Ali Ohadi's Blog, page 11
May 26, 2019
نوستالژیک 3
از خیابان درختی اگر نگویم، چیزی از تهران آن سال ها کم گذاشته ام. درختی، خیابان کجی بود که یک سرش به شاهرضا باز می شد، نرسیده به پل چوبی، و سر دیگرش به "دروازه شمیران"؛ محله ای چند قدمی پایین تر از پل چوبی، در خیابان ابن سینا که تا بهارستان ادامه داشت. یکی دو سالی، اوایل سال های دانشجویی، آپارتمانی دو خوابه در خیابان درختی اجاره کرده بودم. غرض از "اجاره"، بیان یک قاعده نیست، چرا که این مورد کاملن "استثناء" بود؛ اجاره را بنده می پرداختم ولی آپارتمان مربوطه پاتوق علافی و عشقولانه ی رفقا بود، که به قول خودشان گاهی هم محض رضای خدا مرا راه می دادند، تا در اتاق خودم استراحت کنم؛ البته اگر عربده های دوستان، سر بازی ورق اجازه می داد! وظیفه ی من این بود که سر ماه، دویست و پنجاه تومان بریزم به جیب صاحبخانه، تا عیش رفقا منقض نشود. همه یک کپی از کلید در ورودی را داشتند، اما تنها من باید قبل از انداختن کلید به در، چند تقه بزنم؛ یعنی که مزاحم همیشگی آمد، و در صورتی که "بفرمایی" می شنیدم، کلید بیاندازم، و وارد بشوم. دوستان گویی که خانه ی جد و آبادی شان بود، عین "آب دستآب"، می رفتند و می آمدند. تنها کلیدی که تکثیر نشده بود، کلید همان اتاق خواب حقیر بود که حتی وقتی قفل می کردم هم، از عربده ها و خنده های مستانه ی دوستان، محروم نبودم، حتی صدای "زمزمه های عشقولانه"شان، از اتاق خواب عمومی که آن طرف هال بود، بی اجازه وارد گوش حقیر می شد. اغلب اوقات باید ساندویچ کل می زدم، چرا که اگر بوی غذایی از آشپزخانه بر می خاست، سر و کله ی دانشجویان گداگرسنه ی از فجطی درآمده، از در و دیوار هویدا می شد. معمولن غذای شب سال نو (نوروز)، شوید پلو و ماهی بود (یاد مادر بخیر). سر دروازه شمیران، یک بازارچه ی مختصری بود که عمده ی خریدم را همانجا می کردم. آن وقت ها ماهی سفید (دودی) گران بود، دانه ای سه تومان! هم شهری مان "ابرام اقا"، تنها ماهی فروش بازارچه دروازه شمیران، همیشه ی خدا پشت تپه ی ماهی های دودی اش، عین رستم دستان روی کرسی پا نشسته بود، و مثل خودم سیگار اشنوی ویژه می کشید. سلام و علیکی هم داشتیم، مرا "پسرحجی" صدا می کرد. بعدن اما دریافتم که این سلام و علیک و آشنایی هم مصلحتی بوده، که گفته اند "تا پول داری رفیقتم، قربونی بند کیفتم"! شب عید چهل و هشت که قیمت ماهی دودی ناگهان ده برابر شد، یک عصر از کنار تپه ی ماهی های ابرام آقا می گذشتم، یک ماهی برداشتم و قیمت پرسیدم، گفت سی تومان. ماهی را روی تپه ی ماهی ها انداختم و خواستم بروم که هم شهری، از کوره در رفته، فریاد زد؛ "نیمیشناسی، پرتش نکون". ظاهرن با پرت کردن ماهی سی تومانی، به ساحت ماهی های جهان و ابرام آقا، توهین کرده بودم. گفتم آق ابرام، "پسرحجی" را بجا نیمیاری؟ گفت هر خری میخی باش، ماهی را پرت نکون. گفتم چشم، و راه افتادم. آن شب سال نو، گدا گشنه های دانشجو را با شوید باقلا و گوشت (گوسفند) اطعام کردم.
خیابان ابن سینا را از دروازه شمیران که بطرف بهارستان ادامه می دادی، اول، دست راست، کنار یک شیشه گری، کوچه ی باریکی بود که به خیابان "هدایت" منتهی می شد، که انتهایش، پایین تر از "دروازه دولت"، روبروی بیمارستان نجم الدوله، سر از خیابان سعدی در می آورد. بنیاد بیمارستان نجم الدوله را به مادر دکتر مصدق نسبت می دادند، خود او هم در سال های پایانی عمر، همانجا معالجه می شد، نرسیده به چهارراه "سدعلی"؛ (نه این یکی، که آن وقت ها خیلی مانده بود تا "عظما" شود)! در ادامه ی ابن سینا، بطرف بهارستان و مجلس که ادامه می دادی، دست چپ خیابان، قبل از سه راه ژاله، باغ وسیع و خانه ی بزرگ "فخرالدوله"، مادر دکتر علی امینی، قرار داشت (از شازده های قاجار). می گفتند بعد از شهریور بیست، خانم فخرالدوله صاحب شرکت تاکسیرانی تهران بوده. این همان خانمی ست که رضا شاه در وصفش گفته "اگر در تمام ایل قاجار، یک مرد پیدا بشود، همین فخرالدوله است!" گویا در سال های اوایل قرن، وقتی همه از سردار سپه (مثل سگ) می ترسیده اند، خانم فخرالدوله تنها کسی بوده که با فاصله ی کمی از او می ایستاده و گنده و کلفت بارش می کرده است. گفته می شد دولت کودتا (به نخست وزیری سردار سپه) می خواسته باغ را بخرد، فخرالدوله گفته "باغم را بهر خر "کل و پیسی" (کچل) نمی فروشم!
پایین تر از باغ فخرالدوله، دست راست خیابان ابن سینا، روبروی سه راه ژاله، دانشسرای مقدماتی (عالی؟) بود، جایی که تا سال ها، گردان صاحب نامی چون دکتر بهمنیار، دکتر هومن، دکتر معین، دکتر هوشیار و... تدریس می کردند. بعد از آن هم ساختمان وزارت فرهنگ و هنر (ما می گفتیم "وزارت خرچنگ و فنر") و صنایع دستی و اینها بود، و همه هم ساختمان هایی نوساز بودند، کنار خانه ها و محله هایی با معماری دوران قاجار و پهلوی اول. کنار وزارت فرهنگ و هنر، ساختمان نوساز "سازمان برنامه" بود که در اصلی اش در خیابان صفی علیشاه (موازی ابن سینا)، باز می شد. سازمان برنامه همان جایی ست که با نام بزرگمردی چون ابوالحسن ابتهاج جفت و جور شده، و بعدها دکتر "صفی اصفیا" و در آخر دوران پهلوی هم دکتر عبدالمجید مجیدی، ریسش بودند. از خیابان ابن سینا که وارد بهارستان می شدی، دست راست میدان، کلانتری 8 بود، و روبرویش، آن طرف میدان، کوچه ی باریکی بود که دانشکده ی معقول و منقول (ما می گفتیم "دانشکده ی شنگول و منگول")، الاهیات بعدی، در آن قرار داشت. دانشکده ی شنگول و منگول را، ابتدا بخاطر کلاس های دکتر آریان پور به یاد دارم، که گاهی آنقدر شاگرد مستمع آزاد از همه ی دانشکده های دیگر داشت که اگر هوا مناسب بود، کلاس را در حیاط برگزار می کرد. در ایام دانشجویی ما دکتر آریانپور، سه بار اسباب کشی (به قول افغان ها "جاکشی") کرد. در ابتدا در دپارتمان جامعه شناسی (دکان دکتر صدیقی)، جایی که ما شاگردش بودیم، جامعه شناسی تدریس می کرد. یکی دو ترم / سال بعد، به دانشکده ی هنرهای زیبا، چند قدم پایین تر، تبعید شد. آنجا "جامعه شناسی هنر" درس می داد که ما شاگردان سابق، هم چنان بصورت مستمع آزاد، در کلاس هایش شرکت می کردیم. سالی نگذشت که از آنجا هم به دانشکده ی علوم تربیتی، سر میدان کندی که دوستی می گوید بعداز "آوار بهمن" نامش شده "میدان توحید"! (پیداست که هنوز هم به شقیقه ربط دارد!)، تبعید شد. ما هم می رفتیم آنجا، و چون رئیس دانشکده دکتر کاردان بود، دانشکده ی علوم تربیتی را "دکان بی تربیتی کاردان" می نامیدیم. همان جا با دکتر زهره سرمد، که از دانشگاه استنفورد (کالیفرنیا) فارغ التحصیل شده بود، و روانشناسی تربیتی تدریس می کرد، آشنا شدم. برادرش فریدون (یادش بخیر، سال پیش در تهران دچار ایست قلبی شد)، با وجودی که دو سه سالی از من بزرگتر بود، آنقدر واحد کم آورده بود که سر کلاس جامعه شناسی دکتر صدیقی و زیباشناسی سیمین دانشور و... کنار من می نشست. و البته روی نیمکت ذخیره ی تیم والیبال دانشکده هم، زمانی که گنده لات های تیم ملی؛ مثل سیاوش فرخی و گلستانه، اعضاء اصلی تیم بودند. رفاقت با فریدون غنیمتی بود که تقریبن تمام ایام دانشکده و تا سال ها بعداز آن هم، ادامه داشت. از جمله وقتی خواهرش دکتر زهره سرمد، همسر دکتر مهرداد بهار شد، مرا با دکتر بهار آشنا کرد که هم صحبتی با او هم فرصتی بزرگ و استثنایی بود، آن را هم از دوستی فریدون داشتم. جوان با مطالعه ای بود، مثل پدرش شعر هم می گفت، البته غزل به سبک کلاسیک. ناهید خانم سرمد، خواهر بزرگ زهره خانم و فریدون، منشی مادام العمر ابوالحسن ابتهاج بود، از سازمان برنامه تا بانک ایرانیان. و برادر بزرگ فریدون، "فرخ"، جزو متهمین به "کودتای نوژه"، اعدام شد. فریدون، فرزند آخری بود، و مادرش را که آن سال ها زنده بود، "ملوس" صدا می کرد. یاد همه شان بخیر. باری، دکتر آریانپور بعداز "دکان بی تربیتی دکتر کاردان"، به "دانشکده ی شنگول و منگول" تبعید شد. این یکی را مدیون دکتر فروزانفر (رییس دانشکده ی الاهیات) بود که آریانپور را "فرزندم" صدا می کرد. وقتی آریانپور به شنگول و منگول منتقل شد، فریدون گفت؛ چه شود؟ شاگردان "بچه آخوند"، نواده ی "نایب حسین کاشی" (جد بزرگوار دکتر آریانپور، که در اوایل قرن یک دزد سرگردنه، و یاغی بود)، چه معجونی از آب در خواهند آمد! (بعداز "آوار بهمن" به فریدون گفتم؛ بفرما، این هم آن معجونی که نواده ی نایب حسین کاشی سر بار گذاشت!) آریانپور در شنگول و منگول هم چندان نپایید، و بازنشسته، یا به قول خودش "وازنشسته" شد. به زبان بی زبانی گفتند "فضولی موقوف"! برخی از ما شاگردان سمج، تا چند سالی بعد از آن، یک بعدازظهر در هفته، در خانه اش پشت پادگان عشرت آباد، از محضرش مستفیذ می شدیم.
آن روز هفته که به کلاس آریانپور در شنگول و منگول می رفتیم، بعداز کلاس، در بستنی گلزار، کنار میدان بهارستان، یک بستنی خامه ای مشدی می زدیم به بدن، و بعد، یا از طرف شاه آباد و مخبرالدوله و اسلامبول، سری به کافه نادری یا کافه فیروز (آن هم در خیابان نادری) می زدیم و بعد، نهار یا شامی هم در کافه "ریوی یه را"ی قوام السلطنه (می گفتیم "قوام السگ ننه")، همراه یک "نیمی عرق سلطانیه" و... گاهی هم از دست راست میدان، از کناره ی مجلس و مسجد سپهسالار، به خیابان سیروس سرازیر می شدیم. ابتدای خیابان سیروس، بنگاه های شادمانی بود و تماشای رقاصه های نیمه عریان، که بیکار نشسته بودند تا عصر و شب شود و به مجلسی بروند، بعد هم سر سه راه (چهار راه) سیروس به سمت راست می پیچیدیم و وارد خیابان امیرکبیر می شدیم. کسی پیوسته پشت کله ام می کوبد که حالا که به "سیروس" رسیدی، اصل مطلب را هم بگو. ای به چشم! این خیابان سیروس که تا محله ی خانی آباد (جنوب شهر) ادامه داشت، زمانی (گویا دوره ی قاجار، و پیش از آن) محله ای کلیمی نشین بوده و در زمان ما هم هنوز اغلب ساکنین و کاسبکارهای سیروس، کلیمی بودند، از صاحبان بنگاه های شادمانی، تا مغازه های "ظروف و وسایل منزل کرایه ای" (برای جشن ها و مراسم) و غیره. در سال های جوانی ما، خیابان سیروس، یعنی قلب "کار" در تهران. اینجا همه و همیشه ی خدا سرگردم کاری بودند، هیچ کاسبکاری پشت دخل، چرت نمی زد، یا قلیان نمی کشید. آدم ها همه در جنب و جوش، دور و بر "کار" می چرخیدند، حتی پیاده روها شلوغ بود؛ از چرخدستی های دوره گردها؛ میوه و سبزیجات فصل، چغاله بادوم، گوچه سبز، و نوبرهای دیگر، و البته لبوی داغ تنوری که بوی عطرش پاییز و زمستان خیابان را پر می کرد. از چهارراه سیروس هم که به راست می پیچیدی، خیابان امیرکبیر ("چراغ گاز" سابق) پر بود از مغازه های لوازم یدکی اتومبیل، و همه هم همیشه سرگرم کار، هیچ تنابنده ای علافی نمی کرد. پیاده روها هم پر بود از "کار". گاراژهای مسافربری "ایران تور" و "ترانسپورت" هم کمرکش همین خیابان امیرکبیر بود. حتی حالا هم که از سیروس و امیر کبیر می گویم، جانم از کار و تلاش، لبریز می شود.
امیر کبیر را تا سه راه سعدی (انتهای خیابان سعدی، نزدیکی های توپخانه، بصورت اریب، وارد خیابان امیر کبیر می شد)، چند قدمی مانده به میدان سپه (توپخانه)، و بالاخره از کناره ی میدان توپخانه، وارد خیابان ناصر خسرو می شدیم. دست چپ "ناصرخسرو"، الکتریکی ها و داروخانه ها و سمت راست، ابتدا ساختمان تلفن خانه (پست و تلگراف) که تمامی بخش جنوبی میدان سپه را پر می کرد، بعد هم دارالفنون و بعدتر دیوار "وزارت دارایی" که به "باب همایون" و وزارت دادگستری می خورد. پایین تر از مالیه (دارایی) ساختمان "شمس العماره" (می گفتیم "شمس الاماله") که روبرویش گاراژ "ترانسپورت شمس العماره" بود و چند مسافرخانه ی الکی. در دهه ی پنجاه، هرگاه از کنار این مسافرخانه های ناصرخسرو می گذشتم، دلم به یاد "هوشنگ سارنگ" ریش می شد. سارنگ یکی از بازیگران قدرقدرت تیاتر و رادیو بود، که در اتاق یکی از همین مسافرخانه ها، یادم نیست چرا و چگونه، با ضربات چاقو از پای درآمد.
باری، ناصرخسرو را تا خیابان بوذرجمهری ادامه می دادیم، تا برسیم به بازار و سبزه میدان و چلوکبابی شمشیری. این مسیر روزهایی بود که مصطفی (که پدرش کتابدار مجلس بود) همراهمان می آمد. مصطفی عاشق چلوکباب بود، آنقدر که او را مصطفی چلوکبابی صدا می کردیم. هر وقت با گروه بود، سر از یک چلوکبابی در می آوردیم. از طریق او تقریبن تمامی چلوکبابی های شهر را می شناختیم، به ویژه آن یکی که در زیر زمین سینما دیانا، نزدیک دانشگاه بود؛ در خیابان شاهرضا نزدیک خیابان وصال شیرازی (چند قدمی مانده به محل "دختران خیابان انقلاب"، همانجا که خانم ویدا موحد، روسری اش را سر چوب کرد و به "آسمان" حواله داد).
دانشکده ی شنگول و منگول، و یادمان فریدون، خاطره ی دیگری را هم در من زنده می کند. همان سال ها، به دلیل علاقه به والیبال، هنگام مسابقات بین دانشکده ها که عصرها برگزار می شد، مشتری سالن تربیت بدنی دانشگاه بودیم؛ کنار سینما کاپری، نرسیده به مجسمه یا میدان 24 اسفند، که حالا شده میدان انقلاب (کی میره این همه راهو)! طی این تورنمنت هر ساله، شب هامان در سالن تربیت بدنی می گذشت. و اگر بنا بر قرعه، روی نیمکت ذخیره ننشسته بودیم، در اطراف سالن در کار لش گیری بودیم، که البته آن روزها اسمش "تشویق" بود. دانشجویان هر دانشکده، البته طرفدار سرسخت تیمشان بودند و برای تیم های دانشکده های رقیب، شعر و مضمون کوک می کردند و دم می گرفتند. تیم های قوی والیبال آن سال ها که اغلب پای فینال می رسیدند، پزشکی بود که یکی از بازیکنانش (آبشار زن) "مرتضوی"، عضو تیم ملی بود. دانشکده ی ادبیات، با حضور سیاوش فرخی (تیم ملی) و گلستانه، کاپیتان تیم ملی والیبال، و البته دانشکده های فنی و علوم و حقوق و هنرهای زیبا و اینها هم بودند. مرتضوی که آبشار می زد، فریاد می کشیدیم "پزشکی، آب زرشکی". شب های بازی تیم فنی، یک آفتابه ی بزرگ مقوایی ساخته بودیم که هر بار تیمشان یک امتیاز می گرفت، دم می گرفتیم "فنی آفتابه ساز منم منم"، یک طرفدار تیم فنی هم بود که اگر درست یادم مانده باشد، در دفتر دانشکده ی فنی کار می کرد، ارمنی نبود ولی نمی دانم چرا اسمش "ژرژ" بود. کچل هم بود. کار "ژرژ" رهبری طرفداران تیم فنی بود. شب های بازی فنی، تمام سالن تحت سلطه ی "ژرژ کچل" و دار و دسته اش بود، گاهی یکی از بچه ها سر پا می شد و بلند می خواند؛ "با اره بریدند سر ژرژ کچل را" (دو بار)، و ناگهان سالن از جا بر میخاست و سینه زنان جواب می داد؛ "عجب ختنه سرونی، عجب ختنه سرونی"! برای دانشکده ادبیات که دخترهایش بیش از دانشکده های دیگر بودند و اغلب هم بچه اعیان و بینی بالا، یا لات و بد دهن و... که کسی جرات نداشت نزدیکشان بشود، ژرژ کچل و دار و دسته اش شعاری ساخته بودند که بیجا و باجا دم می گرفتند؛ "سکس و پشم و لبنیات، دانشکده ی ادبیات". برای دانشکاده ی علوم هم یک پیاز بزرگ درست کرده بودند و با هر امتیاز، همه فریاد می زدند "طبق خبر جدید و تازه، میون میوه ها علوم پیازه". یا "علومی، کیسه کش حمومی"، و هر تماشاگر یک کیسه حموم، به هوا پرتاب می کرد. شب های بازی علوم و فنی، اغلب بچه های فنی یک لنگ قرمز حمام هم روی دوششان می انداختند... غرض این که همه چیز بود جز والیبال. باری، یک سال، و تنها یک سال، تیم دانشکده ی شنگول و منگول بالا آمده بود و رسیده بود پای فینال! بچه های مشوق که سورپریز شده بودند، همه مات و متحیر، از مضمون سازی و شعار ویژه هم جا مانده بودیم. این بود که وقتی یکی از بچه های تیم شنگول و منگول آبشار می زد و آبشارش در زمین حریف می خوابید، یک نفر فریاد می زد صلوات بلند، و جمعیت همصدا صلوات مخصوص می فرستادند؛ ( با آهنگ صلوات؛ "لحاف، تشک، پتو، بکش رووووت ت ت". یا فریاد می زدند؛ "ماشاء الله، چش نخوری ایشالا"، نمیری تا خودم بکشمت، و چون اسم آبشار زن تیم الاهیات، محمدعلی بود، فریاد می کشیدند؛ "یا امام سمنو، برس به داد ممه لو" و "یا مقلب القلوب والابشار"، و از این قبیل. یک دختر خانمی هم بود که تصور می کنم از بچه های هنرهای زیبا بود، ناگهان در سکوت میانه ی بازی، به سبک ذبیحی "ربنا" می خواند، و خنده ی جماعت، سالن را می لرزاند. حتی خود بازیگرهای شنگول و منگول هم با "ربنا" خواندن آن بانو، به خنده می افتادند. اگرچه همه می خواستیم تیم دانشکده مان برنده شود، در عین حال دلهامان با دوستانی بود که در تیم رقیب داشتیم؛ "حس سانتی مانتال رفاقت"! یادش بخیر این مرتضوی چه چهره ی مهربانی داشت، با لبخندی جاودانه.
بعداز تورنمنت والیبال دانشگاه، عصرها و شب هایمان، ناگهان سوراخ می شد. همه مان تا یک هفته، با صدای گرفته، کسل و سرگردان، می ماندیم که چه کنیم، کجا برویم. این سالن تربیت بدنی همان جایی ست که در یکی از همان سال ها، تیم والیبال ژاپن (که به دعوت فدراسیون والیبال، به ایران آمده بود) با تیم ملی ایران بازی داشت؛ و ژاپنی ها سه به یک بردند. حالا البته تیم ملی والیبال ایران به راحتی تیم ژاپن را سه هیچ می برد، ولی آن سال ها ژاپن یکی از قهرمانان والیبال جهان بود، آنقدر قوی بود که بچه های تیم ملی والیبال ایران، بخاطر همان یک ستی که برده بودند، مثل پهلوان تختی راه می رفتند. یکی از ابتکارات ژاپنی ها، که بعدها در همه ی تیم ها معمول شد، همین ساخت کوتاه نزدیک تور، و آبشارهای (سانترهای) کوتاه بود، که آن موقع به نوعی غافلگیری محسوب می شد، و توپ بی تردید، در زمین حریف می خوابید. حالا دیگر همه اینکاره شده اند، "یا مقلب القلوب والابشار"!
حالا که از آن سال ها می گویم، یک "یادش بخیر" هم به آقای "نیکخو" معلم ورزش و ناظم دانشکده بدهکارم. یکی دو سالی که جزو تیم شطرنج دانشکده بودم، اوایل سال تحصیلی اعلام می کردند که بازیکنان اصلی و رزرو تیم های دانشکده، برای دریافت لباس گرم (برای مواقع تمرین)، به دفتر دانشکده مراجعه نمایند. چشم نیکخو که به من می افتاد، می خندید؛ آخه پسره ی ....خل، شطرنج و لباس گرم؟ با این حال می گفت از دست تو به کی پناه ببرم، و یک دست لباس گرم هم به من می داد. بعداز "اوار بهمن" شنیدم که نزد پسرش به کانادا رفته و همانجا هم فوت کرده است. نیکخو به راستی "نیک خو" بود؛ مردی سفت و جلد و خپله، با چهره ای همیشه صورتی. هر بار می دیدمش، می پرسیدم آقای نیکخو، "پنجاه و پنج" یا "سلطانیه"؟ می گفت "خیر است، شب جمعه بیا". یاد همه شان گرامی باد
خیابان ابن سینا را از دروازه شمیران که بطرف بهارستان ادامه می دادی، اول، دست راست، کنار یک شیشه گری، کوچه ی باریکی بود که به خیابان "هدایت" منتهی می شد، که انتهایش، پایین تر از "دروازه دولت"، روبروی بیمارستان نجم الدوله، سر از خیابان سعدی در می آورد. بنیاد بیمارستان نجم الدوله را به مادر دکتر مصدق نسبت می دادند، خود او هم در سال های پایانی عمر، همانجا معالجه می شد، نرسیده به چهارراه "سدعلی"؛ (نه این یکی، که آن وقت ها خیلی مانده بود تا "عظما" شود)! در ادامه ی ابن سینا، بطرف بهارستان و مجلس که ادامه می دادی، دست چپ خیابان، قبل از سه راه ژاله، باغ وسیع و خانه ی بزرگ "فخرالدوله"، مادر دکتر علی امینی، قرار داشت (از شازده های قاجار). می گفتند بعد از شهریور بیست، خانم فخرالدوله صاحب شرکت تاکسیرانی تهران بوده. این همان خانمی ست که رضا شاه در وصفش گفته "اگر در تمام ایل قاجار، یک مرد پیدا بشود، همین فخرالدوله است!" گویا در سال های اوایل قرن، وقتی همه از سردار سپه (مثل سگ) می ترسیده اند، خانم فخرالدوله تنها کسی بوده که با فاصله ی کمی از او می ایستاده و گنده و کلفت بارش می کرده است. گفته می شد دولت کودتا (به نخست وزیری سردار سپه) می خواسته باغ را بخرد، فخرالدوله گفته "باغم را بهر خر "کل و پیسی" (کچل) نمی فروشم!
پایین تر از باغ فخرالدوله، دست راست خیابان ابن سینا، روبروی سه راه ژاله، دانشسرای مقدماتی (عالی؟) بود، جایی که تا سال ها، گردان صاحب نامی چون دکتر بهمنیار، دکتر هومن، دکتر معین، دکتر هوشیار و... تدریس می کردند. بعد از آن هم ساختمان وزارت فرهنگ و هنر (ما می گفتیم "وزارت خرچنگ و فنر") و صنایع دستی و اینها بود، و همه هم ساختمان هایی نوساز بودند، کنار خانه ها و محله هایی با معماری دوران قاجار و پهلوی اول. کنار وزارت فرهنگ و هنر، ساختمان نوساز "سازمان برنامه" بود که در اصلی اش در خیابان صفی علیشاه (موازی ابن سینا)، باز می شد. سازمان برنامه همان جایی ست که با نام بزرگمردی چون ابوالحسن ابتهاج جفت و جور شده، و بعدها دکتر "صفی اصفیا" و در آخر دوران پهلوی هم دکتر عبدالمجید مجیدی، ریسش بودند. از خیابان ابن سینا که وارد بهارستان می شدی، دست راست میدان، کلانتری 8 بود، و روبرویش، آن طرف میدان، کوچه ی باریکی بود که دانشکده ی معقول و منقول (ما می گفتیم "دانشکده ی شنگول و منگول")، الاهیات بعدی، در آن قرار داشت. دانشکده ی شنگول و منگول را، ابتدا بخاطر کلاس های دکتر آریان پور به یاد دارم، که گاهی آنقدر شاگرد مستمع آزاد از همه ی دانشکده های دیگر داشت که اگر هوا مناسب بود، کلاس را در حیاط برگزار می کرد. در ایام دانشجویی ما دکتر آریانپور، سه بار اسباب کشی (به قول افغان ها "جاکشی") کرد. در ابتدا در دپارتمان جامعه شناسی (دکان دکتر صدیقی)، جایی که ما شاگردش بودیم، جامعه شناسی تدریس می کرد. یکی دو ترم / سال بعد، به دانشکده ی هنرهای زیبا، چند قدم پایین تر، تبعید شد. آنجا "جامعه شناسی هنر" درس می داد که ما شاگردان سابق، هم چنان بصورت مستمع آزاد، در کلاس هایش شرکت می کردیم. سالی نگذشت که از آنجا هم به دانشکده ی علوم تربیتی، سر میدان کندی که دوستی می گوید بعداز "آوار بهمن" نامش شده "میدان توحید"! (پیداست که هنوز هم به شقیقه ربط دارد!)، تبعید شد. ما هم می رفتیم آنجا، و چون رئیس دانشکده دکتر کاردان بود، دانشکده ی علوم تربیتی را "دکان بی تربیتی کاردان" می نامیدیم. همان جا با دکتر زهره سرمد، که از دانشگاه استنفورد (کالیفرنیا) فارغ التحصیل شده بود، و روانشناسی تربیتی تدریس می کرد، آشنا شدم. برادرش فریدون (یادش بخیر، سال پیش در تهران دچار ایست قلبی شد)، با وجودی که دو سه سالی از من بزرگتر بود، آنقدر واحد کم آورده بود که سر کلاس جامعه شناسی دکتر صدیقی و زیباشناسی سیمین دانشور و... کنار من می نشست. و البته روی نیمکت ذخیره ی تیم والیبال دانشکده هم، زمانی که گنده لات های تیم ملی؛ مثل سیاوش فرخی و گلستانه، اعضاء اصلی تیم بودند. رفاقت با فریدون غنیمتی بود که تقریبن تمام ایام دانشکده و تا سال ها بعداز آن هم، ادامه داشت. از جمله وقتی خواهرش دکتر زهره سرمد، همسر دکتر مهرداد بهار شد، مرا با دکتر بهار آشنا کرد که هم صحبتی با او هم فرصتی بزرگ و استثنایی بود، آن را هم از دوستی فریدون داشتم. جوان با مطالعه ای بود، مثل پدرش شعر هم می گفت، البته غزل به سبک کلاسیک. ناهید خانم سرمد، خواهر بزرگ زهره خانم و فریدون، منشی مادام العمر ابوالحسن ابتهاج بود، از سازمان برنامه تا بانک ایرانیان. و برادر بزرگ فریدون، "فرخ"، جزو متهمین به "کودتای نوژه"، اعدام شد. فریدون، فرزند آخری بود، و مادرش را که آن سال ها زنده بود، "ملوس" صدا می کرد. یاد همه شان بخیر. باری، دکتر آریانپور بعداز "دکان بی تربیتی دکتر کاردان"، به "دانشکده ی شنگول و منگول" تبعید شد. این یکی را مدیون دکتر فروزانفر (رییس دانشکده ی الاهیات) بود که آریانپور را "فرزندم" صدا می کرد. وقتی آریانپور به شنگول و منگول منتقل شد، فریدون گفت؛ چه شود؟ شاگردان "بچه آخوند"، نواده ی "نایب حسین کاشی" (جد بزرگوار دکتر آریانپور، که در اوایل قرن یک دزد سرگردنه، و یاغی بود)، چه معجونی از آب در خواهند آمد! (بعداز "آوار بهمن" به فریدون گفتم؛ بفرما، این هم آن معجونی که نواده ی نایب حسین کاشی سر بار گذاشت!) آریانپور در شنگول و منگول هم چندان نپایید، و بازنشسته، یا به قول خودش "وازنشسته" شد. به زبان بی زبانی گفتند "فضولی موقوف"! برخی از ما شاگردان سمج، تا چند سالی بعد از آن، یک بعدازظهر در هفته، در خانه اش پشت پادگان عشرت آباد، از محضرش مستفیذ می شدیم.
آن روز هفته که به کلاس آریانپور در شنگول و منگول می رفتیم، بعداز کلاس، در بستنی گلزار، کنار میدان بهارستان، یک بستنی خامه ای مشدی می زدیم به بدن، و بعد، یا از طرف شاه آباد و مخبرالدوله و اسلامبول، سری به کافه نادری یا کافه فیروز (آن هم در خیابان نادری) می زدیم و بعد، نهار یا شامی هم در کافه "ریوی یه را"ی قوام السلطنه (می گفتیم "قوام السگ ننه")، همراه یک "نیمی عرق سلطانیه" و... گاهی هم از دست راست میدان، از کناره ی مجلس و مسجد سپهسالار، به خیابان سیروس سرازیر می شدیم. ابتدای خیابان سیروس، بنگاه های شادمانی بود و تماشای رقاصه های نیمه عریان، که بیکار نشسته بودند تا عصر و شب شود و به مجلسی بروند، بعد هم سر سه راه (چهار راه) سیروس به سمت راست می پیچیدیم و وارد خیابان امیرکبیر می شدیم. کسی پیوسته پشت کله ام می کوبد که حالا که به "سیروس" رسیدی، اصل مطلب را هم بگو. ای به چشم! این خیابان سیروس که تا محله ی خانی آباد (جنوب شهر) ادامه داشت، زمانی (گویا دوره ی قاجار، و پیش از آن) محله ای کلیمی نشین بوده و در زمان ما هم هنوز اغلب ساکنین و کاسبکارهای سیروس، کلیمی بودند، از صاحبان بنگاه های شادمانی، تا مغازه های "ظروف و وسایل منزل کرایه ای" (برای جشن ها و مراسم) و غیره. در سال های جوانی ما، خیابان سیروس، یعنی قلب "کار" در تهران. اینجا همه و همیشه ی خدا سرگردم کاری بودند، هیچ کاسبکاری پشت دخل، چرت نمی زد، یا قلیان نمی کشید. آدم ها همه در جنب و جوش، دور و بر "کار" می چرخیدند، حتی پیاده روها شلوغ بود؛ از چرخدستی های دوره گردها؛ میوه و سبزیجات فصل، چغاله بادوم، گوچه سبز، و نوبرهای دیگر، و البته لبوی داغ تنوری که بوی عطرش پاییز و زمستان خیابان را پر می کرد. از چهارراه سیروس هم که به راست می پیچیدی، خیابان امیرکبیر ("چراغ گاز" سابق) پر بود از مغازه های لوازم یدکی اتومبیل، و همه هم همیشه سرگرم کار، هیچ تنابنده ای علافی نمی کرد. پیاده روها هم پر بود از "کار". گاراژهای مسافربری "ایران تور" و "ترانسپورت" هم کمرکش همین خیابان امیرکبیر بود. حتی حالا هم که از سیروس و امیر کبیر می گویم، جانم از کار و تلاش، لبریز می شود.
امیر کبیر را تا سه راه سعدی (انتهای خیابان سعدی، نزدیکی های توپخانه، بصورت اریب، وارد خیابان امیر کبیر می شد)، چند قدمی مانده به میدان سپه (توپخانه)، و بالاخره از کناره ی میدان توپخانه، وارد خیابان ناصر خسرو می شدیم. دست چپ "ناصرخسرو"، الکتریکی ها و داروخانه ها و سمت راست، ابتدا ساختمان تلفن خانه (پست و تلگراف) که تمامی بخش جنوبی میدان سپه را پر می کرد، بعد هم دارالفنون و بعدتر دیوار "وزارت دارایی" که به "باب همایون" و وزارت دادگستری می خورد. پایین تر از مالیه (دارایی) ساختمان "شمس العماره" (می گفتیم "شمس الاماله") که روبرویش گاراژ "ترانسپورت شمس العماره" بود و چند مسافرخانه ی الکی. در دهه ی پنجاه، هرگاه از کنار این مسافرخانه های ناصرخسرو می گذشتم، دلم به یاد "هوشنگ سارنگ" ریش می شد. سارنگ یکی از بازیگران قدرقدرت تیاتر و رادیو بود، که در اتاق یکی از همین مسافرخانه ها، یادم نیست چرا و چگونه، با ضربات چاقو از پای درآمد.
باری، ناصرخسرو را تا خیابان بوذرجمهری ادامه می دادیم، تا برسیم به بازار و سبزه میدان و چلوکبابی شمشیری. این مسیر روزهایی بود که مصطفی (که پدرش کتابدار مجلس بود) همراهمان می آمد. مصطفی عاشق چلوکباب بود، آنقدر که او را مصطفی چلوکبابی صدا می کردیم. هر وقت با گروه بود، سر از یک چلوکبابی در می آوردیم. از طریق او تقریبن تمامی چلوکبابی های شهر را می شناختیم، به ویژه آن یکی که در زیر زمین سینما دیانا، نزدیک دانشگاه بود؛ در خیابان شاهرضا نزدیک خیابان وصال شیرازی (چند قدمی مانده به محل "دختران خیابان انقلاب"، همانجا که خانم ویدا موحد، روسری اش را سر چوب کرد و به "آسمان" حواله داد).
دانشکده ی شنگول و منگول، و یادمان فریدون، خاطره ی دیگری را هم در من زنده می کند. همان سال ها، به دلیل علاقه به والیبال، هنگام مسابقات بین دانشکده ها که عصرها برگزار می شد، مشتری سالن تربیت بدنی دانشگاه بودیم؛ کنار سینما کاپری، نرسیده به مجسمه یا میدان 24 اسفند، که حالا شده میدان انقلاب (کی میره این همه راهو)! طی این تورنمنت هر ساله، شب هامان در سالن تربیت بدنی می گذشت. و اگر بنا بر قرعه، روی نیمکت ذخیره ننشسته بودیم، در اطراف سالن در کار لش گیری بودیم، که البته آن روزها اسمش "تشویق" بود. دانشجویان هر دانشکده، البته طرفدار سرسخت تیمشان بودند و برای تیم های دانشکده های رقیب، شعر و مضمون کوک می کردند و دم می گرفتند. تیم های قوی والیبال آن سال ها که اغلب پای فینال می رسیدند، پزشکی بود که یکی از بازیکنانش (آبشار زن) "مرتضوی"، عضو تیم ملی بود. دانشکده ی ادبیات، با حضور سیاوش فرخی (تیم ملی) و گلستانه، کاپیتان تیم ملی والیبال، و البته دانشکده های فنی و علوم و حقوق و هنرهای زیبا و اینها هم بودند. مرتضوی که آبشار می زد، فریاد می کشیدیم "پزشکی، آب زرشکی". شب های بازی تیم فنی، یک آفتابه ی بزرگ مقوایی ساخته بودیم که هر بار تیمشان یک امتیاز می گرفت، دم می گرفتیم "فنی آفتابه ساز منم منم"، یک طرفدار تیم فنی هم بود که اگر درست یادم مانده باشد، در دفتر دانشکده ی فنی کار می کرد، ارمنی نبود ولی نمی دانم چرا اسمش "ژرژ" بود. کچل هم بود. کار "ژرژ" رهبری طرفداران تیم فنی بود. شب های بازی فنی، تمام سالن تحت سلطه ی "ژرژ کچل" و دار و دسته اش بود، گاهی یکی از بچه ها سر پا می شد و بلند می خواند؛ "با اره بریدند سر ژرژ کچل را" (دو بار)، و ناگهان سالن از جا بر میخاست و سینه زنان جواب می داد؛ "عجب ختنه سرونی، عجب ختنه سرونی"! برای دانشکده ادبیات که دخترهایش بیش از دانشکده های دیگر بودند و اغلب هم بچه اعیان و بینی بالا، یا لات و بد دهن و... که کسی جرات نداشت نزدیکشان بشود، ژرژ کچل و دار و دسته اش شعاری ساخته بودند که بیجا و باجا دم می گرفتند؛ "سکس و پشم و لبنیات، دانشکده ی ادبیات". برای دانشکاده ی علوم هم یک پیاز بزرگ درست کرده بودند و با هر امتیاز، همه فریاد می زدند "طبق خبر جدید و تازه، میون میوه ها علوم پیازه". یا "علومی، کیسه کش حمومی"، و هر تماشاگر یک کیسه حموم، به هوا پرتاب می کرد. شب های بازی علوم و فنی، اغلب بچه های فنی یک لنگ قرمز حمام هم روی دوششان می انداختند... غرض این که همه چیز بود جز والیبال. باری، یک سال، و تنها یک سال، تیم دانشکده ی شنگول و منگول بالا آمده بود و رسیده بود پای فینال! بچه های مشوق که سورپریز شده بودند، همه مات و متحیر، از مضمون سازی و شعار ویژه هم جا مانده بودیم. این بود که وقتی یکی از بچه های تیم شنگول و منگول آبشار می زد و آبشارش در زمین حریف می خوابید، یک نفر فریاد می زد صلوات بلند، و جمعیت همصدا صلوات مخصوص می فرستادند؛ ( با آهنگ صلوات؛ "لحاف، تشک، پتو، بکش رووووت ت ت". یا فریاد می زدند؛ "ماشاء الله، چش نخوری ایشالا"، نمیری تا خودم بکشمت، و چون اسم آبشار زن تیم الاهیات، محمدعلی بود، فریاد می کشیدند؛ "یا امام سمنو، برس به داد ممه لو" و "یا مقلب القلوب والابشار"، و از این قبیل. یک دختر خانمی هم بود که تصور می کنم از بچه های هنرهای زیبا بود، ناگهان در سکوت میانه ی بازی، به سبک ذبیحی "ربنا" می خواند، و خنده ی جماعت، سالن را می لرزاند. حتی خود بازیگرهای شنگول و منگول هم با "ربنا" خواندن آن بانو، به خنده می افتادند. اگرچه همه می خواستیم تیم دانشکده مان برنده شود، در عین حال دلهامان با دوستانی بود که در تیم رقیب داشتیم؛ "حس سانتی مانتال رفاقت"! یادش بخیر این مرتضوی چه چهره ی مهربانی داشت، با لبخندی جاودانه.
بعداز تورنمنت والیبال دانشگاه، عصرها و شب هایمان، ناگهان سوراخ می شد. همه مان تا یک هفته، با صدای گرفته، کسل و سرگردان، می ماندیم که چه کنیم، کجا برویم. این سالن تربیت بدنی همان جایی ست که در یکی از همان سال ها، تیم والیبال ژاپن (که به دعوت فدراسیون والیبال، به ایران آمده بود) با تیم ملی ایران بازی داشت؛ و ژاپنی ها سه به یک بردند. حالا البته تیم ملی والیبال ایران به راحتی تیم ژاپن را سه هیچ می برد، ولی آن سال ها ژاپن یکی از قهرمانان والیبال جهان بود، آنقدر قوی بود که بچه های تیم ملی والیبال ایران، بخاطر همان یک ستی که برده بودند، مثل پهلوان تختی راه می رفتند. یکی از ابتکارات ژاپنی ها، که بعدها در همه ی تیم ها معمول شد، همین ساخت کوتاه نزدیک تور، و آبشارهای (سانترهای) کوتاه بود، که آن موقع به نوعی غافلگیری محسوب می شد، و توپ بی تردید، در زمین حریف می خوابید. حالا دیگر همه اینکاره شده اند، "یا مقلب القلوب والابشار"!
حالا که از آن سال ها می گویم، یک "یادش بخیر" هم به آقای "نیکخو" معلم ورزش و ناظم دانشکده بدهکارم. یکی دو سالی که جزو تیم شطرنج دانشکده بودم، اوایل سال تحصیلی اعلام می کردند که بازیکنان اصلی و رزرو تیم های دانشکده، برای دریافت لباس گرم (برای مواقع تمرین)، به دفتر دانشکده مراجعه نمایند. چشم نیکخو که به من می افتاد، می خندید؛ آخه پسره ی ....خل، شطرنج و لباس گرم؟ با این حال می گفت از دست تو به کی پناه ببرم، و یک دست لباس گرم هم به من می داد. بعداز "اوار بهمن" شنیدم که نزد پسرش به کانادا رفته و همانجا هم فوت کرده است. نیکخو به راستی "نیک خو" بود؛ مردی سفت و جلد و خپله، با چهره ای همیشه صورتی. هر بار می دیدمش، می پرسیدم آقای نیکخو، "پنجاه و پنج" یا "سلطانیه"؟ می گفت "خیر است، شب جمعه بیا". یاد همه شان گرامی باد
Published on May 26, 2019 01:45
April 23, 2019
دورفمن
آمریکای جنوبی و لاتین، کشتگاه دیکتاتورهای عمدتن نظامی (خونتا)ست، هم از این رو در آثار اغلب نویسندگان صاحب نام این خطه، دست کم یک اثر شاخص هست که حول و حوش دیکتاتوری و احوالات یک دیکتاتور نظامی دور می زند؛ از میگل آنجلو آستوریاس گرفته تا اوکتاویو پاز، خورخه لویی بورخس، گابریل گارسیا مارکز، ماریو بارگاس یوسا، خوان کورتازار، ادواردو گالیانو، خوان گابریل واسکز، کارلوس فوئنتس و... راست گرایی بارگاس یوسا، سبب شده تا بگویند در بین آثار او رد پایی از هیچ دیکتاتور به چشم نمی خورد. تصور می کنم چنین خطایی ناشی از بی مهری چپ روانه باشد. به تصور من، کسانی که چنین می گویند، تنها بخشی از آثار بارگاس یوسا را خوانده اند. با این همه هدف این یادداشت، دفاع از بارگاس یوسا نیست.
دو سه هفته پیش، در یکی از سایت ها، که متعلق به چپ اندیشان است، یادداشتی خواندم که نشان می داد یکی از کتاب هایی که در این یکی دو ساله خوانده ام، این روزها به فارسی ترجمه و در ایران منتشر شده است. جای بسی شادمانی ست. کتاب مزبور؛
Exorcising Terror: (Más allá del miedo, El largo adiós a Pinochet, 2002.
"دفع وحشت" اثر نویسنده یهودی تبار، و فعال حقوق بشر، "آریل دورفمن" که چون در آرژانتین به دنیا آمده، در آمریکا و شیلی بزرگ شده، او را نویسنده ی آرژانتینی، آمریکایی شیلیایی می خوانند. من البته ترجمه ی فارسی کتاب (بنا بر یادداشت مزیور، ترجمه خانم زهرا شمس) را ندیده و نخوانده ام و قضاوتم در این باره می تواند کاملن مجرد و انتزاعی باشد. یک چیز اما هست، و آن تضاد محتوای کتاب با روح سانسور در جمهوری اسلامی است، این که کتاب مزبور در چه حد و قباره ای منتشر شده است. از نگاه من، کتاب به دو بخش تقسیم می شود، بخشی که حول و حوش کودتای 1973 در شیلی، (دست های پنهان "سیا" و ژنرال های داخلی به سرپرستی پینوشه علیه رییس جمهور قانونی کشور، دکتر سالوادر آلنده) و روزگار سرزمین و مردم شیلی در طول هفده سال تسلط و دیکتاتوری ژنرال پینوشته می گذرد. از آنجا که نویسنده (دورفمن) خود مدتی بیش از دو سال، مشاور فرهنگی آلنده بوده، که پس از کودتا به فرانسه و سپس هلند گریخته، این بخش (به گمان من) سرشار از احساس، اما عمیق و دردناک، در مورد اهم فجایعی ست که در آن سال ها بر شیلی و مردمش رفته و طی آن، شرح احوال دوستان بسیاری از نویسنده که به اشکال مختلف گم و گور شده و محو شده اند، آمده است... بخش دوم اما به سفر غیر رسمی ژنرال پینوشه به انگلستان مربوط می شود، و جنجالی که یک وکیل اسپانیایی علیه او بپا کرد، او را به جنایت علیه بشریت متهم کرد و با تایید پارلمان انگلستان، اسکاتلندیارد نیز برای دستگیری ژنرال و تحویل او به دادگستری شیلی، وارد عمل شد و... نویسنده (دورفمن) در هواپیما بطرف سانفرانسیسکو می رفته که از ماجرا مطلع می شود و... از همان زمان هم با تعقیب خبرها و نوشتن مطلب، واقعه را با جدیت پیگیری می کند. کتاب، تا سقوط دیکتاتور و... شرح اعمال خونتا و پینوشه با مردم شیلی، به راستی تکان دهنده است، و به رمانی از ژانر "وحشت" می ماند. مطلب برای خواننده ی ایرانی یادآور تشابهاتی حیرت آور است. اما گزنده ترین بخش کتاب، سوالات آریل دورفمن است که می پرسد پینوشه از کجا آمد؟ چگونه قاتل و شکنجه گری چون او این همه سال بر کرسی قدرت ماندنی شد؟ و از این گونه سوالات که اتهامی ست آشکار و مستقیم، متوجه مردمانی که روزگاری یک دیکتاتور خلق می کنند، بر مسند قدرت می نشانند، و سالیان دراز، نسل در نسل، تحت سلطه ی او، زندگی نابهنجاری دارند. همان سوالاتی که مردم آلمان و ایتالیا را از جنگ دوم به بعد، دچار عذاب وجدان می کند؛ چه کسانی مسبب سر کار آمدن هیتلر یا موسولینی شدند؟ و تمام آن سال ها چنان حکومت هایی را تحمل کردند؟ و البته گاه با رژیم همدستی هم کردند و...
باری، کتاب، سندی ست خواندنی و دهشت انگیز از سال های تاریک یک ملت، که در من، شرمی می زاید که هیولاوار بزرگ می شود و جان و تنم را پر می کند... نویسنده ی یادداشت درباره ی کتاب مزبور، ترجمه ی فارسی را شیوا و زیبا توصیف کرده. با این همه سوال های دورفمن، وادارم می کند از خود بپرسم، این کتاب چگونه و به کدام علت از سد سانسور جمهوری گذشته است؟ اگر (احتمالن) تمامی کتاب، بصورتی که هست، منتشر شده باشد، می توان تا اندازه ای پذیرفت که چشم پوشی سانسور بر بخش اول، به این غرض بوده که بگویند "امپریالیسم آمریکا" همه جا در سقوط دولت های ملی دست داشته و از این قبیل، "چیزی که عیان است، چه حاجت به بیان است"! در این صورت این پرسش باقی می ماند که بخش دوم کتاب به کدام بهانه از سد سانسور گذشته است؟ همان بخش که ژنرال در سفر انگلیس، کثافتکاری هایش بر ملا می شود و دیگر هرگز به قدرت باز نمی گردد؛ به عبارتی آغاز پایان یک سقوط، و بالاخره سوالات انتهایی کتاب که پاسخ هایی آشکار دارند. یعنی اگر ترجمه ی فارسی اثر آریل دورفمن، کامل و بی سانسور، منتشر نشده، یا کودتا و سپس ماجراهای دهشتناکی که در سال های تسلط ژنرال ها (خونتا) بر مردم شیلی رفته، باید زیر تیغ سانسور مانده باشد، یا رسوایی ژنرال دیکتاتور در انتها و سقوط او...
شاید برای آنها که از وقایع شیلی بی خبرند و کتاب (ترجمه به فارسی با عنوان "شکستن طلسم وحشت") را هم نخوانده اند، این تذکر لازم باشد که دکتر آلنده (پزشک اطفال، سوسیالیست و رییس جمهور منتخب شیلی) در دفاع از دولتش، تفنگ به دست گرفت و جنگید و در انتها (آن گونه که شایع شد) خودکشی کرد. در پس پشت فرمان کودتا به "سیا"، ریچارد نیکسون (رییس جمهور وقت آمریکا) بود که گفته "اجازه نخواهد داد تا کوبا و شیلی یک ساندویچ سرخ از آمریکای لاتین برای روس ها درست کنند"! و البته به جبران شکست در ویتنام، دستور کودتا در شیلی را صادر کرد. هفده سال حکومت پینوشه، در مقایسه با بلندای تاریخ جهان، به تقه ای می ماند که بر دری زده باشند، به همان اندازه کوتاه و بی دردسر. اما برای تک تک آنهایی که زندگی شان را در ان سال ها در رندان و زیر شکنجه گذراندند، یا نابود شدند، و خانواده هایشان و ملت شیلی در عزایشان گریستند، باید از گذشت هفده قرن هم درازتر بنماید. بی هیچ تردید، افشاگری های آن قاضی اسپانیایی و مقاله های نفس گیر امثال "آریل دورفمن"، به فریادهایی شبیه بودند که از دهان اجساد شکنجه شده ی آن سال ها، در گوش جهانیان همچون صدای زنگ بزرگ کلیسایی، طنین داشت. حتی مجلس محافظه کار انگلیس هم محاکمه ژنرال را عادلانه تشخیص داد. دورفمن در تمام این مدت، با تمام توان بر طبل دستگیری و محاکمه ی پینوشه می کوبید و جهان را به داوری و عمل می خواند. او که خود از سوی آمریکای مک کارتی، به جرم چپ گرایی، تبعید، و به شیلی پناه برده بود، در آن چند ماه سرگردانی پینوشه در اروپا، تمام زندگی اش را فریاد زد.
با افشاگری های قاضی اسپانیایی، و مقالات و نوشته های دورفمن، از جمه همین کتاب (و البته تظاهرات بی امان مردم)، جهان همراه شیلی سفری دردناک را طی کرد، و با آوای شکنجه شدگان و رنج های مثله شدگان هم صدایی کرد. در سوگ آنها که هرگز پیدا نشدند، گریست، با مادرانی که چشم به در مانده بودند، مردان و زنانی که شریک زندگی شان را یک روز "دستی دستکش پوش" از خانه و خیابان ربوده بود، و حتی گوری نداشتند که بر سرش در عزای عزیزانشان بگریند ووو، من هم سخت امیدوارم کتاب مورد نظر به فارسی، بی سانسور منتشر شده باشد، تا همراه نویسنده ی یادداشت بگویم "کتابی که در زمان درست به خوانندگان معرفی شده" است. امیدی که آرزومندم به پیروزی سرکوب شدگان جزیره ی ما ختم شود.
/////
آریل دورفمن (داستان نویس، نمایش نامه نویس، مقاله نویس، و فعال حقوق بشر) در می 1942 در یک خانواده ی مهاجر کلیمی (پدرش اهل اودسای روسیه بود) در بوینوس آیروس به دنیا آمد. به خاطر شغل پدر به نیویورک رفت. آنجا شهروند آمریکا شد. در 1954 به شیلی مهاجرت کرد. در 1966 مجبور به بازگشت (مهاجرت) به آمریکا شد، و سپس به عنوان مشاور فرهنگی آلنده به شیلی بازگشت. پس از کودتا به پاریس و آمستردام و بالاخره واشنگتن رفت. شرح مهاجرت در تبعیدش را در کتابی با عنوان "رفتن به جنوب، با چشمی به شمال"، آورده است. مشهورترین اثر دورفمن، نمایش نامه ی "مرگ و مستخدمه" است. نمایش نامه ای که بارها در تیاترهای مختلف جهان به روی صحنه رفته. اثار مشهور دیگرش "تیاتر هارولد پینتر"، رمانی به نام "باران سخت" که برنده ی جایزه ی ادبی آمریکای جنوبی شده، "حقیقت قدرت" (در نیویورک سیتی توسط دیوید اسبیورسون، و با بازی آلفرد مولینا، جولیان مور، ویگو مورتنسن، مریل استریپ و دبورا وینگر به روی صحنه رفت). "بیوه ها"، "آخرین ترانه ی میگوئل سندرو"، "لباس های کهنه ی امپراطور"، "آخرین والس در سانتیاگو"، "ماسکارا"، "خانه ام در آتش"، و مجموعه ی اشعار و... دورفمن جایی گفته من هرچه می نویسم با سیاست آغشته است، این هدیه ای ست که زندگی به من بخشیده. او چند فیلم کوتاه هم ساخته، و مقالاتی که بطور معمول برای نیویورک تایمز، واشنگتن پست، لوس آنجلس تایمز، گاردین، لوموند، و لونیتا (اسپانیولی) نوشته، و می نویسد. در این سال ها، پس از ظهور "اعجوبه ی قرن" آقای دونالد ترامپ، کتاب مشهوری نیز با عنوان "چگونه دونالد داک را بخوانیم" منتشر کرده. ("دونالد داک" یک مرغابی وراج و بلوف زن، از سری قهرمان های کارتونی دیزنی ست). وی بالاخره پس از سقوط دیکتاتور، بعداز 1990، به سانتیاگو، شیلی رسید.
مرگ و مستخدمه؛ سال ها پس از سقوط یک رژیم در یک ناکجاآباد، پاولینا که زمانی توسط رژیم مزبور دستگیر، شکنجه و مورد تجاوز قرار گرفته، با شوهرش زندگی می کند. اسکوبار که از دیدار رییس تازه باز می گردد، دچار پنچری می شود و بیگانه ای به نام دکتر میراندا به او کمک می کند، و سپس اسکوبار را به خانه می رساند. پاولینا دکتر میراندا را از صدا و رفتارش می شناسد. او باید همان شکنجه گر و متجاوز به او، در سال های گرفتاری اش باشد. تلاش می کند از دکتر میراندا انتقام بگیرد اما شوهرش اسکوبار، در مقام وکیل مدافع میراندا، سعی دارد او را از چنگ همسرش پاولینا برهاند. پاولینا اعتراف میراندا را ثبت می کند و به امضای او می رساند. اما هم چنان میراندا را متهم و محکوم می کند. در طول نمایش البته روشن نمی شود که میراندا به راستی همان متجاوز و شکنجه گر است یا پاولینا دچار پارانویا شده. و این مساله تا انتهای نمایش هم روشن نمی شود. این نمایش نامه در 1994 توسط رومن پولانسکی و با بازی سیگورنی ویور و بن کینگزلی، به فیلم در آمده است.
Hard Rain, The Last Song of Manuel Sendero, Mascara, Konfidenzو The Burning City (written with his youngest son; Joaquin); the story collection “My House is on Fire”; nonfiction books How to Read Donald Duck, The Empire’s Old Clothes, Some Write to the Future, Other Septembers, Many Americas; the poetry collection Last Waltz in Santiago. His plays include Death and the Maiden, Widows and Reader.
لینک صفحه ی شخصی دورفمن؛ http://arieldorfman.com/
آگوستو خوزه رامون پینوشه اوگارته (متولد نوامبر 1915، مرگ در دسامبر 2006) از 1973 تا 1981 رییس جمهور و تا 1990 رییس ستاد ارتش شیلی بود. در کودتایی به یاری سازمان "سیا"، دکتر آلنده، رییس جمهور منتخب مردم شیلی را برکنار کرد. در 1974 توسط خونتا به ریاست برگزیده شد. (در همان سال ها کلیسا ادعا کرد که در مورد کمک آمریکا "دخالت سیا" به کودتا در شیلی، هیچ سندی وجود ندارد! اگرچه کتابی که در این مورد توسط "سیا" منتشر شده، این امر را تایید و تاکید می کند، و نویسندگان دیگری هم در کتاب های متعدد، "سیا" را عامل اصلی کودتا در شیلی خوانده اند، و اسناد آزاد شده ی سازمان سیا در 2000 نیز این امر را تایید می کند) ژنرال پینوشه در سال های حکومت دیکتاتوری، بین 1200 تا 3200 نفر را اعدام، 80000 نفر را زندانی و ده ها هزار نفر را شکنجه کرد. (هنوز هزار نفر از آن دوران، مجهول المکان اند؛ نایافته، گم شده) کودتای شیلی تقریبن همان نقشه ای ست که در اندونزی و علیه سوکارنو و حزب کومونیست اندونزی اجرا شد؛ به همان بهانه که علیه دکتر مصدق کودتا کردند؛ ترس از نفوذ و تسلط کمونیسم) از سقوط (1990) و دستگیری تا مارچ 1998 (بازنشسستگی) رییس ارتش شیلی بود و سناتور مادام العمر شد، به بهانه ی بیماری و پیری، به دادگاه برده نشد، با این که تنها 28 میلیون بدهکاری مالیاتی نپرداخته داشت.
Ariel Dorfman
دو سه هفته پیش، در یکی از سایت ها، که متعلق به چپ اندیشان است، یادداشتی خواندم که نشان می داد یکی از کتاب هایی که در این یکی دو ساله خوانده ام، این روزها به فارسی ترجمه و در ایران منتشر شده است. جای بسی شادمانی ست. کتاب مزبور؛
Exorcising Terror: (Más allá del miedo, El largo adiós a Pinochet, 2002.
"دفع وحشت" اثر نویسنده یهودی تبار، و فعال حقوق بشر، "آریل دورفمن" که چون در آرژانتین به دنیا آمده، در آمریکا و شیلی بزرگ شده، او را نویسنده ی آرژانتینی، آمریکایی شیلیایی می خوانند. من البته ترجمه ی فارسی کتاب (بنا بر یادداشت مزیور، ترجمه خانم زهرا شمس) را ندیده و نخوانده ام و قضاوتم در این باره می تواند کاملن مجرد و انتزاعی باشد. یک چیز اما هست، و آن تضاد محتوای کتاب با روح سانسور در جمهوری اسلامی است، این که کتاب مزبور در چه حد و قباره ای منتشر شده است. از نگاه من، کتاب به دو بخش تقسیم می شود، بخشی که حول و حوش کودتای 1973 در شیلی، (دست های پنهان "سیا" و ژنرال های داخلی به سرپرستی پینوشه علیه رییس جمهور قانونی کشور، دکتر سالوادر آلنده) و روزگار سرزمین و مردم شیلی در طول هفده سال تسلط و دیکتاتوری ژنرال پینوشته می گذرد. از آنجا که نویسنده (دورفمن) خود مدتی بیش از دو سال، مشاور فرهنگی آلنده بوده، که پس از کودتا به فرانسه و سپس هلند گریخته، این بخش (به گمان من) سرشار از احساس، اما عمیق و دردناک، در مورد اهم فجایعی ست که در آن سال ها بر شیلی و مردمش رفته و طی آن، شرح احوال دوستان بسیاری از نویسنده که به اشکال مختلف گم و گور شده و محو شده اند، آمده است... بخش دوم اما به سفر غیر رسمی ژنرال پینوشه به انگلستان مربوط می شود، و جنجالی که یک وکیل اسپانیایی علیه او بپا کرد، او را به جنایت علیه بشریت متهم کرد و با تایید پارلمان انگلستان، اسکاتلندیارد نیز برای دستگیری ژنرال و تحویل او به دادگستری شیلی، وارد عمل شد و... نویسنده (دورفمن) در هواپیما بطرف سانفرانسیسکو می رفته که از ماجرا مطلع می شود و... از همان زمان هم با تعقیب خبرها و نوشتن مطلب، واقعه را با جدیت پیگیری می کند. کتاب، تا سقوط دیکتاتور و... شرح اعمال خونتا و پینوشه با مردم شیلی، به راستی تکان دهنده است، و به رمانی از ژانر "وحشت" می ماند. مطلب برای خواننده ی ایرانی یادآور تشابهاتی حیرت آور است. اما گزنده ترین بخش کتاب، سوالات آریل دورفمن است که می پرسد پینوشه از کجا آمد؟ چگونه قاتل و شکنجه گری چون او این همه سال بر کرسی قدرت ماندنی شد؟ و از این گونه سوالات که اتهامی ست آشکار و مستقیم، متوجه مردمانی که روزگاری یک دیکتاتور خلق می کنند، بر مسند قدرت می نشانند، و سالیان دراز، نسل در نسل، تحت سلطه ی او، زندگی نابهنجاری دارند. همان سوالاتی که مردم آلمان و ایتالیا را از جنگ دوم به بعد، دچار عذاب وجدان می کند؛ چه کسانی مسبب سر کار آمدن هیتلر یا موسولینی شدند؟ و تمام آن سال ها چنان حکومت هایی را تحمل کردند؟ و البته گاه با رژیم همدستی هم کردند و...
باری، کتاب، سندی ست خواندنی و دهشت انگیز از سال های تاریک یک ملت، که در من، شرمی می زاید که هیولاوار بزرگ می شود و جان و تنم را پر می کند... نویسنده ی یادداشت درباره ی کتاب مزبور، ترجمه ی فارسی را شیوا و زیبا توصیف کرده. با این همه سوال های دورفمن، وادارم می کند از خود بپرسم، این کتاب چگونه و به کدام علت از سد سانسور جمهوری گذشته است؟ اگر (احتمالن) تمامی کتاب، بصورتی که هست، منتشر شده باشد، می توان تا اندازه ای پذیرفت که چشم پوشی سانسور بر بخش اول، به این غرض بوده که بگویند "امپریالیسم آمریکا" همه جا در سقوط دولت های ملی دست داشته و از این قبیل، "چیزی که عیان است، چه حاجت به بیان است"! در این صورت این پرسش باقی می ماند که بخش دوم کتاب به کدام بهانه از سد سانسور گذشته است؟ همان بخش که ژنرال در سفر انگلیس، کثافتکاری هایش بر ملا می شود و دیگر هرگز به قدرت باز نمی گردد؛ به عبارتی آغاز پایان یک سقوط، و بالاخره سوالات انتهایی کتاب که پاسخ هایی آشکار دارند. یعنی اگر ترجمه ی فارسی اثر آریل دورفمن، کامل و بی سانسور، منتشر نشده، یا کودتا و سپس ماجراهای دهشتناکی که در سال های تسلط ژنرال ها (خونتا) بر مردم شیلی رفته، باید زیر تیغ سانسور مانده باشد، یا رسوایی ژنرال دیکتاتور در انتها و سقوط او...
شاید برای آنها که از وقایع شیلی بی خبرند و کتاب (ترجمه به فارسی با عنوان "شکستن طلسم وحشت") را هم نخوانده اند، این تذکر لازم باشد که دکتر آلنده (پزشک اطفال، سوسیالیست و رییس جمهور منتخب شیلی) در دفاع از دولتش، تفنگ به دست گرفت و جنگید و در انتها (آن گونه که شایع شد) خودکشی کرد. در پس پشت فرمان کودتا به "سیا"، ریچارد نیکسون (رییس جمهور وقت آمریکا) بود که گفته "اجازه نخواهد داد تا کوبا و شیلی یک ساندویچ سرخ از آمریکای لاتین برای روس ها درست کنند"! و البته به جبران شکست در ویتنام، دستور کودتا در شیلی را صادر کرد. هفده سال حکومت پینوشه، در مقایسه با بلندای تاریخ جهان، به تقه ای می ماند که بر دری زده باشند، به همان اندازه کوتاه و بی دردسر. اما برای تک تک آنهایی که زندگی شان را در ان سال ها در رندان و زیر شکنجه گذراندند، یا نابود شدند، و خانواده هایشان و ملت شیلی در عزایشان گریستند، باید از گذشت هفده قرن هم درازتر بنماید. بی هیچ تردید، افشاگری های آن قاضی اسپانیایی و مقاله های نفس گیر امثال "آریل دورفمن"، به فریادهایی شبیه بودند که از دهان اجساد شکنجه شده ی آن سال ها، در گوش جهانیان همچون صدای زنگ بزرگ کلیسایی، طنین داشت. حتی مجلس محافظه کار انگلیس هم محاکمه ژنرال را عادلانه تشخیص داد. دورفمن در تمام این مدت، با تمام توان بر طبل دستگیری و محاکمه ی پینوشه می کوبید و جهان را به داوری و عمل می خواند. او که خود از سوی آمریکای مک کارتی، به جرم چپ گرایی، تبعید، و به شیلی پناه برده بود، در آن چند ماه سرگردانی پینوشه در اروپا، تمام زندگی اش را فریاد زد.
با افشاگری های قاضی اسپانیایی، و مقالات و نوشته های دورفمن، از جمه همین کتاب (و البته تظاهرات بی امان مردم)، جهان همراه شیلی سفری دردناک را طی کرد، و با آوای شکنجه شدگان و رنج های مثله شدگان هم صدایی کرد. در سوگ آنها که هرگز پیدا نشدند، گریست، با مادرانی که چشم به در مانده بودند، مردان و زنانی که شریک زندگی شان را یک روز "دستی دستکش پوش" از خانه و خیابان ربوده بود، و حتی گوری نداشتند که بر سرش در عزای عزیزانشان بگریند ووو، من هم سخت امیدوارم کتاب مورد نظر به فارسی، بی سانسور منتشر شده باشد، تا همراه نویسنده ی یادداشت بگویم "کتابی که در زمان درست به خوانندگان معرفی شده" است. امیدی که آرزومندم به پیروزی سرکوب شدگان جزیره ی ما ختم شود.
/////
آریل دورفمن (داستان نویس، نمایش نامه نویس، مقاله نویس، و فعال حقوق بشر) در می 1942 در یک خانواده ی مهاجر کلیمی (پدرش اهل اودسای روسیه بود) در بوینوس آیروس به دنیا آمد. به خاطر شغل پدر به نیویورک رفت. آنجا شهروند آمریکا شد. در 1954 به شیلی مهاجرت کرد. در 1966 مجبور به بازگشت (مهاجرت) به آمریکا شد، و سپس به عنوان مشاور فرهنگی آلنده به شیلی بازگشت. پس از کودتا به پاریس و آمستردام و بالاخره واشنگتن رفت. شرح مهاجرت در تبعیدش را در کتابی با عنوان "رفتن به جنوب، با چشمی به شمال"، آورده است. مشهورترین اثر دورفمن، نمایش نامه ی "مرگ و مستخدمه" است. نمایش نامه ای که بارها در تیاترهای مختلف جهان به روی صحنه رفته. اثار مشهور دیگرش "تیاتر هارولد پینتر"، رمانی به نام "باران سخت" که برنده ی جایزه ی ادبی آمریکای جنوبی شده، "حقیقت قدرت" (در نیویورک سیتی توسط دیوید اسبیورسون، و با بازی آلفرد مولینا، جولیان مور، ویگو مورتنسن، مریل استریپ و دبورا وینگر به روی صحنه رفت). "بیوه ها"، "آخرین ترانه ی میگوئل سندرو"، "لباس های کهنه ی امپراطور"، "آخرین والس در سانتیاگو"، "ماسکارا"، "خانه ام در آتش"، و مجموعه ی اشعار و... دورفمن جایی گفته من هرچه می نویسم با سیاست آغشته است، این هدیه ای ست که زندگی به من بخشیده. او چند فیلم کوتاه هم ساخته، و مقالاتی که بطور معمول برای نیویورک تایمز، واشنگتن پست، لوس آنجلس تایمز، گاردین، لوموند، و لونیتا (اسپانیولی) نوشته، و می نویسد. در این سال ها، پس از ظهور "اعجوبه ی قرن" آقای دونالد ترامپ، کتاب مشهوری نیز با عنوان "چگونه دونالد داک را بخوانیم" منتشر کرده. ("دونالد داک" یک مرغابی وراج و بلوف زن، از سری قهرمان های کارتونی دیزنی ست). وی بالاخره پس از سقوط دیکتاتور، بعداز 1990، به سانتیاگو، شیلی رسید.
مرگ و مستخدمه؛ سال ها پس از سقوط یک رژیم در یک ناکجاآباد، پاولینا که زمانی توسط رژیم مزبور دستگیر، شکنجه و مورد تجاوز قرار گرفته، با شوهرش زندگی می کند. اسکوبار که از دیدار رییس تازه باز می گردد، دچار پنچری می شود و بیگانه ای به نام دکتر میراندا به او کمک می کند، و سپس اسکوبار را به خانه می رساند. پاولینا دکتر میراندا را از صدا و رفتارش می شناسد. او باید همان شکنجه گر و متجاوز به او، در سال های گرفتاری اش باشد. تلاش می کند از دکتر میراندا انتقام بگیرد اما شوهرش اسکوبار، در مقام وکیل مدافع میراندا، سعی دارد او را از چنگ همسرش پاولینا برهاند. پاولینا اعتراف میراندا را ثبت می کند و به امضای او می رساند. اما هم چنان میراندا را متهم و محکوم می کند. در طول نمایش البته روشن نمی شود که میراندا به راستی همان متجاوز و شکنجه گر است یا پاولینا دچار پارانویا شده. و این مساله تا انتهای نمایش هم روشن نمی شود. این نمایش نامه در 1994 توسط رومن پولانسکی و با بازی سیگورنی ویور و بن کینگزلی، به فیلم در آمده است.
Hard Rain, The Last Song of Manuel Sendero, Mascara, Konfidenzو The Burning City (written with his youngest son; Joaquin); the story collection “My House is on Fire”; nonfiction books How to Read Donald Duck, The Empire’s Old Clothes, Some Write to the Future, Other Septembers, Many Americas; the poetry collection Last Waltz in Santiago. His plays include Death and the Maiden, Widows and Reader.
لینک صفحه ی شخصی دورفمن؛ http://arieldorfman.com/
آگوستو خوزه رامون پینوشه اوگارته (متولد نوامبر 1915، مرگ در دسامبر 2006) از 1973 تا 1981 رییس جمهور و تا 1990 رییس ستاد ارتش شیلی بود. در کودتایی به یاری سازمان "سیا"، دکتر آلنده، رییس جمهور منتخب مردم شیلی را برکنار کرد. در 1974 توسط خونتا به ریاست برگزیده شد. (در همان سال ها کلیسا ادعا کرد که در مورد کمک آمریکا "دخالت سیا" به کودتا در شیلی، هیچ سندی وجود ندارد! اگرچه کتابی که در این مورد توسط "سیا" منتشر شده، این امر را تایید و تاکید می کند، و نویسندگان دیگری هم در کتاب های متعدد، "سیا" را عامل اصلی کودتا در شیلی خوانده اند، و اسناد آزاد شده ی سازمان سیا در 2000 نیز این امر را تایید می کند) ژنرال پینوشه در سال های حکومت دیکتاتوری، بین 1200 تا 3200 نفر را اعدام، 80000 نفر را زندانی و ده ها هزار نفر را شکنجه کرد. (هنوز هزار نفر از آن دوران، مجهول المکان اند؛ نایافته، گم شده) کودتای شیلی تقریبن همان نقشه ای ست که در اندونزی و علیه سوکارنو و حزب کومونیست اندونزی اجرا شد؛ به همان بهانه که علیه دکتر مصدق کودتا کردند؛ ترس از نفوذ و تسلط کمونیسم) از سقوط (1990) و دستگیری تا مارچ 1998 (بازنشسستگی) رییس ارتش شیلی بود و سناتور مادام العمر شد، به بهانه ی بیماری و پیری، به دادگاه برده نشد، با این که تنها 28 میلیون بدهکاری مالیاتی نپرداخته داشت.
Ariel Dorfman
Published on April 23, 2019 03:12
March 22, 2019
کارنامه
در پاسخ مهسا خانم (و احیانن دیگرانی که سوال مشابهی دارند) باید بگویم نه، از کتاب خواندن در این سال ها نمانده ام. اشکال آنجاست که کتاب ها (و مقالات و مطالبی) که در این چند ساله خوانده ام، و می خوانم، اکثرن در خارج از کشور و بعضن به زبان های دیگر منتشر شده اند. به این خاطر اینجا ثبت نکرده ام. برایم روشن بوده که، اولن آثار نویسندگان غیر ایرانی، اگر هم تک و توکی ترجمه شوند و در ولایت چاپیده بشوند، جاهای حساس و مهمشان را "بریده" اند، لذا سوای ترجمه ها که اغلب سوزناک اند، مطلب هم تقریبن "اخته" و بی خاصیت است. نویسندگان و پژوهشگران ایرانی خارج از کشور هم که یا "مرتد" اند یا "معاند"، یا ضد انقلاب و "برانداز"، یا اصلن وجود خارجی ندارند! پس روشن است که آثارشان در آن ولایت چاپیده نمی شود. اگر قصدم بالا بردن شماره ی کتاب های خوانده شده نباشد، دیگر دلیلی ندارم چنین کتاب هایی را اینجا ثبت کنم. چه نتیجه ای دارد وقتی کتاب، در دسترس هم وطنان نیست و اجازه ندارند نظرشان را در مورد آن بگویند؟ با این همه از نوشتن ماهی یک مطلب در وبلاگ گودریدز، غافل نمانده ام. که یا در مورد نویسنده ای ایرانی بوده؛ مانند؛
بهرام بیضایی https://www.goodreads.com/author_blog...
فریدون آدمیت https://www.goodreads.com/author_blog...
عباس میالنی، نگاهی به شاه https://www.goodreads.com/author_blog...
عباس میلانی، معمای هویدا https://www.goodreads.com/author_blog...
صادق چوبک https://www.goodreads.com/author_blog...
صادق هدایت https://www.goodreads.com/author_blog...
جلال آل احمد https://www.goodreads.com/author_blog...
غلامحسین ساعدی، لفبای پایمردی https://www.goodreads.com/author_blog...
بانوان ادبیات معاصر https://www.goodreads.com/author_blog...
یرواند ابراهامیان، ایران بین دو انقلاب https://www.goodreads.com/author_blog...
اکبر رادی، رادی هم به مسافران پیوست https://www.goodreads.com/author_blog...
اعتمادالسلطنه یک ایرانی تمام عیار https://www.goodreads.com/author_blog...
سیمای احمدشاه https://www.goodreads.com/author_blog...
محمد للری، درخت https://www.goodreads.com/author_blog...
آذر نفیسی؛ لولیتا خوانی در تهران https://www.goodreads.com/author_blog...
بهرام صادقی https://www.goodreads.com/author_blog...
دکتر آریانپور https://www.goodreads.com/author_blog...
محمدعلی افراشته https://www.goodreads.com/author_blog...
قرة العین https://www.goodreads.com/author_blog...
احمد کسروی https://www.goodreads.com/author_blog...
رضا قاسمی؛ روزگار بی حکایتی https://www.goodreads.com/author_blog...
هفت پیکر نظامی https://www.goodreads.com/author_blog...
زویا پیرزاد؛ آرزوی گمگشته https://www.goodreads.com/author_blog...
شاهنامه؛ جنگ پشن https://www.goodreads.com/author_blog...
شاهنامه؛ هفتواد https://www.goodreads.com/author_blog...
حماسه و جهان حماسی http://www.goodreads.com/author_blog_...
احمد میرعلایی؛ بزرگمرد کوچک https://www.goodreads.com/author_blog...
و یا مربوط به نویسندگان غیر ایرانی چون؛
ارونداتی روی https://www.goodreads.com/author_blog...
از می شیما تا موراکامی https://www.goodreads.com/author_blog...
ویلیام فالکنر https://www.goodreads.com/author_blog...
اونوره دو بالزاک https://www.goodreads.com/author_blog...
جورج اورول https://www.goodreads.com/author_blog...
ژان پل سارتر https://www.goodreads.com/author_blog...
آنتون چخوف https://www.goodreads.com/author_blog...
ادیت وارتن https://www.goodreads.com/author_blog...
الیوت و خواهران برونته https://www.goodreads.com/author_blog...
چارلز دیکنز https://www.goodreads.com/author_blog...
دوران ویکتوریا https://www.goodreads.com/author_blog...
نیکوس کازنانتزاکیس؛ آخرین وسوسه https://www.goodreads.com/author_blog...
میلان کوندرا؛ آهستگی https://www.goodreads.com/author_blog...
دیوید پشی، دوستی، آمیستاد https://www.goodreads.com/author_blog...
خالد حسینی، خورشیدهایی پس ابر استبداد https://www.goodreads.com/author_blog...
ناباکف؛ جشن اعدام https://www.goodreads.com/author_blog...
اروین دیوید بالوم، وقتی نیچه گریست https://www.goodreads.com/author_blog...
نورمن می لر https://www.goodreads.com/author_blog...
سلمان رشدی؛ آیات شیطانی https://www.goodreads.com/author_blog...
اورهان پاموک، برف https://www.goodreads.com/author_blog...
توماس مان، مرگ در ونیز https://www.goodreads.com/author_blog...
هارولد پینتر؛ پینترگونه https://www.goodreads.com/author_blog...
اریش فروم https://www.goodreads.com/author_blog...
ایتالو کالوینو، مورچه های آرژانتینی https://www.goodreads.com/author_blog...
جوزف کنراد https://www.goodreads.com/author_blog...
گالیانو https://www.goodreads.com/author_blog...
و یا مطالبی آزاد، نظیر؛
بر ما چه رفته است؟ https://www.goodreads.com/author_blog...
ملاقات با مرگ https://www.goodreads.com/author_blog...
برای زنی که گم شد https://www.goodreads.com/author_blog...
برای گلپری https://www.goodreads.com/author_blog...
کس نخارد پشت من https://www.goodreads.com/author_blog...
قصه های خاله سوسکه https://www.goodreads.com/author_blog...
اختلاط نسل ها https://www.goodreads.com/author_blog...
بخشی تازه از رمانی کهنه 5 https://www.goodreads.com/author_blog...
ویدا موحد https://www.goodreads.com/author_blog...
پیاده تا جهنم https://www.goodreads.com/author_blog...
بخشی تازه از رمانی کهنه (3) https://www.goodreads.com/author_blog...
گولزار https://www.goodreads.com/author_blog...
عادت به دار http://www.goodreads.com/author_blog_...
التقاط https://www.goodreads.com/author_blog...
زنگ یاالله https://www.goodreads.com/author_blog...
تقدس https://www.goodreads.com/author_blog...
و یا مطالب متفرقه ای که گاه به مناسبت هایی نوشته ام؛
دستکاری 1 https://www.goodreads.com/author_blog...
دستکاری 2 https://www.goodreads.com/author_blog...
شمنیسم https://www.goodreads.com/author_blog...
جمهوری سوررئالیستی https://www.goodreads.com/author_blog...
نامه http://www.goodreads.com/author_blog_...
بن بست http://www.goodreads.com/author_blog_...
سهم شیرینی ما https://www.goodreads.com/author_blog...
غول هزار چشم https://www.goodreads.com/author_blog...
ابعاد شان ما https://www.goodreads.com/author_blog...
ساعت https://www.goodreads.com/author_blog...
حقیقتش هست دراز https://www.goodreads.com/author_blog...
فلسفه ی تاریخ https://www.goodreads.com/author_blog...
داستان کوتاه https://www.goodreads.com/author_blog...
سمک پاتر https://www.goodreads.com/author_blog...
مشروطیت و مذهب https://www.goodreads.com/author_blog...
شعر https://www.goodreads.com/author_blog...
ابزورد https://www.goodreads.com/author_blog...
پای دیوار https://www.goodreads.com/author_blog...
در گود پسامدرنیسم https://www.goodreads.com/author_blog...
نوستالژیک یک https://www.goodreads.com/author_blog...
نوستالژیک دو https://www.goodreads.com/author_blog...
و بالاخره سلسله یادداشت هایی هم، درباره ی تاریخ؛
تاریخ به روایت ما (مجملی از تاریخ تشیع،در سیزده بخش، بخش پایانی) https://www.goodreads.com/author_blog...
سپیدجامگان http://www.goodreads.com/author_blog_...
سفر "کاتارسیسم" در "زمان"، بخش اول https://www.goodreads.com/author_blog...
سفر "کاتارسیسم" در "زمان"، بخش دویم https://www.goodreads.com/author_blog...
و.....
بهرام بیضایی https://www.goodreads.com/author_blog...
فریدون آدمیت https://www.goodreads.com/author_blog...
عباس میالنی، نگاهی به شاه https://www.goodreads.com/author_blog...
عباس میلانی، معمای هویدا https://www.goodreads.com/author_blog...
صادق چوبک https://www.goodreads.com/author_blog...
صادق هدایت https://www.goodreads.com/author_blog...
جلال آل احمد https://www.goodreads.com/author_blog...
غلامحسین ساعدی، لفبای پایمردی https://www.goodreads.com/author_blog...
بانوان ادبیات معاصر https://www.goodreads.com/author_blog...
یرواند ابراهامیان، ایران بین دو انقلاب https://www.goodreads.com/author_blog...
اکبر رادی، رادی هم به مسافران پیوست https://www.goodreads.com/author_blog...
اعتمادالسلطنه یک ایرانی تمام عیار https://www.goodreads.com/author_blog...
سیمای احمدشاه https://www.goodreads.com/author_blog...
محمد للری، درخت https://www.goodreads.com/author_blog...
آذر نفیسی؛ لولیتا خوانی در تهران https://www.goodreads.com/author_blog...
بهرام صادقی https://www.goodreads.com/author_blog...
دکتر آریانپور https://www.goodreads.com/author_blog...
محمدعلی افراشته https://www.goodreads.com/author_blog...
قرة العین https://www.goodreads.com/author_blog...
احمد کسروی https://www.goodreads.com/author_blog...
رضا قاسمی؛ روزگار بی حکایتی https://www.goodreads.com/author_blog...
هفت پیکر نظامی https://www.goodreads.com/author_blog...
زویا پیرزاد؛ آرزوی گمگشته https://www.goodreads.com/author_blog...
شاهنامه؛ جنگ پشن https://www.goodreads.com/author_blog...
شاهنامه؛ هفتواد https://www.goodreads.com/author_blog...
حماسه و جهان حماسی http://www.goodreads.com/author_blog_...
احمد میرعلایی؛ بزرگمرد کوچک https://www.goodreads.com/author_blog...
و یا مربوط به نویسندگان غیر ایرانی چون؛
ارونداتی روی https://www.goodreads.com/author_blog...
از می شیما تا موراکامی https://www.goodreads.com/author_blog...
ویلیام فالکنر https://www.goodreads.com/author_blog...
اونوره دو بالزاک https://www.goodreads.com/author_blog...
جورج اورول https://www.goodreads.com/author_blog...
ژان پل سارتر https://www.goodreads.com/author_blog...
آنتون چخوف https://www.goodreads.com/author_blog...
ادیت وارتن https://www.goodreads.com/author_blog...
الیوت و خواهران برونته https://www.goodreads.com/author_blog...
چارلز دیکنز https://www.goodreads.com/author_blog...
دوران ویکتوریا https://www.goodreads.com/author_blog...
نیکوس کازنانتزاکیس؛ آخرین وسوسه https://www.goodreads.com/author_blog...
میلان کوندرا؛ آهستگی https://www.goodreads.com/author_blog...
دیوید پشی، دوستی، آمیستاد https://www.goodreads.com/author_blog...
خالد حسینی، خورشیدهایی پس ابر استبداد https://www.goodreads.com/author_blog...
ناباکف؛ جشن اعدام https://www.goodreads.com/author_blog...
اروین دیوید بالوم، وقتی نیچه گریست https://www.goodreads.com/author_blog...
نورمن می لر https://www.goodreads.com/author_blog...
سلمان رشدی؛ آیات شیطانی https://www.goodreads.com/author_blog...
اورهان پاموک، برف https://www.goodreads.com/author_blog...
توماس مان، مرگ در ونیز https://www.goodreads.com/author_blog...
هارولد پینتر؛ پینترگونه https://www.goodreads.com/author_blog...
اریش فروم https://www.goodreads.com/author_blog...
ایتالو کالوینو، مورچه های آرژانتینی https://www.goodreads.com/author_blog...
جوزف کنراد https://www.goodreads.com/author_blog...
گالیانو https://www.goodreads.com/author_blog...
و یا مطالبی آزاد، نظیر؛
بر ما چه رفته است؟ https://www.goodreads.com/author_blog...
ملاقات با مرگ https://www.goodreads.com/author_blog...
برای زنی که گم شد https://www.goodreads.com/author_blog...
برای گلپری https://www.goodreads.com/author_blog...
کس نخارد پشت من https://www.goodreads.com/author_blog...
قصه های خاله سوسکه https://www.goodreads.com/author_blog...
اختلاط نسل ها https://www.goodreads.com/author_blog...
بخشی تازه از رمانی کهنه 5 https://www.goodreads.com/author_blog...
ویدا موحد https://www.goodreads.com/author_blog...
پیاده تا جهنم https://www.goodreads.com/author_blog...
بخشی تازه از رمانی کهنه (3) https://www.goodreads.com/author_blog...
گولزار https://www.goodreads.com/author_blog...
عادت به دار http://www.goodreads.com/author_blog_...
التقاط https://www.goodreads.com/author_blog...
زنگ یاالله https://www.goodreads.com/author_blog...
تقدس https://www.goodreads.com/author_blog...
و یا مطالب متفرقه ای که گاه به مناسبت هایی نوشته ام؛
دستکاری 1 https://www.goodreads.com/author_blog...
دستکاری 2 https://www.goodreads.com/author_blog...
شمنیسم https://www.goodreads.com/author_blog...
جمهوری سوررئالیستی https://www.goodreads.com/author_blog...
نامه http://www.goodreads.com/author_blog_...
بن بست http://www.goodreads.com/author_blog_...
سهم شیرینی ما https://www.goodreads.com/author_blog...
غول هزار چشم https://www.goodreads.com/author_blog...
ابعاد شان ما https://www.goodreads.com/author_blog...
ساعت https://www.goodreads.com/author_blog...
حقیقتش هست دراز https://www.goodreads.com/author_blog...
فلسفه ی تاریخ https://www.goodreads.com/author_blog...
داستان کوتاه https://www.goodreads.com/author_blog...
سمک پاتر https://www.goodreads.com/author_blog...
مشروطیت و مذهب https://www.goodreads.com/author_blog...
شعر https://www.goodreads.com/author_blog...
ابزورد https://www.goodreads.com/author_blog...
پای دیوار https://www.goodreads.com/author_blog...
در گود پسامدرنیسم https://www.goodreads.com/author_blog...
نوستالژیک یک https://www.goodreads.com/author_blog...
نوستالژیک دو https://www.goodreads.com/author_blog...
و بالاخره سلسله یادداشت هایی هم، درباره ی تاریخ؛
تاریخ به روایت ما (مجملی از تاریخ تشیع،در سیزده بخش، بخش پایانی) https://www.goodreads.com/author_blog...
سپیدجامگان http://www.goodreads.com/author_blog_...
سفر "کاتارسیسم" در "زمان"، بخش اول https://www.goodreads.com/author_blog...
سفر "کاتارسیسم" در "زمان"، بخش دویم https://www.goodreads.com/author_blog...
و.....
Published on March 22, 2019 02:23
February 16, 2019
نوستالژیک 2
از چهارراه کالج به طرف چهارراه شاهرضا- پهلوی که می رفتی، صد قدمی بعداز چهارراه، دست راست، به کوچه ی پهنی می رسیدی که اگر درست بخاطرم مانده باشد، نامش "کوچه البرز" بود و در انتهای کوتاهش سر در بزرگ دبیرستان البرز به چشم می خورد. مدرسه ی البرز، تاریخی دراز دارد. در اواسط قرن گذشته (دوره ی ناصرالدین شاه)، توسط یک هیات مذهبی آمریکایی (مسیونر)، و ابتدا بصورت دبستان (شبانه روزی) تاسیس شده که مکانش جایی در خیابان لاله زار بعدی بوده، و یکی دو دهه بعد، به خیابان قوام السلطنه منتقل شده، و گویا بعدن هم به دروازه قزوین و... تا ان که در دهه ی هشتاد همان قرن، یعنی بیش از صد و ده سال پیش، یک آمریکایی به نام "دکتر جردن" به ریاست مدرسه برگزیده می شود. نام دکتر جردن با گذشته ی البرز قدیم، گره خورده، همان گونه که نام دکتر مجتهدی با البرز معاصر. دکتر جردن کلاس های دبیرستانی را هم به مدرسه اضافه می کند و در آستانه ی قرن حاضر خورشیدی، که البرز به یک دبیرستان دوازده کلاسه تبدیل شده بوده، به مکان فعلی با ساختمان های تازه، منتقل می شود. آن هنگام، این نواحی به بهجت آباد، یا "دروازه ی یوسف آباد" مشهور بوده، که منطقه ای خوش آب و هوا در شمال شهر تهران بوده است. بعدها، و طی دهه های بیست و سی همین قرن، به تدریج به محله ی مسکونی و اعیان نشین شهر تبدیل می شود. باری، دکتر جردن خانه ی کوچکی برای خود در کنار مدرسه بنا می کند، گویا در اوایل دوران رضا شاه، که البرز بصورت "کالج" در آمده بوده. قدیمی ها به آن "کالج آمریکایی ها" می گفتند. اگرچه چهارراه پایینی در تقاطع خیابان های حافظ و سپه، هم چنان به "چهارراه یوسف آباد" معروف بود، این چهارراه بالایی، به دلیل وجود البرز، به "چهارراه کالج" معروف شده، و البته خیابان حافظ تا بهجت آباد (کمی مانده به بولوار)، و تا "دو راهی یوسف آباد"، هم چنان به "یوسف آباد جنوبی" معروف بوده است. وجود دبیرستان البرز، یکی از دلایل مسکونی شدن این منطقه بوده است. اواخر دهه ی سی قرن حاضر، بخشی از مساحت وسیع "کالج" (از جمله خانه ی دکتر جردن) به "دانشکده ی علم و صنعت" (پلی تکنیک) اختصاص داده شده، که برنامه اش طبق الگوی "ام آی تی" (M.I.T; آمریکا) ریخته شده، و شهرت اولیه اش نیز به همین خاطر بوده است. ساختمان البرز، نزدیک چهارراه کالج را منسوب به یک معمار (آرشیتکت) گرجی اهل تفلیس، به نام "مارکف"، می دانند که ساختمان های دیگری هم در تهران و نقاط دیگر ایران ساخته است. دکتر جردن که مشهورترین رییس آمریکایی البرز است، در اواسط دوران رضا شاه، از ایران می رود و آمریکایی دیگری رییس البرز می شود که گویا بیمارستانی هم در جوار مدرسه بنا می کند و تالار ورزشی و غیره. اما روایات و افسانه هایی از دوران جردن باقی مانده که مثلن اگر دانش آموزی دروغ می گفته، یا سیگار می کشیده یا.... دهشاهی (نیم ریال، که آن هنگام خیلی سنگین بوده)، جریمه می شده است.
گفته می شد که پیش از جنگ (دوم جهانی)، رضا شاه کالج البرز را به مبلغ یک میلیون تومان از آمریکایی ها می خرد و از آن زمان نامش می شود "دبیرستان البرز". پس از رفتن رضا شاه، و جنگ و اشغال و غیره، مجسمه ای هم از جردن در ورودی مدرسه گذاشته بودند، که گویا با تاسیس "دانشکده علم و صنعت"، این را هم برداشته اند. نوشته اند که دکتر جردن بعدها به ایران برگشته و همین جا فوت کرده و آرامگاهش جایی در خیابان جردن فعلی بوده یا هست (اگر نبش قبر نشده باشد. آمریکایی بوده دیگر، لعنتی! گیرم مثل هم وطنش باسکرویل، کلی به تاریخ و فرهنگ این سرزمین خدمت کرده باشد).
اما در میان مدیران ایرانی البرز، مشهورترینشان دکتر محمدعلی مجتهدی، استاد ریاضی دانشکده ی فنی بود، که مدت سی و چند سال، هرکجا اشتغال داشت، حتی در ریاست دانشگاه "آریامهر"، مدیریت البرز را هم یدک می کشید. مدرسه در دوران دکتر مجتهدی به اوج شهرت رسیده بود و مشهور بود که هر ساله نفرات اول کنکور دانشگاه، دیپلمه های البرز اند. از بدعت های منسوب به مجتهدی، یکی هم این بود که "سفارش" نمی پذیرفت. شایع بود که یکبار "سرهنگ فرهت" (رییس خوابگاه شاه) نامه ای به سفارش دانش آموزی به دکتر مجتهدی نوشته، مجتهدی نه تنها نامه را پیش روی دانس آموز، پاره می کند، بلکه وی را بکل از مدرسه اخراج کرده است. اوایل دهه ی پنجاه، یکی از معلمان البرز که آشنای من بود، تعریف می کرد که برگه های امتحانی "سربرگ" داشتند با شماره ای که روی برگه ی اصلی هم تکرار شده بود. همین که دانش آموز نامش را روی "سربرگ" می نوشت، آن را از برگه ی اصلی جدا می کردند. برگه ی امتحانی با یک شماره در بالای آن، پر می شد، تحویل داده می شد و پس از تصحیح و دادن نمره، سربرگ ها و شماره ها را با ورقه های اصلی تطبیق می کردند تا اسامی دانش آموزان معلوم شود. گویا یکی دوبار هم، دانش آموزی برگه ی اصلی را علامت گذاری کرده بوده که نمره ی انضباطش صفر می شود و سال بعد هم اخراج، و تمام. یکی دیگر از کارهای منصوب به دکتر مجتهدی، کندن یا چیدن مارک خارجی لباس های دانش آموزان بود، یا قیچی کردن موی بلند، بطور کلی سر و وضع متفاوت بین دانش آموزان البرز، ممنوع بود، همه از هر گروه و طبقه و فامیل و قبیله، در مدرسه بایستی در یک سطح باشند. اگر دانش آموزی از خانواده ای مرفه بود، نه تنها اجازه نداشت با اتومبیل و راننده به مدرسه رفت و آمد کند، بلکه نوکر و خدمتکار هم نبایستی همراهش می آمد. این را هم شنیده ام که البرز در دوران مجتهدی، زیر نظر وزارت آموزش و پرورش نبوده و مقام ریاست، هر معلم مبرزی را که میلش می کشیده، استخدام می کرده است. در همین دوران، دانش آموزان البرز که در ابتدای تاسیس، شش نفر بوده اند، تا پنج هزار تایی می رسید. در دهه چهل چند تن از معلمان رسمی و مشهور آموزش و پرورش (دکتر عرب اوف، دکتر رادمنش و...) مدرسه ای بنا نهادند به نام "هدف"، که بعدها چند شماره ی دیگر (هدف 2 و هدف 3) هم در نقاط مختلف، و در رقابت با البرز، بنا نهادند. اگر اشتباه نکنم، "هدف"ها درخشندگی یافتند، و شهره شدند، با این همه البرز، هم چنان اول ماند و "هدف" دوم!
از آنجا که دکتر مجتهدی، لاهیجی (شمالی) بود، جوک های بسیاری برایش ساخته بودند، اما در ایران دوران ما، کمتر کسی منکر دانش و نظم دکتر مجتهدی بود و نامش همه جا و در بین همه ی نسل ها، به احترام و عزت برده می شد. جای بسی تاسف است که دیکتاتورهای کوتوله، معمولن بلند قدان فهمیده را بر نمی تابند، چون همه را کوتاه تر از خود می خواهند. در دوران رضا شاه هم نظیر دکتر مجتهدی بوده اند، مثلن علی اکبر داور، یا عبدالحسین تیمورتاش، یا... جالب آن که تیمورتاش، اصلن خراسانی بود، اما علی اکبر داور زاده ی ساری، و هماننند مجتهدی "شمالی" بوده است. علی اکبر خان داور، از مردان سیاسی روزگار رضا شاه، در بیست و پنج سالگی دادستان تهران می شود (با "جزیی" تفاوت با دادستان دیگری به نام سعید مرتضوی!). داور که به خرج یک بازرگان تبریزی، همراه فرزندان آن بازرگان، به سوئیس فرستاده می شود، از فرصت استفاده می کند، به دانشگاه می رود تا دکترای حقوقش را می گیرد. در پست وزارت مالیه دولت محمدعلی فروغی (ذکاء الملک)، "مالیه" را بصورت مدرن وزارت دارایی در آورد، اداره ی ثبت احوال را تاسیس کرد، و لوایح قانونی ثبت و قانون ازدواج را به تصویب مجلس رسانید. قوانینی که بسیاری شان هنوز هم معتبر اند. در پست وزارت فرهنگ (آموزش و پرورش بعدی) در مقابل آموزش آخوندی (مکتب) بنای مدارس امروزی را گذاشت. با این همه بزرگ ترین خدمت او در پست وزارت عدلیه بود که به وزارت دادگستری تغییر کرد و بکلی دگرگون شد. معممین به تدریج از قضاوت محروم شدند، قوانین مدرن قضا جایگزین سنت های کهنه ی مذهبی شد. وکلای تحصیل کرده ی دانشکده ی حقوق تهران و دانشکده های خارج، به عنوان قاضی و وکیل، جای "ملایان" استخدام شدند و... گویا داور قصد داشته "اوقاف" را هم از چنگ مذهبیون به در آورد، که مورد غضب و حسادت دیکتاتور قرار می گیرد و خودکشی می کند. اگرچه اوقاف در دوران پهلوی پسر تا اندازه ای مستقل شد، اما این "جداسازی" و به اصطلاح "مدرنیزه" کردن ها، به همین سادگی هم رخ نداده است. برای هر "تغییر" کوچک، صدها "تکفیر" و لعن و ماجرا اینجا و آنجای سرزمین علم می شده، تا این حد که یکی از ایرادهای "مدعیون" خدا و پیغمبر و کتاب مقدس و غیره، به قوانین تازه ی جزا این بوده که چرا اولش "بسم الله الرحم الرحیم"" ننوشته اند و...
اما چرا دیکتاتور تلاش داشته مرگ داور را پنهان نگاه دارد، جندان روشن نیست. همین مساله هم سبب شده تا بگویند که علی اکبر خان داور، "خودکشانده" شده است. چرا که عبدالحسین خان تیمورتاش هم که بهمراه داور، از ایران دوستان فعال در زمینه ی مدرنیته کردن جامعه بوده، و هر دو از بانیان انقراض قاجار و برکشیدن رضاشاه تا تخت پادشاهی بودند نیز، دو سه سالی پیش از مرگ داور، در زندان و تبعید رضا شاه، "خودکشانده" شده بود. نوشته اند که در کنار تخت داور، یادداشتی یافته اند که این رباعی کلیم کاشانی روی آن نوشته بوده است:
افسانه ی حیات دو روزی نبود بیش / آن هم کلیم با تو بگویم چسان گذشت
یک روز صرف بستن دل شد به این و آن / روز دگر به کندن دل زین و زآن گذشت
در دوران پهلوی پسر نیز، امثال دکتر مجتهدی، کم نبودند ایران دوستانی که بانی خدمات شایانی به ایران و ایرانیان شدند. یکی هم ابوالحسن ابتهاج بود، زاده ی رشت، اولین مدیر سازمان برنامه، هفت سال مدیرعامل بانک ملی ایران و... یازده ساله بوده که برای تحصیل به بیروت فرستاده می شود (پیش از جنگ اول جهانی). روزگاری مترجم یک افسر انگلیسی در رشت بوده. بعد به استخدام بانک شاهی (بانک انگلیسی ها در ایران که بعدن به بانک بازرگانی تغییر نام داد) در می آید و به سرعت تا معاونت بازرسی کل بانک، ارتقاء می یابد. با این همه، جانش از تبعیض انگلیسی ها در بانک شاهی، به لب می رسد و پس از شانزده سال خدمت، بالاخره از بانک شاهی استعفا می دهد و به خدمت علی اکبرخان داور در وزارت مالیه (دارایی) در می آید. در سال ۱۳۱۷ به معاونت بانک ملی ایران، و در سال ۱۳۱۹ به ریاست بانک رهنی و در سال ۱۳۲۱ به ریاست بانک ملی ایران می رسد. در دوران ریاست او، بانک ملی سرآمد بانک شاهی می شود و سپس تر به بانک مرکزی کشور تبدیل می گردد. روحیهٔ سازش ناپذیر ابتهاج در برابر مداخله و فساد، برایش چندان دشمن تراشید که در سال ۱۳۲۹ از ریاست بانک کنار گذاشته شد و به سفارت ایران در فرانسه منصوب، و از آنجا هم پس از دو سال معزول گشت. فرنگی ها به او پیشنهاد کردند تا به صندوق بین المللی پول برود؛ در سال ۱۳۳۱ ابتدا به عنوان مشاور رئیس صندوق و سپس به عنوان مدیر بخش خاورمیانه صندوق بین المللی پول، خدمت کرد. ابتهاج اما هوای خدمت به ایران در سر داشت و در پایان قراردادش با صندوق، به کشور بازگشت و به ریاست سازمان برنامه برگزیده شد. برنامه عمرانی دوم ایران را هم او با کمک کارشناسان اقتصادی و عمرانی کشور، پی ریزی کرد و تا سال ۱۳۳۷ اجرای آن را مدیریت و نظارت کرد. در این مدت بخاطر کسب اعتبارات لازم، با مجلس شورا درگیری های بسیار داشت. در خاطراتش می نویسد؛ مجلسیان می گفتند اقتصاددان برای چه می خواهید؟ به پاداش خدمت، در سال ۱۳۴۰ به جرم اختلاس، دستگیر و هفت ماه زندان بود. تهمتی که دیکتاتور پیشین به تیمورتاش زد و او را به زندان فرستاد. در میان این جهار تنی که اینجا از کارهایشان نام برده ام، تنها تیمورتاش "خان زاده" بود، سه تن دیگر پدرانی معمولی داشتند و از خانواده های متوسط بودند. دستگیری ابتهاج به جرم "اختلاس"، مثل تهمت های مشهور دوران ما (تشویش اذهان عمومی و غیره) مورد تمسخر خاص و عام بود. به یادم مانده که تا سال ها بعد، حتی پدر بی سواد و بازاری من به خنده می گفت، جایی که ابتهاج دزد باشد، تکلیف سی میلیون ایرانی روشن است.
ابتهاج که از کارهای (گرفتاری ها و زد و بندهای) دولتی خسته شده بود، بانک ایرانیان (اولین بانک خصوصی ایران) را با کمک مالی همسرش "آذر صنیعی" بنا گذاشت. او که هر هفته با شاه ملاقات داشت، معروف است که پس از ترک سازمان برنامه (دهه ی سی)، تا ۱۸ سال، به دیدار شاه نرفت. حضور با اقتدار ابتهاج، در هر پست و مقامی، همچون دکتر مجتهدی، علی اکبر خان داور و تیمورتاش، در دستگاه کوتوله ها، قابل تحمل نبود. رضاشاه از تیمورتاش که تحصیل کرده ی مسکو بود و با اشاره ی انگشتش، کارها را سر و سامان می داد، وحشت داشت. گفتند تیمورتاش دزد بوده، شرابخواره بوده و... (تشویش اذهان عمومی و...). چینی ها تکیه کلامی دارند که گویا بعداز مائو، بارها بر زبان "دنگ شیائو پینگ" جاری شده است؛ می گوید "مهم نیست گربه سفید است یا سیاه، مهم آن است که گربه موش بگیرد". با این همه رضاشاه میل داشت گرفتن موش ها هم، فقط و فقط به نام او نوشته شود. فرزندش حتی از خانم "آذر ابتهاج"، زنی که در غیاب شوهر، یک تنه بانک ایرانیان را اداره می کرد هم، واهمه داشت. گیرم که ابتهاج و خانمش و دکتر مجتهدی و امثالهم، در دوران پهلوی دوم "خودکشانده" نشدند، آنچه اما بر این بزرگواران گذشت، به ویژه پس از پنجاه و هفت، مهاجرت به فرنگ، و زیستن با درد ایران در غربت، کمتر از "خودکشی" نبود؛ دور از سرزمین مادری، سر بر بالش تنهایی گذاشتن، و محو شدن، کم از آتش زدن یک روزنامه نگار و تماشای مرگ او در شعله ها (کریم پور شیرازی) یا اعدام یک وزیر خارجه (دکتر فاطمی)، نبود، و نیست.
"ﺩﺷتماﻥ، ﮔﺮﮒ ﺍﮔﺮ ﺩﺍﺷﺖ، ﻧﻤﯽ ﻧﺎﻟﯿﺪﻡ / ﻧﯿﻤﯽ ﺍﺯ ﮔﻠّﻪ ﯼ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺳﮓِ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺧﻮﺭﺩﻩ"!
باری، از کوچه ی البرز که می گذشتی، صد قدمی آن طرف تر، دست راست در همان ضلع شمالی شاهرضا، چشمت به ویترین زیبای "شرکت سهامی کتاب های جیبی" روشن می شد که از ویترین اسباب بازی فروشی ها و شیرینی فروش ها هم جداب تر و خواستنی تر بود. در کنار فروشگاه کتاب های جیبی، پلکانی به طبقات بالا می رفت؛ و به "موسسه ی انتشارات فرانکلین" می رسید. این دفتر محل کار بسیاری از بزرگان ترجمه ی ایران بود، نام آورانی چون ابوالحسن نجفی، نجف دریابندری، جلال الدین اعلم، کریم امامی (که گویا رییس بود) و محمد قاضی را در اتاق های کوچک این دفتر، زیارت کرده ام. دیگرانی هم بوده اند که لابد از حوض خاطره ی من سر رفته اند. اینجا، همه از شیرین زبانی های نجف دریابندری، محظوظ می شدند، و من در دیدارهای کوتاه، از دانش وسیع دریابندری و ابوالحسن نجفی بهره ها بردم. از جمله آموختم که پیش پای بزرگواری فروتن، به نام محمد قاضی، برخیزم. جای دیگری نوشته ام که ابوالحسن نجفی در مقاله ای نوشته بود؛ آقای قاضی، از این که هستید، متشکرم.
و بالاخره صد قدمی بعد از انتشاراب جیبی و موسسه ی فرانکلین، همان دست خیابان، به هتل پالاس می رسیدی، و البته قهوه خانه اش در طبقه ی همکف (تریای پالاس)، که هر روز هفته، پاتوق گروهی از صاحب نامان اندیشه و هنر بود. روزهای چهارشنبه به روزنامه نگاران اختصاص داشت، بی آن که کسی در جایی برنامه ریزی کرده باشد. بسیاری از نسل های مختلف "روزنومه چی"، از جمله علی اصغر خان حاج سید جوادی، کیومرث منشی زاده، رسول پرویزی، امید روحانی و... را می شد از حوالی ساعت یازده صبح تا یک بعداز ظهر هر چهارشنبه، در تریای با صفای هتل پالاس در حیاط هتل، کناره ی استخر رو باز، ملاقات کرد. دوستان، هم چنان که گرم قهوه بودند، گهگاه، با دیدن ماهرویان فرنگی، میهمانان هتل در بیکینی کنار استخر، واکس چشمی هم می زدند. سر میز ما هر چهارشنبه ی آخر سال، کتاب های بسته بندی شده، به عنوان هدیه ی نوروز، رد و بدل می شد. هنوز هم مجموعه ی جیبی شاهنامه (ژول مول)، تاریخ سینما (نوشته ی آرتور نایت، ترجمه ی نجف دریابندی)، تهوع سارتر (ترجمه ی جلال الدین اعلم) و "سیر روز در شب" از یوجین اونیل، ترجمه ی محمود کیانوش، با امضاء داخل جلد به عنوان هدیه ی نوروزی آن سال ها، در قفسه ی کتاب هایم، زنده مانده اند. یاد یک یکتان بخیر که گذشته ام را چراغانی کرده اید.
پانویس ها؛
(1) علی اکبر داور، عبدالحسین تیمورتاش و فیروز میرزا نصرت الدوله، در دوران نمایندگی مجلس، از پایه گذاران اصلی براندازی قاجار و پادشاهی رضاشاه (پهلوی) بودند. تیمورتاش در دوره چهارم مجلس با سید حسن مدرس و سید محمد تدین "حزب اصلاح طلبان" را تاسیس کردند.
در عقد فرارداد ۱۹۱۹ که فیروز میرزا نصرت الدوله با خودفروشی، تن به مردم فروشی و وطن فروشی داد، تیمورتاش از مخالفان سرسخت آن پیمان بود. (در بازنویسی آخوندی این سال های تاریخ، تنها از سید حسن مدرس به عنوان مخالف قرارداد، نام برده شده. در این که مدرس به تشویق و تحریک تیمورتاش مخالفت کرد، شکی نیست اما چرا نام و گفته های تیمورتاش در این زمینه، از تاریخ محو شده؟ به ویژه آن که تیمورتاش با دوست و هم پالکی اش نصرت الدوله فیروز، که در نقش وزیر، از انگلیسی ها پول گرفته بود تا با قرارداد مواققت کند، بر سر این مساله اختلاف و دشمنی پیدا کردند). انگلیسی ها به دلیل مخالفت تیمورتاش با قرارداد ۱۹۱۹و عدم تمدید قرارداد دارسی (نفت)، دشمن قسم خورده ی تیمورتاش شدند. یکبار هم مطبوعات انگلیس مطالبی در مورد پیشرفت ایران و جانشینی احتمالی تیمورتاش (پس از رضاشاه)، به پشتیبانی روس ها نوشتند تا بر وحشت رضاشاه از تیمورتاش، بیافزایند. انها متعتقد بودند که قرارداد نفت هم با وجود تیمورتاش، تمدید شدنی نیست. با این همه در آذرماه سال ۱۳۱۱ به دستور رضاشاه، قرارداد دارسی آتش زده شد و پس از آن تیمورتاش متهم به جاسوسی شد. ناصر نجمی می نویسد: احتمالاً جاسوسان انگلیسی کیف تیمورتاش را در قطار ربودند و بعد روزنامه تایمز لندن خبر داد که کیف تیمورتاش پیدا شده. می گویند رضا شاه چون می خواست سیاستمداری را سر به نیست کند، او را متهم به ارتباط با خارج می کرد (پس از او، همه "نگاه به دست خاله" کردند، و "مثل خاله غربیله" کردند). معروف است که به بازجویش می گوید "خودِ رضاشاه بهتر از هر کس می داند که من دزد نیستم، اما چون باید نابود شوم این پرونده ها را برایم درست کرده اند".
ناصر نجمی
گفته می شد که پیش از جنگ (دوم جهانی)، رضا شاه کالج البرز را به مبلغ یک میلیون تومان از آمریکایی ها می خرد و از آن زمان نامش می شود "دبیرستان البرز". پس از رفتن رضا شاه، و جنگ و اشغال و غیره، مجسمه ای هم از جردن در ورودی مدرسه گذاشته بودند، که گویا با تاسیس "دانشکده علم و صنعت"، این را هم برداشته اند. نوشته اند که دکتر جردن بعدها به ایران برگشته و همین جا فوت کرده و آرامگاهش جایی در خیابان جردن فعلی بوده یا هست (اگر نبش قبر نشده باشد. آمریکایی بوده دیگر، لعنتی! گیرم مثل هم وطنش باسکرویل، کلی به تاریخ و فرهنگ این سرزمین خدمت کرده باشد).
اما در میان مدیران ایرانی البرز، مشهورترینشان دکتر محمدعلی مجتهدی، استاد ریاضی دانشکده ی فنی بود، که مدت سی و چند سال، هرکجا اشتغال داشت، حتی در ریاست دانشگاه "آریامهر"، مدیریت البرز را هم یدک می کشید. مدرسه در دوران دکتر مجتهدی به اوج شهرت رسیده بود و مشهور بود که هر ساله نفرات اول کنکور دانشگاه، دیپلمه های البرز اند. از بدعت های منسوب به مجتهدی، یکی هم این بود که "سفارش" نمی پذیرفت. شایع بود که یکبار "سرهنگ فرهت" (رییس خوابگاه شاه) نامه ای به سفارش دانش آموزی به دکتر مجتهدی نوشته، مجتهدی نه تنها نامه را پیش روی دانس آموز، پاره می کند، بلکه وی را بکل از مدرسه اخراج کرده است. اوایل دهه ی پنجاه، یکی از معلمان البرز که آشنای من بود، تعریف می کرد که برگه های امتحانی "سربرگ" داشتند با شماره ای که روی برگه ی اصلی هم تکرار شده بود. همین که دانش آموز نامش را روی "سربرگ" می نوشت، آن را از برگه ی اصلی جدا می کردند. برگه ی امتحانی با یک شماره در بالای آن، پر می شد، تحویل داده می شد و پس از تصحیح و دادن نمره، سربرگ ها و شماره ها را با ورقه های اصلی تطبیق می کردند تا اسامی دانش آموزان معلوم شود. گویا یکی دوبار هم، دانش آموزی برگه ی اصلی را علامت گذاری کرده بوده که نمره ی انضباطش صفر می شود و سال بعد هم اخراج، و تمام. یکی دیگر از کارهای منصوب به دکتر مجتهدی، کندن یا چیدن مارک خارجی لباس های دانش آموزان بود، یا قیچی کردن موی بلند، بطور کلی سر و وضع متفاوت بین دانش آموزان البرز، ممنوع بود، همه از هر گروه و طبقه و فامیل و قبیله، در مدرسه بایستی در یک سطح باشند. اگر دانش آموزی از خانواده ای مرفه بود، نه تنها اجازه نداشت با اتومبیل و راننده به مدرسه رفت و آمد کند، بلکه نوکر و خدمتکار هم نبایستی همراهش می آمد. این را هم شنیده ام که البرز در دوران مجتهدی، زیر نظر وزارت آموزش و پرورش نبوده و مقام ریاست، هر معلم مبرزی را که میلش می کشیده، استخدام می کرده است. در همین دوران، دانش آموزان البرز که در ابتدای تاسیس، شش نفر بوده اند، تا پنج هزار تایی می رسید. در دهه چهل چند تن از معلمان رسمی و مشهور آموزش و پرورش (دکتر عرب اوف، دکتر رادمنش و...) مدرسه ای بنا نهادند به نام "هدف"، که بعدها چند شماره ی دیگر (هدف 2 و هدف 3) هم در نقاط مختلف، و در رقابت با البرز، بنا نهادند. اگر اشتباه نکنم، "هدف"ها درخشندگی یافتند، و شهره شدند، با این همه البرز، هم چنان اول ماند و "هدف" دوم!
از آنجا که دکتر مجتهدی، لاهیجی (شمالی) بود، جوک های بسیاری برایش ساخته بودند، اما در ایران دوران ما، کمتر کسی منکر دانش و نظم دکتر مجتهدی بود و نامش همه جا و در بین همه ی نسل ها، به احترام و عزت برده می شد. جای بسی تاسف است که دیکتاتورهای کوتوله، معمولن بلند قدان فهمیده را بر نمی تابند، چون همه را کوتاه تر از خود می خواهند. در دوران رضا شاه هم نظیر دکتر مجتهدی بوده اند، مثلن علی اکبر داور، یا عبدالحسین تیمورتاش، یا... جالب آن که تیمورتاش، اصلن خراسانی بود، اما علی اکبر داور زاده ی ساری، و هماننند مجتهدی "شمالی" بوده است. علی اکبر خان داور، از مردان سیاسی روزگار رضا شاه، در بیست و پنج سالگی دادستان تهران می شود (با "جزیی" تفاوت با دادستان دیگری به نام سعید مرتضوی!). داور که به خرج یک بازرگان تبریزی، همراه فرزندان آن بازرگان، به سوئیس فرستاده می شود، از فرصت استفاده می کند، به دانشگاه می رود تا دکترای حقوقش را می گیرد. در پست وزارت مالیه دولت محمدعلی فروغی (ذکاء الملک)، "مالیه" را بصورت مدرن وزارت دارایی در آورد، اداره ی ثبت احوال را تاسیس کرد، و لوایح قانونی ثبت و قانون ازدواج را به تصویب مجلس رسانید. قوانینی که بسیاری شان هنوز هم معتبر اند. در پست وزارت فرهنگ (آموزش و پرورش بعدی) در مقابل آموزش آخوندی (مکتب) بنای مدارس امروزی را گذاشت. با این همه بزرگ ترین خدمت او در پست وزارت عدلیه بود که به وزارت دادگستری تغییر کرد و بکلی دگرگون شد. معممین به تدریج از قضاوت محروم شدند، قوانین مدرن قضا جایگزین سنت های کهنه ی مذهبی شد. وکلای تحصیل کرده ی دانشکده ی حقوق تهران و دانشکده های خارج، به عنوان قاضی و وکیل، جای "ملایان" استخدام شدند و... گویا داور قصد داشته "اوقاف" را هم از چنگ مذهبیون به در آورد، که مورد غضب و حسادت دیکتاتور قرار می گیرد و خودکشی می کند. اگرچه اوقاف در دوران پهلوی پسر تا اندازه ای مستقل شد، اما این "جداسازی" و به اصطلاح "مدرنیزه" کردن ها، به همین سادگی هم رخ نداده است. برای هر "تغییر" کوچک، صدها "تکفیر" و لعن و ماجرا اینجا و آنجای سرزمین علم می شده، تا این حد که یکی از ایرادهای "مدعیون" خدا و پیغمبر و کتاب مقدس و غیره، به قوانین تازه ی جزا این بوده که چرا اولش "بسم الله الرحم الرحیم"" ننوشته اند و...
اما چرا دیکتاتور تلاش داشته مرگ داور را پنهان نگاه دارد، جندان روشن نیست. همین مساله هم سبب شده تا بگویند که علی اکبر خان داور، "خودکشانده" شده است. چرا که عبدالحسین خان تیمورتاش هم که بهمراه داور، از ایران دوستان فعال در زمینه ی مدرنیته کردن جامعه بوده، و هر دو از بانیان انقراض قاجار و برکشیدن رضاشاه تا تخت پادشاهی بودند نیز، دو سه سالی پیش از مرگ داور، در زندان و تبعید رضا شاه، "خودکشانده" شده بود. نوشته اند که در کنار تخت داور، یادداشتی یافته اند که این رباعی کلیم کاشانی روی آن نوشته بوده است:
افسانه ی حیات دو روزی نبود بیش / آن هم کلیم با تو بگویم چسان گذشت
یک روز صرف بستن دل شد به این و آن / روز دگر به کندن دل زین و زآن گذشت
در دوران پهلوی پسر نیز، امثال دکتر مجتهدی، کم نبودند ایران دوستانی که بانی خدمات شایانی به ایران و ایرانیان شدند. یکی هم ابوالحسن ابتهاج بود، زاده ی رشت، اولین مدیر سازمان برنامه، هفت سال مدیرعامل بانک ملی ایران و... یازده ساله بوده که برای تحصیل به بیروت فرستاده می شود (پیش از جنگ اول جهانی). روزگاری مترجم یک افسر انگلیسی در رشت بوده. بعد به استخدام بانک شاهی (بانک انگلیسی ها در ایران که بعدن به بانک بازرگانی تغییر نام داد) در می آید و به سرعت تا معاونت بازرسی کل بانک، ارتقاء می یابد. با این همه، جانش از تبعیض انگلیسی ها در بانک شاهی، به لب می رسد و پس از شانزده سال خدمت، بالاخره از بانک شاهی استعفا می دهد و به خدمت علی اکبرخان داور در وزارت مالیه (دارایی) در می آید. در سال ۱۳۱۷ به معاونت بانک ملی ایران، و در سال ۱۳۱۹ به ریاست بانک رهنی و در سال ۱۳۲۱ به ریاست بانک ملی ایران می رسد. در دوران ریاست او، بانک ملی سرآمد بانک شاهی می شود و سپس تر به بانک مرکزی کشور تبدیل می گردد. روحیهٔ سازش ناپذیر ابتهاج در برابر مداخله و فساد، برایش چندان دشمن تراشید که در سال ۱۳۲۹ از ریاست بانک کنار گذاشته شد و به سفارت ایران در فرانسه منصوب، و از آنجا هم پس از دو سال معزول گشت. فرنگی ها به او پیشنهاد کردند تا به صندوق بین المللی پول برود؛ در سال ۱۳۳۱ ابتدا به عنوان مشاور رئیس صندوق و سپس به عنوان مدیر بخش خاورمیانه صندوق بین المللی پول، خدمت کرد. ابتهاج اما هوای خدمت به ایران در سر داشت و در پایان قراردادش با صندوق، به کشور بازگشت و به ریاست سازمان برنامه برگزیده شد. برنامه عمرانی دوم ایران را هم او با کمک کارشناسان اقتصادی و عمرانی کشور، پی ریزی کرد و تا سال ۱۳۳۷ اجرای آن را مدیریت و نظارت کرد. در این مدت بخاطر کسب اعتبارات لازم، با مجلس شورا درگیری های بسیار داشت. در خاطراتش می نویسد؛ مجلسیان می گفتند اقتصاددان برای چه می خواهید؟ به پاداش خدمت، در سال ۱۳۴۰ به جرم اختلاس، دستگیر و هفت ماه زندان بود. تهمتی که دیکتاتور پیشین به تیمورتاش زد و او را به زندان فرستاد. در میان این جهار تنی که اینجا از کارهایشان نام برده ام، تنها تیمورتاش "خان زاده" بود، سه تن دیگر پدرانی معمولی داشتند و از خانواده های متوسط بودند. دستگیری ابتهاج به جرم "اختلاس"، مثل تهمت های مشهور دوران ما (تشویش اذهان عمومی و غیره) مورد تمسخر خاص و عام بود. به یادم مانده که تا سال ها بعد، حتی پدر بی سواد و بازاری من به خنده می گفت، جایی که ابتهاج دزد باشد، تکلیف سی میلیون ایرانی روشن است.
ابتهاج که از کارهای (گرفتاری ها و زد و بندهای) دولتی خسته شده بود، بانک ایرانیان (اولین بانک خصوصی ایران) را با کمک مالی همسرش "آذر صنیعی" بنا گذاشت. او که هر هفته با شاه ملاقات داشت، معروف است که پس از ترک سازمان برنامه (دهه ی سی)، تا ۱۸ سال، به دیدار شاه نرفت. حضور با اقتدار ابتهاج، در هر پست و مقامی، همچون دکتر مجتهدی، علی اکبر خان داور و تیمورتاش، در دستگاه کوتوله ها، قابل تحمل نبود. رضاشاه از تیمورتاش که تحصیل کرده ی مسکو بود و با اشاره ی انگشتش، کارها را سر و سامان می داد، وحشت داشت. گفتند تیمورتاش دزد بوده، شرابخواره بوده و... (تشویش اذهان عمومی و...). چینی ها تکیه کلامی دارند که گویا بعداز مائو، بارها بر زبان "دنگ شیائو پینگ" جاری شده است؛ می گوید "مهم نیست گربه سفید است یا سیاه، مهم آن است که گربه موش بگیرد". با این همه رضاشاه میل داشت گرفتن موش ها هم، فقط و فقط به نام او نوشته شود. فرزندش حتی از خانم "آذر ابتهاج"، زنی که در غیاب شوهر، یک تنه بانک ایرانیان را اداره می کرد هم، واهمه داشت. گیرم که ابتهاج و خانمش و دکتر مجتهدی و امثالهم، در دوران پهلوی دوم "خودکشانده" نشدند، آنچه اما بر این بزرگواران گذشت، به ویژه پس از پنجاه و هفت، مهاجرت به فرنگ، و زیستن با درد ایران در غربت، کمتر از "خودکشی" نبود؛ دور از سرزمین مادری، سر بر بالش تنهایی گذاشتن، و محو شدن، کم از آتش زدن یک روزنامه نگار و تماشای مرگ او در شعله ها (کریم پور شیرازی) یا اعدام یک وزیر خارجه (دکتر فاطمی)، نبود، و نیست.
"ﺩﺷتماﻥ، ﮔﺮﮒ ﺍﮔﺮ ﺩﺍﺷﺖ، ﻧﻤﯽ ﻧﺎﻟﯿﺪﻡ / ﻧﯿﻤﯽ ﺍﺯ ﮔﻠّﻪ ﯼ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺳﮓِ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺧﻮﺭﺩﻩ"!
باری، از کوچه ی البرز که می گذشتی، صد قدمی آن طرف تر، دست راست در همان ضلع شمالی شاهرضا، چشمت به ویترین زیبای "شرکت سهامی کتاب های جیبی" روشن می شد که از ویترین اسباب بازی فروشی ها و شیرینی فروش ها هم جداب تر و خواستنی تر بود. در کنار فروشگاه کتاب های جیبی، پلکانی به طبقات بالا می رفت؛ و به "موسسه ی انتشارات فرانکلین" می رسید. این دفتر محل کار بسیاری از بزرگان ترجمه ی ایران بود، نام آورانی چون ابوالحسن نجفی، نجف دریابندری، جلال الدین اعلم، کریم امامی (که گویا رییس بود) و محمد قاضی را در اتاق های کوچک این دفتر، زیارت کرده ام. دیگرانی هم بوده اند که لابد از حوض خاطره ی من سر رفته اند. اینجا، همه از شیرین زبانی های نجف دریابندری، محظوظ می شدند، و من در دیدارهای کوتاه، از دانش وسیع دریابندری و ابوالحسن نجفی بهره ها بردم. از جمله آموختم که پیش پای بزرگواری فروتن، به نام محمد قاضی، برخیزم. جای دیگری نوشته ام که ابوالحسن نجفی در مقاله ای نوشته بود؛ آقای قاضی، از این که هستید، متشکرم.
و بالاخره صد قدمی بعد از انتشاراب جیبی و موسسه ی فرانکلین، همان دست خیابان، به هتل پالاس می رسیدی، و البته قهوه خانه اش در طبقه ی همکف (تریای پالاس)، که هر روز هفته، پاتوق گروهی از صاحب نامان اندیشه و هنر بود. روزهای چهارشنبه به روزنامه نگاران اختصاص داشت، بی آن که کسی در جایی برنامه ریزی کرده باشد. بسیاری از نسل های مختلف "روزنومه چی"، از جمله علی اصغر خان حاج سید جوادی، کیومرث منشی زاده، رسول پرویزی، امید روحانی و... را می شد از حوالی ساعت یازده صبح تا یک بعداز ظهر هر چهارشنبه، در تریای با صفای هتل پالاس در حیاط هتل، کناره ی استخر رو باز، ملاقات کرد. دوستان، هم چنان که گرم قهوه بودند، گهگاه، با دیدن ماهرویان فرنگی، میهمانان هتل در بیکینی کنار استخر، واکس چشمی هم می زدند. سر میز ما هر چهارشنبه ی آخر سال، کتاب های بسته بندی شده، به عنوان هدیه ی نوروز، رد و بدل می شد. هنوز هم مجموعه ی جیبی شاهنامه (ژول مول)، تاریخ سینما (نوشته ی آرتور نایت، ترجمه ی نجف دریابندی)، تهوع سارتر (ترجمه ی جلال الدین اعلم) و "سیر روز در شب" از یوجین اونیل، ترجمه ی محمود کیانوش، با امضاء داخل جلد به عنوان هدیه ی نوروزی آن سال ها، در قفسه ی کتاب هایم، زنده مانده اند. یاد یک یکتان بخیر که گذشته ام را چراغانی کرده اید.
پانویس ها؛
(1) علی اکبر داور، عبدالحسین تیمورتاش و فیروز میرزا نصرت الدوله، در دوران نمایندگی مجلس، از پایه گذاران اصلی براندازی قاجار و پادشاهی رضاشاه (پهلوی) بودند. تیمورتاش در دوره چهارم مجلس با سید حسن مدرس و سید محمد تدین "حزب اصلاح طلبان" را تاسیس کردند.
در عقد فرارداد ۱۹۱۹ که فیروز میرزا نصرت الدوله با خودفروشی، تن به مردم فروشی و وطن فروشی داد، تیمورتاش از مخالفان سرسخت آن پیمان بود. (در بازنویسی آخوندی این سال های تاریخ، تنها از سید حسن مدرس به عنوان مخالف قرارداد، نام برده شده. در این که مدرس به تشویق و تحریک تیمورتاش مخالفت کرد، شکی نیست اما چرا نام و گفته های تیمورتاش در این زمینه، از تاریخ محو شده؟ به ویژه آن که تیمورتاش با دوست و هم پالکی اش نصرت الدوله فیروز، که در نقش وزیر، از انگلیسی ها پول گرفته بود تا با قرارداد مواققت کند، بر سر این مساله اختلاف و دشمنی پیدا کردند). انگلیسی ها به دلیل مخالفت تیمورتاش با قرارداد ۱۹۱۹و عدم تمدید قرارداد دارسی (نفت)، دشمن قسم خورده ی تیمورتاش شدند. یکبار هم مطبوعات انگلیس مطالبی در مورد پیشرفت ایران و جانشینی احتمالی تیمورتاش (پس از رضاشاه)، به پشتیبانی روس ها نوشتند تا بر وحشت رضاشاه از تیمورتاش، بیافزایند. انها متعتقد بودند که قرارداد نفت هم با وجود تیمورتاش، تمدید شدنی نیست. با این همه در آذرماه سال ۱۳۱۱ به دستور رضاشاه، قرارداد دارسی آتش زده شد و پس از آن تیمورتاش متهم به جاسوسی شد. ناصر نجمی می نویسد: احتمالاً جاسوسان انگلیسی کیف تیمورتاش را در قطار ربودند و بعد روزنامه تایمز لندن خبر داد که کیف تیمورتاش پیدا شده. می گویند رضا شاه چون می خواست سیاستمداری را سر به نیست کند، او را متهم به ارتباط با خارج می کرد (پس از او، همه "نگاه به دست خاله" کردند، و "مثل خاله غربیله" کردند). معروف است که به بازجویش می گوید "خودِ رضاشاه بهتر از هر کس می داند که من دزد نیستم، اما چون باید نابود شوم این پرونده ها را برایم درست کرده اند".
ناصر نجمی
Published on February 16, 2019 01:15
January 26, 2019
نوستالژیک 1
در سال های اخیر، گهگاه، به متن هایی برخورده ام که به گمانم چیزی، چیزهایی کم دارند. اشاره ای کرده اند، نوستالژیک، به کسی یا چیزی یا جایی، و گذشته اند، بی آن که فکر کنند نسلی هست و نسل هایی، که شاید این نام ها را نشناسند و ندانند قصه ی پس پشت هرکدامشان چیست. این مرا یاد رابطه ی گرم "جعفر شهری باف" و "تهران" می اندازد. نمی دانم هنوز هم کسی یا کسانی هستند که تهران، یا شهری دیگر را در همان حد و حدود جعفر شهری باف بشناسند، و با حوصله و صبر و شیفتگی بنشینند و با شرح جزئیات، نام مورد نظر را از یک جامد پیش روی خواننده، بصورت زنده در اورند؟ متاسفانه دانسته های من، حتی در مورد شهر زادگاهم، بسیار اندک است و به گرد و خاک آگاهی های جعفر شهری باف هم نمی رسد. می دانم که بسیاری حال و حوصله ی خواندن شرح و وصف مکان ها و اشخاص، در گذشته را ندارند، با این همه، حتی اگر یک نفر علاقمند پیدا شود که مثل من بخواهد برخی جزئیات یک نام را بداند و بشناسد، مرا وا می دارد که با وجود اطلاعات کم، در حد خاطره و یادبود، از این مکان ها و اشخاص حول و حوش آن بنویسم و همین "اندک" را هم اینجا با شما شریک شوم...
و مثلن، "انتشاراتی گوتمبرگ"، یکی از انتشاراتی های روبروی دانشگاه تهران بود، که عمدتن کتاب های چاپ مسکو، ترجمه هایی از نویسندگان شوروی سابق و... را در کنار کتاب های چاپ ایران ارائه می کرد. کتاب های "چاپ مسکو" بسیار ارزان تر از کتاب های چاپ وطن بودند (لابد پروپاگاند!) معمولن ترجمه ی رمان های منتشره در اتحاد شوروی، توسط ایرانیان مهاجر صورت می گرفت (اغلب با نام مستعار)، که انتشاراتی های "گورکی" و... در مسکو منتشر می کردند، البته برای بازار کتاب ایران، تاجیکستان و افغانستان. یکی از این نام های مترجمین که در خاطرم مانده؛ "گامایون" بود. آن زمان می گفتند این نام مستعار "عبدالحسین نوشین" است. باری، شاهنامه ی چاپ مسکو در ده جلد را از انتشارات گوتمبرگ تهران خریدم، بسیار ارزان. یک بار هم اوایل دهه ی چهل شمسی، زمانی که ما مدرسه می رفتیم و تازه سر از خواندن و کتاب در آورده بودیم، گوتمبرگ، "کتاب کیلویی" می فروخت؛ کیلویی ده تومان (صد ریال). بسیاری از رمان های معروف به "پاورقی" آن سال ها را از طریق کتاب های کیلویی گوتمبرگ تهیه می کردیم؛ "از شمع پرس قصه" از حسینقلی مستعان. "نادر پسر شمشیر" از دکتر میمندی نژاد که دامپزشک بود. "یک ایرانی در قطب شمال" و "شش سال در میان قبیله ی وحشی زن های آمازون" اثر منوچهر مطیعی، که "پاورقی نویسی" صاحب نام بود و رمان های بسیاری نوشت. و البته مجموعه قصه های "محمد حجازی" ("آینه"، "زیبا" و...)، یا قصه های "علی دشتی"، که شاید صدتایی می شد، با عنوان هایی که نام زن بودند (کتایون، شهرآشوب، و...) شعبه ی گوتمبرگ در اصفهان، کنار میدان "دروازه دولت"، روبروی ساختمان شهرداری بود.
اما "آندره"، یک ساندویچ فروشی (سوسیس، کالباس، به ویژه "مارتادلا" و و ...) منحصر به فرد، در تهران، که کارکنانش اغلب، هم وطنان ارمنی بودند، با روپوشی سفید، که هنگام تهیه و ارائه ی ساندویچ (پیش روی مشتری)، دستکش های پلاستیکی به دست می کردند، عملی که آن زمان برای همه ی ما تازگی داشت. مارتادلای (کالباس ایتالیایی) آندره همراه با نان سفید بزرگ (مخصوص "آندره")، که برخلاف بسیاری ساندویچ فروشی های دیگر، خمیر وسطش را در می آوردند، بی اندازه مزه داشت، به ویژه با خیارشور و گوجه و برخی سبزیجات (پانزده ریال). ساندویچی "آندره" بخاطر کیفیت جنس و رفتار کارکنان، شهره ی شهر بود و جوان های آن سال ها شیفته ی تمیزی و رفتار مودبانه این هم وطنان ارمنی بودند.
چند قدمی بالاتر از چهارراه "امیراکرم"، بطرف چهارراه پهلوی شاهرضا که می رفتی، دست راست خیابان، مغازه ی تر و تمیز سه دهنه ای بود، که رمضان ها، طبق معمول رستوران ها و دکه ها و بارها و ساندویچ فروشی های شهر، پشت پنجره هایش پرده های سفید می آویختند، تا مثلن کسی از بیرون شاهد روزه خواری دیگران نباشد! یک تابلوی تبلیغاتی "عرق کشمش قزوین" ("پنجاه و پنج"، یا "سلطانیه") بالای سر در مغازه، بصورت عمود بر پیاده رو، به چشم می خورد، و زیر آن تابلوی "کالباس آرزومان" بود. کلمه ی "آندره"، درشت به رنگ سفید، بالای سر در مغازه به چشم می خورد.
چند قدمی بالاتر از "آندره" یک کوچه بود و ... می رسیدیم به خرابه های بازمانده از "کافه شهرداری" سابق ("کافه شهرداری" را در ایام مدرسه، در یک سفر تابستانی به تهران، تجربه کرده بودم. محوطه ای بزرگ با بازی های مختلف، شبیه "شهر بازی" این سال ها)، مدت ها بصورت خرابه ای سر چهارراه پهلوی قرار داشت. دورش هم یک دیوار خشتی وارفته بود که به دستور شهرداری، و مثلن برای زیبایی شهر، رنگ زده بودند، رنگ آبی حزن آور و باسمه ای... از این خرابه، در اواخر دهه ی چهل، تیاتر شهر و پارک دانشجو بیرون آمد. آن کوچه هم به محوطه ی پیش روی "تالار رودکی" می خورد، و بعدها، در جنوب تیاتر شهر باقی ماند.
آنطور که آقای آندره، که در دوران دانشجویی ما پیرمردی بود، تعریف می کرد، در ابتدای انقلاب روسیه، و پیش از تشکیل "اتحاد جماهیر شوروی"، بسیاری از روس های سفید (و ارامنه ی ساکن نواحی نزدیک مرز)، به کشورهای همجوار، از جمله ایران کوچیدند (گریختند). این مهاجران، اگرچه مسیحی ارتدوکس بودند (کلیسای ارتودوکس رشت، تا همین اواخر "پیش از انقلاب" فعال بود)، از برخی نواحی هم مرز ایران (ارمنستان، گرجستان، آذربایجان، ترکمنستان و...) می آمدند، و اغلب در آذربایجان (تبریز و رضائیه "ارومیه") و شهرهای شمالی نظیر رشت و بندر پهلوی (انزلی) تا قزوین و تهران، ساکن شدند. البته پیش از ان هم، در دوران صفویه، برخی ارامنه که در دیار خود زندگی خوشی نداشتند، گویا توسط شاه عباس، از همان نواحی ارمنی نشین آناتولی و گرجستان و غیره، به ایران کوچانده شدند، که اغلب در محله ی "جلفا"ی اصفهان اسکان داده شده بودند. در دوران دبیرستان، و سپس تر در دانشکده، با چند تنی از فرزندان این ارامنه، و آسوری ها، هم کلاس بودم.
اقلیت ارامنه طی سال های متمادی اقامت در ایران، اثر انگشت فرهنگی خود را در تاریخ و فرهنگ ما گذاشتند و سنت هایشان؛ کم کم در ایران هم معمول شد؛ از جمله جشن های کریسمس و سال نوی مسیحی، که به راستی ایام شادمانی بود، مترادف با موسیقی و بزن و بکوب و عیش و نوش. خوردن کالباس، سوسیس، ژامبون و نوشیدن ودکا و مشروب نیز، یادگار فرهنگی ارامنه است، که پیش از همه جا در اصفهان و شهرهای شمالی متداول شد. و البته تخم مرغ رنگی "عید پاک" که به سفره های هفت سین ما راه یافت (عید پاک معمولن در ایام تعطیلات نوروز است). اما بیش از هرچیز، روش تربیتی شان بود که در فرهنگ ایران اثر گذاشت. صداقت و راستی و درستی و روابط آزاد خانوادگی شان که بین ایرانیان مسلمان، ضرب المثل شده بود. روابط بی آلایش زن و مرد، رقص (باله) سرود و موسیقی نیز از تاثیرات ارامنه بود. در اصفهان هر دختر یا پسری که در خانواده موسیقی فرا می گرفت (اغلب پیانو)، یک معلم ارمنی داشت. بسیاری از فرنگی ها را، از روی مدل ارامنه، "مادام" و "موسیو" صدا می کردند. چشم پزشک خانوادگی ما هم یک ارمنی روس بود؛ موسیو آنندیکف. مکانیکی و کارهای تکنیکی را نیز، ابتدا ارامنه به عهده داشتند. به یاد دارم که تقریبن در تمامی کارگاه های مکانیکی و تکنیکی پالایشگاه نفت آبادان، یکی دو تن ارمنی یا آسوری، اگر استاد و سرپرست کارگاه نبودند، وردستی و کمک استادی را بعهده داشتند. پدر و مادرهایی که می خواستند بچه ها را به رفتن به مسجد ترغیب کنند، مثالشان بچه های ارامنه بود که مرتب به کلیسا می رفتند. ما که دوستان ارمنی داشتیم، خوب می دانستیم که اینطور نیست. اما بنا بر اخلاق و تربیتی که به ما آموخته بودند، "احترام" به بزرگتر و "اطاعت" از والدین و...، شهامتی پیدا نمی کردیم تا دو دلیل عمده ی برای نرفتن به مسجد را، آشکارا بیان کنیم. یکی تفاوت کلیسا (که همیشه بوی خوش می داد، و مثلن ناچار نبودی کفش ها را هنگام ورود در بیاوری)، و مسجد (که بوی مشمئز کننده ی عرق تن و پا، و کرخلای مسجد و و و ) بود. مسئله ی دیگر این بود که ما از اتفاق، هیچ پدر و مادرارمنی را سراغ نداشتیم که بچه ها را به زور به کلیسا ببرند. اغلب بچه های ارمنی در ایام کریسمس و سال نو (که اتفاقن مرادف با امتحانات ثلث اول مدرسه بود) غیبتشان در مدرسه و سر کلاس، مجاز بود اما بنا بر تعریف خودشان، کلیسا را یک بار در سال، آن هم هنگام دعا و رقص و موسیقی صبح کریسمس، می دیدند.
بهررو، در میان آثار فرهنگی در بخش کسب و کار و پوشاک و خوراک و غیره که بانیان متداول شدنش در فرهنگ ایران، ارامنه بودند، یکی هم تهیه کالباس و سوسیس و ژامبون و انواع ترشی جات و غیره بود. در دوران جوانی ما، دو کارخانه ای که در کار تولید این مواد غذایی؛ کالباس و سوسیس و ژامبون، در ایران، صاحب نام بودند؛ اولی "آرزومان" بود، و دومی "میکاییلیان". در سال های دهه ی سی شمسی (دوران کودکی ما) "ساندویچ" خوری تازه باب شده بود. اوایل ساندویچ های سوسیس و کالباس بود. از آنجا که خشکه مقدسین، دست کم تظاهر می کردند که "لب نمی زنند"، ساندویچ فروشی ها برای رونق کار، به تهیه ی ساندویچ کتلت و سالاد اولیویه و مغز و تخم مرغ و کوکو سبزی و اینها روی آوردند، همین قدر که مشتری را به مغازه بکشانند. آقای آندره می گفت در همان بدو ورود به تهران (به احتمالی در ایام جنگ اول جهانی)، مغازه ی "آندره" را باز کرده و... اوایل اعیان و بازاری ها عارشان می شده به ساندویچ فروشی بیایند، همان طور که پیش از این غذا خوردن در رستوران را هم کار "بی بته"ها می دانستند (یعنی آنهایی که در خانه صاحب زن و فرزند و مادر و خانواده نبودند) بر مبنای خاطرات آندره، ساندویچ فروشی آندره باید اولین، یا دست کم یکی از اولین کالباس فروشی های تهران و ایران بوده باشد.
سر چهارراه پهلوی، درابتدای خیابان شاهرضا، یکی دو دهنه مغازه که به طرف "کالج" می رفتی، کفاش معروفی بود به نام "گلچین"، که مشتری هایش، به قول امروزی ها "سله بریتی" بودند. بازیگر و خواننده و وزیر و وکیل، یکی از افتخاراتشان این بود که کفششان را به "گلچین" سفارش می دادند. گلچین اندازه ی پای مشتری های معروفش را در دفتری ثبت کرده بود. خانم یا آقای "سله بریتی" می توانست تلفنی یک جفت کفش ورنی، یا پوست یا چرم اصل اعلا یا .... سفارش بدهد و یکی دو هفته بعد، نوکری، شوفری، کسی را بفرستد تا کفش آماده را دریافت کند. اگر پس از پوشیدن، طبق سلیقه ی خانم یا آقا بود، که چکی برای "گلچین" می فرستاد. در غیر این صورت جر می زد، به بهانه ای دبه می آمد، و کفش مورد نظر را پس می داد. این کفش های پس داده شده، با نام "سله بریتی" مورد نظر، در قفسه ی کفاشی گلچین (که مغازه ی جمع و جوری بود)، می ماند، تا روزی که به پای یک مشتری "حسرت به دل" بخورد، و با افتخار، آن را بخرد، و همه جا پز بدهد که؛ این کفش فلانی ست! آن وقت ها یک جفت کفش عادی گلچین، حدود هفتصد تومان بود، و بالاترین حقوق دریافتی یک کارمند یا معلم، نهایتن به سیصد تومان می رسید. گلچین مجله های مد روز اروپا و آمریکا را هم داشت، و اگر مشتری شخصن به مغازه رجوع می کرد، فرصت می یافت تا از روی مجلات، مدل مورد علاقه اش را سفارش بدهد.
چند قدمی بالاتر از گلچین، بطرف چهارراه کالج که می رفتی، میان چند پارچه فروشی بزرگ، و صاحب نام، یک خیاط مشهور هم بود؛ "دوزندگی درگاهی"! "درگاهی" هم مانند "گلچین" مشتری های "سله بریتی" داشت. برای یک کت و شلوار، همراه با جلیقه، دومتر و سه چارک (245 سانتی متر) پارچه طلب می کرد، و چهارصد تومان هم دستمزد، تا دو سه هفته بعد کت و شلوار را آماده کند. برخی لباس ها که حکم "فوری" داشتند، دو روزه آماده می شدند. البته باید "سله بریتی" باشی و مشتری دائمی آقای "درگاهی" (که مردی باریک و استخوانی بود)! و اضافه مزد هم پرداخت می کردی، با انعام برای شاگردها! (افاده ها طبق طبق، سگا به دورش وقو وق). ایام ازدواج های درباری، تاج گذاری، جشن های دو هزار و پانصد ساله و غیره و غیره، ایام شوربازار مغازه هایی نظیر درگاهی و گلچین بود. آقای درگاهی دو شاگرد "ردیف دوز" و "پس دوز" اضافی هم استخدام می کرد. این متخصصین حرفه ای در مواقع معمولی برای فروشگاه های زنجیره ای مثل کورش، یا فروشگاه "جنرال مد" (در خیابان "برلن"، ادامه ی کوچه ی رفاهی) و "پیرایش" (لاله زار پایین) و... یا کت و شلواری های ارزان تر نظیر دستفروشی های پاساژ القانیان و دور و بر اسلامبول، منوچهری، لاله زار و غیره، کار می کردند..
جعفر شهری
و مثلن، "انتشاراتی گوتمبرگ"، یکی از انتشاراتی های روبروی دانشگاه تهران بود، که عمدتن کتاب های چاپ مسکو، ترجمه هایی از نویسندگان شوروی سابق و... را در کنار کتاب های چاپ ایران ارائه می کرد. کتاب های "چاپ مسکو" بسیار ارزان تر از کتاب های چاپ وطن بودند (لابد پروپاگاند!) معمولن ترجمه ی رمان های منتشره در اتحاد شوروی، توسط ایرانیان مهاجر صورت می گرفت (اغلب با نام مستعار)، که انتشاراتی های "گورکی" و... در مسکو منتشر می کردند، البته برای بازار کتاب ایران، تاجیکستان و افغانستان. یکی از این نام های مترجمین که در خاطرم مانده؛ "گامایون" بود. آن زمان می گفتند این نام مستعار "عبدالحسین نوشین" است. باری، شاهنامه ی چاپ مسکو در ده جلد را از انتشارات گوتمبرگ تهران خریدم، بسیار ارزان. یک بار هم اوایل دهه ی چهل شمسی، زمانی که ما مدرسه می رفتیم و تازه سر از خواندن و کتاب در آورده بودیم، گوتمبرگ، "کتاب کیلویی" می فروخت؛ کیلویی ده تومان (صد ریال). بسیاری از رمان های معروف به "پاورقی" آن سال ها را از طریق کتاب های کیلویی گوتمبرگ تهیه می کردیم؛ "از شمع پرس قصه" از حسینقلی مستعان. "نادر پسر شمشیر" از دکتر میمندی نژاد که دامپزشک بود. "یک ایرانی در قطب شمال" و "شش سال در میان قبیله ی وحشی زن های آمازون" اثر منوچهر مطیعی، که "پاورقی نویسی" صاحب نام بود و رمان های بسیاری نوشت. و البته مجموعه قصه های "محمد حجازی" ("آینه"، "زیبا" و...)، یا قصه های "علی دشتی"، که شاید صدتایی می شد، با عنوان هایی که نام زن بودند (کتایون، شهرآشوب، و...) شعبه ی گوتمبرگ در اصفهان، کنار میدان "دروازه دولت"، روبروی ساختمان شهرداری بود.
اما "آندره"، یک ساندویچ فروشی (سوسیس، کالباس، به ویژه "مارتادلا" و و ...) منحصر به فرد، در تهران، که کارکنانش اغلب، هم وطنان ارمنی بودند، با روپوشی سفید، که هنگام تهیه و ارائه ی ساندویچ (پیش روی مشتری)، دستکش های پلاستیکی به دست می کردند، عملی که آن زمان برای همه ی ما تازگی داشت. مارتادلای (کالباس ایتالیایی) آندره همراه با نان سفید بزرگ (مخصوص "آندره")، که برخلاف بسیاری ساندویچ فروشی های دیگر، خمیر وسطش را در می آوردند، بی اندازه مزه داشت، به ویژه با خیارشور و گوجه و برخی سبزیجات (پانزده ریال). ساندویچی "آندره" بخاطر کیفیت جنس و رفتار کارکنان، شهره ی شهر بود و جوان های آن سال ها شیفته ی تمیزی و رفتار مودبانه این هم وطنان ارمنی بودند.
چند قدمی بالاتر از چهارراه "امیراکرم"، بطرف چهارراه پهلوی شاهرضا که می رفتی، دست راست خیابان، مغازه ی تر و تمیز سه دهنه ای بود، که رمضان ها، طبق معمول رستوران ها و دکه ها و بارها و ساندویچ فروشی های شهر، پشت پنجره هایش پرده های سفید می آویختند، تا مثلن کسی از بیرون شاهد روزه خواری دیگران نباشد! یک تابلوی تبلیغاتی "عرق کشمش قزوین" ("پنجاه و پنج"، یا "سلطانیه") بالای سر در مغازه، بصورت عمود بر پیاده رو، به چشم می خورد، و زیر آن تابلوی "کالباس آرزومان" بود. کلمه ی "آندره"، درشت به رنگ سفید، بالای سر در مغازه به چشم می خورد.
چند قدمی بالاتر از "آندره" یک کوچه بود و ... می رسیدیم به خرابه های بازمانده از "کافه شهرداری" سابق ("کافه شهرداری" را در ایام مدرسه، در یک سفر تابستانی به تهران، تجربه کرده بودم. محوطه ای بزرگ با بازی های مختلف، شبیه "شهر بازی" این سال ها)، مدت ها بصورت خرابه ای سر چهارراه پهلوی قرار داشت. دورش هم یک دیوار خشتی وارفته بود که به دستور شهرداری، و مثلن برای زیبایی شهر، رنگ زده بودند، رنگ آبی حزن آور و باسمه ای... از این خرابه، در اواخر دهه ی چهل، تیاتر شهر و پارک دانشجو بیرون آمد. آن کوچه هم به محوطه ی پیش روی "تالار رودکی" می خورد، و بعدها، در جنوب تیاتر شهر باقی ماند.
آنطور که آقای آندره، که در دوران دانشجویی ما پیرمردی بود، تعریف می کرد، در ابتدای انقلاب روسیه، و پیش از تشکیل "اتحاد جماهیر شوروی"، بسیاری از روس های سفید (و ارامنه ی ساکن نواحی نزدیک مرز)، به کشورهای همجوار، از جمله ایران کوچیدند (گریختند). این مهاجران، اگرچه مسیحی ارتدوکس بودند (کلیسای ارتودوکس رشت، تا همین اواخر "پیش از انقلاب" فعال بود)، از برخی نواحی هم مرز ایران (ارمنستان، گرجستان، آذربایجان، ترکمنستان و...) می آمدند، و اغلب در آذربایجان (تبریز و رضائیه "ارومیه") و شهرهای شمالی نظیر رشت و بندر پهلوی (انزلی) تا قزوین و تهران، ساکن شدند. البته پیش از ان هم، در دوران صفویه، برخی ارامنه که در دیار خود زندگی خوشی نداشتند، گویا توسط شاه عباس، از همان نواحی ارمنی نشین آناتولی و گرجستان و غیره، به ایران کوچانده شدند، که اغلب در محله ی "جلفا"ی اصفهان اسکان داده شده بودند. در دوران دبیرستان، و سپس تر در دانشکده، با چند تنی از فرزندان این ارامنه، و آسوری ها، هم کلاس بودم.
اقلیت ارامنه طی سال های متمادی اقامت در ایران، اثر انگشت فرهنگی خود را در تاریخ و فرهنگ ما گذاشتند و سنت هایشان؛ کم کم در ایران هم معمول شد؛ از جمله جشن های کریسمس و سال نوی مسیحی، که به راستی ایام شادمانی بود، مترادف با موسیقی و بزن و بکوب و عیش و نوش. خوردن کالباس، سوسیس، ژامبون و نوشیدن ودکا و مشروب نیز، یادگار فرهنگی ارامنه است، که پیش از همه جا در اصفهان و شهرهای شمالی متداول شد. و البته تخم مرغ رنگی "عید پاک" که به سفره های هفت سین ما راه یافت (عید پاک معمولن در ایام تعطیلات نوروز است). اما بیش از هرچیز، روش تربیتی شان بود که در فرهنگ ایران اثر گذاشت. صداقت و راستی و درستی و روابط آزاد خانوادگی شان که بین ایرانیان مسلمان، ضرب المثل شده بود. روابط بی آلایش زن و مرد، رقص (باله) سرود و موسیقی نیز از تاثیرات ارامنه بود. در اصفهان هر دختر یا پسری که در خانواده موسیقی فرا می گرفت (اغلب پیانو)، یک معلم ارمنی داشت. بسیاری از فرنگی ها را، از روی مدل ارامنه، "مادام" و "موسیو" صدا می کردند. چشم پزشک خانوادگی ما هم یک ارمنی روس بود؛ موسیو آنندیکف. مکانیکی و کارهای تکنیکی را نیز، ابتدا ارامنه به عهده داشتند. به یاد دارم که تقریبن در تمامی کارگاه های مکانیکی و تکنیکی پالایشگاه نفت آبادان، یکی دو تن ارمنی یا آسوری، اگر استاد و سرپرست کارگاه نبودند، وردستی و کمک استادی را بعهده داشتند. پدر و مادرهایی که می خواستند بچه ها را به رفتن به مسجد ترغیب کنند، مثالشان بچه های ارامنه بود که مرتب به کلیسا می رفتند. ما که دوستان ارمنی داشتیم، خوب می دانستیم که اینطور نیست. اما بنا بر اخلاق و تربیتی که به ما آموخته بودند، "احترام" به بزرگتر و "اطاعت" از والدین و...، شهامتی پیدا نمی کردیم تا دو دلیل عمده ی برای نرفتن به مسجد را، آشکارا بیان کنیم. یکی تفاوت کلیسا (که همیشه بوی خوش می داد، و مثلن ناچار نبودی کفش ها را هنگام ورود در بیاوری)، و مسجد (که بوی مشمئز کننده ی عرق تن و پا، و کرخلای مسجد و و و ) بود. مسئله ی دیگر این بود که ما از اتفاق، هیچ پدر و مادرارمنی را سراغ نداشتیم که بچه ها را به زور به کلیسا ببرند. اغلب بچه های ارمنی در ایام کریسمس و سال نو (که اتفاقن مرادف با امتحانات ثلث اول مدرسه بود) غیبتشان در مدرسه و سر کلاس، مجاز بود اما بنا بر تعریف خودشان، کلیسا را یک بار در سال، آن هم هنگام دعا و رقص و موسیقی صبح کریسمس، می دیدند.
بهررو، در میان آثار فرهنگی در بخش کسب و کار و پوشاک و خوراک و غیره که بانیان متداول شدنش در فرهنگ ایران، ارامنه بودند، یکی هم تهیه کالباس و سوسیس و ژامبون و انواع ترشی جات و غیره بود. در دوران جوانی ما، دو کارخانه ای که در کار تولید این مواد غذایی؛ کالباس و سوسیس و ژامبون، در ایران، صاحب نام بودند؛ اولی "آرزومان" بود، و دومی "میکاییلیان". در سال های دهه ی سی شمسی (دوران کودکی ما) "ساندویچ" خوری تازه باب شده بود. اوایل ساندویچ های سوسیس و کالباس بود. از آنجا که خشکه مقدسین، دست کم تظاهر می کردند که "لب نمی زنند"، ساندویچ فروشی ها برای رونق کار، به تهیه ی ساندویچ کتلت و سالاد اولیویه و مغز و تخم مرغ و کوکو سبزی و اینها روی آوردند، همین قدر که مشتری را به مغازه بکشانند. آقای آندره می گفت در همان بدو ورود به تهران (به احتمالی در ایام جنگ اول جهانی)، مغازه ی "آندره" را باز کرده و... اوایل اعیان و بازاری ها عارشان می شده به ساندویچ فروشی بیایند، همان طور که پیش از این غذا خوردن در رستوران را هم کار "بی بته"ها می دانستند (یعنی آنهایی که در خانه صاحب زن و فرزند و مادر و خانواده نبودند) بر مبنای خاطرات آندره، ساندویچ فروشی آندره باید اولین، یا دست کم یکی از اولین کالباس فروشی های تهران و ایران بوده باشد.
سر چهارراه پهلوی، درابتدای خیابان شاهرضا، یکی دو دهنه مغازه که به طرف "کالج" می رفتی، کفاش معروفی بود به نام "گلچین"، که مشتری هایش، به قول امروزی ها "سله بریتی" بودند. بازیگر و خواننده و وزیر و وکیل، یکی از افتخاراتشان این بود که کفششان را به "گلچین" سفارش می دادند. گلچین اندازه ی پای مشتری های معروفش را در دفتری ثبت کرده بود. خانم یا آقای "سله بریتی" می توانست تلفنی یک جفت کفش ورنی، یا پوست یا چرم اصل اعلا یا .... سفارش بدهد و یکی دو هفته بعد، نوکری، شوفری، کسی را بفرستد تا کفش آماده را دریافت کند. اگر پس از پوشیدن، طبق سلیقه ی خانم یا آقا بود، که چکی برای "گلچین" می فرستاد. در غیر این صورت جر می زد، به بهانه ای دبه می آمد، و کفش مورد نظر را پس می داد. این کفش های پس داده شده، با نام "سله بریتی" مورد نظر، در قفسه ی کفاشی گلچین (که مغازه ی جمع و جوری بود)، می ماند، تا روزی که به پای یک مشتری "حسرت به دل" بخورد، و با افتخار، آن را بخرد، و همه جا پز بدهد که؛ این کفش فلانی ست! آن وقت ها یک جفت کفش عادی گلچین، حدود هفتصد تومان بود، و بالاترین حقوق دریافتی یک کارمند یا معلم، نهایتن به سیصد تومان می رسید. گلچین مجله های مد روز اروپا و آمریکا را هم داشت، و اگر مشتری شخصن به مغازه رجوع می کرد، فرصت می یافت تا از روی مجلات، مدل مورد علاقه اش را سفارش بدهد.
چند قدمی بالاتر از گلچین، بطرف چهارراه کالج که می رفتی، میان چند پارچه فروشی بزرگ، و صاحب نام، یک خیاط مشهور هم بود؛ "دوزندگی درگاهی"! "درگاهی" هم مانند "گلچین" مشتری های "سله بریتی" داشت. برای یک کت و شلوار، همراه با جلیقه، دومتر و سه چارک (245 سانتی متر) پارچه طلب می کرد، و چهارصد تومان هم دستمزد، تا دو سه هفته بعد کت و شلوار را آماده کند. برخی لباس ها که حکم "فوری" داشتند، دو روزه آماده می شدند. البته باید "سله بریتی" باشی و مشتری دائمی آقای "درگاهی" (که مردی باریک و استخوانی بود)! و اضافه مزد هم پرداخت می کردی، با انعام برای شاگردها! (افاده ها طبق طبق، سگا به دورش وقو وق). ایام ازدواج های درباری، تاج گذاری، جشن های دو هزار و پانصد ساله و غیره و غیره، ایام شوربازار مغازه هایی نظیر درگاهی و گلچین بود. آقای درگاهی دو شاگرد "ردیف دوز" و "پس دوز" اضافی هم استخدام می کرد. این متخصصین حرفه ای در مواقع معمولی برای فروشگاه های زنجیره ای مثل کورش، یا فروشگاه "جنرال مد" (در خیابان "برلن"، ادامه ی کوچه ی رفاهی) و "پیرایش" (لاله زار پایین) و... یا کت و شلواری های ارزان تر نظیر دستفروشی های پاساژ القانیان و دور و بر اسلامبول، منوچهری، لاله زار و غیره، کار می کردند..
جعفر شهری
Published on January 26, 2019 02:11
December 27, 2018
بر ما چه رفته است؟
روزگار کودکی در آغوش رویا طی می شود. همین که اما از هفده هژده سالگی گذشتی، جوانی از راه می رسد و جهان آرمان بغل می گشاید؛ در جهان آرمان پیوسته می خواهی بزرگ شوی و دنیا و زندگی را دگرگون کنی؛ "جهان را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم"! سی سالگی اما با شتاب از راه می رسد و دنیاهای "رویا" و "آرمان" رنگ می بازند. ناگهان در می یابی نه تنها سقفی نشکافته ای و "طرحی نو" در نیانداخته ای، زندگی را دگرگون نکرده ای که زندگی تو را دگرگون کرده است. در فرصت های جوانی که سخت سرگرم ساختن فردا بودیم، "فردا" آمده و رفته و "دیروز" شده، و ما هم چنان سرگرم فردا مانده بوده ایم. در این ایام از دست رفته "رویا" و "آرمان" نیز، رنگ باخته اند، و به دروازه های شهر تلخ واقع گرایی رسیده ایم. از اینجا به بعد، تنها کودکان پنجاه شصت ساله در جهان واقعیت ها هم چنان به رویا و آرمانشهر دل بسته اند؛ این مجموعه ی زندگی باختگان! زمانی که رنگین کمان زندگی خاکستری شده، هم چنان در هپروت ایام کودکی سیر می کنند. حال آن که در جهان واقعیت، باید "چشم ها را شست"، پاها را روی زمین سخت و سرد، استوار کرد، و "جور دیگر باید دید"!
بیست و شش هفت سال پیش، وقتی در انتهای یک بهار آرمانی، بهشت به گل نشسته را پشت سر گذاشتم و به آن سوی مرز پر کشیدم، یک روز تمام را در اتاقکی مخروبه در اندیشه ی جزیره ای گذراندم که پشت سر جا مانده بود، با مردمانی که هنوز هم از سر سیری، گرم رویا و آرمان، فریاد می کشیدند، و به رهایی از بند و چنگ دژخیمی می اندیشیدند، که دیگر نبود، و آنها، کتک خورده و مبهوت، در بند دژخیمی تازه از راه رسیده، می خواندند؛ "دیو چو بیرون رود، فرشته در آید"! "دیو"ی رفته بود تا به تاریخ بپیوندد، و مانده بود تا "فرشته"ای به در آید! همه اما به پلنگانی خفته در بیشه می مانستند که پشت لب های بسته شان دندان ها را بهم می ساییدند، در کمین لحظه ای، لحظه هایی، مناسب برای پریدن و دریدن؛ و میوه ی مبارزه ای که با تمام احساس در آن درگیر شده بودند، نارسیده بر شاخه مانده بود!
امروز اما، در انتهای تابستانی داغ، آنچه پشت سر گذاشته ام، بسی متفاوت بنظر می آید. آن پلنگان در خواب رهایی، به گرگانی "وامانده" تبدیل شده اند، در گوشه گوشه های قفس، زیر بار سنگین زندگی، که چون "آل" روی سینه هاشان افتاده؛ خو کرده با کراهت زخم، و گاه، بی تفاوت به آنچه در بالای سرشان می گذرد. از آن پلنگان، گرگانی گرسنه بر جای مانده که گویی در انتظار افتادن همراهی، ثانیه می شمارند تا زحمت دریدن را پس انداز کنند. همه خشمگین اما بی حوصله، سنگین و بی عطوفت اند! بنظر نمی رسد جایی خرده شوقی و عشقی مانده باشد؛ همه می روند، می آیند، پرخاشجو، از سر نامهربانی، و بی "عشق"! انگیزه ای نیست مگر "ماندن" بهر قیمتی؛ "ماندگانی" نه "زندگانی"! شادی هست، کهگاه، اینجا و آنجا و به زور دگنک، و خرده چیزهای دیگری هم، "مهر" اما نیست مگر به "حرف"، فراوان بر زبان، اما بی پشتوانه! و بی معنا؛ مهر به "خاک"، به "مردم" و ... تعارف و مجامله، قلبی ست به عمق سه چهار سانتی متر! که نارسیده به قلب خون افشان، رنگ می بازد. همه "هست"اند، چون باید باشند. عشقی نمانده اما، حتی به کار. کار به سرانجامی می رسد چون باید درآمدی باشد تا "ماندگانی" کش بیاید، تا یکجا، روشن نیست کجا؟ و درآمد موجود، حتی اگر بهنگام پرداخت شود، کفاف این ماندگانی را نمی دهد و... مشقت بسیار، خستگی و دلتنگی و نارضایتی، به بیزاری و نفرت رسیده. صبح می روند، چون باید بروند، همان طور که نفس می کشند، از روی عادت، غذا می خورند، چون باید خورد، می خندند، چون باید خندید، و عشق می ورزند، چه بگویم؛ تن به تن هم می مالند، چون تنها هستند، انگیزه ای باید باشد تا این یکنواختی و بیزاری مضمحل کننده را دور بزنند. کودکان چهل پنجاه ساله، که هم چنان رویا می بافند، و کنار سفره هایی خالی، پر از کاسه هایی بی آب، در رویای آرمانشهرند. بر مزار آن "عزیز سال ها از دست رفته" هم چنان بر سر می کوبند که سرزمین "دارد" از دست می رود!..
من اما دیری ست، وابستگی های قبیله ای از تنم ریخته، دانسته و روشن، به آن محله تعلق ویژه ای ندارم، آنجا هم مثل همه جای جهان. در این ربع قرنی که بر جسم و جان من رفته، جهانم صدها برابر کش آمده، گشاده تر از آن مرزهای قراردادی، و در آن جزیره، نسلی، نسل هایی از پی هم آمده اند که حرف هایی از لونی دیگر می زنند، از آرزوهایی سخن می گویند که از نگاه من با واقعیت زندگی فرسنگ ها فاصله دارد. و من، بسی دور از آن مرزها، نشسته ام به تورق آلبومی تا برای نوه هایم بگویم؛ "من اینجا بودم"، جایی که پادشاهان، نشسته بر تخت، فرمان قلع و قمع می دادند! "من اینجا بودم"! جایی که خدایانی نامهربان فرمانروایی می کردند، "من اینجا بودم"، جایی که همه ی تاریخش سختی معیشت و زندگی بر دوش مردمان معمولی و ساده سنگینی می کرده؛ "من اینجا بودم"! جایی که در هر گوشه اش، قدرت و آیین، دست در دست هم، حلقه بر گلوی مردمان، سرگرم چپاول و چلاندن و چزاندن اند و... همه جای تاریخ آن بوم و بر، نه خدا و نه حاکم، هرگز، حتی به ترحم، کمترین اعتنایی به رنج و شکنجه ی مردمان نداشته اند. و اگر یکی از بچه ها، غافل از گذشته و حال، بیرون از تصویر و تاریخ، از پدر بزرگ بپرسد؛ آن سنگواره، تجسم چیست؟ زبانم به لکنت می افتد؛ کله ی گرگ؟ سر شیر؟ که چی بشود؟ هیچ، از این چیزها همه جا بوده و هست! چرا شیر؟ اوه، عزیزم! باید از خودشان بپرسی. از موش هایی در پوست شیر، که با میومیوی گربه ای به خود می لرزند، اما هم چنان به غلو و بلوف، در پوست شیر مانده اند. کاری که همیشه ی تاریخ کرده ایم، و... از این گونه پاسخ ها که هر پدربزرگی برای نواده هایش دارد. چه بایدم گفت؟ آنجا همه عادت کرده اند که با هرچیز، با کار نداشته، با زندگی نبوده، با روزهایی نابسامان که غمگین و تهی به شام می رسند، با عشقی ناتمام، و با سعادتی آرمانی عکس بگیرند، و البومی تهیه کنند، سرشار از "رویا"، برای شب اول قبر، برای جهانی دیگر، برای "آرمانشهر"ی آن سوی باد و برهوت؛ دفترچه ای از ماندگی؛ مجموعه ای از اطاعت و بندگی برای رستگاری در جهانی دیگر، جهانی "نابوده"، "آرمانشهری" در آن سوی "رویا"، تا تسکینی باشد برای شکنجه های زنده ماندنشان (ماندگی هاشان) در "واقعیت" این جهانی! زندگی کردن برای مردن. جایی که مردمان قرمه سبزی می خورند، نه بدان خاطر که قرمه سبزی "دوست" دارند، بل بدان خاطر که قیمه ی دیروزی مزه ای نداشته... "عادت می کنیم"! "خواهی نشوی رسوا، همرنگ جماعت شو"!
بعد از ساعتی که ساکت، توده های ابر را زیر پایمان تماشا می کنم، از خود می پرسم. بر ما چه رفته است؟ وقتی سر هر گذر یک "عبور ممنوع" کاشته اند؛ موسیقی ممنوع، رقص ممنوع، زن ممنوع، عشق ممنوع، لذت ممنوع، زندگی ممنوع و... شوق و ذوقت آنقدر در یخدان زمان می ماند تا رنگ و بو و خاصیتش از دست برود، و "عادت می کنیم"... در دنیای کوتوله ها، جایی که قدرت، بر حراست از محرومیت مردمان استوار باشد، و پاداش، به میزان اطاعت پرداخت شود، انسان خوار و خفیف و مجیزگو می شود. تا کم سوادی تاریخ ندان، در شولای "استاد تاریخ"، ترهاتی بپراکند تحت عنوان "ما، چگونه ما شدیم"، که در اصل "من، چگونه من شدم" است! "عادت می کنیم". "از درد لاعلاجی، به گربه میگیم خانوم باجی"!
در تراژدی "آنتیگونه" (دختر اودیپ)، کرئون (دایی آنتیگونه) حاکم شهر و حافظ نظام است. عواطف طبیعی انسان زیر سلطه ی قدرت، خمیر می شوند. آنتیگونه اما تن به اطاعت از زور نمی سپارد، سهل است، آن را به رسمیت نمی شناسد چرا که مقابل خواست انسانی او قد علم کرده است. او عزادار پدر و برادری ست که به "تقدیر" (عادت به ماندگی) جان باخته اند. آنتیگونه یک استثناء است، کنار قاعده ای چون "ایسمنه" (خواهرش)؛ ایسمنه چون توان مقاومت ندارد تا همچون آنتیگونه علیه نظام و قانون غیر انسانی اش بایستد، تن به "قدرت" و "اطاعت" می سپارد، ماندنی به بهای مجیزگویی؛ تظاهر، دروغ، و...."مقاومت" در ناخودآگاه اکثریت خاموشان، تلمبار شده و هم از این رو، کناری ایستاده اند و برای آنتیگونه ی یاغی، هورا می کشند، همین! انتقام و نارضایتی مانده، که به شکلی زشت و بویناک، متورم شده است، چرا که هیچ انسانی برای همیشه با بی حرمتی خو نمی گیرد. مقصر نیستیم چون اختیار دیگری برایمان نمانده!
سرشار از لذت خواندن داستانی کوتاه از "لیدیا کابررا"، نویسنده ی طناز قرن گذشته ی کوبا، در بالش فروتر می روم تا به شهر خواب برسم. صدای "گرپ، گرپ" گوش آزاری اما به پرسه ای گم و گور، در کوچه های خواب، می کشاندم، بی آن که به مقصد برسم. بنظر می رسد پشت این دیوار، کسی را شکنجه می کنند. خواب که از دست می رود، بر می خیزم! به یاد یادداشتی می افتم که صبح، روی تابلوی ورودی دیده بودم؛ "جشن تولد"، و معذرتی پیشاپیش از ساکنین ساختمان، بخاطر سر و صدای میهمانان و موزیک! از آنچه بر این تکه کاغذ هشدار دهنده، "موزیک" نامیده اند، تنها "گرپ گرپ"اش به من می رسد. اگر چیزی نخوانم، تمام فکرهای زشت عالم به سرم هجوم می آورند. سراغ همان سه چهار نفری می روم که در شب های هول و بیدارخوابی، همدمم بوده اند، تا مگر پلک هایم سنگین شود. شازده ایرج میرزا، خواجه عبید، شیخ شیراز و... عبید را بر می دارم؛
"بزرگی زنی بد شکل و مستوره داشت، به طلاق از او خلاصی یافت و قحبه ی جمیله ای در نکاح آورد. خاتون چنان که عادت باشد، صلای عام در داد! او را منع کردند که زنی مستوره بگذاشتی و فاحشه اختیار کردی؟ آن بزرگ، از کمال حمل و وقار فرمود که؛ عقل ناقص شما به سر این حکمت نرسد. پیش از این گه می خوردم به تنها، این زمان حلوا می خورم با هزار آدمی"! عبید هم در هیابانگ "گرپ گرپ" همسایه، یاری ام نمی کند. می نشینم به تماشای "دره ی زابریسکی"؛ دیداری تازه از دو آرمانخواه دهه ی شصت، که در گودترین دره ی سرزمینی، عریان، در جستجوی بهشت موعود خویش اند! و آن خاطره ی ایام جوانی! شبی که پدرت رفته بود سفر، و می توانستی تا هر جای شب با من بمانی. شب را با بستنی "چمن زار" شروع کردیم! در پوست نمی گنجیدم که امشب "مایکل آنجلو آنتونیونی" را به یک دختر تهرانی معرفی می کنم! و بعد! آن دانشجوی شهرستانی را به یاد می آوری که در پیراهنی آستین کوتاه،، در خنکای تراس "هتل دربند"، دختر شیطانی را که لباسی بندی بر تن داشت، میان بازوان می فشرد و عرق ریزان ترانه ای را که با آن می جنبیدیم، همراه خواننده زمزمه می کرد؟ "بی جیز"؟
من یک شوخی را شروع کردم،
که جهان را به گریستن واداشت
اما درنیافتم آن شوخی قصه ی خودم بود، آه، نه!
(به دنیا آمدم) گریه کردم،
که تمامی جهان را به خنده واداشت.
تنها من بودم که نمی دانستم آن شوخی در باره ی خودم بود.
....
تا آن که بالاخره مردم
که همه ی جهان را به زندگی واداشت.
کاش می دانستم آن شوخی درباره ی خودم بود.
دنیا بکلی عوض شده، پری خانم. حالا این جور ترانه ها را باید یواشکی در خلوت شنید، و از دیدن این فیلم ها، با کسی حرفی نزد!… از "موزیک"، تنها "گرپ گرپ"ی بر جای مانده، و اینجا یک شنبه ها در سکوت و اندوه جمعه های ما غرق می شوند. آنجا، نان ها سر سفره ها از سیاست، کپک زده، در و دیوار با پارچه های سبز و سیاه و عکس های کریه پوشیده اند... مردمان اما دوست دارند رویشان را بگردانند تا ندانند "آن شوخی" درباره ی خودشان بوده... جایی هم به یاد این جمله ی تلخ و گزنده ی "ساراماگو" می افتم؛ "وقتی به دنیا می آییم، قراردادی را برای زندگی کردن امضاء می کنیم. ولی سال ها بعد، پیش می آید از خود بپرسیم؛ این قرارداد را چه کسی جای من امضاء کرده"؟ نوستالژی های تاریخی، حکایت از زندگی تراژیک امروزمان دارد، برای غلبه بر درد و رنجی که می کشیم، میلمان می کشد گذشته ی سوگمندمان را رنگ آمیزی کنیم، بیاراییم تا تسکین آلام امروزمان باشد؛ شناسنامه ی "المثنی"! با تزیین دوران شیرین و طلایی گذشته، که نه شیرین بود، و نه طلایی. "قدر عافیت آن کس داند که به مصیبتی گرفتار آید". کدام عافیت، کدام مصیبت؟
از "ایرج میرزا" روایت می کنند (نمی دانم کجا چنین گفته، چون خود ندیده و نخوانده ام)؛ اینها (آخوندها) محل قبر حسن و فاطمه را نمی دانند، (و برای مرگ هرکدامشان، ده ها روایت جعل کرده اند)، اما از گفتگوی اسب شمر با اسب حر خبر دارند، کلمه به کلمه، یا گوشه های جهنم و بهشت را چنان با جزئیات گزارش می دهند که انگاری نهار را با جبرئیل خورده اند، یا (این که علی در تنهایی در چاه، چه فریاد می زده؟! یا شب زفاف در رختخواب علی و فاطمه چه گذشته، و ....)، از گفتگوی اسماعیل و گوسفند و ابراهیم و خدا چنان تعریف می کنند که انگار در آن مسلخ پنهان بوده اند (با ابراهیم و اسماعیل، سلفی گرفته اند. و سیصد و اندی سال پس از علی، اظهاراتش را کلمه به کلمه، از حافظه ی کامپیوترش بیرون کشیده اند و "نهج البلاغه" تدوین کرده اند... یا روایت تولد علی در کعبه ای که آن هنگام بتخانه ای بیش نبوده! و و و ). از ویژگی های جهان رویا و آرمان، یکی هم این که می خواهیم سریع و در یک جمله، همه چیز را بسته بندی شده دریافت کنیم.
یک شنبه 5 شهریور 1385
بعدالتحریر؛ (دیماه 1397)
با احترام به عزیزانی که این روزها پرسش های مشابهی دارند، این یادداشت کهنه ی ده دوازده ساله را تقدیم حضورشان می کنم تا گفته باشم اگر جایی هم به زعم آنان از "سیاست" گفته ام، غرضم بیشتر، پرداختن به بعد تاریخی، جامعه شناختی و انسان شناختی اش بوده، نه خودش، که هیچگاه خوش آیندم نبوده است. امیدوارم این نوشته پاسخ درخوری باشد به پرسش های صمیمانه ی شما؛ "به کجا می رویم"، و "چه خواهد شد"، و.... تا به تکرار گفته باشم؛ من در دوران آرمان گرایی خود، آن جزیره را پشت سر گذاشته ام و اینک، بسی بیش از نیمی از عمر را، تمامی واقع گرایی ام را در ساز و کارهایی دیگر، میان مردمانی دیگر، و فرهنگ هایی متفاوت زیسته ام. نمی خواهم و نمی توانم برای آنجایی ها نسخه بپیچم که "صلاح مملکت خویش، خسروان دانند". امروز من با عقایدی دیگر به شام می رسد. نه گمانم تمامی دسته کلیدم، قفلی از آن سامان را بگشاید. نه در روزگار "رویا" و نه در ایام "آرمان خواهی" هم هرگز وعده ای به خراب آبادی نداده ام. تنها می توانم بگویم باید خواند و خواند و خواند و تفحص کرد و پژوهید و به "اطلاعات گوگلی" بسنده نکرد. نمی فهمم چرا باید آمریکا و اسراییل را بخاطر نابسامانی ها و نارسایی هامان، نفرین کنیم؟ (و این روزها "حجاز" را، و نخوانیم که حجاز را قرن ها پیش، خود به اختیار برگزیدیم تا فریب همیشه ی تاریخ ما باقی بماند)، "من نبودم دستم بود، تقصیر آستینم بود"، تصور می کنم ما باید بند شلوار خودمان را بچسبیم که وسط گذر از پایمان نیافتد. "بیرون نیامدن فاطی از بی تنبانی ست". آنچه این روزها درباره ی آن جزیره می خوانم، و می شنوم، اغلب آرزوهای نویسنده یا گوینده است در پوششی "رویایی" و "آرمانی"، انگاری که بگوییم هرکس شله زرد بپزد، آشپز است! (بی آن که گفته باشیم "چون من شله زرد دوست می دارم"). قاسم تعریف می کند که معلمی پرسید اگر کسی در کلاس بگوزد، چه باید کرد؟ شاگردان گفتند نه تنها از کلاس، که از مدرسه باید اخراج شود. پرسید خوب، اگر حاضران همه کر و لال و کور باشند چه؟ همان که شیخ اجل گفته؛ "آینه داری در محلت کوران، و آوازخوانی در محلت کران"! گفتم قاسم جان، در همان وانفسای کوری و کری هم لابد کسانی را میان جماعت "می کارند" تا ناگهان فریاد بزنند؛ گوز هم نعمت خداست، و صاحب گوز را باید تقدیس و تکریم کرد! آمریکا، مرگ به نیرنگ تو...
José Saramago
Obeyd Zakani
Iraj Mirzaایرج میرزا
Saadi
بیست و شش هفت سال پیش، وقتی در انتهای یک بهار آرمانی، بهشت به گل نشسته را پشت سر گذاشتم و به آن سوی مرز پر کشیدم، یک روز تمام را در اتاقکی مخروبه در اندیشه ی جزیره ای گذراندم که پشت سر جا مانده بود، با مردمانی که هنوز هم از سر سیری، گرم رویا و آرمان، فریاد می کشیدند، و به رهایی از بند و چنگ دژخیمی می اندیشیدند، که دیگر نبود، و آنها، کتک خورده و مبهوت، در بند دژخیمی تازه از راه رسیده، می خواندند؛ "دیو چو بیرون رود، فرشته در آید"! "دیو"ی رفته بود تا به تاریخ بپیوندد، و مانده بود تا "فرشته"ای به در آید! همه اما به پلنگانی خفته در بیشه می مانستند که پشت لب های بسته شان دندان ها را بهم می ساییدند، در کمین لحظه ای، لحظه هایی، مناسب برای پریدن و دریدن؛ و میوه ی مبارزه ای که با تمام احساس در آن درگیر شده بودند، نارسیده بر شاخه مانده بود!
امروز اما، در انتهای تابستانی داغ، آنچه پشت سر گذاشته ام، بسی متفاوت بنظر می آید. آن پلنگان در خواب رهایی، به گرگانی "وامانده" تبدیل شده اند، در گوشه گوشه های قفس، زیر بار سنگین زندگی، که چون "آل" روی سینه هاشان افتاده؛ خو کرده با کراهت زخم، و گاه، بی تفاوت به آنچه در بالای سرشان می گذرد. از آن پلنگان، گرگانی گرسنه بر جای مانده که گویی در انتظار افتادن همراهی، ثانیه می شمارند تا زحمت دریدن را پس انداز کنند. همه خشمگین اما بی حوصله، سنگین و بی عطوفت اند! بنظر نمی رسد جایی خرده شوقی و عشقی مانده باشد؛ همه می روند، می آیند، پرخاشجو، از سر نامهربانی، و بی "عشق"! انگیزه ای نیست مگر "ماندن" بهر قیمتی؛ "ماندگانی" نه "زندگانی"! شادی هست، کهگاه، اینجا و آنجا و به زور دگنک، و خرده چیزهای دیگری هم، "مهر" اما نیست مگر به "حرف"، فراوان بر زبان، اما بی پشتوانه! و بی معنا؛ مهر به "خاک"، به "مردم" و ... تعارف و مجامله، قلبی ست به عمق سه چهار سانتی متر! که نارسیده به قلب خون افشان، رنگ می بازد. همه "هست"اند، چون باید باشند. عشقی نمانده اما، حتی به کار. کار به سرانجامی می رسد چون باید درآمدی باشد تا "ماندگانی" کش بیاید، تا یکجا، روشن نیست کجا؟ و درآمد موجود، حتی اگر بهنگام پرداخت شود، کفاف این ماندگانی را نمی دهد و... مشقت بسیار، خستگی و دلتنگی و نارضایتی، به بیزاری و نفرت رسیده. صبح می روند، چون باید بروند، همان طور که نفس می کشند، از روی عادت، غذا می خورند، چون باید خورد، می خندند، چون باید خندید، و عشق می ورزند، چه بگویم؛ تن به تن هم می مالند، چون تنها هستند، انگیزه ای باید باشد تا این یکنواختی و بیزاری مضمحل کننده را دور بزنند. کودکان چهل پنجاه ساله، که هم چنان رویا می بافند، و کنار سفره هایی خالی، پر از کاسه هایی بی آب، در رویای آرمانشهرند. بر مزار آن "عزیز سال ها از دست رفته" هم چنان بر سر می کوبند که سرزمین "دارد" از دست می رود!..
من اما دیری ست، وابستگی های قبیله ای از تنم ریخته، دانسته و روشن، به آن محله تعلق ویژه ای ندارم، آنجا هم مثل همه جای جهان. در این ربع قرنی که بر جسم و جان من رفته، جهانم صدها برابر کش آمده، گشاده تر از آن مرزهای قراردادی، و در آن جزیره، نسلی، نسل هایی از پی هم آمده اند که حرف هایی از لونی دیگر می زنند، از آرزوهایی سخن می گویند که از نگاه من با واقعیت زندگی فرسنگ ها فاصله دارد. و من، بسی دور از آن مرزها، نشسته ام به تورق آلبومی تا برای نوه هایم بگویم؛ "من اینجا بودم"، جایی که پادشاهان، نشسته بر تخت، فرمان قلع و قمع می دادند! "من اینجا بودم"! جایی که خدایانی نامهربان فرمانروایی می کردند، "من اینجا بودم"، جایی که همه ی تاریخش سختی معیشت و زندگی بر دوش مردمان معمولی و ساده سنگینی می کرده؛ "من اینجا بودم"! جایی که در هر گوشه اش، قدرت و آیین، دست در دست هم، حلقه بر گلوی مردمان، سرگرم چپاول و چلاندن و چزاندن اند و... همه جای تاریخ آن بوم و بر، نه خدا و نه حاکم، هرگز، حتی به ترحم، کمترین اعتنایی به رنج و شکنجه ی مردمان نداشته اند. و اگر یکی از بچه ها، غافل از گذشته و حال، بیرون از تصویر و تاریخ، از پدر بزرگ بپرسد؛ آن سنگواره، تجسم چیست؟ زبانم به لکنت می افتد؛ کله ی گرگ؟ سر شیر؟ که چی بشود؟ هیچ، از این چیزها همه جا بوده و هست! چرا شیر؟ اوه، عزیزم! باید از خودشان بپرسی. از موش هایی در پوست شیر، که با میومیوی گربه ای به خود می لرزند، اما هم چنان به غلو و بلوف، در پوست شیر مانده اند. کاری که همیشه ی تاریخ کرده ایم، و... از این گونه پاسخ ها که هر پدربزرگی برای نواده هایش دارد. چه بایدم گفت؟ آنجا همه عادت کرده اند که با هرچیز، با کار نداشته، با زندگی نبوده، با روزهایی نابسامان که غمگین و تهی به شام می رسند، با عشقی ناتمام، و با سعادتی آرمانی عکس بگیرند، و البومی تهیه کنند، سرشار از "رویا"، برای شب اول قبر، برای جهانی دیگر، برای "آرمانشهر"ی آن سوی باد و برهوت؛ دفترچه ای از ماندگی؛ مجموعه ای از اطاعت و بندگی برای رستگاری در جهانی دیگر، جهانی "نابوده"، "آرمانشهری" در آن سوی "رویا"، تا تسکینی باشد برای شکنجه های زنده ماندنشان (ماندگی هاشان) در "واقعیت" این جهانی! زندگی کردن برای مردن. جایی که مردمان قرمه سبزی می خورند، نه بدان خاطر که قرمه سبزی "دوست" دارند، بل بدان خاطر که قیمه ی دیروزی مزه ای نداشته... "عادت می کنیم"! "خواهی نشوی رسوا، همرنگ جماعت شو"!
بعد از ساعتی که ساکت، توده های ابر را زیر پایمان تماشا می کنم، از خود می پرسم. بر ما چه رفته است؟ وقتی سر هر گذر یک "عبور ممنوع" کاشته اند؛ موسیقی ممنوع، رقص ممنوع، زن ممنوع، عشق ممنوع، لذت ممنوع، زندگی ممنوع و... شوق و ذوقت آنقدر در یخدان زمان می ماند تا رنگ و بو و خاصیتش از دست برود، و "عادت می کنیم"... در دنیای کوتوله ها، جایی که قدرت، بر حراست از محرومیت مردمان استوار باشد، و پاداش، به میزان اطاعت پرداخت شود، انسان خوار و خفیف و مجیزگو می شود. تا کم سوادی تاریخ ندان، در شولای "استاد تاریخ"، ترهاتی بپراکند تحت عنوان "ما، چگونه ما شدیم"، که در اصل "من، چگونه من شدم" است! "عادت می کنیم". "از درد لاعلاجی، به گربه میگیم خانوم باجی"!
در تراژدی "آنتیگونه" (دختر اودیپ)، کرئون (دایی آنتیگونه) حاکم شهر و حافظ نظام است. عواطف طبیعی انسان زیر سلطه ی قدرت، خمیر می شوند. آنتیگونه اما تن به اطاعت از زور نمی سپارد، سهل است، آن را به رسمیت نمی شناسد چرا که مقابل خواست انسانی او قد علم کرده است. او عزادار پدر و برادری ست که به "تقدیر" (عادت به ماندگی) جان باخته اند. آنتیگونه یک استثناء است، کنار قاعده ای چون "ایسمنه" (خواهرش)؛ ایسمنه چون توان مقاومت ندارد تا همچون آنتیگونه علیه نظام و قانون غیر انسانی اش بایستد، تن به "قدرت" و "اطاعت" می سپارد، ماندنی به بهای مجیزگویی؛ تظاهر، دروغ، و...."مقاومت" در ناخودآگاه اکثریت خاموشان، تلمبار شده و هم از این رو، کناری ایستاده اند و برای آنتیگونه ی یاغی، هورا می کشند، همین! انتقام و نارضایتی مانده، که به شکلی زشت و بویناک، متورم شده است، چرا که هیچ انسانی برای همیشه با بی حرمتی خو نمی گیرد. مقصر نیستیم چون اختیار دیگری برایمان نمانده!
سرشار از لذت خواندن داستانی کوتاه از "لیدیا کابررا"، نویسنده ی طناز قرن گذشته ی کوبا، در بالش فروتر می روم تا به شهر خواب برسم. صدای "گرپ، گرپ" گوش آزاری اما به پرسه ای گم و گور، در کوچه های خواب، می کشاندم، بی آن که به مقصد برسم. بنظر می رسد پشت این دیوار، کسی را شکنجه می کنند. خواب که از دست می رود، بر می خیزم! به یاد یادداشتی می افتم که صبح، روی تابلوی ورودی دیده بودم؛ "جشن تولد"، و معذرتی پیشاپیش از ساکنین ساختمان، بخاطر سر و صدای میهمانان و موزیک! از آنچه بر این تکه کاغذ هشدار دهنده، "موزیک" نامیده اند، تنها "گرپ گرپ"اش به من می رسد. اگر چیزی نخوانم، تمام فکرهای زشت عالم به سرم هجوم می آورند. سراغ همان سه چهار نفری می روم که در شب های هول و بیدارخوابی، همدمم بوده اند، تا مگر پلک هایم سنگین شود. شازده ایرج میرزا، خواجه عبید، شیخ شیراز و... عبید را بر می دارم؛
"بزرگی زنی بد شکل و مستوره داشت، به طلاق از او خلاصی یافت و قحبه ی جمیله ای در نکاح آورد. خاتون چنان که عادت باشد، صلای عام در داد! او را منع کردند که زنی مستوره بگذاشتی و فاحشه اختیار کردی؟ آن بزرگ، از کمال حمل و وقار فرمود که؛ عقل ناقص شما به سر این حکمت نرسد. پیش از این گه می خوردم به تنها، این زمان حلوا می خورم با هزار آدمی"! عبید هم در هیابانگ "گرپ گرپ" همسایه، یاری ام نمی کند. می نشینم به تماشای "دره ی زابریسکی"؛ دیداری تازه از دو آرمانخواه دهه ی شصت، که در گودترین دره ی سرزمینی، عریان، در جستجوی بهشت موعود خویش اند! و آن خاطره ی ایام جوانی! شبی که پدرت رفته بود سفر، و می توانستی تا هر جای شب با من بمانی. شب را با بستنی "چمن زار" شروع کردیم! در پوست نمی گنجیدم که امشب "مایکل آنجلو آنتونیونی" را به یک دختر تهرانی معرفی می کنم! و بعد! آن دانشجوی شهرستانی را به یاد می آوری که در پیراهنی آستین کوتاه،، در خنکای تراس "هتل دربند"، دختر شیطانی را که لباسی بندی بر تن داشت، میان بازوان می فشرد و عرق ریزان ترانه ای را که با آن می جنبیدیم، همراه خواننده زمزمه می کرد؟ "بی جیز"؟
من یک شوخی را شروع کردم،
که جهان را به گریستن واداشت
اما درنیافتم آن شوخی قصه ی خودم بود، آه، نه!
(به دنیا آمدم) گریه کردم،
که تمامی جهان را به خنده واداشت.
تنها من بودم که نمی دانستم آن شوخی در باره ی خودم بود.
....
تا آن که بالاخره مردم
که همه ی جهان را به زندگی واداشت.
کاش می دانستم آن شوخی درباره ی خودم بود.
دنیا بکلی عوض شده، پری خانم. حالا این جور ترانه ها را باید یواشکی در خلوت شنید، و از دیدن این فیلم ها، با کسی حرفی نزد!… از "موزیک"، تنها "گرپ گرپ"ی بر جای مانده، و اینجا یک شنبه ها در سکوت و اندوه جمعه های ما غرق می شوند. آنجا، نان ها سر سفره ها از سیاست، کپک زده، در و دیوار با پارچه های سبز و سیاه و عکس های کریه پوشیده اند... مردمان اما دوست دارند رویشان را بگردانند تا ندانند "آن شوخی" درباره ی خودشان بوده... جایی هم به یاد این جمله ی تلخ و گزنده ی "ساراماگو" می افتم؛ "وقتی به دنیا می آییم، قراردادی را برای زندگی کردن امضاء می کنیم. ولی سال ها بعد، پیش می آید از خود بپرسیم؛ این قرارداد را چه کسی جای من امضاء کرده"؟ نوستالژی های تاریخی، حکایت از زندگی تراژیک امروزمان دارد، برای غلبه بر درد و رنجی که می کشیم، میلمان می کشد گذشته ی سوگمندمان را رنگ آمیزی کنیم، بیاراییم تا تسکین آلام امروزمان باشد؛ شناسنامه ی "المثنی"! با تزیین دوران شیرین و طلایی گذشته، که نه شیرین بود، و نه طلایی. "قدر عافیت آن کس داند که به مصیبتی گرفتار آید". کدام عافیت، کدام مصیبت؟
از "ایرج میرزا" روایت می کنند (نمی دانم کجا چنین گفته، چون خود ندیده و نخوانده ام)؛ اینها (آخوندها) محل قبر حسن و فاطمه را نمی دانند، (و برای مرگ هرکدامشان، ده ها روایت جعل کرده اند)، اما از گفتگوی اسب شمر با اسب حر خبر دارند، کلمه به کلمه، یا گوشه های جهنم و بهشت را چنان با جزئیات گزارش می دهند که انگاری نهار را با جبرئیل خورده اند، یا (این که علی در تنهایی در چاه، چه فریاد می زده؟! یا شب زفاف در رختخواب علی و فاطمه چه گذشته، و ....)، از گفتگوی اسماعیل و گوسفند و ابراهیم و خدا چنان تعریف می کنند که انگار در آن مسلخ پنهان بوده اند (با ابراهیم و اسماعیل، سلفی گرفته اند. و سیصد و اندی سال پس از علی، اظهاراتش را کلمه به کلمه، از حافظه ی کامپیوترش بیرون کشیده اند و "نهج البلاغه" تدوین کرده اند... یا روایت تولد علی در کعبه ای که آن هنگام بتخانه ای بیش نبوده! و و و ). از ویژگی های جهان رویا و آرمان، یکی هم این که می خواهیم سریع و در یک جمله، همه چیز را بسته بندی شده دریافت کنیم.
یک شنبه 5 شهریور 1385
بعدالتحریر؛ (دیماه 1397)
با احترام به عزیزانی که این روزها پرسش های مشابهی دارند، این یادداشت کهنه ی ده دوازده ساله را تقدیم حضورشان می کنم تا گفته باشم اگر جایی هم به زعم آنان از "سیاست" گفته ام، غرضم بیشتر، پرداختن به بعد تاریخی، جامعه شناختی و انسان شناختی اش بوده، نه خودش، که هیچگاه خوش آیندم نبوده است. امیدوارم این نوشته پاسخ درخوری باشد به پرسش های صمیمانه ی شما؛ "به کجا می رویم"، و "چه خواهد شد"، و.... تا به تکرار گفته باشم؛ من در دوران آرمان گرایی خود، آن جزیره را پشت سر گذاشته ام و اینک، بسی بیش از نیمی از عمر را، تمامی واقع گرایی ام را در ساز و کارهایی دیگر، میان مردمانی دیگر، و فرهنگ هایی متفاوت زیسته ام. نمی خواهم و نمی توانم برای آنجایی ها نسخه بپیچم که "صلاح مملکت خویش، خسروان دانند". امروز من با عقایدی دیگر به شام می رسد. نه گمانم تمامی دسته کلیدم، قفلی از آن سامان را بگشاید. نه در روزگار "رویا" و نه در ایام "آرمان خواهی" هم هرگز وعده ای به خراب آبادی نداده ام. تنها می توانم بگویم باید خواند و خواند و خواند و تفحص کرد و پژوهید و به "اطلاعات گوگلی" بسنده نکرد. نمی فهمم چرا باید آمریکا و اسراییل را بخاطر نابسامانی ها و نارسایی هامان، نفرین کنیم؟ (و این روزها "حجاز" را، و نخوانیم که حجاز را قرن ها پیش، خود به اختیار برگزیدیم تا فریب همیشه ی تاریخ ما باقی بماند)، "من نبودم دستم بود، تقصیر آستینم بود"، تصور می کنم ما باید بند شلوار خودمان را بچسبیم که وسط گذر از پایمان نیافتد. "بیرون نیامدن فاطی از بی تنبانی ست". آنچه این روزها درباره ی آن جزیره می خوانم، و می شنوم، اغلب آرزوهای نویسنده یا گوینده است در پوششی "رویایی" و "آرمانی"، انگاری که بگوییم هرکس شله زرد بپزد، آشپز است! (بی آن که گفته باشیم "چون من شله زرد دوست می دارم"). قاسم تعریف می کند که معلمی پرسید اگر کسی در کلاس بگوزد، چه باید کرد؟ شاگردان گفتند نه تنها از کلاس، که از مدرسه باید اخراج شود. پرسید خوب، اگر حاضران همه کر و لال و کور باشند چه؟ همان که شیخ اجل گفته؛ "آینه داری در محلت کوران، و آوازخوانی در محلت کران"! گفتم قاسم جان، در همان وانفسای کوری و کری هم لابد کسانی را میان جماعت "می کارند" تا ناگهان فریاد بزنند؛ گوز هم نعمت خداست، و صاحب گوز را باید تقدیس و تکریم کرد! آمریکا، مرگ به نیرنگ تو...
José Saramago
Obeyd Zakani
Iraj Mirzaایرج میرزا
Saadi
Published on December 27, 2018 01:36
November 19, 2018
ملاقات با مرگ
هفته ی گذشته، تمامی وقت و حوصله ام صرف "مرگ" شد. این سال ها گهگاه، از نزدیک، و رو در رو، و از سر اتفاق، با هم گپی زده ایم. هفته ی گذشته اما نزدیک تر شده بودیم. انتظارش را هم داشتم، اگرچه کمی گرفتار بنظر می رسید! دور و اطرافم می پلکید اما حال و حواسش با من نبود.
اولین دیدارمان سال ها پیش، در مرکز تلفن "دهلی نو"، بود. سیمین خبر مرگ "بهرام صادقی" را داد. تمام روز پیاده گِردِ شهر گشتم. انگاری چند باره تنها شده باشم، و سخت غربت زده. گاه می دیدمش زیر سایه ی درختی یا سرِ پلکان معبدی، معقول نشسته. یک روز هم در بازار "چَندی چوک"* یک ماهی "تَندوری"* را همراه یک "چاپاتی"*، با وَلع در دهانش فرو می کرد. ماهی فروش صَرعی مفلوک را، با آن لبخند معصومانه اش می شناختم. کنار بازار، پای بساطش، پیش چشم همه، به دنبال تنش های تند َصرع، صورتحساب عمر کوتاهش را امضاء کرد و رفت!
سال بعد، روزی که از کشمیر به دهلی نو بازگشتم، خبرش را از پاریس دادند! مهمان "ساعدی" بوده بود. تمام روز گوشه ی پارکی نشستم، "الفبا"* خواندم و با دلخوری تلاش می کردم نگاهم به نیمکتی بیست متر آن طرف تر نیافتد. از زیر چشم اما می دیدمش مثل یک جوکی، چهار زانو نشسته و مراقب من است! خبر "ساره خاتون" که رسید، دیگر آن "واهمه های بی نام و نشان"* در من نمانده بود. تمام روز در "قلعه ی سرخ"*، میان باغ و کنار خرزهره های بلند نشستم و هم چنان که "ساره" را می نوشتم، "پرتره"اش را، همان طور که روی چمن تن به آفتاب داده بود، کشیدم!
سال پیش، در خاکسپاری "کیهان"* دیدمش. بی اعتنا به خاک اطراف قبر، که روی کفش های ورنی تمیزش ریخته بود، مثل کبوده ای قائم و بلند، کنارم ایستاده بود. با این که نزدیک تر از همیشه بود، حضورش اما دیگر آن نگرانی ده، چارده سال پیش را در من بر نمی انگیخت. چشم های درشت کهربایی رنگ در بالا و طرفین یک بینی تیغی کشیده، زیر یک پیشانی بلند، با ابروان فلفل نمکی نسبتن پرپشت، روی گونه ای استخوانی، وقار خاصی به او می داد. جذاب و تو دل بروست، نه؟ کت و شلوار سورمه ای مرتبی هم به تن داشت و نگاهش سخت مهربان بود. در لحظه ی تلاقی نگاهمان، لبخندی هم زد، انگار اشاره ای هم کرد، مثل این که بگوید: "کجایی مرد؟ یکی از این روزها بنشینیم و گپی بزنیم"!
از آن به بعد تقریبن هر روز جایی در مسیر می بینمش. انگاری این طرف ها دفتری دارد، یا آشنایی پیدا کرده. مدت هاست ذهنم از آن شکل و شمایل مجازی ـ هنری که از طریق داستان ها و فیلم ها از او کشیده بودند، خالی شده. فکر می کنم در تصویر او کمی بی انصافی و مقداری هم بی ذوقی بخرج داده باشند!
تا این که هفته ی پیش، اتفاق تازه ای افتاد. همسایه ی زیبا، چهل و چند ساله و تنهایی داشتم که در سه چهار سال گذشته، هر بار به اندازه ی خشک کردن چند تکه لباس در لباسشویی مشترک در زیرزمین ساختمان، یا نوشیدن یک گیلاس شراب یا فنجانی قهوه، گپ زده بودیم. از زندگی اش برایم چیزهایی گفته بود، آنقدر که بدانم روزگار چندان روبراهی نداشته. از همان نوجوانی که پدرش به او تجاوز کرده بود، شادی را جایی به آب انداخته بود و حالا چند سالی بود که از ترس پیری، با شبح مرگ همخانه شده بود. گویا "با مرگ ودکا هم می نوشید"*. روزگاری با جوانی مصری نرد عشق باخته بود و از آن حکایت، یادگارها داشت. این اواخر با بلند بالای خوش آب و رنگی از تبار تامیل، اینجا و آنجا در اطراف محله، دست در دست می دیدمشان. گمان کردم بالاخره عاقبت به خیر شده. هفته ی پیش اما از پنجره ی آپارتمانش در طبقه ی دوم به پیاده رو پرید و به آنی به کابین آن "ازرق چشم" درآمد. سلام و لبخندش پیش نگاهم یخ بسته. جایی پشت آن چشم های روشن که در نگاه اول پر از وَلَعِ زندگی بنظر می رسید، مرگ را دیده بودم، در هیات "آن مرد که تمام شب با عیوب کشتی می گرفت و نام خود فاش نمی کرد"*! دو روزی کنار پنجره نمی رفتم تا چشمم به لکه ی خونی که از شقیقه و گوش آن ماهرو، روی سنگفرش پیاده رو باقی مانده بود، نیافتد!
دو هفته ای بود، پس از زمین خوردنی دوباره، پدر را با کتف و ران شکسته به بیمارستانی در تهران منتقل کرده بودند. روی تخت بند نمی شده، در تب و تاب بوده و مدام فریاد می کشیده و شلوار و کفشش را می خواسته. خواهرم که حکایت را تلفنی روایت می کرد، فکر کردم بالش پدر هم "پُر آواز پَر چلچله ها"* شده! دیروز، پیش از آن که باران جای پای آن ازرق چشم را از روی سنگفرش پیاده رو بشوید، خبر رسید که "پدر هم رفت"، بی آن که دیداری تازه کرده باشیم! سال ها بود که دیگر "ودکا نمی نوشید" اما تا حدود چهل و چند سالگی "کشتی گیر" قابلی بود و در زورخانه میانداری می کرد. این آخری ها خسته و وامانده، چمدانش را هم بسته بود و دم در، کنار کفش های جفت شده اش گذاشته بود. می گفت خاطراتم پر از "خدابیامرز" شده. مدتی بود نامه های هر ماهه ام را بخاطر لرزش دست، بی پاسخ می گذاشت اما هر بار تلفن می زدم فراموش نمی کرد بپرسد "کِی می آیی"!
ـ تویی؟ از اونای دیگه چه خبر؟ ـ کار و بارت چطوره؟ پاسپورت گرفتی؟...
سوال های اولیه برای رعایت آداب بود. تنها پاسخ آخرین پرسش را به دقت گوش می داد. از بس پرسیده بود "کِی می آیی؟"، دروغی بهم بافته بودم که تقاضای پاسپورت کرده ام و منتظر جوابم. می گفتم "سر می دوانند"،... "امروز و فردا می کنند"،... "شاید تا عید درست بشود"،..."امیدوارم تا این تابستان..."، و از این قبیل. می گفت "بگو می خواهم پدرم را ببینم". بگو "معلوم نیست تا فردا زنده بماند"! غرورش اجازه نمی داد اینها را مستقیم به خودم بگوید. فهمیده بود من رفتنی نیستم، اما خودش رفتنی ست! می خواست غیر مستقیم، قلقلکم داده باشد. انگار دو کوچه آن طرف تر باشم، می گفت؛ "به بچه ها در آمریکا هم تلفن کن بیایند. تا من زنده ام یک بار دیگر دور هم باشیم". هر بار که این جمله را می گفت، دلم بود بپرسم؛ چه خاصیتی در این "دور هم بودن"هاست که همه طالب آنند؟ گوشی میان دست او و دست مادر معلق بود که آخرین حرفش را با خود، با من و با جهان زمزمه می کرد:
-"دزدی- گرگی که نکرده ای! کسی را که نکشته ای...!". هنوز هم باور داشت که در آن جمهوری "اول می کِشند، بعد می شمارند"!
این روزها روزگارم در مرور نود سال عمر مردی می گذرد که در آستانه ی امضای فرمان مشروطیت به دنیا آمد، کودکی اش در خانواده ای پر فرزند، و در بلبشوی میان مشروطیت تا کودتای "سید ضیاء" گذشت. و جوانی را در ترخیص کالا برای این و آن، در شهرهای جنوب آواره بود، با خاطراتی از شوش و شوشتر و صالح آباد و دزپیل، که ده ها بار روایت کرده بود. عمر را در کار منشی گری در بازار گذراند و همه ی زندگی، هشتش گرو نهش بود! به سعدی ارادتی تام داشت و کنار سجاده اش در تاقچه، چهار قرآن خطی جلد چرمی ملافه شده، یک مفاتیح با همان هیبت، کلیات سعدی، ان هم جلد چرمی و خطی، دیوان حافظ و شاهنامه و مثنوی، هر سه خطی و چاپ سنگی با قطع رحلی، روی هم چیده شده بودند. طبق سنت که قرآن در هر خانه بایستی هر روز خوانده شود، صفحه ای و آیاتی چند از هر قرآن را بعد از نماز صبح، و دیوان و کلیات و مثنوی و شاهنامه را هر عصر، در استراحت پیش از شام، همان طور که به بالش تکیه داده بود، ورق می زد و مرور می کرد. بچه ها اما به شدت از خواندن کتاب منع می شدند چرا که به اعتقاد آقاجان "کتاب غم می آورد"! از موسیقی سخت لذت می برد و یاران دوره های هفتگی اش "تاج" و "شهناز" بودند، اما آقازاده ها به هیچ وجه اجازه نداشتند به هنر نزدیک شوند، چرا که به اعتقاد آقاجان "موسیقی بیعاری می آورد"! به "مصدق" سخت ارادت داشت و از صبح بیست و نه مرداد سی و دو، و تعطیل "باختر امروز"*، دیگر به هیچ روزنامه ای نظر نیانداخت. در تمام سال های باقی عمر، تنها اظهار نظرهای سیاسی اش، نامیدن شاه و شاهزاده، وزیر و وکیل به لقب هایی بود که خود به آنها داده بود. از هیچ کدامشان با نام اصلی یاد نمی کرد. در حریم دوستان و خانواده، همه می دانستند که "سنده ی بزرگ" یعنی شاه، "... تاغار" یعنی ملکه مادر (لقبی که این آخری نصیب خانم فرخ رو پارسا* هم شده بود!)، "َلگوری" یعنی اشرف، "پاانداز" یعنی نخست وزیر، به ویژه عَلَم، اقبال و علاء، (هویدا به تنهایی به لقب "کون لیس" مفتخر شده بود)! "چُس چَرب" یعنی ولیعهد، و.. نام همشهری مان ریاضی، رییس مجلس شورا هم "... بعد از جلق" بود، که هرگز نصیب دیگری نشد... و تمامی روسای جمهور آمریکا و نخست وزیران بریتانیای کبیر، به لقب "بِندازش"* مفتخر بودند!
یک بار در همان ابتدای تبعید "سِید"*، در نجف به دیدار او رفت و به اعتبار همان شرفیابی، تا سال اول انقلاب، کسی از ما جرات نداشت پیش روی او، علیه "سِید" حرفی بزند. از فردای سقوط بازرگان اما، دیگر برای سید هم تره خرد نمی کرد. او هم تا "جد به کمر زده" نزول کرد. همه ی زندگی و در عین ناداری، به امانت و راستی، و صراحت زبان، شهره ی شهر بود و مورد احترام بازاری و اداری، تا آنجا که دفتردار امور خیریه شده بود، به قول خودش "دادنی بی مزد و مواجب". روزی در یکی از همان مجالس خیریه، کسی چیزی در وصفش گفت و صاحب منصب و بازاری و اهل دیوان و صاحب نامان شهر، راستی و درستی اش را تحسین کردند و محاسنش را برشمردند؛ غوغایی از "افتخار" بپا شد، آقاجان اما تمام مدت سرش زیر بود و با لبه ی برگشته ی آستین کتش ور می رفت. شهردار شاعر شهر، لابد به توقع قدردانی از ان همه ستایش، به نام صدایش کرد که؛ حاج آقا! آرزو داشتم یکی از این همه را در حق من می گفتند! پدر سر برداشت، نگاهش را روی دیوار، به نقطه ای بالای سر حاضرین میخ کرد، آهی کشید، خنده ی کجی کناره ی لبش نشست و آرام گفت؛ من هم آرزو داشتم "آستقی" (آقا سید تقی، نانوای محله) در مقابل "این همه"، دو تا نان برشته به من می داد!
خنده و گرمایش با دیگران بود و با اهل خانه چون سرهنگی با سربازان پادگان، رفتار می کرد. مرغش یک پا داشت و هر فکر و حرکتی را، همین قدر که با مزاجش سازگاری نداشت، تقبیح می کرد. طنزی شیرین و گزا داشت که اگر در شرایطی مناسب، آموزش دیده و پرورده شده بود، آوازه ای بلند می یافت، مثل چندین هزار نویسنده و شاعر و هنرمند و طناز دیگر در آن جزیره، که عمری درگیر نکبت های مضحک زندگی سر می کنند، و در آخر، بی آن که سطری نوشته یا بیتی سروده باشند، گوشه ی خرابه ای، زیر سقف از باران آش و لاش شده ای، گوشه ی اتاق تنهایی... مثل پرنده ای در جزیره ای دور دست، به خاک می پیوندند!
خرداد ۱۳۷۴
توضیحات:
چندی چوک (چند سو، چهارسو، چهاربازار)= نام بازار بزرگ دهلی نو
ماهی تندوری = ماهی کباب شده
چاپاتی = نان معروف هندی
الفباء = ماهنامه ای که مدتی در تهران و چند شماره ای در پاریس به سردبیری غلامحسین ساعدی منتشر می شد.
واهمه های بی نام و نشان = نام اثری از غلامحسین ساعدی
قلعه ی سرخ = یکی از قلاع تاریخی دهلی، بازمانده از دوران تیموریان (مغولان) هند
کیهان = رهگذار
مرگ، ودکا می نوشد= تعبیری از سهراب سپهری
"مردی که تمام شب با عیوب کشتی می گرفت و نام خود فاش نمی کرد" = کنایه از "مرگ"، تعبیری از کتاب مقدس، عهد عتیق
"بالشی پر از آواز پر چلچله ها"، تعبیری از سهراب سپهری، کنایه از "صدای پای مرگ".
باختر امروز= روزنامه ای به سردبیری دکتر حسین فاطمی، وزیر خارجه ی دولت دکتر مصدق
فرخ رو پارسا = وزیر آموزش و پرورش دولت امیر عباس هویدا
بنداز= تعبیری برای لوتی هایی که به پسربچه ها علاقه داشتند!
سید یا "اون جد به کمر زده" = القابی که پدر، پیش و پس از دولت بازرگان، به خمینی داده بود.
Sohrab Sepehri
Gholam-Hossein Sa'edi
اولین دیدارمان سال ها پیش، در مرکز تلفن "دهلی نو"، بود. سیمین خبر مرگ "بهرام صادقی" را داد. تمام روز پیاده گِردِ شهر گشتم. انگاری چند باره تنها شده باشم، و سخت غربت زده. گاه می دیدمش زیر سایه ی درختی یا سرِ پلکان معبدی، معقول نشسته. یک روز هم در بازار "چَندی چوک"* یک ماهی "تَندوری"* را همراه یک "چاپاتی"*، با وَلع در دهانش فرو می کرد. ماهی فروش صَرعی مفلوک را، با آن لبخند معصومانه اش می شناختم. کنار بازار، پای بساطش، پیش چشم همه، به دنبال تنش های تند َصرع، صورتحساب عمر کوتاهش را امضاء کرد و رفت!
سال بعد، روزی که از کشمیر به دهلی نو بازگشتم، خبرش را از پاریس دادند! مهمان "ساعدی" بوده بود. تمام روز گوشه ی پارکی نشستم، "الفبا"* خواندم و با دلخوری تلاش می کردم نگاهم به نیمکتی بیست متر آن طرف تر نیافتد. از زیر چشم اما می دیدمش مثل یک جوکی، چهار زانو نشسته و مراقب من است! خبر "ساره خاتون" که رسید، دیگر آن "واهمه های بی نام و نشان"* در من نمانده بود. تمام روز در "قلعه ی سرخ"*، میان باغ و کنار خرزهره های بلند نشستم و هم چنان که "ساره" را می نوشتم، "پرتره"اش را، همان طور که روی چمن تن به آفتاب داده بود، کشیدم!
سال پیش، در خاکسپاری "کیهان"* دیدمش. بی اعتنا به خاک اطراف قبر، که روی کفش های ورنی تمیزش ریخته بود، مثل کبوده ای قائم و بلند، کنارم ایستاده بود. با این که نزدیک تر از همیشه بود، حضورش اما دیگر آن نگرانی ده، چارده سال پیش را در من بر نمی انگیخت. چشم های درشت کهربایی رنگ در بالا و طرفین یک بینی تیغی کشیده، زیر یک پیشانی بلند، با ابروان فلفل نمکی نسبتن پرپشت، روی گونه ای استخوانی، وقار خاصی به او می داد. جذاب و تو دل بروست، نه؟ کت و شلوار سورمه ای مرتبی هم به تن داشت و نگاهش سخت مهربان بود. در لحظه ی تلاقی نگاهمان، لبخندی هم زد، انگار اشاره ای هم کرد، مثل این که بگوید: "کجایی مرد؟ یکی از این روزها بنشینیم و گپی بزنیم"!
از آن به بعد تقریبن هر روز جایی در مسیر می بینمش. انگاری این طرف ها دفتری دارد، یا آشنایی پیدا کرده. مدت هاست ذهنم از آن شکل و شمایل مجازی ـ هنری که از طریق داستان ها و فیلم ها از او کشیده بودند، خالی شده. فکر می کنم در تصویر او کمی بی انصافی و مقداری هم بی ذوقی بخرج داده باشند!
تا این که هفته ی پیش، اتفاق تازه ای افتاد. همسایه ی زیبا، چهل و چند ساله و تنهایی داشتم که در سه چهار سال گذشته، هر بار به اندازه ی خشک کردن چند تکه لباس در لباسشویی مشترک در زیرزمین ساختمان، یا نوشیدن یک گیلاس شراب یا فنجانی قهوه، گپ زده بودیم. از زندگی اش برایم چیزهایی گفته بود، آنقدر که بدانم روزگار چندان روبراهی نداشته. از همان نوجوانی که پدرش به او تجاوز کرده بود، شادی را جایی به آب انداخته بود و حالا چند سالی بود که از ترس پیری، با شبح مرگ همخانه شده بود. گویا "با مرگ ودکا هم می نوشید"*. روزگاری با جوانی مصری نرد عشق باخته بود و از آن حکایت، یادگارها داشت. این اواخر با بلند بالای خوش آب و رنگی از تبار تامیل، اینجا و آنجا در اطراف محله، دست در دست می دیدمشان. گمان کردم بالاخره عاقبت به خیر شده. هفته ی پیش اما از پنجره ی آپارتمانش در طبقه ی دوم به پیاده رو پرید و به آنی به کابین آن "ازرق چشم" درآمد. سلام و لبخندش پیش نگاهم یخ بسته. جایی پشت آن چشم های روشن که در نگاه اول پر از وَلَعِ زندگی بنظر می رسید، مرگ را دیده بودم، در هیات "آن مرد که تمام شب با عیوب کشتی می گرفت و نام خود فاش نمی کرد"*! دو روزی کنار پنجره نمی رفتم تا چشمم به لکه ی خونی که از شقیقه و گوش آن ماهرو، روی سنگفرش پیاده رو باقی مانده بود، نیافتد!
دو هفته ای بود، پس از زمین خوردنی دوباره، پدر را با کتف و ران شکسته به بیمارستانی در تهران منتقل کرده بودند. روی تخت بند نمی شده، در تب و تاب بوده و مدام فریاد می کشیده و شلوار و کفشش را می خواسته. خواهرم که حکایت را تلفنی روایت می کرد، فکر کردم بالش پدر هم "پُر آواز پَر چلچله ها"* شده! دیروز، پیش از آن که باران جای پای آن ازرق چشم را از روی سنگفرش پیاده رو بشوید، خبر رسید که "پدر هم رفت"، بی آن که دیداری تازه کرده باشیم! سال ها بود که دیگر "ودکا نمی نوشید" اما تا حدود چهل و چند سالگی "کشتی گیر" قابلی بود و در زورخانه میانداری می کرد. این آخری ها خسته و وامانده، چمدانش را هم بسته بود و دم در، کنار کفش های جفت شده اش گذاشته بود. می گفت خاطراتم پر از "خدابیامرز" شده. مدتی بود نامه های هر ماهه ام را بخاطر لرزش دست، بی پاسخ می گذاشت اما هر بار تلفن می زدم فراموش نمی کرد بپرسد "کِی می آیی"!
ـ تویی؟ از اونای دیگه چه خبر؟ ـ کار و بارت چطوره؟ پاسپورت گرفتی؟...
سوال های اولیه برای رعایت آداب بود. تنها پاسخ آخرین پرسش را به دقت گوش می داد. از بس پرسیده بود "کِی می آیی؟"، دروغی بهم بافته بودم که تقاضای پاسپورت کرده ام و منتظر جوابم. می گفتم "سر می دوانند"،... "امروز و فردا می کنند"،... "شاید تا عید درست بشود"،..."امیدوارم تا این تابستان..."، و از این قبیل. می گفت "بگو می خواهم پدرم را ببینم". بگو "معلوم نیست تا فردا زنده بماند"! غرورش اجازه نمی داد اینها را مستقیم به خودم بگوید. فهمیده بود من رفتنی نیستم، اما خودش رفتنی ست! می خواست غیر مستقیم، قلقلکم داده باشد. انگار دو کوچه آن طرف تر باشم، می گفت؛ "به بچه ها در آمریکا هم تلفن کن بیایند. تا من زنده ام یک بار دیگر دور هم باشیم". هر بار که این جمله را می گفت، دلم بود بپرسم؛ چه خاصیتی در این "دور هم بودن"هاست که همه طالب آنند؟ گوشی میان دست او و دست مادر معلق بود که آخرین حرفش را با خود، با من و با جهان زمزمه می کرد:
-"دزدی- گرگی که نکرده ای! کسی را که نکشته ای...!". هنوز هم باور داشت که در آن جمهوری "اول می کِشند، بعد می شمارند"!
این روزها روزگارم در مرور نود سال عمر مردی می گذرد که در آستانه ی امضای فرمان مشروطیت به دنیا آمد، کودکی اش در خانواده ای پر فرزند، و در بلبشوی میان مشروطیت تا کودتای "سید ضیاء" گذشت. و جوانی را در ترخیص کالا برای این و آن، در شهرهای جنوب آواره بود، با خاطراتی از شوش و شوشتر و صالح آباد و دزپیل، که ده ها بار روایت کرده بود. عمر را در کار منشی گری در بازار گذراند و همه ی زندگی، هشتش گرو نهش بود! به سعدی ارادتی تام داشت و کنار سجاده اش در تاقچه، چهار قرآن خطی جلد چرمی ملافه شده، یک مفاتیح با همان هیبت، کلیات سعدی، ان هم جلد چرمی و خطی، دیوان حافظ و شاهنامه و مثنوی، هر سه خطی و چاپ سنگی با قطع رحلی، روی هم چیده شده بودند. طبق سنت که قرآن در هر خانه بایستی هر روز خوانده شود، صفحه ای و آیاتی چند از هر قرآن را بعد از نماز صبح، و دیوان و کلیات و مثنوی و شاهنامه را هر عصر، در استراحت پیش از شام، همان طور که به بالش تکیه داده بود، ورق می زد و مرور می کرد. بچه ها اما به شدت از خواندن کتاب منع می شدند چرا که به اعتقاد آقاجان "کتاب غم می آورد"! از موسیقی سخت لذت می برد و یاران دوره های هفتگی اش "تاج" و "شهناز" بودند، اما آقازاده ها به هیچ وجه اجازه نداشتند به هنر نزدیک شوند، چرا که به اعتقاد آقاجان "موسیقی بیعاری می آورد"! به "مصدق" سخت ارادت داشت و از صبح بیست و نه مرداد سی و دو، و تعطیل "باختر امروز"*، دیگر به هیچ روزنامه ای نظر نیانداخت. در تمام سال های باقی عمر، تنها اظهار نظرهای سیاسی اش، نامیدن شاه و شاهزاده، وزیر و وکیل به لقب هایی بود که خود به آنها داده بود. از هیچ کدامشان با نام اصلی یاد نمی کرد. در حریم دوستان و خانواده، همه می دانستند که "سنده ی بزرگ" یعنی شاه، "... تاغار" یعنی ملکه مادر (لقبی که این آخری نصیب خانم فرخ رو پارسا* هم شده بود!)، "َلگوری" یعنی اشرف، "پاانداز" یعنی نخست وزیر، به ویژه عَلَم، اقبال و علاء، (هویدا به تنهایی به لقب "کون لیس" مفتخر شده بود)! "چُس چَرب" یعنی ولیعهد، و.. نام همشهری مان ریاضی، رییس مجلس شورا هم "... بعد از جلق" بود، که هرگز نصیب دیگری نشد... و تمامی روسای جمهور آمریکا و نخست وزیران بریتانیای کبیر، به لقب "بِندازش"* مفتخر بودند!
یک بار در همان ابتدای تبعید "سِید"*، در نجف به دیدار او رفت و به اعتبار همان شرفیابی، تا سال اول انقلاب، کسی از ما جرات نداشت پیش روی او، علیه "سِید" حرفی بزند. از فردای سقوط بازرگان اما، دیگر برای سید هم تره خرد نمی کرد. او هم تا "جد به کمر زده" نزول کرد. همه ی زندگی و در عین ناداری، به امانت و راستی، و صراحت زبان، شهره ی شهر بود و مورد احترام بازاری و اداری، تا آنجا که دفتردار امور خیریه شده بود، به قول خودش "دادنی بی مزد و مواجب". روزی در یکی از همان مجالس خیریه، کسی چیزی در وصفش گفت و صاحب منصب و بازاری و اهل دیوان و صاحب نامان شهر، راستی و درستی اش را تحسین کردند و محاسنش را برشمردند؛ غوغایی از "افتخار" بپا شد، آقاجان اما تمام مدت سرش زیر بود و با لبه ی برگشته ی آستین کتش ور می رفت. شهردار شاعر شهر، لابد به توقع قدردانی از ان همه ستایش، به نام صدایش کرد که؛ حاج آقا! آرزو داشتم یکی از این همه را در حق من می گفتند! پدر سر برداشت، نگاهش را روی دیوار، به نقطه ای بالای سر حاضرین میخ کرد، آهی کشید، خنده ی کجی کناره ی لبش نشست و آرام گفت؛ من هم آرزو داشتم "آستقی" (آقا سید تقی، نانوای محله) در مقابل "این همه"، دو تا نان برشته به من می داد!
خنده و گرمایش با دیگران بود و با اهل خانه چون سرهنگی با سربازان پادگان، رفتار می کرد. مرغش یک پا داشت و هر فکر و حرکتی را، همین قدر که با مزاجش سازگاری نداشت، تقبیح می کرد. طنزی شیرین و گزا داشت که اگر در شرایطی مناسب، آموزش دیده و پرورده شده بود، آوازه ای بلند می یافت، مثل چندین هزار نویسنده و شاعر و هنرمند و طناز دیگر در آن جزیره، که عمری درگیر نکبت های مضحک زندگی سر می کنند، و در آخر، بی آن که سطری نوشته یا بیتی سروده باشند، گوشه ی خرابه ای، زیر سقف از باران آش و لاش شده ای، گوشه ی اتاق تنهایی... مثل پرنده ای در جزیره ای دور دست، به خاک می پیوندند!
خرداد ۱۳۷۴
توضیحات:
چندی چوک (چند سو، چهارسو، چهاربازار)= نام بازار بزرگ دهلی نو
ماهی تندوری = ماهی کباب شده
چاپاتی = نان معروف هندی
الفباء = ماهنامه ای که مدتی در تهران و چند شماره ای در پاریس به سردبیری غلامحسین ساعدی منتشر می شد.
واهمه های بی نام و نشان = نام اثری از غلامحسین ساعدی
قلعه ی سرخ = یکی از قلاع تاریخی دهلی، بازمانده از دوران تیموریان (مغولان) هند
کیهان = رهگذار
مرگ، ودکا می نوشد= تعبیری از سهراب سپهری
"مردی که تمام شب با عیوب کشتی می گرفت و نام خود فاش نمی کرد" = کنایه از "مرگ"، تعبیری از کتاب مقدس، عهد عتیق
"بالشی پر از آواز پر چلچله ها"، تعبیری از سهراب سپهری، کنایه از "صدای پای مرگ".
باختر امروز= روزنامه ای به سردبیری دکتر حسین فاطمی، وزیر خارجه ی دولت دکتر مصدق
فرخ رو پارسا = وزیر آموزش و پرورش دولت امیر عباس هویدا
بنداز= تعبیری برای لوتی هایی که به پسربچه ها علاقه داشتند!
سید یا "اون جد به کمر زده" = القابی که پدر، پیش و پس از دولت بازرگان، به خمینی داده بود.
Sohrab Sepehri
Gholam-Hossein Sa'edi
Published on November 19, 2018 01:12
October 21, 2018
برای زنی که گم شد
مسافران چند پرواز بعدی هم آمدند، و رفتند. دو ساعتی سرگردان و پریشان میان میز اطلاعات و ترمینال ورودی می رفتم و می آمدم تا سر و کله اش پیدا شد. ساک کوچک چرخداری را با تن خسته روی دو پای نااستوار، با خود می کشید. رنگ به رویش نبود. چشمش که به من افتاد، لبخندی محو روی صورت مهتابی اش جرقه زد و پرید؛ "دو ساعته س سری پام"! انگار از جهان مردگان برگشته باشد، با زبانی بریده بریده، می خواست تمامی قصه ی دو ساعت سرگردانی اش را همانجا، در دهانه ی ترمینال ورودی برایم تعریف کند. من که نمی توانم از "خط" عبور کنم، پیش تر بیا. در این سه چار سالی که ندیده بودمش، آب رفته بود، قوز هم پیدا کرده بود. سلام؛ بغلش کردم، بوسیدمش... "بهر کی کاغذو نشون میدمو میگم تیلیفون! میگد "نو"! وحشت گم شدن در چشم هایش دو دو می زند. می گویم؛ من اینجا بودم مادر، گم نمی شدی، بارها در بلندگو صدایت کردند. تا همه را تعریف نکند اما، آرام نمی گیرد. به خانم پشت میز اطلاعات می گویم؛ دیدی؟ پیرزن تمام این مدت در ترانزیت سرگردان بوده. بلیت را گرفت و متصدی ارائه خدمات شرکت هواپیمایی را "پیج" کرد. روی صندلی می نشانمش، لیوانی آب برایش می گیرم... "خب اگه گم شده بودم، چه خاکی بسرم میریختم"؟ من که بی تو از اینجا نمی رفتم، مادر. چمدانی چیزی نداری؟ "گفتم بارها به جهنم، هرچی میخواد بشد. خودمو نجات بدم!...ای خدا خب کرده، همین خیر دیده بود که ولم کرد و رفت"! دختری بیست و چند ساله روی چرخ، کنارمان می ایستد، معذرت می خواهد، بلیت را می گیرد و پا زنان دور می شود. "بلیتو کوجا برد؟". می آید، نگران نباشید، رفت سراغ بارها. یک لیوان دیگر آب تا کمی آرام بگیرد. و دخترک با چمدان می آید...
چند تابستان پیش در کالیفرنیا، برده بودمش پیاده روی کنار آب، نیمکتی خالی بود، گفتم چیزی می خورید؟ نه. اینجا می نشینید من بروم آن طرف خیابان یک قهوه بگیرم؟ آره. از دور مراقبم، از جایتان تکان نخورید، فقط دو دقیقه. همین که خواستم پول قهوه را بدهم، شاید ده ثانیه غفلت کردم. دوباره که نگاه کردم، جایی که او نشسته بود، چهار زن ایستاده بودند. قهوه را برداشتم، پهنای خیابان را با شتاب طی کردم، و... همین که رسیدم، همانجا روی نیمکت نشسته بود، با لبخندی به پهنای جهان، و چهار زن آمریکایی، سیاه و سفید گردش، از ته دل می خندیدند. همین که مرا دید، یکی یکی شان را معرفی کرد. دومی پرسید "مادرته؟". سر تکان دادم. "با این لبخند زیبا و روی گشاده، دنیا را می خنداند". "مادرش روس بوده س، خودش اینجا بزرگ شده س". آخری را هم نشانم داد و گفت مادر این یکی هم مصریه س، خودش اینجا به دنیا اومده س... مات نگاهش کردم؛ خانم ها که رفتند، پرسیدم شما که زبان نمی دانید، از کجا می شناختی شان؟ نگاه عسلی حیرانش روی صورتم ماند؛ "وا، خودشون گفتند"!...
زمستان گذشته، یک پیش از ظهر، طبق معمول هر روزه، می رود پایین ساختمان پیاده روی. می افتد. از صحبت های خودش و چند روایت دیگر، دریافتم نیم ساعتی کنار پیاده رو افتاده بوده. آن بی کسی نیم ساعته گویا گران تمام شده بود. شب هم بی برق و گاز و گرما بوده، تا صبح لرزیده. از همانجا روحیه ی شاد و بگو و بخندش کف پیاده رو ماند، و دیگر بازنگشت. در آن نیم ساعتی که کنار خیابان افتاده بوده، تا کدام سال های دور و نزدیک، رفته و بازآمده؟ بچه ها که نبودند، بی کسی، تنهایی؟ "خدا هیچ وقت منو محتاجی شوما نکوند"! در آن تنهایی، باید از درون لرزیده باشد. لبخندش همانجا از لبش افتاد، و گم شد. بعداز آن ساعت ها بی کلام می نشست، و گاه با خود چیزی، چیزهایی می گفت، و تکرار می کرد؛ "نه! نیمیشد"! چی مادر؟ هیچی!
در قطار کمی آرام گرفت. خسته و کوفته، تکیه داده بود و بیرون را تماشا می کرد. پرسیدم، سفر چطور بود؟ "از اونجا تا ایتالیا راحت اومدیم"! ایتالیا؟ فکری می کند؛ "کوجا بود پس؟ هلند؟ آره، تا هلند راحت اومدیم. اونجا منو نیشوند رو صندلی و رفت. یک ساعتو نیم بعدش اومد، آ گفت بریم. تا اینجام حرفی نبود. اینجا منو گذاشت تو آسانسور و...". همه ی راه تا خانه، در قطار و تاکسی، از هرچه و هرجا می پرسم، به همین قصه ختم می شود. تکه ای نان و ماست خورد، "شبا باید سری دلم سبک باشد تا خوابم ببرد"، و روی مبل وا رفت، منتظر غروب؛ "این شیش ماهه پدرم در اومد. مرده شوری امریکا را ببرد. دیگه نیمیام. تموم شد"! مکثی می کند؛ "برم سری خونه و زندگیم! حالام لابد یه هفته باید تمیزکاری کونم"! خیالتان جمع، زهرا خانم را خبر کردم، خانه را مثل دسته گل تمیز کرده... از خانه اش که حرف می زنم، انگار از یارش می گویم. دلش برای همسایه ها تنگ شده، نگران فرش ها و پرده هاست؛ "سالی کوفتی بود؛ هرچی میگم منو بفرستین برم سر خونه و زندگیم، هیش کدومشون گوش نیمیدن. دیگه نیمیام"! روز بعد به زهرا خانم زنگ می زنم، گوشی را می دهم دستش، از خانه می پرسد، از آشپزخانه، از حمام و... مدام می گوید؛ "هفته ی دیگه، یه همچی روزی اونجام، دخترت چیطورس؟ پسرت از نظام برگشته س؟". تلفن را که به دستم می دهد، لبخند رضایتی گره ی لب های چروکیده اش را از هم باز کرده؛ "مهمونی بسس"! خانه ی بچه هات که مهمان نیستی، مادر. "ولم کون. آدم خونه ی غریبه بیشتر احترام داره"! به نیم ساعتی فکر می کنم که تنها کنار پیاده رو افتاده بوده. لابد تمام زندگی را در بی کسی ورق زده. در این سال های بعداز پدر، هروقت یکی از بچه ها سرش داد می کشید، یا امر و نهی می کرد، پیرزن در خود می شکست. بی احترامی را بر نمی تابید. پدر با همه ی زهمی که داشت، هرگز بی "خانم" صدایش نمی کرد.
می گویم تهران این روزها خیلی داغه... مهلت نمی دهد: "جهنمم که باشد، خونه ی خودی آدمس. ترسی گم شدن توش نیس، بهتر از بهشتی شوماس"! به آسمان که هنوز روشن است، نگاه می کند؛ "چقد به غروب مونده س؟". چرتی بزنید، برای نماز، بیدارتان می کنم. ساعتی یک بار، از این که رو به خانه است، شکر می کند؛ "مرده شوری امریکا را ببرد. دیگه نیمیام". تمام شب نگرانش بودم. صبح از نان داغ و برشته تعریف کرد. گفتم آمریکا سنگگ هم داشتید، نه؟ "جایی که دلی آدم خوش نباشد، سنگک به چه درد می خورد، ننه؟". رو به پنجره می ایستم تا چشم های خیسم را نبیند؛ هوای خوبی ست، صبحانه را که خوردید، برویم بیرون، کمی این دور و برها بچرخیم. با یک نه ی کشدار می گوید؛ "اینا همه شون سگ دارن. خودشون را می مالند به آدم...". این یک ساله بچه ها دور و برت بودند، حالا می روی تهران، تنهایی... لقمه را با یک جرعه چای، فرو می دهد، انگار که بخواهد حرف مهمی بزند، گلو صاف می کند؛ "من پیر شده ام ننه! خسته م. آمریکا و اروپا به چه دردی من میخورد. شومام کار و زندگی خوددونو دارین، وبالی گردندونم. برم سری خونه و زندگی خودم. دلم نیمیخواد جای دیگه بیمیرم...". اما در یکی از تلفن های دو هفته بعد، اول از "بچه ها" می پرسد؛ "از کسی خبر نداری؟ دیروز تالا هیشکدومشون تیلیفون نکرده ن!" وقت رفتن در فرودگاه، حسی به من می گوید این زن را دیگر نخواهم دید. یک هفته بیشتر که نماند، چرا پیشش ننشستم و دل به دلش ندادم؟ دفعه ی دیگر، مادر، تمام وقت پیشت می نشینم تا بعداز رفتنت حسرتی به دلم نماند...
سه صبح، برای نماز بیدارش می کردم، می خواند و دوباره می خوابید... بعد از نهار هم چرتی می زد. با هر جرعه چای، دعا می کرد؛ "خدا برات خب بخواد، ننه. یه جوری میشد از اینجا میرفتی یه جای حسابی، این چی چی یس عار و ننگ؟ نصفی شب غروب میشد، آ سیاسحر، آفتاب میزند؟". شب ها بعداز نان و ماست، می خوابید تا یازده و نیم که آفتاب می رفت، برای نماز مغرب و عشاء بیدارش کنم... صحبت از سه همکلاسی دوران مدرسه شد. هرسه در انتهای جنگ، اعدام شدند. مادر هر سه را از رفت و آمدهای ایام مدرسه می شناخت. فنجان چای را زمین گذاشت، به سقف نگاهی کرد و گفت، "خدا از سری تقصیراتشون نگذرد"! بیست و پنج سال است گوش خدا به این دعای شما بدهکار نیست، مادر. در عوض "اینها" حریص تر شده اند، بر طول و عرض شکم ها و گردن هاشان اضافه شده. "خدا را نیمیشناسی، ننه. چنون میزند که ندونی از کوجا خورده ی! هیشکس بی مکافات نیمیمونه". در برابر این باور قلبی، این عشق یکطرفه چه دارم بگویم؟ چه حاصل از شکستن تنها شیشه ی تنها پنجره ی پیر زنی سرما زده؟
تا چیزی می گفتم تا مگر حرف بزند و از کسالت به در آید، در هزار توی مصیبت، گم می شدیم. قصه ها پر بودند از جسد؛ و آن که مانده بود، گرفتار صدها بیماری و اندوه، گیج و گول، سرگردان جهان. دختر عذرا خانم را داده بودند به پسر خواهر شوهر نعیمه خانم و... یک روز سر این که پنجره را چرا باز گذاشته ای، میان دو خانواده جنگی در می گیرد و، بعد هم طلاق و طلاق کشی و دختر عذرا خانم بچه را بر می دارد و می رود سودان! سوئد! می پرسد؛ چی؟ می گویم؛ سوئد! "سوئد کوجاست؟" همین بغل، جایی که دختر عذرا خانم رفته. طوری نگاهم می کند که انگار می دانسته ام. "از کوجا فهمیدی؟" تا سوء تفاهم را سد کرده باشم، می گویم؛ فکر کردم دختر عذرا خانم نباید به آفریقا رفته باشد. لابد به سوئد رفته، این روزها، خیلی ها می روند سوئد. ناباورانه نگاهم می کند و می گوید؛ "حالا هرجا،... پسری آقاوهاب از آمریکا اومدو زن گرفت. یه سالی ام این دستو اون دست کرد، یه سفرم اومد ایران. گفته بود برا بمب گذاریو اینا، ویزا و اینا را مشکل کرده اند". یک ماهی در خانه ی پدر عروس، لنگر می اندازد و.. دوباره بر می گردد آمریکا و سال بعد هم از ویزا و سفر عروس خانم، خبری نمی شود تا این که دختر خاله ی عروس، که ساکن کانادا بوده، برای دیدار دوست و آشنا به آمریکا می رود، به تشویق (یا تحریک) خاله اش، یک روز هم بی خبر سراغ پسر آقاوهاب می رود. معلوم می شود پسرحاجی سال هاست زن آمریکایی دارد و بچه و کچه... تلفن ها بکار می افتند و شب بعد، وقتی پسر آقاوهاب به خانه می رود، همسر آمریکایی راهش نمی دهد، بعد هم تقاضای طلاق و... پسر آقاوهاب که دیگر نه کار داشته و نه خانه و خانواده، دست از پا درازتر به ایران بر می گردد. آنجا هم همین آش و همین کاسه، عروسی نشده، طلاق می خواهند و... که دختر دم بختمان را بدنام کرده ای، هزار سکه ی طلای مهریه را هم با یخ و ترشی می گیرند و تمام... خبر می رسد که همکار سابق، با همسر سابق ازدواج کرده، و...! پسر آقاوهاب که دلتنگ بچه ها بوده، راهی ینگه دنیا می شود. نه همکار سابق و نه همسر سابق، اجازه نمی دهند بچه ها را ببیند. یک روز می رود دم مدرسه ی بچه ها، پلیس دستگیرش می کند. شکایت کرده اند که می خواهد بچه ها را بدزدد و به ایران ببرد. دو سه روزی هم بازداشت، و بعد هم، مستقیم از پلیس به فرودگاه و از آنجا به تهران... "چند سالس زده س به کله اش، مونده س رو دسی بابا و ننه پیرش، کنج اتاق نیشسته س..." وقت رفتن در فرودگاه، حسی به من می گوید؛ این آخرین دیدار است. چرا تمام مدت پیشش ننشستم تا امروز آتش این حسرت جانم را نسوزاند...
از آغارباب شهرآشوب می پرسم. "اونم مثی من پیر شده س، تنها نیشسه س تو خونه. دخترش دکتر شد، مثی ننه ش مقبولس، نیمیخواس شوور کوند. یه شب تو یه مهمونی، یه پسری جوون، چار سال از خودش کوچیک تر، عاشقش میشد...". دختر آغارباب اول به شوخی و خنده برگزار می کند اما مجنون روز و شب دم در خانه و مطب، مزاحم لیلی ست. آغارباب به کمیته خبر می دهد، مجنون مرتد را مشت و مالی می دهند و چند روزی هم زندان و... بعد از مرخصی، باز سر و کله ی مجنون پیش روی خانه و مطب لیلی ظاهر می شود؛ "اینی که میگم قصه ی یه روز و دو روز نیسا، یییه سالی همین بود..."، تا این که خانوم دکتر بالاخره قبول می کند، عروسی کردند و "حالام دو تا بچه دارن که آدم حظ می کوند. پسره صبح تا شب کار میکوند و شب تا صبح دور دختری آغارباب می چرخد"... "پسری مشدی رمضونم جواهر فروشی واز کردو کار و بارشم بد نبود. دختری کریم آقا را بش دادن، دوتا بچه هم پیدا کردندو خونه و دم و دستگاه، دم دروازه شیراز. یه شب داشته دری مغازه را می بسته س که برد خونه، ناغافلی یه دزد میرسد که پول و جواهرا را بده و جوندو وردارو برو. پسری مش رمضون گلاویز میشد، میونی دعوا، دزده با چاقو میزند تو قلبش، جابجا میمیرد". پسری فردوس خانوم...دختر ملک خانوم، روضه بس است مادر، روزگار مردم از قصه ی ”اهل بیت در شام غریبان” مصیبت بارتر است…"شووری دختردای آقادم که با "اینا" بود، اولش تو شرکتی نفت، بعدم سفیر شد، نیمیدونم کوجا، چند سال پیشم گرفتنش، گفتند جاسوس بوده س، دزد بوده س، چیمیدونم!..." در فرودگاه، از پشت سر نگاهش می کردم؛ حسی به من می گفت این آخرین باری است که این زن را می بینم. دفعه ی دیگر روز و شب کنارت می نشینم و... تا بعدها این همه دلگیر نبودنت نباشم...
انگار همین دیروز، دست بر سر زانو، پله ها را یکی یکی بالا آمد، به درگاهی در که رسید، لبخند به لب گفت؛ "گفتم این دوباره غیبش زد، لابد یه گوشه نیشسه سو دارد چیز میخوند". زیر آفتاب پشت پنجره، بالش را بالای پتو گذاشت، سرش را بر بالش تکیه داد و پاهایش را دراز کرد؛ "یه کم تو آفتاب دراز بکشیم، خستگیمون در بره.. چقد به ظهر مونده س؟". و بعدتر؛ "امروز دهمه س؟ یازدهمه س؟"، و با خود ادامه داد؛ "... بیست روز مونده س به عید!... خب شد تموم شد. سال خّبی نبود... بذار بره!". پاهایش را کش داد؛ "چه آفتابی خبی". ثانیه هایی گذشت؛ ".. حالا خونه ت بزرگ و آفتابگیر هس؟". از زیر پلک ها، نگاهش را روی گل و بوته ی قالی کشید، لابد در فکر باغی دور. انگار یادش رفت بگوید؛ هوا که گرم شد، چند روزی با بابات میآییم خونه تو بیبینیم... "هوا که بیتر شد، چند روزی با آقاد میاییم تهرون. دلم میخواد خونه تو بیبینم"! زیر گرمای آفتاب پشت پنجره ی اسفند، تن به رخوت سپرد، پلک هایش بهم آمدند، به پهلو غلتید، بازویش را هایل صورت کرد؛ "مام باید این خونه ی دنگالو عوض کونیم. دیگه پس ور نیمیام. پله هام زیادس..." پاهایش را در شکم جمع کرد و زیر لب غرید؛ "سال کوفتی بود. خب شد که تموم شد...". خواستم بپرسم؛ امسال حتمن می ایید؟ چشم هایش گرم شده بود، و نفسش آرام و منظم.
این اواخر، در سفری که به دیدارش رفته بودم، گفتم دو روزی هم می روم اصفهان، مادر را هم می برم. گل از گلش شکفت؛ از لحظه ای که رسیدیم، زمزمه ی زیارت "سرقبرآقا" را داشت. در کودکی، هرچقدر مسجد جامع و دور و برش را خوش داشتم، شیفته وار در فضایی لبالب از بوی عطر قمصر و گلاب کاشان، میان بساط عروسک و سوت سوتک فروشی های دور و اطراف مسجد، مثل بره ای می چریدم، از این "سر قبرآقا" و آن محوطه ی تاریک و شلوغ، که همیشه ی خدا پر از ناله و اشک و بوی عرق پا و تن بود، متنفر بودم. تمام وقت بایستی پَر چادر مادر را می گرفتم تا وسط تاریکی های بازار، گم و گور نشوم. به خود گفتم مادر را "سرقبرآقا" می گذارم و خودم به دیدن مسجد و شبستانش می روم که شنیده بودم در جنگ، صدمه دیده. از این که می بایست بازار را تا مقبره ی "آخوند مجلسی" طی کنم، لج کودکانه ای خرخره ام را به خارش انداخته بود. به شوخی گفتم، تمام آتش های این جمهوری و توابع از گور همین آخوند بلند می شود که به زیارتش می روید! مادر، غرق لذت از سفر و زیارت "سرقبرآقا"، حواسش به ازدحام بازار بود، مبادا از من جدا بیافتد، به زمزمه گفت؛ "آره، برو تا بریم"! نگاهش کردم. چهل و چند سال پیش، من از بیم گم شدن در این شلوغ بازار، پَر چادر او را در پنجه هایم می فشردم، از هر سو که می خواست، می کشاندم. و حالا او بود که در این ازدحام تاریک، با اعتماد به من، هر طرف که می رفتم، می آمد. و مطمئن بود با همه ی نفرتی که در کلامم بود، او را به مقصدی که می خواست، و من نمی خواستم، می رساندم.
بعد از پدر، به گاراژ تهران کوچانده شد تا مثلن تنها نباشد. تمام این سال های آخر در آن آپارتمان کوچک در آن شهر دنگال، تنها ماند، با خود و با ذکر خدا... و آن بچه ها، هر کدامشان به شهری افتاده بودند، جدا، و دور از هم. "الهی هر کدومدون به شهر و دیاری بیفتیدو سال تا سال، در حسرت دیدار"! هرگز از هیچ دردی ننالید، و از هیچ نداشتنی گلایه نکرد، با وجود یک عمر نداری، جز از مردش، از هیچ کس دیگر چیزی نخواست. هر بار که خواهش های ناچیزش از بچه ها، در حد پر کردن سماور از آب، یا شستن پاشویه ی حوض یا... به سرانجامی نمی رسید، از سر دلسوختگی می گفت؛ "خدا هیشوقت منو محتاجی شوما نکوند... خدا سایه بابادونو از سری من کم نکوند". این سال ها که سایه ی پدر از سرش کم شده بود، هر بار گفت "چشم و چارم درست نیمی بیند" یا "درست نمیشنفم"، و فوری دکتر و دوا و عینک و سمعک حاضر می شد...یاد نفرین روزهای دلسوختگی اش می افتادم؛ "خدا هیچ وقت منو محتاجی شوما نکوند".
در قابی روی قفسه، زنی نشسته روی نیمکتی در یک پارک، و به نقطه ای دور، کجا؟ خیره مانده. در قابی روی میزم، زنی در آشپزخانه کنار اجاق ایستاده، با لبخندی کنار لب، شامی کباب درست می کند. در قابی در اتاق خوابم... در قاب هایی در همه ی اتاق های زندگی ام زنی لبخند می زند که از هرکس به من نزدیک تر است، و در عین حال، چه دور، چه دیر، و چه در یاد ماندنی. زنی که در کودکی یتیم شد، در نوجوانی عروس شد و... زنی که از دیروز، همه جا با من آمده، با آن جثه ی کوچک مچاله شده و عمری که هر جایش پر بود از لکه های زحمت و بیگاری، در خانه ای پر جمعیت. خانه ای که با فریاد و جنگ و ستیز پنج فرزند ذکورش، قد و نیم قد از پی هم، همیشه ی خدا به صحنه ی جنگ "چالدران" می مانست! گاه خسته از این جنگ و جدل ها، بریده از تلاش برای آرامش، گوشه ای می نشست، و می نالید که؛ "خدا به دور! هر کدومشون برای شهری بس اند"! راه درازی آمده بود، همه جا سر بالا و تند، با دست تنگی اما همیشه خندان! در درازای نیم قرن، کمتر دیدم جایی نشسته باشد، مگر گوشه ی زیر زمینی، دور از چشم دیگران، به هق هق، تا هیچ کس، حتی خود خدا هم نبیند که از دست زندگی چه هواری بر شانه های کوچکش ریخته!... با همان خدا اما و با عشقی یکطرفه، تمامی راه را لنگان لنگان طی کرد!
دو سه روزی بود، حال خوشی نداشت. دوبار برده بودندش بیمارستان. شب که برگشت، زنگ زدم، دو سالی می شد که به اسم، صدایم نکرده بود؛ "خسته ام ننه، برم یخده بیفتم"! چیزی درونم شکست، و پایین افتاد. این آخرین کلمات، با صدای او در پیچ پیچ گوش هایم مانده. شش صبح که تلفن زنگ زد، دلم فرو ریخت. با پنجمین یا ششمین تلفن اما دیگر عادت کرده بودم؛ سلام، هق هقی شکسته، و فریادی، و سکوت، عذرخواهی و تسلیت... زنی چون میلیون ها گمبوده ی دیگر، به خاطره پیوست؛ زنی گم شد!
اردی بهشت 1390
* حدود هفت قرن پیش از ملا محمد باقر مجلسی، فردوسی شاهنامه را سرود، که شسته و رفته اش، حدود 65000 بیت است، طی سی سال، یعنی سالی 2167 بیت و روزی حدود 6 بیت! در تالیفات آخوند محمد باقر همه چیز یافت می شود. آخوندی که در دوره ی آخرین شاه صفوی، بر تمامی ارکان جامعه ی ایرانی تسلط داشت، معمار تشیعی که چون گلوبندی از خرمهره، بر خرخره ی فرهنگی ملت ماند. اگر هر سطر لاطائلات ملا محمد باقر را "بیت" به حساب بیاوریم؛ "مجلسی مطابق حساب ملک الشعراء بهار (سبک شناسی، جلد 3، ص 304) یک میلیون و دویست و دو هزار و هفتصد (1،202،700) بیت نوشته که نسبت به عمر هفتاد و سه ساله اش، سالی 19،215 بیت..." می شود. !
سبک شناسی
روزها در راه
چند تابستان پیش در کالیفرنیا، برده بودمش پیاده روی کنار آب، نیمکتی خالی بود، گفتم چیزی می خورید؟ نه. اینجا می نشینید من بروم آن طرف خیابان یک قهوه بگیرم؟ آره. از دور مراقبم، از جایتان تکان نخورید، فقط دو دقیقه. همین که خواستم پول قهوه را بدهم، شاید ده ثانیه غفلت کردم. دوباره که نگاه کردم، جایی که او نشسته بود، چهار زن ایستاده بودند. قهوه را برداشتم، پهنای خیابان را با شتاب طی کردم، و... همین که رسیدم، همانجا روی نیمکت نشسته بود، با لبخندی به پهنای جهان، و چهار زن آمریکایی، سیاه و سفید گردش، از ته دل می خندیدند. همین که مرا دید، یکی یکی شان را معرفی کرد. دومی پرسید "مادرته؟". سر تکان دادم. "با این لبخند زیبا و روی گشاده، دنیا را می خنداند". "مادرش روس بوده س، خودش اینجا بزرگ شده س". آخری را هم نشانم داد و گفت مادر این یکی هم مصریه س، خودش اینجا به دنیا اومده س... مات نگاهش کردم؛ خانم ها که رفتند، پرسیدم شما که زبان نمی دانید، از کجا می شناختی شان؟ نگاه عسلی حیرانش روی صورتم ماند؛ "وا، خودشون گفتند"!...
زمستان گذشته، یک پیش از ظهر، طبق معمول هر روزه، می رود پایین ساختمان پیاده روی. می افتد. از صحبت های خودش و چند روایت دیگر، دریافتم نیم ساعتی کنار پیاده رو افتاده بوده. آن بی کسی نیم ساعته گویا گران تمام شده بود. شب هم بی برق و گاز و گرما بوده، تا صبح لرزیده. از همانجا روحیه ی شاد و بگو و بخندش کف پیاده رو ماند، و دیگر بازنگشت. در آن نیم ساعتی که کنار خیابان افتاده بوده، تا کدام سال های دور و نزدیک، رفته و بازآمده؟ بچه ها که نبودند، بی کسی، تنهایی؟ "خدا هیچ وقت منو محتاجی شوما نکوند"! در آن تنهایی، باید از درون لرزیده باشد. لبخندش همانجا از لبش افتاد، و گم شد. بعداز آن ساعت ها بی کلام می نشست، و گاه با خود چیزی، چیزهایی می گفت، و تکرار می کرد؛ "نه! نیمیشد"! چی مادر؟ هیچی!
در قطار کمی آرام گرفت. خسته و کوفته، تکیه داده بود و بیرون را تماشا می کرد. پرسیدم، سفر چطور بود؟ "از اونجا تا ایتالیا راحت اومدیم"! ایتالیا؟ فکری می کند؛ "کوجا بود پس؟ هلند؟ آره، تا هلند راحت اومدیم. اونجا منو نیشوند رو صندلی و رفت. یک ساعتو نیم بعدش اومد، آ گفت بریم. تا اینجام حرفی نبود. اینجا منو گذاشت تو آسانسور و...". همه ی راه تا خانه، در قطار و تاکسی، از هرچه و هرجا می پرسم، به همین قصه ختم می شود. تکه ای نان و ماست خورد، "شبا باید سری دلم سبک باشد تا خوابم ببرد"، و روی مبل وا رفت، منتظر غروب؛ "این شیش ماهه پدرم در اومد. مرده شوری امریکا را ببرد. دیگه نیمیام. تموم شد"! مکثی می کند؛ "برم سری خونه و زندگیم! حالام لابد یه هفته باید تمیزکاری کونم"! خیالتان جمع، زهرا خانم را خبر کردم، خانه را مثل دسته گل تمیز کرده... از خانه اش که حرف می زنم، انگار از یارش می گویم. دلش برای همسایه ها تنگ شده، نگران فرش ها و پرده هاست؛ "سالی کوفتی بود؛ هرچی میگم منو بفرستین برم سر خونه و زندگیم، هیش کدومشون گوش نیمیدن. دیگه نیمیام"! روز بعد به زهرا خانم زنگ می زنم، گوشی را می دهم دستش، از خانه می پرسد، از آشپزخانه، از حمام و... مدام می گوید؛ "هفته ی دیگه، یه همچی روزی اونجام، دخترت چیطورس؟ پسرت از نظام برگشته س؟". تلفن را که به دستم می دهد، لبخند رضایتی گره ی لب های چروکیده اش را از هم باز کرده؛ "مهمونی بسس"! خانه ی بچه هات که مهمان نیستی، مادر. "ولم کون. آدم خونه ی غریبه بیشتر احترام داره"! به نیم ساعتی فکر می کنم که تنها کنار پیاده رو افتاده بوده. لابد تمام زندگی را در بی کسی ورق زده. در این سال های بعداز پدر، هروقت یکی از بچه ها سرش داد می کشید، یا امر و نهی می کرد، پیرزن در خود می شکست. بی احترامی را بر نمی تابید. پدر با همه ی زهمی که داشت، هرگز بی "خانم" صدایش نمی کرد.
می گویم تهران این روزها خیلی داغه... مهلت نمی دهد: "جهنمم که باشد، خونه ی خودی آدمس. ترسی گم شدن توش نیس، بهتر از بهشتی شوماس"! به آسمان که هنوز روشن است، نگاه می کند؛ "چقد به غروب مونده س؟". چرتی بزنید، برای نماز، بیدارتان می کنم. ساعتی یک بار، از این که رو به خانه است، شکر می کند؛ "مرده شوری امریکا را ببرد. دیگه نیمیام". تمام شب نگرانش بودم. صبح از نان داغ و برشته تعریف کرد. گفتم آمریکا سنگگ هم داشتید، نه؟ "جایی که دلی آدم خوش نباشد، سنگک به چه درد می خورد، ننه؟". رو به پنجره می ایستم تا چشم های خیسم را نبیند؛ هوای خوبی ست، صبحانه را که خوردید، برویم بیرون، کمی این دور و برها بچرخیم. با یک نه ی کشدار می گوید؛ "اینا همه شون سگ دارن. خودشون را می مالند به آدم...". این یک ساله بچه ها دور و برت بودند، حالا می روی تهران، تنهایی... لقمه را با یک جرعه چای، فرو می دهد، انگار که بخواهد حرف مهمی بزند، گلو صاف می کند؛ "من پیر شده ام ننه! خسته م. آمریکا و اروپا به چه دردی من میخورد. شومام کار و زندگی خوددونو دارین، وبالی گردندونم. برم سری خونه و زندگی خودم. دلم نیمیخواد جای دیگه بیمیرم...". اما در یکی از تلفن های دو هفته بعد، اول از "بچه ها" می پرسد؛ "از کسی خبر نداری؟ دیروز تالا هیشکدومشون تیلیفون نکرده ن!" وقت رفتن در فرودگاه، حسی به من می گوید این زن را دیگر نخواهم دید. یک هفته بیشتر که نماند، چرا پیشش ننشستم و دل به دلش ندادم؟ دفعه ی دیگر، مادر، تمام وقت پیشت می نشینم تا بعداز رفتنت حسرتی به دلم نماند...
سه صبح، برای نماز بیدارش می کردم، می خواند و دوباره می خوابید... بعد از نهار هم چرتی می زد. با هر جرعه چای، دعا می کرد؛ "خدا برات خب بخواد، ننه. یه جوری میشد از اینجا میرفتی یه جای حسابی، این چی چی یس عار و ننگ؟ نصفی شب غروب میشد، آ سیاسحر، آفتاب میزند؟". شب ها بعداز نان و ماست، می خوابید تا یازده و نیم که آفتاب می رفت، برای نماز مغرب و عشاء بیدارش کنم... صحبت از سه همکلاسی دوران مدرسه شد. هرسه در انتهای جنگ، اعدام شدند. مادر هر سه را از رفت و آمدهای ایام مدرسه می شناخت. فنجان چای را زمین گذاشت، به سقف نگاهی کرد و گفت، "خدا از سری تقصیراتشون نگذرد"! بیست و پنج سال است گوش خدا به این دعای شما بدهکار نیست، مادر. در عوض "اینها" حریص تر شده اند، بر طول و عرض شکم ها و گردن هاشان اضافه شده. "خدا را نیمیشناسی، ننه. چنون میزند که ندونی از کوجا خورده ی! هیشکس بی مکافات نیمیمونه". در برابر این باور قلبی، این عشق یکطرفه چه دارم بگویم؟ چه حاصل از شکستن تنها شیشه ی تنها پنجره ی پیر زنی سرما زده؟
تا چیزی می گفتم تا مگر حرف بزند و از کسالت به در آید، در هزار توی مصیبت، گم می شدیم. قصه ها پر بودند از جسد؛ و آن که مانده بود، گرفتار صدها بیماری و اندوه، گیج و گول، سرگردان جهان. دختر عذرا خانم را داده بودند به پسر خواهر شوهر نعیمه خانم و... یک روز سر این که پنجره را چرا باز گذاشته ای، میان دو خانواده جنگی در می گیرد و، بعد هم طلاق و طلاق کشی و دختر عذرا خانم بچه را بر می دارد و می رود سودان! سوئد! می پرسد؛ چی؟ می گویم؛ سوئد! "سوئد کوجاست؟" همین بغل، جایی که دختر عذرا خانم رفته. طوری نگاهم می کند که انگار می دانسته ام. "از کوجا فهمیدی؟" تا سوء تفاهم را سد کرده باشم، می گویم؛ فکر کردم دختر عذرا خانم نباید به آفریقا رفته باشد. لابد به سوئد رفته، این روزها، خیلی ها می روند سوئد. ناباورانه نگاهم می کند و می گوید؛ "حالا هرجا،... پسری آقاوهاب از آمریکا اومدو زن گرفت. یه سالی ام این دستو اون دست کرد، یه سفرم اومد ایران. گفته بود برا بمب گذاریو اینا، ویزا و اینا را مشکل کرده اند". یک ماهی در خانه ی پدر عروس، لنگر می اندازد و.. دوباره بر می گردد آمریکا و سال بعد هم از ویزا و سفر عروس خانم، خبری نمی شود تا این که دختر خاله ی عروس، که ساکن کانادا بوده، برای دیدار دوست و آشنا به آمریکا می رود، به تشویق (یا تحریک) خاله اش، یک روز هم بی خبر سراغ پسر آقاوهاب می رود. معلوم می شود پسرحاجی سال هاست زن آمریکایی دارد و بچه و کچه... تلفن ها بکار می افتند و شب بعد، وقتی پسر آقاوهاب به خانه می رود، همسر آمریکایی راهش نمی دهد، بعد هم تقاضای طلاق و... پسر آقاوهاب که دیگر نه کار داشته و نه خانه و خانواده، دست از پا درازتر به ایران بر می گردد. آنجا هم همین آش و همین کاسه، عروسی نشده، طلاق می خواهند و... که دختر دم بختمان را بدنام کرده ای، هزار سکه ی طلای مهریه را هم با یخ و ترشی می گیرند و تمام... خبر می رسد که همکار سابق، با همسر سابق ازدواج کرده، و...! پسر آقاوهاب که دلتنگ بچه ها بوده، راهی ینگه دنیا می شود. نه همکار سابق و نه همسر سابق، اجازه نمی دهند بچه ها را ببیند. یک روز می رود دم مدرسه ی بچه ها، پلیس دستگیرش می کند. شکایت کرده اند که می خواهد بچه ها را بدزدد و به ایران ببرد. دو سه روزی هم بازداشت، و بعد هم، مستقیم از پلیس به فرودگاه و از آنجا به تهران... "چند سالس زده س به کله اش، مونده س رو دسی بابا و ننه پیرش، کنج اتاق نیشسته س..." وقت رفتن در فرودگاه، حسی به من می گوید؛ این آخرین دیدار است. چرا تمام مدت پیشش ننشستم تا امروز آتش این حسرت جانم را نسوزاند...
از آغارباب شهرآشوب می پرسم. "اونم مثی من پیر شده س، تنها نیشسه س تو خونه. دخترش دکتر شد، مثی ننه ش مقبولس، نیمیخواس شوور کوند. یه شب تو یه مهمونی، یه پسری جوون، چار سال از خودش کوچیک تر، عاشقش میشد...". دختر آغارباب اول به شوخی و خنده برگزار می کند اما مجنون روز و شب دم در خانه و مطب، مزاحم لیلی ست. آغارباب به کمیته خبر می دهد، مجنون مرتد را مشت و مالی می دهند و چند روزی هم زندان و... بعد از مرخصی، باز سر و کله ی مجنون پیش روی خانه و مطب لیلی ظاهر می شود؛ "اینی که میگم قصه ی یه روز و دو روز نیسا، یییه سالی همین بود..."، تا این که خانوم دکتر بالاخره قبول می کند، عروسی کردند و "حالام دو تا بچه دارن که آدم حظ می کوند. پسره صبح تا شب کار میکوند و شب تا صبح دور دختری آغارباب می چرخد"... "پسری مشدی رمضونم جواهر فروشی واز کردو کار و بارشم بد نبود. دختری کریم آقا را بش دادن، دوتا بچه هم پیدا کردندو خونه و دم و دستگاه، دم دروازه شیراز. یه شب داشته دری مغازه را می بسته س که برد خونه، ناغافلی یه دزد میرسد که پول و جواهرا را بده و جوندو وردارو برو. پسری مش رمضون گلاویز میشد، میونی دعوا، دزده با چاقو میزند تو قلبش، جابجا میمیرد". پسری فردوس خانوم...دختر ملک خانوم، روضه بس است مادر، روزگار مردم از قصه ی ”اهل بیت در شام غریبان” مصیبت بارتر است…"شووری دختردای آقادم که با "اینا" بود، اولش تو شرکتی نفت، بعدم سفیر شد، نیمیدونم کوجا، چند سال پیشم گرفتنش، گفتند جاسوس بوده س، دزد بوده س، چیمیدونم!..." در فرودگاه، از پشت سر نگاهش می کردم؛ حسی به من می گفت این آخرین باری است که این زن را می بینم. دفعه ی دیگر روز و شب کنارت می نشینم و... تا بعدها این همه دلگیر نبودنت نباشم...
انگار همین دیروز، دست بر سر زانو، پله ها را یکی یکی بالا آمد، به درگاهی در که رسید، لبخند به لب گفت؛ "گفتم این دوباره غیبش زد، لابد یه گوشه نیشسه سو دارد چیز میخوند". زیر آفتاب پشت پنجره، بالش را بالای پتو گذاشت، سرش را بر بالش تکیه داد و پاهایش را دراز کرد؛ "یه کم تو آفتاب دراز بکشیم، خستگیمون در بره.. چقد به ظهر مونده س؟". و بعدتر؛ "امروز دهمه س؟ یازدهمه س؟"، و با خود ادامه داد؛ "... بیست روز مونده س به عید!... خب شد تموم شد. سال خّبی نبود... بذار بره!". پاهایش را کش داد؛ "چه آفتابی خبی". ثانیه هایی گذشت؛ ".. حالا خونه ت بزرگ و آفتابگیر هس؟". از زیر پلک ها، نگاهش را روی گل و بوته ی قالی کشید، لابد در فکر باغی دور. انگار یادش رفت بگوید؛ هوا که گرم شد، چند روزی با بابات میآییم خونه تو بیبینیم... "هوا که بیتر شد، چند روزی با آقاد میاییم تهرون. دلم میخواد خونه تو بیبینم"! زیر گرمای آفتاب پشت پنجره ی اسفند، تن به رخوت سپرد، پلک هایش بهم آمدند، به پهلو غلتید، بازویش را هایل صورت کرد؛ "مام باید این خونه ی دنگالو عوض کونیم. دیگه پس ور نیمیام. پله هام زیادس..." پاهایش را در شکم جمع کرد و زیر لب غرید؛ "سال کوفتی بود. خب شد که تموم شد...". خواستم بپرسم؛ امسال حتمن می ایید؟ چشم هایش گرم شده بود، و نفسش آرام و منظم.
این اواخر، در سفری که به دیدارش رفته بودم، گفتم دو روزی هم می روم اصفهان، مادر را هم می برم. گل از گلش شکفت؛ از لحظه ای که رسیدیم، زمزمه ی زیارت "سرقبرآقا" را داشت. در کودکی، هرچقدر مسجد جامع و دور و برش را خوش داشتم، شیفته وار در فضایی لبالب از بوی عطر قمصر و گلاب کاشان، میان بساط عروسک و سوت سوتک فروشی های دور و اطراف مسجد، مثل بره ای می چریدم، از این "سر قبرآقا" و آن محوطه ی تاریک و شلوغ، که همیشه ی خدا پر از ناله و اشک و بوی عرق پا و تن بود، متنفر بودم. تمام وقت بایستی پَر چادر مادر را می گرفتم تا وسط تاریکی های بازار، گم و گور نشوم. به خود گفتم مادر را "سرقبرآقا" می گذارم و خودم به دیدن مسجد و شبستانش می روم که شنیده بودم در جنگ، صدمه دیده. از این که می بایست بازار را تا مقبره ی "آخوند مجلسی" طی کنم، لج کودکانه ای خرخره ام را به خارش انداخته بود. به شوخی گفتم، تمام آتش های این جمهوری و توابع از گور همین آخوند بلند می شود که به زیارتش می روید! مادر، غرق لذت از سفر و زیارت "سرقبرآقا"، حواسش به ازدحام بازار بود، مبادا از من جدا بیافتد، به زمزمه گفت؛ "آره، برو تا بریم"! نگاهش کردم. چهل و چند سال پیش، من از بیم گم شدن در این شلوغ بازار، پَر چادر او را در پنجه هایم می فشردم، از هر سو که می خواست، می کشاندم. و حالا او بود که در این ازدحام تاریک، با اعتماد به من، هر طرف که می رفتم، می آمد. و مطمئن بود با همه ی نفرتی که در کلامم بود، او را به مقصدی که می خواست، و من نمی خواستم، می رساندم.
بعد از پدر، به گاراژ تهران کوچانده شد تا مثلن تنها نباشد. تمام این سال های آخر در آن آپارتمان کوچک در آن شهر دنگال، تنها ماند، با خود و با ذکر خدا... و آن بچه ها، هر کدامشان به شهری افتاده بودند، جدا، و دور از هم. "الهی هر کدومدون به شهر و دیاری بیفتیدو سال تا سال، در حسرت دیدار"! هرگز از هیچ دردی ننالید، و از هیچ نداشتنی گلایه نکرد، با وجود یک عمر نداری، جز از مردش، از هیچ کس دیگر چیزی نخواست. هر بار که خواهش های ناچیزش از بچه ها، در حد پر کردن سماور از آب، یا شستن پاشویه ی حوض یا... به سرانجامی نمی رسید، از سر دلسوختگی می گفت؛ "خدا هیشوقت منو محتاجی شوما نکوند... خدا سایه بابادونو از سری من کم نکوند". این سال ها که سایه ی پدر از سرش کم شده بود، هر بار گفت "چشم و چارم درست نیمی بیند" یا "درست نمیشنفم"، و فوری دکتر و دوا و عینک و سمعک حاضر می شد...یاد نفرین روزهای دلسوختگی اش می افتادم؛ "خدا هیچ وقت منو محتاجی شوما نکوند".
در قابی روی قفسه، زنی نشسته روی نیمکتی در یک پارک، و به نقطه ای دور، کجا؟ خیره مانده. در قابی روی میزم، زنی در آشپزخانه کنار اجاق ایستاده، با لبخندی کنار لب، شامی کباب درست می کند. در قابی در اتاق خوابم... در قاب هایی در همه ی اتاق های زندگی ام زنی لبخند می زند که از هرکس به من نزدیک تر است، و در عین حال، چه دور، چه دیر، و چه در یاد ماندنی. زنی که در کودکی یتیم شد، در نوجوانی عروس شد و... زنی که از دیروز، همه جا با من آمده، با آن جثه ی کوچک مچاله شده و عمری که هر جایش پر بود از لکه های زحمت و بیگاری، در خانه ای پر جمعیت. خانه ای که با فریاد و جنگ و ستیز پنج فرزند ذکورش، قد و نیم قد از پی هم، همیشه ی خدا به صحنه ی جنگ "چالدران" می مانست! گاه خسته از این جنگ و جدل ها، بریده از تلاش برای آرامش، گوشه ای می نشست، و می نالید که؛ "خدا به دور! هر کدومشون برای شهری بس اند"! راه درازی آمده بود، همه جا سر بالا و تند، با دست تنگی اما همیشه خندان! در درازای نیم قرن، کمتر دیدم جایی نشسته باشد، مگر گوشه ی زیر زمینی، دور از چشم دیگران، به هق هق، تا هیچ کس، حتی خود خدا هم نبیند که از دست زندگی چه هواری بر شانه های کوچکش ریخته!... با همان خدا اما و با عشقی یکطرفه، تمامی راه را لنگان لنگان طی کرد!
دو سه روزی بود، حال خوشی نداشت. دوبار برده بودندش بیمارستان. شب که برگشت، زنگ زدم، دو سالی می شد که به اسم، صدایم نکرده بود؛ "خسته ام ننه، برم یخده بیفتم"! چیزی درونم شکست، و پایین افتاد. این آخرین کلمات، با صدای او در پیچ پیچ گوش هایم مانده. شش صبح که تلفن زنگ زد، دلم فرو ریخت. با پنجمین یا ششمین تلفن اما دیگر عادت کرده بودم؛ سلام، هق هقی شکسته، و فریادی، و سکوت، عذرخواهی و تسلیت... زنی چون میلیون ها گمبوده ی دیگر، به خاطره پیوست؛ زنی گم شد!
اردی بهشت 1390
* حدود هفت قرن پیش از ملا محمد باقر مجلسی، فردوسی شاهنامه را سرود، که شسته و رفته اش، حدود 65000 بیت است، طی سی سال، یعنی سالی 2167 بیت و روزی حدود 6 بیت! در تالیفات آخوند محمد باقر همه چیز یافت می شود. آخوندی که در دوره ی آخرین شاه صفوی، بر تمامی ارکان جامعه ی ایرانی تسلط داشت، معمار تشیعی که چون گلوبندی از خرمهره، بر خرخره ی فرهنگی ملت ماند. اگر هر سطر لاطائلات ملا محمد باقر را "بیت" به حساب بیاوریم؛ "مجلسی مطابق حساب ملک الشعراء بهار (سبک شناسی، جلد 3، ص 304) یک میلیون و دویست و دو هزار و هفتصد (1،202،700) بیت نوشته که نسبت به عمر هفتاد و سه ساله اش، سالی 19،215 بیت..." می شود. !
سبک شناسی
روزها در راه
Published on October 21, 2018 01:39
September 24, 2018
برای گلپری
این پهلوون رستم بعداز پونصد و اندی سال یکه تازی، این همه راهو با پادشاهانی مث منوچهر و کاووس و کیخسرو و اینا اومده، همه جام یلی بوده واسه خودش، یال و کوپالی داشته، دیو و غول برایش لنگ مینداختند و اینا... حالا این اسفندیار تازه پهلوون، از را نرسیده، جفت پاشو کرده تو یه کفش، که یا خودت دست بسته میای خدمت گشتاسب، یا برا جنگ آماده شو! رستم هی جز میزنه، وز میزنه که بابا، تو هنوز خامی، کوتاه بیا، بلکه بتونیم بی خون و خونریزی، غائله را ختمش کنیم، آخه جوون، فلکم دست منو نبسته، حالا تو میگی دست بسته بیام خدمت شاه؟ اونم هیشکی دیگه نه و گشتاسب؟ یه دوروغگوی مزور و متقلب آشغال؟ رستم زورشو میزنه گلپری، ولی بیفایده س، این "مومن" مسجد ندیده، اصلاح بشو نیست. خلاصه دوتایی میافتند به رجز خونی و اینا، اما اسفندیار از خر شیطون پایین بیا نیست که نیست! آخر شب، رستم خسته و ناامید، میگه؛ خیله خب، باشه، قرارمون فردا وسط میدون، و از چادر میاد بیرون. یه نگاهی به تخت و سراپرده و اینا میندازه، آهی میکشه و؛
به کرباس گفت ای سرای امید، خنک روز، کاندر تو بد جم شید
همایون بدی گاه کاووس کی، همان روز کیخسرو نیک پی
در فرهی بر تو اکنون ببست، که بر تخت تو ناسزایی نشست
خطاب به سراپرده میگه؛ خوشا اون روزا که جمشید و کیخسرویی روی تو نشسته بودن. برکت از تو هم رفته، از شانس ما حالا ناسزایی چون گشتاسب بر تو نیشسته!
فکر است دیگه گلپری! مث گنجیشگ، هر دقیقه روی هزار شاخه میشینه و پر میکشه. چند روزیه "فیدل" مریضه، بیمارستان و اینا. دلم پاک مچاله شده. دیشب رو خط زمان عقبگرد میرفتم، انگاری دوره ی پهلوونیا سر اومده، گلپری، نه؟ یه وقتی هر طرف سر میچرخوندی، یه قهرمان واساده بود که میشد به سیبیلش قسم خورد، همه هم تو راسه ی خودشون اساسی گردن کلفت بودنا، یال و کوپالی و دک و دنده ای داشتند، آدم حظ می کرد، به علی! "پاتریس لومومبا" بود تو کنگو، "بن بلا" بود تو الجزایر، "فیدل" و "چه" تو کوبا، "عبدالناصر" تو مصر، "سوکارنو" تو اندونزی، "تیتو" تو یوگسلاوی، "نهرو" تو هند، "آلنده" تو شیلی، "هوشی مین" تو ویتنام...الاااااه که چه معرکه ای بود از یکه بزن و لوطی، تو آفریقا، آمریکای جنوبی و لاتین، آسیا، بیا و تماشا کن. ما هم تو عالم بچگی تفنگای چوبیمونو شبا زیر تشک قایم میکردیم تا همه بخوابن. اونوخ یواشکی بلند میشدیمو علی علی، میزدیم بچاک جعده، تفنگ بدوش سر پر میشدیم تو کوچه پس کوچه های دنیا، در به در دنبال نفس کش. همین که یکی از اون بدجنسا پیش رومون سبز میشد، میرفتیم تو دلو بارش. همه طرف تاختیم، گلپری؛ وردست لومومبا علیه "موسی چومبه"، کنار بن بلا و بن خده علیه ژنرال های فرانسوی. بغل دست عبدالناصر، هواپیماها و کشتی های انگلیسی و فرانسوی را تو کانال سوئز آب می کشیدیم، تو کوه های "سییرا مائسترا" با فیدل و دکتر "چه"، آ تو "خلیج خوک ها" رو در روی نیروی دریایی "کندی"، چه محشری بود، به علی، صفا میکردیم، گلپری.
چه روزگاری داشتیم، عجب بهاری داشتیم پیاده راه میرفتیم، تا کربلا میرفتیم
چل منو کول میکردیم، کارا رو قبول میکردیم،
روغنی خب میخوردیم، قلپ قلپ میخوردیم روغن شده نباتی، رفتنی تاتی تاتی
عجب بهاری داشتیم، چه روزگاری داشتیم...
هژده سال آزگار کنار عمو هوشی مین، با جانسون و نیکسون و بروبچه هاشون، "ویت گنگ" بازی کردیم، چه حالی میداد! اون وقتا "دشمنای خلق" هم سرشون به تنشون میارزید، به علی. مث حالا اینقد زپرتی و جلنبر نبودن. تو خود اسراییل یه "گلدامایر" بود، عین مادر فولادزره ی دیو، با اون پاهای چنبریش، چپ میرفت راست میرفت، ان تو کون همه آلاسکا میشد. اونوخ حالا، این مونگول، "نه تن یابو" کیه؟ نمیدونم سر روزگار چی اومده، گلپری؟ چرا سیاستو حکومت انقذه ارزون و انی منی شده؟ این اُزگلا کی اند؟ همه چیو به کثافت کشیده ان؟ یه مشت دزد و قالتاق، دهنشونو که واز میکنن از بوی گندش خرچسونه میپره کیلومترها اونطرفتر میشینه. آخوند جای ضحاکو گرفته، یه میلیونر مسخره هم شده فریدون. یه مشت کناس استمرار طلبم شده اند کاوه. اون وقتا همه چی مقبول سر جاش بود، اینقده اوضاع خر تو خر نبود؛ اصول گرا، فروع گرا، وسط گرا، عقب گرا، جلو گرا... بوش کدوم صیغه ایه، گلپری؟ "مبارک" کدوم اُزگلیه، جای عبدالناصرو گرفته؟ یا این یارو "ابله چارستاره" که جای مصدق نیشسه؟ هیشکدومو با شصت و چار من روغن وازلین نمیشه شیاف کرد، به علی. باید یه مگس کش گیر بیاریم، واسه جاهل افته برا این حشرات ابوقراضه، تفنگ بکشه.
خلاصه ش اینه که غصه م شده، آخرین شوالیه اون سالام داره چمدونشو میبنده؛ "کماندانته فیدلیو الخاندرو کاسترو روز"! بلند قامتی که ملتشو از خاک سیاه بالا کشید، بیسوادیو ریشه کن کرد، بهداشت را که نگو، و... آره، آره، میدونم، دیکتاتور! درسته، ولی بینی و بین الله، گلی به جمال دیکتاتورای سابق، یه کارهایی ام برای ملتشون میکردن؛ فرانکو، سالازار و اینا. گهش بگیرن این زمونه را، انگار بیس سی سالی دیر به دنیا اومدیم. تو که اصلن نبودی تا این همه را ببینی! سال بلبشو هم فسقلی بودی. ما هم قاچاقی زنده موندیم تا غروب نکبت بار ارزش هارو تموشا کنیمو روزی یه دور تسبیح بگیم تف به این روزگار، سال به سال، دریغ از پارسال. با این دوتا چش کوچولومون چیا که ندیدیم، گلپری. یه مشت طارت نگرفته، خدارو هم از آسمون کشیدن پایین، ولو کردن تو کوچه و بازار، میون دست و پای جماعت. همه چیزو به گه کشیدن. امان از بی استخونی.
نامه رو که شروع کردم، دلم بود بپرسم "مورچه های آرژانتینی" کالوینو را خوندی؟ با مزه س. همه جای ولایتو مورچه گرفته. حقارت "مورچه گی" رفته زیر پوست شهر. اونوخ اینجا همه دست به آسمون، از خدا مرگ مورچه طلب میکنن! مورچه هام که تخمشون نیس، دارند شهرو درسته هپل هپو میکنند. به سم عادت کرده اند، لامثبا، میخورنو نعشه میشن، لش لش راه میرن. خدا به دور، روز به روز هم زیاد میشن، تو مستراحم که میرن، تولید مثل میکنن. همه جا رو پر کرده ان بی ناموسا؛ رستوران، مغازه، وسایل حمل و نقل، کف خیابانا، روی دیوارا، توی ادارات، رادیو و تله ویزیون، سینما، تماشاخونه، خونه، حتی تو اتاق خوابا، زیر تختخوابا، تو کشوی اسناد شخصی، تو کیف بغلی جماعت و... همه جا مورچه وول میزنه. کردار و رفتار آدمام پر "مورچه" شده. از نفساشون مورچه میریزه و... داره باهات حرف میزنه ها، هر به چند ثانیه یه بار دسشو میکشه به ریشو سیبیلش، انگار که مورچه میتکونه... سر سفره نونو میتکونن، خورشو برنجو با چنگال بهم میزنن، پیش از آن که قاشقو به دهنشون بذارن، میتکونن، همینطور که دارند درباره ی مورچه ها "جوک" میگنا، پیش از اونکه بخندند، دور و بر دهنشونو پاک میکنن مبادا مورچه ای از فرصت استفاده کنه، بره تو دل و بارشون. یا سر انگشتی به لبه ی فنجون چای میکشن، انگار جاپای مورچه هارو جارو بکنن! شبا پیش از رفتن به رختخواب، ملافه هاشونو لب پنجره می تکونن، کلماتشون بوی اسیدی مورچه میده!... به همدیگه "نیش" میزنن، زهر میپاشن، اگه یکی زیر دستو پای مورچه ها له بشه، بیخیال تماشاش میکنن، از کنار جسدش رد میشن. حرفم بزنی میگن؛ لابد یه چیزی بوده، مورچه ها که بیدلیل کسیو له نمیکنن. تا کسی خودش زیر دستو پای مورچه ها له نشه، "آخ" نمیگه. تو خیابون میرسی به دوستت، حال و احوال و اینا. نگاهی به دورو بر میکنه، دهنشو میذاره دم گوشت، میگه؛ آسه برو، آسه بیا که مورچه شاخت نزنه! یکی میگه سری که درد نمیکنه، دستمال نمیبندن، رفیق! سومی چشمک میزنه و رد میشه؛ مورچه ها بخشی از زندگی آدما شده ان. میبینیو نمیبینیشون، میشنویو نمیشنویشون. اگه هم پافشاری کنی، میگه چی گفتی عزیزم؟ مورچه؟ خب، آره، هستن ولی اینا که آزارشون به مورچه هم نمیرسه. اصلن مگه زندگی بدون مورچه هم ممکنه؟ چارده قرنه ما هستیم، مورچه هام هستن. تو هم باش. میون عبور و مرور مورچه ها راهی برای خودت پیدا کن، و اونطرفتر، کفشاتو بتکون، اینطوری عمرتم بیمه میشه. یه عده هم را افتادن وسط خیابون، فریاد میکشن؛ "میمیریم، میمیریم، خونه رو پس میگیریم". یا "توپ تانک فشفه، مورچه باید گم بشه"، از این اختلاطا، مورچه هام که دور از جون تو که میشنفی، بی غیرت تر از آدما، گوششون بدهکار نیست، تاریخ رو هم مورچه نویسی کرده ان؛ "تاریخ مورچه ای"! مث پقر و پشگل، "خاطره" میدن بیرون؛ "خاطرات یک مورچه ی بی ریش"، یه مشت دروغو دلنگ، که یکیش به ماتحت هیچ گنجیشگی فرو نمیره... تو دارالمجانین، یارو میگه من دیوونه نیستم، نویسنده ام. یه رمان نوشته ام "اسب سم طلا" در سه جلد. میگه بیار ببینم. میره سه جلدو میاره. هرچه ورق می زنه، نوشته "پی تی کا، پی تی کا، پی تی کا..." در سه جلد، بگو سی جلد، مگه فرقی ام میکنه؟...
"در ازل اهورامزدا بود، و اهریمن و جهان نور بود، و جهان ظلمت، هر یک از دیگری جدا... "روزی" اهریمن از اعماق تاریک بیرون آمد و نور را دید که زیباست. خواست بر آن دست یابد و چون هجوم آورد، جنگ جهانگیر نیک و بد درگیر شد. نخست پیروزی با اهریمن بود و اهورامزدا برای نجات روشنی و نیکی، این جهان (گیتی) را آفرید تا در جنگ، یاور او باشد. اما جهان بیجان بود: ستارگان بی فروع، و ماه و خورشید بیراه، و آبها مانده و گیاهان نروئیده. آنگاه اهورامزدا دست نیایش برداشت که ای فروهر نیکان، به یاری من آیید. پذیرفتند و آمدند (انسان زاده شد) و از برکت آنها اختران روشن و ماه و خورشید، رهسپار، و آبها روان و گیاهان روینده شدند. انسان جان جهان است که بی یارمندی او جهان مرده بود. روشنی از یاری انسان رستگار است که اگر نبود اهریمن پیروز بود". (شاهرخ مسکوب، سوگ سیاوش) خویشکاری انسان در یاری به گستردن نیکی ست، و رهایی گیتی از اهرمن و اهریمنان. "انسان" وظیفه مند است که بگوید، فریاد بزند، دادخواهی کند و با شیون از بیداد، خواب را بر اهریمنان بیاشوبد. بی یارمندی انسان، جهان مرده است.
دوم آذر 1385
شاهنامه، به نثر
Italo Calvino
سوگ سیاوش
به کرباس گفت ای سرای امید، خنک روز، کاندر تو بد جم شید
همایون بدی گاه کاووس کی، همان روز کیخسرو نیک پی
در فرهی بر تو اکنون ببست، که بر تخت تو ناسزایی نشست
خطاب به سراپرده میگه؛ خوشا اون روزا که جمشید و کیخسرویی روی تو نشسته بودن. برکت از تو هم رفته، از شانس ما حالا ناسزایی چون گشتاسب بر تو نیشسته!
فکر است دیگه گلپری! مث گنجیشگ، هر دقیقه روی هزار شاخه میشینه و پر میکشه. چند روزیه "فیدل" مریضه، بیمارستان و اینا. دلم پاک مچاله شده. دیشب رو خط زمان عقبگرد میرفتم، انگاری دوره ی پهلوونیا سر اومده، گلپری، نه؟ یه وقتی هر طرف سر میچرخوندی، یه قهرمان واساده بود که میشد به سیبیلش قسم خورد، همه هم تو راسه ی خودشون اساسی گردن کلفت بودنا، یال و کوپالی و دک و دنده ای داشتند، آدم حظ می کرد، به علی! "پاتریس لومومبا" بود تو کنگو، "بن بلا" بود تو الجزایر، "فیدل" و "چه" تو کوبا، "عبدالناصر" تو مصر، "سوکارنو" تو اندونزی، "تیتو" تو یوگسلاوی، "نهرو" تو هند، "آلنده" تو شیلی، "هوشی مین" تو ویتنام...الاااااه که چه معرکه ای بود از یکه بزن و لوطی، تو آفریقا، آمریکای جنوبی و لاتین، آسیا، بیا و تماشا کن. ما هم تو عالم بچگی تفنگای چوبیمونو شبا زیر تشک قایم میکردیم تا همه بخوابن. اونوخ یواشکی بلند میشدیمو علی علی، میزدیم بچاک جعده، تفنگ بدوش سر پر میشدیم تو کوچه پس کوچه های دنیا، در به در دنبال نفس کش. همین که یکی از اون بدجنسا پیش رومون سبز میشد، میرفتیم تو دلو بارش. همه طرف تاختیم، گلپری؛ وردست لومومبا علیه "موسی چومبه"، کنار بن بلا و بن خده علیه ژنرال های فرانسوی. بغل دست عبدالناصر، هواپیماها و کشتی های انگلیسی و فرانسوی را تو کانال سوئز آب می کشیدیم، تو کوه های "سییرا مائسترا" با فیدل و دکتر "چه"، آ تو "خلیج خوک ها" رو در روی نیروی دریایی "کندی"، چه محشری بود، به علی، صفا میکردیم، گلپری.
چه روزگاری داشتیم، عجب بهاری داشتیم پیاده راه میرفتیم، تا کربلا میرفتیم
چل منو کول میکردیم، کارا رو قبول میکردیم،
روغنی خب میخوردیم، قلپ قلپ میخوردیم روغن شده نباتی، رفتنی تاتی تاتی
عجب بهاری داشتیم، چه روزگاری داشتیم...
هژده سال آزگار کنار عمو هوشی مین، با جانسون و نیکسون و بروبچه هاشون، "ویت گنگ" بازی کردیم، چه حالی میداد! اون وقتا "دشمنای خلق" هم سرشون به تنشون میارزید، به علی. مث حالا اینقد زپرتی و جلنبر نبودن. تو خود اسراییل یه "گلدامایر" بود، عین مادر فولادزره ی دیو، با اون پاهای چنبریش، چپ میرفت راست میرفت، ان تو کون همه آلاسکا میشد. اونوخ حالا، این مونگول، "نه تن یابو" کیه؟ نمیدونم سر روزگار چی اومده، گلپری؟ چرا سیاستو حکومت انقذه ارزون و انی منی شده؟ این اُزگلا کی اند؟ همه چیو به کثافت کشیده ان؟ یه مشت دزد و قالتاق، دهنشونو که واز میکنن از بوی گندش خرچسونه میپره کیلومترها اونطرفتر میشینه. آخوند جای ضحاکو گرفته، یه میلیونر مسخره هم شده فریدون. یه مشت کناس استمرار طلبم شده اند کاوه. اون وقتا همه چی مقبول سر جاش بود، اینقده اوضاع خر تو خر نبود؛ اصول گرا، فروع گرا، وسط گرا، عقب گرا، جلو گرا... بوش کدوم صیغه ایه، گلپری؟ "مبارک" کدوم اُزگلیه، جای عبدالناصرو گرفته؟ یا این یارو "ابله چارستاره" که جای مصدق نیشسه؟ هیشکدومو با شصت و چار من روغن وازلین نمیشه شیاف کرد، به علی. باید یه مگس کش گیر بیاریم، واسه جاهل افته برا این حشرات ابوقراضه، تفنگ بکشه.
خلاصه ش اینه که غصه م شده، آخرین شوالیه اون سالام داره چمدونشو میبنده؛ "کماندانته فیدلیو الخاندرو کاسترو روز"! بلند قامتی که ملتشو از خاک سیاه بالا کشید، بیسوادیو ریشه کن کرد، بهداشت را که نگو، و... آره، آره، میدونم، دیکتاتور! درسته، ولی بینی و بین الله، گلی به جمال دیکتاتورای سابق، یه کارهایی ام برای ملتشون میکردن؛ فرانکو، سالازار و اینا. گهش بگیرن این زمونه را، انگار بیس سی سالی دیر به دنیا اومدیم. تو که اصلن نبودی تا این همه را ببینی! سال بلبشو هم فسقلی بودی. ما هم قاچاقی زنده موندیم تا غروب نکبت بار ارزش هارو تموشا کنیمو روزی یه دور تسبیح بگیم تف به این روزگار، سال به سال، دریغ از پارسال. با این دوتا چش کوچولومون چیا که ندیدیم، گلپری. یه مشت طارت نگرفته، خدارو هم از آسمون کشیدن پایین، ولو کردن تو کوچه و بازار، میون دست و پای جماعت. همه چیزو به گه کشیدن. امان از بی استخونی.
نامه رو که شروع کردم، دلم بود بپرسم "مورچه های آرژانتینی" کالوینو را خوندی؟ با مزه س. همه جای ولایتو مورچه گرفته. حقارت "مورچه گی" رفته زیر پوست شهر. اونوخ اینجا همه دست به آسمون، از خدا مرگ مورچه طلب میکنن! مورچه هام که تخمشون نیس، دارند شهرو درسته هپل هپو میکنند. به سم عادت کرده اند، لامثبا، میخورنو نعشه میشن، لش لش راه میرن. خدا به دور، روز به روز هم زیاد میشن، تو مستراحم که میرن، تولید مثل میکنن. همه جا رو پر کرده ان بی ناموسا؛ رستوران، مغازه، وسایل حمل و نقل، کف خیابانا، روی دیوارا، توی ادارات، رادیو و تله ویزیون، سینما، تماشاخونه، خونه، حتی تو اتاق خوابا، زیر تختخوابا، تو کشوی اسناد شخصی، تو کیف بغلی جماعت و... همه جا مورچه وول میزنه. کردار و رفتار آدمام پر "مورچه" شده. از نفساشون مورچه میریزه و... داره باهات حرف میزنه ها، هر به چند ثانیه یه بار دسشو میکشه به ریشو سیبیلش، انگار که مورچه میتکونه... سر سفره نونو میتکونن، خورشو برنجو با چنگال بهم میزنن، پیش از آن که قاشقو به دهنشون بذارن، میتکونن، همینطور که دارند درباره ی مورچه ها "جوک" میگنا، پیش از اونکه بخندند، دور و بر دهنشونو پاک میکنن مبادا مورچه ای از فرصت استفاده کنه، بره تو دل و بارشون. یا سر انگشتی به لبه ی فنجون چای میکشن، انگار جاپای مورچه هارو جارو بکنن! شبا پیش از رفتن به رختخواب، ملافه هاشونو لب پنجره می تکونن، کلماتشون بوی اسیدی مورچه میده!... به همدیگه "نیش" میزنن، زهر میپاشن، اگه یکی زیر دستو پای مورچه ها له بشه، بیخیال تماشاش میکنن، از کنار جسدش رد میشن. حرفم بزنی میگن؛ لابد یه چیزی بوده، مورچه ها که بیدلیل کسیو له نمیکنن. تا کسی خودش زیر دستو پای مورچه ها له نشه، "آخ" نمیگه. تو خیابون میرسی به دوستت، حال و احوال و اینا. نگاهی به دورو بر میکنه، دهنشو میذاره دم گوشت، میگه؛ آسه برو، آسه بیا که مورچه شاخت نزنه! یکی میگه سری که درد نمیکنه، دستمال نمیبندن، رفیق! سومی چشمک میزنه و رد میشه؛ مورچه ها بخشی از زندگی آدما شده ان. میبینیو نمیبینیشون، میشنویو نمیشنویشون. اگه هم پافشاری کنی، میگه چی گفتی عزیزم؟ مورچه؟ خب، آره، هستن ولی اینا که آزارشون به مورچه هم نمیرسه. اصلن مگه زندگی بدون مورچه هم ممکنه؟ چارده قرنه ما هستیم، مورچه هام هستن. تو هم باش. میون عبور و مرور مورچه ها راهی برای خودت پیدا کن، و اونطرفتر، کفشاتو بتکون، اینطوری عمرتم بیمه میشه. یه عده هم را افتادن وسط خیابون، فریاد میکشن؛ "میمیریم، میمیریم، خونه رو پس میگیریم". یا "توپ تانک فشفه، مورچه باید گم بشه"، از این اختلاطا، مورچه هام که دور از جون تو که میشنفی، بی غیرت تر از آدما، گوششون بدهکار نیست، تاریخ رو هم مورچه نویسی کرده ان؛ "تاریخ مورچه ای"! مث پقر و پشگل، "خاطره" میدن بیرون؛ "خاطرات یک مورچه ی بی ریش"، یه مشت دروغو دلنگ، که یکیش به ماتحت هیچ گنجیشگی فرو نمیره... تو دارالمجانین، یارو میگه من دیوونه نیستم، نویسنده ام. یه رمان نوشته ام "اسب سم طلا" در سه جلد. میگه بیار ببینم. میره سه جلدو میاره. هرچه ورق می زنه، نوشته "پی تی کا، پی تی کا، پی تی کا..." در سه جلد، بگو سی جلد، مگه فرقی ام میکنه؟...
"در ازل اهورامزدا بود، و اهریمن و جهان نور بود، و جهان ظلمت، هر یک از دیگری جدا... "روزی" اهریمن از اعماق تاریک بیرون آمد و نور را دید که زیباست. خواست بر آن دست یابد و چون هجوم آورد، جنگ جهانگیر نیک و بد درگیر شد. نخست پیروزی با اهریمن بود و اهورامزدا برای نجات روشنی و نیکی، این جهان (گیتی) را آفرید تا در جنگ، یاور او باشد. اما جهان بیجان بود: ستارگان بی فروع، و ماه و خورشید بیراه، و آبها مانده و گیاهان نروئیده. آنگاه اهورامزدا دست نیایش برداشت که ای فروهر نیکان، به یاری من آیید. پذیرفتند و آمدند (انسان زاده شد) و از برکت آنها اختران روشن و ماه و خورشید، رهسپار، و آبها روان و گیاهان روینده شدند. انسان جان جهان است که بی یارمندی او جهان مرده بود. روشنی از یاری انسان رستگار است که اگر نبود اهریمن پیروز بود". (شاهرخ مسکوب، سوگ سیاوش) خویشکاری انسان در یاری به گستردن نیکی ست، و رهایی گیتی از اهرمن و اهریمنان. "انسان" وظیفه مند است که بگوید، فریاد بزند، دادخواهی کند و با شیون از بیداد، خواب را بر اهریمنان بیاشوبد. بی یارمندی انسان، جهان مرده است.
دوم آذر 1385
شاهنامه، به نثر
Italo Calvino
سوگ سیاوش
Published on September 24, 2018 01:42
August 19, 2018
سوته دلان
فکر کردم به خانه بروم که چه بشود؟ میان یک مشت کتاب و دی وی دی، و... یک قامپیوتر لعنتی و آت و آشغال های دیگر، کسی منتظرم نیست. سر خر را بطرف ساحل گرداندم، نرسیده به آب، تو را دیدم. نرسیده به آب، "هنریک" را دیدم که روی زین رخش کهنه اش، پا می زد. با همان جوراب های لنگه به لنگه ی همیشگی. این سال ها هرجا جورابی سرخ یا سفیدی دیده ام، یاد تو و "بی یته" افتاده ام. حال و احوالش چطور است؟ امشب دیر به خانه می آید، جلسه ی زنانه دارند، بخور و بخند! به یک قهوه ی تلخ در خانه ای خالی از انتظار، دعوتش کردم؛ "بیا سوته دلان گرد هم آییم"..
"بی یته" و "هنریک" از صوفیان (هی پی های) دهه ی شصت و هفتاد همین قرن پیش اند. از آنجا که عمری با آچار و گازانبر و تیر و تخته سر و کار داشته، دیرزمانی ست سرفراش مدرسه ی دخترانه ی شهرک ماست. و "بی یته" هم که به آشپزخانه می گوید "دفتر من"، مسوول غذاخوری مدرسه ی پسرانه ی شهرک است. بیش از سه دهه است که زندگی شان را به شراکت گذاشته اند و... بی سوال و بی آزار، در خانه ای سر می کنند که زمستان و تابستان درش باز است. مثل دلشان که چون سفره ای پیش روی همه گشاده است؛ "دروغ و پنهان کاری برای فریب است. از روزگار، یک بغل می خواهم که میانش گم و گور شوم، آن را هم دارم، آغوشی که این عجوزه را همان گونه که هست، با همه ی چین و چروک هایش، پذیرفته. در باز است، تا مانعی برای پرواز نباشد. با این همه این دو پرنده، سال هاست در این قفس مانده اند. سی و چند سالی می شود؛ چند روز، چند هفته یا ماه بچرخم و عمر تلف کنم و شب ها سر بر بالش تنهایی بگذارم، تا شاید یک "بی یته"ی دیگر پیدا کنم؟ تا هروقت می خواهد و می خواهمش، آنجا باشد و... خب، "یار در خانه..."، این یکی هست که با بویش، نفسش و حضورش عادت کرده ام.
بی یته و هنریک، متعصبانه طرفدار سلامت محیط زیست و فعال بی گذشت صلح، و از این گونه مبارزات معمول زمانه اند، بی لحظه ای یاس از کوچکی خودشان در این جهان فراخ که سرشار است از نفرت و انفجار و زخم و کشتار، مومنانه می جنگند، برای صلح! یک بار به خنده گفتم یعنی شعارهای متظاهرانه ی مردم باورتان شده؟ به هرکس تضمین بدهی که سرنوشت دنیا در دستان بی کفایت توست، سوار بر اریکه ی قدرت، می تازد، صلح را لب تاقچه ی غفلت می گذارد و از هیچ جنایتی هم رویگردان نخواهد بود. رسیدن به قدرت است که دردسر دارد، وگرنه آن که بر مرکب نشسته، معجونی ست از دروغ، فریب و تزویر و توجیه. برای زورمداران، هر ناهنجاری قابل توجیه است، جنگ و کشتار را هم نامگذاری می کنند؛ "موهبت آسمانی"، "دفاع مقدس"! "بی یته" می گوید؛ ما عضو باشگاه گربه هاییم که دستشان به گوشت نمی رسد! آهان، پس صلح از زور پیسی؟ "یک دریا دوغ، با یک پیاله ماست"! چه عیب دارد؟ ما در این گوشه ی بی آزار، در "صلحی پایدار"، نان و ماست خودمان را می خوریم.
بساط قهوه را به بالکن و آفتاب ملایم عصر می کشیم. روی چمن "مری" برای یک میلیونیم بار، گرفتار سخره ی دو کلاغ زاغی شده. کلاغ ها اجازه می دهند تا "مری" خود را تا یک متری شان برساند، آن وقت بلند می شوند و دو متر آن طرف تر می نشینند. و این خِنگ خدا، باز کمر خم می کند، دم می خواباند و یواش یواش جلو می رود تا به یک متری کلاغ زاغی ها برسد. و خدا می داند در ان دقایق، در ذهن گربه ای اش چه نقش ها می بندد، هرکدام از این کلاغ ها را چند بار بلعیده و لب و دهانش را لیسیده و دوباره از سر نو. واقعیت زندگی اما خارج از خیال خام "مری"، به گونه ی دیگر می چرخد... کلاغ ها بر می خیزند، و نه آنقدر دور که مری از شوق و خیال بلعيدنشان تهی شود، تنها یکی دو متر آن طرف تر می نشینند... و باز... و باز!
شباهت زندگی شان با صوفی گری های خودم، خودمان سبب آشنایی من با "بی یته" و "هنریک" شد. آشنایی با آنها تداعی تاریخ بلند عبرت نگرفتن هامان بود و... یک بار پرسید، خوب، می گویی چه باید کرد؟ نمی دانم، زندگی را البته دوست دارم، و آرامش را، اما بی تشویش، به آرامش نمی رسم، نمی رسیم. من کجکی بار آمده ام، در محله ی ما هم، مثل هرجای دیگر، غیراز زورمداران، و البته انگل هایی که همه جا به "قدرت" آویزان اند، سه گروه، همیشه از دایره ی قدرت بیرون مانده اند؛ مخالفان که با هر عمل قدرتمندان سر عناد دارند، و تنها "مخالفخوان" اند، شغلی بی آب و نان. "قدرت" دست به هر کاری بزند، "مخالفخوان" مخالفت می کند تا بگوید "هستم". گروهی هم از این میان، در جایی از این راه بی پایان مثلن "مبارزه"، دلزده و خسته انشعاب می کنند، به گوشه ی خود می خزند، با این توجیه که "با سیاست کاری ندارم"، یا "به من چه، من که قیم جهان نیستم"، و از این قبیل توجیهات صوفی منشانه؛ "دستت چو نمی رسد به بی بی / دریاب کنیز مطبخی را". گروه سوم اما آنقدر بی بنیه اند که "آخرت اندیش" به دنیا می آیند؛ جهان را به جهانداران واگذاشته اند که "چشم تنگ دنیا دار را / یا قناعت پر کند یا خاک گور". "قناعت" از زور پیسی! در حلقه ی درویشی و قناعت هم، زرنگ ترینشان "مراد" می شود، و دیگران "مرید"، تا عمری در چاردیواری حقیر "قناعت"، خم و راست شوند و دست و پای ببوسند "به امید حق" ... می پرسد تو از کدام قبیله ای؟ از قبیله ی اندک شمار چهارم! بعد از دو سه کرت اسارت و تحقیر و... سرخوردگی از سیاست، مثل خیلی های دیگر، به خلوت خزیدم و جهان به دست نیاورده را به جهانخواران بخشیدم، درویشی و باده نوشی و بی خیالی، زمانی "ابراهیم ادهم" شدم، در کوی و بازار بلخ، سالی "بوسعید" بودم به "میهنه" و... "جنید" و "شبلی" و "حلاج" و "روزبهان بُقلی" در بغداد و شام، حیران جبروت و هپروت، "سهروردی" و "عین القضات"واره، شهید شدم، شهیدی زنده! دوره ای هم با بابای سوته دلان، طاهر عریان، محشور بودم بی آن که "طاهر" باشم یا "عریان". پابرهنه ای بوده پاره پوش، که شرح احوال و زندگی و رفتار و گفتارش، پر است از افسانه و... مثلن نوشته اند وقتی بیابانگرد سابق، "طغرل بیک" سلجوقی، پیروزمندانه وارد همدان شد، "بابا طاهر" با یکی دو تن دیگر بر یک بلندی به نام "خضر" (که حالا آرامگاه او و عشقش "بی بی"ست و زیارتگاه "مریدان"!) نزدیک دروازه ی شهر نشسته بودند. طغرل بیک فاتح پیاده می شود و دست هر سه را می بوسد. بابای پاره پوش می پرسد؛ "ای ترک! با خلق خدا چه خواهی کرد؟". سلطان نخراشیده متاثر می شود و به گریه می افتد و با پیر پابرهنه ی عریان عهد می کند که با خلق خدا، "آن گونه که خدای گفته؛ به "عدل و احسان" رفتار کند! خدا هم که می دانی، در گوش هر زورمندی چیزی گفته، به فراخور احوال. این است که هر نشسته ای بر اسب مراد، از داد و دهش و رفتار، تعریف خود را دارد؛ این مباد، آن باد. قول هم می دهند، زرت و پرت مهمل. مردم هم که به "حرف" باور دارند، تقبلن، پس به امید وعده ها بار می کشند... درویشی های درازپای ما در تاریخ، بسیارانند. هرگاه و هرجا هم سر خورده ایم، گفته ایم ولش، دنیای نداشته را به دنیاداران بخشیده ایم و مادامی که نان و قاتقی مهیا بوده، حقیر و درویش مانده ایم، و چون زندگی سخت گرفته، و گرسنگی فشار آورده، به گدایی افتاده ایم و شکم خالی را وقف پابرهنه ها کرده ایم. گیرم که روزگاری از فریب قلدری به جان آمده ایم، به تزویر قلدری تازه دل خوش کرده ایم و گفته ایم؛ "خدا این طوری خواسته"! این است که در اوان پیری رسیده ام به چهارراه چکنم. "سوزناک" است، "تراژیک"... شاید، اما چه می شود کرد؟ ما به دوران "قبیله" تعلق داریم، دورانی که بد و خوب از خدا می آید، و ما بندگانیم، "بی چرا زندگان"، در "انتظار" جادو، تا رستمی یا امیرارسلانی از پس پشت کوه برآید، و "فرخ لقا" را از چنگ فولادزره ی دیو، برهاند. بی آن که "حق" داشته باشیم، اسیر تقدیریم و ناتوان از تغییر، تابع "خواست خدا"! معصومانی با فلسفه ی "به من چه، لابد حکمتی در آن است...! و از این قبیل شانه بالا انداختن ها...
اوایل آشنائی، هرجا حوصله ی هنریک سر می رفت، می گفت با "نيمه ی دیگر"ش، قرار دارد، باید برود! تا آن که بالاخره روزی با آن "نیمه ی دیگر" هم آشنا شدم. "بی یته" مرا در خانه بی در و پیکرشان، به قهوه ای دعوت کرد؛ "بی دری" یعنی هر وقت دوست داشتی "بفرما"، و هرگاه خسته شدی، اجباری به ماندن و پوسیدن در ناچاری نیست، "راه باز" است. زمستان و سرما چه؟ اجاقمان، آغوشمان است. در اتاقی یخ زده؟... سرما اگر نباشد، گرما لذتبخش نیست.
روزها سر کارند و عصرها در خانه، در جلسات "اتحادیه ی دو نفری برای صلح در جهان"، در مورد ایده ها و روش های تازه برای صلح، و مبارزه با خشونت، بحث و جدل دارند، و تا الاه صبح، مثل دو کفتر توک به توک هم می مالند. بی آن که همزيستی شان را در محضری، یا دفتر و کلیسایی، یا مسجد و کنشتی ثبت کرده باشند، نه به کشیشی مراجعه کرده اند تا با چهار کلمه ی لاتین، اسافل اعضاشان را متبرک کند، و نه در محضر آخوندی حضور یافته اند تا با دو جمله ی عربی بهمدیگر "حلال"شان کند! بی حلال و حرام، بهم می پیچند و بعد، بی ترس از سنگسار، سر بر بالین آرامش می گذارند! یک بار به خنده گفتم این "زنا"ست. "بی یته" گفت؛ اگر خدا هم با تو هم عقیده بود، پیش از آدم و حوا، یک کشیش می آفرید! گفتم خدا عاقبت اندیش است. از همان زمان نقشه می کشید تا در غیاب یوسف، به رختخواب مریم بخزد. این بود که کشیشی نیافرید چون نمی خواست یک انگل آقابالاسر با پند و اندرز و یاوه، عیشش را منقض کند.
همان روز بود که با فلسفه ی جوراب های لنگه به لنگه شان آشنا شدم. سال 1971، اولین باری که یکدیگر را دیده اند، هردو گرم خرید جوراب های حراج، در یک فروشگاه کهنه بوده اند که سر حرف باز می شود؛ هر دومان با یکی یک جفت جوراب، از فروشگاه خارج شدیم؛ هنریک یک جفت جوراب سفید، و من یک جفت جوراب قرمز. بی هیچ مقدمه ای هنریک مرا به یک قهوه دعوت کرد و بعد... سر از رختخواب او در آوردیم. صبح که بیدار شدم، فکر کردم خوب، شب خوبی بود. بگوییم خداحافظ و نخود نخود، هر که بجای خود، تا مگر روزی دیگر در یک حراجی دیگری، با صاحب یک جفت جوراب دیگر آشنا شوم و به قهوه و بستر شبانه دعوتم کند! اما هنریک فکر بهتری داشت. گفت؛ جوراب ها را لنگه به لنگه می کنیم، تا همیشه یادمان باشد لنگه ی دیگر جورابمان در پای آن "نیمه ی دیگر" است. هنریک خندید؛ "اشتباه بزرگ"! همه از شرط و تنکه شروع می کنند، و ما از جوراب. سی و دو سال است هربار فقط یکی مان جوراب می خرد، و فقط یک جفت! قرمز یا سفید! یک جور صرفه جویی ست دیگر، نه؟
یک بار گفتم از قابیل تا همین جا، بشر به جنگ آلوده بوده، طبیعت را هم به وجود نحس خود آلوده و پیوسته انسان و حیوان را آزرده و شکنجه کرده. شما دو تا ریقونه با کدام امید به مبارزه برای صلح و حفظ طبیعت می جنگید؟ هنریک گفت؛ پایت را از روی خرده های نان بردار، با یک رگبار تند، اخم نکن، روزت ابری می شود. چه می دانی، شاید از پس رگبار، ابرها گم شدند و خورشید برآمد. تو که درویش شده بودی، چه شد که باز سراغ سیاست رفتی؟ من نرفتم. سیاست سراغم آمد. در محله ی ما از هر کوچه ای که بگذری، حتی از کوچه ی ادبیات و هنر، به سیاست می رسی. حتی صوفی گری هم به نوعی سیاست زدگی ست، نوعی "توجیه"؛ از ترس افتادن از این سوی بام، آنقدر عقب عقب می رویم که آز آن سو می لغزیم. سفره ی زنده بودنت را با آشغال های پس مانده ی "دنیاداران" رنگین می کنی، و توجیهش این که؛ بی خیال دنیا و مافیها! لبخند می زند؛ کی قرار است رییس جمهور بشوی؟ در موافق ترین ایام عمر، دو رای بیشتر نداشته ام، تا اینجای زندگی هم، هرگز چکشی به چنگم نیفتاده تا دنیا را میخ ببینم. نه این که نخواسته باشم، بل که "نتوانسته" ام. "بیرون نرفتن فاطی، از بی تنبانی ست"! این است که انتظار هم ندارم قدرتمداران با یک جمله ی من، از تخت سرازیر شوند و تاج و لباده به من بسپارند. در محله ی ما "قدرت" تا شل و پل نشود، از زین پایین نمی آید! من "اینطرفی" مانده ام، چون توان "آنطرفی" شدن نداشته ام... همین طور که در قصه های گذشته و حال، غوطه می خورم، نگاهم در محوطه ی چمن، به "مری" می افتد؛ این "مری" چرا اینقدر خر است؟ هر روز خودش را مسخره ی کلاغ ها می کند؟ هنریک لبخند بر لب، می گوید؛ شاید هزار سال پیش، شاید هم همین دیروز، گربه ای کلاغی را به دندان گرفته، به گوشه ی دنجی خزیده و سفره ی شاهانه ای برای خود ترتیب داده. چه می دانیم؟ در ذهن گربه ای "مری" باید کلاغی در جایی از تاریخ به چنگ و دندان گربه ای گرفتار آمده باشد. وگرنه گربه ها سال ها بود گوشتخواری را کنار گذاشته بودند و "گیاهخوار" شده بودند! "ممکن"ها زود به چنگ می آیند، نیازی به "امید" نیست. در طلب "ناممکن" هاست که به "امید" نیازمندیم.
جمعه 25 دیماه 1383
"بی یته" و "هنریک" از صوفیان (هی پی های) دهه ی شصت و هفتاد همین قرن پیش اند. از آنجا که عمری با آچار و گازانبر و تیر و تخته سر و کار داشته، دیرزمانی ست سرفراش مدرسه ی دخترانه ی شهرک ماست. و "بی یته" هم که به آشپزخانه می گوید "دفتر من"، مسوول غذاخوری مدرسه ی پسرانه ی شهرک است. بیش از سه دهه است که زندگی شان را به شراکت گذاشته اند و... بی سوال و بی آزار، در خانه ای سر می کنند که زمستان و تابستان درش باز است. مثل دلشان که چون سفره ای پیش روی همه گشاده است؛ "دروغ و پنهان کاری برای فریب است. از روزگار، یک بغل می خواهم که میانش گم و گور شوم، آن را هم دارم، آغوشی که این عجوزه را همان گونه که هست، با همه ی چین و چروک هایش، پذیرفته. در باز است، تا مانعی برای پرواز نباشد. با این همه این دو پرنده، سال هاست در این قفس مانده اند. سی و چند سالی می شود؛ چند روز، چند هفته یا ماه بچرخم و عمر تلف کنم و شب ها سر بر بالش تنهایی بگذارم، تا شاید یک "بی یته"ی دیگر پیدا کنم؟ تا هروقت می خواهد و می خواهمش، آنجا باشد و... خب، "یار در خانه..."، این یکی هست که با بویش، نفسش و حضورش عادت کرده ام.
بی یته و هنریک، متعصبانه طرفدار سلامت محیط زیست و فعال بی گذشت صلح، و از این گونه مبارزات معمول زمانه اند، بی لحظه ای یاس از کوچکی خودشان در این جهان فراخ که سرشار است از نفرت و انفجار و زخم و کشتار، مومنانه می جنگند، برای صلح! یک بار به خنده گفتم یعنی شعارهای متظاهرانه ی مردم باورتان شده؟ به هرکس تضمین بدهی که سرنوشت دنیا در دستان بی کفایت توست، سوار بر اریکه ی قدرت، می تازد، صلح را لب تاقچه ی غفلت می گذارد و از هیچ جنایتی هم رویگردان نخواهد بود. رسیدن به قدرت است که دردسر دارد، وگرنه آن که بر مرکب نشسته، معجونی ست از دروغ، فریب و تزویر و توجیه. برای زورمداران، هر ناهنجاری قابل توجیه است، جنگ و کشتار را هم نامگذاری می کنند؛ "موهبت آسمانی"، "دفاع مقدس"! "بی یته" می گوید؛ ما عضو باشگاه گربه هاییم که دستشان به گوشت نمی رسد! آهان، پس صلح از زور پیسی؟ "یک دریا دوغ، با یک پیاله ماست"! چه عیب دارد؟ ما در این گوشه ی بی آزار، در "صلحی پایدار"، نان و ماست خودمان را می خوریم.
بساط قهوه را به بالکن و آفتاب ملایم عصر می کشیم. روی چمن "مری" برای یک میلیونیم بار، گرفتار سخره ی دو کلاغ زاغی شده. کلاغ ها اجازه می دهند تا "مری" خود را تا یک متری شان برساند، آن وقت بلند می شوند و دو متر آن طرف تر می نشینند. و این خِنگ خدا، باز کمر خم می کند، دم می خواباند و یواش یواش جلو می رود تا به یک متری کلاغ زاغی ها برسد. و خدا می داند در ان دقایق، در ذهن گربه ای اش چه نقش ها می بندد، هرکدام از این کلاغ ها را چند بار بلعیده و لب و دهانش را لیسیده و دوباره از سر نو. واقعیت زندگی اما خارج از خیال خام "مری"، به گونه ی دیگر می چرخد... کلاغ ها بر می خیزند، و نه آنقدر دور که مری از شوق و خیال بلعيدنشان تهی شود، تنها یکی دو متر آن طرف تر می نشینند... و باز... و باز!
شباهت زندگی شان با صوفی گری های خودم، خودمان سبب آشنایی من با "بی یته" و "هنریک" شد. آشنایی با آنها تداعی تاریخ بلند عبرت نگرفتن هامان بود و... یک بار پرسید، خوب، می گویی چه باید کرد؟ نمی دانم، زندگی را البته دوست دارم، و آرامش را، اما بی تشویش، به آرامش نمی رسم، نمی رسیم. من کجکی بار آمده ام، در محله ی ما هم، مثل هرجای دیگر، غیراز زورمداران، و البته انگل هایی که همه جا به "قدرت" آویزان اند، سه گروه، همیشه از دایره ی قدرت بیرون مانده اند؛ مخالفان که با هر عمل قدرتمندان سر عناد دارند، و تنها "مخالفخوان" اند، شغلی بی آب و نان. "قدرت" دست به هر کاری بزند، "مخالفخوان" مخالفت می کند تا بگوید "هستم". گروهی هم از این میان، در جایی از این راه بی پایان مثلن "مبارزه"، دلزده و خسته انشعاب می کنند، به گوشه ی خود می خزند، با این توجیه که "با سیاست کاری ندارم"، یا "به من چه، من که قیم جهان نیستم"، و از این قبیل توجیهات صوفی منشانه؛ "دستت چو نمی رسد به بی بی / دریاب کنیز مطبخی را". گروه سوم اما آنقدر بی بنیه اند که "آخرت اندیش" به دنیا می آیند؛ جهان را به جهانداران واگذاشته اند که "چشم تنگ دنیا دار را / یا قناعت پر کند یا خاک گور". "قناعت" از زور پیسی! در حلقه ی درویشی و قناعت هم، زرنگ ترینشان "مراد" می شود، و دیگران "مرید"، تا عمری در چاردیواری حقیر "قناعت"، خم و راست شوند و دست و پای ببوسند "به امید حق" ... می پرسد تو از کدام قبیله ای؟ از قبیله ی اندک شمار چهارم! بعد از دو سه کرت اسارت و تحقیر و... سرخوردگی از سیاست، مثل خیلی های دیگر، به خلوت خزیدم و جهان به دست نیاورده را به جهانخواران بخشیدم، درویشی و باده نوشی و بی خیالی، زمانی "ابراهیم ادهم" شدم، در کوی و بازار بلخ، سالی "بوسعید" بودم به "میهنه" و... "جنید" و "شبلی" و "حلاج" و "روزبهان بُقلی" در بغداد و شام، حیران جبروت و هپروت، "سهروردی" و "عین القضات"واره، شهید شدم، شهیدی زنده! دوره ای هم با بابای سوته دلان، طاهر عریان، محشور بودم بی آن که "طاهر" باشم یا "عریان". پابرهنه ای بوده پاره پوش، که شرح احوال و زندگی و رفتار و گفتارش، پر است از افسانه و... مثلن نوشته اند وقتی بیابانگرد سابق، "طغرل بیک" سلجوقی، پیروزمندانه وارد همدان شد، "بابا طاهر" با یکی دو تن دیگر بر یک بلندی به نام "خضر" (که حالا آرامگاه او و عشقش "بی بی"ست و زیارتگاه "مریدان"!) نزدیک دروازه ی شهر نشسته بودند. طغرل بیک فاتح پیاده می شود و دست هر سه را می بوسد. بابای پاره پوش می پرسد؛ "ای ترک! با خلق خدا چه خواهی کرد؟". سلطان نخراشیده متاثر می شود و به گریه می افتد و با پیر پابرهنه ی عریان عهد می کند که با خلق خدا، "آن گونه که خدای گفته؛ به "عدل و احسان" رفتار کند! خدا هم که می دانی، در گوش هر زورمندی چیزی گفته، به فراخور احوال. این است که هر نشسته ای بر اسب مراد، از داد و دهش و رفتار، تعریف خود را دارد؛ این مباد، آن باد. قول هم می دهند، زرت و پرت مهمل. مردم هم که به "حرف" باور دارند، تقبلن، پس به امید وعده ها بار می کشند... درویشی های درازپای ما در تاریخ، بسیارانند. هرگاه و هرجا هم سر خورده ایم، گفته ایم ولش، دنیای نداشته را به دنیاداران بخشیده ایم و مادامی که نان و قاتقی مهیا بوده، حقیر و درویش مانده ایم، و چون زندگی سخت گرفته، و گرسنگی فشار آورده، به گدایی افتاده ایم و شکم خالی را وقف پابرهنه ها کرده ایم. گیرم که روزگاری از فریب قلدری به جان آمده ایم، به تزویر قلدری تازه دل خوش کرده ایم و گفته ایم؛ "خدا این طوری خواسته"! این است که در اوان پیری رسیده ام به چهارراه چکنم. "سوزناک" است، "تراژیک"... شاید، اما چه می شود کرد؟ ما به دوران "قبیله" تعلق داریم، دورانی که بد و خوب از خدا می آید، و ما بندگانیم، "بی چرا زندگان"، در "انتظار" جادو، تا رستمی یا امیرارسلانی از پس پشت کوه برآید، و "فرخ لقا" را از چنگ فولادزره ی دیو، برهاند. بی آن که "حق" داشته باشیم، اسیر تقدیریم و ناتوان از تغییر، تابع "خواست خدا"! معصومانی با فلسفه ی "به من چه، لابد حکمتی در آن است...! و از این قبیل شانه بالا انداختن ها...
اوایل آشنائی، هرجا حوصله ی هنریک سر می رفت، می گفت با "نيمه ی دیگر"ش، قرار دارد، باید برود! تا آن که بالاخره روزی با آن "نیمه ی دیگر" هم آشنا شدم. "بی یته" مرا در خانه بی در و پیکرشان، به قهوه ای دعوت کرد؛ "بی دری" یعنی هر وقت دوست داشتی "بفرما"، و هرگاه خسته شدی، اجباری به ماندن و پوسیدن در ناچاری نیست، "راه باز" است. زمستان و سرما چه؟ اجاقمان، آغوشمان است. در اتاقی یخ زده؟... سرما اگر نباشد، گرما لذتبخش نیست.
روزها سر کارند و عصرها در خانه، در جلسات "اتحادیه ی دو نفری برای صلح در جهان"، در مورد ایده ها و روش های تازه برای صلح، و مبارزه با خشونت، بحث و جدل دارند، و تا الاه صبح، مثل دو کفتر توک به توک هم می مالند. بی آن که همزيستی شان را در محضری، یا دفتر و کلیسایی، یا مسجد و کنشتی ثبت کرده باشند، نه به کشیشی مراجعه کرده اند تا با چهار کلمه ی لاتین، اسافل اعضاشان را متبرک کند، و نه در محضر آخوندی حضور یافته اند تا با دو جمله ی عربی بهمدیگر "حلال"شان کند! بی حلال و حرام، بهم می پیچند و بعد، بی ترس از سنگسار، سر بر بالین آرامش می گذارند! یک بار به خنده گفتم این "زنا"ست. "بی یته" گفت؛ اگر خدا هم با تو هم عقیده بود، پیش از آدم و حوا، یک کشیش می آفرید! گفتم خدا عاقبت اندیش است. از همان زمان نقشه می کشید تا در غیاب یوسف، به رختخواب مریم بخزد. این بود که کشیشی نیافرید چون نمی خواست یک انگل آقابالاسر با پند و اندرز و یاوه، عیشش را منقض کند.
همان روز بود که با فلسفه ی جوراب های لنگه به لنگه شان آشنا شدم. سال 1971، اولین باری که یکدیگر را دیده اند، هردو گرم خرید جوراب های حراج، در یک فروشگاه کهنه بوده اند که سر حرف باز می شود؛ هر دومان با یکی یک جفت جوراب، از فروشگاه خارج شدیم؛ هنریک یک جفت جوراب سفید، و من یک جفت جوراب قرمز. بی هیچ مقدمه ای هنریک مرا به یک قهوه دعوت کرد و بعد... سر از رختخواب او در آوردیم. صبح که بیدار شدم، فکر کردم خوب، شب خوبی بود. بگوییم خداحافظ و نخود نخود، هر که بجای خود، تا مگر روزی دیگر در یک حراجی دیگری، با صاحب یک جفت جوراب دیگر آشنا شوم و به قهوه و بستر شبانه دعوتم کند! اما هنریک فکر بهتری داشت. گفت؛ جوراب ها را لنگه به لنگه می کنیم، تا همیشه یادمان باشد لنگه ی دیگر جورابمان در پای آن "نیمه ی دیگر" است. هنریک خندید؛ "اشتباه بزرگ"! همه از شرط و تنکه شروع می کنند، و ما از جوراب. سی و دو سال است هربار فقط یکی مان جوراب می خرد، و فقط یک جفت! قرمز یا سفید! یک جور صرفه جویی ست دیگر، نه؟
یک بار گفتم از قابیل تا همین جا، بشر به جنگ آلوده بوده، طبیعت را هم به وجود نحس خود آلوده و پیوسته انسان و حیوان را آزرده و شکنجه کرده. شما دو تا ریقونه با کدام امید به مبارزه برای صلح و حفظ طبیعت می جنگید؟ هنریک گفت؛ پایت را از روی خرده های نان بردار، با یک رگبار تند، اخم نکن، روزت ابری می شود. چه می دانی، شاید از پس رگبار، ابرها گم شدند و خورشید برآمد. تو که درویش شده بودی، چه شد که باز سراغ سیاست رفتی؟ من نرفتم. سیاست سراغم آمد. در محله ی ما از هر کوچه ای که بگذری، حتی از کوچه ی ادبیات و هنر، به سیاست می رسی. حتی صوفی گری هم به نوعی سیاست زدگی ست، نوعی "توجیه"؛ از ترس افتادن از این سوی بام، آنقدر عقب عقب می رویم که آز آن سو می لغزیم. سفره ی زنده بودنت را با آشغال های پس مانده ی "دنیاداران" رنگین می کنی، و توجیهش این که؛ بی خیال دنیا و مافیها! لبخند می زند؛ کی قرار است رییس جمهور بشوی؟ در موافق ترین ایام عمر، دو رای بیشتر نداشته ام، تا اینجای زندگی هم، هرگز چکشی به چنگم نیفتاده تا دنیا را میخ ببینم. نه این که نخواسته باشم، بل که "نتوانسته" ام. "بیرون نرفتن فاطی، از بی تنبانی ست"! این است که انتظار هم ندارم قدرتمداران با یک جمله ی من، از تخت سرازیر شوند و تاج و لباده به من بسپارند. در محله ی ما "قدرت" تا شل و پل نشود، از زین پایین نمی آید! من "اینطرفی" مانده ام، چون توان "آنطرفی" شدن نداشته ام... همین طور که در قصه های گذشته و حال، غوطه می خورم، نگاهم در محوطه ی چمن، به "مری" می افتد؛ این "مری" چرا اینقدر خر است؟ هر روز خودش را مسخره ی کلاغ ها می کند؟ هنریک لبخند بر لب، می گوید؛ شاید هزار سال پیش، شاید هم همین دیروز، گربه ای کلاغی را به دندان گرفته، به گوشه ی دنجی خزیده و سفره ی شاهانه ای برای خود ترتیب داده. چه می دانیم؟ در ذهن گربه ای "مری" باید کلاغی در جایی از تاریخ به چنگ و دندان گربه ای گرفتار آمده باشد. وگرنه گربه ها سال ها بود گوشتخواری را کنار گذاشته بودند و "گیاهخوار" شده بودند! "ممکن"ها زود به چنگ می آیند، نیازی به "امید" نیست. در طلب "ناممکن" هاست که به "امید" نیازمندیم.
جمعه 25 دیماه 1383
Published on August 19, 2018 01:36