در گود پسامدرنیسم
در ادبیات منثور این دو دهه ی اخیر، به ویژه تولیدات نسل جوان تر، یک گرایش پنهانی به مکتب و مدرسه ای به نام "پست مدرنیسم" یا چنان که ترجمه شده؛ "پسا مدرنیسم" دیده می شود. در مقاله هایی که در مورد پسامدرنیسم منتشر شده، تا آنجا که من دیده و خوانده ام هیچ چهارچوب و فرمول مشخصی برای چنین مدرسه یا مکتبی نیافته ام. اگرچه امضای بزرگان و نیمه بزرگان نقد و بررسی ادبیات ما هم گهگاه زیر این مقالات بوده است. تصور غالب این است که هنوز هم برای مکتبی به نام "پسا مدرنیسم"، فرمول و قوانینی تعریف نشده و تا آنجا که می دانم چنین چهارچوب مشخصی هم موجود نیست وگرنه تعریفی از آن در جایی به دست می آمد.
شاید بگویید با وجود این همه مطلب و مقاله و تعریف از "پسا مدرنیسم"، کافی ست اینترنت را باز کنی و یک دور کوتاه بزنی تا چیزی که نیافته ای را، به سادگی بیابی. از شما چه پنهان این کار را هم کرده ام تا مگر تعریف مشخصی، حتی سردستی از این مدرسه بیابم. هرچه گشته ام اما انگاری یافت می نشود. در فارسی اما آنچه هست، بیشتر "به دور و بر هدف زدن" است، و تلاش برای تعریفی مشخص و فرمولی معین از مکتبی که در جای دیگر دنیا هم تعریف و چهارچوب مشخصی برایش ارائه نکرده اند.
شاید بهتر باشد از راه دیگری وارد گود شویم. وقتی می گوییم؛ "پس از جنگ"(1)، داریم از دورانی بعد از جنگ دوم سخن می گوییم. دورانی که مثلن شامل تمام وقایع سیاسی و اجتماعی و ادبی و غیره که از 1945 به بعد، تا اواسط دهه ی 1960 رخ داده. تحولات شگرفی در فلسفه و علوم اجتماعی. و در زمینه ی ادبی و هنری هم ابعاد این تحول بصورتی گسترده به شعر و ادبیات و هنر و حتی سینما و تیاتر هم کشید. مثلن "واقع گرایی جادویی"(3) در ادبیات، یا تیاتر بیهودگی یا سینمای موج نو و... باری، این همه از نتایج دگرگونی های روانی و تجربی و اجتماعی و سیاسی و حتی تاریخی و جغرافیایی جنگ است، در دورانی "پس از جنگ"! همه هم نام و نشان و تعریف و ارزش های خود را دارند. با این همه اگر کلمه ی "جنگ" را از این ترکیب "پس از جنگ" برداریم، چه می ماند؟ پیشوند "پُست" حامل چه پیامی ست؟ در فرهنگ لغت هم که نگاه کنیم، پس از "پُست" به معنای چاپار، ده ها ترکیب با این کلمه هست که جز چند تایی که به اداره ی پست مربوط می شود، بقیه همه به معنای چیزی یا دوره ای یا محلی "پس از" یک دوره ی زمانی بکار رفته است.
در مورد "پست مدرنیسم" هم می دانیم که غرض از این عنوان ترکیبی، چیزی یا بهتر بگوییم؛ دوره ای پس از "مدرنیسم" است. پرسش من از همین جا شروع می شود که مدرنیسم تا کی و کجا ادامه داشته و این دوران پس از مدرنیسم از کجا آغاز شده است؟ و اگر به فرض این دوران مدرنیسم نبود، یا نبوده باشد، تعریف ما از "پسا مدرنیسم" چیست؟ و گفتم که نتیجه ی گردش من در مقالاتی که به فارسی در این زمینه دیده و خوانده ام، جز یک سری کلی گویی های نا مشخص، یعنی همان "دور و بر هدف زدن" حاصل دیگری نداشته. مثلن جایی کسی مدعی شده که "کافکا" پست مدرنیست بوده! اما هرچه در مقاله ی مربوطه بگردی، دلیل و برهانی بر این مدعا پیدا نمی کنی، سهل است، همه چیز به همان ادعای عنوان مقاله ختم می شود، که تحریک کننده ی حس کنجکاوی ست!
تصور من این است که در این مورد هم مثل خیلی موارد دیگر در این صد ساله ی اخیر، ما چون دیر رسیده ایم، شتاب داریم که زود هم برویم، تا مگر از قافله عقب نمانیم. عملی که از انقلاب مشروطیت به این سو، در همه ی زمینه ها مرتکب شده ایم. به ریشه های قدیمی تر و تاریخی این معضل فرهنگی در اینجا کاری ندارم. تصور ما این بوده که از تاریخ و علم و ادبیات و هنر و هرچه ی دیگر در جهان، و بیشتر نظرمان به اروپا و غرب بوده، "عقب" افتاده ایم و راهکارمان برای این عقب افتادگی، "دور زدن" تاریخ است تا بلکه از راهی "میان بر" به "امروز" برسیم. این امر از نگاه نظری و تئوری، وقتی گوشه ی اتاقمان نشسته باشیم، چندان پیچیده و غیر ممکن بنظر نمی آید. ما هم مثل همه ی آنهای دیگر انسانیم و مشاهده ی تغییر و تحولات جوامع مدرن، نشان می دهد که چیزی ورای توان و تصور ما صورت نگرفته، سهل است، می توانیم، و این را بارها گفته ایم، که مطابق با فرهنگ و جامعه ی خودمان همه ی آن دستاوردها را یکجا داشته باشیم، و به دلیل تاریخ و فرهنگ دراز و "درخشان"مان، از آن هم پیش تر و جلوتر هم برویم، چون ما "چیزها"یی داریم- و به این چیزها بارها اشاره کرده ایم- که "آنها" ندارند. همین "چیزها" به ما کمک می کند تا از آنها بالاتر و برتر بپریم. مشکل از آنجا شروع می شود که میان "نظریه" تا "عمل"، تفاوت بسیار است.
در شعر معاصر ما نیمایی ظهور کرد و پس از او "نیمایی" بخشی از شعر معاصر ما شد. اگر تقطه ی آغاز این دوران، سال 1300 شمسی باشد که "افسانه"ی نیما سروده شده، ما با شعر نیمایی سفری پنجاه و چند ساله و محدود داشته ایم. یعنی تا نسل پس از نیما که تا اوایل دهه ی پنجاه، روش هایی و نظریه هایی داشته، آمده ایم و جایی همانجا متوقف شده ایم. روشن تر آن که از چند شاعر بزرگ پس از نیما که اوجشان دهه ی چهل شمسی بوده، تا همین امروز، چند شاعر در دوره هایی با نام های نسل سوم و موج چهارم و نمی دانم چه و چه ی دیگر، داشته ایم؟ واقعیت این است که در این دو دهه نه فروغ را ادامه داده ایم، نه اخوان ثالث را و نه آتشی را و... ما تنها به شاملو نگاه کرده ایم. می گویم "نگاه"، چون تمام دانش شاملو از ادبیات و زبان و تاریخ و فرهنگ این سرزمین را ندیده ایم، بلکه به نتایج حاصله، یعنی اشعار او نگاه کرده ایم. در اینجا هم "ساده پسندی" سبب شده تا از پیچیدگی های تصویری و معنایی شعر شاملو، تنها بازی زبانی او را ببینیم و چنین بیانگاریم که "شعر گفتن" کار ساده ای ست، کافی ست تصویرهایی بسازی و کلماتی را پشت هم ردیف کنی که پیش از شاملو غریب بودند، و اکنون آشنا بنظر می رسند. مثلن "ای برکه ی نگاهت، مهتاب"! لابد یعنی که ماه در چشمت افتاده است! اینجا هم "تمامیت" شاملو را "دور" زده ایم و به این نتیجه رسیده ایم که کار شاملو تنها ساختن "ایماژ"ها و تصاویر بوده. پس به تعبیر مولانا، "کدو" را ندیده ایم!
در مورد شاملو هم ساده انگاری مان سبب شده تا خیال کنیم با چیدن چند ترکیب بند زیبا کنار هم، شعر خود به خود به دنیا می آید. چنین است که امروز مجلات و کتاب ها و سایت ها پر است از یک سری "کاریکلماتور"های رمانتیک به نام شعر. دو دهه است که تقریبن هیچ شاعری که بشود از قد و قامت با یکی از شاعران مطرح دهه ی چهل مقایسه اش کرد، پدید نیامده. در عوض ذهن شعر پسند نسل تازه به سراغ خواندن اشعار شاعری متوسط از دوره ی نیمایی چون فریدون مشیری سوق پیدا کرده است. شعر همین سه دهه ی اخیر هم بیشتر بر کاکل تولیدات دهه ی چهلی ها چرخیده که اغلب به همان سیاق گذشته و در همان مضامین دهه ی چهل و پنجاه، درجا زده اند (بجز یکی دو مورد مانند آتشی و سپانلو)، و هیچ شاعر نوخواسته ای که جای یکی از آنها را پر کند، به دنیا نیامده. چه بسا که در همه ی زمینه ها، این تمایل به "دور زدن" و "زود رسیدن"، نوعی میل به پریدن به سکوی اول، در ما وجود دارد، بی آن که پله ها و سکوهای "پایه" را تجربه کرده باشیم. نه چندان دور از یک دهه ی گذشته، در سینمای ما تب "تارکوفسکی" و سینمای عارفانه اش بالا گرفت، و بعد هم "پاراجانف" و... کسی هم یادآوری نکرد که تارکوفسکی میوه ی هفتاد سال ممنوعیت کلیسا در جامعه ی شوروی بود. در جامعه ی ما که از علوم تجربی چون فیزیک و ریاضیات هم دریافت های شهودی داریم، تارکوفسکی چه چیزی برای گفتن دارد؟ با این همه نشستیم و فیلم بلند و کشدار "ایثار" را تماشا کردیم و مثل خواندن غزل های حافظ یا شمس، سر تکان دادیم!
اشکال من بر سر نوشتن به روال "پسامدرنیسم" نیست، اگرچه نمی دانم این چه "روال"ی ست! اشکال اینجاست که هیچ کس از این پسامدرنیست های وطنی تعریف نمی کند دارد چه می نویسد، چرا اینطور می نویسد، و با این نوشتن یا با این گونه روایت، چه نیازی از خود یا خواننده را تسکین می دهد؟ اگر ادبیات هم، مثل هر شاخه ی دیگر هنر، از نیاز هنرمند اغاز می شود، پس نیاز بازار، هم زمان با خلق یک اثر هنری شکل می گیرد. هنر، ساختن در و پنجره نیست که اندازه هایش را از پیش بدانیم و به نجار سفارش دهیم، اشتباه می کنم؟ "مرد و مرکب" ثالث هم زمان با خلق، نیازش را هم در من خواننده می آفریند. همان گونه که "شازده احتجاب"، یا چه فرق می کند؛ "بز"های مشد اسماعیل! هیچ کدام از ما از پیش نمی دانسته ایم که به شعری با مضمون و قالب "مرز پر گهر" نیاز داریم. اما همین که فروغ "مرز پر گهر" را زایید، بخش زیباشناختی ذهن ما دریافت که به آن نیازمند بوده. این "نیاز" در ادبیات منثور ما در این سی ساله ی اخیر، چقدر حضور دارد؟ من البته تاریخ ادبیات نمی نویسم، منتقد هم نیستم، تنها به مواردی که در ذهنم هست، اشاره می کنم، و می پرسم، همین!
به عنوان مثال دوره ای در همین سی ساله، بسیاری به ویژه در نسل جوان، به هوس بازی با زبان، به حال و هوای دوران قاجار چسبیدند و رمان ها و داستان هایی به زبان مغلق و نثری منشیانه نوشتند. این البته به تقلید یکی دو نفر از نام آوران ادبیات معاصر بود (باز هم از دهه ی چهلی ها) که در این زمینه تجربه هایی درخشان داشتند، مانند هوشنگ گلشیری. در اینجا هم ما به نتیجه ی کار گلشیری نگاه کردیم و مثلن درنیافتیم که گلشیری دست کم دو دهه از عمرش را صرف خواندن متونی از این دست کرده. کافی ست، و بود، تا نگاهی از سر صبر مثلن به "معصوم پنجم" بیاندازیم، یا "جن نامه"، یا "شازده احتجاب"، تا دریابیم که نویسنده و خالق، چه متن ها خوانده (متن هایی که بسیاری از ما حاضر نیستیم دو ثانیه وقتمان را تلف خواندنشان کنیم) و چه تمرین ها داشته، تا بتواند "سلامان و ابسال"ی به آن روانی و زیبایی بنویسد. آن زبان از چنین پشتوانه ای می آید. این تقلید بدون پشت بند، این رونویسی های بی پشتوانه، سر از کجا در آورد؟ تقریبن هیچ کدام از اثاری که در این سال های اخیر، به تقلید از گلشیری به این بازی با زبان منشیانه روایت شدند، در ذهن و یاد کسی از نسل حاضر در این دو دهه نمانده، و اغلب خوانندگان همین متن ها هم، همان نسل قلم زن دهه ی چهل بودند، به کنجکاوی البته. در پست مدرنیست بودن رایج این سال ها هم به خود زحمت نداده ایم تا بپرسیم بی "مدرنیسم" چگونه می شود به پسامدرنیسم رسید. و البته منظورم طی روند دیالکتیکی مارکسیست ها نیست، که اول باید از کلاسیک شروع می کردیم و به رمانتیسم می رسیدیم و تا مدرنیسم و... منظورم در نهایت آن است که می شود بهترین ماشین دنیا را سوار شد. می شود در مسابقات اتومبیل رانی هم به مقام های بالا رسید. واقعیت اما این است که تا ماشین را نسازیم، یک مصرف کننده بیشتر نیستیم. و برای ساختن ماشین نیازی نیست تا سیصد چهارصد سال تحول و انقلاب های صنعتی در هلند و انگلیس و... را به ترتیب تجربه کرده باشیم.
حالا به پرسش های اول باز می گردم که؛ پسا مدرنیسم چیست؟ چگونه می شود پسا مدرن شد؟ چگونه باید بنویسیم تا پست مدرن باشیم؟ و برای این همه دنبال تعریف می گردم، نه مثال. این که گفته شود کافکا پست مدرن بوده؟ (و یک علامت سوال هم جلویش گذاشت تا اگر کسی ایراد گرفت، بگوییم؛ بابا ما تنها یک پرسش را مطرح کردیم!). ساده ترین تعریفی که از پست مدرن، یا آن گونه که به فارسی ترجمه شده؛ "پسامدرن" داده شده این است؛ گذشته با ابزاری امروزی! یا شاید بازسازی قدیم به زبانی تازه! من اما آدم کودنی هستم و می دانم با هشت بار دوره کردن تمامی آثار شاملو، شاعر سپیدسرای نمی شوم، با چهل و پنج بار دیدن تارکوفسکی، در پوست کیارستمی نخواهم رفت، و با خواندن چند ترجمه ی فارسی از اثار فوکو و امبرتو اکو به دریافت شهودی از پست مدرنیسم نخواهم رسید، و مهم تر آن که پست مدرنیسم، الهام نیست تا شبی در خلوتی در جان من به ودیعه گذاشته شود. من اینجایی هنوز هم با نقد نیچه از مدرنیسم، کلنجار می روم، و این تازه حکایت صد و بیست سی سال پیش اروپاست.
از خود می پرسم؛ برای چه می نویسم؟ برای جایزه؟ برای این که جمعی بخوانند و مرا نابغه ی فردای ادبیات بدانند؟ برای به هدف زدن، باید سنگ را به هوای "دور و بر هدف" پرتاب کرد، تا به تصادف بر هدف بنشیند؟ یا باید روزها به دقت و ممارست تمرین نشانه گیری کرد؟ می شود البته تمامی کتاب راهنمایی و رانندگی را از حفظ بود (همان کاری که در کلاس های نویسندگی در آمریکا می کنند) آنقدر حفظ کرد، که هر صد و پنجاه تست امتحان را درست نوشت. اما قبول شدن در امتحان کتبی مرا راننده می کند؟
باری، به همین دلیل هم نگرانم که تا یکی دو دهه ی دیگر وضعیت ادبیات منثور ما هم به روزگار امروز شعر معاصرمان بیافتد. اگر امروز نشسته ایم و "بوف کور" هفتاد ساله را هم چنان بر سر گرفته ایم و دعا گوییم، لابد بیست سی سال دیگر هم با "شازده احتجاب" و یا در نهایت "چراغ ها را من خاموش می کنم" همین کار را خواهیم کرد، در حالی که "بامداد خمار" به چاپ هشتاد و ششم رسیده است! کسی هم البته نخواهد پرسید؛ نتایج کار این همه که نوشتند و می نویسند، چه شد؟ و حالا که برگشته ایم سراغ "کلینی" و "شیخ رضی" و "روضة الشهداء" و... تردیدم آنجاست که شاید بهتر باشد پس از بیرون آمدن از "سونا"ی هشتاد درجه، بلافاصله در آب یک درجه شیرجه نزنیم، تا مگر از ایست قلبی در امان بمانیم؟
(1) Post War
(2) Passivism
(3) Magic Realism
The Fiction of Rushdie, Barnes, Winterson and Carter: Breaking Cultural and Literary Boundaries in the Work of Four Postmodernists
شاید بگویید با وجود این همه مطلب و مقاله و تعریف از "پسا مدرنیسم"، کافی ست اینترنت را باز کنی و یک دور کوتاه بزنی تا چیزی که نیافته ای را، به سادگی بیابی. از شما چه پنهان این کار را هم کرده ام تا مگر تعریف مشخصی، حتی سردستی از این مدرسه بیابم. هرچه گشته ام اما انگاری یافت می نشود. در فارسی اما آنچه هست، بیشتر "به دور و بر هدف زدن" است، و تلاش برای تعریفی مشخص و فرمولی معین از مکتبی که در جای دیگر دنیا هم تعریف و چهارچوب مشخصی برایش ارائه نکرده اند.
شاید بهتر باشد از راه دیگری وارد گود شویم. وقتی می گوییم؛ "پس از جنگ"(1)، داریم از دورانی بعد از جنگ دوم سخن می گوییم. دورانی که مثلن شامل تمام وقایع سیاسی و اجتماعی و ادبی و غیره که از 1945 به بعد، تا اواسط دهه ی 1960 رخ داده. تحولات شگرفی در فلسفه و علوم اجتماعی. و در زمینه ی ادبی و هنری هم ابعاد این تحول بصورتی گسترده به شعر و ادبیات و هنر و حتی سینما و تیاتر هم کشید. مثلن "واقع گرایی جادویی"(3) در ادبیات، یا تیاتر بیهودگی یا سینمای موج نو و... باری، این همه از نتایج دگرگونی های روانی و تجربی و اجتماعی و سیاسی و حتی تاریخی و جغرافیایی جنگ است، در دورانی "پس از جنگ"! همه هم نام و نشان و تعریف و ارزش های خود را دارند. با این همه اگر کلمه ی "جنگ" را از این ترکیب "پس از جنگ" برداریم، چه می ماند؟ پیشوند "پُست" حامل چه پیامی ست؟ در فرهنگ لغت هم که نگاه کنیم، پس از "پُست" به معنای چاپار، ده ها ترکیب با این کلمه هست که جز چند تایی که به اداره ی پست مربوط می شود، بقیه همه به معنای چیزی یا دوره ای یا محلی "پس از" یک دوره ی زمانی بکار رفته است.
در مورد "پست مدرنیسم" هم می دانیم که غرض از این عنوان ترکیبی، چیزی یا بهتر بگوییم؛ دوره ای پس از "مدرنیسم" است. پرسش من از همین جا شروع می شود که مدرنیسم تا کی و کجا ادامه داشته و این دوران پس از مدرنیسم از کجا آغاز شده است؟ و اگر به فرض این دوران مدرنیسم نبود، یا نبوده باشد، تعریف ما از "پسا مدرنیسم" چیست؟ و گفتم که نتیجه ی گردش من در مقالاتی که به فارسی در این زمینه دیده و خوانده ام، جز یک سری کلی گویی های نا مشخص، یعنی همان "دور و بر هدف زدن" حاصل دیگری نداشته. مثلن جایی کسی مدعی شده که "کافکا" پست مدرنیست بوده! اما هرچه در مقاله ی مربوطه بگردی، دلیل و برهانی بر این مدعا پیدا نمی کنی، سهل است، همه چیز به همان ادعای عنوان مقاله ختم می شود، که تحریک کننده ی حس کنجکاوی ست!
تصور من این است که در این مورد هم مثل خیلی موارد دیگر در این صد ساله ی اخیر، ما چون دیر رسیده ایم، شتاب داریم که زود هم برویم، تا مگر از قافله عقب نمانیم. عملی که از انقلاب مشروطیت به این سو، در همه ی زمینه ها مرتکب شده ایم. به ریشه های قدیمی تر و تاریخی این معضل فرهنگی در اینجا کاری ندارم. تصور ما این بوده که از تاریخ و علم و ادبیات و هنر و هرچه ی دیگر در جهان، و بیشتر نظرمان به اروپا و غرب بوده، "عقب" افتاده ایم و راهکارمان برای این عقب افتادگی، "دور زدن" تاریخ است تا بلکه از راهی "میان بر" به "امروز" برسیم. این امر از نگاه نظری و تئوری، وقتی گوشه ی اتاقمان نشسته باشیم، چندان پیچیده و غیر ممکن بنظر نمی آید. ما هم مثل همه ی آنهای دیگر انسانیم و مشاهده ی تغییر و تحولات جوامع مدرن، نشان می دهد که چیزی ورای توان و تصور ما صورت نگرفته، سهل است، می توانیم، و این را بارها گفته ایم، که مطابق با فرهنگ و جامعه ی خودمان همه ی آن دستاوردها را یکجا داشته باشیم، و به دلیل تاریخ و فرهنگ دراز و "درخشان"مان، از آن هم پیش تر و جلوتر هم برویم، چون ما "چیزها"یی داریم- و به این چیزها بارها اشاره کرده ایم- که "آنها" ندارند. همین "چیزها" به ما کمک می کند تا از آنها بالاتر و برتر بپریم. مشکل از آنجا شروع می شود که میان "نظریه" تا "عمل"، تفاوت بسیار است.
در شعر معاصر ما نیمایی ظهور کرد و پس از او "نیمایی" بخشی از شعر معاصر ما شد. اگر تقطه ی آغاز این دوران، سال 1300 شمسی باشد که "افسانه"ی نیما سروده شده، ما با شعر نیمایی سفری پنجاه و چند ساله و محدود داشته ایم. یعنی تا نسل پس از نیما که تا اوایل دهه ی پنجاه، روش هایی و نظریه هایی داشته، آمده ایم و جایی همانجا متوقف شده ایم. روشن تر آن که از چند شاعر بزرگ پس از نیما که اوجشان دهه ی چهل شمسی بوده، تا همین امروز، چند شاعر در دوره هایی با نام های نسل سوم و موج چهارم و نمی دانم چه و چه ی دیگر، داشته ایم؟ واقعیت این است که در این دو دهه نه فروغ را ادامه داده ایم، نه اخوان ثالث را و نه آتشی را و... ما تنها به شاملو نگاه کرده ایم. می گویم "نگاه"، چون تمام دانش شاملو از ادبیات و زبان و تاریخ و فرهنگ این سرزمین را ندیده ایم، بلکه به نتایج حاصله، یعنی اشعار او نگاه کرده ایم. در اینجا هم "ساده پسندی" سبب شده تا از پیچیدگی های تصویری و معنایی شعر شاملو، تنها بازی زبانی او را ببینیم و چنین بیانگاریم که "شعر گفتن" کار ساده ای ست، کافی ست تصویرهایی بسازی و کلماتی را پشت هم ردیف کنی که پیش از شاملو غریب بودند، و اکنون آشنا بنظر می رسند. مثلن "ای برکه ی نگاهت، مهتاب"! لابد یعنی که ماه در چشمت افتاده است! اینجا هم "تمامیت" شاملو را "دور" زده ایم و به این نتیجه رسیده ایم که کار شاملو تنها ساختن "ایماژ"ها و تصاویر بوده. پس به تعبیر مولانا، "کدو" را ندیده ایم!
در مورد شاملو هم ساده انگاری مان سبب شده تا خیال کنیم با چیدن چند ترکیب بند زیبا کنار هم، شعر خود به خود به دنیا می آید. چنین است که امروز مجلات و کتاب ها و سایت ها پر است از یک سری "کاریکلماتور"های رمانتیک به نام شعر. دو دهه است که تقریبن هیچ شاعری که بشود از قد و قامت با یکی از شاعران مطرح دهه ی چهل مقایسه اش کرد، پدید نیامده. در عوض ذهن شعر پسند نسل تازه به سراغ خواندن اشعار شاعری متوسط از دوره ی نیمایی چون فریدون مشیری سوق پیدا کرده است. شعر همین سه دهه ی اخیر هم بیشتر بر کاکل تولیدات دهه ی چهلی ها چرخیده که اغلب به همان سیاق گذشته و در همان مضامین دهه ی چهل و پنجاه، درجا زده اند (بجز یکی دو مورد مانند آتشی و سپانلو)، و هیچ شاعر نوخواسته ای که جای یکی از آنها را پر کند، به دنیا نیامده. چه بسا که در همه ی زمینه ها، این تمایل به "دور زدن" و "زود رسیدن"، نوعی میل به پریدن به سکوی اول، در ما وجود دارد، بی آن که پله ها و سکوهای "پایه" را تجربه کرده باشیم. نه چندان دور از یک دهه ی گذشته، در سینمای ما تب "تارکوفسکی" و سینمای عارفانه اش بالا گرفت، و بعد هم "پاراجانف" و... کسی هم یادآوری نکرد که تارکوفسکی میوه ی هفتاد سال ممنوعیت کلیسا در جامعه ی شوروی بود. در جامعه ی ما که از علوم تجربی چون فیزیک و ریاضیات هم دریافت های شهودی داریم، تارکوفسکی چه چیزی برای گفتن دارد؟ با این همه نشستیم و فیلم بلند و کشدار "ایثار" را تماشا کردیم و مثل خواندن غزل های حافظ یا شمس، سر تکان دادیم!
اشکال من بر سر نوشتن به روال "پسامدرنیسم" نیست، اگرچه نمی دانم این چه "روال"ی ست! اشکال اینجاست که هیچ کس از این پسامدرنیست های وطنی تعریف نمی کند دارد چه می نویسد، چرا اینطور می نویسد، و با این نوشتن یا با این گونه روایت، چه نیازی از خود یا خواننده را تسکین می دهد؟ اگر ادبیات هم، مثل هر شاخه ی دیگر هنر، از نیاز هنرمند اغاز می شود، پس نیاز بازار، هم زمان با خلق یک اثر هنری شکل می گیرد. هنر، ساختن در و پنجره نیست که اندازه هایش را از پیش بدانیم و به نجار سفارش دهیم، اشتباه می کنم؟ "مرد و مرکب" ثالث هم زمان با خلق، نیازش را هم در من خواننده می آفریند. همان گونه که "شازده احتجاب"، یا چه فرق می کند؛ "بز"های مشد اسماعیل! هیچ کدام از ما از پیش نمی دانسته ایم که به شعری با مضمون و قالب "مرز پر گهر" نیاز داریم. اما همین که فروغ "مرز پر گهر" را زایید، بخش زیباشناختی ذهن ما دریافت که به آن نیازمند بوده. این "نیاز" در ادبیات منثور ما در این سی ساله ی اخیر، چقدر حضور دارد؟ من البته تاریخ ادبیات نمی نویسم، منتقد هم نیستم، تنها به مواردی که در ذهنم هست، اشاره می کنم، و می پرسم، همین!
به عنوان مثال دوره ای در همین سی ساله، بسیاری به ویژه در نسل جوان، به هوس بازی با زبان، به حال و هوای دوران قاجار چسبیدند و رمان ها و داستان هایی به زبان مغلق و نثری منشیانه نوشتند. این البته به تقلید یکی دو نفر از نام آوران ادبیات معاصر بود (باز هم از دهه ی چهلی ها) که در این زمینه تجربه هایی درخشان داشتند، مانند هوشنگ گلشیری. در اینجا هم ما به نتیجه ی کار گلشیری نگاه کردیم و مثلن درنیافتیم که گلشیری دست کم دو دهه از عمرش را صرف خواندن متونی از این دست کرده. کافی ست، و بود، تا نگاهی از سر صبر مثلن به "معصوم پنجم" بیاندازیم، یا "جن نامه"، یا "شازده احتجاب"، تا دریابیم که نویسنده و خالق، چه متن ها خوانده (متن هایی که بسیاری از ما حاضر نیستیم دو ثانیه وقتمان را تلف خواندنشان کنیم) و چه تمرین ها داشته، تا بتواند "سلامان و ابسال"ی به آن روانی و زیبایی بنویسد. آن زبان از چنین پشتوانه ای می آید. این تقلید بدون پشت بند، این رونویسی های بی پشتوانه، سر از کجا در آورد؟ تقریبن هیچ کدام از اثاری که در این سال های اخیر، به تقلید از گلشیری به این بازی با زبان منشیانه روایت شدند، در ذهن و یاد کسی از نسل حاضر در این دو دهه نمانده، و اغلب خوانندگان همین متن ها هم، همان نسل قلم زن دهه ی چهل بودند، به کنجکاوی البته. در پست مدرنیست بودن رایج این سال ها هم به خود زحمت نداده ایم تا بپرسیم بی "مدرنیسم" چگونه می شود به پسامدرنیسم رسید. و البته منظورم طی روند دیالکتیکی مارکسیست ها نیست، که اول باید از کلاسیک شروع می کردیم و به رمانتیسم می رسیدیم و تا مدرنیسم و... منظورم در نهایت آن است که می شود بهترین ماشین دنیا را سوار شد. می شود در مسابقات اتومبیل رانی هم به مقام های بالا رسید. واقعیت اما این است که تا ماشین را نسازیم، یک مصرف کننده بیشتر نیستیم. و برای ساختن ماشین نیازی نیست تا سیصد چهارصد سال تحول و انقلاب های صنعتی در هلند و انگلیس و... را به ترتیب تجربه کرده باشیم.
حالا به پرسش های اول باز می گردم که؛ پسا مدرنیسم چیست؟ چگونه می شود پسا مدرن شد؟ چگونه باید بنویسیم تا پست مدرن باشیم؟ و برای این همه دنبال تعریف می گردم، نه مثال. این که گفته شود کافکا پست مدرن بوده؟ (و یک علامت سوال هم جلویش گذاشت تا اگر کسی ایراد گرفت، بگوییم؛ بابا ما تنها یک پرسش را مطرح کردیم!). ساده ترین تعریفی که از پست مدرن، یا آن گونه که به فارسی ترجمه شده؛ "پسامدرن" داده شده این است؛ گذشته با ابزاری امروزی! یا شاید بازسازی قدیم به زبانی تازه! من اما آدم کودنی هستم و می دانم با هشت بار دوره کردن تمامی آثار شاملو، شاعر سپیدسرای نمی شوم، با چهل و پنج بار دیدن تارکوفسکی، در پوست کیارستمی نخواهم رفت، و با خواندن چند ترجمه ی فارسی از اثار فوکو و امبرتو اکو به دریافت شهودی از پست مدرنیسم نخواهم رسید، و مهم تر آن که پست مدرنیسم، الهام نیست تا شبی در خلوتی در جان من به ودیعه گذاشته شود. من اینجایی هنوز هم با نقد نیچه از مدرنیسم، کلنجار می روم، و این تازه حکایت صد و بیست سی سال پیش اروپاست.
از خود می پرسم؛ برای چه می نویسم؟ برای جایزه؟ برای این که جمعی بخوانند و مرا نابغه ی فردای ادبیات بدانند؟ برای به هدف زدن، باید سنگ را به هوای "دور و بر هدف" پرتاب کرد، تا به تصادف بر هدف بنشیند؟ یا باید روزها به دقت و ممارست تمرین نشانه گیری کرد؟ می شود البته تمامی کتاب راهنمایی و رانندگی را از حفظ بود (همان کاری که در کلاس های نویسندگی در آمریکا می کنند) آنقدر حفظ کرد، که هر صد و پنجاه تست امتحان را درست نوشت. اما قبول شدن در امتحان کتبی مرا راننده می کند؟
باری، به همین دلیل هم نگرانم که تا یکی دو دهه ی دیگر وضعیت ادبیات منثور ما هم به روزگار امروز شعر معاصرمان بیافتد. اگر امروز نشسته ایم و "بوف کور" هفتاد ساله را هم چنان بر سر گرفته ایم و دعا گوییم، لابد بیست سی سال دیگر هم با "شازده احتجاب" و یا در نهایت "چراغ ها را من خاموش می کنم" همین کار را خواهیم کرد، در حالی که "بامداد خمار" به چاپ هشتاد و ششم رسیده است! کسی هم البته نخواهد پرسید؛ نتایج کار این همه که نوشتند و می نویسند، چه شد؟ و حالا که برگشته ایم سراغ "کلینی" و "شیخ رضی" و "روضة الشهداء" و... تردیدم آنجاست که شاید بهتر باشد پس از بیرون آمدن از "سونا"ی هشتاد درجه، بلافاصله در آب یک درجه شیرجه نزنیم، تا مگر از ایست قلبی در امان بمانیم؟
(1) Post War
(2) Passivism
(3) Magic Realism
The Fiction of Rushdie, Barnes, Winterson and Carter: Breaking Cultural and Literary Boundaries in the Work of Four Postmodernists
Published on March 23, 2009 03:19
No comments have been added yet.