آریانپور
هر اندیشه و حرفی را از کسی وام گرفته ایم یا به جایی مدیونیم. همیشه اما در خاطر نمی ماند، و نمی شود یادداشت کرد که این حرف از کیست یا از کجا به ذهن و زبان و قلم من آمده است. مگر آن که نام واقعه یا شخص یا اثری در ذهن آدم حک شده باشد. چندین نفر از معلمین زندگی من، مانند دکتر امیرحسین آریانپور، از زمره ی همین از یاد نرفتنی ها هستند. کاری نمی کرد و حرفی نمی زد که خیلی از ما دانشجویان را به فکر نیاندازد. در دانشکده ی ادبیات و علوم انسانی، تا آنجا که من به یاد دارم، نثر، به "منشات قائم مقام" و شعر، به "ملک الشعراء بهار" ختم می شد. به ریش دانشجویی که از جمالزاده و نیما به این طرف نامی می برد یا حرفی می زد، می خندیدند. در رشته ی جامعه شناسی هم همه چیز به "اوگوست کنت" و "امیل دورکهایم" ختم می شد و دانشجو جرات نداشت از مارکس یا "وبر" یا "گورویچ" سخنی بگوید. رییس دپارتمان جامعه شناسی هم کسی مثل دکتر غلامحسین صدیقی بود، وزیر کشور آخرین کابینه ی دکتر مصدق و بنیان گذار دپارتمان جامعه شناسی و معروف به "پدر جامعه شناسی" ایران (در این سال ها معمول شده برای هرچیزی در آن جزیره ی یتیم، "پدری" و به ندرت "مادری" دست و پا می کنند)! اگرچه همین چند سال پیش که صدیقی فوت کرد، همه در مدح او چه ها که ننوشتند اما برای ما بر و بچه های دانشکده که از نزدیک او را می شناختیم، صدیقی دیکتاتوری غیر قابل انعطاف بود که سی سال همان جزوه های همیشگی را تدریس می کرد و اگر واوی پس و پیش می گفتی، روزگارت به شهریور حواله می شد. چه بسا دانشجویانی که واحد دکتر صدیقی را تا سال آخر دانشکده با خود یدک می کشیدند. و اگر "دکتر" پا در یک کفش می کرد و بر سر مساله ای به دانشجویی نمره نمی داد، سال آخر از تبصره ی "تک واحدی" استفاده می کردند، یعنی که با وجود نیاوردن نمره ی کافی در یک واحد، قبول می شدند و به درجه ی لیسانس مفتخر می گشتند، دانشجویانی که لیسانسشان توسط "شورا" تصویب می شد، و ما آنها را لیسانسیه "شوروی" می خواندیم! در همان دپارتمان استادان "نخبه"ی دیگری هم بودند، نظیر خانم دکتر اردلان که به دلیل پیری، بچه ها او را "ننه اردلان" می نامیدند، یا استاد فلسفه مان "مهدوی" که هرگز کسی کلامی فلسفه از او یاد نگرفت، و بچه ها او را "آقا گاوه" می خواندند، یا ... در رشته های دیگر هم از این عتیقه جات بسیار بودند، دکتر صورتگر در دپارتمان زبان و ادبیات خارجی مثلن، یا دکتر ولی الله نصر رییس وقت دانشکده که روزگاری رییس دانشگاه آریامهر شد، و روزگاری هم رییس دفتر فرح بود، و حالا برای خودش دفتر و دستکی دارد به نام "پروفسور نصر"، عارف و درویش بین المللی و...
باری، آریانپور، اساتید دانشکده را "فسلا" (بر وزن "فضلا"، جمع فسیل) می خواند و به جزوه های بیست سی سال کهنه شان می خندید. بخاطر خیلی "عیب"های دیگر هم که داشت، از تدریس در دانشکده ی دکتر ولی الله نصر محروم شد. جمعی از ما به کلاس هایش (جامعه شناسی هنر) در دانشکده ی هنرهای زیبا می رفتیم. سال بعد از تدریس در دانشکده ی مهندس سیحون هم محروم شد. روزهای دوشنبه و چهارشنبه در کلاس هایش در دانشکده علوم تربیتی در میدان کندی (توحید؟) شرکت می کردیم. سال بعد از تدریس در دانشکده ی دکتر علیمحمد کاردان هم محروم شد. مانده بود کلاس های سه شنبه هایش در دانشکده ی "معقول و منقول" (به ریاست دکتر فروزانفر که علاقه ی وافری به آریانپور داشت و او را "فرزند" خود خطاب می کرد)، دانشکده ی "معقول و منقول" را ما دانشجویان "دانشکده ی شنگول و منگول" می خواندیم (شاید هم به همین دلیل بعدها نامش را به "دانشکده ی الاهیات" تغییر دادند)، در کوچه ای در میدان بهارستان. شرکت کنندگان در کلاس های آریانپور در دانشکده ی شنگول و منگول، گاه به دویست نفر هم می رسید، طوری که وقتی هوا خوب بود، دکتر بساط را به گوشه ی حیاط می کشید که جا برای همه باشد. بعد هم خانه نشین شد که با بعضی از بر و بچه ها به خانه اش، نزدیکی های سه راه زندان می رفتیم (خیابان پشت پادگان عشرت آباد).
آریانپور کم دانشی و لاشعوری را تا وقتی به "فضل" آلوده نبود، به سادگی تحمل می کرد. وای بر احوال آن کم دانشی که می خواست برای خود نشان دادن، "فضله"ای از سر تفنن بیاندازد. آریانپور به کوچک و بزرگی، ضعیف و قوی، زن یا مرد بودنش رحم نمی کرد. می گفت؛ ما از بس از روی بخار معده حرف زده ایم و فضله انداخته ایم، خیال می کنیم همه مثل خودمان عادت به مزخرف گویی دارند. این است که اغلب بی هیچ احترامی برای دیگران، حرف هایی از سر تفنن و بی دقتی به هوا پرت می کنیم تا اگر تصادفی جایی خوش نشست، به حساب فضلمان بگذارند. چون خودش همیشه مستدل و مستند و با تردید حرف می زد و بر سر هیچ حرفش ادعایی نداشت، بر آدم پرت و پلاگو نمی بخشید و آنقدر از زمین و زمان استدلال و سند می آورد تا بگویی غلط کردم. همیشه انگشتش لای صفحات کتابی بود که به یکی از زبان هایی که می دانست، همان روزها داشت مطالعه می کرد و کلاس را با "بچه ها، یک چیز تازه پیدا کرده ام" شروع می کرد و مطالب را فی المجلس ترجمه می کرد و... درسش همین ها بود، از کتاب های تازه منتشر شده که همان روزها به دستش رسیده بود. می گفت؛ وقتی در علوم تجربی مثل فیزیک و ریاضی هر روز هزاران کتاب منتشر می شود، در علوم انسانی مثل جامعه شناسی و مردم شناسی "دیروز" دیگر خیلی کهنه شده...
عباس اقبال آشتیانی را که پژوهشگری ارزشمند بود و تالیفات سودمندی در زمینه ی تاریخ و فرهنگ ایران دارد، به عنوان رییس "انجمن نشر آثار ایرانی" و مدیر مجله ی "یادگار" می شناختند. "عبدالحسین نوایی" در مقدمه ی کتاب "شرح حال عباس میرزا ملک آراء" می نویسد که چنین انجمنی (انجمن نشر آثار ایرانی) در حقیقت وجود نداشت و عباس اقبال "با پشتکاری خستگی ناپذییر... دمی از تکاپو باز نمی ایستاد"، نه گرمای تابستان و نه سرمای زمستان، مانع کارش نمی شد. "پنج سال تمام از ساعت هفت و نیم صبح تا یک بعداز ظهر و از سه بعداز ظهر تا هفت شب، در اتاقکی به نام دفتر مجله ی یادگار (یا محل انجمن نشر آثار ایرانی) در ساختمان روزنامه ی اطلاعات، به کار طاقت فرسای تحریر و تنظیم و طبع و توزیع مجله ی یادگار" مشغول بود. "آنها هم که نامشان به عنوان اعضاء انجمن در مجله قید شده بود، همگی دوستان عباس اقبال بودند که برای کمک به عشقی که او داشت، با نام خود و گاه با پرداختن وجوهی او را یاری می کردند". عبدالحسین نوایی اضافه می کند: "خوب بیاد دارم مرحوم شیخ احمد سیگاری که از رندان هوشمند و فرسوده ی روزگار بود، وجهی را طی چکی برای عباس اقبال فرستاد" و در یادداشت کوچکی همراه چک، "به شیوه ی همیشگی خود به شوخی و ریشخند نوشت؛ این پول را برای شخص خودت فرستادم نه به عنوان انجمن یا برای نشر کتاب! پرداختن به کتاب عاقبت ندارد. هیچ کس در این کشور از طریق پرداختن به کتاب، به جایی نرسیده. کتاب آدمی را از تلاش برای زندگی باز می دارد. کما این که کسانی که به مقاماتی درین مملکت رسیده اند، همه کسانی هستند که رابطه ای با کتاب نداشته اند. خلاصه اگر این پول را صرف کتاب کنی، راضی نیستم".
لابد پدر من هم مثل خیلی های دیگر از توصیه ی شیخ احمد سیگاری با خبر بوده که ماهی یک بار، به صندوق خانه ی کوچکی که در پستوی اتاق ما بچه ها بود، یورش می برد و هرچه کتاب غیر درسی می دید، همان جا پاره می کرد، پاره ها را در دستمالی می بست و سر راه بازار، در خرابه ای که آشغالدونی محل بود، خالی می کرد. ما که داخل آدم نبودیم که بپرسیم چرا، و جوابی بگیریم اما آقای "دایی جواد"، معلم ادبیات ما و از دوستان پدر، یک روز او را در حال خالی کردن دستمال "پاره کتاب ها" در خرابه می بیند و می پرسد؛ چرا نمی گذاری بچه ها کتاب بخوانند؟ پدر می گوید؛ "کتاب غم می آورد"! این حرف آنقدر مسخره بنظر می آمد که سال ها در ذهن من ماند، تا روزی که با چند نفر از هم کلاسی های دانشکده به دیدار دکتر امیر حسین آریانپور، به خانه اش رفته بودیم. یادم نیست چه پیش آمد که یاد رفتار و گفتار پدر افتادم و در مذمت او و لابد برای خودشیرینی در حضور جمع، مطلب را با آب و تاب تعریف کردم. آریانپور گفت؛ اگر تو هم به اندازه ی پدرت می فهمیدی، حالا اینجا ننشسته بودی! منظور پدرت این بوده که "هر دانستنی بر غم انسان می افزاید"! مات از این که چرا تا آن روز، به این جنبه از حرف پدر فکر نکرده بودم؟
پاری وقت ها لازم است آنچه می شنوی را نشینده بگیری، رویت را بگردانی و برخیزی و بروی کنار آب. تهران به هیچ اقیانوسی راه نداشت تا از خانه ی دکتر به ساحل بروم. امروز اما در شهری زندگی می کنم که کنار اقیانوس است؛ "شرح زندگانی عباس میرزا ملک آراء" را می بندم و به ساحل می روم. دستم را در آب می گذارم؛ آب رساناست!
دکتر آریانپور که در جوانی (اوایل دهه ی بیست و دوران جنگ دوم) قهرمان وزنه برداری ایران بوده، قد کوتاهی داشت. یکی از بچه ها که چهارشانه و قدبلند بود، روزی سر کلاس آریانپور چیزی گفت که استاد را چندان خوش نیامد. کتاب را بست، مدتی ساکت پای پنجره ایستاد. شاگرد به توصیه ی هم کلاسی ها معذرت خواست. آریانپور برگشت و با صورتی قرمز گفت از بچه ها عذر بخواه، به قد و بالایت نناز که می توانم از همین پنجره بیاندازمت در دامان کندی (میدان کندی آن پایین).
یک شنبه 6 خرداد 1386
جامعه شناسی هنر
باری، آریانپور، اساتید دانشکده را "فسلا" (بر وزن "فضلا"، جمع فسیل) می خواند و به جزوه های بیست سی سال کهنه شان می خندید. بخاطر خیلی "عیب"های دیگر هم که داشت، از تدریس در دانشکده ی دکتر ولی الله نصر محروم شد. جمعی از ما به کلاس هایش (جامعه شناسی هنر) در دانشکده ی هنرهای زیبا می رفتیم. سال بعد از تدریس در دانشکده ی مهندس سیحون هم محروم شد. روزهای دوشنبه و چهارشنبه در کلاس هایش در دانشکده علوم تربیتی در میدان کندی (توحید؟) شرکت می کردیم. سال بعد از تدریس در دانشکده ی دکتر علیمحمد کاردان هم محروم شد. مانده بود کلاس های سه شنبه هایش در دانشکده ی "معقول و منقول" (به ریاست دکتر فروزانفر که علاقه ی وافری به آریانپور داشت و او را "فرزند" خود خطاب می کرد)، دانشکده ی "معقول و منقول" را ما دانشجویان "دانشکده ی شنگول و منگول" می خواندیم (شاید هم به همین دلیل بعدها نامش را به "دانشکده ی الاهیات" تغییر دادند)، در کوچه ای در میدان بهارستان. شرکت کنندگان در کلاس های آریانپور در دانشکده ی شنگول و منگول، گاه به دویست نفر هم می رسید، طوری که وقتی هوا خوب بود، دکتر بساط را به گوشه ی حیاط می کشید که جا برای همه باشد. بعد هم خانه نشین شد که با بعضی از بر و بچه ها به خانه اش، نزدیکی های سه راه زندان می رفتیم (خیابان پشت پادگان عشرت آباد).
آریانپور کم دانشی و لاشعوری را تا وقتی به "فضل" آلوده نبود، به سادگی تحمل می کرد. وای بر احوال آن کم دانشی که می خواست برای خود نشان دادن، "فضله"ای از سر تفنن بیاندازد. آریانپور به کوچک و بزرگی، ضعیف و قوی، زن یا مرد بودنش رحم نمی کرد. می گفت؛ ما از بس از روی بخار معده حرف زده ایم و فضله انداخته ایم، خیال می کنیم همه مثل خودمان عادت به مزخرف گویی دارند. این است که اغلب بی هیچ احترامی برای دیگران، حرف هایی از سر تفنن و بی دقتی به هوا پرت می کنیم تا اگر تصادفی جایی خوش نشست، به حساب فضلمان بگذارند. چون خودش همیشه مستدل و مستند و با تردید حرف می زد و بر سر هیچ حرفش ادعایی نداشت، بر آدم پرت و پلاگو نمی بخشید و آنقدر از زمین و زمان استدلال و سند می آورد تا بگویی غلط کردم. همیشه انگشتش لای صفحات کتابی بود که به یکی از زبان هایی که می دانست، همان روزها داشت مطالعه می کرد و کلاس را با "بچه ها، یک چیز تازه پیدا کرده ام" شروع می کرد و مطالب را فی المجلس ترجمه می کرد و... درسش همین ها بود، از کتاب های تازه منتشر شده که همان روزها به دستش رسیده بود. می گفت؛ وقتی در علوم تجربی مثل فیزیک و ریاضی هر روز هزاران کتاب منتشر می شود، در علوم انسانی مثل جامعه شناسی و مردم شناسی "دیروز" دیگر خیلی کهنه شده...
عباس اقبال آشتیانی را که پژوهشگری ارزشمند بود و تالیفات سودمندی در زمینه ی تاریخ و فرهنگ ایران دارد، به عنوان رییس "انجمن نشر آثار ایرانی" و مدیر مجله ی "یادگار" می شناختند. "عبدالحسین نوایی" در مقدمه ی کتاب "شرح حال عباس میرزا ملک آراء" می نویسد که چنین انجمنی (انجمن نشر آثار ایرانی) در حقیقت وجود نداشت و عباس اقبال "با پشتکاری خستگی ناپذییر... دمی از تکاپو باز نمی ایستاد"، نه گرمای تابستان و نه سرمای زمستان، مانع کارش نمی شد. "پنج سال تمام از ساعت هفت و نیم صبح تا یک بعداز ظهر و از سه بعداز ظهر تا هفت شب، در اتاقکی به نام دفتر مجله ی یادگار (یا محل انجمن نشر آثار ایرانی) در ساختمان روزنامه ی اطلاعات، به کار طاقت فرسای تحریر و تنظیم و طبع و توزیع مجله ی یادگار" مشغول بود. "آنها هم که نامشان به عنوان اعضاء انجمن در مجله قید شده بود، همگی دوستان عباس اقبال بودند که برای کمک به عشقی که او داشت، با نام خود و گاه با پرداختن وجوهی او را یاری می کردند". عبدالحسین نوایی اضافه می کند: "خوب بیاد دارم مرحوم شیخ احمد سیگاری که از رندان هوشمند و فرسوده ی روزگار بود، وجهی را طی چکی برای عباس اقبال فرستاد" و در یادداشت کوچکی همراه چک، "به شیوه ی همیشگی خود به شوخی و ریشخند نوشت؛ این پول را برای شخص خودت فرستادم نه به عنوان انجمن یا برای نشر کتاب! پرداختن به کتاب عاقبت ندارد. هیچ کس در این کشور از طریق پرداختن به کتاب، به جایی نرسیده. کتاب آدمی را از تلاش برای زندگی باز می دارد. کما این که کسانی که به مقاماتی درین مملکت رسیده اند، همه کسانی هستند که رابطه ای با کتاب نداشته اند. خلاصه اگر این پول را صرف کتاب کنی، راضی نیستم".
لابد پدر من هم مثل خیلی های دیگر از توصیه ی شیخ احمد سیگاری با خبر بوده که ماهی یک بار، به صندوق خانه ی کوچکی که در پستوی اتاق ما بچه ها بود، یورش می برد و هرچه کتاب غیر درسی می دید، همان جا پاره می کرد، پاره ها را در دستمالی می بست و سر راه بازار، در خرابه ای که آشغالدونی محل بود، خالی می کرد. ما که داخل آدم نبودیم که بپرسیم چرا، و جوابی بگیریم اما آقای "دایی جواد"، معلم ادبیات ما و از دوستان پدر، یک روز او را در حال خالی کردن دستمال "پاره کتاب ها" در خرابه می بیند و می پرسد؛ چرا نمی گذاری بچه ها کتاب بخوانند؟ پدر می گوید؛ "کتاب غم می آورد"! این حرف آنقدر مسخره بنظر می آمد که سال ها در ذهن من ماند، تا روزی که با چند نفر از هم کلاسی های دانشکده به دیدار دکتر امیر حسین آریانپور، به خانه اش رفته بودیم. یادم نیست چه پیش آمد که یاد رفتار و گفتار پدر افتادم و در مذمت او و لابد برای خودشیرینی در حضور جمع، مطلب را با آب و تاب تعریف کردم. آریانپور گفت؛ اگر تو هم به اندازه ی پدرت می فهمیدی، حالا اینجا ننشسته بودی! منظور پدرت این بوده که "هر دانستنی بر غم انسان می افزاید"! مات از این که چرا تا آن روز، به این جنبه از حرف پدر فکر نکرده بودم؟
پاری وقت ها لازم است آنچه می شنوی را نشینده بگیری، رویت را بگردانی و برخیزی و بروی کنار آب. تهران به هیچ اقیانوسی راه نداشت تا از خانه ی دکتر به ساحل بروم. امروز اما در شهری زندگی می کنم که کنار اقیانوس است؛ "شرح زندگانی عباس میرزا ملک آراء" را می بندم و به ساحل می روم. دستم را در آب می گذارم؛ آب رساناست!
دکتر آریانپور که در جوانی (اوایل دهه ی بیست و دوران جنگ دوم) قهرمان وزنه برداری ایران بوده، قد کوتاهی داشت. یکی از بچه ها که چهارشانه و قدبلند بود، روزی سر کلاس آریانپور چیزی گفت که استاد را چندان خوش نیامد. کتاب را بست، مدتی ساکت پای پنجره ایستاد. شاگرد به توصیه ی هم کلاسی ها معذرت خواست. آریانپور برگشت و با صورتی قرمز گفت از بچه ها عذر بخواه، به قد و بالایت نناز که می توانم از همین پنجره بیاندازمت در دامان کندی (میدان کندی آن پایین).
یک شنبه 6 خرداد 1386
جامعه شناسی هنر
Published on March 30, 2009 03:16
No comments have been added yet.