بر ما چه رفته است؟
روزگار کودکی در آغوش رویا طی می شود. همین که اما از هفده هژده سالگی گذشتی، جوانی از راه می رسد و جهان آرمان بغل می گشاید؛ در جهان آرمان پیوسته می خواهی بزرگ شوی و دنیا و زندگی را دگرگون کنی؛ "جهان را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم"! سی سالگی اما با شتاب از راه می رسد و دنیاهای "رویا" و "آرمان" رنگ می بازند. ناگهان در می یابی نه تنها سقفی نشکافته ای و "طرحی نو" در نیانداخته ای، زندگی را دگرگون نکرده ای که زندگی تو را دگرگون کرده است. در فرصت های جوانی که سخت سرگرم ساختن فردا بودیم، "فردا" آمده و رفته و "دیروز" شده، و ما هم چنان سرگرم فردا مانده بوده ایم. در این ایام از دست رفته "رویا" و "آرمان" نیز، رنگ باخته اند، و به دروازه های شهر تلخ واقع گرایی رسیده ایم. از اینجا به بعد، تنها کودکان پنجاه شصت ساله در جهان واقعیت ها هم چنان به رویا و آرمانشهر دل بسته اند؛ این مجموعه ی زندگی باختگان! زمانی که رنگین کمان زندگی خاکستری شده، هم چنان در هپروت ایام کودکی سیر می کنند. حال آن که در جهان واقعیت، باید "چشم ها را شست"، پاها را روی زمین سخت و سرد، استوار کرد، و "جور دیگر باید دید"!
بیست و شش هفت سال پیش، وقتی در انتهای یک بهار آرمانی، بهشت به گل نشسته را پشت سر گذاشتم و به آن سوی مرز پر کشیدم، یک روز تمام را در اتاقکی مخروبه در اندیشه ی جزیره ای گذراندم که پشت سر جا مانده بود، با مردمانی که هنوز هم از سر سیری، گرم رویا و آرمان، فریاد می کشیدند، و به رهایی از بند و چنگ دژخیمی می اندیشیدند، که دیگر نبود، و آنها، کتک خورده و مبهوت، در بند دژخیمی تازه از راه رسیده، می خواندند؛ "دیو چو بیرون رود، فرشته در آید"! "دیو"ی رفته بود تا به تاریخ بپیوندد، و مانده بود تا "فرشته"ای به در آید! همه اما به پلنگانی خفته در بیشه می مانستند که پشت لب های بسته شان دندان ها را بهم می ساییدند، در کمین لحظه ای، لحظه هایی، مناسب برای پریدن و دریدن؛ و میوه ی مبارزه ای که با تمام احساس در آن درگیر شده بودند، نارسیده بر شاخه مانده بود!
امروز اما، در انتهای تابستانی داغ، آنچه پشت سر گذاشته ام، بسی متفاوت بنظر می آید. آن پلنگان در خواب رهایی، به گرگانی "وامانده" تبدیل شده اند، در گوشه گوشه های قفس، زیر بار سنگین زندگی، که چون "آل" روی سینه هاشان افتاده؛ خو کرده با کراهت زخم، و گاه، بی تفاوت به آنچه در بالای سرشان می گذرد. از آن پلنگان، گرگانی گرسنه بر جای مانده که گویی در انتظار افتادن همراهی، ثانیه می شمارند تا زحمت دریدن را پس انداز کنند. همه خشمگین اما بی حوصله، سنگین و بی عطوفت اند! بنظر نمی رسد جایی خرده شوقی و عشقی مانده باشد؛ همه می روند، می آیند، پرخاشجو، از سر نامهربانی، و بی "عشق"! انگیزه ای نیست مگر "ماندن" بهر قیمتی؛ "ماندگانی" نه "زندگانی"! شادی هست، کهگاه، اینجا و آنجا و به زور دگنک، و خرده چیزهای دیگری هم، "مهر" اما نیست مگر به "حرف"، فراوان بر زبان، اما بی پشتوانه! و بی معنا؛ مهر به "خاک"، به "مردم" و ... تعارف و مجامله، قلبی ست به عمق سه چهار سانتی متر! که نارسیده به قلب خون افشان، رنگ می بازد. همه "هست"اند، چون باید باشند. عشقی نمانده اما، حتی به کار. کار به سرانجامی می رسد چون باید درآمدی باشد تا "ماندگانی" کش بیاید، تا یکجا، روشن نیست کجا؟ و درآمد موجود، حتی اگر بهنگام پرداخت شود، کفاف این ماندگانی را نمی دهد و... مشقت بسیار، خستگی و دلتنگی و نارضایتی، به بیزاری و نفرت رسیده. صبح می روند، چون باید بروند، همان طور که نفس می کشند، از روی عادت، غذا می خورند، چون باید خورد، می خندند، چون باید خندید، و عشق می ورزند، چه بگویم؛ تن به تن هم می مالند، چون تنها هستند، انگیزه ای باید باشد تا این یکنواختی و بیزاری مضمحل کننده را دور بزنند. کودکان چهل پنجاه ساله، که هم چنان رویا می بافند، و کنار سفره هایی خالی، پر از کاسه هایی بی آب، در رویای آرمانشهرند. بر مزار آن "عزیز سال ها از دست رفته" هم چنان بر سر می کوبند که سرزمین "دارد" از دست می رود!..
من اما دیری ست، وابستگی های قبیله ای از تنم ریخته، دانسته و روشن، به آن محله تعلق ویژه ای ندارم، آنجا هم مثل همه جای جهان. در این ربع قرنی که بر جسم و جان من رفته، جهانم صدها برابر کش آمده، گشاده تر از آن مرزهای قراردادی، و در آن جزیره، نسلی، نسل هایی از پی هم آمده اند که حرف هایی از لونی دیگر می زنند، از آرزوهایی سخن می گویند که از نگاه من با واقعیت زندگی فرسنگ ها فاصله دارد. و من، بسی دور از آن مرزها، نشسته ام به تورق آلبومی تا برای نوه هایم بگویم؛ "من اینجا بودم"، جایی که پادشاهان، نشسته بر تخت، فرمان قلع و قمع می دادند! "من اینجا بودم"! جایی که خدایانی نامهربان فرمانروایی می کردند، "من اینجا بودم"، جایی که همه ی تاریخش سختی معیشت و زندگی بر دوش مردمان معمولی و ساده سنگینی می کرده؛ "من اینجا بودم"! جایی که در هر گوشه اش، قدرت و آیین، دست در دست هم، حلقه بر گلوی مردمان، سرگرم چپاول و چلاندن و چزاندن اند و... همه جای تاریخ آن بوم و بر، نه خدا و نه حاکم، هرگز، حتی به ترحم، کمترین اعتنایی به رنج و شکنجه ی مردمان نداشته اند. و اگر یکی از بچه ها، غافل از گذشته و حال، بیرون از تصویر و تاریخ، از پدر بزرگ بپرسد؛ آن سنگواره، تجسم چیست؟ زبانم به لکنت می افتد؛ کله ی گرگ؟ سر شیر؟ که چی بشود؟ هیچ، از این چیزها همه جا بوده و هست! چرا شیر؟ اوه، عزیزم! باید از خودشان بپرسی. از موش هایی در پوست شیر، که با میومیوی گربه ای به خود می لرزند، اما هم چنان به غلو و بلوف، در پوست شیر مانده اند. کاری که همیشه ی تاریخ کرده ایم، و... از این گونه پاسخ ها که هر پدربزرگی برای نواده هایش دارد. چه بایدم گفت؟ آنجا همه عادت کرده اند که با هرچیز، با کار نداشته، با زندگی نبوده، با روزهایی نابسامان که غمگین و تهی به شام می رسند، با عشقی ناتمام، و با سعادتی آرمانی عکس بگیرند، و البومی تهیه کنند، سرشار از "رویا"، برای شب اول قبر، برای جهانی دیگر، برای "آرمانشهر"ی آن سوی باد و برهوت؛ دفترچه ای از ماندگی؛ مجموعه ای از اطاعت و بندگی برای رستگاری در جهانی دیگر، جهانی "نابوده"، "آرمانشهری" در آن سوی "رویا"، تا تسکینی باشد برای شکنجه های زنده ماندنشان (ماندگی هاشان) در "واقعیت" این جهانی! زندگی کردن برای مردن. جایی که مردمان قرمه سبزی می خورند، نه بدان خاطر که قرمه سبزی "دوست" دارند، بل بدان خاطر که قیمه ی دیروزی مزه ای نداشته... "عادت می کنیم"! "خواهی نشوی رسوا، همرنگ جماعت شو"!
بعد از ساعتی که ساکت، توده های ابر را زیر پایمان تماشا می کنم، از خود می پرسم. بر ما چه رفته است؟ وقتی سر هر گذر یک "عبور ممنوع" کاشته اند؛ موسیقی ممنوع، رقص ممنوع، زن ممنوع، عشق ممنوع، لذت ممنوع، زندگی ممنوع و... شوق و ذوقت آنقدر در یخدان زمان می ماند تا رنگ و بو و خاصیتش از دست برود، و "عادت می کنیم"... در دنیای کوتوله ها، جایی که قدرت، بر حراست از محرومیت مردمان استوار باشد، و پاداش، به میزان اطاعت پرداخت شود، انسان خوار و خفیف و مجیزگو می شود. تا کم سوادی تاریخ ندان، در شولای "استاد تاریخ"، ترهاتی بپراکند تحت عنوان "ما، چگونه ما شدیم"، که در اصل "من، چگونه من شدم" است! "عادت می کنیم". "از درد لاعلاجی، به گربه میگیم خانوم باجی"!
در تراژدی "آنتیگونه" (دختر اودیپ)، کرئون (دایی آنتیگونه) حاکم شهر و حافظ نظام است. عواطف طبیعی انسان زیر سلطه ی قدرت، خمیر می شوند. آنتیگونه اما تن به اطاعت از زور نمی سپارد، سهل است، آن را به رسمیت نمی شناسد چرا که مقابل خواست انسانی او قد علم کرده است. او عزادار پدر و برادری ست که به "تقدیر" (عادت به ماندگی) جان باخته اند. آنتیگونه یک استثناء است، کنار قاعده ای چون "ایسمنه" (خواهرش)؛ ایسمنه چون توان مقاومت ندارد تا همچون آنتیگونه علیه نظام و قانون غیر انسانی اش بایستد، تن به "قدرت" و "اطاعت" می سپارد، ماندنی به بهای مجیزگویی؛ تظاهر، دروغ، و...."مقاومت" در ناخودآگاه اکثریت خاموشان، تلمبار شده و هم از این رو، کناری ایستاده اند و برای آنتیگونه ی یاغی، هورا می کشند، همین! انتقام و نارضایتی مانده، که به شکلی زشت و بویناک، متورم شده است، چرا که هیچ انسانی برای همیشه با بی حرمتی خو نمی گیرد. مقصر نیستیم چون اختیار دیگری برایمان نمانده!
سرشار از لذت خواندن داستانی کوتاه از "لیدیا کابررا"، نویسنده ی طناز قرن گذشته ی کوبا، در بالش فروتر می روم تا به شهر خواب برسم. صدای "گرپ، گرپ" گوش آزاری اما به پرسه ای گم و گور، در کوچه های خواب، می کشاندم، بی آن که به مقصد برسم. بنظر می رسد پشت این دیوار، کسی را شکنجه می کنند. خواب که از دست می رود، بر می خیزم! به یاد یادداشتی می افتم که صبح، روی تابلوی ورودی دیده بودم؛ "جشن تولد"، و معذرتی پیشاپیش از ساکنین ساختمان، بخاطر سر و صدای میهمانان و موزیک! از آنچه بر این تکه کاغذ هشدار دهنده، "موزیک" نامیده اند، تنها "گرپ گرپ"اش به من می رسد. اگر چیزی نخوانم، تمام فکرهای زشت عالم به سرم هجوم می آورند. سراغ همان سه چهار نفری می روم که در شب های هول و بیدارخوابی، همدمم بوده اند، تا مگر پلک هایم سنگین شود. شازده ایرج میرزا، خواجه عبید، شیخ شیراز و... عبید را بر می دارم؛
"بزرگی زنی بد شکل و مستوره داشت، به طلاق از او خلاصی یافت و قحبه ی جمیله ای در نکاح آورد. خاتون چنان که عادت باشد، صلای عام در داد! او را منع کردند که زنی مستوره بگذاشتی و فاحشه اختیار کردی؟ آن بزرگ، از کمال حمل و وقار فرمود که؛ عقل ناقص شما به سر این حکمت نرسد. پیش از این گه می خوردم به تنها، این زمان حلوا می خورم با هزار آدمی"! عبید هم در هیابانگ "گرپ گرپ" همسایه، یاری ام نمی کند. می نشینم به تماشای "دره ی زابریسکی"؛ دیداری تازه از دو آرمانخواه دهه ی شصت، که در گودترین دره ی سرزمینی، عریان، در جستجوی بهشت موعود خویش اند! و آن خاطره ی ایام جوانی! شبی که پدرت رفته بود سفر، و می توانستی تا هر جای شب با من بمانی. شب را با بستنی "چمن زار" شروع کردیم! در پوست نمی گنجیدم که امشب "مایکل آنجلو آنتونیونی" را به یک دختر تهرانی معرفی می کنم! و بعد! آن دانشجوی شهرستانی را به یاد می آوری که در پیراهنی آستین کوتاه،، در خنکای تراس "هتل دربند"، دختر شیطانی را که لباسی بندی بر تن داشت، میان بازوان می فشرد و عرق ریزان ترانه ای را که با آن می جنبیدیم، همراه خواننده زمزمه می کرد؟ "بی جیز"؟
من یک شوخی را شروع کردم،
که جهان را به گریستن واداشت
اما درنیافتم آن شوخی قصه ی خودم بود، آه، نه!
(به دنیا آمدم) گریه کردم،
که تمامی جهان را به خنده واداشت.
تنها من بودم که نمی دانستم آن شوخی در باره ی خودم بود.
....
تا آن که بالاخره مردم
که همه ی جهان را به زندگی واداشت.
کاش می دانستم آن شوخی درباره ی خودم بود.
دنیا بکلی عوض شده، پری خانم. حالا این جور ترانه ها را باید یواشکی در خلوت شنید، و از دیدن این فیلم ها، با کسی حرفی نزد!… از "موزیک"، تنها "گرپ گرپ"ی بر جای مانده، و اینجا یک شنبه ها در سکوت و اندوه جمعه های ما غرق می شوند. آنجا، نان ها سر سفره ها از سیاست، کپک زده، در و دیوار با پارچه های سبز و سیاه و عکس های کریه پوشیده اند... مردمان اما دوست دارند رویشان را بگردانند تا ندانند "آن شوخی" درباره ی خودشان بوده... جایی هم به یاد این جمله ی تلخ و گزنده ی "ساراماگو" می افتم؛ "وقتی به دنیا می آییم، قراردادی را برای زندگی کردن امضاء می کنیم. ولی سال ها بعد، پیش می آید از خود بپرسیم؛ این قرارداد را چه کسی جای من امضاء کرده"؟ نوستالژی های تاریخی، حکایت از زندگی تراژیک امروزمان دارد، برای غلبه بر درد و رنجی که می کشیم، میلمان می کشد گذشته ی سوگمندمان را رنگ آمیزی کنیم، بیاراییم تا تسکین آلام امروزمان باشد؛ شناسنامه ی "المثنی"! با تزیین دوران شیرین و طلایی گذشته، که نه شیرین بود، و نه طلایی. "قدر عافیت آن کس داند که به مصیبتی گرفتار آید". کدام عافیت، کدام مصیبت؟
از "ایرج میرزا" روایت می کنند (نمی دانم کجا چنین گفته، چون خود ندیده و نخوانده ام)؛ اینها (آخوندها) محل قبر حسن و فاطمه را نمی دانند، (و برای مرگ هرکدامشان، ده ها روایت جعل کرده اند)، اما از گفتگوی اسب شمر با اسب حر خبر دارند، کلمه به کلمه، یا گوشه های جهنم و بهشت را چنان با جزئیات گزارش می دهند که انگاری نهار را با جبرئیل خورده اند، یا (این که علی در تنهایی در چاه، چه فریاد می زده؟! یا شب زفاف در رختخواب علی و فاطمه چه گذشته، و ....)، از گفتگوی اسماعیل و گوسفند و ابراهیم و خدا چنان تعریف می کنند که انگار در آن مسلخ پنهان بوده اند (با ابراهیم و اسماعیل، سلفی گرفته اند. و سیصد و اندی سال پس از علی، اظهاراتش را کلمه به کلمه، از حافظه ی کامپیوترش بیرون کشیده اند و "نهج البلاغه" تدوین کرده اند... یا روایت تولد علی در کعبه ای که آن هنگام بتخانه ای بیش نبوده! و و و ). از ویژگی های جهان رویا و آرمان، یکی هم این که می خواهیم سریع و در یک جمله، همه چیز را بسته بندی شده دریافت کنیم.
یک شنبه 5 شهریور 1385
بعدالتحریر؛ (دیماه 1397)
با احترام به عزیزانی که این روزها پرسش های مشابهی دارند، این یادداشت کهنه ی ده دوازده ساله را تقدیم حضورشان می کنم تا گفته باشم اگر جایی هم به زعم آنان از "سیاست" گفته ام، غرضم بیشتر، پرداختن به بعد تاریخی، جامعه شناختی و انسان شناختی اش بوده، نه خودش، که هیچگاه خوش آیندم نبوده است. امیدوارم این نوشته پاسخ درخوری باشد به پرسش های صمیمانه ی شما؛ "به کجا می رویم"، و "چه خواهد شد"، و.... تا به تکرار گفته باشم؛ من در دوران آرمان گرایی خود، آن جزیره را پشت سر گذاشته ام و اینک، بسی بیش از نیمی از عمر را، تمامی واقع گرایی ام را در ساز و کارهایی دیگر، میان مردمانی دیگر، و فرهنگ هایی متفاوت زیسته ام. نمی خواهم و نمی توانم برای آنجایی ها نسخه بپیچم که "صلاح مملکت خویش، خسروان دانند". امروز من با عقایدی دیگر به شام می رسد. نه گمانم تمامی دسته کلیدم، قفلی از آن سامان را بگشاید. نه در روزگار "رویا" و نه در ایام "آرمان خواهی" هم هرگز وعده ای به خراب آبادی نداده ام. تنها می توانم بگویم باید خواند و خواند و خواند و تفحص کرد و پژوهید و به "اطلاعات گوگلی" بسنده نکرد. نمی فهمم چرا باید آمریکا و اسراییل را بخاطر نابسامانی ها و نارسایی هامان، نفرین کنیم؟ (و این روزها "حجاز" را، و نخوانیم که حجاز را قرن ها پیش، خود به اختیار برگزیدیم تا فریب همیشه ی تاریخ ما باقی بماند)، "من نبودم دستم بود، تقصیر آستینم بود"، تصور می کنم ما باید بند شلوار خودمان را بچسبیم که وسط گذر از پایمان نیافتد. "بیرون نیامدن فاطی از بی تنبانی ست". آنچه این روزها درباره ی آن جزیره می خوانم، و می شنوم، اغلب آرزوهای نویسنده یا گوینده است در پوششی "رویایی" و "آرمانی"، انگاری که بگوییم هرکس شله زرد بپزد، آشپز است! (بی آن که گفته باشیم "چون من شله زرد دوست می دارم"). قاسم تعریف می کند که معلمی پرسید اگر کسی در کلاس بگوزد، چه باید کرد؟ شاگردان گفتند نه تنها از کلاس، که از مدرسه باید اخراج شود. پرسید خوب، اگر حاضران همه کر و لال و کور باشند چه؟ همان که شیخ اجل گفته؛ "آینه داری در محلت کوران، و آوازخوانی در محلت کران"! گفتم قاسم جان، در همان وانفسای کوری و کری هم لابد کسانی را میان جماعت "می کارند" تا ناگهان فریاد بزنند؛ گوز هم نعمت خداست، و صاحب گوز را باید تقدیس و تکریم کرد! آمریکا، مرگ به نیرنگ تو...
José Saramago
Obeyd Zakani
Iraj Mirzaایرج میرزا
Saadi
بیست و شش هفت سال پیش، وقتی در انتهای یک بهار آرمانی، بهشت به گل نشسته را پشت سر گذاشتم و به آن سوی مرز پر کشیدم، یک روز تمام را در اتاقکی مخروبه در اندیشه ی جزیره ای گذراندم که پشت سر جا مانده بود، با مردمانی که هنوز هم از سر سیری، گرم رویا و آرمان، فریاد می کشیدند، و به رهایی از بند و چنگ دژخیمی می اندیشیدند، که دیگر نبود، و آنها، کتک خورده و مبهوت، در بند دژخیمی تازه از راه رسیده، می خواندند؛ "دیو چو بیرون رود، فرشته در آید"! "دیو"ی رفته بود تا به تاریخ بپیوندد، و مانده بود تا "فرشته"ای به در آید! همه اما به پلنگانی خفته در بیشه می مانستند که پشت لب های بسته شان دندان ها را بهم می ساییدند، در کمین لحظه ای، لحظه هایی، مناسب برای پریدن و دریدن؛ و میوه ی مبارزه ای که با تمام احساس در آن درگیر شده بودند، نارسیده بر شاخه مانده بود!
امروز اما، در انتهای تابستانی داغ، آنچه پشت سر گذاشته ام، بسی متفاوت بنظر می آید. آن پلنگان در خواب رهایی، به گرگانی "وامانده" تبدیل شده اند، در گوشه گوشه های قفس، زیر بار سنگین زندگی، که چون "آل" روی سینه هاشان افتاده؛ خو کرده با کراهت زخم، و گاه، بی تفاوت به آنچه در بالای سرشان می گذرد. از آن پلنگان، گرگانی گرسنه بر جای مانده که گویی در انتظار افتادن همراهی، ثانیه می شمارند تا زحمت دریدن را پس انداز کنند. همه خشمگین اما بی حوصله، سنگین و بی عطوفت اند! بنظر نمی رسد جایی خرده شوقی و عشقی مانده باشد؛ همه می روند، می آیند، پرخاشجو، از سر نامهربانی، و بی "عشق"! انگیزه ای نیست مگر "ماندن" بهر قیمتی؛ "ماندگانی" نه "زندگانی"! شادی هست، کهگاه، اینجا و آنجا و به زور دگنک، و خرده چیزهای دیگری هم، "مهر" اما نیست مگر به "حرف"، فراوان بر زبان، اما بی پشتوانه! و بی معنا؛ مهر به "خاک"، به "مردم" و ... تعارف و مجامله، قلبی ست به عمق سه چهار سانتی متر! که نارسیده به قلب خون افشان، رنگ می بازد. همه "هست"اند، چون باید باشند. عشقی نمانده اما، حتی به کار. کار به سرانجامی می رسد چون باید درآمدی باشد تا "ماندگانی" کش بیاید، تا یکجا، روشن نیست کجا؟ و درآمد موجود، حتی اگر بهنگام پرداخت شود، کفاف این ماندگانی را نمی دهد و... مشقت بسیار، خستگی و دلتنگی و نارضایتی، به بیزاری و نفرت رسیده. صبح می روند، چون باید بروند، همان طور که نفس می کشند، از روی عادت، غذا می خورند، چون باید خورد، می خندند، چون باید خندید، و عشق می ورزند، چه بگویم؛ تن به تن هم می مالند، چون تنها هستند، انگیزه ای باید باشد تا این یکنواختی و بیزاری مضمحل کننده را دور بزنند. کودکان چهل پنجاه ساله، که هم چنان رویا می بافند، و کنار سفره هایی خالی، پر از کاسه هایی بی آب، در رویای آرمانشهرند. بر مزار آن "عزیز سال ها از دست رفته" هم چنان بر سر می کوبند که سرزمین "دارد" از دست می رود!..
من اما دیری ست، وابستگی های قبیله ای از تنم ریخته، دانسته و روشن، به آن محله تعلق ویژه ای ندارم، آنجا هم مثل همه جای جهان. در این ربع قرنی که بر جسم و جان من رفته، جهانم صدها برابر کش آمده، گشاده تر از آن مرزهای قراردادی، و در آن جزیره، نسلی، نسل هایی از پی هم آمده اند که حرف هایی از لونی دیگر می زنند، از آرزوهایی سخن می گویند که از نگاه من با واقعیت زندگی فرسنگ ها فاصله دارد. و من، بسی دور از آن مرزها، نشسته ام به تورق آلبومی تا برای نوه هایم بگویم؛ "من اینجا بودم"، جایی که پادشاهان، نشسته بر تخت، فرمان قلع و قمع می دادند! "من اینجا بودم"! جایی که خدایانی نامهربان فرمانروایی می کردند، "من اینجا بودم"، جایی که همه ی تاریخش سختی معیشت و زندگی بر دوش مردمان معمولی و ساده سنگینی می کرده؛ "من اینجا بودم"! جایی که در هر گوشه اش، قدرت و آیین، دست در دست هم، حلقه بر گلوی مردمان، سرگرم چپاول و چلاندن و چزاندن اند و... همه جای تاریخ آن بوم و بر، نه خدا و نه حاکم، هرگز، حتی به ترحم، کمترین اعتنایی به رنج و شکنجه ی مردمان نداشته اند. و اگر یکی از بچه ها، غافل از گذشته و حال، بیرون از تصویر و تاریخ، از پدر بزرگ بپرسد؛ آن سنگواره، تجسم چیست؟ زبانم به لکنت می افتد؛ کله ی گرگ؟ سر شیر؟ که چی بشود؟ هیچ، از این چیزها همه جا بوده و هست! چرا شیر؟ اوه، عزیزم! باید از خودشان بپرسی. از موش هایی در پوست شیر، که با میومیوی گربه ای به خود می لرزند، اما هم چنان به غلو و بلوف، در پوست شیر مانده اند. کاری که همیشه ی تاریخ کرده ایم، و... از این گونه پاسخ ها که هر پدربزرگی برای نواده هایش دارد. چه بایدم گفت؟ آنجا همه عادت کرده اند که با هرچیز، با کار نداشته، با زندگی نبوده، با روزهایی نابسامان که غمگین و تهی به شام می رسند، با عشقی ناتمام، و با سعادتی آرمانی عکس بگیرند، و البومی تهیه کنند، سرشار از "رویا"، برای شب اول قبر، برای جهانی دیگر، برای "آرمانشهر"ی آن سوی باد و برهوت؛ دفترچه ای از ماندگی؛ مجموعه ای از اطاعت و بندگی برای رستگاری در جهانی دیگر، جهانی "نابوده"، "آرمانشهری" در آن سوی "رویا"، تا تسکینی باشد برای شکنجه های زنده ماندنشان (ماندگی هاشان) در "واقعیت" این جهانی! زندگی کردن برای مردن. جایی که مردمان قرمه سبزی می خورند، نه بدان خاطر که قرمه سبزی "دوست" دارند، بل بدان خاطر که قیمه ی دیروزی مزه ای نداشته... "عادت می کنیم"! "خواهی نشوی رسوا، همرنگ جماعت شو"!
بعد از ساعتی که ساکت، توده های ابر را زیر پایمان تماشا می کنم، از خود می پرسم. بر ما چه رفته است؟ وقتی سر هر گذر یک "عبور ممنوع" کاشته اند؛ موسیقی ممنوع، رقص ممنوع، زن ممنوع، عشق ممنوع، لذت ممنوع، زندگی ممنوع و... شوق و ذوقت آنقدر در یخدان زمان می ماند تا رنگ و بو و خاصیتش از دست برود، و "عادت می کنیم"... در دنیای کوتوله ها، جایی که قدرت، بر حراست از محرومیت مردمان استوار باشد، و پاداش، به میزان اطاعت پرداخت شود، انسان خوار و خفیف و مجیزگو می شود. تا کم سوادی تاریخ ندان، در شولای "استاد تاریخ"، ترهاتی بپراکند تحت عنوان "ما، چگونه ما شدیم"، که در اصل "من، چگونه من شدم" است! "عادت می کنیم". "از درد لاعلاجی، به گربه میگیم خانوم باجی"!
در تراژدی "آنتیگونه" (دختر اودیپ)، کرئون (دایی آنتیگونه) حاکم شهر و حافظ نظام است. عواطف طبیعی انسان زیر سلطه ی قدرت، خمیر می شوند. آنتیگونه اما تن به اطاعت از زور نمی سپارد، سهل است، آن را به رسمیت نمی شناسد چرا که مقابل خواست انسانی او قد علم کرده است. او عزادار پدر و برادری ست که به "تقدیر" (عادت به ماندگی) جان باخته اند. آنتیگونه یک استثناء است، کنار قاعده ای چون "ایسمنه" (خواهرش)؛ ایسمنه چون توان مقاومت ندارد تا همچون آنتیگونه علیه نظام و قانون غیر انسانی اش بایستد، تن به "قدرت" و "اطاعت" می سپارد، ماندنی به بهای مجیزگویی؛ تظاهر، دروغ، و...."مقاومت" در ناخودآگاه اکثریت خاموشان، تلمبار شده و هم از این رو، کناری ایستاده اند و برای آنتیگونه ی یاغی، هورا می کشند، همین! انتقام و نارضایتی مانده، که به شکلی زشت و بویناک، متورم شده است، چرا که هیچ انسانی برای همیشه با بی حرمتی خو نمی گیرد. مقصر نیستیم چون اختیار دیگری برایمان نمانده!
سرشار از لذت خواندن داستانی کوتاه از "لیدیا کابررا"، نویسنده ی طناز قرن گذشته ی کوبا، در بالش فروتر می روم تا به شهر خواب برسم. صدای "گرپ، گرپ" گوش آزاری اما به پرسه ای گم و گور، در کوچه های خواب، می کشاندم، بی آن که به مقصد برسم. بنظر می رسد پشت این دیوار، کسی را شکنجه می کنند. خواب که از دست می رود، بر می خیزم! به یاد یادداشتی می افتم که صبح، روی تابلوی ورودی دیده بودم؛ "جشن تولد"، و معذرتی پیشاپیش از ساکنین ساختمان، بخاطر سر و صدای میهمانان و موزیک! از آنچه بر این تکه کاغذ هشدار دهنده، "موزیک" نامیده اند، تنها "گرپ گرپ"اش به من می رسد. اگر چیزی نخوانم، تمام فکرهای زشت عالم به سرم هجوم می آورند. سراغ همان سه چهار نفری می روم که در شب های هول و بیدارخوابی، همدمم بوده اند، تا مگر پلک هایم سنگین شود. شازده ایرج میرزا، خواجه عبید، شیخ شیراز و... عبید را بر می دارم؛
"بزرگی زنی بد شکل و مستوره داشت، به طلاق از او خلاصی یافت و قحبه ی جمیله ای در نکاح آورد. خاتون چنان که عادت باشد، صلای عام در داد! او را منع کردند که زنی مستوره بگذاشتی و فاحشه اختیار کردی؟ آن بزرگ، از کمال حمل و وقار فرمود که؛ عقل ناقص شما به سر این حکمت نرسد. پیش از این گه می خوردم به تنها، این زمان حلوا می خورم با هزار آدمی"! عبید هم در هیابانگ "گرپ گرپ" همسایه، یاری ام نمی کند. می نشینم به تماشای "دره ی زابریسکی"؛ دیداری تازه از دو آرمانخواه دهه ی شصت، که در گودترین دره ی سرزمینی، عریان، در جستجوی بهشت موعود خویش اند! و آن خاطره ی ایام جوانی! شبی که پدرت رفته بود سفر، و می توانستی تا هر جای شب با من بمانی. شب را با بستنی "چمن زار" شروع کردیم! در پوست نمی گنجیدم که امشب "مایکل آنجلو آنتونیونی" را به یک دختر تهرانی معرفی می کنم! و بعد! آن دانشجوی شهرستانی را به یاد می آوری که در پیراهنی آستین کوتاه،، در خنکای تراس "هتل دربند"، دختر شیطانی را که لباسی بندی بر تن داشت، میان بازوان می فشرد و عرق ریزان ترانه ای را که با آن می جنبیدیم، همراه خواننده زمزمه می کرد؟ "بی جیز"؟
من یک شوخی را شروع کردم،
که جهان را به گریستن واداشت
اما درنیافتم آن شوخی قصه ی خودم بود، آه، نه!
(به دنیا آمدم) گریه کردم،
که تمامی جهان را به خنده واداشت.
تنها من بودم که نمی دانستم آن شوخی در باره ی خودم بود.
....
تا آن که بالاخره مردم
که همه ی جهان را به زندگی واداشت.
کاش می دانستم آن شوخی درباره ی خودم بود.
دنیا بکلی عوض شده، پری خانم. حالا این جور ترانه ها را باید یواشکی در خلوت شنید، و از دیدن این فیلم ها، با کسی حرفی نزد!… از "موزیک"، تنها "گرپ گرپ"ی بر جای مانده، و اینجا یک شنبه ها در سکوت و اندوه جمعه های ما غرق می شوند. آنجا، نان ها سر سفره ها از سیاست، کپک زده، در و دیوار با پارچه های سبز و سیاه و عکس های کریه پوشیده اند... مردمان اما دوست دارند رویشان را بگردانند تا ندانند "آن شوخی" درباره ی خودشان بوده... جایی هم به یاد این جمله ی تلخ و گزنده ی "ساراماگو" می افتم؛ "وقتی به دنیا می آییم، قراردادی را برای زندگی کردن امضاء می کنیم. ولی سال ها بعد، پیش می آید از خود بپرسیم؛ این قرارداد را چه کسی جای من امضاء کرده"؟ نوستالژی های تاریخی، حکایت از زندگی تراژیک امروزمان دارد، برای غلبه بر درد و رنجی که می کشیم، میلمان می کشد گذشته ی سوگمندمان را رنگ آمیزی کنیم، بیاراییم تا تسکین آلام امروزمان باشد؛ شناسنامه ی "المثنی"! با تزیین دوران شیرین و طلایی گذشته، که نه شیرین بود، و نه طلایی. "قدر عافیت آن کس داند که به مصیبتی گرفتار آید". کدام عافیت، کدام مصیبت؟
از "ایرج میرزا" روایت می کنند (نمی دانم کجا چنین گفته، چون خود ندیده و نخوانده ام)؛ اینها (آخوندها) محل قبر حسن و فاطمه را نمی دانند، (و برای مرگ هرکدامشان، ده ها روایت جعل کرده اند)، اما از گفتگوی اسب شمر با اسب حر خبر دارند، کلمه به کلمه، یا گوشه های جهنم و بهشت را چنان با جزئیات گزارش می دهند که انگاری نهار را با جبرئیل خورده اند، یا (این که علی در تنهایی در چاه، چه فریاد می زده؟! یا شب زفاف در رختخواب علی و فاطمه چه گذشته، و ....)، از گفتگوی اسماعیل و گوسفند و ابراهیم و خدا چنان تعریف می کنند که انگار در آن مسلخ پنهان بوده اند (با ابراهیم و اسماعیل، سلفی گرفته اند. و سیصد و اندی سال پس از علی، اظهاراتش را کلمه به کلمه، از حافظه ی کامپیوترش بیرون کشیده اند و "نهج البلاغه" تدوین کرده اند... یا روایت تولد علی در کعبه ای که آن هنگام بتخانه ای بیش نبوده! و و و ). از ویژگی های جهان رویا و آرمان، یکی هم این که می خواهیم سریع و در یک جمله، همه چیز را بسته بندی شده دریافت کنیم.
یک شنبه 5 شهریور 1385
بعدالتحریر؛ (دیماه 1397)
با احترام به عزیزانی که این روزها پرسش های مشابهی دارند، این یادداشت کهنه ی ده دوازده ساله را تقدیم حضورشان می کنم تا گفته باشم اگر جایی هم به زعم آنان از "سیاست" گفته ام، غرضم بیشتر، پرداختن به بعد تاریخی، جامعه شناختی و انسان شناختی اش بوده، نه خودش، که هیچگاه خوش آیندم نبوده است. امیدوارم این نوشته پاسخ درخوری باشد به پرسش های صمیمانه ی شما؛ "به کجا می رویم"، و "چه خواهد شد"، و.... تا به تکرار گفته باشم؛ من در دوران آرمان گرایی خود، آن جزیره را پشت سر گذاشته ام و اینک، بسی بیش از نیمی از عمر را، تمامی واقع گرایی ام را در ساز و کارهایی دیگر، میان مردمانی دیگر، و فرهنگ هایی متفاوت زیسته ام. نمی خواهم و نمی توانم برای آنجایی ها نسخه بپیچم که "صلاح مملکت خویش، خسروان دانند". امروز من با عقایدی دیگر به شام می رسد. نه گمانم تمامی دسته کلیدم، قفلی از آن سامان را بگشاید. نه در روزگار "رویا" و نه در ایام "آرمان خواهی" هم هرگز وعده ای به خراب آبادی نداده ام. تنها می توانم بگویم باید خواند و خواند و خواند و تفحص کرد و پژوهید و به "اطلاعات گوگلی" بسنده نکرد. نمی فهمم چرا باید آمریکا و اسراییل را بخاطر نابسامانی ها و نارسایی هامان، نفرین کنیم؟ (و این روزها "حجاز" را، و نخوانیم که حجاز را قرن ها پیش، خود به اختیار برگزیدیم تا فریب همیشه ی تاریخ ما باقی بماند)، "من نبودم دستم بود، تقصیر آستینم بود"، تصور می کنم ما باید بند شلوار خودمان را بچسبیم که وسط گذر از پایمان نیافتد. "بیرون نیامدن فاطی از بی تنبانی ست". آنچه این روزها درباره ی آن جزیره می خوانم، و می شنوم، اغلب آرزوهای نویسنده یا گوینده است در پوششی "رویایی" و "آرمانی"، انگاری که بگوییم هرکس شله زرد بپزد، آشپز است! (بی آن که گفته باشیم "چون من شله زرد دوست می دارم"). قاسم تعریف می کند که معلمی پرسید اگر کسی در کلاس بگوزد، چه باید کرد؟ شاگردان گفتند نه تنها از کلاس، که از مدرسه باید اخراج شود. پرسید خوب، اگر حاضران همه کر و لال و کور باشند چه؟ همان که شیخ اجل گفته؛ "آینه داری در محلت کوران، و آوازخوانی در محلت کران"! گفتم قاسم جان، در همان وانفسای کوری و کری هم لابد کسانی را میان جماعت "می کارند" تا ناگهان فریاد بزنند؛ گوز هم نعمت خداست، و صاحب گوز را باید تقدیس و تکریم کرد! آمریکا، مرگ به نیرنگ تو...
José Saramago
Obeyd Zakani
Iraj Mirzaایرج میرزا
Saadi
Published on December 27, 2018 01:36
No comments have been added yet.