درخت، محمد للری

هوشنگ دفترچه ای به من داد و گفت؛ این را بخوان. نمایش نامه ای بود کوتاه، از کسی که نامش را نشنیده بودم؛ "محمد للری"! زنگ استراحت، دفترچه را به تفنن باز کردم؛ "درخت"! واقعه در اتاقی گلی در طبقه ی دوم تکیه ای در یک روستا اتفاق می افتاد. شخصیت ها دو نفر بودند؛ ملای ده و مامور یا مهندس راهسازی! با اولین گفتگوها، فراموش کردم کجا هستم. وسط چمن دانشکده ولو شدم تا نمایش نامه تمام شد. ساعت بعد هوشنگ پرسید؛ حاضری برای تله ویزیون آماده اش کنیم؟ حاضر بودم. آن زمان زنده یاد فریدون رهنما سرپرست واحد نمایش بود، که همیشه به جوان ها اعتبار و اولویت می داد. تردید داشتم، هوشنگ اما اصرار داشت کار را دست بگیریم، شاید به جایی رسید. نمایش نامه پذیرفته شد و تمرین ها را شروع کردیم. گاه محمد للری هم سر تمرین ها می آمد. جوانی بود بیست و شش هفت ساله، کوچولو و سبزه رو، و سخت خجالتی. محمد اسکندری با وجود جوانی، ملای پخته و روبراهی از کار درآورد. بخاطر ندارم نمایش نامه ضبط و پخش شد یا چه...؟ آنچه به یادم مانده اما، داستان ساده ای بود که ادامه اش هنوز هم به قوت خود باقی ست! دولت دارد جاده ای می سازد، و این جاده از کناره ی روستا می گذرد. ملای ده خواب می بیند (یا فکر می کند دیده، یا خواب را طبق معمول آخوندی از خود ساخته) که درخت کهنی که در کناره ی میدان ده قرار دارد، و بناست در طرح جاده سازی بریده شود، درخت مقدسی ست! روز بعد، خوابش را برای اهالی روستا تعریف می کند. مردم دور و بر درخت را می گیرند، آش نذری درست می کنند، به ساق و شاخ درخت، کهنه و ریسمان می بندند و... درخت می شود امامزاده! وقتی از اداره ی راه برای قطع درخت می آیند، مردم مانع می شوند. ماموران قضیه را چندان جدی نمی گیرند اما با مقاومت سرسختانه ی اهالی روبرو می شوند. درگیری به هلاکت یک نفر می انجامد و... مردم جنازه بر دست، وا شهیدا گویان راه می افتند و... دولت ناچار، کسی را می فرستد تا با ملای ده صحبت کند، مگر از خر شیطان پیاده شود.
تمامی نمایش نامه، قصه ی همین دیدار است؛ گفتگوی مامور و ملای پیر ده در اتاق گلی در طبقه ی دوم، مشرف به درخت و میدان روستا! ملا ابتدا بر تقدس درخت، پافشاری می کند اما چون در می یابد که مامور دولت، "بازی" را می شناسد، وا می دهد. می گوید کار از دست او خارج شده! اگر منکر خواب و تقدس درخت شود، مردم باورشان را نسبت به او از دست خواهند داد. مامور راهکارهای دیگری پیش پای ملا می گذارد؛ پول و تامین زندگی تا آخر عمر، یا رفتن به روستایی دیگر و زندگی در رفاه و... ملا اما به اعتبارش نزد اهالی می اندیشد، و تن نمی دهد. مامور به تهدید متوسل می شود و غیر مستقیم به ملا می فهماند که دستگیرت می کنند، درخت را می برند، جاده را می سازند، و اتفاقی هم نمی افتد. یکی دو ماه بعد، وقتی مردم آثار و مواهب جاده را لمس کردند، تو و درخت و امامزاده را فراموش می کنند. آن وقت آزادت می کنند. اختیار داری به روستا برگردی، یا بروی گوشه ای سر بگذاری و بمیری. وقتی بنظر می رسد که مامور موفق شده، و ملا به بن بست رسیده، از یک لحظه غفلت مامور استفاده می کند و خود را از پنجره به بیرون پرتاب می کند! مامور که مات میان اتاق ایستاده، صدای مردم را می شنود که کم کم اوج می گیرد و فضا را پر می کند!
حکایت دیگری هم در پس پشت این ظاهر می گذرد. جاده، نمادی از "گذر" است، گذری به "نو"، به "تازه"، و روستا، تمثیلی ست از سرزمینی عقب نگه داشته شده، با مردمانی سنتی، و ملا، نماد سنت، که با دور نگهداشتن اهالی از جاده و "عبور"، صاحب قدرت و نفوذ کلام باقی می ماند. با آمدن "جاده"، روستا به جهان راه می یابد، و بیداری روستا، قدرت ملا را بی رنگ می کند. هم از این رو ملا جاده را "دشمن" و "شیطان" می خواند، و مردم را از "گذار" می هراساند! ذهن روستا در عزلت جهان است که به "کلید" کرامات ملا وابسته است. با "شناخت" و "دریافت"های تازه، ملا به زائده ای بی خاصیت تبدیل می شود، و مردم از اطاعت و بندگی سر می پیچند. پس جاده نفوذ و قدرت ملا را می شوید و با خود می برد. دورانی از اقتدار تاریخی بسر می آید، و دوران تازه ای از اقتداری نو، آغاز می شود. ملا، این نماد گذشته، دیگر قادر نیست سرنوشت را از جان خویش بگرداند. صدای پای جاده از دور دست به گوش می رسد (همان گونه که صدای تبرها در انتهای "باغ آلبالو"ی چخوف)! "اقتدار تازه" اگرچه نسبت به زمانه ی ملا و سنت، امروزی، پیشرفته و مدرن است اما این هم چون اقتدار کهنه، درگیر منافع خویش است، گیرم که از برکت آن، روستا هم لقمه هایی چند نصیب می برد. اقتدار تازه به اعتبار درک بهتر، می خواهد حوزه ی اقتدار ملا را تسخیر کند و اما در غیاب هوشیاری اهالی، اقتدار تازه هم یک ملای مدرن است، و هیچ قدرتی داوطلبانه جایگزین نمی شود. با این همه، وقتی وسایل "تغییر" مهیا نیست، تحول به انفجار می انجامد. ملا با زیرکی سنتی خود این نکته را دریافته؛ اگر امروز طرف گفتگوی نماینده ی دولت است، بخاطر قدرتی ست که از باور "اهالی" کسب می کند. روزی که دستش از این اقتدار کوتاه شود، آغاز پایان اوست؛ بی ده و بی درخت، ملا محکوم به مرگ در گوشه ی گمنامی ست. ملا "کیش" شده، و تا "مات"، رخصت یک حرکت دارد؛ کشتن شاه! "شهادت"! او مرگ محتوم را به بهایی تاریخی می فروشد! مرگش امامزاده ای ست بر سر راه "جاده"، بی واهمه از "بریده" شدن. با امامزاده ای که نمی توان به سادگی بریدن درخت، از سر راه برداشت، آمدن جاده روزگاری درازتر به تاخیر می افتد.
می شود وقایع را بعداز پایان نمایش نامه هم، ادامه داد؛ قدرت تازه هم خالی از دسیسه نیست. دیر یا زود، جاده از راه می رسد! شاید نسل های تازه در روستا، به "تقدس" چسبیدند، و از "جاده" دوری کردند! (باور به "مقاومت" ملا، و دوری از مظاهر "نو"). شاید تقدس را کنار نهادند و از "جاده" استقبال کردند! (همان که قدرت تازه طلب می کند؛ جامعه ای مصرفی و دنباله رو!). راه سومی هم هست؛ شاید نسل های تازه "جاده" را پذیرفتند، و با هوشیاری و فکرهای نو، جاده را از "ان خود" ساختند، و "مقبره" را جایی کنار جاده، به عنوان نمادی از تاریخ نسل های "گذشته"، حفظ کردند! مگر نه آن که ساز و کار "تقدس" به موزه ی تاریخ پیوسته؟...
باری، روستا برای همیشه بصورت "جزیره"ای جدا از جهان نمی ماند. با شمشیر کهنه و زنگ زده ی قضا و قدر هم، نمی شود با جهان تازه جنگید. "گذر" جاده بخاطر یک روستا، منتظر نمی ماند! شاید مردم جزیره، امروز "یک دست" بازی را برده باشند، اما کل "بازی" را باخته اند! آن که دیر به تماشا می آید، انتخابش در حد و حدود چند صندلی خالی باقی مانده در انتهای سالن است. هیچ چیز هرگز کامل نیست. آن که "فردا" می آید، هرگز با "امروز" یا "دیروز" مخلوط نمی شود!
1 like ·   •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on April 04, 2009 12:04
No comments have been added yet.