خاطرات یک دکتر

دکتر بنجامین هاریسون کین، متخصص بیماری های مناطق گرمسیر، استاد دانشکده ی پزشکی دانشگاه کرنل نیویورک، پزشک جراح بیمارستان همین دانشکده و... مشهور است که دکتر کین بیماری را از روی علائم بسیار ریز، تشخیص می دهد که معمولن هیچ پزشکی به سراغ آنها نمی رود. از همین رو او را "دکتر کارآگاه" نامیده اند. اولین بار او بود که با یافتن یک تکه از دندان کوسه ماهی در تن یک خلبان غرق شده، روزولت رییس جمهور آمریکا در جنگ دوم جهانی را متقاعد کرد که مرگ بسیاری از خلبانان آمریکایی در اقیانوس آرام، ناشی از حمله ی کوسه هاست و ... در میان کتاب های بی شماری که به نوعی به ایران مربوط می شوند، دکتر بنجامین هاریسون کین چه تخم دو زرده ای کرده که خاطراتش در قفسه ی این دوست قدیمی مقیم ینگی دنیا نشسته است؟ فنجان چایش را روی میز می گذارد و می پرسد؛ متوجه ی فهرست بیماران مشهورش شدی؟ دوباره نگاه می کنم؛ "سالوادور دالی"، "مارتینا ناوراتیلوا" و.. شاه ایران در آخرین سال زندگی اش! ابروهایم بالا می روند، "اوهوم" کشداری از پشت لب و بینی ام بیرون می آید، دوست قدیمی فنجان چای را از روی میز بر می دارد و می گوید؛ همان چهار فصل آخرش را بخوان. این جناب، بانی اصلی تخریب روابط آمریکا با ایران است! فنجان نیم خورده ی قهوه را بر می دارم و روی یک صندلی راحتی در سایه سار بالکن ولو می شوم.
دکتر کین که در سپتامبر 1993 در سن 81 سالگی درگذشته. زمانی که شاه به مکزیک رفته، پزشک اصلی معالج او بوده و هم او بانی سفر شاه به آمریکا و دعوت متخصصان متعدد دیگر برای درمان شاه می شود و... چهار فصل آخر کتاب، به وضع روحی و جسمی شاه در آخرین ماه های زندگی اش مربوط می شود، و البته مسایل جنبی، این که چگونه شاه دزدکی در بیمارستان بستری شد، چگونه خبر سفر شاه به آمریکا منتشر شد، تظاهرات ایرانی ها در مقابل بیمارستانی که شاه در آن بستری بود، اعتراض جمهوری اسلامی به آمریکا و اشغال سفارت آمریکا در تهران و بالاخره قطع روابط ایران و آمریکا و خروج شاه از آمریکا. دکتر کین، پزشک اصلی گروه معالج محمدرضا شاه در شش هفت ماه از آخرین سال زندگی او، شاهد تلخی های زندگی و جدال شاه با مرگ بوده است. گفته اند که شاه سال ها بود می دانست بیماری اش او را تحلیل می برد اما بیم داشت که با آشکار شدن آن، خدشه ای به ثبات و آرامش سلطنتش وارد گردد. به همین دلیل خود را از مداوای صحیح و کامل بیماری محروم کرد تا موضوع آشکار نشود و مجبور نباشد برای عمل و درمان مدتی طولانی از ایران دور بماند. اما در آخرین سال عمرش هم، با وجودی که دیگر جای این نگرانی ها نبود، دوستان و اطرافیان و جریانات سیاسی دست به دست هم دادند تا او را از یک مداوای کامل باز دارند.
وقتی به مکزیک رفت، پزشکان معالج معتقد بودند که یرقان و تب های شدید، ناشی از مالاریایی ست که شاه در کودکی به آن مبتلا شده! به همین دلیل هم دکتر کین را که متخصص بیماری های مناطق حاره بود، به بالین او خواندند. او پس از معاینه ی شاه گفت که یرقان، ناشی از انسداد کیسه ی صفراست و ارتباطی با تب مالاریای دوران کودکی او ندارد. همان جا هم حس کرد کسی به معالجه ی شاه علاقه ای ندارد و این "جنس" روی دست دوستان معدود و افراد خانواده اش مانده، انگاری که بخواهند به شکلی از شرش خلاص شوند. او به نیویورک بازگشت اما چند روز بعد دوباره او را به مکزیک دعوت کردند. این بار وقتی نظرات دکتر "فلاند رن" فرانسوی، متخصص مشهور سرطان لنفاوی، و پزشک معالج شاه را شنید، دیگر تردیدی در نوع بیماری شاه نداشت. مجهزترین امکانات معالجه ی بیماری، در آمریکا بود، و شاه بایستی به آنجا برود. اما رهبران دموکرات آمریکا (جیمی کارتر و همکارانش) با نظر دکتر کین موافق نبودند. خود شاه هم تمایلی چندانی به این سفر نداشت. یک بار به دکتر کین گفت "حماقت آمریکا باعث نابودی مملکتم شد"! اصرار دکتر کین سبب شد تا شاه تغییر عقیده دهد، و راکفلر و کی سینجر، بانی موافقت دولت آمریکا با این سفر شدند. قرار شد شاه با روشی قدیمی، به نام "پیتر اسمیت" به آمریکا سفر کند. این روش در مورد آنهایی عمل می شد که سفرشان به آمریکا توام با خطر و اشکالات سیاسی بود. سال ها پیش "مارکوس"، رهبر فیلی پین نیز، برای معالجه در آمریکا، برای آن که سفر طولانی اش به خارج، مشکلاتی در کشور ایجاد نکند، با پاسپورتی به نام "پیتر اسمیت" سفر کرد. از آن پس سفر شخصیت های شناخته شده به آمریکا، به دلایل امنیتی به نام "پروژه ی پیتر اسمیت" صورت می گرفت. شاه با نام خود سفر کرد، و قرار بود خبری به جراید داده نشود و سفر در ساعاتی بعد از نیمه شب انجام گرفت. اما در مسیر فرودگاه به محلی که برای اقامت او در نظر گرفته شده بود، بی سیم اتومبیل اعلام کرد که عکاسی خود را در نزدیکی محل پنهان کرده. پس شاه را مستقیمن به بیمارستان بردند. کیسه ی صفرا را بیرون آوردند و پس از چند جلسه "برق گذاری"، قرار شد بیمار مدتی استراحت کند تا نوبت عمل اصلی که برداشتن طحال متورم، برسد. دکتر کین می نویسد در طی ساعت های متمادی بعداز عمل، در کنار شاه ماند و در صحبت های بی پرده و آشکاری که میان آن دو جریان داشت، دوستی عمیقی بین پزشک معالج و بیمارش به وجود آمد.
در ساعاتی که شاه منتظر عمل اصلی بود، اندوهگین به فریاد دانشجویانی که در پیاده روی روبروی بیمارستان، شعار می دادند، گوش می داد و از اخبار ماجرای گروگان گیری آمریکایی ها در اشغال سفارت آمریکا در تهران و تلاش مذبوحانه ی کارتر برای آزادی گروگان ها با خبر می شد. دولت کارتر تصمیم گرفت شاه به نقطه ای دیگر برده شود. او را ابتدا به بیمارستانی نظامی در تکزاس منتقل کردند تا برای ترک آمریکا به کشوری دیگر، برایش ویزا بگیرند. اغلب کشورها تمایلی نداشتند، حتی مکزیک پانزده میلیون دلار رشوه طلب کرد. تا این که پاناما زیر نفوذ آمریکا، یک اجازه ی اقامت موقت به شاه داد اما "تروخیلو"، دیکتاتور پاناما هم چندی بعد به شاه فهماند که به پانزده میلیون دلار "کمک اقتصادی" نیازمند است! شاه یک روز به دکتر کین می گوید؛ "معلوم می شود قیمت من در بورس کشورهای آمرکای جنوبی پانزده میلیون دلار است"! پاناما طی عملیاتی پنهانی با واسطه ی "هامیلتون جوردن"(رییس دفتر جیمی کارتر)، در مقابل 15 میلیون دلار، قصد تحویل شاه به رهبران انقلابی ایران را داشت. روزی که سفر شاه به پاناما قطعی شد، کارتر برای اولین بار از زمان خروج شاه از ایران، تلفنی با او صحبت کرد و از این که او قصد ترک آمریکا را دارد، از او تشکر کرد! وقتی شاه، سخت افسرده و اندوهگین، از این مکالمه ی تلفنی با دکتر کین سخن می گوید، دکتر یادآوری می کند که اختیارات رییس جمهوری آمریکا نامحدود نیست اما اگر شاه مایل باشد، می تواند با برخی اقدامات قانونی تا پایان دوران معالجه اش در آمریکا بماند. شاه به تلخی جواب می دهد؛ "هرگز حاضر نیست بخاطر حفظ زندگی اش، در خانه ای بماند که صاحب خانه از حضور وی ناخشنود است".
"تنهایی" دیکتاتور در سرتاسر رمان شیرین "پاییز پدرسالار"، سهمناک و درشت است! حتی وقتی دیکتاتور عینک دودی اش را از چشم بر می دارد، تنهایی را در نگاه شیشه ای اش می توان به روشنی خواند! انگاری همیشه "تنها" بوده، و تا خود مرگ تنها می ماند! ده سال پایانی زندگی محمدرضا شاه نیز "پاییز پدر سالاری" بود، که روزی "پس از بدسگال"(پدرش، رضا خان) بر سر دست مردم راه می رفت. در پاییز 1971 با حضور 9 پادشاه، سه شاهزاده، دو ولیعهد، 13 رییس جمهور، 10 شیخ و 2 سلطان و گروهی معاون رییس جمهور و نخست وزیر و وزیر امور خارجه و سفیر کبیر و آدم های صاحب عنوان و مشهور دیگر، شاه به خیال خود تخت جمشید را به مرکز ثقل جهان تبدیل می کرد. طرح چادرهای مجلل جشن های دوهزار و پانصد ساله ی شاهنشاهی را که هر کدامش دو اتاق خواب و یک سالن پذیرایی و چند خدمتکار و یخچالی پر از اشربه و اطعمه داشت، "ژانسون" فرانسوی داده بود. در و دیوار شهر شیراز، مغازه ها و خانه ها و معابر، همه رنگ آمیزی شده بودند و خیابان ها و گذرگاه ها با کوزه های بزرگ گل آراسته شده بود، مغازه داران اونیفورم های یک رنگ آبی به تن داشتند، غذای مهمانان در رستوران ماکسیم پاریس تهیه می شد، شراب و شامپاین از فرانسه می آمد، الیزابت آردن یک جعبه ی مخصوص آرایش به نام "فرح" طراحی کرده بود که به رایگان به بانوان میهمان هدیه می شد، کارخانه ی "باکارا" به همین مناسبت جام های کریستال مخصوص طراحی کرده بود و کارخانه ی "روبر هاویلان" سرویس فنجان و نعلبکی مخصوصی ساخت و... رویهم رفته 300 میلیون دلار (آن زمان) هزینه شد تا مگر این "تنهایی" را پر کند. جشن های دوهزار و پانصد ساله اما، آغاز برگریزان سلطنت محمدرضا بود. تنهایی اش رفته رفته عمیق تر شد. دیگر نه به کسی اعتقاد داشت، نه اعتماد. حتی نزدیک ترین کسانش اجازه نداشتند از حقایق با او سخن بگویند. حال آن که در مورد پدرش گفته می شد کسی حق نداشت به او دروغ بگوید! محمدرضا شاه، حتی تظاهرات میلیونی مردم در خیابان ها را باور نداشت، ابتدا گفت اینها یک مشت اراذل و اوباش اند. بعد گفت کمونیست ها مردم را تحریک کرده اند، و در انتها همه چیز را به آمریکا و انگلیس نسبت می داد، چرا که او قصد داشت ایران را به "دروازه های تمدن" برساند... وقتی در ماه های آخر سلطنتش دکتر غلامحسین صدیقی را برای تشکیل کابینه دعوت کرد، و صدیقی به او گفت؛ "هیچ کس نمی خواهد با اعلیحضرت همکاری کند.." پرسید؛ چرا؟ آخر چرا؟ مگر من چه کرده ام؟ در تنهایی سال های پایانی دیکتاتور، تنها چند غیر ایرانی دوستان دور او محسوب می شدند؛ ملک حسین اردنی، ملک حسن مراکشی، کی سینجر وزیر خارجه ی دولت نیکسون، "کنستانتین" پادشاه سابق یونان که دیگر یک دلال اسلحه و نفت بود، و البته نلسون راکفلر ثروتمند با نفوذ آمریکایی، کسی که در آوارگی آخرین سال زندگی شاه، دستی از دور بر پشت او داشت. او هم در آخرین ماه های زندگی شاه، مرد... در آخرین روزهای اقامتش در ایران، تنها سفرای انگلیس و آمریکا همدمش بودند! روز شانزدهم ژانویه 1979 که بخاطر اعتصاب، هیچ هواپیمایی از مهرآباد پرواز نداشت، شاه در حالی که اشک می ریخت، مهرآباد، تهران و ایران را برای همیشه ترک کرد. ابتدا نپذیرفت مستقیم به آمریکا برود. شاید فکر می کرد همان دور و برها باشد تا مگر اوضاع مانند مرداد 1332 دوباره به حال اول باز گردد. اما یک ماه بعد، در 22 فوریه که بختیار شکست خورد و همه چیز به دست مردم افتاد، شاه پذیرفت که به آمریکا برود. آن زمان، تقریبن هیچ کشور غربی حاضر نبود او را بپذیرد مبادا در روابط اقتصادی اش با ایران انقلابی، خدشه ای وارد شود.
آوارگی شاه در مجموع 18 ماه طول کشید؛ 10 هفته در مراکش، 11 هفته در باهاماس، 18 هفته در مکزیک، 10 هفته در آمریکا و سرانجام بازگشت به مصر. از بسیاری از این جریانات در کتاب خاطرات دکتر کین خبری نیست. در آخرین لحظاتی که گویا مقدمات استرداد شاه به ایران در پاناما انجام شده بود، اطرافیان شاه با موافقت او، هواپیمایی کرایه می کنند و شبانه به قاهره می روند. انور سادات منتظر شاه بود. دکتر کین می نویسد انور سادات که طمع و حسابگری غربی ها را نداشت و عرفان و جوانمردی شرقی در خون گرمش جاری بود، از شاه همچون یک رهبر قدرتمند، پذیرایی کرد. می گویند شاه در بازگشت به مصر، به انورسادات گفت؛ من هیچ کاری در حق تو نکرده ام، و تو اینقدر مهربان از من پذیرایی می کنی. سادات پاسخ این محبت به شاه را چندی بعد با رگبار مسلسل یک اسلامی بنیادگرا (خالد اسلامبولی) دریافت کرد... جراحی اصلی شاه بسیار دیر، و در مصر انجام گرفت، و در بامداد بیست و هفتم ژوئیه ی 1980 مرد. در بستر مرگ هم تنها بود، گویا تنها فرح و مارک مورس (Morse) که در نوشتن کتاب "پاسخ به تاریخ" با شاه همکاری داشت، بر بالینش حضور داشتند. گفته می شد ثریا، همسر دومش نیز پنهانی به دیدار او رفت، و اشرف خواهر دو قلویش نیز. نوشتند زاهدی به شاه گفته؛ این یک شوک است و حال شما بهتر خواهد شد. شاه جواب می دهد؛ شما انگار نمی فهمید. من دارم می میرم. ولی آقای اردشیر زاهدی هم، مثل خیلی دیگر از دور و بری های فرمانبر شاه، هیچگاه نفهمید، چیزی که خود شاه هم هرگز نخواست بفهمد!
کتاب را که می بندم، چند لحظه وقایع آخرین روزهای برخی از دیکتاتورها را در خاطر مرور می کنم، آنان که به مرگ طبیعی مردند، یا غیر طبیعی، و همه رازهای بسیاری با خود به گور بردند. دکتر کین می نویسد؛ اگر شاه از همان ابتدا اقدام به درمان می کرد، شاید بیماری اش معالجه می شد و سال های بیشتری زنده می ماند. یا اگر اجازه می یافت تا در بیمارستان مجهز نیویورک عمل شود، شاید هنوز... نظرات دکتر بنجامین کین از نگاه یک پزشک، معقول است. آنچه اما گفته نمی شود این است که از نگاه حقوق بشر امروزی هر بیماری در هر موقعیتی که هست، حق دارد در سهل ترین شرایط ممکن درمان شود. مساله ی اصلی اما آنجاست که با وجودی که محمدرضا شاه قادر بود به بهترین وجهی درمان شود، شرایط سیاسی زمان مانع رسیدن او به این "حق" بود. او از سال ها پیش، مرده بود، وقتی که جمهوری اسلامی هنوز به دنیا نیامده بود تا محاکمه ی او را طلب کند، و دولت دموکرات آمریکا هم نگران جان گروگان های آمریکایی در تهران نبود. اگر شاه از "حق" معالجه محروم شد، بازیگران اصلی این ماجرا هم هیچ کدام به خواسته هایشان نرسیدند. وقتی از بالکن به اتاق بر می گردم، میزبان می پرسد؛ خوب، حالا چه می گویی؟ می گویم؛ بد نبود، اما کتاب 420 صفحه ای خاطرات دکتر بنجامین هاریسون کین، بیست و چند دلار نمی ارزد!

Benjamin Harrison
 •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on April 02, 2009 10:05
No comments have been added yet.