Ali Ohadi's Blog, page 12
July 21, 2018
کس نخارد پشت من
سلام بنفشه خانم؛ داستان کوتاهت به اندازه ی "شکم سیری" و "سرسلامتی"، زیباست! هر جمله اش ذهن و زبان و قلم را به تحرک وا می دارد.
وقتی آرایشگر داستانت ادعا می کند که خدا وجود ندارد، حس شعفی به خواننده دست می دهد، انگار که در دل بگوید؛ "آخیش"! وقتی دلیل می آورد که اگر خدا وجود داشت، این همه بدبختی، فلاکت، فقر، بیماری، اجحاف، جنگ، نکبت، غارت، زور، ظلم و... در جهان نبود، خواننده در دل می گوید؛ "بالاخره کسی پیدا شد تا از گلوی میلیاردها فلک زده و مصیبت کشیده ی این عالم، فریاد بزند" و داد خود از کهتر و مهتر بستاند. از این که لب های مشتری در مقابل استدلال آرایشگر، بسته مانده، رضایت خاطری به آدم دست می دهد؛ می گویی آفرین، استدلالش نفس شنونده را در سینه حبس کرده است. اما از تو چه پنهان، بنفشه خانم، وقتی دیدم مشتری آن مرد ریشوی موبلند را در خیابان مشاهده کرد و با شتاب به آرایشگاه برگشت، دلم از بالای سینه ام افتاد. تا اندازه ای می شد حدس زد که حالا و یک دقیقه است که جهان بر سر آرایشگر داستانت آوار شود. با خود گفتم؛ نخیر! این قصه هم "هپی اند" از آب در نیامد. و بالاخره مشتری پتک را فرود آورد؛ "آرایشگر وجود ندارد"! لحظاتی من هم همراه آرایشگر، خندیدم. در دل هوار کشیدم که جوابش را نده، ساکت باش مرد، فقط نگاهش کن، اما همان لحظاتی که می جوشیدم و می خروشیدم، آرایشگر تو پاسخی را که برایش آماده کرده بودی، بر لب آورد؛ "چرا چنین حرفی می زنی؟ من اینجا هستم"، باز دلم فرو ریخت. گفتم؛ مرد! به دام افتادی، مشتری دنبال همین جواب است! ولی پیش از آن که جوابی بهتر پیدا کنم، مشتری جمله ی بعدی را گفته بود؛ "اگر آرایشگر وجود می داشت، پس این همه آدم ریش و پشم دار و آشفته حال مثل این مرد، چرا پیدا می شود؟". آن وقت به پشتی صندلی ام تکیه دادم، گفتم تمام! آرایشگر به نقطه ی "کیش" رسیده و با حرکت بعدی، مات می شود! فریاد زدم؛ حرف نزن مرد! اما پیش از آن که من لب از لب بردارم، او گفته بود؛ "آرایشگر هست، اما این مردم (ریش بلند و مو بلند، با ظاهری آشفته) به او مراجعه نمی کنند"! کیش و مات! مهره ها را برای باختن آرایشگر بیچاره، خوب کنار هم چیده ای، بنفشه خانم. بیچاره "آچمز" شده بود. با یک تقلب ملیح، او را واداشته ای ببازد، و در عین حال خیال کند که بازی را برده. مشتری هم البته همان را گفت، که همه حدس می زنیم؛ "اگر مردم هم به خدا مراجعه می کردند، مصیبت ها و گرفتاری ها و و و... رفع می شد ...". با چیدن مهره ها آرایشگر و همه ی ما خوانندگان قصه ات را به بن بست دلخواهت کشانده ای، خانم جان! چه دارم بگویم؟ اگر بیماران به پزشک مراجعه کنند، دیگر خطر مرگ تهدیدشان نمی کند! اگر گرسنگان به نانوایی بروند، سیر خواهند شد! اگر مظلومان به دادگستری مراجعه کنند، به عدالت می رسند و... همین طور تا خود خدا می شود شمرد و بالا رفت، نه؟ به گمان تو اما مشکلات بشر در همین چند کلام حل می شود؟
پیش از آن که اما داستان را، به سفارش تو، برای همه ی دوستان روایت کنم، یک سوال داشتم که اگر نپرسم به عذاب ابدی گرفتار می شوم. سوالی که سال هاست مثل خوره به جانم افتاده و با خواندن داستان تو، بار دیگر تنم را به خارش و سوزش انداخت، رهایم نمی کند این بی پیر. فکر کردم سوال را با تو در میان بگذارم، شاید پاسخی به زیبایی داستانت برایم داشته باشی.
می دانی! ما هم در محله مان یک آرایشگر داریم که سال هاست تنها آرایشگر محله ی ماست. گمان می کنم با آرایشگر محله ی شما تفاوت هایی داشته باشد. حتی فکر می کنم خدای محله ی ما هم با خدای محله ی شما فرق می کند. چرا که اینجا، در محله ی ما همه مرتب به آرایشگاه می روند، هر هفته، گاهی هم هر روز! مشکلات اما سر جایشان مانده اند، ریش و پشم همه تا پر شالشان رسیده، هیچ کس وضع مرتبی ندارد. حتی صورت زن ها و کودکان را هم ریش و پشم و مصیبت پوشانده است. مشکل آنجاست که این زشتی و کراهت هر روز هم زیادتر می شود. کاش سری به محله ی ما می زدی، بنفشه خانم، تا خودت به چشم سر، واقعیت ها را از نزدیک می دیدی. یک کوچه پایین تر، در "آمریکای جنوبی"، و در بن بست کناری اش، "آمریکای لاتین"! مردم سال هاست عادت دارند هر یک شنبه به "سلمانیلیسا" می روند، شمع روشن می کنند، زاری و نذر و نیاز و... یک کوچه پایین تر، در "آفریقا" هم همین طوری هاست. در کوچه ی قدیمی محله مان "آسیا" هم، بسیاری از همسایه ها تقریبن هر روز به "سلمانیلیسا" می روند، در کوچه ی خودمان، "خاورمیانه"، مردم دست کم روزی سه بار و در مجموع هفده رکعت به احترام، مقابل آرایشگر دولا و راست می شوند، عجز و لابه می کنند و...! خیلی هاشان نرفتن به "سلمانیلیسا" را گناهی نابخشودنی می دانند و مستوجب آتش مهیب جهنم. یعنی همه شان، هر روز و ساعت در اندیشه ی "اصلاح" و آرایشگاه اند. با این همه ریش و پشم و موی سر همه به شکلی شرم آور رشد می کند و زشتی و مصیبت از سر و کولشان بالا می رود. نه گمانم در دنیا، هیچ کس به اندازه ی ساکنین کوچه ی ما به سلمانی برود، روزی هفده رکعت! سالی به دوازده ماه. با این همه نشنیده ام کسی تا این اندازه، و تا گلو در فلاکت و بدبختی های هر روزه غوطه بزند، با ریش و پشم و ناخن های برآمده، هان؟
چه بگویم! گاه فکر کرده ام شاید اشکال کار در تفاوت های میان دو آرایشگر است! گفتم از تو خواهش کنم، اگر ممکن است، آرایشگرتان را چند هفته ای به ما قرض بدهید! شاید ما هم به سر و سامانی رسیدیم و از فقر و فاقه، فلاکت و گرسنگی و جنگ و ظلم و ... رهیدیم! ما در محله مان "نفت" داریم، پول خوبی هم می دهیم!
از تو چه پنهان، در این سال ها بسیار دیده ام آنها که به سلمانی نمی روند، مرتب تر و تمیزتر بنظر می آیند، هان؟ بین خودمان بماند، خود من در همان ایام جوانی یک قیچی و یک تیغ خریدم، و وقت هایی که حوصله دارم، خودم را "اصلاح" می کنم. خراب و لک و پیس هم که از کار در آید، بانی اش خودم هستم. ناچار نیستم دنبال آرایشگر یا "دژمن" بگردم تا گناه نابسامانی زندگی و لک و پیسی موهایم را به گردنش بیاویزم، در عوض گرد شهر می چرخم و می خوانم؛ "کس نخارد پشت من، جز ناخن انگشت من"!
باقی بقایت
شنبه 27 تیرماه 1383
وقتی آرایشگر داستانت ادعا می کند که خدا وجود ندارد، حس شعفی به خواننده دست می دهد، انگار که در دل بگوید؛ "آخیش"! وقتی دلیل می آورد که اگر خدا وجود داشت، این همه بدبختی، فلاکت، فقر، بیماری، اجحاف، جنگ، نکبت، غارت، زور، ظلم و... در جهان نبود، خواننده در دل می گوید؛ "بالاخره کسی پیدا شد تا از گلوی میلیاردها فلک زده و مصیبت کشیده ی این عالم، فریاد بزند" و داد خود از کهتر و مهتر بستاند. از این که لب های مشتری در مقابل استدلال آرایشگر، بسته مانده، رضایت خاطری به آدم دست می دهد؛ می گویی آفرین، استدلالش نفس شنونده را در سینه حبس کرده است. اما از تو چه پنهان، بنفشه خانم، وقتی دیدم مشتری آن مرد ریشوی موبلند را در خیابان مشاهده کرد و با شتاب به آرایشگاه برگشت، دلم از بالای سینه ام افتاد. تا اندازه ای می شد حدس زد که حالا و یک دقیقه است که جهان بر سر آرایشگر داستانت آوار شود. با خود گفتم؛ نخیر! این قصه هم "هپی اند" از آب در نیامد. و بالاخره مشتری پتک را فرود آورد؛ "آرایشگر وجود ندارد"! لحظاتی من هم همراه آرایشگر، خندیدم. در دل هوار کشیدم که جوابش را نده، ساکت باش مرد، فقط نگاهش کن، اما همان لحظاتی که می جوشیدم و می خروشیدم، آرایشگر تو پاسخی را که برایش آماده کرده بودی، بر لب آورد؛ "چرا چنین حرفی می زنی؟ من اینجا هستم"، باز دلم فرو ریخت. گفتم؛ مرد! به دام افتادی، مشتری دنبال همین جواب است! ولی پیش از آن که جوابی بهتر پیدا کنم، مشتری جمله ی بعدی را گفته بود؛ "اگر آرایشگر وجود می داشت، پس این همه آدم ریش و پشم دار و آشفته حال مثل این مرد، چرا پیدا می شود؟". آن وقت به پشتی صندلی ام تکیه دادم، گفتم تمام! آرایشگر به نقطه ی "کیش" رسیده و با حرکت بعدی، مات می شود! فریاد زدم؛ حرف نزن مرد! اما پیش از آن که من لب از لب بردارم، او گفته بود؛ "آرایشگر هست، اما این مردم (ریش بلند و مو بلند، با ظاهری آشفته) به او مراجعه نمی کنند"! کیش و مات! مهره ها را برای باختن آرایشگر بیچاره، خوب کنار هم چیده ای، بنفشه خانم. بیچاره "آچمز" شده بود. با یک تقلب ملیح، او را واداشته ای ببازد، و در عین حال خیال کند که بازی را برده. مشتری هم البته همان را گفت، که همه حدس می زنیم؛ "اگر مردم هم به خدا مراجعه می کردند، مصیبت ها و گرفتاری ها و و و... رفع می شد ...". با چیدن مهره ها آرایشگر و همه ی ما خوانندگان قصه ات را به بن بست دلخواهت کشانده ای، خانم جان! چه دارم بگویم؟ اگر بیماران به پزشک مراجعه کنند، دیگر خطر مرگ تهدیدشان نمی کند! اگر گرسنگان به نانوایی بروند، سیر خواهند شد! اگر مظلومان به دادگستری مراجعه کنند، به عدالت می رسند و... همین طور تا خود خدا می شود شمرد و بالا رفت، نه؟ به گمان تو اما مشکلات بشر در همین چند کلام حل می شود؟
پیش از آن که اما داستان را، به سفارش تو، برای همه ی دوستان روایت کنم، یک سوال داشتم که اگر نپرسم به عذاب ابدی گرفتار می شوم. سوالی که سال هاست مثل خوره به جانم افتاده و با خواندن داستان تو، بار دیگر تنم را به خارش و سوزش انداخت، رهایم نمی کند این بی پیر. فکر کردم سوال را با تو در میان بگذارم، شاید پاسخی به زیبایی داستانت برایم داشته باشی.
می دانی! ما هم در محله مان یک آرایشگر داریم که سال هاست تنها آرایشگر محله ی ماست. گمان می کنم با آرایشگر محله ی شما تفاوت هایی داشته باشد. حتی فکر می کنم خدای محله ی ما هم با خدای محله ی شما فرق می کند. چرا که اینجا، در محله ی ما همه مرتب به آرایشگاه می روند، هر هفته، گاهی هم هر روز! مشکلات اما سر جایشان مانده اند، ریش و پشم همه تا پر شالشان رسیده، هیچ کس وضع مرتبی ندارد. حتی صورت زن ها و کودکان را هم ریش و پشم و مصیبت پوشانده است. مشکل آنجاست که این زشتی و کراهت هر روز هم زیادتر می شود. کاش سری به محله ی ما می زدی، بنفشه خانم، تا خودت به چشم سر، واقعیت ها را از نزدیک می دیدی. یک کوچه پایین تر، در "آمریکای جنوبی"، و در بن بست کناری اش، "آمریکای لاتین"! مردم سال هاست عادت دارند هر یک شنبه به "سلمانیلیسا" می روند، شمع روشن می کنند، زاری و نذر و نیاز و... یک کوچه پایین تر، در "آفریقا" هم همین طوری هاست. در کوچه ی قدیمی محله مان "آسیا" هم، بسیاری از همسایه ها تقریبن هر روز به "سلمانیلیسا" می روند، در کوچه ی خودمان، "خاورمیانه"، مردم دست کم روزی سه بار و در مجموع هفده رکعت به احترام، مقابل آرایشگر دولا و راست می شوند، عجز و لابه می کنند و...! خیلی هاشان نرفتن به "سلمانیلیسا" را گناهی نابخشودنی می دانند و مستوجب آتش مهیب جهنم. یعنی همه شان، هر روز و ساعت در اندیشه ی "اصلاح" و آرایشگاه اند. با این همه ریش و پشم و موی سر همه به شکلی شرم آور رشد می کند و زشتی و مصیبت از سر و کولشان بالا می رود. نه گمانم در دنیا، هیچ کس به اندازه ی ساکنین کوچه ی ما به سلمانی برود، روزی هفده رکعت! سالی به دوازده ماه. با این همه نشنیده ام کسی تا این اندازه، و تا گلو در فلاکت و بدبختی های هر روزه غوطه بزند، با ریش و پشم و ناخن های برآمده، هان؟
چه بگویم! گاه فکر کرده ام شاید اشکال کار در تفاوت های میان دو آرایشگر است! گفتم از تو خواهش کنم، اگر ممکن است، آرایشگرتان را چند هفته ای به ما قرض بدهید! شاید ما هم به سر و سامانی رسیدیم و از فقر و فاقه، فلاکت و گرسنگی و جنگ و ظلم و ... رهیدیم! ما در محله مان "نفت" داریم، پول خوبی هم می دهیم!
از تو چه پنهان، در این سال ها بسیار دیده ام آنها که به سلمانی نمی روند، مرتب تر و تمیزتر بنظر می آیند، هان؟ بین خودمان بماند، خود من در همان ایام جوانی یک قیچی و یک تیغ خریدم، و وقت هایی که حوصله دارم، خودم را "اصلاح" می کنم. خراب و لک و پیس هم که از کار در آید، بانی اش خودم هستم. ناچار نیستم دنبال آرایشگر یا "دژمن" بگردم تا گناه نابسامانی زندگی و لک و پیسی موهایم را به گردنش بیاویزم، در عوض گرد شهر می چرخم و می خوانم؛ "کس نخارد پشت من، جز ناخن انگشت من"!
باقی بقایت
شنبه 27 تیرماه 1383
Published on July 21, 2018 01:06
June 25, 2018
قصه های خاله سوسکه
در دوران جنگ های ایران و روس، رندی مدعی شد توپی اختراع کرده که می تواند از مرکز خلافت، تمامی "پطلبورق" (سن پیترز بورگ) را ویران کند و مردمانش را به دریا بریزد، و از این قبیل. قرار شد عملکرد توپ را در پیشگاه همایونی به نمایش بگذارند. وقتی شعله را به فتیله ی توپ نزدیک کردند، توپ سر جایش ترکید و به سر و صورت و لباس حضار، از جمله شاه شاهان، تغوط کرد. مرد رند مخترع که اوضاع را "چاچبی" دید، گفت؛ قربان عنایت بفرمایید، وقتی اینجا این بلبشو را بپا کرده، در "پطلبورق" چه کرده!
در شهر ما سینمایی بود به نام "آسیا" در کوچه ی قهرمان ("فتحیه")... روزی سینما آسیا یک فیلم هندی به نام "سنگام" گذاشت؛ فیلم آنقدر مورد توجه اهالی "همیشه در صحنه" قرار گرفت که سئانس های نمایش، در مدتی دراز، از جمعیت قل قل می زد. صاحب سینما که از برکت فیلم "اشک آور" هندی، به نوایی رسیده بود، فکر بکری کرد و آگهی زد که بعد از "سنگام یک"، "سنگام دو" را نمایش می دهد! حتی آنها که "سنگام یک" را ندیده بودند، بلیت ها را پیش خرید کردند. از هفته ی بعد، بسیاری با فحش از سالن سینما بیرون می آمدند که "پشیمانیم". معلوم شد "سنگام دو" همان "سنگام یک" است! چند هفته بعد، سینما "آسیا" فیلم "سنگام سه" را گذاشت. باز هم جماعت بلیت ها را پیش خرید کردند، و قصه همان... تا "سنگام یازده و دوازده" نمایش تکرار شد، و دماغ خوش خیالانی سوخت که تصور می کردند دیگر کسی برای تماشای همان فیلم سابق، به سینما آسیا نخواهد رفت. همشهریان شریف، حتی نام اصلی سینما را هم فراموش کردند. تقریبن تمامی آنها که دوازده سنگام را دیده بودند، از بیم تمام شدن بلیت ها، از چند هفته قبل، به "سینما سنگام" تلفن می زدند و برای "سنگام سیزده" بلیت رزرو می کردند!
می گویند خروشچف هنگام استعفا دو پاکت سربسته به جانشنیش داد و گفت؛ بار اول که به مشکلات برخوردی، پاکت اول را باز کن و به آنچه نوشته ام عمل کن. و بار دوم که با کوه مشکلات روبرو شدی، نامه ی دوم را باز کن! چندی نگذشت که کوه مشکلات از راه رسید، جانشین خروشچف نامه ی اول را باز کرد، نوشته بود؛ به من (نفر قبلی) فحش بده، مرا نفرین کن و در همه ی بدبختی ها مرا مقصر بدان. "جانشین" خروشچف هم، خروشچف و دولتش را لعن و نفرین کرد و او را بانی نارسایی ها و نا بسامانی ها شمرد تا خرش به سلامتی از پل گذشت. مدتی بعد، سر و کله ی "کوه مشکلات" بعدی از زیر برف، بیرون زد. "جانشین" خروشچف که مزه ی پاکت اول زیر دندانش بود، فوری پاکت دوم را باز کرد، نوشته بود؛ "حالا وقتشه که دو نامه بنویسی"!
در محله ی ما روضه خوانی بود که یک روز در میان بالای منبر می رفت، بادی به غبغب می انداخت و به امت از "دژمن" و "نفوذ فرهنگی" و غیره و غیره هشدار می داد. اهالی محل ابتدا از محله های دیگر، و کم کم از در و همسایه و دوست و آشنا و خویش و قوم بریدند. همه دشمن هم شده بودند، تنها و بی یاور، به گونه ای که از سایه ی خودشان هم می ترسیدند. کار به جایی رسید که "فرد"ها برای رهایی از "گرفتاری"، با انگشت اتهام به اعضاء خانواده ی خود اشاره می کردند... مطابق "تفرقه انداز و حکومت کن"، روضه خوان عامی شده بود "کدخدا"ی محل. اهالی محل "عآقا" را نظرکرده ی خداوند می دانستند که فلک هم پیش پایش لنگ می اندازد، و غیره و غیره. تا این که یک بعداز ظهر تابستان، خر دوره گردی، کلافه از گرما، بی هوا لگدی حواله ی "میان پا"ی عآقا کرد. عآقا قر شد و خانه نشین. امام زمان هم ظهورش را تا بهبودی کامل آنجای "عآقا" به تاخیر انداخت. محله ی بی "عاقا"، به تدریج به فکر فرو رفت که وقتی یک "خر" می تواند با یک لگد، روزگار ما را سیاه کند پس... اما پیش از آن که "فرد"ها به خود بیآیند و دوباره "جمع" شوند، آنجای عآقا رو به بهبودی گذاشت و نمایش "منبر و دژمن" بار دیگر روی صحنه رفت.
اهالی شهری در جابلقا، در امنیت و سلامت روزگار می گذراندند. تا آن که ناگهان ده نفری "دزد"، سر گردنه ای ساکن شدند و با غارت و دزدی، امان مردم را بریدند. شاه لشکر پی لشگر می فرستاد و همه شکست خورده، باز می گشتند. روزی شاه از وزیر پرسید چطور است که ما با هزار نفر سپاهی، از پس ده نفر دزد بر نمی آییم. وزیر گفت قربانت گردم، آنها "یک" ده نفرند، و ما هزار تا "یک نفر"!
در اساطیر یونان، "آنتائوس"*، یکی از فرزندان "پوزئیدون"*، مردی ست غول پیکر و زورمند، که تا پایش روی زمین (مادر) است، هیچ تنابنده ای از پسش بر نمی آید. می گیرد، می کشد و اسکلت کله ها را جمع می کند تا با آنها قصری برای پدرش بسازد! (البته روی زمین، نه در بهشت). باری، "هراکلس"* نقطه ضعف "آنتانوس" را در می یابد و روزی او را از پشت بغل می کند، از زمین بلند می کند (از منبع قدرتش جدا می کند) و چون تکه ای آشغال، به زمینش می زند و تمام...!
"علی آقا" در شهر ما، ضربگیر مشهوری بود که در قسمت راست گردن، زیر چانه اش، غده ی بزرگی داشت. به همین دلیل هم مردم شهر، این شیرخدای ثانی را "علی گولی بادی" (علی گوله بادی) صدا می کردند. سال ها صدای "علی گولی بادی"، در ورزشگاه بزرگ شهر ("باغ حجی"، بعدها "ورزشگاه تختی") تزیین مراسم چهارم آبان بود. همه صدای "علی گولی بادی" را خوش داشتند منتها خود علی آقا از این لقب، دل خوشی نداشت. تا آن که مریدان لوتی کمک کردند، علی آقا را در یک کلینیک زیبایی خواباندند و با کلی درد و بدبختی، غده ی مربوطه را عمل کردند. حالا دیگر زیر چانه ی علی آقا، مثل بقیه ی مردم صاف و صوف شده بود. در اولین چهارم آبان بعد از عمل، علی آقا با گردنی افراخته، وارد "باغ حجی" شد و همین که ضرب بزرگ را روی زانو گذاشت و خواندن اشعار مناسب را آغاز کرد، جمعیت هلهله کنان هورا کشید، و فریاد زد "زنده باد علی بی گولی بادی"! دوستی گفت "علی آقا" غده اش را عمل کرده، مردم که عمل نکرده بودند، آنها نسل در نسل، با غده ی علی آقا بزرگ شده بودند!
در دوران مبارک مبارزات مشروطه، از هر ولایتی دسته ای راه می افتاد. رمضون علی را که یک پایش می کلید (شل بود)، در روستای خوراسگان (9 کیلومتری شهر ما) "علی کُله" (علی شله) صدا می کردند. "علی کُله" که علاقه ی مفرطی به "آزادی" و "عدالت" داشت، همراه دسته ی مشروطه خواهان خوراسگانی، بطرف شهر راه افتاد و همراه جماعت، با مشت های گره کرده هوا را می کوبید و فریاد می زد؛ "ما مشروطه می خواهیم". جمعیت دو سه کیلومتری نرفته بود که "علی کُله" به دلیل لنگیدن، پانصد ششصد متری عقب افتاده بود. دیگر نیازی نمی دید تمامی شعار را تکرار کند. این بود که در حال کُلیدن (شلیدن) با لهجه ی خوراسگانی با خود زمزمه می کرد؛ "مام هِمین طور"!
در سال 1991، که چند پلیس، سیاه پوستی به نام "رادنی کینگ" را به قصد کشت زدند، و شورش سیاهان در لوس آنجلس راه افتاد و غیره و غیره، رسانه های "میلی" و غیر میلی جزیره ی ما، هر شب و هر روز آتش زدن و غارت فروشگاه ها را چند بار، و چندین برابر، با آب و تاب نشان می دادند، انگار که در لوس آنجلس "انقلاب"ی رخ داده باشد. همان ایام، مطلب را با چند دانشجوی "سفید" آمریکایی در میان گذاشتم. همه اولش گفتند So what? "اخبار" است دیگر، در جاهای مختلف و در شکل های مختلف تفسیر و تحلیل می شود! حتی یکنفرشان هم بخاطر رضای خاطر مبارک بنده، نگفت سیاهان لوس آنجلس، جاسوس جمهوری اسلامی اند، نفوذی اند و قصد دارند در لوس آنجلس "انقلاب مخملی" راه بیاندازد!
آقامحمود، یکی دو شهرک آن طرف تر از من زندگی می کند. گاهی آخر هفته ها را با هم می گذرانیم. این هفته او میزبان بود و دوشنبه صبح برای خرید، به شهر ما می آمد. صبح بود و جوان ها عازم مدرسه، ایستاده در میانه ی اتوبوس، با هم و با تلفن هایشان ور می رفتند، و به اینسو و آنسو خم و راست می شدند. آقامحمود نگران افتادنشان بود. نگران نباش، افتادند هم، مثل پشه ای از جا بر می خیزند. خندید؛ هرگز امتحان کرده ای؟ در سال های جوانی شاید. یادت باشد فرهنگ ما "دستگیره"ای ست، از کودکی در گوشمان "توکل" و "توسل" زمزمه می کنند؛ تا بچه ایم، پدر و مادر دستمان را می گیرند، به مدرسه که می رویم، معلم و ناظم هدایتمان می کنند، بزرگ که می شویم، افسارمان در دست شاه و شیخ است و.. شیشه ی عمرمان همه جا در دست کرام الکاتبین است، گاه شده به دیوار شکسته ای هم تکیه می کنیم تا زمین نخوریم. اینها اما هنوز غوره نشده، مویز اند، بگویی بالای چشمت ابروست، می رود پیش مشاور شهرداری، اول جا و مکان و خورد و خوراکش را مهیا می کنند، بعد هم می روند سراغ پدر و مادر به سین جیم. بابا و ننه ی من و تو باشند، مشاور را به هزار و یک فحش آب نکشیده غسل می دهند که به تو چه، بچه ی خودمه، اختیارش را دارم و از این قبیل. سال های اول که آمده بودم، همسایه ی پیری داشتم؛ به سختی راه می رفت، برای خرید روزانه، با یک ساک قرقره دار، دو ساعتی روی آسفالت، پا می کشید. همسرش چند سال پیش مرده بود، یک پسر و یک دختر هم داشت و چند تایی نوه، که ندیده بودم. یک روز از وضع فرزندانش پرسیدم، گفت؛ تا مادرشان زنده بود، هر کریسمس سری به ما می زدند. بعد از مرگ مادر هم مرا فی امان شهرداری رها کردند. هر روز عصر، تقه ای به در می زدم که "هنریک"، چیزی لازم نداری؟ تا این که پیر مرد هم رفت. دو روز بعد در زدند، سه نفر بودند، یکی شان گفت من وکیلم، و با اشاره به آن دوتای دیگر گفت؛ بچه های هنریک اند. نشستند، قهوه را که آوردم، وکیل پرسید پیرمرد پولی پیش شما نگذاشته؟ با فحش و فضاحت بیرونشان کردم. قصه را تمام نکرده بودم که یکی از جوان ها، کف اتوبوس دراز شد، و با خنده و شوخی دیگران برخاست. می بینی، رها شده اند میان برهوت، بی خدا، بی دستگیره. آقامحمود با دهان باز، نگاهم می کرد؛ یعنی چه؟ خوب، این طوری مدام زمین می خورند، زخمی می شوند و... روی دوپای خود که باشی، البته میان زمین و آسمان آویزانی، احتمال سقوط هم هست. گیرم زخمی، اما گردان فراز، و خالی از ادعا. در هژده سالگی که از خانه ی پدری می روند، برای همه چیز زندگی شان تصمیم می گیرند، خانه، کار، مدرسه، آینده، دوست پسر/ دختر و... بی هراس از اشتباه. گاه سی ساله شان، از من و تو بیشتر تجربه اندوخته. محمودآقا در تماشای پیاده شدن پر سر و صدای جوانان، آرام می گوید؛ تو همیشه اینها را با چشم ستایش نگاه می کنی. چه بگویم؟ می بینی که، زندگی و روزگارشان بهتر از من و توست. بی آن که از ما راه و روش زندگی را پرسیده باشند. در جزیره ی ما هر دزدی با امر به معروف و نهی از منکر، می خواهد بگوید "من پاکم"، "با بقیه فرق دارم" و...!
در سال 2005 که طوفان تمامی نیواورلئان را در هم کوبید، رسانه های میلی ما کلی در مورد ناتوانی آقای بوش در اداره ی ایالات نامتحد سخن پراکنی کردند. رییس جمهور محبوبمان در مورد "اداره ی جهان" چسی می آمد، می خواست به امثال "بوش" درس سیاست بدهد. تا این که خداوند تبارک و تعالی، غیر از بلاهای ریز و درشت دیگر، یک زلزله در بم نازل کرد، بعدها هم آتشی به جان یک ساختمان بلند انداخت که از قد روی زمین پهن شد، بعد هم زلزله ی سر پل ذهاب و برجام و اینها، خلاصه آنقدر در جزیره ی ما گرد و خاک شد که گربه ها روی "اداره ی جهان" خاک پاشیدند! مردی که شلوارش پایین افتاده بود، پوسته هندوانه ای را سر چوب کرده بود و می چرخاند. کودکی گفت "سید"، شلوارت را بالا بکش. سید همان طور که مشغول چرخاندن پوست هندوانه بود، گفت نیم وجبی، تو هم که دچار "نفوذ فرهنگی" شده ای و جاسوسی "بیگانه" می کنی، نمی بینی گرفتارم، فرصت سر خاراندن ندارم؟
لات بی چاک دهنی به فاحشه ای تشر زد که اگر رویت را زیاد کنی، می برمت سر کوه، ترتیبت را می دهم، یک قران کف دستت می گذارم، همان جا ولت می کنم و بر می گردم. فاحشه خنده ای کرد که؛ آخر به چیت دل خوش کنم؟ راه نزدیکت؟ زبان خوشت؟ پول زیادت؟
در زمان شاه سابق، تمام عکس هایی که از امثال معمر قذافی، فیدل کاسترو، عرفات و غیره در رسانه ها منتشر می کردند، بی ریخت و بدترکیب، با مبالغی ریش و پشم، دهانی باز و مشتی گره کرده، همه شان شبیه گراز بودند. در عوض عکس های "بن گوریون" و "گلدا مایر" و "جانسون" و "نیکسون" و غیره... تا دلت بخواهد زیبا بودند. بعد از سیل، در عکس ها هم انقلاب شد، گروه اول، همه خوش تیپ شدند، معمر قذافی که شبیه ژیگولوها شده بود، و گروه دوم بی ریخت و بدترکیب! در زمان شاه سابق، همه دشمن اعراب بودند و دوست اسرائیل. در دوران شاه تازه، همه دلسوز اعراب شده اند و دشمن اسرائیل. "منی پولاسیون" قدرت!* سبب شده تا این روزها اپوزیسیون سال ها زیسته در غرب هم، دشمن عربستان سعودی شده. طبق آمار جمهوری، هر ساله بیش از هشتاد هزار جوان، "مرگ بر آمریکا" گویان، تقاضای ویزای آمریکا می دهند! محمودآقا تکیه کلامی دارد، از هر اتفاقی که شگفت زده می شود، می گوید؛ "خدایا تو آنی که آنی توانی جهانی تپانی ته استکانی! فوری موضوع را عوض می کند، می گوید اگر مثل چهارشنبه بازی کنیم، امشب می بریم، و به دوره ی بعدی راه پیدا می کنیم. می گویم حتمن! مامان من هم اگر بغل شاه خوابیده بود، حالا من ولیعهد بودم. از زیر چشم می بینم که چطور خصمانه نگاهم می کند. تو انگار حساب خودت را پاک جدا کرده ای، اصلن عرق ملی نداری. یک وقت هایی داشتم، ولی باطری "عرق ملی" ام انقدرها زور نداشت تا باهاش چسی بیایم. سال هاست، اونجا مرا تف کرده. جزیره ای که من توش به دنیا آمده ام را سال ها پیش آب برد، گم شد. می گوید مگر آلمان نباخت؟ مگر آرژانتین نباخت؟ می گویم؛ می بینی؟ به چیزهایی که به نفعت نیست، اشاره نمی کنی. مثلن؟ مثلن این که فقط نتیجه را بحساب خودت واریز می کنی. یا اطلاعات نداری، یا خوش نداری به قدرت و سابقه ی تیم های مکزیک و کروات اشاره کنی...
جهان در انتظار "ظهور" است، می گویند پهلوان پنبه ای توپی اختراع کرده که اهالی "استکبار جهانی" را یکراست به دریا می ریزد (تا بیست و پنج سال دیگر البته)، "مرغ آمین" نوید رستگاری می دهد، خروشچف دوازدهم برای جانشینش دو نامه نوشته، خردجال ظهور کرده، در جزیره ی سابق ما فیل هوا می کنند، نخبگان هورای سبز و بنفش می کشند، "خرد و امید بی برجام"، برجامشان را "عمل" کرده اند، تبلیغ "سنگام سیزده" آغاز شده و بلیت ها پیش فروش می شود، اما یادتان باشد، "دژمن" در اندیشه ی "نفوذ فرهنگی" و "انقلاب مخملی"ست تا فیلم "سنگام سیزده" با موفقیت روی پرده نرود... آنتانوس روی زمین سفت شاشیده و ترشحاتش، به سر و صورتش پاشیده، هرکولس هم "استمرار طلب" شده، گرسنگان هوار می کشند؛ "ما هم همین طور"! آخوند محله می گوید در زمان شاه سابق فقر بیداد می کرد، پا منبری ها هم چشم بسته به سینه می کوبند و هوار می کشند... محمودآقا تعریف می کند که در ایام ماضی، جماعت در خیابان ها راه می رفتند و شعار می دادند؛ "تا مرگ شاه خائن، نهضت ادامه دارد". تا این که زد و شاه مرد. ساده دلی از جماعت پرسید؛ حالا تکلیف "نهضت" چه می شود؟ گفتم نهضت هم دیگر پیر شده، مثل "افتخار"، هر دو بیکار شده اند، "خانه ی عفت و عصمت" باز کرده اند!
(خرداد 1393)
*
Antaeus
Poseidon
Heracles
در صورتی که علاقمند به توضیح بیشتر درباره ی «دستگاری» (منی پولاسیون) هستید اینجا را بخوانید؛
https://www.goodreads.com/author_blog...
https://www.goodreads.com/author_blog...
در شهر ما سینمایی بود به نام "آسیا" در کوچه ی قهرمان ("فتحیه")... روزی سینما آسیا یک فیلم هندی به نام "سنگام" گذاشت؛ فیلم آنقدر مورد توجه اهالی "همیشه در صحنه" قرار گرفت که سئانس های نمایش، در مدتی دراز، از جمعیت قل قل می زد. صاحب سینما که از برکت فیلم "اشک آور" هندی، به نوایی رسیده بود، فکر بکری کرد و آگهی زد که بعد از "سنگام یک"، "سنگام دو" را نمایش می دهد! حتی آنها که "سنگام یک" را ندیده بودند، بلیت ها را پیش خرید کردند. از هفته ی بعد، بسیاری با فحش از سالن سینما بیرون می آمدند که "پشیمانیم". معلوم شد "سنگام دو" همان "سنگام یک" است! چند هفته بعد، سینما "آسیا" فیلم "سنگام سه" را گذاشت. باز هم جماعت بلیت ها را پیش خرید کردند، و قصه همان... تا "سنگام یازده و دوازده" نمایش تکرار شد، و دماغ خوش خیالانی سوخت که تصور می کردند دیگر کسی برای تماشای همان فیلم سابق، به سینما آسیا نخواهد رفت. همشهریان شریف، حتی نام اصلی سینما را هم فراموش کردند. تقریبن تمامی آنها که دوازده سنگام را دیده بودند، از بیم تمام شدن بلیت ها، از چند هفته قبل، به "سینما سنگام" تلفن می زدند و برای "سنگام سیزده" بلیت رزرو می کردند!
می گویند خروشچف هنگام استعفا دو پاکت سربسته به جانشنیش داد و گفت؛ بار اول که به مشکلات برخوردی، پاکت اول را باز کن و به آنچه نوشته ام عمل کن. و بار دوم که با کوه مشکلات روبرو شدی، نامه ی دوم را باز کن! چندی نگذشت که کوه مشکلات از راه رسید، جانشین خروشچف نامه ی اول را باز کرد، نوشته بود؛ به من (نفر قبلی) فحش بده، مرا نفرین کن و در همه ی بدبختی ها مرا مقصر بدان. "جانشین" خروشچف هم، خروشچف و دولتش را لعن و نفرین کرد و او را بانی نارسایی ها و نا بسامانی ها شمرد تا خرش به سلامتی از پل گذشت. مدتی بعد، سر و کله ی "کوه مشکلات" بعدی از زیر برف، بیرون زد. "جانشین" خروشچف که مزه ی پاکت اول زیر دندانش بود، فوری پاکت دوم را باز کرد، نوشته بود؛ "حالا وقتشه که دو نامه بنویسی"!
در محله ی ما روضه خوانی بود که یک روز در میان بالای منبر می رفت، بادی به غبغب می انداخت و به امت از "دژمن" و "نفوذ فرهنگی" و غیره و غیره هشدار می داد. اهالی محل ابتدا از محله های دیگر، و کم کم از در و همسایه و دوست و آشنا و خویش و قوم بریدند. همه دشمن هم شده بودند، تنها و بی یاور، به گونه ای که از سایه ی خودشان هم می ترسیدند. کار به جایی رسید که "فرد"ها برای رهایی از "گرفتاری"، با انگشت اتهام به اعضاء خانواده ی خود اشاره می کردند... مطابق "تفرقه انداز و حکومت کن"، روضه خوان عامی شده بود "کدخدا"ی محل. اهالی محل "عآقا" را نظرکرده ی خداوند می دانستند که فلک هم پیش پایش لنگ می اندازد، و غیره و غیره. تا این که یک بعداز ظهر تابستان، خر دوره گردی، کلافه از گرما، بی هوا لگدی حواله ی "میان پا"ی عآقا کرد. عآقا قر شد و خانه نشین. امام زمان هم ظهورش را تا بهبودی کامل آنجای "عآقا" به تاخیر انداخت. محله ی بی "عاقا"، به تدریج به فکر فرو رفت که وقتی یک "خر" می تواند با یک لگد، روزگار ما را سیاه کند پس... اما پیش از آن که "فرد"ها به خود بیآیند و دوباره "جمع" شوند، آنجای عآقا رو به بهبودی گذاشت و نمایش "منبر و دژمن" بار دیگر روی صحنه رفت.
اهالی شهری در جابلقا، در امنیت و سلامت روزگار می گذراندند. تا آن که ناگهان ده نفری "دزد"، سر گردنه ای ساکن شدند و با غارت و دزدی، امان مردم را بریدند. شاه لشکر پی لشگر می فرستاد و همه شکست خورده، باز می گشتند. روزی شاه از وزیر پرسید چطور است که ما با هزار نفر سپاهی، از پس ده نفر دزد بر نمی آییم. وزیر گفت قربانت گردم، آنها "یک" ده نفرند، و ما هزار تا "یک نفر"!
در اساطیر یونان، "آنتائوس"*، یکی از فرزندان "پوزئیدون"*، مردی ست غول پیکر و زورمند، که تا پایش روی زمین (مادر) است، هیچ تنابنده ای از پسش بر نمی آید. می گیرد، می کشد و اسکلت کله ها را جمع می کند تا با آنها قصری برای پدرش بسازد! (البته روی زمین، نه در بهشت). باری، "هراکلس"* نقطه ضعف "آنتانوس" را در می یابد و روزی او را از پشت بغل می کند، از زمین بلند می کند (از منبع قدرتش جدا می کند) و چون تکه ای آشغال، به زمینش می زند و تمام...!
"علی آقا" در شهر ما، ضربگیر مشهوری بود که در قسمت راست گردن، زیر چانه اش، غده ی بزرگی داشت. به همین دلیل هم مردم شهر، این شیرخدای ثانی را "علی گولی بادی" (علی گوله بادی) صدا می کردند. سال ها صدای "علی گولی بادی"، در ورزشگاه بزرگ شهر ("باغ حجی"، بعدها "ورزشگاه تختی") تزیین مراسم چهارم آبان بود. همه صدای "علی گولی بادی" را خوش داشتند منتها خود علی آقا از این لقب، دل خوشی نداشت. تا آن که مریدان لوتی کمک کردند، علی آقا را در یک کلینیک زیبایی خواباندند و با کلی درد و بدبختی، غده ی مربوطه را عمل کردند. حالا دیگر زیر چانه ی علی آقا، مثل بقیه ی مردم صاف و صوف شده بود. در اولین چهارم آبان بعد از عمل، علی آقا با گردنی افراخته، وارد "باغ حجی" شد و همین که ضرب بزرگ را روی زانو گذاشت و خواندن اشعار مناسب را آغاز کرد، جمعیت هلهله کنان هورا کشید، و فریاد زد "زنده باد علی بی گولی بادی"! دوستی گفت "علی آقا" غده اش را عمل کرده، مردم که عمل نکرده بودند، آنها نسل در نسل، با غده ی علی آقا بزرگ شده بودند!
در دوران مبارک مبارزات مشروطه، از هر ولایتی دسته ای راه می افتاد. رمضون علی را که یک پایش می کلید (شل بود)، در روستای خوراسگان (9 کیلومتری شهر ما) "علی کُله" (علی شله) صدا می کردند. "علی کُله" که علاقه ی مفرطی به "آزادی" و "عدالت" داشت، همراه دسته ی مشروطه خواهان خوراسگانی، بطرف شهر راه افتاد و همراه جماعت، با مشت های گره کرده هوا را می کوبید و فریاد می زد؛ "ما مشروطه می خواهیم". جمعیت دو سه کیلومتری نرفته بود که "علی کُله" به دلیل لنگیدن، پانصد ششصد متری عقب افتاده بود. دیگر نیازی نمی دید تمامی شعار را تکرار کند. این بود که در حال کُلیدن (شلیدن) با لهجه ی خوراسگانی با خود زمزمه می کرد؛ "مام هِمین طور"!
در سال 1991، که چند پلیس، سیاه پوستی به نام "رادنی کینگ" را به قصد کشت زدند، و شورش سیاهان در لوس آنجلس راه افتاد و غیره و غیره، رسانه های "میلی" و غیر میلی جزیره ی ما، هر شب و هر روز آتش زدن و غارت فروشگاه ها را چند بار، و چندین برابر، با آب و تاب نشان می دادند، انگار که در لوس آنجلس "انقلاب"ی رخ داده باشد. همان ایام، مطلب را با چند دانشجوی "سفید" آمریکایی در میان گذاشتم. همه اولش گفتند So what? "اخبار" است دیگر، در جاهای مختلف و در شکل های مختلف تفسیر و تحلیل می شود! حتی یکنفرشان هم بخاطر رضای خاطر مبارک بنده، نگفت سیاهان لوس آنجلس، جاسوس جمهوری اسلامی اند، نفوذی اند و قصد دارند در لوس آنجلس "انقلاب مخملی" راه بیاندازد!
آقامحمود، یکی دو شهرک آن طرف تر از من زندگی می کند. گاهی آخر هفته ها را با هم می گذرانیم. این هفته او میزبان بود و دوشنبه صبح برای خرید، به شهر ما می آمد. صبح بود و جوان ها عازم مدرسه، ایستاده در میانه ی اتوبوس، با هم و با تلفن هایشان ور می رفتند، و به اینسو و آنسو خم و راست می شدند. آقامحمود نگران افتادنشان بود. نگران نباش، افتادند هم، مثل پشه ای از جا بر می خیزند. خندید؛ هرگز امتحان کرده ای؟ در سال های جوانی شاید. یادت باشد فرهنگ ما "دستگیره"ای ست، از کودکی در گوشمان "توکل" و "توسل" زمزمه می کنند؛ تا بچه ایم، پدر و مادر دستمان را می گیرند، به مدرسه که می رویم، معلم و ناظم هدایتمان می کنند، بزرگ که می شویم، افسارمان در دست شاه و شیخ است و.. شیشه ی عمرمان همه جا در دست کرام الکاتبین است، گاه شده به دیوار شکسته ای هم تکیه می کنیم تا زمین نخوریم. اینها اما هنوز غوره نشده، مویز اند، بگویی بالای چشمت ابروست، می رود پیش مشاور شهرداری، اول جا و مکان و خورد و خوراکش را مهیا می کنند، بعد هم می روند سراغ پدر و مادر به سین جیم. بابا و ننه ی من و تو باشند، مشاور را به هزار و یک فحش آب نکشیده غسل می دهند که به تو چه، بچه ی خودمه، اختیارش را دارم و از این قبیل. سال های اول که آمده بودم، همسایه ی پیری داشتم؛ به سختی راه می رفت، برای خرید روزانه، با یک ساک قرقره دار، دو ساعتی روی آسفالت، پا می کشید. همسرش چند سال پیش مرده بود، یک پسر و یک دختر هم داشت و چند تایی نوه، که ندیده بودم. یک روز از وضع فرزندانش پرسیدم، گفت؛ تا مادرشان زنده بود، هر کریسمس سری به ما می زدند. بعد از مرگ مادر هم مرا فی امان شهرداری رها کردند. هر روز عصر، تقه ای به در می زدم که "هنریک"، چیزی لازم نداری؟ تا این که پیر مرد هم رفت. دو روز بعد در زدند، سه نفر بودند، یکی شان گفت من وکیلم، و با اشاره به آن دوتای دیگر گفت؛ بچه های هنریک اند. نشستند، قهوه را که آوردم، وکیل پرسید پیرمرد پولی پیش شما نگذاشته؟ با فحش و فضاحت بیرونشان کردم. قصه را تمام نکرده بودم که یکی از جوان ها، کف اتوبوس دراز شد، و با خنده و شوخی دیگران برخاست. می بینی، رها شده اند میان برهوت، بی خدا، بی دستگیره. آقامحمود با دهان باز، نگاهم می کرد؛ یعنی چه؟ خوب، این طوری مدام زمین می خورند، زخمی می شوند و... روی دوپای خود که باشی، البته میان زمین و آسمان آویزانی، احتمال سقوط هم هست. گیرم زخمی، اما گردان فراز، و خالی از ادعا. در هژده سالگی که از خانه ی پدری می روند، برای همه چیز زندگی شان تصمیم می گیرند، خانه، کار، مدرسه، آینده، دوست پسر/ دختر و... بی هراس از اشتباه. گاه سی ساله شان، از من و تو بیشتر تجربه اندوخته. محمودآقا در تماشای پیاده شدن پر سر و صدای جوانان، آرام می گوید؛ تو همیشه اینها را با چشم ستایش نگاه می کنی. چه بگویم؟ می بینی که، زندگی و روزگارشان بهتر از من و توست. بی آن که از ما راه و روش زندگی را پرسیده باشند. در جزیره ی ما هر دزدی با امر به معروف و نهی از منکر، می خواهد بگوید "من پاکم"، "با بقیه فرق دارم" و...!
در سال 2005 که طوفان تمامی نیواورلئان را در هم کوبید، رسانه های میلی ما کلی در مورد ناتوانی آقای بوش در اداره ی ایالات نامتحد سخن پراکنی کردند. رییس جمهور محبوبمان در مورد "اداره ی جهان" چسی می آمد، می خواست به امثال "بوش" درس سیاست بدهد. تا این که خداوند تبارک و تعالی، غیر از بلاهای ریز و درشت دیگر، یک زلزله در بم نازل کرد، بعدها هم آتشی به جان یک ساختمان بلند انداخت که از قد روی زمین پهن شد، بعد هم زلزله ی سر پل ذهاب و برجام و اینها، خلاصه آنقدر در جزیره ی ما گرد و خاک شد که گربه ها روی "اداره ی جهان" خاک پاشیدند! مردی که شلوارش پایین افتاده بود، پوسته هندوانه ای را سر چوب کرده بود و می چرخاند. کودکی گفت "سید"، شلوارت را بالا بکش. سید همان طور که مشغول چرخاندن پوست هندوانه بود، گفت نیم وجبی، تو هم که دچار "نفوذ فرهنگی" شده ای و جاسوسی "بیگانه" می کنی، نمی بینی گرفتارم، فرصت سر خاراندن ندارم؟
لات بی چاک دهنی به فاحشه ای تشر زد که اگر رویت را زیاد کنی، می برمت سر کوه، ترتیبت را می دهم، یک قران کف دستت می گذارم، همان جا ولت می کنم و بر می گردم. فاحشه خنده ای کرد که؛ آخر به چیت دل خوش کنم؟ راه نزدیکت؟ زبان خوشت؟ پول زیادت؟
در زمان شاه سابق، تمام عکس هایی که از امثال معمر قذافی، فیدل کاسترو، عرفات و غیره در رسانه ها منتشر می کردند، بی ریخت و بدترکیب، با مبالغی ریش و پشم، دهانی باز و مشتی گره کرده، همه شان شبیه گراز بودند. در عوض عکس های "بن گوریون" و "گلدا مایر" و "جانسون" و "نیکسون" و غیره... تا دلت بخواهد زیبا بودند. بعد از سیل، در عکس ها هم انقلاب شد، گروه اول، همه خوش تیپ شدند، معمر قذافی که شبیه ژیگولوها شده بود، و گروه دوم بی ریخت و بدترکیب! در زمان شاه سابق، همه دشمن اعراب بودند و دوست اسرائیل. در دوران شاه تازه، همه دلسوز اعراب شده اند و دشمن اسرائیل. "منی پولاسیون" قدرت!* سبب شده تا این روزها اپوزیسیون سال ها زیسته در غرب هم، دشمن عربستان سعودی شده. طبق آمار جمهوری، هر ساله بیش از هشتاد هزار جوان، "مرگ بر آمریکا" گویان، تقاضای ویزای آمریکا می دهند! محمودآقا تکیه کلامی دارد، از هر اتفاقی که شگفت زده می شود، می گوید؛ "خدایا تو آنی که آنی توانی جهانی تپانی ته استکانی! فوری موضوع را عوض می کند، می گوید اگر مثل چهارشنبه بازی کنیم، امشب می بریم، و به دوره ی بعدی راه پیدا می کنیم. می گویم حتمن! مامان من هم اگر بغل شاه خوابیده بود، حالا من ولیعهد بودم. از زیر چشم می بینم که چطور خصمانه نگاهم می کند. تو انگار حساب خودت را پاک جدا کرده ای، اصلن عرق ملی نداری. یک وقت هایی داشتم، ولی باطری "عرق ملی" ام انقدرها زور نداشت تا باهاش چسی بیایم. سال هاست، اونجا مرا تف کرده. جزیره ای که من توش به دنیا آمده ام را سال ها پیش آب برد، گم شد. می گوید مگر آلمان نباخت؟ مگر آرژانتین نباخت؟ می گویم؛ می بینی؟ به چیزهایی که به نفعت نیست، اشاره نمی کنی. مثلن؟ مثلن این که فقط نتیجه را بحساب خودت واریز می کنی. یا اطلاعات نداری، یا خوش نداری به قدرت و سابقه ی تیم های مکزیک و کروات اشاره کنی...
جهان در انتظار "ظهور" است، می گویند پهلوان پنبه ای توپی اختراع کرده که اهالی "استکبار جهانی" را یکراست به دریا می ریزد (تا بیست و پنج سال دیگر البته)، "مرغ آمین" نوید رستگاری می دهد، خروشچف دوازدهم برای جانشینش دو نامه نوشته، خردجال ظهور کرده، در جزیره ی سابق ما فیل هوا می کنند، نخبگان هورای سبز و بنفش می کشند، "خرد و امید بی برجام"، برجامشان را "عمل" کرده اند، تبلیغ "سنگام سیزده" آغاز شده و بلیت ها پیش فروش می شود، اما یادتان باشد، "دژمن" در اندیشه ی "نفوذ فرهنگی" و "انقلاب مخملی"ست تا فیلم "سنگام سیزده" با موفقیت روی پرده نرود... آنتانوس روی زمین سفت شاشیده و ترشحاتش، به سر و صورتش پاشیده، هرکولس هم "استمرار طلب" شده، گرسنگان هوار می کشند؛ "ما هم همین طور"! آخوند محله می گوید در زمان شاه سابق فقر بیداد می کرد، پا منبری ها هم چشم بسته به سینه می کوبند و هوار می کشند... محمودآقا تعریف می کند که در ایام ماضی، جماعت در خیابان ها راه می رفتند و شعار می دادند؛ "تا مرگ شاه خائن، نهضت ادامه دارد". تا این که زد و شاه مرد. ساده دلی از جماعت پرسید؛ حالا تکلیف "نهضت" چه می شود؟ گفتم نهضت هم دیگر پیر شده، مثل "افتخار"، هر دو بیکار شده اند، "خانه ی عفت و عصمت" باز کرده اند!
(خرداد 1393)
*
Antaeus
Poseidon
Heracles
در صورتی که علاقمند به توضیح بیشتر درباره ی «دستگاری» (منی پولاسیون) هستید اینجا را بخوانید؛
https://www.goodreads.com/author_blog...
https://www.goodreads.com/author_blog...
Published on June 25, 2018 01:56
May 19, 2018
اختلاط نسل ها!
"... مکافات یک حرکت احساساتی رو ما باید بدیم ... من و هم نسل هایم خسته ایم، بریده ایم،... و پدرانمان تنها سعی در تبرئه خودشون دارند و... طلبکارند...فقر بیداد میکند، فساد و فحشا و خیانت عادی شده... قبول کنید که اشتباه کردید..."
در بیان چنین نظریه ای، تو تنها نیستی، بی بی جان. اما از آنجا که حقوق خوانده ای، می خواهم خواهش کنم وکالت "آن نسل" متهم شده را در مقابل نسل تازه از راه رسیده، اما "خسته و بریده"، به عهده بگیری. ما همه جا به دنبال "بز طلیعه" گشته ایم تا گناه نارسایی ها را به گردنش بیاویزیم. تاریخ را اما رج نمی زنند، بی بی جان. تاریخ یک روند پیوسته است. به "خستگان دلزده" بگو "آن" بود، که "این" آمد! برای نسلی که می خواهد از "اعتراف" نسل پیشین، توجیه و مرهمی برای خستگی و ماندگی اش بتراشد، روایت کن که "اعتراف" کار مشکلی نیست، اما اعتراف به چه؟ پیش از آن که پای نسل ما به کوچه و خیابان برسد، سال ها بود هزارها هزار "میرزا رضا"ی به تنگ آمده، با مشت های گره کرده، بی رهبر و ناجی، در قفس هایشان، چون شیرانی در بند، گرد خود می چرخیدند و می غریدند، و بالقوه قادر بودند روی ده ها "سلطان صاحبقران" تپانچه بکشند. نسل ما به دنبال ان "میرزارضا"ها راه افتاد. اگر عذر چو منی مرهمی ست برای زخم هایی که بانی شان نبوده ام، با تمام قد از خستگان دلزده معذرت می خواهم. اما بابت چه؟ ما در خیل بی کران مردمی در جستجوی عدالت، فریاد کشیدیم، و کورکورانه به جاده های فرعی پیچیدیم، و از چاله به چاه افتادیم. ما اما دولت تعیین نکردیم، کسی از ما وعده ی "مجانی" نداد، که کشور را گلستان کند، و گورستان کرد. نسل من اما پس از به نتیجه رسیدن جنبش، بخاطر پافشاری بر آزادی و عدالت، از پیروان شیدای رهبری تازه، سیلی ها خورد، مثل تفاله از کلاس و خانه و اداره بیرونش کشیدند و اگر در زندان و زیر شکنجه نمرد، متهم به "ضد انقلاب" و "ضد مردم" و "ضد مذهب"... از توهین و تحقیر، دق کرد. حتی آنان که نه خنجر و باروت، که تنها یک قلم و مشتی کلمه در اختیار داشتند، و سال هایی از عمر خود را در زندان های "ستمشاهی" گذرانده بودند، به جرم های خنده دار، نوکر و جاسوس اجنبی رانده شدند، و در سلول های قرون وسطایی خدایان تازه، در قل و زنجیر، شکنجه شدند.
کدام اعتراف؟ در صفوف میلیونی قیام، سه نسل از سه پشت، شانه به شانه ی هم داده بودند؛ نسل باخته و کتک خورده ی پس از کودتای مرداد سی و دو، نسلی که در رفورم های شاه فرموده ی دهه ی چهل بالیده و بزرگ شده بود، و نسل نوجوان و جوانی که پس از سیل، پاره هایی از بدنه ی همین نظام شد. این همه، اگرچه در کف خیابان ها، یکپارچه علیه "ستمشاهی" فریاد می زدند، در خیال خود اما، هرکدام به "باغ بهشتی" از لونی دیگر می اندیشید. نسل "خستگان دلزده" از کدام نسل "یکدست" و "یکپارچه"، و بخاطر کدام اشتباه، "اعتراف" و "پوزش" می طلبد؟ باید سوراخ دعا را گم کرده باشند! "چرا انقلاب کردید"؟ حتی در اندازه ی یک اختلاط ساده ی روزمره هم پرسشی ناشی از ناپختگی و ناسختگی ست! تاریخ یک جنبش را نمی شود از دهان چهار پنج عربده کش در صدا و سیما یا تله ویزیون های لوس آنجلسی، و در یک خط تعریف کرد، بی بی جان. علل ریز و درشت یک انقلاب در پست و بلند تاریخ یک ملت پنهان است، و برای ریشه یابی، باید به پستوهای تاریخی و جغرافیایی پهنه ی زیست آن ملت سرک کشید، رخت های کهنه و بید زده را یکی یکی وارسی کرد و... چنین نیست، و نبوده، که یک ملت یک روز صبح خواب نما شود، سر و پا برهنه از خانه به خیابان بیاید، و فریاد بزند "این مباد، آن باد"! انقلاب، آب نیست تا در دمای صد درجه بجوشد و در صفر درجه منجمد گردد! صغرا و کبراهای بسیاری در گوشه و کنار این جاده، زیر پای "ساده پسندی" و "ساده انگاری" لگدمال شده. حکایت جنبشی که به انقلاب انجامید، حکایت بالا بلند زمان و زمانه ای ست به درازای چند نسل آن جزیره، که آجازه ی "انتخاب" نداشت، قصه ای بلند از خواب های ملتی برای "آزادی" در پیچ پیچ دروغ و پنهان کاری های گذشته و حال. تازه ترین برگ های این تاریخ، رنج نامه ی صد سال گذر سخت و صبورانه ی ملتی ست از کوچه پس کوچه های تاریک و تنگ، از انقلاب مشروطه تا پیش پای ما، گذر از سایه روشن بحران ها و کودتاها و... زمانی که اولین طلایه های جنبش، آغاز شد، هنوز هم یک سال و نیم مانده بود تا چیزی به نام "انقلاب" به پیروزی برسد. در مهر 1356 و شب های شعر در باغ "انستیتو گوته"، هنوز هم خواسته های ملت حول و حوش آزادی های پایمال شده در قانون اساسی مانده از مشروطه دور می زد! اوایل 1357، وقتی تبریز و قم و اصفهان و تهران و مشهد و... می جوشیدند، نه گمانم بیش از صد هزار نفری از باشندگان آن جزیره، "سید" را می شناختند! مانده بود تا پیاز "رهبری" را در خاک بنشانند، و رنگ و بوی بهار را به حسابش واریز کنند. دیری بود که سردمداران نامدار چپ، یا در تپه های اوین اعدام شده بودند، یا در درازای اقامت در هجرت، به صورت مومیایی منجمد شده بودند. پهلوانان نیمه مخفی "راست" هم یا تخته بند دستگاه "عاری از مهر" شده بودند یا آنقدر پیر و فرتوت بودند که تنها با خاطرات سال های کودتا نرد حسرت می باختند. بر سر دیگ این خلاء تاریخی بود که "خاقان بن خاقان"، دست یاری به سوی شصت هفتاد سالگان چروکیده ی نهضت مقاومت و جبهه ی ملی دراز کرد. از میان "اللهیار صالح"، "دکتر شایگان"، "دکتر سنجابی"، "بازرگان" و "دکتر صدیقی" و... تنها صدیقی چند صباحی وزیر کشور دکتر مصدق بوده بود. مابقی یا نمایندگی چند ماهه ی مجلس را در شناسنامه داشتند، یا چون بازرگان، چند صباحی سرپرستی گروه خلع ید از شرکت نفت انگلیس شده بودند؛ هیچ کدامشان، حتی در حد و اندازه ی نخست وزیران "عاری از مهر"، از پست و بلند سیاست آن جزیره خبر نداشت. همین چروکیدگان به دلیل رسیدن به دوران بازنشستگی، چنان گیج و گول "آن سال ها" بودند که هیچ کدامشان یک برنامه ی ساده ی عملی برای روزگار نو نداشت. حیرت زده از پیشنهاد سلطان مشنگ، بعدها هم نتوانستند توضیح قانع کننده ای بدهند که چرا چنین پیشنهادی را نپذیرفتند. زمانی که کشتی نزدیک به غرق، کژ و مژ می شد، باز گمگشته ی "نجات"، بر شانه های ناتوان "مرغ طوفان" نشست و "بختیار" سیاست پیشه- و نه سیاستمدار- زمانی که دیگر سیل، سد و بند را پاره کرده بود، سکاندار شد! این نسل "خستگان دلزده" هرگز از خود پرسیده اند چگونه می شود ملتی در طول سه دهه از تاریخ خود هیچ متفکر سیاسی و اجتماعی تولید نکرده باشد؟ و ناچار باشد در یک برهه ی حساس تاریخی به سراغ شصت هفتاد سالگانی برود که تجربیات عملی شان در دنیای تازه، مرهم هیچ زخمی نیست، و نبوده است؟ این همه اما نه گناه آن به اصطلاح "چریک های پیر"، که نتیجه ی هزار و یک عنصر آشکار و پنهان در آن جزیره بود! رژیم آنقدر متفکر سر بریده بود و تن های اندیشمند الک کرده بود، عصیان ها را با مقام و پول و نام خریده بود که "کس" نمانده بود تا "رهبر" شود و رود خروشان را به مسیل بیاندازد. این شد که "رهبر" آن شد که عمری روی تشک، بر کناره مانده بود، که او هم اگر در وطن بود، چون هزاران بی چهره ی دیگر، بوی ماندگی می گرفت! از نسل "خستگان دلزده" بپرس وقتی بیشه ی اجتماعی یک ملت چنین "خالی"ست، و فریادها توسط خود فروختگان، در گلوها منجمد می شوند، جایی که اقلیتی، چشم بر دست و دهان دیکتاتور، بر جان و مال و ناموس ملتی حاکم است، و هر حرکت صنفی یا حزبی و متشکل در نطفه خفه می شود، در جزیره ای که هیچ نهادی نمانده تا خواست های ساده و به حق ملتی را نمایندگی کند، در سرزمینی که یک نفر خود می برد، خود می دوزد، خود می فرماید و خود عمل می کند، و "روزی نامه"های مجاز، هر صبح و عصر از اداره ی امنیت دیکتاتور منتشر می شوند! جایی که هیچ محکمه ای اجازه ندارد از حقوق ضایع شده ی شهروندان دفاع کند، و گاه فردی تنها به دلیل فکری که در سر داشته، گلوله باران می شود... و تنها و فقط "دهان" قومی اندک مجاز است بر سر منابر "وعده های سر خرمن" بدهد. مردم بجان آمده، در بی وزنی سقوط، به کدام ریسمان باید بیاویزند؟ گناه جان به لب رسیدگان خوش باور، که به کوچه و خیابان ریخته اند، چیست؟ اگر به رهبران دست ساخته ای که با تفکری بو گرفته از غار کهف هزاران ساله بیرون آمده اند، اعتماد و اطمینان می کند، چه خطایی از او سر زده؟ چیزی را که به کسی نداده ای، چگونه از او طلب می کنی؟
این نسل تازه هرگز از خود پرسیده بر اندیشمندان سیاسی و اجتماعی و متفکران یک ملت در درازای سه دهه چه رفته بود که در آستانه ی یک سیل، ملتی سرگردان و بی برنامه، در خشکسالی رهبرانی "به روز"، به رهبری پوسیدگان وامانده از قافله ی تمدن تن داد؟ این یک شرم تاریخی نیست که یک ملت با اندیشه ی پدربزرگ هایش به جهان نو قدم بگذارد؟ این مردمان چپاول شده، در آن وانفسای مغشوش، با کدام تجربه و دید، باید راه را از چاه تشخیص می دادند؟ چه کسی بانی این خلاء تفکر تاریخی، سیاسی، اجتماعی و فرهنگی بود؟ جماعتی که برخاسته بود، با کدام نقشه ی راه می بایست به سر منزل مقصود برسد و پوزه به زنجیر عدالت بساید؟ ملتی که حتی اجازه نداشت بداند بر پدران بلافصلش چه رفته! و مثلن بداند پیش ترها "آیت اللهی" بر کرسی ریاست مجلس، چگونه "امت" را به دربار و بیگاناگان فروخت، تا نخست وزیر منتخب را خلع کند، جنبش را بخشکاند، و ملتی را کت بسته به دیکتاتور بسپارد... وقتی از آن تجربه ی خونین و تلخ، با دروغ و تحریف، یاد می شد، بجان آمدگان از کجا باید بدانند که هیچ "آیت اللهی" قابل اعتماد نیست، و نباید بسته چشم و گشاده دست، جنبش را در کف بی کفایتش گذاشت؟ در آن وانفسا به کدام مومن معتقدی از این جمع شوریده می توانستی بباورانی که مزوران در لباس مردان "خدا" هم دروغ می گویند، فرمان قتل می دهند، سر می برند و تن به منجنیق می کشند، و...؟ به ملتی خداباور و احساساتی، چگونه می شد بباورانی که مملکت داری در جهان تازه، کار ملایان نیست، و به حرف و وعده ی بهشت، و فریب نصیحت و مصلحت اندیشی، نمی شود جماعتی را به رستگاری رساند؟ کم نبودند آنها که گفتند "کار هر بز نیست خرمن کوفتن.."؟ اما چه به روزگارشان آمد؟ می بینی؟ "آن" بود که "این" آمد! از این "خستگان دلزده" که خود را بخاطر "اشتباه" نسل گذشته، "زندگی باخته" می داند، بپرس؛ هم امروز، با تجربه ی بیست و شش ساله؛ می توانند بگویند از چه "خسته و دلزده" اند؟ از مردان خدا؟ یا از نسل خلع ید شده ی "پدران"؟ نسل تازه تا کجا حاضر است بپذیرد آنچه او را "خسته و دلزده" کرده، سوقات آسمان و "نمایندگان"اش بر زمین است؟ و اگر نمی پذیرد، چه گناهی مرتکب شده؟ اگر نداند که همین "مردان خدا" در درازای پانصد سال گذشته، همه جا به وعده ی رستگاری پس از مرگ، زندگی این جهانی اش را چپاول کرده اند، از مواهبی که شایسته اش بوده، محرومش داشته اند و جز زمینی خشک و آسمانی تهی، هیچ تحفه ای کف دست های با کفایتش نگذاشته اند، چه خطایی کرده؟ می بینی چه ساده است داوری کردن و حکم دادن؟ از آن که "چشم بسته" به تاریکی قدم می گذارد، جز وهم و رویایی از "روشنایی"، چه انتظار داری؟
با این همه یادمان باشد که در سال های شور و احساس، جهان هنوز هم در کوره ی گرم جنگ سرد می دمید، و "اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی" با بیش از دو هزار کیلومتر مزرهای مشترک، هنوز همسایه ی شمالی ما بود، و ارتش سرخ، در دو سوی مرزهای شرقی و غربی؛ افغانستان و عراق، جا خوش کرده بود. همان زمان، ترکیب نیروهای مخالف شاه، بجز طرفداران اندک نهضت مقاومت و جبهه ی ملی، اغلب نسل جوان متمایل به طیف های مختلف چپ بودند. وحشت غرب از شعارها و پرچم ها بود، و تمام تلاش خود را کرد تا پیش از آن که "چپ" در مقابل استبداد، به یک ائتلاف خطرناک برسد، دستان بی کفایت ملی گرایان یا مذهبیون را برای رهبری بفشارد تا مگر از این رهگذر حال و هوای مخالفت با کمونیسم را تثبیت کرده باشد، و "کشتی ها و کشتی ها و گشتی ها و گشتی ها ..." را نجات دهد! آخر در همان روزها در سرزمینی دیگر، درست زیر بینی عموسام، یک ائتلاف سهمگین از چپ چپ تا راست راست تحت عنوان "ساندنیست ها" (ائتلاف کلیسا با کمونیسم، ائتلاف خدا و شیطان) علیه "سوموزا" شکل گرفت و دست تطاول سرمایه از سر ملتی، دست کم برای مدتی قطع شد. این تجربه های عینی استثمارگران بود، و نه آگاهی ملتی ساده انگار که احساس و ایمانش از سوی مردان خدا به بازی گرفته شده بود؛ "بیابان را سراسر مه گرفته" بود و "چراغ قریه خاموش" بود! رستمی نبود! پس پابرهنگان آرزوی "اسکندری" داشتند! در آنچه رخ داد اما، ما "همه" بودیم، و در تداوم بیش از دو دهه اش نیز، همه هستیم، نشسته در انتظار ظهور! "گوادلوپ" و اختلاط هایی از این دست را رها کنیم که گفته اند؛ "دو نفر دزد خری دزدیدند / سر تقسیم بهم جنگیدند / آن دو بودند چو گرم زد و خررد / دزد سوم خرشان را زد و برد"! این طبیعت روزگار است که کوسه همه جا به فکر ریش باشد. البته که دیگران هم دنبال "فرصت" می گشتند، اما چه کسانی این فرصت را در اختیارشان گذاشتند؟ اگر کسی میان بازار خم شود، میل سواری در همه ی عابران شعله می کشد. باری، مقارن آن ایام، تازه اعلامیه هایی از نجف صادر می شد. شریف امامی به اعتبار روحانی زاده بودن به نخست وزیری منصوب شد! و اولین بار در تظاهرات تاسوعا و عاشورای آن سال بود که گروهی با ته ریش های چند روزه به صفوف میلیونی تظاهر کنندگان پیوستند و در انتهای شعار "استقلال، آزادی"، "جمهوری اسلامی" را هم افزودند. و ما (همه) ساده دلان غیرتمان جوشید، به مسامحه و مصالحه و "احترام به بزرگتر" و عمامه و... اینجا و آنجا این شعار را تکرار کردیم. تا آن که صدام عذر "عاقا" را خواست، و کویت هم تقاضای پناهندگی حضرتش را رد کرد. آن وقت سر و کله ی دایه ای دلسوزتر از مادر به نام "والری ژیسکاردستن" پیدا شد که به تشویق هم پیمانان غربی، و برای دمیدن در رهبری جنبش، "عاقا" را با سلام و صلوات به "نوفل لوشاتو" دعوت کند. جایی که میکروفون های "دنیای آزاد" را کاشته بودند تا "صدای انقلاب" را، نه از خیابان های ایران، که از زبان اصحاب کهف در محفل "نوفل لوشاتو" به گوش جهانیان برسانند! و این همه، چیزی نه بیش از چهار یا پنج ماه پیش از بیست و دوم بهمن یک هزار و سیصد و پنجاه و هفت رخ داد! می بینی؟ "آن" بود که "این" آمد! این را هم برای نسل "خستگان دلزده" روایت کن که فرد دوم "ناتو" به نام "ژنرال هویزر"، پیش از نخست وزیری بختیار به جزیره آمد و تا مدتی پس از سیل، در خفا تلاش کرد تا ژنرال های "بزرگ ترین ارتش" منطقه را متقاعد کند تا آرام و ایستاده بمیرند (بی کودتا)! و ژنرال ها با "انقلاب مردم" اعلام همبستگی کردند، تا پس از سیل، به فرمان مرد خدا "ذبح" شوند! عناصر ریز و درشت دیگری هم بودند؛ مثلن یک روز صبح، در میان بهت همگان، درهای اسلحه خانه های ارتش شاهنشاهی به روی مهاجمانی باز شد که تا آن بامداد، تنها نامی از "تیر" و "فشنگ" شنیده بودند و... همه چیز دست به دست داد تا جوانان احساساتی تحریک شده، یک روزه آن فیل لاستیکی را سولاخ سولاخ کنند، و... آنچه مردم سال ها کشته بودند، یک شبه درو شد، و در دامان "امام" و "شیوخ" هم قبیله اش افتاد! سقوطی که حتی رهبری چند ماهه اش، بر دروازه ی "غار کهف" را در بهت و ناباوری فرو برد!
با سقوط تاج اما چرخ روزگار به این آسانی ها هم به میل عمامه داران نگشت. از همان اولین روزها، و پیش از آن که روزنامه ها را ببندند، زنان را بقچه پیچ کنند، احزاب و گروه ها را غیر قانونی کنند، قلم ها را بشکنند، روشنفکران را یکی یکی دستگیر کنند، یا فراری دهند، سفارت و گروگان بگیرند، و... "زبدگان" بسیاری با وجود داغ و درفش و تیغ و قمه، فریادها کشیدند، مقاومت ها کردند. هر قدم از جاده ی عبور اصحاب کهف تا تخت قدرت، با سر و دست های شکسته و تن های دریده، و غرورهای خراشیده از تهمت و افترای دروغین، صاف شد. رژیم، گاه خودی ها را هم به حساب مخالفین، ترور می کرد تا بهانه ای برای بگیر و ببندهایش بتراشد. اگر بشماری از "سینما رکس" تا سقوط بازرگان، خباثت ها کم شمار نبودند. با این همه خناسان ناچار شدند به حساب همسایه، جنگی (بخوان "موهبتی") بیافرینند تا در سایه ی "تهدید دشمن"، صداها را در طول هشت سال، در گلوها بخشکانند. از نتایج ادامه ی بیهوده ی جنگ، یکی هم به قدرت رسیدن لات و لوت های ناشایسته بود!... اگرچه بسیارانی میل نداشتند عمامه و نعلین بر ارکان زندگی شان چیره شود. و از همان ابتدا، زنان با چه شهامتی به اعتراض به خیابان ها آمدند و "مرگ بر دیکتاتور" گفتند و.. اینها را برای "خستگان دلزده" روایت کن، بی بی جان. جنگ، تا هشت سال، جوشش و تپش انقلابی مردم را به شانه ی خاکی جاده برد و خراشید و سابید و از کار انداخت! باری یکایک پله های قدرتی که حضرات تا بالا طی کردند، از خون و ضجه و جسد و دروغ و تظاهر و نیرنگ و... بنا شد. حتی دست در دست "دشمن صهیونیست" و "استکبار جهانی"، از جیب ملت مسلمان اسلحه خریدند تا مسلمانان همسایه را به وعده ی رسیدن به قدس و رویای بوگرفته ی خلیفه گری جهان در قرون ماضی.. درو کنند. و ما، "همه"، نسل در نسل، به احترام "خدا"، شاهدان ساکت رشد این قارچ سمی بودیم! همگی مان، نسل در نسل!
آن که امروز به نمایندگی "نسل گذشته"، از "نسل تازه" پوزش می خواهد، به دنبال هویت و شناسنامه ای کاذب می گردد! به "خستگان دلزده" بگو ما همه بودیم، همه هم ناشی و نابلد، از همین نادانی ما بهره ها بردند و "سرخی بعد از سحرگه" را چون سرخی "گوش سرما برده" و "یادگار سیلی سرد زمستان" جا زدند. دختران در حسرت زندگی مادر نیستند، و پسران در آرزوی شاگردی در دکان پدر، بزرگ نمی شوند! برای هیچ کس راه رسیدن به آینده، بازگشت به عقب نیست. هیچ فالگیر و رمالی هم نمی تواند بگوید فردای یک ملت به کجا ختم می شود. خاطرات گذشته اما شیرین اند چون میل درونی ما به فراموشی دردها و رنج هاست. هم از این رو شادی های اندک را باد می کنیم و می آراییم. گذشته اما هرگز به تمامی تابناک تر از آینده نیست، و نبوده. آن که رو به عقب دارد، از فکر به آینده خالی ست. گریه آور است برای فرار از اسلام، به مزدیسنا و زردشت متوسل شویم و در مخالفت با جمهوری اسلامی به دامان شاهنشاهی بیاویزیم! در اوج نابسامانی های همین امروز هم، وقتی عدالت توسط عده ای قلیل، هر روز به مسلخ برده می شود، جایی که حقوق کودکان، نوجوانان، زنان، کشاورزان، کارگران، و و... به تدلیس و دروغ و یاوه پایمال می شود، نسل تازه اما، به اندازه ی تمامی تاریخ صد ساله ی بعد از مشروطیت، از شعور و آگاهی انباشته است! در حرف ها و نوشته های این روزها، رگه هایی از نور می بینی که نشان می دهد نسل تازه در تاریخ معاصر ما، سر و گردنی بلندتر ایستاده... این همه اما نه از برکت شرافت قدرتمداران ولایت، که ناشی از فشار مقاومت های آرام و ساکت مردم است، نتیجه ی تقاضاهای نسلی که با وجود ممنوعیت عشق، از تماس ساده ی سرانگشت ها شروع کرد، تا امروز دست ها در ملاء عام، در هم قلاب شوند. نسلی که با مقاومتش تیاتر، سینما، موسیقی، هنر، ورزش و... را از زیرزمین های نمور "ممنوعیت" بیرون کشید. نسلی که علیرغم این همه "کور شوید، دور شوید"ها، میانه ی میدان ماند!
خستگی و دلزدگی راه به جایی نمی برد، بی بی جان! نمی شود نشست و در بی عملی و دلزدگی، دنبال "بز طلیعه" گشت. تاریخ را باید پیوسته و تحلیل گرانه خواند، نه خطی و تحریف شده، به این امید که آلودگی های گذشته از حافظه ها پاک شود. اگر بنشینی به تماشا، یکی دو دهه ی دیگر، تو هم باید از نسلی که از پی می آید، "پوزش" بخواهی. به نسل خسته بگو تاریخ را به روایت "مرکز پژوهش های تاریخ" جمهوری اسلامی یا رسانه های لوس آنجلسی، باور نکنند. آنان که تاریخ معاصر را مدیون چند آخوند می دانند، و در شعار "نسل گذشته از شدت خوشی انقلاب کرد"، می دمند، جاعل و دروغ گویند. از آن مدعی که گفته در رژیم گذشته "ما راحت بودیم"، باید پرسید کدام "ما"؟ تراژدی گذشته به سوگمندی روزگار امروز نبود اما، قتل های پی در پی "مکبث"، اتللو را تبرئه نمی کند. آنان که از برکت "انقلاب" مردم، سال هاست کرسی های قدرت را اشغال کرده اند و از خون ملت تغذیه می کنند، در تلاش اند تا به دروغ و ریا بر گناهان ناکرده ی شاهان و سلاطین گذشته بیافزایند تا دست های خون آلود خویش را توجیه کرده باشند. بجای اعتراف، از نسل گذشته بخواهید تاریخ را، آنچنان که بود، برایتان روایت کند. شاید از نویسنده ای بگوید که ناخن هایش را به خاطر نوشتن از "پاییز" و "شب"، کشیدند، یا نویسنده ای که بر صورت و دهانش شاشیدند! تا شاید دریابید چرا ملتی برخاست و به خیابان آمد تا "هوایی بخورد"! آن میلیون ها "به تنگ آمده و خسته"، نمی دانستند بهشت عدن، وعده ای بیش نیست، بیرون هوا سرد است و گاه بجای باران، سنگ از آسمان می بارد! به نسل خسته بگو آن انگشت شمارانی که در ابتدای انقلاب، با خون دل فریاد می زدند و هشدار می دادند، صدایشان میان فریادهای احساسات و فریب، بجایی نرسید، گیرم شنیده و درک می شدند، چه رخ می داد؟ یک "هایکو"ی ژاپنی می گوید(نقل به مضمون)؛ در گلزار نوشته اند؛ "گل ها را لگد نکنید"! / افسوس که پرندگان سواد ندارند!
آزادی همبرگر نیست، بی بی جان، که پا روی پا، سر میزی بنشینی، پیشخدمت را متکبرانه صدا بزنی و بگویی 6 تا "آزادی" با "کچ آپ"! آزادی را هرکس برای خود سفارش می دهد، و برای آن که در امنیت نوش جان کند، باید هر لحظه مراقب باشد دزدان، یا حتی پرندگان گرسنه همبرگرش را از میان انگشتانش نربایند! نمی شود نشست و گناه سیل را به گردن "بز طلیعه" انداخت و از شهر بیرونش کرد، تا نحسی از زندگی مان دور شود. یا به بهانه ی "بی حوصلگی"، "خستگی" و "دلزدگی"، بنشینیم و از دیگران بخواهیم به گناه ناکرده اعتراف کنند! و پوزش آنان چه دردی از دردهای ما دوا می کند؟ مفهوم "نسل" را برای بازشناخت یک گروه، در یک دوره ی تاریخی به کار می برند! غرض تکه تکه کردن "گوشت تاریخ" نیست، که "نسل"ها روی یک خط پیوسته، در هم و پی هم می آیند؛ نوعی "دستش ده". مرز مشخصی نیست تا بگوییم نسلی در جایی بیل و کلنگ را زمین می گذارد، و نسلی تازه میخ و چکش بر می دارد! هنوز هم نسل های نیامده بسیارانند. مبادا نسلی در آینده بپرسد؛ اگر نسل پیشین شما "خطا" کرد، چرا نشستید و برای تسکین دردهایتان "اعتراف" طلبیدید؟ چرا اجازه دادید مشتی روضه خوان، آزادی را به نام خدا از شما بدزدند؟ چرا تاریخ را نشسته "تماشا" کردید؟
فروردین 1384
با سلامی دوباره، اگر پس از سیزده سال، و گذر 88 و 90، 92، 94 و 96، هنوز هم دنبال "مقصر" می گردی، در آینه بنگر! "دختران بالغ همسایه" دیرگاهی است "زیر کمیاب ترین نارون روی زمین" فقه نمی خوانند! آنها امروز "دختران خیابان انقلاب" اند! روستائیان، "پشت به دشمن" (امام جمعه) و "رو به میهن" ایستاده اند! بسیاری از همان ها که بخاطر سود بیشتر به قدرت آویختند، امروز از مدعیان ستیز با جهانخوارگی، تبری می جویند. نسل تازه دارد دستش را از دست های رژیمی که هم پالکی هایش را درید، بیرون می کشد. همه ی ما، نسل در نسل، در توهمات خویش، با آسیاب های بادی در لباس دشمن، جنگیدیم. امروز اما کسانی فریاد می کشند؛ "دشمن ما همین جاست، دروغ میگن آمریکاست!". آن که به خدا می اندیشد، دیگر نمی تواند بیاندیشد. اردی بهشت 97
در بیان چنین نظریه ای، تو تنها نیستی، بی بی جان. اما از آنجا که حقوق خوانده ای، می خواهم خواهش کنم وکالت "آن نسل" متهم شده را در مقابل نسل تازه از راه رسیده، اما "خسته و بریده"، به عهده بگیری. ما همه جا به دنبال "بز طلیعه" گشته ایم تا گناه نارسایی ها را به گردنش بیاویزیم. تاریخ را اما رج نمی زنند، بی بی جان. تاریخ یک روند پیوسته است. به "خستگان دلزده" بگو "آن" بود، که "این" آمد! برای نسلی که می خواهد از "اعتراف" نسل پیشین، توجیه و مرهمی برای خستگی و ماندگی اش بتراشد، روایت کن که "اعتراف" کار مشکلی نیست، اما اعتراف به چه؟ پیش از آن که پای نسل ما به کوچه و خیابان برسد، سال ها بود هزارها هزار "میرزا رضا"ی به تنگ آمده، با مشت های گره کرده، بی رهبر و ناجی، در قفس هایشان، چون شیرانی در بند، گرد خود می چرخیدند و می غریدند، و بالقوه قادر بودند روی ده ها "سلطان صاحبقران" تپانچه بکشند. نسل ما به دنبال ان "میرزارضا"ها راه افتاد. اگر عذر چو منی مرهمی ست برای زخم هایی که بانی شان نبوده ام، با تمام قد از خستگان دلزده معذرت می خواهم. اما بابت چه؟ ما در خیل بی کران مردمی در جستجوی عدالت، فریاد کشیدیم، و کورکورانه به جاده های فرعی پیچیدیم، و از چاله به چاه افتادیم. ما اما دولت تعیین نکردیم، کسی از ما وعده ی "مجانی" نداد، که کشور را گلستان کند، و گورستان کرد. نسل من اما پس از به نتیجه رسیدن جنبش، بخاطر پافشاری بر آزادی و عدالت، از پیروان شیدای رهبری تازه، سیلی ها خورد، مثل تفاله از کلاس و خانه و اداره بیرونش کشیدند و اگر در زندان و زیر شکنجه نمرد، متهم به "ضد انقلاب" و "ضد مردم" و "ضد مذهب"... از توهین و تحقیر، دق کرد. حتی آنان که نه خنجر و باروت، که تنها یک قلم و مشتی کلمه در اختیار داشتند، و سال هایی از عمر خود را در زندان های "ستمشاهی" گذرانده بودند، به جرم های خنده دار، نوکر و جاسوس اجنبی رانده شدند، و در سلول های قرون وسطایی خدایان تازه، در قل و زنجیر، شکنجه شدند.
کدام اعتراف؟ در صفوف میلیونی قیام، سه نسل از سه پشت، شانه به شانه ی هم داده بودند؛ نسل باخته و کتک خورده ی پس از کودتای مرداد سی و دو، نسلی که در رفورم های شاه فرموده ی دهه ی چهل بالیده و بزرگ شده بود، و نسل نوجوان و جوانی که پس از سیل، پاره هایی از بدنه ی همین نظام شد. این همه، اگرچه در کف خیابان ها، یکپارچه علیه "ستمشاهی" فریاد می زدند، در خیال خود اما، هرکدام به "باغ بهشتی" از لونی دیگر می اندیشید. نسل "خستگان دلزده" از کدام نسل "یکدست" و "یکپارچه"، و بخاطر کدام اشتباه، "اعتراف" و "پوزش" می طلبد؟ باید سوراخ دعا را گم کرده باشند! "چرا انقلاب کردید"؟ حتی در اندازه ی یک اختلاط ساده ی روزمره هم پرسشی ناشی از ناپختگی و ناسختگی ست! تاریخ یک جنبش را نمی شود از دهان چهار پنج عربده کش در صدا و سیما یا تله ویزیون های لوس آنجلسی، و در یک خط تعریف کرد، بی بی جان. علل ریز و درشت یک انقلاب در پست و بلند تاریخ یک ملت پنهان است، و برای ریشه یابی، باید به پستوهای تاریخی و جغرافیایی پهنه ی زیست آن ملت سرک کشید، رخت های کهنه و بید زده را یکی یکی وارسی کرد و... چنین نیست، و نبوده، که یک ملت یک روز صبح خواب نما شود، سر و پا برهنه از خانه به خیابان بیاید، و فریاد بزند "این مباد، آن باد"! انقلاب، آب نیست تا در دمای صد درجه بجوشد و در صفر درجه منجمد گردد! صغرا و کبراهای بسیاری در گوشه و کنار این جاده، زیر پای "ساده پسندی" و "ساده انگاری" لگدمال شده. حکایت جنبشی که به انقلاب انجامید، حکایت بالا بلند زمان و زمانه ای ست به درازای چند نسل آن جزیره، که آجازه ی "انتخاب" نداشت، قصه ای بلند از خواب های ملتی برای "آزادی" در پیچ پیچ دروغ و پنهان کاری های گذشته و حال. تازه ترین برگ های این تاریخ، رنج نامه ی صد سال گذر سخت و صبورانه ی ملتی ست از کوچه پس کوچه های تاریک و تنگ، از انقلاب مشروطه تا پیش پای ما، گذر از سایه روشن بحران ها و کودتاها و... زمانی که اولین طلایه های جنبش، آغاز شد، هنوز هم یک سال و نیم مانده بود تا چیزی به نام "انقلاب" به پیروزی برسد. در مهر 1356 و شب های شعر در باغ "انستیتو گوته"، هنوز هم خواسته های ملت حول و حوش آزادی های پایمال شده در قانون اساسی مانده از مشروطه دور می زد! اوایل 1357، وقتی تبریز و قم و اصفهان و تهران و مشهد و... می جوشیدند، نه گمانم بیش از صد هزار نفری از باشندگان آن جزیره، "سید" را می شناختند! مانده بود تا پیاز "رهبری" را در خاک بنشانند، و رنگ و بوی بهار را به حسابش واریز کنند. دیری بود که سردمداران نامدار چپ، یا در تپه های اوین اعدام شده بودند، یا در درازای اقامت در هجرت، به صورت مومیایی منجمد شده بودند. پهلوانان نیمه مخفی "راست" هم یا تخته بند دستگاه "عاری از مهر" شده بودند یا آنقدر پیر و فرتوت بودند که تنها با خاطرات سال های کودتا نرد حسرت می باختند. بر سر دیگ این خلاء تاریخی بود که "خاقان بن خاقان"، دست یاری به سوی شصت هفتاد سالگان چروکیده ی نهضت مقاومت و جبهه ی ملی دراز کرد. از میان "اللهیار صالح"، "دکتر شایگان"، "دکتر سنجابی"، "بازرگان" و "دکتر صدیقی" و... تنها صدیقی چند صباحی وزیر کشور دکتر مصدق بوده بود. مابقی یا نمایندگی چند ماهه ی مجلس را در شناسنامه داشتند، یا چون بازرگان، چند صباحی سرپرستی گروه خلع ید از شرکت نفت انگلیس شده بودند؛ هیچ کدامشان، حتی در حد و اندازه ی نخست وزیران "عاری از مهر"، از پست و بلند سیاست آن جزیره خبر نداشت. همین چروکیدگان به دلیل رسیدن به دوران بازنشستگی، چنان گیج و گول "آن سال ها" بودند که هیچ کدامشان یک برنامه ی ساده ی عملی برای روزگار نو نداشت. حیرت زده از پیشنهاد سلطان مشنگ، بعدها هم نتوانستند توضیح قانع کننده ای بدهند که چرا چنین پیشنهادی را نپذیرفتند. زمانی که کشتی نزدیک به غرق، کژ و مژ می شد، باز گمگشته ی "نجات"، بر شانه های ناتوان "مرغ طوفان" نشست و "بختیار" سیاست پیشه- و نه سیاستمدار- زمانی که دیگر سیل، سد و بند را پاره کرده بود، سکاندار شد! این نسل "خستگان دلزده" هرگز از خود پرسیده اند چگونه می شود ملتی در طول سه دهه از تاریخ خود هیچ متفکر سیاسی و اجتماعی تولید نکرده باشد؟ و ناچار باشد در یک برهه ی حساس تاریخی به سراغ شصت هفتاد سالگانی برود که تجربیات عملی شان در دنیای تازه، مرهم هیچ زخمی نیست، و نبوده است؟ این همه اما نه گناه آن به اصطلاح "چریک های پیر"، که نتیجه ی هزار و یک عنصر آشکار و پنهان در آن جزیره بود! رژیم آنقدر متفکر سر بریده بود و تن های اندیشمند الک کرده بود، عصیان ها را با مقام و پول و نام خریده بود که "کس" نمانده بود تا "رهبر" شود و رود خروشان را به مسیل بیاندازد. این شد که "رهبر" آن شد که عمری روی تشک، بر کناره مانده بود، که او هم اگر در وطن بود، چون هزاران بی چهره ی دیگر، بوی ماندگی می گرفت! از نسل "خستگان دلزده" بپرس وقتی بیشه ی اجتماعی یک ملت چنین "خالی"ست، و فریادها توسط خود فروختگان، در گلوها منجمد می شوند، جایی که اقلیتی، چشم بر دست و دهان دیکتاتور، بر جان و مال و ناموس ملتی حاکم است، و هر حرکت صنفی یا حزبی و متشکل در نطفه خفه می شود، در جزیره ای که هیچ نهادی نمانده تا خواست های ساده و به حق ملتی را نمایندگی کند، در سرزمینی که یک نفر خود می برد، خود می دوزد، خود می فرماید و خود عمل می کند، و "روزی نامه"های مجاز، هر صبح و عصر از اداره ی امنیت دیکتاتور منتشر می شوند! جایی که هیچ محکمه ای اجازه ندارد از حقوق ضایع شده ی شهروندان دفاع کند، و گاه فردی تنها به دلیل فکری که در سر داشته، گلوله باران می شود... و تنها و فقط "دهان" قومی اندک مجاز است بر سر منابر "وعده های سر خرمن" بدهد. مردم بجان آمده، در بی وزنی سقوط، به کدام ریسمان باید بیاویزند؟ گناه جان به لب رسیدگان خوش باور، که به کوچه و خیابان ریخته اند، چیست؟ اگر به رهبران دست ساخته ای که با تفکری بو گرفته از غار کهف هزاران ساله بیرون آمده اند، اعتماد و اطمینان می کند، چه خطایی از او سر زده؟ چیزی را که به کسی نداده ای، چگونه از او طلب می کنی؟
این نسل تازه هرگز از خود پرسیده بر اندیشمندان سیاسی و اجتماعی و متفکران یک ملت در درازای سه دهه چه رفته بود که در آستانه ی یک سیل، ملتی سرگردان و بی برنامه، در خشکسالی رهبرانی "به روز"، به رهبری پوسیدگان وامانده از قافله ی تمدن تن داد؟ این یک شرم تاریخی نیست که یک ملت با اندیشه ی پدربزرگ هایش به جهان نو قدم بگذارد؟ این مردمان چپاول شده، در آن وانفسای مغشوش، با کدام تجربه و دید، باید راه را از چاه تشخیص می دادند؟ چه کسی بانی این خلاء تفکر تاریخی، سیاسی، اجتماعی و فرهنگی بود؟ جماعتی که برخاسته بود، با کدام نقشه ی راه می بایست به سر منزل مقصود برسد و پوزه به زنجیر عدالت بساید؟ ملتی که حتی اجازه نداشت بداند بر پدران بلافصلش چه رفته! و مثلن بداند پیش ترها "آیت اللهی" بر کرسی ریاست مجلس، چگونه "امت" را به دربار و بیگاناگان فروخت، تا نخست وزیر منتخب را خلع کند، جنبش را بخشکاند، و ملتی را کت بسته به دیکتاتور بسپارد... وقتی از آن تجربه ی خونین و تلخ، با دروغ و تحریف، یاد می شد، بجان آمدگان از کجا باید بدانند که هیچ "آیت اللهی" قابل اعتماد نیست، و نباید بسته چشم و گشاده دست، جنبش را در کف بی کفایتش گذاشت؟ در آن وانفسا به کدام مومن معتقدی از این جمع شوریده می توانستی بباورانی که مزوران در لباس مردان "خدا" هم دروغ می گویند، فرمان قتل می دهند، سر می برند و تن به منجنیق می کشند، و...؟ به ملتی خداباور و احساساتی، چگونه می شد بباورانی که مملکت داری در جهان تازه، کار ملایان نیست، و به حرف و وعده ی بهشت، و فریب نصیحت و مصلحت اندیشی، نمی شود جماعتی را به رستگاری رساند؟ کم نبودند آنها که گفتند "کار هر بز نیست خرمن کوفتن.."؟ اما چه به روزگارشان آمد؟ می بینی؟ "آن" بود که "این" آمد! از این "خستگان دلزده" که خود را بخاطر "اشتباه" نسل گذشته، "زندگی باخته" می داند، بپرس؛ هم امروز، با تجربه ی بیست و شش ساله؛ می توانند بگویند از چه "خسته و دلزده" اند؟ از مردان خدا؟ یا از نسل خلع ید شده ی "پدران"؟ نسل تازه تا کجا حاضر است بپذیرد آنچه او را "خسته و دلزده" کرده، سوقات آسمان و "نمایندگان"اش بر زمین است؟ و اگر نمی پذیرد، چه گناهی مرتکب شده؟ اگر نداند که همین "مردان خدا" در درازای پانصد سال گذشته، همه جا به وعده ی رستگاری پس از مرگ، زندگی این جهانی اش را چپاول کرده اند، از مواهبی که شایسته اش بوده، محرومش داشته اند و جز زمینی خشک و آسمانی تهی، هیچ تحفه ای کف دست های با کفایتش نگذاشته اند، چه خطایی کرده؟ می بینی چه ساده است داوری کردن و حکم دادن؟ از آن که "چشم بسته" به تاریکی قدم می گذارد، جز وهم و رویایی از "روشنایی"، چه انتظار داری؟
با این همه یادمان باشد که در سال های شور و احساس، جهان هنوز هم در کوره ی گرم جنگ سرد می دمید، و "اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی" با بیش از دو هزار کیلومتر مزرهای مشترک، هنوز همسایه ی شمالی ما بود، و ارتش سرخ، در دو سوی مرزهای شرقی و غربی؛ افغانستان و عراق، جا خوش کرده بود. همان زمان، ترکیب نیروهای مخالف شاه، بجز طرفداران اندک نهضت مقاومت و جبهه ی ملی، اغلب نسل جوان متمایل به طیف های مختلف چپ بودند. وحشت غرب از شعارها و پرچم ها بود، و تمام تلاش خود را کرد تا پیش از آن که "چپ" در مقابل استبداد، به یک ائتلاف خطرناک برسد، دستان بی کفایت ملی گرایان یا مذهبیون را برای رهبری بفشارد تا مگر از این رهگذر حال و هوای مخالفت با کمونیسم را تثبیت کرده باشد، و "کشتی ها و کشتی ها و گشتی ها و گشتی ها ..." را نجات دهد! آخر در همان روزها در سرزمینی دیگر، درست زیر بینی عموسام، یک ائتلاف سهمگین از چپ چپ تا راست راست تحت عنوان "ساندنیست ها" (ائتلاف کلیسا با کمونیسم، ائتلاف خدا و شیطان) علیه "سوموزا" شکل گرفت و دست تطاول سرمایه از سر ملتی، دست کم برای مدتی قطع شد. این تجربه های عینی استثمارگران بود، و نه آگاهی ملتی ساده انگار که احساس و ایمانش از سوی مردان خدا به بازی گرفته شده بود؛ "بیابان را سراسر مه گرفته" بود و "چراغ قریه خاموش" بود! رستمی نبود! پس پابرهنگان آرزوی "اسکندری" داشتند! در آنچه رخ داد اما، ما "همه" بودیم، و در تداوم بیش از دو دهه اش نیز، همه هستیم، نشسته در انتظار ظهور! "گوادلوپ" و اختلاط هایی از این دست را رها کنیم که گفته اند؛ "دو نفر دزد خری دزدیدند / سر تقسیم بهم جنگیدند / آن دو بودند چو گرم زد و خررد / دزد سوم خرشان را زد و برد"! این طبیعت روزگار است که کوسه همه جا به فکر ریش باشد. البته که دیگران هم دنبال "فرصت" می گشتند، اما چه کسانی این فرصت را در اختیارشان گذاشتند؟ اگر کسی میان بازار خم شود، میل سواری در همه ی عابران شعله می کشد. باری، مقارن آن ایام، تازه اعلامیه هایی از نجف صادر می شد. شریف امامی به اعتبار روحانی زاده بودن به نخست وزیری منصوب شد! و اولین بار در تظاهرات تاسوعا و عاشورای آن سال بود که گروهی با ته ریش های چند روزه به صفوف میلیونی تظاهر کنندگان پیوستند و در انتهای شعار "استقلال، آزادی"، "جمهوری اسلامی" را هم افزودند. و ما (همه) ساده دلان غیرتمان جوشید، به مسامحه و مصالحه و "احترام به بزرگتر" و عمامه و... اینجا و آنجا این شعار را تکرار کردیم. تا آن که صدام عذر "عاقا" را خواست، و کویت هم تقاضای پناهندگی حضرتش را رد کرد. آن وقت سر و کله ی دایه ای دلسوزتر از مادر به نام "والری ژیسکاردستن" پیدا شد که به تشویق هم پیمانان غربی، و برای دمیدن در رهبری جنبش، "عاقا" را با سلام و صلوات به "نوفل لوشاتو" دعوت کند. جایی که میکروفون های "دنیای آزاد" را کاشته بودند تا "صدای انقلاب" را، نه از خیابان های ایران، که از زبان اصحاب کهف در محفل "نوفل لوشاتو" به گوش جهانیان برسانند! و این همه، چیزی نه بیش از چهار یا پنج ماه پیش از بیست و دوم بهمن یک هزار و سیصد و پنجاه و هفت رخ داد! می بینی؟ "آن" بود که "این" آمد! این را هم برای نسل "خستگان دلزده" روایت کن که فرد دوم "ناتو" به نام "ژنرال هویزر"، پیش از نخست وزیری بختیار به جزیره آمد و تا مدتی پس از سیل، در خفا تلاش کرد تا ژنرال های "بزرگ ترین ارتش" منطقه را متقاعد کند تا آرام و ایستاده بمیرند (بی کودتا)! و ژنرال ها با "انقلاب مردم" اعلام همبستگی کردند، تا پس از سیل، به فرمان مرد خدا "ذبح" شوند! عناصر ریز و درشت دیگری هم بودند؛ مثلن یک روز صبح، در میان بهت همگان، درهای اسلحه خانه های ارتش شاهنشاهی به روی مهاجمانی باز شد که تا آن بامداد، تنها نامی از "تیر" و "فشنگ" شنیده بودند و... همه چیز دست به دست داد تا جوانان احساساتی تحریک شده، یک روزه آن فیل لاستیکی را سولاخ سولاخ کنند، و... آنچه مردم سال ها کشته بودند، یک شبه درو شد، و در دامان "امام" و "شیوخ" هم قبیله اش افتاد! سقوطی که حتی رهبری چند ماهه اش، بر دروازه ی "غار کهف" را در بهت و ناباوری فرو برد!
با سقوط تاج اما چرخ روزگار به این آسانی ها هم به میل عمامه داران نگشت. از همان اولین روزها، و پیش از آن که روزنامه ها را ببندند، زنان را بقچه پیچ کنند، احزاب و گروه ها را غیر قانونی کنند، قلم ها را بشکنند، روشنفکران را یکی یکی دستگیر کنند، یا فراری دهند، سفارت و گروگان بگیرند، و... "زبدگان" بسیاری با وجود داغ و درفش و تیغ و قمه، فریادها کشیدند، مقاومت ها کردند. هر قدم از جاده ی عبور اصحاب کهف تا تخت قدرت، با سر و دست های شکسته و تن های دریده، و غرورهای خراشیده از تهمت و افترای دروغین، صاف شد. رژیم، گاه خودی ها را هم به حساب مخالفین، ترور می کرد تا بهانه ای برای بگیر و ببندهایش بتراشد. اگر بشماری از "سینما رکس" تا سقوط بازرگان، خباثت ها کم شمار نبودند. با این همه خناسان ناچار شدند به حساب همسایه، جنگی (بخوان "موهبتی") بیافرینند تا در سایه ی "تهدید دشمن"، صداها را در طول هشت سال، در گلوها بخشکانند. از نتایج ادامه ی بیهوده ی جنگ، یکی هم به قدرت رسیدن لات و لوت های ناشایسته بود!... اگرچه بسیارانی میل نداشتند عمامه و نعلین بر ارکان زندگی شان چیره شود. و از همان ابتدا، زنان با چه شهامتی به اعتراض به خیابان ها آمدند و "مرگ بر دیکتاتور" گفتند و.. اینها را برای "خستگان دلزده" روایت کن، بی بی جان. جنگ، تا هشت سال، جوشش و تپش انقلابی مردم را به شانه ی خاکی جاده برد و خراشید و سابید و از کار انداخت! باری یکایک پله های قدرتی که حضرات تا بالا طی کردند، از خون و ضجه و جسد و دروغ و تظاهر و نیرنگ و... بنا شد. حتی دست در دست "دشمن صهیونیست" و "استکبار جهانی"، از جیب ملت مسلمان اسلحه خریدند تا مسلمانان همسایه را به وعده ی رسیدن به قدس و رویای بوگرفته ی خلیفه گری جهان در قرون ماضی.. درو کنند. و ما، "همه"، نسل در نسل، به احترام "خدا"، شاهدان ساکت رشد این قارچ سمی بودیم! همگی مان، نسل در نسل!
آن که امروز به نمایندگی "نسل گذشته"، از "نسل تازه" پوزش می خواهد، به دنبال هویت و شناسنامه ای کاذب می گردد! به "خستگان دلزده" بگو ما همه بودیم، همه هم ناشی و نابلد، از همین نادانی ما بهره ها بردند و "سرخی بعد از سحرگه" را چون سرخی "گوش سرما برده" و "یادگار سیلی سرد زمستان" جا زدند. دختران در حسرت زندگی مادر نیستند، و پسران در آرزوی شاگردی در دکان پدر، بزرگ نمی شوند! برای هیچ کس راه رسیدن به آینده، بازگشت به عقب نیست. هیچ فالگیر و رمالی هم نمی تواند بگوید فردای یک ملت به کجا ختم می شود. خاطرات گذشته اما شیرین اند چون میل درونی ما به فراموشی دردها و رنج هاست. هم از این رو شادی های اندک را باد می کنیم و می آراییم. گذشته اما هرگز به تمامی تابناک تر از آینده نیست، و نبوده. آن که رو به عقب دارد، از فکر به آینده خالی ست. گریه آور است برای فرار از اسلام، به مزدیسنا و زردشت متوسل شویم و در مخالفت با جمهوری اسلامی به دامان شاهنشاهی بیاویزیم! در اوج نابسامانی های همین امروز هم، وقتی عدالت توسط عده ای قلیل، هر روز به مسلخ برده می شود، جایی که حقوق کودکان، نوجوانان، زنان، کشاورزان، کارگران، و و... به تدلیس و دروغ و یاوه پایمال می شود، نسل تازه اما، به اندازه ی تمامی تاریخ صد ساله ی بعد از مشروطیت، از شعور و آگاهی انباشته است! در حرف ها و نوشته های این روزها، رگه هایی از نور می بینی که نشان می دهد نسل تازه در تاریخ معاصر ما، سر و گردنی بلندتر ایستاده... این همه اما نه از برکت شرافت قدرتمداران ولایت، که ناشی از فشار مقاومت های آرام و ساکت مردم است، نتیجه ی تقاضاهای نسلی که با وجود ممنوعیت عشق، از تماس ساده ی سرانگشت ها شروع کرد، تا امروز دست ها در ملاء عام، در هم قلاب شوند. نسلی که با مقاومتش تیاتر، سینما، موسیقی، هنر، ورزش و... را از زیرزمین های نمور "ممنوعیت" بیرون کشید. نسلی که علیرغم این همه "کور شوید، دور شوید"ها، میانه ی میدان ماند!
خستگی و دلزدگی راه به جایی نمی برد، بی بی جان! نمی شود نشست و در بی عملی و دلزدگی، دنبال "بز طلیعه" گشت. تاریخ را باید پیوسته و تحلیل گرانه خواند، نه خطی و تحریف شده، به این امید که آلودگی های گذشته از حافظه ها پاک شود. اگر بنشینی به تماشا، یکی دو دهه ی دیگر، تو هم باید از نسلی که از پی می آید، "پوزش" بخواهی. به نسل خسته بگو تاریخ را به روایت "مرکز پژوهش های تاریخ" جمهوری اسلامی یا رسانه های لوس آنجلسی، باور نکنند. آنان که تاریخ معاصر را مدیون چند آخوند می دانند، و در شعار "نسل گذشته از شدت خوشی انقلاب کرد"، می دمند، جاعل و دروغ گویند. از آن مدعی که گفته در رژیم گذشته "ما راحت بودیم"، باید پرسید کدام "ما"؟ تراژدی گذشته به سوگمندی روزگار امروز نبود اما، قتل های پی در پی "مکبث"، اتللو را تبرئه نمی کند. آنان که از برکت "انقلاب" مردم، سال هاست کرسی های قدرت را اشغال کرده اند و از خون ملت تغذیه می کنند، در تلاش اند تا به دروغ و ریا بر گناهان ناکرده ی شاهان و سلاطین گذشته بیافزایند تا دست های خون آلود خویش را توجیه کرده باشند. بجای اعتراف، از نسل گذشته بخواهید تاریخ را، آنچنان که بود، برایتان روایت کند. شاید از نویسنده ای بگوید که ناخن هایش را به خاطر نوشتن از "پاییز" و "شب"، کشیدند، یا نویسنده ای که بر صورت و دهانش شاشیدند! تا شاید دریابید چرا ملتی برخاست و به خیابان آمد تا "هوایی بخورد"! آن میلیون ها "به تنگ آمده و خسته"، نمی دانستند بهشت عدن، وعده ای بیش نیست، بیرون هوا سرد است و گاه بجای باران، سنگ از آسمان می بارد! به نسل خسته بگو آن انگشت شمارانی که در ابتدای انقلاب، با خون دل فریاد می زدند و هشدار می دادند، صدایشان میان فریادهای احساسات و فریب، بجایی نرسید، گیرم شنیده و درک می شدند، چه رخ می داد؟ یک "هایکو"ی ژاپنی می گوید(نقل به مضمون)؛ در گلزار نوشته اند؛ "گل ها را لگد نکنید"! / افسوس که پرندگان سواد ندارند!
آزادی همبرگر نیست، بی بی جان، که پا روی پا، سر میزی بنشینی، پیشخدمت را متکبرانه صدا بزنی و بگویی 6 تا "آزادی" با "کچ آپ"! آزادی را هرکس برای خود سفارش می دهد، و برای آن که در امنیت نوش جان کند، باید هر لحظه مراقب باشد دزدان، یا حتی پرندگان گرسنه همبرگرش را از میان انگشتانش نربایند! نمی شود نشست و گناه سیل را به گردن "بز طلیعه" انداخت و از شهر بیرونش کرد، تا نحسی از زندگی مان دور شود. یا به بهانه ی "بی حوصلگی"، "خستگی" و "دلزدگی"، بنشینیم و از دیگران بخواهیم به گناه ناکرده اعتراف کنند! و پوزش آنان چه دردی از دردهای ما دوا می کند؟ مفهوم "نسل" را برای بازشناخت یک گروه، در یک دوره ی تاریخی به کار می برند! غرض تکه تکه کردن "گوشت تاریخ" نیست، که "نسل"ها روی یک خط پیوسته، در هم و پی هم می آیند؛ نوعی "دستش ده". مرز مشخصی نیست تا بگوییم نسلی در جایی بیل و کلنگ را زمین می گذارد، و نسلی تازه میخ و چکش بر می دارد! هنوز هم نسل های نیامده بسیارانند. مبادا نسلی در آینده بپرسد؛ اگر نسل پیشین شما "خطا" کرد، چرا نشستید و برای تسکین دردهایتان "اعتراف" طلبیدید؟ چرا اجازه دادید مشتی روضه خوان، آزادی را به نام خدا از شما بدزدند؟ چرا تاریخ را نشسته "تماشا" کردید؟
فروردین 1384
با سلامی دوباره، اگر پس از سیزده سال، و گذر 88 و 90، 92، 94 و 96، هنوز هم دنبال "مقصر" می گردی، در آینه بنگر! "دختران بالغ همسایه" دیرگاهی است "زیر کمیاب ترین نارون روی زمین" فقه نمی خوانند! آنها امروز "دختران خیابان انقلاب" اند! روستائیان، "پشت به دشمن" (امام جمعه) و "رو به میهن" ایستاده اند! بسیاری از همان ها که بخاطر سود بیشتر به قدرت آویختند، امروز از مدعیان ستیز با جهانخوارگی، تبری می جویند. نسل تازه دارد دستش را از دست های رژیمی که هم پالکی هایش را درید، بیرون می کشد. همه ی ما، نسل در نسل، در توهمات خویش، با آسیاب های بادی در لباس دشمن، جنگیدیم. امروز اما کسانی فریاد می کشند؛ "دشمن ما همین جاست، دروغ میگن آمریکاست!". آن که به خدا می اندیشد، دیگر نمی تواند بیاندیشد. اردی بهشت 97
Published on May 19, 2018 01:09
April 23, 2018
بخشی تازه از رمانی کهنه (5)
بخش اول
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش دوم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش سوم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش چهارم
https://www.goodreads.com/author_blog...
سال بیست و هفتم سیل
عزیز دلم، امروزو گفتن وصیتنامه بنویسم. وصیتنامه چی؟ من از مال دنیا تو را دارمو اون خونه رو، که از هر طرف پاره کنن، مال توست، توش به دنیا اومدیو بزرگ شدی، پس حقته. اون خونه قیمت جوونی منه. وکالت دادم به آقامحسن و رودابه خانوم که خونه مال توس. دیگه کدوم وصیتنامه؟ خدا سایه ی این دایی محسن و خاله رودی را از سر تو کم نکنه. خیلی محبت کردن. این نامه رو مینویسم تا بگم حالا که دارم میرم، فقط و فقط یاد تو هستم. برادرم که تموم این مدت، یه بار اومد ملاقات، دوتام نامه برام نوشته، آیالم از رو اجبار. دیگه کسی را ندارم که بهش فک کنم. امیدوارم بعداز من، دس کم روزای خوشی داشته باشی. مصیبتای زندگیت از یادت بره. این یه سالی که اینجا بودم، روزی نبوده که به فکرت نباشم. الهی قربونت برم که با این سن کم، مث مادرت، خیرو خوشی از زندگی ندیدی. مادرتم تو خونه شوور چشش به زندگی واز شد. بی اون که بچگی کرده باشه. تا میتونی بچگی کن، عزیز دلم، جوونی کن... تا وقتی بزرگ شدی، حسرتی تو دلت نمونده باشه.
عزیزم، برا دوس داشتن به قلبت رجو کن، نه به حرف اینو اون. شیش هف سال از ملوک خانوم بد گفتند، حتی مامانم. تو دل من کاشتن که ملوک خانوم دشمنته. روز ختم مامان، تموم بعدازظهر و عصرو با ملوک خانوم بودم. به شام دعوتم کرد. خیلی حرف زدیم، یعنی اون مرحوم می گفت و من گوش بودم. خیلی گریه کردم. یه مادر از دست داده بودم که قرار بود دوستم باشه، دشمنم بود، حالا یه خواهر پیدا کرده بودم که میگفتن دشمنته، دوستم شد. شمارشو داد، گف هر وخ دلت گرفته، یه زنگی به من بزن، خودمو میرسونم. گف خیال نکن مادرت رفته، تنها شدی. جنایت که نکردیم، محکوم نیسیم سرنوشتیو که به ما تحمیل کردن، دربس قبول کنیم... حرفایی زد که تا خود صبح بهشون فک کردم. این دلخوشی را هم ازم گرفتن. داییت که برای فدوی کار میکرد، ملوک خانومو اونجا دیده بود. همه چیو بهم گف. همون شب اول به ملوک خانوم گفتم، شونه هاشو بالا انداخت، خندید. گف مردا سر راهشون تو صد تا سقاخونه شمع روشن می کنن، افتخار هم می فروشن، من فقط به یه امامزاده دخیل بستم. زنی که این همه ازش می ترسیدم، یه فرشته بود. فرشته ای که بالاشو چیده باشن. شونه های منم هنوز درد میکنه. بالای منم چیدن، با تبر قطع کردن. خیال نکن تقصیر بابات بود. اونم یه بدبخت دیگه که تو این جهنم دره بزرگ شده بود. مادر خودمم یه خر دیگه، به خیال خودش آسایش منو میخواس. منو به بابات فروخت. یعنی با همون آپارتمان تاخت زد. همیشه میگف؛ اگه میخوای کسیو نخوری، مراقب باش. چون دیگران پروا ندارن تو را بخورن. باباتم از همه چی خبر داش، میدونس پرویز شبا تو دفتر فدوی نگهبانی میده. تو عالم همکاری، همدیگه رو می شناختن. ملوک خانوم گف شترسواری دولا دولا نمیشه. وقتایی که ملوک خانومو میدیدم، سبک می شدم. از این که با میثم بودم، خجالت نمیکشیدم. میگف ما مث بچه های گرسنه میمونیم. ارباب، حتی وقتایی که گشنه نیس، جوجه به نیش میکشه. ولی ما کنار اون همه خوردنی، گشنه و تشنه نگه داشته میشیم. گفتن قانون اینه، مام قبول کردیم. میگف ما از اون غذاها سهم داریم. وقتی نمیذارن، گنا نکردیم که یواشکی و دزدکی یه تیکه بذاریم دهنمون. زندگی همینه. حق ماس. اونا میگن زن خوب اونیه که گرسنه بمیره. باید دستو دراز کنی و سهمتو ورداری. وگرنه گرسنه میمیری. دلتو به این خوش نکن که بگن "پاک" بودی. گور باباشون. پاک و نجس، همه مون میمیریم، از اون طرف قبرم کسی برنگشته که قصه تعریف کنه... اینایی که میگن برا خر کردن ماس. بخدا همین جوری میگف. دلم براش تنگ شده. اگه زنده بود، حتمن میومد ملاقاتم. میدونم به تو گفتن مادرت قاتله، فاحشه است و اینا. خودت یه روز همه چیرو میفهمی، من نه گناهی کردم، نه خلافکار بودم. مث میلیونها آدم دیگه، میخواسم زندگی کنم. نمیذاشتن. سهم منو پیش چشام میخوردن، طلبکارم بودن. ملوک خانوم میگف از چشم دیگرون به خودت نیگا نکن، هزار عیب پیدا می کنی. به جوونیت دس بکش و حظ کن. چند روزه، بعدش پیر میشی و ورچلوزیده. از جوونیت استفاده کن. نموند که ببینه به ورچلوزیدگی نرسیدم. تازه تازه پارم میکنن. همین فردا. خودشم تازه تازه دریدن.
رودابه خانوم برام گف که چطور با شبنم آشنات کرده. منم همینطوری با فروغ خانوم آشنا کرد. کسی که سراغ من نمیومد. تو خیابونم که منو می دیدن، دماغاشونو می گرفتن. یکی دو روز بعد از پاره شدن ملوک خانوم، اومد سراغم که داره میره سرسلامتی فروغ خانوم. گفتم اگه مهراد بیاد چی؟ گف من جوابشو میدم. تلفن کرد به فروغ خانوم، گف میتونم یه مهمون با خودم بیارم. فروغ خانومم خیلی مهربونی کرد. قصه آشناییم با ملوک خانومو براش گفتم. گفتم دختردونم دور از جون، مث خودتون مهربون بود. گف به پدر بزرگش رفته بود. تعریف این ابراهیم آقا را خیلی شنیدم، دلم میسوزه که باهاش آشنا نشدم. رودابه خانوم خیلی ازش تعریف می کنه. اونم یکی دو ماهی قبل از مامان، خفه ش کردن. بابات ازش متنفر بود. یه بار که حرفشو زدم، گف دیگه اسم این مرتیکه را نیار. باباتو که میدیده، گنده و کلفت بارش میکرده. بعداز ختم مامان، مهراد منو رسوند و رفت سر کار. وقتی اومدم بالا، دیدم ملوک خانوم پشت در واساده. خودشو تو یه چادر سیاه پیچیده بود که شناخته نشه. همش چای میخورد و حرف میزد. گف به میل خودش زن مهراد نشده. گف مهراد مث سگ ازش میترسه. سر شام گف دنبال فرصته که از شر من خلاص شه. محسن آقا، شوور دوم فروغ خانوم، پسر خواهر دایی ابراهیم آقا میشه. گف اینم از مهراد خوشش نمیاد. گفتم پس چرا براش وکالت میکنه؟ شونه هاشو بالا انداخ. ملوک خانومو یادت نمیاد، کوچیک بودی که پرید، رک بود و حراف. تو را مینشوند رو زانوشو قربون صدقت میرفت. انگار که بچه ی خودش باشی. بی رودرواسی بود. برا همینم هیشکی از اون خوشش نمیومد. رودابه خانوم گف دوروغه که ملوک تو تصادف کشته شده. گف اولش نذاشتن برم تو خونه. گف به در و دیوار اتاقش خون بود. همچی که نشست، گف میدونم مهراد تو را نشونده. کفری شده بودم. گفتم من زن عقدی مهرادم. گف آره؟ پس اون پسره چیکاره س؟ دلم ریخت پایین، از جیک و پیکم خبر داش. گفتم من عاشق مهراد نبودم، مادرم منو مامله کرد، اون میخواس منو صیغه کنه، مامانم وادارش کرد عقد کنه. جوون بودم. گفتم خب، شمام شوهر دارین ولی... خندید، بعدش کم کم دوست شدیم، گف مراقب باش، اگه لو بری سنگسارت می کنن. به این مرتیکه اعتماد نکن، باباابراهیم همیشه می گف پسون ننشم گاز میگیره.
تو بند ما یه خانمی بود باسم ریحانه. فقط بیس سالش بوده، مرتیکه سه تا بچه داشته. تو لیوان آب میوه، دوای بیهوشی ریخته. سر راه خریده بوده. معلومه میخواسه به دختره تجاوز کنه. گف زدمو فرار کردم، تموم راه گریه میکرده.. اصلن فکرشو نمیکرده مرتیکه بمیره. گف نه سالش که بوده، یه شب تو خونه تنها میشه، میترسه، گف ماه و ستاره ها اومدن به دیدنم، می رقصیدن و میخوندن، میخواستن حالیم کنن که شب ترس نداره. تمساحا حالیم کردن که روز ترسش بیشتره. خوردنش، پرپر شد. فردام نوبت منه. شبا خوابم نمیبره، از سولاخ در، ملک موتو میبینم، با اون چشای شیشه ایش، دورو ور راهرو میچرخه. اینجا عشرت خانوم با سوادتر از همه اس، میگف اولین زن، یه خانومی بوده به اسم طاهره، که انداختنش تو چاه. یکی دیگه اسمش محبت بود، نه سال اینجا بوده. قسم میخورد که قصد کشتن نداشته. به همه نامه نوشته بود. مرتیکه دوتا زن داشته، هر دوتا رضایت دادن، اما پدر قرمساقش رضایت نداد. میگف باباش که کشته میشه، اختیار خونه میفته دست مادره. گف تو خونه خودمونم زندون بودم، مادر و برادرم تصمیم میگرفتن. با چند تا شاهد همه چیو عوض کردن. میگف نمیدونم این شاهدارو از گور کی پیدا کردن! برا منم دو تا شاهد آوردن. محبتم مث من بیکس و کار بوده. زیادن. گناه همه مون اینه که نخواسیم بغل هیولا بخوابیم. اگر یه گرگ بهت حمله کنه، کشتنش جرمه؟ اینو محسن آقا یادم داد...
میدونم این نامه سی دس میچرخه تا به تو برسه. مهم نیس. دیگه هیچ چی برام مهم نیس، بذار همه بدونن کی بودم و چی فک می کردم. فکر و ذکرم فقط تویی و آینده ت. ته دلم خوشحالم که پیش رودابه خانومی. بابا بزرگت میخواسته تو را بگیره. رودابه خانوم میگف آقامحسن کمک کرده، نذاشته. از قول من از هر دوتاشون تشکر کن. آقامحسنو فقط یه بار دیدم. مرد آقاییه. برخلاف برادرش حسام، که نکبت بود. بذار بگم که برای مرگ بابات دلم سوخت، ولی دو ماه پیش که شنیدم حسام مرده، اصلن دردم نیومد. همه می گفتن مهراد صد دفه بدتر از باباشه. من ازش متنفر بودم، بخصوص این آخریا که بهر کلکی میخواس تو را از من بگیره، ولی بدی ازش ندیدم، دس بزن داش، ولی مث حسام بی همه چیز نبود. اون شبم وقتی اومد تو، بوی گند مشروب میداد. تموم خونه را گشت، گفتم دنبال چی میگردی، گف فاسقت. ده دقیقه قبلش میثم اومده بود، ردش کردم. دنبالم کرد، رفتم تو آشپزخونه، خواسم درو ببندم، زور کرد، نذاشت. گف هر دو تاتونو میکشم. دسم خورد به کارد، پشت سرم رو میز آشپزخونه. انگار یکی هولم میداد. یقمو تا پایین جر داد، بعد زیپش را کشید و گف... خدا منو ببخشه، اگه پیشدسی نکرده بودم، کارش را می کرد و می رفت، شایدم می خابید. تلفن کردم میثم اومد، تو پارکینگ زیر ساختمون، میون ماشینا ولش کردیم. گفتم همه جا گفتن رفته زندون، نمیتونن قتلش را فاش کنن. میثم که رفت، همه جارو تمیز کردم. تموم شب بیدار بودم، قلبم داش از سینه میزد بیرون. صپ وقتی تو آشپزخونه برات صبحونه درست میکردم، اومدن. اول که نگفتن برای چیه. گفتم اجازه بدین بچه را بدم دست در و همسایه. فکرم به دکتر آذری و خانومش بود. یکیشون همرام اومد. وارد مطب که شدم، چشم افتاد به رودابه خانوم. انگار دنیارو بهم داده باشن. ماموره رو که پشت سرم دید، همه چیزو فهمید. گفتم باید بری مدرسه، گف همین الان میبرمش. هیچ جا نگفتن بابات کشته شده، نوشتن همون اول که فهمیده دسش رو شده، تو زندون خودکشی کرده.
خدا از سر تقصیرای مامان بگذره، همه ی بدبختیای من زیر سر اون بود. یه هفته قبل از تصادفش، یه شب بابات عصبانی اومد خونه، سلام که گفتم یک سیلی خابوند تو گوشم. مامان صدای اخ منو شنیده بود، مث یه گل آتیش اومد تو، گف این فرانک و سوسن، دوروغگو و شرند. بعدم گف اگه مراقب نباشیو اونا علیه پری و پرویز و من دهن بوگندوشونو واز بکنن، کارد به اسخونم میرسه. مهراد که رفت ازش پرسیدم منظورت چی بود، مامان؟ گف الکی گفتم، شوورت اونقد کثافتکاری کرده که قبل از من به فک بیفته. قبلنا گفته بود که بابام برای مهراد کار میکرده، از کثافتکاریاش خبر داشته، هرهفته میرفته جبهه، گف باعس و بانی مرگ بابام، مهراد و باباش حسامن، و خیلی حرفای دیگه. مامان همیشه میگف بعضی وقتا لازمه تصمیم بگیری و عمل کنی، وگرنه فرصت از دس میره. از مهراد خواسه بود مخارج سفر پرویزو بده. مهراد گف مامانت خیلی اُرد میده. اون روزا پرویز داش دکتر میشد، میخاس بره آلمان. مامان که تصادف کرد، گف به پرویز بگو شب بیاد اینجا. سر یه هفته، پرویز را فرساد آلمان. ملوک خانوم گف تصادف مامانت زیر سر مهراده. سال بعدم خودشو و فدوی تصادف کردن! رودابه خانوم قسم میخورد که کار، کار مهراد بوده. سر مامانم گف پرویزو هول هولکی فرساده تا از شرش خلاص شه. گف ملوکم خیلی چیزا میدونسه. از ترس لو رفتن کاراش، ماشین آخرین مدل براش میخریده و پول تو دس و بالش میریخته. ملوک خانوم میخندید، گف اونقد خره که خیال میکنه داره با این چیزا دهن منو می بنده. گف مهریه اش دویست سکه بهاره، اما اگه کار به طلاق و طلاق کشی برسه، نصف مالشو میگیرم، خیال کرده! گف نه این که تقصیر تو باشه، تو هم یه بدبختی مث من، ولی اون بی اجازه من، زن گرفته، از زن اولشم یه بچه داشته. گف روزی که ازدواج ما را فهمیده، اولش دعوای مفصلی راه انداخته، از همون شبم اتاقشو جدا کرده. بو برده بودم، چون بیشتر شبا میومد پیش ما، همون وختا که سر تو آبستن بودم. از ملوک خانوم با غیظ حرف میزد. رودابه خانوم گف ملوک خانوم یه بار گفته بوده هر روز منتظره یه جایی سر به نیسش کنن... همون وقتا بود که ابراهیم آقا گم شد. بعدش که جسدش را پیدا کردن، ملوک خانومم گف بابابزرگمو مهراد کشت. گویا چن شب قبلش، خونه ی فروغ خانوم اینا، با هم جرو منجرشون میشه، ابراهیم آقا میشوره، میچلونه، میذارتش کنار. گف پیش مامانم و محسن خیلی رودرواسی داره. باباتو میگف. آخه محسن آقا وکیلش بود. گف جلوی اونا خیلی خجالت کشید. تو روزنومه ها یه چیزایی مینوشتن، رودابه خانوم قسم خورد که از هزارتا کثافتکاریش، یکیشو می نویسن. خودش میگف همش دوروغه. یه بار هم یه عده را میفرسه، دفتر یه روزنومه را آتیش میزنن. تو باباتو نمی شناختی، حالام دستش از دنیا کوتاس، بهتره چیزی نگم. اونم یکی مث بابای خودم، مث بابای پفیوز خودش، هر کاری میخواسن میکردن. جوازشونم خدا بود. گاهی میشد بابام یه ماهی سری به خونه نمیزد. زبونش دراز بود که آونقد پول میاره که نیازی به بودنش نیست. هیش کسم نمیدونس چیکار میکنه. وقتی میومد خونه، مث اسب می افتاد رو مامان، کارش که تموم میشد، مث فیل می افتاد تو رختخواب. صپم یه دسه اسکناس میذاشت رو میزو میرفت. همون موقع هم دسش تو دس مهراد و حسام بود، بعدا، گاهی مامان یه چیزایی میگف که شاخم در میومد. گف یه بار برام چاقو کشید.
بمیرم الهی، تو تا هشت سالگی چیا دیدی. دلم میخواس روز تولدت بودم، رودابه خانوم تعریف کرد، این زن یه پارچه خانومه، بهتر از اون نمیتونستم برات جشن بگیرم. گف فروغ خانوم و شبنم هم بودن. زندگی منم مث مادرم، مث مادر مادرم و زنای دیگر... هیش فرقی نکرده. همه مون کلفتیم، کلفت آقایی که پول میاره. فاحشه های رسمی. مگه فاحشه ها چیکار میکنن؟ اونا آزادن، ما صاحاب داریم. بابامم مث حسام و مهراد، نه درسو حسابی درس خونده بود، نه شایستگی پولیو داش که تو دس و بالش بود. افتخارشون این بود که با هر آروغ یه وزغ پس میندازن. می گفتن به اولیاء لله خدمت میکنن، مث سگ دوروغ میگفتن. اگه وضعیت درسو حسابی داشتیم، همه شون کنار خیابون، از گرسنگی میمردن، خودشون هم میدونستن لایق اونی که دارن، نیستن. برا همینم تا میتونستن وزغ بالا میآوردن تا تمساحا را زنده نیگه دارن. خود تمساحا هم میدونن. فخری خانوم میگف حیدرو میفرسه جبهه. شوور اولش تو کمیته برای حسام کار میکرده. میگف حیدر التماس میکرده، دو شب با چشای سرخ و ورم کرده میومده خونه. بالاخره میره و اونجا کشته میشه. گف بعداز چله، اومد سراغم که تو بیوه ی شهیدی، باید صیغه بشی. قسم خورد که این مرتیکه دس بردار نیست تا سهرابو از رودابه خانوم نگیره. خب شد مرد، معلوم نبود پیش اون چه سرنوشتی داشتی. گناهش گردن فخری خانوم، گف نزدیک خونه شون یه آرایشگاه زنونه بوده، صاحبش یه زن سی و چن ساله، خوشگل با چشای زاغ. این حیوون با اون سنو سالش، از این دختره خوشش میومده. یه بارم جلوشو میگیره که اگه تن ندی برایت دردسر درست میکنم. اینارو فخری خانوم تعریف کرد. گف مادر دختره خون گریه میکرده که بهش گفتم مغازه را بفروش و جونتو وردار و در رو. یه روز که اون طرفا شولوغ بوده، دختره داشته میرفته مغازه، میگیرنش میبرنش کمیته، تحویل حسامش میدن. اونم بقیه را مرخص میکنه. بعدش دخترکو بیهوش میکنن، میبرن تو بیابونا میسوزونن و رهاش می کنن.
فردا منم پاره میکنن، بعداز چن سال، دیگه کسی یادش نمیآد، حتی تو. گفتم میون اون همه عکسی که از من کشیدن، یکیشم کار خودم باشه. اگر یه روز یادم افتادی، بدونی که مادرت در مورد خودش و زندگیش چیطوری فک میکرده. روراس بهت بگم، من فقط بار اول از بابات لذت بردم. فک کنم چون بار اولم بود. دفعات دوم و سوم به خیال همون بار اول، تن دادم و سعی خودمو کردم، ولی دیگه نشد. این آخری هر بار که میومد طرفم، عزای جد و آبادمو میگرفتم. بوی گند مرداب میداد. مامان عادت کرده بود، سرکوفتم میزد. سر غذا، تو رختخواب، همه جا وزغ بالا میاورد. خونه افتاده بود رو وزغ. مامان به بوی گند عادت کرده بود. میگف همینه که هس، میتونی، عوضش کن. میگفتن به این و اون رشوه داده، پولش نامشروعه و اینا. خودش میگف همه ش دوروغه، میگف به فلانی باج سبیل نداده، این آتیشا از گور اون بلند میشه. ولی ته دلش نگران بود. بیشتر وقتا یه گوشه مینشس، چای میخورد و قلیون میکشید و بیرونو تماشا میکرد. گاهی هم دستی به سر و گوش تو میکشید. یه جام گفته بود هر پولی بهرکس داده، قانونی بوده. چی شد ناغافلی تو یه هفته خلافکار شد؟ یعنی هفته ی قبلش، کسی از کارای اون خبر نداش؟
ببین عزیز دلم، زندگیتو بکن، به من فک نکن. طرفای عصر بود همسایه اومد دم در، گف فلانی را انداختن زندون. وقتی رفت، به خودم گفتم قسر در رفتم، اگه جوونیم هدر شد، از حالا میتونم زندگی کنم. پیش پاش، میثم اومد، گفتم امشب نه، خوبیت نداره، در و همسایه بفهمن چی میگن. بذار آبا از آسیاب بیفته. فکرم بود بعداز دو ماه، تقاضای طلاق بدمو اینا. وقتی سر و کله ش پیدا شد، خدا را شکر کردم که میثمو رد کرده بودم. بوی گند دهنش از دو متری میومد. گفتم چی شد؟ مگر زندون نبودی؟ نیگام کرد، خون از چشاش میریخت. گف تو دلت قند آب کردن؟ پیرنمو جر داد، گف بخور... چشمم به شیکم ورقلمبیده و پر موش که افتاد، داشتم بالا میوردم، فریاد میکشید و فحش خوار و مادر میداد. گف اون جنده خانوم تو را بیخ ریش من بست. مامانو می گف. گف منو تو رختخواب گول زد. دیگه چشمم جاییو نمیدید، بجان سهراب فقط میخواسم بترسونمش. دستاشو دور گردنم حلقه کرده بود. تنم پر نفرت بود، همش به تو و میثم فک میکردم تا آروم بگیرم. بخیالم زدم تو پهلوش، فقط یه بار، گف آخ و دستاش دور گردنم سس شد. چاقو تو تنش موند، زورشو نداشتم بکشم بیرون. به ارواح خاک مامانم همه ش همین بود، فقط یه بار زدم که دست از سرم ورداره. خسه شده بودم، از زندگی، از خودم، از همه چی. اگر به تو و میثم دلخوش نبودم، مث همیشه میذاشتم کارش را بکنه و بره. افتاد کف آشپزخونه، فریاد میکشید. خشکم زده بود. کف اشپزخونه پر خون بود. نمیدونم چقد وقت، ماتم برده بود. راه بجایی نمیبردم. همون روز اول، همه چیزو گفتم. اونقد سیلی بهم زدن که گوش راستم پاره شد، دیگه از اونطرف نمیشنوم. گفتم بکشندم راحتم کنن، همه چیزو گفتم. خدا برا این رودابه خانوم خوش مقدر کنه. از بابت تو خیالم راحته. اینجا تموم سال، مث مرده زندگی کردم. جنازه ی بابات رو تنم سنگینی میکنه. اینا گفتن نداره، ولی دیگه چه فرقی میکنه. دلم نمیخواد دردامو به گور ببرم. دوبار، وقتایی که عادت ماهانه داشتم، به زور، از عقب بهم تجاوز کرد. اشک میریختم از درد، ولی بابات که حالیش نبود. فقط میخواس خودشو خالی کنه. تا مدت ها، دستشویی که میرفتم، خون میومد، درد داشتم. یه بارم وقتی سر تو هشت ماهه آبسن بودم، گفتم شاید اثر کنه، گفتم ممکنه بلایی سر بچه بیاد، بیفایده بود، کارشو از عقب کرد و رفت. احترام آفتابه از من بیشتره.
تو بند کناری، دخترای جوون زیادن، حتی زیر بیس سال. بعضی هاشون ملاقاتی هم ندارن، خونواده ها بکلی قطع امید کردن. یکیشونو ننه بابا به یه هیولا فروختن. یه روز غذا میپخته، دیده نون ندارن، چادرشو سرش انداخته، رفته چندتا نون گرفته، گفته حاجی میآن پولشو میدن. حامله بوده، میگف شب کتکم زد که چرا بی اجازه رفتی بیرون، چرا اسم منو پیش نونوا بردی و... بعدم ظرفا را پرتاب کرده به در و دیوار. میگف سرم که شیکس، نفرینش کردم، با لگد زد تو شیکمم که تخم زناست. بعدم مث مرده افتاد تو رختخواب، صپم دیگه بلند نشد. تموم تنم کبود بود، خون لای موهام خشکیده بود. بچه را مرده از شیکمم بیرون کشیدن. گفتن همه چی عمدی بوده، بخاطر قتل عمد به اعدام محکوم شده. فارسی را به زحمت حرف میزد، مدرسه که نرفته بود، تو خونه هم به زبون دیگه حرف میزدن. سیزده سالش بوده شوورش دادن مثلن. میگف همش دعا میکردم زودتر برسم به چارده سالگی، از نحسی در بیام. اونقد جابجاش کرده بودن که خونوادش دیگه نمیدونسن کجاس. میگف بخیالم از شهر و دیارمون خیلی دورم.
دیشبم ٢۵ تا زن جوونو آوردن اینجا، به جرم ”ارتکاب جرایم اجتماعی”، خرید و فروش مواد و اینها، محاربه با خدا، توهین به ائمه...، همه شون اعدامی بودن. من که جای خود دارم، کسی رو کشتم که هشت سال ملک عذابم بود. یه بارم 17 سالم که بود، کم مونده بود بفروشتم. مرتیکه نمیتونس برامون خونه بخره، مامان قبول نکرد. بابات خرید، معامله سر گرف، تو خونه خودمم باید پشت در میموندم، چون زن دوم بودم. یه شب بیخودی خونه ی حسام موندیم، بعدم بابات با یه تلفن الکی رف سر کار. نصف شب از تیلیک و پیلیک از خواب پریدم، حسام وسط اتاق بود، با جیغ من پرید بیرون. بعدها که فخری خانوم پاش خونه ما واشد، گاهی میومد، یه دقه مینشست، همش نگران در بود. گفت مطمئن باش پسر و پدر با هم قرار گذاشتن، گف خاطرجم، اونشب مهراد تو اتاق بغلی بوده. یه سوراخ پیدا کرده بودن، می خواستن دوتایی بچپند توش. قصه را برا مامان که گفتم، گف خفه شو، صداشو در نیار، خودم با آقا صحبت میکنم. بار دوم که تنها بودم، اسلحه مهراد را که تو خونه میذاشت، گرفتم طرفش، دس از سرم ورداشت. مامان منو سرمایه کرد تا از خاک سیاه بلند بشه. منو فروخت، خرج پسرش کرد. چشم بسته افتادم تو بغل یک تمساح. تا سی و دو سالگی، لذت زندگیو تو بغل میثم چشیدم. یه بار پرسیدم چیطوری پای مهراد به خونه ما واز شد. گف تو بنگاه دیدمش، میدونستم با بابات آشناس، دعوتش کردم. پرسیدم به همین سادگی؟ نیگام کرد. فخری خانوم میگف باباشم بیمار جنسیه. گف خونه مون مصادره ای بود، حیدر بیشتر وقتا حسامو میبرده خونه. میگف مشروب میخورد مث خوک، بعد هم پرت و پلا می گف و با چشم و ابرو به من علامت میداد. آخرشم حیدرو میفرسته جبهه و میره سراغ فخری خانوم. گف روز اول بهش گفتم اگه از خونه بیرون نره، جیغ میکشم. قرمساق خندید، گف بکش. میگف به حیدر که گفتم، نیگام کرد، گف میخوای خونه رو ازمون بگیرن؟ حیف یه جو غیرت. حیدر که کشته میشه، پول فخری خانومو قطع میکنه. اینو که میگف اشکش در اومد. میدونی سر فخری خانوم چی اومد؟ یه مدتی نیومد سراغم. یه شب بی خیال از بابات پرسیدم راستی فخری خانوم چطوره. دیدم منومن میکنه. نیگاش کردم. زیر لبی گف رفته، پیدایش نیست. گف گم و گور شده. یه فامیلی داره فخری خانوم، زیر ساختمون ما سوپر داره. یه مدتی خودشو از من قایم میکرد. یه روز دم در سوپر حال و احوال کردم، زیرلفظی جوابمو داد. پرسیدم از فخری خانوم چه خبر، خیلی وقته سراغ ما نیومده. نیگام کرد. انگار که شاخ دارم. گف حاجی خوردش. خشکم زد، یعنی چی حاجی خوردش؟ دیگه فخری خانومو ندیدم. دو هفته پیش یه شب اومدن محبتو بردن. صبح فهمیدم که برنگشته. هم اتاقیاش گفتن دیشب خوردنش. یاد فخری خانوم افتادم، حاجی خوردش! مگه میشه؟ دو روز پیش همین بلا سر سکینه خانوم اومد. شب صداش زدن و دیگه برنگشت. میگف پروانه خانوم؛ مث بچه ها از ته دل بخند تا فرشته که قبضو میاره، خیال کنه اشتباهی اومده. فردا میاد سراغم، دیگه خنده هم افاقه نمیکنه. چشمامو باز نیگر میدارم، میخوام بزرگ شدنت را تماشا کنم.
داییت تابستون اینجا بود، یه بار اومد ملاقات، گف نگران نباش، کارتو درس میکنم. دیگه خبری نشد. یه خط نوشته بود که کاری نمیشه کرد، به خدا متوسل شو... لابد از دیدن خواهر قاتلش خجالت میکشید. اینجا سینوزیت گرفتم، چه سردردهایی، آسم و ناراحتی قلبی، نمیفرستن بهداری، میگن بازی درآورده. همه دردام فردا تموم میشه. بافتنیو اینجا یاد گرفتم، ولی کاموا ندارم، کو پولش؟ خداخدا میکنم زودتر از خجالت مادرت خلاص بشی. یه بار به محسن آقا گفتم خجالت میکشم، زندگی بچمو خراب کردم. گف تو گناهی نکردی، دفاع از خودت بوده. در حق من و تو کم لطف نکرده این محسن آقا. خدا خیرش بده.
خب دیگه، دیدارمون به قیامت. امیدوارم صد سال به خوبی و خوشی باشی. فکر منو نکن، زندگی کن. مادر بدبختت
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش دوم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش سوم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش چهارم
https://www.goodreads.com/author_blog...
سال بیست و هفتم سیل
عزیز دلم، امروزو گفتن وصیتنامه بنویسم. وصیتنامه چی؟ من از مال دنیا تو را دارمو اون خونه رو، که از هر طرف پاره کنن، مال توست، توش به دنیا اومدیو بزرگ شدی، پس حقته. اون خونه قیمت جوونی منه. وکالت دادم به آقامحسن و رودابه خانوم که خونه مال توس. دیگه کدوم وصیتنامه؟ خدا سایه ی این دایی محسن و خاله رودی را از سر تو کم نکنه. خیلی محبت کردن. این نامه رو مینویسم تا بگم حالا که دارم میرم، فقط و فقط یاد تو هستم. برادرم که تموم این مدت، یه بار اومد ملاقات، دوتام نامه برام نوشته، آیالم از رو اجبار. دیگه کسی را ندارم که بهش فک کنم. امیدوارم بعداز من، دس کم روزای خوشی داشته باشی. مصیبتای زندگیت از یادت بره. این یه سالی که اینجا بودم، روزی نبوده که به فکرت نباشم. الهی قربونت برم که با این سن کم، مث مادرت، خیرو خوشی از زندگی ندیدی. مادرتم تو خونه شوور چشش به زندگی واز شد. بی اون که بچگی کرده باشه. تا میتونی بچگی کن، عزیز دلم، جوونی کن... تا وقتی بزرگ شدی، حسرتی تو دلت نمونده باشه.
عزیزم، برا دوس داشتن به قلبت رجو کن، نه به حرف اینو اون. شیش هف سال از ملوک خانوم بد گفتند، حتی مامانم. تو دل من کاشتن که ملوک خانوم دشمنته. روز ختم مامان، تموم بعدازظهر و عصرو با ملوک خانوم بودم. به شام دعوتم کرد. خیلی حرف زدیم، یعنی اون مرحوم می گفت و من گوش بودم. خیلی گریه کردم. یه مادر از دست داده بودم که قرار بود دوستم باشه، دشمنم بود، حالا یه خواهر پیدا کرده بودم که میگفتن دشمنته، دوستم شد. شمارشو داد، گف هر وخ دلت گرفته، یه زنگی به من بزن، خودمو میرسونم. گف خیال نکن مادرت رفته، تنها شدی. جنایت که نکردیم، محکوم نیسیم سرنوشتیو که به ما تحمیل کردن، دربس قبول کنیم... حرفایی زد که تا خود صبح بهشون فک کردم. این دلخوشی را هم ازم گرفتن. داییت که برای فدوی کار میکرد، ملوک خانومو اونجا دیده بود. همه چیو بهم گف. همون شب اول به ملوک خانوم گفتم، شونه هاشو بالا انداخت، خندید. گف مردا سر راهشون تو صد تا سقاخونه شمع روشن می کنن، افتخار هم می فروشن، من فقط به یه امامزاده دخیل بستم. زنی که این همه ازش می ترسیدم، یه فرشته بود. فرشته ای که بالاشو چیده باشن. شونه های منم هنوز درد میکنه. بالای منم چیدن، با تبر قطع کردن. خیال نکن تقصیر بابات بود. اونم یه بدبخت دیگه که تو این جهنم دره بزرگ شده بود. مادر خودمم یه خر دیگه، به خیال خودش آسایش منو میخواس. منو به بابات فروخت. یعنی با همون آپارتمان تاخت زد. همیشه میگف؛ اگه میخوای کسیو نخوری، مراقب باش. چون دیگران پروا ندارن تو را بخورن. باباتم از همه چی خبر داش، میدونس پرویز شبا تو دفتر فدوی نگهبانی میده. تو عالم همکاری، همدیگه رو می شناختن. ملوک خانوم گف شترسواری دولا دولا نمیشه. وقتایی که ملوک خانومو میدیدم، سبک می شدم. از این که با میثم بودم، خجالت نمیکشیدم. میگف ما مث بچه های گرسنه میمونیم. ارباب، حتی وقتایی که گشنه نیس، جوجه به نیش میکشه. ولی ما کنار اون همه خوردنی، گشنه و تشنه نگه داشته میشیم. گفتن قانون اینه، مام قبول کردیم. میگف ما از اون غذاها سهم داریم. وقتی نمیذارن، گنا نکردیم که یواشکی و دزدکی یه تیکه بذاریم دهنمون. زندگی همینه. حق ماس. اونا میگن زن خوب اونیه که گرسنه بمیره. باید دستو دراز کنی و سهمتو ورداری. وگرنه گرسنه میمیری. دلتو به این خوش نکن که بگن "پاک" بودی. گور باباشون. پاک و نجس، همه مون میمیریم، از اون طرف قبرم کسی برنگشته که قصه تعریف کنه... اینایی که میگن برا خر کردن ماس. بخدا همین جوری میگف. دلم براش تنگ شده. اگه زنده بود، حتمن میومد ملاقاتم. میدونم به تو گفتن مادرت قاتله، فاحشه است و اینا. خودت یه روز همه چیرو میفهمی، من نه گناهی کردم، نه خلافکار بودم. مث میلیونها آدم دیگه، میخواسم زندگی کنم. نمیذاشتن. سهم منو پیش چشام میخوردن، طلبکارم بودن. ملوک خانوم میگف از چشم دیگرون به خودت نیگا نکن، هزار عیب پیدا می کنی. به جوونیت دس بکش و حظ کن. چند روزه، بعدش پیر میشی و ورچلوزیده. از جوونیت استفاده کن. نموند که ببینه به ورچلوزیدگی نرسیدم. تازه تازه پارم میکنن. همین فردا. خودشم تازه تازه دریدن.
رودابه خانوم برام گف که چطور با شبنم آشنات کرده. منم همینطوری با فروغ خانوم آشنا کرد. کسی که سراغ من نمیومد. تو خیابونم که منو می دیدن، دماغاشونو می گرفتن. یکی دو روز بعد از پاره شدن ملوک خانوم، اومد سراغم که داره میره سرسلامتی فروغ خانوم. گفتم اگه مهراد بیاد چی؟ گف من جوابشو میدم. تلفن کرد به فروغ خانوم، گف میتونم یه مهمون با خودم بیارم. فروغ خانومم خیلی مهربونی کرد. قصه آشناییم با ملوک خانومو براش گفتم. گفتم دختردونم دور از جون، مث خودتون مهربون بود. گف به پدر بزرگش رفته بود. تعریف این ابراهیم آقا را خیلی شنیدم، دلم میسوزه که باهاش آشنا نشدم. رودابه خانوم خیلی ازش تعریف می کنه. اونم یکی دو ماهی قبل از مامان، خفه ش کردن. بابات ازش متنفر بود. یه بار که حرفشو زدم، گف دیگه اسم این مرتیکه را نیار. باباتو که میدیده، گنده و کلفت بارش میکرده. بعداز ختم مامان، مهراد منو رسوند و رفت سر کار. وقتی اومدم بالا، دیدم ملوک خانوم پشت در واساده. خودشو تو یه چادر سیاه پیچیده بود که شناخته نشه. همش چای میخورد و حرف میزد. گف به میل خودش زن مهراد نشده. گف مهراد مث سگ ازش میترسه. سر شام گف دنبال فرصته که از شر من خلاص شه. محسن آقا، شوور دوم فروغ خانوم، پسر خواهر دایی ابراهیم آقا میشه. گف اینم از مهراد خوشش نمیاد. گفتم پس چرا براش وکالت میکنه؟ شونه هاشو بالا انداخ. ملوک خانومو یادت نمیاد، کوچیک بودی که پرید، رک بود و حراف. تو را مینشوند رو زانوشو قربون صدقت میرفت. انگار که بچه ی خودش باشی. بی رودرواسی بود. برا همینم هیشکی از اون خوشش نمیومد. رودابه خانوم گف دوروغه که ملوک تو تصادف کشته شده. گف اولش نذاشتن برم تو خونه. گف به در و دیوار اتاقش خون بود. همچی که نشست، گف میدونم مهراد تو را نشونده. کفری شده بودم. گفتم من زن عقدی مهرادم. گف آره؟ پس اون پسره چیکاره س؟ دلم ریخت پایین، از جیک و پیکم خبر داش. گفتم من عاشق مهراد نبودم، مادرم منو مامله کرد، اون میخواس منو صیغه کنه، مامانم وادارش کرد عقد کنه. جوون بودم. گفتم خب، شمام شوهر دارین ولی... خندید، بعدش کم کم دوست شدیم، گف مراقب باش، اگه لو بری سنگسارت می کنن. به این مرتیکه اعتماد نکن، باباابراهیم همیشه می گف پسون ننشم گاز میگیره.
تو بند ما یه خانمی بود باسم ریحانه. فقط بیس سالش بوده، مرتیکه سه تا بچه داشته. تو لیوان آب میوه، دوای بیهوشی ریخته. سر راه خریده بوده. معلومه میخواسه به دختره تجاوز کنه. گف زدمو فرار کردم، تموم راه گریه میکرده.. اصلن فکرشو نمیکرده مرتیکه بمیره. گف نه سالش که بوده، یه شب تو خونه تنها میشه، میترسه، گف ماه و ستاره ها اومدن به دیدنم، می رقصیدن و میخوندن، میخواستن حالیم کنن که شب ترس نداره. تمساحا حالیم کردن که روز ترسش بیشتره. خوردنش، پرپر شد. فردام نوبت منه. شبا خوابم نمیبره، از سولاخ در، ملک موتو میبینم، با اون چشای شیشه ایش، دورو ور راهرو میچرخه. اینجا عشرت خانوم با سوادتر از همه اس، میگف اولین زن، یه خانومی بوده به اسم طاهره، که انداختنش تو چاه. یکی دیگه اسمش محبت بود، نه سال اینجا بوده. قسم میخورد که قصد کشتن نداشته. به همه نامه نوشته بود. مرتیکه دوتا زن داشته، هر دوتا رضایت دادن، اما پدر قرمساقش رضایت نداد. میگف باباش که کشته میشه، اختیار خونه میفته دست مادره. گف تو خونه خودمونم زندون بودم، مادر و برادرم تصمیم میگرفتن. با چند تا شاهد همه چیو عوض کردن. میگف نمیدونم این شاهدارو از گور کی پیدا کردن! برا منم دو تا شاهد آوردن. محبتم مث من بیکس و کار بوده. زیادن. گناه همه مون اینه که نخواسیم بغل هیولا بخوابیم. اگر یه گرگ بهت حمله کنه، کشتنش جرمه؟ اینو محسن آقا یادم داد...
میدونم این نامه سی دس میچرخه تا به تو برسه. مهم نیس. دیگه هیچ چی برام مهم نیس، بذار همه بدونن کی بودم و چی فک می کردم. فکر و ذکرم فقط تویی و آینده ت. ته دلم خوشحالم که پیش رودابه خانومی. بابا بزرگت میخواسته تو را بگیره. رودابه خانوم میگف آقامحسن کمک کرده، نذاشته. از قول من از هر دوتاشون تشکر کن. آقامحسنو فقط یه بار دیدم. مرد آقاییه. برخلاف برادرش حسام، که نکبت بود. بذار بگم که برای مرگ بابات دلم سوخت، ولی دو ماه پیش که شنیدم حسام مرده، اصلن دردم نیومد. همه می گفتن مهراد صد دفه بدتر از باباشه. من ازش متنفر بودم، بخصوص این آخریا که بهر کلکی میخواس تو را از من بگیره، ولی بدی ازش ندیدم، دس بزن داش، ولی مث حسام بی همه چیز نبود. اون شبم وقتی اومد تو، بوی گند مشروب میداد. تموم خونه را گشت، گفتم دنبال چی میگردی، گف فاسقت. ده دقیقه قبلش میثم اومده بود، ردش کردم. دنبالم کرد، رفتم تو آشپزخونه، خواسم درو ببندم، زور کرد، نذاشت. گف هر دو تاتونو میکشم. دسم خورد به کارد، پشت سرم رو میز آشپزخونه. انگار یکی هولم میداد. یقمو تا پایین جر داد، بعد زیپش را کشید و گف... خدا منو ببخشه، اگه پیشدسی نکرده بودم، کارش را می کرد و می رفت، شایدم می خابید. تلفن کردم میثم اومد، تو پارکینگ زیر ساختمون، میون ماشینا ولش کردیم. گفتم همه جا گفتن رفته زندون، نمیتونن قتلش را فاش کنن. میثم که رفت، همه جارو تمیز کردم. تموم شب بیدار بودم، قلبم داش از سینه میزد بیرون. صپ وقتی تو آشپزخونه برات صبحونه درست میکردم، اومدن. اول که نگفتن برای چیه. گفتم اجازه بدین بچه را بدم دست در و همسایه. فکرم به دکتر آذری و خانومش بود. یکیشون همرام اومد. وارد مطب که شدم، چشم افتاد به رودابه خانوم. انگار دنیارو بهم داده باشن. ماموره رو که پشت سرم دید، همه چیزو فهمید. گفتم باید بری مدرسه، گف همین الان میبرمش. هیچ جا نگفتن بابات کشته شده، نوشتن همون اول که فهمیده دسش رو شده، تو زندون خودکشی کرده.
خدا از سر تقصیرای مامان بگذره، همه ی بدبختیای من زیر سر اون بود. یه هفته قبل از تصادفش، یه شب بابات عصبانی اومد خونه، سلام که گفتم یک سیلی خابوند تو گوشم. مامان صدای اخ منو شنیده بود، مث یه گل آتیش اومد تو، گف این فرانک و سوسن، دوروغگو و شرند. بعدم گف اگه مراقب نباشیو اونا علیه پری و پرویز و من دهن بوگندوشونو واز بکنن، کارد به اسخونم میرسه. مهراد که رفت ازش پرسیدم منظورت چی بود، مامان؟ گف الکی گفتم، شوورت اونقد کثافتکاری کرده که قبل از من به فک بیفته. قبلنا گفته بود که بابام برای مهراد کار میکرده، از کثافتکاریاش خبر داشته، هرهفته میرفته جبهه، گف باعس و بانی مرگ بابام، مهراد و باباش حسامن، و خیلی حرفای دیگه. مامان همیشه میگف بعضی وقتا لازمه تصمیم بگیری و عمل کنی، وگرنه فرصت از دس میره. از مهراد خواسه بود مخارج سفر پرویزو بده. مهراد گف مامانت خیلی اُرد میده. اون روزا پرویز داش دکتر میشد، میخاس بره آلمان. مامان که تصادف کرد، گف به پرویز بگو شب بیاد اینجا. سر یه هفته، پرویز را فرساد آلمان. ملوک خانوم گف تصادف مامانت زیر سر مهراده. سال بعدم خودشو و فدوی تصادف کردن! رودابه خانوم قسم میخورد که کار، کار مهراد بوده. سر مامانم گف پرویزو هول هولکی فرساده تا از شرش خلاص شه. گف ملوکم خیلی چیزا میدونسه. از ترس لو رفتن کاراش، ماشین آخرین مدل براش میخریده و پول تو دس و بالش میریخته. ملوک خانوم میخندید، گف اونقد خره که خیال میکنه داره با این چیزا دهن منو می بنده. گف مهریه اش دویست سکه بهاره، اما اگه کار به طلاق و طلاق کشی برسه، نصف مالشو میگیرم، خیال کرده! گف نه این که تقصیر تو باشه، تو هم یه بدبختی مث من، ولی اون بی اجازه من، زن گرفته، از زن اولشم یه بچه داشته. گف روزی که ازدواج ما را فهمیده، اولش دعوای مفصلی راه انداخته، از همون شبم اتاقشو جدا کرده. بو برده بودم، چون بیشتر شبا میومد پیش ما، همون وختا که سر تو آبستن بودم. از ملوک خانوم با غیظ حرف میزد. رودابه خانوم گف ملوک خانوم یه بار گفته بوده هر روز منتظره یه جایی سر به نیسش کنن... همون وقتا بود که ابراهیم آقا گم شد. بعدش که جسدش را پیدا کردن، ملوک خانومم گف بابابزرگمو مهراد کشت. گویا چن شب قبلش، خونه ی فروغ خانوم اینا، با هم جرو منجرشون میشه، ابراهیم آقا میشوره، میچلونه، میذارتش کنار. گف پیش مامانم و محسن خیلی رودرواسی داره. باباتو میگف. آخه محسن آقا وکیلش بود. گف جلوی اونا خیلی خجالت کشید. تو روزنومه ها یه چیزایی مینوشتن، رودابه خانوم قسم خورد که از هزارتا کثافتکاریش، یکیشو می نویسن. خودش میگف همش دوروغه. یه بار هم یه عده را میفرسه، دفتر یه روزنومه را آتیش میزنن. تو باباتو نمی شناختی، حالام دستش از دنیا کوتاس، بهتره چیزی نگم. اونم یکی مث بابای خودم، مث بابای پفیوز خودش، هر کاری میخواسن میکردن. جوازشونم خدا بود. گاهی میشد بابام یه ماهی سری به خونه نمیزد. زبونش دراز بود که آونقد پول میاره که نیازی به بودنش نیست. هیش کسم نمیدونس چیکار میکنه. وقتی میومد خونه، مث اسب می افتاد رو مامان، کارش که تموم میشد، مث فیل می افتاد تو رختخواب. صپم یه دسه اسکناس میذاشت رو میزو میرفت. همون موقع هم دسش تو دس مهراد و حسام بود، بعدا، گاهی مامان یه چیزایی میگف که شاخم در میومد. گف یه بار برام چاقو کشید.
بمیرم الهی، تو تا هشت سالگی چیا دیدی. دلم میخواس روز تولدت بودم، رودابه خانوم تعریف کرد، این زن یه پارچه خانومه، بهتر از اون نمیتونستم برات جشن بگیرم. گف فروغ خانوم و شبنم هم بودن. زندگی منم مث مادرم، مث مادر مادرم و زنای دیگر... هیش فرقی نکرده. همه مون کلفتیم، کلفت آقایی که پول میاره. فاحشه های رسمی. مگه فاحشه ها چیکار میکنن؟ اونا آزادن، ما صاحاب داریم. بابامم مث حسام و مهراد، نه درسو حسابی درس خونده بود، نه شایستگی پولیو داش که تو دس و بالش بود. افتخارشون این بود که با هر آروغ یه وزغ پس میندازن. می گفتن به اولیاء لله خدمت میکنن، مث سگ دوروغ میگفتن. اگه وضعیت درسو حسابی داشتیم، همه شون کنار خیابون، از گرسنگی میمردن، خودشون هم میدونستن لایق اونی که دارن، نیستن. برا همینم تا میتونستن وزغ بالا میآوردن تا تمساحا را زنده نیگه دارن. خود تمساحا هم میدونن. فخری خانوم میگف حیدرو میفرسه جبهه. شوور اولش تو کمیته برای حسام کار میکرده. میگف حیدر التماس میکرده، دو شب با چشای سرخ و ورم کرده میومده خونه. بالاخره میره و اونجا کشته میشه. گف بعداز چله، اومد سراغم که تو بیوه ی شهیدی، باید صیغه بشی. قسم خورد که این مرتیکه دس بردار نیست تا سهرابو از رودابه خانوم نگیره. خب شد مرد، معلوم نبود پیش اون چه سرنوشتی داشتی. گناهش گردن فخری خانوم، گف نزدیک خونه شون یه آرایشگاه زنونه بوده، صاحبش یه زن سی و چن ساله، خوشگل با چشای زاغ. این حیوون با اون سنو سالش، از این دختره خوشش میومده. یه بارم جلوشو میگیره که اگه تن ندی برایت دردسر درست میکنم. اینارو فخری خانوم تعریف کرد. گف مادر دختره خون گریه میکرده که بهش گفتم مغازه را بفروش و جونتو وردار و در رو. یه روز که اون طرفا شولوغ بوده، دختره داشته میرفته مغازه، میگیرنش میبرنش کمیته، تحویل حسامش میدن. اونم بقیه را مرخص میکنه. بعدش دخترکو بیهوش میکنن، میبرن تو بیابونا میسوزونن و رهاش می کنن.
فردا منم پاره میکنن، بعداز چن سال، دیگه کسی یادش نمیآد، حتی تو. گفتم میون اون همه عکسی که از من کشیدن، یکیشم کار خودم باشه. اگر یه روز یادم افتادی، بدونی که مادرت در مورد خودش و زندگیش چیطوری فک میکرده. روراس بهت بگم، من فقط بار اول از بابات لذت بردم. فک کنم چون بار اولم بود. دفعات دوم و سوم به خیال همون بار اول، تن دادم و سعی خودمو کردم، ولی دیگه نشد. این آخری هر بار که میومد طرفم، عزای جد و آبادمو میگرفتم. بوی گند مرداب میداد. مامان عادت کرده بود، سرکوفتم میزد. سر غذا، تو رختخواب، همه جا وزغ بالا میاورد. خونه افتاده بود رو وزغ. مامان به بوی گند عادت کرده بود. میگف همینه که هس، میتونی، عوضش کن. میگفتن به این و اون رشوه داده، پولش نامشروعه و اینا. خودش میگف همه ش دوروغه، میگف به فلانی باج سبیل نداده، این آتیشا از گور اون بلند میشه. ولی ته دلش نگران بود. بیشتر وقتا یه گوشه مینشس، چای میخورد و قلیون میکشید و بیرونو تماشا میکرد. گاهی هم دستی به سر و گوش تو میکشید. یه جام گفته بود هر پولی بهرکس داده، قانونی بوده. چی شد ناغافلی تو یه هفته خلافکار شد؟ یعنی هفته ی قبلش، کسی از کارای اون خبر نداش؟
ببین عزیز دلم، زندگیتو بکن، به من فک نکن. طرفای عصر بود همسایه اومد دم در، گف فلانی را انداختن زندون. وقتی رفت، به خودم گفتم قسر در رفتم، اگه جوونیم هدر شد، از حالا میتونم زندگی کنم. پیش پاش، میثم اومد، گفتم امشب نه، خوبیت نداره، در و همسایه بفهمن چی میگن. بذار آبا از آسیاب بیفته. فکرم بود بعداز دو ماه، تقاضای طلاق بدمو اینا. وقتی سر و کله ش پیدا شد، خدا را شکر کردم که میثمو رد کرده بودم. بوی گند دهنش از دو متری میومد. گفتم چی شد؟ مگر زندون نبودی؟ نیگام کرد، خون از چشاش میریخت. گف تو دلت قند آب کردن؟ پیرنمو جر داد، گف بخور... چشمم به شیکم ورقلمبیده و پر موش که افتاد، داشتم بالا میوردم، فریاد میکشید و فحش خوار و مادر میداد. گف اون جنده خانوم تو را بیخ ریش من بست. مامانو می گف. گف منو تو رختخواب گول زد. دیگه چشمم جاییو نمیدید، بجان سهراب فقط میخواسم بترسونمش. دستاشو دور گردنم حلقه کرده بود. تنم پر نفرت بود، همش به تو و میثم فک میکردم تا آروم بگیرم. بخیالم زدم تو پهلوش، فقط یه بار، گف آخ و دستاش دور گردنم سس شد. چاقو تو تنش موند، زورشو نداشتم بکشم بیرون. به ارواح خاک مامانم همه ش همین بود، فقط یه بار زدم که دست از سرم ورداره. خسه شده بودم، از زندگی، از خودم، از همه چی. اگر به تو و میثم دلخوش نبودم، مث همیشه میذاشتم کارش را بکنه و بره. افتاد کف آشپزخونه، فریاد میکشید. خشکم زده بود. کف اشپزخونه پر خون بود. نمیدونم چقد وقت، ماتم برده بود. راه بجایی نمیبردم. همون روز اول، همه چیزو گفتم. اونقد سیلی بهم زدن که گوش راستم پاره شد، دیگه از اونطرف نمیشنوم. گفتم بکشندم راحتم کنن، همه چیزو گفتم. خدا برا این رودابه خانوم خوش مقدر کنه. از بابت تو خیالم راحته. اینجا تموم سال، مث مرده زندگی کردم. جنازه ی بابات رو تنم سنگینی میکنه. اینا گفتن نداره، ولی دیگه چه فرقی میکنه. دلم نمیخواد دردامو به گور ببرم. دوبار، وقتایی که عادت ماهانه داشتم، به زور، از عقب بهم تجاوز کرد. اشک میریختم از درد، ولی بابات که حالیش نبود. فقط میخواس خودشو خالی کنه. تا مدت ها، دستشویی که میرفتم، خون میومد، درد داشتم. یه بارم وقتی سر تو هشت ماهه آبسن بودم، گفتم شاید اثر کنه، گفتم ممکنه بلایی سر بچه بیاد، بیفایده بود، کارشو از عقب کرد و رفت. احترام آفتابه از من بیشتره.
تو بند کناری، دخترای جوون زیادن، حتی زیر بیس سال. بعضی هاشون ملاقاتی هم ندارن، خونواده ها بکلی قطع امید کردن. یکیشونو ننه بابا به یه هیولا فروختن. یه روز غذا میپخته، دیده نون ندارن، چادرشو سرش انداخته، رفته چندتا نون گرفته، گفته حاجی میآن پولشو میدن. حامله بوده، میگف شب کتکم زد که چرا بی اجازه رفتی بیرون، چرا اسم منو پیش نونوا بردی و... بعدم ظرفا را پرتاب کرده به در و دیوار. میگف سرم که شیکس، نفرینش کردم، با لگد زد تو شیکمم که تخم زناست. بعدم مث مرده افتاد تو رختخواب، صپم دیگه بلند نشد. تموم تنم کبود بود، خون لای موهام خشکیده بود. بچه را مرده از شیکمم بیرون کشیدن. گفتن همه چی عمدی بوده، بخاطر قتل عمد به اعدام محکوم شده. فارسی را به زحمت حرف میزد، مدرسه که نرفته بود، تو خونه هم به زبون دیگه حرف میزدن. سیزده سالش بوده شوورش دادن مثلن. میگف همش دعا میکردم زودتر برسم به چارده سالگی، از نحسی در بیام. اونقد جابجاش کرده بودن که خونوادش دیگه نمیدونسن کجاس. میگف بخیالم از شهر و دیارمون خیلی دورم.
دیشبم ٢۵ تا زن جوونو آوردن اینجا، به جرم ”ارتکاب جرایم اجتماعی”، خرید و فروش مواد و اینها، محاربه با خدا، توهین به ائمه...، همه شون اعدامی بودن. من که جای خود دارم، کسی رو کشتم که هشت سال ملک عذابم بود. یه بارم 17 سالم که بود، کم مونده بود بفروشتم. مرتیکه نمیتونس برامون خونه بخره، مامان قبول نکرد. بابات خرید، معامله سر گرف، تو خونه خودمم باید پشت در میموندم، چون زن دوم بودم. یه شب بیخودی خونه ی حسام موندیم، بعدم بابات با یه تلفن الکی رف سر کار. نصف شب از تیلیک و پیلیک از خواب پریدم، حسام وسط اتاق بود، با جیغ من پرید بیرون. بعدها که فخری خانوم پاش خونه ما واشد، گاهی میومد، یه دقه مینشست، همش نگران در بود. گفت مطمئن باش پسر و پدر با هم قرار گذاشتن، گف خاطرجم، اونشب مهراد تو اتاق بغلی بوده. یه سوراخ پیدا کرده بودن، می خواستن دوتایی بچپند توش. قصه را برا مامان که گفتم، گف خفه شو، صداشو در نیار، خودم با آقا صحبت میکنم. بار دوم که تنها بودم، اسلحه مهراد را که تو خونه میذاشت، گرفتم طرفش، دس از سرم ورداشت. مامان منو سرمایه کرد تا از خاک سیاه بلند بشه. منو فروخت، خرج پسرش کرد. چشم بسته افتادم تو بغل یک تمساح. تا سی و دو سالگی، لذت زندگیو تو بغل میثم چشیدم. یه بار پرسیدم چیطوری پای مهراد به خونه ما واز شد. گف تو بنگاه دیدمش، میدونستم با بابات آشناس، دعوتش کردم. پرسیدم به همین سادگی؟ نیگام کرد. فخری خانوم میگف باباشم بیمار جنسیه. گف خونه مون مصادره ای بود، حیدر بیشتر وقتا حسامو میبرده خونه. میگف مشروب میخورد مث خوک، بعد هم پرت و پلا می گف و با چشم و ابرو به من علامت میداد. آخرشم حیدرو میفرسته جبهه و میره سراغ فخری خانوم. گف روز اول بهش گفتم اگه از خونه بیرون نره، جیغ میکشم. قرمساق خندید، گف بکش. میگف به حیدر که گفتم، نیگام کرد، گف میخوای خونه رو ازمون بگیرن؟ حیف یه جو غیرت. حیدر که کشته میشه، پول فخری خانومو قطع میکنه. اینو که میگف اشکش در اومد. میدونی سر فخری خانوم چی اومد؟ یه مدتی نیومد سراغم. یه شب بی خیال از بابات پرسیدم راستی فخری خانوم چطوره. دیدم منومن میکنه. نیگاش کردم. زیر لبی گف رفته، پیدایش نیست. گف گم و گور شده. یه فامیلی داره فخری خانوم، زیر ساختمون ما سوپر داره. یه مدتی خودشو از من قایم میکرد. یه روز دم در سوپر حال و احوال کردم، زیرلفظی جوابمو داد. پرسیدم از فخری خانوم چه خبر، خیلی وقته سراغ ما نیومده. نیگام کرد. انگار که شاخ دارم. گف حاجی خوردش. خشکم زد، یعنی چی حاجی خوردش؟ دیگه فخری خانومو ندیدم. دو هفته پیش یه شب اومدن محبتو بردن. صبح فهمیدم که برنگشته. هم اتاقیاش گفتن دیشب خوردنش. یاد فخری خانوم افتادم، حاجی خوردش! مگه میشه؟ دو روز پیش همین بلا سر سکینه خانوم اومد. شب صداش زدن و دیگه برنگشت. میگف پروانه خانوم؛ مث بچه ها از ته دل بخند تا فرشته که قبضو میاره، خیال کنه اشتباهی اومده. فردا میاد سراغم، دیگه خنده هم افاقه نمیکنه. چشمامو باز نیگر میدارم، میخوام بزرگ شدنت را تماشا کنم.
داییت تابستون اینجا بود، یه بار اومد ملاقات، گف نگران نباش، کارتو درس میکنم. دیگه خبری نشد. یه خط نوشته بود که کاری نمیشه کرد، به خدا متوسل شو... لابد از دیدن خواهر قاتلش خجالت میکشید. اینجا سینوزیت گرفتم، چه سردردهایی، آسم و ناراحتی قلبی، نمیفرستن بهداری، میگن بازی درآورده. همه دردام فردا تموم میشه. بافتنیو اینجا یاد گرفتم، ولی کاموا ندارم، کو پولش؟ خداخدا میکنم زودتر از خجالت مادرت خلاص بشی. یه بار به محسن آقا گفتم خجالت میکشم، زندگی بچمو خراب کردم. گف تو گناهی نکردی، دفاع از خودت بوده. در حق من و تو کم لطف نکرده این محسن آقا. خدا خیرش بده.
خب دیگه، دیدارمون به قیامت. امیدوارم صد سال به خوبی و خوشی باشی. فکر منو نکن، زندگی کن. مادر بدبختت
Published on April 23, 2018 01:09
March 28, 2018
ارونداتی روی
با خواندن "وزارت منتهای شادمانی"، رمان دوم خانم "ارونداتی روی"، دریغم آمد چیزی درباره اش ننویسم. "ارونداتی روی" در جایی گفته "ادواردو گالیانو" (نویسنده ی ارژانتینی مورد علاقه ام) برادر دوقلوی من است، ادعایی که چندان بیراه نیست. "سوزانا آرونداتی روی"، در نوامبر 1961 از مادری مسیحی در جنوب هندوستان به دنیا آمد. پدرش هندویی اهل بنگال بود. "ارونداتی" دو سالی بیشتر نداشت که والدینش از هم جدا شدند و او همراه مادر و برادرش به ایالت "کرالا" بازگشت. "روی" فارغ التحصیل مدرسه ی آرشیتکت دهلی ست، جایی که با شوهر اولش آشنا شد و با هم به "گوا" نقل مکان کردند. ازدواج دومش در 1984 با کارگردان فیلمی بود که خانم "روی" در آن نقش داشت. در سال هایی که با هم بودند، ضمن تدریس اروبیک، در چند فیلم و سه ریال تله ویزیونی شوهرش بازی کرد، چند فیلم نامه نوشت و به فیلمی از "شیکار کاپور" نقدی تند نوشت و او را متهم کرد که در فیلمش "تجاوز" به زنان را تشویق می کند. در 1992 شروع به نوشتن رمان اولش کرد که در 1996 آن را به ناشر سپرد؛ "خداوندگار چیزهای کوچک" در همان سال انتشار (1997) برنده ی جایزه ی "من بوکر" شد. اگرچه منتقدین انگلیسی چندان روی خوشی به رمان نشان ندادند، و در هند آن را "سکسی" خواندند، اما رمان در سرزمین های دیگر به ویژه در آمریکای شمالی (آمریکا و کانادا) با استقبالی بی نظیر روبرو شد. "شبی که جایزه را بردم، خواب دیدم دستی مرا به مثابه یک ماهی از آب بیرون کشید و از من خواست آرزویی بکنم. گفتم مرا به جای اولم برگردان". "روی" اعتقاد داشت با ادبیات، از آرزوی دیرینش، مبارزه برای "آزادی" و "حقوق بشر"، جدا می افتد. مبلغ جایزه را به گروه معترض "نارمادا بچائو اندولان" (معترض به ساخت سدی در هند) بخشید و در فیلم مستندی در این باره گفت بیش از پنج میلیون هندی با ساختن این سد هستی شان را از دست می دهند و آواره می شوند. ارونداتی از سوی دادگاه عالی هند متهم به فعالیت علیه کشورش شد، اما اظهار داشت بابت "جرم"ی که مرتکب نشده، پوزش نخواهد خواست. در دادگاه به زندانی (سمبلیک) یک روزه و پرداخت 2500 روپیه محکوم شد. برخی سیاستمداران هندی او را شلوغ کار و "هیستریک" خواندند. خانم روی گفت فریاد می زنم چون می خواهم همسایه ها را بیدار کنم. از آن پس بارها در تظاهرات نسبت به سیاست هسته ای و "نظامی گری" هند، شرکت کرد و "فریاد" زد. در سال های بعد، مانند "ادواردو گالیانو"، به دنبال خواسته ی قلبی اش "آزادی"، از آسیا تا آمریکای شمالی و جنوبی و... سفر کرد و حتی با پیاده روی اعتراضی مائوئیست های هندی در جنگل همراه شد. خانم "روی" تمامی این سال ها در کوچه پس کوچه های جهان در مبارزه برای آزادی، ویلان و سرگردان بود؛ "نمی خواستم به عنوان یک نویسنده ی زیباروی آسیایی شناخته شوم"؛ نه این که سیاست مرا به دنیای هنر کشانده باشد، برعکس، این هنر است که مرا به جهان سیاست برد. چگونه یک انسان می تواند به زندگی و جهان عشق بورزد، بی آن که برایش بجنگد؟ خانم روی نیز مانند "گالیانو"، می داند؛ "ما به سادگی فراموش می کنیم، چون می خواهیم که فراموش کنیم". چه ساده است واداشتن ما به فراموشی. می پذیریم "چون رنج کشیدن در فراموشی، ساده تر از شکنجه در به یاد آوردن" است! روزگاری گالیانو گفته بود "جهان که ملک شخصی اقلیتی ست، از آلزایمر رنج می برد، این فراموشی معصومانه نیست". اشخاص ترجیح می دهند به یاد نیاورند که دنیا برای "همه" است. رمان تازه ی خانم "روی" نیز، سرشار از دغدغه های نویسنده نسبت به جهانی ست که فراموشکاری همه ی گوشه هایش را فتح کرده؛ "وزارت منتهای شادمانی" هم مانند "خداوندگار چیزهای کوچک"، لبالب از دغدغه در مورد کودکان است. "می خواهم مردم را وادارم چشم هایشان را باز کنند". مردم اما چشمانشان باز است. پرسش این است که آیا همان را می بینند که خانم "آرونداتی روی" دیده و روایت کرده است؟ آیا آرامش طلبان و آزادی خواهان قادرند نگاه جهان را به دغدغه هایشان میخ کنند؟ می گویند "خوابیده" را می توان بیدار کرد، اما آن که خود را "به خواب زده است"؟!
ادواردو گالیانو، از پدیده های نادر قرن پر آشوب بیستم است؛ قرن شگفتی پیشرفت و جنایت، قرنی که انسان را در همه ی عرصه ها به اندازه ی تمامی تاریخ، پیش برد و در عین حال به اندازه ی مجموع تاریخ، وحشت آفرید، جنگ و مصیبت و خون خلق کرد، و بخاطر "قدرت"، انسان و جهان را بر لبه ی پرتگاه نابودی آویخت. در نیمه ی دوم چنین قرنی، گالیانو می توانست تسکینی هرچند ناچیز، برای شهروندان زمین باشد. "آرونداتی روی" پدیده ای ست مشابه، برای قرن بیست و یکم، قرنی که آفتابش با وحشت و ترور طلوع کرد ( سپتامبر 2001). آیا خانم "روی" می تواند به اندازه ی "گالیانو" جهان را به تحرک وادارد؟ گالیانو در دهه ی 90 نوشت؛ چگونه قهرمانان یک شبه به هیولا، و هیولاها به قهرمان تبدیل می شوند! (غرض او افرادی چون "بن لادن"، "صدام حسین" و "خمینی" بود). آنان که روزگاری در غرب، چون پیامبران ستایش می شدند، اندک زمانی بعد، به دژخیمانی استحاله یافتند که جهان را تهدید می کنند. او در سکوت بامداد فروپاشی دیوار برلین پرسید؛ "آیا جهان بی دشمن دوام می آورد؟". "جان اشتاین بک" زمانی گفته بود؛ "تمام جهان به روس ها (دشمن) نیاز دارد. حتی خود روس ها هم! با این تفاوت که در شوروی اسم "روس"ها "ایالات متحده" است"! گالیانو در سال های اولیه ی قرن حاضر، نوشت؛ الله در جنایت برج های دوقلو و نابودی بیش از سه هزار انسان، بی گناه است. ساختن و بهره بردن از کوره های آدم سوزی علیه معتقدین به یهوه را، پسر خدا و روح القدس تجویز نکرده بودند، همان گونه که یهوه فرمان قتل عام "صبرا" و "شتیلا" را صادر نکرده بود.
خانم روی در سال های فعالیت مستمرش برای آزادی و حقوق بشر در جهان، به سیاست خارجی آمریکا، بارها به شدت انتقاد کرد، نظامی گری آمریکا را باعث و بانی "نابودی بشریت" خواند و همه جا کنار محرومان جهان علیه بی عدالتی ایستاد. در 2001 سوای مقالات متعدد و شرکت در تظاهرات علیه اشغال اففانستان توسط آمریکا، در انتقاد به توجیه بوش برای این جنگ، نوشت؛ بمباران افغانستان انتقام نیویورک و واشنگتن نیست، بلکه تروریسمی از نوعی دیگر است. او مدعی شد در این جنگ نابرابر، جورج بوش و تونی بلر مقصران اصلی اند و این که می گویند "ما برای صلح می جنگیم"، شبیه آن است که بگوییم "خوک ها اسب اند". طالبان را کودک نامشروع غرب خواند و نوشت اینک این کودک به سن بزرگسالی رسیده، به زنان تجاوز می کند، آنان را سنگسار می کند، و اعمال وحشیانه ی دیگر انجام می دهد، و گفت سیاست خارجی ایالات متحده را صنایع اسلحه و نفت و رسانه ها مانند یک بنگاه معاملاتی اداره می کنند. او حمله به مرکز تجارت نیویورک را با بمباران افغانستان در یک قفسه گذاشت و نوشت؛ آیا هرگز بچه مارمولک دیگری چشم به آفتاب باز خواهد کرد بی آن که به کشتار مرکز تجارت در نیویورک و نابودی کودکان و زنان بی یاور افغانستان بیاندیشد؟ در 2003 علیه جنگ و اشغال عراق "فریاد زد" و در می 2003 طی نطقی به همین مناسبت گفت ایالات متحده، امپراطوری تازه ای ست که به نام خدا، هرجا را در هر زمان که میلش بکشد، بمباران می کند. و نوشت؛ چیزهایی هستند که می شود فراموش کرد، و چیزهایی که نمی شود از یاد برد، مثل پرنده ای چوبی روی قفسه ای گردگرفته (خاطره) که با نگاهی منجمد از حیرت، شاهد جهان ماست. او جورج بوش را یک جنایتکار جنگی خواند. همان سال وقتی جمعی برای احقاق حق (داشتن زمین) به اعتراض، تکه زمینی در مرز ایالات کرالا و کارناتاکا در هند را اشغال کردند، خانم "روی" از جنبش آنان پشتیبانی کرد. پس از 48 روز، پلیس به اشغال کنندگان حمله کرد، و در این درگیری، یک مامور پلیس کشته شد. رهبر جمعیت را دستگیر و زندانی کردند. خانم روی به منطقه سفر کرد، به دیدار زندانی رفت و در نامه ای به فرماندار ایالت کرالا نوشت، "دست هایتان خونی ست". هنگام حمله ی پلیس به مردم معترض در مومبای (بمبی)، تظاهرات مردم در گجرات، آزادی طلبان در کشمیر، معترضان در احمدآباد، کشتار در سریلانکا، و هرجای دیگر جهان، کنار مردم ایستاد و تروریسم را در انواع "به روز" شده اش، یک "ایدئولوژی بی قلب" نامید. با انتقاد سلمان رشدی و دیگران روبرو شد که چرا حمله ی مومبای را با استقلال کشمیر و وضعیت مسلمانان در هند مرتبط کرده. در 2006 همراه با نوام چومسکی و هاوارد زین، نامه ای علیه جنگ در لبنان امضاء کرد که در آن اسرائیل را "ایالت وحشت" نامیدند. و در سال 2007 همراه با یکصد هنرمند و نویسنده، نامه ی سرگشاده ای را علیه وحشت آفرینی و جنگ طلبی دولت اسرائیل امضاء کرد و از همه ی ملل خواست تا اسرائیل را بایکوت کنند. در 2008 به پشتیبانی از استقلال کشمیر، از جدایی طلبان کشمیر هند، دفاع کرد. در آوریل 2009 وقایع سری لانکا را "نسل کشی تامیل ها" نامید، دولت سری لانکا را "نژادگرا" خواند و کمپ هایی که برای تامیل ها بنا کرده بودند را به اردوهای نازی تشبیه کرد. روانی فریمن، یک نویسنده ی سری لانکایی نظر خانم روی را "بیمارگونه" توصیف کرد و خانم روی او را متهم کرد که عدالت را تنها برای خود می خواهد. سپس تر دولت هند را در ارتباط با رفتار با مائوئیست های هندی، دولتی "نظامی" خواند که نسبت به مردم فقیر هند احساس مسولیت نمی کند. در نوامبر 2010 خانم روی و سید علیشاه گیلانی (رهبر جدایی طلبان کشمیر) و پنج تن دیگر، به اتهام "اغتشاش"، دستگیر شدند. خانم روی در یک سخنرانی ضد هندی، "آزادی" را تنها راه خواند و گفت کشمیر هرگز متعلق به هند نبوده، این حقیقتی ست مستند که حتی دولت هند هم پذیرفته است. سیاستمداران هندی او را "ضد تاریخ" نامیدند و یکی از آنها گفت خانم روی باید تاریخ را دوباره بخواند. پلیس دهلی و دولت مرکزی گفتند آنچه او ادعا می کند "کذب محض" است. خانم روی به اتهام "اغتشاش" محاکمه شد. در 21 آگست 2011 در اوج کمپین مبارزه ی ضد فساد "آنا هزاره"، خانم روی، جنبش او را نقد کرد و نوشت زمان مناسبی برای پشتیبانی از این کمپین نیست. شاید "هزاره" جنبشی طرفدار گاندی باشد اما خواسته هایش چنین نیست. روی حتی رسانه های اجتماعی را متهم کرد که جنبش را به غلط پشتیبانی می کنند و در مصاحبه ای گفت که اعتصاب غذا به عنوان یک حربه ی سیاسی، کارایی خود را در این جنبش از دست داده است. گروه "آنا میها پتکار"، به اظهارات خانم روی به شدت عکس العمل نشان داد و گفت این کج اندیشی نسبت به جنبش است. روی گفت من ضد جنبش علیه فساد نیستم اما فساد تنها نشانه ی یک مشکل است، نه خود مشکل. در 2013 نامزدی "نارندرا مودی" برای پست نخست وزیری هند را یک "تراژدی" توصیف کرد و گفت کارتل های بزرگ ثروت در هند، مودی را پشتیبانی می کنند چرا که او به شکلی "اگرسیو" طرفدار "نظامی گری" است.
آرونداتی در تمام این سال ها از طریق آموزش اروبیک و درآمد حاصله از سخن رانی هایش، امورات خود را گذرانید. سوای جایزه ی "بوکرمن" (1997)، جوایز دیگری هم نصیبش شد؛ در 2002 بخاطر مبارزه اش برای آزادی، عدالت و تفاوت فرهنگی و تاثیر او بر دولت های قدرتمند، جایزه ی آزادی فرهنگی (آمریکا) را دریافت کرد. در 2003 جایزه ی "شناسایی خاص" به عنوان یک زن فعال برای صلح و حقوق بشر در جهان (سانفراسیسکو)، به او و "بیانکا جگر"، "باربارا لی" و "کتی کیلی" تعلق گرفت. جایزه ی صلح سیدنی در می 2004 برای فعالیت در زمینه ی آزادی اجتماعی بدون خشونت، در ژانویه 2006 جایزه ی آکادمی ساهیتیا از مرکز ادبیات هند برای مجموعه ی مقالاتش در زمینه های مختلف "عدالت مقدر" به نامش اصابت کرد که او به اعتراض علیه الگوبرداری خشونت دولتی هند از آمریکا، و افزایش نظامی گری و اقتصاد نئولیبرالیسم در هند، جایزه را رد کرد. در نوامبر 2011 جایزه ی "نورمن میلر" به او اعطا شد و بالاخره در 2014 نامش جزو فهرست صد زن با نفوذ جهان، ثبت گردید. در 2015 جایزه ی ملی (هند) را به عنوان عدم تحمل "دیگری" و رشد خشونت میان گروه های دست راستی و مذهبی در هند، رد کرد. در فاصله ی بیست سال میان انتشار دو رمانش ("خداوندگار چیزهای کوچک" 1997 تا "وزارت منتهای شادمانی" 2017 ) آثار بسیاری در زمینه های حقوق بشر و مبارزه برای آزادی در نقاط مختلف جهان، منتشر کرد؛ می گوید؛ "همه ی کتاب هایم درباره ی "چیزی"ست، حاکی از واقعیتی، و نه درباره ی "اوه، یک مطلب در "گاردین" درباره ی کتاب من!". رمان دوم خانم روی نیز در 2018 بین نامزدهای نهایی بوکرمن بود.
آنان که "ادورادو گالیانو" را می شناسند، درک می کنند که چرا خانم "روی" او را "دوقلوی" خود می خواند. گالیانو کتاب "شب ها و روزهای عشق و جنگ" را با اندوه دخترش، که اندوه جهان است، آغاز می کند؛ "روزی دخترم غمگین به خانه آمد. چهره اش در هم بود و حرف نمی زد. فنجان شیرش سرد شده بود اما او هم چنان نشسته بود و به کف اتاق نگاه می کرد. او را روی زانویم نشاندم، ناز و نوازشش کردم، پیشانی اش را بوسیدم و پرسیدم چه شده. قطره های اشک از چشمانش سرازیر بود. گونه اش را از اشک پاک کردم و گفتم؛ خیلی خوب، به من بگو چه شده. "فلورنسیا" گفت بهترین دوستش به او گفته که دیگر دوستش ندارد! نمی دانم چه مدت همانجا روی صندلی با هم گریه کردیم. از این که فلورنسیا باید روزگاری را بی دوست تحمل کند، ناراحت بودم. دلم می خواست خدایی باشد که کر نباشد تا از او عاجزانه بخواهم تمامی دردهایی را که برای دخترم کنار گذاشته، به من بدهد"! داشتن چنین قلب بزرگی در این جهانی سرشار ازنفرت و تفرقه، موهبتی ست که نصیب هر باشنده ای نمی شود. با وجود انسان هایی چون "ادواردو گالیانو" و "آرونداتی روی"، حیرانم که چگونه در سوی دیگر جهان، کسانی "عشق" را همراه با "خون" و "مرگ"، به پیشگاه خدا تقدیم می کنند! با خواندن جای جای "وزارت منتهای شادمانی"، دخترک قصه ی گالیانو همراهم بود که ایمان دارد؛ "اگر بهشت و جهنم را به من بدهند، بهشت را اجاره می دهم و در جهنم زندگی می کنم"! هستند اما باشندگانی در قرن بیست و یکم که برای رسیدن به بهشت، جهنم می آفرینند. شخصیت های خانم "روی" در رمان اخیرش "وزارت منتهای شادمانی"، آرزوهایش را زندگی می کند. قصه از گورستانی آغاز می شود و در گورستان به پایان می رسد. مردی برای مرده ها لطیفه می گوید (تا آنها را بخنداند!)، ژرژ مقدس با موتورسیکلت به سراغ بندگان نیازمند خدا می رود، بزرگ ترین زندان اروگوئه "آزادی" نام دارد، اردوگاه های کار اجباری در شیلی "کرامت" نامیده می شوند و گروهی به نام "صلح و عدالت" چهل و پنج دهقان و زن و فرزندشان را در کلیسایی در آمریکای جنوبی به گلوله می بندند. در فضای رمان خانم "روی"، تنها هیابانگ "مرگ" درون مسجدی را کم داریم که باشندگان خداشیفته اش قلب و جگر "دگراندیشان" را به عنوان حلوای نذری، همراه با پیاله ای خون آلوده به دروغ و تزویر، میان گرسنگان توزیع می کنند. "انسان" این گونه جهان را "دشمن" می پندارد، و برای "چند ریال بیشتر"، فعالان محیط زیست را با شکنجه تا آن سوی مرگ مشایعت می کند. و چون جمعی برای شهادت علیه دروغ، فراخوانده می شوند، شصت و شش نفر دیگر را در سانحه ای ذبح می کند، دروغی بزرگ تر تا دروغ پیشین را با خاک بپوشاند. همه ی این جنایات، به نام خدا و "امنیت" بندگانش (بخوان نجات نظام)، صورت می گیرد. گالیانو می گوید؛ "هرجا کتابی ممنوع می شود، یک دیکتاتوری در حال به دنیا آمدن است". در دنیای ما اما، جزیره ای هست که بر سر هر کوچه اش یک تابلوی "ورود ممنوع" نصب کرده اند!
آثار "ارونداتی روی" در فاصله ی بیست ساله میان دو رمانش؛
The God of Small Things (Novel). 1997.
The End of Imagination. 1998.
The Cost of Living. 1999.
The Greater Common Good. 1999.
The Algebra of Infinite Justice. 2002.
Power Politics. 2002.
War Talk. 2003.
An Ordinary Person's Guide To Empire. 2004.
Public Power in the Age of Empire. 2004..
The Checkbook and the Cruise Missile: Conversations with Arundhati Roy. Interviews by David Barsamian. 2004.
The Shape of the Beast; Conversations with Arundhati Roy. 2008.
Listening to Grasshoppers; Field Notes on Democracy. 2010.
Broken Republic: Three Essays. 2011.
Walking with the Comrades. 2011.
Kashmir: The Case for Freedom. 2011.
The Hanging of Afzal Guru and the Strange Case of the Attack on the Indian Parliament. 2013..
Capitalism: A Ghost Story. 2014.
Things that Can and Cannot Be Said: Essays and Conversations (with John Cusack). 2016.
The Doctor and the Saint: Caste, Race, and Annihilation of Caste, the Debate Between B.R. Ambedkar and M.K. 2017.
The Ministry of Utmost Happiness. (Novel) 2017.
مارچ 2018
Arundhati Roy
ادواردو گالیانو، از پدیده های نادر قرن پر آشوب بیستم است؛ قرن شگفتی پیشرفت و جنایت، قرنی که انسان را در همه ی عرصه ها به اندازه ی تمامی تاریخ، پیش برد و در عین حال به اندازه ی مجموع تاریخ، وحشت آفرید، جنگ و مصیبت و خون خلق کرد، و بخاطر "قدرت"، انسان و جهان را بر لبه ی پرتگاه نابودی آویخت. در نیمه ی دوم چنین قرنی، گالیانو می توانست تسکینی هرچند ناچیز، برای شهروندان زمین باشد. "آرونداتی روی" پدیده ای ست مشابه، برای قرن بیست و یکم، قرنی که آفتابش با وحشت و ترور طلوع کرد ( سپتامبر 2001). آیا خانم "روی" می تواند به اندازه ی "گالیانو" جهان را به تحرک وادارد؟ گالیانو در دهه ی 90 نوشت؛ چگونه قهرمانان یک شبه به هیولا، و هیولاها به قهرمان تبدیل می شوند! (غرض او افرادی چون "بن لادن"، "صدام حسین" و "خمینی" بود). آنان که روزگاری در غرب، چون پیامبران ستایش می شدند، اندک زمانی بعد، به دژخیمانی استحاله یافتند که جهان را تهدید می کنند. او در سکوت بامداد فروپاشی دیوار برلین پرسید؛ "آیا جهان بی دشمن دوام می آورد؟". "جان اشتاین بک" زمانی گفته بود؛ "تمام جهان به روس ها (دشمن) نیاز دارد. حتی خود روس ها هم! با این تفاوت که در شوروی اسم "روس"ها "ایالات متحده" است"! گالیانو در سال های اولیه ی قرن حاضر، نوشت؛ الله در جنایت برج های دوقلو و نابودی بیش از سه هزار انسان، بی گناه است. ساختن و بهره بردن از کوره های آدم سوزی علیه معتقدین به یهوه را، پسر خدا و روح القدس تجویز نکرده بودند، همان گونه که یهوه فرمان قتل عام "صبرا" و "شتیلا" را صادر نکرده بود.
خانم روی در سال های فعالیت مستمرش برای آزادی و حقوق بشر در جهان، به سیاست خارجی آمریکا، بارها به شدت انتقاد کرد، نظامی گری آمریکا را باعث و بانی "نابودی بشریت" خواند و همه جا کنار محرومان جهان علیه بی عدالتی ایستاد. در 2001 سوای مقالات متعدد و شرکت در تظاهرات علیه اشغال اففانستان توسط آمریکا، در انتقاد به توجیه بوش برای این جنگ، نوشت؛ بمباران افغانستان انتقام نیویورک و واشنگتن نیست، بلکه تروریسمی از نوعی دیگر است. او مدعی شد در این جنگ نابرابر، جورج بوش و تونی بلر مقصران اصلی اند و این که می گویند "ما برای صلح می جنگیم"، شبیه آن است که بگوییم "خوک ها اسب اند". طالبان را کودک نامشروع غرب خواند و نوشت اینک این کودک به سن بزرگسالی رسیده، به زنان تجاوز می کند، آنان را سنگسار می کند، و اعمال وحشیانه ی دیگر انجام می دهد، و گفت سیاست خارجی ایالات متحده را صنایع اسلحه و نفت و رسانه ها مانند یک بنگاه معاملاتی اداره می کنند. او حمله به مرکز تجارت نیویورک را با بمباران افغانستان در یک قفسه گذاشت و نوشت؛ آیا هرگز بچه مارمولک دیگری چشم به آفتاب باز خواهد کرد بی آن که به کشتار مرکز تجارت در نیویورک و نابودی کودکان و زنان بی یاور افغانستان بیاندیشد؟ در 2003 علیه جنگ و اشغال عراق "فریاد زد" و در می 2003 طی نطقی به همین مناسبت گفت ایالات متحده، امپراطوری تازه ای ست که به نام خدا، هرجا را در هر زمان که میلش بکشد، بمباران می کند. و نوشت؛ چیزهایی هستند که می شود فراموش کرد، و چیزهایی که نمی شود از یاد برد، مثل پرنده ای چوبی روی قفسه ای گردگرفته (خاطره) که با نگاهی منجمد از حیرت، شاهد جهان ماست. او جورج بوش را یک جنایتکار جنگی خواند. همان سال وقتی جمعی برای احقاق حق (داشتن زمین) به اعتراض، تکه زمینی در مرز ایالات کرالا و کارناتاکا در هند را اشغال کردند، خانم "روی" از جنبش آنان پشتیبانی کرد. پس از 48 روز، پلیس به اشغال کنندگان حمله کرد، و در این درگیری، یک مامور پلیس کشته شد. رهبر جمعیت را دستگیر و زندانی کردند. خانم روی به منطقه سفر کرد، به دیدار زندانی رفت و در نامه ای به فرماندار ایالت کرالا نوشت، "دست هایتان خونی ست". هنگام حمله ی پلیس به مردم معترض در مومبای (بمبی)، تظاهرات مردم در گجرات، آزادی طلبان در کشمیر، معترضان در احمدآباد، کشتار در سریلانکا، و هرجای دیگر جهان، کنار مردم ایستاد و تروریسم را در انواع "به روز" شده اش، یک "ایدئولوژی بی قلب" نامید. با انتقاد سلمان رشدی و دیگران روبرو شد که چرا حمله ی مومبای را با استقلال کشمیر و وضعیت مسلمانان در هند مرتبط کرده. در 2006 همراه با نوام چومسکی و هاوارد زین، نامه ای علیه جنگ در لبنان امضاء کرد که در آن اسرائیل را "ایالت وحشت" نامیدند. و در سال 2007 همراه با یکصد هنرمند و نویسنده، نامه ی سرگشاده ای را علیه وحشت آفرینی و جنگ طلبی دولت اسرائیل امضاء کرد و از همه ی ملل خواست تا اسرائیل را بایکوت کنند. در 2008 به پشتیبانی از استقلال کشمیر، از جدایی طلبان کشمیر هند، دفاع کرد. در آوریل 2009 وقایع سری لانکا را "نسل کشی تامیل ها" نامید، دولت سری لانکا را "نژادگرا" خواند و کمپ هایی که برای تامیل ها بنا کرده بودند را به اردوهای نازی تشبیه کرد. روانی فریمن، یک نویسنده ی سری لانکایی نظر خانم روی را "بیمارگونه" توصیف کرد و خانم روی او را متهم کرد که عدالت را تنها برای خود می خواهد. سپس تر دولت هند را در ارتباط با رفتار با مائوئیست های هندی، دولتی "نظامی" خواند که نسبت به مردم فقیر هند احساس مسولیت نمی کند. در نوامبر 2010 خانم روی و سید علیشاه گیلانی (رهبر جدایی طلبان کشمیر) و پنج تن دیگر، به اتهام "اغتشاش"، دستگیر شدند. خانم روی در یک سخنرانی ضد هندی، "آزادی" را تنها راه خواند و گفت کشمیر هرگز متعلق به هند نبوده، این حقیقتی ست مستند که حتی دولت هند هم پذیرفته است. سیاستمداران هندی او را "ضد تاریخ" نامیدند و یکی از آنها گفت خانم روی باید تاریخ را دوباره بخواند. پلیس دهلی و دولت مرکزی گفتند آنچه او ادعا می کند "کذب محض" است. خانم روی به اتهام "اغتشاش" محاکمه شد. در 21 آگست 2011 در اوج کمپین مبارزه ی ضد فساد "آنا هزاره"، خانم روی، جنبش او را نقد کرد و نوشت زمان مناسبی برای پشتیبانی از این کمپین نیست. شاید "هزاره" جنبشی طرفدار گاندی باشد اما خواسته هایش چنین نیست. روی حتی رسانه های اجتماعی را متهم کرد که جنبش را به غلط پشتیبانی می کنند و در مصاحبه ای گفت که اعتصاب غذا به عنوان یک حربه ی سیاسی، کارایی خود را در این جنبش از دست داده است. گروه "آنا میها پتکار"، به اظهارات خانم روی به شدت عکس العمل نشان داد و گفت این کج اندیشی نسبت به جنبش است. روی گفت من ضد جنبش علیه فساد نیستم اما فساد تنها نشانه ی یک مشکل است، نه خود مشکل. در 2013 نامزدی "نارندرا مودی" برای پست نخست وزیری هند را یک "تراژدی" توصیف کرد و گفت کارتل های بزرگ ثروت در هند، مودی را پشتیبانی می کنند چرا که او به شکلی "اگرسیو" طرفدار "نظامی گری" است.
آرونداتی در تمام این سال ها از طریق آموزش اروبیک و درآمد حاصله از سخن رانی هایش، امورات خود را گذرانید. سوای جایزه ی "بوکرمن" (1997)، جوایز دیگری هم نصیبش شد؛ در 2002 بخاطر مبارزه اش برای آزادی، عدالت و تفاوت فرهنگی و تاثیر او بر دولت های قدرتمند، جایزه ی آزادی فرهنگی (آمریکا) را دریافت کرد. در 2003 جایزه ی "شناسایی خاص" به عنوان یک زن فعال برای صلح و حقوق بشر در جهان (سانفراسیسکو)، به او و "بیانکا جگر"، "باربارا لی" و "کتی کیلی" تعلق گرفت. جایزه ی صلح سیدنی در می 2004 برای فعالیت در زمینه ی آزادی اجتماعی بدون خشونت، در ژانویه 2006 جایزه ی آکادمی ساهیتیا از مرکز ادبیات هند برای مجموعه ی مقالاتش در زمینه های مختلف "عدالت مقدر" به نامش اصابت کرد که او به اعتراض علیه الگوبرداری خشونت دولتی هند از آمریکا، و افزایش نظامی گری و اقتصاد نئولیبرالیسم در هند، جایزه را رد کرد. در نوامبر 2011 جایزه ی "نورمن میلر" به او اعطا شد و بالاخره در 2014 نامش جزو فهرست صد زن با نفوذ جهان، ثبت گردید. در 2015 جایزه ی ملی (هند) را به عنوان عدم تحمل "دیگری" و رشد خشونت میان گروه های دست راستی و مذهبی در هند، رد کرد. در فاصله ی بیست سال میان انتشار دو رمانش ("خداوندگار چیزهای کوچک" 1997 تا "وزارت منتهای شادمانی" 2017 ) آثار بسیاری در زمینه های حقوق بشر و مبارزه برای آزادی در نقاط مختلف جهان، منتشر کرد؛ می گوید؛ "همه ی کتاب هایم درباره ی "چیزی"ست، حاکی از واقعیتی، و نه درباره ی "اوه، یک مطلب در "گاردین" درباره ی کتاب من!". رمان دوم خانم روی نیز در 2018 بین نامزدهای نهایی بوکرمن بود.
آنان که "ادورادو گالیانو" را می شناسند، درک می کنند که چرا خانم "روی" او را "دوقلوی" خود می خواند. گالیانو کتاب "شب ها و روزهای عشق و جنگ" را با اندوه دخترش، که اندوه جهان است، آغاز می کند؛ "روزی دخترم غمگین به خانه آمد. چهره اش در هم بود و حرف نمی زد. فنجان شیرش سرد شده بود اما او هم چنان نشسته بود و به کف اتاق نگاه می کرد. او را روی زانویم نشاندم، ناز و نوازشش کردم، پیشانی اش را بوسیدم و پرسیدم چه شده. قطره های اشک از چشمانش سرازیر بود. گونه اش را از اشک پاک کردم و گفتم؛ خیلی خوب، به من بگو چه شده. "فلورنسیا" گفت بهترین دوستش به او گفته که دیگر دوستش ندارد! نمی دانم چه مدت همانجا روی صندلی با هم گریه کردیم. از این که فلورنسیا باید روزگاری را بی دوست تحمل کند، ناراحت بودم. دلم می خواست خدایی باشد که کر نباشد تا از او عاجزانه بخواهم تمامی دردهایی را که برای دخترم کنار گذاشته، به من بدهد"! داشتن چنین قلب بزرگی در این جهانی سرشار ازنفرت و تفرقه، موهبتی ست که نصیب هر باشنده ای نمی شود. با وجود انسان هایی چون "ادواردو گالیانو" و "آرونداتی روی"، حیرانم که چگونه در سوی دیگر جهان، کسانی "عشق" را همراه با "خون" و "مرگ"، به پیشگاه خدا تقدیم می کنند! با خواندن جای جای "وزارت منتهای شادمانی"، دخترک قصه ی گالیانو همراهم بود که ایمان دارد؛ "اگر بهشت و جهنم را به من بدهند، بهشت را اجاره می دهم و در جهنم زندگی می کنم"! هستند اما باشندگانی در قرن بیست و یکم که برای رسیدن به بهشت، جهنم می آفرینند. شخصیت های خانم "روی" در رمان اخیرش "وزارت منتهای شادمانی"، آرزوهایش را زندگی می کند. قصه از گورستانی آغاز می شود و در گورستان به پایان می رسد. مردی برای مرده ها لطیفه می گوید (تا آنها را بخنداند!)، ژرژ مقدس با موتورسیکلت به سراغ بندگان نیازمند خدا می رود، بزرگ ترین زندان اروگوئه "آزادی" نام دارد، اردوگاه های کار اجباری در شیلی "کرامت" نامیده می شوند و گروهی به نام "صلح و عدالت" چهل و پنج دهقان و زن و فرزندشان را در کلیسایی در آمریکای جنوبی به گلوله می بندند. در فضای رمان خانم "روی"، تنها هیابانگ "مرگ" درون مسجدی را کم داریم که باشندگان خداشیفته اش قلب و جگر "دگراندیشان" را به عنوان حلوای نذری، همراه با پیاله ای خون آلوده به دروغ و تزویر، میان گرسنگان توزیع می کنند. "انسان" این گونه جهان را "دشمن" می پندارد، و برای "چند ریال بیشتر"، فعالان محیط زیست را با شکنجه تا آن سوی مرگ مشایعت می کند. و چون جمعی برای شهادت علیه دروغ، فراخوانده می شوند، شصت و شش نفر دیگر را در سانحه ای ذبح می کند، دروغی بزرگ تر تا دروغ پیشین را با خاک بپوشاند. همه ی این جنایات، به نام خدا و "امنیت" بندگانش (بخوان نجات نظام)، صورت می گیرد. گالیانو می گوید؛ "هرجا کتابی ممنوع می شود، یک دیکتاتوری در حال به دنیا آمدن است". در دنیای ما اما، جزیره ای هست که بر سر هر کوچه اش یک تابلوی "ورود ممنوع" نصب کرده اند!
آثار "ارونداتی روی" در فاصله ی بیست ساله میان دو رمانش؛
The God of Small Things (Novel). 1997.
The End of Imagination. 1998.
The Cost of Living. 1999.
The Greater Common Good. 1999.
The Algebra of Infinite Justice. 2002.
Power Politics. 2002.
War Talk. 2003.
An Ordinary Person's Guide To Empire. 2004.
Public Power in the Age of Empire. 2004..
The Checkbook and the Cruise Missile: Conversations with Arundhati Roy. Interviews by David Barsamian. 2004.
The Shape of the Beast; Conversations with Arundhati Roy. 2008.
Listening to Grasshoppers; Field Notes on Democracy. 2010.
Broken Republic: Three Essays. 2011.
Walking with the Comrades. 2011.
Kashmir: The Case for Freedom. 2011.
The Hanging of Afzal Guru and the Strange Case of the Attack on the Indian Parliament. 2013..
Capitalism: A Ghost Story. 2014.
Things that Can and Cannot Be Said: Essays and Conversations (with John Cusack). 2016.
The Doctor and the Saint: Caste, Race, and Annihilation of Caste, the Debate Between B.R. Ambedkar and M.K. 2017.
The Ministry of Utmost Happiness. (Novel) 2017.
مارچ 2018
Arundhati Roy
Published on March 28, 2018 01:20
March 8, 2018
ویدا موحد
کارل گوستاو یونگ، کلامی دارد شنیدنی، می گوید؛ باید خدایی در جایی (ذهن بشر) بوده باشد که از نیچه به بعد، منکر وجودش شده اند! توضیحش البته این است که آنچه (در ذهن بشر) نیست، نیازی به انکار ندارد! گرفتاری من هم با بسیاری از پدیده های مدرن، از همین خط شروع می شود. یکی هم این که تنها با پذیرش "نابرابری" زن و مرد، جنجال این دو سه قرن اخیر معنا می دهد، وگرنه آن که در بطن خویش به این مقوله باور دارد، نیازی به "روز زن" و "بزرگداشت زن" ندارد. تا این "نیمه ی دیگر" نباشد، "انسان" کامل نیست، و هرگز نبوده. همین گونه است مفاهیم اقلیت های "قومی"، "مذهبی" و ... که اگر اعتقادی به برابری "انسان" هست، و احترامی برای دیگران، نیازی به این "جدا سازی" و "جدا انگاری" نیست.
هم از این رو قصدم این بار، گفتن از لونی دیگر است. می خواهم به پدیده ای کاملن استثنایی، ویژه ی روزگار خودمان بپردازم، پدیده ای به نام "ویدا موحد" و "دختران خیابان انقلاب"، نه در روز بخصوصی به نام "هشتم مارچ"، که برای همه ی ماه ها و همه ی سال ها. این روزها، اینجا و آنجا پوستری به چشم می خورد که نام زنی جوان را تداعی می کند؛ زنی بر سر چهارراهی در ام القرای "جمهوری اسلامی"، شهری پر ازدحام که سه چهار دهه است توسط "سوسماران ماقبل تاریخ" اداره (که چه عرض کنم)، "اشغال" شده است. سوسمارانی که از جمله مدعی اند برای زن "شرف و حیثیت" خریده اند، و زن را از "سقوط" شهوت، نجات داده اند و تا قله ی "عفت" و "اعتبار" بالا کشیده اند، و... حبذا! پرسش این است که این "زن" از کدام تاریخ و از کجا، و توسط چه کسانی بی احترام و حیثیت شده بود، و چه کسانی این همه را از او دریغ کرده بودند، که اینک شمایان، از پسله ی تاریخ برآمده اید تا این "نداشته ها" را به او ببخشایید؟ و اصولن آنچه ادعا می کنید به "زن" و بطور کلی به "انسان" بخشیده اید (از جمله "کرامت") در کدام جای وجود نامبارکتان یافت می شود که به این و آن ببخشید؟ حکایت این است که زنی جوان (ویدا موحد) روزی در پایتخت این سوسماران عصر پارینه سنگی، بر سر صندوقچه ی "تقسیم برق"، یا چیزی شبیه به این، ایستاد، و بر طبق همان موازین و قوانین سوسماران، در سکوت معنادارش فریاد زد که از "تحقیر" خسته ام. می گویید تابع "قانون" باشم؟ ای بچشم! تابع همان قانونی می مانم که خود شما تره هم برایش خرد نمی کنید. می گویید با این همه زجر و شکنجه، "آخ" نگویم؟ ای بچشم، کر و لال می ایستم، چشم در چشمان عوامفریبتان می دوزم تا مگر زمانی از وجود آلوده ی خود شرم کنید... مصاف ساده ای که هزاران معنا درون خود جای داده، واقعه ای آبستن تاریخ، "پا به ماه" که باید با توضیحاتی مکرر، به نقطه ی "حمل" برسد، تا از "سادگی" به در آید و به "شایستگی" برسد، به "قدر" و "احترام" فکری از یک زن جوان، به حرکتی زنده که به گمان من "هنر"ی ست به بلندای اهرام مصر، از عجایب هنر معماری. کسی یا کسانی باید، بار و بارها، هر روز و هربار این کودک زیبای "خوش فکری" را به گونه ای متفاوت به دنیا بیاورند، مفاهیم چندگانه اش را بشکافند و... آی ی ی "مردان روزگار"، خانمی باریک و کم وزن به نام "ویدا موحد" مرا، شما را، جهانی را آبستن کرده است؛ "لوئیزه ویس" در فرانسه قرن هژدهم است؟ یا خانم "دروکر" در هلند صد و چند سال پیش؟ "هنریته سوالو" در آمریکا؟ زنی سیاهپوست، جایی در ایالات نامتحد، که لب بر شیر آبی گذاشته که مخصوص سفیدپوستان تعبیه شده؟ لت و پار شد، توهین ها شنید، شکنجه ها تحمل کرد اما از همان زمان آنقدر درباره اش نوشتند که از همه ی شیرهای سراسر جهان، باران عشق بارید؛ رزا پارک؟ زن سیاهپوستی دیگر، در اتوبوسی روی صندلی نشست، و برای هیچ سفید پوستی برنخاست. آنقدر توهین و شکنجه تحمل کرد، تا صندلی را و اتوبوس را به "نام" او بخشیدند، و آنقدر زنده ماند تا اتوبوسش به "موزه ی افتخارات" حمل شد، و یکی از روسای جمهور بعدی، او را برای تکریم و ستایش به کاخ سفید دعوت کرد، و... زنی در بریتانیا، زنی در فرانسه، زنی در اسکاندیناوی در اولین انتخاباتی که زنان حق رای گرفته بودند، مسافت ده پانزده کیلومتری خانه تا اولین صندوق رای را شبانه راه افتاد، تا صبحگاه به "صندوق" رسید، خبرنگاری پرسید؛ این همه راه، خسته نشدی؟ خندید؛ سی سال برای چنین روزی جنگیدیم. این راه دراز را هزاران چون او، زیر باران توهین و تحقیر، تا آفتاب ستایش و تحسین، پیاده آمده اند، و جهان را نورباران کرده اند...
تصویر حرکت خانم "ویدا موحد" در روز ششم دی ماه، حالا به پوستری تبدیل شده؛ زنی ایستاده آرام بر سکویی، کاری که "نشاید"، بر بلندایی که "نباید". زنی که به حکم سوسماران عهد دقیانوس، باید در پشت و پسله بماند، در تاریکی آشپزخانه برای مرد گرسنه اش غذا تهیه کند (وقتی سخن از "مرد" می رود، "شکم پروری" مقدس می شود) در تاریکی پستویی کودکش را تغذیه کند، و... در مکان های گم و گور و تاریک، پس پشت "مرد" پنهان شود؛ "مادر بچه ها"، "ام سلمه"، "مادر حسنی" و... از نام و هویتش چشم بپوشد و بنام "مولا"یش شناخته شود، و.... اینک این "گمبوده"، گستاخ و بی صدا، پرده ها دریده و مرزها درنوردیده، در ازدحام خیابانی در پایتخت زور و دروغ و شیادی، ایستاده بر صندوقی، پارچه ی "عفت" از سر برداشته، و به نشانه ی "خفت" بر سر چوب کرده، در سکوت، فریاد می زند "از تاریکی و زور خسته ام"، بر بام صندوقچه ی برق (روشنایی) ایستاده ام، "پس هستم". خدا هم نمی تواند مرا انکار کند. ببینید، با نگاهی حیرت زده، با چشمانی از ناباوری روی لپ ها افتاده، با تصورات کژ و مژی که ذهن علیلتان را انباشته؛ این زن "خراب" است، "بدنام" است، "جاسوس" است، از "دژمن" خط می گیرد، استکبار تضمینش داده، وگرنه زن و "شهامتی" چنین سترگ؟ و "مگر می شود"؟ ... واقعیت اما آنجاست؛ بر سر چهارراه "وصال"، خیابان "انقلاب"، زنی بالای جعبه ی تقسیم "برق" (روشنایی) ایستاده، خطایی نکرده ام؟ این سکو را شما ساخته اید، شما خود وسیله ی فریاد مرا آماده کرده اید!
آی "آزادی" خواهان! "برابری" طلبان! زنی از تبار خواهران "برونته"، یا "جین آستین"، یا "ماری آن ایوانز" با نام مستعار "جورج الیوت"، بر صندوق تقسیم برق، حکایتی نوشته... "ویدا موحد" نه نامی مستعار است و نه پوششی استعاری دارد، او آنچه را به اجبار بر سرش کشیده اند، بر سر چوب کرده و در چهارراه پر ازدحام "وصال"، در خیابان گشاد "انقلاب"، بر بلندی کوتاهی ظهور کرده تا لب های دوخته اش را به تماشا بگذارد، و "بی صدا" بگوید "آخ"! سی و یک سال "آهسته رفتم و آهسته آمدم، تا گربه شاخم نزند" دیگر از این خدا و کارپردازان زمینی اش خسته شده ام. پوششی را که فرمایشی بر سرش انداخته اند، چون کهنه ی "حیضی" بر سر چوب کرده که شرمتان باد، اگر با دیدن موهای من تحریک می شوید، مشکل شماست، انقدر در آفتاب می ایستم تا با شرم، به غارهای تاریکتان بازگردید. من آمده ام تا "هشتم مارچ" را به "ششم دیماه" تبدیل کنم.
ویدا موحد نه آرایشی دارد، نه پیرایشی، ساده، انگاری در خانه، کودکش را باد می زند، روسری اش را چون پیشبند کاوه، پرچمی کرده بر سر چوبی، تا در چشم های ضحاک فرو کند. حالا کنار "عالی قاپو"، "فلک الافلاک" و ستون های بلند "تخت جمشید"، عمارت تاریخی دیگری هم بهمان قدمت، بی آن که در این همه سال دیده شده باشد، از زیر خاک تهمت و تحقیر، بیرون کشیده شده، عمارت تاریخی "ویدا موحد و روسری سفیدش"، سر چهارراه وصال، در خیابان "انقلاب"! فیلمی زیبا، قصه ای پر بار، حرکتی پر معنا... جنبش "دختران خیابان انقلاب"! این همه ممکن نمی شود مگر دست های خانم "ویدا موحد" پشت آن بوده باشد؛ به گردشگران بگویید در پس این عنوان کوتاه، تاریخی دراز نوشته شده. هان شمایان، ملایان، آقایان "علماء"، اگر زوری به وزن سوزنی به حجم ورم کرده از توهمتان فرو نمی رود، برای خانم "ویدا موحد" کلاه از سر بردارید. می گویید "عریانی"ست؟ پس چشم هایتان را درویش کنید. مگر اجازه ی به دنیا آمدنش، یا نفس کشیدنش را، از شما دریافت کرده؟ مگر دردهای زن بودنش را شما تحمل می کنید؟ او صاحب زندگی خویش است، "تن" از اوست، پس صاحب اختیار آنست، می خواهد خود را سر چهارراه وصال و انقلاب، بر آفتاب بیاویزد، نگاه ناپاکتان را بگردانید، حریم خصوصی اش را نیالایید، خوش دارد پوست و مویش را سر راه نسیم، رها کند. اگر کسی به خطا شما کج اندیشان "عهد شاه وزوزو" را مامور "امر به معروف و نهی از منکر" کرده، مراقب دست های ناپاک خودتان، آقازاده ها و دامادها و قوم و خویش ها و دوست و آشنایتان باشید. اگر روز سوال و جوابی هست، خانم ویدا موحد را (خوشبختانه) در قبر آلوده ی شما نمی خوابانند، و خطای او را در نامه ی اعمال شما نمی نویسند، چرا که از بی شماری دروغ و دغل، جای سفیدی در نامه ی اعمالتان نمانده است. آن چهارده تا را فراموش کنید! از صبح ششم دیماه 1396، آنک معصومانی تازه از شکم تاریخ برآمده اند.
برایم مهم نیست ویدا موحد روزها و هفته ها به این حرکت می اندیشیده یا نمی اندیشیده، نقشه می کشیده یا نمی کشیده، هر بار از چهارراه وصال رد می شده و این صندوق را می دیده، خودش را آن بالا تصور می کرده یا نمی کرده، اختلاط مفاهیم پر معنایی چون صندوق "برق" در تقاطع "وصال" و "انقلاب" را از پیش انتخاب کرده یا نکرده... اینها مهم نیستند، مهم آن است که تاریخی با نام "ویدا موحد"، از سر نو نوشته شد؛ از "حوا" تا چهارراه وصال- انقلاب؛ جنبش "دختران خیابان انقلاب"! "تاریخ ناتمام زن" از ششم دیماه، روزی که زنی جوان با قامتی استوار، در سکوت موجدار یک روسری سفید، بر سکویی ایستاد، و گاز دیگری به سیب زد! طرح روی جلد این تاریخ؛ پوستر زنی ست که روسری سفیدش را هم چون پرچم "امان" در زمانه ی جنگ، بر سر چوب کرده است، و با سکوتی تلنبار از خشم، تاریخی از طاهره (قرة العین) تا ویدا (موحد) ترسیم کرد. "حوری، دختر بالغ همسایه" که تا دیروز، "زیر کمیاب ترین نارون روی زمین، فقه می خواند"، امروز بر سر تقاطع وصال/ انقلاب، هوار می زند؛ آقای سهراب سپهری، دیگر نیازی نیست "دلتان بگیرد". ویدا موحد، شاپرک شجری زاده، نرگس حسینی، اعظم جنگروی و ... فریادشان را سر چوب کرده اند، آنها دیگر "زیر کمیاب ترین نارون روی زمین" ننشسته اند، و "فقه" نمی خوانند. "حوری"های زمانه ی ما بر سر جعبه ی تقسیم برق در تقاطع وصال/ انقلاب، همراه پوزخندی، "سیب"هاشان را گاز می زنند. اینک نوبت "حوا"ست تا خدا را از بهشت براند، روسری سفیدش را چون "توتم"ی بر سر چوب کرده، رها در اهتزاز باد. حیف که نماندید آقای سپهری، تا پوستر ویدا موحد را به چشم خود ببینید.
از اینجا، بر سر هر جعبه ی تقسیم برق، دختری / زنی ایستاده، حتی اگر نایستاده باشد. هر جعبه ی شیب داری، قامت "ویدا موحد" را تداعی می کند. یادمان باشد آقای یونگ گفته اگر "ویدا موحد" نبود، اگر روز ششم دیماه نبود و "دختران خیابان انقلاب" به دنیا نیامده بودند، هیچ جعبه ی تقسیمی، شیب دار نمی شد، و هیچ پلیسی چهار چشمی مراقب صندوق های بی "ویدا" نبود. "ویدا موحد" با به اهتزاز در آوردن روسری سفیدش، خواب و آرامش خدا را آشوبیده است. روی تمامی جعبه های خالی تقسیم نوشته اند؛ "آقایان "علماء ریش و پشم دار"، مراقب منبرهای موعظه تان باشید، روح "دختران خیابان انقلاب" این دور و برها پرسه می زند"!
هشت مارچ 2018
هم از این رو قصدم این بار، گفتن از لونی دیگر است. می خواهم به پدیده ای کاملن استثنایی، ویژه ی روزگار خودمان بپردازم، پدیده ای به نام "ویدا موحد" و "دختران خیابان انقلاب"، نه در روز بخصوصی به نام "هشتم مارچ"، که برای همه ی ماه ها و همه ی سال ها. این روزها، اینجا و آنجا پوستری به چشم می خورد که نام زنی جوان را تداعی می کند؛ زنی بر سر چهارراهی در ام القرای "جمهوری اسلامی"، شهری پر ازدحام که سه چهار دهه است توسط "سوسماران ماقبل تاریخ" اداره (که چه عرض کنم)، "اشغال" شده است. سوسمارانی که از جمله مدعی اند برای زن "شرف و حیثیت" خریده اند، و زن را از "سقوط" شهوت، نجات داده اند و تا قله ی "عفت" و "اعتبار" بالا کشیده اند، و... حبذا! پرسش این است که این "زن" از کدام تاریخ و از کجا، و توسط چه کسانی بی احترام و حیثیت شده بود، و چه کسانی این همه را از او دریغ کرده بودند، که اینک شمایان، از پسله ی تاریخ برآمده اید تا این "نداشته ها" را به او ببخشایید؟ و اصولن آنچه ادعا می کنید به "زن" و بطور کلی به "انسان" بخشیده اید (از جمله "کرامت") در کدام جای وجود نامبارکتان یافت می شود که به این و آن ببخشید؟ حکایت این است که زنی جوان (ویدا موحد) روزی در پایتخت این سوسماران عصر پارینه سنگی، بر سر صندوقچه ی "تقسیم برق"، یا چیزی شبیه به این، ایستاد، و بر طبق همان موازین و قوانین سوسماران، در سکوت معنادارش فریاد زد که از "تحقیر" خسته ام. می گویید تابع "قانون" باشم؟ ای بچشم! تابع همان قانونی می مانم که خود شما تره هم برایش خرد نمی کنید. می گویید با این همه زجر و شکنجه، "آخ" نگویم؟ ای بچشم، کر و لال می ایستم، چشم در چشمان عوامفریبتان می دوزم تا مگر زمانی از وجود آلوده ی خود شرم کنید... مصاف ساده ای که هزاران معنا درون خود جای داده، واقعه ای آبستن تاریخ، "پا به ماه" که باید با توضیحاتی مکرر، به نقطه ی "حمل" برسد، تا از "سادگی" به در آید و به "شایستگی" برسد، به "قدر" و "احترام" فکری از یک زن جوان، به حرکتی زنده که به گمان من "هنر"ی ست به بلندای اهرام مصر، از عجایب هنر معماری. کسی یا کسانی باید، بار و بارها، هر روز و هربار این کودک زیبای "خوش فکری" را به گونه ای متفاوت به دنیا بیاورند، مفاهیم چندگانه اش را بشکافند و... آی ی ی "مردان روزگار"، خانمی باریک و کم وزن به نام "ویدا موحد" مرا، شما را، جهانی را آبستن کرده است؛ "لوئیزه ویس" در فرانسه قرن هژدهم است؟ یا خانم "دروکر" در هلند صد و چند سال پیش؟ "هنریته سوالو" در آمریکا؟ زنی سیاهپوست، جایی در ایالات نامتحد، که لب بر شیر آبی گذاشته که مخصوص سفیدپوستان تعبیه شده؟ لت و پار شد، توهین ها شنید، شکنجه ها تحمل کرد اما از همان زمان آنقدر درباره اش نوشتند که از همه ی شیرهای سراسر جهان، باران عشق بارید؛ رزا پارک؟ زن سیاهپوستی دیگر، در اتوبوسی روی صندلی نشست، و برای هیچ سفید پوستی برنخاست. آنقدر توهین و شکنجه تحمل کرد، تا صندلی را و اتوبوس را به "نام" او بخشیدند، و آنقدر زنده ماند تا اتوبوسش به "موزه ی افتخارات" حمل شد، و یکی از روسای جمهور بعدی، او را برای تکریم و ستایش به کاخ سفید دعوت کرد، و... زنی در بریتانیا، زنی در فرانسه، زنی در اسکاندیناوی در اولین انتخاباتی که زنان حق رای گرفته بودند، مسافت ده پانزده کیلومتری خانه تا اولین صندوق رای را شبانه راه افتاد، تا صبحگاه به "صندوق" رسید، خبرنگاری پرسید؛ این همه راه، خسته نشدی؟ خندید؛ سی سال برای چنین روزی جنگیدیم. این راه دراز را هزاران چون او، زیر باران توهین و تحقیر، تا آفتاب ستایش و تحسین، پیاده آمده اند، و جهان را نورباران کرده اند...
تصویر حرکت خانم "ویدا موحد" در روز ششم دی ماه، حالا به پوستری تبدیل شده؛ زنی ایستاده آرام بر سکویی، کاری که "نشاید"، بر بلندایی که "نباید". زنی که به حکم سوسماران عهد دقیانوس، باید در پشت و پسله بماند، در تاریکی آشپزخانه برای مرد گرسنه اش غذا تهیه کند (وقتی سخن از "مرد" می رود، "شکم پروری" مقدس می شود) در تاریکی پستویی کودکش را تغذیه کند، و... در مکان های گم و گور و تاریک، پس پشت "مرد" پنهان شود؛ "مادر بچه ها"، "ام سلمه"، "مادر حسنی" و... از نام و هویتش چشم بپوشد و بنام "مولا"یش شناخته شود، و.... اینک این "گمبوده"، گستاخ و بی صدا، پرده ها دریده و مرزها درنوردیده، در ازدحام خیابانی در پایتخت زور و دروغ و شیادی، ایستاده بر صندوقی، پارچه ی "عفت" از سر برداشته، و به نشانه ی "خفت" بر سر چوب کرده، در سکوت، فریاد می زند "از تاریکی و زور خسته ام"، بر بام صندوقچه ی برق (روشنایی) ایستاده ام، "پس هستم". خدا هم نمی تواند مرا انکار کند. ببینید، با نگاهی حیرت زده، با چشمانی از ناباوری روی لپ ها افتاده، با تصورات کژ و مژی که ذهن علیلتان را انباشته؛ این زن "خراب" است، "بدنام" است، "جاسوس" است، از "دژمن" خط می گیرد، استکبار تضمینش داده، وگرنه زن و "شهامتی" چنین سترگ؟ و "مگر می شود"؟ ... واقعیت اما آنجاست؛ بر سر چهارراه "وصال"، خیابان "انقلاب"، زنی بالای جعبه ی تقسیم "برق" (روشنایی) ایستاده، خطایی نکرده ام؟ این سکو را شما ساخته اید، شما خود وسیله ی فریاد مرا آماده کرده اید!
آی "آزادی" خواهان! "برابری" طلبان! زنی از تبار خواهران "برونته"، یا "جین آستین"، یا "ماری آن ایوانز" با نام مستعار "جورج الیوت"، بر صندوق تقسیم برق، حکایتی نوشته... "ویدا موحد" نه نامی مستعار است و نه پوششی استعاری دارد، او آنچه را به اجبار بر سرش کشیده اند، بر سر چوب کرده و در چهارراه پر ازدحام "وصال"، در خیابان گشاد "انقلاب"، بر بلندی کوتاهی ظهور کرده تا لب های دوخته اش را به تماشا بگذارد، و "بی صدا" بگوید "آخ"! سی و یک سال "آهسته رفتم و آهسته آمدم، تا گربه شاخم نزند" دیگر از این خدا و کارپردازان زمینی اش خسته شده ام. پوششی را که فرمایشی بر سرش انداخته اند، چون کهنه ی "حیضی" بر سر چوب کرده که شرمتان باد، اگر با دیدن موهای من تحریک می شوید، مشکل شماست، انقدر در آفتاب می ایستم تا با شرم، به غارهای تاریکتان بازگردید. من آمده ام تا "هشتم مارچ" را به "ششم دیماه" تبدیل کنم.
ویدا موحد نه آرایشی دارد، نه پیرایشی، ساده، انگاری در خانه، کودکش را باد می زند، روسری اش را چون پیشبند کاوه، پرچمی کرده بر سر چوبی، تا در چشم های ضحاک فرو کند. حالا کنار "عالی قاپو"، "فلک الافلاک" و ستون های بلند "تخت جمشید"، عمارت تاریخی دیگری هم بهمان قدمت، بی آن که در این همه سال دیده شده باشد، از زیر خاک تهمت و تحقیر، بیرون کشیده شده، عمارت تاریخی "ویدا موحد و روسری سفیدش"، سر چهارراه وصال، در خیابان "انقلاب"! فیلمی زیبا، قصه ای پر بار، حرکتی پر معنا... جنبش "دختران خیابان انقلاب"! این همه ممکن نمی شود مگر دست های خانم "ویدا موحد" پشت آن بوده باشد؛ به گردشگران بگویید در پس این عنوان کوتاه، تاریخی دراز نوشته شده. هان شمایان، ملایان، آقایان "علماء"، اگر زوری به وزن سوزنی به حجم ورم کرده از توهمتان فرو نمی رود، برای خانم "ویدا موحد" کلاه از سر بردارید. می گویید "عریانی"ست؟ پس چشم هایتان را درویش کنید. مگر اجازه ی به دنیا آمدنش، یا نفس کشیدنش را، از شما دریافت کرده؟ مگر دردهای زن بودنش را شما تحمل می کنید؟ او صاحب زندگی خویش است، "تن" از اوست، پس صاحب اختیار آنست، می خواهد خود را سر چهارراه وصال و انقلاب، بر آفتاب بیاویزد، نگاه ناپاکتان را بگردانید، حریم خصوصی اش را نیالایید، خوش دارد پوست و مویش را سر راه نسیم، رها کند. اگر کسی به خطا شما کج اندیشان "عهد شاه وزوزو" را مامور "امر به معروف و نهی از منکر" کرده، مراقب دست های ناپاک خودتان، آقازاده ها و دامادها و قوم و خویش ها و دوست و آشنایتان باشید. اگر روز سوال و جوابی هست، خانم ویدا موحد را (خوشبختانه) در قبر آلوده ی شما نمی خوابانند، و خطای او را در نامه ی اعمال شما نمی نویسند، چرا که از بی شماری دروغ و دغل، جای سفیدی در نامه ی اعمالتان نمانده است. آن چهارده تا را فراموش کنید! از صبح ششم دیماه 1396، آنک معصومانی تازه از شکم تاریخ برآمده اند.
برایم مهم نیست ویدا موحد روزها و هفته ها به این حرکت می اندیشیده یا نمی اندیشیده، نقشه می کشیده یا نمی کشیده، هر بار از چهارراه وصال رد می شده و این صندوق را می دیده، خودش را آن بالا تصور می کرده یا نمی کرده، اختلاط مفاهیم پر معنایی چون صندوق "برق" در تقاطع "وصال" و "انقلاب" را از پیش انتخاب کرده یا نکرده... اینها مهم نیستند، مهم آن است که تاریخی با نام "ویدا موحد"، از سر نو نوشته شد؛ از "حوا" تا چهارراه وصال- انقلاب؛ جنبش "دختران خیابان انقلاب"! "تاریخ ناتمام زن" از ششم دیماه، روزی که زنی جوان با قامتی استوار، در سکوت موجدار یک روسری سفید، بر سکویی ایستاد، و گاز دیگری به سیب زد! طرح روی جلد این تاریخ؛ پوستر زنی ست که روسری سفیدش را هم چون پرچم "امان" در زمانه ی جنگ، بر سر چوب کرده است، و با سکوتی تلنبار از خشم، تاریخی از طاهره (قرة العین) تا ویدا (موحد) ترسیم کرد. "حوری، دختر بالغ همسایه" که تا دیروز، "زیر کمیاب ترین نارون روی زمین، فقه می خواند"، امروز بر سر تقاطع وصال/ انقلاب، هوار می زند؛ آقای سهراب سپهری، دیگر نیازی نیست "دلتان بگیرد". ویدا موحد، شاپرک شجری زاده، نرگس حسینی، اعظم جنگروی و ... فریادشان را سر چوب کرده اند، آنها دیگر "زیر کمیاب ترین نارون روی زمین" ننشسته اند، و "فقه" نمی خوانند. "حوری"های زمانه ی ما بر سر جعبه ی تقسیم برق در تقاطع وصال/ انقلاب، همراه پوزخندی، "سیب"هاشان را گاز می زنند. اینک نوبت "حوا"ست تا خدا را از بهشت براند، روسری سفیدش را چون "توتم"ی بر سر چوب کرده، رها در اهتزاز باد. حیف که نماندید آقای سپهری، تا پوستر ویدا موحد را به چشم خود ببینید.
از اینجا، بر سر هر جعبه ی تقسیم برق، دختری / زنی ایستاده، حتی اگر نایستاده باشد. هر جعبه ی شیب داری، قامت "ویدا موحد" را تداعی می کند. یادمان باشد آقای یونگ گفته اگر "ویدا موحد" نبود، اگر روز ششم دیماه نبود و "دختران خیابان انقلاب" به دنیا نیامده بودند، هیچ جعبه ی تقسیمی، شیب دار نمی شد، و هیچ پلیسی چهار چشمی مراقب صندوق های بی "ویدا" نبود. "ویدا موحد" با به اهتزاز در آوردن روسری سفیدش، خواب و آرامش خدا را آشوبیده است. روی تمامی جعبه های خالی تقسیم نوشته اند؛ "آقایان "علماء ریش و پشم دار"، مراقب منبرهای موعظه تان باشید، روح "دختران خیابان انقلاب" این دور و برها پرسه می زند"!
هشت مارچ 2018
Published on March 08, 2018 01:44
February 17, 2018
بخشی تازه از رمانی کهنه؛ 4
بخش اول را اینجا؛
https://www.goodreads.com/author_blog...
و بخش دوم را اینجا؛
https://www.goodreads.com/author_blog...
و بخش سوم را اینجا؛
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخوانید.
تابستان سال سیزدهم سیل
همین جوری ها شروع میشه. باباابراهیم دنبال صدا سر چرخاند، امیرشاهی بالای سرش بود؛ چی شروع میشه؟ جنون! اول با خودت حرف می زنی، بعد کم کم صدایت بلند میشه و... چی داری میگی؟ امیرشاهی خندید. ته بولوار شک داشتم. نزدیک تر که اومدم، مطمئن شدم خودتی، مثل وقت هایی که بحث سیاسی می کنی ها، دستات رو هوا می چرخید ... گفتم باز کدوم بی زبانی را سه گوش رینگ گیر آورده. باباابراهیم نگاهی به سر دیگر نیمکت انداخت. خالی بود. رود هم آرام می غلتید. کدوم گوری بودی؟ خونه ی دخترم. آهان، پس با محسن حرفت شده؟ نه بابا، کسی با محسن حرفش نمیشه. پس دست و پرت را برای کی رو هوا می پروندی؟ اون پسره ی جُعَنلق... می تونم بنشینم؟ ابراهیم زیر چشمی، سر نیمکت را پایید؛ ببین خیس نباشه. امیرشاهی دستی روی نیمکت کشید؛ مگه شاشیدی؟ و رو به آب نشست؛ حوصله داری به پر و پای مهراد می پیچی؟ باباابراهیم نخواست از سر شب شروع کند؛ از بچه ها چه خبر؟ دیشب با دوتایی شون حرف زدم. خوش اند، فلانشون تو توپه. بابا ابراهیم لبخند زد؛ مگر شهرنوش هم دارد؟ آره! از نحیف آباد که میری بیرون، یک فلان خر جلویت سبز میشه، یک بوته اسفناج هم در کونت. تو که نرفته، در کونت درخت آلبالو گیلاس شکوفه کرده. هوس کردی؟ چیو؟ آلبالو گیلاس؟ ابراهیم خندید؛ آره ارواح بابات، اونم از کون ورچروکیده ی تو. نه پس، از کون سوفیالورن برایت گیلاس نوبر می چینم. ابراهیم بطرف آب چرخید؛ کی پس زبان تو بر میاد، وافور. امیرشاهی ذوق زده بطرف ابراهیم چرخید؛ امروز خودم را کشیدم، یک کیلو و نیم اضاف شدم. ان در رفته؟ نه به سرت قسم، راست میگم. بگو تو بمیری. تو بمیری. خودت بمیری با یک پیاله آب سیراب. امیرشاهی سرخورده رویش را چرخاند؛ هه هه هه! چقدر با مزه ای، ارواح عمه ات! آدم هوس میکنه تو برف و شیره حلت کند، قلپ قلپ بریزد تو خلا!
درگیر جواب، سوال با خودش بود که چشمش افتاد به در بسته ی گل فروشی، یک لحظه مات ماند؛ یعنی رسیدم؟ حوصله ی غلت و واغلت تو رختخواب را نداشت؛ اینو باید می گفتم، اینجوری باید می گفتم، اینو نباید می گفتم و... پنجره ی رو به بالکن، روشن بود؛ لعنت به این حواس، باز یادم رفته. نیمکت همیشگی کنار آب خمیازه می کشید؛ چند دقیقه ای بشینم، شاید کله ام از فکرهای الکی خالی شد. وقتی به پشتی نیمکت تکیه داد، متوجه ی صدای سنگ ها شد که با فشار آب، بهم می خوردند و تکه پاره می شدند، و تکه های کوچک، بی اختیار، همراه هجوم آب، تا مسافتی برده می شدند. زبانه های آب، خودشان را به تنه ی درخت می کوبیدند، و روی خاک رس می افتادند و محو می شدند. شب های تابستون که پنجره باز بود، سمفونی آب، حکم لالایی را داشت... حس کرد در تاریک و روشن آسمان توی آب، دو چشم مراقب اوست. لبخند زد؛ عقلت هم دارد ته می کشد، ابراهیم. پیرشدی رفت. آب تکانی خورد و سر و گردن تمساحی آرام، خود را به ساحل کشید. ابراهیم سر جایش نیم خیز شد، نگاهی سریع به اطراف انداخت، تا انتهای بولوار، جنبنده ای به چشم نمی خورد. فکر کرد خودش را بکشد پشت نیمکت... نترسید، با شما کاری ندارم، چند دقیقه ای روی این نیمکت... ابراهیم با وحشت آخرین کلمات را قورت داد؛ یعنی حواسم سر جاشه؟ بله، بنشینید، خیال نداشتم خلوت شما را بهم بزنم. ابراهیم خودش را تسکین داد که صدا از خود حیوان است. حالا تمام تنش بجز انتهای دم، از آب بیرون بود. با دست کوتاهش اشاره ای کرد؛ بی خیال، فکر کنید معجزه است. ابراهیم سر جا خشکش زده بود. خودش را جمع و جور کرد، نصفه نیمه، آرام، سر نیمکت نشست؛ تنهایی به هزار و یک شکل در می آید.
حیوان سر دیگر نیمکت، رو به رود، آرام گرفت. انگار لبخند می زد؛ آنقدر سیرم که بوی بدی از تن شما به مشامم میخوره. ابراهیم فکر کرد؛ بوی شما که شهر را به گند کشیده... به شامه ی شما البته، ولی به شامه ی خودمون بوی گلاب میده. ابراهیم یاد امیرشاهی افتاد؛ همه خیال می کنند چسشون بوی عطر شانل می دهد. پوزه ی حیوان دوباره نیمه باز شد. داره واقعن لبخند می زنه. سرش را بطرف ابراهیم گرداند. باباابراهیم آماده ی فرار شد. اگر قصدی هم داشتم، زبر و زرنگ تر از اونم که خیال می کنین. گفتم کاری با شما ندارم. ابراهیم فکر کرد؛ کی به قول شما اعتماد می کنه؟ بعله، ولی راست گفتن با شما آدم جماعت هم، حماقته؛ بیچاره ام کن، تحقیرم کن، ولی بگو دوستم داری، حتی اگر نداری.
باباابراهیم زیر چشمی تمساح را می پایید. بی خیال تکیه داده بود و هجوم آب را تماشا می کرد؛ شما دروغ نمیگین؟ ابراهیم ساکت نگاهش کرد؛ چرا باید دروغ بگم؟ همین خودش بزرگ ترین دروغه. کسی که طهارت گرفته، نیازی نداره کونشو نشون بده و قسم بخوره. ابراهیم بخشی از وزنش را روی نیمکت رها کرد. شکم تمساح تکان تکان می خورد؛ همه تون پامنبری هستین، سینه بزن، اشک بریز، بعد هم برو پشت سر قر بزن، فحش بده و چسی بیا! کنتور که ندارد شماره بندازه. چسی اومدن روی این نیمکت، مالیات ندارد. ولی اگر دری به تخته خورد و سوار شدین، دست به هر کثافت کاری می زنین.... باباابراهیم به تریج قبایش برخورد، تو کله اش فریاد کشید؛ نه که شما چسی نمی آیین، بی مالیات؟ ما هر گهی هستیم، دیگه مدعی نیستیم از کون آسمان افتادیم... حیوان با خنده ای کوتاه، فکر ابراهیم را قطع کرد؛ انگار گوشاتم درست کار نمی کنه، آق ابرام! داری می گوزی، خیال می کنی می چسی ها. ابراهیم نگاهش را بطرف رود چرخاند و غرید؛ شما می رینید، بعد هم تکذیب می کنین، کی بود کی بود، من نبودم، کونم بود. حیوان غش غش خندید؛ تکیه کلام های امیرشاهی را غرغره می کنی. ابراهیم ماتش برد؛ این جونورهای ماقبل تاریخ، هر گهی می خورند، ولی سند و مدرک دست کسی نمی دهند، تا فردا همه چیز را تکذیب کنند. باباابراهیم حیران مانده بود. گفتم تا زحمت شما را کم کرده باشم. ابراهیم غرید؛ خیالتان تخت، همه ی کثافت کاری هایتان را در تاریخ می نویسند؛ "آنکه غربال به دست دارد، از عقب کاروان می آید". تاریخ را هم خودمون می نویسیم، ابرام اقا. دست ابراهیم روی هوا ماند. شما خیال می کنین شیرید، ولی موش هم نیستین. چند بار گفتم کاری با شما ندارم؟ ولی شلوارتون را خیس کردین. بابا ابراهیم بی اختیار به خشتکش نگاه کرد. تمساح زد زیر خنده. می بینین، از تنبان خودتون هم خبر ندارین.
حیوان پوزه اش را بطرف ابراهیم گرداند؛ بالاغیرتن، اگر همین الان، یک نفر لخت، پیش روتون دولا بشه، چیکار می کنین؟ ابراهیم فکر کرد؛ چکار می کنم؟ نمی پرین روی گرده اش؟ اگر خرخره ی من تو مشتتون بود، و یک کارد تیز هم تو دستتون... ابراهیم سرش را زیر انداخت. می زدین دیگر، نمی زدین؟ رویش را به رود کرد؛ دستتون که بجایی نمیرسه، به خایه ی حقوق بشر آویزون میشین. ابراهیم باز هم جرات نکرد بلند بگوید؛ پرونده سازی می کنید، کجا بیش از قد و قباره ام قول داده ام؟ تمساح زیر لبی زمزمه کرد؛ دیوار حاشا بلنده، گه خوردن متر و ترازو نداره... ابراهیم ادامه داد؛ برای همین بعضی ها "زیادی" می خورند. آفرین. ولی همین قدر که یکی دو نفر جای شما فریاد بزنن، از رختخواب بیرون نمی آیین. نگاه بابا ابراهیم روی تمساح ماند... می دانید وقتی اسبی رم میکنه، چطوری به گله برش می گردونن؟ ابراهیم یخ زده بود. نه، نمی دونین. به تاخت کنارش می تازن، و آروم آروم، از شدت تاخت کم می کنن، یکجا هم وامیستن. اسب رم کرده هم پابپای اسب سوار، از سرعتش کم میکنه و وامیسته؛ همراهی برای رفع تنهایی! یاغی از طغیان خودش وحشت داره. همین که یه همراه پیدا کرد، میخواد تمام مسوولیتو بندازه گردن اون. وقتی یه نفر دیگه نق نق های شما را بلند بلند بگه، برایش دست می زنین. حتا به فکرتون نمیرسه که مزد گرفته کنارتون بتازه. فکر می کنین عقل تمساح به این چیزها قد نمیده. بنده ی بی فکری های خودتونین. در خلوتتون بشینین و جلق بزنین. بابا ابراهیم گردن کشید؛ من جلقو نیستم. تو زندان همه بی گناهن، عین عیسا مسیح. برا همین دارشون می زنن. گلوی ابراهیم باد کرده بود اما دهنش باز نمی شد. گردن کشی هاتون با اولین تحقیر، می شکنه، دولا میشین. چکش که دستتون بیافته، دنیا را میخ می بینین. فعلن که چکش دست شماست. تمساح پوزه اش را بطرف ابراهیم چرخاند؛ برای فریب دادن بچه های پنجاه شصت ساله، نیازی به چکش نیست، ابراهیم خان. یک بلوای مصنوعی، چارتا شیکم پاره، یکی دو تا سخن رانی در مورد "قانونمندی" و "نفوذ دشمن"، و تمام. ان تو کون همه تون آلاسکا میشه. چیزی درون ابراهیم می جوشید. تمساح خندید؛ نترسین، بلند بگین، ما هیچ گهی نمی خوریم، کار ما تشویق بی قانونیه. برای همین هم سر جامون، محکم نشسته ایم. هیچ جا برای هیچ کدامتون نحیف آباد نمیشه، جایی که نیازی نیست خودت را پاره کنی تا به آلاف و علوفی برسی، بدون شایستگی به پول، مقام، به همه چیز می رسی. فقط بشین و تماشا کن. بی نیمکت، دکتر میشی، استاد میشی. هرچی کمتر شایسته ی تعریف باشی، بیشتر از تعریف خوشت میآد. گاو به شاخش مینازه، برای همین هم از پهلو میخوره. همه میخوان دیده بشن. اونی که زورش نمیرسه، می چسبه به تنه ی قدرت، انگل. پس این همه بگیر و ببند برای چیه؟ اینها خودشون میخوان زندانی بشن، از ترس پاره شدن به دست مردم. ابراهیم پوزخند زد؛ بقول امیرشاهی، به کون پاره، صد تا بخیه هم بزنی، باز هم "کونپاره" است.
در سکوت کوتاهی که حاکم شد، باباابراهیم فکر کرد چقدر حقیر شده، با همه ی عر و تیزش، نمی تواند رو در رو با تمساح، حرفش را بزند. حیوان نگاهش به جریان رود بود؛ داستان آنی که شکل مار را کشید، تو کتاب های مدرسه، یادتونه؟ باباابراهیم یادش بود؛ شما همونین. تمساح لبخند زد؛ آقای دانشمند، هیچ وقت به خودت زحمت دادی، بپرسی "مار" کدومه؟ صد و پنجاه هزار بار بنویس مار. یک بچه ی دو ساله را هم نمیترسونی. شکل مار را نشونش بده، تنبونش را زرد میکنه. یک روز بجای تنبان همه، روی شما زرد می شود. تمساح خندید؛ به رودخونه که رسیدیم، فکر پل را هم می کنیم. ابراهیم فکر کرد؛ زیادی به خودتان غره اید. این دندان های بد قباره، بالاخره کار دستتون می دهد. وقتی یک تفنگ وارد داستان بکنی، یک جا باید شلیکش کنی. هوم، در فقر و حقارت، آرزوها ورم می کنن. دستت که به جایی بند نیس، به زور بازوی دیگران متوسل میشی؛ یک عامو دارم، سه متر میپره. یک دایی دارم سرهنگه. نامجو را می شناسی؟ رفیق جون جونی شوهر خالمه... "نونش ندارد اشکنه، گوزش درختو میشکنه"! ابراهیم گلویش را صاف کرد؛ همه شیفته ی قدرت اند. پس چرا کون خیزک راه می روند، دایی؟ برای این که شما اعتماد و شرفشون را خرد کردین. مال شما سالمه؟ اگر ماهی ده میلیون بهتون بدیم، اعتماد و شرفتون سالم میمونه؟ بابا ابراهیم ساکت بود. ماهی سی میلیون چطور؟ میخوام ببینم قیمتتون چنده؟ قیمت ندارم. باز بی ترازو چسی اومدی، آق ابرام؟ خیلی ها با کمتر از این هم عوعو می کنند... لحظاتی سکوت شد. عادت می کنین، روزی که دیدین نمیشه میون خزنده ها روی دو پا راه رفت، دولا می شین. داستان کودکشی که در بازار عطاران غش کرد را شنیدی؟ ابراهیم ساکت بود. یه رهگذر چند تا پشگل زیر بینی اش گرفت، سر حال اومد. باباابراهیم فکر کرد؛ جایی که گناهکاران رو در روی خدا ایستاده اند، مقدسین هنوز هم دنبالش می گردند... در شهر مودارها، کچلی عیبه، آق ابرام. در شهر کچل ها، مو داشتن. ابراهیم چیزی نگفت. سگ داری؟ سگ میخوام چه کنم؟ نگرانی نداری؟ از چی؟ اگر بگم یه گله گرگ گرسنه وارد شهر شده؟ ابراهیم فکر کرد؛ به حرف های شما اعتباری نیست. ای آقا، خوابی. اگه در تله ویزیون چندتا جسد خونین نشون بدن، چی؟ همه دنبال توجیه اند، بساز بده دستشون، باورت می کنن. خودشون وسایل چاپیدن را مهیا می کنن. داوطلبانه، بی منت، و با افتخار، طوری که میتونی با فلان همسایه بروی خانوم بازی. نه به چهچهه هایی که در حضورت میزنن اعتمادی هس، نه به چسناله هایی که سر قبرت می کشند. تو دیگ این جماعت هیچ آشی پخته نمیشه. رویش را بطرف ابراهیم گرداند؛ روابط عمومی آقا؛ قصه بساز، خوانچه بچین، دزد باش اما از فساد انتقاد کن، ظاهر سازی، آرایش، حرف. کار ما اینه که ترس بیافرینیم. بابا ابراهیم غرید؛ بیمارید دیگه. نخیر، تاجریم! ما می خواهیم سگ هامون را بفروشیم. اگر فرصت فکر کردن به مردم بدی، می فهمن از سگ کاری ساخته نیس، فقط واق واق میکنه. بابا ابراهیم با خودش غرید؛ یک هم محله ای مومن داشتیم، همه اش از عذاب جهنم می گفت. هر بار می دیدیمش، به یاد گناه های نکرده، می لرزیدیم. یک روز گرفتندش. رویش را به حیوان کرد؛ میدونین برای چی؟ تمساح سر تکان داد. به جرم لوات! بچه ها را می برده بود خونه تا از جهنم براشون بگه. چرا اینا را نمی نویسی، دایی ابی؟ شکایت از کارد به قصاب؟ ولی تا یارو را نگرفته بودن، می لرزیدین؟ بعد هم حرف اونایی که دستگیرش کردنو باور کردین، نه؟ تا به آب تمیز فکر می کنی، حالت از لجن بهم میخوره. یه مدت که دستت به آب تمیز نرسید، آرزوت میمیره. وقتی هر روز تو گوشت بخونند که آب تمیز، یک توهمه، عادت می کنی، یک روز میگی چرا برای چیزی که نیست، خودمو جر بدم؟ اون وقت در همون لجن حمام می کنی، از همون آب می خوری. باباابراهیم، لبخند به لب گفت؛ به خیال شما، همه یه روز تسلیم میشن؟ گیرم یکی، دوتا، ده تا، صد تا... نشدن. گورشون را گم می کنن، میرن. چندتایی هم می مونن، از همین آب لجن میخورن و در پسله قر می زنن. خیلی از اونایی هم که رفته اند، دلتنگ هرکی هرکی میشن، بر میگردن. وقتی دور و برت سیاه باشه، سفیدی یادت میره، دلت به خاکستری خوشه. بی غیرتی را توجیه می کنی؛ "آب گندیده ی این برکه، گواراتر از آب حیات سرزمین بیگانه س"! کس و شعرهای قبیلوی، تسکین تخمی، "همه چیز را نمیشه یه شبه درس کرد". درون تابوی قبیله، همه با مزخرفات ملی و میهنی، به حقارتشون افتخار می کنن.
باباابراهیم حیرت زده نگاهش کرد؛ این همه وقاحت نوبره. شناسانامه جعل می کنین! حیوان رویش را برگرداند، نگاهش با نگاه ابراهیم قلاب شد؛ اشک تمساح می ریزی؟ کسی زیر بار جعل میره، دایی، که از پدر پیزریش، رستم ساخته باشه. مردم دوست دارن بهشون بگی مظلوم، حتی اگر خود ظالم باشن، بهشون بگو پهلوان، اگرچه پیزری اند، بگو صبور و مقاوم، اگرچه ناشکیب و شکستنی ان،... همه شیفته ی دروغن، هرچی بزرگتر، دوست داشتنی تر. آینه روبروی مردم نگیر، آق ابرام. تصویر واقعی خوش آیندشون نیس؛ بگو دوستم داری، شادم کن، بادم کن، با دروغات آبادم کن. شما به اینا میگین "جعل"؟ همه تون در رویا زندگی می کنین، در رویا هم می میرین. بی اون که بلیتتون برنده بشه، زندگی را با میلیون ها پول نبرده، خواب می بینین. همین الان هم خیال می کنی با یک تمساح جلسه ی بحث گذاشته ای، در مورد مردم سالاری اختلاط می کنی. عمر خیالات شما به درازای تاریخه. کافیه زیرش فوت کنی، شعله میکشه. شناسنامه هاتون پر وهم و خیاله. شیفته ی شعرهای بند تنبونی که در نور شمع بخونین و اشک بریزین؛ "مرغ سحر ناله سرکن...".
باباابراهیم حس کرد تنش خواب رفته، کمی جابجا شد. قدرت و دل نازک، آبشون توی یه جوب نمیره. باباابراهیم، مات نگاهش کرد؛ یعنی باید پاره کرد؟ حیوان، بی حوصله پوزه اش را بطرف رود چرخاند؛ انگار جلوی صحنه رو به تماشاچی وایستادی؟ شما چی؟ تمساح پوزه اش را برگرداند؛ ما از همه طرف رو به تماشاچی هستیم. حتی اونایی که مخالفن، میآین تماشا، هر آروغی می زنیم هزار جور تفسیر می کنن... باباابراهیم لُندید؛ یعنی کون لق مردم؟ کدوم مردم؟ صدای حیوان بالا رفت. همینایی که تو این خونه ها زندگی می کنن؟ به ساختمان ها اشاره کرد. اینا را به اندازه ی یک سر سوزن نمی شناسی. از کوچک ترین فرصت استفاده می کنن تا شیکم هم را پاره کنن. ارادتمندم، نوکرتم،... اگر با ملایمت بهش بگی تو حق داری، اولین استفاده ای که از حقش می کنه، اینه که بزنه تو گوش خود تو. این شلم شوربا را شماها راه انداختین؛ ترویج بی چاک دهنی و... حیوان آرام لبخند زد؛ دور و برت کسی را می شناسی که از هرج و مرج بدش بیآد؟ داستان پینه دوز و شاه عباس را میدونی؟ این "مردم" با خیالات مسخره، رستگاری، بهشت، حوری، و اینا دلخوش اند. با گنده گوزی بزرگت می کنن تا خودشون را گنده جلوه بدن. به اندازه ی یک بز، سیاست و قدرت را نمی شناسی. قهرمانای شما اونایی هستن که هزاران آدم را وسط خیابون ها کشتن. ابراهیم از کوره در رفت و کلمات، بی اختیار از دهنش بیرون ریخت؛ چی میگین؟ کدوم هزارها؟ محله را با قدقد روی سرتون گذاشتین. هر چی گل دهنتون میاد، می پرونین. دور زبونش می چرخید مثل امیرشاهی بگوید؛ مدعی تخمی بشوید که اندازه ی گشادی کونتون باشد. اما حرف، میون لب هایش، رنگ عوض کرد؛ با سلاخی که نمیشه امپراطوری ساخت، ضحاک هم با خوردن مغز جوانا، هزار سال سر پا موند. حیوان به تمسخر گفت هاها، ما ضحاک را بهتر از شما می شناسیم. بگذار همه فکر کنن کار ما تمومه. وقتی تا گردن تو لجنی، در مورد برنامه های پنج سال بعدت، بلند بلند فکر کن. همه حیرت زده، خیال می کنن دستت تو دست خداس. در چند لحظه ای که باباابراهیم، حیرت زده نگاهش می کرد، حیوان نفسی از روی آرامش کشید؛ از این مردم صد را بگیر، وقتی شاکی شدن، ده تا بذار کف دستشون، با منت. خوشحال میشن. اون نود تا از یادشون میره، متشکر از این ده تا، پایت را هم می بوسن، تو دلشون میگن؛ "یک مو از خرس کندن، غنیمته"! کسی که از عمارت سی طبقه پرت میشه، به تار عنکبوت هم چنگ میزنه. خون توی صورت باباابراهیم دوید، حس کرد دست را به مفت به حیوون باخته. یاد امیرشاهی افتاد؛ بادکنک با یک سنجاق پیزری لنگش هوا می شود.
همین جوری ها شروع میشه. باباابراهیم دنبال صدا گشت، امیرشاهی بالای سرش ایستاده بود؛ چی شروع میشه؟ دیوونگی! اول با خودت حرف میزنی، بعد کم کم صدایت بلند میشه و... چی میگی؟ از ته بولوار شک داشتم خودتی. وقتی دیدم دستات رو هوا می چرخند، گفتم خودشه... باز یکی را سه گوش رینگ گیر انداخته. باباابراهیم نگاهی به سر دیگر نیمکت انداخت، خالی بود. کجا بودی؟ خونه ی فروغ. اوهوم، پس با محسن دعوات شده؟ بابا ابراهیم دستش را روی هوا چرخاند؛ کسی با محسن دعواش نمیشه. امیرشاهی ساکت نگاهش کرد. اون پسره... آهان، پس مهراد اونجا بود...
لحظاتی ساکت، رود را تماشا کردند. شهرام بلیت فرستاده. کی شر را می کنی؟ از حالا دلت برام تنگ شده، نه؟ به شهرنوش گفتم چای را دم کن، آمدم. فکر کنم اوایل ماه دیگه. برگشت طرف ابراهیم؛ هنوز هم داری پشک می اندازی؟ ابراهیم ساکت ماند. باید مغز خر خورده باشی که بخواهی اینجا بنشینی و با امثال مهراد جر و منجر کنی. بهرام و فروغ چی؟ بابا اونا که گلیم خودشونو از آب کشیده ان. سرشون به خودشون بنده. عمرتو تلف کرده ای، برو دو روز نفس بکش. بابا ابراهیم با دست راست، دست چپش را که روی زانویش بود، مالید؛ درست میشه. امیرشاهی خیره نگاهش کرد؛ احمقی اگر انتظار داری تمساح ها یک روز آدم بشن. آدما دارن یکی یکی تمساح میشن... بیخود منتظر رفتن مار نمون. تا این چشمه هست، درخت هم هست، مار هم بالای درخت در امن و امانه. برای او مهم نیست چشمه یه روز بخشکد. تو را تو قبری که با دست های خودت کنده ای، خاک می کنن... غزال چی؟ امیرشاهی بی حوصله رویش را برگرداند؛ برو بابا تو هم، نشسته ای به امید غمزه ی غزال! سر و تنش را بطرف باباابراهیم کش داد؛ مشتی! اون حرومزاده بالای درخت، منتظره که "ملک خاتم" گردن غزال را یک تیغه کند. همه دارن از همین آب زهرآلوده میخورن. تمام زمین های بهشت پیش فروش شده، ارواح عمه ی جنده ات. تا از این چشمه آب میجوشه، مار بالای اون درخته. بیخودی خودت را منتر نکن، امید خطرناکه، ماشین که راه نمیره، یه اشکالی داره. امید به این که به یاری خدا راه بیافته، احمقانه اس. نه تو کاووسی و نه رستم بیکاره که دیو سفید را از سر راه تو برداره. یک مثقال دل تمساح، برای تمام نحیف آباد نسوخته، نابودم که شد، شد، به تخم اسب حضرت عباس، اینا میگن "دیگی که برای من نجوشه، میخوام سر سگ توش بجوشه". ابراهیم زیرچشمی نگاهش کرد؛ تو دلت خوشه میری پیش بچه هات. من اگه برم، از پیش بچه هام رفته ام. اونجا کسی را ندارم. امیرشاهی زمزمه کرد؛ یک دوستی داشتیم، قهرمان پینگ پنگ بود. همه دلشون میخواس باهاش بازی کنن، زیر بار نمی رفت، می گفت با نابلد بازی نمی کنم، دستم پس میره. منظور؟ امیرشاهی نگاهش را از آب بر نداشت، انگار با خودش زمزمه می کرد؛ ما تو این سال ها، با احمق تر از خودمون بازی کرده ایم، دستمون پس رفته؛ نگاهش را بطرف ابراهیم چرخاند؛ سلاخ با نفرین نابود نمیشه، ببم... ؟
https://www.goodreads.com/author_blog...
و بخش دوم را اینجا؛
https://www.goodreads.com/author_blog...
و بخش سوم را اینجا؛
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخوانید.
تابستان سال سیزدهم سیل
همین جوری ها شروع میشه. باباابراهیم دنبال صدا سر چرخاند، امیرشاهی بالای سرش بود؛ چی شروع میشه؟ جنون! اول با خودت حرف می زنی، بعد کم کم صدایت بلند میشه و... چی داری میگی؟ امیرشاهی خندید. ته بولوار شک داشتم. نزدیک تر که اومدم، مطمئن شدم خودتی، مثل وقت هایی که بحث سیاسی می کنی ها، دستات رو هوا می چرخید ... گفتم باز کدوم بی زبانی را سه گوش رینگ گیر آورده. باباابراهیم نگاهی به سر دیگر نیمکت انداخت. خالی بود. رود هم آرام می غلتید. کدوم گوری بودی؟ خونه ی دخترم. آهان، پس با محسن حرفت شده؟ نه بابا، کسی با محسن حرفش نمیشه. پس دست و پرت را برای کی رو هوا می پروندی؟ اون پسره ی جُعَنلق... می تونم بنشینم؟ ابراهیم زیر چشمی، سر نیمکت را پایید؛ ببین خیس نباشه. امیرشاهی دستی روی نیمکت کشید؛ مگه شاشیدی؟ و رو به آب نشست؛ حوصله داری به پر و پای مهراد می پیچی؟ باباابراهیم نخواست از سر شب شروع کند؛ از بچه ها چه خبر؟ دیشب با دوتایی شون حرف زدم. خوش اند، فلانشون تو توپه. بابا ابراهیم لبخند زد؛ مگر شهرنوش هم دارد؟ آره! از نحیف آباد که میری بیرون، یک فلان خر جلویت سبز میشه، یک بوته اسفناج هم در کونت. تو که نرفته، در کونت درخت آلبالو گیلاس شکوفه کرده. هوس کردی؟ چیو؟ آلبالو گیلاس؟ ابراهیم خندید؛ آره ارواح بابات، اونم از کون ورچروکیده ی تو. نه پس، از کون سوفیالورن برایت گیلاس نوبر می چینم. ابراهیم بطرف آب چرخید؛ کی پس زبان تو بر میاد، وافور. امیرشاهی ذوق زده بطرف ابراهیم چرخید؛ امروز خودم را کشیدم، یک کیلو و نیم اضاف شدم. ان در رفته؟ نه به سرت قسم، راست میگم. بگو تو بمیری. تو بمیری. خودت بمیری با یک پیاله آب سیراب. امیرشاهی سرخورده رویش را چرخاند؛ هه هه هه! چقدر با مزه ای، ارواح عمه ات! آدم هوس میکنه تو برف و شیره حلت کند، قلپ قلپ بریزد تو خلا!
درگیر جواب، سوال با خودش بود که چشمش افتاد به در بسته ی گل فروشی، یک لحظه مات ماند؛ یعنی رسیدم؟ حوصله ی غلت و واغلت تو رختخواب را نداشت؛ اینو باید می گفتم، اینجوری باید می گفتم، اینو نباید می گفتم و... پنجره ی رو به بالکن، روشن بود؛ لعنت به این حواس، باز یادم رفته. نیمکت همیشگی کنار آب خمیازه می کشید؛ چند دقیقه ای بشینم، شاید کله ام از فکرهای الکی خالی شد. وقتی به پشتی نیمکت تکیه داد، متوجه ی صدای سنگ ها شد که با فشار آب، بهم می خوردند و تکه پاره می شدند، و تکه های کوچک، بی اختیار، همراه هجوم آب، تا مسافتی برده می شدند. زبانه های آب، خودشان را به تنه ی درخت می کوبیدند، و روی خاک رس می افتادند و محو می شدند. شب های تابستون که پنجره باز بود، سمفونی آب، حکم لالایی را داشت... حس کرد در تاریک و روشن آسمان توی آب، دو چشم مراقب اوست. لبخند زد؛ عقلت هم دارد ته می کشد، ابراهیم. پیرشدی رفت. آب تکانی خورد و سر و گردن تمساحی آرام، خود را به ساحل کشید. ابراهیم سر جایش نیم خیز شد، نگاهی سریع به اطراف انداخت، تا انتهای بولوار، جنبنده ای به چشم نمی خورد. فکر کرد خودش را بکشد پشت نیمکت... نترسید، با شما کاری ندارم، چند دقیقه ای روی این نیمکت... ابراهیم با وحشت آخرین کلمات را قورت داد؛ یعنی حواسم سر جاشه؟ بله، بنشینید، خیال نداشتم خلوت شما را بهم بزنم. ابراهیم خودش را تسکین داد که صدا از خود حیوان است. حالا تمام تنش بجز انتهای دم، از آب بیرون بود. با دست کوتاهش اشاره ای کرد؛ بی خیال، فکر کنید معجزه است. ابراهیم سر جا خشکش زده بود. خودش را جمع و جور کرد، نصفه نیمه، آرام، سر نیمکت نشست؛ تنهایی به هزار و یک شکل در می آید.
حیوان سر دیگر نیمکت، رو به رود، آرام گرفت. انگار لبخند می زد؛ آنقدر سیرم که بوی بدی از تن شما به مشامم میخوره. ابراهیم فکر کرد؛ بوی شما که شهر را به گند کشیده... به شامه ی شما البته، ولی به شامه ی خودمون بوی گلاب میده. ابراهیم یاد امیرشاهی افتاد؛ همه خیال می کنند چسشون بوی عطر شانل می دهد. پوزه ی حیوان دوباره نیمه باز شد. داره واقعن لبخند می زنه. سرش را بطرف ابراهیم گرداند. باباابراهیم آماده ی فرار شد. اگر قصدی هم داشتم، زبر و زرنگ تر از اونم که خیال می کنین. گفتم کاری با شما ندارم. ابراهیم فکر کرد؛ کی به قول شما اعتماد می کنه؟ بعله، ولی راست گفتن با شما آدم جماعت هم، حماقته؛ بیچاره ام کن، تحقیرم کن، ولی بگو دوستم داری، حتی اگر نداری.
باباابراهیم زیر چشمی تمساح را می پایید. بی خیال تکیه داده بود و هجوم آب را تماشا می کرد؛ شما دروغ نمیگین؟ ابراهیم ساکت نگاهش کرد؛ چرا باید دروغ بگم؟ همین خودش بزرگ ترین دروغه. کسی که طهارت گرفته، نیازی نداره کونشو نشون بده و قسم بخوره. ابراهیم بخشی از وزنش را روی نیمکت رها کرد. شکم تمساح تکان تکان می خورد؛ همه تون پامنبری هستین، سینه بزن، اشک بریز، بعد هم برو پشت سر قر بزن، فحش بده و چسی بیا! کنتور که ندارد شماره بندازه. چسی اومدن روی این نیمکت، مالیات ندارد. ولی اگر دری به تخته خورد و سوار شدین، دست به هر کثافت کاری می زنین.... باباابراهیم به تریج قبایش برخورد، تو کله اش فریاد کشید؛ نه که شما چسی نمی آیین، بی مالیات؟ ما هر گهی هستیم، دیگه مدعی نیستیم از کون آسمان افتادیم... حیوان با خنده ای کوتاه، فکر ابراهیم را قطع کرد؛ انگار گوشاتم درست کار نمی کنه، آق ابرام! داری می گوزی، خیال می کنی می چسی ها. ابراهیم نگاهش را بطرف رود چرخاند و غرید؛ شما می رینید، بعد هم تکذیب می کنین، کی بود کی بود، من نبودم، کونم بود. حیوان غش غش خندید؛ تکیه کلام های امیرشاهی را غرغره می کنی. ابراهیم ماتش برد؛ این جونورهای ماقبل تاریخ، هر گهی می خورند، ولی سند و مدرک دست کسی نمی دهند، تا فردا همه چیز را تکذیب کنند. باباابراهیم حیران مانده بود. گفتم تا زحمت شما را کم کرده باشم. ابراهیم غرید؛ خیالتان تخت، همه ی کثافت کاری هایتان را در تاریخ می نویسند؛ "آنکه غربال به دست دارد، از عقب کاروان می آید". تاریخ را هم خودمون می نویسیم، ابرام اقا. دست ابراهیم روی هوا ماند. شما خیال می کنین شیرید، ولی موش هم نیستین. چند بار گفتم کاری با شما ندارم؟ ولی شلوارتون را خیس کردین. بابا ابراهیم بی اختیار به خشتکش نگاه کرد. تمساح زد زیر خنده. می بینین، از تنبان خودتون هم خبر ندارین.
حیوان پوزه اش را بطرف ابراهیم گرداند؛ بالاغیرتن، اگر همین الان، یک نفر لخت، پیش روتون دولا بشه، چیکار می کنین؟ ابراهیم فکر کرد؛ چکار می کنم؟ نمی پرین روی گرده اش؟ اگر خرخره ی من تو مشتتون بود، و یک کارد تیز هم تو دستتون... ابراهیم سرش را زیر انداخت. می زدین دیگر، نمی زدین؟ رویش را به رود کرد؛ دستتون که بجایی نمیرسه، به خایه ی حقوق بشر آویزون میشین. ابراهیم باز هم جرات نکرد بلند بگوید؛ پرونده سازی می کنید، کجا بیش از قد و قباره ام قول داده ام؟ تمساح زیر لبی زمزمه کرد؛ دیوار حاشا بلنده، گه خوردن متر و ترازو نداره... ابراهیم ادامه داد؛ برای همین بعضی ها "زیادی" می خورند. آفرین. ولی همین قدر که یکی دو نفر جای شما فریاد بزنن، از رختخواب بیرون نمی آیین. نگاه بابا ابراهیم روی تمساح ماند... می دانید وقتی اسبی رم میکنه، چطوری به گله برش می گردونن؟ ابراهیم یخ زده بود. نه، نمی دونین. به تاخت کنارش می تازن، و آروم آروم، از شدت تاخت کم می کنن، یکجا هم وامیستن. اسب رم کرده هم پابپای اسب سوار، از سرعتش کم میکنه و وامیسته؛ همراهی برای رفع تنهایی! یاغی از طغیان خودش وحشت داره. همین که یه همراه پیدا کرد، میخواد تمام مسوولیتو بندازه گردن اون. وقتی یه نفر دیگه نق نق های شما را بلند بلند بگه، برایش دست می زنین. حتا به فکرتون نمیرسه که مزد گرفته کنارتون بتازه. فکر می کنین عقل تمساح به این چیزها قد نمیده. بنده ی بی فکری های خودتونین. در خلوتتون بشینین و جلق بزنین. بابا ابراهیم گردن کشید؛ من جلقو نیستم. تو زندان همه بی گناهن، عین عیسا مسیح. برا همین دارشون می زنن. گلوی ابراهیم باد کرده بود اما دهنش باز نمی شد. گردن کشی هاتون با اولین تحقیر، می شکنه، دولا میشین. چکش که دستتون بیافته، دنیا را میخ می بینین. فعلن که چکش دست شماست. تمساح پوزه اش را بطرف ابراهیم چرخاند؛ برای فریب دادن بچه های پنجاه شصت ساله، نیازی به چکش نیست، ابراهیم خان. یک بلوای مصنوعی، چارتا شیکم پاره، یکی دو تا سخن رانی در مورد "قانونمندی" و "نفوذ دشمن"، و تمام. ان تو کون همه تون آلاسکا میشه. چیزی درون ابراهیم می جوشید. تمساح خندید؛ نترسین، بلند بگین، ما هیچ گهی نمی خوریم، کار ما تشویق بی قانونیه. برای همین هم سر جامون، محکم نشسته ایم. هیچ جا برای هیچ کدامتون نحیف آباد نمیشه، جایی که نیازی نیست خودت را پاره کنی تا به آلاف و علوفی برسی، بدون شایستگی به پول، مقام، به همه چیز می رسی. فقط بشین و تماشا کن. بی نیمکت، دکتر میشی، استاد میشی. هرچی کمتر شایسته ی تعریف باشی، بیشتر از تعریف خوشت میآد. گاو به شاخش مینازه، برای همین هم از پهلو میخوره. همه میخوان دیده بشن. اونی که زورش نمیرسه، می چسبه به تنه ی قدرت، انگل. پس این همه بگیر و ببند برای چیه؟ اینها خودشون میخوان زندانی بشن، از ترس پاره شدن به دست مردم. ابراهیم پوزخند زد؛ بقول امیرشاهی، به کون پاره، صد تا بخیه هم بزنی، باز هم "کونپاره" است.
در سکوت کوتاهی که حاکم شد، باباابراهیم فکر کرد چقدر حقیر شده، با همه ی عر و تیزش، نمی تواند رو در رو با تمساح، حرفش را بزند. حیوان نگاهش به جریان رود بود؛ داستان آنی که شکل مار را کشید، تو کتاب های مدرسه، یادتونه؟ باباابراهیم یادش بود؛ شما همونین. تمساح لبخند زد؛ آقای دانشمند، هیچ وقت به خودت زحمت دادی، بپرسی "مار" کدومه؟ صد و پنجاه هزار بار بنویس مار. یک بچه ی دو ساله را هم نمیترسونی. شکل مار را نشونش بده، تنبونش را زرد میکنه. یک روز بجای تنبان همه، روی شما زرد می شود. تمساح خندید؛ به رودخونه که رسیدیم، فکر پل را هم می کنیم. ابراهیم فکر کرد؛ زیادی به خودتان غره اید. این دندان های بد قباره، بالاخره کار دستتون می دهد. وقتی یک تفنگ وارد داستان بکنی، یک جا باید شلیکش کنی. هوم، در فقر و حقارت، آرزوها ورم می کنن. دستت که به جایی بند نیس، به زور بازوی دیگران متوسل میشی؛ یک عامو دارم، سه متر میپره. یک دایی دارم سرهنگه. نامجو را می شناسی؟ رفیق جون جونی شوهر خالمه... "نونش ندارد اشکنه، گوزش درختو میشکنه"! ابراهیم گلویش را صاف کرد؛ همه شیفته ی قدرت اند. پس چرا کون خیزک راه می روند، دایی؟ برای این که شما اعتماد و شرفشون را خرد کردین. مال شما سالمه؟ اگر ماهی ده میلیون بهتون بدیم، اعتماد و شرفتون سالم میمونه؟ بابا ابراهیم ساکت بود. ماهی سی میلیون چطور؟ میخوام ببینم قیمتتون چنده؟ قیمت ندارم. باز بی ترازو چسی اومدی، آق ابرام؟ خیلی ها با کمتر از این هم عوعو می کنند... لحظاتی سکوت شد. عادت می کنین، روزی که دیدین نمیشه میون خزنده ها روی دو پا راه رفت، دولا می شین. داستان کودکشی که در بازار عطاران غش کرد را شنیدی؟ ابراهیم ساکت بود. یه رهگذر چند تا پشگل زیر بینی اش گرفت، سر حال اومد. باباابراهیم فکر کرد؛ جایی که گناهکاران رو در روی خدا ایستاده اند، مقدسین هنوز هم دنبالش می گردند... در شهر مودارها، کچلی عیبه، آق ابرام. در شهر کچل ها، مو داشتن. ابراهیم چیزی نگفت. سگ داری؟ سگ میخوام چه کنم؟ نگرانی نداری؟ از چی؟ اگر بگم یه گله گرگ گرسنه وارد شهر شده؟ ابراهیم فکر کرد؛ به حرف های شما اعتباری نیست. ای آقا، خوابی. اگه در تله ویزیون چندتا جسد خونین نشون بدن، چی؟ همه دنبال توجیه اند، بساز بده دستشون، باورت می کنن. خودشون وسایل چاپیدن را مهیا می کنن. داوطلبانه، بی منت، و با افتخار، طوری که میتونی با فلان همسایه بروی خانوم بازی. نه به چهچهه هایی که در حضورت میزنن اعتمادی هس، نه به چسناله هایی که سر قبرت می کشند. تو دیگ این جماعت هیچ آشی پخته نمیشه. رویش را بطرف ابراهیم گرداند؛ روابط عمومی آقا؛ قصه بساز، خوانچه بچین، دزد باش اما از فساد انتقاد کن، ظاهر سازی، آرایش، حرف. کار ما اینه که ترس بیافرینیم. بابا ابراهیم غرید؛ بیمارید دیگه. نخیر، تاجریم! ما می خواهیم سگ هامون را بفروشیم. اگر فرصت فکر کردن به مردم بدی، می فهمن از سگ کاری ساخته نیس، فقط واق واق میکنه. بابا ابراهیم با خودش غرید؛ یک هم محله ای مومن داشتیم، همه اش از عذاب جهنم می گفت. هر بار می دیدیمش، به یاد گناه های نکرده، می لرزیدیم. یک روز گرفتندش. رویش را به حیوان کرد؛ میدونین برای چی؟ تمساح سر تکان داد. به جرم لوات! بچه ها را می برده بود خونه تا از جهنم براشون بگه. چرا اینا را نمی نویسی، دایی ابی؟ شکایت از کارد به قصاب؟ ولی تا یارو را نگرفته بودن، می لرزیدین؟ بعد هم حرف اونایی که دستگیرش کردنو باور کردین، نه؟ تا به آب تمیز فکر می کنی، حالت از لجن بهم میخوره. یه مدت که دستت به آب تمیز نرسید، آرزوت میمیره. وقتی هر روز تو گوشت بخونند که آب تمیز، یک توهمه، عادت می کنی، یک روز میگی چرا برای چیزی که نیست، خودمو جر بدم؟ اون وقت در همون لجن حمام می کنی، از همون آب می خوری. باباابراهیم، لبخند به لب گفت؛ به خیال شما، همه یه روز تسلیم میشن؟ گیرم یکی، دوتا، ده تا، صد تا... نشدن. گورشون را گم می کنن، میرن. چندتایی هم می مونن، از همین آب لجن میخورن و در پسله قر می زنن. خیلی از اونایی هم که رفته اند، دلتنگ هرکی هرکی میشن، بر میگردن. وقتی دور و برت سیاه باشه، سفیدی یادت میره، دلت به خاکستری خوشه. بی غیرتی را توجیه می کنی؛ "آب گندیده ی این برکه، گواراتر از آب حیات سرزمین بیگانه س"! کس و شعرهای قبیلوی، تسکین تخمی، "همه چیز را نمیشه یه شبه درس کرد". درون تابوی قبیله، همه با مزخرفات ملی و میهنی، به حقارتشون افتخار می کنن.
باباابراهیم حیرت زده نگاهش کرد؛ این همه وقاحت نوبره. شناسانامه جعل می کنین! حیوان رویش را برگرداند، نگاهش با نگاه ابراهیم قلاب شد؛ اشک تمساح می ریزی؟ کسی زیر بار جعل میره، دایی، که از پدر پیزریش، رستم ساخته باشه. مردم دوست دارن بهشون بگی مظلوم، حتی اگر خود ظالم باشن، بهشون بگو پهلوان، اگرچه پیزری اند، بگو صبور و مقاوم، اگرچه ناشکیب و شکستنی ان،... همه شیفته ی دروغن، هرچی بزرگتر، دوست داشتنی تر. آینه روبروی مردم نگیر، آق ابرام. تصویر واقعی خوش آیندشون نیس؛ بگو دوستم داری، شادم کن، بادم کن، با دروغات آبادم کن. شما به اینا میگین "جعل"؟ همه تون در رویا زندگی می کنین، در رویا هم می میرین. بی اون که بلیتتون برنده بشه، زندگی را با میلیون ها پول نبرده، خواب می بینین. همین الان هم خیال می کنی با یک تمساح جلسه ی بحث گذاشته ای، در مورد مردم سالاری اختلاط می کنی. عمر خیالات شما به درازای تاریخه. کافیه زیرش فوت کنی، شعله میکشه. شناسنامه هاتون پر وهم و خیاله. شیفته ی شعرهای بند تنبونی که در نور شمع بخونین و اشک بریزین؛ "مرغ سحر ناله سرکن...".
باباابراهیم حس کرد تنش خواب رفته، کمی جابجا شد. قدرت و دل نازک، آبشون توی یه جوب نمیره. باباابراهیم، مات نگاهش کرد؛ یعنی باید پاره کرد؟ حیوان، بی حوصله پوزه اش را بطرف رود چرخاند؛ انگار جلوی صحنه رو به تماشاچی وایستادی؟ شما چی؟ تمساح پوزه اش را برگرداند؛ ما از همه طرف رو به تماشاچی هستیم. حتی اونایی که مخالفن، میآین تماشا، هر آروغی می زنیم هزار جور تفسیر می کنن... باباابراهیم لُندید؛ یعنی کون لق مردم؟ کدوم مردم؟ صدای حیوان بالا رفت. همینایی که تو این خونه ها زندگی می کنن؟ به ساختمان ها اشاره کرد. اینا را به اندازه ی یک سر سوزن نمی شناسی. از کوچک ترین فرصت استفاده می کنن تا شیکم هم را پاره کنن. ارادتمندم، نوکرتم،... اگر با ملایمت بهش بگی تو حق داری، اولین استفاده ای که از حقش می کنه، اینه که بزنه تو گوش خود تو. این شلم شوربا را شماها راه انداختین؛ ترویج بی چاک دهنی و... حیوان آرام لبخند زد؛ دور و برت کسی را می شناسی که از هرج و مرج بدش بیآد؟ داستان پینه دوز و شاه عباس را میدونی؟ این "مردم" با خیالات مسخره، رستگاری، بهشت، حوری، و اینا دلخوش اند. با گنده گوزی بزرگت می کنن تا خودشون را گنده جلوه بدن. به اندازه ی یک بز، سیاست و قدرت را نمی شناسی. قهرمانای شما اونایی هستن که هزاران آدم را وسط خیابون ها کشتن. ابراهیم از کوره در رفت و کلمات، بی اختیار از دهنش بیرون ریخت؛ چی میگین؟ کدوم هزارها؟ محله را با قدقد روی سرتون گذاشتین. هر چی گل دهنتون میاد، می پرونین. دور زبونش می چرخید مثل امیرشاهی بگوید؛ مدعی تخمی بشوید که اندازه ی گشادی کونتون باشد. اما حرف، میون لب هایش، رنگ عوض کرد؛ با سلاخی که نمیشه امپراطوری ساخت، ضحاک هم با خوردن مغز جوانا، هزار سال سر پا موند. حیوان به تمسخر گفت هاها، ما ضحاک را بهتر از شما می شناسیم. بگذار همه فکر کنن کار ما تمومه. وقتی تا گردن تو لجنی، در مورد برنامه های پنج سال بعدت، بلند بلند فکر کن. همه حیرت زده، خیال می کنن دستت تو دست خداس. در چند لحظه ای که باباابراهیم، حیرت زده نگاهش می کرد، حیوان نفسی از روی آرامش کشید؛ از این مردم صد را بگیر، وقتی شاکی شدن، ده تا بذار کف دستشون، با منت. خوشحال میشن. اون نود تا از یادشون میره، متشکر از این ده تا، پایت را هم می بوسن، تو دلشون میگن؛ "یک مو از خرس کندن، غنیمته"! کسی که از عمارت سی طبقه پرت میشه، به تار عنکبوت هم چنگ میزنه. خون توی صورت باباابراهیم دوید، حس کرد دست را به مفت به حیوون باخته. یاد امیرشاهی افتاد؛ بادکنک با یک سنجاق پیزری لنگش هوا می شود.
همین جوری ها شروع میشه. باباابراهیم دنبال صدا گشت، امیرشاهی بالای سرش ایستاده بود؛ چی شروع میشه؟ دیوونگی! اول با خودت حرف میزنی، بعد کم کم صدایت بلند میشه و... چی میگی؟ از ته بولوار شک داشتم خودتی. وقتی دیدم دستات رو هوا می چرخند، گفتم خودشه... باز یکی را سه گوش رینگ گیر انداخته. باباابراهیم نگاهی به سر دیگر نیمکت انداخت، خالی بود. کجا بودی؟ خونه ی فروغ. اوهوم، پس با محسن دعوات شده؟ بابا ابراهیم دستش را روی هوا چرخاند؛ کسی با محسن دعواش نمیشه. امیرشاهی ساکت نگاهش کرد. اون پسره... آهان، پس مهراد اونجا بود...
لحظاتی ساکت، رود را تماشا کردند. شهرام بلیت فرستاده. کی شر را می کنی؟ از حالا دلت برام تنگ شده، نه؟ به شهرنوش گفتم چای را دم کن، آمدم. فکر کنم اوایل ماه دیگه. برگشت طرف ابراهیم؛ هنوز هم داری پشک می اندازی؟ ابراهیم ساکت ماند. باید مغز خر خورده باشی که بخواهی اینجا بنشینی و با امثال مهراد جر و منجر کنی. بهرام و فروغ چی؟ بابا اونا که گلیم خودشونو از آب کشیده ان. سرشون به خودشون بنده. عمرتو تلف کرده ای، برو دو روز نفس بکش. بابا ابراهیم با دست راست، دست چپش را که روی زانویش بود، مالید؛ درست میشه. امیرشاهی خیره نگاهش کرد؛ احمقی اگر انتظار داری تمساح ها یک روز آدم بشن. آدما دارن یکی یکی تمساح میشن... بیخود منتظر رفتن مار نمون. تا این چشمه هست، درخت هم هست، مار هم بالای درخت در امن و امانه. برای او مهم نیست چشمه یه روز بخشکد. تو را تو قبری که با دست های خودت کنده ای، خاک می کنن... غزال چی؟ امیرشاهی بی حوصله رویش را برگرداند؛ برو بابا تو هم، نشسته ای به امید غمزه ی غزال! سر و تنش را بطرف باباابراهیم کش داد؛ مشتی! اون حرومزاده بالای درخت، منتظره که "ملک خاتم" گردن غزال را یک تیغه کند. همه دارن از همین آب زهرآلوده میخورن. تمام زمین های بهشت پیش فروش شده، ارواح عمه ی جنده ات. تا از این چشمه آب میجوشه، مار بالای اون درخته. بیخودی خودت را منتر نکن، امید خطرناکه، ماشین که راه نمیره، یه اشکالی داره. امید به این که به یاری خدا راه بیافته، احمقانه اس. نه تو کاووسی و نه رستم بیکاره که دیو سفید را از سر راه تو برداره. یک مثقال دل تمساح، برای تمام نحیف آباد نسوخته، نابودم که شد، شد، به تخم اسب حضرت عباس، اینا میگن "دیگی که برای من نجوشه، میخوام سر سگ توش بجوشه". ابراهیم زیرچشمی نگاهش کرد؛ تو دلت خوشه میری پیش بچه هات. من اگه برم، از پیش بچه هام رفته ام. اونجا کسی را ندارم. امیرشاهی زمزمه کرد؛ یک دوستی داشتیم، قهرمان پینگ پنگ بود. همه دلشون میخواس باهاش بازی کنن، زیر بار نمی رفت، می گفت با نابلد بازی نمی کنم، دستم پس میره. منظور؟ امیرشاهی نگاهش را از آب بر نداشت، انگار با خودش زمزمه می کرد؛ ما تو این سال ها، با احمق تر از خودمون بازی کرده ایم، دستمون پس رفته؛ نگاهش را بطرف ابراهیم چرخاند؛ سلاخ با نفرین نابود نمیشه، ببم... ؟
Published on February 17, 2018 01:36
January 21, 2018
پیاده تا جهنم!
وارد که شدم، از گوشه ای صدای شیون برخاست. زنی سراسیمه نزدیک شد. هنوز چشمم به تاریکی و خفگی فضا عادت نکرده بود. نزدیک تر که شد، واضح تر دیدمش، یک روسری توری سورمه ای تیره روی سر و گردنش انداخته بود. زیر توری، دانه های اشک، از چشم های روشنش روی گونه ها می افتاد، پایین می لغزید و جایی روی پیراهن سورمه ای تیره اش گم می شد. سر بر شانه ام گذاشت و به تکرار می گفت؛ یکی به من بگوید چرا فریدون؟ چرا مرا تنها گذاشت؟ سال ها بود به مجلس ختمی نرفته بودم. کم کم به سالن نیمه تاریک، عادت کردم. نادی را کم و بیش به یاد داشتم اما نمی دانستم چه کسی مرا به این مجلس دعوت کرده؟ سنگینی نگاه های ورم کرده را روی شانه هایم حس می کردم. زن و مرد، با چشم های خیس و پف کرده، دور تا دور سالن نیمه پر نشسته بودند. دست هایم را دور تن زن آویختم اما کلامی برای تسلی بخاطرم نمی آمد. سرش را از شانه ام برداشت، در چشم هایم خیره شد؛ چه خوب کردی، آمدی. این آخری، همه اش یاد تو بود. از سفر پارسال می گفت، نامه ی آخرت را هزار بار برایم خواند! برای همه می خواند، دوباره بغضش ترکید؛ آخ گودرز! خیلی زود بود. هزار فکر و برنامه داشتم... دختری هم قد و قباره ی زن، کمی لاغر، نزدیک آمد، سلام کرد، بازوی زن را گرفت و آرام به طرفی کشید.
به سختی نفس می کشیدم. نگاهی به دور و بر انداختم. یکی دو نفری سر تکان دادند و به صندلی کنارشان اشاره کردند. روی اولین صندلی بی مسافر نشستم. از اینجا بهتر می شد همه را دید، پنهان از نگاه دیگران. همان دختر، از میان نگاه ها برآمد، با یک سینی کوچک در دست، پیش پایم ایستاد، فنجانی قهوه برداشتم. دختر لبخندی زد، چیزهایی هم گفت؛ چیزهایی شبیه "پدر"، "شما" و... جرعه ی اول قهوه، حالم را دگرگون کرد. فنجان را روی میز کوتاهی پیش روی مردی که طرف راستم نشسته بود، گذاشتم؛ آره، خیلی شیرینش کرده اند. بنظر نمی آمد او را جایی دیده باشم. سرش را خم کرد؛ خوبی؟ سری تکان دادم. با کمی تعجب پرسید؛ مرا یادت نیست؟ پارسال برای دیدن خواهرم آمده بودم، با فریدون. شب اول پیش تو ماندیم... نگاهش روی فرش کف سالن ثابت ماند؛ فراموش نشدنی... انگاری با خودش حرف می زد؛ باور کردنی نیست، انگار همین دیشب بود! زنده یاد همیشه یادت می کرد. از "زنده یاد" چندان چیزی در خاطرم نمانده. این روزها گوشه و کنار یادبودهایم پر شده از "زنده یاد"ها. صدای ضجه ی طفل تازه به دنیا آمده ای به گوشم خورد.
مردی که طرف چپم نشسته بود، از جا برخاست، دستی سر شانه ام زد و بطرف دیگر سالن، همانجا که زن عزادار توری بسر نشسته بود، رفت. دست راستی پرسید؛ نشناختی ش؟ برادر فریدون است. یک شبه بیست سال پیر شده. دستی سر شانه ی چپم خورد. مردی با موهای بلند سفیدی که پشت سرش بسته بود، با تانی روی صندلی خالی سمت چپم نشست. کمی چاق بنظر می آمد. چطوری؟ کم پیدایی. سراغی از ما نمی گیری. تا در صندلی جا بیافتد، تنش را به اینسو و آنسو حرکت می داد. چند شب پیش با فریدون حرفت بود. کم و بیش آشنا بنظر می آمد. گمانم از نگاهم فهمید که در یادم نمانده. لبخندی زد؛ فراموشکار شدی؟ در چشم هایم نگاه کرد؛ نامه ی آخری ات را فریدون برایم خواند. سرش را برگرداند و به نقطه ای روی دیوار مقابل خیره شد و از لای لب هایش چیزهایی گفت؛ دفعتن پرید! دو شب پیش اونجا بودم. هیچی ش نبود. انگار دق کرده باشد. دوباره که نگاهش کردم، ته ریش سیاه و سفیدی داشت. آرام حرف می زد اما صدایش در سالن می پیچید؛ می آیی، بی آن که تقاضا کرده باشی. راه می روی گناه، می ایستی گناه، می نشینی گناه، می خندی گناه، تنها اندوه و اشک آزاد است، و توبه. توبه، طلب بخشش بخاطر گناهانی که مرتکب نشده ای، یعنی اعتراف به گناه! همه اش "ماندگی"ست، فرصت "زندگی" را از تو گرفته اند، زندگی مثل درخت های کنار جاده، از پیش نگاهت می گریزد. نمی دانی کدام ایستگاه پیاده ات می کنند، اما پیش از آن، سوال و جواب ها را آماده به دستت می دهند، مثل جزوه ی کنکور، فرصت داری تا حفظ کنی. فرقی هم نمی کند، تفاوت ردی یا قبولی در امتحان نهایی در عذابی ست که نصیبت می شود. پس همان طور که بی رضایت تو سوارت کرده اند، بی رخصت تو هم پیاده ات می کنند. وقتت را در ماندگی تلف نکن. رویش را بطرفم چرخاند؛ مرا می ترسانی، از بس برایم خوانده، همه اش در خاطرم مانده؛ در انتهای دهلیز، وقتی دیگر توانی در تو نمانده تا بابت گناهان ناکرده، از خود دفاع کنی، نیمه جان به جلسه ی محاکمه می رسی... و در انتظار حکمی می مانی که از پیش صادر شده. با لبخندی روی لب ها، لحظه ای ساکت نگاهم کرد؛ اونجایی که از بابات نوشتی، که بازاری بود، و هرکه می پرسید چطوری؟ جواب می داد "هنوز جزو موجودی ام"، واقعن ترسناکه. نگاهش درخشید، انگاری بخواهد حرف گنده ای بزند، سرش را نزدیک گوشم آورد؛ یک وقتی ته انباری بودیم، ولی حالا اینجا، پشت در خروجی، منتظر اولین پیکاپیم تا تخلیه شویم... خندید. به پنجره و بیرون اشاره کرد؛ مثل باد از پیش چشممان می گذرند... فرصت دیداری نبود، یا نیست... با چشم و ابرو به بیرون پنجره اشاره کرد؛ می بینی؟ در بهار طبیعت، همه چیز تازه می شود. آه کوتاهی کشید؛ زمستان عمر اما به بهاری ختم نمی شود، در آستانه ی گل از پا می افتیم. همه اش در انتظار اجازه ی ورود گذشت! لبخند محوی زد، دستش را روی زانویم گذاشت؛ آره، پشت در، در انتظار اجازه ی ورود. صدای ضجه ی طفل تازه به دنیا آمده ای دوباره به گوشم خورد. دور و بر را نگاه کردم، هیچ طفلی نبود، همه، انگاری منتظر اجازه ی ورود، به فاصله نشسته بودند.
از پنجره های بلند دور و بر سالن می شد باغ را دید، درخت های پوشیده از شکوفه، از چهار طرف سالن را بغل کرده بودند ... دلم کشید بروم قدمی بزنم، سیگاری روشن کنم... اما چیزی مرا به صندلی بسته بود. هیچ جا دری دیده نمی شد. مرد مو بلند سمت چپم، بازویش را به کتفم کشید، و با چشم و ابرو به طرف دیگر سالن اشاره کرد؛ نادی صدایت می کند. آن طرف سالن، زن توری بسر، لبخند کمرنگی به لب داشت. انگاری با دست هم اشاره ای کرد. خود را از صندلی جدا کردم، بطرفش رفتم. مردی که کنارش نشسته بود، جایش را به من داد. همین که نشستم، زن کاغذ تا شده ای را بطرفم گرفت؛ از روزی که رسید، تمام مدت روی میز، پیش چشمش بود. هرکس سراغمان می آمد، برایش می خواند. "مانی" را فرستادم برایت بیاورد. چهار تای کاغذ را باز کردم. خط، آشنا بود. زیر سطر دوم با مداد سرخ، خط کشیده بودند؛ باید جنبید، پیش از آن که دروازه ها را ببندند. و پاراگراف آخر، با قلم آبی محاصره شده بود، انگاری کلمات رخصت خروج نداشتند:
"مرد که می رسد، با وجودی که دروازه کاملن باز است، از دربان اجازه ی ورود می خواهد. دربان می گوید؛ امروز نمی تواند اجازه بدهد. مرد فکر می کند بهتر است تا دریافت اجازه ی ورود، همانجا منتظر بماند. هفته ها و ماه ها و سال ها گوشه ای می نشیند، و هر روز درخواستش را تکرار می کند. دربان پاسخ می دهد، همان؛ هنوز وقتش نرسیده. مرد، در طول سال های انتظار، دربان را به دقت وارسی می کند. لابد چیز دیگری آن طرف ها نیست! کم کم پیر می شود. حالا دیگر دربان را به خوبی می شناسد، حتی با شپش های او هم اخت شده است. در سال های پیری، فکر می کند چطور طی این همه سال، هیچ کس جز من اینجا نیامده تا اجازه ی ورود بخواهد؟ دربان می گوید؛ کسی جز شما نمی تواند از این در داخل شود. حقیقتش این است که این در فقط مخصوص ورود شما ساخته شده، ... و حالا دیگر باید آن را ببندم! زندگی نه، ماندگی!
صدای شیون گنگ طفلی آمد. چشم ها را نیمه باز کردم. صدا از همین نزدیکی ها بود، دری که بسته می شد. زن و لبخندش دیگر کنارم نبودند، "حقیقتش این است که این در فقط مخصوص شما درست شده... دیگر وفتشه که آن را ببندم. منتظر نمان". از جا پریدم، با لباس خواب، از تخت و از اتاق، بیرون آمدم، کنار باغچه، در هوای تازه که تا ته ریه ها را می شست، تکیه به دیوار کنار پنجره، ایستادم. سیگاری روشن کردم و... دود را که به شکل های مختلف در می آمد و در هوا محو می شد، تماشا کردم. چند لحظه ای نگذشت که گزگز سرما پشتم را نوازش کرد؛ کاش فنجانی قهوه هم بود. پکی بلند به سیگار زدم، خاموش کردم و خواستم وارد سالن شوم. در اما دستگیره نداشت. سرما از پشتم پایین لغزید و خود را تا نوک پنجه هایم کشید، دوباره بالا آمد و هم چنان در رفت و آمد بود. لحظاتی با سرما تنها ماندم، می لرزیدم. در باز شد و مرد مو بلندی که سمت چپم نشسته بود، بیرون آمد، لبخندی زد، و چون خواستم وارد شوم گفت؛ وقت کردی سری به ما بزن، می بینی، به سالن اشاره کرد، اطمینانی به دیدارهای بعدی نیست، و در جنگل درختان باغ فرو رفت. همین که برگشتم، در بسته بود. دست ها را هایل کردم و از پشت شیشه ها نگاهی به درون انداختم. سالن خالی بود. تنها صدای شیون طفل تازه به دنیا آمده ای به گوشم خورد. لحظاتی کشدار، میان سرما پشت در بسته مانده بودم که از پشت سر، صدایی شنیدم. سیاه پوشی از دری بیرون آمد. سر تا پا در پارچه ی سیاهی پوشیده شده بود. نمی شد تشخیص داد زن است یا مرد. با دست راست، در را باز نگه داشت و با دست چپ اشاره کرد که وارد شوم. درون تاریکی فرو رفتم. از دهلیز دراز و پیچ در پیچی گذشتم تا به سالن رسیدم. کسی نبود. تنها صدای گریه ی طفل تازه به دنیا آمده ای از جایی به گوش می رسید؛ کسی به آواز، یک لالایی را زمزمه می کرد؛ "جهانا سراسر فسوسی و باد"*. تکه کاغذی روی یک صندلی جا مانده بود.
معصومانه و سر در گم وارد می شوی، در طول "ماندگی" برای خطاهای ناکرده به دادگاه می خوانندت، و در مسیر پیچ در پیچ، آنچنان به در و دیوار کوبیده می شوی که چون به جلسه می رسی، توانی در تو نمانده تا بابت گناهان ناکرده، از خود دفاع کنی. بی زبان و ساکت، در انتظار حکمی می مانی که از پیش صادر شده؛ کاغذ را برداشتم، نوشته بود؛ "پیاده تا جهنم"! از لحظه ی آمدن محکوم به رفتنی. می دانی؟ باید از فرصت ها استفاده کرد، سیگاری کشید، پنهان از مراقبت، از در خروجی عبور کرد، از دهلیز گذشت و ... اینجا نشستن و انتظار کشیدن، امیدی بیهوده است، و خطرناک. لذت را باید جوید، تماشا را بلعید و هوای تازه آشامید. نوشته ی روی کاغذ را دوباره خواندم؛؛ پیاده تا جهنم!
فروردین 1381
• مصراع از فردوسی ست،
• و روایت، متاثر از "محاکمه"ی کافکا.
The Trial
به سختی نفس می کشیدم. نگاهی به دور و بر انداختم. یکی دو نفری سر تکان دادند و به صندلی کنارشان اشاره کردند. روی اولین صندلی بی مسافر نشستم. از اینجا بهتر می شد همه را دید، پنهان از نگاه دیگران. همان دختر، از میان نگاه ها برآمد، با یک سینی کوچک در دست، پیش پایم ایستاد، فنجانی قهوه برداشتم. دختر لبخندی زد، چیزهایی هم گفت؛ چیزهایی شبیه "پدر"، "شما" و... جرعه ی اول قهوه، حالم را دگرگون کرد. فنجان را روی میز کوتاهی پیش روی مردی که طرف راستم نشسته بود، گذاشتم؛ آره، خیلی شیرینش کرده اند. بنظر نمی آمد او را جایی دیده باشم. سرش را خم کرد؛ خوبی؟ سری تکان دادم. با کمی تعجب پرسید؛ مرا یادت نیست؟ پارسال برای دیدن خواهرم آمده بودم، با فریدون. شب اول پیش تو ماندیم... نگاهش روی فرش کف سالن ثابت ماند؛ فراموش نشدنی... انگاری با خودش حرف می زد؛ باور کردنی نیست، انگار همین دیشب بود! زنده یاد همیشه یادت می کرد. از "زنده یاد" چندان چیزی در خاطرم نمانده. این روزها گوشه و کنار یادبودهایم پر شده از "زنده یاد"ها. صدای ضجه ی طفل تازه به دنیا آمده ای به گوشم خورد.
مردی که طرف چپم نشسته بود، از جا برخاست، دستی سر شانه ام زد و بطرف دیگر سالن، همانجا که زن عزادار توری بسر نشسته بود، رفت. دست راستی پرسید؛ نشناختی ش؟ برادر فریدون است. یک شبه بیست سال پیر شده. دستی سر شانه ی چپم خورد. مردی با موهای بلند سفیدی که پشت سرش بسته بود، با تانی روی صندلی خالی سمت چپم نشست. کمی چاق بنظر می آمد. چطوری؟ کم پیدایی. سراغی از ما نمی گیری. تا در صندلی جا بیافتد، تنش را به اینسو و آنسو حرکت می داد. چند شب پیش با فریدون حرفت بود. کم و بیش آشنا بنظر می آمد. گمانم از نگاهم فهمید که در یادم نمانده. لبخندی زد؛ فراموشکار شدی؟ در چشم هایم نگاه کرد؛ نامه ی آخری ات را فریدون برایم خواند. سرش را برگرداند و به نقطه ای روی دیوار مقابل خیره شد و از لای لب هایش چیزهایی گفت؛ دفعتن پرید! دو شب پیش اونجا بودم. هیچی ش نبود. انگار دق کرده باشد. دوباره که نگاهش کردم، ته ریش سیاه و سفیدی داشت. آرام حرف می زد اما صدایش در سالن می پیچید؛ می آیی، بی آن که تقاضا کرده باشی. راه می روی گناه، می ایستی گناه، می نشینی گناه، می خندی گناه، تنها اندوه و اشک آزاد است، و توبه. توبه، طلب بخشش بخاطر گناهانی که مرتکب نشده ای، یعنی اعتراف به گناه! همه اش "ماندگی"ست، فرصت "زندگی" را از تو گرفته اند، زندگی مثل درخت های کنار جاده، از پیش نگاهت می گریزد. نمی دانی کدام ایستگاه پیاده ات می کنند، اما پیش از آن، سوال و جواب ها را آماده به دستت می دهند، مثل جزوه ی کنکور، فرصت داری تا حفظ کنی. فرقی هم نمی کند، تفاوت ردی یا قبولی در امتحان نهایی در عذابی ست که نصیبت می شود. پس همان طور که بی رضایت تو سوارت کرده اند، بی رخصت تو هم پیاده ات می کنند. وقتت را در ماندگی تلف نکن. رویش را بطرفم چرخاند؛ مرا می ترسانی، از بس برایم خوانده، همه اش در خاطرم مانده؛ در انتهای دهلیز، وقتی دیگر توانی در تو نمانده تا بابت گناهان ناکرده، از خود دفاع کنی، نیمه جان به جلسه ی محاکمه می رسی... و در انتظار حکمی می مانی که از پیش صادر شده. با لبخندی روی لب ها، لحظه ای ساکت نگاهم کرد؛ اونجایی که از بابات نوشتی، که بازاری بود، و هرکه می پرسید چطوری؟ جواب می داد "هنوز جزو موجودی ام"، واقعن ترسناکه. نگاهش درخشید، انگاری بخواهد حرف گنده ای بزند، سرش را نزدیک گوشم آورد؛ یک وقتی ته انباری بودیم، ولی حالا اینجا، پشت در خروجی، منتظر اولین پیکاپیم تا تخلیه شویم... خندید. به پنجره و بیرون اشاره کرد؛ مثل باد از پیش چشممان می گذرند... فرصت دیداری نبود، یا نیست... با چشم و ابرو به بیرون پنجره اشاره کرد؛ می بینی؟ در بهار طبیعت، همه چیز تازه می شود. آه کوتاهی کشید؛ زمستان عمر اما به بهاری ختم نمی شود، در آستانه ی گل از پا می افتیم. همه اش در انتظار اجازه ی ورود گذشت! لبخند محوی زد، دستش را روی زانویم گذاشت؛ آره، پشت در، در انتظار اجازه ی ورود. صدای ضجه ی طفل تازه به دنیا آمده ای دوباره به گوشم خورد. دور و بر را نگاه کردم، هیچ طفلی نبود، همه، انگاری منتظر اجازه ی ورود، به فاصله نشسته بودند.
از پنجره های بلند دور و بر سالن می شد باغ را دید، درخت های پوشیده از شکوفه، از چهار طرف سالن را بغل کرده بودند ... دلم کشید بروم قدمی بزنم، سیگاری روشن کنم... اما چیزی مرا به صندلی بسته بود. هیچ جا دری دیده نمی شد. مرد مو بلند سمت چپم، بازویش را به کتفم کشید، و با چشم و ابرو به طرف دیگر سالن اشاره کرد؛ نادی صدایت می کند. آن طرف سالن، زن توری بسر، لبخند کمرنگی به لب داشت. انگاری با دست هم اشاره ای کرد. خود را از صندلی جدا کردم، بطرفش رفتم. مردی که کنارش نشسته بود، جایش را به من داد. همین که نشستم، زن کاغذ تا شده ای را بطرفم گرفت؛ از روزی که رسید، تمام مدت روی میز، پیش چشمش بود. هرکس سراغمان می آمد، برایش می خواند. "مانی" را فرستادم برایت بیاورد. چهار تای کاغذ را باز کردم. خط، آشنا بود. زیر سطر دوم با مداد سرخ، خط کشیده بودند؛ باید جنبید، پیش از آن که دروازه ها را ببندند. و پاراگراف آخر، با قلم آبی محاصره شده بود، انگاری کلمات رخصت خروج نداشتند:
"مرد که می رسد، با وجودی که دروازه کاملن باز است، از دربان اجازه ی ورود می خواهد. دربان می گوید؛ امروز نمی تواند اجازه بدهد. مرد فکر می کند بهتر است تا دریافت اجازه ی ورود، همانجا منتظر بماند. هفته ها و ماه ها و سال ها گوشه ای می نشیند، و هر روز درخواستش را تکرار می کند. دربان پاسخ می دهد، همان؛ هنوز وقتش نرسیده. مرد، در طول سال های انتظار، دربان را به دقت وارسی می کند. لابد چیز دیگری آن طرف ها نیست! کم کم پیر می شود. حالا دیگر دربان را به خوبی می شناسد، حتی با شپش های او هم اخت شده است. در سال های پیری، فکر می کند چطور طی این همه سال، هیچ کس جز من اینجا نیامده تا اجازه ی ورود بخواهد؟ دربان می گوید؛ کسی جز شما نمی تواند از این در داخل شود. حقیقتش این است که این در فقط مخصوص ورود شما ساخته شده، ... و حالا دیگر باید آن را ببندم! زندگی نه، ماندگی!
صدای شیون گنگ طفلی آمد. چشم ها را نیمه باز کردم. صدا از همین نزدیکی ها بود، دری که بسته می شد. زن و لبخندش دیگر کنارم نبودند، "حقیقتش این است که این در فقط مخصوص شما درست شده... دیگر وفتشه که آن را ببندم. منتظر نمان". از جا پریدم، با لباس خواب، از تخت و از اتاق، بیرون آمدم، کنار باغچه، در هوای تازه که تا ته ریه ها را می شست، تکیه به دیوار کنار پنجره، ایستادم. سیگاری روشن کردم و... دود را که به شکل های مختلف در می آمد و در هوا محو می شد، تماشا کردم. چند لحظه ای نگذشت که گزگز سرما پشتم را نوازش کرد؛ کاش فنجانی قهوه هم بود. پکی بلند به سیگار زدم، خاموش کردم و خواستم وارد سالن شوم. در اما دستگیره نداشت. سرما از پشتم پایین لغزید و خود را تا نوک پنجه هایم کشید، دوباره بالا آمد و هم چنان در رفت و آمد بود. لحظاتی با سرما تنها ماندم، می لرزیدم. در باز شد و مرد مو بلندی که سمت چپم نشسته بود، بیرون آمد، لبخندی زد، و چون خواستم وارد شوم گفت؛ وقت کردی سری به ما بزن، می بینی، به سالن اشاره کرد، اطمینانی به دیدارهای بعدی نیست، و در جنگل درختان باغ فرو رفت. همین که برگشتم، در بسته بود. دست ها را هایل کردم و از پشت شیشه ها نگاهی به درون انداختم. سالن خالی بود. تنها صدای شیون طفل تازه به دنیا آمده ای به گوشم خورد. لحظاتی کشدار، میان سرما پشت در بسته مانده بودم که از پشت سر، صدایی شنیدم. سیاه پوشی از دری بیرون آمد. سر تا پا در پارچه ی سیاهی پوشیده شده بود. نمی شد تشخیص داد زن است یا مرد. با دست راست، در را باز نگه داشت و با دست چپ اشاره کرد که وارد شوم. درون تاریکی فرو رفتم. از دهلیز دراز و پیچ در پیچی گذشتم تا به سالن رسیدم. کسی نبود. تنها صدای گریه ی طفل تازه به دنیا آمده ای از جایی به گوش می رسید؛ کسی به آواز، یک لالایی را زمزمه می کرد؛ "جهانا سراسر فسوسی و باد"*. تکه کاغذی روی یک صندلی جا مانده بود.
معصومانه و سر در گم وارد می شوی، در طول "ماندگی" برای خطاهای ناکرده به دادگاه می خوانندت، و در مسیر پیچ در پیچ، آنچنان به در و دیوار کوبیده می شوی که چون به جلسه می رسی، توانی در تو نمانده تا بابت گناهان ناکرده، از خود دفاع کنی. بی زبان و ساکت، در انتظار حکمی می مانی که از پیش صادر شده؛ کاغذ را برداشتم، نوشته بود؛ "پیاده تا جهنم"! از لحظه ی آمدن محکوم به رفتنی. می دانی؟ باید از فرصت ها استفاده کرد، سیگاری کشید، پنهان از مراقبت، از در خروجی عبور کرد، از دهلیز گذشت و ... اینجا نشستن و انتظار کشیدن، امیدی بیهوده است، و خطرناک. لذت را باید جوید، تماشا را بلعید و هوای تازه آشامید. نوشته ی روی کاغذ را دوباره خواندم؛؛ پیاده تا جهنم!
فروردین 1381
• مصراع از فردوسی ست،
• و روایت، متاثر از "محاکمه"ی کافکا.
The Trial
Published on January 21, 2018 01:56
December 20, 2017
بخشی تازه از رمانی کهنه (3)
بخش اول را اینجا؛
https://www.goodreads.com/author_blog...
و بخش دوم را اینجا؛
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخوانید.
3
چون بر سر چشمه رسیدند، "هرچه مرد جام از آب پر کرد، غزال پای بر آن زد و آب بریخت. مرد را بر غزال خشم گرفت که نه خود خوری و نه اجازت دهی دیگران از تشنگی برهند. شمشیر برگرفت تا غزال را جان برگیرد. غزال به چشم، بر بالای درخت اشارتی کرد. مرد، ماری دید بر سر شاخه ای نشسته و بر آب، زهر می افشاند"! خندید که به حکایت آن شیخ در محبس می ماند. ملک پرسید آن حکایت چگونه بوده است؟ گفتا ای ملک جوان بخت، طلبه ای که سال های شیرین زندگی را در آن سیاهچال گذرانده بود، روزی با هم بندان همی گفت که من و تنی چند دیگر، به تمساح بزرگ ایمان نیاوردیم. تمساح، وزیر بخواست و فرمان قتل داد. وزیر را دل بر ما بسوخت و از ملک تمساح خواست تا ما را در خمره ای بیاندازد. تمساح پذیرفت و ما را به خمره اندر کردند. سالیان دراز، گوشه ای از کاخ وزیر، در خمره بماندیم. تا وزیر را وقت برآمد و به سرای باقی شتافت. بازماندگان در تقسیم مال، خمره را بی مصرف یافتند و به دریا افکندند. هزار و چهارصد سال بر کف دریا ماندیم تا روزی که خمره به تور ماهیگیری افتاد. پنداشت به گنجی بادآورد رسیده، خمره بشکست و چون چشمش بر شوریدگی احوال ما افتاد، تور و بلم بگذاشت و بگریخت. تمام روز، زانوان در بغل، کنار گذر نشستیم. گذرندگان در تماشای ناخن ها و محاسن دراز ما، به ترحم سکه ای می افشاندند و می گذشتند. ولیمه ای فراهم کردیم و درون شکم لغزاندیم. مردمان شهر به شنیدن احوال و روزگارمان، پنداشتند زاییده ی معجزه ایم، تکریممان کردند، به آب شستند و به احترام، بر مسند نشاندند، دختران خود به نکاح ما در آوردند، خوردنی و پوشیدنی از هر گونه، فراهم کردند، القصه، بی آن که طلب کرده باشیم، به کدخدایی رسیدیم. پس افسانه ها در وصف ما ساختند، و شرممان را چون "شوخ"، زدودند... و چندان تقدیسمان کردند که در وصف نگنجد. این بود و بود تا تقدیر بگشت که گفته اند هر سربالایی به یک سراشیبی ختم می شود. نه در رسیدن به لذت، و نه در افتادن به ذلت، گناه از ما نبود، که به یمن نادانی مردمان، هر دروغ که بافتیم، صدق پنداشتند، و صدقمان را کذب انگاشتند... پرسیدند چه شد که به محبس افتادی؟ شیخ دستی بر محاسن کشید و گفت؛ به جرم ریا. سخن که بدینجا رسید، شیخ، چون رودی پس از سیل، از خروش افتاد.
چون آفتاب برآمد، ملک پرسید داستان از خروش افتادن آن رود چگونه بود؟ گفت ای ملک جوان بخت، جوش و خروش که فرو نشست، آب به بستر رود بازگشت اما تمساحانی که از آن سوی تاریخ، به خشکی افتاده بودند، در ویرانه های گل آلوده ماندگار شدند. ابتدا مهربان می نمودند، با شکم هایی برآمده و احوالی خوش، آروغ های افتخارآمیز می زدند، روایتی رنگین از گذشته، مزین به دروغ های شاخدار، بافتند و از خود شاهدان شهیدی ساختند، با گذشته ای سراسر رنج و محرومیت. همین که دل مردمان به رحم آمد، با نفس گند تمساحان خو گرفتند و نزدیک تر شدند، هر صبحگاه در گوشه و کنار شهر، استخوان های تازه ای از دریده شده گان یافتند. ابتدا شکایت به تمساحان بردند. دیر زمانی برفت تا گروهی به اعتبار شهادت شاهدان، دریافتند که شکایت از دریدن، به گرگ نتوان برد. اما تپه های ناباوری چند کس، در برابر کوه باور مردمان، نابرابر بود و... هشدار شاهدان، بازاری نیافت، و اتفاقات نامیمون، پیوسته تکرار شد... یک روز شایع کردند که اهالی باید هنگام عبور و مرور در ملاء عام، خود را با کارتن بپوشانند. در مسابقه ی "چه کس بیشتر می داند"، هرکس چیزی بر شایعه افزود؛ هیچ گوشت و پوستی نباید بچشم بیاید مبادا بذاق تمساحان تحریک شود و و... اگر تردید روا می داشتی، هرکس صدها شاهد می آورد؛ دختردایی مرا بخاطر آستین کوتاه، در خیابان فلان دریده اند، پسر عمه ی مرا بخاطر شلوار سفیدش، پاره کرده اند، و... تا آن که هرکس داوطلبانه کارتن بر سر کشید، و شلوار تیره و زمختی بپا کرد. فروشگاه ها اختراعاتی تازه تر می ساختند و به تماشا می گذاشتند؛ کارتن هایی تیره، در اندازه های مختلف، با چهار سوراخ در قسمت فوقانی، دوتا برای دیدن، یکی برای تنفس، و یکی برای خوردن. هرکس می کوشید تا بیشتر بفروشد، پس خال و میخچه ای به شایعه می افزود. "حرف" از کوچه پس کوچه ها گذشت و شهر را اشغال کرد؛ تلاش برای هرچه مهیب تر نشان دادن فرمان صادر نشده، شهر را به بندگی و بردگی کشانید. در کوتاه زمان، تظاهر به "پیش افتادن"، از زشتی عمل فروکاست و "کارتن بسری"، به امری روزمره بدل گشت. هرکه با هراس، کارتن به سر کشید و دلایلی بهم بافت تا "کارتن بسری" خود را توجیه کند. شایعه چرب تر و "عام"تر شد تا آن که شرم بسر کشیدن کارتن، از میان برخاست، و "عادت" جای آن نشست... هر بزی، چیزی بر فرمان نیامده، افزود، تا زشتی عمل، بی رنگ شد. تمساحان از گستردگی هراس در پهنه ی شهر، بهره بردند و فرمان صادر شد؛
الف ـ شلوار ساده، گشاد و بلند، از پارچه ضخیم.
ب ـ کارتن از رنگ های سنگین؛ سرمه ای، قهوه ای، طوسی، و مشکی.
ج ـ عاری از هرگونه تزیین، تقلید از فرهنگ بیگانه نباشد.
دـ کفش ها ساده با پاشنه معمولی.
ه- جوراب به رنگ های سنگین.
وـ عدم استفاده از هرگونه لوازم آرایش.
هرکس به تبختر "دانایی" خویش، سفیدی میان خطوط سیاه را هم، تفسیر و تاویل کرد؛ بلندی شلوارها تا روی کفش، پاچه های گشاد، و پاشنه ی کفش ها که نباید از دو سانتی متر بلندتر باشد و... از همسایه، همکار، آشنا، فامیل، و... صدها شاهد می آوردند تا "باخبری" خود را به رخ "بی خبران" بکشانند. پهنای خوش خدمتی سبب شد تا فروشگاه ها هر روز، اختراعاتی بلندتر و پوشیده تر آفریدند. فروشندگان در پاسخ تردید مشتری، با قیافه ای حق بجانب، لبخند بر لب، سر تکان می دادند؛ حق با شماست، تا دیروز همین طور بود که می فرمایید اما من امروز از دوستی که همسایه ی / پسرعموی / داماد / هم حوضه ی یکی از تمساح های بلند مرتبه است، شنیدم که از فردا تغییر می کند. البته هنوز اعلام نشده، شما می توانید همان را که حدس می زنید، ببرید. اما خیال می کنم فردا پس فردا مجبور می شوید باز هم به خرید بروید. پس شاید بهتر باشد همین را ببرید که زحمتتان دولا پهنا نشود.
القصه، در مسابقه ی "پیش افتادن" در گله، هر بزی نقل و حدیثی ساخت تا "کارتن بسری" خود را، نشانه ی حجب و حیا و "عفت و عصمت"، جلوه دهد. بر دل پسندی و مبارکباد فرمان، چندان افزودند تا "کارتن بسری" به وظیفه ای مقدس و الهی بدل گشت. قاضی القضات شهر اعلام کرد: "آنها که خود را با شرایط تازه تطبیق نداده اند و چون دوره ی شاه زمان، بی کارتن می چرخند، باید مطرود شوند، پاکسازی شوند، تاکسی ها و اتوبوس ها سوارشان نکنند، به مغازه ها راهشان ندهند، کسی با انها رفت و آمد نکند. بی کارتنی گناه کبیره است و عقوبت دارد. در شرایطی که گروهی با دریدن تن خویش به دندان دشمن، مانع هجوم "دندان" می شوند، تظاهر به فسق و فجور، توهین به خون شهیدان است. به موجب ماده ۱۰۲ قانون مجازات، هر "بی کارتن"، پیش از حلق آویز شدن از دندان، محکوم به ۷۴ ضربه شلاق است".
پسآن تر شایع شد چند "کارتن بسر" مادینه، با صدای نرینه، ماموران را فریب داده اند، به زودی کارتن های متفاوت به بازار می آید. دکان ها دست بکار شدند. دو نوع کارتن پشت ویترین ها سبز شد؛ "نرینه" و "مادینه". با هجوم اهالی، کارتن ها تا پیش از غروب آفتاب، نایاب شد. با این همه هنوز هم خیلی ها به این شایعه ی تازه، بی اعتنا مانده بودند. از آنجا که شورای عالی تمساحان قادر به دریدن دو سوم هم شهریان نبود، تا پایان هفته به "ناباوران" مهلت داد تا از کارتن های تازه استفاده کنند. با انتشار فرمان، جمعی با افتخار از "پیش افتادگی"، با کارتن های تازه در ملاء عام ظاهر شدند. تمام روز، بی هدف، پیاده، با اتوبوس و تاکسی، درشکه و گاری، بازار و گذر را پیمودند و "پیش بودن" خود را به رخ "دیگران" کشیدند. روز دیگر شایع شد که محدودیت میدان دید "مادینه"ها، مشکل آفرین شده، برخی تصادفات در معابر اتفاق می افتد که "عورت عمومی" را لکه دار می کند؛ "می گند" برخی مادینه ها با سوء استفاده از موقعیت، و با تظاهر به اشتباه، کارتن به کارتن نرینه ها می مالند! "شاخه ی فرهنگی" شورای عالی تمساحان فرمان داد؛ کارتن های مادینه ها دو پارچه شود؛ بخش "تحتانی"، از شانه به پایین، از جنسی ضخیم، ضد مالش، و بخش "فوقانی"، با چهار سوراخ، برای پوشش سر و گردن. فروشندگان دست به کار شدند و کارتن های دو بخشی "مادینه" پنجره ی فروشگاه ها را پر کرد. گروهی با شتاب، کارتن های تازه را تهیه کردند. با نو شدن سال، شایعه ای تازه قوت گرفت؛ هرکس از صد و پنجاه سانتی متر بلندتر باشد، پاهایش را قطع می کنند! برای یک هفته هیچ کارتن صد و پنجاه سانتی متری به بالا، در ملاء عام ظاهر نشد. آشفتگی و نامفهوم بودن شایعه، سبب شد تا هرکس تفسیر و تاویل خود را بسازد.
روزی ماموران به کارتنی برخوردند که چندین سانتی متر از دیگران بلندتر بود؛ شما آقا، لطفن، یک دقیقه... اما کارتن به راه خود ادامه داد. مامور خود را به "او" رسانید و چند ضربه به کارتن زد؛ حضرت آقا، گفتم یک دقیقه تشریف داشته باشید. کارتن ایستاد و با صدای زنانه ای گفت؛ مرا می فرمایید؟ مامور با لبخندی گفت؛ بله شما. کارتن را به دهانه ی یک پاساژ کشاندند، زیر و بالایش را امتحان کردند. میزان ها طبق آیین نامه، استاندارد بودند. پاچه های شلوار، گشاد تا روی کفش ها، کارتن، ضخیم و به رنگی تیره، تا روی زانو و... کفش ها بی پاشنه... ماموری به دو سوراخ بالای کارتن گفت؛ قد شما خیلی بلند است، همشیره! کارتن گفت؛ این دیگر تقصیر من نیست... "او" را به نزدیک ترین مرکز "جلب معصیت کاران" بردند. گناه من چیست؟ هیچی همشیره. یکی دو ساعت تشریف داشته باشید تا متخصص بیاید. متخصص چی؟ ساکت همشیره، منتظر باشید. یکی دو ساعت، یکی دو روز شد و از متخصص خبری نیامد. کارتن پیوسته اعتراض می کرد که شوهر و فرزندانش در خانه منتظرند. خبر داده ایم همشیره، نگران نباشید. روز سوم، سر و کله ی جوانی که چند تار کرک زرد، پشت لبانش سبز شده بود، هویدا شد، و بعد از نگاهی به سر تا پای کارتن، از اتاق خارج شد. نگهبان در جواب اعتراض کارتن گفت؛ صبور باشید همشیره، برادران، بخاطر شما کار و زندگی شان را رها کرده اند و در "اتاق تمشیت"، مشغول مذاکره هستند. مذاکره درباره ی من؟ بله. که چی بشود؟ من از کسی نخواسته ام کار و زندگی اش را رها کند و درباره ی من مذاکره کند. صبور باشید خواهر. ساعاتی بعد، دوباره همان جوان "کرکی" وارد شد و آمرانه به کارتن گفت؛ شما خواهر، باید از بالا و پایین کمی کوتاه شوید! صدای از کارتن بر نیامد، اما سر کارتن روی دیوار توالت افتاد. لابد سکته کرده. چند تقه به کارتن زدند، دوباره شق شد. چی فرمودین؟ اندازه های شما از خطوط قرمر گذشته، باید همه چیز "ان دازه" باشد! یعنی...؟ باید از سر و ته شما چند سانتی متری کوتاه شود. خیال کردین علف هرزم یا گوگرد؟ جوان "کرکی" با قاطعیت گفت؛ این دیگر در تخصص من نیست. قصاب باید نظر بدهد...
"اضافات باید بریده شود"! ابتدا کمتر کسی اعتنا کرد، تا تنی چند "پیش" افتادند و فاجعه، دست آموز شد؛ برخی با "مگر دنبال دردسر می گردی؟"، داوطلبانه به کلینیک های شهر مراجعه کردند. و "پذیرش"، به تدریج، عام شد. از خود گذشتگان متوهم، در ابتدا می پنداشتند که پس از قطع ساق، پا را از مچ به پایین، به بریدگی پیوند می زنند. تمساحی در تله ویزیون ظاهر شد و گفت "کذب محض" است، گفته های مسوولین و متخصصین "تحریف" شده. به اولین نفری که بر اتصال مچ، پافشاری کرد، سندی نشان دادند که "متهم" پیش از عمل امضاء کرده بود؛ "متهم" در جهت بنای جامعه ی "بی طبقه"، پیش قدم شده.... هیچ بند و تبصره ای دال بر پیوند دوباره ی پا به ساق، وجود نداشت. به زودی صد و پنجاه به بالا، همه دریافتند که تا آخر عمر باید روی چرخ بنشینند. چند روزی از تعداد داوطلبان کاسته شد اما هرشب "معلولین" بسیاری را با کهنه های سبزی، بسته بر پیشانی که روی آن نوشته بود؛ "عجل الله یا تمساح زمان"، در تله ویزیون نشان می دادند که با مشت های گره کرده، از ته حلق فریاد می کشیدند "مرگ بر ضد اصل برابری"! هفته ای نگذشت که شورای عالی فرهنگ تمساحی، بیانیه ای صادر کرد؛ بریدن ساق پاهای بلند، نشانه ی دفاع مقدس از "جامعه ی بی طبقه" است. اگرچه در متن بیانیه تاکید شده بود که همه "آزاد" اند تا داوطلبانه به مراکز درمانی مراجعه کنند، و "ناباوران" به عقوبتی تهدید نشده بودند اما نهاد تازه تاسیس "تولید و پخش وحشت"، با تاویل متن، پیوسته تردید می آفرید و وسوسه می پراکند. تا آن که "ناباوران" نیز متقاعد شدند که "وزغ زنده، بهتر از شیر مرده است". پس گروه گروه به کلینیک های "استصوابی" مراجعه کردند، تا بنا بر نظر متخصصین، اندازه و صلاحیتشان برای "ماندگی"، تایید شود. از آنجا که تولید چرخ داخلی کفاف نمی داد و خرید چرخ های ساخت خارج هم، گران تمام می شد، گروهی با "فن آوری" موجود، از خلاقیت انقلابی و "آسمانی" خود بهره بردند و با اختراع صرصره های "بربرینگی"، به دریافت نشان "شهید زنده" مفتخر شدند. کسانی که به هیچ صورت قادر به تهیه ی چرخ نبودند، روی تکه ای لاستیک یا تخته می نشستند و به کمک دستکش های لاستیکی، کون خیزک راه می رفتند. شرکت کنندگان در مسابقه، نمی دانستند بر سر چه رقابت می کنند. سال به آخر نرسیده، بیش از دو سوم شهروندان یا "چرخ نشین" شده بودند، یا کون خیزک راه می رفتند. شهر تا سطح خزندگی سقوط کرد و کارتن هایی باز هم تازه تر، یکدست و یک "ان دازه"، با نمره های مختلف برای چاق و لاغر، کودک و بزرگسال و... به بازار آمد. در حراج "اختیار"، هرکس خود را با اندازه های "حکومتی" مطابقت می داد تا بی دردسر "بماند"!
خزندگان، جملگی عضو "باشگاه کوتاه قدان" شدند! و کوتوله های مادرزاد، به باشگاه "درازقدان" پیوستند. بر اساس تعداد سانتی مترهای زیر صد و پنجاه، هرکدام به القاب اشرافی "مفت خر" شدند. صد و پنجاهی ها نشان "دکترا" دریافت کردند، صد و چهل و نهی ها نشان "استاد" گرفتند و... از صد و چهل به پایین، فله ای به لقب مرید، "مفت خر" شدند. اضافه بر شکل و شمایل ظاهری اعضاء، آنچه دو کلوب را از هم جدا می کرد، برخی مواد اساسنامه ها بود. مثلن ماده ی دوم اساسنامه ی کلوب "درازقدان" تصریح می کرد هیچ مادینه ای نمی تواند به عضویت کلوب در آید. مادینه های زیر صد و پنجاه، حتی "لقب دار"ها، بی "سندیکا" ماندند و زیر پوشش "بیمه"ی اعضاء نرینه ی کلوب، به "انباری" و "پستو"ها منتقل شدند. چند تنی طبق دستور حکومتی، در چارچوب اساسنامه ی کلوب، گروهی به نام "فمینیست"ها زدند و درون خطوط تعیین شده، به "مبارزه" برای به دست آوردن "می نی مال" آنچه "قلفتی" و "داوطلبانه" از دست داده بودند، پرداختند. از سوی تمساح بزرگ، نرینه ای به ریاست سندیکای "فمینیست"ها برگزیده شد. اعضاء کلوب "کوتاه قدان"، چون بهم می رسیدند، بجای سلام و احوال، می گفتند؛ "کودکی هم عالمی دارد!"، اما در اساسنامه ی کلوب "درازقدان"، شوخی و خنده منع شده بود و "اخم و تخم"، نشان تشخص و بزرگی بشمار می آمد. تمساحان، از این مقررات و قواعد، مستثنا بودند. در طول آن سال ها، جمعی انگشت شمار، پیوسته فریاد می زدند؛ "سرگرم نشوید"، "تن به بازی ندهید"، "نگاهتان را از اصل مطلب نگردانید" و غیره... اما آحاد امت در هراس از عقوبت و پرهیز از "سوال" پس از مرگ، گوش بر اخطارها بستند و هشدار دهندگان، در گوشه و کنار شهر، در طول جنگ و تاریکی شب، پاره شدند. با آغاز جنگ، تمساحانی که تجربه ی درندگی شان عمیق تر بود، با تظاهر به دریدن دشمن، به "قهرمان خلق" بدل شدند، و به تدریج، مناسب و مشاغل بالا را تصاحب کردند. در سال های جنگ، "دریدن" و "پاره شدن"، به امری روزمره بدل گشت، و امت در مرگ و نابودی دیگران، "مبارکباد" می گفتند. در انتهای سال های باروت، شهر نیز از اعتراض تهی شد. تمساحان که در ایام سیل، شرمنده در انظار ظاهر می شدند، با نوشیدن زهر صلح، آشکارا خون می مکیدند. اعضاء "درازقدان" در پناه "مجیز" گویی، به مناسب بالا رسیدند. از آنجا که استخدام در شهرداری منوط به سلامت جسم بود، اعضاء کلوب "درازقدان"، که خود را "انسان برتر" می شمردند، به تدریج در قوای سه گانه به جاه و مقام و آلاف و علوفی رسیدند، خانه و زندگی و اتوموبیل و.. به زودی تشک های کوچکی اختراع شد تا "درازقدان" هنگام راندن اتومبیل های بزرگ و قیمتی، برای "دید بهتر" زیر خود می گذاشتند. القصه، سطح شهر تا زیر صد و پنجاه سانتی متر، سقوط کرد و صد و پنجاهی ها به "نخبگی" رسیدند؛ "فرزانه خفته، شد سگ دیوانه، پاسبان".
طی سال ها و دهه های بعد، کارتن ها به تدریج، معمولی و سپس به کارتن های رنگی، گاه با نقاشی و کالیگرافی، تبدیل شدند. با معمول شدن کارتن های رنگی، شورای عالی تمساحان، بی تغییر در آیین نامه (برای روز مبادا)، ناتوانی خود از جلب متخلفان را "مدارا" و "تعامل" نامید. شهروندان خاطی نیز، شادمان از این که پا از "خطوط" بیرون گذاشته اند، خود را "اصلاح طلب" خواندند. زندگی اما به "ماندگی" میل کرد. کمتر کسی فرصت داشت تا "سقوط" به ورطه ی خزندگی و درندگی را دریابد. کار در شهرداری، اگرچه در سال های پیش و پس از سیل، ننگ به حساب می آمد، به تدریج و به دلیل بیکاری مزمن، معمول شد. هرکس برای همکاری، توجیه شخصی می تراشید. همسایه ی ما از تاریک و روشن صبح، سر کار می رفت و آخر شب، با لکه های خون و احتیاط، یواشکی به خانه باز می گشت. یک روز گفت از زن و فرزندش خجالت می کشد. ولی آنها که سفره شان رنگین است، به شما افتخار می کنند. خنده ی تلخی کرد و سری تکان داد. هفته ی بعد، خود را با کمربند، در مستراح خانه حلق آویز کرد. خانمش گله مندانه به منزل گفته بود که کار قشنگی نکرده، آدم نباید با "بوی بد" به آخرت برود. بچه ها هم، یکی شان "شاش بند" شد؛ خوب، فکرش را بکنید، شاشیدن زیر خاطره ی آویزان پدر... حکایت که بدینجا رسید، جام زرین در اقیانوس فرو شد و نیمی از جهان به تاریکی غلتید، و راوی لب از قصه فرو بست.
https://www.goodreads.com/author_blog...
و بخش دوم را اینجا؛
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخوانید.
3
چون بر سر چشمه رسیدند، "هرچه مرد جام از آب پر کرد، غزال پای بر آن زد و آب بریخت. مرد را بر غزال خشم گرفت که نه خود خوری و نه اجازت دهی دیگران از تشنگی برهند. شمشیر برگرفت تا غزال را جان برگیرد. غزال به چشم، بر بالای درخت اشارتی کرد. مرد، ماری دید بر سر شاخه ای نشسته و بر آب، زهر می افشاند"! خندید که به حکایت آن شیخ در محبس می ماند. ملک پرسید آن حکایت چگونه بوده است؟ گفتا ای ملک جوان بخت، طلبه ای که سال های شیرین زندگی را در آن سیاهچال گذرانده بود، روزی با هم بندان همی گفت که من و تنی چند دیگر، به تمساح بزرگ ایمان نیاوردیم. تمساح، وزیر بخواست و فرمان قتل داد. وزیر را دل بر ما بسوخت و از ملک تمساح خواست تا ما را در خمره ای بیاندازد. تمساح پذیرفت و ما را به خمره اندر کردند. سالیان دراز، گوشه ای از کاخ وزیر، در خمره بماندیم. تا وزیر را وقت برآمد و به سرای باقی شتافت. بازماندگان در تقسیم مال، خمره را بی مصرف یافتند و به دریا افکندند. هزار و چهارصد سال بر کف دریا ماندیم تا روزی که خمره به تور ماهیگیری افتاد. پنداشت به گنجی بادآورد رسیده، خمره بشکست و چون چشمش بر شوریدگی احوال ما افتاد، تور و بلم بگذاشت و بگریخت. تمام روز، زانوان در بغل، کنار گذر نشستیم. گذرندگان در تماشای ناخن ها و محاسن دراز ما، به ترحم سکه ای می افشاندند و می گذشتند. ولیمه ای فراهم کردیم و درون شکم لغزاندیم. مردمان شهر به شنیدن احوال و روزگارمان، پنداشتند زاییده ی معجزه ایم، تکریممان کردند، به آب شستند و به احترام، بر مسند نشاندند، دختران خود به نکاح ما در آوردند، خوردنی و پوشیدنی از هر گونه، فراهم کردند، القصه، بی آن که طلب کرده باشیم، به کدخدایی رسیدیم. پس افسانه ها در وصف ما ساختند، و شرممان را چون "شوخ"، زدودند... و چندان تقدیسمان کردند که در وصف نگنجد. این بود و بود تا تقدیر بگشت که گفته اند هر سربالایی به یک سراشیبی ختم می شود. نه در رسیدن به لذت، و نه در افتادن به ذلت، گناه از ما نبود، که به یمن نادانی مردمان، هر دروغ که بافتیم، صدق پنداشتند، و صدقمان را کذب انگاشتند... پرسیدند چه شد که به محبس افتادی؟ شیخ دستی بر محاسن کشید و گفت؛ به جرم ریا. سخن که بدینجا رسید، شیخ، چون رودی پس از سیل، از خروش افتاد.
چون آفتاب برآمد، ملک پرسید داستان از خروش افتادن آن رود چگونه بود؟ گفت ای ملک جوان بخت، جوش و خروش که فرو نشست، آب به بستر رود بازگشت اما تمساحانی که از آن سوی تاریخ، به خشکی افتاده بودند، در ویرانه های گل آلوده ماندگار شدند. ابتدا مهربان می نمودند، با شکم هایی برآمده و احوالی خوش، آروغ های افتخارآمیز می زدند، روایتی رنگین از گذشته، مزین به دروغ های شاخدار، بافتند و از خود شاهدان شهیدی ساختند، با گذشته ای سراسر رنج و محرومیت. همین که دل مردمان به رحم آمد، با نفس گند تمساحان خو گرفتند و نزدیک تر شدند، هر صبحگاه در گوشه و کنار شهر، استخوان های تازه ای از دریده شده گان یافتند. ابتدا شکایت به تمساحان بردند. دیر زمانی برفت تا گروهی به اعتبار شهادت شاهدان، دریافتند که شکایت از دریدن، به گرگ نتوان برد. اما تپه های ناباوری چند کس، در برابر کوه باور مردمان، نابرابر بود و... هشدار شاهدان، بازاری نیافت، و اتفاقات نامیمون، پیوسته تکرار شد... یک روز شایع کردند که اهالی باید هنگام عبور و مرور در ملاء عام، خود را با کارتن بپوشانند. در مسابقه ی "چه کس بیشتر می داند"، هرکس چیزی بر شایعه افزود؛ هیچ گوشت و پوستی نباید بچشم بیاید مبادا بذاق تمساحان تحریک شود و و... اگر تردید روا می داشتی، هرکس صدها شاهد می آورد؛ دختردایی مرا بخاطر آستین کوتاه، در خیابان فلان دریده اند، پسر عمه ی مرا بخاطر شلوار سفیدش، پاره کرده اند، و... تا آن که هرکس داوطلبانه کارتن بر سر کشید، و شلوار تیره و زمختی بپا کرد. فروشگاه ها اختراعاتی تازه تر می ساختند و به تماشا می گذاشتند؛ کارتن هایی تیره، در اندازه های مختلف، با چهار سوراخ در قسمت فوقانی، دوتا برای دیدن، یکی برای تنفس، و یکی برای خوردن. هرکس می کوشید تا بیشتر بفروشد، پس خال و میخچه ای به شایعه می افزود. "حرف" از کوچه پس کوچه ها گذشت و شهر را اشغال کرد؛ تلاش برای هرچه مهیب تر نشان دادن فرمان صادر نشده، شهر را به بندگی و بردگی کشانید. در کوتاه زمان، تظاهر به "پیش افتادن"، از زشتی عمل فروکاست و "کارتن بسری"، به امری روزمره بدل گشت. هرکه با هراس، کارتن به سر کشید و دلایلی بهم بافت تا "کارتن بسری" خود را توجیه کند. شایعه چرب تر و "عام"تر شد تا آن که شرم بسر کشیدن کارتن، از میان برخاست، و "عادت" جای آن نشست... هر بزی، چیزی بر فرمان نیامده، افزود، تا زشتی عمل، بی رنگ شد. تمساحان از گستردگی هراس در پهنه ی شهر، بهره بردند و فرمان صادر شد؛
الف ـ شلوار ساده، گشاد و بلند، از پارچه ضخیم.
ب ـ کارتن از رنگ های سنگین؛ سرمه ای، قهوه ای، طوسی، و مشکی.
ج ـ عاری از هرگونه تزیین، تقلید از فرهنگ بیگانه نباشد.
دـ کفش ها ساده با پاشنه معمولی.
ه- جوراب به رنگ های سنگین.
وـ عدم استفاده از هرگونه لوازم آرایش.
هرکس به تبختر "دانایی" خویش، سفیدی میان خطوط سیاه را هم، تفسیر و تاویل کرد؛ بلندی شلوارها تا روی کفش، پاچه های گشاد، و پاشنه ی کفش ها که نباید از دو سانتی متر بلندتر باشد و... از همسایه، همکار، آشنا، فامیل، و... صدها شاهد می آوردند تا "باخبری" خود را به رخ "بی خبران" بکشانند. پهنای خوش خدمتی سبب شد تا فروشگاه ها هر روز، اختراعاتی بلندتر و پوشیده تر آفریدند. فروشندگان در پاسخ تردید مشتری، با قیافه ای حق بجانب، لبخند بر لب، سر تکان می دادند؛ حق با شماست، تا دیروز همین طور بود که می فرمایید اما من امروز از دوستی که همسایه ی / پسرعموی / داماد / هم حوضه ی یکی از تمساح های بلند مرتبه است، شنیدم که از فردا تغییر می کند. البته هنوز اعلام نشده، شما می توانید همان را که حدس می زنید، ببرید. اما خیال می کنم فردا پس فردا مجبور می شوید باز هم به خرید بروید. پس شاید بهتر باشد همین را ببرید که زحمتتان دولا پهنا نشود.
القصه، در مسابقه ی "پیش افتادن" در گله، هر بزی نقل و حدیثی ساخت تا "کارتن بسری" خود را، نشانه ی حجب و حیا و "عفت و عصمت"، جلوه دهد. بر دل پسندی و مبارکباد فرمان، چندان افزودند تا "کارتن بسری" به وظیفه ای مقدس و الهی بدل گشت. قاضی القضات شهر اعلام کرد: "آنها که خود را با شرایط تازه تطبیق نداده اند و چون دوره ی شاه زمان، بی کارتن می چرخند، باید مطرود شوند، پاکسازی شوند، تاکسی ها و اتوبوس ها سوارشان نکنند، به مغازه ها راهشان ندهند، کسی با انها رفت و آمد نکند. بی کارتنی گناه کبیره است و عقوبت دارد. در شرایطی که گروهی با دریدن تن خویش به دندان دشمن، مانع هجوم "دندان" می شوند، تظاهر به فسق و فجور، توهین به خون شهیدان است. به موجب ماده ۱۰۲ قانون مجازات، هر "بی کارتن"، پیش از حلق آویز شدن از دندان، محکوم به ۷۴ ضربه شلاق است".
پسآن تر شایع شد چند "کارتن بسر" مادینه، با صدای نرینه، ماموران را فریب داده اند، به زودی کارتن های متفاوت به بازار می آید. دکان ها دست بکار شدند. دو نوع کارتن پشت ویترین ها سبز شد؛ "نرینه" و "مادینه". با هجوم اهالی، کارتن ها تا پیش از غروب آفتاب، نایاب شد. با این همه هنوز هم خیلی ها به این شایعه ی تازه، بی اعتنا مانده بودند. از آنجا که شورای عالی تمساحان قادر به دریدن دو سوم هم شهریان نبود، تا پایان هفته به "ناباوران" مهلت داد تا از کارتن های تازه استفاده کنند. با انتشار فرمان، جمعی با افتخار از "پیش افتادگی"، با کارتن های تازه در ملاء عام ظاهر شدند. تمام روز، بی هدف، پیاده، با اتوبوس و تاکسی، درشکه و گاری، بازار و گذر را پیمودند و "پیش بودن" خود را به رخ "دیگران" کشیدند. روز دیگر شایع شد که محدودیت میدان دید "مادینه"ها، مشکل آفرین شده، برخی تصادفات در معابر اتفاق می افتد که "عورت عمومی" را لکه دار می کند؛ "می گند" برخی مادینه ها با سوء استفاده از موقعیت، و با تظاهر به اشتباه، کارتن به کارتن نرینه ها می مالند! "شاخه ی فرهنگی" شورای عالی تمساحان فرمان داد؛ کارتن های مادینه ها دو پارچه شود؛ بخش "تحتانی"، از شانه به پایین، از جنسی ضخیم، ضد مالش، و بخش "فوقانی"، با چهار سوراخ، برای پوشش سر و گردن. فروشندگان دست به کار شدند و کارتن های دو بخشی "مادینه" پنجره ی فروشگاه ها را پر کرد. گروهی با شتاب، کارتن های تازه را تهیه کردند. با نو شدن سال، شایعه ای تازه قوت گرفت؛ هرکس از صد و پنجاه سانتی متر بلندتر باشد، پاهایش را قطع می کنند! برای یک هفته هیچ کارتن صد و پنجاه سانتی متری به بالا، در ملاء عام ظاهر نشد. آشفتگی و نامفهوم بودن شایعه، سبب شد تا هرکس تفسیر و تاویل خود را بسازد.
روزی ماموران به کارتنی برخوردند که چندین سانتی متر از دیگران بلندتر بود؛ شما آقا، لطفن، یک دقیقه... اما کارتن به راه خود ادامه داد. مامور خود را به "او" رسانید و چند ضربه به کارتن زد؛ حضرت آقا، گفتم یک دقیقه تشریف داشته باشید. کارتن ایستاد و با صدای زنانه ای گفت؛ مرا می فرمایید؟ مامور با لبخندی گفت؛ بله شما. کارتن را به دهانه ی یک پاساژ کشاندند، زیر و بالایش را امتحان کردند. میزان ها طبق آیین نامه، استاندارد بودند. پاچه های شلوار، گشاد تا روی کفش ها، کارتن، ضخیم و به رنگی تیره، تا روی زانو و... کفش ها بی پاشنه... ماموری به دو سوراخ بالای کارتن گفت؛ قد شما خیلی بلند است، همشیره! کارتن گفت؛ این دیگر تقصیر من نیست... "او" را به نزدیک ترین مرکز "جلب معصیت کاران" بردند. گناه من چیست؟ هیچی همشیره. یکی دو ساعت تشریف داشته باشید تا متخصص بیاید. متخصص چی؟ ساکت همشیره، منتظر باشید. یکی دو ساعت، یکی دو روز شد و از متخصص خبری نیامد. کارتن پیوسته اعتراض می کرد که شوهر و فرزندانش در خانه منتظرند. خبر داده ایم همشیره، نگران نباشید. روز سوم، سر و کله ی جوانی که چند تار کرک زرد، پشت لبانش سبز شده بود، هویدا شد، و بعد از نگاهی به سر تا پای کارتن، از اتاق خارج شد. نگهبان در جواب اعتراض کارتن گفت؛ صبور باشید همشیره، برادران، بخاطر شما کار و زندگی شان را رها کرده اند و در "اتاق تمشیت"، مشغول مذاکره هستند. مذاکره درباره ی من؟ بله. که چی بشود؟ من از کسی نخواسته ام کار و زندگی اش را رها کند و درباره ی من مذاکره کند. صبور باشید خواهر. ساعاتی بعد، دوباره همان جوان "کرکی" وارد شد و آمرانه به کارتن گفت؛ شما خواهر، باید از بالا و پایین کمی کوتاه شوید! صدای از کارتن بر نیامد، اما سر کارتن روی دیوار توالت افتاد. لابد سکته کرده. چند تقه به کارتن زدند، دوباره شق شد. چی فرمودین؟ اندازه های شما از خطوط قرمر گذشته، باید همه چیز "ان دازه" باشد! یعنی...؟ باید از سر و ته شما چند سانتی متری کوتاه شود. خیال کردین علف هرزم یا گوگرد؟ جوان "کرکی" با قاطعیت گفت؛ این دیگر در تخصص من نیست. قصاب باید نظر بدهد...
"اضافات باید بریده شود"! ابتدا کمتر کسی اعتنا کرد، تا تنی چند "پیش" افتادند و فاجعه، دست آموز شد؛ برخی با "مگر دنبال دردسر می گردی؟"، داوطلبانه به کلینیک های شهر مراجعه کردند. و "پذیرش"، به تدریج، عام شد. از خود گذشتگان متوهم، در ابتدا می پنداشتند که پس از قطع ساق، پا را از مچ به پایین، به بریدگی پیوند می زنند. تمساحی در تله ویزیون ظاهر شد و گفت "کذب محض" است، گفته های مسوولین و متخصصین "تحریف" شده. به اولین نفری که بر اتصال مچ، پافشاری کرد، سندی نشان دادند که "متهم" پیش از عمل امضاء کرده بود؛ "متهم" در جهت بنای جامعه ی "بی طبقه"، پیش قدم شده.... هیچ بند و تبصره ای دال بر پیوند دوباره ی پا به ساق، وجود نداشت. به زودی صد و پنجاه به بالا، همه دریافتند که تا آخر عمر باید روی چرخ بنشینند. چند روزی از تعداد داوطلبان کاسته شد اما هرشب "معلولین" بسیاری را با کهنه های سبزی، بسته بر پیشانی که روی آن نوشته بود؛ "عجل الله یا تمساح زمان"، در تله ویزیون نشان می دادند که با مشت های گره کرده، از ته حلق فریاد می کشیدند "مرگ بر ضد اصل برابری"! هفته ای نگذشت که شورای عالی فرهنگ تمساحی، بیانیه ای صادر کرد؛ بریدن ساق پاهای بلند، نشانه ی دفاع مقدس از "جامعه ی بی طبقه" است. اگرچه در متن بیانیه تاکید شده بود که همه "آزاد" اند تا داوطلبانه به مراکز درمانی مراجعه کنند، و "ناباوران" به عقوبتی تهدید نشده بودند اما نهاد تازه تاسیس "تولید و پخش وحشت"، با تاویل متن، پیوسته تردید می آفرید و وسوسه می پراکند. تا آن که "ناباوران" نیز متقاعد شدند که "وزغ زنده، بهتر از شیر مرده است". پس گروه گروه به کلینیک های "استصوابی" مراجعه کردند، تا بنا بر نظر متخصصین، اندازه و صلاحیتشان برای "ماندگی"، تایید شود. از آنجا که تولید چرخ داخلی کفاف نمی داد و خرید چرخ های ساخت خارج هم، گران تمام می شد، گروهی با "فن آوری" موجود، از خلاقیت انقلابی و "آسمانی" خود بهره بردند و با اختراع صرصره های "بربرینگی"، به دریافت نشان "شهید زنده" مفتخر شدند. کسانی که به هیچ صورت قادر به تهیه ی چرخ نبودند، روی تکه ای لاستیک یا تخته می نشستند و به کمک دستکش های لاستیکی، کون خیزک راه می رفتند. شرکت کنندگان در مسابقه، نمی دانستند بر سر چه رقابت می کنند. سال به آخر نرسیده، بیش از دو سوم شهروندان یا "چرخ نشین" شده بودند، یا کون خیزک راه می رفتند. شهر تا سطح خزندگی سقوط کرد و کارتن هایی باز هم تازه تر، یکدست و یک "ان دازه"، با نمره های مختلف برای چاق و لاغر، کودک و بزرگسال و... به بازار آمد. در حراج "اختیار"، هرکس خود را با اندازه های "حکومتی" مطابقت می داد تا بی دردسر "بماند"!
خزندگان، جملگی عضو "باشگاه کوتاه قدان" شدند! و کوتوله های مادرزاد، به باشگاه "درازقدان" پیوستند. بر اساس تعداد سانتی مترهای زیر صد و پنجاه، هرکدام به القاب اشرافی "مفت خر" شدند. صد و پنجاهی ها نشان "دکترا" دریافت کردند، صد و چهل و نهی ها نشان "استاد" گرفتند و... از صد و چهل به پایین، فله ای به لقب مرید، "مفت خر" شدند. اضافه بر شکل و شمایل ظاهری اعضاء، آنچه دو کلوب را از هم جدا می کرد، برخی مواد اساسنامه ها بود. مثلن ماده ی دوم اساسنامه ی کلوب "درازقدان" تصریح می کرد هیچ مادینه ای نمی تواند به عضویت کلوب در آید. مادینه های زیر صد و پنجاه، حتی "لقب دار"ها، بی "سندیکا" ماندند و زیر پوشش "بیمه"ی اعضاء نرینه ی کلوب، به "انباری" و "پستو"ها منتقل شدند. چند تنی طبق دستور حکومتی، در چارچوب اساسنامه ی کلوب، گروهی به نام "فمینیست"ها زدند و درون خطوط تعیین شده، به "مبارزه" برای به دست آوردن "می نی مال" آنچه "قلفتی" و "داوطلبانه" از دست داده بودند، پرداختند. از سوی تمساح بزرگ، نرینه ای به ریاست سندیکای "فمینیست"ها برگزیده شد. اعضاء کلوب "کوتاه قدان"، چون بهم می رسیدند، بجای سلام و احوال، می گفتند؛ "کودکی هم عالمی دارد!"، اما در اساسنامه ی کلوب "درازقدان"، شوخی و خنده منع شده بود و "اخم و تخم"، نشان تشخص و بزرگی بشمار می آمد. تمساحان، از این مقررات و قواعد، مستثنا بودند. در طول آن سال ها، جمعی انگشت شمار، پیوسته فریاد می زدند؛ "سرگرم نشوید"، "تن به بازی ندهید"، "نگاهتان را از اصل مطلب نگردانید" و غیره... اما آحاد امت در هراس از عقوبت و پرهیز از "سوال" پس از مرگ، گوش بر اخطارها بستند و هشدار دهندگان، در گوشه و کنار شهر، در طول جنگ و تاریکی شب، پاره شدند. با آغاز جنگ، تمساحانی که تجربه ی درندگی شان عمیق تر بود، با تظاهر به دریدن دشمن، به "قهرمان خلق" بدل شدند، و به تدریج، مناسب و مشاغل بالا را تصاحب کردند. در سال های جنگ، "دریدن" و "پاره شدن"، به امری روزمره بدل گشت، و امت در مرگ و نابودی دیگران، "مبارکباد" می گفتند. در انتهای سال های باروت، شهر نیز از اعتراض تهی شد. تمساحان که در ایام سیل، شرمنده در انظار ظاهر می شدند، با نوشیدن زهر صلح، آشکارا خون می مکیدند. اعضاء "درازقدان" در پناه "مجیز" گویی، به مناسب بالا رسیدند. از آنجا که استخدام در شهرداری منوط به سلامت جسم بود، اعضاء کلوب "درازقدان"، که خود را "انسان برتر" می شمردند، به تدریج در قوای سه گانه به جاه و مقام و آلاف و علوفی رسیدند، خانه و زندگی و اتوموبیل و.. به زودی تشک های کوچکی اختراع شد تا "درازقدان" هنگام راندن اتومبیل های بزرگ و قیمتی، برای "دید بهتر" زیر خود می گذاشتند. القصه، سطح شهر تا زیر صد و پنجاه سانتی متر، سقوط کرد و صد و پنجاهی ها به "نخبگی" رسیدند؛ "فرزانه خفته، شد سگ دیوانه، پاسبان".
طی سال ها و دهه های بعد، کارتن ها به تدریج، معمولی و سپس به کارتن های رنگی، گاه با نقاشی و کالیگرافی، تبدیل شدند. با معمول شدن کارتن های رنگی، شورای عالی تمساحان، بی تغییر در آیین نامه (برای روز مبادا)، ناتوانی خود از جلب متخلفان را "مدارا" و "تعامل" نامید. شهروندان خاطی نیز، شادمان از این که پا از "خطوط" بیرون گذاشته اند، خود را "اصلاح طلب" خواندند. زندگی اما به "ماندگی" میل کرد. کمتر کسی فرصت داشت تا "سقوط" به ورطه ی خزندگی و درندگی را دریابد. کار در شهرداری، اگرچه در سال های پیش و پس از سیل، ننگ به حساب می آمد، به تدریج و به دلیل بیکاری مزمن، معمول شد. هرکس برای همکاری، توجیه شخصی می تراشید. همسایه ی ما از تاریک و روشن صبح، سر کار می رفت و آخر شب، با لکه های خون و احتیاط، یواشکی به خانه باز می گشت. یک روز گفت از زن و فرزندش خجالت می کشد. ولی آنها که سفره شان رنگین است، به شما افتخار می کنند. خنده ی تلخی کرد و سری تکان داد. هفته ی بعد، خود را با کمربند، در مستراح خانه حلق آویز کرد. خانمش گله مندانه به منزل گفته بود که کار قشنگی نکرده، آدم نباید با "بوی بد" به آخرت برود. بچه ها هم، یکی شان "شاش بند" شد؛ خوب، فکرش را بکنید، شاشیدن زیر خاطره ی آویزان پدر... حکایت که بدینجا رسید، جام زرین در اقیانوس فرو شد و نیمی از جهان به تاریکی غلتید، و راوی لب از قصه فرو بست.
Published on December 20, 2017 01:20
November 24, 2017
گولزار
اگر قرار باشد نقشه ی محله های کودکی مان را رسم کنیم؛ خانه، اتاق ها، راهروها و... آشپزخانه و... کوچه، همسایه ها، مغازه ها و... مدرسه، معلم ها، هم شاگردی ها، اشخاص و مکان هایی که هر روزه در مسیر مدرسه می دیدیم، جاهایی که قصه یا خاطره ای برایمان زنده می کنند، همه و همه را، آن گونه که در یادمان مانده، روی کاغذ بیاوریم و ...! به نقشه که نگاه می کنیم، بنظر می رسد بخش هایی درشت تر و روشن تر رسم شده اند، با همه ی جزئیات! جاهایی هم هستند، خانه هایی، نام هایی ... که مبهم اند، سایه وار در مکانی از نقشه نشسته اند، انگار در پرده ای از مه پیچیده شده باشند؛ شاید نه دقیقن در جایی که بوده اند، کمی این طرف تر یا آن طرف تر، چه می دانیم، بهررو، سر جای خود نیستند انگاری! گاه نمی توانیم بگوییم در این نقطه چه بود؟ خانه ای، دکانی؟ دری یا دیواری، یا زمینی بایر! کسی آنجا زندگی می کرد، یا نمی کرد؟ و اگر احتمالن، دوستی، آشنایی، کسی در مورد این نقاط ابهام، نظری بدهد سوای نظر ما، بسته به این که گوینده خوش آیندمان باشد یا نباشد، نظرش را می پذیریم، یا نمی پذیریم. تاریخ و حکایت های رفته را هم همین گونه روایت می کنیم، کودکی، نوجوانی، جوانی و... دوستان و آشنایان، آنها که خوش داشته ایم، یا نداشته ایم، آنان که جایی از زندگی مان نقشی داشته اند؛ عمه یا خاله ای، دایی یا عمویی که ما را به شوق می آوردند، یا با دیدنشان سگرمه هایمان در هم می شد، پسر یا دختر همسایه یا هم محله ای و... اینجا هم کسانی، جاهایی گنگ اند، نام هایی که گویی از خاطر رفته اند، مبهم اند،... مثل سکوت، مثل سایه هایی درون مه! چرا در روایت زندگی یا تاریخ، یا ترسیم جغرافیای محله، بخش هایی برآمده تر، درشت تر و روشن تر در خاطرمان مانده، و ماجراها و اشخاصی کم رنگ شده اند؟ ساعات و روزهایی در سایه روشن اند، پیدا و ناپیدا، مه گرفته یا گرد گرفته، گاهی هم گم و گور...
برای هرکس اتفاق می افتد که تکه ای از روزگار رفته را از یاد ببرد. گاه که روی نخ زمان، عبوری داریم، با لبخندی مات بر لب، یا گره ای بر ابروها، همان طور که روی بالکن، یا در اتوبوس یا قطار، یا در قهوه خانه ای کنار آب، نشسته ایم، از این سر خاطرات فرو می شویم، و از آنسرش به در می آییم، خیس یادها، خشک اما همان گوشه نشسته ایم. روایت هایمان چیزی، چیزهایی کم دارند، روزی، ماهی یا سالی، شخصی یا اشخاصی سر جایشان نیستند. گاه بنظر می رسد یک دهه از زندگی را گم کرده ایم، در عین حالی که وقایعی از آن دهه را به روشنی در خاطر داریم؛ اما "سال" ها به سرعت برق و باد گذشته اند.
از دوستان مدرسه، ناصر و مصطفا تا سال های اخر دبیرستان با من کش آمده بودند. پیش می آمد گاه با هم می پلکیدیم، جایی می نشستیم و می گپیدیم. ناصر بچه ای روراست و صاف بود، و سخت قابل اطمینان. مصطفا اما نگاهی بدبینانه داشت، به همه چیز و همه کس. پس پشت هر حرکت و حرفی، دنیای دیگری می دید، جهان او سرشار از دسیسه های پنهان بود. گویی در دنیای مصطفا، شیطان همه را در هر کاری وسوسه می کرد. هر دو در اغلب سال های کودکی و نوجوانی، در "هارون ولایت"، هم محله ای و همبازی بودند. تا آن که در سال های آخر دبیرستان، به دلیلی مضحک، دوستی شان از هم گسیخت. از آن پس دیگر اتفاق نیافتاد تا آن دو را در یک زمان و یک مکان ببینم. شرط قرار و مدارمان، همیشه "نبودن" آن دیگری بود! اگرچه خانه هاشان چند ده متر از هم فاصله داشت، اما پیوسته دور و دورتر شدند. اختلافشان هم از همان محله ی "هارون ولایت" شروع شد. روزی که مصطفا خاطره ای از "عامو درازه"، یکی از همسایه ها می گفت، و ناصر اصرار داشت که چنان نبوده که مصطفا روایت می کند. عامو درازه مردی بود لاغر و بلند، همیشه با کراواتی کهنه بر گردن و عینکی تیره بر چشم، مصطفا مدعی بود که مفتش دولتی ست و ناصر اعتقاد داشت که یک کارمند ساده ی اداره ی ثبت احوال است. من "عامو درازه" را اغلب سر راه مدرسه، دم در ساختمان قدیمی اداره ی ثبت احوال، دیده بودم. مثل همیشه، می پنداشتم حق با ناصر است. با پایان دبیرستان، از شهرستان به مرکز آمدم، و دیگر، مگر به اتفاق، در سفرهای چند روزه به شهرستان، ناصر و مصطفا را نمی دیدم. عصر جمعه ای در یکی از سفرهای تابستانی به شهرمان، همراه پدر از پیاده روی به خانه بر می گشتیم که "عامو درازه"، پیر و شکسته، پیش رویمان سبز شد. حالا که من قد کشیده بودم، عامو درازه دیگر "دراز" هم نبود! با پدر خوش و بشی کرد و چند لحظه ای در گپ و گفتگو بودند و... وقتی دور می شد گفتم کارمند ثبت احوال است؟ پدر گفت کارمند مالیه (دارایی) بود، چند سالی ست بازنشسته شده! ولی من او را همیشه مقابل اداره ی ثبت احوال، دیده بودم. سری تکان داد؛ مامور احصائیه (آمار) انحصار وراثت مالیه (دارایی) بود، لابد دنبال تاییدیه ی مرگ و میرها به اداره ی ثبت می رفته... به عامو درازه با ریش همیشه تراشیده و دک و پز مرتب، نمی آمد که با مرده ها و ورثه سر و کار داشته باشد. پیش از سی و دو (1332) در مرکز، کارمند عالی رتبه ی بانک شاهی (بازرگانی) بوده، گزارش کرده بودند در تظاهرات شرکت داشته، گرفتندش، یک سالی هم در محبس بود، بیرون که آمد، تبعیدش کردند به مالیه ی شهرستان... برای همین عینک تیره می زد؟ پدر نگاهم کرد... که شناخته نشود؟ با لبخندی کجکی گفت، یک چشمش مصنوعی بود. بگمانم چند ثانیه ای از حیرت، ساکت مانده بودم؛ از کودکی؟ نه، گویا در محبس آنقدر سیلی به صورتش زده بودند که چشم چپش می افتد روی لپش... پدر هم چنان شرح می داد. من اما غرق در افکار خود، به ناصر و مصطفا فکر کردم که چه عبث دوستی شان به آخر رسید. تاریخ و جغرافیای همسایه شان را در ذهن خود ساخته و پرداخته بودند. حالا در مورد روایت پدر هم دچار تردید شده بودم؛ آنچه پدر می دانست، واقعیت داشت؟ چه باعث می شد هر کداممان خیال کنیم روایتمان از واقعه، درست ترین است؟ و حالا، اینجا، در پس این سال ها، هنوز هم، "عامو درازه" را می شناسم؟
خاطرات در گذر زمان تکه تکه می شوند، و گاه، بی آن که بدانیم، تکه ای از خاطره ای، با بخشی یا تمامی خاطره ای دیگر می آمیزد. ریزه یادها از الک روزگار می گذرند، و درشت ترها می مانند. یک سر و یک حافظه که بیشتر نیست، همین که انباشته شد، چون حوضی پر آب، لب پر می زند، سرریز می شود، به پاشویه می ریزد، به راه آب، و فاضلاب می پیوندد! درون حوض هم، مرزها و خطوط فاصله در هم می شوند، و آب، یکپارچه، به شکل ظرف در می آید؛ در حوض بیضی، بیضی می شود، و در کاسه ی فیروزه ای، به کاسه ای فیروزه می ماند. بی آن که بشود مرزهای خیال و واقعیت را تشخیص داد. در این صورت و با این داده های دگرگون شده و درهم ریخته، "داوری" باید کار سهمگینی باشد، و چه آسان می گیریمش ما، همه چیز و همه کس را، بر مبنای "ارزش"های خود، به "درست" و "نادرست" غربیله می کنیم، بی آن که تعریفی روشن، بین "درست" و "نادرست"، داشته باشیم؛ "آنچه من می دانم و می گویم، همان است که جهان باید بداند و بگوید"! کدام بخش اما، "واقعیت" است، و کجایش با "تخیل" آمیخته؟ شاهرخ مسکوب در "مقدمه ای بر رستم و اسفندیار" می نویسد؛ (نقل به مضمون) "نه هرگز رستمی بود، و نه روئین تنی، و نه سیمرغی تا کسی را یاری دهد..." و می رسد به اینجا که؛ این همه اما؛ "تاریخ است، نه آنچنان که اتفاق افتاده، بل آن چنان که آرزو می شده"! اولین بار که این خط را می خواندم، کتاب را بستم. آرزوی من نیز، پیروزی "رستم" بر جوان خشک مغز و سنت باوری چون اسفندیار بود، هم از این رو سخت به "سیمرغی"، جادویی، معجزه ای، چیزی نیاز داشتم تا از "آسمان" فرود آید و زخم های رستم را مرهم بگذارد، تا روز بعد، به سلامت و با صلابت در میدان نبرد، رو در روی اسفندیار گشتاسب، بایستد! سینه را به اندازه ی تمنایم، "فراخ" کردم، نفس را در سینه نگه داشتم؛ باد در گلو انداختم؛ "که گفتت برو دست رستم ببند؟ نبندد مرا دست، چرخ بلند"! در "واقعیت" روزمره، که رستم ها، بی چاره و "دست بسته"، به چاه "شغاد" می افتند، انتقام ناتوانی ها را در "قصه" از فلک باز می ستانیم. تا مرهمی باشد، گیرم "آرزومندانه"، بر زخم هایی که دردمندانه می چزاند! "گولزار" اگر بود، مصراعی از خیام می خواند؛ "چرخ از تو هزار بار بیچاره تر است"، و تمام. سال ها بعد، اکنون و اینجا هم، که این همه حقارت از هر سو، از خودی و بیگانه بر سرم می بارد، در بادکنک آرزومندانه ی "کورش" می دمم، تا گفته باشم که این لاغروی مفنگی، روزگاری دور، (گیرم در خیال و آرزو) بازوی ستبری داشته. و به یاد این لطیفه می خندم؛ یک مفنگی شیره ای، ناتوان کنار خیابان افتاده بود. دید چند پاسبان، دو قلچماق را، کت بسته می برند، خود را میان آن دو قلچماق انداخت و هم چنان که می رفت، از سرپاسبان پرسید؛ خوب سرکار، ما سه تا گردن کلفت را کجا می بری؟
چند ماه پیش، روزی روی نیمکتی در باغ "قلعه ی سرخ" نشسته بودم، مبهوت روزگار. کسی "بیت" خوانان کنارم نشست؛ "باد است هرآنچه گفته اند ای ساقی"! خیام را از کجا می شناسی؟ از جیب بغل نیم تنه ی مندرسش یک "فیتز جرالد" بیرون آورد؛ مرا "گولزار" صدا می کنند. اختلاطمان به ایران کشید. از نادر و فتح دهلی گفت، و پشته ها از کشته، بر روایتی که داشتم، انبار کرد؛ مهم نیست روایت من چقدر به واقعیت نزدیک است، در شبه قاره، به ده ها "چنگیز" و "تیمور" بر می خوری اما، حتی یک "نادر" نخواهی یافت! ذهنم به سال های آشنایی با مرتضا کشیده شد؛ اولین بار که نام محل زندگی اش را گفت، در حیرت ماندم؛ کدام خانه؟ ولی آنجا تنها یک دیوار مخروبه بود. خندید که؛ نه، خانه ای قدیمی از دوران قاجار، یک پنج دری داشت، و دوتا سه دری در طرفین که هرکدام با گوشواره ای به پنج دری وصل می شدند و...! در یکی از آن سه دری ها به دنیا آمده بود. از آن دیوار مخروبه تنها یک سگ به یاد داشتم، که دیروقت شبی از پناه دیوار بیرون جست و مرا که سخت وحشت کرده بودم، با هیاهو تا خانه تعقیب کرد. لبخندی اندوهگین روی لب های مرتضا نشست؛ حبیب! عزیز خانواده بود. بیماری قلبی داشت، در پنج سالگی مرد! لابد سال ها قبل، یا بعداز ما ساکن آن محله بوده اند! نشانی هایش اما همان ها بود که در کاسه ی فیروزه ای یادهای من مانده بودند؛ شاطر محمود، عباس ماست بند، آقای اخلاقی و...! دلم بود روایت هایش را با خاطرات قوم و قبیله بیامیزم اما... شب در مرور روایت "گولزار"، به رستم افسانه رسیدم، وقتی سنگ سر چاه بیژن را که شش "ابر پهلوان" قادر به تکان دادنش نبودند، به انگشتی از جای بر می کند و به "بیشه ی چین" می اندازد! افسانه ای که بعدها وصله ی قبایی شد که بر تن علی، کوتاه قامتی از تاریخ، پوشاندیم تا از او بزرگمردی "امام گونه" (رستم وار) بسازیم؛ در "قلعه ی خیبر" را به انگشتی از جای بر می کند و از آن چون سپری در برابر دشمنان (یهودیان) استفاده می کند! ابزار جنگ، ساختار "قلعه"، و... در صحرای حجاز هزار و چهارصد سال پیش چگونه بوده؟ به خود اجازه ی دقت در روایت نمی دهیم؛ در و دیوار چنین قلعه ای در آن سوی تاریخ، از چه عناصری تشکیل می شده؟ شاخ و برگ نخل؟ بر واژه ی "قلعه" چنان پای می فشریم، انگاری بر و بارویش از آهن و سنگ و ساروج بنا شده بوده! از آرزوهایمان، قبایی به قامت تاریخ قبیله می بافیم، و بر "فتح هند" و غارت "سومنات"، شاه اسماعیل در قونیه و بغداد، "شاه عباس" در ازبکستان و ترکمنستان و... چشم می بندیم چرا که سبب شرم و سرخوردگی مان می شوند! گذشته اما، چه بخواهیم، چه نخواهیم، گوشه ای از چمدان سفرمان را اشغال کرده، بخشی از کابوس های امروز ماست، که گفته اند؛ "آن که تاریخ (گذشته) را از یاد می برد، اشتباه را دوباره تکرار می کند". هر بار به مناسبتی، شناسنامه مان را، به خیال خود "به روز" می کنیم! (1). دست ها برای دگرگون کردن گذشته، بسته است، چاره ای جز زندگی در "حال"، نیست، "از آمده و رفته دگر یاد مکن". برخورنده است که هندی تباری، هزاران برابر من "خیام" را می شناسد. چرا فکر می کنی "هندی"ام، من به اتفاق در این بخش خاک به دنیا آمده ام. از گفتار خیام، چنین پیداست که به هیچ قبیله و قومی تعلق ندارد. فلسفه می داند و از توهم مرزها خالی ست؛ آن که به قوم و قبیله وابسته، "هرهری" مذهبی ست متوهم، که توقع دارد جهان به پدر و مادرش احترام بگذارد و روایت هایش را به سینه سنجاق کند. آن که به "قبیله" تعلق دارد، خطاهای گذشته را به "دست های آلوده"ی "دیگران" نسبت می دهد، چرا که روایت های تحریف شده ی قوم، عصای ماست، تکرارش می کنیم چون بیم داریم با روایت واقعیت، روایت جعلی از دستمان به در شود و "هویت" ساختگی مان چون مجسمه های برفی، ذوب گردد. "قدرت" همه جا طالب انسان هایی با شناسنامه های خط خطی ست؛ پیروانی مطیع، زمینی شخم زده و آماده برای "دست کاری" (منی پولاسیون) اند. "میلان کوندرا" می گوید: (نقل به مضمون) "تاریخ بشر آنقدر بازنویسی شده که خود مردم هم دیگر نمی دانند کیستند"! "چون پرده برافتد نه تو مانی و نه من"! فلسفه بخوان تا از سنگینی "قومیت" و "محله" رها شوی.
حالا دیگر عادتم شده، عصرها، پیش از رفتن به خانه، ساعتی با "گولزار" بگذرانم. بی ریا، در سه کنج غرفه ای در قلعه ای قدیمی و نیمه ویران، در جنوب دهلی زندگی می کند. نفیس ترین دارایی اش یک دوچرخه ی لکنته است که با آن تمامی روز، شهر را می چرد. خوانده بودم که ژان پل سارتر، در تمام خانه اش یک شیئ زینتی نداشته. گولزار اما جز کیسه ای لباس کهنه، شسته رفته، و همین دوچرخه ی لکنته، دارایی دیگری ندارد؛ "داشتن"، از هر گونه ای، زمینگیرت می کند. در سه کنج دیگر غرفه اش، روی یک پیش دستی چوبی زهوار در رفته، کاسه ای ست که هر دوست و آشنا، سکه ای یا اسکناسی در آن می اندازد. گولزار هم بسته به نیازش، چیزی از کاسه بر می دارد. از غرفه که دور می شویم، می گویم پس کاسه، پول هایت؟ مال من نیست، وام است! می خندم، ولی وقتی تو نیستی، هرکسی می تواند "وام"ات را بردارد. حتمن بیش از من نیاز دارد. چرا گولزار؟ یعنی باغ پر گول. ولی گلزار است. کی گفته؟ در فارسی اینطور می گویند. اوهوم! من چهل و هفت سال است "گولزار" بوده ام. نکند بعداز نیم قرن آمده ای تصحیحم کنی؟ تو بگو گلزار... فلسفه بخوان تا "شیشه ی نام و ننگ، بر سنگ زنیم"!
نه "یوگی"ست، نه "گورو" (پیامبر هندی)، نه معلم اخلاق و ... نه به چیزی توصیه می کند، نه بر سر مساله ای بحث و جدل دارد،... کارش سوال آفریدن است؛ به تکرار می گوید "باید فلسفه بخوانی"! انسان بی فلسفه، حیوانی ست که هر "هیش" و "هوشی" را چون حکمی، می پذیرد، "تابع" است چون از قبول مسوولیت هراس دارد؛ می خورد، می چرد و در انتهای تکرار، می میرد. با فلسفه، نافت بریده می شود، از زهدان مادر، از علقه های قوم و قبیله جدا می افتی، مرزهای جهانت هشتاد هزار برابر کش می آیند، گشاده می شوند و... هر چیز را آسان نمی پذیری، به راحتی تن به بازی نمی دهی. مرزها قرارداد سیاسی اند که دیگران به مصلحت خویش، گرد قبیله کشیده اند! و... بی پدر بالیده، بی "بزرگ"ترین اندیشمند و معلم اخلاق! ای بابا، او هم موجودی بوده مثل من، تو، و میلیاردها دیگر. مادر را جایی در کودکی گم کرده؛ "در شلوغی "چندی چوک" (بازار بزرگ دهلی) دنبال لقمه ای نان بودیم. نان را که یافتم، مادر را گم کردم؛ وقتی تمام روز، بازار را به دنبالش زیر و رو می کردم، دریافتم همه ی زنان، مادر من اند". پس هرگز زیبا"ترین" و مهربان "ترین" زن جهان را به تمامی تجربه نکرده ای! لبخند زنان می گوید؛ "آنقدر تنها بود که فرصت "مهربانی" و "زیبایی" نداشت"! گولزار بوته ای ست میان برهوت. روزهایی که همراهش گرد شهر می چرخم، با هر رهگذری، "نجس"، توریست، بودیست، هندو، مسلمان، جین، کودک، بزرگسال، مرد، زن، سیاه، سفید،... می گوید و می خندد، انگار همه را سال ها می شناخته. چند سال است با "لاسی" آشنایی؟ لاسی؟ همین کانادایی پابرهنه...! حتی نمی دانستم اسمش "لاسی" ست. نیست. پس چیست؟ نمی دانم! (2) اوایل که آمده بودم، هر روز در یک دوغ (لاسی) فروشی در بازار پهارگنج، با لیوانی نیمه پر در دست، نشسته روی چارپایه ای می دیدمش، غرق تماشای گذر. "لاسی" سبب آشنایی مان شد، بعلاوه "لاسی" ساده تر از اسمش بود. آمریکایی های می گویند "دود"! گولزار به اندازه ی یک گنجشگ می خورد، و به وسعت یک انسان عاشق است. "آزاد زخاک و باد، وز آتش و آب"! می دانی؟ هرجا فلسفه نیست، بشر غرق در اوهام است. آمریکای جنوبی، آفریقا، آسیا... هرکدام چند تایی فیلسوف برای خودشان تراشیده اند اما ... آنقدر از فلسفه می گوید و به خواندنش تشویقم می کند که بالاخره تن می دهم. "پیمانه چو پر شود، چه بغداد، چه بلخ"
دهلی نو، مهرماه 1363
(1) همین یکی دو هفته ی پیش، خانم معصومه ی ابتکار، در روایت واقعه ی اشغال سفارت آمریکا در تهران سال 1358، با جسارتی عجیب، و به گونه ای سخیف، قصه ای جعل می کرد، انگاری فیلسوفانی جوان، بخشی از خاک "امپریالیست های جهانخوار" را به انتقام کودتای 32 اشغال کرده اند، و "تاریخ" آفریده اند و...بی آن که به گوشه ای از عواقب این عمل "قهرمانانه"، هنوز هم پس از بیست و هشت سال، اشاره کند، یا لحظه ای بیاندیشد که بسیارانی که آن زمان فاجعه را به چشم دیدند و به تن تجربه کردند، هنوز هم زنده اند. خانم ابتکار در پایان سخن، ناخودآگاه، "بی شرمانه" و حیرت انگیز، گفت "متاسفانه تاریخ را تحریف می کنند"! "هرکس سخنی از سر سودا گفتند" (آذر 1396)
(2) "لاسی" (دوغ هندی)، از شیر (ماست) گاومیش تهیه می شود، چرب تر و غلیظ تر از دوغ است، والبته شیرین (نه بانمک).
Shahrokh Meskoob
Milan Kundera
Jean Paul Sartre
برای هرکس اتفاق می افتد که تکه ای از روزگار رفته را از یاد ببرد. گاه که روی نخ زمان، عبوری داریم، با لبخندی مات بر لب، یا گره ای بر ابروها، همان طور که روی بالکن، یا در اتوبوس یا قطار، یا در قهوه خانه ای کنار آب، نشسته ایم، از این سر خاطرات فرو می شویم، و از آنسرش به در می آییم، خیس یادها، خشک اما همان گوشه نشسته ایم. روایت هایمان چیزی، چیزهایی کم دارند، روزی، ماهی یا سالی، شخصی یا اشخاصی سر جایشان نیستند. گاه بنظر می رسد یک دهه از زندگی را گم کرده ایم، در عین حالی که وقایعی از آن دهه را به روشنی در خاطر داریم؛ اما "سال" ها به سرعت برق و باد گذشته اند.
از دوستان مدرسه، ناصر و مصطفا تا سال های اخر دبیرستان با من کش آمده بودند. پیش می آمد گاه با هم می پلکیدیم، جایی می نشستیم و می گپیدیم. ناصر بچه ای روراست و صاف بود، و سخت قابل اطمینان. مصطفا اما نگاهی بدبینانه داشت، به همه چیز و همه کس. پس پشت هر حرکت و حرفی، دنیای دیگری می دید، جهان او سرشار از دسیسه های پنهان بود. گویی در دنیای مصطفا، شیطان همه را در هر کاری وسوسه می کرد. هر دو در اغلب سال های کودکی و نوجوانی، در "هارون ولایت"، هم محله ای و همبازی بودند. تا آن که در سال های آخر دبیرستان، به دلیلی مضحک، دوستی شان از هم گسیخت. از آن پس دیگر اتفاق نیافتاد تا آن دو را در یک زمان و یک مکان ببینم. شرط قرار و مدارمان، همیشه "نبودن" آن دیگری بود! اگرچه خانه هاشان چند ده متر از هم فاصله داشت، اما پیوسته دور و دورتر شدند. اختلافشان هم از همان محله ی "هارون ولایت" شروع شد. روزی که مصطفا خاطره ای از "عامو درازه"، یکی از همسایه ها می گفت، و ناصر اصرار داشت که چنان نبوده که مصطفا روایت می کند. عامو درازه مردی بود لاغر و بلند، همیشه با کراواتی کهنه بر گردن و عینکی تیره بر چشم، مصطفا مدعی بود که مفتش دولتی ست و ناصر اعتقاد داشت که یک کارمند ساده ی اداره ی ثبت احوال است. من "عامو درازه" را اغلب سر راه مدرسه، دم در ساختمان قدیمی اداره ی ثبت احوال، دیده بودم. مثل همیشه، می پنداشتم حق با ناصر است. با پایان دبیرستان، از شهرستان به مرکز آمدم، و دیگر، مگر به اتفاق، در سفرهای چند روزه به شهرستان، ناصر و مصطفا را نمی دیدم. عصر جمعه ای در یکی از سفرهای تابستانی به شهرمان، همراه پدر از پیاده روی به خانه بر می گشتیم که "عامو درازه"، پیر و شکسته، پیش رویمان سبز شد. حالا که من قد کشیده بودم، عامو درازه دیگر "دراز" هم نبود! با پدر خوش و بشی کرد و چند لحظه ای در گپ و گفتگو بودند و... وقتی دور می شد گفتم کارمند ثبت احوال است؟ پدر گفت کارمند مالیه (دارایی) بود، چند سالی ست بازنشسته شده! ولی من او را همیشه مقابل اداره ی ثبت احوال، دیده بودم. سری تکان داد؛ مامور احصائیه (آمار) انحصار وراثت مالیه (دارایی) بود، لابد دنبال تاییدیه ی مرگ و میرها به اداره ی ثبت می رفته... به عامو درازه با ریش همیشه تراشیده و دک و پز مرتب، نمی آمد که با مرده ها و ورثه سر و کار داشته باشد. پیش از سی و دو (1332) در مرکز، کارمند عالی رتبه ی بانک شاهی (بازرگانی) بوده، گزارش کرده بودند در تظاهرات شرکت داشته، گرفتندش، یک سالی هم در محبس بود، بیرون که آمد، تبعیدش کردند به مالیه ی شهرستان... برای همین عینک تیره می زد؟ پدر نگاهم کرد... که شناخته نشود؟ با لبخندی کجکی گفت، یک چشمش مصنوعی بود. بگمانم چند ثانیه ای از حیرت، ساکت مانده بودم؛ از کودکی؟ نه، گویا در محبس آنقدر سیلی به صورتش زده بودند که چشم چپش می افتد روی لپش... پدر هم چنان شرح می داد. من اما غرق در افکار خود، به ناصر و مصطفا فکر کردم که چه عبث دوستی شان به آخر رسید. تاریخ و جغرافیای همسایه شان را در ذهن خود ساخته و پرداخته بودند. حالا در مورد روایت پدر هم دچار تردید شده بودم؛ آنچه پدر می دانست، واقعیت داشت؟ چه باعث می شد هر کداممان خیال کنیم روایتمان از واقعه، درست ترین است؟ و حالا، اینجا، در پس این سال ها، هنوز هم، "عامو درازه" را می شناسم؟
خاطرات در گذر زمان تکه تکه می شوند، و گاه، بی آن که بدانیم، تکه ای از خاطره ای، با بخشی یا تمامی خاطره ای دیگر می آمیزد. ریزه یادها از الک روزگار می گذرند، و درشت ترها می مانند. یک سر و یک حافظه که بیشتر نیست، همین که انباشته شد، چون حوضی پر آب، لب پر می زند، سرریز می شود، به پاشویه می ریزد، به راه آب، و فاضلاب می پیوندد! درون حوض هم، مرزها و خطوط فاصله در هم می شوند، و آب، یکپارچه، به شکل ظرف در می آید؛ در حوض بیضی، بیضی می شود، و در کاسه ی فیروزه ای، به کاسه ای فیروزه می ماند. بی آن که بشود مرزهای خیال و واقعیت را تشخیص داد. در این صورت و با این داده های دگرگون شده و درهم ریخته، "داوری" باید کار سهمگینی باشد، و چه آسان می گیریمش ما، همه چیز و همه کس را، بر مبنای "ارزش"های خود، به "درست" و "نادرست" غربیله می کنیم، بی آن که تعریفی روشن، بین "درست" و "نادرست"، داشته باشیم؛ "آنچه من می دانم و می گویم، همان است که جهان باید بداند و بگوید"! کدام بخش اما، "واقعیت" است، و کجایش با "تخیل" آمیخته؟ شاهرخ مسکوب در "مقدمه ای بر رستم و اسفندیار" می نویسد؛ (نقل به مضمون) "نه هرگز رستمی بود، و نه روئین تنی، و نه سیمرغی تا کسی را یاری دهد..." و می رسد به اینجا که؛ این همه اما؛ "تاریخ است، نه آنچنان که اتفاق افتاده، بل آن چنان که آرزو می شده"! اولین بار که این خط را می خواندم، کتاب را بستم. آرزوی من نیز، پیروزی "رستم" بر جوان خشک مغز و سنت باوری چون اسفندیار بود، هم از این رو سخت به "سیمرغی"، جادویی، معجزه ای، چیزی نیاز داشتم تا از "آسمان" فرود آید و زخم های رستم را مرهم بگذارد، تا روز بعد، به سلامت و با صلابت در میدان نبرد، رو در روی اسفندیار گشتاسب، بایستد! سینه را به اندازه ی تمنایم، "فراخ" کردم، نفس را در سینه نگه داشتم؛ باد در گلو انداختم؛ "که گفتت برو دست رستم ببند؟ نبندد مرا دست، چرخ بلند"! در "واقعیت" روزمره، که رستم ها، بی چاره و "دست بسته"، به چاه "شغاد" می افتند، انتقام ناتوانی ها را در "قصه" از فلک باز می ستانیم. تا مرهمی باشد، گیرم "آرزومندانه"، بر زخم هایی که دردمندانه می چزاند! "گولزار" اگر بود، مصراعی از خیام می خواند؛ "چرخ از تو هزار بار بیچاره تر است"، و تمام. سال ها بعد، اکنون و اینجا هم، که این همه حقارت از هر سو، از خودی و بیگانه بر سرم می بارد، در بادکنک آرزومندانه ی "کورش" می دمم، تا گفته باشم که این لاغروی مفنگی، روزگاری دور، (گیرم در خیال و آرزو) بازوی ستبری داشته. و به یاد این لطیفه می خندم؛ یک مفنگی شیره ای، ناتوان کنار خیابان افتاده بود. دید چند پاسبان، دو قلچماق را، کت بسته می برند، خود را میان آن دو قلچماق انداخت و هم چنان که می رفت، از سرپاسبان پرسید؛ خوب سرکار، ما سه تا گردن کلفت را کجا می بری؟
چند ماه پیش، روزی روی نیمکتی در باغ "قلعه ی سرخ" نشسته بودم، مبهوت روزگار. کسی "بیت" خوانان کنارم نشست؛ "باد است هرآنچه گفته اند ای ساقی"! خیام را از کجا می شناسی؟ از جیب بغل نیم تنه ی مندرسش یک "فیتز جرالد" بیرون آورد؛ مرا "گولزار" صدا می کنند. اختلاطمان به ایران کشید. از نادر و فتح دهلی گفت، و پشته ها از کشته، بر روایتی که داشتم، انبار کرد؛ مهم نیست روایت من چقدر به واقعیت نزدیک است، در شبه قاره، به ده ها "چنگیز" و "تیمور" بر می خوری اما، حتی یک "نادر" نخواهی یافت! ذهنم به سال های آشنایی با مرتضا کشیده شد؛ اولین بار که نام محل زندگی اش را گفت، در حیرت ماندم؛ کدام خانه؟ ولی آنجا تنها یک دیوار مخروبه بود. خندید که؛ نه، خانه ای قدیمی از دوران قاجار، یک پنج دری داشت، و دوتا سه دری در طرفین که هرکدام با گوشواره ای به پنج دری وصل می شدند و...! در یکی از آن سه دری ها به دنیا آمده بود. از آن دیوار مخروبه تنها یک سگ به یاد داشتم، که دیروقت شبی از پناه دیوار بیرون جست و مرا که سخت وحشت کرده بودم، با هیاهو تا خانه تعقیب کرد. لبخندی اندوهگین روی لب های مرتضا نشست؛ حبیب! عزیز خانواده بود. بیماری قلبی داشت، در پنج سالگی مرد! لابد سال ها قبل، یا بعداز ما ساکن آن محله بوده اند! نشانی هایش اما همان ها بود که در کاسه ی فیروزه ای یادهای من مانده بودند؛ شاطر محمود، عباس ماست بند، آقای اخلاقی و...! دلم بود روایت هایش را با خاطرات قوم و قبیله بیامیزم اما... شب در مرور روایت "گولزار"، به رستم افسانه رسیدم، وقتی سنگ سر چاه بیژن را که شش "ابر پهلوان" قادر به تکان دادنش نبودند، به انگشتی از جای بر می کند و به "بیشه ی چین" می اندازد! افسانه ای که بعدها وصله ی قبایی شد که بر تن علی، کوتاه قامتی از تاریخ، پوشاندیم تا از او بزرگمردی "امام گونه" (رستم وار) بسازیم؛ در "قلعه ی خیبر" را به انگشتی از جای بر می کند و از آن چون سپری در برابر دشمنان (یهودیان) استفاده می کند! ابزار جنگ، ساختار "قلعه"، و... در صحرای حجاز هزار و چهارصد سال پیش چگونه بوده؟ به خود اجازه ی دقت در روایت نمی دهیم؛ در و دیوار چنین قلعه ای در آن سوی تاریخ، از چه عناصری تشکیل می شده؟ شاخ و برگ نخل؟ بر واژه ی "قلعه" چنان پای می فشریم، انگاری بر و بارویش از آهن و سنگ و ساروج بنا شده بوده! از آرزوهایمان، قبایی به قامت تاریخ قبیله می بافیم، و بر "فتح هند" و غارت "سومنات"، شاه اسماعیل در قونیه و بغداد، "شاه عباس" در ازبکستان و ترکمنستان و... چشم می بندیم چرا که سبب شرم و سرخوردگی مان می شوند! گذشته اما، چه بخواهیم، چه نخواهیم، گوشه ای از چمدان سفرمان را اشغال کرده، بخشی از کابوس های امروز ماست، که گفته اند؛ "آن که تاریخ (گذشته) را از یاد می برد، اشتباه را دوباره تکرار می کند". هر بار به مناسبتی، شناسنامه مان را، به خیال خود "به روز" می کنیم! (1). دست ها برای دگرگون کردن گذشته، بسته است، چاره ای جز زندگی در "حال"، نیست، "از آمده و رفته دگر یاد مکن". برخورنده است که هندی تباری، هزاران برابر من "خیام" را می شناسد. چرا فکر می کنی "هندی"ام، من به اتفاق در این بخش خاک به دنیا آمده ام. از گفتار خیام، چنین پیداست که به هیچ قبیله و قومی تعلق ندارد. فلسفه می داند و از توهم مرزها خالی ست؛ آن که به قوم و قبیله وابسته، "هرهری" مذهبی ست متوهم، که توقع دارد جهان به پدر و مادرش احترام بگذارد و روایت هایش را به سینه سنجاق کند. آن که به "قبیله" تعلق دارد، خطاهای گذشته را به "دست های آلوده"ی "دیگران" نسبت می دهد، چرا که روایت های تحریف شده ی قوم، عصای ماست، تکرارش می کنیم چون بیم داریم با روایت واقعیت، روایت جعلی از دستمان به در شود و "هویت" ساختگی مان چون مجسمه های برفی، ذوب گردد. "قدرت" همه جا طالب انسان هایی با شناسنامه های خط خطی ست؛ پیروانی مطیع، زمینی شخم زده و آماده برای "دست کاری" (منی پولاسیون) اند. "میلان کوندرا" می گوید: (نقل به مضمون) "تاریخ بشر آنقدر بازنویسی شده که خود مردم هم دیگر نمی دانند کیستند"! "چون پرده برافتد نه تو مانی و نه من"! فلسفه بخوان تا از سنگینی "قومیت" و "محله" رها شوی.
حالا دیگر عادتم شده، عصرها، پیش از رفتن به خانه، ساعتی با "گولزار" بگذرانم. بی ریا، در سه کنج غرفه ای در قلعه ای قدیمی و نیمه ویران، در جنوب دهلی زندگی می کند. نفیس ترین دارایی اش یک دوچرخه ی لکنته است که با آن تمامی روز، شهر را می چرد. خوانده بودم که ژان پل سارتر، در تمام خانه اش یک شیئ زینتی نداشته. گولزار اما جز کیسه ای لباس کهنه، شسته رفته، و همین دوچرخه ی لکنته، دارایی دیگری ندارد؛ "داشتن"، از هر گونه ای، زمینگیرت می کند. در سه کنج دیگر غرفه اش، روی یک پیش دستی چوبی زهوار در رفته، کاسه ای ست که هر دوست و آشنا، سکه ای یا اسکناسی در آن می اندازد. گولزار هم بسته به نیازش، چیزی از کاسه بر می دارد. از غرفه که دور می شویم، می گویم پس کاسه، پول هایت؟ مال من نیست، وام است! می خندم، ولی وقتی تو نیستی، هرکسی می تواند "وام"ات را بردارد. حتمن بیش از من نیاز دارد. چرا گولزار؟ یعنی باغ پر گول. ولی گلزار است. کی گفته؟ در فارسی اینطور می گویند. اوهوم! من چهل و هفت سال است "گولزار" بوده ام. نکند بعداز نیم قرن آمده ای تصحیحم کنی؟ تو بگو گلزار... فلسفه بخوان تا "شیشه ی نام و ننگ، بر سنگ زنیم"!
نه "یوگی"ست، نه "گورو" (پیامبر هندی)، نه معلم اخلاق و ... نه به چیزی توصیه می کند، نه بر سر مساله ای بحث و جدل دارد،... کارش سوال آفریدن است؛ به تکرار می گوید "باید فلسفه بخوانی"! انسان بی فلسفه، حیوانی ست که هر "هیش" و "هوشی" را چون حکمی، می پذیرد، "تابع" است چون از قبول مسوولیت هراس دارد؛ می خورد، می چرد و در انتهای تکرار، می میرد. با فلسفه، نافت بریده می شود، از زهدان مادر، از علقه های قوم و قبیله جدا می افتی، مرزهای جهانت هشتاد هزار برابر کش می آیند، گشاده می شوند و... هر چیز را آسان نمی پذیری، به راحتی تن به بازی نمی دهی. مرزها قرارداد سیاسی اند که دیگران به مصلحت خویش، گرد قبیله کشیده اند! و... بی پدر بالیده، بی "بزرگ"ترین اندیشمند و معلم اخلاق! ای بابا، او هم موجودی بوده مثل من، تو، و میلیاردها دیگر. مادر را جایی در کودکی گم کرده؛ "در شلوغی "چندی چوک" (بازار بزرگ دهلی) دنبال لقمه ای نان بودیم. نان را که یافتم، مادر را گم کردم؛ وقتی تمام روز، بازار را به دنبالش زیر و رو می کردم، دریافتم همه ی زنان، مادر من اند". پس هرگز زیبا"ترین" و مهربان "ترین" زن جهان را به تمامی تجربه نکرده ای! لبخند زنان می گوید؛ "آنقدر تنها بود که فرصت "مهربانی" و "زیبایی" نداشت"! گولزار بوته ای ست میان برهوت. روزهایی که همراهش گرد شهر می چرخم، با هر رهگذری، "نجس"، توریست، بودیست، هندو، مسلمان، جین، کودک، بزرگسال، مرد، زن، سیاه، سفید،... می گوید و می خندد، انگار همه را سال ها می شناخته. چند سال است با "لاسی" آشنایی؟ لاسی؟ همین کانادایی پابرهنه...! حتی نمی دانستم اسمش "لاسی" ست. نیست. پس چیست؟ نمی دانم! (2) اوایل که آمده بودم، هر روز در یک دوغ (لاسی) فروشی در بازار پهارگنج، با لیوانی نیمه پر در دست، نشسته روی چارپایه ای می دیدمش، غرق تماشای گذر. "لاسی" سبب آشنایی مان شد، بعلاوه "لاسی" ساده تر از اسمش بود. آمریکایی های می گویند "دود"! گولزار به اندازه ی یک گنجشگ می خورد، و به وسعت یک انسان عاشق است. "آزاد زخاک و باد، وز آتش و آب"! می دانی؟ هرجا فلسفه نیست، بشر غرق در اوهام است. آمریکای جنوبی، آفریقا، آسیا... هرکدام چند تایی فیلسوف برای خودشان تراشیده اند اما ... آنقدر از فلسفه می گوید و به خواندنش تشویقم می کند که بالاخره تن می دهم. "پیمانه چو پر شود، چه بغداد، چه بلخ"
دهلی نو، مهرماه 1363
(1) همین یکی دو هفته ی پیش، خانم معصومه ی ابتکار، در روایت واقعه ی اشغال سفارت آمریکا در تهران سال 1358، با جسارتی عجیب، و به گونه ای سخیف، قصه ای جعل می کرد، انگاری فیلسوفانی جوان، بخشی از خاک "امپریالیست های جهانخوار" را به انتقام کودتای 32 اشغال کرده اند، و "تاریخ" آفریده اند و...بی آن که به گوشه ای از عواقب این عمل "قهرمانانه"، هنوز هم پس از بیست و هشت سال، اشاره کند، یا لحظه ای بیاندیشد که بسیارانی که آن زمان فاجعه را به چشم دیدند و به تن تجربه کردند، هنوز هم زنده اند. خانم ابتکار در پایان سخن، ناخودآگاه، "بی شرمانه" و حیرت انگیز، گفت "متاسفانه تاریخ را تحریف می کنند"! "هرکس سخنی از سر سودا گفتند" (آذر 1396)
(2) "لاسی" (دوغ هندی)، از شیر (ماست) گاومیش تهیه می شود، چرب تر و غلیظ تر از دوغ است، والبته شیرین (نه بانمک).
Shahrokh Meskoob
Milan Kundera
Jean Paul Sartre
Published on November 24, 2017 01:12