بخشی تازه از رمانی کهنه؛ 4
بخش اول را اینجا؛
https://www.goodreads.com/author_blog...
و بخش دوم را اینجا؛
https://www.goodreads.com/author_blog...
و بخش سوم را اینجا؛
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخوانید.
تابستان سال سیزدهم سیل
همین جوری ها شروع میشه. باباابراهیم دنبال صدا سر چرخاند، امیرشاهی بالای سرش بود؛ چی شروع میشه؟ جنون! اول با خودت حرف می زنی، بعد کم کم صدایت بلند میشه و... چی داری میگی؟ امیرشاهی خندید. ته بولوار شک داشتم. نزدیک تر که اومدم، مطمئن شدم خودتی، مثل وقت هایی که بحث سیاسی می کنی ها، دستات رو هوا می چرخید ... گفتم باز کدوم بی زبانی را سه گوش رینگ گیر آورده. باباابراهیم نگاهی به سر دیگر نیمکت انداخت. خالی بود. رود هم آرام می غلتید. کدوم گوری بودی؟ خونه ی دخترم. آهان، پس با محسن حرفت شده؟ نه بابا، کسی با محسن حرفش نمیشه. پس دست و پرت را برای کی رو هوا می پروندی؟ اون پسره ی جُعَنلق... می تونم بنشینم؟ ابراهیم زیر چشمی، سر نیمکت را پایید؛ ببین خیس نباشه. امیرشاهی دستی روی نیمکت کشید؛ مگه شاشیدی؟ و رو به آب نشست؛ حوصله داری به پر و پای مهراد می پیچی؟ باباابراهیم نخواست از سر شب شروع کند؛ از بچه ها چه خبر؟ دیشب با دوتایی شون حرف زدم. خوش اند، فلانشون تو توپه. بابا ابراهیم لبخند زد؛ مگر شهرنوش هم دارد؟ آره! از نحیف آباد که میری بیرون، یک فلان خر جلویت سبز میشه، یک بوته اسفناج هم در کونت. تو که نرفته، در کونت درخت آلبالو گیلاس شکوفه کرده. هوس کردی؟ چیو؟ آلبالو گیلاس؟ ابراهیم خندید؛ آره ارواح بابات، اونم از کون ورچروکیده ی تو. نه پس، از کون سوفیالورن برایت گیلاس نوبر می چینم. ابراهیم بطرف آب چرخید؛ کی پس زبان تو بر میاد، وافور. امیرشاهی ذوق زده بطرف ابراهیم چرخید؛ امروز خودم را کشیدم، یک کیلو و نیم اضاف شدم. ان در رفته؟ نه به سرت قسم، راست میگم. بگو تو بمیری. تو بمیری. خودت بمیری با یک پیاله آب سیراب. امیرشاهی سرخورده رویش را چرخاند؛ هه هه هه! چقدر با مزه ای، ارواح عمه ات! آدم هوس میکنه تو برف و شیره حلت کند، قلپ قلپ بریزد تو خلا!
درگیر جواب، سوال با خودش بود که چشمش افتاد به در بسته ی گل فروشی، یک لحظه مات ماند؛ یعنی رسیدم؟ حوصله ی غلت و واغلت تو رختخواب را نداشت؛ اینو باید می گفتم، اینجوری باید می گفتم، اینو نباید می گفتم و... پنجره ی رو به بالکن، روشن بود؛ لعنت به این حواس، باز یادم رفته. نیمکت همیشگی کنار آب خمیازه می کشید؛ چند دقیقه ای بشینم، شاید کله ام از فکرهای الکی خالی شد. وقتی به پشتی نیمکت تکیه داد، متوجه ی صدای سنگ ها شد که با فشار آب، بهم می خوردند و تکه پاره می شدند، و تکه های کوچک، بی اختیار، همراه هجوم آب، تا مسافتی برده می شدند. زبانه های آب، خودشان را به تنه ی درخت می کوبیدند، و روی خاک رس می افتادند و محو می شدند. شب های تابستون که پنجره باز بود، سمفونی آب، حکم لالایی را داشت... حس کرد در تاریک و روشن آسمان توی آب، دو چشم مراقب اوست. لبخند زد؛ عقلت هم دارد ته می کشد، ابراهیم. پیرشدی رفت. آب تکانی خورد و سر و گردن تمساحی آرام، خود را به ساحل کشید. ابراهیم سر جایش نیم خیز شد، نگاهی سریع به اطراف انداخت، تا انتهای بولوار، جنبنده ای به چشم نمی خورد. فکر کرد خودش را بکشد پشت نیمکت... نترسید، با شما کاری ندارم، چند دقیقه ای روی این نیمکت... ابراهیم با وحشت آخرین کلمات را قورت داد؛ یعنی حواسم سر جاشه؟ بله، بنشینید، خیال نداشتم خلوت شما را بهم بزنم. ابراهیم خودش را تسکین داد که صدا از خود حیوان است. حالا تمام تنش بجز انتهای دم، از آب بیرون بود. با دست کوتاهش اشاره ای کرد؛ بی خیال، فکر کنید معجزه است. ابراهیم سر جا خشکش زده بود. خودش را جمع و جور کرد، نصفه نیمه، آرام، سر نیمکت نشست؛ تنهایی به هزار و یک شکل در می آید.
حیوان سر دیگر نیمکت، رو به رود، آرام گرفت. انگار لبخند می زد؛ آنقدر سیرم که بوی بدی از تن شما به مشامم میخوره. ابراهیم فکر کرد؛ بوی شما که شهر را به گند کشیده... به شامه ی شما البته، ولی به شامه ی خودمون بوی گلاب میده. ابراهیم یاد امیرشاهی افتاد؛ همه خیال می کنند چسشون بوی عطر شانل می دهد. پوزه ی حیوان دوباره نیمه باز شد. داره واقعن لبخند می زنه. سرش را بطرف ابراهیم گرداند. باباابراهیم آماده ی فرار شد. اگر قصدی هم داشتم، زبر و زرنگ تر از اونم که خیال می کنین. گفتم کاری با شما ندارم. ابراهیم فکر کرد؛ کی به قول شما اعتماد می کنه؟ بعله، ولی راست گفتن با شما آدم جماعت هم، حماقته؛ بیچاره ام کن، تحقیرم کن، ولی بگو دوستم داری، حتی اگر نداری.
باباابراهیم زیر چشمی تمساح را می پایید. بی خیال تکیه داده بود و هجوم آب را تماشا می کرد؛ شما دروغ نمیگین؟ ابراهیم ساکت نگاهش کرد؛ چرا باید دروغ بگم؟ همین خودش بزرگ ترین دروغه. کسی که طهارت گرفته، نیازی نداره کونشو نشون بده و قسم بخوره. ابراهیم بخشی از وزنش را روی نیمکت رها کرد. شکم تمساح تکان تکان می خورد؛ همه تون پامنبری هستین، سینه بزن، اشک بریز، بعد هم برو پشت سر قر بزن، فحش بده و چسی بیا! کنتور که ندارد شماره بندازه. چسی اومدن روی این نیمکت، مالیات ندارد. ولی اگر دری به تخته خورد و سوار شدین، دست به هر کثافت کاری می زنین.... باباابراهیم به تریج قبایش برخورد، تو کله اش فریاد کشید؛ نه که شما چسی نمی آیین، بی مالیات؟ ما هر گهی هستیم، دیگه مدعی نیستیم از کون آسمان افتادیم... حیوان با خنده ای کوتاه، فکر ابراهیم را قطع کرد؛ انگار گوشاتم درست کار نمی کنه، آق ابرام! داری می گوزی، خیال می کنی می چسی ها. ابراهیم نگاهش را بطرف رود چرخاند و غرید؛ شما می رینید، بعد هم تکذیب می کنین، کی بود کی بود، من نبودم، کونم بود. حیوان غش غش خندید؛ تکیه کلام های امیرشاهی را غرغره می کنی. ابراهیم ماتش برد؛ این جونورهای ماقبل تاریخ، هر گهی می خورند، ولی سند و مدرک دست کسی نمی دهند، تا فردا همه چیز را تکذیب کنند. باباابراهیم حیران مانده بود. گفتم تا زحمت شما را کم کرده باشم. ابراهیم غرید؛ خیالتان تخت، همه ی کثافت کاری هایتان را در تاریخ می نویسند؛ "آنکه غربال به دست دارد، از عقب کاروان می آید". تاریخ را هم خودمون می نویسیم، ابرام اقا. دست ابراهیم روی هوا ماند. شما خیال می کنین شیرید، ولی موش هم نیستین. چند بار گفتم کاری با شما ندارم؟ ولی شلوارتون را خیس کردین. بابا ابراهیم بی اختیار به خشتکش نگاه کرد. تمساح زد زیر خنده. می بینین، از تنبان خودتون هم خبر ندارین.
حیوان پوزه اش را بطرف ابراهیم گرداند؛ بالاغیرتن، اگر همین الان، یک نفر لخت، پیش روتون دولا بشه، چیکار می کنین؟ ابراهیم فکر کرد؛ چکار می کنم؟ نمی پرین روی گرده اش؟ اگر خرخره ی من تو مشتتون بود، و یک کارد تیز هم تو دستتون... ابراهیم سرش را زیر انداخت. می زدین دیگر، نمی زدین؟ رویش را به رود کرد؛ دستتون که بجایی نمیرسه، به خایه ی حقوق بشر آویزون میشین. ابراهیم باز هم جرات نکرد بلند بگوید؛ پرونده سازی می کنید، کجا بیش از قد و قباره ام قول داده ام؟ تمساح زیر لبی زمزمه کرد؛ دیوار حاشا بلنده، گه خوردن متر و ترازو نداره... ابراهیم ادامه داد؛ برای همین بعضی ها "زیادی" می خورند. آفرین. ولی همین قدر که یکی دو نفر جای شما فریاد بزنن، از رختخواب بیرون نمی آیین. نگاه بابا ابراهیم روی تمساح ماند... می دانید وقتی اسبی رم میکنه، چطوری به گله برش می گردونن؟ ابراهیم یخ زده بود. نه، نمی دونین. به تاخت کنارش می تازن، و آروم آروم، از شدت تاخت کم می کنن، یکجا هم وامیستن. اسب رم کرده هم پابپای اسب سوار، از سرعتش کم میکنه و وامیسته؛ همراهی برای رفع تنهایی! یاغی از طغیان خودش وحشت داره. همین که یه همراه پیدا کرد، میخواد تمام مسوولیتو بندازه گردن اون. وقتی یه نفر دیگه نق نق های شما را بلند بلند بگه، برایش دست می زنین. حتا به فکرتون نمیرسه که مزد گرفته کنارتون بتازه. فکر می کنین عقل تمساح به این چیزها قد نمیده. بنده ی بی فکری های خودتونین. در خلوتتون بشینین و جلق بزنین. بابا ابراهیم گردن کشید؛ من جلقو نیستم. تو زندان همه بی گناهن، عین عیسا مسیح. برا همین دارشون می زنن. گلوی ابراهیم باد کرده بود اما دهنش باز نمی شد. گردن کشی هاتون با اولین تحقیر، می شکنه، دولا میشین. چکش که دستتون بیافته، دنیا را میخ می بینین. فعلن که چکش دست شماست. تمساح پوزه اش را بطرف ابراهیم چرخاند؛ برای فریب دادن بچه های پنجاه شصت ساله، نیازی به چکش نیست، ابراهیم خان. یک بلوای مصنوعی، چارتا شیکم پاره، یکی دو تا سخن رانی در مورد "قانونمندی" و "نفوذ دشمن"، و تمام. ان تو کون همه تون آلاسکا میشه. چیزی درون ابراهیم می جوشید. تمساح خندید؛ نترسین، بلند بگین، ما هیچ گهی نمی خوریم، کار ما تشویق بی قانونیه. برای همین هم سر جامون، محکم نشسته ایم. هیچ جا برای هیچ کدامتون نحیف آباد نمیشه، جایی که نیازی نیست خودت را پاره کنی تا به آلاف و علوفی برسی، بدون شایستگی به پول، مقام، به همه چیز می رسی. فقط بشین و تماشا کن. بی نیمکت، دکتر میشی، استاد میشی. هرچی کمتر شایسته ی تعریف باشی، بیشتر از تعریف خوشت میآد. گاو به شاخش مینازه، برای همین هم از پهلو میخوره. همه میخوان دیده بشن. اونی که زورش نمیرسه، می چسبه به تنه ی قدرت، انگل. پس این همه بگیر و ببند برای چیه؟ اینها خودشون میخوان زندانی بشن، از ترس پاره شدن به دست مردم. ابراهیم پوزخند زد؛ بقول امیرشاهی، به کون پاره، صد تا بخیه هم بزنی، باز هم "کونپاره" است.
در سکوت کوتاهی که حاکم شد، باباابراهیم فکر کرد چقدر حقیر شده، با همه ی عر و تیزش، نمی تواند رو در رو با تمساح، حرفش را بزند. حیوان نگاهش به جریان رود بود؛ داستان آنی که شکل مار را کشید، تو کتاب های مدرسه، یادتونه؟ باباابراهیم یادش بود؛ شما همونین. تمساح لبخند زد؛ آقای دانشمند، هیچ وقت به خودت زحمت دادی، بپرسی "مار" کدومه؟ صد و پنجاه هزار بار بنویس مار. یک بچه ی دو ساله را هم نمیترسونی. شکل مار را نشونش بده، تنبونش را زرد میکنه. یک روز بجای تنبان همه، روی شما زرد می شود. تمساح خندید؛ به رودخونه که رسیدیم، فکر پل را هم می کنیم. ابراهیم فکر کرد؛ زیادی به خودتان غره اید. این دندان های بد قباره، بالاخره کار دستتون می دهد. وقتی یک تفنگ وارد داستان بکنی، یک جا باید شلیکش کنی. هوم، در فقر و حقارت، آرزوها ورم می کنن. دستت که به جایی بند نیس، به زور بازوی دیگران متوسل میشی؛ یک عامو دارم، سه متر میپره. یک دایی دارم سرهنگه. نامجو را می شناسی؟ رفیق جون جونی شوهر خالمه... "نونش ندارد اشکنه، گوزش درختو میشکنه"! ابراهیم گلویش را صاف کرد؛ همه شیفته ی قدرت اند. پس چرا کون خیزک راه می روند، دایی؟ برای این که شما اعتماد و شرفشون را خرد کردین. مال شما سالمه؟ اگر ماهی ده میلیون بهتون بدیم، اعتماد و شرفتون سالم میمونه؟ بابا ابراهیم ساکت بود. ماهی سی میلیون چطور؟ میخوام ببینم قیمتتون چنده؟ قیمت ندارم. باز بی ترازو چسی اومدی، آق ابرام؟ خیلی ها با کمتر از این هم عوعو می کنند... لحظاتی سکوت شد. عادت می کنین، روزی که دیدین نمیشه میون خزنده ها روی دو پا راه رفت، دولا می شین. داستان کودکشی که در بازار عطاران غش کرد را شنیدی؟ ابراهیم ساکت بود. یه رهگذر چند تا پشگل زیر بینی اش گرفت، سر حال اومد. باباابراهیم فکر کرد؛ جایی که گناهکاران رو در روی خدا ایستاده اند، مقدسین هنوز هم دنبالش می گردند... در شهر مودارها، کچلی عیبه، آق ابرام. در شهر کچل ها، مو داشتن. ابراهیم چیزی نگفت. سگ داری؟ سگ میخوام چه کنم؟ نگرانی نداری؟ از چی؟ اگر بگم یه گله گرگ گرسنه وارد شهر شده؟ ابراهیم فکر کرد؛ به حرف های شما اعتباری نیست. ای آقا، خوابی. اگه در تله ویزیون چندتا جسد خونین نشون بدن، چی؟ همه دنبال توجیه اند، بساز بده دستشون، باورت می کنن. خودشون وسایل چاپیدن را مهیا می کنن. داوطلبانه، بی منت، و با افتخار، طوری که میتونی با فلان همسایه بروی خانوم بازی. نه به چهچهه هایی که در حضورت میزنن اعتمادی هس، نه به چسناله هایی که سر قبرت می کشند. تو دیگ این جماعت هیچ آشی پخته نمیشه. رویش را بطرف ابراهیم گرداند؛ روابط عمومی آقا؛ قصه بساز، خوانچه بچین، دزد باش اما از فساد انتقاد کن، ظاهر سازی، آرایش، حرف. کار ما اینه که ترس بیافرینیم. بابا ابراهیم غرید؛ بیمارید دیگه. نخیر، تاجریم! ما می خواهیم سگ هامون را بفروشیم. اگر فرصت فکر کردن به مردم بدی، می فهمن از سگ کاری ساخته نیس، فقط واق واق میکنه. بابا ابراهیم با خودش غرید؛ یک هم محله ای مومن داشتیم، همه اش از عذاب جهنم می گفت. هر بار می دیدیمش، به یاد گناه های نکرده، می لرزیدیم. یک روز گرفتندش. رویش را به حیوان کرد؛ میدونین برای چی؟ تمساح سر تکان داد. به جرم لوات! بچه ها را می برده بود خونه تا از جهنم براشون بگه. چرا اینا را نمی نویسی، دایی ابی؟ شکایت از کارد به قصاب؟ ولی تا یارو را نگرفته بودن، می لرزیدین؟ بعد هم حرف اونایی که دستگیرش کردنو باور کردین، نه؟ تا به آب تمیز فکر می کنی، حالت از لجن بهم میخوره. یه مدت که دستت به آب تمیز نرسید، آرزوت میمیره. وقتی هر روز تو گوشت بخونند که آب تمیز، یک توهمه، عادت می کنی، یک روز میگی چرا برای چیزی که نیست، خودمو جر بدم؟ اون وقت در همون لجن حمام می کنی، از همون آب می خوری. باباابراهیم، لبخند به لب گفت؛ به خیال شما، همه یه روز تسلیم میشن؟ گیرم یکی، دوتا، ده تا، صد تا... نشدن. گورشون را گم می کنن، میرن. چندتایی هم می مونن، از همین آب لجن میخورن و در پسله قر می زنن. خیلی از اونایی هم که رفته اند، دلتنگ هرکی هرکی میشن، بر میگردن. وقتی دور و برت سیاه باشه، سفیدی یادت میره، دلت به خاکستری خوشه. بی غیرتی را توجیه می کنی؛ "آب گندیده ی این برکه، گواراتر از آب حیات سرزمین بیگانه س"! کس و شعرهای قبیلوی، تسکین تخمی، "همه چیز را نمیشه یه شبه درس کرد". درون تابوی قبیله، همه با مزخرفات ملی و میهنی، به حقارتشون افتخار می کنن.
باباابراهیم حیرت زده نگاهش کرد؛ این همه وقاحت نوبره. شناسانامه جعل می کنین! حیوان رویش را برگرداند، نگاهش با نگاه ابراهیم قلاب شد؛ اشک تمساح می ریزی؟ کسی زیر بار جعل میره، دایی، که از پدر پیزریش، رستم ساخته باشه. مردم دوست دارن بهشون بگی مظلوم، حتی اگر خود ظالم باشن، بهشون بگو پهلوان، اگرچه پیزری اند، بگو صبور و مقاوم، اگرچه ناشکیب و شکستنی ان،... همه شیفته ی دروغن، هرچی بزرگتر، دوست داشتنی تر. آینه روبروی مردم نگیر، آق ابرام. تصویر واقعی خوش آیندشون نیس؛ بگو دوستم داری، شادم کن، بادم کن، با دروغات آبادم کن. شما به اینا میگین "جعل"؟ همه تون در رویا زندگی می کنین، در رویا هم می میرین. بی اون که بلیتتون برنده بشه، زندگی را با میلیون ها پول نبرده، خواب می بینین. همین الان هم خیال می کنی با یک تمساح جلسه ی بحث گذاشته ای، در مورد مردم سالاری اختلاط می کنی. عمر خیالات شما به درازای تاریخه. کافیه زیرش فوت کنی، شعله میکشه. شناسنامه هاتون پر وهم و خیاله. شیفته ی شعرهای بند تنبونی که در نور شمع بخونین و اشک بریزین؛ "مرغ سحر ناله سرکن...".
باباابراهیم حس کرد تنش خواب رفته، کمی جابجا شد. قدرت و دل نازک، آبشون توی یه جوب نمیره. باباابراهیم، مات نگاهش کرد؛ یعنی باید پاره کرد؟ حیوان، بی حوصله پوزه اش را بطرف رود چرخاند؛ انگار جلوی صحنه رو به تماشاچی وایستادی؟ شما چی؟ تمساح پوزه اش را برگرداند؛ ما از همه طرف رو به تماشاچی هستیم. حتی اونایی که مخالفن، میآین تماشا، هر آروغی می زنیم هزار جور تفسیر می کنن... باباابراهیم لُندید؛ یعنی کون لق مردم؟ کدوم مردم؟ صدای حیوان بالا رفت. همینایی که تو این خونه ها زندگی می کنن؟ به ساختمان ها اشاره کرد. اینا را به اندازه ی یک سر سوزن نمی شناسی. از کوچک ترین فرصت استفاده می کنن تا شیکم هم را پاره کنن. ارادتمندم، نوکرتم،... اگر با ملایمت بهش بگی تو حق داری، اولین استفاده ای که از حقش می کنه، اینه که بزنه تو گوش خود تو. این شلم شوربا را شماها راه انداختین؛ ترویج بی چاک دهنی و... حیوان آرام لبخند زد؛ دور و برت کسی را می شناسی که از هرج و مرج بدش بیآد؟ داستان پینه دوز و شاه عباس را میدونی؟ این "مردم" با خیالات مسخره، رستگاری، بهشت، حوری، و اینا دلخوش اند. با گنده گوزی بزرگت می کنن تا خودشون را گنده جلوه بدن. به اندازه ی یک بز، سیاست و قدرت را نمی شناسی. قهرمانای شما اونایی هستن که هزاران آدم را وسط خیابون ها کشتن. ابراهیم از کوره در رفت و کلمات، بی اختیار از دهنش بیرون ریخت؛ چی میگین؟ کدوم هزارها؟ محله را با قدقد روی سرتون گذاشتین. هر چی گل دهنتون میاد، می پرونین. دور زبونش می چرخید مثل امیرشاهی بگوید؛ مدعی تخمی بشوید که اندازه ی گشادی کونتون باشد. اما حرف، میون لب هایش، رنگ عوض کرد؛ با سلاخی که نمیشه امپراطوری ساخت، ضحاک هم با خوردن مغز جوانا، هزار سال سر پا موند. حیوان به تمسخر گفت هاها، ما ضحاک را بهتر از شما می شناسیم. بگذار همه فکر کنن کار ما تمومه. وقتی تا گردن تو لجنی، در مورد برنامه های پنج سال بعدت، بلند بلند فکر کن. همه حیرت زده، خیال می کنن دستت تو دست خداس. در چند لحظه ای که باباابراهیم، حیرت زده نگاهش می کرد، حیوان نفسی از روی آرامش کشید؛ از این مردم صد را بگیر، وقتی شاکی شدن، ده تا بذار کف دستشون، با منت. خوشحال میشن. اون نود تا از یادشون میره، متشکر از این ده تا، پایت را هم می بوسن، تو دلشون میگن؛ "یک مو از خرس کندن، غنیمته"! کسی که از عمارت سی طبقه پرت میشه، به تار عنکبوت هم چنگ میزنه. خون توی صورت باباابراهیم دوید، حس کرد دست را به مفت به حیوون باخته. یاد امیرشاهی افتاد؛ بادکنک با یک سنجاق پیزری لنگش هوا می شود.
همین جوری ها شروع میشه. باباابراهیم دنبال صدا گشت، امیرشاهی بالای سرش ایستاده بود؛ چی شروع میشه؟ دیوونگی! اول با خودت حرف میزنی، بعد کم کم صدایت بلند میشه و... چی میگی؟ از ته بولوار شک داشتم خودتی. وقتی دیدم دستات رو هوا می چرخند، گفتم خودشه... باز یکی را سه گوش رینگ گیر انداخته. باباابراهیم نگاهی به سر دیگر نیمکت انداخت، خالی بود. کجا بودی؟ خونه ی فروغ. اوهوم، پس با محسن دعوات شده؟ بابا ابراهیم دستش را روی هوا چرخاند؛ کسی با محسن دعواش نمیشه. امیرشاهی ساکت نگاهش کرد. اون پسره... آهان، پس مهراد اونجا بود...
لحظاتی ساکت، رود را تماشا کردند. شهرام بلیت فرستاده. کی شر را می کنی؟ از حالا دلت برام تنگ شده، نه؟ به شهرنوش گفتم چای را دم کن، آمدم. فکر کنم اوایل ماه دیگه. برگشت طرف ابراهیم؛ هنوز هم داری پشک می اندازی؟ ابراهیم ساکت ماند. باید مغز خر خورده باشی که بخواهی اینجا بنشینی و با امثال مهراد جر و منجر کنی. بهرام و فروغ چی؟ بابا اونا که گلیم خودشونو از آب کشیده ان. سرشون به خودشون بنده. عمرتو تلف کرده ای، برو دو روز نفس بکش. بابا ابراهیم با دست راست، دست چپش را که روی زانویش بود، مالید؛ درست میشه. امیرشاهی خیره نگاهش کرد؛ احمقی اگر انتظار داری تمساح ها یک روز آدم بشن. آدما دارن یکی یکی تمساح میشن... بیخود منتظر رفتن مار نمون. تا این چشمه هست، درخت هم هست، مار هم بالای درخت در امن و امانه. برای او مهم نیست چشمه یه روز بخشکد. تو را تو قبری که با دست های خودت کنده ای، خاک می کنن... غزال چی؟ امیرشاهی بی حوصله رویش را برگرداند؛ برو بابا تو هم، نشسته ای به امید غمزه ی غزال! سر و تنش را بطرف باباابراهیم کش داد؛ مشتی! اون حرومزاده بالای درخت، منتظره که "ملک خاتم" گردن غزال را یک تیغه کند. همه دارن از همین آب زهرآلوده میخورن. تمام زمین های بهشت پیش فروش شده، ارواح عمه ی جنده ات. تا از این چشمه آب میجوشه، مار بالای اون درخته. بیخودی خودت را منتر نکن، امید خطرناکه، ماشین که راه نمیره، یه اشکالی داره. امید به این که به یاری خدا راه بیافته، احمقانه اس. نه تو کاووسی و نه رستم بیکاره که دیو سفید را از سر راه تو برداره. یک مثقال دل تمساح، برای تمام نحیف آباد نسوخته، نابودم که شد، شد، به تخم اسب حضرت عباس، اینا میگن "دیگی که برای من نجوشه، میخوام سر سگ توش بجوشه". ابراهیم زیرچشمی نگاهش کرد؛ تو دلت خوشه میری پیش بچه هات. من اگه برم، از پیش بچه هام رفته ام. اونجا کسی را ندارم. امیرشاهی زمزمه کرد؛ یک دوستی داشتیم، قهرمان پینگ پنگ بود. همه دلشون میخواس باهاش بازی کنن، زیر بار نمی رفت، می گفت با نابلد بازی نمی کنم، دستم پس میره. منظور؟ امیرشاهی نگاهش را از آب بر نداشت، انگار با خودش زمزمه می کرد؛ ما تو این سال ها، با احمق تر از خودمون بازی کرده ایم، دستمون پس رفته؛ نگاهش را بطرف ابراهیم چرخاند؛ سلاخ با نفرین نابود نمیشه، ببم... ؟
https://www.goodreads.com/author_blog...
و بخش دوم را اینجا؛
https://www.goodreads.com/author_blog...
و بخش سوم را اینجا؛
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخوانید.
تابستان سال سیزدهم سیل
همین جوری ها شروع میشه. باباابراهیم دنبال صدا سر چرخاند، امیرشاهی بالای سرش بود؛ چی شروع میشه؟ جنون! اول با خودت حرف می زنی، بعد کم کم صدایت بلند میشه و... چی داری میگی؟ امیرشاهی خندید. ته بولوار شک داشتم. نزدیک تر که اومدم، مطمئن شدم خودتی، مثل وقت هایی که بحث سیاسی می کنی ها، دستات رو هوا می چرخید ... گفتم باز کدوم بی زبانی را سه گوش رینگ گیر آورده. باباابراهیم نگاهی به سر دیگر نیمکت انداخت. خالی بود. رود هم آرام می غلتید. کدوم گوری بودی؟ خونه ی دخترم. آهان، پس با محسن حرفت شده؟ نه بابا، کسی با محسن حرفش نمیشه. پس دست و پرت را برای کی رو هوا می پروندی؟ اون پسره ی جُعَنلق... می تونم بنشینم؟ ابراهیم زیر چشمی، سر نیمکت را پایید؛ ببین خیس نباشه. امیرشاهی دستی روی نیمکت کشید؛ مگه شاشیدی؟ و رو به آب نشست؛ حوصله داری به پر و پای مهراد می پیچی؟ باباابراهیم نخواست از سر شب شروع کند؛ از بچه ها چه خبر؟ دیشب با دوتایی شون حرف زدم. خوش اند، فلانشون تو توپه. بابا ابراهیم لبخند زد؛ مگر شهرنوش هم دارد؟ آره! از نحیف آباد که میری بیرون، یک فلان خر جلویت سبز میشه، یک بوته اسفناج هم در کونت. تو که نرفته، در کونت درخت آلبالو گیلاس شکوفه کرده. هوس کردی؟ چیو؟ آلبالو گیلاس؟ ابراهیم خندید؛ آره ارواح بابات، اونم از کون ورچروکیده ی تو. نه پس، از کون سوفیالورن برایت گیلاس نوبر می چینم. ابراهیم بطرف آب چرخید؛ کی پس زبان تو بر میاد، وافور. امیرشاهی ذوق زده بطرف ابراهیم چرخید؛ امروز خودم را کشیدم، یک کیلو و نیم اضاف شدم. ان در رفته؟ نه به سرت قسم، راست میگم. بگو تو بمیری. تو بمیری. خودت بمیری با یک پیاله آب سیراب. امیرشاهی سرخورده رویش را چرخاند؛ هه هه هه! چقدر با مزه ای، ارواح عمه ات! آدم هوس میکنه تو برف و شیره حلت کند، قلپ قلپ بریزد تو خلا!
درگیر جواب، سوال با خودش بود که چشمش افتاد به در بسته ی گل فروشی، یک لحظه مات ماند؛ یعنی رسیدم؟ حوصله ی غلت و واغلت تو رختخواب را نداشت؛ اینو باید می گفتم، اینجوری باید می گفتم، اینو نباید می گفتم و... پنجره ی رو به بالکن، روشن بود؛ لعنت به این حواس، باز یادم رفته. نیمکت همیشگی کنار آب خمیازه می کشید؛ چند دقیقه ای بشینم، شاید کله ام از فکرهای الکی خالی شد. وقتی به پشتی نیمکت تکیه داد، متوجه ی صدای سنگ ها شد که با فشار آب، بهم می خوردند و تکه پاره می شدند، و تکه های کوچک، بی اختیار، همراه هجوم آب، تا مسافتی برده می شدند. زبانه های آب، خودشان را به تنه ی درخت می کوبیدند، و روی خاک رس می افتادند و محو می شدند. شب های تابستون که پنجره باز بود، سمفونی آب، حکم لالایی را داشت... حس کرد در تاریک و روشن آسمان توی آب، دو چشم مراقب اوست. لبخند زد؛ عقلت هم دارد ته می کشد، ابراهیم. پیرشدی رفت. آب تکانی خورد و سر و گردن تمساحی آرام، خود را به ساحل کشید. ابراهیم سر جایش نیم خیز شد، نگاهی سریع به اطراف انداخت، تا انتهای بولوار، جنبنده ای به چشم نمی خورد. فکر کرد خودش را بکشد پشت نیمکت... نترسید، با شما کاری ندارم، چند دقیقه ای روی این نیمکت... ابراهیم با وحشت آخرین کلمات را قورت داد؛ یعنی حواسم سر جاشه؟ بله، بنشینید، خیال نداشتم خلوت شما را بهم بزنم. ابراهیم خودش را تسکین داد که صدا از خود حیوان است. حالا تمام تنش بجز انتهای دم، از آب بیرون بود. با دست کوتاهش اشاره ای کرد؛ بی خیال، فکر کنید معجزه است. ابراهیم سر جا خشکش زده بود. خودش را جمع و جور کرد، نصفه نیمه، آرام، سر نیمکت نشست؛ تنهایی به هزار و یک شکل در می آید.
حیوان سر دیگر نیمکت، رو به رود، آرام گرفت. انگار لبخند می زد؛ آنقدر سیرم که بوی بدی از تن شما به مشامم میخوره. ابراهیم فکر کرد؛ بوی شما که شهر را به گند کشیده... به شامه ی شما البته، ولی به شامه ی خودمون بوی گلاب میده. ابراهیم یاد امیرشاهی افتاد؛ همه خیال می کنند چسشون بوی عطر شانل می دهد. پوزه ی حیوان دوباره نیمه باز شد. داره واقعن لبخند می زنه. سرش را بطرف ابراهیم گرداند. باباابراهیم آماده ی فرار شد. اگر قصدی هم داشتم، زبر و زرنگ تر از اونم که خیال می کنین. گفتم کاری با شما ندارم. ابراهیم فکر کرد؛ کی به قول شما اعتماد می کنه؟ بعله، ولی راست گفتن با شما آدم جماعت هم، حماقته؛ بیچاره ام کن، تحقیرم کن، ولی بگو دوستم داری، حتی اگر نداری.
باباابراهیم زیر چشمی تمساح را می پایید. بی خیال تکیه داده بود و هجوم آب را تماشا می کرد؛ شما دروغ نمیگین؟ ابراهیم ساکت نگاهش کرد؛ چرا باید دروغ بگم؟ همین خودش بزرگ ترین دروغه. کسی که طهارت گرفته، نیازی نداره کونشو نشون بده و قسم بخوره. ابراهیم بخشی از وزنش را روی نیمکت رها کرد. شکم تمساح تکان تکان می خورد؛ همه تون پامنبری هستین، سینه بزن، اشک بریز، بعد هم برو پشت سر قر بزن، فحش بده و چسی بیا! کنتور که ندارد شماره بندازه. چسی اومدن روی این نیمکت، مالیات ندارد. ولی اگر دری به تخته خورد و سوار شدین، دست به هر کثافت کاری می زنین.... باباابراهیم به تریج قبایش برخورد، تو کله اش فریاد کشید؛ نه که شما چسی نمی آیین، بی مالیات؟ ما هر گهی هستیم، دیگه مدعی نیستیم از کون آسمان افتادیم... حیوان با خنده ای کوتاه، فکر ابراهیم را قطع کرد؛ انگار گوشاتم درست کار نمی کنه، آق ابرام! داری می گوزی، خیال می کنی می چسی ها. ابراهیم نگاهش را بطرف رود چرخاند و غرید؛ شما می رینید، بعد هم تکذیب می کنین، کی بود کی بود، من نبودم، کونم بود. حیوان غش غش خندید؛ تکیه کلام های امیرشاهی را غرغره می کنی. ابراهیم ماتش برد؛ این جونورهای ماقبل تاریخ، هر گهی می خورند، ولی سند و مدرک دست کسی نمی دهند، تا فردا همه چیز را تکذیب کنند. باباابراهیم حیران مانده بود. گفتم تا زحمت شما را کم کرده باشم. ابراهیم غرید؛ خیالتان تخت، همه ی کثافت کاری هایتان را در تاریخ می نویسند؛ "آنکه غربال به دست دارد، از عقب کاروان می آید". تاریخ را هم خودمون می نویسیم، ابرام اقا. دست ابراهیم روی هوا ماند. شما خیال می کنین شیرید، ولی موش هم نیستین. چند بار گفتم کاری با شما ندارم؟ ولی شلوارتون را خیس کردین. بابا ابراهیم بی اختیار به خشتکش نگاه کرد. تمساح زد زیر خنده. می بینین، از تنبان خودتون هم خبر ندارین.
حیوان پوزه اش را بطرف ابراهیم گرداند؛ بالاغیرتن، اگر همین الان، یک نفر لخت، پیش روتون دولا بشه، چیکار می کنین؟ ابراهیم فکر کرد؛ چکار می کنم؟ نمی پرین روی گرده اش؟ اگر خرخره ی من تو مشتتون بود، و یک کارد تیز هم تو دستتون... ابراهیم سرش را زیر انداخت. می زدین دیگر، نمی زدین؟ رویش را به رود کرد؛ دستتون که بجایی نمیرسه، به خایه ی حقوق بشر آویزون میشین. ابراهیم باز هم جرات نکرد بلند بگوید؛ پرونده سازی می کنید، کجا بیش از قد و قباره ام قول داده ام؟ تمساح زیر لبی زمزمه کرد؛ دیوار حاشا بلنده، گه خوردن متر و ترازو نداره... ابراهیم ادامه داد؛ برای همین بعضی ها "زیادی" می خورند. آفرین. ولی همین قدر که یکی دو نفر جای شما فریاد بزنن، از رختخواب بیرون نمی آیین. نگاه بابا ابراهیم روی تمساح ماند... می دانید وقتی اسبی رم میکنه، چطوری به گله برش می گردونن؟ ابراهیم یخ زده بود. نه، نمی دونین. به تاخت کنارش می تازن، و آروم آروم، از شدت تاخت کم می کنن، یکجا هم وامیستن. اسب رم کرده هم پابپای اسب سوار، از سرعتش کم میکنه و وامیسته؛ همراهی برای رفع تنهایی! یاغی از طغیان خودش وحشت داره. همین که یه همراه پیدا کرد، میخواد تمام مسوولیتو بندازه گردن اون. وقتی یه نفر دیگه نق نق های شما را بلند بلند بگه، برایش دست می زنین. حتا به فکرتون نمیرسه که مزد گرفته کنارتون بتازه. فکر می کنین عقل تمساح به این چیزها قد نمیده. بنده ی بی فکری های خودتونین. در خلوتتون بشینین و جلق بزنین. بابا ابراهیم گردن کشید؛ من جلقو نیستم. تو زندان همه بی گناهن، عین عیسا مسیح. برا همین دارشون می زنن. گلوی ابراهیم باد کرده بود اما دهنش باز نمی شد. گردن کشی هاتون با اولین تحقیر، می شکنه، دولا میشین. چکش که دستتون بیافته، دنیا را میخ می بینین. فعلن که چکش دست شماست. تمساح پوزه اش را بطرف ابراهیم چرخاند؛ برای فریب دادن بچه های پنجاه شصت ساله، نیازی به چکش نیست، ابراهیم خان. یک بلوای مصنوعی، چارتا شیکم پاره، یکی دو تا سخن رانی در مورد "قانونمندی" و "نفوذ دشمن"، و تمام. ان تو کون همه تون آلاسکا میشه. چیزی درون ابراهیم می جوشید. تمساح خندید؛ نترسین، بلند بگین، ما هیچ گهی نمی خوریم، کار ما تشویق بی قانونیه. برای همین هم سر جامون، محکم نشسته ایم. هیچ جا برای هیچ کدامتون نحیف آباد نمیشه، جایی که نیازی نیست خودت را پاره کنی تا به آلاف و علوفی برسی، بدون شایستگی به پول، مقام، به همه چیز می رسی. فقط بشین و تماشا کن. بی نیمکت، دکتر میشی، استاد میشی. هرچی کمتر شایسته ی تعریف باشی، بیشتر از تعریف خوشت میآد. گاو به شاخش مینازه، برای همین هم از پهلو میخوره. همه میخوان دیده بشن. اونی که زورش نمیرسه، می چسبه به تنه ی قدرت، انگل. پس این همه بگیر و ببند برای چیه؟ اینها خودشون میخوان زندانی بشن، از ترس پاره شدن به دست مردم. ابراهیم پوزخند زد؛ بقول امیرشاهی، به کون پاره، صد تا بخیه هم بزنی، باز هم "کونپاره" است.
در سکوت کوتاهی که حاکم شد، باباابراهیم فکر کرد چقدر حقیر شده، با همه ی عر و تیزش، نمی تواند رو در رو با تمساح، حرفش را بزند. حیوان نگاهش به جریان رود بود؛ داستان آنی که شکل مار را کشید، تو کتاب های مدرسه، یادتونه؟ باباابراهیم یادش بود؛ شما همونین. تمساح لبخند زد؛ آقای دانشمند، هیچ وقت به خودت زحمت دادی، بپرسی "مار" کدومه؟ صد و پنجاه هزار بار بنویس مار. یک بچه ی دو ساله را هم نمیترسونی. شکل مار را نشونش بده، تنبونش را زرد میکنه. یک روز بجای تنبان همه، روی شما زرد می شود. تمساح خندید؛ به رودخونه که رسیدیم، فکر پل را هم می کنیم. ابراهیم فکر کرد؛ زیادی به خودتان غره اید. این دندان های بد قباره، بالاخره کار دستتون می دهد. وقتی یک تفنگ وارد داستان بکنی، یک جا باید شلیکش کنی. هوم، در فقر و حقارت، آرزوها ورم می کنن. دستت که به جایی بند نیس، به زور بازوی دیگران متوسل میشی؛ یک عامو دارم، سه متر میپره. یک دایی دارم سرهنگه. نامجو را می شناسی؟ رفیق جون جونی شوهر خالمه... "نونش ندارد اشکنه، گوزش درختو میشکنه"! ابراهیم گلویش را صاف کرد؛ همه شیفته ی قدرت اند. پس چرا کون خیزک راه می روند، دایی؟ برای این که شما اعتماد و شرفشون را خرد کردین. مال شما سالمه؟ اگر ماهی ده میلیون بهتون بدیم، اعتماد و شرفتون سالم میمونه؟ بابا ابراهیم ساکت بود. ماهی سی میلیون چطور؟ میخوام ببینم قیمتتون چنده؟ قیمت ندارم. باز بی ترازو چسی اومدی، آق ابرام؟ خیلی ها با کمتر از این هم عوعو می کنند... لحظاتی سکوت شد. عادت می کنین، روزی که دیدین نمیشه میون خزنده ها روی دو پا راه رفت، دولا می شین. داستان کودکشی که در بازار عطاران غش کرد را شنیدی؟ ابراهیم ساکت بود. یه رهگذر چند تا پشگل زیر بینی اش گرفت، سر حال اومد. باباابراهیم فکر کرد؛ جایی که گناهکاران رو در روی خدا ایستاده اند، مقدسین هنوز هم دنبالش می گردند... در شهر مودارها، کچلی عیبه، آق ابرام. در شهر کچل ها، مو داشتن. ابراهیم چیزی نگفت. سگ داری؟ سگ میخوام چه کنم؟ نگرانی نداری؟ از چی؟ اگر بگم یه گله گرگ گرسنه وارد شهر شده؟ ابراهیم فکر کرد؛ به حرف های شما اعتباری نیست. ای آقا، خوابی. اگه در تله ویزیون چندتا جسد خونین نشون بدن، چی؟ همه دنبال توجیه اند، بساز بده دستشون، باورت می کنن. خودشون وسایل چاپیدن را مهیا می کنن. داوطلبانه، بی منت، و با افتخار، طوری که میتونی با فلان همسایه بروی خانوم بازی. نه به چهچهه هایی که در حضورت میزنن اعتمادی هس، نه به چسناله هایی که سر قبرت می کشند. تو دیگ این جماعت هیچ آشی پخته نمیشه. رویش را بطرف ابراهیم گرداند؛ روابط عمومی آقا؛ قصه بساز، خوانچه بچین، دزد باش اما از فساد انتقاد کن، ظاهر سازی، آرایش، حرف. کار ما اینه که ترس بیافرینیم. بابا ابراهیم غرید؛ بیمارید دیگه. نخیر، تاجریم! ما می خواهیم سگ هامون را بفروشیم. اگر فرصت فکر کردن به مردم بدی، می فهمن از سگ کاری ساخته نیس، فقط واق واق میکنه. بابا ابراهیم با خودش غرید؛ یک هم محله ای مومن داشتیم، همه اش از عذاب جهنم می گفت. هر بار می دیدیمش، به یاد گناه های نکرده، می لرزیدیم. یک روز گرفتندش. رویش را به حیوان کرد؛ میدونین برای چی؟ تمساح سر تکان داد. به جرم لوات! بچه ها را می برده بود خونه تا از جهنم براشون بگه. چرا اینا را نمی نویسی، دایی ابی؟ شکایت از کارد به قصاب؟ ولی تا یارو را نگرفته بودن، می لرزیدین؟ بعد هم حرف اونایی که دستگیرش کردنو باور کردین، نه؟ تا به آب تمیز فکر می کنی، حالت از لجن بهم میخوره. یه مدت که دستت به آب تمیز نرسید، آرزوت میمیره. وقتی هر روز تو گوشت بخونند که آب تمیز، یک توهمه، عادت می کنی، یک روز میگی چرا برای چیزی که نیست، خودمو جر بدم؟ اون وقت در همون لجن حمام می کنی، از همون آب می خوری. باباابراهیم، لبخند به لب گفت؛ به خیال شما، همه یه روز تسلیم میشن؟ گیرم یکی، دوتا، ده تا، صد تا... نشدن. گورشون را گم می کنن، میرن. چندتایی هم می مونن، از همین آب لجن میخورن و در پسله قر می زنن. خیلی از اونایی هم که رفته اند، دلتنگ هرکی هرکی میشن، بر میگردن. وقتی دور و برت سیاه باشه، سفیدی یادت میره، دلت به خاکستری خوشه. بی غیرتی را توجیه می کنی؛ "آب گندیده ی این برکه، گواراتر از آب حیات سرزمین بیگانه س"! کس و شعرهای قبیلوی، تسکین تخمی، "همه چیز را نمیشه یه شبه درس کرد". درون تابوی قبیله، همه با مزخرفات ملی و میهنی، به حقارتشون افتخار می کنن.
باباابراهیم حیرت زده نگاهش کرد؛ این همه وقاحت نوبره. شناسانامه جعل می کنین! حیوان رویش را برگرداند، نگاهش با نگاه ابراهیم قلاب شد؛ اشک تمساح می ریزی؟ کسی زیر بار جعل میره، دایی، که از پدر پیزریش، رستم ساخته باشه. مردم دوست دارن بهشون بگی مظلوم، حتی اگر خود ظالم باشن، بهشون بگو پهلوان، اگرچه پیزری اند، بگو صبور و مقاوم، اگرچه ناشکیب و شکستنی ان،... همه شیفته ی دروغن، هرچی بزرگتر، دوست داشتنی تر. آینه روبروی مردم نگیر، آق ابرام. تصویر واقعی خوش آیندشون نیس؛ بگو دوستم داری، شادم کن، بادم کن، با دروغات آبادم کن. شما به اینا میگین "جعل"؟ همه تون در رویا زندگی می کنین، در رویا هم می میرین. بی اون که بلیتتون برنده بشه، زندگی را با میلیون ها پول نبرده، خواب می بینین. همین الان هم خیال می کنی با یک تمساح جلسه ی بحث گذاشته ای، در مورد مردم سالاری اختلاط می کنی. عمر خیالات شما به درازای تاریخه. کافیه زیرش فوت کنی، شعله میکشه. شناسنامه هاتون پر وهم و خیاله. شیفته ی شعرهای بند تنبونی که در نور شمع بخونین و اشک بریزین؛ "مرغ سحر ناله سرکن...".
باباابراهیم حس کرد تنش خواب رفته، کمی جابجا شد. قدرت و دل نازک، آبشون توی یه جوب نمیره. باباابراهیم، مات نگاهش کرد؛ یعنی باید پاره کرد؟ حیوان، بی حوصله پوزه اش را بطرف رود چرخاند؛ انگار جلوی صحنه رو به تماشاچی وایستادی؟ شما چی؟ تمساح پوزه اش را برگرداند؛ ما از همه طرف رو به تماشاچی هستیم. حتی اونایی که مخالفن، میآین تماشا، هر آروغی می زنیم هزار جور تفسیر می کنن... باباابراهیم لُندید؛ یعنی کون لق مردم؟ کدوم مردم؟ صدای حیوان بالا رفت. همینایی که تو این خونه ها زندگی می کنن؟ به ساختمان ها اشاره کرد. اینا را به اندازه ی یک سر سوزن نمی شناسی. از کوچک ترین فرصت استفاده می کنن تا شیکم هم را پاره کنن. ارادتمندم، نوکرتم،... اگر با ملایمت بهش بگی تو حق داری، اولین استفاده ای که از حقش می کنه، اینه که بزنه تو گوش خود تو. این شلم شوربا را شماها راه انداختین؛ ترویج بی چاک دهنی و... حیوان آرام لبخند زد؛ دور و برت کسی را می شناسی که از هرج و مرج بدش بیآد؟ داستان پینه دوز و شاه عباس را میدونی؟ این "مردم" با خیالات مسخره، رستگاری، بهشت، حوری، و اینا دلخوش اند. با گنده گوزی بزرگت می کنن تا خودشون را گنده جلوه بدن. به اندازه ی یک بز، سیاست و قدرت را نمی شناسی. قهرمانای شما اونایی هستن که هزاران آدم را وسط خیابون ها کشتن. ابراهیم از کوره در رفت و کلمات، بی اختیار از دهنش بیرون ریخت؛ چی میگین؟ کدوم هزارها؟ محله را با قدقد روی سرتون گذاشتین. هر چی گل دهنتون میاد، می پرونین. دور زبونش می چرخید مثل امیرشاهی بگوید؛ مدعی تخمی بشوید که اندازه ی گشادی کونتون باشد. اما حرف، میون لب هایش، رنگ عوض کرد؛ با سلاخی که نمیشه امپراطوری ساخت، ضحاک هم با خوردن مغز جوانا، هزار سال سر پا موند. حیوان به تمسخر گفت هاها، ما ضحاک را بهتر از شما می شناسیم. بگذار همه فکر کنن کار ما تمومه. وقتی تا گردن تو لجنی، در مورد برنامه های پنج سال بعدت، بلند بلند فکر کن. همه حیرت زده، خیال می کنن دستت تو دست خداس. در چند لحظه ای که باباابراهیم، حیرت زده نگاهش می کرد، حیوان نفسی از روی آرامش کشید؛ از این مردم صد را بگیر، وقتی شاکی شدن، ده تا بذار کف دستشون، با منت. خوشحال میشن. اون نود تا از یادشون میره، متشکر از این ده تا، پایت را هم می بوسن، تو دلشون میگن؛ "یک مو از خرس کندن، غنیمته"! کسی که از عمارت سی طبقه پرت میشه، به تار عنکبوت هم چنگ میزنه. خون توی صورت باباابراهیم دوید، حس کرد دست را به مفت به حیوون باخته. یاد امیرشاهی افتاد؛ بادکنک با یک سنجاق پیزری لنگش هوا می شود.
همین جوری ها شروع میشه. باباابراهیم دنبال صدا گشت، امیرشاهی بالای سرش ایستاده بود؛ چی شروع میشه؟ دیوونگی! اول با خودت حرف میزنی، بعد کم کم صدایت بلند میشه و... چی میگی؟ از ته بولوار شک داشتم خودتی. وقتی دیدم دستات رو هوا می چرخند، گفتم خودشه... باز یکی را سه گوش رینگ گیر انداخته. باباابراهیم نگاهی به سر دیگر نیمکت انداخت، خالی بود. کجا بودی؟ خونه ی فروغ. اوهوم، پس با محسن دعوات شده؟ بابا ابراهیم دستش را روی هوا چرخاند؛ کسی با محسن دعواش نمیشه. امیرشاهی ساکت نگاهش کرد. اون پسره... آهان، پس مهراد اونجا بود...
لحظاتی ساکت، رود را تماشا کردند. شهرام بلیت فرستاده. کی شر را می کنی؟ از حالا دلت برام تنگ شده، نه؟ به شهرنوش گفتم چای را دم کن، آمدم. فکر کنم اوایل ماه دیگه. برگشت طرف ابراهیم؛ هنوز هم داری پشک می اندازی؟ ابراهیم ساکت ماند. باید مغز خر خورده باشی که بخواهی اینجا بنشینی و با امثال مهراد جر و منجر کنی. بهرام و فروغ چی؟ بابا اونا که گلیم خودشونو از آب کشیده ان. سرشون به خودشون بنده. عمرتو تلف کرده ای، برو دو روز نفس بکش. بابا ابراهیم با دست راست، دست چپش را که روی زانویش بود، مالید؛ درست میشه. امیرشاهی خیره نگاهش کرد؛ احمقی اگر انتظار داری تمساح ها یک روز آدم بشن. آدما دارن یکی یکی تمساح میشن... بیخود منتظر رفتن مار نمون. تا این چشمه هست، درخت هم هست، مار هم بالای درخت در امن و امانه. برای او مهم نیست چشمه یه روز بخشکد. تو را تو قبری که با دست های خودت کنده ای، خاک می کنن... غزال چی؟ امیرشاهی بی حوصله رویش را برگرداند؛ برو بابا تو هم، نشسته ای به امید غمزه ی غزال! سر و تنش را بطرف باباابراهیم کش داد؛ مشتی! اون حرومزاده بالای درخت، منتظره که "ملک خاتم" گردن غزال را یک تیغه کند. همه دارن از همین آب زهرآلوده میخورن. تمام زمین های بهشت پیش فروش شده، ارواح عمه ی جنده ات. تا از این چشمه آب میجوشه، مار بالای اون درخته. بیخودی خودت را منتر نکن، امید خطرناکه، ماشین که راه نمیره، یه اشکالی داره. امید به این که به یاری خدا راه بیافته، احمقانه اس. نه تو کاووسی و نه رستم بیکاره که دیو سفید را از سر راه تو برداره. یک مثقال دل تمساح، برای تمام نحیف آباد نسوخته، نابودم که شد، شد، به تخم اسب حضرت عباس، اینا میگن "دیگی که برای من نجوشه، میخوام سر سگ توش بجوشه". ابراهیم زیرچشمی نگاهش کرد؛ تو دلت خوشه میری پیش بچه هات. من اگه برم، از پیش بچه هام رفته ام. اونجا کسی را ندارم. امیرشاهی زمزمه کرد؛ یک دوستی داشتیم، قهرمان پینگ پنگ بود. همه دلشون میخواس باهاش بازی کنن، زیر بار نمی رفت، می گفت با نابلد بازی نمی کنم، دستم پس میره. منظور؟ امیرشاهی نگاهش را از آب بر نداشت، انگار با خودش زمزمه می کرد؛ ما تو این سال ها، با احمق تر از خودمون بازی کرده ایم، دستمون پس رفته؛ نگاهش را بطرف ابراهیم چرخاند؛ سلاخ با نفرین نابود نمیشه، ببم... ؟
Published on February 17, 2018 01:36
No comments have been added yet.