Ali Ohadi's Blog, page 23

April 1, 2009

لولیتا خوانی در تهران، آذر نفیسی

"اگر به زور با کسی بخوابی که دوستش نداری، ذهنت را خالی می کنی، انگار جای دیگری باشی، سعی می کنی تنت را فراموش کنی، از تنت بیزار می شوی ..."! (سطری از کتاب)
در پاییز ۱۹۹۵، خانم آذر نفیسی از آخرین تدریس دانشگاهی اش استعفا می دهد، هفت تن از شاگردانش (دختر) را انتخاب می کند تا در یک کلاس خصوصی در خانه، چند رمان را برخوانی کنند. روایت اصلی "خوانش لولیتا در تهران"* از این کلاس خصوصی زنانه است. نفیسی در چهار فصل؛ "لولیتا"*، "گتسبی"*، "جیمز"*، "آستین"* و یک "موخره"*، ماجراهای تدریس ادبیات انگلیسی اش در دانشگاه تهران، دانشگاه الزهرا، یکی دو جای دیگر و در انتها، دانشگاه علامه طباطبائی را روایت می کند؛ از روزگاری در صبح انقلاب که از آمریکا به فرودگاه مهرآباد قدم می گذارد، هژده سال اقامت در ایران اسلامی، تا روزی که در ۱۹۹۷ دوباره به آمریکا باز می گردد.
"خوانش لولیتا ..." نه یک رمان است و نه یک تجزیه و تحلیل و نقد و بررسی ادبی به معنای متداول آن، بلکه مروری ست بر "لولیتا"ی (نباکف)*، "گتسبی بزرگوار" (اسکات فیتز جرالد)*، "دی زی میللر"* (هنری جیمز) و "غرور و تعصب"* (جین آستین)، با اشاره هایی به آثار "سال بلو"* و چند تن دیگر، به گونه ای "ادبیات تطبیقی" همگام با زندگی روزانه، روابط و مسایل نویسنده و هفت شاگرد خصوصی اش در بطن جریانات کشوری انقلاب زده، شرح رنج زنان (عمدتن طبقه ی متوسط تحصیل کرده در تهران) در جمهوری اسلامی ایران. ویژگی غالب این رمان های برگزیده، که مطمئن نیستم از سوی خانم نفیسی ناآگاهانه صورت گرفته باشد، زنانی مصمم و متکی به خود، در مقابل مردانی وامانده و مستاصل است. زنانی که در شخصیت مستقلشان، هر کدام به نوعی، خودخواهی مردان را در هم می شکنند، و در پس پشت خویش، "حسرت" بر جای می گذارند!
هفت شاگرد این کلاس، از طیف های مختلف اند، با اسم های مستعار "مانا"؛ ازدواج کرده، شاعر اشیاء غیر متعارف، پدرش را در سیزده سالگی از دست داده و از خانه ی پدری که در جریان انقلاب مصادره شده، یک استخر به یاد دارد. "نسرین"، دختری از خانواده ای مذهبی که چادری بوده، مدتی در زندان بسر برده و حالا روسری به سر می کند و حتی برای آمدن به این کلاس هم، ناچار است در خانه دروغ بگوید. "مهشید" که در ابتدای انقلاب با مجاهدین بوده، هنوز هم روسری به سر می کند و مانند نسرین، پنج سالی در اوایل انقلاب در زندان گذرانده. "یاسی" که جوان ترین و خنده روترین شاگرد این کلاس خصوصی ست، و در روند سال ها، کم کم ایمانش سست شده است. "اذین" که به دنبال مرد ایده آل، ازدواج هایش با شکست مواجه شده، از شوهر فعلی اش یک دختر دارد، بلندترین و احتمالن زیباترین شاگرد این کلاس است، گردن کشی ست بی تاب که حاضر نیست به سادگی از خواسته هایش بگذرد. "ساناز" که به خود مطمئن است و تلاش می کند زنی مستقل باشد اما از مراقبت های مداوم برادر یکی یک دانه اش، در عذاب است و حتی اجازه ندارد اتومبیل خودش را براند، و بالاخره "میترا" که نقاش است و کم حرف ترین شاگرد کلاس محسوب می شود. شخصیت های دیگری هم هستند، مانند "بیژن"، شوهر راوی و آقای "ر" که همانند یک "شمن" است، و "سنگ صبور" راوی، تا هرگاه در مساله ای نیاز به مشورت و نظرخواهی داشته باشد، به سراغش برود. آقای "ر" روشنفکری ست که با آمدن انقلاب، قهر کرده و با کتاب ها و فنجای چای و بسته های شکلات خارجی اش، به گوشه ی آپارتمان کوچکش پناه برده، و البته "سنگ صبور" بسیاری دیگر، چون راوی ست. عنصر پیدا و ناپیدای دیگری هم در این "چیدمان" هست، که نمی دانم چقدر آگاهانه از سوی نویسنده برگزیده شده؛ این که شخصیت هرکدام از شاگردان، به نوعی به شخصیت زن یکی از این رمان ها، به نوعی شباهت می برد!
اما این شخصیت ها در "خوانش لولیتا در تهران" چه حرف تازه ای دارند؟ شرح رنجی که بر "زن" ایرانی، به ویژه پس از انقلاب می رود؟ اتوبیوگرافی نویسنده؟ تقابل و تطابق موقعیت زن ایرانی، با موقعیت زنان در رمان های کلاسیک یکصد سال گذشته ی اروپا؟ نگاهی به گونه ای دیگر به تقابل و تداخل "سنت" و "مدرنیته"؟ و... همه، و هیچ کدام! از هر پنجره که نگاه کنی، یا چیزی در جایی کم است، یا در مواردی غلو و درشت نمایی شده. آنچه از زبان شخصیت هایی کم و بیش ناروشن، در سرتاسر کتاب می شنویم، یادآوری دردناک وقایعی ست که از فردای انقلاب تا همین امروز، در آن جامعه تجربه کرده ایم. آنچه اما کتاب را خواندنی و جذاب می کند، روایت آذر نفیسی از این روزمره گی در پناه "عادت" است. نفیسی مانند سلفش "شهرزاد"، تکه پاره هایی از زندگی در آن جزیره را، با زبانی ظریف و زنانه، در لابلای وصف شخصیت های چند رمان کلاسیک، به چنان حکایتی تبدیل کرده که هر خواننده را از فکر به "کشتن" و "خفتن" باز می دارد! جای جای این روایت، نیشتری ست بر جان و تن خواننده، که اگر ایرانی باشد، جای زخم ها عمیق تر، و آغشته به چرک و خون بر جانش می ماند. از این نگاه، دانستن یا ندانستن سابقه ی شخصیت ها چندان تفاوتی در روند روایت ندارد. نیت خانم نفیسی در بازخوانی چند رمان، باید اشاره به همسانی هولناک میان شخصیت های رمان ها و شخصیت های برگزیده ی او (زنان) از جامعه ی ایران امروز باشد. از فضای دانشگاه در ابتدای انقلاب و برخورد جوجه انقلابیون با شاگرد و استاد و جامعه و جهان، از دریچه ی تنگ آیین و سنت و مذهب، تا وقایع هشت سال جنگ و بمباران و تجهیز و شهادت و عزاداری، انجمن های اسلامی دانشجویی و بسیج و سپاه و کمیته و... حکایت هایی روایت می شوند که به تکرار شنیده ای و خوانده ای، و تلاش کرده ای به تاقچه ی عادت بسپاری، تا مگر رنج زن بودن در جامعه ی ای آیین زده، آرمانگرا و مردسالار، را ساعتی به تاق نسیان بسپاری، تا مگر ساعتی بی رنج، لذت زندگی را مزه مزه کنی. تصویر زن در "خوانش لولیتا..." محکوم به اعدامی ست که در ساعات و روزهای نامعلوم رخصت تا دار، محکوم به هم پیاله بودن با جلاد است! (دعوت به مراسم گردن زنی!)
گاه یکی از شخصیت ها، از دردهای چندین سال ناگفته اش، در میان جمع پرده بر می دارد و خود را در این جمع بسته ی همدردان آشنا، عریان می کند. پلات یا زمینه ی خوانش لولیتا به همین سادگی ست؛ اتفاقات، همان هاست که می شناسیم، و همان قدر تکراری، تا عده ای را وادارد به همان جمله ی دستمالی شده از روی عادت متوسل شوند که؛ "ای آقا! این که چیزی نیست!" این عادی سازی، جهنمی ست که خانم آذر نفیسی بر لب تاقچه ی "عادت" نگذاشته است. وقتی روایت این "عادت" را در خوانش لولیتا بخوانی، در می یابی که باید همه جا از همین تکرارها بگویی و بنویسی و برای خود و جهان تکرار کنی، تا یادت نرود، تا یادمان نرود، تا یادشان نرود که در چه جهنمی زندگی می کنیم. در روز خاکسپاری خمینی، راننده ی تاکسی که شاهد بر سر و سینه کوبیدن و خودزنی مردم است، به راوی که حیرت زده در گوشه ی تاکسی کز کرده، می گوید؛ حالا می فهمم که هزار و چهار صد سال پیش، چگونه این مردم "امام" درست کردند! آنچه خانم نفیسی از زبان راننده ی تاکسی بیان می کند، یکی از هزاران زخم کریهی ست که بنا به "عادت" پشت سر انداخته ایم!
نسرین درباره ی پنج سالی که در زندان بسر برده می گوید؛ تا مرگ یک قدم بیشتر نبود، با این همه می گفتیم "اگر آزاد شویم...". به آزادی فکر می کردیم، نقشه می کشیدیم، برای تحصیل، برای زندگی... و سرشار بودیم از امید. پس از آزادی اما، اینجا، امروز؟ حرف هایی در نهایت سادگی، اما به درشتی و بلندای تاریخ، تاریخ شکنجه ی یک ملت! امید به قضا، هم چون گرفتاری در زبانه های آتش، که خود را از پنجره به بیرون پرتاب می کند، تن سپردن به مرگی "کم شکنجه" و آنی. آشکار کردن آرزوهای موشی که از کشتی در حال غرق، خود را به اقیانوس پرتاب می کند! گویی که عصمت شهروندان، هر روز، بار دیگر از نو دریده می شود. وقتی راوی شرح می دهد که بر سر پلکان دانشکده یک شمایل سرتاسری از "آقا" بود، با آن نگاه سرد و خشمگین که مستقیم تو را نشانه کرده بود، نامهربان، بی گذشت، و تو هر روز ناچار بودی از زیر آن بگذری تا به کلاس درس بروی، به شمایل هایی فکر می کنی که همه جای تاریخ، بر در و دیوار زندگی ات آویخته بودند، تا یادت باشد که "برادر بزرگ"، بی هیچ گذشتی ناظر است! آن وقت یاد میلیون ها دانش آموز و دانشجو و کارمند و کارگر و... می افتی که این همه سال، روحشان چرکین این نگاه های بی محبت بوده، با این "چرک" زیسته اند؛ تنها به "امید" روزی که "آزاد" شوند، و در آزادی؟ انگار "امید"ش بهتر از خودش است!
زمانی پیش از بسته شدن دانشگاه (انقلاب فرهنگی) دانشجویان مسلمان از حضور و فعالیت دانشجویان چپ در دانشگاه ها، به "آقا" گلایه می برند. ایشان برای تشویق دانشجویان به حرکت، حکایتی از حسن مدرس (نمونه ای از قصه های آخوندی که هیچ مبنا و ماخذ تاریخی ندارند) نقل می کند که یکی از صاحب منصبان دولتی در شهر محل اقامت مدرس، دو سگ داشته که آنها را به تحقیر، "آخوند" و "سید" صدا می کرده. مدرس به شاکیان اندرز می دهد که بکشیدش! خود را مظلوم و قربانی نکنید. شکایت نکنید. قدم اول را شما بردارید، بکشیدش و بگذارید آنها "شکایت" کنند!
نکته ای هم هست، این که همه ی شخصیت هایی که در "خوانش لولیتا در تهران" با خشونت و بی مهری از نظام دفاع می کنند، "مرد" اند! شاید زنان از گذشت و چشم پوشی هم جنسانه ی خانم نفیسی بی بهره نمانده باشند، و نویسنده خواسته باشد از زنان مدافع نظام، چهره ای ملایم تر نشان دهد. واقعیت اما این است که در گفتار زنان مدافع نظام هم، کلمات خشونت باری چون "بکشید" و "نابود کنید" و "دار بزنید" و "قطع کنید" و... کم نشنیده ایم. آنها هم در نوع خود در رواج "ناهنجاری" بجای "هنجار"، و "بدزبانی" بجای "زبان"، و تعمیم "شلختگی" و "بی حرمتی" انسانی در جامعه، چندان بر کناره نرفته اند. اما به راستی خشونت و کراهت جمهوری مردانه است؟ یا زنان در این میدان، هنوز جایی درخور نیافته اند تا دست به یکه تازی "مردانه" بزنند؟ دوست دارم باور کنم که روایت خانم نفیسی، به واقعیت نزدیک تر است، و هنوز "حیا"یی، گیرم تنها نزد زنان مدافع رژیم، در آن جهنم، باقی مانده! چرا که زنان و دختران آن جامعه (همان گونه که مردان هم) هر کدام به تن-هایی نمی توانند بر سر ارزش ها و خواسته های خود پای بفشارند. گاه می شود که از سر خستگی و ماندگی، از لئامت و زشتی روی می گردانند، چشم و گوش می بندند (همان گونه که آذین و مانا در "خوانش لولیتا...") تا مگر دمی بیاسایند. در غیر این صورت بی جفت و بی زندگی می مانند! برای اکثریت آنان فرار و هجرت ممکن نیست. چنین انتظاری از آنان دور از انصاف است. این است که گاه میل دارند از برخی انتظارات به حقشان چشم بپوشند، و یکی را، آن که شاید کمتر اسلامی و زیادی "مرد" نباشد، به خود بپذیرند، برخی گفتارها و رفتارها را ندیده بگیرند، گیرم با کمی چادر، "لولیتا"ی دیگری باشند در چنگ "هامبلت" ملایم تری، و تن به برخی شکنجه ها بدهند، از تن بگذرند و بگذارند در زیر هشتاد متر پارچه به آنها "تجاوز" شود، در عوض اما کمی دلخوش باشند که شوهری دارند، کاری و خانوده و فامیلی و زندگی و... کمی هم آبستن شوند و... نه! "خوانش لولیتا در تهران" حکایت شهرزاد نیست، زنی که روزها به ادامه ی قصه بیاندیشد و شب بیدار بماند تا زنان و دختران شهر را شبی دیگر از مرگ در امان بدارد. "خوانش لولیتا در تهران" حکایت "آن دیگری"ست، آن اکثریتی که هر شب به مسلخ می روند به این امید که شاید اتفاقی به تقدیر، گلویشان را از خنجر شهریار، در امان بدارد. آنان که تا پایان "مراسم گردن زنی" امیدوارند تا شاید "رستمی" بیاید، یا "نادر"ی، وگرنه، "چنگیز"ی، "تیمور"ی یا اسکندری!... و با برآمدن آفتاب، اگرچه به تن زنده مانده اند، به جان باخته اند.
همین طوری هاست که گفته ی خانم نفیسی از ذهن بیرون نمی رود که؛ زیستن در جمهوری اسلامی مثل عشق بازی با مردی ست که از او نفرت داری، آنجا به جسم در رختخواب دراز کشیده ای و به روح و در فکر، به جایی دیگر و به چیزهایی دیگری می اندیشی، سعی می کنی تنت را فراموش کنی، از تنت نفرت داری...
*
Reading Lolita in Tehran / The Great Gatsby, 1925 / Henry James, 1843-1916 / Jane Austin, 1775-1817 / Epilogue / Vladimir Nabokov, 1899-1977 / Francis Scott Key Fitzgerald, 1896-1940 / Daisy Miller, 1878 / Pride and Prejudice, 1813 / Saul Bellow, 1915-2005
پنج شنبه 17 آبان 1386

Reading Lolita in Tehran
3 likes ·   •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on April 01, 2009 09:40

March 31, 2009

مرگ در ونیز

"گوستاو فون آسنباخ" (آشنباخ؟) نویسنده ی ساکن مونیخ، به توصیه ی پزشک، به ونیز سفر می کند. روز اول، در سالن پذیرایی هتل متوجه ی پسری زیبا به نام "تادزیو" (تادسیو؟) می شود که با خانواده ی لهستانی اش در همان هتل اقامت دارند. گوستاو که مسحور زیبایی "تادزیو" شده، از آن پس برای تماشای او، خانواده را همه جا در گردش های شهر و کنار ساحل، دنبال می کند. ونیز گرفتار بیماری وبا می شود و مسوولین شهر، مساله را از مردم مخفی نگه می دارند مبادا نظم شهر بهم بریزد و گردشگران بگریزند. گوستاو تصمیم به ترک ونیز می گیرد اما تاخیر کشتی و اشکالی در انتقال اثاثیه اش را بهانه می کند تا بماند. روز بعد به سلمانی می رود و اجازه می دهد آرایشگر موهای سفیدش را رنگ کند، صورتش را پودر سفید بزند و لب هایش را رنگین کند. کار که تمام می شود، آرایشگر می گوید؛ "حالا عالیجناب برای عاشق شدن آماده اند"!
گوستاو هر روز نسبت به تادزیو شیفته تر می شود. با وجودی که پسر جوان تقریبن متوجه ی حس مرد شده و اغلب با نگاه و لبخندی دلبرانه از کنار او می گذرد، گوستاو اما شهامت آن را ندارد که از تماشای ساکت پسرک زیبا، قدمی فراتر بگذارد. او تمام روز در ساحل می نشیند و تادزیو را عاشقانه تماشا می کند. گوستاو که سخت نگران سلامتی تادزیوست، گرفتار وبا می شود و روز به روز حالش وخیم تر می شود. روزی که خود را به سختی به ساحل رسانده و روی صندلی راحتی نشسته، مشاهده می کند همبازی تادزیو، او را به شوخی روی شن ها دراز می کند و کتک می زند. تادزیو، دلخور بازی را رها می کند و به آب می زند. گوستاو می خواهد خود را به تادزیو برساند و از او دلجویی کند اما توان برخاستن از روی صندلی را ندارد. شدت اندوه و تلاش برای برخاستن، سبب سکته ی قلبی او می شود و لحظه ای بعد، همان گونه که نگاهش به جهتی ست که تادزیو به آب زده، می میرد. مسوولین ساحل و هتل، فورن جسد گوستاو را از پیش چشم مردم دور می کنند و تادزیو هرگز نمی فهمد بر سر آن مرد عاشق که نگاه شیفته اش، هر روز تن و بدن او را می لیسید، چه آمد!
"توماس مان" این داستان بلند را دوازده سال پیش از رمان مشهورش "کوه جادو" (The magic mountain, 1924) نوشت اما حتی 21 سال بعد (1933) که برنده ی نوبل ادبیات شد، کسی از این داستان خبر نداشت. رمان کوتاه "مرگ در ونیز" در 1964، نه سال پس از مرگ "توماس مان" کشف شد، و سال بعد از آن منتشر شد و در 1971 "لوچینو ویسکونتی" کارگردان ایتالیایی بر اساس این قصه، فیلمی ساخت که در آن "دیرک بوگارد"، هنرپیشه ی انگلیسی نقش گوستاو فون آسنباخ را بازی می کند. "لارنس جی کوئرک" منتقد فیلم می نویسد؛ "برخی از تصاویر "بیورن آندرسن" (بازیگر سوئدی نقش تادزیو در فیلم) می تواند روی دیوارهای "لوور"، یا موزه ی واتیکان در رم، آویخته شود چرا که این زیبایی، یک "ابژه" نیست- توماس مان و ویسکونتی هم چنین قصدی نداشته اند- این یک نماد زیبایی ست، درست با همان نظری که "میکل آنژ" در ساختن "دیوید" و داوینچی در خلق "مونالیزا" داشتند، همان گونه که "دانته" زیبایی "بئاتریس" را سروده است".
گوستاو فون آسنباخ در فیلم ویسکونتی یک موسیقی دان است (نه نویسنده). گفته می شود توماس مان نام "گوستاو فون آسنباخ" را از روی نام شاعری آلمانی و نام "گوستاو مالر" گرفته که هر دو تمایلات همجنس گرایانه داشتند. موسیقی فیلم نیز بیشتر از آثار "مالر" به ویژه آداجیو، از سمفونی شماره ی پنج اوست که در صحنه ی شروع و پایان فیلم تکرار می شود. جز صحنه ای که در آن آسنباخ و دوست موسیقی دانش در اتاق هتل در باره ی زیباشناختی موسیقی مالر بحث می کنند، ویسکونتی همه جا به رمان وفادار مانده است.
"کاتیا" همسر "توماس مان" می گوید؛ "فکر داستان در طول سفر تعطیلات در ونیز، در بهار1911 به فکر توماس آمد و همه ی جزئیات آن از همان سفر گرفته شده است. در اولین روز، در سالن عذاخوری هتل، آن خانواده ی لهستانی را دیدیم که دقیقن شبیه همان است که توماس در داستان شرح داده... آن پسر زیبا که حدودن سیزده ساله بنظر می رسید، لباس ملوانی به تن داشت. زیبایی او نظر توماس را جلب کرد و در تمام مدت در هتل و در ساحل، او را زیر نظر داشت و اغلب به او فکر می کرد". آن پسر جوان که از خانواده ای وابسته به دربار لهستان بود، از انتشار کتاب توماس مان بی خبر ماند اما شصت و چند سال پس از آن سفر ونیز، وقتی در 74 سالگی فیلم ویسکونتی را تماشا کرد، گفت؛ آن مرد و نگاه عاشقانه اش را به خوبی بیاد دارد!
"مرگ در ونیز" شعری بلند و غمگینانه ای در ستایش زیبایی ست و زیبایی کار توماس مان در این ستایش نامه، پرداختن جسورانه به عشقی ست غیر متعارف، در زمانه ای که این گونه خواستن به یک تابو می مانست. "مان" در ژوئیه 1875 در لوبک (آلمان) به دنیا آمد. مادرش بر خلاف شوهر که پای بند ایده آل های اخلاقی بود و آرمانگرایی اش به شدت بر فرزندان تحمیل می شد، هنرمندی ساده با ایده آل هایی زمینی بود. توماس برای سال های بسیار، بین دو دنیای متفاوت پدر و مادر سرگردان بود. در 1891 پدر فوت کرد و خانواده به مونیخ مهاجرت کردند اما توماس 17 ساله در لوبک ماند تا مدرسه را تمام کند. او ضمن اداره ی شرکت پدر، بیشتر وقت ها به عشقش، ادبیات می پرداخت. پس از پایان مدرسه به خانواده در مونیخ پیوست و از طریق محفل ادبی مادر و رابطه با برادرش "هاینریش مان" که دیگر نویسنده ای به نام بود، با نویسندگان و شاعران بسیاری آشنا شد. در سال 1896 همراه برادرش به ایتالیا رفتند. در اینجا بود که توماس مان به نوشتن اولین رمانش "بودنبروکس"ها (Buddenbrooks) پرداخت. پس از بازگشت به مونیخ، در1903 با "کاتیا پرینگسهایم"، دختر یک استاد ریاضی کلیمی آشنا شد و دو سال بعد، علیرغم تمایلات همجنس گرایانه، ازدواج کرد. کاتیا در بیش از نیم قرن زندگی مشترک، در همه ی زمینه ها شوهرش را حمایت می کرد.
توماس مان در ابتدای جنگ اول طرفدار خانواده ی سلطنتی آلمان بود در حالی که برادرش هاینریش، فرانسه و دموکراسی را ستایش می کرد. به تدریج و با ظهور آثار شکست آلمان، توماس به دموکراسی گرایید. در 1933 برنده ی نوبل شد و برای ایراد سخن رانی به یک تور اروپایی رفت. اما پیش از آن که به آلمان باز گردد، خانواده در باره ی رشد سریع نازیسم در آلمان، به او هشدار دادند. مان پیش از آن که در 1938 به آمریکا برود، مدتی در سواحل "ریویه را" در فرانسه و سپس در زوریخ زندگی کرد. پس از آن دو سال در دانشگاه پرینستون (آمریکا) تدریس کرد و در 1940 به لوس آنجلس، جایی که بسیاری از روشنفکران آلمانی در تبعید بودند، رفت و ضمن تدریس در دانشگاه، با هالیوود کار کرد. مان در آن سال ها با جمع "آرنولد شوئنبرگ"، "برتولد برشت"، "فرانتز ورفل" و برادرش هاینرش مان بود. همان جا بود که بازنویسی اسطوره ی "دکتر فاووست" را آغاز کرد که هنگام انتشار (1948) اشتباه فهمی هایی در مورد او به وجود آورد. توماس مان خود در باره ی "ریچارد واگنر" گفته است؛ "بیرون کشیدن مردان بزرگ از گور و آوردنشان به زمان حال، کار اشتباهی ست. ما هیچ گاه نخواهیم توانست عقاید آنها را به گونه ای دیگر (غیر از آنچه بوده اند) مطرح کنیم، همان گونه که عقاید ما در مورد مسایل خودمان برای آنان بیگانه است"! اگرچه بیشتر عمر توماس مان در قرن بیستم گذشته است اما او به شکلی سحرانگیز، شیفته ی قرن نوزده و بزرگانی چون تولستوی، گوته و واگنر بود.
رشد کمونیست ستیزی و "مک کارتیزم" در آمریکا، سبب شد تا مان در 1952 به اروپا بازگردد و جایی در خارج از شهر زوریخ، در سوئیس اقامت گزیند و تا پایان عمر همانجا ماندگار شود. هنگامی که پسرش خودکشی کرد، تنها یک تلگرام تسلیت برای خانواده فرستاد و در مراسم خاکسپاری نیز، حضور نیافت. توماس مان در 12 اوت 1955 در زوریخ درگذشت.
جمعه 4 اسفند 1385


Death in Venice
2 likes ·   •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on March 31, 2009 22:08

پینتر گونه

پس از بحث ها و گفتگوی بسیار و یک هفته ای تاخیر، چند ساعت پیش بالاخره نام "هارولد پینتر" (Harold Pinter) خیاط زاده ی کلیمی که چهار روز پیش، هفتاد و پنج ساله شد، به عنوان برنده ی جایزه ی نوبل ادبیات امسال اعلام گردید. با وجودی که صحبت از "اسماعيل كاداره" نویسنده ی آلبانیایی، "ادونيس" شاعر سوری، "اورهان پاموك" نویسنده ی ترك، "ايموس اوز" نویسنده ی اسراييلی و "آسيه جبار" از الجزاير بود که بخصوص دوتای اولی سال هاست روی دست کمیته ی انتخاب مانده اند، اما کمتر کسی برای "هارولد پینتر" شانسی در نظر گرفته بود. ظاهرن اختلاف نظر در کمیته که منجر به استعفای یکی از اعضاء آن شد، کار خود را کرد. عضو مستعفی کمیته ی انتخاب آکادمی اعتراض داشت که داوران، ادبیات را در صدر اولویت ها قرار نمی دهند. او با اشاره به خانم "آلفریده یلینک" اتریشی که سال گذشته برنده ی جایزه شد، گفت که آثار خانم یلینک هرگز در حد دریافت نوبل نبوده است. امسال در حدس و گمان های رسانه ها و محافل نزدیک به کمیته اعطای جایزه، از جمله انجمن بین المللی قلم هم کمتر نام پینتر به گوش می رسید.
باری، اعلام نام پینتر به عنوان برنده، حتی طرفداران بسیارش در سراسر جهان را که دیگر ناامید شده بودند، بصورتی غیر مترقبه شاد کرد. پینتر که در دوران جوانی و جنگ، از یهودی ستیزی آزار و رنج بسیار دیده بود، جایی گفته است که این آزارها یکی از عوامل مهم روی آوردنش به نمایش نامه نویسی بوده است. او نه ساله بود که به دلیل جنگ، همراه خانواده اش از لندن مهاجرت کرد و دوازده ساله بود که باز به شهر زادگاه و مدرسه اش بازگشت. در همان مدرسه بود که با بازی در نقش "مکبث" و "رمیو" به تیاتر گرایش بیشتر پیدا کرد. در 1948 به "آکادمی سلطنتی هنر درام" پذیرفته شد و در تورهای نمایشی دور انگلستان با نام "دیوید بارون" به کار بازیگری پرداخت.
در 1957 با اولین نمایش نامه اش "اتاق" به جامعه ی تیاتری معرفی شد. همان سال "جشن تولد" را منتشر کرد که اگرچه در ابتدا شکست بزرگی بود اما بعدها یکی از نمایش نامه های او شد که بیشترین اجرا و چاپ را در سراسر دنیا به خود اختصاص داد. در پایان 1957 نمایش نامه ی "مستخدم لال" از او منتشر شد. اما آنچه نام پینتر را به ناگهان در تیاتر "ابزورد" (که در فارسی به اشتباه "تیاتر پوچی" ترجمه شده) کنار نام آوران پیشتازی چون “آنتونن آرتو"، "ساموئل بکت" و "اوژن یونسکو" مطرح کرد، انتشار نمایش نامه ی "سرایدار" در سال 1959 بود.
کسانی از نسل من که درخشش تیاتر ایران در اواخر دهه ی 1340 و اوایل 50 را به یاد دارند، بی تردید اجرای "سرایدار" در "تالار موزه" با بازیگری هنرمند قدیمی تیاتر و رادیو، زنده یاد صادق بهرامی را هم به خاطر می آورند. بهرامی که همان سال ها هم پیرمردی بود و حافظه ی خوبی نداشت و به قول خودش "تیاتر تو خالی" بازی نکرده بود، در طی 9 ماه تمرین که دیگر همه ی گروه را خسته و ناامید کرده بود، بالاخره توانست آن همه گفتگو را به خاطر بسپرد و در نقش یک سرایدار پیر انگلیسی چنان بدرخشد که منتقدین بالاتفاق بنویسند؛ تیاتر ایران از صادق بهرامی چنین بازی درخشانی به یاد ندارد.
پینتر که به حق پیشگام تیاتر انگلستان در نیمه ی دوم قرن بیستم است، از نگاه خلق فضا و شخصیت و نوشتن گفتگوها تا آنجا رسید که سبک کارش به نام او "پینترسک" (Pinteresque) (پینتروار؟) در تیاتر انگلستان و جهان ثبت شد. اگرچه سبک کارهای پینتر به تیاتر "ابزورد" مشهور است، اما دوره ی دوم آثارش بیشتر به "کمدی وحشت" نزدیک است؛ نوعی کمدی که به راستی بیننده را از وضعیت مخاطره آمیز امروز بشر به هراس می اندازد. در تیاتر پینتر با شخصیت هایی روبروییم که در مقابل هستی محدود شده و شکننده ی انسان معاصر، پیوسته در حال ستیز و دفاع اند. انسان هایی که گذشته شان از هر تصویر خوش چهره ای عاری ست!
در سال های دهه ی شصت، هارولد پینتر چند نمایش نامه اش را بصورت فیلم نامه تنظیم کرد که دو تای آنها به کارگردانی "جوزف لوزی"، سینماگر صاحب سبک آمریکایی مقیم انگلیس، کارگردانی شد. "پیشخدمت" و "تصادف" دو فیلم به یاد ماندنی تاریخ سینما هستند که هم نسلان من هر دو را دوبله به فارسی، بارها در سینما و تلویزیون آن سال های ایران دیده اند. بازی "دیرک بوگارد" هنرپیشه ی صاحب سبک انگلیسی که از دوستان نزدیک پینتر بود، در فیلم "پیشخدمت" به راستی فراموش نشدنی ست.
از نمایش نامه ی "منظره" که در سال 1967 منتشر شد، سبک پینتر بیشتر به سبکی روایی و شاعرانه متمایل شد. از همین سال هاست که خود در مقام کارگردان، برخی از کارهایش را به ویژه برای تلویزیون کارگردانی کرد و دوستان نزدیکش، بازیگران مشهوری چون "آلن بیتس" و "دیرک بوگارد" همراه با خود او در آنها نقش داشتند. از نمایش نامه ی "ناکجا آباد"(1974) به بعد، "یکی برای جاده"(1984)، "کوه زبان" (1988)، "نظم نوین جهانی"(1991) و ... کم کم خمیرمایه های سیاسی آثار پینتر نمایان تر شد. هرچه پا به سن گذاشت، مواضع سیاسی اش ابتدا در مورد قشار جهان آزاد بر کوبا و نیکاراگوا پس از انقلاب و بالاخره علیه آمریکا و انگلیس و جنگ عراق، خشمگینانه تر و تهاجمی تر شد.
آثار هارولد پینتر، غیر از نمایش نامه، شامل یکی دو مجموعه ی شعر، یک رمان و مجموعه ی مقالات هم هست. آثار منتشر شده ی او به ترتیب تاریخ انتشار، اینها هستند. (از میان آنها، جشن تولد، سرایدار، اتاق، مستخدم و یکی دو تای دیگر آثارش به فارسی ترجمه شده اند).
The Room (1957)/ The Birthday Party (1957)/ The Dumb Waiter (1957)/ A Slight Ache (1958)/ The Hothouse (1958)/ The Caretaker (1959)/ A Night Out (1959)/ Night School (1960)/ The Dwarfs (1960)/ The Collection (1961)/ The Lover (1962)/ Tea Party (1964)/ The Homecoming (1964)/ The Basement (1966)/ Landscape (1967)/ Silence (1968)/ Old Times (1970)/ Monologue (1972)/ No Man's Land (1974)/ Betrayal (1978)/ Family Voices (1980)/ Other Places (1982)/ A Kind of Alaska (1982)/ Victoria Station (1982)/ One for the Road (1984)/ Mountain Language (1988)/ The New World Order (1991)/ Party Time (1991)/ Moonlight (1993)/ Ashes to Ashes (1996)/ Celebration (1999)/ Remembrance of Things Past (2000)…

جمعه 22 مهر 1384


Harold Pinter
4 likes ·   •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on March 31, 2009 21:50

March 30, 2009

آریانپور

هر اندیشه و حرفی را از کسی وام گرفته ایم یا به جایی مدیونیم. همیشه اما در خاطر نمی ماند، و نمی شود یادداشت کرد که این حرف از کیست یا از کجا به ذهن و زبان و قلم من آمده است. مگر آن که نام واقعه یا شخص یا اثری در ذهن آدم حک شده باشد. چندین نفر از معلمین زندگی من، مانند دکتر امیرحسین آریانپور، از زمره ی همین از یاد نرفتنی ها هستند. کاری نمی کرد و حرفی نمی زد که خیلی از ما دانشجویان را به فکر نیاندازد. در دانشکده ی ادبیات و علوم انسانی، تا آنجا که من به یاد دارم، نثر، به "منشات قائم مقام" و شعر، به "ملک الشعراء بهار" ختم می شد. به ریش دانشجویی که از جمالزاده و نیما به این طرف نامی می برد یا حرفی می زد، می خندیدند. در رشته ی جامعه شناسی هم همه چیز به "اوگوست کنت" و "امیل دورکهایم" ختم می شد و دانشجو جرات نداشت از مارکس یا "وبر" یا "گورویچ" سخنی بگوید. رییس دپارتمان جامعه شناسی هم کسی مثل دکتر غلامحسین صدیقی بود، وزیر کشور آخرین کابینه ی دکتر مصدق و بنیان گذار دپارتمان جامعه شناسی و معروف به "پدر جامعه شناسی" ایران (در این سال ها معمول شده برای هرچیزی در آن جزیره ی یتیم، "پدری" و به ندرت "مادری" دست و پا می کنند)! اگرچه همین چند سال پیش که صدیقی فوت کرد، همه در مدح او چه ها که ننوشتند اما برای ما بر و بچه های دانشکده که از نزدیک او را می شناختیم، صدیقی دیکتاتوری غیر قابل انعطاف بود که سی سال همان جزوه های همیشگی را تدریس می کرد و اگر واوی پس و پیش می گفتی، روزگارت به شهریور حواله می شد. چه بسا دانشجویانی که واحد دکتر صدیقی را تا سال آخر دانشکده با خود یدک می کشیدند. و اگر "دکتر" پا در یک کفش می کرد و بر سر مساله ای به دانشجویی نمره نمی داد، سال آخر از تبصره ی "تک واحدی" استفاده می کردند، یعنی که با وجود نیاوردن نمره ی کافی در یک واحد، قبول می شدند و به درجه ی لیسانس مفتخر می گشتند، دانشجویانی که لیسانسشان توسط "شورا" تصویب می شد، و ما آنها را لیسانسیه "شوروی" می خواندیم! در همان دپارتمان استادان "نخبه"ی دیگری هم بودند، نظیر خانم دکتر اردلان که به دلیل پیری، بچه ها او را "ننه اردلان" می نامیدند، یا استاد فلسفه مان "مهدوی" که هرگز کسی کلامی فلسفه از او یاد نگرفت، و بچه ها او را "آقا گاوه" می خواندند، یا ... در رشته های دیگر هم از این عتیقه جات بسیار بودند، دکتر صورتگر در دپارتمان زبان و ادبیات خارجی مثلن، یا دکتر ولی الله نصر رییس وقت دانشکده که روزگاری رییس دانشگاه آریامهر شد، و روزگاری هم رییس دفتر فرح بود، و حالا برای خودش دفتر و دستکی دارد به نام "پروفسور نصر"، عارف و درویش بین المللی و...
باری، آریانپور، اساتید دانشکده را "فسلا" (بر وزن "فضلا"، جمع فسیل) می خواند و به جزوه های بیست سی سال کهنه شان می خندید. بخاطر خیلی "عیب"های دیگر هم که داشت، از تدریس در دانشکده ی دکتر ولی الله نصر محروم شد. جمعی از ما به کلاس هایش (جامعه شناسی هنر) در دانشکده ی هنرهای زیبا می رفتیم. سال بعد از تدریس در دانشکده ی مهندس سیحون هم محروم شد. روزهای دوشنبه و چهارشنبه در کلاس هایش در دانشکده علوم تربیتی در میدان کندی (توحید؟) شرکت می کردیم. سال بعد از تدریس در دانشکده ی دکتر علیمحمد کاردان هم محروم شد. مانده بود کلاس های سه شنبه هایش در دانشکده ی "معقول و منقول" (به ریاست دکتر فروزانفر که علاقه ی وافری به آریانپور داشت و او را "فرزند" خود خطاب می کرد)، دانشکده ی "معقول و منقول" را ما دانشجویان "دانشکده ی شنگول و منگول" می خواندیم (شاید هم به همین دلیل بعدها نامش را به "دانشکده ی الاهیات" تغییر دادند)، در کوچه ای در میدان بهارستان. شرکت کنندگان در کلاس های آریانپور در دانشکده ی شنگول و منگول، گاه به دویست نفر هم می رسید، طوری که وقتی هوا خوب بود، دکتر بساط را به گوشه ی حیاط می کشید که جا برای همه باشد. بعد هم خانه نشین شد که با بعضی از بر و بچه ها به خانه اش، نزدیکی های سه راه زندان می رفتیم (خیابان پشت پادگان عشرت آباد).
آریانپور کم دانشی و لاشعوری را تا وقتی به "فضل" آلوده نبود، به سادگی تحمل می کرد. وای بر احوال آن کم دانشی که می خواست برای خود نشان دادن، "فضله"ای از سر تفنن بیاندازد. آریانپور به کوچک و بزرگی، ضعیف و قوی، زن یا مرد بودنش رحم نمی کرد. می گفت؛ ما از بس از روی بخار معده حرف زده ایم و فضله انداخته ایم، خیال می کنیم همه مثل خودمان عادت به مزخرف گویی دارند. این است که اغلب بی هیچ احترامی برای دیگران، حرف هایی از سر تفنن و بی دقتی به هوا پرت می کنیم تا اگر تصادفی جایی خوش نشست، به حساب فضلمان بگذارند. چون خودش همیشه مستدل و مستند و با تردید حرف می زد و بر سر هیچ حرفش ادعایی نداشت، بر آدم پرت و پلاگو نمی بخشید و آنقدر از زمین و زمان استدلال و سند می آورد تا بگویی غلط کردم. همیشه انگشتش لای صفحات کتابی بود که به یکی از زبان هایی که می دانست، همان روزها داشت مطالعه می کرد و کلاس را با "بچه ها، یک چیز تازه پیدا کرده ام" شروع می کرد و مطالب را فی المجلس ترجمه می کرد و... درسش همین ها بود، از کتاب های تازه منتشر شده که همان روزها به دستش رسیده بود. می گفت؛ وقتی در علوم تجربی مثل فیزیک و ریاضی هر روز هزاران کتاب منتشر می شود، در علوم انسانی مثل جامعه شناسی و مردم شناسی "دیروز" دیگر خیلی کهنه شده...
عباس اقبال آشتیانی را که پژوهشگری ارزشمند بود و تالیفات سودمندی در زمینه ی تاریخ و فرهنگ ایران دارد، به عنوان رییس "انجمن نشر آثار ایرانی" و مدیر مجله ی "یادگار" می شناختند. "عبدالحسین نوایی" در مقدمه ی کتاب "شرح حال عباس میرزا ملک آراء" می نویسد که چنین انجمنی (انجمن نشر آثار ایرانی) در حقیقت وجود نداشت و عباس اقبال "با پشتکاری خستگی ناپذییر... دمی از تکاپو باز نمی ایستاد"، نه گرمای تابستان و نه سرمای زمستان، مانع کارش نمی شد. "پنج سال تمام از ساعت هفت و نیم صبح تا یک بعداز ظهر و از سه بعداز ظهر تا هفت شب، در اتاقکی به نام دفتر مجله ی یادگار (یا محل انجمن نشر آثار ایرانی) در ساختمان روزنامه ی اطلاعات، به کار طاقت فرسای تحریر و تنظیم و طبع و توزیع مجله ی یادگار" مشغول بود. "آنها هم که نامشان به عنوان اعضاء انجمن در مجله قید شده بود، همگی دوستان عباس اقبال بودند که برای کمک به عشقی که او داشت، با نام خود و گاه با پرداختن وجوهی او را یاری می کردند". عبدالحسین نوایی اضافه می کند: "خوب بیاد دارم مرحوم شیخ احمد سیگاری که از رندان هوشمند و فرسوده ی روزگار بود، وجهی را طی چکی برای عباس اقبال فرستاد" و در یادداشت کوچکی همراه چک، "به شیوه ی همیشگی خود به شوخی و ریشخند نوشت؛ این پول را برای شخص خودت فرستادم نه به عنوان انجمن یا برای نشر کتاب! پرداختن به کتاب عاقبت ندارد. هیچ کس در این کشور از طریق پرداختن به کتاب، به جایی نرسیده. کتاب آدمی را از تلاش برای زندگی باز می دارد. کما این که کسانی که به مقاماتی درین مملکت رسیده اند، همه کسانی هستند که رابطه ای با کتاب نداشته اند. خلاصه اگر این پول را صرف کتاب کنی، راضی نیستم".
لابد پدر من هم مثل خیلی های دیگر از توصیه ی شیخ احمد سیگاری با خبر بوده که ماهی یک بار، به صندوق خانه ی کوچکی که در پستوی اتاق ما بچه ها بود، یورش می برد و هرچه کتاب غیر درسی می دید، همان جا پاره می کرد، پاره ها را در دستمالی می بست و سر راه بازار، در خرابه ای که آشغالدونی محل بود، خالی می کرد. ما که داخل آدم نبودیم که بپرسیم چرا، و جوابی بگیریم اما آقای "دایی جواد"، معلم ادبیات ما و از دوستان پدر، یک روز او را در حال خالی کردن دستمال "پاره کتاب ها" در خرابه می بیند و می پرسد؛ چرا نمی گذاری بچه ها کتاب بخوانند؟ پدر می گوید؛ "کتاب غم می آورد"! این حرف آنقدر مسخره بنظر می آمد که سال ها در ذهن من ماند، تا روزی که با چند نفر از هم کلاسی های دانشکده به دیدار دکتر امیر حسین آریانپور، به خانه اش رفته بودیم. یادم نیست چه پیش آمد که یاد رفتار و گفتار پدر افتادم و در مذمت او و لابد برای خودشیرینی در حضور جمع، مطلب را با آب و تاب تعریف کردم. آریانپور گفت؛ اگر تو هم به اندازه ی پدرت می فهمیدی، حالا اینجا ننشسته بودی! منظور پدرت این بوده که "هر دانستنی بر غم انسان می افزاید"! مات از این که چرا تا آن روز، به این جنبه از حرف پدر فکر نکرده بودم؟
پاری وقت ها لازم است آنچه می شنوی را نشینده بگیری، رویت را بگردانی و برخیزی و بروی کنار آب. تهران به هیچ اقیانوسی راه نداشت تا از خانه ی دکتر به ساحل بروم. امروز اما در شهری زندگی می کنم که کنار اقیانوس است؛ "شرح زندگانی عباس میرزا ملک آراء" را می بندم و به ساحل می روم. دستم را در آب می گذارم؛ آب رساناست!
دکتر آریانپور که در جوانی (اوایل دهه ی بیست و دوران جنگ دوم) قهرمان وزنه برداری ایران بوده، قد کوتاهی داشت. یکی از بچه ها که چهارشانه و قدبلند بود، روزی سر کلاس آریانپور چیزی گفت که استاد را چندان خوش نیامد. کتاب را بست، مدتی ساکت پای پنجره ایستاد. شاگرد به توصیه ی هم کلاسی ها معذرت خواست. آریانپور برگشت و با صورتی قرمز گفت از بچه ها عذر بخواه، به قد و بالایت نناز که می توانم از همین پنجره بیاندازمت در دامان کندی (میدان کندی آن پایین).
یک شنبه 6 خرداد 1386


جامعه شناسی هنر
1 like ·   •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on March 30, 2009 03:16

March 23, 2009

در گود پسامدرنیسم

در ادبیات منثور این دو دهه ی اخیر، به ویژه تولیدات نسل جوان تر، یک گرایش پنهانی به مکتب و مدرسه ای به نام "پست مدرنیسم" یا چنان که ترجمه شده؛ "پسا مدرنیسم" دیده می شود. در مقاله هایی که در مورد پسامدرنیسم منتشر شده، تا آنجا که من دیده و خوانده ام هیچ چهارچوب و فرمول مشخصی برای چنین مدرسه یا مکتبی نیافته ام. اگرچه امضای بزرگان و نیمه بزرگان نقد و بررسی ادبیات ما هم گهگاه زیر این مقالات بوده است. تصور غالب این است که هنوز هم برای مکتبی به نام "پسا مدرنیسم"، فرمول و قوانینی تعریف نشده و تا آنجا که می دانم چنین چهارچوب مشخصی هم موجود نیست وگرنه تعریفی از آن در جایی به دست می آمد.
شاید بگویید با وجود این همه مطلب و مقاله و تعریف از "پسا مدرنیسم"، کافی ست اینترنت را باز کنی و یک دور کوتاه بزنی تا چیزی که نیافته ای را، به سادگی بیابی. از شما چه پنهان این کار را هم کرده ام تا مگر تعریف مشخصی، حتی سردستی از این مدرسه بیابم. هرچه گشته ام اما انگاری یافت می نشود. در فارسی اما آنچه هست، بیشتر "به دور و بر هدف زدن" است، و تلاش برای تعریفی مشخص و فرمولی معین از مکتبی که در جای دیگر دنیا هم تعریف و چهارچوب مشخصی برایش ارائه نکرده اند.
شاید بهتر باشد از راه دیگری وارد گود شویم. وقتی می گوییم؛ "پس از جنگ"(1)، داریم از دورانی بعد از جنگ دوم سخن می گوییم. دورانی که مثلن شامل تمام وقایع سیاسی و اجتماعی و ادبی و غیره که از 1945 به بعد، تا اواسط دهه ی 1960 رخ داده. تحولات شگرفی در فلسفه و علوم اجتماعی. و در زمینه ی ادبی و هنری هم ابعاد این تحول بصورتی گسترده به شعر و ادبیات و هنر و حتی سینما و تیاتر هم کشید. مثلن "واقع گرایی جادویی"(3) در ادبیات، یا تیاتر بیهودگی یا سینمای موج نو و... باری، این همه از نتایج دگرگونی های روانی و تجربی و اجتماعی و سیاسی و حتی تاریخی و جغرافیایی جنگ است، در دورانی "پس از جنگ"! همه هم نام و نشان و تعریف و ارزش های خود را دارند. با این همه اگر کلمه ی "جنگ" را از این ترکیب "پس از جنگ" برداریم، چه می ماند؟ پیشوند "پُست" حامل چه پیامی ست؟ در فرهنگ لغت هم که نگاه کنیم، پس از "پُست" به معنای چاپار، ده ها ترکیب با این کلمه هست که جز چند تایی که به اداره ی پست مربوط می شود، بقیه همه به معنای چیزی یا دوره ای یا محلی "پس از" یک دوره ی زمانی بکار رفته است.
در مورد "پست مدرنیسم" هم می دانیم که غرض از این عنوان ترکیبی، چیزی یا بهتر بگوییم؛ دوره ای پس از "مدرنیسم" است. پرسش من از همین جا شروع می شود که مدرنیسم تا کی و کجا ادامه داشته و این دوران پس از مدرنیسم از کجا آغاز شده است؟ و اگر به فرض این دوران مدرنیسم نبود، یا نبوده باشد، تعریف ما از "پسا مدرنیسم" چیست؟ و گفتم که نتیجه ی گردش من در مقالاتی که به فارسی در این زمینه دیده و خوانده ام، جز یک سری کلی گویی های نا مشخص، یعنی همان "دور و بر هدف زدن" حاصل دیگری نداشته. مثلن جایی کسی مدعی شده که "کافکا" پست مدرنیست بوده! اما هرچه در مقاله ی مربوطه بگردی، دلیل و برهانی بر این مدعا پیدا نمی کنی، سهل است، همه چیز به همان ادعای عنوان مقاله ختم می شود، که تحریک کننده ی حس کنجکاوی ست!
تصور من این است که در این مورد هم مثل خیلی موارد دیگر در این صد ساله ی اخیر، ما چون دیر رسیده ایم، شتاب داریم که زود هم برویم، تا مگر از قافله عقب نمانیم. عملی که از انقلاب مشروطیت به این سو، در همه ی زمینه ها مرتکب شده ایم. به ریشه های قدیمی تر و تاریخی این معضل فرهنگی در اینجا کاری ندارم. تصور ما این بوده که از تاریخ و علم و ادبیات و هنر و هرچه ی دیگر در جهان، و بیشتر نظرمان به اروپا و غرب بوده، "عقب" افتاده ایم و راهکارمان برای این عقب افتادگی، "دور زدن" تاریخ است تا بلکه از راهی "میان بر" به "امروز" برسیم. این امر از نگاه نظری و تئوری، وقتی گوشه ی اتاقمان نشسته باشیم، چندان پیچیده و غیر ممکن بنظر نمی آید. ما هم مثل همه ی آنهای دیگر انسانیم و مشاهده ی تغییر و تحولات جوامع مدرن، نشان می دهد که چیزی ورای توان و تصور ما صورت نگرفته، سهل است، می توانیم، و این را بارها گفته ایم، که مطابق با فرهنگ و جامعه ی خودمان همه ی آن دستاوردها را یکجا داشته باشیم، و به دلیل تاریخ و فرهنگ دراز و "درخشان"مان، از آن هم پیش تر و جلوتر هم برویم، چون ما "چیزها"یی داریم- و به این چیزها بارها اشاره کرده ایم- که "آنها" ندارند. همین "چیزها" به ما کمک می کند تا از آنها بالاتر و برتر بپریم. مشکل از آنجا شروع می شود که میان "نظریه" تا "عمل"، تفاوت بسیار است.
در شعر معاصر ما نیمایی ظهور کرد و پس از او "نیمایی" بخشی از شعر معاصر ما شد. اگر تقطه ی آغاز این دوران، سال 1300 شمسی باشد که "افسانه"ی نیما سروده شده، ما با شعر نیمایی سفری پنجاه و چند ساله و محدود داشته ایم. یعنی تا نسل پس از نیما که تا اوایل دهه ی پنجاه، روش هایی و نظریه هایی داشته، آمده ایم و جایی همانجا متوقف شده ایم. روشن تر آن که از چند شاعر بزرگ پس از نیما که اوجشان دهه ی چهل شمسی بوده، تا همین امروز، چند شاعر در دوره هایی با نام های نسل سوم و موج چهارم و نمی دانم چه و چه ی دیگر، داشته ایم؟ واقعیت این است که در این دو دهه نه فروغ را ادامه داده ایم، نه اخوان ثالث را و نه آتشی را و... ما تنها به شاملو نگاه کرده ایم. می گویم "نگاه"، چون تمام دانش شاملو از ادبیات و زبان و تاریخ و فرهنگ این سرزمین را ندیده ایم، بلکه به نتایج حاصله، یعنی اشعار او نگاه کرده ایم. در اینجا هم "ساده پسندی" سبب شده تا از پیچیدگی های تصویری و معنایی شعر شاملو، تنها بازی زبانی او را ببینیم و چنین بیانگاریم که "شعر گفتن" کار ساده ای ست، کافی ست تصویرهایی بسازی و کلماتی را پشت هم ردیف کنی که پیش از شاملو غریب بودند، و اکنون آشنا بنظر می رسند. مثلن "ای برکه ی نگاهت، مهتاب"! لابد یعنی که ماه در چشمت افتاده است! اینجا هم "تمامیت" شاملو را "دور" زده ایم و به این نتیجه رسیده ایم که کار شاملو تنها ساختن "ایماژ"ها و تصاویر بوده. پس به تعبیر مولانا، "کدو" را ندیده ایم!
در مورد شاملو هم ساده انگاری مان سبب شده تا خیال کنیم با چیدن چند ترکیب بند زیبا کنار هم، شعر خود به خود به دنیا می آید. چنین است که امروز مجلات و کتاب ها و سایت ها پر است از یک سری "کاریکلماتور"های رمانتیک به نام شعر. دو دهه است که تقریبن هیچ شاعری که بشود از قد و قامت با یکی از شاعران مطرح دهه ی چهل مقایسه اش کرد، پدید نیامده. در عوض ذهن شعر پسند نسل تازه به سراغ خواندن اشعار شاعری متوسط از دوره ی نیمایی چون فریدون مشیری سوق پیدا کرده است. شعر همین سه دهه ی اخیر هم بیشتر بر کاکل تولیدات دهه ی چهلی ها چرخیده که اغلب به همان سیاق گذشته و در همان مضامین دهه ی چهل و پنجاه، درجا زده اند (بجز یکی دو مورد مانند آتشی و سپانلو)، و هیچ شاعر نوخواسته ای که جای یکی از آنها را پر کند، به دنیا نیامده. چه بسا که در همه ی زمینه ها، این تمایل به "دور زدن" و "زود رسیدن"، نوعی میل به پریدن به سکوی اول، در ما وجود دارد، بی آن که پله ها و سکوهای "پایه" را تجربه کرده باشیم. نه چندان دور از یک دهه ی گذشته، در سینمای ما تب "تارکوفسکی" و سینمای عارفانه اش بالا گرفت، و بعد هم "پاراجانف" و... کسی هم یادآوری نکرد که تارکوفسکی میوه ی هفتاد سال ممنوعیت کلیسا در جامعه ی شوروی بود. در جامعه ی ما که از علوم تجربی چون فیزیک و ریاضیات هم دریافت های شهودی داریم، تارکوفسکی چه چیزی برای گفتن دارد؟ با این همه نشستیم و فیلم بلند و کشدار "ایثار" را تماشا کردیم و مثل خواندن غزل های حافظ یا شمس، سر تکان دادیم!
اشکال من بر سر نوشتن به روال "پسامدرنیسم" نیست، اگرچه نمی دانم این چه "روال"ی ست! اشکال اینجاست که هیچ کس از این پسامدرنیست های وطنی تعریف نمی کند دارد چه می نویسد، چرا اینطور می نویسد، و با این نوشتن یا با این گونه روایت، چه نیازی از خود یا خواننده را تسکین می دهد؟ اگر ادبیات هم، مثل هر شاخه ی دیگر هنر، از نیاز هنرمند اغاز می شود، پس نیاز بازار، هم زمان با خلق یک اثر هنری شکل می گیرد. هنر، ساختن در و پنجره نیست که اندازه هایش را از پیش بدانیم و به نجار سفارش دهیم، اشتباه می کنم؟ "مرد و مرکب" ثالث هم زمان با خلق، نیازش را هم در من خواننده می آفریند. همان گونه که "شازده احتجاب"، یا چه فرق می کند؛ "بز"های مشد اسماعیل! هیچ کدام از ما از پیش نمی دانسته ایم که به شعری با مضمون و قالب "مرز پر گهر" نیاز داریم. اما همین که فروغ "مرز پر گهر" را زایید، بخش زیباشناختی ذهن ما دریافت که به آن نیازمند بوده. این "نیاز" در ادبیات منثور ما در این سی ساله ی اخیر، چقدر حضور دارد؟ من البته تاریخ ادبیات نمی نویسم، منتقد هم نیستم، تنها به مواردی که در ذهنم هست، اشاره می کنم، و می پرسم، همین!
به عنوان مثال دوره ای در همین سی ساله، بسیاری به ویژه در نسل جوان، به هوس بازی با زبان، به حال و هوای دوران قاجار چسبیدند و رمان ها و داستان هایی به زبان مغلق و نثری منشیانه نوشتند. این البته به تقلید یکی دو نفر از نام آوران ادبیات معاصر بود (باز هم از دهه ی چهلی ها) که در این زمینه تجربه هایی درخشان داشتند، مانند هوشنگ گلشیری. در اینجا هم ما به نتیجه ی کار گلشیری نگاه کردیم و مثلن درنیافتیم که گلشیری دست کم دو دهه از عمرش را صرف خواندن متونی از این دست کرده. کافی ست، و بود، تا نگاهی از سر صبر مثلن به "معصوم پنجم" بیاندازیم، یا "جن نامه"، یا "شازده احتجاب"، تا دریابیم که نویسنده و خالق، چه متن ها خوانده (متن هایی که بسیاری از ما حاضر نیستیم دو ثانیه وقتمان را تلف خواندنشان کنیم) و چه تمرین ها داشته، تا بتواند "سلامان و ابسال"ی به آن روانی و زیبایی بنویسد. آن زبان از چنین پشتوانه ای می آید. این تقلید بدون پشت بند، این رونویسی های بی پشتوانه، سر از کجا در آورد؟ تقریبن هیچ کدام از اثاری که در این سال های اخیر، به تقلید از گلشیری به این بازی با زبان منشیانه روایت شدند، در ذهن و یاد کسی از نسل حاضر در این دو دهه نمانده، و اغلب خوانندگان همین متن ها هم، همان نسل قلم زن دهه ی چهل بودند، به کنجکاوی البته. در پست مدرنیست بودن رایج این سال ها هم به خود زحمت نداده ایم تا بپرسیم بی "مدرنیسم" چگونه می شود به پسامدرنیسم رسید. و البته منظورم طی روند دیالکتیکی مارکسیست ها نیست، که اول باید از کلاسیک شروع می کردیم و به رمانتیسم می رسیدیم و تا مدرنیسم و... منظورم در نهایت آن است که می شود بهترین ماشین دنیا را سوار شد. می شود در مسابقات اتومبیل رانی هم به مقام های بالا رسید. واقعیت اما این است که تا ماشین را نسازیم، یک مصرف کننده بیشتر نیستیم. و برای ساختن ماشین نیازی نیست تا سیصد چهارصد سال تحول و انقلاب های صنعتی در هلند و انگلیس و... را به ترتیب تجربه کرده باشیم.
حالا به پرسش های اول باز می گردم که؛ پسا مدرنیسم چیست؟ چگونه می شود پسا مدرن شد؟ چگونه باید بنویسیم تا پست مدرن باشیم؟ و برای این همه دنبال تعریف می گردم، نه مثال. این که گفته شود کافکا پست مدرن بوده؟ (و یک علامت سوال هم جلویش گذاشت تا اگر کسی ایراد گرفت، بگوییم؛ بابا ما تنها یک پرسش را مطرح کردیم!). ساده ترین تعریفی که از پست مدرن، یا آن گونه که به فارسی ترجمه شده؛ "پسامدرن" داده شده این است؛ گذشته با ابزاری امروزی! یا شاید بازسازی قدیم به زبانی تازه! من اما آدم کودنی هستم و می دانم با هشت بار دوره کردن تمامی آثار شاملو، شاعر سپیدسرای نمی شوم، با چهل و پنج بار دیدن تارکوفسکی، در پوست کیارستمی نخواهم رفت، و با خواندن چند ترجمه ی فارسی از اثار فوکو و امبرتو اکو به دریافت شهودی از پست مدرنیسم نخواهم رسید، و مهم تر آن که پست مدرنیسم، الهام نیست تا شبی در خلوتی در جان من به ودیعه گذاشته شود. من اینجایی هنوز هم با نقد نیچه از مدرنیسم، کلنجار می روم، و این تازه حکایت صد و بیست سی سال پیش اروپاست.
از خود می پرسم؛ برای چه می نویسم؟ برای جایزه؟ برای این که جمعی بخوانند و مرا نابغه ی فردای ادبیات بدانند؟ برای به هدف زدن، باید سنگ را به هوای "دور و بر هدف" پرتاب کرد، تا به تصادف بر هدف بنشیند؟ یا باید روزها به دقت و ممارست تمرین نشانه گیری کرد؟ می شود البته تمامی کتاب راهنمایی و رانندگی را از حفظ بود (همان کاری که در کلاس های نویسندگی در آمریکا می کنند) آنقدر حفظ کرد، که هر صد و پنجاه تست امتحان را درست نوشت. اما قبول شدن در امتحان کتبی مرا راننده می کند؟
باری، به همین دلیل هم نگرانم که تا یکی دو دهه ی دیگر وضعیت ادبیات منثور ما هم به روزگار امروز شعر معاصرمان بیافتد. اگر امروز نشسته ایم و "بوف کور" هفتاد ساله را هم چنان بر سر گرفته ایم و دعا گوییم، لابد بیست سی سال دیگر هم با "شازده احتجاب" و یا در نهایت "چراغ ها را من خاموش می کنم" همین کار را خواهیم کرد، در حالی که "بامداد خمار" به چاپ هشتاد و ششم رسیده است! کسی هم البته نخواهد پرسید؛ نتایج کار این همه که نوشتند و می نویسند، چه شد؟ و حالا که برگشته ایم سراغ "کلینی" و "شیخ رضی" و "روضة الشهداء" و... تردیدم آنجاست که شاید بهتر باشد پس از بیرون آمدن از "سونا"ی هشتاد درجه، بلافاصله در آب یک درجه شیرجه نزنیم، تا مگر از ایست قلبی در امان بمانیم؟
(1) Post War
(2) Passivism
(3) Magic Realism


The Fiction of Rushdie, Barnes, Winterson and Carter: Breaking Cultural and Literary Boundaries in the Work of Four Postmodernists
2 likes ·   •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on March 23, 2009 03:19

March 1, 2009

معمای هویدا

۱۶ ساعت سفر با دو قطار تا خانه، یکی دو ساعتی بیشتر طول نکشید. "معمای هویدا"ی عباس میلانی را نمی شود زمین گذاشت. شاید هم به این خاطر که همه ی سال های هویدا را، زیسته بودم، مرور خاطرات؟ منکر نمی توان شد که اثر عباس میلانی به جذابیت و شیرینی یک رمان خوب، مرا با خود کشید و برد و در انتها، مثل هر کتاب خوب دیگر، اندوه تمام شدنش بر تنم ماند. از طریق "معمای هویدا" بود که دریافتم دو کتاب دیگر در مورد امیرعباس هویدا، در ایران چاپ و منتشر شده. یکی از اسکندر دلدم(!) با نام "زندگی و خاطرات امیرعباس هویدا" و دیگری از خسرو معتضد با نام "هویدا، سیاستمدار پیپ، عصا و اورکیده"(!). نام نویسنده ی کتاب اول غریب، و عنوان کتاب دوم کلیشه ای ست! کتاب آقای "اسکندر دلدم" به اندازه ی "دایی جان ناپلئون" خنده دار است؛ تقریبن خالی از "زندگی"نامه ی هویدا! بلکه ۵۰۰ صفحه سفارشی، از ترشحات فکری دستگاهی که می خواسته بهر نحوی شده، هویدا را مستحق اعدام جلوه دهد. حتی اگر هیچ چیز در مورد هویدا ندانی، با دروغ ها و جعلیاتی که در کتاب اسکندر دلدم ردیف شده، گاه بی ربط با عنوان کتاب، به آسانی "علت" و "هدف" دستگیرت می شود؛ کتاب "زندگی و خاطرات امیرعباس هویدا" اثر اسکندر دلدم، از حد و اندازه ی قصه های کلثوم ننه هم نازل تر است. دو طرف در ورودی خانه های قدیم اصفهان (و برخی شهرهای دیگر) دو سکو بود، شاید برای عابری که از رفتن خسته شده، یا از راه رسیده ای پشت در مانده. آنچه مسلم بود، این سکوها بیشتر مورد استفاده ی زن های محله بود، که در نبود تله ویزیون، عصرها روی آن می نشستند و ضمن تماشای گذر مردم، تخمه می شکستند و از این یا آن صحبت می کردند. آنچه در کتاب اسکندر دلدم می خوانی، در ردیف همین اختلاط های "سکویی"ست که پیش از خواندن، باید چند صد گرمی تخمه ی بو داده تهیه کرد. مثلن جایی روایتی هست که اردشیر زاهدی (سفیر شاه در آمریکا) میلیون ها دلار از محمدرضا دریافت کرد تا در انتخابات آمریکا به نفع ریچارد نیکسون خرج کند. زاهدی این پول را خرج خوش گذرانی هایش در آمریکا کرد! تصادفن نیکسون پیروز شد و محمدرضا این را به حساب خودش و ابتکار زاهدی گذاشت! نویسنده توضیح می دهد که؛ محمدرضا ساده دل بود و خیال می کرد که با پول هایش می تواند در آمریکا رییس جمهور تعیین کند. نیکسون خوشحال بود و کندی از شاه گلایه کرد! (سوای بی ربط بودن این مطلب به هویدا، نویسنده ی کتاب، آنقدر اطلاع ندارد که در رقابت نیکسون و کندی، نیکسون باخت، و برنده شدن نیکسون، به دو دوره بعداز مرگ کندی، و در رقابت با کاندیدای دیگری اتفاق افتاد!) در تمام کتاب، زاهدی و هویدا "دشمن خونی" یکدیگر اند. کارتر که رییس جمهور می شود، محمدرضا ناچار می شود هویدا را برکنار کند. آقای دلدم می نویسد؛ هویدا و دار و دسته اش از این کار ناراحت شدند و برای بی ثبات کردن مملکت و مقصر جلوه دادن نخست وزیر جدید (آموزگار) و... شاه نادان را تحریک به ماجراجویی و چاپ نامه ی معروف علیه امام خمینی در روزنامه ی اطلاعات کردند! (هویدا که بی عرضه بوده و نوکر شاه، و جرات نداشته در هیچ مورد در مقابل شاه حرف بزند، شاه را تحریک می کند تا نامه ای علیه خمینی بنویسد تا ثبات مملکت را بر هم بزند! یعنی مملکت ثبات داشته، و اگر "شاه نادان" فریب هویدا را نخورده بود، انقلاب هم نمی شد!)
در پاراگراف بعدی "شاه ساده دل" آدم مزوری ست، پس مهره ها به گونه ای دیگر توصیف می شوند؛ "هرگز نمی شود آموزگار را خطاکار دانست و همه ی تقصیرات را به گردن او انداخت. چون این شاه بود که تصمیم گرفت روند حکومت را تغییر دهد و رویه ی هویدا را که نرمی و کنار آمدن با نیروهای مخالف بود، گنار بگذارد. (صفحات ۱۵۴و ۱۵۵ و ۱۵۶) اینجا هویدایی که شاه را به انتشار نامه علیه خمینی، تحریک می کرد، و به "ثبات" آریامهری لطمه زد، با "مخالفین" کنار می آمده! نویسنده و ناشر و سرمایه گذار، در جهت اثبات کثیف بودن و اعدامی بودن هویدا، از خاطرات خلخالی سند می آورند؛ "آیت الله خلخالی که هویدا را محاکمه و اعدام کرد، در خاطراتش در روزنامه ی سلام ۱۳۷۱ می نویسد که پس از اعدام هویدا و انتقال جنازه اش به پزشکی قانونی، مشخص شد نخست وزیر یک ملت مسلمان بر خلاف دستورات دین مبین اسلام، ختنه نکرده بوده است! (ص ۱۸۱) سپس می آید که هویدا هم جنس باز بوده و "شواهد" فراوانی موجود است (کیهان دستگاه امنیتی رژیم هم برای همه ی تهمت هایشان "شواهد فراوان" دارند) که هویدا با بعضی از افراد کابینه اش روابطی داشت که "اشاره به آن موارد سبب آلودگی قلم ما می شود"! اما همین قلم بلافاصله از قول مجله ی لایف (کدام شماره؟ در چه تاریخی؟) "آلوده" می شود، و می نویسد؛ از اعضای کابینه ی هویدا یکی هم غلامرضا کیانپور، وزیر دادگستری و اطلاعات، معروف به "شاپور خوشگله" بود که... در مجالس "بالا" به ضرب گرفتن و گرم کردن مجلس مشغول می شد و "روابط نامشروع با هویدا داشت"! "شاپور خوشگله" تا قبل از رسیدن به مناصب دولتی در کافه های ساز ضربی لاله زار و کوچه ی ملی ویلون می زد! (ص 182)
گاه روایت به گونه ای وصف می شود که اگر اسامی را برداری، بنظر می رسد نویسنده در مورد اوضاع دوران حاضر سخن می گوید؛ (مثلن ص 202) "ولخرجی ها سر به فلک کشیده بود. در عرض 5 سال 93 میلیارد دلار کالای خارجی خریداری شد. کشتی ها در بنادر ایران 250 روز برای تخلیه کردن کالاهای خود انتظار می کشیدند و دولت هر سال یک میلیارد دلار خسارت این تاخیر را می پرداخت(!). محموله ی کشتی ها به علت توقف زیاد معمولن فاسد می شدند. میوه های فاسد شده را در خلیج فارس خالی می کردند. محموله های برنج در حرارت و هوای مرطوب جنوب ایران، تدریجن به پلو تبدیل می شد (!) و...
از قول یک مقام ساواک در مصاحبه با کیهان، می نویسد: "در جشن های 2500 ساله در شیراز، هم زمان با پخش نطق معروف شاه سابق که گفت؛ "کورش آسوده بخواب که ما بیداریم"، یک رادیوی اوپوزیسیون (رادیو ی ملی) خبری پخش کرد که برخلاف ادعای شاه که می گوید ما بیداریم، در صد کیلومتری تهران و در روستایی به نام "خشک رود" یک سرهنگ اخراجی به نام "مصطقی پناه"، زمین های زراعتی مشتی زارع بدبخت را به زور سر نیزه ی ژاندارم ها تصاحب کرده". و چند سطر پایین تر می نویسد؛ "با وجودی که زارعین از یک سال پیش به همه ی مراجع شکایت برده بودند، معلوم شد هویدا و سپهبد یزدان پناه و یکی از پسران ارتشبد اویسی، از سرهنگ "دادفر" حمایت می کردند". (ابتدا هم زمان با نطق شاه سابق اتفاق افتاده، بعد معلوم می شود از "یک سال قبل" رعیت ها شکایت کرده بودند و برای چند زمین زراعتی، هویدا و سپهبد و پسر ارتشبد از سرهنگی که بالاتر اسمش "مصطفی پناه" بوده، و حالا شده "دادفر"، حمایت می کرده اند! در میان آن هم فجایع اقتصادی و اجتماعی و... تصاحب زمین های یک روستا توسط یک سرهنگ، (اگر اتفاق افتاده باشد)، بیشتر به تطهیر دوران ستمشاهی می ماند، تا تکذیب)!
در فصل های پایانی، از قول کیهان و خاطرات خلخالی و... به شرح دو محاکمه ی کوتاه مدت هویدا (پیش و پس از نوروز 1358) می پردازد؛ که هیچ شباهتی به واقعیت ندارد! طبق مستندات و شواهدی که عباس میلانی در "معمای هویدا" ارائه کرده، بازرگان و دولت موقت معتقد بوده اند که محاکمه ی غیر علنی و اعدام سریع هویدا، باعث تخریب انقلاب در چشم جهانیان می شود. گویا خمینی هم متقاعد می شود و محاکمه را متوقف می کند. اما پنهانی به خلخالی دستور می دهد قال قضیه را بکند. اسکندر دلدم طبق نوشته های کیهان و خاطرات خلخالی می نویسد؛ یک روز ظهر، هویدا را می آورند تا در خدمت آقایان نهار بخورد. سر نهار خلخالی می گوید؛ مشروب می خورید، آقای هویدا؟ هست، اگر بخواهید... بعد از نهار، درهای زندان را می بندند، تلفن ها را قطع می کنند، جلسه ای سرپایی تشکیل می شود، هویدا فرصت می خواهد تا از خود دفاع کند اما حکم اعدام صادر می شود... عباس میلانی می نویسد؛ بمجردی که وارد حیاط می شوند، گویا (آخوند) غفاری از پشت، دو گلوله به گردن هویدا می زند. چون درد سختی می کشیده، خواهش می کند خلاصش کنند. شخصی به نام کریمی هفت تیر را از دست غفاری می گیرد و تیر خلاص را می زند...
حمید که دو سال بعد از انقلاب به دنیا آمده، می پرسد؛ چطور می شود با کسی نهار خورد و یک ساعت بعد، این طوری اعدامش کرد؟ می گویم؛ قصاب ها معمولن یک حبه قند در دهان قربانی می گذارند، تا مرگش شیرین باشد! ناباورانه می پرسد؛ چه اصراری بوده آدمی را که می توانست از آن همه دزدی و غارت و جنایت زمان شاه حرف بزند، به این سرعت و پنهانی بکشند؟ مساله ی چندان پیچیده ای نیست! برخی از فراریان، از جمله فرح پهلوی و برخی از وزرای کابینه های هویدا که مقیم فرنگ اند، حاضر نشده اند با عباس میلانی (در مورد هویدا) صحبت کنند، چرا؟ از سوی دیگر در هیچ کدام از این کتاب ها، حتی در ادعا نامه ی دادستان انقلاب هم هیچ اتهام دزدی به هویدا نسبت داده نشده. در حالی که تمامی خانواده ی شاه، نخست وزیران و وزیرانش با سگ و گربه و میلیاردها دلار، از مدت ها پیش فرار کرده بودند. چرا هویدا ماند؟ در حالی که برخی از همین گریختگان، از جمله داریوش همایون وزیر اطلاعاتش، تا صبح روز 22 بهمن در زندان بودند؟ همان روز صبح، هویدا از طریق داریوش فروهر، خود را تسلیم می کند! چرا؟ با کدام خوش بینی؟ او سیزده سال نخست وزیر شاه بود، و پیش و بعد از آن هم وزیر دارایی و وزیر دربار. از سال 1341 تا 1357، در هرم قدرت بود. اگر خود دزدی نکرد، شاهد آن همه فجایع و معاملات و جنایات بود و دست کم با سکوتش، همه ی آنها را تایید و یاری کرد... او بسیار چیزهای دیگر هم می دانست! مثلن همو ترتیب خروج احمد خمینی و خانواده اش را داد تا در نجف به پدرشان بپیوندند! هم زمان با او، وزیر اوقافش، دکتر آزمون را هم که یک آخوندزاده بود، اعدام کردند. هویدا به اعتبار کدام پشتوانه، خوش خیال، تسلیم شد؟ در یک محاکمه ی علنی و منصفانه، چه چیزها ممکن بود بگوید؟ روز 22 بهمن، وقتی ساواک و پرونده هایش، تمامی به دست مردم افتاد، روزنامه ها نوشتند بیش از چهل پرونده ی ساواک مفقود شده! کدام پرونده ها؟ چه کسی به این دقت می دانست پرونده های دیگری هم بوده که "مفقود" شده؟ و این پرونده ها درباره ی چه کسانی بود؟ در حالی که تمامی شکنجه گران ساواک به دام افتادند، چرا تنها سه نفر از آنها که متخصص بازجویی و شکنجه ی مذهبیون بودند، اعدام شدند؟ سرنوشت بقیه که مختصص شکنجه ی ملیون و چپی ها و مخالفین دیگر بودند، به کجا کشید؟ آزاد شدند، یا بی سر و صدا به خدمت دستگاه "انقلاب" در آمدند؟ آقای "دلدم" که می نویسد هویدا با "مخالفین" شاه در ارتباط بود، چرا ننوشته با چه کسانی در رابطه بود؟ آن گروه از مذهبیون "انقلابی" که در ارتباط با ساواک و دستگاه نخست وزیری بودند، و احتمالن پرونده هایشان "مفقود" شد، کی ها بودند؟
سوال اصلی اما آنجاست که با واقعیاتی که نسل ما مشاهده کرده و برخی از آنها در "معمای هویدا" آمده و مجموع فجایع دوران شاه که در هر کتاب تاریخ معاصر کم و بیش به آنها اشاره شده، پانزده سال مسوولیت های بالای هویدا و نامه ی اعمالش نشان می دهد که بعداز شاه و یکی دو تن از افراد خانواده اش (ناآگاهانه)، هیچ کس به اندازه ی هویدا به نارضایتی مردم و زمینه سازی برای انقلاب، کمک و یاری نکرده. تمامی نیروهای فعال مخالف شاه، از چپ تا راست، مسلمان و نامسلمان نمی توانستند بدون کمک ناخواسته ی امثال هویدا جامعه را علیه سیستم قبلی بشورانند. اگر نه گروه های مخالف دیگر مانند فدائیان و مجاهدین و ملیون و...، دست کم مذهبیون، بسیاری از آنچه دارند را مدیون آدم هایی نظیر هویدا هستند. چرا باید او را بی محاکمه اعدام می کردند؟ فکر نمی کنی کتاب هایی نظیر شاهکار آقای اسکندر دلدم برای این تولید نمی شوند که مسایل را روشن کنند. بلکه تولید می شوند تا مسایل را "مغشوش" کنند، تا هیچ کس قادر نباشد "درست" را از "مغلطه" و "سفسطه" تشخیص دهد؟
مرداد 1386
توضیح: زمانی که این یادداشت منتشر شد، خواننده ای نوشت؛ برای من با نیم نگاهی به نزدیکی اخیر آقای میلانی به رضا پهلوی، یک سوال پیش آمده، آیا روایت تاریخی جناب عباس میلانی قابل اعتماد هست؟ به نظر می آید آقای میلانی خودش هم از همپالکی های هویدا و شاه و رژیم پهلوی است...
اگر چنین مساله ای واقعیت داشته باشد، که من بی خبرم، نمی دانم چرا پیش از خواندن کتاب، بایستی نسبت به عقیده ی سیاسی نویسنده موضع گیری کنم؟ من کتابی را خوانده ام و به دلیل صغرا و کبرای کتاب، به نتایجی رسیده ام که سبب شده از کتاب خوشم بیاید، یکی هم به این دلیل که بیشتر به یک پژوهش دانشگاهی می ماند، اگرچه بی عیب هم نیست. در عین حال عباس میلانی جایی در کتاب، له یا علیه هویدا موضع گیری نکرده است. او برای نوشتن این کتاب، چند سالی به این یا آن کشور سفر کرده، با خیلی ها تماس گرفته و مصاحبه کرده، و برای بسیاری از مطالبش سند یا نقل قول از این و آن آورده، و در یکی دو جای کتاب، از آنها که حاضر نشده اند با او مصاحبه کنند، نام برده. در عین حال تصویر هویدا در کتاب، آدمی ست درس خوانده، فهمیده اما ضعیف النفس، بی خبر از ایران و ایرانی. کسی که در 13 سال نخست وزیری و مجموعن سه سال وزارتش، می دیده، می دانسته اما اجازه داده هر کاری می خواسته اند، بکنند. چنین آدمی در صورتی که می خواست، می توانست از آنچه رخ می داد، جلوگیری کند؟ آیا آقای خاتمی توانست کاری صورت بدهد؟ عباس میلانی در جای جای کتاب، از این و آن می پرسد؛ "اگر کاری از دستتان بر نمی آمد، چرا استعفا ندادید و کنار نرفتید؟" حتی از زبان خلخالی هم، این سوال (در کتاب میلانی) دو بار آمده است...
من خود نیز، تمامی آن دوره را از دوران دبیرستان به بعد، تجربه کرده ام و بسیاری از نکات ذکر شده در کتاب را، به خوبی به یاد دارم. تصور می کنم تصویر پژوهشگرانه ی عباس میلانی در "معمای هویدا"، بسیار نزدیک به "منصفانه" و "بی طرفانه" است. گیرم آقای میلانی سلطنت طلب باشد، از نگاه من همین مساله هم کارش را ستودنی تر می کند چون هیچ رگه ای از "دفاع" از رژیم سابق، در کتاب میلانی به چشم نمی خورد. اجازه بدهید هرکه هست و هر عقیده ای دارد، عباس میلانی را بخاطر آثار کم نظیرش، تحسین کنیم. اجازه بدهید از این سال های نکبت درس بگیریم و در قضاوت نسبت به آدم ها سخت گیر باشیم، و مثل "رژیم" فعلی، "امنیتی" به همه نگاه نکنیم. اگر روش جمهوری اسلامی در تحقیر و تخریب شخصیت آدم ها را نمی پسندیم، با کسانی که با ما هم عقیده نیستند، همان نکنیم که جمهوری اسلامی می کند! من اگر سلطنت طلب نباشم، چرا باید از سلطنت طلبان هراس داشته باشم؟


Abbas Milani
 •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on March 01, 2009 09:42

February 1, 2009

اریش فروم

در اساطیر بابل، متعلق به دوران "مادرشاهی" یا زنسالاری، "تیامات"* بزرگ الاهه ی مادر بوده که بر جهان فرمان روایی می کرده. خدایان مذکر بر تیامات می شورند و "مَردوک"* را به رهبری بر می گزینند. اما پیش از آن، لباسی را پیش روی مردوک می گذارند و از وی می خواهند تا اراده کند و با "کلام" خود، لباس را ناپدید کند، و از نو پدید آورد. مردوک چنین می کند! لباس ناپدید می شود و باز بجای خود باز می گردد. خدایان در برابر قدرت کلام مردوک، سر خم می کنند و او را فرمانروای خود می خوانند. جنگی سخت و طاقت فرسا در می گیرد و زمین و آسمان در هم می شوند و باری، در انتها خدایان مذکر پیروز می شوند، "تیامات" به قتل می رسد و مردوک بر جهان حاکم می شود.
"اریش فروم"* روانشناس و جامعه شناس آلمانی که نظریاتش علیه برخی نظریات "فروید"*، "یونگ"* و "آدلر"* شهرت دارد، در یکی از آثارش به نام "زبان فراموش شده"* که تالیفی ست در زمینه شناخت اسطوره و رویا، نظریه ی جالبی دارد. او با اشاره به آزمایش بی اهمیت و نسبتن مسخره ی خدایان مذکر از مردوک، معتقد است که ریشه ی تمامی تغییرات تاریخی، در همین آزمایش بظاهر بی اهمیت نهفته است. فروم می نویسد؛ در دوران مادرشاهی، مردان نسبت به زنان، گرفتار نوعی "حسادت خلق" بوده اند، چیزی که امروز هم در بسیاری زمینه ها به چشم می خورد. اگرچه نقش اسپرم مرد در تولید خلقت، کم اهمیت نیست، این نقش اما، پس از آمیزش جنسی، اهمیت خود را از دست می دهد و مراحل بعدی خلقت، از باروری و زایمان و شیر دادن و بزرگ کردن طفل، تمامی در حیطه ی قدرت زنان است. فروم معتقد است که آزمایش خدایان مذکر از مردوک، به نوعی در جهت ایجاد مفهوم "توان خلق" در "مرد" بوده، چیزی در حد جادوگری کلام، این که در ناپدید کردن و پدید آوردن دوباره ی لباس، نوعی "توان خلقت" و تولید برای مرد بیافرینند تا بگویند "کم از زن نیست"! با این آزمایش، مردوک نشان می دهد که از راه دهان و کلام و فکر، می تواند "خلق" کند. مفهومی که توان تولید مثل طبیعی زن، در مقابلش رنگ می بازد، و مرد، به دلیل دارا بودن تولید از راه تفکر و کلام، سرور جهان می شود!
از آنجا که تورات، اولین کتاب مقدس دوران تازه ی تاریخ بشر، زمانی پس از فروپاشی بابل تدوین یافته، و کتاب های بعدی عمدتن از آن الهام گرفته یا اقتباس شده اند، اریش فروم معتقد است که اسطوره ی خلقت در تورات، از همان نقطه ای آغاز می شود که اسطوره ی خلقت بابلی تمام شده است. به عبارت دیگر در تورات و کتب مقدس بعدی، تقریبن اثری از دوران مادرشاهی دیده نمی شود. در اینجا این خداوند (مرد) است که با "کلمه" دنیا را خلق می کند و از قدرت خلاقه ی زن بی نیاز است. حتی مسیر طبیعی زاده شدن مرد از زن نیز، در اسطوره ی خلقت ادیان ابراهیمی (ادیان ابراهیمی همه در منطقه ی بین النهرین، همان بابل قدیم به دنیا آمده اند) صورت معکوس یافته و زن، از دنده ی "آدم" خلق می شود! با این همه به زعم اریش فروم، خاطرات دوران مادرشاهی در تورات و سپس ادیان بعد از موسا هم بکلی از خاطرات ازلی انسان محو نشده و مثلن در طول اقامت بشر اولیه در بهشت، تسلط زن هم چنان پابرجاست چرا که اوست که به میوه ی ممنوع دست می یابد و مرد را هم به خوردن وا می دارد (اگرچه همین توان را هم به "فریب شیطان" نسبت می دهند) این پس از اخراج از بهشت است که تسلط مرد بر زن آغاز می شود چرا که خداوند به حوا می گوید؛ "و تو به شوهرت محتاج خواهی بود و او بر تو حاکم خواهد شد"!
به احتمالی اریش فروم نیازی ندیده تا بیشتر توضیح بدهد که حتی با وجود اعطای قدرت "خلق" به مرد (چه در آزمایش مردوک و چه خلق زن از دنده ی مرد در کتب مقدس)، ظاهرن نگرانی از قدرت "خلق" زن، هنوز هم در پس پشت کله ی خدا وجود داشته، از همین رو به "فرمان" متوسل می شود تا "حجت" را تمام کرده باشد که؛ این "فرمان" خداست، نقطه، سر سطر!
با این همه بنظر می رسد که مردان در طول یک تاریخ بلند، گذشته را از یاد نبرده اند، و هم چنان با هراس از بازگشت زن به "قدرت"، زیسته اند، مبادا حوا در هوای بازگشت به بهشت، جهان قدرت مردان را بیاشوبد. پس "مرد" به یاری "کلام" خدا، "گناه" را خلق کرد، و زن را از بیم گناه، به تاریکی خانه و آشپزخانه راند، و زیر "چادر" و روبنده پنهان کرد. "توان خلق" (رقابت با خدا) در زن، سبب شد تا به مرور زمان، قلمرو حکمرانی خدا را تسخیر کند، و فریبندگی و فریبایی "قدرت" را به تدریج، از او بازستاند. این کسر شان و قدرت خدا به آنجا کشید که "مرد"، دیگر از پشتیبانی خدا طرفی نبست و در نبرد قدرت با زن، تنها شد. زمانه ی "پیامبران" بسر آمده بود، و تقویت قدرت خدا ممکن نمی شد. پس مرد، خدا را که دست و پا گیر شده بود، کشت (نیچه). مرد اما آن روی سکه را نخوانده بود که با مردن خدا، هراس از گناه و عقوبت، از جهان رخت می بندد، و حتی در معماری هم، "آشپزخانه" به کنار "سالن پذیرایی" کشیده می شود! تا مرد در غیاب خدا، و با خاطره ی "سیب" و "عریانی" از "غربت تنهایی" برهد!
*
Tiamat
Marduk
Erich Fromm
Sigmund Freud
Carl Gustav Jung
Alfred Adler
Forgotten language
(این کتاب با عنوان "زبان از یاد رفته" توسط ابراهیم امانت به فارسی ترجمه شده و در سال ۱۳۶۲ توسط انتشارات مروارید منتشر شده است)
دوشنبه 12 آذر 1385


Erich Fromm
7 likes ·   •  1 comment  •  flag
Share on Twitter
Published on February 01, 2009 22:26

December 18, 2008

مورچه های آرژانتینی

راوی و همسر و فرزند خرد سالشان برای سکونت به شهری آمده اند که از پیش نمی شناخته اند. روز اول در آشپزخانه، و بعد در ننوی بچه متوجه ی مورچه ها می شوند. کم کم در می یابند که مورچه ها در همه جای خانه حضوری پر رنگ دارند. راوی به خانه ی همسایه می رود تا برای دفع مورچه ها دارویی موقتی بگیرد. متوجه می شود همسایه با وجود تلاش شبانه روزی و بکار بردن انواع و اقسام سم دفع مورچه، از مایع و جامد تا خوراکی های آلوده به انواع سم و... تنها به همین دل خوش کرده که در میان انبوه مورچه ها، مسیری باریک برای رفت و آمد خود و همسرش داشته باشد!
همسایه ی دیگر با وجودی که شبانه روز، مشغول تدارک انواع و اقسام وسایل برای نابودی مورچه هاست، با وجودی که مورچه ها در و دیوار خانه اش را سیاه کرده اند، به همین خشنود است که در طی روز، از میان میلیون ها مورچه، چند صد تایی را نابود می کند. همسایه ی بعدی مامور "سازمان دفع مورچه" در شهر است. دیگران اما معتقدند که شیره ای که او توصیه می کند نه تنها مورچه ها را از بین نمی برد بلکه به تغذیه و تکثیر آنها کمک می کند. آخر اگر مورچه ها از بین بروند، سازمان دفع مورچه ها تعطیل می شود و کارمندانش بیکار می مانند و...!
با وجودی که راوی و همسرش، سخت امیدوارند برای نابودی مورچه ها راه حلی بیابند، اما بی خیالی مردم و "عادت" آنها به حضور مورچه ها در همه جای زندگی شان، راوی و همسرش را ابتدا دچار وحشت و حیرت می کند. به زودی در می یابند که فکر به نابودی مورچه ها برای خیلی از مردم شهر به نوعی سرگرمی و بهانه ی زندگی تبدیل شده و برخی از شهروندان اصولن از حضور مورچه ها نگران و پریشان نیستند؛ خوب جانم! مورچه ها هستند، چه کنیم؟ این بیچاره ها سرشان به کار خودشان بند است و آنقدرها هم که گفته می شود، آزاری ندارند! فکر نمی کنید اگر مورچه ها را زیبا ببینید، گاه مفید هم بنظر می رسند؟!
همین طور که "مورچه ی آرژانتینی" اثر "ایتالو کالوینو" را می خوانی، جایی در صفحه ی بیست، یا شاید سی یا چهل... به یاد "جزیره" ای می افتی در جایی از این جهان، جایی که حضور "مورچه"ها بیداد می کند. جایی که مورچه ها همه چیز را تحت کنترل خود در آورده اند و "مورچه گی" در زیر پوست شهر، نفوذ کرده است، طوری که شهروندان به ساکنانی دست دوم یا حتی دست سوم تبدیل شده اند! بنظر می رسد اکثریت ساکنان جزیره آرزوی مرگ مورچه ها را دارند و پنهان و آشکار در تدارک نابودی آنها هستند، اما مورچه ها نیز متقابلن در تدارک نابودی تدریجی شهروندان اند. شاید هم اینطور بنظر می آید، چرا که مورچه ها هم بی نیاز از حضور انسان ها نیستند و بی حضور فعال آنها تعذیه نمی شوند. در حالی که انسان ها بدون تدارکات شبانه روزی برای نابودی مورچه ها، در نهایت کسالت و بیکاری از بین می روند، سم های تولید شده، با گذشت زمان به منابع تغذیه ی مورچه ها تبدیل شده است. به همین دلیل، نه تنها از حضور هولناک مورچه ها چیزی کاسته نشده، بلکه به شکل حیرت انگیزی همه چیز و همه جا را اشغال کرده اند؛ در رستوران، در وسایل حمل و نقل شهری، کف خیابان ها، در مغازه ها، نمایشگاه ها، ادارات، رادیو و تله ویزیون، سینما ها، خانه ها، حتی در اتاق خواب ها، زیر تختخواب ها، در کشوی اسناد شخصی افراد، کنار کارت اعتباری در کیف بغلی شان و ... همه جا مورچه ها حضوری آشکار دارند. حتی وقتی مورچه ای در آن دور و بر نیست، رفتار و اختلاط های روزانه ی مردم پر از "مورچه گی"ست. از نفس هایشان مورچه می ریزد و ... در عین حال در رفتار و گفتار مردم شهر، اثری از پریشانی و آشوب نیست! انگاری چنان به وضعیت موجود "عادت" کرده اند که بی حضور آشکار و پنهان مورچه ها، چیزی گم کرده باشند.
در حالی که زندگی در جزیره "مورچه"ای شده، همه چیز عادی بنظر می رسد؛ مرد دارد با تو صحبت می کند، هر چند ثانیه یک بار، بی اختیار دستش را تکان می دهد، انگار که دارد مورچه ها را می تکاند، مدام دستی به ریش و سبیلش می کشد، پلک هایش را بهم می زند و... راننده هر چند ثانیه یک بار، دستش را از روی فرمان بر می دارد و در هوا می تکاند... سر سفره که نشسته ای، همه همین طور که غذا می خورند و صحبت می کنند، بی اختیار نان را می تکانند، خورش را و برنج را با چنگال بهم می زنند، قاشق را، پیش از آن که به دهانشان بگذارند، می تکانند، و هر بار، پیش از آن که استکان چای به لبشان نزدیک شود، در حالی که دارند در مورد مورچه ها "جوک" می گویند و می خندند، سر انگشتی هم از روی عادت به لبه ی فنجان می کشند تا اگر "مورچه ای" شده، که معمولن هست، برطرف شود! شب ها، پیش از آن که به رختخواب بروند، ملافه شان را لب پنجره می تکانند، یا پیش از آن که بخندند، دور و بر دهانشان را با دستمالی پاک می کنند مبادا مورچه ای از فرصت استفاده کند، وارد شود و طعم اسیدی مورچه، خنده شان را بیاشوبد!... اخلاق و رفتار مردم شهر نیز، کم کم مورچه ای شده است؛ لقمه ها را از دهان یکدیگر می قاپند، به همدیگر "نیش" می زنند، زهر می پاشند، یکدیگر را می بلعند، و هنگامی که چند نفر زیر دست و پای مورچه ها له می شوند، بقیه بی خیال از کنار اجساد رد می شوند و به راه خود ادامه می دهند...
... در پیاده رو به آشنایی بر می خوری، حال و احوال می کنی. نگاهی به اطراف می اندازد، سرش را آرام به گوشت نزدیک می کند و می گوید؛ آسه برو، آسه بیا که مورچه شاخت نزنه! و غش غش می خندد. یا این طرف و آن طرف را نگاه می کند و در گوشت زمزمه می کند؛ سری که درد نمی کنه، دستمال نمی بندند، رفیق! و در حالی که حیرت زده تماشایش می کنی، چشمکی می زند و زیر لب می گوید؛ کار از محکم کاری عیب نمی کنه، برادر!
باری، زندگی "مورچه ای" شده و مورچه ها بخشی از زندگی مردم "جزیره" شده اند. می بینی و نمی بینی شان، می شنوی و نمی شنوی شان. همه جا و با همه و در همه کس هستند... گاه وقتی چیزی در باره ی مورچه ها می گویی، کسی یا کسانی می گویند؛ چه گفتی عزیزم؟ مورچه؟ خب، آره، هستند ولی این حشرات که آزاری ندارند، دارند؟ اصلن مگر زندگی بدون مورچه هم ممکن است؟ کم کم تو هم عادت می کنی که تماشا کنی، بی حیرت! باید زندگی کرد دیگر. تو هم باش، همان طور که مورچه ها هستند. نگاه کن و نبین، چون "دیدن" دردسر دارد! راهی میان عبور و مرور مورچه ها پیدا کن، و آن طرف تر، کفش هایت را بتکان، دستی به پاچه ی شلوارت بکش و... این طوری سلامتی و طول عمرت هم تضمین می شود.
Italo Calvino
2 likes ·   •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on December 18, 2008 02:38

September 1, 2008

برف، اورهان پاموک

"کا"* پس از سال ها پناهندگی و اقامت در فرانکفورت، به استانبول می رود. حالا در وطن خود شاعری شناخته شده است. در استانبول خبرهای تازه ای در مورد شهر زادگاهش "قارس"*، می شنود؛ میزان خودکشی دختران محجبه در "قارس" به حد هشدار دهنده ای بالا رفته، شهردار شهر ترور شده و انتخابات برای شهردار تازه، سه چهار روز دیگر برگزار می شود، و "مختار"*، دوست دوران تحصیل "کا"، کاندیدای حزب اسلامی برای شهرداری ست و انتخاب او تقریبن حتمی بنظر می رسد. "کا" در جوانی عاشق "ایپک"* بوده و در تمام سال های اقامت در فرانکفورت به او فکر می کرده است. در این سال ها ایبک با مختار ازدواج کرده و جدا شده است. "کا" اینک به این قصد به ترکیه بازگشته تا با ایپک ازدواج کند و او را همراه خود به فرانکفورت ببرد. توسط آشنایی در دفتر روزنامه ی "جمهوریت" در استانبول، یک کارت خبرنگاری تهیه می کند و در ظاهر برای گزارش انتخابات شهرداری و جستجوی علت اپیدمی خودکشی در میان دختران روسری به سر، اما در باطن به نیت ایپک، عازم شهر زادگاهش می شود. و عصر یک روز برفی ماه فوریه، با اتوبوس وارد "قارس" می شود و در هتلی که متعلق به "تورگوت بیک"*، پدر ایپک است، اقامت می کند. تورگوت بیک یکی از سکولاریست های مشهور قارس است و دختر کوچکش "قدیفه"*(خواهر ایپک) به عنوان سرکرده ی دختران روسری به سر شهر شناخته شده که دانشجویان اسلامگرای شهر، شیفته ی او هستند. گفته می شود این قدیفه است که دختران و زنان محجبه را به خودکشی تشویق می کند!
علیرغم برنامه ریزی "کا" برای اقامت دو سه روزه در قارس، بارش مداوم برف از همان لحظه ی ورود او شدت می گیرد و از صبح فردا عبور و مرور قطار، اتوبوس و هرگونه وسیله ی نقلیه به خارج و داخل شهر، متوقف می شود. "کا" در اولین لحظات دیدار با ایپک، اعتراف می کند که به قصد ازدواج با او و بردنش به فرانکفورت، به قارس آمده. در طول سه چهار روزی که "کا" بالاجبار در قارس می ماند، وقایع بی شمار و درهم و برهمی رخ می دهد. "کا" به عنوان شاعری شناخته شده، و اینک خبرنگار روزنامه ی جمهوریت در استانبول، به سادگی با مختار، دوست سابقش و کاندید پست شهردار، با رئیس پلیس شهر، با سردبیر تنها روزنامه ی "قارس" و با بسیاری دیگر از بزرگان شهر ملاقات می کند و حتی موفق می شود با پدر و مادر برخی از دختران محجبه ای که خودکشی کرده اند، صحبت کند.
در اولین روز اقامتش در قارس، وقتی با ایپک در یک قهوه خانه نشسته اند، مدیر مدرسه ای که طبق قانون تازه ی دولت، از ورود دختران محجبه به مدرسه خودداری کرده، پیش رویشان در همان قهوه خانه به دست یک اسلامگرای تندرو کشته می شود. اسلامگرایان معتقدند که هیچ مسلمانی خودکشی نمی کند چرا که خودکشی در اسلام، گناه بزرگی ست. آنها بر این باورند که خودکشی کنندگان تحت فشار دولت و قوانین، و برای احراز "هویت" و حفظ "شرافت" خود دست به خودکشی زده اند. پس این نوعی قتل است که توسط دولت و قوانین ضد اسلامی آن رواج داده شده تا سکولارها و چپ گرایان و خودباختگان شیفته ی زندگی اروپایی، اسلام را بدنام کند!
"کا" که در روز اول با گرمی از سوی همه استقبال می شد، کم کم دچار مشکلات و دردسرهایی می شود. در مورد او که ساکن آلمان است، شایعات مختلفی بر سر زبان هاست. رهبر اسلام گرایان تندرو که به دلیل چشم های آبی اش، به "بلو"* مشهور است، توسط دانشجویان طرفدار خود پیغام می دهد که می خواهد "کا" را ببیند. بعدن معلوم می شود که پلیس سری از مخفی گاه "بلو" و ملاقات هایش، مثل هر حرکت دیگر در شهر، کاملن باخبر است. "کا" به زودی در می یابد که در شهری محاصره شده در برف، در میان گروه های متخاصم بسیاری مانند "اسلام گرایان" تندرو، جمهوری خواهان طرفدار اصلاحات آتاتورک، کمالیست ها، کردهای ناسیونالیست و اعضاء پ. ک. ک.، ترک ها و آذری ها، ارتشی ها و طرفداران دولت مرکزی در آنکارا، سوسیالیست ها و کمونیست ها، سکولاریست ها... و حتی سازمان مخفی دولتی نیز، محاصره شده است. اگرچه هرکدام از این گروه ها به بهانه هایی بر سر راه او سبز می شوند و با خوشرویی و غیر مستقیم، خواهان آنند که "کا" تمایلات و عقایدشان را در روزنامه های آلمانی منعکس کند، اما در پشت سر، از این که "کا" با همه ی گروه ها در ارتباط است و تابع هیچ گروهی نیست، از طرف دسته ای به جاسوسی برای دولت، از طرف گروهی به همکاری با سازمان مخفی، از سوی دسته ی دیگر به جاسوسی برای بیگانگان و به ده ها تهمت دیگر متهم می شود. از آنجا که "کا" دیگر مدت هاست فعال سیاسی نیست و تنها به شعر می اندیشد، حتی به دیدار شیخ معتدل شهر می رود و در حضور مریدان او دست شیخ را می بوسد و می گوید که به خدا اعتقاد دارد. هدف "کا" در تمام مدت این است که بارش برف متوقف گردد، راه ها باز شود و ایپک بپذیرد که همراه او به استانبول و سپس به فرانکفورت باز گردد.
شب فردای انتخابات شهرداری، در یک برنامه ی تحریک آمیز نمایشی در تالار بزرگ شهر، میان طرفداران گروه های متخاصم درگیری لفظی صورت می گیرد، سربازانی که از پیش آماده شده اند، تیراندازی می کنند، چند نفری کشته می شوند، همان شبانه حکومت نظامی در شهر برقرار می شود، انتخابات شهرداری معلق می ماند و مختار، کاندیدای حزب اسلامی دستگیر و زندانی می شود. این وقایع به عنوان کودتا در قارس تلقی می شود. "کا" که سال ها در هجرت شعری نگفته، در سفر به زادگاه و در محاصره ی برف و درگیری در حوادث پی در پی، با وجودی که روز و شبش در سیاست و روابط احمقانه ی همشهری ها، در تلاش برای نابودی یکدیگر، و شنیدن رویاهای غیر واقعی و نظریه های توطئه شان می گذرد، با فکر به بازگشت به فرانکفورت و خوشبختی در کنار ایپک، توان شعر سرودن دوباره در او می جوشد و انگاری کلمات به او الهام می شوند. در این سه چهار روزه، اینجا و آنجا در گوشه و کنار شهر می نشیند و اشعار الهام شده را در دفترچه ی سبزی که همیشه همراه دارد، می نویسد...
"برف" اثر "اورهان پاموک" البته یک شاهکار نیست و حتی در برخی از فصل ها، کشدار و خسته کن هم می شود. برای کسی که زاییده و بزرگ شده ی خاورمیانه باشد اما، "برف" رمانی سخت جذاب است، آینه ای ست بر فراز بام منطقه ای که در آن همه ی ما، همراه در و همسایه و هم محله ای هامان، و همه ی مردم شهر، همه ی سرزمین، موافق و مخالف، تمام قد، و گاه عریان در آن دیده می شویم. گاه از این که اینقدر روشن و زنده در "برف" محاصره شده ای، رمان را رها می کنی، نگاهی از وهم به دور و برت می اندازی تا مطمئن شوی چشمی، چشم هایی تو را نمی پایند. در میان این همه وهم اما یک واقعیت درشت به چشم می آید؛ این که تصویر "برادر بزرگ" در و دیوار شهر را پوشانده و دوربین ها در کاسه ی چشم های خشک و نامهربان تصویر آن مرد بر دیوار، همه جا در تعقیب تو اند.
با وجودی که کتاب را زمین می گذارم اما میانه های فصل بعدی "برف"، دوباره به خود می آیم، و همپای "کا" شهر "قارس" را، خیابان به خیابان، قهوه خانه به قهوه خانه و منزل به منزل در برف طی می کنم. "پاموک"، عریان و با شهامت از خدا و اسلام و زن و... سخن می گوید. از وسوسه های "کا" درباره ی ایپک، یا "اروتیسم" زیبای صحنه های عشق بازی در اتاق های نیمه گرم، وقتی بیرون برف می بارد...! از سر تا پای "برف"، کفر می بارد! در جامعه ی آرمان زده ی "برف"، زناکاران مخبطی وصف شده اند که به "شادی" و "شعر" و "عشق" و "زندگی" می اندیشند و گوششان به وعده های دروغین آن جهانی بدهکار نیست؛ مسلمانان عاشق می شوند و گاه بی واهمه از جهنم، به آسمان هم به دیده ی تردید نگاه می کنند! "پاموک" هم چون شهرزاد، سرنوشت نهایی شخصیت ها را پیشاپیش روشن می کند، زیبایی رمان اما در وصف لحظه به لحظه ی زندگی و روابط شخصیت هاست که اگرچه همه ساکن "قارس" در ترکیه اند، نظایرشان اما از الجزایر و تمامی شمال آفریقا تا جوامع خاورمیانه ای و تا آن سوی شبه قاره ی هند، در هر شهر و روستایی دیده می شود. در طول فصل سی و یکم دردمندانه می خندم، اگرچه زیباترین فصل کتاب نیست اما از زنده ترین فصل های آن است. جمعیتی نامتقارن در اتاقی پر از دود سیگار و اضطراب و شباهت: "بلو"، رهبر اسلامگرایان تندرو از "کا" می خواهد تا پیامش را در روزنامه ای آلمانی چاپ کند. می پرسد؛ برای کدام روزنامه مطلب می نویسی؟ "کا" نزدیک ترین نامی را که بخاطرش می رسد، بر زبان می آورد؛ فرانکفورتر یک چیزی! "بلو" نام رابطش را می پرسد. "کا" که می خواهد از شکنجه ی دیدار "بلو" و ترس مرگ در این مخفی گاه رها شود، نامی بر زبان می آورد؛ "هنس هنسن"! "بلو" به "بورژاوهای بی درد و لیبرال" اروپایی مانند "هنس هنسن" بد و بیراه می گوید و "کا" را بازیچه ی دست آنها می شمارد؛ سرسپردگان فریفته ی لیبرالیسم اروپایی! میهن فروختگانی که به سنت و دین و تاریخ خود پشت کرده اند... و از این قبیل فرمایشات. با این همه از "کا" می خواهد تا بیانیه اش را در "فرانکفورتر ..." چاپ کند. "کا" قول می دهد بیانیه را به "هنس هنسن" برساند اما از این که چاپ شود یا نه، مطمئن نیست. "بلو" پیامش را دیکته می کند. چیزی شبیه به این که: در شهر قارس علیه اسلامگرایان کودتا شده و ما از همین جا انقلاب بزرگ اسلامی در جهان را آغاز خواهیم کرد! "کا" برای آن که بلو را از ارسال "پیام انقلاب" برای اروپا و جهان منصرف کند، پیشنهاد می دهد برای آن که "هنس هنسن" چنین بیانیه ای را به "پشتیبانی از انقلاب" چاپ کند، بهتر است چند نفر از گروه های دیگر هم، این بیانیه را امضاء کنند. مثلن "تورگوت بیک" به عنوان یک سکولاریست، یا نماینده ی کردهای ملی گرا و یکی دو گروه دیگر، تا بیانیه "همه گیر" باشد و "هنس هنسن" دلیل کافی برای چاپش در روزنامه ی "فرانکفورتر ..." داشته باشد! "بلو" ابتدا زیر بار نمی رود و تورگوت بیک و دیگران را به ده ها اتهام ضد اسلامی و ضد میهنی و ضد فرهنگی، ناسزا می گوید. با این همه "بلو" هم مثل همه ی "انقلابی گراها" میل دارد نام و گفتارش در روزنامه های "دشمن" چاپ شود. او هم در نهایت دشمنی با "غرب"، دوست دارد اروپاییان برای اثبات "دموکرات" بودنشان، هر مزخرفی که او می گوید را، در روزنامه ی خود منتشر کنند! پس می پذیرد تا چند نفر از سوی گروه های مخالف بیانیه را امضاء کنند. قرار ملاقات نمایندگان گروه ها در هتلی به نام "آسیا" گذاشته می شود. تورگوت بیک که سال هاست از اتاقش در هتل خود بیرون نیامده، همراه دخترش قدیفه (که در خفا معشوقه ی "بلو"ست) به هتل آسیا می رود... هتل آسیا!
"برف"، سفر دراز "کا"ست، از "شرق" به "غرب" و بالعکس، حکایت دوپارگی، روایت چندگانگی از رشدی ناتمام، ناقص و درهم، بی خط و مرز، از "ما" درباره ی خودمان. این گم گشتگی فرهنگی و اغتشاش در هویت، در رفت و آمدی ست که در سده ی گذشته میان "شرق" و "غرب" داشته ایم، میان گذشته و حال، بی آن که قادر باشیم جای خود را میان "آن" و "این" پیدا کنیم، از "آن" دل بکنیم، در عین حال به دل بستن به "آن" نیز، با واهمه و تردید نگریسته ایم. بحران های سده ی گذشته ی ما حاصل همین "نه این و نه آن"، یا بهتر بگویم؛ "هم این و هم آن" بوده است. رنج ما به دلیل شرایط موجود جهان، از این غده ی ترکیده سر برآورده، چون درد زایمان، هر از گاه می گیرد و رها می کند، اما هراس ما از گذشتن از گذشته و پیوستن به آینده سبب شده تا طفلی از این چرک و خون به دنیا نیاید. درد زایمان اما همچنان با ما مانده است. هراس ما بیشتر از آن است که بی تکیه گاهی تازه، دست از گذشته برداریم. هراس و دردی مشترک، دراز کشیده در منطقه ای به وسعت "آندولوسیا" تا "ایندونزیا"! مساله ی"کا"، مساله ی جوامع ماست. "برف"، وصف روشن و پیچیده ی این اغتشاش روحی و دوپاره گی فرهنگی ست، عبور از جاده ها و پس کوچه های سده ی گذشته ی ما شرق زادگانی که تاریخی دراز در مسلمانی و عرفان و درک شهودی زیسته ایم، دست بر سر و سر بر آسمان، با آرزوهای بزرگ، بی رسیدن به آبادی، سرگردان میان دو قبله؛ ایمان و بی ایمانی، الگوهای کهن و دنیای معاصر، حیران میان زیستنی حماسی و بودنی تراژیک، هم چنان در اندیشه ی پلی میان این دو "آشتی ناپذیر"، تا مگر از صندوقچه های کهنه ی سنت نبریده، مدرنیسم را در آغوش بگیریم!
"کا" زاییده ی "قارص"(منتهای الیه آسیایی ترکیه)، بزرگ شده ی استانبول (منتهاالیه غربی ترکیه)، دوازده سال در آلمان، در قلب اروپا زیسته است. "کا" اما در فرانکفورت هم، در همه ی این سال ها با هم وطنانش در آمد و شد بوده، به ترکی شعر سروده، بی آن که با زبان فرهنگ میزبان آشنایی پیدا کند. او در فرانکفورت و آلمان هم، یک ترک جدا مانده از مادر، غریبی فرهنگی بوده که "آزادی" و دیگر دست آوردهای "اروپا" را "تماشا" کرده است. چرا "کا" شاعر است، و مثلن رمان نویس نیست؟ بخش بزرگ فرهنگ منطقه ای ما در شعر متجلی ست که روح قضا و قدری و آسمانی دارد، بر خلاف رمان (کاری که اورهان پاموک به آن اشتغال دارد) که آغاز چند صدایی ست و از منطق سخن (دیسکورس) برخوردار است. رمان زاییده و زاینده ی کثرت گرایی در دو سه قرن اخیر است. شاید به همین سبب شعر (به ویژه نوع کلاسیک آن) در دوران "رمان"، آرام آرام به زوایا رانده شده است. "میلان کوندرا" جمله ی زیبایی دارد (نقل به مضمون)؛ از لحظه ای که "دن کیشوته" از خانه بیرون آمد و پا بر رکاب گذاشت، جهان بکلی دیگرگون شد!
باری، "کا" از غرابت غربت در مرکز اروپا، به استامبول و قارص، به زادگاهش، به دامان مادر سنت باز می گردد. سفر از غرب به شرق، از امروز به دیروز. عجب نیست که پس از سال ها، طبع شعرش در همین شهر زادگاه و در میانه ی شلم شوربای جامعه ی سنتی دوباره شکوفا می شود. نماد و تمثیل برف، در کریستال گونه گی آنست، در نهایت هندسی بودن در ابتدای تشکیل، و کم کم که به زمین نزدیک می شود، ابعاد مرتب هندسی اش دچار سایش می شود، و در روی زمین، در نهایت زیبایی (هم چون شعر کلاسیک) اغتشاش و گرفتگی می آفریند، راه ها را می بندد. پاموک بارها به زیبایی و قداست برف اشاره می کند و از خیابان های خلوت بی عابر می گوید! شهروندان قارص از سردی این زیبایی که خیابان و جاده و ارتباط را بسته و آهسته کرده، به گرمای خانه و جمع قبیله، به قلبگاه سنت پناه می برند. این قلبگاه سنت اما، حتی در کوره روستاها هم به یک آنتن ماهواره ای مجهز است، به مشغولیاتی که از "غرب" به سوغات می آید. همه، همه جا، حتی تنهایان در قهوه خانه، غرق تماشای تله ویزیون اند. تله ویزیون پاموک در رمان "برف"، غیر از گزارش هواشناسی و اخبار بهم ریختگی قارص (و البته پخش مستقیم برنامه ی تیاتری که به کودتا ختم می شود)، یک برنامه ی مشخص دیگر هم پخش می کند. سریال "ماریانا"!
"ماریانا"ی بلند گیسو و طناز، دختری ست معصوم که تنها و یتیم بزرگ شده و کمتر روزی از زندگی اش بدون مصیبت بسر می شود. هربار گرفتار عشق مردی ست که عشق متقابل را از او دریغ می کند. همه ی شهر، و به ویژه مردها، یا او را اشتباه می فهمند، یا پس از کسب لذت، او را به اتهامی واهی به گوشه ی تنهایی اش پس می رانند. ماریانای ساده دل به هر کلام زیبا دل می بندد، عاشق می شود، زندگی می بخشد و زندگی می بازد (مثل "من" و "تو" احساساتی ست). با مردش از امید و آینده ای توام با عشق می گوید، از با هم بودن، از جهانی که خواهند ساخت و... این یکی هم اما در جایی ماریانا را با امیدها و آرزوهایش تنها می گذارد و به راه خود می رود. تمام قارص، تمامی کشور، "ماریانا" را تماشا می کنند. هنگام پخش ماریانا از تله ویزیون، شهرها و روستاها خلوت می شوند. جز چند قهوه خانه که تله ویزیون دارند و دو سه تنهایی که در قهوه خانه ها به تماشای تله ویزیون نشسته اند، جنبنده ای بیرون از "خانه"ها نیست. کمونیست ها، سوسیالیست ها، کمالیست ها، جمهوری خواهان، سکولارها، اسلامگرایان، حتی پلیس مخفی و غیر مخفی شهر، در آن ساعات به تماشای "ماریانا" نشسته اند. هرکس ماریانا را از دریچه ایدئولوژی خود می بیند، همان گونه که خود می خواهد. ماریانا نماینده ی مردم ستم کشیده است، نمادی از اکثریت محروم و رنج دیده است، کارگر زاده ای ست که زندگی و روح به کارفرما باخته، ناداری ست نتیجه ی چپاول استعمار، و... سردسته ی اوباش شهر هم، وقتی "کا" را کتک می زند تا نشانی "بلو"، رهبر اسلامگرایان تندرو را بروز دهد، هنگام پخش "ماریانا"، شکنجه را متوقف می کند تا "ماریانا" تماشا کند! به "کا" می گوید(ترجمه ی آزاد)؛ می خواهی بدونی چرا ماریانا را دوس دارم؟ برا اینکه اون میدونه چی میخواد. اما روشنفکرای آشغالی مث تو که هدف ندارن، حال منو بهم می زنن. میگی دموکراسی میخوای، اونوقت سرت تو آخور این اسلامگراهای عقب افتاده س. میگی طرفدار حقوق بشری، اونوقت با این تروریست های قاتل لاس میزنی. میگی دوای ما اروپاست، اونوقت با این کثافت ها که دشمن شماره یک هر چیزی هستن که اروپائیه، از یه دیگ حلیم می خوری. میگی طرفدار برابری زن و مردی، اما کره ی این آشغالا را به نونت میمالی که زنهاشون را در چادر و چاقچور پیچیده ن و هرشب کتک می زنن. تو حتی با خودتم شریف نیستی. گیرم این "هنس هنسن" تو در فرانکفورت، اون کاغذ پاره را بخونه. چیکار می کنه؟ گیریم تو روزنامه ش چاپ کنه، اصلن بگیر اروپا یک هیات تحقیق میفرسته به قارص. چیکار می کنن؟ میان اینجا و به نظامی ها که شهر را قبضه کرده ن تا دست این آشغالای اسلامی نیفته، تبریک میگن! اونوخت دوباره بر میگرده ن اروپا و سنگ حقوق بشرشون را به سینه می زنن و همه جا میگن؛ "در قارص دموکراسی نیست"! میدونی که اگه من هواتو نداشتم، همین دوستان اسلامی ت، روزی چهل و دو بار وسط این خیابون درازت می کردن.
وقتی "کا" به هتل بر می گردد، تورگوت بیگ "سکولاریست" و "اومانیست" و چپ اندیش هم، میان دو دخترش، "ایپک" آزاده و "قدیفه" ی اسلامگرا، پای تله ویزیون به تماشای "ماریانا" نشسته اند. وقتی ماریانای تنها رها شده، در گوشه ای ناامید نشسته و در فکر خودکشی ست، تورگوت بیک با شوق کودکانه ای خطاب به صفحه ی تله ویزیون، ماریانا را به پایداری تشویق می کند؛ "قوی باش دخترم! کمک از قارص در راه است"! بر لبان دختران تورگوت بیک که چشمانشان پر از اشک است، لبخندی ضعیف می نشیند! این تصویر زیبای آرمانگرایی در شهری کوچک در "شرق"، محاصره شده در برف و اختناق و فقر، آشنا نیست؟
در فصل سی و یکم "برف"*، خودمان را بهتر در این "میهمانخانه ی مهمان کش روزش تاریک" تماشا می کنیم. به راستی ما "دن کیشوت"هایی نیستیم که حتی به قدر "سانچو"، یک خر هم زیر پا نداریم؟ در یک بیانیه ی موهوم برای روزنامه ای موهوم، قرار است دو جمله نوشته شود. هرکس از هر جبهه و قبیله ای در نهایت تظاهر به بی نیازی از این روزنامه، مایل است تمام خواب ها و آرزوهایش را در این دو جمله بگنجاند! بیانیه ای که هرگز نوشته نمی شود، چرا که هرگز با مفادش به یک موافقت جمعی نمی رسیم، اما بهانه ای ست تا یک بار دیگر بر سر اصول "آرمان شهر"هایمان، بر سر همدیگر بکوبیم و یکدیگر را تحقیر کنیم.
"کا" در همه ی این سال ها در غرب زیسته اما با شرق مانده است، با شعر و خیال و وهم و عرفان و... در فرانکفورت هم به ایپک در قارص می اندیشد؛ نماد زیبایی و غم غربت در "شرق"، در زادگاه. هنوز هم پس از این همه سال، به عشق دوران جوانی زنده است، به گذشته، به پشت سر می اندیشد و از جسمیت شرقی خود جدا نیست. از این که در قارص، او را "سکولار" بنامند، انگاری عار دارد. به "فاضل" و "نصیب" (دانشجویان اسلامگرا) می گوید او "آته ایست" نیست و در بارش کریستال های برف، خدا را می بیند. در دیدار با "بلو" (رهبر چشم آبی تندروان اسلامی!) صریح نمی گوید که به خدا بی اعتقاد است. چون به راستی نمی داند هست یا نیست! همان گونه که برف، قارص را محاصره و "زندانی" کرده، "کا" نیز زندانی "قارص" (زادگاه) و گذشته ی خویش است. او می خواهد خوشبخت باشد، همین ودیعه (عشق، ایپک) را هم در "قارص" می جوید. با این همه می خواهد ایپک را هم با خود به "فرانکفورت" ببرد. مگر در قارص نمی شود خوشبخت بود؟ "کا" اگر قادر بود، قارص را هم با خود به فرانکفورت می برد! و مگر نه آن که در فرانکفورت هم، چون در قارص، زندگی می کند؟
در اولین لحظاتی که راه ها دارد باز می شود، "کا" توسط اوباشانی که در خدمت دستگاه اند (لباس شخصی ها؟) دستگیر می شود. از او می خواهند تا محل اختفای تازه ی "بلو" (سرکرده ی اسلامگرایان تندرو) را به آنها نشان دهد. او تنها کسی ست که از مخفی گاه تازه ی بلو خبر دارد. اگر "بلو" را لو ندهد، خود او را خواهند کشت. هیچ راه سومی هم نیست. اوباش نشان داده اند که به قولشان بی رحمانه عمل می کنند. اگر "کا" محل اختفای "بلو" را نشان دهد، یعنی او را به کشتن بدهد، به او اجازه خواهند داد با اولین قطار، خود را به استامبول برساند. آنها ترتیبی خواهند داد تا ایپک هم به ایستگاه قطار بیاید. در این صورت "کا" به آرزوی خود می رسد و با ایپک به خوشبختی در فرانکفورت می پیوندد. اما لو رفتن "بلو" و کشته شدنش، ذهن مردم شهر را نسبت به "کا" تخریب می کند؛ "ایپک" هم شهروند قارص است، و خواهرش قدیفه، و پدرش تورگوت بیک هم! "کا" بر سر دو راهی مانده است؛ به قیمت زنده ماندن بلو، بمیرد و "قهرمان" قارص شود؟ یا به قیمت کشته شدن بلو، "خائن قارص" باشد، اما به استانبول، به فرانکفورت و به آزادی برسد؟
مهرماه 1386
* Snow, Orhan Pamuk, Ka, Kars, Muhtar, Ipek, Turgut Bey, Kadife, Blue, My Name is Red
کامل این مطلب را اینجا بخوانید
http://www.ali-ohadi.com/global/index...
3 likes ·   •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on September 01, 2008 09:38

June 29, 2008

محمدعلی افراشته

این که پیش از محمدعلی راد، متخلص به (افراشته) کسی در شعر فارسی تا این حد از زبان عامیانه استفاده کرده باشد، هیچ نمی دانم. بی تردید، بکار بردن زبان عامیانه در شعر، از صدر مشروطیت و بعضن کارهای علی اکبر دهخدا (دخو) و "صابر" (ملانصرالدین) شروع می شود، اما بسیاری از اهل فن بر این قول اند که ویژگی بارز شعر افراشته همین زبان عامیانه است که او با مهارت، به شیرینی و ظرافتی خاص در شعر خود بکار برده؛ ظرافت هم به معنای باریک بینی و هم به معنای طنازی. باری، زبان ساده و عامیانه ی افراشته سرشار از طنز است. او خود بر این باور بوده که مخاطبینش مردم ساده و كم سواد کوچه و بازار اند. از همین رو بسیاری از اشعار او در زمان حیات و پس از مرگش ورد زبان عارف و عامی بوده، و گاه بی آن که نام مصنف اثر را بدانند، شعر را از بر می خوانده اند. به راستی چند نفر می دانند شعری که بخش هایی از آن، کلام ویژه ی حاجی فیروزها شده و هر ساله هزاران بار در کوچه پس کوچه های شهر و روستای ایران تکرار می شود، از شاعری به نام محمدعلی افراشته است؟
- آبجی خانم سلام علیکم یا الله / - علیک سلام، والده ی مش ماشالله
- آبجی خانم حال شما چطوره / شوهر امسال شما چطوره
کارش چیه؟ از کجا پول میاره؟ / حجره میره یا که میره اداره؟
الحمدلله گردنش کلفته / دور از جناب، دشمن مال مفته
از صبح تا شوم هوتول مبیل سواره / سجاف اسلامبول و لاله زاره
خیلی به مردم می کنه افاده / سواد مواد داره یا بی سواده؟
برف اومده نم کشیده سوادش / از عم جزء هیچی نمونده یادش
پسر بزرگش که جنون گرفته / کتشو داده، کیسه توتون گرفته
دختر او اصلن حجاب نداره / باباش از این مساله خواب نداره
به مدرسه مشغول مشق و درسه / مگه دیگه از یک سر و دو گوش می ترسه؟
از وقتی این مدرسه رو واکردن / مردمو پاک کافر و ترسا کردن
بچه ها لامصب و حقه بازند / فکر تیاتر و مشق تار و سازند
همین که یک جغرافیا می خونن / خیال می کنن همه چیزو میدونن
دختره تا درس فرنگی خونده / واسش دیگه مصب و دین نمونده
میگه زمین مثال گردو گرده / از صب تا شوم دور خودش می گرده
از خودشون چه چیزا در میارن / حوصله ی انسونو سر میارن
نیم وجبی ور بپری ایشالله / خدا بدور، والده ی مش ماشالله
مهم این نیست که افراشته ابتدا زبان شعر خود را برگزیده، یا ابتدا به مردم ساده ی کوچه و بازار می اندیشیده و زبان ساده و بی تکلفش را بخاطر این مخاطب بخصوص، برگزیده است. مهم این است که شخصیت های شعر افراشته، مردم محروم شهر و روستا، دربدرها و ستم کشیده ها و رنجبران اند و شخصیت های ضد قهرمان او اغلب از دستگاه حاکمه، متظاهرین به مذهب و زهد، و ریاکاران دو نهاد دولت و مذهب اند. او که خود از مردم خرده پا بود، شعرش به گونه ای کم نظیر، سرشار از وصف این گونه شخصیت هاست. برخی معتقدند که او اگر عضو حزب توده نبود، چنین و چنان نمی گفت و نمی شد! اما شاعران و نویسندگان دیگری هم عضو حزب توده بوده اند! از آنجا که افراشته خود اهل شمال بوده، برخی، از جمله محمود اعتماد زاده (به آذین) که خود شمالی ست، معتقدند که اوج هنر افراشته در اشعاری ست که به زبان گیلکی سروده است.
محمدعلی افراشته، در روستای بازقلعه ی رشت، در ۱۲۸۷ شمسی به دنیا آمد. جوانی را در کارهای مختلف؛ گچ فروشی، معمار شهرداری، آموزگاری، هنرپیشگی تئاتر، مجسمه سازی و نقاشی گذراند تا سرانجام، روزنامه نگار و شاعر شد. روزنامه نگاری را از روزنامه ی "امید" شروع کرد و کارش به "توفیق" کشید. بعداز شهریور 1320 نامش بر سر زبان ها افتاد و آثارش تا بهمن 1327 در نشریات حزب توده چاپ می شد. افراشته در كنگره ی نویسندگان و شعرای ایران نیز حضور داشت که در سال 1325 از سوی انجمن روابط فرهنگی ایران و شوروی در تهران برگزار شد. در این کنگره صاحب نامانی چون ملك الشعرای بهار، دهخدا، احسان طبری، صادق هدایت، نیما یوشیج، كریم كشاورز، حكمت و شاعران و نویسندگان مشهور دیگر، حضور داشتند. هنگامی که افراشته پشت تریبون قرار گرفت، گفت؛ "در تهران، دو گروه دكتر داریم، گروهی در شمال شهر مطب دارند كه ویزیت آنها ۵ تومان است و گروهی دیگر هم در جنوب شهر، كه مردم را با دریافت ۵ ریال مداوا مى كنند. دكتر شمال شهری ممكن است بعضی از روزها بیمار نداشته باشد اما دكتر جنوب شهری حتماً روزی پنجاه نفر را ویزیت مى كند. منِ شاعر، مانند آن دكتر جنوب شهری، شعرم مال مردم جنوب شهر است".
افراشته در اسفند 1329 روزنامه ی "چلنگر" را تاسیس کرد که در چهار صفحه، شامل طنزهای سیاسی و فکاهی های انتقادی، بصورت شعر و نثر منتشر می شد. بر بالای صفحه ی اول چلنگر این بیت معروف به چشم می خورد؛
بشكنی ای قلم، ای دست اگر / پیچی ازخدمت محرومان سر
به قول احسان طبری اما؛ "افراشته نه دستش شکست، نه قلمش"! دفتر روزنامه ی چلنگر، که به سرعت میان مردم مقبولیت یافت، اتاقی در منزل مسكونی افراشته بود. صاحبان قدرت که طبق معمول، نقد و مخالف خوانی را بر نمی تابند، محبوبیت چلنگر در بین مردم را برنتافتند و اوباش و قداره بندان را به خانه ی افراشته فرستادند و همین اتاق را هم ویران کردند. افراشته سعی داشت در همین چهار صفحه روزنامه که به زبان فارسی بود، اشعاری به زبان های گیلگی، آذربایجانی، كردی، تركمنی، لری، مازندرانی و… هم چاپ کند. اما این صفحه ی چلنگر پس از مدتی تعطیل شد و افراشته نوشت "شهربانی انتشار ادبیات محلی را منع كرده است"! "چلنگر" که در اصل به معنی "قفل و کلیدساز" است، معنای "آهنگر" هم می دهد. به احتمالی مفهوم کوره و آهن گداخته و پرداختن آهن و ساختن ابزار و از این قبیل مفاهیم نیز، بصورت کنایی، مد نظر افراشته بوده است. گفته اند این نام را صادق هدایت به افراشته پیشنهاد کرده بود. باری چلنگر از همان اتاق نیمه ویران، تا کودتای مرداد 1332 منتشر شد. نوشته اند که روزی که اولین شماره ی چلنگر منتشر شد، افراشته که سخت نگران بود مبادا این کودک تازه به دنیا آمده مورد پسند مردم قرار نگیرد، با دوستانش در کافه ای نشسته بود. اکثریت این دوستان روزنامه را نپسندیده بودند و معتقد بودند که مطالب آن پیش پا افتاده است. صادق هدایت وارد می شود، افراشته را می بوسد و انتشار چلنگر را به او تبریک می گوید. افراشته با تعجب می گوید؛ آقای هدایت، بر و بچه ها از روزنامه ی من خوششان نیامده! هدایت می خندد؛ شانس آوردی. اگر اینها از روزنامه ات تعریف می کردند، ناامید می شدم. روزنامه ی تو مال اینها نیست. مال جنوب شهری ها و زاغه نشینان است که فقط دو کلاس اکابر سواد دارند!
با کودتای 1332، "چلنگر" هم معلق شد و افراشته تا یک سال و نیم بعد، در ایران، زندگی مخفی داشت. اما شرایط، تنگ و تنگ تر شد. روزنامه نگاران مخالف پیش از کودتا، یکی یکی گرفتار شدند. کریم پور شیرازی، مدیر روزنامه "شورش" را زنده زنده جلوی چشمان شاه و اشرف پهلوی سوزاندند. دکتر فاطمی، وزیر امور خارجه ی کابینه مصدق و مدیر مسوول "باختر امروز" را چاقوکشان در محوطه شهربانی شاه، از پا در آوردند... خانواده و دوستان افراشته نسبت به زندگی او نگران شدند و او را به خارج شدن از ایران تشویق کردند. افراشته در1334 به مهاجرت رفت و با نام "حسن شریفی" ساکن بلغارستان شد. ابتدا آثارش به زبان های ترکی و بلغاری ترجمه و در نشریات آن کشور چاپ می شد. اما افراشته طی دو سال، زبان بلغاری را فرا گرفت و از 1336، به بلغاری می نوشت. در تمام مدت اقامت خود با روزنامه ی فکاهی "استرشل" (زنبور سرخ) همکاری داشت. دوری از وطن برای شاعری که مخاطبان اصلی اش "زاغه نشینان و مردم جنوب شهر تهران" بودند، بسیار سنگین بود. یکی از سه پسرش نیز، به دلیل نارسائی قلبی در ایام تبعید، درگذشت. افراشته روزگار تلخ تبعید را نتوانست تحمل بیاورد و در اردی بهشت 1338، در سن 51 سالگی، سکته قلبی کرد و چشم از جهان فرو بست. او را در صوفیه بخاک سپردند و بیت معروفش را روی سنگ قبرش حک کردند؛ بشکنی ای قلم، ای دست اگر ...
نصرت الله نوح که آثار افراشته را جمع آوری و منتشر کرده، می نویسد؛ باید بدانیم (در آن زمان) بکار بردن کلمه ی "کارگر" در یک شعر یا یک مقاله، جرم بزرگی محسوب می شد. استبداد آنقدر از کلمه ی "کارگر" وحشت داشت که ماموران اداره سانسور این کلمه را به "فعله" تبدیل می کردن....
افراشته علاوه بر شعر، در زمینه ی داستان، نمایش نامه و تعزیه هم آثاری ماندنی خلق کرده. سفرنامه ای هم دارد که حاصل سفرش به شوروی است. گویا در دوران اقامت در بلغارستان، مجموعه ای از داستان های خود را تحت عنوان "دماغ شاه" برای چاپ آماده کرده بوده و در نظر داشته ماجراهای زندگی مخفی خود در تهران (از ۲۸ مرداد ۳۲ تا اواسط ۱۳۳۴) را نیز، بنویسد. اما روزگار، این فرصت ها را از او دریغ کرد. "پالتوی چهارده ساله" یکی از زیباترین اشعار افراشته است که خود او در کنگره ی نویسندگان در 1325 خواند؛
ای چارده ساله پالتوی من / ای رفته سرآستین و دامن
ای آن که به پشت و رو رسیدی / جر خوردی و وصله پینه دیدی
هرچند که رنگ و رو نداری / وارفته ای و اطو نداری
گشته یقه ات چو قاب دستمال / صد رحمت حق به لُنگ بقال
پاره پوره ای چو قلب مجنون / چل تکه، چو بقچه ی گلین جون
ای رفته به ناز و آمده باز / صد بار گرو، دکان رزاز
خواهم ز تو از طریق یاری / امساله مرا نگاه داری
این بهمن و دی مرو تو از دست / تا سال دگر، خدا بزرگ است.
احسان طبری می نویسد؛ "محمدعلی افراشته پیمان کار و معمار شهرداری بود که با او آشنا شدم. در باشگاه حزب ما در خیابان فردوسی، اشعار طنزآمیز اجتماعی خود را برای مردم می خواند و آنها را از ته دل می خنداند. گاهی به قول خودش "تو لک می رفت" و محصولی نمی داد! گاه می گفت؛ شعرش زیر چوب بست است و این چوب بست، ماه ها برداشته نمی شد".
افراشته با انتشار چلنگر در دورانی بحرانی، خدمت بزرگی به آگاهی مردم کرد. از همین رو مانند شاعران و نویسندگان بسیار دیگر (عشقی، عارف، فرخی یزدی، لاهوتی، هدایت، بهرنگی، ساعدی و..) همه جا و همیشه مورد نفرت حاکمان و مرتجعین بود. محمود اعتمادزاده (به آذین) در "برگزیده ی اشعار فارسی و گیلکی محمدعلی افراشته" درباره ی شعر او می نویسد؛ نگرشی دقیق تا حد مو شکافی، لبریز از طنزی شیرین از دیدگاه شعوری آگاه، شیفته ی عدل و آزادی... در سراسر تاریخ شعر فارسی کسی را نمی توان یافت که به خوبی افراشته خشم و نیاز و آرزوی دیرمانده ی توده ی زحمتکش را با ساده ترین زبان همین مردم، در بیان آورده باشد". شعر بلند "ناصح الشعراء" که به آذین انتخاب کرده، در واقع نظر مخالفان افراشته است که خود او به شعر درآورده، طنزی از زبان افراشته اما از زبان مخالفانش که بسیار در ذم او و رد اشعار و افکارش گفته و نوشته بودند. این "نقد خود" از زبان دیگران همراه با طنزی نهفته و آشکار، نمونه ای از طرز اندیشه و زبان محمدعلی افراشته است؛ هنرمندی که از مردم و دردهایشان می گوید، در برابر هنرمندی که مدافع "هنر ناب" است؛
ناصح الشعراء
افراشته، من معتقدم شعر نسازی / حیف از ادبیات که شد مسخره بازی
یک رشته اراجیف و اباطیل زننده / یک سلسله لاطایل مسموم کننده
می شعری و می خوانی و می چاپی و انگار / در نیمه ی دی ماه یخی آمده بازار
گویند گرت "شاعر مردم"، عجبی نیست / در خلق، کسی عامل شعر و ادبی نیست
تاسیس، روی نایره دانی؟ که نه والله / سطری عربی تانی خوانی؟ که نه والله
شعرت همه عریان ز "مراعات نظیر" است / نان گویی و افسوس که بی ذکر پنیر است
جایی سخن از راه، چرا چاه نباشد؟ / آنجا که گدا هست، چرا شاه نباشد؟
بر نقص سواد تو همین یک کلمه بس / یک مصرع با سین و یکی ثای مثلث
از وزن نگو، عین ترازوی سرک دار/ میزان نشود جز به "پوان" "ویرگول" بسیار
شعری که بود در عظمت کوه دماوند / شعری که بود مهبط الهام خداوند
شایسته ی تعریف گل و فصل بهار است / وقف ابد ساق و سر و سینه ی یار است
آن هم به همان سبک ابیوردی مرحوم / بی دخل و تصرف، به همان مهر و همان موم
ما شاعر شهریم، مجرد ز علایق / مرد هنری را چه با اوضاع خلایق؟
نان نیست؟ نباشد، که سر یار سلامت / بیکاری و فقر است؟ که دلدار سلامت
ما را چه آجان آمده با موجر منزل؟ / ما کشته ی عشقیم به صد دل نه به یک دل
دنیای دنی را همه گر آب بگیرد / ما اهل دلان را همگی خواب بگیرد
امروز اگر خلق به ما لطف ندارد / روزی به سر مقبره مان گل بگذارد
زیرا که از آنجا که خلایق همه مستند / این مردم نادان همه شان مرده پرستند
این مدعیان در طلبش بی خبرانند / فاتحه، مع الصلوات .......

منابع و مآخذ؛
1- پاینده لنگرودی، محمود، شعرهای گیلکی افراشته، نشر گلیکان، زمستان 1374
2- م. ا. به آذین، برگزیده ی اشعار فارسی و گیلکی، انتشارات نیل، 1358
3. طبری، احسان، یک صد سال جدال میان اندیشه و استبداد، بخش هائی از یک مقاله!
4. افراشته، محمدعلی، مجموعه آثار به کوشش نصرت اله نوح، نشر توکا، 1358
5. افراشته، محمدعلی، چلنگر، برگزیده شعرها، نشر رفعت، زمستان 1357
6. افراشته، محمدعلی، پابرانده گیله مرد، انتشارات اندیشه، صومعه سرا
7. محبی، مراد، معرفی یک نشریه طنز، چلنگر، سالنامه گل آقا، 1373
***

محمدعلی افراشته / Mohammad Ali Afrashte
1 like ·   •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on June 29, 2008 09:28