Ali Ohadi's Blog, page 17
June 29, 2015
جنگ "پشن"
در جنگ "پشن"، ایرانیان به سپهبدی گودرز، در محاصره ی سپاه توران، به سپهسالاری "پیران ویسه"، گرفتار می شوند. در طول روز، جنگی سترگ میان دو سپاه در می گیرد، و بسیاری از دودمان گودرز (گودرزیان) به دست تورانیان از دم تیغ می گذرند و ایرانیان تلفات بسیار متحمل می شوند. شب هنگام، چون بر بلندی کوه به استراحت و تدارک نبرد فردا نشسته اند، بهرام، فرزند جوان گودرز می گوید که تازیانه اش را در هنگامه ی نبرد در میدان از دست داده، و بیم دارد به دست دشمن بی مایه افتد. می گوید؛ نام من بر چرم آن تازیانه نوشته شده، و چون به دست دشمن افتد، نشان بداختری ست. پدرش گودرز و برادر بزرگش گیو، تلاش می کنند او را از بازگشت شبانه به میدان باز دارند. می گویند؛ برای تکه چوب و چرمی، جان خود بر باد مده. بهرام پاسخ می دهد؛ چرا باید فال بد بزنیم؟ گیو می گوید؛ برادر! من چندین تازیانه دارم، شوشه ای از زر و سیم و گوهر، نشان از سیاوش. تازیانه ای هم کاووس به من بخشیده که از زر و گوهر است. پنج تازیانه ی دیگر هم دارم، همه آراسته به گوهران شاهوار. این هفت تازیانه را به تو می بخشم تا بر سر یک تازیانه، سر خود به خیره بر باد ندهی و ما را بیش از این داغدار نکنی. بهرام اما می گوید؛ این ننگ را خوار نتوان شمرد. باید تازیانه ام را از دست آلوده ی دشمن دور بدارم.
باری، بهرام بر اسب می نشیند و شبانه به میدان می آید. همه جا کشتگان افتاده اند و نور ماه، صحنه ی کارزار را روشن کرده. بهرام بر کشتگان آشنای خود، زار می گرید. دوستی زخمین و افتاده و رها شده، از میان کشته شدگان، بهرام را به نام می خواند، و می نالد که سه روز است آرزوی نان و آب دارم و بستری که بر آن بخواب روم. بهرام آب از دیدگان می ریزد، تن پوش خود به در می کند و مهربانانه بر تن او می بندد و می گوید زخمت بزرگ نیست، همین که تازیانه ام را یافتم، باز می گردم و تو را به لشکرگاه می برم. بهرام، پویان تا قلب میدان می رود و بالاخره تازیانه را میان تل کشتگان می یابد. فرود می آید تا تازیانه را از میان خاک و خون بر دارد، اسبش بوی مادیان می شنود، شیهه می کشد و بسوی مادیان می رود. بهرام، شتابان از پی اسب می رود، تا غرقه در خاک و عرق، اسب را می گیرد و سوار می شود. اسب اما از جای نمی جنبد. بهرام دلتنگ و خشمگین، شمشیر بر ران اسب می زند. چون اسب می افتد، با خود می گوید؛ اینک در این تاریکی، بی اسب چه چاره سازم؟
دیده بان دشمن اما به شیهه ی اسب، از حضور بیگانه با خبر شده و بهرام را در تاریکی تیر باران می کنند. بهرام چند تن از دیده بانان را هلاک می کند، و بقیه خبر به پیران ویسه می برند. پیران که بهرام را با سیاوش در توران دیده و می شناسد، بر باره ی تندرو می نشیند و به میدان می آید. بهرام را زخمی، کنار کوهی از تیر و نیزه، نشسته می بیند. می گوید؛ تنها و پیاده از ورطه ای که در آن افتاده ای، رهایی نداری. من با تو نان و نمک بسیار خورده ام و بر تو مهر دارم. با این شیرمردی و نژاد و گوهری که توراست، نشاید که سرت به خاک بر آید. زنهار بخواه که سوگند می خورم عهد قدیم نگهدارم و گزندی به تو نرسانم. تو پیاده و تنها با لشکری بزرگ، برابر نیستی. بهرام می گوید ای پهلوان! سه روز است گرسنه در کار نبرد بوده ام، مرا تنها به اسبی حاجت است تا نزد ایرانیان بازگردم، و نه چیز دیگر. پیران می گوید ای نامجوی! بهتر آن که خیره سری نکنی. این سواران چنین ننگی بر خود روا نمی دارند که به تو اسب دهند تا از مهلکه بگریزی. تو چندین تن از بزرگانشان را به خاک انداخته ای. مگر آن که سر و مغزشان به سامان نباشد که بتو مرکب دهند و تو را واگذارند. بهرام زخمی و افتاده اما، تنها یک اسب می خواهد. پیران مایوس، به لشکرگاه باز می گردد.
"تژاو"، سردار تورانی اما از سر بهرام نمی گذرد. به پیران می گوید با او به مهر سخن گفتن سودی ندارد. چون تژاو به بهرام می رسد و او را نیزه به دست می بیند، می خروشد که ای مرد پیاده! می خواهی با نیزه ای از میان چندین سوار نامدار، جان به سلامت به در بری؟ پس به یارانش فرمان می دهد تا بهرام را به تیر و نیزه بکوبند. بهرام تیر در کمان می گذارد و بهر سو پرتاب می کند. چون بی توش و توان می شود، تژاو از پشت، تیغی بر کتفش می زند. دست بهرام از کتف جدا می شود و از پای می افتد و از نبرد فرو می ماند. دل تژاو بر احوال بهرام می سوزد و از او روی می گرداند و دور می شود.
به هنگام خروسخوان، گیو، نگران از نیامدن برادر، به فرزندش بیژن می گوید؛ باید از پی بهرام برویم. هر دو به میدان نبرد می آیند. همه جا زخمی و کشته افتاده، و جهان به خون آغشته است. چون بهرام را می یابند، بر چهره اش آب می زنند. بهرام بهوش می آید و داستان خود برای برادر و برادر زاده می گوید و آرزو می کند انتقامش را از تژاو بستانند....
این که گیو و بیژن از تژاو انتقام می گیرند و چه می شود، در نتیجه چندان تاثیری ندارد. ظاهرن آن "شرف" و "حیثیت"ی که با "تازیانه" از دست می رفت، به دست آمد، اما "دست" و "مرد" و "اسب"، از دست برفتند.
اگر مایه این است، سودش مجوی / که در جستنش، رنجت آید به روی
دوشنبه 28 دیماه 1383
سر شب "تازیانه ی بهرام"، بمثابه "حق مسلم قدرت"، کم بود، بهرام اما بود! سحرگاهان تازیانه بود اما نه "دست"ی مانده بود و نه "اسب"ی، "بهرام" هم دیگر نبود!
سه شنبه نهم تیرماه 1394
شاهنامه به نثر؛ http://www.goodreads.com/book/show/22...
شاهنامه چاپ مسکو؛ http://www.goodreads.com/book/show/66...
شاهنامه خالقی؛ http://www.goodreads.com/book/show/25...
باری، بهرام بر اسب می نشیند و شبانه به میدان می آید. همه جا کشتگان افتاده اند و نور ماه، صحنه ی کارزار را روشن کرده. بهرام بر کشتگان آشنای خود، زار می گرید. دوستی زخمین و افتاده و رها شده، از میان کشته شدگان، بهرام را به نام می خواند، و می نالد که سه روز است آرزوی نان و آب دارم و بستری که بر آن بخواب روم. بهرام آب از دیدگان می ریزد، تن پوش خود به در می کند و مهربانانه بر تن او می بندد و می گوید زخمت بزرگ نیست، همین که تازیانه ام را یافتم، باز می گردم و تو را به لشکرگاه می برم. بهرام، پویان تا قلب میدان می رود و بالاخره تازیانه را میان تل کشتگان می یابد. فرود می آید تا تازیانه را از میان خاک و خون بر دارد، اسبش بوی مادیان می شنود، شیهه می کشد و بسوی مادیان می رود. بهرام، شتابان از پی اسب می رود، تا غرقه در خاک و عرق، اسب را می گیرد و سوار می شود. اسب اما از جای نمی جنبد. بهرام دلتنگ و خشمگین، شمشیر بر ران اسب می زند. چون اسب می افتد، با خود می گوید؛ اینک در این تاریکی، بی اسب چه چاره سازم؟
دیده بان دشمن اما به شیهه ی اسب، از حضور بیگانه با خبر شده و بهرام را در تاریکی تیر باران می کنند. بهرام چند تن از دیده بانان را هلاک می کند، و بقیه خبر به پیران ویسه می برند. پیران که بهرام را با سیاوش در توران دیده و می شناسد، بر باره ی تندرو می نشیند و به میدان می آید. بهرام را زخمی، کنار کوهی از تیر و نیزه، نشسته می بیند. می گوید؛ تنها و پیاده از ورطه ای که در آن افتاده ای، رهایی نداری. من با تو نان و نمک بسیار خورده ام و بر تو مهر دارم. با این شیرمردی و نژاد و گوهری که توراست، نشاید که سرت به خاک بر آید. زنهار بخواه که سوگند می خورم عهد قدیم نگهدارم و گزندی به تو نرسانم. تو پیاده و تنها با لشکری بزرگ، برابر نیستی. بهرام می گوید ای پهلوان! سه روز است گرسنه در کار نبرد بوده ام، مرا تنها به اسبی حاجت است تا نزد ایرانیان بازگردم، و نه چیز دیگر. پیران می گوید ای نامجوی! بهتر آن که خیره سری نکنی. این سواران چنین ننگی بر خود روا نمی دارند که به تو اسب دهند تا از مهلکه بگریزی. تو چندین تن از بزرگانشان را به خاک انداخته ای. مگر آن که سر و مغزشان به سامان نباشد که بتو مرکب دهند و تو را واگذارند. بهرام زخمی و افتاده اما، تنها یک اسب می خواهد. پیران مایوس، به لشکرگاه باز می گردد.
"تژاو"، سردار تورانی اما از سر بهرام نمی گذرد. به پیران می گوید با او به مهر سخن گفتن سودی ندارد. چون تژاو به بهرام می رسد و او را نیزه به دست می بیند، می خروشد که ای مرد پیاده! می خواهی با نیزه ای از میان چندین سوار نامدار، جان به سلامت به در بری؟ پس به یارانش فرمان می دهد تا بهرام را به تیر و نیزه بکوبند. بهرام تیر در کمان می گذارد و بهر سو پرتاب می کند. چون بی توش و توان می شود، تژاو از پشت، تیغی بر کتفش می زند. دست بهرام از کتف جدا می شود و از پای می افتد و از نبرد فرو می ماند. دل تژاو بر احوال بهرام می سوزد و از او روی می گرداند و دور می شود.
به هنگام خروسخوان، گیو، نگران از نیامدن برادر، به فرزندش بیژن می گوید؛ باید از پی بهرام برویم. هر دو به میدان نبرد می آیند. همه جا زخمی و کشته افتاده، و جهان به خون آغشته است. چون بهرام را می یابند، بر چهره اش آب می زنند. بهرام بهوش می آید و داستان خود برای برادر و برادر زاده می گوید و آرزو می کند انتقامش را از تژاو بستانند....
این که گیو و بیژن از تژاو انتقام می گیرند و چه می شود، در نتیجه چندان تاثیری ندارد. ظاهرن آن "شرف" و "حیثیت"ی که با "تازیانه" از دست می رفت، به دست آمد، اما "دست" و "مرد" و "اسب"، از دست برفتند.
اگر مایه این است، سودش مجوی / که در جستنش، رنجت آید به روی
دوشنبه 28 دیماه 1383
سر شب "تازیانه ی بهرام"، بمثابه "حق مسلم قدرت"، کم بود، بهرام اما بود! سحرگاهان تازیانه بود اما نه "دست"ی مانده بود و نه "اسب"ی، "بهرام" هم دیگر نبود!
سه شنبه نهم تیرماه 1394
شاهنامه به نثر؛ http://www.goodreads.com/book/show/22...
شاهنامه چاپ مسکو؛ http://www.goodreads.com/book/show/66...
شاهنامه خالقی؛ http://www.goodreads.com/book/show/25...
Published on June 29, 2015 22:46
June 8, 2015
کرم هفتواد
داستانگوی طوس روایت می کند که به روزگار اردشیر، بر کناره ی دریای پارس، شهری تنگ بود و مردانی اندک داشت. دختران شهر بی کام بودند و جوینده ی نان و نام. روزها در دامان کوه بهم بر می نشستند و پنبه می رشتند. از اهالی شهر، مردی کم بخت تر بود، که چون هفت پسر داشت، او را "هفتواد" می خواندند. تنها دختر هفتواد، روزها همراه دختران شهر، بر دامنه ی کوه، پنبه می رشت. روزی چون دختران، دوک ها به کناری بگذاشتند تا به خوردن بنشینند، سیبی از درخت بیافتاد. دختر هفتواد آن سیب برگرفت و چون باز کرد، کرمی اندر آن دید، آن کرم به انگشت برداشت و بر دوکدان گذاشت و به دختران گفت؛ به برکت این کرم، امروز ریسمانم از شما افزون شود. آن روز، دختر هفتواد دو چندان ریسمان به خانه برد. پدر از او شادمان گشت. روز دیگر پنبه بیشتر بر دوکدان گذاشت، و دختر ریسمان بیشتری به خانه برد و...
چندی بر این گذشت و کار دختر هفتواد، بالا گرفت. روزها لختی سیب به "کرم" می داد. روزی پدر و مام از دختر پرسیدند؛ مگر با پریان بهم برآمده ای که چنین جادو در کارت می کنند؟ دختر داستان سیب و کرم بگفت، که آن همه از برکت کرم می دانست، نه از تلاش خود. هفتواد چون حکایت بشنید، وجود کرم سیب، به فال نیک گرفت و از آن پس کرم، گرامی می داشت و خوراکش از شیر و عسل می ساخت. کرم بزرگ شد، چندان که دوکدان بر تنش تنگ آمد. پس صندوقی بساختند و با پرنیان بیاراستند و کرم بر آن صندوق نهادند و...
چندی بر این گذشت و هفتواد، سرفراز گشت و در شهر، کس نبود که بی رای او در جایی شود و به کاری رود. امیر شهر بر کار هفتواد رشک برد و از او باژ خواست. هفتواد، خان برداشت و بنه بر نهاد و به هامون رفت. چون به بخشش دستی باز داشت، مردمان بسیار بر او گرد آمدند، همه سوار و شمشیر زن. همین که هفتواد نیرو گرفت، با سپاه به شهر آمد، امیر شهر بکشت و گنجش به تاراج برد. مردمان بسیاری بر او گرد آمدند. هفتواد بر ستیغ کوه، دژی ساخت، با باره ای سترگ، به بلندی هفت رش. آنگاه سپاه به دژ برد و آنجا کشت و درود کرد و خانه و برزن و کاخ برآورد. چون کرم بزرگ شد، بر صندوق اندر نتوانست ماند. بر کوه، خانه ای از سنگ و ساروج بساختند و بر آن پرنیان و دیبا نهادند و پرستندگانی چند در خدمت کرم گماشتند. پرستندگان، روزها خوردنی می آراستند تا کرم سیب برآساید. هفتواد، سپهسالار دژ بود و به توهم برکت آن کرم سیب، شهرهای آباد آن بوم گرفت و مردمان بسیار، اسیر و مطیع کرد، و مرز و بومش تا کرمان و دریای چین برفت. هر مهتر و امیر که به نبرد با هفتواد، لشکر بیاراست، چون به نزدیک کرم رسید، سست شد و روزگارش بگشت. مردمان بر کرم سیب، نذرها می کردند، آرزوها می خواستند و نیازها بر می داشتند ... و هفتواد در سایه ی توهم از برکت کرم سیب، بر جهان کدخدایی می کرد.
اردشیر از قصه ی هفتواد آگاه شد و او را خوش نیامد. لشکر فرستاد تا هفتواد و دژ را تباه کند. هفتواد، لشکر اردشیر بشکست. شاه غمین شد و خود با سپاهی به گشودن دژ برآمد. دو سپاه، سه روز بهم برآمیختند و به چهارم، لشکر اردشیر بشکست. عنان بپیچید و پشت کرد و بگریخت. هفتواد و سپاهش از پس او تاختند و نامداران بسیار از سپاه اردشیر بکشتند و بخاک انداختند. اردشیر در گریز، به روستایی رسید و بر در خانه ای، دو روستایی جوان بدید. گفتند چنین پریشان و پر گَرد، چه می پویی؟ گفت با اردشیر به جنگ هفتواد آمده بودیم، مگر از همراهان جدا ماندم. او را فرود آوردند و بنواختند و خوان بنهادند و به سخن بنشستند. پس گفتند؛ هیچ اهرمن از ضحاک بزرگ تر نبود، که فریدون او را بگرفت و در البرز بند کرد. هفتواد، خود چیزی نیست، مگر آن "کرم سیب" است، که از تبار اهرمن است و میل و توان مردمان در هم شکند. اردشیر این سخن بشنید و همه شب در اندیشه ی کرم نخفت. چون آفتاب برآمد بر باره نشست و سوی "استخر" آمد و به گرد کردن سپاه پراکنده پرداخت. چندی بر نیامد که اردشیر، سپاه بیاراست و از استخر بیرون شد و در دو فرسنگی دژ هفتواد، فرود آمد. خیمه و خرگاه زدند و شب بیاسود. پس سپاه به سپهسالار سپرد و گفت؛ این راز با جان خویش مگوی. آنگاه دیبا و دینار و هرگونه چیز برداشت، و دو صندوق از سرب و "ارزیر" (ارزیز؟) پر کرد، و دیگی رویین بر بنه بنهاد، و از سالار آخور، ده خر بخواست و بنه بر آنها گذاشت. چون صبح شد، خلیده دل و راهجوی، تا نزدیکی دژ برفتند. بر دروازه ی دژ، پرستندگان کرم بدیدند. یکی پرسید؛ در این صندوق ها چیست؟ شهریار گفت؛ هرگونه چیز، از پیرایه و جامه و دیبا و پوشیدنی و گستردنی، همه رنگ. بازارگانی خراسانی ام و خواسته فراهم کرده ام و تا "تخت کرم" آمده ام تا مگر با پرستش کرم، بخت خویش بیازمایم، شاید که گشایش کارم شود. پرستندگان کرم، در دژ گشودند و شهریار و همراهان به درون حصار بگذاشتند. اردشیر سر بدره بگشاد و بخشش آغاز کرد و خوان بگسترد و جام نبید بگذاشت و پرستندگان به جام نبید مست شدند. پس اردشیر گفت؛ با من برنج و شیر فراوان هست. خورش کرم، تا سه روز با من است تا مگر مرا از اختر او بهره ای رسد. شما به می آسوده باشید که روز چهارم کلبه ای بسازم فراخ، و بازاری برآورم که هم فروشنده ام و هم خریدار. گفتند تو او را پرستش کن، و خود به می نشستند و چون می پرستان، مست شدند. چون زبانشان سست شد، شاه و همراهان، ارزیر و دیگ رویین بیاوردند و آتش بیافروختند و ارزیر بجوشاندند و پرورش دادند و در کنده، پیش روی "کرم" ریختند. کرم ارزیر بخورد و سست و لرزان شد. اردشیر و یاران، گرز و شمشیر برگرفتند و پرستندگانِ کرم، یکسر بکشتند. آنگاه در دژ بگشادند و سپاه به اندرون بگذاشتند.
چون هفتواد از خواب برخاست، نه کرم مانده بود و نه باره و نه دژ. سپاهش پراکنده گشت و خود و فرزندانش ماندند و گرفتار آمدند. پس اردشیر فرمان داد تا پیش دروازه ی دژ، دار زدند و هفتواد و فرزندانش زنده بر دار کرد.
"کرم"، در ذات خود، "کرم" است، بازیچه ای در دستان "قدرت" تا مردمان را از "مسوولیت" برهاند، و به بندگی کشاند. چون کرم "زائل" شود، نه توفانی بپا خیزد، نه سیلابی فراز آید، و نه قیامتی برپا گردد، جز آن که انسان بر پای خود ایستد، آن چنان که به جهان آمده، بی وهمی کاذب.
دیماه 1383
اورمرزد (و دیگر همکاران آسمانی اش) اگر هستند، آن سرزمین و مردمانش را از گزند توهم و دروغ، تظاهر و خشکسالی در امان بدارند!
!
شاهنامه، به نثر
شاهنامه فردوسی بر اساس چاپ مسکو نه جلدی مجلد اول شامل جلدهای یک و دو و سه
شاهنامه
چندی بر این گذشت و کار دختر هفتواد، بالا گرفت. روزها لختی سیب به "کرم" می داد. روزی پدر و مام از دختر پرسیدند؛ مگر با پریان بهم برآمده ای که چنین جادو در کارت می کنند؟ دختر داستان سیب و کرم بگفت، که آن همه از برکت کرم می دانست، نه از تلاش خود. هفتواد چون حکایت بشنید، وجود کرم سیب، به فال نیک گرفت و از آن پس کرم، گرامی می داشت و خوراکش از شیر و عسل می ساخت. کرم بزرگ شد، چندان که دوکدان بر تنش تنگ آمد. پس صندوقی بساختند و با پرنیان بیاراستند و کرم بر آن صندوق نهادند و...
چندی بر این گذشت و هفتواد، سرفراز گشت و در شهر، کس نبود که بی رای او در جایی شود و به کاری رود. امیر شهر بر کار هفتواد رشک برد و از او باژ خواست. هفتواد، خان برداشت و بنه بر نهاد و به هامون رفت. چون به بخشش دستی باز داشت، مردمان بسیار بر او گرد آمدند، همه سوار و شمشیر زن. همین که هفتواد نیرو گرفت، با سپاه به شهر آمد، امیر شهر بکشت و گنجش به تاراج برد. مردمان بسیاری بر او گرد آمدند. هفتواد بر ستیغ کوه، دژی ساخت، با باره ای سترگ، به بلندی هفت رش. آنگاه سپاه به دژ برد و آنجا کشت و درود کرد و خانه و برزن و کاخ برآورد. چون کرم بزرگ شد، بر صندوق اندر نتوانست ماند. بر کوه، خانه ای از سنگ و ساروج بساختند و بر آن پرنیان و دیبا نهادند و پرستندگانی چند در خدمت کرم گماشتند. پرستندگان، روزها خوردنی می آراستند تا کرم سیب برآساید. هفتواد، سپهسالار دژ بود و به توهم برکت آن کرم سیب، شهرهای آباد آن بوم گرفت و مردمان بسیار، اسیر و مطیع کرد، و مرز و بومش تا کرمان و دریای چین برفت. هر مهتر و امیر که به نبرد با هفتواد، لشکر بیاراست، چون به نزدیک کرم رسید، سست شد و روزگارش بگشت. مردمان بر کرم سیب، نذرها می کردند، آرزوها می خواستند و نیازها بر می داشتند ... و هفتواد در سایه ی توهم از برکت کرم سیب، بر جهان کدخدایی می کرد.
اردشیر از قصه ی هفتواد آگاه شد و او را خوش نیامد. لشکر فرستاد تا هفتواد و دژ را تباه کند. هفتواد، لشکر اردشیر بشکست. شاه غمین شد و خود با سپاهی به گشودن دژ برآمد. دو سپاه، سه روز بهم برآمیختند و به چهارم، لشکر اردشیر بشکست. عنان بپیچید و پشت کرد و بگریخت. هفتواد و سپاهش از پس او تاختند و نامداران بسیار از سپاه اردشیر بکشتند و بخاک انداختند. اردشیر در گریز، به روستایی رسید و بر در خانه ای، دو روستایی جوان بدید. گفتند چنین پریشان و پر گَرد، چه می پویی؟ گفت با اردشیر به جنگ هفتواد آمده بودیم، مگر از همراهان جدا ماندم. او را فرود آوردند و بنواختند و خوان بنهادند و به سخن بنشستند. پس گفتند؛ هیچ اهرمن از ضحاک بزرگ تر نبود، که فریدون او را بگرفت و در البرز بند کرد. هفتواد، خود چیزی نیست، مگر آن "کرم سیب" است، که از تبار اهرمن است و میل و توان مردمان در هم شکند. اردشیر این سخن بشنید و همه شب در اندیشه ی کرم نخفت. چون آفتاب برآمد بر باره نشست و سوی "استخر" آمد و به گرد کردن سپاه پراکنده پرداخت. چندی بر نیامد که اردشیر، سپاه بیاراست و از استخر بیرون شد و در دو فرسنگی دژ هفتواد، فرود آمد. خیمه و خرگاه زدند و شب بیاسود. پس سپاه به سپهسالار سپرد و گفت؛ این راز با جان خویش مگوی. آنگاه دیبا و دینار و هرگونه چیز برداشت، و دو صندوق از سرب و "ارزیر" (ارزیز؟) پر کرد، و دیگی رویین بر بنه بنهاد، و از سالار آخور، ده خر بخواست و بنه بر آنها گذاشت. چون صبح شد، خلیده دل و راهجوی، تا نزدیکی دژ برفتند. بر دروازه ی دژ، پرستندگان کرم بدیدند. یکی پرسید؛ در این صندوق ها چیست؟ شهریار گفت؛ هرگونه چیز، از پیرایه و جامه و دیبا و پوشیدنی و گستردنی، همه رنگ. بازارگانی خراسانی ام و خواسته فراهم کرده ام و تا "تخت کرم" آمده ام تا مگر با پرستش کرم، بخت خویش بیازمایم، شاید که گشایش کارم شود. پرستندگان کرم، در دژ گشودند و شهریار و همراهان به درون حصار بگذاشتند. اردشیر سر بدره بگشاد و بخشش آغاز کرد و خوان بگسترد و جام نبید بگذاشت و پرستندگان به جام نبید مست شدند. پس اردشیر گفت؛ با من برنج و شیر فراوان هست. خورش کرم، تا سه روز با من است تا مگر مرا از اختر او بهره ای رسد. شما به می آسوده باشید که روز چهارم کلبه ای بسازم فراخ، و بازاری برآورم که هم فروشنده ام و هم خریدار. گفتند تو او را پرستش کن، و خود به می نشستند و چون می پرستان، مست شدند. چون زبانشان سست شد، شاه و همراهان، ارزیر و دیگ رویین بیاوردند و آتش بیافروختند و ارزیر بجوشاندند و پرورش دادند و در کنده، پیش روی "کرم" ریختند. کرم ارزیر بخورد و سست و لرزان شد. اردشیر و یاران، گرز و شمشیر برگرفتند و پرستندگانِ کرم، یکسر بکشتند. آنگاه در دژ بگشادند و سپاه به اندرون بگذاشتند.
چون هفتواد از خواب برخاست، نه کرم مانده بود و نه باره و نه دژ. سپاهش پراکنده گشت و خود و فرزندانش ماندند و گرفتار آمدند. پس اردشیر فرمان داد تا پیش دروازه ی دژ، دار زدند و هفتواد و فرزندانش زنده بر دار کرد.
"کرم"، در ذات خود، "کرم" است، بازیچه ای در دستان "قدرت" تا مردمان را از "مسوولیت" برهاند، و به بندگی کشاند. چون کرم "زائل" شود، نه توفانی بپا خیزد، نه سیلابی فراز آید، و نه قیامتی برپا گردد، جز آن که انسان بر پای خود ایستد، آن چنان که به جهان آمده، بی وهمی کاذب.
دیماه 1383
اورمرزد (و دیگر همکاران آسمانی اش) اگر هستند، آن سرزمین و مردمانش را از گزند توهم و دروغ، تظاهر و خشکسالی در امان بدارند!
!
شاهنامه، به نثر
شاهنامه فردوسی بر اساس چاپ مسکو نه جلدی مجلد اول شامل جلدهای یک و دو و سه
شاهنامه
Published on June 08, 2015 01:47
May 28, 2015
ابعاد شان ما
به گزارش خبرنگار ايسنا - منطقه فارس، حجت الاسلام واحدی معاون امور مجلس، استان ها و مشارکت های نهاد کتابخانه های عمومی کشور دوشنبه ۴ خرداد در آيين تکريم و معارفه مديران کتابخانه های عمومی استان فارس گفت؛ طبق استانداردها ۳۵ درصد از جمعيت کشور بايد عضو کتابخانه های عمومی باشند اما هم اينک در ايران تنها ۲.۵ درصد از جمعيت عضو کتابخانه ها هستند. در عرف بين الملل کتابخانه های عمومی را دانشگاه مردم می دانند، چرا که طبقات مختلفی که در يک جامعه زندگی می کنند نيازمند حمايت فرهنگی و رشد آن هستند". وی افزود: "ايران با تمام سابقه فرهنگی و تمدنی که دارد اما در سال های اخير علی رغم رشد مطلوب کميت واحد کتابخانه و منابع کتابخانه ها، جايگاه مطلوبی در مطالعه نداريم و جايگاه ما در شانمان نيست". ایشان خاطرنشان کرده اند که: "بناست که در افق ۱۴۰۴ از هر يکصد نفر ۳۵ نفر عضو کتابخانه های عمومی ايران شوند و هم چنين قرار است در اين افق به ازای هر يکصد نفر چهار متر مربع فضای کتابخانه ای داشته باشيم اما تا تحقق اين مهم فاصله طولانی در پيش داريم". واحدی ادامه داد: "زمانی که موضوع ترويج کتاب و کتابخوانی را مطرح می کنند ذهن ها متوجه امور کتابخانه های عمومی در سراسر کشور می شود اما بايد گفت اين نهاد به تنهايی قادر به انجام اين کار نخواهد بود". وی با تأکيد بر اين نکته که جلوگيری از سوء استفاده ها در گرو فرهنگ است، تصريح کرد: "آگاه سازیٰ، ترويج کتابخوانی و مطالعه انسان ساز و فرهنگ ساز به يک عزم جدی نياز دارد"....
حرف ها مثل همیشه مشعشع است. پس بی آن که به فاصله ی نجومی میان "حرف" و "عمل" در آن جمهوری بپردازیم، چند پرسش درشت که در پس پشت این "حرف"ها پنهان شده را بیرون می کشیم و مثلن از حجب لاسلام واحدی می پرسیم آیا ایشان "مشکل" را به عنوان نقد فرهنگی و اجتماعی مطرح کرده اند، یا منظورشان مثل اکثر حضرات، این بوده که "می گویم"، تا گفته باشم که "می دانم"!
دویم این که آماری که ایشان ارائه کرده اند، از کجا به دستشان رسیده؟ مثلن این که "طبق "استاندارد" ۳۵ درصد از جمعيت کشور بايد عضو کتابخانه ها باشند! در آمار موسسه ی بین المللی "او سی ال سی" (که هر سال از میزان کتاب و کتابخانه و کتابخوان در جهان منتشر می کند)، شمار "کتابخانه"ها و "استفاده کنندگان" از کتابخانه در هر کشور هست، که در بیش از نیمی از کشورها، از حد متوسط ۳۵ درصد جمعيت بالاتر است. در این آمار اما هیچ کجا "عضویت" مطرح نیست، و در توضیح "استفاده کننده" نیز آمده که غرض کسانی ست که چیزی از کتابخانه ای قرض گرفته اند، و نه کل "مراجعین" به هر کتابخانه (که معمولن ده ها برابر است)!
و سیم آن که آیا حجت الاسلام فوق الذکر، از گفتن؛ "در عرف بين الملل ... طبقات يک جامعه نيازمند حمايت فرهنگی ... هستند"، منظورشان نقد "مردم" است یا "رژیم"ی که "کلمات" و "سطور" و "عناوین" کتاب و روزنامه و حتی ورقه های تبلیغاتی را کنترل می کند، و بعداز دادن "مجوز" هم به خود اجازه می دهد کتاب و روزنامه ی منتشر شده را از روی بساط و پشت ویترین کتابفروشی ها جمع کند، یا توقیف کند، و بسیار از این حکایت ها که دیگر همه فوت آبند... برای تکمیل اطلاعات آماری حجت الاسلام مذکور، ایشان را به گفته های وزیر ارشاد دولت قبلی در آخرین روزهای وزارتشان ارجاع می دهم که فرمودند سال گذشته (1390) در ایران شصت و سه هزار (یا چیزی در این حدود) عنوان کتاب منتشر شده است! با یک هفته تلاش برای یافتن فهرست این عناوین (که در هیچ سایت و روزنامه ای نبود) دوستی ساکن ایران و از طریق اتحادیه ی (غیر فعال و غیبی) ناشران، فهرست این "عناوین" را به دست آورد. با تخفیف و گذشتن از چند ده هزاری که در فرمایشات وزیر مربوطه به آمار اضافه شده، بیش از نود و چهار درصد عناوین منتشر شده در یک سال، کتاب های مذهبی، تواریخ شلخته و جعلی و غیر مستند و فرمایشی (از جمله یازده عنوان در مورد تاریخ لاله زار و کافه قنادی نادری و... که غیر از چند صفحه کپی برداری از کتاب های قدیمی نظیر "تهران قدیم" از جعفر شهری، مابقی شامل انشاء هایی ست پر از بد و بیراه و ناسزا به لاله زار و کافه نادری به عنوان مراکز فحشاء! و فساد و چه و چه .... با زبانی نزدیک به انشاء های بچه مدرسه ای ها)، هفتصد و چهارده عنوان زندگی نامه ی "شهدا"!، سیصد و بیست و هفت عنوان "تست کنکور"، که گاه چند عنوان در یک زمینه (ریاضی مثلن) در تیراژ بالا از طرف چهار ناشر مختلف منتشر شده، سه هزار و سی و دو عنوان در مورد "روش زندگی" یا "موفقیت در زندگی" و حرف های خاله عم قزی گونه، روایت ها و احادیث دروغ، منتسب به امامان و ... بی نهایت کتاب های قطور در مورد "یوگا"، "کانگ فو" و انواع و اقسام ورزش هایی که برای "سلامتی شما" مفید است! (هست؟) چهارصد و اندی کتاب های قطور و خوش چاپ و گران قیمت عکس های "تهران قدیم"، "ایران قدیم"، "عشایر ایران"، اقوام و ملل" و غیره که اکثر آنها از کتب دوران قاجار و سفرنامه ها، بدون ذکر ماخذ گرفته شده (در اصل دزدیده شده)، و دوباره و صد باره به شکلی دیگر و نامی دیگر منتشر شده اند. حدود هفتاد کتاب در مورد لهجه ها و گویش های مختلف (نظیر زبان کردی یا بلوچی که در استان های مربوطه "ممنوع" است) و نحوه ی یادگیری آنها و... سه هزار عنوان تکراری کتاب دعا نظیر "مفاتیح الجنان" که هفده بار در یک سال، و توسط شانزده ناشر مجعول، که شش تای آنها ساکن خراسان رضوی و مشهد و "آستان قدس" هستند، هر نشر با حد متوسط تیراژی حدود ده هزار نسخه (چهار تا پنج برابر کتاب های کلاسیک ادبی)، و در دو مورد پانزده و بیست و دو هزار نسخه (دوستی که این آمار را برای من تهیه کرد، نوشته بود که تنها در کتابفروشی های اطراف حرم امام رضا در مشهد، روزانه حدود ده تا پانزده هزار مفاتیح به قیمت متوسط هشت هزار تومان (سال 1391) فروش می رود که به آستان قدس تقدیم می شود، و تمامی آنها هر شب از محل، تخلیه و روز بعد خمیر و بصورت کاغذ در اختیار همان ناشران محلی قرار می گیرد تا چند باره بصورت مفاتیح درآیند!)! ووووو.... امام شناسی در 15 جلد، اثر محمدحسین حسینی تهرانی (این آقا کیست که این همه "امام" می شناسد؟!). پرسش و پاسخ مسایل شرعی، محمد صادق روحانی در 5 جلد! یک پرسش و پاسخ دیگر در 12 جلد، از محمدعلی رضائی اصفهانی، بحار الانوار مجلسی در ده جلد، یکبار، و در دوازده جلد، یک بار دیگر و... هشت جلد پاسخ به مسایل دینی از مرکز علمی پاسخ گویی به مسایل دینی. فقط به انتشارات مرکزی به نام "تحقیقات رایانه ای قائمیه در اصفهان" توجه کنید؛ که در فهرست منتشر شده ی "نشر در 1390" بیش از هشتاد کتاب با عنوان "مدیریت" از این مرکز صادر شده؛ مثلن مدیریت فضایی، مدیریت اتومبیل، مدیریت رسانه ای، مدیریت هسته ای، مدیریت نظامی، مدیریت فرهنگی، مدیریت اطلاعاتی، مدیریت امنیتی،.... و لابد در پی می آید؛ مدیریت آفتابه، مدیریت حسینیه، مدیریت مداحان هفت تیرکش، مدیریت .... (با این همه متخصص در "مدیریت" و افاضات "مدیریتی" نمی دانم چرا تمامی آن نظام در مدیریت یک بقالی وامانده است.
از میان شش درصد باقی مانده، تنها 281 عنوان (در سرتاسر ایران) به "ادبیات" به مفهوم "مواد خواندنی برای علاقمندان" اختصاص دارد که اگر چشم بر نویسندگان "فرمایشی" بپوشانیم، خود خدا هم نمی داند چقدر از آنچه نویسنده نوشته، اجازه ی انتشار پیدا کرده، یعنی شیرهایی "بی یال و دم و اشکم"! از حجت الاسلام فوق الذکر می پرسم؛ این آمار (به گفته ی ایشان) "در شان ايران با تمام سابقه فرهنگی و تمدنی که دارد"، هست؟ .... با کنار گذاشتن ده ها سوال اساسی دیگر (که واقعن حوصله می خواهد و وقت اضافی)، تنها می پرسم در سی و شش سال گذشته، مجموع بودجه ی کتاب و کتابخانه در سراسر کشور (با احتساب بودجه های کلان به تولیدات "مجاز" اسلامی از قبیل رساله و "مطهرات" و غیره و غیره) در مقایسه با بودجه ی نظامی، یا دستگاه امنیتی، چقدر بوده؟ می شود بی خجالت یک آمار بی دروغ ارائه فرمایند؟ مجموع بودجه ای که در این سال ها صرف "دانشمندان هسته ای" (روسی و کره ای!) و "حق مسلم ما" شده، آن هم در سرزمینی که یک کتاب یا مقاله ی "مطرح" (نه آنها که از روی دست دیگران کپی شده) در فیزیک یا شیمی نوشته نشده، این "دانشمندان هسته ای" (اگر فارسی زبان هستند) چند کتاب و رساله منتشر کرده اند؟ لابد این "علم لدنی" باید "محرمانه" بماند، در عوض کتاب های درسی پر باشد از "مطهرات" و تواریخ جعلی امامان و مقدسین و.... از حجت الاسلام فوق الذکر می پرسم با این "دانشگاه مردمی" که شما تاسیس و تبلیغ و ترویج فرموده اید، و می فرمایید، چه "فرهنگ سازی" و "انسان سازی" اتفاق افتاده، و چه انتظار و شوقی از نسل جوان در خواندن و "استفاده" از کتاب، دارید؟ والله به پیر، به پیغمبر از همین چند صد تایی که در آن صحرای کربلا هنوز هم سراغ "کتاب" می روند و شوق خواندن دارند، باید سی و سه برابر قهرمانان ورزشی کشور تقدیر کرد!
لابد در برنامه ی دراز مدت کتاب و کتابخانه هم، به "تظاهرات" آماری بسنده می کنید و قرار است تا 1404 (که نمی دانم به تاریخ ایرانی چه سالی می شود) شصت در صد جمعیت را "عضو" کتابخانه بکنید (مانند شرکت شصت درصدی واجدین شرایط در انتخابات ها، هرکس با چهار پنج شناسنامه ی مرده) آن وقت چه؟ آیا با این اعداد و ارقام تقلبی تسکین می یابید. به آمار کتاب و کتابخانه در چند کشور، بطور نمونه توجه کنید؛
بنگلادش با جمعیت 156 میلیونی (2013)، دارای 84 کتابخانه (2009) و 2/7 میلیون نسخه کتاب!
اندونزی 255 میلیون جمعیت (2015)، 2428 کتابخانه و 7 میلیون چهارصد هزار نسخه کتاب (1989)
مالزی با جمعیت سی میلیونی (2015)، و بیست کتبخانه، شش میلیون و 800 هزار نسخه کتاب (2007)، بودجه ی کتابخانه هایش (1982) هفت میلیون و هشتصد هزار دلار بوده
مغولستان (خارجی) با سه میلیون جمعیت (2015)، دوازده کتابخانه و یک میلیون و 312 هزار نسخه کتاب
پاکستان با جمعیت 199 میلیون (2014)، 955 کتابخانه (2009) و پنج میلیون و 240 هزار نسخه کتاب
فیلی پین با صد میلیون جمعیت (2014)، 155 کتابخانه (2009) و شش میلیون و نیم نسخه کتاب
سنگاپور با پنج و نیم میلیون جمعیت (2014)، شش کتابخانه (2014)، نزدیک به 4 میلیون نسخه کتاب
سریلانکا با بیست میلیون جمعیت (2012) 23 کتابخانه (2014)، بیش از دو میلیون نسخه کتاب
ویتنام با 90 میلیون جمعیت (2014) 230 کتابخانه (2009) و بیش از 4 میلیون و ششصد هزار نسخه کتاب
ونزوئلا با سی و سه میلیون جمعیت (2014) 120 کتابخانه (1996) و 2 میلیون و 250 هزار نسخه کتاب
در مقابل ایران با جمعیتی حدود 80 میلیون (2013)، پانصد کتابخانه (2009) با 990 هزار نسخه کتاب! ("شان ما" را که ملاحظه می فرمائید؟)
و دو نمونه ی کوچک از کشورهای صنعتی و پیشرفته، نه انگلیس، نه فرانسه، نه آلمان، نه آمریکا، نه ژاپن و... که آمارشان به راستی نجومی ست اما؛
کانادا با سی و پنج میلیون جمعیت (2014) 205 کتابخانه (2010) و 108 میلیون و سیصد هزار نسخه کتاب
دانمارک با کمی بیش از 5 میلیون جمعیت (2014)، 106 کتابخانه (2008) و بیست میلیون نسخه کتاب (2011)
آن اقلیتی که قادرند با مخارج زیاد از جیب مبارک، از مرز اینترنت زغالی در ایران (که در "شان ما" نیست)، عبور کنند، بهتر است خودشان به این آمار و اعداد مراجعه کنند؛
https://www.oclc.org/en-europe/home.h...
https://www.oclc.org/global-library-s...
***
این یادداشت سردستی، همین حالا و طی نیم ساعت در کتابخانه ی یک شهر کوچک دانمارک (ال سینور) نوشته شده، از بی دقتی در املاء و انشاء و آمار و ارقام، پوزش می خواهم. تنها امیدوارم حجت الاسلام مزبور و توابع، تنها به امکانات خط فارسی و "لی اوت" و استفاده از اینترنت مجانی و غیره، آن هم در کتابخانه ی این شهر دورافتاده، توجه کنند!
تکمله به مناسبت روز 13 آذر، روز مبارزه با سانسور
آمار رسمی می گوید در دو سال گذشته بیش از چهل کتاب فروشی در تهران تعطیل شده و بسیاری دیگر زنگ خطر بسته شدن کتاب فروشی شان را زده اند. در دولت قبلی کلنگ ساختمان "بزرگ ترین کتاب فروشی خاورمیانه"، در شمال پارک مریم، بر زمین زده شد اما بعداز پنج سال، جای کلنگ زدگی هم محو شده است. اصولن جایی که کتاب و رغبت کتابخوانی در حال اضمحلال است، داشتن "بزرگ ترین کتابفروشی در خاورمیانه" چه محلی از اعراب دارد؟ آن هم جایی که بیش از 90 درصد کتاب های مجاز، شامل قرآن و مفاتیح و کتاب دعاهای مشابه می شود. جایی که یکی از مهم ترین منابع درآمد ملی، یعنی توریسم، به دلیل شرایط حاکم در ایران، تقریبن نابود شده، ساختن بزرگ ترین هتل و مدرن ترین هتل در خاورمیانه یا جهان، چه نتیجه ای دارد. رئیس کتاب خانه های عمومی گفته در ایران 2500 کتاب فروشی هست اما آمار رئیس اتحادیه ناشران و کتاب فروشانف متفاوت است. حتی فرض بر قبول آمار رییس کتابخانه های عمومی، 2500 کتابخانه در یک کشور 80 میلیونی، نه تنها افتخار نیست، که فاجعه است. عوامل متعددی در چهار دهه ی اخیر باعث این تراژدی دردناک شده است. دخل و خرج کتاب فروشی ها همخوانی ندارند؛ با انواع مالیات و عوارضی که گرفته می شود، افزایش قیمت کاغذ و هزینه چاپ و سطح نازل محتوایی بسیاری از آثار منتشرشده، بی اعتمادی مخاطبان به دلیل ممیزی کتاب ها از جمله دلایلی است که صنعت نشر را به ورشکستگی کشانده است. چهار دهه نظارت و سانسور و قلع و قمع فرهنگی سبب شده تا انتشار کتاب، به حد بحران فعلی برسد. شرکت های پخش (مجاز)، با حق توزیع بالا، گاه 40 تا 50 درصد قیمت کتاب، به مافیاهای پخش معروف شده اند. کتاب فروشی ها کم کم به CD فروشی، کافه و قهوه خانه تبدیل به احسن می شوند. روبروی دانشگاه، تقریبن همه به فروش کتاب های کمک آموزشی، کنکور و مانند آن پرداخته اند. درباره ی معافیت مالیاتی کتاب فروشی ها بارها وعده های دروغ داده شده. عباس صالحی، معاون فرهنگی وزیر فرهنگ و ارشاد، اخیرن گفته تیراژ کتاب در شش ماه اول امسال نسبت به سال گذشته ۱۲ درصد کاهش داشته. سرانه کتاب در ۲۰ سال گذشته برای هر ۱۰ هزار نفر، حدود ۱.۸ عنوان کتاب بوده! (آمار را دوباره بخوانید، تا اشکتان درآید). اخیرن رییس کتابخانه ی ملی گفته: "هفتاد درصد کتاب هایی که در کتابخانه های عمومی سراسر کشور وجود دارد، حتی یک بار توسط مردم برداشته نشده! چرا کتابخانه ها باید با کتاب های بی ارزش پر شوند؟" سیر نزولی تیراژ کتاب به 350 نسخه (برای هشتاد میلیون) رسیده است! این بلایی ست که سانسور و بند و بست دولتی، بر سر سینما، تئاتر و موسیقی و کل فرهنگ آورده است. زنان (یعنی نیمی از جامعه) اجازه ی تک خوانی نداشتند، حالا اجازه ی نوازندگی هم از آنها سلب شده. سانسور روزنامه ها و اینترنت و فیلتر کردن سایت ها و شبکه های اجتماعی و پارازیت باران کردن ماهواره ها و... عذاب پر هزینه ی مردم شده، که تهدید و بازداشت و زندان هم، قوز بالاقوز است. نتیجه ی این همه مخارج هنگفت سانسور مردم، از جیب مردم، بعداز سی و هفت سال سبب شده که اعوان جمهوری هم چنان از "نفوذ" فرهنگی "دشمن" وحشت داشته باشند و مردم را بترسانند.
حرف ها مثل همیشه مشعشع است. پس بی آن که به فاصله ی نجومی میان "حرف" و "عمل" در آن جمهوری بپردازیم، چند پرسش درشت که در پس پشت این "حرف"ها پنهان شده را بیرون می کشیم و مثلن از حجب لاسلام واحدی می پرسیم آیا ایشان "مشکل" را به عنوان نقد فرهنگی و اجتماعی مطرح کرده اند، یا منظورشان مثل اکثر حضرات، این بوده که "می گویم"، تا گفته باشم که "می دانم"!
دویم این که آماری که ایشان ارائه کرده اند، از کجا به دستشان رسیده؟ مثلن این که "طبق "استاندارد" ۳۵ درصد از جمعيت کشور بايد عضو کتابخانه ها باشند! در آمار موسسه ی بین المللی "او سی ال سی" (که هر سال از میزان کتاب و کتابخانه و کتابخوان در جهان منتشر می کند)، شمار "کتابخانه"ها و "استفاده کنندگان" از کتابخانه در هر کشور هست، که در بیش از نیمی از کشورها، از حد متوسط ۳۵ درصد جمعيت بالاتر است. در این آمار اما هیچ کجا "عضویت" مطرح نیست، و در توضیح "استفاده کننده" نیز آمده که غرض کسانی ست که چیزی از کتابخانه ای قرض گرفته اند، و نه کل "مراجعین" به هر کتابخانه (که معمولن ده ها برابر است)!
و سیم آن که آیا حجت الاسلام فوق الذکر، از گفتن؛ "در عرف بين الملل ... طبقات يک جامعه نيازمند حمايت فرهنگی ... هستند"، منظورشان نقد "مردم" است یا "رژیم"ی که "کلمات" و "سطور" و "عناوین" کتاب و روزنامه و حتی ورقه های تبلیغاتی را کنترل می کند، و بعداز دادن "مجوز" هم به خود اجازه می دهد کتاب و روزنامه ی منتشر شده را از روی بساط و پشت ویترین کتابفروشی ها جمع کند، یا توقیف کند، و بسیار از این حکایت ها که دیگر همه فوت آبند... برای تکمیل اطلاعات آماری حجت الاسلام مذکور، ایشان را به گفته های وزیر ارشاد دولت قبلی در آخرین روزهای وزارتشان ارجاع می دهم که فرمودند سال گذشته (1390) در ایران شصت و سه هزار (یا چیزی در این حدود) عنوان کتاب منتشر شده است! با یک هفته تلاش برای یافتن فهرست این عناوین (که در هیچ سایت و روزنامه ای نبود) دوستی ساکن ایران و از طریق اتحادیه ی (غیر فعال و غیبی) ناشران، فهرست این "عناوین" را به دست آورد. با تخفیف و گذشتن از چند ده هزاری که در فرمایشات وزیر مربوطه به آمار اضافه شده، بیش از نود و چهار درصد عناوین منتشر شده در یک سال، کتاب های مذهبی، تواریخ شلخته و جعلی و غیر مستند و فرمایشی (از جمله یازده عنوان در مورد تاریخ لاله زار و کافه قنادی نادری و... که غیر از چند صفحه کپی برداری از کتاب های قدیمی نظیر "تهران قدیم" از جعفر شهری، مابقی شامل انشاء هایی ست پر از بد و بیراه و ناسزا به لاله زار و کافه نادری به عنوان مراکز فحشاء! و فساد و چه و چه .... با زبانی نزدیک به انشاء های بچه مدرسه ای ها)، هفتصد و چهارده عنوان زندگی نامه ی "شهدا"!، سیصد و بیست و هفت عنوان "تست کنکور"، که گاه چند عنوان در یک زمینه (ریاضی مثلن) در تیراژ بالا از طرف چهار ناشر مختلف منتشر شده، سه هزار و سی و دو عنوان در مورد "روش زندگی" یا "موفقیت در زندگی" و حرف های خاله عم قزی گونه، روایت ها و احادیث دروغ، منتسب به امامان و ... بی نهایت کتاب های قطور در مورد "یوگا"، "کانگ فو" و انواع و اقسام ورزش هایی که برای "سلامتی شما" مفید است! (هست؟) چهارصد و اندی کتاب های قطور و خوش چاپ و گران قیمت عکس های "تهران قدیم"، "ایران قدیم"، "عشایر ایران"، اقوام و ملل" و غیره که اکثر آنها از کتب دوران قاجار و سفرنامه ها، بدون ذکر ماخذ گرفته شده (در اصل دزدیده شده)، و دوباره و صد باره به شکلی دیگر و نامی دیگر منتشر شده اند. حدود هفتاد کتاب در مورد لهجه ها و گویش های مختلف (نظیر زبان کردی یا بلوچی که در استان های مربوطه "ممنوع" است) و نحوه ی یادگیری آنها و... سه هزار عنوان تکراری کتاب دعا نظیر "مفاتیح الجنان" که هفده بار در یک سال، و توسط شانزده ناشر مجعول، که شش تای آنها ساکن خراسان رضوی و مشهد و "آستان قدس" هستند، هر نشر با حد متوسط تیراژی حدود ده هزار نسخه (چهار تا پنج برابر کتاب های کلاسیک ادبی)، و در دو مورد پانزده و بیست و دو هزار نسخه (دوستی که این آمار را برای من تهیه کرد، نوشته بود که تنها در کتابفروشی های اطراف حرم امام رضا در مشهد، روزانه حدود ده تا پانزده هزار مفاتیح به قیمت متوسط هشت هزار تومان (سال 1391) فروش می رود که به آستان قدس تقدیم می شود، و تمامی آنها هر شب از محل، تخلیه و روز بعد خمیر و بصورت کاغذ در اختیار همان ناشران محلی قرار می گیرد تا چند باره بصورت مفاتیح درآیند!)! ووووو.... امام شناسی در 15 جلد، اثر محمدحسین حسینی تهرانی (این آقا کیست که این همه "امام" می شناسد؟!). پرسش و پاسخ مسایل شرعی، محمد صادق روحانی در 5 جلد! یک پرسش و پاسخ دیگر در 12 جلد، از محمدعلی رضائی اصفهانی، بحار الانوار مجلسی در ده جلد، یکبار، و در دوازده جلد، یک بار دیگر و... هشت جلد پاسخ به مسایل دینی از مرکز علمی پاسخ گویی به مسایل دینی. فقط به انتشارات مرکزی به نام "تحقیقات رایانه ای قائمیه در اصفهان" توجه کنید؛ که در فهرست منتشر شده ی "نشر در 1390" بیش از هشتاد کتاب با عنوان "مدیریت" از این مرکز صادر شده؛ مثلن مدیریت فضایی، مدیریت اتومبیل، مدیریت رسانه ای، مدیریت هسته ای، مدیریت نظامی، مدیریت فرهنگی، مدیریت اطلاعاتی، مدیریت امنیتی،.... و لابد در پی می آید؛ مدیریت آفتابه، مدیریت حسینیه، مدیریت مداحان هفت تیرکش، مدیریت .... (با این همه متخصص در "مدیریت" و افاضات "مدیریتی" نمی دانم چرا تمامی آن نظام در مدیریت یک بقالی وامانده است.
از میان شش درصد باقی مانده، تنها 281 عنوان (در سرتاسر ایران) به "ادبیات" به مفهوم "مواد خواندنی برای علاقمندان" اختصاص دارد که اگر چشم بر نویسندگان "فرمایشی" بپوشانیم، خود خدا هم نمی داند چقدر از آنچه نویسنده نوشته، اجازه ی انتشار پیدا کرده، یعنی شیرهایی "بی یال و دم و اشکم"! از حجت الاسلام فوق الذکر می پرسم؛ این آمار (به گفته ی ایشان) "در شان ايران با تمام سابقه فرهنگی و تمدنی که دارد"، هست؟ .... با کنار گذاشتن ده ها سوال اساسی دیگر (که واقعن حوصله می خواهد و وقت اضافی)، تنها می پرسم در سی و شش سال گذشته، مجموع بودجه ی کتاب و کتابخانه در سراسر کشور (با احتساب بودجه های کلان به تولیدات "مجاز" اسلامی از قبیل رساله و "مطهرات" و غیره و غیره) در مقایسه با بودجه ی نظامی، یا دستگاه امنیتی، چقدر بوده؟ می شود بی خجالت یک آمار بی دروغ ارائه فرمایند؟ مجموع بودجه ای که در این سال ها صرف "دانشمندان هسته ای" (روسی و کره ای!) و "حق مسلم ما" شده، آن هم در سرزمینی که یک کتاب یا مقاله ی "مطرح" (نه آنها که از روی دست دیگران کپی شده) در فیزیک یا شیمی نوشته نشده، این "دانشمندان هسته ای" (اگر فارسی زبان هستند) چند کتاب و رساله منتشر کرده اند؟ لابد این "علم لدنی" باید "محرمانه" بماند، در عوض کتاب های درسی پر باشد از "مطهرات" و تواریخ جعلی امامان و مقدسین و.... از حجت الاسلام فوق الذکر می پرسم با این "دانشگاه مردمی" که شما تاسیس و تبلیغ و ترویج فرموده اید، و می فرمایید، چه "فرهنگ سازی" و "انسان سازی" اتفاق افتاده، و چه انتظار و شوقی از نسل جوان در خواندن و "استفاده" از کتاب، دارید؟ والله به پیر، به پیغمبر از همین چند صد تایی که در آن صحرای کربلا هنوز هم سراغ "کتاب" می روند و شوق خواندن دارند، باید سی و سه برابر قهرمانان ورزشی کشور تقدیر کرد!
لابد در برنامه ی دراز مدت کتاب و کتابخانه هم، به "تظاهرات" آماری بسنده می کنید و قرار است تا 1404 (که نمی دانم به تاریخ ایرانی چه سالی می شود) شصت در صد جمعیت را "عضو" کتابخانه بکنید (مانند شرکت شصت درصدی واجدین شرایط در انتخابات ها، هرکس با چهار پنج شناسنامه ی مرده) آن وقت چه؟ آیا با این اعداد و ارقام تقلبی تسکین می یابید. به آمار کتاب و کتابخانه در چند کشور، بطور نمونه توجه کنید؛
بنگلادش با جمعیت 156 میلیونی (2013)، دارای 84 کتابخانه (2009) و 2/7 میلیون نسخه کتاب!
اندونزی 255 میلیون جمعیت (2015)، 2428 کتابخانه و 7 میلیون چهارصد هزار نسخه کتاب (1989)
مالزی با جمعیت سی میلیونی (2015)، و بیست کتبخانه، شش میلیون و 800 هزار نسخه کتاب (2007)، بودجه ی کتابخانه هایش (1982) هفت میلیون و هشتصد هزار دلار بوده
مغولستان (خارجی) با سه میلیون جمعیت (2015)، دوازده کتابخانه و یک میلیون و 312 هزار نسخه کتاب
پاکستان با جمعیت 199 میلیون (2014)، 955 کتابخانه (2009) و پنج میلیون و 240 هزار نسخه کتاب
فیلی پین با صد میلیون جمعیت (2014)، 155 کتابخانه (2009) و شش میلیون و نیم نسخه کتاب
سنگاپور با پنج و نیم میلیون جمعیت (2014)، شش کتابخانه (2014)، نزدیک به 4 میلیون نسخه کتاب
سریلانکا با بیست میلیون جمعیت (2012) 23 کتابخانه (2014)، بیش از دو میلیون نسخه کتاب
ویتنام با 90 میلیون جمعیت (2014) 230 کتابخانه (2009) و بیش از 4 میلیون و ششصد هزار نسخه کتاب
ونزوئلا با سی و سه میلیون جمعیت (2014) 120 کتابخانه (1996) و 2 میلیون و 250 هزار نسخه کتاب
در مقابل ایران با جمعیتی حدود 80 میلیون (2013)، پانصد کتابخانه (2009) با 990 هزار نسخه کتاب! ("شان ما" را که ملاحظه می فرمائید؟)
و دو نمونه ی کوچک از کشورهای صنعتی و پیشرفته، نه انگلیس، نه فرانسه، نه آلمان، نه آمریکا، نه ژاپن و... که آمارشان به راستی نجومی ست اما؛
کانادا با سی و پنج میلیون جمعیت (2014) 205 کتابخانه (2010) و 108 میلیون و سیصد هزار نسخه کتاب
دانمارک با کمی بیش از 5 میلیون جمعیت (2014)، 106 کتابخانه (2008) و بیست میلیون نسخه کتاب (2011)
آن اقلیتی که قادرند با مخارج زیاد از جیب مبارک، از مرز اینترنت زغالی در ایران (که در "شان ما" نیست)، عبور کنند، بهتر است خودشان به این آمار و اعداد مراجعه کنند؛
https://www.oclc.org/en-europe/home.h...
https://www.oclc.org/global-library-s...
***
این یادداشت سردستی، همین حالا و طی نیم ساعت در کتابخانه ی یک شهر کوچک دانمارک (ال سینور) نوشته شده، از بی دقتی در املاء و انشاء و آمار و ارقام، پوزش می خواهم. تنها امیدوارم حجت الاسلام مزبور و توابع، تنها به امکانات خط فارسی و "لی اوت" و استفاده از اینترنت مجانی و غیره، آن هم در کتابخانه ی این شهر دورافتاده، توجه کنند!
تکمله به مناسبت روز 13 آذر، روز مبارزه با سانسور
آمار رسمی می گوید در دو سال گذشته بیش از چهل کتاب فروشی در تهران تعطیل شده و بسیاری دیگر زنگ خطر بسته شدن کتاب فروشی شان را زده اند. در دولت قبلی کلنگ ساختمان "بزرگ ترین کتاب فروشی خاورمیانه"، در شمال پارک مریم، بر زمین زده شد اما بعداز پنج سال، جای کلنگ زدگی هم محو شده است. اصولن جایی که کتاب و رغبت کتابخوانی در حال اضمحلال است، داشتن "بزرگ ترین کتابفروشی در خاورمیانه" چه محلی از اعراب دارد؟ آن هم جایی که بیش از 90 درصد کتاب های مجاز، شامل قرآن و مفاتیح و کتاب دعاهای مشابه می شود. جایی که یکی از مهم ترین منابع درآمد ملی، یعنی توریسم، به دلیل شرایط حاکم در ایران، تقریبن نابود شده، ساختن بزرگ ترین هتل و مدرن ترین هتل در خاورمیانه یا جهان، چه نتیجه ای دارد. رئیس کتاب خانه های عمومی گفته در ایران 2500 کتاب فروشی هست اما آمار رئیس اتحادیه ناشران و کتاب فروشانف متفاوت است. حتی فرض بر قبول آمار رییس کتابخانه های عمومی، 2500 کتابخانه در یک کشور 80 میلیونی، نه تنها افتخار نیست، که فاجعه است. عوامل متعددی در چهار دهه ی اخیر باعث این تراژدی دردناک شده است. دخل و خرج کتاب فروشی ها همخوانی ندارند؛ با انواع مالیات و عوارضی که گرفته می شود، افزایش قیمت کاغذ و هزینه چاپ و سطح نازل محتوایی بسیاری از آثار منتشرشده، بی اعتمادی مخاطبان به دلیل ممیزی کتاب ها از جمله دلایلی است که صنعت نشر را به ورشکستگی کشانده است. چهار دهه نظارت و سانسور و قلع و قمع فرهنگی سبب شده تا انتشار کتاب، به حد بحران فعلی برسد. شرکت های پخش (مجاز)، با حق توزیع بالا، گاه 40 تا 50 درصد قیمت کتاب، به مافیاهای پخش معروف شده اند. کتاب فروشی ها کم کم به CD فروشی، کافه و قهوه خانه تبدیل به احسن می شوند. روبروی دانشگاه، تقریبن همه به فروش کتاب های کمک آموزشی، کنکور و مانند آن پرداخته اند. درباره ی معافیت مالیاتی کتاب فروشی ها بارها وعده های دروغ داده شده. عباس صالحی، معاون فرهنگی وزیر فرهنگ و ارشاد، اخیرن گفته تیراژ کتاب در شش ماه اول امسال نسبت به سال گذشته ۱۲ درصد کاهش داشته. سرانه کتاب در ۲۰ سال گذشته برای هر ۱۰ هزار نفر، حدود ۱.۸ عنوان کتاب بوده! (آمار را دوباره بخوانید، تا اشکتان درآید). اخیرن رییس کتابخانه ی ملی گفته: "هفتاد درصد کتاب هایی که در کتابخانه های عمومی سراسر کشور وجود دارد، حتی یک بار توسط مردم برداشته نشده! چرا کتابخانه ها باید با کتاب های بی ارزش پر شوند؟" سیر نزولی تیراژ کتاب به 350 نسخه (برای هشتاد میلیون) رسیده است! این بلایی ست که سانسور و بند و بست دولتی، بر سر سینما، تئاتر و موسیقی و کل فرهنگ آورده است. زنان (یعنی نیمی از جامعه) اجازه ی تک خوانی نداشتند، حالا اجازه ی نوازندگی هم از آنها سلب شده. سانسور روزنامه ها و اینترنت و فیلتر کردن سایت ها و شبکه های اجتماعی و پارازیت باران کردن ماهواره ها و... عذاب پر هزینه ی مردم شده، که تهدید و بازداشت و زندان هم، قوز بالاقوز است. نتیجه ی این همه مخارج هنگفت سانسور مردم، از جیب مردم، بعداز سی و هفت سال سبب شده که اعوان جمهوری هم چنان از "نفوذ" فرهنگی "دشمن" وحشت داشته باشند و مردم را بترسانند.
Published on May 28, 2015 01:37
May 6, 2015
ساعت
پنج سال پیش، حین اسباب کشی به این شهرک در شمال این جزیره، بند ساعتم پاره شد. جایی افتاده بود. کجا؟ نفهمیدم! فرصتی هم نبود تا دنبالش بگردم. میان بکش واکش ها، وقتی یک کارتن سنگین را به نیش می کشیدم تا از پله ها بالا ببرم، با "آرنه"
(Arne)
و "بارک"
(Bark)
آشنا شدم. فکر کنم یک کارتن کتاب بود، تلاش می کردم تا دستگیره ی در ساختمان را پیدا کنم و بچرخانم که "آرنه" توی شکمم ظاهر شد. معذرت خواست و در را نگهداشت تا با کارتن رد شوم. گفت؛ "به محله ی ما خوش آمدی".
از فردای روز اسباب کشی، صبح ها میان ریش زدن و لباس پوشیدن، وقتی قهوه ام را سر پا در آشپزخانه هورت می کشیدم، از پنجره، حیاط ساختمان پیدا بود. اگر آرنه و بارک به دروازه ی محوطه رسیده بودند، می دانستم که به قطار هفت و ده دقیقه نمی رسم. بهترین موقعیت وقتی بود که آرنه و بارک هنوز از زیر پنجره ی من رد نشده بودند. در این صورت هم برای آرنه فرصتی بود تا چند کلمه ای راجع به هوا و بارک صحبت کند، هم من به قطار هفت و ده دقیقه می رسیدم، در عین حالی که بارک هم فرصتی داشت خودش را کمی لوس کند، دست هایش را روی ران هایم بکشد و دستم را بلیسد و... در یکی از همان فرصت ها هم، آرنه گفت که بارک مشکل قلبی دارد.
من از تکه تکه راه رفتن خوشم نمی آید، مثل پیاده روی با خانم ها که هر دو قدم یک بار، جلوی یک مغازه می ایستند و چیزی را که اصلن به فکر خریدنش نبوده اند، تماشا می کنند. از این هم که یکی مدام مرا این طرف و آن طرف بکشد و از مسیر مستقیم منحرف کند، کلافه می شوم. بدتر از همه این که مجبور باشی شاشیدن و ریدنش را تماشا کنی، و با کیسه ی پلاستیکی گهش را جمع کنی و تمام راه دنبال یک سطل آشغال بگردی!
عصرها موقع برگشتن از کار، اگر آرنه و بارک را جلوی برکه می دیدم، می دانستم ساعت باید حدود پنج و پانزده دقیقه باشد. برخی روزها که کمی دیرتر به خانه می آمدم، آرنه و بارک را جلوی در ورودی ساختمان می دیدم که از گردش عصرانه بر گشته بودند. آرنه می گفت؛ باز امروز بیش از اندازه کار کرده ای ها. کمی هم به خودت برس!
روزهای شنبه وقتی آرنه و بارک از گردش صبحگاهی بر می گشتند، می دانستم که مغازه ها تا بیست دقیقه ی دیگر باز می کنند و باید برای خرید هفتگی بجنبم. با این همه مجبور بودم از در پشتی ساختمان، و از محوطه ی چمن به مرکز خرید بروم. آرنه، بارک را در آپارتمانش رها می کرد، کیسه ی پارچه ای خریدش را که پر از شیشه ی خالی بود، بر می داشت، در را بهم می زد و به مرکز خرید می رفت. اگر از در اصلی بیرون می رفتم، مجبور بودم تا مرکز خرید، پا به پای آرنه، لک و لک کنم و به مزخرفات سیاسی اش گوش بدهم. بدتر از همه این که در آخر هر جمله اش هم یک "هان؟" یا "بنظر تو درست نمی گویم؟" اضافه می کرد. این طوری من را هم به بحث وا می داشت. همیشه سعی می کردم با نظرش موافقت کنم. در این صورت مجبور نبودم در مورد سیاست در یک کشور گوزو، بحث کنم، آن هم با آرنه! تنها عیب خرید رفتن از در پشتی و محوطه ی چمن، این بود که نمی توانستم به ارزان ترین فروشگاه بروم چون بالاخره سر و کله ی آرنه هم چند دقیقه بعد، همانجا پیدا می شد و غیر از بحث سیاسی و یواش یواش برگشتن تا خانه، مدام هم می گفت؛ این را نخر، چیز خوبی نیست، این یکی را بردار و ... نوشته های ریز پشت کارتن ها و قوطی ها و شیشه ها را هم برایم می خواند، حتی این که چند روز از تاریخ مصرف باقی مانده بود، برایش مهم بود؛ ببین! این یکی تا سه روز دیگر وقت دارد، در حالی که اونی که تو برداشته ای فقط تا فردا وقت دارد. آخرین شنبه ی هر ماه، ناچار به این هم صحبتی تن می دادم چون باید مراقب خرج کردنم باشم. این بود که سعی می کردم با یک "آره، حق با توست"، سر و ته قضیه را هم بیاورم. البته بحث هم می کردم تفاوتی نمی کرد، چون نه آرنه، نه دولت و نه ملت گوششان به نظرات من بدهکار نبود.
در عوض یک شنبه ها با خیال راحت قهوه ی صبحم را جلوی پنجره ی آشپزخانه می خوردم. وقتی آرنه و بارک از گردش صبحگاهی بر می گشتند، مشغول تمیز کردن آپارتمان می شدم. بعد هم نوبت آشپزی بود و بعد از نهار، با خیال راحت روزنامه ها را ورق می زدم. همیشه هم پیش از آن که آرنه و بارک از گردش عصرانه باز گردند، قهوه ی بعداز ظهرم را خورده بودم و برای تماشای فیلم پلیسی که هر یک شنبه ساعت پنج پخش می شد، جلوی تله ویزیون نشسته بودم.
صبح دوشنبه ی این هفته آرنه تنها از ساختمان خارج شد! نظری به اطراف انداخت، نگاهش که به پنجره ی من رسید، دستی تکان داد و راه افتاد. افسار بارک دستش بود اما از بارک خبری نبود. باید عجله می کردم تا به قطار هفت و ده دقیقه برسم. برگشتنا آرنه را کنار برکه دیدم. خم شده بود و با دقت لای درخت های بیشه را نگاه می کرد. گفتم؛ باز حواست نبود و بارک زد به بیشه؟ سلام کرد و گفت؛ نه! دیروز دوباره حمله ی قلبی داشت. تا دکتر برسد، تمام کرد! گفتم متاسفم، تسلیت می گویم. آرنه دستی به شانه ام زد، انگار که بگوید؛ بی خیال! چشم هایش خیس بود. دوباره برگشت و همین طور که لای درخت ها را نگاه می کرد، گفت؛ خسته ای، برو کمی به خودت برس. گفتم؛ غم آخرت باشد! گفت؛ هست! چون تصمیم ندارم سگ دیگری بخرم. پیش از ورود به ساختمان، نگاهی به محوطه انداختم. بنظرم رسید بارک، آرنه را داخل محوطه ی چمن به این طرف و آن طرف می کشد.
تمام هفته آرنه سر ساعت معمول از همان مسیر هر روزی، به گردش های صبحانه و عصرانه و شبانه می رفت. افسار بارک، بخشی از دستش شده بود و انگاری که بارک او را دنبال خودش به هر طرف می کشد. من هم سر وقت به کلاس می رسیدم، چون سر فرصت قطار هفت و ده دقیقه را می گرفتم و... دیروز هم از در عقبی و محوطه ی چمن، خودم را به مرکز خرید رساندم.
اما امروز صبح، با این که فنجان قهوه ام تمام شده بود، آرنه هنوز از ساختمان بیرون نیامده بود. گفتم لابد چند دقیقه ای زودتر از رختخواب بیرون آمده ام. باران شبانه همه جا را شسته بود و آفتاب نیمه گرمی، خیسی و تر و تازگی چمن را لیس می زد. تمام روز را بی خیال، به تمیز کردن خانه، درست کردن غذا و ورق زدن روزنامه ها گذراندم. وقتی عصر، با فنجان قهوه ام جلوی پنجره آمدم، "ماریانه"، همسایه ی روبرویی آرنه، پیش روی ساختمان کنار یک آمبولانس ایستاده بود. سرش را بالا کرد، دستی تکان داد و انگار چیزی هم گفت. لابد ناخنش را از ته گرفته و آمبولانس خبر کرده است. فنجان قهوه را روی میز آشپزخانه گذاشتم، کلید را برداشتم و از پله ها سرازیر شدم. دو نفر خدمه ی آمبولانس، یکی را که روی برانکار، زیر یک ملافه دراز کشیده بود، داخل آمبولانس گذاشتند. ماریانه گفت؛ هفته ی بدی را گذراند. امروز صبح از خانه بیرون نیامد. تا ظهر چندین بار کنار پنجره آمدم اما از آرنه خبری نشد. چند بار در زدم اما کسی جواب نداد. ناچار به 112 خبر دادم. شانه ی ماریانه را فشار دادم؛ گفتم متاسفم و با عجله از پله ها بالا آمدم. ده دوازده دقیقه ای از فیلم رفته بود. به ماریانه، خودم، زمین و زمان بد و بیراه می گفتم. از همین بالا هم می شد تسلیت گفت. فیلم پلیسی را باید از ثانیه ی اول تماشا کرد. فردا حتمن باید یک ساعت بخرم.
با یاد "ایب"
شیلند، بهار 2001
ساره خاتون
(Arne)
و "بارک"
(Bark)
آشنا شدم. فکر کنم یک کارتن کتاب بود، تلاش می کردم تا دستگیره ی در ساختمان را پیدا کنم و بچرخانم که "آرنه" توی شکمم ظاهر شد. معذرت خواست و در را نگهداشت تا با کارتن رد شوم. گفت؛ "به محله ی ما خوش آمدی".
از فردای روز اسباب کشی، صبح ها میان ریش زدن و لباس پوشیدن، وقتی قهوه ام را سر پا در آشپزخانه هورت می کشیدم، از پنجره، حیاط ساختمان پیدا بود. اگر آرنه و بارک به دروازه ی محوطه رسیده بودند، می دانستم که به قطار هفت و ده دقیقه نمی رسم. بهترین موقعیت وقتی بود که آرنه و بارک هنوز از زیر پنجره ی من رد نشده بودند. در این صورت هم برای آرنه فرصتی بود تا چند کلمه ای راجع به هوا و بارک صحبت کند، هم من به قطار هفت و ده دقیقه می رسیدم، در عین حالی که بارک هم فرصتی داشت خودش را کمی لوس کند، دست هایش را روی ران هایم بکشد و دستم را بلیسد و... در یکی از همان فرصت ها هم، آرنه گفت که بارک مشکل قلبی دارد.
من از تکه تکه راه رفتن خوشم نمی آید، مثل پیاده روی با خانم ها که هر دو قدم یک بار، جلوی یک مغازه می ایستند و چیزی را که اصلن به فکر خریدنش نبوده اند، تماشا می کنند. از این هم که یکی مدام مرا این طرف و آن طرف بکشد و از مسیر مستقیم منحرف کند، کلافه می شوم. بدتر از همه این که مجبور باشی شاشیدن و ریدنش را تماشا کنی، و با کیسه ی پلاستیکی گهش را جمع کنی و تمام راه دنبال یک سطل آشغال بگردی!
عصرها موقع برگشتن از کار، اگر آرنه و بارک را جلوی برکه می دیدم، می دانستم ساعت باید حدود پنج و پانزده دقیقه باشد. برخی روزها که کمی دیرتر به خانه می آمدم، آرنه و بارک را جلوی در ورودی ساختمان می دیدم که از گردش عصرانه بر گشته بودند. آرنه می گفت؛ باز امروز بیش از اندازه کار کرده ای ها. کمی هم به خودت برس!
روزهای شنبه وقتی آرنه و بارک از گردش صبحگاهی بر می گشتند، می دانستم که مغازه ها تا بیست دقیقه ی دیگر باز می کنند و باید برای خرید هفتگی بجنبم. با این همه مجبور بودم از در پشتی ساختمان، و از محوطه ی چمن به مرکز خرید بروم. آرنه، بارک را در آپارتمانش رها می کرد، کیسه ی پارچه ای خریدش را که پر از شیشه ی خالی بود، بر می داشت، در را بهم می زد و به مرکز خرید می رفت. اگر از در اصلی بیرون می رفتم، مجبور بودم تا مرکز خرید، پا به پای آرنه، لک و لک کنم و به مزخرفات سیاسی اش گوش بدهم. بدتر از همه این که در آخر هر جمله اش هم یک "هان؟" یا "بنظر تو درست نمی گویم؟" اضافه می کرد. این طوری من را هم به بحث وا می داشت. همیشه سعی می کردم با نظرش موافقت کنم. در این صورت مجبور نبودم در مورد سیاست در یک کشور گوزو، بحث کنم، آن هم با آرنه! تنها عیب خرید رفتن از در پشتی و محوطه ی چمن، این بود که نمی توانستم به ارزان ترین فروشگاه بروم چون بالاخره سر و کله ی آرنه هم چند دقیقه بعد، همانجا پیدا می شد و غیر از بحث سیاسی و یواش یواش برگشتن تا خانه، مدام هم می گفت؛ این را نخر، چیز خوبی نیست، این یکی را بردار و ... نوشته های ریز پشت کارتن ها و قوطی ها و شیشه ها را هم برایم می خواند، حتی این که چند روز از تاریخ مصرف باقی مانده بود، برایش مهم بود؛ ببین! این یکی تا سه روز دیگر وقت دارد، در حالی که اونی که تو برداشته ای فقط تا فردا وقت دارد. آخرین شنبه ی هر ماه، ناچار به این هم صحبتی تن می دادم چون باید مراقب خرج کردنم باشم. این بود که سعی می کردم با یک "آره، حق با توست"، سر و ته قضیه را هم بیاورم. البته بحث هم می کردم تفاوتی نمی کرد، چون نه آرنه، نه دولت و نه ملت گوششان به نظرات من بدهکار نبود.
در عوض یک شنبه ها با خیال راحت قهوه ی صبحم را جلوی پنجره ی آشپزخانه می خوردم. وقتی آرنه و بارک از گردش صبحگاهی بر می گشتند، مشغول تمیز کردن آپارتمان می شدم. بعد هم نوبت آشپزی بود و بعد از نهار، با خیال راحت روزنامه ها را ورق می زدم. همیشه هم پیش از آن که آرنه و بارک از گردش عصرانه باز گردند، قهوه ی بعداز ظهرم را خورده بودم و برای تماشای فیلم پلیسی که هر یک شنبه ساعت پنج پخش می شد، جلوی تله ویزیون نشسته بودم.
صبح دوشنبه ی این هفته آرنه تنها از ساختمان خارج شد! نظری به اطراف انداخت، نگاهش که به پنجره ی من رسید، دستی تکان داد و راه افتاد. افسار بارک دستش بود اما از بارک خبری نبود. باید عجله می کردم تا به قطار هفت و ده دقیقه برسم. برگشتنا آرنه را کنار برکه دیدم. خم شده بود و با دقت لای درخت های بیشه را نگاه می کرد. گفتم؛ باز حواست نبود و بارک زد به بیشه؟ سلام کرد و گفت؛ نه! دیروز دوباره حمله ی قلبی داشت. تا دکتر برسد، تمام کرد! گفتم متاسفم، تسلیت می گویم. آرنه دستی به شانه ام زد، انگار که بگوید؛ بی خیال! چشم هایش خیس بود. دوباره برگشت و همین طور که لای درخت ها را نگاه می کرد، گفت؛ خسته ای، برو کمی به خودت برس. گفتم؛ غم آخرت باشد! گفت؛ هست! چون تصمیم ندارم سگ دیگری بخرم. پیش از ورود به ساختمان، نگاهی به محوطه انداختم. بنظرم رسید بارک، آرنه را داخل محوطه ی چمن به این طرف و آن طرف می کشد.
تمام هفته آرنه سر ساعت معمول از همان مسیر هر روزی، به گردش های صبحانه و عصرانه و شبانه می رفت. افسار بارک، بخشی از دستش شده بود و انگاری که بارک او را دنبال خودش به هر طرف می کشد. من هم سر وقت به کلاس می رسیدم، چون سر فرصت قطار هفت و ده دقیقه را می گرفتم و... دیروز هم از در عقبی و محوطه ی چمن، خودم را به مرکز خرید رساندم.
اما امروز صبح، با این که فنجان قهوه ام تمام شده بود، آرنه هنوز از ساختمان بیرون نیامده بود. گفتم لابد چند دقیقه ای زودتر از رختخواب بیرون آمده ام. باران شبانه همه جا را شسته بود و آفتاب نیمه گرمی، خیسی و تر و تازگی چمن را لیس می زد. تمام روز را بی خیال، به تمیز کردن خانه، درست کردن غذا و ورق زدن روزنامه ها گذراندم. وقتی عصر، با فنجان قهوه ام جلوی پنجره آمدم، "ماریانه"، همسایه ی روبرویی آرنه، پیش روی ساختمان کنار یک آمبولانس ایستاده بود. سرش را بالا کرد، دستی تکان داد و انگار چیزی هم گفت. لابد ناخنش را از ته گرفته و آمبولانس خبر کرده است. فنجان قهوه را روی میز آشپزخانه گذاشتم، کلید را برداشتم و از پله ها سرازیر شدم. دو نفر خدمه ی آمبولانس، یکی را که روی برانکار، زیر یک ملافه دراز کشیده بود، داخل آمبولانس گذاشتند. ماریانه گفت؛ هفته ی بدی را گذراند. امروز صبح از خانه بیرون نیامد. تا ظهر چندین بار کنار پنجره آمدم اما از آرنه خبری نشد. چند بار در زدم اما کسی جواب نداد. ناچار به 112 خبر دادم. شانه ی ماریانه را فشار دادم؛ گفتم متاسفم و با عجله از پله ها بالا آمدم. ده دوازده دقیقه ای از فیلم رفته بود. به ماریانه، خودم، زمین و زمان بد و بیراه می گفتم. از همین بالا هم می شد تسلیت گفت. فیلم پلیسی را باید از ثانیه ی اول تماشا کرد. فردا حتمن باید یک ساعت بخرم.
با یاد "ایب"
شیلند، بهار 2001
ساره خاتون
Published on May 06, 2015 01:12
April 10, 2015
حقیقتش هست دراز
گاه دوستی پرسیده؛ "از نسل جوان نویسندگان چه کسانی را در نظر دارید که در قصه سازی یا قصه گویی" جای "درخوری" دارند"؟ یا؛ "نویسندگان مورد علاقه ی شما چه کسانی هستند"؟ در شکم این گونه پرسش ها، مثل این بار که "سالار" پرسیده، گونه ای "کنجکاوی" حس می شود؛ انگار که پرسیده باشند؛ معیار و متر و خط کش شما چیست؟ به زعم من ریشه ی چنین پرسش هایی در مجموعه ای به نام "فرهنگ" نهفته، جایی که "یک" خوب و "یک" کامل و "یک" معیار هست. اگرچه هیچ کس این "یک" را تعریف نکرده، یا اگر چنین کرده، مجموعه ای از "مهملات" تحویل داده، چرا که تعریف مشخصی ندارد. در فرهنگ ما نیز، مثل هر فرهنگ دیگر، نظرها متکثرند، و متفاوت. این "تکثر" اما در آموزش و پرورش ما بعقب رانده می شود و پیوسته تلقین می کنند که این "درست" نیست، و "آن" درست است. این است که در ادبیات و هنر هم، مثل هرجای دیگر، دنبال یک "برتر مطلق" می گردیم. طرح این گونه سوال ها اما خود نشانه ی آن است که در ذهن پرسشگر هم چنین "مطلق واحدی" از "بد" و "خوب" و "خوب تر" و "خوب ترین"، وجود ندارد و گرنه نیازی به سوال نبود! پس "پرسشگر" در پس پشت ذهن خود می داند که هر چشمی و هر فکری، جایگاه خود را دارد، و هیچ جایگاهی لزومن "بهتر" یا "بهترین" نیست. می پرسد تا ترازو و "سنگ- ارزش"های تو را بشناسد. پس باید به بیان "سنگ-ارزش"ها بپردازی تا گفته باشی با کدام ترازو، به چنین باوری رسیده ام! در جامعه ای که هرکس به سادگی "کارشناس" می شود و از "مقام معذب" تا پایین، در همه ی موارد، "شکمی" و از روی بخار معده "فتوا" صادر می کنند، مخاطب (بی آن که تو را به دار "داوری" اش آویخته باشد)، حق دارد بپرسد "پنجره"ی تو (دیدگاه تو) در کجای این جهان قرار دارد، و چرا از آنجا جهان را چنین می بینی، و می پسندی؟ هم از این رو اینجا هم در هر چند خط "نظر" در مورد هر کتاب یا نویسنده، تلاش کرده ام تا خط کش و میزان و معیارم را به نوعی نشان دهم. مضافن آن که تا همین جا 75 یادداشت دیگر در این وبلاگ گذاشته ام (اکثرن در مورد یک کتاب یا تمامی آثار یک نویسنده)؛ مثل "برف" از اورهان پاموک، یا "دعوت به مراسم گردن زنی" از ناباکوف، آثار آل احمد، سارتر، هدایت، کنراد، کسروی، سیمین دانشور، عباس میلانی، اریش فروم، بهرام صادقی، غلامحسین ساعدی، توماس مان، میلان کوندرا، اکبر رادی، دیکنز، زویا پیرزاد، چخوف، چوبک، اورول، بالزاک، رضا قاسمی، خالد حسینی و الی غیرالنهایه، تا "ارزش"ها و "معیار"هایم را توضیح داده باشم. از آنجا که در ادبیات هم، مثل هر مقوله ی دیگر، نه "استاد"م و نه "کارشناس" و نه "علامه" و نه "مجتهد" و ... نمی شده "حکم حکومتی" صادر کنم و از همه اننظار داشته باشم باور مرا بپذیرند و قضیه را "کش" ندهند! چند جا هم به تاکید گفته ام که کار ادبیات هم (مثل هر مقوله ی دیگر)، شهودی نیست، یعنی کسی از شکم مامانش "دانشمند" و "نویسنده" و "استاد" به دنیا نمی آید. در ادبیات و هنر هم مثل هر جای دیگر باید "زحمت" کشید، چرا که "ساده انگاری" به "خود بزرگ پنداری" می کشد و به "عوام فریبی" می انجامد.
به گمان من در زمینه ی ادبیات و هنر هم سه عامل دخیل اند، و عملکرد هر سه شان در تاثیر و تاثر آن دوی دیگر است! تولید کننده (نویسنده / هنرمند)، مصرف کننده (خواننده / مخاطب)، و "محلول"، یعنی فضا و حال و هوا و شرایط این تاثیر و تاثر(جامعه)! هیچ کدام از این سه، بی یاری دو ضلع و دو زاویه ی دیگر، مثلث نیستند، یعنی نویسنده و خواننده از جامعه اند، و جامعه را مجموعه ای از تولیدکنندگان و مصرف کنندگان ادبیات و هنر تشکیل می دهد (سخن از کیفیت است، نه کمیت). "ساده پنداری" یک بیماری مسری ست که به سرعت اذهان غافل را اشغال می کند. وقتی جامعه به "ساده انگاری" میل می کند، باشندگان آن جامعه نیز، سهل انگار و نرم استخوان می شوند. "کوتوله"ها در قدرت، میل دارند همه کوتوله بمانند تا قد و بالای خودشان "رشید" جلوه کند! در چنین جامعه ای آنچه برای مصرف به ما می دهند (تولیدات مجاز) به هیات "راحت الحلقوم" است. ما هم همه را قورت می دهیم و خیال می کنیم این "ادبیات" است، یا هرچه ی دیگر (1). در چنین فضایی، اگر تولید کنندگان و مصرف کنندگان بی تامل و پرسش، با جریان زمانه همراه شوند، مجموعه ی مثلث پیوسته ساده انگارتر می شود. در یک گردش ساده میان "کد"هایی که هم وطنان در همین "گودریدز" برجسته کرده اند، می توان به این "سهل پنداری" پی برد. مثلن در این جمله چه "زیبایی" اسرار آمیزی نهفته است؟ "شصت سال به عقب برگرد و بيا پيش من، قول مي دهم كه هر دو از سرگرداني نجات پيدا كنيم و حتي براي دقيقه اي معناي زندگي را بفهميم"! یا این یکی؛ "ايدين گفت: توي اين مملكت پيش از اين كه به سي سالگي برسيم تباه مي شويم. تو يك جور، من يك جور، و.....يك جور ديگر"! یا این یکی از "خانم" سیمین دانشور؛ "ترجمه ها همچون زنانند. آنها که وفادارند کمتر زیبایند و آنها که زیبایند، کمتر وفادار"! (حیرتا که اکثر کسانی که این "کد" را "برجسته" کرده اند، بانوان اند)! و این یکی از نادر ابراهیمی؛ "نمی شود که تو باشی من عاشق تو نباشم نمی شود که تو باشی درست همین طور که هستی و من هزار بار بهتر از این باشم و باز هزار بار عاشق تو نباشم. نمی شود می دانم. نمی شود که بهار از تو سر سبزتر باشد"! (جل الخالق) یا این جمله؛ "همه درد این بود که یا می خواستند آدم را بپوشانند و پنهان کنند و یا تلاش می کردند لباس را بر تن آدم جر بدهند و ما یاد گرفته ایم که بگریزیم اما به کجا؟ مرز بین این دو کجا بود؟ کجا باید می ایستادیم که نه اسیر منادیان اخلاق باشیم و نه پرپر شده دست درندگان بی اخلاق"؟! و و... پروردگارا! یعنی فرهنگ و زبان روزمره ی ما که ضرب المثل ها و حکایات حکمت آمیزش، از شعر حافظ و فردوسی تا نثر گلستان (سعدی) و متن مثنوی.. ورد زبان عامی و بی سواد است، اینقدر از زیبایی و اسطوره تهی شده و نزول کرده که نسل تازه این جملات آبکی را تا حد "کد" برجسته کرده است؟ (2) باری، وقتی پیوسته نان را از یک نانوایی، ماست و پنیر را از یک لبنیاتی و پوشاک را از یک فروشگاه خاص تهیه کنیم، ضمن این که با "مزه"ها و "مدل"های دیگر "غریبه" می مانیم، به طبیعت خود نیز امکان "اختیار" و "انتخاب" نمی دهیم، لاجرم "یک شکل" و "یکسویه" می مانیم؛ به نوعی دربند "عادت" به آنچه در دسترس ما گذاشته اند. همین که ذهن عادت کرد، دیگر هیچ "تفاوتی" را نمی پذیرد. آن که در محدوده ی یک روستا می ماند و رشد می کند، گیرم روزی به تماشای جهان برود، هم چنان دلگیر خانه ی خشتی روستای خود است.(3)
امبرتو اکو می گوید؛ رمان، "حرف" نیست، یک "جهان بینی"ست! اصولن رمان، برخلاف داستان کوتاه، با جهان "تازه" خلق شد (یا بالعکس) و عمری بیش از چهارصد و اندی سال ندارد؛ مجموعه ای متکثر و چند صدایی که همان ذات "دموکراسی"ست. میلان کوندرا در این زمینه وصفی زیبا دارد؛ (نقل به مضمون) "از لحظه ای که "دن کیشوت" از خانه بیرون شد، جهان دگرگون گشت". به راستی هم، در هنگامه ای که قصه ها و روایات "شوالیه"ها و رفتار خارق العاده شان (همچون "سمک عیار")، بر پهنه ی اروپا دهان به دهان می گشت، و نقالان در وصف سترگی خرد شوالیه های میز گرد، طومارها می نوشتند و از سینه های ستبر و بازوان ورزیده ی آن "پهلوانان" می سرودند، و با شمشیر آب دیده ی آنان، کوه و صخره را می شکافتند (هم چون مداحان در وصف "ذوالفقار")، و همین که شوالیه ای در قصه ای بر زین می نشست، ارکان سنگی قصر و قلعه ی سلطان نشینان اروپایی را، فرسنگ ها آنسوتر می لرزاند، "سروانتس" مرد مخبط لاغرویی را بر یابویی گرسنه نشاند و به جنگ آسیاب های بادی فرستاد! هم از این رو ماریو بارگاس یوسا در خطابه اش هنگام دریافت جایزه ی "سروانتس" در مادرید، می گوید؛ (نقل به مضمون) بدون سروانتس و دن کیخوته، کریستف کلمب از جای نمی جنبید، و قاره ی آمریکا کشف نمی شد (تا امروز یک "پرو"یی برنده ی جایزه ی "سروانتس" شود!). این تاثیر یک "رمان"، یا به روایت امبرتو اکو، یک "جهان بینی" ست! تمامی آنچه سروانتس در وصف "دن کیخوته" سرود، واگویی زمینی سجایای انسان در مقابل بزرگنمایی های ناممکن حماسه بود. "سانچو"، این تجسم ساده ی انسان قرون وسطایی، همراه "دن کیخوته"، ناظر و داور می ماند، در شیپور "هل من مبارز" اربابش می دمد، و وصف قهرمانی های ناکرده ی ارباب را با شگفتی برای کاروانسراداران و میزبانان، شیفته وار نقل می کند تا شراب و طعامش برقرار باشد (همان گونه که ما شیفتگان، احمدی نژاد و رهبرش را مانند نوکر "دایی جان ناپلئون" می ستائیم!)، و جلوه های روحانی عشق، در دلباختگی "دن کیخوته" به "دولسینا"ی بدقباره، خلاصه می شود، تا "ضد قهرمان" خلق شود! مشهور است که سروانتس در هیات آوازه نقالی دوره گرد، تمامی طومارهای موجود زمان خود را خوانده بود، و به زوایای قهرمانی های شوالیه ها واقف بود، سربازی که یک دست خود را در جنگ، از دست داد، پنج سال در الجزیره اسیر بود، و چون به سرزمینش بازگشت، بارها به دلیل شکایت طلبکاران به زندان افتاد،.. به زبانی دیگر سروانتس پیش از اقدام به خلق "دن کیخوته"، کوهی از تجربه و مطالعه بود، و یک شبه به "وحی"، نویسنده نشد!... از این دست، می توان به تلاش خستگی ناپذیر داستایوسکی در ترسیم شخصیت "راسکول نیکوف" دانشجو و قاتل در "جنایت و مکافات"، اشاره کرد، یا تلاش "کنراد" در شناخت و ترسیم شخصیت هایی چون "جیم" در "لرد جیم"، "مارلو" در "دل تاریکی"، "رازاموف" در "از چشم غربی"، و در وصف شخصیت های همیشه تنهای "کنراد" صفحه ها نوشت، یا از جیمز جویس گفت و "یولیسوس"، که جهانی مطالعه و دانش در سفیدی میان سطورش پنهان است، یا.... اما به دلایلی که خواهم گفت، میل دارم از دو رمان از دهه ی هشتاد و دو رمان از دهه ی نود قرن گذشته (بیستم) مثال بیاورم، که موضوع قصه هایشان به نوعی به ما و تاریخ ما مربوط می شوند.
در مورد "سمرقند" و "آیات شیطانی"، در همین صفحات، یادداشت هایی نوشته ام؛ "سمرقند" امین مالوف، داستانی ست از سه شخصیت تاریخی که در دنیایی خیالی کنار هم چیده شده اند؛ عمر خیام، حسن صباح و خواجه نظام الملک. آشنایی شگفت "مالوف" با تاریخ سلجوقی و جنبش اسماعیلی (هفت امامی) و فلسفه ی عمر خیام در "رباعیات"، گاه من ایرانی را به حیرت و حسرت وامی دارد. مالوف نه تنها تاریخ آسیای میانه و امپراطوری سلجوقی (دست کم دوران ملکشاه و ترکان خاتون) را مطالعه کرده، بلکه از زندگی و فلسفه ی حسن صباح و جنبش اسماعیلیان (اساسین)، به وسعت و عمق سیر اندیشه ی خیام و فلسفه ی او، با خبر است. قصه ی مالوف، عبور نسخه ی اصل "رباعیات" خیام (نمادی از تردید در آسمان و خدا و ایمان)، از قرن یازده تا ابتدای قرن بیستم میلادی، از میان ماجراها و اتفاقاتی ست که در مکان ها و زمان های متفاوت خلق شده اند. در لایه ای از داستان، نویسنده به سیر اندیشه ی ایرانی در دو بعد تعصب و آزادگی پرداخته؛ رو در رویی خیام، ستایشگر زندگی با حسن صباح، پیام آور مرگ، و البته خواجه نظام الملک به مثابه عنصری در خدمت قدرت قاهر. جایی از عمر خیام پرسیده می شود؛ تو منکر خداوندی؟ می گوید؛ من از آن دسته مردمان نیستم که ایمانشان از وحشت معاد است، و نمازشان، افتادن به خاک. نماز من شگفتی در برابر مغز گرسنه ی انسان برای دانش، قلب تشنه اش برای عشق، و حس زیبایش به کمال است. یا لزاژ آمریکایی در باره ی انقلاب مشروطیت می نویسد؛ "ایران بیماری ست که پزشکان امروزی و حکیمان سنتی، هر کدام دارویی برای شفایش تجویز می کنند... اگر این انقلاب پیروز شود، ملاها باید دموکرات شوند و اگر شکست بخورد، دموکرات ها باید ملا شوند"! و "شیرین"، شخصیت دیگر داستان، با تاثر می گوید؛ اینجا (ایران) "حق داشتن" برای ناتوانان خطاست... "ایران به یک قایق بادبانی می ماند که ملوانانش پیوسته از کمبود باد، شکوه دارند. و آسمان (خدا) برایشان تندباد می فرستد"! (اینها را "امین مالوف" لبنانی ساکن فرانسه گفته، و نه من ایرانی)! "سمرقند" اودیسه ای ست به درازای 9 قرن. آنچه امین مالوف با دقت به آن پرداخته و در یک شکل منسجم ادبی (رمان) گنجانده، بیان این نظریه است که با وجود تحول درخشان سیر اندیشه در ایران اسلامی، تا اواخر قرن ششم هجری (قرون 12 و 13 میلادی)، طی قرون بعدی تا جهان معاصر، این سرزمین در خواب مانده (دورانی که نسخه ی رباعیات خیام گم بوده). با ترور ناصرالدین شاه و آغاز جنبش مشروطه، ایرانیان به بیداری رسیدند، (نسخه ی گمشده ی رباعیات، توسط "میرزارضا کرمانی"، قاتل ناصرالدین شاه، دوباره پیدا می شود)! داریوش شایگان نیز در مقایسه ی عملکرد دو فیلسوف همزمان؛ "دکارت" در اروپا و "ملاصدرا" در ایران، عبارتی به همین مضمون دارد. او معتقد است که "ما" از همانجا به یک "تعطیلات تاریخی" رفته ایم! سخن نهایی سلمان رشدی در "آیات شیطانی" نیز، کم و بیش همین مضمون است؛ "متون مقدس"، خدا و مذهب، همه ساخته و پرداخته ی انسان اند؛ "خالق"، ساخته ی دست "مخلوق"! به زبانی دیگر "خدا" بتی ست که بر خلاف بت های "دست ساخته"، متولد ذهن بشر است. او "پنهان" مانده تا از عیب و ایرادهای "دست ساخته"ها بری باشد، و از آن رو چون "بت عیار" از دید مخلوق پنهان است تا به "مصلحت" روزگار، "هر لحظه به رنگی" درآید. آن که جهان را آفریده، و بهر کاری تواناست، از جمله می تواند "بی شکل" و "ناپیدا" هم بماند. چون "آشکاره گی" سوال آفرین است و پاسخ های "پا در هوا" سبب رسوایی می شوند.
اما از دو رمان دهه ی نود، "نام من سرخ است"، رمان کم نظیر اورهان پاموک، قصه ای ست پیچیده و سخت دل انگیز، از درگیری دو گروه مینیاتوریست در شهر استانبول در اواخر قرن شانزدهم میلادی (عهد سلطان مراد سوم عثمانی). نه چندان دور از مرزهای خلافت عثمانی، در بامداد رنسانس، اروپا دارد از رختخواب قرون وسطایی اش بیرون می خزد، و در "ونیز"، نقاشی با گوشه ی چشمی به واقعیت، آرام آرام از توهم خواب آلوده ی "باسمه" بیرون می آید. پاموک با پرهیز از شعار و نصیحت سیاسی و اجتماعی، با مهارتی کم نظیر، چیدمانی از آغاز سنت شکنی اروپا در کنار قدرتمندترین امپراطوری سنت و تعصب (عثمانی)، فراهم آورده؛ یکسو انسان دارد حصار و قلعه ی خدا را فتح می کند و سوی دیگر انسان، مطیع و چشم بسته، به احترام و دفاع از "ممنوعیت" نزدیکی به بقعه و بارگاه الهی ایستاده است. در میان هنرهای مجاز در اسلام (خط و سفالگری و معماری و ..)، مینیاتور نهایت رخصت هنرمند در خلقت تصویر است. با وجودی که هنرمند مینیاتور تخته بند قواعد است، مینیاتوریست های "پاموک" اما در پنهان و از درون این جهان بسته و کهنه، شیفته ی رهایی در مکتب نقاشی ونیز (اروپا) هستند. اگرچه پای مانده در قواعد سنت، نمی خواهند دست هایشان به گناه آلوده شود! (تصویر طبیعت و انسان، یعنی رقابت در خلقت، "خدا" را خشمگین می کند). رگه ی اصلی داستان، رو در رویی این دو تفکر است؛ مینیاتور در جهان اسلام و نقاشی مکتب ونیز در اروپا؛ اولی فارغ از جهان بیرونی (واقعیت)، با فنون و قواعد و چارچوب هایی از پیش ساخته، هنرمند را مقید می سازد، و دومی هنرمند را پیش روی طبیعت عریان، با خلاقیت خویش رها کرده تا "انتخاب" کند، و به میل خویش بیافریند. همه ی داستان، وصف این رویارویی، و آشوبیدن خواب خوش مسلمانان است. پاموک برای تصویر این برخورد، فلسفه ی مینیاتور در مکتب اصفهان، تبریز و هرات (و ادامه ی گسترش مکتب هرات تا آن سوی جهان گورکانیان هند) را مطالعه کرده، ضمن آن که دنیای بینابینی استامبول عثمانی (گرفتار میان عصبیت ایدئولوژیک صفویان از یک سو، و "نوزائی" اروپا در سوی دیگر) و اوضاع و شرایط جنگ و صلح میان ایران و عثمانی، فتح تبریز و... را نیز مطالعه کرده (خاطرات سلطان سلیم و شرح جنگ های ایران و عثمانی را خوانده و مثلن از تبریز قرن شانزده میلادی آنقدر می داند تا آن را کنار استامبول آن زمان بگذارد). سرگذشت چند شخصیت خیالی؛ "انیشته افندی"، استاد سنتی مینیاتور، "کارا" پسر خواهرش، مینیاتوریست جوان که دوازده سالی در ایران (تبریز) بوده و دختر دایی اش "شکور" را دوست دارد، و "الگانت افندی" مینیاتوریست مدرنی که به قتل رسیده، و چند تنی دیگر در استامبول سال 1591. پاموک با تاثیر مستقیم از ناباکوف، جویس، کافکا، و... رمانی پر از موقعیت و حادثه آفریده که در جای جای آن از داستان های شاهنامه، و خمسه ی نظامی (عمدتن خسرو و شیرین) بهره برده تا باور هنرمند مینیاتوریست را به خوبی وصف کرده باشد. استانبول نیز، هم چون شخصیتی از رمان وصف شده، گویی این وقایع در شهری دیگر ناممکن بنظر می رسید؛ (مانند "بمبئی" در "بچه های نیمه شب"، "لیما" در "گفتگو در کاتدرال"، "ماکوندو" در "صد سال تنهایی"، لندن در آثار چارلز دیکنز، "سن پیترزبورگ" در "جنایت و مکافات"، "دابلین" در "یولیسوس" یا اوکیناپاو، سرزمین فرضی می سی سی پی در آثار فالکنر و...) در زمینه ی فرم نیز، یکی از نوآوری های پاموک، روایت هر فصل رمان از زبان یک راوی ست؛ شیطان، یک سکه، رنگ سرخ، و حتی فصلی را مینیاتوریست مقتول، از جهان مردگان روایت می کند!
در طی دو دهه پس از انقلاب ایران و گسترش بنیادگرایی و عناد با مدرنیته به بهانه ی ستیز با اهریمن "غرب"، این سه رمان شکوهمند (در سه نقطه ی جهان، پاریس، لندن، استامبول) با سه جهان بینی متفاوت، به نبرد سنت و مدرنیته پرداخته اند. هم زمان با "نام من سرخ است"، در ادبیات ما نیز، رمانی در همان حد و اندازه ی جهانی، به شکلی دیگر به این مهم پرداخته؛ "جن نامه" از هوشنگ گلشیری، که از چشم "آسان خواران" وطنی پنهان مانده است! اگرچه گلشیری ناچار بوده با پرهیز، از سانسور و جنجال کاذبی که در اطراف "آیات شیطانی" خلق شد، بگریزد؛ رو در رویی دو برادر؛ حسین کاتب، راوی "آنچه هست"، و حسن، پویا و سرگردان در اندیشه ی آینده، که نمی داند و نمی دانیم چیست و چه خواصی دارد. گلشیری سوای وصف بخشی از تاریخ اجتماعی دو شهر، آبادان (شرکت نفت) و اصفهان (سنتی)، گردشی تمام در رسومات کهنه و اعتقادات گردگرفته ی خرافی و جن گیری و "انتظار" و "شفا" و...داشته، و از زمین و زمان یاری گرفته تا در آفرینش دو جهان در دو شخصیت یک خانواده (یک قبیله، یک فرهنگ)، مهمل نبافد، پرت و پلا نگوید، و تصاویرش تا حد ممکن شسته رفته و پذیرفتنی باشند. در "فرهنگ سفله پرور ما" (وام گرفته از "شاهرخ مسکوب") اما، "کشیدن مار" همیشه بیش از "نوشتن" آن تقدیس و تحسین شده است!
باری، مهم نیست ما با کدام یک از این "جهان بینی"ها (دیدگاه ها) همراهیم، و اصولن هیچ کدامشان را می پذیریم یا نه؟ یا با برخی خطوط کدام یک موافقیم یا چه؟ مهم آن است که چهار قصه ی خواندنی از چهار دیدگاه نوشته شده، و خواندن همه ی آنها، دست کم برای من، وحشتناک لذت بخش بوده است. با "داده"ها و "دریافت"های من، و متر و ترازویی که از آنها ساخته ام، هیچ کدام از این صاحب قلمان به دریافت های شهودی بسنده نکرده اند، تن به ساده پنداری نداده اند، و با فروتنی به مطالعه ی عمیق در اطراف آنچه قصد بیانش را داشته اند، پرداخته اند، و به اصطلاح "دود چراغ" خورده اند، و "کم فروشی" و "عوام فریبی" نکرده اند. در ادبیات "مطهر"ی که قیمان حاکم خواندنش را برای ما "نابالغان" یتیم، "مجاز" تشخیص داده اند (همانند جعل جمکرانی به نام "دفاع مقدس" در سینما) هستند بسیار "بابک زنجانی"های ادبی که به بهانه ی "نوشتن" و در توهم "نویسنده" بودن (یا شدن)، فضای سانسور را "دور" زده اند، و مثلن برادرانی "مومن" و "ملحد" (که نه آن مومن است و نه این ملحد! تنها "کلیشه"ای قالبی) را کنار هم نهاده اند و شعارهایی در هیات "کلمات قصار" آبکی از دهان این، بصورت آن دیگری شلیک کرده اند، و با مشتی "حرف"های بی سر و ته، "واقعه" ای به نام "انقلاب"، و مجموعه ای "انقلاب زده" را در روایتی شلخته گنجانده اند. وقتی تمام روزنه های تنفس اجتماعی را با "دروغ" گرفته باشند، "واقع گرایی" تا حد "واقعه گرایی" نزول می کند. با این همه، و در همین هیاهوی "تظاهر"، کمتر کسی رمان زیبای "نیمه ی غایب" حسین سناپور را خوانده، که به قامت، چندین سر و گردن از آثار آقای معروفی برتر است؛ زبانی شیوا و موجز، و در عین حال صمیمی و بی ادعا، در وصف فضای اجتماعی و برخورد دو نسل "پدران و فرزندان"، با روایتی شسته رفته...
به اعتقاد من، خواندن ادبیات هم پیگیری و مرارت لازم دارد. وقتی دو صفحه امروز بخوانیم و دو صفحه سه روز بعد، از سر تفنن، و در فاصله ی این دو سه روزه، به هزاران سرگرمی مجرد مشغول باشیم، البته "گفتگو در کاتدرال" و "صد سال تنهایی" هم به یک مشت لاطائلات می مانند. اگر خواندن ادبیات به نیت شرکت در مسابقه ی "من هم خوانده ام" باشد، بی تردید فهمیده نمی شود. فهمیدن، به پیگیری و مداومت در مطالعه نیاز دارد، مثلن خواندن روزی دو ساعت مداوم، به ویژه رمان که از آغاز تا وقتی با فضا و شخصیت ها آشنا نشده ایم (حدود صد تا صد و پنجاه صفحه ی اول) پر از دست انداز است، و تا تسلط به فضا، باید پیگیر خوانده شود. وقتی توانستیم صادقانه (با خودمان) یکی دو خط در مورد کتابی که خوانده ایم، بنویسیم، آن وقت شاید بشود ادعا کرد که کتاب را خوانده ایم، و گرنه مثل اغلب موارد از رویش رد شده ایم، و به قول بچه ها "رج زده ایم"! در مسابقه با "خود" است که تلاش می کنیم هر بار، بهتر و تازه تر باشیم... هیچ بعید نیست این ارزش ها برای بسیاری کهنه باشند، یا غیر قابل قبول، دریافت های من اما چنین متر و ترازویی ساخته و پرداخته است. خیال می کنم در روند زمان برای آن که ترازویم را "نو" نگهدارم، هرازگاه، سنگ – ارزش هایم را جلا داده ام و برداشت های تازه را با ارزش های قدیمی تاخت زده ام، بی آن که به این دانش اندک خود، غره باشم. این ارزش ها حاصل گردش در نظرات نویسندگانی بوده که آثارشان را دوست داشته ام، و خواسته ام بدانم چرا روایتشان شیرین است، و اثرشان به دل می نشیند. این اما ترازوی شخصی من است. و اگر از من می پرسید در نسل امروز نویسندگان ایرانی، چه کسانی در قصه نویسی کارهای خوبی ارائه کرده اند، می گویم کم نیستند نام هایی نظیر امیرحسن چهلتن، قاضی ربیحاوی، محمدرضا صفدری، جعفر مدرس صادقی، شهریار مندنی پور، بیژن نجدی، ایرج صغیری، حسین سناپور، بیژن بیجاری، رضا جولایی، حسن اصغری، محمد بهارلو، رضا فرخفال، علی موذنی، ابوتراب خسروی، و... البته هفت هشت نفری از خانم ها؛ فریبا وفی، فرخنده آقایی، منیرو روانی پور، زویا پیرزاد و.... چند نفری در خارج از کشور؛ رضا قاسمی، رضا دانشور، اکبر سردوزامی و... کسانی که دست کم یکی دو اثر خواندنی منتشر کرده اند و از چم و خم های داستان نویسی مدرن، با خبر اند... نوشتن (و نه "ادبیات") مثل هر متاع دیگر "تاریخ مصرف" دارد. نام بسیاری از "نام آوران" دهه های گذشته، همراه جسدشان در خاک "فراموشی" دفن شده است. همیشه و همه جا خیاطان طماعی هستند که قادرند بهر حیله و برای هر هدفی، لباس های "نامرئی" بدوزند و به قامت "امپراطوران" یک روزه بیاویزند! باید اما سخت مراقب بود و تن به فریب "زبان بازان" نداد، چرا که همیشه کودکان هوشمندی در میان توده ی "تماشاگر" پیدا می شوند که خنده کنان فریاد بزنند؛ "این که لباس به تن ندارد" ...
می پرسیدی که چیست این نقش مجاز / گر بر گویم حقیقتش هست دراز
نقشی ست پدید آمده از دریایی / وانگاه شده به قعر آن دریا باز (خیام)
***
1- شمشیری که برایی اش توسط "نجاران" تایید و تثبیت شود، به قامت "شمشیر" است و در عمل کارد "ماست بری"ست!
2- اوایل انقلاب که کلمات قصار حضرت امام از در و دیوار و دار و درخت بالا می رفت، ظریفی خوش ذوق، در و دیوار شهر را با این جمله آراست که؛ "اتوبوس بزرگ تر از مینی بوس است" (امام خمینی). ترسم این است که این روزها همین هم دیگر "خنده دار" نباشد!
3- مثل این که کنار ساحل "کوت دازور" قدم بزنی و از درون زلال الماس گونه ی آب، به عمق چهار متری کف دریا خیره شوی، آه بکشی و بگویی "صفای ساحل رامسر (با کیسه پلاستیک های زباله و آشغال و لجنی که آب و ساحل را پوشانده و بوی تعفنی که همه جا را گرفته) چیز دیگری است! این یک "حرف" است، یک "تسکین" برای کسالت "عقب افتادگی" که بر ما تحمیل شده، همان که "ماهی سیاه کوچولو" درون "برکه"اش می گفت و می پنداشت..
به گمان من در زمینه ی ادبیات و هنر هم سه عامل دخیل اند، و عملکرد هر سه شان در تاثیر و تاثر آن دوی دیگر است! تولید کننده (نویسنده / هنرمند)، مصرف کننده (خواننده / مخاطب)، و "محلول"، یعنی فضا و حال و هوا و شرایط این تاثیر و تاثر(جامعه)! هیچ کدام از این سه، بی یاری دو ضلع و دو زاویه ی دیگر، مثلث نیستند، یعنی نویسنده و خواننده از جامعه اند، و جامعه را مجموعه ای از تولیدکنندگان و مصرف کنندگان ادبیات و هنر تشکیل می دهد (سخن از کیفیت است، نه کمیت). "ساده پنداری" یک بیماری مسری ست که به سرعت اذهان غافل را اشغال می کند. وقتی جامعه به "ساده انگاری" میل می کند، باشندگان آن جامعه نیز، سهل انگار و نرم استخوان می شوند. "کوتوله"ها در قدرت، میل دارند همه کوتوله بمانند تا قد و بالای خودشان "رشید" جلوه کند! در چنین جامعه ای آنچه برای مصرف به ما می دهند (تولیدات مجاز) به هیات "راحت الحلقوم" است. ما هم همه را قورت می دهیم و خیال می کنیم این "ادبیات" است، یا هرچه ی دیگر (1). در چنین فضایی، اگر تولید کنندگان و مصرف کنندگان بی تامل و پرسش، با جریان زمانه همراه شوند، مجموعه ی مثلث پیوسته ساده انگارتر می شود. در یک گردش ساده میان "کد"هایی که هم وطنان در همین "گودریدز" برجسته کرده اند، می توان به این "سهل پنداری" پی برد. مثلن در این جمله چه "زیبایی" اسرار آمیزی نهفته است؟ "شصت سال به عقب برگرد و بيا پيش من، قول مي دهم كه هر دو از سرگرداني نجات پيدا كنيم و حتي براي دقيقه اي معناي زندگي را بفهميم"! یا این یکی؛ "ايدين گفت: توي اين مملكت پيش از اين كه به سي سالگي برسيم تباه مي شويم. تو يك جور، من يك جور، و.....يك جور ديگر"! یا این یکی از "خانم" سیمین دانشور؛ "ترجمه ها همچون زنانند. آنها که وفادارند کمتر زیبایند و آنها که زیبایند، کمتر وفادار"! (حیرتا که اکثر کسانی که این "کد" را "برجسته" کرده اند، بانوان اند)! و این یکی از نادر ابراهیمی؛ "نمی شود که تو باشی من عاشق تو نباشم نمی شود که تو باشی درست همین طور که هستی و من هزار بار بهتر از این باشم و باز هزار بار عاشق تو نباشم. نمی شود می دانم. نمی شود که بهار از تو سر سبزتر باشد"! (جل الخالق) یا این جمله؛ "همه درد این بود که یا می خواستند آدم را بپوشانند و پنهان کنند و یا تلاش می کردند لباس را بر تن آدم جر بدهند و ما یاد گرفته ایم که بگریزیم اما به کجا؟ مرز بین این دو کجا بود؟ کجا باید می ایستادیم که نه اسیر منادیان اخلاق باشیم و نه پرپر شده دست درندگان بی اخلاق"؟! و و... پروردگارا! یعنی فرهنگ و زبان روزمره ی ما که ضرب المثل ها و حکایات حکمت آمیزش، از شعر حافظ و فردوسی تا نثر گلستان (سعدی) و متن مثنوی.. ورد زبان عامی و بی سواد است، اینقدر از زیبایی و اسطوره تهی شده و نزول کرده که نسل تازه این جملات آبکی را تا حد "کد" برجسته کرده است؟ (2) باری، وقتی پیوسته نان را از یک نانوایی، ماست و پنیر را از یک لبنیاتی و پوشاک را از یک فروشگاه خاص تهیه کنیم، ضمن این که با "مزه"ها و "مدل"های دیگر "غریبه" می مانیم، به طبیعت خود نیز امکان "اختیار" و "انتخاب" نمی دهیم، لاجرم "یک شکل" و "یکسویه" می مانیم؛ به نوعی دربند "عادت" به آنچه در دسترس ما گذاشته اند. همین که ذهن عادت کرد، دیگر هیچ "تفاوتی" را نمی پذیرد. آن که در محدوده ی یک روستا می ماند و رشد می کند، گیرم روزی به تماشای جهان برود، هم چنان دلگیر خانه ی خشتی روستای خود است.(3)
امبرتو اکو می گوید؛ رمان، "حرف" نیست، یک "جهان بینی"ست! اصولن رمان، برخلاف داستان کوتاه، با جهان "تازه" خلق شد (یا بالعکس) و عمری بیش از چهارصد و اندی سال ندارد؛ مجموعه ای متکثر و چند صدایی که همان ذات "دموکراسی"ست. میلان کوندرا در این زمینه وصفی زیبا دارد؛ (نقل به مضمون) "از لحظه ای که "دن کیشوت" از خانه بیرون شد، جهان دگرگون گشت". به راستی هم، در هنگامه ای که قصه ها و روایات "شوالیه"ها و رفتار خارق العاده شان (همچون "سمک عیار")، بر پهنه ی اروپا دهان به دهان می گشت، و نقالان در وصف سترگی خرد شوالیه های میز گرد، طومارها می نوشتند و از سینه های ستبر و بازوان ورزیده ی آن "پهلوانان" می سرودند، و با شمشیر آب دیده ی آنان، کوه و صخره را می شکافتند (هم چون مداحان در وصف "ذوالفقار")، و همین که شوالیه ای در قصه ای بر زین می نشست، ارکان سنگی قصر و قلعه ی سلطان نشینان اروپایی را، فرسنگ ها آنسوتر می لرزاند، "سروانتس" مرد مخبط لاغرویی را بر یابویی گرسنه نشاند و به جنگ آسیاب های بادی فرستاد! هم از این رو ماریو بارگاس یوسا در خطابه اش هنگام دریافت جایزه ی "سروانتس" در مادرید، می گوید؛ (نقل به مضمون) بدون سروانتس و دن کیخوته، کریستف کلمب از جای نمی جنبید، و قاره ی آمریکا کشف نمی شد (تا امروز یک "پرو"یی برنده ی جایزه ی "سروانتس" شود!). این تاثیر یک "رمان"، یا به روایت امبرتو اکو، یک "جهان بینی" ست! تمامی آنچه سروانتس در وصف "دن کیخوته" سرود، واگویی زمینی سجایای انسان در مقابل بزرگنمایی های ناممکن حماسه بود. "سانچو"، این تجسم ساده ی انسان قرون وسطایی، همراه "دن کیخوته"، ناظر و داور می ماند، در شیپور "هل من مبارز" اربابش می دمد، و وصف قهرمانی های ناکرده ی ارباب را با شگفتی برای کاروانسراداران و میزبانان، شیفته وار نقل می کند تا شراب و طعامش برقرار باشد (همان گونه که ما شیفتگان، احمدی نژاد و رهبرش را مانند نوکر "دایی جان ناپلئون" می ستائیم!)، و جلوه های روحانی عشق، در دلباختگی "دن کیخوته" به "دولسینا"ی بدقباره، خلاصه می شود، تا "ضد قهرمان" خلق شود! مشهور است که سروانتس در هیات آوازه نقالی دوره گرد، تمامی طومارهای موجود زمان خود را خوانده بود، و به زوایای قهرمانی های شوالیه ها واقف بود، سربازی که یک دست خود را در جنگ، از دست داد، پنج سال در الجزیره اسیر بود، و چون به سرزمینش بازگشت، بارها به دلیل شکایت طلبکاران به زندان افتاد،.. به زبانی دیگر سروانتس پیش از اقدام به خلق "دن کیخوته"، کوهی از تجربه و مطالعه بود، و یک شبه به "وحی"، نویسنده نشد!... از این دست، می توان به تلاش خستگی ناپذیر داستایوسکی در ترسیم شخصیت "راسکول نیکوف" دانشجو و قاتل در "جنایت و مکافات"، اشاره کرد، یا تلاش "کنراد" در شناخت و ترسیم شخصیت هایی چون "جیم" در "لرد جیم"، "مارلو" در "دل تاریکی"، "رازاموف" در "از چشم غربی"، و در وصف شخصیت های همیشه تنهای "کنراد" صفحه ها نوشت، یا از جیمز جویس گفت و "یولیسوس"، که جهانی مطالعه و دانش در سفیدی میان سطورش پنهان است، یا.... اما به دلایلی که خواهم گفت، میل دارم از دو رمان از دهه ی هشتاد و دو رمان از دهه ی نود قرن گذشته (بیستم) مثال بیاورم، که موضوع قصه هایشان به نوعی به ما و تاریخ ما مربوط می شوند.
در مورد "سمرقند" و "آیات شیطانی"، در همین صفحات، یادداشت هایی نوشته ام؛ "سمرقند" امین مالوف، داستانی ست از سه شخصیت تاریخی که در دنیایی خیالی کنار هم چیده شده اند؛ عمر خیام، حسن صباح و خواجه نظام الملک. آشنایی شگفت "مالوف" با تاریخ سلجوقی و جنبش اسماعیلی (هفت امامی) و فلسفه ی عمر خیام در "رباعیات"، گاه من ایرانی را به حیرت و حسرت وامی دارد. مالوف نه تنها تاریخ آسیای میانه و امپراطوری سلجوقی (دست کم دوران ملکشاه و ترکان خاتون) را مطالعه کرده، بلکه از زندگی و فلسفه ی حسن صباح و جنبش اسماعیلیان (اساسین)، به وسعت و عمق سیر اندیشه ی خیام و فلسفه ی او، با خبر است. قصه ی مالوف، عبور نسخه ی اصل "رباعیات" خیام (نمادی از تردید در آسمان و خدا و ایمان)، از قرن یازده تا ابتدای قرن بیستم میلادی، از میان ماجراها و اتفاقاتی ست که در مکان ها و زمان های متفاوت خلق شده اند. در لایه ای از داستان، نویسنده به سیر اندیشه ی ایرانی در دو بعد تعصب و آزادگی پرداخته؛ رو در رویی خیام، ستایشگر زندگی با حسن صباح، پیام آور مرگ، و البته خواجه نظام الملک به مثابه عنصری در خدمت قدرت قاهر. جایی از عمر خیام پرسیده می شود؛ تو منکر خداوندی؟ می گوید؛ من از آن دسته مردمان نیستم که ایمانشان از وحشت معاد است، و نمازشان، افتادن به خاک. نماز من شگفتی در برابر مغز گرسنه ی انسان برای دانش، قلب تشنه اش برای عشق، و حس زیبایش به کمال است. یا لزاژ آمریکایی در باره ی انقلاب مشروطیت می نویسد؛ "ایران بیماری ست که پزشکان امروزی و حکیمان سنتی، هر کدام دارویی برای شفایش تجویز می کنند... اگر این انقلاب پیروز شود، ملاها باید دموکرات شوند و اگر شکست بخورد، دموکرات ها باید ملا شوند"! و "شیرین"، شخصیت دیگر داستان، با تاثر می گوید؛ اینجا (ایران) "حق داشتن" برای ناتوانان خطاست... "ایران به یک قایق بادبانی می ماند که ملوانانش پیوسته از کمبود باد، شکوه دارند. و آسمان (خدا) برایشان تندباد می فرستد"! (اینها را "امین مالوف" لبنانی ساکن فرانسه گفته، و نه من ایرانی)! "سمرقند" اودیسه ای ست به درازای 9 قرن. آنچه امین مالوف با دقت به آن پرداخته و در یک شکل منسجم ادبی (رمان) گنجانده، بیان این نظریه است که با وجود تحول درخشان سیر اندیشه در ایران اسلامی، تا اواخر قرن ششم هجری (قرون 12 و 13 میلادی)، طی قرون بعدی تا جهان معاصر، این سرزمین در خواب مانده (دورانی که نسخه ی رباعیات خیام گم بوده). با ترور ناصرالدین شاه و آغاز جنبش مشروطه، ایرانیان به بیداری رسیدند، (نسخه ی گمشده ی رباعیات، توسط "میرزارضا کرمانی"، قاتل ناصرالدین شاه، دوباره پیدا می شود)! داریوش شایگان نیز در مقایسه ی عملکرد دو فیلسوف همزمان؛ "دکارت" در اروپا و "ملاصدرا" در ایران، عبارتی به همین مضمون دارد. او معتقد است که "ما" از همانجا به یک "تعطیلات تاریخی" رفته ایم! سخن نهایی سلمان رشدی در "آیات شیطانی" نیز، کم و بیش همین مضمون است؛ "متون مقدس"، خدا و مذهب، همه ساخته و پرداخته ی انسان اند؛ "خالق"، ساخته ی دست "مخلوق"! به زبانی دیگر "خدا" بتی ست که بر خلاف بت های "دست ساخته"، متولد ذهن بشر است. او "پنهان" مانده تا از عیب و ایرادهای "دست ساخته"ها بری باشد، و از آن رو چون "بت عیار" از دید مخلوق پنهان است تا به "مصلحت" روزگار، "هر لحظه به رنگی" درآید. آن که جهان را آفریده، و بهر کاری تواناست، از جمله می تواند "بی شکل" و "ناپیدا" هم بماند. چون "آشکاره گی" سوال آفرین است و پاسخ های "پا در هوا" سبب رسوایی می شوند.
اما از دو رمان دهه ی نود، "نام من سرخ است"، رمان کم نظیر اورهان پاموک، قصه ای ست پیچیده و سخت دل انگیز، از درگیری دو گروه مینیاتوریست در شهر استانبول در اواخر قرن شانزدهم میلادی (عهد سلطان مراد سوم عثمانی). نه چندان دور از مرزهای خلافت عثمانی، در بامداد رنسانس، اروپا دارد از رختخواب قرون وسطایی اش بیرون می خزد، و در "ونیز"، نقاشی با گوشه ی چشمی به واقعیت، آرام آرام از توهم خواب آلوده ی "باسمه" بیرون می آید. پاموک با پرهیز از شعار و نصیحت سیاسی و اجتماعی، با مهارتی کم نظیر، چیدمانی از آغاز سنت شکنی اروپا در کنار قدرتمندترین امپراطوری سنت و تعصب (عثمانی)، فراهم آورده؛ یکسو انسان دارد حصار و قلعه ی خدا را فتح می کند و سوی دیگر انسان، مطیع و چشم بسته، به احترام و دفاع از "ممنوعیت" نزدیکی به بقعه و بارگاه الهی ایستاده است. در میان هنرهای مجاز در اسلام (خط و سفالگری و معماری و ..)، مینیاتور نهایت رخصت هنرمند در خلقت تصویر است. با وجودی که هنرمند مینیاتور تخته بند قواعد است، مینیاتوریست های "پاموک" اما در پنهان و از درون این جهان بسته و کهنه، شیفته ی رهایی در مکتب نقاشی ونیز (اروپا) هستند. اگرچه پای مانده در قواعد سنت، نمی خواهند دست هایشان به گناه آلوده شود! (تصویر طبیعت و انسان، یعنی رقابت در خلقت، "خدا" را خشمگین می کند). رگه ی اصلی داستان، رو در رویی این دو تفکر است؛ مینیاتور در جهان اسلام و نقاشی مکتب ونیز در اروپا؛ اولی فارغ از جهان بیرونی (واقعیت)، با فنون و قواعد و چارچوب هایی از پیش ساخته، هنرمند را مقید می سازد، و دومی هنرمند را پیش روی طبیعت عریان، با خلاقیت خویش رها کرده تا "انتخاب" کند، و به میل خویش بیافریند. همه ی داستان، وصف این رویارویی، و آشوبیدن خواب خوش مسلمانان است. پاموک برای تصویر این برخورد، فلسفه ی مینیاتور در مکتب اصفهان، تبریز و هرات (و ادامه ی گسترش مکتب هرات تا آن سوی جهان گورکانیان هند) را مطالعه کرده، ضمن آن که دنیای بینابینی استامبول عثمانی (گرفتار میان عصبیت ایدئولوژیک صفویان از یک سو، و "نوزائی" اروپا در سوی دیگر) و اوضاع و شرایط جنگ و صلح میان ایران و عثمانی، فتح تبریز و... را نیز مطالعه کرده (خاطرات سلطان سلیم و شرح جنگ های ایران و عثمانی را خوانده و مثلن از تبریز قرن شانزده میلادی آنقدر می داند تا آن را کنار استامبول آن زمان بگذارد). سرگذشت چند شخصیت خیالی؛ "انیشته افندی"، استاد سنتی مینیاتور، "کارا" پسر خواهرش، مینیاتوریست جوان که دوازده سالی در ایران (تبریز) بوده و دختر دایی اش "شکور" را دوست دارد، و "الگانت افندی" مینیاتوریست مدرنی که به قتل رسیده، و چند تنی دیگر در استامبول سال 1591. پاموک با تاثیر مستقیم از ناباکوف، جویس، کافکا، و... رمانی پر از موقعیت و حادثه آفریده که در جای جای آن از داستان های شاهنامه، و خمسه ی نظامی (عمدتن خسرو و شیرین) بهره برده تا باور هنرمند مینیاتوریست را به خوبی وصف کرده باشد. استانبول نیز، هم چون شخصیتی از رمان وصف شده، گویی این وقایع در شهری دیگر ناممکن بنظر می رسید؛ (مانند "بمبئی" در "بچه های نیمه شب"، "لیما" در "گفتگو در کاتدرال"، "ماکوندو" در "صد سال تنهایی"، لندن در آثار چارلز دیکنز، "سن پیترزبورگ" در "جنایت و مکافات"، "دابلین" در "یولیسوس" یا اوکیناپاو، سرزمین فرضی می سی سی پی در آثار فالکنر و...) در زمینه ی فرم نیز، یکی از نوآوری های پاموک، روایت هر فصل رمان از زبان یک راوی ست؛ شیطان، یک سکه، رنگ سرخ، و حتی فصلی را مینیاتوریست مقتول، از جهان مردگان روایت می کند!
در طی دو دهه پس از انقلاب ایران و گسترش بنیادگرایی و عناد با مدرنیته به بهانه ی ستیز با اهریمن "غرب"، این سه رمان شکوهمند (در سه نقطه ی جهان، پاریس، لندن، استامبول) با سه جهان بینی متفاوت، به نبرد سنت و مدرنیته پرداخته اند. هم زمان با "نام من سرخ است"، در ادبیات ما نیز، رمانی در همان حد و اندازه ی جهانی، به شکلی دیگر به این مهم پرداخته؛ "جن نامه" از هوشنگ گلشیری، که از چشم "آسان خواران" وطنی پنهان مانده است! اگرچه گلشیری ناچار بوده با پرهیز، از سانسور و جنجال کاذبی که در اطراف "آیات شیطانی" خلق شد، بگریزد؛ رو در رویی دو برادر؛ حسین کاتب، راوی "آنچه هست"، و حسن، پویا و سرگردان در اندیشه ی آینده، که نمی داند و نمی دانیم چیست و چه خواصی دارد. گلشیری سوای وصف بخشی از تاریخ اجتماعی دو شهر، آبادان (شرکت نفت) و اصفهان (سنتی)، گردشی تمام در رسومات کهنه و اعتقادات گردگرفته ی خرافی و جن گیری و "انتظار" و "شفا" و...داشته، و از زمین و زمان یاری گرفته تا در آفرینش دو جهان در دو شخصیت یک خانواده (یک قبیله، یک فرهنگ)، مهمل نبافد، پرت و پلا نگوید، و تصاویرش تا حد ممکن شسته رفته و پذیرفتنی باشند. در "فرهنگ سفله پرور ما" (وام گرفته از "شاهرخ مسکوب") اما، "کشیدن مار" همیشه بیش از "نوشتن" آن تقدیس و تحسین شده است!
باری، مهم نیست ما با کدام یک از این "جهان بینی"ها (دیدگاه ها) همراهیم، و اصولن هیچ کدامشان را می پذیریم یا نه؟ یا با برخی خطوط کدام یک موافقیم یا چه؟ مهم آن است که چهار قصه ی خواندنی از چهار دیدگاه نوشته شده، و خواندن همه ی آنها، دست کم برای من، وحشتناک لذت بخش بوده است. با "داده"ها و "دریافت"های من، و متر و ترازویی که از آنها ساخته ام، هیچ کدام از این صاحب قلمان به دریافت های شهودی بسنده نکرده اند، تن به ساده پنداری نداده اند، و با فروتنی به مطالعه ی عمیق در اطراف آنچه قصد بیانش را داشته اند، پرداخته اند، و به اصطلاح "دود چراغ" خورده اند، و "کم فروشی" و "عوام فریبی" نکرده اند. در ادبیات "مطهر"ی که قیمان حاکم خواندنش را برای ما "نابالغان" یتیم، "مجاز" تشخیص داده اند (همانند جعل جمکرانی به نام "دفاع مقدس" در سینما) هستند بسیار "بابک زنجانی"های ادبی که به بهانه ی "نوشتن" و در توهم "نویسنده" بودن (یا شدن)، فضای سانسور را "دور" زده اند، و مثلن برادرانی "مومن" و "ملحد" (که نه آن مومن است و نه این ملحد! تنها "کلیشه"ای قالبی) را کنار هم نهاده اند و شعارهایی در هیات "کلمات قصار" آبکی از دهان این، بصورت آن دیگری شلیک کرده اند، و با مشتی "حرف"های بی سر و ته، "واقعه" ای به نام "انقلاب"، و مجموعه ای "انقلاب زده" را در روایتی شلخته گنجانده اند. وقتی تمام روزنه های تنفس اجتماعی را با "دروغ" گرفته باشند، "واقع گرایی" تا حد "واقعه گرایی" نزول می کند. با این همه، و در همین هیاهوی "تظاهر"، کمتر کسی رمان زیبای "نیمه ی غایب" حسین سناپور را خوانده، که به قامت، چندین سر و گردن از آثار آقای معروفی برتر است؛ زبانی شیوا و موجز، و در عین حال صمیمی و بی ادعا، در وصف فضای اجتماعی و برخورد دو نسل "پدران و فرزندان"، با روایتی شسته رفته...
به اعتقاد من، خواندن ادبیات هم پیگیری و مرارت لازم دارد. وقتی دو صفحه امروز بخوانیم و دو صفحه سه روز بعد، از سر تفنن، و در فاصله ی این دو سه روزه، به هزاران سرگرمی مجرد مشغول باشیم، البته "گفتگو در کاتدرال" و "صد سال تنهایی" هم به یک مشت لاطائلات می مانند. اگر خواندن ادبیات به نیت شرکت در مسابقه ی "من هم خوانده ام" باشد، بی تردید فهمیده نمی شود. فهمیدن، به پیگیری و مداومت در مطالعه نیاز دارد، مثلن خواندن روزی دو ساعت مداوم، به ویژه رمان که از آغاز تا وقتی با فضا و شخصیت ها آشنا نشده ایم (حدود صد تا صد و پنجاه صفحه ی اول) پر از دست انداز است، و تا تسلط به فضا، باید پیگیر خوانده شود. وقتی توانستیم صادقانه (با خودمان) یکی دو خط در مورد کتابی که خوانده ایم، بنویسیم، آن وقت شاید بشود ادعا کرد که کتاب را خوانده ایم، و گرنه مثل اغلب موارد از رویش رد شده ایم، و به قول بچه ها "رج زده ایم"! در مسابقه با "خود" است که تلاش می کنیم هر بار، بهتر و تازه تر باشیم... هیچ بعید نیست این ارزش ها برای بسیاری کهنه باشند، یا غیر قابل قبول، دریافت های من اما چنین متر و ترازویی ساخته و پرداخته است. خیال می کنم در روند زمان برای آن که ترازویم را "نو" نگهدارم، هرازگاه، سنگ – ارزش هایم را جلا داده ام و برداشت های تازه را با ارزش های قدیمی تاخت زده ام، بی آن که به این دانش اندک خود، غره باشم. این ارزش ها حاصل گردش در نظرات نویسندگانی بوده که آثارشان را دوست داشته ام، و خواسته ام بدانم چرا روایتشان شیرین است، و اثرشان به دل می نشیند. این اما ترازوی شخصی من است. و اگر از من می پرسید در نسل امروز نویسندگان ایرانی، چه کسانی در قصه نویسی کارهای خوبی ارائه کرده اند، می گویم کم نیستند نام هایی نظیر امیرحسن چهلتن، قاضی ربیحاوی، محمدرضا صفدری، جعفر مدرس صادقی، شهریار مندنی پور، بیژن نجدی، ایرج صغیری، حسین سناپور، بیژن بیجاری، رضا جولایی، حسن اصغری، محمد بهارلو، رضا فرخفال، علی موذنی، ابوتراب خسروی، و... البته هفت هشت نفری از خانم ها؛ فریبا وفی، فرخنده آقایی، منیرو روانی پور، زویا پیرزاد و.... چند نفری در خارج از کشور؛ رضا قاسمی، رضا دانشور، اکبر سردوزامی و... کسانی که دست کم یکی دو اثر خواندنی منتشر کرده اند و از چم و خم های داستان نویسی مدرن، با خبر اند... نوشتن (و نه "ادبیات") مثل هر متاع دیگر "تاریخ مصرف" دارد. نام بسیاری از "نام آوران" دهه های گذشته، همراه جسدشان در خاک "فراموشی" دفن شده است. همیشه و همه جا خیاطان طماعی هستند که قادرند بهر حیله و برای هر هدفی، لباس های "نامرئی" بدوزند و به قامت "امپراطوران" یک روزه بیاویزند! باید اما سخت مراقب بود و تن به فریب "زبان بازان" نداد، چرا که همیشه کودکان هوشمندی در میان توده ی "تماشاگر" پیدا می شوند که خنده کنان فریاد بزنند؛ "این که لباس به تن ندارد" ...
می پرسیدی که چیست این نقش مجاز / گر بر گویم حقیقتش هست دراز
نقشی ست پدید آمده از دریایی / وانگاه شده به قعر آن دریا باز (خیام)
***
1- شمشیری که برایی اش توسط "نجاران" تایید و تثبیت شود، به قامت "شمشیر" است و در عمل کارد "ماست بری"ست!
2- اوایل انقلاب که کلمات قصار حضرت امام از در و دیوار و دار و درخت بالا می رفت، ظریفی خوش ذوق، در و دیوار شهر را با این جمله آراست که؛ "اتوبوس بزرگ تر از مینی بوس است" (امام خمینی). ترسم این است که این روزها همین هم دیگر "خنده دار" نباشد!
3- مثل این که کنار ساحل "کوت دازور" قدم بزنی و از درون زلال الماس گونه ی آب، به عمق چهار متری کف دریا خیره شوی، آه بکشی و بگویی "صفای ساحل رامسر (با کیسه پلاستیک های زباله و آشغال و لجنی که آب و ساحل را پوشانده و بوی تعفنی که همه جا را گرفته) چیز دیگری است! این یک "حرف" است، یک "تسکین" برای کسالت "عقب افتادگی" که بر ما تحمیل شده، همان که "ماهی سیاه کوچولو" درون "برکه"اش می گفت و می پنداشت..
Published on April 10, 2015 01:20
March 9, 2015
دو زیستان
گویا شب که پدر به خانه می آید، دو انگشت یک دستش باند پیچی شده بوده. مادر می پرسد؛ چی شده؟ می گوید یک تصادف مختصر... مادر از باند پیچی مرتب انگشت ها، حس می کند باید کار به بیمارستان کشیده شده باشد. نگران می پرسد؛ با چی؟ چطور... پدر هم لابد مثل همیشه، سر صبر، کت و شلوارش را در می آورد و روی پتو می نشیند و مثل همیشه پاهایش را دراز می کند و... یک قلپ چای از سر استکان هورت می کشد و... و مادر هم مثل همیشه، تمام وقت منتظر جواب، نگاهش می کرده... آن وقت پدر، لابد از پنجره به حیاط و در خانه اشاره می کند؛ صبح اول صبح که پایم را از در بیرون گذاشتم، چشمم افتاد به این "هونگه" خانم(1)... به دلم افتاد که امروز بلایی سرم می آید... سر بازار که از اتوبوس پیاده شدم، یک ماشین بسرعت رد می شد، پرش گرفت به من و...
"محترم خانم" زن تنهایی بود. سه چهار خانه آن طرف تر از ما، سر کوچه ی "بابانوش" می نشست. در خانه اش هم سبز بود. مادر می گفت رنگ سبز، رنگ اولاد پیغمبر است... یک پسر داشت که هفته ای یک بار، صبح جمعه سری به مادرش می زد، سر پا وسط حیاط، کنار باغچه، یک استکان چای سر می کشید، بعد هم یک پاکت سر رف پنجره می گذاشت و خداحافظ، می رفت تا جمعه ی دیگر.
سیده محترم خانم زن چاقی بود. آنقدر که به سختی راه می رفت. درد پا هم داشت، یک پایش را می کشید. همیشه هم نفس نفس می زد. صدای آرامی داشت، و لبخندی که کنار لبش ماسیده بود. به مرد، زن، بچه، به همه سلام می کرد. هر روز هفته، از خرید زیر بازارچه که بر می گشت، سری به یکی از زن های محله می زد. سلام و علیک و، وارد می شد، یک ساعتی می نشست، اختلاط و چای و... گاهی تخمه ای هم می شکستند. بعد هم از این که مزاحم شده و اینها، کلی معذرت می خواست و خداحافظی می کرد و باز، شلان و کُلان می رفت تا در تاریکی دالان، پشت آن در سبز، گم شود.
مردها از محترم خانم خوششان نمی آمد؛ چه معنی داشت یک زن تنها با زن های شوهردار چیک و پیک داشته باشد؟ محترم خانم را در هیات یک ویروس گنده می دیدند. زن شیرین زبانی بود، با خودش و چاقی اش هم شوخی می کرد، و همه را می خنداند. زن ها هم برای همین بگو و بخندش، او را دوست داشتند. ما بچه ها از خنده ی محترم خانم، خنده مان می گرفت. تمام چربی هایش، از شانه تا سینه و شکم می لرزیدند، از چشم ها تنها یک خط باقی می ماند که از گوشه اش آب روی گونه های سرخ و سفیدش می لغزید. هیچ کس حرف این و آن را از زبان محترم خانم نشنیده بود. فقط از خودش می گفت؛ از آشپزی کردنش، از راه رفتنش، از خوابیدنش، از مستراح رفتنش، می گفت و غش غش می خندید و زنها را هم از خنده روده بر می کرد. مردها اما می گفتند محترم خانم حرف همه را با خودش به همه جای محله می برد. دلشوره هم داشتند مبادا زن ها، داستان های شب جمعه و غسل صبح جمعه هاشان را برای محترم خانم تعریف کرده باشند و... تمام محله به آنها خندیده باشد! هر روزی که سیده محترم خانم به خانه ای سر می زد، عصر و شب که می شد، یا غذا شور بود، یا بی نمک، یا خانه مرتب نبود، لباس ها شسته نشده بودند، یا هنوز خشک نشده روی بند بودند... "چرا در گنجه بازه؟ چرا دومنت درازه؟... بالاخره بهانه ای برای مرد خانه که از سر کار بر می گشت، پیدا می شد تا داد و فریادش به گوش همسایه ها برسد. یک بار هم مش رمضون، چشمش به محترم خانم که افتاده بود، همانجا میان گذر، در حالی که مثل همیشه به زمین یا دیوار نگاه می کرده، می گوید؛ صاحب خانه که راضی نباشد همشیره، نماز و روزه تان درست نیست! محترم خانم هم رویش را محکم تر می گیرد و نفس زنان می گوید؛ ببخشید مش رمضون، بی رضایت رباب خانم که به خانه تان پا نگذاشته ام، دلم گرفته بود و... دلتان که می گیرد همشیره، سری به عروستان بزنید! خوب، راهش دور است، با این پاهای من... بعد هم... اشک در چشم های سیده محترم خانم جمع می شود و می گوید؛ بچشم، ببخشید مش رمضون، نمی دانستم رضا نیستید. حلالم کنید. رباب خانم همان بعداز ظهر، چادر بسر می اندازد و همان جا پشت در سبز، از سیده محترم خانم کلی معذرت می خواهد؛ شما به بزرگواری خودتان ببخشید. مش رمضون مثل علی بونه گیر است. هر کاری هم که بکنی، باز ایراد می گیرد. به تربت جده تان قسم، خیلی خجالت کشیدم. گفتم بروم هر جور شده از دل این سید اولاد پیغمبر درآورم... خدا مرگم، رباب خانم. چه دلخوری؟ این چربی ها را که بیخود روی هم انبار نکرده ام! نیش و کنایه ها هر قدر هم که تند و تیز باشند، جایی میان این چربی ها گم و گور می شوند و به دل من نمی رسند... رباب خانم هم غش غش می خندد و دلخوری از میان می رود... اما محترم خانم دیگر هیچ وقت در خانه ی مش رمضون را نکوبید، و هر بار رباب خانم گلایه کرد که سری به ما نمی زنی، محترم خانم گرفتاری و پادرد و چیزهای دیگر را بهانه کرد!
محترم خانم برای خرید از بازارچه ی محل، هر روز از پیش روی خانه ی ما رد می شد. چشمش به هرکدام ما که می افتاد، لبخندی می زد، سلام می کرد، از حال مادر می پرسید و سلامی هم می رساند. ورود غریبه به خانه اما برای ما بچه ها عذاب بود. در اتاق، حبس می ماندیم چرا که یا دمپایی مان پاره بود، یا زیرشلواری و جورابمان وصله داشت یا... اجازه ی بازی و قیل و قال در اتاق هم نداشتیم. باید دست بر زانو و ساکت و گوش به فرمان می نشستیم، مبادا بر آبروی مادر نزد میهمان و غریبه، خط بیافتد. برای همین هم از مهمان دل خوشی نداشتیم. مادر که برای چای بردن به پنجدری می آمد، با مادری که محترم خانم در اتاق "سه دری" می دید، تفاوت داشت. آنجا یکپارچه تعریف بود؛ صفا آوردین، قدمدون رو چش، همین امروز تو فکردون بودم، دلم برادون تنگ شده بود، گفتم نکوند خدانکرده دلخوری پیش اومده س، بخدا صدادونو که شنیدم، رودونو که دیدم، دلم وا شد و... اما در پنجدری، با چهره ی درهم و صدای زیر می غرید که؛ حالام وقتی دیدنیه؟ انگار همه مثلی خودشون بیکارن، نیمیبیند با شیش تا ورپریده و یه شوووری نق نقو، وقتی هره و کره ندارم! بوگو زن، بیکاری، برو سراغی عروست و... اما همین که به آن اتاق بر می گشت، صدای اختلاط و بگو و بخندشان بلند می شد. یک ساعتی که می گذشت، مادر یکی از ما را صدا می کرد. می دانستیم که یا باید در قابلمه ای را که وجود نداشت، بگذاریم تا گربه ای که جرات نداشت پا به خانه ی ما بگذارد، گوشت نبوده را نبرد، یا... محترم خانم هم می دانست که نه گوشتی هست و نه قابلمه ای و نه گربه ای و... از جا بلند می شد، چادرش را دور تنش می پیچید و عذر زحمات می خواست و...
محترم خانم سال ها می آمد، در "سه دری" بگو و بخند بود، و در "پنج دری"، جایی که ما بودیم و سماور و چای و... ناله بود و قرقر مادر، و نفرین به بچه ها. یک روز در زدند. یکی از ما که به در نزدیک تر بود، به دالان رفت و بعداز چند لحظه برگشت و از همانجا فریاد زد؛ مامان، هونگه خانم با شوما کار دارن. مادر سراسیمه از آشپزخانه بیرون پرید و نفرین کنان و بر سر زنان، به لپ هایش چنگ می زد و همین طور که هراسان به دالان و پشت در می رفت، یک دو بامبی هم بر سر آن که خبر را آورده بود، زد و گذشت. ما همه در حالی که کم مانده بود از خنده بترکیم، مات مانده بودیم که مگر چه شده؟ بعد از لحظاتی مادر خسته و کوفته، دم دالان پیدایش شد و همانجا نشست، سرش را میان دست ها گرفت که؛ خدا از رو زمین وردون دارد که این همه عذاب میدین. حناق بیگیری، نیمیشد یواشکی منو صدا بزنی و... اگرچه ما همه خوشحال بودیم که جای آن یکی نیستیم، اما هنوز هم نمی دانستیم چه "خطا"یی رخ داده، آن هم به این بزرگی! همین قدر می دانستیم که هونگه خانم منتظر نمانده بود، و پیش از این که مادر به در حیاط برسد، رفته بود.
سال ها بعد، شبی از تهران، تلفنی احوال مادر را می پرسیدم، مثل همیشه به تکرار می گفت؛ حالم خوب است، همه چیز خوب است... لابد به عادت پرسیدم چه خبر؟ مکثی کرد و گفت؛ محترم خانوم یادت هست؟ کدام محترم خانم؟ گفت؛ هونگه خانم! آهان، خب؟ گفت دیروز مرد. وقتی سکوت کردم، گفت آمرزیده س، سیدی اولادی پیغمبر، دلش پاک بود، با خدا بود و... تمام شب در فکر زن چاقی بودم که پیچیده در چادری، از کوچه های کودکی ام پاکشان می گذشت. از تمامی آن اندام درشت، دو چشم مهربان و لبانی خندان، تنها چیزهایی بودند که از سوراخی در بالای آن "پارچه پیج"، در ذهنم مانده بود. آسان نبود آن انبوه چربی در زیر توده ای از پارچه را که سال ها به نام "هونگه خانم" می شناختم، یک شبه "محترم خانم" ببینم! آن هم حالا که دیگر نه هونگه ای مانده بود، و نه محترمی!...
حد و مرز میان "محترم خانم" و "هونگه خانم" را بزرگ ترها به خوبی می شناختند. برای ما بچه ها اما روشن نبود که آن توده ی چربی و مهربانی، کجا "محترم خانم" بود، و از کجا "هونگه خانم" می شد. دلم بود بدانم آن روزی که "هونگه خانم" به قهر از در خانه ی ما رفت، تمام عصر و تمام آن شب و روزهای بعد، به چه فکر کرده بود؟ دلگیر شده بود؟ یا این ناگواری هم پیش از آن که به قلبش برسد، میان چربی های تنش گم و گور شده بود؟ گاسم از این که "هونگه خانم" صدایش می کرده ایم، کلی با شانه و شکم و سینه هایش خندیده بود، و آب از چشم هایش روی لپ های سرخ و سفیدش ریخته بود... شاید از این که باعث شادمانی ما می شد، رضایت خاطرش قلقلک می شد... که آدم بی مصرفی نیست. او به دیدار همسایه ها می رفت تا هم آنها را خوشحال کند و هم روزگار تنهایی اش را با تعریف و تمجیدهای بیشتر، آذین ببندد. باور نداشت قدمش در خانه ای می تواند این همه نامبارک باشد! در نفرتی که در اطراف او خلق شده بود، محترم خانم نقشی نداشت. تعریف ها و تعارف ها او را می فریفت. این "ما" بودیم، نه "او"، که "محترم" را از خود دریغ می داشتیم. این تصویر او در ذهن ما بود که تنفر می آفرید. اگر همه "مش رمضون" بودیم، "محترم خانم" هم یک بعدازظهر دلگیر می شد و یک عمر دعاگو. خود را تسلی می دادم که محترم خانم هم عضو همین باشگاه بود، در همین محله زندگی می کرد و با کوچه پس کوچه هایش آشنا بود. باید سال ها می گذشت تا ما بچه ها هم یاد بیگریم که فقیرفقرا دو دست لباس دارند؛ یکی برای "خانه" (خودمانی)، و یکی برای "میهمانی" (دیگران). اینجا هر "محترم" خانمی، یک "هونگه" خانم با خودش حمل می کند. همه هم قواعد بازی را "فوت آب" اند؛ هر کس در عین حال که جلاد است، قربانی ست!
زمستان 1371
(1) به "هاون" در لهجه ی اصفهانی، "هونگ" می گویند. هاون در خانه ها، بزرگ بود و سنگی، و جابجا کردنش کار چند مرد بود!
روزگار بی حکایتی
"محترم خانم" زن تنهایی بود. سه چهار خانه آن طرف تر از ما، سر کوچه ی "بابانوش" می نشست. در خانه اش هم سبز بود. مادر می گفت رنگ سبز، رنگ اولاد پیغمبر است... یک پسر داشت که هفته ای یک بار، صبح جمعه سری به مادرش می زد، سر پا وسط حیاط، کنار باغچه، یک استکان چای سر می کشید، بعد هم یک پاکت سر رف پنجره می گذاشت و خداحافظ، می رفت تا جمعه ی دیگر.
سیده محترم خانم زن چاقی بود. آنقدر که به سختی راه می رفت. درد پا هم داشت، یک پایش را می کشید. همیشه هم نفس نفس می زد. صدای آرامی داشت، و لبخندی که کنار لبش ماسیده بود. به مرد، زن، بچه، به همه سلام می کرد. هر روز هفته، از خرید زیر بازارچه که بر می گشت، سری به یکی از زن های محله می زد. سلام و علیک و، وارد می شد، یک ساعتی می نشست، اختلاط و چای و... گاهی تخمه ای هم می شکستند. بعد هم از این که مزاحم شده و اینها، کلی معذرت می خواست و خداحافظی می کرد و باز، شلان و کُلان می رفت تا در تاریکی دالان، پشت آن در سبز، گم شود.
مردها از محترم خانم خوششان نمی آمد؛ چه معنی داشت یک زن تنها با زن های شوهردار چیک و پیک داشته باشد؟ محترم خانم را در هیات یک ویروس گنده می دیدند. زن شیرین زبانی بود، با خودش و چاقی اش هم شوخی می کرد، و همه را می خنداند. زن ها هم برای همین بگو و بخندش، او را دوست داشتند. ما بچه ها از خنده ی محترم خانم، خنده مان می گرفت. تمام چربی هایش، از شانه تا سینه و شکم می لرزیدند، از چشم ها تنها یک خط باقی می ماند که از گوشه اش آب روی گونه های سرخ و سفیدش می لغزید. هیچ کس حرف این و آن را از زبان محترم خانم نشنیده بود. فقط از خودش می گفت؛ از آشپزی کردنش، از راه رفتنش، از خوابیدنش، از مستراح رفتنش، می گفت و غش غش می خندید و زنها را هم از خنده روده بر می کرد. مردها اما می گفتند محترم خانم حرف همه را با خودش به همه جای محله می برد. دلشوره هم داشتند مبادا زن ها، داستان های شب جمعه و غسل صبح جمعه هاشان را برای محترم خانم تعریف کرده باشند و... تمام محله به آنها خندیده باشد! هر روزی که سیده محترم خانم به خانه ای سر می زد، عصر و شب که می شد، یا غذا شور بود، یا بی نمک، یا خانه مرتب نبود، لباس ها شسته نشده بودند، یا هنوز خشک نشده روی بند بودند... "چرا در گنجه بازه؟ چرا دومنت درازه؟... بالاخره بهانه ای برای مرد خانه که از سر کار بر می گشت، پیدا می شد تا داد و فریادش به گوش همسایه ها برسد. یک بار هم مش رمضون، چشمش به محترم خانم که افتاده بود، همانجا میان گذر، در حالی که مثل همیشه به زمین یا دیوار نگاه می کرده، می گوید؛ صاحب خانه که راضی نباشد همشیره، نماز و روزه تان درست نیست! محترم خانم هم رویش را محکم تر می گیرد و نفس زنان می گوید؛ ببخشید مش رمضون، بی رضایت رباب خانم که به خانه تان پا نگذاشته ام، دلم گرفته بود و... دلتان که می گیرد همشیره، سری به عروستان بزنید! خوب، راهش دور است، با این پاهای من... بعد هم... اشک در چشم های سیده محترم خانم جمع می شود و می گوید؛ بچشم، ببخشید مش رمضون، نمی دانستم رضا نیستید. حلالم کنید. رباب خانم همان بعداز ظهر، چادر بسر می اندازد و همان جا پشت در سبز، از سیده محترم خانم کلی معذرت می خواهد؛ شما به بزرگواری خودتان ببخشید. مش رمضون مثل علی بونه گیر است. هر کاری هم که بکنی، باز ایراد می گیرد. به تربت جده تان قسم، خیلی خجالت کشیدم. گفتم بروم هر جور شده از دل این سید اولاد پیغمبر درآورم... خدا مرگم، رباب خانم. چه دلخوری؟ این چربی ها را که بیخود روی هم انبار نکرده ام! نیش و کنایه ها هر قدر هم که تند و تیز باشند، جایی میان این چربی ها گم و گور می شوند و به دل من نمی رسند... رباب خانم هم غش غش می خندد و دلخوری از میان می رود... اما محترم خانم دیگر هیچ وقت در خانه ی مش رمضون را نکوبید، و هر بار رباب خانم گلایه کرد که سری به ما نمی زنی، محترم خانم گرفتاری و پادرد و چیزهای دیگر را بهانه کرد!
محترم خانم برای خرید از بازارچه ی محل، هر روز از پیش روی خانه ی ما رد می شد. چشمش به هرکدام ما که می افتاد، لبخندی می زد، سلام می کرد، از حال مادر می پرسید و سلامی هم می رساند. ورود غریبه به خانه اما برای ما بچه ها عذاب بود. در اتاق، حبس می ماندیم چرا که یا دمپایی مان پاره بود، یا زیرشلواری و جورابمان وصله داشت یا... اجازه ی بازی و قیل و قال در اتاق هم نداشتیم. باید دست بر زانو و ساکت و گوش به فرمان می نشستیم، مبادا بر آبروی مادر نزد میهمان و غریبه، خط بیافتد. برای همین هم از مهمان دل خوشی نداشتیم. مادر که برای چای بردن به پنجدری می آمد، با مادری که محترم خانم در اتاق "سه دری" می دید، تفاوت داشت. آنجا یکپارچه تعریف بود؛ صفا آوردین، قدمدون رو چش، همین امروز تو فکردون بودم، دلم برادون تنگ شده بود، گفتم نکوند خدانکرده دلخوری پیش اومده س، بخدا صدادونو که شنیدم، رودونو که دیدم، دلم وا شد و... اما در پنجدری، با چهره ی درهم و صدای زیر می غرید که؛ حالام وقتی دیدنیه؟ انگار همه مثلی خودشون بیکارن، نیمیبیند با شیش تا ورپریده و یه شوووری نق نقو، وقتی هره و کره ندارم! بوگو زن، بیکاری، برو سراغی عروست و... اما همین که به آن اتاق بر می گشت، صدای اختلاط و بگو و بخندشان بلند می شد. یک ساعتی که می گذشت، مادر یکی از ما را صدا می کرد. می دانستیم که یا باید در قابلمه ای را که وجود نداشت، بگذاریم تا گربه ای که جرات نداشت پا به خانه ی ما بگذارد، گوشت نبوده را نبرد، یا... محترم خانم هم می دانست که نه گوشتی هست و نه قابلمه ای و نه گربه ای و... از جا بلند می شد، چادرش را دور تنش می پیچید و عذر زحمات می خواست و...
محترم خانم سال ها می آمد، در "سه دری" بگو و بخند بود، و در "پنج دری"، جایی که ما بودیم و سماور و چای و... ناله بود و قرقر مادر، و نفرین به بچه ها. یک روز در زدند. یکی از ما که به در نزدیک تر بود، به دالان رفت و بعداز چند لحظه برگشت و از همانجا فریاد زد؛ مامان، هونگه خانم با شوما کار دارن. مادر سراسیمه از آشپزخانه بیرون پرید و نفرین کنان و بر سر زنان، به لپ هایش چنگ می زد و همین طور که هراسان به دالان و پشت در می رفت، یک دو بامبی هم بر سر آن که خبر را آورده بود، زد و گذشت. ما همه در حالی که کم مانده بود از خنده بترکیم، مات مانده بودیم که مگر چه شده؟ بعد از لحظاتی مادر خسته و کوفته، دم دالان پیدایش شد و همانجا نشست، سرش را میان دست ها گرفت که؛ خدا از رو زمین وردون دارد که این همه عذاب میدین. حناق بیگیری، نیمیشد یواشکی منو صدا بزنی و... اگرچه ما همه خوشحال بودیم که جای آن یکی نیستیم، اما هنوز هم نمی دانستیم چه "خطا"یی رخ داده، آن هم به این بزرگی! همین قدر می دانستیم که هونگه خانم منتظر نمانده بود، و پیش از این که مادر به در حیاط برسد، رفته بود.
سال ها بعد، شبی از تهران، تلفنی احوال مادر را می پرسیدم، مثل همیشه به تکرار می گفت؛ حالم خوب است، همه چیز خوب است... لابد به عادت پرسیدم چه خبر؟ مکثی کرد و گفت؛ محترم خانوم یادت هست؟ کدام محترم خانم؟ گفت؛ هونگه خانم! آهان، خب؟ گفت دیروز مرد. وقتی سکوت کردم، گفت آمرزیده س، سیدی اولادی پیغمبر، دلش پاک بود، با خدا بود و... تمام شب در فکر زن چاقی بودم که پیچیده در چادری، از کوچه های کودکی ام پاکشان می گذشت. از تمامی آن اندام درشت، دو چشم مهربان و لبانی خندان، تنها چیزهایی بودند که از سوراخی در بالای آن "پارچه پیج"، در ذهنم مانده بود. آسان نبود آن انبوه چربی در زیر توده ای از پارچه را که سال ها به نام "هونگه خانم" می شناختم، یک شبه "محترم خانم" ببینم! آن هم حالا که دیگر نه هونگه ای مانده بود، و نه محترمی!...
حد و مرز میان "محترم خانم" و "هونگه خانم" را بزرگ ترها به خوبی می شناختند. برای ما بچه ها اما روشن نبود که آن توده ی چربی و مهربانی، کجا "محترم خانم" بود، و از کجا "هونگه خانم" می شد. دلم بود بدانم آن روزی که "هونگه خانم" به قهر از در خانه ی ما رفت، تمام عصر و تمام آن شب و روزهای بعد، به چه فکر کرده بود؟ دلگیر شده بود؟ یا این ناگواری هم پیش از آن که به قلبش برسد، میان چربی های تنش گم و گور شده بود؟ گاسم از این که "هونگه خانم" صدایش می کرده ایم، کلی با شانه و شکم و سینه هایش خندیده بود، و آب از چشم هایش روی لپ های سرخ و سفیدش ریخته بود... شاید از این که باعث شادمانی ما می شد، رضایت خاطرش قلقلک می شد... که آدم بی مصرفی نیست. او به دیدار همسایه ها می رفت تا هم آنها را خوشحال کند و هم روزگار تنهایی اش را با تعریف و تمجیدهای بیشتر، آذین ببندد. باور نداشت قدمش در خانه ای می تواند این همه نامبارک باشد! در نفرتی که در اطراف او خلق شده بود، محترم خانم نقشی نداشت. تعریف ها و تعارف ها او را می فریفت. این "ما" بودیم، نه "او"، که "محترم" را از خود دریغ می داشتیم. این تصویر او در ذهن ما بود که تنفر می آفرید. اگر همه "مش رمضون" بودیم، "محترم خانم" هم یک بعدازظهر دلگیر می شد و یک عمر دعاگو. خود را تسلی می دادم که محترم خانم هم عضو همین باشگاه بود، در همین محله زندگی می کرد و با کوچه پس کوچه هایش آشنا بود. باید سال ها می گذشت تا ما بچه ها هم یاد بیگریم که فقیرفقرا دو دست لباس دارند؛ یکی برای "خانه" (خودمانی)، و یکی برای "میهمانی" (دیگران). اینجا هر "محترم" خانمی، یک "هونگه" خانم با خودش حمل می کند. همه هم قواعد بازی را "فوت آب" اند؛ هر کس در عین حال که جلاد است، قربانی ست!
زمستان 1371
(1) به "هاون" در لهجه ی اصفهانی، "هونگ" می گویند. هاون در خانه ها، بزرگ بود و سنگی، و جابجا کردنش کار چند مرد بود!
روزگار بی حکایتی
Published on March 09, 2015 01:17
February 19, 2015
اونوره دو بالزاک
در نقد ادبیات، تقریبن همه جا نام "اونوره دو بالزاک" همراه با "واقع گرایی" (ریالیسم) آمده است، یا بالعکس. وقتی اما می گوییم؛ ریالیسم، به راستی منظورمان چیست؟ اگر بالزاک "واقع گرا"ست، با خواندن آثار او می شود ریالیسم را کم و بیش تعریف کرد؟ از خوش شانسی های زندگی من، یکی هم این بوده که بالزاک را بسیار زودتر از نام آوران ادبیات قرن بیستم نظیر ویلیام فالکنر، ویرجینیا وولف یا جیمز جویس و...خوانده ام. رمان هایی نظیر "بابا گوریو" یا "چرم ساغری" و بطور کلی مجموعه ی "کمدی انسانی" پر بودند از شخصیت هایی که به دوستان و همسایگان من شباهت بسیار می بردند، انگاری همه شان را دیده باشم، یا به تمامی تجربه کرده باشم. به زبانی دیگر هنگام خواندن آثار بالزاک، باور داشته ام که این شخصیت ها "بوده" اند، "زیسته"اند، و هنوز هم اینجا و آنجا هستند، زندگی می کنند! بالزاک این همه را "خلق" کرده، همان خلقی که در روایات مذهبی بخدا نسبت می دهیم. فکر به روزگار یک فرانسوی خپله، همیشه مست و همیشه گریزنده از دست طلبکارها، با این همه اثر شگفت، آن هم در عمری نسبتن کوتاه (پنجاه سال!)، مرا از هرسو به سمت یک واژه می راند؛ نبوغ! این آقای بالزاک چه وقت از روز یا شب می نوشته؟ و این همه آدم زنده را از کجا آورده است؟ یک انسان، با هر وسعتی از تخیل، باید "سوپرمن" بوده باشد تا این همه موجود بدبخت و خوشبخت، دردمند و بی درد، و... را به این دقت بیافریند و در مکان های مناسب جا بدهد؟ مخلوقاتی که از نگاه روان شناختی و جامعه شناختی قابل توجیه اند، اگرچه به طبقات مختلف اجتماعی وابسته اند. او که در زندگی کوتاهش هرگز ازدواج نکرده و معشوقه ای مداوم نداشته... نویسنده ای که زندگی اش در ناکامی های عشقی طی شده و در نامه به دوستی می نویسد؛ "زنها وقت انسان را تلف می کنند. با آنها باید مکاتبه کرد تا انشاء نویسنده خوب شود"، این همه زن زیبا، زشت، لوند، ساده لوح، مکار، مصیبت زده، حراف، عاشق، معشوق، پرکار، تنبل و... را چگونه و با کدام تجربه خلق کرده است؟ آقای بالزاک در همین فرصت کوتاه زندگی، سوای وقتی که صرف خلق این همه اثر کرده، باید بسیار خوانده و شنیده و مطالعه کرده باشد؛ به ویژه تاریخ میهنش را. بی جهت نیست که گفته اند بخش بزرگی از تاریخ فرانسه ی؛ دوران ناپلئون و بوربون ها تا انتهای نیمه ی اول قرن نوزدهم را می توان از روی آثار بالزاک، بازنویسی کرد.
شخصیت های بالزاک، انسان هایی پیرو بی تقصیر غرایز شخصی اند، خوش سیرت، و نه دیوصفت، بی آن که سختی های زندگی در جامعه ای ناسازگار، آنها را از رفتن و "زیستن" باز دارد، اگرچه اغلب زخمین و خونین و نالان اند، با این همه از تلاش برای رسیدن به آرزوهاشان باز نمی مانند؛ و گاه، پذیرا، سر جای خویش درجا می زنند؛ "قدرت، ما (مردمان عادی) را همان گونه که هستیم، وا می گذارد و تنها قدرتمندان را پروار می کند". این همه ی وصف جامعه ی فرانسه پس از انقلاب است که ناتوانی مردم در سایه ی توانایی بی مرز قدرت مرکزی را وصف می کند. در آثار بالزاک، جامعه لبالب از فریب و نیرنگ است. انسان ها همه جا زخم خورده ی بی عدالتی دستگاه "عدالت" اند. "آفتاب از تابیدن بر این گندابروی مخوف که محل گذر این همه مصیبت است، شرم دارد..." (مجموعه ی "سرهنگ شابر"). بالزاک تصویرگر کراهت معایب افراد و جامعه است. در یکی از زیباترین قصه های مجموعه ی سرهنگ شابر، مردی که مدعی ست راز گنجی پنهان را می داند، کوری ست در جستجوی "انسان"ی که او را باور کند. از نگاه دیگران، او دیوانه ای بیش نیست. همین که اما مردی او را باور می کند، "فاچینو کانه" می میرد و راز گنج را با خود به گور می برد! و "گنج"، به صورت بخار وهمی در فضا می ماند؛ آیا گنجی هست؟ بوده؟
اگرچه بالزاک بیشتر به خالق آثاری چون "باباگوریو"، "زن سی ساله"، "چرم ساغری"، "اوژنی گرانده" و... شهرت دارد اما نبوغ او در آثار کمتر مشهورش نیز، آشکار است. در "چرم ساغری"، رافائل در اوج قدرت و ثروت برای دوستش "امیل" در مورد جوانی و روزهای فقر و ناداری اش می گوید که شیفته ی پاولین، دختر صاحب خانه ی پیرش بوده و... وقتی چرم ساغری به اندازه ی برگی کوچک شده، رافائل می اندیشد که در این مدت به هر کاری قادر بوده، و هیچ کاری نکرده است! چند بار سعی می کند تا از شر پوست خلاص شود، یا از آرزو کردن بپرهیزد اما وقایع از اراده ی او قدرتمندتر اند. یک بار، در تلاشی بیمارگونه می خواهد پوست را کش بدهد و... وقتی بالاخره پاولین، دختری که نهایت آرزوی دوران فقر و ناتوانی رافائل است، سر راهش سبز می شود، پوست معجزه گر به اندازه ی برگ بلوطی، کوچک شده. رافائل به پاولین اظهار عشق می کند اما دختر به زودی به علت موفقیت های والنتین پی می برد، وحشت زده به اتاقی می گریزد، حتی قصد خودکشی دارد تا مگر والنتین را از مرگ نجات دهد. والنتین اما در طلب او می سوزد، در اتاق را می شکند و می گوید آرزویش وصل اوست؛ و این که در آغوش پاولین بمیرد. با برآورده شدن این آخرین و بزرگ ترین آرزوی رافائل، "پوست" تمام می شود و رافائل در نهایت لذت، در آغوش پاولین جان می دهد. انگلس گفته؛ آنچه از بالزاک آموختم، بیش از چیزهایی ست که از آثار تاریخ نویسان و اقتصاددانان فراگرفتم.
بالزاک که در 1799، آغاز امپراطوری ناپلئون، به دنیا امد، خود نوشته؛ کاری که ناپلئون نتوانست با شمشیر انجام دهد (تسخیر جهان؟)، با قلم من اتفاق افتاد! او با شخصیت هایش چنان می زیست که با شادی شان، شاد بود و با پریشانی شان، پریشان می شد. کار بالزاک دمیدن روح در کالبد شخصیت هایش بوده، هم از این رو مانند "چرم ساغری"، با خلق هر اثر، چیزی از جانش کاسته می شده و زندگی اش در آفریدن هر شخصیت، تحلیل می رفته است. روزی به دوستی می گوید؛ باید "اوژنی" را شوهر بدهیم، این دختر دارد تلف می شود! و بار دیگر که آن دوست به دیدارش می آید، بالزاک با تاسف می گوید؛ "دختر بیچاره خودش را کشت"! بار اول از خواندن بالزاک لذت بردم. سال ها بعد اما که تاریخ برایم به شیرینی رمان بود، خواندن دوباره ی بالزاک لذت دیگری داشت. آن زمان مجموعه ی "کمدی انسانی"، به ویژه آثاری چون "چرم ساغری"، "اوژنی گرانده" و... آثاری بودند که تصور نمی کردم هرگز کهنه شوند. بالزاک به راستی فرانسه ی قرن نوزدهم است، در قالب روایت هایی ساده و انسانی. از آخرین باری که بالزاک را خوانده ام، سال ها می گذرد اما قهرمانان او به ویژه "راستینیاک" (باباگوریو)، "راقائل دو والانتین" (چرم ساغری)، اوژنی گرانده و... در خاطرم زنده مانده اند.
"کمدی انسانی" پاسخی ست زمینی به "کمدی الهی" دانته. این مجموعه در چندین جلد، شامل اکثر آثار (حدود 90 اثر کوچک و بزرگ)، از رمان و قصه و نمایش نامه و حتی نوشته های ناتمام بالزاک است، در هیات شخصیت های مختلف اجتماعی، از طبقات، مشاغل و موقعیت های مختلف، از تاجر ورشکسته تا نظامی بازنشسته، جوان هایی تنها؛ بزهکار یا دانشجو، خانواده های هفت هشت نفره، پدران، مادران، کارمندان، کارگران، زنان و مردان، روابطشان، مشکلات و درگیری های خانوادگی و اجتماعی شان و... یک تاریخ اجتماعی در فرم ادبی... شخصیت های داستان های بالزاک، به چند هزار نفر می رسند. بسیاری از آنها در این مجموعه، نظیر "رستینیاک" (در باباگوریو)، "لوسین" (در اوهام از دست رفته) و "رافائل" (در چرم ساغری)، همانند "راسکول نی کف" (جنایت و مکافات) داستایوسکی، فراموش ناشدنی اند. ساده دلان آرزومندی که به ندرت به موفقیتی دست می یابند (رستینیاک)، و اغلب انتهای استیصالشان به مرگی خواسته (رابمپره) یا ناخواسته (رافائل) ختم می شود. شخصیت های دیگر بالزاک، نظیر "گوریو"، "بت"، "آدلین"، "پکوئیتا"، "اوژنی"، "پاولین"، "شابر"، "پل دو مانرویل"، "پونس" و... نیز در طول دو قرنی که از خلقشان می گذرد، هنوز هم بی رنگ نشده اند، و از زبان ها و قلم ها نیافتاده اند. "خیالات گمشده" یا "اوهام از دست رفته" (یا آن گونه که به فارسی ترجمه شده "آرزوهای بر باد رفته")، یکی از زیباترین کارهای اوست. اثری که در آن مادر، زن، جنسیت، هوس، عشق و جامعه، جلوه ها و ابعادی درشت و برجسته دارند. لوسین جز اتلاف وقت و استعداد خود کار دیگری نمی کند. روزنامه نگاری که شعور و استعدادش را مثل فاحشه ای در اختیار این و آن می گذارد. لیبرال است، سلطنت طلب می شود، مخالف است، طرفدار دولت می شود و... با این همه جز همدردی، حس دیگری بر نمی انگیزد.
زن سی ساله اثر دیگری ست از بالزاک که در آن، زن با دقتی وصف ناشدنی، نقاشی شده است. یکی از ویژگی های بارز شخصیت ها و فضای آثار بالزاک، این است که با جزئی ترین تغییر، و گاه بی هیچ تغییری، در زمان و مکان دیگری قابل رویت و تجربه اند. در "زن سی ساله" مارکی ثروتش را از دست می دهد، اموال زنش را به گرو می گذارد، در معامله ای شرکت می کند تا مگر با سود آن زندگی خود را نجات دهد، اما ورشکسته می شود و ناامیدانه جلای وطن می کند و شش سال، بی خبر، در مسافرت می گذراند و... بالزاک تمامی این وقایع را در چند سطر روایت می کند. کشیشی که هنگام مصیبت و سرخوردگی، مارکیز را در غیاب شوهرش تسلی می دهد، یک روز قصه ی زندگی مردی را برای مارکیز حکایت می کند که خانواده ی بزرگش را یکی یکی از دست داد، و تنها سه پسری که برایش باقی مانده بودند، به خدمت سربازی رفتند، جنگ آغاز شد و پدر در فاصله ی کوتاهی خبر مرگ هر سه فرزند را دریافت کرد. کشیش ادامه می دهد؛ مرد بیچاره ولی زنده ماند، کشیش شد و به خدا روی آورد! همین که مارکیز در می یابد این قصه ی زندگی خود کشیش است، مرد می پرسد؛ بنظر شما چاره ی دیگری هم داشت؟ بالزاک به عامیانه ترین شکل ممکن، در وصف خدا و مذهب بمثابه آخرین حلقه ی تسلی روح انسان های وامانده، می نویسد. او در این اثر، شهر پاریس را نیز، هم چون شخصیتی از رمان شرح می دهد.
فراموش نکنیم که هم عصران بالزاک، نام آورانی چون هوگو، فلوبر، گوته و... بوده اند، و بالزاک بر بسیاری از نویسندگان نسل های بعد از خود، نظیر "مارسل پروست"، "امیل زولا"، "چارلز دیکنز"، "آنتونی ترولوپ"، "ادگار آلن پو"، "فیودور داستایوسکی"، "اسکار وایلد"، "گوستاو فلوبر"، "هنری جیمز"، "ویلیام فالکنر" و... اثر گذاشته، که آنها نیز به نوبه ی خود بر بسیاری از نویسندگان نسل بعدی تاثیر داشته اند. همیشه با خود گفته ام اگر پیشگامان ترجمه ی آثار ادبی جهان به فارسی، بجای کمدی های مولیر، از "کمدی انسانی" بالزاک آغاز می کردند، به احتمال قریب به یقین ادبیات معاصر فارسی، سیر دیگری می داشت. با این همه اگر خواندن آثار بالزاک، دیکنز، آلن پو، سامرست موام و... برای بسیاری از ما خسته کن و کسالت بار است، شاید علتش زبان ترجمه باشد. به عبارتی آنچه ما می خوانیم، در زمانی دیگر و به زبانی با عطر و طعمی دیگر نوشته شده. ترجمه هرچقدر هم که به اصل نزدیک باشد، باری، به گونه ای عضوی ست پس از یک عمل جراحی؛ دیگر آنی نیست که بوده، و ترجمه از زبان دوم یا سوم، عملی ست دوباره و سه باره روی همان عضو! از سوی دیگر کسی به صرف "فهمیدن" یک زبان، مترجم نمی شود. باید زوایای یک زبان را "درک" کرد، و از لحاظ ادبی و دستوری بر هر دو زبان تا آنجا مسلط بود که انتقال عطر و بوی اثر از زبان اصلی به زبان ترجمه، تا حد ممکن میسر باشد. ترجمه های فارسی، بخصوص در این سه چهار دهه ی اخیر، از کمبود این عناصر به شدت رنج می برند. از سوی دیگر، خواندن یک اثر ترجمه شده، به آن معنا نیست که آن اثر و آن نویسنده را خوانده ایم، و دریافته ایم! در مورد بالزاک، من البته ترجمه های فارسی از دهه ی پنجاه به این سو را ندیده ام، و مثلن نمی دانم ترجمه های زنده یاد محمدجعفر پوینده از آثار بالزاک از کدام زبان صورت گرفته و چه کیفیتی دارند. تنها می توانم به دو سه اثری از بالزاک اشاره کنم که سال ها پیش توسط به آذین (محمود اعتمادزاده) مستقیمن از زبان فرانسه به فارسی برگردانده شده. به آذین که خود نویسنده ای با مطالعات ادبی عمیق بود، زبان فارسی شیرین، و در عین حال ساده و روانی داشت. در این سال ها تجربه کرده ام که زبان فارسی با شلخته نویسی های روزنامه ها و شلخته گویی های صدا و سیما بکلی دگرگون شده و گاه عادت نسل جوان به این زبان رایج، سبب شده تا با خواندن اثری از دهه های گذشته، از زبان "مبهم" و "نامفهوم" آن شکوه کنند.
مساله ی دیگر آن که، به گمان من، ادبیات و هنر به ویژه رمان و داستان کوتاه، از مقولاتی نیستند که بشود "میان بر" زد و سر از "امروز" درآورد. بی تمرین ذهنی و عملی، به همان جا می رسیم که امروز، در همه ی زمینه ها رسیده ایم؛ شرکت در مسابقه ی "کی بیشتر"، تظاهر به دانستن چیزهایی که "نمی دانیم"، و در مجموع، گفتن و پرداختن به "کلیشه"های معمول. نتیجه ی تظاهرات بی عمق و عاری از صمیمیت در ادبیات، پس از عبور از گمرک "ممیزی"، تولیداتی در حد و اندازه ی "راحت الحلقوم" است (شیر بی یال و دم اشکم) که نه تنها سبب شناخت ادبیات جهان نمی شود بلکه سلایق ما را هم در خواندن به "عقب" می برد. جایی که هنوز یک "بینی" (گوگول) نیافریده ایم، نمی توان از طریق "ترجمه" به شیفتگی آثار "ریچارد براتیگان" و "خولیو کورتازار" و "دونالد بارتلمه" تظاهر کرد. تولید و مصرف ادبیات، کاری ست طاقت فرسا. نمی توان با خواندن دو سه کتاب، و ادای القاب دهان پر کنی نظیر "شاملوی بزرگ"، به درک و شناخت شعر تظاهر کرد. همان گونه که در ادبیات منثور، بدون مطالعه و شناخت امثال "بهرام صادقی"، "ابراهیم گلستان"، "هوشنگ گلشیری" و... به مقدار متنابهی تولیدات رسیده ایم که بیشتر به "لقلقه"ی زبانی شبیه اند، تا ادبیات، اگرچه "انبوه" اند اما "آن خشت بود که پر توان زد"! باری، ادبیات اروپا و جهان بدون امثال بالزاک، چیزی کم داشتند، همان گونه که ترجمه های م. الف. به آذین (محمود اعتمادزاده) از بالزاک، هدیه ای ست به زبان فارسی.
***
- دیگر آثار کم اهمیت تر بالزاک که به فارسی ترجمه شده، تا آنجا که اطلاع دارم؛ "عشق کیمیاگر" (در جستجوی مطلق)، ترجمه محمدمهدی پورکریم، "مادام دولاشانتری"، ترجمه هژبر سنجرخانی، "خاطرات کشیش دهکده"، ترجمه هوشیار رزم آزما، "فراز و نشیب زندگی بدکاران"، ترجمه پرویز شهدی، و...
- ژان- باپتیست پوکلین، مشهور به "مولیر" (1622–1673) با آثار مشهوری چون "میزانتروپ"، "مکتب زنان"، "تارتوف"، "خسیس"، "بورژوا ژانتیوم" و... که همه در زبان فارسی تقلید و اقتباس و ترجمه شده اند.
- ویکتور ماری هوگو (1802 –1885) که در فرانسه به عنوان یک شاعر شهرت داشت، در خارج از فرانسه با اثر بزرگش "بی نوایان" (1862) و آثاری چون "گوژپشت نتردام" (1831)، "مردی که می خندید" و... مشهور است.
Honoré de Balzac
شخصیت های بالزاک، انسان هایی پیرو بی تقصیر غرایز شخصی اند، خوش سیرت، و نه دیوصفت، بی آن که سختی های زندگی در جامعه ای ناسازگار، آنها را از رفتن و "زیستن" باز دارد، اگرچه اغلب زخمین و خونین و نالان اند، با این همه از تلاش برای رسیدن به آرزوهاشان باز نمی مانند؛ و گاه، پذیرا، سر جای خویش درجا می زنند؛ "قدرت، ما (مردمان عادی) را همان گونه که هستیم، وا می گذارد و تنها قدرتمندان را پروار می کند". این همه ی وصف جامعه ی فرانسه پس از انقلاب است که ناتوانی مردم در سایه ی توانایی بی مرز قدرت مرکزی را وصف می کند. در آثار بالزاک، جامعه لبالب از فریب و نیرنگ است. انسان ها همه جا زخم خورده ی بی عدالتی دستگاه "عدالت" اند. "آفتاب از تابیدن بر این گندابروی مخوف که محل گذر این همه مصیبت است، شرم دارد..." (مجموعه ی "سرهنگ شابر"). بالزاک تصویرگر کراهت معایب افراد و جامعه است. در یکی از زیباترین قصه های مجموعه ی سرهنگ شابر، مردی که مدعی ست راز گنجی پنهان را می داند، کوری ست در جستجوی "انسان"ی که او را باور کند. از نگاه دیگران، او دیوانه ای بیش نیست. همین که اما مردی او را باور می کند، "فاچینو کانه" می میرد و راز گنج را با خود به گور می برد! و "گنج"، به صورت بخار وهمی در فضا می ماند؛ آیا گنجی هست؟ بوده؟
اگرچه بالزاک بیشتر به خالق آثاری چون "باباگوریو"، "زن سی ساله"، "چرم ساغری"، "اوژنی گرانده" و... شهرت دارد اما نبوغ او در آثار کمتر مشهورش نیز، آشکار است. در "چرم ساغری"، رافائل در اوج قدرت و ثروت برای دوستش "امیل" در مورد جوانی و روزهای فقر و ناداری اش می گوید که شیفته ی پاولین، دختر صاحب خانه ی پیرش بوده و... وقتی چرم ساغری به اندازه ی برگی کوچک شده، رافائل می اندیشد که در این مدت به هر کاری قادر بوده، و هیچ کاری نکرده است! چند بار سعی می کند تا از شر پوست خلاص شود، یا از آرزو کردن بپرهیزد اما وقایع از اراده ی او قدرتمندتر اند. یک بار، در تلاشی بیمارگونه می خواهد پوست را کش بدهد و... وقتی بالاخره پاولین، دختری که نهایت آرزوی دوران فقر و ناتوانی رافائل است، سر راهش سبز می شود، پوست معجزه گر به اندازه ی برگ بلوطی، کوچک شده. رافائل به پاولین اظهار عشق می کند اما دختر به زودی به علت موفقیت های والنتین پی می برد، وحشت زده به اتاقی می گریزد، حتی قصد خودکشی دارد تا مگر والنتین را از مرگ نجات دهد. والنتین اما در طلب او می سوزد، در اتاق را می شکند و می گوید آرزویش وصل اوست؛ و این که در آغوش پاولین بمیرد. با برآورده شدن این آخرین و بزرگ ترین آرزوی رافائل، "پوست" تمام می شود و رافائل در نهایت لذت، در آغوش پاولین جان می دهد. انگلس گفته؛ آنچه از بالزاک آموختم، بیش از چیزهایی ست که از آثار تاریخ نویسان و اقتصاددانان فراگرفتم.
بالزاک که در 1799، آغاز امپراطوری ناپلئون، به دنیا امد، خود نوشته؛ کاری که ناپلئون نتوانست با شمشیر انجام دهد (تسخیر جهان؟)، با قلم من اتفاق افتاد! او با شخصیت هایش چنان می زیست که با شادی شان، شاد بود و با پریشانی شان، پریشان می شد. کار بالزاک دمیدن روح در کالبد شخصیت هایش بوده، هم از این رو مانند "چرم ساغری"، با خلق هر اثر، چیزی از جانش کاسته می شده و زندگی اش در آفریدن هر شخصیت، تحلیل می رفته است. روزی به دوستی می گوید؛ باید "اوژنی" را شوهر بدهیم، این دختر دارد تلف می شود! و بار دیگر که آن دوست به دیدارش می آید، بالزاک با تاسف می گوید؛ "دختر بیچاره خودش را کشت"! بار اول از خواندن بالزاک لذت بردم. سال ها بعد اما که تاریخ برایم به شیرینی رمان بود، خواندن دوباره ی بالزاک لذت دیگری داشت. آن زمان مجموعه ی "کمدی انسانی"، به ویژه آثاری چون "چرم ساغری"، "اوژنی گرانده" و... آثاری بودند که تصور نمی کردم هرگز کهنه شوند. بالزاک به راستی فرانسه ی قرن نوزدهم است، در قالب روایت هایی ساده و انسانی. از آخرین باری که بالزاک را خوانده ام، سال ها می گذرد اما قهرمانان او به ویژه "راستینیاک" (باباگوریو)، "راقائل دو والانتین" (چرم ساغری)، اوژنی گرانده و... در خاطرم زنده مانده اند.
"کمدی انسانی" پاسخی ست زمینی به "کمدی الهی" دانته. این مجموعه در چندین جلد، شامل اکثر آثار (حدود 90 اثر کوچک و بزرگ)، از رمان و قصه و نمایش نامه و حتی نوشته های ناتمام بالزاک است، در هیات شخصیت های مختلف اجتماعی، از طبقات، مشاغل و موقعیت های مختلف، از تاجر ورشکسته تا نظامی بازنشسته، جوان هایی تنها؛ بزهکار یا دانشجو، خانواده های هفت هشت نفره، پدران، مادران، کارمندان، کارگران، زنان و مردان، روابطشان، مشکلات و درگیری های خانوادگی و اجتماعی شان و... یک تاریخ اجتماعی در فرم ادبی... شخصیت های داستان های بالزاک، به چند هزار نفر می رسند. بسیاری از آنها در این مجموعه، نظیر "رستینیاک" (در باباگوریو)، "لوسین" (در اوهام از دست رفته) و "رافائل" (در چرم ساغری)، همانند "راسکول نی کف" (جنایت و مکافات) داستایوسکی، فراموش ناشدنی اند. ساده دلان آرزومندی که به ندرت به موفقیتی دست می یابند (رستینیاک)، و اغلب انتهای استیصالشان به مرگی خواسته (رابمپره) یا ناخواسته (رافائل) ختم می شود. شخصیت های دیگر بالزاک، نظیر "گوریو"، "بت"، "آدلین"، "پکوئیتا"، "اوژنی"، "پاولین"، "شابر"، "پل دو مانرویل"، "پونس" و... نیز در طول دو قرنی که از خلقشان می گذرد، هنوز هم بی رنگ نشده اند، و از زبان ها و قلم ها نیافتاده اند. "خیالات گمشده" یا "اوهام از دست رفته" (یا آن گونه که به فارسی ترجمه شده "آرزوهای بر باد رفته")، یکی از زیباترین کارهای اوست. اثری که در آن مادر، زن، جنسیت، هوس، عشق و جامعه، جلوه ها و ابعادی درشت و برجسته دارند. لوسین جز اتلاف وقت و استعداد خود کار دیگری نمی کند. روزنامه نگاری که شعور و استعدادش را مثل فاحشه ای در اختیار این و آن می گذارد. لیبرال است، سلطنت طلب می شود، مخالف است، طرفدار دولت می شود و... با این همه جز همدردی، حس دیگری بر نمی انگیزد.
زن سی ساله اثر دیگری ست از بالزاک که در آن، زن با دقتی وصف ناشدنی، نقاشی شده است. یکی از ویژگی های بارز شخصیت ها و فضای آثار بالزاک، این است که با جزئی ترین تغییر، و گاه بی هیچ تغییری، در زمان و مکان دیگری قابل رویت و تجربه اند. در "زن سی ساله" مارکی ثروتش را از دست می دهد، اموال زنش را به گرو می گذارد، در معامله ای شرکت می کند تا مگر با سود آن زندگی خود را نجات دهد، اما ورشکسته می شود و ناامیدانه جلای وطن می کند و شش سال، بی خبر، در مسافرت می گذراند و... بالزاک تمامی این وقایع را در چند سطر روایت می کند. کشیشی که هنگام مصیبت و سرخوردگی، مارکیز را در غیاب شوهرش تسلی می دهد، یک روز قصه ی زندگی مردی را برای مارکیز حکایت می کند که خانواده ی بزرگش را یکی یکی از دست داد، و تنها سه پسری که برایش باقی مانده بودند، به خدمت سربازی رفتند، جنگ آغاز شد و پدر در فاصله ی کوتاهی خبر مرگ هر سه فرزند را دریافت کرد. کشیش ادامه می دهد؛ مرد بیچاره ولی زنده ماند، کشیش شد و به خدا روی آورد! همین که مارکیز در می یابد این قصه ی زندگی خود کشیش است، مرد می پرسد؛ بنظر شما چاره ی دیگری هم داشت؟ بالزاک به عامیانه ترین شکل ممکن، در وصف خدا و مذهب بمثابه آخرین حلقه ی تسلی روح انسان های وامانده، می نویسد. او در این اثر، شهر پاریس را نیز، هم چون شخصیتی از رمان شرح می دهد.
فراموش نکنیم که هم عصران بالزاک، نام آورانی چون هوگو، فلوبر، گوته و... بوده اند، و بالزاک بر بسیاری از نویسندگان نسل های بعد از خود، نظیر "مارسل پروست"، "امیل زولا"، "چارلز دیکنز"، "آنتونی ترولوپ"، "ادگار آلن پو"، "فیودور داستایوسکی"، "اسکار وایلد"، "گوستاو فلوبر"، "هنری جیمز"، "ویلیام فالکنر" و... اثر گذاشته، که آنها نیز به نوبه ی خود بر بسیاری از نویسندگان نسل بعدی تاثیر داشته اند. همیشه با خود گفته ام اگر پیشگامان ترجمه ی آثار ادبی جهان به فارسی، بجای کمدی های مولیر، از "کمدی انسانی" بالزاک آغاز می کردند، به احتمال قریب به یقین ادبیات معاصر فارسی، سیر دیگری می داشت. با این همه اگر خواندن آثار بالزاک، دیکنز، آلن پو، سامرست موام و... برای بسیاری از ما خسته کن و کسالت بار است، شاید علتش زبان ترجمه باشد. به عبارتی آنچه ما می خوانیم، در زمانی دیگر و به زبانی با عطر و طعمی دیگر نوشته شده. ترجمه هرچقدر هم که به اصل نزدیک باشد، باری، به گونه ای عضوی ست پس از یک عمل جراحی؛ دیگر آنی نیست که بوده، و ترجمه از زبان دوم یا سوم، عملی ست دوباره و سه باره روی همان عضو! از سوی دیگر کسی به صرف "فهمیدن" یک زبان، مترجم نمی شود. باید زوایای یک زبان را "درک" کرد، و از لحاظ ادبی و دستوری بر هر دو زبان تا آنجا مسلط بود که انتقال عطر و بوی اثر از زبان اصلی به زبان ترجمه، تا حد ممکن میسر باشد. ترجمه های فارسی، بخصوص در این سه چهار دهه ی اخیر، از کمبود این عناصر به شدت رنج می برند. از سوی دیگر، خواندن یک اثر ترجمه شده، به آن معنا نیست که آن اثر و آن نویسنده را خوانده ایم، و دریافته ایم! در مورد بالزاک، من البته ترجمه های فارسی از دهه ی پنجاه به این سو را ندیده ام، و مثلن نمی دانم ترجمه های زنده یاد محمدجعفر پوینده از آثار بالزاک از کدام زبان صورت گرفته و چه کیفیتی دارند. تنها می توانم به دو سه اثری از بالزاک اشاره کنم که سال ها پیش توسط به آذین (محمود اعتمادزاده) مستقیمن از زبان فرانسه به فارسی برگردانده شده. به آذین که خود نویسنده ای با مطالعات ادبی عمیق بود، زبان فارسی شیرین، و در عین حال ساده و روانی داشت. در این سال ها تجربه کرده ام که زبان فارسی با شلخته نویسی های روزنامه ها و شلخته گویی های صدا و سیما بکلی دگرگون شده و گاه عادت نسل جوان به این زبان رایج، سبب شده تا با خواندن اثری از دهه های گذشته، از زبان "مبهم" و "نامفهوم" آن شکوه کنند.
مساله ی دیگر آن که، به گمان من، ادبیات و هنر به ویژه رمان و داستان کوتاه، از مقولاتی نیستند که بشود "میان بر" زد و سر از "امروز" درآورد. بی تمرین ذهنی و عملی، به همان جا می رسیم که امروز، در همه ی زمینه ها رسیده ایم؛ شرکت در مسابقه ی "کی بیشتر"، تظاهر به دانستن چیزهایی که "نمی دانیم"، و در مجموع، گفتن و پرداختن به "کلیشه"های معمول. نتیجه ی تظاهرات بی عمق و عاری از صمیمیت در ادبیات، پس از عبور از گمرک "ممیزی"، تولیداتی در حد و اندازه ی "راحت الحلقوم" است (شیر بی یال و دم اشکم) که نه تنها سبب شناخت ادبیات جهان نمی شود بلکه سلایق ما را هم در خواندن به "عقب" می برد. جایی که هنوز یک "بینی" (گوگول) نیافریده ایم، نمی توان از طریق "ترجمه" به شیفتگی آثار "ریچارد براتیگان" و "خولیو کورتازار" و "دونالد بارتلمه" تظاهر کرد. تولید و مصرف ادبیات، کاری ست طاقت فرسا. نمی توان با خواندن دو سه کتاب، و ادای القاب دهان پر کنی نظیر "شاملوی بزرگ"، به درک و شناخت شعر تظاهر کرد. همان گونه که در ادبیات منثور، بدون مطالعه و شناخت امثال "بهرام صادقی"، "ابراهیم گلستان"، "هوشنگ گلشیری" و... به مقدار متنابهی تولیدات رسیده ایم که بیشتر به "لقلقه"ی زبانی شبیه اند، تا ادبیات، اگرچه "انبوه" اند اما "آن خشت بود که پر توان زد"! باری، ادبیات اروپا و جهان بدون امثال بالزاک، چیزی کم داشتند، همان گونه که ترجمه های م. الف. به آذین (محمود اعتمادزاده) از بالزاک، هدیه ای ست به زبان فارسی.
***
- دیگر آثار کم اهمیت تر بالزاک که به فارسی ترجمه شده، تا آنجا که اطلاع دارم؛ "عشق کیمیاگر" (در جستجوی مطلق)، ترجمه محمدمهدی پورکریم، "مادام دولاشانتری"، ترجمه هژبر سنجرخانی، "خاطرات کشیش دهکده"، ترجمه هوشیار رزم آزما، "فراز و نشیب زندگی بدکاران"، ترجمه پرویز شهدی، و...
- ژان- باپتیست پوکلین، مشهور به "مولیر" (1622–1673) با آثار مشهوری چون "میزانتروپ"، "مکتب زنان"، "تارتوف"، "خسیس"، "بورژوا ژانتیوم" و... که همه در زبان فارسی تقلید و اقتباس و ترجمه شده اند.
- ویکتور ماری هوگو (1802 –1885) که در فرانسه به عنوان یک شاعر شهرت داشت، در خارج از فرانسه با اثر بزرگش "بی نوایان" (1862) و آثاری چون "گوژپشت نتردام" (1831)، "مردی که می خندید" و... مشهور است.
Honoré de Balzac
Published on February 19, 2015 01:09
January 28, 2015
بخشی تازه از رمانی کهنه (1)
تاریک و روشن بود که سوسن از تخت پایین خزید، ربدوشامبر را روی دوش انداخت و پاورچین از اتاق خارج شد. در انتهای راهرو، در باریکی را باز کرد، سر پا نشست و آب گرم کن را روی "پنج" گذاشت. با صدای پت شعله، از جا برخاست، دریچه را بست و سر پنجه، بطرف اتاق خواب برگشت. از لای در اتاق ترنم، نور قرمزی بیرون می ریخت. سرک کشید. دخترک در خواب بود. به اتاق برگشت، روبدوشامبر را روی لبه ی تخت انداخت، و آرام روی تخت لغزید و به پهلو دراز کشید. فریدون غلتی زد. دستی آرام، از روی شانه بطرف سینه های سوسن خزید. زن لبخند زد و پیش از آن که انگشت ها به مقصد برسند، نوک پستان هایش بیدار شدند. انگشت ها که سینه اش را قاب گرفتند، دست چپش را روی دست فریدون فشار داد، و کپلش را به ناز، روی شکم مرد جابجا کرد. با احساس برآمدگی روی کپل ها، پروانه ای از پایین تنه اش پر کشید، روی شاخ و برگ درون سینه اش بال بال زد، و جایی زیر چانه، روی گلویش نشست. آب دهان را قورت داد، چشم ها را بست و چنان غرق لذت شد که اگر می گفتی این آخرین بار است که از تماس با تن فریدون، خواهشی چنین خالصانه در تنش بیدار می شود، حرفت را با تکان دست، از پیش چشمش پس می زد و تن را به تمامی در اختیار رخوتی شیرین، رها می کرد. بی خیالی صبح جمعه سبب شد تا هردو، سرشار از لذت، در آغوش هم فرو روند، و سپس آرام گیرند.
فریدون چشم ها را باز کرد. خورشید پشت پرده بود. ناگهان در رختخواب نشست. لحاف را روی شانه ی عریان سوسن کشید، از تخت جدا شد، در اتاق را پشت سر کیپ کرد و در انتهای راهرو، وارد حمام شد. حوله ها، شامپو، شانه و... همه چیز تمیز و مرتب سر جایش بود. پیژامه را از تن به در کرد، پاهای برهنه را درون دمپایی های پلاستیکی لغزاند، زیر دوش ایستاد، و... با ریزش آب ولرم روی شانه ها، حس امن لذتی کشدار در تنش دوید. دقایقی پا بپا شد تا پنجه های آب، همه جای پوستش را نوازش کنند. خود را شست، آب را بست، سر و تن را خشک کرد... وقتی با ربدوشامبر حوله ای سفیدش از حمام بیرون آمد، ترنم با موهای اشفته گوشه ی تاریک راهرو چمباتمه زده بود. پیش پای دختر سرپا نشست و سرش را که بوی خواب می داد، بوسید؛ صبح بخیر گل خانومی، چرا نزدی به در؟ ترنم خواب آلوده برخاست. با صدایی گرفته گفت؛ صبح بخیر بابایی. با شتاب وارد دستشویی شد و در را پشت سر بست. در آشپزخانه، سوسن نان تست می کرد. فریدون دستی روی پشت و کپل سوسن کشید و پشت گوش زن را بوسید؛ صبح بخیر. هنوز در صندلی جا نیفتاده بود که ترنم هم آمد. سوسن سبد نان را روی میز گذاشت؛ کاش این خانومی، یک برس هم به موهایش می کشید. ترنم برخاست. آن وقت را گفتم که توی دستشویی بودی. ترنم اما رفت. زن و مرد لبخندی زدند، و صدای کارد و بشقاب برخاست.
با اولین لقمه، فریدون انگار چیزی گفت، یا لقمه ته گلویش افتاد، یا چه، سرفه اش گرفت. خواست یک قلپ از لیوان چای سر کشد اما سرفه امانش نداد. از کناره های دهان، دو قطره ی سبز رنگ روی چانه اش لغزید. برخاست. نگاه سوسن که به صورت فریدون افتاد، با نگرانی او را تعقیب کرد. ترنم با موهای شانه کرده برگشت؛ بزن به پشتت، بابایی. سرفه ها در گلویش گره خورده بودند، خون به صورتش دویده بود. خود را به راهرو کشاند و کنار دیوار خم شد، انگار که بخواهد استفراغ کند. سوسن به راهرو دوید و از پشت، شانه هایش را گرفت. فریدون زانو زد و دست ها را کف راهرو گذاشت. سرفه ها دیگر به سختی از گلویش بیرون می آمدند. صورتش کبود و چشم هایش سرخ و پر اشک بودند. وحشت سینه ی سوسن را انباشت؛ آخر چی شد ناغافلی؟ انگشت بزن. فریدون دستش را تا نیمه بالا آورد، سر تکان داد، انگار که بگوید نمی توانم، یا نمی شود. سوسن دو انگشتش را در دهان فریدون فرو کرد، و مثل برق گرفته ها پس کشید. با حیرتی دو چندان در چشم های فریدون خیره ماند. ترنم را که با گونه های خیس، به درگاه آشپزخانه تکیه داده بود، ناباورانه تسلی داد؛ چیزی نیست مامان، الان خوب می شود. تو برو صبحانه ات را بخور. از وحشت فکری که در سرش پیچید، به سقف نگاه کرد و با صدای خفه و عاجزانه ای گفت؛ خدایا، چه خاکی بسرم بریزم؟ به ترنم اشاره کرد؛ برو عزیزم، صبحانه ات را تمام کن. تن فریدون، به تمامی کشیده شد، سوسن با خود چیزی گفت و پشت و شانه های شوهرش را مالش داد. بنظرش رسید از انتهای راهرو، پشت در، صدای پایی آمد. تن فریدون از پایین موج بر می داشت، و با فشار، به گلو و گردنش می رسید. سوسن، پریشان فکر، انگار که از بالای یک عمارت بلند پرتش کرده باشند، معلق میان زمین و آسمان؛ لابه می کرد؛ چه خاکی بسرم بریزم؟ به دکتر تلفن کنم؟ دلش نمی آمد شوهرش را یک لحظه رها کند.
دست های فریدون از کفپوش راهرو کنده شد، روی دو کنده ی زانو راست شد. رگ های برآمده ی گردنش، کم مانده بود از هم بشکافند. چشم زن به نگاه وحشت زده ی مردش افتاد. فریاد کشید؛ یا ابوالفضل! شاید هم خواست فریاد بزند اما صدایی از گلویش بیرون نیامد. تن فریدون هم چنان موج می زد، از پایین تا گردن. مثل این که دستی تکانش می داد. نفسش به سختی بر می آمد. سرش را به دیوار کوبید. سوسن دست را میان سر فریدون و دیوار حائل کرد. صورتش خیس بود. ترنم را دید که سر به درگاهی چسبانده و قطره های زلال اشک، روی پوست ابریشمی اش می سرید. قربونت بروم، چیزی نیست، تو برو تو، ما هم می آییم. ترنم چیزی گفت، یا می خواست بگوید. موجی دیگر از تن فریدون گذشت. چنان پر قدرت بود که سوسن را می تکانید. زن اما شانه های مردش را رها نمی کرد. شدت موج، فریدون را خماند، دست هایش را کف راهرو حائل کرد و... موجی دیگر، انگار کسی او را از کمر گرفت، از کف راهرو تا یک متری بالا کشید، و رهایش کرد. روی شکم، کف راهرو افتاد. سر را بالا گرفت و دست ها را سوسماروار، حائل تن کرد. سر و گردنش، انگار که بخواهند از شانه جدا شوند، به جلو پرتاب شد. فریادی خفه سینه ی سوسن را سوزاند. دهانش خشک شده بود. با خودش یا با ترنم، چیزی گفت؛ در را باز کن، شاید یکی بیاید کمک. یکبار دیگر، سر فریدون با شدت به جلو پرتاب شد. و چیزی از حلقش بیرون جهید و دو سه متری جلوتر، پای درگاهی دستشویی، کف راهرو افتاد. نگاه ها به آنسو کشیده شد. هرسه ناباورانه خیره مانده بودند؛ یک وزغ! هیچ کدام متوجه ی دیگری نبود. انگاری گوش هاشان کر شده باشد، هیچ صدایی نمی شنیدند، با چشم های برآمده، حیوان را می پائیدند که خود را آرام، در سه کنجی دیوار و کف راهرو، جمع می کرد.
فریدون، انگار که کوه کنده باشد، تن خسته و کوفته را کف راهرو رها کرد. از لای چشم ها به زحمت حیوان را می دید که شکمش پر و خالی می شد. دست های سوسن روی پشت و شانه ی فریدون خشکیده بود. نفس در سینه اش گره خورده بود، و نگاهش ناباورانه روی حیوان میخ شده بود. ترنم با یک چشم، از پشت شانه ی سوسن، به انتهای راهرو نگاه می کرد. فریدون تکانی خورد تا برخیزد. سوسن کمکش کرد تا کنار راهرو، به دیوار تکیه دهد. صورتش به رنگ گچ دیوار بود. به دیوار که تکیه داد، نگاهشان یک لحظه تلاقی کرد. زن، دستپاچه، روی گرداند، دستش را روی چشم ترنم گذاشت؛ مامان ... و هیچ حرفی بخاطرش نیامد. دختر را بطرف آشپزخانه هل داد. حوله را روی تن فریدون صاف و صوف کرد. از نگاه به صورت مرد پرهیز داشت؛ بهتری؟ فریدون سری تکان داد، پاهایش را کف راهرو رها کرد. بار دیگر نگاه پرسش آمیز زن و شوهر بهم قلاب شد. انگار اولین بار بود یکدیگر را می دیدند؛ پاشو ببرمت روی تخت. فریدون چشم ها را بست، با حرکت خفیف سر و دست، اشاره کرد که صبر کن. وزغ از جا جنبید. نگاهشان دوباره به آنسو کشیده شد. حیوان به زحمت خود را از درگاهی کوتاه دستشویی بالا کشید، و از لای در، وارد حمام شد. تن فریدون، مثل زنی بعداز زایمان، خیس و یخ کرده بود. لرزید. سوسن ربدوشامبر حوله ای را که پر از لخته های سبز و زرد بود، دور شوهرش پیچید. تلاش کرد فریدون را از جا بلند کند. مرد اما با چشم های بسته، مثل تخته سنگی کنار راهرو افتاده بود. بوی گند ماهی مرده و مرداب، بینی سوسن را آزرد. نگاهی به اینسو و آنسوی راهرو انداخت. فریدون تلاش کرد از جا برخیزد. هر دو برای لحظه ای، خالی از تصمیم، سر پا ماندند. سوسن دست فریدون را دور گردن انداخت، و دستش را گرد کمر او حلقه کرد. یکی دو قدم بعد، فریدون ایستاد. با سر و دست، اطمینان داد که می تواند راه برود. دستش را به دیوار تکیه داد، و آرام به راه افتاد. دست های سوسن برای لحظاتی، نگران شوهرش در هوا باز ماندند. پیش در آشپزخانه، فریدون نگاهش را از نگاه ترنم دزدید، و ادامه داد تا به اتاق رسید، و روی تخت افتاد. چیزی می خواهی برایت بیاورم؟ فریدون سر تکان داد. یک لیوان آب؟ فریدون چشم باز کرد. برخاست، به راهرو رفت، وارد دستشویی شد. چشمش که به وزغ افتاد، در را پشت سر بست. سوسن پشت در نگران ایستاد. لحظاتی کشدار، صدای قرقره ی فریدون از دستشویی می آمد. سوسن، هم چنان نگران، گوش ایستاده بود؛ نکند به او حمله کند!
به آشپزخانه برگشت، بشقاب فریدون را از سر میز برداشت، داخل ظرفشویی گذاشت. آب گرم را باز کرد، و لحظاتی دراز به بشقاب خیره ماند. آب را بست، مایع ظرفشویی را روی بشقاب تکاند، و اسفنج را با نوک انگشت ها دور آن کشید. یعنی "آن چیز" در معده اش رشد کرده؟ از دیشب، از دیروز، یا چند روز پیش؟ چه کسی باور می کند "چیز" به این بزرگی از دهان... مزه ی ترشی گلویش را آزرد. اگر در و همسایه بفهمند! این دیگر چه بلایی بود؟ با سرفه ی ترنم، دلش از بالای سینه پایین افتاد. برگشت. ترنم با دستی روی دهانش، به سوسن خیره مانده بود. از زیر انگشت ها چیزی گفت. صبحانه ات را تمام کن، دخترم. سعی می کرد فکر تازه را از کله اش تف کند. یعنی واگیر دارد؟ حیران وسط آشپزخانه ایستاد. چرا این طوری نگاهم می کنی، مامان؟ سوسن متوجه شد که نگاهش روی ترنم ثابت مانده. خواست سری به دستشویی بزند اما منصرف شد. لیوان چای نیم خورده ی فریدون را با دو انگشت از روی میز برداشت. حس کرد چیزی روی انگشتانش پنجه می کشد. لیوان را در دستشویی خالی کرد. به کف دستشویی، به بشقاب پر کف، خیره ماند و... همه جا یک "چیز" می دید، در اندازه های مختلف. دست ها را دو طرف دستشویی تکیه داد، سر خم کرد و نگاهش از بشقاب به لیوان و بالعکس، می رفت و می آمد. اگر در میانه ی شب، "آن" را پشت گردنم، یا روی شانه ام استفراغ می کرد! سردی مشمئز کننده ای روی گردنش حس کرد. تنش تیر کشید، با جیغی کوتاه برگشت. فریدون دستش را پس کشید. با حیرت به چشم های برآمده ی سوسن خیره ماند؛ چی شد؟ هیچی. دستت یخ بود، مور مورم شد... حالت چطوره؟ چرا لباس پوشیده ای؟ دیروز "رییس" گفتند جمعه ها بیایید، ببینیمتان. ابروهای سوسن بالا رفت؛ چی؟ مهراد؟ بعله! گفتند از ظهر پنج شنبه تا صبح شنبه، دلمان برایتان تنگ می شود. سوسن بطرفی اشاره کرد؛ کجا؟ خانه ی پری؟ فریدون لبخند خشکی زد؛ نه، نماز!
بوی تعفن مرداب و ماهی مرده، حال سوسن را چنان بهم زد که "نماز" را نشنید، یا نفهمید؛ مسواک نزدی؟ ابروهای فریدون بالا رفت، دستش را جلوی دهانش گرفت، خود را عقب کشید. نه سوسن و نه ترنم را نبوسید، یک خداحافظ عمومی گفت و یک راست به حمام رفت. سوسن دوباره روی دستشویی خم شد تا اشک را از کنار چشمش پاک کند. وقتی برگشت، با دیدن چشم های درشت ترنم، قلبش گرفت، دستش در هوا ماند. رویش را برگرداند؛ روز جمعه؟ ترنم به مادرش زل زده بود. انگار که مچش را در حین خطا گرفته باشند؛ تو چرا همین طور نشسته ای و زل زده ای؟ صبحانه ات را بخور، می خواهم میز را جمع کنم. از بلندی صدای خود حیرت کرد. ترنم از صندلی پایین خزید، و آرام بطرف راهرو رفت. سعی کرد ملایم باشد؛ ترنم، بیا صبحانه ات را تمام کن، دخترم. ترنم از آشپزخانه خارج شد و به اتاقش رفت. صدای مسواک زدن فریدون از دستشویی می آمد. سوسن خم شد و به انتهای راهرو نگاه کرد؛ انگار نه انگار اتفاقی افتاده، عین خیالش نیست! در حمام باز شد. فریدون بیرون آمد، نگاهی کرد، دستی تکان داد و بطرف در رفت. می خواستی از پنجره بندازیش بیرون. چی را؟ اونو! فریدون پرسش گرانه نگاه کرد. "اون" چیزو! مرد روی گرداند و بطرف در رفت؛ اون گوشه کز کرده، کاری به کار کسی نداره. آدمخوار که نیست. سوسن حیران در درگاهی آشپزخانه ماند. با صدای بسته شدن در خانه، به خود آمد.
جارو دستی و خاک انداز پلاستیکی را از زیر دستشویی برداشت، و به حمام رفت. سه گوش حمام، حیوان را دید. پنجره را باز کرد، و با چهره ای درهم، وزغ را با جارو داخل خاک انداز انداخت، جارو را رویش نگاه داشت، دست ها را از پنجره بیرون گرفت، و تکاند. وزغ به خاک انداز چسبیده بود. جارو را محکم به بدنه ی خاک انداز کشید؛ د گمشو دیگه! حیوان که رها شد، سوسن دست ها را پس کشید، به بیرون خم شد. وزغ به شاخه ی خشک بوته ی رز باغچه، حلق آویز شده بود. عضلات چهره اش دوباره درهم رفت. پنجره را که بست، حس کرد خاک انداز به دامن پیراهنش کشیده شده. خاک انداز را زیر آب داغ گرفت، با جارو کنار حمام گذاشت. پیراهن را از تن درآورد و در ماشین لباسشویی انداخت. با خاک انداز و جارودستی به راهرو آمد، ترنم دم در اتاقش ایستاده بود؛ باید برویم حمام؟ نه مامان، پیراهنم را انداختم که بشورم. جارو و خاک انداز را زیر دستشویی گذاشت، مایع ظرفشویی را روی دست ها ریخت، و اسفنج را محکم پشت و روی دست هایش کشید. پس از چند بار شستن، دستش بطرف حوله رفت، در نیمه راه منصرف شد، چند دستمال کاغذی برداشت، دست ها را خشک کرد، و یک راست به اتاق خواب رفت. لحظاتی پیش روی کمد ماند، بلوز و شلواری برداشت، به تن کشید، و... روبدوشامبر حوله ای فریدون با لکه های سبز و زرد، روی پیژامه ی خوابش... ملافه ی لحاف را کشید، وسط اتاق انداخت، حوله و پیژامه ی فریدون را روی ملافه انداخت، ملافه ی بالش ها و تشک را روی آنها پرت کرد. همه را لوله کرد و به حمام برد، درون ماشین چپاند، دو برابر همیشه پودر ریخت، درجه را روی 60 گذاشت و ماشین را روشن کرد.
با عجله برگشت، وسط اتاق حیران ایستاد؛ برای چه کاری آمده بودم؟ به دور و بر نگاهی کرد. اتاق بهم ریخته، رختخواب بی ملافه... در کمد را بست، و آرام لب تخت نشست؛ انگار نه انگار که اتفاقی افتاده، آن هم پیش چشم دخترش! چه کسی باور می کند مردی وزغ بزاید؟ دست روی سینه هایش کشید. حسی نداشت؛ یعنی بوی دهانش از بین می رود؟ اگر خواست مرا ببوسد؟ نگاهش بی تفاوت، دور و بر تخت گردش کرد، رختخوابی که دوست داشت. جای تن فریدون روی تشک گود افتاده بود. دلش گرفت؛ نمی شود با کسی حرفش را زد. باید فراموش کنم، زندگی ام جهنم می شود. یاد ترنم افتاد. شرمنده برخاست و از اتاق خارج شد. شاید با ملوک بشود حرفش را زد. اووف، خیال می کنی نوبرش را آورده ای؟ نیمی از مردم شهر، دارند وزغ می زایند، انگار که آروغ بزنند. بقیه هم یا حامله اند، یا پا به ماه. دفعه ی اول همیشه یه کم سخت است، ولی سومی و چهارمی راحت تر به دنیا می آیند. مهراد حالا دیگر روزی چهار پنج تا می زاید. چشم های سوسن گرد شد؛ روزی چهار پنج تا؟ یعنی کار به آنجا می کشد. جلوتر هم می رود، آقاحسام روزی ده تا تحویل می دهد! برو بابا تو هم، شورش را در آوردی. ملوک به پشتی صندلی تکیه داد، قاشقی از بستنی اش خورد و بی تفاوت به نگاه حیرت زده ی سوسن خیره ماند. واقعن راست میگی؟ ملوک فقط نگاهش کرد.
فریدون چشم ها را باز کرد. خورشید پشت پرده بود. ناگهان در رختخواب نشست. لحاف را روی شانه ی عریان سوسن کشید، از تخت جدا شد، در اتاق را پشت سر کیپ کرد و در انتهای راهرو، وارد حمام شد. حوله ها، شامپو، شانه و... همه چیز تمیز و مرتب سر جایش بود. پیژامه را از تن به در کرد، پاهای برهنه را درون دمپایی های پلاستیکی لغزاند، زیر دوش ایستاد، و... با ریزش آب ولرم روی شانه ها، حس امن لذتی کشدار در تنش دوید. دقایقی پا بپا شد تا پنجه های آب، همه جای پوستش را نوازش کنند. خود را شست، آب را بست، سر و تن را خشک کرد... وقتی با ربدوشامبر حوله ای سفیدش از حمام بیرون آمد، ترنم با موهای اشفته گوشه ی تاریک راهرو چمباتمه زده بود. پیش پای دختر سرپا نشست و سرش را که بوی خواب می داد، بوسید؛ صبح بخیر گل خانومی، چرا نزدی به در؟ ترنم خواب آلوده برخاست. با صدایی گرفته گفت؛ صبح بخیر بابایی. با شتاب وارد دستشویی شد و در را پشت سر بست. در آشپزخانه، سوسن نان تست می کرد. فریدون دستی روی پشت و کپل سوسن کشید و پشت گوش زن را بوسید؛ صبح بخیر. هنوز در صندلی جا نیفتاده بود که ترنم هم آمد. سوسن سبد نان را روی میز گذاشت؛ کاش این خانومی، یک برس هم به موهایش می کشید. ترنم برخاست. آن وقت را گفتم که توی دستشویی بودی. ترنم اما رفت. زن و مرد لبخندی زدند، و صدای کارد و بشقاب برخاست.
با اولین لقمه، فریدون انگار چیزی گفت، یا لقمه ته گلویش افتاد، یا چه، سرفه اش گرفت. خواست یک قلپ از لیوان چای سر کشد اما سرفه امانش نداد. از کناره های دهان، دو قطره ی سبز رنگ روی چانه اش لغزید. برخاست. نگاه سوسن که به صورت فریدون افتاد، با نگرانی او را تعقیب کرد. ترنم با موهای شانه کرده برگشت؛ بزن به پشتت، بابایی. سرفه ها در گلویش گره خورده بودند، خون به صورتش دویده بود. خود را به راهرو کشاند و کنار دیوار خم شد، انگار که بخواهد استفراغ کند. سوسن به راهرو دوید و از پشت، شانه هایش را گرفت. فریدون زانو زد و دست ها را کف راهرو گذاشت. سرفه ها دیگر به سختی از گلویش بیرون می آمدند. صورتش کبود و چشم هایش سرخ و پر اشک بودند. وحشت سینه ی سوسن را انباشت؛ آخر چی شد ناغافلی؟ انگشت بزن. فریدون دستش را تا نیمه بالا آورد، سر تکان داد، انگار که بگوید نمی توانم، یا نمی شود. سوسن دو انگشتش را در دهان فریدون فرو کرد، و مثل برق گرفته ها پس کشید. با حیرتی دو چندان در چشم های فریدون خیره ماند. ترنم را که با گونه های خیس، به درگاه آشپزخانه تکیه داده بود، ناباورانه تسلی داد؛ چیزی نیست مامان، الان خوب می شود. تو برو صبحانه ات را بخور. از وحشت فکری که در سرش پیچید، به سقف نگاه کرد و با صدای خفه و عاجزانه ای گفت؛ خدایا، چه خاکی بسرم بریزم؟ به ترنم اشاره کرد؛ برو عزیزم، صبحانه ات را تمام کن. تن فریدون، به تمامی کشیده شد، سوسن با خود چیزی گفت و پشت و شانه های شوهرش را مالش داد. بنظرش رسید از انتهای راهرو، پشت در، صدای پایی آمد. تن فریدون از پایین موج بر می داشت، و با فشار، به گلو و گردنش می رسید. سوسن، پریشان فکر، انگار که از بالای یک عمارت بلند پرتش کرده باشند، معلق میان زمین و آسمان؛ لابه می کرد؛ چه خاکی بسرم بریزم؟ به دکتر تلفن کنم؟ دلش نمی آمد شوهرش را یک لحظه رها کند.
دست های فریدون از کفپوش راهرو کنده شد، روی دو کنده ی زانو راست شد. رگ های برآمده ی گردنش، کم مانده بود از هم بشکافند. چشم زن به نگاه وحشت زده ی مردش افتاد. فریاد کشید؛ یا ابوالفضل! شاید هم خواست فریاد بزند اما صدایی از گلویش بیرون نیامد. تن فریدون هم چنان موج می زد، از پایین تا گردن. مثل این که دستی تکانش می داد. نفسش به سختی بر می آمد. سرش را به دیوار کوبید. سوسن دست را میان سر فریدون و دیوار حائل کرد. صورتش خیس بود. ترنم را دید که سر به درگاهی چسبانده و قطره های زلال اشک، روی پوست ابریشمی اش می سرید. قربونت بروم، چیزی نیست، تو برو تو، ما هم می آییم. ترنم چیزی گفت، یا می خواست بگوید. موجی دیگر از تن فریدون گذشت. چنان پر قدرت بود که سوسن را می تکانید. زن اما شانه های مردش را رها نمی کرد. شدت موج، فریدون را خماند، دست هایش را کف راهرو حائل کرد و... موجی دیگر، انگار کسی او را از کمر گرفت، از کف راهرو تا یک متری بالا کشید، و رهایش کرد. روی شکم، کف راهرو افتاد. سر را بالا گرفت و دست ها را سوسماروار، حائل تن کرد. سر و گردنش، انگار که بخواهند از شانه جدا شوند، به جلو پرتاب شد. فریادی خفه سینه ی سوسن را سوزاند. دهانش خشک شده بود. با خودش یا با ترنم، چیزی گفت؛ در را باز کن، شاید یکی بیاید کمک. یکبار دیگر، سر فریدون با شدت به جلو پرتاب شد. و چیزی از حلقش بیرون جهید و دو سه متری جلوتر، پای درگاهی دستشویی، کف راهرو افتاد. نگاه ها به آنسو کشیده شد. هرسه ناباورانه خیره مانده بودند؛ یک وزغ! هیچ کدام متوجه ی دیگری نبود. انگاری گوش هاشان کر شده باشد، هیچ صدایی نمی شنیدند، با چشم های برآمده، حیوان را می پائیدند که خود را آرام، در سه کنجی دیوار و کف راهرو، جمع می کرد.
فریدون، انگار که کوه کنده باشد، تن خسته و کوفته را کف راهرو رها کرد. از لای چشم ها به زحمت حیوان را می دید که شکمش پر و خالی می شد. دست های سوسن روی پشت و شانه ی فریدون خشکیده بود. نفس در سینه اش گره خورده بود، و نگاهش ناباورانه روی حیوان میخ شده بود. ترنم با یک چشم، از پشت شانه ی سوسن، به انتهای راهرو نگاه می کرد. فریدون تکانی خورد تا برخیزد. سوسن کمکش کرد تا کنار راهرو، به دیوار تکیه دهد. صورتش به رنگ گچ دیوار بود. به دیوار که تکیه داد، نگاهشان یک لحظه تلاقی کرد. زن، دستپاچه، روی گرداند، دستش را روی چشم ترنم گذاشت؛ مامان ... و هیچ حرفی بخاطرش نیامد. دختر را بطرف آشپزخانه هل داد. حوله را روی تن فریدون صاف و صوف کرد. از نگاه به صورت مرد پرهیز داشت؛ بهتری؟ فریدون سری تکان داد، پاهایش را کف راهرو رها کرد. بار دیگر نگاه پرسش آمیز زن و شوهر بهم قلاب شد. انگار اولین بار بود یکدیگر را می دیدند؛ پاشو ببرمت روی تخت. فریدون چشم ها را بست، با حرکت خفیف سر و دست، اشاره کرد که صبر کن. وزغ از جا جنبید. نگاهشان دوباره به آنسو کشیده شد. حیوان به زحمت خود را از درگاهی کوتاه دستشویی بالا کشید، و از لای در، وارد حمام شد. تن فریدون، مثل زنی بعداز زایمان، خیس و یخ کرده بود. لرزید. سوسن ربدوشامبر حوله ای را که پر از لخته های سبز و زرد بود، دور شوهرش پیچید. تلاش کرد فریدون را از جا بلند کند. مرد اما با چشم های بسته، مثل تخته سنگی کنار راهرو افتاده بود. بوی گند ماهی مرده و مرداب، بینی سوسن را آزرد. نگاهی به اینسو و آنسوی راهرو انداخت. فریدون تلاش کرد از جا برخیزد. هر دو برای لحظه ای، خالی از تصمیم، سر پا ماندند. سوسن دست فریدون را دور گردن انداخت، و دستش را گرد کمر او حلقه کرد. یکی دو قدم بعد، فریدون ایستاد. با سر و دست، اطمینان داد که می تواند راه برود. دستش را به دیوار تکیه داد، و آرام به راه افتاد. دست های سوسن برای لحظاتی، نگران شوهرش در هوا باز ماندند. پیش در آشپزخانه، فریدون نگاهش را از نگاه ترنم دزدید، و ادامه داد تا به اتاق رسید، و روی تخت افتاد. چیزی می خواهی برایت بیاورم؟ فریدون سر تکان داد. یک لیوان آب؟ فریدون چشم باز کرد. برخاست، به راهرو رفت، وارد دستشویی شد. چشمش که به وزغ افتاد، در را پشت سر بست. سوسن پشت در نگران ایستاد. لحظاتی کشدار، صدای قرقره ی فریدون از دستشویی می آمد. سوسن، هم چنان نگران، گوش ایستاده بود؛ نکند به او حمله کند!
به آشپزخانه برگشت، بشقاب فریدون را از سر میز برداشت، داخل ظرفشویی گذاشت. آب گرم را باز کرد، و لحظاتی دراز به بشقاب خیره ماند. آب را بست، مایع ظرفشویی را روی بشقاب تکاند، و اسفنج را با نوک انگشت ها دور آن کشید. یعنی "آن چیز" در معده اش رشد کرده؟ از دیشب، از دیروز، یا چند روز پیش؟ چه کسی باور می کند "چیز" به این بزرگی از دهان... مزه ی ترشی گلویش را آزرد. اگر در و همسایه بفهمند! این دیگر چه بلایی بود؟ با سرفه ی ترنم، دلش از بالای سینه پایین افتاد. برگشت. ترنم با دستی روی دهانش، به سوسن خیره مانده بود. از زیر انگشت ها چیزی گفت. صبحانه ات را تمام کن، دخترم. سعی می کرد فکر تازه را از کله اش تف کند. یعنی واگیر دارد؟ حیران وسط آشپزخانه ایستاد. چرا این طوری نگاهم می کنی، مامان؟ سوسن متوجه شد که نگاهش روی ترنم ثابت مانده. خواست سری به دستشویی بزند اما منصرف شد. لیوان چای نیم خورده ی فریدون را با دو انگشت از روی میز برداشت. حس کرد چیزی روی انگشتانش پنجه می کشد. لیوان را در دستشویی خالی کرد. به کف دستشویی، به بشقاب پر کف، خیره ماند و... همه جا یک "چیز" می دید، در اندازه های مختلف. دست ها را دو طرف دستشویی تکیه داد، سر خم کرد و نگاهش از بشقاب به لیوان و بالعکس، می رفت و می آمد. اگر در میانه ی شب، "آن" را پشت گردنم، یا روی شانه ام استفراغ می کرد! سردی مشمئز کننده ای روی گردنش حس کرد. تنش تیر کشید، با جیغی کوتاه برگشت. فریدون دستش را پس کشید. با حیرت به چشم های برآمده ی سوسن خیره ماند؛ چی شد؟ هیچی. دستت یخ بود، مور مورم شد... حالت چطوره؟ چرا لباس پوشیده ای؟ دیروز "رییس" گفتند جمعه ها بیایید، ببینیمتان. ابروهای سوسن بالا رفت؛ چی؟ مهراد؟ بعله! گفتند از ظهر پنج شنبه تا صبح شنبه، دلمان برایتان تنگ می شود. سوسن بطرفی اشاره کرد؛ کجا؟ خانه ی پری؟ فریدون لبخند خشکی زد؛ نه، نماز!
بوی تعفن مرداب و ماهی مرده، حال سوسن را چنان بهم زد که "نماز" را نشنید، یا نفهمید؛ مسواک نزدی؟ ابروهای فریدون بالا رفت، دستش را جلوی دهانش گرفت، خود را عقب کشید. نه سوسن و نه ترنم را نبوسید، یک خداحافظ عمومی گفت و یک راست به حمام رفت. سوسن دوباره روی دستشویی خم شد تا اشک را از کنار چشمش پاک کند. وقتی برگشت، با دیدن چشم های درشت ترنم، قلبش گرفت، دستش در هوا ماند. رویش را برگرداند؛ روز جمعه؟ ترنم به مادرش زل زده بود. انگار که مچش را در حین خطا گرفته باشند؛ تو چرا همین طور نشسته ای و زل زده ای؟ صبحانه ات را بخور، می خواهم میز را جمع کنم. از بلندی صدای خود حیرت کرد. ترنم از صندلی پایین خزید، و آرام بطرف راهرو رفت. سعی کرد ملایم باشد؛ ترنم، بیا صبحانه ات را تمام کن، دخترم. ترنم از آشپزخانه خارج شد و به اتاقش رفت. صدای مسواک زدن فریدون از دستشویی می آمد. سوسن خم شد و به انتهای راهرو نگاه کرد؛ انگار نه انگار اتفاقی افتاده، عین خیالش نیست! در حمام باز شد. فریدون بیرون آمد، نگاهی کرد، دستی تکان داد و بطرف در رفت. می خواستی از پنجره بندازیش بیرون. چی را؟ اونو! فریدون پرسش گرانه نگاه کرد. "اون" چیزو! مرد روی گرداند و بطرف در رفت؛ اون گوشه کز کرده، کاری به کار کسی نداره. آدمخوار که نیست. سوسن حیران در درگاهی آشپزخانه ماند. با صدای بسته شدن در خانه، به خود آمد.
جارو دستی و خاک انداز پلاستیکی را از زیر دستشویی برداشت، و به حمام رفت. سه گوش حمام، حیوان را دید. پنجره را باز کرد، و با چهره ای درهم، وزغ را با جارو داخل خاک انداز انداخت، جارو را رویش نگاه داشت، دست ها را از پنجره بیرون گرفت، و تکاند. وزغ به خاک انداز چسبیده بود. جارو را محکم به بدنه ی خاک انداز کشید؛ د گمشو دیگه! حیوان که رها شد، سوسن دست ها را پس کشید، به بیرون خم شد. وزغ به شاخه ی خشک بوته ی رز باغچه، حلق آویز شده بود. عضلات چهره اش دوباره درهم رفت. پنجره را که بست، حس کرد خاک انداز به دامن پیراهنش کشیده شده. خاک انداز را زیر آب داغ گرفت، با جارو کنار حمام گذاشت. پیراهن را از تن درآورد و در ماشین لباسشویی انداخت. با خاک انداز و جارودستی به راهرو آمد، ترنم دم در اتاقش ایستاده بود؛ باید برویم حمام؟ نه مامان، پیراهنم را انداختم که بشورم. جارو و خاک انداز را زیر دستشویی گذاشت، مایع ظرفشویی را روی دست ها ریخت، و اسفنج را محکم پشت و روی دست هایش کشید. پس از چند بار شستن، دستش بطرف حوله رفت، در نیمه راه منصرف شد، چند دستمال کاغذی برداشت، دست ها را خشک کرد، و یک راست به اتاق خواب رفت. لحظاتی پیش روی کمد ماند، بلوز و شلواری برداشت، به تن کشید، و... روبدوشامبر حوله ای فریدون با لکه های سبز و زرد، روی پیژامه ی خوابش... ملافه ی لحاف را کشید، وسط اتاق انداخت، حوله و پیژامه ی فریدون را روی ملافه انداخت، ملافه ی بالش ها و تشک را روی آنها پرت کرد. همه را لوله کرد و به حمام برد، درون ماشین چپاند، دو برابر همیشه پودر ریخت، درجه را روی 60 گذاشت و ماشین را روشن کرد.
با عجله برگشت، وسط اتاق حیران ایستاد؛ برای چه کاری آمده بودم؟ به دور و بر نگاهی کرد. اتاق بهم ریخته، رختخواب بی ملافه... در کمد را بست، و آرام لب تخت نشست؛ انگار نه انگار که اتفاقی افتاده، آن هم پیش چشم دخترش! چه کسی باور می کند مردی وزغ بزاید؟ دست روی سینه هایش کشید. حسی نداشت؛ یعنی بوی دهانش از بین می رود؟ اگر خواست مرا ببوسد؟ نگاهش بی تفاوت، دور و بر تخت گردش کرد، رختخوابی که دوست داشت. جای تن فریدون روی تشک گود افتاده بود. دلش گرفت؛ نمی شود با کسی حرفش را زد. باید فراموش کنم، زندگی ام جهنم می شود. یاد ترنم افتاد. شرمنده برخاست و از اتاق خارج شد. شاید با ملوک بشود حرفش را زد. اووف، خیال می کنی نوبرش را آورده ای؟ نیمی از مردم شهر، دارند وزغ می زایند، انگار که آروغ بزنند. بقیه هم یا حامله اند، یا پا به ماه. دفعه ی اول همیشه یه کم سخت است، ولی سومی و چهارمی راحت تر به دنیا می آیند. مهراد حالا دیگر روزی چهار پنج تا می زاید. چشم های سوسن گرد شد؛ روزی چهار پنج تا؟ یعنی کار به آنجا می کشد. جلوتر هم می رود، آقاحسام روزی ده تا تحویل می دهد! برو بابا تو هم، شورش را در آوردی. ملوک به پشتی صندلی تکیه داد، قاشقی از بستنی اش خورد و بی تفاوت به نگاه حیرت زده ی سوسن خیره ماند. واقعن راست میگی؟ ملوک فقط نگاهش کرد.
Published on January 28, 2015 03:32
December 12, 2014
بهرام بیضایی
نوشتن درباره ی بیضایی کاری ست سهل و ممتنع؛ سهل است چرا که اثر انگشت بیضایی در طول پنج دهه ی گذشته، همه جا در تیاتر و سینما، و نظراتش در حوزه های اساطیر و فرهنگ و تاریخ ما به روشنی دیده می شود. ممتنع است چرا که همه چیز درباره ی او گفته و نوشته شده؛ از نمایش و نمایش نامه نویسی، سینما، فیلم ها و فیلم نامه هایش، از میزان مطالعه و آگاهی هایش در فرهنگ و تاریخ و ادب ما... درباره ی بهرام بیضایی چه می توان گفت که تا کنون نگفته باشند؟ با وجودی که بیضایی در هر دو دوره ی پیش، و پس از انقلاب، مورد بی مهری دستگاه بوده، و با کج اندیشی های زشت و اغلب بی بنیاد، از تیاتر و سینما جدا نگهداشته شده، و حتی بر سر راه انتشار آثارش سنگ ها انداخته اند، و نمایش انگشت شمار آثارش که با مجوز دستگاه به روی صحنه یا بر پرده ی سینما آمده، همیشه دچار مشکل و مصیبت بوده، و حتی برای انتشار آثارش، و سخن گفتنش مانع تراشیده اند و... با این همه کمتر کسی در دوران زندگی و فعالیتش، این همه از سوی منتقدان و مخاطبان تقدیس و تحسین شده، و...، با این وجود، انگاری که مخاطبان و منتقدان، همه ی آثار نمایشی بیضایی را دیده، خوانده و تجربه کرده باشند، از او گفته و نوشته اند، و رسانه ها در هر فرصتی با او به گفتگو نشسته اند. باری، با همه ی تنگناها، از دهه ی چهل تا امروز، بیضایی چون ستاره ای در آسمان هنر و فرهنگ آن سرزمین درخشیده، و در حوزه ی تیاتر و سینمای ما، اگر برجسته ترین نبوده باشد، از انگشت شمار نخبگان است. بیضایی در آن فرهنگ، دیگر به یک "عیار سنجش" تبدیل شده و برای نقد آثارش نیز، باید از "میزان"های خود او بهره گرفت.
بهرام بیضایی دوران کودکی و نوجوانی را در دهه ی بیست گذرانده؛ دوران جنگ و اشغال و هرج و مرجی به نام "آزادی"، و در دهه ی ۱۳۳۰، دهه ی کودتا و مرگ و سکوت، به جوانی و بلوغ رسیده است. سال های دهه ی سی، سال های تنهایی و گفتگوی هنرمندان با خود، و باروری شان در خلوت است. از حوزه های ادبیات و نقاشی گرفته تا تیاتر و سینما، همه در گوشه ی خود و در حیرانی دوران شکست، بالیده اند. از اوایل دهه ی ۱۳۴۰، در تنگنای ممیزی رژیم، با وجودی که وضعیت اجتماعی و سیاسی، چندان تفاوتی با دهه ی پیش ندارد، اما دوران در لاک خود نشستن نخبگان هنر و ادب، کم کم به انتها می رسد، و از خاکستر نسل گذشته که چند تنی بیشتر از آن بر جای نمانده، نسلی نو با حرف و نقل هایی تازه در قالب هایی نو، پا به عرصه ی هنر و ادب گذاشته است. به دنبال شعر که پیش از حوزه های دیگر هنر، از اواخر دهه ی سی به شکوفایی و زایش دوباره می رسد، در زمینه های دیگر نیز؛ ابتدا در نثر و قصه و داستان نویسی، و با فاصله ی کوتاهی تیاتر و نقاشی و سینما و... شاخه ها، اگرچه انگشت شمار، به بار و گل نشسته اند.
عوامل ریز و درشت بسیاری در این شکوفایی دخیل بوده اند؛ رشد زبان و زبان آوری، از جمله ترجمه و چاپ و نشر از زبان ها و فرهنگ های دیگر، اگرچه اندک اما تاثیر گذار؛ کمتر روزنامه و مجله ای بدون صفحه ی هنری منتشر می شده، و کار نقد هنر و ادبیات، تیاتر و سینما، تا انتشار مجله های اختصاصی پر بار (نسبی)، بالا کشیده شده، و حضور بزرگان هنر و موسیقی و تیاتر و سینمای جهان و آثارشان، به بهانه های مختلف، از جمله جشنواره ها، با وجود مدیریت و نظارت دو نهاد دولتی؛ وزارت فرهنگ و هنر، و سازمان رادیو و تله ویزیون، نشان بارز تلاش نخبگان در بیداری دوباره و گریز از ترس و وحشتی ست که به دلیل کودتا و عواقب آن در جامعه گسترده شده بود. حتی پنجره ای به نام "کانون فیلم"، رخصتی بود کوتاه تا بشود به دیدار آثار برخی از بزرگان سینما رفت. با نگاهی به فهرست آثار منتشر شده در هر زمینه، حتی تاریخ اجتماعی ایران، می شود به تلاش قابل ستایش معدود روشنفکران و کارورزان در هر زمینه پی برد. با یافتن روزنی به جهان بیرون، دست اندرکاران هنر تا اندازه ای با آثار ادب و هنر زبان ها و فرهنگ های دیگر، اگرچه دیر، آشنا می شوند. برای کنشگران هدفمند در ادبیات و هنر ما، زمینه های مطالعه و تجربه، هرچند دیر و محدود، تا حدی مهیا می شود. با این همه، به دلیل واهمه از هیولای ممیزی و خفقان، گرایش عام هنری ابتدا به نمادگرایی و تمثیل است، به گونه ای که هم حرفت را زده باشی و در عین حال از سایه ی مخوف نظارت رژیم، تا اندازه ای به سلامت بگذری و گرفتار عواقب آن نشوی. دوره ای که بکار بردن نماد و تمثیل، نوعی مهارت به حساب می آید و ایهام و ابهام، به ابعاد هنری می افزاید؛ اشاره به "چیزی" که فی نفسه "چیزی" نیست اما "چیزهایی" بزرگ و هولناک را نمایندگی می کند!
در همین دهه ی چهل است که بهرام بیضایی، در آستانه ی سی سالگی، در حوزه ی تیاتر و هنرهای نمایشی، نامی ست شناخته شده و سوای نمایش نامه و تیاتر، پژوهش هایی هم در زمینه ی تئاتر در چین، ایران و ژاپن منتشر می کند، و نامش در هر جرگه و برگه ای که سخن از نقد و تحلیل تیاتر و فیلم و هنر و ادب، بچشم می خورد؛ بیش از هر چیز اما، در حوزه ی تیاتر و نمایش نامه نویسی. "پهلوان اکبر می میرد" از نمونه های اولیه ی تمثیل در نمایش مدرن ایرانی ست، اگرچه در حد تمثیل نمی ماند. هم چنین اند نمایش های عروسکی بیضایی؛ "غروب در دیار غریب" و "قصه ی ماه پنهان" که پهنه ی گفتار و کردار شخصیت ها همچون "عروسک"های خیمه شب بازی، در محدوده ی نخ هایی ست که در اخیتار نیرویی مرموز در "بالا"ست. با این همه، عروسک ها هم تا حد گسستن "نخ"ها می شورند، عاشق می شوند و از حد و مرزی که برایشان مقرر شده، پا فراتر می گذارند. بیضایی در توضیح آن که چرا در ابتدا این شکل کار پذیرفته نمی شد، می گوید؛ این کارها "ظاهر واقعی نداشت. عروسک خیمه شب بازی اعتراض نمی کند و خستگی نمی شناسد و عاشق نمی شود و نمی میرد و تا آخر صحنه را ترک نمی کند و..."*.
آثار نمایشی (تیاتری) بیضایی را می توان به سه دوره ی ابتدایی، بینابینی، و انتهایی تقسیم کرد. "مترسک ها در شب"، "غروب در دیار غریب"، "قصه ی ماه پنهان"، "پهلوان اکبر می میرد"، "میراث" و "ضیافت" و... به دوره ی اول تعلق دارند؛ آثاری که ویژگی عمده شان نمادگرایی و تمثیل است؛ حرفی در پس پشت ظاهر، با فرم های بومی (تخت حوضی، سیاه بازی، عروسکی، تعزیه و...). پهلوان اکبر فریادی ست از سر حسرت برای زمانی که هنوز "رستم از شاهنومه" و "برکت از کومه" نرفته بود. ضیافت روایت فریب شبان توسط "کدخدا"ست، تا گوسفندان را که از دندان "گرگ" محفوظ داشته، قربانی "ضیافت" کدخدا کند، و "میراث"، حکایت "خانه"ای ست نیمه ویران که به سه برادر ("بزرگ آقا"، "متوسط آقا" و "کوچک آقا") به ارث رسیده. برادر بزرگ در اندیشه ی "تعمیر" (اصلاح) ویرانی ها بر همان "پایه"های خشتی و "پوسیده" است، برادر کوچک در اندیشه تخریب بنیادین و ساختمانی "نوبنیاد" و نوآیین است و "متوسط آقا" دلاله ای ست سازشکار که هم با "آن" موافق است، هم با "این"، و نه با "آن" است، و نه با "این"؛ خودفروخته ای ست چاپلوس، در اندیشه ی برکشیدن گلیم خویش از آب، گیرم که جهان را و "خانه" را آب ببرد. "هشتمین سفر سندباد"، "دنیای مطبوعاتی آقای اسراری"، "دیوان بلخ"، "چهار صندوق"، و... نمایش نامه هایی هستند، نسبت به آثار اولیه پیچیده تر و عمیق تر، اگرچه از نگاه مضمون و محتوا هنوز هم به آثار اولیه ی بیضایی نزدیک تر اند. و بالاخره آثار دوره ی دوم که به دهه ی پنجاه تا امروز تعلق دارند. در آثار این دوره ریسمان ها (نمادها و تمثیل ها) درونی شده اند، و ماهیتن به "توسل" و "توکل" و "انتظار" شبیه اند؛ تن ناسپردن به ناشناخته ای آشنا، و ستیز مقدور با "تقدیر"ی تحمیل شده. در این دوره، بیضایی "مساله" را از نقطه ای بلندتر، و در گستره ای وسیع تر می بیند و هسته های اصلی روایت، در تار و پود جلوه های بیرونی، بافته شده اند.
از ویژگی های بارز بیضایی، یکی هم "ناایستایی"ست. او در هر اثر تازه، گامی به پیش رفته، خود را تکرار نکرده است. ویژگی دیگرش آن که از تجربه نهراسیده، از عدم موفقیت سر نخورده، چرا که به کار خود ایمان داشته. برای بیان نظرگاه هایش، همه جا گوشه ی چشمی به اصول و قواعد "نمایش ایرانی" داشته، پیوسته به تکنیک های والاتری توسل جسته، و بیانش پالوده تر شده است. از تلفیق تکنیک های مدرن تیاتری و سنتی ابایی نداشته، در آفرینش اثر، همواره درگیر آزمایش و پژوهش بوده، و تخته بند فضای روایت نشده، از اضافه گویی پرهیز کرده و کوشیده تا شخصیت هایش باورپذیر باشند. در هیچ اثرش شخصیت ها را ردیف نکرده تا یک سری گفتگو میانشان تقسیم کند! از همین رو، حتی برخی از نمایش نامه های کمتر خوبش، بر بسیاری از بهترین های دیگران برتری دارند. موضوع، گفتگوها و صحنه سازی ها، همه جا از حد و حدود نمایش نامه نویسی معمول در ایران، سر و گردنی بالاتر است، به گونه ای که اگر نام بیضایی بر اثری نباشد، می توان خط و ربط او را شناخت. ترکیب صحنه ها، گفتگوها، نام ها و رفتارها، نمادهایی چون "زمین"، "باروری و بارداری"، "مرگ"، "آینه"، و "زن"؛ که در آثار دوره ی اخیر بیضایی کشیده تر، هدفمندتر، پریشان تر و کوشاتر از "مرد" ظاهر شده، هم چون موتوری که چرخ زندگی را همگام با زاییدن و زایاندنی توام با شکنجه و درد، می چرخاند، متفکری مسوول و بی تظاهر... "ندبه"، "جنگ نامه ی غلامان"، "خاطرات هنرپیشه ی نقش دوم"، "شب هزار و یکم"، "پرده ی نئی" و... نقطه های عطف دوره ی دوم نمایش نامه نویسی بیضایی، و ادبیات نمایشی ما هستند. دیگر ویژگی بارز آثار بیضایی، زبان اوست که به شعر پهلو می زند، و در هر نوشته، به حال و هوا و فضای روایت و شخصیت ها نزدیک است. این نیز حاکی از میزان شناختش از تاریخ، فرهنگ و متون کلاسیک فارسی ست. هم از اینرو همه ی آثارش خواندنی ست.
باری، بیضایی در طول این پنج دهه، هرگز نمانده و نفسرده است. چون از کار صحنه بازش داشته اند، به سینما پناه برده، و چون اجازه ی تصویر سازی به او نداده اند، تصویرهایش را روی کاغذ منتشر کرده... و با پشت سر گذاشتن شور و شر جوانی، برای خودش خط و ربطی ثبت کرده، و فلسفه ای پرداخته است. شخصیت هایش در ابعاد محدود و معین نمانده اند، گفتگوهاشان متین، استوار و بی هوار شده... جای دیگر هم گفته ام که برخلاف اعتقاد رایج در فرهنگ ما، دانشگاه و مدرک، روشنفکر و "آدم" نمی آفریند، که این هر دو، گاه مصداق "دزدی با چراغ" اند؛ در صد ساله ی اخیر تاریخمان به انبانی از این نام ها و شخصیت ها بر می خوریم؛ فرهنگ ستیز، وطن فروش و بعضن "آدم فروش". میان بی مدرک ها و دانشگاه ندیده های ما اما، بسیارند آنها که بنابر تکیه کلام معمول، می شود پشتشان به نماز ایستاد. بهرام بیضایی در این معرکه، یکی از "دانه درشت"هاست؛ روشنفکری خودساخته که در چندین زمینه در حد یک کارشناس با مطالعه و قابل اعتماد، آگاهی دارد، و در عین حال، ادعایش به قد و بالای دانش و آگاهی های اوست. اگرچه در زمینه ی تاریخ و فرهنگ ایران خالی از تعصب نیست، اما چه باک، وقتی کسی عاشقانه به سرزمینش بیاندیشد و شیفته وار بسراید، در برخی جاها نیز ("شب هزار و یکم") از حد و مرز معمول ملی گرایی بگذرد*. شیدایی بیضایی اما، برخلاف بسیاری از وقایع نگاران ما، به برهوت "اغراق" کشیده نشده و همواره با برهان و منطق خاص او همراه بوده است. روزگاری که بیضایی نتیجه ی پژوهش خود "نمایش در ایران" را منتشر کرد، اگرچه هنوز هم آثاری از "روحوضی" و "سیاه بازی" در گوشه و کنار شهرهای ایران برجای بود، تعزیه و شبیه خوانی اما از صحنه ها و یادها بیرون شده بود و تنها در یکی دو روستای دور افتاده ی خراسان و اصفهان و.. شمایلی از این شکل نمایش، آخرین نفس هایش را می کشید. پژوهش ارزشمند بیضایی این سنت قدیمی را بار دیگر بر سر زبان ها انداخت و از جمله در جشن های هنر، به نمایش هایی با مضمون و شکل تعزیه و شبیه خوانی پرداختند، و بعد، دیگرانی چون فرخ غفاری و مایل بکتاش ووو در این زمینه تحقیقاتی منتشر کردند.
نام بیضایی همیشه همراه با این "حسرت" بزرگ است که؛ سلیقه ی پلشت حکومتی، فرصت های گرانبهایی از "خلق" و "بازسازی" را از چون اویی، و فرصت غنیمت دیدن آثارش را از "ما" گرفته است. بسیاری هنگام خواندن اثری از بیضایی، بر این باورند که اگر خود او امکان ساختنش را (بر صحنه و بر نوار سلولوئید) می داشت، بهتر از آنچه می نماید، می نمود! از "مرگ یزدگرد" در ۱۳۵۸، تا ۱۳۸۷، در طول سی سال، بهرام بیضایی تنها پنج نمایش نامه ("بندار بیدخش"، "بانو آئویی"، "شب هزار و یکم"، "افراء یا روز می گذرد" و "مجلس شبیه ذکر مصائب استاد نوید ماکان و همسرش مهندس رخشید فرزین"!) روی صحنه برده؛ که برخی، از جمله نمایش آخر، پس از چند شب اجرا، توقیف شده اند! و آخرین کار صحنه اش در شکل یک سایه بازی به نام؛ "جانا و بلادور"، متاسفانه در خارج از ایران به صحنه رفت. (تیرماه ۱۳۹۱ در استنفورد امریکا).
فعالیت سینمایی بیضایی نیز، همواره با مصیبت همراه بوده. فیلم کوتاه (چهار دقیقه) هشت میلیمتری "عمو سبیلو" را در ۱۳۴۱ ساخت، و اولین فیلم بلندش "رگبار" را در ۱۳۵۰ می سازد؛ قصه ی آقای حکمتی، معلم "تازه"ای که به مدرسه ی محله ای قدیمی و "سنتی" منتقل می شود و... با وجود چهار دهه فعالیت در سینما، تنها اجازه ی ساختن ۹ فیلم بلند به بیضائی داده شده، که چندتایی هرگز نمایش داده نشدند (چریکه تارا، مرگ یزدگرد)، و برخی سال ها در محاق ممیزی ماندند. (از سرنوشت آخرین فیلمش "وقتی همه خوابیم" ۱۳۸۷، بی خبرم). بیضایی اما فیلم نامه هایی که اجازه ی ساختنش را نداشته، بصورت کتاب منتشر کرده، اگرچه برخی از آنها نیز، اجازه ی انتشار هم نگرفته اند! در جهان آزاد (بخوانید "دشمن")، معمولن "فیلم نامه"هایی منتشر می شوند که فیلم ساخته شده شان، نوعی "نوآوری" ادبی یا فنی و تصویری ست، و بهررو به "سینمای مولف" تعلق دارد؛ از آن جمله برخی فیلم نامه های هیچکاک، رنوار، اینگمار برگمان، آلن رنه، و... که از مواد آموزشی مدارس سینمایی اند. فیلم نامه های بیضایی اما، بجز یکی دو مورد، (مسافران، سگ کشی و...) بیشتر به دلیل عدم "اجازه" ساختن فیلم، منتشر شده اند (اگر شده باشند!). در این زمینه هم بیضایی، بصورتی غیر مستقیم، آموزش داده، به ویژه آن که سینمای ما اگرچه از لحاظ تکنیک، دچار ضعف چندانی نیست، از نگاه متن و گفتگو (فیلم نامه) از کمبودهای بسیاری رنج می برد. تماشای فیلم البته از خواندن فیلم نامه لذت بخش تر است. وقتی اما فرصت ساختن فیلم را "تنگ نظرانه" از تو دریغ کنند، فیلم نامه هایی که از کوچه پس کوچه های تاریک و نمور ممیزی به سلامت گذشته باشند، آبی ست انبان شده پشت سدی؛ غنیمتی که از روزن "انتشار" سرریز می شود. خواندن فیلم نامه های بیضایی نیز، با این دریغ همراه است که چرا فرصت ساختنشان را نداشته است.
بیضایی خود در جایی گفته؛ "معلم بنده عبید زاکانی است"! این البته انتخاب اوست. آنچه اما خود در انتخابش دخیل نبوده، روزگار اوست! "عبید" در رساله ی دلگشا روایتی به این مضمون دارد که؛ "عُمران" نامی را در قم می زدند. یکی پرسید این که "عُمر" نیست، چرا می زنیدش؟ گفتند "عُمر" است، الف و نون عثمان هم دارد!
*
- زاون قوکاسیان؛ "گفت و گو با بهرام بیضایی".
- در دو متن قدیمی، "مروج الذهب" (مسعودی، وفات ۳۴۶ هجری) و "الفهرست" (ابن ندیم، وفات ۳۸۵ قمری) از کتابی ایرانی به نام "هزار آفسان"، به عنوان منبع اصلی "هزار و یک شب" نام برده شده و نوشته اند که "شب های عربی" میراث هند و فرس (پارس) است. برخی معتقندند که به ترجمه ی عربی "هزار افسان"، به مرور ایام از منابع ایرانی و یونانی، هندی و عربی، یهودی و اسلامی، روایت هایی افزوده شده. بیضایی می گوید؛ "هزار افسان" پهلوی، یگانه ماخذ معتبر "هزار و یک شب" عربی ست، و هر روایت دیگر، جز جعل و تحریف، و تخفیف و تحقیر روح ایرانی حاکم بر اثر اصلی نیست. در متن نمایش نامه نیز، از "هزار افسان" به عنوان: "جمع حکمت و فکرت پارسی" یاد شده، و معتقد است که؛ آنچه "رواج" داده شده، خیانتی ست بزرگ! بیضایی کشته شدن مترجم کتاب (که به اعتقاد او ایرانی بوده) را نشانه ی "حسادت" می داند؛ "کاتبان دارالکتاب (اعراب) بر سرش دوات بشکستند" و به فرمان خلیفه، یگانه نسخه ی پارسی "هزار افسان" (منبع اصلی) را هم سوزاندند و... "محل وقایع را از تیسفون به بغداد آوردند، تا تمامی آثار پارسی بودن آن (کتاب) محو شود". از زبان شکنجه گر مترجم نیز می گوید؛ "این همه اقالیم (که تو نام برده ای) همه از ایران بود که اکنون زیر تیغ تعصب ماست و...". پس تمامی اقوال "مسعودی" و "ابن ندیم" را باید دربست بپذیریم؟ و همین طور آنچه در متون قدیمی دیگر نظیر تاریخ بخارا، تاریخ سیستان، تاریخ بیهقی، شاهنامه و ... آمده را، واقعیت تاریخی بیانگاریم؟!
- نمایشنامه های بیضایی؛ مترسک ها در شب۱۳۴۱ / سه نمایش نامه ی عروسکی: عروسک ها ۱۳۴۱، غروب در دیار غریب ۱۳۴۱، قصه ماه پنهان ۱۳۴۲ / پهلوان اکبر می میرد ۱۳۴۲ / هشتمین سفر سندباد ۱۳۴۳ / دنیای مطبوعاتی آقای اسراری ۱۳۴۵ / سلطان مار ۱۳۴۵ / میراث و ضیافت ۱۳۴۶ / چهار صندوق ۱۳۴۶ / ساحل نجات ۱۳۴۷ / در حضور باد ۱۳۴۷/ دیوان بلخ ۱۳۴۷ / گمشدگان ۱۳۴۸ / راه طوفانی فرمان پسر فرمان از میان تاریکی ۱۳۴۹ / ندبه ۱۳۵۶ / نوشته های دیواری ۱۳۵۷/ مرگ یزدگرد ۱۳۵۸ / خاطرات هنرپیشه نقش دوم ۱۳۶۰ / فتح نامه کلات ۱۳۶۱ / پرده خانه ۱۳۶۴ / جنگ نامه غلامان ۱۳۶۷ / طرب نامه ۱۳۷۳ / سهراب کشی ۱۳۷۳ / مجلس بساط برچیدن ۱۳۷۶ / افرا یا روز می گذرد ۱۳۷۶ / مجلس قربانی سنمار ۱۳۷۷ / گزارش ارداویراف ۱۳۷۸ / مجلس ضربت زدن ۱۳۷۹ / شب هزار و یکم ۱۳۸۲ / دیوان نمایش (جلد یک و دو؛ شامل نمایشنامه های ۱۳۴۰-۱۳۸۲) / مجلس شبیه در ذکر مصائب استاد نوید ماکان و همسرش مهندس رخشید فرزین ۱۳۸۳ / تاراج نامه ۱۳۹۰
نمایش نامه هایی که روی صحنه آورده؛ عروسک ها ۱۳۴۵/ ضیافت و میراث ۱۳۴۶/ سلطان مار ۱۳۴۸/ مرگ یزدگرد ۱۳۵۸/ کارنامه بندار بیدخش ۱۳۷۶و۱۳۷۷/ شب هزار و یکم ۱۳۸۲/ مجلس شبیه در ذکر مصایب استاد نوید ماکان و همسرش مهندس رخشید فرزین ۱۳۸۴/ جانا و بلادور ۱۳۹۱
فیلم ها و فیلم نامه ها؛ عمو سبیلو ۱۳۴۹(ساخته شده در ۱۳۴۹)/ عیار تنها ۱۳۴۹/ رگبار ۱۳۴۹(ساخته شده در ۱۳۵۰)/ سفر (کوتاه)۱۳۵۱(ساخته شده در ۱۳۵۱)/ غریبه و مه ۱۳۵۱(ساخته شده در ۱۳۵۲) / حقایق درباره لیلا دختر ادریس۱۳۵۴ / چریکه تارا ۱۳۵۴(ساخته شده در ۱۳۵۷) / کلاغ ۱۳۵۵(ساخته شده در ۱۳۵۵) / چشم انداز ۱۳۵۵/ آهو، سلندر، طلحک و دیگران ۱۳۴۹/ قصه های میر کفن پوش ۱۳۵۸/ "عیار تنها" . "شب سمور" ۱۳۵۹ / اشغال ۱۳۵۹/ آینه های روبرو۱۳۵۹/ روز واقعه ۱۳۶۱ / داستان باور نکردنی ۱۳۶۱/ زمین ۱۳۶۱/ عیارنامه ۱۳۶۳/ پرونده قدیمی پیرآباد ۱۳۶۳/ کفش های مبارک ۱۳۶۳ / تاریخ سری سلطان در آبسکون ۱۳۶۳ / مرگ یزدگرد ۱۳۶۰/ باشو غریبه کوچک ۱۳۶۴(ساخته شدهٔ ۱۳۶۴) / قلعه کولاک ۱۳۶۴ / وقت دیگر شاید ۱۳۶۴(ساخته شدهٔ ۱۳۶۶) / طومار شیخ شرزین ۱۳۶۵/ گیل گمش ۱۳۶۵ / دیباچه نوین شاهنامه ۱۳۶۵ / پرده نئی ۱۳۶۵ / آقای لیر۱۳۶۷ / برگی گمشده از اوراق هویت یک هموطن آینده ۱۳۶۷ / سفر به شب ۱۳۶۸ / مسافران ۱۳۶۸(ساخته شده در ۱۳۷۰) / فیلم در فیلم ۱۳۶۹ / چه کسی رییس را کشت ۱۳۷۱ / سگ کشی ۱۳۶۸(ساخته شده در ۱۳۷۹) / یوانا یا نامه ای به هیچ کس ۱۳۷۱ / گبر گور یا گفتگو با خاک (کوتاه)۱۳۷۲ / سیاوش خوانی (فیلمنامه/ نمایشنامه)۱۳۷۲ / آوازهای ننه آرسو ۱۳۷۳ / حورا در آینه ۱۳۷۴ / مقصد ۱۳۷۵ / اعتراض ۱۳۷۵ / گفتگو با باد (کوتاه) ۱۳۷۷ / گفتگو با آب (کوتاه) ۱۳۷۸ / گفتگو با آتش (کوتاه) ۱۳۷۸ / سگ کشی ۱۳۷۹ (ساخته شده در ؟/ ایستگاه سلجوق ۱۳۷۹ / اتفاق خودش نمی افتد ۱۳۸۱/ سند ۱۳۸۳ / ماهی ۱۳۸۳ / لبه پرتگاه ۱۳۸۵ / وقتی همه خوابیم ۱۳۸۶ (ساخته شده در ۱۳۸۷)
روایت ها؛ سه برخوانی: اژدهاک-۱۳۳۶ و۱۳۴۰، آرش-۱۳۳۷ و۱۳۴۲، کارنامه بندار بیدخش-۱۳۳۸ و۱۳۷۴ / حقیقت و مرد دانا -۱۳۴۹؛ داستانی برای کودکان.
پژوهش ها؛ نمایش در ژاپن ۱۳۴۳/ نمایش در ایران ۱۳۴۴/ نمایش در چین ۱۳۴۸/ نمایش در هند ۱۳۵۰(چاپ نشده)/ ریشه یابی درخت کهن ۱۳۸۲/ هزار افسان کجاست؟ ۱۳۹۱، مقالات و گفتگوها؛ گفتگو با بهرام بیضایی، هیچکاک در قاب و...
بهرام بیضایی
بهرام بیضایی دوران کودکی و نوجوانی را در دهه ی بیست گذرانده؛ دوران جنگ و اشغال و هرج و مرجی به نام "آزادی"، و در دهه ی ۱۳۳۰، دهه ی کودتا و مرگ و سکوت، به جوانی و بلوغ رسیده است. سال های دهه ی سی، سال های تنهایی و گفتگوی هنرمندان با خود، و باروری شان در خلوت است. از حوزه های ادبیات و نقاشی گرفته تا تیاتر و سینما، همه در گوشه ی خود و در حیرانی دوران شکست، بالیده اند. از اوایل دهه ی ۱۳۴۰، در تنگنای ممیزی رژیم، با وجودی که وضعیت اجتماعی و سیاسی، چندان تفاوتی با دهه ی پیش ندارد، اما دوران در لاک خود نشستن نخبگان هنر و ادب، کم کم به انتها می رسد، و از خاکستر نسل گذشته که چند تنی بیشتر از آن بر جای نمانده، نسلی نو با حرف و نقل هایی تازه در قالب هایی نو، پا به عرصه ی هنر و ادب گذاشته است. به دنبال شعر که پیش از حوزه های دیگر هنر، از اواخر دهه ی سی به شکوفایی و زایش دوباره می رسد، در زمینه های دیگر نیز؛ ابتدا در نثر و قصه و داستان نویسی، و با فاصله ی کوتاهی تیاتر و نقاشی و سینما و... شاخه ها، اگرچه انگشت شمار، به بار و گل نشسته اند.
عوامل ریز و درشت بسیاری در این شکوفایی دخیل بوده اند؛ رشد زبان و زبان آوری، از جمله ترجمه و چاپ و نشر از زبان ها و فرهنگ های دیگر، اگرچه اندک اما تاثیر گذار؛ کمتر روزنامه و مجله ای بدون صفحه ی هنری منتشر می شده، و کار نقد هنر و ادبیات، تیاتر و سینما، تا انتشار مجله های اختصاصی پر بار (نسبی)، بالا کشیده شده، و حضور بزرگان هنر و موسیقی و تیاتر و سینمای جهان و آثارشان، به بهانه های مختلف، از جمله جشنواره ها، با وجود مدیریت و نظارت دو نهاد دولتی؛ وزارت فرهنگ و هنر، و سازمان رادیو و تله ویزیون، نشان بارز تلاش نخبگان در بیداری دوباره و گریز از ترس و وحشتی ست که به دلیل کودتا و عواقب آن در جامعه گسترده شده بود. حتی پنجره ای به نام "کانون فیلم"، رخصتی بود کوتاه تا بشود به دیدار آثار برخی از بزرگان سینما رفت. با نگاهی به فهرست آثار منتشر شده در هر زمینه، حتی تاریخ اجتماعی ایران، می شود به تلاش قابل ستایش معدود روشنفکران و کارورزان در هر زمینه پی برد. با یافتن روزنی به جهان بیرون، دست اندرکاران هنر تا اندازه ای با آثار ادب و هنر زبان ها و فرهنگ های دیگر، اگرچه دیر، آشنا می شوند. برای کنشگران هدفمند در ادبیات و هنر ما، زمینه های مطالعه و تجربه، هرچند دیر و محدود، تا حدی مهیا می شود. با این همه، به دلیل واهمه از هیولای ممیزی و خفقان، گرایش عام هنری ابتدا به نمادگرایی و تمثیل است، به گونه ای که هم حرفت را زده باشی و در عین حال از سایه ی مخوف نظارت رژیم، تا اندازه ای به سلامت بگذری و گرفتار عواقب آن نشوی. دوره ای که بکار بردن نماد و تمثیل، نوعی مهارت به حساب می آید و ایهام و ابهام، به ابعاد هنری می افزاید؛ اشاره به "چیزی" که فی نفسه "چیزی" نیست اما "چیزهایی" بزرگ و هولناک را نمایندگی می کند!
در همین دهه ی چهل است که بهرام بیضایی، در آستانه ی سی سالگی، در حوزه ی تیاتر و هنرهای نمایشی، نامی ست شناخته شده و سوای نمایش نامه و تیاتر، پژوهش هایی هم در زمینه ی تئاتر در چین، ایران و ژاپن منتشر می کند، و نامش در هر جرگه و برگه ای که سخن از نقد و تحلیل تیاتر و فیلم و هنر و ادب، بچشم می خورد؛ بیش از هر چیز اما، در حوزه ی تیاتر و نمایش نامه نویسی. "پهلوان اکبر می میرد" از نمونه های اولیه ی تمثیل در نمایش مدرن ایرانی ست، اگرچه در حد تمثیل نمی ماند. هم چنین اند نمایش های عروسکی بیضایی؛ "غروب در دیار غریب" و "قصه ی ماه پنهان" که پهنه ی گفتار و کردار شخصیت ها همچون "عروسک"های خیمه شب بازی، در محدوده ی نخ هایی ست که در اخیتار نیرویی مرموز در "بالا"ست. با این همه، عروسک ها هم تا حد گسستن "نخ"ها می شورند، عاشق می شوند و از حد و مرزی که برایشان مقرر شده، پا فراتر می گذارند. بیضایی در توضیح آن که چرا در ابتدا این شکل کار پذیرفته نمی شد، می گوید؛ این کارها "ظاهر واقعی نداشت. عروسک خیمه شب بازی اعتراض نمی کند و خستگی نمی شناسد و عاشق نمی شود و نمی میرد و تا آخر صحنه را ترک نمی کند و..."*.
آثار نمایشی (تیاتری) بیضایی را می توان به سه دوره ی ابتدایی، بینابینی، و انتهایی تقسیم کرد. "مترسک ها در شب"، "غروب در دیار غریب"، "قصه ی ماه پنهان"، "پهلوان اکبر می میرد"، "میراث" و "ضیافت" و... به دوره ی اول تعلق دارند؛ آثاری که ویژگی عمده شان نمادگرایی و تمثیل است؛ حرفی در پس پشت ظاهر، با فرم های بومی (تخت حوضی، سیاه بازی، عروسکی، تعزیه و...). پهلوان اکبر فریادی ست از سر حسرت برای زمانی که هنوز "رستم از شاهنومه" و "برکت از کومه" نرفته بود. ضیافت روایت فریب شبان توسط "کدخدا"ست، تا گوسفندان را که از دندان "گرگ" محفوظ داشته، قربانی "ضیافت" کدخدا کند، و "میراث"، حکایت "خانه"ای ست نیمه ویران که به سه برادر ("بزرگ آقا"، "متوسط آقا" و "کوچک آقا") به ارث رسیده. برادر بزرگ در اندیشه ی "تعمیر" (اصلاح) ویرانی ها بر همان "پایه"های خشتی و "پوسیده" است، برادر کوچک در اندیشه تخریب بنیادین و ساختمانی "نوبنیاد" و نوآیین است و "متوسط آقا" دلاله ای ست سازشکار که هم با "آن" موافق است، هم با "این"، و نه با "آن" است، و نه با "این"؛ خودفروخته ای ست چاپلوس، در اندیشه ی برکشیدن گلیم خویش از آب، گیرم که جهان را و "خانه" را آب ببرد. "هشتمین سفر سندباد"، "دنیای مطبوعاتی آقای اسراری"، "دیوان بلخ"، "چهار صندوق"، و... نمایش نامه هایی هستند، نسبت به آثار اولیه پیچیده تر و عمیق تر، اگرچه از نگاه مضمون و محتوا هنوز هم به آثار اولیه ی بیضایی نزدیک تر اند. و بالاخره آثار دوره ی دوم که به دهه ی پنجاه تا امروز تعلق دارند. در آثار این دوره ریسمان ها (نمادها و تمثیل ها) درونی شده اند، و ماهیتن به "توسل" و "توکل" و "انتظار" شبیه اند؛ تن ناسپردن به ناشناخته ای آشنا، و ستیز مقدور با "تقدیر"ی تحمیل شده. در این دوره، بیضایی "مساله" را از نقطه ای بلندتر، و در گستره ای وسیع تر می بیند و هسته های اصلی روایت، در تار و پود جلوه های بیرونی، بافته شده اند.
از ویژگی های بارز بیضایی، یکی هم "ناایستایی"ست. او در هر اثر تازه، گامی به پیش رفته، خود را تکرار نکرده است. ویژگی دیگرش آن که از تجربه نهراسیده، از عدم موفقیت سر نخورده، چرا که به کار خود ایمان داشته. برای بیان نظرگاه هایش، همه جا گوشه ی چشمی به اصول و قواعد "نمایش ایرانی" داشته، پیوسته به تکنیک های والاتری توسل جسته، و بیانش پالوده تر شده است. از تلفیق تکنیک های مدرن تیاتری و سنتی ابایی نداشته، در آفرینش اثر، همواره درگیر آزمایش و پژوهش بوده، و تخته بند فضای روایت نشده، از اضافه گویی پرهیز کرده و کوشیده تا شخصیت هایش باورپذیر باشند. در هیچ اثرش شخصیت ها را ردیف نکرده تا یک سری گفتگو میانشان تقسیم کند! از همین رو، حتی برخی از نمایش نامه های کمتر خوبش، بر بسیاری از بهترین های دیگران برتری دارند. موضوع، گفتگوها و صحنه سازی ها، همه جا از حد و حدود نمایش نامه نویسی معمول در ایران، سر و گردنی بالاتر است، به گونه ای که اگر نام بیضایی بر اثری نباشد، می توان خط و ربط او را شناخت. ترکیب صحنه ها، گفتگوها، نام ها و رفتارها، نمادهایی چون "زمین"، "باروری و بارداری"، "مرگ"، "آینه"، و "زن"؛ که در آثار دوره ی اخیر بیضایی کشیده تر، هدفمندتر، پریشان تر و کوشاتر از "مرد" ظاهر شده، هم چون موتوری که چرخ زندگی را همگام با زاییدن و زایاندنی توام با شکنجه و درد، می چرخاند، متفکری مسوول و بی تظاهر... "ندبه"، "جنگ نامه ی غلامان"، "خاطرات هنرپیشه ی نقش دوم"، "شب هزار و یکم"، "پرده ی نئی" و... نقطه های عطف دوره ی دوم نمایش نامه نویسی بیضایی، و ادبیات نمایشی ما هستند. دیگر ویژگی بارز آثار بیضایی، زبان اوست که به شعر پهلو می زند، و در هر نوشته، به حال و هوا و فضای روایت و شخصیت ها نزدیک است. این نیز حاکی از میزان شناختش از تاریخ، فرهنگ و متون کلاسیک فارسی ست. هم از اینرو همه ی آثارش خواندنی ست.
باری، بیضایی در طول این پنج دهه، هرگز نمانده و نفسرده است. چون از کار صحنه بازش داشته اند، به سینما پناه برده، و چون اجازه ی تصویر سازی به او نداده اند، تصویرهایش را روی کاغذ منتشر کرده... و با پشت سر گذاشتن شور و شر جوانی، برای خودش خط و ربطی ثبت کرده، و فلسفه ای پرداخته است. شخصیت هایش در ابعاد محدود و معین نمانده اند، گفتگوهاشان متین، استوار و بی هوار شده... جای دیگر هم گفته ام که برخلاف اعتقاد رایج در فرهنگ ما، دانشگاه و مدرک، روشنفکر و "آدم" نمی آفریند، که این هر دو، گاه مصداق "دزدی با چراغ" اند؛ در صد ساله ی اخیر تاریخمان به انبانی از این نام ها و شخصیت ها بر می خوریم؛ فرهنگ ستیز، وطن فروش و بعضن "آدم فروش". میان بی مدرک ها و دانشگاه ندیده های ما اما، بسیارند آنها که بنابر تکیه کلام معمول، می شود پشتشان به نماز ایستاد. بهرام بیضایی در این معرکه، یکی از "دانه درشت"هاست؛ روشنفکری خودساخته که در چندین زمینه در حد یک کارشناس با مطالعه و قابل اعتماد، آگاهی دارد، و در عین حال، ادعایش به قد و بالای دانش و آگاهی های اوست. اگرچه در زمینه ی تاریخ و فرهنگ ایران خالی از تعصب نیست، اما چه باک، وقتی کسی عاشقانه به سرزمینش بیاندیشد و شیفته وار بسراید، در برخی جاها نیز ("شب هزار و یکم") از حد و مرز معمول ملی گرایی بگذرد*. شیدایی بیضایی اما، برخلاف بسیاری از وقایع نگاران ما، به برهوت "اغراق" کشیده نشده و همواره با برهان و منطق خاص او همراه بوده است. روزگاری که بیضایی نتیجه ی پژوهش خود "نمایش در ایران" را منتشر کرد، اگرچه هنوز هم آثاری از "روحوضی" و "سیاه بازی" در گوشه و کنار شهرهای ایران برجای بود، تعزیه و شبیه خوانی اما از صحنه ها و یادها بیرون شده بود و تنها در یکی دو روستای دور افتاده ی خراسان و اصفهان و.. شمایلی از این شکل نمایش، آخرین نفس هایش را می کشید. پژوهش ارزشمند بیضایی این سنت قدیمی را بار دیگر بر سر زبان ها انداخت و از جمله در جشن های هنر، به نمایش هایی با مضمون و شکل تعزیه و شبیه خوانی پرداختند، و بعد، دیگرانی چون فرخ غفاری و مایل بکتاش ووو در این زمینه تحقیقاتی منتشر کردند.
نام بیضایی همیشه همراه با این "حسرت" بزرگ است که؛ سلیقه ی پلشت حکومتی، فرصت های گرانبهایی از "خلق" و "بازسازی" را از چون اویی، و فرصت غنیمت دیدن آثارش را از "ما" گرفته است. بسیاری هنگام خواندن اثری از بیضایی، بر این باورند که اگر خود او امکان ساختنش را (بر صحنه و بر نوار سلولوئید) می داشت، بهتر از آنچه می نماید، می نمود! از "مرگ یزدگرد" در ۱۳۵۸، تا ۱۳۸۷، در طول سی سال، بهرام بیضایی تنها پنج نمایش نامه ("بندار بیدخش"، "بانو آئویی"، "شب هزار و یکم"، "افراء یا روز می گذرد" و "مجلس شبیه ذکر مصائب استاد نوید ماکان و همسرش مهندس رخشید فرزین"!) روی صحنه برده؛ که برخی، از جمله نمایش آخر، پس از چند شب اجرا، توقیف شده اند! و آخرین کار صحنه اش در شکل یک سایه بازی به نام؛ "جانا و بلادور"، متاسفانه در خارج از ایران به صحنه رفت. (تیرماه ۱۳۹۱ در استنفورد امریکا).
فعالیت سینمایی بیضایی نیز، همواره با مصیبت همراه بوده. فیلم کوتاه (چهار دقیقه) هشت میلیمتری "عمو سبیلو" را در ۱۳۴۱ ساخت، و اولین فیلم بلندش "رگبار" را در ۱۳۵۰ می سازد؛ قصه ی آقای حکمتی، معلم "تازه"ای که به مدرسه ی محله ای قدیمی و "سنتی" منتقل می شود و... با وجود چهار دهه فعالیت در سینما، تنها اجازه ی ساختن ۹ فیلم بلند به بیضائی داده شده، که چندتایی هرگز نمایش داده نشدند (چریکه تارا، مرگ یزدگرد)، و برخی سال ها در محاق ممیزی ماندند. (از سرنوشت آخرین فیلمش "وقتی همه خوابیم" ۱۳۸۷، بی خبرم). بیضایی اما فیلم نامه هایی که اجازه ی ساختنش را نداشته، بصورت کتاب منتشر کرده، اگرچه برخی از آنها نیز، اجازه ی انتشار هم نگرفته اند! در جهان آزاد (بخوانید "دشمن")، معمولن "فیلم نامه"هایی منتشر می شوند که فیلم ساخته شده شان، نوعی "نوآوری" ادبی یا فنی و تصویری ست، و بهررو به "سینمای مولف" تعلق دارد؛ از آن جمله برخی فیلم نامه های هیچکاک، رنوار، اینگمار برگمان، آلن رنه، و... که از مواد آموزشی مدارس سینمایی اند. فیلم نامه های بیضایی اما، بجز یکی دو مورد، (مسافران، سگ کشی و...) بیشتر به دلیل عدم "اجازه" ساختن فیلم، منتشر شده اند (اگر شده باشند!). در این زمینه هم بیضایی، بصورتی غیر مستقیم، آموزش داده، به ویژه آن که سینمای ما اگرچه از لحاظ تکنیک، دچار ضعف چندانی نیست، از نگاه متن و گفتگو (فیلم نامه) از کمبودهای بسیاری رنج می برد. تماشای فیلم البته از خواندن فیلم نامه لذت بخش تر است. وقتی اما فرصت ساختن فیلم را "تنگ نظرانه" از تو دریغ کنند، فیلم نامه هایی که از کوچه پس کوچه های تاریک و نمور ممیزی به سلامت گذشته باشند، آبی ست انبان شده پشت سدی؛ غنیمتی که از روزن "انتشار" سرریز می شود. خواندن فیلم نامه های بیضایی نیز، با این دریغ همراه است که چرا فرصت ساختنشان را نداشته است.
بیضایی خود در جایی گفته؛ "معلم بنده عبید زاکانی است"! این البته انتخاب اوست. آنچه اما خود در انتخابش دخیل نبوده، روزگار اوست! "عبید" در رساله ی دلگشا روایتی به این مضمون دارد که؛ "عُمران" نامی را در قم می زدند. یکی پرسید این که "عُمر" نیست، چرا می زنیدش؟ گفتند "عُمر" است، الف و نون عثمان هم دارد!
*
- زاون قوکاسیان؛ "گفت و گو با بهرام بیضایی".
- در دو متن قدیمی، "مروج الذهب" (مسعودی، وفات ۳۴۶ هجری) و "الفهرست" (ابن ندیم، وفات ۳۸۵ قمری) از کتابی ایرانی به نام "هزار آفسان"، به عنوان منبع اصلی "هزار و یک شب" نام برده شده و نوشته اند که "شب های عربی" میراث هند و فرس (پارس) است. برخی معتقندند که به ترجمه ی عربی "هزار افسان"، به مرور ایام از منابع ایرانی و یونانی، هندی و عربی، یهودی و اسلامی، روایت هایی افزوده شده. بیضایی می گوید؛ "هزار افسان" پهلوی، یگانه ماخذ معتبر "هزار و یک شب" عربی ست، و هر روایت دیگر، جز جعل و تحریف، و تخفیف و تحقیر روح ایرانی حاکم بر اثر اصلی نیست. در متن نمایش نامه نیز، از "هزار افسان" به عنوان: "جمع حکمت و فکرت پارسی" یاد شده، و معتقد است که؛ آنچه "رواج" داده شده، خیانتی ست بزرگ! بیضایی کشته شدن مترجم کتاب (که به اعتقاد او ایرانی بوده) را نشانه ی "حسادت" می داند؛ "کاتبان دارالکتاب (اعراب) بر سرش دوات بشکستند" و به فرمان خلیفه، یگانه نسخه ی پارسی "هزار افسان" (منبع اصلی) را هم سوزاندند و... "محل وقایع را از تیسفون به بغداد آوردند، تا تمامی آثار پارسی بودن آن (کتاب) محو شود". از زبان شکنجه گر مترجم نیز می گوید؛ "این همه اقالیم (که تو نام برده ای) همه از ایران بود که اکنون زیر تیغ تعصب ماست و...". پس تمامی اقوال "مسعودی" و "ابن ندیم" را باید دربست بپذیریم؟ و همین طور آنچه در متون قدیمی دیگر نظیر تاریخ بخارا، تاریخ سیستان، تاریخ بیهقی، شاهنامه و ... آمده را، واقعیت تاریخی بیانگاریم؟!
- نمایشنامه های بیضایی؛ مترسک ها در شب۱۳۴۱ / سه نمایش نامه ی عروسکی: عروسک ها ۱۳۴۱، غروب در دیار غریب ۱۳۴۱، قصه ماه پنهان ۱۳۴۲ / پهلوان اکبر می میرد ۱۳۴۲ / هشتمین سفر سندباد ۱۳۴۳ / دنیای مطبوعاتی آقای اسراری ۱۳۴۵ / سلطان مار ۱۳۴۵ / میراث و ضیافت ۱۳۴۶ / چهار صندوق ۱۳۴۶ / ساحل نجات ۱۳۴۷ / در حضور باد ۱۳۴۷/ دیوان بلخ ۱۳۴۷ / گمشدگان ۱۳۴۸ / راه طوفانی فرمان پسر فرمان از میان تاریکی ۱۳۴۹ / ندبه ۱۳۵۶ / نوشته های دیواری ۱۳۵۷/ مرگ یزدگرد ۱۳۵۸ / خاطرات هنرپیشه نقش دوم ۱۳۶۰ / فتح نامه کلات ۱۳۶۱ / پرده خانه ۱۳۶۴ / جنگ نامه غلامان ۱۳۶۷ / طرب نامه ۱۳۷۳ / سهراب کشی ۱۳۷۳ / مجلس بساط برچیدن ۱۳۷۶ / افرا یا روز می گذرد ۱۳۷۶ / مجلس قربانی سنمار ۱۳۷۷ / گزارش ارداویراف ۱۳۷۸ / مجلس ضربت زدن ۱۳۷۹ / شب هزار و یکم ۱۳۸۲ / دیوان نمایش (جلد یک و دو؛ شامل نمایشنامه های ۱۳۴۰-۱۳۸۲) / مجلس شبیه در ذکر مصائب استاد نوید ماکان و همسرش مهندس رخشید فرزین ۱۳۸۳ / تاراج نامه ۱۳۹۰
نمایش نامه هایی که روی صحنه آورده؛ عروسک ها ۱۳۴۵/ ضیافت و میراث ۱۳۴۶/ سلطان مار ۱۳۴۸/ مرگ یزدگرد ۱۳۵۸/ کارنامه بندار بیدخش ۱۳۷۶و۱۳۷۷/ شب هزار و یکم ۱۳۸۲/ مجلس شبیه در ذکر مصایب استاد نوید ماکان و همسرش مهندس رخشید فرزین ۱۳۸۴/ جانا و بلادور ۱۳۹۱
فیلم ها و فیلم نامه ها؛ عمو سبیلو ۱۳۴۹(ساخته شده در ۱۳۴۹)/ عیار تنها ۱۳۴۹/ رگبار ۱۳۴۹(ساخته شده در ۱۳۵۰)/ سفر (کوتاه)۱۳۵۱(ساخته شده در ۱۳۵۱)/ غریبه و مه ۱۳۵۱(ساخته شده در ۱۳۵۲) / حقایق درباره لیلا دختر ادریس۱۳۵۴ / چریکه تارا ۱۳۵۴(ساخته شده در ۱۳۵۷) / کلاغ ۱۳۵۵(ساخته شده در ۱۳۵۵) / چشم انداز ۱۳۵۵/ آهو، سلندر، طلحک و دیگران ۱۳۴۹/ قصه های میر کفن پوش ۱۳۵۸/ "عیار تنها" . "شب سمور" ۱۳۵۹ / اشغال ۱۳۵۹/ آینه های روبرو۱۳۵۹/ روز واقعه ۱۳۶۱ / داستان باور نکردنی ۱۳۶۱/ زمین ۱۳۶۱/ عیارنامه ۱۳۶۳/ پرونده قدیمی پیرآباد ۱۳۶۳/ کفش های مبارک ۱۳۶۳ / تاریخ سری سلطان در آبسکون ۱۳۶۳ / مرگ یزدگرد ۱۳۶۰/ باشو غریبه کوچک ۱۳۶۴(ساخته شدهٔ ۱۳۶۴) / قلعه کولاک ۱۳۶۴ / وقت دیگر شاید ۱۳۶۴(ساخته شدهٔ ۱۳۶۶) / طومار شیخ شرزین ۱۳۶۵/ گیل گمش ۱۳۶۵ / دیباچه نوین شاهنامه ۱۳۶۵ / پرده نئی ۱۳۶۵ / آقای لیر۱۳۶۷ / برگی گمشده از اوراق هویت یک هموطن آینده ۱۳۶۷ / سفر به شب ۱۳۶۸ / مسافران ۱۳۶۸(ساخته شده در ۱۳۷۰) / فیلم در فیلم ۱۳۶۹ / چه کسی رییس را کشت ۱۳۷۱ / سگ کشی ۱۳۶۸(ساخته شده در ۱۳۷۹) / یوانا یا نامه ای به هیچ کس ۱۳۷۱ / گبر گور یا گفتگو با خاک (کوتاه)۱۳۷۲ / سیاوش خوانی (فیلمنامه/ نمایشنامه)۱۳۷۲ / آوازهای ننه آرسو ۱۳۷۳ / حورا در آینه ۱۳۷۴ / مقصد ۱۳۷۵ / اعتراض ۱۳۷۵ / گفتگو با باد (کوتاه) ۱۳۷۷ / گفتگو با آب (کوتاه) ۱۳۷۸ / گفتگو با آتش (کوتاه) ۱۳۷۸ / سگ کشی ۱۳۷۹ (ساخته شده در ؟/ ایستگاه سلجوق ۱۳۷۹ / اتفاق خودش نمی افتد ۱۳۸۱/ سند ۱۳۸۳ / ماهی ۱۳۸۳ / لبه پرتگاه ۱۳۸۵ / وقتی همه خوابیم ۱۳۸۶ (ساخته شده در ۱۳۸۷)
روایت ها؛ سه برخوانی: اژدهاک-۱۳۳۶ و۱۳۴۰، آرش-۱۳۳۷ و۱۳۴۲، کارنامه بندار بیدخش-۱۳۳۸ و۱۳۷۴ / حقیقت و مرد دانا -۱۳۴۹؛ داستانی برای کودکان.
پژوهش ها؛ نمایش در ژاپن ۱۳۴۳/ نمایش در ایران ۱۳۴۴/ نمایش در چین ۱۳۴۸/ نمایش در هند ۱۳۵۰(چاپ نشده)/ ریشه یابی درخت کهن ۱۳۸۲/ هزار افسان کجاست؟ ۱۳۹۱، مقالات و گفتگوها؛ گفتگو با بهرام بیضایی، هیچکاک در قاب و...
بهرام بیضایی
Published on December 12, 2014 01:23
November 22, 2014
فلسفه ی تاریخ
در ارتباط با نظرات و پرسش های "الهام" و "امین" درباره ی "ایران بین دو انقلاب" اثر دکتر یرواند آبراهامیان، و از آنجا که ورود به بحث "تاریخ"، مقدماتی را طلب می کرد، نوشتن این یادداشت را وعده داده بودم. ظاهرن روزگار بر سر این قول، همراهی ام کرده.
"تاریخ، دروغی بیش نیست"! این را صاحب نامی گفته که از بد حادثه نامش در خاطرم نمانده! البته این دروغ، همه جا زننده و برخورنده نیست اما این گفته از آن رو صحیح بنظر می آید که تاریخ هر دوره و هر سرزمین را، بهررو انسان ها نوشته اند، و انسان، فی نفسه و کم و بیش، جانبدار است. حتی اگر به این امر محال هم معتقد باشیم که انسانی در وصف تاریخ، می تواند یا می توانسته کاملن "بی طرف" بماند، نویسنده ی تاریخ، بهر تقدیر از پنجره ای مشخص به واقعه یا وقایع نگاه می کند، حال آن که در همان زمان و مکان، همان واقعه از پنجره های دیگر، از زوایایی دیگر و با چشمانی دیگر، ابعادی "دیگر" دارد، گیرم که همه بی طرفانه باشند. کافی ست از دو نفر در دو آپارتمان طبقه ی اول، در دو سوی یک خیابان، بخواهیم تا واقعه ای را که در یک لحظه ی معین در آن خیابان رخ می دهد، ترسیم کنند؛ فرض کنیم اتوبوسی در حال گذر. در یکی از این دو تصویر، اتوبوسی با راننده، از سمت راست خیابان به سمت چپ می راند. در تصویر دوم اما اتوبوس مورد نظر، با وجود دقت در تصویر چهره ی یکایک مسافران از پشت پنجره ها و جزئیات شکل و رنگ بیرونی اتوبوس، اما بدون راننده، از سمت چپ به سمت راست می راند. پرسش این است که کدام یک از این دو، واقعیت را بی طرفانه ترسیم کرده اند؟ اگر در دو سوی خیابان و در طبقات مختلف، ده ها پنجره و ده ها شاهد دیگر باشند، تصویر ما از حرکت اتوبوس، به ده ها "دید" متفاوت تکثیر می شود، و اغتشاش فکری می آفریند، به ویژه اگر ما در زمان و مکانی دور از واقعه، به "داوری" نشسته باشیم. بیننده یا مخاطب، بناچار، بنا بر روحیات خویش، تصویری از آن میان بر می گزیند که به تمایلاتش نزدیک تر است؛ و البته دلیل هم دارد که تصویر انتخابی اش، "نزدیک"تر به واقعیت است! اغلب ما، با وجود دقت در تصویر دوم، به تصویر اول تمایل نشان می دهیم، و دلیل انتخابمان این منطق است که هیچ اتوبوسی بدون راننده حرکت نمی کند! با این وصف، چگونه می شود "تاریخ بی طرف" و "تاریخ درست" یا "تاریخ بی اشتباه" داشت؟ تاریخ "واقعی"، تاریخی که همه ی عناصر اثر گذارنده را در نظر گرفته باشد، و جامع جمیع جهات باشد، وجود ندارد، حتی اگر شخصی از درون اتوبوس، فیلمی تهیه کند که راننده و مسافران را یک به یک نشان دهد و مبدا و مقصد اتوبوس را هم روشن کند و مسیر را تعریف کند و... باز هم جای نگاه های بیرونی که از پنجره ها تصویر شده اند، هم چنان خالی ست. به عبارتی در هر تصویر، ابعادی از حادثه (حرکت اتوبوس)، بیرونی یا درونی، هم چنان مفقود اند، یعنی که حادثه "تحریف" شده و در مقایسه با واقعیت، دروغی (تحریفی) بیش نیست، گیرم دروغ هایی "ریز" و "ظریف"! ما اما که در "موقعیت" حضور نداشته ایم، چگونه می توانیم "داوری" کنیم؟
باید دید "ارزش"های ما برای سنجش تاریخ، از کجا آمده اند؟ چه عوامل اجتماعی، و چگونه سبب می شوند ترازوی ما شکل بگیرد تا بر مبنای آن، وقایع و حوادث را وزن کنیم؟ ضمن آن که با گذشت زمان، شرح واقعه یا "داوری" درباره ی آن، بسته تر می شود، و به آسانی می شود مبدا، مقصد، موتور، اتاق و نظر مسافرین و... همه را زیر سوال برد. ما اما با "مطلق کردن" ارزش هایمان، به "داوری" می نشینیم؛ یعنی بنابر حال و هوا و موقعیت و باورمان، برخی از سنگ- ارزش هایمان را "مطلق" می کنیم. "مطلق گرایی"، خصلت جوامع سنتی ست، جایی که تمایل به "قالب گرایی" و "استانداردیزه" کردن مفاهیم، معمول است و میان "درست" و "نادرست"، مرزی مشخص کشیده شده. "قالب گرایی" یا "ایکونیزه" کردن ارزش ها، ناشی از "تفکر انبانی" است؛ چرا که انسان سنتی، گرایش به بسته بندی ساده ی مفاهیم دارد تا برای هر مساله، پاسخی سهل و کوتاه "تهیه" کند و در این سو یا آن سوی مرز (درست و نادرست)، طبقه بندی کند؛ نوعی "بسیط کردن" سنجش ها در جهانی "ایستا"، تا بشود آسان "داوری" کرد. تقسیم بندی جهان به سیاه و سفید اما، امری ست "مجرد" و انتزاعی، حال آن که جهان همواره در حال دگرگونی ست ("ایستا" نیست) و درک "تفاوت" در نگاه ها، به گونه ای "کثرت گرایی" تمایل دارد، و کثرت گرایی دارای ارزش هایی ست پیچیده، که پیوسته در حال دگرگونی اند. انسان سنتی (محافظه کار) اما از "تغییر" در هراس است، و میل به "تثبیت ابدی" دارد. در تفکر "انبانی"، معدودی سوالات اولیه، در جایی در گذشته ی تاریخی، همراه با پاسخ هایی معین، بمثابه ارزش های اساسی و بنیادین، در "انبان" فکری بشر تعبیه شده. بیرون از آنچه در این "انبان" نهاده اند، هر پدیده ی تازه، با همین پاسخ های کهنه و انگشت شمار، سنجیده می شود، تا زندگی و هستی با درکی ساده، قابل هضم باشد. به زبانی دیگر، هیچ حرف تازه ای در جهان نیست، و اگر باشد، ناشی از نادانی ست ("گناه" است)، توهین به "مقدسات" محسوب می شود، و برخورنده است؛ در ساختار تفکر "انبانی" آنچه من می دانم، همان است که جهان "باید" بداند! اگر پاسخ سوالی در انبان من نیست، یعنی آن مساله از درک بشر بیرون است، و پرسش از "ازل" (خدا)، جایز نیست. از همین رو انسان با ارزش های "انبانی"، به محض برخورد با مفاهیم تازه، آنها را طرد می کند؛ "اشتباه"، "نادرست"، "زشت" و "گناه".. می شمارد، و بسته به زمان و مکان و نظر شخصی، توجیهی می تراشد و به شکل "فتوا" به جهان صادر می کند؛ این "باد"، آن "مباد"! حتی "توجیه" و "دفاع از" ارزش های انبانی، تقسیم جهان به "درست" و "نادرست"؛ و عین "مطلق گرایی" است. همان "دنیا از پنجره ی من" که صمد بهرنگی آن را در "ماهی سیاه کوچولو" عینی کرده؛ تصویر جهان و انسان، از درون برکه ی کوچک "من"! بیرون از این برکه اما، جهانی ست پر از مفاهیم و ارزش ها، که نه سیاه اند، و نه سفید، نه "درست" اند، و نه "نادرست"! هیچ "مطلق"ی وجود ندارد؛ چه زشت، چه زیبا. بارها شاهد بوده ایم که برادر و خواهری، یا مادر و دختری، یا پدر و فرزندی یا دو دوست، خاطره ای مشترک را روایت می کنند و پیوسته یکی به دیگری می گوید؛ نه، اینطوری نبود، فلان چنین نگفت، بهمان چنان نکرد... و آن دیگری بر سر روایت خود پای می فشارد که نه، اشتباه می کنی، من مطمئنم که چنین بود... حال آن که هر دو راوی هنگام وقوع واقعه، حاضر و ناظر بوده اند. این همان "انجماد" ارزش ها در جهان "گذرا"ست؛ هرکس واقعه را از جایی که ایستاده، و با "سنگ - ارزش"ها و ترازوی خویش، به گونه ای شخصی "داوری" می کند. حال آن که جهان و زندگی محل تماشا و کسب "تجربه" است، نه جای "داوری". "داوری" کار خداست، و در جهانی دیگر!
باری، اگرچه بزرگ ترین فیلسوف تاریخ، ابن خلدون (1406-1332 میلادی)، در طرف ما به دنیا آمد و زیست، و "فلسفه ی تاریخ" را در قرن چهارده میلادی بنا نهاد، ابتدا اما اروپاییان بودند (طرف دیگر) که در اوایل قرون نوزده، فلسفه ی او را شناختند، بزرگ داشتند و در اواسط همان قرن، کتابش "مقدمه" را به زبان های متداول اروپایی ترجمه و منتشر کردند. (حتی "تحول انواع" که بعدها به داروین نسبت داده شد، ابتدا از جانب "ابن خلدون" مطرح شده است)*. از آن زمان، در طول دو قرنی که اروپاییان "تاریخ" می نوشتند، و حتی تاریخ ما را از دل سنگ نبشته ها و متون قدیمی بیرون می کشیدند، همه ی ما در "شرق" خفته، با ارزش های "انبانی"، هم چنان سرگرم "وقایع نگاری" و مطلق کردن روایت های شخصی خود از تاریخ بودیم. پس از آن هم، بازگویی و بازنویسی ما از تاریخمان (همان که اروپائیان استخراج کرده بودند)، باد کردن افتخارات ناچیز تاریخی بوده، تا حدی که بتواند نارسایی ها و نابسامانی هامان را زیر سنگینی و عظمت سایه ی خود پنهان کند؛ تلاشی در جهت "مطلق انگاری" که به ویژه در دوره ی رضاخانی با "ناسیونالیسم" آبکی هم رنگ آمیزی شد. منابع مهم تاریخ مشروطه نیز، تا همین اواخر، عمدتن وقایع نگاری (و نه تاریخ) بوده، و گاه نظیر "تاریخ بیداری ایرانیان"، با تمام ارزش و اعتباری که دارد، شرح اتفاقات ریز و درشت دوران استبداد صغیر، اغلب در حول و حوش تهران، از نگاه ناظم الاسلام کرمانی است. یا "تاریخ مشروطه"ی احمد کسروی با اعتباری والا، عمدتن به وقایع جنبش در تبریز و آذربایجان و سپس تهران می پردازد، با اشاراتی به گیلان و سردار تنکابنی، اصفهان و سردار اسعد و بختیاری ها، و بعضن کرمان و کرمانشاه و خراسان و... از همین رو کسانی علت بنیادی و آغاز جنبش مشروطه را، "اعتراض علماء" به انحصار جاده ی تهران قم توسط "حسین گاریچی"، و بست نشستن "علماء" در شاه عبدالعظیم، قلمداد می کنند! (مقاله ای از "تاریخ معاصر ایران" از انتشارات دفتر پژوهش های تاریخی آخوند حسینیان!). یا به اعتبار بست نشینی گروهی در سفارت انگلیس، و دفاع انگلیس از مشروطه طلبان، آن را بکلی "انگلیسی" می خوانند و در مخالفت با سیاست روس ها در ایران! (مطلق گرایی)... با توجه به آثاری که در این هفتاد ساله پس از شهریور 1320، (به ویژه پژوهش های با ارزش فریدون آدمیت، باقر مومنی و دیگران) منتشر شده، در می یابیم که زمینه های جنبش مشروطه (همان گونه که در انقلاب اخیر هم)، پیچیده تر، و دارای ابعادی بسی وسیع تر و همه جانبه تر است. ما اما هم چنان به دنبال علت العلل ("مطلق انگاری"، "ساده پنداری") هستیم؛ روشنفکران؟ علماء؟ دولت فخیمه ی انگلیس؟ مدام به دنبال "رهبر" و "پرچمدار" می گردیم تا "مصدق" و "سیدالشهداء" بیافرینیم. به عبارتی دیگر، ما تنها برای نظرات شخصی مان "مواد" و "خرده ریز" جمع آوری می کنیم و بقیه ی تاریخ را، دور می ریزیم، یا نادیده می انگاریم. برخلاف آن گفته ی مشهور؛ ما دچار "ضعف حافظه" نیستیم، بلکه گرفتار ضعف "هویت" و "تشخص"ایم، از همین رو "تاریخ" را هم پیوسته مطابق ذائقه ی امروزمان "به روز" می کنیم، به زعم اعتقاد امروزمان "پاک نویس" می کنیم.
انسان اما، و مخلوقاتش؛ جهان، خدا و تاریخ و... چنان که میل ما می کشد، بسیط و ساده نیستند تا بشود همه ی جوانبشان را در یکی دو جمله خلاصه کرد تا در جیب جا بگیرند. نام "حزب توده" نیز، معمولن یک مفهوم بسته بندی شده را در ذهن ما تداعی می کند؛ "خیانت"! چه بسا که این مفهوم، بخشی از واقعیت آن حزب و تاریخ معاصر ما باشد. چهار دهه فعالیت آشکار و پنهان حزب توده را اما، که به تایید دوست و دشمن، تنها "حزب" واقعی تاریخ ماست، با صدها عضو روشنفکر و نخبه، در مسیری با ده ها دگرگونی اجتماعی و سیاسی، نمی توان در یک واژه خلاصه کرد. این یعنی انکار تاثیر گذاری (مثبت یا منفی) حزب توده بر فرهنگ سیاسی و اجتماعی معاصر ایران. این حزب در همین دوران پر تلاطم، با نام های رنگارنگی در طیف های مختلف آذین شده؛ از عبدالصمد کامبخش و کیانوری*، تا رضا رادمنش و اسکندری، از احسان طبری تا خلیل ملکی، از خسرو روزبه تا سرهنگ سیامک و ناخدا افضلی، از دکتر کشاورز تا جودت و فرج الله میزانی (ف. م. جوانشیر) و رحمان هاتفی، و در رده های پایین تر؛ مرتضی کیوان، شاهرخ مسکوب، محمود اعتمادزاده (به آذین)، آل احمد، هوشنگ ابتهاج (ه. الف. سایه) و... جرگه ی وسیعی از روشنفکران و جوانان ما به دلیل علاقه به سرنوشت مردم و سرزمین، به این حزب و ایدئولوژی پیوستند، و چون بسیاری عناصر و عوامل با روحیه و اهدافشان سازگار نبود، جایی از این تشکیلات بریدند، یا در راه "آرمان" خود جان باختند، یا به دندان دژخیمان پاره شدند. در این که کدام عمل این حزب، در مجموع "خیانت" محسوب می شود، و چه کسی یا کسانی مسوول این خیانت بودند، و... اقوال مختلف هست. آنچه مسلم است تمامی چهار دهه فعالیت حزب توده و بدنه ی چندین هزاری اش از جوانان شیفته ی سربلندی مردم و سرزمینشان را نمی شود در بقچه ی واژه ی "خیانت" پیچید. همان گونه که اسلام، تنها خاکه اره هایی نظیر شیخ جنتی و روضه خوان هایی نظیر علم الهدا و خاتمی و خامنه ای نیست؛ اسلام، تنها شیعه (برکه ی کوچک ما) نیست!
در مورد "اسلامی" بودن یا نبودن انقلاب اخیر، به یاد ندارم آقای ابراهامیان در جایی چنین نتیجه گرفته باشد که انقلاب را "چپی"ها آغاز کردند و توسط مذهبیون "ربوده" شد. (تا آنجا که در یادم مانده) آبراهامیان می گوید انقلاب را گروه های روشنفکر و یقه سفیدها شروع کردند و بعد، به انقلاب اسلامی استحاله پیدا کرد، و از یک نتیجه گیری "مطلق" پرهیز کرده است. نظر او از نگاه من که خود شاهد ماجرا بودم، کم و بیش نزدیک به واقعیت است. برای بررسی عوامل انقلاب اخیر، اگرنه آن گونه که دکتر آبراهامیان از صدر مشروطه آغاز کرده، دست کم باید از شهریور 1320، دهه ی پر تلاطم بیست، کودتا و دهه ی خفقان سی، بیداری نسل بعد از کودتا در دهه ی چهل (از چپ چپ تا راست راست)، و عوامل بی شمار اقتصادی و اجتماعی و سیاسی در دهه ی پنجاه، و صدها عامل دیگر و علل جنبش را بررسید (نه مثل طیفی از نسل تازه که در نهایت ساده انگاری تزریق شده از سوی برخی نظربازان، از پدرانشان می پرسند؛ "چه مرگتان بود که انقلاب کردید؟". هر "آب"ی کنار هر "دریا"یی در صد درجه به "جوش" نمی آید) آنها که زمزمه های اولیه ی "انقلاب" را آغاز کردند، تا بسی بعدتر، "اسلامی" نبودند، اگرچه بسیاری شان نظیر "جبهه ی ملی"، مسلمان بودند. آقای خمینی را پیش از حکم اخراج از عراق، طیف خاص و محدودی، به ویژه در بازار می شناختند. این ذکاوت او و شناختش از روحیه ی فرهنگی ما، (از جمله "پیر" طلبی و "مراد" خواهی) به ویژه "پوپولیزم" آشکار و تذبذب فعالین سیاسی (اعم از چپ و راست) بود که همه را به خلع لباس و تفکر واداشت. وقتی موج سواران هر طیف، یکی بعد از دیگری به خیال "همراهی" با جنبش (پوپولیزم)، نیت زیارت "نوفل لوشاتو" کردند، شرط "آقا" برای زیارت، "استعفا" بود (یعنی خلع لباس). حتی آقای بختیار که این روزها به "تاسف بزرگ" طیفی از به اصطلاح "اپوزیسیون" تبدیل شده، در ابتدای دوران کوتاه خلافتش اعلام کرد که حاضر است قم را به عنوان "واتیکان" به "آقا" ببخشد. اما یکی دو هفته بعد، قصد زیارت "نوفل لوشاتو" را کرد، و چون شرط دیدار "آقا"، استعفای ایشان از نخست وزیری بود، آقای بختیار تامل کرد. شاید اگر شرایط تعلیق در روزهای میان رفتن شاه و آمدن خمینی، یکی دو هفته ی دیگر "کش" می آمد، آقای بختیار هم "استعفا" می کرد تا به زیارت "آقا" نائل شود. آن روزها میان رهبران طیف های مختلف سیاسی، از هر گونه اش، نوعی مسابقه ی بی منطقی جریان داشت (بسیاری از موضع گیری های ما در مسابقه ی "پیش افتادن" از دیگران، و بی هیچ گونه تامل صورت می گیرد). باری، این یکی از ده ها عاملی ست که در بررسی انقلاب 1357، باید در نظر گرفت. اما تاریخ، "علم مجرد" نظیر فیزیک و ریاضی نیست که همیشه دو باضافه ی دو، بشود چهار. (اگرچه در آن جمهوری گاهی حاصل دو باضافه دو می شود "یک"، و گاه می شود "یازده"!). تاریخ را "انسان"ها می سازند، و انسان نه "بسیط" است، و نه "مطلق". می گوئیم "صفویه"، و این یعنی از شاه اسماعیل تا شاه سلطان حسین، دست کم دوازده شاه صفوی با دوازده عملکرد متفاوت، از جنگجوی قسی القلب و بی مخ، تا صوفی بی خاصیت و تن آسان! می گوییم یا می نویسیم "نادر"، و تکلیف دست کم دوازده سال از حساس ترین سال های تاریخ ایران را در یک جمله ی ساختگی (شمشیر زن شجاعی که به نادر گفت؛ هنگام حمله ی افغان ها "من بودم، تو نبودی") خلاصه می کنیم!
دکتر عباس میلانی برای نوشتن کتابی به نام "نگاهی به شاه" در طول دو دهه با ده ها نفر مصاحبه کرده و هزاران صفحه سند و برگه ی تاریخی را مطالعه کرده است. من هرگز حاضر نیستم به قضاوت مذبذب بی سوادی به نام اردشیر زاهدی گوش دهم که هنوز هم کودتای 1332 را یک "جنبش مردمی" می خواند، یا نظرات پرویز ثابتی، معاون اول ساواک شاه را در بررسی تاریخ آن دوره، مد نظر بگیرم. از همین رو (و البته به دلایلی بسی مهم تر و پسندیده تر دیگر) "نگاهی به شاه" را دکتر عباس میلانی می نویسد، نه امثال من که "جانب دار" اند. با این همه آیا "نگاهی به شاه" یا "معمای هویدا"، دو اثر زیبای دکتر عباس میلانی، "بی طرفانه" و "همه جانبه" اند؟ او بهر تقدیر، تلاش خود را کرده تا حتی الامکان کاری کم اشتباه و "همه سویه" ارائه کند، و کارش قابل تحسین و تلاشش قابل تقدیر است، گیرم برخی اینجا و آنجا ایراداتی اصولی به اثار او گرفته باشند. این اما از اهمیت کار دکتر میلانی نمی کاهد. میلان کوندرا جمله ای به این مضمون دارد که تاریخ از بس تحریف شده، مردم هویت خود را گم کرده اند. به یک معنا شناسنامه ی یک جامعه، پیوسته و کم یا بیش، توسط تاریخ، تحریف می شود. اردشیر ساسانی که میل شدیدی به بنای یکپارچه ی امپراطوری در شکل و شمایل هخامنشیان داشته، تمامی اسناد و مدارک موجود از حدود چهار قرن تسلط اشکانیان (پارت ها، از قبایل شمال شرق نجد ایران) را از میان می برد تا به خیال خود "ساسانیان" را دنباله ی "هخامنشیان" قلمداد کند. یکی از بسیار خسارت های چنین "پاکسازی" ابلهانه ای، گم شدن بنیاد افسانه های حماسی ماست که در دوران ساسانی رشد کرده، اما ریشه در دوران پارت ها دارد. هم از این رو ما با وجود داستان های سگستانی ها (سکاها، سجستانِی، سیستانی، خانواده ی گشتاسپ و نریمان و سام تا رستم) در حماسه، ریشه ی وجودی شان را گم کرده ایم و با حدس و گمان به اعقابشان در دوران اشکانیان، در کناره ی دریای خزر و مهاجرتشان به اطراف رود سند، می رسیم. با این همه اگر این استشهاد (در مورد مهاجرت سکاها) از کسی جز دکتر مهرداد بهار بود، می توانست قابل اعتنا و ارزشمند باشد؟ آیا در میان مهاجرین سکایی به نواحی رود سند، پهلوانی به درشتی و عظمت "رستم در شاهنامه" وجود داشته؟ و... با این همه در فرهنگ "مطلق گرا"، باید از جان گذشته باشید تا به "رستم" (موجودی زاده ی تخیل) بگویید بالای چشم رستم ابرو بود!
قصه ای هست که روایت می کند وقایع نگار شیعه ی متعصبی مشغول کتابت واقعه ی کربلا بود. چون به وصف جنگ امام حسین با اشقیاء رسید، نوشت حضرت با هر حمله سی نفر را به درک واصل می کرد. اما فکر به غریبی و تشنگی و آوارگی حسین، بر کینه اش به یزید و شمر و حرمله و... افزود، ناسزایی گفت و یک صفر اضافه کرد؛ حضرت با هر حمله سیصد نفر... این هم درد پنهان او را تسکین نداد، و چون دید که با یک گردش ساده ی قلم، می تواند صدها "حرامزاده" را از صحنه ی گیتی بیرون براند، فریاد زد؛ یا حسین، و صفر دیگری اضافه کرد. اشک در چشمانش نشست و اندوهگین با خود اندیشید که تا امام از اسب بخاک نیفتاده، عده ی بیشتری از اشقیاء را هلاک کند. با یاحسینی دیگر، صفر دیگری افزود، و صفری دیگر و... دوستی که شاهد بود، گفت چه می کنی برادر؟ اصلن در صحرای کربلا این همه آدم نبود. نگارنده ی متعصب هم چنان که به صفرها می افزود، از سر غیظ گفت؛ بگذار بکشد این حرامزاده ها را ...
تاریخ نگاری، مقوله ای ست نسبی. اگر "نگاهی به شاه" دکتر عباس میلانی ایرادی هم داشته باشد، نسبت به خاطرات رجال دوران پهلوی، از جمله کتاب خود شاه "پاسخ به تاریخ"، کتاب شاپور بختیار (یکرنگی) و خاطرات خانم فرح و ژنرال باقری و... ارجحیت کامل دارد!* تاریخ، به زعم من، به شیرینی رمان است، اگر تا حد ممکن همه جانبه باشد. تصور می کنم هر اهل مطالعه ای باید تاریخ را بخواند، با این پیشداوری که؛ آنچه می خوانیم، "مطلق" و "حکم ازلی" نیست، همان گونه که رمان یا شاهنامه ی فردوسی، "تاریخ" نیستند. تاریخ مجموعه ای ست از "نظریات" که باید با نظریات "دیگر" بررسیده شود، و نتیجه اش، امری "مطلق" نیست، بلکه هرلحظه می تواند به حاصل جمعی متفاوت بیانجامد.
*
- من از این دو تن (عبدالصمد کامبخش و برادر خانمش کیانوری) روایت های ناشکیل، کم نشنیده ام. دومی را همراه با برخی از معتقدانش، بشخصه تجربه کرده ام. به گمان من کیانوری، نه در حزبی بودن و تمایلش به شوروی صادق بود، نه در کمونیست بودنش؛ او لاتی بی اخلاق، و پشت هم اندازی تو خالی بود که از اتفاق، به جدش حاج آقا نوری می مانست، تالی حضرت احمدی نژاد! او هرگز اعتماد و باور مرا جذب نکرد، به ویژه خاطراتش در دوران زندان که به دست های دیگری هم آلوده است. به تصور من کیانوری تجسم یک خیانت تمام عیار، به جنبش چپ ایران است. او پیش و بیش از آن که سرسپرده ی "شوروی" و "سوسیالیسم" باشد، خدمتگذار "امپریالیسم جهانخوار" (واژه ای که خود ابداع کرد) بود. به گمان من اگر حزب توده به رهبری کیانوری موفق می شدند، حاصل جمع فجایع تاریخی این سه دهه، بسی وحشتناک تر از امروز بود! این نظریات هم البته شخصی ست که "بقچه بندی" شده و بصورت "فتوا" صادر می شود. از همین رو در "تاریخ" جا ندارد!
- برخلاف بلوف های معمول در جمهوری اسلامی در مورد موقعیت علمی و دانشگاهی ایران در جهان، در این سوی دنیا هنوز هم یک پژوهشگر دانشگاهی نمی تواند از یک اثر به زبان فارسی به عنوان منبع و ماخذ یاد کند. مگر آن که نویسنده اش نظیر دکتر آبراهامیان، دکتر عباس میلانی، دکتر کریمی حکاک، دکتر احسان یارشاطر و ده ها نام و شخصیت دیگر ایرانی باشد که در محافل آکادمیک غرب، شناخته شده اند، و نظراتشان حجت است. اینجا عباراتی نظیر "دانشمندان معتقدند" یا "تحلیل گران می گویند" یا "سندش هست و به زودی منتشر می شود" و از این قبیل، سبب خنده می شود. ضمنن "صادرات" دستمالی شده ی حضرت کیانوری، پس از انتشار کتاب "ایران بین دو انقلاب"، به جهان هدیه شده و دکتر آبراهامیان به آنها دسترسی نداشته است!
- در این زمینه "یادداشت های علم" که آن هم نه بقصد تاریخ نویسی، بلکه "یادداشت های روزانه" و پنهان نوشته شده، کمک شایانی به شناخت دوره ای از تاریخ پهلوی کرده است).
-The world of creation started out from the minerals and progressed, in an ingenious, gradual manner, to plants and animals. The last stage of minerals is connected with the first stage of plants, such as herbs and seedless plants. The last stage of plants, such as palms and vines, is connected with the first stage of animals, such as snails and shellfish which have only the power of touch. The world connection with regard to these created things means that last stage of each group is fully prepared to become the first stage of the next group. The animal world then widens, its species become numerous, and, in a gradual process of creation, it finally leads to man, who is able to think and to reflect. The higher stage of man is reached from the world of the monkeys, in which both sagacity and perception are found, but which has not reached the stage of actual reflection and thinking. At this point we come to the first stage of man after (the world of monkeys). This is as far as our (physical) observation extends. "Ibn Khaldun on Evolution"
أبو زيد عبد الرحمن بن محمد بن خلدون الحضرمي
ابن خلدون
"تاریخ، دروغی بیش نیست"! این را صاحب نامی گفته که از بد حادثه نامش در خاطرم نمانده! البته این دروغ، همه جا زننده و برخورنده نیست اما این گفته از آن رو صحیح بنظر می آید که تاریخ هر دوره و هر سرزمین را، بهررو انسان ها نوشته اند، و انسان، فی نفسه و کم و بیش، جانبدار است. حتی اگر به این امر محال هم معتقد باشیم که انسانی در وصف تاریخ، می تواند یا می توانسته کاملن "بی طرف" بماند، نویسنده ی تاریخ، بهر تقدیر از پنجره ای مشخص به واقعه یا وقایع نگاه می کند، حال آن که در همان زمان و مکان، همان واقعه از پنجره های دیگر، از زوایایی دیگر و با چشمانی دیگر، ابعادی "دیگر" دارد، گیرم که همه بی طرفانه باشند. کافی ست از دو نفر در دو آپارتمان طبقه ی اول، در دو سوی یک خیابان، بخواهیم تا واقعه ای را که در یک لحظه ی معین در آن خیابان رخ می دهد، ترسیم کنند؛ فرض کنیم اتوبوسی در حال گذر. در یکی از این دو تصویر، اتوبوسی با راننده، از سمت راست خیابان به سمت چپ می راند. در تصویر دوم اما اتوبوس مورد نظر، با وجود دقت در تصویر چهره ی یکایک مسافران از پشت پنجره ها و جزئیات شکل و رنگ بیرونی اتوبوس، اما بدون راننده، از سمت چپ به سمت راست می راند. پرسش این است که کدام یک از این دو، واقعیت را بی طرفانه ترسیم کرده اند؟ اگر در دو سوی خیابان و در طبقات مختلف، ده ها پنجره و ده ها شاهد دیگر باشند، تصویر ما از حرکت اتوبوس، به ده ها "دید" متفاوت تکثیر می شود، و اغتشاش فکری می آفریند، به ویژه اگر ما در زمان و مکانی دور از واقعه، به "داوری" نشسته باشیم. بیننده یا مخاطب، بناچار، بنا بر روحیات خویش، تصویری از آن میان بر می گزیند که به تمایلاتش نزدیک تر است؛ و البته دلیل هم دارد که تصویر انتخابی اش، "نزدیک"تر به واقعیت است! اغلب ما، با وجود دقت در تصویر دوم، به تصویر اول تمایل نشان می دهیم، و دلیل انتخابمان این منطق است که هیچ اتوبوسی بدون راننده حرکت نمی کند! با این وصف، چگونه می شود "تاریخ بی طرف" و "تاریخ درست" یا "تاریخ بی اشتباه" داشت؟ تاریخ "واقعی"، تاریخی که همه ی عناصر اثر گذارنده را در نظر گرفته باشد، و جامع جمیع جهات باشد، وجود ندارد، حتی اگر شخصی از درون اتوبوس، فیلمی تهیه کند که راننده و مسافران را یک به یک نشان دهد و مبدا و مقصد اتوبوس را هم روشن کند و مسیر را تعریف کند و... باز هم جای نگاه های بیرونی که از پنجره ها تصویر شده اند، هم چنان خالی ست. به عبارتی در هر تصویر، ابعادی از حادثه (حرکت اتوبوس)، بیرونی یا درونی، هم چنان مفقود اند، یعنی که حادثه "تحریف" شده و در مقایسه با واقعیت، دروغی (تحریفی) بیش نیست، گیرم دروغ هایی "ریز" و "ظریف"! ما اما که در "موقعیت" حضور نداشته ایم، چگونه می توانیم "داوری" کنیم؟
باید دید "ارزش"های ما برای سنجش تاریخ، از کجا آمده اند؟ چه عوامل اجتماعی، و چگونه سبب می شوند ترازوی ما شکل بگیرد تا بر مبنای آن، وقایع و حوادث را وزن کنیم؟ ضمن آن که با گذشت زمان، شرح واقعه یا "داوری" درباره ی آن، بسته تر می شود، و به آسانی می شود مبدا، مقصد، موتور، اتاق و نظر مسافرین و... همه را زیر سوال برد. ما اما با "مطلق کردن" ارزش هایمان، به "داوری" می نشینیم؛ یعنی بنابر حال و هوا و موقعیت و باورمان، برخی از سنگ- ارزش هایمان را "مطلق" می کنیم. "مطلق گرایی"، خصلت جوامع سنتی ست، جایی که تمایل به "قالب گرایی" و "استانداردیزه" کردن مفاهیم، معمول است و میان "درست" و "نادرست"، مرزی مشخص کشیده شده. "قالب گرایی" یا "ایکونیزه" کردن ارزش ها، ناشی از "تفکر انبانی" است؛ چرا که انسان سنتی، گرایش به بسته بندی ساده ی مفاهیم دارد تا برای هر مساله، پاسخی سهل و کوتاه "تهیه" کند و در این سو یا آن سوی مرز (درست و نادرست)، طبقه بندی کند؛ نوعی "بسیط کردن" سنجش ها در جهانی "ایستا"، تا بشود آسان "داوری" کرد. تقسیم بندی جهان به سیاه و سفید اما، امری ست "مجرد" و انتزاعی، حال آن که جهان همواره در حال دگرگونی ست ("ایستا" نیست) و درک "تفاوت" در نگاه ها، به گونه ای "کثرت گرایی" تمایل دارد، و کثرت گرایی دارای ارزش هایی ست پیچیده، که پیوسته در حال دگرگونی اند. انسان سنتی (محافظه کار) اما از "تغییر" در هراس است، و میل به "تثبیت ابدی" دارد. در تفکر "انبانی"، معدودی سوالات اولیه، در جایی در گذشته ی تاریخی، همراه با پاسخ هایی معین، بمثابه ارزش های اساسی و بنیادین، در "انبان" فکری بشر تعبیه شده. بیرون از آنچه در این "انبان" نهاده اند، هر پدیده ی تازه، با همین پاسخ های کهنه و انگشت شمار، سنجیده می شود، تا زندگی و هستی با درکی ساده، قابل هضم باشد. به زبانی دیگر، هیچ حرف تازه ای در جهان نیست، و اگر باشد، ناشی از نادانی ست ("گناه" است)، توهین به "مقدسات" محسوب می شود، و برخورنده است؛ در ساختار تفکر "انبانی" آنچه من می دانم، همان است که جهان "باید" بداند! اگر پاسخ سوالی در انبان من نیست، یعنی آن مساله از درک بشر بیرون است، و پرسش از "ازل" (خدا)، جایز نیست. از همین رو انسان با ارزش های "انبانی"، به محض برخورد با مفاهیم تازه، آنها را طرد می کند؛ "اشتباه"، "نادرست"، "زشت" و "گناه".. می شمارد، و بسته به زمان و مکان و نظر شخصی، توجیهی می تراشد و به شکل "فتوا" به جهان صادر می کند؛ این "باد"، آن "مباد"! حتی "توجیه" و "دفاع از" ارزش های انبانی، تقسیم جهان به "درست" و "نادرست"؛ و عین "مطلق گرایی" است. همان "دنیا از پنجره ی من" که صمد بهرنگی آن را در "ماهی سیاه کوچولو" عینی کرده؛ تصویر جهان و انسان، از درون برکه ی کوچک "من"! بیرون از این برکه اما، جهانی ست پر از مفاهیم و ارزش ها، که نه سیاه اند، و نه سفید، نه "درست" اند، و نه "نادرست"! هیچ "مطلق"ی وجود ندارد؛ چه زشت، چه زیبا. بارها شاهد بوده ایم که برادر و خواهری، یا مادر و دختری، یا پدر و فرزندی یا دو دوست، خاطره ای مشترک را روایت می کنند و پیوسته یکی به دیگری می گوید؛ نه، اینطوری نبود، فلان چنین نگفت، بهمان چنان نکرد... و آن دیگری بر سر روایت خود پای می فشارد که نه، اشتباه می کنی، من مطمئنم که چنین بود... حال آن که هر دو راوی هنگام وقوع واقعه، حاضر و ناظر بوده اند. این همان "انجماد" ارزش ها در جهان "گذرا"ست؛ هرکس واقعه را از جایی که ایستاده، و با "سنگ - ارزش"ها و ترازوی خویش، به گونه ای شخصی "داوری" می کند. حال آن که جهان و زندگی محل تماشا و کسب "تجربه" است، نه جای "داوری". "داوری" کار خداست، و در جهانی دیگر!
باری، اگرچه بزرگ ترین فیلسوف تاریخ، ابن خلدون (1406-1332 میلادی)، در طرف ما به دنیا آمد و زیست، و "فلسفه ی تاریخ" را در قرن چهارده میلادی بنا نهاد، ابتدا اما اروپاییان بودند (طرف دیگر) که در اوایل قرون نوزده، فلسفه ی او را شناختند، بزرگ داشتند و در اواسط همان قرن، کتابش "مقدمه" را به زبان های متداول اروپایی ترجمه و منتشر کردند. (حتی "تحول انواع" که بعدها به داروین نسبت داده شد، ابتدا از جانب "ابن خلدون" مطرح شده است)*. از آن زمان، در طول دو قرنی که اروپاییان "تاریخ" می نوشتند، و حتی تاریخ ما را از دل سنگ نبشته ها و متون قدیمی بیرون می کشیدند، همه ی ما در "شرق" خفته، با ارزش های "انبانی"، هم چنان سرگرم "وقایع نگاری" و مطلق کردن روایت های شخصی خود از تاریخ بودیم. پس از آن هم، بازگویی و بازنویسی ما از تاریخمان (همان که اروپائیان استخراج کرده بودند)، باد کردن افتخارات ناچیز تاریخی بوده، تا حدی که بتواند نارسایی ها و نابسامانی هامان را زیر سنگینی و عظمت سایه ی خود پنهان کند؛ تلاشی در جهت "مطلق انگاری" که به ویژه در دوره ی رضاخانی با "ناسیونالیسم" آبکی هم رنگ آمیزی شد. منابع مهم تاریخ مشروطه نیز، تا همین اواخر، عمدتن وقایع نگاری (و نه تاریخ) بوده، و گاه نظیر "تاریخ بیداری ایرانیان"، با تمام ارزش و اعتباری که دارد، شرح اتفاقات ریز و درشت دوران استبداد صغیر، اغلب در حول و حوش تهران، از نگاه ناظم الاسلام کرمانی است. یا "تاریخ مشروطه"ی احمد کسروی با اعتباری والا، عمدتن به وقایع جنبش در تبریز و آذربایجان و سپس تهران می پردازد، با اشاراتی به گیلان و سردار تنکابنی، اصفهان و سردار اسعد و بختیاری ها، و بعضن کرمان و کرمانشاه و خراسان و... از همین رو کسانی علت بنیادی و آغاز جنبش مشروطه را، "اعتراض علماء" به انحصار جاده ی تهران قم توسط "حسین گاریچی"، و بست نشستن "علماء" در شاه عبدالعظیم، قلمداد می کنند! (مقاله ای از "تاریخ معاصر ایران" از انتشارات دفتر پژوهش های تاریخی آخوند حسینیان!). یا به اعتبار بست نشینی گروهی در سفارت انگلیس، و دفاع انگلیس از مشروطه طلبان، آن را بکلی "انگلیسی" می خوانند و در مخالفت با سیاست روس ها در ایران! (مطلق گرایی)... با توجه به آثاری که در این هفتاد ساله پس از شهریور 1320، (به ویژه پژوهش های با ارزش فریدون آدمیت، باقر مومنی و دیگران) منتشر شده، در می یابیم که زمینه های جنبش مشروطه (همان گونه که در انقلاب اخیر هم)، پیچیده تر، و دارای ابعادی بسی وسیع تر و همه جانبه تر است. ما اما هم چنان به دنبال علت العلل ("مطلق انگاری"، "ساده پنداری") هستیم؛ روشنفکران؟ علماء؟ دولت فخیمه ی انگلیس؟ مدام به دنبال "رهبر" و "پرچمدار" می گردیم تا "مصدق" و "سیدالشهداء" بیافرینیم. به عبارتی دیگر، ما تنها برای نظرات شخصی مان "مواد" و "خرده ریز" جمع آوری می کنیم و بقیه ی تاریخ را، دور می ریزیم، یا نادیده می انگاریم. برخلاف آن گفته ی مشهور؛ ما دچار "ضعف حافظه" نیستیم، بلکه گرفتار ضعف "هویت" و "تشخص"ایم، از همین رو "تاریخ" را هم پیوسته مطابق ذائقه ی امروزمان "به روز" می کنیم، به زعم اعتقاد امروزمان "پاک نویس" می کنیم.
انسان اما، و مخلوقاتش؛ جهان، خدا و تاریخ و... چنان که میل ما می کشد، بسیط و ساده نیستند تا بشود همه ی جوانبشان را در یکی دو جمله خلاصه کرد تا در جیب جا بگیرند. نام "حزب توده" نیز، معمولن یک مفهوم بسته بندی شده را در ذهن ما تداعی می کند؛ "خیانت"! چه بسا که این مفهوم، بخشی از واقعیت آن حزب و تاریخ معاصر ما باشد. چهار دهه فعالیت آشکار و پنهان حزب توده را اما، که به تایید دوست و دشمن، تنها "حزب" واقعی تاریخ ماست، با صدها عضو روشنفکر و نخبه، در مسیری با ده ها دگرگونی اجتماعی و سیاسی، نمی توان در یک واژه خلاصه کرد. این یعنی انکار تاثیر گذاری (مثبت یا منفی) حزب توده بر فرهنگ سیاسی و اجتماعی معاصر ایران. این حزب در همین دوران پر تلاطم، با نام های رنگارنگی در طیف های مختلف آذین شده؛ از عبدالصمد کامبخش و کیانوری*، تا رضا رادمنش و اسکندری، از احسان طبری تا خلیل ملکی، از خسرو روزبه تا سرهنگ سیامک و ناخدا افضلی، از دکتر کشاورز تا جودت و فرج الله میزانی (ف. م. جوانشیر) و رحمان هاتفی، و در رده های پایین تر؛ مرتضی کیوان، شاهرخ مسکوب، محمود اعتمادزاده (به آذین)، آل احمد، هوشنگ ابتهاج (ه. الف. سایه) و... جرگه ی وسیعی از روشنفکران و جوانان ما به دلیل علاقه به سرنوشت مردم و سرزمین، به این حزب و ایدئولوژی پیوستند، و چون بسیاری عناصر و عوامل با روحیه و اهدافشان سازگار نبود، جایی از این تشکیلات بریدند، یا در راه "آرمان" خود جان باختند، یا به دندان دژخیمان پاره شدند. در این که کدام عمل این حزب، در مجموع "خیانت" محسوب می شود، و چه کسی یا کسانی مسوول این خیانت بودند، و... اقوال مختلف هست. آنچه مسلم است تمامی چهار دهه فعالیت حزب توده و بدنه ی چندین هزاری اش از جوانان شیفته ی سربلندی مردم و سرزمینشان را نمی شود در بقچه ی واژه ی "خیانت" پیچید. همان گونه که اسلام، تنها خاکه اره هایی نظیر شیخ جنتی و روضه خوان هایی نظیر علم الهدا و خاتمی و خامنه ای نیست؛ اسلام، تنها شیعه (برکه ی کوچک ما) نیست!
در مورد "اسلامی" بودن یا نبودن انقلاب اخیر، به یاد ندارم آقای ابراهامیان در جایی چنین نتیجه گرفته باشد که انقلاب را "چپی"ها آغاز کردند و توسط مذهبیون "ربوده" شد. (تا آنجا که در یادم مانده) آبراهامیان می گوید انقلاب را گروه های روشنفکر و یقه سفیدها شروع کردند و بعد، به انقلاب اسلامی استحاله پیدا کرد، و از یک نتیجه گیری "مطلق" پرهیز کرده است. نظر او از نگاه من که خود شاهد ماجرا بودم، کم و بیش نزدیک به واقعیت است. برای بررسی عوامل انقلاب اخیر، اگرنه آن گونه که دکتر آبراهامیان از صدر مشروطه آغاز کرده، دست کم باید از شهریور 1320، دهه ی پر تلاطم بیست، کودتا و دهه ی خفقان سی، بیداری نسل بعد از کودتا در دهه ی چهل (از چپ چپ تا راست راست)، و عوامل بی شمار اقتصادی و اجتماعی و سیاسی در دهه ی پنجاه، و صدها عامل دیگر و علل جنبش را بررسید (نه مثل طیفی از نسل تازه که در نهایت ساده انگاری تزریق شده از سوی برخی نظربازان، از پدرانشان می پرسند؛ "چه مرگتان بود که انقلاب کردید؟". هر "آب"ی کنار هر "دریا"یی در صد درجه به "جوش" نمی آید) آنها که زمزمه های اولیه ی "انقلاب" را آغاز کردند، تا بسی بعدتر، "اسلامی" نبودند، اگرچه بسیاری شان نظیر "جبهه ی ملی"، مسلمان بودند. آقای خمینی را پیش از حکم اخراج از عراق، طیف خاص و محدودی، به ویژه در بازار می شناختند. این ذکاوت او و شناختش از روحیه ی فرهنگی ما، (از جمله "پیر" طلبی و "مراد" خواهی) به ویژه "پوپولیزم" آشکار و تذبذب فعالین سیاسی (اعم از چپ و راست) بود که همه را به خلع لباس و تفکر واداشت. وقتی موج سواران هر طیف، یکی بعد از دیگری به خیال "همراهی" با جنبش (پوپولیزم)، نیت زیارت "نوفل لوشاتو" کردند، شرط "آقا" برای زیارت، "استعفا" بود (یعنی خلع لباس). حتی آقای بختیار که این روزها به "تاسف بزرگ" طیفی از به اصطلاح "اپوزیسیون" تبدیل شده، در ابتدای دوران کوتاه خلافتش اعلام کرد که حاضر است قم را به عنوان "واتیکان" به "آقا" ببخشد. اما یکی دو هفته بعد، قصد زیارت "نوفل لوشاتو" را کرد، و چون شرط دیدار "آقا"، استعفای ایشان از نخست وزیری بود، آقای بختیار تامل کرد. شاید اگر شرایط تعلیق در روزهای میان رفتن شاه و آمدن خمینی، یکی دو هفته ی دیگر "کش" می آمد، آقای بختیار هم "استعفا" می کرد تا به زیارت "آقا" نائل شود. آن روزها میان رهبران طیف های مختلف سیاسی، از هر گونه اش، نوعی مسابقه ی بی منطقی جریان داشت (بسیاری از موضع گیری های ما در مسابقه ی "پیش افتادن" از دیگران، و بی هیچ گونه تامل صورت می گیرد). باری، این یکی از ده ها عاملی ست که در بررسی انقلاب 1357، باید در نظر گرفت. اما تاریخ، "علم مجرد" نظیر فیزیک و ریاضی نیست که همیشه دو باضافه ی دو، بشود چهار. (اگرچه در آن جمهوری گاهی حاصل دو باضافه دو می شود "یک"، و گاه می شود "یازده"!). تاریخ را "انسان"ها می سازند، و انسان نه "بسیط" است، و نه "مطلق". می گوئیم "صفویه"، و این یعنی از شاه اسماعیل تا شاه سلطان حسین، دست کم دوازده شاه صفوی با دوازده عملکرد متفاوت، از جنگجوی قسی القلب و بی مخ، تا صوفی بی خاصیت و تن آسان! می گوییم یا می نویسیم "نادر"، و تکلیف دست کم دوازده سال از حساس ترین سال های تاریخ ایران را در یک جمله ی ساختگی (شمشیر زن شجاعی که به نادر گفت؛ هنگام حمله ی افغان ها "من بودم، تو نبودی") خلاصه می کنیم!
دکتر عباس میلانی برای نوشتن کتابی به نام "نگاهی به شاه" در طول دو دهه با ده ها نفر مصاحبه کرده و هزاران صفحه سند و برگه ی تاریخی را مطالعه کرده است. من هرگز حاضر نیستم به قضاوت مذبذب بی سوادی به نام اردشیر زاهدی گوش دهم که هنوز هم کودتای 1332 را یک "جنبش مردمی" می خواند، یا نظرات پرویز ثابتی، معاون اول ساواک شاه را در بررسی تاریخ آن دوره، مد نظر بگیرم. از همین رو (و البته به دلایلی بسی مهم تر و پسندیده تر دیگر) "نگاهی به شاه" را دکتر عباس میلانی می نویسد، نه امثال من که "جانب دار" اند. با این همه آیا "نگاهی به شاه" یا "معمای هویدا"، دو اثر زیبای دکتر عباس میلانی، "بی طرفانه" و "همه جانبه" اند؟ او بهر تقدیر، تلاش خود را کرده تا حتی الامکان کاری کم اشتباه و "همه سویه" ارائه کند، و کارش قابل تحسین و تلاشش قابل تقدیر است، گیرم برخی اینجا و آنجا ایراداتی اصولی به اثار او گرفته باشند. این اما از اهمیت کار دکتر میلانی نمی کاهد. میلان کوندرا جمله ای به این مضمون دارد که تاریخ از بس تحریف شده، مردم هویت خود را گم کرده اند. به یک معنا شناسنامه ی یک جامعه، پیوسته و کم یا بیش، توسط تاریخ، تحریف می شود. اردشیر ساسانی که میل شدیدی به بنای یکپارچه ی امپراطوری در شکل و شمایل هخامنشیان داشته، تمامی اسناد و مدارک موجود از حدود چهار قرن تسلط اشکانیان (پارت ها، از قبایل شمال شرق نجد ایران) را از میان می برد تا به خیال خود "ساسانیان" را دنباله ی "هخامنشیان" قلمداد کند. یکی از بسیار خسارت های چنین "پاکسازی" ابلهانه ای، گم شدن بنیاد افسانه های حماسی ماست که در دوران ساسانی رشد کرده، اما ریشه در دوران پارت ها دارد. هم از این رو ما با وجود داستان های سگستانی ها (سکاها، سجستانِی، سیستانی، خانواده ی گشتاسپ و نریمان و سام تا رستم) در حماسه، ریشه ی وجودی شان را گم کرده ایم و با حدس و گمان به اعقابشان در دوران اشکانیان، در کناره ی دریای خزر و مهاجرتشان به اطراف رود سند، می رسیم. با این همه اگر این استشهاد (در مورد مهاجرت سکاها) از کسی جز دکتر مهرداد بهار بود، می توانست قابل اعتنا و ارزشمند باشد؟ آیا در میان مهاجرین سکایی به نواحی رود سند، پهلوانی به درشتی و عظمت "رستم در شاهنامه" وجود داشته؟ و... با این همه در فرهنگ "مطلق گرا"، باید از جان گذشته باشید تا به "رستم" (موجودی زاده ی تخیل) بگویید بالای چشم رستم ابرو بود!
قصه ای هست که روایت می کند وقایع نگار شیعه ی متعصبی مشغول کتابت واقعه ی کربلا بود. چون به وصف جنگ امام حسین با اشقیاء رسید، نوشت حضرت با هر حمله سی نفر را به درک واصل می کرد. اما فکر به غریبی و تشنگی و آوارگی حسین، بر کینه اش به یزید و شمر و حرمله و... افزود، ناسزایی گفت و یک صفر اضافه کرد؛ حضرت با هر حمله سیصد نفر... این هم درد پنهان او را تسکین نداد، و چون دید که با یک گردش ساده ی قلم، می تواند صدها "حرامزاده" را از صحنه ی گیتی بیرون براند، فریاد زد؛ یا حسین، و صفر دیگری اضافه کرد. اشک در چشمانش نشست و اندوهگین با خود اندیشید که تا امام از اسب بخاک نیفتاده، عده ی بیشتری از اشقیاء را هلاک کند. با یاحسینی دیگر، صفر دیگری افزود، و صفری دیگر و... دوستی که شاهد بود، گفت چه می کنی برادر؟ اصلن در صحرای کربلا این همه آدم نبود. نگارنده ی متعصب هم چنان که به صفرها می افزود، از سر غیظ گفت؛ بگذار بکشد این حرامزاده ها را ...
تاریخ نگاری، مقوله ای ست نسبی. اگر "نگاهی به شاه" دکتر عباس میلانی ایرادی هم داشته باشد، نسبت به خاطرات رجال دوران پهلوی، از جمله کتاب خود شاه "پاسخ به تاریخ"، کتاب شاپور بختیار (یکرنگی) و خاطرات خانم فرح و ژنرال باقری و... ارجحیت کامل دارد!* تاریخ، به زعم من، به شیرینی رمان است، اگر تا حد ممکن همه جانبه باشد. تصور می کنم هر اهل مطالعه ای باید تاریخ را بخواند، با این پیشداوری که؛ آنچه می خوانیم، "مطلق" و "حکم ازلی" نیست، همان گونه که رمان یا شاهنامه ی فردوسی، "تاریخ" نیستند. تاریخ مجموعه ای ست از "نظریات" که باید با نظریات "دیگر" بررسیده شود، و نتیجه اش، امری "مطلق" نیست، بلکه هرلحظه می تواند به حاصل جمعی متفاوت بیانجامد.
*
- من از این دو تن (عبدالصمد کامبخش و برادر خانمش کیانوری) روایت های ناشکیل، کم نشنیده ام. دومی را همراه با برخی از معتقدانش، بشخصه تجربه کرده ام. به گمان من کیانوری، نه در حزبی بودن و تمایلش به شوروی صادق بود، نه در کمونیست بودنش؛ او لاتی بی اخلاق، و پشت هم اندازی تو خالی بود که از اتفاق، به جدش حاج آقا نوری می مانست، تالی حضرت احمدی نژاد! او هرگز اعتماد و باور مرا جذب نکرد، به ویژه خاطراتش در دوران زندان که به دست های دیگری هم آلوده است. به تصور من کیانوری تجسم یک خیانت تمام عیار، به جنبش چپ ایران است. او پیش و بیش از آن که سرسپرده ی "شوروی" و "سوسیالیسم" باشد، خدمتگذار "امپریالیسم جهانخوار" (واژه ای که خود ابداع کرد) بود. به گمان من اگر حزب توده به رهبری کیانوری موفق می شدند، حاصل جمع فجایع تاریخی این سه دهه، بسی وحشتناک تر از امروز بود! این نظریات هم البته شخصی ست که "بقچه بندی" شده و بصورت "فتوا" صادر می شود. از همین رو در "تاریخ" جا ندارد!
- برخلاف بلوف های معمول در جمهوری اسلامی در مورد موقعیت علمی و دانشگاهی ایران در جهان، در این سوی دنیا هنوز هم یک پژوهشگر دانشگاهی نمی تواند از یک اثر به زبان فارسی به عنوان منبع و ماخذ یاد کند. مگر آن که نویسنده اش نظیر دکتر آبراهامیان، دکتر عباس میلانی، دکتر کریمی حکاک، دکتر احسان یارشاطر و ده ها نام و شخصیت دیگر ایرانی باشد که در محافل آکادمیک غرب، شناخته شده اند، و نظراتشان حجت است. اینجا عباراتی نظیر "دانشمندان معتقدند" یا "تحلیل گران می گویند" یا "سندش هست و به زودی منتشر می شود" و از این قبیل، سبب خنده می شود. ضمنن "صادرات" دستمالی شده ی حضرت کیانوری، پس از انتشار کتاب "ایران بین دو انقلاب"، به جهان هدیه شده و دکتر آبراهامیان به آنها دسترسی نداشته است!
- در این زمینه "یادداشت های علم" که آن هم نه بقصد تاریخ نویسی، بلکه "یادداشت های روزانه" و پنهان نوشته شده، کمک شایانی به شناخت دوره ای از تاریخ پهلوی کرده است).
-The world of creation started out from the minerals and progressed, in an ingenious, gradual manner, to plants and animals. The last stage of minerals is connected with the first stage of plants, such as herbs and seedless plants. The last stage of plants, such as palms and vines, is connected with the first stage of animals, such as snails and shellfish which have only the power of touch. The world connection with regard to these created things means that last stage of each group is fully prepared to become the first stage of the next group. The animal world then widens, its species become numerous, and, in a gradual process of creation, it finally leads to man, who is able to think and to reflect. The higher stage of man is reached from the world of the monkeys, in which both sagacity and perception are found, but which has not reached the stage of actual reflection and thinking. At this point we come to the first stage of man after (the world of monkeys). This is as far as our (physical) observation extends. "Ibn Khaldun on Evolution"
أبو زيد عبد الرحمن بن محمد بن خلدون الحضرمي
ابن خلدون
Published on November 22, 2014 01:31