اونوره دو بالزاک

در نقد ادبیات، تقریبن همه جا نام "اونوره دو بالزاک" همراه با "واقع گرایی" (ریالیسم) آمده است، یا بالعکس. وقتی اما می گوییم؛ ریالیسم، به راستی منظورمان چیست؟ اگر بالزاک "واقع گرا"ست، با خواندن آثار او می شود ریالیسم را کم و بیش تعریف کرد؟ از خوش شانسی های زندگی من، یکی هم این بوده که بالزاک را بسیار زودتر از نام آوران ادبیات قرن بیستم نظیر ویلیام فالکنر، ویرجینیا وولف یا جیمز جویس و...خوانده ام. رمان هایی نظیر "بابا گوریو" یا "چرم ساغری" و بطور کلی مجموعه ی "کمدی انسانی" پر بودند از شخصیت هایی که به دوستان و همسایگان من شباهت بسیار می بردند، انگاری همه شان را دیده باشم، یا به تمامی تجربه کرده باشم. به زبانی دیگر هنگام خواندن آثار بالزاک، باور داشته ام که این شخصیت ها "بوده" اند، "زیسته"اند، و هنوز هم اینجا و آنجا هستند، زندگی می کنند! بالزاک این همه را "خلق" کرده، همان خلقی که در روایات مذهبی بخدا نسبت می دهیم. فکر به روزگار یک فرانسوی خپله، همیشه مست و همیشه گریزنده از دست طلبکارها، با این همه اثر شگفت، آن هم در عمری نسبتن کوتاه (پنجاه سال!)، مرا از هرسو به سمت یک واژه می راند؛ نبوغ! این آقای بالزاک چه وقت از روز یا شب می نوشته؟ و این همه آدم زنده را از کجا آورده است؟ یک انسان، با هر وسعتی از تخیل، باید "سوپرمن" بوده باشد تا این همه موجود بدبخت و خوشبخت، دردمند و بی درد، و... را به این دقت بیافریند و در مکان های مناسب جا بدهد؟ مخلوقاتی که از نگاه روان شناختی و جامعه شناختی قابل توجیه اند، اگرچه به طبقات مختلف اجتماعی وابسته اند. او که در زندگی کوتاهش هرگز ازدواج نکرده و معشوقه ای مداوم نداشته... نویسنده ای که زندگی اش در ناکامی های عشقی طی شده و در نامه به دوستی می نویسد؛ "زنها وقت انسان را تلف می کنند. با آنها باید مکاتبه کرد تا انشاء نویسنده خوب شود"، این همه زن زیبا، زشت، لوند، ساده لوح، مکار، مصیبت زده، حراف، عاشق، معشوق، پرکار، تنبل و... را چگونه و با کدام تجربه خلق کرده است؟ آقای بالزاک در همین فرصت کوتاه زندگی، سوای وقتی که صرف خلق این همه اثر کرده، باید بسیار خوانده و شنیده و مطالعه کرده باشد؛ به ویژه تاریخ میهنش را. بی جهت نیست که گفته اند بخش بزرگی از تاریخ فرانسه ی؛ دوران ناپلئون و بوربون ها تا انتهای نیمه ی اول قرن نوزدهم را می توان از روی آثار بالزاک، بازنویسی کرد.
شخصیت های بالزاک، انسان هایی پیرو بی تقصیر غرایز شخصی اند، خوش سیرت، و نه دیوصفت، بی آن که سختی های زندگی در جامعه ای ناسازگار، آنها را از رفتن و "زیستن" باز دارد، اگرچه اغلب زخمین و خونین و نالان اند، با این همه از تلاش برای رسیدن به آرزوهاشان باز نمی مانند؛ و گاه، پذیرا، سر جای خویش درجا می زنند؛ "قدرت، ما (مردمان عادی) را همان گونه که هستیم، وا می گذارد و تنها قدرتمندان را پروار می کند". این همه ی وصف جامعه ی فرانسه پس از انقلاب است که ناتوانی مردم در سایه ی توانایی بی مرز قدرت مرکزی را وصف می کند. در آثار بالزاک، جامعه لبالب از فریب و نیرنگ است. انسان ها همه جا زخم خورده ی بی عدالتی دستگاه "عدالت" اند. "آفتاب از تابیدن بر این گندابروی مخوف که محل گذر این همه مصیبت است، شرم دارد..." (مجموعه ی "سرهنگ شابر"). بالزاک تصویرگر کراهت معایب افراد و جامعه است. در یکی از زیباترین قصه های مجموعه ی سرهنگ شابر، مردی که مدعی ست راز گنجی پنهان را می داند، کوری ست در جستجوی "انسان"ی که او را باور کند. از نگاه دیگران، او دیوانه ای بیش نیست. همین که اما مردی او را باور می کند، "فاچینو کانه" می میرد و راز گنج را با خود به گور می برد! و "گنج"، به صورت بخار وهمی در فضا می ماند؛ آیا گنجی هست؟ بوده؟
اگرچه بالزاک بیشتر به خالق آثاری چون "باباگوریو"، "زن سی ساله"، "چرم ساغری"، "اوژنی گرانده" و... شهرت دارد اما نبوغ او در آثار کمتر مشهورش نیز، آشکار است. در "چرم ساغری"، رافائل در اوج قدرت و ثروت برای دوستش "امیل" در مورد جوانی و روزهای فقر و ناداری اش می گوید که شیفته ی پاولین، دختر صاحب خانه ی پیرش بوده و... وقتی چرم ساغری به اندازه ی برگی کوچک شده، رافائل می اندیشد که در این مدت به هر کاری قادر بوده، و هیچ کاری نکرده است! چند بار سعی می کند تا از شر پوست خلاص شود، یا از آرزو کردن بپرهیزد اما وقایع از اراده ی او قدرتمندتر اند. یک بار، در تلاشی بیمارگونه می خواهد پوست را کش بدهد و... وقتی بالاخره پاولین، دختری که نهایت آرزوی دوران فقر و ناتوانی رافائل است، سر راهش سبز می شود، پوست معجزه گر به اندازه ی برگ بلوطی، کوچک شده. رافائل به پاولین اظهار عشق می کند اما دختر به زودی به علت موفقیت های والنتین پی می برد، وحشت زده به اتاقی می گریزد، حتی قصد خودکشی دارد تا مگر والنتین را از مرگ نجات دهد. والنتین اما در طلب او می سوزد، در اتاق را می شکند و می گوید آرزویش وصل اوست؛ و این که در آغوش پاولین بمیرد. با برآورده شدن این آخرین و بزرگ ترین آرزوی رافائل، "پوست" تمام می شود و رافائل در نهایت لذت، در آغوش پاولین جان می دهد. انگلس گفته؛ آنچه از بالزاک آموختم، بیش از چیزهایی ست که از آثار تاریخ نویسان و اقتصاددانان فراگرفتم.
بالزاک که در 1799، آغاز امپراطوری ناپلئون، به دنیا امد، خود نوشته؛ کاری که ناپلئون نتوانست با شمشیر انجام دهد (تسخیر جهان؟)، با قلم من اتفاق افتاد! او با شخصیت هایش چنان می زیست که با شادی شان، شاد بود و با پریشانی شان، پریشان می شد. کار بالزاک دمیدن روح در کالبد شخصیت هایش بوده، هم از این رو مانند "چرم ساغری"، با خلق هر اثر، چیزی از جانش کاسته می شده و زندگی اش در آفریدن هر شخصیت، تحلیل می رفته است. روزی به دوستی می گوید؛ باید "اوژنی" را شوهر بدهیم، این دختر دارد تلف می شود! و بار دیگر که آن دوست به دیدارش می آید، بالزاک با تاسف می گوید؛ "دختر بیچاره خودش را کشت"! بار اول از خواندن بالزاک لذت بردم. سال ها بعد اما که تاریخ برایم به شیرینی رمان بود، خواندن دوباره ی بالزاک لذت دیگری داشت. آن زمان مجموعه ی "کمدی انسانی"، به ویژه آثاری چون "چرم ساغری"، "اوژنی گرانده" و... آثاری بودند که تصور نمی کردم هرگز کهنه شوند. بالزاک به راستی فرانسه ی قرن نوزدهم است، در قالب روایت هایی ساده و انسانی. از آخرین باری که بالزاک را خوانده ام، سال ها می گذرد اما قهرمانان او به ویژه "راستینیاک" (باباگوریو)، "راقائل دو والانتین" (چرم ساغری)، اوژنی گرانده و... در خاطرم زنده مانده اند.
"کمدی انسانی" پاسخی ست زمینی به "کمدی الهی" دانته. این مجموعه در چندین جلد، شامل اکثر آثار (حدود 90 اثر کوچک و بزرگ)، از رمان و قصه و نمایش نامه و حتی نوشته های ناتمام بالزاک است، در هیات شخصیت های مختلف اجتماعی، از طبقات، مشاغل و موقعیت های مختلف، از تاجر ورشکسته تا نظامی بازنشسته، جوان هایی تنها؛ بزهکار یا دانشجو، خانواده های هفت هشت نفره، پدران، مادران، کارمندان، کارگران، زنان و مردان، روابطشان، مشکلات و درگیری های خانوادگی و اجتماعی شان و... یک تاریخ اجتماعی در فرم ادبی... شخصیت های داستان های بالزاک، به چند هزار نفر می رسند. بسیاری از آنها در این مجموعه، نظیر "رستینیاک" (در باباگوریو)، "لوسین" (در اوهام از دست رفته) و "رافائل" (در چرم ساغری)، همانند "راسکول نی کف" (جنایت و مکافات) داستایوسکی، فراموش ناشدنی اند. ساده دلان آرزومندی که به ندرت به موفقیتی دست می یابند (رستینیاک)، و اغلب انتهای استیصالشان به مرگی خواسته (رابمپره) یا ناخواسته (رافائل) ختم می شود. شخصیت های دیگر بالزاک، نظیر "گوریو"، "بت"، "آدلین"، "پکوئیتا"، "اوژنی"، "پاولین"، "شابر"، "پل دو مانرویل"، "پونس" و... نیز در طول دو قرنی که از خلقشان می گذرد، هنوز هم بی رنگ نشده اند، و از زبان ها و قلم ها نیافتاده اند. "خیالات گمشده" یا "اوهام از دست رفته" (یا آن گونه که به فارسی ترجمه شده "آرزوهای بر باد رفته")، یکی از زیباترین کارهای اوست. اثری که در آن مادر، زن، جنسیت، هوس، عشق و جامعه، جلوه ها و ابعادی درشت و برجسته دارند. لوسین جز اتلاف وقت و استعداد خود کار دیگری نمی کند. روزنامه نگاری که شعور و استعدادش را مثل فاحشه ای در اختیار این و آن می گذارد. لیبرال است، سلطنت طلب می شود، مخالف است، طرفدار دولت می شود و... با این همه جز همدردی، حس دیگری بر نمی انگیزد.
زن سی ساله اثر دیگری ست از بالزاک که در آن، زن با دقتی وصف ناشدنی، نقاشی شده است. یکی از ویژگی های بارز شخصیت ها و فضای آثار بالزاک، این است که با جزئی ترین تغییر، و گاه بی هیچ تغییری، در زمان و مکان دیگری قابل رویت و تجربه اند. در "زن سی ساله" مارکی ثروتش را از دست می دهد، اموال زنش را به گرو می گذارد، در معامله ای شرکت می کند تا مگر با سود آن زندگی خود را نجات دهد، اما ورشکسته می شود و ناامیدانه جلای وطن می کند و شش سال، بی خبر، در مسافرت می گذراند و... بالزاک تمامی این وقایع را در چند سطر روایت می کند. کشیشی که هنگام مصیبت و سرخوردگی، مارکیز را در غیاب شوهرش تسلی می دهد، یک روز قصه ی زندگی مردی را برای مارکیز حکایت می کند که خانواده ی بزرگش را یکی یکی از دست داد، و تنها سه پسری که برایش باقی مانده بودند، به خدمت سربازی رفتند، جنگ آغاز شد و پدر در فاصله ی کوتاهی خبر مرگ هر سه فرزند را دریافت کرد. کشیش ادامه می دهد؛ مرد بیچاره ولی زنده ماند، کشیش شد و به خدا روی آورد! همین که مارکیز در می یابد این قصه ی زندگی خود کشیش است، مرد می پرسد؛ بنظر شما چاره ی دیگری هم داشت؟ بالزاک به عامیانه ترین شکل ممکن، در وصف خدا و مذهب بمثابه آخرین حلقه ی تسلی روح انسان های وامانده، می نویسد. او در این اثر، شهر پاریس را نیز، هم چون شخصیتی از رمان شرح می دهد.
فراموش نکنیم که هم عصران بالزاک، نام آورانی چون هوگو، فلوبر، گوته و... بوده اند، و بالزاک بر بسیاری از نویسندگان نسل های بعد از خود، نظیر "مارسل پروست"، "امیل زولا"، "چارلز دیکنز"، "آنتونی ترولوپ"، "ادگار آلن پو"، "فیودور داستایوسکی"، "اسکار وایلد"، "گوستاو فلوبر"، "هنری جیمز"، "ویلیام فالکنر" و... اثر گذاشته، که آنها نیز به نوبه ی خود بر بسیاری از نویسندگان نسل بعدی تاثیر داشته اند. همیشه با خود گفته ام اگر پیشگامان ترجمه ی آثار ادبی جهان به فارسی، بجای کمدی های مولیر، از "کمدی انسانی" بالزاک آغاز می کردند، به احتمال قریب به یقین ادبیات معاصر فارسی، سیر دیگری می داشت. با این همه اگر خواندن آثار بالزاک، دیکنز، آلن پو، سامرست موام و... برای بسیاری از ما خسته کن و کسالت بار است، شاید علتش زبان ترجمه باشد. به عبارتی آنچه ما می خوانیم، در زمانی دیگر و به زبانی با عطر و طعمی دیگر نوشته شده. ترجمه هرچقدر هم که به اصل نزدیک باشد، باری، به گونه ای عضوی ست پس از یک عمل جراحی؛ دیگر آنی نیست که بوده، و ترجمه از زبان دوم یا سوم، عملی ست دوباره و سه باره روی همان عضو! از سوی دیگر کسی به صرف "فهمیدن" یک زبان، مترجم نمی شود. باید زوایای یک زبان را "درک" کرد، و از لحاظ ادبی و دستوری بر هر دو زبان تا آنجا مسلط بود که انتقال عطر و بوی اثر از زبان اصلی به زبان ترجمه، تا حد ممکن میسر باشد. ترجمه های فارسی، بخصوص در این سه چهار دهه ی اخیر، از کمبود این عناصر به شدت رنج می برند. از سوی دیگر، خواندن یک اثر ترجمه شده، به آن معنا نیست که آن اثر و آن نویسنده را خوانده ایم، و دریافته ایم! در مورد بالزاک، من البته ترجمه های فارسی از دهه ی پنجاه به این سو را ندیده ام، و مثلن نمی دانم ترجمه های زنده یاد محمدجعفر پوینده از آثار بالزاک از کدام زبان صورت گرفته و چه کیفیتی دارند. تنها می توانم به دو سه اثری از بالزاک اشاره کنم که سال ها پیش توسط به آذین (محمود اعتمادزاده) مستقیمن از زبان فرانسه به فارسی برگردانده شده. به آذین که خود نویسنده ای با مطالعات ادبی عمیق بود، زبان فارسی شیرین، و در عین حال ساده و روانی داشت. در این سال ها تجربه کرده ام که زبان فارسی با شلخته نویسی های روزنامه ها و شلخته گویی های صدا و سیما بکلی دگرگون شده و گاه عادت نسل جوان به این زبان رایج، سبب شده تا با خواندن اثری از دهه های گذشته، از زبان "مبهم" و "نامفهوم" آن شکوه کنند.
مساله ی دیگر آن که، به گمان من، ادبیات و هنر به ویژه رمان و داستان کوتاه، از مقولاتی نیستند که بشود "میان بر" زد و سر از "امروز" درآورد. بی تمرین ذهنی و عملی، به همان جا می رسیم که امروز، در همه ی زمینه ها رسیده ایم؛ شرکت در مسابقه ی "کی بیشتر"، تظاهر به دانستن چیزهایی که "نمی دانیم"، و در مجموع، گفتن و پرداختن به "کلیشه"های معمول. نتیجه ی تظاهرات بی عمق و عاری از صمیمیت در ادبیات، پس از عبور از گمرک "ممیزی"، تولیداتی در حد و اندازه ی "راحت الحلقوم" است (شیر بی یال و دم اشکم) که نه تنها سبب شناخت ادبیات جهان نمی شود بلکه سلایق ما را هم در خواندن به "عقب" می برد. جایی که هنوز یک "بینی" (گوگول) نیافریده ایم، نمی توان از طریق "ترجمه" به شیفتگی آثار "ریچارد براتیگان" و "خولیو کورتازار" و "دونالد بارتلمه" تظاهر کرد. تولید و مصرف ادبیات، کاری ست طاقت فرسا. نمی توان با خواندن دو سه کتاب، و ادای القاب دهان پر کنی نظیر "شاملوی بزرگ"، به درک و شناخت شعر تظاهر کرد. همان گونه که در ادبیات منثور، بدون مطالعه و شناخت امثال "بهرام صادقی"، "ابراهیم گلستان"، "هوشنگ گلشیری" و... به مقدار متنابهی تولیدات رسیده ایم که بیشتر به "لقلقه"ی زبانی شبیه اند، تا ادبیات، اگرچه "انبوه" اند اما "آن خشت بود که پر توان زد"! باری، ادبیات اروپا و جهان بدون امثال بالزاک، چیزی کم داشتند، همان گونه که ترجمه های م. الف. به آذین (محمود اعتمادزاده) از بالزاک، هدیه ای ست به زبان فارسی.
***
- دیگر آثار کم اهمیت تر بالزاک که به فارسی ترجمه شده، تا آنجا که اطلاع دارم؛ "عشق کیمیاگر" (در جستجوی مطلق)، ترجمه محمدمهدی پورکریم، "مادام دولاشانتری"، ترجمه هژبر سنجرخانی، "خاطرات کشیش دهکده"، ترجمه هوشیار رزم آزما، "فراز و نشیب زندگی بدکاران"، ترجمه پرویز شهدی، و...
- ژان- باپتیست پوکلین، مشهور به "مولیر" (1622–1673) با آثار مشهوری چون "میزانتروپ"، "مکتب زنان"، "تارتوف"، "خسیس"، "بورژوا ژانتیوم" و... که همه در زبان فارسی تقلید و اقتباس و ترجمه شده اند.
- ویکتور ماری هوگو (1802 –1885) که در فرانسه به عنوان یک شاعر شهرت داشت، در خارج از فرانسه با اثر بزرگش "بی نوایان" (1862) و آثاری چون "گوژپشت نتردام" (1831)، "مردی که می خندید" و... مشهور است.


Honoré de Balzac
3 likes ·   •  5 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on February 19, 2015 01:09
Comments Showing 1-5 of 5 (5 new)    post a comment »
dateUp arrow    newest »

message 1: by مرجان (last edited Mar 14, 2015 03:13AM) (new)

مرجان محمدی خواندم و مثل همیشه از این که چیزی یاد می گیرم لذت بردم. سپاسگزارم
با اجازه در فیسبوک منتشر می کنم


message 2: by Hossein (new)

Hossein درود بر شما جناب اوحدى، ممنون از مطلب ارزشمندى كه در مورد بالزاك نوشته ايد.
موفق و پيروز باشيد


message 3: by Feydoun (new)

Feydoun شوان ها یکی از بهترین داستانهای بالزاک است که در ایران چندان شناخته شده نیست . تا آنجا که میدانم دوبار یه فارسی ترجمه شده
از روی ذاستان آن فیلم سینمایی هم ساخته شده .یک داستان عاشقانه در باره عشق دو نفر با دیدگاههای متضاد سیاسی ، یکی سلطنت طلب و ان دیگری طرفدار انقلاب کبیر فرانسه و جمهوریخوا


message 4: by Mozhgan (new)

Mozhgan Sphr ببخشید سوالی داشتم.آیا داستان سارازین بالزاک ترجمه فارسی شده است؟تا جایی که من تحقیق کردم چیزی پیدا نکردم...


message 5: by Ali (new)

Ali سلام مژگان خانم، من هم کتابی جداگانه با این عنوان در فارسی ندیده ام. اما سارازین یکی از داستان های بلند "کمدی انسانی" ست و کمدی انسانی به فارسی ترجمه شده، نمی دانم کامل یا خلاصه، بهرحال با وجود سی و پنج سال دوری از ولایت، اطلاعات من در مورد انتشارات در ایران، بسیار محدود است.
موفق باشی


back to top