Ali Ohadi's Blog, page 14

July 30, 2017

تاریخ به روایت ما (بخش چهارم)

پس انتخاب کعبه که بعداز محمد به خانه ی خدا و قبله ی مسلمانان تبدیل شد، ابتدا به ساکن بهانه ی زادگاه محمد بود، و البته نماد قریش. پس تسخیر مکه، به نوعی "فتح" قریش و حجاز محسوب می شد؛ بازپس گیری زادگاه محمد، مثلن! از سوی دیگر زیارتگاهی منحصر و بدون اشتراک با ادیان دیگر، که انحصار طلبی مسلمانان و جداانگاری و برحق پنداری شان را تسلی می داد. اما به دلیل قلت پیروان محمد (تا زنده بود) قدس نمی توانست تبدیل به زیارتگاه انحصاری مسلمین شود، اگرچه مسلمانان، بیت المقدس را همیشه ملک طلق خود می دانستند. حدود پنج قرن بعد و در طول دویست سال جنگ های صلیبی، فتح بیت المقدس به نمادی از پیروزی یکی از طرفین تبدیل شد؛ و تنها با ضعف و نابودی امپراطوری روم شرقی (بیزانس)، توانست تحت سلطه ی مسلمین (به رهبری صلاح الدین ایوبی) درآید. با تسخیر نهایی بیت المقدس، جنگ های مقدس (صلیبی) پایان یافت، و بیت المقدس تا چند قرن، در دست مسلمانان (عثمانی ها) باقی ماند، تا بامداد جنگ جهانی اول، که منطقه از سوی جامعه ی ملل (بظاهر) تحت قیمومیت انگلیسی ها در آمد (28). از فردای جنگ دوم، انگلیسی ها هم منطقه را ترک کردند و با تشکیل دولت اسرائیل (1948)، اورشلیم به اشغال اسرائیل درآمد. بخش بزرگی از دشمنی بین جمهوری اسلامی و اسرائیل هم بر سر همین "قدس" است چرا که آقای خمینی وقتی هنوز باد در دماغ داشت و به تسخیر بلاد اسلامی و سروری در منطقه می اندیشید، از جمله بنا بر تعریف خود؛ "بخاطر اعتلای دوباره ی اسلام" می خواست "قدس" را و حرمین شریفه (مکه و کعبه و مدینه) را زیر سلطه ی خود آورد، چرا که طبق الگوی عثمانی ها، خیال خلافت بر جهان اسلام در سر می پخت (29).
شاید یادآوری چند نکته برای اذهانی که در این بیست ساله زیر بمباردمان ایدئولوژیک حکومت اسلامی قرار داشته اند، و بالاخره چیزهایی از آن همه تحریف و دروغ را باور کرده اند، لازم باشد. اول از همه تفاوت هایی ست که در روایات اهل سنت و تشیع در مورد وقایع و اتفاقات به چشم می خورد. با وجودی که لعن و طعن سه خلیفه ی بعداز محمد، در این پنج قرن اخیر تاریخ ما رایج بوده (30) شیعیان بنا بر روایات خود از واقعه ی "غدیر خم"، معتقدند که این سه خلیفه توطئه کرده و خلافت به حق علی را غصب کرده اند. حکایت غدیر خم اما به آن غلظتی که در روایات شیعه آمده، اشاره به خلافت علی نبوده، و اگرچه طبق روایات و سیره، محمد در غدیر خم، علی را یکی از یاوران خود و اسلام و مسلمین معرفی می کند، در کنار نام او از چندین تن دیگر هم نام می برد (31). باید توجه داشت که حتی بنا بر روایات شیعه، هر سه خلیفه، به ویژه "عمر" خدمات بزرگی به اسلام و مسلمین کرده اند. می توان گفت که تشیع، مقدار زیادی از وجود خود را مدیون عمر است. نباید فراموش کرد که روزی که محمد مکه را ترک گفت و به مدینه مهاجرت کرد، جمع یارانش بیش از صد و پنجاه تن نبودند. یازده سال بعد، هنگام مرگ، محمد و یارانش تنها و تنها رویای تسخیر دو امپراطوری بزرگ همسایه را داشتند. اما سیزده سال پس از محمد، وقتی عمر به قتل رسید، اعراب شبه جزیره، از شمال آفریقا تا منتها الیه خاورمیانه را در نوردیده بودند؛ از جمله مصر تا مراکش، و ایران تا ماوراء النهر زیر شمشیرشان به "اسلام" گرویده بود. آنچه در دوران خلافت عباسی (بسیاری از مورخین و پژوهشگران، امویان، یعنی معاویه و فرزندانش در امارت شام را جزو خلافت مسلمانان نمی دانند) جهان اسلام نام داشت، در خواب های محمد هم رویت نمی شد. علت آن که عمر بیش از ابوبکر و عثمان مورد تنفر شیعیان است، نه تنها سیاستمداری و استعداد بهترش در اداره ی امور جهان اسلام، بلکه فتح ایران توسط اوست. (بسیاری از آنچه به علی نسبت می دهند، حتی نامه ی علی به مالک اشتر هنگامی که او را به خلافت مصر می فرستد، مطابق رفتار و کردار و نامه های عمر به امیرانش در کشورهای اسلامی ست) در روایات شیعی آمده که علی به عنوان "اعتراض" با ابوبکر بیعت نکرد و پس از مرگ فاطمه، تنها برای "حفظ وحدت مسلمین" تن به بیعت با ابوبکر و سپس با عمر داد. کمتر کسی توجه می کند که میان مرگ محمد تا مرگ فاطمه، تنها چند ماه (5 ماه؟) فاصله است. در عین حال، قتل عمر و عثمان را به گونه ای به تحریک علی نسبت می دهند(32). باری، بنا به روایت، خلافت علی تنها پنج سال طول می کشد و تمامی این پنج سال در جنگ های بین مسلمانان می گذرد؛ همانی که بیست و چند سال "سکوت کرده تا بین مسلمین اختلاف نیافتد"، خود سبب دو دستگی مسلمانان می شود. در تمامی این پنج سال، علی با یاران سابق محمد در جنگ بود، نه با کفار (33)، بنابراین بنظر می رسد لعن و نفرین خلفا، نوعی تحقیر آنها در مقابل بزرگ کردن علی باشد. یکی از وقایعی که شیعیان در نابحق جلوه دادن خلافت ابوبکر و عمر روایت می کنند، واقعه ی "فدک" است. گفته می شود فدک ملکی یا نخلستانی بوده (در منطقه ی خیبر؟) که به محمد تعلق داشته و پس از او دخترش فاطمه، به عنوان ارث پدر، ادعای مالکیت فدک را داشته (در این روایت، تکلیف فرزندان دیگر محمد روشن نیست). ابوبکر و عمر با این مساله مخالفت می کردند. ابوبکر مدعی بود آنچه به محمد تعلق داشته، متعلق به بیت المال است. و هر دو معتقد بودند محمد نمی توانسته برای خود وارث و جانشین انتخاب کند و این امر طبق قوانین اسلام به عهده ی مسلمین است (34) فاطمه اما بر ادعای خود پافشاری می کند. گویا سند "فدک" در دست او بوده. ابوبکر و عمر می خواسته اند آن را به زور از فاطمه بگیرند. بر سر این دعوی به خانه ی علی می روند اما فاطمه در را باز نمی کند، عمر با لگد در خانه را می شکند. در شکسته به پهلوی فاطمه می خورد و باعث سِقط محسن (فرزند به دنیا نیامده ی فاطمه) می شود (35). شیعیان مدعی اند علی و چند تن دیگر سندی برای ادعای فاطمه، امضاء می کنند، و ابوبکر زیر بار نمی رود. اما همین روایات حاکی ست که علی پس از مرگ فاطمه با ابوبکر، و سال بعد با عمر بیعت می کند. پس علی تنها پنج ماه پس از مرگ پیامبر (تا مرگ فاطمه)، مدعی خلافت بوده، و از آن پس با "تضییع" کنندگان حقش، بیعت کرده، یعنی قضیه ی فدک و "سِقط محسن" را هم فراموش کرده و بخاطر "حفظ همبستگی بین مسلمانان" تن به بیعت داده است؟ استدلال ابوبکر اما بنظر منطقی می آید که در اسلام، نه پیامبر و نه خلفاء، هیچ ارثی بجا نمی گذارند (36). بنا بر روایات، عمر در قضاوت و سیاست مردی مدبر بوده. او در اوج پیروزی های دوران خلافتش، "خالد" را که سردار بزرگی بود، به دلیل عمل خلاف، از کار برکنار کرد. اولین خلیفه ای ست که لقب "امیرالمومنین" می گیرد، زندگی ساده ای داشته و همه جا بین مردم بوده. راویان مسلمان تا قرون ششم و هفتم هجری، بر نشانه های بارز خلافت عمر و شخصیت او انگشت گذاشته اند. از سوی دیگر عمر، ضمن عرب بودن، فاتح ایران است، و این دشمنی ایرانیان را از هر جهت تقویت می کند. ما که این همه از اعراب متنفریم، آنها را سوسمارخور و عقب افتاده و وحشی و چه و چه می نامیم، چطور شده که محمد را این همه ستایش می کنیم، و بعد، ابوبکر و عمر و عثمان را لعن و نفرین، و باز، علی را و سپس حسن را و حسین را و زین العابدین بیمار تا حسن عسگری را، که همه هم عرب بوده اند، "معصوم" می دانیم؟ اولین پاسخ به این سوال را از مادر بی سوادم به یاد دارم؛ "این حرفا را نزن ننه! اینها اولیاء الله اند و برگزیده ی خدا و... چه ربطی به عرب پابرهنه ی کون نشور دارند"! امیدوارم هشتاد سال دیگر عمر کند که اعتقادش را همیشه با صداقت و سادگی بیان کرده، و در مقابل خنده و تمسخر ما فرزندان هم در نهایت گفته؛ "موسی به دینی خود، عیسی به دینی خود"! پدر اما تند بود و همین پاسخ را با توپ و تشر داد؛ "احمق! برا خدا که عرب و عجم ندارد، همه را خودش خلق کرده س. خدا نیگا می کوند بیبیند کی شایسته س ...". این هم اما پاسخی به ذهن تحریک شده ی من نبود. وقتی از معلم شرعیات پرسیدم، سید، اول عرض کلاس را چند بار قدم زد، و بعد آرام گفت؛ برو بیرون! ساعتی بعد هم پرونده ام را زیر بغلم گذاشتند و اخراج از مدرسه! گفتم؛ لابد نیش عقربی در این پرسش بوده که چون نیشتر به آنجای معلم شرعیات فرو رفته! آن که پاسخی برای پرسش تو ندارد، همیشه با اخم و تخم و سرزنش و دعوا و تندی و احتمالن ضرب و شتم می خواهد تو را برای همیشه خفه کند. بهررو، درست یا نادرست، این پاسخ های من است. ما به دلیل نحوه ی زندگی و ساختار معیشتی، ملتی "خوش به احوال" بوده ایم، آرمان گرا، بی هیچ فلسلفه و برنامه، حتی وقتی از گله داری و کشاورزی دست کشیده ایم و ساکن "شهر" شده ایم، روزمان را با همان "خوش به احوالی" و "بی برنامگی"، بسرآورده ایم. شاید برای همین هم "مهاجمان" تاریخی، که کم هم نبوده اند، همیشه با گروهی اندک آمده اند و از این سو تا آن سوی این سرزمین را زیر سم اسب هایشان به خیش کشیده اند، با شمشیر و خشم، تن و بدن ما را چریده اند و رفته اند. یا چون اسکندر، از غرب تا شرق، یا چون افغان ها از شرق برآمده اند و تا غرب سرزمین را هفت هشت سالی چریده اند. البته "نادر"ها هم بوده اند، گمبوده هایی که یک شبه سر بر کشیده اند و شر مهاجمان را از سر سرزمین و مردم کم کرده اند، و بعد؟ خود با مردم و فرهنگ و تاریخ و ثروت این مرز و بوم، چه ها که نکرده اند، آنقدر که مردم آه کشیده اند که "صد رحمت به کفن دزد اولی"! بعد از حمله ی اعراب مسلمان هم "نادر"ها داشته ایم؛ ابومسلم مثلن، بنی امیه را از شام برداشت و بنی عباس را در بغداد کاشت. یا "افشین" که در خدمت خلیفه، در آرزوی امارت ماوراء النهر، بابک را چون قربانی به پیشگاه دارالخلافه ی بغداد، هدیه کرد، و بعد مازیار را و... اما نه تنها به حکومت ماوراء النهر نرسید، که "شهریار اشروسنه" هم نشد (37). اما بصورت عام، اهل مبارزه نبوده ایم، برای مهاجمان آغوش گشوده ایم، و سپس استخوان هایشان را میان بازوان مهربانی مان خرد و خمیر کرده ایم.(38). هیچ مهاجمی در همان شکل و شمایلی که وارد این سرزمین شده، باقی نمانده است. و چندان به درازا نکشیده که زمینگیر "مهمان نوازی" و "مهربانی" فرهنگی ما شده، رنگ عوض کرده و "از ما" شده است. بسیاری شان مثل شکر در آب، حل شده اند و تغییر ماهیت داده اند. تقریبن همه را با آغوش باز پذیرفته ایم و چون درون دایره ی دست و بازوی "مهمان دوستی" و مهربانی مان آرام گرفته اند، حلقه ی محبتمان را گرد تن هاشان، پیوسته تنگ تر کرده ایم، چنان "با عشق" بر سینه فشرده ایمشان که استخوان هاشان شکسته و نرم شده است. (همان گونه که معشوقه را در چنبره ی محبت خود آنچنان می فشاریم که اگر نگریزد، از شدت عشق در ما تحلیل می رود). بجز یونانیان که سنت ها و فرهنگ خودشان را داشته اند، بقیه ی مهاجمان به تدریج و در نسل های بعدی، "هم وطن" و "هم کیش" ما شده اند. با همین رویه ی مسالمت آمیز، گاه تا اتاق خواب مهاجمان نفوذ کرده ایم ("برامکه" در دستگاه عباسیان). یا امثال مغولان و تیموریان که از نسل دوم به بعد، وزیر و وکیل و دفتر و دستکشان ایرانی شده و در نسل سوم، اغلب از ما ایرانی تر و مسلمان تر شده اند (شاهرخ در هرات، "الجایتو"، سلطان محمد خدابنده! در گنبد و)... ما هم البته خوش به احوال، چه کنیم که اهل و بیتمان را گرفتند و کشتند و تجاوز کردند و سوختند و...؟ خودمان را به کشتن بدهیم که چه؟ "دنیا دو روزه" "این نیز بگذرد"! (a38)
پس در این تاریخ دراز، ویژگی بارز ما نه مبارزه با مهاجمین، که دگرگون کردن ساختار فرهنگی "تهاجم" و "مهاجم" بوده. این کار را هم بی شتاب طی چند نسل و آرام، بی آن که قصد و غرض و برنامه ای داشته باشیم، انجام داده ایم؛ با "خوش به احوالی" و جوک سازی در مورد "متجاوزین". کاری بی برنامه و ناخودآگاه که بی شمشیر و تفنگ انجام داده ایم. با افتخار، در حفظ سنت های فرهنگ قبیله ای، چنان اصرار ورزیده ایم که روح مهاجمان را آرام آرام، مانند موریانه جویده ایم و به زانو درآورده ایم. همان که نامش را "ایرانیزه" کردن گذاشته ام. در دوران معاصر هم هرچه از دیگران، بی یا با مسالمت بر ما تحمیل شده، با آن نجنگیده ایم، بلکه به مرور ایام دگرگونش کرده ایم و "از آن خود" ساخته ایمش (39). در این همه با دو استثناء تاریخی روبروییم، یکی "پارت"ها (اشکانیان) و دیگر اعراب مسلمان. پارت ها که با مضمحل کردن سلوکیدها، کم کم بر تمامی سرزمینی که زمانی امپراطوری پارس و هخامنشی نامیده می شد، مسلط شدند، دو ویژگی عمده داشتند که سبب شد تا در این سرزمین، دیر بمانند، و از "ایرانیزه" شدن مصون باشند؛ یکی آن که برخی از آداب و رسوم یونانیان را پذیرفتند، خود دارای یک دموکراسی قبیله ای بودند که امور را به شکل شورای ریش سفیدان اداره ی می کرد، و فرهنگ و آداب و سنت هایشان آن چنان قوی بود که ماندگار شد. بخشی از اسطوره و حماسه شان را هم به ما دادند که بعدن "ایرانیزه" کردیم و به اساطیر و حماسه و افسانه های ملی خودمان چسباندیم. شاید علت خصومت ساسانیان نسبت به اشکانیان هم همین بود، چون اردشیر ساسانی خودش را دنباله ی "بحق" پارس ها و هخامنشیان می دانست و تقریبن تمامی اسناد و آثار باقی مانده از دوره ی اشکانی را نابود کرد (40). ویژگی دیگر اشکانیان، تقسیم سرزمین به ایالات متعدد و سپردن امارت هر ایالت به یک ساتراپ (استاندار) بود، نوعی ملوک الطوایف که گردنکشان را به امارتی آرام می کرد. (ادامه دارد)
یادداشت ها؛
28 - جنگ های صلیبی را پاپ ها آغاز کردند، اما علت آن خشونت و نفوذ اسلام تا نواحی جنوب فرانسه بود. مورها (مراکشی های مسلمان، اعقاب بنی امیه و فاطمیان مصر) پس از جنگ های صلیبی، در جنگ هایی ویران کننده، اسپانیا را تسخیر کردند و در قرناطه (گرانادای فعلی در جنوب اسپانیا) مرکزیت اسلامی تازه ای بنا نهادند که قصد داشت تمامی اروپا را تسخیر کند. پس از آن که مسلمانان از جنوب فرانسه و تمامی شبه جزیره ی ایبری به آفریقا رانده شدند (پیروزی فردیناند در 1492 بر "مور"ها)، مسیحیان به فرمان پاپ ها مسلح شدند تا مسلمانان را تا صحراهای حجاز، پس برانند.
29 – آرزوی بازگشت به "مرکز خلافت اسلامی"، آن هم قرن ها پس از فروپاشی خلافت، به خواب دیدن "پنبه دانه" می ماند. به فکر آقای خمینی خطور نمی کرد که حریف قدیمی مسلمانان در جنگ های صلیبی، امروز به غمزه ای، کار هزاران شمشیر می کند. ابتدا صدام را واداشتند تا آب در خوابگه مورچگان بیاندازد، و سپس تر به هزار و یک ترفند، حضرات را واداشتند تا از جیب مردم بچاپند، و خرج خواب های شتری خود کنند (بمب هسته ای). این را بخاطر بسپار که این حضرات، تا آخرین سکه ی حاصل از نفت را، به قیمت نابودی آن ملت و آن سرزمین، خرج توهمات خود خواهند کرد؛ دلخوش به این که با این مخارج هنگفت، انگشت به ماتحت "دشمن" می کنند. حالا که دیگر با راه پیمایی (پیاده روی) اربعین هم (با مخارج سرسام آور)، می خواهند جای مکه و حج را هم بگیرند و مثلن مقابل سعودی ها قد علم کنند! "دشمن" اما سوای تجربه ی چند قرن بچاپ بچاپ جهان، تجربه ی هفتاد سال تحمل اتحاد شوروی را هم دارد، پس هوشیار، منتظر فرصت مانده تا پول نفت خرج اوهام شتری حضرات بشود و از "مشدی گری" بیافتند (اگرچه آن وقت هم خواهند گفت؛ "دشمن نگذاشت"). آنگاه ملت گرسنه و ورشکسته، در رویای ظهور می ماند؛ تا رستمی یا نادری پیدا شود. پستان به تنور زدن های حضرات، برای فلسطینیان آواره نیست، این جنگ زرگری علیه اسرائیل و اشغال، در جهت تسخیر مرکز ادیان ابراهیمی (قدس) است. اگرچه ملایان پس از دو دهه تلاش برای تسلط بر منطقه، امروز به همین راضی اند که "دشمن" آنها را به رسمیت بشناسد، و کسی کرسی قدرت را از زیر پایشان نکشد! با این همه هیچ کس در جهان مایل نیست بساط اسرائیل برچیده شود، و سفره ی اسلام آقایان در منطقه پهن شود. و تا اسرائیل هست، جمهوری اسلامی به یکی از آن همه رویا، دست نخواهد یافت. حتی اگر اجازه دهند به یاری کره ی شمالی و روسیه به بمب هسته ای هم دست یابد، و حیثیت خویش را بر سر این آرمان بگذارد، حسرت استفاده از آن را به گور خواهد برد. از روزگاری که قداره بندی نشانه ی قدرت بود، بسیار گذشته است.
30- ناسزاگویی به خلفای راشدین از ابتدای دوران صفویه آغاز شد. بعدها تا همین اواخر، نهم ماه ربیع الاول، روز قتل عمر را به عنوان روز "عمرکشان" جشن می گرفتند.
31 - از جمله "اباذر غفاری" که طبق روایات شیعه، اعجوبه ی اعتقاد و باور بوده؛ نوشته اند هنگامی که محمد پیام آورد، اباذر دزدی بود مشهور که در کوه و بیابان می زیست. محمد را مسخره می کرد، اما بعدن نزد محمد آمد، به سخنان او گوش داد، و مسلمان شد (علی شریعتی). دیگری "عمار یاسر" است که روایت کرده اند؛ محمد درباره اش گفته؛ هرجا بین مسلمین اختلاف افتاد، حق با آن گروه است که عمار یاسر کنارشان قرار بگیرد. از این کلام، اهل تشیع در مورد جنگ صفین میان معاویه و عمروعاص از یک طرف و طرفداران علی در طرف دیگر، استفاده می کنند چرا که عمار یاسر در طرف علی بود. شیعیان به استناد این کلام که به محمد نسبت می دهند، مدعی اند که در جنگ صفین حق با علی بوده. اما همین شیعیان نمی گویند پیامبر کجا چنین چیزی در مورد عمار یاسر گفته است! در کتب احادیث و اخبار آورده اند که اباذر غفاری و عمار یاسر در طول خلافت خلفای راشیدن، بر سر عقاید محمد، سخت پافشاری می کردند و پیوسته به اعمال خلفاء ایراد می گرفتند. به همین دلیل شیعیان (از جمله علی شریعتی) معتقدند که این دو طرفدار خلافت علی بوده اند. باری اما، جانبداری عمار یاسر از علی، به احتمالی مبداء این تکیه کلام است؛ "از بغض معاویه، نه از حب علی".
32 – عمر را شخصی به نام فیروز (ایرانی الاصل از موالی) کشت که معروف به ابولولو (پدر مروارید) بود چرا که دختری داشت به غایت زیبا که به مروارید (لولو به عربی) تشبیه می شد. در روایات شیعه نوشته اند که وقتی ابولولو پس از قتل عمر می گریخت، در راه به علی برخورد و خبر را به او داد. چنین پیداست که علی منتظر این خبر بوده، چرا که روایت ادامه می دهد؛ علی بر روی سکویی یا تکه سنگی یا جایی نشسته بود که ابولولو رسید، خبر را به او داد و گریخت. علی از آن سنگ برخاست و آن طرف تر، بر سنگی یا سکویی دیگر نشست. وقتی تعقیب کنندگان رسیدند و پرسیدند؛ "ابولولو" را ندیدی؟ علی گفت؛ تا روی این سنگ نشسته ام، او را ندیده ام! (دروغ مصلحت آمیز، اختراع شیعیان!) قتل عثمان را نیز طبق روایت معروف به "پیراهن خونی عثمان" که معاویه و یارانش در جنگ صفین به عنوان دخالت علی در قتل عثمان، بر سر چوب کرده بودند، به تحریک علی می دانند.
33- جنگ جمل در مقابل عایشه و یاران محمد؛ طلحه و زبیر. جنگ صفین در مقابل معاویه و عمرو عاص (مگر آن که روایت تاریخی پژوهشگران درست تر باشد که بنی امیه جزو خلفای اسلامی نبوده اند)، و جنگ نهروان با خوارج که مدعی بودند علی در جنگ صفین، حق مسلمانان را به معاویه و عمرو عاص بخشیده است.
34- اصلاح طلبان مدعی بودند مشروعیت نظام از رای مردم سرچشمه می گیرد. از آنجا که حکومتیان مشروعیت نظام را از خدا می دانند، اصلاح طلبان برای تبری جستن از تهمت دشمنی با نظام، مدعی شدند که "بر مبنای قانون اساسی جمهوری اسلامی"، مشروعیت نظام و رهبر از رای مردم است! در بیست و چند سالی که شیعه مدعی ست علی "سکوت" کرد و از حق ولایت و حکومت سخن نگفت، به تمامی در بیعت خلفای راشدین بود. نوشته اند روزی که مخالفین به خانه ی عثمان ریختند، حسن و حسین از او دفاع کردند و حسن در این نبرد زخمی شد (کلینی). اگر محمد حق داشت جانشین تعیین کند و ولایت و حکومت علی (به روایت شیعیان) از سوی محمد قطعی شده بود، سکوت علی نه معصومیت که سرپیچی از فرمان الهی و پیامبرش بود. چرا علی دخترش را به همسری به عمر داد؟ از ترس؟ امامان شیعه، برخلاف ادعای آخوندها و بنا بر روایات، هیچیکدامشان بدون بیعت با خلیفه ی وقت سر نکرده اند. حسن بن علی هنگامی که دید اکثریت مردم با معاویه بیعت کردند، به معاهده تن داد (و نه جنگ و صلح نامه، و "نرمش قهرمانانه"!) و از قول جدش گفت ما به خلافت بر مسلمین مامور نیستیم، به امامت آنها ماموریم. حسین بن علی نیز، چون مشاهده کرد اکثریت با یزید و مردم حجاز با محمد حنفیه بیعت کرده انند، چون شنید اهل کوفه مایل به بیعت با او هستند، عازم کوفه شد و بنا بر روایات شیعه، در راه کوفه، واقعه ی کربلا رخ داد.
35- مگر "خانه" در آن زمان چه ساختاری داشته؟ روایت باید در دوران جدید ساخته شده باشد، که خانه ها در و پیکر داشتند. چرا در آن روز، صاحب ذوالفقار، ابتدا در مطبخ پنهان می شود تا ابوبکر و عمر و بقیه همسرش، دختر پیامبر را که حامله بوده، کتک بزنند. از سوی دیگر این تنها بار در تاریخ باید باشد که کودکی هنوز به دنیا نیامده (فاطمه سه ماهه حامله بوده)، صاحب نام می شود! شاید برای خیلی ها عجیب باشد که مگر اسم گذاری کودک به دنیا نیامده چه تغییری در اصل ماجرا می دهد؟ کافی ست بدانیم که کودک سِقط شده در شکم مادر، عمومیت دارد و از اهمیت خاصی برخوردار نیست؛ حال آن که "نام"، به کودک "تعین" و "تشخص" می بخشد و سبب می شود طفل به دنیا نیامده "موجودیت عینی" پیدا کند. وقتی گفته می شود "محسن سِقط شد" به نطفه ی سه ماهه، شخصیت حقیقی داده ایم، که کشتنش "قتل" محسوب می شود و در حد یک "مصیبت" است. همان گونه که در مورد علی اصغر در کربلا شیون می کنند تا بگویند "اشقیاء" آب را از "کودک شیرخواره" دریغ کردند. در روایت هست که امام حسین او را سر دست می کند و می گوید به او رحم کنید، و حرمله به گلوی علی اصغر تیر می زند (کاشفی). اما کسی از راویان نپرسیده که کودک شش ماهه "شیرخواره"، چرا تشنه بوده؟ و چرا پدر، جان او را برای اثبات به حق بودن خود، به بازی می گیرد؟
36- روایتی هست که چون عقیل، برادر علی (چندان روشن نیست که اگر این برادر "تنی" بوده، چرا پیش و پس از این حکایت، نامی از او برده نمی شود) که وضعیت خوبی نداشته، کمی بیش از حق یک مسلمان از بیت المال طلب می کند. علی با آتش، دست عقیل را می سوزاند و چون عقیل درد و آه می کشد، علی می گوید تو این آتش حقیر را نمی توانی تحمل کنی، چگونه از من می خواهی تا آتش جهنم را برای همیشه تحمل کنم؟ اگر علی چنین حقی را برای برادر فقیرش قائل نیست، چگونه حق "فدک" را برای همسرش فاطمه قائل بوده؟
37 – افشین، زاده ی روستای "اشروسنه" در خراسان (مرو؟) بود، به طمع رسیدن به حکومت ماوراء النهر، تن به "آدم" فروشی داد... اما به بهای خوش خدمتی به خلیفه، نه تنها به حکومت ماوراء النهر دست نیافت، بلکه به زندان افتاد و همانجا هم مرد. او را به طنز، "شهریار اشروسنه" می خوانند، یعنی پادشاه روستای زادگاهش!
38 - یا وارثان بابکیم و یعقوب لیث، که هفت تیر بی گلوله می کشیم و با تکیه به چند پابرهنه که زیر پرچممان سینه می زنند، شعار می دهیم، نعره می کشیم و "بغداد" را "دن کیشوت وار"، بر سر "خلیفه" خراب می کنیم... یا پشت در پشت، از قبیله ی افشین ایم که می خواهیم تلاش را و شایستگی را دور بزنیم، تن به خیانت و مردم فروشی می دهیم، انگشتانمان از خون دیگران چرب و رنگین است، و مایلیم یک شبه از سربازی به سرداری برسیم، و در آخر، با خفت و پشیمانی سر به خاک می گذاریم، با این همه فراموشمان نمی شود تا به هرچه کرده ایم و نکرده ایم، افتخار کنیم!
a38- مشد حسن با خرش از ده به شهر رفت. در شهر، خر را جایی بست و گرم خرید و گردش شد. خر نری، به خیال این که خر مشدحسن ماده است، سوار ان شد. وقتی مشد حسن بازگشت، دید قلدری با چماق منتظر اوست؛ صاحب خر مدعی بود که گناه این عمل "منافی عفت" از خر مشدحسن است که دلربایی کرده و خر او را فریب داده و "هم جنس باز" کرده. و با زدن مشد حسن، طلب پنج تومان خسارت کرد. مشدحسن هم پول را پرداخت و راهی ده شد. وقتی رسید، دوستش پرسید، شهر چه خبر بود؟ مشدحسن گفت والله خرمان یک کون بدهکار بود، و خودمان پنج تومان پول، رفته بودیم ادای دین کنیم.
39 – این روزها در شهرهای بزرگ و کوچک فرنگ، شاهدیم که آمریکایی و فرانسوی و آلمانی و... در جشن نوروز چند ایرانی با موزیک عجق وجق کالیفرنیایی ورجه وورجه می کنند، یا در مهمانی شب یلدای یک خانواده ی ایرانی هندوانه و انار به نیش می کشند، یک سری جعلیات رنگارنگ به اسم لباس و ارایش سنتی اقوام ایرانی و کورش و داریوش و چه و چه... توضیحات و تحلیل های الکی در مورد عناصر هفت سین و چه و چه هم چاشنی می کنیم ... گویا در اقلیت محض هم که هستیم، جهان را "ایرانیزه" می کنیم. همین روزهاست که ببینی ملت در کامپیوترهاشان امام زمان را در راس کاروان حسن نیت، از جمکران به نیویورک و پاریس بفرستند! سال هاست خود را "مدرن" می نامیم و "مدرنیته" را هم با ترازوی سنت وزن می کنیم. نسل در نسل، از کورش تا همین جا "دموکرات" و متظاهر به تساهل بوده ایم، اما سخت سنتی!
40- بسیاری از پژوهشگران، از جمله زنده یاد دکتر مهرداد بهار، با تاسف از این عمل ساسانیان یاد کرده اند چرا که از جمله سبب شده رد پا و ریشه ها و بنیادهای افسانه و اسطوره و حماسه مان را از دست بدهیم. با این همه و از آنجا که ریشه ی بسیاری از آنها در دوران پیش از ساسانیان گم می شود و تقریبن هیچ نشانی از آنها در دوران هخامنشیان نیست، معتقدند که بسیاری از این افسانه ها، به ویژه داستان های حماسی ما، متعلق به دوران پارت ها بوده است.

بخش های قبلی را اینجا بخوانید
بخش سوم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش دوم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش اول
https://www.goodreads.com/author_blog...
3 likes ·   •  1 comment  •  flag
Share on Twitter
Published on July 30, 2017 01:28

July 27, 2017

تاریخ به روایت ما (بخش سوم)

با این همه و با وجودی که محمد از سفرهای خود به دنیای خارج از حجاز، تجربیات بسیاری داشته و احتمالن با نحوه ی اداره و قوانین آنها آشنایی پیدا کرده، باور این که او خود به تنهایی تمامی قوانین و اصول اولیه ی اسلام را ساخته و پرداخته و قرآن را تدوین کرده باشد، کمی مشکل است. این همه از حد توان یک انسان بیرون است، به ویژه یک بی سواد! دلیل بارز این غیر ممکن بودن همان که مسلمانان این همه را از معجزات و قدرت مافوق بشری محمد می دانند و معتقدند خداوند از طریق جبرائیل، او را یاری می کرده و غیره. با این وجود در روایت های اسلامی، و حتی شیعه، علاوه بر بزرگانی نظیر ابوبکر و عمر و ... نشانه هایی از وجود سه یار دائمی یا مشاور نزدیک محمد وجود دارد؛ یکی مسیحی با مطالعه و دانایی از اهالی روم (گویا کشیش یا معلم بوده). دیگری کلیمی بسیاردانی با کنیه ی "کعب الاخبار" که از عنوانی که مسلمانان به او داده اند، روشن است که بسیار می دانسته و گویا تا زمان عمر زنده و مشاور خلیفه بوده؛ و بالاخره یک پارسی اهل مدائن به نام "سلمان فارسی" که در تواریخ شیعه تنها از این آخری به عنوان "صحابه" (مسلمان) نام برده اند، در حالی که هیچ جا نوشته نشده که او و "کعب الاخبار" و آن مسیحی، مسلمان شده بوده باشند. به عبارت دیگر از آن مسیحی و کعب الاخبار، با وجودی که از یاران نزدیک محمد بوده اند، به عنوان "صحابه" یاد نشده، یعنی هرگز به دین محمد نگرویده بوده اند و در جنگ های مسلمانان نیز حضور نداشته اند. حضور سلمان نیز تنها در روایت جنگ "خندق" آمده که نحوه ی استراتژی جنگ و پیروزی بزرگ مسلمین را به ابتکار او نسبت می دهند. با توجه به این که بر بی سواد بودن محمد تاکید شده، تا اندازه ای می توان به نقش این سه "بسیاردان" مسیحی و کلیمی و فارسی، در کنار محمد پی برد. (17)
جایی، به یاد ندارم کجا، جوابیه ای خوانده ام از یک مسلمان مشهور دو آتشه، در پاسخ به مطلبی از شخصی که گویا مدعی شده بوده قرآن، نوشته ی کعب الاخبار و دیگر مشاوران محمد است. در این جوابیه تا آنجا که یادم هست، از احادیث و اخبار از صحابه و نزدیکان پیامبر استفاده شده تا ثابت کند قرآن از سوی خدا و توسط جبرائیل، بر زبان محمد جاری شده و کعب الاخبار، یک شخصیت خیالی ست که مخالفین اسلام خلق کرده اند! من آن ادعانامه ی اولیه را نخوانده ام تا بدانم چقدر مستند بوده، اما وجود چنین پاسخی با تکیه به حدیث و خبر، خود سبب تردید می شود چرا که هیچ سند معتبر تاریخی در رد ان ادعا ارائه نکرده است. از سوی دیگر با مرور قرآن، به ویژه برخی داستان ها و سوره ها، می توان به روشنی دید که تقریبن تمامی قصص قرآن، از کتب مقدس (عمدتن تورات) گرفته شده و در بقیه ی موارد نیز، آیه ها و "سفر"های عهد قدیم و جدید، به گونه ای مطابق دوران محمد تغییر داده شده اند. حال آن که انجیل (کتاب مقدس؛ عهد جدید) به نوعی ادامه ی تورات (کتاب مقدس؛ عهد عتیق) محسوب می شود. شباهت بسیاری از سنت ها و قواعد اسلام و یهودیت، مثل چادر بسر کردن و ذبح و مسایل حج و روزه و برخی دیگر چون ختنه و غیره به سنت ها و آداب کلیمیان، امری ست انکار ناپذیر(18). برخی از شیعیان متعصب در رد این مساله اظهار می دارند چگونه ممکن است این سنت ها از یهود گرفته شده باشد، در حالی که بسیاری از آنها در نزد کلیمیان دیده نمی شود. پاسخ این مساله روشن است؛ کلیمیان، قرن های متمادی (حدود 16 قرن) پس از مسیحیت تا تشکیل دولت اسرائیل، بصورت قومی پراکنده در فرهنگ ها و سرزمین های متفاوت و عمدتن مسیحی مذهب یا مسلمان، زیسته اند. علیرغم آن که یهودیان در هر شهر بزرگی، کلنی (مجموعه)های خود را داشته اند، با این همه، در جوامع مختلف پراکنده بوده اند. تحقیر و آزار یهودیان در همه ی دوره های تاریخی و در همه ی جوامع معمول بوده؛ اقلیتی مورد استهزاء و توهین بوده اند. در عین حال به دلیل نیازمندی های روزانه به ارتباط و داد و ستد با مردمان جوامع میزبان، مجبور به اختلاط و امتزاج با مردم دور و بر خود بوده اند، به ویژه که کار اغلب یهودیان در این جوامع، بازرگانی و خرید و فروش بوده که نیاز به "رابطه" را صد چندان می کرده است. بنابراین، همانند بسیاری از اقلیت های دیگر در جوامع میزبان، یهودیان نیز از بسیاری از سنت های خود بصورت آشکار، چشم پوشی می کرده اند (19). تلاش برای همخوانی و همگامی با جامعه ی میزبان، به مرور زمان سبب شده تا برخی از این سنت ها در نزد نسل های بعدی یهودیان از بین برود یا تحت تاثیر سنت ها و باورهای جامعه ی میزبان، بکلی دگرگون شوند. حال آن که مسلمانان از دوران عباسیان به بعد، همیشه دارای جامعه ای ثابت، بزرگ و همگون بوده اند و در کمتر جامعه ای (مگر در دوران معاصر) بصورت اقلیت زیسته اند (20). به همین دلیل بسیار طبیعی ست که این سنت ها در قرون اخیر، به نام مسلمانان ثبت شده باشند (21).
اما در مورد این که کعبه ی مسلمین ابتدا بیت المقدس، زیارتگاه بزرگ یهودیان بوده، چیزهایی شنیده ام. به گمان من اما چنین امری نمی توانسته در دوران کوتاه ده دوازده ساله، از هجرت تا مرگ محمد، رخ داده باشد. این حکمت را نمی فهمم که یک دین تازه که چند صد پیرو داشته، چرا باید از ابتدا به دنبال "قبله" بوده باشد، تا سراغ قدس، برود! سوای آن که قدس برای دورانی دراز، زیارتگاه کسانی بوده که مسلمین آنها را "دشمن" خطاب می کرده اند، و (بتخانه) کعبه زیارتگاه قبیله ی قریش و قبایل دیگر در حجاز بوده است. با این همه برای محمد و یارانش که از جایی با خشم و فریاد و ستیزه، برخاسته اند تا همه را به شکل خود درآورند، بعید نیست تمایلی هم به این داشته باشند که زیارتگاه های اصلی دشمن را به قبله و زیارتگاه خود تبدیل کنند. این هم نوعی "برتری" محسوب می شده. ولی اصل مطلب بیشتر به شایعات متداول این روزها شبیه است، که دهان به دهان می چرخد، و همه هم ناجویده، هضمش می کنند(22). قدس، هرگز "کعبه"ی کلیمی ها نبوده، پس مساله ی مهمی نیست اگر زیارتگاه کلیمیان، کعبه ی مسلمین هم بوده باشد. تقویت این داستان، بیشتر نشانه ی تحقیری ست که ما همه جای فرهنگمان نسبت به "جهود" روا داشته ایم؟(23) طبق روایات، کعبه، بتکده ی بزرگ و زیارتگاه اغلب قبایل شبه جزیره، و از جمله قبیله ی با نفوذ قریش بوده است. پس از مرگ ابوطالب، ریاست خانواده ی بنی هاشم به "ابولهب" می رسد و مخالفین محمد در قبیله ی قریش که مرکزیتشان در مکه بوده، قدرت می گیرند. مهاجرت محمد و یارانش از مکه به مدینه هم ناشی از همین سخت گیری ها بوده. مکه اما برای محمد و یارانش از اهمیت والایی برخوردار بوده. جز آن که به زعم راویان، مکه زادگاه محمد است، اکثر بزرگان قبیله ی قریش، بزرگ ترین و با نفوذترین قبیله ی حجاز هم، ساکن مکه بوده اند و کعبه، بتخانه ی بزرگ آنان بوده. فتح مکه و تسلط بر کعبه، به مفهموم تسلط بر قریش، و کلید فتح تمامی شبه جزیره ی عربستان محسوب می شده است. با به زانو در آوردن قریش، تسلط بر بقیه ی قبایل حجاز، به آسانی میسر می شده است. (24).
باری، فرمان "حج عمره" در 628 میلادی صادر می شود. محمد برای آن که از جنگ دوباره با مکیان بپرهیزد، از یک سو با بزرگان قریش در مکه مذاکره می کند و معاهده منعقد می کنند، متعهد می شود که این زیارتی ست مسالمت آمیز و دو طرف از هرگونه جنگ و تعرض و خشونتی خودداری خواهند کرد. با این همه در روایات اسلامی نیامده که "زیارت" کعبه که در آن هنگام یک بتکده بوده، چه جاذبیتی برای محمد داشته است؟ از سوی دیگر محمد با یارانش نیز معاهده ای می بندد که در هیچ لحظه ای از سفر، او را رها نکنند. این معاهده به "بیعة الرضوان" یا "پیمان زیر درخت" معروف است. اما مکه و کعبه هنوز هم برای مسلمانان مخالف با وجود "بت پرستی"، مکان مقدسی نبوده که به زیارتش بروند. این عمل محمد از یک سو احترام به عقاید سنتی مسلمانان (بت پرستان سابق) بوده که به "کعبه شان" برسند. و از طرف دیگر اصل مهم این بوده که یاران محمد با نمایش تعداد و حضور عینی در مکه، توان و قدرتشان را به رخ قریشی ها و مخالفان بکشانند. در عین حال محمد می خواسته تسلط کامل بر یارانش را در مسالمت آمیز بودن سفر، نمایش بدهد. به سخن دیگر این "زیارت" نوعی نمایش "فتح" بوده، و اصولن جنگی برای فتح مکه صورت نگرفته. برخی از یاران محمد، از جمله علی، در مورد یک ماده از معاهده ی محمد با مکیان، اختلاف نظر داشته اند. در این ماده، محمد تعهد کرده بوده که مکی های گرفتار در مدینه، که تا آن زمان اجازه ی بازگشت به مکه نداشتند، بی دردسر به مکه بازگردند. فشار این گروه سبب می شود تا محمد پس از مراسم حج (عمره)، سوره ی "فتح" را بیاورد که در آن خداوند تاکید می کند این بازگشت بدون جنگ مسلمین به مکه، به منزله ی "فتح" بزرگ محمد محسوب می گردد! با آوردن سوره ی "فتح"، هم جبهه ی مخالف داخلی را در مورد اختلاف نظری که با او داشته اند، آرام می کند و هم بصورت نمادین، به غیر مسلمانان می فهماند که با این سفر زیارتی، شهر را بصورت نمادین فتح کرده و اجازه ی حضور مسلمانان در منطقه ی نفوذ مشرکین، به منزله ی به حق بودن و دلیل قدرت مسلمانان محسوب شده است (25). این سفر حج که به نام "حج الوداع" در تاریخ شیعه ثبت شده، به دلیل صحبت های محمد در بازگشت، در محلی به نام غدیر خم (گودال خم)، برای شیعیان واقعه ی بزرگی محسوب می شود. چرا که معتقدند در بازگشت از همین سفر، پیامبر با اشاره به علی، یا به روایتی با سر دست بلند کردن علی می گوید؛ "من کنت مولا، فعلی مولا"! (آن که من آقای او هستم، علی آقای اوست). چون مکه زادگاه محمد بوده (به همین دلیل سفر اولیه ی محمد به مدینه، "هجرت" لقب گرفته)، برای او و یارانش اهمیت ویژه ای داشته. اگرچه کعبه پیش از محمد هم اعتبار و مرکزیت داشته است. با بازگشت به روایات مذهبی تا ابراهیم نیز، (ابراهیم بت ها را شکست و گفت از این پس خدای یگانه را بپرستید. "مسجد ابراهیم" در کنار کعبه قرار دارد) این سوال پیش می آید که با وجودی که محمد در طول بیست و سه سال پیامبری تا پیش از وفات، تنها یک بار در رویا (معراج) به بیت المقدس سفر کرده، حال آن که در همین مدت بصورت معلوم و مشخص، دست کم دو بار به مکه رفته، پس این تغییر کعبه یا قبله از بیت المقدس به کعبه، چه هنگام بوده است؟ پیش از محمد؟ در واقع با این دو سفر، محمد به شکلی آرام و بدون جنگ، همان گونه که در سوره ی فتح آمده، مکه (زادگاهش) را از زیارتگاه قریش و حجاز (محل بت های قبایل عرب)، به کعبه ی مسلمین تبدیل کرده است (26).
با این همه از زمان هایی دور، تا امروز، بیت المقدس (قدس)، زیارتگاه پیروان ادیان ابراهیمی (کلیمیان، مسیحیان، مسلمانان) بوده. یکی از دلایل اهمیت قدس برای مسلمانان، همان شباهت ها و نزدیکی های روایت و سنت کلیمیان به مسلمانان است چرا که بر مبنای کتب مقدس، اینجا محلی ست که یکی از فرزندان ابراهیم، (اسحاق به روایت مسیحیان و اسماعیل به روایت مسلمانان) قرار بوده به فرمان خدا قربانی شود. بسیاری از اتفاقات بزرگ در زندگی پیامبران ادیان ابراهیمی نیز، در این مکان و حول و حوش آن اتفاق افتاده. اما از آنجا که در اسلام، مسیحیان و کلیمیان جزو مشرکین و کافران محسوب می شوند، این که محمد و مسلمین از ابتدا تمایل داشته اند جایی مخصوص به خود داشته باشند، و نه زیارتگاهی مشترک با دیگران، غرضشان بیشتر یک نماد استقلال و قدرت بوده است. چیزی که در احزاب سیاسی و کلوب های ورزشی امروز هم بصورت یک اصل رقابتی، مجاز شناخته می شود. اما یک دلیل روشن تر باید این باشد که چون اسلام برای تثبیت محمد به عنوان "خاتم النبیین"، آخرین حجت خدا بر روی زمین، به این ترفند شیرین و هوشمندانه (دست کم در گفتار) متوسل شده که تمام پیامبران ادیان ابراهیمی را به رسمیت بشناسد (نوعی نشان برتری، دست کم در گفتار)، بنابراین قدس که تربت اغلب پیامبران و قدیسین کلیمی و مسیحی ست، به زیارتگاه بزرگ مسلمین نیز تبدیل شده تا از این طریق اسلام را نیز، تثبیت کرده باشند. یادمان باشد که در کتاب عهد عتیق (تورات) وعده ی ظهور یک منجی به نام "مسایا" (نجات دهنده) داده شده. پیروان عیسی با دادن لقب مسیح (مسایا) به عیسی، به شکلی می خواسته اند بیان کنند که آن "منجی" وعده داده شده در تورات، ظهور کرده، و از این طریق، کلیمیان را به دین عیسا بیاورند. کلیمیان اما این ادعا را نپذیرفتند. شاید به همین دلیل هم محمد (یا پیروانش؟) از لقب "خاتم النبیین" استفاده کردند تا ضمن آن که بر ظهور آن منجی موعود، بشارت دهند، فکر تولید یک پیامبر دیگر را هم بکلی مسکوت بگذارند. در کتاب مقدس، عهد جدید هم به بازگشت عیسی به زمین وعده داده شده. به این شکل، پیروان محمد این "انتظار" را به محمد و خانواده اش "ختم" می کنند تا دیگر بهانه ای برای ظهور پیغمبری تازه نماند، و کلیمیان و مسیحیان باید به دین محمد بگروند، چرا که طبق روایت کتابشان، آن وعده ی خدا عملی شده است. در مسامحه ی دوران اولیه اسلام، وقتی هنوز مسلمانان به قدرت قاهره در منطقه تبدیل نشده بودند، می پذیرفتند که آن عده از کلیمیان و مسیحیان که به دین تازه نمی گروند، باید جزیه بپردازند (27). (ادامه دارد)
یادداشت ها؛
17 – ذهن، بیشتر تحریک می شود وقتی می بیند نام این سه یار محمد، به ویژه کعب الاخبار، در سال های اخیر، تقریبن بکلی از تواریخ شیعه پاک شده، و حتی حضور سلمان فارسی بسیار کمرنگ شده است.
18 – تاثیر و تاثر مذاهب و ایدئولوژی ها از یکدیگر، و از تاریخ، مساله ای روشن، اما پیچیده است. یهودیان شاید تنها قومی باشند که هم چون نام خود، کتاب مقدس خود را نیز، پیوسته مطابق با زمان تغییر داده اند. آنها ابتدا "عبرانی" منسوب به (Heber) یکی از اجداد ابراهیم بودند. اما کلمه ی "اسرائیل" (ایسرائل) به معنای "جدل با خدا"، از روزگاری بر پیروان "هبر" یا "عبرانیان" نهاده شده که یعقوب، یکی از پیامبران عبرانی با فرشته ی خدا نزاع کرد. و سپس در دوره ی اسارت در بابل به نام "یهودیان" (جهود در فارسی) ملقب شدند. بنابر روایات، موسی دوازده قرن پیش از عیسی و زردشت، هشت قرن پیش از میلاد بوده اند. اما در تورات، از کورش با نام "سیروس"، آزاد کننده ی قوم یهود از اسارت بابلی ها، یاد شده، و کورش در قرن پنجم قبل از میلاد می زیسته! پس چگونه در توراتی که دوازده قرن پیش از میلاد نوشته شده، نامش آمده است؟ جالب تر موردی ست که برتراند راسل در "تاریخ فلسفه" به آن اشاره کرده؛ موسی و یهودیت اولیه، بر خلاف دیگر ادیان دیگر ابراهیمی، به معاد جسمانی و قیامت اعتقاد نداشتند. اما از بدو پیدایش مسیحیت، ناگهان اعتقاد به معاد، در یهودیت هویدا شد. برتراند راسل می نویسد؛ این اعتقاد مربوط به دوران پس از "اشعیاء" نبی، یکی از اولین پیامبران یهودی ست که به معاد جسمانی اعتقاد داشته و این را از مذاهب ایرانی گرفته. من البته نمی دانم اگر اشعیاء نبی وجود تاریخی داشته، مطابق کدام دوران بوده اما در ادیان و مذاهب قدیم ایرانی پیش از زردشت (میترائیسم، دین مغان و زروانیسم) خبری از رستاخیز و قیامت نیست. در واقع زردشتی گری اولین دین ایرانی ست که به رستاخیز و قیامت معتقد است و اگر روایت تاریخی را بپذیریم، زردشت باید دست کم چهار قرن پس از موسی ظهور کرده باشد! اشعیاء به روایت تورات، در فلسطین حکومت می کرده. با این وجود اعتقاد به قیامت در کتاب مقدس یهودیان وجود دارد (نشانه ی "به روز" شدن تورات)! سوال این است که اگر بخشی از عقاید و سنت های یهود از اعتقادات قدیم ایرانی تاثیر گرفته، تاثیر مستقیم مسلمانان از یهودیت، و رسیدن اسلام به ایران، یک چرخش جالب فکری از ایران به خارج، و سپس با تغییراتی در شکل و ساختار و نام، بازگشت به ایران را تشکیل می دهد. "میترائیسم" (مهرباوری) هم ابتدا در ایران شکل می گیرد، سپس به جنوب اروپا سفر می کند. در روم و یونان و سپس تر در پروس (آلمان) دچار دگرگونی های ساختاری می شود و پس از چند قرن (در عهد ساسانیان) با دگرگونی های تازه، به ایران باز می گردد!
19 – ائمه ی اطهار، همه جا با خلیفه ی وقت، به شکلی از در مصلحت در آمده اند، "تقیه" به مثابه یک "نظریه"، بعدها در فقه شیعی شکل گرفت که به امام جعفر صادق نسبت می دهند. از او روایت می کنند که؛ "التقیه دینی و دین آبایی" (تقیه دین من و دین پدران من است). این تقیه بعدها شکل آشکارتری گرفت و از جمله می نویسند که پذیرش ولایتعهدی مامون، توسط امام رضا، "تقیه" بوده! شریعتی که مدعی "اسلام انقلابی"ست می نویسد؛ این استراتژی باید "در هر زمان و مکانی بر مبنای شناخت و ارزیابی عینی و دقیق شرایط و مقدورات و امکانات خودی و دشمن، اتخاذ و مجری گردد"! پس شیعه ی دوازده امامی، استراتژی مشخصی ندارد بلکه بنا به "مصلحت روز"، انقلابی، اصلاح طلب یا تسلیم قدرت وقت است. در این رمینه گاه به بهانه ی حفظ مسلمین، تن به تسلیم داده، و گاه همین مسلمین بنا به مصلحت، از دم تیغ گذرانده شده اند، یا به دم تیغ سپرده می شوند. (حمید عنایت، اندیشه ی سیاسی در اسلام معاصر، ص 54). وجوب این مصلحت را نه مردم، و نه نمایندگان مردم، بلکه امام و به اعتقاد متشرعین شیعه، و در غیاب امام، ولی او تعیین می کند! به یک معنی قانونی ندارد و مطابق اوضاع روز، تغییر می کند. "تطابق" یا هم نوایی اقلیت کلیمی در هر جامعه، و تظاهر به آداب و رسوم رایج اکثریت، و چشم پوشی از مراسم و سنن خود نیز، می تواند نوعی تقیه محسوب شود.
20- جوامعی نظیر هند، اتحاد شوروی، آمریکا و چین، قدیمی ترین جوامع، دارای اقلیت مسلمان بوده اند. نمی دانم اقلیت مسلمان آمریکا از کجا (دوران عالیجاه محمد حول و حوش جنگ اول جهانی؟) دارای این هویت شده، اما شوروی از 1917 تا 1989 یعنی 72 سال در این زمینه سابقه دارد و هندوستان با اقلیت مسلمان در 1948 پا بعرصه ی وجود گذاشته، و چین از دوران مغول.
21- مثل اغلب پدیده هایی که در جوامع اروپایی با عنوان "ترکی" از آنها یاد می شود حال آن که ارتباطی با ترکیه ندارد! در تمام ترکیه حتی یک مزرعه ی قهوه یافت نمی شود، چرا که آب و هوای ترکیه مناسب برای کشت قهوه نیست. اما حدود پنج قرن، تمامی خاورمیانه ی عربی زیر تسلط ترکان عثمانی بود، و از رنسانس با اروپاییان داد و ستد و روابط سیاسی داشت. قهوه ی یمانی (یمن)، یا کباب لبنانی و حتی رقص عربی (که در جوامع غربی به رقص شکم معروف است)... و بسیاری نمونه های دیگر، در دنیای معاصر به نام "ترکی" مشهور شده، چون از ترکیه ی عثمانی به دیگر نقاط رسیده، اگرچه متعلق به جوامع عربی زیر سلطه ی عثمانی بوده است.
22 – در هنر "فوروارد" کردن هم این سال ها معمول شده است؛ دریافت کننده مطلب، بدون دقت در ساختار غیر منطقی شایعه، همین قدر که از آن خوشش بیاید، برای بعدی و بعدی "فوروارد" می کند. شایعه آنقدر می چرخد که خود ما نیز همان را بارها از زبان دیگران می شنویم. شنیدن شایعه از زبان دیگران، می شود یک "سند"! و خود ما هم باورش می کنیم. از آنجا به بعد، بصورت یک واقعیت تاریخی، به گردش خود ادامه می دهد. اگر کسی هم با دلیل و مدرک، جعلی بودن خبر را ثابت کند، انگار که خواسته باشد ما را از یک رویای شیرین بیدار کند، سخت مقاومت می کنیم.
23- حتی در متون ادبی شگرفمان نظیر آثار حافظ و سعدی و.. نیز، "جهود" به مفهوم یک تحقیر بکار می رود. و در ادبیات معاصرمان هم ... به راستی چه اندازه از نفرتی که هر ایرانی امروز نثار اسرائیل می کند، ناشی از فجایع و جنایاتی ست که دولت های اسرائیل از بدو پیدایش، نسبت به اعراب مسلمان و فلسطینی ها اعمال کرده اند؟ اگر دولت اسرائیل نبود، ما چقدر و تا کجا خودمان را یار فلسطین، اعراب و مسلمانان عرب می دانستیم؟ مفاهیمی چون "عرب"، "ترک"، "افغان"، "پاکستانی" و.. در فرهنگ ما چه جایگاهی دارند؟ این سال ها، بسیاری از هم وطنان یاد گرفته اند از "نژادگرایی" در غرب، شاکی باشند. تا آنجا که من دیده ام و تجربه کرده ام، نه گمانم ملتی از ما نژادگراتر بوده باشد!
24 - پس از مهاجرت محمد و یاران محدودش، از مکه به مدینه، مکی ها و عمدتن قبیله ی قریش، اموال مهاجرین را مصادره و غارت می کنند. مسلمین به تلافی، به کاروان های مکی در راه مدینه حمله می کنند. یکی از این حملات در محل "بدر"، تبدیل به درگیری بزرگی می شود که از آن با نام "جنگ بدر" یاد شده، شاید به این دلیل که یاران محمد پیروز شدند! پس از واقعه ی "بدر"، عده ای از یاران محمد از جمله علی، اصرار دارند تا مکی ها از شکست، سر بلند نکرده اند، به مکه حمله کنند در حالی که عده ای محمد را از این کار منع می کرده اند. احتمالن به دلیل میل باطنی، محمد نظر جنگ طلبان را می پذیرد و فرمان حمله صادر می کند. برخورد میان دو طرف، در دامنه ی کوه "احد"، برخلاف انتظار محمد و یارانش، به پیروزی مکی ها که خود را کاملن آماده کرده بودند، ختم می شود، و چند یار جنگجوی محمد، از جمله حمزه، عموی او که شمشیرزنی به نام بوده، در این نبرد کشته می شوند. محمد و یارانش به مدینه عقب می نشینند و سعی دارند تا با تصرف مدینه، ابتدا قدرت خود را تثبیت کنند. با فرمان نفی بلد دو قبیله ی یهودی ساکن مدینه (یثرب)، و جنگ و ستیزهای بعدی، بالاخره مدینه به تسلط پیروان محمد در می آید. وقت آن می رسد که محمد به رویای دیرینش، تصرف مکه جامه ی عمل بپوشاند. اما به دلیل هراس از شکست دوباره، فرمان یک زیارت عمومی از مکه و کعبه می دهد. این واقعه به "حج عمره" معروف است. ظاهرن اولین بار، در این سفر است که مناسک حج (در مکه) و قربانی را برای مسلمین توضیح می دهد. شاید به دلیل توضیح مناسک حج و این که این سفر، آخرین زیارت محمد از کعبه بوده، حج واجب به ماه ذی الحجه افتاده، اگرچه اولین سفر محمد و یارانش برای زیارت کعبه، در ماه شوال بوده، و اصولن جایی در اخبار و اجادیث نیامده که کعبه، بتخانه ی حجاز، در چه تاریخی و چگونه به زیارتگاه مسلمین و سپس به "قبله" (خانه ی خدا) تبدیل شده است. پیش از آن نه مکه زیارتگاه مسلمین بوده، و نه روایتی هست که پیروان اندک محمد، سالیانه به قدس یا مکان دیگری برای زیارت یا اعمال "واجب" سفر کرده باشند.
25 - این ترفندی ست که در جمهوری اسلامی هم معمول شده. به گونه ای که هر مذاکره و معاهده، حتی وقتی مجبور می شوند از تمامی خواست هایشان عدول کنند را، "فتح" می نامند و پیروزی جلوه می دهند. پذیرش قطع نامه ی شورای امنیت در مورد جنگ ایران و عراق، پذیرش دادگاه الجزایر برای رسیدگی به مطالبات ایران از آمریکا، گروگان گیری و سپس آزاد کردن گروگان های آمریکایی و قضیه "مک فارلین"، بستن معاهده با فرانسه در مورد یک میلیارد وامی که فرانسه از شاه گرفته بود و جمهوری اسلامی مدعی استرداد آن بود (قضیه ی شرکت "یورودیف" که میتران، رییس جمهور وقت فرانسه علنن گفت که بابت سهام ایران نه پول می دهد، نه بهره ی پول را و نه سهم اورانیوم غنی شده را که فرانسویان به شاه تعهد داده بودند)، و... اصولن واژه ی بی معنی "برد- برد" در مورد معاهداتی که جمهوری اسلامی از بخش بزرگی از ادعاهای بی بنیاد خود می گذرد، بکار می رود.
26 – همان کاری که اعوان و انصار جمهوری با نشانه ها و نمادهای مخالفین خود در داخل کشور می کنند. بعداز "جنبش سبز"، گروهی به نام "عاشقان علوی" درست کردند و طی یک اعلامیه توضیح دادند "رنگ سبز" از قدیم علامت اسلام بوده و... و "سبز" را به نام خود مصادره کردند. اغتشاش مفاهیم، یکی از ترفندهای جمهوری اسلامی است. اصول گرایانی که با توسل به انتقادات سبک اصلاح طلبان، مفاهیم را در هم می ریزند تا قابل تشخیص نباشد! خودی ها منتقد می شوند تا مدعی "مردم سالاری" شده باشند، "مخالفین" را کثافت مالی کرده باشند و آنها را "هوچی" و "برانداز" و سرسپرده جلوه دهند، و دستگیری و شکنجه و زندانشان را توجیه کرده باشند. همه جا هم می گویند کسی برای عقایدش زندانی نمی شود. کسی هم نمی گوید این همه زندانی اگر "برانداز" هستند، پس باید اشکالی در رژیم حاکم باشد! باری، بیت المقدس (قدس) برای همه ی ادیان ابراهیمی مقدس بوده. این که اما کعبه مسلمین بوده باشد، تردید دارم! اصولن کعبه به معنای امروزی (قبله) و بسیاری مناسک حج و نماز و غیره، سال ها بعد تدوین شده است. از سوی دیگر روایت "معراج" محمد، کاستی هایی دارد که محل تردید بسیار است؛ از جمله آن که محمد در مورد زیارت قدس، و مسجد آنجا، نشانه هایی می دهد تا ثابت شود که او به "معراج" رفته، در حالی که آن مسجد و آن بنا، طبق مستندات تاریخی، هفتاد سال پس از "معراج" ( ان گونه که در اخبار و احادیث آماده) ساخته شده است!
27 - ترفندی هوشمندانه؛ چرا که "انتظار" طولانی برای آمدن منجی موعود، و رستاخیز و "امید" به گرفتن انتقام از مشرکین و قدرتمندان و رستگاری نهایی ناداران و... خلاصه تخرخر و تحمیق خلایق؛ بدبختی ها را تحمل کنید، چرا که خدا با شماست و "به زودی" منجی بزرگ، پشتیبان شما ظهور خواهد کرد، پیروزی نهایی از آن شماست، پس بگذارید این بدبخت های شکم پرست و پول پرست که غرق لذات دنیوی اند، "چند روزی" دلخوش باشند و... این است که تقریبن در همه ی مذاهب و ایدئولوژی ها، نوید و امیدی به یک "ظهور منجی"، نوعی "وعده"ی سر خرمن است! در تشیع هم دوازدهمین امام را "آفریده" اند، و به چاه فرستاده اند تا "ظهور منجی" هم در جیب و بغل مبارک خودشان باشد. غافل که بالاخره زرنگی پیدا می شود تا از خستگی انتظار مردم استفاده کند، و "ظهور" بیافریند. هوشمندی چون علی محمد باب، که "نقطه ی ختم" را بر انتظار بگذارد و بگوید "مهدی موعود آمد"، "نقطه" و ختم. اما این نقطه را هم ملایان به یاری امیرکبیر به دار کشیدند تا برگ برنده هم چنان در دست خودشان (در ته چاهی در سامراء) بماند. البته این یکی را هم این اواخر از سامراء به جمکران منتقل کردند تا در مشتشان باشد!

بخش های قبلی را اینجا بخوانید
بخش دوم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش اول
https://www.goodreads.com/author_blog...
3 likes ·   •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on July 27, 2017 01:36

June 30, 2017

تاریخ به روایت ما (بخش دوم)

بنابر "سیره" و اخبار، آزار و مانع تراشی مکیان، سبب مهاجرت محمد و یارانش می شود؛ برخی از جمله عثمان، به توصیه ی محمد به حبشه هجرت می کنند. محمد و بقیه ی یارانش نیز، مکه را به قصد مدینه ترک می کنند. پس از هجرت است که جنگ های مسلمانان با اهالی مکه و مدینه آغاز می شود و... اکثر گرفتاری های ده سال آخر زندگی محمد، از نهمین سال بعثت و در واقع از فردای مرگ خدیجه و ابوطالب آغاز می شود. این که مسلمانان و عمدتن شیعیان معتقدند که محمد در زمان حیات خدیجه، هیچ همسر دیگری انتخاب نکرده، چندان قابل باور نمی نماید. چرا که طبق همین روایات، محمد بجز خدیجه، ده، و به روایتی نوزده همسر دیگر اختیار کرده که این همه در سال های پس از مرگ خدیجه، تا حدودی ناباورانه بنظر می آید. با توجه به مقام و نسب پدران همسران دیگر محمد (8) چنین گفته اند که چون ابوطالب و خدیجه، پشتیبانان اولیه ی محمد از دست رفتند، محمد برای تثبیت موقعیت خویش، دختران یا خواهران بزرگان و قدرتمداران مکه و قریش را به همسری بر گزید تا از طریق خویشاوندی قبیلوی، حمایت آنان را جلب کرده باشد.(9)
باری، چنین بر می آید که موقعیت شخصی محمد، و اوضاع زمان و زمانه اش، خیالات بسیاری در ذهن او کاشته که آثار آن در گفتار و کردار و پیش بینی های او دیده می شود. در قرآن اما هیچ اثری از این همه نیست! اولین "سیره"ها هم یکی دو قرن پس از محمد نوشته شده. فتح دو امپراطوری پر زرق و برق همسایه و گسترش ایدئولوژی اسلام در تمامی دنیای آن زمان و... اگرچه می توانسته جزو آرزوهای محمد باشد اما سال ها بعد، و در دوران عمر خلیفه ی دوم، و بعضن عثمان، جامه ی عمل پوشیده است. برای رسیدن به چنین اهداف و آرزوهایی، ایدئولوژی یا مذهب تازه، نیاز به یک برنامه و هدف و اصول و مقررات مشخص و مردم پسندی داشته تا دست کم وعده به رستگاری بشر را نسبت به ایدئولوژی ها و مذاهب موجود، محقق تر و محق تر جلوه دهد. آیا چنین اصولی وجود داشته، و اگر بوده، محمد این اصول و اهداف را از کجا آورده؟ دو شغل عمده ی محمد تا دوران جوانی، شبانی و بازرگانی، ضمن آن که فرد مسوول اموال و دارایی های دیگران است، در عین حال در نحوه ی کار خود استقلال عمل دارد. در هر دو شغل، هر چقدر اتکاء و اعتماد به نفس فرد بالاتر باشد، میدان خطر کردن و پذیرش مسوولیت گسترده تر می شود و مسوولیت بیشتر، بر اعتبار و اعتماد به نفس شخص می افزاید. هر بازرگان یا شبان، هر چقدر هم که واقع بین باشند، فرصت های مناسب و اوقات آزاد، جهت میدان دادن به تخیلات و تصورات افسون زده و مافوق طبیعی، بسیار دارند. به همین دلیل هم جوامع کهن که ویژگی بارزشان بازرگانی و گله داری بوده، اغلب دارای ادبیات و فرهنگ افسانوی، و فولکلور غنی هستند، زبانی سرشار از شعر دارند و بالاخره دارای خدایان و اساطیر متعدد و درگیر خرافات و اعتقادات مذهبی بوده اند. وجه شبانی زندگی محمد، بر خلاف آنچه در روایات جلوه داده شده، نه آن بوده که از ابتدا با خدای بعدی خود خلوت می کرده یا برای فرار از جمع و چه و چه، به کوه می رفته و غور و تفحص داشته. بلکه تنهایی و نزدیکی با طبیعت، فرصتی بوده برای تفکر و تخیل، و بعدن، به دلیل مشاهدات و تجربیاتش از سفرهای تجارتی، محیط زندگی یکنواخت و بی تحرک قبیله ای، جاذبیتش را برای او از دست داده، و چون به دلیل نوع زندگی، از هرگونه روابط عاطفی و وابستگی تهی بوده، هیچ کشش و جاذبه ای در بت پرستی اجداد و زندگی قبیلوی پدرانش نمی دیده و درگیر آن زندگی نمی شده، و نبوده، ضمن آن که در تنهایی و خلوت، و مشاهدات سفر، در دنیای تخیلات خود رویای آینده ی خود و سرزمینش را در جاه طلبی هایش می پرورانده است. از نتایج بارز سفرها و مشاهدات، این که محمدی که از جامعه ی قبیله ای حجاز می آمده را به این تفکر وا می داشته که چرا اعراب شبه جزیره باید تابع دو امپراطوری روم یا ایران باشند که عمدتن توسط مسیحی ها، کلیمی ها و زردشتی ها اداره می شود؟ اعتقاد و پیروی از هیچ کدام از این ادیان و به اصطلاح ایدئولوژی های موجود آن زمان، نمی توانسته اعراب شبه جزیره را از تابعیت بیرون آورد و بصورت مجموعه ی قبایلی مستقل از کلنی های مسیحی و کلیمی و زردشتی، با هویتی ویژه به جهان آن دوره بشناساند. پس ابتدا به ساکن، و به احتمال زیاد، هویت ساکنان شبه جزیره ی عربستان، برایش مطرح بوده، هویتی که به عنوان مسیحی یا کلیمی یا زردشتی، نمی توانسته احراز شود. اعراب شبه جزیره در هر دو کشور بزرگ همسایه، به اعتبار شکل معیشتی و زندگی بدوی و قبیله ای و روابط میان قبایل، برای سالیان دراز تاریخی، از سوی ساکنان هر دو امپراطوری تحقیر می شده اند و حتی وقتی به عنوان خدمتکار، برده یا در نهایت کارگزار، در خدمت ارباب عرب خود بوده اند، از نگاه اجتماعی و شخصیتی با آنان به عنوان انسان هایی درجه دوم و سوم رفتار می شده است. تجربه ی سفر به شهرهای بزرگ و فرهنگ های شکوفای آن دوره، برای "محمد امین" که در بین قبایل سرزمین خود، تاجری شناخته شده و قابل احترام بوده، و در عین حال از هوش و ذکاوتی ورای هم سرزمینی های خود برخوردار بوده، با وجود بی سواد بودن (10)، نسبت به آشنایان و هم قبیله ای های خود از دانش و تجربه ای والا بهره داشته، و... می توانسته مبنای یک عصیان و شور انقلابی بشود.
در غیاب مفهومی به نام انقلاب، نافرمانی از حکومت وقت، به عنوان "یاغی گری" محسوب می شده، حتی یاغیانی که بر اربابان خود پیروز می شدند و به حکومت می رسیدند، در نقش امیر و حاکم و پادشاه نیز، یاغی به حساب می آمده اند. تنها گروه مخالفی که می توانسته اند مردم را به دور خود جمع کنند و در عین حال مورد احترام امرا و پادشاهان قرار گیرند، پیامبران بوده اند؛ یاغیانی که از خود ایدئولوژی و ساختار فکری تازه ای داشتند، مدعی ارتباط با خدا بودند، معجزه می آفریدند، و مردم را به امید رسیدن به رستگاری و یک زندگی تازه، ترغیب می کردند. بنا بر روایات، تنها در دوره ای کوتاه، پیش از ظهور عیسی، یازده پیامبر در نواحی بین النهرین ظهور کردند، که نه نفر آنها در زمان خود به مراتب مشهورتر و محبوب تر از عیسی بوده اند و دو تن دیگر پس از ظهور عیسی، به فلسفه ی او گرویدند و پیروانشان را به پذیرش دین عیسی ترغیب کردند. با این همه پیروان عیسی آنقدر قدرتمند نبودند تا او را از مرگ نجات دهند و حتی چنان اعتباری هم نداشتند تا "پیلاتوس" حاکم رمی اورشلیم را وادارند تا خود در مورد عیسی تصمیم بگیرد. پیلاتوس دو زندانی را هم ردیف قرار داد، و به چهار میخ کشیده شدن میان عیسی و "باراباس"، زندانی دیگری که به جرم دزدی دستگیر شده بود را، به انتخاب مردم واگذاشت. از آنجا که بیشتر اهالی اورشلیم، یهودی بودند، حکم به قتل عیسی و آزادی "باراباس" دادند. تنها چهار قرن پس از عیسی و به دلایلی که برشمردن آنها از حوصله ی این مقال خارج است، کنستانتین، امپراطور وقت روم به شرح احوال عیسی علاقمند شد، به دین او گروید و عیسویت آغاز به رشد کرد (11). مسیحیت ابتدا به یکی از ادیان بزرگ روم تبدیل شد، و سپس از آنجا به مستعمرات اروپایی امپراطوری رفت و در قرون بعدی توسط "میسیون"های مذهبی اروپا، در سراسر جهان استعمار، گسترده شد. شهباز شانسی که 4 قرن بعد بر شانه ی عیسی و مسیحیت نشست، می توانست بر سر هرکس دیگری بنشیند و از او پیامبری بسازد. بخشی از این محبوبیت بخاطر قدیسینی بود که در ابتدای قرون وسطا، عرفان مسیحیت (گنوستی سیسم) را خلق کردند و به آن دامن زدند و از این راه، شیفتگی مردم به مسیحیت را سبب شدند. پس نه تنها شرایط اجتماعی و اقتصادی یک سرزمین در یک دوره ی خاص، بلکه شرایط سیاسی و اجتماعی و اقتصادی جهان، هر از گاه سبب گسترش ادیان موجود شده، چه بسا که این تاج بر سر پیامبری گمنام نشسته است. مزدک با همه ی فریبندگی ایده هایش، هرگز همه گیر نشد (به همین دلیل در بودنش هم تردید کرده اند)، در حالی که ایده هایش حتی در بین نهضت های مردمی بعد از اسلام در ایران، محبوبیت داشت.(12)
باری، برای ایجاد یک مرکزیت تازه در قلب حجاز، محمد بایستی فریبایی و جذابیت درخشانی از زندگی ارائه می کرد تا بتواند مردم را به پیام خود جذب کند. طبیعت هر مذهب و مسلک و ایدئولوژی ایجاب می کند که هرچه ممکن است پیروان بیشتری داشته باشد. این نفس قدرت است و محمد نیز، به دنبال چنین قدرتی می گشت تا مرکزیت را از شام و مدائن، به مکه و مدینه و حجاز منتقل کند. او به روشنی مشاهده کرد که اصول مردم پسند و فریبنده ی امپراطوری های موجود، دیگر پس از قرن ها کهنه شده و به ویژه حضور کاست طبقاتی و نابرابری در آن جوامع، و تثبیت و تقویت تفاوت های اجتماعی، اکثریت مردم را هم چنان فقیر، ناتوان و زیردست اقلیت ثروتمند نگه می دارد. از همین رو فلسفه اش را بر آزادی و برابری طبقاتی بنیاد نهاد که بار عمده ی اجتماعی و رنج زندگی را بر دوش داشت ("مستضعفین" در اسلام، تنها به کلام پشتیبانی شده اند و مسلمانان طبق روایات خود، از همان آغاز به مالک و برده، ثروتمند و فقیر تقسیم شدند). از همین جا می توان به علت وجودی یکی دو وجه بارز برتری و فریبندگی اندیشه ی اسلام در آن دوره و در میان عامه ی مردم پی برد. فریبندگی اسلام نسبت به ایدئولوژی های موجود آن زمان، ابتدا و بالاتر از همه در اصل فرمان برداری از خدای یگانه و بندگی او، و نه اطاعت و بندگی اربابان قدرت و خدایان زمینی، استوار بود. عامل مهم، تبلیغ "برابری" همه ی انسان ها در مقابل این پروردگار واحد بود. این که هیچ کس به اعتبار قدرت و ثروت (حتی پیشوا و خلیفه) بر دیگران ارجح نیست. نه تنها در روم و ایران، که در جامعه ی قبیلوی شبه جزیره عربستان نیز، رییس قبیله و بزرگ خاندان و ریش سفیدان و.. بر مال و ناموس و زندگی همه ی آحاد قبیله، خداگونه فرمان می راندند. ساختاری که بگوید انسان "قریشی" یعنی بالاترین مقام اجتماعی آن دوره در حجاز، با برده ی "حبشی"، محروم ترین فرد، یکی ست، بی تردید هم در بین مردم شبه جزیره ی عربستان، و هم در بین طبقات فرودست جوامع سنتی و طبقاتی کهنه ی امپراطوری های همسایه، فریبندگی خاصی داشته (13). یکی از عناصر عمده ی جوامع طبقاتی آن دوره، وجود برده و سنت برده داری بوده، به گونه ای که وجه بارز بزرگی و قدرت شاهان و امیران و قدرتمداران، کثرت برده ها و کنیزانشان بوده است (14). بهررو، شاید در جایی از زندگی محمد، این برابری بلال حبشی و سید (آقای) قرشی رعایت می شده (برخی از روایات بر این نکات تاکید دارند) و هر دو از بیت المال، سهم مساوی دریافت می کرده اند! "برابری" و "برادری" اما به تنهایی کافی نبوده تا برای اسلام فریبندگی و جذابیت و قدرت بیافریند. اگرچه محمد پیش از یافتن پیروان کافی، طبق فلسفه ی مسیح، مدارا و مسامحه بسیار می کرده، حتی با کلیمیان، اما همین کلیمیان در دهه ی دوم و در جنگ هایی نظیر "خندق" و "خیبر"، دیگر "برابر" و "برادر" نبوده اند، بلکه کافر محسوب می شده اند و ریختن خونشان حلال بوده. در تصرف یثرب (مدینه) محمد حتی به طرد علنی و اخراج اعضاء دو قبیله ی معروف کلیمی ساکن مدینه رای و نظر داده، و در مواردی به قتل عام کلیمیان حکم داده است.
اصل دیگر فریبندگی اسلام در آن دوره، همین روح خشنی بوده که از همان ابتدا بر شمشیر استوار شده و با جنگ و ستیز ادامه یافته. گسترش اسلام نیز همراه خشونت و جنگ و آزادی در کشتن غیر مسلمانان و غارت اموال و ناموس آنها بوده است. جذابیت خشونت در میان توده هایی که از ستم طبقات مرفه و دربار و نظامیان به تنگ آمده بودند، امری مسلم است، به ویژه توده های قبیلوی که ابتدا در حجاز، و سپس در امپراطوری های بیزانس و ایران، هیچ گونه امتیازی نداشتند. هر کس با خواندن یک تشهد می توانست مسلمان شود و به جنگ "کفار" برود تا از غنیمت به چنگ آمده، سهمی ببرد چرا که مال کافر و نامسلمان بر مسلمان حلال و روا بود، و هست (15). کافی بود بهر دلیلی، این یا آن گروه، کافر یا مرتد یا "خارجی" (دشمن) نامیده شوند. همین به معنای حلالیت مال و ناموس و هستی آنان بر مسلمانان به حساب می آمد. این خشونت اسلامی در تمامی طول تاریخ، حتی امروز هم برای طبقات فرودست و تحقیر شده فریبنده است و در طبقات بالا تولید ترس و وحشت می کند؛ اسلام در آن که "دارد" هراس می آفریند و در آن که "ندارد"، اشتیاق! "دارایان" پس از گرویدن به اسلام، امنیت خود را بیمه می کردند! در دو امپراطوری ایران و روم نیز، ساختار از درون پوسیده بود و مردم از نابرابری و ستم به تنگ آمده بودند. شوراندن مردمانی که همه جا نسبت به ثروت و مکنت دیگران حس حقارت و حسادت داشتند، علیه ثروت و قدرت، و شکستن سنت احترام به طبقات بالا، بخش بزرگی از مردم زیردست و گرسنه را به خود جذب می کرد. چه کسی پرس و جو می کرد که فلان کس با یک تشهد، به راستی مسلمان شده؟ (16) (ادامه دارد)
یادداشت ها؛
(8)- زنان محمد عبارتند از؛ سودا دختر زمعه، عایشه دختر ابوبکر، ام سلمه دختر بنی امیه، حفصه (اولین جمع آورنده ی قرآن) دختر عمر، زینب دختر خزیمه، هند دختر ابی امیه، زینب دختر جحش (قبلن زن زید بن الحارثه پسر خوانده ی محمد بوده، و در زیبایی رقیب عایشه)، جمیریا (جویریه) دختر الحارص "حارث" (زنی زیبا که اسیر بود، مالک او فديه می خواست، زن از پرداخت آن عاجز بود، از محمد خواست شفاعت کند. محمد گفت فديه تو را می دهم و تو را به زنی می گيرم. جمیریا پس از همخوابگی با محمد، سبب آزادی بسياری از اسيران هم قبیله اش شد)، ام حبیبه خواهر ابوسفیان، رمله دختر ابوسفیان، میمونه دختر حارث و خواهر زن ابوسفیان، هند و زینب دختران یزید، اسماء دختر نعمان، ریحانه دختر زید و اُمّ شريک (يکی از چهار زنی که خويشتن را به محمد بخشيده بودند، سه زن ديگر ميمونه، زينب و خوله اند).
9- با توجه به شرایط محمد و مسلمانان در طول 14 سالی (از 48 سالگی تا مرگ) که محمد پس از خدیجه زنده بوده. دو سال اول، در مکه و اطراف آن، پیوسته در گریز و اختفا بسر می برده، سپس هجرت از مکه به مدینه (621 میلادی) و گرفتاری های ناشی از آن پیش می آید. بعد جنگ بدر (624)، و پس از آن جنک "احد" اتفاق می افتد. سپس سختی های درگیری محمد و مسلمانان با قبایل ساکن مدینه که منجر به جنگ های خندق (627) و خیبر، و بالاخره فتح مدینه می شود، سپس مساله ی حج عمره و سفر به مکه و معاهده با قریش و مکی ها (628 میلادی) و بالاخره حج وداع (632 میلادی) که اواسط همان سال هم در سن 63 سالگی فوت می کند. لذا تصور این که محمد در این فاصله با وجود این همه جنگ و گرفتاری های ناشی از مهاجرت و... ده بار یا بیشتر هم ازدواج کرده باشد، رکوردی بی سابقه است. بالاخره هر ازدواجی، مقدمات و مقارناتی داشته؛ به عنوان مثال، محمد سخت شیفته ی عایشه، دختر ابوبکر بود (نام ابوبکر عبدالکعبه یا "بنده ی کعبه" بوده، پس از گرویدن به اسلام، محمد او را "صدیق" نامید، و بعد از آن که دختر خردسال باکره اش، عایشه را که هفت هشت سالی بیشتر نداشت، به همسری به محمد داد، او را ابوبکر "پدر باکره" نامید!) عایشه هفت ساله بوده که نامزد محمد شده و در نه سالگی با او ازدواج کرده... درباره ی شیفتگی محمد به عایشه داستانی نقل می کنند که محمد عایشه را قلمدوش می کرده و در حالی که دور خانه می دویده، می گفته؛ "کلمنی یا حمیرا" (با من حرف بزن، ای زیباروی)! چنین استنباط می شود که عایشه آنقدر کوچک بوده که محمد پنجاه و چند ساله می توانسته او را بر شانه های خود حمل کند. ضمن آن که "با من حرف بزن .." این ظن را تقویت می کند که عایشه "شیرین زبانی" های یک کودک را داشته! او هنگام مرگ محمد 16 یا 17 سال داشته و در زمان جنگ جمل، در دوران خلافت علی، یعنی بیست و شش سال پس از محمد، هنوز جوان و زیبا بنظر می رسیده. داستان دیگر، جا ماندن عایشه از کاروان، در یکی از سفرها یا جنگ هاست که نوشته اند پس از یک شب، تنها همراه بیابانگردی سوار بر شتر، به قافله ی محمد و یارانش می پیوندد. گمان برده اند که عایشه در این واقعه مورد تجاوز قرار گرفته، یا به روایتی با آن بیابانگرد، همبستر شده. بهررو، روایت است که علی به محمد توصیه می کند عایشه را طلاق بدهد. اما شدت علاقه ی محمد به عایشه سبب می شود که برای بی گناهی عایشه، شاهدانی بتراشند! که اتفاقی در آن بیابان برهوت نیفتاده! (4 شاهد!) برخی نوشته اند محمد او را سه طلاقه کرد و به مدت سه ماه (تا سر آمدن عُده) او را به عقد آن مرد عرب در آوردند، تا دوباره به ازدواج محمد درآید. احتمالن سه طلاقه کردن و رجعت با "واسطه"ی "محلل" از همین جا به فقه اسلامی راه یافته.
10– در بی سوادی محمد، همه متفق القول اند. برخی از مفسرین "اقرء" (بخوان) در اولین وحی جبرئیل "اقرء باسم ربک .." را نیز، گواهی از قرآن، بر بی سوادی محمد دانسته اند.
11 - مسیحیت بر خلاف یهودیت، به دلیل گفته ی مشهور عیسی؛ "آنچه مربوط به سزار است، به او واگذار کنید و آنچه مربوط به خداوند است، به خداوند"، در امور دنیوی دخالتی نداشت و بنیاد آن بر تساهل و مسامحه با دیگران قرار داشت. تا قرن چهارم میلادی، که کنستانتین به مسیحیت گروید، گرایش گروه گروه یهودیان به مسیح، به علت عدم دخالت در زندگی و سیاست، و آسان گیری و آزاد منشی و عطوفت و رعایت حال انسان ها، به ویژه ضعفا بود. در حالی که یهودیت در همه ی موارد از خوراک و پوشاک و ازدواج و سنت و غیره، قانون و مقررات داشت و سخت گیر بود. همین گرایش فوج فوج یهودیان به مسیحیت، سبب دشمنی بیشتر یهودیان و خاخام های متعصب فلسطین و اورشلیم شد تا به مرگ عیسی رای دهند. به صلیب کشیده شدن عیسی سبب جاذبیت بیشتر آیین او شد. وقتی رومیان در 70 میلادی، اورشلیم را بکلی متصرف شدند، قوم یهود برای اولین بار پس از موسی، مجبور به مهاجرت به نقاط مختلف، از جمله اسپانیا و روسیه و مصر شدند. یهودیان اسپانیا، به ویژه در قرون بعدی، دوران تسلط "مور"ها (مسلمانان مراکشی) به دلیل آزادی و تسامح در جامعه، مصدر کارهای بزرگی، از جمله ترجمه ی وسیع کتب فلسفی و تاریخی مسلمانان (از عربی) به زبان لاتین شدند. آثاری که نقش بسیار بزرگی در رنسانس اروپا داشت. یهودیان اسپانیا در این دوره در طب و فلسفه و تاریخ و غیره سرآمدان روزگار بودند. اما از 1492 که فردیناند (مسیحی) مورها را شکست داد، وضع یهودیان اسپانیا بهم ریخت و در مهاجرت های تازه تا سواحل شمال آفریقا، منطقه ی بالکان و اروپای مرکزی و غربی کوچیدند. اما اوضاع یهودیان در تاریخ، دیگر هرگز بهبودی حاصل نکرد و آنها در همه ی جوامع اروپایی به سختی زیر فشار نژادپرستی مسیحیان بودند...(نقل به مضمون از "تاریخ فلسفه" اثر برتراند راسل) باری، آیین دیگری که تا قرن چهارم در بخش بزرگی از رم معمول بود، میترائیسم یا مهرباوری بود. گرایش کنستانتین به مسیحیت و کشتار مهرباوران در رم و بسیاری مسایل دیگر را باید در تاریخ خواند.
12 – نکته ی دیگری که در تواریخ، کمتر به آن اشاره شده، همسایگی سرزمین های تحت سلطه ی دو مذهب است. فراموش نکنیم که قرن چهارم میلادی، با ابتدای قرن هفتم (621 سال هجرت محمد) کمی بیش از دویست سال فاصله دارد، و در بامداد ظهور محمد، گسترش مسیحیت هنوز از حوزه ی خاصی در جنوب و جنوب شرقی اروپا، پیش تر نرفته بود. مسیحیت به دلیل مسامحه و تبلیغ صلح، به تدریج و با کمک شمشیر امپراطوران و پاپ ها بر مذهب سخت گیر یهودیت، فائق آمد. حکومت روم (کنستانتین)، به دشمنی با مهرباوری (میترائیسم) و با نگرانی از نفوذ پارس ها در روم، به مسیحیت روی آورد. با این همه و با گذشت چند قرن، ناگهان آئینی خشن و جنگجو، در همسایگی جنوب شرق اروپا سر بر کشید، و به ضرب شمشیر، طی سی سال، دو امپراطوری همسایه را به زانو در آورد. این تهدید، تا چند دهه ی بعد، تمام سرزمین های شمال آفریقا را زیر سلطه گرفت، و به جنوب اروپا (اسپانیا و جنوب فرانسه) نفوذ کرد، و سبب شد تا مسیحیت صلح طلب نیز، برای حفظ خود به نیرویی خشن، جنگ طلب و مهاجم تبدیل شود؛ پاپ ها امپراطوران را تحریک کردند، و فرمان جنگ دادند و دویست سال جنگ های صلیبی در قرون وسطا، میان مسیحیان و مسلمانان ادامه داشت. فلسفه ی ابتدایی جنگ های صلیبی، عمدتن حفظ منطقه ی نفوذ کلیسای کاتولیک، از تجاوز و تسلط مسلمانان بود. پاپ و کلیسا بر آن شدند تا سرزمین های همسایه و بیت المقدس را از وجود مسلمانان پاک کنند، تا خیالشان از تهدید بزرگ در همسایگی، بکلی بیاساید. اما پس از حدود سی بار دست به دست شدن بیت المقدس (طی دویست سال جنگ های صلیبی)، آخرین فتح اورشلیم به دست صلاح الدین ایوبی، سبب پیشرفت سپاه مسلمانان، فتح کامل بیزانس و پایتختش "قسطنطنیه" (کنستانتینوپول، استانبول فعلی)، و سبب ایجاد نطفه ی یک امپراطوری تازه ی اسلامی (عثمانی) در جوار مسیحیت اروپا گشت (دردسری که اروپا تا حدود پنج قرن بعد گرفتارش بود، و بالاخره هم در بامداد جنگ جهانی اول، با پاره پاره کردن امپراطوری عثمانی، از چنگش رهایی یافت)
13 - برای شناخت بهتر، باید تاریخ قرون پنجم و ششم میلادی در دو امپراطوری رم شرقی و ایران، نقش کلیسا و پاپ ها در ساختار قدرت در بیزانس و همین طور نقش مغان و روحانیون زردشتی در ساختار قدرت در امپراطوری ساسانی را مطالعه کرد. "ایران در دوران ساسانیان" اثر "آرتور کریستین سن"، "مانی و تعلیمات او" اثر "ویدن گرن" و....
14 – برده داری در جهان اسلام، به نوع دیگری ادامه یافت. این بار نه تنها سیاه حبشی و آفریقایی، بلکه مردم از هر نژاد و قومی، تنها به صرف آن که به اسلام ایمان نداشتند، اسیر می شدند، و به عنوان برده ی جنگی، نزد مسلمانان به کار گل گمارده می شدند. تا قرن ها بعد، "موالی" (بندگان) که بیشتر بردگان ایرانی بودند، بخش عمده ی جمعیت شهرهایی چون مدینه و کوفه و بصره را تشکیل می دادند. عمده ی سپاه بنی عباس علیه خلافت بنی امیه را همین موالی تشکیل می دادند که به امید رهایی از بردگی، به دار و دسته ی عباسیان علیه امویان، به ابومسلم پیوستند. حتی در نهضت هایی مانند سپیدجامگان و سرخ جامگان، بردگان و موالی کنار توده ی مردم، علیه خلفا و امراء محلی شان می جنگیدند. در قیام معروف به "زنگیان" در نواحی جنوب ایران (خوزستان)، جنوب عراق و..، عمدتن همین برده ها و طبقات محروم بودند که بنا بر تعریف خود از اسلام، علیه طبقات بالا و نابرابری ها بپا خواستند. تفاوت این بود که برده داری که پیش از اسلام برای بزرگان قبایل مجاز شمرده می شد، پس از اسلام بر هر مسلمان روا بود، کافی بود شمشیری کشیده باشی و در گوشه ی جنگی علیه کفار، اسب تاخته باشی، این حق را داشتی تا از میان اسراء برای خود بنده انتخاب کنی، به سخن دیگر ثروت و مکنت لازمه ی بنده و برده داشتن نبود، بلکه مسلمانی کافی بود تا در عین ناداری، برده دار و بنده دار شوی.
15 - واقعیت این است که در اسلام، برابری از همان ابتدا هم "درون قبیله ای" بوده، یعنی تنها برای مسلمانان رعایت می شد و از دوران خلافت، کم کم در درون مسلمانان هم، کار به تشکیل کاست ها و طبقات اجتماعی انجامید و برتری یک گروه، بر گروه دیگر. به یک معنی امتیاز مسلمان "خودی" بودن بر امتیازات دیگر می چربید.
16- لابد قصه ی تسخیر مدائن و چگونگی تقسیم فرش "بهارستان" یا "نگارستان" یا هرچه نامش بوده، را شنیده ای. مشهور است که این فرش دستباف، چندین و چند صد متر مربع مساحت داشته و چه و چه بوده و بزرگ ترین سالن کاخ مدائن را می پوشانده و.. برخی نوشته اند که چون مدائن توسط مسلمانان فتح شد و کار به تقسیم غنائم کشید، فرش بهارستان را به قطعات مساوی بریدند و هر تکه را به غنیمت به یک جنگنده ای مسلمان بخشیدند!
2 likes ·   •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on June 30, 2017 05:00

June 26, 2017

تاریخ به روایت ما * (بخش اول)

فکر می کنم نظرات و اطلاعاتت تحت تاثیر اخبار و شایعات "من در آوردی" این روزها در ولایت باشد! من اما متاسفانه یا خوشبختانه، به آن "تولیدات ویژه" دسترسی ندارم و اصولن به جعلیاتی به نام تواریخ شیعه هم اعتمادی نیست. نظرات من هم البته شخصی است. با این همه همین ها را هم وامدار این و آن هستم، و چون نمی دانم چه نظری را از کی و از کجا گرفته ام، ضمن مطلب به منابع احتمالی ام اشاره می کنم. این را هم بگویم که آثار کسانی نظیر "عبده"، "اسدآبادی" تا "علی شریعتی" و... که تلاش کرده اند اسلام را "نوسازی" و "تعمیر" کنند و سوراخ هایش را با استدلال ها و استنتاج های نو، بپوشانند تا از اسلام، یک به اصطلاح "دین امروزی" بسازند، با این هدف ناممکن که مسلمانان جهان را زیر یک پرچم بیاورند، اغلب سوراخ های تازه ایجاد کرده و سبب سردرگمی، تردید و پرسش های تازه تر شده اند. به دنبال یافتن پاسخ به این پرسش های تازه بوده که بسیاری از پژوهشگران معاصر به جواب هایی دست یافته اند که برخی نقاط تاریک اسلام، به ویژه تاریخ تشیع را روشن می کند. اگرچه تاریخ، عمدتن نظریات و مشاهدات و خاطرات شخصی بوده، در مورد اسلام اما جز همین روایات شخصی، چیز دیگری در دسترس نیست، و ناچاریم از همین نظریات شخصی از افرادی با هویتی گم و گور، چیزهایی استنتاج کنیم تا به قول ابوالفضل بیهقی؛ از "معاینات"(1) برخوردار باشد. آنچه مرا به ابراز این نظریات شخصی وا می دارد، تنها برانگیختن سوال و تحریک به تحقیق نزد امثال توست. روایت و خاطره و تاریخ را نمی توان چشم بسته پذیرفت، به ویژه روایات شیعه که اکثرن "جعلیات" اند. پس اگر به برخی از آنها اشاره می کنم، چون تنها روایات موجود اند، و سند و مدرکشان، قسم و آیه ی راوی ست؛ روایاتی که "مو"، سهل است، گاهی "کوه" لای درزشان می رود. همین ها را در چهار پنج قرن اخیر، به تکرار در ذهن جماعت مومنان (بخوان ساده دلان)، "چپانده" اند و باور "امت" را با "دورشو، کورشو" دست کاری کرده اند؛ از صفویه به اینسو.
نوشته ای علت وجودی اسلام شاید این بوده که در آن زمان وارد شدن به مذهب یهود، غیر ممکن بوده است! فکر نمی کنم کلیمی شدن هرگز ممنوع یا ناممکن بوده، اما نباید ساده هم بوده باشد. اصولن وارد شدن به یک مذهب و دستگاه فکری، هیچ کجا مثل اسلام، اینقدر آسان نبوده که با خواندن یک "تشهد" به دخول برسد! با این همه این که علت گرایش به اسلام، عدم امکان ورود به مذاهب دیگر بوده، کمی ساده لوحانه بنظر می آید. انگار که مردم همان گونه که دنبال نان و شغل می گردند، دنبال مذهب هم می گشته اند و چون جنس مورد نظرشان در دکان های موجود، "نایاب" یا "مشکل یاب" بوده، به سراغ جنس قابل دسترس و "ارزان"، دکان تازه ای باز کرده باشند. بنظر می رسد این استدلال هم از سوی "مخالفان غریزی" ارائه شده که تنها به دلیل دشمنی با آخوند، به جعل و تحریف پناه برده اند. یکی از همین جعلیات، این که می گویند ساکنان شبه جزیره ی عربستان در آن زمان، همه بت پرست بودند. محمد آمد تا جهان را به نور دانش و معرفت و چه و چه بیاراید! در شبه جزیره ی عربستان آن زمان هم، مثل هر جای دیگر منطقه، هم مسیحی وجود داشته و هم کلیمی. کثیری از ساکنان "یثرب" که بعدها "مدینه" نام گرفت، یهودی بودند و در مکه نیز یهودیان و مسیحیان بسیاری زندگی می کرده اند. در همین روایات تحریف شده، مطالبی نظیر قضیه ی "مباهله" (2) و جنگ "خیبر" نشان می دهد که بخشی از نیروهای مقاوم در مقابل محمد را، مسیحیان و کلیمیان تشکیل می داده اند. داستان های بسیاری از برخورد روزانه ی محمد و مسلمانان با کلیمیان، در روایات شیعه آمده. یا داستان شکایت یک کلیمی از علی و... یعنی در دوره ی 25 ساله پس از وفات محمد هم (به روایت راویان "اخبار")، در آن نواحی کلیمی بوده است. هنوز هم بعداز چندین قرن، با وجودی که در جوامع اسلامی، فضا برای پیروان مذاهب دیگر تنگ است، اقلیتی از مسیحی و کلیمی در این مناطق وجود دارند. روایت بت پرستی همگانی ساکنان شبه جزیره، بنا بر افسانه های مذهبی، به زمانی بسی دورتر، به دوره ی "افسانه"ی ابراهیم باز می گردد. پیش از محمد اما، آثار حضور کلیمیان در بین النهرین؛ عراق، اردن، لبنان، سوریه، فلسطین)، صحرای سینا و حتی حبشه (اتیوپی) در شاخ آفریقا مشهود است. عربستان که بین این مناطق قرار دارد، نمی توانسته از این قاعده مستثنی بوده باشد. اگر اما وجود کعبه و بت ها را بپذیریم، پس در بت پرستی قبیله ی قریش و خانواده ی بنی هاشم، تردیدی نیست. چرا که بر مبنای همین روایات، عبدالمطلب، جد محمد، کلید دار و پرده دار کعبه بوده که محل نگهداری بت های بزرگ قبایل عرب، از جمله قریش بوده است. اگر آنچه در روایات شیعی گفته شده؛ هر ساله از همه ی مذاهب برای زیارت کعبه می آمده اند، تنها برای زیارت بت ها بوده است.
بهررو، پیدایش اسلام، نه آن گونه که عده ای می پندارند، ساده و سرسری بوده، و نه برخلاف نظر گروهی دیگر، استثنایی در تاریخ بشر. اسلام هم مانند هر مذهب و پدیده ی مشابه دیگر، علل تاریخی و جغرافیایی و اجتماعی و سیاسی و... داشته که بسیاری از آنها ساخته و پرداخته دست انسان ها بوده است. شرایط تاریخی، جغرافیایی و اجتماعی منطقه ی حجاز و مناطق دور و اطراف آن در دوران جاهلیت، نحوه ی زیست، اعتقادها و باورهای ساکنین، و البته شرح حال و زندگی محمد (با استناد به "سیره")، و عوامل ریز و درشت دیگر، مسایلی ست که در بررسی علل پیدایش اسلام، باید به آنها توجه داشت. ضمن این که "اسلام"، یک اعتقاد قبیله ای ست. و "روایت سازی"ها از زمانی آغاز شده، که ممکن نبوده وجود این شخصیت ها و وقایع تعریف شده را تایید یا تکذیب کرد. می توان فرض کرد که شخصی چون محمد، وجود داشته که در دوران های بعدی، هر گمبوده ای روایتی تازه از زندگی و رفتار و گفتار او ساخته و پرداخته، تا به این غایت رسیده است. بد نیست بدانیم که نام آوران برجسته ای که در زمینه های مختلف علمی و سیاسی در این چند قرن اخیر در تاریخ بشر سر بر آورده اند، هر کدامشان در صفت، پیامبران بزرگ معاصراند که از بد حادثه در جهانی پس از دوران نوزایی در اروپا، به دنیا آمده و زیسته اند؛ زمانی که دانش، صدها برابر تمامی تاریخ بشر گسترش یافته و مجال و مکانی برای ادعای پیامبری باقی نمانده بوده. در گذشته ی دور اما، به دلیل جهل عمیق انسان نسبت به خود و طبیعت، هر نیمچه دانایی در اندازه ی یک پیامبر جلوه می کرده، چرا که دانایی های محدودش نسبت به آگاهی انسان های هم دوره اش، به معجزه شباهت می برده است. به ویژه که بسیاری با تکیه به جهل مردم، چیزهایی از خود می ساخته و می پرداخته اند که به "ناممکن" شباهت داشته. با این همه عالمان و فیلسوفانی هم در همان دوران بوده اند که علیرغم دانش بلندشان، ادعای پیامبری نداشته اند. شاید هم نمی دانسته اند که با دانش خود می توانند مردمان بسیاری را متحیر و به خود معتقد گردانند.
بنا بر روایات مذهبی، می بینیم که نطفه ی تمامی پیامبران بزرگ ادیان ابراهیمی در منطقه ی کوچکی به نام "میان رودان" (بین النهرین)، بسته شده؛ منطقه ای با آب و هوایی نسبتن گرم که بخش حاصلخیز آن از رودها و جنگل های نخل و زیتون و باغات میوه پوشیده بوده، و بخشی از آن شامل بیابان ها و شن زارهای گسترده ای ست که روزهایی داغ و شبانی سرد دارند و بخشی کاملن کوهستانی ست، با سلسله کوه های بلند در نقاط مختلف و... معیشت مردم این منطقه اغلب باغداری و گله داری و مبادله ی کالا و تجارت بوده؛ مشاغلی کم تحرک و مخصوص مناطق گرم. نوع زندگی در این منطقه سبب می شده انسان ها فرصت های بسیاری برای تفکر و غور در خود داشته باشند. شبانی که تمامی روز و شبش را به تنهایی در کوه و دره و صحرا می گذرانده، یا تاجری که راه درازی را سوار بر شتر، با ریتمی یک نواخت و آهنگین، زیر آسمانی گسترده در میان خاک و باد و شن، از واحه ای به واحه ی دیگر سفر می کرده، یا صاحبان شغل های کم تحرک تر چون ماهیگری، نخل داری و... فرصت های بسیاری داشته اند تا به قوه ی تخیل و نیروی تفکرشان میدان دهند، و با مشاهده ی هر امر ابتدایی، در رویا و خیال، به سفرهایی بروند که در دنیای واقعیت ناممکن بوده است (مانند آثار "ژول ورن"). بنابر همین روایات غیر مستند، تقریبن تمامی پیامبران بزرگ، دورانی از عمرشان را در شبانی و گله داری گذرانده اند. می دانیم که کلمه و نوشتار در تاریخ بشر از "میان رودان" آغاز شده، تجارت و کشتی رانی از همین منطقه پا به جهان گذاشته و... شعر و ادب مکتوب نیز، همراه بسیاری پدیده های دیگر تاریخ بشر، در بین النهرین به دنیا آمده اند. بی جهت نیست که نقطه ی آغازین تمدن بشر را نیز، منطقه ی بین النهرین می دانند. آب و هوا و جغرافیای خاص این منطقه، باعث پرورش و رشد تخیلات انسان ها می شده. حجاز، در فاصله ی کوتاهی در جنوب بین النهرین قرار دارد و ساکنان این شبه جزیره، قبایلی بدوی بوده اند که نهایت در برخی بنادر و احتمالن در شهرهای غیر بندری، تجمع داشته اند. در غیر این صورت چادرنشینانی ساکن بیابان ها و واحه های دور از آب بوده اند که روزگارشان از خوردنی و پوشیدنی و غیره، از هر جهت با شتر و بز و گوسفند می گذشته. طبق همین روایات، محمد در چنین منطقه ای به دنیا آمده و زیسته؛ شش ماه پیش از تولدش، پدر از دست داده، تا دو سالگی در خانواده ی پدر مادری اش، دور از مکه و در میان اعراب بدوی زندگی کرده، در شش سالگی مادرش آمنه را از دست می دهد و تحت سرپرستی جد پدری اش، عبدالمطلب در مکه قرار می گیرد. اما عبدالمطلب هم دو سال بعد فوت می کند و محمد هشت ساله تحت سرپرستی عمویش ابوطالب، از بزرگان خانواده ی بنی هاشم و قبیله ی قریش، قرار می گیرد. پس محمدی که در "سیره" شرح داده شده، در 8 سال ابتدای زندگی، نه تنها از این محل به آن محل و از این سرپرست به سرپرستی دیگر، پیوسته جابجا می شده، طوری که فرصت سوادآموزی هم نداشته، بلکه دوره های کوتاهی با آدم های مختلف از سنخ های مختلف زندگی کرده، نه پدر را دیده، نه با مادر زندگی درازی داشته، و نه با جد مادری یا پدری اش چندان دراز، بسر برده است. با هیچ کدام آنقدر نبوده و نمانده تا وابستگی عاطفی پیدا کند و سپس به تجربه ی "از دست دادن" برسد! در اقامت های کوتاه با بستگان متفاوت، فرصت برای عادت به وابستگی های عاطفی نیست. محمد، بجای خو گرفتن با افراد خانواده، در تمامی این دوران هشت ساله به شبانی و گله داری مشغول بوده و تمامی روز و گاهی شب را نیز، بیرون از جمع قبیله و در دشت و صحرا و کوه و دره، تنها بسر برده است. عمق عاطفه ی بستگان او نیز نسبت به این کودک، همانقدر بوده که بدانند از گرسنگی نمیرد. در حالی که زندگی، به ویژه در ساختار قبیله ای که سنتی ترین شکل زندگی ست، به دلیل محدودیت محیط زیست و نزدیکی افراد به یکدیگر، سرشار از علقه ها و بستگی های عاطفی ست. محمد نه تنها این بستگی ها و وابستگی ها را تجربه نکرده، بلکه تا زمانی که به ابوطالب (عمویش) می پیوندد، با هیچ آشنا و قومی آنقدر نمانده تا "خو" کند، "انس" بگیرد و احساس "وابستگی" و سپس درد "از دست دادن" را حس کند. او در صحرا و دشت بالیده و اغلب با خود و تخیلات کودکی و نوجوانی اش تنها بوده است. پس در قلب زندگی قبیله ای، مستقل و متکی به نفس بزرگ شده و دوران نوجوانی و جوانی را نیز، به همین منوال ادامه داده است. وقتی برای اولین بار در 9 سالگی، همراه عمویش ابوطالب به سفر تجارتی به "شام" می رود، در یکی از مراکز بزرگ تجارت و تمدن آن زمان، و بلند آوازه ترین مجتمع انسانی در منطقه، نوجوان مستقل و تنهای ما، در قلب امپراطوری روم شرقی (بیزانس)، با دنیایی بکلی متفاوت با زندگی کوچی و چادر نشینی و گله داری، آشنا می شود. او که ساکن سرزمینی کوچک بوده، که ساکنانش سوای اختلافات بین قبیله ای، در دنیایی محدود، اغلب نمی دانسته اند تابع روم اند یا ایران، یا رها شده به حال خود، مردمانی که جز نخل و خرما و کشت و کار، کشاورزی و صنعتی هم نداشته اند و با پشم شتر و شیر بز و پوست گوسفند سر می کرده اند و مبادلات بدوی بین قبایل نیز، در حد و حدود همین تولیدات اولیه بوده، ناگهان سر از بازار بزرگ شام در می آورد که در انتهای راه دراز چین و هند و پارس به مدیترانه، از همه جور اجناس پر زرق و برق انباشته بوده و در محله هایش کلیساهای سر به فلک کشیده و کنشت های گسترده، با دنیایی سخت متفاوت با حجاز، آشنا شده است. هر گوشه ی بازار شام، برای محمد نمایشی بوده، دیدنی، از برده و بنده و ارباب، سوار و پیاده، زن و مرد و کودک، درخشنده چون الماس... کاروان های تجارت از حجاز، برای رسیدن به شام و کنستانتینوپل (قسطنطنیه، استانبول بعدی) در امپراطوری روم شرقی، از آبادی ها و شهرهای میان رودان (عراق و اردن فعلی) و بیت المقدس و... عبور می کرده اند، و برای رسیدن به "ری" در امپراطوری پارس، از محمره (خرمشهر) و ناصریه (اهواز) و شوش و شوشتر و اکباتانه (همدان) و... می گذشته اند. محمد 9 ساله، بیرون از واحه های خشک و سوزان حجاز، چشمانش به این دنیای جادویی گشوده می شود که فریبندگی هایش حس تملک را در انسان مستقلی چون او بیدار می کرده. شبان نوجوان و بی سواد ما با دیدن مردمان و تجربه ی فرهنگ های متعدد و متفاوت، ذهن خالی و خیال پرورش انباشته از دانستنی هایی می شده که هبچ کدام از بزرگان خانواده و قبیله و سرزمینش، با یک از هزار آن شگفتی ها، آشنایی نداشته اند!
اگرچه ابوطالب در میان سالگی محمد فوت کرده، "سیره"ها می گویند محمد خود ساخته، بسیار زودتر از آن، بصورت مستقل به سفر و تجارت پرداخته، و در بیست و چهار سالگی، هنگام ازدواج با خدیجه، بازرگانی معروف به "محمدامین" بوده است. سفرهای او در این دوره، شامل سواحل خلیج فارس و اقیانوس هند از یک سو و سواحل مدیترانه از سوی دیگر می شده است. پس سوای دیدار و تجربه ی شهرها و بنادر بزرگ و جمعیت ها و فرهنگ های گوناگون، محمد در فاصله ی میان دو نقطه، روزان سوزان صحرا و شبان سرد آن را نیز تجربه کرده است. از لقب "محمد امین" (که در "سیره" به او نسبت می دهند) می توان چنین دریافت که شاید تاجران شبه جزیره، سرمایه ی ثروتمندان محلی را به نام تجارت می گرفته اند و در غوغای یکی از شهرهای آباد غرب یا شرق یا شمال، گم و گور می شده اند. محمد اما هرگز نرفته که دیگر باز نگردد. پس برای دریافت پول و اعتبار و سفارش کالا و غیره، تاجری قابل اعتماد و محمدی امین بوده است! در روایات، از خدیجه به عنوان "زن بیوه ای ثروتمند"، چهل پنجاه ساله یاد شده که به محمد پیشنهاد ازدواج داده و محمد بیست و چهار ساله هم از این پیشنهاد استقبال کرده است. می دانیم که زنان در آن دوره اغلب به عنوان "مال" و "خواسته" معامله می شده اند. بازار شام و کنستانتینوپل در روم شرقی آن زمان، بزرگ ترین بازار برده در جهان بوده. در این بازارها زنانی به همراه بردگان معامله می شده اند که گاه در دربارهای امیران محلی و مهاراجه ها در آن سوی قاره ی آسیا، در ماوراء النهر و کشمیر و هند و چین، صاحب نفوذ شده اند و گاه به تخت و تاج و ثروت های نجومی آن زمان رسیده اند، بحدی که می توانسته اند مردان را خرید و فروش کنند یا به خدمت خود درآورند. معیار کلی در تاریخ بشر، همیشه این بوده که مردان در پی تصاحب زنان اند. زنان دانا و برخوردار از قدرت روحی و آگاه به دلربایی های زنانه اما، گاه با یک زیبایی معمولی در مقابل این خواسته ی مردان (تصاحب زن)، همه چیز مرد را در اختیار خود می گرفته اند! در همه جای تاریخ بشر از این نمونه زنان بسیار اند، به حدی که در افسانه های بومی نیز، بصورت قهرمان قصه درآمده اند. از روایت روزگار خدیجه همین قدر می دانیم که دختر شخصی به نام "ابن خوالید" بوده، ثروتی داشته و محمد با سرمایه اش تجارت می کرده است. این زن بیوه ی ثروتمند در چهل پنجاه سالگی (595 میلادی) به محمد پیشنهاد ازدواج می دهد. در پس پشت همین شرح احوال مختصر اما، می توان پی برد که چنین پدیده ای نمی توانسته در شبه جزیره ی عربستان منحصر به فرد بوده باشد. وجود یک خدیجه در حجاز، نشان وجود خدیجه های دیگری در آن منطقه است. زنان صاحب رای دیگری، چه بسا ثروتمندتر و تعیین کننده تر از خدیجه، که در روایات اسلامی یا از آنها یادی نشده، و یا بصورت منفی تصویر شده اند. یک نمونه اش "هند" که طبق روایات، به دلیل خوردن جگر حمزه، عموی پیامبر، به "هند جگرخوار" معروف شده است. در همین روایات اسلامی به زنانی مانند عایشه دختر ابوبکر، فاطمه دختر محمد، زینب دختر علی و بسیاری دیگر بر می خوریم که تعیین کننده و اثرگذار بوده اند.(3).اصولن زنان در جوامع سنتی، هرچه عقب تر برویم (نزدیک تر به دوران مادرسالاری)، قدرتمندتر و خودساخته تر بوده اند. اگرچه زنان در ساختار قبیلوی و روستایی، به ویژه پیش از ازدواج، نسبت به مردان، از موقعیتی درجه دوم برخوردارند، اما به دلیل نوع تقسیم کار، زنان در ساختار قبیله نسبت به زنان روستایی، و زنان روستایی نسبت به زنان شهرنشین، دارای قدرت روحی و جسمی بالاتر و تعیین کننده تری هستند. در ساختار قبیلوی، زنان گاه در سنین مادر بزرگی، در حد توتم و نشانه ی قوم، از احترام تمامی افراد قبیله از مرد و زن و کودک برخوردارند.
خدیجه نیز، با ثروت و تجارت، از قدرت و تدبیر تعیین کننده ای برخوردار بوده. برای درک میزان اعتماد و اتکاء به نفسش، همین بس که در چهل یا پنجاه سالگی، "محمد امین" بیست و چهار ساله را به شوهری "انتخاب" می کند. "محمد امین" بر اعتبار زنی بیوه در جامعه ی قبیله ای حجاز می افزوده! محمد نیز که جوانی دنیا دیده و هوشمند بوده، نه تنها از روی هوای نفس به این ازدواج تن نداده که قدرت و سرمایه ی خدیجه از عوامل موثر جذابیت این "زن ثروتمند" به شمار می رفته است. در فرهنگ سنتی، نه تنها ثروت زن نصیب مردش می شده بلکه افتدار و اعتبار خدیجه نیز بر اقتدار و اعتبار محمد می افزوده، که محمد امین 24 ساله، در جهت گسترش مناسبات اجتماعی و تجاری خود به آنها نیاز مبرمی داشته است! فراموش نکنیم که این ازدواج تا چهل سالگی محمد، زمانی که داعیه ی نبوت کرده، شانزده سال دیگر هم ادامه داشته و طبق همین روایات، هشت سال ابتدای دوران رسالت محمد، خدیجه هم چنان همسر او و در کنار او بوده است.(4)
شاخص دیگر این دوره از زندگی محمد، طبق روایات، وجود ابی طالب، پدر علی ست که از هشت سالگی سرپرست محمد بوده و اگرچه تا هشت سال پس از ادعای پیامبری محمد، زنده است، اما جایی در اخبار و "سیره" نخوانده و نشنیده ایم که به محمد و دین او گرویده باشد. او در دهه ی پایانی عمرش، با وجود فقر مالی، بزرگ خانواده ی بنی هاشم و از بزرگان قبیله ی قریش بوده است. ابوطالب، طی یک دوره خشکسالی، قدرت اداره ی خانواده و فرزندانش را از دست می دهد، و محمد 29 یا سی ساله، سرپرستی علی شش ساله، فرزند ابوطالب را از او طلب می کند. پس محمد از یک سو پسر خوانده ی ابوطالب و از سوی دیگر پدر خوانده ی فرزندش علی است. سوای همه ی عوامل ریز و درشت دیگر، ریش بزرگ خاندان بنی هاشم و یکی از بزرگان قریش در گرو محمد بوده. محمدی که طبق همین روایات، در چهل سالگی از کوه حرا با پیامی پایین می آید، ابتدا به ساکن بیش از هر ساکن دیگر حجاز، جغرافیا و تاریخ و مردم شناسی و چه و چه می دانسته. دانش و آگاهی و تجربه ی سفرهای بازرگانی خارج از حجاز داشته، در امانت دارای مشهور بوده، به ثروت و قدرت همسرش خدیجه متکی بوده و مقام و منزلت عمویش ابی طالب نیز، بر اعتبارش می افزوده است. در مورد ابی طالب همین بس که بدانیم حضورش مانع می شده تا بزرگان خانواده ی بنی هاشم، و قریش، از جمله شخص با نفوذی چون "ابولهب" که از مخالفان سرسخت محمد بوده، بر سر راه محمد سبز شوند. در طول هشت سال ابتدای رسالت محمد، حضور خدیجه و ابوطالب، مانع بزرگی برای تحرک مخالفان محمد علیه او بوده. به همین دلیل وقتی خدیجه و ابوطالب هر دو در یک سال (619 میلادی) فوت می کنند، محمد آن سال را "سال اندوه" یا "سال مصیبت" می خواند! از همین جاست که "ابولهب" به ریاست می رسد و باعث می شود تا محمد را از بنی هاشم طرد کنند (5). علت عمده ی دشمنی با محمد، یکی هم این بوده که عقاید او تهدیدی بزرگ برای کعبه و بت های کعبه محسوب می شده که سبب اعتبار و اقتدار سران قریش و اربابان قدرت در مکه بوده اند (6). پس از مرگ ابیطالب و خدیجه است که مخالفت با محمد و عقایدش آشکار می شود و قدرتمداران مکه قصد قتل او را دارند (7). (ادامه دارد)
یادداشت ها؛
* این مجموعه سال ها پیش در پاسخ به آشنایی نوشته شده. معمولن "ترس" وامی داردت تا همه چیز را به دروغ، "توجیه" کنی. اولین دروغ اما به اولین قدم در مرداب می ماند، و دروغ های بعدی، ظاهرن تلاشی ست برای نجات، اما فرو رفتنی بیشتر. و سیم آن که هر قدرت طلبی بر مسند، از هراس از دست دادن، به زمین و زمان مشکوک است، و برای حفظ قدرت، بلوف می زند، می ترساند، دروغ می گوید... دروغ های بزرگ اما همیشه زودتر و ساده تر هضم می شوند. هگل بیانی دارد به این مضمون که؛ دیکتاتورها چرخدنده ی تاریخ را به حرکت وامی دآرند، و از اتفاق، خود لای چرخدنده ی تاریخ، خمیر می شوند. هر دیکتاتور، با اعتماد به ذکاوتی ناداشته اما، خود را از این "قاعده" مستثنی می پندارد! اگر به اعتبار تاریخ صد و چندین ساله پس از هگل، بشود چیزی بر این مضمون اضافه کرد، آن است که دیکتاتورها برای حفظ قدرت، جهان را می آشوبند و به آتش می کشند. اگرچه خود در این آتش خاکستر می شوند اما جهان را هم با خود به جهنم می کشانند. و چهارم آن که زورگویی و قلدری در دنیای معاصر، در لباس "رسانه"، و در هیات "دست کاری" (منی پولاسیون) به اشکال "مردم پسندی" بر انسان و جامعه تحمیل می شود.
*در ویراستاری دوباره ی مطلب، تنها جملاتی را که تاریخ مصرفشان تمام شده، بیرون کشیده ام. به ماده تاریخ ها (اعداد) هم چندان اعتمادی ندارم چرا که در اغلب جاها مجبور بوده ام شمسی و قمری و میلادی را به یکدیگر تبدیل کنم.
1 - بررسی های بی طرفانه از روایت ها و وقایع نگاری ها.
2 - طبق روایات شیعی در قضیه ی مباهله، محمد و خانواده اش با گروهی از مسیحیان جنوب عربستان که اسقفشان شخصی به نام "ابوحارثه" بوده، قرار می گذارند هر گروه یک طرف بایستند و یکدیگر را نفرین کنند تا معلوم شود حق (خدا) با کیست!
3 – طبق روایات، 9 ازدواج پیامبر، نشانه ی تعامل او با "قدرتمندان" قریش و قبایل دیگر مکه و مدینه بوده تا از طریق "وابستگی" خانوادگی، به قله ی قدرت برسد، نفوذ خود و پیروانش را گسترش دهد. در میان خلفای راشدین، دو تن، ابوبکر و عمر، پدران همسران محمد، و دو تن دیگر، عثمان و علی، داماد او بوده اند.
4 - خدیجه در طول سال های زندگی با محمد، چهار دختر به نام های؛ رقیه، ام کلثوم، زینب و فاطمه به دنیا آورده. در برخی روایات آمده که دو پسر به نام های عبدالله و قاسم هم به دنیا آورده که هر دو در کودکی مرده اند. به روایت اهل سنت، جز زینب و فاطمه، بقیه ی فرزندان محمد، پیش از وفات او فوت کرده اند. اما به روایت اهل تشیع، بنظر می رسد فاطمه تنها دختر محمد و خدیجه بوده! تفاوت علی با هر داماد احتمالی دیگر محمد، نسبت او و نزدیکی او و شمشیرش به محمد بوده، و گرنه تمام داستان هایی که در مورد علی گفته شده، می توانست در مورد دامادهای دیگر پیامبر هم صادق باشد. روایتی هم هست که پیامبر پس از مرگ فرزندش زید، زن او را (عروسش را) به همسری گرفته. پس گویا فرزند ذکور دیگری هم در کار بوده است!
5 – طبق رسم زمانه، چون فردی از قبیله ای کشته می شده، افراد قبیله موظف بوده اند به انتقام، اگر دستشان به قاتل نمی رسد، دست کم فردی از افراد خانواده یا قبیله ی قاتل را بکشند. طرد محمد از خانواده ی بنی هاشم و لاجرم از قبیله ی قریش به این معنا بوده که محمد اهل قبیله ای نیست، پس قتلش انتقامی را بر نمی انگیخته. برخی سیره نویسان نوشته اند که قرار بر این شد تا از هر قبیله یک نفر در این قتل شرکت کند، تا به دلیل شراکت همه ی قبایل و خانواده ها در قتل نیز، مساله ی انتقام، لوث شود.
6 - از شواهد این امر، داستان معروف "لات و عزی"، سه الهه از بت های کعبه ("لات"، "منات" و "عزی")، "دختران خدا" (بت اعظم) بوده اند که محمد در آیاتی، نیایش و ستایش آنان را لازم دانسته. بعدن این آیات از قرآن حذف شده و برخی از متشرعین بکلی آنها را منکر می شوند. وجود این آیات را؛ "ابن خطیر الدمشقی" تایید کرده، و "ابن حجیر المصری" ساختگی دانسته. نوشته اند که محمد پس از رسوایی بر سر این آیات، مدعی شد که آیات توسط شیطان (نه از سوی جبرائیل) بر زبانش جاری شده. بر همین مبنا، اسلام شناس انگلیسی (William Muir) آنها را "آیات شیطانی" نامیده، و سلمان رشدی، نویسنده ی هندی الاصل بریتانیایی رمانی به همین نام نوشته که در متن، اشاراتی به این آیات کرده است. سبب فتوای معروف آقای خمینی علیه رشدی؛ پیش گیری از "تردید" در نص قرآن است، مبادا انکار "یکپارچه" بودن قرآن، همه گیر شود!
7 – شبی که نوشته اند علی در بستر محمد خوابید و ابوبکر، محمد را در کیسه ای بر دوش خود از خانه و از مکه خارج کرد و به غاری برد. این شب به "لیله المبیت" معروف است.
4 likes ·   •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on June 26, 2017 01:27

May 26, 2017

عادت به دار

عکس را که در صفحه ی اول روزنامه دیدم، جا خوردم. ده صبح بود، ولی از هوا آتش می بارید. دنبال کسی می گشتم، که کلمات فارسی توجهم را جلب کرد. خم شدم تا تاریخ "کیهان" را بخوانم. کسی به فارسی گفت؛ مال سه روز پیش است! جوانی آفتاب سوخته، یک پا به دیوار تکیه داده بود. کنجکاوی آزار دهنده ای مرا، روزنامه به دست، به کافه ای در همان نزدیکی کشاند. سر میزی در سایه نشستم و...
از مردمی که در دهنه ی بازار، در رفت و آمد بودند، حتی یک نفر سرش را بالا نکرده بود. دزد یا جانی یا قاچاقچی یا ضد انقلاب، هرچه یا هر که بودند، جسدشان سه روز بر سر در بازار، در سبزه میدان آویزان بود. حجمی از مرگ در یک متری بالای سر گذرندگان تاب می خورد و شهروندان گرفتار، کاسب یا مشتری، فروشنده یا خریدار، لابد آنقدر تماشا کرده بودند که برای یک نگاه گذرا هم شده، سری بالا نمی کردند. انگاری همه می دانستند به چه چیز نگاه نمی کنند؛ آسمانی خالی از عشق، و طعم تلخ مرگ، که از طنابی روی سرها می چکید! داغ ترین ماه تابستان را مرخصی گرفته بودم تا ترجمه ی "کلیفورد اوتس" را به سرانجامی برسانم. فردا تعطیلات تمام می شد، و در ماموریت تازه، عازم "سیری نگر" و "گلمار" بودم. تمام راه دراز، در قطار تا "جامو"، و در اتوبوس تا "سیری نگر"، اجساد به دار آویخته بر سر در بازار، در لابلای سطور نمایش نامه های "اودتس"، تاب می خوردند! "جیکوب"، "میرون"، "رالف"، "هنی"، "لئو"، "کلارا"، "بن" و دیگر شخصیت های اودتس هم، زیر اجساد، می رفتند و می آمدند؛ "خو گرفته با مصیبت"، در گذشته می پلکیدند، و رویا می بافتند! بی آن که سر بالا کنند. "دوستی که "خوره" بخشی از صورت و بینی اش را در کودکی و به شکل زشتی برده بود، می گفت؛ این خوردگی، زیبایی اش را دو چندان کرده"! مصیبت سهمگین "خوکردن" به زشتی! "وقتی درد به تکرار می آید، (و هر تکرار البته از سنگینی و کراهت درد می کاهد)، با ما و در ما می ماند، و با گذشت زمان از آن ما می شود؛ خو کردن به مصیبت، ذهن اجتماعی و تاریخی مان را سبک می کند. "ابتدا گلیمی زیر پایمان پهن می شود و برهنگی هایمان را می پوشاند. بعد تکه نانی و کاسه ای نمک به فراخور، به دستمان می دهند، چیزک های خردی اطرافمان را می گیرد... و یک روز حس می کنیم "متملک" شده ایم. در اولین بامدادی که بر روی گلیم و زیر سقف اجاره ای مان، چشم از خوابی نیم خوش باز می کنیم، از بیم ناشناخته ای که زیر پوستمان می خُلد، فریاد اعتراضمان در گلو می شکند؛ مبادا اعتراض، مرا از این "تملک" محروم کند"! (مایی که برای "مرگ" هزار سالگان به سر و سینه می کوبیم، مثل هر انسان دیگر، در درون از مرگ هراسانیم). همین که ترس همخانه مان شد، برای هر فریاد از گلو برنیامده، توجیهی محکمه پسند، می تراشیم. چنین است که در غفلت ما، هر صبحگاه، قناری ها را چون قندیلی از منجنیق می آویزند. و ما آهسته می رویم، آهسته می آییم، مبادا گربه شاخمان بزند! یاد آن کشیش آلمانی دوره ی نازی ها بخیر(نقل به مضمون): "وقتی یهودی ها را سلاخی می کردند، تماشا کردم، چون من یهودی نبودم. وقتی کولی ها و معلولین را جزغاله کردند، ساکت ماندم، چون نه کولی بودم و نه معلول. هنگامی که کمونیست ها را شکنجه می کردند، دست روی دست گذاشتم، چون کمونیست نبودم. وقتی سراغ لیبرال ها رفتند، اعتراضی نکردم، چون لیبرال نبودم. هنگام به صلابه کشیدن دموکرات ها، رویم را گرداندم، چون دموکرات نبودم... وقتی سراغ من آمدند، دیگر کسی نمانده بود تا به حمایت من لب از لب باز کند"!
وسوسه ی دوباره خوانی "دعوت به مراسم گردن زنی" از "نباکف" در تنم نشست. "سین سیناتوس" به جرم "نفوذناپذیر"ی، "جان سختی"، "یکه تازی" ... به اعدام محکوم می شود! قاضی حکم را "در گوشی" به او ابلاغ می کند! مقررات زندان به دیوار نصب شده؛ ترک زندان اکیدن ممنوع، فروتنی زندانی مایه ی افتخار است، پذیرایی از بانوان ممنوع. رقص و آواز و شوخی با نگهبان ها و کارکنان در مواقع تعیین شده مجاز، مدیریت به هیچ وجه مسوول گم شدن وسایل زندانی نیست، "رویاهای شبانه" ممنوع؛ مثلن "دیدن مناظر با شکوه"، "گردش با دوستان"، "برقراری روابط جنسی" که در بیداری ممکن نیست و... تخلف از مقررات، تجاوز قلمداد می شود! اثاثیه سلول؛ یک میز، یک صندلی، یک تخت است! سین سیناتوس نمی داند چه روزی اعدام می شود. هیچ کس دیگر هم خبر ندارد؛ این طوری "مرا مجبور می کنید هر روز بمیرم"! خلوت سین سیناتوس در سلول، وقت و ناوقت، دریده می شود. همه چیز در جهت اغتشاش فکری او تنظیم شده؛ وقتی انتظار کسی را ندارد، کسی می آید، وقتی انتظار دارد، کسی نمی آید! هر فکری پیوسته پاره می شود. قرار است با همسرش "مارت"، ملاقات کند. یک روز خبر می دهند که دیگر تنها نیست، باید "خوشحال" باشد، باید "متشکر" باشد که همسایه ای برایش آورده اند (همسایه، "جلاد" سین است). سعی می کند با نوشتن، فکرش را متمرکز کند اما "ابتذال"، پیوسته نظم را می شکند. وقتی خود را در لگن می شوید، فکر می کند؛ امروز حمام، فردا دیدار با مارت، پس فردا اعدام، و تمام! اما روز بعد که بیدار می شود؛ زندانبان با یک دنیا معذرت می گوید؛ "یک اشتباه مسخره رخ داده". "طبق قانون" در آخر هفته ی اول اجازه ی ملاقات ندارید! مدیر زندان زانو می زند، پوزش می خواهد؛ "می توانید شکایت کنید. اما جلسه ی بعدی (رسیدگی به شکایات) در پاییز است، و تا آن موقع شما...". می فهمم! (چقدر فضا آشناست!)
روز دیگر، زندانبان می خواهد سلول را برای ملاقات فردا، تمیز کند. "سین" به زور لباس می پوشد، بیرون می رود اما با احتیاط، همانجا روی یک چهارپایه می نشیند. زندانبان فریاد می زند؛ چه غلطی می کنی؟ نترس. برو تا ته راهرو. سین آرام دور می شود، حس می کند آزاد است! به بازار شهر می رسد. همسرش مارت را می بیند، دنبال زن تا خانه اش می رود و... ناگهان زنگ ساعت، سین دوباره در راهروی زندان است! زندانبان با اشاره به سلول؛ "لطفن برگردید به خانه"! در سلول، حتی تار عنکبوت روی دیوار، نو شده است. زندانبان می گوید می بینید، معرکه کردم. صبح روز بعد، سین لباس می پوشد، زندانبان دسته گل می آورد، به لباس و کفش سین ایراد می گیرد؛ خودت را نباز! و... صدای در؛ "بفرمائید...". مدیر با زندانی کوتوله ای (همسایه / جلاد) وارد می شود؛ "معرفی می کنم، مسیو پی یر! دیداری که مدت ها انتظارش را می کشیدید"! پی یر می گوید؛ امیدوارم به زودی با همدیگر دوست بشویم. چقدر شبیه مادرتان هستید. چند سالتان است؟ سین خشمگین لب می گزد. مدیر جواب می دهد؛ سی سال! پی یر مقداری عکس روی میز پهن می کند. سین بی عکس العمل می ماند. مدیر از عکس ها تعریف می کند. مسیو پی یر می گوید اگر می دانستم اینقدر ذوق زده می شوید، بیشتر می آوردم! مدیر تشکر می کند. پی یر لطیفه می گوید، مدیر از خنده غش می رود؛ شما چقدر مجلس آرایید! وقت رفتن، مدیر با خشم به سین می گوید؛ از تو انتظار نداشتم. گل ها را از گلدان قاپ می زند و می رود! وقتی سین، بکلی از دیدار همسرش مایوس شده، سر و کله ی مارت پیدا می شود، اما همراه پدر، مادر، برادرها، گربه، صندلی، کمد و... یک مرد جوان! سین خواهش می کند چند لحظه با مارت تنها باشد. وقتی بالاخره خودش را به مارت می رساند، وقت ملاقات تمام شده. سین می ماند و سلول! روز بعد سر و کله ی "مسیو پی یر" پیدا می شود. سین خسته و دلزده می گوید؛ برگردید به سلولتان. پی یر سرزنش کنان می گوید؛ این چه طرز صحبت کردن است؟ مرا به خاطر شما به زندان آوردند. بخاطر من؟ بله... (حالا منت جلاد هم بر گردن قربانی است!)
فضا و رفتارها روی شکل و شمایل "سین" اثر می گذارد؛ چشم ها افتاده، پوست مچاله شده، موها سیخ سیخ و... سین کتاب می خواند، کتاب هایی که در آزادی، نگاهشان نمی کرد. دراز می کشد، به شکم می خوابد؛ چقدر "نرم" شده ام، می توانند با کارد میوه خوری هم کارشان را انجام بدهند! روز بعد از زندانبان می پرسد؛ فکر می کنی یک ملاقات دیگر بدهند؟ زندانبان عصبانی، فریاد می زند؛ خجالت بکش! هیچ کاری نمی کنی، یک نفر به تو غذا می دهد، با مهر و محبت به تو می رسد، به خاطر تو فرسوده می شود، و تو ناسپاس، تنها سوال های احمقانه می کنی!... (نفس کشیدنش را هم باید مدیون زندانبان و دستگاه قدرت باشد!) روز بعد؛ ملاقاتی دارید، کی؟ مادرتان! زنی کوچک اندام وارد می شود، از اتاق ایراد می گیرد، تخت را مرتب می کند... سین هشدار می دهد؛ گوش کن! اینها در اصل مرتب اند، منتها به سلیقه ی زندانبان. بهمشان نریز. (نامرتبی و اغتشاش، در هیات "قانون"! و سین به این قانون بی قانونی "عادت" کرده). وقتی به حضور پیرزن خو می گیرد، ساعت زنگ می زند، وقت ملاقات تمام. شب از پشت سلول صدای تق تق می آید. سین خوشحال، امیدوار و شادمان دور سلول می چرخد... برای مارت نامه می نویسد؛ فکرش را بکن! می خواهند مرا اعدام کنند. لازم نیست گریه کنی... خواهش می کنم یک وقت ملاقات دیگر بگیر... اینجا پر از ابتذال است... روز بعد مسیو پی یر وارد می شود؛ نامه برای خانمتان نوشته اید؟ چه زن زیبایی! "امی"، دختر ده دوازده ساله ی مدیر، با اسکیت هایش می آید. دور سلول می چرخد. از سر و کول سین بالا می رود؛ آرام باش، فردا! فردا چی؟ می میرم؟ نه! نجاتت می دهم (امید دادن کسی که هیچ قدرتی ندارد). روز بعد تق تق ها نزدیک می شوند، جایی از دیوار فرو می ریزد. مسیو پی یر و مدیر، خاک آلوده، کف سلول می افتند. جلاد، سین را به چای دعوت می کند، و به زور از تونل به سلول خود می برد. هنگام بازگشت، سین به فضای بازی در بیرون قلعه راه پیدا می کند. از پنجره ای وارد خانه ی مدیر می شود. مدیر و خانمش و پی یر سر میز شام اند! وقتی سین به سلول بر می گردد، سوراخ دیوار را با گچ و آجر گرفته اند. روز بعد مسیو پی یر، وارد می شود، پوزش می خواهد؛ من جلاد شما هستم! دیگر آن زمان ها گذشته که محکوم در لحظه ی اعدام با جلادش آشنا می شد. من با شما دوست شدم. حرف زدیم، شطرنج بازی کردیم...(تا به "مرگ" و اعدام "عادت" کنید) مراسم، پس فردا در "میدان وحشتناک" انجام می شود. کتابدار می آید. سین می گوید؛ من پس فردا اعدام می شوم. پس کتابی در مورد خدایان می خواهید؟ نه! اصلن حوصله ی خواندن ندارم.
شب، در حضور بزرگان شهر در باغ های "تامارا"، مراسم شام وداع است. پس از شام و شراب، به افتخار سین، باغ را با چراغ های رنگی روشن می کنند. همه سین سیناتوس را می بوسند؛ "موفق باشید"! (انگار به حجله می رود) شب خوابش نمی برد، از سرما یخ کرده، از وحشت آرام ندارد. از این که ترسیده، شرمنده است. خود را دلداری می دهد که مرگ بی خطر است، حتی سلامتی بخش است!... صبح اما خبری نمی شود. زندانبان مثل هر روز، صبحانه می آورد، اتاق را مرتب می کند... سین چیزی نمی پرسد. بعداز ظهر، ناگهان "مارت" با لباس بهم ریخته، وارد می شود. بند جورابش را که پایین افتاده، بالا می کشد؛ اجازه نمی دادند، ناچار شدم کمی باهاشون کنار بیایم! سین می پرسد چرا مراسم اعدام را بهم زدند؟ گفتند همه از دیشب خسته اند، نخوابیده اند و... می دانی؟ جمعیت اصلن نمی خواست برود. اشک در چشم های زن جمع می شود؛ تو خودت را به مخمصه انداختی. مردم در باره ات حرف های وحشتناکی می زنند. پریروز خانمی ریزه میزه می گفت مادر توست. گفت می ترسد تحت تعقیب باشد! اگر بدجوری احتیاج داری، زود دست به کار شو! سین می گوید، دست بردار! مارت می گوید؛ خوب، فکر کردم آخرین ملاقات ماست... اشکش سرازیر می شود. سین یک قطره اشک را مزه می کند. نه شور است، نه شیرین! نامه ی من به دستت رسید؟ زن عصبانی می شود؛ پاک مست بوده ای. از رویش کپی گرفتند و در رادیو و همه جا خواندند. گفتند با زنش شریک جرم بوده... تو حق نداری چنین نامه هایی برای من بنویسی. چه افتضاحی، برای من و بچه ها! عزیزم، منکر شو. توبه کن. حتی اگر سرت به باد برود. راستی بچه ها برایت بوس فرستادند...
روز بعد زندانبان برای عنکوت غذا می آورد؛ یک پروانه! بعداز رفتن او، سین می نویسد؛ همه چیز تمام شد. وعده ها، امیدها، تق تق ها، مارت... پوسیدگی، روزنه های تنم را پر کرده. اگر از اول می دانستم چقدر فرصت دارم، دست کم کاری می کردم... مسیو پی یر می آید، شاداب و تر و تمیز، تعظیم می کند؛ درشکه آماده است قربان، بفرمائید! کجا؟ پی یر ادا در می آورد؛ کجا؟ می رویم برای قیمه قیمه کردن جنابعالی! ولی من آماده نیستم. پی یر فریاد می زند؛ دوست من! شما سه هفته وقت داشتید. بنا به قانون... سین از لای لب ها می گوید؛ فقط سه دقیقه، تا حاضر شوم. پی یر دستور می دهد سلول را بی سر و صدا تمیز کنند. پنجره را از جا می کنند، باد کاغذها را پخش و پلا می کند. تارهای عنکبوت را پاره می کنند و عنکبوت را در جیبشان می گذارند! میز را می کشند، از وسط نصف می شود. قفسه را به زور از دیوار جدا می کنند. دیوار فرو می ریزد و... سلول متلاشی می شود. مسیو پی یر می گوید؛ روز محشری ست، درشکه سواری کیف دارد. سین با قدم های نامطمئن، انگار روی یخ راه می رود، از سلول ویران خارج می شوند... کالسکه از پیش روی خانه اش می گذرد. مارت روی بالکن ایستاده و دستمال تکان می دهد. به میدان و سکوی اعدام می رسند. سین با پای خود روی سکو می رود. همه ی کارها را داوطلبانه انجام می دهد، و تکرار می کند؛ "خودم تنها"... دراز می کشد، سرش را روی تیغه می گذارد! میدان پر از تماشاچی ست. قائم مقام شهرداری روی سکو می رود؛ خانم ها، آقایان! بعرض برسانم که از فردا نمایشگاه مبل و اثاثیه در خیابان اول برقرار است... امشب اپرای کمدی "سقراط ها باید کم شوند" در تالار شهر، روی صحنه می آید و...
از شدت شباهت، ترسناک است، و طبق "قانون"! انگار زندگی می کنی، کار می کنی، ازدواج می کنی، بچه دار می شوی، به خرید می روی، تیاتر، سینما، مهمانی، مصیبت و... تا با رضایت و داوطلبانه اعدام شوی!... یک روز کارد نیست، روز بعد چنگال، بعد قاشق، و بعد؟ دست هایت را از پشت بسته اند. باید با پوزه غذا بخوری. یک روز بشقاب هم نیست! و "عادت" می کنی غذا را با لب هایت از روی زمین جمع کنی. قواعد بی دخالت تو ساخته می شوند. متقاعد می شوی هرچه غیر منتظره و ناصواب است، قانونی ست! و تو را از شکستن قانونی که از سوی قدرت به سادگی شکسته می شود، می ترسانند. اغتشاش فکری! و هر روز، عریان تر می شوی، سبک تر، بی مصرف تر، مبتذل تر. زندگی را در انتظار مرگ، می گذرانی! معنای اشیاء، لذت، انسان و... دگرگون شده. با عادت به شرایط تازه، گذشته و تاریخ را از خاطرت پاک می کنند. آنقدر در ابتذال غوطه می خوری که از "جلاد" تشکر می کنی که نجاتت می دهد! با رضایت خاطر روی سکو می روی، و گردن به تیغ می سپاری، و زنده و سرپا، می میری.
در خیابان آن سوی دریاچه، مردمی شندره پندره با مشت های گره کرده در هوا، شعار می دهند؛ مسلمانان کشمیر هند، به طرفداری پیوستن به کشمیر پاکستان، علیه "تسلط هندوها" شعار می دهند. فردا، روز استقلال هند، در بازار "علی کدل"، عکس های رنگی ضیاء الحق، همه جا به در و دیوار آویزان است. می پرسم فکر می کنی در پاکستان اجازه داری عکس راجیو گاندی (نخست وزیر وقت هند) را به دیوار مغازه ات آویزان کنی؟ می خندد؛ در پاکستان نیاز به عکس راجیو گاندی ندارم! در هیابانگ "قدرت" و "ثروت"، فرصت اندیشیدن نیست. بالا را نگاه کنم که چه بشود؟ آنقدر "ترس" در من انبار شده تا بدانم لب به شکوه باز نکنم. "نگاهت را از روی برخی مسایل بگردان، وگرنه به قیمت سرت تمام خواهد شد"! دختر خانم جوانی روی اسکیت هایش این سو و آنسو می لغزد و تراکت های انتخاباتی "هاشمی" پخش می کند. خبرنگار می پرسد؛ شما واقعن به آقای هاشمی اعتقاد دارید؟ دختر بی آن که نگاهش را بگرداند، انگار که مگسی را از خود براند، دستش را در هوا می چرخاند؛ "مهم نیست کی انتخاب میشه! همین که مزاحم اسکیت بازی ام نشوند"!
در دنیای بسته، دست نیافتنی ها به جهان "خیال" رخت می کشند؛ "تمام گروه های جاز: "عزیزم به من عشق بده" می خوانند! همه چیز پیش چشممان فرو می ریزد، و ما در عمق عادت به فاجعه، "لباس پوشیده ایم، اما نمی دانیم کجا می خواهیم برویم"! سال هاست که ذات واقعی مان را جایی در کودکی جا گذاشته ایم، دفن کرده ایم. "صف دراز زندگی از دست داده ها، سرخورده و مانده از رفتن، روزها را به روزها می دوزند"، "لئو" می گوید؛ "تا پنجاه سال دیگر همه چیز درست می شود..."، و "کلارا" پاسخ می دهد: "پنجاه سال دیگر در قبرهایمان وسط باران دراز کشیده ایم. مردم از هم می پرسند اینها کی اند؟ و جواب می دهند یک زوج ابله"! در جهانی که اجازه ی زنده ماندن، به هر شکل، مزد سکوت شاهدان فاجعه است، هرکس به کم ترین بها، لب از شهادت بر جنایت می بندد. به پاره نانی که در سفره ام مانده، دلخوشم و شکر گزار، گرم خیال، در اسطوره و آیین و عرفان می آویزم، شمشیر نابوده ی پهلوانان حماسه و آیین را صیقل می دهم و با دستان "وهم"، بر فرق هرچه ناکامی ست، فرود می آورم. فلک را سقف می شکافم و طرح هایی نو در می اندازم، تا روزی که در سلول انفرادی، زمینگیر خیال، غرقه در شکوه آرزو، فراموش شوم، و لاشه ی از اعتبار افتاده ام را زنده در گور کنند... در بوکان و گناباد، شوش یا شوشتر، زابل و ایرانشهر، بابل یا بوشهر، پاوه یا گرگان... به جرم های ناکرده، آویخته به منجنیق. به آوارگانی در سرزمین پدری، محکوم به سکوت، باورانده اند که بهرچه، جز حیثیت انسانی خود، احترام بگذارند. هر روز، نام هایی تحقیر شده، به جهنم فرستاده می شوند، و رهگذران شاهد، انس گرفته با جلاد، عادت کرده به باد، شاهد "مرگ" قناری ها، بی آن که از هراس، روی بگردانند، عادت کرده به بی حرمتی، در گندابی از گستاخی، دریدگی و ابتذال، همخانه با ننگ؛ نوعی ماندگانی، بجای زندگانی! در تماشای مرگ، به نمایشگاه مبل فکر کنید و دلخوش باشید! "بهانه های ساده ی خوشبختی"!
چهارشنبه 19 مرداد 1384
*جملات داخل گیومه، از "بهشت گم شده"، و "دعوت به مراسم گردن زنی" است.
کلمات داخل گیومه، برای تاکید است.
شش سال بعد؛- در 2010 رمانی به نام "اتاق" از خانم "اما دوناگو" نویسنده ی ایرلندی، جوایز فراوانی می برد، و نقدهای بسیاری درباره اش می نویسند. دوستی کتاب را برایم فرستاده. طی خواندن اولین بخش ها، فضا و زبان روایت را بسیار کسالت آور یافتم. چندین بار خواستم آن را زمین بگذارم، و چه خوب که چنین نکردم. در ادامه ی قصه، کابوس اجساد سر در سبزه میدان، به سراغم آمدند. "جک"، پسربچه ای پنج ساله از اتاقی بی روزن روایت می کند، با یک پنجره در سقف، رو به آسمان، یک اجاق لکنته و برخی لوازم آشپزخانه، یک وان حمام، یک کمد (صندوقخانه)، یک توالت فرنگی، یک تله ویزیون و یک تختخواب. برای جک آنچه در اتاق است، باضافه ی خودش و مادرش، واقعی اند. زن که می خواهد جک، تنها همدم تنهایی اش را خوشنود و راضی نگه دارد، تصورات جک را باد می زند؛ بقیه چیزها تنها در تله ویزیون هستند. نفر سومی که شب ها، هنگامی که جک در کمد خوابیده (یا بیدار مانده!)، به جمع اثاثیه اضافه می شود، "نیک گنده" است. نیک غذا و وسایل مورد نیاز جک و مادرش را تهیه می کند. جک نمی داند هنگامی که مادرش نوزده سال داشته، "نیک گنده" به او تجاوز کرده و از همان زمان او را در این اتاق، محبوس نگه داشته. هفت سال است که پیوسته به او تجاوز می کند؛ و جک نیز، حاصل یکی از همین تجاوزهاست. زن در ابتدا برای آزادی تلاش می کرده و موفق نمی شده، در عوض توسط نیک لت و پار می شده. از هنگام آبستنی دست از تلاش بر می دارد. یکی به این امید که همدمی برای تنهایی اش در شکم می پروراند، و دیگر آن که با تلاش یا بی تلاش برای آزادی، بالاخره نتیجه به تجاوز می انجامد. پس چرا همراه با زخم و خون و کبودی و درد؟ کم کم با تنگی و تاریکی و تجاوز، "اخت" می شود؛ زندگی همین است! زنی که نیم زنده در این سیاهچال نفس می کشد، برای دیگران در بیرون، مرده است. عدم تلاش برای آزادی، شاید زندانبان را به تدریج نرم و آرام کند. زن هر شام، روحن و جسمن برای تجاوز آماده است. به همانی که نصیبش می شود، بسنده می کند... تا روزی که می فهمد "نیک گنده" بیکار شده. وحشت می کند مبادا پیش از آن که اتاق را از نیک بگیرند، هر دوی ما را نابود کند تا جنایتش آشکار نشود. پس به جک می فهماند که باید بیمار شود تا نیک او را به بیمارستان ببرد و آنجا، از پلیس و دیگران کمک بخواهد. نیک اما از بردن جک به بیمارستان امتناع می کند. پس مادر، جک را وا می دارد خود را به مردن بزند، تا هنگامی که نیک او را برای دفن می برد... جک را لای تنها گلیم اتاق می پیچد و... جک از هیجان تماشای پدیده های خارج از "اتاق"، بی ملاحظه از گلیم بیرون می آید و... به نحوی معجزه آسا از چنگ "نیک گنده" می گریزد. با وجود ناتوانی از ارتباط با دنیای بیرون، پلیس را به اتاق می برد. مادر و فرزند را در یک بیمارستان روانی بستری می کنند، نیک محکوم به 25 سال زندان می شود. جک و مادرش به خانواده می پیوندند و زندگی تازه ای در آزادی آغاز می شود.
جک، سخت سرگرم آشنا شدن با دنیای تازه است که هزاران بار، وسیع تر از "اتاق" است، مادر اما دچار اختلال روانی می شود، بی خواب است و شب ها پیوسته در انتظار تجاوز، پریشان است. با این همه صبح می شود و اتفاقی نمی افتد! زن از پریشانی دست به خودکشی می زند. روزهایی که در بیمارستان بستری ست، جک همراه مادر بزرگ و شوهرش، مبهوت درک و شناخت دنیای تازه و روابط تازه می شود. پس از مرخصی زن از بیمارستان، مادر و فرزند به آپارتمان مستقلی نقل مکان می کنند. با وجودی که جک، مادر را مثل دوران زندگی در "اتاق"، برای خود می خواهد، زن اما دچار مشکلات زندگی "مستقل" در "آزادی"ست، چیزی، چیزهایی کم دارد. یک روز جک میل می کند "اتاق" را دوباره ببیند. در گردش دونفره، آخرین قطره های احساسات جک، به اتاقی که دیگر بی در و دربند است، از دست می روند. پسر با اتاق و وسایلش خداحافظی می کند، در حالی که مادر با نگاهی حسرتبار، در درگاهی "اتاق" ایستاده است!

Room
Vladimir Nabokov
آن بهشت گمشده
3 likes ·   •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on May 26, 2017 01:16

April 22, 2017

هوارد باسکرویل*

تاریخ مشروطه ایرانپیش از این اشاره کرده ام که جای شگفتی نیست اگر در ذهن تاریخی نسل معاصر، همه جای جنبش های آزادی خواهی و تحول طلبی قدیم و جدید تاریخ ما، تنها جای پای نعلین دیده شود. چرا که در به اصطلاح "پژوهش"های تاریخی این سال ها، هرچه نام و نشان روشنفکری بوده، به جاروی تعصب روبیده شده و جایش به دروغ و تحریف، وصله های ناهمرنگ معمم چسبانده اند، با این امید که تاریخ ما نیز، هم چون تاریخ جعلی شیعه، در ذهن نسل معاصر با همین مشخصات جا بیافتد. در میان نسل تازه، کمتر کسی می پذیرد آنچه در "تاریخ مشروطه" و "تاریخ بیداری ایرانیان" و دیگر منابع در مورد سید بهبهانی، یا طباطبایی نوشته شده، به واقعیت نزدیک تر است.
باری، اگر تحریف تاریخ در مورد مبارزان ایرانی (اشخاصی چون یپرم خان، حیدرخان عمواوغلی، علی موسیو و امثالهم) مجاز بوده، باید دید بر سر نام های غیر ایرانی چه رفته است! یکی از این نام ها، "هوارد باسکرویل"، معلم آمریکایی مدرسه ی مموریال* تبریز است، که کار و بار و زندگی و خانواده و جوانی اش را بر سر دفاع از جنبش مشروطه ایران باخت. نمی دانم آیا او را "آمریکایی نمونه" نوشته اند، یا دست آموز "شیطان بزرگ"! همین قدر می دانم که حتی در قضیه ی گروگان گیری هم از نام او سوء استفاده شده است.*
هوارد باسکرویل، متولد نبراسکا (1885) در آمریکا، پدر و پدر بزرگ و چهار برادرش در کلیسای انگلیکان، کشیش بوده اند*. هوارد در ۱۹۰۳ وارد دانشگاه پرینستون می شود (رییسش در آن زمان، "توماس وودرو ویلسون"، بعدها رییس جمهور آمریکا شد). هوارد که به کار فرهنگی در سرزمین های دیگر علاقمند بود، پس از فارغ التحصیلی به ماموریت ایران فرستاده شد و در سال های پایانی جنبش مشروطه، در مدرسه ی مموریال آمریکایی ها در تبریز، در کلاسی مختلط، تاریخ و هندسه تدریس می کرد*. در همان دوران نمایش نامه ی "تاجر ونیزی" اثر شکسپیر را با بچه های مدرسه روی صحنه برد. موسسات مذهبی (کلیساهای مسیحی) معمولن در جوار خود به تاسیس درمانگاه و مدرسه می پرداختند. آن هنگام در نقاط مختلف ایران، از جمله اصفهان، ارومیه و شهرهایی که تعداد مسیحیان ارمنی (و آسوری) چشمگیر بود، میسیونرها فعالیت داشتند. در مدارس آنها محدودیتی نبود، سوای ارمنی ها، بچه های مسلمان نیز در صورت تمایل، اجازه ی تحصیل داشتند. مدرسه ی "مموریال" آمریکایی ها در تبریز، خیابان شهناز، کوی ارمنستان، از این گونه مدارس بود. (سال ها بعد نامش به "دبیرستان (دخترانه) پروین" تغییر کرد). دکتر ویلسون، مدیر وقت مدرسه در تلاش بود تا سطح آموزشی مدرسه را تا سطح بین المللی بالا بکشد. در این راستا، به دلیل ارتباط با دانشکده ی الهیات دانشگاه پرینستون، از "هوارد باسکرویل" که خود داوطلب خدمت بود، دعوت کرد تا در "مموریال" تبریز تدریس کند. باسکرویل که ابتدا تاریخ عمومی تدریس می کرد. (نوشته اند که بعدن به اصرار شاگردان و خواهش همکاران، دکتر ویلسون به او اجازه داد تا حقوق بین الملل هم تدریس کند).
سالی از حضور باسکرویل در مموریال می گذشت که محمدعلی میرزا به سلطنت رسید، و برخلاف سوگندی که برای وفاداری به مشروطیت خورده بود، علیه آن قیام کرد، مجلس را تعطیل، و به توپ بست و... مشروطیت، دست کم برای یازده ماه دیگر (دوره ی استبداد صغیر)، تعطیل شد*. اگرچه مردم همه جا علیه شاه مستبد قیام کردند، در تبریز و آذربایجان اما این قیام همه گیرتر و عملی بود. برخی از مبارزان، از جمله سید حسن تقی زاده بانی تاسیس انجمن های ایالتی شدند، و مبارزانی چون ستارخان و باقرخان، شریف زاده (معلم) علی موسیو (تاجر) و بسیاری دیگر به نهضت مقاومت در این انجمن ها پیوستند. محمدعلی میرزا سپاهی مجهز به توپ و مسلسل به تبریز فرستاد. چهار ماهی جنگ خیابانی، قیام را رنگین کرد. قوای شاه، شهر را به کمک قزاق ها محاصره کرد. در یکی از جبهه ها، شریف زاده، همکار و دوست نزدیک باسکرویل، به خاک افتاد. و خون هوارد به جوش آمد، و پریشان، وارد معرکه شد. او که در آمریکا دوره ی نظام دیده بود، فوجی تدارک دید و داوطلبان را تعلیم نظامی می داد. باسکرویل که می دید روس ها از ضعف دولت مرکزی سوء استفاده می کنند و در همه ی مسایل ایران دخالت آشکار دارند، سر کلاس تاریخ، از قرارداد سن پیترزبورگ (1907) انتقاد می کرد*.
در آپریل 1909، پس از یازده ماه محاصره و بر اثر کمبود دارو و غذا، تصمیم گرفته شد، یک گروه کوچک به نام "فوج نجات" برای عبور از خط محاصره و گرفتن غذا از روستاهای اطراف، فرستاده شوند. باسکرویل، به قول خودش؛ بجای نقالیِ تاریخِ مُردگان، تصمیم گرفت مشق نظامی به جوانان (زندگان) بدهد، و خود و گروهش برای شکستن محاصره داوطلب شدند. روز پانزدهم آپریل، "دی سی مور"، روزنامه نگار انگلیسی و باسکرویل به کمک آزادی خواهان رفتند، و خواستند محاصره ی شهر را بشکنند، اما موفق نشدند. آنی ویلسون* می نویسد ستارخان به آنها قول داده بود که برایشان توپ می فرستد. اما از سردار خبری نشد. باسکرویل برای بار دوم به شکستن محاصره اقدام کرد. رضازاده ی شفق که جزو دسته ی باسکرویل و مترجم او بود، می نویسد؛ "سپیده تازه زده بود... افراد باسکرویل 150 نفر بودند که وقتی به نزدیکی خطوط دشمن رسید، تنها چند نفری از آنها با او بودند. از ستارخان تقاضای سلاح کرد. ستارخان، بر این عقیده بود که باسکرویل و سربازان فوج نجات، دارای تجربه کافی برای کار با اسلحه نیستند، از این رو در ابتدا با مسلح شدن آنها مخالفت کرد. به گفتهٔ آنی ویلسون، در ۱۹ آوریل، ذخیرهٔ گندم در تبریز فقط برای یک روز کافی بود... باسکرویل، در ابتدا سعی کرد ستارخان را متقاعد کند که از اروپایی ‌ها درخواست کمک کرده و یا با شرایط مناسب تسلیم شاه شود. ولی ستارخان مصمم بود که حمله ‌ای تازه ترتیب دهد. در جلسه ‌ای که در شب شنبه ۲۸ فروردین توسط انجمن ایالتی تشکیل شد، قرار بر این شد که حمله به گروه محاصره کنندگان را فردای آن شب انجام دهند با کمک "فوج نجات"، به بخشی از نیروهای محاصره کنندهٔ تبریز تحت فرماندهی صمدخان شجاع الدوله حمله ‌ور شده و حصار شهر را بشکنند. "مهدی علوی ‌زاده"، یکی از اعضای "فوج نجات" می ‌گوید: "... شبی که قرار بود بامداد روز بعد، حمله به قوای "صمدخان" شروع شود، باسکرویل به آمادگی پرداخته و دستور داد "فوج نجات" پیش از نیمه شب در شهربانی (ساختمان شهربانی تبریز از پایگاه‌ های ملّیّون بود) گرد هم آیند... (اما) از کسانی که پیمان فداکاری داشتند، فقط یازده نفر حاضر شدند و دیگران یا خودشان ترسیده، حاضر نشدند و یا مادران و پدرانشان که از تصمیم باسکرویل آگاهی ‌داشتند، مانع پسران خود شدند؛ ولی از دیگران، دستهٔ انبوهی فراهم شد و نزدیک نیمه شب از آنجا روانهٔ ی قره آغاج شدیم. محله پر از مجاهد و توپچی ‌بود. ما را به مسجدی راه نمودند که چند ساعتی در آنجا استراحت کنیم. دی سی مور می نویسد؛ من ابتدا شنیدم که وقتی او (باسکرویل) به نزدیکی خطوط دشمن رسید، شمار سربازانش از ۱۵۰ به ۵ رسیده بود؛ ولی بعدها که با دو تن از مردانی که آنجا بودند ملاقات کردم، آنان گفتند که تعدادشان حدود ۹ یا ۱۰ نفر بوده.
مدیر مدرسه که با دخالت آمریکایی ها در جنگ موافق نبود، به بهانه ی نداشتن فضا و مکان از باسکرویل خواست تا کلاس نظامی اش را تعطیل کند. هوارد داوطلبین را به حیاط ارگ تبریز برد و آنجا کلاس مشق نظامی را دایر کرد. دو گروه مخالف فعالیت های باسکرویل بودند؛ والدین دانش ‌آموزان مدرسه، که نگران فرزندانشان بودند، و هیات دیپلماتیک آمریکایی مستقر در کنسولگری آمریکا در تبریز .فعالیت او موجب بروز نگرانی‌ هایی در واشنگتن شده بود. ویلیام اف دوتی، کنسول آمریکا در تبریز، طیّ نامه ‌ای به تاریخ ۳ ژانویه ۱۹۰۹ و سپس، در ملاقاتی در روز ۱۳ فروردین ۱۲۸۸، در حضور ستارخان، کوشید تا باسکرویل را از صف مبارزان مشروطه جدا کند. ستارخان نیز ضمن قدردانی از باسکرویل، او را به کناره ‌گیری از نبرد تشویق ‌کرد. دوتی به باسکرویل یادآوری کرد که به عنوان یک تبعه آمریکا، حق دخالت در سیاست داخلی ایران را ندارد و باید هرچه زودتر کلاس نظامی اش را تعطیل و به کلاس درس در مدرسه ی مموریال بازگردد. باسکرویل گفت اینجا ایران است و باکی از قوانین آمریکا ندارد. کنسول چون با مقاومت او روبرو شد، از هوارد خواست گذرنامهٔ اش را تحویل دهد. به روایت ویلسون (مدیر مدرسه)، باسکرویل از قبول این دستور خودداری کرد؛ اما کسروی می ‌نویسد که وی گذرنامهٔ خود را به کنسول تسلیم کرد. "توماس ریکس" نیز نقل کرده که "باسکرویل گفت: گذرنامه خود را پس نمی ‌دهم و به عنوان یک آمریکایی از اهداف عادلانه (در همه جا) حمایت می ‌کنم. کنسول آمریکا بار دیگر همسر خود را برای منصرف ساختن باسکرویل، نزد او فرستاد. باسکرویل در جواب همسر کنسول گفت: "تنها فرق من با این مردم زادگاهم است، و این فرق بزرگی نیست". خبر استعفای باسکرویل از آموزگاری مدرسه، هفتم آوریل به واشنگتن اعلام شد.
احمد کسروی در "تاریخ آذربایجان" از قول مبارزی به نام علوی زاده می نویسد؛ دوشنبه سی ام فروردین (1288) در محله های قره آغاج و آخونی، درگیری سختی میان مجاهدین و قوای دولتی در گرفت و تا صبح ادامه داشت و به "شام غازان" هم سرایت کرد. مجاهدین سخت پایداری می کردند. باسکرویل فوج خود را وارد معرکه کرد و به دلیل تعلیم دیدگی، در صف اول جنگ، به مبارزه پرداخت. "محله ی قره آغاج پر از مجاهد و توپچی و جنگجو بود. فوج ما نیمه شب وارد محله شد و یک راست به مسجد محل راهنمایی شدیم تا چند ساعتی آرام بگیریم. گفتند سردار (ستارخان) می آید و فرمان می آورد. ولی دیر شد و سردار نیامد. هوا گرگ و میش بود که وارد معرکه ی جنگ شدیم. از یک کوچه باغ، آرام جلو می رفتیم که به یک کشتزار باز رسیدیم. آن طرف کشتزار، قزاق های قوای دولتی با توپ و تانک، آماده ایستاده بودند. باسکرویل فرمان دو داد و خود در پیش فوج، بطرف قزاق ها که هنوز ما را ندیده بودند، حمله کرد. قزاق ها که از سر و صدای ما وحشت کرده بودند، شروع به تیراندازی کردند. باسکرویل ناگهان افتاد، سرش را بلند کرد و به رضازاده که مترجمش بود، گفت "حاجی آقا من تیر خورده ام".
شفق شرح می‌ دهد: "شب ۲۹ فروردین ماه، هدف ما "شام غازان" بود. حدود یک ساعت یا بیشتر پیمودیم تا به شام غازان رسیدیم... از باغی که دست راست کوچه‌ ای بود، به آن کوچه درآمدیم و تا پا بدانجا نهادیم، باسکرویل یکباره داد زد "حمله" و به پیشروی آغاز کرد... هنوز هوا تاریک بود که ناگهان از مقابل ما یک رشته تیر تفنگ به سوی ما خالی شد. باسکرویل بی ‌درنگ در کنار جاده دراز کشید و ما هم پشت تل کوچک خاکی از او تبعیت نمودیم. تک ‌تیراندازی از نیروهای سلطنتی او را هدف گلوله قرار داد. باسکرویل نیز تیری به سمت او شلیک کرد و با تصور این که تک ‌تیرانداز از صحنه گریخته، مردانش را با حرکت دست به جلو راند. وقتی باسکرویل روی خود را برگرداند، تک ‌تیرانداز بازگشت و دو گلوله به سمت او شلیک کرد که با اصابت به قلب وی، از بدنش خارج شدند. چون درازکش کردیم، بنا به تأکید حسینخان کرمانشاهی، مدام خطاب به باسکرویل که در جویی خوابیده بود، داد می‌ زدم بلند نشود، ولی باسکرویل از مجرای زیر دیوار، روی سینه خزان خزان، به باغ دست چپ رفت و دیوار باغ، میان ما و او حایل شد. دقیقه ‌ای نگذشت که از سنگرهای اطراف فریاد بلند شد: "آمریکایی را زدند". خونی از سینه ‌اش بالا می ‌زد. دمی نگذشت، چشمان درخشان خود را فروبست". مهدی علوی‌ زاده در خاطرات خود شرح می ‌دهد: "... باسکرویل رو به سنگر قزاقان، بی ‌پروا دویدن گرفت، تیری انداخت و چند گامی دوید، قزاقی آماج گلوله ‌اش گردانید. آواز باسکرویل بلند شد: "من تیر خوردم!..." و خاموش شد...
آنی ویلسون، همسر مدیر مدرسه ی مموریال، گزارشی از روزگار و زندگی و مرگ باسکرویل در تبریز، در 16 صفحه تدوین کرد تا برای والدین هوارد، به "مینه سوتا" بفرستد؛ "شما پیش از این از مرگ فرزند گرامی تان خبردار شده اید... او در طول سه هفته پس از استعفا از مدرسه، شش بار به دیدن ما آمد. آخرین بار دیشب بود، درست قبل از شروع جنگش. او گفت که قصد دارد جاده را به روی شهر گرسنه بگشاید. همه با هم دعا کردیم، ویلسون برای حفظ هوارد و گروهش از خدا طلب یاری کرد. هوارد هم دعا کرد که خداوند شهر را نجات دهد و ماموریت او به خیر بگذرد. اما حتی یک کلمه در مورد خودش نگفت و از خدا چیزی برای خود نخواست. شب که رفت، سربازی برای ما پیغام آورد که گویا قرار است به خارجی ها حمله کنند، از خانه بیرون نیایید... (از هوارد)، خواهش کردم مراقب باشد، گفتم تو تنها نیستی. گفت نه نیستم، من همه ی ایرانم... گروه مدافعین شهر خود را "فدائی" می خوانند و با لباس سفید (نشانه ی کفن) در شهر مشخص می شوند. حمله در ساعت ده شب برنامه ریزی شده بود. ما برای هوارد غذا تهیه کردیم. در حالی که لیوان شیر را سر می کشید، خندان گفت نوشیدنی یک سرباز! گویا حمله ی اول ناموفق بوده، چون ستارخان رییس فوج، توپی که قول داده بود را نفرستاده بوده. آنها بسیار منتظر مانده بودند. نزدیکی های صبح تلفنی باخبر می شوند که توپی نخواهد رسید. هوارد و آقای مور (روزنامه نگار انگلیسی) نسبت به رهبری فوج، حس ناخوشایندی داشتند. برخی می گویند ستارخان مست بوده و قولش را فراموش کرده. باسکرویل می گفت باید به گروه خود اتکا کند، برخی شان جوانانی از خانواده های شریف شهرند، همه از این که هوارد رهبر آنهاست، خوشحالند... خاچاطور، یکی از بچه های گروه که مراقب اسب (هوارد) بود، و از چهار صبح برای گروه خبرگیری می کرد، برای ما خبر آورد. شتابان و اشک ریزان از راه رسید، و اجازه خواست جسد را به خانه ی ما بیاورند. او می گفت با دیدن صورت هوارد، او را نشناخته. هوارد را روی اسب آوردند. کنسول ما آقای دوتی هم یک کالسکه با یک گارد و پیشخدمت فرستاده بود. من تن نازنینش را از خون شستم. پیراهن به تنش چسبیده بود. گلوله از پشت آمده بود و سینه اش را شکافته بود، درست از بالای قلبش، رگ اصلی را قطع کرده بود. دکتر گفت همین سبب مرگش شده. من روی پیشانی اش یک بوسه از جانب مادرش نقاشی کردم....
آلبرت چارلز راتیسلاو، کنسول وقت انگلیس در تبریز می نویسد تشییع جنازه "در چنین بستر داغی از تعصب دینی اسلامی در تبریز، کاملاً کم سابقه بود. در گورستان، سید حسن تقی زاده، نماینده ی مجلس ملی در نطق کوتاهی گفت: "آمریکای جوان، باسکرویلِ جوان را فدای مشروطهٔ جوان ایران کرد". احمد کسروی می‌ نویسد: ".. چون میهمان بود، هر کسی از شنیدن مرگش اندوهگین و پژمرده می ‌شد... با آنکه گرسنگی همه را آزرده بود. سراسر راه، از شهر تا گورستان، مجاهدین این سو و آن سو رده کشیده با تفنگ‌ های وارونه (به نشانهٔ احترام). دسته فدائیان او، ارمنیان، گرجیان، آمریکاییان و شاگردانش همه دسته گل به دست، پیرامون جنازه را گرفته بودند..." قرار شد تفنگ باسکرویل را که هنگام کشته شدن در دستش بوده، به رسم یادبود برای مادر پیرش بفرستند. چندی بعد، ستارخان تفنگ را که نام و تاریخ کشته شدنش روی آن حک شده و در پرچم ایران پیچیده شده بود، به انضمام عکسی از افراد فوج نجات، برای خانواده ‌اش فرستاد. به نوشته کسروی، پس از پیروزی مشروطه‌، در یک گاردن پارتی که به دستور شیخ محمد خیابانی برپا شده بود، قرار شد یک فرش که عکس باسکرویل در آن نقش شده، بافته و برای مادرش به آمریکا فرستاده شود، که البته به دست مادرش نرسید. رضازاده شفق نوشته: "به واسطه آغاز جنگ جهانگیر (اول)، ارسال فرش به تأخیر افتاد. حوالی سال ۱۳۱۴ در اتاق پذیرایی مرحوم سلیمان میرزا در خیابان دوشان تپه دیدم. ایشان اظهار داشتند، ارسال آن به واسطهٔ نبودن واسطه و معلوم نبودن آدرس به تأخیر افتاده..."!
پنج روز پس از تشییع جنازه، ستارخان و جمانی آیولتی
(Jamani Ayoleti
تلگرافی برای پدر و مادرش ارسال می کنند: ایران در غم از دست رفتن پسر عزیزتان در راه آزادی سوگوار است و ما قسم می ‌خوریم که ایرانِ آینده همواره از او، چون لافایت*، به بزرگی یاد خواهد کرد. سنگ مزارش در "گورستان آشوری ‌های تبریز" را با گل‌ های زرد و تازه تزیین می ‌کنند. عارف قزوینی در ۱۳۰۲ شمسی ۱۴ سال بعد از شهادت باسکرویل بر مزار او حاضر شد و این رباعی را سرود:
"ای محترم مدافعِ حریّتِ عباد / وی قاید شجاع و هوادارعدل و داد
کردی پی سعادت ایران فدای جان / پاینده باد نام تو، روحت همیشه شاد."
Oh, thou, the revered defender of the freedom of men,
Brave leader and supporter of justice and equity,
Thou has given thy life for the felicity of Iran,
O, may thy name be eternal, may thy soul be blessed!
آنی ویلسون می نویسد ده روز پس از مرگ هوارد، قوای روس به بهانه ی حفاظت از شهروندانش، به تبریز وارد شد و محاصره ی شهر را شکست. دوشنبه ۳۰ فروردین ۱۳۳۸ (آور یل 1959) برابر با پنجاهمین سالگرد فوت باسکرویل، مراسمی در مدرسه ی پروین (مموریال سابق (برگزار گردید. تالار دبیرستان بنام باسکرویل نامگذاری شده بود. از طرف علی دهقان مدیر کل اداره فرهنگ آذربایجان شرقی؛ رضازاده شفق، حسن تقی زاده، اسماعیل امیرخیزی، ابوالقاسم فیوضات، علی هیئت، مهدی علوی زاده، و از آمریکاییان مقیم تهران سفیر کبیر و برخی از مدیران، همراه خانم ماکداول، میسیونر آمریکایی، به مراسم دعوت شده بودند. تصویر باسکرویل با ستارخان و باقرخان تا سال 1351 در این تالار (تالار باسکرویل) بود. پس از ان نمی دانم چه بر سر تالار و تصاویر آمده است.
----------------------------------
• این یادداشت در آوریل 2009 به مناسبت صدمین سالگرد مرگ باسکرویل نوشته شده است.
Howard Conklin Baskerville (10 April 1885 – 19 April 1909)
• مموریال تبریز در سال ۱۸۸۱ میلادی توسط مبلغین مذهبی فرقه
(Presbyterian
پرسبیتری آمریکایی تاسیس شده بود.
• باسکرویل ابتدا با کشتی از آمریکا به انگلستان رفت و از آنجا راهی ایران شد. از همدان تا تبریز را هم با اسب طی کرد. در ابتدا در منزل ویلسون ها (مدیر مدرسه ی مموریال و خانواده) مستقر شد، و بعدها با دختر بزرگِ ویلسون نامزد کرد.
• در طول این سال ها، اینجا و آنجا روایت های شگفتی در مورد باسکرویل و ایام اقامتش در ایران خوانده ام. یکی هم این که باسکرویل در یک "شبیه خوانی" (حضور شیری در صحرای کربلا؟ یا چه؟) نقش "فرنگی" را بازی کرده، و سخت مورد علاقه ی تماشاگران معتقد (تبریزی) قرار گرفته و... اگر چنین واقعه ای ساختگی بوده باشد، لابد باید منتظر بود در روایت های بعدی، باسکرویل، بیش از یک قرن پس از مرگش، اسلام بیاورد، شیعه ی اباعبدالله بشود، و البته به همین دلیل هم، میل به شهادت در او بیدار شود و... جایی که "انشتاین" شیعه و پیرو امام صادق می شود، چرا باسکرویل تغییر لباس و ایده ندهد؟
• کلیسای انگلیکان، یا کلیسای انگلیسی، که پس از کلیسای کاتولیک رم و ارتودوکس شرقی، سومین کلیسای بزرگ دنیای مسیحیت است، اصولن در پایان تسلط "رم" بر جزیره، و بیشتر بر مبنای ملی گرایی انگلیسی، و تعلیم و تربیت در این زمینه بنیاد گذاشته شده. بعدها ایرلند و سپس اسکاتلند نیز تحت تسلط این کلیسا درآمدند، و کم کم تمامی مستعمرات آفریقایی، آسیایی، اقیانوسیه و آمریکای تحت سلطه ی انگلیس. در دوران الیزابت اول (الیزابتن) این کلیسا به ابزاری جهت اطاعت و تسلیم در مقابل امپراطوری انگلیس در سراسر مستعمرات بریتانیا تبدیل شد. و با خروج نظامی امپراطوری از سرزمین های اشغالی، به عنوان ابزار فرهنگی باقی ماند، از جمله پس از جنگ های استقلال آمریکا در قرن هژدهم. بخش آمریکایی (کانادا و ایالات متحده) این کلیسا متمایل به سکولاریسمی از نوع پروتستانیزم، شد. با این همه از نگاه ایدئولوژیک، به خانواده و سرزمین مادری وفادار ماند. شاید به همین دلایل، میسیونرهای کلیسای انگلیکان را همه جا خدمتگزاران امپراطوری انگلیس می دانستند.
• در کلاس باسکرویل 80 مسلمان و 150 ارمنی آسوری شرکت داشتند. ساموئل ویلسون مدیر مدرسه در گزارشی می نویسد "چیز عجیبی ست، بیشتر این شاگردان لقب "خان" (ارباب) را با خود یدک می کشند، که از پدر به ارث برده اند.
• انقلاب مشروطه ی ایران (1906)، در آسیای مرکزی و خاورمیانه اولین تحول مدرن محسوب می شد. مظفرالدین شاه چند هفته پس از امضاء فرمان مشروطیت، فوت کرد.
• قرارداد سن پیترزبورگ در سال 1907 (یک سال پس از امضای فرمان مشروطه)، بین انگلیس و روسیه (بدون نظر ایران) بسته شد. طبق این قرارداد، ایران به دو منطقه ی نفوذ؛ جنوب تحت نظر انگلیس، و شمال زیر نفوذ روسیه، تقسیم شد.
• آنی ویلسون، متولد ارومیه، جایی ست که پدرش به عنوان میسیون مذهبی، در آپریل 1860، همراه خانواده مقیم شده بودند. پدر در 1865 فوت کرد و آنی همراه مادر و خانواده به آمریکا بازگشت، تحصیلاتش را به پایان برد، با کشیش ساموئل ویلسون ازدواج کرد و با عنوان "خانم ویلسون" به زادگاهش (ارومیه) که بسیار دوست داشت، بازگشت.
• لافایت یک اشرافزاده ی آزادی خواه فرانسوی، یک سرباز تعلیم دیده که در سیزده سالگی افسر ارتش شد و در 19 سالگی به مقام ژنرالی ارتقاء یافت! در دو انقلاب دو سوی اقیانوس (انقلاب فرانسه و جنگ های استقلال آمریکا) در خط مقدم جبهه جنگید. دوست نزدیک جورج واشنگتن و توماس جفرسون بود و بیانیه ی آزادی آمریکا را همراه جفرسون نوشت. و هم با روبسپیر و انقلابیون فرانسوی نزدیک بود. تشبیه باسکرویل به لافایت، یک قیاس مع الفارق است چون تنها وجه تشابه این دو آن است که هر دو در سرزمینی غیر از میهن خود، کنار آزادی خواهان بومی جنگیدند.
• گویا مجسمه باسکرویل، ساخته ی ابراهیم محمدیان، در ۱۴ مرداد ۱۳۸۴ (2005) در خانه ی مشروطه در تبریز نصب شده. امین مالوف در رمانش "سمرقند" (1998)، تقریبن 90 سال پس از مرگ باسکرویل، از او به عنوان یک شخصیت کناری رمان، یاد کرده است.
تاریخ مشروطه ایران
تاریخ انقلاب مشروطیت ایران
فریدون آدمیت و تاریخ مدرنیته در عصر مشروطیت
خاطرات و خطرات مخبرالسلطنه هدایت
روزنامه‌ی خاطرات عین‌السلطنه / جلد اول
3 likes ·   •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on April 22, 2017 01:20

March 14, 2017

سرخ علمان (201 تا 223 هجری)

پس از خاموشی سیاه جامگان، و پراکنده شدن سپیدجامگان، بزرگ ترین نهضتی که زمانی نسبتن طولانی علیه تسلط خلفای بغداد ایستاد، نهضت سرخ جامگان به رهبری بابک، در اوایل قرن سوم هجری بود. سرخ جامگان که با رهبری جاویدان تحرکاتی در نواحی غربی و مرکزی ایران داشتند، پس از او، و تحت رهبری بابک، آوازه ی شهرتشان به همه جای سرزمین رسید. "پیش از بابک، خرم دینان در بخش های مرکزی و شمالی ایران، علیه بغداد و دین و دولت خلفا مبارزه می کردند... هنگامی که هارون الرشید، خلیفه ی عباسی در نواحی خراسان بود، خرم دینان در اطراف اصفهان قیام کردند و عده ی زیادی از غرب و شمال، از جمله ری و همدان به آنان پیوستند (سیاست نامه). هارون الرشید لشکری به مقابله ی آنان فرستاد و خرم دینان که توان رو در رویی با سپاه خلیفه را در خود نمی دیدند، پراکنده شدند. "مقدسی"، سیاح دوره ی سامانی در باره ی آیین و روش خرم دینان نوشته؛ "از ریختن خون، جز در هنگامی که علم طغیان برافرازند، خودداری می کنند، به پاکیزگی بسیار مقیدند، میل دارند با نرمی و نیکوکاری با مردم دیگر در آمیزند و اشتراک زنان را با رضایت خود آنان جایز می دانند". احسان یارشاطر نیز، ضمن اشاره به تناقض اخبار در مورد بابک، از مقدسی نقل کرده که: "هرگاه اوضاع و احوال خیزش ایجاب کند، خونریزی رواست".
مبارزه ی خرمدینان با بغداد، بیش از ۲۰ سال به درازا کشید. اگرچه در نظر برخی از راویان، نهضت سرخ علمان بر پایه های دینی استوار بوده، ولی برخی دیگر رگه های سیاسی-اجتماعی آن را برحسته تر دیده اند. منابع مختلف تعداد خرمدینان را تا اندازه ای مبالغه آمیز وصف کرده اند. این امر نشانه ی ترس مسلمانان از سرخ جامگان بوده است. "ابن ندیم"، خرم دینان را پیروان مزدک می داند؛ "...مزدک به پیروان خود دستور داده بود همیشه در جستجوی لذات باشند... در خوردنی و نوشیدنی بر خود سختی روا ندارند، دوستی و یاری را پیشه ی خود سازند، زنان خود را مشترک بدانند و در پی آزار کسی بر نیایند"... او معتقد است "بابک جنگ و غارت و کشتار را در بین خرمدینان رواج داد". (الفهرست). "شرایع اسلام، از نماز و روزه و حج و قربان و غسل جنابت، بر مردمان گران بود... و مناهی خدای را خوش نداشتند. چون در مذهب بابک این همه آسان یافتند، او را اجابت کردند و تبع او شدند" (تاریخ بلعمی).
ابتدای روزگار بابک به درستی روشن نیست. او متولد بلال آباد (اردبیل کنونی) بوده. نخستین گزارش ها از زندگی بابک توسط "واقدی" در "اخبار بابک" نوشته شده، که گویا از بین رفته است. "نام او حسن بود، پدرش عبدالله یا عامربن عبدالله، مسلمانی بود که در مدائن روغن فروشی می ‌کرد و مادرش ماهرو از اهالی آذربایجان بود (مسعودی). در مورد لقبش بابک یا "پاپک" نوشته اند که در آذری "پدر کوچک" معنی می دهد، و البته نام جد ساسانیان نیز بوده است. اگرچه برخی از راویان بابک را اشراف ‌زاده خوانده اند، واقدی و طبری نوشته اند که بابک از طبقه پائین اجتماعی بوده. زرین کوب نیز او را مانند همه ی رهبران جنبش ها، از طبقات پایین دانسته است. کودکی و نوجوانی او در کارهای متعدد نظیر گاوچرانی و تنبور زنی گذشته، تا آن که "جاویدان او را بدید و زیرکی و زرنگی اش را پسندید. پس او را در مقابل ۵۰ درهم از مادرش گرفت و تعهد کرد که ماهانه چیزی برای او بفرستد". برخی نوشته اند همسر جاویدان عاشق بابک شد، چون صدایی خوش داشت. ابوالمعالی می نویسد زن جاویدان به همسرش زهر خورانید تا پس از او به همسری بابک درآید. پس از مرگ جاویدان، بابک ادعا کرد که روح جاویدان در کالبد او وارد شده (خرمدینان به "تناسخ" باور داشتند)، و با همسر جاویدان ازدواج کرد و به جنبش، جان تازه ای بخشید. ظاهرن بابک در روزگار خود، افراط و تفریط بسیار داشته، افکار و رفتاری که با سنت زمانه همخوانی نداشته است، و این علت اصلی تناقضی ست که در روایات مشاهده می شود. برخی از راویان ادعای طبری مبنی بر هرزگی بابک و ربایش دختران زیبای ارمنی را با روحیه ی او ناسازگار می ‌دانند. زریاب خویی روایت ‌های "تاریخ الرسل والملوک" طبری و "الفهرست" ابن ندیم در مورد زنازادگی بابک را ساخته و پرداخته ی دشمنان می ‌داند. یوسفی اشاره کرده که آگاهی ما از خرمدینان و جنبش های مشابه، اغلب از طریق دشمنان آنها، یا دوستان متعصب به ما رسیده و آثار طعنه و کینه در آنها آشکار است، بدین منظور که بابک را قسی القلب و خون آشام جلوه دهند. زرین کوب نیز اغلب روایت ها را غرض ورزانه توصیف کرده و معتقد است که این همه بدان سبب بوده که سرخ جامگان علاقه ی بیشتر مردم، به ویژه دهقانان را برانگیخته بودند. وقایع نگاران مسلمان، بابک و خرمدینان را "مزدکی" می دانستند، و هم از این رو از سرخ جامگان و بابک، دل خوشی نداشته اند. بدین گونه تاریخ نهضت خرمدینان در ظلمت ابهام فرو رفته است. سعید نفیسی می نویسد جزئیات زندگی بابک در پس پرده ی تعصب مورخان اسلامی پنهان مانده است. با این همه بنظر می رسد منزه جلوه دادن بابک و خرمدینان نیز، در سوی دیگر از تعصب های قومی و ملی و میهنی خالی نبوده باشد.
شورش همگانی خرمدینان به رهبری بابک، در دوران مامون، فرزند هارون، اوج گرفت. از آنجا که مامون درگیر جنگ با روم شرقی (بیزانس) بود، به شورش سرخ جامگان اعتنای قابل توجهی نشان نداد. پس از شش جنگی که میان سپاه خلیفه و خرمدینان درگرفت، محمدبن حمید، فرستاده ی مامون کشته شد و آوازه ی پیروزی بابک در سراسر ایران پیچید. مامون، حکومت ری، همدان و اصفهان را به عبدالله طاهر، والی خراسان داد و او را به جنگ بابک فرستاد. بابک به دژی در نواحی آذربایجان پناه برد، و عبدالله طاهر نیز نتوانست کاری از پیش ببرد. پس از چند شکست به سپاه خلیفه (تا ۲۰۹ هجری)، نگرانی مامون از کار سرخ جامگان بالا گرفت. یحیی بن معاذ را به مقابل بابک فرستاد اما این بار هم تلاش سپاه و فرمانده ی خلیفه نتیجه ی بهتری نداد. مرگ مأمون در ۲۱۸ هجری موجب شد تا خرّمدینان در گرگان، لرستان، کاشان، قم، قزوین، بلخ، طبرستان، ارمنستان، ری، بصره، همدان، خوزستان و اصفهان، دست به شورش بزنند. در ۲۱۸ هجری / ۸۳۳ میلادی (آخرین سال زندگی مامون)، بابک بعد از ۴ جنگ، بر آذربایجان نیز مسلط شد. این امر سبب نگرانی خلیفه ی بعدی، معتصم گردید و نیرویی عظیم، تحت فرمان اسحاق بن ابراهیم بن مصعب به رو در رویی بابک فرستاد. در یک سلسله جنگ و گریز با سپاه ابراهیم بن مصعب، بسیاری از خرمدینان کشته شدند و تعدادی به روم شرقی گریختند. این قتل ‌عام اما خرمدینان را به ایستادن بیشتر واداشت چرا که در صورت تسلیم و دستگیری، به مرگی فاجعه باری کشته می شدند. در ۲۲۰ ه. ق / ۸۳۵ میلادی، معتصم حیدربن کاووس، معروف به افشین را حکمرانی آذربایجان بخشید و مسئول سرکوب بابک کرد. خلیفه جیره ی غذایی و مقرری فوق‌ العاده برای افشین و سپاهش مقرر داشت. افشین بالای هر تپه ای یک دیدبان گذاشت، قلعه ‌های میان زنجان و اردبیل را که خرمدینان ویران کرده بودند، بازسازی کرد. به گروهی از خرمدینان شبیخون زد. امرای محلّی که از بابک فرمان می بردند، چون ناظر بر تصمیم جدی خلیفه در از میان بردن بابک شدند، از او دست کشیدند. یکی از سرداران بابک گرفتار شد. او را در غل و زنجیر نزد معتصم فرستادند. اطلاعاتی که او دربارهٔ بابک و خرمدینان داد، کار افشین و سپاه خلیفه را آسان کرد. افشین در ۱۵ فرسنگی اردبیل اردو زد. به کندن خندق، گماشتن گشت ‌زنان و جاسوسان پرداخت. یک ماه صرف شناسایی جغرافیا و جاده ‌ها کرد و پیوسته بابک را تحریک می کرد تا درگیر جنگ شود و یارانش را به تدریج از دست بدهد. جنگ ‌های بی شماری بین بابکیان و نیروهای افشین رخ داد. سرخ جامگان با کنترل ارتفاعات، به افشین و سپاهش شبیخون می زدند. بارها تدارکات سپاه افشین را غارت ‌کردند. تا آن که سپاه افشین به کوه "بَذ" رسید. بابک سر راه آنها چاه ‌ها و حفره ‌ها کنده بود. هم چنین گردونه ‌ای پر از سنگ بر بالای کوه آماده کرده بودند تا چون سپاهیان از کوه بالا روند، بر سر ایشان بغلتانند. برخی نوشته اند که بابک با افشین ملاقات کرد و در مقابل گروگان، از خلیفه امان خواست. جسارت، زیرکی و استعداد بابک در فرماندهی نظامی، استثنا بود و با توجه به روحیه ‌ای که داشت، امان خواستنش از خلیفه، اگر اتفاق افتاده باشد، بیشتر به یک حیله ی جنگی می ماند. از او نقل کرده اند که گفته؛ یک روز شاهی به از ۴۰ سال بردگی ست... مهم نیست که زنده بمانم یا بمیرم، هرجا که نامی از من برده شود، آنجا پادشاهم.
بسیاری از منابع می نویسند بابک پیروانش را به تنفر از اعراب، تحریک می ‌کرد. از آنجا که بابک قلاع و روستاها و جاده های سر راه سپاه خلیفه را ویران می کرد، سبب ترس مردم می شد. گروهی به این دلیل داوطلبانه وارد سپاه خلیفه می شدند. صدیقی و چند پژوهشگر دیگر نظیر "گرونبائوم"، ماهیت جنبش بابک را دینی- سیاسی خوانده اند اما ذبیح الله صفا و سعید نفیسی خرمدینان را جنبشی ملی گرا می دانند. زریاب خویی می ‌نویسد؛ خرمدینان را مسلمانان، اعمّ از عرب و ایرانی، تحقیر می ‌کردند. یوسفی معتقد است جنبش بابک ضد خلافت، ضد عرب و تا حد و اندازه ‌ای ضد اسلام بود. مادلونگ می نویسد؛ اگرچه بیشتر مردم آذربایجان قبول اسلام کرده بودند، قدرت گیری جنبش خرمدینان در آذربایجان گواه بر احساسات ضد اسلامی و ضد عرب در بین ایرانیان به ویژه مردم آذربایجان است. چنین بر می آید که خرمدینان متشکل از عناصری ناهمگون بودند. برای زمینداران و صاحبان اقطاع که در بهره کشی هیچ انصاف و شفقتی نمی ‌شناختند، خرمدینان سبب وحشت شده بودند، چرا که دسته ‌های روستایی خشمگین و پرخاشگر که طی سال ها از پرداخت جزیه و خراج و بهره ‌های سنگین مالکانه به ستوه آمده بودند، به بابک می پیوستند. مصادره اموال زمینداران، شکنجه کردن و مثله کردن مالکان، کشتار خانواده ی زورمداران، همه و همه بخاطر دستیابی بر اموال آنها بوده. همین اعمال سبب شده که برخی نظیر بلعمی، خرمدینان را مرتد و سارق بنامند. برخی نوشته ‌اند که ریشه عنوان "خرم دین" از آنجاست که همه لذات را مباح می ‌دانستند. جنبش فاقد قیدهای شرعی و از نظر اخلاقی بسیار سهل‌ گیر بوده، به همین دلیل آنها را "اباحیه" نیز خوانده اند. مقدسی می ‌نویسد: "در میانشان کسانی به اباحه زنان به شرط رضای ایشان اعتقاد داشتند و هرچه را که نفس از آن لذت گیرد و طبع بدان میل کند و به کس ضرر نرساند را، مباح می ‌شمرند". اما بغدادی می ‌گوید اباحه گری و آزادی جنسی در مورد خرمدینان اعتباری ندارد. سعید نفیسی هم این مساله را "اتهام" می داند و یوسفی بی بند و باری خرمدینان را اغراق ‌آمیز توصیف می کند. یارشاطر می نویسد؛ هم نوبختی و هم مقدسی رواج اباحه در بین خرمدینان را بدیهی دانسته ‌اند، اما این گفته با سخن ایشان دربارهٔ علاقه ‌مندی آنان به پاکی، درستی، پرهیز از دیگران و وجود نهادهای زناشویی، آشکارا تناقض دارد. چیزی که هست فرایض دینی آنها با مسلمانان فرق می ‌کرده است.
"در 218 هجری (زمانی که معتصم جانشین مامون شد)، خرم دینان در اصفهان و پارس و آذربایجان و همه ی ولایات کوهستان خروج کردند...". (سیاست نامه). معتصم از خرم دینان هراس داشت و پس از چند شکست، افشین را برای قلع و قمع بابک برگزید. سعید نفیسی می نویسد معتصم قرار گذاشت؛ "هر روز که او (افشین) به جنگ بپردازد (بر اسب نشیند) ده هزار درهم... و هر روز که بدون جنگ بگذرد، پنج هزار درهم به او ببخشد" (بابک خرمدین، دلاور آذربایجان). افشین در چند فرسنگی حصار خرمدینان فرود آمد. بابک از حصار، خروارها خوردنی و میوه برای سپاه بغداد فرستاد. افشین خوردنی ها را نپذیرفت و پیغام داد؛ "ما را خوردنی به کار نیست و دانم که تو این کار بدان کردی تا سپاهیان ما را شماره کنی. در این سپاه، سی هزار مرد جنگی هست و با امیرالمومنین سیصد هزار مسلمان اند و تا یکی از ایشان زنده اند از جنگ تو باز نمی گردند". (بابک خرمدین، دلاور آذربایجان). بابک درهای حصار را محکم کرد و همانجا بماند. افشین بر گرد حصار، خندق کند و به انتظار تسلیم خرمدینان بنشست. این حال مدت ها به طول انجامید. سرانجام بابک فرو ماند و روزی بر بالای حصار آمد و گفت؛ "افشین را گویید برای من زنهار خلیفه بستان". لشکریان افشین حصار را رها کردند و بجای خویش، عقب نشستند. همین که شب رسید، بابک کسان خود را برداشت و با پنجاه مرد، خارج شد و به طرف ارمنستان گریخت. "گویند چون بابک از حصار بجست، لباس مسافران و بازرگانان پوشید و با کسان خود در ارمنستان به جایی فرود آمد و از چوپانی در آن حوالی، گوسفندی بخرید. چوپان خبر به سهل بن سنباط، حاکم ارمنستان برد، دانستند که بابک آمده است". (زرین کوب). سهل بن سنباط بابک را به لطف و احترام به سرای خویش مهمان کرد اما در نهان به افشین نامه نوشت. افشین به سهل، دلگرمی ها داد و چون بابک به قصد شکار، همراه سهل بن سنباط بیرون رفت، در جایی که معین کرده بودند، او را به کسان افشین تسلیم کرد. بابک همین که دریافت سهل او را به خیانت تسلیم کرده، برآشفت و گفت؛ "مرا ارزان فروختی". (سیاست نامه).
افشین باقی مانده ی خرمدینان را بشکست، قلعه ی "بذ" را فتح و غارت کرد (۹ رمضان ۲۲۲ ه. ق/ ۱۵ اوت ۸۳۷ میلادی)، و بابک و برادرش را به سامرا فرستاد. به گزارش بیهقی، حسن بن سهل وزیر هم به دستور خلیفه، برخلاف میلش به خوش آمد گویی اسراء بر سر راه آمدند. گفته می شود خود معتصم هم بی تاب دیدار بابک بود. "چون چشم معتصم به بابک افتاد، گفت ای سگ، چرا در جهان فتنه انگیختی؟". آنگاه پیلی را با حنا رنگ کردند؛ بابک را در رختی زنانه و بسیار زننده و تحقیرآمیز، بر آن نشاندند و در شهر گرداندند. ابن الجوزی می نویسد؛ خلیفه در کنارش نشست و گفت: تو که این همه استواری نشان می دادی اکنون خواهیم دید که طاقتت در برابر مرگ چند است! آنگاه دستور داد هر دو دست و پایش را بریدند؛ روایتی افسانه گونه در اغلب منابع آمده که؛ "چون یک دستش بریدند، دست دیگر را در خون زد و در روی خود مالید و همه ی روی خود را از خون خود سرخ کرد. معتصم گفت ای سگ این چه عمل است؟ گفت در این حکمتی ست... چون روی مردم از خون سرخ باشد... وقتی خون از روی برود، زرد شود. روی خود از خون خود سرخ کردم تا چون خون از تنم بیرون شد، نگویند که رویش از بیم زرد شد"... پس پوست گاوی آوردند، بابک را در آن بستند، پوست را دوختند و به همان صورت او را بر دار کشیدند" (سیاست نامه) (1). سعید نفیسی می نویسد با توجه به سال قیام و مرگ او (ششم صفر ۲۲۳ قمری / ژانویه ۸۳۸ میلادی / ۱۷ دی ماه ۲۱۶ خورشیدی)، سن بابک هنگام مرگ حدود ۴۲ سال بوده است. لاشه ‌ی بابک در سامرا بر دار بود، و سرش را به خراسان فرستادند.
از مجموع نظرات پژوهشگران معاصر، چنین بر می آید که بابک پیرو آیینی بوده آمیخته از آیین زرتشت و مزدک، و هدف نهایی اش اتحاد مجدد ایران و رهایی ان از قید خلفای عباسی بوده است. او با خیانت متحد پیشین خود، افشین، بشکست. منسوب به مازیار است که گفته؛ "من و افشین و بابک هر سه از دیرباز عهد و بیعت کرده ‌ایم که دولت از عرب بازستانیم و با خاندان کسرویان (انوشیروان کسری) کنیم. اگرچه برخی افشین، بابک و مازیار را سه شاخه از یک فکر و یک هدف می دانند، اما از متن روایت ها نمی ‌توان این سه شخصیت و جنبش های پیرو آنان را از نگاه شیوه و اهداف، همسو دید.
تکمله؛ دهم تیرماه هر سال، به عنوان سالگرد تولد بابک خرمدین، گروهی از آذربایجانی ها (در ایران) مراسمی در قلعه "بذ" یا قلعه بابک در "کلیبر" برگزار می کنند. حکومت اسلامی در ایران، دست دولت باکو را پشت این ماجرا می بیند، و مدعی ست که آنها بابک را به عنوان چهره ی تاریخی آذری زبان ها قلمداد می کنند، و به این وسیله قصد تحریک احساسات ملی گرایانه ی جوانان آذری (در ایران) را دارند تا با پشتیبانی از گروه های نژادپرست پان ترکیست، از بابک به نفع افکار تجزیه طلبانه ی دولت باکو استفاده نمایند و پرچم جمهوری جعلی اران و شروان را برافرازند و... از همین رو حکومت اسلامی با ارائه ی بخش هایی از روایات، اخبار الطوال (دینوری)، الانساب (سمعانی)، ابن ‌خلدون، تاریخ بلعمی، تاریخ طبرستان، تاریخ طبری، تاریخ الکامل (ابن اثیر)، تاریخ گزیده (حمدالله مستوفی)، تاریخ مَقدسی، التنبیه و الاشراف (مسعودی)، جوامع ‌الحکایات و لوامع ‌الروایات (سدیدالدین محمد عوفی)، سیاست ‌نامه یا سیرالملوک (نظام‌ الملک)، زین ‌الاخبار (گردیزی)، الفرق بین الفرق (بغدادی)، الفهرست (ابن ندیم) و کتب دیگر، منکر آذری بودن بابک می شود، و مدعی ست او "ایرانی" بوده و خرمدینان به ایران بزرگ می اندیشیده اند، نه به آذرآبادگان. البته اکثر قریب به اتفاق همین منابع نوشته اند که ماهرو مادر بابک، اهل آذربایجان بوده. با این همه حکومت می گوید نام آذربایجان از "آتروپات" سردار هخامنشی که آذربایجان را از چنگال اسکندر رهانید، گرفته شده، و این سرزمین پیش از آتروپات، "ماد خُرد" (ماد کوچک) نامیده می شده است، و غیره. اگرچه تا پیش از حمله ی مغول، آذری زبان ها در منطقه ی آذربایجان کنونی ایران، در اقلیت محض بوده اند، و در سپاه سرخ جامگان، غیر آذری های بسیاری شمشیر می زده اند، و... به علت اغتشاش در روایت ها، نمی توان با قاطعیت گفت که بابک به ایران بزرگ می اندیشیده یا به رهایی آذربایجان، و... مهم اما این است که ضبط و مصادره ی قهرمانان و هنرمندان و بزرگان ایرانی، به ویژه در دوران اسلامی که از هر قبیله و قومی در تلاش اعتلای ایران بوده اند، عکس العملی ست در مقابل رفتار سکتاریستی و قبیله ای رژیم، وگرنه هرکسی که تاریخ خوانده باشد می داند که پس از اسلام، امیران و پادشاهان غیر فارس بسیاری بر مناطق مختلف ایران حکومت می کرده اند و تا پیش از سلسله ی پهلوی، هیچ کس ترک و کرد و لر بودن آنها را بزرگ نمایی نکرده است. با دقت در دلایل و اسنادی که هر دو سوی این ماجرا به سود خود ارائه می کنند، تحریفات و جعلیات و دروغ های بسیاری مشاهده می شود که هیچ سودی برای نسل های آینده ندارد، و تنها ثمرش، احراز یک هویت کاذب و گمراهی نسل های آینده است.
-----------
(1) این گونه مجازات، معمول زمان بوده؛ شخص را در پوست نرم و تازه ی حیوان می کردند، پوست را بهم می دوختند. پوست در معرض هوا و آفتاب می خشکید و بهم بر می آمد، و شخص را در درون می فشرد و زجرکش می کرد.
*
منابع؛
عبدالحسین زرین کوب
ابوریحان بیرونی
مرتضی راوندی
محمدبن جعفر نرشخی، "تاریخ بخارا"
خواجه نظام الملک طوسی
مقدسی، سفرنامه / مقدسی در البدء و التاریخ.
ابن ندیم، الفهرست
سعید نفیسی
محمد بن جریر طبری
یارشاطر، یوسفی، صدیقی، و...
دکتر غلامحسین صدیقی از منابعی نام برده که برای من غیر قابل دسترس بودند؛ ابن قتیبه، کتاب المعارف / بلاذری، فتوح البلدان / دینوری، اخبار الطوال / یعقوبی، تاریخ یعقوبی / مسعودی، مروج الذهب و تنبیه الاشراف / بغدادی، فرق بین الفرق / اسفراینی، التعبیر / مجمع التواریخ / ابن جوزی، نقد العلم و العلماء یا تلبیس ابلیس / ابن اثیر، الکامل فی التاریخ / عوفی، جوامع الحکایات / سبط بن الجوزی، مرات الزمان / ابوالفرج بن العبری، تاریخ مختصر الدول / ابن شاکر، عیون التواریخ / عفیف الدین ابی محمد، مرات الجنان / ابن خلدون، العبر، و...
2 likes ·   •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on March 14, 2017 02:23

February 20, 2017

سپید جامگان (169 - 155 قمری / 785 - 772 میلادی)

پاسخ به این سوال که چرا در سی چهل ساله ی اخیر، در مورد بسیاری از جنبش های مردمی بعداز اسلام در نواحی مختلف ایران سکوت شده، چندان مشکل نیست. دستگاه های عریض و طویل به اصطلاح "تحقیقاتی" و "تبلیغاتی" حکومتی، تنها سراغ جنبش هایی رفته اند (نظیر سر به داران و نهضت جنگل و) که می شده با تحریف برخی از وقایع، کل جنبش را به نفع "اسلام فقاهتی"، بازسازی و مصادره کرد. مقالات، نشریات و کتبی که توسط سازمان های به اصطلاح پژوهشی وابسته به حکومت، در مورد جنبش های مردمی پس از اسلام منتشر شده، همگی سرشار از این گونه "تحریف"ها و "جعل"ها به نفع "اسلام موجود" است! این تحریف و جعل، جنبش ها و حرکت های تاریخی معاصر را هم بی نصیب نگذاشته. مثلن در مورد نهضت ملی کردن صنعت نفت، سعی شده تا حد ممکن نقش مصدق و جبهه ی ملی کم رنگ، و در مقابل نقش آخوند کاشانی خلاف آنچه بوده، و در حد اغراق، بزرگ جلوه داده شود، تا آنجا که در برخی جاها تمامی "ثواب" نهضت به حساب کاشانی و نواب صفوی (فدائیان اسلام) نوشته شده، حال آن که کاشانی، نواب صفوی و فدائیان اسلام در اغلب موارد علیه نهضت ملی شدن نفت، جبهه ی ملی و دکتر مصدق موضع گرفته و عمل کرده اند! نهضت جنگل نیز، منهای اعتقادات مذهبی میرزا کوچک خان، و نهضت خیابانی، منهای عبا و عمامه ی خیابانی، نشان مشترک دیگری با "آخوند" و "اسلام" نداشته اند! اصولن طبیعت اکثر جنبش های مردمی بعد از اسلام، محلی برای این گونه تحریفات باقی نگذاشته اند، چرا که بن مایه ی ماهیت اکثر آنها علیه خلفای بغداد بوده و برخی از جنبش های معاصر، نظیر "خیابانی" و "لاهوتی" در آذربایجان، "پسیان" در خراسان، و جنبش های دیگر در کردستان و خوزستان و بختیاری و قشقایی و غیره، ماهیتی ملی و گاه چپ گرا داشته اند (برخی از آنها را با برچسب "یاغی گری" و "شورش"، در کنار سرکشانی امثال شیخ خزعل در خوزستان، ابراهیم خان سمیتقو در کردستان، نایب حسین کاشی در کاشان و نواحی مرکزی ایران، گذاشته اند). در مورد جنبش جنگل، از آنجا که در مراحل بعدی، عناصر چپ در آن داخل شده اند، حکومت سعی کرده با تحریف تاریخ، این روایت را درشت کند که علت اصلی شکست قیام جنگل، "انحراف از مذهب" و افتادن به "دام چپ" بوده است! بهررو، دستگاه تحقیقاتی رژیم، سخت تلاش داشته تا "رگه"های گرایش مذهبی در برخی افراد را، به تمامی سطح جنبش تعمیم دهد. پژوهش گران معاصر نیز، به دلایل متعدد، سعی چندانی نکرده اند تا بر روی جنبش های ایرانی بعداز اسلام، روشنی کاملی بیاندازند. علت اصلی اش البته منابع موجود در این زمینه بوده که اغلب توسط وقایع نگارانی مسلمان نظیر محمدبن جریر طبری، ابوریحان بیرونی، ابوبکر محمد بن جعفر نرشخی، ابن اثیر، و...، یا قدرتمندان سیاست و ثروت، نظیر خواجه نظام الملک، نوشته شده است. این راویان و وقایع نگاران، بیشتر به منافع شخصی خود نظر داشته اند، تا بیان حقایق تاریخی. بضاعت من نیز در این امور، به دلیل عدم تخصص و دسترسی نداشتن به منابع مورد نیاز، کارآمد نیست. تنها تلاش کرده ام برخی از ویژگی های یکی دو نهضت مشهور ان دوره را، قلم انداز، وصف کنم.
از جنگ نهاوند و پایان کار ساسانیان تا اولین حکومت محلی ایرانی (سلسله ی "طاهریان" در بخشی از خراسان)؛ قیام ها و شورش های کوچک و بزرگ متعددی در نواحی مختلف ایران، علیه تسلط خلفا رخ داده که اغلب در نطفه خفه شده است. 82 سال پس از آن که یزد گرد سوم، آخرین شاه ساسانی در روستایی کنار رود مرغاب کشته شد، چهار فرسنگ آنسوتر، در روستایی دیگر نزدیک مرو، در 113 هجری (734 میلادی)، پسری بدنیا آمد که نامش را "هشام" نهادند. او تقریبن تمامی دوران کودکی، گرفتار بیماری بود. کوتاه قد و لاغراندام و سیه چرده و آبله رو (گویا آبله یک چشمش را هم گرفته بود). پدرش او را نزد جوانمردی به مکتب گذاشت. هشام استعداد خاصی از خود نشان داد. بیست و چهار ساله بود که ابومسلم به قتل رسید (137 هجری). ابومسلم (اگرچه ایرانی بود اما در دستگاه عباسیان در کوفه بزرگ شده بود) و نهضت "سیاه جامگان" (130 تا 137 هجری) بساط بنی امیه را در شام برچیدند و بنی عباس را در بغداد به خلافت رسانید. هشام که در دستگاه ابومسلم به سالاری رسیده بود، پس از قتل ابومسلم به دست منصور، دومین خلیفه ی عباسی، به مرو بازگشت. او می دانست که مردم خرده پا از بیدادگران، دل پر خونی دارند و به تنگ آمده اند. هشام برای پیشرفت کارش، از مرو بیرون آمد و مقیم "نخشب" در سه منزلی سمرقند شد و مردم را به مبارزه دعوت کرد. در دوران مهدی، سومین خلیفه ی عباسی بود که پیروان هشام، معروف به "سپیدجامگان" سر بر آوردند. بیست سالی از قتل ابومسلم می گذشت، پس از سركوب نهضت استاذسیس در ماوراء النهر، و در دوران امارت حمید بن قحطبه در خراسان، هشام و یارانش قیام کردند. هنوز خاطره ی ابومسلم در هاله‏ ای از تقدیس و تكریم در اذهان نسل نورسیده باقی بود. هشام در دامنه کوه سیام، دژی استوار ساخت و پیروان و کسانش را جمع کرد. بخاطر نقابی که همیشه بر چهره داشت، او را "مقنع" یا "نقابدار" می خواندند. نقل کرده اند که به همراهان خود می گفته هرکس چشمش به صورت من افتد از شدت نور، کور خواهد شد و خواهد سوخت. محمد بن جعفر نوشته که هزاران تن از پیروان مقنع بر در حصار او جمع شدند و سجده و زاری کردند و از وی دیدار خواستند. مقنع پیغام داد: موسی از من دیدار خواست، مگر طاقت نداشت. پس ایشان را وعده کرد که فلان روز بیایید و زنان که در حصار بودند را بفرمود تا هر زنی آئینه ‌ای بگیرد و به بام حصار براید، و برابر بدارند به آن وقت که نور آفتاب بر زمین افتاده است. خلق جمع شدند. چون آفتاب بر آن آینه ‌ها بتافت، از شعاعشان زمین پر نور شد. آنگاه گفت: بگوی بندگان مرا که خدای، روی خویش به شما می‌ نماید، بنگرید! چون بدیدند، بترسیدند و به یکباره سجده کردند". بر تعداد پیروان مقنع روز به روز افزوده می شد. از آنجا که زنان در فعالیت های خارج از خانه دخیل نبودند، هشام کارگزاران نزدیک خود را از میان زنان برگزید و آنها را رابط میان خود و مردم قرار داد.
سابقه احوالات المقنع (هشام بن حكیم)، هم چون نام و نسبش، آكنده از راز و رمز، آلوده به افسانه و دروغ و تحریف، و گاه، سرشار از لحنی خصمانه است، و اعتماد چندانی بر نمی انگیزد. حتی زندگی و احوال اسماعیلیان (حسن صباح و قلعه ی الموت) این همه با راز و رمز و افسانه و دروغ در نیامیخته. بر طبق آنچه در اغلب منابع و ماخذ آمده؛ المقنع و یارانش همواره از ابومسلم به نیکی یاد می کرده اند و جنبش سپیدجامگان را ادامه ی نهضت "سیاه جامگان" می دانسته اند. اکثر منابع و ماخذ، بر این اعتقادند که پیروان المقنع به رعایت اصول اخلاقی نظیر "راست گویی"، "امانت داری" و "رازداری" سخت پای بند بوده اند؛ "... وضع توده های مردم در این برهه از زمان، به مراتب سخت تر از دوران بنی امیه شد و مالیات ها و عوارضی که خلفای بنی عباس بر دوش اکثریت مردم تحمیل می کردند، بیش از توان و تحمل کشاورزان بود...مامورین اخذ مالیات، با استفاده از این مستمسک (بهانه) که تقویم قمری اعراب با تقویم شمسی مردم بومی بکلی تفاوت دارد، گاهی دوبار (در سال) از دهقانان مالیات می گرفتند... صنعتگران شهری از سنگینی بار مالیات و تحمیلات گوناگون اشغالگران در رنج بودند. این عدم رضایت عمومی، از سال 770 میلادی بطرز غافلگیر کننده ای انگیزه ی جنبش وسیعی شد که به سرعت سراسر ماوراء النهر را گرفت..." (زرین کوب).
"... بیشتر سپید جامگان مانند بسیاری از سیاه جامگان، موالی (اسیران بنده) و روستائیان خراسان و ماوراء النهر بودند. اعتقاد به حلول و تناسخ در بین آنها رایج بود. سپیدجامگان برای مقابله با عباسیان که پرچم و نشانه شان سیاه بود، جامه و علم، سپید کرده بودند". اگرچه چنین نظری در هیچ منبع و ماخذی نیامده، اما می توان حدس زد که سپیدی جامه و علم پیروان مقنع، به نوعی دهن کجی به سیاهی علم عباسیان بوده است، و این خود می تواند نشانه ای باشد بر مخالفت مقنع و سپیدجامگان با خلفای عباسی در بغداد. سپیدجامگان نزدیک چهارده سال در حدود سغد و بخارا و کش و نخشب، موجب وحشت و بیم مسلمانان (کارگزاران خلیفه) شدند (ابوریحان بیرونی)... گویی زن و خواسته ی مردم را بر خویش مباح می شمرده اند... نوشته اند که مقنع در آغاز، گازری (رختشویی) می کرد. بعدها دبیر و خلیفه ی ابومسلم گشت و در جنگی یک چشم وی آسیب دید. از آن پس چون زشت روی و یک چشم بود، همواره نقابی بر روی داشت" (تاریخ یعقوبی، ترجمه دکتر ابراهیم آیتی).
ابتدا "بدان سبب که دعوی پیغمبری داشت، به زندان افتاد... مدعی بود که روح خدایی پیش از این بترتیب، یکچند در آدم و نوح و ابراهیم و موسی و عیسی و محمد و ابومسلم حلول کرده و بعد از ابومسلم به قالب وی درآمده است. چون آفریدگان خاکی را یارای دیدار طلعت خدایی او نیست، روی خویش از چشم مردم پنهان می دارد. بدین بهانه نقابی زرین یا از پرند سبز بر روی سر می کشید تا زشت رویی خویش را از دیدگان نهان دارد. اعراب او را "المقنع" می خواندند". (زرین کوب). بیرونی می نویسد؛ "هشام بن حکیم، معروف به المقنع، از یک چشم نابینا بود، نقابی از حریر سبز بر چهره می افکند.. اموال و زنان را مباح کرد و کلیه ی قوانین و احکام مزدک را واجب شمرد. سپاهیان المهدی را پراکنده ساخت و چهارده سال حکومت کرد..." (آثارالباقیه) در تاریخ بخارا نیز آمده؛ "... (المقنع) مردی بود از روستای مرو، به غایت زیرک، و از هر دانشی بهره ای می برد...". در مورد مذهب سپید جامگان می نویسد؛ "... نماز نمی گزاردند و روزه نمی داشتند و غسل جنابت نمی کردند ولیکن به امانت می بودند و این همه احوال را از مسلمانان نهان می داشتند و دعوی مسلمانی می کردند". این امر که سپیدجامگان، به دلیل اعتقاد به شراکت در زن و خواسته، پیرو مزدک بوده اند، در اکثر منابع آمده است. باید توجه داشت که در قرن هشتم میلادی، زنان و کودکان و کنیزان و خدمتکاران، به دلیل عدم فعالیت در خارج از خانه، همه جا جزو مال و خواسته ی مردان محسوب می شدند. مسلمانان نیز، زنان را خرید و فروش می کردند، و به بهانه ی حرمت به زنان بیوه، با زن برادر و فرزند مرده ی خویش، هم خوابه می شدند. مهم تر آن که زنان شوهر نمرده را در جنگ ها به اسارت می گرفتند و هم چون مال و خواسته بین رزمندگان تقسیم می نمودند. به همین دلیل و جهت توجیه این مساله، بعدها در روایات، به مساله ی صیغه و متعه اشاره شده تا به این وسیله همخوابگی با اسیران و کنیزان را بصورت شرعی توجیه کرده باشند (1). نوشته اند خواجه نظام الملک (که "سیاست نامه" اش یکی از منابع مهم در مورد احوال جنبش هاست) به عنوان وزیر دو شاه سلجوقی، در اندرونی خود صدها کنیز و برده داشته است. (ر. ک. "حسن صباح و قلعه ی الموت").
"... بنظر می آید داستان گازری (رختشویی)اش را برای آن ساخته اند تا توجه او را به "جامه ی سپید" توجیه کنند. چنان که حکایت زشتی او نیز برای آنست که شهرت او را به "مقنع" تبیین نمایند" (زرین کوب). نوشته اند (هشام بن حکیم) زمانی هم در کار زرگری بود و با کیمیا آشنایی داشت. "گویند از طریق انعکاس اشعه ی ماه، صورت ماهی بساخت. که به "ماه نخشب" یا "بدر مقنع" معروف است، از چاهی بر می آمد و ارتفاع می گرفت و پس از طی مسافت بسیار، باز به درون چاه می رفت. "گویند که درون این طبق، سیماب (جیوه) بوده است" (ابن اثیر). با این شعبده ها و نیرنگ ها، عده ی زیادی از مردم ماوراء النهر را فریفته ی خویش کرد. کسانی که از عباسیان ناخشنود بودند، به وی پیوستند و کارش سخت بالا گرفت" (مرتضی راوندی). با وجودی که حاکمان محلی خلیفه، ماموران مسلح خود را شب و روز در کناره های "آمو دریا" به پاسداری واداشته بودند، مقنع از رود گذشت و در سغد، به فعالیت های پنهان خود ادامه داد. مرکز آنها در دهکده ی "نرشخ" نزدیک بخارا بود. در نخستین جنگ سختی که بین قوای حسین بن معاذ (حاکم خلیفه) و قوای مقنع درگرفت، هفتصد تن از سپیدجامگان کشته شدند. اما در فاصله ی کوتاهی پس از آن، طرفداران مقنع به گردآوری سپاه پرداختند. خلیفه ی عباسی در هراس شد؛ "...سپیدجامگان بسیار شدند و مسلمانان اندر کار ایشان ناتوان ماندند، خلیفه مهدی تنگدل شد و بسیار لشکر فرستاد، و به آخر، خود آمد به نیشابور به دفع آن فتنه، و بیم آن بود که اسلام تباه گردد". (محمد بن جریر طبری). شهرستانی نوشته؛ مهدی خلیفه (پدر بزرگ هارون الرشید) از دست او (المقنع) به ستوه آمد و به گریه افتاد. تا آن که بالاخره پس از ۴ سال مقاومت، سپاه مقنع شکست خورد.
مهدی خلیفه از سرتاسر خراسان نیرو خواست و در جنگ دوباره، قیام کنندگان شکست خوردند. (راوندی). در مراحل اولیه ی جنبش، برخی از اشراف سغدی با المقنع همداستان شدند. اما بعلت کثرت دهقانان و کشاورزان در میان طرفداران مقنع، اربابان و اشراف، با وحشت از دست دادن مال و زمین و رعیت، از او بریدند. نوشته اند که مالکان از تمایلات "مزدکی" مقنع به هراس افتادند. خلیفه، "معاذبن مسلم" را به حکومت سغد و پراکندن سپید جامگان فرستاد. معاذ در161 هجری (777 میلادی) با سپاهیان امیر هرات و قوای نظامی اشراف و سران محلی، به یاری سپاه شکست خورده ی خلیفه شتافت. طی یک سال، با کوشش بسیار و تلفات سنگین، بخارا را تسخیر کرد. مقنع، ترکان نواحی ماوراء النهر را به یاری خواند و خون و مال سپاه خلیفه را بر همه مباح گردانید. جماعت زیادی به نیت غارت و جمع مال، اطراف او گرد آمدند. خلیفه مهدی فرمان بسیج عمومی علیه سپید جامگان داد. قیام کنندگان در قلعه ای کوهستانی به نام "سنام" متمرکز بودند، و مسلمانان قلعه نرشخ را محاصره کردند. معاذ، برون نتیجه از محاصره، عقب نشست و از نمایندگی خلیفه در خراسان معزول شد. جانشین او مسیب بن زهیر، موفق شد بسیاری را با پشتیبانی مالی از نهضت جدا کند، "چندین سال به جنگ های خونین با مقنع ادامه داد تا سرانجام در اثر افزایش روز افزون نیروهای اعراب، مقنع و یارانش محکوم به شکست شدند... یاران مقنع با دیدن سپاهیان بی ‌شمار خلیفه پا به فرار می گذاشتند. مسلمانان در 176 هجری (783 میلادی) قلعه را فتح کردند. مقنع که مایل نبود به دست اعراب بیافتد، خودکشی کرد" (راوندی). "چون مقنع از مقاومت عاجز آمد و راه فرار ندید، زنانش را که گویند بیش از صد تن بودند، به زهر هلاک کرد و خویشتن را به تنور تفته انداخت و هلاک شد" (زرین کوب). چون لشکریان خلیفه به قلعه درآمدند، از "پیغمبر نقابدار" نشانی ندیدند. برخی بر این عقیده اند که سپیدجامگان چون عرصه را بر خود تنگ دیدند، جملگی در خم "تیزاب" پریدند تا حتی اجسادشان به دست دشمن نیافتد. به همین دلیل این عقیده بین مردم رواج یافت که المقنع و یارانش به آسمان پرواز کرده اند. پس از شکست و مرگ مقنع، پیروانش در ماوراء النهر پراکنده شدند. در "جوامع الحکایات" (سدیدالدین محمدبن محمد عوفی) گفته می شود که سپیدجامگان تا قرن ها بعداز مقنع، هم چنان در ماوراء النهر حضور داشته اند.
نوشته اند؛ هشام به مردم می گفته "من خدای شما هستم که در هیات انسان به میان شما آمده ام". می توان تصور کرد که المقنع با زیرکی خود دریافته بوده که بی ادعای پیامبری و معجزه، مردم ناآگاه و معتقد به خرافات، که خلیفه را نماینده ی خدا روی زمین می پنداشتند، شهامت مخالفت با خلیفه و پیوستن به او را نداشتند. عقیده ی نمایندگی خلیفه از سوی خدا، در آن زمان چنان به باور مردم تحمیل شده بود که چون هلاکوخان مغول، بغداد را فتح کرد (1358 میلادی) و بنا بر همین اخبار جعلی، از کشتن و ریختن خون "سایه ی خدا" ابا داشت. تا آن که با مشورت خواجه نصیرالدین طوسی، خلیفه ی خدا را در نمدی پیچیدند، و آنقدر مالیدند تا جان داد. و مردم مشاهده کردند که با مرگ خلیفه، نه خدا بر آنان خشم گرفت، نه طوفان شد، نه آسمان به زمین امد و نه زمین بر آسمان شد.
با این همه نباید فراموش کرد که آنچه از رفتار و گفتار هشام بن حکیم و روزگار او و دیگر سرداران و رهبران جنبش ها می خوانیم، سخن از وقایعی ست که سیزده قرن از آن گذشته، زمانی که قرون وسطای اروپایی هم هنوز آغاز نشده بود، و تا رنسانس و "اومانیسم"، هزاران سال دیگر راه بود.

1- خواندن خطبه ی عقد نیز، برای صدور "مجوز شرعی" از سوی آخوند است تا تثبیت شود که همه ی اعمال روزمره باید از کانال آخوندها بگذرد، حتی ختنه، و این قشر، حضور بیهوده ی اجتماعی خود را "هوده" جلوه دهد، تا "بیکاره" ننامندش. وگرنه چند جمله ی عربی در ساختار بیولوژیک زن و مرد، قبل و بعد از خطبه، چه تاثیری دارد که پیش از ادای آنها، امر "حرام" است، و بعداز آن "حلال" می شود؟ از همین رو وقتی مردم به مساله پی بردند، و "ازدواج سفید" معمول شد، گفتند؛ خودتان هم می توانید خطبه را بخوانید! (اگر زندگی مشترک بدون خطبه، "فحشاء" است، این دستور، قانونی کردن فحشاء است!) جالب آن که در فرهنگی که "سفید"، نشانه ی پاکی و عصمت است، ازدواج بدون خطبه را "ازدواج سفید" می نامند!

منابع:
تاریخ ایران بعد از اسلام
مرتضی راوندی
ماه نخشب
تاریخ بخارا
احمد بن اسحاق یعقوبی
الآثار الباقية عن القرون الخالية
ابن جرير الطبري
ابن اثیر، الکامل، ترجمه عباس خلیلی، به تصحیح مهیار خلیلی.
تاریخ یعقوبی، ترجمه دکتر ابراهیم آیتی.
منابعی که دکتر غلامحسین صدیقی نام برده و از دسترس من دور بوده؛ ابن قتیبه، ابومحمد عبدالله در کتاب المعارف / بلاذری در فتوح البلدان / دینوری، ابوحنیفه احمد در اخبار الطوال / مسعودی در مروج الذهب و تنبیه الاشراف / بغدادی در فرق بین الفرق / اسفراینی در التعبیر / مجمع التواریخ / ابن جوزی در نقد العلم و العلماء یا تلبیس ابلیس / ابن اثیر در الکامل فی التاریخ / عوفی در جوامع الحکایات / سبط بن الجوزی در مرات الزمان / ابوالفرج بن العبری در تاریخ مختصر الدول / ابن شاکر فخرالدین در عیون التواریخ / عفیف الدین ابی محمد عبدالله در مرات الجنان / ابن خلدون در العبر.
2 likes ·   •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on February 20, 2017 01:23

January 16, 2017

التقاط

در چند جمله نظرم درباره ی "شورشیان آرمانخواه"، گفته ام؛ کتاب "با ملاحظاتی روشن" نوشته شده! هومان پرسیده؛ چه "ملاحضات روشنی"، و در یک کلام پاسخ داده ام؛ "التقاط"! با وعده ی توضیحی بیشتر، در آینده. حالا و اینجا ناچارم ابتدا "التقاط" را از منظر خود تعریف کنم. التقاط در معنای لغوی چیزی در حد و حدود اقتباس و "گرداندن" یا "چرخاندن" مفهومی در شکلی تازه و بصورتی دیگر، معنا می دهد. در فرهنگ مردم اما، التقاط به ترکیبی از مفاهیم اتلاق می شود که چندان "همخوان" و "همسو" نیستند، به این منظور که معنایی "دیگر" و متفاوت از آن مفاهیم صادر کنند. در یک نگاه، التقاط، یک نظریه یا حرف است که در جهان عملگرایی محلی از اِعراب ندارد، ما اما مثل هر مورد دیگر، با چانه زدن و "من بمیرم، تو بمیری" و "قسم حضرت عباس"، می خواهیم "از آب کره بگیریم"! از آنجا که "التقاط"، انواع مختلفی دارد، برای ساده تر کردن منظور، ناچار به آوردن چند مثالم. واژه ی ترکیبی "ملی – مذهبی" که این سال ها متداول شده، در دنیای عمل به این می ماند که از مرد دو زنه ای بپرسند چرا دو همسر گرفته ای؟ جواب بدهد برای آن که آنها دو اسم متفاوت دارند! در دنیای التقاطی، هر توجیهی یادآور آن لطیفه ی قدیمی ست که به کسی گفتند "در را ببند، بیرون سرد است"، و او پاسخ داد؛ حالا اگر در را ببندم، بیرون گرم می شود؟ سوال این است که مگر "ملی" بودن، مفهومی "ضد مذهب" دارد؟ بار منفی "ملی گرایی"، مفهومی ست تحمیلی که پس از انقلاب پنجاه و هفت، و توسط چپ (عمدتن حزب توده) در مخالفت با دولت بازرگان بر فرهنگ سیاسی ما تحمیل شد (بررسی علت هایش بماند). از همین رو گروهی واژه ی "مذهبی" را کنار "ملی" قرار دادند تا از این "تهمت" ناهنجار، تبری جویند؛ و بگویند برخلاف آنچه گفته می شود، ما آنقدر "ملی" نیستیم که ضد مذهب باشیم! کسی هم نپرسید مگر آقایان طالقانی و بازرگان و سحابی (پدر) و آیت الله زنجانی و... دیگرانی که پس از کودتای سی و دو، "نهضت آزادی" و مقاومت ملی را تشکیل دادند، "لامذهب" بودند؟ در مثالی دیگر این پرسش پیش می آید که "اصول گرا" به چه معناست؟ کسی که به "اصول" پای بند است؟ کدام اصول؟ قوانین شریعت و قانون اساسی؟ "اصلاح طلب" به چه معناست؟ کسی که می خواهد قوانین شریعت و قانون اساسی را "اصلاح" کند؟ اما "اصلاح طلبان" هم که به شریعت و قانون اساسی پای بندند، نیستند؟ پس تفاوت اصول گرا و اصلاح طلب، که هر دو مدعی پشتیبانی از "نظام" اند، در کجاست؟ اگر کسی کچلی را به سلمانی ببرد، قصد دارد کجایش را "اصلاح" کند؟ آیا اصلاح طلبان می خواهند با پنبه سنگسار کنند؟ البته جایی که گفته می شود افراد را برای "حفاظت" از خشم مردم، به زندان انداخته ایم، هر حرفی یک توجیه دارد (چانه زنی با مفاهیم)، چون کسی هم رخصت و فرصت تردید و پرسش ندارد. حتی وقتی بجای زندان، کلمه ی عربی "حصر" را بکار می برند تا مردم (فقط مردم؟ حتی به اصطلاح "اپوزیسیون خارج از کشور"!) خیال نکنند "قهرمانان سبزشان" در زندان اند! در حکمت فارسی حکایتی ست که بارها اینجا و آنجا و به مناسبت های مختلف بکار برده ام؛ می گوید عابری به لبوهای چرخ لبوفروش اشاره کرد و گفت؛ عجب اناری! لبوفروش، حیران، گفت؛ معلوم می شود انار را هم نمی شناسی!
باری، کنار هم چیدن (بهم چسباندن) دو یا چند مفهوم "پارادوکس" (متفاوت و بعضن متضاد) در فرهنگ عامه، "التقاط" تلقی می شود. مهم نیست که گاهی معانی این مفاهیم، فرسنگ ها از هم دورند. می گویند ملت ایران از دوران مشروطه (صد و ده سال پیش) تا امروز به دنبال "مدرنیته" بوده! آیا ما مردم در آن زمان "مدرنیته" را می شناختیم؟ یا هنوز هم، می شناسیم؟ بنا بر اصطلاح رایج، "نان گندم" را خورده بودیم، یا "دست مردم" دیده بودیم؟ وقتی بعضن "نخبگان"، هنوز هم مدعی اند که باید مظاهر "نیک و پسندیده"ی مدرنیته را گرفت، و "بدی ها و مضرات"ش را دور انداخت، به این معنا نیست که ما "مدرنیته" را هم با ترازوی "سنت" وزن می کنیم؟ مگر می شود از گرمای پشت پنجره، عابرین کوچه های برف و سرما را بخاطر پوشیدن ژاکت و پالتو و بستن شال گردن، قضاوت کرد، و آنان را مجنون خواند؟ این که گفته می شود "ما باید با حفظ ارزش های سنتی مان، به دنیای مدرن وارد شویم"، یعنی با همان لباس کم که پشت پنجره ایستاده ایم، در خیابان های زمستان قدم بزنیم؟ یا چه؟ بنیاد بانک بر مبنای گرفتن "کارمزد" و "سود" یا "بهره" استوار شده. حالا اگر در نظامی "بهره" حرام و ممنوع باشد، "بانک" به تنهایی چه معنایی دارد؟ مگر آن که بگوییم "بهره" برای "دیگران" حرام است، اما برای "ما"؟ در همین چند ماهه ی اخیر، سخن بر سر شصت و چند حساب بانکی دستگاه قضا بود که میلیاردها پول مردم (وثیقه و غیره) به نام یک نفر به بانک سپرده می شود (وثیقه ها هم روز به روز بالا می روند، تا حساب های بانکی مربوطه چاق و چله تر شوند). توجیه کرده اند که این حساب های بانکی از سال ها پیش با اجازه ی فقیه باز شده و "بهره"ی آنها (که سر به فلک می زند) هم صرف مخارج دستگاه قضا می شود! مگر می شود با پول لواط، مسجد ساخت؟ گیرم با اجازه ی فقیه؟ با امر به معروف و نهی از منکر و ارائه ی حدیث و ترساندن جماعت از محرومیت آب کوثر (چانه زنی)، نمی شود قیمت ارز را کنترل کرد، تورم را یک رقمی کرد، و... (اما ظاهرن دروغ هرچه بزرگتر باشد، باورپذیرتر است). ما در مشروطیت "عدالتخانه" (دادگستری) می خواستیم. آنچه بالاخره سال ها بعد، در دوران رضاشاه (مخالف مشروطیت) و توسط "داور" بنا نهاده شد. "شیخ" فضل الله آدم روراستی بود (با خودش و با اعتقادش) که از همان ابتدا با "عدالتخانه" مخالفت می کرد، چرا که عدالتخانه (دادگستری) حق قضاوت در محکمه را از آخوندها می گرفت و داوری را به رای وکیل و قاضی تحصیل کرده می سپرد. اما حضرت طباطبایی (یکی از "علماء" که به قهرمان مشروطیت معروف شده) بعد از امضاء مشروطیت توسط مظفرالدین شاه، و در دوران استبداد صغیر، در نامه ی استغفار به محمدعلی شاه نوشت؛ (نقل به مضمون) به ما گفته بودند مشروطیت عین اسلام است، وگرنه ما از مشروطیت دفاع نمی کردیم! طباطبایی در عمل، صداقت شیخ فضل الله را هم نداشت. بهررو، "التقاط" یعنی "شترگاوپلنگ"، حیوان مفروضی که نه بار می برد، نه شیر می دهد و نه می درد. مجموعه ای از "نظر" و حرف، که در واقعیت "عمل" نمی کند.
بازگردیم به اصل مطلب؛ سوال هومان. ابتدا بگویم که زیرکی نویسنده یا پژوهشگر (مازیار بهروز)، از عنوان پسندیده ای که برای کتابش انتخاب کرده، تتق می زند! "شورشیان آرمانخواه"! "شورش" برخلاف معنای رایج در فرهنگ عامه، نه "انقلاب" معنی می دهد، و نه "هدفمند" است. شورش همریشه با "شور" و "شورانگیز" و... نشانی از "پریشانی" و "هیجان" دارد. کسی که برای کسب چیزی که نخورده و نچشیده و تجربه نکرده و درنیافته، بی تابی می کند؛ به دنبال هدفی ست در ماورای خیال، پا در آسمان. شورشی آرمانخواه آن است که بر نظم موجود، شوریده، اما برنامه ی خاصی برای جای گزینی ندارد، مگر در حرف (آرمان)! بعبارت دیگر می داند چه نمی خواهد (چون آن را تجربه کرده)، اما نمی داند چه می خواهد. سخن گفتن از برابری و عدالت برای زحمتکشان و کارگران ("دیکتاتوری پرولتاریا")... در جامعه ای سنتی که بر کاکل بازارچه (علاف و نداف و نانوا و سقط فروش و سبزی فروش و بقال و ماست بند و...) می چرخد، و کارگرانش در حد "خشت مال" و "بنا" هستند، به همان قصه ی لبو و انار می ماند. اکثریت قاطع عزیزان و دوستان باصطلاح چپی که در تمامی این سال ها می شناختم، "دیالکتیک تاریخی" را در نهایت با تعریف استالین و خیلی که خوش خیال باشیم، با تعریف لنین می شناختند، و از تعریف "مارکس" بی خبر بودند (اگر هم مطلع بودند، پس قصدشان دیجیتالی کردن بیل و کلنگ سنتی بود، و نه ساختن از نو، مطابق نیاز زمان!) مثل آن که روی درشکه، موتور بنز سوار کنی! اصولن کمونیزم ایده آل (هرکس بسته به میزان نیاز و تلاشش) یعنی خفه کردن یا به حساب نیاوردن "جاه طلبی" انسان، که پیوسته و در هر زمینه ای میل به "بیشتر" و "بهتر" دارد. چنین آرمانی یک حرف در حد وعده ی آقای "گودو"ست، که "فردا" می آید. حال آن که "فردا" وقتی آمد، "امروز" می شود. برای همین هم آقای "گودو" یا هر "نیامده" ای، پیوسته به "فردا" امید می دهد! تصور جامعه ی ایده آل کمونیزم هم، وعده به جامعه ای ست که در آن به قفل نیازی نیست! چنین دنیایی تنها در "شعر" ممکن است. واماندگان اما، "امروز"شان بی "امید به فردا" نمی گذرد. امیدی که به یک دستگیره می ماند تا انسان هرگز نتواند روی دوپای خود بایستد. کار "مراد" آن است که "مرید" را از "اعتماد به نفس" و "اتکاء به خود" تهی کند (مذهب و خدا نیز دستگیره ای ست برای ناامیدان و ناتوانان). و از آنجا که در این ساختار، "مرید" به "اصل" (نجات دهنده) دسترسی ندارد، به "دلال مظلمه" (واسطه، آخوند، مراد، رهبر و...) تکیه می کند ("متوسل" می شود) تا از فلاکت مثلن نجات یابد. و البته که فروتر می شود، و بیچاره تر، و لاجرم متوسل تر، و متوکل تر. این است که "آرمان" در جوامع عقب نگهداشته شده، کاربرد تیزی دارد. مانند همان که امیدوار بود با کاسه ای ماست، دریا را دوغ کند؛ "فکرش را بکن، اگه بشه، چی میشه"! آرمانخواهان بجای اندیشیدن به هدفی واقع گرا، پیوسته توجیه می کنند؛ چرا نه؟ از انسانی که می تواند به کره ی ماه برود، هر کاری ساخته است (من آنم که رستم جهان را گرفت). شعار دهان پر کن! مثل بشقاب پرنده ی امام زمان، یا غنی کردن اورانیوم در لگن، در زیرزمین! در جهان واقع اما "میان ماه من تا ماه گردون، تفاوت از زمین تا آسمان است"!
" هرکس بسته به میزان نیاز و تلاشش"، وصف یک آرمان-شهر است؛ نظامی تخیلی، از پیش ساخته، یک نظریه ی فریبنده درباره ی رسیدن به "پاکی" و "بی اشکالی"، که معلوم نیست چیست؛ یک رویای پادرهوا. انسان پارامتری ست از تغییر، "نظم گریزی". ایدئولوگی که اگر "آزاد" باشد، زیر هیچ پرچم و ایده ای آرام نمی گیرد. از همین راه جاده ی رسیدن به تمامی "آرمان شهر"ها، با خون و استخوان فرش شده؛ نافرمانانی که به زندان افتاده اند، شکنجه شده اند، یا به قتل رسیده اند (نظام کلیسایی در انتهای قرون وسطی به "تفتیش عقاید" و مرگ میلیون ها انسان ختم شد، و نظام هیتلری، و نظام استالینی و...). انسان عنصری ست متحول (صاحب فکر و "ایدئولوگ"). بی زور و خون، نمی توان ایدئولوگی را زیر پرچم یک ایدئولوژی منجمد و سمنتی، نگه داشت و انتظار داشت به چیزی که باور ندارد، عمل کند. در جامعه ای که بهررو، به "آرمانشهر" می اندیشد، اکثریتی که خود را قادر به مبارزه نمی داند (بی اعتماد به نفس، بی اتکاء به خویش)، کنار این دیوار (زیر این پرچم) می ایستد تا از "ضربه" محفوظ بماند. او در توجیه خود، تمامی سوراخ سمبه های این سقف و دیوار را با دست خود می پوشاند. گروهی از این جامعه، له یا علیه قدرت، تن به خون و خونابه می سپارند، تا "قهرمان" (شهید) شوند (آن سوی باور به آرمان). گروهی هم، مصلحت طلب (نان به نرخ روز خور)، بینابین ایستاده اند، مثل اکثر ما، که یک پا در اتاق و یک پا در درگاهی داریم، تا اگر بگویند "بفرمایید داخل"، بگوییم "داخلم"، و اگر بگویند "برو بیرون"، بگوییم "ما از اول بیرون بودیم"! (انسانی متظاهر به "دانستن" و "همه دان" که برای عمل خویش، هزاران توجیه عامه پسند دارد؛ آسته برو آسته بیا ... به این دنیا اعتباری نیست، و از این قبیل) حتی حیوانات، برای پذیرش "نظم"، گرفتار شکنجه های وحشتناک می شوند (در تربیت برای "سیرک"، حیوان از هر طرف "دیگر"، جز آنچه "باید"، برود، دچار شوک الکتریکی می شود و...)، چه رسد به انسان که خود ناظم و ایدئولوگ است.
باری، شورشیان آرمانخواه، وصف جماعتی ست که بر بی عدالتی "شوریده" بودند، و از آنجا که بی عدالتی در جوامع ما بیش از هر متاع دیگر، و به بهایی سخت ارزان در دسترس همگان است، کافی ست کسی با هر شکل و شمایل، و هر عقیده و مرامی از عدالت سخن بگوید (حتی دزد و جانی) تا هر درس خوانده ای آرمانگرا، یا دردمندی کم سواد را به خود جلب کند. "دوباره می سازمت وطن، اگرچه با خشت جان خویش"، در شکل شعر، زیباست، اما معنا و کاربردی در حد شعار سیاسی در واقعیت زندگی ندارد، چون "ناممکن" است. همان گونه که شعر غنایی "من اگر ما نشوم، تنهایم، و..." چون از "شعر" به "شعار" تبدیل شد، به لباسی خالی از "تن"، می مانست. پاسخ نایاب به این پرسش که چرا مارکسیسم در جوامع فقیر و کم سواد، و تحت سلطه ی دیکتاتورها، به این سرعت می بالد، کم و بیش باید همین باشد؛ کم سوادی و فقر، و نشستن و چشم به آسمان داشتن، بطور کل ناتوانان از نفس انداخته شده ای که با دلخوشی به "آرمان" (تا خدا انتقام بگیرد، امام زمان بیاید، یا اسب سواری سبزپوش، بر مرکبی سفید...)، از حق و توان و ثروتشان می گذرند! هم از این رو جوامع سنتی و مذهبی در آمریکای جنوبی (کاتولیک)، آفریقا (سنتی) و آسیا (کاتولیک، مسلمان، هندو، بودایی، گرفتار "صوفی گری" (دنیا گریزی، لذت گریزی، و) دارای آب و هوایی مناسب برای رشد "آرمان" اند؛ آرزوهایی دور از دسترس! یوتوپیا (آرمان شهر، بهشت). بنیان گذاران احزاب کمونیسم و سوسیالیسم در جوامع ما نیز، بیشتر "شورشیان آرمانخواه" بوده اند.
بهررو، "شورشیان آرمانخواه" اگرچه مستقیم به "التقاط" و مسایلی از این قبیل در جوامع سنتی، به ویژه ایران پس از شهریور بیست، نپرداخته اما پیدا و پنهان آن را نشان داده (ملاحظاتی روشن). در دورانی نه چندان بلند، به ویژه در ابتدای انقلاب، یکی از افتخارات "رفقا"ی بلندپایه، وجود سلیمان میرزا اسکندری در بین بنیان گذاران حزب توده بود؛ کسی که (طبق روایت) چندان با خدا بوده که هنگام اذان ظهر یا مغرب، جلسه ی "رفقا" را ترک می کرده و به نماز می ایستاده، و چه و چه! در همان دهه ی بیست، و کمی بعدتر از تشکیل حزب توده، گروهی به نام "سوسیالیست های خداپرست" هم به رهبری "محمد نخشب" تاسیس می شود! "سوسیالیست های خداپرست" هم معجونی ست از برخی "گزینه"های اختیاری، چیزی شبیه "شترگاوپلنگ" که تنها روی کاغذ می توانند کنار هم قرار گیرند، و فریبنده هم باشند. با این امید که با قسم حضرت عباس و یاری حضرت خضر، و مبلغی "چانه زنی" و "چشم پوشی" و "مدارا"، "بپذیریم" که جایی در آسمان هفتم، سوسیالیسم عمل می کند (خدایا، میدونی که نیتم پاکه، قبول کن که تو هم "سوسیالیست" بودی دیگه!). در تمامی شاهنامه، هرجا هر گمبوده ای که مقابل رستم می ایستد، رجز می خواند که ای رستم، مراقب باش، همین که شمشیرم را بلند کنم، "مادرت از زاییدن تو پشیمان خواهد شد" (وای به وقتی که افراسیاب، اذن جهادم دهد). ما اما می دانیم که در انتهای نبرد، رستم پیروز است! برای کسی که در جهنم زندگی فرو رفته، وعده ی بهشت و جوی شیر و عسل، آرمانی فریبنده است. آن که اجازه ندارد دست دوست دختر یا پسرش را در خیابان لمس کند اما، چگونه باور دارد که در جهان آرمان (بهشت)، در تورم حوری و غلمان غلت خواهد زد؟ با خشت و گل باقی مانده از ویرانی استبداد، بنای دادگستری (عدالتخانه) ممکن نیست (جایی که یکی چادر را به زور بر می دارد، و دیگری به زور، آن را تحمیل می کند؛ مدرنیته از بالا، سنت از پایین!). دادگستری (مدرنیته) مصالحی دیگر می طلبد. اصولن استبداد، سکه ای ست دو سویه؛ تا تقاضایی نباشد، عرضه ای در کار نیست. اگر جامعه به راستی خواهان عدالت باشد، با رفتار و گفتار، خود به خود عرصه را بر استبداد، تنگ می کند و برای ساختن جهان نو، مصالح نو می سازد. قتل ناصرالدین شاه، و حتی مطابعت از خواست "شورشیان" توسط مظفرالدین شاه، و امضای فرمان مشروطیت، کافی نبود. محمدعلی شاه آمد، احمد شاه و سید ضیاء طباطبائی و رضا شاه آمدند، و در انتها هم "شاه" رفت، "شیخ" آمد. در تواریخ، تا اواخر سلطنت پهلوی اول، ناصرالدین شاه را "شاه شهید" می خواندند که به دست میرزا رضای "قاتل" کشته شده بود. سپس تر چندان از ظلم و ستم ناصرالدین شاه نوشتند که میرزا رضای "کرمانی" (قهرمان قهر ملی) وادار به "قتل" او شد، و صد البته ملت را از بند ظلم، "رهانید"! (پس چه نیازی به دو کودتا و دو انقلاب و بحران های پی در پی دیگر بود؟).
با این همه، با نتیجه گیری کتاب، موافق نیستم. درست مثل ورق زدن روزنامه های صبح تهران است؛ هرکس در هر روزنامه، واقعه ی روز را بسته به منافع خود و دسته اش، "توجیه" می کند. به این می ماند که بگوییم؛ "کلنگ از آسمان افتاد و نشکست، وگرنه من همان خاکم که هستم" پس نتیجه می گیریم که آمریکا "دژمن" من است! پوزیسیون (قدرت حاکم) پیوسته در کار تداوم حاکمیت و قدرت خویش است. و عملکرد اپوزیسیون، معمولن باید شکستن این طلسم باشد، بهر شکل ممکن و پذیرا. اپوزیسیون نمی تواند سرگرم مساله سازی ها و بازی های پوزیسیون شود؛ انتخابات هر ساله، دعوای حیدری و نعمتی (زرگری)، و چه و چه، سرگرمی های دست ساز "قدرت" اند. اپوزیسیون ناتوان از تشخیص ماهیت خویش، پیوسته "بازی خورده"ی این صحنه سازی هاست؛ عروسکی که نخ هایش در دست دیگری ست. اپوزیسیون نمی تواند پیشاپیش تدارک انتخابات رژیم را ببیند و در حالی که پوزیسیون مشغول غارت و سلاخی است، در مقالات و تفسیرهای خود، برای انتخابات بعدی، و پراکندن "وهم" بیماری رهبر، و رهبری احتمالی آینده ووو... گمانه زنی کند (اپوزیسیونی در لباس "رمال"). حزب توده اگرچه به تایید عام، در تاریخ سیاسی ما تنها حزب، نزدیک به معنای یک تشکل سیاسی بوده اما اشکال اصلی آن، مانند همه ی تشکل های سیاسی ما، التقاط و ناموزونی رهبران آن است. در فرهنگ سنت و مرید و مرادی، (به گفته ی زنده یاد محمد مختاری؛ "شبان رمگی") بنا بر ضرب المثل مشهور "ماهی از سَر گَنده گردد، نی ز دُم". در فرهنگ عامه نیز، می گویند؛ "پیشنماز که قوز کنه، پس نماز چلغوز کنه". اشکال تشکل ها و احزاب ما نیز، همیشه در رهبری بوده، نه در بدنه ی ساده و صادق اعضاء آن که در جوامع سنتی "مرید" اند، نه "عضو". در گروه رهبری اولیه حزب توده، بجز خلیل ملکی، نمونه ی یک انسان فهیم، و در مراتب بعدی چند تنی چون کشاورز، دسته ی رهبری عمدتن دچار اعوجاج بوده اند؛ به ویژه بدنامانی چون عبدالصمد کامبخش، و البته برادر همسرش حضرت کیانوری، که برخلاف جدش شیخ فضل الله نوری، نه در حرف و نه در عمل، ذره ای صداقت نداشت. نمرات کارنامه ی این حضرت در دو دوره ی رهبری حزب، شاخص یک رفوزگی به تمام معناست؛ حزب توده ایران، شاخص احزاب کمونیست منطقه، آنجا که نباید (سال 1332) با "ملیون" (جبهه ی ملی و مصدق) در افتاد، و در تراژدی دوم (پس از انقلاب اخیر)، همدست و پشتیبان "مذهبیون" شد (نه ملی، نه مذهبی؛ توده ای!). این "التقاط" آخری مرا وا می دارد تا برخلاف خیلی ها، گمان کنم کیانوری و دار و دسته اش پیش از آن که نوکر روس ها باشند، خدمتگذار "آمپریالیسم جهانخوار" (واژه ی پیشنهادی خودشان) بودند. آخوندزاده ای که نداند آخوند، سفره ی همه را سفره ی خود می داند، اما هرگز لقمه اش را با کسی شریک نمی شود (شریک اگر خوب بود، خدا می گرفت!)، نه لبو را می شناسد و نه انار را. از معجونی به نام کیانوری البته جز این انتظار نمی رود که در"خاطرات" زندانش، شخصی چون مهدی پرتوی را تطهیر کند! شاید پرتوی "نفوذی" ساواک نبوده، اما خود فروشی و مردم فروشی اش پس از دستگیری، چه در اسناد ساواک، و چه در اظهار نظر لو رفتگان دهه ی پنجاه، از جمله علی خاوری، چون زیراندازی خیس و بو گرفته بر آفتاب افتاده است.
باری، خاطرات فعالان جنبش چپ نیز، مانند راستی ها (وزرا و دست اندرکاران رژیم گذشته)، سرشار از تحریف و جعل است. چنان که طبق معمول، می پنداری همه ی خطاها متوجه ی "دیگری"ست. تاریخ نگاری از "نوک بینی" من، همیشه "سوراخ" هایی دارد که پرسش های سهمگینی می آفریند. هم چنان که خاطرات حجیم "شیخ مصلحت"، معجونی ست از دروغ های تزیین شده. اگر به زعم بسیاری، حاصل جمع نمرات "جمهوری اسلامی"، خیانت به ایران و ایرانی ست، پدرخوانده و "معمار" اصلی این التقاط، یعنی "شیخ مصلحت" را "مصلح اجتماعی" و "دلسوز مردم" و "امیرکبیر" نامیدن، انار خواندن لبوست! امیرکبیر هم اگر رگ زده نمی شد تا "شهید" تاریخ شود، قاتل علیمحمد باب باقی می ماند؛ غلام حلقه به گوشی که با توسل به حیله و دسیسه و جنگ، هم و غمش به سلطنت رساندن ولی نعمت نوجوان خویش، "ناصرالدین میرزا ولیعهد" بود. تاریخ نگاری دروغ پردازانه خیانت به ذهن نسل های بعدی ست، که وقایع را به شخصه تجربه نکرده اند، خیانتی که سبب می شود تا ملتی تجربه های تلخ گذشته را، ندانسته، تکرار کند.

شورشیان آرمانخواه: ناکامی چپ در ایران
اسدالله علم
خاطرات ابوالحسن ابتهاج / جلد اول
بابک امیرخسروی

یک هفته بعد؛ دیشب به دلایلی به یاد پدر، و یکی از قصه هایش افتاده بودم. فکر کردم بی مناسبت نیست در زیرنویس این یادداشت بیاورم؛ گفته اند "مریدی" در حضور دوستی از "مراد"ش تعریف می کرد؛ بهترین سیرت، زیباترین صورت (از یوسف بهتر)، خوش صدا و خوش نوا (از داود نیکوتر)، خوش نویس (از "میر" بالاتر) ووو... دوستش گفت والله من این شخص را در این حد نمی شناسم، اما خطش را دیده ام، به کله خرچنگ و قورباغه می ماند... "مرید" که خشمگین شده بود، گفت؛ اگر به چشم خود ببینی، باور می کنی؟ گفت آری. هر دو به خدمت "مراد" رسیدند. دوست مربوطه حکایت را نقل کرد و طلب "خط" نمود. "آقا" که می دانست خبری نیست، گفت راستش این که این جناب (اشاره به مرید) به من لطف دارند. وگرنه من چنان و چنین که ایشان می گویند، نیستم. دوتایی مرخص شدند. در کوچه "دوست" گفت؛ دیدی؟ خود "آقا" هم نپذیرفتند. "مرید" گفت؛ آقا گه خوردند، حرف همان است که من می گویم!
2 likes ·   •  3 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on January 16, 2017 01:12

December 2, 2016

سفر "کاتارسیسم" در "زمان"، بخش دویم

بخش اول را اینجا بخوانید؛
https://www.goodreads.com/author_blog...
زروان (زمان ناکرانمند) در آرزوی فرزند، هزار سال فدیه داد. مغان (طایفه ای از طوایف هفتگانه ی پارسیان) بر این باور بودند که؛ "آنگاه که نه آسمان وجود داشت، نه زمین و نه آفریده های دیگر، تنها "زروئن" وجود داشت. وی در اندیشه ی زایش فرو رفته بود که ارمیزت (هورمزد) و اهرمن در زهدان او بوجود آمدند. همین که زروئن به خود گفت؛ دو پسر در زهدان مادرند، اهرمن شنید، زهدان را درید و نزد پدر آمد. ارمیزت (هرمز) به محل خروجی نزدیک تر بود، اما اهرمن حیله کرد و شکم مادرش را درید و پیش از او بیرون آمد و دنیا را گرفت...".
بنابر این روایت، زروان اساطیری باید موجودی دو جنسی بوده باشد که هر دو "بن" را یکجا در خود خلق کرده و پرورش داده است. شهرستانی در "الملل و النحل" می نویسد؛ "اهرمن زودتر از هورمزد پا به میدان گذاشت. زروان بر او خشم گرفت، لعنش کرد و وی را از خود راند". زروان (زروئن) اهریمن را زشت و ناخوشایند یافت، و اهرمزد را زیبا و نیکو. چون اهرمزد با خوشبویی و درخشندگی زاده شد، زروان گفت؛ "این است پسر من، اهرمزد"، و شاخه یی را که در دست داشت، بدو داد و گفت؛ "تا کنون من برای تو فدیه می دادم و اکنون نوبت توست که چنین کنی"(13)
در فلسفه ی زروانی، نیرویی دست اندرکار آفرینش است و نیرویی در کار نابودی و ویرانی ست؛ یکی می سازد و خلق می کند و دیگری تخریب می کند. از در هم شدن این دو نیرو، عالم و هستی بر جای می ماند. پس از خلقت جهان، روزی اهریمن (تاریکی) بر سپاه یزدان (روشنایی) شبیخون زد و فرمانروایی گیتی به دست نیروهای شر افتاد. یورش اهریمن به آفرینش سبب شد تا هرمزد به بهشت یا آسمان، عقب رانده شود، چرا که هرمزد طالب صلح است و جنگاور نیست. آنگاه به میانجی گری "میترا"، پیمانی میان آنان بسته شد که برای پرخاشجویی اهریمن، محدوده ی زمانی تعیین می کرد. در این محدوده ی زمانی، اهرمن بایستی به پیروزی نهایی برسد. پس با قدرتی تمام به فعالیت پرداخت و برای دوره ای بر جهان فرمان می راند (14). در پایان نبرد بزرگ و پیروزی روشنایی بر تاریکی، (یک دوره) جهان "کرانمند" به پایان می رسد، حال آن که "زروان"، خالق دو بن اصلی (زمان "ناکرانمند")، بی مرز محسوب می شود. او پیش از خلقت وجود داشته و پس از پایان هر دوره (دوران کرانمند) نیز، بر جای می ماند. بر اساس این باور، انسان در زمان کرانمند می زید.
زروان، اهریمن را به دیو "آز" مسلح کرد و "آز"، سپهسالار قوای اهریمن شد. چون دیو "آز" سیری ناپذیر است، همین که چیزی برای خوردن نیابد، به خوردن اهریمن می پردازد و این زمان، تباهی اهریمن و نیروهای شر فرا می رسد. پس پرهیز انسان از پلیدی و زشتی (آز و طمع)، به معنای گرسنه نگهداشتن دیو "آز"، یعنی تباهی نهایی اهریمن است. "آز" جامع بدی هاست؛ حرص و طمع است، سیری ناپذیر است و "خواهش" از او زاده می شود. او یاغی ترین و سرکش ترین دیو "یارمند" اهریمن است و آرزوی او بلعیدن جهان است". به روایت "دینکرد"، طبیعت انسانی خوشبوست، اما چون با "آز" آمیخته شود، بوی تعفن می گیرد. "آز" در انسان در سه جهت متجلی می شود، به روایت "زاتسپرم"، این سه جهت یکی در نیاز انسان به خوردن و نوشیدن است، دیگری در نیاز او به روابط جنسی و سوم در میل به تصاحب اشیایی ست که "خوب" می پندارد. ابوریحان می نویسد؛ "... میشی و میشانه پنجاه سال زیستند، در حالی که از طعام و شراب بی نیاز بودند و در آسایش زندگی می کردند و هیچ آزردگی نداشتند. تا آن که اهریمن به صورت پیرمردی بر آنان ظاهر شد و بر خوردن میوه های درختان تحریضشان کرد و خود نیز شروع به خوردن نمود، و نیز شرابی برایشان فراهم آورد که از آن نوشیدند، و از آن زمان به مصائب و شرور گرفتار شدند و "آز" در آنها ظاهر شد، با یکدیگر آمیختند و فرزندی به دنیا آمد که از آزی که داشتند، او را خوردند". (با روایت ابتدای خلقت به اعتبار ادیان ابراهیمی مقایسه شود؛ آدم و حوا و مار و سیب یا گندم، نبرد هابیل و قابیل و...) بنا بر اعتقادات زروانی، وظیفه ی انسان است که بکوشد تا دیو آز گرسنه بماند، پس به خوردن دیوان و اهریمنان بپردازد، و از این طریق سپاه شر، تضعیف شود. در حماسه ی ایران (شاهنامه) نیز، همه جا از دیو "آز" به لعن و نفرین یاد شده است؛
همی بچه را باز داند ستور / چه ماهی به دریا چه در دشت گور
نداند همی مردم از رنج "آز" / یکی دشمنی را ز فرزند باز (رستم و سهراب)
اما چه عواملی سبب شد که این نحله ی تفکر در آیین مانی، در دوران ساسانی سبب دشمنی و مبارزه ی موبدان با مانویت شود! نوشته اند که در دوران شاپور اول ساسانی، به فرمان "کرتیر" (دستور و موبد بزرگ) "زندیک"ها (پیروان "زند") دشمن مزدا و ایران زمین محسوب می شدند و تحت تعقیب قرار داشتند. در متون پهلوی هرجا از "زندیک" سخن می رود، پیروان آیین زروانی را نیز شامل می شود. "زینر" می نویسد؛ زندیکانی که تحت پیگرد "کرتیر" قرار داشته اند، زروانیان مادی مذهب یا "دهریون" بوده اند؛ "آنان به ازلیت (ناکرانمند بودن) زمان معتقد بودند و همه چیز را زاییده از زمان (زروان) می دانستند. گروهی از پژوهشگران معتقدند که بین دو مکتب "دهری" (دنیا گرای) و زروانی، رابطه ی مستقیمی وجود دارد. شهرستانی در "ملل و النحل" از سه شاخه ی مختلف زروانی سخن می گوید که در برخی نکات اساسی، تفاوت هایی داشته اند. شاخه ای "اهرمزد" را نتیجه ی نیایش زروان، و شاخه ای اهریمن را نتیجه ی "تردید" زروان می داند، و به حیله ی اهریمن در خروج از حالت کمون (زهدان زروان)، پیش از اهرمزد، و تسلطش بر جهان معتقد است. شاخه ی اول به جهان آمدن اهرمزد را بر اهریمن مقدم می داند و بر این عقیده است که اهریمن به یارمندی دیوان همراهش، بر جهان مسلط شد، و بالاخره شاخه ی سیم به عدم دسترسی اولیه ی اهریمن به جهان اهرمزدی و حمله ی بعدی او، و پیمان نه هزار ساله ی میان اهرمزد و اهریمن باور دارد.
پس از اسلام، "زندیک" در مورد پیروان دین مانی بکار می رفت. زینر با استناد به عبارتی از "مسعودی" تاکید دارد که در زمان بهرام اول، زندیک به کسانی اتلاق می شد که تفسیری غیر رسمی از اوستا ارائه می کردند، معتقد به ابدیت ماده بودند، خلق جهان توسط خدا را انکار می کردند و... همان ها که به "دهریون" مشهور شدند. در "مروج الذهب" آمده که؛ "در روزگار مانی، نام زندقه ظاهر شد... و هرکس که بر شریعت ایشان چیزی افزود، به خلاف کتاب منزلی که "بستاه" (اوستا) بود، به تاویل آن که "زند" است، متمایل شد، پس گفتند این "زند"ی ست، "زندیک" است...و هنگامی که عرب آمدند، این معنی را از پارسیان گرفتند و آن را عربی کردند و گفتند "زندیق"، و "ثنویه" (باورمندان به دو بن) همان زنادقه اند که به "قدم" (وجود ازلی) اعتقاد داشتند و "حدث" (خلق) عالم (توسط خدا) را انکار می کردند...". استنتاج "زینر" آن است که این امر به زروان و آیین زروانی اشاره دارد، که مادی تلقی می شده. به گفته ی زینر، زندیک هایی که در کتبیه ی کرتیر از آنان سخن رفته، همان زروانیان اند. از آنجا که لفظ زندیق پس از اسلام به دهریون نیز اطلاق می شد، پس زندیک ها یا زروانیان دوره ی ساسانی نیز، باید اعتقاداتی شبیه "دهریون" پس از اسلام داشته باشند. کریستین سن معتقد است که؛ طایقه یی به نام "دهریون" که منکر وجود خدا هستند، بر آنند که هیچ تکلیف دینی بر آنان وارد نیست. آنها می گویند؛ این عالم با حوادث گوناگونی که در آن رخ می دهد و ترکیب اجسام و ترتیب اعمال و تضاد اشیاء و اختلاط عناصر با یکدیگر، همه ناشی از تحولات زمان نامتناهی (ناکرانمند) است و مدعی اند که نه پاداشی برای اعمال نیک وجود دارد و نه کیفری برای گناه، نه بهشتی هست نه دوزخی، و نه عواملی تا انسان را به عمل نیک یا کار زشت وادارد (همه چیز در اختیار خود انسان است). آنها معتقدند که روح وجود ندارد و جز مادیات، چیزی در عالم نیست. "زینر" این موارد را به "زندیکان" زروانی مذهب نسبت می دهد. به نظر او آنها تمامی خلقت را ناشی از مکان- زمان لایتناهی (ناکرانمند) می دانستند، بهشت و دوزخ را انکار می کردند و به پاداش و مکافات، باور نداشتند و وجود جهان روحانی را منکر بودند.
با وجود مشابهت های نظریات دهریون عرب با زروانیست های ایرانی، دلیلی وجود ندارد که اعراب پیش از اسلام، این مفهوم را از ایرانیان گرفته باشند. اعراب پیش از اسلام، زمان یا دهر را منشاء سرنوشت خود می دانستند و آنچه رخ می داد را از "روزگار" می انگاشتند. در هنگام حوادث و بلایا (مرگ یا پیری)، دهر (روزگار) را نکوهش و نفرین می کردند. این نظریات؛ انتساب مرگ به دهر و... در اشعار دوران جاهلیت نیز به چشم می خورد و در قرآن نیز از این امر یاد شده (الجائیه، آیه ی 23). بنابر فلسفه ی دهریون، عالم قدیم است، پیوسته و به خود موجود بوده و صانعی نداشته، همان گونه که حیوان همواره از نطفه به وجود می آید و نطفه از حیوان. جهان علتی ندارد و در عالم، جسمی به وجود نمی آید یا از بین نمی رود، فقط صور و اعراض اند که حادث می شوند (15). این که چه مقدار از این اندیشه ها تحت تاثیر آیین زروانی بوده، روشن نیست. آنچه مسلم است، شباهت های بسیاری میان دو مکتب زروانی و دهری وجود دارد. کریستین سن لفظ "دهر" را ترجمه ی واژه ی "زروان" (زمان) می داند، اما تردید دارد که زروانیان عهد ساسانی افکار مادی را تا به این پایه (نظیر دهریون) رسانده باشند. زینر نیز می گوید؛ بسیار زود است که دهری را با زروانی یکی بدانیم. به احتمال قوی دهرگرایی در ایران، به پس از اسلام مربوط می شود و تصور این که چنین اندیشه هایی پیش از اسلام و در دوره ی ساسانیان پیدا شده باشد، مشکل است. پس از اسلام، اعتقاد به "زمانه" و "تقدیر" و "جبر" در بین ایرانیان باقی ماند، به گونه ای که سر رشته ی همه ی امور را در دست زمانه می دیدند. به احتمال قوی تقدیرگرایی که ریشه در زروانیسم دارد، از دیرباز رایج بوده. در سرتاسر حماسه ی ایرانی (شاهنامه) نیز، هر اتفاق، چه نیک و چه بد، به "زمانه" و روزگار (دهر) نسبت داده می شود و قضای زمانه تعیین کننده ی سرنوشت انسان است. (بازی چرخ). اگرچه اعتقادات زروانیان و دهریون شباهت های بسیاری بهم داشته اند، با این همه مشکل بتوان معتقدان به زمان (زروانیان) را، از زمره ی دهریون دانست.
اگرچه از "زروان" و فلسفه ی "ثنویت" تا "کاتارسیسم"، از ایران عهد هخامنشی تا قرون وسطی در جنوب فرانسه، راه درازی ست، و هنوز هم بطور قاطع نمی توان گفت که "کاتارسیسم"، تحت تاثیر غیر مستقیم "زروانیسم" بوده، در دو نکته ی اساسی اما تردیدی نیست؛ یکی آن که مانویت از زروانیسم تاثیر پذیرفته و دیگر آن که به تایید اکثر پژوهشگران، فلسفه ی اعتقادی کاتارسیست ها تحت تاثیر مانویت بوده است. عجب آن که سرنوشت هر دو آیین، مانویت و کاتارسیسم، تقریبن در یک محدوده ی زمانی اما در دو منطقه ی متفاوت جغرافیایی، به یک شکل رقم خورده، و با دشمنی ادیان تثبیت شده و مستقر، روبرو بوده است. در بخش اول این یادداشت، تا اندازه ای با سرنوشت کاتارها در جهان مسیحیت در قرون دوازده و سیزده میلادی آشنا شدیم. پیروان مانی نیز در همان ایام، در جهان اسلام و خلافت، سرنوشتی مشابه داشتند!
بنا بر کتابی که "سنت اوگوستین" بعداز گرایش به مسیحیت، در رد مانویت نوشته؛ آنچه سبب جذب او به آیین مانی شده، توانایی آنها (مانویان) در ابراز عقایدشان برای تعبیرهای روشن و کامل از جهان هستی بوده، و این که در مشاهده ی هر پدیده، توجیهی منطقی داشته اند؛ "آنها (مانویان) هیچ نکته ای از ایمان را نمی پذیرند مگر آن که واقعیت آن حلاجی و ثابت شده باشد... مانویان به آنهایی که نسبت به آیینشان وسوسه می شدند، قول می دادند که به پیچیده ترین مسایل، پاسخ هایی قانع کننده بدهند، و از قوانین مسیحیت به خاطر تحمیل کردن عقاید دستوری، انتقاد می کردند...". مدافعین مسیحیت در دوران آگوستین، حقیقت را در معجزات و پیش گویی ها می دیدند. مسیحییون، مانی را مسخره می کردند و می گفتند؛ "مانی" برای او اسم مناسبی ست زیرا آشکارا یاوه می گوید. (مانی از ریشه ی یونانی "مانس" (16)، یعنی یاوه گو)... مخالفین مانی و مانویت بیشتر به تحریف های کین توزانه از حقیقت، متوسل شده اند.
دیوکلتیان (17) امپراطور روم، اولین کسی ست که علیه مانویان، آشکارا فرمان صادر کرد. او به نواحی زیر فرمان خود نوشت؛ "امپراطور اطلاع حاصل کرده که اخیرن مانوی ها هم چنان طاعون، ناگهانی از سرزمین ایرانیان مخاصم به کشور روم رخنه پیدا کرده و فجایع زیادی به بار آورده اند... امکان دارد مردم بی گناه روم... را با زهر بلا مسموم سازند...". طبق فرمان "دیوکلتیان"، نوشته ها و نویسندگان آن (اصول مانویت)، همراه با سر دسته های فتنه جو (مانویان) می بایست سوخته می شدند و پیروان آنها نیز باید به هلاکت می رسیدند و اموالشان به نفع دولت مصادره می گردید و...
باری، بینش بدبینانه ی مانی از زندگی، و این که دنیای مادی، شیطانی ست و تحت اراده ی شاهزاده ی ظلمت است، تصوری ایرانی، و به ویژه زروانی ست. هم چنین هراس زندگی و نفرت از روابط جنسی که از اصول این نظام است، ریشه ی ایرانی دارد. مانی معتقد بود تنها دین واقعی، در هند توسط بودا، در ایران از طریق زرتشت و در مغرب زمین به وسیله ی عیسی بنیاد نهاده شده اما در بابل که مرکز زمین و بین این سه ناحیه ی بزرگ قرار دارد، واپسین پیامبر دوران، مانی ظهور کرد. او خرد آشکار، وهومن بزرگ، مسیح موعود و آخرین هیات جسمانی منجی آسمانی و خاتم پیامبران و بزرگ ترین آنهاست. (به تشابه با تعلیمات اسلامی درباره ی محمد توجه شود). مانی قدرتی چند جنبه و شگفت انگیز داشته، با آموزش، پند و فرمان آشنا بوده، در پزشکی مهارت داشته، مدعی بوده به آسمان ها صعود نموده و وحی الهی را به صورت کتاب دریافت کرده... ادعاهایی که غالبن در تاریخ ادیان ابراهیمی بچشم می خورد. استعدادهای هنری و ادبی مانی به طرز شگفت آوری متنوع بوده، در رشته های مختلف ادبیات شرق، و در غزل و حماسه تسلط داشته است. او به زبانی ساده و بی تکلف برای مردم عادی کیفیت دنیای ماده را روشن می ساخت. برای رنگ و روح دادن به مواعظ خود، مظاهر، تمثیل ها و تشبیه های عرفانی به کار می برده... در خطابه ها و موعظات خود از تراژدی، کمدی و حتی داستان های زشت مربوط به حیوانات، حکایات وحشتناک و روایات زندگی روزمره استفاده می کرده... هم چنین نوشته اند که مانی در جذب شنونده قدرتی خارق العاده داشته، و به نیکی می دانسته چگونه عناصر زیبایی را در زندگی روحانی به کار برد. از این گذر، می توان تا اندازه ای به علت دشمنی سرسخت خلفا و متشرعین اسلامی با مانویان پی برد.
در منابع تاریخی در مورد دوران اموی که جانشینان بلافصل خلفای راشدین بودند، اشاره ای به حضور مانویان در جهان اسلام نشده. با به قدرت رسیدن عباسیان، وضع دگرگون می شود. عباسیان روش تشریفات اداری توام با فرهنگ ساسانی را در قلب دنیای خلافت به اجرا گذاشتند، پایتخت شان بغداد (18) را در نزدیکی تیسفون، پایتخت سلوکی ها و ساسانیان بنا نهادند و... پس از گذشتن دو سه قرن از تسلط اسلام بر سرزمین پارس، ایرانیانی که تعصب ملی و دینی داشتند، یا در جنگ ها کشته شده بودند و یا به اسارت در خانه های تازیان به دوشیدن شیر شتر یا چوپانی در بیابان یا غلامی و چاکری در خدمت اعراب حاکم، در آمده بودند. نسل های بعدی نیز با نام های عربی و در فرهنگ اسلامی بزرگ شده بودند و با ناامیدی از بازگشت دولت مرده ی ساسانی و ایران از دست رفته، اگر چیزی از ایرانیت هم در آنها باقی بود، پنهان نگاه می داشتند. اکثریتی سازشکار و فرصت طلب، که همیشه در همه ی سرزمین ها و فرهنگ های شکست خورده حضور دارند، دین و فرهنگ فاتحان را پذیرفتند و برای برخورداری از حمایت عرب، خود را موالی (بندگان) اعراب مسلمان (ولی، آقا) قلمداد کردند! اینان برای اثبات صمیمیت خود نسبت به تازیان، از خود اعراب هم عرب تر شدند، در مسلمانی غلو کردند، بحدی که پاره ای از افراد خانواده ی نبوت را بی آن که خود طلب کرده باشند، تا سرحد خدایی بالا کشیدند و در توصیف آنها از محدوده ی زمان و مکان گذشتند و در مورد خانواده و اصحاب پیامبر و امامان، شاخ و برگی نبود که اختراع نکنند. برای اثبات دانش بزرگان عرب، معتقدات علمی درست یا نادرست، روا یا ناروای خود را به آنان بستند و به نام گفتگوی بزرگان در کتاب ها ثبت کردند و میان مردم پراکندند. این گروه، برای آن که گفته هایشان بوی دلبستگی به ایران شکست خورده و در هم ریخته را نداشته باشد، از تهمت و افترا و بهتان در باره ی بزرگان ایرانی کوتاهی نکردند و برای هرچه درخشان تر نشان دادن کارنامه ی زندگی اعراب، تیرگی های جامعه ی ایران باستان را تیره تر و تاریک تر، و نقاط روشن زندگی اعراب را درخشان جلوه دادند.
از آثار روح شکست خورده و هراسیده ی آنان همین بس که به کارهایی دست زدند که خود اعراب مسلمان "نافله" (غیر لازم) می دانستند. با وجودی که اسلام هیچ گونه رجحانی برای شخص یا نژاد و عادات و اخلاق و زبان عرب قایل نبود، ایرانیان تازه مسلمان در نسل های سوم و چهارم پس از ورود اسلام به بعد، از عادات خود دست شستند و نفرت از ایران و ایرانی را لازمه ی مسلمانی خود دیدند، و زبان عرب را زبان خدا معرفی کردند و در فراگرفتن زبان عرب، تدوین دستور (گرامر) و ضبط لغات آن کوشش های فراوان کردند، فرهنگ و قاموس عربی تالیف کردند، اشعار جاهلیت عرب را فراگرفتند و آنها را روایت کردند و برای خوش آمد امیران عرب، اشعار عربی فراوانی جعل کردند و در میان مردم پراکندند. باری، برای آن که فراموش کردن دانش و فرهنگ و تمدن گذشته ی خود را در چشم دیگران تحقیر نکرده باشند، فاتحان و فرهنگ آنان را بسی بزرگ تر از آنچه بود، نشان دادند، علم و دانش و هنر و پیرایه به آنها بستند... تا گرایش های عربیت خود را توجیه کرده باشند.
از قرن نهم میلادی به بعد، که در خراسان، شرق سرزمین قدیمی پارس، شاهد احیای روحی فرهنگ ایرانی هستیم. مترجمین و مردان ادب فارسی زبان، اقدام به برگرداندن قسمت هایی از شاهکارهای ادبی، از فارسی به عربی نمودند. مترجمین و مولفینی چون "ابن مقفع" و "بشارابن بورد" (19) و... به این موقعیت تحرک بیشتری بخشیدند. از آن جمله نویسندگان ایرانی الاصل بسیاری، بانیان اصلی ترجمه نوشته های مانوی به زبان عربی شدند. "مسعودی" می نویسد؛ "ابن مقفع" تعدادی از آثار مانی را به عربی ترجمه کرد.. در آثار نویسندگان و دانشمندان آن دوره نظیر "بیرونی" و "ابن ندیم" و... گزارشات فوق العاده ی درباره ی تعالیم مانی و مکتب او وجود دارد که نشان از وجود منابع مستند مانوی به زبان عربی ست... اغلب نقل قول ها از آثار خود مانی گرفته شده و در بعضی موارد مفهوم محتوا، به عینه نقل شده است. این مولفین اما به دلیل شرایط موجود، از ذکر منابع فارسی خود، اکراه داشته اند و اصل فارسی منابع نیز پس از چندی بکلی از میان رفته بود. به ویژه در آثار فیلسوف و روحانی اسلامی "الشهرستانی" به روش مانی و تعلیمات او اشارات بسیار رفته است. همین نشانه ها روشن می سازد که مانویت چه اندازه قدرت جذب متفکرینی را داشته که نسبت به فلسفه ی خلقت در اسلام، به دیده ی تردید می نگریسته اند. مانویت به عنوان یک تفسیر همه جانبه از جهان و انسان، شامل یک سلسله اصول علمی و شبه علمی بوده است. مسعودی می نویسد؛ "مانوی ها گرایشی عجیب به تحقیقات طبی و نجومی داشتند و نمونه ی آن، نظریه ی عجیب و غریب آنها درباره ی تکامل تدریجی جنین در رحم مادر است".
"قاسم بن ابراهیم" می نویسد؛ راهبر و سرور بزرگ گروهی از کافران، مانی ملعون بود. دروغ هایی که او گفت نه کسی پیش از او جرات گفتن داشت و نه پس از او. پس ابن مقفع، خلیفه و جانشین او شد و... او "عبدالجبار معتزلی اسدآبادی"، ابوشاکر و ابن ندیم و ابن راوندی و هشام بن الحکم و.. را جزو زنادقه می داند. حتی "ابن ابی العوجا" را که سازنده ی هزاران حدیث برای مسلمانان بود، مانوی و زندیق خواندند. "عبدالقاهر بغدادی" باطنیه را از یهودیان و ترسایان و گبران خطرناک تر می داند و معتقد است که پایه گذاران آیین زندقه و باطنیه، پیروان مانی هستند که از پیشوایانشان یکی میمون ابن دیصان معروف به قداح است (20). بغدادی می نویسد؛ مجوسان می خواستند با نیرنگ، پرستش آتش را دوباره زنده کنند و حتی برمکیان پیشنهاد کردند که در درون خانه ی کعبه، مجمری از عود بگذارند تا نشان از آتشی باشد که هنوز در دل ایرانیان شعله می کشد. او افشین، سپهسالار معتصم را نیز پیرو قرمطیان می داند و معتقد است که با بابک خرمی همفکر بود. عبدالرحمن بن الجوزی ضمن شرح حوادث سال 311 هجری می نویسد؛ در نیمه ی رمضان در باب العامه، تصاویری از مانی و چهار بسته ی بزرگ از کتب مانویان و زنادقه را در آتش ریختند و همه را به خاکستر مبدل ساختند و... باری قرمطیان که شعبه ای از باطنینان بحساب می آمدند، زیارت گورها و بوسیدن سنگ کعبه و اعتقاد به ظواهر در مذهب آنان حرام بود، در احکام شریعت به تاویل قایل بودند و... همه ی این گروه ها و پیروان این مکاتب، به دلیل نزدیکی افکارشان به مانی، جزو مانویان قلمداد می شدند (زنادقه، قرمطی ها).
از همان هنگام که مانویت با مخالفت و مقاومت شدید دستگاه خلافت روبرو شد، اغلب نویسندگان ایرانی که آثار مانی را به عربی ترجمه کرده بودند، خود به تمایلات مانوی متهم شدند! خشونت و عدم اغماض خلفایی چون المهدی (775 تا 785) و المقتدر (908 تا 932) عباسی علیه زنادقه و مانویت، مشهور است. به منظور عملیات موثر علیه هر گونه کفر و بالاخص مانویت، دستگاه خلافت دادگاهی تحت نظارت قاضی اعظم "صاحب الزندیقه" تشکیل داد. از لقب این قاضی چنان معلوم می شود که در عمل علیه "زندقه" اختیار تام داشته و از هیچ گونه اقدام بی رحمانه کوتاهی نمی کرده است. روایات مربوط به شکنجه هایی که به پیروان مانی وارد می آوردند، نظیر سوزاندن "ابن مقفع"، گاه به راستی اسف انگیز است. مانویان در جهان اسلام، افرادی ملعون و پلید و مطرود تلقی می شدند. دلیل اصلی بغض و کینه ی تازیان این بود که مانویان دستگاه آفرینش را معیوب و فاسد می دانستند و به جای خداوند بخشنده ی مهربان، شیطان را فرمانروای گیتی می دانستند. آنها می گفتند ما آدمیان با رنج و درد به جهان می آییم و با اکراه و افسوس از جهان می رویم و پیوسته با بیماری و ناتوانی و عوارض پیری در پیکاریم و جنگ و قحطی و ستم، هر لحظه آسایش ما را تهدید می کند. اگر خداوند آن چنان که می گوید، هست، چرا جهان را چنان نمی سازد تا انسان آسوده تر زندگی کند؟ مسلمانان در مقابل این پرسش، مانند پرسش های مشابه، پاسخی جز شمشیر نداشتند. مانویان می پرسیدند؛ اگر خداونند مهربان و قادر مطلق است، چرا وبا و طاعون و گرما و سرما را به سراغ مردم می فرستد؟ مسلمانان پاسخ می دادند که قادر متعال، اگر مدبری توانا نمی بود، این بلاها شدیدتر به ما حمله می آوردند. در حالی که بلاها هرگز تا ابد دوام نمی آورند، بلکه متوقف می شوند و تنها مایه ی عبرت اند. دردها و بلاها برای تنبیه آدمیان است و همین که وجودشان رفع شود، مردم به رحمت خدا پی می برند. اگر زندگی سراسر شادی بود، نهاد مردم فاسد می شد و....
باری، اگرچه هیچ کدام از پژوهشگران بر تاثیر زروانیسم و فلسفه ی کیش مانی بر کاتارسیسم، مستقیم و با صراحت اشاره نکرده اند اما از مطالعه ی آثار متعدد آنان، تا اندازه ای می توان حدس زد که ثنویت (دوگانه گرایی) از زروانیسم (زمان گرایی) در شرق ایران باستان، و سپس تر از طریق فلسفه ی کیش مانی (مانی که ایسم)، در طول حدود ده قرن دوره ی تاریخی، از خطه ی خراسان تا میان رودان (بین النهرین)، امپراطوری روم شرقی (بیزانس) و بعدتر امپراطوری عثمانی، سرزمین های بالکان تا جنوب پروس (آلمان بعدی) و شمال امپراطوری روم (ایتالیای بعدی) و از طریق آیین های "بوگومیل" و "پاولیسین"، سفر جغرافیایی درازی تا جنوب فرانسه داشته است.
پایان، آوریل 2008
***
یادداشت ها
13- "شاخه"، همان "بَرسَم" یا "بَرسَمن"، گیاه مقدس در ایران باستان است که بعدها موبدان زرتشتی در مراسم و آیین ها به دست می گرفتند و پادشاهان و بزرگان به رسم تقدس و تکریم، بر سفره می نهادند.
14 این دوران ها به روایات مختلف، از یک، سه و نه هزار سال در پی هم تشکیل شده اند. با یورش اهریمن و نیروهای شر بر اورمزد و روشنایی، نبرد (یورش اهریمنی و دفاع اورمزدی) هم چنان ادامه می یابد، تا پایان این دوره، و "جدال بزرگ"، که تعبیری ست اساطیری از نبرد نهایی و تسلط کامل نیروی نیکی (هورمزد) بر بدی (اهریمن). چون جهان از "جدال بزرگ" بیرون آید، به دوره ی پاکی و روشنایی می رسیم، و سپس پایان جهان (زمان کرانمند) است. چهار دوره ی؛ یکم؛ خلقت دوگانه ی جهان، دویم؛ یورش و تسلط اهرمن، سیم؛ ستیز نیروهای اهرمن و تاریکی و دفاع نیروهای نیکی و روشنایی، و بالاخره دوران نهایی یا چهارم؛ پیروزی روشنایی بر تاریکی در پایان "جدال بزرگ". هر کدام از این دوران ها، یک، سه یا نه هزار سال به درازا می کشند. به اعتقاد اساطیری باستان، جهان کرانمند پس از 12 هزار سال، به آخر می رسد. برخی پژوهشگران معتقدند که این دوران ها (زمان های کرانمند) در پی هم تکرار می شوند؛ به این معنی که پس از سپری شدن یک دوران کرانمند دوازده هزار ساله، جهان تازه ای خلق می شود. زروان اما به عنوان "زمان ناکرانمند" (بی انتها)، هم چنان تا ابد پابر جاست. در حماسه ی ایرانی (شاهنامه)، این دوران ها به یک هزار سال تقلیل یافته؛ دوران خلقت از "نخستین انسان، نخستین شهریار"؛ از کیومرث تا پایان کار جمشید (هزار سال)، دوران تسلط ضحاک و نیروهای اهریمنی (هزار سال)، و دوران ستیز روشنایی و تاریکی از فریدون تا کیخسرو (هزاره ی سوم)، و بالاخره دوران تسلط کامل روشنایی بر تاریکی (در انتهای "نبرد بزرگ") که با کشته شدن افراسیاب به دست کیخسرو، آغاز می شود و..
15 اصل فیزیکی؛ عناصر نه خلق می شوند و نه از میان می روند، بلکه از حالتی به حالت دیگر، تغییر صورت می دهند.
16- Manes
17- Diocletian
18 بغ- داد Boghdad، هدیه ی خدا
19 Bassar Ibn Burd
20 حمدان قرمط (قداح)، از اهالی کوفه بود و قرامطه یا قرمطیان بدو منسوبند. برخی از مورخان عرب نوشته اند که زادگاه قرمط، خوزستان بوده است. حمدان قرمط از سال 258 قمری در کوفه شهرتی یافت. گویند به پارسایی و زهد تظاهر می کرد و گروهی گرد او جمع شدند. قرمط در حدود 286 از نظرها پنهان گشت (یادداشت های قزوینی). تاریخ طبری می نویسد؛ حاکم رحبه او را به فرمان خلیفه ی عباسی کشت.

افزون بر منابع ذکر شده در بخش اول؛
بنونیست؛ Jacques Benveniste
ویدن گرن، مانی و تعلیمات او، ترجمه ی نزهت صفای اصفهانی، 1352
زادسپرم
کتاب پنجم دینکرد
الملل و النحل
آثارالباقیه
مروج الذهب ومعادن الجوهر، #1
The Western Response to Zoroaster
2 likes ·   •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on December 02, 2016 01:37