التقاط

در چند جمله نظرم درباره ی "شورشیان آرمانخواه"، گفته ام؛ کتاب "با ملاحظاتی روشن" نوشته شده! هومان پرسیده؛ چه "ملاحضات روشنی"، و در یک کلام پاسخ داده ام؛ "التقاط"! با وعده ی توضیحی بیشتر، در آینده. حالا و اینجا ناچارم ابتدا "التقاط" را از منظر خود تعریف کنم. التقاط در معنای لغوی چیزی در حد و حدود اقتباس و "گرداندن" یا "چرخاندن" مفهومی در شکلی تازه و بصورتی دیگر، معنا می دهد. در فرهنگ مردم اما، التقاط به ترکیبی از مفاهیم اتلاق می شود که چندان "همخوان" و "همسو" نیستند، به این منظور که معنایی "دیگر" و متفاوت از آن مفاهیم صادر کنند. در یک نگاه، التقاط، یک نظریه یا حرف است که در جهان عملگرایی محلی از اِعراب ندارد، ما اما مثل هر مورد دیگر، با چانه زدن و "من بمیرم، تو بمیری" و "قسم حضرت عباس"، می خواهیم "از آب کره بگیریم"! از آنجا که "التقاط"، انواع مختلفی دارد، برای ساده تر کردن منظور، ناچار به آوردن چند مثالم. واژه ی ترکیبی "ملی – مذهبی" که این سال ها متداول شده، در دنیای عمل به این می ماند که از مرد دو زنه ای بپرسند چرا دو همسر گرفته ای؟ جواب بدهد برای آن که آنها دو اسم متفاوت دارند! در دنیای التقاطی، هر توجیهی یادآور آن لطیفه ی قدیمی ست که به کسی گفتند "در را ببند، بیرون سرد است"، و او پاسخ داد؛ حالا اگر در را ببندم، بیرون گرم می شود؟ سوال این است که مگر "ملی" بودن، مفهومی "ضد مذهب" دارد؟ بار منفی "ملی گرایی"، مفهومی ست تحمیلی که پس از انقلاب پنجاه و هفت، و توسط چپ (عمدتن حزب توده) در مخالفت با دولت بازرگان بر فرهنگ سیاسی ما تحمیل شد (بررسی علت هایش بماند). از همین رو گروهی واژه ی "مذهبی" را کنار "ملی" قرار دادند تا از این "تهمت" ناهنجار، تبری جویند؛ و بگویند برخلاف آنچه گفته می شود، ما آنقدر "ملی" نیستیم که ضد مذهب باشیم! کسی هم نپرسید مگر آقایان طالقانی و بازرگان و سحابی (پدر) و آیت الله زنجانی و... دیگرانی که پس از کودتای سی و دو، "نهضت آزادی" و مقاومت ملی را تشکیل دادند، "لامذهب" بودند؟ در مثالی دیگر این پرسش پیش می آید که "اصول گرا" به چه معناست؟ کسی که به "اصول" پای بند است؟ کدام اصول؟ قوانین شریعت و قانون اساسی؟ "اصلاح طلب" به چه معناست؟ کسی که می خواهد قوانین شریعت و قانون اساسی را "اصلاح" کند؟ اما "اصلاح طلبان" هم که به شریعت و قانون اساسی پای بندند، نیستند؟ پس تفاوت اصول گرا و اصلاح طلب، که هر دو مدعی پشتیبانی از "نظام" اند، در کجاست؟ اگر کسی کچلی را به سلمانی ببرد، قصد دارد کجایش را "اصلاح" کند؟ آیا اصلاح طلبان می خواهند با پنبه سنگسار کنند؟ البته جایی که گفته می شود افراد را برای "حفاظت" از خشم مردم، به زندان انداخته ایم، هر حرفی یک توجیه دارد (چانه زنی با مفاهیم)، چون کسی هم رخصت و فرصت تردید و پرسش ندارد. حتی وقتی بجای زندان، کلمه ی عربی "حصر" را بکار می برند تا مردم (فقط مردم؟ حتی به اصطلاح "اپوزیسیون خارج از کشور"!) خیال نکنند "قهرمانان سبزشان" در زندان اند! در حکمت فارسی حکایتی ست که بارها اینجا و آنجا و به مناسبت های مختلف بکار برده ام؛ می گوید عابری به لبوهای چرخ لبوفروش اشاره کرد و گفت؛ عجب اناری! لبوفروش، حیران، گفت؛ معلوم می شود انار را هم نمی شناسی!
باری، کنار هم چیدن (بهم چسباندن) دو یا چند مفهوم "پارادوکس" (متفاوت و بعضن متضاد) در فرهنگ عامه، "التقاط" تلقی می شود. مهم نیست که گاهی معانی این مفاهیم، فرسنگ ها از هم دورند. می گویند ملت ایران از دوران مشروطه (صد و ده سال پیش) تا امروز به دنبال "مدرنیته" بوده! آیا ما مردم در آن زمان "مدرنیته" را می شناختیم؟ یا هنوز هم، می شناسیم؟ بنا بر اصطلاح رایج، "نان گندم" را خورده بودیم، یا "دست مردم" دیده بودیم؟ وقتی بعضن "نخبگان"، هنوز هم مدعی اند که باید مظاهر "نیک و پسندیده"ی مدرنیته را گرفت، و "بدی ها و مضرات"ش را دور انداخت، به این معنا نیست که ما "مدرنیته" را هم با ترازوی "سنت" وزن می کنیم؟ مگر می شود از گرمای پشت پنجره، عابرین کوچه های برف و سرما را بخاطر پوشیدن ژاکت و پالتو و بستن شال گردن، قضاوت کرد، و آنان را مجنون خواند؟ این که گفته می شود "ما باید با حفظ ارزش های سنتی مان، به دنیای مدرن وارد شویم"، یعنی با همان لباس کم که پشت پنجره ایستاده ایم، در خیابان های زمستان قدم بزنیم؟ یا چه؟ بنیاد بانک بر مبنای گرفتن "کارمزد" و "سود" یا "بهره" استوار شده. حالا اگر در نظامی "بهره" حرام و ممنوع باشد، "بانک" به تنهایی چه معنایی دارد؟ مگر آن که بگوییم "بهره" برای "دیگران" حرام است، اما برای "ما"؟ در همین چند ماهه ی اخیر، سخن بر سر شصت و چند حساب بانکی دستگاه قضا بود که میلیاردها پول مردم (وثیقه و غیره) به نام یک نفر به بانک سپرده می شود (وثیقه ها هم روز به روز بالا می روند، تا حساب های بانکی مربوطه چاق و چله تر شوند). توجیه کرده اند که این حساب های بانکی از سال ها پیش با اجازه ی فقیه باز شده و "بهره"ی آنها (که سر به فلک می زند) هم صرف مخارج دستگاه قضا می شود! مگر می شود با پول لواط، مسجد ساخت؟ گیرم با اجازه ی فقیه؟ با امر به معروف و نهی از منکر و ارائه ی حدیث و ترساندن جماعت از محرومیت آب کوثر (چانه زنی)، نمی شود قیمت ارز را کنترل کرد، تورم را یک رقمی کرد، و... (اما ظاهرن دروغ هرچه بزرگتر باشد، باورپذیرتر است). ما در مشروطیت "عدالتخانه" (دادگستری) می خواستیم. آنچه بالاخره سال ها بعد، در دوران رضاشاه (مخالف مشروطیت) و توسط "داور" بنا نهاده شد. "شیخ" فضل الله آدم روراستی بود (با خودش و با اعتقادش) که از همان ابتدا با "عدالتخانه" مخالفت می کرد، چرا که عدالتخانه (دادگستری) حق قضاوت در محکمه را از آخوندها می گرفت و داوری را به رای وکیل و قاضی تحصیل کرده می سپرد. اما حضرت طباطبایی (یکی از "علماء" که به قهرمان مشروطیت معروف شده) بعد از امضاء مشروطیت توسط مظفرالدین شاه، و در دوران استبداد صغیر، در نامه ی استغفار به محمدعلی شاه نوشت؛ (نقل به مضمون) به ما گفته بودند مشروطیت عین اسلام است، وگرنه ما از مشروطیت دفاع نمی کردیم! طباطبایی در عمل، صداقت شیخ فضل الله را هم نداشت. بهررو، "التقاط" یعنی "شترگاوپلنگ"، حیوان مفروضی که نه بار می برد، نه شیر می دهد و نه می درد. مجموعه ای از "نظر" و حرف، که در واقعیت "عمل" نمی کند.
بازگردیم به اصل مطلب؛ سوال هومان. ابتدا بگویم که زیرکی نویسنده یا پژوهشگر (مازیار بهروز)، از عنوان پسندیده ای که برای کتابش انتخاب کرده، تتق می زند! "شورشیان آرمانخواه"! "شورش" برخلاف معنای رایج در فرهنگ عامه، نه "انقلاب" معنی می دهد، و نه "هدفمند" است. شورش همریشه با "شور" و "شورانگیز" و... نشانی از "پریشانی" و "هیجان" دارد. کسی که برای کسب چیزی که نخورده و نچشیده و تجربه نکرده و درنیافته، بی تابی می کند؛ به دنبال هدفی ست در ماورای خیال، پا در آسمان. شورشی آرمانخواه آن است که بر نظم موجود، شوریده، اما برنامه ی خاصی برای جای گزینی ندارد، مگر در حرف (آرمان)! بعبارت دیگر می داند چه نمی خواهد (چون آن را تجربه کرده)، اما نمی داند چه می خواهد. سخن گفتن از برابری و عدالت برای زحمتکشان و کارگران ("دیکتاتوری پرولتاریا")... در جامعه ای سنتی که بر کاکل بازارچه (علاف و نداف و نانوا و سقط فروش و سبزی فروش و بقال و ماست بند و...) می چرخد، و کارگرانش در حد "خشت مال" و "بنا" هستند، به همان قصه ی لبو و انار می ماند. اکثریت قاطع عزیزان و دوستان باصطلاح چپی که در تمامی این سال ها می شناختم، "دیالکتیک تاریخی" را در نهایت با تعریف استالین و خیلی که خوش خیال باشیم، با تعریف لنین می شناختند، و از تعریف "مارکس" بی خبر بودند (اگر هم مطلع بودند، پس قصدشان دیجیتالی کردن بیل و کلنگ سنتی بود، و نه ساختن از نو، مطابق نیاز زمان!) مثل آن که روی درشکه، موتور بنز سوار کنی! اصولن کمونیزم ایده آل (هرکس بسته به میزان نیاز و تلاشش) یعنی خفه کردن یا به حساب نیاوردن "جاه طلبی" انسان، که پیوسته و در هر زمینه ای میل به "بیشتر" و "بهتر" دارد. چنین آرمانی یک حرف در حد وعده ی آقای "گودو"ست، که "فردا" می آید. حال آن که "فردا" وقتی آمد، "امروز" می شود. برای همین هم آقای "گودو" یا هر "نیامده" ای، پیوسته به "فردا" امید می دهد! تصور جامعه ی ایده آل کمونیزم هم، وعده به جامعه ای ست که در آن به قفل نیازی نیست! چنین دنیایی تنها در "شعر" ممکن است. واماندگان اما، "امروز"شان بی "امید به فردا" نمی گذرد. امیدی که به یک دستگیره می ماند تا انسان هرگز نتواند روی دوپای خود بایستد. کار "مراد" آن است که "مرید" را از "اعتماد به نفس" و "اتکاء به خود" تهی کند (مذهب و خدا نیز دستگیره ای ست برای ناامیدان و ناتوانان). و از آنجا که در این ساختار، "مرید" به "اصل" (نجات دهنده) دسترسی ندارد، به "دلال مظلمه" (واسطه، آخوند، مراد، رهبر و...) تکیه می کند ("متوسل" می شود) تا از فلاکت مثلن نجات یابد. و البته که فروتر می شود، و بیچاره تر، و لاجرم متوسل تر، و متوکل تر. این است که "آرمان" در جوامع عقب نگهداشته شده، کاربرد تیزی دارد. مانند همان که امیدوار بود با کاسه ای ماست، دریا را دوغ کند؛ "فکرش را بکن، اگه بشه، چی میشه"! آرمانخواهان بجای اندیشیدن به هدفی واقع گرا، پیوسته توجیه می کنند؛ چرا نه؟ از انسانی که می تواند به کره ی ماه برود، هر کاری ساخته است (من آنم که رستم جهان را گرفت). شعار دهان پر کن! مثل بشقاب پرنده ی امام زمان، یا غنی کردن اورانیوم در لگن، در زیرزمین! در جهان واقع اما "میان ماه من تا ماه گردون، تفاوت از زمین تا آسمان است"!
" هرکس بسته به میزان نیاز و تلاشش"، وصف یک آرمان-شهر است؛ نظامی تخیلی، از پیش ساخته، یک نظریه ی فریبنده درباره ی رسیدن به "پاکی" و "بی اشکالی"، که معلوم نیست چیست؛ یک رویای پادرهوا. انسان پارامتری ست از تغییر، "نظم گریزی". ایدئولوگی که اگر "آزاد" باشد، زیر هیچ پرچم و ایده ای آرام نمی گیرد. از همین راه جاده ی رسیدن به تمامی "آرمان شهر"ها، با خون و استخوان فرش شده؛ نافرمانانی که به زندان افتاده اند، شکنجه شده اند، یا به قتل رسیده اند (نظام کلیسایی در انتهای قرون وسطی به "تفتیش عقاید" و مرگ میلیون ها انسان ختم شد، و نظام هیتلری، و نظام استالینی و...). انسان عنصری ست متحول (صاحب فکر و "ایدئولوگ"). بی زور و خون، نمی توان ایدئولوگی را زیر پرچم یک ایدئولوژی منجمد و سمنتی، نگه داشت و انتظار داشت به چیزی که باور ندارد، عمل کند. در جامعه ای که بهررو، به "آرمانشهر" می اندیشد، اکثریتی که خود را قادر به مبارزه نمی داند (بی اعتماد به نفس، بی اتکاء به خویش)، کنار این دیوار (زیر این پرچم) می ایستد تا از "ضربه" محفوظ بماند. او در توجیه خود، تمامی سوراخ سمبه های این سقف و دیوار را با دست خود می پوشاند. گروهی از این جامعه، له یا علیه قدرت، تن به خون و خونابه می سپارند، تا "قهرمان" (شهید) شوند (آن سوی باور به آرمان). گروهی هم، مصلحت طلب (نان به نرخ روز خور)، بینابین ایستاده اند، مثل اکثر ما، که یک پا در اتاق و یک پا در درگاهی داریم، تا اگر بگویند "بفرمایید داخل"، بگوییم "داخلم"، و اگر بگویند "برو بیرون"، بگوییم "ما از اول بیرون بودیم"! (انسانی متظاهر به "دانستن" و "همه دان" که برای عمل خویش، هزاران توجیه عامه پسند دارد؛ آسته برو آسته بیا ... به این دنیا اعتباری نیست، و از این قبیل) حتی حیوانات، برای پذیرش "نظم"، گرفتار شکنجه های وحشتناک می شوند (در تربیت برای "سیرک"، حیوان از هر طرف "دیگر"، جز آنچه "باید"، برود، دچار شوک الکتریکی می شود و...)، چه رسد به انسان که خود ناظم و ایدئولوگ است.
باری، شورشیان آرمانخواه، وصف جماعتی ست که بر بی عدالتی "شوریده" بودند، و از آنجا که بی عدالتی در جوامع ما بیش از هر متاع دیگر، و به بهایی سخت ارزان در دسترس همگان است، کافی ست کسی با هر شکل و شمایل، و هر عقیده و مرامی از عدالت سخن بگوید (حتی دزد و جانی) تا هر درس خوانده ای آرمانگرا، یا دردمندی کم سواد را به خود جلب کند. "دوباره می سازمت وطن، اگرچه با خشت جان خویش"، در شکل شعر، زیباست، اما معنا و کاربردی در حد شعار سیاسی در واقعیت زندگی ندارد، چون "ناممکن" است. همان گونه که شعر غنایی "من اگر ما نشوم، تنهایم، و..." چون از "شعر" به "شعار" تبدیل شد، به لباسی خالی از "تن"، می مانست. پاسخ نایاب به این پرسش که چرا مارکسیسم در جوامع فقیر و کم سواد، و تحت سلطه ی دیکتاتورها، به این سرعت می بالد، کم و بیش باید همین باشد؛ کم سوادی و فقر، و نشستن و چشم به آسمان داشتن، بطور کل ناتوانان از نفس انداخته شده ای که با دلخوشی به "آرمان" (تا خدا انتقام بگیرد، امام زمان بیاید، یا اسب سواری سبزپوش، بر مرکبی سفید...)، از حق و توان و ثروتشان می گذرند! هم از این رو جوامع سنتی و مذهبی در آمریکای جنوبی (کاتولیک)، آفریقا (سنتی) و آسیا (کاتولیک، مسلمان، هندو، بودایی، گرفتار "صوفی گری" (دنیا گریزی، لذت گریزی، و) دارای آب و هوایی مناسب برای رشد "آرمان" اند؛ آرزوهایی دور از دسترس! یوتوپیا (آرمان شهر، بهشت). بنیان گذاران احزاب کمونیسم و سوسیالیسم در جوامع ما نیز، بیشتر "شورشیان آرمانخواه" بوده اند.
بهررو، "شورشیان آرمانخواه" اگرچه مستقیم به "التقاط" و مسایلی از این قبیل در جوامع سنتی، به ویژه ایران پس از شهریور بیست، نپرداخته اما پیدا و پنهان آن را نشان داده (ملاحظاتی روشن). در دورانی نه چندان بلند، به ویژه در ابتدای انقلاب، یکی از افتخارات "رفقا"ی بلندپایه، وجود سلیمان میرزا اسکندری در بین بنیان گذاران حزب توده بود؛ کسی که (طبق روایت) چندان با خدا بوده که هنگام اذان ظهر یا مغرب، جلسه ی "رفقا" را ترک می کرده و به نماز می ایستاده، و چه و چه! در همان دهه ی بیست، و کمی بعدتر از تشکیل حزب توده، گروهی به نام "سوسیالیست های خداپرست" هم به رهبری "محمد نخشب" تاسیس می شود! "سوسیالیست های خداپرست" هم معجونی ست از برخی "گزینه"های اختیاری، چیزی شبیه "شترگاوپلنگ" که تنها روی کاغذ می توانند کنار هم قرار گیرند، و فریبنده هم باشند. با این امید که با قسم حضرت عباس و یاری حضرت خضر، و مبلغی "چانه زنی" و "چشم پوشی" و "مدارا"، "بپذیریم" که جایی در آسمان هفتم، سوسیالیسم عمل می کند (خدایا، میدونی که نیتم پاکه، قبول کن که تو هم "سوسیالیست" بودی دیگه!). در تمامی شاهنامه، هرجا هر گمبوده ای که مقابل رستم می ایستد، رجز می خواند که ای رستم، مراقب باش، همین که شمشیرم را بلند کنم، "مادرت از زاییدن تو پشیمان خواهد شد" (وای به وقتی که افراسیاب، اذن جهادم دهد). ما اما می دانیم که در انتهای نبرد، رستم پیروز است! برای کسی که در جهنم زندگی فرو رفته، وعده ی بهشت و جوی شیر و عسل، آرمانی فریبنده است. آن که اجازه ندارد دست دوست دختر یا پسرش را در خیابان لمس کند اما، چگونه باور دارد که در جهان آرمان (بهشت)، در تورم حوری و غلمان غلت خواهد زد؟ با خشت و گل باقی مانده از ویرانی استبداد، بنای دادگستری (عدالتخانه) ممکن نیست (جایی که یکی چادر را به زور بر می دارد، و دیگری به زور، آن را تحمیل می کند؛ مدرنیته از بالا، سنت از پایین!). دادگستری (مدرنیته) مصالحی دیگر می طلبد. اصولن استبداد، سکه ای ست دو سویه؛ تا تقاضایی نباشد، عرضه ای در کار نیست. اگر جامعه به راستی خواهان عدالت باشد، با رفتار و گفتار، خود به خود عرصه را بر استبداد، تنگ می کند و برای ساختن جهان نو، مصالح نو می سازد. قتل ناصرالدین شاه، و حتی مطابعت از خواست "شورشیان" توسط مظفرالدین شاه، و امضای فرمان مشروطیت، کافی نبود. محمدعلی شاه آمد، احمد شاه و سید ضیاء طباطبائی و رضا شاه آمدند، و در انتها هم "شاه" رفت، "شیخ" آمد. در تواریخ، تا اواخر سلطنت پهلوی اول، ناصرالدین شاه را "شاه شهید" می خواندند که به دست میرزا رضای "قاتل" کشته شده بود. سپس تر چندان از ظلم و ستم ناصرالدین شاه نوشتند که میرزا رضای "کرمانی" (قهرمان قهر ملی) وادار به "قتل" او شد، و صد البته ملت را از بند ظلم، "رهانید"! (پس چه نیازی به دو کودتا و دو انقلاب و بحران های پی در پی دیگر بود؟).
با این همه، با نتیجه گیری کتاب، موافق نیستم. درست مثل ورق زدن روزنامه های صبح تهران است؛ هرکس در هر روزنامه، واقعه ی روز را بسته به منافع خود و دسته اش، "توجیه" می کند. به این می ماند که بگوییم؛ "کلنگ از آسمان افتاد و نشکست، وگرنه من همان خاکم که هستم" پس نتیجه می گیریم که آمریکا "دژمن" من است! پوزیسیون (قدرت حاکم) پیوسته در کار تداوم حاکمیت و قدرت خویش است. و عملکرد اپوزیسیون، معمولن باید شکستن این طلسم باشد، بهر شکل ممکن و پذیرا. اپوزیسیون نمی تواند سرگرم مساله سازی ها و بازی های پوزیسیون شود؛ انتخابات هر ساله، دعوای حیدری و نعمتی (زرگری)، و چه و چه، سرگرمی های دست ساز "قدرت" اند. اپوزیسیون ناتوان از تشخیص ماهیت خویش، پیوسته "بازی خورده"ی این صحنه سازی هاست؛ عروسکی که نخ هایش در دست دیگری ست. اپوزیسیون نمی تواند پیشاپیش تدارک انتخابات رژیم را ببیند و در حالی که پوزیسیون مشغول غارت و سلاخی است، در مقالات و تفسیرهای خود، برای انتخابات بعدی، و پراکندن "وهم" بیماری رهبر، و رهبری احتمالی آینده ووو... گمانه زنی کند (اپوزیسیونی در لباس "رمال"). حزب توده اگرچه به تایید عام، در تاریخ سیاسی ما تنها حزب، نزدیک به معنای یک تشکل سیاسی بوده اما اشکال اصلی آن، مانند همه ی تشکل های سیاسی ما، التقاط و ناموزونی رهبران آن است. در فرهنگ سنت و مرید و مرادی، (به گفته ی زنده یاد محمد مختاری؛ "شبان رمگی") بنا بر ضرب المثل مشهور "ماهی از سَر گَنده گردد، نی ز دُم". در فرهنگ عامه نیز، می گویند؛ "پیشنماز که قوز کنه، پس نماز چلغوز کنه". اشکال تشکل ها و احزاب ما نیز، همیشه در رهبری بوده، نه در بدنه ی ساده و صادق اعضاء آن که در جوامع سنتی "مرید" اند، نه "عضو". در گروه رهبری اولیه حزب توده، بجز خلیل ملکی، نمونه ی یک انسان فهیم، و در مراتب بعدی چند تنی چون کشاورز، دسته ی رهبری عمدتن دچار اعوجاج بوده اند؛ به ویژه بدنامانی چون عبدالصمد کامبخش، و البته برادر همسرش حضرت کیانوری، که برخلاف جدش شیخ فضل الله نوری، نه در حرف و نه در عمل، ذره ای صداقت نداشت. نمرات کارنامه ی این حضرت در دو دوره ی رهبری حزب، شاخص یک رفوزگی به تمام معناست؛ حزب توده ایران، شاخص احزاب کمونیست منطقه، آنجا که نباید (سال 1332) با "ملیون" (جبهه ی ملی و مصدق) در افتاد، و در تراژدی دوم (پس از انقلاب اخیر)، همدست و پشتیبان "مذهبیون" شد (نه ملی، نه مذهبی؛ توده ای!). این "التقاط" آخری مرا وا می دارد تا برخلاف خیلی ها، گمان کنم کیانوری و دار و دسته اش پیش از آن که نوکر روس ها باشند، خدمتگذار "آمپریالیسم جهانخوار" (واژه ی پیشنهادی خودشان) بودند. آخوندزاده ای که نداند آخوند، سفره ی همه را سفره ی خود می داند، اما هرگز لقمه اش را با کسی شریک نمی شود (شریک اگر خوب بود، خدا می گرفت!)، نه لبو را می شناسد و نه انار را. از معجونی به نام کیانوری البته جز این انتظار نمی رود که در"خاطرات" زندانش، شخصی چون مهدی پرتوی را تطهیر کند! شاید پرتوی "نفوذی" ساواک نبوده، اما خود فروشی و مردم فروشی اش پس از دستگیری، چه در اسناد ساواک، و چه در اظهار نظر لو رفتگان دهه ی پنجاه، از جمله علی خاوری، چون زیراندازی خیس و بو گرفته بر آفتاب افتاده است.
باری، خاطرات فعالان جنبش چپ نیز، مانند راستی ها (وزرا و دست اندرکاران رژیم گذشته)، سرشار از تحریف و جعل است. چنان که طبق معمول، می پنداری همه ی خطاها متوجه ی "دیگری"ست. تاریخ نگاری از "نوک بینی" من، همیشه "سوراخ" هایی دارد که پرسش های سهمگینی می آفریند. هم چنان که خاطرات حجیم "شیخ مصلحت"، معجونی ست از دروغ های تزیین شده. اگر به زعم بسیاری، حاصل جمع نمرات "جمهوری اسلامی"، خیانت به ایران و ایرانی ست، پدرخوانده و "معمار" اصلی این التقاط، یعنی "شیخ مصلحت" را "مصلح اجتماعی" و "دلسوز مردم" و "امیرکبیر" نامیدن، انار خواندن لبوست! امیرکبیر هم اگر رگ زده نمی شد تا "شهید" تاریخ شود، قاتل علیمحمد باب باقی می ماند؛ غلام حلقه به گوشی که با توسل به حیله و دسیسه و جنگ، هم و غمش به سلطنت رساندن ولی نعمت نوجوان خویش، "ناصرالدین میرزا ولیعهد" بود. تاریخ نگاری دروغ پردازانه خیانت به ذهن نسل های بعدی ست، که وقایع را به شخصه تجربه نکرده اند، خیانتی که سبب می شود تا ملتی تجربه های تلخ گذشته را، ندانسته، تکرار کند.

شورشیان آرمانخواه: ناکامی چپ در ایران
اسدالله علم
خاطرات ابوالحسن ابتهاج / جلد اول
بابک امیرخسروی

یک هفته بعد؛ دیشب به دلایلی به یاد پدر، و یکی از قصه هایش افتاده بودم. فکر کردم بی مناسبت نیست در زیرنویس این یادداشت بیاورم؛ گفته اند "مریدی" در حضور دوستی از "مراد"ش تعریف می کرد؛ بهترین سیرت، زیباترین صورت (از یوسف بهتر)، خوش صدا و خوش نوا (از داود نیکوتر)، خوش نویس (از "میر" بالاتر) ووو... دوستش گفت والله من این شخص را در این حد نمی شناسم، اما خطش را دیده ام، به کله خرچنگ و قورباغه می ماند... "مرید" که خشمگین شده بود، گفت؛ اگر به چشم خود ببینی، باور می کنی؟ گفت آری. هر دو به خدمت "مراد" رسیدند. دوست مربوطه حکایت را نقل کرد و طلب "خط" نمود. "آقا" که می دانست خبری نیست، گفت راستش این که این جناب (اشاره به مرید) به من لطف دارند. وگرنه من چنان و چنین که ایشان می گویند، نیستم. دوتایی مرخص شدند. در کوچه "دوست" گفت؛ دیدی؟ خود "آقا" هم نپذیرفتند. "مرید" گفت؛ آقا گه خوردند، حرف همان است که من می گویم!
2 likes ·   •  3 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on January 16, 2017 01:12
Comments Showing 1-3 of 3 (3 new)    post a comment »
dateUp arrow    newest »

message 1: by Ali (new)

Ali از بخش هایی که هم عقیده نیستیم، می گذرم، چون بحث مفصل می طلبد. از اشتباه لپی که کرده ام اما نمی شود گذشت. برای بکار بردن "هومان" بجای "پویان"، عذرها دارم، همه "بدتر از گناه". تنها می ماند یک پوزش، و یک سپاسگزاری برای آن که غیر مستقیم، اشتباه مرا یادآوری کرده ای.


message 2: by Amir (new)

Amir قای علی یک کامنت از شما در مورد کتاب در قلمرو وجدان دیدم و برای من بسیار جالب بود که شما به راحتی این کتاب را با استفاده از معانی لغوی کلمات وجدان بررسی کردید که کلمه بررسی درین مورد خود جای بسی تامل دارد. من انتظار داشتم به کلمه دین و دئنه و وجدان هم اشاره مینودید و... ولی با تمام این اوصاف معلوم است شما کتاب را نخواندید و من منتظر یک مقاله کامل از شما هستم تا به عنوان یک منتقد با شما وارد یک بحث علمی شویم . نه با تفسیر لغوی از یک یا چند کلمه.


message 3: by Ali (new)

Ali یاحضرت امیر، من بارها در این صفحات یادآوری کرده ام که نه منتقدم و نه متخصص ادبیات. آنچه زیر هر عنوان کتاب می خوانی، یک "نظر" شخصی ست که تابع "امر به معروف" و "نهی ازمنکر" و "فتوا" و "حکم حکومتی" نمی شود. قرار هم نیست خوشایند همه باشد. هرکس خوش ندارد در دل می گوید؛ "برو عامو"، و می رود سراغ نظرهای ارزشمند. بعد هم، من ضعیفم، عضله مضله ای ندارم به کسی نشان دهم، پس اهل کشتی هم نیستم، به ویژه در ادبیات و فرهنگ، و با کسی که پیش از رفتن روی تشک، نتیجه را به نام خود مصادره کرده! گویند صوفی ای به عارفی پیغام داد که تو در مقابل ما همچندان موری در برابر پیل. عارف نوشت؛ آن "مور" هم تویی.


back to top