Ali Ohadi's Blog, page 24
June 11, 2008
هزار سال پس از بیهقی
... گروهی دویست، سیصد نفره از ترکمانان چادر نشین که ابوالفضل بیهقی در وصفشان می نویسد؛ "بیابان ایشان را پدر و مادر است، چنان که ما را شهرها"، به نیشابور می آیند و قصد غارت دارند. سرکرده شان "ابراهیم ینال" رسولی می فرستد و به بزرگان شهر پیغام می دهد که شهر باز است یا که به جنگ آییم؟
ابوالفضل بیهقی می نویسد؛ "رسول ابراهیم را بخواندند و جواب دادند که ما رعیتیم و رعیت جنگ نکند. اما بباید دانست که مردمان از شما ترسیده شده اند بدانچه رفته است، از غارت و کشتن و گردن زدن. باید که عادتی دیگر گیرید که بیرون این جهان، جهانی دیگر است"! پس مردم به استقبال سواران می روند تا مگر آنها به شرم و حیا از آزار و چپاول شهر بپرهیزند. سواری دویست سیصد با "تجملی دریده و فسرده" به شهر می آیند.
ابوالفضل بیهقی می نویسد؛ "خلق بی اندازه به نظاره رفته بودند و پیران کهن تر دزدیده می گریستند".
پس ابوالفضل بیهقی در وصف خراسان در عهد مسعود غزنوی می نویسد؛ "...حال خراسان چنین، و از هر جانب خللی، و خداوند جهان شادی دوست و خودرای، و وزیر متهم و ترسان، و سالاران بزرگ که بودند، همه به رایگان برافتادند. ندانم که آخر کار چون بود، و من باری خون جگر می خورم، و کاشکی زنده نیستمی که این خلل ها نمی توانم دید"!
روز سوم ما مه (13 اردی بهشت) است، روز جهانی آزادی رسانه ها و خبر رسانی. در رسانه های جهان سخن از خطری ست که آزادی بیان را تهدید می کند. در تقویم جمهوری، دویست روز از سیصد و شصت و پنج روز سال به مناسبتی نامگذاری شده، روز شهید، روز مرگ، و زاری و عزا، تعزیه بر افسانه های گذشته، تا خلق از یاد ببرند که کس به جهان نمی آید تا بگرید تا بمیرد. در تقویم سرشار از یادبودهای مرگ، برای امروز که زندگی ست، روزی نیست. روز جهانی آزادی رسانه ها و وضعیت خبر رسانی، در جمهوری رسمیت ندارد. در سرزمینی که هزار سال پیش ابوالفضل بیهقی منشی دربار متعصب غزنوی وصف تاریخ زمانه اش را چنان نوشته، که رفت؛
چندین روزنامه نگار و نویسنده در زندان اند، حدود پنجاه نفر، به جرم ها و اتهام های واهی، به گناه بی حرمتی به "دریدگان". در آن سرزمین "روزنامه" نگاران میان "بیدادگاه" و خانه، حیران در رفت و آمدند، بی امنیت شغلی، بی آینده، خود و خانواده شان در پریشانی دائمی. در سالی که رفت، اگرچه رسانه ها از هزار صافی حکومتی عبور کرده اند، و تقریبن هیچ رسانه ی مستقلی باقی نمانده، باز هم دوازده نشریه ی روزانه و هفتگی دیگر تعطیل شدند. و برای باز هم تعطیل کردن نشریات دیگر، سلسله اعتراضات "رژیم ساخته"، هم چنان ادامه دارد. در دانشگاه امیرکبیر، جایی که دانشجویان سال گذشته به اعتراض به رییس جمهور، تصویر او را پاره کردند، حکومت هم چنان پافشاری می کند تا بنیاد انجمن های دانشجویی را از ریشه بر کند و همین تک صداها را هم خفه کند. تا فقط بمانند دانشجویان به اصطلاح بسیجی، که پول و امکانات می گیرند تا بنا بر ذائقه ی حکومتیان، علم و کتل هوا کنند، وااسلاما سر بدهند؛ "توهین شد"، "تعطیل کنید"، "اخراج کنید"، "اعدام کنید" و...
هزار سال پس از مسعود عزنوی، قداره بندان در سرزمین بیهقی، هنوز هم به نام خدا و خلیفه ی خدا بر زمین، مال مردم می خورند و حق و زندگی را از آنان می گیرند بی آن که باور داشته باشند که؛ "بیرون این جهان، جهانی دیگر است! ... خلق بی اندازه به نظاره رفته بودند و پیران کهن تر، دزدیده می گریستند...
پنج شنبه 13 اردی بهشت 1386
http://www.ali-ohadi.com/global/index...
تاریخ بیهقی / جلد اول
ابوالفضل بیهقی می نویسد؛ "رسول ابراهیم را بخواندند و جواب دادند که ما رعیتیم و رعیت جنگ نکند. اما بباید دانست که مردمان از شما ترسیده شده اند بدانچه رفته است، از غارت و کشتن و گردن زدن. باید که عادتی دیگر گیرید که بیرون این جهان، جهانی دیگر است"! پس مردم به استقبال سواران می روند تا مگر آنها به شرم و حیا از آزار و چپاول شهر بپرهیزند. سواری دویست سیصد با "تجملی دریده و فسرده" به شهر می آیند.
ابوالفضل بیهقی می نویسد؛ "خلق بی اندازه به نظاره رفته بودند و پیران کهن تر دزدیده می گریستند".
پس ابوالفضل بیهقی در وصف خراسان در عهد مسعود غزنوی می نویسد؛ "...حال خراسان چنین، و از هر جانب خللی، و خداوند جهان شادی دوست و خودرای، و وزیر متهم و ترسان، و سالاران بزرگ که بودند، همه به رایگان برافتادند. ندانم که آخر کار چون بود، و من باری خون جگر می خورم، و کاشکی زنده نیستمی که این خلل ها نمی توانم دید"!
روز سوم ما مه (13 اردی بهشت) است، روز جهانی آزادی رسانه ها و خبر رسانی. در رسانه های جهان سخن از خطری ست که آزادی بیان را تهدید می کند. در تقویم جمهوری، دویست روز از سیصد و شصت و پنج روز سال به مناسبتی نامگذاری شده، روز شهید، روز مرگ، و زاری و عزا، تعزیه بر افسانه های گذشته، تا خلق از یاد ببرند که کس به جهان نمی آید تا بگرید تا بمیرد. در تقویم سرشار از یادبودهای مرگ، برای امروز که زندگی ست، روزی نیست. روز جهانی آزادی رسانه ها و وضعیت خبر رسانی، در جمهوری رسمیت ندارد. در سرزمینی که هزار سال پیش ابوالفضل بیهقی منشی دربار متعصب غزنوی وصف تاریخ زمانه اش را چنان نوشته، که رفت؛
چندین روزنامه نگار و نویسنده در زندان اند، حدود پنجاه نفر، به جرم ها و اتهام های واهی، به گناه بی حرمتی به "دریدگان". در آن سرزمین "روزنامه" نگاران میان "بیدادگاه" و خانه، حیران در رفت و آمدند، بی امنیت شغلی، بی آینده، خود و خانواده شان در پریشانی دائمی. در سالی که رفت، اگرچه رسانه ها از هزار صافی حکومتی عبور کرده اند، و تقریبن هیچ رسانه ی مستقلی باقی نمانده، باز هم دوازده نشریه ی روزانه و هفتگی دیگر تعطیل شدند. و برای باز هم تعطیل کردن نشریات دیگر، سلسله اعتراضات "رژیم ساخته"، هم چنان ادامه دارد. در دانشگاه امیرکبیر، جایی که دانشجویان سال گذشته به اعتراض به رییس جمهور، تصویر او را پاره کردند، حکومت هم چنان پافشاری می کند تا بنیاد انجمن های دانشجویی را از ریشه بر کند و همین تک صداها را هم خفه کند. تا فقط بمانند دانشجویان به اصطلاح بسیجی، که پول و امکانات می گیرند تا بنا بر ذائقه ی حکومتیان، علم و کتل هوا کنند، وااسلاما سر بدهند؛ "توهین شد"، "تعطیل کنید"، "اخراج کنید"، "اعدام کنید" و...
هزار سال پس از مسعود عزنوی، قداره بندان در سرزمین بیهقی، هنوز هم به نام خدا و خلیفه ی خدا بر زمین، مال مردم می خورند و حق و زندگی را از آنان می گیرند بی آن که باور داشته باشند که؛ "بیرون این جهان، جهانی دیگر است! ... خلق بی اندازه به نظاره رفته بودند و پیران کهن تر، دزدیده می گریستند...
پنج شنبه 13 اردی بهشت 1386
http://www.ali-ohadi.com/global/index...
تاریخ بیهقی / جلد اول
Published on June 11, 2008 02:24
April 6, 2008
زندگانی من
کتاب های تاریخی برای من حکم نوعی ادبیات را دارند، شیرین و خواندنی. به ویژه کتاب های تاریخ، شرح احوالات و خاطرات و پژوهش های تاریخی مربوط به تاریخ معاصر ایران (قاجاریه، مشروطیت و پهلوی) را شیفته وار مطالعه می کنم. "شیفته" به این معنا که تخصصی در این زمینه ندارم، و آشنایی من با تاریخ، مثل اکثر ایرانیان، ابتدا از کتب تاریخ مدرسه شروع شده است. چرا و چگونه اش را نمی دانم، و این که از کجا به مطالعه ی کتب تاریخ غیر درسی علاقمند شدم. تلاشی نکرده ام تا نظراتم در مورد این گونه کتاب ها، علمی و به اصطلاح آکادمیک باشد، پس بیشتر شخصی و از روی علاقه است. به همین دلیل هم تعجب نمی کنم، سهل است، هرگز انتظاری هم نداشته ام تا این نظرات مورد قبول دیگران قرار گیرد، به ویژه که می دانم اکثر ایرانیان (شاید به دلیل کثرت دروغ و تحریف معمول در کتاب های تاریخ در ایران) علاقه ای به خواندن تاریخ ندارند. تاریخ، تنها شرح جنگ و صلح و کشتار و گرفتن و پس دادن سرزمین های تصرف شده نیست، آن گونه که در اغلب کتب تاریخی ما دیده می شود بلکه شامل اوضاع اجتماعى و نحوه ی زندگى و طرزتفکر و شکل کار و بار روزانهی مردم هم می شود، شرح مسایلی که سبب دگرگونی های سیاسی و اجتماعی و اقتصادی یک سرزمین و یک تمدن و باشندنگان آن می شود.
در میان کتب خاطرات و شرح احوالات و از این قبیل، از صاحب نامان دوره ی قاجار و پهلوی تا امروز، "زندگانی من" از عبدالله مستوقی را به این دلیل خوش دارم، و جزو انگشت شمار آثاری در این زمینه می دانم که اگر از عیوب جاری در این گونه تالیفات، بکلی بری نباشد، از این گونه کج سلیقگی های شخصی بی اندازه خالی ست. یکی از عیوب معمول در آثاری نظیر خاطرات و شرح احوالات و زندگی و غیره، "من منم"های بی حد و اندازه ای ست که نویسندگان بکار می برند، و با وجودی که برخی از این صاحبان قلم، باعث و بانی اصلی برخی لکه های ننگ نظیر قراردادهای معروف ضد ملی بوده اند، تمام تلاش و کوشش خود را صرف آن کرده اند که خود را از این گناه و خطاهای مشابه بری نشان دهند، و نه تنها در اکثر موارد تهمت اشتباه و خیانت را متوجه ی دیگران دانسته اند، بلکه گاه خود را در خطایی که مرتکب شده اند، محق جلوه داده اند، بلکه گاه، به شکلی فریبکارانه و با دروغ و تحریف های ظریف در تاریخ، دلیل و برهان آورده اند که هرکس دیگری هم بجای من (ایشان) بود، چنین می کرد، و چه بسا بدتر. پس برای "من" هورا بکشید. عبدالله مستوفی نه چندان در کار دولتی بوده، و نه اصولن پست های حساسی نظیر نخست وزیری و وزارت خارجه داشته است تا مستقیم بانی نام و ننگ شده باشد، و در سه جلد خاطراتش (زندگانی من) "منم منم"ها در حد و حدود صفر اند.
مساله ی دیگر نبود سنت "حدیث نفس" در تاریخ و تاریخ فرهنگ ماست، به گونه ای که آنها که شهامت و جسارت "حدیث نفس" را داشته اند، در تاریخ ما از انگشتان یک دست تجاوز نمی کنند. شرح زندگانی من از عبدالله مستوفی، جای جای، حدیث نفس است، تا آنجا که گاه به "هجو و هزل" خود و خانواده اش پرداخته (بخش مربوط به مادرش که همسر سوم پدر بوده و تفاوت سنی زیادی که با پدرش داشته و شرح تولد خود او از زبان قلم خودش، ص 152)، از زمره ی این "هجو" و "هزل"هاست.
عبدالله مستوقی در دوران ناصرالدین شاه به دنیا آمده، و در 1329 شمسی درگذشته است. شرح خاطرات او با عنوان "زندگانی من" در سه جلد، با نثری شیرین و ساده، به "تاریخ اجتماعی دوران قاجار" معروف است. او با دیدی تیزبینانه، در کنار شرح وقایع زندگی خود و خانواده اش، به شرح مراسم سنتی، شخصیت ها و روحیاتشان پرداخته و از اتفاقات بزرگ و کوچک اواخر دوران قاجار نیز، به روال حکایت و روایت، سخن گفته است. "زندگانی من" نسبت به "خاطرات" رجال دوره ی قاجار، و چه بسا خاطرات این سال ها از رجال دوران پهلوی، از بی طرفی بالایی برخوردار است و جای جای روایتش طنزی ست شیرین. سه جلد "زندگانی من"، با وسواس تدوین شده، و یکی از منابع موثق پژوهشگران تاریخ اجتماعی دوران قاجار، به ویژه از عصر ناصری تا پهلوی ست. اگر بگویم سه جلد "زندگانی من" خالی از "اغراض شخصی"ست، چنین نظری در برابرنهاد این اثر با "خود زندگی نامه"های دیگر، خاطرات رجال دوران قاجار و پهلوی، نظری نسبی ست. فراموش نکنیم که رجال این دوره، تقریبن همه از ایل و طایفه ی قاجار بوده اند، و نسبت به یکدیگر، پیدا و ناپیدا، بغض و دشمنی داشته اند، و به استثنای چند تن انگشت شمار، نه تنها همگی فاسد و رشوه خوار و اهل زد و بند بوده اند بلکه به دلیل روح قبیله ای و جاه طلبی های ابتدایی، از هیچ ترفندی از جمله قتل و جنایت به نفع خویش، و علیه دیگران، ابایی نداشته اند. "زندگانی من" به ویژه جلد سوم، از نگاه تاریخی جامع ترین خاطرات منتشر شده از رجال قاجاری ست، که شامل تجزیه و تحلیل جامعی از قرارداد 1919 وثوق الدوله با انگلستان (معروف به قرارداد وثوق الدوله که از مشهورترین قراردادهای ننگین رجال ایران با یک دولت استعمارگر محسوب می شود)، وضعیت اجتماعی و سیاسی ایران طی حکومت کابینه های متعدد در دوران مشروطه، مستوفی الممالک، وثوق الدوله، مشیرالدوله، عین الدوله، قوام السطنه، اوضاع ایران در دوران جنگ جهانی اول، حضور فیزیکی قوای روس و انگلیس در شمال و جنوب ایران، و اعمال نفوذ این دو قدرت بزرگ در مسایل سیاسی ایران، داخلی و خارجی، نفت، و مقروض کردن دولت های ضعیف وقت با دادن وام های بی پشتوانه، در مقابل حضور و اعمال نفوذ در همه ی زمینه ها، وام هایی که عمدتن صرف سفرهای بی نتیجه ی ناصرالدین شاه، مظفرالدین شاه و احمد شاه به فرنگ شد، کودتای 1299 و علل اجتماعی و سیاسی آن، به قدرت رسیدن رضا خان میرپنج، و پایان کار سلسله ی قاجاریه، بررسی پس زمینه ی جنبش های این دوره نظیر قیام شیخ محمد خیابانی و نهضت او در تبریز، قیام کلنل محمدتقی خان پسیان در خراسان، نهضت میرزا کوچک خان جنگلی در شمال، یاغی گری های اسماعیل خان سمیتقو در غرب، شیخ خزعل در جنوب، و نایب حسین کاشی در مرکز ایران و... می شود، که در تاریخ معاصر ما از برخی از این نهضت ها نظیر قیام خیابانی در تبریز، قیام پسیان در خراسان و نهضت جنگل در شمال، بصورتی ضد و نقیض یاد شده است. مستوفی اما نسبتن واقع گرایانه به این نهضت ها پرداخته و تصویری تا اندازه ای بی پیرایه از آنها ارائه کرده است. می گویم "نسبتن"، و بر این امر تاکید دارم، چرا که روایت تاریخ بهررو نمی تواند صد در صد بی طرفانه و واقع بینانه باشد، و عناصری از شخصیت و نگاه و موضع تاریخ نگار، بهر صورت در جای جای آن نمود پیدا می کند.
عبدالله مستوفی منشی دربار، و در دوره ای استاندار آذربایجان، هنگام صدراعظمی عین الدوله در دوران مشروطیت، رییس نان (غله) تهران بوده، و از معدود رجال قاجاری ست که در دوران پهلوی نیز در مصدر کار باقی مانده است (در وزارت امور خارجه، کنسولگری ایران در روسیه، ریاست اداره ثبت املاک و مستغلات). خاطرات مستوفی شامل روایت مسایل داخل و گرفتاری های خارجی در دوره ی پر آشوبی از تاریخ معاصر ایران است. با وجود شرح کسب و کار و سنت و روابط و مناسبات خانوادگی، وصف عزا و عروسی و ختنه سوران و ایام نوروز و غیره، "زندگانی من" به نوعی تهران این روزگار را نیز، حکایت کرده، به نوعی که خواندن "تاریخ" را چون خواندن یک رمان کلاسیک، جذاب می کند. این قصه ی بلند، در عین شیرینی، پر است از شوری و تلخی بسیاری رویدادهای این دوره؛ ستم گری های دوران قاجار، نوع سفرها و لباس و مراسم سنتی، و در عین حال سرشار از مثَل ھا و كنايات معمول میان مردم عادی، روایتی از احوال و روزگار بسیاری در گوشه و کنار تهران، و بعضن ایران، که حتی در اثری مشابه و شیرین نظیر چهار جلد "حیات یحیی" از یحیی دولت آبادِی، هم که از نگاه من در برخی موارد با "زندگانی من" پهلو می زند، دیده نمی شود. گزارش عبدالله مستوفی به وضوح، حاوی علاقه ی یک "شازده"ی قاجاری به سرزمینش "ایران" است، گزارشی از مردم و سرزمین، از قلمی دلسوز، در توصیف تراژیک از مملکت داری قاجاریان
در جلد اول بیشتر به شرح دودمان قاجار و خاستگاه نویسنده، و درمجموع، تصویری ست جامع از روزگار آن عصر و زمانه، از سلطنت آقامحمدخان، شرح احوالات شخصی او از دوران لطفعلی خان زند، آخرین بازمانده ی زندیه در کرمان و نواحی جنوب، سپس روزگار فتحعلیشاه و رویاهای جهان گشایی او، وصف جنگ گرجستان، تا مرگ فتحعلیشاه، سپس سلطنت محمد شاه و تا پایان دوران ناصری را در بر می گیرد.
جلد دوم، رويدادھاى ٢٣ سال، از جلوس مظفر الدين شاه بر تخت شاھى تا پايان يافتن قحطى ١٣٣۶ قمری را در بر دارد. برپايى ھیئت ھاى وزيران و روزنامه و سیاست ھاى خارجى و سفرھاى شاه به فرنگ و بنیاد يافتن مدرسه ھاى نو و فراگیرى وَبا، وضع سفارت خانه ھاى ايران در برخی کشورها که نويسنده خود در برخی از آنها ماموریت داشته.
جلد سوم، شرح رويدادھایی ست از كابینه وثوق الدوله و قرارداد (1919)، زمینه ھاى فراھم آمده براى برپايى كابینه (وثوق الدوله)، بسته شدن قرارداد، انحلال ھیئت ممیزى تھران و .... بازگشت احمد شاه به ايران و استعفاى وثوق الدوله و... كابینه مشیر الدوله و مشكلات فراروى آن، سركوبى گردن كشان "متجاسرين" (توسط رضاخان میرپنج) و"دفع فتنه" آذربايجان و برقرار شدن پیوند دوباره میان ايران و روسیه، استعفای مشیر الدوله و... گزارشی از چگونگی تسلط انگلستان، رواج تملق گويى و دروغ و بالاخر آغاز مساله ی نفت در ایران، اوضاع پس از رفتن مشیرالدوله و كابینه سپه دار اعظم و وضع مالى دولت، كابینه سید ضیاء الدين، بیانیه ی لغو قرارداد، كابینه قوام السلطنه و سقوط آن، موضوع نفت شمال و بالاخره روى كار آمدن سردار سپه، اصلاح تقويم، قانون ارتش، رفتن احمد شاه به فرنگ، و انقراض قاجاريه و مجلس مؤسسان و نظام اجبارى. اشاراتی به "داور" و سامان دھى مالیه (دارایی) و دادگستری....
با شرح فرزند مستوفی در پیشگفتار کتاب، روشن می شود که عمر نویسنده پس از چاپ دومین جلد از كتاب به پايان می رسد (1329 شمسی)، اما بازماندگان در ادامه ی چاپ کتاب، به یادداشت های نویسنده درباره جلد سوم توجه و اهمیت نشان داده اند، و با وجود کاستی هایی در زمینه ی کمبود ویرایش توام با وسواس خود مستوفی، تلاش کرده اند تا جلد سوم و یادداشت های او را، تا حد ممکن بدون تغییر، در چاپ اول جلد سوم منظور دارند. کتاب خوشبختانه در انتها از نمايه اشخاص، مکان ھا، كتاب ھا، روزنامه ھا و قبیله ھا برخوردار است و دارای تصاویری از رجال و شخصیت ھاست که در این سال ها همه جا از کپی آنها استفاده شده است.
عبد اللّه مستوفى به روایت فرزندش، "روز آدینۀ بیست و چهارم آذرماه هزار و سیصد و بیست و نه شمسى در سنّ هفتاد و چهار سالگى به سکته ی قلبی درگذشته، و در آرامگاه خانوادگى در صحن عبد العظیم دفن شده است (اگر در این سال ها به عنوان "طاغوت"، استخوان هایش را از خاک بر نیانداخته باشند).
عبدالله مستوفی
در میان کتب خاطرات و شرح احوالات و از این قبیل، از صاحب نامان دوره ی قاجار و پهلوی تا امروز، "زندگانی من" از عبدالله مستوقی را به این دلیل خوش دارم، و جزو انگشت شمار آثاری در این زمینه می دانم که اگر از عیوب جاری در این گونه تالیفات، بکلی بری نباشد، از این گونه کج سلیقگی های شخصی بی اندازه خالی ست. یکی از عیوب معمول در آثاری نظیر خاطرات و شرح احوالات و زندگی و غیره، "من منم"های بی حد و اندازه ای ست که نویسندگان بکار می برند، و با وجودی که برخی از این صاحبان قلم، باعث و بانی اصلی برخی لکه های ننگ نظیر قراردادهای معروف ضد ملی بوده اند، تمام تلاش و کوشش خود را صرف آن کرده اند که خود را از این گناه و خطاهای مشابه بری نشان دهند، و نه تنها در اکثر موارد تهمت اشتباه و خیانت را متوجه ی دیگران دانسته اند، بلکه گاه خود را در خطایی که مرتکب شده اند، محق جلوه داده اند، بلکه گاه، به شکلی فریبکارانه و با دروغ و تحریف های ظریف در تاریخ، دلیل و برهان آورده اند که هرکس دیگری هم بجای من (ایشان) بود، چنین می کرد، و چه بسا بدتر. پس برای "من" هورا بکشید. عبدالله مستوفی نه چندان در کار دولتی بوده، و نه اصولن پست های حساسی نظیر نخست وزیری و وزارت خارجه داشته است تا مستقیم بانی نام و ننگ شده باشد، و در سه جلد خاطراتش (زندگانی من) "منم منم"ها در حد و حدود صفر اند.
مساله ی دیگر نبود سنت "حدیث نفس" در تاریخ و تاریخ فرهنگ ماست، به گونه ای که آنها که شهامت و جسارت "حدیث نفس" را داشته اند، در تاریخ ما از انگشتان یک دست تجاوز نمی کنند. شرح زندگانی من از عبدالله مستوفی، جای جای، حدیث نفس است، تا آنجا که گاه به "هجو و هزل" خود و خانواده اش پرداخته (بخش مربوط به مادرش که همسر سوم پدر بوده و تفاوت سنی زیادی که با پدرش داشته و شرح تولد خود او از زبان قلم خودش، ص 152)، از زمره ی این "هجو" و "هزل"هاست.
عبدالله مستوقی در دوران ناصرالدین شاه به دنیا آمده، و در 1329 شمسی درگذشته است. شرح خاطرات او با عنوان "زندگانی من" در سه جلد، با نثری شیرین و ساده، به "تاریخ اجتماعی دوران قاجار" معروف است. او با دیدی تیزبینانه، در کنار شرح وقایع زندگی خود و خانواده اش، به شرح مراسم سنتی، شخصیت ها و روحیاتشان پرداخته و از اتفاقات بزرگ و کوچک اواخر دوران قاجار نیز، به روال حکایت و روایت، سخن گفته است. "زندگانی من" نسبت به "خاطرات" رجال دوره ی قاجار، و چه بسا خاطرات این سال ها از رجال دوران پهلوی، از بی طرفی بالایی برخوردار است و جای جای روایتش طنزی ست شیرین. سه جلد "زندگانی من"، با وسواس تدوین شده، و یکی از منابع موثق پژوهشگران تاریخ اجتماعی دوران قاجار، به ویژه از عصر ناصری تا پهلوی ست. اگر بگویم سه جلد "زندگانی من" خالی از "اغراض شخصی"ست، چنین نظری در برابرنهاد این اثر با "خود زندگی نامه"های دیگر، خاطرات رجال دوران قاجار و پهلوی، نظری نسبی ست. فراموش نکنیم که رجال این دوره، تقریبن همه از ایل و طایفه ی قاجار بوده اند، و نسبت به یکدیگر، پیدا و ناپیدا، بغض و دشمنی داشته اند، و به استثنای چند تن انگشت شمار، نه تنها همگی فاسد و رشوه خوار و اهل زد و بند بوده اند بلکه به دلیل روح قبیله ای و جاه طلبی های ابتدایی، از هیچ ترفندی از جمله قتل و جنایت به نفع خویش، و علیه دیگران، ابایی نداشته اند. "زندگانی من" به ویژه جلد سوم، از نگاه تاریخی جامع ترین خاطرات منتشر شده از رجال قاجاری ست، که شامل تجزیه و تحلیل جامعی از قرارداد 1919 وثوق الدوله با انگلستان (معروف به قرارداد وثوق الدوله که از مشهورترین قراردادهای ننگین رجال ایران با یک دولت استعمارگر محسوب می شود)، وضعیت اجتماعی و سیاسی ایران طی حکومت کابینه های متعدد در دوران مشروطه، مستوفی الممالک، وثوق الدوله، مشیرالدوله، عین الدوله، قوام السطنه، اوضاع ایران در دوران جنگ جهانی اول، حضور فیزیکی قوای روس و انگلیس در شمال و جنوب ایران، و اعمال نفوذ این دو قدرت بزرگ در مسایل سیاسی ایران، داخلی و خارجی، نفت، و مقروض کردن دولت های ضعیف وقت با دادن وام های بی پشتوانه، در مقابل حضور و اعمال نفوذ در همه ی زمینه ها، وام هایی که عمدتن صرف سفرهای بی نتیجه ی ناصرالدین شاه، مظفرالدین شاه و احمد شاه به فرنگ شد، کودتای 1299 و علل اجتماعی و سیاسی آن، به قدرت رسیدن رضا خان میرپنج، و پایان کار سلسله ی قاجاریه، بررسی پس زمینه ی جنبش های این دوره نظیر قیام شیخ محمد خیابانی و نهضت او در تبریز، قیام کلنل محمدتقی خان پسیان در خراسان، نهضت میرزا کوچک خان جنگلی در شمال، یاغی گری های اسماعیل خان سمیتقو در غرب، شیخ خزعل در جنوب، و نایب حسین کاشی در مرکز ایران و... می شود، که در تاریخ معاصر ما از برخی از این نهضت ها نظیر قیام خیابانی در تبریز، قیام پسیان در خراسان و نهضت جنگل در شمال، بصورتی ضد و نقیض یاد شده است. مستوفی اما نسبتن واقع گرایانه به این نهضت ها پرداخته و تصویری تا اندازه ای بی پیرایه از آنها ارائه کرده است. می گویم "نسبتن"، و بر این امر تاکید دارم، چرا که روایت تاریخ بهررو نمی تواند صد در صد بی طرفانه و واقع بینانه باشد، و عناصری از شخصیت و نگاه و موضع تاریخ نگار، بهر صورت در جای جای آن نمود پیدا می کند.
عبدالله مستوفی منشی دربار، و در دوره ای استاندار آذربایجان، هنگام صدراعظمی عین الدوله در دوران مشروطیت، رییس نان (غله) تهران بوده، و از معدود رجال قاجاری ست که در دوران پهلوی نیز در مصدر کار باقی مانده است (در وزارت امور خارجه، کنسولگری ایران در روسیه، ریاست اداره ثبت املاک و مستغلات). خاطرات مستوفی شامل روایت مسایل داخل و گرفتاری های خارجی در دوره ی پر آشوبی از تاریخ معاصر ایران است. با وجود شرح کسب و کار و سنت و روابط و مناسبات خانوادگی، وصف عزا و عروسی و ختنه سوران و ایام نوروز و غیره، "زندگانی من" به نوعی تهران این روزگار را نیز، حکایت کرده، به نوعی که خواندن "تاریخ" را چون خواندن یک رمان کلاسیک، جذاب می کند. این قصه ی بلند، در عین شیرینی، پر است از شوری و تلخی بسیاری رویدادهای این دوره؛ ستم گری های دوران قاجار، نوع سفرها و لباس و مراسم سنتی، و در عین حال سرشار از مثَل ھا و كنايات معمول میان مردم عادی، روایتی از احوال و روزگار بسیاری در گوشه و کنار تهران، و بعضن ایران، که حتی در اثری مشابه و شیرین نظیر چهار جلد "حیات یحیی" از یحیی دولت آبادِی، هم که از نگاه من در برخی موارد با "زندگانی من" پهلو می زند، دیده نمی شود. گزارش عبدالله مستوفی به وضوح، حاوی علاقه ی یک "شازده"ی قاجاری به سرزمینش "ایران" است، گزارشی از مردم و سرزمین، از قلمی دلسوز، در توصیف تراژیک از مملکت داری قاجاریان
در جلد اول بیشتر به شرح دودمان قاجار و خاستگاه نویسنده، و درمجموع، تصویری ست جامع از روزگار آن عصر و زمانه، از سلطنت آقامحمدخان، شرح احوالات شخصی او از دوران لطفعلی خان زند، آخرین بازمانده ی زندیه در کرمان و نواحی جنوب، سپس روزگار فتحعلیشاه و رویاهای جهان گشایی او، وصف جنگ گرجستان، تا مرگ فتحعلیشاه، سپس سلطنت محمد شاه و تا پایان دوران ناصری را در بر می گیرد.
جلد دوم، رويدادھاى ٢٣ سال، از جلوس مظفر الدين شاه بر تخت شاھى تا پايان يافتن قحطى ١٣٣۶ قمری را در بر دارد. برپايى ھیئت ھاى وزيران و روزنامه و سیاست ھاى خارجى و سفرھاى شاه به فرنگ و بنیاد يافتن مدرسه ھاى نو و فراگیرى وَبا، وضع سفارت خانه ھاى ايران در برخی کشورها که نويسنده خود در برخی از آنها ماموریت داشته.
جلد سوم، شرح رويدادھایی ست از كابینه وثوق الدوله و قرارداد (1919)، زمینه ھاى فراھم آمده براى برپايى كابینه (وثوق الدوله)، بسته شدن قرارداد، انحلال ھیئت ممیزى تھران و .... بازگشت احمد شاه به ايران و استعفاى وثوق الدوله و... كابینه مشیر الدوله و مشكلات فراروى آن، سركوبى گردن كشان "متجاسرين" (توسط رضاخان میرپنج) و"دفع فتنه" آذربايجان و برقرار شدن پیوند دوباره میان ايران و روسیه، استعفای مشیر الدوله و... گزارشی از چگونگی تسلط انگلستان، رواج تملق گويى و دروغ و بالاخر آغاز مساله ی نفت در ایران، اوضاع پس از رفتن مشیرالدوله و كابینه سپه دار اعظم و وضع مالى دولت، كابینه سید ضیاء الدين، بیانیه ی لغو قرارداد، كابینه قوام السلطنه و سقوط آن، موضوع نفت شمال و بالاخره روى كار آمدن سردار سپه، اصلاح تقويم، قانون ارتش، رفتن احمد شاه به فرنگ، و انقراض قاجاريه و مجلس مؤسسان و نظام اجبارى. اشاراتی به "داور" و سامان دھى مالیه (دارایی) و دادگستری....
با شرح فرزند مستوفی در پیشگفتار کتاب، روشن می شود که عمر نویسنده پس از چاپ دومین جلد از كتاب به پايان می رسد (1329 شمسی)، اما بازماندگان در ادامه ی چاپ کتاب، به یادداشت های نویسنده درباره جلد سوم توجه و اهمیت نشان داده اند، و با وجود کاستی هایی در زمینه ی کمبود ویرایش توام با وسواس خود مستوفی، تلاش کرده اند تا جلد سوم و یادداشت های او را، تا حد ممکن بدون تغییر، در چاپ اول جلد سوم منظور دارند. کتاب خوشبختانه در انتها از نمايه اشخاص، مکان ھا، كتاب ھا، روزنامه ھا و قبیله ھا برخوردار است و دارای تصاویری از رجال و شخصیت ھاست که در این سال ها همه جا از کپی آنها استفاده شده است.
عبد اللّه مستوفى به روایت فرزندش، "روز آدینۀ بیست و چهارم آذرماه هزار و سیصد و بیست و نه شمسى در سنّ هفتاد و چهار سالگى به سکته ی قلبی درگذشته، و در آرامگاه خانوادگى در صحن عبد العظیم دفن شده است (اگر در این سال ها به عنوان "طاغوت"، استخوان هایش را از خاک بر نیانداخته باشند).
عبدالله مستوفی
Published on April 06, 2008 02:32
March 2, 2008
طاهره قرة العین
در ره عشقت ای صنم، شیفته ی بلا منم / چند مغایرت کنی؟ با غمت آشنا منم
پرده به روی بسته ای، زلف به هم شکسته ای / از همه خلق رسته ای، از همگان جدا منم
شیر تویی، شکر تویی، شاخه تویی، ثمر تویی / شمس تویی، قمر تویی، ذره منم، هبا منم
نخل تویی، رطب تویی، لعبت نوش لب منم / خواجه ی با ادب تویی، بنده ی بی حیا منم
کعبه تویی، صنم تویی، دیر تویی، حرم تویی / دلبر محترم تویی، عاشق بینوا منم
...
طاهره خاک پای تو، مست می لقای تو / منتظر عطای تو، معترف خطا منم
در فرهنگ و ادب حاصلخیز ما بوته ها و درختان گل و میوه بسیار روییده اند؛ برخی اما با وجود عطر و بو و طعم دلاویزشان، به دلایلی حقیر و گاه اسفبار، مورد بی مهری تاریخی قرار گرفته اند. طاهره قرة العین یکی از آنهاست که به دلیل نحله ی فکری و عقیدتی اش، حتی از سوی روشنفکران و تاریخ نگاران ما همه جا با نامهربانی از او یاد شده، اغلب حتی از شعرش نام و نشانی نیست تا آنجا که پاره ای از اشعارش از سوی برخی شاعران مصادره شده و با نام های دیگری در دواوین اشعار این و آن ثبت شده است. ناسپاسی زمانه با طاهره تا آنجا گسترده شده که حتی در فرهنگ های فارسی هم به دریادلی و شخصیت استثنایی او هیچ اشاره ای نکرده اند و گاه او را در چند سطر، آنهم با اشتباهاتی فاحش و عمدی، همچون کودکی "ناخواسته" معرفی کرده اند و البته به شعرش نیز کمتر اشاره ای شده، حال آن که در همین فرهنگ های فارسی، گمنامانی از سرزمین ها و فرهنگ های دیگر، بسا کوچک تر و کمتر از قرة العین، با توضیحاتی مفصل معرفی شده اند. اثر پژوهشی "معین الدین محرابی"، تا آنجا که من دیده ام، تنها اثری ست که به جنبه های مختلف شخصیت این شاعره ی بزرگ پرداخته و جنبه های مختلف زندگی اش را بررسیده است.
نام اصلی اش فاطمه بوده که با لقب زرین تاج در 1196 هجری شمسی (1816 میلادی) به دنیا آمده. پدرش حاج ملا محمد صالح برغانی، یکی از مجتهدین مشهور شهر قزوین بوده که تالیفات بسیاری دارد. عموهایش؛ ملامحمدتقی برغانی معروف به "شهید ثالث" و ملامحمدعلی برغانی از زمره ی "اخباریون" (در مقابل "اصولیون" که اینک در قدرت شلتاق می کنند) مشهور زمان خود بودند. زرین تاج از همان کودکی در جلسات درس مدرسه ی کوچکی که پدر و عموهایش برای فرزندان ذکور خود تاسیس کرده بودند، حاضر می شد و در جلسات مباحثه ی پدر و عموها و عموزاده ها شرکت می کرد. از اوان جوانی اضافه بر آشنایی با ادبیات و شعر فارسی، با ادبیات عرب و فقه و اصول و کلام نیز آشنا شد و در تاویل و تفسیر قرآن چندان پیش رفت که پدرش به حسرت می گفت؛ کاش این دختر، پسر بود و خاندان مرا روشن می کرد! اما در فرهنگی که هنوز هم زن بودن، آشکار و پنهان، مایه ی ننگ است، چهره ی قرة العین در پس پرده ی شرم و حیای فرهنگی، "روشن" ماند. آنچه بیش از هر چیز سبب شد تا با تنگ چشمی و به اصراری کینه مندانه به پس حجاب فراموشی رانده شود، جسارت و شهامتی طاهره است، که در فرهنگ ما بر هیچ زنی نبخشیده اند!
با اشاره ای به یک مساله تاریخی، تنها بگویم که در فقه و اصول شیعه، دسته ای تنها به قرآن و احادیث تکیه می کنند که به "اخباریون" مشهور اند، و گروهی مبنا را بر "قیاس" و "اجماع" می گذارند، که آنها را "اصولی" می نامند. اگرچه مرز میان "اصولیون" و "اخباریون" به ویژه در این دویست ساله ی اخیر، اغلب به عمد، مخدوش شده، در زمانه ای که ما از آن صحبت می کنیم، این مرز، بنا به تعریفی که از آن می شده، آشکارتر است. این دو گروه، سالیان دراز، بی هیچ برخورد و مقابله ای، گاه در کنار هم می زیسته اند. ظاهرن اولین کسی که اختلاف این دو مکتب فکری در تشیع را بر ملا کرد، "امین استرآبادی" بود که در اوایل قرن یازدهم هجری کتابی در رد "اجتهاد" (اعتقاد اصولیون) نوشت. پس از او "ملا محسن فیض کاشی" بود که در مبارزه با مجتهدین به افراط گرایید؛
این فقیهان که به ظاهر همه اخوان هم اند / گر به باطن نگری دشمن ایمان هم اند
گرده ی خویش و دل هم ز حسد می خایند / پوستین بره پوشیده و گرگان هم اند
پس از آن اصولیون هم ساکت ننشستند و کسانی چون شیخ مرتضی انصاری به مقابله علیه اخباریون برخاستند، و آشکارا به موارد اختلاف با آنها اشاره کردند؛ از جمله آن که اصولیون به چهار رکن "کتاب"، "سنت"، "عقل" و "اجماع" اعتقاد دارند حال آن که اخباریون تنها به کتاب و سنت معتقدند (عقل و اجماع و اجتهاد، به نوعی "واسطه" میان خدا و مردم، یعنی همان "مترجمین" و "مفسرین" خدا و مذهب اند، دکانی برای کسب گروهی آخوند، تحت نام مجتهد و فقیه). این رو در رویی تا دوره ی فتحعلی شاه قاجار ادامه داشت. در آن زمان "شیخ احمد احسایی" که خود از اخباریون بود، شعبه ای تازه بنا نهاد که از پنج اصل اصول دین، سه رکن "توحید" و "نبوت" و "امامت" را معتبر می شمرد، و معتقد بود که "عدل" از صفات ثبوتی خداست و نیازی به تاکید ندارد، و "معاد" جسمانی نیز میسر و ممکن نیست. احسایی بجای این دو "رکن"، پس از سه رکن اول، "رکن رابع" یا رکن چهارمی بنیاد نهاد که "ایمان به نماینده ی واسط میان شیعیان و امام دوازدهم" است. او چنین شخصی را "شیعه ی کامل" و جامع می شمرد و البته خود را صاحب چنین مرتبه ای می دانست. بهمین دلیل هم گاه از شیخ احمد احسایی، با "رکن چهارم" یاد کرده اند. در سفری که شیخ احمد احسایی به قزوین داشت (1234 قمری)، کار اختلاف نظر میان او و ملامحمدتقی برغانی، عموی زرین تاج، بالا گرفت تا آنجا که ملامحمد تقی، شیخ را تکفیر کرد. چندی بعد که شیخ احمد درگذشت، سید کاظم رشتی جانشین او شد و مکتب احسایی را گسترش داد. در این زمان حاج ملامحمد برغانی، دخترش زرین تاج را که چهارده سال بیشتر نداشت، به عقد پسر عمویش، ملامحمد، فرزند ارشد حاج ملامحمدتقی برغانی در آورده بود، و زرین تاج (فاطمه) همراه شوهرش برای 13 سال بعدی به عراق رفتند. زرین تاج در این سیزده سال، در محضر استادانی چند، به علوم قرآنی مسلط شد، و در بازگشت به قزوین، نه تنها یک واعظ زن، که متفکری بود در عرصه ای که مطلقن در سیطره ی مردان بود، و در اختلاف میان پدر شوهر و شوهرش با افکار شیخ احمد احسائی، آشنا بود و نسبت به عقاید سید کاظم رشتی کشش داشت. اولین جسارت و شهامت آشکار فاطمه آن بود که برای آشنایی بهتر با عقاید شیخیه، از یاری عموی دیگرش ملامحمدعلی که اخباری بود، بهره گرفت و کم کم به شیخیه متمایل شد. این کشش سبب مکاتبه ی او با سید کاظم رشتی شد، و بالاخره آشکارا با افکار شوهر و پدر شوهرش در افتاد. کار این مخالفت بالا گرفت و زرین تاج با سه فرزند، از شوهر و پدر شوهر جدا شد، و به خانه ی پدری بازگشت.
هنگامی که سید کاظم رشتی از علمای شیخیه خواست تا رسائلی در اثبات مقام و عظمت شیخ احمد احسایی بنویسد، زرین تاج نیز رساله ای نوشت که سید کاظم را از وسعت اطلاعات علمی و قدرت قلم و بیان این زن، دچار اعجاب کرد و در پاسخ او را "قرة العین" و "روح الفواد" نامید. سید کاظم رشتی که اواخر عمر در عتبات، در عراق زندگی می کرد، از جمله اعتقاداتی که به شاگردانش تلقین می کرد، این بود که دوره ی ظاهر قرآن تمام شده و دوره ی باطن آن که مصادف با ظهور امام دوازدهم است، به زودی آغاز خواهد شد. قرة العین که سخت در اشتیاق استفاده از محضر سید کاطم رشتی بود، در سال 1259 قمری که خواهرش مرضیه راهی کربلا بود، فرزندان خود را به شوهر سابقش ملامحمد سپرد و همراه خواهر، عازم عراق شد. هنگامی که به کربلا رسید، سید کاظم رشتی درگذشته بود. قرة العین در خانه ی سید کاظم مقیم شد، و مجالس درس او را ادامه داد. در اتاق درس پرده ای می آویختند و قرة العین از پس پرده به شاگردان تدریس می کرد!
از آنجا که شیخ احمد احسائی و سید کاظم رشتی قرن سیزدهم قمری را دوران "باب امام زمان" اعلام کرده بودند و سید کاظم پیش از مرگ، بشارت داده بود که "موعود" در میان شماست، او را بجویید و تقویت کنید، شاگردان و پیروان شیخیه همه جا بر مبنای نشانی هایی که داده شده بود، در جستجوی یافتن "رکن رابع" یا "باب امام زمان" بودند. ادوارد براون می نویسد؛ بعد از فوت سید کاظم رشتی، ابتدا معلوم نبود جانشین او یعنی "شیعه ی کامل" کیست، ولی طولی نکشید که دو مدعی برای این مقام پیدا شد. یکی حاج محمد کریم خان کرمانی که رئیس کل شیخیه متاخر گردید و دیگری میرزا علی محمد شیرازی که خود را "باب" می خواند و مقصود از این کلمه همان معنایی بود که از "شیعه ی کامل" اراده می شد". (باب امام زمان)
هنگامی که قرة العین در عتبات به تدریس تعالیم شیخ مشغول بود و به گونه ای دعوی جانشینی استاد را داشت، به ملاحسین بشرویه که یکی از شاگردان برجسته ی سید کاظم رشتی بود، نوشت؛ هرگاه به "رکن رابع" دست یافتید، بدون تامل عریضه ی مرا تقدیم کنید تا از این سعادت عظما محروم نمانم. ملاحسین بشرویه چون به شیراز رسید و سیدعلی محمد شیرازی معروف به "باب" را شایسته ی احراز مقام "شیعه ی کامل" دانست، نه تنها خود به جرگه ی مریدان او درآمد، بلکه با ارائه ی نامه ی قرة العین، او را نیز در زمره ی هیجده نفر اولی که سیدعلی محمد را "باب" ارتباط با امام غایب می شناختند، محسوب کرد. هنگامی که ملاحسین بشرویه پاسخ "باب" را برای قرة العین فرستاد، بشارت داد که او در زمره ی حروف "حی" درآمده است (هژده نفر از پیروان برجسته ی اولیه ی علی محمد باب). در طی یکی دو سال، خبر به همه جا رسید که قرة الین به "باب" پیوسته است. علمای کربلا خواهان اخراج او از کربلا که یکی از مراکز اهل تشیع بود، شدند. قرة العین بناچار به بغداد رفت و در خانه ی مفتی بغداد ساکن شد تا از "باب عالی" دستور رسید که او را به ایران حرکت دهند. پس همراه جمعی از یاران، از طریق کرمانشاه و همدان به قزوین بازگشت (1847 میلادی). پدر به استقبال دختر شتافت، او را به خانه آورد و تلاش کرد تا دختر را از آیین "باب" جدا کند و با شوهرش آشتی دهد. او که به فضل و دانش دخترش واقف بود، گفت "اگر تو خود ادعای "باب" داشتی، می پذیرفتم ...". اما قرة العین پیشنهاد پدر را نپذیرفت و حاضر نشد به خانه ی شوهر بازگردد. در همین ایام، ملامحمد تقی برغانی، عمو و پدر شوهر قرة العین به دست میرزا صالح (میرزا عبدالله؟) نامی از اهالی شیراز، به ضرب خنجر مجروح شد و فوت کرد. شایع شد که این قتل به دستور قرة العین بوده. حاکم قزوین او را دستگیر، و در خانه ی خود زندانی کرد. اگرچه قاتل واقعی اعتراف کرد و قاضی به برائت فاطمه (قرة العین) رای داد، اما شوهر سابق هم چنان انگشت اتهام بسوی قرة العین گرفت تا زنی را که از او "اطاعت" نکرده بود، تا خاک، به ذلت بکشاند. بابیان به کمک زنان خانواده، قرة العین را فراری دادند و راهی تهران کردند. جرم او اما، دانش او بود که بر بسیاری مردان زمانه، از جمله شوهر سابقش فزونی داشت؛ "دانش در دست زنان ابزاری ناضروری پنداشته می شد. گویی (برای زن) تفننی خطرناک بود .." (فرزانه میلانی)
سیدعلی محمد باب که شش ماه پس از مرگ سید کاظم رشتی، در بیست و پنج یا بیست و شش سالگی دعوی "باب" بودن کرد (1260 ه ق)، از شعبان 1263، ابتدا در زندان ماکو، و سپس در زندان جهریق محبوس بود و در 27 شعبان 1266 به دار آویخته شد. بنابراین هم زمان با سفر قرة العین به قزوین، او در زندان بود و اگرچه مکاتباتی با هم داشتند، اما هرگز دیداری میان این دو اتفاق نیفتاد. در همین مکاتبات است که "علی محمد باب" قرة العین را "طاهره" لقب داد. طاهره قرة العین در 1263 یا 64، به فکر تشکیل اجتماعی بزرگ از سران برجسته ی بابیان افتاد و چون بسیاری از "احباب"، با این گرد همایی موافقت کردند، در ربیع الثانی 1264 قمری (اواسط 1848 میلادی) این اجتماع در روستای "بهدشت" (بدشت؟) از توابع شاهرود تشکیل شد. آن گونه که نوشته اند، نطق طاهره قرة العین در این اجتماع، که ده روز به طول کشید، به این مضمون بوده که "ای احباب، امروز مرکز وحی و الهام در قلعه ی ماکو محبوس است و دست نیازمندی ما از دامانش کوتاه. از الواح و آثار ایشان چنین ظاهر است که این روزگار از ایام فترت شمرده می شود و تکالیف شرعیه به یکباره از همه ساقط است. این عادات سابقه از قبیل صوم (روزه) و صلوة (نماز) و دعا را باید کنار گذاشت. آنگاه که حضرت باب، اقالیم سبعه (هفتگانه) را فراگیرد و ادیان پوسیده را از بین بردارد، شریعتی تازه آورد و تشکیل امتی بدهد، هر تکلیفی که بیاورد بر تمامی خلق روی زمین واجب است. اینک اگر ما و شما در اموال شریک یکدیگر شویم و در عرض و ناموس سهیم باشیم، عقاب و نکالی نخواهد بود".
نوشته اند که در پایان این خطابه، قرة العین، نقاب از چهره برگرفت. این عمل او برخی بابیان را خوش نیامد؛ "گروهی به خشم آمدند و ایمان تازه یافته ی خود را ترک گفتند. برخی ملحدش خواندند. مردی با شمشیر به او حمله برد و دیگری به نام عبدالخالق اصفهانی، گلوی خود را برید و خون آلود و حیران و هراسان، جلسه را برای همیشه ترک گفت" (فرزانه میلانی). گفته اند که بین طاهره و محمدعلی بار فروش که ادعای ریاست بابیان را داشت، مجادله ای در گرفت. عده ای واسطه شدند و کار به صلح کشید و محمدعلی بارفروش نیز ضمن خطابه ای نظرات قرة العین را تایید کرد که؛ "هنگام ظهور پیغمبر تازه فرا رسیده و قوانین و ضوابط گذشته نفوذ خود را از دست داده اند. بنابراین مردم از قید و بندهای پیشین آزاد اند. نبایستی دیگر به دولت مالیات و به اربابان بهره ی مالکانه پرداخت. در سرزمین مقدس آینده، مالکان از کلیه ی امتیازات و حقوق کنونی خود محروم خواهند بود. مالکیت و کلیه ی دارایی های شخصی لغو خواهد شد و همه ی اموال، جزء دارایی های عمومی در خواهد آمد و هر فردی سهم خود را از این اموال خواهد گرفت". (مرام "اشتراکی" را ابتدا به "مزدک"، سپس به "مانی" و پس از آن به رهبری برخی جنبش های ایرانی نظیر "خرمدینان" نسبت می دهند. این اولین بار پس از قرون اولیه ی اسلام در ایران است که مرام اشتراکی بار دیگر توسط طاهره قرة العین و محمدعلی بارفروش اعلام می شود)
گرد هم آیی "بهدشت" که در سال آخر حیات محمد شاه قاجار، پدر ناصرالدین شاه برگزار شد، بابیان را بر آن داشت که همه جا با مجتهدان، خان ها و مالکان بزرگ و ماموران حکومتی مبارزه کنند. از آن جمله در عرض 16 ماه، در بیست کیلومتری بارفروش (بابل)، جایی که مزار شیخ طبرسی بود، قلعه ای بنا کردند و در اطراف آن جنگی به راه افتاد که نزدیک به دو سال (شوال 1265 تا رجب 1266) به درازا انجامید و قرة العین که به "نور" رفته بود، قصد داشت در جنگ قلعه ی طبرسی شرکت کند که در میانه ی راه دستگیر شد و او را به تهران بردند و در خانه ی میرزا محمود خان نوری، کلانتر شهر، حدود چهار سال در بالاخانه ای که جز نردبام، وسیله ی دیگری جهت رفت و آمد نداشت، زندانی کردند. بنا بر اسناد موجود، قرة العین از همانجا با بعضی از سران بابیه مکاتبه داشت. در شوال 1268(اوت 1852)، متعاقب سوء قصدی که به جان ناصرالدین شاه شد، گفتند که بابیان در این امر مقصر بوده اند، و بابی کشی در همه جا آغاز شد. به دستور عزیزخان، سردار کل که در آن هنگام حکمران تهران بود، طاهره قرة العین را از منزل کلانتر به باغ ایلخانی (محل بانک ملی کنونی در تهران) بردند و با فرو بردن دستمالی در دهانش، به قتل رساندند. بدین ترتیب قرة العین، سی و شش سال بیشتر عمر نکرد. در این مدت، بجز نامه هایی که به اشخاص مختلف نوشته، اشعار زیادی سروده که بخاطر وضع پریشان زندگی اش، یا از میان رفته یا در دیوان شاعران دیگر ضبط شده است. این غزل ها مشتی نمونه ی خروار اند؛
گر به تو افتدم نظر، چهره به چهره رو به رو / شرح دهم غم ترا، نکته به نکته مو به مو
از پی دیدن رخت، همچو صبا فتاده ام / خانه به خانه در به در، کوچه به کوچه کو به کو
می رود از فراق تو خون دل از دو دیده ام / دجله به دجله، یم به یم، چشمه به چشمه، جو به چو...
مهر تو را دل حزین، بافته بر قماش جان / رشته به رشته، نخ به نخ، تار به تار، پو به پو
در دل خویش طاهره، گشت و ندید جز تو را / صفحه به صفحه، لا به لا، پرده به پرده، تو به تو
الخ
"با قرة العین، زن دیگر غایب نیست، حضور دارد، ساکت نیست، گویاست، راز نیست، رازگوست، هم ملهم است و هم الهام گیرنده، هم شنونده است و هم گوینده، هم ناظر است و هم منظور، هم شاهد است و هم مشهود..." (فرزانه میلانی). "چرا ما ایرانیان که شیفته ی صفات عالی هستیم و همواره در جستجوی اولین، و قدیم ترین، و شایسته ترین و... به قرة العین که می رسد، سکوت اختیار می کنیم و نمی گوییم که به حکم بی پردگی و بی پرده گویی اش، پیشکسوت سنت ادبی زنان در ایران است؟... در کتاب های متعددی که درباره ی بیداری زنان در خاورمیانه نوشته شده، اشاره ای حتی گذرا به قرة العین نمی شود... از "هدی شعراوی" و "سیزا نبراوی" که به سال 1923 در بازگشت از کنگره اتحادیه بین الملی زنان در رم، بدون حجاب وارد ایستگاه قطار قاهره شدند و از "عنبره سلام" که چهار سال بعد در بیروت کشف حجاب کرد، با تحسین فراوان یاد و تجلیل می شود، ولی از قرة العین که هفت دهه قبل از آنها، نه تنها کشف حجاب کرد که علیه بسیاری از سنت های قوام یافته اجتماعش قیام نمود، نام و نشانی نیست... شاید به حکم مذهبی بودن فعالیت هایش هراس داریم از دیدگاهی دیگر بر او بنگریم" (فرزانه میلانی). "نام او در سر لوحه اولین کنفرانس حقوق زنان در آمریکا نزدیک به یک صد سال پیش درج شد. "سارا برنارد"، معروف ترین هنرپیشه تیاتر فرانسه در نیمه ی دوم قرن نوزدهم از دو نویسنده زمان خود
Catulle Mendes وJules Bois
خواهش کرد که نمایش نامه ای
درباره ی به قول خودش این "ژاندارک ایرانی" بنویسند تا او به روی صحنه بیاورد... و دراماتیست روسی چنین نمایش نامه ای را در تیاتر سن پترزبورگ
Grinevskaya
اجرا کرد ..." که تولستوی را تحت تاثیر قرار داد (امین بنایی)
شاید با خواندن اثر صد و هشتاد صفحه ای آقای معین الدین محرابی، بهتر بشود به این مساله پی برد که چرا فاطمه ملقب به زرین تاج، معروف به طاهره قرة العین، این همه مورد بی مهری فرهنگی و تاریخی ما قرار گرفته است!
طاهره قرﺓالعین
دیوان اشعار بانو فاطمۀ زرّین تاج
پرده به روی بسته ای، زلف به هم شکسته ای / از همه خلق رسته ای، از همگان جدا منم
شیر تویی، شکر تویی، شاخه تویی، ثمر تویی / شمس تویی، قمر تویی، ذره منم، هبا منم
نخل تویی، رطب تویی، لعبت نوش لب منم / خواجه ی با ادب تویی، بنده ی بی حیا منم
کعبه تویی، صنم تویی، دیر تویی، حرم تویی / دلبر محترم تویی، عاشق بینوا منم
...
طاهره خاک پای تو، مست می لقای تو / منتظر عطای تو، معترف خطا منم
در فرهنگ و ادب حاصلخیز ما بوته ها و درختان گل و میوه بسیار روییده اند؛ برخی اما با وجود عطر و بو و طعم دلاویزشان، به دلایلی حقیر و گاه اسفبار، مورد بی مهری تاریخی قرار گرفته اند. طاهره قرة العین یکی از آنهاست که به دلیل نحله ی فکری و عقیدتی اش، حتی از سوی روشنفکران و تاریخ نگاران ما همه جا با نامهربانی از او یاد شده، اغلب حتی از شعرش نام و نشانی نیست تا آنجا که پاره ای از اشعارش از سوی برخی شاعران مصادره شده و با نام های دیگری در دواوین اشعار این و آن ثبت شده است. ناسپاسی زمانه با طاهره تا آنجا گسترده شده که حتی در فرهنگ های فارسی هم به دریادلی و شخصیت استثنایی او هیچ اشاره ای نکرده اند و گاه او را در چند سطر، آنهم با اشتباهاتی فاحش و عمدی، همچون کودکی "ناخواسته" معرفی کرده اند و البته به شعرش نیز کمتر اشاره ای شده، حال آن که در همین فرهنگ های فارسی، گمنامانی از سرزمین ها و فرهنگ های دیگر، بسا کوچک تر و کمتر از قرة العین، با توضیحاتی مفصل معرفی شده اند. اثر پژوهشی "معین الدین محرابی"، تا آنجا که من دیده ام، تنها اثری ست که به جنبه های مختلف شخصیت این شاعره ی بزرگ پرداخته و جنبه های مختلف زندگی اش را بررسیده است.
نام اصلی اش فاطمه بوده که با لقب زرین تاج در 1196 هجری شمسی (1816 میلادی) به دنیا آمده. پدرش حاج ملا محمد صالح برغانی، یکی از مجتهدین مشهور شهر قزوین بوده که تالیفات بسیاری دارد. عموهایش؛ ملامحمدتقی برغانی معروف به "شهید ثالث" و ملامحمدعلی برغانی از زمره ی "اخباریون" (در مقابل "اصولیون" که اینک در قدرت شلتاق می کنند) مشهور زمان خود بودند. زرین تاج از همان کودکی در جلسات درس مدرسه ی کوچکی که پدر و عموهایش برای فرزندان ذکور خود تاسیس کرده بودند، حاضر می شد و در جلسات مباحثه ی پدر و عموها و عموزاده ها شرکت می کرد. از اوان جوانی اضافه بر آشنایی با ادبیات و شعر فارسی، با ادبیات عرب و فقه و اصول و کلام نیز آشنا شد و در تاویل و تفسیر قرآن چندان پیش رفت که پدرش به حسرت می گفت؛ کاش این دختر، پسر بود و خاندان مرا روشن می کرد! اما در فرهنگی که هنوز هم زن بودن، آشکار و پنهان، مایه ی ننگ است، چهره ی قرة العین در پس پرده ی شرم و حیای فرهنگی، "روشن" ماند. آنچه بیش از هر چیز سبب شد تا با تنگ چشمی و به اصراری کینه مندانه به پس حجاب فراموشی رانده شود، جسارت و شهامتی طاهره است، که در فرهنگ ما بر هیچ زنی نبخشیده اند!
با اشاره ای به یک مساله تاریخی، تنها بگویم که در فقه و اصول شیعه، دسته ای تنها به قرآن و احادیث تکیه می کنند که به "اخباریون" مشهور اند، و گروهی مبنا را بر "قیاس" و "اجماع" می گذارند، که آنها را "اصولی" می نامند. اگرچه مرز میان "اصولیون" و "اخباریون" به ویژه در این دویست ساله ی اخیر، اغلب به عمد، مخدوش شده، در زمانه ای که ما از آن صحبت می کنیم، این مرز، بنا به تعریفی که از آن می شده، آشکارتر است. این دو گروه، سالیان دراز، بی هیچ برخورد و مقابله ای، گاه در کنار هم می زیسته اند. ظاهرن اولین کسی که اختلاف این دو مکتب فکری در تشیع را بر ملا کرد، "امین استرآبادی" بود که در اوایل قرن یازدهم هجری کتابی در رد "اجتهاد" (اعتقاد اصولیون) نوشت. پس از او "ملا محسن فیض کاشی" بود که در مبارزه با مجتهدین به افراط گرایید؛
این فقیهان که به ظاهر همه اخوان هم اند / گر به باطن نگری دشمن ایمان هم اند
گرده ی خویش و دل هم ز حسد می خایند / پوستین بره پوشیده و گرگان هم اند
پس از آن اصولیون هم ساکت ننشستند و کسانی چون شیخ مرتضی انصاری به مقابله علیه اخباریون برخاستند، و آشکارا به موارد اختلاف با آنها اشاره کردند؛ از جمله آن که اصولیون به چهار رکن "کتاب"، "سنت"، "عقل" و "اجماع" اعتقاد دارند حال آن که اخباریون تنها به کتاب و سنت معتقدند (عقل و اجماع و اجتهاد، به نوعی "واسطه" میان خدا و مردم، یعنی همان "مترجمین" و "مفسرین" خدا و مذهب اند، دکانی برای کسب گروهی آخوند، تحت نام مجتهد و فقیه). این رو در رویی تا دوره ی فتحعلی شاه قاجار ادامه داشت. در آن زمان "شیخ احمد احسایی" که خود از اخباریون بود، شعبه ای تازه بنا نهاد که از پنج اصل اصول دین، سه رکن "توحید" و "نبوت" و "امامت" را معتبر می شمرد، و معتقد بود که "عدل" از صفات ثبوتی خداست و نیازی به تاکید ندارد، و "معاد" جسمانی نیز میسر و ممکن نیست. احسایی بجای این دو "رکن"، پس از سه رکن اول، "رکن رابع" یا رکن چهارمی بنیاد نهاد که "ایمان به نماینده ی واسط میان شیعیان و امام دوازدهم" است. او چنین شخصی را "شیعه ی کامل" و جامع می شمرد و البته خود را صاحب چنین مرتبه ای می دانست. بهمین دلیل هم گاه از شیخ احمد احسایی، با "رکن چهارم" یاد کرده اند. در سفری که شیخ احمد احسایی به قزوین داشت (1234 قمری)، کار اختلاف نظر میان او و ملامحمدتقی برغانی، عموی زرین تاج، بالا گرفت تا آنجا که ملامحمد تقی، شیخ را تکفیر کرد. چندی بعد که شیخ احمد درگذشت، سید کاظم رشتی جانشین او شد و مکتب احسایی را گسترش داد. در این زمان حاج ملامحمد برغانی، دخترش زرین تاج را که چهارده سال بیشتر نداشت، به عقد پسر عمویش، ملامحمد، فرزند ارشد حاج ملامحمدتقی برغانی در آورده بود، و زرین تاج (فاطمه) همراه شوهرش برای 13 سال بعدی به عراق رفتند. زرین تاج در این سیزده سال، در محضر استادانی چند، به علوم قرآنی مسلط شد، و در بازگشت به قزوین، نه تنها یک واعظ زن، که متفکری بود در عرصه ای که مطلقن در سیطره ی مردان بود، و در اختلاف میان پدر شوهر و شوهرش با افکار شیخ احمد احسائی، آشنا بود و نسبت به عقاید سید کاظم رشتی کشش داشت. اولین جسارت و شهامت آشکار فاطمه آن بود که برای آشنایی بهتر با عقاید شیخیه، از یاری عموی دیگرش ملامحمدعلی که اخباری بود، بهره گرفت و کم کم به شیخیه متمایل شد. این کشش سبب مکاتبه ی او با سید کاظم رشتی شد، و بالاخره آشکارا با افکار شوهر و پدر شوهرش در افتاد. کار این مخالفت بالا گرفت و زرین تاج با سه فرزند، از شوهر و پدر شوهر جدا شد، و به خانه ی پدری بازگشت.
هنگامی که سید کاظم رشتی از علمای شیخیه خواست تا رسائلی در اثبات مقام و عظمت شیخ احمد احسایی بنویسد، زرین تاج نیز رساله ای نوشت که سید کاظم را از وسعت اطلاعات علمی و قدرت قلم و بیان این زن، دچار اعجاب کرد و در پاسخ او را "قرة العین" و "روح الفواد" نامید. سید کاظم رشتی که اواخر عمر در عتبات، در عراق زندگی می کرد، از جمله اعتقاداتی که به شاگردانش تلقین می کرد، این بود که دوره ی ظاهر قرآن تمام شده و دوره ی باطن آن که مصادف با ظهور امام دوازدهم است، به زودی آغاز خواهد شد. قرة العین که سخت در اشتیاق استفاده از محضر سید کاطم رشتی بود، در سال 1259 قمری که خواهرش مرضیه راهی کربلا بود، فرزندان خود را به شوهر سابقش ملامحمد سپرد و همراه خواهر، عازم عراق شد. هنگامی که به کربلا رسید، سید کاظم رشتی درگذشته بود. قرة العین در خانه ی سید کاظم مقیم شد، و مجالس درس او را ادامه داد. در اتاق درس پرده ای می آویختند و قرة العین از پس پرده به شاگردان تدریس می کرد!
از آنجا که شیخ احمد احسائی و سید کاظم رشتی قرن سیزدهم قمری را دوران "باب امام زمان" اعلام کرده بودند و سید کاظم پیش از مرگ، بشارت داده بود که "موعود" در میان شماست، او را بجویید و تقویت کنید، شاگردان و پیروان شیخیه همه جا بر مبنای نشانی هایی که داده شده بود، در جستجوی یافتن "رکن رابع" یا "باب امام زمان" بودند. ادوارد براون می نویسد؛ بعد از فوت سید کاظم رشتی، ابتدا معلوم نبود جانشین او یعنی "شیعه ی کامل" کیست، ولی طولی نکشید که دو مدعی برای این مقام پیدا شد. یکی حاج محمد کریم خان کرمانی که رئیس کل شیخیه متاخر گردید و دیگری میرزا علی محمد شیرازی که خود را "باب" می خواند و مقصود از این کلمه همان معنایی بود که از "شیعه ی کامل" اراده می شد". (باب امام زمان)
هنگامی که قرة العین در عتبات به تدریس تعالیم شیخ مشغول بود و به گونه ای دعوی جانشینی استاد را داشت، به ملاحسین بشرویه که یکی از شاگردان برجسته ی سید کاظم رشتی بود، نوشت؛ هرگاه به "رکن رابع" دست یافتید، بدون تامل عریضه ی مرا تقدیم کنید تا از این سعادت عظما محروم نمانم. ملاحسین بشرویه چون به شیراز رسید و سیدعلی محمد شیرازی معروف به "باب" را شایسته ی احراز مقام "شیعه ی کامل" دانست، نه تنها خود به جرگه ی مریدان او درآمد، بلکه با ارائه ی نامه ی قرة العین، او را نیز در زمره ی هیجده نفر اولی که سیدعلی محمد را "باب" ارتباط با امام غایب می شناختند، محسوب کرد. هنگامی که ملاحسین بشرویه پاسخ "باب" را برای قرة العین فرستاد، بشارت داد که او در زمره ی حروف "حی" درآمده است (هژده نفر از پیروان برجسته ی اولیه ی علی محمد باب). در طی یکی دو سال، خبر به همه جا رسید که قرة الین به "باب" پیوسته است. علمای کربلا خواهان اخراج او از کربلا که یکی از مراکز اهل تشیع بود، شدند. قرة العین بناچار به بغداد رفت و در خانه ی مفتی بغداد ساکن شد تا از "باب عالی" دستور رسید که او را به ایران حرکت دهند. پس همراه جمعی از یاران، از طریق کرمانشاه و همدان به قزوین بازگشت (1847 میلادی). پدر به استقبال دختر شتافت، او را به خانه آورد و تلاش کرد تا دختر را از آیین "باب" جدا کند و با شوهرش آشتی دهد. او که به فضل و دانش دخترش واقف بود، گفت "اگر تو خود ادعای "باب" داشتی، می پذیرفتم ...". اما قرة العین پیشنهاد پدر را نپذیرفت و حاضر نشد به خانه ی شوهر بازگردد. در همین ایام، ملامحمد تقی برغانی، عمو و پدر شوهر قرة العین به دست میرزا صالح (میرزا عبدالله؟) نامی از اهالی شیراز، به ضرب خنجر مجروح شد و فوت کرد. شایع شد که این قتل به دستور قرة العین بوده. حاکم قزوین او را دستگیر، و در خانه ی خود زندانی کرد. اگرچه قاتل واقعی اعتراف کرد و قاضی به برائت فاطمه (قرة العین) رای داد، اما شوهر سابق هم چنان انگشت اتهام بسوی قرة العین گرفت تا زنی را که از او "اطاعت" نکرده بود، تا خاک، به ذلت بکشاند. بابیان به کمک زنان خانواده، قرة العین را فراری دادند و راهی تهران کردند. جرم او اما، دانش او بود که بر بسیاری مردان زمانه، از جمله شوهر سابقش فزونی داشت؛ "دانش در دست زنان ابزاری ناضروری پنداشته می شد. گویی (برای زن) تفننی خطرناک بود .." (فرزانه میلانی)
سیدعلی محمد باب که شش ماه پس از مرگ سید کاظم رشتی، در بیست و پنج یا بیست و شش سالگی دعوی "باب" بودن کرد (1260 ه ق)، از شعبان 1263، ابتدا در زندان ماکو، و سپس در زندان جهریق محبوس بود و در 27 شعبان 1266 به دار آویخته شد. بنابراین هم زمان با سفر قرة العین به قزوین، او در زندان بود و اگرچه مکاتباتی با هم داشتند، اما هرگز دیداری میان این دو اتفاق نیفتاد. در همین مکاتبات است که "علی محمد باب" قرة العین را "طاهره" لقب داد. طاهره قرة العین در 1263 یا 64، به فکر تشکیل اجتماعی بزرگ از سران برجسته ی بابیان افتاد و چون بسیاری از "احباب"، با این گرد همایی موافقت کردند، در ربیع الثانی 1264 قمری (اواسط 1848 میلادی) این اجتماع در روستای "بهدشت" (بدشت؟) از توابع شاهرود تشکیل شد. آن گونه که نوشته اند، نطق طاهره قرة العین در این اجتماع، که ده روز به طول کشید، به این مضمون بوده که "ای احباب، امروز مرکز وحی و الهام در قلعه ی ماکو محبوس است و دست نیازمندی ما از دامانش کوتاه. از الواح و آثار ایشان چنین ظاهر است که این روزگار از ایام فترت شمرده می شود و تکالیف شرعیه به یکباره از همه ساقط است. این عادات سابقه از قبیل صوم (روزه) و صلوة (نماز) و دعا را باید کنار گذاشت. آنگاه که حضرت باب، اقالیم سبعه (هفتگانه) را فراگیرد و ادیان پوسیده را از بین بردارد، شریعتی تازه آورد و تشکیل امتی بدهد، هر تکلیفی که بیاورد بر تمامی خلق روی زمین واجب است. اینک اگر ما و شما در اموال شریک یکدیگر شویم و در عرض و ناموس سهیم باشیم، عقاب و نکالی نخواهد بود".
نوشته اند که در پایان این خطابه، قرة العین، نقاب از چهره برگرفت. این عمل او برخی بابیان را خوش نیامد؛ "گروهی به خشم آمدند و ایمان تازه یافته ی خود را ترک گفتند. برخی ملحدش خواندند. مردی با شمشیر به او حمله برد و دیگری به نام عبدالخالق اصفهانی، گلوی خود را برید و خون آلود و حیران و هراسان، جلسه را برای همیشه ترک گفت" (فرزانه میلانی). گفته اند که بین طاهره و محمدعلی بار فروش که ادعای ریاست بابیان را داشت، مجادله ای در گرفت. عده ای واسطه شدند و کار به صلح کشید و محمدعلی بارفروش نیز ضمن خطابه ای نظرات قرة العین را تایید کرد که؛ "هنگام ظهور پیغمبر تازه فرا رسیده و قوانین و ضوابط گذشته نفوذ خود را از دست داده اند. بنابراین مردم از قید و بندهای پیشین آزاد اند. نبایستی دیگر به دولت مالیات و به اربابان بهره ی مالکانه پرداخت. در سرزمین مقدس آینده، مالکان از کلیه ی امتیازات و حقوق کنونی خود محروم خواهند بود. مالکیت و کلیه ی دارایی های شخصی لغو خواهد شد و همه ی اموال، جزء دارایی های عمومی در خواهد آمد و هر فردی سهم خود را از این اموال خواهد گرفت". (مرام "اشتراکی" را ابتدا به "مزدک"، سپس به "مانی" و پس از آن به رهبری برخی جنبش های ایرانی نظیر "خرمدینان" نسبت می دهند. این اولین بار پس از قرون اولیه ی اسلام در ایران است که مرام اشتراکی بار دیگر توسط طاهره قرة العین و محمدعلی بارفروش اعلام می شود)
گرد هم آیی "بهدشت" که در سال آخر حیات محمد شاه قاجار، پدر ناصرالدین شاه برگزار شد، بابیان را بر آن داشت که همه جا با مجتهدان، خان ها و مالکان بزرگ و ماموران حکومتی مبارزه کنند. از آن جمله در عرض 16 ماه، در بیست کیلومتری بارفروش (بابل)، جایی که مزار شیخ طبرسی بود، قلعه ای بنا کردند و در اطراف آن جنگی به راه افتاد که نزدیک به دو سال (شوال 1265 تا رجب 1266) به درازا انجامید و قرة العین که به "نور" رفته بود، قصد داشت در جنگ قلعه ی طبرسی شرکت کند که در میانه ی راه دستگیر شد و او را به تهران بردند و در خانه ی میرزا محمود خان نوری، کلانتر شهر، حدود چهار سال در بالاخانه ای که جز نردبام، وسیله ی دیگری جهت رفت و آمد نداشت، زندانی کردند. بنا بر اسناد موجود، قرة العین از همانجا با بعضی از سران بابیه مکاتبه داشت. در شوال 1268(اوت 1852)، متعاقب سوء قصدی که به جان ناصرالدین شاه شد، گفتند که بابیان در این امر مقصر بوده اند، و بابی کشی در همه جا آغاز شد. به دستور عزیزخان، سردار کل که در آن هنگام حکمران تهران بود، طاهره قرة العین را از منزل کلانتر به باغ ایلخانی (محل بانک ملی کنونی در تهران) بردند و با فرو بردن دستمالی در دهانش، به قتل رساندند. بدین ترتیب قرة العین، سی و شش سال بیشتر عمر نکرد. در این مدت، بجز نامه هایی که به اشخاص مختلف نوشته، اشعار زیادی سروده که بخاطر وضع پریشان زندگی اش، یا از میان رفته یا در دیوان شاعران دیگر ضبط شده است. این غزل ها مشتی نمونه ی خروار اند؛
گر به تو افتدم نظر، چهره به چهره رو به رو / شرح دهم غم ترا، نکته به نکته مو به مو
از پی دیدن رخت، همچو صبا فتاده ام / خانه به خانه در به در، کوچه به کوچه کو به کو
می رود از فراق تو خون دل از دو دیده ام / دجله به دجله، یم به یم، چشمه به چشمه، جو به چو...
مهر تو را دل حزین، بافته بر قماش جان / رشته به رشته، نخ به نخ، تار به تار، پو به پو
در دل خویش طاهره، گشت و ندید جز تو را / صفحه به صفحه، لا به لا، پرده به پرده، تو به تو
الخ
"با قرة العین، زن دیگر غایب نیست، حضور دارد، ساکت نیست، گویاست، راز نیست، رازگوست، هم ملهم است و هم الهام گیرنده، هم شنونده است و هم گوینده، هم ناظر است و هم منظور، هم شاهد است و هم مشهود..." (فرزانه میلانی). "چرا ما ایرانیان که شیفته ی صفات عالی هستیم و همواره در جستجوی اولین، و قدیم ترین، و شایسته ترین و... به قرة العین که می رسد، سکوت اختیار می کنیم و نمی گوییم که به حکم بی پردگی و بی پرده گویی اش، پیشکسوت سنت ادبی زنان در ایران است؟... در کتاب های متعددی که درباره ی بیداری زنان در خاورمیانه نوشته شده، اشاره ای حتی گذرا به قرة العین نمی شود... از "هدی شعراوی" و "سیزا نبراوی" که به سال 1923 در بازگشت از کنگره اتحادیه بین الملی زنان در رم، بدون حجاب وارد ایستگاه قطار قاهره شدند و از "عنبره سلام" که چهار سال بعد در بیروت کشف حجاب کرد، با تحسین فراوان یاد و تجلیل می شود، ولی از قرة العین که هفت دهه قبل از آنها، نه تنها کشف حجاب کرد که علیه بسیاری از سنت های قوام یافته اجتماعش قیام نمود، نام و نشانی نیست... شاید به حکم مذهبی بودن فعالیت هایش هراس داریم از دیدگاهی دیگر بر او بنگریم" (فرزانه میلانی). "نام او در سر لوحه اولین کنفرانس حقوق زنان در آمریکا نزدیک به یک صد سال پیش درج شد. "سارا برنارد"، معروف ترین هنرپیشه تیاتر فرانسه در نیمه ی دوم قرن نوزدهم از دو نویسنده زمان خود
Catulle Mendes وJules Bois
خواهش کرد که نمایش نامه ای
درباره ی به قول خودش این "ژاندارک ایرانی" بنویسند تا او به روی صحنه بیاورد... و دراماتیست روسی چنین نمایش نامه ای را در تیاتر سن پترزبورگ
Grinevskaya
اجرا کرد ..." که تولستوی را تحت تاثیر قرار داد (امین بنایی)
شاید با خواندن اثر صد و هشتاد صفحه ای آقای معین الدین محرابی، بهتر بشود به این مساله پی برد که چرا فاطمه ملقب به زرین تاج، معروف به طاهره قرة العین، این همه مورد بی مهری فرهنگی و تاریخی ما قرار گرفته است!
طاهره قرﺓالعین
دیوان اشعار بانو فاطمۀ زرّین تاج
Published on March 02, 2008 10:07
January 2, 2008
سیمین دانشور
با نام سیمین دانشور، کلاس زیباشناسی سال اول دانشکده، زنی با چهره ای آفتاب سوخته، گفتاری جذاب با لهجه ی شیرازی همراه با یک مهربانی بی غش، برایم تداعی می شود. چند ماهی از سال نگذشته بود که همراه چند تنی از دانشجویان در خانه ی همیشه گرم خانم دانشور، با آل احمد آشنا شدیم. اگرچه جذابیت گفتار و رفتارش مرا یکی دو سالی با خود کشید، اما از آنجا که تازه از گرفتاری های ارادت به علی شریعتی رها شده بودم، واهمه های پنهان مرا از کشش به مرادی دیگر باز می داشت. برای جوانی که هنوز هم در پایتخت، شهرستانی مانده بود، وصف دیدار این صاحب نامان ناممکن است. چیزهایی حس می کردم که در زبان قرار نمی گیرد، شاید در ذهن کال ما کلامی برای توصیفشان یافت نمی شد. بعدها که بهمن فرسی گفت؛ آل احمد را می بایستی در تنهایی دید، چرا که "در حضور دیگران" صدا و رفتار و زبانش نمایشی می شد، به حس آن روزها بازگشتم. انگار حق با بهمن فرسی بود. آل احمد به این که مراد باشد، می بالید و در جمع، به هوای مریدان می گفت و می گشت. شاید به همین دلیل هم در خانه و در حضور آل احمد، آن جذابیت و شیرین زبانی خانم دانشور پشت هاله ای شبیه چادری از ململ، گم می شد، گویی مهربانانه ملاحظه می کرد، یا دوست داشت در سایه بماند تا خدشه ای به رابطه ی مراد و مریدانش وارد نشود!
تا آن زمان تنها یکی دو ترجمه از سیمین دانشور خوانده بودم، و یکی دو داستان کوتاه شاید. پس از انتشار "سووشون"، کتاب را تا نیمه با اشتیاق خواندم، کم کم اما واماندم. قصه به نظرم سخت "رئالیسم اجتماعی" آمد؛ "خوب"ها تمیز و شسته رفته، خوش رفتار و خوش گفتار بودند و "بد"ها، گاه خودشان هم از حضور خودشان شرم داشتند. مثل "شمرخوانان" تعزیه که خود را در مقابل معصومیت و مظلومیت امام، ملامت می کنند! در "سووشون" هم سیاه و سفید، تمیز و مرتب کنار هم چیده شده بود و با یک خط روشن از هم جدا می شدند. فکر کردم یوسف چیزهایی از آل احمد دارد، بی دلیل پرخاش می کرد تنها برای آن که معترض باشد و پیوسته هم از خود تعریف می کرد که؛ من از اول هم همین طور بوده ام، رک و راست... و زری، انگاری همان ملاحظات سیمین دانشور را داشت و... از این که نویسنده نمی گذاشت شخصیت ها از روی ریلی که برایشان کشیده بود، حتی لحظه ای منحرف شوند، از این که نویسنده از من می خواست تا در مورد هر کدام از شخصیت ها همان گونه که او می خواست، فکر کنم و آنها را همان گونه که او می پنداشت، ببینم، و هرجا احتمال ذهن خواننده به جایی خارج از آن خط و خطوط، منحرف می شد، ناگهان جمله ای، وصفی از دانای کل (نویسنده) مرا به کسالت حرکت روی "ریل"ها باز می گرداند تا از "انحراف" باز دارد و.. این بود که از رمان، آن گونه که گفتند و نوشتند، خوشم نیامد. دلم بیشتر به حال زری می سوخت. با وجودی که کامل ترین شخصیت رمان بود، مثل خود خانم دانشور سعی داشت در سایه بماند و به جلوه گری های یوسف، آنسان که نویسنده می خواست، میدان بدهد. دلم می گرفت که خانم دانشور دست و بال زری را بسته است تا یوسف را بهتر و بیشتر نمایش بدهد. آن زمان در هیچ جا و با هیچ گروهی نمی شد چیزی از این مقوله گفت. به تندی و تیزی با نظراتت مقابله می شد و بی آن که حرفت را تا آخر شنیده باشند، به نشناختن ادبیات و رمان متهم می شدی. این هم یکی از گرفتاری های "جوان" بودن در آن فرهنگ است. انگار خود من هم به عنوان یک جوان پذیرفته بودم که باید اشکالی در درک من باشد، و نه ایرادی از رمان خانم دانشور!
این همه گذشت تا "به کی سلام کنم" در آمد. این بار در همان چند صفحه ی اول ماندم. دیگر مدت ها بود که حوصله ی خواندن این خطوط کنار هم چیده شده و مرتب را نداشتم. خواندن سیمین دانشور در همین محدوده ماند، و تمام شد. سال گذشته جایی نشریه ی ادواری "نیمه ی دیگر" را دیدم که شماره ای ویژه ی خانم دانشور منتشر کرده. در این مجموعه سه نقد خواندنی بر کارهای خانم دانشور هست. یکی بررسی اندیشمندانه ی خانم فرشته ی داوران در مقایسه ی دو رمان "سووشون" و "سگ و زمستان بلند" (شهرنوش پارسی پور)، که تقریبن هم زمان در ایران منتشر شدند. خانم داوران هم در مورد "سووشون" کم و بیش همان نظریات را دارد، با این تفاوت که مطلب ایشان مبسوط، مستدل، آکادمیک و به زبانی شیوا بیان شده است. خانم داوران به ویژه در مقابل یک بعدی بودن شخصیت های رمان خانم دانشور(به ویژه یوسف)، شخصیت های رمان "سگ و زمستان بلند" (حوری و حسین) را چند بعدی و پذیرفتنی تر توصیف کرده اند. ایشان با اشاره به این گفته ی "ناتالی ساروت" که "...در ادبیات، موضع گیری سهل انگارانه، سنت گرایانه، غیر صمیمانه یا غیر وفادارانه نسبت به واقعیت، چیزی جز ضد اخلاق نیست" (عصر بدگمانی، ترجمه ی اسماعیل سعادت، ص 139) اشاره ی غیر مستقیمی به موضع گیری های "سهل انگارانه"ی خانم دانشور در "سووشون" دارد و گفته ی خود را با این کلام مشهور "خلیل ملکی" به پایان می برد که؛ نه "عوامفریب" باشیم و نه "فریفته ی عوام"! بسیار مشکل است با نظرات خانم داوران در مورد این دو رمان، موافق نبود.
اما دو مقاله ی دیگر نقدهایی ست خواندنی بر چهار داستان از مجموعه ی "شهری چون بهشت". دو مقاله ای که مرا به شوق واداشت تا "شهری چون بهشت" را برای خواندن از دوستی به امانت بگیرم. تصور می کنم بیش از آنچه در آن دو مقاله در نقد و بررسی چهار داستان از این مجموعه نوشته شده، حرفی برای گفتن نمی ماند. به راستی هم از ده داستان مجموعه، این چهار داستان خواندنی اند.
مطلب اولی به قلم دکتر احمد کریمی حکاک، در مورد داستان "کیدالخائنین" است. آقای حکاک از جمله بر تحول روند شخصیت سرهنگ بازنشسته در داستان "کیدالخائنین" اشاره کرده و چگونگی این دگرگونی را بررسیده است. سرهنگ بازنشسته در ابتدای داستان هنوز هم خود را در کسوت و مقام سرهنگی می بیند، اما هم چنان که روایت پیش می رود، در مقابل محور دیگر قصه که "آقا"ی معممی ست، و مورد توجه اهالی محل، به ویژه خانم سرهنگ، به واقعیت بی لباسی و بی قدرتی خود پی می برد و "آقا" را به شکلی می پذیرد. آنچه دکتر حکاک در این نقد و بررسی به آن اشاره ای نکرده، ریا و تظاهر "آقا"ست که خانم دانشور با زیرکی در لابلای سطور نشان داده است. زیرکی دیگر نویسنده بیان پیدا و پنهان تقابل این دو شخصیت است؛ سرهنگ بازنشسته که نماینده ی قدرت بی چون و چرای نظامی ست، اما بی یال و دم و اشکم، و البته مانند بسیاری از افسران ارتش شاهنشاهی، کم سواد و یکسویه بین، و "آقا" که از اعتقادات آیینی و مذهبی مردم محل در کسب قدرت کمال سوء استفاده را می کند، مثل هر بیکاره ی دیگری. به گمان من تحول سرهنگ بازنشسته از ابتدا تا انتهای داستان، نه به دلیل اعتقادی ست که به "آقا" پیدا می کند بلکه بیشتر به خاطر فشار نامرئی ناشی از رفتار مردم محل، به ویژه همسرش است که او را در مقابل "آقا" تنها می گذارند و تقریبن طرد می کنند. می توان با نظرات دکتر حکاک موافق بود که به دلایلی معتقد است این قصه ی بی تاریخ، پیش از انقلاب نوشته شده و موضع گیری های نویسنده، که مثل بقیه ی آثارش بسیار محافظه کارانه و به شکلی ایهامی مطرح شده، ربطی به مسایل پس از انقلاب ندارد. با این همه در پس پشت آنچه در ظاهر این داستان می گذرد، واقعیت دیگری نهفته است که خانم دانشور با پختگی و مهارت، و بدون "موضع گیری سهل انگارانه" یا "عوامفریبی" در لابلای سطور داستان جا داده است.
مطلب بعدی به قلم محمدرضا قانون پرور در مورد سه داستان از مجموعه ی "شهری چون بهشت" است که در هر سه به شکلی به قهرمانان سیاه پرداخته شده؛ مهرانگیز در "شهری چون بهشت" که کلفت خانه و اصلن سیاه پوست است، جوانی در "عید ایرانی ها" که به مناسبت ایام نوروز، حاجی فیروز می شود، و بالاخره شخصیت اصلی داستان "صورتخانه" که هر شب با سیاه کردن صورت خود، در نمایش های روحوضی نقش سیاه را بازی می کند. آقای قانون پرور ابتدا به مقاله ای به زبان انگلیسی* اشاره می کند که توسط خانم "مینو ساوث گیت"* نوشته شده (به این مقاله دسترسی ندارم) و در آن به "ترسیم و تجسم سیاه پوستان در ادبیات سنتی" ایران اشاره شده که "به عنوان موجوداتی زشت روی با قیافه های کج و معوج، کم شعور و بی تمدن، به طور افراطی خوش، با اشتهای جنسی بی رویه و به صورتی نامطلوب تاثیر پذیر از موسیقی و شراب" اند و هم چنین در هیات "آدمخواران کافری که با خدا در سیتزند" نشان داده شده اند. تصویری که به گمان قانون پرور در ادبیات معاصر ما و به ویژه در این سه داستان خانم دانشور تداوم نیافته است.
در "شهری چون بهشت"، علی فرزند یک بازاری زندگی خود را از کودکی تا امروز که مردی شده، روایت می کند. در این شرح احوال اما بیشتر به زندگی مهرانگیز، کلفت خانه می پردازد که قصه گوی شب های کودکی علی و دو خواهرش بوده. مادر مهرانگیز، "دده دلنواز" در کودکی توسط برده فروشان ربوده شده و به پدر بزرگ علی فروخته شده است. از این طریق است که به روایت زندگی رقت بار برده ها می رسیم. در واقع قصه هایی که مهرانگیز برای بچه ها تعریف می کرده، داستان های زندگی خود او و مادرش "دده دلنواز" است که به شکلی با تخیل و آرزوی مهرانگیز آمیخته شده است؛ روایت در روایت، قصه های مهرانگیز که راوی داستان های "دده دلنواز" و "نورالصبا" و ..است، از زبان علی نقل می شود. قصه ی "نورالصبا" تصویر "سیاه" در قصه و ذهن خواننده ی ایرانی را دگرگون می کند. آنچه مهرانگیز در وصف نورالصبا می گوید، نسبت به تصویر ذهنی ما از سیاهان و برده ها و کلفت ها و دده ها، هم از نظر شکل ظاهری متفاوت است و هم از نگاه رفتار. مهرانگیز با روایت آرزوهای خود در مورد گذشته، حال و آینده اش، سعی دارد سیاهان را در ذهن کودکان و اهل منزل از شکل و شمایل بردگی و اهانت دیده گی بیرون آورد و در عین حال نشان دهد که رنگ سیاه، نشانه ی حقارت نیست. قصه ی نورالصبا، همان گونه که آقای قانون پرور اشاره کرده، به شکلی "آلیس" گونه پایان می یابد؛ "یه روز سه تا درشکه ی نو دم در خونه ی نواب وامیسه، یه کاکا سیاه با کت و شلوار و کلاه پوسی از درشکه ی اولی پیاده می شه،.." و بالاخره از درشکه ی آخر؛ "یک کاکایی پیاده میشه که یه صندوقچه با روکش مخمل قرمز دستش بوده" و... اینها همه وزیر وزرای شهر نورالصبا هستند. وقتی نورالصبا وارد می شود همه ی سیاه ها تعظیم می کنند، در صندوقچه هم لباس های جواهر نشانی ست که به نورالصبا می دهند تا به تن کند و همین که می رود تا سوار درشکه شود، کاکاها تعظیم می کنند، طوری که سرشان به کاسه ی زانویشان می خورد؛ "حالا لابد ملکه ی شهر خودشونه"! در جایی از قصه از زبان مهرانگیز گفته می شود؛ "از آن روز تا حالا آرزوی همه ی دده سیاها اینه که یکی بیاد ببردشون"!
تضاد زندگی نورالصبا با زندگی مهرانگیز، لایه ی دیگر داستان است. قانون پرور همه ی زندگی مهرانگیز را بدین گونه خلاصه می کند: "مهرانگیز به عنوان یک کلفت خانه زاد، نه راه گریزی از دیدارهای شبانه ی پدر علی به بسترش دارد و نه می تواند از کتک های صبح روز بعد مادر علی که دختر سیاه پوست را مقصر اصلی رفتار ارباب می داند، جان سالم به در ببرد"! مهرانگیز علی را بسیار دوست دارد و میل دارد بعدها در خانه ی علی به خدمتش ادامه دهد. اما آرزوهای مهرانگیز در همین حد و حدود هم عملی نمی شود. پس از مرگ پدر علی، مادر علی موفق می شود مهرانگیز را به این اتهام که علی هم مثل پدرش با مهرانگیز رابطه دارد، از خانه بیرون کند. علی که عاشق دختر خاله اش "نیر" است، به دلیل بی بضاعتی موفق به ازدواج با او نمی شود. نیر با یک افسر شهربانی ازدواج می کند و مهرانگیز به خانه ی آنها برده می شود تا از فرزند نیر مراقبت کند. انتهای قصه ی مهرانگیز، مرگی ست با انفجار یک پریموس و سوختن او.
در "صورتخانه" نیز شخصیت اصلی "مهدی سیاه"، هنرپیشه ای ست که در تیاتر کوچکی در بخش کارگر نشین شهر، در نقش سیاه ظاهر می شود؛ یا "پاسبون قصر" است یا "نوکر حاجی"! و با شوخی های فی البداهه، تماشاگران را سرگرم می کند. مهدی سیاه نسبت به "مهرانلگیز" و "حاجی فیروز"، شخصیتی پذیرفتنی تر بنظر می آید. او در خارج از صحنه هم همان نقش رئوف "سیاه" روی صحنه را دارد؛ خوش قلب، سنگ صبور دیگران و حلال مشکلات مردم. در این قصه هم نویسنده نظرات خود را از زبان سیاه بیان می کند. گفتگوها برخلاف نظر آقای قانون پرور که برخی از آنها را دو پهلو و معنی دار می بیند، به گمان من بسیار نازل و دم پا افتاده اند. نویسنده سعی دارد سیاه را حاضر جواب نشان دهد اما اشکال کار آنجاست که نویسنده با زبان و شکل کار این گونه تیاتر و شخصیت سیاه، آشنایی محدودی دارد و گفتگوها بیشتر به تصوری ذهنی از دنیای "سیاه" می ماند تا واقعیت بیرونی و پذیرفتنی آن. نویسنده همه جا به عنوان راوی دانای کل ما را به آنچه خود در تصور دارد، راهبری می کند؛ "روی صحنه همه ی مردم چشم به او داشتند اما خارج از صحنه هیچ چشمی به او نبود" یا "متلک گویی خاصه ی سیاه شدنش شده بود" یا "روی صحنه که می رفت بر صحنه و بر جمعیت مسلط بود" یا "اگر لحظه ای دیر روی صحنه می آمد تماشاگران سوت می کشیدند" یا "همه ی زحمت ها را او می کشید و عشق بازی با دختر نصیب دیگران بود و هر وقت این عشق بازی ر ا تماشا می کرد، اندوهی بر دلش می نشست". حتی برخی اظهار نظرها و فلسفه بافی ها از زبان شخصیت "سیاه"، نظرات راوی دانای کل است؛ "مردم هر شب ازم می خندن و صبح بهم"!
خانم دانشور در اغلب آثارش هرجا از بیان تصویری و خلق صحنه ی مناسب و گفتگوی جذاب برای رساندن نظراتش، عاجز است، (و این در کار بسیاری از نویسندگان معاصر ما دیده می شود) با بیان مستقیم نظراتش از طریق راوی دانای کل، به شکل قصه لطمه می زند. گاه این وصف مستقیم حالات، آن چنان که نویسنده می خواهد، شخصیت ها را دچار تناقض می کند. آنها خود خالق صحنه ها نیستند، بلکه مانند عروسکی توسط نویسنده، به این و آن واقعه کشیده می شوند، اغلب کاری می کنند اما اعتقادی دیگر دارند. ابعاد شخصیت ها و صحنه سازی های قصه های خانم دانشور از همان کمبودی رنج می برد که اغلب آثار ادبی ما. در مورد تعریف یک قصه اغلب دچار کمبود مزمن فضاسازی و خلق ابعاد متعدد شخصیت ها هستند، و کلمات به شکلی مستقیم در خدمت شرح این کمبودهاست؛ "همیشه یک عاشقی هست که دیوانگی بکند و عاشق دختر پادشاه بشه. از چپ و راست هم رقیب براش پیدا میشه، بعد هم یا به دختر میرسه یا نمیرسه، من هم پاسبون قصرم یا نوکر حاجی... اما دلم برای عاشق ها میسوزه. زیرجلی کمکشون می کنم"!
همان گونه که آقای قانون پرور هم اشاره کرده؛ "دانشور سیاه را به عنوان سمبل توده های محروم جامعه عرضه می کند" و قصه را به سمت این نمایش ظاهری و کم عمق، منحرف می سازد. مثلن وقتی تماشاگران بخاطر آبستن شدن "دختر خلیفه" زن بازیگر نقش را مسخره می کنند، سیاه می گوید؛ "نه داشم. دختر خلیفه ازون دخترا نیس. او هم مثل سیاهتونه. همه مون مثل سیاه هستیم. تک و توکی تو ما سفیدن"! آنچه که قانون پرور در انتهای مقاله اش اشاره کرده، در مورد آثار دانشور و بسیاری از نویسندگان معاصر ما واقعیت دارد، به ویژه آن دسته از نویسندگان ما که خود را نسبت به "طبقه ی محروم" مسوول و "متعهد" می دانند؛ "تصویری که از این طبقه (طبقه ی محروم) در این داستان ها داده شده، تصویری ست غیر واقعی و آرمانی، و شخصیت ها، آدم هایی هستند یک بعدی.. در هیچ کدام این داستان ها مسوولیت سرنوشت این آدم ها به خود آنها محول نشده و از هیچ کدام عملی یا رفتاری نکوهیده سر نمی زند... برخورد دانشور با این نوع آدم ها در داستان هایش و بدبینی او نسبت به آینده ی این افراد، همگون با گرایش نسبتن جبری و یاس آمیز داستان نویسان این دهه هاست (دهه های بعداز جنگ جهانی)... سیاهی چهره ی آنها در حقیقت کنایه ای ست از سیاه بختی آنها".
یک شب پس از نمایش و پیش از رفتن به خانه، هنگامی که مهدی سیاه دارد گریم صورتش را پاک می کند به بازیگر دیگر می گوید؛ "سیاهی هیچ وقت درست پاک نمیشه"! 1369
*
”The Negative Image of Blacks in Some Medieval Iranian Writings”, Iranian Studies, Vol. XVII, No. 1, 1984
Minoo Southgate
سیمین دانشور / Simin Daneshvar
تا آن زمان تنها یکی دو ترجمه از سیمین دانشور خوانده بودم، و یکی دو داستان کوتاه شاید. پس از انتشار "سووشون"، کتاب را تا نیمه با اشتیاق خواندم، کم کم اما واماندم. قصه به نظرم سخت "رئالیسم اجتماعی" آمد؛ "خوب"ها تمیز و شسته رفته، خوش رفتار و خوش گفتار بودند و "بد"ها، گاه خودشان هم از حضور خودشان شرم داشتند. مثل "شمرخوانان" تعزیه که خود را در مقابل معصومیت و مظلومیت امام، ملامت می کنند! در "سووشون" هم سیاه و سفید، تمیز و مرتب کنار هم چیده شده بود و با یک خط روشن از هم جدا می شدند. فکر کردم یوسف چیزهایی از آل احمد دارد، بی دلیل پرخاش می کرد تنها برای آن که معترض باشد و پیوسته هم از خود تعریف می کرد که؛ من از اول هم همین طور بوده ام، رک و راست... و زری، انگاری همان ملاحظات سیمین دانشور را داشت و... از این که نویسنده نمی گذاشت شخصیت ها از روی ریلی که برایشان کشیده بود، حتی لحظه ای منحرف شوند، از این که نویسنده از من می خواست تا در مورد هر کدام از شخصیت ها همان گونه که او می خواست، فکر کنم و آنها را همان گونه که او می پنداشت، ببینم، و هرجا احتمال ذهن خواننده به جایی خارج از آن خط و خطوط، منحرف می شد، ناگهان جمله ای، وصفی از دانای کل (نویسنده) مرا به کسالت حرکت روی "ریل"ها باز می گرداند تا از "انحراف" باز دارد و.. این بود که از رمان، آن گونه که گفتند و نوشتند، خوشم نیامد. دلم بیشتر به حال زری می سوخت. با وجودی که کامل ترین شخصیت رمان بود، مثل خود خانم دانشور سعی داشت در سایه بماند و به جلوه گری های یوسف، آنسان که نویسنده می خواست، میدان بدهد. دلم می گرفت که خانم دانشور دست و بال زری را بسته است تا یوسف را بهتر و بیشتر نمایش بدهد. آن زمان در هیچ جا و با هیچ گروهی نمی شد چیزی از این مقوله گفت. به تندی و تیزی با نظراتت مقابله می شد و بی آن که حرفت را تا آخر شنیده باشند، به نشناختن ادبیات و رمان متهم می شدی. این هم یکی از گرفتاری های "جوان" بودن در آن فرهنگ است. انگار خود من هم به عنوان یک جوان پذیرفته بودم که باید اشکالی در درک من باشد، و نه ایرادی از رمان خانم دانشور!
این همه گذشت تا "به کی سلام کنم" در آمد. این بار در همان چند صفحه ی اول ماندم. دیگر مدت ها بود که حوصله ی خواندن این خطوط کنار هم چیده شده و مرتب را نداشتم. خواندن سیمین دانشور در همین محدوده ماند، و تمام شد. سال گذشته جایی نشریه ی ادواری "نیمه ی دیگر" را دیدم که شماره ای ویژه ی خانم دانشور منتشر کرده. در این مجموعه سه نقد خواندنی بر کارهای خانم دانشور هست. یکی بررسی اندیشمندانه ی خانم فرشته ی داوران در مقایسه ی دو رمان "سووشون" و "سگ و زمستان بلند" (شهرنوش پارسی پور)، که تقریبن هم زمان در ایران منتشر شدند. خانم داوران هم در مورد "سووشون" کم و بیش همان نظریات را دارد، با این تفاوت که مطلب ایشان مبسوط، مستدل، آکادمیک و به زبانی شیوا بیان شده است. خانم داوران به ویژه در مقابل یک بعدی بودن شخصیت های رمان خانم دانشور(به ویژه یوسف)، شخصیت های رمان "سگ و زمستان بلند" (حوری و حسین) را چند بعدی و پذیرفتنی تر توصیف کرده اند. ایشان با اشاره به این گفته ی "ناتالی ساروت" که "...در ادبیات، موضع گیری سهل انگارانه، سنت گرایانه، غیر صمیمانه یا غیر وفادارانه نسبت به واقعیت، چیزی جز ضد اخلاق نیست" (عصر بدگمانی، ترجمه ی اسماعیل سعادت، ص 139) اشاره ی غیر مستقیمی به موضع گیری های "سهل انگارانه"ی خانم دانشور در "سووشون" دارد و گفته ی خود را با این کلام مشهور "خلیل ملکی" به پایان می برد که؛ نه "عوامفریب" باشیم و نه "فریفته ی عوام"! بسیار مشکل است با نظرات خانم داوران در مورد این دو رمان، موافق نبود.
اما دو مقاله ی دیگر نقدهایی ست خواندنی بر چهار داستان از مجموعه ی "شهری چون بهشت". دو مقاله ای که مرا به شوق واداشت تا "شهری چون بهشت" را برای خواندن از دوستی به امانت بگیرم. تصور می کنم بیش از آنچه در آن دو مقاله در نقد و بررسی چهار داستان از این مجموعه نوشته شده، حرفی برای گفتن نمی ماند. به راستی هم از ده داستان مجموعه، این چهار داستان خواندنی اند.
مطلب اولی به قلم دکتر احمد کریمی حکاک، در مورد داستان "کیدالخائنین" است. آقای حکاک از جمله بر تحول روند شخصیت سرهنگ بازنشسته در داستان "کیدالخائنین" اشاره کرده و چگونگی این دگرگونی را بررسیده است. سرهنگ بازنشسته در ابتدای داستان هنوز هم خود را در کسوت و مقام سرهنگی می بیند، اما هم چنان که روایت پیش می رود، در مقابل محور دیگر قصه که "آقا"ی معممی ست، و مورد توجه اهالی محل، به ویژه خانم سرهنگ، به واقعیت بی لباسی و بی قدرتی خود پی می برد و "آقا" را به شکلی می پذیرد. آنچه دکتر حکاک در این نقد و بررسی به آن اشاره ای نکرده، ریا و تظاهر "آقا"ست که خانم دانشور با زیرکی در لابلای سطور نشان داده است. زیرکی دیگر نویسنده بیان پیدا و پنهان تقابل این دو شخصیت است؛ سرهنگ بازنشسته که نماینده ی قدرت بی چون و چرای نظامی ست، اما بی یال و دم و اشکم، و البته مانند بسیاری از افسران ارتش شاهنشاهی، کم سواد و یکسویه بین، و "آقا" که از اعتقادات آیینی و مذهبی مردم محل در کسب قدرت کمال سوء استفاده را می کند، مثل هر بیکاره ی دیگری. به گمان من تحول سرهنگ بازنشسته از ابتدا تا انتهای داستان، نه به دلیل اعتقادی ست که به "آقا" پیدا می کند بلکه بیشتر به خاطر فشار نامرئی ناشی از رفتار مردم محل، به ویژه همسرش است که او را در مقابل "آقا" تنها می گذارند و تقریبن طرد می کنند. می توان با نظرات دکتر حکاک موافق بود که به دلایلی معتقد است این قصه ی بی تاریخ، پیش از انقلاب نوشته شده و موضع گیری های نویسنده، که مثل بقیه ی آثارش بسیار محافظه کارانه و به شکلی ایهامی مطرح شده، ربطی به مسایل پس از انقلاب ندارد. با این همه در پس پشت آنچه در ظاهر این داستان می گذرد، واقعیت دیگری نهفته است که خانم دانشور با پختگی و مهارت، و بدون "موضع گیری سهل انگارانه" یا "عوامفریبی" در لابلای سطور داستان جا داده است.
مطلب بعدی به قلم محمدرضا قانون پرور در مورد سه داستان از مجموعه ی "شهری چون بهشت" است که در هر سه به شکلی به قهرمانان سیاه پرداخته شده؛ مهرانگیز در "شهری چون بهشت" که کلفت خانه و اصلن سیاه پوست است، جوانی در "عید ایرانی ها" که به مناسبت ایام نوروز، حاجی فیروز می شود، و بالاخره شخصیت اصلی داستان "صورتخانه" که هر شب با سیاه کردن صورت خود، در نمایش های روحوضی نقش سیاه را بازی می کند. آقای قانون پرور ابتدا به مقاله ای به زبان انگلیسی* اشاره می کند که توسط خانم "مینو ساوث گیت"* نوشته شده (به این مقاله دسترسی ندارم) و در آن به "ترسیم و تجسم سیاه پوستان در ادبیات سنتی" ایران اشاره شده که "به عنوان موجوداتی زشت روی با قیافه های کج و معوج، کم شعور و بی تمدن، به طور افراطی خوش، با اشتهای جنسی بی رویه و به صورتی نامطلوب تاثیر پذیر از موسیقی و شراب" اند و هم چنین در هیات "آدمخواران کافری که با خدا در سیتزند" نشان داده شده اند. تصویری که به گمان قانون پرور در ادبیات معاصر ما و به ویژه در این سه داستان خانم دانشور تداوم نیافته است.
در "شهری چون بهشت"، علی فرزند یک بازاری زندگی خود را از کودکی تا امروز که مردی شده، روایت می کند. در این شرح احوال اما بیشتر به زندگی مهرانگیز، کلفت خانه می پردازد که قصه گوی شب های کودکی علی و دو خواهرش بوده. مادر مهرانگیز، "دده دلنواز" در کودکی توسط برده فروشان ربوده شده و به پدر بزرگ علی فروخته شده است. از این طریق است که به روایت زندگی رقت بار برده ها می رسیم. در واقع قصه هایی که مهرانگیز برای بچه ها تعریف می کرده، داستان های زندگی خود او و مادرش "دده دلنواز" است که به شکلی با تخیل و آرزوی مهرانگیز آمیخته شده است؛ روایت در روایت، قصه های مهرانگیز که راوی داستان های "دده دلنواز" و "نورالصبا" و ..است، از زبان علی نقل می شود. قصه ی "نورالصبا" تصویر "سیاه" در قصه و ذهن خواننده ی ایرانی را دگرگون می کند. آنچه مهرانگیز در وصف نورالصبا می گوید، نسبت به تصویر ذهنی ما از سیاهان و برده ها و کلفت ها و دده ها، هم از نظر شکل ظاهری متفاوت است و هم از نگاه رفتار. مهرانگیز با روایت آرزوهای خود در مورد گذشته، حال و آینده اش، سعی دارد سیاهان را در ذهن کودکان و اهل منزل از شکل و شمایل بردگی و اهانت دیده گی بیرون آورد و در عین حال نشان دهد که رنگ سیاه، نشانه ی حقارت نیست. قصه ی نورالصبا، همان گونه که آقای قانون پرور اشاره کرده، به شکلی "آلیس" گونه پایان می یابد؛ "یه روز سه تا درشکه ی نو دم در خونه ی نواب وامیسه، یه کاکا سیاه با کت و شلوار و کلاه پوسی از درشکه ی اولی پیاده می شه،.." و بالاخره از درشکه ی آخر؛ "یک کاکایی پیاده میشه که یه صندوقچه با روکش مخمل قرمز دستش بوده" و... اینها همه وزیر وزرای شهر نورالصبا هستند. وقتی نورالصبا وارد می شود همه ی سیاه ها تعظیم می کنند، در صندوقچه هم لباس های جواهر نشانی ست که به نورالصبا می دهند تا به تن کند و همین که می رود تا سوار درشکه شود، کاکاها تعظیم می کنند، طوری که سرشان به کاسه ی زانویشان می خورد؛ "حالا لابد ملکه ی شهر خودشونه"! در جایی از قصه از زبان مهرانگیز گفته می شود؛ "از آن روز تا حالا آرزوی همه ی دده سیاها اینه که یکی بیاد ببردشون"!
تضاد زندگی نورالصبا با زندگی مهرانگیز، لایه ی دیگر داستان است. قانون پرور همه ی زندگی مهرانگیز را بدین گونه خلاصه می کند: "مهرانگیز به عنوان یک کلفت خانه زاد، نه راه گریزی از دیدارهای شبانه ی پدر علی به بسترش دارد و نه می تواند از کتک های صبح روز بعد مادر علی که دختر سیاه پوست را مقصر اصلی رفتار ارباب می داند، جان سالم به در ببرد"! مهرانگیز علی را بسیار دوست دارد و میل دارد بعدها در خانه ی علی به خدمتش ادامه دهد. اما آرزوهای مهرانگیز در همین حد و حدود هم عملی نمی شود. پس از مرگ پدر علی، مادر علی موفق می شود مهرانگیز را به این اتهام که علی هم مثل پدرش با مهرانگیز رابطه دارد، از خانه بیرون کند. علی که عاشق دختر خاله اش "نیر" است، به دلیل بی بضاعتی موفق به ازدواج با او نمی شود. نیر با یک افسر شهربانی ازدواج می کند و مهرانگیز به خانه ی آنها برده می شود تا از فرزند نیر مراقبت کند. انتهای قصه ی مهرانگیز، مرگی ست با انفجار یک پریموس و سوختن او.
در "صورتخانه" نیز شخصیت اصلی "مهدی سیاه"، هنرپیشه ای ست که در تیاتر کوچکی در بخش کارگر نشین شهر، در نقش سیاه ظاهر می شود؛ یا "پاسبون قصر" است یا "نوکر حاجی"! و با شوخی های فی البداهه، تماشاگران را سرگرم می کند. مهدی سیاه نسبت به "مهرانلگیز" و "حاجی فیروز"، شخصیتی پذیرفتنی تر بنظر می آید. او در خارج از صحنه هم همان نقش رئوف "سیاه" روی صحنه را دارد؛ خوش قلب، سنگ صبور دیگران و حلال مشکلات مردم. در این قصه هم نویسنده نظرات خود را از زبان سیاه بیان می کند. گفتگوها برخلاف نظر آقای قانون پرور که برخی از آنها را دو پهلو و معنی دار می بیند، به گمان من بسیار نازل و دم پا افتاده اند. نویسنده سعی دارد سیاه را حاضر جواب نشان دهد اما اشکال کار آنجاست که نویسنده با زبان و شکل کار این گونه تیاتر و شخصیت سیاه، آشنایی محدودی دارد و گفتگوها بیشتر به تصوری ذهنی از دنیای "سیاه" می ماند تا واقعیت بیرونی و پذیرفتنی آن. نویسنده همه جا به عنوان راوی دانای کل ما را به آنچه خود در تصور دارد، راهبری می کند؛ "روی صحنه همه ی مردم چشم به او داشتند اما خارج از صحنه هیچ چشمی به او نبود" یا "متلک گویی خاصه ی سیاه شدنش شده بود" یا "روی صحنه که می رفت بر صحنه و بر جمعیت مسلط بود" یا "اگر لحظه ای دیر روی صحنه می آمد تماشاگران سوت می کشیدند" یا "همه ی زحمت ها را او می کشید و عشق بازی با دختر نصیب دیگران بود و هر وقت این عشق بازی ر ا تماشا می کرد، اندوهی بر دلش می نشست". حتی برخی اظهار نظرها و فلسفه بافی ها از زبان شخصیت "سیاه"، نظرات راوی دانای کل است؛ "مردم هر شب ازم می خندن و صبح بهم"!
خانم دانشور در اغلب آثارش هرجا از بیان تصویری و خلق صحنه ی مناسب و گفتگوی جذاب برای رساندن نظراتش، عاجز است، (و این در کار بسیاری از نویسندگان معاصر ما دیده می شود) با بیان مستقیم نظراتش از طریق راوی دانای کل، به شکل قصه لطمه می زند. گاه این وصف مستقیم حالات، آن چنان که نویسنده می خواهد، شخصیت ها را دچار تناقض می کند. آنها خود خالق صحنه ها نیستند، بلکه مانند عروسکی توسط نویسنده، به این و آن واقعه کشیده می شوند، اغلب کاری می کنند اما اعتقادی دیگر دارند. ابعاد شخصیت ها و صحنه سازی های قصه های خانم دانشور از همان کمبودی رنج می برد که اغلب آثار ادبی ما. در مورد تعریف یک قصه اغلب دچار کمبود مزمن فضاسازی و خلق ابعاد متعدد شخصیت ها هستند، و کلمات به شکلی مستقیم در خدمت شرح این کمبودهاست؛ "همیشه یک عاشقی هست که دیوانگی بکند و عاشق دختر پادشاه بشه. از چپ و راست هم رقیب براش پیدا میشه، بعد هم یا به دختر میرسه یا نمیرسه، من هم پاسبون قصرم یا نوکر حاجی... اما دلم برای عاشق ها میسوزه. زیرجلی کمکشون می کنم"!
همان گونه که آقای قانون پرور هم اشاره کرده؛ "دانشور سیاه را به عنوان سمبل توده های محروم جامعه عرضه می کند" و قصه را به سمت این نمایش ظاهری و کم عمق، منحرف می سازد. مثلن وقتی تماشاگران بخاطر آبستن شدن "دختر خلیفه" زن بازیگر نقش را مسخره می کنند، سیاه می گوید؛ "نه داشم. دختر خلیفه ازون دخترا نیس. او هم مثل سیاهتونه. همه مون مثل سیاه هستیم. تک و توکی تو ما سفیدن"! آنچه که قانون پرور در انتهای مقاله اش اشاره کرده، در مورد آثار دانشور و بسیاری از نویسندگان معاصر ما واقعیت دارد، به ویژه آن دسته از نویسندگان ما که خود را نسبت به "طبقه ی محروم" مسوول و "متعهد" می دانند؛ "تصویری که از این طبقه (طبقه ی محروم) در این داستان ها داده شده، تصویری ست غیر واقعی و آرمانی، و شخصیت ها، آدم هایی هستند یک بعدی.. در هیچ کدام این داستان ها مسوولیت سرنوشت این آدم ها به خود آنها محول نشده و از هیچ کدام عملی یا رفتاری نکوهیده سر نمی زند... برخورد دانشور با این نوع آدم ها در داستان هایش و بدبینی او نسبت به آینده ی این افراد، همگون با گرایش نسبتن جبری و یاس آمیز داستان نویسان این دهه هاست (دهه های بعداز جنگ جهانی)... سیاهی چهره ی آنها در حقیقت کنایه ای ست از سیاه بختی آنها".
یک شب پس از نمایش و پیش از رفتن به خانه، هنگامی که مهدی سیاه دارد گریم صورتش را پاک می کند به بازیگر دیگر می گوید؛ "سیاهی هیچ وقت درست پاک نمیشه"! 1369
*
”The Negative Image of Blacks in Some Medieval Iranian Writings”, Iranian Studies, Vol. XVII, No. 1, 1984
Minoo Southgate
سیمین دانشور / Simin Daneshvar
Published on January 02, 2008 10:03
December 2, 2007
نه پروینی، نه فروغی
دوستی از اتریش، دو شماره از مجله ی "هفت هنر" از اوایل دهه ی پنجاه (خورشیدی) را برایم فرستاده. مجله ها را با لبخندی تلخ، ورق می زنم. چه شوق ها و امیدهایی در گوشه و کنار این صفحات ماسیده و در خاک شده. یکی از مطالب کوتاه در یکی از این مجله ها در مورد "پروین" و "فروغ" است! انگار کسی که همنام من بوده، آن را نوشته. جوانی چه شهامتی می بخشد! تا شب ورق می زنم. خواب پروین را می بینم، بهتر است بگویم خواب عکسش را دیدم. گلایه داشت که تو زمان و زمانه ی مرا هیچ در نظر نگرفته ای... مطلب را دوباره می خوانم؛
پروین اعتصامی و فروغ فرخزاد، دو چهره ی شاخص و گرانمند شعر معاصر فارسی، هر دو عمری کوتاه اما پر بار داشتند لیکن شعر پروین در محدوده ی "گفتنی های مجاز" باقی ماند، حال آن که شعر فروغ، در بیکران "ناگفته های ممنوع" سیر می کند. به زبانی دیگر پروین از آنچه می بایست گفته شود، می گوید و فروغ از آنچه نمی بایست، گفته است. پروین "اسیر" "دیوار" سنت دیرپای جامعه ی مردسالار باقی ماند و توان و ذهن پویایش در چهارچوب سنت مهار شد، هم از این رو به "عصیان" نرسید. فروغ اما "اسیر"ی بی تاب بود، چون به "دیوار" رسید، شهامتش او را به "عصیان" واداشت و از پس این سرکشی و گسستن و ویران کردن دیوارها، به "تولدی دیگر" رسید. در جامعه ای که زن در پس پشت سایه ها گم می شود، سرکشی و گسستن قید و بندها سبب شد تا کلام فروغ را "دریده" توصیف کنند و بگویند از جسم و جنس سروده است. این اما ویژگی شعر فروغ است که اسرار هویدا می کند. جسارتی که در جامعه ی فروغ، هنوز هم بر هیچ زنی نمی پسندند و نمی بخشایند، هم چندان که کمتر از یک قرن پیش از فروغ، بر قرة العین نبخشیدند.
تحول شعر فروغ در 13- 14 سال میان "اسیر" تا "تولدی دیگر"، در چند کلام می گنجد؛ اسیر، تلاشی ست برای رهایی از اسارتی از پیش تعیین و تحمیل شده، به یاری عشق. فروغ در میانه ی ستیزه ی شیطان و خدا، گناه و تقوا درگیر است.
آن آرزوی گم شده می رقصد / در پرده های مبهم پندارم
از عنوان های اشعار او در این مجموعه می شود به کشاکش درونی اش پی برد؛ شب، هوس، حسرت، پاییز، وداع، افسانه، تلخ، گریز، درد، اسیر، و...
در "دیوار"، بی آن که قاعده ی همیشگی شورش بر خدا را کنار بگذارد، بر شیطان نیز می آشوبد، در گناه می آمیزد و در این ستیز، نوآوری و جسارتی بهت آور دارد. شورش علیه شیطان به اعتبار سنت اجتماعی مردسالار، بر سنایی و عطار و خیام و مولانا و... بخشوده شد، و می شود. به حساب فروغ اما در ستون "گناه" نوشته می شود.
هم چنان شب کور
می گریزم روز و شب از نور
تا نتابد سایه ام بر خاک
در اتاق تیره ام با پنجه ی لرزان
راه می بندم به روزن ها
یا:
پیش رویم: چهره ی تلخ زمستان جوانی
پشت سر: آشوب تابستان عشقی ناگهانی
سینه ام: منزلگه اندوه و درد و بدگمانی
عنوان اشعار فروغ در "دیوار"، خود گویای این تحول است؛ گناه، رویا، بر گور لیلی، اعتراف، شکست نیاز، ستیزه، تشنه، دیوار...
و بالاخره در "عصیان"، همه جا ستایش از آزادی اراده و اختیار است. ستیز با خدا، و جستجو برای هویتی تازه؛
آه ای زندگی، منم که هنوز / با همه پوچی از تو لبریزم
نه به فکرم که رشته پاره کنم / نه بر آنم که از تو بگریزم
و عنوان های اشعار "عصیان"؛ عصیان بندگی، عصیان خدایی، گره، بازگشت، سرود زیبایی، جنون، بعدها، زندگی ...
اگر سنت بوگرفته و مانده ی اجتماعی، شورش فروغ بر خدا را، تکفیر کرد، فرواغ اما از "باید"ها و "نباید"ها گذشت، آنسان که شاملو بر مرگ او سرود؛
جاودانگی
رازش را
با تو در میان نهاد
پس به هیات گنجی درآمدی
بایسته و آزانگیز
گنجی از آن دست
که تملک خاک و دیاران را
از اینسان
دلپذیر کرده است.
در "تولدی دیگر"، فروغ از مرز قید و بندهای تحمیلی عبور می کند و از یک جنس محکوم، تا یک انسان- شاعره صعود می کند، و از نو به دنیا می آید. این جسارت در سرودن آزادی و رهایی ست که علی رغم استحکام شعری و انسجام کلامی که اینک بدان دست یافته، هنوز هم از او پذیرفته نیست. عنوان اشعار این مجموعه نشانه ای ست درشت از زایشی دوباره، از بی کرانگی یک رهایی، از گسیختن و گسلاندن؛ دریافت، ای مرز پر گهر، در آب های سبز تابستان، آفتاب می شود، به آفتاب سلامی دوباره خواهم کرد، تولدی دیگر ...
تاثیر فروغ بر دوره ای از شعر معاصر ایران تا هنوز هم پوشیده نیست چرا که فروغ در تنگنای بسته ی تقدیری که برای همه ی ما نوشته اند، نماند، پوسته ها را شکافت و به آفتاب رسید، و اگرچه دوره ای کوتاه مطرود ماند، اما چنان شکفت که چشم کوته بینان را از دیدن، و زبان کوته اندیشان را از گفتن باز داشت.
"هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی می ریزد
مرواریدی صید نخواهد کرد"!
Forough FarokhzadParvin Etesami
پروین اعتصامی و فروغ فرخزاد، دو چهره ی شاخص و گرانمند شعر معاصر فارسی، هر دو عمری کوتاه اما پر بار داشتند لیکن شعر پروین در محدوده ی "گفتنی های مجاز" باقی ماند، حال آن که شعر فروغ، در بیکران "ناگفته های ممنوع" سیر می کند. به زبانی دیگر پروین از آنچه می بایست گفته شود، می گوید و فروغ از آنچه نمی بایست، گفته است. پروین "اسیر" "دیوار" سنت دیرپای جامعه ی مردسالار باقی ماند و توان و ذهن پویایش در چهارچوب سنت مهار شد، هم از این رو به "عصیان" نرسید. فروغ اما "اسیر"ی بی تاب بود، چون به "دیوار" رسید، شهامتش او را به "عصیان" واداشت و از پس این سرکشی و گسستن و ویران کردن دیوارها، به "تولدی دیگر" رسید. در جامعه ای که زن در پس پشت سایه ها گم می شود، سرکشی و گسستن قید و بندها سبب شد تا کلام فروغ را "دریده" توصیف کنند و بگویند از جسم و جنس سروده است. این اما ویژگی شعر فروغ است که اسرار هویدا می کند. جسارتی که در جامعه ی فروغ، هنوز هم بر هیچ زنی نمی پسندند و نمی بخشایند، هم چندان که کمتر از یک قرن پیش از فروغ، بر قرة العین نبخشیدند.
تحول شعر فروغ در 13- 14 سال میان "اسیر" تا "تولدی دیگر"، در چند کلام می گنجد؛ اسیر، تلاشی ست برای رهایی از اسارتی از پیش تعیین و تحمیل شده، به یاری عشق. فروغ در میانه ی ستیزه ی شیطان و خدا، گناه و تقوا درگیر است.
آن آرزوی گم شده می رقصد / در پرده های مبهم پندارم
از عنوان های اشعار او در این مجموعه می شود به کشاکش درونی اش پی برد؛ شب، هوس، حسرت، پاییز، وداع، افسانه، تلخ، گریز، درد، اسیر، و...
در "دیوار"، بی آن که قاعده ی همیشگی شورش بر خدا را کنار بگذارد، بر شیطان نیز می آشوبد، در گناه می آمیزد و در این ستیز، نوآوری و جسارتی بهت آور دارد. شورش علیه شیطان به اعتبار سنت اجتماعی مردسالار، بر سنایی و عطار و خیام و مولانا و... بخشوده شد، و می شود. به حساب فروغ اما در ستون "گناه" نوشته می شود.
هم چنان شب کور
می گریزم روز و شب از نور
تا نتابد سایه ام بر خاک
در اتاق تیره ام با پنجه ی لرزان
راه می بندم به روزن ها
یا:
پیش رویم: چهره ی تلخ زمستان جوانی
پشت سر: آشوب تابستان عشقی ناگهانی
سینه ام: منزلگه اندوه و درد و بدگمانی
عنوان اشعار فروغ در "دیوار"، خود گویای این تحول است؛ گناه، رویا، بر گور لیلی، اعتراف، شکست نیاز، ستیزه، تشنه، دیوار...
و بالاخره در "عصیان"، همه جا ستایش از آزادی اراده و اختیار است. ستیز با خدا، و جستجو برای هویتی تازه؛
آه ای زندگی، منم که هنوز / با همه پوچی از تو لبریزم
نه به فکرم که رشته پاره کنم / نه بر آنم که از تو بگریزم
و عنوان های اشعار "عصیان"؛ عصیان بندگی، عصیان خدایی، گره، بازگشت، سرود زیبایی، جنون، بعدها، زندگی ...
اگر سنت بوگرفته و مانده ی اجتماعی، شورش فروغ بر خدا را، تکفیر کرد، فرواغ اما از "باید"ها و "نباید"ها گذشت، آنسان که شاملو بر مرگ او سرود؛
جاودانگی
رازش را
با تو در میان نهاد
پس به هیات گنجی درآمدی
بایسته و آزانگیز
گنجی از آن دست
که تملک خاک و دیاران را
از اینسان
دلپذیر کرده است.
در "تولدی دیگر"، فروغ از مرز قید و بندهای تحمیلی عبور می کند و از یک جنس محکوم، تا یک انسان- شاعره صعود می کند، و از نو به دنیا می آید. این جسارت در سرودن آزادی و رهایی ست که علی رغم استحکام شعری و انسجام کلامی که اینک بدان دست یافته، هنوز هم از او پذیرفته نیست. عنوان اشعار این مجموعه نشانه ای ست درشت از زایشی دوباره، از بی کرانگی یک رهایی، از گسیختن و گسلاندن؛ دریافت، ای مرز پر گهر، در آب های سبز تابستان، آفتاب می شود، به آفتاب سلامی دوباره خواهم کرد، تولدی دیگر ...
تاثیر فروغ بر دوره ای از شعر معاصر ایران تا هنوز هم پوشیده نیست چرا که فروغ در تنگنای بسته ی تقدیری که برای همه ی ما نوشته اند، نماند، پوسته ها را شکافت و به آفتاب رسید، و اگرچه دوره ای کوتاه مطرود ماند، اما چنان شکفت که چشم کوته بینان را از دیدن، و زبان کوته اندیشان را از گفتن باز داشت.
"هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی می ریزد
مرواریدی صید نخواهد کرد"!
Forough FarokhzadParvin Etesami
Published on December 02, 2007 10:01
October 1, 2007
احمد کسروی
"... اگر در ایران تبلیغات کمونیستی بشود مسلمانان به عنوان آن که مسلمان می باشند، از گرویدن به آن خودداری نخواهند کرد. ولی با این عقاید درهمی که در مغزهای خود آکنده اند، اگر مبادی کمونیستی را هم فراگیرند، اینها را با آنها درهم آمیخته یک معجون مهوعی پدید خواهند آورد، چنان که همین رفتار را با مشروطه کردند. آن را گرفتند و به حال مهوعی انداختند... تمسک به اسلام در کشاکش های سیاسی جز توهین به آن دین نیست و به هیچ نیتجه سودمندی از این راه امیدوار نتوان بود..." (احمد کسروی)
از آنجا که عقاید احمد کسروی برای متعصبین به هر عقیده، قابل تحمل نبوده، تصور می کنم نسل تازه در آن جزیره هم، جز "تاریخ مشروطه ایران" که آن هم دست و پا بریده در اختیار خوانندگان قرار گرفته، اثر دیگری از کسروی را نشناسد، یا ندیده باشند. برای آنان که قرن ها از بی خبری توده ی مردم بهره ها برده بودند، و می برند، گفته ها و نوشته های روشنگرانه ی کسروی از زخم خنجری به زهر آلوده، کشنده تر است. به همین دلیل او را بهایی خواندند، بابی گفتند، مزدور و مرتد و خائن و هرچه ی دیگر که به خیال خودشان ویران و خراب بود، به او نسبت دادند، بجز آن که بگویند؛ کسروی یک آذربایجانی دانشمند، پژوهشگر، پاک، دلسوز مردم و فرهنگ، و سخت علاقمند به ایران بود. کسروی دشمن شماره ی یک خرافه و خرافه پرستی بود. مهم نیست که موافقت با برخی عقاید کسروی در هر زمان و زمانه ای ناممکن است. مهم این است که او در ابراز این عقاید، صریح و مومن بود و دشمنانه و کین توزانه به مخالفان نمی تاخت.
پدر بزرگ و جد کسروی آخوند و پیش نماز بودند و در محله ی "حکم آور" (حکم آباد) تبریز، مسجدی داشتند. کسروی می نویسد؛ چاووشان در پاییز سوار بر اسب، نیزه ی بلندی با پرچم سبز یا سرخ به دست، و دستار بزرگی به سر، با آواز بلندی می خواندند؛ "بر مشامم می رسد هر لحظه بوی کربلا"، و از این راه زائر و مسافر برای کاروانی که در شرف حرکت بود، جمع آوری می کردند. پدر کسروی اما به زیارت مشهد و کربلا نرفت و به گفته هایی نظیر؛ "هرکس گناهی دارد چون به زیارت رود، گناهانش آمرزیده گردد"، باور نداشت. حاضر نشد پیش نماز و روضه خوان مسجد باشد، به بازار رفت و فرش فروشی کرد. می گفت؛ "نان ملایی، نان شرک است"!
میراحمد، که نام جدش را بر او گذاشتند، ابتدا نزد مکتب داری (ملابخشعلی) سواد قرانی آموخت. خودش می نویسد که ملابخشعلی نه فارسی می دانست و نه عربی و چون دندان هایش افتاده بود، گفته هایش به دشواری فهمیده می شد. خطش را هم جز خودش، کسی نمی توانست بخواند. احمد کسروی قرآن، گلستان، جامع عباسی، نصاب و ترسل و ابواب الجنان و منشات مهدی خان (قائم مقام)، تاریخ معجم و تاریخ وصاف و.. همه را در همین مکتب خواند؛ "من که نه فارسی می دانستم نه عربی، کارم با این کتاب ها افتاده بود و چون آخوند نیز فارسی نمی دانست، می بایست اینها را در خانه از پدرم یا از خویشانم یاد گیرم". مرگ پدر باعث شد تا درس و مکتب را کنار بگذارد و به بازار برود. پس از چندی مغازه و کارگاه پدر را بست و طلبه ی علوم دینی شد اما در لباس طلبگی هم نتوانست تعقل را کناری بگذارد و به شهود و روایت و حدیث بسنده کند. کسروی می نویسد؛ شاهد مجالسی بوده که شیعه را علیه سنی تحریک می کردند و دیده بوده که شیعیان متعصب، پستان زنان سنی را می بریدند و این زنان در کوچه های آذربایجان برای برانگیختن ترحم مردم، با نشان دادن سینه ی بریده ی خود، به گدایی مشغول بودند. کسروی پس از ملا شدن، در مسجد خانوادگی پیش نماز شد و در ایام محرم به منبر می رفت؛ "خیلی شرمنده می شدم و گاهی بالای منبر خود را می باختم". به نظر روضه خوانان؛ "من به دستگاه سیدالشهداء لطمه می زدم".
می نویسد؛ "سیاحتنامه ی ابراهیم بیک (احمد طالبوف) تکان سختی در من پدید آورد و باد به آتش درون من زد". کسروی به مشروطه خواهان می پیوندد. با مردی به نام "حداد" که درس طلبگی خوانده بود و بعدن مشروطه خواه و بهایی شده بود، دوست می شود. پدرش نیز با بهاییان و ازلیان (بابیان) رفت و آمد داشت. از همانجا با این عقیده و مذهب آشنا شد. دوستی با "حداد" باعث شد تا برخی کتب بهائیان از جمله "فراید" را بخواند؛ "تاریخ باب و بهاء و ازل را نیک شناخته ولی در میان دو چیز سازش نیافته بودم. از یکسو جانفشانی های بسیار مردانه ی ... ملاحسین بشرویه ای، حاجی ملامحمدعلی بارفروش، ملا محمدعلی زنجانی، قرة العین، حاجی سلیمانخان و دیگران... و از یکسو نوشته های "باب" که هیچ معنایی نداشت و روی هم رفته به آشفته گویی مانندتر می بود"....
"بهایی گری" کسروی که در رد بهائیت است، پس از انتشار، مورد توجه عموم قرار گرفت. کسروی بارها گفت که مرا با بهائیان غرض و مرضی نیست و از کشتار و آزار آنان سخت بیزار بود. از آنجا که او بهایی گری را ناشی از بابی گری، و این یکی را ریشه گرفته از شیخی گری و شیخی گری را برخاسته از شیعی گری می دانست، لذا هیچ کدام از این گروه ها از او دل خوشی نداشتند. با انتشار "شیعی گری" و سپس "صوفی گری"، عرصه ی زندگی بر کسروی تنگ تر شد. حتی در محله ی خودش هم به او سنگ می انداختند. کسروی می نویسد که مادرش از این مساله بسیار رنج می برد. با این همه کسروی باکی نداشت که طرف صحبتش ملک الشعراء بهار است، یا علامه محمد قزوینی، یا عباس اقبال، حرفش را می زد و همه جا انتقادش را بی پروا مطرح می کرد. از آنجا که لبه ی تیز انتقادات او متوجه ی خرافات و عقب ماندگی مردم و جامعه بود، سیاستمداران هم از او بیزار بودند. کسروی از اولین کسانی ست که به عقاید خورده می گرفت، نه به افراد، و در این زمینه پروای دوست و غریبه نداشت. او را طرد کردند و کسی اجازه نداشت با او سخن بگوید و نوشته هایش را بخواند. با این همه کسروی همه جا از خدا و رسول و ائمه با احترام بسیار یاد می کرد. او "پاکدیتی" بود که مجموعه ای از عقاید گذشته ی ایرانی داشت. سرانجام لباس آخوندی را کنار گذاشت، درس وکالت خواند و لباس قضاوت پوشید، اما دادگستری را هم بعدن رها کرد. در "ده سال در دادگستری" و "زندگانی من" علت این ترک خدمت را توضیح می دهد. با وجودی که وکیل مدافع یکی از ۵۳ نفر بود، و با برخی کمونیست های آن زمان دوستی و رفت و آمد داشت، از انتقاد به کمونیست ها و حزب توده نیز، پرهیزی نداشت و از این که آنها از آخوندها در مقابل رضا شاه دفاع می کردند، خشمگین بود؛ "از یکسو از دست ارتجاع ناله می کنید و از یکسو به ارتجاع کمک می کنید. آن حاج آقا حسین بروجردی که شما آن همه تجلیل کرده اید، در بروجرد کسی از ترس او به حمام نمره نمی تواند رفت... سید حسن (مدرس) مخالف رضا شاه بود... آشکار با "خزعل" حمایت نشان می داد.. شما رضاشاه را آلت سیاست انگلیس ها می شمارید ولی مدرس را یکی از قهرمانان ملت حساب می آورید"!
حیرتا که تمامی آنها که مدعی رهبری و رستگاری بشر اند، حتی آنقدر به حرف و عقیده ی خود باور ندارند که کلام مخالف را تحمل کنند. تمامی دیکتاتورها مدعی رسالت خود برای رستگاری بشر بوده اند، و تمام قتل ها و جنایاتی که کرده اند، به این بهانه بوده که محکومان، مانع رستگاری بشر اند. انسان ها را می کشند، تا "بشر" را به رستگاری برسانند. کسی هم از آنان نپرسیده که نظام و آیینی که قرار است بشر را رستگار کند، چرا باید چنین سست باشد که اساسش با هر حرف و عقیده ای بلرزد؟ آیین و اعتقادی که با چند کلام و عقیده ی ساده می تواند زیر سوال برود، چگونه می تواند بشر را رستگار کند؟ باری، آیت الله ها حکم به ارتداد و قتل احمد کسروی دادند، دولتیان از او شکایت کردند و "فدائیان اسلام" او را در حین محاکمه در کاخ "دادگستری" کشتند. در دهان احمد کسروی گلوله زدند چرا که اندیشه و زبانش می توانست کاخ پوشالی "نظام رستگاری بشر" را درهم ریزد.
احمد کسروی نمونه ی یک اندیشمند دلسوز مردم و ایران بود؛ "در این کشور اساس بدبختی دو چیز است؛ یکی روشن نبودن اندیشه ها و دیگری چیره بودن هوس ها و کینه ها..."! (احمد کسروی)
تیر ماه 1380
احمد کسروی
از آنجا که عقاید احمد کسروی برای متعصبین به هر عقیده، قابل تحمل نبوده، تصور می کنم نسل تازه در آن جزیره هم، جز "تاریخ مشروطه ایران" که آن هم دست و پا بریده در اختیار خوانندگان قرار گرفته، اثر دیگری از کسروی را نشناسد، یا ندیده باشند. برای آنان که قرن ها از بی خبری توده ی مردم بهره ها برده بودند، و می برند، گفته ها و نوشته های روشنگرانه ی کسروی از زخم خنجری به زهر آلوده، کشنده تر است. به همین دلیل او را بهایی خواندند، بابی گفتند، مزدور و مرتد و خائن و هرچه ی دیگر که به خیال خودشان ویران و خراب بود، به او نسبت دادند، بجز آن که بگویند؛ کسروی یک آذربایجانی دانشمند، پژوهشگر، پاک، دلسوز مردم و فرهنگ، و سخت علاقمند به ایران بود. کسروی دشمن شماره ی یک خرافه و خرافه پرستی بود. مهم نیست که موافقت با برخی عقاید کسروی در هر زمان و زمانه ای ناممکن است. مهم این است که او در ابراز این عقاید، صریح و مومن بود و دشمنانه و کین توزانه به مخالفان نمی تاخت.
پدر بزرگ و جد کسروی آخوند و پیش نماز بودند و در محله ی "حکم آور" (حکم آباد) تبریز، مسجدی داشتند. کسروی می نویسد؛ چاووشان در پاییز سوار بر اسب، نیزه ی بلندی با پرچم سبز یا سرخ به دست، و دستار بزرگی به سر، با آواز بلندی می خواندند؛ "بر مشامم می رسد هر لحظه بوی کربلا"، و از این راه زائر و مسافر برای کاروانی که در شرف حرکت بود، جمع آوری می کردند. پدر کسروی اما به زیارت مشهد و کربلا نرفت و به گفته هایی نظیر؛ "هرکس گناهی دارد چون به زیارت رود، گناهانش آمرزیده گردد"، باور نداشت. حاضر نشد پیش نماز و روضه خوان مسجد باشد، به بازار رفت و فرش فروشی کرد. می گفت؛ "نان ملایی، نان شرک است"!
میراحمد، که نام جدش را بر او گذاشتند، ابتدا نزد مکتب داری (ملابخشعلی) سواد قرانی آموخت. خودش می نویسد که ملابخشعلی نه فارسی می دانست و نه عربی و چون دندان هایش افتاده بود، گفته هایش به دشواری فهمیده می شد. خطش را هم جز خودش، کسی نمی توانست بخواند. احمد کسروی قرآن، گلستان، جامع عباسی، نصاب و ترسل و ابواب الجنان و منشات مهدی خان (قائم مقام)، تاریخ معجم و تاریخ وصاف و.. همه را در همین مکتب خواند؛ "من که نه فارسی می دانستم نه عربی، کارم با این کتاب ها افتاده بود و چون آخوند نیز فارسی نمی دانست، می بایست اینها را در خانه از پدرم یا از خویشانم یاد گیرم". مرگ پدر باعث شد تا درس و مکتب را کنار بگذارد و به بازار برود. پس از چندی مغازه و کارگاه پدر را بست و طلبه ی علوم دینی شد اما در لباس طلبگی هم نتوانست تعقل را کناری بگذارد و به شهود و روایت و حدیث بسنده کند. کسروی می نویسد؛ شاهد مجالسی بوده که شیعه را علیه سنی تحریک می کردند و دیده بوده که شیعیان متعصب، پستان زنان سنی را می بریدند و این زنان در کوچه های آذربایجان برای برانگیختن ترحم مردم، با نشان دادن سینه ی بریده ی خود، به گدایی مشغول بودند. کسروی پس از ملا شدن، در مسجد خانوادگی پیش نماز شد و در ایام محرم به منبر می رفت؛ "خیلی شرمنده می شدم و گاهی بالای منبر خود را می باختم". به نظر روضه خوانان؛ "من به دستگاه سیدالشهداء لطمه می زدم".
می نویسد؛ "سیاحتنامه ی ابراهیم بیک (احمد طالبوف) تکان سختی در من پدید آورد و باد به آتش درون من زد". کسروی به مشروطه خواهان می پیوندد. با مردی به نام "حداد" که درس طلبگی خوانده بود و بعدن مشروطه خواه و بهایی شده بود، دوست می شود. پدرش نیز با بهاییان و ازلیان (بابیان) رفت و آمد داشت. از همانجا با این عقیده و مذهب آشنا شد. دوستی با "حداد" باعث شد تا برخی کتب بهائیان از جمله "فراید" را بخواند؛ "تاریخ باب و بهاء و ازل را نیک شناخته ولی در میان دو چیز سازش نیافته بودم. از یکسو جانفشانی های بسیار مردانه ی ... ملاحسین بشرویه ای، حاجی ملامحمدعلی بارفروش، ملا محمدعلی زنجانی، قرة العین، حاجی سلیمانخان و دیگران... و از یکسو نوشته های "باب" که هیچ معنایی نداشت و روی هم رفته به آشفته گویی مانندتر می بود"....
"بهایی گری" کسروی که در رد بهائیت است، پس از انتشار، مورد توجه عموم قرار گرفت. کسروی بارها گفت که مرا با بهائیان غرض و مرضی نیست و از کشتار و آزار آنان سخت بیزار بود. از آنجا که او بهایی گری را ناشی از بابی گری، و این یکی را ریشه گرفته از شیخی گری و شیخی گری را برخاسته از شیعی گری می دانست، لذا هیچ کدام از این گروه ها از او دل خوشی نداشتند. با انتشار "شیعی گری" و سپس "صوفی گری"، عرصه ی زندگی بر کسروی تنگ تر شد. حتی در محله ی خودش هم به او سنگ می انداختند. کسروی می نویسد که مادرش از این مساله بسیار رنج می برد. با این همه کسروی باکی نداشت که طرف صحبتش ملک الشعراء بهار است، یا علامه محمد قزوینی، یا عباس اقبال، حرفش را می زد و همه جا انتقادش را بی پروا مطرح می کرد. از آنجا که لبه ی تیز انتقادات او متوجه ی خرافات و عقب ماندگی مردم و جامعه بود، سیاستمداران هم از او بیزار بودند. کسروی از اولین کسانی ست که به عقاید خورده می گرفت، نه به افراد، و در این زمینه پروای دوست و غریبه نداشت. او را طرد کردند و کسی اجازه نداشت با او سخن بگوید و نوشته هایش را بخواند. با این همه کسروی همه جا از خدا و رسول و ائمه با احترام بسیار یاد می کرد. او "پاکدیتی" بود که مجموعه ای از عقاید گذشته ی ایرانی داشت. سرانجام لباس آخوندی را کنار گذاشت، درس وکالت خواند و لباس قضاوت پوشید، اما دادگستری را هم بعدن رها کرد. در "ده سال در دادگستری" و "زندگانی من" علت این ترک خدمت را توضیح می دهد. با وجودی که وکیل مدافع یکی از ۵۳ نفر بود، و با برخی کمونیست های آن زمان دوستی و رفت و آمد داشت، از انتقاد به کمونیست ها و حزب توده نیز، پرهیزی نداشت و از این که آنها از آخوندها در مقابل رضا شاه دفاع می کردند، خشمگین بود؛ "از یکسو از دست ارتجاع ناله می کنید و از یکسو به ارتجاع کمک می کنید. آن حاج آقا حسین بروجردی که شما آن همه تجلیل کرده اید، در بروجرد کسی از ترس او به حمام نمره نمی تواند رفت... سید حسن (مدرس) مخالف رضا شاه بود... آشکار با "خزعل" حمایت نشان می داد.. شما رضاشاه را آلت سیاست انگلیس ها می شمارید ولی مدرس را یکی از قهرمانان ملت حساب می آورید"!
حیرتا که تمامی آنها که مدعی رهبری و رستگاری بشر اند، حتی آنقدر به حرف و عقیده ی خود باور ندارند که کلام مخالف را تحمل کنند. تمامی دیکتاتورها مدعی رسالت خود برای رستگاری بشر بوده اند، و تمام قتل ها و جنایاتی که کرده اند، به این بهانه بوده که محکومان، مانع رستگاری بشر اند. انسان ها را می کشند، تا "بشر" را به رستگاری برسانند. کسی هم از آنان نپرسیده که نظام و آیینی که قرار است بشر را رستگار کند، چرا باید چنین سست باشد که اساسش با هر حرف و عقیده ای بلرزد؟ آیین و اعتقادی که با چند کلام و عقیده ی ساده می تواند زیر سوال برود، چگونه می تواند بشر را رستگار کند؟ باری، آیت الله ها حکم به ارتداد و قتل احمد کسروی دادند، دولتیان از او شکایت کردند و "فدائیان اسلام" او را در حین محاکمه در کاخ "دادگستری" کشتند. در دهان احمد کسروی گلوله زدند چرا که اندیشه و زبانش می توانست کاخ پوشالی "نظام رستگاری بشر" را درهم ریزد.
احمد کسروی نمونه ی یک اندیشمند دلسوز مردم و ایران بود؛ "در این کشور اساس بدبختی دو چیز است؛ یکی روشن نبودن اندیشه ها و دیگری چیره بودن هوس ها و کینه ها..."! (احمد کسروی)
تیر ماه 1380
احمد کسروی
Published on October 01, 2007 22:11
July 1, 2007
روزگار بی حکایتی
نگاهی به "چاه بابل"، رضا قاسمی، انتشارات باران
در میان رمان های بسیاری که در این سال ها حول و حوش زندگی ایرانیان مهاجر نوشته شده، "چاه بابل" هم از بابت روند قصه و هم از نگاه زبان و ساختار، متمایز است. اینجا کمتر به زبانی صناعی همراه با تظاهر و زورآزمایی در واقعه سازی و صحنه پردازی بر می خوریم. رمان در چند لایه جریان دارد. مَندو، 42 ساله، که کودکی سرراهی بوده، در سال های پیش از انقلاب خواننده ی مشهوری ست؛ "وقتی می خواند، پا به دایره ی سحر می نهاد؛ افسون می کرد و از افسونیان هر که را میلش بود، به ریسمان نامریی می کشید و با خود می برد" (ص 17). مندو در جایی خواندن را رها می کند، همسرش از او جدا می شود و مندوی سرخورده به جبهه ی جنگ اعزام می شود. در آنجا به نام "برادر حداد" واداشته می شود تا از صدایش، "آن نعمت خداداد" برای تحریک احساسات جوانان استفاده کند. به واسطه ی پیغامی از دکتر میریان که هم جنس گراست، در تهران با ناهید، همسر دکتر آشنا می شود. این آشنایی به تمایلی دوجانبه می کشد. دکتر میریان که شرایط برایش غیر متحمل شده، آگاهانه تن به تیر می دهد. سپس مندو و ناهید را به جرم زنا دستگیر و سنگسار می کنند. مندو اما از معرکه جان به در می برد و خود را به پاریس می رساند. در پاریس با "فلیسیا"ی 25 ساله، دوست دختر یک نوازنده ی فرانسوی به نام "آرنولده"، آشنا می شود. در اولین دیدار فکر می کند فلیسیا را دو قرن پیش، جایی در روسیه دیده است؛ "دو قرن پیش مندو، مندو نبود، ایلچی مخصوص شاه بود که به دربار تزار الکساندر فرستاده شده بود". ابوالحسن خان ایلچی که برای باز گرداندن بخش های از دست رفته ی سرزمین، از سوی قاجار به دربار تزار فرستاده شده، در هنگام اقامت در سن پترزبورگ، با "گرافینه" همسر یک افسر روسی سر و سری دارد. یادادشت های سفر ایلچی، حکایت سه سال ماموریت بی نتیجه در روسیه که بیشتر شرح شهوانیات (خاطرات پایین تنه ای) اوست؛ به شکل موازی نگاری با لایه ی اول رمان، به پیش می رود. مندو، ابوالحسن خان معاصر که خود خواسته به هجرت آمده، نیز سرگردان در غربت، گرفتار روی و مویی می شود و زمان به بیهوده گی و بطالت می گذراند: "بکن ایلچی، بکن که از آن همه خاک تصرف شده ی وطن، مگر همین یک وجب پشم... گرافینه خانم دستت را بگیرد".
لایه ی سوم رمان "چاه بابل" بر اساس افسانه ای مذهبی بنا شده که بار اساطیری روایت را بر دوش دارد. فرشتگان چون گناهان بشر و تقرب بسیار او را نزد خداوند دیدند، "سبب را از آستان حق جویا شدند. خطاب می رسد بزهکاری بشر از شهوت است و عدم شهوت در شما علت عصمت. چنین است که نیکی ایشان را پاداش بیش دهم". پس خداوند خواست سه فرشته ی برگزیده را "به زمین بفرستد و تکالیف آدمی را به عهده ی ایشان نهد". فرشتگان "عزا"، "عزایا" و "عزازیل" را برگزیدند. خداوند آنها را "از چهار چیز نهی فرمود. شرک بر خدا، قتل نفس، زنا و باده نوشی...عزازیل از عاقبت بیاندیشید و از این وظیفه عذر خواست". (ص 52). عزا و عزایا (هاروت و ماروت)، به زنی زیبا به نام زهره (ناهید) بر می خورند که از شوهر خود به تنگ آمده و قصد جدایی دارد. آنها فریفته ی او می شوند و برآوردن آرزویش را به وصل موکول می کنند. ناهید می پذیرد به شرطی که آنان با او شراب بنوشند. در روایت دیگر، ناهید که از بدگمانی مردمش به تنگ آمده، شکایت به هاروت و ماروت می برد. آنها در زیبایی او طمع می کنند و به زور با او جمع می شوند، و پس او را می کشند. باری فرشتگان به هر چهار گناه تن می دهند؛ "ملکوتیان انگشت حیرت به دندان گزیدند. حق تعالی آن دو بزهکار (هاروت و ماروت) را بین عذاب دنیوی و آخروی مختار کرد. سزای دنیا را برگزیدند و الی الابد در چاه بابل معلق گشتند. "ناهید" نیز اسم اعظم بر زبان راند و به آسمان صعود کرد و به ستاره ی "زهره"، رب النوع عشرت و شادی و طرب مبدل گشت". ناهید میریان نیز، تراژدی ازدواج اجباری و زندگی با دکتر (هم جنس بازی که قادر به هم خوابگی با زن نیست) را از سر می گذراند اما چون به عشق می رسد، سنگسار می شود، مرگ او نیز به هیات عروجی به آسمان در می آید. اما مندو محکوم به دربدری در هجرت (معلق در چاه بابل) می شود؛ "وقتی کسی این طور با هنرش عجین باشد، اگر نتواند کارش را بکند... مثل کسی ست که آویزانش کرده باشند، آن هم معلق، در چاهی تاریک" (ص 80).
این چکیده ی رمان است. هنرمند (راوی؟) فرشته ای ست که به اعتبار نافرمانی (معصیت) از بهشت خود (سرزمینش) رانده می شود (بال هایش را از او گرفته اند) و به زمین آلوده از شهوت پرتابش کرده اند، پَر شکسته و گناهکار؛ "...پای رفتن نمی خواست، بال می خواست، آن هم دو بال بزرگ و مندو بال هایش اره شده بود" (ص 39). همه جا در یاد بال های از دست رفته است. بال های طلایی مجسمه ی میدان باستیل، بال مجسمه های پل الکساندر در پاریس، مجسمه ی آفریقایی فرشته که "کمال"، بال هایش را از جایی "درست به قاعده ی دایره ای ده سانتی" میان دو کتف، بریده است و جایی "درست به قاعده ی دایره ای ده سانتی" میان کتف های مندو، تیر می کشد.
طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق / که در این دامگه حادثه چون افتادم
من ملک بودم و فردوس برین جایم بود / آدم آورد در این دیر خراب آبادم
و ناودان های کلیسای نتردام که شبیه جانوران جهنم به نظر می رسند، با آوای سحرانگیز مندو به هیات فرشتگان به پرواز در می آیند!
اگرچه وقایع در پاریس امروز می گذرد، می توانست اما در ابتدای دوران قاجار، در شهری در ماوراء قققاز یا سن پترزبورگ، حول و حوش زندگی ابوالحسن ایلچی باشی اتفاق افتاده باشد. قصه های دیگری هم در پشت نام ها می گذرد. مندو (ماندنی آریا نژاد)، اسماعیل (آن فرزند، به روایت اسلام، که ابراهیم به مسلخ برد)، کمال (کمال الملک "چشم هایش")، ناهید (زهره)، هاروت (عزا)، ماروت (عزایا)...
چاه بابل از یک نگاه، دوباره نویسی "چشم هایش" بزرگ علوی ست. (فلیسیا و "چشم هایش" که به "دو الماس آبگون در دریاچه ی نا مسکون" می مانند) این زیبایی کهن در مادینه ای فرشته گون، از "چشم هایش" فراتر می رود اما در دست های آلوده ی زمینینان پَرپَر می شود. تمنای مندو با دیدن فلیسیا سر بر می آورد و به خواندن (گناه شهوت آلوده ای که به خود قول داده تا دیگر مرتکب نشود) تن می دهد. "چرا معلقم کردی"؟ ص 46
چاه بابل حکایت جمعیتی ست از حرام و حرامزادگان در دنیایی از گناه و شهوت. یادآور "چهره ی هنرمند درجوانی" (جویس)، "فراغت در ماه اوت" (فالکنر)، "گفتگو در کاندرال" (ماریو بارگاس یوسا). مندو از نسل مهاجر گذشته باخته و بی آینده، توهین شنیده و تحقیر دیده است. از نا به هنجاری ها، نبود ارزش ها و فشار تابوها گریخته. "راحتت کنم، برای من دیگرهیچ چیز تابو نیست" (ص 96) اما بعدتر می فهمد که "کار آنقدر هم آسان نیست" (ص 163) که می پنداشته است، چرا که خود عاری از بسیاری از ارزش ها و درگیر تابوهاست. مندوی مغرور و متفرعن، فلیسیا را با تبی تند و تمنایی آتشین طلب می کند؛ "اگر روزی احتیاج به جای امنی داشتم می توانم خودم را در اعماق چشمانت غرق کنم؟
فلیسیا خندید ـ بنظرت جای امنی می آید؟
ـ امن ترین جای دنیا" (ص 62 و 63). اما همین که فلیسیا تن می دهد، چندگانگی مندو در برابر بی پیرایگی فلیسیا درهم می شکند. رابطه را از دیگران پنهان می کند، فلیسیا را تعقیب می کند، می آزماید، از هر حرکت فلیسیا دلیلی می تراشد تا او را لخت کند و کنار دیگران بخواباند. او را چون گربه ای می بیند که روی آتش نشسته است. مالیخولیای حسادت و شهوت مندو، فرشته (ناهید) را به چنان زیرانداز پلاسی تبدیل می کند که چون می رود، از آن "امن ترین جای دنیا" افسوسی هم بر جای نمی ماند. مندو پیش از این هم در خلاص کردن ناهید از شکنجه ی زندگی بی عمل ماند. در خلاص کردنش از شکنجه ی مرگ اما دست به عمل زد. سر زندگی، صمیمیت و صراحت آرنولد نیز، تقابلی ست روشن در برابر پیچیدگی های متفرعن مندو. اما معصومیت فلیسیا با ظرافت، از مکری که ما معمولن به زنان نسبت می دهیم، برکنار نمانده است. نوعی بیماری فلج، به هجرت گریخته را آرام آرام می بلعد. نسلی که پیش از انقلاب می توانست بی آن که عمل کند، مبارز و روشنفکر بماند، پس از انقلاب، ناچار به موضع گیری ست. در این تنگنا دو راه می ماند. یا به شخصیتی تازه در سمت و سوی انقلابیون، استحاله پیدا کنی، یا جان خویش برداری و از معرکه به دربری. کمال مبارز، در زندان می پذیرد تا عامل اعدام شود و رفقای محکوم شده را با جراثقال اعدام کند (381 نفر) و مندوی آوازخوان، نوحه خوان می شود و در جبهه های نبرد، نقش امام زمان را بازی می کند. برای توجیه اما حد و مرزی هست. پس هرکدام در مقطعی، با بال های شکسته از بهشت خود می گریزند. در پاریس، کمال نقاشی می کند، پرتره می کشد، مندو اینجا و آنجا به کارهای خرده ریزی چون کار شبانه در هتل، می پردازد و نادرِ آرشیتکت، با تعمیر خانه ها زندگی می کند. هیچ کدام اما، مگر در شهوت، دست به عمل نمی زنند، و سرانجامشان "تعلیق" در تاریکی غربت، در چاه بابل است.
روژه لوکنت ـ هیچ دینی به اندازه ی اسلام برای به کرسی نشاندن خودش مبارزه نکرده است، در افتادن با چنین دینی آسان نیست.
کمال ـ یعنی می گویید باید تسلیم شد؟
لوکنت ـ من نمی گویم. شما خودتان تسلیم شدید. (ص 83). شاید کمال، مندو و دیگران به ظاهر تسلیم "چنین دینی" نشده باشند، آنها اما پیچیده در نمادهای سنت و مذهب، تسلیم شرایط خورد کننده ی غربت اند. موقعیتی که تصور نمی کردند گودی مسلخ آنان شود؛ "نمی دانست که اینجا زمان...می چرخد اما نه برای او"(ص 44). موقعیت محله ی باستیل، محل زندگی مندو، آپارتمان کوچک زیر شیروانی، راهرویی که معلوم نیست به کجا و چند آپارتمان دیگر منتهی می شود، چه کسانی در این راهرو و دیگر طبقات این ساختمان زندگی می کنند و...نشان دهنده ی روحیه ی مهاجری ست که در دایره ی کوچک و بسته ای از روابط سیر می کند. فضای پریشانی از "توامان تنها" و دربدر. حتی نادر که با زن و سه فرزند زندگی می کند، مجرد و تنهاست؛ "هیچ چیز غم انگیزتر از منظره ی آدمی نیست که شب کِز می کند گوشه ی اتاق، دست می برد لای پاها و نفس زنان پا و سینه یا کَپَل زنی را در خیال می کِشد...چقدر تامیل، چقدر ایرانی، چقدر عرب یا آفریقایی در این عرصات بیکسی از عشق بازی با خود تحقیر می شوند" (ص 46). آینده ای نیست، هیچ کس برای روز بعد، حتی ساعت بعدش جاه طلبی ویژه ای ندارد. تنها فلیسیاست که اینجا و آنجا گرم کاری ست و به فردایی می اندیشد. او هم اما به اسب لاغرویی می ماند که دلیجانی از آدم های خسته و دلتنگ را در جهت عکس این سراشیبی زوال، رو به بالا می کشد، به همین دلیل هم به جایی نمی رسد.
"چاه بابل" مرثیه ای ست بلند بر روزمره گی روزگار نسلی از ایرانیان که در نامرادی و بی حکایتی رخوتناکی، روزشان به شام می رسد. مهاجرانی که بی هیچ اشتراک در ساخت و ساز جامعه ی میزبان، در زمانی از گذشته شان مومیایی شده اند. با وجودی که روح ضد مذهبی بر رمان "چاه بابل" حاکم است، مقَدَر پنداری در همه جا به عیان دیده می شود. سر انجام قهرمانان بشکلی رقت انگیز، در تار و پود ارزش های مذهبی و سنتی پیچیده شده است. همه رو به زوال، جهان را مقصر می دانند، خود را قربانی جلوه می دهند و سرانجامشان نوعی مکافات مذهبی ست. کمال به بیماری سرطان می میرد (به تقاص 381 اعدام؟) و مندو به ولگردی کور در متروهای پاریس تبدیل می شود که در آغوش فاحشه ای الکلی امنیت می جوید. او در هیات "برادر حداد" در چاه بابل جمهوری اسلامی دفن می شود با این تهدید که اگر راز این مرگ خود ناخواسته را آشکار کند، با چاقوی گاوکشی به سراغش خواهند آمد. به این وعده ی شیرین اما، مندو خود عمل می کند بی آن که به چاقوی گاوکشی ایادی جمهوری نیازی باشد. از آن لحظه که پاره ی جدول سیمانی را بر سر ناهید می کوبد تا او را از شکنجه ی سنگسار برهاند، شکنجه ای تدریجی مندو را تا مرگ و دفن در متروهای پاریس همراهی می کند؛ "مثل قوطی خالی نوشابه به کمترین فشار می خمید و له می شد". ص 34
بینایی از دست داده، غرق در تاریکی، با عینکی سیاه در ایستگاه بی مسافر مترو، قطاری را مرور می کند که بی توقف روی ریلی "سینه می کشد"، و در آن قطار، مادر هست، خروس ها هستند، کمال و نادر، آرنولد و فلیسیا هستند و پدر (ص 379) هم هست. مندو خود چاه بابلش را می سازد؛ "تلخ تر از آن بود که از ظلمت چاهی که در اعماق آن نفس می زد، بیرون آید" (ص 151). در ازای لذت زنده ماندن، همه جا عمر از تو طلب می کنند. بیا اسماعیل، با من به مسلخ بیا. این بار هیچ قوچی از سوی خداوند فرستاده نخواهد شد.
"چاه بابل" نیز مانند "هم نوایی شبانه ی ارکستر چوب ها" حکایت انسان هایی ست بر آمده از فرهنگی سنتی که با گناه زاده می شوند، با گناه می زیند و با گناه می میرند و تا ابد، باید شرمناک از وجود و اعمالشان، اشک بریزند و در پیشگاه خدایان زمینی و آسمانی طلب مغفرت کنند. پس همه شان درگیر آن پرسش بزرگ اند: منِ گناهکار، کجایم و کجایی ام! مندو در آینه ی حضور فلیسیاست که رویت می شود. اما این آینه هم چندان بی گرد و زنگار نیست. فلیسیا دربدر عشق است. با آرنولد سر می کند اما به تمنای مندو هم پاسخ می دهد. در آزمایشگاه فلیسیا (ناهید) همه هاروت و ماروت اند. او می خواهد آرنولد و مندوی سرخورده را به دنیایی که به آن تعلق دارند، باز گرداند. روزها کار می کند، شب ها غذا، چای، قهوه و نوشابه حاضر می کند و در فواصل این همه باید چون زن دو شوهره به پایین تنه ی هر دوشان هم خدمت کند، شاید این "دوئت" پا بگیرد و سرخوردگان، به جهان زندگان و مبارزان بازگردند. فضای کابوسی چاه بابل به شکل ترسناکی گناه آلوده است. با این همه زبان راوی تا حد اشتیاق به "معلق شدن در چاه بابل" افسون کننده است. آنقدر که بخواهی در این دنیای پر هول، هر دم فروتر شوی. روایت به شکل وسوسه انگیزی مستند و اتوبیوگرافیک بنظر می رسد. فلیسیا تنها شخصیت غیر ایرانی رمان است که ابعاد تا اندازه ای روشن دارد. ف. و. ژ. سیاست مداری بازنشسته که درآستانه ی 70 سالگی مشغول تدوین کتابی در مورد فرشتگان است. در هاله ی مرموزی پیچیده شده (آیا او "ف. والری ژیسکاردستن"، رئیس جمهور اسبق فرانسه است که در آخرین ماه های جنبش ایران، دستی در خلق "نوفل لوشاتو" داشت که زیر یکی از درخت های سیبش، رهبری سبز شد و ماه ها بعد، افسار جنبش را در دست گرفت؟) همسرش ناتالی، الیزابت خدمتکار انگلیسی الاصل آنها که ناگهان به نویسنده ی رمان موفقی به نام "عمه تیفانی" استحاله پیدا می کند، روژه لوکنت، اسلام شناس (با آن نظراتش در مورد اسلام و ایرانیان!)، و....چهره های بی رنگ قصه اند. به روشنی به ما گفته می شود که در مورد این خانم ها و آقایان توضیح بیشتری نخواهید. اینان موجوداتی نقطه چین اند و بیش از این که می بینید (می خوانید) نیستند. پاره ی ششم، سقوط آزاد رمان است، پر شتاب و بی حوصله. رابطه ی مندو ـ فلیسیا رمان را سر پا نگهداشته است. همین که فلیسیا گم می شود، رمان از هم می پاشد و مندو که قادر نیست این خیمه را به تنهایی سر پا نگهدارد، به سرعت در تاریک خانه ی مترو "معلق" می شود و از پا می افتد.
با تاکید این نکته که بخش های زیبا، کم نظیر و درخشان "چاه بابل" بسیارانند، باید گفت که لکه هایی، اینجا و آنجا، یکدستی رمان را می آشوبند. یادداشت های روزانه ی ایلچی باشی تا اندازه ای نابسامان و گاه بی ارتباط بنظر می رسند. بخش های کوچکی هم هستند که نبودشان می توانست روایت را جمع و جورتر و شسته و رفته تر کند. مثلن صحنه ی کشیدن پرتره ی روژه لوکنت توسط کمال الملک (بهانه ای برای برخی اظهار نظرها در مورد اسلام؟)، وصف زندان و شکنجه در پاره ی دوم بند 12، داستانی که کمال از پدرش به خاطر می آورد (ص 63 و64)، پیشگو و مسایل حول و حوش او، مصاحبه ی تلویزیونی سردبیر مجله ای به نام "رستاخیز فرشتگان"، داستان تفنگ بادی و محوطه ی انستیتو پاستور و کلاغ ها، شوخی سوال و جواب اصغر قاتل و رییس دادگاه (ص 42)، و...
رضا قاسمی در جایی و از زبان الیزابت، پرسشی "کوندرا"گونه مطرح می کند: در چنین زمانه ای نوشتن چه معنایی دارد؟ (ص 270). اما او خود به نیکی به این پرسش پاسخ داده است، چرا که "چاه بابل" یک جای خالی در ادبیات معاصر ما را پر کرده است. با این که قاسمی پیش از این نمایش نامه هایی هم نوشته و کم کار نبوده است، من اما آن کارها را با دو رمانی که او در این سال ها نوشته، مقایسه نمی کنم. آزمودن این شکل از روایت گری در "هم نوایی شبانه..." و "چاه بابل" یادآور آثاری چون "سیمای هنرمند در جوانی" از جویس، "خشم و هیاهو"، "در بستر مرگ" (ترجمه ی فارسی "گور به گور") و "فراغت در ماه اوت" (ترجمه ی فارسی "روشنایی ماه اوت") از ویلیام فالکنر و اخلاف آمریکای لاتینی آنها به ویژه "بارگاس یوسا" و دو اثر مهمش "گفتگو در کاتدرال" و "عصر قهرمان" است. (به ویژه در گفتگوهای زنجیره ای که از صحنه ای میان دو شخصیت به شخصیت سوم و صحنه ای دیگر در زمان و مکانی دیگر راه می یابد و ادامه پیدا می کند) قاسمی تا اینجا نشان داده است که از سلاله ی "فلوبر" است و به "رمان نو"، متنی عاری از شخصیت ها و بدون ماجرا، تمایل چندانی ندارد. روایت از نگاه دانای کل تعریف می شود و از نظر ساختار، نسبت به "هم نوایی..." ساده تر و گامی به پس است، حال آن که درونمایه ی قصه و زبان روایت در اینجا قدمی پیش تر از "هم نوایی..." ست و نشان می دهد که نویسنده با وسواس مراقب مواد و مصالح کارش بوده است. "چاه بابل" در مجموع، زبان نسبتن پالوده ای دارد و جز مواردی اندک (به چندتایی اشاره می کنم) چندان به لقلقه های زبانی بر نمی خوریم:
"طوری لبخند زد که انگار می داند منتظر شنیدن چه چیزی باید باشد" (.. منتظر شنیدن چه چیزی ست) (62)
"....همین که وارد شدند به اتاق کار، روژه لوکنت از روی دسته ای کتاب که گوشه ی سمت راست میز بود، یکی را که صفحاتش جابجا با کاغذ نشان شده بود، برداشت" (ص 111 و112)
"...بی هراس مرگ که بذری شد و وجب به وجب خاک پیش پاش را به خیش می کشید" (ص 140) (بذر، خیش می کشد؟!)
"پرسشی که مدت ها زیر پوستش، از نوک بینی تا پشت گوش ها و سر انگشتان، به همه جا نیش زده بود، سر میز نهار، بی اختیار، سر باز کرده بود" (ص 112) (شخصیت در زمان ماضی متاثر از واقعه ای ست در ماضی بعید، پس فعل آخر "سرباز کرد" باید باشد، یعنی زمان وقوع حادثه، نه زمان وقوع خاطره).
...و در پایان بگویم که نقد، پنجره ای ست که ناقد از پشت آن به متن می نگرد. پس به یک سلیقه می ماند. خوب بود اگر همه چیز در حال شدن نبود، و همه از پنجره ی من به جهان می نگریستند (کسالت بار؟) باری اما، جهان چنان نیست که من آرزو می کنم. ارزش ها پیوسته در حال شکسته شدن اند، و لاجرم آن پنجره نیز، تا هم چنان پنجره بماند، مدام در حال شدن و جابجایی ست. کار ناقد، همان گونه که دی. اچ. لارسن گفته، آن است که "قصه را از چنگ نامهربان قصه گو" نجات دهد. من این تلاش را از پنجره ی خود داشته ام. اگر نویسنده یا خوانندگان با من هم رای نیستند، بی تردید از پنجره ای دیگری به جهان می نگرند.
آذر 78 ـ دسامبر 99 ".
آذر 78 ـ دسامبر 99
رضا قاسمی / Reza Ghasemi
در میان رمان های بسیاری که در این سال ها حول و حوش زندگی ایرانیان مهاجر نوشته شده، "چاه بابل" هم از بابت روند قصه و هم از نگاه زبان و ساختار، متمایز است. اینجا کمتر به زبانی صناعی همراه با تظاهر و زورآزمایی در واقعه سازی و صحنه پردازی بر می خوریم. رمان در چند لایه جریان دارد. مَندو، 42 ساله، که کودکی سرراهی بوده، در سال های پیش از انقلاب خواننده ی مشهوری ست؛ "وقتی می خواند، پا به دایره ی سحر می نهاد؛ افسون می کرد و از افسونیان هر که را میلش بود، به ریسمان نامریی می کشید و با خود می برد" (ص 17). مندو در جایی خواندن را رها می کند، همسرش از او جدا می شود و مندوی سرخورده به جبهه ی جنگ اعزام می شود. در آنجا به نام "برادر حداد" واداشته می شود تا از صدایش، "آن نعمت خداداد" برای تحریک احساسات جوانان استفاده کند. به واسطه ی پیغامی از دکتر میریان که هم جنس گراست، در تهران با ناهید، همسر دکتر آشنا می شود. این آشنایی به تمایلی دوجانبه می کشد. دکتر میریان که شرایط برایش غیر متحمل شده، آگاهانه تن به تیر می دهد. سپس مندو و ناهید را به جرم زنا دستگیر و سنگسار می کنند. مندو اما از معرکه جان به در می برد و خود را به پاریس می رساند. در پاریس با "فلیسیا"ی 25 ساله، دوست دختر یک نوازنده ی فرانسوی به نام "آرنولده"، آشنا می شود. در اولین دیدار فکر می کند فلیسیا را دو قرن پیش، جایی در روسیه دیده است؛ "دو قرن پیش مندو، مندو نبود، ایلچی مخصوص شاه بود که به دربار تزار الکساندر فرستاده شده بود". ابوالحسن خان ایلچی که برای باز گرداندن بخش های از دست رفته ی سرزمین، از سوی قاجار به دربار تزار فرستاده شده، در هنگام اقامت در سن پترزبورگ، با "گرافینه" همسر یک افسر روسی سر و سری دارد. یادادشت های سفر ایلچی، حکایت سه سال ماموریت بی نتیجه در روسیه که بیشتر شرح شهوانیات (خاطرات پایین تنه ای) اوست؛ به شکل موازی نگاری با لایه ی اول رمان، به پیش می رود. مندو، ابوالحسن خان معاصر که خود خواسته به هجرت آمده، نیز سرگردان در غربت، گرفتار روی و مویی می شود و زمان به بیهوده گی و بطالت می گذراند: "بکن ایلچی، بکن که از آن همه خاک تصرف شده ی وطن، مگر همین یک وجب پشم... گرافینه خانم دستت را بگیرد".
لایه ی سوم رمان "چاه بابل" بر اساس افسانه ای مذهبی بنا شده که بار اساطیری روایت را بر دوش دارد. فرشتگان چون گناهان بشر و تقرب بسیار او را نزد خداوند دیدند، "سبب را از آستان حق جویا شدند. خطاب می رسد بزهکاری بشر از شهوت است و عدم شهوت در شما علت عصمت. چنین است که نیکی ایشان را پاداش بیش دهم". پس خداوند خواست سه فرشته ی برگزیده را "به زمین بفرستد و تکالیف آدمی را به عهده ی ایشان نهد". فرشتگان "عزا"، "عزایا" و "عزازیل" را برگزیدند. خداوند آنها را "از چهار چیز نهی فرمود. شرک بر خدا، قتل نفس، زنا و باده نوشی...عزازیل از عاقبت بیاندیشید و از این وظیفه عذر خواست". (ص 52). عزا و عزایا (هاروت و ماروت)، به زنی زیبا به نام زهره (ناهید) بر می خورند که از شوهر خود به تنگ آمده و قصد جدایی دارد. آنها فریفته ی او می شوند و برآوردن آرزویش را به وصل موکول می کنند. ناهید می پذیرد به شرطی که آنان با او شراب بنوشند. در روایت دیگر، ناهید که از بدگمانی مردمش به تنگ آمده، شکایت به هاروت و ماروت می برد. آنها در زیبایی او طمع می کنند و به زور با او جمع می شوند، و پس او را می کشند. باری فرشتگان به هر چهار گناه تن می دهند؛ "ملکوتیان انگشت حیرت به دندان گزیدند. حق تعالی آن دو بزهکار (هاروت و ماروت) را بین عذاب دنیوی و آخروی مختار کرد. سزای دنیا را برگزیدند و الی الابد در چاه بابل معلق گشتند. "ناهید" نیز اسم اعظم بر زبان راند و به آسمان صعود کرد و به ستاره ی "زهره"، رب النوع عشرت و شادی و طرب مبدل گشت". ناهید میریان نیز، تراژدی ازدواج اجباری و زندگی با دکتر (هم جنس بازی که قادر به هم خوابگی با زن نیست) را از سر می گذراند اما چون به عشق می رسد، سنگسار می شود، مرگ او نیز به هیات عروجی به آسمان در می آید. اما مندو محکوم به دربدری در هجرت (معلق در چاه بابل) می شود؛ "وقتی کسی این طور با هنرش عجین باشد، اگر نتواند کارش را بکند... مثل کسی ست که آویزانش کرده باشند، آن هم معلق، در چاهی تاریک" (ص 80).
این چکیده ی رمان است. هنرمند (راوی؟) فرشته ای ست که به اعتبار نافرمانی (معصیت) از بهشت خود (سرزمینش) رانده می شود (بال هایش را از او گرفته اند) و به زمین آلوده از شهوت پرتابش کرده اند، پَر شکسته و گناهکار؛ "...پای رفتن نمی خواست، بال می خواست، آن هم دو بال بزرگ و مندو بال هایش اره شده بود" (ص 39). همه جا در یاد بال های از دست رفته است. بال های طلایی مجسمه ی میدان باستیل، بال مجسمه های پل الکساندر در پاریس، مجسمه ی آفریقایی فرشته که "کمال"، بال هایش را از جایی "درست به قاعده ی دایره ای ده سانتی" میان دو کتف، بریده است و جایی "درست به قاعده ی دایره ای ده سانتی" میان کتف های مندو، تیر می کشد.
طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق / که در این دامگه حادثه چون افتادم
من ملک بودم و فردوس برین جایم بود / آدم آورد در این دیر خراب آبادم
و ناودان های کلیسای نتردام که شبیه جانوران جهنم به نظر می رسند، با آوای سحرانگیز مندو به هیات فرشتگان به پرواز در می آیند!
اگرچه وقایع در پاریس امروز می گذرد، می توانست اما در ابتدای دوران قاجار، در شهری در ماوراء قققاز یا سن پترزبورگ، حول و حوش زندگی ابوالحسن ایلچی باشی اتفاق افتاده باشد. قصه های دیگری هم در پشت نام ها می گذرد. مندو (ماندنی آریا نژاد)، اسماعیل (آن فرزند، به روایت اسلام، که ابراهیم به مسلخ برد)، کمال (کمال الملک "چشم هایش")، ناهید (زهره)، هاروت (عزا)، ماروت (عزایا)...
چاه بابل از یک نگاه، دوباره نویسی "چشم هایش" بزرگ علوی ست. (فلیسیا و "چشم هایش" که به "دو الماس آبگون در دریاچه ی نا مسکون" می مانند) این زیبایی کهن در مادینه ای فرشته گون، از "چشم هایش" فراتر می رود اما در دست های آلوده ی زمینینان پَرپَر می شود. تمنای مندو با دیدن فلیسیا سر بر می آورد و به خواندن (گناه شهوت آلوده ای که به خود قول داده تا دیگر مرتکب نشود) تن می دهد. "چرا معلقم کردی"؟ ص 46
چاه بابل حکایت جمعیتی ست از حرام و حرامزادگان در دنیایی از گناه و شهوت. یادآور "چهره ی هنرمند درجوانی" (جویس)، "فراغت در ماه اوت" (فالکنر)، "گفتگو در کاندرال" (ماریو بارگاس یوسا). مندو از نسل مهاجر گذشته باخته و بی آینده، توهین شنیده و تحقیر دیده است. از نا به هنجاری ها، نبود ارزش ها و فشار تابوها گریخته. "راحتت کنم، برای من دیگرهیچ چیز تابو نیست" (ص 96) اما بعدتر می فهمد که "کار آنقدر هم آسان نیست" (ص 163) که می پنداشته است، چرا که خود عاری از بسیاری از ارزش ها و درگیر تابوهاست. مندوی مغرور و متفرعن، فلیسیا را با تبی تند و تمنایی آتشین طلب می کند؛ "اگر روزی احتیاج به جای امنی داشتم می توانم خودم را در اعماق چشمانت غرق کنم؟
فلیسیا خندید ـ بنظرت جای امنی می آید؟
ـ امن ترین جای دنیا" (ص 62 و 63). اما همین که فلیسیا تن می دهد، چندگانگی مندو در برابر بی پیرایگی فلیسیا درهم می شکند. رابطه را از دیگران پنهان می کند، فلیسیا را تعقیب می کند، می آزماید، از هر حرکت فلیسیا دلیلی می تراشد تا او را لخت کند و کنار دیگران بخواباند. او را چون گربه ای می بیند که روی آتش نشسته است. مالیخولیای حسادت و شهوت مندو، فرشته (ناهید) را به چنان زیرانداز پلاسی تبدیل می کند که چون می رود، از آن "امن ترین جای دنیا" افسوسی هم بر جای نمی ماند. مندو پیش از این هم در خلاص کردن ناهید از شکنجه ی زندگی بی عمل ماند. در خلاص کردنش از شکنجه ی مرگ اما دست به عمل زد. سر زندگی، صمیمیت و صراحت آرنولد نیز، تقابلی ست روشن در برابر پیچیدگی های متفرعن مندو. اما معصومیت فلیسیا با ظرافت، از مکری که ما معمولن به زنان نسبت می دهیم، برکنار نمانده است. نوعی بیماری فلج، به هجرت گریخته را آرام آرام می بلعد. نسلی که پیش از انقلاب می توانست بی آن که عمل کند، مبارز و روشنفکر بماند، پس از انقلاب، ناچار به موضع گیری ست. در این تنگنا دو راه می ماند. یا به شخصیتی تازه در سمت و سوی انقلابیون، استحاله پیدا کنی، یا جان خویش برداری و از معرکه به دربری. کمال مبارز، در زندان می پذیرد تا عامل اعدام شود و رفقای محکوم شده را با جراثقال اعدام کند (381 نفر) و مندوی آوازخوان، نوحه خوان می شود و در جبهه های نبرد، نقش امام زمان را بازی می کند. برای توجیه اما حد و مرزی هست. پس هرکدام در مقطعی، با بال های شکسته از بهشت خود می گریزند. در پاریس، کمال نقاشی می کند، پرتره می کشد، مندو اینجا و آنجا به کارهای خرده ریزی چون کار شبانه در هتل، می پردازد و نادرِ آرشیتکت، با تعمیر خانه ها زندگی می کند. هیچ کدام اما، مگر در شهوت، دست به عمل نمی زنند، و سرانجامشان "تعلیق" در تاریکی غربت، در چاه بابل است.
روژه لوکنت ـ هیچ دینی به اندازه ی اسلام برای به کرسی نشاندن خودش مبارزه نکرده است، در افتادن با چنین دینی آسان نیست.
کمال ـ یعنی می گویید باید تسلیم شد؟
لوکنت ـ من نمی گویم. شما خودتان تسلیم شدید. (ص 83). شاید کمال، مندو و دیگران به ظاهر تسلیم "چنین دینی" نشده باشند، آنها اما پیچیده در نمادهای سنت و مذهب، تسلیم شرایط خورد کننده ی غربت اند. موقعیتی که تصور نمی کردند گودی مسلخ آنان شود؛ "نمی دانست که اینجا زمان...می چرخد اما نه برای او"(ص 44). موقعیت محله ی باستیل، محل زندگی مندو، آپارتمان کوچک زیر شیروانی، راهرویی که معلوم نیست به کجا و چند آپارتمان دیگر منتهی می شود، چه کسانی در این راهرو و دیگر طبقات این ساختمان زندگی می کنند و...نشان دهنده ی روحیه ی مهاجری ست که در دایره ی کوچک و بسته ای از روابط سیر می کند. فضای پریشانی از "توامان تنها" و دربدر. حتی نادر که با زن و سه فرزند زندگی می کند، مجرد و تنهاست؛ "هیچ چیز غم انگیزتر از منظره ی آدمی نیست که شب کِز می کند گوشه ی اتاق، دست می برد لای پاها و نفس زنان پا و سینه یا کَپَل زنی را در خیال می کِشد...چقدر تامیل، چقدر ایرانی، چقدر عرب یا آفریقایی در این عرصات بیکسی از عشق بازی با خود تحقیر می شوند" (ص 46). آینده ای نیست، هیچ کس برای روز بعد، حتی ساعت بعدش جاه طلبی ویژه ای ندارد. تنها فلیسیاست که اینجا و آنجا گرم کاری ست و به فردایی می اندیشد. او هم اما به اسب لاغرویی می ماند که دلیجانی از آدم های خسته و دلتنگ را در جهت عکس این سراشیبی زوال، رو به بالا می کشد، به همین دلیل هم به جایی نمی رسد.
"چاه بابل" مرثیه ای ست بلند بر روزمره گی روزگار نسلی از ایرانیان که در نامرادی و بی حکایتی رخوتناکی، روزشان به شام می رسد. مهاجرانی که بی هیچ اشتراک در ساخت و ساز جامعه ی میزبان، در زمانی از گذشته شان مومیایی شده اند. با وجودی که روح ضد مذهبی بر رمان "چاه بابل" حاکم است، مقَدَر پنداری در همه جا به عیان دیده می شود. سر انجام قهرمانان بشکلی رقت انگیز، در تار و پود ارزش های مذهبی و سنتی پیچیده شده است. همه رو به زوال، جهان را مقصر می دانند، خود را قربانی جلوه می دهند و سرانجامشان نوعی مکافات مذهبی ست. کمال به بیماری سرطان می میرد (به تقاص 381 اعدام؟) و مندو به ولگردی کور در متروهای پاریس تبدیل می شود که در آغوش فاحشه ای الکلی امنیت می جوید. او در هیات "برادر حداد" در چاه بابل جمهوری اسلامی دفن می شود با این تهدید که اگر راز این مرگ خود ناخواسته را آشکار کند، با چاقوی گاوکشی به سراغش خواهند آمد. به این وعده ی شیرین اما، مندو خود عمل می کند بی آن که به چاقوی گاوکشی ایادی جمهوری نیازی باشد. از آن لحظه که پاره ی جدول سیمانی را بر سر ناهید می کوبد تا او را از شکنجه ی سنگسار برهاند، شکنجه ای تدریجی مندو را تا مرگ و دفن در متروهای پاریس همراهی می کند؛ "مثل قوطی خالی نوشابه به کمترین فشار می خمید و له می شد". ص 34
بینایی از دست داده، غرق در تاریکی، با عینکی سیاه در ایستگاه بی مسافر مترو، قطاری را مرور می کند که بی توقف روی ریلی "سینه می کشد"، و در آن قطار، مادر هست، خروس ها هستند، کمال و نادر، آرنولد و فلیسیا هستند و پدر (ص 379) هم هست. مندو خود چاه بابلش را می سازد؛ "تلخ تر از آن بود که از ظلمت چاهی که در اعماق آن نفس می زد، بیرون آید" (ص 151). در ازای لذت زنده ماندن، همه جا عمر از تو طلب می کنند. بیا اسماعیل، با من به مسلخ بیا. این بار هیچ قوچی از سوی خداوند فرستاده نخواهد شد.
"چاه بابل" نیز مانند "هم نوایی شبانه ی ارکستر چوب ها" حکایت انسان هایی ست بر آمده از فرهنگی سنتی که با گناه زاده می شوند، با گناه می زیند و با گناه می میرند و تا ابد، باید شرمناک از وجود و اعمالشان، اشک بریزند و در پیشگاه خدایان زمینی و آسمانی طلب مغفرت کنند. پس همه شان درگیر آن پرسش بزرگ اند: منِ گناهکار، کجایم و کجایی ام! مندو در آینه ی حضور فلیسیاست که رویت می شود. اما این آینه هم چندان بی گرد و زنگار نیست. فلیسیا دربدر عشق است. با آرنولد سر می کند اما به تمنای مندو هم پاسخ می دهد. در آزمایشگاه فلیسیا (ناهید) همه هاروت و ماروت اند. او می خواهد آرنولد و مندوی سرخورده را به دنیایی که به آن تعلق دارند، باز گرداند. روزها کار می کند، شب ها غذا، چای، قهوه و نوشابه حاضر می کند و در فواصل این همه باید چون زن دو شوهره به پایین تنه ی هر دوشان هم خدمت کند، شاید این "دوئت" پا بگیرد و سرخوردگان، به جهان زندگان و مبارزان بازگردند. فضای کابوسی چاه بابل به شکل ترسناکی گناه آلوده است. با این همه زبان راوی تا حد اشتیاق به "معلق شدن در چاه بابل" افسون کننده است. آنقدر که بخواهی در این دنیای پر هول، هر دم فروتر شوی. روایت به شکل وسوسه انگیزی مستند و اتوبیوگرافیک بنظر می رسد. فلیسیا تنها شخصیت غیر ایرانی رمان است که ابعاد تا اندازه ای روشن دارد. ف. و. ژ. سیاست مداری بازنشسته که درآستانه ی 70 سالگی مشغول تدوین کتابی در مورد فرشتگان است. در هاله ی مرموزی پیچیده شده (آیا او "ف. والری ژیسکاردستن"، رئیس جمهور اسبق فرانسه است که در آخرین ماه های جنبش ایران، دستی در خلق "نوفل لوشاتو" داشت که زیر یکی از درخت های سیبش، رهبری سبز شد و ماه ها بعد، افسار جنبش را در دست گرفت؟) همسرش ناتالی، الیزابت خدمتکار انگلیسی الاصل آنها که ناگهان به نویسنده ی رمان موفقی به نام "عمه تیفانی" استحاله پیدا می کند، روژه لوکنت، اسلام شناس (با آن نظراتش در مورد اسلام و ایرانیان!)، و....چهره های بی رنگ قصه اند. به روشنی به ما گفته می شود که در مورد این خانم ها و آقایان توضیح بیشتری نخواهید. اینان موجوداتی نقطه چین اند و بیش از این که می بینید (می خوانید) نیستند. پاره ی ششم، سقوط آزاد رمان است، پر شتاب و بی حوصله. رابطه ی مندو ـ فلیسیا رمان را سر پا نگهداشته است. همین که فلیسیا گم می شود، رمان از هم می پاشد و مندو که قادر نیست این خیمه را به تنهایی سر پا نگهدارد، به سرعت در تاریک خانه ی مترو "معلق" می شود و از پا می افتد.
با تاکید این نکته که بخش های زیبا، کم نظیر و درخشان "چاه بابل" بسیارانند، باید گفت که لکه هایی، اینجا و آنجا، یکدستی رمان را می آشوبند. یادداشت های روزانه ی ایلچی باشی تا اندازه ای نابسامان و گاه بی ارتباط بنظر می رسند. بخش های کوچکی هم هستند که نبودشان می توانست روایت را جمع و جورتر و شسته و رفته تر کند. مثلن صحنه ی کشیدن پرتره ی روژه لوکنت توسط کمال الملک (بهانه ای برای برخی اظهار نظرها در مورد اسلام؟)، وصف زندان و شکنجه در پاره ی دوم بند 12، داستانی که کمال از پدرش به خاطر می آورد (ص 63 و64)، پیشگو و مسایل حول و حوش او، مصاحبه ی تلویزیونی سردبیر مجله ای به نام "رستاخیز فرشتگان"، داستان تفنگ بادی و محوطه ی انستیتو پاستور و کلاغ ها، شوخی سوال و جواب اصغر قاتل و رییس دادگاه (ص 42)، و...
رضا قاسمی در جایی و از زبان الیزابت، پرسشی "کوندرا"گونه مطرح می کند: در چنین زمانه ای نوشتن چه معنایی دارد؟ (ص 270). اما او خود به نیکی به این پرسش پاسخ داده است، چرا که "چاه بابل" یک جای خالی در ادبیات معاصر ما را پر کرده است. با این که قاسمی پیش از این نمایش نامه هایی هم نوشته و کم کار نبوده است، من اما آن کارها را با دو رمانی که او در این سال ها نوشته، مقایسه نمی کنم. آزمودن این شکل از روایت گری در "هم نوایی شبانه..." و "چاه بابل" یادآور آثاری چون "سیمای هنرمند در جوانی" از جویس، "خشم و هیاهو"، "در بستر مرگ" (ترجمه ی فارسی "گور به گور") و "فراغت در ماه اوت" (ترجمه ی فارسی "روشنایی ماه اوت") از ویلیام فالکنر و اخلاف آمریکای لاتینی آنها به ویژه "بارگاس یوسا" و دو اثر مهمش "گفتگو در کاتدرال" و "عصر قهرمان" است. (به ویژه در گفتگوهای زنجیره ای که از صحنه ای میان دو شخصیت به شخصیت سوم و صحنه ای دیگر در زمان و مکانی دیگر راه می یابد و ادامه پیدا می کند) قاسمی تا اینجا نشان داده است که از سلاله ی "فلوبر" است و به "رمان نو"، متنی عاری از شخصیت ها و بدون ماجرا، تمایل چندانی ندارد. روایت از نگاه دانای کل تعریف می شود و از نظر ساختار، نسبت به "هم نوایی..." ساده تر و گامی به پس است، حال آن که درونمایه ی قصه و زبان روایت در اینجا قدمی پیش تر از "هم نوایی..." ست و نشان می دهد که نویسنده با وسواس مراقب مواد و مصالح کارش بوده است. "چاه بابل" در مجموع، زبان نسبتن پالوده ای دارد و جز مواردی اندک (به چندتایی اشاره می کنم) چندان به لقلقه های زبانی بر نمی خوریم:
"طوری لبخند زد که انگار می داند منتظر شنیدن چه چیزی باید باشد" (.. منتظر شنیدن چه چیزی ست) (62)
"....همین که وارد شدند به اتاق کار، روژه لوکنت از روی دسته ای کتاب که گوشه ی سمت راست میز بود، یکی را که صفحاتش جابجا با کاغذ نشان شده بود، برداشت" (ص 111 و112)
"...بی هراس مرگ که بذری شد و وجب به وجب خاک پیش پاش را به خیش می کشید" (ص 140) (بذر، خیش می کشد؟!)
"پرسشی که مدت ها زیر پوستش، از نوک بینی تا پشت گوش ها و سر انگشتان، به همه جا نیش زده بود، سر میز نهار، بی اختیار، سر باز کرده بود" (ص 112) (شخصیت در زمان ماضی متاثر از واقعه ای ست در ماضی بعید، پس فعل آخر "سرباز کرد" باید باشد، یعنی زمان وقوع حادثه، نه زمان وقوع خاطره).
...و در پایان بگویم که نقد، پنجره ای ست که ناقد از پشت آن به متن می نگرد. پس به یک سلیقه می ماند. خوب بود اگر همه چیز در حال شدن نبود، و همه از پنجره ی من به جهان می نگریستند (کسالت بار؟) باری اما، جهان چنان نیست که من آرزو می کنم. ارزش ها پیوسته در حال شکسته شدن اند، و لاجرم آن پنجره نیز، تا هم چنان پنجره بماند، مدام در حال شدن و جابجایی ست. کار ناقد، همان گونه که دی. اچ. لارسن گفته، آن است که "قصه را از چنگ نامهربان قصه گو" نجات دهد. من این تلاش را از پنجره ی خود داشته ام. اگر نویسنده یا خوانندگان با من هم رای نیستند، بی تردید از پنجره ای دیگری به جهان می نگرند.
آذر 78 ـ دسامبر 99 ".
آذر 78 ـ دسامبر 99
رضا قاسمی / Reza Ghasemi
Published on July 01, 2007 21:45
April 10, 2007
جوزف کنراد
بازخوانی نویسنده ای که زمانی دوست داشته ایم، معمولن دچار اندوهمان می کند، چرا که در دورانی که ما بالیده ایم و حرف های تازه شنیده ایم و قصه های جالب خوانده ایم و... او با همان حرف ها و قصه ها از جایش تکان نخورده است. رمان های خوبی که خوانده ایم را، مثل خاطرات کودکی و جوانی، باید بخاطر آورد، لبخند زد و احیانن آهی کشید. گذشته را نمی شود دوباره زندگی کرد. هیچ سفری مثل "آن" سفر، خوش نمی گذرد، حتی با همان هم سفران و به همان شهری که روزگاری بود! همان گونه که "در هیچ رودخانه ای نمی توان دو بار شنا کرد"! قصه های کودکی هم مثل بادکنک های رنگی کهنه، با "لمس" دوباره از زیبایی تهی می شوند و گاه، بکلی می ترکند. مگر آن که با شوق ماجراجویی اولیه ی آلیس، پا در آینه نگذاریم. یعنی بی انتظار، و با واقع بینی به قصه های شیرین گذشته سفر کنیم. تردیدی نیست که با خواندن دوباره ی نویسنده ای که زمانی دوست داشته ایم، دیگر از یک شاهکار به شاهکاری دیگر نمی رسیم. من بارها و با بی رحمی به چنین سفرهای ادبی گذشته سر زده ام. به خود اما گفته ام اگر چیز زیبایی باشد، با مرور دوباره از خاطر نمی رود. در قساوت تازه ام، برخی از رمان های "جوزف کنراد" در دست هایم شکستند. تنها دو سه رمان بزرگش در خاطره ام بی آسیب ماند. "لرد جیم" و "قلب تاریکی" خوشبختانه از این گروه اند. هرکدامشان را با ترس از دست دادن، به دست گرفتم. این را هم می دانم، و می دانسته ام که آنچه من دوست دارم، لزومن همانی نیست که دیگران دوست دارند، و بالعکس! و می دانم از "کنراد" گفتن و نوشتن، برای خیلی ها به آش سردی می ماند روی میز صبحانه!
جوزف کنراد (1857-1924) لهستانی الاصل، که سال ها روی آب و در کشتی های انگلیسی کار می کرد، در بیست و هفت هشت سالگی (1885) "بریتانیایی" شد، اگرچه همه عمر، خود را یک لهستانی می دانست. با این همه وقتی در چهل سالگی با دریا خداحافظی کرد و برای همیشه ساکن خشکی شد، و تصمثم گرفت بنویسد، تقریبن از اولین رمانش، به زبان انگلیسی نوشت. با وجودی که تا آخر عمر لهجه داشت اما به اعتبار نوشته هایش یکی از بزرگ ترین رمان نویسان جهان انگلیسی زبان لقب گرفت، و چه بدعت ها که در زبان و ادبیات انگلیسی بر جای گذاشت. ویژگی دیگر کنراد، بی "قهرمان"ی آثار اوست که در ادبیات ابتدای قرن بیستم، تازگی داشت. شخصیت های آثار کنراد، هیچ ویژگی خارق العاده ای ندارند، مثل هر انسان معمولی دارای نقطه ضعف ها و نقطه قوت های خود هستند، گاه بکلی "بازنده" اند، گاه از شدت استیصال گوشه ای می نشینند و گریه می کنند، موقعیت های بسیاری را از دست می دهند، گاه مانند شخصیت های "جنایت و مکافات"، قاتل اند، دزد اند، قاچاقچی اند، سخت بیمار می شوند، به سادگی می میرند و... "جیمز وات" شخصیت "سیاه نارسیسوس" (1897)، ملاح سیاهپوستی ست از اهالی هند غربی، که به علت بیماری و سیاه بودنش، روی عرشه ی "نارسیسوس" مثل کیسه ی زباله این طرف و آن طرف انداخته می شود. "سیاه نارسیسوس" را برخی بهترین اثر دوران اولیه نویسندگی کنراد می دانند، و مقدمه ی نویسنده بر این رمان را، مانیفست کنراد در باره ی ادبیات امپرسیونیستی می شناسند. با این همه کنراد پیش از "قلب تاریکی" (1899) تقریبن شاهکاری نیافریده است.
همین که کشتی سفر خود را از رودخانه ی "تیمز" به سوی کنگوی بلژیک آغاز می کند، "چارلز مارلو" برای چند تن دور و بری هایش تعریف می کند که جایی در آفریقا، کاپتین یک کشتی بخاری بوده و ماموریت داشته تا یک بلژیکی شکارچی عاج به نام "کورتز" را که گمشده، بیابد و به قرارگاه خود بازگرداند. کورتز ظاهرن آدم با اهمیتی باید بوده باشد. مارلو اما به زودی در می یابد که کورتز شخصیتی ست متفاوت با آنچه او می پنداشته؛ قاتلی سرمایه دار، موجودی وحشت انگیز که بومیان او را کورکورانه ستایش می کنند و... سفر کشتی به کنگو، سوای صورت ظاهر خود، سفری ست درونی، روایتی سیاه از ارزش های تمدن اروپای سفید در قاره ی سیاه! "قلب تاریکی" با وجودی که در 1902 منتشر شده، هنوز هم مانند چند اثر بزرگ کنراد، از بسیاری جهات، با روزگار ما همخوانی دارد. "فرانسیس فورد کاپولا"، فیلم نامه ی "اینک آخرالزمان" را با نگاهی به "قلب تاریکی" نوشته است.
باری، مارلو شایستگی خاصی در کورتز نمی بیند، و طی وقایعی مبهم، با وجودی که همکاران و مردم بومی، کورتز را مانند یک قدیس می ستایند و حتی دلقکی روسی، کارچاق کن کورتز، او را شاعری بی نظیر می داند، مارلو اما به تدریج در می یابد که کورتز، نه یک شکارچی ساده ی عاج، که یک تاجر برده است. کشتی بخاری مارلو برای حرکت آماده می شود، اما کورتز سخت بیمار است و مارلو نیز به شدت بیمار می شود. کورتز در بستر مرگ، بسته ای کاغذ همراه عکس های شخصی به مارلو می سپارد و کلماتی نظیر؛ "وحشت! بیزاری"! زمزمه می کند. پس از مرگ کورتز، مارلو به اروپا باز می گردد و تصمیم می گیرد نامه ها و عکس های خصوصی کورتز را به زنی برساند که کورتز او را نامزد و عزیز خود می نامیده. زن با وجودی که یک سالی از مرگ کورتز گذشته، سیاه پوشیده و سخت عزادار کورتز است. او با اصرار از مارلو می خواهد تا آخرین کلمات کورتز را برایش بازگو کند. مارلو علیرغم کشش درونی به گفتن حقیقت، تصمیم می گیرد تصویر کورتز مرده را، در ذهن زن بهم نریزد، پس می گوید آخرین کلما ت کورتز، تکرار نام زن بوده است!
"قلب تاریکی" سرشار از نماد است، از همین رو هرکس به زعم خود آن را وصف کرده؛ سیاهی تمدن اروپایی سفید، در برابر سفیدی توحش آفریقای سیاه؟ خشونت هنر؟ چند گانگی تمدن اروپا در برخورد با تمدن های دیگر؟ وصفی کاملن فوق واقعگرایی؟ چارلز مارلو، نامی ست که در هیات های دیگر، راوی چند رمان دیگر کنراد ("جوانی"، "شانس") نیز هست. اگرچه جوزف کنراد خوش نداشته او را "دریایی نویس" بخوانند اما، مانند "اوجین اونیل" که اغلب آثارش به سفرهای دریایی اش مربوط می شود، برخی شاهکارهای کنراد، نظیر "لرد جیم" و "نوسترامو" و... نیز بی ارتباط به دریا و کشتی نیستند. تنها "از چشم غربی"ست که دور از آب، در خاک روسیه و سوئیس رخ می دهد. بخش بزرگی از "قلب تاریکی" نیز در آفریقا و بلژیک می گذرد.
"جیم" دریانوردی ست خبره، شجاع و صادق اما او هم مثل همه ی دیگران یک انسان است، با ضعف ها و ترس هایش. جیم خوش ندارد او را جز آنچه هست، بدانند؛ چه هنگامی که کشتی در حال غرق شدن را با سرنشینانش رها می کند تا خود را نجات دهد، چون کاری از دستش ساخته نیست، و چه آن هنگام که او را قهرمان مقاومت می پندارند، و او به خوبی می داند که نیست. جایی او را به بزدلی می رانند و تحقیر می کنند و جایی او را برای توانی های نداشته اش، می ستایند. "لرد جیم" (1900) مثل همه ی انسان های معمولی دیگر گرفتار ترس های خاص خود است و هم چون بسیاری دیگر، سخت به زندگی علاقمند است. او قهرمان نیست تا به تنهایی مانع غرق شدن کشتی شود و جان هشتصد انسان را نجات دهد. پس مانند هرکس دیگر، می گریزد تا خود را نجات دهد. با این همه "جیم" نمی خواهد از زیر بار گناه، شانه خالی کند، با آن رو در رو می شود و می ماند تا از حق انسانی خود دفاع کند. جامعه اما برای حفظ شان خود از "جیم" یک "بز طلیعه" می سازد. این کافی نیست که "جیم" پروانه ی کارش را از دست می دهد و تن به حقیرترین کارها می سپارد. مردمی که معلوم نیست در شرایط جیم، بهتر از او عمل می کردند، همه جا او را گناهکار می دانند. جیم پیوسته به دورتر می گریزد تا بالاخره در جزیره ای دورافتاده، اعتمادی را که هر انسانی به آن نیازمند است، به دست می آورد. این بار اما، باور مردم به او، بیش از آنی ست که اوست. مردم نه به "جیم" که به تصویری از "جیم" که در ذهن خود ساخته اند، علاقه نشان می دهند. به او لقب "لرد" می دهند، و "لرد جیم" بار دیگر بخاطر عمل نکردن به آنچه از او انتظار می رود، خطاکار به حساب می آید. او حاضر نیست بار دیگر برای از بین بردن تصویری اشتباه از خود، تن به محکمه و محاکمه بدهد. از فرار نیز خسته است، پس تن به مرگ می دهد.
در هم ریختن زمان در روایت یک قصه را به "جویس" و "فالکتر" نسبت می دهند. کمتر منتقدی در این مورد به جوزف کنراد و نوسترامو (1904) اشاره کرده است. اینجا زمان در روایت های مختلف و از زبان راویان متعدد، در هم پیچیده شده است. "نوسترامو" لحظه ای خواننده را آسوده نمی گذارد. واقعه پشت واقعه و هیجان پشت هیجان از راه می رسد. کمتر کسی می تواند کتاب را پیش از پایان، زمین بگذارد. کنراد با زیرکی، شخصیت آرمانی یک انسان را همراه با خودپسندی و غرور، در مقابل وسوسه ی پول و ثروت (نقره) قرار می دهد. در انتها آن که قایق پر از نقره را می دزدد، با آن ثروت بر روی اقیانوس، تنهاست. او نیازمند بازگشت به خشکی ست چرا که در بین مردم، غرور و خودستایی اش تسکین می یابد.
"مامور مخفی" (1907) که بظاهر داستانی ست جنایی- پلیسی با حال و هوایی ملودراماتیک، پس از صد سالی که از عمرش می گذرد، واقعه ای ست که در زمان و شرایط امروز ما هم مصداق دارد. یک مامور امنیتی پلیس که در حد ایده آلی خود را حافظ "تمدن" می داند، و یک انقلابی آرمانگرا که در رصدخانه ی گرینویج لندن بمب می گذارد؛ دو انسان ایدئولوژیک، در تقابل با هم. شخصیت سوم همسر انقلابی ست که بی عشق، تن به ازدواج داده تا زندگی برادر معلولش را تامین کند. برادری که از سوی شوهر، تشویق می شود تا خود را در انفجار رصد خانه، قربانی کند. در تصور مرد انقلابی، هم معلول، از رنج زیستن رهیده، و هم خواهر از رنج حضور برادر خلاص شده، ضمن آن که تیری هم به هدف خورده و انفجار، تمدن منفور را زخمی کرده و لرزانده است! طرز فکری آشنا! در حالی که زن، بی عشق و بی برادر مانده است.
"از چشم غربی" (1911) نیز، در صد سالگی اش، هم چنان وصف روزگار ماست. اینجا دنیاهای "رازونوف" و "هالدین" رو در روی هم قرار دارند. رازونوف معتقد به "سازمان" است، حتی در روسیه ی استبدادی، و به انقلاب و بی نظمی ناشی از آن، اعتقادی ندارد. برای همین، هالدین انقلابی را که به او پناه آورده، لو می دهد، و از سوی رژیم تزاری به ژنو فرستاده می شود تا حلقه های انقلابی روس ها در اروپا را زیر نظر داشته باشد. آنجا با کاترینا، خواهر هالدین آشنا می شود و به او دل می بندد. رازونوف، واقعه ی مرگ برادر را پیش از ازدواج برای کاترینا تعریف می کند چرا که فریب کاترینا را دوست ندارد و می خواهد خود را از این عذاب خلاص کند. او به قیمت از دست دادن کاترینا، از عذاب لو دادن هالدین که سبب قتل جوان شده، رها می شود.
"پیروزی" (1915) هم مانند "بازگشت"، برای کنراد موفقیت (فروش) آورد اما نه این دو اثر، و نه آثار دیگر کنراد که تا سال پیش از مرگش (1923) نوشته شده اند، جذابیت و زیبایی "قلب تاریکی" و "لرد جیم" را ندارند. آثار نویسندگانی چون دی اچ لارنس، اسکات فیتز جرالد، ویلیام فالکنر، ارنست همینگوی، جورج اورول، گراهام گرین، مالکوم لوری، ویلیام گولدینگ، ایتالو کالوینو، گابریل گارسیا مارکز، وی. اس. نی پل، سلمان رشدی و بسیاری دیگر، کم و بیش تحت تاثیر آثار "جوزف کنراد" بوده اند.
The Shadow Line 1917
The Arrow of Gold 1919
The Rescue 1920
The Nature of a Crime 1923 *with Ford Madox Fore)
The Rover 1923
بهار 2011
Joseph Conrad
جوزف کنراد (1857-1924) لهستانی الاصل، که سال ها روی آب و در کشتی های انگلیسی کار می کرد، در بیست و هفت هشت سالگی (1885) "بریتانیایی" شد، اگرچه همه عمر، خود را یک لهستانی می دانست. با این همه وقتی در چهل سالگی با دریا خداحافظی کرد و برای همیشه ساکن خشکی شد، و تصمثم گرفت بنویسد، تقریبن از اولین رمانش، به زبان انگلیسی نوشت. با وجودی که تا آخر عمر لهجه داشت اما به اعتبار نوشته هایش یکی از بزرگ ترین رمان نویسان جهان انگلیسی زبان لقب گرفت، و چه بدعت ها که در زبان و ادبیات انگلیسی بر جای گذاشت. ویژگی دیگر کنراد، بی "قهرمان"ی آثار اوست که در ادبیات ابتدای قرن بیستم، تازگی داشت. شخصیت های آثار کنراد، هیچ ویژگی خارق العاده ای ندارند، مثل هر انسان معمولی دارای نقطه ضعف ها و نقطه قوت های خود هستند، گاه بکلی "بازنده" اند، گاه از شدت استیصال گوشه ای می نشینند و گریه می کنند، موقعیت های بسیاری را از دست می دهند، گاه مانند شخصیت های "جنایت و مکافات"، قاتل اند، دزد اند، قاچاقچی اند، سخت بیمار می شوند، به سادگی می میرند و... "جیمز وات" شخصیت "سیاه نارسیسوس" (1897)، ملاح سیاهپوستی ست از اهالی هند غربی، که به علت بیماری و سیاه بودنش، روی عرشه ی "نارسیسوس" مثل کیسه ی زباله این طرف و آن طرف انداخته می شود. "سیاه نارسیسوس" را برخی بهترین اثر دوران اولیه نویسندگی کنراد می دانند، و مقدمه ی نویسنده بر این رمان را، مانیفست کنراد در باره ی ادبیات امپرسیونیستی می شناسند. با این همه کنراد پیش از "قلب تاریکی" (1899) تقریبن شاهکاری نیافریده است.
همین که کشتی سفر خود را از رودخانه ی "تیمز" به سوی کنگوی بلژیک آغاز می کند، "چارلز مارلو" برای چند تن دور و بری هایش تعریف می کند که جایی در آفریقا، کاپتین یک کشتی بخاری بوده و ماموریت داشته تا یک بلژیکی شکارچی عاج به نام "کورتز" را که گمشده، بیابد و به قرارگاه خود بازگرداند. کورتز ظاهرن آدم با اهمیتی باید بوده باشد. مارلو اما به زودی در می یابد که کورتز شخصیتی ست متفاوت با آنچه او می پنداشته؛ قاتلی سرمایه دار، موجودی وحشت انگیز که بومیان او را کورکورانه ستایش می کنند و... سفر کشتی به کنگو، سوای صورت ظاهر خود، سفری ست درونی، روایتی سیاه از ارزش های تمدن اروپای سفید در قاره ی سیاه! "قلب تاریکی" با وجودی که در 1902 منتشر شده، هنوز هم مانند چند اثر بزرگ کنراد، از بسیاری جهات، با روزگار ما همخوانی دارد. "فرانسیس فورد کاپولا"، فیلم نامه ی "اینک آخرالزمان" را با نگاهی به "قلب تاریکی" نوشته است.
باری، مارلو شایستگی خاصی در کورتز نمی بیند، و طی وقایعی مبهم، با وجودی که همکاران و مردم بومی، کورتز را مانند یک قدیس می ستایند و حتی دلقکی روسی، کارچاق کن کورتز، او را شاعری بی نظیر می داند، مارلو اما به تدریج در می یابد که کورتز، نه یک شکارچی ساده ی عاج، که یک تاجر برده است. کشتی بخاری مارلو برای حرکت آماده می شود، اما کورتز سخت بیمار است و مارلو نیز به شدت بیمار می شود. کورتز در بستر مرگ، بسته ای کاغذ همراه عکس های شخصی به مارلو می سپارد و کلماتی نظیر؛ "وحشت! بیزاری"! زمزمه می کند. پس از مرگ کورتز، مارلو به اروپا باز می گردد و تصمیم می گیرد نامه ها و عکس های خصوصی کورتز را به زنی برساند که کورتز او را نامزد و عزیز خود می نامیده. زن با وجودی که یک سالی از مرگ کورتز گذشته، سیاه پوشیده و سخت عزادار کورتز است. او با اصرار از مارلو می خواهد تا آخرین کلمات کورتز را برایش بازگو کند. مارلو علیرغم کشش درونی به گفتن حقیقت، تصمیم می گیرد تصویر کورتز مرده را، در ذهن زن بهم نریزد، پس می گوید آخرین کلما ت کورتز، تکرار نام زن بوده است!
"قلب تاریکی" سرشار از نماد است، از همین رو هرکس به زعم خود آن را وصف کرده؛ سیاهی تمدن اروپایی سفید، در برابر سفیدی توحش آفریقای سیاه؟ خشونت هنر؟ چند گانگی تمدن اروپا در برخورد با تمدن های دیگر؟ وصفی کاملن فوق واقعگرایی؟ چارلز مارلو، نامی ست که در هیات های دیگر، راوی چند رمان دیگر کنراد ("جوانی"، "شانس") نیز هست. اگرچه جوزف کنراد خوش نداشته او را "دریایی نویس" بخوانند اما، مانند "اوجین اونیل" که اغلب آثارش به سفرهای دریایی اش مربوط می شود، برخی شاهکارهای کنراد، نظیر "لرد جیم" و "نوسترامو" و... نیز بی ارتباط به دریا و کشتی نیستند. تنها "از چشم غربی"ست که دور از آب، در خاک روسیه و سوئیس رخ می دهد. بخش بزرگی از "قلب تاریکی" نیز در آفریقا و بلژیک می گذرد.
"جیم" دریانوردی ست خبره، شجاع و صادق اما او هم مثل همه ی دیگران یک انسان است، با ضعف ها و ترس هایش. جیم خوش ندارد او را جز آنچه هست، بدانند؛ چه هنگامی که کشتی در حال غرق شدن را با سرنشینانش رها می کند تا خود را نجات دهد، چون کاری از دستش ساخته نیست، و چه آن هنگام که او را قهرمان مقاومت می پندارند، و او به خوبی می داند که نیست. جایی او را به بزدلی می رانند و تحقیر می کنند و جایی او را برای توانی های نداشته اش، می ستایند. "لرد جیم" (1900) مثل همه ی انسان های معمولی دیگر گرفتار ترس های خاص خود است و هم چون بسیاری دیگر، سخت به زندگی علاقمند است. او قهرمان نیست تا به تنهایی مانع غرق شدن کشتی شود و جان هشتصد انسان را نجات دهد. پس مانند هرکس دیگر، می گریزد تا خود را نجات دهد. با این همه "جیم" نمی خواهد از زیر بار گناه، شانه خالی کند، با آن رو در رو می شود و می ماند تا از حق انسانی خود دفاع کند. جامعه اما برای حفظ شان خود از "جیم" یک "بز طلیعه" می سازد. این کافی نیست که "جیم" پروانه ی کارش را از دست می دهد و تن به حقیرترین کارها می سپارد. مردمی که معلوم نیست در شرایط جیم، بهتر از او عمل می کردند، همه جا او را گناهکار می دانند. جیم پیوسته به دورتر می گریزد تا بالاخره در جزیره ای دورافتاده، اعتمادی را که هر انسانی به آن نیازمند است، به دست می آورد. این بار اما، باور مردم به او، بیش از آنی ست که اوست. مردم نه به "جیم" که به تصویری از "جیم" که در ذهن خود ساخته اند، علاقه نشان می دهند. به او لقب "لرد" می دهند، و "لرد جیم" بار دیگر بخاطر عمل نکردن به آنچه از او انتظار می رود، خطاکار به حساب می آید. او حاضر نیست بار دیگر برای از بین بردن تصویری اشتباه از خود، تن به محکمه و محاکمه بدهد. از فرار نیز خسته است، پس تن به مرگ می دهد.
در هم ریختن زمان در روایت یک قصه را به "جویس" و "فالکتر" نسبت می دهند. کمتر منتقدی در این مورد به جوزف کنراد و نوسترامو (1904) اشاره کرده است. اینجا زمان در روایت های مختلف و از زبان راویان متعدد، در هم پیچیده شده است. "نوسترامو" لحظه ای خواننده را آسوده نمی گذارد. واقعه پشت واقعه و هیجان پشت هیجان از راه می رسد. کمتر کسی می تواند کتاب را پیش از پایان، زمین بگذارد. کنراد با زیرکی، شخصیت آرمانی یک انسان را همراه با خودپسندی و غرور، در مقابل وسوسه ی پول و ثروت (نقره) قرار می دهد. در انتها آن که قایق پر از نقره را می دزدد، با آن ثروت بر روی اقیانوس، تنهاست. او نیازمند بازگشت به خشکی ست چرا که در بین مردم، غرور و خودستایی اش تسکین می یابد.
"مامور مخفی" (1907) که بظاهر داستانی ست جنایی- پلیسی با حال و هوایی ملودراماتیک، پس از صد سالی که از عمرش می گذرد، واقعه ای ست که در زمان و شرایط امروز ما هم مصداق دارد. یک مامور امنیتی پلیس که در حد ایده آلی خود را حافظ "تمدن" می داند، و یک انقلابی آرمانگرا که در رصدخانه ی گرینویج لندن بمب می گذارد؛ دو انسان ایدئولوژیک، در تقابل با هم. شخصیت سوم همسر انقلابی ست که بی عشق، تن به ازدواج داده تا زندگی برادر معلولش را تامین کند. برادری که از سوی شوهر، تشویق می شود تا خود را در انفجار رصد خانه، قربانی کند. در تصور مرد انقلابی، هم معلول، از رنج زیستن رهیده، و هم خواهر از رنج حضور برادر خلاص شده، ضمن آن که تیری هم به هدف خورده و انفجار، تمدن منفور را زخمی کرده و لرزانده است! طرز فکری آشنا! در حالی که زن، بی عشق و بی برادر مانده است.
"از چشم غربی" (1911) نیز، در صد سالگی اش، هم چنان وصف روزگار ماست. اینجا دنیاهای "رازونوف" و "هالدین" رو در روی هم قرار دارند. رازونوف معتقد به "سازمان" است، حتی در روسیه ی استبدادی، و به انقلاب و بی نظمی ناشی از آن، اعتقادی ندارد. برای همین، هالدین انقلابی را که به او پناه آورده، لو می دهد، و از سوی رژیم تزاری به ژنو فرستاده می شود تا حلقه های انقلابی روس ها در اروپا را زیر نظر داشته باشد. آنجا با کاترینا، خواهر هالدین آشنا می شود و به او دل می بندد. رازونوف، واقعه ی مرگ برادر را پیش از ازدواج برای کاترینا تعریف می کند چرا که فریب کاترینا را دوست ندارد و می خواهد خود را از این عذاب خلاص کند. او به قیمت از دست دادن کاترینا، از عذاب لو دادن هالدین که سبب قتل جوان شده، رها می شود.
"پیروزی" (1915) هم مانند "بازگشت"، برای کنراد موفقیت (فروش) آورد اما نه این دو اثر، و نه آثار دیگر کنراد که تا سال پیش از مرگش (1923) نوشته شده اند، جذابیت و زیبایی "قلب تاریکی" و "لرد جیم" را ندارند. آثار نویسندگانی چون دی اچ لارنس، اسکات فیتز جرالد، ویلیام فالکنر، ارنست همینگوی، جورج اورول، گراهام گرین، مالکوم لوری، ویلیام گولدینگ، ایتالو کالوینو، گابریل گارسیا مارکز، وی. اس. نی پل، سلمان رشدی و بسیاری دیگر، کم و بیش تحت تاثیر آثار "جوزف کنراد" بوده اند.
The Shadow Line 1917
The Arrow of Gold 1919
The Rescue 1920
The Nature of a Crime 1923 *with Ford Madox Fore)
The Rover 1923
بهار 2011
Joseph Conrad
Published on April 10, 2007 01:40
February 2, 2007
هفت پیکر و نظامی
بسیار نوشته اند که نظامی یکی از بهترین و شاید بهترین قصه گوی ادبیات گذشته ی ماست. اگرچه منظومه های "مخزن الاسرار"، "خسرو شیرین" و "لیلی و مجنون" از زیبایی های بسیاری برخوردارند و بسیار تحسین شده اند، اما اغلب بر این عقیده اند که بهرام نامه یا "هفت پیکر"، شاهکار نظامی ست. هفت پیکر بظاهر شرح احوال بهرام گور، یکی از پادشاهان ساسانی ست. اما نظامی بیشتر به افسانه توجه داشته تا به تاریخ، و همان گونه که خود اشاره کرده، داستان را بر مبنای آنچه در شاهنامه، تاریخ طبری و "غررالسیر" ابو منصور ثعالبی آمده، سروده که افسانه هایی هستند در مورد زندگی بهرام گور. شکل قصه گویی نظامی در هفت پیکر، نه تنها از نگاه ارزش های ادبی گذشته کاری زیبا و استادانه است بلکه ارزش ها و معیارهای مدرن قصه نویسی نیز در این روایت به چشم می خورد. در این تعریف، بیشتر به بخش دوم منظومه نظر دارم. بخش نخست، مجموعه ای از افسانه و واقعیت در مورد زندگی بهرام گور، از زادن تا اواسط پادشاهی اوست؛ کم و بیش همان ها که در شاهنامه و "غررالسیر" آمده؛ یزدگرد فرزندش را پس از به دنیا آمدن به نعمان می سپارد تا در "خورنق" او را پرورش دهد و تیراندازی و شکار و زندگی بیاموزد. نعمان سرپرستی بهرام را به فرزندش منذر می سپارد و او تازی و پارسی و یونانی و شکار و هنرهای جنگی به بهرام می آموزد تا پهلوانی سرفراز می شود. از همان جا هم به شکار گورخر علاقمند است و اغلب با اسب تعلیم دیده اش، "سرخ موی" به شکار گور می رود. روزی همراه منذر و پسرش نعمان در شکاراند که گردی از دور پدیدار می شود. بهرام به آنسو می تازد؛
دید شیری کشیده پنجه ی زور در نشسته به پشت و گردن گور
بهرام تیری می اندازد و شیر و گور، هر دو را به هم و به زمین می دوزد. همه از این کار، شگفت زده می شوند. چون به خورنق باز می گردند، منذر فرمان می دهد تا نگارگران نقش این شکار را به زر بکشند. روز دیگر بهرام در شکار، گوری ماده می بیند که پیکری شگفت انگیز، چون خیال دارد. گور را دنبال می کند تا به غاری می رسد. در دروازه ی غار، اژدهایی چون کوهی از قیر، پیچ در پیچ، خفته است. بهرام چشمان اژدها را به تیر می بندد و گلوی او را به تیغ می برد. در درون غار گنجی بزرگ می یابد، بخشی از آن را بر ده شتر نزد پدر، و نیم دیگر را بر ده شتر سوی منذر و پسرش نعمان می فرستد و...
بخش دوم داستان هفت پیکر از اینجا آغاز می شود که روزی بهرام، در گردش در کاخ خورنق، به حجره ای در بسته می رسد. کلید می خواهد و در حجره را می گشاید. پرده ای شگفت می بیند که بر آن هفت پیکر نقاشی شده، یکی از دیگری زیباتر. یکی دخت رای هند است، به نام "فورک" با پیکری خوبتر از ماه تمام، دیگری دخت خاقان است به نام "یغما ناز"، فتنه چون لعبتکان چینی، سومی دخت شاه خوارزم به نام "نازپری" که چون کبک دری ست، دیگری دخت سقلاب شاه به نام "نسرین نوش"، سرآمد ترکان زیباروی، پیکر پنجم از دخت شاه مغرب است به نام "آذریون" که رویش چون آفتاب است، ششمی دخت قیصر به نام "همای"، و هفتمی دخت کسری از پشت کیکاووس است به نام "درستی" که همچون طاووس می ماند. در میانه ی این هفت پیکر، پیکر بهرام نقاشی شده که هر هفت زیباروی، به او خیره مانده اند.
مهر آن دختران زیباروی / در دلش جای کرد، موی به موی
بهرام شیفته ی این زیبارویان می شود و هر از گاه به حجره می رود و به تماشای آن نقش ها می نشیند، و تشنه تر بیرون می آید. نظامی در ادامه ی بخش نخست، روایت می کند که؛ یزدگرد که از دلیری و پرورش فرزند آگاه شد، از بهرام بیمناک است و تلاش می کند او را از تخت و تاج، دور نگه دارد. تا آن که یزدگرد از دنیا می رود و انجمن بزرگان، از بسیاری جنایات او، روا نمی بینند پادشاهی به فرزندش بهرام، برسد، به ویژه که او نزد "عرب" پرورش یافته و بنابر باور بزرگان، تدبیر ملک "عجم" نمی داند!
کان بیابانی عرب پرورد / کار ملک عجم نداند کرد
تازیان را دهد ولایت و گنج / پارسی زادگان رسند به رنج
نامداران تاج را به پیری می بخشند که نسب از پادشاهان دارد. بهرام اما این را نمی پسندد و عزم ایران می کند، به این نیت که با بزرگان سخن گوید، و اگر ثمری نداد، به شمشیر متوسل شود؛
من به جرم نکرده معذورم / کز بزهکاری پدر دورم
پدرم دیگر است و من دگرم / کان اگر سنگ بود، من گهرم
بهرام به ایرانیان پیشنهاد می کند که تاج شاهی را در میان دو شیر بگذارند تا هر کس که سزاوار تخت و کلاه است، آن را از میان شیران برباید. ایرانیان می پذیرند، و بهرام پنجه ی شیران می شکند و تاج را از میانشان می رباید.
از وقایع دیگر بخش نخست هفت پیکر، یکی هم داستان کنیزک چینی ست که روزی در شکار، همراه بهرام است. گوری پدیدار می شود. بهرام می پرسد چگونه شکارش کنم؟ کنیزک می گوید؛ سر گور را بر سمش بدوز. بهرام تیر می اندازد و گوش و سم گور بهم می دوزد و می پرسد؛ دست به شکارم را چگونه می بینی؟ کنیزک پاسخ می دهد؛ این هنر شاه، از کثرت تکرار به دست آمده و برای شهریار، کار دشواری نیست. سخن بر بهرام گران می آید و کنیزک را به سرهنگی می سپارد تا کارش را بسازد. دخترک هفت پاره لعل به سرهنگ می دهد و گریان از او می خواهد تا خونش را به گردن نگیرد. سرهنگ، کوشکی در دهی آباد می یابد که شصت پله دارد و کنیزک را در آن کوشک جای می دهد. گاوی در آن کوشک، گوساله ای می زاید و کنیزک گوساله ی تازه را هر روز بر گردن می گیرد و از شصت پله تا بام کوشک بالا می برد، تا گوساله، گاوی شش ساله می شود. روزی به سرهنگ نقدینه می دهد تا نقل و شمع و شراب بخرد و شاه را به کوشک دعوت کند. شاه دعوت سرهنگ را می پذیرد و روزی در بازگشت از شکار، به مهمانی سرهنگ، به کوشک می آید. چون می نشیند و چند جام می گیرد، می گوید؛ کاخت جایگاهی خوش است، اما این شصت پله بسیار است. چون شصت ساله شوی، چگونه بالا خواهی رفت؟ سرهنگ می گوید کاخ از او نیست، از آن کنیزکی ست ظریف که هر روز گاوی را از این شصت پله به بام می برد. بهرام این سخن را باور ندارد. پس سرهنگ، کنیزک را می خواند و از او می خواهد تا هنر خود را به شاه بنماید. کنیزک در حین شگفتی بهرام، گاو را بر شانه می گیرد و از شصت پله بالا می برد. شاه می گوید؛ این هنر از زورمندی تو نیست، که از تعلیمی ست که تو از روز اول به تن خود داده ای. زن می گوید؛ شاه باید بابت این سخن غرامتی عظیم بپردازد. چرا بالا بردن گاوی از این پله ها، می تواند از تعلیم باشد اما چون شاه، سم و گوش گوری را با تیری به هم بدوزد، کس اجازه ندارد از "تعلیم" سخن بگوید؟ شاه در می یابد که این کنیزک همان فتنه ی چینی ست؛
گفت حقا که راست گویی، راست / بر وفای تو چند چیز گواست
داستان دیگر لشکر کشیدن خاقان چین با سیصد هزار سپاهی ست که بهرام با عده ای کم، بر او شبیخون می زند و سپاه چین را در هم می شکند... همان گونه که در ادبیات مدرن نیز دیده می شود، بنظر می رسد بخش نخست داستان یک زمینه سازی در جهت شناخت شخصیت بهرام است تا سراینده به بخش دوم وارد شود، آنجا که بهرام به یاد آن پرده و آن هفت پیکر شگفت، تلاش می کند تا خوبرویان هفت اقلیم را به چنگ آورد. از اینجا به بعد، ساختمان قصه به شکلی روایت در روایت، از زبان هفت ماهروی، از هفت اقلیم، در هفت رنگ و در هفت روز حکایت می شود. در عبور از هر اقلیم و هر رنگ، حکایتی ست که شاعر، دنیاهای لاهوتی و ناسوتی را در می نوردد و زمین و آسمان را به هم می دوزد.
اولین دختر از نژاد کیان است. بهرام نامه ای می فرستد و دختر را با خزانه و تاج و خراج هفت ساله طلب می کند. پس به روم لشکر می کشد و در آنجا آتش می افکند تا قیصر از بیم جان، دختر خویش را به او می دهد. آنگاه کس نزد پادشاه مغرب می فرستد و با زر و افسر، دختر او را بدست می آورد. از آنجا به ملک هندوستان می رود و دختر "رای" را به کام خویش می ستاند. سپس قاصدی به خوارزم می فرستد و دختر خوبروی شاه خوارزم را طلب می کند و هم چنان با نامه ای به سُقلاب، زیبارخ سُقلابی را نیز به نکاح خود در می آورد. روزی محتشم زاده ای بنام "شیده"، از بهرام رخصت می خواهد تا کاخی هفت حصار و هفت گنبد برای شهریار بنا کند که هر گنبدش به رنگی ست؛
گنبدی کاو ز قسم کیوان بود / در سیاهی چو مشک پنهان بود
وانکه بودش ز مشتری مایه / صندلی داشت رنگ و پیرایه
وانکه مریخ بست پرگارش / گوهر سرخ بود در کارش
وانکه از آفتاب داشت خبر / زرد بود از چه، از حمایل زر
وانکه از زیب زهره یافت نوید / بود رویش چو روی زهره سپید
وانکه بود از عطاردش روزی / بود پیروزه گون ز پیروزی
وانکه مه کرده سوی برجش راه / داشت سر سبزی ای ز طالع شاه
برکشیده بر این صفت پیکر / هفت گنبد به طبع هفت اختر
راوی از رنگ روزهای هفته و ارتباطشان با رنگ هر گنبد می گوید. شاه برای دیدار هفت خوبروی از هفت اقلیم، شنبه به دیدار بانوی هندی می رود که سیاهپوش است و زیر گنبد سیاه بسر می برد (شبنه Saturn به عربی زحل، و به فارسی کیوان نام دارد و نشان آن رنگ سیاه است). یک شنبه به دیدار ماهروی زردپوش، به گنبد آفتاب می رود (یک شنبه Sunday روز خورشید و زرد رنگ است)، دوشنبه به دیدار زیباروی سبزپوش، به گنبد ماه می رود (دوشنبهMonday روز ماه است و به رنگ سبز است)، سه شنبه روز بهرام است و شاه با زیباروی سرخپوش در گنبد سرخ فام سر می کند (سه شنبه Mardi روز مارس، خداوند جنگ است که در فارسی بهرام نامیده می شود و پوششی سرخرنگ دارد)، چهارشنبه با زیباروی پیروزه پوش در گنبد پیروزه گون همدم است (چهارشنبه Merecredi منسوب به مرکور است که در فارسی عطارد می گوییم، ستاره ی قلم و نوشتن که نشانش رنگ فیروزه ای ست)، پنج شنبه زیر گنبد صندل فام، با بانویی که پوششی به رنگ صندل بر تن دارد، در گنبد مشتری رنگ است (پنج شنبه Juedi یا ژوپیتر که در فارسی مشتری می خوانیم (اورمزد)، و رنگی به رنگ صندل دارد) و روز آدینه با لباس سفید به گنبد سپید رنگ می رود.(آدینه، Vedndredi منسوب به ونوس، در عربی زهره و در فارسی ناهید، و رنگش سفید است)
افسانه های هفت گنبد
روز شنبه بهرام به دیدار زیباروی هندی، به گنبدسرای سیاهرنگ می رود. پس از نوشخواری، از نوبهار کشمیری می خواهد تا برایش افسانه ای حکایت کند. پری روی می گوید که در خردی از خویشان خویش شنیده که کدبانویی زاهد به سرای آنها می آمده، با حریری سیاه بر سر. سبب آن حریر سیاه از او می پرسیدند، و نمی گفت. تا آن که روزی نقل می کند؛ کنیز فلان پادشاه بودم که اگرچه مرده، از او بسیار خشنودم، بزرگ و بخشنده بود. با آن که میهمان دوست بود و همیشه بر لبانش خنده داشت. شاه پس از پذیرایی، از هر میهمان می خواست تا از شگفتی هایی که دیده، داستانی برایش نقل کند. روزی شاه ناپدید گشت و چندی از او نشانی نبود تا روزی که دوباره به تخت و گاه خود بازگشت. از آن پس سر تا پا سیاه می پوشید. شبی از شب ها که در خدمتش بودم، او را تسلی دادم و چون مرا محرم دید، داستان خویش برایم حکایت کرد؛ که روزی مهمانی سیاهپوش داشتم. سبب از او جویا شدم، از گفتن ابا داشت. چون خواهش مرا دید، گفت؛ در ولایت چین شهری ست آراسته چون بهشت که آن را شهر مدهوشان می نامند و مردمانش همه سیاهپوش اند. هرکس مدتی در آن شهر بماند و باده بنوشد، سیاهپوش می شود. پس گفت اگر شوق شنیدن آن حکایت را دارم، باید خود به آن شهر سفر کنم. از شوق دانستن قصه، کشور و تخت و تاج به خویشاوندی سپردم و به راه افتادم تا پرسان پرسان به آنجا رسیدم. شهری بود آراسته چون بهشت که مردمانش پرندی سیاه بر تن می کردند. سالی پرسان و جویان گرد شهر گشتم. هیچ کس کلامی از آن حال، با من نگفت، تا به قصاب آزاده ای برخوردم، نیکو رای و خوش خلق. آنقدر زر و سیم به او بخشیدم تا روزی مرا به خانه ی خود برد و با خوردنی های فراوان پذیرایی کرد. هدیه های مرا بازگردانید و پرسید؛ حاجت تو چیست؟ گفتم که شاهی هستم، ولایت خویش رها کرده، تا اینجا آمده ام بدانم چرا مردمان این شهر، سیاه می پوشند. قصاب روی گردانید و ساعتی دیده بر هم نهاد و سخنی نگفت. پس گفت حکایت آنچه تو می جویی، صواب نیست، برخیز تا تو را بجایی برم تا خود به چشم ببینی و دریابی.
قصاب رفت و من به دنبالش. از شهر دور شدیم تا جایی که جز من و او، کسی نبود. به منزلی خراب وارد شدیم. سبدی بسته به یک ریسمان نشانم داد و گفت لحظه ای در این سبد بنشین تا راز بر تو آشکار شود. چون نشستم، ریسمان کشیده شد و من به هوا برده شدم. فغان و زاری سودی نداشت. زمانی بر آسمان بودم تا مرغی بزرگ بیامد که به هر پری که می زد، نافه ی مشک و مروارید بر زمین می ریخت. من که دل به هلاکت سپرده بودم، به پای مرغ آویختم و او مرا با خود به اوج برد. از صبح تا نیمروز به پای مرغ آویزان بودم تا اندک اندک به زمین نزدیک شد و چون به بلندای یک نیزه از زمین رسید، پای مرغ رها کردم و بر گیاهی نرم افتادم. از خستگی آسودم. چون چشم باز کردم، باغ بهشتی دیدم از آدمی تهی. صدهزار گل شکفته و هر گلی به رنگی، و آب و سبزه فراوان بود. شاد شدم و میوه های لذیذ خوردم و خوابیدم. چون شب رسید، صد هزار زیباروی شمع به دست، فراز آمدند و تخت و فرش گستردند. نگاری چون آفتاب بیامد و بر سر تخت نشست. زمانی نگذشت که سر برداشت و به محرمی در کنار خود گفت؛ در اینجا بیگانه ای هست از نامحرمان خاک پرست. او را نزد من آر. آن پریزاده بیامد و دست مرا بگرفت و نزد آن پری برد. او مرا در کنار نشاند و با خوش زبانی، مهربانی ها کرد. خوان نهادند و خوردنی ها آوردند و مطرب و ساقی بیامد و پایکوبی کردند. چون لختی بگذشت و مست شدم، نامش را پرسیدم. گفت ترک نازنین اندامم. از او بوسه ای خواستم و او هزاران بوسه ام داد. پس گفت امشب به بوسه قانع باش و از این کنیزان یکی را برگزین تا شب تو را به سحر رساند و آتشت را فرونشاند. شب را با کنیزکی به صبح آوردم و مهر از گوهر او برداشتم. چون روز شد آن پری روی برفت و من تا شام بخفتم. همین که سر از خواب برداشتم، باز لعبتکان عشرت ساز آمدند و تخت زر بر بساط گل نهادند و آن عروس یغمایی بیامد و بر تخت نشست، و باز مرا خواند و پیش خود نشاند و مهربانی ها کرد. چون مست شدم، دست در زلف و کمرش انداختم. گفت هنگام بی قراری نیست. هرچه خواهش کردم تا کامم برآورد، گفت امشب در آرزو بر خود ببند و شکیبا باش. یکی از آن لعبتکان را به من بخشید تا آتش مرا فرو نشاند. روز دوم به همان حال خفتم و در انتظار شب ماندم. شب دوباره گلرخی به من سپرد تا کامم برآورد و وعده به شب دیگر داد، تا سی شبی بدینسان گذشت. خوبرویان هر شب بساط می گستردند و مرا به خوان آن ماهروی می بردند. چون مست می شدم و آرزوی کهنه در من بیدار می شد و دست در او می انداختم، دستم را بوسه می زد و از گنجینه ی خود دور می داشت و می گفت صبر کن، این خرمابن از آن توست اما تا به خرما برسی، شتاب مکن. گفتم آب شیرین به تشنه می نمایی و می خواهی که لب بدوزد؟ القصه خواهش بسیار کردم و زاری نمودم و گفتم که جانم به لب رسیده و می ترسم که روزگار امانم ندهد. چون بی قراری مرا دید گفت؛ ناز تو به جان بکشم و آرزویت برآورده سازم لیکن آنچه تو می خواهی دیر به دست آری. اگر از خار، بهشتی پدید آید، از چون منی هم چنین کاری برآید. هر آرزویی از من بخواه، جز این، که آرزویی خام است. زاری من اثر کرد و مهلت خواست و سوگند خورد که این خزینه از آن توست، فردا کامت روا شود. نپذیرفتم و در او آویختم و بند او سست کردم. چون ستیز و ناشکیبایی مرا دید، گفت یک لحظه دیده بربند تا در خزینه بر تو بگشایم. به امید کام، دیده بر بستم. لحظه ای گذشت. گفت دیده بگشای. به امید شکار، دیده بگشودم. خود را در سبد یافتم. قصاب بند از من بگشاد و مرا از سبد به زیر آورد و گفت؛ اگر صد سال با تو این روایت می کردم، باور نمی داشتی. من در این عطش جوشیدم و از قصاب خواستم تا پرندی سیاه نزد من آورد، و از آن پس سیاهپوش گشتم.
من که شاه سیاهپوشانم / چون سیه ابر از آن خروشانم
کز چنان پخته آروزی به کام / دور گشتم به آرزویی خام
در انتها خواننده حیران می ماند که راوی آخرین کلمات کیست! شاه سیاهپوشان؟ آن کدبانوی زاهد؟ زیباروی کشمیری ساکن گنبد سیاه رنگ، یا که؟ حکایتی بر زبان شش راوی سیاهپوش، به تناوب از زبانی به زبان دیگر می چرخد و خواننده، هوش و گوش بر محور اصلی داستان متمرکز می کند تا سبب سیاهپوشی راویان را بیابد! حکایت اما با وجود راویان متعدد، بر یک خط مستقیم، تا پایان ادامه دارد، بی نتیجه ی اخلاقی، و بی پند و اندرز که ویژه ی ادبیات داستانی گذشته ی ماست. غرض پنهان راوی اصلی که نظامی باشد، از این روایت چیست؟ رابطه ی افسانه و زیباروی کشمیری و پرند سیاه چیست؟ افسانه بر زبان راویان متعدد می چرخد، حال آن که ماهروی هندی، خود همه ی حکایت را برای بهرام نقل می کند! کدبانوی زاهد کیست؟ شاه سیاهپوشان نشانه ی چیست؟ چرا شاه سیاهپوشان در شهر مدهوشان به یاری قصابی به دنبال گره گشایی راز می رود؟ ساکنان شهر مدهوشان، از زن و مرد، در آرزوی وصال آن پری، کام ناگرفته و ناشکیبا، سیاه پوش می شوند؟ آن مرغ چیست یا کیست، که به هر بال بر هم زدنی در و گوهر بر زمین می افشاند؟ و چرا هر که به خدمت آن پریروی می رسد، از باده مست می شود و دل از دست می دهد و چون کام می خواهد، ناکام می ماند؟ و چرا آن پری روی، به وعده و سوگند، خواستاران ناشکیبا را از درگاه خود می راند و سیاهپوش می کند؟ و بالاخره این که چرا شاه سیاهپوشان می توانست هر شب از لعبتی کام بگیرد، بجز آن پری روی بر تخت نشسته؟ اگر شاه سیاهپوشان، یا هر زائر دیگری که بر آن سبد می نشست و به خدمت آن پری روی می رسید، شکیبایی به خرج می داد، به کام می رسید؟ چرا هر زائری همان را می خواهد که دست نیافتنی ست؟ و این همه چرا در گنبد سیاه می گذرد؟ ارتباط گنبد سیاه با ستاره ی زحل یا کیوان و شنبه و دختر رای هندی چیست؟ و... چون داستان تمام شد، شاه، خوبروی هندی را در کنار گرفت و بخفت.
روز یک شنبه آن چراغ جهان / زیر زر شد چو آفتاب نهان
روز یک شنبه بهرام، لباس زرد بر تن می کند و......
مطلب کامل و یادداشت های همراه را اینجا بخوانید
http://www.ali-ohadi.com/global/index...
نظامی گنجوی Nezami Ganjavi
دید شیری کشیده پنجه ی زور در نشسته به پشت و گردن گور
بهرام تیری می اندازد و شیر و گور، هر دو را به هم و به زمین می دوزد. همه از این کار، شگفت زده می شوند. چون به خورنق باز می گردند، منذر فرمان می دهد تا نگارگران نقش این شکار را به زر بکشند. روز دیگر بهرام در شکار، گوری ماده می بیند که پیکری شگفت انگیز، چون خیال دارد. گور را دنبال می کند تا به غاری می رسد. در دروازه ی غار، اژدهایی چون کوهی از قیر، پیچ در پیچ، خفته است. بهرام چشمان اژدها را به تیر می بندد و گلوی او را به تیغ می برد. در درون غار گنجی بزرگ می یابد، بخشی از آن را بر ده شتر نزد پدر، و نیم دیگر را بر ده شتر سوی منذر و پسرش نعمان می فرستد و...
بخش دوم داستان هفت پیکر از اینجا آغاز می شود که روزی بهرام، در گردش در کاخ خورنق، به حجره ای در بسته می رسد. کلید می خواهد و در حجره را می گشاید. پرده ای شگفت می بیند که بر آن هفت پیکر نقاشی شده، یکی از دیگری زیباتر. یکی دخت رای هند است، به نام "فورک" با پیکری خوبتر از ماه تمام، دیگری دخت خاقان است به نام "یغما ناز"، فتنه چون لعبتکان چینی، سومی دخت شاه خوارزم به نام "نازپری" که چون کبک دری ست، دیگری دخت سقلاب شاه به نام "نسرین نوش"، سرآمد ترکان زیباروی، پیکر پنجم از دخت شاه مغرب است به نام "آذریون" که رویش چون آفتاب است، ششمی دخت قیصر به نام "همای"، و هفتمی دخت کسری از پشت کیکاووس است به نام "درستی" که همچون طاووس می ماند. در میانه ی این هفت پیکر، پیکر بهرام نقاشی شده که هر هفت زیباروی، به او خیره مانده اند.
مهر آن دختران زیباروی / در دلش جای کرد، موی به موی
بهرام شیفته ی این زیبارویان می شود و هر از گاه به حجره می رود و به تماشای آن نقش ها می نشیند، و تشنه تر بیرون می آید. نظامی در ادامه ی بخش نخست، روایت می کند که؛ یزدگرد که از دلیری و پرورش فرزند آگاه شد، از بهرام بیمناک است و تلاش می کند او را از تخت و تاج، دور نگه دارد. تا آن که یزدگرد از دنیا می رود و انجمن بزرگان، از بسیاری جنایات او، روا نمی بینند پادشاهی به فرزندش بهرام، برسد، به ویژه که او نزد "عرب" پرورش یافته و بنابر باور بزرگان، تدبیر ملک "عجم" نمی داند!
کان بیابانی عرب پرورد / کار ملک عجم نداند کرد
تازیان را دهد ولایت و گنج / پارسی زادگان رسند به رنج
نامداران تاج را به پیری می بخشند که نسب از پادشاهان دارد. بهرام اما این را نمی پسندد و عزم ایران می کند، به این نیت که با بزرگان سخن گوید، و اگر ثمری نداد، به شمشیر متوسل شود؛
من به جرم نکرده معذورم / کز بزهکاری پدر دورم
پدرم دیگر است و من دگرم / کان اگر سنگ بود، من گهرم
بهرام به ایرانیان پیشنهاد می کند که تاج شاهی را در میان دو شیر بگذارند تا هر کس که سزاوار تخت و کلاه است، آن را از میان شیران برباید. ایرانیان می پذیرند، و بهرام پنجه ی شیران می شکند و تاج را از میانشان می رباید.
از وقایع دیگر بخش نخست هفت پیکر، یکی هم داستان کنیزک چینی ست که روزی در شکار، همراه بهرام است. گوری پدیدار می شود. بهرام می پرسد چگونه شکارش کنم؟ کنیزک می گوید؛ سر گور را بر سمش بدوز. بهرام تیر می اندازد و گوش و سم گور بهم می دوزد و می پرسد؛ دست به شکارم را چگونه می بینی؟ کنیزک پاسخ می دهد؛ این هنر شاه، از کثرت تکرار به دست آمده و برای شهریار، کار دشواری نیست. سخن بر بهرام گران می آید و کنیزک را به سرهنگی می سپارد تا کارش را بسازد. دخترک هفت پاره لعل به سرهنگ می دهد و گریان از او می خواهد تا خونش را به گردن نگیرد. سرهنگ، کوشکی در دهی آباد می یابد که شصت پله دارد و کنیزک را در آن کوشک جای می دهد. گاوی در آن کوشک، گوساله ای می زاید و کنیزک گوساله ی تازه را هر روز بر گردن می گیرد و از شصت پله تا بام کوشک بالا می برد، تا گوساله، گاوی شش ساله می شود. روزی به سرهنگ نقدینه می دهد تا نقل و شمع و شراب بخرد و شاه را به کوشک دعوت کند. شاه دعوت سرهنگ را می پذیرد و روزی در بازگشت از شکار، به مهمانی سرهنگ، به کوشک می آید. چون می نشیند و چند جام می گیرد، می گوید؛ کاخت جایگاهی خوش است، اما این شصت پله بسیار است. چون شصت ساله شوی، چگونه بالا خواهی رفت؟ سرهنگ می گوید کاخ از او نیست، از آن کنیزکی ست ظریف که هر روز گاوی را از این شصت پله به بام می برد. بهرام این سخن را باور ندارد. پس سرهنگ، کنیزک را می خواند و از او می خواهد تا هنر خود را به شاه بنماید. کنیزک در حین شگفتی بهرام، گاو را بر شانه می گیرد و از شصت پله بالا می برد. شاه می گوید؛ این هنر از زورمندی تو نیست، که از تعلیمی ست که تو از روز اول به تن خود داده ای. زن می گوید؛ شاه باید بابت این سخن غرامتی عظیم بپردازد. چرا بالا بردن گاوی از این پله ها، می تواند از تعلیم باشد اما چون شاه، سم و گوش گوری را با تیری به هم بدوزد، کس اجازه ندارد از "تعلیم" سخن بگوید؟ شاه در می یابد که این کنیزک همان فتنه ی چینی ست؛
گفت حقا که راست گویی، راست / بر وفای تو چند چیز گواست
داستان دیگر لشکر کشیدن خاقان چین با سیصد هزار سپاهی ست که بهرام با عده ای کم، بر او شبیخون می زند و سپاه چین را در هم می شکند... همان گونه که در ادبیات مدرن نیز دیده می شود، بنظر می رسد بخش نخست داستان یک زمینه سازی در جهت شناخت شخصیت بهرام است تا سراینده به بخش دوم وارد شود، آنجا که بهرام به یاد آن پرده و آن هفت پیکر شگفت، تلاش می کند تا خوبرویان هفت اقلیم را به چنگ آورد. از اینجا به بعد، ساختمان قصه به شکلی روایت در روایت، از زبان هفت ماهروی، از هفت اقلیم، در هفت رنگ و در هفت روز حکایت می شود. در عبور از هر اقلیم و هر رنگ، حکایتی ست که شاعر، دنیاهای لاهوتی و ناسوتی را در می نوردد و زمین و آسمان را به هم می دوزد.
اولین دختر از نژاد کیان است. بهرام نامه ای می فرستد و دختر را با خزانه و تاج و خراج هفت ساله طلب می کند. پس به روم لشکر می کشد و در آنجا آتش می افکند تا قیصر از بیم جان، دختر خویش را به او می دهد. آنگاه کس نزد پادشاه مغرب می فرستد و با زر و افسر، دختر او را بدست می آورد. از آنجا به ملک هندوستان می رود و دختر "رای" را به کام خویش می ستاند. سپس قاصدی به خوارزم می فرستد و دختر خوبروی شاه خوارزم را طلب می کند و هم چنان با نامه ای به سُقلاب، زیبارخ سُقلابی را نیز به نکاح خود در می آورد. روزی محتشم زاده ای بنام "شیده"، از بهرام رخصت می خواهد تا کاخی هفت حصار و هفت گنبد برای شهریار بنا کند که هر گنبدش به رنگی ست؛
گنبدی کاو ز قسم کیوان بود / در سیاهی چو مشک پنهان بود
وانکه بودش ز مشتری مایه / صندلی داشت رنگ و پیرایه
وانکه مریخ بست پرگارش / گوهر سرخ بود در کارش
وانکه از آفتاب داشت خبر / زرد بود از چه، از حمایل زر
وانکه از زیب زهره یافت نوید / بود رویش چو روی زهره سپید
وانکه بود از عطاردش روزی / بود پیروزه گون ز پیروزی
وانکه مه کرده سوی برجش راه / داشت سر سبزی ای ز طالع شاه
برکشیده بر این صفت پیکر / هفت گنبد به طبع هفت اختر
راوی از رنگ روزهای هفته و ارتباطشان با رنگ هر گنبد می گوید. شاه برای دیدار هفت خوبروی از هفت اقلیم، شنبه به دیدار بانوی هندی می رود که سیاهپوش است و زیر گنبد سیاه بسر می برد (شبنه Saturn به عربی زحل، و به فارسی کیوان نام دارد و نشان آن رنگ سیاه است). یک شنبه به دیدار ماهروی زردپوش، به گنبد آفتاب می رود (یک شنبه Sunday روز خورشید و زرد رنگ است)، دوشنبه به دیدار زیباروی سبزپوش، به گنبد ماه می رود (دوشنبهMonday روز ماه است و به رنگ سبز است)، سه شنبه روز بهرام است و شاه با زیباروی سرخپوش در گنبد سرخ فام سر می کند (سه شنبه Mardi روز مارس، خداوند جنگ است که در فارسی بهرام نامیده می شود و پوششی سرخرنگ دارد)، چهارشنبه با زیباروی پیروزه پوش در گنبد پیروزه گون همدم است (چهارشنبه Merecredi منسوب به مرکور است که در فارسی عطارد می گوییم، ستاره ی قلم و نوشتن که نشانش رنگ فیروزه ای ست)، پنج شنبه زیر گنبد صندل فام، با بانویی که پوششی به رنگ صندل بر تن دارد، در گنبد مشتری رنگ است (پنج شنبه Juedi یا ژوپیتر که در فارسی مشتری می خوانیم (اورمزد)، و رنگی به رنگ صندل دارد) و روز آدینه با لباس سفید به گنبد سپید رنگ می رود.(آدینه، Vedndredi منسوب به ونوس، در عربی زهره و در فارسی ناهید، و رنگش سفید است)
افسانه های هفت گنبد
روز شنبه بهرام به دیدار زیباروی هندی، به گنبدسرای سیاهرنگ می رود. پس از نوشخواری، از نوبهار کشمیری می خواهد تا برایش افسانه ای حکایت کند. پری روی می گوید که در خردی از خویشان خویش شنیده که کدبانویی زاهد به سرای آنها می آمده، با حریری سیاه بر سر. سبب آن حریر سیاه از او می پرسیدند، و نمی گفت. تا آن که روزی نقل می کند؛ کنیز فلان پادشاه بودم که اگرچه مرده، از او بسیار خشنودم، بزرگ و بخشنده بود. با آن که میهمان دوست بود و همیشه بر لبانش خنده داشت. شاه پس از پذیرایی، از هر میهمان می خواست تا از شگفتی هایی که دیده، داستانی برایش نقل کند. روزی شاه ناپدید گشت و چندی از او نشانی نبود تا روزی که دوباره به تخت و گاه خود بازگشت. از آن پس سر تا پا سیاه می پوشید. شبی از شب ها که در خدمتش بودم، او را تسلی دادم و چون مرا محرم دید، داستان خویش برایم حکایت کرد؛ که روزی مهمانی سیاهپوش داشتم. سبب از او جویا شدم، از گفتن ابا داشت. چون خواهش مرا دید، گفت؛ در ولایت چین شهری ست آراسته چون بهشت که آن را شهر مدهوشان می نامند و مردمانش همه سیاهپوش اند. هرکس مدتی در آن شهر بماند و باده بنوشد، سیاهپوش می شود. پس گفت اگر شوق شنیدن آن حکایت را دارم، باید خود به آن شهر سفر کنم. از شوق دانستن قصه، کشور و تخت و تاج به خویشاوندی سپردم و به راه افتادم تا پرسان پرسان به آنجا رسیدم. شهری بود آراسته چون بهشت که مردمانش پرندی سیاه بر تن می کردند. سالی پرسان و جویان گرد شهر گشتم. هیچ کس کلامی از آن حال، با من نگفت، تا به قصاب آزاده ای برخوردم، نیکو رای و خوش خلق. آنقدر زر و سیم به او بخشیدم تا روزی مرا به خانه ی خود برد و با خوردنی های فراوان پذیرایی کرد. هدیه های مرا بازگردانید و پرسید؛ حاجت تو چیست؟ گفتم که شاهی هستم، ولایت خویش رها کرده، تا اینجا آمده ام بدانم چرا مردمان این شهر، سیاه می پوشند. قصاب روی گردانید و ساعتی دیده بر هم نهاد و سخنی نگفت. پس گفت حکایت آنچه تو می جویی، صواب نیست، برخیز تا تو را بجایی برم تا خود به چشم ببینی و دریابی.
قصاب رفت و من به دنبالش. از شهر دور شدیم تا جایی که جز من و او، کسی نبود. به منزلی خراب وارد شدیم. سبدی بسته به یک ریسمان نشانم داد و گفت لحظه ای در این سبد بنشین تا راز بر تو آشکار شود. چون نشستم، ریسمان کشیده شد و من به هوا برده شدم. فغان و زاری سودی نداشت. زمانی بر آسمان بودم تا مرغی بزرگ بیامد که به هر پری که می زد، نافه ی مشک و مروارید بر زمین می ریخت. من که دل به هلاکت سپرده بودم، به پای مرغ آویختم و او مرا با خود به اوج برد. از صبح تا نیمروز به پای مرغ آویزان بودم تا اندک اندک به زمین نزدیک شد و چون به بلندای یک نیزه از زمین رسید، پای مرغ رها کردم و بر گیاهی نرم افتادم. از خستگی آسودم. چون چشم باز کردم، باغ بهشتی دیدم از آدمی تهی. صدهزار گل شکفته و هر گلی به رنگی، و آب و سبزه فراوان بود. شاد شدم و میوه های لذیذ خوردم و خوابیدم. چون شب رسید، صد هزار زیباروی شمع به دست، فراز آمدند و تخت و فرش گستردند. نگاری چون آفتاب بیامد و بر سر تخت نشست. زمانی نگذشت که سر برداشت و به محرمی در کنار خود گفت؛ در اینجا بیگانه ای هست از نامحرمان خاک پرست. او را نزد من آر. آن پریزاده بیامد و دست مرا بگرفت و نزد آن پری برد. او مرا در کنار نشاند و با خوش زبانی، مهربانی ها کرد. خوان نهادند و خوردنی ها آوردند و مطرب و ساقی بیامد و پایکوبی کردند. چون لختی بگذشت و مست شدم، نامش را پرسیدم. گفت ترک نازنین اندامم. از او بوسه ای خواستم و او هزاران بوسه ام داد. پس گفت امشب به بوسه قانع باش و از این کنیزان یکی را برگزین تا شب تو را به سحر رساند و آتشت را فرونشاند. شب را با کنیزکی به صبح آوردم و مهر از گوهر او برداشتم. چون روز شد آن پری روی برفت و من تا شام بخفتم. همین که سر از خواب برداشتم، باز لعبتکان عشرت ساز آمدند و تخت زر بر بساط گل نهادند و آن عروس یغمایی بیامد و بر تخت نشست، و باز مرا خواند و پیش خود نشاند و مهربانی ها کرد. چون مست شدم، دست در زلف و کمرش انداختم. گفت هنگام بی قراری نیست. هرچه خواهش کردم تا کامم برآورد، گفت امشب در آرزو بر خود ببند و شکیبا باش. یکی از آن لعبتکان را به من بخشید تا آتش مرا فرو نشاند. روز دوم به همان حال خفتم و در انتظار شب ماندم. شب دوباره گلرخی به من سپرد تا کامم برآورد و وعده به شب دیگر داد، تا سی شبی بدینسان گذشت. خوبرویان هر شب بساط می گستردند و مرا به خوان آن ماهروی می بردند. چون مست می شدم و آرزوی کهنه در من بیدار می شد و دست در او می انداختم، دستم را بوسه می زد و از گنجینه ی خود دور می داشت و می گفت صبر کن، این خرمابن از آن توست اما تا به خرما برسی، شتاب مکن. گفتم آب شیرین به تشنه می نمایی و می خواهی که لب بدوزد؟ القصه خواهش بسیار کردم و زاری نمودم و گفتم که جانم به لب رسیده و می ترسم که روزگار امانم ندهد. چون بی قراری مرا دید گفت؛ ناز تو به جان بکشم و آرزویت برآورده سازم لیکن آنچه تو می خواهی دیر به دست آری. اگر از خار، بهشتی پدید آید، از چون منی هم چنین کاری برآید. هر آرزویی از من بخواه، جز این، که آرزویی خام است. زاری من اثر کرد و مهلت خواست و سوگند خورد که این خزینه از آن توست، فردا کامت روا شود. نپذیرفتم و در او آویختم و بند او سست کردم. چون ستیز و ناشکیبایی مرا دید، گفت یک لحظه دیده بربند تا در خزینه بر تو بگشایم. به امید کام، دیده بر بستم. لحظه ای گذشت. گفت دیده بگشای. به امید شکار، دیده بگشودم. خود را در سبد یافتم. قصاب بند از من بگشاد و مرا از سبد به زیر آورد و گفت؛ اگر صد سال با تو این روایت می کردم، باور نمی داشتی. من در این عطش جوشیدم و از قصاب خواستم تا پرندی سیاه نزد من آورد، و از آن پس سیاهپوش گشتم.
من که شاه سیاهپوشانم / چون سیه ابر از آن خروشانم
کز چنان پخته آروزی به کام / دور گشتم به آرزویی خام
در انتها خواننده حیران می ماند که راوی آخرین کلمات کیست! شاه سیاهپوشان؟ آن کدبانوی زاهد؟ زیباروی کشمیری ساکن گنبد سیاه رنگ، یا که؟ حکایتی بر زبان شش راوی سیاهپوش، به تناوب از زبانی به زبان دیگر می چرخد و خواننده، هوش و گوش بر محور اصلی داستان متمرکز می کند تا سبب سیاهپوشی راویان را بیابد! حکایت اما با وجود راویان متعدد، بر یک خط مستقیم، تا پایان ادامه دارد، بی نتیجه ی اخلاقی، و بی پند و اندرز که ویژه ی ادبیات داستانی گذشته ی ماست. غرض پنهان راوی اصلی که نظامی باشد، از این روایت چیست؟ رابطه ی افسانه و زیباروی کشمیری و پرند سیاه چیست؟ افسانه بر زبان راویان متعدد می چرخد، حال آن که ماهروی هندی، خود همه ی حکایت را برای بهرام نقل می کند! کدبانوی زاهد کیست؟ شاه سیاهپوشان نشانه ی چیست؟ چرا شاه سیاهپوشان در شهر مدهوشان به یاری قصابی به دنبال گره گشایی راز می رود؟ ساکنان شهر مدهوشان، از زن و مرد، در آرزوی وصال آن پری، کام ناگرفته و ناشکیبا، سیاه پوش می شوند؟ آن مرغ چیست یا کیست، که به هر بال بر هم زدنی در و گوهر بر زمین می افشاند؟ و چرا هر که به خدمت آن پریروی می رسد، از باده مست می شود و دل از دست می دهد و چون کام می خواهد، ناکام می ماند؟ و چرا آن پری روی، به وعده و سوگند، خواستاران ناشکیبا را از درگاه خود می راند و سیاهپوش می کند؟ و بالاخره این که چرا شاه سیاهپوشان می توانست هر شب از لعبتی کام بگیرد، بجز آن پری روی بر تخت نشسته؟ اگر شاه سیاهپوشان، یا هر زائر دیگری که بر آن سبد می نشست و به خدمت آن پری روی می رسید، شکیبایی به خرج می داد، به کام می رسید؟ چرا هر زائری همان را می خواهد که دست نیافتنی ست؟ و این همه چرا در گنبد سیاه می گذرد؟ ارتباط گنبد سیاه با ستاره ی زحل یا کیوان و شنبه و دختر رای هندی چیست؟ و... چون داستان تمام شد، شاه، خوبروی هندی را در کنار گرفت و بخفت.
روز یک شنبه آن چراغ جهان / زیر زر شد چو آفتاب نهان
روز یک شنبه بهرام، لباس زرد بر تن می کند و......
مطلب کامل و یادداشت های همراه را اینجا بخوانید
http://www.ali-ohadi.com/global/index...
نظامی گنجوی Nezami Ganjavi
Published on February 02, 2007 22:09
January 1, 2007
ادواردو گالیانو
چهار سرباز از گردان دویست نفره ی ویژه ی فرانسه که در ارتش "ناتو" تحت فرماندهی آمریکا در افغانستان خدمت می کنند، در یک فیلم مستند کوتاه اظهار داشته اند که یک بار در سال 2003 و بار دیگر در سال 2004، رد "اسامه بن لادن" را یافته اند و او را در تیررس خود، تحت نظر داشته اند و به فرماندهی عالی گزارش کرده اند و اجازه ی شلیک خواسته اند. اما هر دو بار هیچ پاسخی از سوی فرماندهی عالی آمریکایی دریافت نکرده اند. این چهار سرباز که در چهار زمان مختلف در چهار مکان فیلم برداری و مصاحبه شده اند، واقعه را بی کم و زیاد، یکسان تعریف کرده اند. این خبر بسیار کوتاه، در گوشه ی برخی از روزنامه های دیروز بود. در ادامه ی خبر آمده که وزیر دفاع فرانسه در مورد این واقعه سکوت کرده و مایل به توضیح نیست. با این همه گفته شده که این فیلم مستند در یکی از همین شب
ها از کانال فرانسوی پلانت
"Planet"
پخش خواهد شد.
در آخرین روز پیش از تعطیلی کریسمس، ساعاتی در کتابخانه به دنبال مقاله ای از "
ادواردو گالیانو"
(Eduardo Galeano)
می گشتم که در سال 2000، یک سال بیش از واقعه ی یازده سپتامبر و فروریختن برج های دو قلو در نیویورک، نوشته است. گالیانو از آن معدود انسان هاست که نام و حضورشان برای چند نسل در این قرن پر آشوب، حکم تسلی و آرامبخش را داشته. شش سالی از آخرین روزهای قرن بیستم می گذرد. قرنی که یادآور بزرگ ترین شگفتی های تاریخ بشر، و در عین حال وحشیانه ترین جنایات، در ابعاد بی نظیر تاریخی بوده. قرنی که "سرمایه" میلیون ها بشر را به خاک و خون کشید و میلیاردها بشر را چنان در فقر و فلاکت غرقه کرد که تصور رهایی شان تا قرنی دیگر هم ناممکن بنظر می رسد. قرنی که دو جنگ جهانی به تاریخ بشر هدیه داد و در عین حال یادآور ننگ های بزرگی چون جنگ داخلی اسپانیا، جنگ فلسطین و تاسیس دولت اسراییل، جنگ کره، جنگ ویتنام، دوران حکومت استالین، هیتلر، موسولینی، فرانکو، سالازار، سوهارتو، پینوشه و دیکتاتورهای ریز و درشت دیگر در آمریکای جنوبی، آسیا و آفریقا بود. قرن ننگ جنگ ویتنام، جنگ کره، جنگ خلیج خوک ها، جنگ های استقلال و رهایی هند، الجزایر، کنگو، کوبا و اغلب کشورهای آسیا، آمریکای جنوبی و آفریقا، ننگ کشتار در کامبوج (پول پوت) و، قرن فاشیسم و نازیسم. قرن کودتاهای خونینی نظیر آنچه در فیلیپین، عراق، سوریه، ایران، کنگو، اندونزی، پاکستان، بنگلادش، سراسر آفریقا و آمریکای لاتین رخ داد. قرن آشوب ها و تنش های بزرگ، قرن قتل هایی شگفت، نظیر قتل "داک هامر شولد"، "لومومبا"، دکتر"مارتین لوتر کینگ"، و... قرن تسلط و توطئه ی مردانی کوتاه قامت چون "پینوشه، "زاهدی"، "سوهارتو"، "موسی چومبه" و... علیه مردانی بلند و آزاده چون "آلینده"، "مصدق"، "سوکارنو"، "لومومبا" و... قرن انقلاباتی نظیر انقلاب اکتبر، انقلاب کوبا، انقلاب الجزایر، انقلاب ایران و... قرن بیستم میلادی، قرن شگفتی و آشوب، قرن پیشرفت و جنایت، قرنی که انسان را در همه ی زمینه ها به اندازه ی تمامی تاریخ، به پیش برد و در عین حال به اندازه ی مجموع تاریخ، وحشت آفرید، انسان نابود کرد و جنگ و مصیبت و فاجعه خلق کرد. در چنین قرنی، به ویژه در نیمه ی دوم آن نام هایی چون "نوام چومسکی" و "اداواردو گالیانو" می توانست تسکینی هرچند ناچیز برای شهروندان زمین باشد. تسکینی از این دست که بدانی هنوز بسیارند کسانی که از هر بی عدالتی و ستم فریاد بر می آورند و صدایشان در چهار سوی کره ی زمین شنیده می شود.
ادواردو گالیانو که در طول جنگ دوم جهانی در "اروگوئه" به دنیا آمد و در اوان سی سالگی شهره ی آمریکای جنوبی بود، در اوایل دهه ی هفتاد میلادی، هفته نامه اش
Marcha (حرکت)
توسط "خونتا"ی نظامی کشورش که از سوی ایالات متحده پشتیبانی می شد، تعطیل گردید (1973)، مدتی در بوینس آیرس (آرژانتین) مجله ای به نام "بحران" را اداره کرد که آن هم در سال 1976 تعطیل شد. از آن پس تا 1985 در اسپانیا زندگی می کرد و برای مجلات و روزنامه ها مقاله و داستان می نوشت و کتاب های متعددی نوشت، تا بالاخره با فروپاشی دیکتاتوری در اوروگوئه، در سال 1985، به کشورش بازگشت. این نظریه پرداز جامعه گرا از عاشقان فوتبال است و از بچگی مانند هر کودک دیگر در آمریکای لاتین با رویای این که روزی قهرمان فوتبال شود، بزرگ شد. رویایی که در بسیاری از آثارش جلوه دارد و یکی از زیباترین کارهایش، "فوتبال در سایه و آفتاب"، به بررسی این پدیده در ارورگوئه و دیگر جوامع آمریکای لاتین می پردازد.
گالیانو در سکوت سال های بعد از فروپاشی دیوار برلین نوشت؛ "آیا جهان بی دشمن دوام می آورد؟". سوالی که برای خوش بینان بسیاری در دهه ی آخر قرن بیستم، به یک شوخی شبیه بود. با آغاز قرن تازه اما معلوم شد که حق هم چنان با گالیانو است. در اولین سال گردش قرن، گالیانو باز هم به این سکوت وهمناک اشاره کرد و در مقاله ای نوشت؛ "کارخانه جات مرگ به تدریج عصبی می شوند. انبارهای اسلحه سرریز شده اند. تولید کنندگان اسلحه بی تاب اند. در سال های آینده چه کسی باید نقش شیطان را بر عهده بگیرد؟ نگران کننده است که بدانیم تنها یک کشور وجود دارد که از پیش شرط های لازم برای بمباران شدن، برخوردار است! کشوری که تهدید کننده ی اصلی دموکراسی در جهان است و طراح اغلب کودتاها و پشتیبان اکثر دیکتاتورهاست. کشوری که بیشترین سلاح های مرگبار شیمیایی، میکربی، هسته ای را تولید می کند، ذخیره می کند، می فروشد و در نقاط دیگر دنیا مصرف می کند. کشوری که بزرگ ترین عامل توزیع و گسترده ترین بازار مصرف مواد مخدر در جهان است. کشوری که تاریخ نه چندان بلندش از نابود کردن بومیان آن سرزمین شروع شده و با کشتار و لینچ کردن سیاهان ادامه یافته و با ستیز با تمام بشریت غیر سفید و بلعیدن ذخایر جهان و تولید کردن بالاترین آلودگی ها ادامه یافته... خدا کند در این دنیای بی دشمن، آمریکایی ها هرگز به فکر بمباران کردن خودشان نیافتند. این برای کشوری که هرگز بمباران نشده، و برای جهان یک فاجعه است"!
دشمن اما به زودی یافته شد. پس از دوران جنگ سرد و در غیاب "کمونیزم" (آن دشمن بزرگ)، قرع و انبیق آزمایشگاه جهان "ناتو" در کار بودند، تا ناگهان اسامی تازه ای چون "اسامه بن لادن"، "صدام حسین" و "اسلام" با صدای بلند از بلندگوهای غربی به جهان اعلام شد. نورافکن ها روی دشمن تازه افتاد. حمله ی حسابشده و در عین حال حیرت برانگیز روز یازدهم سپتامبر2001، به مرکز تجارت جهانی در نیویورک، هم چنان این پرسش را بی پاسخ می گذارد که به راستی این عملیات تروریستی بدون دخالت سازمان های جاسوسی ایالات متحده و دیگر کشورهای غربی و از جمله سازمان امنیت اسراییل (موساد)، تنها توسط بن لادن و گروهش از غاری در افغانستان صورت گرفته است؟
ادواردو گالیانو بعد از سپتامبر 2001 نوشت؛ ما دیده ایم که چگونه قهرمانان یک شبه تبدیل به هیولا، و هیولاها تبدیل به قهرمان می شوند. وقتی آلمان "وی تو" را علیه انگلستان بکار برد، کاشف آن "ورتر فون براون" که در خدمت هیتلر بود، فردی شرور قلمداد شد. مدتی بعد که او ایده هایش را در اختیار ایالات متحده گذاشت، به انسانی خیرخواه بشریت تبدیل گشت. "جان اشتاین بک" در سال های جنگ سرد، نوشت؛ تمام جهان به روس ها (به عنوان دشمن) نیاز دارد. حتی خود روس ها هم به "روس"ها نیازمندند! با این تفاوت که در شوروی اسم "روس" ها "ایالات متحده" است! صدام حسین هنگامی که سلاح شیمیایی تولید شده به کمک غرب را بر سر ایرانی ها و کردستان عراق می ریخت، انسان خوبی بود و هیچ کشور غربی علیه جنایت های هولناک او سخنی نگفت. اما وقتی به تحریک آمریکایی ها به کویت حمله کرد، در حالی که آمریکا هنوز از تجاوز مستقیم به پاناما خلاص نشده بود، صدام حسین را شیطان حسین نامید، هزاران عراقی در بمباران عراق توسط ناتو کشته شدند و شیطان حسین، همان گونه که بود، بر سر قدرت باقی ماند. اینک او به عنوان دشمن بشریت به سکوی شماره ی دو تنزل کرده و جای او را "اسامه بن لادن" گرفته است. کسی که در زمان اشغال افغانستان توسط شوروی، از سوی آمریکا و با پول عربستان سعودی و کمک های بی دریغ پاکستان، متحدان آمریکا، ساخته و پرداخته شد و جورج بوش پدر که آن زمان معاون ریگان رییس جمهور وقت آمریکا بود، در باره اش گفت؛ "قهرمانانی از این دست، تنها با بنیانگذاران آمریکا قابل مقایسه اند"! در فیلم "رامبو" هم مسلمانان افغانی (که علیه اشغال شوروی می جنگند) قهرمانان "نیکی" اند. همان ها اما در 13 سال بعد، در هیات "طالبان" به ضد قهرمان تبدیل شدند. با این همه، و همان گونه که شیطان حسین بر جای ماند، اسامه بن لادن هم باید بماند تا "سرمایه" در هیات بین المللی اش هم چنان بهانه ی کشتار و جنگ برای تسلط بیشتر داشته باشد؛ جهان سلطه، بی "دشمن" بهانه ای برای غارت ندارد!
"الله در جنایتی نظیر حمله به برج های دوقلو و نابودی بیش از سه هزار انسان، بی گناه است. دستور ساختن و بکار بردن کوره های آدم سوزی علیه معتقدین به یهوه را هم، خدا صادر نکرده بود، همان گونه که یهوه دستور قتل عام "صبرا" و "شتیلا" را نداد و خواستار راندن فلسطینی ها از سرزمینشان نشده است" (گالیانو). هنری کیسینجر در واکنش به حمله ی تروریستی سپتامبر2001 گفت؛ "کسانی که به تروریست ها کمک می کنند، به اندازه ی آنها گناهکارند"! گالیانو می نویسد؛ اگر نظر آقای کیسینجر را بپذیریم، پیش از همه خود او شایسته ی بمباران است چرا که هیچ کس به اندازه ی کیسینجر به تبهکاران تروریست در عراق، ایران، اندونزی، کامبوج، قبرس، پاناما، آفریقای جنوبی، کشورهای جنوب آمریکا و بسیاری نقاط دیگر جهان یاری نرسانده و کمک تسلیحاتی نکرده. آقای کسیسنجر کسی ست که در فردای انتخاب آزاد و دموکراتیک سالوادر آلینده در شیلی گفت؛ "ما نمی توانیم بپذیریم که کشوری به دلیل بی مسوولیتی شهروندانش، کمونیست شود"!
جایی خواندم وقتی "رگ های گشوده ی آمریکای لاتین"، یکی از اولین آثار گالیانو که به شکل قصه ی دزدان دریایی نوشته شده، توسط رژیم های نظامی در آمریکای جنوبی نظیر پینوشه در شیلی ممنوع شد، دانشجویی که قدرت خرید کتاب را نداشت، از یک کتابفروشی به کتابفروشی دیگر می رفت و هر جا چند صفحه از کتاب را می خواند! "شب ها و روزهای عشق و جنگ" را با اندوه دخترش آغاز می کند؛ "روزی دخترم غمگین به خانه آمد. چهره اش در هم بود و حرف نمی زد. فنجان شیرش سرد شده بود اما او هم چنان نشسته بود و به کف اتاق نگاه می کرد. او را روی زانویم نشاندم، ناز و نوازشش کردم، پیشانی اش را بوسیدم و پرسیدم چه شده. قطره های اشک از چشمانش سرازیر بود. گونه اش را از اشک پاک کردم و گفتم؛ خیلی خوب، به من بگو چه شده. "فلورنسیا" گفت بهترین دوستش به او گفته که دیگر دوستش ندارد! نمی دانم چه مدت همانجا روی صندلی با هم گریه کردیم. از این که فلورنسیا باید روزگاری را بی دوست تحمل کند، ناراحت بودم. دلم می خواست خدایی باشد که کر نباشد تا از او عاجزانه بخواهم تمامی دردهایی را که برای دخترم کنار گذاشته، به من بدهد"!
به قول ریچارد برنشتاین
(Rechard Bernstein)؛
"گالیانو خرده های زندگی را به تاریخ تبدیل می کند"! گالیانو به خاطره هایش بیشتر از تاریخی که در زمانه ی ما نوشته می شود، اعتماد دارد. از آنچه به عنوان گزارش وقایع روز از رسانه ها منتشر می شود هراس دارد، از این که تاریخ منتشر شده از احوال میلیاردها مردم عادی رنجدیده و ستم کشیده خالی ست، حیرت می کند. داستان های او روایت تاریخی ست که کنار کوچه پس کوچه های آمریکای جنوبی می گذرد و از چشم همسایه ها هم پنهان می ماند. نوشته های گالیانو سرشار از تشبیهات بکر، عجیب و در عین حال سخت آشناست. جایی از زبان دختری می گوید؛ "اگر بهشت و جهنم را به من بدهند، بهشت را اجاره می دهم و در جهنم زندگی می کنم"! به راستی بهشت از زنی که لحظات زیستنش تمامی یک جهنم است، چه دردی درمان می کند؟ شخصیت های آثار گالیانو آرزوهاشان را زندگی می کنند، به همین دلیل برای ما که آرزوهایمان را از شرم نگاه دیگران فرو می خوریم، به نظر غیر متعادل می آید؛ مردی در مراسم تشییع جنازه، برای مرده ها جوک تعریف می کند، مسیح چند بار ظهور می کند، ژرژ مقدس موتورسیکلت سوار می شود... بزرگ ترین زندان در اروگوئه، "آزادی" نام دارد و نام اردوگاه های کار اجباری در شیلی "کرامت" است! گروهی با نام "صلح و عدالت" چهل و پنج دهقان و زن و فرزندشان را در 1996 در کلیسایی متروک، به گلوله می بندند. گالیانو می پرسد؛ "آیا جنایت همواره تحت نام های زیبا صورت نمی گیرد؟". "آیا دموکراسی می تواند روی فراموشی، شکنجه و اجساد شهروندان بنا شود؟" منتقدین گاه او را با بورخس، زمانی با ایتالو کالوینو، جایی با مارکز و خوزه مارتی مقایسه می کنند، و اغلب او را نویسنده ای سیاسی متعلق به چپ می دانند. گالیانو در مصاحبه ای گفته؛ همه شهوت برچسب زدن دارند. "نویسنده ی سیاسی" یک برچسب است. ما همه سیاسی هستیم. "خوان رولفو" بزرگ ترین نویسنده ی قرن بیستم آمریکای لاتین است چرا که آثارش حامل واقعیت عریان است، واقعیتی که حتی رویاهایمان را شامل می شود.
هر جایی روی این کره ی ما، ندای سوزاندن و منع کتاب و روزنامه شنیدید، ایمان داشته باشید یک دیکتاتوری در حال به دنیا آمدن است، چرا که ادبیات از هر نوعش عملکردی ضد فراموشکاری و دروغگویی دارد. در یک دیکتاتوری "تنها کسی که مجبور به سکوت نمی شود، همان است که حکم به سکوت می دهد"! "هدف آنان (دیکتاتورها) پنهان کردن واقعیت، از میان بردن خاطره ها و آگاهی هاست"! به زعم گالیانو آن که از ترس نمی نویسد، یا می نویسد و پنهان می کند، یا به ناچار حقایق را دگرگونه جلوه می دهد تا اجازه ی تنفس و زندگی داشته باشد، در شرایطی به مراتب سخیف تر از نویسنده ای بسر می برد که از این شرایط گریخته تا در سرزمین و فرهنگی بیگانه، آزاد زندگی کند. گالیانو نویسندگانی را که در جهنم دیکتاتوری سرزمین خود مانده اند، "تبعیدیان لال" می نامد و معتقد است؛ "تبعید درونی" بسیار سهمگین تر و سخیف تر از تبعید بیرونی ست! با این همه گالیانو معتقد نیست که جدا ماندن از فرهنگ و سرزمین، لزومن به بیگانه شدن، خالی شدن از هویت فرهنگی و ملی نمی انجامد. او می گوید؛ هویت ملی آنقدرها هم شکننده نیست که برخی ها تصور می کنند؛ "اغلب رمان های آمریکای لاتین در این اواخر در خارج از مرزهای لاتین نوشته شده... نوشته های "خولیو کورتاسار" در پاریس، بسیار آرژانتینی ست. اغلب تابلوهای "پدرو فیگاری" که در پاریس خلق شده، سخت اوروگونه ای هستند. "سه زار وایه خو" که یک چهارم عمر خود را در پاریس گذراند، همیشه شاعری پرویی باقی ماند. "من هر کجا باشم سرزمینم را می شناسم چرا که آن را با خود دارم. من خود آن سرزمینم"!
از سوی دیگر بسیاری از این سرخوردگان از "امروز" و "حال"، برای فرار از سرخوردگی هاشان به "گذشته" پناه می برند. اما آیا این "گذشته" همان است که اتفاق افتاده یا گذشته ای ست که متناسب با خواست ها و آرزوهایمان در ذهن خود بنا کرده ایم؟ گالیانو علت این امر را چنین توصیف می کند که؛ "زمان حال زنده است و مقابله گر، در حالی که گذشته راکد است و مطیع! در این انبان آنچه را که خود انباشته ایم، می یابیم"! این ساده ترین و در عین حال دم پا افتاده ترین راهکار برای فرار از ترس در مقابل "واقعیت" اکنون است. تمامی آنها که از روی نخوت و غرور، خود را برگزیده و تافته ی جدابافته، منتخب و نماینده ی مردم می دانند و برآنند تا جهان را تغییر دهند، اگر جایی از راه، چشم بر واقعیت ببندند، به زودی به نقطه ای می رسند که بگویند جهان ارزش نجات دادن ندارد. مردم لایق همان اند که دارند. گالیانو می نویسد؛ "غرور و ناامیدی قرینه ی یکدیگر اند"، و هر دو از عکس العمل های فرد تبعیدی؛ "اگر وقایع به همان سرعتی که من طلب می کنم، تغییر نکنند، بیش از این منتظر نمی مانم" و کار سیاسی را کنار می گذارم. وقتی مردم نسبت به راهکارهایی که این "خود برگزیدگان" برایشان تعیین کرده اند، بی اعتنا می گذرند؛ یکباره "توده ی مردم" به "مردم لعنتی" تبدیل می شوند! "زمانی که جهان شبیه من نیست، ارزش کار مرا هم ندارد".
شنبه 2 دیماه 1385
برای نقل قول های گالیانو، سوای دو مقاله ی اخیرش (ترجمه ی انگلیسی)، از مجلات فارسی "کتاب جمعه" و "گلستانه" (ایران)، آرش (فرانسه)، "افسانه"(سوئد) و... سود برده ام و از مترجمین این مطالب سپاسگزارم.
.
https://www.google.dk/search?q=Eduard...
Galeano Eduardo.
ها از کانال فرانسوی پلانت
"Planet"
پخش خواهد شد.
در آخرین روز پیش از تعطیلی کریسمس، ساعاتی در کتابخانه به دنبال مقاله ای از "
ادواردو گالیانو"
(Eduardo Galeano)
می گشتم که در سال 2000، یک سال بیش از واقعه ی یازده سپتامبر و فروریختن برج های دو قلو در نیویورک، نوشته است. گالیانو از آن معدود انسان هاست که نام و حضورشان برای چند نسل در این قرن پر آشوب، حکم تسلی و آرامبخش را داشته. شش سالی از آخرین روزهای قرن بیستم می گذرد. قرنی که یادآور بزرگ ترین شگفتی های تاریخ بشر، و در عین حال وحشیانه ترین جنایات، در ابعاد بی نظیر تاریخی بوده. قرنی که "سرمایه" میلیون ها بشر را به خاک و خون کشید و میلیاردها بشر را چنان در فقر و فلاکت غرقه کرد که تصور رهایی شان تا قرنی دیگر هم ناممکن بنظر می رسد. قرنی که دو جنگ جهانی به تاریخ بشر هدیه داد و در عین حال یادآور ننگ های بزرگی چون جنگ داخلی اسپانیا، جنگ فلسطین و تاسیس دولت اسراییل، جنگ کره، جنگ ویتنام، دوران حکومت استالین، هیتلر، موسولینی، فرانکو، سالازار، سوهارتو، پینوشه و دیکتاتورهای ریز و درشت دیگر در آمریکای جنوبی، آسیا و آفریقا بود. قرن ننگ جنگ ویتنام، جنگ کره، جنگ خلیج خوک ها، جنگ های استقلال و رهایی هند، الجزایر، کنگو، کوبا و اغلب کشورهای آسیا، آمریکای جنوبی و آفریقا، ننگ کشتار در کامبوج (پول پوت) و، قرن فاشیسم و نازیسم. قرن کودتاهای خونینی نظیر آنچه در فیلیپین، عراق، سوریه، ایران، کنگو، اندونزی، پاکستان، بنگلادش، سراسر آفریقا و آمریکای لاتین رخ داد. قرن آشوب ها و تنش های بزرگ، قرن قتل هایی شگفت، نظیر قتل "داک هامر شولد"، "لومومبا"، دکتر"مارتین لوتر کینگ"، و... قرن تسلط و توطئه ی مردانی کوتاه قامت چون "پینوشه، "زاهدی"، "سوهارتو"، "موسی چومبه" و... علیه مردانی بلند و آزاده چون "آلینده"، "مصدق"، "سوکارنو"، "لومومبا" و... قرن انقلاباتی نظیر انقلاب اکتبر، انقلاب کوبا، انقلاب الجزایر، انقلاب ایران و... قرن بیستم میلادی، قرن شگفتی و آشوب، قرن پیشرفت و جنایت، قرنی که انسان را در همه ی زمینه ها به اندازه ی تمامی تاریخ، به پیش برد و در عین حال به اندازه ی مجموع تاریخ، وحشت آفرید، انسان نابود کرد و جنگ و مصیبت و فاجعه خلق کرد. در چنین قرنی، به ویژه در نیمه ی دوم آن نام هایی چون "نوام چومسکی" و "اداواردو گالیانو" می توانست تسکینی هرچند ناچیز برای شهروندان زمین باشد. تسکینی از این دست که بدانی هنوز بسیارند کسانی که از هر بی عدالتی و ستم فریاد بر می آورند و صدایشان در چهار سوی کره ی زمین شنیده می شود.
ادواردو گالیانو که در طول جنگ دوم جهانی در "اروگوئه" به دنیا آمد و در اوان سی سالگی شهره ی آمریکای جنوبی بود، در اوایل دهه ی هفتاد میلادی، هفته نامه اش
Marcha (حرکت)
توسط "خونتا"ی نظامی کشورش که از سوی ایالات متحده پشتیبانی می شد، تعطیل گردید (1973)، مدتی در بوینس آیرس (آرژانتین) مجله ای به نام "بحران" را اداره کرد که آن هم در سال 1976 تعطیل شد. از آن پس تا 1985 در اسپانیا زندگی می کرد و برای مجلات و روزنامه ها مقاله و داستان می نوشت و کتاب های متعددی نوشت، تا بالاخره با فروپاشی دیکتاتوری در اوروگوئه، در سال 1985، به کشورش بازگشت. این نظریه پرداز جامعه گرا از عاشقان فوتبال است و از بچگی مانند هر کودک دیگر در آمریکای لاتین با رویای این که روزی قهرمان فوتبال شود، بزرگ شد. رویایی که در بسیاری از آثارش جلوه دارد و یکی از زیباترین کارهایش، "فوتبال در سایه و آفتاب"، به بررسی این پدیده در ارورگوئه و دیگر جوامع آمریکای لاتین می پردازد.
گالیانو در سکوت سال های بعد از فروپاشی دیوار برلین نوشت؛ "آیا جهان بی دشمن دوام می آورد؟". سوالی که برای خوش بینان بسیاری در دهه ی آخر قرن بیستم، به یک شوخی شبیه بود. با آغاز قرن تازه اما معلوم شد که حق هم چنان با گالیانو است. در اولین سال گردش قرن، گالیانو باز هم به این سکوت وهمناک اشاره کرد و در مقاله ای نوشت؛ "کارخانه جات مرگ به تدریج عصبی می شوند. انبارهای اسلحه سرریز شده اند. تولید کنندگان اسلحه بی تاب اند. در سال های آینده چه کسی باید نقش شیطان را بر عهده بگیرد؟ نگران کننده است که بدانیم تنها یک کشور وجود دارد که از پیش شرط های لازم برای بمباران شدن، برخوردار است! کشوری که تهدید کننده ی اصلی دموکراسی در جهان است و طراح اغلب کودتاها و پشتیبان اکثر دیکتاتورهاست. کشوری که بیشترین سلاح های مرگبار شیمیایی، میکربی، هسته ای را تولید می کند، ذخیره می کند، می فروشد و در نقاط دیگر دنیا مصرف می کند. کشوری که بزرگ ترین عامل توزیع و گسترده ترین بازار مصرف مواد مخدر در جهان است. کشوری که تاریخ نه چندان بلندش از نابود کردن بومیان آن سرزمین شروع شده و با کشتار و لینچ کردن سیاهان ادامه یافته و با ستیز با تمام بشریت غیر سفید و بلعیدن ذخایر جهان و تولید کردن بالاترین آلودگی ها ادامه یافته... خدا کند در این دنیای بی دشمن، آمریکایی ها هرگز به فکر بمباران کردن خودشان نیافتند. این برای کشوری که هرگز بمباران نشده، و برای جهان یک فاجعه است"!
دشمن اما به زودی یافته شد. پس از دوران جنگ سرد و در غیاب "کمونیزم" (آن دشمن بزرگ)، قرع و انبیق آزمایشگاه جهان "ناتو" در کار بودند، تا ناگهان اسامی تازه ای چون "اسامه بن لادن"، "صدام حسین" و "اسلام" با صدای بلند از بلندگوهای غربی به جهان اعلام شد. نورافکن ها روی دشمن تازه افتاد. حمله ی حسابشده و در عین حال حیرت برانگیز روز یازدهم سپتامبر2001، به مرکز تجارت جهانی در نیویورک، هم چنان این پرسش را بی پاسخ می گذارد که به راستی این عملیات تروریستی بدون دخالت سازمان های جاسوسی ایالات متحده و دیگر کشورهای غربی و از جمله سازمان امنیت اسراییل (موساد)، تنها توسط بن لادن و گروهش از غاری در افغانستان صورت گرفته است؟
ادواردو گالیانو بعد از سپتامبر 2001 نوشت؛ ما دیده ایم که چگونه قهرمانان یک شبه تبدیل به هیولا، و هیولاها تبدیل به قهرمان می شوند. وقتی آلمان "وی تو" را علیه انگلستان بکار برد، کاشف آن "ورتر فون براون" که در خدمت هیتلر بود، فردی شرور قلمداد شد. مدتی بعد که او ایده هایش را در اختیار ایالات متحده گذاشت، به انسانی خیرخواه بشریت تبدیل گشت. "جان اشتاین بک" در سال های جنگ سرد، نوشت؛ تمام جهان به روس ها (به عنوان دشمن) نیاز دارد. حتی خود روس ها هم به "روس"ها نیازمندند! با این تفاوت که در شوروی اسم "روس" ها "ایالات متحده" است! صدام حسین هنگامی که سلاح شیمیایی تولید شده به کمک غرب را بر سر ایرانی ها و کردستان عراق می ریخت، انسان خوبی بود و هیچ کشور غربی علیه جنایت های هولناک او سخنی نگفت. اما وقتی به تحریک آمریکایی ها به کویت حمله کرد، در حالی که آمریکا هنوز از تجاوز مستقیم به پاناما خلاص نشده بود، صدام حسین را شیطان حسین نامید، هزاران عراقی در بمباران عراق توسط ناتو کشته شدند و شیطان حسین، همان گونه که بود، بر سر قدرت باقی ماند. اینک او به عنوان دشمن بشریت به سکوی شماره ی دو تنزل کرده و جای او را "اسامه بن لادن" گرفته است. کسی که در زمان اشغال افغانستان توسط شوروی، از سوی آمریکا و با پول عربستان سعودی و کمک های بی دریغ پاکستان، متحدان آمریکا، ساخته و پرداخته شد و جورج بوش پدر که آن زمان معاون ریگان رییس جمهور وقت آمریکا بود، در باره اش گفت؛ "قهرمانانی از این دست، تنها با بنیانگذاران آمریکا قابل مقایسه اند"! در فیلم "رامبو" هم مسلمانان افغانی (که علیه اشغال شوروی می جنگند) قهرمانان "نیکی" اند. همان ها اما در 13 سال بعد، در هیات "طالبان" به ضد قهرمان تبدیل شدند. با این همه، و همان گونه که شیطان حسین بر جای ماند، اسامه بن لادن هم باید بماند تا "سرمایه" در هیات بین المللی اش هم چنان بهانه ی کشتار و جنگ برای تسلط بیشتر داشته باشد؛ جهان سلطه، بی "دشمن" بهانه ای برای غارت ندارد!
"الله در جنایتی نظیر حمله به برج های دوقلو و نابودی بیش از سه هزار انسان، بی گناه است. دستور ساختن و بکار بردن کوره های آدم سوزی علیه معتقدین به یهوه را هم، خدا صادر نکرده بود، همان گونه که یهوه دستور قتل عام "صبرا" و "شتیلا" را نداد و خواستار راندن فلسطینی ها از سرزمینشان نشده است" (گالیانو). هنری کیسینجر در واکنش به حمله ی تروریستی سپتامبر2001 گفت؛ "کسانی که به تروریست ها کمک می کنند، به اندازه ی آنها گناهکارند"! گالیانو می نویسد؛ اگر نظر آقای کیسینجر را بپذیریم، پیش از همه خود او شایسته ی بمباران است چرا که هیچ کس به اندازه ی کیسینجر به تبهکاران تروریست در عراق، ایران، اندونزی، کامبوج، قبرس، پاناما، آفریقای جنوبی، کشورهای جنوب آمریکا و بسیاری نقاط دیگر جهان یاری نرسانده و کمک تسلیحاتی نکرده. آقای کسیسنجر کسی ست که در فردای انتخاب آزاد و دموکراتیک سالوادر آلینده در شیلی گفت؛ "ما نمی توانیم بپذیریم که کشوری به دلیل بی مسوولیتی شهروندانش، کمونیست شود"!
جایی خواندم وقتی "رگ های گشوده ی آمریکای لاتین"، یکی از اولین آثار گالیانو که به شکل قصه ی دزدان دریایی نوشته شده، توسط رژیم های نظامی در آمریکای جنوبی نظیر پینوشه در شیلی ممنوع شد، دانشجویی که قدرت خرید کتاب را نداشت، از یک کتابفروشی به کتابفروشی دیگر می رفت و هر جا چند صفحه از کتاب را می خواند! "شب ها و روزهای عشق و جنگ" را با اندوه دخترش آغاز می کند؛ "روزی دخترم غمگین به خانه آمد. چهره اش در هم بود و حرف نمی زد. فنجان شیرش سرد شده بود اما او هم چنان نشسته بود و به کف اتاق نگاه می کرد. او را روی زانویم نشاندم، ناز و نوازشش کردم، پیشانی اش را بوسیدم و پرسیدم چه شده. قطره های اشک از چشمانش سرازیر بود. گونه اش را از اشک پاک کردم و گفتم؛ خیلی خوب، به من بگو چه شده. "فلورنسیا" گفت بهترین دوستش به او گفته که دیگر دوستش ندارد! نمی دانم چه مدت همانجا روی صندلی با هم گریه کردیم. از این که فلورنسیا باید روزگاری را بی دوست تحمل کند، ناراحت بودم. دلم می خواست خدایی باشد که کر نباشد تا از او عاجزانه بخواهم تمامی دردهایی را که برای دخترم کنار گذاشته، به من بدهد"!
به قول ریچارد برنشتاین
(Rechard Bernstein)؛
"گالیانو خرده های زندگی را به تاریخ تبدیل می کند"! گالیانو به خاطره هایش بیشتر از تاریخی که در زمانه ی ما نوشته می شود، اعتماد دارد. از آنچه به عنوان گزارش وقایع روز از رسانه ها منتشر می شود هراس دارد، از این که تاریخ منتشر شده از احوال میلیاردها مردم عادی رنجدیده و ستم کشیده خالی ست، حیرت می کند. داستان های او روایت تاریخی ست که کنار کوچه پس کوچه های آمریکای جنوبی می گذرد و از چشم همسایه ها هم پنهان می ماند. نوشته های گالیانو سرشار از تشبیهات بکر، عجیب و در عین حال سخت آشناست. جایی از زبان دختری می گوید؛ "اگر بهشت و جهنم را به من بدهند، بهشت را اجاره می دهم و در جهنم زندگی می کنم"! به راستی بهشت از زنی که لحظات زیستنش تمامی یک جهنم است، چه دردی درمان می کند؟ شخصیت های آثار گالیانو آرزوهاشان را زندگی می کنند، به همین دلیل برای ما که آرزوهایمان را از شرم نگاه دیگران فرو می خوریم، به نظر غیر متعادل می آید؛ مردی در مراسم تشییع جنازه، برای مرده ها جوک تعریف می کند، مسیح چند بار ظهور می کند، ژرژ مقدس موتورسیکلت سوار می شود... بزرگ ترین زندان در اروگوئه، "آزادی" نام دارد و نام اردوگاه های کار اجباری در شیلی "کرامت" است! گروهی با نام "صلح و عدالت" چهل و پنج دهقان و زن و فرزندشان را در 1996 در کلیسایی متروک، به گلوله می بندند. گالیانو می پرسد؛ "آیا جنایت همواره تحت نام های زیبا صورت نمی گیرد؟". "آیا دموکراسی می تواند روی فراموشی، شکنجه و اجساد شهروندان بنا شود؟" منتقدین گاه او را با بورخس، زمانی با ایتالو کالوینو، جایی با مارکز و خوزه مارتی مقایسه می کنند، و اغلب او را نویسنده ای سیاسی متعلق به چپ می دانند. گالیانو در مصاحبه ای گفته؛ همه شهوت برچسب زدن دارند. "نویسنده ی سیاسی" یک برچسب است. ما همه سیاسی هستیم. "خوان رولفو" بزرگ ترین نویسنده ی قرن بیستم آمریکای لاتین است چرا که آثارش حامل واقعیت عریان است، واقعیتی که حتی رویاهایمان را شامل می شود.
هر جایی روی این کره ی ما، ندای سوزاندن و منع کتاب و روزنامه شنیدید، ایمان داشته باشید یک دیکتاتوری در حال به دنیا آمدن است، چرا که ادبیات از هر نوعش عملکردی ضد فراموشکاری و دروغگویی دارد. در یک دیکتاتوری "تنها کسی که مجبور به سکوت نمی شود، همان است که حکم به سکوت می دهد"! "هدف آنان (دیکتاتورها) پنهان کردن واقعیت، از میان بردن خاطره ها و آگاهی هاست"! به زعم گالیانو آن که از ترس نمی نویسد، یا می نویسد و پنهان می کند، یا به ناچار حقایق را دگرگونه جلوه می دهد تا اجازه ی تنفس و زندگی داشته باشد، در شرایطی به مراتب سخیف تر از نویسنده ای بسر می برد که از این شرایط گریخته تا در سرزمین و فرهنگی بیگانه، آزاد زندگی کند. گالیانو نویسندگانی را که در جهنم دیکتاتوری سرزمین خود مانده اند، "تبعیدیان لال" می نامد و معتقد است؛ "تبعید درونی" بسیار سهمگین تر و سخیف تر از تبعید بیرونی ست! با این همه گالیانو معتقد نیست که جدا ماندن از فرهنگ و سرزمین، لزومن به بیگانه شدن، خالی شدن از هویت فرهنگی و ملی نمی انجامد. او می گوید؛ هویت ملی آنقدرها هم شکننده نیست که برخی ها تصور می کنند؛ "اغلب رمان های آمریکای لاتین در این اواخر در خارج از مرزهای لاتین نوشته شده... نوشته های "خولیو کورتاسار" در پاریس، بسیار آرژانتینی ست. اغلب تابلوهای "پدرو فیگاری" که در پاریس خلق شده، سخت اوروگونه ای هستند. "سه زار وایه خو" که یک چهارم عمر خود را در پاریس گذراند، همیشه شاعری پرویی باقی ماند. "من هر کجا باشم سرزمینم را می شناسم چرا که آن را با خود دارم. من خود آن سرزمینم"!
از سوی دیگر بسیاری از این سرخوردگان از "امروز" و "حال"، برای فرار از سرخوردگی هاشان به "گذشته" پناه می برند. اما آیا این "گذشته" همان است که اتفاق افتاده یا گذشته ای ست که متناسب با خواست ها و آرزوهایمان در ذهن خود بنا کرده ایم؟ گالیانو علت این امر را چنین توصیف می کند که؛ "زمان حال زنده است و مقابله گر، در حالی که گذشته راکد است و مطیع! در این انبان آنچه را که خود انباشته ایم، می یابیم"! این ساده ترین و در عین حال دم پا افتاده ترین راهکار برای فرار از ترس در مقابل "واقعیت" اکنون است. تمامی آنها که از روی نخوت و غرور، خود را برگزیده و تافته ی جدابافته، منتخب و نماینده ی مردم می دانند و برآنند تا جهان را تغییر دهند، اگر جایی از راه، چشم بر واقعیت ببندند، به زودی به نقطه ای می رسند که بگویند جهان ارزش نجات دادن ندارد. مردم لایق همان اند که دارند. گالیانو می نویسد؛ "غرور و ناامیدی قرینه ی یکدیگر اند"، و هر دو از عکس العمل های فرد تبعیدی؛ "اگر وقایع به همان سرعتی که من طلب می کنم، تغییر نکنند، بیش از این منتظر نمی مانم" و کار سیاسی را کنار می گذارم. وقتی مردم نسبت به راهکارهایی که این "خود برگزیدگان" برایشان تعیین کرده اند، بی اعتنا می گذرند؛ یکباره "توده ی مردم" به "مردم لعنتی" تبدیل می شوند! "زمانی که جهان شبیه من نیست، ارزش کار مرا هم ندارد".
شنبه 2 دیماه 1385
برای نقل قول های گالیانو، سوای دو مقاله ی اخیرش (ترجمه ی انگلیسی)، از مجلات فارسی "کتاب جمعه" و "گلستانه" (ایران)، آرش (فرانسه)، "افسانه"(سوئد) و... سود برده ام و از مترجمین این مطالب سپاسگزارم.
.
https://www.google.dk/search?q=Eduard...
Galeano Eduardo.
Published on January 01, 2007 22:28