Ali Ohadi's Blog, page 16

February 3, 2016

شَمَنیسم*

بر مبنای باور قبایل اولیه، بخشی از روح که "پاک" است، هنگام آلودگی و گناه انسان، از تن او جدا می شود و در فضا، به مثابه نجات دهنده ی انسان، سرگردان می ماند. "شَمَن" که در ابتدا نقش پزشک- جادوگر قبیله را داشت، در اعتقادات اقوام اولیه، تنها فردی از قبیله بود که با این ارواح سرگردان، و حتی شیاطین ناپیدا، در ارتباط بود و قادر بود هنگام بحران و بیماری، با این ارواح تماس بگیرد (رابطه برقرار کند)، و سلامتی و "سامان" را به فرد یا قبیله بازگرداند. شَمَن برای برقراری این ارتباط، بسته به موقعیت جغرافیایی قبیله، وسایل و ابزار خود را داشت؛ ابزار موسیقایی، خواندن اوراد و سرودها، رقص و آواز و مراسم آیینی و...
شَمَن ها اما، از جایی در تاریخ، علاوه بر پزشکی و جادو، در نقش دعانویس، کشیش، ملای قبیله و... نیز ظاهر شدند. قدرت و نفوذ معنوی "شَمَن" در قبیله، نامحدود بود. او یک سری آگاهی های کسبی نسبت به طبیعت بیرونی و درونی انسان داشت؛ که بصورت موروثی فراگرفته بود، و مثلن می دانست که بهم ریختن تعادل طبیعی بیرون یا درون انسان، سبب بروز اغتشاش در ساز و کار زندگی روزانه، و منجر به بیماری در انسان، و بحران در جامعه ی قبیله می شود. باور قبیله گیان چنین بود که شَمَن در ارتباط با ارواح سرگردان، به علت بیماری و بحران پی می برد و بسته به موقعیت، با گیاهان، نیایش و خواندن اوراد، و رقص و آواز و حرکات موزون، توازن و تعادل را دوباره به انسان یا قبیله باز می گرداند، و نابسامانی را "سامان" می بخشد. حوادث و اتفاقات نیز، سبب می شد تا شَمَن، گاه به نتایج مطلوبی برسد، بیماری رفع گردد، یا بحران فروکش کند. اما طبیعی بود که گاه تلاش شَمَن به نتیجه ی مطلوب نرسد، و بحران وخیم تر شود. شَمَن برای نتیجه بخش نبودن اعمالش، همواره ده ها توجیه و دلیل داشت؛ حضور این شخص ناپاک یا عمل آن یکی در جمع، یا گفتار سومی، یا تردید و بی ایمانی چهارمی یا مخالف خوانی پنجمی،... باری، ناپاکی و تمرد و ناباوری و... در جایی سبب شده تا شَمَن به نتیجه ی مطلوب نرسد. پس باید آن لکه ی آلوده برطرف شود، تا تلاش شَمَن در بهبود اوضاع به ثمر برسد. اما این لکه های آلوده و تخریب کننده، گاه مانند حضور قبایل دیگر، دور از دسترس و قوی بودند و برطرف کردنشان برای قبیله ناممکن بود.
از ویژگی های کار و بار شَمَن، رازآلودگی او بود، پوشیده از نگاه مردمان، سرشار از راز و رمز پنهانی؛ به یک معنا کسی رخصت نداشت حتی ابزار شَمَن را لمس کند، وگرنه به عقوبتی عظیم گرفتار می شد. این که او رابط "مقدس" میان آسمان و زمین بود، باید امانت دار و رازنگهدار ارواح باشد، تا به این وسیله اعتماد و باور آنان را حفظ کند، و از این قبیل خرافات؛ اگر ذره ای از راز و رمز جهان ارواح، نزد باشندگان آلوده ی زمینی بر ملا می شد، شَمَن قدرت و نفوذ خود را از دست می داد. پس آن که به شکلی آگاه یا ناآگاه، به بخشی ولو ناچیز، از راز و رمز شَمَن پی می برد، مرگ خود را به ثبت رسانده بود، و راز بر ملا شده باید با او به خاک سپرده شود.
شَمَن، بسته به صلاح و نفوذش، گاه سبب جنگ یا بانی صلح میان دو قبیله، یا افراد یک قبیله، و گاه بانی طرد فردی از قبیله می شد و... باری، از بسیاری جهات، مسلط بر اعوان زندگی روزانه و شبانه ی افراد، قانون و تفسیر قانون و مقررات قبیله بود، و در مواردی قدرتی مافوق رییس و ریش سفیدان قبیله داشت، اگرچه کارکردش در نهایت، ترساندن افراد از سرکشی و یاغی گری نسبت به قراردادها و نظام قبیله، و واداشتن آنان به اطاعت از سنن قبیله بود. در جرگه ی درونی قبیله، همه باور داشتند، یا پذیرفته بودند که شَمَن با ماورای آسمان و طبیعت و خدایان پنهان و پیدا، و ارواح در ارتباط است و به هر کاری تواناست.
"میرچا الیاده" که بیش از دو دهه از عمر خود را صرف پژوهش درباره ی این پدیده کرد، در اثرش "شَمَنیزم" (چاپ فرانسه در دهه ی 1950، و ترجمه به انگلیسی در دهه ی 1960) معتقد است که واژه های "شَمَن" و "شَمَنیزم"، ریشه در قبایل مغول اسیای مرکزی و جنوب سیبری دارد. اما شَمَن در نوع خود، در میان قبایل آفریقا، آمریکا، اقیانوسیه و حتی اروپای اولیه حضور داشته و ساز و کار مشترک این پدیده ی کهنه در قبایل مختلف و اعتقادات مشترک انسان ها در نواحی مختلف را "الیاده" چنین وصف می کند؛
. حضور ارواح و اهمیت نقش آنها در زندگی فردی و اجتماعی (قبیله)
. ارتباط شَمَن با دنیای ارواح
. توانایی شَمَن در معالجه ی بیماری و رفع بحران ناشی از اغتشاش عوامل طبیعی
. توان شَمَن در آفریدن وجد و شادی و از طریق خواندن اوراد، برپایی مجالس رقص و سرود و...
. روح شَمَن قادر است از جسم او خارج شود و در ماوراء طبیعت در جستجوی طلب خویش، سیر کند
. شَمَن با فراخواندن (بهره بردن از) تمثال های (اشکال و ماسک های) حیوانی، از آنها به عنوان راهنما، حامل پیام و تسکین دهنده بهره می جوید
. شَمَن می تواند به انواع و اشکال مختلف غیب گویی و پیش گویی کند و از اینده خبر دهد.
با این همه، بشر همیشه و همه جا میل به پیشرفت داشته، وگرنه هم چنان امروز هم در غارها زندگی می کرد. انسان قبیله نیز از تمایل به پیشرفت، مستثنا نبود. میل به تحول سبب می شد تا انسان قبیله، تحت فشار بایدها و نبایدها، گاه از قید و بند مقررات سنتی قبیله، پا فراتر بگذارد، علیه نظام بسته ی سنتی عصیان کند و از تن دادن به "شَمَنیسم"، سر باز زند. از آنجا که کار شَمَن مراقبت از "تابو"ها و مقدسات، و رعایت حرمت آنها بود، تمرد از ساز و کار سنتی، بمثابه تردید و زیر سوال بردن حرمت ها تلقی می شد، پس عاصیان و سرکشان به سختی مجازات می شدند تا تصور "تمرد"، گرد اذهان باشندگان قبیله نچرخد. نسل تازه، هراز گاه باید شاهد سهمگینی عقوبت عاصیان و سرکشان می بود تا حرمت سنت ها و قدرت شَمَن محفوظ بماند. از همین رو مجازات ها؛ سوزاندن یا پختن یا لینج کردن شخص یاغی... بیم و وحشت سهمگینی می آفرید، و سبب می شد تا بستگان نزدیک فرد عاصی، از دور و اطراف او پراکنده شوند، او را در نفرین و مجازات شَمَن، تنها بگذارند، مبادا عقوبت دامن آنها را نیز بگیرد. حضور درشت شَمَن در همه ی شئونات زندگی روزانه ی قبیله، هراس می پراکند. هراسی که از هر نگاه بر تن یاغی نفرین شده آوار می شد، و او را هر لحظه تنها و تنهاتر می کرد. رنج این طرد شدگی، جانش را می تراشید، از جسمش می کاست و قدرت فکر و عمل را از او سلب می کرد. او مرگ را چون ساعتی درون یک بمب، با خود حمل می کرد تا به لحظه ی انفجار می رسید. چه بسا که هراس از مرگ، پیش از مرگ، زندگی را از عصیانگر می گرفت. اگرچه او نسبت به تابوها عصیان کرده بود اما عاری از آن قدرت روحی بود که با "شَمَنیسم" ته نشین شده در باور قبیله گیان، بستیزد و بر آن غالب شود، تا شاید با توسل و تکیه بر آن توان روحی، جان و تن خود را در مقابل نفرین و مجازات شَمَن حراست کند. از سوی دیگر قبیله گیان توان روحی و جسمی گریز از قبیله و تنهایی عاطفی را هم نداشتند. وحشت از مرگ در دنیای ناشناخته ی بیرون از دایره ی قبیله، کمتر شهامتی را تحریک می کرد تا خود را از حیطه ی قدرت شَمَن بیرون بکشد. هم از این رو، فرد فرد قبیله، ناخودآگاه در شکستن قامت عصیانگر، سهیم می شدند، و شاهد بودند که پوست نفرین شده، پیش چشمشان از هم می شکافد. اگر چند تنی در تاریخ قبیله، آنقدر مقاوم بودند که بمانند و به سرکشی و طغیان ادامه دهند، ناگهان ناپدید می شدند، و تنشان به پنجه و دندان درنده ای نامعلوم، تکه تکه می شد، و جسد شکنجه دیده شان در بیابان و جنگل اطراف، رها می شد... هیچ کس از قبیله گیان به این فکر میدان نمی داد که دست هایی، عصیانگر را در خفیه گاهی غافلگیر کرده اند، و به مسلخ برده اند، تا به این وسیله از قدرت شَمَن و باور مردم مراقبت کرده باشند.
ساده ترین بازتاب چنین مجازات سهمناکی، آن بود که هر انسان قبیله، عصیان را در درون خود خفه کند. این سرپوش گذاشتن بر تمنای ذاتی انسان اما، به اشکال دیگری در رفتار قبیله بروز می کرد. گاه عصیان در شمایل نفرین و نفرت از دشمنی نادیده بروز داده می شد، موهومی که شَمَن "دشمن" و مخالف قبیله می دانست، و موقعیت شَمَن را تهدید می کرد. هم از این رو شَمَن در هدایت خشم فروخفته ی افراد قبیله نسبت به خویش، موثر بود. انگشت نشان او بمثابه دشمن معتقدات و مقدسات "خودی"، قبایل همسایه را نشان می داد. نیروی عظیم عصیان فروخفته در درون انسان قبیله، به شکل وحشیانه ای بر سر و روی "دشمن" فرضی می بارید. دشمنی که خود نیز در چنبره ی تابوهای شَمَنی دیگر، سرشار از عصیان و خشم بود. شَمَن با زنده نگاهداشتن هراس از "بیگانه" در دل افراد قبیله، مرزهای سنت قبیله، و لاجرم محدوده ی قدرت خویش (خودی) را پاس می داشت، و از عصیان درون افراد، به مثابه نگهبانان قلعه ی سنت و حوزه ی قدرت خودی، بهره می برد، قلعه ای که خود پادشاه آن بود.
بستگی قبیلوی؛ و باقی ماندن در چارچوب سنن کهنه ی قبیله، حراست از قلعه ی "شَمَن" بود، و ترس از "دشمن" که توسط شَمَن دامن زده می شد، سبب فروتر شدن باز هم بیشتر در سنن قبیله، و لاجرم همبستگی افراد در دفاع از مرزهای قبیله بود، و بدینسان نیروی سرکشی و عصیان، سبب "پناه" به سایه ی قبیله و قدرت "شَمَن" می گردید؛ نوعی بازگشت به اصل. افراد قبیله، گاه در نهایت نفرت از "قدرت" و "نظام" شَمَنی، بخاطر دفاع از قبیله در مقابل هجوم مبهم بیرونی، به شکلی عاطفی به شَمَن و قدرت نظام او پناه می بردند، و باور داشتند که شَمَن، حافظ قبیله در مقابل "دشمن" است؛ شَمَن با گسترانیدن و باوراندن "وهم" ارتباط خود با خدایان و ارواح، بیمه ی اقتدار قبیله به حساب می آمد. به این وسیله شَمَن در تنور هراس از عواقب سرکشی می دمید و فشار عصیان فرو کوفته ی انسان قبیله را به سوی "همبستگی قبیلوی" و "نفرت از دشمن مفروض"، جهت می داد. این دو خصیصه دو روی سکه قدرت "شَمَن" بودند. هرچه انسان قبیله از تهدید دشمن فرضی بیشتر به هراس می افتاد، بر میزان گرایش عاطفی اش به سنن قبیله و شَمَن، و اقتدار کاذب او افزوده می شد، به علقه های سنتی و قواعد درون قبیله وابسته تر می گشت و پیوندش با نظام "شَمَنیسم" محکم تر می گردید. نتیجه ی نهایی هم جز این نبود که احترام توام با هراس از شَمَن بر جای بماند و کم کم در طول زمان به یک باور پنهانی، و بخشی از "سنت" و "فرهنگ" قبیله تبدیل شود. همه جا اولویت با نابودی عامل خارجی بود و شَمَن بهررو از افراد قبیله و "خودی" به حساب می آمد. رابطه ی میان شَمَن و اهل قبیله به یک "سیکل" نامرئی، و در عین حال قفل شده ی "باور" بستگی داشت. شَمَن، قدرت و برتری خود را در باور مردمان ناآگاه می جست، و قبیله گیان که از ایستادن بر دو پای خویش، وحشت داشتند، تجسم زنده بودن و زندگی و قدرت قبیله را در اتکای به حضور شَمَن می دیدند. هیچ کدام سویی از این دو "سو"، بی دیگری "کامل" نبود.
چنین بود که انسان قبیله، حتی در صورت ترس و نفرت پنهانی از شَمَن و شَمَنیزم حاکم بر قبیله، ناخواسته در حفظ تابوها و باورها، و حراست از مرزهای قدرت شَمَن و قداست او، می کوشید و خود را هر روز، بیشتر و بیشتر گرفتار چنبره ی این قدرت و قداست می کرد، اگرچه در باطن میل داشت تا چهارچوب این نظام را بشکافد و رها شود. از همین رو، شمار سرکشان و عصیان گران قبیله، هرگز به ابعاد یک "قدرت تاثیرگذار" نمی رسید. واقعیت بردگی و وجود ستم در قبیله بجهت وجود اکثریت نادان و کم توانی بود که بنا به تحریک عاطفی "شَمَن"، مدافع سنت و مقررات قبیله بودند؛ اکثریتی که هراسشان از ناشاخته های بیرونی بر ترس و نفرت احتمالی شان از شَمَن، می چربید، هم چون برده ای که از ترس "لینج" شدن، مخلصانه در خدمت "ارباب" می کوشد. بیابان و شب هول و بیم موج و گردابی هایل، از درنده و چرنده و تاریکی های ناشناخته ی بیرون از قوم، انسان قبیله را در دایره ی بسته ی قدرت خداگونه ی شَمَن، محصور می کرد. ذهن ساده ی انسان قبیله، به دلیل همین "ناشناختگی"، به این باور رسیده بود که شَمَن او را در مقابل دیو و دد و زهر و ستم حراست می کند. انسان قبیله، همبستگی خدا و شیطان را در پنهان "شَمَنیسم"، نمی دید، و لاجرم باور نداشت که آنچه ستم بر او می رود، از خدایی شَمَن است، که در واقعیت شیطانی بیش نبود. چنین بود که دایره ی مقدس از شَمَن به شَمَن می رسید. او درد و ترس می آفرید و انسان قبیله برای درمان درد و ترسش، به شَمَن پناه می برد، از دشَمَن به دشَمَن می گریخت. ترس از ناشناخته، ذهن ساده ی انسان قبیله را زیر بار حضور سنگین سنت کهنه، پایدارتر می کرد.
این بود و بود، تا قبیله با همسایگان، نزدیک و نزدیک تر شد، به دنیای معاصر قدم نهاد، با "ناشناخته"ها آشنا شد، و این "شناخت" سبب شد تا جنبه های شیطانی عناصر تازه که روزگاری دراز، به وسوسه ی "شَمَن"، تهدید محسوب می شدند، رنگ ببازند، و بهررو در دیواره های قلعه ی قدرت شَمَن، خلل و فرجی پدید آید؛ آن سوی "ترس" که نمایان شد، ترس ها فروریختند، و موقعیت لرزان "شَمَن" که بر پایه ی شناخت های محدود کهنه بنا شده بودند، با نزدیکی "دشمنان" سابق، و "آشنایی" با مفاهیم و عناصر "تازه"، بر سر خود لُمبید. اگرچه این جابجایی نیز، به آسانی اتفاق نیافتاد، چرا که "شَمَنیسم" با تمام قوا برای حفظ قدرت و نفوذ خویش بر قبیله، می جنگید، اما دروغ و فریبش کم کم بر ملا شد.
شَمَن ها که در دورانی دراز، با تمام قدرت و هیمنه علیه تمامی مظاهر تحول و پیشرفت، به انواع حیل و ترفندها جنگیده بودند، در مقابل قدرت دگرگونی و میل انسان به رهایی، رنگ باختند. شَمَنیزم در ستیز با مفاهیم تازه، به همان "بی قدرتی" و "بی اعتباری" رسید، که از آن بیم داشت. با آشنا شدن چشم و گوش و ذهن مردمان با مفاهیم "نو"، کهنه ها پوسیدند، و ترس ها فروریختند. "کهنه" همچون "ادیپ" به سرنوشت محتوم خویش آگاه است، و از آن می گریزد، غافل که در هر گام این گریز، یک گام به مرگ نزدیک تر می شود. کشمکش بر سر وانهادن قدرت شَمَن ها، زمانی که پای سیاحان و مسیونرهای مذهبی به دنیای قبیله باز شد، به اوج رسید. اگرچه سیاحان و مسیونرها به نیتی دیگر به محدوده ی قبیله وارد شده بودند، اما حضورشان بهر رو، بمثابه جنگی اعلام نشده علیه شَمَن و تابوهای "شَمَن زاییده" به حساب می آمد. از آنجا که آگاهی سیاحان و مسیونرهای مذهبی، از قانون و طب و هرچه ی دیگر، وسیع تر از دانش شَمَن بود، لاجرم حضور و رفتارشان، بدنه ی قدرت بی منتهای شَمَن را می لرزانید. با این همه در تاریخ معاصر و حتی در ادبیات دو سه سده ی اخیر جهان، شواهد بسیاری هست که برخی از همین سیاحان و مسیونرهای اولیه، با وجود بی اعتقادی صرف به کار و بار و کنش شَمَن، گاه در تار و پود قدرت شَمَنیسم، گرفتار آمدند!
شرح حال چند تنی از این سیاحان و میسیونرها را از قول مردم شناسی انگلیسی، در ایام تحصیل می خواندیم؛ شَمَن که قادر به سوزاندن و پختن مرد فرنگی نبود، و نمی توانست او را از طرد شدن از قبیله بترساند، در جشن شبانه ی قبیله، و پیش روی قبیله گیان، به او هشدار داد که به دلیل بی احترامی به سنت قبیله، تا پنج هفته ی دیگر خواهد مرد. "مرد سفید" البته به این نفرین خندید، و روزهای بعد، در نهایت خونسردی، سعی داشت با متانت رفتار، به افراد قبیله بفهماند که شَمَن، حقه بازی بیش نیست و او قصد ندارد تا پنج هفته ی دیگر که سهل است، تا پنج سال دیگر هم از این دنیا برود. اما نگاه و انتظار افراد قبیله و شدت باور آنان به نفرین شَمَن، سایه ی مرگ را آرام آرام بر سر "مرد سفید" می انداخت. مرگ وعده داده شده، فضا را مسموم می کرد و حضورش هر روز و هر ساعت بر شانه های "مرد سفید" سنگین تر می شد. مبارزه با سنگینی باور عمیقی که بر ذهن و جان افراد قبیله در اطراف "مرد سفید" گسترده بود، از طریق نگاه ها و رفتارها و انتظاری که همه جا می گسترانید، بر زندگی او تحمیل می شد و نیرویش را تحلیل می برد. مقاومت در مقابل هراسی که در سینه ی مرد سفید خانه می کرد، جسم و جانش را در تنهاتر شدن هر روزه می کاست، و پنهانی می جوید. دشمن "مرد سفید" نه شَمَن، که تنش طاقت فرسایی بود که میان درون ناباور او، و فضای باورمند پیرامونش جریان داشت. بنظر می رسید که افراد قبیله سخت سرگرم شمارش معکوس روزها و لحظه های زندگی او هستند. "مرد سفید"، در ستیز طاقت فرسای خود با این باور، تحلیل می رفت، و فرسایش این جنگ درونی، او را کوچک و کوچک تر می کرد، تا سرانجام روز موعود فرارسید، و در تاریخی که شَمَن تعیین کرده بود، "مرد سفید" سر جایش ماند، خشکید، و فرو می مرد! یکی از این مسیونرها در یادداشت های روزانه اش نوشت؛ "چهار روز از فرصت نفرین باقی ست. امروز "جمعه" (پیشخدمت "رابینسن کروزو") هم نیامد!... لبخندها محو شده است. همه با نگاهشان مرا از هم می درند. زندگی قبیله به مرگ من وابسته است. اگر دو روز بیشتر زنده بمانم، قبیله از هم می گسلد..."
مقاومت شَمَنیزم در مقابل مفاهیم نو، در بخش بزرگی از جهان، انسان را به درازای ده نسل (سه چهار قرن) از پیشرفت، دور نگهداشت. لب به دندان بگزیم که اخلاف "فنیقی"ها، "آسوری"ها، "بابلی"ها، "عیلامی"ها... در سرزمین های سرسبز بین النهرین، نوادگان بنیان گذاران طلوع تمدن بشری، در قلب دنیای نو گرفتار شَمَنیزمی از لونی دیگر شده اند، که می رود تا انسان این ناحیه را به ابتدای تاریخ، بازگرداند.
شنبه 11 آذرماه 1384
*
Shaman، Shamanism

Shamanism: Archaic Techniques of Ecstasy
Breaking Open the Head: A Psychedelic Journey Into the Heart of Contemporary Shamanism

روزگار بی حکایتی
4 likes ·   •  4 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on February 03, 2016 01:21

January 18, 2016

جمهوری سوررئالیست ها!

در 1974، لوییس بونوئل (1) فیلمی به نام "شبح آزادی" ساخت و در 74 سالگی، پس از 45 سال فیلمسازی و 30 فیلم در کارنامه اش، هنوز هم با طنزی سیاه، میلیون ها بیننده را بظاهر خنداند و در باطن در اندوهی عمیق فرو برد. پنج سال بعد در 1979، گروهی در ناکجا آبادی نزدیک، یک "جمهوری سوررئالیستی" بنا نهادند که زمامدارانش در طول دو سه دهه، هر ساعت مردم را تا حد گریستن، اندوهگین کردند اما در باطن همه را به حد مرگ، خنداندند. به گمان من بنیان گزاران آن جمهوری کذا، از همان ابتدا تحت تاثیر آثار بونوئل، به ویژه "شبح آزادی" بوده اند و چه بسا بر مبنای "تئوری های توطئه" معمول در آن جمهوری، بتوان ادعا کرد که لوئیس بونوئل راحل، که تا چهار پنج سال پس از تاسیس آن جمهوری زنده بود (1983)، با بنیان گزاران آن سر و سری داشته و دستی از "پشت"، در تاسیس آن جمهوری سوررئالیسیتی داشته است! اما برای گفتن "مرگ بر بونوئل"، 27 سال دیر شده است! "هر که به فکر خویشه، کوسه به فکر ریشه"!
در صحنه ای از "شبح آزادی"، آقایی که نگران سلامتی خویش است و برای معاینه نزد پزشک می رود، به دلیل سرعت بسیار بالا، توسط پلیس متوقف می شود. وقتی پلیس می گوید شما با این رانندگی جان بسیاری را بخطر می اندازید، راننده با قیافه ای حق بجانب می گوید وقت دکتر دارم و ممکن است دیر برسم! پلیس راننده را جریمه می کند و خود برای زدن چند گیلاس به بار می رود! پزشک، نتایج معاینات بیمار را یکی یکی بررسی می کند، عکس های رادیوگرافی را تماشا می کند و می گوید شما از من هم سالم ترید. اما سیگار نکشید چون سرطان دارید! وقتی بیمار از شدت شوک وارده، مات نگاهش می کند، پزشک سیگاری به لب می گذارد و پاکت سیگارش را پیش روی مرد می گیرد؛ سیگار؟
در حالی که گروه گروه مخالفین در جمهوری سوررئالیستی به اتهام های واهی "قاچاق"، "اقدام علیه امنیت کشور"، "تلاش برای سرنگونی نظام" و غیره با جراثقال، چند روزی میان زمین و هوا معلق می مانند، مسوولین جمهوری سوررئالیستی از نقض حقوق بشر در کشورهایی نظیر فرانسه، انگلیس و کانادا به سازمان ملل شکایت می کنند. و دادستان قاتل و جانی رژیم را به عنوان نماینده ی حقوق بشر جمهوری سوررئالیستی به کنفرانس حقوق بشر به ژنو می فرستند، و آنجا هم پذیرفته می شود! همین که عده ای پیش روی دفتر سازمان ملل در ژنو، تظاهرات اعتراضی راه می اندازند که خجالت بکشید، مسوولین "آزاده ی" کنفرانس حقوق بشر سازمان ملل می گویند، از موضوع خبر نداشته اند! و مسوولین جمهوری سوررئالیستی می گویند اگرچه دادستان ما هم مثل همه مان از "معصومین" است، اما معلوم نیست چه کسی ایشان را به ژنو "ارسال" کرده، لابد کار "دشمن" بوده، وگرنه هیچ کس در دنیا به اندازه ی ما طرفدار آزادی و حقوق بشر نیست!
پلیس جمهوری سوررئالیستی که ماهی یک بار، به بهانه ی حفظ امنیت شهروندان "مانور قدرت" برگزار می کند، برای سلامت "نظام"، مردم را زیر خودروهای پلیس له می کند و رییس پلیس، فیلم های پخش شده ی این حادثه را جعلی و کار "دشمن" می نامد. دو دقیقه بعد می گوید چند خودروی پلیس را چند روز پیش دزدیده اند، بعید نیست اینها همان خودروهای دزدی باشد! و تماشاگران متحیر می مانند که بالاخره فیلم ها جعلی ست، یا خودروهای پلیس، دزدی ست! با این همه پلیسی که دزدیده شدن خودروهایش را چند روز بعد اعلام می کند، نمی گوید چرا خودروهای دزدیده شده هم چنان با علامت پلیس جمهوری سوررئالیستی، جلوی چشم نه یکی، نه دوتا، بلکه هزاران تظاهر کننده، مردم را زیر می گیرند و باز هم فرار می کنند و... پلیس هوشیار و بیدار جمهوری که مدعی ست تمام حرکات مشکوک را زیر نظر دارد، هرگاه در نقطه ای از جمهوری بمبی منفجر شود، یا افسران و درجه دارانش توسط عده ای به مسلسل بسته شوند یا... مدعی می شود که بانیان اصلی انفجار یا ترور یا خرابکاری را از کودکی تحت نظر داشته و آنها را چند روز قبل از "واقعه" دستگیر کرده! چند ساعت بعد از انفجار یا ترور هم، این "اشباح" دستگیر شده را اعدام می کند! پلیس "همیشه بیدار" جمهوری سوررئالیستی نمی گوید چرا مسببین این خرابکاری ها همیشه در چند نقطه ی معین (سیستان و بلوچستان، کردستان، خوزستان، لرستان و..) اعدام می شوند؟ مگر در تهران یا اصفهان یا... جراثقال پیدا نمی شود؟
در صحنه ای از "شبح آزادی" دختر کوچک خانواده با پرستارش به گردش رفته. در پارک، آقایی ناشناس چند عکس به دختر بچه می دهد. همین که دختر به خانه می رسد، عکس ها را به مادرش نشان می دهد. مادر از دیدن عکس ها شوکه می شود و پرستار بچه را سرزنش می کند که چرا اجازه داده آن مرد، چنین عکس هایی به دخترش بدهد. پدر و مادر مشغول تماشای عکس ها می شوند و با دیدن برخی عکس ها، تحریک می شوند و زن، شوهرش را با شهوت می بوسد و... بالاخره وقتی ما (تماشاگران فیلم) عکس ها را می بینم، چند کارت پستال از بناهای تاریخی شهرهای مختلف اروپا، عمدتن پاریس است. پدر عکس ها را به دخترش پس می دهد اما باری، برای رفع بیکاری یا هرچه، پرستار را اخراج می کند!
در جمهوری سوررئالیستی اتوبوس ها، کلاس های مدارس و دانشگاه ها و بعضن ادارات... به دو قسمت زنانه و مردانه تقسیم شده اند و اگر زنی یا مردی، خدای ناکرده به قسمت جنس مخالف برود، اسلام "پشت و رو" می شود و به شدت بخطر می افتد اما در جاهای کوچک تر مانند تاکسی ها سه تا سه تا جنس مختلط روی هم سوار می شوند، و هیچ ککی به تنبان اسلام نمی افتد. روزنامه ها و مجلات در باطن به دلیل برخی مخالف خوانی ها، و در ظاهر به دلیل عکس های "منافی عفت" نظیر عکس یک فوتبالیست با لباس ورزشی! توقیف می شوند. یک خانم بازیگر به دلیل آن که در یک جشنواره ی خارجی بدون روسری ظاهر شده، ممنوع التصویر می شود، اما یک چاقوکش هوادار جمهوری، فیلم های ابلهانه ی میلیاردی می سازد، جایزه می گیرد و "هنرمند سال" می شود. نمایندگان مجلس جمهوری طی یک جلسه ی چهار ساعته در مورد یک صدای "مشکوک" در یک صحنه ی تیاتر، که شبیه موسیقی بوده، بحث و گفتگو می کنند، با روزنامه ها مصاحبه می کنند، در "سیما" و "صدا" وامسلمانا سر می دهند... اما برای میلیاردها حیف و میل، دروغ و جعل خبر، با همدیگر "تعامل" (از ریشه ی "معامله") می کنند. مسوولین جمهوری سورریالیستی میلیارد میلیارد، برای "مصارف خیریه" رشوه می گیرند و...
در صحنه ای از "شبح آزادی"، مرد شیک پوشی هنگام واکس زدن کفش هایش، از سگ زیبای واکسی تعریف می کند و شدیدن متاسف است که برخی ها با سگشان بد رفتاری می کنند و... مزد واکسی را می دهد و به عمارتی بلند (32 طبقه) می رود و از پنجره های طبقه ی سی ام با تفنگی دوربین دار، چندین نفر را در خیابان های اطراف به قتل می رساند. پلیس او را دستگیر می کند و در محاکمه ای که 14 ماه طول می کشد، مرد را در مورد قتل عمد، مقصر می شناسند، و به "آزادی" محکوم می شود! قاتل که در جلسه ی نهایی دادگاه، با لباسی شیک و گرانقیمت حاضر شده، پس از قرائت حکم آزادی، سیگار به لب از محوطه ی دادگاه خارج می شود. عده ای او را دوره می کنند و از او امضاء می گیرند...
ماموران امنیتی جمهوری سوررئالیستی به نام "سربازان گمنام امام زمان" که در دادگاه های برخی کشورهای "آزاد"، به قتل، یا دست داشتن در قتل عمد مخالفین جمهوری محکوم به زندان های دراز مدت شده اند، توسط رژیم های "دموکرات" به جمهوری سوررئالیستی تحویل داده می شوند. آنجا از این قاتلین به عنوان قهرمانان ملی استقبال می شود و به گردنشان گل می اندازند و.. اما روسای همین دولت های "آزاد" که همه شان صاحب سلاح هسته ای هستند، بخاطر این که "احتمال" می دهند جمهوری سوررئالیستی ممکن است تا پنج سال دیگر صاحب سلاح هسته ای بشود، این جمهوری را تحت فشار می گذارند و از "نقض حقوق بشر" در آن می نالند ولی هم چنان به معامله ی "نفت ارزان در مقابل جنس های بنجل گران" با جمهوری سوررئالیستی ادامه می دهند. درست مانند دسته ی عزاداری "اوا خاک عالم"ها در روز عاشورا، که یک گروه در جلو با انگشت به سینه می زدند و می خواندند؛ "مستر حسین را کشتند"، و گروه عقبی با انگشت بر سر می زدند و می خواندند؛ "واقعن جنایت کردند"!
در جمهوری سوررئالیستی کسانی به مسولیت های کلان گمارده می شوند که دست کم یک قتل عمد که همه به روشنی آفتاب از آن خبر دارند، در پرونده شان باشد، در حالی که مسوول مربوطه هم چنان مرگ مقتول را تکذیب می کند و یا مرگ تکذیب شده ی مقتول، یا مرگ مقتول تکذیب شده را به "دشمن" نسبت می دهد. بسیاری از مسوولین جمهوری سوررئالیستی، از جمله معاون رییس جمهور، پرونده های اختلاس های میلیاردی دارند اما رییس جمهور سوررئالیست می گوید این تهمت ها "سیاسی"ست... خواننده ای هم پیدا می شود که ایشان را عاشقانه در آغوش می فشارد و به داشتن چنین رییس جمهوری "افتخار" می کند، و بانوی هنرمندی خواب "رهبر" جمهوری سوررئالیستی را می بیند و از شدت "... مالی" محتلم می شود!
در صحنه ای از شبح آزادی به پدر و مادری خبر می دهند که دخترشان از مدرسه ناپدید شده. پدر و مادر به مدرسه می روند و مدیر را سرزنش می کنند. بعد به اتفاق مدیر، سر کلاس دختر می روند. در حالی که مدیر برای والدین توضیح می دهد که ما سخت مراقب بچه ها هستیم و متعجب است چرا چنین اتفاقی برای دخترشان افتاده، دختر که سر کلاس نشسته، نزد مادرش می آید و می گوید مامان، من اینجا هستم. مادر می گوید؛ ساکت، برو سر جایت بنشین، حرف خانم مدیر را قطع نکن. پدر و مادر به اتفاق فرزند "ناپدید شده" به پلیس مراجعه می کنند و جریان را برای رییس پلیس تعریف می کنند. رییس پلیس، مشغول پر کردن فورم مخصوص "گمشدگان" می شود؛ نام؟ نام فامیل؟ سن؟ هشت سال و نیم. "نژاد"؟ نگاهی به صورت دختر می اندازد و می نویسد، سفید. "وضعیت خانوادگی"؟ می نویسد؛ مجرد. رنگ لباس و رنگ مو و چشم و غیره را هر بار با نگاه به دختر، در فورم وارد می کند، یک افسر را صدا می زند، فورم پر شده را به او می دهد و می گوید این دختر گم شده. افسر نگاهی به فورم می اندازد و می پرسد همین دختر است؟ رییس پلیس می گوید بله، خوب نگاهش کن که ظاهرش به یادت بماند! افسر به سرتاپای دختر نگاه می کند و به دنبال ماموریتش، خارج می شود. 14 ماه بعد که محاکمه ی قاتل حرفه ای به آخر می رسد و آزاد می شود، پلیس هم چنان در جستجوی دختر گم شده است!
در جمهوری سوررئالیستی قاتلان و تروریست ها و خلافکاران یا قبل از عمل یا در حین عمل و یا بلافاصله پس از عمل دستگیر می شوند، یا اصلن "ناپدید" می شوند و پس از چند سال در یکی از پست های حساس جمهوری، سر و کله شان پیدا می شود... برخی از مخالفین را به جرم "لوات" و "تجاوز به عنف" و "اوباشی گری" اعدام می کنند اما لوات کاران و متجاوزین واقعی را در پست های بالا نظیر رییس "بسیج مردمی" می گمارند. به دختری تجاوز می شود، نیمی از تنه اش را می سوزانند و جسدش را در بیابان های اطراف شهر، رها می کنند. در حالی که خانواده ی دختر در زیر زمینی مخفی، پشت درهای بسته، ختم گرفته اند و به سر و سینه می کوبند، دختر را همراه با خانواده اش به تله ویزیون می آورند و با او مصاحبه می کنند. دختر می گوید متاسفانه به من تجاوز نشده، نسوخته ام و نمرده ام... قاتلی در روز روشن وسط یک میدان یک نفر را با کارد به قتل می رساند، در حالی که مردم تماشا می کنند و پلیس جمهوری سوررئالیستی هم گوشه ای ایستاده و درباره ی "هدفمندی یارانه ها" بحث می کنند! چون هنوز قتلی صورت نگرفته و معلوم نیست کی قاتل است، کی مقتول! وقتی بالاخره یکی کشته می شود و چاقوکش مربوطه به مقام شریف "قاتلیت" نائل می شود، و به سلامتی به خانه می رود، دو روز بعد پلیس او را دستگیر می کند و چند روز بعد در همان محل قتل قبلی، به دار می زند. این بار مردم "قاتلی" را تماشا می کنند که در نقش مقتول روی جراثقال بند بازی می کند... در صحنه ای دیگر در جمهوری سوررئالیستی، تماشاگران فوتبال با چاقوهای براق در دست، عکس یادگاری می گیرند، و یکی از مسوولان جمهوری سوررئالیستی می گوید جرم عکاسی که از تماشاگران چاقو به دست عکس گرفته، از چاقو به دستان بیشتر است!.. در جمهوری سورریالیستی شکنجه گران و چاقوکشان و قداره بندان و قاتلان اغلب یا وکیل اند یا وزیر یا... یکی شان سردبیر روزنامه ی "ملی"ست، یکی شان رییس "مرکز پژوهش اسلامی"ست و در یک مصاحبه ی تله ویزیونی که میلیون ها شهروند جمهوری سوررئالیستی تماشا می کنند، می گوید؛ بابا، والله بخدا ما خودمان قاتل بوده ایم!
در صحنه ی دیگری از "شبح آزادی" چهار راهب (کشیش) در یک متل سر راه، به اتاق زنی تنها می آیند تا برای شفای پدر زن دعا کنند. بعد از دعا، پنج تایی سر میز می نشینند، مشروب می خورند و قمار می کنند. محصل جوانی که از کودکی در هوس پرستار پیرش بوده، او را به متل می آورد تا دور از چشم پدر و مادر مزاحم، از یکدیگر کام دل بگیرند... همه ی اینها از دیدن یک مرد بیمار جنسی که از شلاق زدن زنی به ماتحت لختش، لذت می برد، مشمئز می شوند و وحشت زده از صحنه فرار می کنند.
در جمهوری سوررئالیستی، آخوندی که رییس یک پاسگاه بسیج بوده، و به دختری تجاوز کرده و بعد پایین تنه ی دختر را سوزانده و جسدش را در بیابان رها کرده، سرپرست واحد "عمار یاسر" می شود و در یک سخن رانی می گوید؛ دشمنان عددی نیستند که بتوانند این جمهوری را براندازند. این جمهوری امام زمان است و... معاون پلیس شهری در جمهوری سوررئالیستی را همراه با هفت زن لخت، غافلگیر می کنند. بعد از مدتی اعلام می شود زنان لخت، فاحشه بوده اند، و معاون سابق پلیس، در شهر دیگری رییس پلیس می شود... قداره بندان جمهوری سوررئالیستی، یک روز بعد از نماز صبح، به خوابگاه دانشجویان حمله می کنند، دانشجویی را از طبقه ی سوم خوابگاه با شعار "بگیر یا اباعبدالله" به بیرون پرتاب می کنند، بعد از مدتی رییس چاقوکشان، فیلمساز می شود و از او به عنوان "هنرمند سال"، تقدیر به عمل می آید و هنرمندان "مردمی" هم برای بازی در فیلم هایش سر و دست می شکنند. اما دانشجویان کتک خورده و دست و پا شکسته، از بیمارستان یک راست به دادگاه برده می شوند، و به اتهام "اخلال در امنیت کشور"، "اقدام برای سرنگونی نظام" و غیره محاکمه، و به ده ها سال زندان و محرومیت از تحصیل، محکوم می شوند... رییس جمهور سوررئالیست در سخن رانی هایش از "کرامت انسانی" می گوید و این که چرا مردم را بخاطر یک روسری تحقیر می کنید، و در یک سخن رانی دیگر مردم را "خس و خاشاک" می خواند. به جلسه ای در سازمان ملل می رود و در حالی که دنیا شاهد است که اغلب نمایندگان ملل در جلسه حاضر نشده اند یا هنگام صحبت ایشان جلسه را ترک می کنند، ادعا می کند که هنگام ورود به جلسه ی مربوطه، هاله ی نوری دور و برش را گرفته، آنچنان که حاضرین بر جایشان میخکوب شده اند و "ا.ن." در ماتحتشان یخ بسته... وقتی خبرنگاری می پرسد شما گفته اید که در سازمان ملل هاله ی نوری گرد وجودتان را گرفته.. لبخند ملیح می زند و می گوید؛ خود من هم این مطلب را در روزنامه ها خوانده ام. در جلسه ای دیگر در دانشگاه کلمبیا، مسوول جلسه او را "یک دیکتاتور احمق کوچولو" خطاب می کند، و رییس جمهور در پاسخ دانشجویی می گوید ما در مملکتمان همجنس باز نداریم و جهان را می خنداند، اما پس از بازگشت به جمهوری، اظهار می دارد در آن جلسه امام زمان مرا یاری می کرد و جلسه تحت نظارت ایشان بود...
در صحنه ای از "شبح آزادی"، میهمانان و صاحبخانه شلوارها و دامن هایشان را بالا می زنند، شرط هایشان را پایین می کشند و روی صندلی هایی که به شکل توالت فرنگی گرد میز غذا خوری چیده شده، می نشینند و مشغول اختلاط های سیاسی و محیط زیستی می شوند. بچه به مادرش می گوید؛ مامان گشنمه! مادر می گوید؛ ساکت باش مادر، سر میز، جای این حرف ها نیست. آن وقت یکی از میهمانان برمی خیزد، شلوارش را بالا می کشد، خودش را مرتب می کند و از پیشخدمت می پرسد، اتاق غذاخوری کجاست؟ پیشخدمت به ته راهرو اشاره می کند؛ دست راست! مرد در انتهای راهرو، به اتاقکی به اندازه ی یک توالت می رود، در را از پشت قفل می کند، روی صندلی می نشیند و از محفظه ای غذا دریافت می کند و شروع به خوردن می کند!
در جمهوری سوررئالیستی در دانشگاه، نماز می خوانند، در "مصلا" نمایشگاه کتاب برگزار می کنند و کتاب فروشی ها را آتش می زنند... در دنیای "آزاد"، به رفتار و گفتار رهبران جمهوری سوررئالیستی می خندند، آنها را مسخره می کنند، اظهار نظرهایشان را "بی معنی"، "مسخره"، "شوخی" و... می نامند، آنها را "دروغگو" می خوانند و... اما کارشناسان رسانه های دنیای آزاد، مانند "صدا و سیمای جمهوری در لندن"، هر روز این مزخرفات بی سر و ته و این دروغ های ناشیانه را از زوایای مختلف تجزیه و تحلیل و "رمزگشایی" می کنند. رهبران تازه به دوران رسیده ی جمهوری سوررئالیستی که خودشان هم باورشان نمی شود، از دیدن عکس های خودشان در رسانه های دنیای آزاد، ورجه وورجه می کنند، با دمشان گردو می شکنند، قند در دلشان آب می شود و از این که از حرف های مهمل و دروغ های بی سر و تهشان این همه "معانی" عجیب و غریب "استخراج" شده، انگشت به ماتحت می مانند، از افتخار باد می کنند و باورشان می شود که چنین نوابغی در دنیای سیاست، از زمان دایناسورها و دوران پارینه سنگی تا کنون، به دنیا نیامده بوده... در جمهوری سوررئالیستی روزنامه ها و رسانه های آزاد تعطیل شده اند، و همه چیز در اختیار رژیم است، در عوض رسانه های دنیای "آزاد" در رقابت برای پخش خبرها و اظهار نظرهای مسخره ی سران رژیم سوررئالیستی در دنیا، با هم مسابقه می دهند...
رهبر جمهوری سوررئالیستی انتخابات آشکارا متقلبانه را، قانونی اعلام می کند و نامزدهایی که با تقلب و دروغ، بازنده اعلام شده اند، با وجودی که توسط نهادهای رنگارنگ سوررئالیستی از میان صدها نامزد ریاست جمهوری، "صالح" تشخیص داده شده اند، به دلیل بر ملا کردن تقلب و اعتراض به انتخابات قلابی، از لحظه ی اعتراض به بعد، توسط رهبر سوررئالیستی "سران فتنه" خوانده می شوند. اما همین رهبر، چند ماه بعد می گوید؛ این مخالفان فریب خورده که "مردم" آنها را "سران فتنه" می نامند..! فردای انتخابات در جمهوری سوررئالیستی بیش از سه میلیون به خیابان می ریزند و ضمن اعتراض به تقلب در انتخابات، فریاد می زنند؛ "رای من کجاست". آن وقت رییس شورای نگهبان جمهوری سوررئالیستی بر سر نامزدهای معترض فریاد می زند؛ مگر نمی بینید مردم شما را نمی خواهند، چرا دست از "وقاحت" بر نمی دارید! سردمداران جمهوری سوررئالیستی تمام رسانه ها را به انحصار خود در آورده اند و با هزینه ی هنگفتی از جیب ملت، انواع و اقسام فرستنده ی تله ویزیونی و رادیویی به زبان های عربی و انگلیسی و اسپانیولی و خشتی و میخی... تاسیس کرده اند و با دستمزدهای کلان، مزدورانی از ملیت های مختلف را استخدام کرده اند تا از این دستگاه تبلیغاتی عظیم، در سراسر دنیا برای ایدئولوژی تابناکی که خود به آن عمل نمی کنند، تبلیغ کنند. در داخل جمهوری نیز، یک راس سرباز نوکر مسلک هم در راس "رسانه ی ملی" به نام "سیمای جمهوری" نصب کرده اند و هر دروغ و جعل و مزخرفی که میلشان بکشد، از جمله پخش اعترافات دروغین و تحت شکنجه از زندانیان، به خورد مردم می دهند، مخالفین را طعن و لعن می کنند بی آن که یک نفر از این اکثریت اجازه داشته باشد یک کلمه در دفاع خود علیه تهمت های رنگارنگی که هر روز و هر شب از "صدا و سیمای جمهوری" پر و پخش می شود، بگوید و... آن وقت رییس مزدور این دستگاه تبلیغاتی که نه از زبان و فرهنگ و هنر چیزی سر در می آورد و نه "رسانه" را می شناسد، به سرپرست سازمان ملل نامه می نویسد و شکایت می کند که پخش رسانه ای در دنیا "عادلانه" نیست و ماهواره های بین المللی اخبار و برنامه های خلاف میل ما پخش می کنند و برای پخش برنامه های ما در دنیا، محدودیت قائل می شوند. دزدی نیمه شب میان گذر، مردم محله را با فریاد به تظلم می طلبید که؛ آی مسلمان ها، به دادم برسید. این چه ولایت است؟ این مرد نه چیزی در خانه دارد که ارزش دزدیدن داشته باشد و نه دختری دارد که بشود به او تجاوز کرد. تازه زنش را هم خودخواهانه طوری در رختخواب بغل کرده که هیچ کس نتواند با زنش بخوابد. از فضلای جمهوری سوررئالیستی نظیر استاد حداد (نا)عادل، و دایناسور شهیر، جنتی تقاضا می کنیم برخی لغات، از جمله "وقاحت" را از سر نو تعریف کنند!
یکی از زیباترین صحنه های فیلم "شبح آزادی"، صحنه ی آخر است. در باغ وحش تظاهراتی برپا شده. پلیس همه جا حضور دارد. ما کرگدن و شیر و خرس و... را در قفس هایشان مشاهده می کنیم که پریشان و عصبی به این طرف و آن طرف می روند. صدای تظاهرات و برخی شعارها از جایی به گوش می رسد؛ فریاد می زنند؛ "مرگ بر آزادی"! رییس پلیس که معتقد است؛ جان افرادش ارزشمندتر از زرافه هاست، دستور شلیک می دهد! در حالی که صدای تظاهر کنندگان با صدای شلیک پیاپی تفنگ بهم آمیخته، "کلوزآپ" کله ی یک شتر مرغ را می بینیم که مات به این سو و آن سو، و به ما در دوربین، نگاه می کند، و بالاخره هم آرام به راه خود می رود، و محو می شود...
مسوولین جمهوری سوررئالیستی هر از گاه می گویند؛ مردم از شنیدن "دموکراسی" و "آزادی" حالشان بهم می خورد، و هر روز، پیش از اقامه ی نماز، "آزادی" را به مسلخ می برند... "من" هم با نگاه معصومانه ی شترمرغی ام صحنه را تماشا می کنم و بعد، آرام به راهم ادامه می دهم... شاید هم مطلبی در تحسین فیلم "شبح آزادی" نوشتم، یا در قطعه شعری روزها و هفته ها و ماه ها و سال های عمر بر باد رفته ی خانم نسرین ستوده یا خانم شیوا نظرآهاری، یا میلیون ها قهرمان گمنام در قفس های جمهوری سوررئالیستی را ستایش کردم... شاید! اگر برف و سرما بگذارند، و لابد "غم نان"، "بهانه های ساده ی خوشبختی"، !... گفتند؛ "در را ببند، بیرون سرده". گفت؛ "حالا من در را ببندم، بیرون گرم میشه؟"!
***
(1) فیلمساز سوررئالیست اسپانیایی - فرانسوی، خالق آثاری به یاد ماندنی چون؛
"سگ آندلسی" Un Chien Andalou،
"یادداشت های روزانه ی خدمتکار" Le Journal d’une femme de Chambre،
"زیبای روز" Belle de jour،
"تریستانا" Tristana،
"جذابیت های پنهان بورژاوزی" Le charme discret de la bourgeoisie ،
"شبح آزادی"Le Fandtome de la Liberte،
و...

داسه تانی ست
1 like ·   •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on January 18, 2016 01:47

December 28, 2015

نامه

با اقتباسی ملیح از "کارل والنتیاین"

سلام
مدت های مدید است که نامه ای ننوشته ای. هیچ فکر کرده ای وقتی نامه نمی نویسی، نمی شود فهمید که تو نامه نمی نویسی، چون نمی توانی بنویسی، یا اصلن نمی خواهی بنویسی.
تکلیف آدم در مقابل دوستانی که نامه نمی نویسند، هیچ وقت روشن نیست. بارها شده که از شدت عصبانیت از دست کسانی که نامه نمی نویسند، یک هفته هیچ نامه ای ننوشته ام. کسی که عادت به نامه نوشتن دارد اما، وقتی نامه نمی نویسد دچار بحران "ننوشتن" می شود. این است که از ترس نداشتن نامه، از هفته ی بعد دوباره شروع می کنم به نامه نوشتن. اما چون هفته ی قبل نامه ای ننوشته ام، هفته ی بعد هم نامه ای دریافت نمی کنم. آن وقت دوباره یک هفته قهر می کنم و نامه ای نمی نویسم. با این همه هنوز هم بیست و شش هفته از سال را نامه می نویسم. اما نامه ننوشتن شما باعث می شود که بیست و شش هفته ی دیگر سال را دچار بحران روانی ننوشتن باشم. مثلن با دیدن پستچی از پشت پنجره یا در خیابان، یا رد شدن از کنار اداره ی پست و دیدن آن بوق کج شده ی زرد بر زمینه ی سرخ ... دچار کابوس می شوم. یاد نامه های ننوشته می افتم، یا نامه هایی که نوشته ام و هنوز نفرستاده ام. نامه هایی که فرستاده ام و احتمالن هنوز نرسیده اند. نامه هایی که دیگران به من نوشته اند یا ننوشته اند، فرستاده اند یا نفرستاده اند. خلاصه کابوس های "حدسیات پستی"!
اغلب این موارد گوشه ی پارکی می نشینم و نامه های ننوشته یا نفرستاده یا نرسیده ی دیگران را حدس می زنم. آن وقت اداره ی پست، پستچی یا مسببین دیگر را لعن و نفرین می کنم که این نوشته ها یا نانوشته های فرستاده شده، یا فرستاده نشده را به من نرسانده اند ... خوب، فاجعه و مصیبت که در نمی زنند. آنها عادت دارند سرزده وارد شوند.
وقت هایی که دستم به هیچ جا بند نیست، ناچار در همان پارک لعنتی می نشینم و برای آنهایی که نامه نمی نویسند، یا ننوشته اند، یا نوشته اند و پست نکرده اند، بهانه هایی می تراشم که چرا نامه هایشان به من نرسیده. اما با این همه وقتی که صرف فکر کردن به نامه های نوشته نشده، فرستاده نشده، یا نرسیده می کنم، هنوز هم نامه ای در دستم نیست. آن وقت دچار این عذاب وجدان لعنتی می شوم که در مدت زمانی که در این پارک لعنتی نشسته ام و فکر کرده ام، می توانستم به چند نفر نامه بنویسم و بپرسم چرا نامه ننوشته اند.
چند وقت پیش "ع" در نامه ای نوشته بود که چرا مدت هاست نامه ای ننوشته. حتی نوشته بود که نامه ای هم از تو داشته که نوشته بوده ای؛ مدت هاست برای هیچ کس، از جمله من نامه ای ننوشته ای. ولی این مشکل مرا حل نمی کند. من از کجا بدانم بالاخره نامه ای می نویسی یا نه؟ این جور نامه نوشتن حتی مشکل تو را هم که نامه نمی نویسی، حل نمی کند. وقتی نامه ای نمی رسد، اولین فکری که به سراغ آدم می آید این است که اگر نامه ای دریافت شده بود، لابد جوابی هم می آمد. اما بسیاری هستند مثل تو، که می توانند نامه دریافت کنند و با وجدان آسوده نامه ای هم ننویسند. آن وقت منی که نامه نوشته ام باید بنشینم و حدس بزنم که نظر یا عکس العمل فلانی در مورد فلان یا بهمان مطلبی که من در نامه ام نوشته ام، چیست و چگونه بوده. خوب، واقعن راضی هستی دیگران پاسخ ها و عکس العمل های تو را حدس بزنند؟ فکر نمی کنی اینجوری اشتباه فهمی پیش می آید؟ وقتی کسی برای همه می نویسد، نمی داند برای چه کسی چی نوشته یا چی را برای کی نوشته، یا اصلن نوشته یا ننوشته! آن وقت احتمالش زیاد است که پاسخ مطلبی را که برای یکی نوشته، بجای دیگری حدس بزند و نظرات اولی را به حساب دومی بگذارد و الخ ... چیز خوبی نیست. آدم پریشان می شود که بجای دیگری فهمیده بشود، یا دیگری بجای آدم فهمیده بشود. این است که گاهی روی همان نیمکتی که نشسته ام آرزو می کنم من هم نامه ای نمی نوشتم. آن وقت به دیگرانی فکر می کنم که مثل من نامه ای دریافت نمی کنند و در پارکی می نشینند و به نامه های ننوشته و نرسیده ی خودشان و دیگران فکر می کنند. دلم برایشان می سوزد. با این که نمی دانم کی هستند و کجا هستند ولی گاهی شده که برای بعضی شان که همه ی امیدشان به دریافت یک نامه است، از روی همدردی گریه هم کرده ام. گاهی هم فکر کرده ام برای همه شان نامه بنویسم. ولی با وجودی که درد مشخص و آشنایی را به روشنی در چهره های نا مشخص و ناآشنایشان حس می کنم، اما آدرسشان را ندارم تا نامه ای برایشان بنویسم. این است که برای تسکین دردهای آنهایی که آدرسشان را ندارم، باز هم به آنهای که آدرسشان را دارم، نامه می نویسم. متاسفانه همیشه آدرس آنهایی را داریم که نامه نمی نویسند.
گاهی از شدت غیظ به این فکر افتاده ام که برای تنبیه آنهایی که نامه نمی نویسند، دیگر نامه ای ننویسم تا درد بی نامگی را بفهمند. شاید هم برایشان مهم نباشد. چون اگر بود، نامه می نوشتند تا نامه دریافت کنند. یا اگر دوست ندارند برای من نامه بنویسند، دست کم در نامه ای می نوشتند که نامه ی مرا دریافت کرده اند و مثلن از این بابت خوشحال اند. آخر کسانی هستند که فکر می کنند بی آن که برای من نامه ای بنویسند، پیوسته برایشان خواهم نوشت.
فکر می کنم در دنیا دو گروه آدم هست. گروهی که نامه می نویسند و گروهی که نامه دریافت می کنند. اگر یک روز آنهایی که نامه می نویسند، دیگر ننویسند، چه خواهد شد؟ آن وقت پستچی ها مجبورند تنها صورتحساب ها را به مقصد برسانند. البته شاید عذاب وجدان آنهایی که نامه نمی نویسند هم کمتر شود. در عوض برای آنهایی که نامه می نویسند، دنیا جهنم می شود. چون وقتی نامه ننویسی دیگر امیدی هم باقی نمی ماند.
دیروز برای چند دقیقه از این که نامه ای دریافت نمی کنم، خوشحال بودم. آخر این روزها تمام نامه ها کوتاه و شبیه به هم شده اند. دو سطر اول همه ی نامه ها صحبت از عذاب وجدان ننوشتن نامه است. یک سطر بعدی حاکی از این است که با وجود ننوشتن نامه، "عشق میان ما هم چنان و با همان حدت و شدت سابق روان است"! تنها تفاوت موجود در نامه ها، سطر سوم است (و البته امضاء که جای خود دارد). سطر سوم برخی نامه ها خواهشی ست همراه طلب بخشایش، که: "اگرچه من به دلیل بی حوصلگی و تنبلی نامه نمی نویسم اما تو منتظر نباش و هم چنان بنویس". و در برخی دیگر سطر سوم وعده ای ست به آینده که نامه ی مفصلی خواهند نوشت ...
دیشب فکر کردم شاید بهترین راه حل این است که شرکتی عام المنفعه، نامه هایی با متن های متفاوت چاپ کند و مثل کارت پستال های آماده در سوپرمارکت ها بفروشد. مثلن شبیه به این:
سلام عزیزم
از دریافت نامه ات خوشحالم. بعدن برایت مفصلن خواهم نوشت. دلم برایت تنگ شده، .. و از این قبیل ... با عشق.
یا:
سلام، مدتی ست دنبال فرصتی می گشته ام که بنشینم و چیزی از سر قلب برایت بنویسم. اما مگر زندگی و گرفتاری هایش می گذارند. ... و از این قبیل ....
یا:
باور کن از کسالت روزمره گی، دستم به قلم نمی رود ....
یا:
عزیزم، چند وقت است کتابچه ی آدرس هایم گم شده. دیروز .... را در خیابان دیدم و آدرس تو را گرفتم و .... غیره
یا:
دوست مهربان و گرامی
مرا می بخشی که پاسخ به نامه ات اینقدر به تاخیر افتاد. در این یک سال و نیمی که از تو / من خبری نداشته ام / نداشته ای، چه گرفتاری ها که نداشته ام. اولش که پدر / مادر / خواهر / برادر / یک دوست بسیار عزیز / مادر خانم / دایی بچه ها / و... عمرش را داد به شما. مدت ها دست و دلم به هیچ کاری نمی رفت. بعد هم پدر / مادر / خواهر / برادر / یک دوست قدیمی / یک مزاحم / مادر خانم / مادر شوهرم / و.... با یک مشت فک و فامیل مهمان ما بودند / هوار شدند روی سرمان. آن / آنها که رفتند پسر کوچیکه / دختر وسطیه / خانم / آقامون / ... مدتی مریض شد. دکترها هم نمی فهمیدند چشه / چه مرگشه. دیگر دکتری نبود که ...
فکر می کنم اینجور نامه های از پیش نوشته شده مشتری های فراوانی خواهند داشت. شاید هم بهتر باشد خود من چنین نامه هایی بنویسم و برای دوستانی که نامه نمی نویسند، پست کنم تا هر وقت لازم شد مطابق با شرایطشان، یکی را انتخاب کنند و برای خودم بفرستند. عیبش این است که نمی دانم هرکدامتان چه متن یا متن هایی لازم دارید. اگرچه این روزها همه ی نامه های رسیده کم و بیش دارای یک مضمون اند... دلایل نامه ننوشتن از شمال آمریکا تا جنوب اقیانوسیه، با وجود تفاوت عظیم آب و هوا و نوع کار و زندگی و تفاوت ساعات شبانه روز، خیلی شبیه به هم اند.
فکر نمی کنی برای جلوگیری از این همه مشکل، نوشتن یک نامه ضرورت داشته باشد؟ البته بهتر است در مورد گذشته و این که نامه ننوشته ای، چیزی ننویسی. این را هم ننویس که در آینده نامه خواهی نوشت، چون جز این که عذاب انتظار مرا زیاد کند، نتیجه ی دیگری ندارد. مثلن اگر بنویسی که در آینده نامه ای نخواهی نوشت، آن وقت من هم دلیلی ندارم تا دیگر نامه ای به تو بنویسم. اگرچه ... این طوری زندگی کشنده تر می شود!
پس ......
تا نامه ی بعدی ...
پنج شنبه 11 تیر 1383

داسه تانی ست
3 likes ·   •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on December 28, 2015 02:03

November 30, 2015

حماسه و جهان حماسی...

حماسه، جهانی ست میان آسمان و زمین، میان جهان اساطیر و واقعیت تراژیک؛ برزخی در میانه ی بهشت ابدی خدایان نامیرا، و دوزخ انسان های میرا، دنیای پهلوانانی نیمه خدا- نیمه انسان که پای بر هوا و سر در آسمان دارند. شخصیت های حماسه، بر قله ی آرزوهای انسان آفریده، و پروار شده اند؛ با پهنای شانه ها و قد و بالایی که گستره ی آن تا آن سوی مرزهای تخیل ادامه دارد. پهلوان حماسه چون سخن می گوید، کوه ها بلرزه در می آیند، و چون قدم بر می دارد، اقیانوس ها جابجا می شوند، و چون می تازد، طوفان می زاید. حتی پیش از زاده شدن؛ حجیم تر از رحم مادر است! هم از این رو از جایی جز زادگاه انسان، به دنیا می آید، و چون زاده می شود، جهان را از "خود" پر می کند؛ شمشیر بر کف و پا بر رکاب، همزاد "خشم" و "ستیزه" به جهان می آید تا در برابر هرچه نابرابری و بی عدالتی ست، بایستد! او تا مرز المپ می تازد، آتش را از خدایان می رباید و به انسان هدیه می کند، و به عقوبت این ناسپاسی، گرفتار نفرین ابدی خدایان می شود، و همواره و هر روزه به شهادت می رسد. پهلوان حماسه از فراز "قانون" و "اندازه" عبور می کند؛ با خوردن و خوابیدن و رفتار و سخنش "ارزش" می آفریند، از گناه بری ست، دروغش "مصلحت آمیز" و ارزشمندتر از "راست فتنه انگیز" است! پهلوان حماسه نماد "مرز" و "این هم آنی"ست، نشان و توتم "قبیله" است، حتی آنگاه که "بد" می کند، مقبول قوم است، و گناه و خطایش بخشوده می شود. در قاموس حماسه، آنچه ناپسندی و زشتی که بر "خودی" خطاست، بر دشمن رواست؛ آنچه در فرهنگ قبیله "ناهنجاری" محسوب می شود، در کارنامه ی پهلوان، در ستون "هنجار"ها منظور می گردد. او مجاز است مزرعه ی زنان "غیر" را شخم بزند، آبیاری کند، و حاصل، اگر "با ما"ست، از قبیله ی پدر است، و اگر "بر ما"ست، همخون قبیله ی مادر (غیر)، از تبار "جادو"ست، پس سزاوار است که پهلویش به خنجر "خودی" شکافته شود! پهلوان حماسه گناه "از ما نبودن" را بر "غیر" نمی بخشاید. او اگرچه نماد "جوانمردی"ست، اما رخصت دارد به حیله های ناجوانمردانه، بکشد، بسوزاند، ویران کند، مرگ بیافریند و... هم چنان در رده ی "برگزیدگان قبیله"، بخشوده و آمرزیده باقی بماند. کارکرد حماسه، دمیدن در غرور قوم و قبیله است. پهلوان حماسه به هیچ طوفانی نمی جنبد، چرا که مردمان بهر بادی از جای کنده می شوند. پهلوان بر لبان قصه گویان قوم، دوچندان "ناتوانایی" مردمان قبیله، "توانا"ست، تا سایه ی سینه ی فراخ و بازوان آماسیده اش، پهنه ی آرزوهای ناممکن قوم را بپوشاند، و هم قبیله گیان گرسنه و تشنه، در پناه وجودش، آرام گیرند. در رویای آن که در آتش می سوزد، پهلوان، باران است، و در خیال آن که بر آب می رود، سدی ست استوار. قبیله گیان به درازای ناتوانایی هایشان، به توان بی مرز پهلوان حماسه نیازمندند. آرزومندان ناکام قبیله با حضور او به آرامش می رسند، و به خواب می روند. در جهان حماسه، هر چنانی، "آنچنان" می شود و هر آنچنانی، "آنچنان تر"! پهلوان حماسه خلق شده تا "امید" ببخشد، و امنیت خاطر بیاورد؛ تا قبیله گیان با افسانه ی دشمن کشی هایش به خواب روند، و هست و نیستشان در دستان قدرت کاووسیان و گشتاسبیان، خرید و فروش شود. حماسه یعنی نشستن بر بال خیال، گفتن از ناممکن؛ سنگی را که گرگین و گستهم و گرازه و رهام و زنگه ی شاوران و... قادر نیستند با هم از جای بجنبانند، رستم، یک تنه از سر چاه بیژن بر می دارد و به "بیشه ی چین" می اندازد!
مرشد عباس، نقل رستم و سهراب / رستم و اسفندیار را شب اول ماه رمضان آغاز می کرد، و قصه را تا شب های قتل، کش می داد. شب نوزده یا بیست و یکم رمضان، جماعت پای نقل مرشد، چند برابر شب های پیش بود! با آن که اغلب، سرانجام قصه را می دانستند، حضورشان در مجلس سوگ فروافتادن یلان حماسه، برای "تزکیه ی نفس" بود. شوقی داشتند تا بار دیگر شاهد شهادت پهلوانان، و "نو کردن" ناکامی های خود باشند. دردهای پنهانشان از این "لذت تراژیک" آبیاری می شد. شب قتل، پیش از آن که پهلوی سهراب دریده شود، یا چوب گز بر چشم اسفندیار بنشیند، مردم به نذر، و به امید آن که امشب اسفندیار یا سهراب کشته نشوند، از مرغ و خروس گرفته تا گوسفند، قربانی می کردند! آرزویشان همه این بود که میان پهلوانان صلحی برقرار شود تا ناکامی گشتاسب و کاووس، تسلایی باشد برای دل های رنج دیده شان. جوی خونی که شب های قتل، در پیاده روی پیش روی قهوه خانه جاری می شد، خون دل آرزومندانی بود که امیال سرکوفته شان را در وجود درشت بدنان حماسه، در هیات رستم ها و سهراب ها و اسفندیارها متجلی می دیدند، تا اگر نه در واقعیت، مگر در روند افسانه، با زنده ماندن پهلوانان، داد دل از کاووس ها و گشتاسب های زمانه بستانند!
"نه هرگز مرد ششصد ساله ای در جهان بود، و نه روئین تنی، و نه سیمرغی تا کسی را یاری کند. اما آرزوی عمر دراز و بیمرگی همیشه بوده است و در بیچارگی، امید یاری از غیب، هرگز انسان را رها نکرده است" (شاهرخ مسکوب، مقدمه ای بر رستم و اسفندیار)
روایت سلحشوری دلاوران میزگرد، از آخرین افسانه های حماسی ست. شوالیه هایی گرداگرد شخصیت افسانه ای شاه آرتور، ساکن قلعه ی "کاملوت"، در آخرین سال های قرون وسطا؛ دلاورانی که برای رسیدن به مرتبت سلحشوری، به "ادب حماسی" سوگند می خوردند که؛ هرگز کسی را تحقیر نکنند، کسی را ناروا به قتل نرسانند، به کشور و پادشاه (قوم و قبیله)، خیانت نکنند، یار و یاور زنان بیوه باشند، و جز در راه خدا و سرزمین و شاه، حتی بخاطر عشق، دست به شمشیر نبرند و... در ابتدای قرن هفدهم، نجیب زاده ای در "لامانجا" ظهور کرد که به علت کثرت خواندن داستان شوالیه ها، "آب مغزش کم شد"! (دچار "خشک مغز"ی شد) و پنداشت "حماسه" واقعیت دارد. پس مصمم شد بخاطر "عدالت"، به جنگ دیوان و ددان برود! با خروج "دن کیخوته" در لامانچا، دوران حماسه بسر آمد، و انسان به آستانه ی جهان "واقعیت تراژیک" قدم گذاشت. شورش مخبطی لاغرو (دن کیخوته)، سوار بر یابویی مفنگی (روسینانته)، که خدمتکارش (سانچو پانزا) سوار بر خری پیر، به عنوان "شاهد" و "همرزم"، او را همراهی می کرد، تصویر مضحکی بود از پهلوانی در "حماسه"، طنزی چنان عمیق و سیاه که ساز و کار حماسی را ویران کرد. دن کیخوته به شوق شیفتگی و عشق "دولچینیا"؛ شاهزاده ی زیباروی (دخترک دهاتی همسایه)، شمشیر بست و بیرون شد، و بخاطر عدالت با دشمنان "مهیب" درآویخت، رو در روی آسیاب های بادی ایستاد، با دودکش های مطبخ کاروانسراها گل آویز شد، قاطرداران را تار و مار کرد، به روی جاکشان شترسواری که زنان را به اسارت می بردند، شمشیر کشید و... پهلوان دن کیخوته، نه به جهان، آن گونه که بود، بلکه به جهانی چنان که آرزو می کرد، تعلق داشت. او ریشخندی بزرگ، و نقطه ی پایانی بود بر دوران حماسه، وصله ی نا همرنگی از "گذشته"، بر تن واقعیت "امروز". با شورش دن کیخوته، انسان از آسمان توهم حماسه، بر زمین واقعیت "تراژیک" فرو افتاد، و آمال و آرزوهایش را در اندازه هایی واقع بینانه و ممکن جستجو کرد.
از "خروج" دن کیخوته، باشندگان جهان، دو بخش شدند؛ آنان که توهمات "حماسی" را پشت سر گذاشتند و به جهان واقعیت های "تراژیک" پیوستند، و آنان که هم چنان دل بسته ی جهان حماسی باقی ماندند، و سر و جان به خدمت خدایان زمینی سپردند که با گزافه گویی، آنان را به وعده های واهی بفریبند، و دلخوش نگه دارند که رستمی خواهد آمد، و کیخسرویی، تا جهان را از افراسیاب و کاووس و گشتاسب و... هرچه نابرابری و بی عدالتی ست، پاک کند. در انتظار غایبی موهوم که "تک" می راند، به تنهایی از "هفت خان" می گذرد، "برگزیده" ای مقدس؛ سایه ی آسمان، و "نایب خدا" بر زمین و...اژدهاکشی که "چرخ" ناهمراه را متوقف می کند، و از جادوی عجوزه در امان است، "چونی و چندی" را به روزگار حالی می کند، "فلک را سقف" می شکافد و "طرح"هایی "نو" در می اندازد و... باشندگان جهان حماسی با رجزخوانی و گزافه گویی، امیدوار می مانند، به فریاد پهلوان قصه، به هیبتش- آن گونه که وصف می شود- و به رجزخوانی هایش نیازمندند. تنها در جهان حماسی تیر آرش از فراز البرز می گذرد، و آن سوی ارس فرود می آید. دنیای حماسی، دنیای قصه های خواجه عمید ابوالفوارس قناوزی، دنیای سندباد بحری، و گذر از دریاهای مهیب، و طوفان های سهمناک است، جهان ترفندهای سمک عیار... در جهان حماسی امیرارسلان، قلعه ی سنگباران را می گشاید، سینه ی فولادزره ی دیو را می شکافد و فرخ لقا را از چنگ دیو می رهاند تا ما در امان تیشه ی فرهاد، به خواب "شیرین" رویم. پژواک نعره های پهلوان حماسی در زیر و بالای دره و کوه، چندین و چند برابر می شود، تا باشندگان بدانند که پهلوان "بیدار" است، و "آسوده بخوابند"! جهان حماسی، پهنه ی وعده و وعید و گزافه است، دنیای خواب های بهشتی و حوری و غلمان و اطعمه و اشربه و جوی شیر و عسل و... اگرچه در واقعیت، گاوهای قبیله از بی آبی و بی علفی، تشنه و گرسنه جان می دهند، و زنبورهای عسل از ویرانی باغ های قبیله، به "چمن سبز همسایه" پناه می برند، با این همه، جهان حماسی بهشتی ست برین که عطر گل هایش از درون افسانه به مشام "ذوب شدگان" می رسد. در دنیای حماسی حاصل دوی باضافه ی دو، بسته به آرزوی دل سپردگان، پانزده هم می شود. "دشمن" در فساد، غوطه می خورد، و به "گاوخونی" می ریزد، و قوم تن به بلا سپرده، در آستانه ی "دروازه های تمدن"، پشت "خر دجال"، سرگرم گشایش قلعه های کاغذین است. در دنیای حماسی، جهان بکام ماست، چنین باد! و اگر نیست، گناه آسمان است که تقدیر را دگرگونه نبشته! در حضور آسمان و تقدیر، "معادلات" و "محاسبات" بیخود اند. آن که بر مبنای حساب و کتاب، "پیروز" است، "مادی" است، لب پرتگاه سقوط ایستاده و... روزی نه چندان دور، "گودو" خواهد آمد، فردا، شنبه ی اینده، سال دیگر، در انتهای همین قرن... وقتی قبیله از "زحمت" زندگی رهیده، و در بهشت خدا با هفت حوری و هفتاد غلمان محشور است. آقای گودو مستکبران جهان را به جهنم می ریزد تا بسوزند، باز زنده شوند، و باز بسوزند. در پشت کوه های حماسی، همیشه گرگی، گرگ هایی کمین کرده اند تا گوسفندان از بیم دریده شدن به دندان آنان، به دامان "شبان" پناه برند، و او شبانه، بی دغدغه خیال، "کارد بر حلقشان" بمالد. در جهان حماسی نیازی به صغرا کبرا چیدن و حساب و کتاب نیست. همین قدر کافی ست "افراسیابی" باشد، تا آرزومندان ناکام، شمایل گمبوده ی گزافه گویی را در هیات "هم آورد"، در ماه و خورشید مشاهده کنند، و او را به مصاف توهمی به نام افراسیاب، بفرستند. در جهان حماسی، پهلوان را با رجزخوانی هایش اندازه می گیرند، حتی وقتی در انتهای "واقعیت"، دستانش خالی ست، پهلوان حماسی باری، آن است که می گوید، نه آنچه می نماید! در جهان حماسی، همه به انتظار "کسی" نشسته اند، آرشی، رستمی، کسی که می آید، "کسی که مثل هیچ کس نیست"، و "نان را تقسیم می کند" و "پپسی را تقسیم می کند" و...
در "واقعیت تراژیک" اما، هیچ ناجی در ته هیچ چاهی کمین ننشسته، و هیچ آرشی بر قله ی هیچ البرزی تیر و کمان به دست، منتظر فرمان "پرتاب" نایستاده. در واقعیت تراژیک نه رستمی هست، نه طوسی، نه گودرزی و نه قباد و کسرایی، و نه حتی نادری، آن گونه که در قصه های تاریخی "باد" شده. در واقعیت "تراژیک"، هر انسانی رستم و نادر "خود" است، اگرچه دردمند، و گاه مستاصل ... در ساز و کار "واقعیت تراژیک"، آن گونه که آرزو می شود، افراسیاب مغلوب رستم نیست و تن به کمند کیخسرو نمی دهد، و آن چنان که در دنیای حماسی وصف می شود، پهنه ی زیرکی افراسیاب در مرزهای هوشمندی کاووس و گشتاسب، متوقف نمی ماند... در واقعیت تراژیک، افراسیاب پروایی ندارد که هم صدا با گشتاسب و کاووس، بخواند و با ساز پهلوان برقصد، و پشت بر تشک او بمالد. افراسیاب واقعیت تراژیک، از ستایش رستم و طوس و گودرز و گشواد و... ابایی ندارد، و چندان "پیرایه" بر آنها می آویزد که پایشان تا زانو در گل "نخوت" بماند. افراسیاب واقعیت تراژیک به نیکی دریافته که با تظاهر به احترام در برابر توهمات حماسی، قلب آرزومندان قبیله را تسکین می دهد، و تسخیر می کند. او نیازی به نمایش "پهلوانی" ندارد، گلو را با فریادهای "مرده باد" از هم نمی دراند و... تنها تظاهر می کند که از هیبت پهلوانان قبیله، بر خود می لرزد. افراسیاب واقعیت تراژیک، تنها به آخر پاییز می اندیشد و شمردن جوجه ها، به روزی که خنجری پهلوی سهراب را دریده، تیر گزی بر چشم اسفندیار نشسته، و رستم در چاه شغاد، خار بر تن، به خفت جان داده، و کاووس و گشتاسب، هم چنان در بازی با سرنوشت مردمان خواب زده، در سرزمینی مضمحل، بر تخت نشسته اند و...
در جهان واقعیت های "تراژیک"، حماسی ماندن، زیستن در "امروز"، و اندیشیدن به "دیروز" است؛ پا به جلو، و سر به عقب؛ قدم زدن در پارک، سواره بر اسب، با زرهی آهنین بر تن! در جهان حماسی اما، هر گمبوده ای پهلوان - عیاری ست، پیچیده در توسل و توکل و انتظار، مومن به تقدیر، کودکی که قرن ها دیر به دنیا آمده است. واقعیت تراژیک، جهان "تعقل" و "اندازه" است. آن که به افسانه های ماضی دل بسته، کوچه پس کوچه های "واقعیت" را با قدم های حماسی طی می کند! هم از این رو دست و بالش همیشه زخمی است. در واقعیت "تراژیک"، هیچ اژدهایی نیست تا با شمشیر فرزندکشی، دو نیم شود، و هیچ عجوزه ی جادویی بر سر چشمه ای از آب گوارا، در برهوت بیابانی خشک، کمین نکرده است. با این همه جهان واقعیت "تراژیک"، هرگز بی دیو و دد نمانده، افراسیاب ها، کاووس ها و گشتاسب ها هم چنان، در اندازه های واقعی، تکثیر می شوند، و انسان، روی تشک زندگی، عیوب وار، پیوسته سرگرم کشتی با مرگ است؛ آگاه به باخت انتهایی خویش، لذت زندگی را در ستیز با مرگ (نه تن سپردن به تقدیر)، و "تلاش" برای "زنده" ماندن می جوید، متکی به نفس، بی نیاز از یاری آسمان، گرفتار در چنبره ی مشکلات،... در واقعیت "تراژیک"، پهلوانان حماسه با شمشیرهای زنگ زده، بر پره های آسیاب های بادی در موزه ها، خشکیده اند.
"امروز نیز ما به فراخور زندگی روزگارمان از رستم و اسفندیار چیزی می فهمیم. درد مشترک ما با آنان چیست؟ آیا می توانیم با کتایون و پشوتن همدل و همراز باشیم و بیزار از گشتاسب؟ آیا سیمرغی روزی به یاری ما درماندگان خواهد شتافت؟ و آیا روزگار بد پرداز، هنوز در کمین جان نیکان است؟" (شاهرخ مسکوب، مقدمه ای بر رستم و اسفندیار)
باری، جهان "حماسی"، جهان "حرف" است! "زبان در دهان خردمند"، می شود "کلید در گنج صاحب هنر"، اما در دهان بی خرد، "کلید"ی ست در ابعادی باورناپذیر که به سوراخ هیچ قفلی فرو نمی رود. در جهان حماسی، فرصتی نیست تا پهلوان را کمتر از آنچه می گویند و می پندارند، بخوانی. رخصتی نیست تا سهراب را "خام" بنامی، و اسفندیار را "قدرت طلب"! پهلوان حماسی "مقدس" است، اگرچه خام اندیشانه به دنبال آرمان "بی مرزی"ست، تا "این نا هم انی" را از جهان براندازد؛
برانگیزم از گاه، کاووس را / ز ایران ببرم پی طوس را
بگیرم سر تخت افراسیاب / سر نیزه بگذارم از آفتاب
و با سری پر باد، از مرز جهان می گذرد! تا آن هنگام که دست پدر را بر دسته ی خنجری می بیند که بر پهلویش نشسته، تازه در می یابد که در جهان "بی مرز" و بی ستیز، "پهلوان" از معنا تهی می شود. دشمنی باید بهررو، تا پهلوانی زاده شود. رستم باعتبار جنگ با "انیران"، رستم است؛ بی مرز میان ایران و انیران، بی حضور افراسیاب، به رستم نیازی نیست!
ساکنین جهان حماسی، از ضعف های خود در برهوت تنهایی در زندگی، هراسانند، هم از این رو، هم چون ناهشیاری در تاریکی کوچه پس کوچه های خلوت شب، که از ترسی ناشناخته، با آوایی بلند، غزل می خواند، ترس خود را پشت گزافه گویی، پنهان می کنند! ساکنین جهان حماسی، دارای دو شناسنامه اند؛ یکی گویای واقعیت آنچه هستند، و پنهان می دارند، و دیگری حاوی آنچه به گزافه و تظاهر از خود می گویند، و نیستند!
شاهرخ مسکوب
مقدمه اي بر رستم و اسفنديار
3 likes ·   •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on November 30, 2015 01:11

November 5, 2015

بن بست

همین که صدایم رعد می بود،
دستانم به بلندای "نیل"،
ناخن هایم، تیشه هایی،
به قامت سپیدار،
و دندان هایی به هیات چنگال یوز،
و می توانستم زمین را بدرم
و زمان را ....
……...
… و نمی دریدم!

می نشستم، با خیالی تسکین یافته،
کنار پنجره ی قهوه خانه ای،
در انتهای تشنه ی یک روز،
و در آخرین برگ های کاهی دفترم
آنقدر می سرودم؛ "باران"
تا برگ های جهان شسته شوند،
از چرک و فریب و ننگ،
خون و عفونت و نیرنگ!

هیهات!
جایی که ایستاده ام اینک
اینجا کنار برکه
رخصتم
تا منتهای شاخه ی جنگل
تنها دو بال کوچک یک مرغابی ست
که کاهلانه گرد خود می چرخد
مگر به حادثه،
ماهی بچه ی حقیری
- گمگشته در پریشانی -
از کوچه خواب او بگذرد!

2000

هزاره ی هرزه
4 likes ·   •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on November 05, 2015 01:45

October 16, 2015

ویلیام فالکنر

حدود شصت سال پیش (1956)، منتقدی فرانسوی مصاحبه ای با "ویلیام فالکنر" انجام داده. بخش هایی از این مصاحبه را که هنوز هم بنظرم جالب می آید، به شکلی فشرده در زبان فارسی کنار هم چیده ام. از نگاه مصاحبه کننده؛ "فالکنر برای همه نیست. اما خواندنش لذت بخش است". آیا مجموعه ای که برخی از آنها در چاپ اول بیش از یک میلیون نسخه فروش داشته، به بسیاری زبان ها ترجمه شده، و اکثر نویسندگان نام آور پس از او خود را متاثر از او و مدیون او می دانند، مجموعه ای که یک جایزه ی نوبل، دو جایزه ی پولیتزر و دو جایزه ی ملی کتاب (آمریکا) دریافت کرده، برای "همه" لذت بخش نیست؟؛
م؛ مدتی پیش گفته اید از مصاحبه خوشتان نمی آید.
ف؛ به شکل وحشتناکی تلاش می کنم به سوالات در مورد آثارم، خودم و... پاسخ بدهم اما روز بعد، پاسخم به همان سوال ها، متفاوت است.
م؛ در مورد خودتان!
ف؛ اگر من وجود نداشتم، کس دیگری مرا می نوشت. برای آثار شکسپیر، سه نویسنده نام برده اند. اما آنچه مهم است، "هملت" است و "رویای نیمه شب تابستان" و.. که نوشته شده، نه این که چه کسی آنها را نوشته. چیز تازه ای برای گفتن نیست. اگر شکسپیر، بالزاک، هومر و.. هزار سال دیگر هم زندگی می کردند، انتشارات چی ها به کس دیگری نیاز نداشتند.
م؛ اگر چیزی برای گفتن نیست، به این خاطر نیست که نویسنده مهم است؟
ف؛ بسیار مهم، برای خودش. دیگران به اندازه ی کافی مشغول آثارش هستند تا فردیتش.
م؛ معاصرین شما هم؟
ف؛ همه ی ما در میل به کامل بودن، رد شده ایم. من خودمان را با باخت های شکوهمند در انجام ناممکن می سنجم. اگر می توانستم تمام کارهایم را دوباره بنویسم، مطمئنم بهتر می شد. این سالم ترین شرط برای هنرمند است، سبب می شود کارش را ادامه دهد. هر بار باور دارد که پیروز می شود، و البته که نمی شود. لحظه ای که او بتواند، به آرزوی خودش برسد، چیز دیگری نمی ماند جز این که گلویش را ببرد، از آن سوی قله ی "کامل بودن" خود را پرت کند.
م؛ آیا روش ممکنی برای رمان نویس خوب بودن وجود دارد؟
ف؛ نود و نه درصد استعداد. نود و نه درصد انضباط، نود و نه درصد کار. هیچ وقت نباید راضی بود. هرگز به آن خوبی که می توانی نمی شود. همیشه باید ورای توانت شلیک کنی. به خود زحمت ندهید که بهتر از هم عصران یا گذشتگان باشید. تلاش کنید بهتر از خودتان باشید. هنرمند توسط دیوان به پیش رانده می شود. نمی داند چرا، آنقدر گرفتار است که به چرایش فکر نمی کند.
م؛ منظورتان این است که نویسنده باید کاملن بی ریشه باشد؟
ف؛ هنرمند خوب، بی ریشه است. رویایی دارد و نگران خلاصی از آن است. شرف، غرور، تامل، امنیت، همه چیزش در خدمت تمام شدن اثر است. اگر ناچار باشد از مادرش بدزدد، پروایی ندارد؛ یک قصیده بر کوزه ی خاکستر مرده، از خود مرده ارزشمندتر است!
م؛ کمبود امنیت و شادی، می تواند نقش مهمی در خلاقیت هنرمند بگذارد؟
ف؛ آرامش و رضایت مهم اند. هنر سنخیتی با شادی ندارد.
م؛ چه محیطی برای نویسنده ایده آل است؟
ف؛ هنر با محیط هم سنخیتی ندارد. اگر منظورتان منم، بهترین کاری که به من پیشنهاد شود، ریاست یک فاحشه خانه است، بهترین محیط برای کار یک هنرمند؛ امنیت کامل اقتصادی، رها از ترس و گرسنگی، با سقفی بالای سر، بی آن که کار مهمی صورت بدهد؛ هرازگاهی پرداخت شیتیلی به پلیس محلی، خانم رییس نوبت ها را نگه می دارد. محل کار در ساعات اولیه ی صبح، در آرامش است؛ بهترین ساعت روز برای خلاقیت. شامگاه زندگی اجتماعی روبراهی دارد، (مهمانی و مشروب و.. ) می تواند از کسالت برهد. موقعیت دارد؛ همه ی کارکنانش زن اند، و متفاوت، و او را "آقا" خطاب می کنند، کفشداران و واکسی های محله او را "آقا" صدا می زنند، می تواند پلیس را با نام کوچکش صدا کند. محیط ایده آل هنرمند؛ آرامش، اختیار، تنهایی! همه چیز برایش دست یافتنی و ارزان است. محیط اشتباه، فشار خون هنرمند را بالا می برد، وقت و انرژی اش صرف از کوره در رفتن و خنثی سازی می شود. آنچه من برای کار نیاز دارم، کاغذ، تنباکو، عذا و کمی هم ویسکی ست.
م؛ آیا نویسنده به آزادی مادی نیاز ندارد؟
ف؛ نه، آنچه نویسنده لازم دارد یک مداد و کمی کاغذ است. نوشتن به پول فراوان نیاز ندارد. نویسنده ی خوب، سرگرم نوشتن است. آدم ها می ترسند به میزان تحمل خود پی ببرند. از این که جان سختی خود را بشناسند، هراسانند. هیچ چیز نویسنده ی خوب را تخریب نمی کند، مگر مرگ.
م؛ آیا نویسنده نسبت به خواننده تعهدی ندارد؟
ف؛ تعهد نویسنده به اثر است، این که هر جور دوست دارد، بنویسد. من آنقدر مشغولم که فرصت فکر کردن به خواننده را ندارم. چرا باید نگران دیگری باشم. اگر به تناسخ اعتقاد داشتم، مایل بودم در هیات یک لاشخور به جهان بازگردم. کسی از او انتظار ندارد، به او حسادت نمی کند، نیازی هم به او ندارد. او هم گوشش بدهکار آدم ها نیست، هرچیزی را می خورد.
م؛ برای رسیدن به ارزش هایتان از چه تکنیکی استفاده می کنید؟
ف؛ نویسنده ای که به تکنیک فکر می کند، باید مغزش را عمل کند. با اشتباهات، خودتان را آموزش بدهید. هیچ کس آنقدر شاهکار و بی عیب نیست که شما را نصیحت کند.
م؛ پس شما ارزش تکنیک را نفی می کنید؟
ف؛ به هیچ وجه. تکنیک سوار می شود و رویای نویسنده را رهبری می کند. یک اثر تمام شده مثل آجرهای مرتب روی هم چیده است. هیچ کار شریفی ساده نیست. برای نوشتن "گور به گور"، یک مشت شخصیت داشتم، که در مقادیری مصیبت مثل آتش، سیل و اینها گرفتار می شدند، با هدفی مشخص که مسیرشان را معین می کرد. وقتی شخصیت هدف دارد، اقدام می کند، مسوولیت بعهده می گیرد تا کار تمام شود. نمی دانم اگر کتاب را ده صفحه زودتر، یا دیرتر تمام می کردم، چه می شد. هنرمند به شرافت و شجاعت یک اعتراف نیاز دارد؛ این که خود را مسخره نکرده باشد. آثار من مطابق ارزش های من اند، باید آنها را بمثابه نگاه مادری به فرزندانش بنگرم. یک مادر نگران فرزندان دزد و قاتلش هست، نه فرزندی که رفته کشیش شده.
م؛ کدام کار شما از این نمونه است؟
ف؛ خشم و هیاهو! برای رهایی از رویایی که مرا در خود پیچیده بود، در پنج زمان مختلف نوشتم تا تمامش کردم. سوگنامه ی دو زن گم شده؛ کدی و دخترش! "دیلسی" از شخصیت های محبوب من است، برای این که شجاع است، شریف است. از من شریف تر و شجاع تر است.
م؛ چطور شروع شد؟
ف؛ با یک صندلی در یک نقاشی، دختر کوچولویی از پنجره مراسم تدفین مادر بزرگش را تماشا می کرد و برای برادرانش در طبقه ی پایین تعریف می کرد. دیدم غیرممکن است همه را در یک داستان کوتاه بگویم. آن وقت آن نقاشی، به شمایل دختری بی پدر و مادر تبدیل شد که از تنها خانه ای که داشت، می گریخت، جایی که هرگز عشق و عاطفه و درک به او داده نشده بود. شروع کردم قصه را از نگاه فرزند احمق روایت کنم، که فقط می دانست چه رخ داده، نه این که چرا رخ داده! دیدم قصه را تعریف نکرده ام. سعی کردم از چشم برادر دیگر روایت کنم، اما این هم آن نبود. از نگاه برادر سوم روایت کردم، هنوز هم آن نبود. تکه ها را جمع کردم و در گفتگوی راوی گنجاندم و... تا پانزده سال بعد که کتاب منتشر شد و از شرش راحت شدم. نه می شد رهایش کنم، نه می توانستم روایتش کنم....
م؛ بنجی (بنجامین) چه حسی در شما بر می انگیزد؟
ف؛ تاثر و ترحم. خودش حسی ندارد. فکرم این بود که آیا آن گونه که خلقش کرده ام، قابل پذیرش است؟ او یک پیشگفتار است، مثل قبرکن در نمایش های الیزابتن. به هدفش خدمت می کند و می رود، قادر به درک خوب و بد نیست.
م؛ عشق را چطور؟
ف؛ بنجی به اندازه ی کافی خودخواه نیست، یک حیوان است. مهربانی و عشق را می شناسد اما نامی برایشان ندارد. عشق او سبب می شود راز کدی را بر ملا کند. تغییری در کدی می بیند ولی نمی داند دارد کدی را از دست می دهد. تنها می داند اتفاقی رخ داده، یک خلاء در دنیای او. سعی می کند آن را پر کند. تنها چیزی که دارد یکی از دمپایی های جامانده ی کدی ست. این عشق "بنجی"ست که برایش اسمی ندارد. او کثیف است اما کثافت برایش معنا ندارد. دمپایی کدی به او آرامش می دهد؛ اگر صاحب این دمپایی پیدایش شود، اگر کدی ناگهان ظاهر شود شاید "بنجی" او را نشناسد، چون کدی، دیگر آن کدی که او می دیده، نیست.
م؛ هنرمند می تواند مسیحیت را مثل هر ابزار دیگر بکار ببرد، مثل نجاری که یک چکش قرض کرده؟
ف؛ هیچ کس بدون مسیحیت نیست. این علامت فردیت هر فرد است. نماد و نشانه، صلیب یا هرچه، برای یادآوری وظیفه است. نمادها خط کش انسان اند، تا خودش را اندازه بگیرد، و بشناسد. حساب یا فیزیک به شما نمی آموزد که انسان خوبی باشید. سبب می شود خودتان را کشف کنید. سه مرد در موبی دیک، سه گانه ی "دانستن" اند؛ چیزی نمی داند. می داند اما توجه ندارد. می داند و توجه دارد. در "یک قصه" (اثر فالکنر)، افسر یهودی می گوید این وحشتناک است، من آن را نمی پذیرم، حتی اگر باید زندگی ام را از دست بدهم. ژنرال فرانسوی می گوید این وحشتناک است اما باید خون گریه کنم و تحملش کنم. انگلیسی سرپرست گردان می گوید وحشتناک است، می روم در موردش کاری انجام بدهم!
م؛ چه مقدار از نوشتن شما بر پایه ی تجربیات شخصی ست؟
ف؛ برآورد نکرده ام، مهم هم نیست. یک نویسنده سه چیز لازم دارد، تجربه، مشاهده و تخیل. هر دوتا از آنها در کنار سومی، کامل می شود. برای من داستان با یک ایده شروع می شود؛ اتفاق! نوشتن، موضوع است، این که شرح بدهد چرا "اتفاق" افتاد. نویسنده سعی می کند شخصیت های قابل باور بیافریند، در بیشترین تحرکی که می تواند. روشن است که باید محیطی را که می شناسد بکار ببرد.
م؛ بعضی ها می گویند داستان های شما را با دوبار یا حتی سه بار خواندن، نمی فهمند.
ف؛ چهار بار بخوانند!
م؛ می توانید بگویید چگونه نویسندگی را شروع کردید؟
ف؛ در نیواورلئان، برای پول درآوردن، هرکاری می کردم. تا با شروود اندرسن آشنا شدم. بعداز ظهرها در شهر قدم می زدیم و با مردم صحبت می کردیم. عصرها هم ضمن نوشیدن یک یا دو بطر، اختلاط می کردیم. پیش از ظهرها نمی دیدمش، چون کار می کرد. فکر کردم اگر نویسندگی این است، پس ایده آل من، نویسنده شدن است؛ چند ساعت کار. این بود که شروع کردم. سه هفته آقای اندرسن را فراموش کردم. یک روز دم در اتاقم سبز شد، گفت از دست من دلخوری؟ گفتم نه، دارم کتاب می نویسم. گفت "خدای من" و رفت. "دستمزد سرباز" که تمام شد، یک روز در خیابان، خانم اندرسن را دیدم. پرسید کتاب پیش می رود؟ گفتم تمام شد. گفت شروود می گوید اگر مجبور نباشد آن را بخواند، به ناشرش می دهد تا منتشر کند. قبول کردم، و نویسنده شدم.
م؛ باید مدیون شروود اندرسن باشید.
ف؛ او پدر نسل ما نویسندگان آمریکا بود. هرگز به آنچه می خواست نرسید.
م؛ برای پول در آوردن چه کارهایی می کردید؟
ف؛ هر کاری،... پول زیادی لازم نداشتم، جایی برای خواب، کمی غذا و تنباکو و ویسکی. من یک ولگردم، یک دوره گرد، آنقدرها پول لازم ندارم که برایش جان بکنم. هشت ساعت کار در روز؟ هشت ساعت در روز که نمی خوریم، حتی عشق بازی هم هشت ساعت در روز نیست.
م؛ آثار هم عصرانتان را می خوانید؟
ف؛ نه، کتاب هایی را می خوانم که می شناسم و دوستشان دارم، مثل دوستان قدیمی به سراغشان می روم. عهد عتیق، دیکنز، کنراد، سروانتس، دون کیخوته (این یکی را هر سال می خوانم، مثل کتاب مقدس). فلوبر، بالزاک (دنیای خاص خودش را خلق کرده). داستایوسکی، تولستوی، شکسپیر، ملویل را اتفاقی می خوانم و... با وجودی که همه را بارها خوانده ام، هنوز هم از صفحه ی یک شروع می کنم تا صفحه ی آخر.
م؛ شخصیت های مورد نظرتان کی ها هستند؟
ف؛ سارا گمپ، یک لات، یک زن بی ریشه، الکلی، فرصت طلب، غیر قابل اطمیان، خانم هاریس، فالستاف، دن کیخوته، و البته سانچو، لیدی مکبث را همیشه ستایش کرده ام. آنها که با زندگی کنار آمده اند. "سوت لووینگود" از "جورج هاریس". او هیچ توهمی درمورد خودش ندارد، به موقع خائن است و شرمگین، هرگز بدشانسی هایش را به گردن این و آن نمی اندازد، خدا را هم به این خاطر نفرین نمی کند.
م؛ می توانید درمورد آینده ی رمان نظرتان را بگویید.
ف؛ تا وقتی که مردم رمان بخوانند، رمان نوشته می شود، یا بالعکس.
م؛ نظرتان در مورد عملکرد نقد چیست؟
ف؛ هنرمند وقت گوش دادن به منتقد را ندارد. آنی که می خواهد نویسنده بشود، نقد می خواند. آنی که نویسنده است، وقتش را ندارد. نقد می خواهد بگوید؛ "منتقد اینجا بود"! خطاب نقد به نویسنده نیست. کار هنرمند نوشتن چیزی ست که نقد را به حرکت در بیآورد!
م؛ پس شما هرگز در مورد کارتان با دیگران صحبت نمی کنید؟
ف؛ نه، من مشغول نوشتنم. وقت صحبت کردن در باره اش را ندارم. اگر راضی ام نکند، با صبحت کردن در موردش، چیزی عوض نمی شود.
م؛ در ارتباط هنرمند با تحرک، توضیح بیشتری بدهید.
ف؛ هدف هر هنرمند، دستگیری تحرک است، آن را بگیرد و میزان کند، طوری که صد سال بعد، وقتی بیگانه ای آن را می بیند، از جایش بجنبد. انسان میراست، تنها نامیرایی ممکن چیزی بجا گذاشتن است، چیزی که پیوسته تکان بدهد. بجا گذاشتن اثر انگشت؛ "یارو اینجا بود"! یادگاری روی آخرین دیوار، جایی که می میری.
م؛ مالکوم کولی گفته شخصیت های شما یک حس تسلیم به سرنوشت دارند.
ف؛ برخی ها تسلیم اند. "لینا گرو" در "فراغت در اوت"، با تقدیر خود کنار می آید. برای من مهم نبود که مردش "لوکاس بورش" هست یا نیست. لینا باید شوهری می داشت، تا برود دنبالش. یکی از آرام ترین گفته هایی که در عمرم شنیده ام وقتی است که بایرون می خواهد تجاوز کند، لینا می گوید خجالت نمی کشی؟ ممکن است بچه را بیدار کنی!
م؛ منتقدی می گوید برای شما سخت است شخصیتی بین بیست تا چهل ساله خلق کنید که دوست داشتنی باشد.
ف؛ برای این که نیستند. پریشانی جهان بخاطر مردمیست که بین بیست و چهل اند، سیاهانی که به انتقام، به زنی سفید تجاوز می کنند، هیتلری ها، ناپلئونی ها، لنینی ها... همه بین بیست و چهل اند.
م؛ چی باعث شد یوکناپاتاوفا را خلق کنید؟
ف؛ دریافتم که مجموعه ی آثار یک هنرمند باید دارای طرحی واحد باشتد. "دستمزد سرباز" و "حشرات"، تفریح بود! با "سارتوریس" دریافتم آنقدر زنده نخواهم ماند تا بتوانم از نهایت استعدادم برای تکمیل آزادی استفاده کنم، فضای خاص خودم را ساختم، آنجا مثل خدا، می توانم مردم را جابجا کنم. دوست دارم به دنیایی که خلق کرده ام فکر کنم، نوعی "کی ستون" در فضا؛ اگر جابجا می شد، فضا فرو می ریخت. آخرین کتابم، کتاب طلایی ایالت یوکناپاتاوفاست. بعدش باید مداد را بشکنم و دیگر ننویسم.

William Faulkner
4 likes ·   •  1 comment  •  flag
Share on Twitter
Published on October 16, 2015 01:34

October 7, 2015

Beyond the Fog

How mysterious is the fog

even though I know

there is nothing on the other side, except:

a drunk, shouting at the night,

the pains of the day.

and a dog

which on a listless evening stroll,

pisses on the side of

a passenger-less bus stop.

and a tenant-less lit window

and a cyclist who repeats his day

with a single long yawn.
2 likes ·   •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on October 07, 2015 01:41

September 11, 2015

بخشی تازه از رمانی کهنه (2)

بخش اول را اینجا؛
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخوانید.

رسمن اعلام نکرده بودند، تا به وقتش حاشا کنند. ولی خبرش همه جا بود. یک شب نزدیکی های نوروز، ملوک تلفن کرد که فردا خانه بمانید، می آیم دنبالتان. چه خبر است؟ می رویم سیاحت. کجا؟ تا نبینید باور نمی کنید. خیابان ها پر بود از آدم که به بهانه ی خرید عید، زده بودند بیرون. پیاده روها می جوشید از تماشاگران ویترین. امروز که روز تعطیل و گردش نیست، این همه ماشین کجا می روند؟ همان جا که ما می رویم! ده دقیقه دندان سر جگر بگذارید. لبخند می زد و بطرف کناره ی شهر می راند. وقتی وارد محوطه شدیم، شاخم در آمد. تا چشم کار می کرد، اتومبیل پارک شده بود. این تپه ها را از سال ها پیش می شناسم. میانشان فرورفتگی های مصنوعی درست کرده بودند، مثل صورت آبله گون. عصرها و روزهای تعطیل، جوان های موتورسوار روی این تپه ماهورهای شیار شده، غرق خاک و گل، با موتورهای گازی شان هنرنمایی می کردند. آنها دیگر زن و بچه دار شده اند، آقاجون. افتاده اند در خط تولید وزغ. موتورسوارهای امروزی در خیابان های شهر هنرنمایی می کنند! همه جا جعبه و گونی و کیسه های پلاستیکی بزرگ، کنار هم چیده بودند. اینها چیست؟ خندید؛ سواد که دارید، رویشان را بخوانید. روی جعبه ها اسم پادشاه یا امیر یا سلطانی را نوشته بودند. از جوانی که با لباس نظامی و تفنگ، کنار "سلطان محمد" ایستاده بود، پرسیدم می شود درش را باز کنم؟ مات نگاهم کرد؛ دفعه ی اولت است؟ چطور؟ پیش از خرید، نباید بازشان کرد. نباید بدانم چی می خرم؟ بی اعتنا رویش را برگرداند؛ رویش نوشته... ملوک با آرنج زد به پهلویم. خوب می خواهم ببینم همانی ست که رویش نوشته؟ چند قدم آن طرف تر نزدیک گوشم گفت؛ "سلطان محمد"، همان است که در جعبه است، نه آن که در حافظه ی شماست! یعنی چی؟ یعنی نوکر خلیفه، ضد سوسمار! خوب معلومه! از طایفه ی ما که نبوده،... هر گهی بوده، باید به ما احترام می گذاشته... با حیرت نگاهش کردم؛ رویش را برگرداند؛ می دانم چه فکر می کنید. نه! هنوز وزغ نزائیده ام! حتی حامله هم نیستم. این که تقلب است. نه، سلطان محمد شما تقلبی ست. بعله خب! خودم هم تقلبی هستم! خندید، سرش را روی بازویم گذاشت و دستم را فشار داد. کمی آن طرف تر، روی جعبه ی دیگر نوشته بود؛ "سلطان جلال الدین"! و بعدش "امیر احمد"، بعد "امیر اسماعیل" و... حدود قیمت ها را هم روی جعبه ها نوشته بودند. چرا "حدود"؟ بستگی به خریدار دارد! اگر ریشتان را تیغ انداخته باشید، قیمت می رود بالا. اگر "ته ریش" داشته باشید،... چرا به دلار؟ این جوری مجبور نیستند هر روز عوض کنند! خود بخود می رود بالا...
مردی با ته ریش سیاه، نفس زنان، دو جعبه را روی یک واگن چرخدار دستی می کشید و خوشحال با خانواده اش اختلاط می کرد. وقتی جعبه را باز کند، خنده روی ریشش می ماسد. چیز دیگری که نمی دانند، آقاجون. همانی را قورت می دهند که نصیبشان شده! مرغدلان گنجشگ روزی! چند تا از جعبه ها قیمت نداشت. این هم بسته به "ریش" است؟ با خنده گفت؛ نه، بسته به "روز" است! از بالای بعضی تپه ها که بلندتر بودند، می شد بخشی از محوطه را تماشا کرد. جمعیت موج می زد. دنبال چه آمده اند؟ نصیب و قسمت! تابلوهای راهنما هم بود. خسته شده بودم؛ همه ش تاریخ است؟ نه، جغرافی هم هست، ادب، فرهنگ و خیلی چیزهای دیگر. از سرباز جوانی پرسید؛ جغرافی کجاست؟ جوان با سر تفنگش به تپه های آن طرف تر اشاره کرد. باید چند دقیقه ای بنشینم، از بالا و پایین رفتن خسته شده ام. پتویی را که از پارکینگ روی دستش انداخته بود، پهن کرد و همان جا روی خاک و خل نشستیم. آن طرف تر خانواده ای برای نهار، روی گلیمی پهن شده بودند. زنی خورش بادمجان را توی بشقاب کشید و به دست بچه ها داد؛ این را بده بابات. با نگاهش بشقاب را تعقیب کرد تا به دست مرد رسید. پشتمان یک زن و مرد جوان نشسته بودند، چای می خوردند. کار یک روز نیست. چی؟ همه را یک روز نمی شود گشت. نخیر، به یک روز و دو روز تمام نمی شود، "دائمی"ست! دائمی؟ تا وقتی جنس ها تمام شود. خیلی ها تمام هفته این طرف ها می چرخند. لابد پول یامفت دارند. لبخند زد؛ شاید دستمال ابریشمی می بافند! چی؟ مهراد هفته ای یک بار می آید، حتمن هم چیزی می خرد. خانه ی شما که جایی برای این جعبه ها ندارد. زیرزمین و انباری آن طرف حیاط را پر کرده. "رویگران" را یکجا خریده. رویگران؟ بعله، خانه که می آید، یک راست می رود طرف انباری، یکی دو ساعتی آنجاست. بعد هم با فحش خواهر و مادر به یعقوب و عمرو و ... می آید بیرون تا یک چیزی کوفت کند و کپه ی مرگش را بگذارد. یکریز هم وزغ ترکمون می زند، روی فرش، روی میز، روی کاناپه... روی کاناپه؟ غش غش خندید؛ روی مبل شما اجازه ندارد بنشینید. گفته ام این جای آقاجون است. پیش چشم شبنم؟ دستش را روی هوا پرتاب کرد؛ ای بابا، به قد و قباره اش نگاه نکنید، هنوز هم با یک بستنی یا شکلات، نظرش عوض می شود. یعنی دیده باباش وزغ می زاید؟ نه یک بار نه دو بار! شما از روزگار دور و برتان بی خبرید، آقاجون. مگه چه خبر است؟ خانه ی آقاحسام پر از جعبه و کیسه است، اژدری و عمه ملک مدت هاست مشتری این بازار مکاره اند، شاه محمدی و عمه مهین هم، آقای معیری و عمه طوبا هم تازگی ها پایشان باز شده. دهنش را کج کرد؛ محسن آقا دامادتون! وکیل سابقن مبارز و دختر یکی یکدانه تان هم تازگی ها چند بار سر زده اند. محسن و فروغ؟ بعله، آقای وکیل و بانو.... ظاهرن من از قافله عقب مانده ام! بعله، برای همین هم گفتم امروز بیایید ببینید دنیا دست کیه. دست خرها، همیشه بوده. حالا که دست سوسمارهاست. من که خریدار نیستم. نگران نباشید، فک و فامیل جای خالی شما را پر می کنند. بر و بچه ها هم می آیند؟ پای همه کم کم باز می شود. سوسن می گفت دو هفته پیش با فریدون و فرانک و دکتر آذری سری به اینجا زده اند....
محسن گفت چند نفر از دوستانش سه چهار بار رفته اند تا موفق شده اند همه ی نمایشگاه را ببینند. فروغ گفت ممکن نیست. و با تعجب از ملوک پرسید؛ تو از کجا خبر داشتی؟ محسن چای را هورت کشید؛ هر روز تمام شهر را پاچه می زند، کعب الاخبار است. ملوک خندید. از شهرهای دیگر هم می آیند. دقت کردید؟ "آل صفی" نیستند. یعنی چه؟ یعنی نیستند دیگر. بروشور را از کیفش درآورد و بطرف محسن گرفت. خودت نگاه کن، چند تای دیگر هم نیستند. بروشور را داد دست محسن. همان طور که محسن ورق می زد، گفت "آل شمال" و "آل غرب" هم نیستند. فروغ گفت شاید صفحاتش افتاده. ملوک خندید؛ داری وردست شوهرت، ماله کش حرفه ای می شوی، مامان! محسن سر از بروشور برداشت و به ملوک خیره شد...
ابراهیم آقا گفت همه چیز را، تا آنجا که یادم بماند، در تقویم می نویسم. از کیفش چند تقویم کهنه ی ورم کرده درآورد که لای برخی صفحاتشان کاغذ بریده گذاشته بود. "پات" بلند شد و از اتاق رفت بیرون. همان طور که لبخند می زد، تقویم ها را یکی یکی، کنار مبل، روی زمین گذاشت. نیم نگاهی به من و پات کرد که با شگفتی به دست هایش نگاه می کردیم، لبخند زد؛ شاخ و دم که ندارد! بعد هم یک بروشور رنگی درآورد، نزدیک چشمش گرفت، ورق زد؛ راست می گفت، نیستند. پرسیدم چرا؟ شانه هایش را بالا انداخت؛ یک همسایه داشتم، "امیرشاهی"، از همان ها که هم از توبره می خورند، هم از آخور... بروشور را گذاشت روی زانویش. گفت؛ "آل صفی" را دارند تعمیر می کنند. داشتیم دور باغچه ی پایین ساختمان قدم می زدیم. سر جا خشکم زد؛ تعمیر؟! امیرشاهی انگشتش را گذاشت روی بینی اش، دور و بر را پایید، و با صدای خفه ای گفت؛ زیر ابرویش را بر می دارند، بند می اندازند، وسمه می گذارند، سرخاب سفیداب می مالند، خال و میخچه ... دو قدم آن طرف تر گفت؛ نامه ای هم برای همه فرستاده اند، از دیاآکو و اهل بیتش تا غلامحسین خان احمدآبادی، نوشته اند اگر اخلاقتان را خوب نکنید، تعمیرتان می کنیم! نگاهش کردم، نمی خندید. پرسیدم کی تمام می شود؟ چی؟ "تعمیرات"! شانه اش را بالا انداخت؛ هفته ی دیگر، شاید هم ماه دیگر، یا سال دیگر... امیرشاهی گفت؛ تمام بشو نیست، آقای زنوزی. همه چیز، هر روز بنا به مصلحت سوسماری تعمیر می شود. نسخه های قدیمی هم، اگر چیزی مانده باشد، جمع می کنند. حتی کتاب های مدرسه را... همه چیز از نو، به خط و ربط سوسماری نوشته می شود. پات با یک ساک بزرگ برگشت. ساک را کنار دست اردشیر گذاشت و زیپش را کشید. پر بود از تقویم های ورم کرده. آره، گاهی دیده بودم دایی ابی در تقویمش یادداشت می کند. سیمون گفت؛ یک روز، دو سه هفته ای قبل از پریدنش، زنگ زد گفت یک توک پا بیا اینجا، این ساک را داد به من، گفت این میراث من است که تا اینجا دنبال خودم کشیده ام. پرویز پرسید چرا می دهیدش به ما؟ سیمون خندید؛ به چه درد ما می خورد؟ پات گفت حتی نمی توانیم بخوانیمش. اردشیر یک تقویم را از روی همه برداشت، ورق زد، نگاهی کرد، و داد دست پرویز.
از جوان خپله ی تفنگ به دوشی که با پاهای باز، کنار "کریمخان" ایستاده بود، با لبخند چاپلوسانه ای پرسید؛ بخش جغرافی کدام طرف است، حاجی؟ جوان با سر تفنگ به تپه های پشت سر اشاره کرد. خودم را نفس زنان دنبال ملوک می کشاندم، تا رسیدیم؛ روی دو کیسه ی سیاه نوشته بودند؛ "کرخه"، آن طرف تر "ارس"، "اترک"، "هامون"، گفتم اینها را که شهردارهای قبلی فروخته اند. این خرده های ته سفره است، آقاجون. لب پنجره می تکانند، برای پرنده ها! از کنار سه کیسه ی بزرگ و قلمبه شده رد شدیم؛ "وشمگیر"! لابد با گنبد و بارگاهش بسته بندی شده! "قیصریه" دو کیسه بود، گفتم این همه اش نیست. گفت شاید بقیه اش را فروخته اند. مگر یکجا نمی فروشند؟ بعضی ها فقط با یک تکه از یک "چیز" خاطره دارند. لابد "دستمال"اش را جدا می فروشند! برای آنهایی که می فروشند، "همه" اش همان "دستمال" است. هرچی اینجا نیست، جزو "همه" نبوده. بطرفم برگشت؛ اصلن چه اهمیتی دارد؟ "اونا" می خواهند از شرش خلاص شوند. اونی که می خرد چی؟ برای او هم "همه" همین است. چه فرقی می کند؟ کسی که گوشه ی جنگل "گلستان" شاش پیچ شده، زیپش را کشیده و اشکش درآمده، همه ی خاطراتش از "جنگل"، همان یک گله جاست. بقیه اش را می خواهد کجای نه بدترش فرو کند؟ جنگل چه می داند چیست؟ درخت ها نمی گذارند جنگل را تماشا کند! غش غش خندید. داستانش را برایم گفته بودید، چی بود؟ داستان ندارد، جنگل از بیرون جنگل است، وارد که شدی، درخت ها نمی گذارند جنگل را تماشا کنی! نه این نبود. هرچه بود، دیگر شبیه خودش نیست... روی کیسه ها نقاشی های بدریختی کشیده بودند، همه اش هم سبز بود، یک جوی آب هم از وسطش می گذشت، مثل اشک چشم، عین نقاشی های بچه مدرسه ای ها. ملوک دنبال "کارشناس" می گشت. گفتم می خواهی چه کنی؟ مهم نیست. یک نفر به یک "لباس شخصی" که آن طرف تر ایستاده بود، اشاره کرد. ملوک پرسید حاج آقا، زاینده رود کجاست؟ زیر لبی جواب داد؛ در دست تعمیر! کی حاضر می شود؟ یارو بی خیال شانه بالا انداخت؛ هفته ی دیگر، شاید هم ماه دیگر، یا سال دیگر. آبش را تعمیر می کنند یا خودش را؟ مردکه چپ چپ نگاهم کرد. ملوک خندید؛ آبش را کون کشیده اند... فروغ گفت وا! تو این اصطلاح ها را از کجا یاد گرفته ای؟ به محسن اشاره کرد؛ از معلم اولم! حالا واقعن چه چیز زاینده رود را تعمیر می کنند؟ سر دولش را "بند" می زنند، تا بشود "سترون رود"! و خندید.
داشتم نقاشی روی کیسه ی "دشت مغان" را تماشا می کردم، یک "آخ" شنیدم، و چیزی افتاد؛ هوی، یابو! برگشتم، ملوک افتاده بود روی زمین، حواست کجاست؟ کوری؟ جوان ریشویی، دو قدم آن طرف تر برگشت؛ کور خودتی پتیاره! هو هو، این چه طرز حرف زدن با یک خانمه؟ خانوووم! مگر کری پیرسگ، فحش داد. زنی کمک کرد، ملوک از زمین بلند شد، خودش را می تکاند؛ مثل گاو رد می شوی و تنه می زنی، توقع داری کسی چیزی نگوید؟ گمشو ازگل قرتی، یا اسکول قرتی، یا چیزی شبیه به این به ملوک گفت. بعد هم گفت "هرزه"! سرش را از ته تیغ انداخته بود. نگاهش که کردم، ادای مرا در آورد و رفت. دست ملوک خونی بود. می توانی راه بروی؟ بعله، چیزی نیست. ناخن لاک زده ی انگشت پایش شکسته بود و خون می آمد. شنیدید اون خانمه چی گفت؟ کدام؟ همانی که از زمین بلندم کرد، یواشکی در گوشم گفت؛ از محوطه خارج شو و زندگی ات را نجات بده! چی؟ آره، همین را گفت. مگر چکار کردی؟ محسن گفت همان که گفته "آبش را کون کشیده اند"!... فروغ گفت آخر همه اش سوسمارها را مسخره می کند، آقاجون. خر که نیستند، می فهمند. ولی جز اون کارشناسه، کس دیگری آن دور و بر نبود. هستند، همیشه، همه جا. کفرم از تکه انداختن های فروغ درآمده بود، داد کشیدم؛ چرا پرت و پلا می گویی؟ یعنی جن اند؟ زیر خاک ها قایم شده اند؟ محسن آرام گفت حالا اصلن سری که درد نمی کند را چرا دستمال می بندید؟... صورت ملوک در هم رفت؛ باز این سوسمارالدوله رفت بالای منبر... بطرف پارکینگ که می رفتیم، گفتم پتو را بگیر دور خودت. فروغ گفت خوب، شلوار تنگ می پوشی، پاهایت هم که لخته، اینها هم با پشکل ماچه الاغ تحریک می شوند! بوی مردار می داد. با دستمال کشید روی یقه ی مانتوش. اولش تف انداخت، الاغ. مواظب حرف زدنت باش، هرزه. همان کچل ریشو بود، با دوتا مثل خودش پشت سرمان می آمدند. یکی یک وزغ هم کف دستشان بود. ملوک می خواست جواب بدهد، گفتم خفه شو، دستش را گرفتم کشیدم. ول کنین، دارم می آیم. از پارکینگ که بیرون آمدیم، ایستاده بودند و می خندیدند. بخیالم شماره ی ماشین را هم برداشتند. گفتم برو خانه ی مامانت. چرا؟ دست و پایت را پانسمان کند. مهم نیست. چرا هست. وقتی رسیدیم، محسن و فروغ خانه بودند. محسن گفت، همینی که گفته "آبش را کون کشیده اند"، اسمش چیه.. به یارو برخورده. ملوک با لب و لوچه ی آویزان نگاهش کرد. محسن ادامه داد؛ آنها این طوری اند، مردم هم قبولشان کرده اند. "مردم" یعنی جناب آلو؟ و به وزغی که روی فرش چمباتمه زده بود، اشاره کرد. محسن جوابی نداد، به سیگارش پک زد.
یکی دو هفته بعد، سوسماری در یک مصاحبه ی تله ویزیونی منکر "نمایشگاه" شده بود؛ شایعه است. اگر باشد، "سرخود" تشکیل شده، مورد دارد، باهاش برخورد می کنیم. این چیزها ارزش حراج ندارند، و از این قبیل... شام خانه ی فروغ بودیم، پنجم عید بود. محسن گفت؛ دیدین؟ شنیدین؟ ملوک خندید؛ یعنی آن همه جعبه و کیسه "سرخود" آنجا سبز شده؟ قبلنا می گفتند منار و کون گنجشگ؟ حالا قطار را با بارش می چپانند، همه هم توجیه می کنند! محسن و فروغ مات نگاه می کردند. یعنی آن همه مردم، با یک جمله همه چیز را فراموش می کنند؟ بله آقاجون، از همین امروز، چی، کجا، کی؟ روی پارکت کف اتاق، یک وزغ خودش را به کناره ی امن دیوار می کشاند. نگاه فروغ، حیرت زده روی محسن بود؛ ما خودمان دو بار دیدیم... محسن حرفش را قطع کرد؛ یک بار! آن هم نه به این گشادی که آقاجون و ملوک تعریف می کنند. یعنی چی؟ یعنی چهار تا جعبه و کیسه بود؟ ده نفر آمده بودند تماشا؟ دو سه تا نگهبان بود، یا چی؟ خودتان را زحمت ندهید آقاجون، دو روز دیگر تپه ها هم گم و گور می شوند! محسن بطرفش بُراق شد. ملوک ادامه داد؛ این که می گویند حافظه ی تاریخی ما ضعیف است، بیخود است. خودمان پاکش می کنیم، به مصلحت روز... مثل این که جنابعالی از سیاره ی دیگری تشریف آورده اید؟ ملوک دست هایش بطرف سقف بلند کرد؛ خداوندا، باز من شدم عروس سوسمارها! تو همیشه بودی، پول آن ماشین و خانه و لباس های رنگارنگ و مهمانی های مفصل و یک روز در میان آرایشگاه را کی می دهد؟ همانی که پول وکالت به تو می دهد، آقای وکیل الرعایا! فروغ تشر زد؛ می شود یک دقیقه که اینجا می آیی واق واق نکنی، ملوک؟ به شوهرت بگو که پا روی دمم نگذارد. دست به دست، مرا انداختید تو بغل آن مردکه، حالا "احتیاط" پیدا کرده ام؟... بلند شده بودم که بروم، محسن هم بلند شد؛ من مزد کارم را می گیرم... صورت ملوک کبود شد؛ بهش می گویند "حق البوق"، آقای وکیل. من هم مزد زیپ دهنم را می گیرم، بهش می گویند "حق السکوت"! چقدر هم که ساکتی! برای آنی که "مزد"ش را می دهد، هستم. دستش را دراز کرد؛ رد کن بیاد، دهن بسته هزینه دارد، آقای وکیل. گند عفونت، بینی ام را قلقلک می داد. ملوک سینه اش را خالی کرد؛ چی بودی آقای وکیل! چی شدی! دیگر مشکل می شود شناختت. سوسمارها به یک برکه خون و عفونت، و چند لاشه وزغ نیاز دارند، که خیلی ها در کمال میل برایشان تدارک می بینند... همه چیز را سکه ی یک پول می کنند تا من و تو به لاشه و خون و استفراغ عادت کنیم. بعد هم تو جیب و بغلمان دنبال توجیه می گردیم؛ پفیوزی، به خرج خودت... اینها حرف های هشتاد سال پیشت نیست، محسن آقا. مال هشت سال پیش است... عشق به پاره کردن در همه ی ما هست. همسایه که بلعید و ملچ مولوچ کرد، بزاق ما هم ترشح می کند. همه قابل خرید اند، قیمت ها فرق می کند... تا داشتی مرا واکسینه می کردی، مرض افتاد بجان خودت... فروغ متحیر نگاهش می کرد؛ خیلی وقیح شده ای، ملوک. همه هستند مامان جون. تقیه می کنند، چون "صرف" نمی کند، اما در پسله خود فروش و مردم فروش اند... رفتم طرف در و کفش هایم. فروغ گفت؛ شب را بمانید آقاجون، دیروقته. ملوک روسری اش را محکم کرد؛ من می رسانمتان، آقاجون. تو ماشین که نشستیم، گفتم اول برو خانه ی خودت، از آنجا با تاکسی می روم. چی؟ از خانه ی ما تا خانه تان، تنها پشت فرمان، دلم هزار راه می رود. دستش را پرت کرد روی هوا؛ پوووه آقاجون، کوچه های تاریک شب، از خانه ی ما امن تر اند! نگاه خونسردش روی خیابان پیش رو می چرخید. بهت زده نگاهش کردم. تازه می فهمم آن شب چی گفت. همه چیز را از من حاشا کردند....
صدای فیرفیرش را تو تاریکی ماشین می شنیدم، خواستم غافلش کنم، پرسیدم شبنم کجاست؟ مفش را بالا کشید؛ منزل آقاجان حسام!... امشب پلوپزون است! دم در که منتظر آژانس ایستاده بودیم، گفت؛ می دانستید آقا مهراد تجدید فراش کرده اند؟ چشم هایم افتاده بود روی لپ هام؛ مهراد؟ بعله، یواشکی من و شبنم. از کجا فهمیدی؟ لبخند زد؛ از خواجه حافظ. یک آپارتمان بزرگ هم برای خانم تازه و مادرشان خریده ... ترس افتاد به جانم. دیگر نمی شنیدم. تا مچ پاهام فرو رفته بود توی لجن. حس کردم دارد می خزد بالا، بطرف سر و صورتم. در خیابان، فروشگاه، راهروی خانه، همه جا روی وزغ راه می رفتیم، مانده بود با تسکین رختخوابی از پرنیان، روی وزغ ها بخوابم، و مثل سوسمارها آواز بخوانم... تا شب مهمانی. داشتم به عفونت و استفراغ خو می کردم، مانده بود سر و کله ی یک سوسمار گوشه ی خانه ام پیدا بشود... همان شب چمدانم را بستم، و صبح زود زدم بیرون. سوار ماشین آژانس که شدم، آخرین کلماتش توی گوشم ماند؛ تا چند سال دیگر ما هم حراج می شویم، آقاجون. اگر جان سختی کنید، کله پاچه و سیراب شیردونتان را می فروشند.
2 likes ·   •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on September 11, 2015 01:09

August 22, 2015

سهم شیرینی ما

تلفن را که بر می دارم بی مقدمه می گوید؛ تمام امروز یاد شیرینی ها بودم. از یک سوپر ایرانی از هر نوعش که داشت، خریدم. اگر الان کسی وارد دفتر بشود، از دیدن این همه شیرینی و آجیل روی میز، چار شاخ می ماند! می دانی؟ هیچ کدامشان آن مزه را ندارند! حتی سیگارها! گفتم زنگی بزنم بپرسم هیچ وقت با آن لذت شرینی خورده ای؟ گفتم؛ آره! اما شیرینی هایی از نوعی دیگر! لذت های بزرگ، اغلب با دلهره و تشویش همراه اند. شاید همین شیرین ترشان می کند!...
مهمانخانه ی ما هم مثل هر خانه ی پر جمعیت دیگر، منطقه ی ممنوعه بود، با دری بسته و قفلی قدیمی. مادر نه تنها درِ اتاق، که درِ کمد، یا به لهجه ی اصفهانی ها "دولاب" داخل اتاق را هم قفل می کرد. آن "دولاب"، قبله ی آرزوهای ما بچه ها بود. جایی که انواع شیرینی و آجیل و گز و سئون، مثل فرخ لقا در قل و زنجیر در قلعه ی "سنگباران"، بسته و زندانی بودند. ما بچه ها تنها سالی چند بار به وصال این لعبتکان شیرین می رسیدیم، فرصت هایی کوتاه که به فوتی و به آهی می گذشت. یک روز که مادر به حمام رفته بود...
حمام عمومی محل، روزهای هفته از صبح زود تا دو بعدازظهر، "زنانه" بود و از آن به بعد، تا نصف شب "مردانه" می شد. مگر جمعه ها که بعکس، از صبح سیاسحر مردانه بود، برای غسل جنابت! برخلاف مردها که به قول زن ها "گربه شور" می کردند، حمام زن ها طولانی و کشدار بود، و چون اغلب موی بافته ی بلندی داشتند، حمام طولانی زن ها را در اصطلاح "گیس واکردن" (گیس باز کردن) می گفتند! حتی وقتی مردی کاری را بیش از حد کش می داد، به کنایه و تحقیر می گفتند؛ "گیس وا می کنی؟". مادر هم روز حمامش، بعداز نماز صبح، لباس های شسته اش را در بقچه ی سفیدی با کناره های ملیله دوزی شده، می بست و با لنگ و قدیفه و صابون و سفیداب و شانه و سنگ پا و تاس و دولچه (سطل کوچک مسی)، در یک لگن مسین می گذاشت، که یکی از ما همراهش تا در حمام می بردیم، و تا ساعت یک و گاه تا دو بعدازظهر همانجا بود! روزهای حمام مادر، در تعطیلات تابستان، روز بره کشان ما بچه ها بود. هر غلطی می خواستیم می کردیم و هر آتشی بود، می سوزاندیم. کسی هم نبود تا امر و نهی کند و نفرین و ناسزا بگوید و...
شاید نبودن دیگران و خلوتی خانه از اغیار در آن روز گرم تابستان سبب شد تا هوس نان نخودچی و نان گردویی زیر پوستمان بخزد و تنمان را به خارخار بیاندازد، و میلمان بکشد در هیات امیرارسلان، فرخ لقا را از چنگ دیو قلعه ی سنگباران آزاد کنیم. با برادرم که هنوز هم دو سال از من کوچک تر است، یک ساعتی تمام گوشه زوایای خانه را دنبال دسته کلید مادر گشتیم و قل هوالله گفتیم و آیت الکرسی خواندیم. حسرتمان به مرزهای ناامیدی رسیده بود که دسته کلید را بالای کمد آشپزخانه یافتیم. رقصان و شادان از آشپزخانه که آن سوی حیاط بود، خود را به پشت در مهمانخانه رساندیم و عرق ریزان، با چند دقیقه تلاش، کلید مربوطه را یافتیم و قفل، با چرخشی باز شد و دو لنگه در مهمانخانه از هم جدا شدند، انگاری سنگ پیش روی غار "علی بابا" به کناری رفته باشد. لحظاتی در دهنه ی اتاق نیمه تاریک، ترسان و لرزان، ناباورانه ایستاده بودیم. از دل تاریکی اتاق؛ با پنجره های بسته و پرده های کشیده شده، بوی تازگی و نم به مشاممان می خورد. پتوهای ملافه شده ی تمیز دور و بر اتاق، و متکاها و بالش ها و فرش نو و... با گشودن قلعه ی سنگباران، احساس می کردیم حالا و یک ثانیه است که دیوی از پنهان زاویه ای تاریک بیرون بخزد و خرناسه کشان لقمه لقمه مان کند. دست گرمای تابستانی حیاط بر پشتمان، ما را درون خنکای "قلعه ی سنگباران" هل می داد. انگار مرتکب قتل یا گناه کبیره ای شده باشیم، با احتیاط به داخل تاریکی خزیدیم. دلم بود تا در آن پیش از ظهر گرم تابستان روی خنکای آن فرش کاشان، ساعتی دراز بکشم و خرغلت بزنم. فرصت اما کم بود، و واهمه ی ورود به "شهر ممنوع"، سبب می شد تا فرش، زیر پایمان مثل جهنم گر بکشد.
به زودی دریافتیم که تنها از یک خان گذشته ایم و تا رسیدن به وصل فرخ لقا، هنوز هم یک قفل دیگر مانده. به آزمایش کلیدها مشغول شدیم و... با هر صدایی از کوچه و در و همسایه، حتی خنده یا شیون دور طفلی، لحظه ای قلب های کوچکمان متوقف می شدند، گوش می ایستادیم، و پس دوباره مشغول می شدیم. دلهره ی از راه رسیدن یکی از آن همه آدم ساکن خانه، سبب می شد تا بارها به خود بگوییم؛ تا همین جا هم فتح بزرگی کرده ایم. شاید بهتر باشد پیش از گرفتاری ناغافل و جهنم مکافات، خودمان را از شر این عذاب الیم، رها کنیم و تا فرصتی دیگر منتظر بمانیم. اما اگر روز بعدی حمام مادر چنین فرصت مناسبی دست ندهد، چه؟ اگر دیگر خانه بی اغیار و زمان رام و فرصت به کام نباشد، چه؟ در چنان خانه ی شلوغی به تکرار فرصت هایی این چنین، اعتماد و اعتباری نبود. باید "امروز" و "الان" را پاس می داشتیم!
وقتی بالاخره دو لنگه ی در "دولاب"، با صدای غریبی به سمت ما لغزیدند و به دیوار کناری خوردند، بهشت پیش رویمان دهان باز کرده بود. همین که چشممان به تاریکی عادت کرد، دیس های نان برنجی و نان نخودچی و نان کرکی و گردویی و آجیل خوری بزرگ، لبالب از بادام و پسته و تخمه و فندق و نخودچی و کشمش، مثل جواهراتی بی بدیل، روی قفسه ها می درخشیدند و مثل ستاره ها در آسمان تیره ی شب، دلبری می کردند. هر دو مثل علی بابا و چهل دزد بغداد، پیش روی این گنج خفته، حیران ایستاده بودیم! رضایت ناشی از شکستن قانون؟ گذشتن از سد "نباید"ها؟ شاید هم از مزه ی شیرینی ها که تا چند لحظه ی دیگر زیر زبانمان می خزید؛ هرچه بود، آن لحظه ی ما را سرشار از رضایت خاطر می کرد! پیروزی؟ بر کدام دیو؟ در کدام جنگ؟... باید در یک خانواده ی پر جمعیت و کم درآمد سر کرده باشی تا بدانی سبزی پلو با ماهی سفید روز عید، و زرشک پلو و مرغ عید فطر، و کباب عید قربان، وقتی سالی یک بار در سفره ظهور کنند، چه طعم گوارایی دارند!
آنچه می دیدیم، چندان ناباورانه بنظر می آمد که نمی دانستیم از کجا شروع کنیم. آنقدر همه چیز مرتب بود که حتی دست زدن به آنها هم شهامت غریبی می طلبید. نوک انگشتانمان می سوخت، انگار با اولین تماس، شیرینی ها فریاد می کشیدند و در و همسایه را خبر می کردند. این دیگر خربزه نبود که با مهارت، باریکه ای از کنارش ببریم، به این خیال خام که از چشم های تیز مادر مخفی بماند. وقتی بالاخره به خود آمدیم و بشقاب ها را دوباره طوری چیدیم که کمبودها به چشم نیایند، همه ی آنچه کنار گذاشته بودیم، یک شیرینی از هر نوع بود! حالا برای تقسیم برادرانه ی چنین غنیمت نادری، یک جنگ تمام عیار هم پیش رو داشتیم!
شاید شدت ذوق مرگی یا التهاب سبب شده بود تا چیزی را پاک از قلم بیاندازیم. وقتی می خواستیم دو لنگه در دولاب را ببندیم، تازه متوجه ی جاسیگاری های پر از سیگار شدیم! شاید تا آن روز چند تا ته سیگار را دود کرده بودیم، حالا اما ده ها سیگار درسته پیش چشممان، عریان روی هم دراز کشیده بودند. از آنچه اصلن به خیالمان نرسیده بود، بیش از حد مصرف نصیبمان می شد. بی فکر به این که این منارهای دزدیده را در کدام چاه نکنده فرو کنیم، هر کدام، سه چهار نخ سیگار هم برداشتیم. لابد فکر کردیم وقتی به رودخانه رسیدیم، فکر پل را هم خواهیم کرد! هرگز نفهمیدیم از آن خوردنی ها و کشیدنی ها، کدام باعث شد تا دو سه روزی درد گلو و سینه و سرگیجه و دل پیچه داشته باشیم و اصلن به روی مبارک نیاوریم! به راستی بلعیدن آجیل و شیرینی ها و کشیدن پی در پی سیگارها در خرابه ی پشت خانه یا مستراح مسجد محل، و هول و هراسی که همه جا با ما بود، چه لذتی داشت! هرگز به این فکر میدان ندادیم که این شیرینی ها، که حالا از جهاز هاضمه ی ما رد شده بودند، به راستی ارزش آن همه دلهره و پریشانی را داشتند؟
گوشی هنوز دستم بود. روی کاناپه ولو شده بودم و قصه را برای هزارمین بار مرور می کردم؛ آن شیرینی ها "سهم ما" بود. انگار اگر بر نمی داشتیم، زندگی نکرده بودیم. چه خوب است کسانی هستند که قدر اشتراک مزه مزه کردن شیرینی های دزدیده ی زندگی را دارند، و تا سال ها بعد، می توانند تکه های خاطره را روی میزشان بچینند و با روایتی لذتناک، در رگ هایت تزریق کنند. این که چند باری سهم شیرینی زندگی را با کسی در پسله خورده ای که هرگز لیاقتش را نداشته، درد بزرگی نیست. درد بزرگ آن است که گاه شیرینی های زندگی را با کسانی شریک شده ای که تنها از سر تفنن قفل ها را همراه تو شکسته اند، از سر بیکاری انگار، بی آن که قدر دلهره و خاطره ی عبور از "گناه" را بدانند! برای همین هم فرصت های نشستن و مزه مزه کردن چندین باره ی لذت های زندگی را، بی آن که بدانند، و تنها از سر بازیگوشی، از تو می دزدند، تباه می کنند!...
گفت، دنبال بهانه ای می گشتم که سالروز تولدت را تبریک بگویم... و گوشی را گذاشت.
پاییز 1384

ساره خاتون
5 likes ·   •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on August 22, 2015 01:05

July 27, 2015

غول هزارچشم

فدایتان گردم، در سخن رانی اخیرتان، فرمایشی مبسوط درباره ی "آزادی" "پرتاب" کرده اید با این فرازها که؛ "بهر کس نمی شود آزادی داد..." و "با آزادی بی حد و حصر، جامعه شیر تو شیر می شود..."! و از این قبیل. برای کسی که جامعه ی ما را نشناسد، توصیف و تعریف شما از آزادی، قابل درک نیست! اما بنده به شخصه در می یابم که به اعتبار جمله ی اولتان، در جامعه ای که اکثریت مردمانش الاغ تشریف دارند، تنها انگشت شماری "دانشمند"، چون من و شما شایسته ی عطیه ی "آزادی" اند! به اعتبار جمله ی دومتان باید عرض کنم در جامعه ی ما که از شدت قانونمداری و رعایت حال "رعیت"، می شود مو را از ماست کشید، "آزادی بی حد و حصر"، البته سبب "خر تو خری"، یا به زعم شما، "شیر تو شیر"ی می شود. در این صورت تشخیص بزرگوارانی چون من و شما در آن طویله، ناممکن است!
اما به ذهن بیمار این "فرنگان" که نهاد "مساله دار" آزادی را تاسیس کرده اند، تعاریف من و شما از آزادی، ناشی از وجود رگه های "قیمومیت" و "ولایت" است که در اذهان ما رسوب کرده، و پیوسته "امام گونه" نگران مغزهای معلول و تربیت ناشده ی "مردم"ایم. از همین رو هم خیال می کنیم "رمه"ی مردم همیشه به یک "شبان" نیاز دارد تا به راه "راست" هدایت شود. تفاوت کار در همین "باید"ها و "نباید"هاست، قربان. فرنگان مخبط منحط معتقدند که "آزادی" را کسی به کسی "نمی دهد"، بخصوص از "بالا"! بلکه آزادی با هر انسانی به دنیا می آید، مثل گوش، یا دست. بنظر می رسد "حد و حصر" آزادی هر انسان، از هر طرف به "قانون" می رسد، و نه به فرمایشات بزرگان (نظیر شما و بنده!) قانون هم به زعم این فرنگان فاسدالاخلاق از خدا بی خبر، نه در کتاب آسمانی آمده و نه بر سینه و زبان علماء و خبرگان حک شده، بلکه توسط یک مشت آدم معمولی بر روی زمین تدوین می شود. از همین رو، هر روز و هر ساعت هم بنا به نیاز مردم و مقتضیات زمان و مکان، به عبارت امروزی ها، "به روز" می شود. اینها می گویند "قانون" حکم خدا نیست که مجرد و لایتغیر باشد. در عین حال به "قانون" هم نمی گویند "محدودیت"! چرا که برای "نظم" کارها تنظیم شده و نه برای بستن دست و پای مردم!
در نگاه اول، قضیه کمی متناقض بنظر می رسد؛ که "قانون" برای آزادی، "نظم" تعیین کرده! اما در واقع تناقضی نیست. وقتی شما در اتاق خودتان تنهایید، لخت راه می روید، یا سر و ته می خوابید، یا می گوزید، یا... بهررو اختیار دارید. وقتی اما در بزنند و نفر دومی وارد بشود، نه گمانم به همان شکل پیشین رفتار کنید (شاید هم اشتباه می کنم!). کسی نگفته "باید" لباس بپوشید و نگوزید و از این قبیل... این شمایید که بنا بر یک "اصل" نانوشته که اسمش "احترام به دیگران" است، پنجاه در صد از آزادی تان را در تاقچه یا در کمد می گذارید (اگر بگذارید!) تا دو باره که تنها شوید... پس آزادی هرکس، تا مرز آزادی دیگران نیست، بلکه تا مرز "احترام به دیگران" ادامه دارد. این مرز را هم شما انتخاب می کنید (اگر بکنید!). خوب، در جامعه ی نوین برای برخی از این ارزش ها، قانون گذاشته اند، تا هر کس تعبیر و تفسیر شخصی از "اصول" نداشته باشد. یک جامعه وقتی زیباست که در همه ی گوشه هایش، قانون حاکم باشد.
با این همه، انسان آزاده هرگز در چهارچوب مرزها و خطوط قرمز محصور نمی ماند وگرنه هنوز در غارها زندگی می کرد. روزی که همه ی یک جامعه به فرمان یک آدم کوچولوی بیست سانتی متری قرمز رنگ، که سر چهار راه، روی یک تیر آهنی نصب شده و پاهایش را جفت کرده، بی اختیار بایستند، و چند لحظه بعد، به فرمان آدمکی بهمان اندازه اما سبز رنگ، که پاهایش را از هم باز کرده، بی اختیار حرکت کند، دیگر زیبایی چندانی در زندگی باقی نمی ماند. در چنین فضایی مردم به عروسک هایی شبیه اند که در یک بازداشتگاه بزرگ زندگی می کنند! همان نظریه ی آقای "جرمی بنتهام" * به نام "پان اوپتیکون" که آقای فوکو به جامعه ی مدرن، تعمیم داده؛ جامعه ی "قانون زده"، جامعه ای ست یکنواخت و کسالت بار که "پلیس" از سطح خیابان ها برچیده شده و "به کله ی آدم ها" نقل مکان کرده. اینجا هر انسان، پلیس خود است و "برادر بزرگ" از درون برج (چشم قدرت)، شاهد و ناظر اعمال همه است! این کسالت یکنواختی، در یک لحظه با عبور بی خیال جوانی از چراغ قرمز، شور زندگی به خود می گیرد و زیبا می شود. در شهر "قانون زده"، تنها زیبایی، عصیان یک آزاده است. وقتی فریاد تعجب آدمک ها همراه با صدای آژیر برج، بلند می شود و جوان در آن سوی خیابان در حالی که لبخندی به لب دارد، جریمه می شود، قانون هم رعایت شده است. قانون قابل احترام است، اما ارجحیت با انسان است، که زیباست و آزاد. باری، زیبایی زندگی در نفس آزادی و آزادگی ست و عبور از مرز "باید"ها و "نباید"ها. با این همه، زیبایی شکستن قانون تا آنجا تحسین برانگیز است که خود به یک قانون تبدیل نشود. در عبور همه از چراغ قرمز، دیگر جذابیتی نیست. در چنان جامعه ای، زیبایی آن است که با چراغ قرمز، بایستیم و با چراغ سبز، حرکت کنیم!
روزگاری که جوان بودم و "جاهل"، با چشم های از حدقه درآمده جوان ها و دانشجویان آس و پاسی را در متروی پاریس می دیدم که از روی ماشین کنترل بلیت می پریدند تا مجانی سوار مترو شوند. در یک بعداز ظهر شلوغ، مرد میانسالی که کت و شلوار شیکی به تن داشت و کراوات و اینها، پیش چشم همه، با خونسردی، انگار که به قانونی ترین کار دست می زند، از روی ماشین کنترل بلیت بالا رفت و آن طرف پرید پایین. از میان تمام آنها که بظاهر این کار را نپسندیدند، خانمی با صدای بلند گفت؛ "خجالت دارد"! مرد، آرام گفت؛ خجالت را تو بکش که آرزو داری مترو مجانی باشد، اما شهامتش را نداری مجانی سوار شوی. چهل و هفت سال به فرانسه افتخار شهروندی داده ام. این حق را دارم که یک روز هم مجانی سوار مترو شوم! آستر دو جیب شلوارش را هم به نشان بی پولی، به من نشان داد. وقاحت را ملاحظه فرمودید؟ اگر اما این آقا شهروند معمولی نبود؛ مثلن رییس اداره ای، وزیری یا وکیلی بود یا... فکر می کنید کار به همان جر و منجر ساده در مترو ختم می شد؟ ابدن! اگر نه روزنامه های همان روز عصر، بهررو صبح فردا، پریدن آقای "مسوول" از روی ماشین کنترل بلیت مترو را با عکس و تفصیلات، بصورت یک رسوایی هوار می زدند و پیش از ظاهر شدن روزنامه ها روی میز صبحانه ی ملت، استعفای "آقا" روی میز رییسش بود و رییس مربوطه هم در "صدا و سیمای جمهوری" با شرمندگی از ملت عذرخواهی می کرد. من و شما اما از جزیره ای می آییم که قاتلین بر مسند قضا نشسته اند و جاعلین در کار رتق و فتق اموراند و فاسقین بر منابر وعظ و خطابه نشسته اند و... فاجرین بر سر قبر امامشان تبلیغ "تقوا" می کنند... همه هم الحمدالله همه چیز را از پر قُنداق، می دانند، و کار صدا و سیمای جمهوری، "وارونه" نشان دادن حقایق، و "به هنجار" نشان دادن "ناهنجاری"هاست... آنجا "قانون" به شکم "نخبگان" (بخوان عربده کشان)، و معیارها به زیر شکمشان وابسته است! یادمان که هست، خیابان کاخ تهران را صبح ها از بالا به پایین، و از ظهر به بعد، از پایین به بالا، "یکطرفه" می کردند، و می گفتند؛ "بار ترافیک" تهران سبک تر می شود! ما مردم اما می دانستیم که "بار ترافیک" تهران، با پشت و رو کردن یک خیابان باریک، سبک نمی شود. واقعیت این بود که آقای نخست وزیر مردمی، صبح ها پیپ بر لب، با اتومبیل "ساخت وطن" از بالای شهر به دفتر نخست وزیری در انتهای کاخ جنوبی می رفتند، و البته عصرها از همان راه، باز هم پیپ بر لب، به خانه بر می گشتند. کسی هم به روی مبارک نمی آورد (چون بصرفه نبود) که مگر همه ی مردم پایتخت، در شمال تهران زندگی می کنند، و پیکان دارند، و محل کارشان در انتهای خیابان کاخ جنوبی ست،... که ترافیک "سبک" شود؟
برخی عرفا معتقدند انسان تا زمانی که مرتکب گناهی نشده، از آن رهایی ندارد. آقای "بورخس" می گوید؛ تا کسی را نکشته اید، قاتلی بالقوه اید. تنها پس از یک قتل، وجودتان از این گناه تهی می شود! جناب "لوتر" اما گفته؛ با قاطعیت مرتکب گناه شو، سرانجام قدیس خواهی شد! رهبران "مردمسالاری دینی" ما هم از سنخ این گونه قدیسان اند! جایی که از خدا بی خبران غربی، سال هاست بر سر این مساله ی بسیط، بحث می کنند که آیا برآوردن خواهش بیماری که از درد لاعلاجی رنج می برد و تقاضای مرگ دارد، انسانی ست؟ در جمهوری امام زمان زنی را در مراسم بخاک سپاری پدرش، بی آن که تقاضا کرده باشد، می کشند تا از رنج سوگ پدر آسوده گردد! اما نایب امام می فرمایند؛ "تقوا این نیست که مخالف خود را له کنید"! یعنی "تقوا" آن است که مخالف خود را یکباره "راحت" کنید، چرا که "له شدن" درد و رنج دارد!
همین چارسال پیارسال ها، در این ولایت قرضی ما، شبی پلیسی از کنار محوطه ی سبزی می گذشته، متوجه می شود برخی بوته ها تکان می خورند. نور چراغ دستی اش را میان بوته ها می چرخاند. ناگهان دختر و پسری که در هم فرو رفته بوده اند، نیمه لخت "هویدا" می شوند و در مقابل اخطار پلیس درباره ی "منع گاییدن در پارک عمومی"، مدعی می شوند که "جا" ندارند! پلیس می گوید؛ این مشکل شماست، مشکل من این است که نگذارم کسی میان بوته ها "تولید مثل" کند! کار جر و منجر به کلانتری می کشد و جوانان "لامکان"، ساعتی بعد، با یک اخطار، آزاد می شوند. چند روز بعد اما، آقاپسر با شکایت از پلیس مربوطه، مدعی شد که چراغ دستی "سرکار"، سبب شده تا "عیش" ایشان "نور" ببیند و "منقض" شود. حالا، چند روزی ست که میل به همخوابگی با معشوقه، در او مرده (لابد با اولین لب گرفتن از یار، یاد چراغ می افتاده و به اصطلاح "علماء" از نعوذ می افتاده!) باری، قوه ی "مستقل" قضائیه ی وایکینگ ها، پلیس را محکوم کرد بابت "چراغ قوه" انداختن روی "عیش" آقاپسر (تداخل "قوه"ها)، "دیه" بپردازد! لابد دور و اطراف پارک هم تابلوهایی نصب کردند به این مضمون؛ "هشدار! محل تردد پلیس "با چراغ قوه"! لطفن موقع عمل بوته ها را تکان تکان ندهید"! و از این قبیل. هم وطن خوش مشربی گفت اگر پلیس بجای اجرای قانون، تن به "جاکشی" داده بود و برای حضرات اتاقی در بهترین هتل اجاره کرده بود، برایش ارزان تر تمام می شد! به این می گویند "راه حل تاکتیکی"! چون از پنجره ی استراتژیک، از فردا تمام بوته ها در تمامی پارک ها، تکان تکان می خورند! البته تصور چنین اتفاقی در جمهوری امام زمان (نعوذبالله)، به آخر و عاقبتی کمی متفاوت می انجامد. بجای این همه "دردسر"، "پلیس" صورت مساله را "پاک" می کند، روزنامه های روز بعد هم می نویسند؛ جسد "یک جوان" و "یک فاحشه" در فلان پارک پیدا شد! نقطه، سرسطر!
فکر می کنم هر دومان قبول داشته باشیم که هیچ کس با دیدن اتومبیل ها در پشت ویترین بنگاه معاملات اتومبیل، مکانیک نمی شود، و کسی که تنها عکس "شیر" دیده، در سفر آفریقا به چند شلوار اضافه نیاز دارد! این که ما هر حرکت دیگران را با ارزش های اخلاقی خودمان داوری کنیم، حکم بدهیم و به دار بکشیم، نشانه ی فاصله ی دراز ما با "آزادی"خواهی ست. آزادی نان گندم نیست که کافی باشد دست مردم دیده باشیم. این از آن تخصص هاست که نیاز به "پراکتیک" دارد. برای من و شما در آن فرهنگ سرشار از وابستگی به آسمان و زمین، پس از یک تاریخ بندگی، تصور رها شدن در آسمان، بی دستگیره، البته هولناک است. ترس ما هم از همین "بی دستگیرگی"ست! با این همه بی رها شدن در این بیابان هول، یعنی بی "پراکتیک اجتماعی" به تجربه ی "رهایی" نمی رسیم. زندگی سخت است، قربانتان گردم، و هزینه ی هر یافتنی، سال ها گم شدن است. آن که "آسمان" را رها کند و روی دو پا بایستد، مدت ها غژ و مژ می شود و تلو تلو می خورد تا "شاید" به "تعادل" برسد، و اگر هم نرسید، روزگار و سرنوشت و ابر و باد و مه و خورشید و فلک و "دیگران" را در مصیبت خویش، گناهکار نمی داند. گفتن از "آزادی" تا وقتی به تن تجربه اش نکرده باشیم، به لباس "عاریه" می ماند که یا تنگ است، یا گشاد. از همین رو برایش شرط و شروط می گذاریم. شاید روزی که یاد گرفتیم "دیگران" را به این دلیل که مثل ما زندگی نمی کنند، مسخره نکنیم، اولین گام های آزادی را برداشته باشیم! آن وقت دیگر نیازی نیست "آنچه هستیم" را پنهان کنیم و به "آنی" تظاهر کنیم که نیستیم!
وزن کردن جهان با ترازوی "اخلاق من"، ناشی از تفکر خشک و بی انعطاف سنتی و قبیله ای است. لابد این سوال قدیمی کاتولیکی را شنیده اید که می پرسد؛ "گناه کدام است؟ این که حوا سیب را چید؟ یا آن که خدا درخت سیب را دم دست حوا گذاشت؟" زیر هر درخت سیبی، وسوسه ی شیرین "چیدن"، دراز کشیده و منتظر یک "دست" است. شاید این انتزاعی ترین تعریف "آزادی" باشد. اگر اما این جمله ی معمول را به آن اضافه کنید که؛ "درخت سیب آنجاست تا به تو اختیار بدهد که نچینی و گناه نکنی"، ناچارم بگویم؛ این ساده ترین تعریف "دیکتاتوری"ست! اگر چیزی هست، برای آن است که انسان آزاده ای از آن لذت ببرد، حتی اگر آن طرف خیابان "طبق قانون" جریمه شود، یا خوش شانسی بیاورد و از بهشت رانده شود. این هم بهای آزادی ست! معیار اندازه گیری آب، "لیتر" است، قربان، و معیار سنجش نان، "کیلو"! اگر در جامعه ی آزاد، زنی با لباس باز و سر و صورتی آراسته و دلربا در ملاء عام ظاهر شود، یا لای بوته ها به آغوش معشوق بخزد، به او نمی گویند "فاحشه"! این معیار جامعه ی سنتی و "بسته" است، قربان! مثل این که از "قصاب" سه لیتر گوشت بخواهید، یا از "بقال" چهار متر ماست طلب کنید. وزن کردن ارزش های جامعه ی "باز"، با معیارهای جامعه ی بسته ی سنتی هم، به همین اندازه خنده دار است. هر جا ترازوها و سنگ-ارزش های خودش را دارد؛ جیش باغچه، بوف تاقچه!

باقی بقایت، 1382

***
https://lh4.googleusercontent.com/-b6...
* در 1787 که فیلسوف انگلیسی "جرمی بنتهام"، ایده ی "پان اوپتیکون"(برگرفته از نام "غول هزارچشم" در اساطیر یونان) را مطرح کرد، هدفش صرفه جویی در امور زندان ها؛ مامور و محافظ کمتر و نظارت بهتر بر کار و تولید در زندان بود، تا هم زندانیان، حرفه ای فراگیرند و هم زندان از فروش تولیدات، به درآمدی برسد. در ایده ی "بنتهام"، سلول های زندان از سه دیوار تشکیل می شد و دیواره ی چهارم، پنجره ای شیشه ای رو به مرکز و برج دیده بانی بود، جایی که رییس و نگهبانان زندان قرار می گرفتند!
میشل فوکو، جامعه ی معاصر (غرب) را به "پان اوپتیکون" تشبیه کرده که در آن نظارت شونده و نظارت کننده، هر دو "دیسیپلینه" شده اند. در جامعه ی "قانون زده"، حضور "برج" بمثابه یک "ناظر" (خدا- پلیس؟) به بخشی از حافظه ی شهروندان تبدیل می شود؛ نظارتی نهادینه شده. آنچه اما به نظر بنتهام، و حتی فوکو هم نمی رسید، گستردگی دامنه ی نظارت "برادر بزرگتر" از طریق "ئی میل" و "اینترنت" و "موبایل" و "دوربین"های مخفی و آشکار و چه و چه است، به گونه ای که تکنیک جای "خدا" را گرفته است. امروز دست "چشم قدرت" تا پستوی اتاق خواب همه کش می آید. ایده ی آقای بنتهام، به یاری تفسیر آقای فوکو، در "جمهوری امام زمان" پشت و رو شد؛ شهروندان، به برج منتقل شده اند و زندانبانان به سلول ها؛ "چشم قدرت" تا پستوی اتاق خواب همه "کش" می آید. سربازان گمنام امام زمان اجازه دارند هرگاه میلشان کشید، "بی اجازه" تا آنطرف رختخواب شهروندان را "رصد" کنند و هرکه را خواستند، به گناهان نکرده، بر سر بازار حراج کنند (چوب بزنند).


داسه تانی ست

The Panopticon Writings
Jeremy Bentham

Power/Knowledge: Selected Interviews and Other Writings, 1972-77
1 like ·   •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on July 27, 2015 01:18