حماسه و جهان حماسی...

حماسه، جهانی ست میان آسمان و زمین، میان جهان اساطیر و واقعیت تراژیک؛ برزخی در میانه ی بهشت ابدی خدایان نامیرا، و دوزخ انسان های میرا، دنیای پهلوانانی نیمه خدا- نیمه انسان که پای بر هوا و سر در آسمان دارند. شخصیت های حماسه، بر قله ی آرزوهای انسان آفریده، و پروار شده اند؛ با پهنای شانه ها و قد و بالایی که گستره ی آن تا آن سوی مرزهای تخیل ادامه دارد. پهلوان حماسه چون سخن می گوید، کوه ها بلرزه در می آیند، و چون قدم بر می دارد، اقیانوس ها جابجا می شوند، و چون می تازد، طوفان می زاید. حتی پیش از زاده شدن؛ حجیم تر از رحم مادر است! هم از این رو از جایی جز زادگاه انسان، به دنیا می آید، و چون زاده می شود، جهان را از "خود" پر می کند؛ شمشیر بر کف و پا بر رکاب، همزاد "خشم" و "ستیزه" به جهان می آید تا در برابر هرچه نابرابری و بی عدالتی ست، بایستد! او تا مرز المپ می تازد، آتش را از خدایان می رباید و به انسان هدیه می کند، و به عقوبت این ناسپاسی، گرفتار نفرین ابدی خدایان می شود، و همواره و هر روزه به شهادت می رسد. پهلوان حماسه از فراز "قانون" و "اندازه" عبور می کند؛ با خوردن و خوابیدن و رفتار و سخنش "ارزش" می آفریند، از گناه بری ست، دروغش "مصلحت آمیز" و ارزشمندتر از "راست فتنه انگیز" است! پهلوان حماسه نماد "مرز" و "این هم آنی"ست، نشان و توتم "قبیله" است، حتی آنگاه که "بد" می کند، مقبول قوم است، و گناه و خطایش بخشوده می شود. در قاموس حماسه، آنچه ناپسندی و زشتی که بر "خودی" خطاست، بر دشمن رواست؛ آنچه در فرهنگ قبیله "ناهنجاری" محسوب می شود، در کارنامه ی پهلوان، در ستون "هنجار"ها منظور می گردد. او مجاز است مزرعه ی زنان "غیر" را شخم بزند، آبیاری کند، و حاصل، اگر "با ما"ست، از قبیله ی پدر است، و اگر "بر ما"ست، همخون قبیله ی مادر (غیر)، از تبار "جادو"ست، پس سزاوار است که پهلویش به خنجر "خودی" شکافته شود! پهلوان حماسه گناه "از ما نبودن" را بر "غیر" نمی بخشاید. او اگرچه نماد "جوانمردی"ست، اما رخصت دارد به حیله های ناجوانمردانه، بکشد، بسوزاند، ویران کند، مرگ بیافریند و... هم چنان در رده ی "برگزیدگان قبیله"، بخشوده و آمرزیده باقی بماند. کارکرد حماسه، دمیدن در غرور قوم و قبیله است. پهلوان حماسه به هیچ طوفانی نمی جنبد، چرا که مردمان بهر بادی از جای کنده می شوند. پهلوان بر لبان قصه گویان قوم، دوچندان "ناتوانایی" مردمان قبیله، "توانا"ست، تا سایه ی سینه ی فراخ و بازوان آماسیده اش، پهنه ی آرزوهای ناممکن قوم را بپوشاند، و هم قبیله گیان گرسنه و تشنه، در پناه وجودش، آرام گیرند. در رویای آن که در آتش می سوزد، پهلوان، باران است، و در خیال آن که بر آب می رود، سدی ست استوار. قبیله گیان به درازای ناتوانایی هایشان، به توان بی مرز پهلوان حماسه نیازمندند. آرزومندان ناکام قبیله با حضور او به آرامش می رسند، و به خواب می روند. در جهان حماسه، هر چنانی، "آنچنان" می شود و هر آنچنانی، "آنچنان تر"! پهلوان حماسه خلق شده تا "امید" ببخشد، و امنیت خاطر بیاورد؛ تا قبیله گیان با افسانه ی دشمن کشی هایش به خواب روند، و هست و نیستشان در دستان قدرت کاووسیان و گشتاسبیان، خرید و فروش شود. حماسه یعنی نشستن بر بال خیال، گفتن از ناممکن؛ سنگی را که گرگین و گستهم و گرازه و رهام و زنگه ی شاوران و... قادر نیستند با هم از جای بجنبانند، رستم، یک تنه از سر چاه بیژن بر می دارد و به "بیشه ی چین" می اندازد!
مرشد عباس، نقل رستم و سهراب / رستم و اسفندیار را شب اول ماه رمضان آغاز می کرد، و قصه را تا شب های قتل، کش می داد. شب نوزده یا بیست و یکم رمضان، جماعت پای نقل مرشد، چند برابر شب های پیش بود! با آن که اغلب، سرانجام قصه را می دانستند، حضورشان در مجلس سوگ فروافتادن یلان حماسه، برای "تزکیه ی نفس" بود. شوقی داشتند تا بار دیگر شاهد شهادت پهلوانان، و "نو کردن" ناکامی های خود باشند. دردهای پنهانشان از این "لذت تراژیک" آبیاری می شد. شب قتل، پیش از آن که پهلوی سهراب دریده شود، یا چوب گز بر چشم اسفندیار بنشیند، مردم به نذر، و به امید آن که امشب اسفندیار یا سهراب کشته نشوند، از مرغ و خروس گرفته تا گوسفند، قربانی می کردند! آرزویشان همه این بود که میان پهلوانان صلحی برقرار شود تا ناکامی گشتاسب و کاووس، تسلایی باشد برای دل های رنج دیده شان. جوی خونی که شب های قتل، در پیاده روی پیش روی قهوه خانه جاری می شد، خون دل آرزومندانی بود که امیال سرکوفته شان را در وجود درشت بدنان حماسه، در هیات رستم ها و سهراب ها و اسفندیارها متجلی می دیدند، تا اگر نه در واقعیت، مگر در روند افسانه، با زنده ماندن پهلوانان، داد دل از کاووس ها و گشتاسب های زمانه بستانند!
"نه هرگز مرد ششصد ساله ای در جهان بود، و نه روئین تنی، و نه سیمرغی تا کسی را یاری کند. اما آرزوی عمر دراز و بیمرگی همیشه بوده است و در بیچارگی، امید یاری از غیب، هرگز انسان را رها نکرده است" (شاهرخ مسکوب، مقدمه ای بر رستم و اسفندیار)
روایت سلحشوری دلاوران میزگرد، از آخرین افسانه های حماسی ست. شوالیه هایی گرداگرد شخصیت افسانه ای شاه آرتور، ساکن قلعه ی "کاملوت"، در آخرین سال های قرون وسطا؛ دلاورانی که برای رسیدن به مرتبت سلحشوری، به "ادب حماسی" سوگند می خوردند که؛ هرگز کسی را تحقیر نکنند، کسی را ناروا به قتل نرسانند، به کشور و پادشاه (قوم و قبیله)، خیانت نکنند، یار و یاور زنان بیوه باشند، و جز در راه خدا و سرزمین و شاه، حتی بخاطر عشق، دست به شمشیر نبرند و... در ابتدای قرن هفدهم، نجیب زاده ای در "لامانجا" ظهور کرد که به علت کثرت خواندن داستان شوالیه ها، "آب مغزش کم شد"! (دچار "خشک مغز"ی شد) و پنداشت "حماسه" واقعیت دارد. پس مصمم شد بخاطر "عدالت"، به جنگ دیوان و ددان برود! با خروج "دن کیخوته" در لامانچا، دوران حماسه بسر آمد، و انسان به آستانه ی جهان "واقعیت تراژیک" قدم گذاشت. شورش مخبطی لاغرو (دن کیخوته)، سوار بر یابویی مفنگی (روسینانته)، که خدمتکارش (سانچو پانزا) سوار بر خری پیر، به عنوان "شاهد" و "همرزم"، او را همراهی می کرد، تصویر مضحکی بود از پهلوانی در "حماسه"، طنزی چنان عمیق و سیاه که ساز و کار حماسی را ویران کرد. دن کیخوته به شوق شیفتگی و عشق "دولچینیا"؛ شاهزاده ی زیباروی (دخترک دهاتی همسایه)، شمشیر بست و بیرون شد، و بخاطر عدالت با دشمنان "مهیب" درآویخت، رو در روی آسیاب های بادی ایستاد، با دودکش های مطبخ کاروانسراها گل آویز شد، قاطرداران را تار و مار کرد، به روی جاکشان شترسواری که زنان را به اسارت می بردند، شمشیر کشید و... پهلوان دن کیخوته، نه به جهان، آن گونه که بود، بلکه به جهانی چنان که آرزو می کرد، تعلق داشت. او ریشخندی بزرگ، و نقطه ی پایانی بود بر دوران حماسه، وصله ی نا همرنگی از "گذشته"، بر تن واقعیت "امروز". با شورش دن کیخوته، انسان از آسمان توهم حماسه، بر زمین واقعیت "تراژیک" فرو افتاد، و آمال و آرزوهایش را در اندازه هایی واقع بینانه و ممکن جستجو کرد.
از "خروج" دن کیخوته، باشندگان جهان، دو بخش شدند؛ آنان که توهمات "حماسی" را پشت سر گذاشتند و به جهان واقعیت های "تراژیک" پیوستند، و آنان که هم چنان دل بسته ی جهان حماسی باقی ماندند، و سر و جان به خدمت خدایان زمینی سپردند که با گزافه گویی، آنان را به وعده های واهی بفریبند، و دلخوش نگه دارند که رستمی خواهد آمد، و کیخسرویی، تا جهان را از افراسیاب و کاووس و گشتاسب و... هرچه نابرابری و بی عدالتی ست، پاک کند. در انتظار غایبی موهوم که "تک" می راند، به تنهایی از "هفت خان" می گذرد، "برگزیده" ای مقدس؛ سایه ی آسمان، و "نایب خدا" بر زمین و...اژدهاکشی که "چرخ" ناهمراه را متوقف می کند، و از جادوی عجوزه در امان است، "چونی و چندی" را به روزگار حالی می کند، "فلک را سقف" می شکافد و "طرح"هایی "نو" در می اندازد و... باشندگان جهان حماسی با رجزخوانی و گزافه گویی، امیدوار می مانند، به فریاد پهلوان قصه، به هیبتش- آن گونه که وصف می شود- و به رجزخوانی هایش نیازمندند. تنها در جهان حماسی تیر آرش از فراز البرز می گذرد، و آن سوی ارس فرود می آید. دنیای حماسی، دنیای قصه های خواجه عمید ابوالفوارس قناوزی، دنیای سندباد بحری، و گذر از دریاهای مهیب، و طوفان های سهمناک است، جهان ترفندهای سمک عیار... در جهان حماسی امیرارسلان، قلعه ی سنگباران را می گشاید، سینه ی فولادزره ی دیو را می شکافد و فرخ لقا را از چنگ دیو می رهاند تا ما در امان تیشه ی فرهاد، به خواب "شیرین" رویم. پژواک نعره های پهلوان حماسی در زیر و بالای دره و کوه، چندین و چند برابر می شود، تا باشندگان بدانند که پهلوان "بیدار" است، و "آسوده بخوابند"! جهان حماسی، پهنه ی وعده و وعید و گزافه است، دنیای خواب های بهشتی و حوری و غلمان و اطعمه و اشربه و جوی شیر و عسل و... اگرچه در واقعیت، گاوهای قبیله از بی آبی و بی علفی، تشنه و گرسنه جان می دهند، و زنبورهای عسل از ویرانی باغ های قبیله، به "چمن سبز همسایه" پناه می برند، با این همه، جهان حماسی بهشتی ست برین که عطر گل هایش از درون افسانه به مشام "ذوب شدگان" می رسد. در دنیای حماسی حاصل دوی باضافه ی دو، بسته به آرزوی دل سپردگان، پانزده هم می شود. "دشمن" در فساد، غوطه می خورد، و به "گاوخونی" می ریزد، و قوم تن به بلا سپرده، در آستانه ی "دروازه های تمدن"، پشت "خر دجال"، سرگرم گشایش قلعه های کاغذین است. در دنیای حماسی، جهان بکام ماست، چنین باد! و اگر نیست، گناه آسمان است که تقدیر را دگرگونه نبشته! در حضور آسمان و تقدیر، "معادلات" و "محاسبات" بیخود اند. آن که بر مبنای حساب و کتاب، "پیروز" است، "مادی" است، لب پرتگاه سقوط ایستاده و... روزی نه چندان دور، "گودو" خواهد آمد، فردا، شنبه ی اینده، سال دیگر، در انتهای همین قرن... وقتی قبیله از "زحمت" زندگی رهیده، و در بهشت خدا با هفت حوری و هفتاد غلمان محشور است. آقای گودو مستکبران جهان را به جهنم می ریزد تا بسوزند، باز زنده شوند، و باز بسوزند. در پشت کوه های حماسی، همیشه گرگی، گرگ هایی کمین کرده اند تا گوسفندان از بیم دریده شدن به دندان آنان، به دامان "شبان" پناه برند، و او شبانه، بی دغدغه خیال، "کارد بر حلقشان" بمالد. در جهان حماسی نیازی به صغرا کبرا چیدن و حساب و کتاب نیست. همین قدر کافی ست "افراسیابی" باشد، تا آرزومندان ناکام، شمایل گمبوده ی گزافه گویی را در هیات "هم آورد"، در ماه و خورشید مشاهده کنند، و او را به مصاف توهمی به نام افراسیاب، بفرستند. در جهان حماسی، پهلوان را با رجزخوانی هایش اندازه می گیرند، حتی وقتی در انتهای "واقعیت"، دستانش خالی ست، پهلوان حماسی باری، آن است که می گوید، نه آنچه می نماید! در جهان حماسی، همه به انتظار "کسی" نشسته اند، آرشی، رستمی، کسی که می آید، "کسی که مثل هیچ کس نیست"، و "نان را تقسیم می کند" و "پپسی را تقسیم می کند" و...
در "واقعیت تراژیک" اما، هیچ ناجی در ته هیچ چاهی کمین ننشسته، و هیچ آرشی بر قله ی هیچ البرزی تیر و کمان به دست، منتظر فرمان "پرتاب" نایستاده. در واقعیت تراژیک نه رستمی هست، نه طوسی، نه گودرزی و نه قباد و کسرایی، و نه حتی نادری، آن گونه که در قصه های تاریخی "باد" شده. در واقعیت "تراژیک"، هر انسانی رستم و نادر "خود" است، اگرچه دردمند، و گاه مستاصل ... در ساز و کار "واقعیت تراژیک"، آن گونه که آرزو می شود، افراسیاب مغلوب رستم نیست و تن به کمند کیخسرو نمی دهد، و آن چنان که در دنیای حماسی وصف می شود، پهنه ی زیرکی افراسیاب در مرزهای هوشمندی کاووس و گشتاسب، متوقف نمی ماند... در واقعیت تراژیک، افراسیاب پروایی ندارد که هم صدا با گشتاسب و کاووس، بخواند و با ساز پهلوان برقصد، و پشت بر تشک او بمالد. افراسیاب واقعیت تراژیک، از ستایش رستم و طوس و گودرز و گشواد و... ابایی ندارد، و چندان "پیرایه" بر آنها می آویزد که پایشان تا زانو در گل "نخوت" بماند. افراسیاب واقعیت تراژیک به نیکی دریافته که با تظاهر به احترام در برابر توهمات حماسی، قلب آرزومندان قبیله را تسکین می دهد، و تسخیر می کند. او نیازی به نمایش "پهلوانی" ندارد، گلو را با فریادهای "مرده باد" از هم نمی دراند و... تنها تظاهر می کند که از هیبت پهلوانان قبیله، بر خود می لرزد. افراسیاب واقعیت تراژیک، تنها به آخر پاییز می اندیشد و شمردن جوجه ها، به روزی که خنجری پهلوی سهراب را دریده، تیر گزی بر چشم اسفندیار نشسته، و رستم در چاه شغاد، خار بر تن، به خفت جان داده، و کاووس و گشتاسب، هم چنان در بازی با سرنوشت مردمان خواب زده، در سرزمینی مضمحل، بر تخت نشسته اند و...
در جهان واقعیت های "تراژیک"، حماسی ماندن، زیستن در "امروز"، و اندیشیدن به "دیروز" است؛ پا به جلو، و سر به عقب؛ قدم زدن در پارک، سواره بر اسب، با زرهی آهنین بر تن! در جهان حماسی اما، هر گمبوده ای پهلوان - عیاری ست، پیچیده در توسل و توکل و انتظار، مومن به تقدیر، کودکی که قرن ها دیر به دنیا آمده است. واقعیت تراژیک، جهان "تعقل" و "اندازه" است. آن که به افسانه های ماضی دل بسته، کوچه پس کوچه های "واقعیت" را با قدم های حماسی طی می کند! هم از این رو دست و بالش همیشه زخمی است. در واقعیت "تراژیک"، هیچ اژدهایی نیست تا با شمشیر فرزندکشی، دو نیم شود، و هیچ عجوزه ی جادویی بر سر چشمه ای از آب گوارا، در برهوت بیابانی خشک، کمین نکرده است. با این همه جهان واقعیت "تراژیک"، هرگز بی دیو و دد نمانده، افراسیاب ها، کاووس ها و گشتاسب ها هم چنان، در اندازه های واقعی، تکثیر می شوند، و انسان، روی تشک زندگی، عیوب وار، پیوسته سرگرم کشتی با مرگ است؛ آگاه به باخت انتهایی خویش، لذت زندگی را در ستیز با مرگ (نه تن سپردن به تقدیر)، و "تلاش" برای "زنده" ماندن می جوید، متکی به نفس، بی نیاز از یاری آسمان، گرفتار در چنبره ی مشکلات،... در واقعیت "تراژیک"، پهلوانان حماسه با شمشیرهای زنگ زده، بر پره های آسیاب های بادی در موزه ها، خشکیده اند.
"امروز نیز ما به فراخور زندگی روزگارمان از رستم و اسفندیار چیزی می فهمیم. درد مشترک ما با آنان چیست؟ آیا می توانیم با کتایون و پشوتن همدل و همراز باشیم و بیزار از گشتاسب؟ آیا سیمرغی روزی به یاری ما درماندگان خواهد شتافت؟ و آیا روزگار بد پرداز، هنوز در کمین جان نیکان است؟" (شاهرخ مسکوب، مقدمه ای بر رستم و اسفندیار)
باری، جهان "حماسی"، جهان "حرف" است! "زبان در دهان خردمند"، می شود "کلید در گنج صاحب هنر"، اما در دهان بی خرد، "کلید"ی ست در ابعادی باورناپذیر که به سوراخ هیچ قفلی فرو نمی رود. در جهان حماسی، فرصتی نیست تا پهلوان را کمتر از آنچه می گویند و می پندارند، بخوانی. رخصتی نیست تا سهراب را "خام" بنامی، و اسفندیار را "قدرت طلب"! پهلوان حماسی "مقدس" است، اگرچه خام اندیشانه به دنبال آرمان "بی مرزی"ست، تا "این نا هم انی" را از جهان براندازد؛
برانگیزم از گاه، کاووس را / ز ایران ببرم پی طوس را
بگیرم سر تخت افراسیاب / سر نیزه بگذارم از آفتاب
و با سری پر باد، از مرز جهان می گذرد! تا آن هنگام که دست پدر را بر دسته ی خنجری می بیند که بر پهلویش نشسته، تازه در می یابد که در جهان "بی مرز" و بی ستیز، "پهلوان" از معنا تهی می شود. دشمنی باید بهررو، تا پهلوانی زاده شود. رستم باعتبار جنگ با "انیران"، رستم است؛ بی مرز میان ایران و انیران، بی حضور افراسیاب، به رستم نیازی نیست!
ساکنین جهان حماسی، از ضعف های خود در برهوت تنهایی در زندگی، هراسانند، هم از این رو، هم چون ناهشیاری در تاریکی کوچه پس کوچه های خلوت شب، که از ترسی ناشناخته، با آوایی بلند، غزل می خواند، ترس خود را پشت گزافه گویی، پنهان می کنند! ساکنین جهان حماسی، دارای دو شناسنامه اند؛ یکی گویای واقعیت آنچه هستند، و پنهان می دارند، و دیگری حاوی آنچه به گزافه و تظاهر از خود می گویند، و نیستند!
شاهرخ مسکوب
مقدمه اي بر رستم و اسفنديار
3 likes ·   •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on November 30, 2015 01:11
No comments have been added yet.