غول هزارچشم
فدایتان گردم، در سخن رانی اخیرتان، فرمایشی مبسوط درباره ی "آزادی" "پرتاب" کرده اید با این فرازها که؛ "بهر کس نمی شود آزادی داد..." و "با آزادی بی حد و حصر، جامعه شیر تو شیر می شود..."! و از این قبیل. برای کسی که جامعه ی ما را نشناسد، توصیف و تعریف شما از آزادی، قابل درک نیست! اما بنده به شخصه در می یابم که به اعتبار جمله ی اولتان، در جامعه ای که اکثریت مردمانش الاغ تشریف دارند، تنها انگشت شماری "دانشمند"، چون من و شما شایسته ی عطیه ی "آزادی" اند! به اعتبار جمله ی دومتان باید عرض کنم در جامعه ی ما که از شدت قانونمداری و رعایت حال "رعیت"، می شود مو را از ماست کشید، "آزادی بی حد و حصر"، البته سبب "خر تو خری"، یا به زعم شما، "شیر تو شیر"ی می شود. در این صورت تشخیص بزرگوارانی چون من و شما در آن طویله، ناممکن است!
اما به ذهن بیمار این "فرنگان" که نهاد "مساله دار" آزادی را تاسیس کرده اند، تعاریف من و شما از آزادی، ناشی از وجود رگه های "قیمومیت" و "ولایت" است که در اذهان ما رسوب کرده، و پیوسته "امام گونه" نگران مغزهای معلول و تربیت ناشده ی "مردم"ایم. از همین رو هم خیال می کنیم "رمه"ی مردم همیشه به یک "شبان" نیاز دارد تا به راه "راست" هدایت شود. تفاوت کار در همین "باید"ها و "نباید"هاست، قربان. فرنگان مخبط منحط معتقدند که "آزادی" را کسی به کسی "نمی دهد"، بخصوص از "بالا"! بلکه آزادی با هر انسانی به دنیا می آید، مثل گوش، یا دست. بنظر می رسد "حد و حصر" آزادی هر انسان، از هر طرف به "قانون" می رسد، و نه به فرمایشات بزرگان (نظیر شما و بنده!) قانون هم به زعم این فرنگان فاسدالاخلاق از خدا بی خبر، نه در کتاب آسمانی آمده و نه بر سینه و زبان علماء و خبرگان حک شده، بلکه توسط یک مشت آدم معمولی بر روی زمین تدوین می شود. از همین رو، هر روز و هر ساعت هم بنا به نیاز مردم و مقتضیات زمان و مکان، به عبارت امروزی ها، "به روز" می شود. اینها می گویند "قانون" حکم خدا نیست که مجرد و لایتغیر باشد. در عین حال به "قانون" هم نمی گویند "محدودیت"! چرا که برای "نظم" کارها تنظیم شده و نه برای بستن دست و پای مردم!
در نگاه اول، قضیه کمی متناقض بنظر می رسد؛ که "قانون" برای آزادی، "نظم" تعیین کرده! اما در واقع تناقضی نیست. وقتی شما در اتاق خودتان تنهایید، لخت راه می روید، یا سر و ته می خوابید، یا می گوزید، یا... بهررو اختیار دارید. وقتی اما در بزنند و نفر دومی وارد بشود، نه گمانم به همان شکل پیشین رفتار کنید (شاید هم اشتباه می کنم!). کسی نگفته "باید" لباس بپوشید و نگوزید و از این قبیل... این شمایید که بنا بر یک "اصل" نانوشته که اسمش "احترام به دیگران" است، پنجاه در صد از آزادی تان را در تاقچه یا در کمد می گذارید (اگر بگذارید!) تا دو باره که تنها شوید... پس آزادی هرکس، تا مرز آزادی دیگران نیست، بلکه تا مرز "احترام به دیگران" ادامه دارد. این مرز را هم شما انتخاب می کنید (اگر بکنید!). خوب، در جامعه ی نوین برای برخی از این ارزش ها، قانون گذاشته اند، تا هر کس تعبیر و تفسیر شخصی از "اصول" نداشته باشد. یک جامعه وقتی زیباست که در همه ی گوشه هایش، قانون حاکم باشد.
با این همه، انسان آزاده هرگز در چهارچوب مرزها و خطوط قرمز محصور نمی ماند وگرنه هنوز در غارها زندگی می کرد. روزی که همه ی یک جامعه به فرمان یک آدم کوچولوی بیست سانتی متری قرمز رنگ، که سر چهار راه، روی یک تیر آهنی نصب شده و پاهایش را جفت کرده، بی اختیار بایستند، و چند لحظه بعد، به فرمان آدمکی بهمان اندازه اما سبز رنگ، که پاهایش را از هم باز کرده، بی اختیار حرکت کند، دیگر زیبایی چندانی در زندگی باقی نمی ماند. در چنین فضایی مردم به عروسک هایی شبیه اند که در یک بازداشتگاه بزرگ زندگی می کنند! همان نظریه ی آقای "جرمی بنتهام" * به نام "پان اوپتیکون" که آقای فوکو به جامعه ی مدرن، تعمیم داده؛ جامعه ی "قانون زده"، جامعه ای ست یکنواخت و کسالت بار که "پلیس" از سطح خیابان ها برچیده شده و "به کله ی آدم ها" نقل مکان کرده. اینجا هر انسان، پلیس خود است و "برادر بزرگ" از درون برج (چشم قدرت)، شاهد و ناظر اعمال همه است! این کسالت یکنواختی، در یک لحظه با عبور بی خیال جوانی از چراغ قرمز، شور زندگی به خود می گیرد و زیبا می شود. در شهر "قانون زده"، تنها زیبایی، عصیان یک آزاده است. وقتی فریاد تعجب آدمک ها همراه با صدای آژیر برج، بلند می شود و جوان در آن سوی خیابان در حالی که لبخندی به لب دارد، جریمه می شود، قانون هم رعایت شده است. قانون قابل احترام است، اما ارجحیت با انسان است، که زیباست و آزاد. باری، زیبایی زندگی در نفس آزادی و آزادگی ست و عبور از مرز "باید"ها و "نباید"ها. با این همه، زیبایی شکستن قانون تا آنجا تحسین برانگیز است که خود به یک قانون تبدیل نشود. در عبور همه از چراغ قرمز، دیگر جذابیتی نیست. در چنان جامعه ای، زیبایی آن است که با چراغ قرمز، بایستیم و با چراغ سبز، حرکت کنیم!
روزگاری که جوان بودم و "جاهل"، با چشم های از حدقه درآمده جوان ها و دانشجویان آس و پاسی را در متروی پاریس می دیدم که از روی ماشین کنترل بلیت می پریدند تا مجانی سوار مترو شوند. در یک بعداز ظهر شلوغ، مرد میانسالی که کت و شلوار شیکی به تن داشت و کراوات و اینها، پیش چشم همه، با خونسردی، انگار که به قانونی ترین کار دست می زند، از روی ماشین کنترل بلیت بالا رفت و آن طرف پرید پایین. از میان تمام آنها که بظاهر این کار را نپسندیدند، خانمی با صدای بلند گفت؛ "خجالت دارد"! مرد، آرام گفت؛ خجالت را تو بکش که آرزو داری مترو مجانی باشد، اما شهامتش را نداری مجانی سوار شوی. چهل و هفت سال به فرانسه افتخار شهروندی داده ام. این حق را دارم که یک روز هم مجانی سوار مترو شوم! آستر دو جیب شلوارش را هم به نشان بی پولی، به من نشان داد. وقاحت را ملاحظه فرمودید؟ اگر اما این آقا شهروند معمولی نبود؛ مثلن رییس اداره ای، وزیری یا وکیلی بود یا... فکر می کنید کار به همان جر و منجر ساده در مترو ختم می شد؟ ابدن! اگر نه روزنامه های همان روز عصر، بهررو صبح فردا، پریدن آقای "مسوول" از روی ماشین کنترل بلیت مترو را با عکس و تفصیلات، بصورت یک رسوایی هوار می زدند و پیش از ظاهر شدن روزنامه ها روی میز صبحانه ی ملت، استعفای "آقا" روی میز رییسش بود و رییس مربوطه هم در "صدا و سیمای جمهوری" با شرمندگی از ملت عذرخواهی می کرد. من و شما اما از جزیره ای می آییم که قاتلین بر مسند قضا نشسته اند و جاعلین در کار رتق و فتق اموراند و فاسقین بر منابر وعظ و خطابه نشسته اند و... فاجرین بر سر قبر امامشان تبلیغ "تقوا" می کنند... همه هم الحمدالله همه چیز را از پر قُنداق، می دانند، و کار صدا و سیمای جمهوری، "وارونه" نشان دادن حقایق، و "به هنجار" نشان دادن "ناهنجاری"هاست... آنجا "قانون" به شکم "نخبگان" (بخوان عربده کشان)، و معیارها به زیر شکمشان وابسته است! یادمان که هست، خیابان کاخ تهران را صبح ها از بالا به پایین، و از ظهر به بعد، از پایین به بالا، "یکطرفه" می کردند، و می گفتند؛ "بار ترافیک" تهران سبک تر می شود! ما مردم اما می دانستیم که "بار ترافیک" تهران، با پشت و رو کردن یک خیابان باریک، سبک نمی شود. واقعیت این بود که آقای نخست وزیر مردمی، صبح ها پیپ بر لب، با اتومبیل "ساخت وطن" از بالای شهر به دفتر نخست وزیری در انتهای کاخ جنوبی می رفتند، و البته عصرها از همان راه، باز هم پیپ بر لب، به خانه بر می گشتند. کسی هم به روی مبارک نمی آورد (چون بصرفه نبود) که مگر همه ی مردم پایتخت، در شمال تهران زندگی می کنند، و پیکان دارند، و محل کارشان در انتهای خیابان کاخ جنوبی ست،... که ترافیک "سبک" شود؟
برخی عرفا معتقدند انسان تا زمانی که مرتکب گناهی نشده، از آن رهایی ندارد. آقای "بورخس" می گوید؛ تا کسی را نکشته اید، قاتلی بالقوه اید. تنها پس از یک قتل، وجودتان از این گناه تهی می شود! جناب "لوتر" اما گفته؛ با قاطعیت مرتکب گناه شو، سرانجام قدیس خواهی شد! رهبران "مردمسالاری دینی" ما هم از سنخ این گونه قدیسان اند! جایی که از خدا بی خبران غربی، سال هاست بر سر این مساله ی بسیط، بحث می کنند که آیا برآوردن خواهش بیماری که از درد لاعلاجی رنج می برد و تقاضای مرگ دارد، انسانی ست؟ در جمهوری امام زمان زنی را در مراسم بخاک سپاری پدرش، بی آن که تقاضا کرده باشد، می کشند تا از رنج سوگ پدر آسوده گردد! اما نایب امام می فرمایند؛ "تقوا این نیست که مخالف خود را له کنید"! یعنی "تقوا" آن است که مخالف خود را یکباره "راحت" کنید، چرا که "له شدن" درد و رنج دارد!
همین چارسال پیارسال ها، در این ولایت قرضی ما، شبی پلیسی از کنار محوطه ی سبزی می گذشته، متوجه می شود برخی بوته ها تکان می خورند. نور چراغ دستی اش را میان بوته ها می چرخاند. ناگهان دختر و پسری که در هم فرو رفته بوده اند، نیمه لخت "هویدا" می شوند و در مقابل اخطار پلیس درباره ی "منع گاییدن در پارک عمومی"، مدعی می شوند که "جا" ندارند! پلیس می گوید؛ این مشکل شماست، مشکل من این است که نگذارم کسی میان بوته ها "تولید مثل" کند! کار جر و منجر به کلانتری می کشد و جوانان "لامکان"، ساعتی بعد، با یک اخطار، آزاد می شوند. چند روز بعد اما، آقاپسر با شکایت از پلیس مربوطه، مدعی شد که چراغ دستی "سرکار"، سبب شده تا "عیش" ایشان "نور" ببیند و "منقض" شود. حالا، چند روزی ست که میل به همخوابگی با معشوقه، در او مرده (لابد با اولین لب گرفتن از یار، یاد چراغ می افتاده و به اصطلاح "علماء" از نعوذ می افتاده!) باری، قوه ی "مستقل" قضائیه ی وایکینگ ها، پلیس را محکوم کرد بابت "چراغ قوه" انداختن روی "عیش" آقاپسر (تداخل "قوه"ها)، "دیه" بپردازد! لابد دور و اطراف پارک هم تابلوهایی نصب کردند به این مضمون؛ "هشدار! محل تردد پلیس "با چراغ قوه"! لطفن موقع عمل بوته ها را تکان تکان ندهید"! و از این قبیل. هم وطن خوش مشربی گفت اگر پلیس بجای اجرای قانون، تن به "جاکشی" داده بود و برای حضرات اتاقی در بهترین هتل اجاره کرده بود، برایش ارزان تر تمام می شد! به این می گویند "راه حل تاکتیکی"! چون از پنجره ی استراتژیک، از فردا تمام بوته ها در تمامی پارک ها، تکان تکان می خورند! البته تصور چنین اتفاقی در جمهوری امام زمان (نعوذبالله)، به آخر و عاقبتی کمی متفاوت می انجامد. بجای این همه "دردسر"، "پلیس" صورت مساله را "پاک" می کند، روزنامه های روز بعد هم می نویسند؛ جسد "یک جوان" و "یک فاحشه" در فلان پارک پیدا شد! نقطه، سرسطر!
فکر می کنم هر دومان قبول داشته باشیم که هیچ کس با دیدن اتومبیل ها در پشت ویترین بنگاه معاملات اتومبیل، مکانیک نمی شود، و کسی که تنها عکس "شیر" دیده، در سفر آفریقا به چند شلوار اضافه نیاز دارد! این که ما هر حرکت دیگران را با ارزش های اخلاقی خودمان داوری کنیم، حکم بدهیم و به دار بکشیم، نشانه ی فاصله ی دراز ما با "آزادی"خواهی ست. آزادی نان گندم نیست که کافی باشد دست مردم دیده باشیم. این از آن تخصص هاست که نیاز به "پراکتیک" دارد. برای من و شما در آن فرهنگ سرشار از وابستگی به آسمان و زمین، پس از یک تاریخ بندگی، تصور رها شدن در آسمان، بی دستگیره، البته هولناک است. ترس ما هم از همین "بی دستگیرگی"ست! با این همه بی رها شدن در این بیابان هول، یعنی بی "پراکتیک اجتماعی" به تجربه ی "رهایی" نمی رسیم. زندگی سخت است، قربانتان گردم، و هزینه ی هر یافتنی، سال ها گم شدن است. آن که "آسمان" را رها کند و روی دو پا بایستد، مدت ها غژ و مژ می شود و تلو تلو می خورد تا "شاید" به "تعادل" برسد، و اگر هم نرسید، روزگار و سرنوشت و ابر و باد و مه و خورشید و فلک و "دیگران" را در مصیبت خویش، گناهکار نمی داند. گفتن از "آزادی" تا وقتی به تن تجربه اش نکرده باشیم، به لباس "عاریه" می ماند که یا تنگ است، یا گشاد. از همین رو برایش شرط و شروط می گذاریم. شاید روزی که یاد گرفتیم "دیگران" را به این دلیل که مثل ما زندگی نمی کنند، مسخره نکنیم، اولین گام های آزادی را برداشته باشیم! آن وقت دیگر نیازی نیست "آنچه هستیم" را پنهان کنیم و به "آنی" تظاهر کنیم که نیستیم!
وزن کردن جهان با ترازوی "اخلاق من"، ناشی از تفکر خشک و بی انعطاف سنتی و قبیله ای است. لابد این سوال قدیمی کاتولیکی را شنیده اید که می پرسد؛ "گناه کدام است؟ این که حوا سیب را چید؟ یا آن که خدا درخت سیب را دم دست حوا گذاشت؟" زیر هر درخت سیبی، وسوسه ی شیرین "چیدن"، دراز کشیده و منتظر یک "دست" است. شاید این انتزاعی ترین تعریف "آزادی" باشد. اگر اما این جمله ی معمول را به آن اضافه کنید که؛ "درخت سیب آنجاست تا به تو اختیار بدهد که نچینی و گناه نکنی"، ناچارم بگویم؛ این ساده ترین تعریف "دیکتاتوری"ست! اگر چیزی هست، برای آن است که انسان آزاده ای از آن لذت ببرد، حتی اگر آن طرف خیابان "طبق قانون" جریمه شود، یا خوش شانسی بیاورد و از بهشت رانده شود. این هم بهای آزادی ست! معیار اندازه گیری آب، "لیتر" است، قربان، و معیار سنجش نان، "کیلو"! اگر در جامعه ی آزاد، زنی با لباس باز و سر و صورتی آراسته و دلربا در ملاء عام ظاهر شود، یا لای بوته ها به آغوش معشوق بخزد، به او نمی گویند "فاحشه"! این معیار جامعه ی سنتی و "بسته" است، قربان! مثل این که از "قصاب" سه لیتر گوشت بخواهید، یا از "بقال" چهار متر ماست طلب کنید. وزن کردن ارزش های جامعه ی "باز"، با معیارهای جامعه ی بسته ی سنتی هم، به همین اندازه خنده دار است. هر جا ترازوها و سنگ-ارزش های خودش را دارد؛ جیش باغچه، بوف تاقچه!
باقی بقایت، 1382
***
https://lh4.googleusercontent.com/-b6...
* در 1787 که فیلسوف انگلیسی "جرمی بنتهام"، ایده ی "پان اوپتیکون"(برگرفته از نام "غول هزارچشم" در اساطیر یونان) را مطرح کرد، هدفش صرفه جویی در امور زندان ها؛ مامور و محافظ کمتر و نظارت بهتر بر کار و تولید در زندان بود، تا هم زندانیان، حرفه ای فراگیرند و هم زندان از فروش تولیدات، به درآمدی برسد. در ایده ی "بنتهام"، سلول های زندان از سه دیوار تشکیل می شد و دیواره ی چهارم، پنجره ای شیشه ای رو به مرکز و برج دیده بانی بود، جایی که رییس و نگهبانان زندان قرار می گرفتند!
میشل فوکو، جامعه ی معاصر (غرب) را به "پان اوپتیکون" تشبیه کرده که در آن نظارت شونده و نظارت کننده، هر دو "دیسیپلینه" شده اند. در جامعه ی "قانون زده"، حضور "برج" بمثابه یک "ناظر" (خدا- پلیس؟) به بخشی از حافظه ی شهروندان تبدیل می شود؛ نظارتی نهادینه شده. آنچه اما به نظر بنتهام، و حتی فوکو هم نمی رسید، گستردگی دامنه ی نظارت "برادر بزرگتر" از طریق "ئی میل" و "اینترنت" و "موبایل" و "دوربین"های مخفی و آشکار و چه و چه است، به گونه ای که تکنیک جای "خدا" را گرفته است. امروز دست "چشم قدرت" تا پستوی اتاق خواب همه کش می آید. ایده ی آقای بنتهام، به یاری تفسیر آقای فوکو، در "جمهوری امام زمان" پشت و رو شد؛ شهروندان، به برج منتقل شده اند و زندانبانان به سلول ها؛ "چشم قدرت" تا پستوی اتاق خواب همه "کش" می آید. سربازان گمنام امام زمان اجازه دارند هرگاه میلشان کشید، "بی اجازه" تا آنطرف رختخواب شهروندان را "رصد" کنند و هرکه را خواستند، به گناهان نکرده، بر سر بازار حراج کنند (چوب بزنند).
داسه تانی ست
The Panopticon Writings
Jeremy Bentham
Power/Knowledge: Selected Interviews and Other Writings, 1972-77
اما به ذهن بیمار این "فرنگان" که نهاد "مساله دار" آزادی را تاسیس کرده اند، تعاریف من و شما از آزادی، ناشی از وجود رگه های "قیمومیت" و "ولایت" است که در اذهان ما رسوب کرده، و پیوسته "امام گونه" نگران مغزهای معلول و تربیت ناشده ی "مردم"ایم. از همین رو هم خیال می کنیم "رمه"ی مردم همیشه به یک "شبان" نیاز دارد تا به راه "راست" هدایت شود. تفاوت کار در همین "باید"ها و "نباید"هاست، قربان. فرنگان مخبط منحط معتقدند که "آزادی" را کسی به کسی "نمی دهد"، بخصوص از "بالا"! بلکه آزادی با هر انسانی به دنیا می آید، مثل گوش، یا دست. بنظر می رسد "حد و حصر" آزادی هر انسان، از هر طرف به "قانون" می رسد، و نه به فرمایشات بزرگان (نظیر شما و بنده!) قانون هم به زعم این فرنگان فاسدالاخلاق از خدا بی خبر، نه در کتاب آسمانی آمده و نه بر سینه و زبان علماء و خبرگان حک شده، بلکه توسط یک مشت آدم معمولی بر روی زمین تدوین می شود. از همین رو، هر روز و هر ساعت هم بنا به نیاز مردم و مقتضیات زمان و مکان، به عبارت امروزی ها، "به روز" می شود. اینها می گویند "قانون" حکم خدا نیست که مجرد و لایتغیر باشد. در عین حال به "قانون" هم نمی گویند "محدودیت"! چرا که برای "نظم" کارها تنظیم شده و نه برای بستن دست و پای مردم!
در نگاه اول، قضیه کمی متناقض بنظر می رسد؛ که "قانون" برای آزادی، "نظم" تعیین کرده! اما در واقع تناقضی نیست. وقتی شما در اتاق خودتان تنهایید، لخت راه می روید، یا سر و ته می خوابید، یا می گوزید، یا... بهررو اختیار دارید. وقتی اما در بزنند و نفر دومی وارد بشود، نه گمانم به همان شکل پیشین رفتار کنید (شاید هم اشتباه می کنم!). کسی نگفته "باید" لباس بپوشید و نگوزید و از این قبیل... این شمایید که بنا بر یک "اصل" نانوشته که اسمش "احترام به دیگران" است، پنجاه در صد از آزادی تان را در تاقچه یا در کمد می گذارید (اگر بگذارید!) تا دو باره که تنها شوید... پس آزادی هرکس، تا مرز آزادی دیگران نیست، بلکه تا مرز "احترام به دیگران" ادامه دارد. این مرز را هم شما انتخاب می کنید (اگر بکنید!). خوب، در جامعه ی نوین برای برخی از این ارزش ها، قانون گذاشته اند، تا هر کس تعبیر و تفسیر شخصی از "اصول" نداشته باشد. یک جامعه وقتی زیباست که در همه ی گوشه هایش، قانون حاکم باشد.
با این همه، انسان آزاده هرگز در چهارچوب مرزها و خطوط قرمز محصور نمی ماند وگرنه هنوز در غارها زندگی می کرد. روزی که همه ی یک جامعه به فرمان یک آدم کوچولوی بیست سانتی متری قرمز رنگ، که سر چهار راه، روی یک تیر آهنی نصب شده و پاهایش را جفت کرده، بی اختیار بایستند، و چند لحظه بعد، به فرمان آدمکی بهمان اندازه اما سبز رنگ، که پاهایش را از هم باز کرده، بی اختیار حرکت کند، دیگر زیبایی چندانی در زندگی باقی نمی ماند. در چنین فضایی مردم به عروسک هایی شبیه اند که در یک بازداشتگاه بزرگ زندگی می کنند! همان نظریه ی آقای "جرمی بنتهام" * به نام "پان اوپتیکون" که آقای فوکو به جامعه ی مدرن، تعمیم داده؛ جامعه ی "قانون زده"، جامعه ای ست یکنواخت و کسالت بار که "پلیس" از سطح خیابان ها برچیده شده و "به کله ی آدم ها" نقل مکان کرده. اینجا هر انسان، پلیس خود است و "برادر بزرگ" از درون برج (چشم قدرت)، شاهد و ناظر اعمال همه است! این کسالت یکنواختی، در یک لحظه با عبور بی خیال جوانی از چراغ قرمز، شور زندگی به خود می گیرد و زیبا می شود. در شهر "قانون زده"، تنها زیبایی، عصیان یک آزاده است. وقتی فریاد تعجب آدمک ها همراه با صدای آژیر برج، بلند می شود و جوان در آن سوی خیابان در حالی که لبخندی به لب دارد، جریمه می شود، قانون هم رعایت شده است. قانون قابل احترام است، اما ارجحیت با انسان است، که زیباست و آزاد. باری، زیبایی زندگی در نفس آزادی و آزادگی ست و عبور از مرز "باید"ها و "نباید"ها. با این همه، زیبایی شکستن قانون تا آنجا تحسین برانگیز است که خود به یک قانون تبدیل نشود. در عبور همه از چراغ قرمز، دیگر جذابیتی نیست. در چنان جامعه ای، زیبایی آن است که با چراغ قرمز، بایستیم و با چراغ سبز، حرکت کنیم!
روزگاری که جوان بودم و "جاهل"، با چشم های از حدقه درآمده جوان ها و دانشجویان آس و پاسی را در متروی پاریس می دیدم که از روی ماشین کنترل بلیت می پریدند تا مجانی سوار مترو شوند. در یک بعداز ظهر شلوغ، مرد میانسالی که کت و شلوار شیکی به تن داشت و کراوات و اینها، پیش چشم همه، با خونسردی، انگار که به قانونی ترین کار دست می زند، از روی ماشین کنترل بلیت بالا رفت و آن طرف پرید پایین. از میان تمام آنها که بظاهر این کار را نپسندیدند، خانمی با صدای بلند گفت؛ "خجالت دارد"! مرد، آرام گفت؛ خجالت را تو بکش که آرزو داری مترو مجانی باشد، اما شهامتش را نداری مجانی سوار شوی. چهل و هفت سال به فرانسه افتخار شهروندی داده ام. این حق را دارم که یک روز هم مجانی سوار مترو شوم! آستر دو جیب شلوارش را هم به نشان بی پولی، به من نشان داد. وقاحت را ملاحظه فرمودید؟ اگر اما این آقا شهروند معمولی نبود؛ مثلن رییس اداره ای، وزیری یا وکیلی بود یا... فکر می کنید کار به همان جر و منجر ساده در مترو ختم می شد؟ ابدن! اگر نه روزنامه های همان روز عصر، بهررو صبح فردا، پریدن آقای "مسوول" از روی ماشین کنترل بلیت مترو را با عکس و تفصیلات، بصورت یک رسوایی هوار می زدند و پیش از ظاهر شدن روزنامه ها روی میز صبحانه ی ملت، استعفای "آقا" روی میز رییسش بود و رییس مربوطه هم در "صدا و سیمای جمهوری" با شرمندگی از ملت عذرخواهی می کرد. من و شما اما از جزیره ای می آییم که قاتلین بر مسند قضا نشسته اند و جاعلین در کار رتق و فتق اموراند و فاسقین بر منابر وعظ و خطابه نشسته اند و... فاجرین بر سر قبر امامشان تبلیغ "تقوا" می کنند... همه هم الحمدالله همه چیز را از پر قُنداق، می دانند، و کار صدا و سیمای جمهوری، "وارونه" نشان دادن حقایق، و "به هنجار" نشان دادن "ناهنجاری"هاست... آنجا "قانون" به شکم "نخبگان" (بخوان عربده کشان)، و معیارها به زیر شکمشان وابسته است! یادمان که هست، خیابان کاخ تهران را صبح ها از بالا به پایین، و از ظهر به بعد، از پایین به بالا، "یکطرفه" می کردند، و می گفتند؛ "بار ترافیک" تهران سبک تر می شود! ما مردم اما می دانستیم که "بار ترافیک" تهران، با پشت و رو کردن یک خیابان باریک، سبک نمی شود. واقعیت این بود که آقای نخست وزیر مردمی، صبح ها پیپ بر لب، با اتومبیل "ساخت وطن" از بالای شهر به دفتر نخست وزیری در انتهای کاخ جنوبی می رفتند، و البته عصرها از همان راه، باز هم پیپ بر لب، به خانه بر می گشتند. کسی هم به روی مبارک نمی آورد (چون بصرفه نبود) که مگر همه ی مردم پایتخت، در شمال تهران زندگی می کنند، و پیکان دارند، و محل کارشان در انتهای خیابان کاخ جنوبی ست،... که ترافیک "سبک" شود؟
برخی عرفا معتقدند انسان تا زمانی که مرتکب گناهی نشده، از آن رهایی ندارد. آقای "بورخس" می گوید؛ تا کسی را نکشته اید، قاتلی بالقوه اید. تنها پس از یک قتل، وجودتان از این گناه تهی می شود! جناب "لوتر" اما گفته؛ با قاطعیت مرتکب گناه شو، سرانجام قدیس خواهی شد! رهبران "مردمسالاری دینی" ما هم از سنخ این گونه قدیسان اند! جایی که از خدا بی خبران غربی، سال هاست بر سر این مساله ی بسیط، بحث می کنند که آیا برآوردن خواهش بیماری که از درد لاعلاجی رنج می برد و تقاضای مرگ دارد، انسانی ست؟ در جمهوری امام زمان زنی را در مراسم بخاک سپاری پدرش، بی آن که تقاضا کرده باشد، می کشند تا از رنج سوگ پدر آسوده گردد! اما نایب امام می فرمایند؛ "تقوا این نیست که مخالف خود را له کنید"! یعنی "تقوا" آن است که مخالف خود را یکباره "راحت" کنید، چرا که "له شدن" درد و رنج دارد!
همین چارسال پیارسال ها، در این ولایت قرضی ما، شبی پلیسی از کنار محوطه ی سبزی می گذشته، متوجه می شود برخی بوته ها تکان می خورند. نور چراغ دستی اش را میان بوته ها می چرخاند. ناگهان دختر و پسری که در هم فرو رفته بوده اند، نیمه لخت "هویدا" می شوند و در مقابل اخطار پلیس درباره ی "منع گاییدن در پارک عمومی"، مدعی می شوند که "جا" ندارند! پلیس می گوید؛ این مشکل شماست، مشکل من این است که نگذارم کسی میان بوته ها "تولید مثل" کند! کار جر و منجر به کلانتری می کشد و جوانان "لامکان"، ساعتی بعد، با یک اخطار، آزاد می شوند. چند روز بعد اما، آقاپسر با شکایت از پلیس مربوطه، مدعی شد که چراغ دستی "سرکار"، سبب شده تا "عیش" ایشان "نور" ببیند و "منقض" شود. حالا، چند روزی ست که میل به همخوابگی با معشوقه، در او مرده (لابد با اولین لب گرفتن از یار، یاد چراغ می افتاده و به اصطلاح "علماء" از نعوذ می افتاده!) باری، قوه ی "مستقل" قضائیه ی وایکینگ ها، پلیس را محکوم کرد بابت "چراغ قوه" انداختن روی "عیش" آقاپسر (تداخل "قوه"ها)، "دیه" بپردازد! لابد دور و اطراف پارک هم تابلوهایی نصب کردند به این مضمون؛ "هشدار! محل تردد پلیس "با چراغ قوه"! لطفن موقع عمل بوته ها را تکان تکان ندهید"! و از این قبیل. هم وطن خوش مشربی گفت اگر پلیس بجای اجرای قانون، تن به "جاکشی" داده بود و برای حضرات اتاقی در بهترین هتل اجاره کرده بود، برایش ارزان تر تمام می شد! به این می گویند "راه حل تاکتیکی"! چون از پنجره ی استراتژیک، از فردا تمام بوته ها در تمامی پارک ها، تکان تکان می خورند! البته تصور چنین اتفاقی در جمهوری امام زمان (نعوذبالله)، به آخر و عاقبتی کمی متفاوت می انجامد. بجای این همه "دردسر"، "پلیس" صورت مساله را "پاک" می کند، روزنامه های روز بعد هم می نویسند؛ جسد "یک جوان" و "یک فاحشه" در فلان پارک پیدا شد! نقطه، سرسطر!
فکر می کنم هر دومان قبول داشته باشیم که هیچ کس با دیدن اتومبیل ها در پشت ویترین بنگاه معاملات اتومبیل، مکانیک نمی شود، و کسی که تنها عکس "شیر" دیده، در سفر آفریقا به چند شلوار اضافه نیاز دارد! این که ما هر حرکت دیگران را با ارزش های اخلاقی خودمان داوری کنیم، حکم بدهیم و به دار بکشیم، نشانه ی فاصله ی دراز ما با "آزادی"خواهی ست. آزادی نان گندم نیست که کافی باشد دست مردم دیده باشیم. این از آن تخصص هاست که نیاز به "پراکتیک" دارد. برای من و شما در آن فرهنگ سرشار از وابستگی به آسمان و زمین، پس از یک تاریخ بندگی، تصور رها شدن در آسمان، بی دستگیره، البته هولناک است. ترس ما هم از همین "بی دستگیرگی"ست! با این همه بی رها شدن در این بیابان هول، یعنی بی "پراکتیک اجتماعی" به تجربه ی "رهایی" نمی رسیم. زندگی سخت است، قربانتان گردم، و هزینه ی هر یافتنی، سال ها گم شدن است. آن که "آسمان" را رها کند و روی دو پا بایستد، مدت ها غژ و مژ می شود و تلو تلو می خورد تا "شاید" به "تعادل" برسد، و اگر هم نرسید، روزگار و سرنوشت و ابر و باد و مه و خورشید و فلک و "دیگران" را در مصیبت خویش، گناهکار نمی داند. گفتن از "آزادی" تا وقتی به تن تجربه اش نکرده باشیم، به لباس "عاریه" می ماند که یا تنگ است، یا گشاد. از همین رو برایش شرط و شروط می گذاریم. شاید روزی که یاد گرفتیم "دیگران" را به این دلیل که مثل ما زندگی نمی کنند، مسخره نکنیم، اولین گام های آزادی را برداشته باشیم! آن وقت دیگر نیازی نیست "آنچه هستیم" را پنهان کنیم و به "آنی" تظاهر کنیم که نیستیم!
وزن کردن جهان با ترازوی "اخلاق من"، ناشی از تفکر خشک و بی انعطاف سنتی و قبیله ای است. لابد این سوال قدیمی کاتولیکی را شنیده اید که می پرسد؛ "گناه کدام است؟ این که حوا سیب را چید؟ یا آن که خدا درخت سیب را دم دست حوا گذاشت؟" زیر هر درخت سیبی، وسوسه ی شیرین "چیدن"، دراز کشیده و منتظر یک "دست" است. شاید این انتزاعی ترین تعریف "آزادی" باشد. اگر اما این جمله ی معمول را به آن اضافه کنید که؛ "درخت سیب آنجاست تا به تو اختیار بدهد که نچینی و گناه نکنی"، ناچارم بگویم؛ این ساده ترین تعریف "دیکتاتوری"ست! اگر چیزی هست، برای آن است که انسان آزاده ای از آن لذت ببرد، حتی اگر آن طرف خیابان "طبق قانون" جریمه شود، یا خوش شانسی بیاورد و از بهشت رانده شود. این هم بهای آزادی ست! معیار اندازه گیری آب، "لیتر" است، قربان، و معیار سنجش نان، "کیلو"! اگر در جامعه ی آزاد، زنی با لباس باز و سر و صورتی آراسته و دلربا در ملاء عام ظاهر شود، یا لای بوته ها به آغوش معشوق بخزد، به او نمی گویند "فاحشه"! این معیار جامعه ی سنتی و "بسته" است، قربان! مثل این که از "قصاب" سه لیتر گوشت بخواهید، یا از "بقال" چهار متر ماست طلب کنید. وزن کردن ارزش های جامعه ی "باز"، با معیارهای جامعه ی بسته ی سنتی هم، به همین اندازه خنده دار است. هر جا ترازوها و سنگ-ارزش های خودش را دارد؛ جیش باغچه، بوف تاقچه!
باقی بقایت، 1382
***
https://lh4.googleusercontent.com/-b6...
* در 1787 که فیلسوف انگلیسی "جرمی بنتهام"، ایده ی "پان اوپتیکون"(برگرفته از نام "غول هزارچشم" در اساطیر یونان) را مطرح کرد، هدفش صرفه جویی در امور زندان ها؛ مامور و محافظ کمتر و نظارت بهتر بر کار و تولید در زندان بود، تا هم زندانیان، حرفه ای فراگیرند و هم زندان از فروش تولیدات، به درآمدی برسد. در ایده ی "بنتهام"، سلول های زندان از سه دیوار تشکیل می شد و دیواره ی چهارم، پنجره ای شیشه ای رو به مرکز و برج دیده بانی بود، جایی که رییس و نگهبانان زندان قرار می گرفتند!
میشل فوکو، جامعه ی معاصر (غرب) را به "پان اوپتیکون" تشبیه کرده که در آن نظارت شونده و نظارت کننده، هر دو "دیسیپلینه" شده اند. در جامعه ی "قانون زده"، حضور "برج" بمثابه یک "ناظر" (خدا- پلیس؟) به بخشی از حافظه ی شهروندان تبدیل می شود؛ نظارتی نهادینه شده. آنچه اما به نظر بنتهام، و حتی فوکو هم نمی رسید، گستردگی دامنه ی نظارت "برادر بزرگتر" از طریق "ئی میل" و "اینترنت" و "موبایل" و "دوربین"های مخفی و آشکار و چه و چه است، به گونه ای که تکنیک جای "خدا" را گرفته است. امروز دست "چشم قدرت" تا پستوی اتاق خواب همه کش می آید. ایده ی آقای بنتهام، به یاری تفسیر آقای فوکو، در "جمهوری امام زمان" پشت و رو شد؛ شهروندان، به برج منتقل شده اند و زندانبانان به سلول ها؛ "چشم قدرت" تا پستوی اتاق خواب همه "کش" می آید. سربازان گمنام امام زمان اجازه دارند هرگاه میلشان کشید، "بی اجازه" تا آنطرف رختخواب شهروندان را "رصد" کنند و هرکه را خواستند، به گناهان نکرده، بر سر بازار حراج کنند (چوب بزنند).
داسه تانی ست
The Panopticon Writings
Jeremy Bentham
Power/Knowledge: Selected Interviews and Other Writings, 1972-77
Published on July 27, 2015 01:18
No comments have been added yet.