جنگ "پشن"

در جنگ "پشن"، ایرانیان به سپهبدی گودرز، در محاصره ی سپاه توران، به سپهسالاری "پیران ویسه"، گرفتار می شوند. در طول روز، جنگی سترگ میان دو سپاه در می گیرد، و بسیاری از دودمان گودرز (گودرزیان) به دست تورانیان از دم تیغ می گذرند و ایرانیان تلفات بسیار متحمل می شوند. شب هنگام، چون بر بلندی کوه به استراحت و تدارک نبرد فردا نشسته اند، بهرام، فرزند جوان گودرز می گوید که تازیانه اش را در هنگامه ی نبرد در میدان از دست داده، و بیم دارد به دست دشمن بی مایه افتد. می گوید؛ نام من بر چرم آن تازیانه نوشته شده، و چون به دست دشمن افتد، نشان بداختری ست. پدرش گودرز و برادر بزرگش گیو، تلاش می کنند او را از بازگشت شبانه به میدان باز دارند. می گویند؛ برای تکه چوب و چرمی، جان خود بر باد مده. بهرام پاسخ می دهد؛ چرا باید فال بد بزنیم؟ گیو می گوید؛ برادر! من چندین تازیانه دارم، شوشه ای از زر و سیم و گوهر، نشان از سیاوش. تازیانه ای هم کاووس به من بخشیده که از زر و گوهر است. پنج تازیانه ی دیگر هم دارم، همه آراسته به گوهران شاهوار. این هفت تازیانه را به تو می بخشم تا بر سر یک تازیانه، سر خود به خیره بر باد ندهی و ما را بیش از این داغدار نکنی. بهرام اما می گوید؛ این ننگ را خوار نتوان شمرد. باید تازیانه ام را از دست آلوده ی دشمن دور بدارم.
باری، بهرام بر اسب می نشیند و شبانه به میدان می آید. همه جا کشتگان افتاده اند و نور ماه، صحنه ی کارزار را روشن کرده. بهرام بر کشتگان آشنای خود، زار می گرید. دوستی زخمین و افتاده و رها شده، از میان کشته شدگان، بهرام را به نام می خواند، و می نالد که سه روز است آرزوی نان و آب دارم و بستری که بر آن بخواب روم. بهرام آب از دیدگان می ریزد، تن پوش خود به در می کند و مهربانانه بر تن او می بندد و می گوید زخمت بزرگ نیست، همین که تازیانه ام را یافتم، باز می گردم و تو را به لشکرگاه می برم. بهرام، پویان تا قلب میدان می رود و بالاخره تازیانه را میان تل کشتگان می یابد. فرود می آید تا تازیانه را از میان خاک و خون بر دارد، اسبش بوی مادیان می شنود، شیهه می کشد و بسوی مادیان می رود. بهرام، شتابان از پی اسب می رود، تا غرقه در خاک و عرق، اسب را می گیرد و سوار می شود. اسب اما از جای نمی جنبد. بهرام دلتنگ و خشمگین، شمشیر بر ران اسب می زند. چون اسب می افتد، با خود می گوید؛ اینک در این تاریکی، بی اسب چه چاره سازم؟
دیده بان دشمن اما به شیهه ی اسب، از حضور بیگانه با خبر شده و بهرام را در تاریکی تیر باران می کنند. بهرام چند تن از دیده بانان را هلاک می کند، و بقیه خبر به پیران ویسه می برند. پیران که بهرام را با سیاوش در توران دیده و می شناسد، بر باره ی تندرو می نشیند و به میدان می آید. بهرام را زخمی، کنار کوهی از تیر و نیزه، نشسته می بیند. می گوید؛ تنها و پیاده از ورطه ای که در آن افتاده ای، رهایی نداری. من با تو نان و نمک بسیار خورده ام و بر تو مهر دارم. با این شیرمردی و نژاد و گوهری که توراست، نشاید که سرت به خاک بر آید. زنهار بخواه که سوگند می خورم عهد قدیم نگهدارم و گزندی به تو نرسانم. تو پیاده و تنها با لشکری بزرگ، برابر نیستی. بهرام می گوید ای پهلوان! سه روز است گرسنه در کار نبرد بوده ام، مرا تنها به اسبی حاجت است تا نزد ایرانیان بازگردم، و نه چیز دیگر. پیران می گوید ای نامجوی! بهتر آن که خیره سری نکنی. این سواران چنین ننگی بر خود روا نمی دارند که به تو اسب دهند تا از مهلکه بگریزی. تو چندین تن از بزرگانشان را به خاک انداخته ای. مگر آن که سر و مغزشان به سامان نباشد که بتو مرکب دهند و تو را واگذارند. بهرام زخمی و افتاده اما، تنها یک اسب می خواهد. پیران مایوس، به لشکرگاه باز می گردد.
"تژاو"، سردار تورانی اما از سر بهرام نمی گذرد. به پیران می گوید با او به مهر سخن گفتن سودی ندارد. چون تژاو به بهرام می رسد و او را نیزه به دست می بیند، می خروشد که ای مرد پیاده! می خواهی با نیزه ای از میان چندین سوار نامدار، جان به سلامت به در بری؟ پس به یارانش فرمان می دهد تا بهرام را به تیر و نیزه بکوبند. بهرام تیر در کمان می گذارد و بهر سو پرتاب می کند. چون بی توش و توان می شود، تژاو از پشت، تیغی بر کتفش می زند. دست بهرام از کتف جدا می شود و از پای می افتد و از نبرد فرو می ماند. دل تژاو بر احوال بهرام می سوزد و از او روی می گرداند و دور می شود.
به هنگام خروسخوان، گیو، نگران از نیامدن برادر، به فرزندش بیژن می گوید؛ باید از پی بهرام برویم. هر دو به میدان نبرد می آیند. همه جا زخمی و کشته افتاده، و جهان به خون آغشته است. چون بهرام را می یابند، بر چهره اش آب می زنند. بهرام بهوش می آید و داستان خود برای برادر و برادر زاده می گوید و آرزو می کند انتقامش را از تژاو بستانند....
این که گیو و بیژن از تژاو انتقام می گیرند و چه می شود، در نتیجه چندان تاثیری ندارد. ظاهرن آن "شرف" و "حیثیت"ی که با "تازیانه" از دست می رفت، به دست آمد، اما "دست" و "مرد" و "اسب"، از دست برفتند.
اگر مایه این است، سودش مجوی / که در جستنش، رنجت آید به روی
دوشنبه 28 دیماه 1383
سر شب "تازیانه ی بهرام"، بمثابه "حق مسلم قدرت"، کم بود، بهرام اما بود! سحرگاهان تازیانه بود اما نه "دست"ی مانده بود و نه "اسب"ی، "بهرام" هم دیگر نبود!
سه شنبه نهم تیرماه 1394

شاهنامه به نثر؛ http://www.goodreads.com/book/show/22...
شاهنامه چاپ مسکو؛ http://www.goodreads.com/book/show/66...
شاهنامه خالقی؛ http://www.goodreads.com/book/show/25...
2 likes ·   •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on June 29, 2015 22:46
No comments have been added yet.