Ali Ohadi's Blog, page 20

October 5, 2012

الیوت و خواهران برونته

چهار زن نویسنده، ستاره های درخشان دوران ویکتوریایی و از افتخارات ادبی انگلستان اند که در تحول رمان، شگفتی ها خلق کرده اند؛ "شارلوته برونته"
((Charlotte Brontë; 21 April 1816 – 31 March 1855 ،
خواهرش "امیلی جین"
(Emily Jane Brontë, 30 July 1818 – 19 December 1848)
که دو سال بعد از او متولد شد، "ماری آن ایوانز"، با نام قلمی "جورج الیوت"
(Mary Anne Evans, George Eliot, 22 November 1819 – 22 December)،
و بالاخره "آن برونته"
(Anne Brontë, 17 January 1820 – 28 May 1849)،
جوان ترین از خواهران برونته. شارلوته، خواهر بزرگ تر، برخلاف دو خواهر دیگرش، تا چهل سالگی زنده ماند. رمان مشهورش "جین ایر"، لرزه ی ای نامنتظر در جهان رمان بود. رمانی که چاپ اولش به سرعت نایاب شد و شارلوته چاپ دوم را به "ویلیام تکری" تقدیم کرد. "جین ایر" که تمامی دوران کودکی را بدون دریافت ذره ای عشق، برای زندگی می ستیزد، پیوسته در معرض تحقیر اطرافیان است. با استخدام به عنوان مربی، و پشت سر گذاشتن شکنجه های خانه و مدرسه، زندگی را در خانه ی اربابی "تورنفیلد هال" می فهمد. اگرچه دستمزد بالایی دریافت نمی کند اما برای اولین بار در تورنفیلدهال است که به استقلال می رسد و هم چون یک زن، یک انسان، و برابر با دیگران به او احترام گذاشته می شود. تجربه ی این تفاوت را هنگام دیداری کوتاه از زن دایی در حال احتضارش در خانه ای که کودکی دردناکش را گذرانده، بیشتر درک می کند. در این دیدار کوتاه، دختر دایی هایی که زمانی بحد شکنجه آوری او را تحقیر می کردند، در دوران جوانی می بیند، هم چنان کودکانی بخشیدنی! زن دایی بیمارش را با بزرگواری می بخشد، می بوسد و پس از مرگ زن دایی، خانه ی عاری از عشق را پروازکنان به سوی "تورن فیلد هال" ترک می کند. ارباب "ادوارد روچستر" مسبب اصلی این دگرگونی در جهان جین ایر، قهرمانی ست "بایرونی"*؛ با زخم هایی پنهان از گذشته ی خود. مهر و عشق آقای روچستر به جین، حامل دو اصل بارز رشد و تحول درونی جین، و عشقی که کمبودش مانع می شد تا جین، لذت زندگی را بشناسد. مهم تر آن که اینجا کسی هست که بهمان شدت به مهر و عشق جین نیازمند باشد. احترام و نیاز متقابل، بده و بستانی که هر انسانی در هر قامتی به آن نیازمند است.
امیلی برونته خواهر کوچک تر شارلوته نیز، چندین اثر دارد که هیچ کدامشان به اندازه ی "وودرینگ هایتس" شاخص نیستند. شاهکار امیلی برونته، مجموعه ای ست از وقایع و شخصیت هایی که نرمش و خشونت، عشق و خصومت را تا مرزهای "ناممکن" ادامه می دهند. "وودرینگ هایتس" نمونه ای ست از رمانتی سیسم دوران گوتیک (درشت نمایی هر چیز و هر حس) از نگاه یک زن نویسنده. اگرچه "کلاریسا" و "پاملا"، آثار "ساموئل ریچاردسن"، رمان های تلخ و بی "پایان خوش" دوران پیشاویکتوریایی اند، اما "وودرینگ هایتس"، اولین و شاید تنها رمان دوران ویکتوریایی ست که سرشار از مصیبت های ناشی از خطاهای انسانی ست و در عین حال به "پایانی خوش" نمی انجامد. "هیث کلیف" نیز مانند "روچستر"، یک قهرمان بایرونی ست، با شخصیتی خودمحور که "کاترین ارن شاو" را در انتخاب میان هیث کلیف فقیر و ادگار لینتون ثروتمند، به بحران هویت می کشاند. هر دو شخصیت تا انتها و با سماجت، بر خواسته هاشان پای می فشارند، و چون زمان، از قدرت انسانی آنان بسی زورمندتر است، از آنچه مطلوبشان نیست، می گریزند. وقتی زندگی آن نیست که من می خواهم، مرگ را بر می گزینم. اگرچه نلی دین؛ خدمتکاری که راوی داستان است، کم و بیش از تاثیر این دو شخصیت برکنار می ماند، دیگران اما؛ هیندلی ارشاو، ادگار، ایزابلا و کتی لینتون، هرتون ارن شاو و... بی آن که بخواهند، بازیچه ی دو شخصیت اصلی اند. هیث کلیف که در کودکی مورد تحقیر و تبعیض است، سخت دل و کین توزانه از همه انتقام می گیرد. هیندلی ارشاو را می شکند و مالک "وودرینگ هایتس"، و حتی "هرتن" فرزند هیندلی می شود. طومار زندگی ادگار لینتون را هم در هم می شکند، خواهرش ایزابلا را ویران می کند و "لینتون"، فرزند خود از ایزابلا را به زور، نزد خویش می آورد، و با کشاندن "کتی ارن شاو" به "وودرینگ هایتس"، مالک همه چیز لینتون ها، و خانه ی اربابی "تراش کراس" می شود. اخلاق اجتماعی و ارزش های موجود، کاترین را از هیث کلیف دریغ می کند. این دو که از کودکی یکدیگر را دوست دارند، بخاطر ناداری و گذشته ی نامعلوم "هیث کلیف"، بهم نمی رسند. هیث کلیف در مقابل ارزش ها می ایستد، کاترین را که از او دریغ شده، از ادگار لینتون ثروتمند، و از جهانی که چنین ارزش های نابرابری در آن حاکم است، می گیرد. کاترین می میرد و هیث کلیف با کابوس کاترین تنها می ماند. در این تنهایی بیمارگونه، وقتی تنها بازماندگان دو خانواده، کتی لینتون و هرتون ارشاو قصد دارند شب سال نو ازدواج کنند، هیث کلیف به مرگی خودخواسته می میرد.
"آن"، کوچک ترین از خواهران برونته، و ناکام ترین آنها، در 29 سالگی به دلیل "سل ریوی" مرد. دومین و آخرین رمانش، "مستاجر وایلدفل هال"، از بلندپایه ترین رمان های این دوره است که به گمان بسیاری از منتقدین، اولین اثر ادبی بزرگی ست که قهرمانش زنی عمل گرا (فمینیست) است. "هلن گراهام" که از شکنجه ی زندگی با مردش می گریزد، به دلیل موقعیتش، نسبت به همه ی همسایگان تازه اش، تلخ و ترشروست. او با کودکش و خدمتکارش تنهاست، در جامعه ای با موازین اخلاقی که او را به این گوشه پرتاب کرده، جایی که برای گذران زندگی، نقاشی می کند، تصاویری نه به میل خود، بلکه مطابق سلیقه ی بازار می کشد. تکروی هلن در گریز از شوهرش، مغایر اخلاق اجتماعی و سنت است، به همین دلیل همه جا در اطرافش شایعه پراکنی می شود. همین امر او را نسبت به زندگی و آدم ها تلخ کرده است. "مستاجر وایلدفل هال" نیز، پر است از رفتارهای "پسندیده"، در مقابل عشق های غیر مجاز، و رفتارها و پندارهایی که از نگاه اجتماعی، ناصواب و "ناپسند" بنظر می رسند. هلن در 18 سالگی، علیرغم مخالفت عمه اش، عاشق آرتور هانتینگتن خوش مشرب و زیبا می شود و با او ازدواج می کند. فرار او از شوهر، اگرچه میخواره و عیاش و خشن است، پشت کردن به اخلاق معمول زمانه است، عملی نفرین شده و غیر قابل بخشش. وقتی شوهرش پی به نقشه ی فرار او می برد، تمام نقاشی هایش را که قرار است منبع گذران زندگی او در "گریز" باشد، می سوزاند. این حق مرد است، و گناهی محسوب نمی شود چرا که شوهر صاحب همسر خویش است و از او اطاعت می طلبد. هلن اما فرزندش را بر می دارد، و به کمک برادر و خدمتکارش "ری چل"، به زادگاهش "وایلدفل هال" می گریزد. آنجا نیز به عنوان زنی مستقل، از تحقیر و سرزنش در امان نیست. حتی "مارکهام" کشاورز که به او دل بسته، تحت تاثیر شایعات، با او نامهربان می شود. هلن دفتر یادداشت های روزانه اش را به مارکهام می دهد تا گذشته اش را بخواند. هلن ایمان دارد مارکهام، با آگاهی به گذشته ی او، دیگر به سراغش نخواهد آمد. از همین رو، صبح روز بعد، نزد شوهرش آرتور باز می گردد. آرتور مست، از اسب افتاده و پایش سخت صدمه دیده و در بستر مرگ افتاده. پس از مرگ آرتور، مارکهام (راوی داستان)، به دیدار هلن می رود. حالا هلن ثروتمند در قصری بزرگ زندگی می کند، و مارکهام هم چنان زارعی فقیر است. برخلاف تردید و تامل مارکهام در آستانه ی قصر اربابی، هلن او را می پذیرد!
"میدل مارچ" اثر بزرگ "جورج الیوت"، که در 1871 تا 1872 منتشر شد، داستانی ست با شخصیت های متعدد، به ویژه زنانی شاخص جامعه ی انگلیس در ابتدای قرن نوزده، با تمایلات سنتی و معمول؛ متمایل به ازدواج با مردانی متمول، دارای موقعیت و تحصیلات، و طالب یک زندگی با تجمل؛ اغلب آرمان گرا اما با اهدافی محدود در دنیایی بسته، به خود مشغول، ریاکار و متظاهر. متن رمان به تحولات اجتماعی و سیاسی زمان نیز می پردازد؛ آغاز دوره ی صنعت و پیشرفت، تاسیس راه آهن و... "دوروتیا" اما زنی ست با استقلال فکری و اعتماد به نفس، نمونه ای از زن آینده و غیرسنتی. آنچه میدل مارچ را در زمانه ی خود رمانی بزرگ و خواندنی می کند، تقابل زنانی چون "دوروتیا" و "ماری" با تمایلاتی متفاوت از سنت زمانه؛ در مقابل زنانی چون "روزاموند" و "سلیا" که مطابق خواست روز، سطحی و متظاهر اند. مردان "میدل مارچ" نیز دو دسته اند؛ آنان که چون "لادیسلاو"، دکتر "لیدگیت" و کشیش "فیربرادر" به آینده تعلق دارند، و امثال "کازابون"، "بولستراد" و... که به اخلاق و سنت های اجتماعی کهنه متعهد و وابسته اند. کازابون شخصیتی "چخوف" گونه دارد؛ ایده آلیستی متوهم و بی همیت که خود را در جاه طلبی هایی بزرگ تر از توان و استعدادش، محبوس کرده. دردی پنهان، روح او را از درون می جود، نه می تواند یادداشت های تحقیقی اش را منتشر کند، و نه می تواند از عمری که بیهوده صرف آنها کرده، چشم بپوشد. بولستراد نیز که از گذشته ای نازیبا و پر از خطا رنج می برد، و با تظاهر به روحیه ای مذهبی در صدد تطهیر خویش است. میدل مارچ، صلای رسیدن دنیای تازه است، جهانی بی گرفت و گیرها و قید و بندهای کهنه. دوروتیا با عبور از تجربه ی "ادوارد کازابون" به جهان "ویل لادیسلاو" می رسد، تحولی از "کلید اساطیر" تا "کلید آینده"! او به ثروت و مکنتی پشت می کند که او را زمین گیر "میدل مارچ" کرده است. از وابستگی می گریزد و به آینده پناه می برد، و از "میدل مارچ" به جهان می رسد. میدل مارچ جامعه ی کوچک بسته ای ست، درگیر سنت و اخلاق کهنه، قبرستان اندیشه های نو و متحول. "فیربرادر" می گوید؛ میدل مارچ، جایی برای روشنفکرانی که به آینده می اندیشند، نیست. لادیسلاو در شرح احوال مادر بزرگش عمه جولیای کازابون، به دوروتی که در مقابل فقر مردم، دچار عذاب وجدان است، می گوید بی تردید مصیبت و زیبایی، هر دو وجود دارند. چرا باید به احترام مصیبت ها، زیبایی ها را ندیده بگیریم، و از لذت روی بگردانیم؟
اغلب شخصیت های میدل مارچ، ایده آلیست هایی پا در هوا هستند، در آرزوی خانه هایی با شکوه و زندگی در رفاه. دوروتیا اما از بیکارگی در رفاه، از آنچه بی تلاش نصیب او شده، می گریزد. با دیدن "لادیسلاو" یک لاقبا که به دنبال خواسته ی خود می رود، و دکتر "لیدگیت" که در تلاش برای آینده ای متفاوت است، دست به "عملگرایی" می زند! رزاموند وینسی هم میدل مارچ را برای خود کوچک می بیند، اما رزاموند خود را برتر از میدل مارچ می داند، و می پندارد نگاه او به زندگی، نگاهی ست طبیعی. او با تصویری که از "دکتر لیدگیت" ساخته، ازدواج می کند. لیدگیت اما با ایده ای بزرگ به میدل مارچ آمده، که در مقابل خواسته های حقیر رزاموند، ذوب می شوند. لیدگیت زیر بار بدهکاری درهم می شکند، و از اندیشیدن به بیمارستان و پزشکی مدرن می گذرد. در "میدل مارچ"، همه نسبت به زندگی، آینده، زناشویی، کار، عشق و... در توهمی عمیق گرفتارند. اگر "ماری" سبب تحول "فرد" نشود، این یکی متوهمی بیش نیست. رزاموند در لیدگیت، شاهزاده ی دنیای متوهمش را می بیند و... اما آقای رافلز با آواری از واقعیت از راه می رسد. با افشای "راز"ی، دنیای متوهمین را، و به همراه آن، آینده ی بولستراد، لیدگیت و میدل مارچ را ویران می کند. در انتها بولستراد، لیدگیت، رزاموند، دوروتیا، لادیسلاو، هر کدام به دلیلی "میدل مارچ" را ترک می کنند.
*
"قهرمان بایرونی" با الهام از افسانه هایی که در مورد زندگی "لرد بایرون" ساخته شده، و شخصیت های رمانتیک آثارش نظیر "کنراد"، قهرمان "کشتی دزدان دریایی" نامگذاری شده. شرکت بایرون در جنگ های آزادی یونان، و افسانه هایی که در باره ی زندگی و مرگ او ساخته اند، همه به شکل گرفتن "قهرمان بایرونی" در ادبیات دوران رمانتی سیسم و گوتیک کمک کرده است. قهرمانانی نظیر "کوزیمودو" گوژپشت نوتردام اثر ویکتور هوگو (1831)، "ادمونت دانته" در "کنت مونت کریستو" (1844)، اثر الکساندر دوما، "ادوارد روچستر" در "جین ایر" (1847)، اثر "شارلوته برونته"، "هیث کلیف" در "بلندی های بادگیر" (1847)، اثر امیلی برونته، و... قهرمان بایرونی محسوب می شوند؛ قهرمانانی که از نگاه سنت های مستقر و تثبیت شده در جامعه، مقبول نیستند، و بیشتر به عیاران و شوالیه هایی بی شمشیر می مانند. "قهرمان بایرونی" شخصیتی ست مغرور و متکبر، زیرک، بدگمان، بی تفاوت نسبت به ارزش های متداول اخلاقی و اجتماعی، اخمو و بی علاقه به حضور در جمع، دارای زخمی پنهان از گذشته، مرموز، جذاب، یاغی، تسلط طلب، دارای فلسفه ای ویژه ی خود، غیرتی، با وجدان، خودساخته، حساس، صریح و بیزار از روزگار، درونگرا و...که با ارزش های متداول، شخصیتی "مطرود" و "یاغی" محسوب می شود.


در مورد ادبیات دوران ویکتوریا، کمی مفصل تر در اینجا نوشته ام؛
http://www.ali-ohadi.com/global/index...
2 likes ·   •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on October 05, 2012 01:08

September 28, 2012

چارلز دیکنز، 1812 تا 1870

Charles John Huffam Dickens, 7 February 1812 – 9 June 1870);
چارلز دیکنز، نام آورترین نویسنده ی دوران ویکتوریایی، با وجود سواد مدرسه ای، خالق آثار بزرگی، چون "خانه ی بی حصار"، "انتظارات بزرگ"، "دوریت کوچولو"، "دیوید کاپرفیلد" و... است. سوای ستایش کنندگان بزرگی چون "تولستوی" و "جورج ارول"، منتقدین و نویسندگانی نظیر "اسکار وایلد"، "هنری جیمز"، "ویرجینیا وولف" هم که به آثار دیکنز، ایرادهای اصولی گرفته اند، ویژگی های برتر آثارش را ستوده اند. در آثار دیکنز، نه تنها شخصیت ها به شکلی شگفت رسم شده اند، بلکه محله های دلگیر و فقیر لندن نیز، با دقتی عمیق وصف شده اند، به گونه ای که لندن دوران ویکتوریا نیز، از شخصیت های رمان های دیکنز به حساب می آید. اصولن دقت در توصیف، آثار دیکنز را بیش از هر نویسنده ی دیگر، تصویری کرده. شاید همین امر سبب شده تا اغلب آثارش بارها به فیلم یا سه ریال تله ویزیونی برگردانده شود. تقریبن تمامی آثار دیکنز، اولین بار بصورت پاورقی در روزنامه ها و مجلات، و بصورت داستان های دنباله دار منتشر شده، و بنظر می رسد سرنوشت شخصیت های دیکنز، تحث تاثیر هزاران نامه و درخواستی که هر هفته از سراسر انگلستان و آمریکا برای او فرستاده می شده، دچار تحول شده است. گاه مننظرین در انتظار شماره ی بعدی روزنامه، برای سلامتی "پیپ"، زنده ماندن "نانسی"، رسیدن "اگنس" به عشقش "دیوید"، نمردن خانم "ددلاک" و رسیدن "دوریت کوچولو" به آرزوهایش و... دعا می کرده اند و در نامه هایشان آرزو می کردند، این یکی نمیرد، آن یکی از بستر بیماری برخیزد و...
دیکنز در کودکی، بخاطر زندانی شدن پدرش، ناچار شد مدرسه را رها کند و به کار در کارخانه بپردازد. همین تجربه او را یاری داد تا از نزدیک، با کودکان کار و مردمان فقیر لندن آشنا شود. از این جهت دیکنز، همیشه به احقاق حقوق کودکان می اندیشید و برای تحقق این امر، تمامی عمر در مقابل بی عدالتی و ستم علیه کودکان تلاش کرد. هم چنین گفته اند که دیکنز، کریسمس را اختراع کرد! زندگی نامه نویس دیکنز می نویسد؛ "دیکنز باورهای کریسمس امروزی را خلق کرد"، و "چسترتون"، نویسنده ی دیگر بریتانیایی شرح می دهد که چگونه دیدگاه رمانتیک دیکنز در مورد کریسمس، در مردم سراسر جهان نفوذ کرد. بسیاری از شخصیت های آثار دیکنز، نظیر "اسکروج" در داستان "سرود کریسمس"، این مراسم سنتی و آیینی را متحول کردند. دیکنز حرص و طمع، فساد و خصومت، نفرت و خست، و هر خصلت ناشکیل انسانی را جزو ذات بشر می دانست، بی آن که انسان را در این رفتارها گناهکار بداند و محکوم کند. او شاید اولین نویسنده ای باشد که جامعه را در همه ی زمینه های ستم اجتماعی، به ویژه نسبت به کودکان و زنان مقصر می دانسته، و در آثارش، اخلاق طبقاتی و مذهب سنتی را نکوهش کرده است. در رمان مشهورش "بلیک هاووس"، به اندازه ی یک حقوقدان، و با دیدی انتقادی نسبت به قوانین و مسایل حقوقی انگلستان سخن می گوید به گونه ای که رمان، به مثابه حمله ای تمام عیار به نظام قضایی وقت انگلستان قلمداد شده و نوشته اند که بسیاری از قوانین قدیمی پس از "بلیک هاووس"، ترمیم شده اند، یا تغییر یافته اند، یا قوانین تازه ای تصویب شده است.
بسیاری از شخصیت های آثار دیکنز، به عنوان یک "نماد" در زبان انگلیسی و به ویژه در انگلستان بکار برده می شوند؛ "ابه نه زر اسکروج"؛ در "سرود کریسمس" از ماندگارترین شخصیت های دیکنز، در فرهنگ انگلوساکسون، معادل فردی خسیس و سنگدل، خودخواه و بدخلق محسوب می شود. "فاگین"، شخصیت رمان "الیور توییست"، نمونه ی شخصی رذل و بدذات و بی رحم است، "اولیور توییست"، نماد کودکی خوش قلب و مهربان، "نانسی"، فاحشه ای از جان گذشته، تصور و تصویر "فاحشگی" را در فرهنگ انگلیسی زبان و دنیای مدرن، از صورت یک جذامی مطرود و ملعون، درآورد و تا حد یک انسان معصوم که مورد سوء استفاده مردان و جامعه قرار می گیرد، بالا کشید. "جان جارندایس" در "بلیک هاوس" و "ساموئل پیک ویک" در "نامه های آقای پیک ویک"، نماد و نشانه ی مردمانی نجیب و مهربان اند. ناباکف می نویسد؛ جان جارندایس" مهربان ترین شخصیت تاریخ رمان است. خانم "هاویشام" در "انتظارات بزرگ" که به انتقام مردی که در شب عروسی از او گریخت، تا آخر عمر لباس عروسی از تن به در نکرد، پرده ها را کشید و به آفتاب اجازه ی ورود به خانه را نداد تا گذشت زمان را در نیابد، "روز" را انکار کند و فضا را با نور شمع ها در شب عروسی اش متوقف کند، زنی که به دختر خوانده اش "استلا" یاد داد تا با سخت دلی توام با خونسردی، قلب مردها را بشکند تا به این وسیله از مردی که او را رها کرده بود، انتقام بگیرد، امروز بصورت "ترمی" در روان شناسی مدرن بکار می رود. زنی که با تمام سخت دلی، معصومانه ترسیم شده و سخت قابل ترحم است. "دیوید کاپرفیلد" از همه ی شخصیت های دیکنز، به زندگی نویسنده نزدیک تر است و برخی از وجوه شخصیتش، ملهم از کودکی و جوانی خود دیکنز است. ویلکینز میکابر مهربان نیز، شباهت هایی به پدر دیکنز دارد که نیمی از عمرش را با فقر دست و پنجه نرم کرد و به دلیل بدهکاری به زندان افتاد. شخصیت میکابر به مفهومی اقتصادی به نام "اصل میکابر" تبدیل شده؛ "اگر خرجتان بیشتر از دخلتان باشد، به فلاکت می افتید"!
در میان آثار متعدد چارلز دیکنز، "الیور توییست" و "دیوید کاپرفیلد"، به نام و قصه، از همه مشهورتر اند. شاید به این دلیل که رمانتی سیسم قوی تری دارند و قصه های تو در تویشان به ملودرام نزدیک تراست. با این همه اگر از من بپرسند (و چه خوب که کسی در این موارد از من سوال نمی کند)، خواهم گفت؛ "بلیک هاوس"، "دوریت کوچولو" و "انتظارات بزرگ" و البته "دیوید کاپرفیلد" و تا اندازه ای "داستان دو شهر"، به ترتیب، شاهکارهای دیکنز اند، و بسیار بیش از بقیه ی آثارش به رمان عصر حاضر نزدیک می شوند. خوشحالم که منتقدی نظیر "دانیل بورت" در اثرش "صد رمان بزرگ دنیا" رمان "بلیک هاوس" را در ردیف دوازدهم قرار داده؛ سندی که به من شهامت می دهد در این زمینه اظهار نظر کنم. با این همه نمی توان منکر زیبایی های شگفت اثار دیگر دیکنز، نظیر "اولیور توییست" شد. آثاری که مانند بسیاری از دیگر آثار دوران ویکتوریایی، پر کشش و جذاب اند. بر خلاف الیور توییست که بیشتر به درامی رمانتیک می ماند، "بلیک هاوس" و "دوریت کوچولو" لبریز از هیجان و درگیری قهرمانان متعدد، و البته کمتر رمانتیک، و بیشتر واقع گرا هستند.

Charles Dickens
2 likes ·   •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on September 28, 2012 02:02

September 12, 2012

دوران ویکتوریا

برخی از رمان های دوره های "پیشاویکتوریا" و "ویکتوریایی" را در سال های دور خوانده بودم. امروز ولی خوب می دانم کدام یک از آثار این دوره را اصلن نخوانده ام، و همان خوانده ها را هم هرگز با نظم و ترتیب این یک سال و نیمه، نخوانده بودم. حدود 35 اثر برجسته ی این دو دوره را برگزیدم، و اولین آنها را در ژانویه ی 2011 به دست گرفتم. خواندن این آثار، با انگلیسی من کار ساده ای نیست، روزی 15 تا 20 صفحه پیش می رفتم و یادداشت بر می داشتم تا رابطه های زنجیره ای داستان های پیچ در پیچ هر رمان تا انتها، از یادم نرود. و بالاخره در 23 اوت 2012 به انتها رسیدم. حتی آنها که پیش از این خوانده بودم، و دوستشان می داشتم، به این شیرینی در خاطرم نمانده بودند. می دانم که بسیاری از این اثار برای نسل جوان، کشش و جذابیتی ندارند، خواندنشان اما بسیار ارزشمند است، دست کم برای من چنین بود.
مهم ترین جلوه ی هنری دوران ملکه ویکتوریا (1837–1901) رمان است، و "چارلز دیکنز" با آثار متعدد و درخشانش، ستاره ی بلند آسمان این دوره است. ستارگان درخشنده ی دیگرش؛ "ساموئل ریچاردسن" با رمان های "پاملا" و "کلاریسا"، "جین آستین" با شاهکارهایی چون
(Sense and Sensibility)،
(Pride and Prejudice) و
(Mansfield Park)،
"ویلیام تکری" با اثر تکان دهنده اش (Vanity Fair)،
و خواهران برونته؛ "شارلوته" با
(Jane Eyre)،
"امیلی" با
( Wuthering Heights)،
"ان برونته" با رمان زیبای
(The Tenant of Wildfell Hall)،
"جورج الیوت"
(Mary Anne Evans)
با شاهکارش
(Middlemarch)،
"آنتونی ترولوپ" با آثاری چون
(The Way We live Now)
و شش اثر پیوسته با عنوان
(The Barchester Chronicles) و بالاخره "توماس هاردی" با رمان های بزرگی چون
(1874 ( Far From the Madding Crowd و
(1891 Tess of the d’Urbervilles)
که بیشتر به "تس" معروف است و... سوای "جورج برنارد شاو"، مشهورترین نمایش نامه نویس این دوره "اسکار وایلد" است با اثر درخشانی چون "اهمیت ارنست بودن" و...
بارزترین عناصر رمان های دوره ی پیشاویکتوریایی (اواخر قرن 18) و ویکتوریایی (تا پایان قرن نوزدهم)، عشق های پنهان، حسادت، ازدواج های حسابشده در جهت شیفتگی به ثروت و موقعیت های اجتماعی و... وضعیت و حقوق زنان و کودکان در خانواده و جامعه، و نقش و سلطه ی کلیسا و مذهب بر ارکان اجتماعی ست. به جرات می توان گفت که سر منشاء بسیاری از آزادی های فردی و حقوقی، به ویژه در مورد زنان و کودکان، ساختار خانواده در جوامع امروزی و...، مدیون ادبیات این دوره است. بسیاری از قوانین مدرن جامعه ی مدنی، در زمینه ی حقوق زنان و موقعیت اجتماعی آنان، به ویژه قوانین برابری انسانی و جنسی که اغلب در انتهای قرن نوزده و نیمه ی اول قرن بیستم در جوامع مدرن تدوین شده اند، مدیون شخصیت هایی نظیر "امیلی راولی"، "اونوریا باربری"، "ماری ملموت"، "بکی شارپ"، "دوروتی بروک"، "فانی پرایس"، خانم "هاویشام"، "امی دوریت"، "کلاریسا هارلو"، "دختران دش وود"، "خانم ددلاک"، "جین ایر"، "کاترین ارشاو"، هلن گراهام"، و...است. همان گونه که این نام ها، در فرهنگ انگلیسی زبان و در برخی موارد در جهان، به نماد و ضرب المثل تبدیل شده اند، تاثیر بنیادی رمان های این دوره در نگاه انسان به انسان و جامعه، و نهادینه شدن آزادی و برابری را هم، به هیچ روی نمی توان انکار کرد. بخش بزرگی از رهایی جامعه از زیر سلطه ی کلیسا و سنت، مدیون قلم نویسندگانی چون دیکنز، ترولوپ، تکری، ماری آن ایوانس (جورج الیوت)، جین آستین، خواهران برونته، توماس هاردی و دیگران است.
اما سوای زبان کهنه، یکی از نکات قابل تامل در آثار کلاسیک، عنوان آنهاست که اغلب قابل ترجمه به زبان های دیگر نیستند. اگرچه چندتایی از آثار دوره ی ویکتوریایی، با زبانی نه درخور اصل آنها، به فارسی برگردانده شده، اما اصرار در ترجمه ی عناوین این رمان ها، گاه اصل مطلب را گم و گور کرده است. به عنوان مثال، اثر زیبای امیلی برونته؛
"Wuthering Heights"
که نام یک خانه ی ییلاقی قدیمی ست، در ترجمه ی فارسی به "بلندی های بادگیر" ترجمه شده. اگرچه ترجمه ی واژه ها ایرادی ندارد، و حتی می توان گفت زیباست اما در طول رمان به گوش خواننده غریب می نماید. انگار که در رمانی به زبان فارسی، نام عمارت هایی نظیر "شمس العماره" یا "عالی قاپو" را از عربی و ترکی به فارسی ترجمه کنیم! مضافن آن که "وودرینگ هایتز" (همانند بناهای دیگر در رمان های دیگر) بمثابه شخصیتی از رمان عمل می کند، حال آن که "بلندی های بادخیز" تنها یک نام است! به راستی عنوان رمان مشهور ویلیام تکری؛
Vanity Fair ،
در زبان فارسی چه می شود؟ یا عنوان رمان زیبا و سخت مدرن "آن برونته"
(The Tenant of Wildfell Hall)؟
"مستاجر وایلدفل"؟ "مستاجر ساختمان وایلدفل"؟ یا رمان مشهور جورج الیوت با عنوان
"Middlemarch"؟
برخی از رمان های جین آستن، سال ها پیش توسط زنده یاد، خانم دکتر شمس الملوک مصاحب به فارسی برگردانده شده، و تا آنجا که به یاد دارم، خانم مصاحب خود در مقدمه ی یکی از آنها به این مشکل بزرگ اشاره کرده است. آثاری نظیر
Sense and Sensibility و
Pride and Prejudice
که در انگلیسی به دلیل هم نوایی دو واژه، خوش آهنگ به گوش می نشینند، در ترجمه به فارسی نه تنها از محتوای اثر دور می شوند، بلکه تا اندازه ای نامانوس جلوه می کنند. شاید
"Sense And Sensibility"
با توجه به محتوای آن، چیزی معادل "احساس و منطق" باشد، و نه "عقل و احساس"! با این وجود، عنوان اصلی، سوای کاربرد معنایی و آهنگین آن، گویاتر بنظر می آید. شاید بهتر باشد عنوان اصلی این گونه آثار را به همان شکل باقی بگذاریم و ترجمه ی فارسی را به مثابه "عنوان دوم" کتاب برگزینیم! این اما در بسیاری آثار دیگر این دوره نظیر "میدل مارچ" و "منسفیلد پارک" و "بلیک هاوس"، صادق نیست. "بلیک هاوس" که نام یک مکان است، در فارسی به "خانه ی قانون زده" یا "خانه ی غم زده" ترجمه شده، در حالی که محل اصلی در رمان، شاید به دلیل سال ها "متروک" یا خالی از سکنه ماندن، چنین نامی به خود گرفته. هر کدام از این گزینه ها که باشد، هنوز هم ترجمه ی "بلیک هاوس" به یک عنوان فارسی، ذهن خواننده را مغشوش می کند.
از آنجا که می دانم بسیاری از این رمان ها به فارسی برگردانده نشده و نسل تازه با اکثر این آثار نا آشناست، سعی خواهم کرد پس از معرفی کوتاه نویسنده، اشاره ای به خلاصه ی داستان هم داشته باشم. نویسندگان را به ترتیب تاریخ تولد و دوران زندگی شان، و آثار معرفی شده را به ترتیب تاریخ انتشار آورده ام تا به این شکل، تصویری هم از روند تاریخ ادبیات و تاثیر آن بر جامعه ی انگلیس و اروپا، داده باشم.

در مورد ادبیات "دوران ویکتوریا" کمی کامل تر، در اینجا نوشته ام؛
http://www.ali-ohadi.com/global/index...
5 likes ·   •  1 comment  •  flag
Share on Twitter
Published on September 12, 2012 14:22

August 22, 2012

رنگ پیپ

"ماتیلدا"، دخترک دوازده سیزده ساله، همراه مادرش و دیگر ساکنان سیاهپوست جزیره ی "بوگن ویل" در "پاپوا" (گینه ی نو)، در جنگی میان شورشیان جزیره و سربازان رنگین پوست حاکم بر مستعمره، گرفتار می شوند. راه گریزی نیست، اگرچه هیچ کس قصد فرار ندارد. سفیدپوستان ساکن جزیره اما همه گریخته اند، بجز یکی؛ "آقای واتز" که سال هاست با همسر بومی اش "گریس"، جایی در حاشیه ی جزیره زندگی می کند. "واتز" که اهالی به دلیل چشم های برآمده اش، او را "چشم ورقلمبیده" می خوانند، علیرغم نداشتن دانش کافی، داوطلب می شود تا بچه های مدرسه را تعلیم بدهد. همان روز اول به بچه ها می گوید می خواهد آنها را با آقای "چارلز دیکنز" آشنا کند.
"این آقای دیکنز که بود؟ چطور در دهکده ای با جمعیتی کمتر از شصت نفر، هرگز آقای دیکنز را ندیده بودیم؟ بعضی بچه ها وانمود کردند او را می شناسند. حتی یکنفر گفت آقای دیکنز دوست عموی اوست. به مادرم گفتم فردا قرار است با آقای دیکنز آشنا شویم. دست از جارو کشید، سری تکان داد و گفت اشتباه شنیده ای، ماتیلدا. "چشم ورقلمبیده" آخرین سفید پوستی ست که در این جزیره باقی مانده". ماتیلدا اما مطمئن است آقای دیکنز وجود دارد. دلیلی ندارد حرف اقای واتز را باور نکنیم. او گفته "با ما بچه ها روراست خواهد بود". آقای دیکنز هست. باید جایی پنهان شده باشد.
صبح روز بعد، وقتی ماتیلدا عازم مدرسه است، مادرش می گوید؛ این آقای دیکنز که گفتی، اگر امروز سر و کله اش پیدا شد، بگو بیاید این ژنراتور ما را تعمیر کند. بچه های دیگر هم، هرکدام با خواهش هایی مشابه به مدرسه می آیند. یکی مامور است از آقای دیکنز قرص مالاریا بخواهد، یکی آسپرین، یکی سوخت ژنراتور، یکی آبجو، یکی شمع های مومی و.. همه با لیست خرید به مدرسه می آیند کنار پنجره جمع می شوند و منتظر آقای واتز می مانند تا برسد و آقای دیکنز را معرفی کند. نمی خواهند حتی یک لحظه از تماشای مرد سفیدی که تا بحال ندیده اند، محروم بمانند. آقای واتز اما با یک کتاب به مدرسه می آید. و شروع می کند به خواندن، آهسته و نرم، طوری که همه ی شاگردان بفهمند. بچه ها صدای تازه ای می شنوند؛ "نام فامیل پدری ام "پیریپ" بود، و نام کودکی ام "فیلیپ"، اما با زبان بچگی تنها می توانستم بگویم "پیپ". این بود که اسمم "پیپ" شد، و برای همیشه هم پیپ ماند...
رمان زیبای "میستر پیپ" اثر "للوید جونز" همین جوری ها شروع می شود. بچه ها که به عادت مردم جزیره همه چیز خوب و عالی را "سفید" می دانند، بستنی، ماه، ستاره ها، و... به زودی در می یابند که "سفید"ی به نام دیکنز، صد و هفتاد سال قبل در جزیره ای دور به نام "بریتانیا" زندگی می کرده، و شرح حال چند بچه یتیم را به شکل قصه ای شیرین در کتابی به نام "انتظارات بزرگ" روایت کرده است. ماتیلدا ایده آل ها و رویاهای خود را در پیپ می یابد و با او "همسان سازی" می کند. پیپ بعداز مرگ پدر و مادر، تحت سرپرستی خواهر تند و بداخلاقش زندگی می کند. تنها پناه پسرک یتیم، شوهر خواهر آهنگرش "جو گارجری"ست، و هر دو تحت سلطه ی خواهر بداخلاق و بدزبان "پیپ" قرار دارند...
ماتیلدا که مانند ماهی سیاه کوچولو، جزیره ی محل سکونتش را "جهان" می پنداشته، از پایان فصل اول کتاب، شیفته ی پیپ می شود، بخصوص وقتی می شنود آرزوی "پیپ" یتیم آن است که از دهکده ی خود به لندن برود و "جنتلمن" بشود. گاه حس می کند که در مورد خودش، مادرش، کلاس و بچه ها با "پیپ" سخن می گوید. "یک دوست تازه یافته بودم. جالب این که او را نه بالای یک درخت یا در حال آب بازی در یکی از جویبارهای روی تپه، بلکه در یک کتاب، پیدا کرده بودم. هیچ کس به ما بچه ها نگفته بود چنین جایی دنبال دوست بگردید". اما "دولورس"، مادر ماتیلدا که به کتاب مقدس ایمان دارد، با آقای واتز و کتابش سخت مخالف است. او وحشت دارد دخترش با وارد شدن به دنیای "پیپ"، از او دل بکند و جدا شود. وقتی آقای واتز، مادرها را به کلاس دعوت می کند تا از "دانش" و "آگاهی"هاشان برای بچه ها بگویند، دولورس با آغوش باز می پذیرد و مرتب به کلاس می آید و برای بچه ها صحبت می کند؛ "وقتی خرچنگ سوراخش را عمودی می کند و دهانه ی سوراخ را با شن، بصورت شعاع نور خورشید، می بندد، معنی اش این است که باد و باران در راه است... اگر خرچنگ سوراخ را مسدود کند اما برآمدگی خاک را شیار نیاندازد، نشانه ی باران بی باد است... وقتی شن ها را به شکل تپه ای کنار سوراخ بی حفاظ رها کند، یعنی هوا خوب خواهد بود و... هرگز حرف "سفید"ی را که می گوید "بنا به گزارش رادیو، باران خواهد بارید" باور نکنید. بیش از هر چیز دیگر، به خرچنگ ها ایمان داشته باشید".
آقای واتز هر روز یک فصل از "انتظارات بزرگ" را برای بچه ها می خواند. به زودی خانم "هاویشام" که دختر ترشیده و ثروتمندی ست، "پیپ" را دعوت می کند تا با دختر خوانده اش "استلا" همبازی شود. ماتیلدا از استلا خوشش نمی آید چون متکبر است و مدام به "پیپ" زخم زبان می زند. مردی که عاشق خانم هاویشام بوده، روز عروسی غیبش زده و برای همیشه گم شده. از همان روز خانم هاویشام لباس تور عروسی را از تن در نیاورده، گویی هنوز هم منتظر داماد فراری ست. خانم هاویشام این نامهربانی داماد را نمی بخشد. از همین رو استلا را دل سخت بار می آورد تا هرگز به مردی دل نبازد... ماتیلدا از این که "پیپ" شیفته ی این دختر متکبر و سنگدل می شود و هر هفته برای سرگرم کردن او به خانه ی خانم هاویشام می رود، ناخشنود است...
یک روز "می بل" از آقای واتز می پرسد آیا او به خدا ایمان دارد. مرد نگاهش را به سقف قلاب می کند و می گوید؛ "این یکی از آن سوال های سخت است که در موردشان به کلاس هشدار داده بودم... آن وقت "گیلبرت" می پرسد؛ "به شیطان چطور"؟ لبخندی آرام روی صورت آقای واتز می خزد؛ نه، به شیطان اعتقاد ندارم. "این چیزی نبود که بخواهم به مادرم بگویم. اینقدرها احمق نبودم". اما یکی از بچه ها باید در مورد اعتقادات آقای واتز چیزهایی گفته باشد، که عصر همان روز، در جمع دعا کنندگان به گوش مادر ماتیلدا رسیده است. روز بعد دولورس شلنگ اندازان به کلاس می آید، نگاه خصومت آمیزی به واتز می اندازد و با گوشه ی چشمی به "کتاب" در دست آقای واتز، شروع به صحبت می کند؛ بعضی از این آقایان سفید، به شیطان و خدا اعتقاد ندارند. چون خیال می کنند احتیاجی نیست. دولورس در خانه هم دخترش را شماتت می کند؛ این "چشم ورقلمبیده" زیر یک درخت نارگیل هم که بایستد، باور نمی کند نارگیلی بیافتد، مگر آن که نارگیل یک راست بخورد تو ملاجش. این آقای واتز تو با آن حماقتش آدم خطرناکی است. و تو ماتیلدا، چطور می توانی این احمق خطرناک را معلم بنامی؟ دنیا واقعن عقلش را از دست داده...
جنگ پنهان میان مادر و معلم، دولورس و آقای واتز، بصورت مبارزه ی میان سنت های جزیره و زندگی تازه و متفاوت در جهان خارج، ادامه می یابد، تا آنجا که دولورس کتاب آقای واتز را می دزدد و پنهان می کند. "پوست سرخ"ها از راه می رسند و همه چیز را نابود می کنند، "انتظارات بزرگ" آقای واتز و حتی کتاب مقدس دولورس هم طعمه ی آتش می شود. زیباترین بخش کتاب "میستر پیپ" از همین جا آغاز می شود. از روز بعد آقای واتز از بچه ها می خواهد تا به پیپ، جو گارجری، خانم هاویشام، استلا، ای بل، بیدی و دیگر قهرمانان "انتظارات بزرگ" بیاندیشند، و هرچه به یاد می آورند، بخاطر بسپارند و در کلاس یادآوری کنند تا کتاب سوخته و از دست رفته، باز نوشته شود. یکی از شب ها که ماتیلدا در اندیشه ی پیپ، استلا، خانم هاویشام و... خوابش نمی برد، حس می کند انگار مادرش هم بیدار مانده و دارد کتاب مقدس را در ذهن خود بازسازی می کند!
هنگام خواندن این فصل کتاب، یک روز تمام، عکس های دوران کودکی و جوانی ام را تماشا می کردم، سال های خانواده، فامیل، شهرستان، تهران، دانشکده، کار، زندگی و... حس زیبایی داشتم. هنگام قدم زدن کنار ساحل، تلاش کردم سال های از دست رفته، روزهای سوخته ی عمر و سرزمین گمشده ام را دوباره بازسازی کنم. تمام مدت به جملات "للوید جورج" از زبان دولورس، گریس و ماتیلدا فکر می کردم؛ "اسرار، آخرین چیزهایی هستند که از دست می دهیم... بند کفش به تنهایی به هیچ دردی نمی خورد، باید کفش داشته باشی تا بتوانی از آنها استفاده کنی... اعتقاد داشتن به بهشت، معنی اش این نیست که به بهشت می روی... به این ماهی های مرده نگاه کن؛ با چشم هایی برآمده و دهان های باز. انگار باور ندارند که دیگر در دریا نیستند، و هیچ وقت دیگر هم نخواهند بود".
باری، "پیپ" دیگر تنها قهرمان کتاب آقای دیکنز نیست. دیگر نیازی به "کتاب" هم نیست. حالا ماتیلدا، هرکدام از بچه ها و حتی پدر و مادرها "پیپ" شده اند. اگرچه روز اول بچه ها و پدر مادرها انتظار داشتند "آقای دیکنز" که می آید، قرص ضد مالاریا و آسپرین و بنزین بیاورد، اما آقای دیکنز با "انتظارات بزرگ"، به ذهن و زندگی مردم جزیره تبدیل می شود و "جهانی دیگر" در ذهنشان خلق می کند. وقتی سربازها و افسر فرمانده ی "پوست سرخ"ها دوباره به دهکده بر می گردند، به تصور این که "پیپ" یک شورشی "استقلال طلب" از مردم جزیره است، اهالی را به صف می کنند، و خانه به خانه دنبال "پیپ" می گردند. اما کسی به راستی نمی داند "پیپ" کیست و کجاست تا او را به "پوست سرخ"ها لو بدهد. "پیپ" دیگر بخشی از هستی بسیاری از اهالی شده است. "پوست سرخ"ها آقای واتز را تکه تکه می کنند، به مادر ماتیلدا تجاوز می کنند، و خودش نیز کم مانده مورد تجاوز سربازان قرار گیرد که دولورس مانع می شود. مادر حاضر است جانش را بدهد تا دست از سر دخترش بردارند. دولورس هم تکه تکه می شود؛ "مادر آخرین چیزی بود که از من گرفتند؛ بعد از مداد و تقویم و کفش هام، تشک خوابم و خانه مان، بعد از آقای واتز و مادرم.. نمی دانم با خاطراتی از این دست چه باید کرد. بنظر می رسد فراموش کردنشان خطاست. شاید برای همین است که ما خاطراتمان را می نویسیم، تا زندگی ادامه داشته باشد"!
ماتیلدا هم مانند "پیپ"، از دهکده مهاجرت می کند، به نیوزیلند، استرالیا و... انگلستان می رود. سال ها بعد، روزی به مادرش می اندیشد، مادری که حاضر شد جان خود را بدهد تا به دخترش تجاوز نکنند. از خود می پرسد؛ چه چیز سبب می شود یک انسان "جنتلمن" بشود و بر سر ارزش های خود بماند؟ او سراغ همسر اول آقای واتز هم می رود؛ "جون واتز"! اما آنچه "جون" در مورد آقای واتز می گوید، شباهتی به تصویر ماتیلدا از آقای واتز، ندارد. "ما چیزهایی را می بینیم که پیش چشممان است. در مورد مردی که "جون واتز" می شناخته، چیزی نمی دانم. من فقط مردی را می شناسم که دست ما بچه ها را گرفت و یادمان داد چطور دنیا را در ذهنمان بازسازی کنیم، امکانات "تغییر" را ببینیم و اجازه بدهیم به زندگی مان وارد بشود... ما یک معلم لازم داشتیم، آقای واتز معلممان شد. به یک شعبده باز نیاز داشتیم که دنیاهای دیگر را پیش رویمان خلق کند، و آقای واتز آن جادوگر بود. به یک ناجی احتیاج داشتیم، و آقای واتز آن جای خالی را پر کرد... و زندگی ماتیلدا این گونه به رنگ "پیپ" دوباره سازی می شود...


Mister Pip
 •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on August 22, 2012 01:58

July 23, 2012

ایران بین دو انقلاب

"... یکی از نمایندگان پیشنهاد کرد به اقلیت ها حق انتخاب نماینده اعطا شود. نماینده ی دیگری (این پیشنهاد) را مغایر با اصول شریعت دانست و نماینده ی دیگری (آن) را به عنوان "توطئه ای الحادی" از سوی "آشوبگران خارجی" مورد حمله قرار داد؛ "جایی که بیش از هزار سال این چنین رفتار خوبی با اقلیت هایمان داشته ایم، دیگر چه کسی می تواند در پشت چنین خواسته ی ظالمانه ای باشد؟".
"... روزنامه ی "صوراسرافیل" با طرح موضوع کناره گیری روحانیون از سیاست و هجو آنان به عنوان کسانی که "اهداف پلیدشان را با موعظه های عالی پنهان می کنند"، جنجال بزرگی به پا کرد. "حبل المتین" (روزنامه ی دیگر) نویسندگان قانون اساسی را به دلیل قید کمیته ی عالی بررسی مشروعیت مورد تمسخر قرار داد... هنگامی که همین روزنامه (حبل المتین) علل انحطاط خاورمیانه را "نادانی، خرافه پرستی، کوته نظری، علم ستیزی و دگماتیسم علماء" و پافشاری آنها برای دخالت در سیاست اعلام کرد، غوغای دیگری به پا شد. تاسیس یک مدرسه ی دخترانه و یک انجمن زنان توسط خانواده ی اسکندری (یحیی میرزا، سلیمان میرزا و همسرش) نیز سر و صدایی بلند کرد. نمایندگان محافظه کار و برخی از میانه روها چنین سازمان هایی را "الحادی"، "ضد اسلامی" و نوعی بدعت دانستند. لیبرال های جسور بر این عقیده بودند که قوانین "دولت" باید از "شریعت" جدا شود".
"... وزیر مختار انگلیس در ایران می نویسد؛ "مرتجعین به آرامی از بین طبقات پایین شهری برای خود طرفدار جمع می کنند". سلطنت طلبان به محض این که نظر شیخ فضل الله نوری... را جلب کردند، به خیابان ها ریختند. شیخ فضل الله خواست تا برای دفاع از شریعت در برابر مشروطه طلبان "کافر"، در میدان توپخانه جمع شوند. جمعیتی از طلاب، درباریان و مستخدمان، به ویژه "لوطی"های مسلح، دهقانان اراضی سلطنتی... قاطرچی ها، خدمتکاران و شاغلان رده پایین قصر سلطنتی تشکیل شد!... شیخ فضل الله در اعلامیه ای "برابری" را "بدعت خارجی" خواند... و اعلام کرد که لیبرال های مجلس همانند ژاکوبن های فرانسه به سوی سوسیالیسم، آنارشیسم و نیهیلیسم می روند. جماعتی که تحریک شده بودند، به هر عابری که کلاه اروپایی بسر داشت، به عنوان "مشروطه خواه بی دین" یورش می بردند..."
"... هنگامی که جامعه ی اصناف در پشتیبانی از مشروطه، اعتصاب عمومی بر پا کرد، بیش از 100 هزار تن، از جمله 7 هزار داوطلب مسلح از انجمن آذربایجانی ها و انجمن فارغ التحصیلان، برای دفاع از مجلس شورای ملی آماده شدند. شاه (محمدعلی میرزا) از پیروانش خواست تا پراکنده شوند... قول داد اوباش و درباریان تظاهر کننده را تبعید کند و بار دیگر نسبت به مشروطیت سوگند وفاداری یاد کرد... یکی از ثروتمندان از هراس از تصویب بودجه در مجلس، وامی به مبلغ 10 هزار پوند در اختیار شاه گذاشت و شاه آن را میان قزاق ها تقسیم کرد. در خرداد 1287، شاه دستور داد بریگاد قزاق به فرماندهی کلنل لیاخوف روسی، مجلس را به توپ بست. مشروطه طلبان در یک خونریزی بزرگ، در هم شکسته شدند... مجلس و دفاتر مرکزی انجمن های گوناگون و منازل مشروطه طلبان برجسته را غارت کردند..."
"شاه، لیاخوف را به حکومت نظامی تهران منصوب کرد. انجمن و گردهم آیی، از جمله مراسم عزاداری ممنوع، مجلس شورای ملی را منحل و سی و نه تن از مخالفان را بازداشت کرد. ملک المتکلمین و جهانگیرخان صوراسرافیل خفه شدند. قاضی قزوینی، قاضی برجسته ی لیبرال و سلطان العلماء، سردبیر "روح القدس"، مسموم شدند. سید حاجی ابراهیم آقا نماینده ی لیبرال تبریز، هنگام فرار کشته شد. یحیی میرزا اسکندری در اثر شکنجه جان سپرد. جمال الدین اصفهانی به همدان تبعید و بطور مشکوکی درگذشت. آیت الله طباطبایی در خانه زندانی شد. نوزده نفر دیگر؛ چهار تاجر، یک توتونچی، یک خیاط، دو افسر سابق ارتش، دو روزنامه نگار، شش مستخدم دولت و.. نیز به زندان محکوم شدند".
"اگرچه تهران در تصرف سلطنت طلبان و محافظه کاران قرار گرفت، اما داوطلبان مسلح نخست در تبریز و سپس در اصفهان، رشت و سرانجام در اکثر شهرهای دیگر از انقلاب دفاع کردند. شدیدترین جنگ و درگیری در تبریز روی داد. داوطلبان مسلح در اطراف دو قهرمان محلی به نام های ستارخان و باقرخان گرد آمدند... و محله های "امیرخیز"، "خیابان" و "مارالان" را تصرف کردند. اسماعیل امیرخیزی یکی از مجاهدین در خاطراتش می نویسد؛ روحانیون محافظه کار، مردم عادی را فریب می دادند و آنها را نسبت به لیبرال ها بدبین می کردند. محلات فقیر نشین و پر جمعیت، به مراکز ارتجاع تبدیل شد و محلات متوسط نشین به سنگر انقلاب! فقرای شهری مانند آخوندها و شاهزادگان، مشروطه خواهان را "مرتد" می دانستند. در رشت چهار روشنفکر مسلمان و سه ارمنی رادیکال به رهبری "یپرم خان" ارمنی، یک کمیته ی مخفی به نام کمیته ی "ستاره" تشکیل دادند و... یپرم خان رشت را تصرف کرد و (سپس) نیروهای خود را به سمت تهران حرکت داد".
"در اصفهان نیز صمصام السطلنه (بختیاری)... با تصرف اصفهان، نیروهای خود و داوطلبان اصفهانی را به سوی تهران حرکت دادند. در بوشهر و بندرعباس، شوراهای محلی، امور اداری و اجرایی را در دست گرفتند. در کرمانشاه مشروطه خواهان، سلطنت طلبان را بیرون راندند. در مشهد اصناف بازار به اعتصاب دست زدند و حکمران سلطنت طلب را دستگیر کردند. مجاهدین اعلامیه ای منتشر کردند و در آن دفاع از مشروطیت، دستیابی به عدالت اجتماعی و برابری از طریق پارلمان، دادن حق رای به همه ی شهروندان بدون توجه به مذهب و طبقه، حق آزادی بیان، انتشار، تشکیل سازمان، انجمن و حق اعتصاب، ایجاد مدارس رایگان عمومی، بیمارستان و درمانگاه های رایگان برای فقرا، فروش روستاها و املا ک اضافی خاندان سلطنتی به دهقانان بی زمین، هشت ساعت کار روزانه و... خواستار شدند".
"... موقعیت سلطنت طلبان در تهران به شدت تضعیف شد. شاه می خواست جواهرات سلطنتی را در مقابل وام، به روسیه و انگلیس بفروشد اما بانک های خارجی هراسان از واکنش انقلابیون، از پذیرش این پیشنهاد خودداری کردند... سرانجام در 22 تیرماه، یپرم خان از شمال و صمصام السطنه از اصفهان، به تهران رسیدند، داوطلبان مسلح شهری با گشودن دروازه های اصلی، به یک پیروزی زودرس دست یافتند. هنگامی که سلطنت طلبان پراکنده شدند، محمدعلی شاه هم به سفارت روسیه پناهنده شد. یک گروه پانصد نفری از نمایندگان مجلس، نیروهای بختیاری و مبارزین دیگر، بازاریان و آزادی خواهان، به سرعت در تهران گرد آمدند و "مجلس عالی" تشکیل دادند. این مجلس که بطور موقت جانشین مجلس شورای ملی شده بود، محمدعلی شاه را خلع کرد و فرزند دوازده ساله اش "احمد" را به سلطنت گماشت و... دادگاه ویژه ای برای محاکمه ی سلطنت طلبان اصلی تعیین شد و پنج تن از مخالفان سرسخت مشروطیت، از جمله شیخ فضل الله نوری اعدام شدند. قانون انتخابات جدید تصویب شد. در این قانون چهار کرسی برای اقلیت های مذهبی؛ زردشتی، کلیمی، ارمنی و آسوری در نظر گرفته شد و ..."
کتاب آبراهامیان پژوهشی ست در تاریخ بیش از هفت دهه بین دو انقلاب مشروطیت و 1357. آبراهامیان هیچ کدام از این دو انقلاب را حرکتی "طبقاتی" نمی شناسد و اصولن معتقد نیست که در جامعه ی ایران تا کنون، طبقه ای یا گروه صنفی وجود داشته که گرد منافع طبقه و صنفش متمرکز شده باشد. او باور دارد که کشمکش های اجتماعی در ایران، بر منافع "دسته"ها و "طایفه"ها و... بنا بر شرایط روز، تغییر می کند. به عبارت دیگر تشکل هایی موقتی و لرزان که بیرون شهرها برای دست یابی به آب و قنات یا تصاحب زمین و مرتع و... در جوامع شهری درگیری هایی بین دسته های "نعمتی" و "حیدری"ست، که اغلب بر کینه های قدیمی و خانوادگی استوار است. آبراهامیان تفاوت فاحش و بنیادین این دو انقلاب تاریخ معاصر ایران را چنین توصیف می کند؛ انقلاب مشروطیت شاهد پیروزی هرچند کوتاه روشنفکران مدرنی بود که از ایدئولوژی های غربی ناسیونالیسم، لیبرالیسم و سوسیالیسم الهام می گرفتند، حال آن که انقلاب 1357، گروه های سنتی بار دیگر موقعیت از دست رفته را بچنگ آوردند و با تدوین یک قانون اساسی کاملن مذهبی حضور خود را در جامعه تضمین کردند، محاکم شرع را جایگزین دادگاه های عرفی کردند، و مفاهیمی چون آزادی و دموکراسی را غربی و الحادی دانستند. در واقع انقلاب اخیر پدیده ای ست بی همتا؛ نه یک گروه اجتماعی جدید مجهز به احزاب سیاسی و ایدئولوژی های غیر دینی، بلکه روحانیون سنتی مجهز به منبر و مدعی حق الهی در نظارت بر عملکرد همه ی آحاد مردم، و یک ایدئولوژی کلی گوی و آرمان گرا به قدرت رسیدند. آبراهامیان می پرسد؛ چرا انقلاب 1357 که بیشتر محتوایی اجتماعی، اقتصادی و سیاسی داشت، و با نامه های سرگشاده ی حقوق دانان، قضات و روشنفکران در طلب آزادی و دموکراسی، و تشکیل انجمن های حقوق بشر و... آغاز شد، تظاهرات را دانشجویان آغاز کردند، کارگران یقه سپید به ویژه کارکنان بانک ها، کارمندان و کارکنان گمرک، اقتصاد کشور را فلج ساختند و گروه های چریکی که اغلب دانشجو و جوان بودند، انقلاب را تکمیل کردند، به انقلابی ایدئولوژیکی و مذهبی و آرمانگرا استحاله پیدا کرد؟
آبراهامیان در انتها می نویسد؛ اگرچه شاگردان و دنباله روان خمینی تلاش بسیار برای حفظ میراث او دارند، اما از آن قدرت برخوردار نیستند و لاجرم از نیروهای امنیتی و سپاه برای به اطاعت واداشتن طیف های مختلف اجتماعی بهره می جویند. جمهوری اسلامی و دنباله روان خمینی دارند روش های شاه را تکرار می کنند. با این همه پیشرفت بکلی متوقف شده، اوضاع اقتصادی و اجتماعی رو به ویرانی و مملکت رو به ورشکستگی ست. اگرچه نفوذ سپاه و نیروهای امنیتی تمامی امکانات گروه ها و احزاب راست و میانه و چپ را از میان برده، این خلاء قدرت اما تنها مدتی می تواند به پایداری جمهوری اسلامی کمک کند! یرواند آبراهامیان برای تالیف "ایران بین دو انقلاب"، تقریبن از تمام کتاب ها و اسنادی که در مورد تاریخ مشروطه منتشر شده، خاطرات رجال دوران قاجار و پهلوی، سفرنامه های خارجیانی که در این دوره از ایران دیدن کرده اند، روزنامه ها و یادداشت هایی که در مورد پادشاهان قاجار و وقایع دوره ی قاجار نوشته شده، و بالاخره اسناد سفارتخانه های انگلیس و آمریکا در این دوره، به عنوان منابع و ماخذ استفاده کرده است. "ایران بین دو انقلاب"، جامع ترین اثری ست که تقریبن به شکلی روایت گونه و در عین حال "آنالیتیک" به وقایع سیاسی و اجتماعی دوران میان انقلاب مشروطه و انقلاب 1357 پرداخته است. این کتاب برای شناخت نسبتن کاملی از چهار دوره ی مهم تاریخ معاصر ایران؛ مشروطیت تا کودتای 1299(14 سال)، دوران رضاخان (21 سال)، از شهریور 1320 تا کودتای 1332 (12 سال) و بالاخره از کودتا تا انقلاب 1357(25 سال)، گرانمندترین اثری ست که تا به حال خوانده ام. دکتر یرواند آبراهامیان با تمام تلاش خود یک تاریخ تحلیلی و بی طرفانه از اوضاع سیاسی و اجتماعی این دوره، به ویژه فعالیت های گروه های چپ ارائه کرده است. دو فصل بلند این کتاب به شرح کاملی از تاسیس حزب توده ی ایران، گسترش و محبوبیت آن در میان طیف های مختلف و تاثیرات منفی و مثبت حزب، در تاریخ معاصر ایران، مربوط می شود.
می توان تصور کرد که هر خواننده با هر سن و سال و موقعیت اجتماعی، با خواندن "ایران بین دو انقلاب" به نتایج متفاوتی برسد. اما دریافتی که گریز ناپذیر بنظر می رسد حیرت از وقایع مشابه و تکراری ست، آن هم در طول هفتاد سال! بنظر می رسد جامعه ی امروز ما نسبت به دوره ی قاجار، نه تنها تفاوتی نکرده؛ که پس رفته است و سرنوشت مردم و کشور در دستان نا لایق مشتی بی سر و پای قلدر است که تنها هنرشان تهمت زدن، دروغ گفتن و تظاهر است. مردم نیز، هم چنان همان ساده دلان اند که به آسانی فریب می خورند، و رها می شوند... برای کسی که دلش ذره ای برای ایران و ایرانی بتپد، این تاسف عمیق باقی می ماند که ما از تجربیات تلخ این هفتاد ساله، چه درسی فرا گرفته ایم!
در ترجمه ی فارسی، بخش سوم کتاب (ایران معاصر) که به دوران پس از کودتای 1332 تا انقلاب 1357 و بررسی نهضت ها و مقاومت های مخالف شاه می پردازد، مشکوک بنظر می رسد. فرصت مقابله ی کامل متن فارسی با اصل کتاب به زبان انگلیسی، هم از نگاه زبان علمی و تخصصی و هم از لحاظ بلندی این فصل، جزو مقدورات من نیست. مترجمان نیز در ابتدای متن فارسی بطور تلویحی اشاره کرده اند که برخی از جاهای متن ترجمه شده، با متن اصلی همخوانی ندارد! باری، بی طرفی نویسنده در ترجمه ی فارسی مخدوش شده و نقش مذهبیون، گاه در حد اغراق، برجسته شده است.

Ervand Abrahamian
1 like ·   •  4 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on July 23, 2012 01:21

May 13, 2012

رادی هم به "مسافران" پیوست

تا اواخر دهه ی چهل، نمایش نامه نویسان عمده ی ما "بهرام بیضایی"، "غلامحسین ساعدی" و "اکبر رادی" بودند، هر کدام در حال و هوایی جداگانه. آثار اولیه ی رادی فضا و زبانی بومی دارند. از "روزنه ی آبی" تا "لبخند باشکوه آقای گیل"، نمایش نامه های رادی "ایرانی" اند اما سخت متاثر از چخوف.(1) در آثار سه دهه ی اخیر، رادی در نگاه و نگارش خود تغییراتی داده، به یک معنی از صمیمت بومی شمالی دور شده، و بیش از آثار اولیه اش، از نگاه شکل و محتوا، گرفتار نوعی "تکلف" اند.
"روزنه ی آبی" در رشت سال 1338 می گذرد. پیله آقا از شصت سال عمر، سی سالش را با همسرش "خانمی"، در خانه ی دو طبقه ای بسبک معماری روسی در کوچه ی بلوریان زندگی کرده. دخترشان "افشان" هنوز مدرسه می رود، پسرشان "احسان" دبیرستان رازی تهران را تمام کرده، و کارمند بانکی ست که عمویش مدیر آن است. زن جوانی به نام گلدانه، خدمتکار خانه است که هم با "گل علی"، شاگرد مغازه ی ماهی فروشی پیله آقا، و هم با پستچی محله سر و سری دارد. پیله آقا غیر از این خانه و مغازه ی ماهی فروشی، زمین و مستغلات هم دارد. زندگی را با دست خالی شروع کرده و با خست و حقه بازی به اینجا رسیده. دو نفر دیگر هم به این خانه رفت و آمد دارند؛ همایون حاجی زاده که با پدر و عمه ی سرطانی اش زندگی می کند، دانشگاه تهران را تمام کرده، مجرد و کارمند شهرداری ست. و انوش فومنی که در دانشگاه تهران، علوم خوانده، در سربازی با همایون آشنا و دوست شده اند، و فعلن دبیر طبیعی دبیرستان است، و مال و منالی ندارد. انوش و افشان به یکدیگر علاقمندند، پیله آقا اما مایل است دخترش را به همایون بدهد که پول و پله و آینده دارد و... برادر پیله آقا مدیر بانکی در تهران است، و همسرش پس از کوچ به تهران، گذشته و طبقه ی خود را فراموش کرده، و افاده می فروشد و... پیله آقا هر ماه ریسه های سیر و پیاز و کوزه های تمشک و سبوهای زیتون و رب گوجه و برنج دم سیاه و کره ی ماسوله و غیره برای برادر می فرستد، به این امید که به پسرش احسان کمک کند. احسان اما در ایران ماندنی نیست. می خواهد به آلمان برود و مهندس کشاورزی بشود. پیله آقا معتقد است دختر و پسرش تحت تاثیر افکار چپی انوش فومنی هستند، خیر و نفعی برای او ندارند و تنها مکنده ی ثروت او هستند.
اگرچه "روزنه ی آبی" پر از کلیشه های بازاری ست اما در نمایش نامه نویسی ما در1341، پر بدک نبوده است. صحنه ی آغازین نمایش، از "روحوضی" وام گرفته شده؛ گلدانه، خدمتکار و گل علی شاگرد دکان پیله آقا، ضمن لاسیدن با هم، شخصیت های نمایش را معرفی می کنند. همانجا می فهمیم که کاسبی پیله آقا کساد شده، و میل دارد دخترش افشان را به همایون بدهد و.. همایون اما از پیله آقا دل خوشی ندارد. پیله آقا تلاش می کند مانع دیدار افشان و انوش بشود اما افشان رو در روی پدر می ایستد. خانمی طرفدار بچه هاست؛ "آن وقت ها هم که رنگی به رخسار داشتم، زنت نبودم، مزه ی لحافت بودم. مرا برای این می خواستی که خستگی ات را با من در کنی... مثل گاو روی من می چریدی...". انوش هم در یک شب مهمانی با صراحت به پیله آقا می گوید؛ اگر نمی خواهد افشان را به او بدهد، حاضر است دخترش را بخرد! این یک اخطار است؛ "از این ببعد آرامش در این خانه وجود نخواهد داشت"! پیله آقا دکان را می بندد، از گل علی می خواهد مدتی در خانه ی او بخوابد و همه چیز، از جمله افشان و انوش را زیر نظر داشته باشد و به بهانه ی سفر، بی خبر غیبش می زند. در غیاب او انوش و افشان بهم نزدیک تر می شوند و در شبی رعد و برقی و بارانی که زیر آلاچیق مانده اند، افشان می گوید؛ "می رویم جایی که آزادی و نور باشد... زندگی را از صفر شروع می کنیم...".
بسیاری از نمایش نامه نویسان جهان، به ویژه در آمریکا، دوره ای سخت شیفته ی چخوف بودند. شیفتگی رادی به چخوف اما، به شکلی تقلیدگونه است. شخصیت های آرمانگرای روزنه ی آبی نظیر همایون و احسان، دلدادگی انوش و افشان، ورشکستگی شخصیت ها و رویابافی هاشان در مورد آینده و... شباهت های بسیاری به "مرغ دریایی" و "دایی وانیا" و "سه خواهر" چخوف می برند. همایون که عمه اش مرده و دیگر با پدر پیوندی ندارد، می خواهد پولی کسب کند، از ایران برود و با "جنونی وحشیانه خود را به میان اجتماعات بزرگ، پرتاب کند، در مقابل دختران زیبای شهرهای ناشناس، بایستد... و جایی که جز ماشین و نوشابه ای قوی، خبری از زندگی نیست، خودش را محاکمه کند"! این کلمات از زبان جوانی ایرانی در رشت سال های آخر دهه ی 1330، متکلفانه بنظر می رسند. حتی خود رادی هم باید به جرگه ی اقلیتی روشنفکرنما در پایتخت تعلق داشته باشد تا در انتهای یک شب شراب، چنین کلماتی بهم ببافد... یا وقتی پذیرش احسان از آلمان می رسد، علیرغم التماس های مادر که در ایران بماند، بیشتر به گفتگوهای "باغ وحش شیشه ای" (تنسی ویلیامز)، یا "رالف" یا "لنی" در "بهشت گمشده" (کلیفورد اودتس) شبیه اند؛ "تو زندگی خودت را کرده ای. برای تو همه چیز تمام شده. اما من مسوول خودم هستم. میان من و شوهر تو (پیله آقا) هیچ شباهتی نیست. من می خواهم زندگی خودم را شروع کنم..."... در صحنه ی انتهایی، وقتی میان رعد و برق و باران، صدای در شنیده می شود. خانمی گلدونه را، افشان را و... صدا می زند. کسی نیست در را باز کند. می گوید؛ "مگه کسی در این خانه نیست؟". رادی همه جا نگران عدم درک خواننده و تماشاگر است. هر نماد و نشانه را به اشکال مختلف و در صحنه های متعدد، تکرار می کند. گویی مخاطب با این همه نشانه... هنوز در نیافته که پیله آقا تنها مانده، و خانمی هم جای دیگری برای رفتن ندارد؛ مدت هاست کسی در این خانه (شهر، کشور) نیست! همان گونه که در انتهای "بهشت گمشده" (کلیفورد اودتس) یا "اشباح" (ایبسن) کسی نمانده. نسل تازه، هرجا و بهر دلیل، در اندیشه ی این "خانه" نیست، در فکر آینده ی خویش است! وقتی پیله آقا تنفر می آفریند و خانمی مرثیه می خواند، نسل تازه به کدام شور و شوق به بازسازی این بنای کهنه بیاندیشد؟ رادی مرثیه سرای "گذشته" است. می خواهد بی حضور مایه ی شوق، آنچه او آرزو می کند، در همه ی آدم ها بجوشد. (در نمایش نامه ی "میراٍث" بیضایی هم سه برادر؛ "بزرگ آقا"، "متوسط آقا" و "کوچک آقا"، هرکدام به روال خود به این خانه ی ویران می اندیشند. آن که دلش به حال این خانه می سوزد (بزرگ آقا)، انتظار دارد همه به روالی که او می طلبد، در فکر حفظ و نگهداری خانه باشند). تاکید پیاپی رادی بر یکی دو خصلت یک شخصیت، سبب می شود ابعاد دیگر شخصیت ها در سایه بمانند. پیله آقا چای به همایون نمی دهد، و در مورد یک لیوان آب که از چاه خانه به او داده، کلی فلسفه می بافد، با وجودی که مایل است همایون دامادش بشود، وقتی زیر باران عازم خانه است، چترش را به همایون نمی دهد. در میان آشغال ها دنبال دندان مصنوعی گمشده اش می گردد و... از این قبیل صحنه ها به تکرار می آیند مبادا فراموش کنیم که پیله آقا خسیس است. پیله آقا شخصیتی پاره پاره دارد، سنتی ست و به سبک خود برای حفظ خانواده تلاش می کند اما گاه بنظر می رسد نسبت به خانه و خانواده بکلی بی علاقه است. هدف و نظر رادی در ذهن او و در بیرون متن نمایش نامه می گذرد. به زبانی دیگر این خواسته ها در طول نمایش نامه "بیان" می شوند اما "عیان" نیستند، "نشان" داده نمی شوند. عیبی که اغلب نمایش نامه های رادی از آن رنج می برند. همایون فریفته ی رویایی سرزمین هایی ست که ندیده؛ "هرگز نمی خواهم در جریان سرنوشت این سرزمین قرار بگیرم". انوش هم شخصیتی فرمایشی ست، پر از شعار است. بنظر می رسد افشان بهانه ای ست تا یاد دختری در گذشته ی انوش را زنده کند. یک چپ سنتی ست، شیفته ی "جنایت و مکافات" است، و در جایی می گوید؛ "من جنایت را در راه یک هدف عالی مشروع می دانم"! احسان ایده آلیستی از لونی دیگر است؛ بی محبت به خانواده، حتی به مادر، به خارج می رود تا کشاورزی بخواند چون معتقد است اینجا یک سرزمین کشاورزی ست! اگرچه بعید است رادی در دهه ی چهل شمسی، آثار کلیفورد اودتس را خوانده باشد اما فضای روزنه ی آبی و حتی نوع شخصیت ها و سرگردانی شان نسبت به آینده، یادآور نمایش نامه های "بهشت گم شده" و "برخیز و بخوان" (کلیفورد اودتس) استد، بی آن که در حد پختگی قابل قبول آثار اودتس، باشند. "خانمی" یک زن خانه دار است که سعی دارد خانواده را سر پا نگهدارد، اما بر خلاف "بسی برگر" (برخیز و بخوان) نه جنگجو و مبارز در مقابل سرنوشت، که تن داده و تسلیم در مقابل تقدیر است، و نه چون "کلارا گوردون" (بهشت گم شده) آنقدر از زندگی و افراد خانواده اش می داند تا تلاش کند یکی یکی را از غرق شدن نجات دهد. خانمی هست، چون پیله آقای روزنه ی آبی باید همسری داشته باشد، و افشان و احسان به مادری نیاز دارند که آن دور و برها بپلکد. خانمی سایه ای ست که گوشه های خالی خانواده را هم پر نمی کند. هیچ کدام شخصیت ها در حد و اندازه ی حجم حرف هایشان، نیستند.
"محاق"، "مسافران" و "مرگ در پاییز"، سه گانه ای ست با سه تک پرده، و شخصیت هایی تقریبن ثابت. در "محاق"، ملوک بیست و پنج ساله، تنها دختر مشدی و گل خانم، از دست شوهرش میرزاجان به تنگ آمده، و به خانه ی پدری پناه آورده. برادرش "کاس آقا" برای فرار از خدمت نظام، به بهانه ی زیتون چینی به رودبار رفته. مشدی که از دوری کاس آقا غمگین، پیر و شکسته شده، اسبی خریده، اگرچه این سرگرمی جای کاس آقا را برای او پر نمی کند. "نقره" که اسب را به مشدی فروخته، دختری دارد خارج از دایره ی "عصمت"، و "میرزاجان" شوهر ملوک، روز و شب با دختر نقره است. ملوک گله مند است که چرا پدر و مادرش نقره را به خانه راه می دهند، چرا پدر با نقره اسب معامله کرده و... گل خانم از شوهر، در برابر دخترش دفاع می کند؛ چطوری میتونس زیر بارون پیاده به آب و گل بزنه؟ این مصیبت، اگر بشود اسمش را مصیبت گذاشت، قد و بالایی در این حد و اندازه ندارد که خانواده ای روستایی را به دشمنی با هم وادارد. "گریز مرد از خانه" در "محاق"، به یک گره ی دراماتیک تبدیل نمی شود. مشدی، افسرده از پیری و فرسودگی اسبش، به خانه می آید، بی آن که متوجه حضور ملوک بشود؛ راجع به اسبش صحبت می کند... وقتی از حال ملوک و بچه هایش می پرسد، و قصه ی فرار ملوک را می شنود، از کوره در می رود؛ سه تا بچه ی قد و نیم قد و یه شیرخوره را ول کردی، اومدی اینجا نشستی چسناله می کنی... زن باید تحمل کنه. به روی خودش نیاره... اما ملوک در خانه ی شوهر "اسیر" است؛ از سفیدی صبح تا تنگ غروب میدوم، کار خونه می کنم، مرغا رو دون می دم، جارو می بافم... اما سینه ریز ملوک هم توسط مردش به زنی دیگر (دختر نقره) هدیه شده! مشدی می گوید؛ خودت میدونی که هیچ پدری رضا نمیشه پاره ی تنشو تو بدبختی ببینه. اگه اون مردکه ناجور دراومده، من چیکار کنم؟ برای ملوک اما این سوال هست که چه تفاوتی میان او و برادرش کاس آقا هست؟ دل تو واسه ی کاس آقا شور میزنه. تو هر آشغالی قیافه ی اونو می بینی. حتی توی اسبی که کفاره ی بدبختی منه... گل خانم واسطه می شود؛ میذاری امشب اینجا بمونه؟ امشب آره، ولی فردا اول وقت از همون راهی که اومده باید برگرده...
"مسافران" دنباله ی زندگی همین شخصیت هاست، در قهوه خانه ی سر راه. "میرزا جان" شوهر ملوک، اِبی قهوه خانه چی، مشدی و نقره. شخص دیگری به نام عطا هم هست، تنها برای این که از کاس آقا و رودبار، خبری آورده؛ کوه ریزش کرده و یک پل شکسته! مشدی تصمیم می گیرد به رودبار برود، در این برف و سرما و بدون اسب؟ تقریبن تمامی "مسافران"، گفتگو برای منصرف کردن مشدی از رفتن به رودبار است. اما او می رود، تا پرده ی سوم؛ "مرگ در پاییز" تدارک دیده شود! حالا میرزاجان به خانه ی مشدی، نزد همسرش ملوک بازگشته و همراه با گل خانم، پریشان مشدی و برف و سرمای راه رودبار اند. مشدی از راه می رسد؛ اما با پاهای کهنه پیج شده، بی حال، پیچیده در پتو و روی یک صندلی! او را در ایوان، رو به باغ می نشانند. در مقابل شماتت مهربانانه ی میرزاجان که در این برف و سرما نبایستی به رودبار می رفتی، می گوید؛ کار من دیگه از این حرفا گذشته! هیشکی رو خبر نکنین. نمی خوام کسی دنبال جنازه م بیفته... یه گوشه زیر دس و پا خاکم کنید... چقدر چشم انتظارش موندم. بعد هم خروسی یا پرنده ای می خواند، و تمام! مرگ روی صحنه است، بی آن که ما متقاعد شده باشیم؛ تراژدی اتفاق می افتد، بی آن که ما به نقطه ی تراژیک رسیده باشیم. سه تک پرده ی "محاق"، "مسافران" و "مرگ در پاییز"، در هیات سه داستان کوتاه، می توانستند جذاب تر و شیرین تر باشند! تا نمایش نامه.
آثار اکبر رادی، مجموعه ای از خاطرات شهر و روستاست، کلیشه هایی که با آمدن به پایتخت، با خود می آوریم؛ غیبت صفای شهرستان در زرق و برق بی بنیاد پایتخت، کمبود مهربانی و عطوفت و... جایی که بیشتر به پول می اندیشند، جایی که تظاهر به دوستی، جای صداقت روستا نشسته، و از این قبیل. "از پشت شیشه ها"، شرح تماشای جهنم پایتخت، از پشت شیشه هاست. با این تفاوت که در پس پشت داستانی که در سطح می گذرد، یک قصه ی نمادین هم هست. "بامداد" و همسرش "مریم" در اتاقی خاکستری در یک آپارتمان زندگی می کنند، که پیش روی پنجره اش یک پرده ی خاکستری آویزان است! اتاقی با یک کوزه ی عتیقه، یک گرام کهنه،...و البته یک کتابخانه ی کوچک و...! بامداد، که نمی دانیم چکاره است، با چوب زیر بغل حرکت می کند، یعنی قادر به "رفتن" نیست، روشنفکری با یک کله ی بزرگ، بی حرکت، در نوعی بازنشستگی خودخواسته! در این گوشه کتاب می خواند، سیگار می کشد، موسیقی گوش می کند و... گاهی هم می نویسد! مریم معلم است، و عاشق شوهرش، و رابط بامداد با دنیای بیرون. از راه که می رسد، خبرهایی دارد، بهانه هایی ساده برای یک گفتگو. خانم درخشان زمانی مدیر مدرسه ی مریم بوده، و بامداد و مریم، از طریق آقا و خانم "درخشان"، از "پشت شیشه ها" باخبر می شوند. اما خانم و آقای درخشان هم با وجودی که "بیرون" هستند، جامعه را از پشت شیشه های دیگری تماشا می کنند. "درخشان"ها، بی هیچ دلیل منطقی به دیدار بامداد و مریم می آیند. همگام با صعود شغلی خانم درخشان، فاصله ی دیدارها بیشتر می شود. بامداد و مریم اما هم چنان در "پشت شیشه ها" می مانند، می پوسند و پیر می شوند. حتی خدمتکاری که سال ها برای آنها کار می کند، متوجه شده که اینجا چیزی عوض نمی شود، حتی دستمزد او! و حالا کارهای خدمتکار هم بر عهده ی مریم است.
خانم درخشان، در طول ده سال عمر نمایش نامه، از مدیری مدرسه، به مدیر کلی و سپس معاونت کل می رسد، و هرچقدر آقای درخشان لاغرتر و تکیده تر می شود، خانم همزمان با بالارفتن موقعیت اجتماعی اش، پهن تر و گنده تر می شود.. اما چرا با وجود معاشرین تازه، هم چنان به دیدار بامداد و مریم می آیند؟ تا افاده بفروشند؟ بامداد می گوید؛ اگر پایم معیوب شده و رابطه ام را با "بیرون" قطع کرده، در عوض با دستم می نویسم، آنها را بصورت حشره های خشکیده ای در می آورم تا رویشان مطالعه شود! درخشان ها می آیند و می روند، گاه پشت پرده ای مات، گاه با ماسکی بر صورت، گاه بی آن که صدایی از آنها برآید، و بامداد، حکایت را برای ما نقل می کند؛ نمایش نامه ای که سال هاست دارد می نویسد! نمایشی که "اجرا" نمی شود، بلکه "رو خوانی" می شود! با حرف های پیش پا افتاده ی درخشان ها.. از خانه ای که دیده اند؛ پونصد متر زمینه که دویست مترش زیر بناست، یه جوی آبم از تو حیاط میگذره... همه هیچی، آدم باسن شو بگذاره تو اون جوی آب، اونوقت چشماشو ببنده و خستگی در کنه...! یا از "سمینار تربیتی" در هتل هیلتون؛ آنقدر بی سر و ته بود که نشد طرح تربیتی خودمو پیشنهاد کنم، که شش ماه تموم روش کار کرده بودم! یا درباره ی سفری به ایتالیا؛ اون طرفا معرکه س. چه مناظر جالبی!... مریم یک بار در ابتدای نمایش، از بامداد می پرسد؛ چه می نویسی! و پاسخ روشنی دریافت نمی کند. در پایان، بامداد مشتی کاغذ از کشو بیرون می کشد و چون مریم با تعجب می پرسد؛ همه ش همین؟ بامداد می گوید؛ بیش از این نشد! کی برای من می خوانی؟ همین الان. اسمش چیست؟ "از پشت شیشه ها"! و بامداد، "شمرده و لرزان" شروع به خواندن می کند...
"صیادان" نمایش نامه ای ست گشاد و پر جمعیت. یک شرکت بزرگ صید ماهی، و صیادانی که اجازه ی صید آزاد ندارند، و در اصل کارگر شرکت اند! یعقوب، حاجی گل، نبی، نجف، سید همایون، ایوب، شجاع... بیوک اخراج می شود، و بعد اسماعیل، و بعد شجاع. ایوب هم استعفا می دهد. زن بیوک حامله است و بوی ماهی سرخ کرده از خانه ی همسایه، او را به هوس می اندازد. بیوک اما توان خرید ماهی ندارد. پالتوی کهنه اش هم دیگر ارزشی ندارد و... شرکت ماهی های اضافی را برای بالا نگهداشتن قیمت، در گودالی پشت انبار می ریزد... بیوک هنگام دزدی ماهی دستگیر می شود. ماهیگیرانی که می توانستند با صید، مخارج روزانه شان را در بیاورند، حالا مزدبگیر شرکت شده اند، و همه به تعاونی بدهکارند. آینده ی صیادان گروگان گذشته شان است. به امید استخدام رسمی، تن به اسارت و بیگاری داده اند. در انتها از مجسمه ی رییس شرکت پرده برداری می شود! مجسمه باد می کند، بزرگ می شود و صحنه و صیادان را در خود فرو می برد. صیادان بجای صحنه های تیاتری، پر از تک گویی هایی گاه کشدار است. در یک صحنه همایون، صحنه ی دیگر ایوب، صحنه ی بعدی نبی، بعد اسماعیل، بعد یعقوب... هر کدام خود را "تعریف" می کنند، کشمکش و کشاکشی در کار نیست. "صیادان" بی گره، بی کشش، بی اوج و بی حضیض؛ شعارهایی ست از زبان یک نفر، در دهان های مختلف.
رادی در کودکی همراه خانواده به تهران آمده، دوره متوسطه را در دبیرستان فرانسوی "رازی" به پایان رسانده، در 1339 در رشته علوم اجتماعی دانشكده ادبیات دانشگاه تهران پذیرفته شد و چهار سال بعد در فوق لیسانس همان رشته، اما درس را به علت فشار زندگی مشترك رها كرده و از 1340 با حكم رسمی معلم شده. آثار او تا آنجا که به یادم مانده*؛ روزنه ی آبی (1341)، افول (1343)، "مسافران و مرگ در پاییز" (1344)، "از پشت شیشه ها"(1346)، "ارثیه ی ایرانی"(1347)، "صیادان"(1349) و یک مجموعه ی داستانی به نام "جاده"(1349). نمایش نامه های بعدی رادی "لبخند با شکوه آقای گیل"، "در مه بخوان"، "پلکان"، "آهسته با گل سرخ"، "منجی در صبح نمناك"، "هاملت با سالاد فصل"، "آمیز قلمدون"، "شب روی سنگفرش خیس"، "آهنگ های شكلاتی"... و "پایین گذر سقاخانه" و یک مجموعه از مقاله و مصاحبه به نام "دستی از دور". اکبر رادی دیروز (پنج شنبه 6 دیماه 1386) در تهران درگذشت.
*
1- اوایل دهه ی 1350 به مناسبت اجرای "لبخند با شکوه آقای گیل"، در چند مطلب پیاپی در مجله ی "تماشا"، مشروحن به این مساله پرداخته ام. امروز و اینجا، نه به آن نوشته های گذشته دسترسی دارم، نه به نمایش نامه های رادی.
2- "روزنه ی آبی" را ابتدا "شاهین سرکیسیان" قصد داشت به روی صحنه بیاورد. پس از مدتی تمرین، اجل مهلتش نداد و کار با تغییراتی توسط دستیارش، "آربی آوانسیان" به روی صحنه آمد؛ سال 1347 یا 48 در سالن بزرگ انجمن ایران و آمریکا!
3- "مسافران و مرگ در پاییز" را عباس جوانمرد و گروه هنر ملی روی صحنه آوردند، "از پشت شیشه ها" توسط رکن الدین خسروی اجرا شد، "ارثیه ی ایرانی" را خلیل موحد دیلمقانی به صحنه آورد و "لبخند با شکوه آقای گیل" توسط رکن الدین خسروی کارگردانی و اجرا شد.


اکبر رادی
7 likes ·   •  3 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on May 13, 2012 03:10

April 2, 2012

اتفاقی!

بسیار اتفاقی صاحبخانه را دیدم که چند سال پیش، یک شب در جایی با هم آشنا شده بودیم. مرا به خانه اش در همان نزدیکی برد. وقتی در آشپزخانه مشغول قهوه بود، پیش روی تنها قفسه ی کتاب در اتاق ایستادم و تماشا کردم، و... ناگهان فریادم درآمد. در 1989 یک آمریکایی اتفاقی از کتابی به نام "مثلث ایرانی" نام برد که یک روزنامه نگار اسرائیلی به نام "سه گواف"* نوشته و یک سال پیش از آن در آمریکا منتشر شده بود. به این و آن سپردم که مشتاق کتابم، اما نایاب شده بود! عمده ی مطلب در مورد "ایران گیت"* بود و رابطه ی ایران در خرید اسلحه از آمریکا و اسرائیل در زمان جنگ (ایران و عراق) و قضیه ی معروف "مک فارلین" که در ارتباط با هاشمی رفسنجانی در فرودگاه مهرآباد، گویا همراه با یک کیک و یک جلد کلام الله دستگیر شده بود. در مطبوعات خارج در مورد مساله بسیار نوشتند. در داخل اما پس از یکی دو روز، مطلب از صفحه ی روزنامه ها محو شد و دیگر کسی از آن حرفی نزد. مهدی هاشمی یکی از نزدیکان منتظری (داماد؟) به دلیل افشاگری در این رابطه، به جرم جاسوسی و ارتباط با بیگانگان و غیره، اعدام شد و البته یکی از بزرگ ترین علت های برکناری منتظری از ولایتعهدی هم، همین مساله ی مهدی هاشمی بود که در دستگاه نفوذ داشت و ارتباطات را لو داده بود، آن هم ارتباط پنهانی جمهوری اسلامی و اسرائیل را! .. و حالا پس از نزدیک به بیست سال، کتاب مربوطه، بسیار اتفاقی روبروی من در قفسه ی کتاب ها ایستاده بود. معلوم شد میزبان هم اتفاقی کتاب را دریافت کرده و هرگز هم آن را نخوانده یا آنطور که می گفت؛ تمامی نخوانده. از هیجان من سر شوق آمد و گفت می دانسته کتاب با اهمیتی ست، که اتفاقن نیست! فقط این هیجان و فریاد من کار دستم داد. باری، به اکراه پذیرفت که کتاب را به من قرض بدهد و تاکید کرد که باشد، "من بعداز شما می خوانم"! یعنی که حتمن برگردانید!
"ساموئل سه گواف"* با استفاده از مدارک وزارت دفاع اسرائیل و اطلاعات دریافت شده از لابیرنت اسرائیلی در آمریکا، جزئیات "ایران گیت" را به روایتی روشن بیان کرده؛ آغاز داستان فوریه ی 1982 است. شخصی به نام "یعقوب نیمرودی"* (تاجر اسلحه) و پیش از آن وابسته ی نظامی اسرائیل در ایران، در یک برنامه ی تله ویزیونی در بی بی سی از کشورهای متعددی که به ایران سلاح می فروشند، صحبت می کند. چند روز بعد از طرف رضا پهلوی با او تماس می گیرند که آیا اسرائیل حاضر است مقدار زیادی اسلحه به پسر شاه سابق بفروشد؟ نیمرودی با همکار خود "ال شویمر"* به رباط در مراکش می رود و با طرف عربش "عدنان قاشقچی"* در این مورد صحبت می کند. بعد موضوع را با آریل شارون وزیر دفاع وقت اسرائیل در میان می گذارد. شارون هم قبول می کند با نماینده ی رضا پهلوی ملاقات کند. در سپتامبر همان سال، دو افسر سابق ارتش ایران که نام یکی از آنها "سعید رضوانی"* است (نام دیگری به دلایل امنیتی از کتاب حذف شده) به دیدار آریل شارون می روند، و اظهار می دارند که حاضرند به دفعات، حدود دو میلیارد دلار اسلحه از دولت اسرائیل خریداری کنند و حتی تعدادی اسرائیلی برای آموزش استخدام کنند. بعد هم می گویند؛ "جعفر نمیری" (رییس جمهور وقت سودان) حاضر شده یک اردوگاه نظامی در آن کشور را به مبلغ یک صد میلیون دلار به آنها اجاره بدهد و "سی آی ا"(سیا) هم با این عملیات در مبارزه علیه جمهوری اسلامی موافق است. با وجودی که شارون معتقد است این نقشه بدون کمک نیروهایی از داخل ایران موفقیت آمیز نخواهد بود، می پذیرد تا سلاح های به غنیمت گرفته شده از لبنان را به آنها بفروشد. بعد هم موضوع را به اطلاع "مناخیم بگین" نخست وزیر وقت اسرائیل می رساند. اما با قضیه ی قتل عام فلسطینی ها توسط فالانژهای لبنان و درگیری های منطقه، و درگیری های سیاسی داخلی که باعث سقوط دولت بگین شد، قضیه مدتی مسکوت می ماند. آریل شارون موضوع را دنبال می کند و با دولت بعدی در این زمینه مذاکره می کند. نه اسحاق شامیر، نخست وزیر و نه "موشه آرنز"* وزیر دفاعش با این معامله موافق نیستند. در کتاب چندان روشن نیست چرا این قضیه از 1982 تا 1985 کش پیدا می کند و در طول این سه سال چه اتفاقاتی می افتد! در 1985 "شیمون پرز" نخست وزیر کابینه ی ائتلافی اسرائیل، مساله ی فروش اسلحه به ایرانیان را به شرطی می پذیرد که اسرائیل از روابط غیر دشمنانه ی گروهی که بعد از خمینی بر سر کار می آید، مطمئن باشد.
از اینجا دیگر صحبت از رضا پهلوی نیست، بلکه صحبت از گروهی مخالف رژیم در داخل ایران است! سه گواف به نامه ای اشاره می کند که در ژوئیه ی 1985 و با امضای "ح. ک." و بدون نام مخاطب، اما به دولت آمریکا می رسد. سه گواف معتقد است که "ح. ک." کسی جز "حسن کروبی" برادر "مهدی کروبی" نیست که در آن هنگام رییس "بنیاد شهید" بود. حسن کروبی در این نامه برای خرید اسلحه و کمک مالی از آمریکا یا دولت های غربی، دو دلیل ارائه کرده؛ یکی خطر تجزیه ی ایران و دوم خطر تسلط شوروی! کروبی در این نامه تاکید می کند که بعداز خمینی، قدرت دست افرادی خواهد بود که مخالف همکاری و دوستی با آمریکا نیستند و به همین دلیل تقاضای کمک کرده تا بتواند این افراد را با هم متحد و یکپارچه کند. ظاهرن نام این افراد در نامه آمده بوده اما نویسنده به دلایل امنیتی این نام ها را نیز از کتاب حذف کرده است. این که پس از دریافت این نامه یا نامه های مشابه یا تماس های دیگر یا وقایع دیگر، بالاخره آمریکا در ژوئیه ی 1985 موافقت کرده تا از طریق اسرائیل به ایران یا ایرانیان اسلحه بفروشد، در کتاب چندان روشن نیست. اما پیش شرط ارسال اسلحه، آزادی یک گروگان آمریکایی در لبنان است. اسرائیل بلافاصله با این امر موافقت می کند و به عنوان اولین محموله، تعداد 96 موشک ضد تانک "تو"* در اختیار ایران می گذارد. جالب این که نویسنده ی کتاب روشن نمی کند با وجودی که تمام این مراسلات و پیغام و پسغام ها و ملاقات ها، از ابتدا در مورد خرید اسلحه توسط گروه های مخالف رژیم ایران بوده، چه شده که اولین محموله ی اسلحه از سوی آمریکا و اسرائیل به داخل ایران و برای عوامل رژیم فرستاده می شود؟ تنها حدسی که می توان زد این است که آمریکا و اسرائیل از بیم برملا شدن رابطه (براندازی!)، از کمک به رضا پهلوی و مخالفین رژیم ایران سر باز می زنند و قضیه در جایی بسته، و از جایی دیگر باز می شود که واسطه های رژیم وارد مذاکره می شوند. در آن زمان در برخی از جراید فارسی زبان خارج کشور نوشتند که رضا پهلوی واسطه ی خرید اسلحه از آمریکا و اسراییل، برای رژیم آخوندها شده است! اما بنظر می رسد که اسلحه های به عنیمت گرفته (از لبنان) روی دست اسرائیل مانده بوده، دنبال مشتری می گشته، از معامله با رضا پهلوی و مخالفین داخلی رژیم پرهیز کرده، چرا که اولن به "رژیم جمهوری" نیاز داشته اند، و در ثانی نمی خواسته اند به عنوان کمک به "براندازی" جمهوری اسلامی رسوا شوند. بعد هم به دلیل برتری عراق به وسیله ی سلاح های تازه ی روسی، می خواسته اند به رژیم ایران کمک کنند تا جنگ به نفع یک طرف تمام نشود و دچار گرفتاری های ناشی از "پیروز جنگ"، چه صدام چه خمینی، نشوند. و بالاخره این که دو طرف جنگ، با نیروی مساوی، همدیگر را خسته و ویران کنند.
باری، اولین محموله ی موشک ها ارسال می شود اما از آزادی گروگان آمریکایی (در لبنان) خبری نیست. از اینجا داستان وارد مرحله ی حساس می شود. یکی از اعضای شورای امنیت آمریکا که تحت فرمان سرهنگ "الیور نورث"* (سرهنگی که بخاطر افتضاح "ایران گیت" محاکمه شد)، ماموریت می یابد تا به اروپا برود و از کم و کیف داستان گرفتن اسلحه و آزاد نشدن گروگان آمریکایی، با خبر شود. در سپتامبر 1985، دو ماه پس از ارسال اولین محموله، شخص مورد نظر همراه با "دیوید کیمشه"* مدیر کل وزارت امور خارجه ی اسرائیل و "نیمرودی" و "ال شوایمر"، شرکای دلال اسلحه، در یکی از اتاق های هتل "ژرژ پنجم"* در پاریس، با قربانی فر، بازرگان اسلحه که واسطه ی این تماس ها بوده، ملاقات می کنند و از او علت عدم آزادی گروگان آمریکایی را جویا می شوند. قربانی فر اظهار بی اطلاعی می کند و برای جلب اعتماد مذاکره کنندگان آمریکایی و اسرائیلی، حاضر می شود همان جا با طرف خود در تهران تماس بگیرد. منتها می گوید چون ماموران امنیتی فرانسه تلفن های هتل ژرژ پنجم را کنترل می کنند، بهتر است از تلفن کافه رستوران "فوکتز"* که در همان نزدیکی ست، استفاده کند غافل از این که تلفن این رستوران توسط یکی از گیرنده های مخابراتی آمریکایی ها کنترل می شود. به همین دلیل هم مذاکره کنندگان آمریکایی و اسرائیلی حاضر در جلسه، با این امر موافقت می کنند!
نوار ضبط شده از تلفن آقای قربانی فر از رستوران فوکتز، نشان می دهد که او دروغ نمی گوید و طرف او در تهران "محسن کنگرلو" عضو دفتر نخست وزیری ست که این گونه تماس ها از طرف رژیم به او محول شده. آمریکایی ها با شنیدن این مکالمه ی تلفنی، دیگر تردید ندارند که در تهران کسانی چشم انتظار کمک و هدیه ی آنها هستند. باز هم نویسنده فراموش می کند توضیح بدهد که آیا آمریکایی ها و اسرائیلی ها بهرحال و در هر شرایطی حاضر بودند با هرکس معامله ی اسلحه بکنند؟ و اگر آنها میل داشتند اسلحه ها به دست مخالفین نظام در ایران بیافتد، چگونه است که در میانه ی کار، قطار خط عوض می کند و اسلحه های ارسالی بجای مخالفین، به عوامل رژیم داده می شود. فراموش نکنیم که این زمان بدترین شرایط ایران در جنگ با عراق بود. هنوز تا پذیرش قطع نامه ی شورای امنیت از سوی ایران و نوشیدن زهر، دو سالی باقی مانده و ایران تقریبن هیچ وسیله ی موثری برای مقابله و دفاع از خود در مقابل عراقی ها نداشت. ارسال اسلحه به ایران تنها فایده اش این بود که رژیم تهران مایوس نشود و تن به قطع نامه ی شورای امنیت ندهد و اجاق جنگ، هم چنان روشن بماند. چون سلاح های ارسالی دفاعی بودند، نه تهاجمی!
پس از این ملاقات و مکالمه ی تلفنی، 504 موشک ضد تانک "تو" توسط یک هیات مختلط آمریکایی- اسرائیلی به ریاست "مک فارلین"* آمریکایی، راهی ایران می شوند. این یکی از همان گاف های بزرگ سیاسی آمریکایی هاست. چرا که تنها به دلیل بی تابی رژیم تهران برای دریافت اسلحه، دو موضوع اساسی را در نظر نمی گیرند؛ یکی اختلاف میان گروه های مختلف در حاکمیت رژیم اسلامی، که هر کدام سعی دارد نقطه ضعفی، علیه گروه های مقابل به چنگ آورد. دوم این که ماموران پایین تر که قابل شرکت داده شدن در گروه بندی ها نیستند، بسیاری شان هنوز هم خیال می کنند علی آباد شهری ست و نظام، یکپارچه اسلامی ست و در مقابل یک دنیا دشمن، از جمله آمریکا و اسرائیل ایستاده و... برای این گروه جوان و سرسپرده، دیدن ناگهانی یک هیات که رییسش یک آمریکایی ست و حامل پیام و محموله ای سخت ارزشمند، سراغ آقای هاشمی رفسنجانی را می گیرد و... انگار که خود جبرائیل از آسمان نازل شده و برگ برنده علیه آمریکا و اسرائیل را در اختیار امت همیشه بر صحنه گذاشته. این "امت" هیچ وقت نفهمیده که "بر این صحنه"، تنها نقش سیاهی لشکر را دارد. این توهم گروه های معتقد به نظام را، آقای خمینی بعد از افشاء رابطه، تقویت می کند و از جمله می گوید؛ ما با این افشاگری، شرق و غرب را بر سر جایشان نشاندیم! اما مهدی هاشمی که مطلب را افشا کرد، دستگیر و سپس اعدام شد!
با بر ملا شدن هویت این مسافران و تحت الحفظ نگهداشتنشان در فرودگاه مهرآباد، یکی دو روزی مطلب دست روزنامه ها می افتد. ولی پیش از آن که همه چیز برای همه روشن شود، آقای خمینی در یک نطق غرا می گوید؛ این که قضیه از بطن چه بوده، به ما و به کسی مربوط نیست، همین قدر بگویم که "ما با این کار، آمریکا و اسرائیل را عزادار کردیم"... و "در قال" را می گذارد، یعنی تمام، خفه! از میان چندین سوال مهم که پیش می آید، یکی هم این است که چطور آقای مک فارلین و گروهش که در فرودگاه مهرآباد بازداشت می شوند، و در نطق ها و سخن های سران به عنوان برگ برنده علیه استکبار جهانی مطرح می شوند، بلافاصله آزاد می گردند؟ (مک فارلین و سرهنگ نورث، بعدن در آمریکا محاکمه و به زندان محکوم شدند). در یکی دو هفته ی بعد، یکی یکی عوامل رژیم، در توجیه سخنان رهبر، هر کدام چیزهایی می گویند، به این معنا که اتفاقاتی از این دست، به مردم و روزنامه نگاران و ملت و امت ارتباطی ندارد. ما خودمان می فهمیم چه می کنیم و فضولی به کسی نیامده. درست شبیه توجیهاتی که دو سال بعد، هنگام پذیرش قطع نامه ی شورای امنیت، از همه سو شد. ابتدا آقای خمینی در توجیه عوامل و علل پذیرش قطع نامه به "امت همیشه در صحنه" نوشت؛ "من به واسطه ی حوادث و عواملی که از ذکر آن فعلن خودداری می کنم و به امید خداوند در آینده روشن خواهد شد، با قبول قطع نامه ی شورای امنیت موافقت کردم" (نوشیدن جام زهر مشهور). اما رییس جمهور وقت (علی خامنه ای) در نماز جمعه گفت؛ "این حوادث و عوامل را بنده خوب می دانم و می توانم برای شما بیان کنم. هیچ نکته و مطلبی که نشود به مردم گفت؛ در این عوامل و حوادث نیست. من این را قرص و محکم عرض می کنم، اما چه کنیم که اگر بخواهیم آن را به شما مردم که محرمید، بگوییم، گوش نامحرمان هم خواهد شنید"! کسی هم البته نمی پرسد چطور دشمنی که دستش رو شده و "عزادار" شده، نسبت به وقایعی که جزء به جزء آن را خود بهتر از ملت و امت می داند، نامحرم است، اما ملت همیشه در صحنه (محرمان) از دانستن آن محروم می شود؟ این را باید از ملانصرالدین پرسید؛
می گویند یک بار ملا را به اصرار وادار کردند بالای منبر برود و برای مردم حرف بزند. ملا که واقع بین بود، قبول کرد و یک روز به منبر رفت و پرسید؛ مردم! می دانید در باره ی چه می خواهم با شما صحبت کنم؟ همه گفتند؛ نه! ملا گفت؛ خوب، برای مردمی که نمی دانند من چه می خواهم بگویم، چه بگویم؟ و آمد پایین. ملت دوباره خواهش و اصرار کردند که آنها را از وعظ محروم نکند و با من بمیرم و تو بمیری، دوباره حضرت را بالای منبر فرستادند. ملا باز پرسید؛ مردم می دانید می خواهم در باره ی چه با شما صحبت کنم؟ این بار همه گفتند؛ بععععععله! ملا گفت؛ خوب، چیزی که همه می دانند، چه نیازی به گفتن دارد، و آمد پایین. باز هم با خواهش و تمنا و عجز و التماس، ملا را بالای منبر فرستادند و این بار وقتی ملا همان سوال را کرد، نیمی از جماعت گفتند؛ نه! و نیم دیگر گفتند؛ بععععله! ملا گفت؛ حالا بهتر شد؛ آنها که می دانند، برای آنها که نمی دانند تعریف کنند! در جمهوری ملانصرالدین اما خدا به داد آنها برسد که می دانند و برای آنها که نمی دانند، تعریف می کنند!
*
Seguev / Nimroodi / Schwimmer / Sharon / khashokhchi / Rezvani / Arens / Tow / North / Kimshe / Goerge V / Foquets / Mac Farline

کتاب در اینجا معرفی شده است:
http://www.worldcat.org/title/iranian...

The Iranian Triangle: The Untold Story of Israel's Role in the Iran-Contra Affair
 •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on April 02, 2012 02:08

March 24, 2012

اعتمادالسلطنه، یک ایرانی تمام عیار!

روزنامه ی خاطرات اعتمادالسلطنه که به خط خود او و همسر دومش "اشرف السلطنه" در کتابخانه ی آستان قدس رضوی موجود است، به همت ایرج افشار تصحیح و چاپ شده. این کتاب قطور (800 صفحه) در کنار خاطرات "عبدالله مستوفی" ("زندگانی من" در سه جلد) و روزنامه ی خاطرات "مخبرالسلطنه"، و خاطرات یکی دو تن دیگر از رجال اواخر دوره ی قاجار، نمایی روشن از وضعیت اجتماعی دوران مشروطه، دربار ناصرالدین شاه و خلقیات و روحیات شاهان قاجار، روابط درباریان و مردم ارائه می دهند. صنیع الدوله (اعتمادالسلطنه ی بعدی) که به دلیل شغل مترجم حضوری و روزنامه خوانی هر روزه برای شاه، از نزدیک شاهد وقایع پانزده سال اواخر دوران 49 ساله ی سلطنت ناصرالدین شاه بوده، در خاطرات روزانه ی خود نکات ظریف و باریکی از وقایع مهم این دوره را ثبت کرده که مورد استفاده ی محققان جامعه شناس و تاریخ نویسان ایرانی قرار گرفته است. اعتمادالسلطنه در خاطراتش از جمله به چگونگی انعقاد امتیاز نامه ی "رژی" و انحصار توتون و تنباکو، منع استمعال دخانیات و سپس فسخ این قرارداد، عزل ظل السطان پسر بزرگ شاه، از مناصب حکومتی و مورد بی لطفی شاه قرار گرفتن او (ظل السطان، شاهزاده ای سفاک و پر نخوت بود که در دوران حکومتش در اصفهان و نواحی دیگر ایران، در زجر و شکنجه دادن و کشتن مردم، و چاپیدن آنها در تاریخ معاصر ایران کم نظیر است)، وقایع دوران صدارت مستبدانه ی امین السلطان (اتابک)، دخالت دولتین روس و انگلیس در وقایع سیاسی و اجتماعی ایران در دوران قاجار، شرح سفرهای ناصرالدین شاه به فرنگ، و اوضاع و شرایطی که منجر به قتل ناصرالدین شاه و وزیدن نسیم مشروطه خواهی شد... اشاراتی دقیق و نسبتن مستدل ارائه کرده، و در عین حال، خلقیات بسیاری از درباریان و رجال عهد ناصری از جمله؛ مهدی قلی خان امیرآخور، ابراهیم آبدارباشی، عضد الملک، موچول خان، رضا مهندس باشی، ملیجک اول، دبیر الملک، علی اصغر خان امین السطان، ادیب الملک، سید ابوالقاسم بزاز، فرهاد میرزا، حاج آقا محسن عراقی، نظام السطنه، شجاع الدوله، انتظام الدوله و... را صریح و بی پرده نوشته و دشمنی یا دوستی او در باره ی هر کدام از این رجال، به وضوح در این صفحات دیده می شود، اگرچه این خاطرات هم، مانند هر دفتر خاطرات یا وقایع نگاری (تاریخ)، از اغراض شخصی خالی نیست.
محمدحسن خان فرزند حاجی علی خان حاجب الدوله، همان درباری مورد اعتماد ناصرالدین شاه است که مامور فرمان قتل امیر کبیر به کاشان، و ناظر بر اجرای فرمان (رگ زدن امیر) در حمام فین بود. در 9 سالگی، ابتدای تاسیس دارالفنون تهران، به آن مدرسه رفت، در 1268 با عنوان وکیل نظام از دارالفنون فارغ التحصیل شد و در مناصب نظامی ترقی کرد. در 1275 به رتبه ی سرهنگی نائل شد، در 1280 در عهد ناپلئون سوم با سمت نماینده ی نظامی ایران در سفارت فرانسه، به پاریس رفت. آنجا تاریخ و جغرافیا تحصیل کرد، به ادبیات و زبان فرانسه پرداخت، در انجمن های علمی اروپایی از قبیل انجمن آسیایی لندن و مجامع تاریخی و جغرافیایی روسیه و فرانسه عضویت داشت، در بیست و سه سالگی (1284 هجری) به ایران بازگشت و به سمت مترجم حضوری شاه منصوب شد. از همان ابتدای کار، روزنامه خوان شاه بود و این منصب را تا پایان عمر حفظ کرد. در1287 اداره ی امور روزنامه ی رسمی و بعد ریاست دارالترجمه به او واگذار شد و به لقب صنیع الدوله مفتخر شد. در 1290 معاون وزارت عدلیه، در1298 رییس دارالتالیف، در1299 عضو مجلس شورای دولتی، در 1300 وزیر انطباعات و مدت ها نیز سمت محاسب شهر تهران و تصدی بازسازی عمارات سلطنتی را بر عهده داشت. در مراسم معرفی وزرای مختار دول خارجه نیز مترجم بود و پس از64 سال عمر، یک ماه پیش از ترور ناصرالدین شاه، سکته کرد و درگذشت. برخی معتقدند که او را مسموم کردند.
صنیع الدوله سوای همه ی مناصب درباری، به تحقیق مباحث تاریخی و شناخت آثار قدیمی علاقه داشت. در سفرها از مساجد و مدارس و قلاع و بقاع قدیم دیدن و در مورد آنها تحقیق می کرد. مدیر بود، به زبان های فرانسه و عربی مطالعه می کرد و با تمدن مغرب زمین آشنایی داشت، و از لحاظ سواد و دانش، برتر از بسیاری رجال عهد ناصری بود. در سمت مدیر دارالتالیف و دارالترجمه، کتب بسیاری تالیف و ترجمه کرد و جمعی از فضلای عصر خود را در حلقه ی علمی و ادبی جمع کرد. وصف شوخی های شاه با او و پاسخ های او به شاه، حکایت از نزدیکی و اعتماد شاه به او دارد طوری که ناصرالدین شاه حتی خواب هایش را برای او تعریف می کرده. روزی شاه می گوید خیلی مزه دارد بدهم تو را پانصد چوب بزنند. صنیع الدوله می گوید؛ در دنیا بی مزه تر از این چیزی نیست! شاه خلعت های بسیار نظیر تن پوش، انگشتر الماس، شمشیر مرصع و... یک بار هم ده حسن آباد را به او بخشید که اعتمادالسلطنه بعد از چند سال، بعلت نیاز مالی، آن را فروخت!
شرح زندگی و اخلاقیات و روابط اجتماعی صنیع الدوله نشان می دهد که مانند هر ایرانی دیگر، دچار تضاد و تناقض های اخلاقی و فکری بوده. دانش او و نزدیکی اش به شاه، سبب غرور بسیار و خودشیفتگی اش شد؛ "هر وقت نور آفتاب گرفته شود، علم من هم نهان خواهد شد. بر فرض سلطنت ایران حالا ملیجک پسند است، باشد"! از درآمد خدمت دیوانی خود ناراضی بوده و به همین سبب گاه با ناصرالدین شاه، قهرهای کوتاه مدت می کرده. در اواخر عمر، عریضه ای به شاه نوشته که میزان نارضایتی او را از درآمدش نشان می دهد؛ "... بعداز این مدت نوکری، والله با صداقت، بالله با امانت، گرسنه نمیرد و گدایی نکند...". از وارد شدن جوانان، یا اصولن دیگران به کارهای دولتی، دلخور و آزرده می شده، از جمله صدارت امین السلطان در بیست و هفت سالگی را مسخره کرده است. حتی تحمل جوانی با سواد، نظیر ابوالقاسم خان ناصرالممالک را که تازه از فرنگ برگشته و مامور ترجمه و نوشتن قانون شده، نداشته است؛ "این ابوالقاسم سی ساله بعد از هزار و سیصد سال می خواهد قانون ابوالقاسم عربی (محمد) چهل ساله را به هم بزند. ای شاه! ابوالقاسم همدانی، ابوالقاسم هاشمی نمی شود. این جوان همدانی ست، نه همه دانی.."! یا از روی حسادت می نویسد؛ "باز کتاب می دهند به محمد طاهر میرزا، که به قدر شاگرد من نمی فهمد، ترجمه کند"!... دچار تلون مزاج بوده، گاه به امین السطان نزدیک، و از امین الدوله دور می شده، و گاه به عکس، چون امین السلطان به او بی اعتنا می شده، با امین الدوله تجدید رابطه می کرده است. با میرزا حسین خان سپهسالار سر مخالفت داشته و علاء الدوله را مسخره می کرده. در جوانی به میرزا ملکم خان گرایشی داشته و در خاطرات، بارها از فضل و بصیرت او سخن گفته اما به دلیل ترس از شاه، از ملکم دوری می کرده؛ "این که این معلم و مرشد من قدری دیوانه است.. پدر سوخته ی خائن دولت و ملت... سالی بیست هزار تومان از ایران می گیرد..." و گاه از ملکم تبری می جوید؛ "میرزا ملکم خان استاد من بود... لیکن مدت هاست که از پولتیک او اعتذار جسته بودم و اعتقاد به او نداشتم..."
به علت مخالفت با انگلیس ها، طرفدار روس ها بوده، طوری که بین شاه و سفارت روس، پیغام و پسغام می برده و بانی قرض روس ها به شاه شده؛ "اگر یک وزیر قابلی می داشتیم با روس ها می ساختیم ... افسوس که وزیر خارجه ی ما انگلیس پرست و تمام رجال تقریبن نوکر انگلیس هستند". پیوسته شاه را از نزدیکی به انگلیسی ها و بی اعتنایی به روس ها هشدار می داده و درباره ی خود می نویسد؛ "من مشهور به دوستی روس هستم به یک اندازه راست است. اما نه انیقدر که راضی بشوم یک بند انگشت از خاک مملکتم به آنها داده شود یا بقدر خردلی از درجه ی اعتبار پادشاه وطنم کاسته شود...". با وجود دانشی که به آن افتخار می کرده، اعتقادش به مذهب و سنت در حد خرافاتی نظیر "شفا یافتن درد گلو از برکت آب تربت" بوده. احترام و اعتقادش به ناصرالدین شاه، گاه از روی ترس، و بیشتر در حد "نوکری" بوده؛ "ثلث اوقات سلطنت صرف ملاحظه ی سنگ های سیاه بی معنی کوه ها می شود. با وجود ذکاوت ذاتی که خودشان دارند و می دانند محال است خلاف طبیعت کاری در عالم بشود، به اصرار می خواهند الماس از کوه دوشان تپه در بیاورند"! به "ذکاوت ذاتی" (در اصل بی ذکاوتی) ناصرالدین شاه، نه تنها رجال دیگر، که خود صنیع الدوله هم اشاراتی کرده. از جمله این که یک بار که از باغ می گذرند، شاه به صنیع الدوله می گوید؛ چرا تار عنکبوت بالای درختان را با دستمال پاک نکردید؟! یا در جای دیگر می نویسد؛ "سی سال است درس فرانسه می خوانند هنوز نمی توانند مکالمه نمایند، حالا روسی می خوانند"!
اعتمادالسلطنه دو عامل خارجی و دو عامل داخلی را در ویرانی بنیان های علمی ایران دخیل می دانست. عوامل خارجی از نظر او عبارت بودند از حمله ی اسکندر مقدونی و سقوط سلسله ی هخامنشیان و سوزاندن "معبد چهل مناره ی اصطخر که در واقع مخزن کتب علمی آن عهد بوده"، و دیگری حمله ی اعراب و سقوط ساسانیان و تکرار جریان کتابسوزی "منابع و ماخذی که در سایه ی رشد علمی در امپراتوری ساسانی پدید آمده" بود. از نگاه اعتمادالسلطنه نهاد سلطنت در ایران و تغییر آن در ویرانی بنیان های علمی و صنعتی نقش اساسی داشته است. به اعتقاد او دگرگونی در نهاد سلطنت، خلافت اسلامی و اقتدار اعراب، و دوم ضیق مجال و وقت برای نزدیک کردن علم به عمل، سبب شده تا اهل حکمت ایران همیشه محتاج به عالمان و صنعتگران ممالک خارجه باشند. او معتقد بوده که این عیوب در دوران ناصرالدین شاه کم کم رفع شده؛ "به یمن همت شاهانه آب رفته به جوی بازگشته"... از نگاه او تاسیس دارالفنون (که در اصل از امیرکبیر بود، نه ناصرالدین شاه) یکی از این اسباب است. "در این عهد خجسته به یمن توجهات ملوکانه بازار فضل و هنر و علم و دانش را رونقی دیگر است" (و تعاریف کذب از این قبیل). اعتمادالسلطنه از یک سو روزانه در خدمت شاه است و نظرات او را تایید و اطاعت می کند اما در پنهان روزنامه ی خاطرات می نویسد و در آن اعتقادات و نظرات شاه را نقد، و گاه مسخره می کند! در جایی می نویسد به شاه گفته افزایش تحصیل کردگان جدید، خوب است و شاه پاسخ داده "آن وقت ها بهتر از حالا بود، هنوز چشم و گوش مردم این طور باز نشده بود". از "دو گانگی" شاه می نالد؛ "خلاصه ندانیم بکدام ساز باید رقصید. گاهی این طور می فرمایند اما در مقابل سالی شصت هزار تومان مخارج مدرسه ی دارالفنون می کنند که مردم تحصیل علوم فرنگی بنمایند"! تناقضی که اعتمادالسطلنه اشاره می کند، سرتاپای خود او را هم گرفته؛ از یکسو از بی سوادی و کج طبعی و جهل عمومی افسوس می خورد و از سوی دیگر خود بنیانگذار "اداره ی سانسور" و تفتیش عقاید حکومت ناصری ست و از عوامل سوزاندن کتب و نشریات انتفادی! ایجاد سانسور و تفتیش عقاید را به منظور "حفظ دین و دولت" و "صلاح ملت" روا می داند! "کتابچه ای در انحصار خرید و فروش توتون و تنباکو" و تایید دادن امتیاز آن به فرنگیان، می نویسد و در خاطرات خود برای شاه، طلب "صد سال"سلطنت" می کند و از طرفی می گوید؛ "ملکم سهل است، ملک الموت هم چاره ی بدبختی دولت ما را نخواهد کرد".
اعتمادالسلطنه نوشته های مخفی کم ندارد که نشان از بند و بست و ممنوعیت و غیره است، که در اصل نظام، خود بانی آن است. نظرات و افکارش نه تنها با اعمالش تناسب ندارد بلکه گاه، در مقابل هم قرار می گیرند؛ یک مدرسه ی رایگان برای تدریس زبان های خارجی تاسیس می کند، افراد تحصیل کرده را در موسساتی مانند دارالتالیف و دارالترجمه به کار وا می دارد، چند روزنامه ی علمی و خبری منتشر می کند و... با وجود تالیفات و ترجمه های بسیاری که به او نسبت می دهند، محمد قزوینی می نویسد؛ "اعتماد السلطنه به زور و تهدید وا می داشت که فضلایی که در جزو اداره ی داراالتالیف یا دارالترجمه بودند، کتاب هایی که خود او موضوع آنها را اقتراح می کرد، تالیف نمایند و بعد آنها را به اسم خود طبع و نشر می نمود"!

اعتماد‌السلطنه
4 likes ·   •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on March 24, 2012 03:23

February 24, 2012

"میهمان خانه" یا "اتاق پذیرایی"

اگرچه روایت "حاجی آقا"ی هدایت یک محدوده ی زمانی نسبتن مشخصی دارد؛ از جایی در دوران مشروطیت آغاز می شود، دوره ی رضاخانی را طی می کند، و در دوران جنگ دوم در ایران و وقایع بعداز شهریور 1320 تا سال (1324 زمان انتشار حاجی آقا) ادامه دارد، کل روایت اما به آینه ای می ماند که بیش از یک قرن؛ از صدر مشروطیت تا امروز، مناسبات اجتماعی و تعارضات فرهنگی ما را بازتاب می دهد. حاجی نماینده ی بورژوازی نوکیسه است که در آستانه ی مشروطیت جان گرفت و طی دوران پهلوی به شکل طبقه ای مسلط، موقعیت خود را تثبیت کرد. این طبقه که بظاهر به پیشرفت های مدرن که مد روز است، نظر داشته، در این صد ساله در سطوح مختلف اجتماعی نظیر مجلس شورا، دولت و نهادهای سیاسی و اقتصادی فعال بوده و در جهت گسترش و تقویت آنها تلاش کرده است. طبقه ی نوظهوری که پیوسته به "امروزی" بودن تظاهر می کند اما عمیقن سنتی باقی مانده است. محور بحران اجتماعی ما در این صد و چند ساله، همین اختلاط ناسالم و نامبارک از دو عامل "قدیم" و "متاخر" است؛ سنگواره ای از خرافه و سنت، پیچیده در لفافه ای (بیرونی) شکننده از "مدرنیته"! این تضاد چنان بر ارکان اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و کلن فرهنگی ما حاکم بوده که با وجود دو کودتا، دو انقلاب و چندین نقطه ی بحران (نظیر تغییر سلسله ی قاجاری به پهلوی 1304، شهریور 1320 و پایان دیکتاتوری رضاشاه و یک دهه هرج و مرج ناشی از دموکراسی لرزان و نیم بند، سال های ابتدایی دهه ی 1340، نخست وزیری دکتر امینی، تشکیل جبهه ی ملی دوم، قتل منصور و انقلاب سفید شاه و درگیری سلطنت با مذهبیون و...) که زمینه ی همه ی آنها تلاش جامعه برای رسیدن به آزادی و مردم سالاری بوده است. امروز اما با وجود این تلاش دیرپا، هم چنان درگیر شرایطی ست به مراتب سخیف تر از صدر مشروطیت، به گونه ای که طیف های چپ روشنفکری، گام ها از "تقی رفعت" و "آخوندزاده" و... روشنفکران به اصطلاح مذهبی یا اصلاح طلبان ما فرسنگ ها از اندیشمندان مشابهی چون "میرزاآقا کرمانی" و طالبوف و... عقب تر اند.
”حاجی آقا" بیش از آن که بار سیاسی داشته باشد، دارای بار اجتماعی ست؛ سرشار از تصاویری طنزگونه از جامعه ی سنتی ما زیر پوسته ای از تظاهر به مدرنیته، در غیاب قانونی مدنی. جامعه ای که در آن از کراهت کلاهبرداری، عوامفریبی، دروغ، پشت هم اندازی و... کاسته شده و "ناهنجار"ها به "هنجار" تبدیل شده اند. حاجی آقا می تواند وکیل یا نماینده ی مجلس، بازرگان یا بازاری، کارخانه دار یا کاسب، واسطه یا محلل، روضه خوان یا کت و شلواری و... باشد. از "تسبیح شاه مقصودی" در یک دست، ریش توپی، زیر شلواری گشاد، عبای شتری نازک روی شانه، گیوه های ملکی چرکین… تا عصای دسته نقره ای در دست دیگر، هر تکه از ظاهر چهل تکه ی حاجی آقا ”نشانه"ای ست از رنگی و طیفی، حکایتی از هزار و یک شب زندگی اجتماعی ما. حاجی در زمستان یک سرداری به تن می کند که از یک دستفروش خریده اما مدعی ست ارث پدر است؛ ناصرالدین شاه ابوی محترم را صدا زده و گفته؛ "مرحوم مقتدر خلوت، بیا پدر سوخته، این تن پوش مال تو"! در تعریف متظاهرانه ی یک واقعه ی کذب، حاجی پدرش را از زبان ناصرالدین شاه "مرحوم" خطاب می کند! سر سفره ی حاجی همه جور آدمی ظاهر می شود؛ از وزیر و وکیل گرفته تا "زال ممد" (جاکش شهرنو)؛ "این هم یک آدمه... نظمی که زال ممد به شهرنو داد، تمام بلدیه (شهرداری) شما... نتوانست به شهر تهران بده... ما که ضامن بهشت و دوزخ کسی نیستیم، توی گور دیگران هم نمی گذارندمان.. اگر تو جامعه شاه و وزیر و وکیل هم لازم نباشه، زال ممد لازمه... حیف که تو این مملکت قدردان نیست وگرنه مجسمه اش را توی شهرنو می گذاشتند..". اگر کسی رفتار حاجی در خانه، با خدمتکار و حتی زن و فرزندش را نبیند و نشناسد، که چون "خدایگان" با ”بنده"هایش رفتار می کند، با این کلمات، خیال می کند حاجی یک آزاده است، به همان اندازه که هرکدام ما در "حرف" آزاده ایم!
پدر حاجی "مشهدی فیض الله"، زیر بازارچه، دکان تنباکو فروشی داشته... در واقعه ی تحریم تنباکو؛ ”کلی مال حلال و حرام را زیر و رو کرده" ... حاجی بعداز مرگ پدر، دکان را فروخته، صاحب املاک و مستغلات شده و... برای پدرش لقب "حاج مقتدر خلوت" جعل کرده و او را یکی از ملازمان رکاب ناصرالدین شاه جا می زند. طبیعی ست که عناصر این "جعل" در بسیاری موارد همخوانی ندارند؛ پدرش در زمان کریم خان زند، به قندهار سفر کرده، و در زمان شاه شهید (ناصرالدین شاه)، بالا دست حاجی میرزا آقاسی می نشسته ... و هم پالکی میرزا آقاسی بوده، آن هم در دوران ناصرالدین شاه! حاجی با جعل "بزرگی و اقتدار" برای میرزا آقاسی، غیر مستقیم برای پدر خود اعتبار دروغین می خرد؛ "گمان می کنی حاج میرزا آقاسی کم کسی بود؟ تمام سیاست دنیا مثل موم تو چنگولش بود..."! و از طریق بزرگ نمایی پدر، برای خود اعتبار می آفریند؛ یک شب نصف بوقلمون پخته را خورده و صبح که ابوی فهمیده؛ "یک دده سیاه داشتیم،... آنقدر چوبش زدند که خون قی کرد و مرد. اما من مقر نیامدم، کسی هم نفهمید که من بودم". و از این قصه نتیجه می گیرد که در دوره ی شاه شهید، "مردم پر و پا قرص، پیدا می شدند، همه بابا ننه دار بودند"!
حاجی شش زن طلاق گرفته دارد و چهار زن که ”سرشان را خورده"؛ "یکی تریاک خورده و مرده، یکی سر زا رفته، یکی از پشت بام پرت شده و یکی هم از دل درد کهنه مرده"... و هفت زن که در قید حیات اند؛ میان زنده ها دو صیغه هم هستند، جوان و بچه سال! که یکی شان آبستن است در حالی که حاجی شانزده سال است بچه اش نشده؛ "همه ش فکر می کرد چرا چشم و ابروی سکینه دخترش، شبیه پسر عموی "محترم" است! حاجی سواد درست و حسابی هم ندارد... روزنومه می خرد و از پسرش کیومرث می خواهد که برایش بخواند! اما به انجمن های ادبی می رود و برای هر شعر کف می زند. در مقاطعه ی راهسازی و درخت کاری خیابان ها شرکت می کند، نه بخاطر قانون یا اخلاق، بلکه از ترس "شخص اول مملکت" (رضاشاه)، خودش را مفلس و بدبخت نشان می دهد. با این همه حاجی یک کتاب "اخلاق" هم در دست تالیف دارد! "کی از آن دنیا برگشته... مگر با پول نمی شود حج و نماز و روزه خرید؟ پس هر کس پول داشت، دو دنیا را دارد.."! بنظر حاجی مذهب برای "دیگران" لازم است اما هیچ فرصتی را برای تظاهر به دینداری از دست نمی دهد؛ در دهه ی محرم سقا می شود و آب به لب های تشنه می رساند. گذارش به مسجد که می افتد، وضویی می سازد و محض رضای خدا نمازی می گذارد و... حاجی به "خوردن، زن و پول" ارادت بسیار دارد، به شراب علاقمند است اما بابتش پول خرج نمی کند؛ "هر وقت برایش سوغات می فرستادند، به عنوان دوا آن را توی قوری می ریخت و می خورد.."! ماه رمضان به بهانه ی کسالت، روزه می خورد اما جلوی مردم تسبیح می اندازد. در مسایل اجتماعی هم دچار همین "دوگانگی" ست؛ گاه حرف هایی بر خلاف "نظام" از دهنش می پرد؛ "ولی از اطمینانی که به او داشتند، نشنیده می گرفتند"! (اصلاح طلب منتقد!) حاجی با حکومت سر و سری دارد، و حکومت به خوبی می داند که حاجی "بی خطر" است و به مقتضای شرایط، "حرف"هایی می زند که پایه و اساسی ندارد. حاجی به دعواهای مردم هم رسیدگی می کند؛ "اهل محل به من معتقدند… توی این شهر استخوان خرد کرده ایم...". و این "اهل محل" هم اگرچه شاهد دوز و کلک های حاجی و قربانی کلاهبردای های او هستند، اما همه تریشنه سر همان کرباسند؛ "از او حساب می برند"، او را وصی و وکیل خود می کنند و هنگام سفر، زن و بچه و اهل و عیالشان را به حاجی می سپارند!
بانک، یک صرافی امروزی ست، پول قرض می دهد و با بهره پس می گیرد. آن که به قوانین اسلامی معتقد است، از بانک قرض نمی گیرد چون "سود" در اسلام "ربا"ست، و حرام است. جامعه می تواند یا سنتی باشد، یا مدرن؛ نمی شود هم بانک داشت و هم با "بهره” مخالف بود؛ هم این، هم آن، یعنی نه این و نه آن! حاجی آقای هدایت چنین معجونی ست؛ سنتی ست اما بنا به نقل قولی از علی (بچه هایتان را مطابق روز پرورش دهید!)، "آقا کوچک" را به فرنگ می فرستد. آقا کوچک اما ذوق و استعداد تحصیل ندارد. بر می گردد، لباس های شیک می پوشد، اتومبیل لوکس حاجی را می راند و با سگش در کافه رستوران های شهر، آمد و شد دارد. یک شب در عالم مستی اتومبیل را به درخت می زند و... حاجی او را از خانه می راند و از ارث محروم می کند؛ "چقدر خرج تحصیلش کردم... یک لوطی الدنگ بار آمد...". با ناامیدی از "آقا کوچک" به مثابه ادامه دهنده ی راه "آقابزرگ" (پدر، حاجی آقا)، امید و آرزوی حاجی متوجه ی کیومرث می شود. به او درس زندگی می دهد؛ کافی ست خودت را در نظر مردم متجدد نشان بدهی؛ "چیزی که مهمه طرز غذا خوردن، سلام و تعارف، لاس زدن با زن مردم، رقصیدن، خنده های تو دل برو کردن و مخصوصا پر رویی .."ست. از نظر حاجی اینها مظاهر "مدرنیته" اند، پس سعی دارد کیومرث را "مرد زندگی تازه" بار آورد! نان به نرخ روز؛ "سعی کن با مقامات عالیه مربوط بشی، با هرکس و هر عقیده موافق باش تا بهتر بتوانی قاپشان را بدزدی... نگذار فراموش بشی...از فحش و تحقیر و رده نترس، حرف توی هوا پخش میشه، هر وقت از این در بیرونت انداختند، از در دیگر با لبخند وارد بشو... وقیح و بی سواد..". آنچه حاجی آقا به عنوان ویژگی های "مرد روز" به کیومرث می آموزد، تظاهر و تقیه است، روی دیگر سکه ی اعمالی که سبب طرد "آقاکوچک" شدند (الدنگی، هرزه گی و...). پس حاجی مخالف رفتارهای ”ناشایست" نیست، نظرش تنها حفظ "ظاهر" است، تزیینی برای "چشم مردم"؛ ”اعتقاد و مذهب و اخلاق و این حرف ها همه دکانداری ست. باید تقیه کرد، چون در نظر عوام مهم است"!
چون حاجی آقا متقلب و دروغگو و پشت هم انداز و متظاهر و.. است، بقیه را هم مثل خود می پندارد و این "عدم اعتماد" به دیگران را، به کیومرث هم توصیه می کند؛ "اجتماع یک لانه ی افعی ست. هر کجا دست بگذاری می گزند"! حاجی مخالفت را هم بر نمی تابد؛ "باید مردم مطیع و معتقد به قضا و قدر باشند تا با اطمینان بشه از گرده ی آنها کار کشید"! بنظر حاجی آقا "باید نسبت به مقتضیات روز، قانون آورد... امروز کسی که دزدی کرد، دیگر دستش را نمی برند یا برده فروشی دیگر ورافتاده... یک وقت اولاد دختر را زنده بگور می کردن...". اما حالا؟ در هر مکان و زمان، باید به رنگ ”موقعیت" در آمد، هویت حاجی آقا "چند گانگی پا در هوا"ست. معجونی از شتر گاو پلنگ؛ در مورد مشروطه می گوید؛ "بر پدر این مشروطه لعنت!... همه دزدی ها و دغلی ها و پدر سوختگی ها به اسم مشروطه میشه... با این آزادی مازادی کار مملکت نمی گذره. مردم چوب و فلک می خواند"! پس از سقوط رضا خان، شبانه ”دستپاچه از ترس جان... به اصفهان می گریزد"، اما همین که آبها از آسیاب می افتد... پیروزمندانه به تهران باز می گردد و در تنگی معیشت و مواد مصرفی برای مردم، دوباره به الاف و علوفی می رسد؛ "بر پدرشان لعنت که بیخود ما را از دموکراسی می ترساندند! اگر دموکراسی اینه که من همه ی عمرم دموکرات بوده ام"!
برای حاجی، سیاست هم نوعی معامله است؛ از صبح تا شب با کاسبکار و بازاری و آخوند، روزنامه چی و دموکرات، "مشغول گاب بندی ست"، سنش را پایین می آورد تا ممنوع الوکاله نباشد؛ "چه میشه کرد؟ مصالح عالیه کشور در خطره"! (وظیفه ی شرعی؟) "به اصرار ملت" نامزد وکالت مجلس شده تا از راه اِوُلوسیون (تحول) و نه رِوِلوسیون (انقلاب)، کشور را به سوی "پیشرفت" هدایت کند! پس حاجی آقا یک "اصلاح طلب" واقعی ست! به عضویت افتخاری "فرهنگستان و مجالس پرورش افکار" انتخاب می شود در حالی که درآمدش از املاک و مستغلات و دکان و حمام و خانه ی اجاره و معاملات بازار و کارخانه ی کشبافی و پارچه بافی و کارچاق کنی بدست می آید، با سفرای ایران در خارجه مربوط است و "اجناس قاچاق معامله می کند"..."سجل مرده می خرد، کوپن تقلبی قند و شکر درست می کند..”، با شهربانی رابطه دارد و از جواز عبور و مرور در حکومت نظامی "سهمی به عنوان باج سبیل می گیرد"! در عین حال برای فقرا دل می سوزاند و "برای زنان باردار، اعانه جمع می کند". یک چپ دو آتشه و در عین حال، یک لیبرال دموکرات است؛ "از رعیت هام بپرسید، آنقدر که من با آنها خوش سلوکی می کنم، استالین با کارگرهاش نمی کنه" (سقف را نشان می دهد)؛ چهل ساله که این تار عنکبوت را بالای سرم می بینم، یک مرتبه به مراد نگفتم که "مرتیکه قرمساق، اینو پاکش کن"! حالا من بلشویکم یا آنهایی که دم از منافع رنجبر می زنند؟ "من خودم فرزند انقلابم، تخم آزادی خواهی و دموکراسی ام..."! جمع این همه تضاد در یک نفر، آشنا بنظر نمی آید؟ روضه خوانی به دنبال سلاح هسته ای؛ معجونی از شتر گاو پلنگ!
حاجی آقا طرفدار بهداشت و محیط زیست هم هست؛ "هوا و زمین و آبمان پر از کثافت و مکروباته... مثل کرم تو هم می لولیم". به حجت الشریعه (آخوند) می گوید؛ "ما نمی خواهیم شما نماز و روزه ی مردم را درست کنید؛ ما به اشخاص متعصب سینه زن احتیاج داریم... برزگر و دهقان باید محتاج من و شما باشند و شکرگذار"! در سفارت خانه ها "به سلامتی پیروزی متفقین" می نوشد، برای شهربانی جاسوسی می کند و بی گناهان را "به جرم اکاذیب، به زندان می اندازد"! در مطب دکتر، اتاق وزیر، جنده خانه، مجالس روضه خوانی، همه جا بی مانع وارد می شود و عزت و احترام دارد... ساعت به ساعت به مقتضای موقعیت، رنگ عوض می کند؛ "با هر کس و هر عقیده موافق باش.. درس و مشق، مفت نمی ارزه... چند تا اصطلاح خارجی، چند تا کلمه قلنبه یاد بگیر... باید اطمینان دزدها را جلب کرد تا ترا از خودشان بدانند... اگر پول داشته باشی، افتخار، اعتبار، شرف، ناموس و همه چیز داری...". پول حرام را می شود از شیر مادر حلال تر کرد، برای آن دنیا نماز و روزه و حج خرید، و آن وقت؛ "مهندس تحصیل کرده افتخار می کنه که ماشین کارخانه ی تو را بکار بندازه، معمار مجیزت را میگه که خونه ت را بسازه و... شاعر مدحت را میگه، نقاش تصویرت را میکشه، روزنامه نویس، وکیل، وزیر، همه نوکرت هستند، مورخ شرح حالت را می نویسه..." همه از اخلاق و رفتار تو مثال می آورند و…
حاجی در "تجدد" از "مترقی"ها هم جلوتر است؛ "اول کسی که کلاه پهلوی سرش گذاشت، من بودم"، اما "کلاه که کله را عوض نمی کند"! به بهایی می گوید مسلمان است اما متعصب نیست، به طرفدار مشروطه از مبارزاتش در دوران مشروطه می گوید، از مهاجرت و روزنامه منتشر کردن در غربت... با مستبد، به مشروطه و مشروطه خواه، لعنت می فرستد؛ "همه دزدی ها و پدرسوحتگی ها به اسم مشروطه میشه. این حقه بازی ها را اجنبی به ما زورچپان کرد. خواستند دین و ایمانمان را از دستمان بگیرند"، و طرفدار سرسخت استبداد است؛ "اساس و پایه مملکت دین و مذهبه، اما همه کارها را که مذهب نمی تونه بکنه، باید یک پنجه آهنین همیشه تو سر مردم بزنه..."! چون در ”خانه" محبوبیت ندارد، به همه مشکوک است، از نوکرش مراد، می خواهد که زاغ سیاه همه را چوب بزند و گزارش بدهد تا میخ تسلط خود را محکم کند؛ این ”مرتیکه نره غول" کیه که "سرش را پایین می اندازه و صاف میره تو اندرون"؟ اونجا زن و بچه هست. حالا پسرعموی "محترم" باشه، به همه که محرم نیست؛ "اگر من می خواستم ازین راه ترقی کنم یک زن خوشگل می گرفتم، می بردمش مجالس رقص... کلاه قرمساقی سرم می گذاشتم". حاجی طرفدار سرسخت "پرولتاریا"ست؛ ”اگر من کنار بکشم، کارخانه می خوابه، یک مشت کارگر لخت بیچاره، گشنه می مانند". اما "برابری" را خلاف طبیعت می داند؛ دست پنج تا انگشت داره، هیچ کدام اندازه ی هم نیستند. هر کسی را بهر کاری ساختند! "چرا من آقا شدم، مراد نوکر من شده؟ چون که خدا خواسته... یکی شاه میشه، یکی هم گدا میشه". چند نفر را باید کشت، چند نفر را تودهنی زد، حبس کرد و..."اگر بخواند مملکت آباد بشه، باید دست شخص اول مملکت، پدر تاجدارمان باشه...". و این که بالاترین نعمت، امنیت در سایه ی ذات اقدس ملوکانه است؛ "اگر زنی یک تشت طلا بسرش بگیره و از ماکو تا بندر چاه بهار بره، کسی متعرضش نمیشه". از حکیم فرنگی ماب و اتاق جراحی وحشت دارد اما بخاطر شدت درد، تن به تیغ جراح می دهد. با این همه روی تخت عمل، زیر لب "ایة الکرسی" می خواند، نگران "نامه ی اعمال" خود در "آن دنیا"ست. حاجی آقا، مثل نسل در نسل ما تا همین امروز، متظاهر به درویشی و قناعت و سازشکاری ست؛ باید دل همه را به دست آورد، "ما می خواهیم چهار صباحی توی این ملک زندگی بکنیم، یک قلپ آب راحت از گلویمان پایین بره".
در سنت خانه نشینی، پیش از آپارتمان نشینی در شهرها، بهترین اتاق خانه "مهمانخانه" بود که به پذیرایی (دیگران) اختصاص داشت. برای اهل خانه و آشنایان نزدیک، مهمانخانه قلعه یی بود با پنجره های همیشه بسته، پرده های همیشه کشیده، و... این قلعه هنگام میهمانی و دید و بازدیدهای نوروز، گشوده می شد، پرده ها را می کشیدند، پنجره ها باز می شد تا هوای قلعه تازه شود. ملحفه ها را از روی مبل و میز یا پتوها و متکاها و فرش و هرچه ی دیگر بر می چیدند... قلعه را آب و جارو می کشیدند... و عطر خوش انواع میوه و شیرینی، اتاق را پر می کرد. تمام زیبایی های ممکن، از تزیینات دیوارها، مجسمه ها و مردنگی های بلورین در کنار آینه های قدی قاب طلایی و نقره ای روی تاقچه ها و... در همین اتاق جمع شده بودند، و بخشی از دارایی خانواده صرف تزیینات و آرایش این قلعه می شد... باری، مهمانخانه صورت ”ظاهر" خانواده برای "چشم" دیگران بود که با زندگی خانواده در اتاق های دیگر، تفاوت سهمگینی داشت؛ ململی چشم نواز بر روی واقعیت تلخ و معمولن ”نادار" خانواده، چیزی که به آن "آبرو" می گفتند. ظاهری آراسته که در شکل ”مدرن" مسکن در آپارتمان، به اتاق "پذیرایی" یا سالن منتقل شد؛ "تقیه"؟
حاجی آقای هدایت وصفی ست از شخصیت فرهنگی ما، تصویری از بالا، و همزمان از ”بیرونی" و "اندرونی" خانه ی "ما"، جایی که تقابل میهمان خانه و بخش های دیگر خانه، یکجا قابل رویت اند؛ دو گانگی زندگی اجتماعی و فرهنگی ما در یک تابلو.

حاجی‌آقا
3 likes ·   •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on February 24, 2012 02:44

August 3, 2010

"آرزو"ی گمگشته

"آرزو"ی گمگشته
بسیاری گفته و نوشته اند که "عادت می کنیم"*، رمان دوم خانم "زویا پیرزاد"، نسبت به "چراغ ها را من خاموش می کنم"*، افت بسیار دارد. و انتظار داشته اند رمان دوم، در حد "بالاتری" از رمان اول نویسنده باشد. به گمان من اما اگر رمان اول خانم پیرزاد، حاکی از هوشمندی نویسنده است، به گونه ای که "انتظار"ی در خواننده بر می انگیزد، رمان دوم او را هم باید با همان ارزش ها و در همان سطح هوشمندی سنجید، و نه با "انتظارات" خودمان! به زبان دیگر این ماییم که احتمالن عناصر رمان دوم را درنیافته ایم، هم از این رو آن را با ارزش های (کلیشه ای) خود و در حد "توقع خود" می سنجیم؛ گونه ای "قیاس مع الفارق" که ارتباط چندانی به توان نویسنده ندارد. نویسنده ی رمان هوشمندانه ی "چراغ ها را..." نمی تواند آن گونه که برخی پنداشته اند، ساده انگار و بی مبالات باشد. "عادت می کنیم"، به نوعی ادامه ی همان سیاق و سخن "چراغ ها ..."ست، در لایه ای دیگر. اگر نویسنده ی "چراغ ها ..." (رمان اولش) آن قدر به چم و خم داستان نویسی آشناست تا بداند واقعه را چگونه بپروراند و روایت کند، این مهارت در سطحی دیگر در رمان بعدی اش نیز، حضور دارد، حتی اگر رمان بعدی، دست یافتنی تر نباشد، و لاجرم کمتر فهمیده شود. "عادت می کنیم" در نگاه اول از بابت زبان و فضاسازی در حد و حدود "چراغ ها ..." بنظر نمی آید. این اما افت نویسنده نیست، چرا که به گمان من خانم پیرزاد در دو اثر، با دو سبک و سیاق متفاوت، به دو بعد فرهنگ ما پرداخته، و هر دو اثر در روایت "تضاد فرهنگی" ما، آثاری هوشمندانه و درخور اعتنا هستند. می پذیرم که "عادت می کنیم" از یک سری صحنه ها و گفتگوهای کلیشه ای تشکیل شده که با شکل گفتار درونی در "چراغ ها ... " متفاوت است. اما این اثر با توجه به روایتی که حکایت می شود، تکرار کلیشه ای گفتگو و رابطه را طلب می کند. امری که از عنوان رمان آغاز می شود! تصور من این است که "زویا پیرزاد" در هر دو اثر، به "تضاد" درونی و بیرونی، دوگانگی گفتار و رفتار در فرهنگ ما توجه داشته و این تضاد فرهنگی را با ظرافت زنانه ای، در دو شکل متفاوت ارائه کرده است. اگر دو رمان "چراغ ها را من خاموش می کنم" و "عادت می کنیم"، نوشته نشده بودند، ادبیات معاصر ما چیزی کم داشت. زویا پیرزاد، ابعاد درشت رفتار فرهنگی ما را به شکلی مینیاتوری در دو مجموعه ی کم حجم، و با دقتی ستایش برانگیز نقاشی کرده. قهرمان هر دو رمان، زن ایرانی ست که ابعاد شخصیت اش گسترده، چند بعدی و در عین حال با زبانی زنانه روایت شده، بی دخالت "دانای کل"، و به شکلی نمونه وار، داستان گونه. ویژگی هایی که در آثار ادبی معاصر ما، به ویژه نزد زنان نویسنده، بی نظیر است.
در "چراغ ها ..."، کلاریس که نمونه ی یک همسر ایرانی "وفادار" است، سال ها در یک نواختی با آرتوش زندگی کرده است. او به امیل، دوست خانوادگی که گهگاه از آنها دیدن می کند، کششی درونی پیدا می کند؛ کشش تبداری که تنها در نهان کلاریس زاده می شود، همانجا رشد می کند، و همانجا هم می پژمرد، بی آن که کلاریس شهامت بیان آن را داشته باشد، حتی در خلوت و با خود. حتی روزهایی که امیل نمی آید، فکر نبودنش در ذهن کلاریس زنده است؛ برای کلاریس امیل جایی در شهر "هست"، ترس از سنت و اخلاق اجتماعی مانع می شود اما که این "بودن" را بیرون از ذهن خود لمس کند! در جامعه ی ما برای زنی شوهردار، حتی اگر مسیحی باشد، فکر به مردی دیگر، ممنوع و مردود است، "رسوایی"ست. از همین رو وقتی امیل هست، کلاریس به "عادی" بودن تظاهر می کند، مثل همیشه و هر روز، می رود، می آید، صحبت می کند، اما در پنهانش غوغایی از حضور امیل برپاست. کلاریس تنها شب ها، دقایقی پیش از رفتن به رختخواب فرصت می یابد تا بی دغدغه ی اخلاقی و فرهنگی به امیل بیاندیشد؛ لحظاتی که غوغای حضور "شوهر" و "بچه ها" فکر به امیل را در ذهن او نمی آشوبد. می گوید؛ چراغ ها را من خاموش می کنم! و لحظاتی به بهانه ی "خاموش کردن چراغ ها" با روشنایی فکر به امیل تنها می ماند. شخصیت زن در فیلم زیبای "آن روز بخصوص" از "اتوره اسکولا" نیز، گرفتار عشقی ممنوع می شود و در انتهای شب، در خلوت کوتاهی پیش از خزیدن در بستر کنار شوهر، به بهانه ی شستن ظروف و مرتب کردن آشپزخانه، همانجا می ماند، کنار پنجره می نشیند و با کشش بلندی که در او بیدار شده، مردی درون پنجره ای آن سوی ساختمان را تماشا می کند.
در "عادت می کنیم" دو زن؛ "آرزو" و "شیرین"؛ دوستانی که دغدغه ی اقتصادی ندارند تا به دستان مردی که زیر پر و بالشان را بگیرد، نیازمند باشند، یکی (آرزو)، خود نان آور خانواده است و چون شیرزنی می چرخد، زمین و زمان را به هم می دوزد و... دیگری؛ "شیرین مساوات" که از بیزاری و بی نیازی اش به مردان می گوید، در غیاب "اسفندیار"ش، او و مردان دیگر را طعن و لعن می کند. هر دو اما تخته بند فرهنگ خویش اند. حتی وقتی چون کلاریس، تمام روز در خیال و "آرزو"ی عشق به "امیل" سیر می کنند، شب از ترس گرگ "بی عفتی" و اژدهای "گناه"، به دامان مادر "عادت" پناه می برند و در نهایت کسالت، به آغوش "مجاز"، همان "تکرار" دیشب و پریشب می خزند. "آرزو" ماشین را بهتر از آن "ریش بزی" پارک می کند، دیوار اوسای گردن کلفت را با کلنگ ویران می کند (دیوار را اینجا بساز که "من" می گویم!) و... با همه الدرم بلدرم هایش، عاشقانه به سنت وفادار است. در همان معاملات ملکی "پدر" کار می کند و تزیین دیوار دفترش، قاب عکس پدر است (گیرم شاه و رهبر نیست، "مرد" که هست!). "شیرین مساوات" هم با همه ی نفرت از مردان، وقتی سر و کله ی "اسفندیار" گمشده اش پیدا می شود، "نفرت" از ذهنش می گریزد، "گناه" مردش را می بخشد، با آغوش باز از او استقبال می کند، و از شادمانی اشک می ریزد؛ مثل من، تو، او، ما، شما، و ایشان!
"کلاریس" از زندگی یکنواخت با "آرتوش" خرسند نیست، با "دلگرمی" به "امیل"، به تحرکی تازه می رسد، و از این حس زیبا تلو تلو می خورد، دستش می سوزد، قهوه اش سر می رود، لیوانش می شکند... ولی تنها در لحظات کوتاه خوابیدن بچه ها و شوهر، به اندازه ی "خاموش کردن چراغ ها"، اذن "اندیشیدن" به "گناه" را به خود می دهد. با این همه در همین آشپزخانه و در خانه ی آرتوش می ماند! "نیاز" در سایه ی مخوف "عادت" و "سنت" می میرد، و "بند"های پوسیده پاره نمی شوند! سینه ها از ارزش های "اخلاق کهنه" انباشته است. افتخار ما همین ارزش هاست. آرزو، "کُجی" و "نظر قربونی" به "شیرین" می دهد تا برای دفع بلا به ماشین "پژو"یش بیاویزد! در۴۱ سالگی جرات نمی کند به مادر و دخترش بگوید برای شام با مردی قرار دارد! این اما شیرین نیست که برای اتومبیل "پژو"یش (مدرنیزم؟) "نظر قربونی" (نشانه ی عهد بوق) طلب می کند و این مادر و دختر "آرزو" نیستند که مانع او می شوند تا از رابطه ی تازه اش با یک مرد، حق بی چون و چرای زنی تنها، پرده بردارد. این حجاب درونی "شیرین" و "آرزو"ست که بر زندگی شان سایه افکنده. این "زن امروزی" که "کار مردان" می کند و شرق و غرب تهران را به هم می دوزد و از محسن مفنگی، کارمندش تا "اوسا بنا"ی گردن کلفت، جلویش لنگ می اندازند، از درون به جایی در همان زیر زمین ها و طاق ضربی های گچ بری شده و اشیاء قدیمی و یادگارهای نمناک، به عکس های در قاب، که شیفته وار تماشایشان می کند، تعلق دارد!
پروای "بند"های سنت و ملاحظه ی "قیود" اخلاقی سبب می شود تا کلاریس و آرزو و شیرین، خسته و بی حوصله از خواستن، بی زخم تلاش، در اولین کوچه ی فرعی بپیچند و به مادرها و مادر بزرگ هاشان بپیوندند. "سهراب" هم اگرچه ساکن خیابان سپه "امروز" است، جاگوار سوار می شود و برای هر دری "دستگیره"ای مناسب و همخوان دارد و... اما درشکه ی "یادگار اولین سفر جدش به فرنگ" را در حیاط پشتی مغازه نگه می دارد. (جدم اولین کسی بود که از خارج "دستگیره و قفل" وارد کرد. بعد پدر بزرگم، بعد پدرم، حالا هم من!). جدش به فرنگ رفته و از آنجا "قفل و دستگیره" وارد کرده، و یادگار سهراب از "سفر فرنگ"، یک "درشکه" است در "حیات پشتی"! پژوی شیرین نیز با نظرقربونی "بیمه"ی حضرت عباس می شود! اتاق من در قلب شهری در "فرنگ"، پر است از سفره ی قلمکار و قاب خاتم و گلدان نقره و گلیم بختیاری و... به آهنگ های نوستالژیک "معین" گوش می کنم، از تله ویزیون ماهواره، فردین و "گنج قارون" تماشا می کنم، از "سوپر ایران" آبلیموی "یک و یک" و "آجیل مشکل گشا" می خرم و به عشق "میرزا قاسمی" و "کشگ و بادمجون" به رستوران "حافظ" می روم... شب یلدا و چهارشنبه سوری را در جمع ایرانی ها "چله" می نشینم و نوروز را با کنسرت گوگوش در "کاباره ی تهران" جشن می گیرم... سالی یک بار هم با بلیت رفت و برگشت از آژانس مسافرتی "وطن"، یکی دو ماهی در ولایت می گذرانم و... این خانه ی همان "سال ها"ست که با خود به جایی در اروپا یا آمریکا منتقل کرده ام. در "همان سال ها" هم "فریز" شده ام. گیرم پزشک جراح هم به وطن بازگردم، یکی هستم چون دکتر محمودی (بدون دخترم، هرگز!). آنچه در طلبش آه می کشیم، هنوز به یک "نیاز" تبدیل نشده. گرسنگی که آمد، از هر سوراخ سمبه ای شده، تکه نانی گیر می آوریم تا به سق بکشیم. جایی که خانواده، همسایه ها و همه ی شهر در "گذشته" سیر می کنند، فکر به افق های تازه در حد "آرزو" می ماند. آرزو در نفس خود البته چیز بدی نیست، به شرطی که پاهایش روی زمین باشد!
به سفارش روشنفکرانمان، "خوبی"های "مدرنیته" را سوا می کنیم و "بدی"هایش را در سطل آشغال می ریزیم! به فکرمان هم نمی رسد که "خوبی" و "بدی" مدرنیته را هم با ترازوی خودمان (سنت) می سنجیم، وگرنه در ترازوی "مدرنیته"، مفاهیم به گونه ی دیگری تاویل و تفسیر می شوند. زنی که به رقص علاقمند است، چون رقص را هم مثل "آزادی" از پشت ویترین تماشا کرده، سنگ ها را با خودش وا نمی کند تا وقتی با لذت میان دست های مرد "غریبه" می رقصد، ذهنش آلوده و پریشان "خیانت" به شوهرش نباشد. "رقص" بصورت آرزو مانده، از "آن" او نشده تا بداند آن که رقص را علم کرده، "خیانت" را به گونه ای دیگر تعبیر و تفسیر می کند. تن به آب سپردن، با مایوی دو تکه زیر نگاه مردان "غریبه" در جهانی که این پدیده را خلق کرده، "فاحشگی" محسوب نمی شود. و سنت و مدرنیته دو خیابان موازی اند که هرگز به هم نمی رسند! "فمینیسم" اگر ناسزا گفتن به مردها و قربان صدقه ی زن ها رفتن بود، که خیلی از "آقایان" از پر قنداق "فمینیست" اند! بسیاری از "فمینیست"های وطنی در خانه ی مردشان به عینه مادر من رفتار می کنند. گهگاه قری هم می زنند، متلکی می پرانند تا "حقوق پایمال شده"شان را به مردشان یادآوری کرده باشند. با قر و لند و آه و نفرین اما حقی به دست نمی آید، حتی اگر "حق مسلم" باشد! مسعود رفتار با سیاهان در آمریکا را مسخره می کرد! قاسم پرسید یعنی برای تو فرقی نمی کند اگر یک شب آبجی قدسی ات، دست در دست "سیدنی پواتیه"* "برای شام" به خانه بیاید؟
سهراب (عادت می کنیم)، این صوفی قرن بیستم که پس از سال ها، زندگی در فرنگ را رها کرده و به ایران بازگشته تا "قفل و دستگیره" فروشی پدر را اداره کند، هم دیزی و هم استیک را می فهمد، و هم "دستگیره"هایش روی همه ی درها هست و... به دوران یعقوب لیث صفار، به عهد عیاران "نان و پیاز" خور تعلق دارد. "نه فضولی می کند، نه سوال بیجا، نه بازپرسی... دهنی که همیشه برای لبخند آماده است"! مردی "اثیری" که دانشکده ی پزشکی را در اروپا رها کرده چون نمی خواهد "از بیماری دیگران ارتزاق کند" (این مرد "آرزو" مرا هم به هوس شوهر کردن می اندازد!). عجیب تر آن که این "مرد ایرانی" با وجود عشق و علاقه به آرزو، حتی هوس بوس و بغل هم ندارد. (چه بهتر! جایی که "یعقوب یادعلی" بخاطر زنی که در رمانش خاطرخواه مردی شده، به یک سال زندان محکوم می شود، لابد خانم پیرزاد بخاطر اندیشیدن سهراب به بوسه ی "آرزو"، سنگسار می شد؛ "درهای بهشت بسته می شد / مردم همه می جهنمیدند").
همه سرایداران سنتیم. با مرور شخصیت های دو رمان خانم پیرزاد، خود را در آینه می بینیم. در نوشته ها و گفته هامان از "دریدا" و "فوکو" و "بوردیو" نقل قول می آوریم، یعنی به عصر "پسا مدرن" تعلق داریم. و در بنز کوپه، پشت چراغ قرمز، راننده جلویی را که دو ثانیه دیر تکان خورده، با یک کرور فحش چارواداری می نوازیم! و روی سنگ های مرمر کف سالن خانه ی چند میلیاردی مان در ولنجک، سفره ی "ام البنین" می اندازیم، و "مستضعفان" را "اطعام مساکین" می کنیم! (سهراب و آرزو از مستمندان "دستگیری" می کنند!) یعنی "سهم امام"! و به هزار و یک دوز و کلک از دادن مالیات، سر باز می زنیم، و اسمش را "نافرمانی مدنی" می گذاریم! منتظریم تا یکی جرات کند، چراغ اول را بیافروزد، زخم زبان ها را بجان بخرد و یخ "عادت های کهنه" را بشکند، و دیگری و سومی و چهارمی و... تا برایشان هورا بکشیم؛ وقتی در پیله ی "سنت" نشسته باشی، تغییر و "دگرگونی"، ترس و توهم می آفریند! "بچه که بودم از دریا می ترسیدم... هنوز هم می ترسم. زیادی گنده است، نه؟ هی در حال عوض شدن. هیچ وقت معلوم نیست چند ثانیه بعد چه شکلی شده، نه؟" (عادت می کنیم، ص ۷۸). "تغییر" سهمناک است! خواستن آنچه نداریم (مدرنیته)، سرآغاز تشویش است و تلاش برای به دست آوردنش ابتدای هراس. پذیرش و نخواستن اما عین دراز کشیدن در گرمای آفتاب پشت پنجره ی زمستان است، رخوتناک و خواب آور. سنت ها چون قلعه ای محکم و امن، سر جای خود پابرجا ایستاده اند. دست هایی به امتداد آغوش گرم مرغ (مادر)، حلقه شده به محبت، حصاری مطمئن گِرد تن جوجه ها تنیده اند! آغوش مادر(سنت) ما را از سوز سرما و تف گرمای زندگی (و "کمین" گربه) در امان می دارد! جوجه ها میان این "بسته ی مهربانی"، پریشانی های پست و بلند راه رفتن روی پای خودشان را تنها از زبان مادر "می شنوند"؛ (گربه را بین که دم علم کرده / گوش ها تیز و پشت خم کرده /.... تا کله چرخ داده ای خوردت)! در همان محدوده ی بسته، با هراس از "دشمن" می بالیم، بزرگ می شویم و همانجا هم می میریم، با کله هایی بزرگ و دست و پاهایی لاغر! عادت کرده ایم، "عادت می کنیم!" کندن از این سنت دیرپا که از اسطوره و حماسه تا اینجا همخانه ی ما بوده، دلی به وسعت اقیانوس می طلبد. این تمامیتی که ما می طلبیم، چیزی شبیه "سهراب زرجو"ست، مثل یک "رویا"، شبیه یک "آرزو"! تن ما انباشته از وهم ترسناک جدا شدن از مادر "سنت" است. این است که مانند کلاریس با همین "آرتوش" می سازیم و به این دلخوشیم که تنها در فاصله ی اندک میان خواب بچه ها و خاموشی چراغ ها، با آرزوهامان خلوت کنیم. امیل می آید. ملخ ها هجوم می آورند (تشویش؟) ملخ ها می روند. امیل می رود و کلاریس دوباره روی تاب می نشیند و "آسمان صاف، بی لکه ای ابر" را تماشا می کند. (آقای منتقدی کلاریس را "با تقوا" خوانده! لابد تمام مدتی که رمان را می خوانده نذر و نیاز هم کرده مبادا کلاریس "بی تقوا" شود و به امیل بگوید؛ "دوستت دارم").
داریوش شایگان در فصلی از "نگاه شکسته"* این اعوجاج و اغتشاش فکر و رفتار؛ تقابل دو روش متفاوت و غیر همجنس مدرنیته و سنت را چنین وصف می کند (نقل به مضمون)؛ "از آنجا که انسان سنتی نمی خواهد کهنه را رها کند و در عین حال می خواهد نو را هم داشته باشد، تمام مفاهیم تازه را به شکلی و از جایی به سنت و گذشته ربط می دهد، برای آن که میان این دو یک آشتی برقرار کند"، تا نه از آن یکی بگسلد و نه از این یکی وا بماند. کهنه با وصله پینه ی مفاهیم نو، "شیر بی یال و دم و اشکم" می شود. آنچه در رفتار و گفتار انسان درگیر در این معادله مشاهده می کنیم، اغتشاش (التقاط) است. شایگان ادامه می دهد؛ "سرتاپای جامعه ی درگیر در این دوره، از روشنفکر تا عامی دچار این اغتشاش اند". و مثال می آورد از دو اندیشمند، در یک دوره ی تاریخی، در دو جغرافیای متفاوت؛ "وقتی دکارت در اروپا بنیاد تازه ای از تفکر را بنا می گذاشت (از قول هگل؛ جهان با دکارت، "گذشته" را پشت سر گذاشت) و پاراگرافی تازه با ارزش هایی تازه آغاز کرد، همدوره اش ملاصدرا در این سوی جهان، سرگرم آرایش رواق شکوهمند اسلامی بود"؛ "گذشته" را وسمه می گذاشت و سرخاب سفیداب می مالید (عین دکتر شریعتی معاصر!). در تمام دورانی که اروپا از گذشته اش دور می شد، جهان اسلام، سرگرم بازخوانی و بازسازی گذشته بود. و ما ناگهان در آغاز مشروطیت از خواب سیصد ساله برخاستیم و با جهانی تازه رو برو شدیم. و می خواهیم خواب سیصد ساله را یک شبه جبران کنیم. این همان اعوجاج و کج رفتاری انسان سنتی ست که ناگهان از اتاق ترمه پوش و گرد گرفته اش، قدم به جهانی عریان می گذارد. از ملاصدرا به این سو، ما در حالی که به خیال خود "به جلو" می رفته ایم، حواس و نیرویمان صرف عقب (گذشته) می شده (زندگی کردن حماسی)، شیفته و اسیر قصرهای کهنه و زلم زیمبوهای تاریخی مان بوده ایم! هم چنان حماسی زندگی می کنیم؛ رو به جلو با نگاهی شیفته به "پشت"! به بیان شایگان، "ما در این سیصد سال در یک تعطیلات تاریخی بسر برده ایم".
"کلاریس"ها، این جزایر کوچک تنهایی، هنگامی که روی نیمکت نشسته اند و به آسمان بی ابر نگاه می کنند، به این می اندیشند که فردا با خانم نوراللهی تماس بگیرند و به شکلی این "تن- ها" را به "جمع" برسانند! جزایر کوچک به هم بپیوندند، شاید "دیگران" هم بپذیرند، بی آن که "عادت کنند"، یک شب در میان "چراغ ها را خاموش کنند". (اگر کار "جمع" به دعوی و دعوا نکشد و "درد مشترک" میان "من منم"های فردی گم و گور نشود و تشکل خانم نوراللهی به بن بست نیانجامد!). آرزو به پدرش می گوید؛ "چقدر از ماه منیر می ترسی؟"! پدر می گوید؛ "نمی ترسم، دوستش دارم. شاید هم می ترسم. فرقش کجاست؟". راستی فرق "دوست داشتن" با "ملاحظه از روی ترس" چیست؟ کلاریس از آرتوش می ترسد، یا دوستش دارد؟ این "قاب"های روی دیوار، نشانه ی "عشق" است یا ملاحظه و ترس؟
برای خانم پیرزاد که به این گستردگی و ظرافت ما را نقاشی کرده، کلاه از سر برداریم. از "شازده احتجاب" تا "زویا پیرزاد"، هیچ داستان ایرانی را دوبار نخوانده بودم! برخی جاها (مثل قسمت هایی از وبلاگ "آیه" دختر "آرزو") وجودم از خنده ی هراسناکی پر می شد؛ ..."در ضمن فکر نکنید بابام بعد از ازدواج خیلی عوض میشه ها. نه! فقط یک کمی عوض میشه. فقط در مورد مامانم. والا برای خانم های دیگه هنوز هم در باز می کنه و پالتو میگیره و همچین قشنگ درباره ی ستم تاریخی به زن حرف میزنه که من هم که میدونم داره خالی می بنده، اشک توی چشمام جمع میشه!"
این تاریخ بلند و سنگین را، نه می شود در چمدان های بسته، وبال گردن و با احترام، همراه خود به "آینده" بکشانیم، و نه آپاندیسیت است که با یک عمل ساده، یک شبه ببریم و دور بیاندازیم
***
* "چراغ ها را من خاموش می کنم" و "عادت می کنیم"، دو رمان خانم "زویا پیرزاد".
* سیدنی پواتیه، هنرپیشه ی سیاهپوست هالیوود در فیلم "حدس بزن چه کسی برای شام می آید".
* Le regard mutilè آثر شایگان به زبان فرانسه که توسط باقر پرهام با عنوان "نگاه شکسته" به فارسی برگردانده شده.
10 likes ·   •  2 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on August 03, 2010 01:39