"میهمان خانه" یا "اتاق پذیرایی"
اگرچه روایت "حاجی آقا"ی هدایت یک محدوده ی زمانی نسبتن مشخصی دارد؛ از جایی در دوران مشروطیت آغاز می شود، دوره ی رضاخانی را طی می کند، و در دوران جنگ دوم در ایران و وقایع بعداز شهریور 1320 تا سال (1324 زمان انتشار حاجی آقا) ادامه دارد، کل روایت اما به آینه ای می ماند که بیش از یک قرن؛ از صدر مشروطیت تا امروز، مناسبات اجتماعی و تعارضات فرهنگی ما را بازتاب می دهد. حاجی نماینده ی بورژوازی نوکیسه است که در آستانه ی مشروطیت جان گرفت و طی دوران پهلوی به شکل طبقه ای مسلط، موقعیت خود را تثبیت کرد. این طبقه که بظاهر به پیشرفت های مدرن که مد روز است، نظر داشته، در این صد ساله در سطوح مختلف اجتماعی نظیر مجلس شورا، دولت و نهادهای سیاسی و اقتصادی فعال بوده و در جهت گسترش و تقویت آنها تلاش کرده است. طبقه ی نوظهوری که پیوسته به "امروزی" بودن تظاهر می کند اما عمیقن سنتی باقی مانده است. محور بحران اجتماعی ما در این صد و چند ساله، همین اختلاط ناسالم و نامبارک از دو عامل "قدیم" و "متاخر" است؛ سنگواره ای از خرافه و سنت، پیچیده در لفافه ای (بیرونی) شکننده از "مدرنیته"! این تضاد چنان بر ارکان اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و کلن فرهنگی ما حاکم بوده که با وجود دو کودتا، دو انقلاب و چندین نقطه ی بحران (نظیر تغییر سلسله ی قاجاری به پهلوی 1304، شهریور 1320 و پایان دیکتاتوری رضاشاه و یک دهه هرج و مرج ناشی از دموکراسی لرزان و نیم بند، سال های ابتدایی دهه ی 1340، نخست وزیری دکتر امینی، تشکیل جبهه ی ملی دوم، قتل منصور و انقلاب سفید شاه و درگیری سلطنت با مذهبیون و...) که زمینه ی همه ی آنها تلاش جامعه برای رسیدن به آزادی و مردم سالاری بوده است. امروز اما با وجود این تلاش دیرپا، هم چنان درگیر شرایطی ست به مراتب سخیف تر از صدر مشروطیت، به گونه ای که طیف های چپ روشنفکری، گام ها از "تقی رفعت" و "آخوندزاده" و... روشنفکران به اصطلاح مذهبی یا اصلاح طلبان ما فرسنگ ها از اندیشمندان مشابهی چون "میرزاآقا کرمانی" و طالبوف و... عقب تر اند.
”حاجی آقا" بیش از آن که بار سیاسی داشته باشد، دارای بار اجتماعی ست؛ سرشار از تصاویری طنزگونه از جامعه ی سنتی ما زیر پوسته ای از تظاهر به مدرنیته، در غیاب قانونی مدنی. جامعه ای که در آن از کراهت کلاهبرداری، عوامفریبی، دروغ، پشت هم اندازی و... کاسته شده و "ناهنجار"ها به "هنجار" تبدیل شده اند. حاجی آقا می تواند وکیل یا نماینده ی مجلس، بازرگان یا بازاری، کارخانه دار یا کاسب، واسطه یا محلل، روضه خوان یا کت و شلواری و... باشد. از "تسبیح شاه مقصودی" در یک دست، ریش توپی، زیر شلواری گشاد، عبای شتری نازک روی شانه، گیوه های ملکی چرکین… تا عصای دسته نقره ای در دست دیگر، هر تکه از ظاهر چهل تکه ی حاجی آقا ”نشانه"ای ست از رنگی و طیفی، حکایتی از هزار و یک شب زندگی اجتماعی ما. حاجی در زمستان یک سرداری به تن می کند که از یک دستفروش خریده اما مدعی ست ارث پدر است؛ ناصرالدین شاه ابوی محترم را صدا زده و گفته؛ "مرحوم مقتدر خلوت، بیا پدر سوخته، این تن پوش مال تو"! در تعریف متظاهرانه ی یک واقعه ی کذب، حاجی پدرش را از زبان ناصرالدین شاه "مرحوم" خطاب می کند! سر سفره ی حاجی همه جور آدمی ظاهر می شود؛ از وزیر و وکیل گرفته تا "زال ممد" (جاکش شهرنو)؛ "این هم یک آدمه... نظمی که زال ممد به شهرنو داد، تمام بلدیه (شهرداری) شما... نتوانست به شهر تهران بده... ما که ضامن بهشت و دوزخ کسی نیستیم، توی گور دیگران هم نمی گذارندمان.. اگر تو جامعه شاه و وزیر و وکیل هم لازم نباشه، زال ممد لازمه... حیف که تو این مملکت قدردان نیست وگرنه مجسمه اش را توی شهرنو می گذاشتند..". اگر کسی رفتار حاجی در خانه، با خدمتکار و حتی زن و فرزندش را نبیند و نشناسد، که چون "خدایگان" با ”بنده"هایش رفتار می کند، با این کلمات، خیال می کند حاجی یک آزاده است، به همان اندازه که هرکدام ما در "حرف" آزاده ایم!
پدر حاجی "مشهدی فیض الله"، زیر بازارچه، دکان تنباکو فروشی داشته... در واقعه ی تحریم تنباکو؛ ”کلی مال حلال و حرام را زیر و رو کرده" ... حاجی بعداز مرگ پدر، دکان را فروخته، صاحب املاک و مستغلات شده و... برای پدرش لقب "حاج مقتدر خلوت" جعل کرده و او را یکی از ملازمان رکاب ناصرالدین شاه جا می زند. طبیعی ست که عناصر این "جعل" در بسیاری موارد همخوانی ندارند؛ پدرش در زمان کریم خان زند، به قندهار سفر کرده، و در زمان شاه شهید (ناصرالدین شاه)، بالا دست حاجی میرزا آقاسی می نشسته ... و هم پالکی میرزا آقاسی بوده، آن هم در دوران ناصرالدین شاه! حاجی با جعل "بزرگی و اقتدار" برای میرزا آقاسی، غیر مستقیم برای پدر خود اعتبار دروغین می خرد؛ "گمان می کنی حاج میرزا آقاسی کم کسی بود؟ تمام سیاست دنیا مثل موم تو چنگولش بود..."! و از طریق بزرگ نمایی پدر، برای خود اعتبار می آفریند؛ یک شب نصف بوقلمون پخته را خورده و صبح که ابوی فهمیده؛ "یک دده سیاه داشتیم،... آنقدر چوبش زدند که خون قی کرد و مرد. اما من مقر نیامدم، کسی هم نفهمید که من بودم". و از این قصه نتیجه می گیرد که در دوره ی شاه شهید، "مردم پر و پا قرص، پیدا می شدند، همه بابا ننه دار بودند"!
حاجی شش زن طلاق گرفته دارد و چهار زن که ”سرشان را خورده"؛ "یکی تریاک خورده و مرده، یکی سر زا رفته، یکی از پشت بام پرت شده و یکی هم از دل درد کهنه مرده"... و هفت زن که در قید حیات اند؛ میان زنده ها دو صیغه هم هستند، جوان و بچه سال! که یکی شان آبستن است در حالی که حاجی شانزده سال است بچه اش نشده؛ "همه ش فکر می کرد چرا چشم و ابروی سکینه دخترش، شبیه پسر عموی "محترم" است! حاجی سواد درست و حسابی هم ندارد... روزنومه می خرد و از پسرش کیومرث می خواهد که برایش بخواند! اما به انجمن های ادبی می رود و برای هر شعر کف می زند. در مقاطعه ی راهسازی و درخت کاری خیابان ها شرکت می کند، نه بخاطر قانون یا اخلاق، بلکه از ترس "شخص اول مملکت" (رضاشاه)، خودش را مفلس و بدبخت نشان می دهد. با این همه حاجی یک کتاب "اخلاق" هم در دست تالیف دارد! "کی از آن دنیا برگشته... مگر با پول نمی شود حج و نماز و روزه خرید؟ پس هر کس پول داشت، دو دنیا را دارد.."! بنظر حاجی مذهب برای "دیگران" لازم است اما هیچ فرصتی را برای تظاهر به دینداری از دست نمی دهد؛ در دهه ی محرم سقا می شود و آب به لب های تشنه می رساند. گذارش به مسجد که می افتد، وضویی می سازد و محض رضای خدا نمازی می گذارد و... حاجی به "خوردن، زن و پول" ارادت بسیار دارد، به شراب علاقمند است اما بابتش پول خرج نمی کند؛ "هر وقت برایش سوغات می فرستادند، به عنوان دوا آن را توی قوری می ریخت و می خورد.."! ماه رمضان به بهانه ی کسالت، روزه می خورد اما جلوی مردم تسبیح می اندازد. در مسایل اجتماعی هم دچار همین "دوگانگی" ست؛ گاه حرف هایی بر خلاف "نظام" از دهنش می پرد؛ "ولی از اطمینانی که به او داشتند، نشنیده می گرفتند"! (اصلاح طلب منتقد!) حاجی با حکومت سر و سری دارد، و حکومت به خوبی می داند که حاجی "بی خطر" است و به مقتضای شرایط، "حرف"هایی می زند که پایه و اساسی ندارد. حاجی به دعواهای مردم هم رسیدگی می کند؛ "اهل محل به من معتقدند… توی این شهر استخوان خرد کرده ایم...". و این "اهل محل" هم اگرچه شاهد دوز و کلک های حاجی و قربانی کلاهبردای های او هستند، اما همه تریشنه سر همان کرباسند؛ "از او حساب می برند"، او را وصی و وکیل خود می کنند و هنگام سفر، زن و بچه و اهل و عیالشان را به حاجی می سپارند!
بانک، یک صرافی امروزی ست، پول قرض می دهد و با بهره پس می گیرد. آن که به قوانین اسلامی معتقد است، از بانک قرض نمی گیرد چون "سود" در اسلام "ربا"ست، و حرام است. جامعه می تواند یا سنتی باشد، یا مدرن؛ نمی شود هم بانک داشت و هم با "بهره” مخالف بود؛ هم این، هم آن، یعنی نه این و نه آن! حاجی آقای هدایت چنین معجونی ست؛ سنتی ست اما بنا به نقل قولی از علی (بچه هایتان را مطابق روز پرورش دهید!)، "آقا کوچک" را به فرنگ می فرستد. آقا کوچک اما ذوق و استعداد تحصیل ندارد. بر می گردد، لباس های شیک می پوشد، اتومبیل لوکس حاجی را می راند و با سگش در کافه رستوران های شهر، آمد و شد دارد. یک شب در عالم مستی اتومبیل را به درخت می زند و... حاجی او را از خانه می راند و از ارث محروم می کند؛ "چقدر خرج تحصیلش کردم... یک لوطی الدنگ بار آمد...". با ناامیدی از "آقا کوچک" به مثابه ادامه دهنده ی راه "آقابزرگ" (پدر، حاجی آقا)، امید و آرزوی حاجی متوجه ی کیومرث می شود. به او درس زندگی می دهد؛ کافی ست خودت را در نظر مردم متجدد نشان بدهی؛ "چیزی که مهمه طرز غذا خوردن، سلام و تعارف، لاس زدن با زن مردم، رقصیدن، خنده های تو دل برو کردن و مخصوصا پر رویی .."ست. از نظر حاجی اینها مظاهر "مدرنیته" اند، پس سعی دارد کیومرث را "مرد زندگی تازه" بار آورد! نان به نرخ روز؛ "سعی کن با مقامات عالیه مربوط بشی، با هرکس و هر عقیده موافق باش تا بهتر بتوانی قاپشان را بدزدی... نگذار فراموش بشی...از فحش و تحقیر و رده نترس، حرف توی هوا پخش میشه، هر وقت از این در بیرونت انداختند، از در دیگر با لبخند وارد بشو... وقیح و بی سواد..". آنچه حاجی آقا به عنوان ویژگی های "مرد روز" به کیومرث می آموزد، تظاهر و تقیه است، روی دیگر سکه ی اعمالی که سبب طرد "آقاکوچک" شدند (الدنگی، هرزه گی و...). پس حاجی مخالف رفتارهای ”ناشایست" نیست، نظرش تنها حفظ "ظاهر" است، تزیینی برای "چشم مردم"؛ ”اعتقاد و مذهب و اخلاق و این حرف ها همه دکانداری ست. باید تقیه کرد، چون در نظر عوام مهم است"!
چون حاجی آقا متقلب و دروغگو و پشت هم انداز و متظاهر و.. است، بقیه را هم مثل خود می پندارد و این "عدم اعتماد" به دیگران را، به کیومرث هم توصیه می کند؛ "اجتماع یک لانه ی افعی ست. هر کجا دست بگذاری می گزند"! حاجی مخالفت را هم بر نمی تابد؛ "باید مردم مطیع و معتقد به قضا و قدر باشند تا با اطمینان بشه از گرده ی آنها کار کشید"! بنظر حاجی آقا "باید نسبت به مقتضیات روز، قانون آورد... امروز کسی که دزدی کرد، دیگر دستش را نمی برند یا برده فروشی دیگر ورافتاده... یک وقت اولاد دختر را زنده بگور می کردن...". اما حالا؟ در هر مکان و زمان، باید به رنگ ”موقعیت" در آمد، هویت حاجی آقا "چند گانگی پا در هوا"ست. معجونی از شتر گاو پلنگ؛ در مورد مشروطه می گوید؛ "بر پدر این مشروطه لعنت!... همه دزدی ها و دغلی ها و پدر سوختگی ها به اسم مشروطه میشه... با این آزادی مازادی کار مملکت نمی گذره. مردم چوب و فلک می خواند"! پس از سقوط رضا خان، شبانه ”دستپاچه از ترس جان... به اصفهان می گریزد"، اما همین که آبها از آسیاب می افتد... پیروزمندانه به تهران باز می گردد و در تنگی معیشت و مواد مصرفی برای مردم، دوباره به الاف و علوفی می رسد؛ "بر پدرشان لعنت که بیخود ما را از دموکراسی می ترساندند! اگر دموکراسی اینه که من همه ی عمرم دموکرات بوده ام"!
برای حاجی، سیاست هم نوعی معامله است؛ از صبح تا شب با کاسبکار و بازاری و آخوند، روزنامه چی و دموکرات، "مشغول گاب بندی ست"، سنش را پایین می آورد تا ممنوع الوکاله نباشد؛ "چه میشه کرد؟ مصالح عالیه کشور در خطره"! (وظیفه ی شرعی؟) "به اصرار ملت" نامزد وکالت مجلس شده تا از راه اِوُلوسیون (تحول) و نه رِوِلوسیون (انقلاب)، کشور را به سوی "پیشرفت" هدایت کند! پس حاجی آقا یک "اصلاح طلب" واقعی ست! به عضویت افتخاری "فرهنگستان و مجالس پرورش افکار" انتخاب می شود در حالی که درآمدش از املاک و مستغلات و دکان و حمام و خانه ی اجاره و معاملات بازار و کارخانه ی کشبافی و پارچه بافی و کارچاق کنی بدست می آید، با سفرای ایران در خارجه مربوط است و "اجناس قاچاق معامله می کند"..."سجل مرده می خرد، کوپن تقلبی قند و شکر درست می کند..”، با شهربانی رابطه دارد و از جواز عبور و مرور در حکومت نظامی "سهمی به عنوان باج سبیل می گیرد"! در عین حال برای فقرا دل می سوزاند و "برای زنان باردار، اعانه جمع می کند". یک چپ دو آتشه و در عین حال، یک لیبرال دموکرات است؛ "از رعیت هام بپرسید، آنقدر که من با آنها خوش سلوکی می کنم، استالین با کارگرهاش نمی کنه" (سقف را نشان می دهد)؛ چهل ساله که این تار عنکبوت را بالای سرم می بینم، یک مرتبه به مراد نگفتم که "مرتیکه قرمساق، اینو پاکش کن"! حالا من بلشویکم یا آنهایی که دم از منافع رنجبر می زنند؟ "من خودم فرزند انقلابم، تخم آزادی خواهی و دموکراسی ام..."! جمع این همه تضاد در یک نفر، آشنا بنظر نمی آید؟ روضه خوانی به دنبال سلاح هسته ای؛ معجونی از شتر گاو پلنگ!
حاجی آقا طرفدار بهداشت و محیط زیست هم هست؛ "هوا و زمین و آبمان پر از کثافت و مکروباته... مثل کرم تو هم می لولیم". به حجت الشریعه (آخوند) می گوید؛ "ما نمی خواهیم شما نماز و روزه ی مردم را درست کنید؛ ما به اشخاص متعصب سینه زن احتیاج داریم... برزگر و دهقان باید محتاج من و شما باشند و شکرگذار"! در سفارت خانه ها "به سلامتی پیروزی متفقین" می نوشد، برای شهربانی جاسوسی می کند و بی گناهان را "به جرم اکاذیب، به زندان می اندازد"! در مطب دکتر، اتاق وزیر، جنده خانه، مجالس روضه خوانی، همه جا بی مانع وارد می شود و عزت و احترام دارد... ساعت به ساعت به مقتضای موقعیت، رنگ عوض می کند؛ "با هر کس و هر عقیده موافق باش.. درس و مشق، مفت نمی ارزه... چند تا اصطلاح خارجی، چند تا کلمه قلنبه یاد بگیر... باید اطمینان دزدها را جلب کرد تا ترا از خودشان بدانند... اگر پول داشته باشی، افتخار، اعتبار، شرف، ناموس و همه چیز داری...". پول حرام را می شود از شیر مادر حلال تر کرد، برای آن دنیا نماز و روزه و حج خرید، و آن وقت؛ "مهندس تحصیل کرده افتخار می کنه که ماشین کارخانه ی تو را بکار بندازه، معمار مجیزت را میگه که خونه ت را بسازه و... شاعر مدحت را میگه، نقاش تصویرت را میکشه، روزنامه نویس، وکیل، وزیر، همه نوکرت هستند، مورخ شرح حالت را می نویسه..." همه از اخلاق و رفتار تو مثال می آورند و…
حاجی در "تجدد" از "مترقی"ها هم جلوتر است؛ "اول کسی که کلاه پهلوی سرش گذاشت، من بودم"، اما "کلاه که کله را عوض نمی کند"! به بهایی می گوید مسلمان است اما متعصب نیست، به طرفدار مشروطه از مبارزاتش در دوران مشروطه می گوید، از مهاجرت و روزنامه منتشر کردن در غربت... با مستبد، به مشروطه و مشروطه خواه، لعنت می فرستد؛ "همه دزدی ها و پدرسوحتگی ها به اسم مشروطه میشه. این حقه بازی ها را اجنبی به ما زورچپان کرد. خواستند دین و ایمانمان را از دستمان بگیرند"، و طرفدار سرسخت استبداد است؛ "اساس و پایه مملکت دین و مذهبه، اما همه کارها را که مذهب نمی تونه بکنه، باید یک پنجه آهنین همیشه تو سر مردم بزنه..."! چون در ”خانه" محبوبیت ندارد، به همه مشکوک است، از نوکرش مراد، می خواهد که زاغ سیاه همه را چوب بزند و گزارش بدهد تا میخ تسلط خود را محکم کند؛ این ”مرتیکه نره غول" کیه که "سرش را پایین می اندازه و صاف میره تو اندرون"؟ اونجا زن و بچه هست. حالا پسرعموی "محترم" باشه، به همه که محرم نیست؛ "اگر من می خواستم ازین راه ترقی کنم یک زن خوشگل می گرفتم، می بردمش مجالس رقص... کلاه قرمساقی سرم می گذاشتم". حاجی طرفدار سرسخت "پرولتاریا"ست؛ ”اگر من کنار بکشم، کارخانه می خوابه، یک مشت کارگر لخت بیچاره، گشنه می مانند". اما "برابری" را خلاف طبیعت می داند؛ دست پنج تا انگشت داره، هیچ کدام اندازه ی هم نیستند. هر کسی را بهر کاری ساختند! "چرا من آقا شدم، مراد نوکر من شده؟ چون که خدا خواسته... یکی شاه میشه، یکی هم گدا میشه". چند نفر را باید کشت، چند نفر را تودهنی زد، حبس کرد و..."اگر بخواند مملکت آباد بشه، باید دست شخص اول مملکت، پدر تاجدارمان باشه...". و این که بالاترین نعمت، امنیت در سایه ی ذات اقدس ملوکانه است؛ "اگر زنی یک تشت طلا بسرش بگیره و از ماکو تا بندر چاه بهار بره، کسی متعرضش نمیشه". از حکیم فرنگی ماب و اتاق جراحی وحشت دارد اما بخاطر شدت درد، تن به تیغ جراح می دهد. با این همه روی تخت عمل، زیر لب "ایة الکرسی" می خواند، نگران "نامه ی اعمال" خود در "آن دنیا"ست. حاجی آقا، مثل نسل در نسل ما تا همین امروز، متظاهر به درویشی و قناعت و سازشکاری ست؛ باید دل همه را به دست آورد، "ما می خواهیم چهار صباحی توی این ملک زندگی بکنیم، یک قلپ آب راحت از گلویمان پایین بره".
در سنت خانه نشینی، پیش از آپارتمان نشینی در شهرها، بهترین اتاق خانه "مهمانخانه" بود که به پذیرایی (دیگران) اختصاص داشت. برای اهل خانه و آشنایان نزدیک، مهمانخانه قلعه یی بود با پنجره های همیشه بسته، پرده های همیشه کشیده، و... این قلعه هنگام میهمانی و دید و بازدیدهای نوروز، گشوده می شد، پرده ها را می کشیدند، پنجره ها باز می شد تا هوای قلعه تازه شود. ملحفه ها را از روی مبل و میز یا پتوها و متکاها و فرش و هرچه ی دیگر بر می چیدند... قلعه را آب و جارو می کشیدند... و عطر خوش انواع میوه و شیرینی، اتاق را پر می کرد. تمام زیبایی های ممکن، از تزیینات دیوارها، مجسمه ها و مردنگی های بلورین در کنار آینه های قدی قاب طلایی و نقره ای روی تاقچه ها و... در همین اتاق جمع شده بودند، و بخشی از دارایی خانواده صرف تزیینات و آرایش این قلعه می شد... باری، مهمانخانه صورت ”ظاهر" خانواده برای "چشم" دیگران بود که با زندگی خانواده در اتاق های دیگر، تفاوت سهمگینی داشت؛ ململی چشم نواز بر روی واقعیت تلخ و معمولن ”نادار" خانواده، چیزی که به آن "آبرو" می گفتند. ظاهری آراسته که در شکل ”مدرن" مسکن در آپارتمان، به اتاق "پذیرایی" یا سالن منتقل شد؛ "تقیه"؟
حاجی آقای هدایت وصفی ست از شخصیت فرهنگی ما، تصویری از بالا، و همزمان از ”بیرونی" و "اندرونی" خانه ی "ما"، جایی که تقابل میهمان خانه و بخش های دیگر خانه، یکجا قابل رویت اند؛ دو گانگی زندگی اجتماعی و فرهنگی ما در یک تابلو.
حاجیآقا
”حاجی آقا" بیش از آن که بار سیاسی داشته باشد، دارای بار اجتماعی ست؛ سرشار از تصاویری طنزگونه از جامعه ی سنتی ما زیر پوسته ای از تظاهر به مدرنیته، در غیاب قانونی مدنی. جامعه ای که در آن از کراهت کلاهبرداری، عوامفریبی، دروغ، پشت هم اندازی و... کاسته شده و "ناهنجار"ها به "هنجار" تبدیل شده اند. حاجی آقا می تواند وکیل یا نماینده ی مجلس، بازرگان یا بازاری، کارخانه دار یا کاسب، واسطه یا محلل، روضه خوان یا کت و شلواری و... باشد. از "تسبیح شاه مقصودی" در یک دست، ریش توپی، زیر شلواری گشاد، عبای شتری نازک روی شانه، گیوه های ملکی چرکین… تا عصای دسته نقره ای در دست دیگر، هر تکه از ظاهر چهل تکه ی حاجی آقا ”نشانه"ای ست از رنگی و طیفی، حکایتی از هزار و یک شب زندگی اجتماعی ما. حاجی در زمستان یک سرداری به تن می کند که از یک دستفروش خریده اما مدعی ست ارث پدر است؛ ناصرالدین شاه ابوی محترم را صدا زده و گفته؛ "مرحوم مقتدر خلوت، بیا پدر سوخته، این تن پوش مال تو"! در تعریف متظاهرانه ی یک واقعه ی کذب، حاجی پدرش را از زبان ناصرالدین شاه "مرحوم" خطاب می کند! سر سفره ی حاجی همه جور آدمی ظاهر می شود؛ از وزیر و وکیل گرفته تا "زال ممد" (جاکش شهرنو)؛ "این هم یک آدمه... نظمی که زال ممد به شهرنو داد، تمام بلدیه (شهرداری) شما... نتوانست به شهر تهران بده... ما که ضامن بهشت و دوزخ کسی نیستیم، توی گور دیگران هم نمی گذارندمان.. اگر تو جامعه شاه و وزیر و وکیل هم لازم نباشه، زال ممد لازمه... حیف که تو این مملکت قدردان نیست وگرنه مجسمه اش را توی شهرنو می گذاشتند..". اگر کسی رفتار حاجی در خانه، با خدمتکار و حتی زن و فرزندش را نبیند و نشناسد، که چون "خدایگان" با ”بنده"هایش رفتار می کند، با این کلمات، خیال می کند حاجی یک آزاده است، به همان اندازه که هرکدام ما در "حرف" آزاده ایم!
پدر حاجی "مشهدی فیض الله"، زیر بازارچه، دکان تنباکو فروشی داشته... در واقعه ی تحریم تنباکو؛ ”کلی مال حلال و حرام را زیر و رو کرده" ... حاجی بعداز مرگ پدر، دکان را فروخته، صاحب املاک و مستغلات شده و... برای پدرش لقب "حاج مقتدر خلوت" جعل کرده و او را یکی از ملازمان رکاب ناصرالدین شاه جا می زند. طبیعی ست که عناصر این "جعل" در بسیاری موارد همخوانی ندارند؛ پدرش در زمان کریم خان زند، به قندهار سفر کرده، و در زمان شاه شهید (ناصرالدین شاه)، بالا دست حاجی میرزا آقاسی می نشسته ... و هم پالکی میرزا آقاسی بوده، آن هم در دوران ناصرالدین شاه! حاجی با جعل "بزرگی و اقتدار" برای میرزا آقاسی، غیر مستقیم برای پدر خود اعتبار دروغین می خرد؛ "گمان می کنی حاج میرزا آقاسی کم کسی بود؟ تمام سیاست دنیا مثل موم تو چنگولش بود..."! و از طریق بزرگ نمایی پدر، برای خود اعتبار می آفریند؛ یک شب نصف بوقلمون پخته را خورده و صبح که ابوی فهمیده؛ "یک دده سیاه داشتیم،... آنقدر چوبش زدند که خون قی کرد و مرد. اما من مقر نیامدم، کسی هم نفهمید که من بودم". و از این قصه نتیجه می گیرد که در دوره ی شاه شهید، "مردم پر و پا قرص، پیدا می شدند، همه بابا ننه دار بودند"!
حاجی شش زن طلاق گرفته دارد و چهار زن که ”سرشان را خورده"؛ "یکی تریاک خورده و مرده، یکی سر زا رفته، یکی از پشت بام پرت شده و یکی هم از دل درد کهنه مرده"... و هفت زن که در قید حیات اند؛ میان زنده ها دو صیغه هم هستند، جوان و بچه سال! که یکی شان آبستن است در حالی که حاجی شانزده سال است بچه اش نشده؛ "همه ش فکر می کرد چرا چشم و ابروی سکینه دخترش، شبیه پسر عموی "محترم" است! حاجی سواد درست و حسابی هم ندارد... روزنومه می خرد و از پسرش کیومرث می خواهد که برایش بخواند! اما به انجمن های ادبی می رود و برای هر شعر کف می زند. در مقاطعه ی راهسازی و درخت کاری خیابان ها شرکت می کند، نه بخاطر قانون یا اخلاق، بلکه از ترس "شخص اول مملکت" (رضاشاه)، خودش را مفلس و بدبخت نشان می دهد. با این همه حاجی یک کتاب "اخلاق" هم در دست تالیف دارد! "کی از آن دنیا برگشته... مگر با پول نمی شود حج و نماز و روزه خرید؟ پس هر کس پول داشت، دو دنیا را دارد.."! بنظر حاجی مذهب برای "دیگران" لازم است اما هیچ فرصتی را برای تظاهر به دینداری از دست نمی دهد؛ در دهه ی محرم سقا می شود و آب به لب های تشنه می رساند. گذارش به مسجد که می افتد، وضویی می سازد و محض رضای خدا نمازی می گذارد و... حاجی به "خوردن، زن و پول" ارادت بسیار دارد، به شراب علاقمند است اما بابتش پول خرج نمی کند؛ "هر وقت برایش سوغات می فرستادند، به عنوان دوا آن را توی قوری می ریخت و می خورد.."! ماه رمضان به بهانه ی کسالت، روزه می خورد اما جلوی مردم تسبیح می اندازد. در مسایل اجتماعی هم دچار همین "دوگانگی" ست؛ گاه حرف هایی بر خلاف "نظام" از دهنش می پرد؛ "ولی از اطمینانی که به او داشتند، نشنیده می گرفتند"! (اصلاح طلب منتقد!) حاجی با حکومت سر و سری دارد، و حکومت به خوبی می داند که حاجی "بی خطر" است و به مقتضای شرایط، "حرف"هایی می زند که پایه و اساسی ندارد. حاجی به دعواهای مردم هم رسیدگی می کند؛ "اهل محل به من معتقدند… توی این شهر استخوان خرد کرده ایم...". و این "اهل محل" هم اگرچه شاهد دوز و کلک های حاجی و قربانی کلاهبردای های او هستند، اما همه تریشنه سر همان کرباسند؛ "از او حساب می برند"، او را وصی و وکیل خود می کنند و هنگام سفر، زن و بچه و اهل و عیالشان را به حاجی می سپارند!
بانک، یک صرافی امروزی ست، پول قرض می دهد و با بهره پس می گیرد. آن که به قوانین اسلامی معتقد است، از بانک قرض نمی گیرد چون "سود" در اسلام "ربا"ست، و حرام است. جامعه می تواند یا سنتی باشد، یا مدرن؛ نمی شود هم بانک داشت و هم با "بهره” مخالف بود؛ هم این، هم آن، یعنی نه این و نه آن! حاجی آقای هدایت چنین معجونی ست؛ سنتی ست اما بنا به نقل قولی از علی (بچه هایتان را مطابق روز پرورش دهید!)، "آقا کوچک" را به فرنگ می فرستد. آقا کوچک اما ذوق و استعداد تحصیل ندارد. بر می گردد، لباس های شیک می پوشد، اتومبیل لوکس حاجی را می راند و با سگش در کافه رستوران های شهر، آمد و شد دارد. یک شب در عالم مستی اتومبیل را به درخت می زند و... حاجی او را از خانه می راند و از ارث محروم می کند؛ "چقدر خرج تحصیلش کردم... یک لوطی الدنگ بار آمد...". با ناامیدی از "آقا کوچک" به مثابه ادامه دهنده ی راه "آقابزرگ" (پدر، حاجی آقا)، امید و آرزوی حاجی متوجه ی کیومرث می شود. به او درس زندگی می دهد؛ کافی ست خودت را در نظر مردم متجدد نشان بدهی؛ "چیزی که مهمه طرز غذا خوردن، سلام و تعارف، لاس زدن با زن مردم، رقصیدن، خنده های تو دل برو کردن و مخصوصا پر رویی .."ست. از نظر حاجی اینها مظاهر "مدرنیته" اند، پس سعی دارد کیومرث را "مرد زندگی تازه" بار آورد! نان به نرخ روز؛ "سعی کن با مقامات عالیه مربوط بشی، با هرکس و هر عقیده موافق باش تا بهتر بتوانی قاپشان را بدزدی... نگذار فراموش بشی...از فحش و تحقیر و رده نترس، حرف توی هوا پخش میشه، هر وقت از این در بیرونت انداختند، از در دیگر با لبخند وارد بشو... وقیح و بی سواد..". آنچه حاجی آقا به عنوان ویژگی های "مرد روز" به کیومرث می آموزد، تظاهر و تقیه است، روی دیگر سکه ی اعمالی که سبب طرد "آقاکوچک" شدند (الدنگی، هرزه گی و...). پس حاجی مخالف رفتارهای ”ناشایست" نیست، نظرش تنها حفظ "ظاهر" است، تزیینی برای "چشم مردم"؛ ”اعتقاد و مذهب و اخلاق و این حرف ها همه دکانداری ست. باید تقیه کرد، چون در نظر عوام مهم است"!
چون حاجی آقا متقلب و دروغگو و پشت هم انداز و متظاهر و.. است، بقیه را هم مثل خود می پندارد و این "عدم اعتماد" به دیگران را، به کیومرث هم توصیه می کند؛ "اجتماع یک لانه ی افعی ست. هر کجا دست بگذاری می گزند"! حاجی مخالفت را هم بر نمی تابد؛ "باید مردم مطیع و معتقد به قضا و قدر باشند تا با اطمینان بشه از گرده ی آنها کار کشید"! بنظر حاجی آقا "باید نسبت به مقتضیات روز، قانون آورد... امروز کسی که دزدی کرد، دیگر دستش را نمی برند یا برده فروشی دیگر ورافتاده... یک وقت اولاد دختر را زنده بگور می کردن...". اما حالا؟ در هر مکان و زمان، باید به رنگ ”موقعیت" در آمد، هویت حاجی آقا "چند گانگی پا در هوا"ست. معجونی از شتر گاو پلنگ؛ در مورد مشروطه می گوید؛ "بر پدر این مشروطه لعنت!... همه دزدی ها و دغلی ها و پدر سوختگی ها به اسم مشروطه میشه... با این آزادی مازادی کار مملکت نمی گذره. مردم چوب و فلک می خواند"! پس از سقوط رضا خان، شبانه ”دستپاچه از ترس جان... به اصفهان می گریزد"، اما همین که آبها از آسیاب می افتد... پیروزمندانه به تهران باز می گردد و در تنگی معیشت و مواد مصرفی برای مردم، دوباره به الاف و علوفی می رسد؛ "بر پدرشان لعنت که بیخود ما را از دموکراسی می ترساندند! اگر دموکراسی اینه که من همه ی عمرم دموکرات بوده ام"!
برای حاجی، سیاست هم نوعی معامله است؛ از صبح تا شب با کاسبکار و بازاری و آخوند، روزنامه چی و دموکرات، "مشغول گاب بندی ست"، سنش را پایین می آورد تا ممنوع الوکاله نباشد؛ "چه میشه کرد؟ مصالح عالیه کشور در خطره"! (وظیفه ی شرعی؟) "به اصرار ملت" نامزد وکالت مجلس شده تا از راه اِوُلوسیون (تحول) و نه رِوِلوسیون (انقلاب)، کشور را به سوی "پیشرفت" هدایت کند! پس حاجی آقا یک "اصلاح طلب" واقعی ست! به عضویت افتخاری "فرهنگستان و مجالس پرورش افکار" انتخاب می شود در حالی که درآمدش از املاک و مستغلات و دکان و حمام و خانه ی اجاره و معاملات بازار و کارخانه ی کشبافی و پارچه بافی و کارچاق کنی بدست می آید، با سفرای ایران در خارجه مربوط است و "اجناس قاچاق معامله می کند"..."سجل مرده می خرد، کوپن تقلبی قند و شکر درست می کند..”، با شهربانی رابطه دارد و از جواز عبور و مرور در حکومت نظامی "سهمی به عنوان باج سبیل می گیرد"! در عین حال برای فقرا دل می سوزاند و "برای زنان باردار، اعانه جمع می کند". یک چپ دو آتشه و در عین حال، یک لیبرال دموکرات است؛ "از رعیت هام بپرسید، آنقدر که من با آنها خوش سلوکی می کنم، استالین با کارگرهاش نمی کنه" (سقف را نشان می دهد)؛ چهل ساله که این تار عنکبوت را بالای سرم می بینم، یک مرتبه به مراد نگفتم که "مرتیکه قرمساق، اینو پاکش کن"! حالا من بلشویکم یا آنهایی که دم از منافع رنجبر می زنند؟ "من خودم فرزند انقلابم، تخم آزادی خواهی و دموکراسی ام..."! جمع این همه تضاد در یک نفر، آشنا بنظر نمی آید؟ روضه خوانی به دنبال سلاح هسته ای؛ معجونی از شتر گاو پلنگ!
حاجی آقا طرفدار بهداشت و محیط زیست هم هست؛ "هوا و زمین و آبمان پر از کثافت و مکروباته... مثل کرم تو هم می لولیم". به حجت الشریعه (آخوند) می گوید؛ "ما نمی خواهیم شما نماز و روزه ی مردم را درست کنید؛ ما به اشخاص متعصب سینه زن احتیاج داریم... برزگر و دهقان باید محتاج من و شما باشند و شکرگذار"! در سفارت خانه ها "به سلامتی پیروزی متفقین" می نوشد، برای شهربانی جاسوسی می کند و بی گناهان را "به جرم اکاذیب، به زندان می اندازد"! در مطب دکتر، اتاق وزیر، جنده خانه، مجالس روضه خوانی، همه جا بی مانع وارد می شود و عزت و احترام دارد... ساعت به ساعت به مقتضای موقعیت، رنگ عوض می کند؛ "با هر کس و هر عقیده موافق باش.. درس و مشق، مفت نمی ارزه... چند تا اصطلاح خارجی، چند تا کلمه قلنبه یاد بگیر... باید اطمینان دزدها را جلب کرد تا ترا از خودشان بدانند... اگر پول داشته باشی، افتخار، اعتبار، شرف، ناموس و همه چیز داری...". پول حرام را می شود از شیر مادر حلال تر کرد، برای آن دنیا نماز و روزه و حج خرید، و آن وقت؛ "مهندس تحصیل کرده افتخار می کنه که ماشین کارخانه ی تو را بکار بندازه، معمار مجیزت را میگه که خونه ت را بسازه و... شاعر مدحت را میگه، نقاش تصویرت را میکشه، روزنامه نویس، وکیل، وزیر، همه نوکرت هستند، مورخ شرح حالت را می نویسه..." همه از اخلاق و رفتار تو مثال می آورند و…
حاجی در "تجدد" از "مترقی"ها هم جلوتر است؛ "اول کسی که کلاه پهلوی سرش گذاشت، من بودم"، اما "کلاه که کله را عوض نمی کند"! به بهایی می گوید مسلمان است اما متعصب نیست، به طرفدار مشروطه از مبارزاتش در دوران مشروطه می گوید، از مهاجرت و روزنامه منتشر کردن در غربت... با مستبد، به مشروطه و مشروطه خواه، لعنت می فرستد؛ "همه دزدی ها و پدرسوحتگی ها به اسم مشروطه میشه. این حقه بازی ها را اجنبی به ما زورچپان کرد. خواستند دین و ایمانمان را از دستمان بگیرند"، و طرفدار سرسخت استبداد است؛ "اساس و پایه مملکت دین و مذهبه، اما همه کارها را که مذهب نمی تونه بکنه، باید یک پنجه آهنین همیشه تو سر مردم بزنه..."! چون در ”خانه" محبوبیت ندارد، به همه مشکوک است، از نوکرش مراد، می خواهد که زاغ سیاه همه را چوب بزند و گزارش بدهد تا میخ تسلط خود را محکم کند؛ این ”مرتیکه نره غول" کیه که "سرش را پایین می اندازه و صاف میره تو اندرون"؟ اونجا زن و بچه هست. حالا پسرعموی "محترم" باشه، به همه که محرم نیست؛ "اگر من می خواستم ازین راه ترقی کنم یک زن خوشگل می گرفتم، می بردمش مجالس رقص... کلاه قرمساقی سرم می گذاشتم". حاجی طرفدار سرسخت "پرولتاریا"ست؛ ”اگر من کنار بکشم، کارخانه می خوابه، یک مشت کارگر لخت بیچاره، گشنه می مانند". اما "برابری" را خلاف طبیعت می داند؛ دست پنج تا انگشت داره، هیچ کدام اندازه ی هم نیستند. هر کسی را بهر کاری ساختند! "چرا من آقا شدم، مراد نوکر من شده؟ چون که خدا خواسته... یکی شاه میشه، یکی هم گدا میشه". چند نفر را باید کشت، چند نفر را تودهنی زد، حبس کرد و..."اگر بخواند مملکت آباد بشه، باید دست شخص اول مملکت، پدر تاجدارمان باشه...". و این که بالاترین نعمت، امنیت در سایه ی ذات اقدس ملوکانه است؛ "اگر زنی یک تشت طلا بسرش بگیره و از ماکو تا بندر چاه بهار بره، کسی متعرضش نمیشه". از حکیم فرنگی ماب و اتاق جراحی وحشت دارد اما بخاطر شدت درد، تن به تیغ جراح می دهد. با این همه روی تخت عمل، زیر لب "ایة الکرسی" می خواند، نگران "نامه ی اعمال" خود در "آن دنیا"ست. حاجی آقا، مثل نسل در نسل ما تا همین امروز، متظاهر به درویشی و قناعت و سازشکاری ست؛ باید دل همه را به دست آورد، "ما می خواهیم چهار صباحی توی این ملک زندگی بکنیم، یک قلپ آب راحت از گلویمان پایین بره".
در سنت خانه نشینی، پیش از آپارتمان نشینی در شهرها، بهترین اتاق خانه "مهمانخانه" بود که به پذیرایی (دیگران) اختصاص داشت. برای اهل خانه و آشنایان نزدیک، مهمانخانه قلعه یی بود با پنجره های همیشه بسته، پرده های همیشه کشیده، و... این قلعه هنگام میهمانی و دید و بازدیدهای نوروز، گشوده می شد، پرده ها را می کشیدند، پنجره ها باز می شد تا هوای قلعه تازه شود. ملحفه ها را از روی مبل و میز یا پتوها و متکاها و فرش و هرچه ی دیگر بر می چیدند... قلعه را آب و جارو می کشیدند... و عطر خوش انواع میوه و شیرینی، اتاق را پر می کرد. تمام زیبایی های ممکن، از تزیینات دیوارها، مجسمه ها و مردنگی های بلورین در کنار آینه های قدی قاب طلایی و نقره ای روی تاقچه ها و... در همین اتاق جمع شده بودند، و بخشی از دارایی خانواده صرف تزیینات و آرایش این قلعه می شد... باری، مهمانخانه صورت ”ظاهر" خانواده برای "چشم" دیگران بود که با زندگی خانواده در اتاق های دیگر، تفاوت سهمگینی داشت؛ ململی چشم نواز بر روی واقعیت تلخ و معمولن ”نادار" خانواده، چیزی که به آن "آبرو" می گفتند. ظاهری آراسته که در شکل ”مدرن" مسکن در آپارتمان، به اتاق "پذیرایی" یا سالن منتقل شد؛ "تقیه"؟
حاجی آقای هدایت وصفی ست از شخصیت فرهنگی ما، تصویری از بالا، و همزمان از ”بیرونی" و "اندرونی" خانه ی "ما"، جایی که تقابل میهمان خانه و بخش های دیگر خانه، یکجا قابل رویت اند؛ دو گانگی زندگی اجتماعی و فرهنگی ما در یک تابلو.
حاجیآقا
Published on February 24, 2012 02:44
No comments have been added yet.