Ali Ohadi's Blog, page 2

June 23, 2025

امیلی

در اَمِرست خانه ای است که این شهر کوچک ایالت ماساچوست را در میان همانندانش یکتا می کند. خانه کوشکی است به نام "کشتزارسرا" و به سبک ارباب سراهای دوره استعماری که دویست سالی از عمرش می گذرد. پلاک کوچک خانه که روزگاری چشمگیر و پر شکوه بوده، حکایت از آن دارد که اینجا خانه امیلی دیکینسن، شاعر پرآوازه آمریکایی است.
امیلی در دهمین روز آخرین ماه سال ۱۸۳۰ در این خانه زاده شد و تا دم مرگش در پانزدهمین روز ماه مه در سال ۱۸۸۶ - جز برای چند سفر کوتاه و ناگزیر - هرگز آن را ترک نگفت. کودکی آسوده و شاد امیلی، در کنار برادری بزرگ تر و خواهری کوچک تر و در سایه پدری سخت گیر و ستودنی، در این خانه گذشت. سپس، در جبر یا اختیار خانه داری و پرستاری از مادری بیمار، این خانه خلوتگاهی شد برای دختری جوان و نازپرورده تا در آن آرامش گمنامی و آسایش تنهایی را بجوید. به این ترتیب خانه پدری امیلی کنج دلنشین و زاویه برگزیده زنی شد که گرچه او را "راهبه امرست" هم نامیده اند، سرشت عصیانگر و طبع لطیفش نه خشکی مذهب و فرمانبرداری را برمی تافت و نه سختی ریاضت کشی را.
خانه امیلی خانه رمز و رازی ست که چون مه، پیرامون چهره نامدارترین شاعر زن سده نوزدهم آمریکا را فرا می گیرد. این رمز و راز را پر فروش نویسان و افسانه پردازان در لفاف ماجراهای واقعی و ساختگی درهم آمیخته می پیچند تا به رونق بازارِ کالای خود بیفزایند.
کار گمانه زنی در باره عشق های نهانی زنی که حتا از دیدار با همسایه ها و خویشان نزدیک سر باز می زد، تا آنجا بالا می گیرد که برخی در انس و الفت او با سوزان - زن برادرش- هم رنگ و بویی از همجنس گرایی می بینند. رای و گمان پژوهش گران و زندگی نامه نویسان ارجمند اما از جنس دیگری ست. اینان زندگی تهی از رویدادهای چشمگیر و بری از تجربه ها و ماجراهای سرشارِ امیلی دیکینسن را نمونه ای از زندگی شاعران و نویسندگانی می بینند که می توانند نبود و یا کمبود ماجرا و تجربه ضروری را با معرفت باطنی و بینش درونی ژرف خود جبران کنند و به جادوی هنر دست یابند.
از این دسته از هنرمندان، نخستین نمونه والایی که به ذهن من می آید، بورخس است که زندگی اش به آرامی برکه و کارش به ژرفای دریاست. لوئیس آنترمایر، ویراستار و جُنگ پرداز برجسته آمریکایی، در کتاب ارزشمند خود، آفرینندگان جهان نو، در زندگی نامه امیلی دیکینسن به نمونه ای دیگر از این گروه از نویسندگان و شاعران اشاره می کند. او از این زاویه امیلی دیکینسن را با امیلی برونته همانند می گیرد. آنترمایر زندگی نامه کوتاه اما پر بار امیلی دیکینسن را چنین به پایان می رساند، "راز امیلی دیکینسن نه چند و چون زندگانی اش، که شیوه نگارش اوست. رازی که به خلوت گزینی نیوانگلندی توانایی بخشید تا شعرهایی برای ادب سرزمینش فراهم آورد که خود هرگز در اندیشه چاپ و نشرشان نبود."
خانه خلوت شاعری که تا بود جز چند شعر آن هم با نام مستعار منتشر نکرد، گرچه بعد از مرگ او چندی دست به دست گشت، در سال ۲۰۰۳ دوباره از آن او شد. خانه امیلی اکنون سرا-موزه ای ست که اداره اش به دست کالج امرست است. این کالج که پدر بزرگ امیلی بنیان گذار آن بود، در کنار دانشگاه هاروارد، دانشگاه ییل، و کالج براون در پراویدنس، مرکزی آکادمیک برای امیلی شناسان به شمار می آید. کالج امرست، هم هستی فرهنگی شهر را رقم می زند و هم در اقتصاد شهر سهمی چشمگیر دارد. در جایی که خرد و تدبیر جمعی گرداننده امور است، جای شگفتی ندارد اگر خانه ای کهنه از آن همگان به شمار آید و موزه شود تا مردم شهر هم به آن ببالند و هم از آن سود برند.
بخشی از اشکوب نخست سرا-موزه را دفتر کارِ گردانندگان و فروشگاه کتاب و پوستر و هر کالایی با نام و نشان امیلی کرده اند. در اتاق های دیگر این اشکوب هم چند تکه از هر آنچه زمانی در این خانه و از آن خانواده بوده، مانند پیانو و یا تابلوی پرتره -- اصلش یا همانندش – گذاشته اند. نمای اتاق های پذیرایی در این اشکوب رو به خانه همیشه بهار دارد که کوشکی با نمای سنگی ست. همیشه بهار را پدر امیلی برای آستین و سوزان، برادر امیلی و همسرش، ساخت. گرچه عشق آستین به سوزان دوام نیاورد، هم ازدواج آندو برقرار ماند و هم مهرِ میان امیلی و سوزان پابرجا ماند. امیلی می توانست از پنجره این اتاق ها تماشاگر هیاهوی زندگی در همیشه بهار و باریکه راهی که کشتزارسرا را به آن می رساند، باشد. کمی بعد که همراه راهنما در خانه همیشه بهار می گردم، به گمانم می رسد شاید آن سپیدپوشِ تن داده به آرامی دلگیر خانه پدری، تاب ملال و جلال ویکتوریایی این خانه را نمی آورد که از آن دوری می جست.
در پاگرد اشکوب دوم خانه بازمانده ای از آن پیراهن های سپیدی که پوشنده اش را زبانزد مردم می کرد، در گنجه ای شیشه ای به نمایش گذاشه شده است: پیراهنی نخی و ساده با چین های بسیار و دکمه های سپید که هم نشان از کوتاهی قامت و کوچکی اندام صاحبش دارد و هم اشاره به ساده زیستی و پیشینه پیوریتن یا پیرایشگرانه او. راویان می گویند که امیلی با یکی از همین پیراهن های سپید در تابوتی سپید آرمید و بنا به وصیتش تابوت را نه با کالسکه، که بر دوش تابوت کشان، از راه آلاله زار به گورستان شهر رساندند.
در همین اشکوب دوم اتاقی ست با پنجره ای رو به غرب و همیشه بهار و پنجره ای رو به جنوب و خیابان اصلی. این اتاق، اتاق خواب امیلی بوده و هنوز همان تختی در آن است که در پس عمری خوابیدن بر آن، بستر مرگش شده است. در بازه‌ میان پایینِ تخت و پنجره میز کوچکی ست که به گفته راهنما، امیلی برای نوشتن و خواندن آن را به کار می گرفته.
تصویرهایی از دو نویسنده و شاعر زنی که امیلی با کارشان الفت داشته، یعنی جورج الیوت و الیزابت براونینگ، در این اتاق است. راهنمای موزه- سرا که ادبیات خوانده و تزش را درباره امیلی نوشته، از شکسپیرخوانی او می گوید. به یاد اِمِرسن، شاعر دیگری که امیلی شعرهایش را دوست داشت، می افتم و این که کارهای رالف والدو امرسن، نمایانگر ترانساندانتالیسم (برین انگاری یا وجود برترین) بود. پیروان این مکتب که خدا را در طبیعت می بینند و می جویند، ناگزیر خود رای و خویشتن باورند. با خودم می گویم هم زندگی این زن مردم گریز نشان از خودرایی و خویشتن باوری دارد، هم کلام و شعرش ردی از باور به سَرَیان خدا در طبیعت.
اتاق آخرِ گشت در خانه امیلی اتاقی ست که به نگاه من بهترین می آید: رو به شرق دارد و در آن نیمکت هایی چوبی نهاده اند تا هر که به دیدار شاعر می آید در اینجا بنشیند و بر دیوارهای هر سو شعرهایی از او بخواند. راهنما هم اینجا می نشیند و نفسی تازه می کند. پیش از آن که شعری بخواند، از او در باره همتای مرد امیلی در سده نوزدهم، والت ویتمن، می پرسم. راهنما که پیش تر از پیشی گرفتن شهرت پس از مرگ امیلی بر شهرت ویتمن گفته است، حرف امیلی را در باره ویتمن بازگو می کند: "نامش را شنیده ام، اما کتابش را هرگز نخواندم، چون به من گفتند که او مفتضح است."
والت ویتمن، شاعر برگ های علف، که او را نخستین شاعر دموکراسی آمریکا می دانند، در گذر زندگی پرمشقت و ماجرای خود، خود را به هر آب و آتشی زد تا نامور بشود. از طنز روزگار، اما، امیلی دیکینسن بی آن که از خانه پدری و دایره تنگ و محو زندگی بسته خود پا بیرون بگذارد، آوازه ای می یابد که اگر نه بیشتر، که هم سنگ آوازه ویتمن است. وقتی راهنما می پرسد کدام شعر از امیلی را بخواند، بی درنگ شعری به یادم می آید که بیست سال پیش خواندمش و نخستین شعری بود که از این شاعر به فارسی برگرداندم:
من هیچ کسم! تو کیستی؟
تو هم آیا هیچ کسی؟
پس جفت یکدیگریم – نگو!
می دانی که طردمان می کنند.
چه کسالت بار است کسی بودن!
چه فاشیست چون قورباغه ای
نام خود را سراسر روز تکرار کردن
برای مردابی ستایشگر!
 •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on June 23, 2025 16:30

بز زنگوله پا

یک روز بز زنگوله پا از بچه هاش خداحافظی کرد که برود دشت و صحرا علف بخورد و برایشان شیر بیاورد. مامان بزی به بچه ها سپرد که در را به روی مامور گاز و برق و آب و گرگ باز نکنند. بچه ها هم که بر خلاف آمار و ارقام رسمی، گرسنه بودند به مادرشان قول دادند که در را باز نکنند. چند دقیقه که گذشت گرگ که دید بز زنگوله پا از خانه بیرون رفته در خانه را زد. شنگول پرسید؛ کیه؟ گرگ گفت؛ منم، منم مادرتون شیر یارانه ای آوردم براتون. شنگول گفت؛ تو مادر ما نیستی، چون دروغ میگی.
گرگ زد تو پیشانیش و رفت و چند دقیقه دیگه آمد و در زد و گفت؛ منم، منم مادرتون شیر مدت دار آوردم براتون.
منگول گفت؛ اگه تو مادر مایی بگو ببینم یه پاکت شیر رو چند خریدی؟ گرگ کمی فکر کرد و گفت؛ هزار تومن. منگول گفت؛ برو گرگ بی حیا! تو مادر ما نیستی چون شیر در عرض این هفته شده هزار و صد تومن هرچند نرخ تورم هنوز یه رقمیه.
گرگ دوباره زد با پیشانیش و رفت بقالی محلشون ولی هر چیزی خواست برای بچه ها بخرد آنقدر گران شده بود که نتوانست و دست از پا درازتر برگشت پشت در و کوبید به در و گفت؛ بچه ها! منم، منم مادرتون، با وجود کنترل قیمت ها هیچی نتونستم بخرم براتون. شنگول خندید و گفت؛ بچه ها! بدوین بیاین مامان اومده. و در را باز کرد. گرگ پرید تو و شنگول و منگول را یک لقمه ی چپ کرد. بعد از مسوولان که این فرصت را برایش فراهم کرده بودند، تشکر کرد و نگاهی به اطراف انداخت و لامپ کم مصرف خانه را خاموش کرد که در مصرف منابع محدود انرژی صرفه جویی بشود و راهش را کشید و رفت.
اما بچه ها بشنوید از آن طرف که مامان بزی رفت و رفت تا برسه به صحرا و دشت ولی همه جا شده بود باغ و ویلای شخصی و جاده ی آسفالته. همین جور که دنبال یک وجب علف می گشت، یک بی ام دبلیو کروکی کنارش ایستاد و پسر جوانی که راننده اش بود و باباش سالیانه از یک کارمند فلک زده کمتر مالیات می داد، گفت؛ آبجی! میای بریم کثافتکاری؟ ننه بزی این طرف را نگاه کرد، آن طرف را نگاه کرد، وقایع کاشمر و استخر صدف و خمینی شهر را در ذهن مرور کرد و به خاطر امنیتی که وجود دارد احساس آرامش خاطر کرد، بعد یاد قمیت شیر افتاد. خلاصه چند لحظه ای چک و جانه زدند و بی ام دبلیو گرد و خاک کرد و دور شد و وقتی گرد و خاک کنار رفت، مامان بزی دیگر کنار جاده نبود.
شب که مامان بزی با دست پر به خانه رسید، دید در باز است. اول با خودش گفت کی در را باز گذاشته؟ اینجوری که بر اثر تبادل گرمای بیرون و داخل خونه، کلی انرژی با ارزش هدر میره، بعد ترسید که نکند صاحبخانه با حکم تخلیه آمده ولی وقتی داخل شد حبه ی انگور از زیر میز بیرون پرید و ماجرا را برایش تعریف کرد.
ننه بزی که شنید بچه هایش را گرگ خورده دو دستی زد تو سرش و گفت؛ خاک به سرم شد! گوشت کیلویی هیجده هزار تومن رو گذاشتم دم دست گرگ! بعد ماشین حساب برداشت و وزن شنگول و منگول را حساب کرد و دوباره زد تو سر خودش. تازه یادش افتاد که دو نفر هم سهمیه ی یارانه ی نقدی اش کم می شود، برای همین دوباره زد توی سرش و به حبه ی انگور گفت تو بشین سریال ستایش را ببین که وقتی برگشتم برام تعریف کنی من هم میرم دخل گرگه را بیارم. بعد رفت بالا پشت بام خانه ی گرگه و پا کوبید. گرگه که بسته سوپ آماده را با سه لیتر آب قاطی کرده بود تا شکم بچه هایش را سیر کند، دید خاک از سقف ریخت توی سوپ. فریاد زد؛ کیه کیه؟ تاپ تاپ می کنه، سوش منو پر خاک می کنه؟ بچه ی وسطی گفت؛ بابا گرگی، شعرت قافیه نداشت. گرگ چنان ناسزایی به بچه اش گفت که حتا روزنامه ی پر تیراژ صبح هم رویش نمی شود آن را بکند تیتر درشت. یکی از بچه گرگ ها گفت؛ بابا! سوپ به جهنم! بگو از جلو دیش بره کنار خیر سرمون داریم فارسی وان می بینیم ها! گرگ این را که شیند رفت تو کوچه و بزی را دید. بعد با بز زنگوله پا قرار گذاشتند که عصر وسط جنگل دوئل کنند. حالا چرا همان موقع دوئل نکردند، شاید می خواستند خبر بیست و سی را ببینند و بعد با خیال راحت بمیرند.
گرگه رفت پیش دندانپزشک و گفت که چون چند ساعت دیگه باید شکم یک بز را پاره کند، می خواهد دندانپزشک دندان هایش را تیز کند. دندانپزشک محترم وقتی هزینه ی تیز کردن دندان را گفت، دود از مخ گرگ بلند شد و گفت؛ ببینم، مگه شما دندانپزشک ها قسم نخورده اید؟ دندانپزشک فکاتور خرید جنس هایش را که با وجود پیشرفت علم و تکنولوژی و خودکفایی در تمامی زمینه ها ده دست می چرخید تا وارد کشور شود ، نشان گرگ داد، مالیات ارزش افزوده را حساب کرد، پول برق و آب و هفته ای یک بار تنظیم دیش ماهواره را هم به اقلام اضافه کرد. گرگ سوتی کشید و دست کرد جیبش یک نخود درآورد و گفت؛ من با این نخود می خواستم شب برای بچه ها آش بپزم، اون را هم میدم به شما. دندانپزشک که لجش درآمده بود، تمام دندان های گرگ را کشید و بجایش پنبه گذاشت.
بز زنگوله پا هم رفت پیش استاد آهنگر و گفت که شاخ هایش را تیز کند. استاد هم هزینه ی تیز کردن شاخ را که اتحادیه داده بود، ضربدر افزایش قیمت میلگرد کرد و حاصل را دوبار در ارزش افزوده ضرب کرد و کل هزینه را غیر نقدی با مامان بزی حساب کرد.
وقتی از جاش بلند شد، چون حسابی سر حال آمده بود، شاخ های بز زنگوله پا را جوری تیز کرد که انگار شاخ خواهر مادر خودش باشد و بهش گفت؛ برو زن! خدا به همرات! اگه گرگ نخوردت، باز هم به ما سر بزن بعد نشست پای دیس پلوی هندی و با دست شروع کرد به خوردن.
خلاصه بچه ها، در دوئلی که در اعماق جنگل درگرفت، مامان بزی زد و شکم آقا گرگه را پاره کرد ولی اگر فکر می کنید بعد از یک روز که از هضم شدنشان گذشته بود، شنگول و منگول از آن تو پریدند بیرون، باید بهتان عرض کنم که اشتباه فکر کردید! از شکم گرگه فقط باد معده خارج شد.
بز زنگوله پا وقتی دید چیزی تو شکم به پشت چسبیده ی گرگ بینوا نیست، خواست راهش را بکشد و برود که یک دفعه یک ون کنار پایش ترمز کرد و او را به جرم زنگوله بستن به پا برای جلب توجه در انظار عمومی و به خطر انداختن سلامت جنگل سوار ون کردند و بردند و هرچی مامان بزی گفت که بز زنگوله پاست، به خرجشان نرفت که نرفت.
حبه ی انگور هم وقتی سریال ستایش تمام شد، یک ساعتی اشک ریخت و بدبختی های خودش یادش رفت و بعد هم گرفت خوابید و تاصبح خواب های خوش دید.
 •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on June 23, 2025 16:26

باغچه بان

ثمین باغچه‌ بان برای چندین دهه حضوری پر رنگ در موسیقی ایران داشت. در دوران پیش از انقلاب اسلامی سال ها در هنرستان عالی موسیقی تدریس کرد؛ ساخته‌ هایش در کنسرت ‌های بسیاری اجرا شدند و او را به عنوان یکی از چهره‌ های موثر در موسیقی چند صدایی ایران مطرح کردند. ولی تا همین چند هفته پیش، نُتِ هیچیک از آثار او به چاپ نرسیده بود. موضوعی که بی توجهی شدید نهادهای فرهنگی و نبود پشتیبانی برای نشر آثار ارکسترال موسیقی ایران را به خوبی نشان می ‌‌دهند. نوزدهم مارس ۲۰۱۸ دهمین سالگرد درگذشت ثمین باغچه‌ بان در غربت بود. محدودیت ‌های پیش‌ آمده برای موسیقی در پی انقلاب اسلامی، او را مانند بسیاری دیگر از نوازندگان و آهنگسازان ایرانی به کوچی ناخواسته وا داشت. موسیقی ایران نزدیک به سه دهه از حضور یک آهنگساز خلاق محروم شد و خود آهنگساز هم از اندوه شرایط پیش آمده، روز به روز بیشتر در خود فرو رفت. درگذشت باغچه ‌‌بان در استانبول در روزهایی رخ داد که گرچه در ایران بسیاری از کودکان هم چنان به "رنگین کمونِ" او گوش می‌ سپردند ولی دیگر کسی سراغی از صاحب اثر نمی ‌گرفت و بسیاری از آثار او به دلیل نبود پشتیبانی مالی امکان اجرا نداشتند.
دهمین سالگرد خاموشی باغچه‌ بان انگیزه‌ ای بوده برای بازماندگان و دوستدارانش تا تلاش کنند آثار منتشر نشده‌ ی او را از فراموشی نجات دهند. هفته گذشته برای نخستین بار یک مجموعه نت از ساخته‌ های ثمین باغچه ‌بان به چاپ رسید؛ آهنگ‌ هایی برای آواز و پیانو همراه با یک سی.دی از اجراهای تاریخی که پیش از این در دسترس عموم نبود. این آثار که "دو زولفونت" (روی سروده‌ های بابا طاهر) یکی از آنهاست در دهه ۱۹۵۰ آفریده‌ شده ‌اند و در همان زمان با صدای اِولین باغچه ‌بان، همسر آهنگساز، در برنامه ‌های گوناگون اجرا شدند. کاوه باغچه ‌بان، فرزند آهنگساز که این مجموعه زیرنظر او منتشر شده می ‌گوید: "هیچیک از سازمان ‌هایی که معمولا پشتیبانی از چنین کارهایی را به عهده می‌ گیرند برای انتشار نُت ‌ها پیشقدم نشدند. در نتیجه ما با کمک دوستداران ثمین باغچه‌ بان یک کارزار اینترنتی سازماندهی کردیم تا افراد علاقه‌ مند بتوانند برای تامین هزینه چاپ آثار همکاری کنند." کاوه باغچه‌ بان که خود نیز استاد آهنگسازی در دانشگاه تکنیک استانبول است می‌ افزاید: "ده ها نفر از ایرانیان مقیم اروپا و آمریکا به ما پیوستند تا به بهانه دهمین سالگرد درگذشت پدر، نت این آثار همراه با سی. دی منتشر شود. اگر این گونه پیشتیبانی ‌ها ادامه پیدا کند ما می ‌توانیم دیگر آثار او که برای آواز گروهی، ارکستر و ... نوشته شده را هم منتشر کنیم." در مجموعه‌ به چاپ رسیده، هم دست‌ نوشته ‌های اصلی ثمین باغچه ‌بان - به دلیل ارزش تاریخی - و هم نسخه تایپ شده آثار برای اجرا گنجانده شده‌ است. کاوه باغچه‌ بان می ‌گوید: "دست ‌نوشته ‌ها روی کاغذهای قدیمی حس خاص خود را دارند. با تماشای آنها تصور می ‌کنید در همان زمانی قرار گرفته ‌اید که این کارها ساخته شده‌ اند. اما اکنون همه نت‌ ها را با نرم افزار تایپ می‌‌ کنند در نتیجه همه مانند هم شده ‌اند بدون هیچ تاثیر احساسی. نسل بعد دیگر هیچ دست‌ نویسی از آهنگسازان نسل پیش از خود ندارد..."
ثمین باغچه ‌بان در سال ۱۳۰۴/۱۹۲۵ در تبریز به دنیا آمد. پدرش جبار باغچه ‌بان بنیانگذار آموزشگاه ناشنوایان در ایران بود. ثمین در هنرستان عالی موسیقی (کنسرواتوار تهران) نواختن اُبوا را فرا گرفت ولی کمی پیش از پایان تحصیل، در برنامه تبادل دانشجو میان ایران و ترکیه راهی این کشور شد. او در کنسرواتوار دولتی آنکارا در رشته آهنگسازی به تحصیل پرداخت و در همان زمان با اِولین-اُرگه سالم که در رشته آواز تحصیل می‌ کرد آشنا شد. پس از ازدواج، اِولین از نام خانوادگی همسرش استفاده کرد و مجری بسیاری از آثار او در کنسرت‌ هایش شد. ثمین و اِولین باغچه‌ بان پس از پایان تحصیل در آنکارا به تهران آمدند. از سال ۱۹۵۱/۱۳۳۰ هر دو در هنرستان عالی موسیقی کار خود را آغاز کردند. یکی از مشهورترین ساخته ‌های ثمین باغچه ‌بان در همین زمان ساخته شد: "بومی وار" اثری برای ارکستر سمفونیک که با الهام از ترانه ‌های محلی ایران آفریده شده است. بومی وار سال ها در بایگانی ماند. باغچه‌ بان با گروه ‌های چپ‌ گرای مخالف محمدرضا شاه همکاری داشت و همین موضوع، امکان اجرای آثارش را با مشکل مواجه می ‌کرد. باغچه ‌بان اما حدود یک دهه بعد با خشم فراوان از حزب توده استعفا داد؛ او در نامه ‌ای سرگشاده نوشت آنچه از سوی این حزب به او و مردم وعده داده می‌ شده فریب بوده است. باغچه‌ بان حتی نت برخی از آثاری که با نگرش سیاسی نوشته بود را از بین برد. "کشته شدن یک رفیق خوزستانی" یکی از این آثار است که امروزه تنها یک ضبط تاریخی از آن برجای مانده است.
در مراسم گشایش تالار رودکی در تهران (۱۹۶۷) یکی از آثار به اجرا درآمده از ساخته ‌های ثمین باغچه‌ بان بود: "زال و رودابه" که با الهام از داستان‌ های شاهنامه آفریده شده است. در همان سال برای مراسم تاجگذاری محمدرضا شاه نیز ساخت تعدادی از آثار که به شکل زنده با "گروه کُر تهران" اجرا شدند به ثمین سفارش داده شد. در واپسین‌ سال‌ های پیش از انقلاب اما یکی دیگر از مشهورترین آثار او شکل گرفت: "رنگین کمون"، (۱۰ قطعه برای تکخوان‌، آواز گروهی و ارکستر) که با همکاری نوازندگان ارکستر سمفونیک رادیو وین ضبط و منتشر شد. نسلی از کودکان ایرانی در آن زمان با این آلبوم بزرگ شدند و هم چنان بسیاری از مراکزی که در ایران در زمینه آموزش موسیقی به کودکان فعالند از این آلبوم بهره می ‌گیرند. "رنگین کمان" از ثمین باغچه‌ بان و اپرای "مانا و مانی" ساخته حسین دهلوی از جمله آثاری بودند که دولت ایران قرار بود آنها را به مناسبت سال جهانی کودک (۱۹۷۹) به یونسکو ارسال کند؛ طرح‌ هایی که با وقوع انقلاب اسلامی فراموش شدند. باغچه‌ بان در کنار آهنگسازی به نویسندگی و مترجمی نیز می‌ پرداخت. او تعدادی از آثار عزیز نسین، یاشار کمال و ناظم حکمت را به پارسی برگردانده که بیشتر آنها به صورت کتاب در تهران به چاپ رسیده ‌اند.
پس از وقوع انقلاب اسلامی در ایران، باغچه ‌بان حدود یک سال ممنوع الخروج شد. پس از لغو این محدودیت، تا چندین سال علیرغم جنگ عراق و ایران، هم چنان مصمم به ماندن بود. بایگانی شخصی او پُر از نامه‌ های نهادهای دولتی است که از او برای ساخت آثار انقلابی دعوت‌ می‌ کردند. باغچه ‌بان به هیچیک از این خواسته تن نداد و در نهایت در سال ۱۳۶۳/۱۹۸۴ همراه با خانواده به ترکیه کوچ کرد. دوران زندگی باغچه‌ بان در استانبول در انزوا سپری شد. او در این دوران کارهایی برای آواز گروهی و ارکستر نوشت که به دلیل نبود پشتیبانی مالی هیچیک اجرا نشدند. بخشی از این آثار چندین سال پس از درگذشت آهنگساز، به کوشش پسرش کیباوه، ضبط و در آلبومی به نام "چهارشنبه سوری" منتشر شدند. تعدادی از ساخته ‌های باغچه ‌بان در سال‌ های پیش از انقلاب به دلیل وجود صدای تکخوان زن، امکان نشر در ایران را ندارند. با این حال بازماندگان او در جستجوی امکانی هستند تا این آثار را در بیرون از ایران منتشر کنند. کاری که در زمان حیات آهنگساز ممکن نشد.
 •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on June 23, 2025 16:20

June 20, 2025

بیضه بند

اولین بیضه بند تاریخ، در 1847 در بازی کریکت استفاده شد و اولین کلاه ایمنی در 1947 در صنایع ساختمانی بکار رفت. به این صورت 100 سال طول کشید تا مردها دریابند که مغزشان به اندازه ی تخمشان اهمیت دارد، و نه بیشتر!
یه روز معلم به شاگرداش میگه: بچه ها بیاید بریم برای اومدن بارون دعا کنیم.
بچه ها میگن: دعای ما که برآورده نمی شه!
معلم میگه: چرا؟ دعاهای شما برآورده می شه!
بچه ها میگن: اگه دعای ما برآورده می شد که تا الان شما صد بار مرده بودین.
به لره میگن: خدا رو میشناسی؟ میگه: وقتی رفت و آمد نباشه از کجا بشناسم
پزشکان بیماری احمدی نژاد را تشخیص دادند: یبوست در افکار، اسهال در گفتار
ببین تو زندونامون چه خبره که به رئیس جمهورش واسه بازدید از اونجا اجازه نمیدن.
هیچ دقت کردین اگر مقر سازمان ملل تهران بود. امکان داشت فقط عصر پنجشنبه و جمعه بریم سر کار و بقیه هفته از تعطیلات لذت ببریم؟

می گویند جماعتی از گردشگران وطنی که به دیدار اصفهان آمده بودند، در خیابان دور "یوزباشی" (یک اصفهانی بسیار حاضر جواب در ایام کودکی ما) را گرفتند و سر بسرش گذاشتند. یکی شان پرسید؛ آقای یوزباشی! در اصفهان "دیوث" هم پیدا می شود؟ یوزباشی گفت؛ اره. تک و توک، نه اینطور دسته جمعی!
گرمابه جمهوری اسلامی به قلم دکتر مهدی خزعلی
حکایت حکومت و دولت درجمهوری اسلامی مَثَل گرمابه است، و پست و مقام و مسئولیت، لُنگ این گرمابه، این لنگ ساعتی در اختیار توست و بعد از تو دیگری بر کمر می بندد، اگر آنرا در حمام از تو بستانند، مکشوف العوره خواهی شد، باید دستی در پیش و دستی در پس بگیری و از حمام بدر شوی، ممکن است کودکان خیره سری هم در حمام باشند و تو را بدون لنگ ببینند و هو کنند- که همیشه هستند- انگار برای این کار زاده شده اند و حقوق می گیرند!
این پست و مقام ستارالعیوب است، تا می توانید به هر حیله و ترفند، این لنگِ پست و مقام و مسئولیت را نگه دارید، اگر لازم شد مدح و ثنایی بگویید، دستی ببوسید، یا در جایی شتر دیدید، ندیدید! الاهم و فی الاهم کنید، شما که آبرویتان را مفت بدست نیاورده اید، لنگ را بچسبید! تا بر دولت و وزارت و وکالت تکیه زده اید عیبتان مستور و پرونده ها مختومه است! وای به روزی که لنگ از شما بستانند، همان چاکران و نوکران و دستبوسان آستان، شما را هو می کنند! از گذشته عبرت بگیرید، شما نیز گذشته ی آیندگانید! این شتری است که در خانه همه می خوابد!
دولت اول؛ یادش بخیر، در خیابان ها فریاد می زدیم؛ "بازرگان، بازرگان، نخست وزیر ایران" چه شد؟ بی آبرویش کردند، مجلس ختمی هم نمی توان برایش گرفت، به جرم عضویت در حزب او زندان های طویل المدت می برند!
دولت دوم؛ ابوالحسن بنی صدر را می گویم، آخوندزاده بود، پدرش عالم اول همدان بود، امام به پدرش علاقه مند بود، بیش از یازده میلیون رای داشت، چه شد؟ با چهره گریم شده از کشور گریخت! لنگش را که گرفتند، دیگر در ملاء عام نتوانست ظاهر شود!
دولت سوم؛ دولت شهید رجایی، کمتر از یک ماه دوام داشت، شانس آورد که با لنگ در حمام شهید شد، اگر زنده می ماند، لنگش می ستاندند و مثل بقیه می شد، پس بیایید- به قول شهید باکری- دعا کنیم که شهید شویم، ظاهراً مسئول خوب در جمهوری اسلامی، شهید است!
دولت چهارم؛ مهندس موسوی، او که از سران فتنه است و افراطی های جناح راست برای اعدام او عجله دارند، در خیابان ها و در تظاهرات دولتی هم به او ناسزا می گویند، در کنار نماز عبادی سیاسی جمعه هم عکس او و دیگر سران فتنه را در آتش منتشر می کنند! یکی او را انگلیسی و دیگری او را عامل موساد می نامد!
دولت پنجم؛ آیت الله هاشمی رفسنجانی، او را که ریشه فتنه می خوانند و احمدی نژاد و مشایی و فاطی رجبی و... او را مفصل هو کرده اند، شعارهای 9 دی را فراموش نکرده ایم: "تاجر ورشکسته برگرد به باغ پسته" و شعار علیه فرزندانش!
دولت ششم؛ حجةالاسلام و المسلمین سید محمد خاتمی، او هم که در آتش سران فتنه می سوزد و عده ای معتقدند باید او را اعدام کرد یا دست و پایش را از غلاف برید!
دولت هفتم؛ هنوز لنگ بر کمر دارد، گاهی لنگ بالا می رود و کسانی هو می کنند، مثل ماجرای مشایی و رحیمی و کردان و فقیه و یک میلیارد دلار و... وای به روزی که لنگ از او بستانند! آن وقت است که دیگر نمی توان با رانت لنگ از محاکمه فرار کرد!
پس ای دولتمردان؛ علیکم باللنگ، اوصیکم باللنگ، استعینوا باللنگ، اگر می توانید با خود لنگی به همراه بیاورید، هرچند حمامی اجازه خروج لنگ از حمام را نخواهد داد.

حکایت آن پادشاه که گوزیدن را ممنوع کرد
در گذشته های دور پادشاهی بیگانه بر سرزمینی مسلط شد. او بد خواه و در عین حال زیرک بود. و وزیری داشت از خودش بد خواه تر و زیرک تر. به او امر کرد که راهی بیاب تا بر روح و جان این مردمان مسلط شوم بدون آنکه بفهمند واعتراضی بکنند. وزیر تفکری کرد و طوماری بنبشت و به جارچیان داد تا در سراسر شهرها و دهات بخوانند. قوانین جدید برای اعتقاد به دین قدیم وضع کرد و سوادآموزی را غیر قانونی اعلام کرد و مالیات ها را به سه برابر افزایش داد. شب زفاف عروس از آن شاه بود و ارزش جان مردمان به اندازه چهارپایان کشور همسایه که موطن اصلی شاه بود اعلام شد. هر گونه اعتراض و مخالفت با این قوانین مجازات مرگ داشت و در نهایت طبق این قوانین گوزیدن هم ممنوع اعلام شد.
پادشاه گفت: ای وزیر این همه فشار آنان را به شورش وا خواهد داشت. وزیر گفت: نگران نباشید اعلیحضرت. به بند گوزیدن دقت نفرمودید. همان سوپاپ اطمینانی ست که انرژی اعتراضشان را خالی کنند!
و همان شد که وزیر گفت: مردم لب به اعتراض گشودند که این طبیعی است که پادشاه بخواهد مردم را به دین خودش در آورد! و یا سواد خواندن آنان را بگیرد! هم چنین افزایش مالیات همیشه مطلوب شاهان بوده! و مالکیت در شب زفاف هم رسمی قدیمی ست! و بی ارزش بودن جان ما در مقابل جان مردمان همسایه هم از وطن پرستی شاه است! اما دیگر منع گوزیدن خیلی زور است. این ظلمی آشکار است! و تازه مگر پادشاه می تواند در تمام مستراح های این سرزمین نگهبان بگمارد.
آنان که باسواد تر بودند داد سخن دادند که تازه جانم خالی نمودن باد روده برای سلامت مفید است و هیچ قبحی در آن نیست و اینان متحجرانی بیش نیستند که سرشان را در تنبان خلایق فرو می کنند. با کلی کیف به خاطر این تفسیر علمی و کلمه متحجر سر تکان می دادند و خودشان را روشنفکر می نامیدند و گفتند تازه مگر خود شاه نمی گوزد. جوک های بسیاری ساختند در مورد شاه که از فرط نگوزیدن ترکیده، یا برای کنترل بر روده اش چوب پنبه به ماتحتش فرو کرده، یا مثل سگ بو کشان دماغش را به سوراخ ... مردم می چسباند و اینها را برای هم اس ام اس کردند و کلی خندیدند.
نگهبانان حکومت در سراسر سرزمین پخش شدند تا اجرای قوانین را تضمین کنند. هر از چند گاهی بی خبر به مستراح ها یورش می بردند و افراد گوزو را دستگیر می کردند و به منکرات می بردند. اما مردم هم چنان به چسیدن و گوزیدن در خفا ادامه می دادند و این صداهای بویناک روده شان را اعتراضی عظیم به حکومت می دانستند! مردم به صحراها می رفتند و می گوزیدند. در کوچه های شهر نگاهی به این ور و آنور می انداختند و پیفی می دادند. حتی مهمانی های زیر زمینی می گرفتند لوبیا می خوردند و گروپ گوز راه می انداختند اما . . . . . .
بعد از مدتی دیگر کسی آن ماجرای منع سواد و دین اجباری و عروس دزدی و مالیات و ... را به خاطر نیاورد و همگان سعی کردند از این آخرین حق بدیهی خودشان (گوزیدن) دفاع کنند. و در همین احوال پادشاه و وزیرش در قصر قهقهه سر می دادند که چه زیرکانه مردمان را در بخارات اسیدی خودشان غرق کرده و همگان را گوزو کرده اند!
 •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on June 20, 2025 08:31

صادق چوبک

دوازدهم تیر ۱۳۹۵ به روایتی صدمین سالگرد تولد صادق چوبک، نویسنده سرشناس ایرانی بود. او از جمله نویسندگان شاخص مدرن ایران است که نامش در کنار صادق هدایت و جمالزاده برده می ‌شود. از چوبک کتاب‌ هایی مانند "سنگ صبور"، "تنگسیر"، "انتری که لوطیش مرده بود"، چند مجموعه داستان و ترجمه پینوکیو بجا مانده است. چوبک را نویسنده سبک ناتورئالیسم می ‌دانند، سبکی که در آن نویسنده زشتی و پلیدی زندگی تحت جبر اجتماعی را توصیف می‌ کند. گفته می ‌شود که چوبک از مصاحبه و حضور در مجامع عمومی پرهیز می ‌کرد و جز در دو مصاحبه که بیشتر به "گپ" شبیه هستند در هیچ موردی حاضر به گفت ‌و گو درباره خود و آثارش نشد. این نویسنده بوشهری در یادداشتی کوتاه، شرحی مختصر از زندگی خود ارائه داده است. او در این نوشته تحت عنوان "دیروز" در مجله "دفتر هنر" (۱۳۷۳) گزارشی فشرده از زندگی خود به دست داده است.
"در بوشهر زاده شدم به سال ۱۲۹۵". از آنجا که بوشهر بندر
صادق چوبک در سال ۱۳۲۰ در بوشهر متولد شد. نخستین
مجموعه داستان او با عنوان خیمه شب بازی در ۱۳۲۴ و مجموعه داستان انتری که لوطیش مرده بود در سال ۱۳۲۸ منتشر شدند. چوبک از دوستان هدایت بود و برخی آثار او در مجله سخن خانلری منتشر شدند. صادق چوبک از همان آغاز به تیغ سانسور گرفتار آمد و کتاب خیمه شب بازی او پس از ده سال توقیف با حذف داستان اسائه ادب، نقدی طنزآمیز بر قدرت سیاسی آن روزگار، در سال ۱۳۳۴ تجدید چاپ شد. چوبک یک بار برای شرکت در سمیناری در دانشگاه هاروارد به آمریکا و یک بار به دعوت کانون نویسندگان شوروی سابق به مسکو، سمرقند، بخارا و تاجیکستان سفر کرد.
او، پینوکیو اثر کارو کولودی را با عنوان آدمک چوبی و شعر غراب ادگار الن پو را ترجمه و در۱۳۳۸ منتشر کرد. در سال ۱۳۴۱ فروغ فرخ زاد بر اساس داستان "چرا دریا توفانی شد" چوبک ساختن فیلمی را آغاز کرد که ناتمام ماند. در سال ۱۳۴۲ رمان تنگسیر منتشر شد و چند سال بعد امیر نادری بر اساس این رمان فیلم موفق تنگسیر را ساخت. مجموعه داستان های چراغ آخر و روز اول قبر در سال ۱۳۴۴ و رمان سنگ صبور در سال ۱۳۴۵ منتشر شدند. صادق چوبک در سال های انقلاب به آمریکا مهاجرت و در سال ۱۳۷۱ ترجمه ای با عنوان مهپاره منتشر کرد. او در سال ۱۳۷۷ در امریکا درگذشت.
ادبیات داستانی معاصر فارسی، جز در آثار کسانی چون صادق هدایت و صادق چوبک، در زمینه نقد سیاسی و اجتماعی شجاع و در عرصه نقد نظام مسلط اخلاقی، نقد مذهب و شکستن چارچوب های محدود "زبان مودب مرسوم" ترسو، محافظه کار و مصلحت گرا است اما شجاعت هنری و دستاوردهای خلاقانه صادق چوبک در این عرصه ها چندان پربار است که محافظه کاری مرسوم را جبران می کند. در همه تحلیل هائی که در دهه های سی، چهل و پنجاه و در سه دهه اخیر در باره چوبک منتشر شدند، و اغلب خلاقیت او را در داستانی کردن زبان لایه های فرودست جامعه و استادی او را در برکشیدن موقعیت عینی، ذهنیت، فرهنگ و زبان این لایه ها به داستان می ستایند، یکی از شاخصه های مهم چوبک در عرصه زبان واقعی نادیده مانده و نقل ها از آثار چوبک با سه نقطه به جای کلمات اصلی مشخص می شوند.
آثار چوبک در سه دهه گذشته نیز به دلیل نقد ریشه ای مذهب و به کارگیری هنرمندانه زبان مردم ممنوع الچاپ بوده و جمهوری اسلامی کوشیده است تا او را از تاریخ فرهنگ معاصر ایران حذف یا اخراج کند. اما صادق چوبک، یا احمدآقای رمان سنگ صبور که می خواست "نویسنده گداها" باشد، به رغم سه نقطه ها و تلاش حکومت، از فصل های خلاق ادبیات داستانی ایران است هرچند داستان نویسی فارسی، به ویژه در سه دهه اخیر، از شجاعت و دستاوردهای او در عرصه زبان، طرح داستانی مفاهیم هستی شناسانه و موقعیت لایه های فرودست و نقد خرافه و مذهب دور شده است.
صادق چوبک در اغلب آثار خود، و به ویژه در دو مجموعه داستان خیمه شب بازی و انتری که لوطیش مرده بود و در رمان سنگ صبور، محروم ترین و فقیرترین لایه های جامعه ایرانی، برخی از مهم ترین مفاهیم فلسفی و هستی شناختی و عمیق ترین عواطف بشری را به داستان هائی برکشید که بر ساختارهای موجز و منسجم، پیرنگ های سنجیده، جذاب و پرکشش، فضا و شخصیت سازی های استادانه، کشف ذهنیت و خلق زبان های متفاوت و متناسب با هویت، سن و سال، پایگاه اجتماعی، روان شناسی، فرهنگ و زندگی شخصیت های گوناگون داستان بنا شده اند. کشف فضاها و قلمروهای کشف ناشده، آگاهی گسترده بر جامعه و فرهنگ، شناخت عمیق از لایه های تهی دست و اسیر خرافه، شجاعت در داستانی کردن زبان زنده و جذب واژه ها، عبارت ها و اصطلاحاتی که "ادب کلیشه ای" ورود آنان را به زبان مکتوب ممنوع می کند و طنز و نقد بی رحمانه اما داستانی شده مذهب، قدرت و ستم از دیگر شاخصه های آثار او است.
چوبک با تنگسیر رمانی جذاب، پرکشش و حماسی خلق کرد و با رمان سنگ صبور، که به گفته دکتر پرویز ناتل خانلری در مصاحبه با دکتر صدرالدین الهی "سنگ زیر بنای ادبیات معاصر فارسی است"، نقل روایت بر بستر جریان سیال ذهنی، نقل حادثه از ذهن، منظر و زبان آدم های گوناگون داستان، شکستن زمان خطی، احضار مذهب، تاریخ و اساطیر به داستان از منظری متفاوت با روایت رسمی، خلق رمان چند صدائی، جاسازی همگن نمایش نامه و شعر در قلب رمان و تلفیق توصیف دقیق جزیئات به شیوه استادان رئالیزم با درون کاوی های روانی و ذهنی ادبیات مابعد رئالیستی را در داستان فارسی معرفی و در خدمت خلق رمانی درخشان و ماندگار به کار گرفت. مکان، فضا و پس زمینه داستان های چوبک از محیط های محدود و بسته طبقه متوسط شهری و از شهر تهران برمی گذرد و فضاهای شهرستان هائی چون شیراز و بوشهر و لهجه های شهرستانی با چوبک به نثر و زبان داستان فارسی راه می یابد.
تنگسیر، پر خواننده ترین رمان صادق چوبک، بر بستر روایت حماسه قیام زارمحمد علیه کسانی که او را غارت کرده اند برساخته شده و توانائی چوبک را در خلق شخصیت و توصیف، در صحنه هائی چون درگیری زارمحمد با گاو عاصی، نشان می دهد. زار محمد تنگسیر پس از پیروزی بر دشمنان خود به ناگزیر راه مهاجرت در پیش می گیرد و صادق چوبک پس از خلق ارزنده ترین داستان ها به ناچار تن به تبعید می دهد و جسد او به خواست او سوزانده می شود. پایان زارمحمد، پایان نویسنده را نیز پیشگوئی می کند. قهرمان رمان تنگسیر به هنگام مهاجرت اجباری می گوید "هیچ وقت من دلم نمی خواس از این سرزمین برم... شاید من اصلا گور نداشته باشم، گور می خوام چکنم".
سیف القلم، پزشکی هندی مقیم شیراز به دوران رضا شاه، که چند فاحشه را با خوراندن سیانور به قتل رساند، از نخستین قاتلان زنجیره ای در تاریخ ایران است. سنگ صبور بر مبنای همین حادثه واقعی، که در سه دهه گذشته بارها تکرار شد، خلق شده است. سنگ صبور از منظر و زبان همه آدم های داستان، بجز گوهر قهرمان اصلی، روایت می شود. خلاقیت چوبک در آفریدن ذهنیت و زبان آدم های متفاوت، از کودک و قاتل و احمدآقای معلم گرفته تا جهان سلطون و بلقیس در این رمان به اوج می رسد. رمان بر بستر جریان سیال ذهنی روایت می شود و چوبک با احضار شخصیت های مذهبی، تاریخی و اساطیری به رمان از آنان تقدس زدائی می کند. باورهای دینی، اخلاقی و ملی کلیشه ای نیز یک به یک به رمان احضار می شوند تا در پرتو واقعیت های تلخ زندگی آدم های رمان، در نور طنز درخشان چوبک و در زمینه آشنائی زدائی از زبان و فضاها بی اعتبار و رسوا شوند.
به گفته خانلری در همان مصاحبه، چوبک "اولین نویسندۀ ایرانی است که با قهرمان هایش به درون پرآشوب آن ها سفر می کند و بعد مثل غواصی که به سرعت به سطح می آید رویۀ بیرونی آنها را هم که شاید مثل سطح دریا صاف و بی حرکت می نماید، توصیف می کند". خانلری می افزاید "چوبک در تمام داستان هایش کلمه ها را با وسواس خاص کنار هم قرار می دهد. من بارها خواسته ام یک کلمه را در یک جملۀ او جا به جا کنم و میسر نبوده. یک داستان ظریف دارد به اسم اسب چوبی. در این قصه در یک سطر وقتی قضاوت یک زن خارجی را از زندگی در خانوادۀ سنتی ایرانی و فضای اطرافش حکایت می کند، شما موجزتر و روشن تر از این احساس بیگانگی نمی کنید. می نویسد: "همه چیز این جا خشک و فلزی است. آفتابش، سرمایش و آدم هایش همشون". شما خشک و فلزی بودن آدم، سرما، آفتاب را که کنار هم بگذارید به توصیف موجز و در عین حال جاندار چوبک پی می برید".
اغلب آدم ها و حتی حیوانات داستان های چوبک، چنان که در واقعیت داستانی و واقعیت عینی، در دام فقر، مذهب، ستم، تنهایی، بیهودگی، ترس و پوچی و فاجعه ای ناگزیر که از موقعیت برآمده است، گرفتار آمده اند و راه رهائی از هر سو بر آنان بسته است. اما صادق چوبک در نمایش نامه ای در پایان رمان سنگ صبور راه شکستن طلسم و رهائی از دام را به آدم های داستان خود نشان می دهد. مشیا و مشیانه، آدم و حوای داستان چوبک، به یاری اهریمن که در این نمایش نامه چوبک فرشته ای نیک خو و نیک کردار است، از دستور خالق، که خوردن میوه دانش را بر آنان ممنوع کرده است، سر می پیچیند، شیشه عمر زروان خالق را، که دیوی مهیب است، می یابند و با شکستن شیشه عمر او از دام جهل، دین، ترس و خرافه رها می شوند و یکی از تلخ ترین رمان های ادبیات فارسی با این پاراگراف پایان می یابد؛ "مشیا شیشه را بر زمین می کوبد. زروان ذوب و دود می شود و بهوا می رود. مشیا و مشیانه در آغوش همدیگرند. پستی ها و بلندی ها هموار می شوند و تا چشم کار می کند زمین صاف است. تنها درخت دانش سرسبز و شاداب بجا می ماند و خورشید از زمین جوش می خورد و شعله گرم خونین آن از پشت درخت دانش بر مشیا و مشیانه می تابد".
//
3.6.2016
امروز دوازدهم تیر ۱۳۹۵ به روایتی صدمین سالگرد تولد صادق چوبک، نویسنده سرشناس ایرانی است. او از جمله نویسندگان شاخص مدرن ایران است که نامش در کنار صادق هدایت و جمالزاده برده می ‌شود. از چوبک کتاب‌ هایی مانند "سنگ صبور"، "تنگسیر"، "انتری که لوطیش مرده بود"، چند مجموعه داستان و ترجمه پینوکیو بجا مانده است. چوبک را نویسنده سبک ناتورئالیسم می ‌دانند، سبکی که در آن نویسنده زشتی و پلیدی زندگی تحت جبر اجتماعی را توصیف می‌ کند. گفته می ‌شود که چوبک از مصاحبه و حضور در مجامع عمومی پرهیز می ‌کرد و جز در دو مصاحبه که بیشتر به "گپ" شبیه هستند در هیچ موردی حاضر به گفت ‌و گو درباره خود و آثارش نشد. این نویسنده بوشهری در یادداشتی کوتاه، شرحی مختصر از زندگی خود ارائه داده است. او در این نوشته تحت عنوان "دیروز" در مجله "دفتر هنر" (۱۳۷۳) گزارشی فشرده از زندگی خود به دست داده است.
"در بوشهر زاده شدم به سال ۱۲۹۵". از آنجا که بوشهر بندر بود، بازرگانی در آن رونق داشت. پدر چوبک نیز بازرگان بود و از اینرو چوبک برخلاف اغلب شخصیت‌ های داستانی‌ اش، طعم فقر را نچشید. بوشهر در توصیف این نویسنده شهری بود متمول: "اکثر مردم پولدار بودند. گدای بوشهری نبود"، مگر مردمانی که از اطراف می ‌آمدند. چوبک در این شهر تحصیلات ابتدایی خود را گذارند، اما پدرش همسر دیگری اختیار کرد و او ناچار در دوره‌ هایی از مادرش دور شد، چون مجبور شده بود با پدر و همسر تازه‌ اش برای مدتی به شیراز بروند. چوبک به دبستان "سعادت" می ‌رفت که به "اسلوب دارالفنون به هزینه بازرگانان بوشهر" ساخته شده بود. چوبک به یاد می ‌آورد که زمانی احمد شاه، آخرین پادشاه سلسله قاجاریه به بازدید بوشهر می ‌رود و تمام شاگردان مدرسه را برای استقبال از او می‌ برند". شاگردان صف بسته بودند و هوا گرم بود و شاه در پیاده شدن تاخیر داشت". تصویری که چوبک از احمدشاه دارد، "شخصی تنومند و خندان با دستکش و عصائی در دست" است. "من از دیدن آن قیافه خندان حس کردم او را خیلی دوست دارم". اما در میان ملازمان شخص دیگری بود که مقدر بود بعدها جای شاه بنشیند. چوبک "چهره اخموی رضاخان سردار سپه" را دید که از همه بلند قدتر بود. سپس شاه از سینی نقره‌ ای پر از سکه، یک قران به بچه‌ ها می ‌دهد. دوران کودکی چوبک در رفت و آمد به بوشهر و شیراز گذشت. چوبک در خود نگاره ‌اش از جمله مشکلات خود به دوری هر از گاهی از مادرش و نساختن با زن پدر و یک- دوبار بیماری اشاره می ‌کند. او به یاد می ‌آورد که پدر برای همسر جدیدش قصه ‌های جمالزاده و هزار و یک شب می‌ خواند. "من علاقه زیادی به این داستان ‌ها داشتم و می‌ خواستم یک روزی بتوانم چنین چیزهائی بنویسم". در ایامی که در شیراز به سر می ‌برد، پدر برایش میمونی می‌ خرد به نام مخمل. چوبک به آن حیوان خیلی انس می‌ گیرد، اما میمون نیز مانند صاحبش با زن پدر سر ناسازگاری داشت. "این همان مخمل است که سالیان بعد در داستان انتری که لوطیش مرده بود جان گرفت و زنده شد". از نکات خواندنی دوران کودکی چوبک، آشنا شدن او با کتاب "سه مکتوب" نوشته میرزاآقا خان کرمانی بود. روزی دوست پدر از بیروت نزد آنها آمده بود. چوبک به یاد می‌ آورد که آنها با هم کتابی را در جای خلوتی که هیچ کس نبود، می ‌خواندند و گاه می‌ خندیدند و تمجید می ‌کردند. "من کم کم مطلب کتاب را دنبال کردم و فهمیدم که بدگوئی از اسلام و خرافات و آخوند است. مخصوصا قسمت‌ هایی که راجع به ملاباقر مجلسی" بود. به نظر می ‌رسد که این کتاب بر چوبک که در آن زمان ۹ سال بیشتر نداشت، تاثیر زیادی گذاشته بود. می ‌توان رد پای اندیشه‌ های میرزاآقا خان کرمانی را در برخی از داستان ‌های چوبک دید. چوبک بعدها برای تکمیل تحصیلات خود در تهران به کالج آمریکایی و در آنجا با هم کلاسی‌ اش، قدسی کحال ‌زاده آشنا شد و با او ازدواج کرد. او در این دوره با مسعود فرزاد و پرویز ناتل خانلری آشنا می ‌شود و سپس با صادق هدایت که در آن ایام تازه از هندوستان برگشته بود. قدسی تا واپسین روزهای زندگی چوبک همراه و مراقب او بود. کاوه گوهرین، نویسنده و "امین و وکیل" چوبک در تنظیم آثارش معتقد است که نام قدسی را با توجه به تأثیری که در زندگی چوبک داشت باید در کنار زهرا کیا خانلری (پژوهشگر و مترجم و همسر پرویز ناتل خانلری) و آیدا سرکیسیان (همسر و دستیار احمد شاملو) برد که تأثیر مشابهی بر زندگی همسران سرشناس خود داشتند. دوستی چوبک و هدایت ریشه ‌دار می ‌شود و برخی به تاثیر متقابل این دو نویسنده مدرن بر یکدیگر اشاره کرده‌ اند. هدایت به نظر چوبک "یک انسان کامل بود در همه چیز، در انسان ‌دوستی، در جوانمردی، در وطن‌ پرستی و بی ‌طرفی" به نظر چوبک، "هدایت در نویسندگی بزرگ ‌تر از آن است که بتوان آثار او را نقد کرد". چوبک هم چنین در این نوشته کوتاه، گلوله باران خانه محمد مصدق را در روز ۲۸ مرداد به یاد می ‌آورد. او که در طبقه چهارم آپارتمانی مشرف به خانه مصدق زندگی می ‌کرد، نوشته است: "عملیات را می‌ دیدم تا این که چند گلوله به دیوار و ناودان خانه ما خورد که مجبور شدم دست زن و بچه ‌ها را بگیرم و پیاده به سوی یوسف ‌آباد... راهی شوم". چوبک شغل پدر را ادامه نداد و در عوض به کار معلمی و مترجمی و نوشتن داستان و رمان روی آورد. او بعدها در شرکت نفت مشغول به کار شد و در آنجا با امیرعباس هویدا هم آشنا و مدتی همکار شد. دوستی آنها تا سال ‌ها ادامه داشت. کمتر نویسنده‌ ایرانی می ‌توان سراغ گرفت که دفترچه خاطرات روزانه داشته باشند. چوبک جزو معدود و به گفته برخی تنها نویسنده ‌ای بود که برای سالیان سال دفتر روزانه می ‌نوشت. او که در سال ‌های انقلاب به آمریکا مهاجرت کرد این دفترچه‌ ها را با خود برده بود. صدرالدین الهی، روزنامه‌ نگار، در این باره نوشته است که "تنی چند از ما این دفترها را دیده ‌ایم. وقتی اوقاتش تلخ است می‌ گوید: "می ‌خواهم آتششان بزنم". چوبک به الهی گفته بود که "برای کی چاپ کنم؟ این دفترها را من در شرایط دشوار تهران می ‌نوشتم. داده بودم از آهن سفید صندوقی برایم درست کرده بودند، توی حیاط خانه چال کرده بودم و با این همه، شب از ترس این که اگر بیایند و اینها را پیدا کنند و مرا آزار بدهند، خوابم نمی ‌برد. به هزار حقه آنها را آورده ‌ام اینجا و حالا وقتی به آنها برمی‌ گردم، به ایران برمی ‌گردم، دلم تنگ می ‌شود و حالم بد". نویسنده رمان "سنگ صبور" در اواخر عمر دچار کم سویی شدید چشم می ‌شود به طوری که "به زحمت یک هشتم از بینایی را حفظ کرده بود". به الهی گفته بود "هنوز باور نمی ‌کنم که نمی ‌بینم. هر روز صبح که از خواب بلند می ‌شوم، فکر می ‌کنم که بینایی ‌ام را بازیافته ‌ام". چوبک عاقبت پیش از مرگ همه دفتر یادداشت‌ های روزانه خود را سوزاند و وصیت کرد جنازه او را هم بسوزانند. چوبک در تیرماه ۱۳۷۷ چشم از جهان فرو بست و درخواستش درباره جنازه‌ اش جامه عمل پوشید. چوبک در شرایط مرفهی رشد کرد، اما در همه آثارش زشتی و فلاکت زندگی مردم فرودست حضور دارد. رضا براهنی، نویسنده و شاعر، درباره آثار چوبک می‌ گوید که او در شخصیت ‌های داستان ‌هایش نه تنها خود را نویسنده‌ "مردم بدبخت" نشان می‌ دهد، بلکه "با تقلید از زبان مردم بر خلق هنرمندانه آن زبان و در قصه‌ ها و اندیشه متعلق به آن طبقه، می ‌ماند". سنگ صبور که از جمله مهم ترین آثار چوبک است. او در سنگ صبور ضمن استفاده از شیوه "جریان سیال ذهن" به نکبت و بدبختی مردم پایین دست جامعه می ‌پردازد. از زبان یکی از شخصیت‌ ها که می‌ خواهد نویسنده شود، می‌ گوید "منم اگه بخوام نویسنده بشم، میشم نویسنده گداها". تقی مدرسی، نویسنده، نیز معتقد است در چوبک نویسنده‌ ای را سراغ داریم که "بی ‌اختیار به سمت مردمی سرخورده و ََََ
 •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on June 20, 2025 08:26

June 17, 2025

گلی ترقی

سخنرانی گلی ترقی در بخش مطالعات خاور نزدیک دانشگاه لس آنجلس، آخرین توقف او در آمریکا برای معرفی مجموعه ای از داستان های ترجمه شده او به زبان انگلیسی با عنوان "انار بانو و پسران او" بود که اخیرا توسط انتشارات نورتن در آمریکا به چاپ رسیده است. ناشر که ترجمه انگلیسی قصه "ننه انار" را در یکی از گلچین های ادبی رضا اصلان خوانده بود، به گلی ترقی پیشنهاد می کند ۹ داستان دیگر شبیه به "اناربانو" بنویسد تا در مجموعه ای به همین نام چاپ شود. گلی ترقی در این سخنرانی گفت "نابوکوف هم نمی تواند ۹ تا قصه بنویسد که همه اش خوب باشد. شاید توی هر مجموعه ای دو یا سه تا قصه خوب بشود پیدا کرد ."پیش از شروع سخنرانی، مجید روشنگر، بنیانگذار نشر مروارید تهران و ناشر اولین مجموعه داستان های گلی ترقی (من هم چه گوارا هستم، (۱۳۴۸ ضمن معرفی خانم ترقی گفت "در آن زمان ما دنبال کارهایی می گشتیم که نسل اول ناشران اصلا به دنبال آن نبود. زنان نویسنده ایرانی هم خیلی کم بودند. تازه "تولدی دیگر" را چاپ کرده بودیم که یک روز مجموعه داستان های خانم ترقی به دستمان رسید و شگفت زده مان کرد." سی و دوسال بعد گلی ترقی در مقدمه چاپ مجدد کتاب نوشت "قصه های این مجموعه را هیچ دوست ندارم. از بازخوانی شان عصبانی و افسرده می شوم. از فضای تلخ و یاس فلسفی این داستان ها دلم می گیرد. امروز با چشمانی دیگر به دنیا نگاه می کنم و صراحت شیرین واقعیت، جای نیست انگاری و اعتقاد به پوچی را در ذهنم گرفته است. این داستان ها متعلق به دوره جوانی من است و جوانی دنیایی پیچیده و آشفته است."
اناربانو و پسرانش مجموعه برگزیده ای از داستان های گلی ترقی است که سارا خلیلی به زبان انگلیسی ترجمه کرده است. این داستان ها بر اساس دوران کودکی در زمان شاه، تبعید به پاریس و سفرهای کوتاه نویسنده در دوران پس از انقلاب به ایران نوشته شده است. برخی از داستان های این کتاب تازه قصه "پدر" از مجموعه 'خاطره های پراکنده' و سه داستان "اتوبوس شمیران" ،"خانه مادربزرگ" و "دوست کوچک" است که از کتاب های دیگر خانم ترقی برای چاپ به زبان انگلیسی در انار بانو و پسرانش گنجانده شده است. گلی ترقی به جمع حاضر در دادهال دانشگاه لس آنجلس می گوید "من به فارسی می نویسم و اصلا این زبان برایم اقیانوسی است که باهاش شنا می کنم. وقتی می روم ایران بیشتر بخاطر زبان فارسی است. به محض اینکه وارد فرودگاه می شوم گوشم و کله ام همه به کار می افتد. این چی گفت؟ آن صدا؟ یک بار در فرودگاه تهران شنیدم یک آقایی که خیلی خسته و کلافه بود گفت 'اه..مرده شور فرنگ رو ببرن. همش بدو بدو. عقب بمون. زبون بلد نباش .الان میرم خونه رفقا ولو می شم. این 'ولو' را نه به فرانسه می شود ترجمه اش کرد و نه به انگلیسی. این ولو شدن یک نوع ولو شدن عرفانی است. ولو شدن یعنی آدم اصلا از زمان غافل می شود. معنی خیلی عمیق تری از دراز شدن و استراحت کردن دارد. مخصوص ما ایرونی هاست. این کلمه ها را خیلی دوست دارم ."گلی ترقی می گوید زبان مهم ترین عنصر وجود، و خانه وجود آدم است؛ "ناخودآگاه جمعی و حیات زندگی ما زبان است. در نتیجه من وقتی که می روم ایران وارد آن زبان که می شوم یکهو خودم می شوم. همه چیزهایی که کج و کوله و اینجا واونجا بوده همه می رود سر جای خودش و من خودم می شوم. برای همین هم هر چقدر ایران بد باشد، اذیت بکنند، آلودگی هوا باشد، من می چسبم به این زبان و فقط در آنجاست که پر و بال می کشم".
گلی ترقی می گوید زندگی اش یک بلیت دوسره بوده است: "در همه ۳۴ سال گذشته من واقعا در دو دنیا زندگی کرده ام. اینجا و آنجا. برو ایران. بر می گشتم و دوباره و این ادامه داشته تا امروز. زندگی در غربت را هیچوقت دوست نداشتم اما خیلی چیز آموختم. داستان هایم هم همه پشت زمینه شان ایران است. اما همیشه حرفی توی این قصه ها هست. نوعی دید فلسفی نسبت به غربت پیدا کرده ام. اولین غربت از زندگی بهشتی شکم مادر با ورود به این دنیا شروع می شود. دنیای کودکی به دنیای بزرگی هم تبعید دیگری است. در نهایت همه ما یک حاجی سیاح هستیم که همه دنیا را دید اما بالاخره برگشت به ایران و با همه سختی ها همانجا ماند." "در قصه های من همیشه یک بعد و ساحت دیگری هم هست. یک ساحت انقلاب و/ اقعیت و های و هوی تاریخی. یادم است با سهراب سپهری اول انقلاب
رفتیم توی خیابان ها گوسفند کشته بودند. سپهری وحشت کرده بود. دری به یک باغ کوچک نیمه باز مانده بود. ما رفتیم تو و واقعا یک بهشت بود. توی آن هیاهوی وحشتناک تاریخ. یک رویت و یک رویای ملکوتی زیبایی هستی. بیشتر قصه های من پشتشان می خورد به یک رویت."اولین مجموعه داستان های کوتاه گلی ترقی به نام "من هم چه گوارا هستم" در سال ۱۳۴۸ منتشر شد. رمان "خواب زمستانی" در سال ۱۳۵۲ شعر بلند "دریاپری کاکل زری" در سال ۱۳۷۸ و "خاطرات پراکنده" در سال ۱۳۷۲ به چاپ رسید. از دیگر آثار او در سال های اخیر؛ مجموعه داستان "دو دنیا" مجموعه مقالات "بزرگ بانوی هستی" و "جایی دیگر". او همچنین نویسنده فیلمنامه های "بی تا" و "درخت گلابی" است.
خانم ترقی می گوید در کودکی هم همیشه بین دو دنیای همجوار اما با هم متخاصم زندگی کرده است "دنیای بین مدرنیته و سنت. دنیای خانواده مادر و دایی هایم که اروپا رفته و خیلی متجدد بودند و خانواده پدرم قمی بودند و پدرم که پدربزرگش آیت الله بود قرار بود خودش هم آیت الله بشود. ولی او که عاشق مدرنیته و علم بود اسم "ترقی" را برای خودش انتخاب کرد. او از هرچی که سنتی و مذهبی بود بدش می آمد. برای همین هم من و برادرم را فرستاد به آمریکا." " در 'خاطرات پراکنده' می بینید که برخورد این مدرنیته و سنت چقدر کاریکاتوری و مضحک بود. اولین یخچالی که خریدیم را گذاشتند توی سالن و رویش یک گلدان بزرگ گذاشتند. خیلی با احترام. مادرم اعتقاد داشت که یک دختر شایسته باید پیانو بزند. پیانو خریدند. یک پیانوی دم دار و گنده. آوردند و معلم سر خانه می آمد. یک مرد لهستانی یهودی که دخترش را توی جنگ از دست داده بود. همیشه مست بود و فقط می نشست و دائم گریه می کرد. حسن آقا آشپز چقدر به این پیانو احترام می گذاشت. اصلا از آن می ترسید و فکر می کرد این یک حیوان اساطیری مقدس است. اما پدرم می گفت که یک دختر شایسته باید انگلیسی یاد بگیرد و اینجوری شد که مستر غزنی به خانه ما آمد. یک آدم بدریخت هندی که ما از او همه چیز یاد گرفتیم جز زبان انگلیسی". گلی ترقی دوران کودکی و نوجوانی اش را دنیایی جادویی می خواند که در آن همه اتفاق های معمولی جادویی بود: "مثل پله برقی فروشگاه فردوسی که انگار ما را به دنیای غرب می برد. من شاگرد دبیرستان بودم و با دوستانم می رفتیم فروشگاه فردوسی. با بالا رفتن از این پله برقی می رفتیم به اروپا. به فرانسه و آلمان و آنجا نوشته بود "کافه آلمانی" و سوسیس می داد با سالاد سیب زمینی. یعنی هیچ غذایی در زندگی من چنین مزه ای به من نداد که این غذا با آن ...خردل. می خوردیم و اصلا توی بهشت بودیم. الان دلم می سوزد چون هرجا که می روم دیگر بهشت نیست. همه چیز توی زندگی توی تلویزیون توی اینترنت عادی شده. همه چیز برایم شعر 'آن روزها رفتند' فروغ شده است". گلی ترقی می گوید انقلاب، زندگی در غربت و سفرهای مداوم به تهران رنگ دیگری به داستان هایش داده است "در نوشته هایم شرایط انسانی برایم مهم است و بیشتر قصه هایی که توی کتاب "اناربانو" می خوانید، هم قصه های واقعی هستند." " شخصیت ننه انار را توی فرودگاه پاریس وقتی از تهران بر می گشتم دیدم. اسمش واقعا انار بود و وقتی فامیلش را پرسیدم گفت؛ چناری. توی پاسپورتش هم که به من نشان داد همین را نوشته بودند؛ انار چناری. می گفت بچه که بود پدر و مادرش او را زیر درخت اناری گذاشته و رفته بودند. وقتی بزرگ تر شد هم روزها زیر سایه یک درخت چنار می نشست." "من زیر درخت انار بزرگ شده ام. بابا ننه که نداشتم. به جای شیر مادرم بهم آب انار دادند. شاخه درخت را می کشیدم پایین. انار آبلمبو را میک می زدم. خیال می کردم پستان مادرم است. مردم گفتند انارک، این درخت مادر توست .." "وقتی رضا شاه دستور داد همه باید شناسنامه بگیرند او هم اسم انار چناری را برای خودش انتخاب کرد. این اولین سفرش به خارج بود. دنبال هواپیمای سوئد می گشت که قرار بود او را برای دیدار دو پسر فراری اش که فکر می کنم مجاهد بودند به گوتنبرگ ببرد." گلی ترقی می گوید ننه انار یکی از همین مادرهای پرنده جابجا شده و سرگردان است که از بعد از انقلاب برای دیدن بچه هایشان از یک شهر به شهری دیگر پرواز می کنند: "اینها هیچ جا و مکان مشخصی ندارند. واقعیت این است که در خانه فرزند تبعیدی به خاطردشواری های زندگی در غربت جایی برای آنها نیست. از خانه دختر به خانه پسر فرستاده می شوند و در واقع تنها مکانی که واقعا به آنها تعلق دارد صندلی هواپیماست. خانه ای در آسمان.
گلی ترقی گویی (مجموعه ‌داستان "من هم چه ‌گوارا هستم"، سال ۱۳۴۸). یادگاری ‌هایش فقط از جنس داستان نیست، "خاطره‌ های پراکنده"‌اش همان ‌قدر طرفدار دارد که داستان ‌هایش و همان‌ قدر که فیلم "درخت گلابی" بر اساس داستانی از او. با انتشار رمان تازه‌ اش "بازگشت"، اثری به قلم نویسنده ‌ای که در آستانه‌ هشتاد سالگی است. رمانی ۱۶۰ صفحه ‌ای با تصویری از یکی از آثار مارک شاگال بر روی جلد، کار سختی نیست. هم چون بیشتر داستان‌ های گلی ترقی، شخصیت اصلی رمان زنی است در ورطه‌ مهاجرت، اما این بار بازگشت به تهران به قصد ماندن. اگر گلی ترقی در "خاطره ‌های پراکنده" خواننده را به تهران دل‌ انگیز قدیم می ‌برد و با نثر و لحنی سهل و ممتنع و در عین حال گزارش‌ گونه، شبه ‌داستان ‌هایی کم‌ نظیر با موضوع تهران می‌ آفریند، در"بازگشت" دوباره به تهران پرداخته. این بار اما مواجهه با تهرانی که در توصیف آن می‌ توان از تعبیر خودش بهره گرفت و گفت "تهران جرثقیل‌ ها یا بانوان زردپوشی که شب‌ ها به مهمانی تهران می ‌آیند، عربده می‌ کشند،‌ جشن می ‌گیرند و همه جا را خراب می ‌کنند". بازگشت برای ماندن، تصمیمی است که بخشی از آن را خودِ شهر می‌ گیرد نه کسی که پس از ۲۵ سال دوری از ایران به آن بازگشته. تلاش برای درک و شناخت دوباره‌ تهران مهم ترین کشمکشی است که رمان "بازگشت" حول محور آن شکل می ‌گیرد. جذابیت، هم برای آنها که از تهران دور شده‌ اند و هم برای آنان که روند تبدیل شدن این شهر به تهران جرثقیل ‌ها را از نزدیک مشاهده و لمس کرده ‌اند و با آن روزگار می ‌گذرانند. اگر از "خواب زمستانی" (۱۳۵۴) بگذریم، "اتفاق" را می ‌توان اولین رمان گلی ترقی قلمداد کرد که جای پای او را در میان زنان رمان‌ نویس استوار کرد. "اتفاق" پس از چند سال معطلی برای دریافت مجوز در دوره‌ دولت احمدی‌ نژاد، در سال ۱۳۹۳ منتشر شد. رمانی ۳۰۰ صفحه‌ ای که توانست در این چند سال با فروش حداقل ۱۶۵۰۰ نسخه در فهرست پر مخاطب‌ ترین آثار ادبی ایرانی در دهه ‌ی ۹۰ جا بگیرد. مثلا "پاییز فصل آخر سال است" نوشته ‌ی نسیم مرعشی با ۵۸۵۰۰ نسخه در ردیف ‌های بالایی قرار دارد و "آدم ‌ها" نوشته ‌ی احمد غلامی با ۱۰هزار نسخه در پایین ‌ترین ردیفِ پر فروش ‌ترین ‌هاست. "اتفاق" روایت زندگی متلاطم یک خواهر و برادر است از کودکی تا شصت ‌سالگی. می ‌توان آن را ادامه‌ منطقی و طبیعی نویسنده ‌ای دانست که انتشار هیچ کتابی از او یک اتفاق ادبی خاص محسوب نمی‌ شود.
دوستداران گلی ترقی، او را با "خاطره ‌های پراکنده" ۱۳۷۳ می شناسند؛ مجموعه ‌ای از داستان ‌های خاطره ‌ای با موضوع تهران قدیم. جلد دوم آن با عنوان "دو دنیا" ۱۳۸۳. به تعبیر حسن میرعابدینی، سادگی روایت و نیروی حیاتی منتشر شده در صحنه‌ ها بود که به داستان ‌ها جان می ‌بخشید و حداقل در داستان‌ نویسیِ آن دوره‌ کمیاب بود. "درخت گلابی" در مجموعه‌ "جایی دیگر" یکی از بهترین اقتباس ‌های سینمایی را هم داریوش مهرجویی از آن ساخت. این کتاب هم ‌ردیف کتاب ‌های معروفی چون "بلبل حلبی" محمد کشاورز و "پوکه ‌باز" کوروش اسدی و "هتل مارکوپولو" خسرو دوامی قرار گرفت.
 •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on June 17, 2025 05:47

June 13, 2025

جنگ دوم

در روز ۹ آوریل سال ۱۹۴۳، قطاری حامل ۱,۶۳۱ یهودی از اردوگاه بازداشت نازی ها در بلژیک به مقصد اتاق های گاز آشویتس به راه افتاد. اما مبارزان گروه مقاومت قطار را متوقف کردند. ۷۰ سال بعد، پسری که آن شب از قطار برای آزادی بیرون پرید، خاطرات واضح و زنده ای به یاد دارد. در فوریه ۱۹۴۳، هنگامی که سیمون گرونوسکی ۱۱ ساله با مادر و خواهرش مشغول خوردن صبحانه بودند، دو تن از عوامل گشتاپو به مخفی گاه آنها در بروکسل حمله کردند. آنها را به مقر بدنام نازی ها در خیابان پرآوازه لوئیز، که از آن به عنوان زندان یهودی ها و شکنجه گاه نیروهای مقاومت استفاده می شد، منتقل کردند.
در حال حاضر محل زندگی گرونوسکی با ساختمانی که در آن دو شب بدون آب و غذا در بازداشت سپری کرده بود، با پای پیاده دو دقیقه فاصله دارد. او می گوید: "پدر و مادر من فقط یک اشتباه کرده بودند، اما اشتباهی جدی. آن هم این که... یهودی به دنیا آمده بودند- جرمی که آن زمان، مجازاتش تنها مرگ بود". سیمون، مادر و خواهرش از آنجا به سرباز خانه دوسین (Kazerne Dossin)، اردوگاه بازداشتی در۳۰ مایلی شهرستان مشلان در فلاندر، منتقل شدند. گرونوسکی می گوید: "به صورت ناگهانی، تنها به جرم داشتن "چهره یهودی" کتک می خوردیم، در نتیجه مجبور بودیم توجه آنها را به خودمان جلب نکنیم".
"برای کوچک ترین تخلف، مورد ضرب و شتم قرار می گرفتیم و تا زمان تبعید، در انفرادی حبس می شدیم. گاهی اوقات، همه ۱۰۰ نفری که با هم در یک اتاق بودیم را با هم تنبیه می کردند. گاهی مجبورمان می کردند برای ساعت ها در حیاط بایستیم، بی آنکه شب یا روز یا چگونگی وضعیت هوا برایشان اهمیتی داشته باشد".
بازداشت شدگان، از سرباز خانه دوسین مستقیماً به اردوگاه مرگ فرستاده می شدند
بیشتر زندانی ها می دانستند که قرار است از کشور اخراج شوند، اما هرگز فکرش را هم نمی کردند که قرار است دسته جمعی اعدام شوند. در روز ۱۸ آوریل، به سیمون و ۱۶۳۰ نفر دیگر، از جمله مادرش شانا، خبر رسید که روز بعد با قطار تبعید خواهند شد. یک ماه پیش از آن، هنگامی که آلمانی ها به خانه گرونسکی ها یورش بردند، پدر سیمون، لئون، در بیمارستان بستری بود. مادرش بی درنگ به آنها گفت که بیوه است. خواهر بزرگ تر ۱۸ ساله اش ایتا، که متولد بلژیک بود و ملیت بلژیکی داشت، جدا از باقی خانواده به کاروان دیگری فرستاده شد. سیمون، که مانند پدر و مادرش و اکثریت یهودیان بلژیک ملیتی نداشت، آخرین خاطره ای که از خواهرش دارد مربوط به لحظه ای است که بازداشتگاه را ترک می کردند. خواهرش را به یاد می آورد که گریه کنان با او خداحافظی می کرد. او می گوید: "مفهوم تبعید را به درستی درک نمی کردم و نمی دانستم چه پیشامدی در انتظارم بود. در دنیای کوچک خودم سیر می کردم که در آن پسر بچه پیشاهنگی بودم. با خود فکر می کردم، بدرود بروکسل، بدرود بلژیک من، پدر من، خواهر عزیز من، خانواده و دوستانم". گرونوسکی می گوید: "مانند گله ای گاو به هم فشرده بودیم. برای ۵۰ نفرمان تنها یک سطل وجود داشت. چگونه می توانستیم از آن استفاده کنیم؟ چطور آن را خالی می کردیم؟ بدتر از همه، دسترسی به آن غیر ممکن بود".
هنگام ساختن فیلم، واگن های نازی ها به گرونوسکی نشان داده شد
"غذا و نوشیدنی ای در کار نبود و چون صندلی ای هم وجود نداشت، یا بر روی زمین می نشستیم یا دراز می کشیدیم. من همراه مادرم در گوشه سمت راست واگن بودیم. بسیار تاریک بود. نور ضعیفی از دریچه ای در سقف سوسو می زد. فضای خفه کننده ای بود و آبی هم در دسترس نبود". با فاصله کمی پس از خروج از مشلان، کاروان بیستم مورد حمله سه جوان از اعضای نیروی مقاومت بلژیکی قرار گرفت که تنها مسلح به یک تپانچه، یک کاغذ قرمز و یک فانوس بودند. آنها به قطار نور قرمز، که علامت خطر بود، نشان دادند. در نتیجه راننده مجبور به ترمز شدید شد. این اولین و تنها موردی در زمان جنگ جهانی دوم بود که وسیله حمل و نقل نازی ها، زمانی که حامل یهودی های تبعیدی بود، متوقف شد. روبرت مستریو، یکی از اعضای مقاومت، آن لحظه وحشتناک را بعدها در خاطراتش نقل می کند. او چنین به یاد می آورد: "ترمزها سر و صدای وحشتناکی داپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپشتند، در جا خشکم زده بود. ولی تکانی به خودم دادم و برای خودم دلیل آوردم که باید کاری را که شروع می کنی تا پایان ادامه دهی. مشعل را در دست چپ نگه داشتم و با دست راست با انبر مشغول شدم. خیلی هیجان زده بودم. بریدن سیمی که پیچ و مهره در کشویی را نگه داشته بود، بیش از حد طولانی شد. با مشعلم داخل واگن را روشن کردم و صورت های رنگ پریده و وحشت زده را دیدم که به من خیره شده بودند. فریاد زدم (به فرانسه) خارج شوید خارج شوید! و سپس (به آلمانی) تکرار کردم به سرعت تخلیه کنید! و پس از آن (به انگلیسی) سریعاً از اینجا خارج شوید".
پس از تیر اندازی مختصری بین نگهبانان قطار و اعضای نیروی مقاومت، قطار دوباره به حرکت افتاد. عده ای از واگن باز فرار کرده بودند و این سبب شد روحیه تبعیدی های باقی مانده تغییر کند. آنهایی که آرزوی فرار داشتند مصمم و از جان گذشته شده بودند. پس از یک ساعت، مردهایی که در واگن سیمون بودند موفق شدند که در را شکسته و باز کنند. هوای خنک روانه واگن شلوغ و خفه شد. شانا گرونوسکی به پسرش یک اسکناس ۱۰۰ فرانکی داد. سیمون آن را لوله کرد و در جورابش فرو کرد، سپس مادرش او را به سمت در هل داد.
گرونوسکی اخیرا از مکانی که در آن از قطار بیرون پریده بود، دیدن کرد
سیمون برای رسیدن به پله بیش از حد کوچک بود، در نتیجه مادرش او را از شانه هایش گرفت و پایین برد. او می گوید: "مادرم پیراهن و شانه هایم را نگه داشته بود. ابتدا، جرأت نکردم بپرم زیرا حرکت قطار به نظرم بیش از اندازه سریع بود". "درخت ها را می دیدم که رد می شدند و احساس می کردم که سرعت قطار بیشتر می شود. هوا نسبتاً خشک و خنک بود و سر و صدا کر کننده. به یاد می آورم که بسیار شگفت زده شده بودم که قطار با وجود اینکه ۳۵ واگن را به دنبال می کشید انقدر سریع حرکت می کرد. ولی در یک لحظه خاص احساس کردم که حرکت قطار کند تر شد. به مادرم گفتم: "حالا می توانم بپرم". مرا رها کرد و من پایین پریدم. در ابتدا نمی توانستم از جا تکان بخورم. قطار را می دیدم که به آرامی به جلو حرکت می کرد- توده بزرگ سیاهی در تاریکی که از آن بخار خارج می شد". ولی آن شب قطار دگر بار از حرکت ایستاد و نگهبانان آلمانی دوباره شروع به شلیک کردند: این دفعه به سوی سیمون. او می گوید: "می خواستم پیش مادرم بازگردم اما آلمان ها به سمت من در حرکت بودند. تصمیمی نگرفتم که چه کنم، همه اش یک واکنش لحظه ای بود. از یک شیب کم به پایین لغزیدم و به سمت درختان شروع به دویدن کردم". سیمون همه شب را میان جنگل و مزارع راه رفت و دوید. او می گوید: "من به جنگل عادت داشتم زیرا عضو پیشاهنگ های نوجوان بودم. برای آرام کردن خودم آهنگی را که خواهرم همیشه با پیانو می زد زمزمه می کردم".
گرونوسکی داستان زندگیش را درقالب کتابی نوشته است
سیمون قصد داشت به بروکسل و پیش پدرش، لئون، باز گردد. سیمون تا نزدیک های صبح متوجه شد که با وجود اینکه امکان دستگیریش وجود دارد، به کمک احتیاج دارد. با لباس های پاره و گلی در یک خانه روستایی را کوبید و زنی پاسخ داد. خیلی زود غرق بازی با بچه های خانه شد. آن زمان بلژیکی هایی که از تحویل دادن یهودی ها به گشتاپو خودداری می کردند به ضرب گلوله کشته می شدند. همین سبب شد که زن روستایی سیمون را نزد افسر پلیس محلی ببرد. برای اولین بار سیمون ترسیده بود. او می گوید: "دیدن آن مرد در لباس فرم، با تفنگی که در کمربندش بود، مرا به وحشت انداخت. یقین داشتم که مرا به آلمان ها تحویل خواهد داد. از من پرسید که چه اتفاقی افتاده است و من همواره پاسخ می دادم که گم شده ام و مشغول بازی با بچه ها بودم و اکنون باید به بروکسل بروم". افسر پلیس، یان آئرتز حدس زده بود که او از کاروانی که در راه آشویتس بوده آمده. هم زمان اجساد سه فراری در ایستگاه پلیس بر روی زمین افتاده بود. با این حال آئرتز قصد نداشت به سیمون خیانت کند. همسرش به او غذا داد و لباس های تمیز پوشاند. آئرتز هماهنگ کرد که سیمون قطاری که بعد از ظهر به بروکسل می رسید را سوار شود و همان شب به پدر مغازه دارش بپیوندد. آنها سال های باقی مانده از جنگ را جدا از یکدیگر و همراه خانواده های کاتولیک سپری کردند. شانا گرونوسکی بلافاصله پس از ورود به اردوگاه آشویتس در بیرکِناو به اتاق گاز فرستاده شد. خواهر ۱۸ ساله سیمون هم که با کاروان بعد به آشویتس رسید به همین ترتیب جانش را از دست داد.
- کمیته دفاع یهودیان، که در سال ۱۹۴۲تشکیل شده، شناسنامه های تقلبی صادر می کرد و ۴۰۰۰ کودک و ۱۰۰۰۰ بزرگسال را در خانواده های غیر یهودی و گروه های مذهبی پناه می داد.
- همواره تلاش کرده است ماشین جنگ آلمان ها را با آتش زدن کارخانه ها و از ریل خارج کردن قطار ها، مختل کند.
- به دفاتری که حاوی اسم و آدرس یهودیان بلژیک بود، حمله کرد و مدارک مورد استفاده گشتاپو برای دست گیری افراد را به آتش کشید.
- کاروان بیستم که عازم آشویتس بود را متوقف و درهای چندین واگن را به منظور فراری دادن مسافرین به زحمت باز کرد.
در مجموع، ۲۵,۴۸۳ یهودی و ۳۵۱ کولی رومانیایی از سربازخانه دوسن تبعید شدند. ۲۳۳ نفر در کاروان بیستم تلاش به فرار کردند، که از این میان ۲۶ نفر همان شب به ضرب گلوله کشته و ۸۹ نفر دوباره دستگیر شدند. ۱۱۸ نفر باقی مانده رهایی یافتند. کاروان بیستم تنها موردی بود که در آن برای نجات تبعیدی ها تلاشی صورت گرفت و از این بابت منحصر به فرد است که آنچه می توان فرار دسته جمعی نامید، در آن اتفاق افتاده است. علاوه بر این، به گفته برخی از منابع، هر چند ۷۰ درصد از زنان و دختران کاروان بیستم در بدو ورود در اتاق های گاز جان باختند، تنها موردی است که در آن ۳۰ درصد زنان باقی مانده به منظور آزمایش های پزشکی به بلوک ایکس در بیرکناو فرستاده شدند. از سه جوان عضو نیروی مقاومت بلژیک که قطار را متوقف کردند، یورا لیوشیتس بعدها دستگیر و اعدام شد. ژان فرانک لمون اندکی بعد دستگیر و به اردوگاه کار اجباری زاخسن هاوزن فرستاده شد. او در ماه می ۱۹۴۵ آزاد شد و در ۱۹۷۷ از دنیا رفت. روبرت مستریو در ماه مارس ۱۹۴۴ دستگیر و در سال ۱۹۴۵ از اردوگاه برگن- بلسن آزاد شد. او در سال ۲۰۰۸ چشم از دنیا فرو بست. یان آئرتز توسط موزه "یاد وشم" در اورشلیم مقام "رایچس جنتیل" (Righteous Gentile: خارجی درستکار) را دریافت کرد. لئون گرونسکی چند ماه پس از پایان جنگ از دنیا رفت. سیمون گرونوسکی به دانشگاه رفت و تصمیم گرفت که وکیل شود. در نظر او وکالت بهترین راه مبارزه با تلاشی بود که نازی ها برای تحقیر او کردند. او در حال حاضر در بروکسل زندگی می کند و همچنان مشغول وکالت است. او فرزندان و نوه هایی دارد و موسیقی جاز می نوازد.
برای بیش از ۵۰ سال، به ندرت راجع به گذشته خود صحبت کرد، ولی ماکسیم اشتاین برگ، تاریخدان آلمانی و متخصص شکنجه و آزار یهودیان، او را متقاعد به نوشتن کتابی کرد.
در حال حاضر او هم چنین در مدرسه ها به طور منظم سخنرانی می کند. او به بچه ها می گوید: "من راجع به داستان زندگی ام صحبت می کنم تا شما در کشورتان از آزادی حمایت کنید". "دوست دارم بدانید که صلح و دوستی از مهم ترین کلمات هستند. من به عنوان شاهدی صحبت می کنم که قصدش مبارزه با یهودی ستیزی، تمامی اشکال تبعیض و انکار هولوکاست است. به کشته شدگان و قهرمانانی که زندگی ام را نجات دادند ابراز احترام می کنم- یان آئرتز، که برای زنده ماندن من در معرض مرگ حتمی قرار گرفت، خانواده های کاتولیکی که به من در زمان جنگ پناه دادند و مادرم که بزرگترین قهرمان من است".
داستان سیمون گرونوسکی و بسیاری دیگر، در موزه سرباز خانه دوسن و مرکز اسناد هولوکاست و حقوق بشر که در ماه دسامبر افتتاح شد، نقل شده است. در حال حاضر موزه یک بلوک ساختمانی روبروی مرکز سابق اعزام زندانیان است. این موزه توسط دولت فلاندر سرمایه گذاری شده و ۲۵ میلیون یورو هزینه برداشته است. آرشیو آن شامل ۱۲۰۰ عکس از مسافران کاروان بیستم است.
 •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on June 13, 2025 04:36

عمران صلاحی،

عمران صلاحی شاعر و طنزپرداز، دهم اسفند ماه سال ۱۳۲۵ چشم به جهان گشود و چند سال پیش با مرگ دور از انتظار خود یاران و هوادارانش را مبهوت و حیران باقی گذاشت. صلاحی از زمره شاعرانی است که خیلی شعرش را جدی نمی ‌گرفت. نوجوانی را اما با سرودن همان شعرهای جدی آغاز کرد. نخستین سروده او به نام باد پاییزی در اطلاعات کودکان منتشر شد:
"باد پائیزی بریزد برگ گل / بلبلان آزرده ‌اند از مرگ گل"
او در پایان این مثنوی می ‌سراید:
"ای خدا راضی مشو این باد بد / برگ گل‌ های مرا پرپر کند"
باد بد اما کار خودش را می‌ کند و گوشش به حرف هیچ‌ کس هم بدهکار نیست. صلاحی در پانزده سالگی از داشتن پدر محروم می ‌شود:
"می‌ رفت قطار و مرد می‌ ماند / این بار قطار ماند و او رفت"
هر کس سرگذشتی دارد. صلاحی اما معتقد است که او چند سرگذشت دارد. اولی که به سبک جیمز تربر طنزنویس و داستانسرا نوشته شده سرگذشت خصوصی اوست: "سرگذشت خصوصی من چندان جالب و پر ماجرا نیست. البته می ‌توانم آن‌ را هیجان ‌انگیز کنم. مثلا از مبارزاتی حرف بزنم که نکرده ‌ام و از کسانی شاهد بیاورم که در قید حیات نیستند و از عشق ‌هایی بگویم که هیچ موردی ندارد. اما چه کاری است. در این مملکت همین طوری هم به آدم وصله می ‌چسبانند." صلاحی گویا به نام کوچکش هم خیلی مفتخر بوده است. نامی که عمویش از سوره آل عمران برگرفته بود. کتابی هم دارد با عنوان "مرا به نام کوچکم صدا بزن". احمد شاملو شاعر نامدار می ‌گوید: نامش عمران بود ولی همه جا باعث خرابی بود! عمران هم مانند بسیاری از طنز پردازان در همان دوران جوانی کارش را با روزنامه توفیق آغاز کرد. بچه جوادیه، زرشک و ابوطیاره از جمله اسامی مستعاری است که در زیر طنز نوشته‌ هایش به چشم می‌ خورد. طنزهایش برای همه آشنا بود و سبک و سیاق خودش را داشت. پس از سرودن بچه جوادیه بیش از همیشه نامش بر سر زبان‌ ها افتاد. محله ‌ای که مدت زمانی از عمر خود را در آن سپری کرده بود و از دردها و رنج ‌های بچه‌ های تنگدست این مکان آگاهی داشت: "من بچه جوادیه‌ ام/ من هم محل دزدانم/ دزدان آفتابه / من هم محل دردم/ این روزها دیگر چون بشکه ‌های نفتم/ با کم ‌ترین جرقه/ می ‌بینی ناگاه تا آسمان هفتم رفتم"
صلاحی که تا پایان کار روزنامه توفیق همراه یاران خود در این نشریه قلم می ‌زد، پس از انقلاب به سراغ نشریات دیگر از جمله دنیای سخن رفت. "حالا حکایت ماست" ستون ثابت او بود در همین نشریه. رساله آب سرد به قول خودش دچار عوارض جانبی می ‌شود و نامش هم از صفحه حذف می ‌گردد. از آن پس اما ستون را ع - شکرچیان با نام "حکایت هم چنان باقی" ادامه می ‌دهد. ترفندی که روزنامه نگاران خوب می ‌دانند چگونه آن‌ را باید به کار زد.
"ای دوست تو نیز می‌ توانی / در زمره این رجال باشی/ در مدت اندکی چو آنان/ دارای زر و ریال باشی/ مشروط بر این ‌که بر دهانت / چسبی بزنی و لال باشی"
جواد مجابی، نویسنده و شاعر و طنزپرداز در مورد او می ‌گوید: "صلاحی طنز پردازی فطری بود با قریحه ‌ای که از ادبیات قدیم و خوانده ‌های جدید نیرو می ‌گرفت. او هیچ گاه از توده جدا نشد و زندگی و مشغله ‌هایش با آنها در خطی مشترک دوام آورد." طنز نویسان حرفه ‌ای در هیچ شرایطی دست از سر طنز بر نمی ‌دارند. حتی در نامه نگاری ‌ها. صلاحی در نامه ‌ای به فریدون تنکابنی نویسنده و طنزنویس می‌ نویسد: "روی ماهت و سبیل‌ های نه چندان سیاهت را می ‌بوسم. تنها دارایی من و تو همان سبیل است که زمانی می ‌شد آن‌ را گرو گذاشت. اما حالا نه. هر چه شیشکی رها می ‌شود می ‌آید و اصابت می ‌کند به این چند تار موی آویزان و نامیزان." او که گویا با کامپیوتر و وسایل مدرن ارتباطی سر و کاری نداشته در ادامه می‌ نویسد: "باید مثل عهد بوق نامه ‌ام را به پای کبوتر ببندم یا پیامم را با پیک صبا بفرستم که تازه اینها هم با اشکال روبرو هستند. هوای تهران آنقدر آلوده است که کبوترها تبدیل به کلاغ شده‌ اند و دیگر نامه نمی ‌برند. پیک صبا هم جرات وزیدن ندارد. چون روی هوا می‌ زنندش."
در همان روزنامه توفیق با پرویز شاپور و بیژن اسدی‌ پور آشنا می‌ شود که به دوستی مادام‌ العمر می ‌انجامد. هر سه آن قدر وابسته به هم بودند که به آنان لقب سه تفنگدار طنز داده‌ اند. سه تفنگداری که عباس توفیق به آنان "سه تفنگ ‌ندار" می ‌گوید. زیرا که هر سه از نرم‌ خوترین و شریف ‌ترین انسان ‌های موجود بودند. برگزاری نمایشگاه ‌های مشترک از هر سه طراح در داخل و خارج از کشور و چاپ نخستین کتاب صلاحی در انتشارات نمونه اسدی ‌پور نشان از همان پایداری در دوستی دارد. دوستان صلاحی اما به این سه نفر ختم نمی ‌شوند. آن قدر دوست و رفیق داشت که نمی ‌دانست از کدام ‌یک بگوید: "از منوچهر آتشی که حقی بزرگ به گردن من دارد، از حمید مصدق که همیشه از ما با مهربانی یاد می‌ کرد، از سیمین بهبهانی که مثل مادرم دوستش دارم و به او افتخار می ‌کنم. واقعا نمی‌ دانم از که بگویم. خوبان همه جمع‌ اند، بروم کمی اسپند دود کنم". صلاحی که خود را خیلی کمرو و خجالتی هم می ‌داند گفته است "اگر بیژن نبود هرگز کتاب من به چاپ نمی‌ رسید". طنزآوران معاصر ایران کار مشترک اسدی پور و صلاحی و یک لب و هزار خنده از جمله کارهائی است که از صلاحی تا کنون منتشر شده است. روزنامه ‌نگاری هم مشکلات خود را دارد. بیژن اسدی ‌پور می ‌گوید "کیومرث صابری فومنی در توفیق نقش ویراستار را بازی می‌ کرد و هیچ مطلبی بدون نظر او به چاپ نمی ‌رسید. فومنی هرگاه مطلبی را نمی ‌پسندید می ‌گفت: من را نگرفت! صلاحی می ‌گوید از این به بعد یک سگ هار در زیرش می‌ کشم تا تو را بگیرد!" صلاحی در اواخر عمر می‌ گفت دیگر در داستان‌ ها بیشتر تراژدی داریم تا طنز، بیشتر مرثیه و اندوه و کم‌ تر خنده و شادی. شاید هم صلاحی مرگ خنده را نتوانست تاب بیاورد.
این روزها سالروز درگذشت دو تن از نویسندگان بزرگ ایران احمد محمود (۱۲ مهر ۱۳۸۱) و عمران صلاحی (۱۲ مهر ۱۳۸۵) است. کانون نویسندگان ایران یاد این دو نویسنده ی فقید ایران را گرامی داشته است.
عمران صلاحی
۱۴ سال پیش در چنین روزی (۱۱ مهر ۱۳۸۵) عمران صلاحی؛ شاعر، نویسنده، مترجم، طنزپرداز و عضو کانون نویسندگان ایران در پگاهی پاییزی چشم از جهان فرو بست.
عمران صلاحی در سال ۱۳۲۵ از پدری اردبیلی و مادری مهاجر که از باکو به سمنان و سپس به تهران مهاجرت کرده بودند، در محله‌ی امیریه مختاری تهران به دنیا آمد. او تحصیلات ابتدایی را در شهرهای قم، تهران، و تبریز به پایان رساند و نخستین شعرش در مجله اطلاعات کودکان به سال ۱۳۴۰ به چاپ رسید. صلاحی نوشتن را از مجله‌ ی توفیق و به دنبال آشنایی با پرویز شاپور در سال ۱۳۴۵ آغاز کرد. سپس به سراغ پژوهش در حوزه‌ ی طنز رفت و در سال ۱۳۴۹ کتاب طنزآوران امروز ایران را با همکاری بیژن اسدی ‌پور منتشر کرد که مجموعه ‌ای از طنزهای معاصر بود. نخستین شعر او در قالب نیمایی در مجله‌ ی خوشه به سردبیری احمد شاملو در سال ۱۳۴۷ منتشر شد. شعرخوانی وی در شب دوم ِ ده ‌شب گوته (شب‌ های نویسندگان و شاعران ایران ۱۸ تا ۲۷ مهر ۱۳۵۶) که به ابتکار کانون نویسندگان ایران در باغ سفارت آلمان در تهران برگزار شد، از نقاط درخشان کارنامه ‌ی شاعری اوست. وی با مجله ‌ی طنز گل‌ آقا و نیز با نشریه‌ های آدینه، دنیای سخن، کارنامه و بخارا همکاری مستمر و مداوم داشت. صلاحی بعدازظهر ۱۱ مهر ماه ۱۳۸۵ با احساس درد در ناحیه ‌ی قفسه‌ ی سینه راهی بیمارستان کسری و از آنجا به بیمارستان طوس منتقل شد که پس از قطع امید پزشکان از بهبود وضعیت وی، در سحرگاه همان ‌شب از دنیا رفت. در هنگامه‌ ی درگذشت وی جمعی از اعضای کانون نویسندگان ایران به پاسداشت این هموند دیرینه ‌ی خویش در برابر بیمارستان توس حاضر شدند. از آثار اوست: طنزآوران امروز ایران، گریه در آب، قطاری در مه، ایستگاه بین راه، هفدهم، پنجره دن داش گلیر (ترکی آذربایجانی)، رویاهای مرد نیلوفری، شاید باور نکنید، یک لب و هزار خنده، حالا حکایت ماست، گزینه اشعار، آی نسیم سحری، ناگاه یک نگاه، ملا نصرالدین، از گلستان من ببر ورقی، باران پنهان، هزار و یک آینه، آینا کیمی (ترکی آذربایجانی)، تفریحات سالم، طنز سعدی در گلستان و بوستان، زبان ‌بسته ‌ها، عملیات عمرانی، خنده سازان و خنده پردازان، موسیقی عطر گل سرخ، مرا بنام کوچکم صدا کن، کمال تعجب، پشت دریچه جهان، عطر بیدار ز مین، آن سوی نقطه‌ چین. یادش زنده و نامش زمزمه ‌گر باد!
احمد محمود
۱۸ سال پیش در چنین روزی احمد اعطا شهره به نام ادبی احمد محمود، نویسنده‌ ی به‌ نام ادبیات داستانی این سرزمین و هموند دیرین کانون نویسندگان ایران، جان از جهان برگرفت.
احمد محمود در ۴ دی ۱۳۱۰ در شهر اهواز از پدر و مادری دزفولی به دنیا آمد. او پس به پایان رساندن تحصیلات متوسطه به دانشکده افسری ارتش راه یافت و در همین زمان به سازمان افسری حزب توده پیوست و از جمله دانشجویان دانشکده‌ افسری بود که پس از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ بازداشت و راهی زندان شدند. احمد اعطا یکی از افسرانی بود که هرگز حاضر به امضای توبه ‌نامه‌ نشد و به همکاری با حکومت پهلوی تن در نداد و به همین سبب مدت زیادی را در زندان‌ های مختلف از جمله زندان- تبعید گاه بندر لنگه در جنوب ایران به ‌سر برد. در سال ۱۳۳۳ نخستین داستان کوتاهش (شب میشه) در مجله‌ ی امید ایران منتشر شد. پنج سال بعد در سال ۱۳۳۸ با سرمایه ‌ی شخصی نخستین مجموعه داستانش (مول) را به چاپ رساند. محمود از جمله نویسندگان جان ‌آگاه، مبارز و متعهد روزگار ما بود که جز به شرافت و انسانیت و بیان رنج‌های مردمان اعماق قلم نزد و این خصایص و مشخصه ‌ها در بیشینه ‌ی آثارش متجلی ‌ست. امضای او ذیل بیانیه ‌ی ۱۳۴ نویسنده موسوم به “ما نویسنده‌ ایم” که در سال ۱۳۷۳ توسط گروهی از شاعران، نویسندگان، نمایش نامه ‌نویسان، مترجمان و محققان به صورت سرگشاده و در اعتراض به افزایش سانسور و عدم آزادی بیان و اندیشه انتشار یافت؛ گواه ِ روشن ِ تعهد و وفاداری وی به آرمان آزادی اندیشه و بیان بی‌ هیچ حصر و استثناء برای همگان بود. در اول مهرماه ۱۳۸۱ با رو به وخامت نهادن بیماری ریوی ‌اش به بیمارستان مهراد تهران انتقال یافت و پس از ۱۱ روز بستری، در روز جمعه ۱۲ مهر سال ۱۳۸۱ دیده از جهان فروپوشید و در امامزاده طاهر کرج در جوار مزار دیگر یاران اهل قلمش به خاک سپرده شد. از آثار اوست: مول، دریا هنوز آرام است، بیهودگی، زائری زیر باران، پسرک بومی، غریبه‌ ها، دیدار، قصه آشنا، از مسافر تا تبخال، همسایه ‌ها، داستان یک شهر، زمین سوخته، مدار صفر درجه، درخت انجیر معابد، آدم زنده و…. یادش زنده و نامش زمزمه‌ گر باد!
 •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on June 13, 2025 02:05

June 11, 2025

پاورقی

روزنامه بر خلاف دیگر وسایل ارتباطی خیلی دیر به ایران راه یافت. سال ها طول کشید تا به شکل یک رسانه مطابق با استانداردهای اروپایی درآید. پاورقی اما از آن هم دیرتر در نشریات شکل گرفت. زمانی که نخستین پاورقی ها در مطبوعات ایرانی منتشر می شد، پاورقی در کشورهای اروپایی در اوج شکوفایی خود بود. نخستین پاورقی که در مطبوعات ایرانی به زبان فارسی نوشته شد "تهران مخوفِ" مرتضی مشفق کاظمی بود که نود سال از عمر آن می گذرد. اما روشنفکران ایرانی همیشه پاورقی نویسان را مانند ترانه سرایان با دیده تحقیر می نگریستند. ایرج میرزا به عارف می گفت تو شاعر نیستی، تصنیف سازی و همین جمله را نویسندگان با واژگانی دیگر در مورد پاورقی نویسان به کار می بردند. با وجود گذشت سال های دراز از نوشتن نخستین پاورقی اما تا کنون کم تر کسی حاضر شده به تحلیل و تفسیر این گونه نوشته ها بپردازد. بسیاری بر این باورند که اگر پاورقی نبود این جمع اندک کتابخوانان ایرانی بسیار کم شمارتر از این می شدند که هستند. یکی از بزرگ ترین امتیازات پاورقی پیوستن بیشتر زنان به جمع خوانندگان نوشتاری است. بالزاک، الکساندر دومای پدر، استاندال، چارلز دیکنز، تولستوی و بسیاری دیگر از نویسندگان مشهور جهان از پاورقی نویسان به نام روزگار خود بودند. اما همه خود را مدیون نخستین پاورقی جهان قصه های هزار و یک شب یا آن گونه که ادبای عرب می گویند مادر قصه ها می دانند. این شهرزاد قصه گو بود که برای نجات جان خود و دیگر دختران باکره شهر هر شب در بستر شاهزاده شهرباز قصه ای می گفت و تا صبحدم آن را ادامه می داد. شهرزاد هیجان انگیزترین بخش داستان را ناتمام می گذاشت و به شب بعد موکول می کرد. "چون قصه بدین جا رسید، بامداد شد و شهرزاد لب از سخن فرو بست". پاورقی دقیقا همین مشخصات را دارد. قطع و وصل داستان در نقاط حساس. ناقدان ادبی می گویند سرگرمی یکی از امتیازات برجسته هر قصه و رمانی ست. پاورقی یکی از سرگرم کننده ترین انواع قصه هاست. پیش از مشروطیت به دلیل وجود تحصیل کردگان و روشنفکران درباری، همه هنرها و پدیده های صنعتی و ارتباطی از همان دربار نشات می گرفت. نخستین پاورقی شفاهی، امیر ارسلان نیز از دربار به میان مردم عادی راه یافت. شاید اگر فخرالدوله نبود که در اندرونی قصه های امیرارسلان را که نقیب الممالک برای شاه با تخیلات خود می ساخت و پرورش می داد، یادداشت کند، هرگز این قصه بر زبان نقالان قهوه خانه ها جاری نمی شد و از آنجا به میان مردم راه نمی یافت. اما یکی دیگر از سرگرمی های ناصرالدین شاه شنیدن ترجمه پاورقی های الکساندر دومای پدر بود که محمد حسن خان صنیع الدوله معروف به اعتمادالسطنه آن را برای شاه می خواند. از آن پس کم کم پاورقی ها به نشریات راه پیدا کردند. پاورقی های اولیه بیشتر تاریخی بودند که نخستین آن را با عنوان کریستف کلمب، کاشف آمریکا همان اعتمادالسلطنه ترجمه می کند. "جورج انگلیسی عاشق مادموازل مارتی پاریسی" اولین پاورقی داستانی است که محمد حسین فروغی برگردان آن را در روزنامه اطلاع منتشر می کند. پس از مرگ ناصرالدین شاه و اعتمادالسلطنه این روزنامه تربیت است که نوشتن پاورقی را از اجزای اصلی روزنامه قلمداد می کند. با وقوع انقلاب مشروطه روزنامه نگاری نیز مانند بسیاری از صنایع و بدایع ناگهان شکوفا شد. یحیی آریان پور می گوید: "در این دوره عده ای دیوانه وار به روزنامه نویسی روی آوردند. صوراسرافیل مشهورترین و معتبرترین روزنامه آن دوران مبتکر اصلی پاورقی نویسی به زبان فارسی بود. استنطاق میرزا رضای کرمانی، قاتل ناصرالدین شاه شباهت بسیار به یک پاورقی دارد. قصه دنباله دار این استنطاق اما به دلیل سانسور موجود ناتمام ماند." از تهران مخوف مشفق کاظمی که بگذریم کم کم موج پاورقی نویسان به نشریات روی آوردند. شاید کم تر کسی بداند که نسخه اولیه بوف کور، به اضافه یکی دو قصه دیگر صادق هدایت نیز در آغاز به صورت پاورقی منتشر شد. ایرج پزشکزاد نیز دایی جان ناپلئون و ماشاء الله خان در دربارگاه هارون الرشید را به صورت پاورقی منتشرکرد. دایی جان ناپلئون این شانس را داشت که به تلویزیون راه پیدا کند. علت شهرت این اثر پزشکزاد که ارزشی هم ‌سنگ با دیگر آثار او دارد شاید همان تصویری شدن آن باشد. اما کسی که در صدر پاورقی نویسان جای می گیرد حسینقلی مستعان است که با نام های مستعار انوشه، یکی از نویسندگان، ح. م. حمید، با طرح داستان های عشقی ساده، بیشترین شمار خوانندگان به ویژه زنان را به خود جلب می کند. البته مردان هم به دور از چشم زنان خود از مشتریان پر و پا قرص این گونه داستان ها بودند. رابعه، دل بود که شیطان آمد، که عشق اول نمود آسان، از معروف ترین آثار اوست. یکی از دلایل برگزیدن نام های مستعار برای این نویسندگان نوشتن چند پاورقی در یک نشریه بود. بدین ترتیب خواننده تصور می کرد با نویسندگان متعدد پاورقی سر و کار دارد. عده ای هم به خاطر مسائل سیاسی از نام مستعار استفاده می کردند مانند محمد مسعود که میم- دهاتی امضا می کرد. فروش کم نظیر پاورقی های مستعان، نه تنها نشریات را به فکر تکاپو برای جلب پاورقی نویسان می اندازد که نویسندگان را نیز تشویق به نوشتن این نوع داستان ها می کند. صدرالدین الهی که خود یکی از پاورقی نویسان مشهور آن زمان بوده، تحقیق جامعی درباره سیر پاورقی نویسی در ایران کرده است. او می گوید که دستمزد یک پاورقی نویس خوب خیلی بیش از دیگر نویسندگان در نشریات بود. به این ترتیب هم نشریات برای یافتن پاورقی نویسان سر و دست می شکستند و هم نویسندگان در پی رقابت با یکدیگر بودند. پس از مستعان، ارونقی کرمانی با پاورقی امشب دختری می میرد و جواد فاضل با عشق و اشک، و قلبی در موج خون راه او را ادامه می دهند. صدرالدین الهی که با یک پاورقی ورزشی پا به میدان نهاده بود کم کم گوی شهرت را از دیگر نویسندگان می رباید. زنی به نام هوس، مو طلائی شهر ما و خانه استخوان خشک ها که در زمره پاورقی های وحشت آور جای دارد از معروف ترین نوشته های اوست. الهی با اسامی مستعار سپیده، تاک، ارغنون برای نشریات مختلف پاورقی های خود را می نوشت. در میان پاورقی نویسان نام تنها دو زن به چشم می خورد، فریده گلبو و لعبت والا. اما بسیاری از زنان و مردان پاورقی خوان که با نامه های خود به تشویق و تحسین پاورقی نویسان در ستون خوانندگان می پرداختند بعدها خود از نویسندگان بنام ایران شدند. شهرنوش پارسی پور، غزاله علیزاده، مرادی کرمانی و جمشید اسماعیلی از جمله این خوانندگان هستند. در میان پاورقی نویسان نام نویسندگانی چون سعید نفیسی که به گفته صادق هدایت به گروه سبعه تعلق داشت و از جمله نویسندگان و ادبای کلاسیک ایران بود با قصه نیمه راه بهشت نیز به چشم می خورد. موجی برخاسته بود که خیال فرو کش کردن نداشت. هر قصه ای که پر خواننده و پر فروش می شد دیگران به تقلید از آن با نام هائی مشابه قصه خود را می ساختند و منتشر می کردند. به عنوان مثال وقتی امشب دختری می میرد ارونقی کرمانی گل می کند، کورس بابایی امشب اشکی می ریزد را می نویسد. حسین مدنی به تقلید از خود پس از قصه پر خواننده اسمال در نیویورک، اسمال در هندوستان را می نویسد. اسماعیل رائین با جاسوس به شهرت می رسد و از آن پس جاسوس های عدیده به بازار می آیند. من جاسوس شوروی در ایران بودم از کریم روشنیان، جاسوسه چشم آبی از امیر عشیری، جاسوسه ای در برلین نوشته پرویز قاضی سعید و ر. اعتمادی با تویست داغم کن. حسین میر عابدینی از منتقدان پاورقی می گوید: "نویسندگان مطمئن ترین و کوبیده شده ترین راه ها را می پیمایند و قالبی ترین شیوه ها را به کار می گیرند. هیچ چیز این داستان ها تازگی ندارد. همه شان به سبکی همانند نوشته می شوند و شخصیت های سطحی را با احساساتی ساختگی درگیر حادثه پردازی هایی قراردادی می کنند." شاید خواننده این گونه داستان ها تصور کند که نویسندگانی احتمالا با معلومات کمتر به جرگه پاورقی نویسان پیوسته اند. صدرالدین الهی اما فهرست بلند بالائی از این نویسندگان تهیه کرده که همه از درجات عالی تحصیلی برخوردارند. حسین میرعابدینی حتی دستورالعمل های اخلاقی در این گونه نوشتارها را سبب برانگیختن حسرت درماندگان اداره امور روزمره نسبت به توفیق های عشقی و مالی قهرمانان می داند. سیروس آموزگار که خود از پاورقی نویسان آن دوران است می گوید که خواندن ولع می آورد. مطالعه چند قصه معمولی، خواننده را به سوی قصه های والاتر سوق می دهد و همین سبب تشویق به مطالعه و تبدیل خواننده معمولی به نویسنده و خواننده حرفه ای می شود. پس از انقلاب پاورقی ها از نشریات به کتاب های عامه پسند منتقل شدند. بامداد خمارِ فتانه حاج سید جوادی، یکی از پرخواننده ترین این نوع داستان هاست. بر خلاف دوران گذشته اما حالا این نویسندگان زن هستند که رکورد را از دست مردان درآورده اند و پر فروش ترین کتاب ها را منتشر می کنند.
 •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on June 11, 2025 01:01

بی بی خانم استرآبادی

در سال ۱۳۰۴ قمری، کتابی در تهران منتشر شد به نام "تادیب النسوان" به قلم نویسنده ای ناشناس که همانگونه که از نامش پیدا بود، ادعای تعلیم و تربیب زنان را داشت. از محتوای کتاب بر می آمد که نویسنده، هم چون بسیاری از مردان هم عصر خود، از سرکشی و نافرمانی روزافزون زنان طبقه مرفه شهرنشین نگران و ناراحت است و به این وسیله خواسته تا هم ناراحتی خود را ابراز نماید و هم- شاید- گامی اصلاحی در جهت تربیت آنان بردارد.
آن زمان، بیش از هفتاد سال از نخستین تماس های جدی ایرانیان با غرب و اروپا می گذشت، یعنی زمانی که در پی شکست های متوالی ایران از روسیه تزاری، نه فقط پای مستشاران و آموزگاران فرانسوی و انگلیسی و اتریشی و بلژیکی به ایران گشوده شد، بلکه با فرستادن چهار محصل ایرانی به اروپا (توسط عباس میرزا شاهزادهٔ خوشنام ایرانی در سال ۱۲۳۰ قمری) باب ارسال دانشجو به اروپا نیز باز شد. هم چنین ده ها سال بود که از تاسیس مدرسه دارالفنون و انتشار روزنامه در ایران می گذشت.
اکنون در حرم ناصرالدین شاه و اندرونی بعضی بزرگان، زنان نه فقط با سواد که حتی آشنا با زبان های اروپایی پیدا می شدند و زمزمهٔ آزادی خواهی در میان نخبگان شنیده می شد. از خلال معدود خاطرات رجال سیاسی، سیاحان، دیپلمات ها و بعضا بانوان ایرانی (نظیر تاج السلطنه دختر ناصرالدین شاه) بر می آید که در همان دوران، یعنی دهه های منتهی به انقلاب مشروطه، زنان ایرانی- دست کم در سطح اعیان و اشراف- برای خود جمع های خصوصی و جلساتی داشتند که در آن ها زمزمهٔ احقاق حقوق زنان (هرچند در سطحی بسیار نازل نسبت به مردان و نیز نسبت به مطالبات امروزی زنان) جریان داشت. در چنان روزگاری نوشته شدن اثری چون تادیب النسوان که بیش از هر چیز از نگرانی مردان برای به خطر افتادن جایگاه مطلقا فرادستشان نشان داشت، جای تعجب نیست؛ اما آنچه در جواب این اثر نوشته شد بهت برانگیز است.
معایب الرجال، کتابی که سال ها در کتابخانه مجلس خاک می خورد و سرانجام به همت دکتر حسن جوادی و همکارانش در سال ۱۹۹۲/۱۳۷۱ در آمریکا به چاپ رسید، همان پاسخی بود که در سال ۱۳۱۲ قمری در پاسخ به تادیب النسوان به چاپ رسید. نام نویسنده، بی بی فاطمه (معروف به بی بی خانم) استرآبادی بود که با زبانی گزنده، رک و طنزآمیز، پاسخ کوبنده ای به هرکس که با چنان امر و نهی های تحقیرآمیزی در صدد تادیب زنان ایرانی برآید داده بود. این شیوه از همان مقدمه و حتی در توضیح انتخاب این نام برای کتاب هم به چشم می خورد: "الحاصل این کمینه خود را قابل تادیب کردن رجال ندانسته لهذا جواب کتاب تادیب النسوان را گفته و معایبشان عیان شود. شاید دست از تادیب کردن نسوان بردارند و در پی تادیب و تربیت خود برآیند". (ص ۹۹)
"معایب الرجال نه فقط یک اثر فمینیستی قوی در دورانی است که در ایران حقوق زنان بحثی نو و بعضا جزو تابوها بود و نه فقط یک اثر طنزآمیز و آیرونیک بسیار قوی در ادبیات دوران گذار (از کلاسیک به مدرن) ایران است، که از بُعد سیاسی نیز قابل توجه است"
تادیب النسوان که به قلمی ناشناس (احتمالا از شاهزاده ای قجری) نوشته و از فصولی چون "در سلوک و رفتار زن، در حفظ زبان، در گله کردن، در قهر کردن، در راه رفتن و حرکات در مجلس، آداب غذا خوردن و لباس پوشیدن..." تشکیل شده بود پاسخی یافت با کتابی که از معرفی کامل نویسنده شروع می شد، با شرح طریقهٔ زن داری مردان و اِشکال بر تک تک فصول کتاب تادیب النسوان ادامه می یافت، به توصیف دقیق مجالس شراب خواری و قمار و "چرس و بنگ و واپور" و شرح گفتگوی اجامره و الواط می رسید و سرانجام با داستان تلخ زندگی زناشویی نویسنده پایان می یافت. خود کتاب از چند جهت بسیار قابل توجه و ستایش برانگیز است. اول آنکه در دوران ناصرالدین شاه در جهت احقاق حقوق زنان (جنبشی که بعدها نام جنبش فیمینیستی بر خود گرفت) نوشته شد، موضوعی که تا ده ها سال بعد و حتی پس از دوران مشروطه مسکوت و حتی برای آزادی خواهان هم حساسیت برانگیز بود.
دیگر آنکه در آن، زبان کوچه و بازار بکار رفته بود که در آن دوران نادر بود و تا حدودی ناپسندیده برای یک متن ادبی. این امر تا آنجا بود که هرچند رکیک نویسی و هزالی در ادبیات ایران قدمتی دیرینه داشت، اما حتی امثال عبید و سعدی و سوزنی نیز که هزلیات رکیک آنها در ادبیات فارسی ماندگار شده، زبان مردم کوچه و بازار را در این قبیل آثار خود بکار نمی بردند، چه رسد به آنکه زنی با اسم و رسم معلوم، صحنه هایی بعضا خلاف عفت عمومی را با ادبیاتی کوچه بازاری به تحریر درآورد:
"یکی گوید به کمربند حر، به قبر علی وقتی من حسن بند و پابند خاور سیبیلوی جنده بودم و در خاطرخواهی چنان بودم که در تمام شهرها شهرت و آوازه بلند کرده بودم که همه مشتیان شهر و رفقای همسر شنیده و فهمیده بودند. آنچه پیدا می کردم از پی دل شیدا خرج آن لوند پا بهوا می نمودم. آخر آن بی غیرت ما را ول کرد رفیق عباس داش علی شد. دیگری گوید برادر ریشت را در خون و سبیلت را در کون که من از تو بیشتر خرج کرده ام و صدمه خورده ام و لذتی نبرده ام. مدت شش ماه پسر جعفر لختی را می خواستم و جرات گفتگو را نداشتم تا بهزار زحمت و مرارت با هم جور کردیم مدتی بخور رنگ می کردیم تا شبی در بغل هم تنگ خوابیدیم..." (مجلس اجلاس الواط و اوباش. ص ۱۷۴)
در بررسی جنبه های مختلف این اثر پژوهندگان و طنز پردازان متعددی هم چون دکتر حسن جوادی (به فارسی و انگلیسی)، رویا صدر، ابراهیم نبوی و عمران صلاحی آثار بلند و کوتاهی نوشته اند با این حال به نظر می رسد که حق مطلب درباره بی بی خانم و این اثر، بسیار بیشتر از اینهاست. معایب الرجال نه فقط یک اثر فمینیستی قوی در دورانی است که در ایران - بلکه در بسیاری از کشورهای صنعتی نیز- حقوق زنان بحثی نو و بعضا جزو تابوها بود و نه فقط یک اثر طنزآمیز و آیرونیک بسیار قوی در ادبیات دوران گذار (از کلاسیک به مدرن) ایران است، که از بُعد سیاسی نیز قابل توجه است. اثری ست که به وضوح گفتمان دستوری، تادیبی و حتی اخلاقی از بالا به پایین، یعنی اساس یک نظام استبدادی را به چالش و استهزا می کشاند.
همچنین- احتمالا- نخستین اثری در ادبیات فارسی است که در آن زنی به شرح بیوگرافی و زندگی زناشویی خود می پردازد و از گوشه ای از مناسبات خود با شوهرش- موسی خان وزیری، یک نظامی ارشد با درجه میرپنجی- پرده بر می دارد. کاری که در اتوبیوگرافی نویسی و ریشه های آن در سنت انتقادی مدرن ریشه دارد و در ادبیات کلاسیک ایران سنتی نادر محسوب می شده است. افزون بر اینها نباید فراموش کرد که بی بی خانم- فارغ از ارزش نویسندگی این کتاب- خود شخصیتی منحصر بفرد در میان زنان ایرانی داشته و دارد: مادرش معلم خصوصی در حرمسرای ناصرالدین شاه بود، خودش به دستور و حمایت مستقیم شخص شاه به تحصیل مشغول شد، در نوزده سالگی و علیرغم مخالفت نزدیکانش با موسی خان که از دو سال پیش عاشق او بود ازدواج کرد، مادر کلنل علینقلی وزیری (موسیقی دان شهیر) و حسینعلی وزیری (نقاش زبردست) است و چند تن از دخترانش که با نظارت و اصرار او در مدارس آمریکایی تهران تحصیل کرده بودند جزو نخستین آموزگاران ایرانی مدارس نوین دخترانه در ایران بودند.
همین دختران بودند که در بزرگ ترین کوشش بی بی خانم در آموزش و پرورش زنان ایرانی، یعنی تاسیس نخستین مدرسه نسوان (دبستان دوشیزگان) به او کمک کردند. کاری که البته از سوی قشر وسیعی از جامعه، حتی بعضی از پیشگامان نهضت مشروطه هم جفای بسیار دید؛ از بی اعتنایی و تمسخر تا فاحشه خطاب کردن او و دخترانش و آتش زدن مدرسه، که در واقع خانهٔ شخصی او و شوهرش بود. برخی از علمای وقت، از جمله سیدعلی شوشتری، هم کم نگذاشته حکم به تکفیر وی دادند. خود او سال ها قبل نوشته بود "در این زمان که مردم ایران را صفات رذیله پست تر از بهیمه نموده آن صفات اکثر در این قسم از مردان موجود است و خصایل حمیده شان مفقود". (ص ۱۱۷)
* تمام شماره صفحات مربوط است به کتاب "رویایی زن و مرد در عصر قاجار، دو رساله تادیب النسوان و معایب الرجال"، بکوشش دکتر حسن جوادی، منیژه مرعشی، سیمین شکرلو، چاپ اول، بهار ۱۳۷۱/۱۹۹۲، کالیفرنیا
** به نسخهٔ خطی کتاب معایب الرجال در سایت دانشگاه هاروارد می توان از طریق کلیک این لینک دسترسی داشت.
 •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on June 11, 2025 00:44