امیلی
در اَمِرست خانه ای است که این شهر کوچک ایالت ماساچوست را در میان همانندانش یکتا می کند. خانه کوشکی است به نام "کشتزارسرا" و به سبک ارباب سراهای دوره استعماری که دویست سالی از عمرش می گذرد. پلاک کوچک خانه که روزگاری چشمگیر و پر شکوه بوده، حکایت از آن دارد که اینجا خانه امیلی دیکینسن، شاعر پرآوازه آمریکایی است.
امیلی در دهمین روز آخرین ماه سال ۱۸۳۰ در این خانه زاده شد و تا دم مرگش در پانزدهمین روز ماه مه در سال ۱۸۸۶ - جز برای چند سفر کوتاه و ناگزیر - هرگز آن را ترک نگفت. کودکی آسوده و شاد امیلی، در کنار برادری بزرگ تر و خواهری کوچک تر و در سایه پدری سخت گیر و ستودنی، در این خانه گذشت. سپس، در جبر یا اختیار خانه داری و پرستاری از مادری بیمار، این خانه خلوتگاهی شد برای دختری جوان و نازپرورده تا در آن آرامش گمنامی و آسایش تنهایی را بجوید. به این ترتیب خانه پدری امیلی کنج دلنشین و زاویه برگزیده زنی شد که گرچه او را "راهبه امرست" هم نامیده اند، سرشت عصیانگر و طبع لطیفش نه خشکی مذهب و فرمانبرداری را برمی تافت و نه سختی ریاضت کشی را.
خانه امیلی خانه رمز و رازی ست که چون مه، پیرامون چهره نامدارترین شاعر زن سده نوزدهم آمریکا را فرا می گیرد. این رمز و راز را پر فروش نویسان و افسانه پردازان در لفاف ماجراهای واقعی و ساختگی درهم آمیخته می پیچند تا به رونق بازارِ کالای خود بیفزایند.
کار گمانه زنی در باره عشق های نهانی زنی که حتا از دیدار با همسایه ها و خویشان نزدیک سر باز می زد، تا آنجا بالا می گیرد که برخی در انس و الفت او با سوزان - زن برادرش- هم رنگ و بویی از همجنس گرایی می بینند. رای و گمان پژوهش گران و زندگی نامه نویسان ارجمند اما از جنس دیگری ست. اینان زندگی تهی از رویدادهای چشمگیر و بری از تجربه ها و ماجراهای سرشارِ امیلی دیکینسن را نمونه ای از زندگی شاعران و نویسندگانی می بینند که می توانند نبود و یا کمبود ماجرا و تجربه ضروری را با معرفت باطنی و بینش درونی ژرف خود جبران کنند و به جادوی هنر دست یابند.
از این دسته از هنرمندان، نخستین نمونه والایی که به ذهن من می آید، بورخس است که زندگی اش به آرامی برکه و کارش به ژرفای دریاست. لوئیس آنترمایر، ویراستار و جُنگ پرداز برجسته آمریکایی، در کتاب ارزشمند خود، آفرینندگان جهان نو، در زندگی نامه امیلی دیکینسن به نمونه ای دیگر از این گروه از نویسندگان و شاعران اشاره می کند. او از این زاویه امیلی دیکینسن را با امیلی برونته همانند می گیرد. آنترمایر زندگی نامه کوتاه اما پر بار امیلی دیکینسن را چنین به پایان می رساند، "راز امیلی دیکینسن نه چند و چون زندگانی اش، که شیوه نگارش اوست. رازی که به خلوت گزینی نیوانگلندی توانایی بخشید تا شعرهایی برای ادب سرزمینش فراهم آورد که خود هرگز در اندیشه چاپ و نشرشان نبود."
خانه خلوت شاعری که تا بود جز چند شعر آن هم با نام مستعار منتشر نکرد، گرچه بعد از مرگ او چندی دست به دست گشت، در سال ۲۰۰۳ دوباره از آن او شد. خانه امیلی اکنون سرا-موزه ای ست که اداره اش به دست کالج امرست است. این کالج که پدر بزرگ امیلی بنیان گذار آن بود، در کنار دانشگاه هاروارد، دانشگاه ییل، و کالج براون در پراویدنس، مرکزی آکادمیک برای امیلی شناسان به شمار می آید. کالج امرست، هم هستی فرهنگی شهر را رقم می زند و هم در اقتصاد شهر سهمی چشمگیر دارد. در جایی که خرد و تدبیر جمعی گرداننده امور است، جای شگفتی ندارد اگر خانه ای کهنه از آن همگان به شمار آید و موزه شود تا مردم شهر هم به آن ببالند و هم از آن سود برند.
بخشی از اشکوب نخست سرا-موزه را دفتر کارِ گردانندگان و فروشگاه کتاب و پوستر و هر کالایی با نام و نشان امیلی کرده اند. در اتاق های دیگر این اشکوب هم چند تکه از هر آنچه زمانی در این خانه و از آن خانواده بوده، مانند پیانو و یا تابلوی پرتره -- اصلش یا همانندش – گذاشته اند. نمای اتاق های پذیرایی در این اشکوب رو به خانه همیشه بهار دارد که کوشکی با نمای سنگی ست. همیشه بهار را پدر امیلی برای آستین و سوزان، برادر امیلی و همسرش، ساخت. گرچه عشق آستین به سوزان دوام نیاورد، هم ازدواج آندو برقرار ماند و هم مهرِ میان امیلی و سوزان پابرجا ماند. امیلی می توانست از پنجره این اتاق ها تماشاگر هیاهوی زندگی در همیشه بهار و باریکه راهی که کشتزارسرا را به آن می رساند، باشد. کمی بعد که همراه راهنما در خانه همیشه بهار می گردم، به گمانم می رسد شاید آن سپیدپوشِ تن داده به آرامی دلگیر خانه پدری، تاب ملال و جلال ویکتوریایی این خانه را نمی آورد که از آن دوری می جست.
در پاگرد اشکوب دوم خانه بازمانده ای از آن پیراهن های سپیدی که پوشنده اش را زبانزد مردم می کرد، در گنجه ای شیشه ای به نمایش گذاشه شده است: پیراهنی نخی و ساده با چین های بسیار و دکمه های سپید که هم نشان از کوتاهی قامت و کوچکی اندام صاحبش دارد و هم اشاره به ساده زیستی و پیشینه پیوریتن یا پیرایشگرانه او. راویان می گویند که امیلی با یکی از همین پیراهن های سپید در تابوتی سپید آرمید و بنا به وصیتش تابوت را نه با کالسکه، که بر دوش تابوت کشان، از راه آلاله زار به گورستان شهر رساندند.
در همین اشکوب دوم اتاقی ست با پنجره ای رو به غرب و همیشه بهار و پنجره ای رو به جنوب و خیابان اصلی. این اتاق، اتاق خواب امیلی بوده و هنوز همان تختی در آن است که در پس عمری خوابیدن بر آن، بستر مرگش شده است. در بازه میان پایینِ تخت و پنجره میز کوچکی ست که به گفته راهنما، امیلی برای نوشتن و خواندن آن را به کار می گرفته.
تصویرهایی از دو نویسنده و شاعر زنی که امیلی با کارشان الفت داشته، یعنی جورج الیوت و الیزابت براونینگ، در این اتاق است. راهنمای موزه- سرا که ادبیات خوانده و تزش را درباره امیلی نوشته، از شکسپیرخوانی او می گوید. به یاد اِمِرسن، شاعر دیگری که امیلی شعرهایش را دوست داشت، می افتم و این که کارهای رالف والدو امرسن، نمایانگر ترانساندانتالیسم (برین انگاری یا وجود برترین) بود. پیروان این مکتب که خدا را در طبیعت می بینند و می جویند، ناگزیر خود رای و خویشتن باورند. با خودم می گویم هم زندگی این زن مردم گریز نشان از خودرایی و خویشتن باوری دارد، هم کلام و شعرش ردی از باور به سَرَیان خدا در طبیعت.
اتاق آخرِ گشت در خانه امیلی اتاقی ست که به نگاه من بهترین می آید: رو به شرق دارد و در آن نیمکت هایی چوبی نهاده اند تا هر که به دیدار شاعر می آید در اینجا بنشیند و بر دیوارهای هر سو شعرهایی از او بخواند. راهنما هم اینجا می نشیند و نفسی تازه می کند. پیش از آن که شعری بخواند، از او در باره همتای مرد امیلی در سده نوزدهم، والت ویتمن، می پرسم. راهنما که پیش تر از پیشی گرفتن شهرت پس از مرگ امیلی بر شهرت ویتمن گفته است، حرف امیلی را در باره ویتمن بازگو می کند: "نامش را شنیده ام، اما کتابش را هرگز نخواندم، چون به من گفتند که او مفتضح است."
والت ویتمن، شاعر برگ های علف، که او را نخستین شاعر دموکراسی آمریکا می دانند، در گذر زندگی پرمشقت و ماجرای خود، خود را به هر آب و آتشی زد تا نامور بشود. از طنز روزگار، اما، امیلی دیکینسن بی آن که از خانه پدری و دایره تنگ و محو زندگی بسته خود پا بیرون بگذارد، آوازه ای می یابد که اگر نه بیشتر، که هم سنگ آوازه ویتمن است. وقتی راهنما می پرسد کدام شعر از امیلی را بخواند، بی درنگ شعری به یادم می آید که بیست سال پیش خواندمش و نخستین شعری بود که از این شاعر به فارسی برگرداندم:
من هیچ کسم! تو کیستی؟
تو هم آیا هیچ کسی؟
پس جفت یکدیگریم – نگو!
می دانی که طردمان می کنند.
چه کسالت بار است کسی بودن!
چه فاشیست چون قورباغه ای
نام خود را سراسر روز تکرار کردن
برای مردابی ستایشگر!
امیلی در دهمین روز آخرین ماه سال ۱۸۳۰ در این خانه زاده شد و تا دم مرگش در پانزدهمین روز ماه مه در سال ۱۸۸۶ - جز برای چند سفر کوتاه و ناگزیر - هرگز آن را ترک نگفت. کودکی آسوده و شاد امیلی، در کنار برادری بزرگ تر و خواهری کوچک تر و در سایه پدری سخت گیر و ستودنی، در این خانه گذشت. سپس، در جبر یا اختیار خانه داری و پرستاری از مادری بیمار، این خانه خلوتگاهی شد برای دختری جوان و نازپرورده تا در آن آرامش گمنامی و آسایش تنهایی را بجوید. به این ترتیب خانه پدری امیلی کنج دلنشین و زاویه برگزیده زنی شد که گرچه او را "راهبه امرست" هم نامیده اند، سرشت عصیانگر و طبع لطیفش نه خشکی مذهب و فرمانبرداری را برمی تافت و نه سختی ریاضت کشی را.
خانه امیلی خانه رمز و رازی ست که چون مه، پیرامون چهره نامدارترین شاعر زن سده نوزدهم آمریکا را فرا می گیرد. این رمز و راز را پر فروش نویسان و افسانه پردازان در لفاف ماجراهای واقعی و ساختگی درهم آمیخته می پیچند تا به رونق بازارِ کالای خود بیفزایند.
کار گمانه زنی در باره عشق های نهانی زنی که حتا از دیدار با همسایه ها و خویشان نزدیک سر باز می زد، تا آنجا بالا می گیرد که برخی در انس و الفت او با سوزان - زن برادرش- هم رنگ و بویی از همجنس گرایی می بینند. رای و گمان پژوهش گران و زندگی نامه نویسان ارجمند اما از جنس دیگری ست. اینان زندگی تهی از رویدادهای چشمگیر و بری از تجربه ها و ماجراهای سرشارِ امیلی دیکینسن را نمونه ای از زندگی شاعران و نویسندگانی می بینند که می توانند نبود و یا کمبود ماجرا و تجربه ضروری را با معرفت باطنی و بینش درونی ژرف خود جبران کنند و به جادوی هنر دست یابند.
از این دسته از هنرمندان، نخستین نمونه والایی که به ذهن من می آید، بورخس است که زندگی اش به آرامی برکه و کارش به ژرفای دریاست. لوئیس آنترمایر، ویراستار و جُنگ پرداز برجسته آمریکایی، در کتاب ارزشمند خود، آفرینندگان جهان نو، در زندگی نامه امیلی دیکینسن به نمونه ای دیگر از این گروه از نویسندگان و شاعران اشاره می کند. او از این زاویه امیلی دیکینسن را با امیلی برونته همانند می گیرد. آنترمایر زندگی نامه کوتاه اما پر بار امیلی دیکینسن را چنین به پایان می رساند، "راز امیلی دیکینسن نه چند و چون زندگانی اش، که شیوه نگارش اوست. رازی که به خلوت گزینی نیوانگلندی توانایی بخشید تا شعرهایی برای ادب سرزمینش فراهم آورد که خود هرگز در اندیشه چاپ و نشرشان نبود."
خانه خلوت شاعری که تا بود جز چند شعر آن هم با نام مستعار منتشر نکرد، گرچه بعد از مرگ او چندی دست به دست گشت، در سال ۲۰۰۳ دوباره از آن او شد. خانه امیلی اکنون سرا-موزه ای ست که اداره اش به دست کالج امرست است. این کالج که پدر بزرگ امیلی بنیان گذار آن بود، در کنار دانشگاه هاروارد، دانشگاه ییل، و کالج براون در پراویدنس، مرکزی آکادمیک برای امیلی شناسان به شمار می آید. کالج امرست، هم هستی فرهنگی شهر را رقم می زند و هم در اقتصاد شهر سهمی چشمگیر دارد. در جایی که خرد و تدبیر جمعی گرداننده امور است، جای شگفتی ندارد اگر خانه ای کهنه از آن همگان به شمار آید و موزه شود تا مردم شهر هم به آن ببالند و هم از آن سود برند.
بخشی از اشکوب نخست سرا-موزه را دفتر کارِ گردانندگان و فروشگاه کتاب و پوستر و هر کالایی با نام و نشان امیلی کرده اند. در اتاق های دیگر این اشکوب هم چند تکه از هر آنچه زمانی در این خانه و از آن خانواده بوده، مانند پیانو و یا تابلوی پرتره -- اصلش یا همانندش – گذاشته اند. نمای اتاق های پذیرایی در این اشکوب رو به خانه همیشه بهار دارد که کوشکی با نمای سنگی ست. همیشه بهار را پدر امیلی برای آستین و سوزان، برادر امیلی و همسرش، ساخت. گرچه عشق آستین به سوزان دوام نیاورد، هم ازدواج آندو برقرار ماند و هم مهرِ میان امیلی و سوزان پابرجا ماند. امیلی می توانست از پنجره این اتاق ها تماشاگر هیاهوی زندگی در همیشه بهار و باریکه راهی که کشتزارسرا را به آن می رساند، باشد. کمی بعد که همراه راهنما در خانه همیشه بهار می گردم، به گمانم می رسد شاید آن سپیدپوشِ تن داده به آرامی دلگیر خانه پدری، تاب ملال و جلال ویکتوریایی این خانه را نمی آورد که از آن دوری می جست.
در پاگرد اشکوب دوم خانه بازمانده ای از آن پیراهن های سپیدی که پوشنده اش را زبانزد مردم می کرد، در گنجه ای شیشه ای به نمایش گذاشه شده است: پیراهنی نخی و ساده با چین های بسیار و دکمه های سپید که هم نشان از کوتاهی قامت و کوچکی اندام صاحبش دارد و هم اشاره به ساده زیستی و پیشینه پیوریتن یا پیرایشگرانه او. راویان می گویند که امیلی با یکی از همین پیراهن های سپید در تابوتی سپید آرمید و بنا به وصیتش تابوت را نه با کالسکه، که بر دوش تابوت کشان، از راه آلاله زار به گورستان شهر رساندند.
در همین اشکوب دوم اتاقی ست با پنجره ای رو به غرب و همیشه بهار و پنجره ای رو به جنوب و خیابان اصلی. این اتاق، اتاق خواب امیلی بوده و هنوز همان تختی در آن است که در پس عمری خوابیدن بر آن، بستر مرگش شده است. در بازه میان پایینِ تخت و پنجره میز کوچکی ست که به گفته راهنما، امیلی برای نوشتن و خواندن آن را به کار می گرفته.
تصویرهایی از دو نویسنده و شاعر زنی که امیلی با کارشان الفت داشته، یعنی جورج الیوت و الیزابت براونینگ، در این اتاق است. راهنمای موزه- سرا که ادبیات خوانده و تزش را درباره امیلی نوشته، از شکسپیرخوانی او می گوید. به یاد اِمِرسن، شاعر دیگری که امیلی شعرهایش را دوست داشت، می افتم و این که کارهای رالف والدو امرسن، نمایانگر ترانساندانتالیسم (برین انگاری یا وجود برترین) بود. پیروان این مکتب که خدا را در طبیعت می بینند و می جویند، ناگزیر خود رای و خویشتن باورند. با خودم می گویم هم زندگی این زن مردم گریز نشان از خودرایی و خویشتن باوری دارد، هم کلام و شعرش ردی از باور به سَرَیان خدا در طبیعت.
اتاق آخرِ گشت در خانه امیلی اتاقی ست که به نگاه من بهترین می آید: رو به شرق دارد و در آن نیمکت هایی چوبی نهاده اند تا هر که به دیدار شاعر می آید در اینجا بنشیند و بر دیوارهای هر سو شعرهایی از او بخواند. راهنما هم اینجا می نشیند و نفسی تازه می کند. پیش از آن که شعری بخواند، از او در باره همتای مرد امیلی در سده نوزدهم، والت ویتمن، می پرسم. راهنما که پیش تر از پیشی گرفتن شهرت پس از مرگ امیلی بر شهرت ویتمن گفته است، حرف امیلی را در باره ویتمن بازگو می کند: "نامش را شنیده ام، اما کتابش را هرگز نخواندم، چون به من گفتند که او مفتضح است."
والت ویتمن، شاعر برگ های علف، که او را نخستین شاعر دموکراسی آمریکا می دانند، در گذر زندگی پرمشقت و ماجرای خود، خود را به هر آب و آتشی زد تا نامور بشود. از طنز روزگار، اما، امیلی دیکینسن بی آن که از خانه پدری و دایره تنگ و محو زندگی بسته خود پا بیرون بگذارد، آوازه ای می یابد که اگر نه بیشتر، که هم سنگ آوازه ویتمن است. وقتی راهنما می پرسد کدام شعر از امیلی را بخواند، بی درنگ شعری به یادم می آید که بیست سال پیش خواندمش و نخستین شعری بود که از این شاعر به فارسی برگرداندم:
من هیچ کسم! تو کیستی؟
تو هم آیا هیچ کسی؟
پس جفت یکدیگریم – نگو!
می دانی که طردمان می کنند.
چه کسالت بار است کسی بودن!
چه فاشیست چون قورباغه ای
نام خود را سراسر روز تکرار کردن
برای مردابی ستایشگر!
Published on June 23, 2025 16:30
No comments have been added yet.