Ali Ohadi's Blog, page 8
July 2, 2021
میرزارضا
یکصد و بیست و شش سال پیش، ترور و قتل، مثل امروز تقبیح نمی شد و کراهت نداشت، به ویژه در جامعه ای که همین امروزش هم، "علماء" فتوای قتل می دهند و ترور امری زشت و ناپسند محسوب نمی شود. میرزا رضای کرمانی اما طبق موازین امروزین جهان، یک تروریست یا قاتل محسوب می شود، اگرچه قتل شاه بود و سرآغاز یک جنبش بزرگ ملی، با این همه در تاریخ معاصر ایران هم از او به عنوان یک قاتل نام برده شده، و لابد به دار کشیده شدنش هم حق او بوده است.
"به خیال خودم خدمتی به خلایق کردم... این تخم بیداری را من آبیاری کردم... یک درخت خشک و بی ثمر را که زیرش همه قسم حیوانات موذی درنده جمع شده بودند، از بیخ انداختم".
می گویند میرزا رضا ضارب ناصرالدین شاه، به استناد اعترافاتش در بازجویی، پیش از کشتن شاه، با جمال الدین افغانی در ارتباط بوده و هم او میرزا رضا را به این ترور تشویق کرده است. بهررو باید گفت جمال الدین هم مسلمان بوده و بر مبنای اسلام، میرزارضا را به قتل ناصرالدین شاه تشویق کرده است. میرزا رضا در دوران کوتاه بازجویی اش می گوید می توانستم شاه را پیش از آن ترور کنم و بگریزم اما در باغی (تفریحگاه شاه) که به این منظور در نظر گرفته بودم، همان روز گروهی یهودی جشن و پایکوبی داشتند و اگر می گریختم، آن بدبخت ها را به جرم قتل می گرفتند. پس ظاهرن میرزارضا لیبرال بوده است!
میرزا رضا که پشت در پشت از اهالی دور و اطراف یزد بوده، اما در کرمان متولد شده است. ابتدا با حاکم کرمان که ملک پدری اش را می گیرد، دچار اختلاف و درگیری می شوند. میرزا به تهران می رود و در کار دست فروشی سر و کارش به نایب السطنه (کامران میرزا)، می افتد. گویا کامران میرزا هم جنس از میرزا می خرد و پولش را نمی پردازد. ناظم السلام کرمانی در "تاریخ بیداری ایرانیان" می نویسد؛ میرزا به کرمان بازگشت و انتقاداتی به شاه و دربار می کرد که احدی شهامت بر زبان راندن آنها را نداشت: "چرا قبول ظلم می کنید و چرا بدون جهت مال و عرض خود را از دست می دهید؟ جمع شوید و نگذارید حاکم شما را سوار شود"! گویا اولین حبس او هم به همین خاطر بوده است و همین سبب می شود که جانش به لب رسد. ناظم الاسلام می نویسد؛ همین که میرزا از حبس خلاص شد به تهران رفت تا تظلم خواهی کند، اما "کسی به داد او نرسید". "مدت بیست و دو ماه" هم در زندان قزوین و مدتی هم در "انبار شاهی" حبس شد. پس از آزادی به "اسلامبول" رفت و با سید جمال که به عثمانی تبعید شده بود، پیوست، و قصه ی خود را برای سید جمال، بگفت. سیدجمال می گوید؛ "قبول ظلم نکن". گویا همین جمله در میرزا اثر می کند و تصمیم به انتقام می گیرد. ناظم الاسلام می نویسد، پیش از قتل شاه، یکبار میرزا را دیده و روز حادثه، برحسب اتفاق، در حرم عبدالعظیم بوده، "کالسکه شاهی" و درشکه ی حامل میرزا رضا را هم دیده که "با نهایت قوت قلب"، به اطراف خود می نگریسته. ناظم الاسلام می نویسد؛ "این قوت قلب" در بازجویی میرزارضا هم مشهود است. مسئول بازجو از میرزا می پرسد؛ "از کجا به خیال قتل شاه شهید افتادید"، و میرزا پاسخ می دهد "از کندها و بندها که بناحق کشیدم و چوب ها که خوردم و شکم خود را پاره کردم. از مصیبت ها که در خانه نایب السطنه... در قزوین و ... به سرم آمد. چهار سال و چهار ماه"! ظاهرن میرزا بی شکنجه، به صراحت همه چیز را اقرار کرده. می گوید یار و همکاری نداشته و در این مورد با کسی حرفی نزده، هم چنین منکر ارتباط با میرزا آقاخان کرمانی، احمد روحی و میرزا حسن خان خبیرالملک می شود. با این همه سه نفر به خاطر این ترور تاریخی، همراه او به قتل می رسند. میرزا در استنطاق به تحریم تنباکو هم اشاره می کند. حکومت ایران امتیاز تنباکو را به مدت ۵۰ سال به یک بریتانیایی واگذار کرده بود که مورد اعتراض تجار و مردم واقع شد. میرزا می گوید نایب السلطنه از او خواسته بنویسد: "ای مومنین، امتیاز تنباکو داده شد. بانک به راه می افتد. امتیاز راه اهواز داده شد، معادن داده شد، قند سازی و کبریت سازی داده شد، شراب سازی داده شد، ما مسلمان ها به دست اجنبی افتاد(یم). رفته رفته دین از میان خواهد رفت. حالا که شاه ما به فکر ما نیست خودتان غیرت کنید". همین هم سبب می شود میرزا را از خانه ی نایب السطنه به جای دیگر ببرند و "شکنجه کنند". به او می گویند حکم شاه است که "مجلس و رفقای" خود را بگوید وگرنه "داغ و درفش حاضر و تازیانه حاضر است". میرزا می گوید؛ "دست والی را گرفتم کشیدم به طرف بخاری خودم را به مقراض (قیچی) رساندم و شکم خود را پاره کردم. خون سرازیر شد". در این حال بنای فحاشی را گذاشتم". بعد از مداوا چهار سال و نیم "از این محبس به آن محبس" روانه می شود و زن و بچه اش از او جدا می شوند. بازجو می پرسد چرا بجای نایب السطنه، به شاه تعرض کرد. میرزا می نویسد برای شکایت به تهران آمدم اما جای شاکی و مجرم عوض شد و خودم مجازات شدم. (به ماجرای سردار خالی باف و افشا کنندگان دزدی هایش توجه شود! جالب آن که کامران میرزا زمانی هم حاکم "شهردار" تهران بود) کامران میرزا ترور نشد، زنده ماند تا انقلاب مشروطیت را هم از سر بگذراند، دوران کوتاه پادشاهی محمدعلی میرزا و دوران احمدشاه و کودتای سید ضیاء و بخشی از پادشاهی رضا شاه را زنده بود و در 1307 فوت کرد. میرزارضا می گوید؛ پادشاهی که بعد از پنجاه سال سلطنت، در هیچ موردی تحقیق نکند، ام المصایب است، این درخت باید قطع می شد". با این همه روشن نیست که آیا تنها سید جمال از کار و نیت او خبر داشته یا دیگرانی هم بوده اند. بازجو می پرسد که وقتی شرح حالش را برای سید جمال گفت، واکنش او چه بود. سید جمال گفته بود به این درجه ظالمی که ظلم کند کشتنی است". بازجو می گوید قاعدتا میرزا باید نایب السطنه را می کشت نه شاه را. میرزا می گوید؛ "باید قطع اصل شجر ظلم را" می کردم "نه شاخ و برگ را". میرزا بعداز بازگشت از اسلامبول در صدد دادن عریضه نامه ای برای امنیت خود بوده، چون احساس ناامنی می کرده اما در بازار ری از خیال تحویل عریضه منصرف می شود؛ "یک مرتبه به این خیال افتادم و رفتم منزل طپانچه را برداشتم آمدم از درب امامزاده حمزه رفتم توی حرم، قبل از آمدن شاه، تا این که شاه وارد شد... ظاهرن افراد متفاوتی از میرزا بازجویی کرده اند. یک جا هم گفته ناراضی "در جمیع طبقات بسیار هستند". ناظم الاسلام می نویسد؛ روزی که میرزا را برای اعدام بردند، "وقتی که نظرش به دار افتاد خواست حرفی بزند که همهمه و صدای موزیک مانع شد". و نتیجه می گیرد که امین السلطان "راضی به قتل شاه بود". خلیفه عثمانی به سید جمال گفته بود در حق ناصرالدین شاه هرچه از دستت بر می آید بکن". سید جمال به میرزا گفته بوده "تو چقدر بی غیرت بودی و حب حیات داشتی؟ ظالم را بایست کشت". ظلم دو طرف دارد؛ ظالم و مظلوم. هر دو در ظلمی که اتفاق می افتد، شریک اند! باری، اگرچه همه چیز از دست داده و پاکباخته، میرزا رضا در اصلیت خویش هم سر نترسی داشته است. این امر از پاسخ هایی که در بازجویی های خود داده، روشن است.
ناصرالدین شاه به دلیل طولانی بودن سلطنت، و قتل او در آستانه ی پنجاهمین سال سلطنتش، بیش از هر شاه قاجار معروف شده است. نوشته اند که بسیار عیاش بوده. معروف ترین زنی که همراه نام ناصرالدین شاه می آید، مهدعلیا، مادرش، و سپس جیران معروف ترین سوگلی حرم اوست که تاریخ نویسان مدعی اند شاه، به راستی عاشق او بوده. اما وقتی جیران بیمار می شود، شاه از او سرد می شود و روز مرگ او هم به شکار می رود. بعداز کشته شدن ناصرالدین شاه، میرزا آقاسی از ترس شورش مردم، به حرم عبدالعظیم پناهنده می شود و همانجا بست می نشیند. مهد علیا مادر ناصرالدین شاه به تنهایی کشور را اداره می کرده. هم او فوراً به وسیله قاصد خود به بهنام آنشکوف، کنسول خود در تبریز پیام داد و خبر فوت محمدشاه را به فرزندش رسانید. ناصرالدین میرزا با پشتیبانی میرزا تقی خان امیرنظام راهی تهران شد و پیش از رسیدن به شهر به میرزا تقی خان لقب اتابک اعظم داد و او را صدراعظم خود گردانید و مهد علیا را هم نایب السلطنه و شریک سلطنت خود کرد. گفته شده که مهد علیا مادر ناصرالدین میرزا، سخت بر او مسلط بوده، به گونه ای که هنگام گل آلود شدن رابطه ی مهدعلیا و امیرکبیر، ناصرالدین شاه که از ابتدا پشت گرمی غریبی نسبت به امیر داشته، نسبت به رفتار او، انتقاد می کند، و سپس تر او را خلع و به کاشان تبعید می کند و بالاخره فرمان قتلش را صادر می دهد. این را هم گفته و نوشته اند که ناصرالدین شاه، بعدن از خلع و کشتن امیرکبیر پشیمان شده بوده. شاه پس از تعویض سه باره ی ولیعهد، با وجودی که از مظفرالدین میرزا دل خوشی نداشت، او را ولیعهد خود کرد، به این امید که عمر این ولیعهد بیمار، به دنیا نیست و پس از مرگ او فرد مورد علاقه اش را ولیعهد خواهد کرد. اما مظفرالدین میرزا چهل سال ولیعهد ماند و تقریبن پنجاه ساله بود که به سلطنت رسید. او در دوران ولیعهدی گرفتار بیماری نقرس، بیماری ارثی شاهان قاجار، شده بود.
پس از قتل ناصرالدین شاه، با وجودی که امین السلطان، صدر اعظم، وانمود کرد که زخم ناصرالدین شاه جدی نیست، مردم به نانوایی ها و خواربار فروشی ها هجوم بردند. خبر کشته شدن ناصرالدین شاه را به ولیعهد (مظفرالدین میرزا) رساندند. از تبریز به تهران آمد و با وجود بیماری بر تخت پدر نشست. دیری نپایید که جنبشی که پیش از او آغاز شده بود، به ثمر رسید و حدود ده سال پس از قتل ناصرالدین شاه، علیرغم میل داماد و صدر اعظمش عین الدوله، فرمان مشروطیت را امضاء کرد.
سفر به فرنگ، در دوران ناصرالدین شاه، معمول شد و مظفرالدین شاه هم در مدت کوتاه پادشاهی اش، سه سفر به اروپا کرد و به همین منظور کلی از روسیه و انگلیس وام گرفت. او در بستر بیماری فرمان مشروطیت را امضا کرد. اولین دورهٔ مجلس شورای ملی در حضورش افتتاح شد. نخستین قانون اساسی ایران را که به تصویب مجلس اول رسیده بود امضاء کرد و ده روز بعد درگذشت. او آخرین پادشاه ایران است که در وطن درگذشت. گویا در روزهای آخر زندگی بدنش پر از تاول شده بوده، و ادرارش از این تاول ها بیرون می زده، و تمامی محوطه ی کاخ را بوی تعفن پر کرده بوده است.
دوران حکومت دودمان قاجار پس از برافتادن زندیه توسط آعامحمدخان، چنین است؛ آغامحمدخان هژده سال، فتحعلی شاه سی و نه سال محمد شاه 14 سال (به بیماری نقرس، معمول شاهان قاجار، در گذشت) ناصرالدین شاه (قبله ی عالم، شاه بابا، شاه شهید، سلطان صاحبقران) فرزند ملک جهان (مهد علیا) چهل و نه سال، مظفرالدیین شاه یازده سال، محمدعلی شاه سه سال، و احمد شاه، |آخرین شاه قاجار، هفده سال
تاریخ بیداری ایرانیان / جلد اول
کتاب در یک جلد هم منتشر شده است
"به خیال خودم خدمتی به خلایق کردم... این تخم بیداری را من آبیاری کردم... یک درخت خشک و بی ثمر را که زیرش همه قسم حیوانات موذی درنده جمع شده بودند، از بیخ انداختم".
می گویند میرزا رضا ضارب ناصرالدین شاه، به استناد اعترافاتش در بازجویی، پیش از کشتن شاه، با جمال الدین افغانی در ارتباط بوده و هم او میرزا رضا را به این ترور تشویق کرده است. بهررو باید گفت جمال الدین هم مسلمان بوده و بر مبنای اسلام، میرزارضا را به قتل ناصرالدین شاه تشویق کرده است. میرزا رضا در دوران کوتاه بازجویی اش می گوید می توانستم شاه را پیش از آن ترور کنم و بگریزم اما در باغی (تفریحگاه شاه) که به این منظور در نظر گرفته بودم، همان روز گروهی یهودی جشن و پایکوبی داشتند و اگر می گریختم، آن بدبخت ها را به جرم قتل می گرفتند. پس ظاهرن میرزارضا لیبرال بوده است!
میرزا رضا که پشت در پشت از اهالی دور و اطراف یزد بوده، اما در کرمان متولد شده است. ابتدا با حاکم کرمان که ملک پدری اش را می گیرد، دچار اختلاف و درگیری می شوند. میرزا به تهران می رود و در کار دست فروشی سر و کارش به نایب السطنه (کامران میرزا)، می افتد. گویا کامران میرزا هم جنس از میرزا می خرد و پولش را نمی پردازد. ناظم السلام کرمانی در "تاریخ بیداری ایرانیان" می نویسد؛ میرزا به کرمان بازگشت و انتقاداتی به شاه و دربار می کرد که احدی شهامت بر زبان راندن آنها را نداشت: "چرا قبول ظلم می کنید و چرا بدون جهت مال و عرض خود را از دست می دهید؟ جمع شوید و نگذارید حاکم شما را سوار شود"! گویا اولین حبس او هم به همین خاطر بوده است و همین سبب می شود که جانش به لب رسد. ناظم الاسلام می نویسد؛ همین که میرزا از حبس خلاص شد به تهران رفت تا تظلم خواهی کند، اما "کسی به داد او نرسید". "مدت بیست و دو ماه" هم در زندان قزوین و مدتی هم در "انبار شاهی" حبس شد. پس از آزادی به "اسلامبول" رفت و با سید جمال که به عثمانی تبعید شده بود، پیوست، و قصه ی خود را برای سید جمال، بگفت. سیدجمال می گوید؛ "قبول ظلم نکن". گویا همین جمله در میرزا اثر می کند و تصمیم به انتقام می گیرد. ناظم الاسلام می نویسد، پیش از قتل شاه، یکبار میرزا را دیده و روز حادثه، برحسب اتفاق، در حرم عبدالعظیم بوده، "کالسکه شاهی" و درشکه ی حامل میرزا رضا را هم دیده که "با نهایت قوت قلب"، به اطراف خود می نگریسته. ناظم الاسلام می نویسد؛ "این قوت قلب" در بازجویی میرزارضا هم مشهود است. مسئول بازجو از میرزا می پرسد؛ "از کجا به خیال قتل شاه شهید افتادید"، و میرزا پاسخ می دهد "از کندها و بندها که بناحق کشیدم و چوب ها که خوردم و شکم خود را پاره کردم. از مصیبت ها که در خانه نایب السطنه... در قزوین و ... به سرم آمد. چهار سال و چهار ماه"! ظاهرن میرزا بی شکنجه، به صراحت همه چیز را اقرار کرده. می گوید یار و همکاری نداشته و در این مورد با کسی حرفی نزده، هم چنین منکر ارتباط با میرزا آقاخان کرمانی، احمد روحی و میرزا حسن خان خبیرالملک می شود. با این همه سه نفر به خاطر این ترور تاریخی، همراه او به قتل می رسند. میرزا در استنطاق به تحریم تنباکو هم اشاره می کند. حکومت ایران امتیاز تنباکو را به مدت ۵۰ سال به یک بریتانیایی واگذار کرده بود که مورد اعتراض تجار و مردم واقع شد. میرزا می گوید نایب السلطنه از او خواسته بنویسد: "ای مومنین، امتیاز تنباکو داده شد. بانک به راه می افتد. امتیاز راه اهواز داده شد، معادن داده شد، قند سازی و کبریت سازی داده شد، شراب سازی داده شد، ما مسلمان ها به دست اجنبی افتاد(یم). رفته رفته دین از میان خواهد رفت. حالا که شاه ما به فکر ما نیست خودتان غیرت کنید". همین هم سبب می شود میرزا را از خانه ی نایب السطنه به جای دیگر ببرند و "شکنجه کنند". به او می گویند حکم شاه است که "مجلس و رفقای" خود را بگوید وگرنه "داغ و درفش حاضر و تازیانه حاضر است". میرزا می گوید؛ "دست والی را گرفتم کشیدم به طرف بخاری خودم را به مقراض (قیچی) رساندم و شکم خود را پاره کردم. خون سرازیر شد". در این حال بنای فحاشی را گذاشتم". بعد از مداوا چهار سال و نیم "از این محبس به آن محبس" روانه می شود و زن و بچه اش از او جدا می شوند. بازجو می پرسد چرا بجای نایب السطنه، به شاه تعرض کرد. میرزا می نویسد برای شکایت به تهران آمدم اما جای شاکی و مجرم عوض شد و خودم مجازات شدم. (به ماجرای سردار خالی باف و افشا کنندگان دزدی هایش توجه شود! جالب آن که کامران میرزا زمانی هم حاکم "شهردار" تهران بود) کامران میرزا ترور نشد، زنده ماند تا انقلاب مشروطیت را هم از سر بگذراند، دوران کوتاه پادشاهی محمدعلی میرزا و دوران احمدشاه و کودتای سید ضیاء و بخشی از پادشاهی رضا شاه را زنده بود و در 1307 فوت کرد. میرزارضا می گوید؛ پادشاهی که بعد از پنجاه سال سلطنت، در هیچ موردی تحقیق نکند، ام المصایب است، این درخت باید قطع می شد". با این همه روشن نیست که آیا تنها سید جمال از کار و نیت او خبر داشته یا دیگرانی هم بوده اند. بازجو می پرسد که وقتی شرح حالش را برای سید جمال گفت، واکنش او چه بود. سید جمال گفته بود به این درجه ظالمی که ظلم کند کشتنی است". بازجو می گوید قاعدتا میرزا باید نایب السطنه را می کشت نه شاه را. میرزا می گوید؛ "باید قطع اصل شجر ظلم را" می کردم "نه شاخ و برگ را". میرزا بعداز بازگشت از اسلامبول در صدد دادن عریضه نامه ای برای امنیت خود بوده، چون احساس ناامنی می کرده اما در بازار ری از خیال تحویل عریضه منصرف می شود؛ "یک مرتبه به این خیال افتادم و رفتم منزل طپانچه را برداشتم آمدم از درب امامزاده حمزه رفتم توی حرم، قبل از آمدن شاه، تا این که شاه وارد شد... ظاهرن افراد متفاوتی از میرزا بازجویی کرده اند. یک جا هم گفته ناراضی "در جمیع طبقات بسیار هستند". ناظم الاسلام می نویسد؛ روزی که میرزا را برای اعدام بردند، "وقتی که نظرش به دار افتاد خواست حرفی بزند که همهمه و صدای موزیک مانع شد". و نتیجه می گیرد که امین السلطان "راضی به قتل شاه بود". خلیفه عثمانی به سید جمال گفته بود در حق ناصرالدین شاه هرچه از دستت بر می آید بکن". سید جمال به میرزا گفته بوده "تو چقدر بی غیرت بودی و حب حیات داشتی؟ ظالم را بایست کشت". ظلم دو طرف دارد؛ ظالم و مظلوم. هر دو در ظلمی که اتفاق می افتد، شریک اند! باری، اگرچه همه چیز از دست داده و پاکباخته، میرزا رضا در اصلیت خویش هم سر نترسی داشته است. این امر از پاسخ هایی که در بازجویی های خود داده، روشن است.
ناصرالدین شاه به دلیل طولانی بودن سلطنت، و قتل او در آستانه ی پنجاهمین سال سلطنتش، بیش از هر شاه قاجار معروف شده است. نوشته اند که بسیار عیاش بوده. معروف ترین زنی که همراه نام ناصرالدین شاه می آید، مهدعلیا، مادرش، و سپس جیران معروف ترین سوگلی حرم اوست که تاریخ نویسان مدعی اند شاه، به راستی عاشق او بوده. اما وقتی جیران بیمار می شود، شاه از او سرد می شود و روز مرگ او هم به شکار می رود. بعداز کشته شدن ناصرالدین شاه، میرزا آقاسی از ترس شورش مردم، به حرم عبدالعظیم پناهنده می شود و همانجا بست می نشیند. مهد علیا مادر ناصرالدین شاه به تنهایی کشور را اداره می کرده. هم او فوراً به وسیله قاصد خود به بهنام آنشکوف، کنسول خود در تبریز پیام داد و خبر فوت محمدشاه را به فرزندش رسانید. ناصرالدین میرزا با پشتیبانی میرزا تقی خان امیرنظام راهی تهران شد و پیش از رسیدن به شهر به میرزا تقی خان لقب اتابک اعظم داد و او را صدراعظم خود گردانید و مهد علیا را هم نایب السلطنه و شریک سلطنت خود کرد. گفته شده که مهد علیا مادر ناصرالدین میرزا، سخت بر او مسلط بوده، به گونه ای که هنگام گل آلود شدن رابطه ی مهدعلیا و امیرکبیر، ناصرالدین شاه که از ابتدا پشت گرمی غریبی نسبت به امیر داشته، نسبت به رفتار او، انتقاد می کند، و سپس تر او را خلع و به کاشان تبعید می کند و بالاخره فرمان قتلش را صادر می دهد. این را هم گفته و نوشته اند که ناصرالدین شاه، بعدن از خلع و کشتن امیرکبیر پشیمان شده بوده. شاه پس از تعویض سه باره ی ولیعهد، با وجودی که از مظفرالدین میرزا دل خوشی نداشت، او را ولیعهد خود کرد، به این امید که عمر این ولیعهد بیمار، به دنیا نیست و پس از مرگ او فرد مورد علاقه اش را ولیعهد خواهد کرد. اما مظفرالدین میرزا چهل سال ولیعهد ماند و تقریبن پنجاه ساله بود که به سلطنت رسید. او در دوران ولیعهدی گرفتار بیماری نقرس، بیماری ارثی شاهان قاجار، شده بود.
پس از قتل ناصرالدین شاه، با وجودی که امین السلطان، صدر اعظم، وانمود کرد که زخم ناصرالدین شاه جدی نیست، مردم به نانوایی ها و خواربار فروشی ها هجوم بردند. خبر کشته شدن ناصرالدین شاه را به ولیعهد (مظفرالدین میرزا) رساندند. از تبریز به تهران آمد و با وجود بیماری بر تخت پدر نشست. دیری نپایید که جنبشی که پیش از او آغاز شده بود، به ثمر رسید و حدود ده سال پس از قتل ناصرالدین شاه، علیرغم میل داماد و صدر اعظمش عین الدوله، فرمان مشروطیت را امضاء کرد.
سفر به فرنگ، در دوران ناصرالدین شاه، معمول شد و مظفرالدین شاه هم در مدت کوتاه پادشاهی اش، سه سفر به اروپا کرد و به همین منظور کلی از روسیه و انگلیس وام گرفت. او در بستر بیماری فرمان مشروطیت را امضا کرد. اولین دورهٔ مجلس شورای ملی در حضورش افتتاح شد. نخستین قانون اساسی ایران را که به تصویب مجلس اول رسیده بود امضاء کرد و ده روز بعد درگذشت. او آخرین پادشاه ایران است که در وطن درگذشت. گویا در روزهای آخر زندگی بدنش پر از تاول شده بوده، و ادرارش از این تاول ها بیرون می زده، و تمامی محوطه ی کاخ را بوی تعفن پر کرده بوده است.
دوران حکومت دودمان قاجار پس از برافتادن زندیه توسط آعامحمدخان، چنین است؛ آغامحمدخان هژده سال، فتحعلی شاه سی و نه سال محمد شاه 14 سال (به بیماری نقرس، معمول شاهان قاجار، در گذشت) ناصرالدین شاه (قبله ی عالم، شاه بابا، شاه شهید، سلطان صاحبقران) فرزند ملک جهان (مهد علیا) چهل و نه سال، مظفرالدیین شاه یازده سال، محمدعلی شاه سه سال، و احمد شاه، |آخرین شاه قاجار، هفده سال
تاریخ بیداری ایرانیان / جلد اول
کتاب در یک جلد هم منتشر شده است
Published on July 02, 2021 00:45
June 23, 2021
دو یاور دیر و دور
بجز دوستان و اشنایان بجای مانده در آن جزیره، با یا بی کرونا، در ماه های گذشته دو تن از عزیزانم را که ساکن لندن بودند، بی کرونا از دست دادم. از آنجا که با خود عهد کرده ام که هرگز پس از مرگ، در رثای یک عزیز چیزی نگویم یا ننویسم، این بار هم دل و دستم به نوشتن نمی رفت، به ویژه که در زنده بودن این دو هیچ کلامی در باره شان ننوشته بودم. این خاطرات اما باید نوشته می شدند تا از ورود به داستان و رمان برکنار بمانند.
دکتر محمود کیانوش، که نویسنده، شاعر و مترجم بود، در هیچ یک از آثارش، مرا به نوشتن تحریک نمی کرد. همین طور دکتر اسماعیل خویی که شاعر و نویسنده بود. علتش البته این بود که درباره ی شعر، آنچه من می دانم، همه می دانند، و نیازی به گفتن نیست که دانسته هایم در این زمینه، بسیار اندک اند. یک بار هم که اسماعیل خویی غیر مستقیم نزد دوستی مشترک شکوه کرده بود که فلانی هرگز در مورد من و شعرم چیزی ننوشته، به راوی گفتم غیر از آن که در مورد شعر، چیزی برای گفتن ندارم، متاسفانه فارسی زبانان زیادی خویی شاعر را نمی شناسند، و نوشتن در مورد او و شعرش به فارسی، چندان مقدار ارزشی به خویی نمی بخشد. کتاب دکتر احمد کریمی حکاک در مورد خویی به زبان انگلیسی به راستی کامل است، و دکتر حکاک در این زمینه کارشناس است. و هم او سبب شهرت خویی در فرهنگ ها و زبان های دیگر شد تا جوایزی نصیبش شود. من اگرچه از اشعار خویی بسیار خوشم می آید، و او را، پس از شاملو، نماینده ی شعر معاصر فارسی می دانم، متاسفانه بضاعتم در شعر، به آنجا نمی رسد که بنویسم. بخیالم اگر ده جلد کتاب قطور به فارسی در مورد خویی و شعرش بنویسم؛ به اندازه ی همان کتاب لاغر دکتر حکاک، اثر ندارد.
با دکتر کیانوش در زمانه ای تنگ، و اتفاقی در دفتر مجله ی نگین آشنا شدم. کیانوش پیش از آن در اوایل دهه ی سی مجله ی صدف را رهبری کرده بود، و آنجا بهرام صادقی و تقی مدرسی را به خوانندگان شناسانده بود، بعد هم در مجله ی سخن دکتر خانلری و این آخری در مجله ی نگین محمود عنایت همه کاره بود. به اثار قلمی جوانان اعتبار مضاعف می داد، نوشته های مرا، از جمله در مورد سهراب شهید ثالث و فیلم دومش "طبیعت بیجان"، همیشه در صفحات اول مجله چاپ می کرد. اگرچه خود می پنداشت در سنین بالا هم حرفی برای گفتن دارد، و در سال های اخیر، پشت سر هم کتاب تولید می کرد، اعتبار دادنش به کار جوانان از محسنات بی نظیرش بود. با دکتر اسماعیل خویی در موسسه ی تحقیقات اجتماعی که استاد هرازگاهی ان روزگاران ما، دکتر احسان نراقی راه انداخته بود، آشنا شدم. می گویم "هرازگاهی" چون نراقی یک هفته به کلاس می آمد و سه هفته غایب بود. دکتر صدیقی رییس دپارتمان جامعه شناسی هم از دستش کلافه بود، به ویژه که نیامدنش به دلیل درگیری در سیاست روز بود. اسماعیل تازه از زندان، با وساطت دکتر نراقی آزاد شده بود و در برنامه ی تله ویزیونی "انچه خود داشت" به سرپرستی نراقی مصاحبه هم کرد. خیلی ها به او ایراد می گرفتند که در موسسه ی نراقی پادو شده است. آن وقت ها اسماعیل از لندن با دکترای فلسفه بازگشته بود و طرفدار چریک های فدایی بود. با سعید سلطانپور هم تازه اشنا شده بود و ابتدای دوستی شان بود. زنده یاد سعید هم به او در مورد همکاری با احسان نراقی ایراد می گرفت. اسماعیل می گفت دکتر نراقی مرا از اعدام نجات داده. نراقی به درباریان قول داده بود که روشنفکران مخالف خوان را گرد خود جمع کند اما جلال آل احمد و غلامحسین ساعدی از کمند او گریختند و جز چند تک نگاری، با سرمایه ی موسسه و به دلخواه خود، کاری برای نراقی و آن موسسه ی کذا نکردند.
این اواخر، پیش از آن که پسرش خودکشی کند، اسماعیل با شاعره ی جوانی زندگی می کرد. چپول های خلقی مقیم خارج به او ایراد می گرفتند. اسماعیل به یک یکشان پاسخ می داد. گفتم با پاسخ به این خرده دجالان آنها را بزرگ می کنی. از قول نادر نادرپور گفت که؛ "خب، من لرم، بشم بر میخوره". اگرچه نارسایی قلبی داشت و این اواخر کمی هم می لنگید، اما پس از خودکشی پسرش، که قرار بود هفته ای بعد به یک خانه اسباب کشی کنند، پاک از دست رفته بود. به زحمت زندگی می کرد. خویی در سال های غربت، برخلاف بسیاری شاعران دیگر، پر کار بود و چندین مجموعه از کارهایش را به چاپ رسانید، مضافن آن که برخی از آثارش به زبان های خارجی متعددی ترجمه شد و چند جایزه ی بزرگ ادبی نصیب او کرد.
کیانوش که به نویسنده ی داستان های کودکان شهرت داشت، خود از این عنوان دل خوشی نداشت. پیش از انقلاب بهمن، به انگلستان رفت و بعد هم، همانجا ماندنی شد. روزگاری که مقیم هند بودم با خانمی انگلیسی آشنا شدم که در واقع باغبان بود. وقتی "جیل بربری" دریافت که زاده ی کدام مرز و بومم، پرسید دکتر محمود کیانوش را می شناسم؟ و چون جواب مثبت دادم، گفت که در لندن همسایه ی کیانوش و همسرش پری خانم است. این شد که در سال های غربت دوباره به محمود کیانوش وصل شدم، و پس از کوچ به اروپا، یکی دو باری هم در لندن در خدمتشان بودم. مدت ها بود خودش و خانمش بیمار بودند، پری خانم مترجم بود، و یک مجموعه ی قصه هم منتشر کرده بود، این آخری به زحمت پشت تلفن صحبت می کرد، تا این که در راه بیمارستان و خانه، چند ماه پیش از شوهرش درگذشت. و پس از آن کیانوش به بیمارستان منتقل شد. کیانوش گرچه خراسانی و زاده ی مشهد بود، با هیچ خراسانی دیگری امثال شاملو، عماد خراسانی، اخوان ثالث، خویی، شفیعی کدکنی و دیگر خراسانی هایی که بر وزن ادبیات و شعر فارسی بسیار افزوده بودند، چندان نمی جوشید. برخلاف زندگی از هم پاشیده ی اسماعیل خویی، کیانوش و همسرش دو فرزند داشتند که هر دو در سال های غربت والدین، ازدواج کردند. اسماعیل که پس از خروج از ایران از همسر ایتالیایی اش جدا شده بود، با دختر ابوالحسن صبا ازدواج کرد و از او هم جدا شد، و دیگر ازدواج رسمی نکرد. گهگاهی آن یکی دخترش را که مقیم خارج بود، می دید. دختر دیگرش در ایران ماندنی شد. اگرچه شعر خویی در روالی دیگر جدای از شعر روایی اخوان بود، ولی اسماعیل به این همشهری خراسانی اش ارادتی خاص داشت. او را استاد خطاب می کرد. در اوایل دهه ی هشتاد، اخوان ثالث را به خارج از ایران دعوت کردند، و او به این تنها سفر فرنگش آری گفت. در لندن هم با هم پالگی های سابقش؛ ابراهیم گلستان و اسماعیل خویی می چرخید. هنگام بازگشت، در ابتدای رهبری "عظما" بود که گویا پیش از آن در مشهد، ارادتی خاص به اخوان ثالث داشته بوده است. اخوان طی نامه ای سرگشاده از "عظما" خواست تا خویی و امثال او را ببخشد و اجازه دهد به ایران بازگردند. اسماعیل از این عمل استادش سخت ناراحت شد. وقتی در یک سفر کوتاه به لندن، دیدمش، تیرش می زدی خونش در نمی آمد. گفتم خب، بنویس که اخوان از خودش دراورده و تو چنین خواسته ای نداشته ای. گفت به او بر می خورد. میل نداشت اخوان را از خود برنجاند. اما بالاخره یادداشتی در این مورد نوشت که؛ اگرچه برای استادم احترام زیادی قایلم، و قصد ندارم او را برنجانم اما من با خود عهد کرده ام تا این دایناسورهای ماقبل تاریخ (لقبی که به آخوندها داده بود) در کشورم هستند، به آن سرزمین بازنگردم. من نه خطایی کرده ام که مستحق عفو باشم و نه دستگاه آخوندی در مقامی ست که مرا ببخشاید، اگر جای بخششی هست، این منم که باید دایناسورها را بخاطر اشغال و ویرانی سرزمینم عفو کنم. آنچه استادم گفته، نظر شخصی اوست.
شعر دکتر اسماعیل خویی محکم و پر از بداعت است. اسماعیل، در زبان فارسی بدعت های بسیاری گذاشته؛ یک بار هم در همان اوایل اشنایی، وقتی در موسسه ی نراقی کار می کرد، به او گفتم جای تو در فرهنگستان فارسی ست. با زنده یاد سعید سلطانپور خیلی عیاق بود، هر دو چریک فدایی بودند و پس از انشعاب هم هر دو به اقلیت پیوستند. بعداز اعدام سلطانپور، دو هفته ای از همه کناره گرفت و با کسی دمخور نبود، سپس پنهان شد و مخفی از ایران گریخت، ابتدا به ایتالیا رفت، و از سال شصت و سه ساکن لندن شد. سعید سلطانپور در دانشگاه، هم دوره ی ما بود، البته او در هنرهای زیبا رشته تیاتر می خواند. اسماعیل بسیار سعی کرد مرا با سعید آشتی دهد، اما من از زنده یاد سلطانپور دل خوشی نداشتم. همیشه می پنداشتم سعید سلطانپور، متظاهر است، هم در بیان عقیده، هم در رفتار، هم در شعر و هم در تیاتر. دکتر استوکمان ایبسن را به گمانم به عنوان تز دانشکده کار کرد. شب اجرای "اموزگاران" از محسن یلفانی هم، او و نویسنده ی نمایش نامه را دستگیر کردند. بعداز انقلاب هم چند تیاتر خیابانی گذاشت، و از جمله آخرین کارش "عباس اقا، کارگر ایران ناسیونال" که خیلی رو بود. به گمانم همان اجرا هم سبب شد که شب عروسی اش اساتید امنیتی نظام، حجاریان و دار و دسته (بخوان اصلاح طلبان بعدی نظیر تاجزاده) دستگیرش کردند، و دیگر آزاد نشد. خویی ابتدا یکی دوهفته از همه رو می گرفت، سپس مخفی شد و پنهان از وطن گریخت. (این یادداشت بهانه ای شد تا در چهلمین سالگرد اعدام زنده یاد سلطانپور، یادی هم از او بشود).
برخلاف خویی، محمود کیانوش اصلن اهل سیاست نبود، یعنی کاری به این کارها نداشت. هربار هم که حرف از سیاست به میان می آمد، می گفت؛ ولش کن، ارزشی ندارد.
یاد هر دوشان گرامی باد که از چراغ های نورانی زندگی این سال های من بودند. از این پس، از لندن سه چهار تلفن در سال، کمتر دارم.
https://www.goodreads.com/author/show...
https://www.goodreads.com/author/show...
دکتر محمود کیانوش، که نویسنده، شاعر و مترجم بود، در هیچ یک از آثارش، مرا به نوشتن تحریک نمی کرد. همین طور دکتر اسماعیل خویی که شاعر و نویسنده بود. علتش البته این بود که درباره ی شعر، آنچه من می دانم، همه می دانند، و نیازی به گفتن نیست که دانسته هایم در این زمینه، بسیار اندک اند. یک بار هم که اسماعیل خویی غیر مستقیم نزد دوستی مشترک شکوه کرده بود که فلانی هرگز در مورد من و شعرم چیزی ننوشته، به راوی گفتم غیر از آن که در مورد شعر، چیزی برای گفتن ندارم، متاسفانه فارسی زبانان زیادی خویی شاعر را نمی شناسند، و نوشتن در مورد او و شعرش به فارسی، چندان مقدار ارزشی به خویی نمی بخشد. کتاب دکتر احمد کریمی حکاک در مورد خویی به زبان انگلیسی به راستی کامل است، و دکتر حکاک در این زمینه کارشناس است. و هم او سبب شهرت خویی در فرهنگ ها و زبان های دیگر شد تا جوایزی نصیبش شود. من اگرچه از اشعار خویی بسیار خوشم می آید، و او را، پس از شاملو، نماینده ی شعر معاصر فارسی می دانم، متاسفانه بضاعتم در شعر، به آنجا نمی رسد که بنویسم. بخیالم اگر ده جلد کتاب قطور به فارسی در مورد خویی و شعرش بنویسم؛ به اندازه ی همان کتاب لاغر دکتر حکاک، اثر ندارد.
با دکتر کیانوش در زمانه ای تنگ، و اتفاقی در دفتر مجله ی نگین آشنا شدم. کیانوش پیش از آن در اوایل دهه ی سی مجله ی صدف را رهبری کرده بود، و آنجا بهرام صادقی و تقی مدرسی را به خوانندگان شناسانده بود، بعد هم در مجله ی سخن دکتر خانلری و این آخری در مجله ی نگین محمود عنایت همه کاره بود. به اثار قلمی جوانان اعتبار مضاعف می داد، نوشته های مرا، از جمله در مورد سهراب شهید ثالث و فیلم دومش "طبیعت بیجان"، همیشه در صفحات اول مجله چاپ می کرد. اگرچه خود می پنداشت در سنین بالا هم حرفی برای گفتن دارد، و در سال های اخیر، پشت سر هم کتاب تولید می کرد، اعتبار دادنش به کار جوانان از محسنات بی نظیرش بود. با دکتر اسماعیل خویی در موسسه ی تحقیقات اجتماعی که استاد هرازگاهی ان روزگاران ما، دکتر احسان نراقی راه انداخته بود، آشنا شدم. می گویم "هرازگاهی" چون نراقی یک هفته به کلاس می آمد و سه هفته غایب بود. دکتر صدیقی رییس دپارتمان جامعه شناسی هم از دستش کلافه بود، به ویژه که نیامدنش به دلیل درگیری در سیاست روز بود. اسماعیل تازه از زندان، با وساطت دکتر نراقی آزاد شده بود و در برنامه ی تله ویزیونی "انچه خود داشت" به سرپرستی نراقی مصاحبه هم کرد. خیلی ها به او ایراد می گرفتند که در موسسه ی نراقی پادو شده است. آن وقت ها اسماعیل از لندن با دکترای فلسفه بازگشته بود و طرفدار چریک های فدایی بود. با سعید سلطانپور هم تازه اشنا شده بود و ابتدای دوستی شان بود. زنده یاد سعید هم به او در مورد همکاری با احسان نراقی ایراد می گرفت. اسماعیل می گفت دکتر نراقی مرا از اعدام نجات داده. نراقی به درباریان قول داده بود که روشنفکران مخالف خوان را گرد خود جمع کند اما جلال آل احمد و غلامحسین ساعدی از کمند او گریختند و جز چند تک نگاری، با سرمایه ی موسسه و به دلخواه خود، کاری برای نراقی و آن موسسه ی کذا نکردند.
این اواخر، پیش از آن که پسرش خودکشی کند، اسماعیل با شاعره ی جوانی زندگی می کرد. چپول های خلقی مقیم خارج به او ایراد می گرفتند. اسماعیل به یک یکشان پاسخ می داد. گفتم با پاسخ به این خرده دجالان آنها را بزرگ می کنی. از قول نادر نادرپور گفت که؛ "خب، من لرم، بشم بر میخوره". اگرچه نارسایی قلبی داشت و این اواخر کمی هم می لنگید، اما پس از خودکشی پسرش، که قرار بود هفته ای بعد به یک خانه اسباب کشی کنند، پاک از دست رفته بود. به زحمت زندگی می کرد. خویی در سال های غربت، برخلاف بسیاری شاعران دیگر، پر کار بود و چندین مجموعه از کارهایش را به چاپ رسانید، مضافن آن که برخی از آثارش به زبان های خارجی متعددی ترجمه شد و چند جایزه ی بزرگ ادبی نصیب او کرد.
کیانوش که به نویسنده ی داستان های کودکان شهرت داشت، خود از این عنوان دل خوشی نداشت. پیش از انقلاب بهمن، به انگلستان رفت و بعد هم، همانجا ماندنی شد. روزگاری که مقیم هند بودم با خانمی انگلیسی آشنا شدم که در واقع باغبان بود. وقتی "جیل بربری" دریافت که زاده ی کدام مرز و بومم، پرسید دکتر محمود کیانوش را می شناسم؟ و چون جواب مثبت دادم، گفت که در لندن همسایه ی کیانوش و همسرش پری خانم است. این شد که در سال های غربت دوباره به محمود کیانوش وصل شدم، و پس از کوچ به اروپا، یکی دو باری هم در لندن در خدمتشان بودم. مدت ها بود خودش و خانمش بیمار بودند، پری خانم مترجم بود، و یک مجموعه ی قصه هم منتشر کرده بود، این آخری به زحمت پشت تلفن صحبت می کرد، تا این که در راه بیمارستان و خانه، چند ماه پیش از شوهرش درگذشت. و پس از آن کیانوش به بیمارستان منتقل شد. کیانوش گرچه خراسانی و زاده ی مشهد بود، با هیچ خراسانی دیگری امثال شاملو، عماد خراسانی، اخوان ثالث، خویی، شفیعی کدکنی و دیگر خراسانی هایی که بر وزن ادبیات و شعر فارسی بسیار افزوده بودند، چندان نمی جوشید. برخلاف زندگی از هم پاشیده ی اسماعیل خویی، کیانوش و همسرش دو فرزند داشتند که هر دو در سال های غربت والدین، ازدواج کردند. اسماعیل که پس از خروج از ایران از همسر ایتالیایی اش جدا شده بود، با دختر ابوالحسن صبا ازدواج کرد و از او هم جدا شد، و دیگر ازدواج رسمی نکرد. گهگاهی آن یکی دخترش را که مقیم خارج بود، می دید. دختر دیگرش در ایران ماندنی شد. اگرچه شعر خویی در روالی دیگر جدای از شعر روایی اخوان بود، ولی اسماعیل به این همشهری خراسانی اش ارادتی خاص داشت. او را استاد خطاب می کرد. در اوایل دهه ی هشتاد، اخوان ثالث را به خارج از ایران دعوت کردند، و او به این تنها سفر فرنگش آری گفت. در لندن هم با هم پالگی های سابقش؛ ابراهیم گلستان و اسماعیل خویی می چرخید. هنگام بازگشت، در ابتدای رهبری "عظما" بود که گویا پیش از آن در مشهد، ارادتی خاص به اخوان ثالث داشته بوده است. اخوان طی نامه ای سرگشاده از "عظما" خواست تا خویی و امثال او را ببخشد و اجازه دهد به ایران بازگردند. اسماعیل از این عمل استادش سخت ناراحت شد. وقتی در یک سفر کوتاه به لندن، دیدمش، تیرش می زدی خونش در نمی آمد. گفتم خب، بنویس که اخوان از خودش دراورده و تو چنین خواسته ای نداشته ای. گفت به او بر می خورد. میل نداشت اخوان را از خود برنجاند. اما بالاخره یادداشتی در این مورد نوشت که؛ اگرچه برای استادم احترام زیادی قایلم، و قصد ندارم او را برنجانم اما من با خود عهد کرده ام تا این دایناسورهای ماقبل تاریخ (لقبی که به آخوندها داده بود) در کشورم هستند، به آن سرزمین بازنگردم. من نه خطایی کرده ام که مستحق عفو باشم و نه دستگاه آخوندی در مقامی ست که مرا ببخشاید، اگر جای بخششی هست، این منم که باید دایناسورها را بخاطر اشغال و ویرانی سرزمینم عفو کنم. آنچه استادم گفته، نظر شخصی اوست.
شعر دکتر اسماعیل خویی محکم و پر از بداعت است. اسماعیل، در زبان فارسی بدعت های بسیاری گذاشته؛ یک بار هم در همان اوایل اشنایی، وقتی در موسسه ی نراقی کار می کرد، به او گفتم جای تو در فرهنگستان فارسی ست. با زنده یاد سعید سلطانپور خیلی عیاق بود، هر دو چریک فدایی بودند و پس از انشعاب هم هر دو به اقلیت پیوستند. بعداز اعدام سلطانپور، دو هفته ای از همه کناره گرفت و با کسی دمخور نبود، سپس پنهان شد و مخفی از ایران گریخت، ابتدا به ایتالیا رفت، و از سال شصت و سه ساکن لندن شد. سعید سلطانپور در دانشگاه، هم دوره ی ما بود، البته او در هنرهای زیبا رشته تیاتر می خواند. اسماعیل بسیار سعی کرد مرا با سعید آشتی دهد، اما من از زنده یاد سلطانپور دل خوشی نداشتم. همیشه می پنداشتم سعید سلطانپور، متظاهر است، هم در بیان عقیده، هم در رفتار، هم در شعر و هم در تیاتر. دکتر استوکمان ایبسن را به گمانم به عنوان تز دانشکده کار کرد. شب اجرای "اموزگاران" از محسن یلفانی هم، او و نویسنده ی نمایش نامه را دستگیر کردند. بعداز انقلاب هم چند تیاتر خیابانی گذاشت، و از جمله آخرین کارش "عباس اقا، کارگر ایران ناسیونال" که خیلی رو بود. به گمانم همان اجرا هم سبب شد که شب عروسی اش اساتید امنیتی نظام، حجاریان و دار و دسته (بخوان اصلاح طلبان بعدی نظیر تاجزاده) دستگیرش کردند، و دیگر آزاد نشد. خویی ابتدا یکی دوهفته از همه رو می گرفت، سپس مخفی شد و پنهان از وطن گریخت. (این یادداشت بهانه ای شد تا در چهلمین سالگرد اعدام زنده یاد سلطانپور، یادی هم از او بشود).
برخلاف خویی، محمود کیانوش اصلن اهل سیاست نبود، یعنی کاری به این کارها نداشت. هربار هم که حرف از سیاست به میان می آمد، می گفت؛ ولش کن، ارزشی ندارد.
یاد هر دوشان گرامی باد که از چراغ های نورانی زندگی این سال های من بودند. از این پس، از لندن سه چهار تلفن در سال، کمتر دارم.
https://www.goodreads.com/author/show...
https://www.goodreads.com/author/show...
Published on June 23, 2021 01:49
June 19, 2021
اقای نوری تشریف دارند؟...
با انقلاب بیست و دو بهمن پنجاه و هفت، قاعدتن می بایستی کینه ی شتری به شاه و دستگاه سلطنت، از میان رفته باشد. اما خمینی که از همان آغاز لمپنیسم را در بهشت زهرا بنیاد گذاشت و با گفتن "من توی دهن این دولت می زنم، من خودم دولت تعیین می کنم"، بنای زورگویی تازه ای را پی ریزی کرد؛ و قبض قدرت را با زمزمه ی "جمهوری اسلامی" اغازید! اگرچه انگشت شماری از روشنفکران، شهامت بخرج دادند و گفتند و نوشتند که از شکل و شمایل "جمهوری اسلامی" بی خبرند و نمی دانند چه معجونی ست تا به آن رای بدهند یا ندهند، اما خمینی با تیز هوشی می خواست تا تنور گرم است، خمیر را بچسباند. ملت تازه به دوران رسیده هم دامان امام تازه شان را چسبیدند. با این همه گروهی می گفتند "جمهوری دموکراتیک"، و عده ای مثل بازرگان معتقد بودند چه نیازی به پسوند دموکراتیک یا اسلامی هست، خود "جمهوری" کافی ست. از آنجا که در یک همه پرسی باید الترناتیوی باشد، عده ای معتقد بودند همه پرسی باید انتخاب بین "سلطنت یا جمهوری" باشد، اما خمینی دو پا در یک کفش کرد که؛ "جمهوری اسلامی، آری یا نه"، نه یک کلمه کم، نه یک کلمه زیاد، و اعلام همه پرسی شد. من البته از همان ابتدا هم گفته ام که به پندار من همه چیز زیر سر آن شیخ بی ریش مصلحت بود که پشت خمینی ایستاده بود و با تزویر، او را رهبری می کرد. از همان زمان هم اعتقاد داشتم و دارم که بنیان گذار جمهوری اسلامی نیز همان مزور مصلحت طلب بود. با دروغ و تقلب همه چیز را به نام خواست مردم، می چپاند، از همین رو خمینی هم او را رییس "مصلحت نظام" کرد، و چندین جلد خاطرات دروغ و ریا نیز از پی آن منتشر شد، و پس از خمینی هم با همان تزویر و تقلب و دروغ های شیخ مصلحت، خامنه ای بر اریکه ی رهبری تکیه زد.
باری، روز دوازدهم فروردین پنجاه و هشت، کمتر از دو ماه پس از وقوع انقلاب، روز همه پرسی شد و اولین دروغ بزرگ مصلحت آمیز گفته شد که نود و هشت ممیز دو دهم درصد رای دهندگان گفته اند "آری". هیچگاه هم نگفتند این رقم از واجدین شرایط رای بوده، یا همه ی مردم. بهررو اگرچه آن دروغ بزرگ، در جامعه ماسید، و "جمهوری اسلامی"، ترکیب ناهمگونی از دو واژه ی "جمهوری"، یعنی همه کاره مردم، و "اسلامی" یعنی مردم هیچ کاره، کنار هم قرار گرفت و اعلام عمومی شد، یعنی اکثریتی که آنروزها یا به امامشان اعتقاد داشتند، یا از ضرب و شتم می ترسیدند، جمهوری اسلامی را تایید کردند، و شامورتی بازی آخوندها هم از همان زمان آغاز شد. حالا گروهی بر آنند تا این "آری" نود و هشت در صدی کاذب را بنا بر کلام همان امام، به "نه" بیارایند. امام در همان ایام فرمودند اگر پدران و مادران ما به رضاخان آری گفتند، دلیلی ندارد ما هم دنباله رو پدران و مادرانمان باشیم. خوب، حالا دارد چند سالی هم از حکومت محمدرضا شاه بیشتر می شود که آخوند جماعت، سوار بر گرده ی ملت، می تازد. حالا فرزندان "آری گویان" علم و کتل هوا کرده اند که دلیلی ندارد دنباله رو پدران و مادرانمان باشیم.... و ... شامورتی بازی انتخابات هم از همان جا آغاز شد.
اگرچه از مدت ها قبل، بسیاری حدس زده بودند که این بار، از کوزه ی شامورتی بازی انتخابات مقام عظما، قاتل معروف، آقای رییسی بیرون می تراود، با این همه وقتی اعلام شد که ایشان را از صندوق در آورده اند، بی اختیار یاد این ضرب المثل افتادم؛ یارو رفته بود منزل نوری، از پیشخدمت پرسید؛ آقای نوری تشریف دارند؟ پیشخدمت گفت بعله، دختر خانمشان هم هستند. گفت این شد نور علی نور! از مجموع روسای قاتل و دزد و دروغگو، همین یکی کم بود. این بار انتخاب شده های شورای نگهبان آنقدر بی خاصیت بودند که عبدالناصر همتی را در مقابل رییسی باد کردند تا مثلن شور و حالی به انتخابات ببخشند. اما بازی بقدری گشاد بود که همه فهمیدند. حالا هم ادعا می کنند که شرکت کنندگان حداکثری بودند و بیش از شصت در صد به رییسی قاتل رای داده اند. حال آن که با واردات اتوبوس، اتوبوس حشدالشعبی از عراق، شرکت کنندگان به چهل درصد واجدین شرایط هم نرسیده و از این مقدار، چندتاشان به رییسی رای داده اند؟ فقط بعضی روضه خوان ها می دانند. می خواهم بگویم درست که ما همه انتقاد می کنیم و به آخوندها ایراد می گیریم، اما یک چیز دیگر هم هست؛ "از ماست که بر ماست". تاریخ شیعه در ایران نه آن گونه که ابواب جمهوری می گویند؛ از بدو اسلام، بلکه از دوران صفویه (حدود سیصد و پنجاه سال پیش) آغاز شده. آن هنگام شیعه در این سرزمین، یک اقلیت محض بود، تا آن که آخوندها به دعوت شاه صفوی از جبل عامل لبنان به ایران تشریف فرما شدند. از همان زمان هم کار اخوند تاریخ جعل کردن بوده، در حقیقت جعل تاریخ اسلام. چیزی حدود پنجاه سال از ورود آخوند به این سرزمین نگذشته بود که مجلسی، شد همه کاره ی دستگاه اداره ی مملکت و آخوند مورد احترام ما ایرانیان، هم او تنها به جعل هزاران حدیث و خبر پرداخت، از جمله "دروغ مصلحت آمیز"، که ما همه را درسته قورت دادیم. و کلینی و محدث قمی و امثالهم، یکی یکی جعل شدند و تحویل بازار دروغ مصلحت آمیز، تا ما بی چون و چرا بپذیریمشان. یک نفر هم نگفت این آقایان کیستند که باید حرف هایشان را به جان بخریم، و بپذیریم. مثلن شیخ رضی سیصد و اندی سال پس از علی از کجا سخن ها و نامه های علی را کلمه به کلمه در خاطر داشت؟ لابد در کامپیوترش ثبت کرده بوده یا روی "فلش مموری" خود نگه داشته بوده است! اما اثر مشعشع ایشان "نهج البلاغه"، شد کتاب مقدس ما! و پیوسته از آن فاکت می آوریم که؛ علی چنین گفته و چنین کرده و قس علیهذا. در کتب مقدس (عهد عتیق و عهد جدید تورات و انجیل) شرح زندگانی موسی و عیسی آمده و این که زندگی شان چگونه بوده، و قواعد دینشان بر چه مبناست. در قران تنها دوبار نام محمد آمده و اگر احادیث و اخبار جعلی آخوند جماعت نبود، مسلمان ها حتی نمی دانستند نماز چگونه بخوانند. صدها هزار از این احادیث و اخبار جعلی چنان تولید و معتبر شد و زبان به زبان و سینه به سینه می گشت که خود آخوندهایی که در جعل این احادیث و اخبار دخیل بودند، مجبور به خلق "علم حدیث" شدند تا صحت و سقم این اخبار و احادیث را بسنجند. با این همه روایت این که علی در بیابان تشنه بود، انگشت در خاک فرو کرد و چشمه ای زلال درخشید، هنوز هم معتبر است. کسی هم لازم نمی بیند بگوید خب، حسین هم پسر علی بود، و امام، چرا در کربلا چشمه نرویانید؟ و طفل شیرخواره اش را پیش لشکر اعداء سردست گرفت که به این بچه رحم کنید؟ هیچ کس هم نپرسید این طفل شش ماهه که باید در طول سفر به کربلا به دنیا امده باشد، چرا تشنه بود، و چرا پدر او را پیش اغیار، سر دست گرفته بود تا حرمله تیر سه شقه اش را به گلوی علی اصغر بزند؟ می گویند "صلاح بوده". خوب، اگر صلاح بوده که دیگر عزا ندارد. با این همه همگی مان این اخبار را درسته قورت دادیم چون آخوند می گفت.
اما در مورد انتخابات؛ که شده دستاویز طرفداران مردم سالاری نظام! (به اعتقاد "سید خندان") نمایشی ست به اندازه ی یک روحوضی گشاد و خنده آور. منتصبین صلاحیت دار نقش سیاه را بازی می کنند و عظما هم در نقش حاجی، ملت هم که پسرحاجی و دخترحاجی، جیبشان خالی می شود اما دستشان پر از عشق های سرخابی؛ میان این جماعت هم کسانی هستند که بنا به مصلحت روزگار، و بند و بست هایشان، همین نمایش گشاد را هم باور دارند، و تبلیغ هم می کنند، طوری که مرغ پخته را هم به خنده وا می دارد. یکی از این اساتید، چریک سابق خلق، مقیم لندن است و اخیرن آقای سروش هم که پس از یار دیرینشان "تمساح یزدی" نقش او را بعهده گرفته اند، اظهار لحیه فرموده اند.
بازی انتخابات از شورای نگهبان در تایید یا رد صلاحیت نامزدان شروع می شود که مثل خیلی کارهای دیگرشان می گویند؛ "همه جا همین طور است". کسی هم نمی پرسد یک مثال بزنید، کجا؟ همه می پذیرند. از جایی هم همین شورای نگهبان شروع به شامورتی بازی تازه ای کرد، رد کردن صلاحیت شیخ بی ریش مصلحت، که با روایات مختلف در سطح جامعه ماسید، و حالا رد کردن صلاحیت لاریجانی! جهانگیری و... حبذا! به این ترتیب اعتراض امثال احمقی نژاد را بی مایه می کنند؛ که وقتی رفسنجانی یا جهانگیری و لاریجانی رد صلاحیت شده باشند، تو و امثال مشایی کی هستید که اعتراض کنید؟ و عظما هم از "کنار کشیدن نجیبانه"ی رد صلاحیت شده ها "تشکر مضاعف" فرمودند، تا غوغای به اصطلاح رهبران جنبش سبز و رییس جمهوری که عقایدش به ایشان نزدیک تر از یار دیرینشان، شیخ بی ریش مصلحت بود را، بخطاب "نانجیبانه" تنبیه کرده باشند. بعد هم کنار رفتن بعضی ها به نفع این و ان که خود از پشت پرده رهبری می شود.
پرده ی بعدی این نمایش، مناظره ی تله ویزیونی ست که تقلیدی ست صرف از انتخابات آمریکا، با تحریفاتی ایرانی. و بد و بیراهی که نامزدان انتخاب شده، بظاهر نثار هم می کنند، بعدن هم یکی شان تکذیب می کند، دیگری در مقام پاسخ گویی بر می آید و سومی می گوید حرف های من "تحریف" شده، بخش هایی را ختنه کرده اند (بریده اند) و غیره. این دعواهای زرگری هم در همان مقطع می ماند و لابلای اخبار، گم و گور می شود... یعنی "گُوِه" (بر وزن خّلِه یا شُلِه، تکه تخته ی سه گوشی ست که نجاران در درز اره شده فرو می کنند تا درز باز بماند و مانع رفت و آمد اره نشود) و بازی هم چنان ادامه دارد. و حالا رییسی که دفعه ی قبل موفق نشد، رییس می شود تا بقچه کش رهبری کم نیاورد (کوری ببین عصاکش کور دگر شود) اینها همه از ماست که بر ماست، به قول آشنایی، درست که ما از "اینها" انتقاد می کنیم، ولی دوستشان داریم. مگر چند تا مستوفی الممالک بین ما هست؟ مستوفی از اشراف قاجاریه بود که در آن دوره پنج بار نخست وزیر شد، اما دوران حکومتش هر پنج بار، کوتاه بود. بار پنجم در دوران احمدشاهی بود، و پس از کودتای 99. آخوند مدرس به طرفداری از احمد قوام (نخست وزیر پیشین)، مستوفی را استیضاح کرد. مستوفی پشت تریبون مجلس رفت و گفت همه می دانند که معده ی ضعیف من قدرت هضم گوشت بره (بره کشان انتخابات!) را ندارد. آجیل خور هم نیستم، نه اجیل می گیرم نه می دهم. و قبل از بررسی استیضاح، استعفا داد و رفت، و تا قاجاریه بر سر کار بودند، هیچ تقاضای نخست وزیری را نپذیرفت. تا ابتدای دوره ی رضاشاه که به وطن دوستی مستوفی اعتماد داشت. می گویند رضاشاه گفته در تمامی ایل قاجار یک مرد و نصفی پیدا می شود. گویا غرضش از یک مرد، فخرالدوله، مادر دکتر امینی، دختر مظفرالدین شاه بوده، که در بسیاری موارد نوک رضاخان را چیده، و از نصف مرد، منظوری جز مستوفی نداشته است. نوشته اند که اغلب کارهای عام المنفعه ی رضا شاه در دوره ی کوتاه نخست وزیری مستوفی بوده است. بعداز ان هم کنار رفت و تا 1311 که فوت کرد، نخست وزیری را نپذیرفت. آن وقت ها در بین ده چهارده میلیون ایرانی، دو سه تا مستوفی پیدا می شد. حالا هم بین هشتاد میلیون، باید نهایتن صد تایی باشند، که اغلب از سیاست دوری می کنند. بقیه همه فرصت طلبیم، تا قدرت به دستمان بیافتد، ابتدا به دزدی و دروغ، می اندیشیم. کافی ست محتاج باشیم، همانی که اخوندها دریافته اند؛ نیروهای میلیونی سپاه، بسیج و امنیت کشور نمونه ی بارز این احتیاج! دستی سر شانه ام را می ساید؛ هی! چند بار در این اندیشه بوده ای و با خود گفته ای "اگر دستم رسد بر چرخ گردون... ". از همان آغاز هم گروهی انتخابات در آن جمهوری را تایید، و گروهی به اعتبار دموکراسی، آن را تحریم می کردند، و می کنند.
یک چیز اما هست، که باید در گوش مخالفان زمزمه کرد. گفته اند پیش از دزدیدن منار، باید چاهی کند تا منار دزدیده را پنهان کنیم. با چاه ناکنده اما، پس از "جمهوری اسلامی" ملت را به کجا می خواهید ببرید. اگر بر حرف مخالفین و اپوزیسیون چشم بسته ایمان بیاوریم؛ پس از جمهوری کشگ، قرار است دموکراسی بر قرار شود و مذهب به صندوقخانه های شخصی منتقل گردد و جامعه مان بشود بهشت موعود، همان که در رویا وصف شده است! از من می شنوی اما، چاهی نیست مگر همان چاه جمکران که یک جعل بی بنیاد در آن مخفی شده است. خوشمان بیاید یا نه، ما ملت دو دسته ایم، دسته ی اول آنها که دستشان به جل و پلاس قدرت بند است و دسته ی دیگر که امیدکی دارند تا به اعتبار پاچه خواری امروزشان، روزی به نان و نوایی برسند. آن که می گریزد البته، یا به تازیانه و زندان محکوم شده، یا از این که دستش به جایی بند شود، ناامید شده است. می گویند از مصطفی پایان (خواننده ی ترانه ی "مرگ قو") پرسیدند چند برادر دارید؟ جواب داد سه تا که با من می شویم "چهار پایان". حالا حکایت آن جمهوری ست. اگر جانشین آقای رییسی در قوه ی قضاییه کسی چون حضرت اژه ای باشد، روسای سه قوه همراه با "عظما" می شوند "چهار قاطر (قاتل)"
یکی ابلهی شبچراغی (دُر نایاب) بجست که با وی بُدی عقد پروین درست
چنین شبچراغی که ناید به دست شنیدم که بر گردن خر ببست
این درست که ما همه طالب دموکراسی و سکولاریسم و... هستیم (بر منکرش لعنت) و اگر بنا بشود هر کداممان می توانیم ده جلدی در مورد این دو واژه بنویسیم (به قطر خاطرات شیخ مصلحت)، ولی دریغ از یک قدم عملی! در دوران مشروطه هم بزرگان قوم، همین را فریاد می زدند، که امروز بسیاری می گویند و می خواهند؛ سکولاریسم، و دموکراسی! دموکراسی و سکولاریسم اما، بر حقیقت تکیه دارند. ما اما در عالم هپروت سیر می کنیم. در آن جزیره، صد و پانزده سال پس از مشروطیت، در هر خانه ای که شیئ برنده ای هست، گیرم داس نباشد، و گردن باریک تر از موی دختری که از فرمان پدر سرپیچی می کند، یا تن به پرستویی ندهد، دموکراسی راه ندارد. جماعتی که برای واقعه ی موهومی در سال شصت و یک هجری، تمامی سال بر سر و سینه می کوبند، تابع وهم و رویا هستند، و دشمن بالقوه ی سکولاریسم، وگرنه سردار سپه دسته ی عزاداری راه نمی انداخت و روضه خوانی نمی کرد، تا محبوب جماعت، از جمله سید حسن مدرس بشود....
اشتباه نشود، قصد من این نیست که بگویم آن ملت شایسته ی دموکراسی نیست. آن ملت بیش از هر گروه دیگری در جهان، شایسته ی آزادی ست، اما اگر خود نخواهد چه باید کرد؟ آن ملت بیش از هر چیز دیگر سرگرم خدا و رسول و علی و اولاد اوست، و برخلاف عقیده ی آخوندها، ائمه هرگز دموکرات نبودند. از همین روایات آخوندی بر می آید که امامان شیعه، اغلب سرگرم برده داری بوده اند. گیرم که همین فردا آخوندها به جبل عامل لبنان بازگردند، آن که عمری در رویای "امامان" سر کرده و از یک بی تخم نازا، امام زمان زاییده و به چاه جمکرانش فرو کرده تا هر روز در انتظار ظهورش باشد، و روز ظهور ایشان شاهد خون کافران کشته شده به تیغ او، که تا رکاب مبارکش می رسد (عجب عدلی! عجل الله!)، به این سادگی ها از خواب غفلت و رخوت بیدار نمی شود. هم از این رو دیکتاتور کنونی به بهانه ی قدرت منطقه ای بر طبل این رویا و آرمان می کوبد، و از موشک با برد دو هزار کیلومتری سخن می گوید، تا ملتی را در خواب خوش، گرسنه نگهدارد. آخوند، راوی رویاست. گفتن از دموکراسی برای جماعت ایرانی، روایت یک قصه است، و سپس آه کشیدن، مانند شعر گفتن در وصف دزد و ظالم، و هورا کشیدن. آنها که از آزادی و دموکراسی و سکولاریسم و غیره برای آن جزیره یاد می کنند، و برایش یقه می درانند، رویایی را روایت می کنند که سرنشینان آن جزیره در خواب دیده اند. ما در دو دهه ی کوتاه، این مساله را تجربه کرده ایم؛ دهه ی پس از فرمان مشروطیت و تشکیل مجلس، و دهه ی بعداز رفتن رضاشاه. هر دو مورد هم به دلیل هرج و مرج رایج، به کودتا ختم شدند. رضاشاه را مانع رشد مشروطیت می دانند، حال آن که هرج و مرج و آنارشی و عدم امنیت در آن سرزمین، دهه ای پس از مشروطیت، همه را آرزومند به قدرت رسیدن کسی مانند سردار سپه کرده بود. محمدرضا شاه هم دیر فهمید که این ملت خواهان استبداد و بندگی ست. کودتا علیه مصدق نتیجه ی همین دیرفهمی بود.
تشیع از ما ملت یک مشت بنده و برده ی فرصت طلب ساخته. زانوی اشتر می بندیم، اما با توکل. بد و خوب از خدا می آید، پس بنده ی خدا کاره ای نیست. با توکل و توسل می چرد. ما همگی پهلوانان خارج از تشکیم، خیلی ها را که می دانیم قوی تر از ما هستند، حریف نمی دانیم. تا خارج از تشک ایستاده ای، می توانی تا خود خدا رجز بخوانی. کاری که حرفه ی آخوند است؛ حرف، و حرف، و حرف. برای آنچه که در واقعیت رخ نمی دهد، خواب می بینیم! حرف زدن کار ساده ای ست، نه کیلویی می فروشند و نه کنتور دارد تا شماره بیاندازد. تولید آخوند هم حرف است. حسین یک بار کشته شد (اگر شده باشد)، اما سیصد و پنجاه سال است آخوند با کشتن هرچه فاجعه بارتر و دردناک تر حسین، بر سر منبر، به نان و آبش می رسد. از همین خاطر هم به کسی که زیاد حرف می زند، می گویند "روضه خوانی" نکن. نامه نوشتن به عظما و از او خواستن که دست از ظلم بدار و آخر عمری طلب معفرت کن و آدم شو (هر کسی آن درود عاقبت کار، که کشت) جز این معنی نمی دهد که به رهبری عظما و دیکتاتوری حضرتش اعتقاد داریم. "دست از ظلم بدار"، وفا کن و جفا کم کن را به عشقشان می گویند، نه به دشمنشان. نامه نوشتن یا خطاب کردن به "رهبری عظما" و پند و اندرز دادن، ناشی از عشق و علاقه است، نه نفرت. می خواهیم او را با اعتقادات مذهبی مان از مهلکه نجات دهیم. خیال می کنیم آخوند به راستی به خدا و بهشت و جهنم اعتقاد دارد. خوشمان بیاید یا نه، ما خود طالب این وضعیت هستیم و بوده ایم و گرنه بر سرمان نمی آمد.
آخوند را چه به اداره ی یک مملکت؟ بهتر است به همان تعلیمات حوزوی بپردازد؛ بول و غایط و اقسام طهارت! این را نمی فهمم، و هیچ کس هم توضیحی در این باره ندارد (همه دربست پذیرفته ایم) که چرا تعلیمات حوزوی به عنوان لیسانس و فوق لیسانس پذیرفته می شود (تا قاتلی به نام رییسی از تصدیق شش ابتدایی به دکترا برسد) در مسابقه با رژیم قبلی، همه دنبال مدرک دکترا هستند، حقوق و اقتصاد و سیاست و غیره. آقایان روحانی و خالی باف و نارضایی بجای خود، سعید جلیلی که قادر نیست کمربندش را محکم کند تا شلوار از پایش نیافتد هم از زایشگاه (دانشگاه) آقاجواد، دکترا دارد. همه هم می خواهند رییس جمهور باشند. به قول امامشان "یک بقالی را نمی توانند اداره کنند". شورای نگهبان، پیشانی گاز سوخته ی جماعت را تایید یا رد می کند، نه توان اداره کردن بقالی را.
تمام فلسفه ی جمهوری اسلامی آشوب کردن جهان، نا امن کردن جهان و ماهی گرفتن از آب گل آلود، است. چون هر فکر تازه، هر دریافت تازه، اذهان دایناسوری آقایان را می آشوبد. یافتن "چرا"یش هم چندان مشکل نیست. بشر بیش از هرچیز از نادانسته هایش ترسیده. سی سال در یک خانه زندگی می کنی، با این همه وقتی در میانه ی شب و تاریکی وارد می شوی، از "ناشناخته ها"یی که در پس این تاریکی ممکن است خفته باشد، هراس داری. دزد است، جانور است، غریبه است، باری ترس از عنصری ناشناخته. آن وقت بی اختیار دستت به کلید برق می رود. آن کلید حقیر را که می زنی، یک لامپ حقیر کوچک در جایی روشن می شود، و با روشنایی، یا در حوزه ی روشنایی، قلبت آرام می گیرد. چون با این لامپ حقیر، دامنه ی "شناخت" تو در شعاع نور، گسترده می شود. حالا فرصت عکس العملت نسبت به آنچه ممکن است رخ دهد، وسیع تر شده. حتی در تنهایی هم، یک چراغ؛ به تو دلداری می دهد. یک شناخت کافی ست، حتی اگر تا چند متر آن طرف تر باشد. خدای ناشناخته هم در انسان بیم و ترس تولید می کند، ترس از "حضور" آن عاملی که همه جا "ناظر" است. وووو....این ترس انسان از خدا، کلید دکان کسب عاشقان قدرت در بازار شده. از این بهتر و بالاتر نمی شود. ترس از خدا از ترس از تفنگ و توپ و هرچه ی دیگر فراتر است، ترسی ست ابدی و زایل ناشدنی. البته برای مردم، چون سردمداران جمهوری در دزدی و دروغ و فساد، از خود خدا هم نمی ترسند. ترس از لولو و دد و دیو، یک نقطه ی پایان دارد، جایی فروکش می کند و انسان با دیو و دد و حیوان درنده هم در می افتد، اما قدرت گسترده و لایتنهایی خدا، پایان ناپذیر است، فتح ناشدنی ست. به همین دلیل هم آقایان پشتش پنهان می شوند تا از خدا وسیله بسازند برای تحمیق و خفه کردن خلایق.
باری، روز دوازدهم فروردین پنجاه و هشت، کمتر از دو ماه پس از وقوع انقلاب، روز همه پرسی شد و اولین دروغ بزرگ مصلحت آمیز گفته شد که نود و هشت ممیز دو دهم درصد رای دهندگان گفته اند "آری". هیچگاه هم نگفتند این رقم از واجدین شرایط رای بوده، یا همه ی مردم. بهررو اگرچه آن دروغ بزرگ، در جامعه ماسید، و "جمهوری اسلامی"، ترکیب ناهمگونی از دو واژه ی "جمهوری"، یعنی همه کاره مردم، و "اسلامی" یعنی مردم هیچ کاره، کنار هم قرار گرفت و اعلام عمومی شد، یعنی اکثریتی که آنروزها یا به امامشان اعتقاد داشتند، یا از ضرب و شتم می ترسیدند، جمهوری اسلامی را تایید کردند، و شامورتی بازی آخوندها هم از همان زمان آغاز شد. حالا گروهی بر آنند تا این "آری" نود و هشت در صدی کاذب را بنا بر کلام همان امام، به "نه" بیارایند. امام در همان ایام فرمودند اگر پدران و مادران ما به رضاخان آری گفتند، دلیلی ندارد ما هم دنباله رو پدران و مادرانمان باشیم. خوب، حالا دارد چند سالی هم از حکومت محمدرضا شاه بیشتر می شود که آخوند جماعت، سوار بر گرده ی ملت، می تازد. حالا فرزندان "آری گویان" علم و کتل هوا کرده اند که دلیلی ندارد دنباله رو پدران و مادرانمان باشیم.... و ... شامورتی بازی انتخابات هم از همان جا آغاز شد.
اگرچه از مدت ها قبل، بسیاری حدس زده بودند که این بار، از کوزه ی شامورتی بازی انتخابات مقام عظما، قاتل معروف، آقای رییسی بیرون می تراود، با این همه وقتی اعلام شد که ایشان را از صندوق در آورده اند، بی اختیار یاد این ضرب المثل افتادم؛ یارو رفته بود منزل نوری، از پیشخدمت پرسید؛ آقای نوری تشریف دارند؟ پیشخدمت گفت بعله، دختر خانمشان هم هستند. گفت این شد نور علی نور! از مجموع روسای قاتل و دزد و دروغگو، همین یکی کم بود. این بار انتخاب شده های شورای نگهبان آنقدر بی خاصیت بودند که عبدالناصر همتی را در مقابل رییسی باد کردند تا مثلن شور و حالی به انتخابات ببخشند. اما بازی بقدری گشاد بود که همه فهمیدند. حالا هم ادعا می کنند که شرکت کنندگان حداکثری بودند و بیش از شصت در صد به رییسی قاتل رای داده اند. حال آن که با واردات اتوبوس، اتوبوس حشدالشعبی از عراق، شرکت کنندگان به چهل درصد واجدین شرایط هم نرسیده و از این مقدار، چندتاشان به رییسی رای داده اند؟ فقط بعضی روضه خوان ها می دانند. می خواهم بگویم درست که ما همه انتقاد می کنیم و به آخوندها ایراد می گیریم، اما یک چیز دیگر هم هست؛ "از ماست که بر ماست". تاریخ شیعه در ایران نه آن گونه که ابواب جمهوری می گویند؛ از بدو اسلام، بلکه از دوران صفویه (حدود سیصد و پنجاه سال پیش) آغاز شده. آن هنگام شیعه در این سرزمین، یک اقلیت محض بود، تا آن که آخوندها به دعوت شاه صفوی از جبل عامل لبنان به ایران تشریف فرما شدند. از همان زمان هم کار اخوند تاریخ جعل کردن بوده، در حقیقت جعل تاریخ اسلام. چیزی حدود پنجاه سال از ورود آخوند به این سرزمین نگذشته بود که مجلسی، شد همه کاره ی دستگاه اداره ی مملکت و آخوند مورد احترام ما ایرانیان، هم او تنها به جعل هزاران حدیث و خبر پرداخت، از جمله "دروغ مصلحت آمیز"، که ما همه را درسته قورت دادیم. و کلینی و محدث قمی و امثالهم، یکی یکی جعل شدند و تحویل بازار دروغ مصلحت آمیز، تا ما بی چون و چرا بپذیریمشان. یک نفر هم نگفت این آقایان کیستند که باید حرف هایشان را به جان بخریم، و بپذیریم. مثلن شیخ رضی سیصد و اندی سال پس از علی از کجا سخن ها و نامه های علی را کلمه به کلمه در خاطر داشت؟ لابد در کامپیوترش ثبت کرده بوده یا روی "فلش مموری" خود نگه داشته بوده است! اما اثر مشعشع ایشان "نهج البلاغه"، شد کتاب مقدس ما! و پیوسته از آن فاکت می آوریم که؛ علی چنین گفته و چنین کرده و قس علیهذا. در کتب مقدس (عهد عتیق و عهد جدید تورات و انجیل) شرح زندگانی موسی و عیسی آمده و این که زندگی شان چگونه بوده، و قواعد دینشان بر چه مبناست. در قران تنها دوبار نام محمد آمده و اگر احادیث و اخبار جعلی آخوند جماعت نبود، مسلمان ها حتی نمی دانستند نماز چگونه بخوانند. صدها هزار از این احادیث و اخبار جعلی چنان تولید و معتبر شد و زبان به زبان و سینه به سینه می گشت که خود آخوندهایی که در جعل این احادیث و اخبار دخیل بودند، مجبور به خلق "علم حدیث" شدند تا صحت و سقم این اخبار و احادیث را بسنجند. با این همه روایت این که علی در بیابان تشنه بود، انگشت در خاک فرو کرد و چشمه ای زلال درخشید، هنوز هم معتبر است. کسی هم لازم نمی بیند بگوید خب، حسین هم پسر علی بود، و امام، چرا در کربلا چشمه نرویانید؟ و طفل شیرخواره اش را پیش لشکر اعداء سردست گرفت که به این بچه رحم کنید؟ هیچ کس هم نپرسید این طفل شش ماهه که باید در طول سفر به کربلا به دنیا امده باشد، چرا تشنه بود، و چرا پدر او را پیش اغیار، سر دست گرفته بود تا حرمله تیر سه شقه اش را به گلوی علی اصغر بزند؟ می گویند "صلاح بوده". خوب، اگر صلاح بوده که دیگر عزا ندارد. با این همه همگی مان این اخبار را درسته قورت دادیم چون آخوند می گفت.
اما در مورد انتخابات؛ که شده دستاویز طرفداران مردم سالاری نظام! (به اعتقاد "سید خندان") نمایشی ست به اندازه ی یک روحوضی گشاد و خنده آور. منتصبین صلاحیت دار نقش سیاه را بازی می کنند و عظما هم در نقش حاجی، ملت هم که پسرحاجی و دخترحاجی، جیبشان خالی می شود اما دستشان پر از عشق های سرخابی؛ میان این جماعت هم کسانی هستند که بنا به مصلحت روزگار، و بند و بست هایشان، همین نمایش گشاد را هم باور دارند، و تبلیغ هم می کنند، طوری که مرغ پخته را هم به خنده وا می دارد. یکی از این اساتید، چریک سابق خلق، مقیم لندن است و اخیرن آقای سروش هم که پس از یار دیرینشان "تمساح یزدی" نقش او را بعهده گرفته اند، اظهار لحیه فرموده اند.
بازی انتخابات از شورای نگهبان در تایید یا رد صلاحیت نامزدان شروع می شود که مثل خیلی کارهای دیگرشان می گویند؛ "همه جا همین طور است". کسی هم نمی پرسد یک مثال بزنید، کجا؟ همه می پذیرند. از جایی هم همین شورای نگهبان شروع به شامورتی بازی تازه ای کرد، رد کردن صلاحیت شیخ بی ریش مصلحت، که با روایات مختلف در سطح جامعه ماسید، و حالا رد کردن صلاحیت لاریجانی! جهانگیری و... حبذا! به این ترتیب اعتراض امثال احمقی نژاد را بی مایه می کنند؛ که وقتی رفسنجانی یا جهانگیری و لاریجانی رد صلاحیت شده باشند، تو و امثال مشایی کی هستید که اعتراض کنید؟ و عظما هم از "کنار کشیدن نجیبانه"ی رد صلاحیت شده ها "تشکر مضاعف" فرمودند، تا غوغای به اصطلاح رهبران جنبش سبز و رییس جمهوری که عقایدش به ایشان نزدیک تر از یار دیرینشان، شیخ بی ریش مصلحت بود را، بخطاب "نانجیبانه" تنبیه کرده باشند. بعد هم کنار رفتن بعضی ها به نفع این و ان که خود از پشت پرده رهبری می شود.
پرده ی بعدی این نمایش، مناظره ی تله ویزیونی ست که تقلیدی ست صرف از انتخابات آمریکا، با تحریفاتی ایرانی. و بد و بیراهی که نامزدان انتخاب شده، بظاهر نثار هم می کنند، بعدن هم یکی شان تکذیب می کند، دیگری در مقام پاسخ گویی بر می آید و سومی می گوید حرف های من "تحریف" شده، بخش هایی را ختنه کرده اند (بریده اند) و غیره. این دعواهای زرگری هم در همان مقطع می ماند و لابلای اخبار، گم و گور می شود... یعنی "گُوِه" (بر وزن خّلِه یا شُلِه، تکه تخته ی سه گوشی ست که نجاران در درز اره شده فرو می کنند تا درز باز بماند و مانع رفت و آمد اره نشود) و بازی هم چنان ادامه دارد. و حالا رییسی که دفعه ی قبل موفق نشد، رییس می شود تا بقچه کش رهبری کم نیاورد (کوری ببین عصاکش کور دگر شود) اینها همه از ماست که بر ماست، به قول آشنایی، درست که ما از "اینها" انتقاد می کنیم، ولی دوستشان داریم. مگر چند تا مستوفی الممالک بین ما هست؟ مستوفی از اشراف قاجاریه بود که در آن دوره پنج بار نخست وزیر شد، اما دوران حکومتش هر پنج بار، کوتاه بود. بار پنجم در دوران احمدشاهی بود، و پس از کودتای 99. آخوند مدرس به طرفداری از احمد قوام (نخست وزیر پیشین)، مستوفی را استیضاح کرد. مستوفی پشت تریبون مجلس رفت و گفت همه می دانند که معده ی ضعیف من قدرت هضم گوشت بره (بره کشان انتخابات!) را ندارد. آجیل خور هم نیستم، نه اجیل می گیرم نه می دهم. و قبل از بررسی استیضاح، استعفا داد و رفت، و تا قاجاریه بر سر کار بودند، هیچ تقاضای نخست وزیری را نپذیرفت. تا ابتدای دوره ی رضاشاه که به وطن دوستی مستوفی اعتماد داشت. می گویند رضاشاه گفته در تمامی ایل قاجار یک مرد و نصفی پیدا می شود. گویا غرضش از یک مرد، فخرالدوله، مادر دکتر امینی، دختر مظفرالدین شاه بوده، که در بسیاری موارد نوک رضاخان را چیده، و از نصف مرد، منظوری جز مستوفی نداشته است. نوشته اند که اغلب کارهای عام المنفعه ی رضا شاه در دوره ی کوتاه نخست وزیری مستوفی بوده است. بعداز ان هم کنار رفت و تا 1311 که فوت کرد، نخست وزیری را نپذیرفت. آن وقت ها در بین ده چهارده میلیون ایرانی، دو سه تا مستوفی پیدا می شد. حالا هم بین هشتاد میلیون، باید نهایتن صد تایی باشند، که اغلب از سیاست دوری می کنند. بقیه همه فرصت طلبیم، تا قدرت به دستمان بیافتد، ابتدا به دزدی و دروغ، می اندیشیم. کافی ست محتاج باشیم، همانی که اخوندها دریافته اند؛ نیروهای میلیونی سپاه، بسیج و امنیت کشور نمونه ی بارز این احتیاج! دستی سر شانه ام را می ساید؛ هی! چند بار در این اندیشه بوده ای و با خود گفته ای "اگر دستم رسد بر چرخ گردون... ". از همان آغاز هم گروهی انتخابات در آن جمهوری را تایید، و گروهی به اعتبار دموکراسی، آن را تحریم می کردند، و می کنند.
یک چیز اما هست، که باید در گوش مخالفان زمزمه کرد. گفته اند پیش از دزدیدن منار، باید چاهی کند تا منار دزدیده را پنهان کنیم. با چاه ناکنده اما، پس از "جمهوری اسلامی" ملت را به کجا می خواهید ببرید. اگر بر حرف مخالفین و اپوزیسیون چشم بسته ایمان بیاوریم؛ پس از جمهوری کشگ، قرار است دموکراسی بر قرار شود و مذهب به صندوقخانه های شخصی منتقل گردد و جامعه مان بشود بهشت موعود، همان که در رویا وصف شده است! از من می شنوی اما، چاهی نیست مگر همان چاه جمکران که یک جعل بی بنیاد در آن مخفی شده است. خوشمان بیاید یا نه، ما ملت دو دسته ایم، دسته ی اول آنها که دستشان به جل و پلاس قدرت بند است و دسته ی دیگر که امیدکی دارند تا به اعتبار پاچه خواری امروزشان، روزی به نان و نوایی برسند. آن که می گریزد البته، یا به تازیانه و زندان محکوم شده، یا از این که دستش به جایی بند شود، ناامید شده است. می گویند از مصطفی پایان (خواننده ی ترانه ی "مرگ قو") پرسیدند چند برادر دارید؟ جواب داد سه تا که با من می شویم "چهار پایان". حالا حکایت آن جمهوری ست. اگر جانشین آقای رییسی در قوه ی قضاییه کسی چون حضرت اژه ای باشد، روسای سه قوه همراه با "عظما" می شوند "چهار قاطر (قاتل)"
یکی ابلهی شبچراغی (دُر نایاب) بجست که با وی بُدی عقد پروین درست
چنین شبچراغی که ناید به دست شنیدم که بر گردن خر ببست
این درست که ما همه طالب دموکراسی و سکولاریسم و... هستیم (بر منکرش لعنت) و اگر بنا بشود هر کداممان می توانیم ده جلدی در مورد این دو واژه بنویسیم (به قطر خاطرات شیخ مصلحت)، ولی دریغ از یک قدم عملی! در دوران مشروطه هم بزرگان قوم، همین را فریاد می زدند، که امروز بسیاری می گویند و می خواهند؛ سکولاریسم، و دموکراسی! دموکراسی و سکولاریسم اما، بر حقیقت تکیه دارند. ما اما در عالم هپروت سیر می کنیم. در آن جزیره، صد و پانزده سال پس از مشروطیت، در هر خانه ای که شیئ برنده ای هست، گیرم داس نباشد، و گردن باریک تر از موی دختری که از فرمان پدر سرپیچی می کند، یا تن به پرستویی ندهد، دموکراسی راه ندارد. جماعتی که برای واقعه ی موهومی در سال شصت و یک هجری، تمامی سال بر سر و سینه می کوبند، تابع وهم و رویا هستند، و دشمن بالقوه ی سکولاریسم، وگرنه سردار سپه دسته ی عزاداری راه نمی انداخت و روضه خوانی نمی کرد، تا محبوب جماعت، از جمله سید حسن مدرس بشود....
اشتباه نشود، قصد من این نیست که بگویم آن ملت شایسته ی دموکراسی نیست. آن ملت بیش از هر گروه دیگری در جهان، شایسته ی آزادی ست، اما اگر خود نخواهد چه باید کرد؟ آن ملت بیش از هر چیز دیگر سرگرم خدا و رسول و علی و اولاد اوست، و برخلاف عقیده ی آخوندها، ائمه هرگز دموکرات نبودند. از همین روایات آخوندی بر می آید که امامان شیعه، اغلب سرگرم برده داری بوده اند. گیرم که همین فردا آخوندها به جبل عامل لبنان بازگردند، آن که عمری در رویای "امامان" سر کرده و از یک بی تخم نازا، امام زمان زاییده و به چاه جمکرانش فرو کرده تا هر روز در انتظار ظهورش باشد، و روز ظهور ایشان شاهد خون کافران کشته شده به تیغ او، که تا رکاب مبارکش می رسد (عجب عدلی! عجل الله!)، به این سادگی ها از خواب غفلت و رخوت بیدار نمی شود. هم از این رو دیکتاتور کنونی به بهانه ی قدرت منطقه ای بر طبل این رویا و آرمان می کوبد، و از موشک با برد دو هزار کیلومتری سخن می گوید، تا ملتی را در خواب خوش، گرسنه نگهدارد. آخوند، راوی رویاست. گفتن از دموکراسی برای جماعت ایرانی، روایت یک قصه است، و سپس آه کشیدن، مانند شعر گفتن در وصف دزد و ظالم، و هورا کشیدن. آنها که از آزادی و دموکراسی و سکولاریسم و غیره برای آن جزیره یاد می کنند، و برایش یقه می درانند، رویایی را روایت می کنند که سرنشینان آن جزیره در خواب دیده اند. ما در دو دهه ی کوتاه، این مساله را تجربه کرده ایم؛ دهه ی پس از فرمان مشروطیت و تشکیل مجلس، و دهه ی بعداز رفتن رضاشاه. هر دو مورد هم به دلیل هرج و مرج رایج، به کودتا ختم شدند. رضاشاه را مانع رشد مشروطیت می دانند، حال آن که هرج و مرج و آنارشی و عدم امنیت در آن سرزمین، دهه ای پس از مشروطیت، همه را آرزومند به قدرت رسیدن کسی مانند سردار سپه کرده بود. محمدرضا شاه هم دیر فهمید که این ملت خواهان استبداد و بندگی ست. کودتا علیه مصدق نتیجه ی همین دیرفهمی بود.
تشیع از ما ملت یک مشت بنده و برده ی فرصت طلب ساخته. زانوی اشتر می بندیم، اما با توکل. بد و خوب از خدا می آید، پس بنده ی خدا کاره ای نیست. با توکل و توسل می چرد. ما همگی پهلوانان خارج از تشکیم، خیلی ها را که می دانیم قوی تر از ما هستند، حریف نمی دانیم. تا خارج از تشک ایستاده ای، می توانی تا خود خدا رجز بخوانی. کاری که حرفه ی آخوند است؛ حرف، و حرف، و حرف. برای آنچه که در واقعیت رخ نمی دهد، خواب می بینیم! حرف زدن کار ساده ای ست، نه کیلویی می فروشند و نه کنتور دارد تا شماره بیاندازد. تولید آخوند هم حرف است. حسین یک بار کشته شد (اگر شده باشد)، اما سیصد و پنجاه سال است آخوند با کشتن هرچه فاجعه بارتر و دردناک تر حسین، بر سر منبر، به نان و آبش می رسد. از همین خاطر هم به کسی که زیاد حرف می زند، می گویند "روضه خوانی" نکن. نامه نوشتن به عظما و از او خواستن که دست از ظلم بدار و آخر عمری طلب معفرت کن و آدم شو (هر کسی آن درود عاقبت کار، که کشت) جز این معنی نمی دهد که به رهبری عظما و دیکتاتوری حضرتش اعتقاد داریم. "دست از ظلم بدار"، وفا کن و جفا کم کن را به عشقشان می گویند، نه به دشمنشان. نامه نوشتن یا خطاب کردن به "رهبری عظما" و پند و اندرز دادن، ناشی از عشق و علاقه است، نه نفرت. می خواهیم او را با اعتقادات مذهبی مان از مهلکه نجات دهیم. خیال می کنیم آخوند به راستی به خدا و بهشت و جهنم اعتقاد دارد. خوشمان بیاید یا نه، ما خود طالب این وضعیت هستیم و بوده ایم و گرنه بر سرمان نمی آمد.
آخوند را چه به اداره ی یک مملکت؟ بهتر است به همان تعلیمات حوزوی بپردازد؛ بول و غایط و اقسام طهارت! این را نمی فهمم، و هیچ کس هم توضیحی در این باره ندارد (همه دربست پذیرفته ایم) که چرا تعلیمات حوزوی به عنوان لیسانس و فوق لیسانس پذیرفته می شود (تا قاتلی به نام رییسی از تصدیق شش ابتدایی به دکترا برسد) در مسابقه با رژیم قبلی، همه دنبال مدرک دکترا هستند، حقوق و اقتصاد و سیاست و غیره. آقایان روحانی و خالی باف و نارضایی بجای خود، سعید جلیلی که قادر نیست کمربندش را محکم کند تا شلوار از پایش نیافتد هم از زایشگاه (دانشگاه) آقاجواد، دکترا دارد. همه هم می خواهند رییس جمهور باشند. به قول امامشان "یک بقالی را نمی توانند اداره کنند". شورای نگهبان، پیشانی گاز سوخته ی جماعت را تایید یا رد می کند، نه توان اداره کردن بقالی را.
تمام فلسفه ی جمهوری اسلامی آشوب کردن جهان، نا امن کردن جهان و ماهی گرفتن از آب گل آلود، است. چون هر فکر تازه، هر دریافت تازه، اذهان دایناسوری آقایان را می آشوبد. یافتن "چرا"یش هم چندان مشکل نیست. بشر بیش از هرچیز از نادانسته هایش ترسیده. سی سال در یک خانه زندگی می کنی، با این همه وقتی در میانه ی شب و تاریکی وارد می شوی، از "ناشناخته ها"یی که در پس این تاریکی ممکن است خفته باشد، هراس داری. دزد است، جانور است، غریبه است، باری ترس از عنصری ناشناخته. آن وقت بی اختیار دستت به کلید برق می رود. آن کلید حقیر را که می زنی، یک لامپ حقیر کوچک در جایی روشن می شود، و با روشنایی، یا در حوزه ی روشنایی، قلبت آرام می گیرد. چون با این لامپ حقیر، دامنه ی "شناخت" تو در شعاع نور، گسترده می شود. حالا فرصت عکس العملت نسبت به آنچه ممکن است رخ دهد، وسیع تر شده. حتی در تنهایی هم، یک چراغ؛ به تو دلداری می دهد. یک شناخت کافی ست، حتی اگر تا چند متر آن طرف تر باشد. خدای ناشناخته هم در انسان بیم و ترس تولید می کند، ترس از "حضور" آن عاملی که همه جا "ناظر" است. وووو....این ترس انسان از خدا، کلید دکان کسب عاشقان قدرت در بازار شده. از این بهتر و بالاتر نمی شود. ترس از خدا از ترس از تفنگ و توپ و هرچه ی دیگر فراتر است، ترسی ست ابدی و زایل ناشدنی. البته برای مردم، چون سردمداران جمهوری در دزدی و دروغ و فساد، از خود خدا هم نمی ترسند. ترس از لولو و دد و دیو، یک نقطه ی پایان دارد، جایی فروکش می کند و انسان با دیو و دد و حیوان درنده هم در می افتد، اما قدرت گسترده و لایتنهایی خدا، پایان ناپذیر است، فتح ناشدنی ست. به همین دلیل هم آقایان پشتش پنهان می شوند تا از خدا وسیله بسازند برای تحمیق و خفه کردن خلایق.
Published on June 19, 2021 05:41
May 25, 2021
اعدام/ بخش دوم
گیج خواب بود، نمی دانست چه کند. برخیزد سر سنگینش را روی میز بگذارد و یک چرت عمیق بزند. دیشب تا کی نشسته بودی؟ مادر وضو گرفته از دستشویی بیرون آمده بود؛ نمازش که تمام شد باید چای و نان را حاضر کرده باشم. کتری را روی اجاق گذاشتم، میز را چیدم. پنیرمان داشت تمام می شد. از پنیرهای اینجا خوشش نمی آید، مستقیم که نمی گوید، می گوید یک مزه ی دیگر می دهد. باید تا کپنهاگ می رفتم، گفتم تنهایی حوصله تان سر می رود، با قطار می رویم و بر می گردیم. نهار را هم در رستوران ایرانی می خوریم. هم گشتی زده اید، هم خریدمان را کرده ایم. از این که خودش را میان جماعت دنبال من بکشد، خوشش نمی آید. موضوع را عوض می کند، می پرسد تا کی بیدار نشسته بودی؟ ننه یک زن بگیر. کدام فروشگاه می فروشند، بروم بخرم. حال و حوصله ی شوخی نداشت. این جوری بلایی سر خودت می آوری ها. خواب درست و حسابی که نداری، مثل آدم هم که غذا نمی خوری. لااقل یکی هست که مراقب خواب و خوراکت باشد. لباس بپوشید برویم. نه تو برو زود برگرد. با فس فس راه رفتن من، به کارهایت نمی رسی. پس بروید همین پایین کمی راه بروید، یا روی صندلی پارک بنشینید. سرش را محکم بالا انداخت؛ نه! اینها همه شان سگ دارند. خوب سگ ها که کاری به کار کسی ندارند. چرا، می آیند تو دل و بار آدم. اینها نجس اند. پسر اقاوهاب یادت هست؟ بله، آمریکاست، نه؟ دستش را روی هوا تکان داد؛ بود. پیش از ظهرها می رود یخته قدم می زند و بقیه ی وقت ها هم کنج اتاقش، ور دل بابا ننه ش کز کرده. لقمه اش را فرو داد، یک قلپ چای هورت کشید، هان! این را می خواستم بگویم، سگباز است. آمریکا دو تا سگ گنده داشته، اینجا هم یک سگ خرید، زن آقا وهاب دادش به یکی، می گفت زندگی مان را نجس در نجس کرده. دست به هرچیز می زنم احتیاط دارد.... دلش بود همه چیز را، از سیر تا پیاز تعریف کند.... رسیده بودیم به هتل، گفت ساکت را وردار و بیا تا همه چیز را برایت تعریف کنم. آن شب تمام مدت حرف زد، تا صبح که شوکت فنجان فهوه را گذاشت روی میز و رفت سر کار. همان طور که قهوه را مزه مزه می کردم، زندگی ام را از منیریه تا سه راه ونگ مرور کردم. بیست و پنج سال زندگی به طول پنج کیلومتر، از خانه ی پدری تا خانه ی خودم. از خانه و محله و مدرسه، پا آن طرف تر نگذاشته بودم. در دانشکده هم فقط تو را داشتم، تا وقتی با زینل همکار شدیم و پایم به خانه اش باز شد و شوکت را شناختم. زهری که نازی به جانم ریخت، هنوز دفع نشده. مثل راننده ای که سال ها خر سواری کرده، از پشت فرمان نشستن هول داشتم. آن هم با شوکت که هیچ چیز کم نگذاشته، می گوید مردها مثل میمون اند، تپ تپ تپ بکن و برو دنبال موز! یکی یکی سال ها را گذاشتم توی صندوق و درش را بستم، من زندگی نکرده بودم. اقای معاون مدیر کل آموزش ابتدایی و بعد هم مدیر کل. زندگی را همین چند ماهه، پشت دخل این چقالی فهمیدم. سرش را به دیوار تکیه داد، چشم هایش را بست، نفس عمیقی کشید؛ کاش می شد یک ساعتی کنار یک ساحل قدم بزنم. روی دو پا می ایستاد، مشت های بسته اش را کنار تنش نگه می داشت و می گفت؛ تو با مادرت ازدواج کرده ای. یک بار گفتم به مادر بد و بیراه نگو، چشم هایش گشاد شد. بچه ها هم دیگر احترامی نمی گذاشتند، بزرگ شده بودند، از پسشون بر نمی آمدم. در دادگاه گفتم انتخاب با خودشان. آنها هم گفتند پیش مادر می مانیم. گاهی که خانه نبودم، سر به مادر می زدند. همان اپارتمان بود و یک ماشین قراضه که دیده بودی، جمع هم که می زدی، نصف مهریه می شد. در مقابل نازی خلع سلاح شده بودم، از زندان که در آمدم .... مگر زندان هم بودی؟ زکی! پنج ماه تو هلفدونی بودم، گفتند نوکر آمریکا بوده، بچه مسلمان ها را بهایی می کرده؛ از این کس و شعرها که به دم همه می بندند. شوکت شانس آورد از شوهرش جدا شد. یکی دو سال بعداز انقلاب با یک آرشیتکت اشنا شد و آمد پاریس. شوهر اولش را همان روزها اعدام کردند، کار که نبود، حقوق را هم که قطع کرده بودند، نه بازنشسته؛ نه بازخرید، اخراج! با زینل یک ساندویچ فروشی کنار پارک ملت زدیم. جنگ هم شده بود قوز بالا قوز. اگر ماندی که شب بیرون شام می خوریم، اگرم رفتی که زنگ بزن. حالا تنهایم، جمشید قرار است شب بیاید پیش من. فرشته گفت یک مدتی بیا پاریس. خواهر کوچیکه ت؟ نه، فرشته بزرگه است، کوچیکه فریده است. فرشته همان اوایل انقلاب آمد پاریس. از اول هم اشتباه کردم برگشتم ایران. یک آپارتمان وسط های شهر گرفته بود که مادر سرگردان نباشد. از اولی که آمدم شب ها که می آمدم خانه، چشم هایش ورم کرده بود، تمام روز گریه می کرد. گریه چرا؟ چمیدونم. می گفت بعد از پدرت، من هم باید می مردم. فکر می کرد او باعث جدایی من و نازی و فرشته و شوهرش شده، چمیدونم. از این عذاب وجدان های تخمی که همه ی ما داریم. می گفت روی دست بچه هایم مانده ام. یک پنج شنبه که قرار بود بچه ها را ببینم، شهری که اصلن نیامد. ارنواز هم نیم ساعتی دیر کرد، بعد هم مثل غریبه ها گوشه ی تریا کز کرد و نشست. هیچی، بیرون که آمدم، یک راست رفتم آژانس، دوتا بلیت خریم و هفته ی بعد با مادر سر فرشته خراب شدیم. لحظه ای ساکت شد. انگار که چیزی بخاطرش رسیده باشد، رویش را برگرداند و در چشم هایم نگاه کرد؛ ما مثل مگسیم، فری. گاهی روی شیرینی، گاهی هم روی گه،... فریادی از راهرو شنیده شد. گوش هایش را تیز کرد ولی دیگر خبری نشد. در سی سال گذشته دنبال نشانه ای گشت؛ شاید کسانی فکر کرده اند من هم با مادرم ازدواج کرده ام، لابد قاتل پدرم هم بوده ام، مانده که چشم هایم را از حدقه در بیاورم. شاید لیسبت هم! نگاهش روی دیوار مقابل ماند. تلفن زنگ زد. لیسبت بدون سلام پرسید؛ مامانت هنوز هم هستش. تا دو هفته ی دیگر. امشب می توانی بیایی پیش من؟ هفته ی پیش هم همین سوال را کردی، عزیزم. اگر وسط شب اتفاقی برایش بیافتد؟ مادر پشت سر هم می پرسید کیه؟ اگر بلایی سرش بیاید خودم را نمی بخشم. پس من می ایم. شب ها خوابم نمی برد. مادر پرسید کیه که خارجی حرف می زنی؟ گفتم من در سالن می خوابم، روی کاناپه. فقط گوش می کرد. فکر کرده بودم هفته ی پیش موضوع حل شده. گفت آن هفته ی پیش بود. مرا از مادرت مخفی می کنی؟ مخفی نمی کنم عزیزم، قبلن هم گفته ام، می توانی هر روز بیایی. فقط در این آپارتمان کوچولو، با او که در اتاق بغلی خوابیده... گفت سه تا پیتزا می گیرم و می آیم. مادر پیتزا نمی خورد. تو بیا، همین جا یک چیزی درست می کنیم. گوشی را که گذاشت، کنار پنجره ی آشپزخانه ماندم. باران از صبح بند نیامده بود. تابستان پیش با دختر و پسرش رفت مسافرت. شبی که برگشت تلفن زد که معذرت می خواهم، تولد آرنولد است. دوستانش را هم دعوت کرده، خواهش کرده برایشان شام درست کنم. دلخور که نیستی، چرا دلخور باشم، تولد پسرت است. بهرحال معذرت می خواهم، فرض کن فردا از سفر بر می گردم. آخر شب دوباره زنگ زد؛ تا شلوار و شورتت را در بیاوری، رسیدم. در را که باز کردم، بغلم کرد، لب هایمان در هم بود که دستی به پیش تنه ام کشید و گفت؛ شلوارت را هم من باید در بیاورم؟ همانجا پشت در زانو زد، یک ساعتی دور تنم می چرخید. از حال رفته بودم. پرسید حالت جا آمد. نگاهش کردم؛ تو به اندازه ی یک ماه مرا گاییدی. خندید و انگشت هایش را میان موهای سینه ام چرخاند. کار قشنگی نکردی آرنولد را شب تولدش تنها گذاشتی. انگشت هایش روی سینه ام متوقف شدند؛ شامشان را خورده بودند، داشتند کامپیوتر بازی می کردند. چهارده سالش شده، باید بفهمد که من هم زندگی دارم. وقتی رفت، مادر میان در آشپزخانه ظاهر شد. عصر که گفتم یکی از دوستانم برای شام می آید پیش ما، رفت سراغ روسری اش. گفتم زن است، نیم خیز روی کاناپه ماند؛ همون بود تیلیفون می کرد؟ بعله، شوهر دارد، و دو تا هم بچه ی بزرگ. پس چرا تنها می آید؟ پزشک است، مطبش یک شهر پایین تر از ماست. سر راهش گاهی سری به من می زند، خانه اش یک شهر بالاتر است. بهش گفتم که مادرم اینجاست، گفت می ایم دیدنش. شوهر و بچه هایش چی، خانه نیستند؟ دیگر پاک کلافه شده بودم؛ اینجا هرکس زندگی خودش را دارد، مادر. این طور نیست که همه بهم گره خورده باشند. بالاخره شام که می خواهند. گوشه ی لبش کج شد، روی کاناپه آرام گرفت؛ بحق چیزهای نشنیده... چرا تحریک نمی شوی؟ اخر مادرم توی اتاق بغلی ست، هر لحظه ممکن است در را باز کند. خوب باز کند، مگر دزدی می کنیم؟ نه، ولی.. در این وضعیت... خنده ی تلخی کرد، نگاهی به سراپای هردومان انداخت. زانوهایش را دو طرف تنم حلقه کرد.شکمش را روی سینه ام فشار داد و با صدای خفه ای گفت؛ دارم می میرم از خواستن. کپل خوش تراشش درست مقابل چشم هایم بود. دست هایش روی ران هایم می چرخید. صدای شهوتناک مکیدنش بلند شد. از فرو کردن انگشت هایم توی کپلش لذت می بردم. دست هایش را از ران هایم برداشت و انگشت هایش دور تخم هایم می چرخید. از زیر چشم متوجه ی در اتاق شد. حتمن کسی دارد از سوراخ کلید نگاه می کند. صورتم را میان ران های سفت لیسبت فرو کردم. همه چیز صورتی بود. نازش را با لب هایم باز کردم، تمامی نازش را با لب هایم بغل کردم و زبانم را چرخاندم، ناله ی کوتاهی کرد. برگشت و رویم نشست. لذت فرو رفتن در لیسبت را تا ته ریه هایم حس می کردم. همین طور که بالا و پایین می رفت، به انگلیسی گفت؛ "فاک می هارد". فکر کردم اگر مادر در را باز کند و ما را در این وضعیت ببیند. از اول شب سخت و خشک بود. صدای لیسبت موقع سکس، بلندتر از همیشه بود. گفت چقدر لاغر است، این خانم دکتر. بعداز شام هم دلشوره داشتم مبادا چیزی بپرسد. هر بار مادر حرفی می زد، لیسبت به من نگاه می کرد تا ترجمه کنم. لیسبت صورتش سرخ شد؛ باز چی شد؟ یاد مامانت افتادی؟ بلند شد، لباس هایش را تند و تیز پوشید، در را محکم بهم زد و رفت. ژوریده گوریده از اتاق بیرون آمد؛ چی بود؟ هیچی، پایم گرفت به صندلی. دور و بر اتاق را نگاه کرد، رفت؟ بعله، همان وقت که شما رفتید بخوابید. همان طور که با خودش قر می زد، به دستشویی رفت؛ این دیگر چه رسم شوهرداری ست؟ کسی که خانواده داشته باشد، تا دیر وقت شب خانه ی این و آن نمی ماند. آن هم خانه ی مرد نامحرم عزب. تا مدتی سر کاناپه نشسته بود. خودش را در پتو پیچید و به در، پنجره و دور و بر اتاق نگاه کرد؛ پسر محترم خانم یادت می اید؟ بعله، اسمش جمشید بود انگاری. فرانسه زندگی می کند. رفت و آمد دارید؟ نه، دو سال پیش که پاریس بودم دیدمش. همکلاسی ات بود، نه؟ بعله. زن و بچه اش را گذاشت و با یک فاحشه فرار کرد. فاحشه؟ بعله، زنیکه شوهر داشت، همه اش خانه ی اینها بود، تا بالاخره پسره را از راه به در کرد، مردکه زن و بچه را ول کرد و با زنیکه رفتند خارج. اینها را کی برای شما گفته؟ خود محترم خانم. نه مادر، این طوریام نیست. چرا، پسر محترم خانم به بابایش رفته؛ ولنگار و سر به هواست. بر و روی مقبولی هم دارد، دخترهایش بزرگ بودند، ناغافلی ول کرد و رفت. اینطوریام نیست، زن فعلی اش خانم خوبیه. وقتی هم جمشید با زن اولش بود، اصلن رفت و آمدی نداشتند. بعد از این که زنش از خانه بیرونش می کند... خوب کاری کرد...حالا خوب یا بد، بهرحال تقاضای طلاق کرد. بعداز طلاق، جمشید رفت پاریس سراغ خواهرش. آنجا با این زنش آشنا شد و ازدواج کردند. دخترهایش بزرگ اند، یکیشان ازدواج کرد، کوچیکه هم خیال کنم رفت آمریکا. مادره هم بابایش که مرد، برگشت پیش شمسی خانم، مادرش. حالا مادر و دختر در همان کوچه ی گلابگیرها، زندگی می کنند. وقتی دید ساکت گوش می کنم، ادامه داد؛ زنی که شوهر دارد باید سر خانه و زندگیش باشد. وقتی ول می گردد، یک فتنه ای زیر سرش هست. حرفی نمی زدم تا تحریکش نکرده باشم. یکشب خانه شان بودم. زنک از دختر شمسی خانم سر تر است؟ این را نمی دانم، ولی زن خوبیه. کار می کند؟ طراح است. طراح چی؟ در یک موزه کار می کند. پسر محترم خانم چی؟ لابد مثل خیلی ها در خارج، می خورد و می خوابد. نه دوتا مغازه دارد، وضعشون خوب است. همدیگر را دوست دارند. فردا چه ساعتی باید فرودگاه باشیم. از اینجا دو ساعتی راه است. یکی دو ساعتی هم زودتر از پرواز باید فرودگاه باشیم. فکر کرد نمی خواهم حرف بزنم؛ ده یازده. پس صبح اول وقت باید راه بیافتیم. هواپیما که بلند شد، زنگ زد. پیش اریک بودم، نمی خواستم آنجا حرف بزنم. مبارک باشد. همین؟ مدتی ساکت ماند. دور و بر را نگاه کرد. چیزی برای گفتن بنظرش نرسید. پرسید چی شد، چرا ساکتی؟ هیچی، کاری نداری؟ نه، خوش بگذره. و گوشی را قطع کرد. لحظاتی وسط فرودگاه ایستاد.
پدرت همین است. شوکت هم با مادر تو یک دنیا تفاوت دارد. فقظ به فکر پایین تنه است. نه شهری جون، این طوری فکر نکن. گیرم به فکر پایین تنه اش باشد، کی نیست؟ چه بدی دارد؟ چرا باید به بالا تنه تظاهر کنیم؟ این چه دروغی ست که همه از هم انتظار داریم؟ بابایت هم به سبک خودش دلتنگ شماهاست. همدیگر را دوست دارند، مثل شماها، منتها در شکل و شمایل دیگر. من از این سال های آخر شما بی خبر بودم. پارسال که پاریس بودم، بابایت تعریف کرد. من با جمشید بزرگ شده ام. هیچ وقت ندیدم به احساسش روغن بزند. لابد دلخوری که چرا با مامانت نساخت. نه، نمی گویم چرا رفت، ولی بابا بی محبت است. نه شهری جون، ممکن است هر هفته زنگ نزند که قربان صدقه تان برود، ولی به سبک خودش دلتنگ شماهاست. محبت های جمشید هالووار است، بجای این که تو را یک دقیقه بغل کند، چهار تا بستنی برایت می خرد. خب این جمشید است، باید دید کجا اینها را یاد گرفته... بلندشوحاجی، برایت یک رختخواب راحت آماده کرده ایم. سر برداشت؛ انگار صدا از بیرون من می آید... بلند شو. حس کرد یک نفر تکانش می دهد. چشم هایش را باز کرد، میان او و نور سقف، یک سایه ی متحرک رویش خم شده بود. زود باش حاضر شو، همه منتظرند. دردی زیر چشم چپش پیچید؛ نیم خیز روی تشک نشست؛ همه چیز تمام شد. به در نگاه کرد که کاملن باز بود و سایه ای مشابه اولی وسطش ایستاده بود. چیه؟ چیزی نیست، فقط رختخوابت را عوض می کنیم. لباست را بپوش. حالا تمامی سلول را می دید. یکی در دو قدمی و دیگری میان در ایستاده بودند و نگاهش می کردند، بپوش! پاهایش را درون کفش ها فرو کرد. دستش میان ران هایش بود، چشمش را بست و زیپش را باز کرد، پیراهنش را کاملن درون شلوار چپاند. زیپ را نکشید، فقط قلاب کمر را انداخت. دستش را پایین برد و لای موهای لیسبت چرخاند و سر زن را که میان ران هایش می رفت و می آمد، نوازش کرد. کتش را از میخ برداشت، پوشید، پشت کفش هایش را بالا کشید و اماده ایستاد. یکی از آنها دستش را گرفت و با خود به راهرو برد. نفر دوم از پشت می آمد. سعی کرد تا انتهای راهرو را با یک نگاه حفظ کند. چشم هایش را بست؛ آه، فرو شدن در لیسبت چه رخوتناک است. بگذاری میان لب هایش... چشمش را دوباره باز کرد. فاصله ی در را حفظ کرد و دوباره چشمش را بست. بیرون که آمدند، تاریک بود، اینجا و آنجا ستاره ای می درخشید. کسانی هم آن دور و بر بودند. به بازویی که دستش را گرفته بود، تکیه کرد و باز خم شد تا لیسبت را تماشا کند. چشم های آبی زن، هنگام مکیدن، تماشایش می کرد. کیرش را تا ته حلق لیسبت فرو کرد و ارام بیرون کشید. با انگشت هایش لاله های گوش لیسبت را نوازش کرد. ارام درون گوش زن لعزاند، دست هایش را لای موهای روشن لیسبت چرخاند؛ دیوانه ام می کنی، زن. چیزی روی سرش افتاد، چشمش را باز کرد. دیگر ستاره ای نبود. کمی خم شد، زیر بازوهای لیسبت را گرفت و بلندش کرد و آرام، کیرش را میان کپل های لیسبت فرو کرد. شنید زن می گوید؛ بیشتر، با فشار. حس کرد شکمش با کپل لیسبت مماس شده، آرام فشار داد؛ محکم تر، وحشی، تندتر. ریتمش را تند کرد، صدای ناله ی زن را شنید؛ "یا، فاک می فری، فاک می هارد". نگاهش به سوراخ کون زن افتاد. چشمش را باز کرد، حس کرد چیزی به گلویش فشار می آورد. زیر پایش خالی شد، انگار که در هوا معلق بود، کمکم کن، داره آبم میاد. لیسبت دستش را پشت کپل او گذاشت و محکم بطرف خود فشار داد؛ آره بیا، محکم تر، بریز، پرم کن. حس کرد چشمه ای درونش می جوشد. خواست از پشت سینه های برجسته ی زن را بغل کند؛ دارم آبیاری ات می کنم، لیسبت. آره، بیا، پرم کن، و جاری شد. انگاری روی هوا معلق بود. به سختی نفس می کشید، روی هوا تکان می خورد و فوران می زد؛ بهشت همینه، ب... هش ...ت!
پایان 1378
پدرت همین است. شوکت هم با مادر تو یک دنیا تفاوت دارد. فقظ به فکر پایین تنه است. نه شهری جون، این طوری فکر نکن. گیرم به فکر پایین تنه اش باشد، کی نیست؟ چه بدی دارد؟ چرا باید به بالا تنه تظاهر کنیم؟ این چه دروغی ست که همه از هم انتظار داریم؟ بابایت هم به سبک خودش دلتنگ شماهاست. همدیگر را دوست دارند، مثل شماها، منتها در شکل و شمایل دیگر. من از این سال های آخر شما بی خبر بودم. پارسال که پاریس بودم، بابایت تعریف کرد. من با جمشید بزرگ شده ام. هیچ وقت ندیدم به احساسش روغن بزند. لابد دلخوری که چرا با مامانت نساخت. نه، نمی گویم چرا رفت، ولی بابا بی محبت است. نه شهری جون، ممکن است هر هفته زنگ نزند که قربان صدقه تان برود، ولی به سبک خودش دلتنگ شماهاست. محبت های جمشید هالووار است، بجای این که تو را یک دقیقه بغل کند، چهار تا بستنی برایت می خرد. خب این جمشید است، باید دید کجا اینها را یاد گرفته... بلندشوحاجی، برایت یک رختخواب راحت آماده کرده ایم. سر برداشت؛ انگار صدا از بیرون من می آید... بلند شو. حس کرد یک نفر تکانش می دهد. چشم هایش را باز کرد، میان او و نور سقف، یک سایه ی متحرک رویش خم شده بود. زود باش حاضر شو، همه منتظرند. دردی زیر چشم چپش پیچید؛ نیم خیز روی تشک نشست؛ همه چیز تمام شد. به در نگاه کرد که کاملن باز بود و سایه ای مشابه اولی وسطش ایستاده بود. چیه؟ چیزی نیست، فقط رختخوابت را عوض می کنیم. لباست را بپوش. حالا تمامی سلول را می دید. یکی در دو قدمی و دیگری میان در ایستاده بودند و نگاهش می کردند، بپوش! پاهایش را درون کفش ها فرو کرد. دستش میان ران هایش بود، چشمش را بست و زیپش را باز کرد، پیراهنش را کاملن درون شلوار چپاند. زیپ را نکشید، فقط قلاب کمر را انداخت. دستش را پایین برد و لای موهای لیسبت چرخاند و سر زن را که میان ران هایش می رفت و می آمد، نوازش کرد. کتش را از میخ برداشت، پوشید، پشت کفش هایش را بالا کشید و اماده ایستاد. یکی از آنها دستش را گرفت و با خود به راهرو برد. نفر دوم از پشت می آمد. سعی کرد تا انتهای راهرو را با یک نگاه حفظ کند. چشم هایش را بست؛ آه، فرو شدن در لیسبت چه رخوتناک است. بگذاری میان لب هایش... چشمش را دوباره باز کرد. فاصله ی در را حفظ کرد و دوباره چشمش را بست. بیرون که آمدند، تاریک بود، اینجا و آنجا ستاره ای می درخشید. کسانی هم آن دور و بر بودند. به بازویی که دستش را گرفته بود، تکیه کرد و باز خم شد تا لیسبت را تماشا کند. چشم های آبی زن، هنگام مکیدن، تماشایش می کرد. کیرش را تا ته حلق لیسبت فرو کرد و ارام بیرون کشید. با انگشت هایش لاله های گوش لیسبت را نوازش کرد. ارام درون گوش زن لعزاند، دست هایش را لای موهای روشن لیسبت چرخاند؛ دیوانه ام می کنی، زن. چیزی روی سرش افتاد، چشمش را باز کرد. دیگر ستاره ای نبود. کمی خم شد، زیر بازوهای لیسبت را گرفت و بلندش کرد و آرام، کیرش را میان کپل های لیسبت فرو کرد. شنید زن می گوید؛ بیشتر، با فشار. حس کرد شکمش با کپل لیسبت مماس شده، آرام فشار داد؛ محکم تر، وحشی، تندتر. ریتمش را تند کرد، صدای ناله ی زن را شنید؛ "یا، فاک می فری، فاک می هارد". نگاهش به سوراخ کون زن افتاد. چشمش را باز کرد، حس کرد چیزی به گلویش فشار می آورد. زیر پایش خالی شد، انگار که در هوا معلق بود، کمکم کن، داره آبم میاد. لیسبت دستش را پشت کپل او گذاشت و محکم بطرف خود فشار داد؛ آره بیا، محکم تر، بریز، پرم کن. حس کرد چشمه ای درونش می جوشد. خواست از پشت سینه های برجسته ی زن را بغل کند؛ دارم آبیاری ات می کنم، لیسبت. آره، بیا، پرم کن، و جاری شد. انگاری روی هوا معلق بود. به سختی نفس می کشید، روی هوا تکان می خورد و فوران می زد؛ بهشت همینه، ب... هش ...ت!
پایان 1378
Published on May 25, 2021 01:41
May 14, 2021
اعدام / بخش اول
چطوری مرد؟ اصلن مرا یادت میاد؟ صدا می کردی جمشید، رویم را که بر می گرداندم، می گفتی حالا متفرق شید! و غش غش می خندیدی. چند سال است اینجایی؟ من توی همان شلوغی ها آمدم. دست خانم و بچه ها را گرفتم و.... دستش را می گذارد روی شانه ی خانم نسبتن چاقی که کنارش ایستاده و لبخند به لب دارد. و گفتم برویم که اینجا دیگر جای ما نیست. چه می کنی؟ همان وقتی که امدیم صنار سه شاهی داشتیم، یک چقالی باز کردیم. هنوز کسی به فکر این کار نیفتاده بود؛ لیمو امانی، کاست شجریان، فال حافظ، از این چیزها، گاتی پاتی. نصف روز خودم پای دخلم، نصف روز شوکت، می چرخونیم، شادی هم که تحصیلش تموم شد؟، شادی که یادته؟ اون موقع سه چارسالش بود، حالا در چیس منهتن نیویورک، رییس بخش ارز است، کار بانکی داشتی بگو، برایت راه می اندازد، کارش حرف ندارد. کورش هم خانه و ملک و ماشین معامله می کند، ... خانه هاشون جکوزی و جیم و اینها هم دارد. قهوه خونه ی ایرانی، چای با باقلوای یزد، و تخت نرد، چلوکباب و ته چین، همراه بحث های سیاسی که با "میگند" شروع می شود. میگند رهبر خبره ی منقل و دود است، از نوع مرغوبش، سناتوری! جوک های دست اول خلیج همیشه فارس، دریای خزر که رفت بخشی از خاک هم دادند به عراقی ها و بخشی هم به چینی ها .. و صدایش را در نمی آورند. بظاهر دستشان در دست همه هست، جز آمریکا. بنزین مجانی به جنوب لبنان و غزه، و سالی یک میلیارد هم دستخوش، کمی فکر می کند؛ چه باقلوای خوشمزه ای، این خانم هنرمند است. باید یک روز بیایی ببرمت آنجا چه شیرینی فروشی دارد. اول وزراء یادت هست؟ دخترها و پسرها، رقص و موزیک در اتاقی جداگانه در طبقه ی بالا، صحبت در مورد افتخارات ایران و اعتقادات خرافی، خدا و شانس و نصیب و قسمت. شام مخصوص خانگی، دختره در یک دفتر خصوصی کار می کند که مرغداری دارند، تعریف می کند که چقدر با خداست. و با "اینها" فرق می کند... رییس شرکت، پسری جوان و خوش تیپ... اگر جوان است پول از کجا آورده شرکت زده. از پدرش، پدره کارمند گمرک است، از اول انقلاب در گمرک فرودگاه بوده، روزانه دویست هزار شتر مرغ می فروشند. شب ها هم با ماشین های آن چنانی در جردن جولان می دهند، بازار شایعات به راه است.
تمام مدت چشمش به من بود، انگار اولین بار بود مرا می دید. دست هایش روی زانوهایش خشکیده بودند. مادر، یک ببخشید بگو و جانت را بردار و برو، آدم که به گاو شاخ نمی زند. ببخشید، ساکت نگاهم کرد. تسلیم خستگی شده بود. خسرو هم چیز زیادی برای گفتن نداشت روی پتو نشست، به دیوار تکیه داد، حس کرد به بوی نم و شاش عادت کرده است. به لیسبت روی دیوار روبرو خیره شد؛ کاش چیزی برای خواندن بود و از این فکرهای بیخودی خلاص می شدم، یکنواختی و بیکاری کشنده است، کاش آخرین شب باشد. هیچ وقت در بیزاری به انتظار صبح نمانده بودم. هیچ صبحی هم به این زشتی و پلشتی نبوده. صدای پایی از راهرو شنید؛ دیدن دوباره ی این اوباش... اضطرابی درونش جوشید، نگاهش را روی دیوارها مشغول کرد، و تا روی در بسته کشید، صدا در راهرو قطع شده بود. پاهایش را دراز کرد و چشم هایش را بست؛ یک خواب عمیق، بی صبح، بی انتظار دوباره دیدن خیابان، بی شوق شنیدن هیاهوی زندگی مردم، زنده های مرده، گیرم آزاد هم بشوم، کجا بروم؟ چند بار گفتم خودتان را پیش این کثافت ها حقیر نکنید، فریاد زد، ریشویی که بالای سرش ایستاده بود، اخطار داد؛ صدایت را ببر، مشمئز شد، حتی نگاهش نکرد تا در خاطرش نماند. مادر مات نگاهم می کرد؛ دندان هایت چه شده؟ چشم هایش را بست، زبان به جای خالی سه دندانش کشید؛ مادر به خسرو نگاه کرد؛ باز هم کتکش زده اند. بلا تکلیفی کشنده تر است، تحمل دیدارها را هم ندارم، سنگین تر از همیشه، خودش را جمع و جور کرد. چشم هایش را دوباره بست؛ همراه دیگران پیر می شوم. یک زنده ی مرده؛ چمد ماه است اشغال خورده ام و بوی نم و شاش تنفس کرده ام؟ خسرو فکر می کرد. وقتی فریاد زدم نامه نه، التماس نه، چند بار بگویم خودتان را پیش این کثافت ها حقیر نکنید. اگر ساکت مانده بودم، مادر متوجه دندان هایم نمی شد. ریشویی که بالای سرشان ایستاده بود، اخطار داد. از یاد آوری آن صدا مشمئز شد، مادر مات نگاهم کرد؛ دندان هایت چه شده؟ هیچی. لب هایش را بست. مادر آرام به خسرو گفت؛ باز هم کتکش زده اند. خسته تر و سنگین تر از همیشه خودش را جمع و جور کرد. راست نشست. چشمش به سوراخ در افتاد؛ لابد یک جفت چشم حرامی پشت این سوراخ مراقب است. چه خوب بود مادر اینجا بود و از روزگار فک و فامیل، دوستان و آشنایان تعریف می کرد.
سر راه جلوی آینه ماندم؛ بر ما چه رفته است؟ از آخرین باری که این مرد را تماشا کرده ام، چند سال می گذرد؟ مادر از آشپزخانه صدا زد، نونت سوخت. نان ها را در سبد گذاشتم و دستمالی رویش کشیدم. نگاهم که می کرد باید لبخند می زدم تا مطمئن شود که دلخور نیستم. دو هفته بود از صبح تا شب داد می زدم. گوش هایش سنگین شده. هنوز هم یک هفته مانده که حکایت روزهای رفته را بشنوم. در غیاب من در این سال ها بر محله و شهر چه گذشته؟ بچه ها بزرگ شده اند، جوان ها ازدواج کرده اند، ازدواج کرده ها بچه دار شده اند. و سالمندانی که نوه دار و نتیجه دار شده اند، و پیران که مرده اند لیوان چای را روی میز، پیش روی مادر گذاشتم. نگاهم متوجه ی موهای روی چانه و لبش شد. لبخند زد. چیزی نمانده تا جوان ترها به موهای گوش ها و بینی ما هم بخندند. چراغ روشن شد، شبی دیگر از راه رسید. نمی دانم چرا دیشب خواب مش رمضون را می دیدم. چشم باز کردم، چراغت هنوز روشن بود، دوباره که خوابیدم، باز هم مش رمضون امد سراغم، پسرش یادت هست، یادم بود، همان خپله، هندونه صدایش می زدیم؛ جواهر فروشی باز کرد، کار و بارش هم خوب شد، یک خانه دروازه شیراز خرید، یک کاخ، زن و بچه و ماشین و ... یاد شهلا افتاد، و پسر خواهرش... پسر خواهر بدری خانم، دختر عذرا خانم را گرفت، یک سالی هم به خوبی و خوشی سر کردند. بعد هم یک بچه ی تپلی و سرخ و سفید، یک روز نهار که همه خانه ی عذرا خانم بوده اند، بحث سیاسی می شود، پسر عذرا خانم به آخوندها بد و بیراه می گوید، به شوهر نعیمه خانم بر می خورد. نعیمه خانم کدام یکی شان بود؟ عمه ی عروس، جر و منجر می شود، دعوا و کتک کاری، یک هفته بعد هم طلاق و طلاق کشی، دختره هم بچه را ورداشت و رفت سوریه. سوئد! مادر ادامه داد، هرجا، چمیدونم. در سال های مدرسه دنبال شهلا می گشتم که عصرها با هم یک قل دو قل بازی می کردیم. لابد پدر و مادرش مرده اند، در سال هایی که شهلا دوتا دختر پیدا کرده.... یکی از بمب های صدام افتاد وسط حیاطشان، چهارتایی با هم رفتند. خودش و دخترهایش و شوهرش را بعداز سه روز از زیر آوار در آوردند. همان یک سال اول جنگ، زن تابش تمام موهایش ریخت... کاش تابستان سه سال پیش بود. تمام مدت از همسایه ها می گفت، کلافه بودم که وقتم صرف گوش کردن به این قصه های مادر می شود. باز هم صدای پا در راهرو... بر ما چه رفته است؟ مادر پنیرش را لای نان له کرد و پیش از آن که لقمه را با شستش در دهان بچپاند، گقت؛ با آمدن اینها، برکت هم از زندگی رفت، کاشکی زمین همانجا منجمد شده بود.
با شهرناز آمده اید؟ سرش را بالا کرد. حالش چطور است؟ بد نیست. خیلی التماس کرد، راهش ندادند، بیرون منتظر است. گفت به عمو فریدون بگویید، امسال هنوز بغلم نکرده ای. به مادر نگاه کرد، مثل وقت هایی که جایی را می دید و نمی دید. جانه و لب پائینش جمع شده بود، می دانید کی بود؟ مادر از خود بیرون آمد؛ شهرناز؟ نه شهلا؛ بعله، نوه ی شمسی خانم بود دیگر. دختر خوبی بود. خسرو گفت، در این چند ساله مرتب به مادر سر زده. فرودگاه هم آمده بود. شهرناز را میگی؟آره، گفتی. گفتی چقدر منتظر ماندید؟ دو ساعتی شد، شاید هم بیشتر. مجبور شدیم بپرسیم. بالاخره یکی شان به شهرناز گفته بود؛ بردندش. باور نکردیم. پاسپورتت را که نشانمان دادند.... صدای پایی آمد، کلید در قفل در چرخید. بلندشو، برخاست. ساعت چند است؟ جوان ریشو بی تفاوت جواب داد؛ دو بعداز ظهر. کجا می رویم؟ خدمت حاج آقا. کفشش را بپا کرد و راه افتاد؛ یک تکه نان اگر هست، سر درد بدی دارم. معده ام خالی ست. همان طور که در را پشت سرش می بست، گفت؛ به حاج آقا بگو. راهروها را از حفظ بود، می رفت. دمپایی های جوان ریشو پشت سرش کلش کلش می کرد. با حاج آقا درست صحبت کن، دفعه ی پیش هم گفتم، ده میلیون بده و خودت را خلاص کن. از زیر چشم نگاهش کرد، کلش کلش دمپایی ها روی اعصابش خط می کشید. حاجی کاغذ و قلم را پیش رویش گذاشت؛ دو کلمه اینجا بنویس.. جوان گفت نان می خواهد. حاجی پرسید مگر نهار نخورده؟ نه هنوز. خب، یه چیزی برایش بیاور. دلش بود بگوید؛ مردکه ی آشغال، خوب می دانی که از دیروز عصر چیزی نخورده ام. اما لبخند تلخی دور لبش نشست و گم شد. حاجی پا بپا شد. دو کلمه ی خشک و خالی بنویس؛ گناهی نکرده ام که طلب عفو کنم. همه همین را می گویند. گناه از سب خدا و رسول و توهین به ائمه بالاتر چیه؟ بنا نداشت چیزی بگوید اما انگار از لای لب هایش کلماتی بیرون ریخت؛ این بالاترین گناه با ده میلیون پاک می شود؟ حاجی خیره نگاهش کرد؛ کی گفته؟ به دم در اشاره کرد؛ همین کریم آقا که مرا آورد. حاجی دستش را دراز کرد، کاغذ و قلم را برداشت؛ کریم گه خورده. کاغذ و قلم را در کشو گذاشت و صدا زد کریم. جوان با یک تکه نان و مقداری پنیر وارد شد؛ حضرت اقا را برگردان به اتاقش. دیگر هم سرخود قول نده. مگر چه قولی داده ام، حاج آقا... در دل گفت مرده شورتان ببرد با این بازی های بچگانه... حاجی صدایش را بلند کرد؛ همین که گفتم، برش گردان. بچشم. بازوی مرا گرفت و به غیظ فشار داد. در را که پشت سرمان بست، بشقاب را به جوان دیگری داد، در راهروی بعدی گفت؛ خیال کردی خیلی زرنگی هالو؟ من می خواستم حاجی را راضی کنم تقاضای عفوت را رد کند به بالا. بیست و یک سال در خارج پهن پا می زدی که ده هزار دلار جمع نکرده ای؟ دلم برای مادرت سوخت، آقای فهمیده. کلید را که در قفل در می چرخاند، گفت؛ من پانزده سال است با حاجی کار می کنم، مرا به تو نمی فروشد. دستش را پشت گردنم گذاشت و به داخل سلول هلم داد. خسرو پرسید تقاضای عفو را نوشتی؟ نگاهش کرد. در عرض این مدت این ملاقات ششم یا هفتم بود. اینها مار خورده و افعی شده اند، از پایین تا بالایشان ارقه ی هزار فن هستند، هیج کدامشان هم به هیچ چیز باور ندارند، نه خدا، نه رسول، نه دین، نه شرف. بوی پول به مشامشان خورده که مرا در این هلفدونی نگه داشته اند. صد میلیون هم که بدهی بلاتکلیفی و زجر خودت را تضمین کرده ای! این دراکولاهای خون اشام، تا آخرین قطره ی خونم را نمکند، رهایم نمی کنند. خودت را مسخره ی اینها نکن. شهرناز می خواهد بیاید پاریس. گفت عمو فریدون را ببوس و بگو خیلی بی معرفتی. تا تهرون میای و سراغ ما را نمی گیری. خوب اونم پارسال امد اروپا، یک تلفن هم نکرد. پاک گیجم. اصلن نمی فهمم این یک ماهه چطور گذشت. چظوز مرا یادش مانده؟ شهرناز شش هفت سالش بود که من رفتم ... جعبه ی گز را که دید خندید، به شوهرش نگاه کرد. عمو فریدون بی گز، جایی نمی رود. اولین بار بود کیومرث را می دیدم. لبخند زنان پیش اومد. ئست داد؛ هرجا گز می بیند یاد عمو فریدون می کند، گز و بوی پیپ. گفت همیشه ی خدا یک لبخند گوشه ی لب عمو فریدون است. نشست. به همه چیز می خندد.
کنجشگی پشت پنجره روی میله ها نشسته بود و مضطرب به هر طرف سر می چرخانید. به ارتفاع پنجره نگاه کرد، سوراخی حتی به اندازه ی چشم های تو هم حسرت برانگیز شده... چطور جرات کردید، بابا می گفت فعالیت سیاسی می کنید غش غش خندید. این بابای تو از کوه، کاه می سازد. کدام فعالیت سیاسی دختر؟ آن هم گوشه ی اروپا. امضاء چهارتا بیانیه که فعالیت سیاسی نشد. چای را کیومرث آورد و کنار شهرناز نشست. پس بنظر شما باید چه کرد؟ نگاهش کرد، لبخندی زد. باید از اهلش پرسید، من هم مثل تو، مثل همه در حیرتم. فکر می کنم مشکل ما افراد نیستند، فرهنگ است. ویروسی که همه مان حملش می کنیم. یک تاریخ دراز عادت کرده ایم. زورگویی هم از توله های سنت است. با تهدید و تحقیر که بزرگ شدی، اعتماد به نفست سابیده می شود. ترس از مادر، ترس از پدر، ترس از معلم، ترس از حاکم، ترس از شاه و رهبر، ترس از خدا ...وحشت از گناه مرتکب نشده، سینه ی همه را پر کرده، دست به عصا راه می رویم مبادا محکوم بشویم. شیر هم که باشی، اندازه ی یک بچه روباهی. همه در فکر جل و پلاس خودشان اند، که از آب بکشند بیرون. بدون پیشگویی جاماسب و بی عملی پشوتن و دلسوزی های کتایون، جاه طلبی اسفندیار بالاخره کار خودش را می کرد، همه یاد گرفته اند مجیز گو باشند، تا خرشان را نچسبند. دزد و دروغگو و فاسد. برای فرار از مجازات، همه زیر دست و پا له می شوند. در حکایت های مادر، آشنا و در و همسایه با مصیبت و درد بزرگ شده اند،... و مرده اند، یا نمرده اند. اما هیچ کدام حرف تازه ای نمی زنند. زمان و زندگی بر آنها حاکم است، سنتی که دست و پای ما را بسته. نسل بعد از نسل، یک جور و یک شکل زندگی می کنیم. با من بمان، لخت شو، برقص، طوری که چیزهای دیگر را نبینم، بغلم کن، سرد است، می لرزم، برو پایین، بمیک مرا، ببلع مرا، طوری که صدای ملچ مولوچت را بشنوم. حرف بزن، اسم ها را بلند بگو، خجالت نکش، با حرف زدنت تحریک می شوم. با صدایت گوش هایم را پر کن، نگذار صداهای دیگر را بشنوم. کپلت را فشار بده روی شکمم ، خودت را به من بمال، به تنم دست بکش، وقتی میمکی نگاهم کن...
جمشید مشتری را راه انداخت، دوباره که روی صندلی نشست، متوجه ی لبخندم شد. به کاسب شدن من می خندی؟ به جان تو از اولش هم باید یک دکان آت آشغال فروشی باز می کردم. به شکمشمش می زند و می گوید، شوکت می گوید ساخته شده ای برای پشت دخل. دانشگاه رفتن و این حرف ها همه مسخره بود. هیچ فکر کرده ای باید چکاره می شدی؟ آره. با کنجکاوی پرسید چی؟ راننده ی کامیون یا اتوبوس دو طبقه. داشتی از لندن به پاریس می گفتی و دیدار دوباره ی شوکت، روزی که با خواهرش در مونپارناس قرار داشت، زودتر رسیده بود...آن دور و برها می چرخیده که جلوی پارک لوکزامبورک، شوکت را دیدم. یعنی یکی داد زد جمشید، مطمئن بودم ایرانیه، چون هیچ خارجی جمشید را به این واضحی ادا نمی کند. تا سر برگردانم هزار فکر در مغزم گذشت. مدتی مات نگاهش می کردم. گفت مرتیکه اینجا چکار می کنی؟ شاخ در آورده بودم، هف هشت ده سالی می شد که ندیده بودمش، از همان موقع که نازی بو برده بود. از چی؟ از رابطه ی تو و شوکت؟ نه بابا، شوکت که شوهر داشت، و من هم که اوایل گیج نازی بودم و... بعد هم سر و کله ی دخترها پیدا شد، یکی بعد از دیگری. حسابی عیالوار شده بودم، ازهمان وقت ها همدیگر را ندیده بودیم... باز هم خیال کرد دارم داوری می کنم. صورتش در هم رفت؛ من هیچ وقت نه پای بند اخلاقیات بوده ام و نه در فکر نجات خلق... کون لق همه. همین قدر که یک زندگی آرامی می داشتم، کارم، زنم، بچه هام... کافی بود. این شر و ورها چیه که بهم می بافی؟ شاید بنظر تو شر و ور است، مردم چی را می خواهند عوض کنند؟ اگر من چلوکباب نخورم، گرسنه ها سیر می شوند؟ نفسی تازه کرد. فریدون، تو بهتر از من می دانی که آن جهنم دره غرق رسومات کهنه است، نقش دست حضرت عباس روی دیوار، جای پای علی اصغر ته دیگ... رخت کهنه با وصله نو نمی شود. به قول شوکت، با شکم گرسنه در فکر گرسنه ها بودن یک نمایش رو حوضیه. باز افتاده بود روی دور، نمی شد متوقفش کرد. تسلیم، به پشتی صندلی تکیه دادم. بطرفم خم شد؛ بی ان که از ما بپرسند، ما را انداخته اند تو اون قطار جهنمی. اختیار من، اگر اسمش اینه، انتخاب همین صندلی است که رویش نشسته ام، همین. بی آن که بدانی کی نوبت توست، قطار جهنمی مادر جنده هم به سرعت برق و باد می رود. دستش را روی هوا چراخاند، و به مغازه و دور و براشاره کرد. زور من یکی نمی رسد که این قطار مادر قحبه را متوقف کنم، یا جهت حرکتش را عوض کنم. ریل ها از قبل، چیده شده اند، صراط مستقیم هم پیداست. هر قلدری می تواند مرا یا تو را از روی این صندلی بلند کند و جایمان بنشیند. کونش را داری برای صندلی ات بجنگی اقای فیلسوف؟ گیرم زورگو را هم از روی صندلی ات بلند کردی. زور که چه عرض کنم، باید بگوزی تا بلند شود گورش را کم کند. هنوز بلند نشده، یک زورگوی دیگر جایش می نشیند. می خواهی چکار کنی؟ من یکی حاضر نیستم عمر خودم را تلف کنم تا مردم را جمع کنم؟ این افراد، جمعیت بشو نیستند. لجم را در آورده بود. می خواستم بگویم پس می گویی بنشینیم و تماشا کنیم؟ سرش را با بی حوصلگی تکان داد، فریدون جان! دیروز که به دنیا نیامده ای، سیاست و اخلاق، فقط در کتاب ها و قصه های بی بی چساره پیدا می شوند؛ فقط انجا گرگ ها برای گوسفند ها اشک می ریزند. سهم ما در این طویله این است که کون خودمون را پاره کنیم تا یک بی ناموس برود و یک بی ناموس دیگر بیاید. دنیای سیاست جای گاوها و گاوبازهاست، نه جای ما دل نازک های ریقو که دل های نازکمان با اشاره ی یک سنجاق می ترکد. سیگاری تازه روشن کرد. خسته شده بود. اگر نطقت تمام شد تعریف کن ببینم چی شد که میانه تان با نازی بهم ریخت. به ساعتش نگاه کرد؛ قراری که نداری؟ نه. پس شب بیا پیش ما. اسباب اثاثیه ات را از هتل بردار و بیا، تمام شب آراخ می زنیم و تا خود صبح می اختلاطیم. نه، فردا پرواز دارم. بال هایت را بکن بنداز دور. حرفش را فوری عوض کرد؛ خودم می رسانمت. خمیازه کشید، خسته بود؛ چقدر سنگینم... نگاهش به لیسبت، روی دیوار مقابل افتاد؛ آفتاب مطبوعی همه جا را پر کرده بود، شیروانی های ان طرف خیابان می درخشیدند. آفتاب روی آب و موج ها سوزن می زد. چشمم که دوباره بهش افتاد، انگار پر آه و سوز بود. دزدکی نگاهی به پاهای زیبا و انگشت های لاک زده و مرتب لیسبت انداخت. پیراهن بلند فیروزه ای چین دار تنش بود و کلاهی به همان رنگ. موهایش مثل یک آبشار طلایی روی شانه هایش ریخته بودند. با این لباس و این قیافه به زن های پاریسی می مانست. متوجه ی نگاهم شد که روی هیکلش می لغزید. چرخی زد و پشتش را به من کرد، دستم را به آرامی روی کپل های خوش تراشش کشیدم. برگشت؛ اینجا؟ نگاهی به خانه های دور و برکرد؛ کلی تماشاچی مجانی داریم. و خندید. دستم را محکم گرفت و بوسه ای طولانی روی لبانم کاشت. دستش را روی ران هایش کشید و متوجه ی سوراخ در شد. کرشمه ای کرد، دست هایش را جفت کرد؛ و رو به در و سوراخ کلید، گفت؛ بیا جاکش، خوب تماشا کن. و دست ها را کنار تنش رها کرد. به دور و بر نگاه کرد، از جایی که به دیوار تکیه داده بود تا در ورودی، دو متری فاصله بود. چهار زانو نشست، شاید خود را در جزیره ای به اندازه ی پهنای نشستنش فرض کرد. تا چشم کار می کرد آب بود، بی انتها. کمرش را راست کرد و آرام روی جزیره نشست. جایش محکم بود. پاشنه های پا را ارام میان چفته ی زانوها فرو کرد، به دیوار تکیه داد؛ چرا کار به اینجا کشید؟ با نازی سر چی اختلاف پیدا کردید؟ با کی داری حرف می زنی. برگشت. مادر دم در ایستاده بود و به دور و بر اتاق نگاه می کرد. با خودم، دارم از روی نوشته می خوانم. مادر ناباورانه نگاهش کرد؛ تا مثل پسر آقاوهاب به کله ات نزده، یک زن بگیر، و به دستشویی رفت.
تمام مدت چشمش به من بود، انگار اولین بار بود مرا می دید. دست هایش روی زانوهایش خشکیده بودند. مادر، یک ببخشید بگو و جانت را بردار و برو، آدم که به گاو شاخ نمی زند. ببخشید، ساکت نگاهم کرد. تسلیم خستگی شده بود. خسرو هم چیز زیادی برای گفتن نداشت روی پتو نشست، به دیوار تکیه داد، حس کرد به بوی نم و شاش عادت کرده است. به لیسبت روی دیوار روبرو خیره شد؛ کاش چیزی برای خواندن بود و از این فکرهای بیخودی خلاص می شدم، یکنواختی و بیکاری کشنده است، کاش آخرین شب باشد. هیچ وقت در بیزاری به انتظار صبح نمانده بودم. هیچ صبحی هم به این زشتی و پلشتی نبوده. صدای پایی از راهرو شنید؛ دیدن دوباره ی این اوباش... اضطرابی درونش جوشید، نگاهش را روی دیوارها مشغول کرد، و تا روی در بسته کشید، صدا در راهرو قطع شده بود. پاهایش را دراز کرد و چشم هایش را بست؛ یک خواب عمیق، بی صبح، بی انتظار دوباره دیدن خیابان، بی شوق شنیدن هیاهوی زندگی مردم، زنده های مرده، گیرم آزاد هم بشوم، کجا بروم؟ چند بار گفتم خودتان را پیش این کثافت ها حقیر نکنید، فریاد زد، ریشویی که بالای سرش ایستاده بود، اخطار داد؛ صدایت را ببر، مشمئز شد، حتی نگاهش نکرد تا در خاطرش نماند. مادر مات نگاهم می کرد؛ دندان هایت چه شده؟ چشم هایش را بست، زبان به جای خالی سه دندانش کشید؛ مادر به خسرو نگاه کرد؛ باز هم کتکش زده اند. بلا تکلیفی کشنده تر است، تحمل دیدارها را هم ندارم، سنگین تر از همیشه، خودش را جمع و جور کرد. چشم هایش را دوباره بست؛ همراه دیگران پیر می شوم. یک زنده ی مرده؛ چمد ماه است اشغال خورده ام و بوی نم و شاش تنفس کرده ام؟ خسرو فکر می کرد. وقتی فریاد زدم نامه نه، التماس نه، چند بار بگویم خودتان را پیش این کثافت ها حقیر نکنید. اگر ساکت مانده بودم، مادر متوجه دندان هایم نمی شد. ریشویی که بالای سرشان ایستاده بود، اخطار داد. از یاد آوری آن صدا مشمئز شد، مادر مات نگاهم کرد؛ دندان هایت چه شده؟ هیچی. لب هایش را بست. مادر آرام به خسرو گفت؛ باز هم کتکش زده اند. خسته تر و سنگین تر از همیشه خودش را جمع و جور کرد. راست نشست. چشمش به سوراخ در افتاد؛ لابد یک جفت چشم حرامی پشت این سوراخ مراقب است. چه خوب بود مادر اینجا بود و از روزگار فک و فامیل، دوستان و آشنایان تعریف می کرد.
سر راه جلوی آینه ماندم؛ بر ما چه رفته است؟ از آخرین باری که این مرد را تماشا کرده ام، چند سال می گذرد؟ مادر از آشپزخانه صدا زد، نونت سوخت. نان ها را در سبد گذاشتم و دستمالی رویش کشیدم. نگاهم که می کرد باید لبخند می زدم تا مطمئن شود که دلخور نیستم. دو هفته بود از صبح تا شب داد می زدم. گوش هایش سنگین شده. هنوز هم یک هفته مانده که حکایت روزهای رفته را بشنوم. در غیاب من در این سال ها بر محله و شهر چه گذشته؟ بچه ها بزرگ شده اند، جوان ها ازدواج کرده اند، ازدواج کرده ها بچه دار شده اند. و سالمندانی که نوه دار و نتیجه دار شده اند، و پیران که مرده اند لیوان چای را روی میز، پیش روی مادر گذاشتم. نگاهم متوجه ی موهای روی چانه و لبش شد. لبخند زد. چیزی نمانده تا جوان ترها به موهای گوش ها و بینی ما هم بخندند. چراغ روشن شد، شبی دیگر از راه رسید. نمی دانم چرا دیشب خواب مش رمضون را می دیدم. چشم باز کردم، چراغت هنوز روشن بود، دوباره که خوابیدم، باز هم مش رمضون امد سراغم، پسرش یادت هست، یادم بود، همان خپله، هندونه صدایش می زدیم؛ جواهر فروشی باز کرد، کار و بارش هم خوب شد، یک خانه دروازه شیراز خرید، یک کاخ، زن و بچه و ماشین و ... یاد شهلا افتاد، و پسر خواهرش... پسر خواهر بدری خانم، دختر عذرا خانم را گرفت، یک سالی هم به خوبی و خوشی سر کردند. بعد هم یک بچه ی تپلی و سرخ و سفید، یک روز نهار که همه خانه ی عذرا خانم بوده اند، بحث سیاسی می شود، پسر عذرا خانم به آخوندها بد و بیراه می گوید، به شوهر نعیمه خانم بر می خورد. نعیمه خانم کدام یکی شان بود؟ عمه ی عروس، جر و منجر می شود، دعوا و کتک کاری، یک هفته بعد هم طلاق و طلاق کشی، دختره هم بچه را ورداشت و رفت سوریه. سوئد! مادر ادامه داد، هرجا، چمیدونم. در سال های مدرسه دنبال شهلا می گشتم که عصرها با هم یک قل دو قل بازی می کردیم. لابد پدر و مادرش مرده اند، در سال هایی که شهلا دوتا دختر پیدا کرده.... یکی از بمب های صدام افتاد وسط حیاطشان، چهارتایی با هم رفتند. خودش و دخترهایش و شوهرش را بعداز سه روز از زیر آوار در آوردند. همان یک سال اول جنگ، زن تابش تمام موهایش ریخت... کاش تابستان سه سال پیش بود. تمام مدت از همسایه ها می گفت، کلافه بودم که وقتم صرف گوش کردن به این قصه های مادر می شود. باز هم صدای پا در راهرو... بر ما چه رفته است؟ مادر پنیرش را لای نان له کرد و پیش از آن که لقمه را با شستش در دهان بچپاند، گقت؛ با آمدن اینها، برکت هم از زندگی رفت، کاشکی زمین همانجا منجمد شده بود.
با شهرناز آمده اید؟ سرش را بالا کرد. حالش چطور است؟ بد نیست. خیلی التماس کرد، راهش ندادند، بیرون منتظر است. گفت به عمو فریدون بگویید، امسال هنوز بغلم نکرده ای. به مادر نگاه کرد، مثل وقت هایی که جایی را می دید و نمی دید. جانه و لب پائینش جمع شده بود، می دانید کی بود؟ مادر از خود بیرون آمد؛ شهرناز؟ نه شهلا؛ بعله، نوه ی شمسی خانم بود دیگر. دختر خوبی بود. خسرو گفت، در این چند ساله مرتب به مادر سر زده. فرودگاه هم آمده بود. شهرناز را میگی؟آره، گفتی. گفتی چقدر منتظر ماندید؟ دو ساعتی شد، شاید هم بیشتر. مجبور شدیم بپرسیم. بالاخره یکی شان به شهرناز گفته بود؛ بردندش. باور نکردیم. پاسپورتت را که نشانمان دادند.... صدای پایی آمد، کلید در قفل در چرخید. بلندشو، برخاست. ساعت چند است؟ جوان ریشو بی تفاوت جواب داد؛ دو بعداز ظهر. کجا می رویم؟ خدمت حاج آقا. کفشش را بپا کرد و راه افتاد؛ یک تکه نان اگر هست، سر درد بدی دارم. معده ام خالی ست. همان طور که در را پشت سرش می بست، گفت؛ به حاج آقا بگو. راهروها را از حفظ بود، می رفت. دمپایی های جوان ریشو پشت سرش کلش کلش می کرد. با حاج آقا درست صحبت کن، دفعه ی پیش هم گفتم، ده میلیون بده و خودت را خلاص کن. از زیر چشم نگاهش کرد، کلش کلش دمپایی ها روی اعصابش خط می کشید. حاجی کاغذ و قلم را پیش رویش گذاشت؛ دو کلمه اینجا بنویس.. جوان گفت نان می خواهد. حاجی پرسید مگر نهار نخورده؟ نه هنوز. خب، یه چیزی برایش بیاور. دلش بود بگوید؛ مردکه ی آشغال، خوب می دانی که از دیروز عصر چیزی نخورده ام. اما لبخند تلخی دور لبش نشست و گم شد. حاجی پا بپا شد. دو کلمه ی خشک و خالی بنویس؛ گناهی نکرده ام که طلب عفو کنم. همه همین را می گویند. گناه از سب خدا و رسول و توهین به ائمه بالاتر چیه؟ بنا نداشت چیزی بگوید اما انگار از لای لب هایش کلماتی بیرون ریخت؛ این بالاترین گناه با ده میلیون پاک می شود؟ حاجی خیره نگاهش کرد؛ کی گفته؟ به دم در اشاره کرد؛ همین کریم آقا که مرا آورد. حاجی دستش را دراز کرد، کاغذ و قلم را برداشت؛ کریم گه خورده. کاغذ و قلم را در کشو گذاشت و صدا زد کریم. جوان با یک تکه نان و مقداری پنیر وارد شد؛ حضرت اقا را برگردان به اتاقش. دیگر هم سرخود قول نده. مگر چه قولی داده ام، حاج آقا... در دل گفت مرده شورتان ببرد با این بازی های بچگانه... حاجی صدایش را بلند کرد؛ همین که گفتم، برش گردان. بچشم. بازوی مرا گرفت و به غیظ فشار داد. در را که پشت سرمان بست، بشقاب را به جوان دیگری داد، در راهروی بعدی گفت؛ خیال کردی خیلی زرنگی هالو؟ من می خواستم حاجی را راضی کنم تقاضای عفوت را رد کند به بالا. بیست و یک سال در خارج پهن پا می زدی که ده هزار دلار جمع نکرده ای؟ دلم برای مادرت سوخت، آقای فهمیده. کلید را که در قفل در می چرخاند، گفت؛ من پانزده سال است با حاجی کار می کنم، مرا به تو نمی فروشد. دستش را پشت گردنم گذاشت و به داخل سلول هلم داد. خسرو پرسید تقاضای عفو را نوشتی؟ نگاهش کرد. در عرض این مدت این ملاقات ششم یا هفتم بود. اینها مار خورده و افعی شده اند، از پایین تا بالایشان ارقه ی هزار فن هستند، هیج کدامشان هم به هیچ چیز باور ندارند، نه خدا، نه رسول، نه دین، نه شرف. بوی پول به مشامشان خورده که مرا در این هلفدونی نگه داشته اند. صد میلیون هم که بدهی بلاتکلیفی و زجر خودت را تضمین کرده ای! این دراکولاهای خون اشام، تا آخرین قطره ی خونم را نمکند، رهایم نمی کنند. خودت را مسخره ی اینها نکن. شهرناز می خواهد بیاید پاریس. گفت عمو فریدون را ببوس و بگو خیلی بی معرفتی. تا تهرون میای و سراغ ما را نمی گیری. خوب اونم پارسال امد اروپا، یک تلفن هم نکرد. پاک گیجم. اصلن نمی فهمم این یک ماهه چطور گذشت. چظوز مرا یادش مانده؟ شهرناز شش هفت سالش بود که من رفتم ... جعبه ی گز را که دید خندید، به شوهرش نگاه کرد. عمو فریدون بی گز، جایی نمی رود. اولین بار بود کیومرث را می دیدم. لبخند زنان پیش اومد. ئست داد؛ هرجا گز می بیند یاد عمو فریدون می کند، گز و بوی پیپ. گفت همیشه ی خدا یک لبخند گوشه ی لب عمو فریدون است. نشست. به همه چیز می خندد.
کنجشگی پشت پنجره روی میله ها نشسته بود و مضطرب به هر طرف سر می چرخانید. به ارتفاع پنجره نگاه کرد، سوراخی حتی به اندازه ی چشم های تو هم حسرت برانگیز شده... چطور جرات کردید، بابا می گفت فعالیت سیاسی می کنید غش غش خندید. این بابای تو از کوه، کاه می سازد. کدام فعالیت سیاسی دختر؟ آن هم گوشه ی اروپا. امضاء چهارتا بیانیه که فعالیت سیاسی نشد. چای را کیومرث آورد و کنار شهرناز نشست. پس بنظر شما باید چه کرد؟ نگاهش کرد، لبخندی زد. باید از اهلش پرسید، من هم مثل تو، مثل همه در حیرتم. فکر می کنم مشکل ما افراد نیستند، فرهنگ است. ویروسی که همه مان حملش می کنیم. یک تاریخ دراز عادت کرده ایم. زورگویی هم از توله های سنت است. با تهدید و تحقیر که بزرگ شدی، اعتماد به نفست سابیده می شود. ترس از مادر، ترس از پدر، ترس از معلم، ترس از حاکم، ترس از شاه و رهبر، ترس از خدا ...وحشت از گناه مرتکب نشده، سینه ی همه را پر کرده، دست به عصا راه می رویم مبادا محکوم بشویم. شیر هم که باشی، اندازه ی یک بچه روباهی. همه در فکر جل و پلاس خودشان اند، که از آب بکشند بیرون. بدون پیشگویی جاماسب و بی عملی پشوتن و دلسوزی های کتایون، جاه طلبی اسفندیار بالاخره کار خودش را می کرد، همه یاد گرفته اند مجیز گو باشند، تا خرشان را نچسبند. دزد و دروغگو و فاسد. برای فرار از مجازات، همه زیر دست و پا له می شوند. در حکایت های مادر، آشنا و در و همسایه با مصیبت و درد بزرگ شده اند،... و مرده اند، یا نمرده اند. اما هیچ کدام حرف تازه ای نمی زنند. زمان و زندگی بر آنها حاکم است، سنتی که دست و پای ما را بسته. نسل بعد از نسل، یک جور و یک شکل زندگی می کنیم. با من بمان، لخت شو، برقص، طوری که چیزهای دیگر را نبینم، بغلم کن، سرد است، می لرزم، برو پایین، بمیک مرا، ببلع مرا، طوری که صدای ملچ مولوچت را بشنوم. حرف بزن، اسم ها را بلند بگو، خجالت نکش، با حرف زدنت تحریک می شوم. با صدایت گوش هایم را پر کن، نگذار صداهای دیگر را بشنوم. کپلت را فشار بده روی شکمم ، خودت را به من بمال، به تنم دست بکش، وقتی میمکی نگاهم کن...
جمشید مشتری را راه انداخت، دوباره که روی صندلی نشست، متوجه ی لبخندم شد. به کاسب شدن من می خندی؟ به جان تو از اولش هم باید یک دکان آت آشغال فروشی باز می کردم. به شکمشمش می زند و می گوید، شوکت می گوید ساخته شده ای برای پشت دخل. دانشگاه رفتن و این حرف ها همه مسخره بود. هیچ فکر کرده ای باید چکاره می شدی؟ آره. با کنجکاوی پرسید چی؟ راننده ی کامیون یا اتوبوس دو طبقه. داشتی از لندن به پاریس می گفتی و دیدار دوباره ی شوکت، روزی که با خواهرش در مونپارناس قرار داشت، زودتر رسیده بود...آن دور و برها می چرخیده که جلوی پارک لوکزامبورک، شوکت را دیدم. یعنی یکی داد زد جمشید، مطمئن بودم ایرانیه، چون هیچ خارجی جمشید را به این واضحی ادا نمی کند. تا سر برگردانم هزار فکر در مغزم گذشت. مدتی مات نگاهش می کردم. گفت مرتیکه اینجا چکار می کنی؟ شاخ در آورده بودم، هف هشت ده سالی می شد که ندیده بودمش، از همان موقع که نازی بو برده بود. از چی؟ از رابطه ی تو و شوکت؟ نه بابا، شوکت که شوهر داشت، و من هم که اوایل گیج نازی بودم و... بعد هم سر و کله ی دخترها پیدا شد، یکی بعد از دیگری. حسابی عیالوار شده بودم، ازهمان وقت ها همدیگر را ندیده بودیم... باز هم خیال کرد دارم داوری می کنم. صورتش در هم رفت؛ من هیچ وقت نه پای بند اخلاقیات بوده ام و نه در فکر نجات خلق... کون لق همه. همین قدر که یک زندگی آرامی می داشتم، کارم، زنم، بچه هام... کافی بود. این شر و ورها چیه که بهم می بافی؟ شاید بنظر تو شر و ور است، مردم چی را می خواهند عوض کنند؟ اگر من چلوکباب نخورم، گرسنه ها سیر می شوند؟ نفسی تازه کرد. فریدون، تو بهتر از من می دانی که آن جهنم دره غرق رسومات کهنه است، نقش دست حضرت عباس روی دیوار، جای پای علی اصغر ته دیگ... رخت کهنه با وصله نو نمی شود. به قول شوکت، با شکم گرسنه در فکر گرسنه ها بودن یک نمایش رو حوضیه. باز افتاده بود روی دور، نمی شد متوقفش کرد. تسلیم، به پشتی صندلی تکیه دادم. بطرفم خم شد؛ بی ان که از ما بپرسند، ما را انداخته اند تو اون قطار جهنمی. اختیار من، اگر اسمش اینه، انتخاب همین صندلی است که رویش نشسته ام، همین. بی آن که بدانی کی نوبت توست، قطار جهنمی مادر جنده هم به سرعت برق و باد می رود. دستش را روی هوا چراخاند، و به مغازه و دور و براشاره کرد. زور من یکی نمی رسد که این قطار مادر قحبه را متوقف کنم، یا جهت حرکتش را عوض کنم. ریل ها از قبل، چیده شده اند، صراط مستقیم هم پیداست. هر قلدری می تواند مرا یا تو را از روی این صندلی بلند کند و جایمان بنشیند. کونش را داری برای صندلی ات بجنگی اقای فیلسوف؟ گیرم زورگو را هم از روی صندلی ات بلند کردی. زور که چه عرض کنم، باید بگوزی تا بلند شود گورش را کم کند. هنوز بلند نشده، یک زورگوی دیگر جایش می نشیند. می خواهی چکار کنی؟ من یکی حاضر نیستم عمر خودم را تلف کنم تا مردم را جمع کنم؟ این افراد، جمعیت بشو نیستند. لجم را در آورده بود. می خواستم بگویم پس می گویی بنشینیم و تماشا کنیم؟ سرش را با بی حوصلگی تکان داد، فریدون جان! دیروز که به دنیا نیامده ای، سیاست و اخلاق، فقط در کتاب ها و قصه های بی بی چساره پیدا می شوند؛ فقط انجا گرگ ها برای گوسفند ها اشک می ریزند. سهم ما در این طویله این است که کون خودمون را پاره کنیم تا یک بی ناموس برود و یک بی ناموس دیگر بیاید. دنیای سیاست جای گاوها و گاوبازهاست، نه جای ما دل نازک های ریقو که دل های نازکمان با اشاره ی یک سنجاق می ترکد. سیگاری تازه روشن کرد. خسته شده بود. اگر نطقت تمام شد تعریف کن ببینم چی شد که میانه تان با نازی بهم ریخت. به ساعتش نگاه کرد؛ قراری که نداری؟ نه. پس شب بیا پیش ما. اسباب اثاثیه ات را از هتل بردار و بیا، تمام شب آراخ می زنیم و تا خود صبح می اختلاطیم. نه، فردا پرواز دارم. بال هایت را بکن بنداز دور. حرفش را فوری عوض کرد؛ خودم می رسانمت. خمیازه کشید، خسته بود؛ چقدر سنگینم... نگاهش به لیسبت، روی دیوار مقابل افتاد؛ آفتاب مطبوعی همه جا را پر کرده بود، شیروانی های ان طرف خیابان می درخشیدند. آفتاب روی آب و موج ها سوزن می زد. چشمم که دوباره بهش افتاد، انگار پر آه و سوز بود. دزدکی نگاهی به پاهای زیبا و انگشت های لاک زده و مرتب لیسبت انداخت. پیراهن بلند فیروزه ای چین دار تنش بود و کلاهی به همان رنگ. موهایش مثل یک آبشار طلایی روی شانه هایش ریخته بودند. با این لباس و این قیافه به زن های پاریسی می مانست. متوجه ی نگاهم شد که روی هیکلش می لغزید. چرخی زد و پشتش را به من کرد، دستم را به آرامی روی کپل های خوش تراشش کشیدم. برگشت؛ اینجا؟ نگاهی به خانه های دور و برکرد؛ کلی تماشاچی مجانی داریم. و خندید. دستم را محکم گرفت و بوسه ای طولانی روی لبانم کاشت. دستش را روی ران هایش کشید و متوجه ی سوراخ در شد. کرشمه ای کرد، دست هایش را جفت کرد؛ و رو به در و سوراخ کلید، گفت؛ بیا جاکش، خوب تماشا کن. و دست ها را کنار تنش رها کرد. به دور و بر نگاه کرد، از جایی که به دیوار تکیه داده بود تا در ورودی، دو متری فاصله بود. چهار زانو نشست، شاید خود را در جزیره ای به اندازه ی پهنای نشستنش فرض کرد. تا چشم کار می کرد آب بود، بی انتها. کمرش را راست کرد و آرام روی جزیره نشست. جایش محکم بود. پاشنه های پا را ارام میان چفته ی زانوها فرو کرد، به دیوار تکیه داد؛ چرا کار به اینجا کشید؟ با نازی سر چی اختلاف پیدا کردید؟ با کی داری حرف می زنی. برگشت. مادر دم در ایستاده بود و به دور و بر اتاق نگاه می کرد. با خودم، دارم از روی نوشته می خوانم. مادر ناباورانه نگاهش کرد؛ تا مثل پسر آقاوهاب به کله ات نزده، یک زن بگیر، و به دستشویی رفت.
Published on May 14, 2021 01:34
April 21, 2021
..لعنت بر پدر و مادر کسی که....
لعنت بر پدر و مادر کسی که....
اوایل دسامبر (اواسط آذرماه گذشته) مطلبی خواندم که....
پیش از هر چیز، لازم است کوتاه، به چند مطلب اشاره کنم؛ یکی آن که شنیده و خوانده ام که حضرت "عظما" در نهایت بی شرمی آخوندی، جلسات شعرخوانی برگزار می فرمایند، بریده ی چندتایی اش را هم دیده ام (در یوتیوب) و از افاضات آن حضرت در مورد شعر، متهوع شده ام.... پاسخ این که جوانان و میانسالانی هستند که برای شنیدن چند "آفرین" از کسی که مثقالی شعور شعر ندارد، (اینجایش را اینطوری بگویید، آنجایش را عوض کنید و غیره) با عبور از هزارتوی سانسور، در این جلسات حاضر می شوند، با خودشان. مثل عنوان "دکتر" که در آن سامان، زینتی شده برای بی سوادان، و "تخصص" و "کارشناسی" در امور، دکانی دو نبش شده برای ابلهان، شعر گفتن و شعر خواندن هم انگاری شده است ویژگی ملایی. جالب آن که هرکس به خرده سوادی می رسد، ابتدا می رود سراغ "مولانا". این یکی، دوم این که پیش از کشیدن لوله ی فاضلاب در برخی از شهرها (مثلن اصفهان)، از آنجا که بند تنبان خیلی ها مثل پسرعموهای هندی شان "شل" بود، تنگشان که می گرفت، در همان کوچه کنار دیواری خود را تخلیه می کردند. این امر برای بعضی ها خوش ایند نبود، هم از این رو روی دیوارشان می نوشتند؛ "لعنت بر پدر و مادر کسی که اینجا بشاشد". چندی پیش حضرت "عظما"، پس از افاضات شنبع در مورد شاملو، در یک نمایشگاه کتاب! اثری از احمد شاملو را تورق می فرمودند (به راستی نمی دانم آن حضرت سواد درک شعر شاملو را دارد، یا چارپایی ست بر او کتابی چند!). آقای فرج سرکوهی (در ایران سردبیر مجله ی آدینه بود) مطلب کوتاهی در این مورد نوشته بود، با عنوان "لعنت بر کسی که... ". اما با این وجود، گویا حضرات بی حیای "آخوند مسلک"، باز هم کنار دیوار شعر، "شاشیده اند"! چرا که آقای جمشید برزگر که چند سالی ست سردبیر بخش فارسی رادیو آلمان (دویچه وله) است، مطلبی نوشته، گویا آقای "سرکوهی" هم یادداشتی در همین زمینه نوشته اند، چرا که آقای برزگر فرازهایی از آن یادداشت را در مطلب خود آورده. از آنجا که نوشته ی مزبور بنیانی ادبی دارد، حیفم امد، اگرچه مدتی دیر، از خوانندگان معدود این صفحات، دریغش دارم. با این همه اجازه ی کتبی یا شفاهی بازنشر مطلب را از نویسندگان نامبرده ندارم، اما از آنجا که مطلب در یک سایت عمومی نشر شده، به خود اجازه ی بازنشر آن را دادم. به همین دلیل هم نام و مشخصات نویسندگان را اینجا ذکر کرده ام. امیدوارم مرا بابت این جسارت، ببخشایند. اما مطلب آقای برزگر؛
"این که وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی، شعری از احمد شاملو را توییت کند، به اندازه کافی عجیب است، اما این که این شعر در رثای قاسم سلیمانی و محسن فخری زاده توییت شده باشد، به مراتب شگفت انگیزتر و سوال برانگیزتر است. عباس صالحی، بخشی از شعر احمد شاملو پس از مرگ فروغ فرخزاد را در توییتر خود منتشر کرد، با این توضیح حیرت انگیز: "جمعه های سوگ از سردار سلیمانی تا فخری زاده"! بدون آن که به نام شاعر و یا علت سروده شدن شعر اشاره ای کند. در واقع، چنین مصادره ها و اقداماتی تنها در جمهوری اسلامی قابل تصور است. این که مسئول وزارتخانه ای که یکی از مهم ترین کارها و اقداماتش در تمام دوران حیات چهل و دو ساله اش، حذف و سانسور شعر و هنر کسانی چون احمد شاملو و فروغ فرخزاد بوده، شعری از شاملو را در رثای کسانی چون قاسم سلیمانی و محسن فخری زاده منتشر کند، آن هم وقتی که هنوز گذر زمان بر چهره و فکر و منش و روش احمد شاملو غبار فراموشی ننشانده است؛ شاعری که در یکی از شعرهای خود پس از استقرار جمهوری اسلامی، خطاب به بنیانگذارش گفته بود:
"چنان زیبایم من
که الله اکبر
وصفی ست ناگزیر
که از من می کنی
زهری بی پادزهرم در معرض تو
جهان اگر زیباست
مجیز حضور مرا می گوید
ابلها مردا
عدوی تو نیستم من
انکار توام".
این شعر، بیان موجزی از تلاش جمهوری اسلامی برای حذف زیبایی و هنر است، اما شاعر تاکید می کند که زیبایی هنر جاودانه است و "هراس از سرب، کبک را از خرام باز نمی دارد". این تقابل و تضاد آشکار، به راستی چه محمل و بستری می تواند بسازد که وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی، به عنوان یکی از کارگزاران حذف و سرکوب، حتی بتواند تصور کند که شعری از چنین شاعری را در سوگ کشته شدن سرداران سپاهی مثل قاسم سلیمانی و محسن فخری زاده بنویسد؟ شاید تنها معجزه کلام و قدرت شاعرانه شاعری چون شاملو از یکسو و دست تهی حاکمان در تولید شعر و هنری همسنگ، و امید به فراموش کاری مخاطبان از سوی دیگر است که به کارگزاران سانسور این امید و جسارت را می بخشد. فرج سرکوهی، منتقد ادبی، بلافاصله در واکنش به توییت وزیر ارشاد اسلامی نوشت: "دزدی وزیر سانسور اعتراف صریحی است به فقر خلاقیت هنری در میان شاعران ولائی و حکومتی که از نوشتن حتا یک شعر مناسب در مرثیه "قهرمانان"! خود ناتوان بوده و برای سانسور چاره ای جز دزدی از شعر شاملو نگذاشته اند. لابد می پندارد که با حذف نام شاملو و فروغ دزدی وقیح او پنهان می ماند". مساله جمهوری اسلامی با هنرمندان و روشنفکران اما نه محدود به کارگزارانش است و نه فقط شاعرانی چون شاملو و فروغ را در بر می گیرد. به عنوان مثال، در سال های اخیر، علی خامنه ای که به سیاق سلاطین ایام ماضی، شاعران مدیحه گو را به گرد خویش جمع می کند، بارها و بارها، با تندترین کلمات و الفاظ که بیشتر به فحاشی شبیه است، از روشنفکران، هنرمندان، نویسندگان و شاعرانی که سر سازگاری با نظام اسلامی و ایده های بنیادین چنین نظامی را نداشته اند، یاد کرده است. اما حتی او نیز، گاه و بیگاه، ناگزیر از اعتراف به استواری و زیبایی هنر همین هنرمندان و جای و جایگاه آنان در میان مردم شده است. به همین دلیل است که وقتی عکسی از او منتشر می شود که کتابی از گزیده شعرهای احمد شاملو را در دست دارد، به ناگهان بانگ مدیحه سرایان و ثناگویان به هوا می رود که دوران آشتی نظام با شاعری فرا رسیده که در سه دهه اول حاکمیت جمهوری اسلامی نمادی از مقابله با سانسور بود و نقشی تعیین کننده در حرکت و مسیر روشنفکران و هنرمندان مستقل از حکومت داشت. آن دستگاه فکری و عقیدتی، که حتی مولوی و سعدی و حافظ را کافر و ملحد می انگارد و مخالف انتشار آثارشان یا برگزاری مجالس بزرگداشتشان است، به طریق اولی جایی برای شاعرانی چون احمد شاملو، مهدی اخوان ثالث، فروغ فرخزاد و سیمین بهبهانی ها ندارد و چه جای شگفتی است که ولی فقیه، که با تکیه بر همین دستگاه فکری بر مسند قدرت نشسته، جز با طعن و لعن در باره یکایک این شاعران و یا نویسندگانی چون صادق هدایت سخن نگفته باشد. در مقابل اما به نظر می رسد که نام این شاعران متبرک شده است. به یاد می آورم در پی درگذشت احمد شاملو، جلسه هیات دبیران کانون نویسندگان را برگزار کردیم. در فکر خاکسپاری احمد شاملو بودیم، چنان که شایسته او بود؛ به رغم همه فشارها و کارشکنی های حکومت. اجازه هیچ نشست و بزرگداشتی و هیچ کاری داده نشد و اگر می توانستند حتی مانع خاکسپاری اش با حضور دوستدارانش می شدند. دوستدارانی که آن روز از مقابل بیمارستان ایرانمهر تا گورستان امامزاده طاهر کرج را نشان گذاشتند. برای مراسم، قرار به انتشار پوسترهایی از احمد شاملو با آرم و نشان کانون نویسندگان ایران شد و به پیشنهاد زنده یاد محمد علی سپانلو، تصمیم گرفتیم تنها سطری از شعر خود شاملو در سوگ فروغ فرخزاد را بر روی پوستر بنویسیم: "متبرک باد نام تو!" دعایی که دیری است برآورده شده است.
اوایل دسامبر (اواسط آذرماه گذشته) مطلبی خواندم که....
پیش از هر چیز، لازم است کوتاه، به چند مطلب اشاره کنم؛ یکی آن که شنیده و خوانده ام که حضرت "عظما" در نهایت بی شرمی آخوندی، جلسات شعرخوانی برگزار می فرمایند، بریده ی چندتایی اش را هم دیده ام (در یوتیوب) و از افاضات آن حضرت در مورد شعر، متهوع شده ام.... پاسخ این که جوانان و میانسالانی هستند که برای شنیدن چند "آفرین" از کسی که مثقالی شعور شعر ندارد، (اینجایش را اینطوری بگویید، آنجایش را عوض کنید و غیره) با عبور از هزارتوی سانسور، در این جلسات حاضر می شوند، با خودشان. مثل عنوان "دکتر" که در آن سامان، زینتی شده برای بی سوادان، و "تخصص" و "کارشناسی" در امور، دکانی دو نبش شده برای ابلهان، شعر گفتن و شعر خواندن هم انگاری شده است ویژگی ملایی. جالب آن که هرکس به خرده سوادی می رسد، ابتدا می رود سراغ "مولانا". این یکی، دوم این که پیش از کشیدن لوله ی فاضلاب در برخی از شهرها (مثلن اصفهان)، از آنجا که بند تنبان خیلی ها مثل پسرعموهای هندی شان "شل" بود، تنگشان که می گرفت، در همان کوچه کنار دیواری خود را تخلیه می کردند. این امر برای بعضی ها خوش ایند نبود، هم از این رو روی دیوارشان می نوشتند؛ "لعنت بر پدر و مادر کسی که اینجا بشاشد". چندی پیش حضرت "عظما"، پس از افاضات شنبع در مورد شاملو، در یک نمایشگاه کتاب! اثری از احمد شاملو را تورق می فرمودند (به راستی نمی دانم آن حضرت سواد درک شعر شاملو را دارد، یا چارپایی ست بر او کتابی چند!). آقای فرج سرکوهی (در ایران سردبیر مجله ی آدینه بود) مطلب کوتاهی در این مورد نوشته بود، با عنوان "لعنت بر کسی که... ". اما با این وجود، گویا حضرات بی حیای "آخوند مسلک"، باز هم کنار دیوار شعر، "شاشیده اند"! چرا که آقای جمشید برزگر که چند سالی ست سردبیر بخش فارسی رادیو آلمان (دویچه وله) است، مطلبی نوشته، گویا آقای "سرکوهی" هم یادداشتی در همین زمینه نوشته اند، چرا که آقای برزگر فرازهایی از آن یادداشت را در مطلب خود آورده. از آنجا که نوشته ی مزبور بنیانی ادبی دارد، حیفم امد، اگرچه مدتی دیر، از خوانندگان معدود این صفحات، دریغش دارم. با این همه اجازه ی کتبی یا شفاهی بازنشر مطلب را از نویسندگان نامبرده ندارم، اما از آنجا که مطلب در یک سایت عمومی نشر شده، به خود اجازه ی بازنشر آن را دادم. به همین دلیل هم نام و مشخصات نویسندگان را اینجا ذکر کرده ام. امیدوارم مرا بابت این جسارت، ببخشایند. اما مطلب آقای برزگر؛
"این که وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی، شعری از احمد شاملو را توییت کند، به اندازه کافی عجیب است، اما این که این شعر در رثای قاسم سلیمانی و محسن فخری زاده توییت شده باشد، به مراتب شگفت انگیزتر و سوال برانگیزتر است. عباس صالحی، بخشی از شعر احمد شاملو پس از مرگ فروغ فرخزاد را در توییتر خود منتشر کرد، با این توضیح حیرت انگیز: "جمعه های سوگ از سردار سلیمانی تا فخری زاده"! بدون آن که به نام شاعر و یا علت سروده شدن شعر اشاره ای کند. در واقع، چنین مصادره ها و اقداماتی تنها در جمهوری اسلامی قابل تصور است. این که مسئول وزارتخانه ای که یکی از مهم ترین کارها و اقداماتش در تمام دوران حیات چهل و دو ساله اش، حذف و سانسور شعر و هنر کسانی چون احمد شاملو و فروغ فرخزاد بوده، شعری از شاملو را در رثای کسانی چون قاسم سلیمانی و محسن فخری زاده منتشر کند، آن هم وقتی که هنوز گذر زمان بر چهره و فکر و منش و روش احمد شاملو غبار فراموشی ننشانده است؛ شاعری که در یکی از شعرهای خود پس از استقرار جمهوری اسلامی، خطاب به بنیانگذارش گفته بود:
"چنان زیبایم من
که الله اکبر
وصفی ست ناگزیر
که از من می کنی
زهری بی پادزهرم در معرض تو
جهان اگر زیباست
مجیز حضور مرا می گوید
ابلها مردا
عدوی تو نیستم من
انکار توام".
این شعر، بیان موجزی از تلاش جمهوری اسلامی برای حذف زیبایی و هنر است، اما شاعر تاکید می کند که زیبایی هنر جاودانه است و "هراس از سرب، کبک را از خرام باز نمی دارد". این تقابل و تضاد آشکار، به راستی چه محمل و بستری می تواند بسازد که وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی، به عنوان یکی از کارگزاران حذف و سرکوب، حتی بتواند تصور کند که شعری از چنین شاعری را در سوگ کشته شدن سرداران سپاهی مثل قاسم سلیمانی و محسن فخری زاده بنویسد؟ شاید تنها معجزه کلام و قدرت شاعرانه شاعری چون شاملو از یکسو و دست تهی حاکمان در تولید شعر و هنری همسنگ، و امید به فراموش کاری مخاطبان از سوی دیگر است که به کارگزاران سانسور این امید و جسارت را می بخشد. فرج سرکوهی، منتقد ادبی، بلافاصله در واکنش به توییت وزیر ارشاد اسلامی نوشت: "دزدی وزیر سانسور اعتراف صریحی است به فقر خلاقیت هنری در میان شاعران ولائی و حکومتی که از نوشتن حتا یک شعر مناسب در مرثیه "قهرمانان"! خود ناتوان بوده و برای سانسور چاره ای جز دزدی از شعر شاملو نگذاشته اند. لابد می پندارد که با حذف نام شاملو و فروغ دزدی وقیح او پنهان می ماند". مساله جمهوری اسلامی با هنرمندان و روشنفکران اما نه محدود به کارگزارانش است و نه فقط شاعرانی چون شاملو و فروغ را در بر می گیرد. به عنوان مثال، در سال های اخیر، علی خامنه ای که به سیاق سلاطین ایام ماضی، شاعران مدیحه گو را به گرد خویش جمع می کند، بارها و بارها، با تندترین کلمات و الفاظ که بیشتر به فحاشی شبیه است، از روشنفکران، هنرمندان، نویسندگان و شاعرانی که سر سازگاری با نظام اسلامی و ایده های بنیادین چنین نظامی را نداشته اند، یاد کرده است. اما حتی او نیز، گاه و بیگاه، ناگزیر از اعتراف به استواری و زیبایی هنر همین هنرمندان و جای و جایگاه آنان در میان مردم شده است. به همین دلیل است که وقتی عکسی از او منتشر می شود که کتابی از گزیده شعرهای احمد شاملو را در دست دارد، به ناگهان بانگ مدیحه سرایان و ثناگویان به هوا می رود که دوران آشتی نظام با شاعری فرا رسیده که در سه دهه اول حاکمیت جمهوری اسلامی نمادی از مقابله با سانسور بود و نقشی تعیین کننده در حرکت و مسیر روشنفکران و هنرمندان مستقل از حکومت داشت. آن دستگاه فکری و عقیدتی، که حتی مولوی و سعدی و حافظ را کافر و ملحد می انگارد و مخالف انتشار آثارشان یا برگزاری مجالس بزرگداشتشان است، به طریق اولی جایی برای شاعرانی چون احمد شاملو، مهدی اخوان ثالث، فروغ فرخزاد و سیمین بهبهانی ها ندارد و چه جای شگفتی است که ولی فقیه، که با تکیه بر همین دستگاه فکری بر مسند قدرت نشسته، جز با طعن و لعن در باره یکایک این شاعران و یا نویسندگانی چون صادق هدایت سخن نگفته باشد. در مقابل اما به نظر می رسد که نام این شاعران متبرک شده است. به یاد می آورم در پی درگذشت احمد شاملو، جلسه هیات دبیران کانون نویسندگان را برگزار کردیم. در فکر خاکسپاری احمد شاملو بودیم، چنان که شایسته او بود؛ به رغم همه فشارها و کارشکنی های حکومت. اجازه هیچ نشست و بزرگداشتی و هیچ کاری داده نشد و اگر می توانستند حتی مانع خاکسپاری اش با حضور دوستدارانش می شدند. دوستدارانی که آن روز از مقابل بیمارستان ایرانمهر تا گورستان امامزاده طاهر کرج را نشان گذاشتند. برای مراسم، قرار به انتشار پوسترهایی از احمد شاملو با آرم و نشان کانون نویسندگان ایران شد و به پیشنهاد زنده یاد محمد علی سپانلو، تصمیم گرفتیم تنها سطری از شعر خود شاملو در سوگ فروغ فرخزاد را بر روی پوستر بنویسیم: "متبرک باد نام تو!" دعایی که دیری است برآورده شده است.
Published on April 21, 2021 05:18
December 1, 2020
خود به خواب زدگان 2
این روزها دو کتاب با اطلاعاتی حیرت آور، از آقای مجید محمدی منتشر شده است. آقای محمدی که جامعه شناس است، گویا پس از 1357، دوره ای در ایران بوده، و مثل خیلی های دیگر بالاخره "سرخورده" و اینک سال هاست ساکن آمریکاست. کتاب ها هر دو به زبان انگلیسی ست؛ یکی با عنوان "زیر عبای رهبر: دفتر خامنه ای چطور عمل می کند"، درباره ی ساخت و ساز دستگاه رهبری، و دومی با عنوان "ایرانیان در تاریکی: پنهان کاری، جنایت و فساد از مجرای بیت رهبری جریان می یابد"، درباره ی رفتار دستگاه رهبری در دوران خامنه ای است. کتاب دوم به تازگی بصورت "ئی بوک" (الکترونیکی) منتشر شده است. با خواندن این دو اثر، حتی اگر نیمی از نوشته را تخیل بحساب بیاورید، کافی ست تا با ساختار مافیای آخوندی در جمهوری اسلامی آشنا شوید و البته توام با شوک، و احساس وحشت. اگرچه خواننده با آنچه واقعن وجود دارد، تنها از پنجره ای کوچک و از دور، آشنا می شود، با این حال عملکرد و باورهای این دستگاه مافیایی را بخوبی نشان می دهد، با وجودی که در مجموع اطلاعات و آمار وسیعی ارائه نمی کند، با این همه "ترسناک" است. در هیچ کدام از این دو اثر از داستان سرایی معمول این گونه آثار، خبری نیست. بر اساس نوشته های آقای محمدی، ساختار دفتر خامنه ای دارای تشکیلات وسیعی ست که شرح وظایف تک تک اعضای آن مشخص است. هر بخشی از این دستگاه عریض و طویل، دارای مدیر اجرایی مخصوص است که در موارد کلیدی با ولی فقیه مشورت می کند. اگر ولی فقیه شرکتی را به یک نفر بسپارد، از وی می خواهد سالانه مبلغ مشخصی بپردازد. مثلن محمد مخبر که مدیر ستاد اجرای فرمان امام است، تنها در سال 1397 ماهانه هزار میلیارد تومان به حساب بیت واریز کرده است! در مورد نحوه ی دخالت رهبر در امور کشور، نویسنده در هر دو کتاب، همراه مصاحبهها و تحقیقات دامنه دار، مثلن می نویسد که خامنه ای شخصن با سران قوا بالاخص رئیس دولت جلسات منظم دارد. و جلسات سران سه قوه در حضور او برگزار می شود. اگرچه هر کدامشان می توانند با گرفتن وقت، ملاقات فردی هم داشته باشند. گاهی در مواقع حساس و فوری، وحید حقانیان یا اصغر حجازی از سوی بیت، با سران سه قوه تماس می گیرند. مقامات امنیتی، مثلن شمخانی و... با مجتبی خامنه ای در تماس اند و... نویسنده می گوید که بودجه دفتر و پرداخت ها مخفی ست. بر اساس اطلاعات نویسنده، افراد رده بالا حدود بیست، و رده دوم حدود 10 و پایینی ها حدود چهار تا شش میلیون تومان حقوق می گیرند (سال97). بخشی از بودجه دفتر از مواد مخدر صنعتی و ترانزیت در دنیا تامین می شود. به تخمین نویسنده، دفتر رهبری با همکاری نیروهای انتظامی سالانه حدود شش تا هفت میلیارد دلار از این طریق درآمد دارد! که اداره کننده اش مرتضی رضایی ست. بر اساس اطلاعات نویسنده در مصاحبه با منابع موثق، مجموعه کسانی که در دفتر رهبری و توابع فعالیت دارند، بر اساس روابط محفلی و سازمانی (امنیتی) گزینش می شوند. دستگاه رهبری تابع هیچ قانون و مقرراتی نیست. پرسنل دفتر مرکزی حدود سیصد نفر و با در نظر گرفتن پرسنل سپاه ولی امر و نمایندگی های ولی فقیه در استان ها، دانشگاه ها، کارخانه ها و ادارات، به رقم چند ده هزار نفر می رسد. بخشی از کارکنان دفتر، حقوق بگیر دولت اند و از پست دولتی به دفتر انتقال داده شده اند. سیصد نفر اصلی، بجز ماهیانه حدود بیست میلیون تومان حقوق (سال97) از امتیازات دیگری مثل زمین ارزان، خودروی بدون نوبت، وام های کم بهره و... هم برخوردارند. سپاه ولی امر دارای 1550 نیروست؛ که هزار و دویست مرد و 300 زن هستند، که در مجموع سه گروه اند، گروه اول (250 نفر) پیوسته با رهبرند. گروه بعدی (2000 نفر) در سفرهای خامنه ای حضور دارند (در اعداد، تغییری اندک داده شده تا حدود قضایا روشن شود). وقتی خامنه ای جایی می رود، همه ی نیروهای امنیتی و نظامی و انتظامی محلی خلع سلاح می شوند و فقط این نیروی دو هزار نفری دارای سلاح اند. بقیه ی سپاه ولی امر از محل زندگی خامنه ای و فرزندان و خانواده اش محافظت می کنند. بسیاری از سفرهای رهبر، قبلن اعلام نمی شود. او با دو هواپیما و چند اتوبوس (یک بیمارستان سیار) سفر می کند و خدای من.... این همه در کشوری می گذرد که میلًیون ها شهروندش، از سطل های آشغال ارتزاق می کنند...
در دنیای "خود به خواب زدگان" اما، بعد از جنجال قصه ی تکراری انتخابات آمریکا، اخوندهایی که مثل همیشه ی این چهل ساله، کوچک و بزرگشان می گفتند؛ این که چه کسی در آن طرف آبها رییس جمهور بشود، تغییری در سیاست خارجی ما صورت نخواهد داد. و در عین حال همه شان دعا می کردند، و نذر و نیاز که بایدن پیروز بشود. البته از سیاست که چیزی حالیشان نیست، دعا و نذر و نیازشان هم از روی بخار معده است. چهار سال پیش، از بالا تا پایینشان از ترامپ و رفتارش در مقابل هیلاری کلینتون تعریف می کردند، همان گونه که در انتخابات اخیر. ولی بعداز انتخابات، ناگهان ورق برگشت. سخت امیدوارم "خود به خواب زدگان" ان جزیره، فرمایشات "عظما"، رییس جمهور، و وزیر خارجه ی مذبذبشان، مصدق بعدی را! به یاد داشته باشند، و از خاطر آرمانگرایان آن جزیره نرفته باشد که همین حضرت مصدق بعدی! از روی بالکن هتلی در ناکجاآباد، یا قدم زدن در پیاده روی با وزیر خارجه ی "شیطان بزرگ"، چه وعده و وعیدهایی می داد که برجام (قرارداد برد-برد) چه محشری بپا می کند. ریاست جمهور آخوندی شان هم چه دلخوشی ها و امیدها به مردم داد که؛ از این پس هشتمان یازده می شود و چه و چها خواهد شد، تا آن که بالاخره کوه زایید؛ یک موش! مصدق ثانی پیروزمندانه از سفر بازگشتند و انصار حزب الله با لنگه کفش از ایشان استقبال کردند. باری "خود به خواب زدگان" خوش به احوال اما همه جا هورا می کشیدند، و شادی ها می کردند؛ ("انرژی هسته ای، حق مسلم ماست" که یادتان نرفته). بعد هم وزیر و وکیل و سرمایه دار و صاحب کارخانه بود که از ام القراء اسلامی دیدن می کردند، و قرارداد پشت قرارداد بود که در روزنامه ها بسته شد، و حضرات آخوند هم دمش می دادند. کارخانه های ویران شده ی آفتاب خورده ناگهان در "حرف" راه افتاد، و همراه دروغ های آخوندی اوضاع اقتصادی روبراه شد. همه چیز، در کلام آقایان بهبود یافت؛ تحریم ها برداشته شد، زندگی آسان و روزگار به کام ناکامان... "شکسته بال تر از من میان مرغان نیست / دلم خوش است که نامم کبوتر حرم است"! تا آن که در ینگی دنیا جناب "مک دونالد" سوار کار شد. در مورد تهدیدات ترامپ، جملگی حضرات گفتند؛ برجام یک قرارداد چند جانبه است، یک طرف نمی تواند به تنهایی از آن خارج شود و روضه هایی از این قبیل خواندند و به صحرای کربلا زدند (مظلوم نمایی ها کردند)؛ "آتش می زنیم"، ال می کنیم، بل می کنیم. آخوندی بالای منبر گفت با عمه تان نمی توانید به بستر بروید. از میان جماعت پامنبری، یکی فریاد زد؛ آقا عیب از خودتانه، ما کردیم و شد! "مک دونالد" هم زد زیر قرارداد و شد آنچه نباید بشود. هیچ کس هم هیچ چیز را آتش نزد!... تا آن که تحریم ها شروع شد. اخوندها باز فریاد زدند؛ خلاف است، ظلم است، زور است، فلان است، بهمان است. "خود به خواب زدگان" هم هورا کشیدند تا بالاخره بنزین گران شد، دلار سر به اسمان گذاشت و… روزگار ملت از گرانی سیاه شد.
حالا پس از آن همه جنجال، "مک دونالد" در آستانه ی رفتن است و نوبت "جوجو" بایدن رسیده، و آخوند جماعت شارلاتان، تلاش می کند دل های "خود به خواب زدگان" را با وعده های سرخرمن، مشابه گذشته، شاد کند و امیدوار. مصدق ثانی هم گفته ما با هم (با "جوجو") فالوده می خوردیم! خلاصه آن که بار دیگر "بزک نمیر بهار میاد، کمبوزه و خیار میاد"، حراج شده تا تنور انتخابات خودشان را گرم کنند. همان وعده ها و وعیدهای "یزجام یک"، در مورد "برجام دو" هم که "قرار" است بعداز انتخابات جمهوری آخوندی، با "جوجو بایدن" بسته شود، دارد تکرار می شود!؛ اجناس ارزان می شوند، دلار پایین می آید، درآمد سرانه به پنجاه هزار دلار می رسد و...از این قبیل! و "خود به خواب زدگان"، بار دیگر به بافتن خیال سرگرم شده اند؛ "بهار می اید"، چه بسا که تا امروز از راه رسیده! حالیمان نیست! ژنرال ریش پشمی، آقای سلامی حلبی نشان می دهد که زیردریایی می سازیم، موشک هوا می کنیم، ال می کنیم، بل می کنیم. اسراییل هر روز اینجا و آنجا می کوبدشان، و آقایان می گویند اگر تکان بخورد با خاک یکسانش می کنیم؛ "انشاء الله بز است"! چند روز پیش، "مغز متفکر هسته ای شان" را هم ترور کرد، و یکی بود یکی نبود، خود خدا هم هبچ جا نبود… ریاست شورای امنیت کشور، دکتر دریادار می فرمایند ما می دانستیم که می خواهند ترور کنند، و می دانستیم کجا! والله، با انگشت حیرت بر لب، چه بگویم؟ روز حادثه گفتند دوازده نفر بوده اند، و حالا که معلوم شده نه یکی شان کشته شده و نه کسی گرفتار شده، و بعداز آن همه بلوف، سبب سرشکستگی "نظام" است، می فرمایند هیچ نیروی انسانی در کار نبوده و همه چیز "خودکار" عمل کرده است! حالا دیگر باید گفت خدایا به خودت رحم کن!
در این وانفسا اروپاییان هم بیانیه دادند که (لب کلام)؛ در صورتی که مسیری برای محدود کردن برنامه موشکی و حمایت ایران از گروه های نیابتی اش در منطقه (بخوان تروریست های حوثی و فلسطینی و حزب الله در لبنان) وجود داشته باشد، از بازگشت آمریکا به توافق هسته ای موسوم به برجام حمایت می کنیم، همان که ترامپ می گفت، و بایدن می گوید. مبارک است انشاء الله! هنوز "جوجو" روی پلکان کاخ سفید پا نگذاشته که "خوشبختی" به سال های آینده ی آرمانگرایان کوچیده و "سال های نیکو" با انتخاب رییس تازه ی "شیطان بزرگ" در دل های ما شکوفه کرده است. این بار نه عمامه و نه کلاه، بلکه قرار است یک "نظامی" بر کرسی ریاست جمهوری آخوندی تکیه بزند. یک ملافه ی تازه روی عمامه می کشند تا از روی تشکچه هایشان آمریکا را به درک بفرستند. کسی هم نیست بپرسد انگار قرار بود آمریکا "هیچ غلطی" نتواند بکند! شما که حرفها و وعده هایتان هم بر اساس نتیجه ی انتخابات آمریکاس! حتی شرکای اروپایی تان هم می دانند که در اصل، میان مک دونالد و جوجو تفاوتی نیست، و از بیانیه ی اخیرشان پیداست که "از کوزه همان برون تراود که....". ایمان دارم که جوجو هم تخم دو زرده ای نخواهد کرد. بیانیه ی اروپاییان تنها ابراز تاسف است از خروج آمریکا از برجام و در مورد جمهوری آخوندی و رفتار هسته ای اش هم نق نقی کرده اند. در واقع لحن بیانیه ی اروپا با خوش به احوالی ما همخوانی که ندارد، هیچ، بکلی حرف دیگری ست؛ یک اعتراض ملیح به فعالیت های هسته ای جمهوری آخوندی، و اضافه می کند (تفسیر شخصی)؛ بایدن هم، (آن گونه که آخوندها می نمایند)، تحفه ای نیست. چنین معلوم می شود که اروپا هم دیگر به "برجام یک" ایمان ندارد و قراردادی بالاتر طلب می کند؛ ”برجام دو”! بنابراین نیازی به خرابکاری اسرائیل و موش دواندن عربستان و بقیه لشوش و لات های محله، آن گونه که آخوندها جار می زنند و کیهان شریعتماری ادعا می کند، نیست. همین طوری هم "سه پلشت" می آید و زن می زاید و مهمان ز در درآید! همه چنان حرف می زنند که انگاری بقالی میرزا قشمشم است؛ در انتخابات شرکت کنید، فردا همه چیز به سامان می شود! حال آن که تنها بازگرداندن مشتری های از دست رفته ی "نفت"، به بازار ایران، سال ها وقت می برد، ”اگر” همه چیز آن گونه که حضرات پیش بینی می کنند، رخ دهد. از سوی دیگر در اپوزیسیون هم سردمداران بالاتفاق معتفدند کفگیر نظام به ته دیگ خورده، اما از یک سال قبل برای انتخابات به قول خودشان "گمانه زنی" می کنند (در جمهوری آخوندی، همه چیز "زدنی" است!)، سلمانی ها (اصلاح طلبان) که دستشان به گوشت نمی رسد، بجای آن که بگویند "پیف، بو میده" یکی مردم را از احمقی نژاد می ترساند، یکی از "نظامی"ها و... مثل ترساندن مردم از "سوریه ای" شدن و "لیبیایی" شدن ایران جهت تقویت نظام آخوندی، اینجا هم می گویند در انتخابات شرکت کنید وگرنه احمقی نژاد می آید، یا یک سپاهی انتخاب می شود! بجنبید وگرنه لولو می خوردتان! احمقی نژاد را که هشت سال تجربه کردیم، روشن نیست اگر یک نظامی بیاید چه می کند که آخوندها نکرده اند؟ پیش روی "غربی"ها هم می گویند؛ به اعتبار شما و مخالفین ما زور می گوییم، دستگیر و شکنجه می کنیم، و بخاطر اظهار عقیده اعدام می کنیم، ولی مردم از ما "پشتیبانی" می کنند؟ (عین کلام ظریف)
می خواهم بگویم آی "خود به خواب زدگان"، این خط این هم نشان، شرکت کنید یا نکنید، آش همان است و کاسه همان؛ زحمت نکشید، پای صندوق ها هم که بروید، به هرکس که رای بدهید یا ندهید، از کوزه همان برون تراود که آخوندها می خواهند، احمقی نژاد با یک سپاهی فرقی ندارند، هرآنچه "خدا" بخواهد، همان می شود، توکل و توسل را فراموش نکنید. این را هم بگویم که کیهان شریعتمدار، یک مطلب خنده آور از یک روزنامه ی انگلیسی (معلوم نیست این روزنامه را از کجا آورده اند) نقل کرده در مقایسه ی عمل مک دونالد با موسوی، و گفته حتی ترامپ هم از تقلب انتخاباتی شکایت کرد ولی موسوی فتنه بپا کرد.... بعد هم می نویسد؛ "این مطلب با استقبال گسترده کاربران شبکه های اجتماعی مواجه شد و بسیاری از کاربران با برجسته سازی تشابه رفتاری ترامپ و موسوی، تناقض واکنش های رسانه های خارجی و برخی جریانات داخلی به این مسئله را تقبیح کردند!" پرسش این است که خواننده ی این شوخی های مسخره کیست؟ این همه کارشناس، تحلیلگر، سیاستمدار، دیپلمات و... از کجا در این سال ها سر بر آورده اند و مدام تخیلات شخصی شان را به عنوان سند و مدرک، تجزیه و تحلیل می کنند؟ این روزها البته با خواندن شرح محاکمات یکی از این "دیپلمات"ها در بلژیک (دبیر سوم سفارت جمهوری در وین) می توان دریافت که این "دیپلمات" هم مانند بقیه شان، قاتل قداره بندی بیش نیست. جیم گاریسون، دادستان محلی، سال ها پس از قتل کندی، به تحقیق در این زمینه پرداخت و از پذیرش ده میلیون دلار برای توقف تحقیقاتش، سرباز زد، اما یک زن و شوهر با دریافت بیست هزار یورو، حاضر می شوند جماعتی را که نمی شناسند، با بمبی تکه پاره کنند. ضرب المثلی می گوید؛ "آدم ها همه قابل خریدند، قیمت ها فرق می کند"! پس پاسخ این سوال هم روشن است که چرا ملتی "ترامپ" انتخاب شده را، همراه با فحش و فضیحت و نقد و طنز، تنها چهار سال تحمل می کنند و ملتی دیگر بیش از چهل سال برای گروهی دزد و دغل هورا می کشند و دست می زنند!
https://en.wikipedia.org/wiki/Majid_M...
در دنیای "خود به خواب زدگان" اما، بعد از جنجال قصه ی تکراری انتخابات آمریکا، اخوندهایی که مثل همیشه ی این چهل ساله، کوچک و بزرگشان می گفتند؛ این که چه کسی در آن طرف آبها رییس جمهور بشود، تغییری در سیاست خارجی ما صورت نخواهد داد. و در عین حال همه شان دعا می کردند، و نذر و نیاز که بایدن پیروز بشود. البته از سیاست که چیزی حالیشان نیست، دعا و نذر و نیازشان هم از روی بخار معده است. چهار سال پیش، از بالا تا پایینشان از ترامپ و رفتارش در مقابل هیلاری کلینتون تعریف می کردند، همان گونه که در انتخابات اخیر. ولی بعداز انتخابات، ناگهان ورق برگشت. سخت امیدوارم "خود به خواب زدگان" ان جزیره، فرمایشات "عظما"، رییس جمهور، و وزیر خارجه ی مذبذبشان، مصدق بعدی را! به یاد داشته باشند، و از خاطر آرمانگرایان آن جزیره نرفته باشد که همین حضرت مصدق بعدی! از روی بالکن هتلی در ناکجاآباد، یا قدم زدن در پیاده روی با وزیر خارجه ی "شیطان بزرگ"، چه وعده و وعیدهایی می داد که برجام (قرارداد برد-برد) چه محشری بپا می کند. ریاست جمهور آخوندی شان هم چه دلخوشی ها و امیدها به مردم داد که؛ از این پس هشتمان یازده می شود و چه و چها خواهد شد، تا آن که بالاخره کوه زایید؛ یک موش! مصدق ثانی پیروزمندانه از سفر بازگشتند و انصار حزب الله با لنگه کفش از ایشان استقبال کردند. باری "خود به خواب زدگان" خوش به احوال اما همه جا هورا می کشیدند، و شادی ها می کردند؛ ("انرژی هسته ای، حق مسلم ماست" که یادتان نرفته). بعد هم وزیر و وکیل و سرمایه دار و صاحب کارخانه بود که از ام القراء اسلامی دیدن می کردند، و قرارداد پشت قرارداد بود که در روزنامه ها بسته شد، و حضرات آخوند هم دمش می دادند. کارخانه های ویران شده ی آفتاب خورده ناگهان در "حرف" راه افتاد، و همراه دروغ های آخوندی اوضاع اقتصادی روبراه شد. همه چیز، در کلام آقایان بهبود یافت؛ تحریم ها برداشته شد، زندگی آسان و روزگار به کام ناکامان... "شکسته بال تر از من میان مرغان نیست / دلم خوش است که نامم کبوتر حرم است"! تا آن که در ینگی دنیا جناب "مک دونالد" سوار کار شد. در مورد تهدیدات ترامپ، جملگی حضرات گفتند؛ برجام یک قرارداد چند جانبه است، یک طرف نمی تواند به تنهایی از آن خارج شود و روضه هایی از این قبیل خواندند و به صحرای کربلا زدند (مظلوم نمایی ها کردند)؛ "آتش می زنیم"، ال می کنیم، بل می کنیم. آخوندی بالای منبر گفت با عمه تان نمی توانید به بستر بروید. از میان جماعت پامنبری، یکی فریاد زد؛ آقا عیب از خودتانه، ما کردیم و شد! "مک دونالد" هم زد زیر قرارداد و شد آنچه نباید بشود. هیچ کس هم هیچ چیز را آتش نزد!... تا آن که تحریم ها شروع شد. اخوندها باز فریاد زدند؛ خلاف است، ظلم است، زور است، فلان است، بهمان است. "خود به خواب زدگان" هم هورا کشیدند تا بالاخره بنزین گران شد، دلار سر به اسمان گذاشت و… روزگار ملت از گرانی سیاه شد.
حالا پس از آن همه جنجال، "مک دونالد" در آستانه ی رفتن است و نوبت "جوجو" بایدن رسیده، و آخوند جماعت شارلاتان، تلاش می کند دل های "خود به خواب زدگان" را با وعده های سرخرمن، مشابه گذشته، شاد کند و امیدوار. مصدق ثانی هم گفته ما با هم (با "جوجو") فالوده می خوردیم! خلاصه آن که بار دیگر "بزک نمیر بهار میاد، کمبوزه و خیار میاد"، حراج شده تا تنور انتخابات خودشان را گرم کنند. همان وعده ها و وعیدهای "یزجام یک"، در مورد "برجام دو" هم که "قرار" است بعداز انتخابات جمهوری آخوندی، با "جوجو بایدن" بسته شود، دارد تکرار می شود!؛ اجناس ارزان می شوند، دلار پایین می آید، درآمد سرانه به پنجاه هزار دلار می رسد و...از این قبیل! و "خود به خواب زدگان"، بار دیگر به بافتن خیال سرگرم شده اند؛ "بهار می اید"، چه بسا که تا امروز از راه رسیده! حالیمان نیست! ژنرال ریش پشمی، آقای سلامی حلبی نشان می دهد که زیردریایی می سازیم، موشک هوا می کنیم، ال می کنیم، بل می کنیم. اسراییل هر روز اینجا و آنجا می کوبدشان، و آقایان می گویند اگر تکان بخورد با خاک یکسانش می کنیم؛ "انشاء الله بز است"! چند روز پیش، "مغز متفکر هسته ای شان" را هم ترور کرد، و یکی بود یکی نبود، خود خدا هم هبچ جا نبود… ریاست شورای امنیت کشور، دکتر دریادار می فرمایند ما می دانستیم که می خواهند ترور کنند، و می دانستیم کجا! والله، با انگشت حیرت بر لب، چه بگویم؟ روز حادثه گفتند دوازده نفر بوده اند، و حالا که معلوم شده نه یکی شان کشته شده و نه کسی گرفتار شده، و بعداز آن همه بلوف، سبب سرشکستگی "نظام" است، می فرمایند هیچ نیروی انسانی در کار نبوده و همه چیز "خودکار" عمل کرده است! حالا دیگر باید گفت خدایا به خودت رحم کن!
در این وانفسا اروپاییان هم بیانیه دادند که (لب کلام)؛ در صورتی که مسیری برای محدود کردن برنامه موشکی و حمایت ایران از گروه های نیابتی اش در منطقه (بخوان تروریست های حوثی و فلسطینی و حزب الله در لبنان) وجود داشته باشد، از بازگشت آمریکا به توافق هسته ای موسوم به برجام حمایت می کنیم، همان که ترامپ می گفت، و بایدن می گوید. مبارک است انشاء الله! هنوز "جوجو" روی پلکان کاخ سفید پا نگذاشته که "خوشبختی" به سال های آینده ی آرمانگرایان کوچیده و "سال های نیکو" با انتخاب رییس تازه ی "شیطان بزرگ" در دل های ما شکوفه کرده است. این بار نه عمامه و نه کلاه، بلکه قرار است یک "نظامی" بر کرسی ریاست جمهوری آخوندی تکیه بزند. یک ملافه ی تازه روی عمامه می کشند تا از روی تشکچه هایشان آمریکا را به درک بفرستند. کسی هم نیست بپرسد انگار قرار بود آمریکا "هیچ غلطی" نتواند بکند! شما که حرفها و وعده هایتان هم بر اساس نتیجه ی انتخابات آمریکاس! حتی شرکای اروپایی تان هم می دانند که در اصل، میان مک دونالد و جوجو تفاوتی نیست، و از بیانیه ی اخیرشان پیداست که "از کوزه همان برون تراود که....". ایمان دارم که جوجو هم تخم دو زرده ای نخواهد کرد. بیانیه ی اروپاییان تنها ابراز تاسف است از خروج آمریکا از برجام و در مورد جمهوری آخوندی و رفتار هسته ای اش هم نق نقی کرده اند. در واقع لحن بیانیه ی اروپا با خوش به احوالی ما همخوانی که ندارد، هیچ، بکلی حرف دیگری ست؛ یک اعتراض ملیح به فعالیت های هسته ای جمهوری آخوندی، و اضافه می کند (تفسیر شخصی)؛ بایدن هم، (آن گونه که آخوندها می نمایند)، تحفه ای نیست. چنین معلوم می شود که اروپا هم دیگر به "برجام یک" ایمان ندارد و قراردادی بالاتر طلب می کند؛ ”برجام دو”! بنابراین نیازی به خرابکاری اسرائیل و موش دواندن عربستان و بقیه لشوش و لات های محله، آن گونه که آخوندها جار می زنند و کیهان شریعتماری ادعا می کند، نیست. همین طوری هم "سه پلشت" می آید و زن می زاید و مهمان ز در درآید! همه چنان حرف می زنند که انگاری بقالی میرزا قشمشم است؛ در انتخابات شرکت کنید، فردا همه چیز به سامان می شود! حال آن که تنها بازگرداندن مشتری های از دست رفته ی "نفت"، به بازار ایران، سال ها وقت می برد، ”اگر” همه چیز آن گونه که حضرات پیش بینی می کنند، رخ دهد. از سوی دیگر در اپوزیسیون هم سردمداران بالاتفاق معتفدند کفگیر نظام به ته دیگ خورده، اما از یک سال قبل برای انتخابات به قول خودشان "گمانه زنی" می کنند (در جمهوری آخوندی، همه چیز "زدنی" است!)، سلمانی ها (اصلاح طلبان) که دستشان به گوشت نمی رسد، بجای آن که بگویند "پیف، بو میده" یکی مردم را از احمقی نژاد می ترساند، یکی از "نظامی"ها و... مثل ترساندن مردم از "سوریه ای" شدن و "لیبیایی" شدن ایران جهت تقویت نظام آخوندی، اینجا هم می گویند در انتخابات شرکت کنید وگرنه احمقی نژاد می آید، یا یک سپاهی انتخاب می شود! بجنبید وگرنه لولو می خوردتان! احمقی نژاد را که هشت سال تجربه کردیم، روشن نیست اگر یک نظامی بیاید چه می کند که آخوندها نکرده اند؟ پیش روی "غربی"ها هم می گویند؛ به اعتبار شما و مخالفین ما زور می گوییم، دستگیر و شکنجه می کنیم، و بخاطر اظهار عقیده اعدام می کنیم، ولی مردم از ما "پشتیبانی" می کنند؟ (عین کلام ظریف)
می خواهم بگویم آی "خود به خواب زدگان"، این خط این هم نشان، شرکت کنید یا نکنید، آش همان است و کاسه همان؛ زحمت نکشید، پای صندوق ها هم که بروید، به هرکس که رای بدهید یا ندهید، از کوزه همان برون تراود که آخوندها می خواهند، احمقی نژاد با یک سپاهی فرقی ندارند، هرآنچه "خدا" بخواهد، همان می شود، توکل و توسل را فراموش نکنید. این را هم بگویم که کیهان شریعتمدار، یک مطلب خنده آور از یک روزنامه ی انگلیسی (معلوم نیست این روزنامه را از کجا آورده اند) نقل کرده در مقایسه ی عمل مک دونالد با موسوی، و گفته حتی ترامپ هم از تقلب انتخاباتی شکایت کرد ولی موسوی فتنه بپا کرد.... بعد هم می نویسد؛ "این مطلب با استقبال گسترده کاربران شبکه های اجتماعی مواجه شد و بسیاری از کاربران با برجسته سازی تشابه رفتاری ترامپ و موسوی، تناقض واکنش های رسانه های خارجی و برخی جریانات داخلی به این مسئله را تقبیح کردند!" پرسش این است که خواننده ی این شوخی های مسخره کیست؟ این همه کارشناس، تحلیلگر، سیاستمدار، دیپلمات و... از کجا در این سال ها سر بر آورده اند و مدام تخیلات شخصی شان را به عنوان سند و مدرک، تجزیه و تحلیل می کنند؟ این روزها البته با خواندن شرح محاکمات یکی از این "دیپلمات"ها در بلژیک (دبیر سوم سفارت جمهوری در وین) می توان دریافت که این "دیپلمات" هم مانند بقیه شان، قاتل قداره بندی بیش نیست. جیم گاریسون، دادستان محلی، سال ها پس از قتل کندی، به تحقیق در این زمینه پرداخت و از پذیرش ده میلیون دلار برای توقف تحقیقاتش، سرباز زد، اما یک زن و شوهر با دریافت بیست هزار یورو، حاضر می شوند جماعتی را که نمی شناسند، با بمبی تکه پاره کنند. ضرب المثلی می گوید؛ "آدم ها همه قابل خریدند، قیمت ها فرق می کند"! پس پاسخ این سوال هم روشن است که چرا ملتی "ترامپ" انتخاب شده را، همراه با فحش و فضیحت و نقد و طنز، تنها چهار سال تحمل می کنند و ملتی دیگر بیش از چهل سال برای گروهی دزد و دغل هورا می کشند و دست می زنند!
https://en.wikipedia.org/wiki/Majid_M...
Published on December 01, 2020 03:24
October 31, 2020
خود به خواب زدگان 1
فراموش نکرده ام که سال ها پیش تصمیم گرفته ام، و گفته ام هرگز به آن جزیره باز نمی گردم. این البته امری نیست که کسی برایش دلگیر شود، یا بر سر و سینه بکوبد و یقه بدراند. من هم دنبال این روضه خوانی ها نیستم. گیرم عده ای مرا "غربزده" بخوانند یا متعصب نسبت به غربی ها. می گویند در جمعی صدای مشکوکی از کسی برخاست. همه به دیگری نگاه کردند. آن دیگری گفت خوشحالم که اگر پیش همه روسیاهم، پیش دو نفر روسفیدم، یکی خودم و دیگری صاحب گوز. هر دو خوب می دانیم که من نبودم. به قول زنده یاد "عمران صلاحی"؛ حالا حکایت ماست!
یک چیز هست اما، این که آنچه از آخوند تبار در آن جزیره ساطع می شود- و هستند بسیاری که هنوز هم به آن خزعبلات باور دارند- به واقع گاهی چنان دل را به درد می اورد که نمی شود حرفی نزد. یکی هم ان که وقت هایی که آن جماعت "اسلام پیشه" کمیت شان لنگ می شود، تازه یاد "مردم" می افتند. از رهبر سابق گرفته تا ته مانده های عقب مانده ای نظیر شریعتمدار کیهان. حسن روحانی چند روز پیش گفته "مهم نیست در انتخابات ریاست جمهوری آمریکا چه کسی پیروز می شود". به ادعای او، "هر فردی روی کار بیاید، ناچار است در برابر ملت ایران تسلیم شود". "دشمن" در "توطئه" علیه ایرانیان...، شکست خواهد خورد... بی تردید دیر یا زود تسلیم خواهند شد"، و از این قبیل ترهات. در این فرمایشات دو غلط آشکار وجود دارد که نه گمانم از دید کسی در آن جزیره پوشیده مانده باشد: "آنچه من می فهمم، همه می فهمند، مگر آن که خود را به خواب زده باشند" که گفته اند "خوابیده را می شود بیدار کرد، آن که خود را به خواب زده...اما...
غلط فاحش اول فرمایشات "رییس آخوند جمهوری" این که مگر قرار نبوده "دشمن" هیچ غلطی نتواند بکند؟ همین قدر که از بالا تا پایین جمهوری می گویند "مهم نیست چه کسی در انتخابات آمریکا پیروز شود"، کاملن روشن است که برای همه شان "مهم" است و به نتایج آن می اندیشند. از بالا تا پایینشان بی تابانه منتظرند چهارم نوامبر از راه برسد و نتایج آراء اعلام شود. اگرچه پیروزی آقای "بایدن" هم مثل "گشتن به دنبال گوشت، در شله زرد" است. او هم اگر پیروز شود از بغض معاویه (ترامپ) است نه از حب علی (بایدن)! واقعیت آن است که نه بایدن سرکنجبین است و نه ترامپ روغن بادام، تا به دردهای مردم آن جزیره، مرهمی باشند. این هر دو برای جمهوری اسلامی دو روی یک سکه اند. مردم آن جزیره باید خود در اندیشه ی بهتر کردن زندگی شان راهی بیابیند. از من می شنوی تا :اسلام ناب محمدی" هست، کاسه همین و آش همین است. اما حرف و نظر من هم از روزگار آن "مردم" فرسنگ ها فاصله دارد. مگر دهه ها پیش از من، بزرگمردی چون احمد کسروی با شجاعتی بی نظیر، همین حرف ها را نزد؟ چه شد، چه برسرش آوردند؟ نه انگلیسی ها، نه روس ها و نه آمریکایی ها، که مردم همان جزیره، همان ها که نه کاردی در دست داشتند و نه کسروی را لقمه لقمه کردند، اما با مرگش نفسی به راحتی کشیدند و دلشان خنک شد. از این که کسی پیدا شده بود تا این "مرتد" را به درک واصل کند، راضی بودند. بچه آخوندی که به پیامبرشان و دینشان توهین می کرد، آن هم یک بچه آخوند ترک!
اما غلط فاحش دوم، اشاره ی حضرتش به "مردم" است. در این بلبشو بازاری که آن جمهوری در چهل سال گذشته راه انداخته، کجا از مردم سوال شده یا به اعتقاد آنان اهمیت داده شده که در مقابل تحریم های "دشمن"، یاد از مقاومت مردم می کنند؟ به قول لات ها شاخ (ملی گرایی) در جیب "مردم" می گذارند. از کاهش شدید صادرات نفت و میعانات نفتی، به عنوان مهم ترین منبع درآمد کشور که از نتایج فاحش آن تورم بالا و نرخ برابری تومان در برابر دلار است- چهل سال پیش دلار بالای سی هزار تومان یک شوخی بی مزه بود که این روزها به واقعیت تبدل شده- گرفته تا تخم مرغ و کمیابی نان! روز بعد، همین "رییس آخوند جمهوری" سخن از "صلح" می راند! صلح با کی؟ با دوست یا با "دشمن"؟ صلح با آمریکا، یا عربستان، یا اسرائیل؟ "کآرشناسان" پیش بینی می کنند که در صورت پیروزی بایدن در انتخابات آمریکا، دلار کاهش می یابد و قیمت کالاهای مصرفی پایین می آید! و مردم "خوشبین" می شوند. به چی؟ به کی و کجا؟ "کارشناسان"! (دکاتیر= جمع مکسر "دکتر"، فارغ التحصیلان دانشگاه های "زین العابدین بیمار"، "میتی موش" و... زیر نظر استادانی نظیر "الله کرم"!) یکی نیست به این "کارشناسان" بگوید؛ "بزک نمیر بهار میاد، خربزه و خیار میاد". البته کیهان و جبهه پایداری سخن از صلح و مذاکره با امریکا را عین حماقت می دانند. اما حتی اگر بایدن هم پیروز شود، مطمئن باشید تحت فشار جناحین در کنگره، مذاکره ای در بین نخواهد بود مگر برای همان اهدافی که ترامپ طلب می کند، و چه بسا که صلح با ترامپ به مراتب مفیدتر هم باشد. اگر نتایج دو دهه جلسه و صحبت نظام با کشورهای غربی، همین باشد که امروز شاهدیم، پس "این همه از نتایج سحر است"! تجربه نشان داده که مشاوران سیاست خارجی "عظما" هم بیش از این چیزی نمی دانند، یا نمی فهمند. یادتان هست حضرت ولایتی فعالیت های جلیلی را "انشاء خوانی" وصف کرد؟ حتی اگر "نرمش قهرمانانه"ی دیگری در کار باشد، نه گمانم که نتیجه ی بهتری بدهد. وصیت "سید راحل" که حفظ جمهوری از "اوچب واجبات" است از یاد "عظما" و توابع نرفته، و نمی رود. در جریان جنگ ایران و عراق، به دستور "سید راحل" تهران از طریق اسرائیل از ایالات متحده سلاح خریداری کرد، آن هم سلاح دست دوم و به درد نخور؛ پرونده ای که به "ماجرای مک فارلین" يا "ایران کنترا" آن هم در معامله با ریگان، معروف است. یعنی برای حفظ نظام، یک روز تمام روزه می گیرند تا در انتها با کثافت افطار کنند. ایران و ایالات متحده در دو کشور افغانستان و عراق هم هماهنگی های امنیتی داشته اند. آن هم در دوران بوش پسر که ایران را جزو "محور شرارت" قلمداد کرده بود. در چند سال اخیر، در شمار زیادی از نقاط حائز اهمیت اقتصادی، نظامی و هسته ای هم چون مجتمع نظامی "پارچین" و تأسیسات هسته ای "نطنز" انفجارهایی رخ داده که به گفته ی خود حضرات، پروژه هسته ای ایران را دست کم برای مدت دو سال به تعویق انداخته، با این همه "نظام" از متهم کردن اسرائیل یا ایالات متحده خودداری می کند، همان گونه که کشتارهای اسرائیل در سوریه را به روی مبارک نمی آورد! و این همه به دلیل ناتوانی "نظام" در انتقام گیری ست. رژیم آخوندی تنها "دروغ" تحویل مردم می دهد. حالا که فرانسه هم به جمع "دشمن"ان اضافه شده. باید گفت بی شرمی و "وقاحت" با آخوند به دنیا آمده. چند روز پیش "عظما" برای "جوانان فرانسوی" پیغام دادند که؛ "از رییس جمهور خود بپرسید: چرا از اهانت به پیامبر خدا حمایت می کند و آن را آزادی بیان می شمارد؟ آیا معنی آزادی بیان این است: دشنام و اهانت، آن هم به چهره های درخشان و مقدس؟ آیا این کار احمقانه، توهین به شعور ملتی نیست که او را به ریاست خود انتخاب کرده است؟" بهتر است به جوانان ایرانی توصیه شود که از رییس جمهور خودشان سوال کنند؛ چرا هر روز یک تبعه ی کشورهای غربی را به جرم جاسوسی دستگیر می کنید، و بعد، با یک دزد و قاچاقچی اسلامی دستگیر شده در غرب، تاخت می زنید؟" شاید بهتر باشد جوانان ایرانی از رییس بی خاصیت جمهوری شان بپرسند؛ اگر دستگیر شدگان در آن جزیره، جاسوس اند، چرا رهاشان می کنید؟
خنده دارتر از فرمایشات "عظما" و "رییس آخوند جمهوری"، اظهارات آقای "سلامی" ریاست کل سپاه و توابع است. می گویند شبی سلطان جنگل، در عشق بازی با ملکه ی جنگل، هرچه تلاش کرد، تحریک نشد. از ترس این که مبادا از فردا ملکه "دَدَر" برود و هوس "زنا" کند،...، در جنگل اعلام کرد هرکس چیزش را بیاورد، تحویل بدهد و قبض بگیرد. این گذشت، تا این که سلطان معالجه کرد و توانش را دوباره به دست اورد؛ اعلان کردند هرکس قبضش را بیاورد، و چیزش را پس بگیرد. در راه دفتر، موشه می رقصید و خوشحالی می کرد، فیله گفت آخه فسقلی، تو چی داری که بود و نبودش به حال تو و مادر بچه ها فرق کند؟ موشه گفت به کسی نگو، قبض خره را دزیده ام. حالا حکایت ماست و این آقای "سلامی" و بلوف های حلبی (موشکی) وارش. علی اصغر شفیعیان، مدیر مسئول انصاف نیوز می گوید: ما در حوزه ی خبر مانند یک "سیب زمینی" عمل می کنیم. آن چیزی که حال مخاطب ایرانی را از رسانه های داخلی بد کرده این است که رسانه های ما جایی که باید خبر بدهند، نظر می دهند: اف.ای.تی.اف برای بستر کار اقتصادی و معاملات ایران با دیگر کشورها بسیار مهم است (ولی حضرات می دانند در صورت موافقت با اف.ای.تی.اف.، دیگر نمی توانند یک دلار ناقابل به حماس و حزب الله و حوثی ها کمک کنند). این یک شوخی احمقانه ای ست که بگوییم همه کاره ی این "نظام"، روحانی است. انسداد در اوضاع اقتصدی و سیاسی کشور تقصیر یک نفر دو نفر نیست، کل جامعه ی باید تصمیم بگیرد ("مردم"؟ آنها که "خس و خاشاک" اند). با آمریکا باید کنار آمد (یعنی با شاخ گاو در افتادن، قهرمانی نیست، تنها شلوارتان و محتویاتش پاره پوره می شود).
جالب آن که دکاتیر"مجانی الورود به دانشگاه" خوب می دانند که یخشان پیش ملت نمی گیرد و کسی باورشان ندارد، بنابراین از گفته های بزرگان و اندیشمندان غربی "کد" می اورند. این خود شده است نوعی نمایش "دانش". کد آوردن از "دانشمندان" غربی نه تنها "دانش" نیست که "بی دانشی" ست. آخر این اساتید با تکیه به دانسته های خود از جوامع غربی و صنعتی پیشرفته سخن می گویند. نظرات پوپر و لوکاچ و امثالهم در مورد اوضاع جوامع عقب نگهداشته شده ی اسلامی صادق نیست. اگر سخنان گاندی در همه ی جهان صدق می کرد، چرا امثال موسولینی، سالازار و فرانکو قبل از او ظهور کرده بودند؟ اگر سخنانی ماندلا در همه ی جوامع صادق بود، چرا هیتلر در مرکز غرب ظاهر شد و بسیارب هم ریر علمش سینه زدند؟ این بزرگان در جوامعی دیگر شکل گرفته اند، و پندارهایشان در جامعه ی خودشان، یا حداگثر در چند جامعه ی دور و اطراف صادق است. سال ها پس از ظهور مونتسکیو در فرانسه، قذافی و جعفر نمیری در لیبی و سودان ظهور کردند و ملتی برایشان هورا کشید، همان گونه که خمینی در نیمه ی دوم قرن بیستم، و پس از دهه ی شصت و ظهور آزادی های نوین غربی، هویدا شد؛ بهتر نیست من هم مانند امثال آقای گنجی از "دانشمندان گمنام" نام ببرم، مثلن بگویم "فیلیپ ستیونس" استاد تاریخ دانشگاه فلان گفته؛... کدام خواننده ای می رود تحقیق کند، بفهمد این آقای "فیلیپ ستیونس" همسایه ی منُ، یک راننده ی کامیون است که حتی برای خالی کردن بار کامیونش هم وارد یک دانشگاه نشده.
داستان خنده دار دیگر ان که "اوپوزیسیون" و "پوزیسیون"، هر دو از دموکراسی و آزادی و استقلال دم می زنند. کاری که به سابیدن کشگ می ماند. بی هیچ گونه تردیدی، از فردای سقوط جمهوری آخوندی، دموکراسی در جامعه ی ما شکل نخواهد گرفت، همان گونه که پس از مشروطیت. که اگر چنین امکانی بالقوه در مردم آن جزیره بود، کسی از آن جماعت به این نظام و رژیم تن نمی داد، و مثلن با داس، سر دخترش را نمی برید. این گونه وعده ها و باور کردنشکان، "آرمان گرایی"ست. در جامعه ای که مردم برای جعلیات، و موهوماتی نظیر کشته شدن امام حسین، گل بسر می مالند و قمه می زنند و زار زار گریه می کنند، وعده ی جدایی دین از فرهنگ و سیاست (سکولاریسم)، به وعده ی قاقالیلی برای کودکان می ماند. وقتی اندیشمندان و متفکران اپوزیسیون می گویند برای سکولاریسم و دموکراسی مبارزه می کنند، و بسیاری شان از این که مردم تکان نمی خورند، در حیرت اند، با خود می گویم حتی مردم عادی کوچه و بازار هم می دانند سکولاریسم و دموکراسی فرسنگ ها از ویژگی های جامعه ی ما دور است، و کسی که وعده اش را می دهد، جامعه اش را نمی شناسد. کسی که به لبو می گوید انار، نه تنها لبو، که انار را هم نمی شناسد.
یک چیز هست اما، این که آنچه از آخوند تبار در آن جزیره ساطع می شود- و هستند بسیاری که هنوز هم به آن خزعبلات باور دارند- به واقع گاهی چنان دل را به درد می اورد که نمی شود حرفی نزد. یکی هم ان که وقت هایی که آن جماعت "اسلام پیشه" کمیت شان لنگ می شود، تازه یاد "مردم" می افتند. از رهبر سابق گرفته تا ته مانده های عقب مانده ای نظیر شریعتمدار کیهان. حسن روحانی چند روز پیش گفته "مهم نیست در انتخابات ریاست جمهوری آمریکا چه کسی پیروز می شود". به ادعای او، "هر فردی روی کار بیاید، ناچار است در برابر ملت ایران تسلیم شود". "دشمن" در "توطئه" علیه ایرانیان...، شکست خواهد خورد... بی تردید دیر یا زود تسلیم خواهند شد"، و از این قبیل ترهات. در این فرمایشات دو غلط آشکار وجود دارد که نه گمانم از دید کسی در آن جزیره پوشیده مانده باشد: "آنچه من می فهمم، همه می فهمند، مگر آن که خود را به خواب زده باشند" که گفته اند "خوابیده را می شود بیدار کرد، آن که خود را به خواب زده...اما...
غلط فاحش اول فرمایشات "رییس آخوند جمهوری" این که مگر قرار نبوده "دشمن" هیچ غلطی نتواند بکند؟ همین قدر که از بالا تا پایین جمهوری می گویند "مهم نیست چه کسی در انتخابات آمریکا پیروز شود"، کاملن روشن است که برای همه شان "مهم" است و به نتایج آن می اندیشند. از بالا تا پایینشان بی تابانه منتظرند چهارم نوامبر از راه برسد و نتایج آراء اعلام شود. اگرچه پیروزی آقای "بایدن" هم مثل "گشتن به دنبال گوشت، در شله زرد" است. او هم اگر پیروز شود از بغض معاویه (ترامپ) است نه از حب علی (بایدن)! واقعیت آن است که نه بایدن سرکنجبین است و نه ترامپ روغن بادام، تا به دردهای مردم آن جزیره، مرهمی باشند. این هر دو برای جمهوری اسلامی دو روی یک سکه اند. مردم آن جزیره باید خود در اندیشه ی بهتر کردن زندگی شان راهی بیابیند. از من می شنوی تا :اسلام ناب محمدی" هست، کاسه همین و آش همین است. اما حرف و نظر من هم از روزگار آن "مردم" فرسنگ ها فاصله دارد. مگر دهه ها پیش از من، بزرگمردی چون احمد کسروی با شجاعتی بی نظیر، همین حرف ها را نزد؟ چه شد، چه برسرش آوردند؟ نه انگلیسی ها، نه روس ها و نه آمریکایی ها، که مردم همان جزیره، همان ها که نه کاردی در دست داشتند و نه کسروی را لقمه لقمه کردند، اما با مرگش نفسی به راحتی کشیدند و دلشان خنک شد. از این که کسی پیدا شده بود تا این "مرتد" را به درک واصل کند، راضی بودند. بچه آخوندی که به پیامبرشان و دینشان توهین می کرد، آن هم یک بچه آخوند ترک!
اما غلط فاحش دوم، اشاره ی حضرتش به "مردم" است. در این بلبشو بازاری که آن جمهوری در چهل سال گذشته راه انداخته، کجا از مردم سوال شده یا به اعتقاد آنان اهمیت داده شده که در مقابل تحریم های "دشمن"، یاد از مقاومت مردم می کنند؟ به قول لات ها شاخ (ملی گرایی) در جیب "مردم" می گذارند. از کاهش شدید صادرات نفت و میعانات نفتی، به عنوان مهم ترین منبع درآمد کشور که از نتایج فاحش آن تورم بالا و نرخ برابری تومان در برابر دلار است- چهل سال پیش دلار بالای سی هزار تومان یک شوخی بی مزه بود که این روزها به واقعیت تبدل شده- گرفته تا تخم مرغ و کمیابی نان! روز بعد، همین "رییس آخوند جمهوری" سخن از "صلح" می راند! صلح با کی؟ با دوست یا با "دشمن"؟ صلح با آمریکا، یا عربستان، یا اسرائیل؟ "کآرشناسان" پیش بینی می کنند که در صورت پیروزی بایدن در انتخابات آمریکا، دلار کاهش می یابد و قیمت کالاهای مصرفی پایین می آید! و مردم "خوشبین" می شوند. به چی؟ به کی و کجا؟ "کارشناسان"! (دکاتیر= جمع مکسر "دکتر"، فارغ التحصیلان دانشگاه های "زین العابدین بیمار"، "میتی موش" و... زیر نظر استادانی نظیر "الله کرم"!) یکی نیست به این "کارشناسان" بگوید؛ "بزک نمیر بهار میاد، خربزه و خیار میاد". البته کیهان و جبهه پایداری سخن از صلح و مذاکره با امریکا را عین حماقت می دانند. اما حتی اگر بایدن هم پیروز شود، مطمئن باشید تحت فشار جناحین در کنگره، مذاکره ای در بین نخواهد بود مگر برای همان اهدافی که ترامپ طلب می کند، و چه بسا که صلح با ترامپ به مراتب مفیدتر هم باشد. اگر نتایج دو دهه جلسه و صحبت نظام با کشورهای غربی، همین باشد که امروز شاهدیم، پس "این همه از نتایج سحر است"! تجربه نشان داده که مشاوران سیاست خارجی "عظما" هم بیش از این چیزی نمی دانند، یا نمی فهمند. یادتان هست حضرت ولایتی فعالیت های جلیلی را "انشاء خوانی" وصف کرد؟ حتی اگر "نرمش قهرمانانه"ی دیگری در کار باشد، نه گمانم که نتیجه ی بهتری بدهد. وصیت "سید راحل" که حفظ جمهوری از "اوچب واجبات" است از یاد "عظما" و توابع نرفته، و نمی رود. در جریان جنگ ایران و عراق، به دستور "سید راحل" تهران از طریق اسرائیل از ایالات متحده سلاح خریداری کرد، آن هم سلاح دست دوم و به درد نخور؛ پرونده ای که به "ماجرای مک فارلین" يا "ایران کنترا" آن هم در معامله با ریگان، معروف است. یعنی برای حفظ نظام، یک روز تمام روزه می گیرند تا در انتها با کثافت افطار کنند. ایران و ایالات متحده در دو کشور افغانستان و عراق هم هماهنگی های امنیتی داشته اند. آن هم در دوران بوش پسر که ایران را جزو "محور شرارت" قلمداد کرده بود. در چند سال اخیر، در شمار زیادی از نقاط حائز اهمیت اقتصادی، نظامی و هسته ای هم چون مجتمع نظامی "پارچین" و تأسیسات هسته ای "نطنز" انفجارهایی رخ داده که به گفته ی خود حضرات، پروژه هسته ای ایران را دست کم برای مدت دو سال به تعویق انداخته، با این همه "نظام" از متهم کردن اسرائیل یا ایالات متحده خودداری می کند، همان گونه که کشتارهای اسرائیل در سوریه را به روی مبارک نمی آورد! و این همه به دلیل ناتوانی "نظام" در انتقام گیری ست. رژیم آخوندی تنها "دروغ" تحویل مردم می دهد. حالا که فرانسه هم به جمع "دشمن"ان اضافه شده. باید گفت بی شرمی و "وقاحت" با آخوند به دنیا آمده. چند روز پیش "عظما" برای "جوانان فرانسوی" پیغام دادند که؛ "از رییس جمهور خود بپرسید: چرا از اهانت به پیامبر خدا حمایت می کند و آن را آزادی بیان می شمارد؟ آیا معنی آزادی بیان این است: دشنام و اهانت، آن هم به چهره های درخشان و مقدس؟ آیا این کار احمقانه، توهین به شعور ملتی نیست که او را به ریاست خود انتخاب کرده است؟" بهتر است به جوانان ایرانی توصیه شود که از رییس جمهور خودشان سوال کنند؛ چرا هر روز یک تبعه ی کشورهای غربی را به جرم جاسوسی دستگیر می کنید، و بعد، با یک دزد و قاچاقچی اسلامی دستگیر شده در غرب، تاخت می زنید؟" شاید بهتر باشد جوانان ایرانی از رییس بی خاصیت جمهوری شان بپرسند؛ اگر دستگیر شدگان در آن جزیره، جاسوس اند، چرا رهاشان می کنید؟
خنده دارتر از فرمایشات "عظما" و "رییس آخوند جمهوری"، اظهارات آقای "سلامی" ریاست کل سپاه و توابع است. می گویند شبی سلطان جنگل، در عشق بازی با ملکه ی جنگل، هرچه تلاش کرد، تحریک نشد. از ترس این که مبادا از فردا ملکه "دَدَر" برود و هوس "زنا" کند،...، در جنگل اعلام کرد هرکس چیزش را بیاورد، تحویل بدهد و قبض بگیرد. این گذشت، تا این که سلطان معالجه کرد و توانش را دوباره به دست اورد؛ اعلان کردند هرکس قبضش را بیاورد، و چیزش را پس بگیرد. در راه دفتر، موشه می رقصید و خوشحالی می کرد، فیله گفت آخه فسقلی، تو چی داری که بود و نبودش به حال تو و مادر بچه ها فرق کند؟ موشه گفت به کسی نگو، قبض خره را دزیده ام. حالا حکایت ماست و این آقای "سلامی" و بلوف های حلبی (موشکی) وارش. علی اصغر شفیعیان، مدیر مسئول انصاف نیوز می گوید: ما در حوزه ی خبر مانند یک "سیب زمینی" عمل می کنیم. آن چیزی که حال مخاطب ایرانی را از رسانه های داخلی بد کرده این است که رسانه های ما جایی که باید خبر بدهند، نظر می دهند: اف.ای.تی.اف برای بستر کار اقتصادی و معاملات ایران با دیگر کشورها بسیار مهم است (ولی حضرات می دانند در صورت موافقت با اف.ای.تی.اف.، دیگر نمی توانند یک دلار ناقابل به حماس و حزب الله و حوثی ها کمک کنند). این یک شوخی احمقانه ای ست که بگوییم همه کاره ی این "نظام"، روحانی است. انسداد در اوضاع اقتصدی و سیاسی کشور تقصیر یک نفر دو نفر نیست، کل جامعه ی باید تصمیم بگیرد ("مردم"؟ آنها که "خس و خاشاک" اند). با آمریکا باید کنار آمد (یعنی با شاخ گاو در افتادن، قهرمانی نیست، تنها شلوارتان و محتویاتش پاره پوره می شود).
جالب آن که دکاتیر"مجانی الورود به دانشگاه" خوب می دانند که یخشان پیش ملت نمی گیرد و کسی باورشان ندارد، بنابراین از گفته های بزرگان و اندیشمندان غربی "کد" می اورند. این خود شده است نوعی نمایش "دانش". کد آوردن از "دانشمندان" غربی نه تنها "دانش" نیست که "بی دانشی" ست. آخر این اساتید با تکیه به دانسته های خود از جوامع غربی و صنعتی پیشرفته سخن می گویند. نظرات پوپر و لوکاچ و امثالهم در مورد اوضاع جوامع عقب نگهداشته شده ی اسلامی صادق نیست. اگر سخنان گاندی در همه ی جهان صدق می کرد، چرا امثال موسولینی، سالازار و فرانکو قبل از او ظهور کرده بودند؟ اگر سخنانی ماندلا در همه ی جوامع صادق بود، چرا هیتلر در مرکز غرب ظاهر شد و بسیارب هم ریر علمش سینه زدند؟ این بزرگان در جوامعی دیگر شکل گرفته اند، و پندارهایشان در جامعه ی خودشان، یا حداگثر در چند جامعه ی دور و اطراف صادق است. سال ها پس از ظهور مونتسکیو در فرانسه، قذافی و جعفر نمیری در لیبی و سودان ظهور کردند و ملتی برایشان هورا کشید، همان گونه که خمینی در نیمه ی دوم قرن بیستم، و پس از دهه ی شصت و ظهور آزادی های نوین غربی، هویدا شد؛ بهتر نیست من هم مانند امثال آقای گنجی از "دانشمندان گمنام" نام ببرم، مثلن بگویم "فیلیپ ستیونس" استاد تاریخ دانشگاه فلان گفته؛... کدام خواننده ای می رود تحقیق کند، بفهمد این آقای "فیلیپ ستیونس" همسایه ی منُ، یک راننده ی کامیون است که حتی برای خالی کردن بار کامیونش هم وارد یک دانشگاه نشده.
داستان خنده دار دیگر ان که "اوپوزیسیون" و "پوزیسیون"، هر دو از دموکراسی و آزادی و استقلال دم می زنند. کاری که به سابیدن کشگ می ماند. بی هیچ گونه تردیدی، از فردای سقوط جمهوری آخوندی، دموکراسی در جامعه ی ما شکل نخواهد گرفت، همان گونه که پس از مشروطیت. که اگر چنین امکانی بالقوه در مردم آن جزیره بود، کسی از آن جماعت به این نظام و رژیم تن نمی داد، و مثلن با داس، سر دخترش را نمی برید. این گونه وعده ها و باور کردنشکان، "آرمان گرایی"ست. در جامعه ای که مردم برای جعلیات، و موهوماتی نظیر کشته شدن امام حسین، گل بسر می مالند و قمه می زنند و زار زار گریه می کنند، وعده ی جدایی دین از فرهنگ و سیاست (سکولاریسم)، به وعده ی قاقالیلی برای کودکان می ماند. وقتی اندیشمندان و متفکران اپوزیسیون می گویند برای سکولاریسم و دموکراسی مبارزه می کنند، و بسیاری شان از این که مردم تکان نمی خورند، در حیرت اند، با خود می گویم حتی مردم عادی کوچه و بازار هم می دانند سکولاریسم و دموکراسی فرسنگ ها از ویژگی های جامعه ی ما دور است، و کسی که وعده اش را می دهد، جامعه اش را نمی شناسد. کسی که به لبو می گوید انار، نه تنها لبو، که انار را هم نمی شناسد.
Published on October 31, 2020 02:35
October 2, 2020
از قضا سرکنجبین...
در افسانه های قدیمی گفته می شود که "کار دیو وارونه است". یعنی هرچه بگوید، عکس آن عمل می کند. شاید هم این فکر از داستان "آکوان دیو" در شاهنامه سرچشمه گرفته که چون رستم را به هوا برداشت، پرسید دوست داری تو را به کوه بیافکنم یا به دریا؟ و رستم اندیشید که هرچه بگوید، آکوان دیو عکس آن عمل می کند، پس پاسخ داد به کوه بیانداز! "علماء و اساتید و عظما"ی عمامه دار هم باید بدانند که بنا بر تجربه ی این سال هاَ، هرچه بگویند و ادعا کنند، مردم بعکس آن فکر می کنند. یکی از موارد این موضوع، تحریف تاریخ گذشته، (به ویژه دشمنی کور با رضاشاه و خاندان پهلوی ست، که خود به محبوبیت "پهلوی" ها انجامید؛ "از قضا سرکنجبین صفرا فزود"). مثلن کمتر کسی در آن جزیره از این امر بی خبر است که تمامی تاریخ تشیع در ایران، از صفویان شروع می شود، یعنی نهایتن سیصد و پنجاه سال پیش، و نه از بدو "اسلام"، و تشیع از دوران آل بویه هم، کیش یک اقلیت محض بوده. حالا اگر کسی این مساله را بر زبان نمی آورد، دلیل نادانی و نافهمی ملت نیست.
این روزها خیلی از تحلیل گران تصور می کنند علت اصلی شعار "رضا شاه، روحت شاد" در تظاهرات های سال های اخیر هم از علاقمندی مردم به بازگشت سلطنت است. من اما خیال می کنم این یکی هم از روی لجبازی با آخوندها و عوامل تبلیغاتی شان است. از جمله این اواخر یک سه ریال تله ویزیونی نمایش دادند که طبق معمول برای تحقیر و به کثافت کشاندن "پهلوی"ها ساخته شده بود. در این سه ریال، اولن رضا شاه را تمام مدت با یک وافور دور می چرخانند، حال آن که در تواریخ مستدل و متقن نوشته اند که رضاخان روزی یک "بست" تریاک می کشیده. و البته برخی مورخین اشاره کرده اند که در آن زمان هر کس دستش به دهانش می رسید، مشتری منقل بود، و تریاکی بودن نه تنها عیب به حساب نمی امده، که نشانه ی تمکن و تشخص هم بوده است. ضمن آن که قدما معتقد بودند تریاک، دوای بسیاری از دردهاست، و رضاخان گویا در ماموریت هایش پیش از سلطنت، دچار مالاریا و تب نوبه شده بوده است. بهررو چنین پیداست که رضاخان هم بیش از آخوندهای فعلی، تریاکی نبوده. اصلن بوده، بهرحال کارهایی هم کرده که شما همان ها را هم تخریب کردید. از آنجا که رضاشاه با ایجاد "دادگستری" بجای "قوه ی قضاییه" و "دارایی" بجای "مالیه" و "دانشگاه و مدارس جدید" بجای ”حوزه” و "مکتب"، از آخوندها خلع ید کرده بود، و بساط تسلط آخوند در دوران نکبت قاجار را برچید، دشمنی ملاها را تا ابد خرید. اما جالب ترین تحریف در این سه ریال (به گمان من، چون در هیچ کتاب تاریخ درست و حسابی نخوانده ام و به راستی نمی دانم تا چه حد حقیقت دارد)، آن است که رضا شاه در ورود به یکی از اماکن مقدسه با طلبه ای روبرو می شود که چیزی می پرسد یا ناسزایی می گوید. و رضا شاه با چوبدستش طلبه را به قصد کشت می زند (ظریفی این بخش سه ریال را بریده و در یوتیوب گذاشته). باری، آخوندها خواسته اند این مساله ی ساختگی را نشانه ی پدرکشتگی رضاخان با "آخوند"، جلوه دهند. به گمان من شعار "رضا شاه، روحت شاد" از این صحنه آب می خورد که سازنده ی شعار و جماعت تظاهرات کننده، بابت دل خنک کردن، سر داده اند؛ این که رضا شاه کاری را کرده که هرکدام آن مردم، مایل به انجامش هستند. من ابتدا حیرت کرده بودم که چرا شعار به نفع رضا شاه است، و نه پسرش محمدرضا؟ درست یا نادرست، این حدس من است، چرا که معروف است محمدرضا برخلاف دوران سلطنت پدرش، به دینداری و تشیع تظاهر می کرده، از جمله در یکی از کتاب هایی که به نام او منتشر شده، می گوید؛ (نقل به مضمون)" از اسب افتادم و حضرت عباس، در میانه ی راه، مرا روی دست گرفت و از مرگ نجات داد". مخالفین دوران محمدرضاشاهی، به طنز می گفتند؛ پس کار، کار حضرت عباس "بی دست" است!
اما مساله ی دیگری که این سال ها معمول شده و امسال به مشکل اساسی برخورده، مراسم راه پیمایی روز اربعین تا کربلاست. باید هنوز کسانی باشند که بخاطر دارند در ابتدای این بلبشو، یعنی پس از 1357، "رهبر وقت جمهوری" می خواست مکه و مدینه را صاحب شود، یا دست کم از چنگ سعودی ها به در اورد و بین المللی اش کند، اما با همه ی شلوغ بازاری که راه انداختند، و بخشی از آن را هم همین آقای کروبی به عنوان سرپرست حج، باعث و بانی اش بود، مساله ی "برائت از مشرکین" و قس علیهذا، سعودی ها محکم ایستادند و چند سالی کلی از حجاج ایرانی هم لت و پار شدند. تا آن که "آٍقا" از تصرف مکه و مدینه (حرمین شریفه)، همان گونه که از تصرف «قدس» منصرف شد، و یواشکی جام زهری سرکشد! اما رهبر بعدی یعنی "عظما"ی فعلی به دنبال آن نیت کذا، در این سال های اخیر، کلی از کیسه ی ملت، از جمله توسط "سردار خالی باف" در نقش شهردار تهران، خرج کردند، و بسیاری را مجانی به کربلا و نجف بردند، و تاسیس آسایشگاه و رستوران و "فیت نس" در راه و غیره، و در خبرها هم با دروغ و شارلاتانی، جماعت پیاده رونده را تا دو ملیون و سه میلیون جا زدند، و با پرداخت مخارج سفر دو تا عراقی و سه تا لبنانی و چند پاکستانی و اقغانی و غیره، مساله را "بین الملل اسلامی" جا زدند. یک "دهن کجی" تا مثلن گفته باشند مکه ی شیعیان پر آب و تاب تر و پر رونق تر از حج مسلمین است و... باری گفته می شود امسال آقای آیت الله سیستانی "پیاده روی اربعین" را ملغا اعلام کردهَ، حالا به دلیل کرونا یا هر دلیل دیگر، و آن را "غیر اسلامی" خوانده است. اگرچه دستگاه امنیت آخوندی جماعتی را استخدام کرده و یک نمایش تمام عیار "زد و خورد عاشقان حسین با مرزبانان ایرانی و عراقی" برپا کرده، تا بگوید این اعتقاد "شیعیان" است و نمایش حکومت نیست، ولی ... آیا بالاخره پس از خرج میلیاردها، این دکان هم بسته می شود؟ یا چه؟ نمی دانیم.
اگر حدسیات من درست باشد، باید با کمال تاسف باید گفت، در جامعه ای که رهبرش خامنه ای ست (که به ملت سفارش می کند با خواندن "دعای هفتم صحیفه ی سجادیه" از ویروس کرونا محافظت می شوند)، رئیس جمهوران دست ساخته اش هم روحانی و امثال احمدی نژاد می شوند (که گوی سبقت "بی دانشی" و "دروغ" از هم ربوده اند)، جامعه شناسش آقای عبدی ست که در جوانی از دیوار سفارت آمریکا بالا رفته (و چند وقت پیش گفته بود "من در شصت سالگی از کاری که در بیست سالگی انجام دادم، دفاع نمی کنم"، و البته پس از آن از اشغال سفارت دفاعی جانانه کرد)، و روزنامه نگارش شریعتمدار کیهانی ست، یا آقای "شرف قلم"، و اقتصاد دانش... مسلمانانش هم بهتر از این از آب در نمی آیند؛ که برای رفع بلا، به دعا و حرز جواد متوسل می شوند، در دیگ همسایه جای پای علی اصغر را می بینند و در ادامه ی نم باران، از ناودان روی دیوار، شمایل حضرت عباس را مشاهده می کنند... بهرحال تا "اعتقاد" به تزویر و دروغ و ریا و خرافات هست، آخوند هم سوار است و بازار کلاشی هم به راه. مایی که به سفسطه ی آخوند، تغییر رای می دهیم و مهملات را بجان می خریم، بهتر است از "شجاعت" و "صبر تاریخی" ملی تعریف نکنیم، و سیاوش گونه مظلوم نمایی ننماییم. بیش از چهار هزار جوان زندانی را در طی دو ماه، بی محاکمه به قتل رسانده اند و همه شان به سبک خود سفسطه می کنند تا شانه از بار این مسولیت وحشتناک و غیر انسانی خالی کرده باشند. همه هم می پذیریم، و حتی یکی مان نمی پرسد اگر اینها "محارب" بودند و ضد اسلام، و ضد انقلاب، و ضد ایران، و شما همه "افتخار" می کنید که قاتل آنهایید، پس چرا پنهانی اقدام کردید؟ چرا هنوز هم کتمان می کنید و محل دفن این عزیزان را از خانواده هایشان پنهان می دارید، و چون برخی ها از طریقی به محل گور جمعی آنانن پی می برند (گورستان خاوران) و در آنجا به عزاداری عزیزانشان می نشینند، آنها را با ضرب و شتم پراکنده می کنید و گورستان را شخم می زنید؟ چرا تعداد کشته شدگان آبانماه سال پیش را اعلام نمی کنید؟ و هر کس هر عددی بگوید، به تکذیب آن بسنده می کنید؟ این هم مثل قتل دستپاچه ی ان کشتی گیر است؟ خانواده ها را تهدید می کنید که اگر به روزنامه و رادیو و تله ویزیونی خبر دادند، وضع فرزندشان بدتر می شود؟ خواستید به ملت بگویید هرکس از وضعیت خودش خبربدهد، به این بلا دچار می شود؟ از چه می ترسید؟ شما که "حقوق بشر" جهانی را قبول ندارید و می فرمایید در اسلامتان حقوق بشر تعریف شده. کدام حقوق بشراسلامی؟ فرمان قتل دگراندیشان؟ وزیر خارجه تان می گوید "قوه ی قضاییه مستقل است"، و از سوی دیگر برای تعویض زندانیان اعلام آمادگی می کند. مگر این زندانیان، بسته ی "قوه ی قضاییه" و سپاهتان نیستند؟ چگونه از طرف "قوای مستقل" قول آشکار می دهید؟ پژوهشگران دانشگاهی را دستگیر می کنید تا با قاتلان و دزدان و فاسدان امنیتی تان، که در آن سوی آب (غرب!)، دستگیر شده و زندانی شده اند، تعویض کنید؟ همه دارند به ریش نداشته تان می خندند. اگر امثال من "ضد انقلاب" و "سرسپرده ی غرب" اند و "خود فروخته" و "برانداز" و از این گونه مهملات که مثل آب خوردن به همه نسبت می دهید، می پرسم برانداختن امثال استالین، هیتلر، سالازار، فرانکو یا پینوشه گناه است و عقوبت دارد؟ پس آخوند خلع لباس شده و نماینده ی مجلس اول جمهوری تان آقای اشکوری و امثال آخوند محسن کدیور چه؟ اینها هم ضد انقلاب اند؟ چون ساکن فرنگ اند؟ آقای ابولفضل قدیانی و دیگر معتقدین پر و پا قرص دوازده امامی (با لقب مسخره ی ملی - مذهبی) که ساکن ایران اند و منتقد جمهوری آخوندی، چطور؟ انها هم منحرف اند؟ یعنی هرکس با شما نیست و حرف شما را تایید نمی کند، "معلوم الحال" است؟ ...
در سال های اخیر دو عنوان تازه هم اختراع کرده اند تا تهمت مخالفت را با اعدام محکوم کنند. یکی آن که می گویند؛ "ما همه سرنشینان این کشتی هستیم، اگر غرق شود همه مان غرق می شویم". منظور از "همه" کیست؟ ملت؟ آنها چه خطایی کرده اند که غرق شوند؟(پیرزن را از همخوابگی با خر می ترسانید؟) دروغ دیگر که عمدتن از "اصلاح طلبان" صادر می شود، آن است که پس از "جمهوری اسلامی" ایران، سوریه یا لیبی می شود. یک اصلاح طلب خارج نشین که بظاهر مخالف خامنه ای ست (و نه جمهوری اسلامی)، یک اصطلاح تازه بکار می برد و می گوید؛ مخالفین می خواهند ایران را "کلنگی" کنند. این مومن متقلب مزدور، غافل است که ایران هم اکنون هم کلنگی ست!
این روزها خیلی از تحلیل گران تصور می کنند علت اصلی شعار "رضا شاه، روحت شاد" در تظاهرات های سال های اخیر هم از علاقمندی مردم به بازگشت سلطنت است. من اما خیال می کنم این یکی هم از روی لجبازی با آخوندها و عوامل تبلیغاتی شان است. از جمله این اواخر یک سه ریال تله ویزیونی نمایش دادند که طبق معمول برای تحقیر و به کثافت کشاندن "پهلوی"ها ساخته شده بود. در این سه ریال، اولن رضا شاه را تمام مدت با یک وافور دور می چرخانند، حال آن که در تواریخ مستدل و متقن نوشته اند که رضاخان روزی یک "بست" تریاک می کشیده. و البته برخی مورخین اشاره کرده اند که در آن زمان هر کس دستش به دهانش می رسید، مشتری منقل بود، و تریاکی بودن نه تنها عیب به حساب نمی امده، که نشانه ی تمکن و تشخص هم بوده است. ضمن آن که قدما معتقد بودند تریاک، دوای بسیاری از دردهاست، و رضاخان گویا در ماموریت هایش پیش از سلطنت، دچار مالاریا و تب نوبه شده بوده است. بهررو چنین پیداست که رضاخان هم بیش از آخوندهای فعلی، تریاکی نبوده. اصلن بوده، بهرحال کارهایی هم کرده که شما همان ها را هم تخریب کردید. از آنجا که رضاشاه با ایجاد "دادگستری" بجای "قوه ی قضاییه" و "دارایی" بجای "مالیه" و "دانشگاه و مدارس جدید" بجای ”حوزه” و "مکتب"، از آخوندها خلع ید کرده بود، و بساط تسلط آخوند در دوران نکبت قاجار را برچید، دشمنی ملاها را تا ابد خرید. اما جالب ترین تحریف در این سه ریال (به گمان من، چون در هیچ کتاب تاریخ درست و حسابی نخوانده ام و به راستی نمی دانم تا چه حد حقیقت دارد)، آن است که رضا شاه در ورود به یکی از اماکن مقدسه با طلبه ای روبرو می شود که چیزی می پرسد یا ناسزایی می گوید. و رضا شاه با چوبدستش طلبه را به قصد کشت می زند (ظریفی این بخش سه ریال را بریده و در یوتیوب گذاشته). باری، آخوندها خواسته اند این مساله ی ساختگی را نشانه ی پدرکشتگی رضاخان با "آخوند"، جلوه دهند. به گمان من شعار "رضا شاه، روحت شاد" از این صحنه آب می خورد که سازنده ی شعار و جماعت تظاهرات کننده، بابت دل خنک کردن، سر داده اند؛ این که رضا شاه کاری را کرده که هرکدام آن مردم، مایل به انجامش هستند. من ابتدا حیرت کرده بودم که چرا شعار به نفع رضا شاه است، و نه پسرش محمدرضا؟ درست یا نادرست، این حدس من است، چرا که معروف است محمدرضا برخلاف دوران سلطنت پدرش، به دینداری و تشیع تظاهر می کرده، از جمله در یکی از کتاب هایی که به نام او منتشر شده، می گوید؛ (نقل به مضمون)" از اسب افتادم و حضرت عباس، در میانه ی راه، مرا روی دست گرفت و از مرگ نجات داد". مخالفین دوران محمدرضاشاهی، به طنز می گفتند؛ پس کار، کار حضرت عباس "بی دست" است!
اما مساله ی دیگری که این سال ها معمول شده و امسال به مشکل اساسی برخورده، مراسم راه پیمایی روز اربعین تا کربلاست. باید هنوز کسانی باشند که بخاطر دارند در ابتدای این بلبشو، یعنی پس از 1357، "رهبر وقت جمهوری" می خواست مکه و مدینه را صاحب شود، یا دست کم از چنگ سعودی ها به در اورد و بین المللی اش کند، اما با همه ی شلوغ بازاری که راه انداختند، و بخشی از آن را هم همین آقای کروبی به عنوان سرپرست حج، باعث و بانی اش بود، مساله ی "برائت از مشرکین" و قس علیهذا، سعودی ها محکم ایستادند و چند سالی کلی از حجاج ایرانی هم لت و پار شدند. تا آن که "آٍقا" از تصرف مکه و مدینه (حرمین شریفه)، همان گونه که از تصرف «قدس» منصرف شد، و یواشکی جام زهری سرکشد! اما رهبر بعدی یعنی "عظما"ی فعلی به دنبال آن نیت کذا، در این سال های اخیر، کلی از کیسه ی ملت، از جمله توسط "سردار خالی باف" در نقش شهردار تهران، خرج کردند، و بسیاری را مجانی به کربلا و نجف بردند، و تاسیس آسایشگاه و رستوران و "فیت نس" در راه و غیره، و در خبرها هم با دروغ و شارلاتانی، جماعت پیاده رونده را تا دو ملیون و سه میلیون جا زدند، و با پرداخت مخارج سفر دو تا عراقی و سه تا لبنانی و چند پاکستانی و اقغانی و غیره، مساله را "بین الملل اسلامی" جا زدند. یک "دهن کجی" تا مثلن گفته باشند مکه ی شیعیان پر آب و تاب تر و پر رونق تر از حج مسلمین است و... باری گفته می شود امسال آقای آیت الله سیستانی "پیاده روی اربعین" را ملغا اعلام کردهَ، حالا به دلیل کرونا یا هر دلیل دیگر، و آن را "غیر اسلامی" خوانده است. اگرچه دستگاه امنیت آخوندی جماعتی را استخدام کرده و یک نمایش تمام عیار "زد و خورد عاشقان حسین با مرزبانان ایرانی و عراقی" برپا کرده، تا بگوید این اعتقاد "شیعیان" است و نمایش حکومت نیست، ولی ... آیا بالاخره پس از خرج میلیاردها، این دکان هم بسته می شود؟ یا چه؟ نمی دانیم.
اگر حدسیات من درست باشد، باید با کمال تاسف باید گفت، در جامعه ای که رهبرش خامنه ای ست (که به ملت سفارش می کند با خواندن "دعای هفتم صحیفه ی سجادیه" از ویروس کرونا محافظت می شوند)، رئیس جمهوران دست ساخته اش هم روحانی و امثال احمدی نژاد می شوند (که گوی سبقت "بی دانشی" و "دروغ" از هم ربوده اند)، جامعه شناسش آقای عبدی ست که در جوانی از دیوار سفارت آمریکا بالا رفته (و چند وقت پیش گفته بود "من در شصت سالگی از کاری که در بیست سالگی انجام دادم، دفاع نمی کنم"، و البته پس از آن از اشغال سفارت دفاعی جانانه کرد)، و روزنامه نگارش شریعتمدار کیهانی ست، یا آقای "شرف قلم"، و اقتصاد دانش... مسلمانانش هم بهتر از این از آب در نمی آیند؛ که برای رفع بلا، به دعا و حرز جواد متوسل می شوند، در دیگ همسایه جای پای علی اصغر را می بینند و در ادامه ی نم باران، از ناودان روی دیوار، شمایل حضرت عباس را مشاهده می کنند... بهرحال تا "اعتقاد" به تزویر و دروغ و ریا و خرافات هست، آخوند هم سوار است و بازار کلاشی هم به راه. مایی که به سفسطه ی آخوند، تغییر رای می دهیم و مهملات را بجان می خریم، بهتر است از "شجاعت" و "صبر تاریخی" ملی تعریف نکنیم، و سیاوش گونه مظلوم نمایی ننماییم. بیش از چهار هزار جوان زندانی را در طی دو ماه، بی محاکمه به قتل رسانده اند و همه شان به سبک خود سفسطه می کنند تا شانه از بار این مسولیت وحشتناک و غیر انسانی خالی کرده باشند. همه هم می پذیریم، و حتی یکی مان نمی پرسد اگر اینها "محارب" بودند و ضد اسلام، و ضد انقلاب، و ضد ایران، و شما همه "افتخار" می کنید که قاتل آنهایید، پس چرا پنهانی اقدام کردید؟ چرا هنوز هم کتمان می کنید و محل دفن این عزیزان را از خانواده هایشان پنهان می دارید، و چون برخی ها از طریقی به محل گور جمعی آنانن پی می برند (گورستان خاوران) و در آنجا به عزاداری عزیزانشان می نشینند، آنها را با ضرب و شتم پراکنده می کنید و گورستان را شخم می زنید؟ چرا تعداد کشته شدگان آبانماه سال پیش را اعلام نمی کنید؟ و هر کس هر عددی بگوید، به تکذیب آن بسنده می کنید؟ این هم مثل قتل دستپاچه ی ان کشتی گیر است؟ خانواده ها را تهدید می کنید که اگر به روزنامه و رادیو و تله ویزیونی خبر دادند، وضع فرزندشان بدتر می شود؟ خواستید به ملت بگویید هرکس از وضعیت خودش خبربدهد، به این بلا دچار می شود؟ از چه می ترسید؟ شما که "حقوق بشر" جهانی را قبول ندارید و می فرمایید در اسلامتان حقوق بشر تعریف شده. کدام حقوق بشراسلامی؟ فرمان قتل دگراندیشان؟ وزیر خارجه تان می گوید "قوه ی قضاییه مستقل است"، و از سوی دیگر برای تعویض زندانیان اعلام آمادگی می کند. مگر این زندانیان، بسته ی "قوه ی قضاییه" و سپاهتان نیستند؟ چگونه از طرف "قوای مستقل" قول آشکار می دهید؟ پژوهشگران دانشگاهی را دستگیر می کنید تا با قاتلان و دزدان و فاسدان امنیتی تان، که در آن سوی آب (غرب!)، دستگیر شده و زندانی شده اند، تعویض کنید؟ همه دارند به ریش نداشته تان می خندند. اگر امثال من "ضد انقلاب" و "سرسپرده ی غرب" اند و "خود فروخته" و "برانداز" و از این گونه مهملات که مثل آب خوردن به همه نسبت می دهید، می پرسم برانداختن امثال استالین، هیتلر، سالازار، فرانکو یا پینوشه گناه است و عقوبت دارد؟ پس آخوند خلع لباس شده و نماینده ی مجلس اول جمهوری تان آقای اشکوری و امثال آخوند محسن کدیور چه؟ اینها هم ضد انقلاب اند؟ چون ساکن فرنگ اند؟ آقای ابولفضل قدیانی و دیگر معتقدین پر و پا قرص دوازده امامی (با لقب مسخره ی ملی - مذهبی) که ساکن ایران اند و منتقد جمهوری آخوندی، چطور؟ انها هم منحرف اند؟ یعنی هرکس با شما نیست و حرف شما را تایید نمی کند، "معلوم الحال" است؟ ...
در سال های اخیر دو عنوان تازه هم اختراع کرده اند تا تهمت مخالفت را با اعدام محکوم کنند. یکی آن که می گویند؛ "ما همه سرنشینان این کشتی هستیم، اگر غرق شود همه مان غرق می شویم". منظور از "همه" کیست؟ ملت؟ آنها چه خطایی کرده اند که غرق شوند؟(پیرزن را از همخوابگی با خر می ترسانید؟) دروغ دیگر که عمدتن از "اصلاح طلبان" صادر می شود، آن است که پس از "جمهوری اسلامی" ایران، سوریه یا لیبی می شود. یک اصلاح طلب خارج نشین که بظاهر مخالف خامنه ای ست (و نه جمهوری اسلامی)، یک اصطلاح تازه بکار می برد و می گوید؛ مخالفین می خواهند ایران را "کلنگی" کنند. این مومن متقلب مزدور، غافل است که ایران هم اکنون هم کلنگی ست!
Published on October 02, 2020 03:25
August 24, 2020
بهتر از این نمی شد
به یاری حق تبارک و تعالا، این سال ها در ولایت همه متخصص همه چیز شده اند. از جمله تاریخ، چرا که معمول شده هرکس، یک بار هم شده به مناسبت روزی تاریخی، نظریه ای صادر می کند. متشتت ترین نظریه ها اما در مورد واقعه ی بیست و هشت مرداد سال سی و دو ساطع شده، نظریه هایی که اغلب به شکل فتوا به جهان صادر می شود. یک استاد تاریخ و نویسنده ی کتابی به نام "ما چگونه ما شدیم"، اخیرن گفته است؛ "کودتای ۲۸ مرداد، کودتا به آن معنایی که متعارف است" نبود؛ "کودتا یعنی صبح که از خواب بیدار می شویم می بینیم... چهار راه ها و مناطق حساس شهر به دست ارتش است، نظامیان سازمان های دولتی را گرفتند (گرفته اند) و رییس جمهور یا نخست وزیر بازداشت شده، این کودتاست.... کودتایی که در بسیاری از کشورهای دیگر اتفاق می افتد و در آن خلق الساعه نیروهای نظامی به خیابان ها می ریزند و قدرت می گیرند، خیر این اتفاق در ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ نیفتاد". سوای آن که تنها در فرهنگ "عمید" به "نظامی" بودن کودتا اشاره شده، با این همه حضور توپ و تانک در خیابان ها و نخست وزیری سرلشگر زاهدی هم، می تواند دلایل خوبی برای "نظامی" بودن کودتای بیست و هشت مرداد سال سی و دو باشد. استاد مربوطه در میان فرمایشاتشان فرموده اند که معلوم نیست چرا مصدق با طرح های مصالحه ی آمریکایی ها مخالفت می کرد، و از این قبیل پرسش ها.... باری، کودتا یک واژه ی فرانسوی ست (coup d’etat)، به معنی زیر و رو کردن / پشت و رو کردن / و در اصل وارونه کردن "دولت" بر سر کار.
گویا متعلقان به آن جزیره، همه در کار تحریف تاریخ اند؛ آقای خمینی و مذهبیون (بخوان آخوندها)، به ویژه آن شارلاتان کبیر در کیهان تهران، از یک طرف مصدق را طعن و لعن می کنند که "مسلم نبوده"، و از سوی دیگر نقش آمریکا در کودتای بیست و هشت مرداد را بر سر چوب کرده اند و در گذر تاریخ می چرخانند که "دژمن" چنین و چنان کرد. البته آخوندها نقش انگلستان در کودتا را به سکوت و چشم پوشی می گذرانند. سلطنت طلبان نیز تلاش می کنند تا واقعه ی بیست و هشت مرداد را یک "قیام ملی" به نفع شاه سابق جا بیاندازند. یکی از کاشانی معمم، و دیگری از دکتر بقایی یک قدیس می سازند. جالب آن که این هر دو در کودتا یا واقعه ی بیست و هشت مرداد سال سی و دو علیه مصدق، دستشان در دست هم بود. از جمله "صدا و سیمای جمهوری اسلامی اصلاح طلبان" در لندن هم در لباس "پژوهشگر" اخیرن فیلمی تهیه کرده و ضمن مخفی نگاه داشتن نقش "بنگاه سخن پراکنی" در کودتا، سعی کرده با استناد به سندهای منتشر شده ی آم. آی. سیکس، به نقش انگلیس در کودتا بپردازد تا مثلن گفته باشد "ما بی طرفیم"! جالب تر آن که همه، به ویژه اپوزیسیون، در طعن و لعن و طرد حزب توده و مجاهدین خلق و امثالهم، دست بالا را دارند، اما همین که یکی از افراد این قبایل در خاطرات جعلی و پر از دروغش مطلبی نوشته که مطابق میل حضرات است، فوری به آن استناد می کنند؛ از آن جمله است خاطرات مشکوک کیانوری، و خاطرات سراسر جعل و دروغ هاشمی رفسنجانی و... باری، "هرکه نقش خویشتن بیند در آب"!
برای من اما، که نه استاد تاریخم و نه تاریخدان، در تمام این سال ها چند سوال مطرح بوده؛ کدام کمونیستی قصد تبدیل ایران به "ایرانستان" را داشته؟ حزب توده؟ و دیگر این که چرا مصدق در طول محاکمه به وکیلش / پسرش یا یکی از نزدیکانش گفته "بهتر از این نمی شد"! با تشکر از دکتر "یرواند آبراهامیان"، پژوهشگر و مدرس تاریخ، که در کتابی در مورد کودتای بیست و هشت مرداد، به این سوالات، پاسخ هایی روشن و مستدل داده است. آبراهامیان به استناد اسناد تازه ای که سی آی ای و ام آی سیکس منتشر کرده اند (برخی ها معتقدند این اسناد "دروغ" اند)، می گوید اگرچه آن زمان دوران جنگ سرد بوده، ولی حزب توده در موقعیتی نبوده که بتواند ایران را توسط جماهیر شوروی اشغال کند، این مساله را مصدق هم به خوبی می دانست. ابراهامیان می گوید؛ اصل ماجرا بر سر کنترل منابع نفتی ایران بوده. او می نویسد؛ انگلیس با توجه به ناتوانایی های اقتثصادی اش، در دو جنگ جهانی تنها بخاطر نفت ارزان ایران که در کنترل خود داشت، پیروز میدان شد، و "لرد کرزن"، نخست وزیر وقت انگلیس، مایل نبود این پستان شیرده را رها کند. اما انگلیس سرمایه ای نداشت تا به تنهایی کودتا کند، این بود که سراغ آمرکایی ها رفت. آبراهامیان می نویسد؛ آنها که به ترس از کمونیسم اشاره می کنند، آقای دالس وزیر امور خارجه ی آمریکا را به درستی نمی شناسند و تنها به کمونیست ستیزی او اشاره دارند. او می نویسد؛ مصدق کاملن مطمئن بود که حزب توده قادر به کنترل سرزمین نیست و چنین قصدی هم، برای امروز و فردا ندارد. مساله ی دیگر از نگاه ابراهامیان این است که آنچه انگلیس و آمریکا از آن می ترسیدند، عصیان دیگر کشورهای نفت خیز منطقه و دیگر جاهای دنیا نظیر ونزوئلا بود. اگرچه بیست سی سال بعد، همه ی آنها نفتشان را ملی کرده بودند و دیگر به ثمن بخس نمی فروختند، اما مصدق بیست، سی سال زودتر جنبیده بود، و این مساله در آن زمان قابل تحمل فاتحان جنگ نبود. وگرنه مصدق قهرمان قلمداد می شد.
آقای یرواند آبراهامیان از ده نمره برای انجام کودتا، تنها یک نمره به اعوان داخلی کودتا می دهد. می نویسد؛ سه هزار لوطی و بیست و چهار تانک نمی توانستند کودتا کنند. عامل اصلی افراد خریداری شده توسط سی آی ای و ام آی سیکس بودند (به ویژه روزنامه نگاران و وکلای مجلس) که کار را به امر خارجی ها پیش می بردند. طبق اسناد منتشر شده، آمریکایی ها (توسط کرمیت روزولت) به شاه که شیفته ی ماندن بر سر قدرت بود، اولتیماتوم دادند که ما قصد کودتا داریم و اگر موافقت نکنی نه ادامه ی پهلوی و نه جانشینی تو را تضمین نمی کنیم. این بود که شاه در کمال میل تن به کودتا داد.
از نگاه آبراهامیان، آمریکاییان و انگلیسی ها به سلامت نفس مصدق ایمان داشتند. وگرنه برخلاف بسیاری از سلطنت طلبان که معتقدند این "کودتا" نبوده و یک "قیام ملی" به نفع شاه بوده، نمی توان گفت سه هزار لات و لوت و بیست و چهار تانک می توانستند کودتا کنند. همان وقت هم اگر مصدق اشاره کرده بود، حدود دویست هزار نفر به خیابان ها می ریختند، و بلوای سی تیر سال 1330 (حدود یک سال و نیم قبل از کودتا) بر سر نخست وزیری قوام، بمراتب وحشتناک تر، تکرار می شد. در عوض مصدق از مردم خواست تا در خانه بمانند. واقعیت آن است که هر کدام از طرفین برای تفسیر قانون اساسی دلیل خود را داشتند. شاه معتقد بود که حق اوست که نخست وزیر را منسوب کند یا بردارد. مصدق هم می گفت نه، قانون چنین حقی به شاه نمی دهد. واقعیت آن است که قانون اساسی دوران مشروطیت برای محدود کردن قدرت شاه بود. طبق آن قانون اساسی شاه باید فرد مورد نظرش را به مجلس معرفی کند و این مجلس بود که به آن شخص رای می داد یا نمی داد. اگرچه درآن زمان مجلسی در کار نبود و مصدق چون مطلع بود که اکثر نمایندگان از سوی آمریکا و انگلیس خریداری شده اند، محلس را منحل کرد. (در این زمینه چاره ای نداشت چون آن مجلس هرگز به او رای نمی داد، کما این که نگذاشتند نطق کند و او به میان مردم رفت و حرفش را در میدان بهارستان زد). اکنون که فهرست اسامی نمایندگان و روزنامه نگارانی که از خارج خریداری شده بودند، منتشر شده، می توان گفت که مصدق چاره ای جز انحلال مجلس نداشته است.
اما پاسخ آقای ابراهامیان به مهم ترین پرسش من جای بسی تامل دارد. او می نویسد با توجه به این که انگلیسی ها سخت مایل به مذاکره بودند، تمامی طرح های واسطه ی آمریکایی ها خالی از "ملی شدن کامل صنعت نفت" بود. آنها دلیل می آوردند که ایران کارشناس متخصص ندارد و در نهایت باید برای مدتی دراز زیر نظر کارشناسان انگلیسی کار کند. مصدق طرح های واسطه را رد کرد چون به ملی شدن "صوری" صنعت نفت عقیده نداشت و معتقد بود ملی شدن صنعنت نف باید واقعی و عینی باشد. کویا علت اصلی مقابله ی حائری زاده، مکی، بقایی و دیگران علیه جبهه ی ملی و مصدق هم همین عدم توافق او با آمریکایی ها بوده است. طبق اسناد منتشر شده ی سی آی ای و ام آی سیکس. آن زمان ایران توسط انگلیس، محاصره ی اقتصادی (تحریم اقتصادی به معنای امروزی) شده بود، انها معتقد بودند نفت ایران طبق قرارداد "مال ماست" و ایران اجازه ی فروش مستقل ندارد. حتی یک کشتی نفتی فروخته شده به ایتالیا، روی آب های اقیانوس، توقیف شد و کارش به سرنوشت نامعلومی کشید. بنابراین با وجود ان که مصدق برای نجات اقتصاد رو به اضمحلال مملکت، ابتدا به "قرضه ی ملی" متوسل شد و مردم هم استقبال فراوان کردند، دیگر برای بهبود اوضاع اقتصادی، بهانه ای نمانده بود. شاید استدلال آقای ابراهامیان پاسخ سوال من هم باشد که مصدق راضی بود که با قتل او از رنح نخست وزیری ایران در آن بحبوحه ی بحران رها شود. چرا که در صورت شکست کودتا، همه ی نتایج نکبتبار اقتصادی مملکت بر شانه های او شکسته می شد، حال آن که با کودتا، مقصر اصلی آمریکایی ها و انگلیسی ها شدند. پس "بهتر از این نمی شد"!
*اگرچه کتاب آقای آبراهامیان شش هفت سال پیش منتشر شده، ولی به گمان من حرف هایی تازه دارد
Ervand Abrahamian
گویا متعلقان به آن جزیره، همه در کار تحریف تاریخ اند؛ آقای خمینی و مذهبیون (بخوان آخوندها)، به ویژه آن شارلاتان کبیر در کیهان تهران، از یک طرف مصدق را طعن و لعن می کنند که "مسلم نبوده"، و از سوی دیگر نقش آمریکا در کودتای بیست و هشت مرداد را بر سر چوب کرده اند و در گذر تاریخ می چرخانند که "دژمن" چنین و چنان کرد. البته آخوندها نقش انگلستان در کودتا را به سکوت و چشم پوشی می گذرانند. سلطنت طلبان نیز تلاش می کنند تا واقعه ی بیست و هشت مرداد را یک "قیام ملی" به نفع شاه سابق جا بیاندازند. یکی از کاشانی معمم، و دیگری از دکتر بقایی یک قدیس می سازند. جالب آن که این هر دو در کودتا یا واقعه ی بیست و هشت مرداد سال سی و دو علیه مصدق، دستشان در دست هم بود. از جمله "صدا و سیمای جمهوری اسلامی اصلاح طلبان" در لندن هم در لباس "پژوهشگر" اخیرن فیلمی تهیه کرده و ضمن مخفی نگاه داشتن نقش "بنگاه سخن پراکنی" در کودتا، سعی کرده با استناد به سندهای منتشر شده ی آم. آی. سیکس، به نقش انگلیس در کودتا بپردازد تا مثلن گفته باشد "ما بی طرفیم"! جالب تر آن که همه، به ویژه اپوزیسیون، در طعن و لعن و طرد حزب توده و مجاهدین خلق و امثالهم، دست بالا را دارند، اما همین که یکی از افراد این قبایل در خاطرات جعلی و پر از دروغش مطلبی نوشته که مطابق میل حضرات است، فوری به آن استناد می کنند؛ از آن جمله است خاطرات مشکوک کیانوری، و خاطرات سراسر جعل و دروغ هاشمی رفسنجانی و... باری، "هرکه نقش خویشتن بیند در آب"!
برای من اما، که نه استاد تاریخم و نه تاریخدان، در تمام این سال ها چند سوال مطرح بوده؛ کدام کمونیستی قصد تبدیل ایران به "ایرانستان" را داشته؟ حزب توده؟ و دیگر این که چرا مصدق در طول محاکمه به وکیلش / پسرش یا یکی از نزدیکانش گفته "بهتر از این نمی شد"! با تشکر از دکتر "یرواند آبراهامیان"، پژوهشگر و مدرس تاریخ، که در کتابی در مورد کودتای بیست و هشت مرداد، به این سوالات، پاسخ هایی روشن و مستدل داده است. آبراهامیان به استناد اسناد تازه ای که سی آی ای و ام آی سیکس منتشر کرده اند (برخی ها معتقدند این اسناد "دروغ" اند)، می گوید اگرچه آن زمان دوران جنگ سرد بوده، ولی حزب توده در موقعیتی نبوده که بتواند ایران را توسط جماهیر شوروی اشغال کند، این مساله را مصدق هم به خوبی می دانست. ابراهامیان می گوید؛ اصل ماجرا بر سر کنترل منابع نفتی ایران بوده. او می نویسد؛ انگلیس با توجه به ناتوانایی های اقتثصادی اش، در دو جنگ جهانی تنها بخاطر نفت ارزان ایران که در کنترل خود داشت، پیروز میدان شد، و "لرد کرزن"، نخست وزیر وقت انگلیس، مایل نبود این پستان شیرده را رها کند. اما انگلیس سرمایه ای نداشت تا به تنهایی کودتا کند، این بود که سراغ آمرکایی ها رفت. آبراهامیان می نویسد؛ آنها که به ترس از کمونیسم اشاره می کنند، آقای دالس وزیر امور خارجه ی آمریکا را به درستی نمی شناسند و تنها به کمونیست ستیزی او اشاره دارند. او می نویسد؛ مصدق کاملن مطمئن بود که حزب توده قادر به کنترل سرزمین نیست و چنین قصدی هم، برای امروز و فردا ندارد. مساله ی دیگر از نگاه ابراهامیان این است که آنچه انگلیس و آمریکا از آن می ترسیدند، عصیان دیگر کشورهای نفت خیز منطقه و دیگر جاهای دنیا نظیر ونزوئلا بود. اگرچه بیست سی سال بعد، همه ی آنها نفتشان را ملی کرده بودند و دیگر به ثمن بخس نمی فروختند، اما مصدق بیست، سی سال زودتر جنبیده بود، و این مساله در آن زمان قابل تحمل فاتحان جنگ نبود. وگرنه مصدق قهرمان قلمداد می شد.
آقای یرواند آبراهامیان از ده نمره برای انجام کودتا، تنها یک نمره به اعوان داخلی کودتا می دهد. می نویسد؛ سه هزار لوطی و بیست و چهار تانک نمی توانستند کودتا کنند. عامل اصلی افراد خریداری شده توسط سی آی ای و ام آی سیکس بودند (به ویژه روزنامه نگاران و وکلای مجلس) که کار را به امر خارجی ها پیش می بردند. طبق اسناد منتشر شده، آمریکایی ها (توسط کرمیت روزولت) به شاه که شیفته ی ماندن بر سر قدرت بود، اولتیماتوم دادند که ما قصد کودتا داریم و اگر موافقت نکنی نه ادامه ی پهلوی و نه جانشینی تو را تضمین نمی کنیم. این بود که شاه در کمال میل تن به کودتا داد.
از نگاه آبراهامیان، آمریکاییان و انگلیسی ها به سلامت نفس مصدق ایمان داشتند. وگرنه برخلاف بسیاری از سلطنت طلبان که معتقدند این "کودتا" نبوده و یک "قیام ملی" به نفع شاه بوده، نمی توان گفت سه هزار لات و لوت و بیست و چهار تانک می توانستند کودتا کنند. همان وقت هم اگر مصدق اشاره کرده بود، حدود دویست هزار نفر به خیابان ها می ریختند، و بلوای سی تیر سال 1330 (حدود یک سال و نیم قبل از کودتا) بر سر نخست وزیری قوام، بمراتب وحشتناک تر، تکرار می شد. در عوض مصدق از مردم خواست تا در خانه بمانند. واقعیت آن است که هر کدام از طرفین برای تفسیر قانون اساسی دلیل خود را داشتند. شاه معتقد بود که حق اوست که نخست وزیر را منسوب کند یا بردارد. مصدق هم می گفت نه، قانون چنین حقی به شاه نمی دهد. واقعیت آن است که قانون اساسی دوران مشروطیت برای محدود کردن قدرت شاه بود. طبق آن قانون اساسی شاه باید فرد مورد نظرش را به مجلس معرفی کند و این مجلس بود که به آن شخص رای می داد یا نمی داد. اگرچه درآن زمان مجلسی در کار نبود و مصدق چون مطلع بود که اکثر نمایندگان از سوی آمریکا و انگلیس خریداری شده اند، محلس را منحل کرد. (در این زمینه چاره ای نداشت چون آن مجلس هرگز به او رای نمی داد، کما این که نگذاشتند نطق کند و او به میان مردم رفت و حرفش را در میدان بهارستان زد). اکنون که فهرست اسامی نمایندگان و روزنامه نگارانی که از خارج خریداری شده بودند، منتشر شده، می توان گفت که مصدق چاره ای جز انحلال مجلس نداشته است.
اما پاسخ آقای ابراهامیان به مهم ترین پرسش من جای بسی تامل دارد. او می نویسد با توجه به این که انگلیسی ها سخت مایل به مذاکره بودند، تمامی طرح های واسطه ی آمریکایی ها خالی از "ملی شدن کامل صنعت نفت" بود. آنها دلیل می آوردند که ایران کارشناس متخصص ندارد و در نهایت باید برای مدتی دراز زیر نظر کارشناسان انگلیسی کار کند. مصدق طرح های واسطه را رد کرد چون به ملی شدن "صوری" صنعت نفت عقیده نداشت و معتقد بود ملی شدن صنعنت نف باید واقعی و عینی باشد. کویا علت اصلی مقابله ی حائری زاده، مکی، بقایی و دیگران علیه جبهه ی ملی و مصدق هم همین عدم توافق او با آمریکایی ها بوده است. طبق اسناد منتشر شده ی سی آی ای و ام آی سیکس. آن زمان ایران توسط انگلیس، محاصره ی اقتصادی (تحریم اقتصادی به معنای امروزی) شده بود، انها معتقد بودند نفت ایران طبق قرارداد "مال ماست" و ایران اجازه ی فروش مستقل ندارد. حتی یک کشتی نفتی فروخته شده به ایتالیا، روی آب های اقیانوس، توقیف شد و کارش به سرنوشت نامعلومی کشید. بنابراین با وجود ان که مصدق برای نجات اقتصاد رو به اضمحلال مملکت، ابتدا به "قرضه ی ملی" متوسل شد و مردم هم استقبال فراوان کردند، دیگر برای بهبود اوضاع اقتصادی، بهانه ای نمانده بود. شاید استدلال آقای ابراهامیان پاسخ سوال من هم باشد که مصدق راضی بود که با قتل او از رنح نخست وزیری ایران در آن بحبوحه ی بحران رها شود. چرا که در صورت شکست کودتا، همه ی نتایج نکبتبار اقتصادی مملکت بر شانه های او شکسته می شد، حال آن که با کودتا، مقصر اصلی آمریکایی ها و انگلیسی ها شدند. پس "بهتر از این نمی شد"!
*اگرچه کتاب آقای آبراهامیان شش هفت سال پیش منتشر شده، ولی به گمان من حرف هایی تازه دارد
Ervand Abrahamian
Published on August 24, 2020 01:37