اقای نوری تشریف دارند؟...
با انقلاب بیست و دو بهمن پنجاه و هفت، قاعدتن می بایستی کینه ی شتری به شاه و دستگاه سلطنت، از میان رفته باشد. اما خمینی که از همان آغاز لمپنیسم را در بهشت زهرا بنیاد گذاشت و با گفتن "من توی دهن این دولت می زنم، من خودم دولت تعیین می کنم"، بنای زورگویی تازه ای را پی ریزی کرد؛ و قبض قدرت را با زمزمه ی "جمهوری اسلامی" اغازید! اگرچه انگشت شماری از روشنفکران، شهامت بخرج دادند و گفتند و نوشتند که از شکل و شمایل "جمهوری اسلامی" بی خبرند و نمی دانند چه معجونی ست تا به آن رای بدهند یا ندهند، اما خمینی با تیز هوشی می خواست تا تنور گرم است، خمیر را بچسباند. ملت تازه به دوران رسیده هم دامان امام تازه شان را چسبیدند. با این همه گروهی می گفتند "جمهوری دموکراتیک"، و عده ای مثل بازرگان معتقد بودند چه نیازی به پسوند دموکراتیک یا اسلامی هست، خود "جمهوری" کافی ست. از آنجا که در یک همه پرسی باید الترناتیوی باشد، عده ای معتقد بودند همه پرسی باید انتخاب بین "سلطنت یا جمهوری" باشد، اما خمینی دو پا در یک کفش کرد که؛ "جمهوری اسلامی، آری یا نه"، نه یک کلمه کم، نه یک کلمه زیاد، و اعلام همه پرسی شد. من البته از همان ابتدا هم گفته ام که به پندار من همه چیز زیر سر آن شیخ بی ریش مصلحت بود که پشت خمینی ایستاده بود و با تزویر، او را رهبری می کرد. از همان زمان هم اعتقاد داشتم و دارم که بنیان گذار جمهوری اسلامی نیز همان مزور مصلحت طلب بود. با دروغ و تقلب همه چیز را به نام خواست مردم، می چپاند، از همین رو خمینی هم او را رییس "مصلحت نظام" کرد، و چندین جلد خاطرات دروغ و ریا نیز از پی آن منتشر شد، و پس از خمینی هم با همان تزویر و تقلب و دروغ های شیخ مصلحت، خامنه ای بر اریکه ی رهبری تکیه زد.
باری، روز دوازدهم فروردین پنجاه و هشت، کمتر از دو ماه پس از وقوع انقلاب، روز همه پرسی شد و اولین دروغ بزرگ مصلحت آمیز گفته شد که نود و هشت ممیز دو دهم درصد رای دهندگان گفته اند "آری". هیچگاه هم نگفتند این رقم از واجدین شرایط رای بوده، یا همه ی مردم. بهررو اگرچه آن دروغ بزرگ، در جامعه ماسید، و "جمهوری اسلامی"، ترکیب ناهمگونی از دو واژه ی "جمهوری"، یعنی همه کاره مردم، و "اسلامی" یعنی مردم هیچ کاره، کنار هم قرار گرفت و اعلام عمومی شد، یعنی اکثریتی که آنروزها یا به امامشان اعتقاد داشتند، یا از ضرب و شتم می ترسیدند، جمهوری اسلامی را تایید کردند، و شامورتی بازی آخوندها هم از همان زمان آغاز شد. حالا گروهی بر آنند تا این "آری" نود و هشت در صدی کاذب را بنا بر کلام همان امام، به "نه" بیارایند. امام در همان ایام فرمودند اگر پدران و مادران ما به رضاخان آری گفتند، دلیلی ندارد ما هم دنباله رو پدران و مادرانمان باشیم. خوب، حالا دارد چند سالی هم از حکومت محمدرضا شاه بیشتر می شود که آخوند جماعت، سوار بر گرده ی ملت، می تازد. حالا فرزندان "آری گویان" علم و کتل هوا کرده اند که دلیلی ندارد دنباله رو پدران و مادرانمان باشیم.... و ... شامورتی بازی انتخابات هم از همان جا آغاز شد.
اگرچه از مدت ها قبل، بسیاری حدس زده بودند که این بار، از کوزه ی شامورتی بازی انتخابات مقام عظما، قاتل معروف، آقای رییسی بیرون می تراود، با این همه وقتی اعلام شد که ایشان را از صندوق در آورده اند، بی اختیار یاد این ضرب المثل افتادم؛ یارو رفته بود منزل نوری، از پیشخدمت پرسید؛ آقای نوری تشریف دارند؟ پیشخدمت گفت بعله، دختر خانمشان هم هستند. گفت این شد نور علی نور! از مجموع روسای قاتل و دزد و دروغگو، همین یکی کم بود. این بار انتخاب شده های شورای نگهبان آنقدر بی خاصیت بودند که عبدالناصر همتی را در مقابل رییسی باد کردند تا مثلن شور و حالی به انتخابات ببخشند. اما بازی بقدری گشاد بود که همه فهمیدند. حالا هم ادعا می کنند که شرکت کنندگان حداکثری بودند و بیش از شصت در صد به رییسی قاتل رای داده اند. حال آن که با واردات اتوبوس، اتوبوس حشدالشعبی از عراق، شرکت کنندگان به چهل درصد واجدین شرایط هم نرسیده و از این مقدار، چندتاشان به رییسی رای داده اند؟ فقط بعضی روضه خوان ها می دانند. می خواهم بگویم درست که ما همه انتقاد می کنیم و به آخوندها ایراد می گیریم، اما یک چیز دیگر هم هست؛ "از ماست که بر ماست". تاریخ شیعه در ایران نه آن گونه که ابواب جمهوری می گویند؛ از بدو اسلام، بلکه از دوران صفویه (حدود سیصد و پنجاه سال پیش) آغاز شده. آن هنگام شیعه در این سرزمین، یک اقلیت محض بود، تا آن که آخوندها به دعوت شاه صفوی از جبل عامل لبنان به ایران تشریف فرما شدند. از همان زمان هم کار اخوند تاریخ جعل کردن بوده، در حقیقت جعل تاریخ اسلام. چیزی حدود پنجاه سال از ورود آخوند به این سرزمین نگذشته بود که مجلسی، شد همه کاره ی دستگاه اداره ی مملکت و آخوند مورد احترام ما ایرانیان، هم او تنها به جعل هزاران حدیث و خبر پرداخت، از جمله "دروغ مصلحت آمیز"، که ما همه را درسته قورت دادیم. و کلینی و محدث قمی و امثالهم، یکی یکی جعل شدند و تحویل بازار دروغ مصلحت آمیز، تا ما بی چون و چرا بپذیریمشان. یک نفر هم نگفت این آقایان کیستند که باید حرف هایشان را به جان بخریم، و بپذیریم. مثلن شیخ رضی سیصد و اندی سال پس از علی از کجا سخن ها و نامه های علی را کلمه به کلمه در خاطر داشت؟ لابد در کامپیوترش ثبت کرده بوده یا روی "فلش مموری" خود نگه داشته بوده است! اما اثر مشعشع ایشان "نهج البلاغه"، شد کتاب مقدس ما! و پیوسته از آن فاکت می آوریم که؛ علی چنین گفته و چنین کرده و قس علیهذا. در کتب مقدس (عهد عتیق و عهد جدید تورات و انجیل) شرح زندگانی موسی و عیسی آمده و این که زندگی شان چگونه بوده، و قواعد دینشان بر چه مبناست. در قران تنها دوبار نام محمد آمده و اگر احادیث و اخبار جعلی آخوند جماعت نبود، مسلمان ها حتی نمی دانستند نماز چگونه بخوانند. صدها هزار از این احادیث و اخبار جعلی چنان تولید و معتبر شد و زبان به زبان و سینه به سینه می گشت که خود آخوندهایی که در جعل این احادیث و اخبار دخیل بودند، مجبور به خلق "علم حدیث" شدند تا صحت و سقم این اخبار و احادیث را بسنجند. با این همه روایت این که علی در بیابان تشنه بود، انگشت در خاک فرو کرد و چشمه ای زلال درخشید، هنوز هم معتبر است. کسی هم لازم نمی بیند بگوید خب، حسین هم پسر علی بود، و امام، چرا در کربلا چشمه نرویانید؟ و طفل شیرخواره اش را پیش لشکر اعداء سردست گرفت که به این بچه رحم کنید؟ هیچ کس هم نپرسید این طفل شش ماهه که باید در طول سفر به کربلا به دنیا امده باشد، چرا تشنه بود، و چرا پدر او را پیش اغیار، سر دست گرفته بود تا حرمله تیر سه شقه اش را به گلوی علی اصغر بزند؟ می گویند "صلاح بوده". خوب، اگر صلاح بوده که دیگر عزا ندارد. با این همه همگی مان این اخبار را درسته قورت دادیم چون آخوند می گفت.
اما در مورد انتخابات؛ که شده دستاویز طرفداران مردم سالاری نظام! (به اعتقاد "سید خندان") نمایشی ست به اندازه ی یک روحوضی گشاد و خنده آور. منتصبین صلاحیت دار نقش سیاه را بازی می کنند و عظما هم در نقش حاجی، ملت هم که پسرحاجی و دخترحاجی، جیبشان خالی می شود اما دستشان پر از عشق های سرخابی؛ میان این جماعت هم کسانی هستند که بنا به مصلحت روزگار، و بند و بست هایشان، همین نمایش گشاد را هم باور دارند، و تبلیغ هم می کنند، طوری که مرغ پخته را هم به خنده وا می دارد. یکی از این اساتید، چریک سابق خلق، مقیم لندن است و اخیرن آقای سروش هم که پس از یار دیرینشان "تمساح یزدی" نقش او را بعهده گرفته اند، اظهار لحیه فرموده اند.
بازی انتخابات از شورای نگهبان در تایید یا رد صلاحیت نامزدان شروع می شود که مثل خیلی کارهای دیگرشان می گویند؛ "همه جا همین طور است". کسی هم نمی پرسد یک مثال بزنید، کجا؟ همه می پذیرند. از جایی هم همین شورای نگهبان شروع به شامورتی بازی تازه ای کرد، رد کردن صلاحیت شیخ بی ریش مصلحت، که با روایات مختلف در سطح جامعه ماسید، و حالا رد کردن صلاحیت لاریجانی! جهانگیری و... حبذا! به این ترتیب اعتراض امثال احمقی نژاد را بی مایه می کنند؛ که وقتی رفسنجانی یا جهانگیری و لاریجانی رد صلاحیت شده باشند، تو و امثال مشایی کی هستید که اعتراض کنید؟ و عظما هم از "کنار کشیدن نجیبانه"ی رد صلاحیت شده ها "تشکر مضاعف" فرمودند، تا غوغای به اصطلاح رهبران جنبش سبز و رییس جمهوری که عقایدش به ایشان نزدیک تر از یار دیرینشان، شیخ بی ریش مصلحت بود را، بخطاب "نانجیبانه" تنبیه کرده باشند. بعد هم کنار رفتن بعضی ها به نفع این و ان که خود از پشت پرده رهبری می شود.
پرده ی بعدی این نمایش، مناظره ی تله ویزیونی ست که تقلیدی ست صرف از انتخابات آمریکا، با تحریفاتی ایرانی. و بد و بیراهی که نامزدان انتخاب شده، بظاهر نثار هم می کنند، بعدن هم یکی شان تکذیب می کند، دیگری در مقام پاسخ گویی بر می آید و سومی می گوید حرف های من "تحریف" شده، بخش هایی را ختنه کرده اند (بریده اند) و غیره. این دعواهای زرگری هم در همان مقطع می ماند و لابلای اخبار، گم و گور می شود... یعنی "گُوِه" (بر وزن خّلِه یا شُلِه، تکه تخته ی سه گوشی ست که نجاران در درز اره شده فرو می کنند تا درز باز بماند و مانع رفت و آمد اره نشود) و بازی هم چنان ادامه دارد. و حالا رییسی که دفعه ی قبل موفق نشد، رییس می شود تا بقچه کش رهبری کم نیاورد (کوری ببین عصاکش کور دگر شود) اینها همه از ماست که بر ماست، به قول آشنایی، درست که ما از "اینها" انتقاد می کنیم، ولی دوستشان داریم. مگر چند تا مستوفی الممالک بین ما هست؟ مستوفی از اشراف قاجاریه بود که در آن دوره پنج بار نخست وزیر شد، اما دوران حکومتش هر پنج بار، کوتاه بود. بار پنجم در دوران احمدشاهی بود، و پس از کودتای 99. آخوند مدرس به طرفداری از احمد قوام (نخست وزیر پیشین)، مستوفی را استیضاح کرد. مستوفی پشت تریبون مجلس رفت و گفت همه می دانند که معده ی ضعیف من قدرت هضم گوشت بره (بره کشان انتخابات!) را ندارد. آجیل خور هم نیستم، نه اجیل می گیرم نه می دهم. و قبل از بررسی استیضاح، استعفا داد و رفت، و تا قاجاریه بر سر کار بودند، هیچ تقاضای نخست وزیری را نپذیرفت. تا ابتدای دوره ی رضاشاه که به وطن دوستی مستوفی اعتماد داشت. می گویند رضاشاه گفته در تمامی ایل قاجار یک مرد و نصفی پیدا می شود. گویا غرضش از یک مرد، فخرالدوله، مادر دکتر امینی، دختر مظفرالدین شاه بوده، که در بسیاری موارد نوک رضاخان را چیده، و از نصف مرد، منظوری جز مستوفی نداشته است. نوشته اند که اغلب کارهای عام المنفعه ی رضا شاه در دوره ی کوتاه نخست وزیری مستوفی بوده است. بعداز ان هم کنار رفت و تا 1311 که فوت کرد، نخست وزیری را نپذیرفت. آن وقت ها در بین ده چهارده میلیون ایرانی، دو سه تا مستوفی پیدا می شد. حالا هم بین هشتاد میلیون، باید نهایتن صد تایی باشند، که اغلب از سیاست دوری می کنند. بقیه همه فرصت طلبیم، تا قدرت به دستمان بیافتد، ابتدا به دزدی و دروغ، می اندیشیم. کافی ست محتاج باشیم، همانی که اخوندها دریافته اند؛ نیروهای میلیونی سپاه، بسیج و امنیت کشور نمونه ی بارز این احتیاج! دستی سر شانه ام را می ساید؛ هی! چند بار در این اندیشه بوده ای و با خود گفته ای "اگر دستم رسد بر چرخ گردون... ". از همان آغاز هم گروهی انتخابات در آن جمهوری را تایید، و گروهی به اعتبار دموکراسی، آن را تحریم می کردند، و می کنند.
یک چیز اما هست، که باید در گوش مخالفان زمزمه کرد. گفته اند پیش از دزدیدن منار، باید چاهی کند تا منار دزدیده را پنهان کنیم. با چاه ناکنده اما، پس از "جمهوری اسلامی" ملت را به کجا می خواهید ببرید. اگر بر حرف مخالفین و اپوزیسیون چشم بسته ایمان بیاوریم؛ پس از جمهوری کشگ، قرار است دموکراسی بر قرار شود و مذهب به صندوقخانه های شخصی منتقل گردد و جامعه مان بشود بهشت موعود، همان که در رویا وصف شده است! از من می شنوی اما، چاهی نیست مگر همان چاه جمکران که یک جعل بی بنیاد در آن مخفی شده است. خوشمان بیاید یا نه، ما ملت دو دسته ایم، دسته ی اول آنها که دستشان به جل و پلاس قدرت بند است و دسته ی دیگر که امیدکی دارند تا به اعتبار پاچه خواری امروزشان، روزی به نان و نوایی برسند. آن که می گریزد البته، یا به تازیانه و زندان محکوم شده، یا از این که دستش به جایی بند شود، ناامید شده است. می گویند از مصطفی پایان (خواننده ی ترانه ی "مرگ قو") پرسیدند چند برادر دارید؟ جواب داد سه تا که با من می شویم "چهار پایان". حالا حکایت آن جمهوری ست. اگر جانشین آقای رییسی در قوه ی قضاییه کسی چون حضرت اژه ای باشد، روسای سه قوه همراه با "عظما" می شوند "چهار قاطر (قاتل)"
یکی ابلهی شبچراغی (دُر نایاب) بجست که با وی بُدی عقد پروین درست
چنین شبچراغی که ناید به دست شنیدم که بر گردن خر ببست
این درست که ما همه طالب دموکراسی و سکولاریسم و... هستیم (بر منکرش لعنت) و اگر بنا بشود هر کداممان می توانیم ده جلدی در مورد این دو واژه بنویسیم (به قطر خاطرات شیخ مصلحت)، ولی دریغ از یک قدم عملی! در دوران مشروطه هم بزرگان قوم، همین را فریاد می زدند، که امروز بسیاری می گویند و می خواهند؛ سکولاریسم، و دموکراسی! دموکراسی و سکولاریسم اما، بر حقیقت تکیه دارند. ما اما در عالم هپروت سیر می کنیم. در آن جزیره، صد و پانزده سال پس از مشروطیت، در هر خانه ای که شیئ برنده ای هست، گیرم داس نباشد، و گردن باریک تر از موی دختری که از فرمان پدر سرپیچی می کند، یا تن به پرستویی ندهد، دموکراسی راه ندارد. جماعتی که برای واقعه ی موهومی در سال شصت و یک هجری، تمامی سال بر سر و سینه می کوبند، تابع وهم و رویا هستند، و دشمن بالقوه ی سکولاریسم، وگرنه سردار سپه دسته ی عزاداری راه نمی انداخت و روضه خوانی نمی کرد، تا محبوب جماعت، از جمله سید حسن مدرس بشود....
اشتباه نشود، قصد من این نیست که بگویم آن ملت شایسته ی دموکراسی نیست. آن ملت بیش از هر گروه دیگری در جهان، شایسته ی آزادی ست، اما اگر خود نخواهد چه باید کرد؟ آن ملت بیش از هر چیز دیگر سرگرم خدا و رسول و علی و اولاد اوست، و برخلاف عقیده ی آخوندها، ائمه هرگز دموکرات نبودند. از همین روایات آخوندی بر می آید که امامان شیعه، اغلب سرگرم برده داری بوده اند. گیرم که همین فردا آخوندها به جبل عامل لبنان بازگردند، آن که عمری در رویای "امامان" سر کرده و از یک بی تخم نازا، امام زمان زاییده و به چاه جمکرانش فرو کرده تا هر روز در انتظار ظهورش باشد، و روز ظهور ایشان شاهد خون کافران کشته شده به تیغ او، که تا رکاب مبارکش می رسد (عجب عدلی! عجل الله!)، به این سادگی ها از خواب غفلت و رخوت بیدار نمی شود. هم از این رو دیکتاتور کنونی به بهانه ی قدرت منطقه ای بر طبل این رویا و آرمان می کوبد، و از موشک با برد دو هزار کیلومتری سخن می گوید، تا ملتی را در خواب خوش، گرسنه نگهدارد. آخوند، راوی رویاست. گفتن از دموکراسی برای جماعت ایرانی، روایت یک قصه است، و سپس آه کشیدن، مانند شعر گفتن در وصف دزد و ظالم، و هورا کشیدن. آنها که از آزادی و دموکراسی و سکولاریسم و غیره برای آن جزیره یاد می کنند، و برایش یقه می درانند، رویایی را روایت می کنند که سرنشینان آن جزیره در خواب دیده اند. ما در دو دهه ی کوتاه، این مساله را تجربه کرده ایم؛ دهه ی پس از فرمان مشروطیت و تشکیل مجلس، و دهه ی بعداز رفتن رضاشاه. هر دو مورد هم به دلیل هرج و مرج رایج، به کودتا ختم شدند. رضاشاه را مانع رشد مشروطیت می دانند، حال آن که هرج و مرج و آنارشی و عدم امنیت در آن سرزمین، دهه ای پس از مشروطیت، همه را آرزومند به قدرت رسیدن کسی مانند سردار سپه کرده بود. محمدرضا شاه هم دیر فهمید که این ملت خواهان استبداد و بندگی ست. کودتا علیه مصدق نتیجه ی همین دیرفهمی بود.
تشیع از ما ملت یک مشت بنده و برده ی فرصت طلب ساخته. زانوی اشتر می بندیم، اما با توکل. بد و خوب از خدا می آید، پس بنده ی خدا کاره ای نیست. با توکل و توسل می چرد. ما همگی پهلوانان خارج از تشکیم، خیلی ها را که می دانیم قوی تر از ما هستند، حریف نمی دانیم. تا خارج از تشک ایستاده ای، می توانی تا خود خدا رجز بخوانی. کاری که حرفه ی آخوند است؛ حرف، و حرف، و حرف. برای آنچه که در واقعیت رخ نمی دهد، خواب می بینیم! حرف زدن کار ساده ای ست، نه کیلویی می فروشند و نه کنتور دارد تا شماره بیاندازد. تولید آخوند هم حرف است. حسین یک بار کشته شد (اگر شده باشد)، اما سیصد و پنجاه سال است آخوند با کشتن هرچه فاجعه بارتر و دردناک تر حسین، بر سر منبر، به نان و آبش می رسد. از همین خاطر هم به کسی که زیاد حرف می زند، می گویند "روضه خوانی" نکن. نامه نوشتن به عظما و از او خواستن که دست از ظلم بدار و آخر عمری طلب معفرت کن و آدم شو (هر کسی آن درود عاقبت کار، که کشت) جز این معنی نمی دهد که به رهبری عظما و دیکتاتوری حضرتش اعتقاد داریم. "دست از ظلم بدار"، وفا کن و جفا کم کن را به عشقشان می گویند، نه به دشمنشان. نامه نوشتن یا خطاب کردن به "رهبری عظما" و پند و اندرز دادن، ناشی از عشق و علاقه است، نه نفرت. می خواهیم او را با اعتقادات مذهبی مان از مهلکه نجات دهیم. خیال می کنیم آخوند به راستی به خدا و بهشت و جهنم اعتقاد دارد. خوشمان بیاید یا نه، ما خود طالب این وضعیت هستیم و بوده ایم و گرنه بر سرمان نمی آمد.
آخوند را چه به اداره ی یک مملکت؟ بهتر است به همان تعلیمات حوزوی بپردازد؛ بول و غایط و اقسام طهارت! این را نمی فهمم، و هیچ کس هم توضیحی در این باره ندارد (همه دربست پذیرفته ایم) که چرا تعلیمات حوزوی به عنوان لیسانس و فوق لیسانس پذیرفته می شود (تا قاتلی به نام رییسی از تصدیق شش ابتدایی به دکترا برسد) در مسابقه با رژیم قبلی، همه دنبال مدرک دکترا هستند، حقوق و اقتصاد و سیاست و غیره. آقایان روحانی و خالی باف و نارضایی بجای خود، سعید جلیلی که قادر نیست کمربندش را محکم کند تا شلوار از پایش نیافتد هم از زایشگاه (دانشگاه) آقاجواد، دکترا دارد. همه هم می خواهند رییس جمهور باشند. به قول امامشان "یک بقالی را نمی توانند اداره کنند". شورای نگهبان، پیشانی گاز سوخته ی جماعت را تایید یا رد می کند، نه توان اداره کردن بقالی را.
تمام فلسفه ی جمهوری اسلامی آشوب کردن جهان، نا امن کردن جهان و ماهی گرفتن از آب گل آلود، است. چون هر فکر تازه، هر دریافت تازه، اذهان دایناسوری آقایان را می آشوبد. یافتن "چرا"یش هم چندان مشکل نیست. بشر بیش از هرچیز از نادانسته هایش ترسیده. سی سال در یک خانه زندگی می کنی، با این همه وقتی در میانه ی شب و تاریکی وارد می شوی، از "ناشناخته ها"یی که در پس این تاریکی ممکن است خفته باشد، هراس داری. دزد است، جانور است، غریبه است، باری ترس از عنصری ناشناخته. آن وقت بی اختیار دستت به کلید برق می رود. آن کلید حقیر را که می زنی، یک لامپ حقیر کوچک در جایی روشن می شود، و با روشنایی، یا در حوزه ی روشنایی، قلبت آرام می گیرد. چون با این لامپ حقیر، دامنه ی "شناخت" تو در شعاع نور، گسترده می شود. حالا فرصت عکس العملت نسبت به آنچه ممکن است رخ دهد، وسیع تر شده. حتی در تنهایی هم، یک چراغ؛ به تو دلداری می دهد. یک شناخت کافی ست، حتی اگر تا چند متر آن طرف تر باشد. خدای ناشناخته هم در انسان بیم و ترس تولید می کند، ترس از "حضور" آن عاملی که همه جا "ناظر" است. وووو....این ترس انسان از خدا، کلید دکان کسب عاشقان قدرت در بازار شده. از این بهتر و بالاتر نمی شود. ترس از خدا از ترس از تفنگ و توپ و هرچه ی دیگر فراتر است، ترسی ست ابدی و زایل ناشدنی. البته برای مردم، چون سردمداران جمهوری در دزدی و دروغ و فساد، از خود خدا هم نمی ترسند. ترس از لولو و دد و دیو، یک نقطه ی پایان دارد، جایی فروکش می کند و انسان با دیو و دد و حیوان درنده هم در می افتد، اما قدرت گسترده و لایتنهایی خدا، پایان ناپذیر است، فتح ناشدنی ست. به همین دلیل هم آقایان پشتش پنهان می شوند تا از خدا وسیله بسازند برای تحمیق و خفه کردن خلایق.
باری، روز دوازدهم فروردین پنجاه و هشت، کمتر از دو ماه پس از وقوع انقلاب، روز همه پرسی شد و اولین دروغ بزرگ مصلحت آمیز گفته شد که نود و هشت ممیز دو دهم درصد رای دهندگان گفته اند "آری". هیچگاه هم نگفتند این رقم از واجدین شرایط رای بوده، یا همه ی مردم. بهررو اگرچه آن دروغ بزرگ، در جامعه ماسید، و "جمهوری اسلامی"، ترکیب ناهمگونی از دو واژه ی "جمهوری"، یعنی همه کاره مردم، و "اسلامی" یعنی مردم هیچ کاره، کنار هم قرار گرفت و اعلام عمومی شد، یعنی اکثریتی که آنروزها یا به امامشان اعتقاد داشتند، یا از ضرب و شتم می ترسیدند، جمهوری اسلامی را تایید کردند، و شامورتی بازی آخوندها هم از همان زمان آغاز شد. حالا گروهی بر آنند تا این "آری" نود و هشت در صدی کاذب را بنا بر کلام همان امام، به "نه" بیارایند. امام در همان ایام فرمودند اگر پدران و مادران ما به رضاخان آری گفتند، دلیلی ندارد ما هم دنباله رو پدران و مادرانمان باشیم. خوب، حالا دارد چند سالی هم از حکومت محمدرضا شاه بیشتر می شود که آخوند جماعت، سوار بر گرده ی ملت، می تازد. حالا فرزندان "آری گویان" علم و کتل هوا کرده اند که دلیلی ندارد دنباله رو پدران و مادرانمان باشیم.... و ... شامورتی بازی انتخابات هم از همان جا آغاز شد.
اگرچه از مدت ها قبل، بسیاری حدس زده بودند که این بار، از کوزه ی شامورتی بازی انتخابات مقام عظما، قاتل معروف، آقای رییسی بیرون می تراود، با این همه وقتی اعلام شد که ایشان را از صندوق در آورده اند، بی اختیار یاد این ضرب المثل افتادم؛ یارو رفته بود منزل نوری، از پیشخدمت پرسید؛ آقای نوری تشریف دارند؟ پیشخدمت گفت بعله، دختر خانمشان هم هستند. گفت این شد نور علی نور! از مجموع روسای قاتل و دزد و دروغگو، همین یکی کم بود. این بار انتخاب شده های شورای نگهبان آنقدر بی خاصیت بودند که عبدالناصر همتی را در مقابل رییسی باد کردند تا مثلن شور و حالی به انتخابات ببخشند. اما بازی بقدری گشاد بود که همه فهمیدند. حالا هم ادعا می کنند که شرکت کنندگان حداکثری بودند و بیش از شصت در صد به رییسی قاتل رای داده اند. حال آن که با واردات اتوبوس، اتوبوس حشدالشعبی از عراق، شرکت کنندگان به چهل درصد واجدین شرایط هم نرسیده و از این مقدار، چندتاشان به رییسی رای داده اند؟ فقط بعضی روضه خوان ها می دانند. می خواهم بگویم درست که ما همه انتقاد می کنیم و به آخوندها ایراد می گیریم، اما یک چیز دیگر هم هست؛ "از ماست که بر ماست". تاریخ شیعه در ایران نه آن گونه که ابواب جمهوری می گویند؛ از بدو اسلام، بلکه از دوران صفویه (حدود سیصد و پنجاه سال پیش) آغاز شده. آن هنگام شیعه در این سرزمین، یک اقلیت محض بود، تا آن که آخوندها به دعوت شاه صفوی از جبل عامل لبنان به ایران تشریف فرما شدند. از همان زمان هم کار اخوند تاریخ جعل کردن بوده، در حقیقت جعل تاریخ اسلام. چیزی حدود پنجاه سال از ورود آخوند به این سرزمین نگذشته بود که مجلسی، شد همه کاره ی دستگاه اداره ی مملکت و آخوند مورد احترام ما ایرانیان، هم او تنها به جعل هزاران حدیث و خبر پرداخت، از جمله "دروغ مصلحت آمیز"، که ما همه را درسته قورت دادیم. و کلینی و محدث قمی و امثالهم، یکی یکی جعل شدند و تحویل بازار دروغ مصلحت آمیز، تا ما بی چون و چرا بپذیریمشان. یک نفر هم نگفت این آقایان کیستند که باید حرف هایشان را به جان بخریم، و بپذیریم. مثلن شیخ رضی سیصد و اندی سال پس از علی از کجا سخن ها و نامه های علی را کلمه به کلمه در خاطر داشت؟ لابد در کامپیوترش ثبت کرده بوده یا روی "فلش مموری" خود نگه داشته بوده است! اما اثر مشعشع ایشان "نهج البلاغه"، شد کتاب مقدس ما! و پیوسته از آن فاکت می آوریم که؛ علی چنین گفته و چنین کرده و قس علیهذا. در کتب مقدس (عهد عتیق و عهد جدید تورات و انجیل) شرح زندگانی موسی و عیسی آمده و این که زندگی شان چگونه بوده، و قواعد دینشان بر چه مبناست. در قران تنها دوبار نام محمد آمده و اگر احادیث و اخبار جعلی آخوند جماعت نبود، مسلمان ها حتی نمی دانستند نماز چگونه بخوانند. صدها هزار از این احادیث و اخبار جعلی چنان تولید و معتبر شد و زبان به زبان و سینه به سینه می گشت که خود آخوندهایی که در جعل این احادیث و اخبار دخیل بودند، مجبور به خلق "علم حدیث" شدند تا صحت و سقم این اخبار و احادیث را بسنجند. با این همه روایت این که علی در بیابان تشنه بود، انگشت در خاک فرو کرد و چشمه ای زلال درخشید، هنوز هم معتبر است. کسی هم لازم نمی بیند بگوید خب، حسین هم پسر علی بود، و امام، چرا در کربلا چشمه نرویانید؟ و طفل شیرخواره اش را پیش لشکر اعداء سردست گرفت که به این بچه رحم کنید؟ هیچ کس هم نپرسید این طفل شش ماهه که باید در طول سفر به کربلا به دنیا امده باشد، چرا تشنه بود، و چرا پدر او را پیش اغیار، سر دست گرفته بود تا حرمله تیر سه شقه اش را به گلوی علی اصغر بزند؟ می گویند "صلاح بوده". خوب، اگر صلاح بوده که دیگر عزا ندارد. با این همه همگی مان این اخبار را درسته قورت دادیم چون آخوند می گفت.
اما در مورد انتخابات؛ که شده دستاویز طرفداران مردم سالاری نظام! (به اعتقاد "سید خندان") نمایشی ست به اندازه ی یک روحوضی گشاد و خنده آور. منتصبین صلاحیت دار نقش سیاه را بازی می کنند و عظما هم در نقش حاجی، ملت هم که پسرحاجی و دخترحاجی، جیبشان خالی می شود اما دستشان پر از عشق های سرخابی؛ میان این جماعت هم کسانی هستند که بنا به مصلحت روزگار، و بند و بست هایشان، همین نمایش گشاد را هم باور دارند، و تبلیغ هم می کنند، طوری که مرغ پخته را هم به خنده وا می دارد. یکی از این اساتید، چریک سابق خلق، مقیم لندن است و اخیرن آقای سروش هم که پس از یار دیرینشان "تمساح یزدی" نقش او را بعهده گرفته اند، اظهار لحیه فرموده اند.
بازی انتخابات از شورای نگهبان در تایید یا رد صلاحیت نامزدان شروع می شود که مثل خیلی کارهای دیگرشان می گویند؛ "همه جا همین طور است". کسی هم نمی پرسد یک مثال بزنید، کجا؟ همه می پذیرند. از جایی هم همین شورای نگهبان شروع به شامورتی بازی تازه ای کرد، رد کردن صلاحیت شیخ بی ریش مصلحت، که با روایات مختلف در سطح جامعه ماسید، و حالا رد کردن صلاحیت لاریجانی! جهانگیری و... حبذا! به این ترتیب اعتراض امثال احمقی نژاد را بی مایه می کنند؛ که وقتی رفسنجانی یا جهانگیری و لاریجانی رد صلاحیت شده باشند، تو و امثال مشایی کی هستید که اعتراض کنید؟ و عظما هم از "کنار کشیدن نجیبانه"ی رد صلاحیت شده ها "تشکر مضاعف" فرمودند، تا غوغای به اصطلاح رهبران جنبش سبز و رییس جمهوری که عقایدش به ایشان نزدیک تر از یار دیرینشان، شیخ بی ریش مصلحت بود را، بخطاب "نانجیبانه" تنبیه کرده باشند. بعد هم کنار رفتن بعضی ها به نفع این و ان که خود از پشت پرده رهبری می شود.
پرده ی بعدی این نمایش، مناظره ی تله ویزیونی ست که تقلیدی ست صرف از انتخابات آمریکا، با تحریفاتی ایرانی. و بد و بیراهی که نامزدان انتخاب شده، بظاهر نثار هم می کنند، بعدن هم یکی شان تکذیب می کند، دیگری در مقام پاسخ گویی بر می آید و سومی می گوید حرف های من "تحریف" شده، بخش هایی را ختنه کرده اند (بریده اند) و غیره. این دعواهای زرگری هم در همان مقطع می ماند و لابلای اخبار، گم و گور می شود... یعنی "گُوِه" (بر وزن خّلِه یا شُلِه، تکه تخته ی سه گوشی ست که نجاران در درز اره شده فرو می کنند تا درز باز بماند و مانع رفت و آمد اره نشود) و بازی هم چنان ادامه دارد. و حالا رییسی که دفعه ی قبل موفق نشد، رییس می شود تا بقچه کش رهبری کم نیاورد (کوری ببین عصاکش کور دگر شود) اینها همه از ماست که بر ماست، به قول آشنایی، درست که ما از "اینها" انتقاد می کنیم، ولی دوستشان داریم. مگر چند تا مستوفی الممالک بین ما هست؟ مستوفی از اشراف قاجاریه بود که در آن دوره پنج بار نخست وزیر شد، اما دوران حکومتش هر پنج بار، کوتاه بود. بار پنجم در دوران احمدشاهی بود، و پس از کودتای 99. آخوند مدرس به طرفداری از احمد قوام (نخست وزیر پیشین)، مستوفی را استیضاح کرد. مستوفی پشت تریبون مجلس رفت و گفت همه می دانند که معده ی ضعیف من قدرت هضم گوشت بره (بره کشان انتخابات!) را ندارد. آجیل خور هم نیستم، نه اجیل می گیرم نه می دهم. و قبل از بررسی استیضاح، استعفا داد و رفت، و تا قاجاریه بر سر کار بودند، هیچ تقاضای نخست وزیری را نپذیرفت. تا ابتدای دوره ی رضاشاه که به وطن دوستی مستوفی اعتماد داشت. می گویند رضاشاه گفته در تمامی ایل قاجار یک مرد و نصفی پیدا می شود. گویا غرضش از یک مرد، فخرالدوله، مادر دکتر امینی، دختر مظفرالدین شاه بوده، که در بسیاری موارد نوک رضاخان را چیده، و از نصف مرد، منظوری جز مستوفی نداشته است. نوشته اند که اغلب کارهای عام المنفعه ی رضا شاه در دوره ی کوتاه نخست وزیری مستوفی بوده است. بعداز ان هم کنار رفت و تا 1311 که فوت کرد، نخست وزیری را نپذیرفت. آن وقت ها در بین ده چهارده میلیون ایرانی، دو سه تا مستوفی پیدا می شد. حالا هم بین هشتاد میلیون، باید نهایتن صد تایی باشند، که اغلب از سیاست دوری می کنند. بقیه همه فرصت طلبیم، تا قدرت به دستمان بیافتد، ابتدا به دزدی و دروغ، می اندیشیم. کافی ست محتاج باشیم، همانی که اخوندها دریافته اند؛ نیروهای میلیونی سپاه، بسیج و امنیت کشور نمونه ی بارز این احتیاج! دستی سر شانه ام را می ساید؛ هی! چند بار در این اندیشه بوده ای و با خود گفته ای "اگر دستم رسد بر چرخ گردون... ". از همان آغاز هم گروهی انتخابات در آن جمهوری را تایید، و گروهی به اعتبار دموکراسی، آن را تحریم می کردند، و می کنند.
یک چیز اما هست، که باید در گوش مخالفان زمزمه کرد. گفته اند پیش از دزدیدن منار، باید چاهی کند تا منار دزدیده را پنهان کنیم. با چاه ناکنده اما، پس از "جمهوری اسلامی" ملت را به کجا می خواهید ببرید. اگر بر حرف مخالفین و اپوزیسیون چشم بسته ایمان بیاوریم؛ پس از جمهوری کشگ، قرار است دموکراسی بر قرار شود و مذهب به صندوقخانه های شخصی منتقل گردد و جامعه مان بشود بهشت موعود، همان که در رویا وصف شده است! از من می شنوی اما، چاهی نیست مگر همان چاه جمکران که یک جعل بی بنیاد در آن مخفی شده است. خوشمان بیاید یا نه، ما ملت دو دسته ایم، دسته ی اول آنها که دستشان به جل و پلاس قدرت بند است و دسته ی دیگر که امیدکی دارند تا به اعتبار پاچه خواری امروزشان، روزی به نان و نوایی برسند. آن که می گریزد البته، یا به تازیانه و زندان محکوم شده، یا از این که دستش به جایی بند شود، ناامید شده است. می گویند از مصطفی پایان (خواننده ی ترانه ی "مرگ قو") پرسیدند چند برادر دارید؟ جواب داد سه تا که با من می شویم "چهار پایان". حالا حکایت آن جمهوری ست. اگر جانشین آقای رییسی در قوه ی قضاییه کسی چون حضرت اژه ای باشد، روسای سه قوه همراه با "عظما" می شوند "چهار قاطر (قاتل)"
یکی ابلهی شبچراغی (دُر نایاب) بجست که با وی بُدی عقد پروین درست
چنین شبچراغی که ناید به دست شنیدم که بر گردن خر ببست
این درست که ما همه طالب دموکراسی و سکولاریسم و... هستیم (بر منکرش لعنت) و اگر بنا بشود هر کداممان می توانیم ده جلدی در مورد این دو واژه بنویسیم (به قطر خاطرات شیخ مصلحت)، ولی دریغ از یک قدم عملی! در دوران مشروطه هم بزرگان قوم، همین را فریاد می زدند، که امروز بسیاری می گویند و می خواهند؛ سکولاریسم، و دموکراسی! دموکراسی و سکولاریسم اما، بر حقیقت تکیه دارند. ما اما در عالم هپروت سیر می کنیم. در آن جزیره، صد و پانزده سال پس از مشروطیت، در هر خانه ای که شیئ برنده ای هست، گیرم داس نباشد، و گردن باریک تر از موی دختری که از فرمان پدر سرپیچی می کند، یا تن به پرستویی ندهد، دموکراسی راه ندارد. جماعتی که برای واقعه ی موهومی در سال شصت و یک هجری، تمامی سال بر سر و سینه می کوبند، تابع وهم و رویا هستند، و دشمن بالقوه ی سکولاریسم، وگرنه سردار سپه دسته ی عزاداری راه نمی انداخت و روضه خوانی نمی کرد، تا محبوب جماعت، از جمله سید حسن مدرس بشود....
اشتباه نشود، قصد من این نیست که بگویم آن ملت شایسته ی دموکراسی نیست. آن ملت بیش از هر گروه دیگری در جهان، شایسته ی آزادی ست، اما اگر خود نخواهد چه باید کرد؟ آن ملت بیش از هر چیز دیگر سرگرم خدا و رسول و علی و اولاد اوست، و برخلاف عقیده ی آخوندها، ائمه هرگز دموکرات نبودند. از همین روایات آخوندی بر می آید که امامان شیعه، اغلب سرگرم برده داری بوده اند. گیرم که همین فردا آخوندها به جبل عامل لبنان بازگردند، آن که عمری در رویای "امامان" سر کرده و از یک بی تخم نازا، امام زمان زاییده و به چاه جمکرانش فرو کرده تا هر روز در انتظار ظهورش باشد، و روز ظهور ایشان شاهد خون کافران کشته شده به تیغ او، که تا رکاب مبارکش می رسد (عجب عدلی! عجل الله!)، به این سادگی ها از خواب غفلت و رخوت بیدار نمی شود. هم از این رو دیکتاتور کنونی به بهانه ی قدرت منطقه ای بر طبل این رویا و آرمان می کوبد، و از موشک با برد دو هزار کیلومتری سخن می گوید، تا ملتی را در خواب خوش، گرسنه نگهدارد. آخوند، راوی رویاست. گفتن از دموکراسی برای جماعت ایرانی، روایت یک قصه است، و سپس آه کشیدن، مانند شعر گفتن در وصف دزد و ظالم، و هورا کشیدن. آنها که از آزادی و دموکراسی و سکولاریسم و غیره برای آن جزیره یاد می کنند، و برایش یقه می درانند، رویایی را روایت می کنند که سرنشینان آن جزیره در خواب دیده اند. ما در دو دهه ی کوتاه، این مساله را تجربه کرده ایم؛ دهه ی پس از فرمان مشروطیت و تشکیل مجلس، و دهه ی بعداز رفتن رضاشاه. هر دو مورد هم به دلیل هرج و مرج رایج، به کودتا ختم شدند. رضاشاه را مانع رشد مشروطیت می دانند، حال آن که هرج و مرج و آنارشی و عدم امنیت در آن سرزمین، دهه ای پس از مشروطیت، همه را آرزومند به قدرت رسیدن کسی مانند سردار سپه کرده بود. محمدرضا شاه هم دیر فهمید که این ملت خواهان استبداد و بندگی ست. کودتا علیه مصدق نتیجه ی همین دیرفهمی بود.
تشیع از ما ملت یک مشت بنده و برده ی فرصت طلب ساخته. زانوی اشتر می بندیم، اما با توکل. بد و خوب از خدا می آید، پس بنده ی خدا کاره ای نیست. با توکل و توسل می چرد. ما همگی پهلوانان خارج از تشکیم، خیلی ها را که می دانیم قوی تر از ما هستند، حریف نمی دانیم. تا خارج از تشک ایستاده ای، می توانی تا خود خدا رجز بخوانی. کاری که حرفه ی آخوند است؛ حرف، و حرف، و حرف. برای آنچه که در واقعیت رخ نمی دهد، خواب می بینیم! حرف زدن کار ساده ای ست، نه کیلویی می فروشند و نه کنتور دارد تا شماره بیاندازد. تولید آخوند هم حرف است. حسین یک بار کشته شد (اگر شده باشد)، اما سیصد و پنجاه سال است آخوند با کشتن هرچه فاجعه بارتر و دردناک تر حسین، بر سر منبر، به نان و آبش می رسد. از همین خاطر هم به کسی که زیاد حرف می زند، می گویند "روضه خوانی" نکن. نامه نوشتن به عظما و از او خواستن که دست از ظلم بدار و آخر عمری طلب معفرت کن و آدم شو (هر کسی آن درود عاقبت کار، که کشت) جز این معنی نمی دهد که به رهبری عظما و دیکتاتوری حضرتش اعتقاد داریم. "دست از ظلم بدار"، وفا کن و جفا کم کن را به عشقشان می گویند، نه به دشمنشان. نامه نوشتن یا خطاب کردن به "رهبری عظما" و پند و اندرز دادن، ناشی از عشق و علاقه است، نه نفرت. می خواهیم او را با اعتقادات مذهبی مان از مهلکه نجات دهیم. خیال می کنیم آخوند به راستی به خدا و بهشت و جهنم اعتقاد دارد. خوشمان بیاید یا نه، ما خود طالب این وضعیت هستیم و بوده ایم و گرنه بر سرمان نمی آمد.
آخوند را چه به اداره ی یک مملکت؟ بهتر است به همان تعلیمات حوزوی بپردازد؛ بول و غایط و اقسام طهارت! این را نمی فهمم، و هیچ کس هم توضیحی در این باره ندارد (همه دربست پذیرفته ایم) که چرا تعلیمات حوزوی به عنوان لیسانس و فوق لیسانس پذیرفته می شود (تا قاتلی به نام رییسی از تصدیق شش ابتدایی به دکترا برسد) در مسابقه با رژیم قبلی، همه دنبال مدرک دکترا هستند، حقوق و اقتصاد و سیاست و غیره. آقایان روحانی و خالی باف و نارضایی بجای خود، سعید جلیلی که قادر نیست کمربندش را محکم کند تا شلوار از پایش نیافتد هم از زایشگاه (دانشگاه) آقاجواد، دکترا دارد. همه هم می خواهند رییس جمهور باشند. به قول امامشان "یک بقالی را نمی توانند اداره کنند". شورای نگهبان، پیشانی گاز سوخته ی جماعت را تایید یا رد می کند، نه توان اداره کردن بقالی را.
تمام فلسفه ی جمهوری اسلامی آشوب کردن جهان، نا امن کردن جهان و ماهی گرفتن از آب گل آلود، است. چون هر فکر تازه، هر دریافت تازه، اذهان دایناسوری آقایان را می آشوبد. یافتن "چرا"یش هم چندان مشکل نیست. بشر بیش از هرچیز از نادانسته هایش ترسیده. سی سال در یک خانه زندگی می کنی، با این همه وقتی در میانه ی شب و تاریکی وارد می شوی، از "ناشناخته ها"یی که در پس این تاریکی ممکن است خفته باشد، هراس داری. دزد است، جانور است، غریبه است، باری ترس از عنصری ناشناخته. آن وقت بی اختیار دستت به کلید برق می رود. آن کلید حقیر را که می زنی، یک لامپ حقیر کوچک در جایی روشن می شود، و با روشنایی، یا در حوزه ی روشنایی، قلبت آرام می گیرد. چون با این لامپ حقیر، دامنه ی "شناخت" تو در شعاع نور، گسترده می شود. حالا فرصت عکس العملت نسبت به آنچه ممکن است رخ دهد، وسیع تر شده. حتی در تنهایی هم، یک چراغ؛ به تو دلداری می دهد. یک شناخت کافی ست، حتی اگر تا چند متر آن طرف تر باشد. خدای ناشناخته هم در انسان بیم و ترس تولید می کند، ترس از "حضور" آن عاملی که همه جا "ناظر" است. وووو....این ترس انسان از خدا، کلید دکان کسب عاشقان قدرت در بازار شده. از این بهتر و بالاتر نمی شود. ترس از خدا از ترس از تفنگ و توپ و هرچه ی دیگر فراتر است، ترسی ست ابدی و زایل ناشدنی. البته برای مردم، چون سردمداران جمهوری در دزدی و دروغ و فساد، از خود خدا هم نمی ترسند. ترس از لولو و دد و دیو، یک نقطه ی پایان دارد، جایی فروکش می کند و انسان با دیو و دد و حیوان درنده هم در می افتد، اما قدرت گسترده و لایتنهایی خدا، پایان ناپذیر است، فتح ناشدنی ست. به همین دلیل هم آقایان پشتش پنهان می شوند تا از خدا وسیله بسازند برای تحمیق و خفه کردن خلایق.
Published on June 19, 2021 05:41
No comments have been added yet.