اعدام/ بخش دوم
گیج خواب بود، نمی دانست چه کند. برخیزد سر سنگینش را روی میز بگذارد و یک چرت عمیق بزند. دیشب تا کی نشسته بودی؟ مادر وضو گرفته از دستشویی بیرون آمده بود؛ نمازش که تمام شد باید چای و نان را حاضر کرده باشم. کتری را روی اجاق گذاشتم، میز را چیدم. پنیرمان داشت تمام می شد. از پنیرهای اینجا خوشش نمی آید، مستقیم که نمی گوید، می گوید یک مزه ی دیگر می دهد. باید تا کپنهاگ می رفتم، گفتم تنهایی حوصله تان سر می رود، با قطار می رویم و بر می گردیم. نهار را هم در رستوران ایرانی می خوریم. هم گشتی زده اید، هم خریدمان را کرده ایم. از این که خودش را میان جماعت دنبال من بکشد، خوشش نمی آید. موضوع را عوض می کند، می پرسد تا کی بیدار نشسته بودی؟ ننه یک زن بگیر. کدام فروشگاه می فروشند، بروم بخرم. حال و حوصله ی شوخی نداشت. این جوری بلایی سر خودت می آوری ها. خواب درست و حسابی که نداری، مثل آدم هم که غذا نمی خوری. لااقل یکی هست که مراقب خواب و خوراکت باشد. لباس بپوشید برویم. نه تو برو زود برگرد. با فس فس راه رفتن من، به کارهایت نمی رسی. پس بروید همین پایین کمی راه بروید، یا روی صندلی پارک بنشینید. سرش را محکم بالا انداخت؛ نه! اینها همه شان سگ دارند. خوب سگ ها که کاری به کار کسی ندارند. چرا، می آیند تو دل و بار آدم. اینها نجس اند. پسر اقاوهاب یادت هست؟ بله، آمریکاست، نه؟ دستش را روی هوا تکان داد؛ بود. پیش از ظهرها می رود یخته قدم می زند و بقیه ی وقت ها هم کنج اتاقش، ور دل بابا ننه ش کز کرده. لقمه اش را فرو داد، یک قلپ چای هورت کشید، هان! این را می خواستم بگویم، سگباز است. آمریکا دو تا سگ گنده داشته، اینجا هم یک سگ خرید، زن آقا وهاب دادش به یکی، می گفت زندگی مان را نجس در نجس کرده. دست به هرچیز می زنم احتیاط دارد.... دلش بود همه چیز را، از سیر تا پیاز تعریف کند.... رسیده بودیم به هتل، گفت ساکت را وردار و بیا تا همه چیز را برایت تعریف کنم. آن شب تمام مدت حرف زد، تا صبح که شوکت فنجان فهوه را گذاشت روی میز و رفت سر کار. همان طور که قهوه را مزه مزه می کردم، زندگی ام را از منیریه تا سه راه ونگ مرور کردم. بیست و پنج سال زندگی به طول پنج کیلومتر، از خانه ی پدری تا خانه ی خودم. از خانه و محله و مدرسه، پا آن طرف تر نگذاشته بودم. در دانشکده هم فقط تو را داشتم، تا وقتی با زینل همکار شدیم و پایم به خانه اش باز شد و شوکت را شناختم. زهری که نازی به جانم ریخت، هنوز دفع نشده. مثل راننده ای که سال ها خر سواری کرده، از پشت فرمان نشستن هول داشتم. آن هم با شوکت که هیچ چیز کم نگذاشته، می گوید مردها مثل میمون اند، تپ تپ تپ بکن و برو دنبال موز! یکی یکی سال ها را گذاشتم توی صندوق و درش را بستم، من زندگی نکرده بودم. اقای معاون مدیر کل آموزش ابتدایی و بعد هم مدیر کل. زندگی را همین چند ماهه، پشت دخل این چقالی فهمیدم. سرش را به دیوار تکیه داد، چشم هایش را بست، نفس عمیقی کشید؛ کاش می شد یک ساعتی کنار یک ساحل قدم بزنم. روی دو پا می ایستاد، مشت های بسته اش را کنار تنش نگه می داشت و می گفت؛ تو با مادرت ازدواج کرده ای. یک بار گفتم به مادر بد و بیراه نگو، چشم هایش گشاد شد. بچه ها هم دیگر احترامی نمی گذاشتند، بزرگ شده بودند، از پسشون بر نمی آمدم. در دادگاه گفتم انتخاب با خودشان. آنها هم گفتند پیش مادر می مانیم. گاهی که خانه نبودم، سر به مادر می زدند. همان اپارتمان بود و یک ماشین قراضه که دیده بودی، جمع هم که می زدی، نصف مهریه می شد. در مقابل نازی خلع سلاح شده بودم، از زندان که در آمدم .... مگر زندان هم بودی؟ زکی! پنج ماه تو هلفدونی بودم، گفتند نوکر آمریکا بوده، بچه مسلمان ها را بهایی می کرده؛ از این کس و شعرها که به دم همه می بندند. شوکت شانس آورد از شوهرش جدا شد. یکی دو سال بعداز انقلاب با یک آرشیتکت اشنا شد و آمد پاریس. شوهر اولش را همان روزها اعدام کردند، کار که نبود، حقوق را هم که قطع کرده بودند، نه بازنشسته؛ نه بازخرید، اخراج! با زینل یک ساندویچ فروشی کنار پارک ملت زدیم. جنگ هم شده بود قوز بالا قوز. اگر ماندی که شب بیرون شام می خوریم، اگرم رفتی که زنگ بزن. حالا تنهایم، جمشید قرار است شب بیاید پیش من. فرشته گفت یک مدتی بیا پاریس. خواهر کوچیکه ت؟ نه، فرشته بزرگه است، کوچیکه فریده است. فرشته همان اوایل انقلاب آمد پاریس. از اول هم اشتباه کردم برگشتم ایران. یک آپارتمان وسط های شهر گرفته بود که مادر سرگردان نباشد. از اولی که آمدم شب ها که می آمدم خانه، چشم هایش ورم کرده بود، تمام روز گریه می کرد. گریه چرا؟ چمیدونم. می گفت بعد از پدرت، من هم باید می مردم. فکر می کرد او باعث جدایی من و نازی و فرشته و شوهرش شده، چمیدونم. از این عذاب وجدان های تخمی که همه ی ما داریم. می گفت روی دست بچه هایم مانده ام. یک پنج شنبه که قرار بود بچه ها را ببینم، شهری که اصلن نیامد. ارنواز هم نیم ساعتی دیر کرد، بعد هم مثل غریبه ها گوشه ی تریا کز کرد و نشست. هیچی، بیرون که آمدم، یک راست رفتم آژانس، دوتا بلیت خریم و هفته ی بعد با مادر سر فرشته خراب شدیم. لحظه ای ساکت شد. انگار که چیزی بخاطرش رسیده باشد، رویش را برگرداند و در چشم هایم نگاه کرد؛ ما مثل مگسیم، فری. گاهی روی شیرینی، گاهی هم روی گه،... فریادی از راهرو شنیده شد. گوش هایش را تیز کرد ولی دیگر خبری نشد. در سی سال گذشته دنبال نشانه ای گشت؛ شاید کسانی فکر کرده اند من هم با مادرم ازدواج کرده ام، لابد قاتل پدرم هم بوده ام، مانده که چشم هایم را از حدقه در بیاورم. شاید لیسبت هم! نگاهش روی دیوار مقابل ماند. تلفن زنگ زد. لیسبت بدون سلام پرسید؛ مامانت هنوز هم هستش. تا دو هفته ی دیگر. امشب می توانی بیایی پیش من؟ هفته ی پیش هم همین سوال را کردی، عزیزم. اگر وسط شب اتفاقی برایش بیافتد؟ مادر پشت سر هم می پرسید کیه؟ اگر بلایی سرش بیاید خودم را نمی بخشم. پس من می ایم. شب ها خوابم نمی برد. مادر پرسید کیه که خارجی حرف می زنی؟ گفتم من در سالن می خوابم، روی کاناپه. فقط گوش می کرد. فکر کرده بودم هفته ی پیش موضوع حل شده. گفت آن هفته ی پیش بود. مرا از مادرت مخفی می کنی؟ مخفی نمی کنم عزیزم، قبلن هم گفته ام، می توانی هر روز بیایی. فقط در این آپارتمان کوچولو، با او که در اتاق بغلی خوابیده... گفت سه تا پیتزا می گیرم و می آیم. مادر پیتزا نمی خورد. تو بیا، همین جا یک چیزی درست می کنیم. گوشی را که گذاشت، کنار پنجره ی آشپزخانه ماندم. باران از صبح بند نیامده بود. تابستان پیش با دختر و پسرش رفت مسافرت. شبی که برگشت تلفن زد که معذرت می خواهم، تولد آرنولد است. دوستانش را هم دعوت کرده، خواهش کرده برایشان شام درست کنم. دلخور که نیستی، چرا دلخور باشم، تولد پسرت است. بهرحال معذرت می خواهم، فرض کن فردا از سفر بر می گردم. آخر شب دوباره زنگ زد؛ تا شلوار و شورتت را در بیاوری، رسیدم. در را که باز کردم، بغلم کرد، لب هایمان در هم بود که دستی به پیش تنه ام کشید و گفت؛ شلوارت را هم من باید در بیاورم؟ همانجا پشت در زانو زد، یک ساعتی دور تنم می چرخید. از حال رفته بودم. پرسید حالت جا آمد. نگاهش کردم؛ تو به اندازه ی یک ماه مرا گاییدی. خندید و انگشت هایش را میان موهای سینه ام چرخاند. کار قشنگی نکردی آرنولد را شب تولدش تنها گذاشتی. انگشت هایش روی سینه ام متوقف شدند؛ شامشان را خورده بودند، داشتند کامپیوتر بازی می کردند. چهارده سالش شده، باید بفهمد که من هم زندگی دارم. وقتی رفت، مادر میان در آشپزخانه ظاهر شد. عصر که گفتم یکی از دوستانم برای شام می آید پیش ما، رفت سراغ روسری اش. گفتم زن است، نیم خیز روی کاناپه ماند؛ همون بود تیلیفون می کرد؟ بعله، شوهر دارد، و دو تا هم بچه ی بزرگ. پس چرا تنها می آید؟ پزشک است، مطبش یک شهر پایین تر از ماست. سر راهش گاهی سری به من می زند، خانه اش یک شهر بالاتر است. بهش گفتم که مادرم اینجاست، گفت می ایم دیدنش. شوهر و بچه هایش چی، خانه نیستند؟ دیگر پاک کلافه شده بودم؛ اینجا هرکس زندگی خودش را دارد، مادر. این طور نیست که همه بهم گره خورده باشند. بالاخره شام که می خواهند. گوشه ی لبش کج شد، روی کاناپه آرام گرفت؛ بحق چیزهای نشنیده... چرا تحریک نمی شوی؟ اخر مادرم توی اتاق بغلی ست، هر لحظه ممکن است در را باز کند. خوب باز کند، مگر دزدی می کنیم؟ نه، ولی.. در این وضعیت... خنده ی تلخی کرد، نگاهی به سراپای هردومان انداخت. زانوهایش را دو طرف تنم حلقه کرد.شکمش را روی سینه ام فشار داد و با صدای خفه ای گفت؛ دارم می میرم از خواستن. کپل خوش تراشش درست مقابل چشم هایم بود. دست هایش روی ران هایم می چرخید. صدای شهوتناک مکیدنش بلند شد. از فرو کردن انگشت هایم توی کپلش لذت می بردم. دست هایش را از ران هایم برداشت و انگشت هایش دور تخم هایم می چرخید. از زیر چشم متوجه ی در اتاق شد. حتمن کسی دارد از سوراخ کلید نگاه می کند. صورتم را میان ران های سفت لیسبت فرو کردم. همه چیز صورتی بود. نازش را با لب هایم باز کردم، تمامی نازش را با لب هایم بغل کردم و زبانم را چرخاندم، ناله ی کوتاهی کرد. برگشت و رویم نشست. لذت فرو رفتن در لیسبت را تا ته ریه هایم حس می کردم. همین طور که بالا و پایین می رفت، به انگلیسی گفت؛ "فاک می هارد". فکر کردم اگر مادر در را باز کند و ما را در این وضعیت ببیند. از اول شب سخت و خشک بود. صدای لیسبت موقع سکس، بلندتر از همیشه بود. گفت چقدر لاغر است، این خانم دکتر. بعداز شام هم دلشوره داشتم مبادا چیزی بپرسد. هر بار مادر حرفی می زد، لیسبت به من نگاه می کرد تا ترجمه کنم. لیسبت صورتش سرخ شد؛ باز چی شد؟ یاد مامانت افتادی؟ بلند شد، لباس هایش را تند و تیز پوشید، در را محکم بهم زد و رفت. ژوریده گوریده از اتاق بیرون آمد؛ چی بود؟ هیچی، پایم گرفت به صندلی. دور و بر اتاق را نگاه کرد، رفت؟ بعله، همان وقت که شما رفتید بخوابید. همان طور که با خودش قر می زد، به دستشویی رفت؛ این دیگر چه رسم شوهرداری ست؟ کسی که خانواده داشته باشد، تا دیر وقت شب خانه ی این و آن نمی ماند. آن هم خانه ی مرد نامحرم عزب. تا مدتی سر کاناپه نشسته بود. خودش را در پتو پیچید و به در، پنجره و دور و بر اتاق نگاه کرد؛ پسر محترم خانم یادت می اید؟ بعله، اسمش جمشید بود انگاری. فرانسه زندگی می کند. رفت و آمد دارید؟ نه، دو سال پیش که پاریس بودم دیدمش. همکلاسی ات بود، نه؟ بعله. زن و بچه اش را گذاشت و با یک فاحشه فرار کرد. فاحشه؟ بعله، زنیکه شوهر داشت، همه اش خانه ی اینها بود، تا بالاخره پسره را از راه به در کرد، مردکه زن و بچه را ول کرد و با زنیکه رفتند خارج. اینها را کی برای شما گفته؟ خود محترم خانم. نه مادر، این طوریام نیست. چرا، پسر محترم خانم به بابایش رفته؛ ولنگار و سر به هواست. بر و روی مقبولی هم دارد، دخترهایش بزرگ بودند، ناغافلی ول کرد و رفت. اینطوریام نیست، زن فعلی اش خانم خوبیه. وقتی هم جمشید با زن اولش بود، اصلن رفت و آمدی نداشتند. بعد از این که زنش از خانه بیرونش می کند... خوب کاری کرد...حالا خوب یا بد، بهرحال تقاضای طلاق کرد. بعداز طلاق، جمشید رفت پاریس سراغ خواهرش. آنجا با این زنش آشنا شد و ازدواج کردند. دخترهایش بزرگ اند، یکیشان ازدواج کرد، کوچیکه هم خیال کنم رفت آمریکا. مادره هم بابایش که مرد، برگشت پیش شمسی خانم، مادرش. حالا مادر و دختر در همان کوچه ی گلابگیرها، زندگی می کنند. وقتی دید ساکت گوش می کنم، ادامه داد؛ زنی که شوهر دارد باید سر خانه و زندگیش باشد. وقتی ول می گردد، یک فتنه ای زیر سرش هست. حرفی نمی زدم تا تحریکش نکرده باشم. یکشب خانه شان بودم. زنک از دختر شمسی خانم سر تر است؟ این را نمی دانم، ولی زن خوبیه. کار می کند؟ طراح است. طراح چی؟ در یک موزه کار می کند. پسر محترم خانم چی؟ لابد مثل خیلی ها در خارج، می خورد و می خوابد. نه دوتا مغازه دارد، وضعشون خوب است. همدیگر را دوست دارند. فردا چه ساعتی باید فرودگاه باشیم. از اینجا دو ساعتی راه است. یکی دو ساعتی هم زودتر از پرواز باید فرودگاه باشیم. فکر کرد نمی خواهم حرف بزنم؛ ده یازده. پس صبح اول وقت باید راه بیافتیم. هواپیما که بلند شد، زنگ زد. پیش اریک بودم، نمی خواستم آنجا حرف بزنم. مبارک باشد. همین؟ مدتی ساکت ماند. دور و بر را نگاه کرد. چیزی برای گفتن بنظرش نرسید. پرسید چی شد، چرا ساکتی؟ هیچی، کاری نداری؟ نه، خوش بگذره. و گوشی را قطع کرد. لحظاتی وسط فرودگاه ایستاد.
پدرت همین است. شوکت هم با مادر تو یک دنیا تفاوت دارد. فقظ به فکر پایین تنه است. نه شهری جون، این طوری فکر نکن. گیرم به فکر پایین تنه اش باشد، کی نیست؟ چه بدی دارد؟ چرا باید به بالا تنه تظاهر کنیم؟ این چه دروغی ست که همه از هم انتظار داریم؟ بابایت هم به سبک خودش دلتنگ شماهاست. همدیگر را دوست دارند، مثل شماها، منتها در شکل و شمایل دیگر. من از این سال های آخر شما بی خبر بودم. پارسال که پاریس بودم، بابایت تعریف کرد. من با جمشید بزرگ شده ام. هیچ وقت ندیدم به احساسش روغن بزند. لابد دلخوری که چرا با مامانت نساخت. نه، نمی گویم چرا رفت، ولی بابا بی محبت است. نه شهری جون، ممکن است هر هفته زنگ نزند که قربان صدقه تان برود، ولی به سبک خودش دلتنگ شماهاست. محبت های جمشید هالووار است، بجای این که تو را یک دقیقه بغل کند، چهار تا بستنی برایت می خرد. خب این جمشید است، باید دید کجا اینها را یاد گرفته... بلندشوحاجی، برایت یک رختخواب راحت آماده کرده ایم. سر برداشت؛ انگار صدا از بیرون من می آید... بلند شو. حس کرد یک نفر تکانش می دهد. چشم هایش را باز کرد، میان او و نور سقف، یک سایه ی متحرک رویش خم شده بود. زود باش حاضر شو، همه منتظرند. دردی زیر چشم چپش پیچید؛ نیم خیز روی تشک نشست؛ همه چیز تمام شد. به در نگاه کرد که کاملن باز بود و سایه ای مشابه اولی وسطش ایستاده بود. چیه؟ چیزی نیست، فقط رختخوابت را عوض می کنیم. لباست را بپوش. حالا تمامی سلول را می دید. یکی در دو قدمی و دیگری میان در ایستاده بودند و نگاهش می کردند، بپوش! پاهایش را درون کفش ها فرو کرد. دستش میان ران هایش بود، چشمش را بست و زیپش را باز کرد، پیراهنش را کاملن درون شلوار چپاند. زیپ را نکشید، فقط قلاب کمر را انداخت. دستش را پایین برد و لای موهای لیسبت چرخاند و سر زن را که میان ران هایش می رفت و می آمد، نوازش کرد. کتش را از میخ برداشت، پوشید، پشت کفش هایش را بالا کشید و اماده ایستاد. یکی از آنها دستش را گرفت و با خود به راهرو برد. نفر دوم از پشت می آمد. سعی کرد تا انتهای راهرو را با یک نگاه حفظ کند. چشم هایش را بست؛ آه، فرو شدن در لیسبت چه رخوتناک است. بگذاری میان لب هایش... چشمش را دوباره باز کرد. فاصله ی در را حفظ کرد و دوباره چشمش را بست. بیرون که آمدند، تاریک بود، اینجا و آنجا ستاره ای می درخشید. کسانی هم آن دور و بر بودند. به بازویی که دستش را گرفته بود، تکیه کرد و باز خم شد تا لیسبت را تماشا کند. چشم های آبی زن، هنگام مکیدن، تماشایش می کرد. کیرش را تا ته حلق لیسبت فرو کرد و ارام بیرون کشید. با انگشت هایش لاله های گوش لیسبت را نوازش کرد. ارام درون گوش زن لعزاند، دست هایش را لای موهای روشن لیسبت چرخاند؛ دیوانه ام می کنی، زن. چیزی روی سرش افتاد، چشمش را باز کرد. دیگر ستاره ای نبود. کمی خم شد، زیر بازوهای لیسبت را گرفت و بلندش کرد و آرام، کیرش را میان کپل های لیسبت فرو کرد. شنید زن می گوید؛ بیشتر، با فشار. حس کرد شکمش با کپل لیسبت مماس شده، آرام فشار داد؛ محکم تر، وحشی، تندتر. ریتمش را تند کرد، صدای ناله ی زن را شنید؛ "یا، فاک می فری، فاک می هارد". نگاهش به سوراخ کون زن افتاد. چشمش را باز کرد، حس کرد چیزی به گلویش فشار می آورد. زیر پایش خالی شد، انگار که در هوا معلق بود، کمکم کن، داره آبم میاد. لیسبت دستش را پشت کپل او گذاشت و محکم بطرف خود فشار داد؛ آره بیا، محکم تر، بریز، پرم کن. حس کرد چشمه ای درونش می جوشد. خواست از پشت سینه های برجسته ی زن را بغل کند؛ دارم آبیاری ات می کنم، لیسبت. آره، بیا، پرم کن، و جاری شد. انگاری روی هوا معلق بود. به سختی نفس می کشید، روی هوا تکان می خورد و فوران می زد؛ بهشت همینه، ب... هش ...ت!
پایان 1378
پدرت همین است. شوکت هم با مادر تو یک دنیا تفاوت دارد. فقظ به فکر پایین تنه است. نه شهری جون، این طوری فکر نکن. گیرم به فکر پایین تنه اش باشد، کی نیست؟ چه بدی دارد؟ چرا باید به بالا تنه تظاهر کنیم؟ این چه دروغی ست که همه از هم انتظار داریم؟ بابایت هم به سبک خودش دلتنگ شماهاست. همدیگر را دوست دارند، مثل شماها، منتها در شکل و شمایل دیگر. من از این سال های آخر شما بی خبر بودم. پارسال که پاریس بودم، بابایت تعریف کرد. من با جمشید بزرگ شده ام. هیچ وقت ندیدم به احساسش روغن بزند. لابد دلخوری که چرا با مامانت نساخت. نه، نمی گویم چرا رفت، ولی بابا بی محبت است. نه شهری جون، ممکن است هر هفته زنگ نزند که قربان صدقه تان برود، ولی به سبک خودش دلتنگ شماهاست. محبت های جمشید هالووار است، بجای این که تو را یک دقیقه بغل کند، چهار تا بستنی برایت می خرد. خب این جمشید است، باید دید کجا اینها را یاد گرفته... بلندشوحاجی، برایت یک رختخواب راحت آماده کرده ایم. سر برداشت؛ انگار صدا از بیرون من می آید... بلند شو. حس کرد یک نفر تکانش می دهد. چشم هایش را باز کرد، میان او و نور سقف، یک سایه ی متحرک رویش خم شده بود. زود باش حاضر شو، همه منتظرند. دردی زیر چشم چپش پیچید؛ نیم خیز روی تشک نشست؛ همه چیز تمام شد. به در نگاه کرد که کاملن باز بود و سایه ای مشابه اولی وسطش ایستاده بود. چیه؟ چیزی نیست، فقط رختخوابت را عوض می کنیم. لباست را بپوش. حالا تمامی سلول را می دید. یکی در دو قدمی و دیگری میان در ایستاده بودند و نگاهش می کردند، بپوش! پاهایش را درون کفش ها فرو کرد. دستش میان ران هایش بود، چشمش را بست و زیپش را باز کرد، پیراهنش را کاملن درون شلوار چپاند. زیپ را نکشید، فقط قلاب کمر را انداخت. دستش را پایین برد و لای موهای لیسبت چرخاند و سر زن را که میان ران هایش می رفت و می آمد، نوازش کرد. کتش را از میخ برداشت، پوشید، پشت کفش هایش را بالا کشید و اماده ایستاد. یکی از آنها دستش را گرفت و با خود به راهرو برد. نفر دوم از پشت می آمد. سعی کرد تا انتهای راهرو را با یک نگاه حفظ کند. چشم هایش را بست؛ آه، فرو شدن در لیسبت چه رخوتناک است. بگذاری میان لب هایش... چشمش را دوباره باز کرد. فاصله ی در را حفظ کرد و دوباره چشمش را بست. بیرون که آمدند، تاریک بود، اینجا و آنجا ستاره ای می درخشید. کسانی هم آن دور و بر بودند. به بازویی که دستش را گرفته بود، تکیه کرد و باز خم شد تا لیسبت را تماشا کند. چشم های آبی زن، هنگام مکیدن، تماشایش می کرد. کیرش را تا ته حلق لیسبت فرو کرد و ارام بیرون کشید. با انگشت هایش لاله های گوش لیسبت را نوازش کرد. ارام درون گوش زن لعزاند، دست هایش را لای موهای روشن لیسبت چرخاند؛ دیوانه ام می کنی، زن. چیزی روی سرش افتاد، چشمش را باز کرد. دیگر ستاره ای نبود. کمی خم شد، زیر بازوهای لیسبت را گرفت و بلندش کرد و آرام، کیرش را میان کپل های لیسبت فرو کرد. شنید زن می گوید؛ بیشتر، با فشار. حس کرد شکمش با کپل لیسبت مماس شده، آرام فشار داد؛ محکم تر، وحشی، تندتر. ریتمش را تند کرد، صدای ناله ی زن را شنید؛ "یا، فاک می فری، فاک می هارد". نگاهش به سوراخ کون زن افتاد. چشمش را باز کرد، حس کرد چیزی به گلویش فشار می آورد. زیر پایش خالی شد، انگار که در هوا معلق بود، کمکم کن، داره آبم میاد. لیسبت دستش را پشت کپل او گذاشت و محکم بطرف خود فشار داد؛ آره بیا، محکم تر، بریز، پرم کن. حس کرد چشمه ای درونش می جوشد. خواست از پشت سینه های برجسته ی زن را بغل کند؛ دارم آبیاری ات می کنم، لیسبت. آره، بیا، پرم کن، و جاری شد. انگاری روی هوا معلق بود. به سختی نفس می کشید، روی هوا تکان می خورد و فوران می زد؛ بهشت همینه، ب... هش ...ت!
پایان 1378
Published on May 25, 2021 01:41
No comments have been added yet.