Ali Ohadi's Blog, page 10

January 2, 2020

بی چرا زندگان

هر سال، در این ایام "مبارک"، ابتدا به آنچه سال ها پیش به ما آموخته بودند، کشیده می شود، هرچند که بعدها بسیاری از پژوهشگران با اسناد و مدارک منکر آن قصه ها شدند. ولی ما قرار است هرچه دم دستمان است را دربست، بپذیریم، به قول احمد شاملو؛ "ما بی چرا زندگانیم"!
در روزگار گذشته (احتمالن در دوران هخامنشیان) میترا، الهه ی خورشید و روشنایی، در "پرسیا" فرمانروایی مسلطی داشته و گویا مهرپرستی (میترائیسم)، دورانی دراز، کیش اکثریت شهروندان "پارس" بوده، و با تمامی ادیان و آیین های معمول در ان دشت، تاثیر و تاثر داشته است. در روایات مهرپرستی، میترا، یا الهه ی خورشید و آفتاب و نور، در پایان بلندترین شب سال (یلدا)، از سنگ به دنیا می آید؛ "امید به روشنایی" که شب سر آید و آفتاب برآید، و جهان را روشن نماید، در تمامی تاریکی بلند شب، قلب ها را گرم نگه می داشته، و آدمیان بیدار می نشسته اند تا شاهد تولد "مهر" (خورشید) باشند. از همین رو سنت چنین بوده که معابد "میترایی" (مهرآبه)، در زیرزمین و مکان های تاریک بنا می شده است. روشن نیست اما که به چه دلیل، و چگونه و چه زمانی، میترا از پارس به جنوب اروپای فعلی کوچ کرده (احتمال می دهند پس از تسلط اسکندر و جانشینانش؛ "سلوکید"ها، اتفاق افتاده). در جنوب اروپا (روم و پروس و..)، "میترائیسم" برای چندین سده، آیین، و خدای مردمان آن نواحی، به ویژه نظامیان بوده است. (در انتهای قرن نوزده و تمامی قرن بیستم میلادی، "مهرابه"های متعددی در جنوب اروپا کشف شده که جملگی در زیرزمین بودند. گفته اند که در دوره ای اکثریت نظامیان این نواحی، کیش میترایی داشته اند). این که چرا میترائیسم، بیشتر مورد توجه نظامیان بوده هم، (دست کم برای من) روشن نیست. ولی به احتمالی می تواند نشانی های الهه ی مهر، الهه ی نور و خورشید و قدرت، در این امر موثر بوده باشد. این سلطه تا آنجا همه گیر بوده که ارنست رنان فرانسوی (1892-1823) می گوید؛ "اگر رویدادی آیین مسیحیت را از تعالی بازداشته بود، اینک جهان پر از میترا و مهر بود"! کتیبه های بسیاری متعلق به سال 136 میلادی به بعد (تا انتهای سده ی چهارم میلادی)، در مورد الهه میترا در مناطق مختلف روم باستان، و در جنوب آلمان فعلی، و در نواحی بالکان، یافت شده اند.
بهررو، در ادامه ی این قصه می گفتند که در قرن چهارم میلادی (به تقویم گریگورین، سده ی چهارم پس از عیسا) کنستانتین کبیر (بنا کننده ی شهر "کنستانتینوپول"، پایتخت رم شرقی (بیزانس)، قسطنطنیه ی بعدی و استانبول فعلی)، تمامی روم (شرق و غرب) را فتح کرد. او که با فتح مناطقی وسیع، صاحب قدرت و مکنت بسیار شده بود، نسبت به گسترش "میترائیسم"، به ویژه بین نظامیان، دچار بیم و نگرانی شد؛ مبادا "پارس" (دژمن!) از این طریق در میان لشگریان رومی نفوذ کند! هم از این رو به کیش عیسا در آمد، (مسیحی شد) و آیین های مشرک (تمامی ادیان دیگر) در روم و مستعمرات آن را، ممنوع اعلام کرد؛ دستور قلع و قمع "میترائیست"ها و بستن و تخریب معابدشان ("مهرابه"ها) را داد. ("مسیحی کردن" روم، چیزی شبیه ترویج تشیع در دوران شاه اسماعیل صفوی، هفت هشت سده پس از آن، در ایران بوده است). گفته می شد که کنستانتین، برای کم رنگ کردن آیین "مشرکان" و بزرگ نشان دادن مسیحیت، بسیاری از سنت های آیین های پیشین را به آیین خویش (مسیحیت) چسباند؛ تا کافران (پیروان کیش های دیگر) را به آیین مسیحیت جذب کند؛ از آن جمله است تولد عیسا که از همان زمان به صبح شب یلدا، مننتقل شد. در سال 312، کنستانتین که عازم فتح کامل روم بود، با یک حقه ی آخوندی، اعلام کرد که نشان مسیح را روی خورشید دیده و جملهٔ "شما با این علامت پیروز خواهید شد"، را به لاتین روی آن خوانده است (آن موقع هنوز خدا عربی یاد نگرفته بوده و به لاتین پیام می داده). پس از فتح کامل روم، در مدت کوتاهی، مسیحیت به عنوان مذهب رسمی امپراتوری روم، جایگاه خود را تثبیت کرد. کنستانتین در 325 میلادی شورایی دایر کرد که در آن نزدیک به 300 اسقف شرکت داشتند. در این شورا بررسی جامعی بر روی کتاب مقدس انجام گرفت. تلاش‌ های تحقیقاتی این شورا در نهایت منجر به استخراج مفاهیم پایه ‌ای "ایمان مسیحی" گردید. "پولوس مقدس" در رساله‌ های خود که پس از صعود مسیح به آسمان نگاشته؛ مژده ی آمدن مسیح پیش از ظهور، آموزه ‌های مسیح در مورد محبت، خداوند بودن عیسای ناصری و از این قبیل، را، به "مومنان" داده است. صبح روز بعد از فتح روم نیز، کنستانتین در خواب صدایی شنید که به او دستور می‌ داد روی پرچم سربازانش، نشانه ‌ی مسیح را نصب کند. پس از آن بود که دستور داد روی پرچم‌ ها علامت صلیب نصب کنند. کنستانتین تا پایان عمر، مسیحیت را در پناه حکومت خویش گرفت و در سال 337 میلادی از دنیا رفت. اگرچه نوشته ‌های نخستین پیرامون مسیحیت روزهای متفاوتی را برای تولد مسیح ذکر کرده ‌اند؛ نخستین جشن ثبت شده برای کریسمس امروزی (24 دسامبر)، در سال 336 صورت گرفت، که بعدها به دلایلی منسوخ شد. در آغاز سدهٔ 19 میلادی، با پیدایش جنبش آکسفورد در کلیسای انگلیس، کریسمس دوباره رونق گرفت. دیکنز و دیگر نویسندگان با تأکید بر این که کریسمس یک جشن خانوادگی، مذهبی و وسیله ‌ای برای دادن هدیه است جلوهٔ اجتماعی تازه‌ ای به آن بخشیدند.
آنچه اما مرا به نوشتن این یادداشت واداشت، سالگرد تولد عیسا مسیح، در همین بیست و چهارم دسامبر است. تولد و مرگ عیسا هم مانند همه ی پیامبران پیش و پس از او، مشکوک بنظر می آیند، و معمولن محل اختلاف نظر اند. تقریبن همه ی فرهنگ های مشهور، می نویسند که تاریخ تولّد مسیح معلوم نیست. در کتاب مقدس هم چنین روزی معین نشده.‏ سال ها پیش، در جایی (به یاد ندارم کجا) خوانده بودم که در آغاز، تولد عیسا در اعتدال بهاری برابر با 25 مارس بوده، یا روز پیدایش خورشید؛ 28 مارس: "نظر مقام عالی و الهی پروردگار بر آن شد که در آن روز، درست همان روز که خورشید پدید می‌ آید، 28 مارس، روز چهارشنبه، عیسی متولد شود"! (انجیل). ایزاک نیوتن می نویسد روز تولد مسیح تنها به این دلیل انتخاب شده که با تحولات خورشیدی هماهنگ باشد. در دایرة المعارف بریتانیکا هم آمده که "تولّد عیسی را اصحاب کلیسا برابر با تولّد "خورشید تسخیرناپذیر" قرار دادند که در روم، عیدی مشرکانه بوده است"!‏ اما اگر به روایات کاتولیک و مسیحی اعتماد کنیم، از تاریخ مرگ عیسی در عید پِسَح، که در ۳۰ سالگی او رخ داده، می توان حدس زد که او متولد اول پاییز یا اواسط زمستان بوده است! با وجود چنین تردیدهایی، وقتی هیچ مدرکی در دست نیست،‏ چرا جشن کریسمس در 24 دسامبر برگزار می ‌شود؟‏
به زعم بسیاری از پژوهشگران، عقاید و سنت های قومی و آیینی از دیرباز، بر یکدیگر تاثیر گذاشته اند. آرتور کریستینان سن (دانمارکی) معتقد بود که اضافه بر آنچه مهاجرین آریایی از اعتقادات مشترک با پسرعموهای هندی شان با خود به نجد ایران آوردند، ساکنان قبلی این منطقه از جمله "عیلامی"ها و همسایگان مهاجم آنها، نظیر آشوری ها و بابلی ها و... نیز دارای عقاید و اساطیری بوده اند که رد آنها را در اعتقادات بعدی ساکنان پارس می توان مشاهده کرد. "مری بویس" معتقد است؛ تاثیر و تاثر ادیان و آیین های مختلف و عبور تاریخی آنها از سرزمین ها و ملت ها و فرهنگ های مختلف، فرآیندی شبیه به چگونگی پیدایش مروارید در صدف دریایی دارد؛ "همان گونه که هر مرواریدی... عبارت از پرده های غشایی ست که پیوسته از جداره ی صدف ترشح می شود تا جسم بیگانه ی وارد شده را قرنطینه و نرم و قابل هضم کند، در اطراف هر اندیشه یا خدایی تازه نیز، پرده های مکرر باورها و اعتقادات و آیین ها، ترشح شده است". (جلد اول تاریخ کیش زرتشت). "بنونیست" فرانسوی معتقد است که مانویت و مهرپرستی، عناصر اصلی خود را از مکتب زروانی وام گرفته اند. ایرانیان باستان بر این باور بودند که منشاء و مظهر نیکی و بدی، خود انسان است. پارسیان (زرتشتی) میترا یا "دو میثرس" را میانجی دو خدای نیکی و بدی به حساب می آورده اند. اگرچه در میترائیسم، خبری از رستاخیز و قیامت نبوده، و در واقع زردشتی گری اولین دین پارسی ست که به رستاخیز و قیامت اعتقاد دارد. زرتشت نیز، خورشید را ستایش می کرد. مهر، میترا از خدایان قدیم ایرانی که پیش از زردشت از هند آمده، در اصل بر مبنای دوستی و پرستش خورشید بوده است. "ایندرا" خدای هندی که برتر از خدایان دیگر، و اژدهاکش ‌است، از این بابت به متیرا نزدیک است. می ‌توان گفت که میترا نوعی رهایی ‌بخش بوده، و مردم را از خشکسالی و گرسنگی رهایی می دهد. این آیین برای کسانی که بدنبال رده بندی و پیشرفت در جایگاه خود در پی رازدانی و حفظ اسرار بودند و مخفی کاری را می پسندیدند، گیرایی بیشتری داشته است. باری، "میترائیسم" (مهرباوری) در جنوب اروپا دچار دگرگونی های ساختاری شد و پس از چند قرن (به روایتی در عهد ساسانیان) با دگرگونی های تازه، به ایران بازگشت! در بامداد ظهور اسلام (621 میلادی، سال هجرت محمد)، گسترش مسیحیت هنوز از حوزه ی خاصی در جنوب اروپا، پیش تر نرفته بود. این در سده های بعد بود که با فتح کامل بیزانس و پایتختش "قسطنطنیه" (استانبول فعلی)، نطفه ی یک امپراطوری تازه ی (اسلامی، عثمانی) در جوار مسیحیت اروپا شکل گرفت. ایا صوفیه (حاجیا سوفیا یا هاگیا صوفیا)، کلیسای مسیحیت بوده که در سال 532 میلادی به دستور امپراتور "ژوستین یکم" ساخته شده، و در ژوئن 404، طی یک شورش بزرگ، کلیسای اول تقریباً کاملاً در آتش سوخت، و امپراطور "تئودنوس"، دستور ساخت کلیسای دوم را داد (کلیسای دوم در سال 415 میلادی افتتاح شد). کلیسای سوم در محل مسجد فعلی (ایا صوفیه)، در سال 532 میلادی، تنها چند روز پس از نابودی کلیسای دوم، آغاز شد. و بالاخره پس از فتح استانبول (قسطنطنیه)، سلطان محمد دوم دستور داد کلیسا را به مسجد (ایاصوفی) تبدیل کنند.
آیین میترا بی تردید در دوران شاپور ساسانی در پرسیا رواج داشته چرا که در نقش رستم، در کنار امپراطور پارس دیده می ‌شود. حتی اگر بپذیریم که مسیحیت هیچ گونه اثرپذیری از میترائیسم نداشته، شباهت هایی در میترائیسم و مسیحیت وجود دارد که نشانه های این تاثیر و تاثر را کم و بیش تایید می کند. از آن جمله اند؛ میترا در آخرین روز زندگی زمینی اش، در ضیافتی درون غاری شرکت می ‌کند و نان و شراب می ‌خورد. پس از آن سوار ارابه ی خورشید، به آسمان عروج می ‌کند. برای درآمدن به آیین مهری، شخص باید از آزمایش ‌های دشواری سربلند بیرون می ‌آمد؛ اولین مرحله از مراتب مهرپرستی "کلاغ" است. مرحله ی دوم، "مقام نامزدی"ست که یکی از دشواری هایش "خاموش ماندن" و "رازداری" است. پس از "نامزدی"، عضویت شخص داوطلب رسمی می ‌شده، سپس تاجی و شمشیری به او پیشکش می‌ کردند. مرحله ی بعدی بالا رفتن از پله شیر، بسیار دشوار بوده. در این مرحله قدرت شخص را آزمایش می‌ کردند. مردی که به سنین بالا می ‌رسیده، به درجه ی پارسایی (پاپ) نازل می شده که معنی آن وارستگی است و...
کلمنت اسکندریه می نویسد: کسانی هستند که نه تنها سال میلاد سرورمان بلکه روز میلاد او را نیز تعیین کرده؛ و می‌ گویند آو در بیست و هشتمین سال اگوستوس و در بیست و پنجمین روز بشنس [ماه مصری برابر با ۲۰ می] به دنیا آمده است… دیگران می ‌گویند او در بیست و چهارم و بیست و پنجم برموده [برابر با 20 و 21 آوریل] به دنیا آمده" و... در دیگر نوشته ‌هایی که به آن دوران باز می ‌گردد، 20 مه، 18 و 10 آوریل، 25 مارس، 2 ژانویه، 17 و 20 نوامبر پیشنهاد شده ‌است. 24 دسامبر در گاهشمار رومی، روز انقلاب زمستانی بود، کوتاه‌ ترین روز (پس از شب یلدا) را انتخاب کردند، که متعاقب آن روشنایی روز، رو به افزایش است. در بخش‌ های مختلفی از انجیل، عیسی به خورشید ارتباط داده شده‌ است. بر پایهٔ یک پیش گویی، عیسی به عنوان "خورشید عدالت" شناخته می‌ شود. باری، کلیسا 24 دسامبر را برگزید تا با جشن ‌های رومیان باستان در بزرگداشت خدای خورشید (میترا)، منطبق باشد. با این همه، از ابتدای قرن بیستم میلادی، تقریبن اکثر قریب به اتقاق پژوهشگران، منکر این گونه ارتباط میترائیسم با مسیحیت می شوند‌. بیشترشان معتقدند این روز به عنوان جایگزینی برای جشن "روز میلاد خورشید شکست ناپذیر" به عنوان نماد نوزایی خورشید، و ندای تولد دوباره بهار است. در آن هنگام، بسیاری از رومیان، رویداد بلندتر شدن روزها به دنبال انقلاب زمستانی را با شرکت کردن در مراسمی به منظور بزرگداشت زادروز میترا، در 24 دسامبر جشن می‌ گرفتند. این جشن ها و سایر مناسک تا اول ژانویه ادامه داشته که رومیان آن را نخستین روز ماه و سال جدید می ‌دانستند. کلیسا جشن زادروز میترا خدای نور و روشنایی را با جشن بزرگداشت زادروز عیسی که عهد جدید او را نور و روشنی جهان می ‌نامد، جایگزین نمود. کلیسای کاتولیک با این امید که پیروان آیین میترا را به آیین مسیحیت وارد کند، به آنها اجازه داد تا به عنوان بزرگداشت زادروز مسیح، به برگزاری جشن و سرور خود در تاریخ پیشین (روز تولد میترا) ادامه دهند. در سده چهارم میلادی، یکی از اسقف ‌های آسیای صغیر به خاطر رفتار مهربانانه اش با کودکان شهرت یافت. این شخص که بعدها به سنت نیکولاس (نیکولاس مقدس) شهرت یافت، در غرب و به زبان انگلیسی به Santa Claus مشهور شد. و درخت کاج نیز نماد جاودانگی ست که در فرهنگ قدیم پارسی نیز محترم شمرده می شده ‌است. هنوز در بسیاری از نقاط ایران به درخت کاج به عنوان "مقدس" نگریسته می ‌شود. اواخر قرن 19 میلادی، فرانتس کومون بلژیکی، طی تحقیقات بسیار در سوریه و ترکیه، و با تکیه بر آنها شباهت ‌های بسیار میترایسم در غرب را در کتابش مطرح نمود. بعدها پس از اکتشافات بسیار دیگر در سرزمین‌ های متعلق به روم باستان با استفاده از تکنیک ‌های حفاری و بازسازی مدرن در قرن بیستم، فرانتس کومون رم پایتخت روم باستان را به خاطر اکتشافات فراوان آثار میترایی و مهرابه ‌ها، در محوطه داخل و اطراف شهر، پایتخت میترایسم نامید (1954). تاویل و تفسیر کومون این است که هر دو آیین میترایی و مسیحیت با خاستگاهی شرقی به هدف استیلای فرهنگی و حکومت بر جهانی پهناور، به ستیز و رقابت با یکدیگر پرداخته و در در طول چهار قرن نبرد، این آیین (میترائیسم) و دیگر آیین ‌های رازآمیز، مغلوب مسیحیت شدند و شکل و اندیشه و چارچوب نمادها و رموز خود را به مسیحیت واگذاشتند.
مشابهت های دو آیین؛ تثلیث در هر دو آیین، مراسم تطهیر و غسل تعمید نیز در هر دو مذهب مشترک اند. افروختن شمع در کلیساها (و "مهرابه" ها)، نواختن ناقوس، وجود حوضچه آب مقدس در ورودی کلیساها (و "مهرابه"ها) و سرود ‌جمعی به همراه نواختن موسیقی از شباهت‌ های مراسم میتراییسم و مسیحیت هستند. مراسم شام آخر (عشاء ربانی) و صرف نان و شراب نیز در دو آیین مشترک اند؛ دوازده مرحله ی میترایی و دوازده فلکی که یاور میترا هستند، به هیات حواریون دوازده‌ گانه عیسی در آمدند. یک شنبه به نام "روز خورشید" (سان دی)- روز ویژه مهرپرستان بود که در مسیحیت نیز به همین شکل باقی مانده، رهبانیت و ریاضت نیز از آیین میترا به مسیحیت راه یافت. هر دو (میترا و عیسا) در رستاخیز ظهور نموده و اعمال انسان ‌ها را داوری می ‌کنند؛ اعتقاد به روح، جاودانگی و قیامت نیز از موارد مشترک است. همان گونه که مهر میانجی میان خداوند و بشر است، مسیح نیز واسطه خدا و انسان شده (فرزند خدا)؛ گفته می ‌شود نشان هلال ماه بالای هفت شاخه شمعدان در برخی از کلیساها موید این نظر است. مهر در برج حمل، بره به دوش دارد و عیسا نیز بره ‌ای در آغوش گرفته. و سرانجام روز تولد مهر یا "خورشید شکست ‌ناپذیر" همان روز انقلاب زمستانی در روم، 24 دسامبر بود که از سده چهارم میلادی، روز میلاد مسیح شد و به کریسمس شهرت یافت.
دیوید اولانسی معتقد است؛ "... هیچ مدرکی در دست نیست که نشان دهد خدای ایرانی میثرا هرگز ارتباطی با کشتن گاو داشته باشد" (تصویر رومی میترا هنگام کشتن گاو دیده می شود حال آن که میترای پارسی "کشنده ی اژدها" بوده است).
منابع؛
رساله ی پولوس مقدس
Arthur Emanuel Christensen
Marry Boyce
بنونیست
1 like ·   •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on January 02, 2020 01:17

December 22, 2019

رستمعلی

سالیان دراز، یک نسخه ی خطی در موزه ی فلورانس ایتالیا قرار داشت که همه می پنداشتند نسخه ی خطی قرآن است. در 1978، یک پژوهشگر ایران شناس ایتالیایی به نام "آنجلو پیه ‌مونتِزه"، با مطالعه ی نزدیک این نسخه، اظهار داشت این یک شاهنامه ی دست نویس قدیمی است که تنها دو قرن پس از فردوسی نوشته شده! تا آن زمان، نسخه ی خطی موجود در لندن که متعلق به قرن هفتم هجری ست، کهن ترین نسخه ی خطی شاهنامه تلقی می شد. شاهنامه ی چاپ مسکو، با مطابقت نسخه های قدیمی؛ لندن، لنینگراد، توپقاپی ترکیه، و... به یاری جمعی از ایران شناسان روسی، و در دوره ای به سرپرستی عبدالحسین نوشین، در نیمه ی اول قرن بیستم تنقیح و تصحیح و منتشر شد. مساله آن است که آخوندها و "دلواپسان متدین"! طی قرن ها پس از فردوسی، به خیال خود خواسته اند شاهنامه را از مظاهر ضد اسلامی "پالوده" کنند، از این رو در هر دوره، یک گروه "دلواپس" پیدا شده اند که نگران از دست رفتن دین و ایمان مردم، ابیاتی به شاهنامه بیافزایند، تا "اسلام رحمانی" خدشه دار نشود! (یکی از این موارد، نیمه شبی ست که تهمینه به چادر رستم می خزد و می گوید؛ "تورایم کنون گر بخواهی مرا"! و یک شیر پاک خورده ای که نگران "ناموس" پادشاه سمنگان بوده، با ابیاتی الحاقی، در آن نیمه شب به دنبال "عاقد" فرستاده و رستم و تهمینه را "به هم حلال" کرده (عقد کرده!)، مبادا فرزندشان سهراب، "حرامزاده" از آب براید!) باری، کار پژوهشگران و شاهنامه شناسان معاصر ان بوده که این ابیات الحاقی را از جای جای شاهنامه ی بیرون بکشند. شاهنامه ی معروف به "چاپ مسکو" نیز، از بسیاری از این اشعار "افزوده" (الحاقی)، پاک شده است.
در انتهای دهه ی هفتاد، که روشن شد نسخه ی خطی موزه ی فلورانس، قدیمی ترین شاهنامه ی خطی موجود است، (دویست سال پس از فردوسی نوشته شده، و از بد حادثه بخش هایی از انتهای آن افتاده)، آقای دکتر جلال خالقی مطلق که استاد دانشگاه هامبورگ آلمان بود، یک کپی از این نسخه تهیه کرد و با تطابق با نسخه های معتبر دیگر، از جمله شاهنامه ی چاپ مسکو و ترجمه ی عربی شاهنامه، به نام "شاهنامه ی بّنداری"، نسخه ی معتبر تازه ای، به نام "نسخه ی خالقی مطلق" تدوین کرد که در هشت جلد، منتشر شده، و کارشناسان معتقدند، ابیات الحاقی اش بیش از انگشتان دو دست نیست. این پژوهش بیش از بیست سال عمر آقای خالقی را، تا سال 1388، پر کرد. نکته ی قابل توجه کار دکتر خالقی، مطالعات کناری بسیاری ست که در این زمینه در متون قدیمی داشته. متونی که برخی شان بکلی از دسترس عموم خارج اند. حاصل این مطالعات، مقالات و یادداشت هایی ست از روایات راویان و نقالان، که اکثر آنها در دهه های هفتاد و هشتاد شمسی، در دو ماهنامه ی "ایران نامه" و "ایران شناسی" منتشر شده اند. و برخی از آنها به دعوت زنده یاد دکتر احسان یارشاطر، در فرهنگ "ایرانیکا" نیز آمده است، و بالاخره بعضی از این مطالب، در چند کتاب، با نام های "حماسه سرای کهن" (گل رنج‌ های کهن، ایران؛ ۱۳۷۲) و "سخن‌ های دیرینه" (ایران؛ ۱۳۸۱) انتشار یافته، که حاوی قصه هایی شنیدنی و خواندنی از گذر قهرمانان شاهنامه، طی سالیان دراز، در فرهنگ ایران و ایرانیان هستند.
اما یاد "نسخه ی فلورانس" و شاهنامه ی خالقی"، از آنجا به ذهن من رسید که آقایی به نام "حسنی" (که پیش از این با قلمشان آشنایی نداشتم) جایی روایت کرده اند که (نقل به مضمون) در دوره ناصرالدین شاه قاجار، مراسم عزاداری و تعزیه خوانی مورد حمایت دربار، هر ساله در تکیه ی دولت (محل امروز بانک ملی شعبه سبزه میدان)، برگزار می شده. ابتدا تعزیه ها حکایت از واقعه ی کربلا و مسایل حول و حوش آن داشته. اما از آنجا که آخوندها، (از دوران صفوی تا امروز)، از اعتقاد مردم به قهرمانان شاهنامه به ویژه رستم، واهمه داشتند، (مبادا امثال رستم، سبب "تشویش اذهان عمومی" بشوند، و دین و ایمان مردم را به باد دهند و دکان ریا و روضه خوانی تعطیل شود! آن زمان هنوز اسرائیلی نبود تا رستم را به عنوان "جاسوس" دستگیر کنند!) پس به تدریج نوشته های ساختگی (شبیه خوانی) را وارد مراسم تعزیه خوانی کردند. از آن جمله کشتی گرفتن حضرت علی با رستم دستان، و شکست رستم بدست آن حضرت! (آخوندها از افسانه ی رستم هم وحشت داشتند!). فوری دست بکار شدند تا از این موجود افسانه ای "لامذهب"، یک شیعه ی اثنی عشری بسازند (همان گونه که در مورد خود فردوسی عمل کردند)، مبادا "ایرانیان" به واسطه ی علاقه به رستم، از قهرمانان ساختگی "عرب" آخوندها روی بگردانند. (در یک سری یادداشت در همین صفحات، به این موضوع اشاره کرده ام). برای حل "سندروم رستم"، آخوندها طبق معمول همیشه، به جعل روایت روی آوردند.
شبیه خوانی "رستمعلی" این گونه آغاز می شود که روزی رستم، گرز معروف خود را بر می دارد و سوار رخش می شود، تا به دیدار سلیمان پیامبر برود، که وصف قدرتش در افسانه های اسلامی جهان را فرا گرفته. رستم در نظر دارد با سلیمان دست و پنجه نرم کند! و با پیروزی بر او، آوازه ی قهرمانی اش را تثبیت کند (این که رستم آدرس سلیمان را در دنیای "بی گوگل" از کجا گیر آورده، و به کدام سو می رفته تا به سلیمان برسد، مثل هزاران سوال در مورد قصه های دیگر آخوندها، بی پاسخ می ماند). باری، رستم در گردنه ی کوهی در حوالی "ری" (شاه عبدالعظیم فعلی) با جوانی خوش سیما برخورد می کند که از جهت مخالف می آمده. این دو بر سر عبور از تنگه با هم اختلاف پیدا می کنند و کار به جنگ تن به تن می کشد. (حال آن که اگر مساله "کشتی" میان رستم و علی مطرح نبود، حضرت در کمال "رواداری" به رستم بفرما می زد! خطبه ای هم در این زمینه می خواند که به خطبه های جعلی "نهج البلاغه" اضافه می شد) رستم می خواهد ان جوان را از زمین بلند کند و به زمین بکوبد اما از بامداد تا نیمروز، به هیچ طریقی موفق به زمین زدن آن جوان خوش سیما نمی شود (آن چنان بر "خوش سیما" بودن آن جوان تاکید دارند که خواننده بی اختیار به یاد "سعید طوسی" می افتد!) بعد نوبت جوان "خوش سیما" می شود، که با یک انگشت، کمر رستم را می گیرد و به آسمان پرتاب می کند. در آسمان اول (طبقه اول) ملائک رستم را در هوا معلق نگه می دارند! (روشن نیست در شبیه خوانی "رستمعلی" در "تکیه ی دولت"، چگونه رستم به آسمان اول پرتاب می شده و آنجا معلق می مانده!) رستم که از این وضعیت وحشت کرده، می پرسد این جوان کیست؟ ملائک می گویند این "شاه مردان، علی"ست! آنگاه حضرت علی می فرماید: یا شهادتین را بگو و مسلمان (البته از نوعی شیعی) شو و یا از آنجا به زمین فرو خواهی افتاد و بدنت هزار تکه می شود. (طریقه ی معمول تشرف به اسلام رحمانی! اگر شهامت دارید، بپرسید صدای حضرت از چه طریقی به طبقه ی اول آسمان می رسیده!). رستم به ناچار امان می خواهد و اسلام می آورد و از آن به بعد همه دلاوری های رستم و داستان های شاهنامه رنگ و بوی اسلامی می گیرد و مشکل آخوندها هم، به خیال خودشان، به خبر و خوشی رفع می شود. بعد از اجرای آن تعزیه (شبیه خوانی) روایت مسلمان شدن رستم دهان به دهان در بین مردم عامی می گشت و کم کم تبدیل به باور عمومی شد. به گونه ای که می گفتند رستم وقتی با گرز به سر دیو سفید می کوبیده، "یاعلی" می گفته! (مثل "عظما" که با "یاعلی" وسط خشت افتاده)! هم چنین در نبردی که رستم با یکی از دیوها داشته (نام دیو مربوطه، به دلایل امنیتی فاش نشده!)، کشتی شان به درازا می کشد. رستم به حریف می گوید: ای نسناس! الان وقت نماز است، مهلت بده اول نمازم را بخوانم تا بعد دوباره نبرد را شروع کنیم (البته دیو هم "آتش بس" می دهد چون از ترس "عظما" جرات نداشته به کشتی ادامه دهد!). یک روایت آخوندی هم می گوید که رستم در زمان ظهور امام زمان، به کمک حضرت می آید و با گرز آهنین (گرز اصلی رستم از چوب یا سنگ بوده) در رکاب حضرت کافران را لت و پار می کند.
"می گویند روزی رستم با اژدهایی روبرو شد و هرچه جنگید دید که حریف اژدها نمی شود... به درگاه خداوند نالید که خدایا مرا پیش دلاوران ایران شرمنده مکن. او را خواب در ربود (وسط جنگ با اژدها! لابد اژدها هم خسته بوده، رفته لالا!) در خواب ندایی به گوش رستم می آید که ای رستم! مرگ این اژدها در دست کسی است که نام اسبش "دلدل" و نام شمشیرش "ذوالفقار" است و در زمان پیغمبر آخرالزمان خواهد آمد. رستم می نالد که خداوندا این چگونه مردی است؟ ندا آمد ای رستم، او علی، شیر خداست و این اژدها را در شش ماهگی خود پاره خواهد کرد. (راوی فراموش کرده سن اژدها را هنگام جنگ با رستم، تعیین کند). رستم آرزو می کند که خدایا کاش من آن حضرت را در می یافتم. درخواست رستم مورد قبول بارگاه خداوندی قرار می گیرد (لابد رستم هم با خدا چت می کرده، منتها این یکی خودش "کوه" بوده و نیازی نبوده از کوه بالا برود تا به خدا نزدیک شود. قصه ی خواب را هم خود رستم برای آخوندی تعریف کرده!). رستم آنقدر زنده می ماند تا "شیر مردان" را زیارت کند و بعد، در رکاب اولاد علی شمشیر بزند و... (پس در جنگ هایی که شیرخدا، پیروز می شده اند، کار، کار رستم بوده. پرسش آن است که در جنگ هایی که "شیرخدا" شکست می خورده اند؛ رستم کجا بوده؟ در خواب؟). هر وقت حضرت علی جنگ می کرد و پیروز می شد، حضرت محمد به او می گفت یا علی امروز جنگی رستمانه کردی! (حیرتا! باید به "رستم" می گفتند؛ یا رستم، امروز جنگی "علیانه" کردی!) تا این که روزی شیر خدا از پیامبر خواست تا رستم را به او نشان دهد. حضرت رسول نشانی های رستم را به حضرت علی دادند و از آن روز به بعد حضرت در جستجوی رستم بودند تا آنکه در نزدیک ری (همان گردنه ی کذا) شخصی را دیدند که همان رستم بود. او را به نبرد دعوت فرمودند و به زور آزمایی پرداختند. حضرت علی به قدرت خداوند از رستم زورمندتر بود. (او را با یک انگشت به آسمان اول پرتاب کرد و.. بقیه ی قضایا) حضرت علی دلاوری و پهلوانی رستم را پسندید (ماشاء الله به "رستم"). به خدمت پیغمبر بازگشت و گفت رستم دلاوری بود، ولی من به قدرت خداوند بر او پیروز شدم"! (پس خداوند رستم را زمین زده، نه حضرت علی! در برخی روایات و اخبار آمده که قد علی حدود یک متر و نیم بوده؛ "دو گز"!). ضمناً از اعتقادات عامیانه است که می گویند رستم و کیخسرو نمرده اند بلکه در خدمت حضرت صاحب الزمانند و هنگام ظهور در رکاب آن حضرت، شمشیر خواهند زد. ("مردم و شاهنامه"، زنده یاد انجوی شیرازی، ص160) (خالقی مطلق، "حماسه ‌سرای کهن"، ص26).
یادداشت ها؛
الف) آقای منصور رستگار‌ فسايی، یکی از پژوهشگران شاهنامه، به برخی از ابیات الحاقی در شاهنامه اشاره کرده اند:
من از مهر اين هر دو شه نگذرم، اگر تيغ شه (محمود) بگذرد بر سرم
مرا سهم (ترس، تهدید) دادی که در پای پيل، تنت را بسايم چو دريای نيل
نترسم که دارم ز روشن دلی ، به دل مهر جان نبی و علی
ب) در تاريخ سيستان آمده: "و حديث رستم، ابوالقاسم فردوسی در شاهنامه به شعر کرد، محمود گفت همه شاهنامه خود هيچ نيست مگر حديث رستم و اندر سپاه من هزار مرد چون رستم هست. ابوالقاسم گفت ندانم اندر سپاه او چند مرد چون رستم باشد اما اين دانم که خدای تعالی هيچ بنده چون رستم نيافريد".
ج) می گویند حضرت علی چشم فردوسی را بينا کرد و به او زبان گويا و گوش شنوا بخشيد تا "شاهنامه را بنويسد". ("مردم و فردوسی "، زنده یاد انجوی شيرازی، ص 10 و 11) چون فردوسی نگران بود که مبادا نتواند شاهنامه را تمام کند، روزی به کنار چشمه ‌ای رفت، وضو ساخت و با گريه و زاری به درگاه خدا، به خواب رفت و حضرت علی را در خواب ديد و از او ياری خواست. (تمام اتفاقاتی که در بیداری ممکن نیست، در خواب رخ می دهد! فردوسی هم می دانسته که خواب حضرت را می بیند، هم از این رو پیش از رفتن به رختخواب، "وضو" ساخته!) حضرت او را فرمود: من تو را علم و حکمت الهی دادم و ياری می ‌دهم تا ايران را زنده کنی، ايران از من است و من از ايران... (مردم و فردوسی ، شادروان انجوی شيرازی ص12)
د) و؛ رستم و رخش در همان چاهی که رستم کشته شد (چاه شغاد) در خوابند و هر وقت حضرت حجت ظهور کند، اولين سواری که در رکاب آن حضرت شمشير خواهد زد، رستم دستان خواهد بود که سوار بر رخش خود با سلاح تمام، بيرون خواهد آمد و در خدمت قائم آل محمد و کمر بسته آن حضرت خواهد بود... (روشن نشده چرا قهرمانان و امامان، همه از ترس "دژمن"، به چاه می رفته اند! چون برای دشمن ساده تر بوده که "چاه" را پر کند و از شر "قهرمان" رها شود).
ه) در سال های مدرسه، معلم ادبیات ما، تحت تاثیر همین قصه ها، روزی تعریف می کرد که رستم از شدت زوری که داشته، موقع راه رفتن نیم تنه اش به زمین فرو می رفته... گفتم آقا اجازه، این طوری که دیو سپید می توانسته بینی رستم را بگیرد، و خلاص... گفت از کلاس برو بیرون! آن وقت ها رستم مسلمان شیعه بود، این شد که از مدرسه هم اخراجمان کردند

منابع :
جلال خالقی مطلق
"حماسه سرای کهن" (گل رنج‌ های کهن، ایران؛ ۱۳۷۲) و "سخن‌ های دیرینه" (ایران؛ ۱۳۸۱) خالقی مطلق، حماسه ‌سرای کهن.
چهار مقاله
تاريخ سيستان
ابوالقاسم انجوی شیرازی
شاهنامه فردوسی ویرایش ژول مول
آ
3 likes ·   •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on December 22, 2019 02:25

December 5, 2019

بخشی از "ساغری ها" 3

حسن آقا بعداز محمدعلی ناکام، به دنیا آمد. "شازده پسر، قند و عسل"، به قطعه الماس درشتی می مانست که بر تارک افسر ملکه ی کندو نشست. برق این الماس، تا زیر بازارچه ی حج مم جعفر و کوچه بابانوش هم می رفت. حالا گوهر سلطون، وسیله ی سرگرمی "مردها" و رفع کسالت اوقات فراغتشان را هم در اختیار داشت. "گل پسر"، تمام وقتی که عموها خانه بودند، پیش آنها بود. برخلاف محدوده ی ابوالحسن خان و گوهر سلطون، که "نوچ نوچ" جاری بود، حسن آقا نزد عموها در هر کاری که میلش می کشید، آزاد بود. از همان بچگی هم یاد گرفت برای تن ندادن به مقررات، پا به زمین بکوبد و عربده بکشد. هر کلام تازه ای که یاد می گرفت، تکرارش به زبان شیرین کودکانه ی حسن آقا، با لبخند مردها و قربان صدقه ی زن ها بدرقه می شد. هنگام مکتب رفتن آقاپسر که رسید، بین بزرگ ترها اختلاف افتاد. عمه مریم اصرار داشت بچه را باید به مکتب سپرد. عموچی اما از انگلیسا یاد گرفته بود که به بچه نباید زور گفت. این شد که "عمه جون"، دیگر همان سالی یک بار هم پا به کوچه ی آرد فروشان نگذاشت. بالاخره زور سلطان ابوالحسن خان چربید و حسنی را به مکتب گذاشتند. گل پسر اما یا به مکتب نمی رفت، یا دل به درس نمی داد. اولین بد شانسی اش فوت مم قاسم بود، که زودتر از همه ی عموها درگذشت. تازه پای حسن آقای نوجوان به کوچه ی بابانوش باز شده بود و با جواد، پسر بزرگ مم کریم که چند سالی کوچکتر بود، همبازی شده بود. بهانه ی اصلی اما دیدار هر روزه ی دخترعمو عطیه و لبخند با شکوهش بود. خانواده یاغی گری های عبدالجواد را هم، از چشم حسن آقا می دیدند. نه ابوالحسن می توانست جلودار پسرش باشد، نه گوهر سلطون، و نه صفیه خانم. شازده پسر یاد گرفته بود دروغ بگوید و بهر بهانه ای خودش را توجیه کند. ابوالحسن و گوهر سلطون هم از این که دردانه شان رو در رویشان بایستد، پرهیز داشتند. یکی دو سال بعد از مم قاسم، مم کریم هم رفت، و صفیه خانم، به تنهایی مسوول چهار فرزند شد، اگرچه عطیه خانم کمک حالش بود. حسن آقا دست بزن هم پیدا کرده بود و خواهرها و برادران کوچک تر را می نواخت.
همه می دانستند که مخالفت احمدشاه با روس ها به دلیل سرسپردگی اش به انگلیسی ها بود. بیشتر در لندن بود تا در ارگ شاهی. از آنجا که مردم از یاغیان این سو و آنسوی سرزمین به تنگ آمده بودند، همه چیز به آسانی مسخر کودتای سید ضیاء و رضاخان میرپنج شد. چند سالی از جنگ اول جهانی و از هم پاشیدن سه امپراطوری بزرگ؛ "پروس"، "اطریش و مجارستان" و "عثمانی" می گذشت که مرزهای غربی، تحت قیمومیت فرانسه و انگلیس درآمد، و تخت قاجار را هم پهلوی اشغال کرد. به مردم گفته بودند که "خیابانی" در آذربایجان، "کوچک خان" در شمال و "کلنل پسیان" در خراسان و عشایر "الواری" در اطراف بوشهر... با یاغیان گردنه زنی چون اسماعیل خان "سمیتقو" در کردستان، "شیخ خزعل" در جنوب، "نایب حسین" در کاشان و قشقایی ها در فارس و... فرقی ندارند و همه را به یک چوب می راندند، تا ناجی تازه به بهانه ی امنیت، به آسانی یکی یکی را قلع و قمع کند. انگلیسی ها که جهت غارت نفت، و بیمه ی کشتی ها و گشتی هاشان، پشت خزعل پنهان شده بودند، با شکست او، در خوزستان ماندنی شدند. ساخت و ساز و کار و بار فراوان، احداث راه آهن جنوب و... خیلی ها را به منطقه ی کمپانی و کار و پول فراوان، جلب کرد. از شهر ما که از راه "کوهپایه" و "ازنا" و "درود"، کوه های زرد بختیاری را دور می زد و به "خرم آباد" و "صالح آباد" (اندیمشک بعدی) می رسید، گروهاگروه جوانان، جهت کار و درامد، عازم خوزستان شدند، جایی که بخاطر کارمندان خارجی شرکت نفت، زن و مشروب و قمار و...آزاد بود.
حسن آقا که به اعتبار تاهل، وارد بازار شده بود، سالی یک اوسا عوض می کرد. همین که از چیزی خوشش نمی آمد، قلم و کاغذ و میز و حجره را می گذاشت و می رفت، و از حجره ی رقیب سر در می آورد! در سنت بازار، چیک و پوک کارهای حجره دست منشی بود. منشی هم فاحشه نبود که هرشب بغل یکی بخوابد. این بود که حسن اقا اعتماد بازار را جلب نکرد، و بی مشتری ماند، آن هم در ایام قحطی بعداز جنگ. چند سالی بعداز فوت گوهرخانم و ابوالحسن خان، پسرهای مجرد خانواده، پاک الخی شده بودند. بعد هم دو برادر کوچکتر حسن آقا، که مجرد مانده بودند، به دنبال کار و کاسبی عازم خوزستان شدند. حسن آقا هم که فکر می کرد هر کاری را بهتر از دیگران بلد است، راهی شد، اما به سال نکشید که برگشت. این بار، خبرهای یار دیرینش جواد آقا از پایتخت، وسوسه اش کرد. با مرگ مم کاظم، آخرین همدم حسن آقا هم از دست رفت، این بود که زن و سه تا بچه را گذاشت و رفت. وقتی به پایتخت رسید، متوجه شد جوادآقا کارمند دولت شده و زنی و بچه و اینها... دیگر اهل ولگردی نیست. این بود که در کاروانسرای "شکربیک" بازار، حجره ای اجاره کرد تا مثلن مستقل کار کند، همانجا هم می خورد و می خوابید. "شیکربک" داستان هایی به درازای هزار و یک شب داشت. تقریبن تمامی مردان فامیل، مسافرخانه ی "شیکربک" را تجربه کردند. با وجود آن که مخارج "حجره" و صاحبش، در طول اقامت، بعهده ی مسافر بود، با داشتن همزبانی شوخ، نظیر حسن آقا، و خوش گذرانی های معمول هر شبه، اقامت در مسافرخانه ی "شیکربک" بهررو، ارزان تر از هر مسافرخانه دیگر تمام می شد. حسن آقا همه جا پیش روی دخل، دستش به جیب عقبی شلوارش بود که "نه، نیمیذارم حساب کونی" و از این "من بمیرم، تو بمیری"ها. اما همه می دانستند که حسن آقا پولی ندارد تا در کیفی و جیبی بگذارد! چند سال بعد که برای عروس کردن دختر بزرگش به ولایت آمد، قول داد به زودی خانه و زندگی مرتبی بهم می زند و ترتیب رفتن عطیه خانم را هم می دهد. اما در شیر تو شیر جنگ دوم و رفتن رضاخان، عم خاتونی هم رفت. حمید هم به هوای برادر بزرگ، راهی تهران شد، مجید، فرزند میانی هم، خانه ای نزدیکی های چارسو کوچیک در خیابان شاه، خرید و اسباب کشی و... حسن آقا ناچار شد زن و فرزند را که تنها مانده بودند، به پایتخت ببرد. در قحطی و روزگار سیاه همان سال ها، دختر دومشان امینه هم، در ده دوازده سالگی به بیماری دیفتری در گذشت. عمه جون هم که بیوه شده بود، جزو جهازیه ی آقامجید، به خانه ی چارسو کوچیک منتقل شد، و دار و ندارش را هم به آنجا کشید. برخی می گفتند خانه با پول "عمه جون" خریده شده. برخی هم به دلیل فوت حاج عبدالمحمود و ارث و میراثی که به رضوان خانم رسیده بود، معتقد بودند بخش عظیمی از مخارج خانه به عهده ی زن عبدالمجید است.
پای عطیه خانوم که به تهران رسید، به لاف و گزاف های حسن آقا پی برد و سردی میان زن و شوهر بالا گرفت. زن که در ناز و نعمت خانه ی پدری بزرگ شده بود، همه جا فرمانده بود، با تنها دلخوشی آش آقامصطفا، در گوشه ای کز کرد. کبر و غرور و یکدندگی حسن آقا سبب شد برادران عطیه خانم هم از دیدن پسرعمو و شوهر خواهرشان ابا داشته باشند. عبدالحمید که عاشق شده بود، معلوم نشد چرا تن به ازدواج با دختر دیگری داد. ازدواج با تهرانی ها، جواد و حمید را بیشتر از فک و فامیل دور کرد. خانواده ی سنتی، از متلک و گنده و کلفت به "تهرانی"ها کوتاهی نداشتند، که نه تنها دختران تهرانی، که شوهران شهرستانی شان را هم خوش نمی آمد. جواد، سه دختر و یک پسر داشت که به آنها عشق می ورزید، و حمید هم به همسر و فرزندان تازه اش سخت دلبسته بود. از دو عروس تهرانی مهین خانم چندان اعتنایی به متلک های آدم شوهرهای سنتی اش نداشت. شمسی خانم اما از همان ابتدا تند و تیز جواب می داد. یک بار هم گفته بود؛ "این بازاری ها..." یا "این کاسبکارها"! تنها کسی از آدم شوهرها، که به شوخی و خنده با هر دو کنار آمد، بتول خانم بود که زمان جنگ، همراه شوهر و دو پسرش به دنبال سر و سامانی بهتر، به پایتخت آمده بود. کاری که سالی بعد، خواهر کوچکترش منصوره خانم، همراه شوهر تازه اش آقاباقر، انجام داد. آن وقت ها هر دو خانواده، طرف های باستیون، می نشستند.
اوایل دهه ی سی، جشن دامادی آقامصطفا در خانه ی منیریه برگزار شد. فک و فامیل دعوت شدهبودند. شب های عروسی و روز بندرتخت، امیر هم با رضا، نوه ی دختری حسن آقا، و اصغر، پسر بزرگ منصوره خانم که چند سالی از او بزرگ تر بودند، همبازی شد، شمسی خانم را دید، و بتول خانم را، که قلیان به دست، می چرخید و فرمان می داد. و تنها باری که حسن آقا را در لباس مرتب و کراوات، دید. تا حدود چهارده سالی بعد که ساکن تهران شد، حسن آقا را در چند سفرش به شهرستان، و سفرهای تابستانی خودش به پایتخت، به یاد داشت. اولین سفر حسن آقا، برای آشتی کنان دختر و دامادش بود. فاطمه خانم به قهر، شوهر و بچه ها را در شیراز رها کرده بود و به خانه ی پدری در تهران کوچ کرده بود. با وجود پا در میانی عباسعلی، بد دهنی های حسن آقا سبب شد تا آشتی زن و شوهر پا نگیرد، و فاطمه خانم مطلقه، سال ها ساکن خانه ی پدر و برادر ماند. در اولین سفر تابستانی امیر به پایتخت، فرزند اول آقامصطفا، زبان باز کرده بود و تاتی تاتی می کرد. در اتاق حسن آقا، روبروی در ورودی خانه، سمت راست ایوانی که از سطح حیاط، یک پله پایین تر بود، می نشست و "خوخوری" را تماشا می کرد. در آشپزخانه، انتهای سمت چپ همان ایوان، عطیه خانم و عروسش، یک چشم به غذا داشتند و یکی به امیر و خوخوری. در اولین سفر نوروزی، حسن آقا برای امیر یک کامیون کوچک حلبی سوغات آورد. نخی به آن بسته بود و روی آجرفرش حیاط، به دنبال خود می کشید. عباسعلی از صدای کوشخراش این جغجغه، کلافه بود، روز بعد از رفتن حسن آقا هم کامیون را با لگد روی آجرفرش حیاط، له کرد. در دومین سفر نوروزی، حسن آقا یک سکه ی پنج ریالی به امیر عیدی داد که برخلاف یک ریالی عباسعلی، هم کهنه بود و هم یک سوراخ داشت. عباسعلی گفت "این چارزار و دهشایس، چون به اندازه دهشای سولاخس". حسن آقا گفت اشتبا میکونی، این پنزار و دهشایس، چون دهشایم مزی سوراخ کردنشس! عصر نوروز، عباسعلی گفت فردا صبی زود، میریم تخته فولات. حسن اقا گفت من با مرده ها کاری ندارم. پس میخوای چیکار کونی؟ بدم نیمیآد سری به دایزه کوکب و بچا حسین بزنم. عباسعلی به امیر اشاره کرد؛ "فردا عمودو ببر خونه دایزه کوکب، بعدم بیایین خونه دای حسین. صبح اول وقت لباس پوشیده منتظر ماند تا حسن آقا چایی اش را سر بکشد؛ مثی شمری ذی الجوشن بالاسری من وانسا، دیر نیمیشد! از بابانوش که می گذشتند، خانه ای را نشان داد و گفت اینجا یه وقتی خونه ی ما بود. امیر گفت خونه ی عمو کریم! حسن آقا نگاهش کرد! زیر بازارچه ی حج مم جعفر هم خانه ای را نشان داد و گفت؛ خونه ی پسری غولومعلی خوشنویس هم اینجا بود. خونه "عمه جون"! حسن آقا حیرت زده پرسید؛ تو اینا را از کوجا میدونی؟ چند قدمی که در یک کوچه ی باریک رفتند، امیر گفت اینجا مدرسه ی ماست. حسن آقا نگاهی به سر در کرد؛ مثی امامزاده میموند! به سرپوشیده ی روبروی در مدرسه هم اشاره کرد که خونه ی دای حسن اینجاس. یعنی خونه اند؟ امیر شانه بالا انداخت. وقتی "کوبه" را زدند، حسن آقا گفت این که صدایش به گوش منم نیمیرسد. پیش از آن که جمله اش تمام شود، اقدس خانم، دختر کر و لال دایی حسن، در را باز کرد و به امیر لبخند زد اما حسن آقا را نشناخت. وارد که شدند، دایی حسن روی یک صندلی زهوار در رفته کنار حیاط، در آفتاب نشسته بود. حسن آقا سلام کرد و تبریک گفت و... اما دایی حسن با آن عینک ته استکانی، حسن آقا را نشناخت. خودش را معرفی کرد؛ "اینم پسری عباسعلی اس". دایی سری تکان داد، و تمام. اقدس خانم داشت چای درست می کرد که حسن آقا گفت بلند شو بریم، اینجا یکی کر و کورس، یکی کر و لال. عیدی اقدس خانم را توی سینی چای گذاشت و راه افتادند. لنگ لنگان به منار مسجدعلی رسیدند. حسن آقا نگاهی به کوچه ی دراز پشت درب امام انداخت، آهی کشید و گفت؛ این طرفا خونه ی بابامون بود. امیر گفت؛ کوچه ی اردفروشون! حسن آقا پرسید؛ تو شهرداری کار میکونی؟ وارد بازارچه که شدند، فقر همه جا دراز کشیده بود. حسن آقا سری تکان داد و سکه ای کف دست گدایی گذاشت.
یک تابستان هم حسن آقا به یک عروسی فامیلی دعوت داشت. گفت امیر را با خودش می برد. عباسعلی برای این که حرفی زده باشد، گفت؛ این پارسال تابسون تهرون بوده س. حسن اقا گفت ظهرم ناهار نخور، چون شب دوباره گشنه ت میشد! امیر روی صندلی اتوبوس، غرق در افتخار، کنار حسن آقا لمیده بود، و حسن آقا تمام راه، با حسرت، از آردفروشون و عموچی و عمو کاظم گفت. اتوبوس طبق معمول نیم ساعتی برای زیارت در قم توقف کرد. وقتی حسن آقا از راهی مخالف دیگران رفت، امیر گفت حضرت معصومه این طرفس. نه، مرد خب نیس به زیارتی زن برد. ما جای دیگه زیارت میکونیم، و وارد یک رستوران شد. پیش از این که بنشینند، پرسید تو زیارت نداری؟ امیر حیرت زده نگاهش کرد! حسن اقا به توالت اشاره کرد و گفت من میرم یه زیارتی سرپایی. دستور دو استکان چای داد، و رفت!
صبح ها از خانه بیرون می رفت و ساعتی از ظهر گذشته، برای نهار می آمد. نهارشان را به اتاق حسن آقا می آوردند. زن ها در اتاقی دیگر غذا می خوردند. آقامصطفا عصرها از سر کار می آمد، دم در اتاق پایینی سلامی به پدر می کرد، احوالی از امیر می پرسید و... یک پیش از ظهر که در خانه تنها بودند، صدای عطیه خانم را از جایی شنید که زمزمه می کرد؛ "کاسه بشقاب دارم، اعلا و ارزون، بیا یه بوس بده، یه کاسه بسون، آی جیگر جون، آی مامانجون..." این ترانه ی عامیانه را عزت خانم هم یکی دو باری هنگام وصله پینه ی لباس های عباسعلی، با خودش زمزمه می کرد. عطیه خانم اوایل دهه ی چهل به بیماری سرطان درگذشت، آقامصطفا هم خانه ای در شیخ هادی، پشت سینما آسیا خرید و اسباب کشی کردند. حسن آقا و فاطمه خانم ماندند. یک روز حرفشان شد، فاطمه خانم هم به قهر، شال و کلاه کرد و...؛ به شهرستان رفت و مدتی مهمان دایی مجیدش بود. آقامصطفا بابا را که تنها شده بود، به خانه ی شیخ هادی برد. از سالی که امیر ساکن پایختت شد، هر نوروز، در همین خانه به دیدار حسن آقا و خانواده می رفت. سمت راست حیاط، چند پله بود به طبقه ی اول. وارد ساختمان که می شدی، دست چپ اتاق مهمان خانه بود که یک پنجره ی سراسری به حیاط داشت. آقامصطفا و خانواده در اتاق های دیگر زندگی می کردند. اتاق حسن آقا بالای پله ها، روی مهمانخانه بود. آن سال ها آقامصطفا در حجره ی بنکدارپور، کنار بانک ملی سبزه میدان، منشی و رییس دفتر بود. یکی دو سالی که امیر در انباری یک گروه صنعتی، اول سبزه میدان، کار می کرد، گاهی به اندازه ی یک چای خوردن، بالای پله های پشت بانک، سری به حجره ی بنکدارپور می زد...
این آخری، حسن اقا چند ساعتی در روز، دستش به کاری بند بود. آقامصطفا گفت پول نیمی گیرد، اینجا و اونجا کارای صنار سه شاهی انجام میدد... سیگار و کفش و… هم قبول نیمیکوند. حسن آقا اشنو را با تیغ، سه قسمت می کرد، و هر بار یک قسمت را سر چوب سیگار لب سوخته ای می زد، که بعد از چند پک، تمام می شد. در کتابفروشی دانش، سر مخبرالدوله، یکی دو ساعتی به حساب و کتاب ها می رسید. امیر، برخی عصرها سر راه به مغازه ی اصغر، سری هم به حسن آقا می زد. گاهانی که سعدی را تا اکباتان و مغازه ی اصغر، در لاله زار جنوبی قدم می زدند، و مثل همیشه که تنها می شدند، بهانه ای پیدا می کرد تا از چیزها و آدم هایی بگوید که سال ها زیر خروارها "نفتالین" و "تنباکو"، از "بید"های زمانه حفظ شده بودند؛ نگاهش که می کردی، انگاری دلتنگ غر و لندهای عمه جون، یا همدلی های عمو کوچیکه بود. مثل یک کامیون حلبی، که نه راننده ای داشت و نه بار می برد؛ "کوچه های عبور تو، تنها گذر زندگی نیست تا انتظار داشته باشی دیگران هم از همان جا عبور کرده باشند! هرکسی "صراط المستقیم" خودش را دارد"!
دو سالی مانده به "سال بهمن"، حال و روز حسن آقا بهم ریخت. آقامصطفا گفت فراموشی و حواس پرتی پیدا کرده. لجبازی میکوند. یکی دو بارم گم و گور شده س. پرسه زدن های الکی، یکنواختی های خوردن و خوابیدن و سیگار کشیدن و... پستی و بلندی نداشت تا یک همیشه مخالف خوان را سر پا نگهدارد. شال و کلاه می کرد و ... تا دم در، مهری خانم التماس که آقا بیرون نرین. می گفت کار دارم. بالاخره هم سرکشانه در را باز می کرد و می رفت. یه روز آقامصطفا زنگ زد که آقام دیروز رفته س بیرون و هنوز نیومده س. هیچ کسم خبر ندارد. با فولکس آقامصطفا، مسیر هر روزه ی حسن آقا را طی کردند؛ دو روزه یه ساعتی بیشتر دفتر نرفته ام. به همه ی بیمارستان و به پزشکی قانونی هم سر زده ام.. معلوم نیست این دو روزه چی چی خورده س، کوجا خوابیده س و... روز بعد، تمامی شاپور، سی متری، بولوار، امیریه و.. را طی کردند. آن سال ها امیر، برای رفتن سر کار، هر روز از میدان راه آهن و پل جوادیه می گذشت. پرسید به بیمارستان راه آهن سر زده این؟ آقا مصطفا بیمارستان را نمی شناخت. جلو بیمارستان هم که توقف کرد، از شکل و شمایل فقیرانه ی ساختمان و آدم های شندره پندره ی سرگردون دم در، مطمئن بود آنجا هم خبری نیست، پشت فرمان ماند. دخترک پشت میز اطلاعات، نگاهی به عکس کرد، گوشی را برداشت، و لحظه ای بعد، آقایی آمد. به امیر گفت شخصی با این مشخصات را سه روز پیش اورده اند اینجا... آقامصطفا با اکراه وارد شد، و چند لحظه بعد، با چشمانی خیس از سردخانه بیرون آمد؛ خودشه س! دیگر معلوم بود حسن آقا این چند روزه کجا خوابیده، و چی خورده و... یکی دو روز بعداز ختم، سر امیریه، پایین تر از سه راه لشکر، از کسبه سراغ مردی را گرفت که هفته ی قبل، در ان حوالی کامیونی او را به جوی آب پرتاب کرده بود... خواربار فروشی با ته لهجه ی فارسی ترکی گفت؛ اون آقا نمیدونس کجا میخواد بره، انگار مست بود، رفت وسط خیابون، کامیونم ندید، بعد هم افتاد و قل خورد تا توی جوب آب. به یکی دو نفر التماس کردم این بیچاره را برسونین مریضخونه، محلم نذاشتند. یه ساعتی همونجا بود. بستم و خودم بردمش مریضخونه. ولی تموم کرده بود... و طومار زندگی دردانه ی نسل سوم "ساغری ها"، پایین جاده ی پهلوی، بسته شد. نه ابوالحسن خان، نه مم کاظم، نه عموچی و...نه هیچ کدام از آنها که دورانی به دردانه بودن حسن آقا رشک می بردند، در انتهایی ترین گوشه ی ذهنشان هم فکر نمی کردند که زندگی حسن آقا به جویی بی آب و سردخانه ی بیمارستانی مهجور، ختم شود. آقامصطفا دوازده سال بعد، در بحبوحه ی روزهای آخر جنگ، درگذشت. و سال سیصد و هشتاد و زهرمار، خبر فوت بتول خانم، روی تختی در خانه ی سالمندان! و چند ماهی بعد فاطمه خانم، دختر حسن آقا، و... با هر مرگی در خانواده "ساغری ها"، یاد حسن آقا افتادم. یکی دو باری هم عطیه خانم را گوشه و کناری دیدم که زمزمه می کرد؛ کاسه بشقاب دارم، اعلا و ارزون. بیا یه بوس بده، یه کاسه بسون،... امیر با خود گفت زنعمو! دیگه کاسه کوزه ای نمونده تا با بوسه تاخت بزنیم.
حسن آقا را بارها در هیات مردی جدی تجربه کرده بود. در زمستان چهل و هشت؛ اخراجی از دانشگاه، آزاد شده از زندانی چند ماهه؛ از صبح تا چهار بعد از ظهر، تمامی کوچه پس کوچه های "امیرآباد" و "شاهرضا" را رفت و برگشت. به جرم توهین به "پرده دار"، بیرونش انداخته بودند. بعداز چند ماه اجاره ندادن، "پای خانه رفتن" هم نداشت. یک دو ریالی ته جیبش بود و یک شکم خالی، زیر شلواری که دور کمرش "پلیسه" شده بود؛ چهار ماه و نیم، در خلوت آن "دو در سه"، با خودش سنگ ها واکنده بود؛ دور و برم خیلی از جوان ها، مثل خودم با سری پر شور، در حال و هواهای متفاوتی زندگی کرده بودند، از راست تا چپ! از سنتی و مذهبی تا کمونیست. همه هم مثل خودم "آرمانگرا"؛ ایمان داشتند که حق با آنهاست! یک تلنگر لازم بود تا این میوه را از شاخه بیاندازد، این تلنگر را "حسن آقا" زد! به طرف "سعدی شمالی"، تا نزدیکی های "مخبرالدوله" رفت، و وارد کتابفروشی شد؛ طوری جواب سلامم را داد که انگار همین دیروز دیده بودمش. به شاگرد معازه پولی داد و چیزی گفت. پنج دقیقه بعد یک فنجان چای و یک پیراشکی "خسروی"، پیش رویش بود؛ نه از پدر پرسید، نه از خانه، نه از درس و دانشگاه و... انگار می دانست کجا بوده ام؛ پیش از آن هم چند باری جزوه های "دکتر" را دستم دیده بود. صندلی را نزدیک تر گذاشت و گفت؛ حاج امیر! میدونی "روضه" یعنی چه؟ گفتم. گفت آفرین! میدونی "باغ" برای چیه؟ خندید. باغ جای درخت و گله، و جوی آب، جای چند لحظه نشستن، پایی سبک کردن، و برگشتن سر بدبختی های زندگی؛ نفسی تازه کرد؛ مستقیم در چشم هایم نگاه کرد؛ حاج امیر! باغ یه "نقل"ه! یه قصه، یه زنگ تفریح، به اندازه ی کشیدن یک خمیازه، برا آدمای خواب آلوده... "زندگی جای دیگه اس"؛ لبخندی زد، چیزی در جیب کتم گذاشت و برخاست؛ مدتی در پیاده روی سعدی، از پشت تماشایش کردم. تنی لنگان که روی دو پای پرانتزی می رفت، سال ها رفته بود، و نرسیده بود. چند سال بعد هم در عبور از پهلوی پایین، راننده ای نقطه ی پایانی بر رفتنش گذاشت. به آرزو نرسیده، رفت. عباسعلی گفت؛ "نکبت گرفتش. دلش با خدا نبود"؛ اما نه زندگی اش نکبت بود، و نه مرگش. هر دو یک تصادف بودند، مثل میلیون ها تصادف دیگر. شب را روی نیمکتی در میدان فردوسی به صبح رساند. طاقباز، در تماشای ستاره ها، از گذشته به آینده. "آینده" آمده بود و رفته بود. حواسش به جیب و اسکناس سبزرنگ حسن آقا بود! صبح زود، اول سری به حمام "بزرگمهر" زد. چرک بیست و چند ساله را که ریخت، برآمد، سری به دکه ی "سیروس خان"، روبروی دانشگاه زد، لوبیای داغ را با یک نان سفید، با لیوانی آبجوی بشکه از گلو به معده ریخت، و یک راست به خانه رفت؛ صاحبخانه و همسر و دخترش مهربانی ها کردند. اجاره ی چهار ماهه را هم بخشیده بود؛ این همه عزیزی بخاطر کسی بود که دیگر "من" نبودم. عکس ها و پلاکاردها را از دیوارها کند، و...صبح جزوات را در ساکی ریخت تا در نزدیک ترین آشغالدونی خالی کند؛ نیمی از روزم در دبیرخانه ی دانشگاه، و نیم دیگر به دنبال پیدا کردن کار، گذشت. باید به فکر نان می بودم، که خربزه آب است!
"ساغری ها" استعدادهای سوخته ای بودند، که در گذر زمان ساییده شدند، و فرو ریختند؛ تنها به دنیا آمدند، تنها زیستند، و تنها رفتند. حسن آقا، همه جا با "دیگران" سر پا ماند. عطیه خانم شیفته اش شد، چون خیال کرد امیرارسلانی پیدا شده تا او را از چنگ "فولادزره ی دیو" برهاند. نمی دانست اما که ارابه ی قدرت، چون کهنه شود، ارابه ران را هم به زیر می کشد.
1 like ·   •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on December 05, 2019 02:28

November 23, 2019

در این بُن ‌بست

اینک قصّابانند درگذرگاه ها مستقر
با کُنده و ساتوری خون ‌آلود
و آن که بر در می کوبد شباهنگام
به کشتنِ چراغ آمده است.
"در این بُن ‌بست"، شاملو

آه اگر آزادی سرودی می ‌خواند
کوچک
همچون گلوگاه پرنده ‌یی،
هیچ ‌کجا دیواری فروریخته بر جای نمی‌ ماند.
سالیان بسیار نمی‌ بایست
دریافتن را
که هر ویرانه نشانی از غیابِ انسانی ‌ست
که حضورِ انسان
آبادانی‌ ست.
همچون زخمی
همه عُمر
خونابه چکنده
همچون زخمی
همه عُمر
به دردی خشک تپنده،
به نعره‌ یی
چشم بر جهان گشوده
به نفرتی
از خود شونده،
غیاب بزرگ چنین بود
سرگذشت ویرانه چنین بود.
آه اگر آزادی سرودی می‌ خواند
کوچک
کوچک ‌تر حتا
از گلوگاه یکی پرنده

احمد شاملو
 •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on November 23, 2019 01:09

November 13, 2019

بخشی از "ساغری ها" 2

باری، ای ملک جوانبخت... طوطیان شکرشکن، راویان گفتار و ناقلان آثار چنین روایت کرده اند که در اوان وقایع مشروطه، در انتهای بازارچه بلند، نرسیده به کوچه ی حکیم نظامی، خانواده ای زندگی می کردند که در محلات دور و اطراف، به "خانواده ی ساغری" شهرت داشتند. از ساغری ها همین قدر می دانیم که میرزا محمد اسماعیل خان، که گهگاه بر سر منبر امام حسین را هرچه فجیع تر به دست شمر، ذبح می کرده، و گهگاه شب ها در جمع خانواده، رب و رُب هرچه مشروطه طلب و عدالتخانه خواه را صلواتی می نموده، چهار پسر داشته؛ به ترتیب؛ میرزا محمد، میرزا کاظم، محمدرضا و میرزا عباس. اولی و آخری با دو دختر غلامعلی خان، معروف به خوشنویس، ازدواج می کنند. میرزا کاظم در کودکی فوت می کند و محمدرضا هم که مشروعه خواه بوده، به عتبات مهاجرت می کند، و تا دو برادر دیگر زنده بودند، خبری از او نمی آید. اصل کار و کاسبی ساغری ها، تجارت زغال بود؛ زغال تهیه شده در جنگل های دور و اطراف را بار شتر می کردند و به میدان زغال فروش ها، پیش روی مسجدعلی، می آوردند؛ میدانی که تیول ساغری ها بود؛ قپانی و دم و دستگاهی، و عمله اکره ای ذغال مالی شده، نیمه سیاه، که با گرمایی (الک)های بزرگ، زغال ها را می بیختند (الک می کردند)، و از خاکه جدا می کردند. آنها که دستشان به دهنشان می رسید، زغال درشت می خریدند، و فقیر فقرا به خاکه زغال، که ارزان تر بود، بسنده می کردند. سنت استفاده از خاکه زغال در زمستان، تا دیرسالی بعداز ایل قاجار، بین جماعت بی بضاعت معمول بود. خاکه زغال را با آب قاطی می کردند و گلوله های بزرگ زغالی می ساختند و می گذاشتند آفتاب تا خشک شود. در طول زمستان، هر گلوله در میان کَلَک (قدح) سفالی زیر چهارپایه ی کرسی، با صلوات و حمد و قل هوالله، یک روز خانواده را گرم می کرد. این همه پیش از آن اتفاق غریب بود که میرزا رضا تپانچه اش را در شکم "شاه شهید" خالی کرد. غرض این که وقتی ولیعهد بیمار، مظفرالدین میرزا سر کار آمد، نسل اول ساغری ها از دنیا رفته بودند، اما این که به آن دنیا رسیده بودند یا نه، بی خبریم.
ولی خبر داریم که ابوالحسن خان، فرزند بزرگ میرزاعباس، نواده ی پسری میرزا اسماعیل ساغری، با دختری از یک خانواده ی تاجر بازاری عروسی کرد و خانه ای در کوچه ی آرد فروشون، در کوی پشت درمون (درب امام)، اجاره کردند یا خریدند، و اسباب کشی و اینها. ابوالحسن خان در شرکت "لنج" متعلق به انگلیسی ها استخدام شده بود، و هم او واسطه شد تا جوان ترین برادرش، مم قاسم، که در خانواده به "عموچی" معروف بود، و کم و بیش به زبان انگریزی آشنایی داشت هم، در کمپانی "لنج" استخدام شود. گوهرخانم همسر ابوالحسن خان، اولین عروس خانواده، در پیری و ناتوانی خارسو (مادر شوهر)، بر ارکان خانه فرمانروایی می کرد، و بعد، در کوچه ی آردفروشون هم، به مقام سرپرستی رسید. ابوالحسن خان، شوهرش را، در خانه کمتر کسی می دید. تنها فریادهایش از "ارسی"، زوایای خانه دور و نزدیک خانه را پر می کرد. کوچک ترین برادر، مم قاسم (عموچی)، از کمپانی که به خانه می آمد، چیزی می خورد و روی تشک پشت میز سرازیرش می نشست به نوشتن، شعر گفتن، و کاری به کار کسی نداشت. تنها کسی که ضمن مدیریت بچه های قد و نیم قد، به محضر سلطان ابوالحسن خان راه داشت، گوهر خانم بود که همراه دو خدمتکار خانه، به رتق و فتق امور می پرداخت؛ یکی قدیمی که نامش به یادم نمانده، و دیگری که از چهار سالگی به این خانه آمده بود؛ معصومه هنوز به تکلیف نرسیده خیلی کارها یاد گرفت و بعدها سرقفلی بازمانده های گوهر خانم شد. مم صادق و مم کاظم، سوای این که گهگاهی سر راه، نانی، میوه ای، چیزی می خریدند و برنج عمده ی خانه را هم مم صادق سفارش می داد، سر ماه هم چیزی به عنوان کمک خرج، کف دست معصومه سلطان می گذاشتند. گوهر سلطون اول هفته دو تومن خرد می کرد و زیر فرش می گذاشت، و مخارج جمع، از همین صنار سه شاهی ها می گذشت.
گوهرخانم سوای خانه ی آرد فروشون، دختر بزرگ همسر اول یک تاجر بازاری بود؛ پشتش به خانواده ی "استخواندار"ی گرم بود. حضور و ابهتش را قد بلند و باریک و جذابیت صورت هم، یاری می کرد. تنها کسی که به پخت و پز و رفت و روب و عمله اکره و بچه ها، بر همه چیز خانواده نظارت و سروری داشت. فرمان گوهرخانم، فرمان سلطان ابوالحسن خان بود. معصومه تعریف می کرد که گاهی که صدای نعره ی ابوالحسن از "هفت دری" می امد، گوهر سلطون یواشکی می گفت؛ محلش نذار، برو به کارت برس. خدمتکاران هم با دلی قرص مشغول می شدند، تا اگر برحسب اتقاق، سلطان ایرادی بگیرد، بگویند؛ گوهر سلطون گفتند، و ختم غائله! سلطان ابوالحسن خان، مثل اکثریت قاطع سلاطین مرد، در گشادی پیزی و دهان، اولی الامر بود، و چون همه چیز، خواب و خوراک بچه ها و بزرگترها زیر بلیت گوهر خانم بود، ابوالحسن خان ترجیح می داد تنها "صاحب داد" باشد، "تنها صداست که می ماند"! و این صدا به همه می گفت که ایشان فرمانده ی کل قوا هستند اما مثل همه جا، حاکم اصلی خانه، گوهر خانم بود. شاید هم به همین دلیل "گوهر سلطون" صدایش می کردند! باری، میدان سلطه ی گوهر سلطون تا اتاق دو برادر شوهر بی زبان؛ مم کاظم "غمگین"، و مم قاسم "ذوقی"، که بیرون خانه ابهتی داشتند هم، ادامه داشت، و هر دو احترامش را داشتند. گوهر سلطون، بعداز مرگ والدین، سرپرستی خواهر و برادران تنی و ناتنی (حسن و حسین و کوکب، و جهان و باقی) که کوتاه زمانی ساکن "خیابان هاتف" بودند را هم بعهده داشت؛ در اصل حکم "چهارراهی" را داشت که دو خانواده بهم می رسیدند؛ گوهری بود بی همتا که ضمن داشتن ودیعه ی رهبری در جانش، همیشه هم حامله بود. اصولن زن سنتی همین که بر یک مرد حاکم می شد، روح فرمانفرمایی اش گل می کرد، و مردها که جای خود، زن های خانواده هم که هرکدامشان ولی نعمتی بودند، در حضور گوهرسلطون جیکشان در نمی آمد؛ باشکمی برآمده، چنان می رفت و می آمد، انگاری پادشاهی در سراسر اقلیمش.
مظفرالدین شاه، که از اول هم بیمار بود و سن و سالی داشت، کمی بعداز امضای فرمان مشروطیت، قبض عزرائیل را هم امضاء کرد و رفت. پسر قلچماقش، محمدعلی که قول داده بود فرمان پدر را محترم بشمارد، همین که بر تخت نشست، با مستبدین و مشروعه خواهان سر و سری بهم زد و بنای جفتک چارکش گذاشت. با این همه نمی دانیم از "استبداد صغیر" و به توپ بستن مجلس، و مرگ میزعباس و خیلی چیزهای بزرگ و کوچک دیگر، کدامیک اول اتفاق افتاد. آنچه مسلم است گوهرخانم چندان علاقه ای نداشت در خانه ی بوسوره (پدرزن) زندگی کند. همین که برادر بزرگ از خانه ی پدری کوچ کرد، مم کاظم و مم قاسم هم به خانه ی تازه ی ابوالحسن خان کوچ کردند. مم کریم هم مزدوج شد و ساکن کوچه ی بابانوش، و "بازارچه بلند" بی ساغری ها ماند. مم کاظم، در وصف و ستایش ائمه، قصیده می گفت و تخلصش "غمگین" بود، و مم قاسم یا "عموچی" اشعاری تغزلی می سرود و "ذوقی" تخلص می کرد. در بین فرزندان ذکور؛ تنها ابوالحسن خان و مم کریم که شاعر نبودند، صاحب فرزند شدند! فرزندان ابوالحسن خان به ترتیب محمدعلی، که در کودکی ریق رحمت را سرکشید، حسن، حسین، رباب، عباس، بتول، مهدی، منصوره و آخری هم مرتضی بودند، و فرزندان مم کریم؛ عطیه خانم، عبدالجواد، عبدالمجید و عبدالحمید. ابوالحسن خان با به سلطنت رسیدن رضاخان سردار سپه دار فانی را وداع گفت. مم قاسم و مم کریم هم که به فاصله ی دو سال، پیش از کودتای سید ضیاء، در گذشته بودند. این شد که با رفتن قاجار، خانه ی کوچه ی آرد فروشون هم از نسل پیشین خالی شد؛ تنها مم کاظم مانده بود، و از نسل بعدی هم منصوره خانم و آقامرتضی. دو پسر یلخی و بزرگ تر ابوالحسن خان؛ عباسعلی و آقامهدی هم، پیش از رفتن به خوزستان، سال ها در همان خانه، تحت نظارت معصومه خانم که بعداز گوهر سلطون، پخت و پز و رفت و روب و خرید و اداره ی خانه را به عهده داشت، لک و لکی می کردند. بعد از مرگ مرتضای ناکام، که در اجباری از اسب افتاد، معصومه سلطون هم پشت جهازیه، به خانه ی تازه عروس، منصوره خانم رفت.
گوهر خانم با ورود به خانه ی بخت، خود را در جهانی مردانه، عبوس و آمرانه یافت اما آنقدر به دنیای سنت وارد بود تا بداند که خانه ی شوهر جایی ست که زن با لباس سفید (عروسی) وارد می شود و با لباس سفید (کفن) خارج می شود. مهم تر این که در دنیای سنت، طلاق و جدایی زشت بود و پاشیده شدن زندگی را، احدی به حساب "مرد"ها نمی نوشت. مریم بیگم، تنها دختر میزعباس، بینی سر بالا را از پدر به ارث برده بود، زبانی تلخ و گزنده داشت. ابایی هم نداشت دیگران را با رک و راست حرف زدن، از خود برنجاند. مانند دو برادر دیگرش، مم کاظم و مم قاسم، نازا بود. اگرچه نازایی زن در آن ایام، عیب بزرگی به حساب می آمد، مریم بیگم مساله را به نیش نمی گرفت. از دو زن برادر، با گوهر سلطون؛ همچون دو پادشاه، در یک اقلیم نمی گنجیدند. اما با صفیه خانم، همسر مم کریم، روابطی حسنه داشت. صفیه خانم زنی بلند بالا و مقبول از خانواده ای ساکن کوچه ی سبزیون بود که بمجرد ازدواج با مم کریم، به یاری عمه جون و شوهرش غلامعلی خان، خانه ی کوچکی در کوچه ی بابانوش، در محله ی تل عاشقان خریدند و از برادران دیگر جدا شدند.
آن وقت ها می گفتند همین که خسروپرویز، از "شیرین" سرخورد، عاشق "شکر اصفهانی" شد و قصری ساخت و زیبارویان بسیاری را به خدمت "شکر" گماشت که به "قصر جمیلان" (زیبارویان) معروف شد. با گذشت زمان و زمانه، جمعی به خاک پیوستند و جمعیتی تازه از خاک برآمدند، شهر و دیار هم بارها از دست حاکمی بیرون شد و به چنگ زورگویی تازه افتاد، تا نوبت سلطان سنجر رسید، که یکی از قبیله ی سلجوق را والی این شهر کرد. والی تازه دختری زیباروی داشت که چندان به فرمان پدر نبود. والی، قصر جمیلان را که ویران شده بود، بازسازی کرد و به دختر یاغی اش بخشید، و قصر، که حالا "چمبلان" یا به لهجه ی اهالی شهر "قصر چلمون" بود، مسکن دختر زیباروی والی تازه ی شهر شد. بیشه ی سنبلستان و قصر چلمون، در کنار باروی شهر قرار داشتند. دختر حاکم را عادت بر آن بود که عصرها روی ایوان قصر برآید و هوایی بخورد. در همان نزدیکی ها، کنار دروازه نوی شهر، تپه ای بود که از بالای آن، ایوان قصر دیده می شد. می گفتند جوان های شهر، هر روز عصر برای تماشای دختر حاکم، بالای این تپه می رفتند. از همانجا هم این تپه به "تل عاشقان" معروف شد و بعدها که تبدیل به کوچه ای شد که محله ی پشت بارو و دروازه نو را به محله ی سینه پایینی وصل می کرد، اسم "تل عاشقون" روی کوچه ماند. کوچه ی بابانوش درست روبروی نانوایی محله، با یک تاقی کوتاه شروع می شد و با پیچ پیچ های بسیار، سر از نزدیکی های بازارچه ی حج مم جعفر در می آورد. در کنار نانوایی، اصغراقا که دست و بالش پر خالکوبی بود، صاحب تنها قصابی محله بود. اواسط کوچه ی بابانوش بقعه ی خاک گرفته ی کهنه ای بود که صحن کوچکی داشت و می گفتند "بابانوش" که زمانی از عارفان شهر بوده، آنجا دفن است. کلون در چوبی و کهنه ی این بقعه سال ها بود که بسته مانده بود و گل و لای زمان پشت درش، مثل پشت در همه ی عارفان، خشکیده بود.
از برادران تنی گوهر سلطون؛ بزرگ ترینشان بین بچه ها به دایی حسین معروف بود. خواهر کوچک تری هم داشتند، به نام کوکب خانم که در فرهنگ نسل بعدی به "دایزه (خاله) کوکب" مشهور بود. بعداز مرگ همسر اول، مرد خانه، تجدید فراش کرد و تا آنجا که به یادم مانده، دو فرزند دیگر هم پیدا کرد؛ پسری که بین بچه های نسل بعدی به "دای باقی" معروف بود، و دختری که نامش "جهان" بود، و به او "دایزه جهان" می گفتند. در آن روزگاران پشت امامزاده "درب امام"، کوچه ی درازی بود که به میدان زغالفروشان، پیش روی مسجد علی، ختم می شد. در درازای کوچه تا "پامنار مسجد علی"، نزدیکی های سر قبرآقا، هر به چند متری، یک کوچه ی بن بست فرعی بود که در ابتدا، یا وسط یا در انتهایش، یک تاقی داشت. اسم یکی از این کوچه ها، "سبزیون" و دیگری "آردفروشون" بود. خانواده ی ابوالحسن خان در خانه ای زیر تاقی انتهای کوچه ی "اردفروشون" ساکن بودند؛ از "طبقه ی متوسط" که دستشان به دهانشان می رسید. همین هم سبب شد که شغل پدری (زغالفروشی) را دون شان خود دیدند و پس از مرگ میرزا عباس و ساره خاتون، بچه ها هم آن شغل "سیاه" را رها کردند، پوست انداختند و هرکدام به اعتبار سواد و توانایی هایش، کاری پیدا کرد. صفیه خانم "عم خاتونی"، زیباترین دختر کوچه ی سبزیون بود که ازدواجش با مم کریم، "آردفروشون" و "سبزیون" را بهم وصل کرد. صفیه خانم چند برادر داشت؛ عمو یا دایی علی را، تقریبن هیچ کدام از نسل تازه ندیده بودند. زنعموعلی هم رفت و آمد چندانی نداشت ولی دخترش، "دخترعمو (دایی) صغرا" با صفیه خانم رفت و آمد داشت. دومین برادر صفیه خانم، ممدسن (محمدحسن) بصورتی مبهم در خاطر همه مانده بود. امیر شش هفت ساله بود که یک شب میزعباسعلی، او را به خانه ای حوالی خیابان حافظ یا چهارراه شکرشکن برد؛ "مهربرون" آقامرتضی، پسر بزرگ ممدسن بود. عباسعلی، فرزند پنجم گوهر خانم، بعد از اهواز و خوزستان، به شهر آباء و اجدادی بازگشت و طی سال ها کار منشی گری در بازار، به "امانت" و "راستگویی" شهره شد. خیلی از بازاری ها او را وکیل و وصی می کردند، یا از او می خواستند در ازدواج ها و دعواها، واسطه شود. عباسعلی پاری وقت ها این تقاضاها را نمی پذیرفت. کافی بود، بی دلیل و با دلیل، از کسی خوشش نیآید، تا قیام قیامت با او یکدل نمی شد. می گفت این تو بازار خوشنام نیس! باری، شغل اصلی خانواده ی "کوچه ی سبزیون"، نانوایی بود. برادر سوم مم باقر، بیش از همه ی برادران و خواهران کوچه ی سبزیون عمر کرد و در بین نسل تازه به "دای باقر" معروف بود. و بالاخره کوچک ترین برادر صفیه خانم، مم جعفر؛ خوش رو و شیرین بیان بود، و ماند. در میان برادران عم خاتونی؛ مم باقر زودتر از برادران دیگر، نانوایی را رها کرد و وارد بازار شد. همان وقت هم بین کت و شلواری ها، "آمیزمم باقر" با دستمال گردن و کلاه کج و کت و شلوار سفید پاچه گشاد می گشت و به اصطلاح آن زمان "مشتی" (ژیگولوی) محل بود! عبدالحمید می گفت دای باقر را که در کوچه می دیدیم، خجالت می کشیدیم.
یک بعدازظهر پنج شنبه، امیر هوس کرد با دوچرخه از شهر تا "خوراسگون" پا بزند. آن وقت ها شوهر خواهرش آقا مهدی، پسر بزرگ دای باقر، در کارخانه ی قند در 9 کیلومتری شهر کار می کرد و همانجا هم در کوی کارمندان زندگی می کردند. موقع بازگشت، خواهرش گفت بمان، با دوچرخه در جاده ممکنه تا برسی شب و شوم بشه و من دلواپس میشم. آقا مهدی، بنا به معمول شب های جمعه، رفته بود شهر، سری به خانواده بزند. عمو جعفر (مم جعفر) را هم آنجا می بیند، می گوید عمو برویم خانه ی ما. مم جعفر هم که اهل "نه" گفتن نبود، دوتایی آمدند. صبح سیاسحر جمعه، در خواب و بیداری، از جایی دور و نزدیک، صدای اذان آمد. نگو مم جعفر رفته بود بالای بام، و کفار را به صلوة دعوت می کرد؛ حی علی خیرالعمل! آقامهدی با لباس خواب، پریشان از این اتاق به آن اتاق می رفت و قر می زد که آخر این چه کاریه. اما دلش نمی آمد عموجعفر را از پشت بام پایین بکشد. یکی از همسایه ها، یک مهندس فرانسوی، صبح شنبه از آقامهدی پرسیده بود پریشب کی بود روی پشت بامتان اپرا (آریا) می خواند؟
در خانه ی کوچه ی آرد فروشون، اهل و عیال ابوالحسن خان (عمو بزرگه) در "ارسی" (هفت دری) می نشستند. دو اتاق هم که "سه دری" بود، و به اسم "گوشواره" دو طرف "هفت دری" قرار داشت، در اختیارشان بود. سمت آفتابگیر حیاط، درست روبروی مطبخ، دو اتاق تکی بود که دو برادر کوچک تر؛ مم کاظم و مم قاسم می نشستند. برخلاف قصاید "غمگین" که بین متدینین متظاهر به ارادت به ائمه، طرفدار داشت، غزلیات "ذوقی" چندان محبوب نبودند، بعداز فوتش هم گم و گور شدند. گوهر خانم به زودی دریافت که این شیران عربده کش دور و برش، گربه هایی هستند در پوست شیر. کافی ست با اعتماد به نفس، دستی به بر و یال و گرده شان بکشی تا سر به زیر و مطیع، گوشه ای آرام گیرند. این بود که ابتدا نبض خانه، یعنی آشپزخانه را در ید قدرت گرفت. خورد و خوراک مرتب، و نظم و ترتیب حاکم بر خانه، سبب شد تازه عروس به زودی ملکه ی کندو شود. اولین زایمانش، پسر بود، که تسلط او را رنگین کرد. ان زمان ها رسم بود با اولین زایمان دختر، خانواده پدری برایش حلیم بادمجان درست می ‌کردند و تعارفی برای در و همسایه و قوم و خویش ها می ‌فرستادند. اسمش هم تاسیونه بود. گوهرسلطون شکم دوم را هم پسر زایید. "نر زایی" عروس، اعتبار او را در دنیای مردانه، بالاتر برد، به ویژه آن که نوزاد دوم، حسن اقا، برخلاف اولی، محمدعلی، تپلی و پر انرژی و همیشه خندان بود. فرزند سوم گوهر سلطان هم پسر بود؛ حسین اما مثل برادر ناکامش، محمدعلی، لاغرو و ضعیف و همیشه بیمار بود. دو سالش تمام شده بود که گوهر سلطون یک دختر زایید. تا جلوه گری ها و شیرین زبانی های رباب خانم بشکفد، حکومت حسن آقا هم چنان دوام آورد، چون حسین نتوانست جای حسن را در دل خانواده بگیرد. گوهر سلطون پیش از زاییدن رباب خانم، می دانست که با آمدن نوزاد تازه، ریسمان امورات مملکت "آردفروشون" از دستش به در می شود. از همان وقت هم به فکر یک "وردست" تازه بود تا بچه ها را به او بسپارد. روزگار همراهی کرد؛ نزدیکی های مسجدعلی، خانواده ی فقیری زندگی می کردند که مردشان مرد، و مادر که چهار فرزند داشت، یکی از دخترانش را که چهار ساله بود، به گوهر خانم سپرد که "اول خدا و بعدم شوما". معصومه ی چهار ساله صبح تا شام دنبال "حسن آقا" پرسه می زد و... با بزرگ شدنش، کم کم بچه داری، تا سر کوچه رفتن برای خریدهای دم دستی، و بالاخره آشپزی را وردست گوهرسلطون فوت آب شد. بچه ها که چهار پنج تا شدند، معصومه سلطان هشت نه ساله، غوره نشده مویز شد و همه کاره ی خانه، و لله ی بچه ها.
ابوالحسن خان برخلاف "عموچی" که بخاطر نظم و ترتیبشان، از انگلیسی ها بدش نمی آمد، چندان میانه ی خوشی با فرنگی ها نداشت؛ می گفت اینها "نجس اند"، مشروب می خورند، "بی غیرت اند"، "دانس" می روند و زنانشان را در بغل همدیگر می اندازند. رییس مستقیمش دچار نفخ شکم بود و هر از گاهی به حیاط می آمد، چند لحظه ای شلوارش را تکان می داد، و به اتاق بر می گشت. مستخدمین می گفتند "مستر" به حیاط می آید تا بگوزد. ابوالحسن خان از این عمل دل خوشی نداشت؛ معنی ندارد آدم جلو چشم همه بگوزد، گیرم تو حیاط، و بو را هم از شلوارش بتکوند. بالاخره همه که می دانستند "مستر" مشغول چه کاریه س. مستر "گوزو" زن زیبایی هم داشت که می گفتند در پنهان با "کارپرداز" خوش بر و روی ایرانی کمپانی، سر و سری دارد. همکاران انگلیسی خبر این خیانت را به مستر "گوزو" داده بودند، و چون اصرار داشتند، فکری برای این رسوایی بکند. یک روز با خونسردی انگلیسی اش گفت؛ ای بابا، ما خواهر و مادر این ملت را ترتیب می دهیم. حالا بگذار یکی شان هم دلش خوش باشد که زن ما را ترتیب می دهد. این حرف، آن هم از دهان مستر "گوزو"، حسابی به تریج قبای ابوالحسن خان برخورد، بخصوص که عموچی این خوشمزگی را همه جا تعریف می کرد و می خندید، اعتراض هم که می کردند، می گفت "خب، راس گفته س! کارپردازی کمپانی، اتاق خوابی مستر گوزو رم کارپردازی می کرده س"! عموچی نه تنها طرفدار مشروطه و عدالتخانه بود، و "گاباردین" انگلیسی به تن می کرد و... شاعر و خوش گفتار و برون گرا و صریح و بگو و بخند بود، برخلاف ابوالحسن، به مهمانی انگلیسی ها هم می رفت و... تنها کسی بود در خانه آشکارا به آخوندها بد و بیراه می گفت. چو انداخته بودند که "انگلیسیا گولش زده اند"، "نوکر انگلیسیاست" و از این قبیل. اهالی کوچه هم تا سر مسجدعلی و میدان کهنه از یک طرف، و درب امام و سنبلستان از طرف دیگر، سلامش نمی کردند. ذوقی که به اعتبار مجرد بودن، پول و پله ای هم داشت، برای این قضاوت ها تره هم خرد نمی کرد. ابوالحسن خان اما سرتاسر محله احترام داشت، بخصوص که در ایام محرم در روضه های درب امام حاضر می شد، نذری هم می داد. مم کاظم با وجودی که از "آقانوری" (شیخ فضل الله) دل خوشی نداشت، و طرفدار مشروطه بود، اما مومن بود و از رفتار و گفتار برادرش ذوقی، دل چرکینی داشت...
خانه ی ابوالحسن خان با آمدن فرزندان پنجم (عباسعلی) و ششم (بتول خانم) و هفتم (آقامهدی) شلوغ تر شده بود، و در بلبشوبازار دوران احمدشاه، صاحب دختری به اسم منصوره و صبح کودتا هم صاحب پسری به نام مرتضی شد. مرتضای ناکام، آخرین فرزند ابوالحسن خان، هنوز سه ساله نشده بود، که مادرش گوهر سلطون فوت کرد، و معصومه سلطون که وردست عروس تازه، به خانه ی بتول خانم رفته بود، به خانه ی ابوالحسن خان بازگشت و مسوول اداره ی خانه و مردها شد. ابوالحسن کودک بزرگسال خانه که بعداز گوهرسلطون، انگاری پرستار و مادر و همسر و صدر اعظم و غمخوارش را یکجا از دست داده باشد، ابتدا به بستر بیماری افتاد و یک سال بعداز گوهر خانم، در بامداد تاج گزاری رضاخان، به گوهر سلطون پیوست. آن سال ها حسن آقا و حسین آقا، ازدواج کرده بودند، و رباب خانم و بتول خانم هم به خانه ی بخت رفته بودند، تنها عباسعلی و آقامهدی و مرتضا و منصوره خانم در خانه مانده بودند. آن طرف حیاط هم، تنها مم کاظم مانده بود که پیرتر، آرام تر، هم چنان می رفت و می آمد و همه کارش در خانه، تحت مراقبت معصومه سلطون بود.
1 like ·   •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on November 13, 2019 00:39

October 20, 2019

من منم، تی تیش مامانی بر تنم.

الهام و نیما شکوه می کنند که چرا تنها به یک شب از آن هفته اشاره کرده ام. بچشم، بقیه را هم تعریف می کنم؛
یکی دو سال پیش، دوستی از ایام جوانی، در ولایت در گذشت. دخترش الهام، که حالا پزشک متخصص است، همراه با همکار و دوست پسرش، نیما، تابستان گذشته، یک هفته ای میهمان من بودند. از همان دقایق اول ورود هم شروع کردند به شکوه و شکایت از اوضاع آن جزیره، حرف ها و نقل هایی که بارها به تکرار شنیده ایم؛ ملت "آزادی" می خواهد، "سکولاریسم" و "دموکراسی" و "آریا" و "کورش" و "پارسی" و چه و چه. وقتی دیدند سراپا گوشم، جانشان به لب رسید، و... گفتم در زمان شاه سابق معروف بود روزی مسافری در تاکسی از اوضاع انتقاد می کرد. راننده هر بچند لحظه می گفت؛ "معذرت میخوام، من رژیم دارم"! جان مسافر به لب رسید، فریاد زد که؛ من چی میگم تو چی میگی؟ "رژیم دارم" دیگر کدوم صیغه ایه؟ راننده با لبخندی تعریف کرد که؛ چند سال پیش، مسافری مثل شما چیزی گفت، و من هم دل به دلش دادم. در انتهای روز، دستگیرم کردند. زندان و شکنجه و... هی می زدند و می گفتند؛ "بگو گه خوردم". از لحظه ای که آزادم کرده اند، "رژیم گرفته ام که دیگر نخورم"! الهام پرسید چه ربطی به مطلب ما دارد؟ گفتم سال ها پیش، هم وطنی مثل شما منتقد اوضاع بود، هنوز لب باز نکرده گفت حتی اگر تا خود صبح هم حرف بزنید، یک مثقال قبول ندارم. خوب، با کسی که از حالا می داند تا خود صبح هم حرف مرا نمی پذیرد، چه حرفی دارم؟ برای توجیه خود، مرا به یک "انگ" کلیشه ای هم متهم کرد که؛ آخر شما "در مورد غرب تعصب دارید"! دریافتم که فضانوردان کیهان تهران به رهبری آن بیمار "شریعتمدار"، مفاهیم کلیشه ای "غرب" و "تعصب" و و و... را به عنوان تهمت و افتراء، در جامعه جا انداخته اند. می گویند ماهی ها خودشان را با شرایط محیط "وفق" می دهند. خیال می کنم انسان ها هم برای دفاع از منافع خود، با محیط، اخت می شوند. شاید آن هموطن هم خواست به سبک کیهان نوردان تهران، دهانم را با کلامی نخ نما، مهر و موم کند، که کرد. از همان شب "رژیم" گرفته ام در مورد اوضاع آن جزیره، با هیچ هم وطنی بحث نکنم، "حتی تا خود صبح"! بعد هم؛ چه فایده از این نق زدن ها؟ درست که آن مردم شایسته ی چنین رژیم و چنان جهنمی نیستند، اما بهررو، وضعیت را پذیرفته اند. "صلاح مملکت خویش، خسروان دانند"، من هم مانند میلیون ها دیگر، نسخه ای برای دردهای رنگارنگ مردمان آن جزیره، در جیب و بغل ندارم، در ثانی، وقتی کسانی هستند که برای "جای پای علی اصغر" در ته دیگ همسایه، "نذری" می دهند و زاری می کنند، مرا سننه! آنها همه "عقلرس" اند، لابد می دانند چه می گویند. از "امر به معروف و نهی از منکر"، کاری ساخته نیست، ببم. من که از بیخ نمی دانم "معروف" چیست و "منکر" کدام است. هر از گاهی هم اگر "نظریه ای" صادر کرده ام. در درستی و نادرستی اش نه اصرار داشته ام، نه "تعصب"!
بندی از یک ترانه ی عامیانه ی هندی که لابد از سینه ی عاشقی دلسوخته در فیلمی بالیوودی، توام با اشک و آه بیرون ریخته، می گوید؛ "خدا از آن بالا به مردم در این پایین نگاه کرد. دید آرام می روند، آرام می آیند. با خود گفت؛ چه زیباست! اینها را کی آفریده؟"، لابد یک دسته گل هم برای خودش فرستاده! بسیار پایین تر از خدا اما، در یکی از نمایش نامه های "ساموئل بکت"، یک مشتری پارچه ای نزد خیاطی می برد تا کت و شلواری برای کریسمسش بدوزد. خیاط هر بار به بهانه ی این که جایی از کت یا شلوار اشکال دارد، مشتری را به دو هفته ی بعد حواله می دهد. کریسمس می آید و می رود، و خیاط هم چنان مشتری را برای رفع اشکالات، معطل نگهداشته. تا یک هفته مانده به عید پاک، مشتری جانش به لب می رسد، فریاد می زند؛ بابا خدا هم دنیا را در شش روز خلق کرد، تو هفت ماه است برای یک کت و شلوار کوفتی مرا جان به سر کرده ای. خیاط که سخت عصبانی شده، کت و شلوار را به طرف مشتری پرت می کند که: این را هم ببر بده به همان خدا تا برایت بدوزد. کار مرا با کار خدا مقایسه می کنی؟ پنجره را باز می کند و با اشاره به بیرون، می گوید: خوب نگاه کن، شش روزه ریده! انتظار داری من هم کت و شلوارت را همین طوری بدوزم؟ باری، اختلاط "نشسته" از "آزادی" و "سکولاریسم" و چه و چه در آن جزیره هم آسان است، بخصوص در "کتاب" و "روزنامه". اما این مفاهیم "تخم" ندارند که بپاشی و گل بدهد. اگر چشم هایتان را، بدون "پیش داوری"، باز نگه دارید، همین هفت روز هم به اندازه ی کافی موقعیت پیش می آید تا شاید دریابید که "با حلوا حلوا کردن، دهن شیرین نمی شود"؛ زمینی ورز کرده می شاید و آبی مرتب، و مراقبتی پیوسته، تا دانه ای در جایی به گل بنشیند! پس شما هم مثل بعضی ها، معتقدید آزادی برای ما زود است؟ نه عزیز! آزادی زود و دیر ندارد. نسلی که شاهد بوده مادرش هر روز از پدرش کتک می خورده، گناهی نکرده اگر "نیاموخته" به زن احترام بگذارد. روی زمین سفت که ایستاده ای می پنداری "اسب سواری" آسان است؛ کافی ست خودت را روی زین نگهداری، اسب خودش می رود! اشتباه بزرگ، همین جاست. اگر یاد نگرفته ای اسب را بخشی از خود و خود را بخشی از اسب بدانی، ول معطلی؛ "قاچ زین را بچسب"! رگ های گردن نیما برآمده بود؛ پس مصدق اشتباه می کرده؟ ببین عزیز، تاریخ را باید با چشم و گوش باز خواند! در مورد آن اتفاق، سال هاست در چند نکته گیر افتاده ام؛ چرا مصدق در طول محاکمه به کسی (وکیلش یا پسرش یا..) می گوید؛ بهتر از آنچه اتفاق افتاد، نمی شد! و چرا در فاصله ی سه روز از بیست و پنچ تا بیست و هشت مرداد، علیرغم خواهش و اصرار خیلی ها، از چپ و راست، نپذیرفت که مردم را مسلح کند یا به خیابان بکشاند؟! و بالاخره چرا دکتر خلیل ملکی، وقتی انکار مصدق را دید، گفت؛ آقای دکتر، با شما موافق نیستیم ولی تا جهنم با شما می آییم! هر دو پرسیدند چرا؟ من هم به راستی نمی دانم! حدسم این است که مصدق با گذران سال های دراز، در وکالت و صدارت؛ مشاهدات و تجربیاتی داشت. شاید به روشنی می دید آنچه او برای وطن طلب می کند، طفلی ست ضعیف و لاغرو که به نسیمی، سینه پهلو می کند و به بستر مرگ می افتد، و طعن و لعن تاریخ به ریش مصدق می ماند. لابد وقایع را، همان گونه پذیرفت تا طوق لعنت به گردن آمریکا و انگلیس و شاه بیافتد، و نام نیک، نصیب او شود. فکر می کنم به روشنی می دیده که به فریادهای "یا مرگ یا مصدق" در صبح بیست و هشت مرداد، اعتباری نیست. همه شان تا بعداز ظهر به "مرگ بر مصدق" تبدیل می شوند، که شدند.
روز اول در اتوبوسی نشسته بودیم که سیاهپوستی با چمدان بزرگی سوار شد، چمدان را کف راهرو رها کرد و در جیب و بغل دنبال بلیت اتوبوس می گشت. نیما به زمزمه گفت نیگا، بلیت نداره، بازی در آورده! وقتی راننده به مسافر اشاره کرد که برود بنشیند. لزومی ندارد دنبال بلیت بگردد. نیما خندید که، نمایش یارو به نتیجه رسید. مرد سیاهپوست اما هم چنان ایستاده بود و در جیب و بغل دنبال بلیت می گشت. راننده دوباره اشاره کرد که بنشین. مرد گفت من بلیت دارم، همین نیم ساعت پیش خریدم. کم کم صدای مسافرین هم در آمد که بابا، راننده که قبول کرد، برو بنشین و اینقدر خودت را آزار نده. سیاهپوست بیچاره از شرمندگی عرق کرده بود و هم چنان اصرار داشت حقانیت خود را ثابت کند. بالاخره یک مسافر برخاست، کارت اتوبوسش را در ماشین کلیپ فرو کرد، یک کلیپ، و رو به سیاهپوست گفت این هم برای تو، حالا برو بنشین. نیما گفت؛ از رو هم نمیره، برخاست و به انگلیسی شکسته بسته ای به یارو گفت؛ بنشین دیگر، بلیتت را که آن خانم داد. مرد نشست و پس از لحظاتی از جا پرید، با بلیتی سر دست، انگار که نیوتن وار، سیب به دست، به راننده و همه ی مسافران می گفت؛ "یافتم". مسافران، همه لبخند می زدند! با خود گفتم "بلیت را برای کسانی بالا ببر که از ابتدا باورت نداشتند"!
اگرچه در ئی میل هایش مرا "عمو" خطاب می کرد، همان اولین شب گفتم یا اسمم را بگو، یا "دایی" خطابم کن. حیران نگاهم کرد. در فرهنگ ما، حتی غیرمذهبی ها و ضد مذهبی ها هم، هر مرد غیره را "عمو" صدا می کنند، و هر زن غیره را "خاله". ظاهرن در آن فرهنگ، هیچ مردی خواهر (عمه ی بچه ها) ندارد، مبادا زلزله ای اتفاق بیافتد و از بالا... و زن ها هم که به یاری حق تعالی از داشتن برادر (دایی بچه ها) محروم اند، لابد چون "مرد" باید برادر "پدر" باشد! این است که از جوانی از بچه ها خواسته ام تا شرم بی بنیاد فرهنگی را کنار بگذارند و "دایی" صدایم کنند!
روز دیگر، در اتوبوسی دیگر، بی خیال نشسته بودیم صدای "شتلق" آمد و اتوبوس ایستاد. ظاهرن یک اتومبیل شخصی بی هوا از یک فرعی وارد اصلی شده بود و پرش گرفته بود به دم اتوبوس. راننده از اتاقکش بیرون امد، از یکی یکی مسافران احوالپرسی کرد که مشکلی ندارند؟ شوکه نشده اند، نیازی به آمبولانس و بیمارستان نیست؟ و چون خیالش از مسافران راحت شد، پیاده شد، سراغ راننده ی اتومبیل خاطی رفت، که خانمی بود، و با همان ادب سوال کرد؛ نیازی به آمبولانس و بیمارستان دارد؟ خانم راننده سراپا پوزش بود، تشکر کرد، از حال مسافران پرسید، و گفت نمی دانم چه شد، انگار ترمز کار نمی کند و از این قبیل. در عین حال کارت بیمه اش را با شرمندگی به راننده ی اتوبوس پیشکش کرد. راننده نگاهی به عقب اتوبوس کرد و چون خسارت ناچیز بود، با اشاره به اتومبیل خانم، گفت شما به این کارت بیشتر نیاز دارید. خانم لبخندی زد و پرسید اجازه دارم بروم؟ راننده به تایید سر تکان داد، و راه باز کرد. وقتی برای نهار در کافه ای نشسته بودیم، الهام گفت می دانید آن لحظه یاد چه افتاده بودم؟ یادم نبود. گفت یاد سال ها پیش که شبی خانه ی ما بودید، و رسیده و نرسیده با عصبانیت داستان تصادفی را تعریف کردید که همان روز پیش رویتان اتفاق افتاده بود. نیما پرسید داستان آن تصادف چه بوده؟ الهام تعریف کرد که دایی داشته در خیابان می رفته، سر چهارراه، ماشین زنی به آرامی به پشت ماشین جلویی می خورد. راننده ی مرد پیاده می شود، دیلمی از عقب مرسدسش بیرون می کشد و شیشه ی جلوی ماشین خانم را با یک ضربه خرد می کند، و با فحش های چارواداری، راننده ی زن را که خرده شیشه ها سر و صورتش را پوشانده بوده، و اشک می ریخته و معذرت می خواسته، فاحشه و لگوری می خواند و می گوید به ...کشی که این ماشین را زیر پایت انداخته بگو من هنوز دهاتی ام، رانندگی بلد نیستم و از این قبیل. لحظه هایی هر سه ساکت بودیم.
کوه ها توامان تنهایند،
همچو ما توامان و تنهایان (احمد شاملو)
شب در خانه، آن سخن رانی طویل، از من صادر شد
(https://www.goodreads.com/author_blog...).
از پله های خداحافظی در فرودگاه، که به بالا قِل می خوردند، گفتم؛ ما در حرف زدن استادیم... هرکداممان قادریم ده ها جلد در مورد دموکراسی و آزادی بنویسیم و سخنرانی کنیم، اما... دریغ از یک قدم! و یادتان باشد در آن سامان، از هیچ کس ایراد نگیرید، چون علیرغم ادعاهایمان، نه تنها از منتقد می رنجیم، بلکه او را به "بی غیرتی" و "بی حمیتی" در مورد "میهن" و "فرهنگ ملی" و... این روزها "شیفته ی غرب" و "غربزده" متهم می کنیم.
"امر به معروف و نهی از منکر"، سرشار است از "من منم"، و تحقیر مخاطب؛ ترساندن مردم، دیکتاتور، آنچه را خوش ندارد، منع، و آنچه می طلبد را، ترویج می کند. بنیادگرایان مذهبی هم، خودشان را "معروف"، و خلاف آن را "منکر" می دانند؛ وزن کردن جهان با ترازوهای "من"! کسی هم نمی پرسد آنان که مرامی دیگر دارند، بر چه مبنایی باید معروف و منکر دیگران را مراعات کنند؟ مگر هرچه در یک فرهنگ، زشت و منکر قلمداد می شود، لزومن در فرهنگ و تاریخ و جغرافیای دیگری هم چنین است؟ در گذشته، متظاهرین سوار بر اریکه ی قدرت، برای امر به معروف و نهی از منکر، اداره‌ ای هم بنا نهاده بودند؛ "اداره ی احتساب" کارمندانی مزد بگیر داشت که مردم کوچه و بازار را به "معروف"، دعوت، و از "منکر"، منع می کردند. تا آن که روشن شد؛ مستخدمین اداره ی احتساب، خود آن چنان منحرف اند که حافظ می گوید؛ "پنهان خورید باده که تعزیر می ‌کنند"! "محتسب"، یا کارمند اداره ی احتساب (به زبان امروزی "پاسبان" یا "نیروی انتظامی")، به سلیقه ی شخصی (آتش به اختیار)، در گرفتار کردن مردم می کوشید تا شغل بدنام خود، و لاجرم مزد "بندگی" و "نوکری" قدرت را حفظ کرده باشد. (حالا اسم ها را تغییر داده اند تا مثلن از زشتی آن بکاهند؛ "اداره ی احتساب" شده "نیروی انتظامی"، زندان شده "حصر"، و "شلاق" شده "تعزیر" و و ) به تدریج، "محتسب" به نمادی از تظاهر به دین‌، و "تازیانه ی قدرت"، تبدیل شد: "مست ریاست محتسب، باده بده و لا تَخَف" (حافظ). خانم پروین اعتصامی هم قطعه ای دارد در گفتگوی مستی که گرفتار "محتسب" شده؛ "محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت"... از همان "سال بهمن" نیز، متظاهرین به تقدس، بسیاری از آنچه که بعدها، خودشان تا خرخره در ان غرق شدند را، نمادهای "منکر"، و در مقابل، "ریش" و "حجاب" و.و. را به عنوان نمادهای "معروف"، تبلیغ و ترویج، و تحمیل می کردند... یادم هست آقای منتظری در یک نماز جمعه از پزشگان مرد که متخصص زایمان و امور زنان بودند، خواست که بروند "یک شغل آبرومند" پیدا کنند!... (جالب آن که "ربا" حرام است اما در پس گرفتن پول هایی که شاه به این و آن داده، برای "بهره"ی تمام این سال ها، با وکیل های گردن کلفت بین المللی، ماه ها در این یا آن دادگاه، چانه می زنند).
در جامعه شناسی، ترمی هست که در زبان فرانسه آن را "Les autre" و به انگلیسی "Otherness" می نامند. (ترجمه ی فارسی اش به تقریب می شود "آن دیگران" یا "دیگری" بودن)! گفته شده که هویت هر فرد، با هویت "آن دیگری" شکل می گیرد. به بیانی دیگر صاحبخانه ای که "میهمان" ندارد، "میزبان" تلقی نمی شود. در مورد ملت، نژاد و مذهب و... هم صدق می کند. می گویند اگر از یک کانادایی بپرسی "کانادا" چه جور جایی ست، پاسخ می دهد نمی دانم، همین قدر می دانم که "مثل جاهای دیگر نیست"! مثال ساده اش در جزیره ی خودمان؛ گروهی با لقب "اصلاح طلب"، تا دیروز خودشان را با اشاره به "اصول گرا" تعریف می کردند، و این سال ها که اصلاح طلبی در آغوش "اصول گرایی" تحلیل رفته، آنها هم خود را با "براندازان" تعریف می کنند، تا بهررو، انتخاب بین "بد و بدتر" را به زعم خود، حفظ کرده باشند. نمونه ی بارز این مزدوران، جاهلی ست، لندن نشین به نام "دکتر" عطاء الله مهاجرانی! مضحکه ی ملی آن که این جاهل "دکتر"، در دورانی وزیر فرهنگ رژیم اسلامی بوده!
وقتی کسی (محتسب) دیگری را از کاری (به گمان خود "زشت" و "ناپسند") منع می کند، با "چرا چنین کردی؟" یا "چرا چنین گفتی؟"، و... می خواهد بگوید خود بدان عمل مبادرت نمی کند. تشویق و ترغیب دیگران به کاری (به گمان خود "نیکو" و "پسندیده") نیز، در لفافه، بدین معناست که شخص "آمر" آن صفت پسندیده را به خود نسبت می دهد؛ یعنی من این گونه عمل می کنم! "امر به معروف"؛ و "نهی از منکر"، مبرا دانستن خود از "گناه"، و مقصر دانستن و تحقیر "دیگری"ست. گاهی برای پنهان کردن "ناتوانی" خود، "دیگران" را به حسادت، و مانع تراشی (دژمن) متهم می کنیم، که چرا "همه" مطابق ارزش های ما عمل نمی کنند؟! تظاهر به آگاهی هم، یا پر و پخش کردن جملاتی که خوش داریم، مانند؛ "دوستی انتخاب کن که... اینطوری باشد"، "جایی برو که... انطور باشد"، "با کسی معاشرت کن که ... اینجوری باشد"، شعارهای "فیس بوکی"! نیز حکم "فرمان" را دارند، گیرم "دوستانه"؛ به این وسیله می گوییم؛ "آنچه من می دانم،(نه آنچه عمل می کنم) همان است که جهان باید بداند".
در آن جزیره از ناهنجاری ها، هنجار ساخته اند و به مردم تحمیل کرده اند. همانند جا انداختن معنایی تازه از "شهید"! همه جای دنیا کسی که در حین انجام "وظیفه" جان می دهد، نوعی "فدایی وظیفه" قلمداد می شود. احتمالن خانواده اش مدال تقدیر می گیرند و تحسین می شوند. و حقوقی که به "از دست رفته" تعلق داشته، به خانواده اش تقدیم می شود، "همین و تمام". این خانواده در هیچ کجا و هیچ موردی بر دیگران "اولویت" ندارد. مهم تر آن که هیچ کس اجازه ندارد از این امر- شهادت - برای خود و خانواده اش امتیازی کسب کند. استفاده یا بهتر بگویم، سوء استفاده از مفاهیمی چون "خانواده ی شهید"، یا "شهید پرور" و از این قبیل، جرمی ست فاحش. در آن جزیره اما از این مفهوم، چماقی ساخته اند تا بر فرق دیگران بکوبند! یک موجود "عقب افتاده"، تنها به اعتبار کشته شدن پدرش، بعنوان حق "فرزند شهید"، تا نمایندگی و معاونت ریاست مجلس بالا کشیده می شود. کسی هم رخصت نمی یابد تا بگوید؛ مگر من وظیفه دارم به آنچه شما ایمان دارید، اعتقاد داشته باشم؟ یا مگر من از شما خواسته بودم "برای حفظ نظام"، شمشیر بکشید؟ اگر کسی به میل خود چنین کرده، قابل احترام است اما قرار نیست یک جامعه برای چنین احساس وظیفه ای، تا آخر عمر بدهکار خانواده و قبیله ی "شهید" باشد. وقتی کسی به خود اجازه می دهد در ملاء عام، دیگران را سرزنش کند که "شهید داده ایم"! یعنی دیگران باید نحوه ی زندگی و رفتار و پندار خود را بخاطر "شهید" تغییر دهند! نوع دیگری از این ناهنجاری ها که در این سال ها معمول شده، "زندان" است. هرکس در رژیم سابق یک هفته به زندان افتاده، گاه به دلایلی غیر سیاسی، قاچاق یا دزدی یا.... خود را طلبکار ملت می داند. یادش بخیر، شاعر نام آوری در رژیم گذشته، به دلیل گیر افتادن در بستر زن صاحبخانه، مدت سه چهار ماهی به زندان افتاد. خودش معترف بود، همه جا هم می گفت. شعری هم دارد به این مضمون که من این زندان را "بخاطر مردانگی" می کشم. اما جوانان و روشنفکران انقلابی کوتاه نمی امدند و همه جا "زندان رفتن" او را سیاسی قلمداد می کردند. این سال ها زندان جمهوری هم برای گروهی شده "آب و نان". برخی عمله اکره ی "نظام" هم، زیر نظر دستگاه امنیتی، مدتی با ساخت و پاخت به زندان می روند، عکس می گیرند (عکس در انفرادی! نامه ی سرگشاده انتقادی به "رهبر معذب" از "بند انفرادی"!). سپس با بستن قراردادی (شفاهی یا کتبی) با "نظام"، در داخل، یا خارج نقش "پرستو"های نرینه و مادینه را بازی می کنند، و به اعتبار همان زندان چند روزه، کلی فخر می فروشند و "بر صدر می نشینند"! این طوری "اغتشاش فکری" ایجاد می شود تا کسی هرگز به هیچ مخالف خوانی باور نداشته باشد!
از قول عیسا روایت می کنند که در مورد "سبت" یهودیان سوال کرده؛ "شنبه برای مردم است، یا مردم برای شنبه"؟ در شعارهای اخیر هم گفته می شود؛ "اسلام برای ایران، نه ایران برای اسلام"! اشغالگران آن جزیره، عدم اجرای "ناهنجاری"ها را سرزنش می کنند؛ "لچک بسر کردن"، به "هنجار" تبدیل شده، و عدم رعایت آن (آزادی در پوشش) "ناهنجاری" قلمداد می شود. اطاعت از "زور"، به "ساختار" تبدیل شده و عدم رعایت آن "ضد ساختار"، "ساختار شکنی" یا "ساختار زدایی" تعریف می شود! این است که "مقاومت" مردم، امری طبیعی شده است. این مقاومت اما به "ساختار شکنی" تعبیر می شود (براندازی)، همه هم گویا پذیرفته اند! حال آن که مخالفان هر رژیم یا دولت حاکم، آزادانه در مطبوعات می نویسند و نظرشان را ابراز می کنند، کسی هم آنها را "برانداز" نمی خواند. جالب ترین بخش تبدیل "ناهنجاری" به "هنجار"، تکرار این جمله ی سخیف است که نقد اشکالی ندارد، بشرطی که "منصفانه" باشد! البته در فلسفه ی "نظام"؛ اگر حرفی به میل "من" نیست، "نقد غیر منصفانه" (منکر) تعبیر می شود؛ "تشویش اذهان عمومی"ست! اگر فردی از رژیم خوشش نیاید، "برانداز" است، باید "اعدام" شود؟ این هم نوعی تفسیر "آقا فرموده" از آزادی ست!
!
2 likes ·   •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on October 20, 2019 02:32

September 24, 2019

بخشی از "ساغری ها" 1

خداوند به عباس آقا ساغری و ساره خاتون، دوتا دختر داده بود؛ فاطمه خانم و مریم خانم، که اولی را بعدن پس گرفت؛ مریم خانم شد تنها دختر خانواده. به مکتب رفت، به شعر و شاعری علاقه مند شد؛ در ده دوازده سالگی، قران را بی غلط می خواند و بعدها از بر کرد؛ مقبول بود و با وقار، یکی از زنان انگشت شمار با سواد فامیل، و محله. از همین خاطر هم به عالم و آدم فخر می فروخت. بر و بچه های برادرهایش، او را "عمه جون" صدا می کردند. "عمه جون" هنوز به تکلیف نرسیده بود که به خانه ی شوهر؛ غلامعلی خان ثانی رفت. اگرچه مثل یکی دوتا از برادرهایش، نازا بود و از غلامعلی خان صاحب فرزندی نشد، اما غلامعلی خان تا زنده بود، این دردانه ی ساغری ها را عاشقانه دوست داشت، و تمام ثروتی که از پدرش به ارث برده بود را، به مریم بیگم بخشید. عمه جون به اعتبار آن روزگار، زنی روشنفکر بود؛ سری سبز و زبانی سرخ داشت. همین هم سبب شده بود که مردان خانواده دل خوشی از او نداشتند به ویژه که همه یا اهل منبر بودند یا سنتی. با این همه "عمه جون" ابایی نداشت در حضور خانواده، خودش را طرفدار مشروطه نشان دهد و متنفر از رضاخان سردار سپه. چیزی که اصلن خوش آیند مردان خانواده نبود. مم قاسم که غزل های عشقی می سرود، با عقاید سیاسی عمه جون موافق بود، اما مم کریم، برادر دیگر، مردی بود آرام و صوفی مسلک، عقاید تنها خواهرش را تحمل می کرد و دم نمی زد. مرامی که بعدها نصیب پسر دومش، مجید شد. مم کریم خان ساغری، پس از ازدواج با صفیه خانم، دختری بالابلند و مقبول، ستاره ی درخشان کوچه "سبزیون"، به کمک خواهرش "عمه جون"، یک خانه ی نقلی در اوایل کوچه ی "بابانوش" در محله ی سینه پایینی خرید و همانجا ساکن شد. "بابانوش"، یک سرش به کوی تل عاشقان باز می شد و از طرف دیگر، نزدیکی های بازارچه ی حج مم جعفر (حاج محمد جعفر)، نزدیکی های خانه ی غلامعلی خان ثانی سر در می آورد. جایی در میانه ی این کوچه ی باریک و بلند هم، گنبد و بارگاه حقیری پشت در کهنه و همیشه بسته ای قرار داشت که می گفتند قبر صوفی و عارف بزرگ، بابانوش است. غلامعلی خان و مم کریم، نزدیک هم زندگی می کردند و یک جورایی همسایه بودند. این بود که زن ها هم از همان ابتدا رفت و آمد پیدا کردند. اگرچه صفیه خانم زبانی گرم و شیرین داشت و تعارفات بسیاری بلد بود که هر بار نذر "عمه جون" بکند اما از ته قلب چندان دل خوشی از خواهر شوهر یکی یکدانه اش نداشت، به ویژه که گاهی "عمه جون" به اعتبار ثروتش، و پولی که توی دست و پای مم کریم می ریخت، دخالت هایی هم می کرد، یعنی بینی اش را تقریبن در همه ی امور خانواده ی فرو می کرد، گاهی هم صفیه خانم را راهنمایی می کرد و مثلن درس زندگی می داد. قدرت روحی و استقلال "عمه جون"، مشهور خاص و عام بود. در خانواده قصه های بسیاری از او سر زبان ها بود. می گفتند یک شب غلامعلی خان، دیرتر از حد معمول به خانه می آید، مریم بیگم در را باز نمی کند. هرچه غلامعلی خان التماس می کند، مریم بیگم می گوید برو همانجا که تا این وقت شب بودی. بالاخره هم غلامعلی خان خسته از التماس، همانجا روی سکوی بیرونی پشت در، خوابش می برد.
عمه جون دهه های اخر عمرش را خانه ی آقامجید، پسر دوم مم کریم سر کرد، گهگاهی هم عباسعلی، پسر ابوالحسن خان، یکی دو هفته ای می بردش خانه ی خودشان، مهمانی. روزهایی که عمه جون مهمان عباسعلی و اینها بود، در ایوان پنج دری خانه ی تل عاشفان، طوری می نشست که سایه ی طاق ایوان، صورتش را می پوشاند. تنش اما تمامی در آفتاب بود. پاهای چروکیده اش را دراز می کرد و با یک شانه ی چوبی دو طرفه، موهای حنایی اش را شانه می زد؛ قرچ و قوروچ. همیشه هم بوی گلاب می داد. وقتی موهای حنا بسته اش، سر شانه هایش پر و پخش می شد، در تلالو آفتاب، از پشت سر به فرخ لقا می مانست، و به اندازه ی یک تماشای سیر، می درخشید. امیر، پسر بزرگ عباسعلی، مفتون شعر خواندن هایش، کنارش می نشست؛ به سوالاتم در مورد خانواده، صبورانه جواب می داد. انجاهایی که خوش نداشت، می گفت؛ به تو نیم وجبی نیامده، برو قرآن را وردار بیار. امیر از اینکار کلافه بود،؛ همیشه سعی می کردم طوری رفتار کنم که به تریج قبای عمه جون بر نخورد و کار به قران نکشد. اما زن بالاخره بهانه ای پیدا می کرد تا بگوید برو قران را بیار. پیرزن مصمم و با اراده ای بود؛ علم و سواد بعضی مردها را مسخره می کرد. عباسعلی که در رک گویی و تندی، شهره ی شهر بود و هیچ کس جرات نداشت بالای حرفش، حرف بزند، در مقابل عمه جون متواضع و سر به زیر بود؛ "میزعباس" صدایش می کرد؛ ابوالحسن خان، برادر بزرگ عمه جون، بابای عباسعلی هم، این طور که معصومه سلطان تعریف می کرد، خودخواه و متکبر و مستبد بوده، مرغش یک پا داشته. هیچی، امیر باید یک جزو تمام قرآن را می خواند. گاهی از روی دو سه آیه می پرید، رج می زد که مثلن زود تمام بشود. ان وقت عمه جون می گفت ای متقلب؛ جا انداختی؛ اول ها اصرار داشتم که چیزی جا نیانداخته ام، ولی عمه جون همان طور که موهایش را شانه می کرد، آن سه چهار آیه را می خواند و با چشم های نمناک عسلی اش، نگاه غضبناکی به من می کرد و می گفت، اینها را آنجا نوشته یا ننوشته؟ این بود که ناچار می پذیرفتم، و از از سر می خواندم.
ساغری ها، غیر از عمه جون و کوچک ترین برادرش که بچه ها، "عمو کوچیکه" صدایش می کردند، بقیه طرفدار شیخ فضل الله بودند. مم کاظم و مم کریم رعایت می کردند، پیش روی عمه جون حرفی نمی زدند، اما ابوالحسن خان پروایی نداشت، پاشنه ی دهن را می کشید و هرچی مشروطه چی بود را کهنه ی حیض می کرد. عمه جون می گفت استغفرالله، شوما کنج این "ارسی" چه خبر از اوضاع زمونه دارین؟ اون وقت ابوالحسن خان با نگاه تحقیرآمیزی به خواهرش می گفت لابد دوره ی سیاست بازی خاله خانباجی ها شده که ما مردها کنج ارسی بی خبریم! شوما بیترس یه سر به مطبخ بزنین، برنجدون ته نگیرد! ان شب عمه جون، بی آن که مستقیم به غلامعلی خان نگاه کند، با چشم های خیس، گلایه کرد که؛ وقتی برادر بزرگد احترامی برات قائل نباشه، چه انتظاری از صد پشت غریبه میشه داشت!
یک سالی بعد از عموچی، آخرهای دوره ی احمدشاه بود که مم کریم هم فوت کرد. پسر آخرش حمید، دو سالش تمام نشده بود. صفیه خانم ماند و چهارتا بچه ی قد و نیم قد، تا سال بعد که کودتا شد. عطیه خانم دیگر قد کشیده بود و شده بود همه کاره ی خانه. با رفتن مم کریم، وضع اقتصادی عم خاتونی و بچه ها ریخت بهم، کم می اوردند. عمه جون گاهی زیرجلکی کمکی می کرد. به همین دلیل هم خودش را صاحب اختیار خانه می دانست. عم خاتونی و دختر بزرگش عطیه خانم از دخالت های عمه جون دل خوشی نداشتند. اما صفیه خانم به احترام خواهر شوهرش به روی خودش نمی اورد، دلخوری هایش را می ریخت تو دلش و لام تا کام، حرفی نمی زد، مبادا خواهرشوهر دلخور بشود و این اب باریکه هم قطع بشود. ولی عطیه خانم زیر بار نمی رفت. صفیه خانم اگرچه از یاغی گری های دخترش، در ته دل راضی بود اما به ظاهر او را نصیحت می کرد که؛ نه ننه، بالاخره بزرگتره س، احترامش واجبه س. احترام دسی خودی ادمس، اوسا چسکی نکوند تا جوابشو ندم.
غلامعلی خان ثانی از طرفدارهای قرص رضاخان و کودتاچی ها بود اما در حضور عمه جون حرفی نمی زد، مبادا قال مقال راه بیافتد. یک بار بین رفقا گفته بود میخوام سر به تن انقلابیون نباشه. ما یه مرد لازم داریم، نه اخوند مثل شیخ فضله، یه آدم حسابی که این آشغالارو جارو کنه. عمه جون اما مخالف رضا خان بود. دو سال بعد هم که شد "سردار سپه"، کاردش می زدی، خونش در نمی آمد. یک شب هم که حرف شد، پیش روی غلامعلی خان گفت؛ آتیش به جون این مردای بی غیرت بگیره که باد تو آستین این بی پدر مادر میاندازند. انگاری تو این جهنم دره فقط یه نفر جرات داره جلوی این تخم نابسم الله وایسه. ان روزها خیلی ها طرفدار مدرس بودند. وقتی سید ضیاء برکنار شد، عمه جون گفت نگفتم "من از بی قدری خار سر دبوار دانستم، که ناکس، کس نمی گردد از این بالا نشینی ها". نوبتی این یکی هم میشد. این خط و این نشون. ولی سردارسپه نیامده بود که برود، نه باکی از مدرس داشت، نه ترسی از عمه جون، دنبال فکرها و کار و بار خودش شلتاق می کرد.
مم کریم اقا که فوت کرد، جوادآقا، پسر بزرگ خانه، پیش روی عمه جون از رضاخان تعریف ها می کرد و این جوری از بزرگ تری کردن های عمه جون انتقام می گرفت. نه این که حسن اقا، پسرعمویش هم یاغی بود و مخالف عمه جون، جوادآقا روز به روز به حسن اقا نزدیک تر شد. شدند یار غار و رفیق گرمابه. به واسطه ی همین رفاقت هم، پای حسن اقا کم کم به کوچه ی بابانوش باز شد. مم کریم که فوت کرد، این رابطه قرص تر شد و حسن آقا هم بیشتر وقت ها تو کوچه ی بابانوش ولو بود. صفیه خانم که زن ارامی بود، از پس یاغی گری های پسر بزرگش، جوادآقا، بر نمی امد. این بود که عمه جون دست بکار شد و خبر را به معصومه سلطان داد تا به گوش برادر بزرگش ابوالحسن خان و زنش گوهر سلطون برساند و جلوی رفت و امد حسن اقا را به کوچه بابانوش بگیرند. اما ان سال های استبداد صغیر و شالتاق بازی های محمدعلی میرزا، گوش کی به این حرف ها بدهکار بود. معصومه سلطون هم که نبض خانه ی کوچه ی ارد فروشون دستش بود، موضوع را از این گوش شنید و از آن گوش به در کرد. حسن اقا دردونه بود و معصومه سلطان هم کسی نبود که جایی بخوابد که اب زیرش برود. حالا دیگر پشت لب حسن اقا کرک هم سبز شده بود. از همان وقت ها هم که پایش به خانه و زندگی صفیه خانم و اینها باز شد، شیفته ی کمالات عطیه خانم شد که یک سالی کوچک تر از خودش بود. عطیه خانم بچه ی مشروطه بود و با سواد. یک سالی قبل از امضای فرمان مظفرالدین شاه به دنیا امده بود. حسن اقا سوادکی داشت اما درست و حسابی که درس نخوانده بود. وقتی هم که گذاشتنش مکتب، سرش به علافی و ولگردی گرم بود، دل به درس و مشق و اینها نمی داد.
عبدالجواد، با روحیه ی عصیانگر و یاغی گری هایش، مورد علاقه عطیه خانم بود، خواهری که دلش می خواست مثل برادرش باشد ولی چون دختر خانه بود و به مادرش عم خاتونی خیلی علاقه داشت، نمی توانست مثل برادرش یاغی گری کند. این بودکه میلش به پسرعمویش حسن آقا کشیده شد. هرچه عمه جون از این "پسره ی ننر از خود راضی" بدش می آمد، عطیه خانم از حسن آقا خوشش می آمد. عمه جون از این راز خبر داشت، این بود که رک و راست از حسن آقا بد می گفت، باکی نداشت که عطیه خانم خوشش نمی آید. ان روزا وضع صفیه خانم که چند سالی بود بیوه شده بود، تعریفی نداشت. این بود که عمه جون خرج می کرد و لاجرم امر و فرمانش هم در کوچه ی بابانوش جاری بود. اما عطیه خانم از این فرمان دادن ها دل خوشی نداشت. دهن کجی می کرد. این را از کسی نشنیده ام، ولی خیال کنم ازدواج عطیه خانم با حسن آقا هم یک کم از روی لجبازی با عمه جون بود. یعنی به خیالم لج عمه جون و دخالت هایش در زندگی خانواده، سبب شد که عطیه خانم بیشتر جذب حسن آقا بشود. هنوز نوجوان بود که به خواستگاری گوهرخانم جواب مثبت دادند و عروسی سر گرفت و حسن آقا شد داماد سر خانه ی بابانوش. چیزی که عمه جون هیچ خوش نداشت. باردار شدن عطیه خانم، باد دختر سرکش خانه را خالی کرد. حسن آقا هم مجبور شد یک کاری در بازار برای خودش دست و پا کند. با عیالوار شدن حسن آقا، جوادآقا دو یار غارش را از دست داد و سرش بی کلاه ماند. پیش از به دنیا امدن بچه ی دوم، رضاخان شاه شد و از قاجار خلع ید کرد. یکی از همان روزها که عمه جون آمده بود سر بزند و خانواده توی ایوان نشسته بودند، عبدالحمید که پنج شش سالی بیشتر نداشت از کوچه وارد حیاط شد و بلند بلند خواند که "ستاره کوره ماه شده س، رضا چچله (کچله) شاه شده س"! صفیه خانم لب به دندان گزید و گفت اینو از کی یاد گرفتی؟ عمه جون که ته دلش قند آب می کردند، زمزمه کرد؛ از بچا تو کوچه! ولی حالا دیگر دور، دور پهلوی بود. صفیه خانم به پسرش نصیحت کرد که مبادا این شعر را جایی دیگر بخواند که باعث دردسر می شود. اما حمیدآقا، یک بار دیگر آن بند را تکرار کرد؛ خاک بسرم، تو هم به داداشی بزرگت رفته یی، لجباز و یه دنده! حمید شباهت هایی به جواد داشت، ولی مجید، برادر وسطی، عین بابا و ننه ش؛ مم کریم و عم خاتونی، آرام و سر به زیر بود. سال قبلش گوهر خانم هم از دنیا رفته بود، و ابوالحسن خان که دیگر کسی را نداشت زیر بار داد و فریاد و فرمانش برود، یک سالی بیشتر دوام نیاورد. هم زمان با شاه شدن "رضا چچله"، ابوالحسن خان هم بار و بندیل را بست و یک روز صبح، صدای داد و فریادش از پنج دری نیامد. معصومه سلطان که دلواپس شده بود، رفت سر بزند دید بعله، ابوالحسن خان هم پر کشیده و رفته به دیدار جفتش.
عمه جون، زنی از نسل دوم ساغری ها، اصرار داشت خانواده با همین شکل و شمایل، تا نسل های بعدی ادامه داشته باشد. هم از این رو از سرکشی های حسن اقا و عطیه خانم و برادرش عبدالجواد در عذاب بود. ولی با همه ی قدرتش، یک زن بود و برای امر و نهی، دستش به هیچ پاره جلی بند نبود. حالا که گوهرخانم و ابوالحسن خان هم رفته بودند، حسن اقا در اوج جوانی، جولان می داد. فرزند اولش اقامصطفا دیگر دو ساله شده بود و شیرین زبانی هایش سخت مورد علاقه ی مادر بزرگ بود. با هر حرکتش هزار قربان صدقه ی صفیه خانم را می خرید. اوف، "افاده ها طبق طبق، سگا به دورش وق و وق". در این وانفسا کی حوصله داشت به لغزخوانی ها و نق نق عمه جون درباره ی رفتار حسن آقا دل بدهد. رضایت خاطر عمه جون همین قدر بود که بچه های تخس بابانوش، بی ان که بدانند چه می گویند، گهگاه در کوچه هوار بکشند؛ "ستاره کوره ماه شده س، رضا چچله شاه شده س". اما یکی دو سالی نگذشت که "رضا چچله" هم میخش را کوبید و خایه ی مخالفین جفت شد، یکی دو تایی هم که غر می زدند، دمشان را گذاشتند لای پاشان و صداشان از ترس، بریده شد. عمه جون هر از گاهی در پسله، بچه ها را در مخالفت با رضا شاه، تشویق می کرد اما وزوز بچه ها در کوچه، واسه فاطی تنبان نمی شد.
حسن آقا از وقتی داماد سر خانه شده بود، در نبود عمو کریمش، فرمان هم می داد. حالا که دیگر روزها سر کار هم می رفت و پول هم در می آورد. عطیه خانم هم افتاده و سر به فرمان شده بود. صفیه خانم هم دلش به نوه ی کاکل زریش خوش بود و به فرمان حسن اقا می چرخید. این بود که اوضاع خانه ی کوچه ی بابانوش، دیگر با سرکشی های عبدالجواد جور در نمی امد، انگاری زیر سنگ نیم من داشت خفه می شد. وقتی حس کرد که دیگر آن بره ی گمشده ی راعی نیست، خانه و زندگی در شهر پدری را ول کرد و رفت مرکز. انجا کارمند بانک شد و حقوق بگیر دولت. عبدالمجید هم سرش به کار خودش بود، از سرکشی ها و یاغی گری های عبدالحمید هم که یک الف بچه بود، آبی گرمنمی شد، ناچار به فرمان حسن اقا می چرخید.
زناشویی و جیغ و ویق بچه ها، صبح اول وقت رفتن سر کار و برگشتن عصر به همان جای دیروزی و پریروزی، بعد هم شام و کپه لالا و... چیزهایی نبود که حسن اقا را راضی کند. "تره به تخمش میره، حسنی به باباش". مردی نبود که دستی زیر بال و پر زنش بکند. تمام ارزوهای عطیه خانم، تنها دختر خانه هم، با این ازدواج، باد هوا شده بود. عبدالجواد هم نبود تا دل به دلش بدهد. خوب می شد دید که به قول معصومه سلطان، حسن آقا مرد زندگی نیست. همه اش بهانه جویی و ترشرویی می کرد. انگاری که عطیه خانم جفت دست و پایش را گذاشته باشد توی حنا، کسالت و یکنواختی زندگی را از چشم زنش می دید که تمام حواسش جمع بچه ها بود. این بود که حسن اقا هم چند سالی بیشتر دوام نیاورد و فیلش یاد هندوستان کرد.
آن وقت ها انگلیسی ها پشت شیخ خزعل بودند، و دست و بالشان در خوزستان باز بود؛ نفت تازه را می بردند و با ریخت و پاش درصدی از عواید یامفتش، در دامن خزعل و ایل و تبارش، تسمه از گرده ی مردم کشیده بودند. خزعل هم شده بود فخرالسلطنه، با فشار انگلیسی ها، دستی به سر و روی محمره کشیده بود و یک پا شده بود، "امیر". وقتی رضا خان بساط خزعل را ورچید، بازار پر رونق ناصریه و محمره و صالح اباد و همه جای ان خطه به روی مردم باز شد و چو افتاد که از سر و کول خوزستان طلا می بارد. کشتی های کالا بود که ردیف، در بندر محمره کناره گرفته بودند. شهر با نخلستان های سرسبزش، تبدیل شد به خرم شهر. تاجرهای ریز و درشت اطراف هم، یک دفتر، جایی در اهواز یا شوشتر یا صالح اباد، که بعدها شد "اندیمشک"، باز کردند و خلاصه کار و بار از هر نوعش رونق گرفت و بیشتر جوان های شهرهای دور و اطراف، جاه طلبی هایشان را بقچه پیچ کردند و راهی شهرهای جنوبی شدند. پسرهای ابوالحسن خان که هیچ کدام سواد درست و حسابی نداشتند و با پریدن سایه ی گوهر خانم و داد و بیدادهای ابوالحسن خان از سرشان، الخی تر هم شده بودند، هو و جنجال خوزستان در گوش هایشان زنگ دیگری داشت، انگار که آنجا جشن "پول چینی" بود. این شد که در مدت کوتاهی سه تاشان، حسن اقا و میزعباس و اقامهدی، راهی جنوب شدند. یک راست رفتند "ناصریه" که حالا اسمش شده بود "اهواز" و با شب زنده داری های لب کارون، شهره ی خاص و عام. سینما و دانسینگ و رقص شکم و تا دلت بخواهد جنده، از اطراف و اکناف کشور. همه دربدر پول، سرازیر ناصریه شده بودند و خیابان ها غل غل می کرد. انجا بود که تازه حالیشان شد همچین ها هم نیست که بشود پول پارو کرد. باید کون و پیزی را هم کشید و کار کرد و پول در آورد تا بشود در عیش و نوش شبانه ی شهر، خرج کرد. میزعباس چسبید به کار و اقامهدی را هم به ماندن و کار کردن تشویق کرد. ولی حسن اقا اینکاره نبود، به سال نکشید که سر خر را برگرداند و برگشت به مسقط الراس. پیش روی دیگران، انهایی را که ماندگار شده بودند، مسخره می کرد که؛ تو اون هوای "که که پزون"، دلشونو به هندونه های صالحه باد خوش کردن! یک روز که لغزخوانی هایش گل کرده بود، عمه جون پرسید؛ اونجا خیلی گرمس؟ حسن اقا با نگاه عاقل اندر سفیه، جواب داد؛ "که که پزون" سردون میشد؟ یعنی از هوا آتیش میبارد. عمه جون هم نه بالا گذاشت نه پایین، گفت؛ کاشگی شومام چند سالی اونجا می موندین و پخته می شدین؟
از حال و هوای نامه های مرتب عبدالجواد برای خواهر و مادرش، و سلام های گرم، برای یار غار قدیمی اش، باد زیر دل حسن اقا افتاد و فکر کرد در مرکز، بهتر می شود پول پارو کرد. حالا دیگر یک دخترش فاطمه خانم هم بزرگ شده بود، و با مادر زن و اینها، حسابی عیالوار شده بود. بدش نمی امد عمه جون خرج و برج خانه را بدهد، ولی حال و حوصله جنگ و جدل بر سر پادشاهی خانه، با عمه جون را نداشت. این بود که جسد تیمورتاش، هنوز سرد نشده، یک روز حسن اقا امد خانه، چمدانش را بست، بی زن و بچه، به قول معصومه سلطان؛ د برو که رفتی! تا بعدها که خبرش از تیمچه شیکر بک (کاروانسرای شکربیک در بازار تهران) امد. همان وقت ها هم غلامعلی خان ثانی که مدتی بیمار در خانه افتاده بود و اهن و نال می کرد، به رحمت ایزدی پیوست. بعد از چهلم غلامعلی خان، عمه جون هم دار و ندار و ارثیه ی شوهرش را ورداشت و رفت خانه ی مم کریم. این طوری جای خالی حسن اقا پر شد. عم خاتونی که مدتی از شر یک اقابالاسر راحت شده بود، گرفتار فرمانده ی بعدی شد، این بار از جنس خودش، آن هم با اسم خواهر شوهر! صفیه خانم که یک عمری اهسته رفته بود و آهسته آمده بود، تحمل جر و منجر هر روزه ی عطیه خانم با عمه جون را نداشت. از آنجا که اهل قیل و قال نبود، همه را می ریخت تو دلش و لب باز نمی کرد. همین هم شد که چند سال آخر عمرش، سال های بعد از جنگ، دیگر تنش نکشید و زد به سرش. می گفتند بعداز جنگ، مشنگ و حواس پرت شده بود. همان روزهای قحطی و وبا بود انگار که نوه ی سومش "امینه" خانم هم که ده دوازده سالی دوام آورده بود، رفت. آنچه صفیه خانم یک عمر از دست خواهر شوهر کشیده بود، در همان چند سال اخری به شکل ناله و نفرین و بد و بیراه، روی سر عمه جون اوار کرد. عمه جون اولش جواب می داد، تا کم کم فهمید که حال صفیه خانم چندان روبراه نیست. این بود که دیگر سکوت کرد و به خیال خودش کم محلی. اگرچه پیرتر از عم خاتونی بود، ولی سرحال تر بنظر می امد. حتی این اخری ها، بعداز کودتا، با وجود خمیدگی و پیری، هنوز هم تمیز بود. چارقد وال سفیدش همیشه برق می زد. یک آینه دستی هم توی جیب جلیقه ی منجوق دوزی اش داشت که هر به یک ساعت در می آورد و جمال خودش را تماشا می کرد و پر چارقدش را روی صورتش مرتب می کرد و...
همان سال های مرگ عم خاتونی، تو هیر و ویر سال های اخر جنگ، عبدالحمید هم راهی مرکز شد. عبدالمجید که صاحب یک دختر شده بود و یک پسر هم از دست داده بود و زنش رضوان خانم حامله بود، یک خانه ی نقلی در محله ی خلجا، اواسط خیابان شاه، خرید و خانه ی بابانوش فروش رفت و بکل فراموش شد. عمه جون هم جزو اثاثیه ی قابل حمل خانه، به خلجا منتقل شد. آنجا اتاقش سمت نسرد حیاط، سمت سایه و تقریبن نمور بود. برخی آخرهای هفته، عباسعلی، پسر بزرگش امیر را همراه درشکه ی "ارباب"، می فرستاد خلجا که عمه جون را بیاورد. چند روزی در تل عاشقان مهمان عباسعلی و خانواده بود. این سفر با درشکه به خلجا و بازگشت؛ رساندن عمه جون به خانه ی عبدالمجید و رضوان خانم، برای امیر دنیایی بود؛ سبب می شد تا با عمه جون اخت بشود، و خیلی چیزها از او یاد بگیرد. پیرزن در آفتاب روی ایوان پنج دری، به دیوار تکیه می داد و همین طور که تک تک سبیل ها و ریشش را می کند، برای امیر قصه ها از خانواده می گفت. اولین معلم قرآن امیر، همین عمه جون بود. اولش با تعریف داستان های امیرارسلان و ملک جمشید و اینها، سر امیر را شیره می مالید و بعد می گفت حالا برو قرآن را بیاور، یک جزو (سوره) هم از قرآن بخوان که ثواب دارد. همیشه هم شب جمعه بود و بهانه دم دست. این قرآن خوانی سردرد بزرگ امیر بود، اگرچه بعدها قاری قرآن شد و در محافل و دسته ها و روضه های محله و صبح ها سر صف مدرسه قرآن می خواند، ولی وقتی عمه جون می گفت برو قرآن را بیاور، حاضر بود تمام کرخلای مسجد را تمیز کند اما از این جزوخوانی محروم بشود. اوایل کلک می زد، چند سطری جا می انداخت. آن وقت عمه جون، همین طور که موهایش را شانه می زد، می گفت، تقلب نکن پدر صلواتی، پریدی دو سطر پایین تر. و امیر متحیر می ماند که عمه جون چطوری بی عینک هم می بیند. عباسعلی در مقابل عمه جون با تکریم می ایستاد. روزهایی که عمه جون مهمانشان بود، از بازار که به خانه می آمد، سر ایوان مکثی می کرد، دست هایش را زیر چانه می زد و پیش از آن که کفش و لباسش را در بیاورد، چند دقیقه ای با عمه جون گپ می زد. عمه جون تنها کسی بود که روی حرف عباسعلی، حرف می زد. عباسعلی می گفت میزغلامعلی، شوهر عمه جون، در شهر و محله صاحب عنوان و اعتباری بوده. عمه جون را آخرین بار، با همان هیمنه در ختم عبدالجواد دیدم. قبل از سر کار آمدن مصدق، با یک هواپیمای پستی سقوط کرد و جوانمرگ شد.
بیچاره مریم بیگم، با همه ی برو بیایش در آخر عمر به نکبت افتاد و پیری و بیماری و ناتوانی سبب شد که مدتی رختخوابش را هم کثیف می کرد. عباسعلی می گفت خدا برا رضوان خب بخواد. اگرچه رضوان خانم هم چاره ای نداشت، اما تعویض رختخواب و تشک و پاک کردن پیرزن، کاری بود کارستان. عمه جون رماتیسم داشت، یا پیدا کرد. چند سال آخر عمر که اختیارش را هم از دست داد، اصلن نمی شد طرف اتاقش بروی. بوی نجاست خانه ی خلجا را پر می کرد. تا این که بالاخره؛ بعداز بگیر و ببند و بکوب، در سال های آرامش بعداز کودتا، عمه جون در گه خودش غرق شد... سال بعداز کودتا، یک بار امیر از عمه جون پرسید؛ مصدق چه جور آدمی بود، یا چیزی شبیه به این. عمه جون که دیگر حال و حوصله ای برایش نمانده بود، دستش را روی هوا پراند که؛ ولم کون، سیاست که پدر و مادر ندارد، فسقلی. امیر سال ها فکر می کرد که پس "سیاست" چطوری به دنیا آمده! عبدالحمید این اواخر در مورد خانواده چیزهایی نوشته بود، از کمالات و سواد نازنین مریم بیگم هم خیلی تعریف کرده بود و.. نوشته بود چنین زنی نباید با ان وضع بد از دنیا می رفت. ولی چه کار می شد کرد؟ عباسعلی می گفت؛ کار خدا که تارف ور نیمیدارد. از خودم می پرسیدم خدا به ماتحت عمه جون چکار داشت؟...
1 like ·   •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on September 24, 2019 02:17

August 22, 2019

شنیدم گوسفندی را ...

در میان کج اندیشی هایی که اعوان جمهوری در این چهل ساله در جامعه جا انداخته اند، یکی هم آن است که هرگز کسی جرات نکند به اصل ماجرا بپردازد. انگار که پرداختن به "علت"، ناصواب و حرام باشد، عادت همگانی شده که به "معلول" بپردازند. هم از این رو بسیارانی، ناخودآگاه، منبع تولید وحشت و ترور در منطقه را فراموش می کنند و لعن و نفرینشان نثار عربستان و اسرائیل و امارات و امثالهم می شود. آقایی که به اعتبار گذراندن چند صباحی در زندان، از سوی همپالکی هایش به "شرف قلم" ملقب شده هم، اخیرن شیلنگ تهمت و نصیحت را بطرف خانم مسیح علینژاد گرفته و از سر "مصلحت" قدرت طلبی، ایشان را نصیحت کرده. نظر بالا بلند "مردانه"ی آقای احمد زیدآبادی بر فعالیت خانم علینژاد، خیلی ها را واداشته تا پاسخ های دندان شکنی به حضرت "شرف قلم" بدهند. از آن همه اما، پاسخ خود خانم علینژاد، یکی از خواندنی ترین هاست، آن قدر که مرا واداشت تا این پاسخ را (با اجازه ی ایشان) به عنوان یادداشت ماه، در این وبلاگ بازنشر کنم. (کلمات داخل پرانتز، از من است). شاید مطلب برای برخی ها تکراری باشد، اما بی تردید کسانی هم هستند که آن را نخوانده و یا ندیده اند. آقای زید آبادی (شرف قلم) نوشته اند "بسیار از من می ‌پرسند که نظرم در بارۀ کارهای مسیح علی ‌نژاد چیست (یادداشت مردانه با "تجاهل" آغاز می شود! یعنی این "یارو" کوچک تر از آن است که توجه مرا به خود جلب کرده باشد، به ویژه که "زن" هم هست! ولی چون دوستان پرسیده اند، نظرم را می نویسم!). از آنجا که امکانی برای پیگیری کارهای او ندارم (کارهای مهم تر، "مردانه تر" از پیگیری فعالیت های یک "زن" دارم)، پاسخم معمولاً "نمی ‌دانم" است! با این همه، می‌ پنداشتم که او لابد مشغول پروژه ‌ای در جهت کمک به فرهنگ "حجاب انتخابی" است (!) که طبعاً مشکلات و دردسرهای ویژۀ خود را به دنبال دارد. اخیراً اما از سر تصادف (امیدواریم آقای زیدآبادی در این "تصادف" صدمه و خسارتی ندیده باشند) به برنامه ‌ای از او برخوردم که دلم لرزید (دروغی بزرگتر، "چاشنی" بزرگواری "مردانه"!). مسیح علی ‌نژاد فیلمی را نمایش داده بود که پیرمرد معممی به خانمی می ‌گفت؛ "من در خدمتم"! او این جمله را حمل بر فسق و فجور پیرمرد بینوا کرده و با نمایش گفتگوی سخیفی بین افرادی دیگر، ماجرا را پی گرفته بود! (ماله کشی اصلاح طلبانه!) به واقع، بیش از هر چیز دلم به حال پیرمرد معمم ریش شد (بمیرم الهی!). او بهرحال همسر و فرزند و خانواده و دوستان و آشنایانی دارد. (بقیه که ندارند؟) آنها وقتی چهرۀ مشخص او را در فیلم خانم علی ‌نژاد ببینند، چه دیدی نسبت به پیرمرد پیدا می‌ کنند؟ (دیدی واقع گرایانه، برخلاف دید شما) آیا او از این پس زندگی عادی دارد؟ تازه جرمش چیست؟ به خانمی گفته "ما در خدمتیم" که می ‌تواند ده ها معنای خنثی یا مثبت داشته باشد! ("خنثی" یا "مثبت"؟! لابد شما هم "خنثی یا مثبت" به خانم ها در خیابان "بفرما" می زنید؟) من نمی‌ دانم این کار با چه انگیزه ‌ای صورت می‌ گیرد و هدف نهایی ‌اش چیست؟ در ایران ده ها و شاید صدها هزار آخوند وجود دارد که مثل اعضای سایر صنوف هر کدام اخلاق و رفتار و عقاید و گرایش‌ های خاص خود را دارند (وجه مشترکشان اما شارلاتانی، دروغگویی و تظاهر است) و دو نفرشان هم کاملاً شبیه هم نیستند! این که دوربینی رفتار یکی از آنها را اصطلاحاً شکار کند و بعد مسیح علی‌ نژاد آن را به عنوان فسق و فجور "قشرِ آخوند" از تریبونی به نمایش عمومی درآورد، آیا برای جامعۀ ما فرهنگ‌ ساز است یا فرهنگ‌ سوز؟ (آقای "شرف قلم"! بریده ی ویدیویی را خانمی که مخاطب آن آخوند هرزه بوده، گرفته و برای خانم علینژاد فرستاده. صدایش هم کاملن واضح است که آن "سید الاغ پیغمبر" را شماتت می کند. البته او هم یک "زن" است و لابد قضاوتش نصف داوری جنابعالی ارزش دارد!) جامعه ‌ای که روز به روز تحمل و مدارا و تساهل در آن رنگ می‌ بازد و همۀ افراد و گروه‌ های سیاسی رنگارنگ در آن، خود را مظهر تمام‌ عیار حق و همۀ آن دیگران را، منشأ شر و خیانت کامل می ‌دانند (نمونه اش خود جنابعالی)، آیا نیاز به فرهنگِ انصاف و تسامح و احترام دارد یا پرده ‌دری ‌ها و هتاکی ‌های فزاینده ‌ای که گویی حد یقفی هم نمی‌ شناسد؟ (تظاهرات قلمی از نوع "کیهان") روزی که رسانه ‌های جمهوری اسلامی، داستان جعلی شرم ‌آوری را علیه مسیح علی ‌نژاد ساز کردند، دل ‌های بسیاری به حال او و حال سیاست در ایران لرزید (دل شما که البته نلرزید، چون یادداشتی هم "قلمی" نفرمودید!). حال مسیح که خود این تجربۀ تلخ و وحشت‌ آور را از سر گذرانده است، با کدام منطق انسانی و اخلاقی به خود اجازه می‌ دهد که با استفاده از تریبونی مفت و مجانی و رها از هرگونه مسئولیت و پاسخگویی (اینها مشخصات "صدای آمریکا"ست، که البته مخالفش یعنی صدا و سیمای جمهوری، "مسوولیت" می شناسد!) با آبروی دیگران و فرهنگ این سرزمین به این راحتی بازی کند؟ (پس "فرهنگ این سرزمین"؟ زنبارگی ست؟) از من به مسیح نصیحت که این کارها هنر نیست و افتخار و عاقبتی هم ندارد! (از من هم به شما نصیحت که "مصلحت" اندیشی بزرگوارانه به نفع حاکمیت، "افتخار و عاقبتی ندارد"! همان گونه که "اصلاح طلبی" در آن نظام، عاقبت بخیر نشد)
*****
اما پاسخ خانم علینژاد؛ "احمد زیدآبادی در یادداشتی در صفحه تلگرام خود به نقد انتشار ویدیوی ایجاد مزاحمت یک روحانی به نام سید جواد ارشادی نیا، استاد حوزه علمیه و استاد برخی از دانشگاه ‌های خراسان رضوی، برای دو زن پرداخته و ایشان را "پیرمرد بینوا" (بجای "سید هرزه") معرفی کردند. فراتر از آن آقای زید‌آبادی معتقد است که این فرد معمم مقابل پای دو زن در خیابان ترمز کرده و به آنها گفته "اگر دوست دارید در خدمتتان باشم" می ‌تواند ده ‌ها هدف مثبت یا خنثی داشته باشد. مقاله ‌ی ایشان بهانه خوبی شد برای نقد ذهنیت سنتی بخشی از نویسندگان و فعالان سیاسی در مواجهه با اربابان قدرت و شهروندان (صد آفرین) و نیز مروری بر اهداف کمپین دوربین ما، اسلحه ما. هرچند، از عباراتی مانند "نمی دانم"، "می پنداشتم"، "لابد" در متن آقای زیدآبادی اینطور استنباط می شود که ایشان مبارزه اخیر زنان در کمپین‌ مدنی #چهارشنبه_های_سفید را با دقت مطالعه و پیگیری نکرده اند (البته که کرده اند، "تجاهل العارف" می فرمایند!) که در این صورت جای تاسف دارد اگر نویسندگان و مبارزانی که خود زخم زندان کشیده‌ اند جنبش های خارج از حلقه مورد تایید خود را قابل پیگیری و اعتنا ندانند و دلشان نلرزد از زندانی شدن زنانی که با دوربین‌ و گل به مترو رفتند تا به شیوه ‌ای مدنی حجاب اجباری و خشونت علیه زنان را افشا کنند اما به ۵۵ سال حبس محکوم شدند (صد آفرین به فهم و شعور و قلم این خانم جوان که شرف دارد بر قلم "شرف قلم"). آقای زید آبادی مدعی شده اند که گفته های این روحانی در فیلمی که توسط زنان منتشر شده می تواند ده ها معنی غیر از آزار جنسی داشته باشد و سپس آن را به نتیجه ‌گیری شخصی خود پیوند می ‌زند که از طرف من مطرح شده که "همه یک قشر فاسدند". به گمانم اگر ایشان فقط بار دیگر ویدیو و برخورد زنان محجبه با پیشنهاد ایشان را تماشا کنند و نیز از زنان اطراف خود که هر روز با این عبارات سخیف و آزارگر مواجه هستند سوال کنند متوجه خواهند شد که این مزاحمت‌ های خیابانی و این کلمه ‌ها در زندگی روزمره زنان معنی واضحی دارد که بی ‌شک هیچ کدامشان معنای مثبتی را از آن تلقی نخواهند کرد (به قول ف م سخن، اگر این خانم ها همسر و خواهر شما بودند هم، دلتان برای آن "سید هرزه" می لرزید؟). هم چنان که پس از پخش برنامه تعداد زیادی از دانشجویان ایشان (همان "سید جواد ارشادی نیا"، عجب نام با مسمایی!) نیز ضمن تماس با من از رفتارهای سوء استفاده گرایانه ایشان به عنوان استاد گفته اند (استاد هرزگی!). آقای زیدآبادی این پرسش را مطرح کرده‌ اند که آیا برخوردهایی نظیر انتشار فیلم از فرد معمم فرهنگساز است یا فرهنگ سوز. به باور من آنان که این حرکت را متهم به فرهنگ سوزی، ایجاد شکاف در جامعه، تشویق نفرت و عدم تساهل می کنند درکی سانتی مانتال از مناسبات اجتماعی داخل ایران و توزیع قدرت بین حکومت و شهروند دارند. یکسان دانستن نیرو یا کارگزار حکومت و یا حتی فرد دارای امتیازات اجتماعی بواسطه جنسیت با قربانی، نگاهی انتزاعی و غیر واقع بینانه است (صد آفرین). در ایران، مردان آزار‌گر و یا تجاوزگر متکی به قوانین حکومتی ایدئولوژیکی هستند که زنان قربانی را مقصر عمل تجاوز می شناسد و محاکمه و مجازات می کند. در چنین وضعیت نابرابری، شهروند نیاز به ابزاری دارد تا سه کار را هم زمان در مواجهه با آزارگران و متعرضان جنسی انجام دهد: دفاع شخصی با به کارگیری حداقل خشونت، توقف بی چون و چرای خشونت بدون اتکای به قانون و آموزش، و ایجاد ذهنیت دموکراتیک که... لازمه تغییرات پایدار اجتماعی و سیاسی در جامعه است. این همان اهدافی است که تلاش داریم با دوربین ما، اسلحه ما به تحقق آن کمک کنیم. چنین روش هایی در جنبش های بین المللی نیز بی سابقه نیست. در جنبش"Black Lives Matter" ، مردم آمریکا به هدف بیدار کردن وجدان جامعه و بهبود عدالت اجتماعی به انتشار صحنه های خشونت پلیس با سیاهان می پردازند. در جنبش Me Too و به دنبال آن، سایر حرکت های در امتداد آن مانند ChurchToo و... مردم به روایت تجربیات آزارهای جنسی و افشاگری در مورد آن پرداختند که این جنبش به اخراج و دادگاه کشاندن بسیاری از مشاهیر، کشیشان، اعضای اکادمیک و... منجر شد. در جنبش "اتپور" در یوگسلاوی نیز، مردم مبارز پس از کتک خوردن از پلیس از محل ضربات روی بدن و زخم ها پوسترهای بزرگ تهیه می کردند و آن را در محل زندگی همان پلیس و حتی مدارس فرزندان آنها نمایش می دادند تا با ایجاد شرم و فشار خانواده از حملات فیزیکی پلیس به مردم جلوگیری کنند. حرکت های استراتژیکی که به هدف انعکاس پلشتی انجام می شود در واقع ایجاد شکاف یا نفرت نمی کند. بلکه آن را در مقابل چشم قرار می دهد تا راهی برای اصلاحش بیابد و از این طریق زمینه عدالت، تساهل و تسامح مورد نظر جامعه را مهیا کند (متشکرم خانم علینژاد). همان طور که لوترکینگ می‌ گوید "ما آفرینندگان تنش نیستیم، ما صرفا تنشی پنهان را به سطح آورده و نمایان می کنیم. ما آن را به فضای باز می اوریم، جایی که می تواند دیده و با آن برخورد شود. بی عدالتی با همه تنش ‌هایی که ایجاد می کند، باید نمایان شود". (سخت امیدوارم آقای "شرف قلم" مطلب را دریابند). سوء تفاهمات پیش آمده برای منتقدین کمپین ما برداشت نادرست از مقوله حق قانونی شهروندی در مقابله با آزار است. افشای هویت آزارگران نه نقض حقوق آزارگر، بلکه در بسیاری از کشورهای پیشرفته مجاز و یا حتی یک "قانون" است. هر شهروند حق دارد که تصویر آزارگران را در شبکه های مجازی منتشر کند. تصویر و نام هر متجاوز جنسی به کودکان توسط حکومت در رسانه ها منتشر می شود و هر رفتار ناشایست از یک نژادپرست در رسانه ها مخابره می‌ شود تا هم به دیگران در برابر خطر رفتارهای چنین فردی هشدار دهند و هم موجی از شرم به سمت فرد سرازیر شود. نکته اساسی که نباید از آن غافل ماند این است که فشار اجتماعی ناشی از افشای عمل غیر اخلاقی به فرد یا خانواده او محصول انتخاب نادرست متجاوز است و نه قربانی یا حکومت (درود بر شما خانم علینژاد). کمپین دوربین ما، اسلحه ما تلاش می کند که جامعه‌ ای را که ۴۰ سال ستم سیستماتیک حکومت بر شهروندان را پذیرفته از احساس نا امیدی مطلق یا بقول سلیگمن "درماندگی آموخته شده" به درآورد. کمپین "چهارشنبه ‌های سفید" و "دوربین ‌ما، اسلحه ما" در حال ایجاد گفتمانی جدید است که کمک می‌ کند تا هر شهروند به یک کنشگر اجتماعی تبدیل شود. هرچند که کمپین از اضطراب اولیه ناشی از ایجاد چنین گفتمان اجتماعی متفاوتی در میان قشر سنتی آگاه است و آن را بخشی از فرایندی طبیعی تغییرات اجتماعی می‌ داند. در این گفتمان پنهانکاری و ریا برای سرپوش بر ستم (کاری که اقای "شرف قلم" کرده اند) جایی ندارد و اعمال و گفتار متناقض سرکوبگران و ریاکاران سیاسی در مقابل چشمانشان قرار می‌ گیرد تا آنها را وادار به تغییر یا توقف آن کند. زیرا که معتقدیم اولین گام برای تضعیف پایگاه تئولوژیک حاکم بر ایران، نشان دادن واقعیت مزورانه آنان به مردمی است که هنوز آنان را باور دارند. در آخر این که فراموش نکنیم هیچ حکومتی از سر مهربانی تغییر نمی ‌کند. در حکومت تمامیت خواه ایران، وظیفه همه مردم و بخصوص روشنفکران، کمک به تقویت نهادهای مدنی و تغییر روابط قدرت به نفع شهروندان است. زنان امروز ایران تلاش دارند تا کفه ترازوی جامعه را به سمت مردم سنگین کرده و امکان تغییراتی بنیادین را بوجود آورند. لذا روشنفکران امروز ایران و یا نویسندگان و صاحبان قلم، اگر قصد کمک به ارتقای جامعه مدنی را دارند لازم است که همراه با مردم به نفی و نقد تند حکومت و اصلاح و همراهی با مبارزات مدنی بپردازند و نه تلاش برای اصلاح یک حکومت تمامیت خواه و نفی یا نادیده انگاری مبارزات مدنی (آقای زید ابادی تنها "شرف قلم" اند، و نه "روشنفکر" یا "آزاده"). این که در بزنگاه تلخ سیاسی و مدنی این روزها زنان ایرانی به جرم شرکت در یک کمپین مسالمت ‌آمیز و مدنی زندانی شوند و شما بدون حتی یک اشاره کوتاه به آن دلتان برای آبروی کسی که از جایگاه خود برای آزار زنان بهره می ‌برد لرزید، اتفاق دردناکی است (واقعن!). دل ما باید برای زن بیست ساله ‌ای بلرزد که وقتی از آزارگران خود شکایت به دستگاه قضا می ‌برد خودش محکوم و مقصر شناخته می ‌شود چون حجاب تحمیلی را بر تن نکرده و در قاموسِ قانون گذاران او عامل تحریک آزارگران جنسی یا به تعبیر شما "پیر مرد بی نوا"ست (تنها همین یک جمله به تمامی یادداشت "شرف قلم" می ارزد!). برای زنان، مبارزه مدنی با آزارگران جنسی و قوانین واپس گرای جمهوری اسلامی، راهی طولانی است و دوربین ‌های زنان ایرانی نور به تاریک ‌خانه ‌های ظلم و تبعیض و خشونت انداخته که باید در موردش گفتگو کرد و نوشت و یاریگر بود، نه سرزنشگر".
کاش می شد فکرتان، نبوغتان و فهمتان را ببوسم، خانم علینژاد. فعالیت های شما نه تنها برای آگاهی زنان به حقوق خود، که برای تربیت مردانی نظیر آقای زیدابادی نیز، سخت لازم و مفید است، به ویژه برای تربیت مردانی که در تقویت مناسبات "ناهنجار" در جامعه، به سود خویش تلاش می کنند. فعالیت های اخیر شما مرا یاد زن مبارز دیگری به نام "ملینا مرکوری" می اندازد که در ابتدای دهه ی هفتاد گذشته، علیه نظامیان مسلط بر کشورش (یونان) مبارزه کرد، یک تنه زمین را به زمان دوخت، چنان شجاعانه که بینی "خونتا"ی نظامی را به خاک مالید! مردان به چنین زنانی نیاز دارند تا سر جای خود بنشینند. بی تردید می دانید که جدای از مردان که حق طبیعی خود می دانند، زنان بسیاری شما و فکر و حرکتتان را سرزنش می کنند و به هزار و یک توهین و تهمت رایج در آن جمهوری، شما را نفی می کنند. چه عبث! (لابد داستان زندگی زنان مبارز در جهان، در این دو سه سده ی اخیر را خوانده اید و می دانید). سخت امیدوارم که این هیاهوهای منتقدانه (بخوانید "ابلهانه") در روحیه ی مقاوم و محترمانه ی شما اثر نگذارد، و مثل همیشه، مصمم، به کار و مبارزه تان ادامه دهید. "مری ‌کرافت"، یکی از هم جنسان شما در انتهای قرن هژدهم می گوید؛ (نقل به مضمون)؛ آرزوی من آن است که اختیار زنان دست خودشان باشد. آنچه ما می ‌خواهیم صدقه نیست، عدالت است". هزاران افسوس که جهان، صدای این بزرگوار را، بیش از یک قرن، به هزاران تهمت خفه کرد و تنها صد و شصت و اندی سال پس از مرگش، او و صدایش را به رسمیت شناخت (1960) وقتی که حقوق زن تنها در معدودی از کشورهای بظاهر "دموکرات" امروزی به رسمیت شناخته شده بود.
شنیدم گوسفندی را بزرگی / رهانید از دهان و چنگ گرگی
شبانگه تیغ بر حلقش بمالید / روان گوسفند از وی بنالید
که از چنگال گرگم در ربودی / چو دیدم عاقبت گرگم تو بودی (سعدی، در اخلاق درویشان).

Saadi
Saadi
2 likes ·   •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on August 22, 2019 02:00

July 25, 2019

گر تو نمی پسندی...

تاریخ معاصر ما با اعدام یک فضل الله شروع می شود، تا پس از نزدیک به صد سال، فضل اللهی دیگر از خاک برآید؛ یک قدم به جلو، دو قدم به عقب! "(سال وبایی) یکروز پسر آیت الله تبریزی را سوار خر کرده، در كوچه های تبریز چرخاندند تا مردم دست و دامنش را ببوسند و به وبا گرفتار نشوند! پسر (آیت الله)، خود وبا گرفت و مُرد. مردم ...، گفتند: "آقا بلا را بتن فرزند خود پذيرفت، تا ما را نجات دهد"! ("زندگانی من، احمد کسروی). حیرتا! باید عمیقن شیفته ی سنت و خرافات، دروغ و ریا باشیم تا گروهی چون مترسک سر جالیز را "دولت" بنامیم. می پرسی مگر بیمارند که جهان را به جنگ تحریک کنند؟ می گویم آری، تا این ویرانه ای که بر جای گذاشته اند، بمباران شود و آنها بر سر و سینه بکوبند که ما چه و چه و چه کرده بودیم، "دژمن" همه را ویران کرد. و نسل های بعدی هم از این زنجموره ها، تاریخ بسازند و رنگ و روغن و لعابش بزنند که بعله، ال بودیم و بل شده بودیم، "دژمن" همه را ویران کرد! جز این که فرمانروایان این سرزمین، همیشه مفت خوارانی زورگو بوده اند که ارزش هایشان را به مردم تزریق کرده اند؟ و مردم، این ساده دلان همیشه بازی خورده، با جان و دل پذیرفته اند و پیوسته گفته اند؛ "الخیر فی ماوقع"، "گر تو نمی پسندی، تغییر ده قضا را"؟ حالا که غرب بی مایه، در بستر مرگ افتاده، امروز و فرداست که اناللهش در آید، و شرق مایه دار، در عرش اعلاست! گناهی نیست اگر از عربستان مسلمان تر باشیم اما گناه بزرگی ست از "آزادی" سخن گفتن! (چون ظاهرن از "غرب" می آید!). چرا "ما" همیشه ی تاریخ، طرف دانایی و بینایی و روشنایی و خدایی و... ایستاده بوده ایم و "دیگران" در طرف نادانانی و کوری و ظلمت و اهریمن و انیرانی؟ و... با این همه "داشتن" در جیب و بغل تاریخی مان، کجای جهان ایستاده ایم؟ ارزش هایمان بر اساس کدام ترازو، آنقدر ارزشمندند که هفتاد میلیون، نه که هفت میلیارد باید آنها را بپذیرند؟ چه کسی یا کسانی علیه ما توطئه می کنند؟ چه کرده ایم که خیال می کنیم جهان کار و بارش را زمین گذاشته تا چوب لای چرخ ما بگذارد؟ از هزار مجرای غیر قانونی استفاده می کنیم تا خارج از نوبت اتومبیلی به ما بدهند، شناسنامه ای، نفت و نان و گوشت و دلاری، و همه را خارج از نوبت از در عقب کف دستمان بگذارند اما... دیگران را بابت کمتر از این هم سرزنش می کنیم!
ببری مال مسلمان و چو مالت ببرند / بانگ و فریاد بر آری که مسلمانی نیست.
مجیز می گوییم، رشوه می دهیم، و ادعا می کنیم در "دور زدن" دکترا داریم، و برای هر اتفاقی در جهان، فتوا صادر می کنیم!... گیرم آمریکا و انگلیس و چه و چه، آرزوی عقب نگهداشتن ما را دارند، خود ما چه؟ توقع داریم در این بازار مکاره، دیگران دکان هایشان را تخته کنند و برای اجناس ما تبلیغ کنند؟ اگر دیگران به منافع ما نمی اندیشند، به این خاطر نیست که ما احترامی برای خود قایل نیستیم؟... به کلام و لبخندی احساساتمان به جوش می آید، دار و ندارمان را هزینه می کنیم، و چون در می یابیم که آن نرمی و لبخند، فریبی بیش نبوده، "فریب خورده و رها شده" به نفرین و لعنت متوسل می شویم،.. سر به بیابان می گذاریم، مظلوم و مجنون می شویم، شکایت از روزگار به آهوان می بریم، آه می کشیم، شعر می سراییم که "یار با من بی وفایی می کند، بی سبب از من جدایی می کند"! در انتظار رستمی، شاهزاده ای تا سوار بر اسبی سفید، از پس ابرها ظهور کند و ما را از چنگ دیوان برهاند! چرا شلوار از کمر افتاده مان را دیگران باید بالا بکشند؟ چرا رستگاری ما در نابودی دیگران است؟ و مگر یک تاریخ بلند، سنت و کهنگی، پر کاهی ست که به فوتی از سر آستین "قبای کهنه"ی ما برخیزد.
به خانه ی هر هم وطنی در غربت پا می گذاری، مدرن ترین وسایل ضبط و پخش، تله ویزیون، کامپیوتر، مبل های چرمی، سفره ی قلمکار، دیوارهای مزین به قاب های مثلن "هنر وطن"، و پرده هایی ضخیم... خانه به قلعه های فئودالی قرون وسطا می مانند، با ذخیره ای از انواع اغذیه و اشربه و... اهل خانه در این سنگر فئودالی، جهان را از پنجره ای قلابی (تله ویزیون) تماشا می کنند! چون از دل تاریخی نا امن برآمده ایم؟ کوزه های گل و گیاهی که جای جای خانه قرار داده ایم، همان طبیعت سبز نیست که جغرافیای کویری، از ما دریغ داشته، و فرش زیر پایمان، سرشار از نقوش گل و گیاه و پرنده و جانور و طبیعت، نمادی از "آرمانشهر" بهشت؟ (ملهم از شاهرخ مسکوب) وقتی دستمان به آرزوهای دور و دراز نمی رسد، حوض و ماهی و باغچه، نشانه هایی ست از "آرمان"هایی که با دو سجده ی سهو، به دست نمی آیند! خانه ی شخصی، باغچه ی شخصی، اتومبیل شخصی! همه پشت امنیت "سنگر" گرفته ایم! چرا که از هر سوی تاریخ، دیگران را به "من آنم که رستم جهان را گرفت" تحریک کرده ایم. و چون سوارانی "خودی" یا "بیگانه" بر هستی مان تاخته اند، و هربار، بود و نبودمان را به شمشیر زور و فریب ستانده اند، ویرانمان کرده اند! "گشتی ها و گشتی ها، و کشتی ها و کشتی ها"... ناله سر داده ایم. اگر زندگی جهنم است، چرا با دست های خالی فریاد می زنیم؛ "توپ، تانک، فشفشه، دیگه اثر نداره". این یعنی آخر و عاقبت "آرمان گرایی"! یعنی "نونش نداره اشکنه، گوزش درختو میشکنه"! می گوییم "گر رهایی به کام شیر در است / شو خطر کن ز کام شیر در آر"، ولی در عمل به خود هی می زنیم که "آسته برو، آسته بیا که گربه شاخت نزنه"! همه آرزومند "ازادی"، روی تخم هایشان نشسته اند، و کسی پشت این کوه "آرمان"ها، نمی بیند که "دموکراسی" و "آزادی" و "سکولاریسم" و چه و چه، ساندویچ نیست که به چشم برهم زدنی قورتش بدهی. در آن جزیره هنوز هم بسیارانند که دندان ساندویچ جویدن هم ندارند. خیلی ها باید یادشان باشد وقتی گروهی بی خانمان و حاشیه نشین را به آپارتمان ها و هتل های بالای شهر کوچاندند، یکی خرش را در آسانسور، به طبقه ی چندم می برد و روی سنگ تراورتن به دستگیره ی پنجره می بست! دیگری در وان حمام، برای روز مبادا بنزین و نفت احتکار می کرد!... گفتن از خیلی چیزها ساده است؛ عزیزم، "یک لیوان شیرخشت یا جوشانده"، "یک پاشویه ی آب سرد"، یک "عم الیجیب، مضطر اذا دعا و یکشف السور"، "با توکل زانوی اشتر ببند..."،... با کجی و نمک ترکی و فال نخود درد ما درمان نمی شود، نازنین. کسب هر افتخاری، نیاز به زحمت و مرارت دارد...
تاریخ و زندگی مان را تا همین صد و چند سال پیش، از قصه های شاهنامه ها و روایت های شخصی نظیر تاریخ "طبری" و "بیهقی" و "ثعالبی" و "تاریخ سیستان" و...تعریف می کردیم... جهان با "آدم"، و ایران با کیومرث چشم به تاریخ باز می کردند تا، اسلام عزیز آمد و رستگاری آورد! کسی نمی خواهد اعتراف کند که همین تاریخ خالی از افسانه را هم، "غربی"ها برایمان استخراج کردند و... ؛ "غربی"ها بودند که کلید رمز کار و بار و خط و ربط و باور و فرهنگ و زبان ما را با خواندن سنگ نبشته ها، از لایه های خاک گرفته بیرون کشیدند و... مدعیان ایرانی تاریخدانی، همین ها را هم با احساسات شخصی، به قصه و تعصب آمیختند؛ بخش هایی را پروار کردند و بخش هایی را لاغر و استخوانی جلوه دادند و، آنچه خود خواستند را، "تاریخ واقعی" جا زدند! مرزهای این سرزمین پهناور در درازای تاریخ، بیش از پنجاه سال ثابت نبوده. پیوسته تکه هایی جدا می شده و تکه هایی می پیوسته. اگر بر اساس اسناد و حدسیات، تاریخ پارس را چیزی حدود دو هزار و پانصد سال بگیریم، همه جایش پر است از حکومت طوایف و اقوام و نژادهای مختلف که مرزداران و مرزبانان این امپراطوری گله داران و شبانان بوده اند. "پرسیا" در دوره هایی از تاریخ، یعنی بخش بزرگی از پاکستان، افغانستان و تاجیکستان فعلی، بخش های بزرگی از آسیای میانه از ازبکستان و ترکمنستان تا "اران"، ماوراء قفقاز و چچن تا مرزهای اوکراین، تمامی آسیای صغیر، و بخش هایی از آناتولی ترکیه، بخش بزرگی از عراق فعلی تا یمن و جنوب ایران امروزی... که ساکنینش همه جا کنار هم و زیر پرچم "پرسیا" دم می زده اند. "ایران" به مثابه یک سرزمین (و نه یک ملت)، هنوز هم صد ساله نشده! نامی که از ده ساله ی دوم سلطنت رضا شاه، و از مراسم هزاره ی فردوسی به بعد، سر زبان ها انداختند. و با ابیاتی تحریف شده به نام فردوسی، مانند؛ "چو ایران نباشد تن من مباد / بدین بوم و بر زنده یک تن مباد" (چنین بیتی در هیچ کجای شاهنامه وجود ندارد!)، خواستند "ملیت" خلق کنند، در حد و اندازه ی حرف. با این که در شاهنامه و برخی کتب دیگر از "ایران" نام برده شده، اما نام رسمی این سرزمین تا همین اواخر "پرسیا" بوده. قبیله ی "پارس"ها، در ابتدای تاریخ این سرزمین، یکی از قبایل هفت گانه بوده است. این که تمامی ملت ها و اقوام مختلف ساکن این فلات را "پارس" بخوانیم و فرهنگشان را "پارسی" بدانیم، یک اشتباه لپی ست! حتی پیش از مهاجرت اقوام آریایی از شمال و شمال غربی، ملیت ها و اقوام بومی، نظیر "عیلامی"ها، سالیان درازی ساکن این فلات بوده اند، و در همسایگی امپراطوری هایی چون "آشور" و "بابل"، با "فنیقی" ها داد و ستد می کرده اند. آریاهای مهاجر دوران درازی نه تنها از نگاه نژادی با بومیان در آمیخته اند، بلکه از نظر فرهنگی نیز در بسیاری زمینه های اساطیری و آیینی و سنتی از قبایل و تمدن های همسایه در بین النهرین و دره ی سند، تاثیر پذیرفته اند. با پیگیری رد پای خدایان و قهرمانان این اقوام، در آیین ها و باورهای اهالی "پرسیا"، می توان گفت که از همان آغاز، به دلیل جنگ و صلح و تبادل فرهنگی و بازرگانی میان تمدن های همسایه، هیچ "پارسی" یکدست و "اصیل"ی بر جای نمانده، جملگی از همسایگان خود تاثیر و تاثر نژادی و فرهنگی پذیرفته اند، حتی از قوم بنی اسراییل! هخامنشیان، که سال ها پیش از کورش بر مناطق فارس و خوزستان فعلی حکومت می کرده اند، روابط دیرینه ای با مادها داشتند (به روایتی کورش زاده ی مزاوجتی میان دو قبیله بوده، و به روایتی دیگر، داماد آخرین پادشاه ماد). حتی اگر هخامنشیان را هم "پارسی" اصیل بدانیم، پیوندهای قبیلوی تا پیش از حمله ی اسکندر، عناصر چندانی از "اصالت پارسی" بر جای نگذاشته. پس از حدود یک قرن و نیم تسلط جانشینان اسکندر (سلوکیدها، یونانیان) این اختلاط ها و پیوندها گسترده تر شده اند. پس از آن، هجوم اقوام شمالی و شمال شرقی فلات ایران را داریم، از جمله "پارت"ها، که با شکست جانشینان اسکندر، امپراطوری اشکانی را تشکیل دادند. پارت ها چندین قرن بر منطقه ی بزرگی از این فلات، با نوعی دموکراسی قبیله ای، حکومت کردند. آنها افسانه ها و اساطیر و خدایان خود را داشتند که در طول چند سده با اساطیر و آیین های بومی آمیخته. بخش بزرگی از حماسه ی ما که در شاهنامه آمده (خاندان سیستان از سام نریمان تا زال و رستم و... خانواده ی گودرزیان تا پایان پادشاهی کیخسرو، و لهراسبیان و گشتاسبیان تا اسفندیار و...)، به نوعی قهرمانان حماسی و افسانوی پارت ها (اشکانیان) بوده اند که بعدن جزو میراث قبایل ساکن این فلات شده است. تخریب و تحریف هایی که از ابتدای دوره ی ساسانیان (توسط اردشیر اول و "تنسر" موبد موبدان دربارش) در زمینه ی تاریخ و فرهنگ اشکانیان صورت گرفته، تا "پارت"ها را از ذهن تاریخی ما پاک کنند، سبب شده که در تواریخ آلوده به تعصب بعدی چندان اثری از تمدن شگرف اشکانیان در تاریخ بر جای نماند. حتی اگر باوجود این "اختلاط"ها، ساسانیان را دنباله ی هخامنشیان فرض کنیم (آنچه منظور نظر اردشیر بوده) و خیال کنیم از حمله ی اسکندر تا آغاز کار ساسانیان، حدود چهار قرن، هیچ اختلاط و امتزاج فرهنگی و نژادی میان قبایل ساکن این فلات رخ نداده، با آن همه جنگ و ستیز با اقوام و کشورهای همسایه در دوره ی ساسانیان و ابتدای اسلام، باز هم حکایت اختلاط و امتزاج ها، ما را به واقعیت های عمیق تری از دگرگونی نژادی و زبانی و قومی در این فلات می برد. بیش از نیمی از تاریخ بعد از اسلام ما، اقوام ترک بر بخش های بزرگی از آنچه ما مایلیم "پارس" و "ایران" بخوانیم، حکومت می کرده اند. (سلجوقیان، خوارزمشاهیان، غزنویان، اتابکان فارس و اصفهان، آق قویونلوها، قره قویونلوها، صفویه، قاجاریه و... کردهای خراسان (افشاریه) و لرها (زندیه) و بالاخره علویان، آل زیار، آل بویه، و...) که هیچ کدامشان "پارسی اصیل" به مفهوم مجردی که ما امروز بکار می بریم، نبوده اند. یعنی نهصد سال وقفه در تاریخ این شاهنشاهی! با این همه و تا حدود هشتاد سال پیش، هیچ کس از هیچ قبیله و نژادی در هیچ کجای این سرزمین، هرگز نگفته که ترک ها یا پارس ها یا لرها و کردها و... بر ما مسلط بوده اند، ما را استثمار کرده اند و...! (درباره ی خیلی هاشان نظیر جلال الدین منکبرنی و شاه عباس صفوی و نادر و... افسانه ها ساخته ایم و قرقره کرده ایم) اقوام ایرانی در حکومت های محلی، همیشه خود را پاره ای از این فرهنگ می دانسته اند. در سفرهایم به آسیای میانه، از تاجیکستان در شرق، تا ارمنستان در غرب، از میان حدود پانزده کشور و ده ها قوم و زبان مختلف، دیدم که تمامی شان رستم را قهرمان ملی خود می دانند، حتی ارامنه در ارمنستان!
"اصالت نژاد"، چه تفاخر و مباهاتی؟ در دوران هخامنشی و ساسانی، شاهان و اشراف هم با خواهر و مادر خود ازدواج می کرده اند، تا اصالت قبیله ی خود را حفظ کرده باشند! (اسلام که آمد، تنها از سر لج، این عمل "حرام" و "جرم" محسوب شد، مانند تغییر نام خیابان ها در رژیم فعلی) اگر جماعتی از این سرزمین به عربی سخن می گویند، یا به ترکی، یا کردی و بلوچی و زبان های دیگر و لهجه های دیگر، آیا این دلیل انیرانی بودنشان است؟ تمامی شمال آفریقا و بخش بزرگی از سوریه و لبنان، چهارده قرن است که به عربی تکلم می کنند. با این همه نه "مور"ها (در مراکش) نه "کارتاژی"ها (در لیبی و تونس)، نه "قبطی"ها (در مصر و سودان)، نه "نبطی"ها و "آسوری"ها در خاورمیانه و... هیچ کدام عرب نبوده اند، و نیستند. اگر کسی می خواهد موسیقی دیگری گوش کند، لباس دیگری بپوشد و به زبان دیگری سخن بگوید، اختیار اوست که بخواهد او را ترک، یا عرب یا کرد بنامند. اما این که بی رخصت آنان و به منت "حمایت"، یکی را "اقلیت بلوچ" بخوانیم و دیگری را "اقلیت بهایی" بشناسیم، راندن بخشی از انسان ها به زوایای "اقلیت"، به بهانه ی "حمایت" است! و در اصل، "خیانت"... آن که "مرز"ها را خلق کرد، غرضش جدایی "انسان"ها بود. و مگر نمی گوییم (به حرف) که ایران سرزمین همه ی ماست؟
اگر زبان "فارسی" به علت شیرینی از سوی اقوام دیگر بکار برده شده، چرا باید ان را به حساب "پارس"ها بگذاریم؟ هندوستان چهارده زبان رسمی دارد اما یک شهروند گجراتی هنگام ارتباط با شهروند بنگالی یا تامیلی، به زبان انگلیسی صحبت می کند! پس بیش از یک میلیارد هندی، انگلیسی اند؟ بر مبنای کدام آمار "پارسی" را زبان "اکثریت" می دانیم! برای "اقلیت" خواندن یک گروه، باید گروه های دیگر را یکجا کنار فارسی زبانان بگذاریم، تا در مقابل آن "اقلیت" فرضی، یک "اکثریت" فرضی هم به دست آوریم! ساکنین ستم کشیده ی این مرز و بوم، همیشه ی تاریخ، از سواد بی بهره بوده اند، و شعر به دلیل موزون بودن (ریتم و آهنگ داشتن) سهل تر و سریع تر در حافظه می نشسته. به همین دلیل در میان اکثریت بی سواد اقوام ایرانی، محبوبیت داشته. همه جای این سرزمین از غرب چین تا غرب ترکیه شاعران بسیاری از اقوام مختلف به دلیل همین محبوبیت و مقبولیت، اشعارشان را به فارسی می سروده اند. فارسی زبانی بوده که این همه حکایت و افسانه ی عاشقانه و لطیف و زیبا، به آن سروده می شده. برای حدود سه قرن، زبان رسمی دربار خلفا و پادشاهای عثمانی بوده. آنها حتی پادشاهان صفوی را مسخره می کرده اند که در دربار، به ترکی تکلم می کنند! پس عثمانی ها "فارس"تر از صفوی ها بوده اند؟ تا زمان سلطه ی انگلیسی ها بر بخش بزرگی از شمال و غرب هندوستان، زبان فارسی نزدیک به سه قرن زبان رسمی دربار تیموریان (گورکانیان) هند بوده، و بسیار شاعران ایرانی که از اوضاع متعصبانه و خشک مذهبی دوران صفوی می گریخته اند، در دربار گورگانیان هند نظیر همایون و "اکبرشاه" و "اورنگ زیب" و اعقابشان پناه جسته اند. پس "گورکانیان هند"، پارسی بوده اند؟ یکی از مکاتب معروف شعر فارسی، "مکتب هندی" در همین دوره بنیاد گذاشته شده. بزرگان این مکتب شعری هم چون صائب اصفهانی یا تبریزی، کلیم کاشانی و بیدل دهلوی و... کم شعر زیبا نگفته اند. آیا اینان "هندی" بوده اند؟ در "گجرات" و "کشمیر" و "راجستان" هند و بخش های بزرگی از پاکستان امروزی پیر مردانی را ملاقات کرده ام که شعر پارسی می دانستند و می خواندند! و گاه حافظ و سعدی و بیدل و جامی و خیام را بر "تاگور" و "اقبال" ترجیح می دادند. روزی در مدرس (بنگال، زادگاه تاگور شاعر هندی برنده ی نوبل ادبیات) پیرمرد پا برهنه ی آفتاب سوخته ای، همین که دریافت ایرانی ام با لهجه ی شیرینی خواند:
شکر شکن شوند همه طوطیان هند زین قند پارسی که به بنگاله می رود (حافظ)
یک مهندس معدن در عشق آباد (ترکمنستان)، تمامی سه کیلومتر راه، از ایستگاه راه آهن تا هتل محل اقامت من، بی هیچ وقفه اشعار خیام را می خواند و مستانه سر تکان می داد! شعر سعدی از طریق جاده ی ابریشم تا چین و ماورای چین خوانده می شده (همین امروز در بخش بزرگی از ایالت مسلمان نشین غرب چین "اویغورها"، نمازشان را به فارسی می خوانند! حال آن که ما "پارسی"ها به عربی می خوانیم!) باری، خشت خشت زبان فارسی را، از رودکی سمرقندی، بیدل دهلوی، ناصر خسرو قبادیانی، نظامی گنجوی و... تا شهریار تبریزی، بر روی هم نهاده اند. همه ی این ملیت ها در این مرز و بوم، در درازنای تاریخ، تنها یک دشمن مشترک داشته اند؛ حاکمیت خودخواه و زورگویی که مال و ناموسشان را به تاراج برده و در فقر و فاقه غرقشان ساخته است. این ملیت گرایی افراطی که از اواخر قرن نوزدهم میلادی در فرهنگ ما دمیده اند، در خود اروپا هم تاریخ درازی ندارد. تا قرن هژده و در برخی جاها تا خیلی بعد از آن، مرز مشخصی وجود نداشته و بیشتر اسقف نشین هایی بوده اند، نظیر "باواریا" در آلمان فعلی، "نورماندی" در فرانسه ی امروز، "کاتالونیا" در اسپانیای معاصر، یا "کانتربوری" در انگلستان فعلی؛ یک کلیسا، یک اسقف و گله ای از کشیش ها و فئودال ها، و مردمانی که همه رعیت این، یا آن بوده اند! اسقف نشین هایی که عمدتن از خانواده های اشراف و فیودال مانند خانواده ی "هابسبورگ"ها در نواحی جنوبی آلمان و اتریش امروزی تشکیل می شده. تا جنگ اول هم که به عمر سه امپراطوری بزرگ در اروپا پایان داد ("اطریش و مجارستان"، "عثمانی" و "پروس") و ده ها کشور از درون این امپراطوری ها زاییده شد، هنوز بسیاری از مرزهای "قراردادی و سیاسی" امروزی در دنیا وجود نداشت. هیچ ایرانی به راستی نمی داند کدام ایرانی را دوست دارد. آن که فارسی سخن می گوید؟ یا آن که بظاهر شبیه من می اندیشد؟ یا چه؟ زمانی دراز، به طول دو نسل، و آموزشی سترگ می طلبد تا این روابط ناپایدار سست بنیاد، جای خود را به شناخت و احترام به "انسان" در فرهنگ های مختلف، بدهد. این همه افتخارات عروسکی که به خود بسته ایم، ناشی از حقارتی نیست که یک تاریخ، حاکمان بر ما روا داشته اند؟ چرا نمی شود این سربلندی افتخارآمیز را در زندگی امروز برای خود تدارک ببینیم؟ چه چیز ما کمتر از دیگران است که بجای خلق افتخارات تازه، تلاش می کنیم افتخارات جعلی در تاریخ گذشته مان بیافرینیم؟ گیرم همه، در گذشته و حال، از ما حقیرتر بوده باشند؛ با این همه "نیک زیستی" و "نیک اندیشی" که به خود بسته ایم، کجای جهان ایستاده ایم؟
گرد نام پدر چه میگردی / پدر خویش باش اگر مردی.
حکایت ما و عظمت این شاهنشاهی، آنچنان که ما بنا کرده ایم، به حال و روز آن بادیه نشین شتر مرده ای می ماند که زیر آفتاب سوزان صحرا، آشکارا می دید که دست و پا و سر و گردن و تن و بدن شتر همه بی کم و کاست بر جای خود است، اما حرکت و جنبشی نیست! بیچاره حیران از خود می پرسید؛ "پس آن که عرب را می برد، کجا شد"؟
منابع؛
-تاریخ ایران باستان، جلد اول.
-تاریخ ماد
ایران از آغاز تا اسلام
Zoroastrians: Their Religious Beliefs and Practices-
ایران در زمان ساسانیان
تاریخ مغول
دولت نادرشاه افشار
ایدئولوژی نهضت مشروطیت ایران
https://www.goodreads.com/author/show...
آسیا در برابر غرب
بت‌های ذهنی و خاطره‌ی ازلی
Shahrokh Meskoob
تجدد و تجدد ستیزی در ایران
- / عباس میلانی
https://www.goodreads.com/book/show/1...
- ما و مدرنیته / داریوش آشوری
پژوهشی در اساطیر ایران / پاره ی نخست و دویم
/ مهرداد بهار…
حماسه در رمز و راز ملی
- / محمد مختاری
حماسه ملی ایران
- حماسه ی ملی ایران / نولدکه / بزرگ علوی
زندگانی من
و....
2 likes ·   •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on July 25, 2019 01:46

June 20, 2019

"سبکباران ساحل ها" در "این شب تیره"

در این سال ها که دگرگون جلوه دادن و "جعل" تاریخ، بصورت یک عمل پسندیده پذیرفته شده، کلمات "پارس" و "پارسی" نیز به بازی گرفته شده و بشکلی جعلی بین مردم ترویج داده شده اند. در میان این تحریف ها اما دو سه نقطه ی تاریخی ست که به شکلی دردناک و همراه با جعلیاتی عجیب و غریب ارائه شده، چنان که مرا وادار کرده تا اصل واقعه را جستجو کنم و دریابم که قصه ی اصلی چه بوده و چگونه اتفاق افتاده که به این صورت تحریف شده است. یکی از این نقاط تاریخی، واقعه ی مشهد در سال 1314 (دوران رضاشاه) است، که آخرین بار، تحریف شده ی آن را در نشریه ی به اصطلاح "تاریخ معاصر" دیده ام. با آن که تصمیم داشتم، عین واقعه را با توجه به خوانده ها و شنیده هایم (پدربزرگ و مادربزرگ مادری ام در این حادثه به قتل رسیده اند)، اما صبر کردم تا "عصبیت" از ذهنم دور شود و در آرامش خاطر، و دور از هرگونه تعصب به واقعه اشاره کنم.
رضاشاه که ابتدا با توسل به مذهب و آخوندها، جای پای خود را محکم کرد، و برای اینکار حتی در سینه زنی در دسته های روز عاشورا شرکت کرد، پس از تثبیت قدرت، به قلع و قمع نهاد آخوندی پرداخت و تا آنجا که رخصت یافت، علیه خرافات جنگید. پیش از "کشف حجاب"، و بار دومی که محمدعلی فروغی (ذکاء الملک) در پست نخست وزیری بود، رضاشاه دستور داد قبا و ارخالق و عرقچین و غیره... دور انداخته شود و مردان لباسی دیگر بپوشند و کلاهی که بعدن به "کلاه پهلوی" معروف شد، بر سر بگذارند. (این واقعه هشت نه ماه پیش از کشف حجاب اتفاق افتاده) این دستور، مطابق میل مذهبیون واقع نشد و اینجا و آنجا مخالفت های پنهان و آشکاری نشان دادند که دستگاه قدرت را خوش نمی امد. آن زمان فتح الله پاکروان استاندار خراسان بوده و "ولی خان اسدی" نایب التولیه ی آستان قدس، هر دو هم به جهاتی به رضاشاه نزدیک بودند. در مشهد هم، مثل هر جای دیگر، مخالفت هایی صورت گرفت. از جمله آن که جماعتی از مردم به تحریک برخی آخوندها، در مخالفت با دستور رضا شاه، به مقاومت و بست نشینی واداشته شدند. پاکروان معتقد بود که حکومت بایستی با زور در برابر مقاومت مردم، آنها را به پذیرش دگرگونی وادار کند. اما محمد ولی خان اسدی که معروف به مردمداری متظاهرانه بود، اعتقاد داشت که برای پرهیز از هرگونه رویداد شومی، بایستی کاربرد کلاه پهلوی در خراسان، دل ‌بخواهی بشود. پاکروان به رضا شاه می نویسد: "قادر به انجام نظر خود نیستم چون نایب التولیه مردم را تحریک می کند...". در مقابل اسدی می نویسد: "... اجرای اوامر را به این شکل، خطرناک می ‌دانم...". رضاشاه دستور می دهد بهر شکل شده دستور را اجرا کنند. ظاهرن بیم داشته که اگر در یک شهر، در مقابل مقاومت مذهبیون پس بنشیند، در جاهای دیگر هم به ناچار قادر به اعمال نظر خود نخواهد بود.
باری، به دستور پاکروان، شهربانی خراسان اعمال قدرت می کند. ماموران در صورت مشاهده، کلاه های سابق را پاره می کرده اند، و شخص مرتکب، یا بی کلاه، بازداشت و مجازات می شده است. شب نوزدهم تیرماه سال 1314 کنند (مانده تا به دیماه و کشف حجاب برسیم)، جمعی از مردم در مسجد گوهرشاد جمع می شوند (از آنجا که هردو طرف یکدیگر را محکوم می کنند، به راستی روشن نیست مردم توسط چه کسی و چگونه تحریک شده اند). شیخ محمد گنابادی معروف به "شیخ بهلول"، در مسجد گوهرشاد به منبر می رود و با سخنان تندی مردم را به ایستادگی در برابر حکومت فرا می خواند. حاضرین هم در همان مسجد، شبانه به اعتراض به دستور رضاشاه، بست می نشینند. رضا شاه به پاکروان دستور می دهد اگر بست نشینان تا صبح فردا متفرق نشوند، نمایندگان دولت به بالاترین مجازات نظامی گرفتار خواهند شد. پلیس (ظاهرن به دستور پاکروان) به پراکندن مردم می پردازد و چون عده ای مقاومت می کنند؛ پاکروان از ایرج مطبوعی، فرمانده لشکر خراسان می خواهد بهر قیمتی شده مردم را متفرق کند. به دستور سرتیپ مطبوعی، هنگی به فرماندهی سرهنگ قادری حرم و مسجد گوهرشاد را محاصره می کنند و چون مردم متفرق نمی شوند، دستور آتش داده می شود. با گشودن آتش به روی بست نشینان، به روایتی بيش از 67 تن کشته می شوند. آخوندها، مذهبیون و مخالفان رضاشاه اما، شمار کشته شدگان را بیش از هزار تن می نویسند (گویا تفنگ ها و مسلسل ها هم اصرار داشته اند که آدم ها را به عدد "گرد" بکشند!)... به روایتی کشته ‌شدگان را در گوری جمعی در محله های "خشت مال ها" و "باغ خونی" به خاک می سپارند. ابعاد فاجعه، گاه بصورت شایعه، و همراه با شاخ و برگ بسیار، بین مردم پخش می شود. صدای اعتراض به گوش شاه می رسد. از آنجا که همان شب، محمد ولي خان اسدي (نایب التولیه) بهلول را به افغانستان فراری می دهد، این شایعه تقویت می شود که اسدی آخوندها را تحریک می کرده است. پاکروان که از این قضیه با خبر بوده، قصه را تلگرافی به عرض رضا شاه می رساند. او هم دستور رسیدگی می دهد، سرهنگ بیات رئیس شهربانی خراسان برکنار می شود و سرهنگ رفیع نوابی رئیس شهربانی آذربایجان، بجای او گمارده می شود. نوایی که نسبت به اسدی شک برده بوده، و ضمنن ملاحظه می کند اسدی به علت نزدیکی به رضا شاه، به دستور ماموران دولتی اعتنایی نمی کند، او را دستگیر و به محاکمه می سپارد. و به تهران گزارش می دهد که فاجعه گوهرشاد پی ‌آمد اقدامات اسدی بوده است. هیاتی از تهران به سرپرستی سرهنگ آقاخان خلعتبری و عضویت سرهنگ عبدالجواد قریب به مشهد می روند، و براساس پرونده تشکیل ‌شده، اعلام می کنند که اسدی به گناه خود اعتراف کرده است؛ مذهبیون اما معتقدند که اسدی زیر شکنجه وادار به اقرار شده (آخر "اعتراف زیر شکنجه" تنها مخصوص رضا شاه بوده!). ولی خان اسدی نایب التولیه را در دادگاه نظامي به ریاست خلعتبری و دادستانی سرهنگ قریب، محاکمه می کنند. دادگاه نظامي روز 28 آذر 1314 اسدي را مجرم می شناسد، محکوم به مرگ می کند و حکم در روز 29 آذر 1314 اجرا می شود.
از آنجا که فروغی نخست‌ وزیر، با اسدی نسبت خویشاوندی داشته (دو تن از دختران فروغی عروس اسدی بوده اند)، با نامه ی ملتمسانه ای که اسدی برایش نوشته، ابتدا نزد رضاشاه در مقام شفاعت بر می آید ولی شاه به حدی برآشفته بوده که شفاعت فروغی را نمی پذیرد. پس از اعدام اسدی از پسرش علی اکبر اسدی نماینده ی مجلس هم سلب مصونیت قضایی شده و او را به زندان انداختند؛ دیگر فرزندان اسدی هم پس از چندی، گرفتار می شوند. جالب آن که محمد ولی خان اسدی از سوي رضاشاه، به تولیت آستان گماشته شده بوده و شاه هم او را صادق و وفادار می دانسته است. عموماً استانداران و رؤساي وقت ارتش و ساير مقامات ريز و درشت محلي بخاطر نزدیکی اسدی به رضاشاه، اعتبار ويژه اي برايش قائل بودند. باری، فروغی مورد غضب قرار می گیرد. علتش آن بوده که در پاسخ نامه ی التماس آمیز اسدی، نامه ای می نویسد که هنگام بازرسی از خانه محمد ولی خان اسدی، یافت می شود. سرهنگ آیرم ضمن تلگرافی به رضا شاه، نامه ی فروغی را هم ارسال می کند، که در ان با لحنی دوستانه، نوشته بوده کاری از دستش ساخته نیست و این بیت را هم از مولوی آورده که:
در کف شیر نر خونخواره ای / غیر تسلیم و رضا کو چاره ای
رضاشاه ‌با خواندن متن نامه، چنان خشمگین می شود که با فریاد، فروغی را "زن ریش دار" خطاب می کند و او را از تمام مشاغل مهم برکنار و تحت نظر شهربانی در خانه ‌اش زندانی می کند. آنچه در همه ی روایات مشترک است، تحریک مردم توسط آخوند بهلول، و سپس فرار دادن او توسط اسدی به افعانستان است. خود بهلول هم بعدها که به ایران بازگشته و بار دیگر در مشهد به منبر می رفته، تلویحن بدین امر اعتراف کرده است.
بدینسان دوره دوم نخست وزیری محمدعلی فروغی در دوران پهلوی اول هم پایان می گیرد. فروغی تا شش سال بعد، که جنگ جهانی دوم شروع شد، و متفقین ایران را اشغال کردند، و رضاشاه از ایران تبعید شد، برای بار سوم به نخست وزیری منصوب می شود. او طی شش سال برکناری، هم چنان عضو فرهنگستان و شیر و خورشید باقی ماند و ریاست شورای عالی انتشارات و تبلیغات را هم بعهده داشت. در ان مدت، اغلب اوقات خود را در کارهای ادبی و فلسفی می گذراند. در17 تير ماه 1314 شيخ بهلول به مشهد بازگشت و در حرم امام رضا پناه گرفت. مأموران شهرباني به او تکليف کردند که همراه آنان به شهرباني برود. گویا از این امر استنکاف کرده و سخنان انتقادی از سياست هاي رضاشاه درباره ی تغيير لباس مردان و نظاير آن بر زبان رانده است.
واقعه ی تاریخی دیگری که در این سال ها، کم و بیش تحریف شده، مساله ی نایبیان در کاشان است، که تلاش کرده اند آن را "قیام" گروهی مبارز و مجاهد جلوه دهند. حال آن که نایبیان از اصل، جزو اشرار و غارتگران آن نواحی بودند. رییس و سردسته شان "نایب حسین کاشی" (پدربزرگ دکتر امیرحسین آریانپور) از طایفه ی بیرانوندی ها (لرهای بزرگ ساکن نواحی خرم آباد) بوده که همراه پدرش به اطراف کاشان کوچیده بودند، و نایب حسین کاشی، بزرگ شده ی آن نواحی بوده که در اواخر دوران قاجار، رهبر دسته ای از اشرار می شود که کارشان غارت مردم و خراج گرفتن از آنها بوده است. نوشته اند که سهام السلطنه، حاکم وقت کاشان، از حسین برای برقراری امنیت در منطقه، کمک خواست و او را "نایب" حکومت کاشان کرد. نایب حسین البته در این کار موفق شد؛ اما پسآن تر، خود و دار و دسته اش به چپاول پرداختند، گروه "نایبیان کاشان" را تشکیل دادند و با یاری فرزند ارشدش ماشاء الله خان، به غارت مردم و دست ‌درازی به نوامیس مردم پرداختند. نایبیان در طول دهه های ۱۲۸۰ و ۱۲۹۰ شمسی، یکه تاز منطقه بودند تا آن که وثوق الدوله رییس الوزراء شد (1297). او به فریب، ماشاء الله خان را به تهران کشانید، و از طریق او پدرش نایب حسین را نیز به پایتخت آورد، و هر دو را اعدام کرد. گفته شده است که در سال های تاخت و تاز نایب حسین و دار و دسته اش، دو اثر هنری از کاشان ربوده شد، (که اکنون در موزه ی برلین است)؛ محراب مسجد میرعمادالدین شیروانی که شش قطعه بوده، اثر خاندان ابی طاهر کاشانی، و ساعت چوبی سردر همین مسجد که بیش از دو سده، هنگام ظهر، خروسی از دریچهٔ آن بیرون می ‌آمده و می خوانده است (صلات ظهر را اعلام می کرده). نمایی گچبری از این ساعت، در خانه ی قدیمی "بروجردی"ها در کاشان، روی پیشانی ساختمان برجسته شده است. (مادر دکتر امیرحسین آریانپور که عروس نایب حسین کاشی بوده، خاله ی سهراب سپهری می شده است).
"سبکباران ساحل ها" در "این شب تیره"
در این سال ها که دگرگون جلوه دادن و "جعل" تاریخ، بصورت یک عمل پسندیده پذیرفته شده، کلمات "پارس" و "پارسی" نیز به بازی گرفته شده و بشکلی جعلی بین مردم ترویج داده شده اند. در میان این تحریف ها اما دو سه نقطه ی تاریخی ست که به شکلی دردناک و همراه با جعلیاتی عجیب و غریب ارائه شده، چنان که مرا وادار کرده تا اصل واقعه را جستجو کنم و دریابم که قصه ی اصلی چه بوده و چگونه اتفاق افتاده که به این صورت تحریف شده است. یکی از این نقاط تاریخی، واقعه ی مشهد در سال 1314 (دوران رضاشاه) است، که آخرین بار، تحریف شده ی آن را در نشریه ی به اصطلاح "تاریخ معاصر" دیده ام. با آن که تصمیم داشتم، عین واقعه را با توجه به خوانده ها و شنیده هایم (پدربزرگ و مادربزرگ مادری ام در این حادثه به قتل رسیده اند)، اما صبر کردم تا "عصبیت" از ذهنم دور شود و در آرامش خاطر، و دور از هرگونه تعصب به واقعه اشاره کنم.
رضاشاه که ابتدا با توسل به مذهب و آخوندها، جای پای خود را محکم کرد، و برای اینکار حتی در سینه زنی در دسته های روز عاشورا شرکت کرد، پس از تثبیت قدرت، به قلع و قمع نهاد آخوندی پرداخت و تا آنجا که رخصت یافت، علیه خرافات جنگید. پیش از "کشف حجاب"، و بار دومی که محمدعلی فروغی (ذکاء الملک) در پست نخست وزیری بود، رضاشاه دستور داد قبا و ارخالق و عرقچین و غیره... دور انداخته شود و مردان لباسی دیگر بپوشند و کلاهی که بعدن به "کلاه پهلوی" معروف شد، بر سر بگذارند. (این واقعه هشت نه ماه پیش از کشف حجاب اتفاق افتاده) این دستور، مطابق میل مذهبیون واقع نشد و اینجا و آنجا مخالفت های پنهان و آشکاری نشان دادند که دستگاه قدرت را خوش نمی امد. آن زمان فتح الله پاکروان استاندار خراسان بوده و "ولی خان اسدی" نایب التولیه ی آستان قدس، هر دو هم به جهاتی به رضاشاه نزدیک بودند. در مشهد هم، مثل هر جای دیگر، مخالفت هایی صورت گرفت. از جمله آن که جماعتی از مردم به تحریک برخی آخوندها، در مخالفت با دستور رضا شاه، به مقاومت و بست نشینی واداشته شدند. پاکروان معتقد بود که حکومت بایستی با زور در برابر مقاومت مردم، آنها را به پذیرش دگرگونی وادار کند. اما محمد ولی خان اسدی که معروف به مردمداری متظاهرانه بود، اعتقاد داشت که برای پرهیز از هرگونه رویداد شومی، بایستی کاربرد کلاه پهلوی در خراسان، دل ‌بخواهی بشود. پاکروان به رضا شاه می نویسد: "قادر به انجام نظر خود نیستم چون نایب التولیه مردم را تحریک می کند...". در مقابل اسدی می نویسد: "... اجرای اوامر را به این شکل، خطرناک می ‌دانم...". رضاشاه دستور می دهد بهر شکل شده دستور را اجرا کنند. ظاهرن بیم داشته که اگر در یک شهر، در مقابل مقاومت مذهبیون پس بنشیند، در جاهای دیگر هم به ناچار قادر به اعمال نظر خود نخواهد بود.
باری، به دستور پاکروان، شهربانی خراسان اعمال قدرت می کند. ماموران در صورت مشاهده، کلاه های سابق را پاره می کرده اند، و شخص مرتکب، یا بی کلاه، بازداشت و مجازات می شده است. شب نوزدهم تیرماه سال 1314 کنند (مانده تا به دیماه و کشف حجاب برسیم)، جمعی از مردم در مسجد گوهرشاد جمع می شوند (از آنجا که هردو طرف یکدیگر را محکوم می کنند، به راستی روشن نیست مردم توسط چه کسی و چگونه تحریک شده اند). شیخ محمد گنابادی معروف به "شیخ بهلول"، در مسجد گوهرشاد به منبر می رود و با سخنان تندی مردم را به ایستادگی در برابر حکومت فرا می خواند. حاضرین هم در همان مسجد، شبانه به اعتراض به دستور رضاشاه، بست می نشینند. رضا شاه به پاکروان دستور می دهد اگر بست نشینان تا صبح فردا متفرق نشوند، نمایندگان دولت به بالاترین مجازات نظامی گرفتار خواهند شد. پلیس (ظاهرن به دستور پاکروان) به پراکندن مردم می پردازد و چون عده ای مقاومت می کنند؛ پاکروان از ایرج مطبوعی، فرمانده لشکر خراسان می خواهد بهر قیمتی شده مردم را متفرق کند. به دستور سرتیپ مطبوعی، هنگی به فرماندهی سرهنگ قادری حرم و مسجد گوهرشاد را محاصره می کنند و چون مردم متفرق نمی شوند، دستور آتش داده می شود. با گشودن آتش به روی بست نشینان، به روایتی بيش از 67 تن کشته می شوند. آخوندها، مذهبیون و مخالفان رضاشاه اما، شمار کشته شدگان را بیش از هزار تن می نویسند (گویا تفنگ ها و مسلسل ها هم اصرار داشته اند که آدم ها را به عدد "گرد" بکشند!)... به روایتی کشته ‌شدگان را در گوری جمعی در محله های "خشت مال ها" و "باغ خونی" به خاک می سپارند. ابعاد فاجعه، گاه بصورت شایعه، و همراه با شاخ و برگ بسیار، بین مردم پخش می شود. صدای اعتراض به گوش شاه می رسد. از آنجا که همان شب، محمد ولي خان اسدي (نایب التولیه) بهلول را به افغانستان فراری می دهد، این شایعه تقویت می شود که اسدی آخوندها را تحریک می کرده است. پاکروان که از این قضیه با خبر بوده، قصه را تلگرافی به عرض رضا شاه می رساند. او هم دستور رسیدگی می دهد، سرهنگ بیات رئیس شهربانی خراسان برکنار می شود و سرهنگ رفیع نوابی رئیس شهربانی آذربایجان، بجای او گمارده می شود. نوایی که نسبت به اسدی شک برده بوده، و ضمنن ملاحظه می کند اسدی به علت نزدیکی به رضا شاه، به دستور ماموران دولتی اعتنایی نمی کند، او را دستگیر و به محاکمه می سپارد. و به تهران گزارش می دهد که فاجعه گوهرشاد پی ‌آمد اقدامات اسدی بوده است. هیاتی از تهران به سرپرستی سرهنگ آقاخان خلعتبری و عضویت سرهنگ عبدالجواد قریب به مشهد می روند، و براساس پرونده تشکیل ‌شده، اعلام می کنند که اسدی به گناه خود اعتراف کرده است؛ مذهبیون اما معتقدند که اسدی زیر شکنجه وادار به اقرار شده (آخر "اعتراف زیر شکنجه" تنها مخصوص رضا شاه بوده!). ولی خان اسدی نایب التولیه را در دادگاه نظامي به ریاست خلعتبری و دادستانی سرهنگ قریب، محاکمه می کنند. دادگاه نظامي روز 28 آذر 1314 اسدي را مجرم می شناسد، محکوم به مرگ می کند و حکم در روز 29 آذر 1314 اجرا می شود.
از آنجا که فروغی نخست‌ وزیر، با اسدی نسبت خویشاوندی داشته (دو تن از دختران فروغی عروس اسدی بوده اند)، با نامه ی ملتمسانه ای که اسدی برایش نوشته، ابتدا نزد رضاشاه در مقام شفاعت بر می آید ولی شاه به حدی برآشفته بوده که شفاعت فروغی را نمی پذیرد. پس از اعدام اسدی از پسرش علی اکبر اسدی نماینده ی مجلس هم سلب مصونیت قضایی شده و او را به زندان انداختند؛ دیگر فرزندان اسدی هم پس از چندی، گرفتار می شوند. جالب آن که محمد ولی خان اسدی از سوي رضاشاه، به تولیت آستان گماشته شده بوده و شاه هم او را صادق و وفادار می دانسته است. عموماً استانداران و رؤساي وقت ارتش و ساير مقامات ريز و درشت محلي بخاطر نزدیکی اسدی به رضاشاه، اعتبار ويژه اي برايش قائل بودند. باری، فروغی مورد غضب قرار می گیرد. علتش آن بوده که در پاسخ نامه ی التماس آمیز اسدی، نامه ای می نویسد که هنگام بازرسی از خانه محمد ولی خان اسدی، یافت می شود. سرهنگ آیرم ضمن تلگرافی به رضا شاه، نامه ی فروغی را هم ارسال می کند، که در ان با لحنی دوستانه، نوشته بوده کاری از دستش ساخته نیست و این بیت را هم از مولوی آورده که:
در کف شیر نر خونخواره ای / غیر تسلیم و رضا کو چاره ای
رضاشاه ‌با خواندن متن نامه، چنان خشمگین می شود که با فریاد، فروغی را "زن ریش دار" خطاب می کند و او را از تمام مشاغل مهم برکنار و تحت نظر شهربانی در خانه ‌اش زندانی می کند. آنچه در همه ی روایات مشترک است، تحریک مردم توسط آخوند بهلول، و سپس فرار دادن او توسط اسدی به افعانستان است. خود بهلول هم بعدها که به ایران بازگشته و بار دیگر در مشهد به منبر می رفته، تلویحن بدین امر اعتراف کرده است.
بدینسان دوره دوم نخست وزیری محمدعلی فروغی در دوران پهلوی اول هم پایان می گیرد. فروغی تا شش سال بعد، که جنگ جهانی دوم شروع شد، و متفقین ایران را اشغال کردند، و رضاشاه از ایران تبعید شد، برای بار سوم به نخست وزیری منصوب می شود. او طی شش سال برکناری، هم چنان عضو فرهنگستان و شیر و خورشید باقی ماند و ریاست شورای عالی انتشارات و تبلیغات را هم بعهده داشت. در ان مدت، اغلب اوقات خود را در کارهای ادبی و فلسفی می گذراند. در17 تير ماه 1314 شيخ بهلول به مشهد بازگشت و در حرم امام رضا پناه گرفت. مأموران شهرباني به او تکليف کردند که همراه آنان به شهرباني برود. گویا از این امر استنکاف کرده و سخنان انتقادی از سياست هاي رضاشاه درباره ی تغيير لباس مردان و نظاير آن بر زبان رانده است.
واقعه ی تاریخی دیگری که در این سال ها، کم و بیش تحریف شده، مساله ی نایبیان در کاشان است، که تلاش کرده اند آن را "قیام" گروهی مبارز و مجاهد جلوه دهند. حال آن که نایبیان از اصل، جزو اشرار و غارتگران آن نواحی بودند. رییس و سردسته شان "نایب حسین کاشی" (پدربزرگ دکتر امیرحسین آریانپور) از طایفه ی بیرانوندی ها (لرهای بزرگ ساکن نواحی خرم آباد) بوده که همراه پدرش به اطراف کاشان کوچیده بودند، و نایب حسین کاشی، بزرگ شده ی آن نواحی بوده که در اواخر دوران قاجار، رهبر دسته ای از اشرار می شود که کارشان غارت مردم و خراج گرفتن از آنها بوده است. نوشته اند که سهام السلطنه، حاکم وقت کاشان، از حسین برای برقراری امنیت در منطقه، کمک خواست و او را "نایب" حکومت کاشان کرد. نایب حسین البته در این کار موفق شد؛ اما پسآن تر، خود و دار و دسته اش به چپاول پرداختند، گروه "نایبیان کاشان" را تشکیل دادند و با یاری فرزند ارشدش ماشاء الله خان، به غارت مردم و دست ‌درازی به نوامیس مردم پرداختند. نایبیان در طول دهه های ۱۲۸۰ و ۱۲۹۰ شمسی، یکه تاز منطقه بودند تا آن که وثوق الدوله رییس الوزراء شد (1297). او به فریب، ماشاء الله خان را به تهران کشانید، و از طریق او پدرش نایب حسین را نیز به پایتخت آورد، و هر دو را اعدام کرد. گفته شده است که در سال های تاخت و تاز نایب حسین و دار و دسته اش، دو اثر هنری از کاشان ربوده شد، (که اکنون در موزه ی برلین است)؛ محراب مسجد میرعمادالدین شیروانی که شش قطعه بوده، اثر خاندان ابی طاهر کاشانی، و ساعت چوبی سردر همین مسجد که بیش از دو سده، هنگام ظهر، خروسی از دریچهٔ آن بیرون می ‌آمده و می خوانده است (صلات ظهر را اعلام می کرده). نمایی گچبری از این ساعت، در خانه ی قدیمی "بروجردی"ها در کاشان، روی پیشانی ساختمان برجسته شده است. (مادر دکتر امیرحسین آریانپور که عروس نایب حسین کاشی بوده، خاله ی سهراب سپهری می شده است).
اما مساله ی سوم، که به دلیل جار و جنجالی که در اطراف آن به وجود امده، تحریفش اظهر من الشمس است؛ قرارداد معروف به "وثوق الدوله" با انگلیسی هاست. میرزا حسن خان وثوق الدوله، برادر بزرگ قوام السلطنه، پس از پایان جنگ اول، از سوی احمدشاه، به ریاست الوزرایی منصوب می شود. وی صارم‌ الدوله اکبر میرزا قاجار، پسر ظل السلطان و نواده ی ناصرالدین شاه را، که معروف است قاتل مادرش بوده، به وزارت دارایی، و نصرت ‌الدوله فیروز، فرزند عبدالحسین میرزا فرمان ‌فرما را به وزارت خارجه بر می گزیند. نوشته اند که "سِر پِرسی کاکس"، سفیر انگلیس در تهران با پرداخت ۴۰۰ هزار تومان (آن زمان پول بسیاری بوده) رشوه (دویست‌ هزار تومان به وثوق ‌الدوله و یکی صد هزار تومان به صارم ‌الدوله و نصرت ‌الدوله فیروز)، قرارداد معروف به "قرارداد 1919 یا "قرارداد وثوق الدوله") را به امضاء دولت فخیمه رسانید. بر اساس این قرارداد، تمامی امورات کشوری و لشکری ایران زیر نظر مستشاران انگلیسی و با مجوز آنان صورت می‌ گرفته است. اما بسیاری از نمایندگان مجلس نظیر مشیر‌الدوله پیرنیا، محمود افشار یزدی، یحیی دولت ‌آبادی، ممتاز ‌الدوله، محمدعلی فروغی، مستوفی ‌الممالک، عبدالله مستوفی و... با مخالفت شدید خود، بانی لغو این قرارداد شدند. لازم به توضح است که بجز منابع "جمهوری اسلامی"، هیچ کدام از منابع معتبر تاریخی، از هیچ "آخوندی" در جمع مخالفین قرارداد وثوق الدوله نامی نبرده اند، و امثال "یحیی دولت آبادی" هم که لباس روحانیت بر تن داشته اند، نه بر منبر می رفته اند، نه مساله گوی انواع طهارت و غسل جنابت و غیره بوده اند. یحیی دولت آبادی که خاطراتش را در چهار جلد نوشته (کافی ست چهار جلد "حیات یحیی" با جعلیاتی عظیم و متورم به نام "خاطرات هاشمی رفسنجانی" مقایسه شود)، دخترانی نظیر خانم "صدیقه دولت آبادی" به جامعه تحویل داده که از مبارزین پیگیر حقوق زنان، جزو اولین بنیان گذاران مدارس دخترانه در ایران و در زمینه ی برابری و آزادی زنان، فعال بوده است.
5 likes ·   •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on June 20, 2019 01:17