من منم، تی تیش مامانی بر تنم.
الهام و نیما شکوه می کنند که چرا تنها به یک شب از آن هفته اشاره کرده ام. بچشم، بقیه را هم تعریف می کنم؛
یکی دو سال پیش، دوستی از ایام جوانی، در ولایت در گذشت. دخترش الهام، که حالا پزشک متخصص است، همراه با همکار و دوست پسرش، نیما، تابستان گذشته، یک هفته ای میهمان من بودند. از همان دقایق اول ورود هم شروع کردند به شکوه و شکایت از اوضاع آن جزیره، حرف ها و نقل هایی که بارها به تکرار شنیده ایم؛ ملت "آزادی" می خواهد، "سکولاریسم" و "دموکراسی" و "آریا" و "کورش" و "پارسی" و چه و چه. وقتی دیدند سراپا گوشم، جانشان به لب رسید، و... گفتم در زمان شاه سابق معروف بود روزی مسافری در تاکسی از اوضاع انتقاد می کرد. راننده هر بچند لحظه می گفت؛ "معذرت میخوام، من رژیم دارم"! جان مسافر به لب رسید، فریاد زد که؛ من چی میگم تو چی میگی؟ "رژیم دارم" دیگر کدوم صیغه ایه؟ راننده با لبخندی تعریف کرد که؛ چند سال پیش، مسافری مثل شما چیزی گفت، و من هم دل به دلش دادم. در انتهای روز، دستگیرم کردند. زندان و شکنجه و... هی می زدند و می گفتند؛ "بگو گه خوردم". از لحظه ای که آزادم کرده اند، "رژیم گرفته ام که دیگر نخورم"! الهام پرسید چه ربطی به مطلب ما دارد؟ گفتم سال ها پیش، هم وطنی مثل شما منتقد اوضاع بود، هنوز لب باز نکرده گفت حتی اگر تا خود صبح هم حرف بزنید، یک مثقال قبول ندارم. خوب، با کسی که از حالا می داند تا خود صبح هم حرف مرا نمی پذیرد، چه حرفی دارم؟ برای توجیه خود، مرا به یک "انگ" کلیشه ای هم متهم کرد که؛ آخر شما "در مورد غرب تعصب دارید"! دریافتم که فضانوردان کیهان تهران به رهبری آن بیمار "شریعتمدار"، مفاهیم کلیشه ای "غرب" و "تعصب" و و و... را به عنوان تهمت و افتراء، در جامعه جا انداخته اند. می گویند ماهی ها خودشان را با شرایط محیط "وفق" می دهند. خیال می کنم انسان ها هم برای دفاع از منافع خود، با محیط، اخت می شوند. شاید آن هموطن هم خواست به سبک کیهان نوردان تهران، دهانم را با کلامی نخ نما، مهر و موم کند، که کرد. از همان شب "رژیم" گرفته ام در مورد اوضاع آن جزیره، با هیچ هم وطنی بحث نکنم، "حتی تا خود صبح"! بعد هم؛ چه فایده از این نق زدن ها؟ درست که آن مردم شایسته ی چنین رژیم و چنان جهنمی نیستند، اما بهررو، وضعیت را پذیرفته اند. "صلاح مملکت خویش، خسروان دانند"، من هم مانند میلیون ها دیگر، نسخه ای برای دردهای رنگارنگ مردمان آن جزیره، در جیب و بغل ندارم، در ثانی، وقتی کسانی هستند که برای "جای پای علی اصغر" در ته دیگ همسایه، "نذری" می دهند و زاری می کنند، مرا سننه! آنها همه "عقلرس" اند، لابد می دانند چه می گویند. از "امر به معروف و نهی از منکر"، کاری ساخته نیست، ببم. من که از بیخ نمی دانم "معروف" چیست و "منکر" کدام است. هر از گاهی هم اگر "نظریه ای" صادر کرده ام. در درستی و نادرستی اش نه اصرار داشته ام، نه "تعصب"!
بندی از یک ترانه ی عامیانه ی هندی که لابد از سینه ی عاشقی دلسوخته در فیلمی بالیوودی، توام با اشک و آه بیرون ریخته، می گوید؛ "خدا از آن بالا به مردم در این پایین نگاه کرد. دید آرام می روند، آرام می آیند. با خود گفت؛ چه زیباست! اینها را کی آفریده؟"، لابد یک دسته گل هم برای خودش فرستاده! بسیار پایین تر از خدا اما، در یکی از نمایش نامه های "ساموئل بکت"، یک مشتری پارچه ای نزد خیاطی می برد تا کت و شلواری برای کریسمسش بدوزد. خیاط هر بار به بهانه ی این که جایی از کت یا شلوار اشکال دارد، مشتری را به دو هفته ی بعد حواله می دهد. کریسمس می آید و می رود، و خیاط هم چنان مشتری را برای رفع اشکالات، معطل نگهداشته. تا یک هفته مانده به عید پاک، مشتری جانش به لب می رسد، فریاد می زند؛ بابا خدا هم دنیا را در شش روز خلق کرد، تو هفت ماه است برای یک کت و شلوار کوفتی مرا جان به سر کرده ای. خیاط که سخت عصبانی شده، کت و شلوار را به طرف مشتری پرت می کند که: این را هم ببر بده به همان خدا تا برایت بدوزد. کار مرا با کار خدا مقایسه می کنی؟ پنجره را باز می کند و با اشاره به بیرون، می گوید: خوب نگاه کن، شش روزه ریده! انتظار داری من هم کت و شلوارت را همین طوری بدوزم؟ باری، اختلاط "نشسته" از "آزادی" و "سکولاریسم" و چه و چه در آن جزیره هم آسان است، بخصوص در "کتاب" و "روزنامه". اما این مفاهیم "تخم" ندارند که بپاشی و گل بدهد. اگر چشم هایتان را، بدون "پیش داوری"، باز نگه دارید، همین هفت روز هم به اندازه ی کافی موقعیت پیش می آید تا شاید دریابید که "با حلوا حلوا کردن، دهن شیرین نمی شود"؛ زمینی ورز کرده می شاید و آبی مرتب، و مراقبتی پیوسته، تا دانه ای در جایی به گل بنشیند! پس شما هم مثل بعضی ها، معتقدید آزادی برای ما زود است؟ نه عزیز! آزادی زود و دیر ندارد. نسلی که شاهد بوده مادرش هر روز از پدرش کتک می خورده، گناهی نکرده اگر "نیاموخته" به زن احترام بگذارد. روی زمین سفت که ایستاده ای می پنداری "اسب سواری" آسان است؛ کافی ست خودت را روی زین نگهداری، اسب خودش می رود! اشتباه بزرگ، همین جاست. اگر یاد نگرفته ای اسب را بخشی از خود و خود را بخشی از اسب بدانی، ول معطلی؛ "قاچ زین را بچسب"! رگ های گردن نیما برآمده بود؛ پس مصدق اشتباه می کرده؟ ببین عزیز، تاریخ را باید با چشم و گوش باز خواند! در مورد آن اتفاق، سال هاست در چند نکته گیر افتاده ام؛ چرا مصدق در طول محاکمه به کسی (وکیلش یا پسرش یا..) می گوید؛ بهتر از آنچه اتفاق افتاد، نمی شد! و چرا در فاصله ی سه روز از بیست و پنچ تا بیست و هشت مرداد، علیرغم خواهش و اصرار خیلی ها، از چپ و راست، نپذیرفت که مردم را مسلح کند یا به خیابان بکشاند؟! و بالاخره چرا دکتر خلیل ملکی، وقتی انکار مصدق را دید، گفت؛ آقای دکتر، با شما موافق نیستیم ولی تا جهنم با شما می آییم! هر دو پرسیدند چرا؟ من هم به راستی نمی دانم! حدسم این است که مصدق با گذران سال های دراز، در وکالت و صدارت؛ مشاهدات و تجربیاتی داشت. شاید به روشنی می دید آنچه او برای وطن طلب می کند، طفلی ست ضعیف و لاغرو که به نسیمی، سینه پهلو می کند و به بستر مرگ می افتد، و طعن و لعن تاریخ به ریش مصدق می ماند. لابد وقایع را، همان گونه پذیرفت تا طوق لعنت به گردن آمریکا و انگلیس و شاه بیافتد، و نام نیک، نصیب او شود. فکر می کنم به روشنی می دیده که به فریادهای "یا مرگ یا مصدق" در صبح بیست و هشت مرداد، اعتباری نیست. همه شان تا بعداز ظهر به "مرگ بر مصدق" تبدیل می شوند، که شدند.
روز اول در اتوبوسی نشسته بودیم که سیاهپوستی با چمدان بزرگی سوار شد، چمدان را کف راهرو رها کرد و در جیب و بغل دنبال بلیت اتوبوس می گشت. نیما به زمزمه گفت نیگا، بلیت نداره، بازی در آورده! وقتی راننده به مسافر اشاره کرد که برود بنشیند. لزومی ندارد دنبال بلیت بگردد. نیما خندید که، نمایش یارو به نتیجه رسید. مرد سیاهپوست اما هم چنان ایستاده بود و در جیب و بغل دنبال بلیت می گشت. راننده دوباره اشاره کرد که بنشین. مرد گفت من بلیت دارم، همین نیم ساعت پیش خریدم. کم کم صدای مسافرین هم در آمد که بابا، راننده که قبول کرد، برو بنشین و اینقدر خودت را آزار نده. سیاهپوست بیچاره از شرمندگی عرق کرده بود و هم چنان اصرار داشت حقانیت خود را ثابت کند. بالاخره یک مسافر برخاست، کارت اتوبوسش را در ماشین کلیپ فرو کرد، یک کلیپ، و رو به سیاهپوست گفت این هم برای تو، حالا برو بنشین. نیما گفت؛ از رو هم نمیره، برخاست و به انگلیسی شکسته بسته ای به یارو گفت؛ بنشین دیگر، بلیتت را که آن خانم داد. مرد نشست و پس از لحظاتی از جا پرید، با بلیتی سر دست، انگار که نیوتن وار، سیب به دست، به راننده و همه ی مسافران می گفت؛ "یافتم". مسافران، همه لبخند می زدند! با خود گفتم "بلیت را برای کسانی بالا ببر که از ابتدا باورت نداشتند"!
اگرچه در ئی میل هایش مرا "عمو" خطاب می کرد، همان اولین شب گفتم یا اسمم را بگو، یا "دایی" خطابم کن. حیران نگاهم کرد. در فرهنگ ما، حتی غیرمذهبی ها و ضد مذهبی ها هم، هر مرد غیره را "عمو" صدا می کنند، و هر زن غیره را "خاله". ظاهرن در آن فرهنگ، هیچ مردی خواهر (عمه ی بچه ها) ندارد، مبادا زلزله ای اتفاق بیافتد و از بالا... و زن ها هم که به یاری حق تعالی از داشتن برادر (دایی بچه ها) محروم اند، لابد چون "مرد" باید برادر "پدر" باشد! این است که از جوانی از بچه ها خواسته ام تا شرم بی بنیاد فرهنگی را کنار بگذارند و "دایی" صدایم کنند!
روز دیگر، در اتوبوسی دیگر، بی خیال نشسته بودیم صدای "شتلق" آمد و اتوبوس ایستاد. ظاهرن یک اتومبیل شخصی بی هوا از یک فرعی وارد اصلی شده بود و پرش گرفته بود به دم اتوبوس. راننده از اتاقکش بیرون امد، از یکی یکی مسافران احوالپرسی کرد که مشکلی ندارند؟ شوکه نشده اند، نیازی به آمبولانس و بیمارستان نیست؟ و چون خیالش از مسافران راحت شد، پیاده شد، سراغ راننده ی اتومبیل خاطی رفت، که خانمی بود، و با همان ادب سوال کرد؛ نیازی به آمبولانس و بیمارستان دارد؟ خانم راننده سراپا پوزش بود، تشکر کرد، از حال مسافران پرسید، و گفت نمی دانم چه شد، انگار ترمز کار نمی کند و از این قبیل. در عین حال کارت بیمه اش را با شرمندگی به راننده ی اتوبوس پیشکش کرد. راننده نگاهی به عقب اتوبوس کرد و چون خسارت ناچیز بود، با اشاره به اتومبیل خانم، گفت شما به این کارت بیشتر نیاز دارید. خانم لبخندی زد و پرسید اجازه دارم بروم؟ راننده به تایید سر تکان داد، و راه باز کرد. وقتی برای نهار در کافه ای نشسته بودیم، الهام گفت می دانید آن لحظه یاد چه افتاده بودم؟ یادم نبود. گفت یاد سال ها پیش که شبی خانه ی ما بودید، و رسیده و نرسیده با عصبانیت داستان تصادفی را تعریف کردید که همان روز پیش رویتان اتفاق افتاده بود. نیما پرسید داستان آن تصادف چه بوده؟ الهام تعریف کرد که دایی داشته در خیابان می رفته، سر چهارراه، ماشین زنی به آرامی به پشت ماشین جلویی می خورد. راننده ی مرد پیاده می شود، دیلمی از عقب مرسدسش بیرون می کشد و شیشه ی جلوی ماشین خانم را با یک ضربه خرد می کند، و با فحش های چارواداری، راننده ی زن را که خرده شیشه ها سر و صورتش را پوشانده بوده، و اشک می ریخته و معذرت می خواسته، فاحشه و لگوری می خواند و می گوید به ...کشی که این ماشین را زیر پایت انداخته بگو من هنوز دهاتی ام، رانندگی بلد نیستم و از این قبیل. لحظه هایی هر سه ساکت بودیم.
کوه ها توامان تنهایند،
همچو ما توامان و تنهایان (احمد شاملو)
شب در خانه، آن سخن رانی طویل، از من صادر شد
(https://www.goodreads.com/author_blog...).
از پله های خداحافظی در فرودگاه، که به بالا قِل می خوردند، گفتم؛ ما در حرف زدن استادیم... هرکداممان قادریم ده ها جلد در مورد دموکراسی و آزادی بنویسیم و سخنرانی کنیم، اما... دریغ از یک قدم! و یادتان باشد در آن سامان، از هیچ کس ایراد نگیرید، چون علیرغم ادعاهایمان، نه تنها از منتقد می رنجیم، بلکه او را به "بی غیرتی" و "بی حمیتی" در مورد "میهن" و "فرهنگ ملی" و... این روزها "شیفته ی غرب" و "غربزده" متهم می کنیم.
"امر به معروف و نهی از منکر"، سرشار است از "من منم"، و تحقیر مخاطب؛ ترساندن مردم، دیکتاتور، آنچه را خوش ندارد، منع، و آنچه می طلبد را، ترویج می کند. بنیادگرایان مذهبی هم، خودشان را "معروف"، و خلاف آن را "منکر" می دانند؛ وزن کردن جهان با ترازوهای "من"! کسی هم نمی پرسد آنان که مرامی دیگر دارند، بر چه مبنایی باید معروف و منکر دیگران را مراعات کنند؟ مگر هرچه در یک فرهنگ، زشت و منکر قلمداد می شود، لزومن در فرهنگ و تاریخ و جغرافیای دیگری هم چنین است؟ در گذشته، متظاهرین سوار بر اریکه ی قدرت، برای امر به معروف و نهی از منکر، اداره ای هم بنا نهاده بودند؛ "اداره ی احتساب" کارمندانی مزد بگیر داشت که مردم کوچه و بازار را به "معروف"، دعوت، و از "منکر"، منع می کردند. تا آن که روشن شد؛ مستخدمین اداره ی احتساب، خود آن چنان منحرف اند که حافظ می گوید؛ "پنهان خورید باده که تعزیر می کنند"! "محتسب"، یا کارمند اداره ی احتساب (به زبان امروزی "پاسبان" یا "نیروی انتظامی")، به سلیقه ی شخصی (آتش به اختیار)، در گرفتار کردن مردم می کوشید تا شغل بدنام خود، و لاجرم مزد "بندگی" و "نوکری" قدرت را حفظ کرده باشد. (حالا اسم ها را تغییر داده اند تا مثلن از زشتی آن بکاهند؛ "اداره ی احتساب" شده "نیروی انتظامی"، زندان شده "حصر"، و "شلاق" شده "تعزیر" و و ) به تدریج، "محتسب" به نمادی از تظاهر به دین، و "تازیانه ی قدرت"، تبدیل شد: "مست ریاست محتسب، باده بده و لا تَخَف" (حافظ). خانم پروین اعتصامی هم قطعه ای دارد در گفتگوی مستی که گرفتار "محتسب" شده؛ "محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت"... از همان "سال بهمن" نیز، متظاهرین به تقدس، بسیاری از آنچه که بعدها، خودشان تا خرخره در ان غرق شدند را، نمادهای "منکر"، و در مقابل، "ریش" و "حجاب" و.و. را به عنوان نمادهای "معروف"، تبلیغ و ترویج، و تحمیل می کردند... یادم هست آقای منتظری در یک نماز جمعه از پزشگان مرد که متخصص زایمان و امور زنان بودند، خواست که بروند "یک شغل آبرومند" پیدا کنند!... (جالب آن که "ربا" حرام است اما در پس گرفتن پول هایی که شاه به این و آن داده، برای "بهره"ی تمام این سال ها، با وکیل های گردن کلفت بین المللی، ماه ها در این یا آن دادگاه، چانه می زنند).
در جامعه شناسی، ترمی هست که در زبان فرانسه آن را "Les autre" و به انگلیسی "Otherness" می نامند. (ترجمه ی فارسی اش به تقریب می شود "آن دیگران" یا "دیگری" بودن)! گفته شده که هویت هر فرد، با هویت "آن دیگری" شکل می گیرد. به بیانی دیگر صاحبخانه ای که "میهمان" ندارد، "میزبان" تلقی نمی شود. در مورد ملت، نژاد و مذهب و... هم صدق می کند. می گویند اگر از یک کانادایی بپرسی "کانادا" چه جور جایی ست، پاسخ می دهد نمی دانم، همین قدر می دانم که "مثل جاهای دیگر نیست"! مثال ساده اش در جزیره ی خودمان؛ گروهی با لقب "اصلاح طلب"، تا دیروز خودشان را با اشاره به "اصول گرا" تعریف می کردند، و این سال ها که اصلاح طلبی در آغوش "اصول گرایی" تحلیل رفته، آنها هم خود را با "براندازان" تعریف می کنند، تا بهررو، انتخاب بین "بد و بدتر" را به زعم خود، حفظ کرده باشند. نمونه ی بارز این مزدوران، جاهلی ست، لندن نشین به نام "دکتر" عطاء الله مهاجرانی! مضحکه ی ملی آن که این جاهل "دکتر"، در دورانی وزیر فرهنگ رژیم اسلامی بوده!
وقتی کسی (محتسب) دیگری را از کاری (به گمان خود "زشت" و "ناپسند") منع می کند، با "چرا چنین کردی؟" یا "چرا چنین گفتی؟"، و... می خواهد بگوید خود بدان عمل مبادرت نمی کند. تشویق و ترغیب دیگران به کاری (به گمان خود "نیکو" و "پسندیده") نیز، در لفافه، بدین معناست که شخص "آمر" آن صفت پسندیده را به خود نسبت می دهد؛ یعنی من این گونه عمل می کنم! "امر به معروف"؛ و "نهی از منکر"، مبرا دانستن خود از "گناه"، و مقصر دانستن و تحقیر "دیگری"ست. گاهی برای پنهان کردن "ناتوانی" خود، "دیگران" را به حسادت، و مانع تراشی (دژمن) متهم می کنیم، که چرا "همه" مطابق ارزش های ما عمل نمی کنند؟! تظاهر به آگاهی هم، یا پر و پخش کردن جملاتی که خوش داریم، مانند؛ "دوستی انتخاب کن که... اینطوری باشد"، "جایی برو که... انطور باشد"، "با کسی معاشرت کن که ... اینجوری باشد"، شعارهای "فیس بوکی"! نیز حکم "فرمان" را دارند، گیرم "دوستانه"؛ به این وسیله می گوییم؛ "آنچه من می دانم،(نه آنچه عمل می کنم) همان است که جهان باید بداند".
در آن جزیره از ناهنجاری ها، هنجار ساخته اند و به مردم تحمیل کرده اند. همانند جا انداختن معنایی تازه از "شهید"! همه جای دنیا کسی که در حین انجام "وظیفه" جان می دهد، نوعی "فدایی وظیفه" قلمداد می شود. احتمالن خانواده اش مدال تقدیر می گیرند و تحسین می شوند. و حقوقی که به "از دست رفته" تعلق داشته، به خانواده اش تقدیم می شود، "همین و تمام". این خانواده در هیچ کجا و هیچ موردی بر دیگران "اولویت" ندارد. مهم تر آن که هیچ کس اجازه ندارد از این امر- شهادت - برای خود و خانواده اش امتیازی کسب کند. استفاده یا بهتر بگویم، سوء استفاده از مفاهیمی چون "خانواده ی شهید"، یا "شهید پرور" و از این قبیل، جرمی ست فاحش. در آن جزیره اما از این مفهوم، چماقی ساخته اند تا بر فرق دیگران بکوبند! یک موجود "عقب افتاده"، تنها به اعتبار کشته شدن پدرش، بعنوان حق "فرزند شهید"، تا نمایندگی و معاونت ریاست مجلس بالا کشیده می شود. کسی هم رخصت نمی یابد تا بگوید؛ مگر من وظیفه دارم به آنچه شما ایمان دارید، اعتقاد داشته باشم؟ یا مگر من از شما خواسته بودم "برای حفظ نظام"، شمشیر بکشید؟ اگر کسی به میل خود چنین کرده، قابل احترام است اما قرار نیست یک جامعه برای چنین احساس وظیفه ای، تا آخر عمر بدهکار خانواده و قبیله ی "شهید" باشد. وقتی کسی به خود اجازه می دهد در ملاء عام، دیگران را سرزنش کند که "شهید داده ایم"! یعنی دیگران باید نحوه ی زندگی و رفتار و پندار خود را بخاطر "شهید" تغییر دهند! نوع دیگری از این ناهنجاری ها که در این سال ها معمول شده، "زندان" است. هرکس در رژیم سابق یک هفته به زندان افتاده، گاه به دلایلی غیر سیاسی، قاچاق یا دزدی یا.... خود را طلبکار ملت می داند. یادش بخیر، شاعر نام آوری در رژیم گذشته، به دلیل گیر افتادن در بستر زن صاحبخانه، مدت سه چهار ماهی به زندان افتاد. خودش معترف بود، همه جا هم می گفت. شعری هم دارد به این مضمون که من این زندان را "بخاطر مردانگی" می کشم. اما جوانان و روشنفکران انقلابی کوتاه نمی امدند و همه جا "زندان رفتن" او را سیاسی قلمداد می کردند. این سال ها زندان جمهوری هم برای گروهی شده "آب و نان". برخی عمله اکره ی "نظام" هم، زیر نظر دستگاه امنیتی، مدتی با ساخت و پاخت به زندان می روند، عکس می گیرند (عکس در انفرادی! نامه ی سرگشاده انتقادی به "رهبر معذب" از "بند انفرادی"!). سپس با بستن قراردادی (شفاهی یا کتبی) با "نظام"، در داخل، یا خارج نقش "پرستو"های نرینه و مادینه را بازی می کنند، و به اعتبار همان زندان چند روزه، کلی فخر می فروشند و "بر صدر می نشینند"! این طوری "اغتشاش فکری" ایجاد می شود تا کسی هرگز به هیچ مخالف خوانی باور نداشته باشد!
از قول عیسا روایت می کنند که در مورد "سبت" یهودیان سوال کرده؛ "شنبه برای مردم است، یا مردم برای شنبه"؟ در شعارهای اخیر هم گفته می شود؛ "اسلام برای ایران، نه ایران برای اسلام"! اشغالگران آن جزیره، عدم اجرای "ناهنجاری"ها را سرزنش می کنند؛ "لچک بسر کردن"، به "هنجار" تبدیل شده، و عدم رعایت آن (آزادی در پوشش) "ناهنجاری" قلمداد می شود. اطاعت از "زور"، به "ساختار" تبدیل شده و عدم رعایت آن "ضد ساختار"، "ساختار شکنی" یا "ساختار زدایی" تعریف می شود! این است که "مقاومت" مردم، امری طبیعی شده است. این مقاومت اما به "ساختار شکنی" تعبیر می شود (براندازی)، همه هم گویا پذیرفته اند! حال آن که مخالفان هر رژیم یا دولت حاکم، آزادانه در مطبوعات می نویسند و نظرشان را ابراز می کنند، کسی هم آنها را "برانداز" نمی خواند. جالب ترین بخش تبدیل "ناهنجاری" به "هنجار"، تکرار این جمله ی سخیف است که نقد اشکالی ندارد، بشرطی که "منصفانه" باشد! البته در فلسفه ی "نظام"؛ اگر حرفی به میل "من" نیست، "نقد غیر منصفانه" (منکر) تعبیر می شود؛ "تشویش اذهان عمومی"ست! اگر فردی از رژیم خوشش نیاید، "برانداز" است، باید "اعدام" شود؟ این هم نوعی تفسیر "آقا فرموده" از آزادی ست!
!
یکی دو سال پیش، دوستی از ایام جوانی، در ولایت در گذشت. دخترش الهام، که حالا پزشک متخصص است، همراه با همکار و دوست پسرش، نیما، تابستان گذشته، یک هفته ای میهمان من بودند. از همان دقایق اول ورود هم شروع کردند به شکوه و شکایت از اوضاع آن جزیره، حرف ها و نقل هایی که بارها به تکرار شنیده ایم؛ ملت "آزادی" می خواهد، "سکولاریسم" و "دموکراسی" و "آریا" و "کورش" و "پارسی" و چه و چه. وقتی دیدند سراپا گوشم، جانشان به لب رسید، و... گفتم در زمان شاه سابق معروف بود روزی مسافری در تاکسی از اوضاع انتقاد می کرد. راننده هر بچند لحظه می گفت؛ "معذرت میخوام، من رژیم دارم"! جان مسافر به لب رسید، فریاد زد که؛ من چی میگم تو چی میگی؟ "رژیم دارم" دیگر کدوم صیغه ایه؟ راننده با لبخندی تعریف کرد که؛ چند سال پیش، مسافری مثل شما چیزی گفت، و من هم دل به دلش دادم. در انتهای روز، دستگیرم کردند. زندان و شکنجه و... هی می زدند و می گفتند؛ "بگو گه خوردم". از لحظه ای که آزادم کرده اند، "رژیم گرفته ام که دیگر نخورم"! الهام پرسید چه ربطی به مطلب ما دارد؟ گفتم سال ها پیش، هم وطنی مثل شما منتقد اوضاع بود، هنوز لب باز نکرده گفت حتی اگر تا خود صبح هم حرف بزنید، یک مثقال قبول ندارم. خوب، با کسی که از حالا می داند تا خود صبح هم حرف مرا نمی پذیرد، چه حرفی دارم؟ برای توجیه خود، مرا به یک "انگ" کلیشه ای هم متهم کرد که؛ آخر شما "در مورد غرب تعصب دارید"! دریافتم که فضانوردان کیهان تهران به رهبری آن بیمار "شریعتمدار"، مفاهیم کلیشه ای "غرب" و "تعصب" و و و... را به عنوان تهمت و افتراء، در جامعه جا انداخته اند. می گویند ماهی ها خودشان را با شرایط محیط "وفق" می دهند. خیال می کنم انسان ها هم برای دفاع از منافع خود، با محیط، اخت می شوند. شاید آن هموطن هم خواست به سبک کیهان نوردان تهران، دهانم را با کلامی نخ نما، مهر و موم کند، که کرد. از همان شب "رژیم" گرفته ام در مورد اوضاع آن جزیره، با هیچ هم وطنی بحث نکنم، "حتی تا خود صبح"! بعد هم؛ چه فایده از این نق زدن ها؟ درست که آن مردم شایسته ی چنین رژیم و چنان جهنمی نیستند، اما بهررو، وضعیت را پذیرفته اند. "صلاح مملکت خویش، خسروان دانند"، من هم مانند میلیون ها دیگر، نسخه ای برای دردهای رنگارنگ مردمان آن جزیره، در جیب و بغل ندارم، در ثانی، وقتی کسانی هستند که برای "جای پای علی اصغر" در ته دیگ همسایه، "نذری" می دهند و زاری می کنند، مرا سننه! آنها همه "عقلرس" اند، لابد می دانند چه می گویند. از "امر به معروف و نهی از منکر"، کاری ساخته نیست، ببم. من که از بیخ نمی دانم "معروف" چیست و "منکر" کدام است. هر از گاهی هم اگر "نظریه ای" صادر کرده ام. در درستی و نادرستی اش نه اصرار داشته ام، نه "تعصب"!
بندی از یک ترانه ی عامیانه ی هندی که لابد از سینه ی عاشقی دلسوخته در فیلمی بالیوودی، توام با اشک و آه بیرون ریخته، می گوید؛ "خدا از آن بالا به مردم در این پایین نگاه کرد. دید آرام می روند، آرام می آیند. با خود گفت؛ چه زیباست! اینها را کی آفریده؟"، لابد یک دسته گل هم برای خودش فرستاده! بسیار پایین تر از خدا اما، در یکی از نمایش نامه های "ساموئل بکت"، یک مشتری پارچه ای نزد خیاطی می برد تا کت و شلواری برای کریسمسش بدوزد. خیاط هر بار به بهانه ی این که جایی از کت یا شلوار اشکال دارد، مشتری را به دو هفته ی بعد حواله می دهد. کریسمس می آید و می رود، و خیاط هم چنان مشتری را برای رفع اشکالات، معطل نگهداشته. تا یک هفته مانده به عید پاک، مشتری جانش به لب می رسد، فریاد می زند؛ بابا خدا هم دنیا را در شش روز خلق کرد، تو هفت ماه است برای یک کت و شلوار کوفتی مرا جان به سر کرده ای. خیاط که سخت عصبانی شده، کت و شلوار را به طرف مشتری پرت می کند که: این را هم ببر بده به همان خدا تا برایت بدوزد. کار مرا با کار خدا مقایسه می کنی؟ پنجره را باز می کند و با اشاره به بیرون، می گوید: خوب نگاه کن، شش روزه ریده! انتظار داری من هم کت و شلوارت را همین طوری بدوزم؟ باری، اختلاط "نشسته" از "آزادی" و "سکولاریسم" و چه و چه در آن جزیره هم آسان است، بخصوص در "کتاب" و "روزنامه". اما این مفاهیم "تخم" ندارند که بپاشی و گل بدهد. اگر چشم هایتان را، بدون "پیش داوری"، باز نگه دارید، همین هفت روز هم به اندازه ی کافی موقعیت پیش می آید تا شاید دریابید که "با حلوا حلوا کردن، دهن شیرین نمی شود"؛ زمینی ورز کرده می شاید و آبی مرتب، و مراقبتی پیوسته، تا دانه ای در جایی به گل بنشیند! پس شما هم مثل بعضی ها، معتقدید آزادی برای ما زود است؟ نه عزیز! آزادی زود و دیر ندارد. نسلی که شاهد بوده مادرش هر روز از پدرش کتک می خورده، گناهی نکرده اگر "نیاموخته" به زن احترام بگذارد. روی زمین سفت که ایستاده ای می پنداری "اسب سواری" آسان است؛ کافی ست خودت را روی زین نگهداری، اسب خودش می رود! اشتباه بزرگ، همین جاست. اگر یاد نگرفته ای اسب را بخشی از خود و خود را بخشی از اسب بدانی، ول معطلی؛ "قاچ زین را بچسب"! رگ های گردن نیما برآمده بود؛ پس مصدق اشتباه می کرده؟ ببین عزیز، تاریخ را باید با چشم و گوش باز خواند! در مورد آن اتفاق، سال هاست در چند نکته گیر افتاده ام؛ چرا مصدق در طول محاکمه به کسی (وکیلش یا پسرش یا..) می گوید؛ بهتر از آنچه اتفاق افتاد، نمی شد! و چرا در فاصله ی سه روز از بیست و پنچ تا بیست و هشت مرداد، علیرغم خواهش و اصرار خیلی ها، از چپ و راست، نپذیرفت که مردم را مسلح کند یا به خیابان بکشاند؟! و بالاخره چرا دکتر خلیل ملکی، وقتی انکار مصدق را دید، گفت؛ آقای دکتر، با شما موافق نیستیم ولی تا جهنم با شما می آییم! هر دو پرسیدند چرا؟ من هم به راستی نمی دانم! حدسم این است که مصدق با گذران سال های دراز، در وکالت و صدارت؛ مشاهدات و تجربیاتی داشت. شاید به روشنی می دید آنچه او برای وطن طلب می کند، طفلی ست ضعیف و لاغرو که به نسیمی، سینه پهلو می کند و به بستر مرگ می افتد، و طعن و لعن تاریخ به ریش مصدق می ماند. لابد وقایع را، همان گونه پذیرفت تا طوق لعنت به گردن آمریکا و انگلیس و شاه بیافتد، و نام نیک، نصیب او شود. فکر می کنم به روشنی می دیده که به فریادهای "یا مرگ یا مصدق" در صبح بیست و هشت مرداد، اعتباری نیست. همه شان تا بعداز ظهر به "مرگ بر مصدق" تبدیل می شوند، که شدند.
روز اول در اتوبوسی نشسته بودیم که سیاهپوستی با چمدان بزرگی سوار شد، چمدان را کف راهرو رها کرد و در جیب و بغل دنبال بلیت اتوبوس می گشت. نیما به زمزمه گفت نیگا، بلیت نداره، بازی در آورده! وقتی راننده به مسافر اشاره کرد که برود بنشیند. لزومی ندارد دنبال بلیت بگردد. نیما خندید که، نمایش یارو به نتیجه رسید. مرد سیاهپوست اما هم چنان ایستاده بود و در جیب و بغل دنبال بلیت می گشت. راننده دوباره اشاره کرد که بنشین. مرد گفت من بلیت دارم، همین نیم ساعت پیش خریدم. کم کم صدای مسافرین هم در آمد که بابا، راننده که قبول کرد، برو بنشین و اینقدر خودت را آزار نده. سیاهپوست بیچاره از شرمندگی عرق کرده بود و هم چنان اصرار داشت حقانیت خود را ثابت کند. بالاخره یک مسافر برخاست، کارت اتوبوسش را در ماشین کلیپ فرو کرد، یک کلیپ، و رو به سیاهپوست گفت این هم برای تو، حالا برو بنشین. نیما گفت؛ از رو هم نمیره، برخاست و به انگلیسی شکسته بسته ای به یارو گفت؛ بنشین دیگر، بلیتت را که آن خانم داد. مرد نشست و پس از لحظاتی از جا پرید، با بلیتی سر دست، انگار که نیوتن وار، سیب به دست، به راننده و همه ی مسافران می گفت؛ "یافتم". مسافران، همه لبخند می زدند! با خود گفتم "بلیت را برای کسانی بالا ببر که از ابتدا باورت نداشتند"!
اگرچه در ئی میل هایش مرا "عمو" خطاب می کرد، همان اولین شب گفتم یا اسمم را بگو، یا "دایی" خطابم کن. حیران نگاهم کرد. در فرهنگ ما، حتی غیرمذهبی ها و ضد مذهبی ها هم، هر مرد غیره را "عمو" صدا می کنند، و هر زن غیره را "خاله". ظاهرن در آن فرهنگ، هیچ مردی خواهر (عمه ی بچه ها) ندارد، مبادا زلزله ای اتفاق بیافتد و از بالا... و زن ها هم که به یاری حق تعالی از داشتن برادر (دایی بچه ها) محروم اند، لابد چون "مرد" باید برادر "پدر" باشد! این است که از جوانی از بچه ها خواسته ام تا شرم بی بنیاد فرهنگی را کنار بگذارند و "دایی" صدایم کنند!
روز دیگر، در اتوبوسی دیگر، بی خیال نشسته بودیم صدای "شتلق" آمد و اتوبوس ایستاد. ظاهرن یک اتومبیل شخصی بی هوا از یک فرعی وارد اصلی شده بود و پرش گرفته بود به دم اتوبوس. راننده از اتاقکش بیرون امد، از یکی یکی مسافران احوالپرسی کرد که مشکلی ندارند؟ شوکه نشده اند، نیازی به آمبولانس و بیمارستان نیست؟ و چون خیالش از مسافران راحت شد، پیاده شد، سراغ راننده ی اتومبیل خاطی رفت، که خانمی بود، و با همان ادب سوال کرد؛ نیازی به آمبولانس و بیمارستان دارد؟ خانم راننده سراپا پوزش بود، تشکر کرد، از حال مسافران پرسید، و گفت نمی دانم چه شد، انگار ترمز کار نمی کند و از این قبیل. در عین حال کارت بیمه اش را با شرمندگی به راننده ی اتوبوس پیشکش کرد. راننده نگاهی به عقب اتوبوس کرد و چون خسارت ناچیز بود، با اشاره به اتومبیل خانم، گفت شما به این کارت بیشتر نیاز دارید. خانم لبخندی زد و پرسید اجازه دارم بروم؟ راننده به تایید سر تکان داد، و راه باز کرد. وقتی برای نهار در کافه ای نشسته بودیم، الهام گفت می دانید آن لحظه یاد چه افتاده بودم؟ یادم نبود. گفت یاد سال ها پیش که شبی خانه ی ما بودید، و رسیده و نرسیده با عصبانیت داستان تصادفی را تعریف کردید که همان روز پیش رویتان اتفاق افتاده بود. نیما پرسید داستان آن تصادف چه بوده؟ الهام تعریف کرد که دایی داشته در خیابان می رفته، سر چهارراه، ماشین زنی به آرامی به پشت ماشین جلویی می خورد. راننده ی مرد پیاده می شود، دیلمی از عقب مرسدسش بیرون می کشد و شیشه ی جلوی ماشین خانم را با یک ضربه خرد می کند، و با فحش های چارواداری، راننده ی زن را که خرده شیشه ها سر و صورتش را پوشانده بوده، و اشک می ریخته و معذرت می خواسته، فاحشه و لگوری می خواند و می گوید به ...کشی که این ماشین را زیر پایت انداخته بگو من هنوز دهاتی ام، رانندگی بلد نیستم و از این قبیل. لحظه هایی هر سه ساکت بودیم.
کوه ها توامان تنهایند،
همچو ما توامان و تنهایان (احمد شاملو)
شب در خانه، آن سخن رانی طویل، از من صادر شد
(https://www.goodreads.com/author_blog...).
از پله های خداحافظی در فرودگاه، که به بالا قِل می خوردند، گفتم؛ ما در حرف زدن استادیم... هرکداممان قادریم ده ها جلد در مورد دموکراسی و آزادی بنویسیم و سخنرانی کنیم، اما... دریغ از یک قدم! و یادتان باشد در آن سامان، از هیچ کس ایراد نگیرید، چون علیرغم ادعاهایمان، نه تنها از منتقد می رنجیم، بلکه او را به "بی غیرتی" و "بی حمیتی" در مورد "میهن" و "فرهنگ ملی" و... این روزها "شیفته ی غرب" و "غربزده" متهم می کنیم.
"امر به معروف و نهی از منکر"، سرشار است از "من منم"، و تحقیر مخاطب؛ ترساندن مردم، دیکتاتور، آنچه را خوش ندارد، منع، و آنچه می طلبد را، ترویج می کند. بنیادگرایان مذهبی هم، خودشان را "معروف"، و خلاف آن را "منکر" می دانند؛ وزن کردن جهان با ترازوهای "من"! کسی هم نمی پرسد آنان که مرامی دیگر دارند، بر چه مبنایی باید معروف و منکر دیگران را مراعات کنند؟ مگر هرچه در یک فرهنگ، زشت و منکر قلمداد می شود، لزومن در فرهنگ و تاریخ و جغرافیای دیگری هم چنین است؟ در گذشته، متظاهرین سوار بر اریکه ی قدرت، برای امر به معروف و نهی از منکر، اداره ای هم بنا نهاده بودند؛ "اداره ی احتساب" کارمندانی مزد بگیر داشت که مردم کوچه و بازار را به "معروف"، دعوت، و از "منکر"، منع می کردند. تا آن که روشن شد؛ مستخدمین اداره ی احتساب، خود آن چنان منحرف اند که حافظ می گوید؛ "پنهان خورید باده که تعزیر می کنند"! "محتسب"، یا کارمند اداره ی احتساب (به زبان امروزی "پاسبان" یا "نیروی انتظامی")، به سلیقه ی شخصی (آتش به اختیار)، در گرفتار کردن مردم می کوشید تا شغل بدنام خود، و لاجرم مزد "بندگی" و "نوکری" قدرت را حفظ کرده باشد. (حالا اسم ها را تغییر داده اند تا مثلن از زشتی آن بکاهند؛ "اداره ی احتساب" شده "نیروی انتظامی"، زندان شده "حصر"، و "شلاق" شده "تعزیر" و و ) به تدریج، "محتسب" به نمادی از تظاهر به دین، و "تازیانه ی قدرت"، تبدیل شد: "مست ریاست محتسب، باده بده و لا تَخَف" (حافظ). خانم پروین اعتصامی هم قطعه ای دارد در گفتگوی مستی که گرفتار "محتسب" شده؛ "محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت"... از همان "سال بهمن" نیز، متظاهرین به تقدس، بسیاری از آنچه که بعدها، خودشان تا خرخره در ان غرق شدند را، نمادهای "منکر"، و در مقابل، "ریش" و "حجاب" و.و. را به عنوان نمادهای "معروف"، تبلیغ و ترویج، و تحمیل می کردند... یادم هست آقای منتظری در یک نماز جمعه از پزشگان مرد که متخصص زایمان و امور زنان بودند، خواست که بروند "یک شغل آبرومند" پیدا کنند!... (جالب آن که "ربا" حرام است اما در پس گرفتن پول هایی که شاه به این و آن داده، برای "بهره"ی تمام این سال ها، با وکیل های گردن کلفت بین المللی، ماه ها در این یا آن دادگاه، چانه می زنند).
در جامعه شناسی، ترمی هست که در زبان فرانسه آن را "Les autre" و به انگلیسی "Otherness" می نامند. (ترجمه ی فارسی اش به تقریب می شود "آن دیگران" یا "دیگری" بودن)! گفته شده که هویت هر فرد، با هویت "آن دیگری" شکل می گیرد. به بیانی دیگر صاحبخانه ای که "میهمان" ندارد، "میزبان" تلقی نمی شود. در مورد ملت، نژاد و مذهب و... هم صدق می کند. می گویند اگر از یک کانادایی بپرسی "کانادا" چه جور جایی ست، پاسخ می دهد نمی دانم، همین قدر می دانم که "مثل جاهای دیگر نیست"! مثال ساده اش در جزیره ی خودمان؛ گروهی با لقب "اصلاح طلب"، تا دیروز خودشان را با اشاره به "اصول گرا" تعریف می کردند، و این سال ها که اصلاح طلبی در آغوش "اصول گرایی" تحلیل رفته، آنها هم خود را با "براندازان" تعریف می کنند، تا بهررو، انتخاب بین "بد و بدتر" را به زعم خود، حفظ کرده باشند. نمونه ی بارز این مزدوران، جاهلی ست، لندن نشین به نام "دکتر" عطاء الله مهاجرانی! مضحکه ی ملی آن که این جاهل "دکتر"، در دورانی وزیر فرهنگ رژیم اسلامی بوده!
وقتی کسی (محتسب) دیگری را از کاری (به گمان خود "زشت" و "ناپسند") منع می کند، با "چرا چنین کردی؟" یا "چرا چنین گفتی؟"، و... می خواهد بگوید خود بدان عمل مبادرت نمی کند. تشویق و ترغیب دیگران به کاری (به گمان خود "نیکو" و "پسندیده") نیز، در لفافه، بدین معناست که شخص "آمر" آن صفت پسندیده را به خود نسبت می دهد؛ یعنی من این گونه عمل می کنم! "امر به معروف"؛ و "نهی از منکر"، مبرا دانستن خود از "گناه"، و مقصر دانستن و تحقیر "دیگری"ست. گاهی برای پنهان کردن "ناتوانی" خود، "دیگران" را به حسادت، و مانع تراشی (دژمن) متهم می کنیم، که چرا "همه" مطابق ارزش های ما عمل نمی کنند؟! تظاهر به آگاهی هم، یا پر و پخش کردن جملاتی که خوش داریم، مانند؛ "دوستی انتخاب کن که... اینطوری باشد"، "جایی برو که... انطور باشد"، "با کسی معاشرت کن که ... اینجوری باشد"، شعارهای "فیس بوکی"! نیز حکم "فرمان" را دارند، گیرم "دوستانه"؛ به این وسیله می گوییم؛ "آنچه من می دانم،(نه آنچه عمل می کنم) همان است که جهان باید بداند".
در آن جزیره از ناهنجاری ها، هنجار ساخته اند و به مردم تحمیل کرده اند. همانند جا انداختن معنایی تازه از "شهید"! همه جای دنیا کسی که در حین انجام "وظیفه" جان می دهد، نوعی "فدایی وظیفه" قلمداد می شود. احتمالن خانواده اش مدال تقدیر می گیرند و تحسین می شوند. و حقوقی که به "از دست رفته" تعلق داشته، به خانواده اش تقدیم می شود، "همین و تمام". این خانواده در هیچ کجا و هیچ موردی بر دیگران "اولویت" ندارد. مهم تر آن که هیچ کس اجازه ندارد از این امر- شهادت - برای خود و خانواده اش امتیازی کسب کند. استفاده یا بهتر بگویم، سوء استفاده از مفاهیمی چون "خانواده ی شهید"، یا "شهید پرور" و از این قبیل، جرمی ست فاحش. در آن جزیره اما از این مفهوم، چماقی ساخته اند تا بر فرق دیگران بکوبند! یک موجود "عقب افتاده"، تنها به اعتبار کشته شدن پدرش، بعنوان حق "فرزند شهید"، تا نمایندگی و معاونت ریاست مجلس بالا کشیده می شود. کسی هم رخصت نمی یابد تا بگوید؛ مگر من وظیفه دارم به آنچه شما ایمان دارید، اعتقاد داشته باشم؟ یا مگر من از شما خواسته بودم "برای حفظ نظام"، شمشیر بکشید؟ اگر کسی به میل خود چنین کرده، قابل احترام است اما قرار نیست یک جامعه برای چنین احساس وظیفه ای، تا آخر عمر بدهکار خانواده و قبیله ی "شهید" باشد. وقتی کسی به خود اجازه می دهد در ملاء عام، دیگران را سرزنش کند که "شهید داده ایم"! یعنی دیگران باید نحوه ی زندگی و رفتار و پندار خود را بخاطر "شهید" تغییر دهند! نوع دیگری از این ناهنجاری ها که در این سال ها معمول شده، "زندان" است. هرکس در رژیم سابق یک هفته به زندان افتاده، گاه به دلایلی غیر سیاسی، قاچاق یا دزدی یا.... خود را طلبکار ملت می داند. یادش بخیر، شاعر نام آوری در رژیم گذشته، به دلیل گیر افتادن در بستر زن صاحبخانه، مدت سه چهار ماهی به زندان افتاد. خودش معترف بود، همه جا هم می گفت. شعری هم دارد به این مضمون که من این زندان را "بخاطر مردانگی" می کشم. اما جوانان و روشنفکران انقلابی کوتاه نمی امدند و همه جا "زندان رفتن" او را سیاسی قلمداد می کردند. این سال ها زندان جمهوری هم برای گروهی شده "آب و نان". برخی عمله اکره ی "نظام" هم، زیر نظر دستگاه امنیتی، مدتی با ساخت و پاخت به زندان می روند، عکس می گیرند (عکس در انفرادی! نامه ی سرگشاده انتقادی به "رهبر معذب" از "بند انفرادی"!). سپس با بستن قراردادی (شفاهی یا کتبی) با "نظام"، در داخل، یا خارج نقش "پرستو"های نرینه و مادینه را بازی می کنند، و به اعتبار همان زندان چند روزه، کلی فخر می فروشند و "بر صدر می نشینند"! این طوری "اغتشاش فکری" ایجاد می شود تا کسی هرگز به هیچ مخالف خوانی باور نداشته باشد!
از قول عیسا روایت می کنند که در مورد "سبت" یهودیان سوال کرده؛ "شنبه برای مردم است، یا مردم برای شنبه"؟ در شعارهای اخیر هم گفته می شود؛ "اسلام برای ایران، نه ایران برای اسلام"! اشغالگران آن جزیره، عدم اجرای "ناهنجاری"ها را سرزنش می کنند؛ "لچک بسر کردن"، به "هنجار" تبدیل شده، و عدم رعایت آن (آزادی در پوشش) "ناهنجاری" قلمداد می شود. اطاعت از "زور"، به "ساختار" تبدیل شده و عدم رعایت آن "ضد ساختار"، "ساختار شکنی" یا "ساختار زدایی" تعریف می شود! این است که "مقاومت" مردم، امری طبیعی شده است. این مقاومت اما به "ساختار شکنی" تعبیر می شود (براندازی)، همه هم گویا پذیرفته اند! حال آن که مخالفان هر رژیم یا دولت حاکم، آزادانه در مطبوعات می نویسند و نظرشان را ابراز می کنند، کسی هم آنها را "برانداز" نمی خواند. جالب ترین بخش تبدیل "ناهنجاری" به "هنجار"، تکرار این جمله ی سخیف است که نقد اشکالی ندارد، بشرطی که "منصفانه" باشد! البته در فلسفه ی "نظام"؛ اگر حرفی به میل "من" نیست، "نقد غیر منصفانه" (منکر) تعبیر می شود؛ "تشویش اذهان عمومی"ست! اگر فردی از رژیم خوشش نیاید، "برانداز" است، باید "اعدام" شود؟ این هم نوعی تفسیر "آقا فرموده" از آزادی ست!
!
Published on October 20, 2019 02:32
No comments have been added yet.