بخشی از "ساغری ها" 2
باری، ای ملک جوانبخت... طوطیان شکرشکن، راویان گفتار و ناقلان آثار چنین روایت کرده اند که در اوان وقایع مشروطه، در انتهای بازارچه بلند، نرسیده به کوچه ی حکیم نظامی، خانواده ای زندگی می کردند که در محلات دور و اطراف، به "خانواده ی ساغری" شهرت داشتند. از ساغری ها همین قدر می دانیم که میرزا محمد اسماعیل خان، که گهگاه بر سر منبر امام حسین را هرچه فجیع تر به دست شمر، ذبح می کرده، و گهگاه شب ها در جمع خانواده، رب و رُب هرچه مشروطه طلب و عدالتخانه خواه را صلواتی می نموده، چهار پسر داشته؛ به ترتیب؛ میرزا محمد، میرزا کاظم، محمدرضا و میرزا عباس. اولی و آخری با دو دختر غلامعلی خان، معروف به خوشنویس، ازدواج می کنند. میرزا کاظم در کودکی فوت می کند و محمدرضا هم که مشروعه خواه بوده، به عتبات مهاجرت می کند، و تا دو برادر دیگر زنده بودند، خبری از او نمی آید. اصل کار و کاسبی ساغری ها، تجارت زغال بود؛ زغال تهیه شده در جنگل های دور و اطراف را بار شتر می کردند و به میدان زغال فروش ها، پیش روی مسجدعلی، می آوردند؛ میدانی که تیول ساغری ها بود؛ قپانی و دم و دستگاهی، و عمله اکره ای ذغال مالی شده، نیمه سیاه، که با گرمایی (الک)های بزرگ، زغال ها را می بیختند (الک می کردند)، و از خاکه جدا می کردند. آنها که دستشان به دهنشان می رسید، زغال درشت می خریدند، و فقیر فقرا به خاکه زغال، که ارزان تر بود، بسنده می کردند. سنت استفاده از خاکه زغال در زمستان، تا دیرسالی بعداز ایل قاجار، بین جماعت بی بضاعت معمول بود. خاکه زغال را با آب قاطی می کردند و گلوله های بزرگ زغالی می ساختند و می گذاشتند آفتاب تا خشک شود. در طول زمستان، هر گلوله در میان کَلَک (قدح) سفالی زیر چهارپایه ی کرسی، با صلوات و حمد و قل هوالله، یک روز خانواده را گرم می کرد. این همه پیش از آن اتفاق غریب بود که میرزا رضا تپانچه اش را در شکم "شاه شهید" خالی کرد. غرض این که وقتی ولیعهد بیمار، مظفرالدین میرزا سر کار آمد، نسل اول ساغری ها از دنیا رفته بودند، اما این که به آن دنیا رسیده بودند یا نه، بی خبریم.
ولی خبر داریم که ابوالحسن خان، فرزند بزرگ میرزاعباس، نواده ی پسری میرزا اسماعیل ساغری، با دختری از یک خانواده ی تاجر بازاری عروسی کرد و خانه ای در کوچه ی آرد فروشون، در کوی پشت درمون (درب امام)، اجاره کردند یا خریدند، و اسباب کشی و اینها. ابوالحسن خان در شرکت "لنج" متعلق به انگلیسی ها استخدام شده بود، و هم او واسطه شد تا جوان ترین برادرش، مم قاسم، که در خانواده به "عموچی" معروف بود، و کم و بیش به زبان انگریزی آشنایی داشت هم، در کمپانی "لنج" استخدام شود. گوهرخانم همسر ابوالحسن خان، اولین عروس خانواده، در پیری و ناتوانی خارسو (مادر شوهر)، بر ارکان خانه فرمانروایی می کرد، و بعد، در کوچه ی آردفروشون هم، به مقام سرپرستی رسید. ابوالحسن خان، شوهرش را، در خانه کمتر کسی می دید. تنها فریادهایش از "ارسی"، زوایای خانه دور و نزدیک خانه را پر می کرد. کوچک ترین برادر، مم قاسم (عموچی)، از کمپانی که به خانه می آمد، چیزی می خورد و روی تشک پشت میز سرازیرش می نشست به نوشتن، شعر گفتن، و کاری به کار کسی نداشت. تنها کسی که ضمن مدیریت بچه های قد و نیم قد، به محضر سلطان ابوالحسن خان راه داشت، گوهر خانم بود که همراه دو خدمتکار خانه، به رتق و فتق امور می پرداخت؛ یکی قدیمی که نامش به یادم نمانده، و دیگری که از چهار سالگی به این خانه آمده بود؛ معصومه هنوز به تکلیف نرسیده خیلی کارها یاد گرفت و بعدها سرقفلی بازمانده های گوهر خانم شد. مم صادق و مم کاظم، سوای این که گهگاهی سر راه، نانی، میوه ای، چیزی می خریدند و برنج عمده ی خانه را هم مم صادق سفارش می داد، سر ماه هم چیزی به عنوان کمک خرج، کف دست معصومه سلطان می گذاشتند. گوهر سلطون اول هفته دو تومن خرد می کرد و زیر فرش می گذاشت، و مخارج جمع، از همین صنار سه شاهی ها می گذشت.
گوهرخانم سوای خانه ی آرد فروشون، دختر بزرگ همسر اول یک تاجر بازاری بود؛ پشتش به خانواده ی "استخواندار"ی گرم بود. حضور و ابهتش را قد بلند و باریک و جذابیت صورت هم، یاری می کرد. تنها کسی که به پخت و پز و رفت و روب و عمله اکره و بچه ها، بر همه چیز خانواده نظارت و سروری داشت. فرمان گوهرخانم، فرمان سلطان ابوالحسن خان بود. معصومه تعریف می کرد که گاهی که صدای نعره ی ابوالحسن از "هفت دری" می امد، گوهر سلطون یواشکی می گفت؛ محلش نذار، برو به کارت برس. خدمتکاران هم با دلی قرص مشغول می شدند، تا اگر برحسب اتقاق، سلطان ایرادی بگیرد، بگویند؛ گوهر سلطون گفتند، و ختم غائله! سلطان ابوالحسن خان، مثل اکثریت قاطع سلاطین مرد، در گشادی پیزی و دهان، اولی الامر بود، و چون همه چیز، خواب و خوراک بچه ها و بزرگترها زیر بلیت گوهر خانم بود، ابوالحسن خان ترجیح می داد تنها "صاحب داد" باشد، "تنها صداست که می ماند"! و این صدا به همه می گفت که ایشان فرمانده ی کل قوا هستند اما مثل همه جا، حاکم اصلی خانه، گوهر خانم بود. شاید هم به همین دلیل "گوهر سلطون" صدایش می کردند! باری، میدان سلطه ی گوهر سلطون تا اتاق دو برادر شوهر بی زبان؛ مم کاظم "غمگین"، و مم قاسم "ذوقی"، که بیرون خانه ابهتی داشتند هم، ادامه داشت، و هر دو احترامش را داشتند. گوهر سلطون، بعداز مرگ والدین، سرپرستی خواهر و برادران تنی و ناتنی (حسن و حسین و کوکب، و جهان و باقی) که کوتاه زمانی ساکن "خیابان هاتف" بودند را هم بعهده داشت؛ در اصل حکم "چهارراهی" را داشت که دو خانواده بهم می رسیدند؛ گوهری بود بی همتا که ضمن داشتن ودیعه ی رهبری در جانش، همیشه هم حامله بود. اصولن زن سنتی همین که بر یک مرد حاکم می شد، روح فرمانفرمایی اش گل می کرد، و مردها که جای خود، زن های خانواده هم که هرکدامشان ولی نعمتی بودند، در حضور گوهرسلطون جیکشان در نمی آمد؛ باشکمی برآمده، چنان می رفت و می آمد، انگاری پادشاهی در سراسر اقلیمش.
مظفرالدین شاه، که از اول هم بیمار بود و سن و سالی داشت، کمی بعداز امضای فرمان مشروطیت، قبض عزرائیل را هم امضاء کرد و رفت. پسر قلچماقش، محمدعلی که قول داده بود فرمان پدر را محترم بشمارد، همین که بر تخت نشست، با مستبدین و مشروعه خواهان سر و سری بهم زد و بنای جفتک چارکش گذاشت. با این همه نمی دانیم از "استبداد صغیر" و به توپ بستن مجلس، و مرگ میزعباس و خیلی چیزهای بزرگ و کوچک دیگر، کدامیک اول اتفاق افتاد. آنچه مسلم است گوهرخانم چندان علاقه ای نداشت در خانه ی بوسوره (پدرزن) زندگی کند. همین که برادر بزرگ از خانه ی پدری کوچ کرد، مم کاظم و مم قاسم هم به خانه ی تازه ی ابوالحسن خان کوچ کردند. مم کریم هم مزدوج شد و ساکن کوچه ی بابانوش، و "بازارچه بلند" بی ساغری ها ماند. مم کاظم، در وصف و ستایش ائمه، قصیده می گفت و تخلصش "غمگین" بود، و مم قاسم یا "عموچی" اشعاری تغزلی می سرود و "ذوقی" تخلص می کرد. در بین فرزندان ذکور؛ تنها ابوالحسن خان و مم کریم که شاعر نبودند، صاحب فرزند شدند! فرزندان ابوالحسن خان به ترتیب محمدعلی، که در کودکی ریق رحمت را سرکشید، حسن، حسین، رباب، عباس، بتول، مهدی، منصوره و آخری هم مرتضی بودند، و فرزندان مم کریم؛ عطیه خانم، عبدالجواد، عبدالمجید و عبدالحمید. ابوالحسن خان با به سلطنت رسیدن رضاخان سردار سپه دار فانی را وداع گفت. مم قاسم و مم کریم هم که به فاصله ی دو سال، پیش از کودتای سید ضیاء، در گذشته بودند. این شد که با رفتن قاجار، خانه ی کوچه ی آرد فروشون هم از نسل پیشین خالی شد؛ تنها مم کاظم مانده بود، و از نسل بعدی هم منصوره خانم و آقامرتضی. دو پسر یلخی و بزرگ تر ابوالحسن خان؛ عباسعلی و آقامهدی هم، پیش از رفتن به خوزستان، سال ها در همان خانه، تحت نظارت معصومه خانم که بعداز گوهر سلطون، پخت و پز و رفت و روب و خرید و اداره ی خانه را به عهده داشت، لک و لکی می کردند. بعد از مرگ مرتضای ناکام، که در اجباری از اسب افتاد، معصومه سلطون هم پشت جهازیه، به خانه ی تازه عروس، منصوره خانم رفت.
گوهر خانم با ورود به خانه ی بخت، خود را در جهانی مردانه، عبوس و آمرانه یافت اما آنقدر به دنیای سنت وارد بود تا بداند که خانه ی شوهر جایی ست که زن با لباس سفید (عروسی) وارد می شود و با لباس سفید (کفن) خارج می شود. مهم تر این که در دنیای سنت، طلاق و جدایی زشت بود و پاشیده شدن زندگی را، احدی به حساب "مرد"ها نمی نوشت. مریم بیگم، تنها دختر میزعباس، بینی سر بالا را از پدر به ارث برده بود، زبانی تلخ و گزنده داشت. ابایی هم نداشت دیگران را با رک و راست حرف زدن، از خود برنجاند. مانند دو برادر دیگرش، مم کاظم و مم قاسم، نازا بود. اگرچه نازایی زن در آن ایام، عیب بزرگی به حساب می آمد، مریم بیگم مساله را به نیش نمی گرفت. از دو زن برادر، با گوهر سلطون؛ همچون دو پادشاه، در یک اقلیم نمی گنجیدند. اما با صفیه خانم، همسر مم کریم، روابطی حسنه داشت. صفیه خانم زنی بلند بالا و مقبول از خانواده ای ساکن کوچه ی سبزیون بود که بمجرد ازدواج با مم کریم، به یاری عمه جون و شوهرش غلامعلی خان، خانه ی کوچکی در کوچه ی بابانوش، در محله ی تل عاشقان خریدند و از برادران دیگر جدا شدند.
آن وقت ها می گفتند همین که خسروپرویز، از "شیرین" سرخورد، عاشق "شکر اصفهانی" شد و قصری ساخت و زیبارویان بسیاری را به خدمت "شکر" گماشت که به "قصر جمیلان" (زیبارویان) معروف شد. با گذشت زمان و زمانه، جمعی به خاک پیوستند و جمعیتی تازه از خاک برآمدند، شهر و دیار هم بارها از دست حاکمی بیرون شد و به چنگ زورگویی تازه افتاد، تا نوبت سلطان سنجر رسید، که یکی از قبیله ی سلجوق را والی این شهر کرد. والی تازه دختری زیباروی داشت که چندان به فرمان پدر نبود. والی، قصر جمیلان را که ویران شده بود، بازسازی کرد و به دختر یاغی اش بخشید، و قصر، که حالا "چمبلان" یا به لهجه ی اهالی شهر "قصر چلمون" بود، مسکن دختر زیباروی والی تازه ی شهر شد. بیشه ی سنبلستان و قصر چلمون، در کنار باروی شهر قرار داشتند. دختر حاکم را عادت بر آن بود که عصرها روی ایوان قصر برآید و هوایی بخورد. در همان نزدیکی ها، کنار دروازه نوی شهر، تپه ای بود که از بالای آن، ایوان قصر دیده می شد. می گفتند جوان های شهر، هر روز عصر برای تماشای دختر حاکم، بالای این تپه می رفتند. از همانجا هم این تپه به "تل عاشقان" معروف شد و بعدها که تبدیل به کوچه ای شد که محله ی پشت بارو و دروازه نو را به محله ی سینه پایینی وصل می کرد، اسم "تل عاشقون" روی کوچه ماند. کوچه ی بابانوش درست روبروی نانوایی محله، با یک تاقی کوتاه شروع می شد و با پیچ پیچ های بسیار، سر از نزدیکی های بازارچه ی حج مم جعفر در می آورد. در کنار نانوایی، اصغراقا که دست و بالش پر خالکوبی بود، صاحب تنها قصابی محله بود. اواسط کوچه ی بابانوش بقعه ی خاک گرفته ی کهنه ای بود که صحن کوچکی داشت و می گفتند "بابانوش" که زمانی از عارفان شهر بوده، آنجا دفن است. کلون در چوبی و کهنه ی این بقعه سال ها بود که بسته مانده بود و گل و لای زمان پشت درش، مثل پشت در همه ی عارفان، خشکیده بود.
از برادران تنی گوهر سلطون؛ بزرگ ترینشان بین بچه ها به دایی حسین معروف بود. خواهر کوچک تری هم داشتند، به نام کوکب خانم که در فرهنگ نسل بعدی به "دایزه (خاله) کوکب" مشهور بود. بعداز مرگ همسر اول، مرد خانه، تجدید فراش کرد و تا آنجا که به یادم مانده، دو فرزند دیگر هم پیدا کرد؛ پسری که بین بچه های نسل بعدی به "دای باقی" معروف بود، و دختری که نامش "جهان" بود، و به او "دایزه جهان" می گفتند. در آن روزگاران پشت امامزاده "درب امام"، کوچه ی درازی بود که به میدان زغالفروشان، پیش روی مسجد علی، ختم می شد. در درازای کوچه تا "پامنار مسجد علی"، نزدیکی های سر قبرآقا، هر به چند متری، یک کوچه ی بن بست فرعی بود که در ابتدا، یا وسط یا در انتهایش، یک تاقی داشت. اسم یکی از این کوچه ها، "سبزیون" و دیگری "آردفروشون" بود. خانواده ی ابوالحسن خان در خانه ای زیر تاقی انتهای کوچه ی "اردفروشون" ساکن بودند؛ از "طبقه ی متوسط" که دستشان به دهانشان می رسید. همین هم سبب شد که شغل پدری (زغالفروشی) را دون شان خود دیدند و پس از مرگ میرزا عباس و ساره خاتون، بچه ها هم آن شغل "سیاه" را رها کردند، پوست انداختند و هرکدام به اعتبار سواد و توانایی هایش، کاری پیدا کرد. صفیه خانم "عم خاتونی"، زیباترین دختر کوچه ی سبزیون بود که ازدواجش با مم کریم، "آردفروشون" و "سبزیون" را بهم وصل کرد. صفیه خانم چند برادر داشت؛ عمو یا دایی علی را، تقریبن هیچ کدام از نسل تازه ندیده بودند. زنعموعلی هم رفت و آمد چندانی نداشت ولی دخترش، "دخترعمو (دایی) صغرا" با صفیه خانم رفت و آمد داشت. دومین برادر صفیه خانم، ممدسن (محمدحسن) بصورتی مبهم در خاطر همه مانده بود. امیر شش هفت ساله بود که یک شب میزعباسعلی، او را به خانه ای حوالی خیابان حافظ یا چهارراه شکرشکن برد؛ "مهربرون" آقامرتضی، پسر بزرگ ممدسن بود. عباسعلی، فرزند پنجم گوهر خانم، بعد از اهواز و خوزستان، به شهر آباء و اجدادی بازگشت و طی سال ها کار منشی گری در بازار، به "امانت" و "راستگویی" شهره شد. خیلی از بازاری ها او را وکیل و وصی می کردند، یا از او می خواستند در ازدواج ها و دعواها، واسطه شود. عباسعلی پاری وقت ها این تقاضاها را نمی پذیرفت. کافی بود، بی دلیل و با دلیل، از کسی خوشش نیآید، تا قیام قیامت با او یکدل نمی شد. می گفت این تو بازار خوشنام نیس! باری، شغل اصلی خانواده ی "کوچه ی سبزیون"، نانوایی بود. برادر سوم مم باقر، بیش از همه ی برادران و خواهران کوچه ی سبزیون عمر کرد و در بین نسل تازه به "دای باقر" معروف بود. و بالاخره کوچک ترین برادر صفیه خانم، مم جعفر؛ خوش رو و شیرین بیان بود، و ماند. در میان برادران عم خاتونی؛ مم باقر زودتر از برادران دیگر، نانوایی را رها کرد و وارد بازار شد. همان وقت هم بین کت و شلواری ها، "آمیزمم باقر" با دستمال گردن و کلاه کج و کت و شلوار سفید پاچه گشاد می گشت و به اصطلاح آن زمان "مشتی" (ژیگولوی) محل بود! عبدالحمید می گفت دای باقر را که در کوچه می دیدیم، خجالت می کشیدیم.
یک بعدازظهر پنج شنبه، امیر هوس کرد با دوچرخه از شهر تا "خوراسگون" پا بزند. آن وقت ها شوهر خواهرش آقا مهدی، پسر بزرگ دای باقر، در کارخانه ی قند در 9 کیلومتری شهر کار می کرد و همانجا هم در کوی کارمندان زندگی می کردند. موقع بازگشت، خواهرش گفت بمان، با دوچرخه در جاده ممکنه تا برسی شب و شوم بشه و من دلواپس میشم. آقا مهدی، بنا به معمول شب های جمعه، رفته بود شهر، سری به خانواده بزند. عمو جعفر (مم جعفر) را هم آنجا می بیند، می گوید عمو برویم خانه ی ما. مم جعفر هم که اهل "نه" گفتن نبود، دوتایی آمدند. صبح سیاسحر جمعه، در خواب و بیداری، از جایی دور و نزدیک، صدای اذان آمد. نگو مم جعفر رفته بود بالای بام، و کفار را به صلوة دعوت می کرد؛ حی علی خیرالعمل! آقامهدی با لباس خواب، پریشان از این اتاق به آن اتاق می رفت و قر می زد که آخر این چه کاریه. اما دلش نمی آمد عموجعفر را از پشت بام پایین بکشد. یکی از همسایه ها، یک مهندس فرانسوی، صبح شنبه از آقامهدی پرسیده بود پریشب کی بود روی پشت بامتان اپرا (آریا) می خواند؟
در خانه ی کوچه ی آرد فروشون، اهل و عیال ابوالحسن خان (عمو بزرگه) در "ارسی" (هفت دری) می نشستند. دو اتاق هم که "سه دری" بود، و به اسم "گوشواره" دو طرف "هفت دری" قرار داشت، در اختیارشان بود. سمت آفتابگیر حیاط، درست روبروی مطبخ، دو اتاق تکی بود که دو برادر کوچک تر؛ مم کاظم و مم قاسم می نشستند. برخلاف قصاید "غمگین" که بین متدینین متظاهر به ارادت به ائمه، طرفدار داشت، غزلیات "ذوقی" چندان محبوب نبودند، بعداز فوتش هم گم و گور شدند. گوهر خانم به زودی دریافت که این شیران عربده کش دور و برش، گربه هایی هستند در پوست شیر. کافی ست با اعتماد به نفس، دستی به بر و یال و گرده شان بکشی تا سر به زیر و مطیع، گوشه ای آرام گیرند. این بود که ابتدا نبض خانه، یعنی آشپزخانه را در ید قدرت گرفت. خورد و خوراک مرتب، و نظم و ترتیب حاکم بر خانه، سبب شد تازه عروس به زودی ملکه ی کندو شود. اولین زایمانش، پسر بود، که تسلط او را رنگین کرد. ان زمان ها رسم بود با اولین زایمان دختر، خانواده پدری برایش حلیم بادمجان درست می کردند و تعارفی برای در و همسایه و قوم و خویش ها می فرستادند. اسمش هم تاسیونه بود. گوهرسلطون شکم دوم را هم پسر زایید. "نر زایی" عروس، اعتبار او را در دنیای مردانه، بالاتر برد، به ویژه آن که نوزاد دوم، حسن اقا، برخلاف اولی، محمدعلی، تپلی و پر انرژی و همیشه خندان بود. فرزند سوم گوهر سلطان هم پسر بود؛ حسین اما مثل برادر ناکامش، محمدعلی، لاغرو و ضعیف و همیشه بیمار بود. دو سالش تمام شده بود که گوهر سلطون یک دختر زایید. تا جلوه گری ها و شیرین زبانی های رباب خانم بشکفد، حکومت حسن آقا هم چنان دوام آورد، چون حسین نتوانست جای حسن را در دل خانواده بگیرد. گوهر سلطون پیش از زاییدن رباب خانم، می دانست که با آمدن نوزاد تازه، ریسمان امورات مملکت "آردفروشون" از دستش به در می شود. از همان وقت هم به فکر یک "وردست" تازه بود تا بچه ها را به او بسپارد. روزگار همراهی کرد؛ نزدیکی های مسجدعلی، خانواده ی فقیری زندگی می کردند که مردشان مرد، و مادر که چهار فرزند داشت، یکی از دخترانش را که چهار ساله بود، به گوهر خانم سپرد که "اول خدا و بعدم شوما". معصومه ی چهار ساله صبح تا شام دنبال "حسن آقا" پرسه می زد و... با بزرگ شدنش، کم کم بچه داری، تا سر کوچه رفتن برای خریدهای دم دستی، و بالاخره آشپزی را وردست گوهرسلطون فوت آب شد. بچه ها که چهار پنج تا شدند، معصومه سلطان هشت نه ساله، غوره نشده مویز شد و همه کاره ی خانه، و لله ی بچه ها.
ابوالحسن خان برخلاف "عموچی" که بخاطر نظم و ترتیبشان، از انگلیسی ها بدش نمی آمد، چندان میانه ی خوشی با فرنگی ها نداشت؛ می گفت اینها "نجس اند"، مشروب می خورند، "بی غیرت اند"، "دانس" می روند و زنانشان را در بغل همدیگر می اندازند. رییس مستقیمش دچار نفخ شکم بود و هر از گاهی به حیاط می آمد، چند لحظه ای شلوارش را تکان می داد، و به اتاق بر می گشت. مستخدمین می گفتند "مستر" به حیاط می آید تا بگوزد. ابوالحسن خان از این عمل دل خوشی نداشت؛ معنی ندارد آدم جلو چشم همه بگوزد، گیرم تو حیاط، و بو را هم از شلوارش بتکوند. بالاخره همه که می دانستند "مستر" مشغول چه کاریه س. مستر "گوزو" زن زیبایی هم داشت که می گفتند در پنهان با "کارپرداز" خوش بر و روی ایرانی کمپانی، سر و سری دارد. همکاران انگلیسی خبر این خیانت را به مستر "گوزو" داده بودند، و چون اصرار داشتند، فکری برای این رسوایی بکند. یک روز با خونسردی انگلیسی اش گفت؛ ای بابا، ما خواهر و مادر این ملت را ترتیب می دهیم. حالا بگذار یکی شان هم دلش خوش باشد که زن ما را ترتیب می دهد. این حرف، آن هم از دهان مستر "گوزو"، حسابی به تریج قبای ابوالحسن خان برخورد، بخصوص که عموچی این خوشمزگی را همه جا تعریف می کرد و می خندید، اعتراض هم که می کردند، می گفت "خب، راس گفته س! کارپردازی کمپانی، اتاق خوابی مستر گوزو رم کارپردازی می کرده س"! عموچی نه تنها طرفدار مشروطه و عدالتخانه بود، و "گاباردین" انگلیسی به تن می کرد و... شاعر و خوش گفتار و برون گرا و صریح و بگو و بخند بود، برخلاف ابوالحسن، به مهمانی انگلیسی ها هم می رفت و... تنها کسی بود در خانه آشکارا به آخوندها بد و بیراه می گفت. چو انداخته بودند که "انگلیسیا گولش زده اند"، "نوکر انگلیسیاست" و از این قبیل. اهالی کوچه هم تا سر مسجدعلی و میدان کهنه از یک طرف، و درب امام و سنبلستان از طرف دیگر، سلامش نمی کردند. ذوقی که به اعتبار مجرد بودن، پول و پله ای هم داشت، برای این قضاوت ها تره هم خرد نمی کرد. ابوالحسن خان اما سرتاسر محله احترام داشت، بخصوص که در ایام محرم در روضه های درب امام حاضر می شد، نذری هم می داد. مم کاظم با وجودی که از "آقانوری" (شیخ فضل الله) دل خوشی نداشت، و طرفدار مشروطه بود، اما مومن بود و از رفتار و گفتار برادرش ذوقی، دل چرکینی داشت...
خانه ی ابوالحسن خان با آمدن فرزندان پنجم (عباسعلی) و ششم (بتول خانم) و هفتم (آقامهدی) شلوغ تر شده بود، و در بلبشوبازار دوران احمدشاه، صاحب دختری به اسم منصوره و صبح کودتا هم صاحب پسری به نام مرتضی شد. مرتضای ناکام، آخرین فرزند ابوالحسن خان، هنوز سه ساله نشده بود، که مادرش گوهر سلطون فوت کرد، و معصومه سلطون که وردست عروس تازه، به خانه ی بتول خانم رفته بود، به خانه ی ابوالحسن خان بازگشت و مسوول اداره ی خانه و مردها شد. ابوالحسن کودک بزرگسال خانه که بعداز گوهرسلطون، انگاری پرستار و مادر و همسر و صدر اعظم و غمخوارش را یکجا از دست داده باشد، ابتدا به بستر بیماری افتاد و یک سال بعداز گوهر خانم، در بامداد تاج گزاری رضاخان، به گوهر سلطون پیوست. آن سال ها حسن آقا و حسین آقا، ازدواج کرده بودند، و رباب خانم و بتول خانم هم به خانه ی بخت رفته بودند، تنها عباسعلی و آقامهدی و مرتضا و منصوره خانم در خانه مانده بودند. آن طرف حیاط هم، تنها مم کاظم مانده بود که پیرتر، آرام تر، هم چنان می رفت و می آمد و همه کارش در خانه، تحت مراقبت معصومه سلطون بود.
ولی خبر داریم که ابوالحسن خان، فرزند بزرگ میرزاعباس، نواده ی پسری میرزا اسماعیل ساغری، با دختری از یک خانواده ی تاجر بازاری عروسی کرد و خانه ای در کوچه ی آرد فروشون، در کوی پشت درمون (درب امام)، اجاره کردند یا خریدند، و اسباب کشی و اینها. ابوالحسن خان در شرکت "لنج" متعلق به انگلیسی ها استخدام شده بود، و هم او واسطه شد تا جوان ترین برادرش، مم قاسم، که در خانواده به "عموچی" معروف بود، و کم و بیش به زبان انگریزی آشنایی داشت هم، در کمپانی "لنج" استخدام شود. گوهرخانم همسر ابوالحسن خان، اولین عروس خانواده، در پیری و ناتوانی خارسو (مادر شوهر)، بر ارکان خانه فرمانروایی می کرد، و بعد، در کوچه ی آردفروشون هم، به مقام سرپرستی رسید. ابوالحسن خان، شوهرش را، در خانه کمتر کسی می دید. تنها فریادهایش از "ارسی"، زوایای خانه دور و نزدیک خانه را پر می کرد. کوچک ترین برادر، مم قاسم (عموچی)، از کمپانی که به خانه می آمد، چیزی می خورد و روی تشک پشت میز سرازیرش می نشست به نوشتن، شعر گفتن، و کاری به کار کسی نداشت. تنها کسی که ضمن مدیریت بچه های قد و نیم قد، به محضر سلطان ابوالحسن خان راه داشت، گوهر خانم بود که همراه دو خدمتکار خانه، به رتق و فتق امور می پرداخت؛ یکی قدیمی که نامش به یادم نمانده، و دیگری که از چهار سالگی به این خانه آمده بود؛ معصومه هنوز به تکلیف نرسیده خیلی کارها یاد گرفت و بعدها سرقفلی بازمانده های گوهر خانم شد. مم صادق و مم کاظم، سوای این که گهگاهی سر راه، نانی، میوه ای، چیزی می خریدند و برنج عمده ی خانه را هم مم صادق سفارش می داد، سر ماه هم چیزی به عنوان کمک خرج، کف دست معصومه سلطان می گذاشتند. گوهر سلطون اول هفته دو تومن خرد می کرد و زیر فرش می گذاشت، و مخارج جمع، از همین صنار سه شاهی ها می گذشت.
گوهرخانم سوای خانه ی آرد فروشون، دختر بزرگ همسر اول یک تاجر بازاری بود؛ پشتش به خانواده ی "استخواندار"ی گرم بود. حضور و ابهتش را قد بلند و باریک و جذابیت صورت هم، یاری می کرد. تنها کسی که به پخت و پز و رفت و روب و عمله اکره و بچه ها، بر همه چیز خانواده نظارت و سروری داشت. فرمان گوهرخانم، فرمان سلطان ابوالحسن خان بود. معصومه تعریف می کرد که گاهی که صدای نعره ی ابوالحسن از "هفت دری" می امد، گوهر سلطون یواشکی می گفت؛ محلش نذار، برو به کارت برس. خدمتکاران هم با دلی قرص مشغول می شدند، تا اگر برحسب اتقاق، سلطان ایرادی بگیرد، بگویند؛ گوهر سلطون گفتند، و ختم غائله! سلطان ابوالحسن خان، مثل اکثریت قاطع سلاطین مرد، در گشادی پیزی و دهان، اولی الامر بود، و چون همه چیز، خواب و خوراک بچه ها و بزرگترها زیر بلیت گوهر خانم بود، ابوالحسن خان ترجیح می داد تنها "صاحب داد" باشد، "تنها صداست که می ماند"! و این صدا به همه می گفت که ایشان فرمانده ی کل قوا هستند اما مثل همه جا، حاکم اصلی خانه، گوهر خانم بود. شاید هم به همین دلیل "گوهر سلطون" صدایش می کردند! باری، میدان سلطه ی گوهر سلطون تا اتاق دو برادر شوهر بی زبان؛ مم کاظم "غمگین"، و مم قاسم "ذوقی"، که بیرون خانه ابهتی داشتند هم، ادامه داشت، و هر دو احترامش را داشتند. گوهر سلطون، بعداز مرگ والدین، سرپرستی خواهر و برادران تنی و ناتنی (حسن و حسین و کوکب، و جهان و باقی) که کوتاه زمانی ساکن "خیابان هاتف" بودند را هم بعهده داشت؛ در اصل حکم "چهارراهی" را داشت که دو خانواده بهم می رسیدند؛ گوهری بود بی همتا که ضمن داشتن ودیعه ی رهبری در جانش، همیشه هم حامله بود. اصولن زن سنتی همین که بر یک مرد حاکم می شد، روح فرمانفرمایی اش گل می کرد، و مردها که جای خود، زن های خانواده هم که هرکدامشان ولی نعمتی بودند، در حضور گوهرسلطون جیکشان در نمی آمد؛ باشکمی برآمده، چنان می رفت و می آمد، انگاری پادشاهی در سراسر اقلیمش.
مظفرالدین شاه، که از اول هم بیمار بود و سن و سالی داشت، کمی بعداز امضای فرمان مشروطیت، قبض عزرائیل را هم امضاء کرد و رفت. پسر قلچماقش، محمدعلی که قول داده بود فرمان پدر را محترم بشمارد، همین که بر تخت نشست، با مستبدین و مشروعه خواهان سر و سری بهم زد و بنای جفتک چارکش گذاشت. با این همه نمی دانیم از "استبداد صغیر" و به توپ بستن مجلس، و مرگ میزعباس و خیلی چیزهای بزرگ و کوچک دیگر، کدامیک اول اتفاق افتاد. آنچه مسلم است گوهرخانم چندان علاقه ای نداشت در خانه ی بوسوره (پدرزن) زندگی کند. همین که برادر بزرگ از خانه ی پدری کوچ کرد، مم کاظم و مم قاسم هم به خانه ی تازه ی ابوالحسن خان کوچ کردند. مم کریم هم مزدوج شد و ساکن کوچه ی بابانوش، و "بازارچه بلند" بی ساغری ها ماند. مم کاظم، در وصف و ستایش ائمه، قصیده می گفت و تخلصش "غمگین" بود، و مم قاسم یا "عموچی" اشعاری تغزلی می سرود و "ذوقی" تخلص می کرد. در بین فرزندان ذکور؛ تنها ابوالحسن خان و مم کریم که شاعر نبودند، صاحب فرزند شدند! فرزندان ابوالحسن خان به ترتیب محمدعلی، که در کودکی ریق رحمت را سرکشید، حسن، حسین، رباب، عباس، بتول، مهدی، منصوره و آخری هم مرتضی بودند، و فرزندان مم کریم؛ عطیه خانم، عبدالجواد، عبدالمجید و عبدالحمید. ابوالحسن خان با به سلطنت رسیدن رضاخان سردار سپه دار فانی را وداع گفت. مم قاسم و مم کریم هم که به فاصله ی دو سال، پیش از کودتای سید ضیاء، در گذشته بودند. این شد که با رفتن قاجار، خانه ی کوچه ی آرد فروشون هم از نسل پیشین خالی شد؛ تنها مم کاظم مانده بود، و از نسل بعدی هم منصوره خانم و آقامرتضی. دو پسر یلخی و بزرگ تر ابوالحسن خان؛ عباسعلی و آقامهدی هم، پیش از رفتن به خوزستان، سال ها در همان خانه، تحت نظارت معصومه خانم که بعداز گوهر سلطون، پخت و پز و رفت و روب و خرید و اداره ی خانه را به عهده داشت، لک و لکی می کردند. بعد از مرگ مرتضای ناکام، که در اجباری از اسب افتاد، معصومه سلطون هم پشت جهازیه، به خانه ی تازه عروس، منصوره خانم رفت.
گوهر خانم با ورود به خانه ی بخت، خود را در جهانی مردانه، عبوس و آمرانه یافت اما آنقدر به دنیای سنت وارد بود تا بداند که خانه ی شوهر جایی ست که زن با لباس سفید (عروسی) وارد می شود و با لباس سفید (کفن) خارج می شود. مهم تر این که در دنیای سنت، طلاق و جدایی زشت بود و پاشیده شدن زندگی را، احدی به حساب "مرد"ها نمی نوشت. مریم بیگم، تنها دختر میزعباس، بینی سر بالا را از پدر به ارث برده بود، زبانی تلخ و گزنده داشت. ابایی هم نداشت دیگران را با رک و راست حرف زدن، از خود برنجاند. مانند دو برادر دیگرش، مم کاظم و مم قاسم، نازا بود. اگرچه نازایی زن در آن ایام، عیب بزرگی به حساب می آمد، مریم بیگم مساله را به نیش نمی گرفت. از دو زن برادر، با گوهر سلطون؛ همچون دو پادشاه، در یک اقلیم نمی گنجیدند. اما با صفیه خانم، همسر مم کریم، روابطی حسنه داشت. صفیه خانم زنی بلند بالا و مقبول از خانواده ای ساکن کوچه ی سبزیون بود که بمجرد ازدواج با مم کریم، به یاری عمه جون و شوهرش غلامعلی خان، خانه ی کوچکی در کوچه ی بابانوش، در محله ی تل عاشقان خریدند و از برادران دیگر جدا شدند.
آن وقت ها می گفتند همین که خسروپرویز، از "شیرین" سرخورد، عاشق "شکر اصفهانی" شد و قصری ساخت و زیبارویان بسیاری را به خدمت "شکر" گماشت که به "قصر جمیلان" (زیبارویان) معروف شد. با گذشت زمان و زمانه، جمعی به خاک پیوستند و جمعیتی تازه از خاک برآمدند، شهر و دیار هم بارها از دست حاکمی بیرون شد و به چنگ زورگویی تازه افتاد، تا نوبت سلطان سنجر رسید، که یکی از قبیله ی سلجوق را والی این شهر کرد. والی تازه دختری زیباروی داشت که چندان به فرمان پدر نبود. والی، قصر جمیلان را که ویران شده بود، بازسازی کرد و به دختر یاغی اش بخشید، و قصر، که حالا "چمبلان" یا به لهجه ی اهالی شهر "قصر چلمون" بود، مسکن دختر زیباروی والی تازه ی شهر شد. بیشه ی سنبلستان و قصر چلمون، در کنار باروی شهر قرار داشتند. دختر حاکم را عادت بر آن بود که عصرها روی ایوان قصر برآید و هوایی بخورد. در همان نزدیکی ها، کنار دروازه نوی شهر، تپه ای بود که از بالای آن، ایوان قصر دیده می شد. می گفتند جوان های شهر، هر روز عصر برای تماشای دختر حاکم، بالای این تپه می رفتند. از همانجا هم این تپه به "تل عاشقان" معروف شد و بعدها که تبدیل به کوچه ای شد که محله ی پشت بارو و دروازه نو را به محله ی سینه پایینی وصل می کرد، اسم "تل عاشقون" روی کوچه ماند. کوچه ی بابانوش درست روبروی نانوایی محله، با یک تاقی کوتاه شروع می شد و با پیچ پیچ های بسیار، سر از نزدیکی های بازارچه ی حج مم جعفر در می آورد. در کنار نانوایی، اصغراقا که دست و بالش پر خالکوبی بود، صاحب تنها قصابی محله بود. اواسط کوچه ی بابانوش بقعه ی خاک گرفته ی کهنه ای بود که صحن کوچکی داشت و می گفتند "بابانوش" که زمانی از عارفان شهر بوده، آنجا دفن است. کلون در چوبی و کهنه ی این بقعه سال ها بود که بسته مانده بود و گل و لای زمان پشت درش، مثل پشت در همه ی عارفان، خشکیده بود.
از برادران تنی گوهر سلطون؛ بزرگ ترینشان بین بچه ها به دایی حسین معروف بود. خواهر کوچک تری هم داشتند، به نام کوکب خانم که در فرهنگ نسل بعدی به "دایزه (خاله) کوکب" مشهور بود. بعداز مرگ همسر اول، مرد خانه، تجدید فراش کرد و تا آنجا که به یادم مانده، دو فرزند دیگر هم پیدا کرد؛ پسری که بین بچه های نسل بعدی به "دای باقی" معروف بود، و دختری که نامش "جهان" بود، و به او "دایزه جهان" می گفتند. در آن روزگاران پشت امامزاده "درب امام"، کوچه ی درازی بود که به میدان زغالفروشان، پیش روی مسجد علی، ختم می شد. در درازای کوچه تا "پامنار مسجد علی"، نزدیکی های سر قبرآقا، هر به چند متری، یک کوچه ی بن بست فرعی بود که در ابتدا، یا وسط یا در انتهایش، یک تاقی داشت. اسم یکی از این کوچه ها، "سبزیون" و دیگری "آردفروشون" بود. خانواده ی ابوالحسن خان در خانه ای زیر تاقی انتهای کوچه ی "اردفروشون" ساکن بودند؛ از "طبقه ی متوسط" که دستشان به دهانشان می رسید. همین هم سبب شد که شغل پدری (زغالفروشی) را دون شان خود دیدند و پس از مرگ میرزا عباس و ساره خاتون، بچه ها هم آن شغل "سیاه" را رها کردند، پوست انداختند و هرکدام به اعتبار سواد و توانایی هایش، کاری پیدا کرد. صفیه خانم "عم خاتونی"، زیباترین دختر کوچه ی سبزیون بود که ازدواجش با مم کریم، "آردفروشون" و "سبزیون" را بهم وصل کرد. صفیه خانم چند برادر داشت؛ عمو یا دایی علی را، تقریبن هیچ کدام از نسل تازه ندیده بودند. زنعموعلی هم رفت و آمد چندانی نداشت ولی دخترش، "دخترعمو (دایی) صغرا" با صفیه خانم رفت و آمد داشت. دومین برادر صفیه خانم، ممدسن (محمدحسن) بصورتی مبهم در خاطر همه مانده بود. امیر شش هفت ساله بود که یک شب میزعباسعلی، او را به خانه ای حوالی خیابان حافظ یا چهارراه شکرشکن برد؛ "مهربرون" آقامرتضی، پسر بزرگ ممدسن بود. عباسعلی، فرزند پنجم گوهر خانم، بعد از اهواز و خوزستان، به شهر آباء و اجدادی بازگشت و طی سال ها کار منشی گری در بازار، به "امانت" و "راستگویی" شهره شد. خیلی از بازاری ها او را وکیل و وصی می کردند، یا از او می خواستند در ازدواج ها و دعواها، واسطه شود. عباسعلی پاری وقت ها این تقاضاها را نمی پذیرفت. کافی بود، بی دلیل و با دلیل، از کسی خوشش نیآید، تا قیام قیامت با او یکدل نمی شد. می گفت این تو بازار خوشنام نیس! باری، شغل اصلی خانواده ی "کوچه ی سبزیون"، نانوایی بود. برادر سوم مم باقر، بیش از همه ی برادران و خواهران کوچه ی سبزیون عمر کرد و در بین نسل تازه به "دای باقر" معروف بود. و بالاخره کوچک ترین برادر صفیه خانم، مم جعفر؛ خوش رو و شیرین بیان بود، و ماند. در میان برادران عم خاتونی؛ مم باقر زودتر از برادران دیگر، نانوایی را رها کرد و وارد بازار شد. همان وقت هم بین کت و شلواری ها، "آمیزمم باقر" با دستمال گردن و کلاه کج و کت و شلوار سفید پاچه گشاد می گشت و به اصطلاح آن زمان "مشتی" (ژیگولوی) محل بود! عبدالحمید می گفت دای باقر را که در کوچه می دیدیم، خجالت می کشیدیم.
یک بعدازظهر پنج شنبه، امیر هوس کرد با دوچرخه از شهر تا "خوراسگون" پا بزند. آن وقت ها شوهر خواهرش آقا مهدی، پسر بزرگ دای باقر، در کارخانه ی قند در 9 کیلومتری شهر کار می کرد و همانجا هم در کوی کارمندان زندگی می کردند. موقع بازگشت، خواهرش گفت بمان، با دوچرخه در جاده ممکنه تا برسی شب و شوم بشه و من دلواپس میشم. آقا مهدی، بنا به معمول شب های جمعه، رفته بود شهر، سری به خانواده بزند. عمو جعفر (مم جعفر) را هم آنجا می بیند، می گوید عمو برویم خانه ی ما. مم جعفر هم که اهل "نه" گفتن نبود، دوتایی آمدند. صبح سیاسحر جمعه، در خواب و بیداری، از جایی دور و نزدیک، صدای اذان آمد. نگو مم جعفر رفته بود بالای بام، و کفار را به صلوة دعوت می کرد؛ حی علی خیرالعمل! آقامهدی با لباس خواب، پریشان از این اتاق به آن اتاق می رفت و قر می زد که آخر این چه کاریه. اما دلش نمی آمد عموجعفر را از پشت بام پایین بکشد. یکی از همسایه ها، یک مهندس فرانسوی، صبح شنبه از آقامهدی پرسیده بود پریشب کی بود روی پشت بامتان اپرا (آریا) می خواند؟
در خانه ی کوچه ی آرد فروشون، اهل و عیال ابوالحسن خان (عمو بزرگه) در "ارسی" (هفت دری) می نشستند. دو اتاق هم که "سه دری" بود، و به اسم "گوشواره" دو طرف "هفت دری" قرار داشت، در اختیارشان بود. سمت آفتابگیر حیاط، درست روبروی مطبخ، دو اتاق تکی بود که دو برادر کوچک تر؛ مم کاظم و مم قاسم می نشستند. برخلاف قصاید "غمگین" که بین متدینین متظاهر به ارادت به ائمه، طرفدار داشت، غزلیات "ذوقی" چندان محبوب نبودند، بعداز فوتش هم گم و گور شدند. گوهر خانم به زودی دریافت که این شیران عربده کش دور و برش، گربه هایی هستند در پوست شیر. کافی ست با اعتماد به نفس، دستی به بر و یال و گرده شان بکشی تا سر به زیر و مطیع، گوشه ای آرام گیرند. این بود که ابتدا نبض خانه، یعنی آشپزخانه را در ید قدرت گرفت. خورد و خوراک مرتب، و نظم و ترتیب حاکم بر خانه، سبب شد تازه عروس به زودی ملکه ی کندو شود. اولین زایمانش، پسر بود، که تسلط او را رنگین کرد. ان زمان ها رسم بود با اولین زایمان دختر، خانواده پدری برایش حلیم بادمجان درست می کردند و تعارفی برای در و همسایه و قوم و خویش ها می فرستادند. اسمش هم تاسیونه بود. گوهرسلطون شکم دوم را هم پسر زایید. "نر زایی" عروس، اعتبار او را در دنیای مردانه، بالاتر برد، به ویژه آن که نوزاد دوم، حسن اقا، برخلاف اولی، محمدعلی، تپلی و پر انرژی و همیشه خندان بود. فرزند سوم گوهر سلطان هم پسر بود؛ حسین اما مثل برادر ناکامش، محمدعلی، لاغرو و ضعیف و همیشه بیمار بود. دو سالش تمام شده بود که گوهر سلطون یک دختر زایید. تا جلوه گری ها و شیرین زبانی های رباب خانم بشکفد، حکومت حسن آقا هم چنان دوام آورد، چون حسین نتوانست جای حسن را در دل خانواده بگیرد. گوهر سلطون پیش از زاییدن رباب خانم، می دانست که با آمدن نوزاد تازه، ریسمان امورات مملکت "آردفروشون" از دستش به در می شود. از همان وقت هم به فکر یک "وردست" تازه بود تا بچه ها را به او بسپارد. روزگار همراهی کرد؛ نزدیکی های مسجدعلی، خانواده ی فقیری زندگی می کردند که مردشان مرد، و مادر که چهار فرزند داشت، یکی از دخترانش را که چهار ساله بود، به گوهر خانم سپرد که "اول خدا و بعدم شوما". معصومه ی چهار ساله صبح تا شام دنبال "حسن آقا" پرسه می زد و... با بزرگ شدنش، کم کم بچه داری، تا سر کوچه رفتن برای خریدهای دم دستی، و بالاخره آشپزی را وردست گوهرسلطون فوت آب شد. بچه ها که چهار پنج تا شدند، معصومه سلطان هشت نه ساله، غوره نشده مویز شد و همه کاره ی خانه، و لله ی بچه ها.
ابوالحسن خان برخلاف "عموچی" که بخاطر نظم و ترتیبشان، از انگلیسی ها بدش نمی آمد، چندان میانه ی خوشی با فرنگی ها نداشت؛ می گفت اینها "نجس اند"، مشروب می خورند، "بی غیرت اند"، "دانس" می روند و زنانشان را در بغل همدیگر می اندازند. رییس مستقیمش دچار نفخ شکم بود و هر از گاهی به حیاط می آمد، چند لحظه ای شلوارش را تکان می داد، و به اتاق بر می گشت. مستخدمین می گفتند "مستر" به حیاط می آید تا بگوزد. ابوالحسن خان از این عمل دل خوشی نداشت؛ معنی ندارد آدم جلو چشم همه بگوزد، گیرم تو حیاط، و بو را هم از شلوارش بتکوند. بالاخره همه که می دانستند "مستر" مشغول چه کاریه س. مستر "گوزو" زن زیبایی هم داشت که می گفتند در پنهان با "کارپرداز" خوش بر و روی ایرانی کمپانی، سر و سری دارد. همکاران انگلیسی خبر این خیانت را به مستر "گوزو" داده بودند، و چون اصرار داشتند، فکری برای این رسوایی بکند. یک روز با خونسردی انگلیسی اش گفت؛ ای بابا، ما خواهر و مادر این ملت را ترتیب می دهیم. حالا بگذار یکی شان هم دلش خوش باشد که زن ما را ترتیب می دهد. این حرف، آن هم از دهان مستر "گوزو"، حسابی به تریج قبای ابوالحسن خان برخورد، بخصوص که عموچی این خوشمزگی را همه جا تعریف می کرد و می خندید، اعتراض هم که می کردند، می گفت "خب، راس گفته س! کارپردازی کمپانی، اتاق خوابی مستر گوزو رم کارپردازی می کرده س"! عموچی نه تنها طرفدار مشروطه و عدالتخانه بود، و "گاباردین" انگلیسی به تن می کرد و... شاعر و خوش گفتار و برون گرا و صریح و بگو و بخند بود، برخلاف ابوالحسن، به مهمانی انگلیسی ها هم می رفت و... تنها کسی بود در خانه آشکارا به آخوندها بد و بیراه می گفت. چو انداخته بودند که "انگلیسیا گولش زده اند"، "نوکر انگلیسیاست" و از این قبیل. اهالی کوچه هم تا سر مسجدعلی و میدان کهنه از یک طرف، و درب امام و سنبلستان از طرف دیگر، سلامش نمی کردند. ذوقی که به اعتبار مجرد بودن، پول و پله ای هم داشت، برای این قضاوت ها تره هم خرد نمی کرد. ابوالحسن خان اما سرتاسر محله احترام داشت، بخصوص که در ایام محرم در روضه های درب امام حاضر می شد، نذری هم می داد. مم کاظم با وجودی که از "آقانوری" (شیخ فضل الله) دل خوشی نداشت، و طرفدار مشروطه بود، اما مومن بود و از رفتار و گفتار برادرش ذوقی، دل چرکینی داشت...
خانه ی ابوالحسن خان با آمدن فرزندان پنجم (عباسعلی) و ششم (بتول خانم) و هفتم (آقامهدی) شلوغ تر شده بود، و در بلبشوبازار دوران احمدشاه، صاحب دختری به اسم منصوره و صبح کودتا هم صاحب پسری به نام مرتضی شد. مرتضای ناکام، آخرین فرزند ابوالحسن خان، هنوز سه ساله نشده بود، که مادرش گوهر سلطون فوت کرد، و معصومه سلطون که وردست عروس تازه، به خانه ی بتول خانم رفته بود، به خانه ی ابوالحسن خان بازگشت و مسوول اداره ی خانه و مردها شد. ابوالحسن کودک بزرگسال خانه که بعداز گوهرسلطون، انگاری پرستار و مادر و همسر و صدر اعظم و غمخوارش را یکجا از دست داده باشد، ابتدا به بستر بیماری افتاد و یک سال بعداز گوهر خانم، در بامداد تاج گزاری رضاخان، به گوهر سلطون پیوست. آن سال ها حسن آقا و حسین آقا، ازدواج کرده بودند، و رباب خانم و بتول خانم هم به خانه ی بخت رفته بودند، تنها عباسعلی و آقامهدی و مرتضا و منصوره خانم در خانه مانده بودند. آن طرف حیاط هم، تنها مم کاظم مانده بود که پیرتر، آرام تر، هم چنان می رفت و می آمد و همه کارش در خانه، تحت مراقبت معصومه سلطون بود.
Published on November 13, 2019 00:39
No comments have been added yet.