گر تو نمی پسندی...
تاریخ معاصر ما با اعدام یک فضل الله شروع می شود، تا پس از نزدیک به صد سال، فضل اللهی دیگر از خاک برآید؛ یک قدم به جلو، دو قدم به عقب! "(سال وبایی) یکروز پسر آیت الله تبریزی را سوار خر کرده، در كوچه های تبریز چرخاندند تا مردم دست و دامنش را ببوسند و به وبا گرفتار نشوند! پسر (آیت الله)، خود وبا گرفت و مُرد. مردم ...، گفتند: "آقا بلا را بتن فرزند خود پذيرفت، تا ما را نجات دهد"! ("زندگانی من، احمد کسروی). حیرتا! باید عمیقن شیفته ی سنت و خرافات، دروغ و ریا باشیم تا گروهی چون مترسک سر جالیز را "دولت" بنامیم. می پرسی مگر بیمارند که جهان را به جنگ تحریک کنند؟ می گویم آری، تا این ویرانه ای که بر جای گذاشته اند، بمباران شود و آنها بر سر و سینه بکوبند که ما چه و چه و چه کرده بودیم، "دژمن" همه را ویران کرد. و نسل های بعدی هم از این زنجموره ها، تاریخ بسازند و رنگ و روغن و لعابش بزنند که بعله، ال بودیم و بل شده بودیم، "دژمن" همه را ویران کرد! جز این که فرمانروایان این سرزمین، همیشه مفت خوارانی زورگو بوده اند که ارزش هایشان را به مردم تزریق کرده اند؟ و مردم، این ساده دلان همیشه بازی خورده، با جان و دل پذیرفته اند و پیوسته گفته اند؛ "الخیر فی ماوقع"، "گر تو نمی پسندی، تغییر ده قضا را"؟ حالا که غرب بی مایه، در بستر مرگ افتاده، امروز و فرداست که اناللهش در آید، و شرق مایه دار، در عرش اعلاست! گناهی نیست اگر از عربستان مسلمان تر باشیم اما گناه بزرگی ست از "آزادی" سخن گفتن! (چون ظاهرن از "غرب" می آید!). چرا "ما" همیشه ی تاریخ، طرف دانایی و بینایی و روشنایی و خدایی و... ایستاده بوده ایم و "دیگران" در طرف نادانانی و کوری و ظلمت و اهریمن و انیرانی؟ و... با این همه "داشتن" در جیب و بغل تاریخی مان، کجای جهان ایستاده ایم؟ ارزش هایمان بر اساس کدام ترازو، آنقدر ارزشمندند که هفتاد میلیون، نه که هفت میلیارد باید آنها را بپذیرند؟ چه کسی یا کسانی علیه ما توطئه می کنند؟ چه کرده ایم که خیال می کنیم جهان کار و بارش را زمین گذاشته تا چوب لای چرخ ما بگذارد؟ از هزار مجرای غیر قانونی استفاده می کنیم تا خارج از نوبت اتومبیلی به ما بدهند، شناسنامه ای، نفت و نان و گوشت و دلاری، و همه را خارج از نوبت از در عقب کف دستمان بگذارند اما... دیگران را بابت کمتر از این هم سرزنش می کنیم!
ببری مال مسلمان و چو مالت ببرند / بانگ و فریاد بر آری که مسلمانی نیست.
مجیز می گوییم، رشوه می دهیم، و ادعا می کنیم در "دور زدن" دکترا داریم، و برای هر اتفاقی در جهان، فتوا صادر می کنیم!... گیرم آمریکا و انگلیس و چه و چه، آرزوی عقب نگهداشتن ما را دارند، خود ما چه؟ توقع داریم در این بازار مکاره، دیگران دکان هایشان را تخته کنند و برای اجناس ما تبلیغ کنند؟ اگر دیگران به منافع ما نمی اندیشند، به این خاطر نیست که ما احترامی برای خود قایل نیستیم؟... به کلام و لبخندی احساساتمان به جوش می آید، دار و ندارمان را هزینه می کنیم، و چون در می یابیم که آن نرمی و لبخند، فریبی بیش نبوده، "فریب خورده و رها شده" به نفرین و لعنت متوسل می شویم،.. سر به بیابان می گذاریم، مظلوم و مجنون می شویم، شکایت از روزگار به آهوان می بریم، آه می کشیم، شعر می سراییم که "یار با من بی وفایی می کند، بی سبب از من جدایی می کند"! در انتظار رستمی، شاهزاده ای تا سوار بر اسبی سفید، از پس ابرها ظهور کند و ما را از چنگ دیوان برهاند! چرا شلوار از کمر افتاده مان را دیگران باید بالا بکشند؟ چرا رستگاری ما در نابودی دیگران است؟ و مگر یک تاریخ بلند، سنت و کهنگی، پر کاهی ست که به فوتی از سر آستین "قبای کهنه"ی ما برخیزد.
به خانه ی هر هم وطنی در غربت پا می گذاری، مدرن ترین وسایل ضبط و پخش، تله ویزیون، کامپیوتر، مبل های چرمی، سفره ی قلمکار، دیوارهای مزین به قاب های مثلن "هنر وطن"، و پرده هایی ضخیم... خانه به قلعه های فئودالی قرون وسطا می مانند، با ذخیره ای از انواع اغذیه و اشربه و... اهل خانه در این سنگر فئودالی، جهان را از پنجره ای قلابی (تله ویزیون) تماشا می کنند! چون از دل تاریخی نا امن برآمده ایم؟ کوزه های گل و گیاهی که جای جای خانه قرار داده ایم، همان طبیعت سبز نیست که جغرافیای کویری، از ما دریغ داشته، و فرش زیر پایمان، سرشار از نقوش گل و گیاه و پرنده و جانور و طبیعت، نمادی از "آرمانشهر" بهشت؟ (ملهم از شاهرخ مسکوب) وقتی دستمان به آرزوهای دور و دراز نمی رسد، حوض و ماهی و باغچه، نشانه هایی ست از "آرمان"هایی که با دو سجده ی سهو، به دست نمی آیند! خانه ی شخصی، باغچه ی شخصی، اتومبیل شخصی! همه پشت امنیت "سنگر" گرفته ایم! چرا که از هر سوی تاریخ، دیگران را به "من آنم که رستم جهان را گرفت" تحریک کرده ایم. و چون سوارانی "خودی" یا "بیگانه" بر هستی مان تاخته اند، و هربار، بود و نبودمان را به شمشیر زور و فریب ستانده اند، ویرانمان کرده اند! "گشتی ها و گشتی ها، و کشتی ها و کشتی ها"... ناله سر داده ایم. اگر زندگی جهنم است، چرا با دست های خالی فریاد می زنیم؛ "توپ، تانک، فشفشه، دیگه اثر نداره". این یعنی آخر و عاقبت "آرمان گرایی"! یعنی "نونش نداره اشکنه، گوزش درختو میشکنه"! می گوییم "گر رهایی به کام شیر در است / شو خطر کن ز کام شیر در آر"، ولی در عمل به خود هی می زنیم که "آسته برو، آسته بیا که گربه شاخت نزنه"! همه آرزومند "ازادی"، روی تخم هایشان نشسته اند، و کسی پشت این کوه "آرمان"ها، نمی بیند که "دموکراسی" و "آزادی" و "سکولاریسم" و چه و چه، ساندویچ نیست که به چشم برهم زدنی قورتش بدهی. در آن جزیره هنوز هم بسیارانند که دندان ساندویچ جویدن هم ندارند. خیلی ها باید یادشان باشد وقتی گروهی بی خانمان و حاشیه نشین را به آپارتمان ها و هتل های بالای شهر کوچاندند، یکی خرش را در آسانسور، به طبقه ی چندم می برد و روی سنگ تراورتن به دستگیره ی پنجره می بست! دیگری در وان حمام، برای روز مبادا بنزین و نفت احتکار می کرد!... گفتن از خیلی چیزها ساده است؛ عزیزم، "یک لیوان شیرخشت یا جوشانده"، "یک پاشویه ی آب سرد"، یک "عم الیجیب، مضطر اذا دعا و یکشف السور"، "با توکل زانوی اشتر ببند..."،... با کجی و نمک ترکی و فال نخود درد ما درمان نمی شود، نازنین. کسب هر افتخاری، نیاز به زحمت و مرارت دارد...
تاریخ و زندگی مان را تا همین صد و چند سال پیش، از قصه های شاهنامه ها و روایت های شخصی نظیر تاریخ "طبری" و "بیهقی" و "ثعالبی" و "تاریخ سیستان" و...تعریف می کردیم... جهان با "آدم"، و ایران با کیومرث چشم به تاریخ باز می کردند تا، اسلام عزیز آمد و رستگاری آورد! کسی نمی خواهد اعتراف کند که همین تاریخ خالی از افسانه را هم، "غربی"ها برایمان استخراج کردند و... ؛ "غربی"ها بودند که کلید رمز کار و بار و خط و ربط و باور و فرهنگ و زبان ما را با خواندن سنگ نبشته ها، از لایه های خاک گرفته بیرون کشیدند و... مدعیان ایرانی تاریخدانی، همین ها را هم با احساسات شخصی، به قصه و تعصب آمیختند؛ بخش هایی را پروار کردند و بخش هایی را لاغر و استخوانی جلوه دادند و، آنچه خود خواستند را، "تاریخ واقعی" جا زدند! مرزهای این سرزمین پهناور در درازای تاریخ، بیش از پنجاه سال ثابت نبوده. پیوسته تکه هایی جدا می شده و تکه هایی می پیوسته. اگر بر اساس اسناد و حدسیات، تاریخ پارس را چیزی حدود دو هزار و پانصد سال بگیریم، همه جایش پر است از حکومت طوایف و اقوام و نژادهای مختلف که مرزداران و مرزبانان این امپراطوری گله داران و شبانان بوده اند. "پرسیا" در دوره هایی از تاریخ، یعنی بخش بزرگی از پاکستان، افغانستان و تاجیکستان فعلی، بخش های بزرگی از آسیای میانه از ازبکستان و ترکمنستان تا "اران"، ماوراء قفقاز و چچن تا مرزهای اوکراین، تمامی آسیای صغیر، و بخش هایی از آناتولی ترکیه، بخش بزرگی از عراق فعلی تا یمن و جنوب ایران امروزی... که ساکنینش همه جا کنار هم و زیر پرچم "پرسیا" دم می زده اند. "ایران" به مثابه یک سرزمین (و نه یک ملت)، هنوز هم صد ساله نشده! نامی که از ده ساله ی دوم سلطنت رضا شاه، و از مراسم هزاره ی فردوسی به بعد، سر زبان ها انداختند. و با ابیاتی تحریف شده به نام فردوسی، مانند؛ "چو ایران نباشد تن من مباد / بدین بوم و بر زنده یک تن مباد" (چنین بیتی در هیچ کجای شاهنامه وجود ندارد!)، خواستند "ملیت" خلق کنند، در حد و اندازه ی حرف. با این که در شاهنامه و برخی کتب دیگر از "ایران" نام برده شده، اما نام رسمی این سرزمین تا همین اواخر "پرسیا" بوده. قبیله ی "پارس"ها، در ابتدای تاریخ این سرزمین، یکی از قبایل هفت گانه بوده است. این که تمامی ملت ها و اقوام مختلف ساکن این فلات را "پارس" بخوانیم و فرهنگشان را "پارسی" بدانیم، یک اشتباه لپی ست! حتی پیش از مهاجرت اقوام آریایی از شمال و شمال غربی، ملیت ها و اقوام بومی، نظیر "عیلامی"ها، سالیان درازی ساکن این فلات بوده اند، و در همسایگی امپراطوری هایی چون "آشور" و "بابل"، با "فنیقی" ها داد و ستد می کرده اند. آریاهای مهاجر دوران درازی نه تنها از نگاه نژادی با بومیان در آمیخته اند، بلکه از نظر فرهنگی نیز در بسیاری زمینه های اساطیری و آیینی و سنتی از قبایل و تمدن های همسایه در بین النهرین و دره ی سند، تاثیر پذیرفته اند. با پیگیری رد پای خدایان و قهرمانان این اقوام، در آیین ها و باورهای اهالی "پرسیا"، می توان گفت که از همان آغاز، به دلیل جنگ و صلح و تبادل فرهنگی و بازرگانی میان تمدن های همسایه، هیچ "پارسی" یکدست و "اصیل"ی بر جای نمانده، جملگی از همسایگان خود تاثیر و تاثر نژادی و فرهنگی پذیرفته اند، حتی از قوم بنی اسراییل! هخامنشیان، که سال ها پیش از کورش بر مناطق فارس و خوزستان فعلی حکومت می کرده اند، روابط دیرینه ای با مادها داشتند (به روایتی کورش زاده ی مزاوجتی میان دو قبیله بوده، و به روایتی دیگر، داماد آخرین پادشاه ماد). حتی اگر هخامنشیان را هم "پارسی" اصیل بدانیم، پیوندهای قبیلوی تا پیش از حمله ی اسکندر، عناصر چندانی از "اصالت پارسی" بر جای نگذاشته. پس از حدود یک قرن و نیم تسلط جانشینان اسکندر (سلوکیدها، یونانیان) این اختلاط ها و پیوندها گسترده تر شده اند. پس از آن، هجوم اقوام شمالی و شمال شرقی فلات ایران را داریم، از جمله "پارت"ها، که با شکست جانشینان اسکندر، امپراطوری اشکانی را تشکیل دادند. پارت ها چندین قرن بر منطقه ی بزرگی از این فلات، با نوعی دموکراسی قبیله ای، حکومت کردند. آنها افسانه ها و اساطیر و خدایان خود را داشتند که در طول چند سده با اساطیر و آیین های بومی آمیخته. بخش بزرگی از حماسه ی ما که در شاهنامه آمده (خاندان سیستان از سام نریمان تا زال و رستم و... خانواده ی گودرزیان تا پایان پادشاهی کیخسرو، و لهراسبیان و گشتاسبیان تا اسفندیار و...)، به نوعی قهرمانان حماسی و افسانوی پارت ها (اشکانیان) بوده اند که بعدن جزو میراث قبایل ساکن این فلات شده است. تخریب و تحریف هایی که از ابتدای دوره ی ساسانیان (توسط اردشیر اول و "تنسر" موبد موبدان دربارش) در زمینه ی تاریخ و فرهنگ اشکانیان صورت گرفته، تا "پارت"ها را از ذهن تاریخی ما پاک کنند، سبب شده که در تواریخ آلوده به تعصب بعدی چندان اثری از تمدن شگرف اشکانیان در تاریخ بر جای نماند. حتی اگر باوجود این "اختلاط"ها، ساسانیان را دنباله ی هخامنشیان فرض کنیم (آنچه منظور نظر اردشیر بوده) و خیال کنیم از حمله ی اسکندر تا آغاز کار ساسانیان، حدود چهار قرن، هیچ اختلاط و امتزاج فرهنگی و نژادی میان قبایل ساکن این فلات رخ نداده، با آن همه جنگ و ستیز با اقوام و کشورهای همسایه در دوره ی ساسانیان و ابتدای اسلام، باز هم حکایت اختلاط و امتزاج ها، ما را به واقعیت های عمیق تری از دگرگونی نژادی و زبانی و قومی در این فلات می برد. بیش از نیمی از تاریخ بعد از اسلام ما، اقوام ترک بر بخش های بزرگی از آنچه ما مایلیم "پارس" و "ایران" بخوانیم، حکومت می کرده اند. (سلجوقیان، خوارزمشاهیان، غزنویان، اتابکان فارس و اصفهان، آق قویونلوها، قره قویونلوها، صفویه، قاجاریه و... کردهای خراسان (افشاریه) و لرها (زندیه) و بالاخره علویان، آل زیار، آل بویه، و...) که هیچ کدامشان "پارسی اصیل" به مفهوم مجردی که ما امروز بکار می بریم، نبوده اند. یعنی نهصد سال وقفه در تاریخ این شاهنشاهی! با این همه و تا حدود هشتاد سال پیش، هیچ کس از هیچ قبیله و نژادی در هیچ کجای این سرزمین، هرگز نگفته که ترک ها یا پارس ها یا لرها و کردها و... بر ما مسلط بوده اند، ما را استثمار کرده اند و...! (درباره ی خیلی هاشان نظیر جلال الدین منکبرنی و شاه عباس صفوی و نادر و... افسانه ها ساخته ایم و قرقره کرده ایم) اقوام ایرانی در حکومت های محلی، همیشه خود را پاره ای از این فرهنگ می دانسته اند. در سفرهایم به آسیای میانه، از تاجیکستان در شرق، تا ارمنستان در غرب، از میان حدود پانزده کشور و ده ها قوم و زبان مختلف، دیدم که تمامی شان رستم را قهرمان ملی خود می دانند، حتی ارامنه در ارمنستان!
"اصالت نژاد"، چه تفاخر و مباهاتی؟ در دوران هخامنشی و ساسانی، شاهان و اشراف هم با خواهر و مادر خود ازدواج می کرده اند، تا اصالت قبیله ی خود را حفظ کرده باشند! (اسلام که آمد، تنها از سر لج، این عمل "حرام" و "جرم" محسوب شد، مانند تغییر نام خیابان ها در رژیم فعلی) اگر جماعتی از این سرزمین به عربی سخن می گویند، یا به ترکی، یا کردی و بلوچی و زبان های دیگر و لهجه های دیگر، آیا این دلیل انیرانی بودنشان است؟ تمامی شمال آفریقا و بخش بزرگی از سوریه و لبنان، چهارده قرن است که به عربی تکلم می کنند. با این همه نه "مور"ها (در مراکش) نه "کارتاژی"ها (در لیبی و تونس)، نه "قبطی"ها (در مصر و سودان)، نه "نبطی"ها و "آسوری"ها در خاورمیانه و... هیچ کدام عرب نبوده اند، و نیستند. اگر کسی می خواهد موسیقی دیگری گوش کند، لباس دیگری بپوشد و به زبان دیگری سخن بگوید، اختیار اوست که بخواهد او را ترک، یا عرب یا کرد بنامند. اما این که بی رخصت آنان و به منت "حمایت"، یکی را "اقلیت بلوچ" بخوانیم و دیگری را "اقلیت بهایی" بشناسیم، راندن بخشی از انسان ها به زوایای "اقلیت"، به بهانه ی "حمایت" است! و در اصل، "خیانت"... آن که "مرز"ها را خلق کرد، غرضش جدایی "انسان"ها بود. و مگر نمی گوییم (به حرف) که ایران سرزمین همه ی ماست؟
اگر زبان "فارسی" به علت شیرینی از سوی اقوام دیگر بکار برده شده، چرا باید ان را به حساب "پارس"ها بگذاریم؟ هندوستان چهارده زبان رسمی دارد اما یک شهروند گجراتی هنگام ارتباط با شهروند بنگالی یا تامیلی، به زبان انگلیسی صحبت می کند! پس بیش از یک میلیارد هندی، انگلیسی اند؟ بر مبنای کدام آمار "پارسی" را زبان "اکثریت" می دانیم! برای "اقلیت" خواندن یک گروه، باید گروه های دیگر را یکجا کنار فارسی زبانان بگذاریم، تا در مقابل آن "اقلیت" فرضی، یک "اکثریت" فرضی هم به دست آوریم! ساکنین ستم کشیده ی این مرز و بوم، همیشه ی تاریخ، از سواد بی بهره بوده اند، و شعر به دلیل موزون بودن (ریتم و آهنگ داشتن) سهل تر و سریع تر در حافظه می نشسته. به همین دلیل در میان اکثریت بی سواد اقوام ایرانی، محبوبیت داشته. همه جای این سرزمین از غرب چین تا غرب ترکیه شاعران بسیاری از اقوام مختلف به دلیل همین محبوبیت و مقبولیت، اشعارشان را به فارسی می سروده اند. فارسی زبانی بوده که این همه حکایت و افسانه ی عاشقانه و لطیف و زیبا، به آن سروده می شده. برای حدود سه قرن، زبان رسمی دربار خلفا و پادشاهای عثمانی بوده. آنها حتی پادشاهان صفوی را مسخره می کرده اند که در دربار، به ترکی تکلم می کنند! پس عثمانی ها "فارس"تر از صفوی ها بوده اند؟ تا زمان سلطه ی انگلیسی ها بر بخش بزرگی از شمال و غرب هندوستان، زبان فارسی نزدیک به سه قرن زبان رسمی دربار تیموریان (گورکانیان) هند بوده، و بسیار شاعران ایرانی که از اوضاع متعصبانه و خشک مذهبی دوران صفوی می گریخته اند، در دربار گورگانیان هند نظیر همایون و "اکبرشاه" و "اورنگ زیب" و اعقابشان پناه جسته اند. پس "گورکانیان هند"، پارسی بوده اند؟ یکی از مکاتب معروف شعر فارسی، "مکتب هندی" در همین دوره بنیاد گذاشته شده. بزرگان این مکتب شعری هم چون صائب اصفهانی یا تبریزی، کلیم کاشانی و بیدل دهلوی و... کم شعر زیبا نگفته اند. آیا اینان "هندی" بوده اند؟ در "گجرات" و "کشمیر" و "راجستان" هند و بخش های بزرگی از پاکستان امروزی پیر مردانی را ملاقات کرده ام که شعر پارسی می دانستند و می خواندند! و گاه حافظ و سعدی و بیدل و جامی و خیام را بر "تاگور" و "اقبال" ترجیح می دادند. روزی در مدرس (بنگال، زادگاه تاگور شاعر هندی برنده ی نوبل ادبیات) پیرمرد پا برهنه ی آفتاب سوخته ای، همین که دریافت ایرانی ام با لهجه ی شیرینی خواند:
شکر شکن شوند همه طوطیان هند زین قند پارسی که به بنگاله می رود (حافظ)
یک مهندس معدن در عشق آباد (ترکمنستان)، تمامی سه کیلومتر راه، از ایستگاه راه آهن تا هتل محل اقامت من، بی هیچ وقفه اشعار خیام را می خواند و مستانه سر تکان می داد! شعر سعدی از طریق جاده ی ابریشم تا چین و ماورای چین خوانده می شده (همین امروز در بخش بزرگی از ایالت مسلمان نشین غرب چین "اویغورها"، نمازشان را به فارسی می خوانند! حال آن که ما "پارسی"ها به عربی می خوانیم!) باری، خشت خشت زبان فارسی را، از رودکی سمرقندی، بیدل دهلوی، ناصر خسرو قبادیانی، نظامی گنجوی و... تا شهریار تبریزی، بر روی هم نهاده اند. همه ی این ملیت ها در این مرز و بوم، در درازنای تاریخ، تنها یک دشمن مشترک داشته اند؛ حاکمیت خودخواه و زورگویی که مال و ناموسشان را به تاراج برده و در فقر و فاقه غرقشان ساخته است. این ملیت گرایی افراطی که از اواخر قرن نوزدهم میلادی در فرهنگ ما دمیده اند، در خود اروپا هم تاریخ درازی ندارد. تا قرن هژده و در برخی جاها تا خیلی بعد از آن، مرز مشخصی وجود نداشته و بیشتر اسقف نشین هایی بوده اند، نظیر "باواریا" در آلمان فعلی، "نورماندی" در فرانسه ی امروز، "کاتالونیا" در اسپانیای معاصر، یا "کانتربوری" در انگلستان فعلی؛ یک کلیسا، یک اسقف و گله ای از کشیش ها و فئودال ها، و مردمانی که همه رعیت این، یا آن بوده اند! اسقف نشین هایی که عمدتن از خانواده های اشراف و فیودال مانند خانواده ی "هابسبورگ"ها در نواحی جنوبی آلمان و اتریش امروزی تشکیل می شده. تا جنگ اول هم که به عمر سه امپراطوری بزرگ در اروپا پایان داد ("اطریش و مجارستان"، "عثمانی" و "پروس") و ده ها کشور از درون این امپراطوری ها زاییده شد، هنوز بسیاری از مرزهای "قراردادی و سیاسی" امروزی در دنیا وجود نداشت. هیچ ایرانی به راستی نمی داند کدام ایرانی را دوست دارد. آن که فارسی سخن می گوید؟ یا آن که بظاهر شبیه من می اندیشد؟ یا چه؟ زمانی دراز، به طول دو نسل، و آموزشی سترگ می طلبد تا این روابط ناپایدار سست بنیاد، جای خود را به شناخت و احترام به "انسان" در فرهنگ های مختلف، بدهد. این همه افتخارات عروسکی که به خود بسته ایم، ناشی از حقارتی نیست که یک تاریخ، حاکمان بر ما روا داشته اند؟ چرا نمی شود این سربلندی افتخارآمیز را در زندگی امروز برای خود تدارک ببینیم؟ چه چیز ما کمتر از دیگران است که بجای خلق افتخارات تازه، تلاش می کنیم افتخارات جعلی در تاریخ گذشته مان بیافرینیم؟ گیرم همه، در گذشته و حال، از ما حقیرتر بوده باشند؛ با این همه "نیک زیستی" و "نیک اندیشی" که به خود بسته ایم، کجای جهان ایستاده ایم؟
گرد نام پدر چه میگردی / پدر خویش باش اگر مردی.
حکایت ما و عظمت این شاهنشاهی، آنچنان که ما بنا کرده ایم، به حال و روز آن بادیه نشین شتر مرده ای می ماند که زیر آفتاب سوزان صحرا، آشکارا می دید که دست و پا و سر و گردن و تن و بدن شتر همه بی کم و کاست بر جای خود است، اما حرکت و جنبشی نیست! بیچاره حیران از خود می پرسید؛ "پس آن که عرب را می برد، کجا شد"؟
منابع؛
-تاریخ ایران باستان، جلد اول.
-تاریخ ماد
ایران از آغاز تا اسلام
Zoroastrians: Their Religious Beliefs and Practices-
ایران در زمان ساسانیان
تاریخ مغول
دولت نادرشاه افشار
ایدئولوژی نهضت مشروطیت ایران
https://www.goodreads.com/author/show...
آسیا در برابر غرب
بتهای ذهنی و خاطرهی ازلی
Shahrokh Meskoob
تجدد و تجدد ستیزی در ایران
- / عباس میلانی
https://www.goodreads.com/book/show/1...
- ما و مدرنیته / داریوش آشوری
پژوهشی در اساطیر ایران / پاره ی نخست و دویم
/ مهرداد بهار…
حماسه در رمز و راز ملی
- / محمد مختاری
حماسه ملی ایران
- حماسه ی ملی ایران / نولدکه / بزرگ علوی
زندگانی من
و....
ببری مال مسلمان و چو مالت ببرند / بانگ و فریاد بر آری که مسلمانی نیست.
مجیز می گوییم، رشوه می دهیم، و ادعا می کنیم در "دور زدن" دکترا داریم، و برای هر اتفاقی در جهان، فتوا صادر می کنیم!... گیرم آمریکا و انگلیس و چه و چه، آرزوی عقب نگهداشتن ما را دارند، خود ما چه؟ توقع داریم در این بازار مکاره، دیگران دکان هایشان را تخته کنند و برای اجناس ما تبلیغ کنند؟ اگر دیگران به منافع ما نمی اندیشند، به این خاطر نیست که ما احترامی برای خود قایل نیستیم؟... به کلام و لبخندی احساساتمان به جوش می آید، دار و ندارمان را هزینه می کنیم، و چون در می یابیم که آن نرمی و لبخند، فریبی بیش نبوده، "فریب خورده و رها شده" به نفرین و لعنت متوسل می شویم،.. سر به بیابان می گذاریم، مظلوم و مجنون می شویم، شکایت از روزگار به آهوان می بریم، آه می کشیم، شعر می سراییم که "یار با من بی وفایی می کند، بی سبب از من جدایی می کند"! در انتظار رستمی، شاهزاده ای تا سوار بر اسبی سفید، از پس ابرها ظهور کند و ما را از چنگ دیوان برهاند! چرا شلوار از کمر افتاده مان را دیگران باید بالا بکشند؟ چرا رستگاری ما در نابودی دیگران است؟ و مگر یک تاریخ بلند، سنت و کهنگی، پر کاهی ست که به فوتی از سر آستین "قبای کهنه"ی ما برخیزد.
به خانه ی هر هم وطنی در غربت پا می گذاری، مدرن ترین وسایل ضبط و پخش، تله ویزیون، کامپیوتر، مبل های چرمی، سفره ی قلمکار، دیوارهای مزین به قاب های مثلن "هنر وطن"، و پرده هایی ضخیم... خانه به قلعه های فئودالی قرون وسطا می مانند، با ذخیره ای از انواع اغذیه و اشربه و... اهل خانه در این سنگر فئودالی، جهان را از پنجره ای قلابی (تله ویزیون) تماشا می کنند! چون از دل تاریخی نا امن برآمده ایم؟ کوزه های گل و گیاهی که جای جای خانه قرار داده ایم، همان طبیعت سبز نیست که جغرافیای کویری، از ما دریغ داشته، و فرش زیر پایمان، سرشار از نقوش گل و گیاه و پرنده و جانور و طبیعت، نمادی از "آرمانشهر" بهشت؟ (ملهم از شاهرخ مسکوب) وقتی دستمان به آرزوهای دور و دراز نمی رسد، حوض و ماهی و باغچه، نشانه هایی ست از "آرمان"هایی که با دو سجده ی سهو، به دست نمی آیند! خانه ی شخصی، باغچه ی شخصی، اتومبیل شخصی! همه پشت امنیت "سنگر" گرفته ایم! چرا که از هر سوی تاریخ، دیگران را به "من آنم که رستم جهان را گرفت" تحریک کرده ایم. و چون سوارانی "خودی" یا "بیگانه" بر هستی مان تاخته اند، و هربار، بود و نبودمان را به شمشیر زور و فریب ستانده اند، ویرانمان کرده اند! "گشتی ها و گشتی ها، و کشتی ها و کشتی ها"... ناله سر داده ایم. اگر زندگی جهنم است، چرا با دست های خالی فریاد می زنیم؛ "توپ، تانک، فشفشه، دیگه اثر نداره". این یعنی آخر و عاقبت "آرمان گرایی"! یعنی "نونش نداره اشکنه، گوزش درختو میشکنه"! می گوییم "گر رهایی به کام شیر در است / شو خطر کن ز کام شیر در آر"، ولی در عمل به خود هی می زنیم که "آسته برو، آسته بیا که گربه شاخت نزنه"! همه آرزومند "ازادی"، روی تخم هایشان نشسته اند، و کسی پشت این کوه "آرمان"ها، نمی بیند که "دموکراسی" و "آزادی" و "سکولاریسم" و چه و چه، ساندویچ نیست که به چشم برهم زدنی قورتش بدهی. در آن جزیره هنوز هم بسیارانند که دندان ساندویچ جویدن هم ندارند. خیلی ها باید یادشان باشد وقتی گروهی بی خانمان و حاشیه نشین را به آپارتمان ها و هتل های بالای شهر کوچاندند، یکی خرش را در آسانسور، به طبقه ی چندم می برد و روی سنگ تراورتن به دستگیره ی پنجره می بست! دیگری در وان حمام، برای روز مبادا بنزین و نفت احتکار می کرد!... گفتن از خیلی چیزها ساده است؛ عزیزم، "یک لیوان شیرخشت یا جوشانده"، "یک پاشویه ی آب سرد"، یک "عم الیجیب، مضطر اذا دعا و یکشف السور"، "با توکل زانوی اشتر ببند..."،... با کجی و نمک ترکی و فال نخود درد ما درمان نمی شود، نازنین. کسب هر افتخاری، نیاز به زحمت و مرارت دارد...
تاریخ و زندگی مان را تا همین صد و چند سال پیش، از قصه های شاهنامه ها و روایت های شخصی نظیر تاریخ "طبری" و "بیهقی" و "ثعالبی" و "تاریخ سیستان" و...تعریف می کردیم... جهان با "آدم"، و ایران با کیومرث چشم به تاریخ باز می کردند تا، اسلام عزیز آمد و رستگاری آورد! کسی نمی خواهد اعتراف کند که همین تاریخ خالی از افسانه را هم، "غربی"ها برایمان استخراج کردند و... ؛ "غربی"ها بودند که کلید رمز کار و بار و خط و ربط و باور و فرهنگ و زبان ما را با خواندن سنگ نبشته ها، از لایه های خاک گرفته بیرون کشیدند و... مدعیان ایرانی تاریخدانی، همین ها را هم با احساسات شخصی، به قصه و تعصب آمیختند؛ بخش هایی را پروار کردند و بخش هایی را لاغر و استخوانی جلوه دادند و، آنچه خود خواستند را، "تاریخ واقعی" جا زدند! مرزهای این سرزمین پهناور در درازای تاریخ، بیش از پنجاه سال ثابت نبوده. پیوسته تکه هایی جدا می شده و تکه هایی می پیوسته. اگر بر اساس اسناد و حدسیات، تاریخ پارس را چیزی حدود دو هزار و پانصد سال بگیریم، همه جایش پر است از حکومت طوایف و اقوام و نژادهای مختلف که مرزداران و مرزبانان این امپراطوری گله داران و شبانان بوده اند. "پرسیا" در دوره هایی از تاریخ، یعنی بخش بزرگی از پاکستان، افغانستان و تاجیکستان فعلی، بخش های بزرگی از آسیای میانه از ازبکستان و ترکمنستان تا "اران"، ماوراء قفقاز و چچن تا مرزهای اوکراین، تمامی آسیای صغیر، و بخش هایی از آناتولی ترکیه، بخش بزرگی از عراق فعلی تا یمن و جنوب ایران امروزی... که ساکنینش همه جا کنار هم و زیر پرچم "پرسیا" دم می زده اند. "ایران" به مثابه یک سرزمین (و نه یک ملت)، هنوز هم صد ساله نشده! نامی که از ده ساله ی دوم سلطنت رضا شاه، و از مراسم هزاره ی فردوسی به بعد، سر زبان ها انداختند. و با ابیاتی تحریف شده به نام فردوسی، مانند؛ "چو ایران نباشد تن من مباد / بدین بوم و بر زنده یک تن مباد" (چنین بیتی در هیچ کجای شاهنامه وجود ندارد!)، خواستند "ملیت" خلق کنند، در حد و اندازه ی حرف. با این که در شاهنامه و برخی کتب دیگر از "ایران" نام برده شده، اما نام رسمی این سرزمین تا همین اواخر "پرسیا" بوده. قبیله ی "پارس"ها، در ابتدای تاریخ این سرزمین، یکی از قبایل هفت گانه بوده است. این که تمامی ملت ها و اقوام مختلف ساکن این فلات را "پارس" بخوانیم و فرهنگشان را "پارسی" بدانیم، یک اشتباه لپی ست! حتی پیش از مهاجرت اقوام آریایی از شمال و شمال غربی، ملیت ها و اقوام بومی، نظیر "عیلامی"ها، سالیان درازی ساکن این فلات بوده اند، و در همسایگی امپراطوری هایی چون "آشور" و "بابل"، با "فنیقی" ها داد و ستد می کرده اند. آریاهای مهاجر دوران درازی نه تنها از نگاه نژادی با بومیان در آمیخته اند، بلکه از نظر فرهنگی نیز در بسیاری زمینه های اساطیری و آیینی و سنتی از قبایل و تمدن های همسایه در بین النهرین و دره ی سند، تاثیر پذیرفته اند. با پیگیری رد پای خدایان و قهرمانان این اقوام، در آیین ها و باورهای اهالی "پرسیا"، می توان گفت که از همان آغاز، به دلیل جنگ و صلح و تبادل فرهنگی و بازرگانی میان تمدن های همسایه، هیچ "پارسی" یکدست و "اصیل"ی بر جای نمانده، جملگی از همسایگان خود تاثیر و تاثر نژادی و فرهنگی پذیرفته اند، حتی از قوم بنی اسراییل! هخامنشیان، که سال ها پیش از کورش بر مناطق فارس و خوزستان فعلی حکومت می کرده اند، روابط دیرینه ای با مادها داشتند (به روایتی کورش زاده ی مزاوجتی میان دو قبیله بوده، و به روایتی دیگر، داماد آخرین پادشاه ماد). حتی اگر هخامنشیان را هم "پارسی" اصیل بدانیم، پیوندهای قبیلوی تا پیش از حمله ی اسکندر، عناصر چندانی از "اصالت پارسی" بر جای نگذاشته. پس از حدود یک قرن و نیم تسلط جانشینان اسکندر (سلوکیدها، یونانیان) این اختلاط ها و پیوندها گسترده تر شده اند. پس از آن، هجوم اقوام شمالی و شمال شرقی فلات ایران را داریم، از جمله "پارت"ها، که با شکست جانشینان اسکندر، امپراطوری اشکانی را تشکیل دادند. پارت ها چندین قرن بر منطقه ی بزرگی از این فلات، با نوعی دموکراسی قبیله ای، حکومت کردند. آنها افسانه ها و اساطیر و خدایان خود را داشتند که در طول چند سده با اساطیر و آیین های بومی آمیخته. بخش بزرگی از حماسه ی ما که در شاهنامه آمده (خاندان سیستان از سام نریمان تا زال و رستم و... خانواده ی گودرزیان تا پایان پادشاهی کیخسرو، و لهراسبیان و گشتاسبیان تا اسفندیار و...)، به نوعی قهرمانان حماسی و افسانوی پارت ها (اشکانیان) بوده اند که بعدن جزو میراث قبایل ساکن این فلات شده است. تخریب و تحریف هایی که از ابتدای دوره ی ساسانیان (توسط اردشیر اول و "تنسر" موبد موبدان دربارش) در زمینه ی تاریخ و فرهنگ اشکانیان صورت گرفته، تا "پارت"ها را از ذهن تاریخی ما پاک کنند، سبب شده که در تواریخ آلوده به تعصب بعدی چندان اثری از تمدن شگرف اشکانیان در تاریخ بر جای نماند. حتی اگر باوجود این "اختلاط"ها، ساسانیان را دنباله ی هخامنشیان فرض کنیم (آنچه منظور نظر اردشیر بوده) و خیال کنیم از حمله ی اسکندر تا آغاز کار ساسانیان، حدود چهار قرن، هیچ اختلاط و امتزاج فرهنگی و نژادی میان قبایل ساکن این فلات رخ نداده، با آن همه جنگ و ستیز با اقوام و کشورهای همسایه در دوره ی ساسانیان و ابتدای اسلام، باز هم حکایت اختلاط و امتزاج ها، ما را به واقعیت های عمیق تری از دگرگونی نژادی و زبانی و قومی در این فلات می برد. بیش از نیمی از تاریخ بعد از اسلام ما، اقوام ترک بر بخش های بزرگی از آنچه ما مایلیم "پارس" و "ایران" بخوانیم، حکومت می کرده اند. (سلجوقیان، خوارزمشاهیان، غزنویان، اتابکان فارس و اصفهان، آق قویونلوها، قره قویونلوها، صفویه، قاجاریه و... کردهای خراسان (افشاریه) و لرها (زندیه) و بالاخره علویان، آل زیار، آل بویه، و...) که هیچ کدامشان "پارسی اصیل" به مفهوم مجردی که ما امروز بکار می بریم، نبوده اند. یعنی نهصد سال وقفه در تاریخ این شاهنشاهی! با این همه و تا حدود هشتاد سال پیش، هیچ کس از هیچ قبیله و نژادی در هیچ کجای این سرزمین، هرگز نگفته که ترک ها یا پارس ها یا لرها و کردها و... بر ما مسلط بوده اند، ما را استثمار کرده اند و...! (درباره ی خیلی هاشان نظیر جلال الدین منکبرنی و شاه عباس صفوی و نادر و... افسانه ها ساخته ایم و قرقره کرده ایم) اقوام ایرانی در حکومت های محلی، همیشه خود را پاره ای از این فرهنگ می دانسته اند. در سفرهایم به آسیای میانه، از تاجیکستان در شرق، تا ارمنستان در غرب، از میان حدود پانزده کشور و ده ها قوم و زبان مختلف، دیدم که تمامی شان رستم را قهرمان ملی خود می دانند، حتی ارامنه در ارمنستان!
"اصالت نژاد"، چه تفاخر و مباهاتی؟ در دوران هخامنشی و ساسانی، شاهان و اشراف هم با خواهر و مادر خود ازدواج می کرده اند، تا اصالت قبیله ی خود را حفظ کرده باشند! (اسلام که آمد، تنها از سر لج، این عمل "حرام" و "جرم" محسوب شد، مانند تغییر نام خیابان ها در رژیم فعلی) اگر جماعتی از این سرزمین به عربی سخن می گویند، یا به ترکی، یا کردی و بلوچی و زبان های دیگر و لهجه های دیگر، آیا این دلیل انیرانی بودنشان است؟ تمامی شمال آفریقا و بخش بزرگی از سوریه و لبنان، چهارده قرن است که به عربی تکلم می کنند. با این همه نه "مور"ها (در مراکش) نه "کارتاژی"ها (در لیبی و تونس)، نه "قبطی"ها (در مصر و سودان)، نه "نبطی"ها و "آسوری"ها در خاورمیانه و... هیچ کدام عرب نبوده اند، و نیستند. اگر کسی می خواهد موسیقی دیگری گوش کند، لباس دیگری بپوشد و به زبان دیگری سخن بگوید، اختیار اوست که بخواهد او را ترک، یا عرب یا کرد بنامند. اما این که بی رخصت آنان و به منت "حمایت"، یکی را "اقلیت بلوچ" بخوانیم و دیگری را "اقلیت بهایی" بشناسیم، راندن بخشی از انسان ها به زوایای "اقلیت"، به بهانه ی "حمایت" است! و در اصل، "خیانت"... آن که "مرز"ها را خلق کرد، غرضش جدایی "انسان"ها بود. و مگر نمی گوییم (به حرف) که ایران سرزمین همه ی ماست؟
اگر زبان "فارسی" به علت شیرینی از سوی اقوام دیگر بکار برده شده، چرا باید ان را به حساب "پارس"ها بگذاریم؟ هندوستان چهارده زبان رسمی دارد اما یک شهروند گجراتی هنگام ارتباط با شهروند بنگالی یا تامیلی، به زبان انگلیسی صحبت می کند! پس بیش از یک میلیارد هندی، انگلیسی اند؟ بر مبنای کدام آمار "پارسی" را زبان "اکثریت" می دانیم! برای "اقلیت" خواندن یک گروه، باید گروه های دیگر را یکجا کنار فارسی زبانان بگذاریم، تا در مقابل آن "اقلیت" فرضی، یک "اکثریت" فرضی هم به دست آوریم! ساکنین ستم کشیده ی این مرز و بوم، همیشه ی تاریخ، از سواد بی بهره بوده اند، و شعر به دلیل موزون بودن (ریتم و آهنگ داشتن) سهل تر و سریع تر در حافظه می نشسته. به همین دلیل در میان اکثریت بی سواد اقوام ایرانی، محبوبیت داشته. همه جای این سرزمین از غرب چین تا غرب ترکیه شاعران بسیاری از اقوام مختلف به دلیل همین محبوبیت و مقبولیت، اشعارشان را به فارسی می سروده اند. فارسی زبانی بوده که این همه حکایت و افسانه ی عاشقانه و لطیف و زیبا، به آن سروده می شده. برای حدود سه قرن، زبان رسمی دربار خلفا و پادشاهای عثمانی بوده. آنها حتی پادشاهان صفوی را مسخره می کرده اند که در دربار، به ترکی تکلم می کنند! پس عثمانی ها "فارس"تر از صفوی ها بوده اند؟ تا زمان سلطه ی انگلیسی ها بر بخش بزرگی از شمال و غرب هندوستان، زبان فارسی نزدیک به سه قرن زبان رسمی دربار تیموریان (گورکانیان) هند بوده، و بسیار شاعران ایرانی که از اوضاع متعصبانه و خشک مذهبی دوران صفوی می گریخته اند، در دربار گورگانیان هند نظیر همایون و "اکبرشاه" و "اورنگ زیب" و اعقابشان پناه جسته اند. پس "گورکانیان هند"، پارسی بوده اند؟ یکی از مکاتب معروف شعر فارسی، "مکتب هندی" در همین دوره بنیاد گذاشته شده. بزرگان این مکتب شعری هم چون صائب اصفهانی یا تبریزی، کلیم کاشانی و بیدل دهلوی و... کم شعر زیبا نگفته اند. آیا اینان "هندی" بوده اند؟ در "گجرات" و "کشمیر" و "راجستان" هند و بخش های بزرگی از پاکستان امروزی پیر مردانی را ملاقات کرده ام که شعر پارسی می دانستند و می خواندند! و گاه حافظ و سعدی و بیدل و جامی و خیام را بر "تاگور" و "اقبال" ترجیح می دادند. روزی در مدرس (بنگال، زادگاه تاگور شاعر هندی برنده ی نوبل ادبیات) پیرمرد پا برهنه ی آفتاب سوخته ای، همین که دریافت ایرانی ام با لهجه ی شیرینی خواند:
شکر شکن شوند همه طوطیان هند زین قند پارسی که به بنگاله می رود (حافظ)
یک مهندس معدن در عشق آباد (ترکمنستان)، تمامی سه کیلومتر راه، از ایستگاه راه آهن تا هتل محل اقامت من، بی هیچ وقفه اشعار خیام را می خواند و مستانه سر تکان می داد! شعر سعدی از طریق جاده ی ابریشم تا چین و ماورای چین خوانده می شده (همین امروز در بخش بزرگی از ایالت مسلمان نشین غرب چین "اویغورها"، نمازشان را به فارسی می خوانند! حال آن که ما "پارسی"ها به عربی می خوانیم!) باری، خشت خشت زبان فارسی را، از رودکی سمرقندی، بیدل دهلوی، ناصر خسرو قبادیانی، نظامی گنجوی و... تا شهریار تبریزی، بر روی هم نهاده اند. همه ی این ملیت ها در این مرز و بوم، در درازنای تاریخ، تنها یک دشمن مشترک داشته اند؛ حاکمیت خودخواه و زورگویی که مال و ناموسشان را به تاراج برده و در فقر و فاقه غرقشان ساخته است. این ملیت گرایی افراطی که از اواخر قرن نوزدهم میلادی در فرهنگ ما دمیده اند، در خود اروپا هم تاریخ درازی ندارد. تا قرن هژده و در برخی جاها تا خیلی بعد از آن، مرز مشخصی وجود نداشته و بیشتر اسقف نشین هایی بوده اند، نظیر "باواریا" در آلمان فعلی، "نورماندی" در فرانسه ی امروز، "کاتالونیا" در اسپانیای معاصر، یا "کانتربوری" در انگلستان فعلی؛ یک کلیسا، یک اسقف و گله ای از کشیش ها و فئودال ها، و مردمانی که همه رعیت این، یا آن بوده اند! اسقف نشین هایی که عمدتن از خانواده های اشراف و فیودال مانند خانواده ی "هابسبورگ"ها در نواحی جنوبی آلمان و اتریش امروزی تشکیل می شده. تا جنگ اول هم که به عمر سه امپراطوری بزرگ در اروپا پایان داد ("اطریش و مجارستان"، "عثمانی" و "پروس") و ده ها کشور از درون این امپراطوری ها زاییده شد، هنوز بسیاری از مرزهای "قراردادی و سیاسی" امروزی در دنیا وجود نداشت. هیچ ایرانی به راستی نمی داند کدام ایرانی را دوست دارد. آن که فارسی سخن می گوید؟ یا آن که بظاهر شبیه من می اندیشد؟ یا چه؟ زمانی دراز، به طول دو نسل، و آموزشی سترگ می طلبد تا این روابط ناپایدار سست بنیاد، جای خود را به شناخت و احترام به "انسان" در فرهنگ های مختلف، بدهد. این همه افتخارات عروسکی که به خود بسته ایم، ناشی از حقارتی نیست که یک تاریخ، حاکمان بر ما روا داشته اند؟ چرا نمی شود این سربلندی افتخارآمیز را در زندگی امروز برای خود تدارک ببینیم؟ چه چیز ما کمتر از دیگران است که بجای خلق افتخارات تازه، تلاش می کنیم افتخارات جعلی در تاریخ گذشته مان بیافرینیم؟ گیرم همه، در گذشته و حال، از ما حقیرتر بوده باشند؛ با این همه "نیک زیستی" و "نیک اندیشی" که به خود بسته ایم، کجای جهان ایستاده ایم؟
گرد نام پدر چه میگردی / پدر خویش باش اگر مردی.
حکایت ما و عظمت این شاهنشاهی، آنچنان که ما بنا کرده ایم، به حال و روز آن بادیه نشین شتر مرده ای می ماند که زیر آفتاب سوزان صحرا، آشکارا می دید که دست و پا و سر و گردن و تن و بدن شتر همه بی کم و کاست بر جای خود است، اما حرکت و جنبشی نیست! بیچاره حیران از خود می پرسید؛ "پس آن که عرب را می برد، کجا شد"؟
منابع؛
-تاریخ ایران باستان، جلد اول.
-تاریخ ماد
ایران از آغاز تا اسلام
Zoroastrians: Their Religious Beliefs and Practices-
ایران در زمان ساسانیان
تاریخ مغول
دولت نادرشاه افشار
ایدئولوژی نهضت مشروطیت ایران
https://www.goodreads.com/author/show...
آسیا در برابر غرب
بتهای ذهنی و خاطرهی ازلی
Shahrokh Meskoob
تجدد و تجدد ستیزی در ایران
- / عباس میلانی
https://www.goodreads.com/book/show/1...
- ما و مدرنیته / داریوش آشوری
پژوهشی در اساطیر ایران / پاره ی نخست و دویم
/ مهرداد بهار…
حماسه در رمز و راز ملی
- / محمد مختاری
حماسه ملی ایران
- حماسه ی ملی ایران / نولدکه / بزرگ علوی
زندگانی من
و....
Published on July 25, 2019 01:46
No comments have been added yet.