بخشی از "ساغری ها" 3

حسن آقا بعداز محمدعلی ناکام، به دنیا آمد. "شازده پسر، قند و عسل"، به قطعه الماس درشتی می مانست که بر تارک افسر ملکه ی کندو نشست. برق این الماس، تا زیر بازارچه ی حج مم جعفر و کوچه بابانوش هم می رفت. حالا گوهر سلطون، وسیله ی سرگرمی "مردها" و رفع کسالت اوقات فراغتشان را هم در اختیار داشت. "گل پسر"، تمام وقتی که عموها خانه بودند، پیش آنها بود. برخلاف محدوده ی ابوالحسن خان و گوهر سلطون، که "نوچ نوچ" جاری بود، حسن آقا نزد عموها در هر کاری که میلش می کشید، آزاد بود. از همان بچگی هم یاد گرفت برای تن ندادن به مقررات، پا به زمین بکوبد و عربده بکشد. هر کلام تازه ای که یاد می گرفت، تکرارش به زبان شیرین کودکانه ی حسن آقا، با لبخند مردها و قربان صدقه ی زن ها بدرقه می شد. هنگام مکتب رفتن آقاپسر که رسید، بین بزرگ ترها اختلاف افتاد. عمه مریم اصرار داشت بچه را باید به مکتب سپرد. عموچی اما از انگلیسا یاد گرفته بود که به بچه نباید زور گفت. این شد که "عمه جون"، دیگر همان سالی یک بار هم پا به کوچه ی آرد فروشان نگذاشت. بالاخره زور سلطان ابوالحسن خان چربید و حسنی را به مکتب گذاشتند. گل پسر اما یا به مکتب نمی رفت، یا دل به درس نمی داد. اولین بد شانسی اش فوت مم قاسم بود، که زودتر از همه ی عموها درگذشت. تازه پای حسن آقای نوجوان به کوچه ی بابانوش باز شده بود و با جواد، پسر بزرگ مم کریم که چند سالی کوچکتر بود، همبازی شده بود. بهانه ی اصلی اما دیدار هر روزه ی دخترعمو عطیه و لبخند با شکوهش بود. خانواده یاغی گری های عبدالجواد را هم، از چشم حسن آقا می دیدند. نه ابوالحسن می توانست جلودار پسرش باشد، نه گوهر سلطون، و نه صفیه خانم. شازده پسر یاد گرفته بود دروغ بگوید و بهر بهانه ای خودش را توجیه کند. ابوالحسن و گوهر سلطون هم از این که دردانه شان رو در رویشان بایستد، پرهیز داشتند. یکی دو سال بعد از مم قاسم، مم کریم هم رفت، و صفیه خانم، به تنهایی مسوول چهار فرزند شد، اگرچه عطیه خانم کمک حالش بود. حسن آقا دست بزن هم پیدا کرده بود و خواهرها و برادران کوچک تر را می نواخت.
همه می دانستند که مخالفت احمدشاه با روس ها به دلیل سرسپردگی اش به انگلیسی ها بود. بیشتر در لندن بود تا در ارگ شاهی. از آنجا که مردم از یاغیان این سو و آنسوی سرزمین به تنگ آمده بودند، همه چیز به آسانی مسخر کودتای سید ضیاء و رضاخان میرپنج شد. چند سالی از جنگ اول جهانی و از هم پاشیدن سه امپراطوری بزرگ؛ "پروس"، "اطریش و مجارستان" و "عثمانی" می گذشت که مرزهای غربی، تحت قیمومیت فرانسه و انگلیس درآمد، و تخت قاجار را هم پهلوی اشغال کرد. به مردم گفته بودند که "خیابانی" در آذربایجان، "کوچک خان" در شمال و "کلنل پسیان" در خراسان و عشایر "الواری" در اطراف بوشهر... با یاغیان گردنه زنی چون اسماعیل خان "سمیتقو" در کردستان، "شیخ خزعل" در جنوب، "نایب حسین" در کاشان و قشقایی ها در فارس و... فرقی ندارند و همه را به یک چوب می راندند، تا ناجی تازه به بهانه ی امنیت، به آسانی یکی یکی را قلع و قمع کند. انگلیسی ها که جهت غارت نفت، و بیمه ی کشتی ها و گشتی هاشان، پشت خزعل پنهان شده بودند، با شکست او، در خوزستان ماندنی شدند. ساخت و ساز و کار و بار فراوان، احداث راه آهن جنوب و... خیلی ها را به منطقه ی کمپانی و کار و پول فراوان، جلب کرد. از شهر ما که از راه "کوهپایه" و "ازنا" و "درود"، کوه های زرد بختیاری را دور می زد و به "خرم آباد" و "صالح آباد" (اندیمشک بعدی) می رسید، گروهاگروه جوانان، جهت کار و درامد، عازم خوزستان شدند، جایی که بخاطر کارمندان خارجی شرکت نفت، زن و مشروب و قمار و...آزاد بود.
حسن آقا که به اعتبار تاهل، وارد بازار شده بود، سالی یک اوسا عوض می کرد. همین که از چیزی خوشش نمی آمد، قلم و کاغذ و میز و حجره را می گذاشت و می رفت، و از حجره ی رقیب سر در می آورد! در سنت بازار، چیک و پوک کارهای حجره دست منشی بود. منشی هم فاحشه نبود که هرشب بغل یکی بخوابد. این بود که حسن اقا اعتماد بازار را جلب نکرد، و بی مشتری ماند، آن هم در ایام قحطی بعداز جنگ. چند سالی بعداز فوت گوهرخانم و ابوالحسن خان، پسرهای مجرد خانواده، پاک الخی شده بودند. بعد هم دو برادر کوچکتر حسن آقا، که مجرد مانده بودند، به دنبال کار و کاسبی عازم خوزستان شدند. حسن آقا هم که فکر می کرد هر کاری را بهتر از دیگران بلد است، راهی شد، اما به سال نکشید که برگشت. این بار، خبرهای یار دیرینش جواد آقا از پایتخت، وسوسه اش کرد. با مرگ مم کاظم، آخرین همدم حسن آقا هم از دست رفت، این بود که زن و سه تا بچه را گذاشت و رفت. وقتی به پایتخت رسید، متوجه شد جوادآقا کارمند دولت شده و زنی و بچه و اینها... دیگر اهل ولگردی نیست. این بود که در کاروانسرای "شکربیک" بازار، حجره ای اجاره کرد تا مثلن مستقل کار کند، همانجا هم می خورد و می خوابید. "شیکربک" داستان هایی به درازای هزار و یک شب داشت. تقریبن تمامی مردان فامیل، مسافرخانه ی "شیکربک" را تجربه کردند. با وجود آن که مخارج "حجره" و صاحبش، در طول اقامت، بعهده ی مسافر بود، با داشتن همزبانی شوخ، نظیر حسن آقا، و خوش گذرانی های معمول هر شبه، اقامت در مسافرخانه ی "شیکربک" بهررو، ارزان تر از هر مسافرخانه دیگر تمام می شد. حسن آقا همه جا پیش روی دخل، دستش به جیب عقبی شلوارش بود که "نه، نیمیذارم حساب کونی" و از این "من بمیرم، تو بمیری"ها. اما همه می دانستند که حسن آقا پولی ندارد تا در کیفی و جیبی بگذارد! چند سال بعد که برای عروس کردن دختر بزرگش به ولایت آمد، قول داد به زودی خانه و زندگی مرتبی بهم می زند و ترتیب رفتن عطیه خانم را هم می دهد. اما در شیر تو شیر جنگ دوم و رفتن رضاخان، عم خاتونی هم رفت. حمید هم به هوای برادر بزرگ، راهی تهران شد، مجید، فرزند میانی هم، خانه ای نزدیکی های چارسو کوچیک در خیابان شاه، خرید و اسباب کشی و... حسن آقا ناچار شد زن و فرزند را که تنها مانده بودند، به پایتخت ببرد. در قحطی و روزگار سیاه همان سال ها، دختر دومشان امینه هم، در ده دوازده سالگی به بیماری دیفتری در گذشت. عمه جون هم که بیوه شده بود، جزو جهازیه ی آقامجید، به خانه ی چارسو کوچیک منتقل شد، و دار و ندارش را هم به آنجا کشید. برخی می گفتند خانه با پول "عمه جون" خریده شده. برخی هم به دلیل فوت حاج عبدالمحمود و ارث و میراثی که به رضوان خانم رسیده بود، معتقد بودند بخش عظیمی از مخارج خانه به عهده ی زن عبدالمجید است.
پای عطیه خانوم که به تهران رسید، به لاف و گزاف های حسن آقا پی برد و سردی میان زن و شوهر بالا گرفت. زن که در ناز و نعمت خانه ی پدری بزرگ شده بود، همه جا فرمانده بود، با تنها دلخوشی آش آقامصطفا، در گوشه ای کز کرد. کبر و غرور و یکدندگی حسن آقا سبب شد برادران عطیه خانم هم از دیدن پسرعمو و شوهر خواهرشان ابا داشته باشند. عبدالحمید که عاشق شده بود، معلوم نشد چرا تن به ازدواج با دختر دیگری داد. ازدواج با تهرانی ها، جواد و حمید را بیشتر از فک و فامیل دور کرد. خانواده ی سنتی، از متلک و گنده و کلفت به "تهرانی"ها کوتاهی نداشتند، که نه تنها دختران تهرانی، که شوهران شهرستانی شان را هم خوش نمی آمد. جواد، سه دختر و یک پسر داشت که به آنها عشق می ورزید، و حمید هم به همسر و فرزندان تازه اش سخت دلبسته بود. از دو عروس تهرانی مهین خانم چندان اعتنایی به متلک های آدم شوهرهای سنتی اش نداشت. شمسی خانم اما از همان ابتدا تند و تیز جواب می داد. یک بار هم گفته بود؛ "این بازاری ها..." یا "این کاسبکارها"! تنها کسی از آدم شوهرها، که به شوخی و خنده با هر دو کنار آمد، بتول خانم بود که زمان جنگ، همراه شوهر و دو پسرش به دنبال سر و سامانی بهتر، به پایتخت آمده بود. کاری که سالی بعد، خواهر کوچکترش منصوره خانم، همراه شوهر تازه اش آقاباقر، انجام داد. آن وقت ها هر دو خانواده، طرف های باستیون، می نشستند.
اوایل دهه ی سی، جشن دامادی آقامصطفا در خانه ی منیریه برگزار شد. فک و فامیل دعوت شدهبودند. شب های عروسی و روز بندرتخت، امیر هم با رضا، نوه ی دختری حسن آقا، و اصغر، پسر بزرگ منصوره خانم که چند سالی از او بزرگ تر بودند، همبازی شد، شمسی خانم را دید، و بتول خانم را، که قلیان به دست، می چرخید و فرمان می داد. و تنها باری که حسن آقا را در لباس مرتب و کراوات، دید. تا حدود چهارده سالی بعد که ساکن تهران شد، حسن آقا را در چند سفرش به شهرستان، و سفرهای تابستانی خودش به پایتخت، به یاد داشت. اولین سفر حسن آقا، برای آشتی کنان دختر و دامادش بود. فاطمه خانم به قهر، شوهر و بچه ها را در شیراز رها کرده بود و به خانه ی پدری در تهران کوچ کرده بود. با وجود پا در میانی عباسعلی، بد دهنی های حسن آقا سبب شد تا آشتی زن و شوهر پا نگیرد، و فاطمه خانم مطلقه، سال ها ساکن خانه ی پدر و برادر ماند. در اولین سفر تابستانی امیر به پایتخت، فرزند اول آقامصطفا، زبان باز کرده بود و تاتی تاتی می کرد. در اتاق حسن آقا، روبروی در ورودی خانه، سمت راست ایوانی که از سطح حیاط، یک پله پایین تر بود، می نشست و "خوخوری" را تماشا می کرد. در آشپزخانه، انتهای سمت چپ همان ایوان، عطیه خانم و عروسش، یک چشم به غذا داشتند و یکی به امیر و خوخوری. در اولین سفر نوروزی، حسن آقا برای امیر یک کامیون کوچک حلبی سوغات آورد. نخی به آن بسته بود و روی آجرفرش حیاط، به دنبال خود می کشید. عباسعلی از صدای کوشخراش این جغجغه، کلافه بود، روز بعد از رفتن حسن آقا هم کامیون را با لگد روی آجرفرش حیاط، له کرد. در دومین سفر نوروزی، حسن آقا یک سکه ی پنج ریالی به امیر عیدی داد که برخلاف یک ریالی عباسعلی، هم کهنه بود و هم یک سوراخ داشت. عباسعلی گفت "این چارزار و دهشایس، چون به اندازه دهشای سولاخس". حسن آقا گفت اشتبا میکونی، این پنزار و دهشایس، چون دهشایم مزی سوراخ کردنشس! عصر نوروز، عباسعلی گفت فردا صبی زود، میریم تخته فولات. حسن اقا گفت من با مرده ها کاری ندارم. پس میخوای چیکار کونی؟ بدم نیمیآد سری به دایزه کوکب و بچا حسین بزنم. عباسعلی به امیر اشاره کرد؛ "فردا عمودو ببر خونه دایزه کوکب، بعدم بیایین خونه دای حسین. صبح اول وقت لباس پوشیده منتظر ماند تا حسن آقا چایی اش را سر بکشد؛ مثی شمری ذی الجوشن بالاسری من وانسا، دیر نیمیشد! از بابانوش که می گذشتند، خانه ای را نشان داد و گفت اینجا یه وقتی خونه ی ما بود. امیر گفت خونه ی عمو کریم! حسن آقا نگاهش کرد! زیر بازارچه ی حج مم جعفر هم خانه ای را نشان داد و گفت؛ خونه ی پسری غولومعلی خوشنویس هم اینجا بود. خونه "عمه جون"! حسن آقا حیرت زده پرسید؛ تو اینا را از کوجا میدونی؟ چند قدمی که در یک کوچه ی باریک رفتند، امیر گفت اینجا مدرسه ی ماست. حسن آقا نگاهی به سر در کرد؛ مثی امامزاده میموند! به سرپوشیده ی روبروی در مدرسه هم اشاره کرد که خونه ی دای حسن اینجاس. یعنی خونه اند؟ امیر شانه بالا انداخت. وقتی "کوبه" را زدند، حسن آقا گفت این که صدایش به گوش منم نیمیرسد. پیش از آن که جمله اش تمام شود، اقدس خانم، دختر کر و لال دایی حسن، در را باز کرد و به امیر لبخند زد اما حسن آقا را نشناخت. وارد که شدند، دایی حسن روی یک صندلی زهوار در رفته کنار حیاط، در آفتاب نشسته بود. حسن آقا سلام کرد و تبریک گفت و... اما دایی حسن با آن عینک ته استکانی، حسن آقا را نشناخت. خودش را معرفی کرد؛ "اینم پسری عباسعلی اس". دایی سری تکان داد، و تمام. اقدس خانم داشت چای درست می کرد که حسن آقا گفت بلند شو بریم، اینجا یکی کر و کورس، یکی کر و لال. عیدی اقدس خانم را توی سینی چای گذاشت و راه افتادند. لنگ لنگان به منار مسجدعلی رسیدند. حسن آقا نگاهی به کوچه ی دراز پشت درب امام انداخت، آهی کشید و گفت؛ این طرفا خونه ی بابامون بود. امیر گفت؛ کوچه ی اردفروشون! حسن آقا پرسید؛ تو شهرداری کار میکونی؟ وارد بازارچه که شدند، فقر همه جا دراز کشیده بود. حسن آقا سری تکان داد و سکه ای کف دست گدایی گذاشت.
یک تابستان هم حسن آقا به یک عروسی فامیلی دعوت داشت. گفت امیر را با خودش می برد. عباسعلی برای این که حرفی زده باشد، گفت؛ این پارسال تابسون تهرون بوده س. حسن اقا گفت ظهرم ناهار نخور، چون شب دوباره گشنه ت میشد! امیر روی صندلی اتوبوس، غرق در افتخار، کنار حسن آقا لمیده بود، و حسن آقا تمام راه، با حسرت، از آردفروشون و عموچی و عمو کاظم گفت. اتوبوس طبق معمول نیم ساعتی برای زیارت در قم توقف کرد. وقتی حسن آقا از راهی مخالف دیگران رفت، امیر گفت حضرت معصومه این طرفس. نه، مرد خب نیس به زیارتی زن برد. ما جای دیگه زیارت میکونیم، و وارد یک رستوران شد. پیش از این که بنشینند، پرسید تو زیارت نداری؟ امیر حیرت زده نگاهش کرد! حسن اقا به توالت اشاره کرد و گفت من میرم یه زیارتی سرپایی. دستور دو استکان چای داد، و رفت!
صبح ها از خانه بیرون می رفت و ساعتی از ظهر گذشته، برای نهار می آمد. نهارشان را به اتاق حسن آقا می آوردند. زن ها در اتاقی دیگر غذا می خوردند. آقامصطفا عصرها از سر کار می آمد، دم در اتاق پایینی سلامی به پدر می کرد، احوالی از امیر می پرسید و... یک پیش از ظهر که در خانه تنها بودند، صدای عطیه خانم را از جایی شنید که زمزمه می کرد؛ "کاسه بشقاب دارم، اعلا و ارزون، بیا یه بوس بده، یه کاسه بسون، آی جیگر جون، آی مامانجون..." این ترانه ی عامیانه را عزت خانم هم یکی دو باری هنگام وصله پینه ی لباس های عباسعلی، با خودش زمزمه می کرد. عطیه خانم اوایل دهه ی چهل به بیماری سرطان درگذشت، آقامصطفا هم خانه ای در شیخ هادی، پشت سینما آسیا خرید و اسباب کشی کردند. حسن آقا و فاطمه خانم ماندند. یک روز حرفشان شد، فاطمه خانم هم به قهر، شال و کلاه کرد و...؛ به شهرستان رفت و مدتی مهمان دایی مجیدش بود. آقامصطفا بابا را که تنها شده بود، به خانه ی شیخ هادی برد. از سالی که امیر ساکن پایختت شد، هر نوروز، در همین خانه به دیدار حسن آقا و خانواده می رفت. سمت راست حیاط، چند پله بود به طبقه ی اول. وارد ساختمان که می شدی، دست چپ اتاق مهمان خانه بود که یک پنجره ی سراسری به حیاط داشت. آقامصطفا و خانواده در اتاق های دیگر زندگی می کردند. اتاق حسن آقا بالای پله ها، روی مهمانخانه بود. آن سال ها آقامصطفا در حجره ی بنکدارپور، کنار بانک ملی سبزه میدان، منشی و رییس دفتر بود. یکی دو سالی که امیر در انباری یک گروه صنعتی، اول سبزه میدان، کار می کرد، گاهی به اندازه ی یک چای خوردن، بالای پله های پشت بانک، سری به حجره ی بنکدارپور می زد...
این آخری، حسن اقا چند ساعتی در روز، دستش به کاری بند بود. آقامصطفا گفت پول نیمی گیرد، اینجا و اونجا کارای صنار سه شاهی انجام میدد... سیگار و کفش و… هم قبول نیمیکوند. حسن آقا اشنو را با تیغ، سه قسمت می کرد، و هر بار یک قسمت را سر چوب سیگار لب سوخته ای می زد، که بعد از چند پک، تمام می شد. در کتابفروشی دانش، سر مخبرالدوله، یکی دو ساعتی به حساب و کتاب ها می رسید. امیر، برخی عصرها سر راه به مغازه ی اصغر، سری هم به حسن آقا می زد. گاهانی که سعدی را تا اکباتان و مغازه ی اصغر، در لاله زار جنوبی قدم می زدند، و مثل همیشه که تنها می شدند، بهانه ای پیدا می کرد تا از چیزها و آدم هایی بگوید که سال ها زیر خروارها "نفتالین" و "تنباکو"، از "بید"های زمانه حفظ شده بودند؛ نگاهش که می کردی، انگاری دلتنگ غر و لندهای عمه جون، یا همدلی های عمو کوچیکه بود. مثل یک کامیون حلبی، که نه راننده ای داشت و نه بار می برد؛ "کوچه های عبور تو، تنها گذر زندگی نیست تا انتظار داشته باشی دیگران هم از همان جا عبور کرده باشند! هرکسی "صراط المستقیم" خودش را دارد"!
دو سالی مانده به "سال بهمن"، حال و روز حسن آقا بهم ریخت. آقامصطفا گفت فراموشی و حواس پرتی پیدا کرده. لجبازی میکوند. یکی دو بارم گم و گور شده س. پرسه زدن های الکی، یکنواختی های خوردن و خوابیدن و سیگار کشیدن و... پستی و بلندی نداشت تا یک همیشه مخالف خوان را سر پا نگهدارد. شال و کلاه می کرد و ... تا دم در، مهری خانم التماس که آقا بیرون نرین. می گفت کار دارم. بالاخره هم سرکشانه در را باز می کرد و می رفت. یه روز آقامصطفا زنگ زد که آقام دیروز رفته س بیرون و هنوز نیومده س. هیچ کسم خبر ندارد. با فولکس آقامصطفا، مسیر هر روزه ی حسن آقا را طی کردند؛ دو روزه یه ساعتی بیشتر دفتر نرفته ام. به همه ی بیمارستان و به پزشکی قانونی هم سر زده ام.. معلوم نیست این دو روزه چی چی خورده س، کوجا خوابیده س و... روز بعد، تمامی شاپور، سی متری، بولوار، امیریه و.. را طی کردند. آن سال ها امیر، برای رفتن سر کار، هر روز از میدان راه آهن و پل جوادیه می گذشت. پرسید به بیمارستان راه آهن سر زده این؟ آقا مصطفا بیمارستان را نمی شناخت. جلو بیمارستان هم که توقف کرد، از شکل و شمایل فقیرانه ی ساختمان و آدم های شندره پندره ی سرگردون دم در، مطمئن بود آنجا هم خبری نیست، پشت فرمان ماند. دخترک پشت میز اطلاعات، نگاهی به عکس کرد، گوشی را برداشت، و لحظه ای بعد، آقایی آمد. به امیر گفت شخصی با این مشخصات را سه روز پیش اورده اند اینجا... آقامصطفا با اکراه وارد شد، و چند لحظه بعد، با چشمانی خیس از سردخانه بیرون آمد؛ خودشه س! دیگر معلوم بود حسن آقا این چند روزه کجا خوابیده، و چی خورده و... یکی دو روز بعداز ختم، سر امیریه، پایین تر از سه راه لشکر، از کسبه سراغ مردی را گرفت که هفته ی قبل، در ان حوالی کامیونی او را به جوی آب پرتاب کرده بود... خواربار فروشی با ته لهجه ی فارسی ترکی گفت؛ اون آقا نمیدونس کجا میخواد بره، انگار مست بود، رفت وسط خیابون، کامیونم ندید، بعد هم افتاد و قل خورد تا توی جوب آب. به یکی دو نفر التماس کردم این بیچاره را برسونین مریضخونه، محلم نذاشتند. یه ساعتی همونجا بود. بستم و خودم بردمش مریضخونه. ولی تموم کرده بود... و طومار زندگی دردانه ی نسل سوم "ساغری ها"، پایین جاده ی پهلوی، بسته شد. نه ابوالحسن خان، نه مم کاظم، نه عموچی و...نه هیچ کدام از آنها که دورانی به دردانه بودن حسن آقا رشک می بردند، در انتهایی ترین گوشه ی ذهنشان هم فکر نمی کردند که زندگی حسن آقا به جویی بی آب و سردخانه ی بیمارستانی مهجور، ختم شود. آقامصطفا دوازده سال بعد، در بحبوحه ی روزهای آخر جنگ، درگذشت. و سال سیصد و هشتاد و زهرمار، خبر فوت بتول خانم، روی تختی در خانه ی سالمندان! و چند ماهی بعد فاطمه خانم، دختر حسن آقا، و... با هر مرگی در خانواده "ساغری ها"، یاد حسن آقا افتادم. یکی دو باری هم عطیه خانم را گوشه و کناری دیدم که زمزمه می کرد؛ کاسه بشقاب دارم، اعلا و ارزون. بیا یه بوس بده، یه کاسه بسون،... امیر با خود گفت زنعمو! دیگه کاسه کوزه ای نمونده تا با بوسه تاخت بزنیم.
حسن آقا را بارها در هیات مردی جدی تجربه کرده بود. در زمستان چهل و هشت؛ اخراجی از دانشگاه، آزاد شده از زندانی چند ماهه؛ از صبح تا چهار بعد از ظهر، تمامی کوچه پس کوچه های "امیرآباد" و "شاهرضا" را رفت و برگشت. به جرم توهین به "پرده دار"، بیرونش انداخته بودند. بعداز چند ماه اجاره ندادن، "پای خانه رفتن" هم نداشت. یک دو ریالی ته جیبش بود و یک شکم خالی، زیر شلواری که دور کمرش "پلیسه" شده بود؛ چهار ماه و نیم، در خلوت آن "دو در سه"، با خودش سنگ ها واکنده بود؛ دور و برم خیلی از جوان ها، مثل خودم با سری پر شور، در حال و هواهای متفاوتی زندگی کرده بودند، از راست تا چپ! از سنتی و مذهبی تا کمونیست. همه هم مثل خودم "آرمانگرا"؛ ایمان داشتند که حق با آنهاست! یک تلنگر لازم بود تا این میوه را از شاخه بیاندازد، این تلنگر را "حسن آقا" زد! به طرف "سعدی شمالی"، تا نزدیکی های "مخبرالدوله" رفت، و وارد کتابفروشی شد؛ طوری جواب سلامم را داد که انگار همین دیروز دیده بودمش. به شاگرد معازه پولی داد و چیزی گفت. پنج دقیقه بعد یک فنجان چای و یک پیراشکی "خسروی"، پیش رویش بود؛ نه از پدر پرسید، نه از خانه، نه از درس و دانشگاه و... انگار می دانست کجا بوده ام؛ پیش از آن هم چند باری جزوه های "دکتر" را دستم دیده بود. صندلی را نزدیک تر گذاشت و گفت؛ حاج امیر! میدونی "روضه" یعنی چه؟ گفتم. گفت آفرین! میدونی "باغ" برای چیه؟ خندید. باغ جای درخت و گله، و جوی آب، جای چند لحظه نشستن، پایی سبک کردن، و برگشتن سر بدبختی های زندگی؛ نفسی تازه کرد؛ مستقیم در چشم هایم نگاه کرد؛ حاج امیر! باغ یه "نقل"ه! یه قصه، یه زنگ تفریح، به اندازه ی کشیدن یک خمیازه، برا آدمای خواب آلوده... "زندگی جای دیگه اس"؛ لبخندی زد، چیزی در جیب کتم گذاشت و برخاست؛ مدتی در پیاده روی سعدی، از پشت تماشایش کردم. تنی لنگان که روی دو پای پرانتزی می رفت، سال ها رفته بود، و نرسیده بود. چند سال بعد هم در عبور از پهلوی پایین، راننده ای نقطه ی پایانی بر رفتنش گذاشت. به آرزو نرسیده، رفت. عباسعلی گفت؛ "نکبت گرفتش. دلش با خدا نبود"؛ اما نه زندگی اش نکبت بود، و نه مرگش. هر دو یک تصادف بودند، مثل میلیون ها تصادف دیگر. شب را روی نیمکتی در میدان فردوسی به صبح رساند. طاقباز، در تماشای ستاره ها، از گذشته به آینده. "آینده" آمده بود و رفته بود. حواسش به جیب و اسکناس سبزرنگ حسن آقا بود! صبح زود، اول سری به حمام "بزرگمهر" زد. چرک بیست و چند ساله را که ریخت، برآمد، سری به دکه ی "سیروس خان"، روبروی دانشگاه زد، لوبیای داغ را با یک نان سفید، با لیوانی آبجوی بشکه از گلو به معده ریخت، و یک راست به خانه رفت؛ صاحبخانه و همسر و دخترش مهربانی ها کردند. اجاره ی چهار ماهه را هم بخشیده بود؛ این همه عزیزی بخاطر کسی بود که دیگر "من" نبودم. عکس ها و پلاکاردها را از دیوارها کند، و...صبح جزوات را در ساکی ریخت تا در نزدیک ترین آشغالدونی خالی کند؛ نیمی از روزم در دبیرخانه ی دانشگاه، و نیم دیگر به دنبال پیدا کردن کار، گذشت. باید به فکر نان می بودم، که خربزه آب است!
"ساغری ها" استعدادهای سوخته ای بودند، که در گذر زمان ساییده شدند، و فرو ریختند؛ تنها به دنیا آمدند، تنها زیستند، و تنها رفتند. حسن آقا، همه جا با "دیگران" سر پا ماند. عطیه خانم شیفته اش شد، چون خیال کرد امیرارسلانی پیدا شده تا او را از چنگ "فولادزره ی دیو" برهاند. نمی دانست اما که ارابه ی قدرت، چون کهنه شود، ارابه ران را هم به زیر می کشد.
1 like ·   •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on December 05, 2019 02:28
No comments have been added yet.