Ali Ohadi's Blog, page 13
October 22, 2017
هذیان
تا همین دم و دقه یادم بودها...
نشستم، روبروی تو...
خواستم بخوانم... مات در و دیوار.
چیزی نمانده اما!
نه این که نبوده،
مصیبت ها روی هم که تلمبار می شوند
کهنه ها از نفس می افتند
زیر سنگینی تازه ها.
دست ها را تا آرنج فرو می کنم
در کله ای تهی از خالی
حرفی نبوده انگاری
حرفی نمانده
این سردرد لعنتی، بگمانم
بالاتر از سرت، بر دیوار
سنگاب صحن ورودی چهارباغ
آن طرف تر،
سر در کافه نادری آن سال ها
غم غربتی بی ریشه بر دیوارها
و بالاتر، ان موش سفید
که زل زده در نگاهم،
و تکه شعری از برادران ثالث:
در رقص پرده ی کرباسی؛
"ای درختان عقیم ریشه تان در خاک های هرزگی مستور،
یک جوانه ی ارجمند از هیچ جاتان رست نتواند.
ای گروهی برگ چرکین تار چرکین پود،
یادگار خشکسالی های گردآلود،
هیچ بارانی شما را شست نتواند"...(1)
چی مانده تا بسرایم؟
جز طعم اندوه سال ها در دهانم...
روی مهتابی، زمزمه ی "سایه"؛
"در این سرای بی کسی،
کسی به در نمی زند..." (2)
این سر درد لعنتی اما،
لیوانی آب سرد...، شاید.
وقتی تو را صدا کردم
میلم کشیده بود، برایت
از ویرانه شهری دور
قصه بخوانم،
از جزیره ای که نه چندان دور
از شن ریزه های ساحل،
برید، و در نگاه ما
پشت کشاله های موج حادثه گم می شد
مانده بودیم بر کناره به سیر،
که می گسست،
"کژ می شد و مژ می شد"،
تا آن سوی تر، تا افق.
به دردسرت انداختم،
قصه ها قلمبه همین جا بودند
زیر این پیشانی.
پیش از آن که بخوانم ... جایی
از دست رفته اند
"و ما هم چنان دوره می کنیم
شب را و روز را" (3)
جفت و جور نیست، حواسم.
از یاد می برم
از یاد می روم
رقصی میانه ی گورستان،
چونان زنده ای بی گور،
با نام هایی آشنا
بر شاخ تخته سنگ ها.
هر روز، خاطره هایم
پر می شوند از "زنده یاد"ها!
بی توش آن که سنگی را
از جای برکنم
مگر خفته ای دوباره برخیزد
"هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی می ریزد
مرواریدی صید نخواهد کرد". (4)
سرم را فراموش کرده ام!
در دستشویی؟ زیر آینه شاید؟
سری که لبریز خاطره بود.
کاش بی سر آمده بودم
دوست تر داشتم نیامده بودم
"ای درختان عقیم ریشه تان ...
یک جوانه ی ارجمند از هیچ جاتان رست نتواند.
هیچ بارانی شما را شست نتواند"...
توضیحات؛
(1) بخشی از شعر "پیوندها و باغ ها" از کتاب "از این اوستا از م. امید
از این اوستا
(2) مطلع "در کوچه سار شب" از هوشنگ ابتهاج
هوشنگ ابتهاج
(3) شاه بیت شعر "مرثیه"، از شاملو، در رثای مرگ تراژیک فروغ
احمد شاملو
(4) بخشی از "تولدی دیگر" از فروغ فرخزاد
تولدی دیگر
نشستم، روبروی تو...
خواستم بخوانم... مات در و دیوار.
چیزی نمانده اما!
نه این که نبوده،
مصیبت ها روی هم که تلمبار می شوند
کهنه ها از نفس می افتند
زیر سنگینی تازه ها.
دست ها را تا آرنج فرو می کنم
در کله ای تهی از خالی
حرفی نبوده انگاری
حرفی نمانده
این سردرد لعنتی، بگمانم
بالاتر از سرت، بر دیوار
سنگاب صحن ورودی چهارباغ
آن طرف تر،
سر در کافه نادری آن سال ها
غم غربتی بی ریشه بر دیوارها
و بالاتر، ان موش سفید
که زل زده در نگاهم،
و تکه شعری از برادران ثالث:
در رقص پرده ی کرباسی؛
"ای درختان عقیم ریشه تان در خاک های هرزگی مستور،
یک جوانه ی ارجمند از هیچ جاتان رست نتواند.
ای گروهی برگ چرکین تار چرکین پود،
یادگار خشکسالی های گردآلود،
هیچ بارانی شما را شست نتواند"...(1)
چی مانده تا بسرایم؟
جز طعم اندوه سال ها در دهانم...
روی مهتابی، زمزمه ی "سایه"؛
"در این سرای بی کسی،
کسی به در نمی زند..." (2)
این سر درد لعنتی اما،
لیوانی آب سرد...، شاید.
وقتی تو را صدا کردم
میلم کشیده بود، برایت
از ویرانه شهری دور
قصه بخوانم،
از جزیره ای که نه چندان دور
از شن ریزه های ساحل،
برید، و در نگاه ما
پشت کشاله های موج حادثه گم می شد
مانده بودیم بر کناره به سیر،
که می گسست،
"کژ می شد و مژ می شد"،
تا آن سوی تر، تا افق.
به دردسرت انداختم،
قصه ها قلمبه همین جا بودند
زیر این پیشانی.
پیش از آن که بخوانم ... جایی
از دست رفته اند
"و ما هم چنان دوره می کنیم
شب را و روز را" (3)
جفت و جور نیست، حواسم.
از یاد می برم
از یاد می روم
رقصی میانه ی گورستان،
چونان زنده ای بی گور،
با نام هایی آشنا
بر شاخ تخته سنگ ها.
هر روز، خاطره هایم
پر می شوند از "زنده یاد"ها!
بی توش آن که سنگی را
از جای برکنم
مگر خفته ای دوباره برخیزد
"هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی می ریزد
مرواریدی صید نخواهد کرد". (4)
سرم را فراموش کرده ام!
در دستشویی؟ زیر آینه شاید؟
سری که لبریز خاطره بود.
کاش بی سر آمده بودم
دوست تر داشتم نیامده بودم
"ای درختان عقیم ریشه تان ...
یک جوانه ی ارجمند از هیچ جاتان رست نتواند.
هیچ بارانی شما را شست نتواند"...
توضیحات؛
(1) بخشی از شعر "پیوندها و باغ ها" از کتاب "از این اوستا از م. امید
از این اوستا
(2) مطلع "در کوچه سار شب" از هوشنگ ابتهاج
هوشنگ ابتهاج
(3) شاه بیت شعر "مرثیه"، از شاملو، در رثای مرگ تراژیک فروغ
احمد شاملو
(4) بخشی از "تولدی دیگر" از فروغ فرخزاد
تولدی دیگر
Published on October 22, 2017 01:40
September 28, 2017
تاریخ به روایت ما (بخش پایانی، منابع)
یک حرف اما هنوز هم مانده، این که از آن همه عوامل که مرا به این راه (بیراهه ی پرسش!) کشاند (از جمله کلاس های دکتر آریانپور، دکتر صناعی، و...)، و کتاب هایی بود که بعضن به توصیه ی این و آن می خواندم؛ یکی هم بازخوانی چندین و چند باره ی "آخرین وسوسه ی مسیح" اثر "نیکوس کازانتزاکیس". در دهه ی چهل، در سال های اوج دلدادگی بی چون و چرا به "ارشاد" و شریعتی، اولین بار خواندمش، با حیرت. این رمان را بخوان، حتی اگر تاثیری آن چنان که بر من داشت، بر تو نگذارد؛ به ویژه بخش انتهایی اش که چندی پس از واقعه ی تصلیب عیسی، رخ می دهد. عیسای ناصری که حالا با زن و فرزند، زندگی آرامی دارد، روزی در گذر از میدانی، "پولوس مقدس" را می بیند بر سکویی ایستاده و برای تنی چند از اهالی اورشلیم، سخن می گوید (نقل به مضمون)؛ "... قمار می کردم، زنباره بودم، دست به قتل می زدم، از روی عشق و از سر لذت، چون فکر می کردم دارم بخواست خدا عمل می کنم... تا این که روزی نوری مرا متوقف کرد. گفت؛ چرا به من پشت می کنی؟ پرسیدم تو کیستی؟ گفت؛ عیسا! او گناه را به من نشان داد، دست بر سرم کشید و من چشم باز کردم و "پولوس" شدم، تا امروز خبرهای خوب برای شما بیاورم. از عیسا ناصری، پسر خدا، از مادری باکره. او بخاطر گناهان ما شکنجه شد. به صلیب کشیده شد. سه روز بعد، از مرگ برخاست و به بهشت، نزد خدا رفت..." عیسا که شاهد معرکه گیری پلوس است، فریاد می زند؛ تو این عیسای ناصری را به چشم دیده ای؟ نه! ولی صدایش را شنیده ام. تو یک دروغگویی. پولوس می گوید؛ صبر کن ببینم، تو کیستی؟ عیسی با خشم فریاد می زند؛ من هرگز مصلوب نشده ام. هرگز نمرده ام. یک انسانم، مثل همه ی انسان ها. فرزند مریم و یوسف نجارم. "پونتیوس پیلاتوس" مرا به مرگ محکوم کرد و خداوند مرا نجات داد. پولوس می خندد؛ نه! او چنین کاری نکرد. عیسا می گوید تو بهتر از من می دانی بر من چه گذشته؟ من کار می کنم، می خورم، می خوابم، زن و فرزند دارم. می فهمی؟ در مورد من دروغ نگو و گرنه رسوایت می کنم. پولوس حیران می پرسد مشکل تو چیست؟ به دور و برت نگاه کن، به چهره مردم! بدبختی و رنج را در چهره هاشان نمی بینی؟ نمی بینی چقدر ناخشنود و اندوهگین و پریشان اند؟ تنها امیدشان به رستاخیز عیساست. هیچ کس به این که تو عیسایی یا نیستی، اهمیت نمی دهد. رستاخیز عیسا، و امید به بازگشت او، ما را نجات می دهد. عیسا می گوید نمی توانی دنیا را با دروغ نجات دهی. پولوس پاسخ می دهد؛ من آنی را می گویم که مردم نیاز دارند. همین الان هم اگر بدانم مصلوب کردن تو مردم را شاد می کند، همین جا به صلیبت می کشم. ولی من حقیقت را به مردم می گویم. (پولوس می خندد)؛ حقیقت! بگو! شروع کن. چه کسی باورت می کند؟ تو چیزی را شروع کرده ای، اما نمی توانی متوقفش کنی. مردم تو را خواهند کشت. امتحان کن! نمی بینی مردم چقدر به خدا نیازمندند؟ آنها به دنبال چیزی می گردند که خوشحالشان کند. بخاطر خدا، خوشحال به طرف مرگ می روند، بخاطر عیسای ناصری، فرزند خدا، نه بخاطر تو. خوشحالم که زیارتت کردم. حالا می توانم به راحتی فراموشت کنم. عیسای من از تو قدرتمندتر و پایدارتر است...
روزهای بعد، انگاری چند متری بالای زمین راه می رفتم. به زنی می مانستم که تازه فرورفتگی ها و برآمدگی های تنش را شناخته باشد، از خواب درازی برآمده بودم، انگاری از تونل تاریک زمان، از روزنی تنگ، در میانه ی بزرگراه زندگی، سربرآورده باشم. آن روز اردی بهشت را فراموش نمی کنم. کتاب را بستم، و دوباره به دنیا آمدم. تمام روز این جمله را تکرار می کردم؛ دنیا را با دروغ نمی توانی نجات بدهی! دنیا را با دروغ نمی توانی نجات بدهی! اواخر دهه ی هشتاد میلادی، مارتین اسکورسیسی فیلمی از این رمان ساخت، با برخی بازیگران مورد علاقه ام؛ دانیل دفو (عیسا)، هاروی کی تل، باربارا هرشی (مریم مجدلیه)، هاری دین استانتون (پولوس) و دیوید بوئی... انگاری کتاب را دوباره خوانده باشم.... در ناامیدی مطلق، وقتی به این نقطه رسیدی که انگار، هرگز قادر به اندک تغییری در جهان نیستی، یک قدم دیگر بردار.
منابع و ماخذ؛
برتراند راسل، تاریخ فلسفه ی غرب، ترجمه ی نجف دریابندی
https://www.goodreads.com/book/show/2...
آرتور کریستین سن، "ایران در دوران ساسانیان" https://www.goodreads.com/book/show/2...
حمید عنایت، "اندیشه ی سیاسی در اسلام معاصر".
https://www.goodreads.com/book/show/1...
اصل این کتاب اثر حمید عنایت، پژوهشگر و دانشمند معاصر ماست. گویا حضرات "خرمشاهی" و "زیباکلام"، چیزهایی نوشته اند و اثر را دگرگون کرده اند و نام نامبارکشان را هم بر کتاب گذاشته اند، یا من اشتباه می کنم؟ بهررو اصل کتاب را بخوانید.
علی شریعتی، مجموعه ی آثار https://www.goodreads.com/author/show...
احسان طبری، "برخی بررسی ها درباره جهان بینی ها و جنبش های اجتماعی ایران".
https://www.goodreads.com/book/show/3...
دکتر ذبیح الله صفا، مقدمه ای بر تصوف. https://www.goodreads.com/book/show/2...
دکتر ذبیح الله صفا، حماسه سرایی در ایران. https://www.goodreads.com/book/show/2...
تاریخ ادبیات در ایران در پنج مجلد https://www.goodreads.com/book/show/1...
مرتضی مطهری، سیری در سیره ی ائمه ی اطهار، مرتضی مطهری، مجموعه ی آثار
https://www.goodreads.com/author/show...
ابی مخنف، مقتل الحسین، ترجمه و تصحیح حجت الله جودکی
شاهنامه ی فردوسی https://www.goodreads.com/book/show/2...
https://www.goodreads.com/book/show/6...
ابومنصور معمری، مقدمه ی شاهنامه ی "ابومنصوری".
ثقة الاسلام کلینی (درگذشته 329.) شرح کافی، با ۱۶۱۹۹ روایت از یوسف بحرانی، ۱۵۱۷۶ روایت از دکتر حسین علی محفوظ و۶۱۲۱ روایت از علامه مجلسی. https://www.goodreads.com/book/show/2...
https://www.goodreads.com/author/show...
مجلسی (متوفی 1111) شرح کافی بنام مرآة العقول. https://www.goodreads.com/author/show...
میرداماد؛ شرح کافی؛ بنام الرواشح السماویه.
شاملو، "ققنوس در باران" https://www.goodreads.com/book/show/1...
صدرالدین شیرازی (ملاصدرا)، هانری کربن.
https://www.goodreads.com/book/show/5...
مرتضی راوندی، "تاریخ اجتماعی ایران"
https://www.goodreads.com/author/show...
حمدالله مستوفی؛ تاریخ گزیده. https://www.goodreads.com/book/show/1...
نصرالله فلسفی، زندگانی شاه عباس https://www.goodreads.com/book/show/1...--
https://www.goodreads.com/book/show/3...
https://www.goodreads.com/book/show/3...
احمد کسروی، شیخ صفی و تبارش https://www.goodreads.com/author/show...
پتروشفسکی؛ اسلام در ایران https://www.goodreads.com/book/show/3...
عالم آرای صفوی https://www.goodreads.com/book/show/1...
احسن التواریخ https://www.goodreads.com/book/show/1...
سفرنامه پیتر دلاواله https://www.goodreads.com/book/show/7...
سفرنامه "پیترو دلا واله" سیاح ایتالیایی https://www.goodreads.com/book/show/7...
ادوارد براون، تاریخ سیاسی و اجتماعی ایران؛ تاریخ ادبیات
https://www.goodreads.com/author/show...
سفرنامه ابن بطوطه https://www.goodreads.com/author/show...
https://www.goodreads.com/book/show/2...
سفرنامه آنتونی جنکینسون.
سفرنامه "سرتامس هربرت" انگلیسی. https://www.goodreads.com/book/show/3...
سفرنامه "شاردن" سیاح فرانسوی. https://www.goodreads.com/author/show...
https://www.goodreads.com/book/show/2...
سفرنامه کمپفر (نویسنده و سیّاح سوئدی).
https://www.goodreads.com/book/show/1...
https://www.goodreads.com/book/show/1...
سفرنامه بولاک https://www.goodreads.com/book/show/1...
سفرنامه های دوران صفویه https://www.goodreads.com/book/show/1...
سفرنامه برادران شرلی https://www.goodreads.com/book/show/1...
سفرنامه ی ونیزیان https://www.goodreads.com/book/show/1...
سفرنامه "آنتونیو دو گوه آ" جهانگرد ونیزی.
سفرنامه تاورنیه، دوران صفوی https://www.goodreads.com/book/show/1...
سفرنامه یوهان آلبرشت فن ماندلسلو، سیاح آلمانی.
سفرنامه کرنلیس دو بروین هلندی
سفرنامهم پولاک https://www.goodreads.com/book/show/1...
ابراهیم پورداوود؛ سوشیانس، اوستا. https://www.goodreads.com/author/show...
ابومنصور جمال الدین، حسن بن یوسف بن مطهّر حلّی معروف به علامه حلّی.
https://www.goodreads.com/book/show/7...
سید نورالله حسینی شوشتری؛ "مجالس المومنین"
میرزا محمدبن علی بن ابراهیم استرآبادی؛ "منهج المقال"
محمد بن علی بن حسین بن موسی بن بابویه قمی مشهور به شیخ صدوق؛ مَن لایحْضُرُه الفَقیه.
https://www.goodreads.com/author/list...
شیخ الطائفه ابوجعفر محمد طوسی، مشهور به شیخ طوسی؛ تَهذیبُ الأحکام.
https://www.goodreads.com/author/show...
مایل هروی، شبستان عرفان https://www.goodreads.com/book/show/3...
محمود محمود، تاریخ روابط ایران و انگلیس.
https://www.goodreads.com/author/show...
ولادیمیر مینورسکی؛ https://www.goodreads.com/review/show...
"تذکرة الملوک"، رساله ای در باب دستگاه های دیوانی و تأسیسات اداری عهد صفویه.
دو قرن سکوت https://www.goodreads.com/book/show/5...
تاریخ ایران از آغاز تا پهلوی، زرین کوب https://www.goodreads.com/book/show/1...
کارنامه اسلام، زرین کوب https://www.goodreads.com/book/show/1...
بامداد اسلام، زرین کوب https://www.goodreads.com/book/show/2...
ارزش میراث صوفیه https://www.goodreads.com/book/show/1...
اسلام در ایران، پتروشفسکی https://www.goodreads.com/book/show/2...
آخرین وسوسه ی مسیح، نیکوس کازانتزاکیس
https://www.goodreads.com/book/show/8...
سیدجواد طباطبایی، دیباچه ای بر نظریه ی انحطاط ایران
https://www.goodreads.com/author/show...
رضا مرزبان، روحانیت و تحولات اجتماعی در ایران https://www.goodreads.com/book/show/1...
ویدن گرن، "مانی و تعلیمات او".
موفق بن احمد خوارزمی (متوفا ۵۶۸ ق)، اهل سنت.
ابومنصور الحسین بن محمدالمرغنی (ثعالبی)، "غررالسیر".
دکتر سید جعفر شهیدی. "تاریخ تحلیلی اسلام"، مجموعه آثار
"ایران نامه" و "ایرانشناسی"، دو نشریه ی معتبر در مطالعات تاریخ و فرهنگ ایران، انتشار در نیویورک و واشنگتن.
آرنولد (اسلام شناس)، آرنولد واکر: اسلام شناس انگلیسی
شیخ خلیل بن غازی (متوفی 1089)، شرح قزوینی بنام الشافی بر کافی.
"ابن خطیر(کثیر)"، و "ابن حجیر"... حتی در مورد زندگی این راویان اطلاعات مندرج در منابع یکدست نیستند.
سر ویلیام موئیر (April 1819 – July 1905), شرق شناس و اسلام شناس اسکاتلندی، متخصص تاریخ دوران محمد و خلفای راشدین و بنی امیه. "شرح حال محمد و خلفا" اثر موئیر هنوز هم یک شاهکار تحقیق بحساب می آید. ادوارد سعید او را دشمن اعراب و اسلام خوانده است.
بخش های پیشین را اینجا بخوانید؛
تاریخ به روایت ما (بخش دوازدهم)
https://www.goodreads.com/author_blog...
تاریخ به روایت ما (بخش یازدهم)
https://www.goodreads.com/author_blog...
تاریخ به روایت ما (بخش دهم)
https://www.goodreads.com/author_blog...
تاریخ به روایت ما (بخش نهم)
https://www.goodreads.com/author_blog...
تاریخ به روایت ما (بخش هشتم)
https://www.goodreads.com/author_blog...
تاریخ به روایت ما (بخش هفتم)
https://www.goodreads.com/author_blog...
تاریخ به روایت ما (بخش ششم)
https://www.goodreads.com/author_blog...
تاریخ به روایت ما (بخش پنجم)
https://www.goodreads.com/author_blog...
تاریخ به روایت ما (بخش چهارم(
https://www.goodreads.com/author_blog...
تاریخ به روایت ما (بخش سوم(
https://www.goodreads.com/author_blog...
تاریخ به روایت ما (بخش دویم)
https://www.goodreads.com/author_blog...
تاریخ به روایت ما (بخش اول)
https://www.goodreads.com/author_blog...
روزهای بعد، انگاری چند متری بالای زمین راه می رفتم. به زنی می مانستم که تازه فرورفتگی ها و برآمدگی های تنش را شناخته باشد، از خواب درازی برآمده بودم، انگاری از تونل تاریک زمان، از روزنی تنگ، در میانه ی بزرگراه زندگی، سربرآورده باشم. آن روز اردی بهشت را فراموش نمی کنم. کتاب را بستم، و دوباره به دنیا آمدم. تمام روز این جمله را تکرار می کردم؛ دنیا را با دروغ نمی توانی نجات بدهی! دنیا را با دروغ نمی توانی نجات بدهی! اواخر دهه ی هشتاد میلادی، مارتین اسکورسیسی فیلمی از این رمان ساخت، با برخی بازیگران مورد علاقه ام؛ دانیل دفو (عیسا)، هاروی کی تل، باربارا هرشی (مریم مجدلیه)، هاری دین استانتون (پولوس) و دیوید بوئی... انگاری کتاب را دوباره خوانده باشم.... در ناامیدی مطلق، وقتی به این نقطه رسیدی که انگار، هرگز قادر به اندک تغییری در جهان نیستی، یک قدم دیگر بردار.
منابع و ماخذ؛
برتراند راسل، تاریخ فلسفه ی غرب، ترجمه ی نجف دریابندی
https://www.goodreads.com/book/show/2...
آرتور کریستین سن، "ایران در دوران ساسانیان" https://www.goodreads.com/book/show/2...
حمید عنایت، "اندیشه ی سیاسی در اسلام معاصر".
https://www.goodreads.com/book/show/1...
اصل این کتاب اثر حمید عنایت، پژوهشگر و دانشمند معاصر ماست. گویا حضرات "خرمشاهی" و "زیباکلام"، چیزهایی نوشته اند و اثر را دگرگون کرده اند و نام نامبارکشان را هم بر کتاب گذاشته اند، یا من اشتباه می کنم؟ بهررو اصل کتاب را بخوانید.
علی شریعتی، مجموعه ی آثار https://www.goodreads.com/author/show...
احسان طبری، "برخی بررسی ها درباره جهان بینی ها و جنبش های اجتماعی ایران".
https://www.goodreads.com/book/show/3...
دکتر ذبیح الله صفا، مقدمه ای بر تصوف. https://www.goodreads.com/book/show/2...
دکتر ذبیح الله صفا، حماسه سرایی در ایران. https://www.goodreads.com/book/show/2...
تاریخ ادبیات در ایران در پنج مجلد https://www.goodreads.com/book/show/1...
مرتضی مطهری، سیری در سیره ی ائمه ی اطهار، مرتضی مطهری، مجموعه ی آثار
https://www.goodreads.com/author/show...
ابی مخنف، مقتل الحسین، ترجمه و تصحیح حجت الله جودکی
شاهنامه ی فردوسی https://www.goodreads.com/book/show/2...
https://www.goodreads.com/book/show/6...
ابومنصور معمری، مقدمه ی شاهنامه ی "ابومنصوری".
ثقة الاسلام کلینی (درگذشته 329.) شرح کافی، با ۱۶۱۹۹ روایت از یوسف بحرانی، ۱۵۱۷۶ روایت از دکتر حسین علی محفوظ و۶۱۲۱ روایت از علامه مجلسی. https://www.goodreads.com/book/show/2...
https://www.goodreads.com/author/show...
مجلسی (متوفی 1111) شرح کافی بنام مرآة العقول. https://www.goodreads.com/author/show...
میرداماد؛ شرح کافی؛ بنام الرواشح السماویه.
شاملو، "ققنوس در باران" https://www.goodreads.com/book/show/1...
صدرالدین شیرازی (ملاصدرا)، هانری کربن.
https://www.goodreads.com/book/show/5...
مرتضی راوندی، "تاریخ اجتماعی ایران"
https://www.goodreads.com/author/show...
حمدالله مستوفی؛ تاریخ گزیده. https://www.goodreads.com/book/show/1...
نصرالله فلسفی، زندگانی شاه عباس https://www.goodreads.com/book/show/1...--
https://www.goodreads.com/book/show/3...
https://www.goodreads.com/book/show/3...
احمد کسروی، شیخ صفی و تبارش https://www.goodreads.com/author/show...
پتروشفسکی؛ اسلام در ایران https://www.goodreads.com/book/show/3...
عالم آرای صفوی https://www.goodreads.com/book/show/1...
احسن التواریخ https://www.goodreads.com/book/show/1...
سفرنامه پیتر دلاواله https://www.goodreads.com/book/show/7...
سفرنامه "پیترو دلا واله" سیاح ایتالیایی https://www.goodreads.com/book/show/7...
ادوارد براون، تاریخ سیاسی و اجتماعی ایران؛ تاریخ ادبیات
https://www.goodreads.com/author/show...
سفرنامه ابن بطوطه https://www.goodreads.com/author/show...
https://www.goodreads.com/book/show/2...
سفرنامه آنتونی جنکینسون.
سفرنامه "سرتامس هربرت" انگلیسی. https://www.goodreads.com/book/show/3...
سفرنامه "شاردن" سیاح فرانسوی. https://www.goodreads.com/author/show...
https://www.goodreads.com/book/show/2...
سفرنامه کمپفر (نویسنده و سیّاح سوئدی).
https://www.goodreads.com/book/show/1...
https://www.goodreads.com/book/show/1...
سفرنامه بولاک https://www.goodreads.com/book/show/1...
سفرنامه های دوران صفویه https://www.goodreads.com/book/show/1...
سفرنامه برادران شرلی https://www.goodreads.com/book/show/1...
سفرنامه ی ونیزیان https://www.goodreads.com/book/show/1...
سفرنامه "آنتونیو دو گوه آ" جهانگرد ونیزی.
سفرنامه تاورنیه، دوران صفوی https://www.goodreads.com/book/show/1...
سفرنامه یوهان آلبرشت فن ماندلسلو، سیاح آلمانی.
سفرنامه کرنلیس دو بروین هلندی
سفرنامهم پولاک https://www.goodreads.com/book/show/1...
ابراهیم پورداوود؛ سوشیانس، اوستا. https://www.goodreads.com/author/show...
ابومنصور جمال الدین، حسن بن یوسف بن مطهّر حلّی معروف به علامه حلّی.
https://www.goodreads.com/book/show/7...
سید نورالله حسینی شوشتری؛ "مجالس المومنین"
میرزا محمدبن علی بن ابراهیم استرآبادی؛ "منهج المقال"
محمد بن علی بن حسین بن موسی بن بابویه قمی مشهور به شیخ صدوق؛ مَن لایحْضُرُه الفَقیه.
https://www.goodreads.com/author/list...
شیخ الطائفه ابوجعفر محمد طوسی، مشهور به شیخ طوسی؛ تَهذیبُ الأحکام.
https://www.goodreads.com/author/show...
مایل هروی، شبستان عرفان https://www.goodreads.com/book/show/3...
محمود محمود، تاریخ روابط ایران و انگلیس.
https://www.goodreads.com/author/show...
ولادیمیر مینورسکی؛ https://www.goodreads.com/review/show...
"تذکرة الملوک"، رساله ای در باب دستگاه های دیوانی و تأسیسات اداری عهد صفویه.
دو قرن سکوت https://www.goodreads.com/book/show/5...
تاریخ ایران از آغاز تا پهلوی، زرین کوب https://www.goodreads.com/book/show/1...
کارنامه اسلام، زرین کوب https://www.goodreads.com/book/show/1...
بامداد اسلام، زرین کوب https://www.goodreads.com/book/show/2...
ارزش میراث صوفیه https://www.goodreads.com/book/show/1...
اسلام در ایران، پتروشفسکی https://www.goodreads.com/book/show/2...
آخرین وسوسه ی مسیح، نیکوس کازانتزاکیس
https://www.goodreads.com/book/show/8...
سیدجواد طباطبایی، دیباچه ای بر نظریه ی انحطاط ایران
https://www.goodreads.com/author/show...
رضا مرزبان، روحانیت و تحولات اجتماعی در ایران https://www.goodreads.com/book/show/1...
ویدن گرن، "مانی و تعلیمات او".
موفق بن احمد خوارزمی (متوفا ۵۶۸ ق)، اهل سنت.
ابومنصور الحسین بن محمدالمرغنی (ثعالبی)، "غررالسیر".
دکتر سید جعفر شهیدی. "تاریخ تحلیلی اسلام"، مجموعه آثار
"ایران نامه" و "ایرانشناسی"، دو نشریه ی معتبر در مطالعات تاریخ و فرهنگ ایران، انتشار در نیویورک و واشنگتن.
آرنولد (اسلام شناس)، آرنولد واکر: اسلام شناس انگلیسی
شیخ خلیل بن غازی (متوفی 1089)، شرح قزوینی بنام الشافی بر کافی.
"ابن خطیر(کثیر)"، و "ابن حجیر"... حتی در مورد زندگی این راویان اطلاعات مندرج در منابع یکدست نیستند.
سر ویلیام موئیر (April 1819 – July 1905), شرق شناس و اسلام شناس اسکاتلندی، متخصص تاریخ دوران محمد و خلفای راشدین و بنی امیه. "شرح حال محمد و خلفا" اثر موئیر هنوز هم یک شاهکار تحقیق بحساب می آید. ادوارد سعید او را دشمن اعراب و اسلام خوانده است.
بخش های پیشین را اینجا بخوانید؛
تاریخ به روایت ما (بخش دوازدهم)
https://www.goodreads.com/author_blog...
تاریخ به روایت ما (بخش یازدهم)
https://www.goodreads.com/author_blog...
تاریخ به روایت ما (بخش دهم)
https://www.goodreads.com/author_blog...
تاریخ به روایت ما (بخش نهم)
https://www.goodreads.com/author_blog...
تاریخ به روایت ما (بخش هشتم)
https://www.goodreads.com/author_blog...
تاریخ به روایت ما (بخش هفتم)
https://www.goodreads.com/author_blog...
تاریخ به روایت ما (بخش ششم)
https://www.goodreads.com/author_blog...
تاریخ به روایت ما (بخش پنجم)
https://www.goodreads.com/author_blog...
تاریخ به روایت ما (بخش چهارم(
https://www.goodreads.com/author_blog...
تاریخ به روایت ما (بخش سوم(
https://www.goodreads.com/author_blog...
تاریخ به روایت ما (بخش دویم)
https://www.goodreads.com/author_blog...
تاریخ به روایت ما (بخش اول)
https://www.goodreads.com/author_blog...
Published on September 28, 2017 01:18
September 22, 2017
تاریخ به روایت ما (بخش دوازدهم)
مساله ی "انتظار" و غیبت امام دوزادهم با مروری بر زندگی حسن عسگری روشن تر می شود. گفتم که برگزیدن امامان، برخلاف باور امروزی، از ابتدا رخ نداده، که این انتخاب در طول سده های بعد، شکل گرفته است (111). از امام چهارم، گزینش علی بن حسین (زین العابدین) بر محمد حنفیه، و سپس انتخاب محمدباقر، و برگزیدن جعفر صادق از میان فرزندانش، و تدوین فقه شریعت به نام او، و گزینه ی فرزند ارشدش اسماعیل، از سوی هفت امامی ها و فِرَق دیگری که گرد فرزند دیگرش عبدالله جمع شده اند، نحوه ی عمل هفت امامی ها (اسماعیلیان) و پیروان پسران دیگر جعفر صادق، که همه متهم به تندروی علیه نهاد خلافت شده اند... (پیروان عبدالله بسرعت، و پیروان اسماعیل بعدن توسط هلاکوخان مغول، بکلی تار و مار شدند). گزینه ی موسی کاظم، فرزند سوم جعفر صادق (کاظم از مادری دیگر بوده، و کوچک تر از فرزندان دیگر جعفر (اسماعیل، عبدالله و... ) بطور خلاصه این گزینه ها چگونه تا حسن بن نقی (امام یازدهم) ادامه یافته، و چرا؟ وجه مشترک همه ی اینان، تا آنجا که در روایات محسوس است، گوشه ی عزلت نشستن، بیعت با خلیفه (زیستن در امان و عیش) بوده، و چون در بین اعراب، محبوبیتی نداشته اند، در روایات، به دست خلیفه ی وقت مسموم (شهید) شده اند تا برگزیدگی شان نزد ایرانیان تثبیت شود. به عبارتی دیگر، جانشینان هر امام، از بین گمنام ترین فرزندان امام پیشین انتخاب شده اند، و در روایات تلاش شده تا با مسموم کردن آنان (شهید)، مساله ی مخالفت "اعراب" با آنان مسجل و ممهور شود و از این راه مورد محبت ایرانیان قرار گیرند.
باری، در روایات شیعی هیچ فراز قابل ذکری در شرح احوال حسن بن نقی (امام یازدهم) به چشم نمی خورد، حتی سعی کرده اند برخی از اعمال او را پنهان کنند؛ از جمله این که او چند برده خریده و به همسری برگزیده، عقیم بوده و هیچ فرزندی به نام او ثبت نشده است. برخی روایات شیعه حاکی از آن است که او ساکن بخشی یا منطقه ای در اطراف شهر سامرا، به نام "عسگر" بوده و همین امر سبب لقب "عسگری" او شده است. حال آن که در اغلب همین روایات آمده که او در مدینه به دنیا آمده، پدرش نیز ساکن مدینه بوده که در 41 سالگی وفات یافته و در شهر سامرا مدفون است! حتی اگر حسن بن نقی همراه پدر (به دلیل دستگیری پدر یا زندان او، یا هرچه) به سامرا آمده باشد، از آنجا که تنها شش سال پس از مرگ پدر زنده بوده، دلیلی وجود ندارد از سامرا به جایی به نام عسگر یا عسگریه نقل مکان کرده باشد. در صورتی هم که ساکن چنین محلی بوده، این تنها موردی ست که کنیه ی امامی بنام محل سکونتش، آن هم تنها برای شش سال اقامت، ثبت می شود. حال آن که القاب امامان، حاوی صفاتی ست که به آنها نسبت داده اند؛ "زهد"، "صبر"، "عبادت"، "بخشندگی"، "راستگویی" و... به این دلیل "سجاد"، "کاظم"، "باقر"، "صادق" و غیره لقب گرفته اند، و در هیچ موردی مکان اقامت کوتاه یا بلند مدتشان به نام آنها ثبت نشده، یا بالعکس! روی این حساب، حسن بن نقی صفت بارزی نداشته! او هنگام مرگ پدر 22 ساله بوده و محل ازدواج آخر او با برده ای به نام "نرجس" (خاتون) نیز، سامرا قید شده، و محل غیبت پنج سال اول عمر "مهدی" نیز (تا مرگ حسن عسگری)، چاهی ست در سامرا. از سوی دیگر عسگر (به معنای نظامی) در مورد حسن بن نقی، که هرگز در هیچ جنگی حضور نداشته و شمشیری نکشیده، بی مسماست. حسن بن نقی تا آنجا که نوشته اند، دو همسر داشته که هر دو برده بوده اند. و نرجس، همسر دوم، طبق روایات شیعی به سفارش خود او خریداری شده است (112 الف). با این همه تنها فرزندی که به نام او روایت شده، همین مهدی از "نرجس" است. تولد مهدی طبق روایات شیعه، درست پس از مرگ امام علی نقی (پدر بزرگش، امام دهم) در 255 هجری در سامرا بوده است (اگر به روایات اعتماد کنیم، به عبارتی امام یازدهم هنوز "امام" و جانشین پدر نشده بوده که با "نرجس" ازدواج می کند، و نرجس حامله می شود، و روز مرگ امام دهم، مهدی موعود به دنیا می آید! روایات شیعی می گویند تا پنج سالگی بجز گروه خاصی از شیعیان، کسی قادر به دیدن او نبوده، یعنی "شایستگی" دیدار او را نداشته! و این "شایستگان" تنها به "سوگند" مدعی شده اند که "مهدی" را دیده اند! (112 ب). پرسش این است که چرا "شیعیان" (به عبارت صحیح تر؛ "آخوندها") امامان را در همان عدد "یازده" باقی نگذاشته اند؟ و یا امامان را بعد از 12 هم ادامه نداده اند؟ این به تقدس عدد 12 باز می گردد که هم در عیسویت (حواریون) و هم در اوستا و دین مزدا، یاوران هورمزد، (نیکان، سوشیانت ها) نیز، دوازده تن بوده اند. از همین رو ماه های سال هم به نام آنان، فرودین، خرداد، مرداد تا وهومن و اسفندارمذ، نامیده شده اند. "غیبت" و "انتظار" و "ظهور" هم در باورهای گذشته ی ایرانیان، سوای همخوانی با عدد دوازده، به همین شکل بوده است.
باری، نوشته اند که پس از مرگ پدر، از سوی خداوند امر شد تا در چاهی! مخفی شود. ابتدا شخصی به نام "عثمان ابن سعید" (خادم پدرش)، واسطه و حجت امام زمان بر روی زمین بود، بعد از او، پسرش به نام "ابن عثمان" به مقام "حجت" رسید و پس از درگذشت او، "ابوالقاسم حسین بن روح نوبختی" حجت امام زمان بر روی زمین شد و سپس تر "علی بن محمد سامری". شش روز پیش از مرگ سامری (329 هجری)، امام اعلام می کند که "سامری" شش روز دیگر وفات می کند(!) و پس از او کسی حجت من بر روی زمین نخواهد بود. پس به فرمان خدا غایب می ماند تا روزی باز، به فرمان خداوند ظاهر شود (و البته جهان را پر از خون کند). غیبت او به دو بخش کوچک و بزرگ تقسیم شده؛ غیبت صغرا از 260 تا 329 هجری (حدود 70 سال، تقریبن معادل عمر طبیعی یک انسان!) و غیب کبرا تا امروز ادامه دارد. یکی از عناصر با اهمیتی که از ابتدای زایش "شیعه" در بخش های سابقن ایرانی خلافت اسلامی، همراه با دیگر عناصر خلق شد، و به عنوان بخشی اساسی از مخالفت با عربیت و خلافت، در ذات "اسلام ایرانی" شکل گرفت، ظهور "علماء" یا به عبارتی "حجت" بر روی زمین است، که به تدریج، صاحب اعمال و رفتار و زندگی "امت" شدند. از آنجا که خلیفه ی مسلمین، خود "امیرالمومنین" نیز بود، در اسلام عربی یا "اهل سنت"، علماء، حکماء و فقها نقش کناری داشتند. یکی از علل شکست جنبش های نظامی- ایرانی در مقابل خلفاء همین "دو کارکردی" خلیفه بود که بخشی سیاسی- اجتماعی، و بخشی مذهبی- آیینی به حساب می آمد و معتقدان، به سختی قانع می شدند که در مقابل "نماینده ی خدا و مذهب" قد علم کنند. شکل گیری "علماء" به عنوان "حجت" بر روی زمین پس از "امامان"، تنها در "اسلام ایرانی" (تشیع) به چشم می خورد، که ساختار قدرت در دست شاهان و امیران بود، و عمله ی مذهب، تا دوران صفویه، نقش چشمگیری در نهاد قدرت نداشتند(113). پیدایش چنین نهادی (آخوند) در اسلام ایرانی می توانسته به نوعی در جهت خلع لباس مذهبی از خلیفه بوده باشد. به این معنا که با سلب رهبری مذهبی (آسمانی) از ساختار خلافت، "شکست خلیفه" به عنوان نماینده ی قدرت زمینی، ممکن شود. در عین حال، دنیا و آخرت بندگان خدا در ید قدرت یک نفر باشد. درشت ترین عامل در گرایش به تشیع (اسلام ایرانی) استحاله ی تدریجی عرفان به صوفی گری ست. پیشوایان صوفی منش، تقریبن اولین کسانی هستند که در جوامع ایرانی جهان اسلام، به عنوان صاحب نظر و "مراد" جلوه می کنند و کم کم نظریه شان میان مریدان به صورت "حکم" (فتوا) قابل اجرا می شود (خلع لباس "دنیاپسندی" از عرفان به "دنیاگریزی" و "آخرت اندیشی" در تصوف). این احترام به صوفی و اطاعت بی چون و چرا از رفتار و گفتارش، به دلیل آن که او را به خدا نزدیک تر می دیدند (این طور به مردم القاء می شد!) کم کم رشد کرد. نهاد "حجت" بر روی زمین می تواند از اسلام طریقت (صوفیان) به اسلام شریعت (فقها و متشرعین) سرایت کرده باشد. در عهد صفویه، همه ی این نمادها، در نهاد شاه (سلطنت) ادغام شد (شاه در دستگاه صفوی حکم پیشوای صوفی و مذهبی و اجتماعی و سیاسی، همه را با هم داشت). در انتهای همین دوران است که نهاد روحانیت، مرجعیت می یابد و در همه ی امور دنیا و آخرت مردم دخالت می کند. قوانین مملکت، همان احکام شریعت می شود و بسیاری از مشاغل اجتماعی از قبیل قضاوت، نظارت و رسمیت بخشیدن بر ازدواج و طلاق، اجرای حدود و تعزیرات، اداره ی مستقیم موقوفات عمومی و آرامگاه ها و درآمدهای حاصله از اماکن مقدسه، تنظیم اسناد معاملات و قراردادها، و در دست داشتن کامل نظام آموزشی و اداره ی مدارس و مساجد و...از سوی شاه به نهاد روحانیت (علماء) تفویض شد و تا عهد رضاشاه، چنین بود (خود به نوعی کنترل احوالات اشخاص؛ "اداره ی اطلاعات و امنیت"). بر راس حرم روحانیت نیز، مقامی به نام "مجتهد" یا "مرجعیت" تاسیس شد. هر مرجعی که نفوذش بیشتر بود و در بین مردم پیروان و مریدان بیشتری داشت، مرجعیت عظمای تقلید گشت. ساختار حکومت در ایران حتی پس از انقلاب مشروطیت هم کاملن مذهبی ماند و روحانیت هیچگاه به نماز و مسجد و عبادت و آیین بسنده نمی کرده اند. آنان تقریبن در تمام شئون زندگی اجتماعی مردم حضور داشته اند، میان قدرت سیاسی و قدرت مذهبی مرز مشخصی نبود. همین قدر که قدرت سیاسی رعایت حدود منافع "علماء" را می کرد، علماء نیز چشم بر اعمالش می بستند و به نوعی او را تایید و تقدیس می کردند. این رقابت پنهان، گاه آشکار می شد و به برخورد می انجامید تا دوباره یکی از طرفین، کوتاه بیاید. حکومت، مشروعیت خود را از مذهب کسب می کرد و در مقابل برای روحانیت حوزه ی تقدس قایل بود. این رابطه با قوانینی نانوشته از قرون گذشته شکل گرفته بود. سلاطین غزنوی به قصد جهاد با کفار، به هندوستان لشکر می کشند، سلاطین آل بویه خود مروج مذهب هستند. علمای مذهبی مشمول عنایات و مراحم مادی و معنوی سلاطین اند، تا دوران صفویه که مقام و منزلت مذهب و روحاینت به اوج اعتلای خود می رسد. در دوران قاجار، شکست ایران از روس و معاهده ی گلستان هم مانع نمی شود که "فتحعلیشاه" به رای و فتوای مجتهدان گردن نگذارد. "آقا سید محمد اصفهانی" مرجع تقلید زمان، از "عتبات عالیات" عازم تهران می شود؛ "بعد از ورود ایلچی (سفیر روس)، علما ی اعلام و مجتهدین با احترام به اردوی معلی آمدند و آنچه ایلچی از صلح و مصالحه سخن راند، علما را مقبول نیفتاد و اعلیحضرت همایون را بر جهاد تحریص کرده و از وجوب آن سخن راندند و اصرار کردند. (محمود محمود، تاریخ روابط ایران و انگلیس، جلد اول) جنگ اتفاق افتاد، شکست فاحش تر بود و به معاهده ی ترکمانچای، بسی شرمگینانه تر از معاهده ی قبلی (گلستان) منتهی شد(114).
حالا که به آخر این یادداشت رسیده ام، یادآوری این تذکر لازم است که کمبود تاریخ تحلیلی، تنها به تاریخ تشیع تمام نمی شود. تمامی تاریخ سیاسی و اجتماعی ما باید بارها و بارها به شکلی تحلیلی و بی تعصب، از نو نوشته شود. هیچ تاریخی بی نیاز از تحلیل چند باره نیست، و در عین حال هیچ تاریخی قطعیت ندارد. تعصب در مورد تاریخ، کار دیوانگان است. ما ایرانیان کم نساخته ایم که خود ویران نکرده باشیم، حتی تاریخ را! مولانا در یکی از مجالس سبعه (هفتگانه)ی خود، حکایتی دارد به این مضمون که؛ مردی از بنی اسرائیل به نام "عازم" از خانه بیرون شد و به شهری دیگر درآمد و به خدمت شیخی رسید. گفت؛ در این راه که می آمدم، عجایب ها دیدم. شیخ پرسید؛ چه دیدی؟ گفت؛ "قومی دیدم که کشت کرده بودند، چون تمام شد، آتش در زدند"! (115) (ادامه دارد)
یادداشت ها؛
111 - چنین ادعایی به گوش هایی که به اصول تشیع و تاریخ نسبتن جعلی آن "عادت" کرده اند (شیفتگان "اهل بیت")، عجیب و غریب می نماید. برای اثبات این مدعا، باید روایات شیعی را بتمامی و با روش تطبیقی مرور کرد، هم چنین روایات غیر شیعی را، و تاریخ را هم. به عنوان مثال می توان به زندگی "عبدالله بن سبا" اشاره کرد که اصلن از یهودیان یمن و مخالفان سرسخت عثمان بود، به رجعت محمد اعتقاد داشت، و در ابتدا با علی هم مخالفت می کرد. مدتی در بصره و کوفه تبلیغ کرد و سپس از بیم جان به مصر گریخت. جایی نیامده، و نمی دانیم چرا نظرش نسبت به علی برگشت، طوری که بنا بر روایات شیعی، هنگامی که خبر مرگ علی را شنید، ناباورانه گفت؛ "اگر هزار بار خبر قتل او را بیاورند، باور نمی دارم، او نمی میرد تا آنگاه که جهان را پر از عدل و داد کند"! عبدالله دیگری هم هست به نام "عبدالله بن میمون"، معروف به "قداح" (تیر تراش) که در روایات شیعی از یاران جعفر صادق بوده و بسیاری از روایات این امام، از زبان او نقل شده است. در روایات اسماعیلیان اما، "اسماعیلی" (از پیروان اسماعیل، فرزند ارشد جعفر صادق) خوانده شده و از "دعات" بزرگ اسماعیلیان محسوب می شود! بهررو، آنچه در روایات شیعی نظیر خلاصه ی "علامه حلی"، "مجالس المومنین" شوشتری، "منهج المقال" میرزا محمد استرآبادی، "کافی" کلینی، "من لایحضر" شیخ صدوق، "تهذیب" شیخ طوسی و... در مورد این افراد و دیگران آمده، ضمن تفاوت های بسیار، روشن کننده ی نقاط مبهم و تاریک تاریخ تشیع اند، و این که چرا اسمی، امامی، مقدسی، معصومی، یک معتقد، یک راوی و... ناگهان در جایی سر بر آورده و منبع دانش و روایت و غیره شده، جزو اسرار است و باید همه چیز را چشم بسته پذیرفت. کسی اما به خود اجازه ی نمی دهد بپرسد علامه ی حلی کیست، یا شوشتری، یا استرآبادی، یا کلینی، شیخ صدوق، شیخ طوسی و دیگران، اینها از کجا آمده اند، و چرا روایاتشان باید چشم و گوش بسته و صمُ بکم، پذیرفته شود؟ آیا پشت این اسامی، افراد حقیقی هم وجود داشته اند؟ اصولن در این گوری که بر سرش نماز می خوانیم و زاری می کنیم، جسدی هست؟
112 الف – در مورد نحوه ی خرید و ازدواج نرجس با حسن عسگری، روایتی مسخره از گروهی به رهبری آخوندی معروف، در یاهو به نام "عاشقان انتظار" تعریف شده؛ که حضرت (حسن بن نقی) به فرد مورد اعتمادش مقداری پول می دهد و آدرس مشخص شهر و بازاری را می دهد که فلان برده را به فلان مبلغ بخر و بیاور، و از این گونه. (گویا این صفحه برچیده شده)
http://groups.yahoo.com/group/Entezar...
این گروه، چندین بار تلاش داشتند مرا (از طریق وبلاگ) به راه راست هدایت کنند، تا آن که یادداشتی در مورد صفحه ی مربوطه و داستان های ساختگی آن نوشتم؛ (صفحه ی 41 این کتاب را بخوانید)
https://www.goodreads.com/book/show/2...
و "عاشقان انتظار" دست از هدایتم برداشتند. مورد دیگر آن که در هفت هشت سالگی از زبان شیخی که نزد او زبان عربی فرا می گرفتم (شیخ از اهالی دهستانی به نام "فُزوه" بود که در جاده ی اصفهان به نایین، قرار داشت، به همین دلیل او را، به نامی که صدایش می زدند، "شیخ فزوه"ای در خاطر دارم) از او مطلبی شنیدم که در هیچ کتاب و حدیثی، نه از اهل سنت و نه از اهل تشیع، حتی در "شیعه گری" احمد کسروی نخوانده ام. شیخ یک روز گفت که "عسگر" در زبان عرب (بجز نظامی) معنی "بی تخمه" و "بی هسته" هم می دهد! (به نوعی از انگور بی هسته هم، "انگورعسگری" می گویند!) در دوره ی دبیرستان، به دلیل پرسشی در درس شرعیات، روزی به سراغ آن شیخ، به مدرسه ی "سر نیم آورد" (کوتاه شده اش به لهجه ی اصفهانی؛ "سر نیمه برد") رفتم. طلبه ای که ساکن همان حجره بود، سکوت معناداری کرد و گفت؛ آقا همان سال ها به ولایت خودشان برگشتند! از پدر که مرا برای یادگیری زبان عربی نزد آن شیخ فرستاده بود، پرسیدم، گفت؛ نمی دانم چه گفته بود که تکفیرش کردند و لباسش را گرفتند و با افتضاح از مدرسه ی "سر نیمه برد" بیرونش انداختند!
مساله ی غیبت امام دوازدهم را با استناد به آیاتی از قرآن، منجمله آیه ی 5 سوره ی "قصص " ... و احادیثی از پیامبر و امامان و محدثین، تثبیت کرده اند؛ مثلن (لولم یبق من الدنیا الی الیوم واحد، لطول الله...) "اگر از عمر دنیا یک روز هم مانده باشد، خداوند آن را چندان طولانی می کند تا یکی از اهل بیت برانگیزاند و جهان را پر از عدل و داد کند، چنان که پر از ظلم و جور بود" (فضل ابن حسن الطبرسی، مجمع البیان، نقل از دکتر حمید عنایت؛ "اندیشه ی سیاسی در اسلام معاصر"). روشن است که هنگام تدوین قرآن، هنوز از مهدی خبری نیست (تنها گفته می شود "یکی از اهل بیت") با این همه نمی فهمم چرا خداوندی که قادر است روزی را به میل خود تا ظهور "یکی از اهل بیت" کش بدهد، چرا چند روز به عمر دنیا نمی افزاید... و اگر ظهور حضرت در ید قدرت و فرمان الهی ست، (عجل الله تعالی فرجه!) چرا اجازه می دهد حضرت در دقیقه ی نود، با دستپاچگی ظهور کند؟ خدا که می داند آخر دنیا چه روزی ست، حضرت را یکی دو هفته زودتر بیدار کند! در این زمینه هم به غیبت کیخسرو و بازگشت امشاسپندان، در افسانه های اساطیری ایران باستان توجه شود.
112 ب - جای دیگری هم گفته ام "چیزی که عیان است، چه حاجت به بیان است؟"، اگر امامی بوده، چه نیاز به این داشته که کسی سوگند بخورد که او را دیده؟ و چرا مثلن در مورد علی یا حسین کسی سوگند نمی خورد که آنها را دیده است؟ اصولن این پنج نفری که "نایب امام" بوده اند، چه مزیتی داشته اند، و چرا رخصت یافته اند "امام غایب" را ملاقات و مشاهده کنند، و برای دیگران سوگند یاد کنند که او را دیده اند؟ می دانیم که اولی نوکر و سرسپرده ی امام دهم و بعد یازدهم بوده، و نفر دوم پسر اوست.
113- محقق سبزواری می نویسد؛ "هیچ عصری از وجود امام خالی نیست. ولی در بعضی ازمنه، امام بنا به دلایل و مصالحی از دیده ی ابناء بشر پنهان است و حتی در آن دوره هم عالم به برکت وجود ایشان دولت و نعمتی دارد..." (روضة الانوار عباسی، به نقل از دکتر حمید عنایت، اندیشه ی سیاسی در اسلام معاصر). "بنا به دلایلی"! "رهبری امت پس از پیامبر با امام است و حکومت حق امام، تداوم و استمرار رهبری پیامبر را در طول دوازده نسل، دوازده امام به عهده دارند که از بالا و از طرف فرماندهی اسلامی و... بر اساس اصل وصایت معین شده اند". (علی شریعتی، شیعه یک حزب تمام، مجموعه ی آثار). اگر از "دلایل" پنهان آقای شریعتی خبری نداریم، یک دلیل عمده و روشن اما آن است که اگر "مترجم" و "مفسر" و تاویل کننده و توجیه کننده ی قوانین و مقررات و حتی کتاب (قرآن) نباشد، به عبارتی اگر "وکیلی" نباشد، اداره ی امور "موکل" از دست آسمان هم خارج می شود و هرکس بنا به توجیه خود، مسلمان می ماند (اگر بماند). کلیسای کاتولیک و پاپ هم برای کنترل امور، و نظارت بر مومنین تاسیس شد، اما پروتستان ها خود را از زیر نظارت این کلیسا، که دکانی شخصی بیش نیست، بیرون کشیدند. به عبارتی نقش "روحانی" در تشیع، آرزوی "خلافت" بوده تا هم چون "خلفا"، کلید دنیا و آخرت در دستان یک نفر باشد!
114- پیوسته "نامه" و "اظهاریه" و "عریضه" جعل می کردند که ایرانیان مقیم مناطق اشغال شده (اران و ماورای قفقاز) از ظلم روس ها به جان آمده اند و "مسلمان" در چنگ "ارمنی"ست و باید "آزاد" شود! تاریخ تکرار می شود، اما به شکلی مسخره! باری، بر خلاف تحریفاتی که در تاریخ معاصر صورت گرفته، علما و مراجع تشیع در نهضت مشروطیت هم، آغازگر مبارزه نبودند. آنها پس از نارضایتی و شورش اولیه مردم، از فضای به وجود آمده استفاده کردند و در ابتدا هم تنها "عدالت خانه" می خواستند. ماه ها می گذرد، شاه (مظفرالدین شاه) از فرنگستان مراجعت می کند و "علماء" هم چنان به "لیت و لعل" مشغول اند تا آن که جوش و خروش مردم بالا می گیرد. "مسیو نوز" با لباس آخوندی در مجلسی ظاهر شد. نوز را روس ها سر کار آوردند و انگلیسی ها می خواستند رقیب را از میدان به در کنند (همان گونه که قرارداد تنباکو را انگلیسی ها به ناصرالدین شاه، تحمیل کردند، و روس ها همه جا تلاش کردند تا آن را از میان ببرند). عکس "نوز" (در لباس آخوندی) تکثیر شد و به دست مردم در بازار، و به رویت "علماء" رسید. هنوز تا مشروطیت خیلی راه هست. بعد هم، مشروطیتی که منظور علماء بود، "مشروعیت" بود، یعنی قوانین شریعت. انگیزه ی اصلی روحانیون شیعه، محدود کردن اختیارات شاه، نه در جهت قدرت گرفتن مردم، که در جهت شراکت در قدرت خودشان با سلطنت، و افزایش اختیاراتشان بود. برخی نظیر سید عبدالله بهبهانی، بیشتر به فکر جاه و مقام و افزودن قدرت خود بودند. برخی مانند شیخ فضل الله، با خود صادق بودند و در همان ابتدا نظر خود را تغییر دادند و علیه مشروطه به مقاومت پرداختند. کافی ست به فتواها و نامه ها و تلگراف های ایات سه گانه مقیم عتبات (کربلا و نجف و سامراء) خراسانی و مازندرانی و... توجه کنید. در احوالات سید طباطبایی که به اصطلاح بین علماء از "آزادی خواه"ترین محسوب می شده، آمده که وقتی در دوران کوتاه استبداد محمدعلی شاه (استبداد صغیر) قافیه بر ایشان تنگ آمد، سید گفت "به ما گفتند مشروطه همان اسلام است" (ناظم الاسلام کرمانی، تاریخ بیداری ایرانیان). مراجع نجف و کربلا و سامراء هم پیوسته "دوام دولت شاه و ولی عهد" را آرزو می کردند و این که "علماء عساکر دعا" هستند!
115 – در جای جای مطلب یادآوری کرده ام که اینها نظریات شخصی ست، در مورد هیچ کدامشان هم تعصبی ندارم. در مقابل مطالبی از سر تعصب، توام با کینه ورزی و بدزبانی، آن هم از سوی کسانی که عمر و دانششان به "تحقیق" و "بررسی" قد نمی دهد، جز خنده کاری از دستم ساخته نیست. بارها بلای "تعصب" را بجان خویش، چشیده ایم. کم ترینش همان که در 1369 بر سر احمد شاملو آوردند. و علما و ادبای ریش و پشم دار (و نه مردم عامی!) مثل جوانان متعصب بسیجی، شاملو را به همه چیز، از راست راست تا چپ چپ متهم کردند، معجونی که در هیچ دیگی پخته نمی شد. بسیاری از استادان و پژوهشگران دانشمند، او را به سبک مرتضوی و شریعتمداری، به انواع تهمت و گناه متهم کردند. لابد اگر "مجتهد" بودند، "تکفیر"ش هم می کردند، بی آن که یکی از آنان به خود زحمت داده باشد و سخن شاملو را به تمامی خوانده، یا شنیده باشد. همین که تعصبشان قلقلک شد، آن هم در دفاع و حمایت از چند نام افسانه ای در حماسه (کاوه، ضحاک، فریدون و)... شاملو را زنده زنده شستند و روی بند تعصبشان آویختند! شاملو در جایی در همان سخن رانی در مورد تعصب، مضمون شیرینی دارد؛ "... در این کشور حیرت انگیزترین جنبش های فکری و اجتماعی و... روشنفکران انقلابی بسیاری ظهور کرده اند ... تعصب ورزیدن کار آدم جاهل بی تعقل است... چوبی را نشانش بده بگو تو را این آفریده، باید روزی سه بار دورش شلنگ تخته بزنی... برو چند سال دیگر برگرد. بهش بگو خانه خراب، این حرکات که می کنی... معنی ندارد. می گیرد پای همان چوبی که می پرستد، درازت می کند و به عنوان کافر حربی، سرت را گوش تا گوش می برد... حالا به این بنده ی شرمنده بگویید چرا تعصب نشان دادن آن بابا جاهلانه است، تعصب نشان دادن ما که خودمان را صاحب درایت هم فرض می کنیم، عاقلانه؟"! و هم چنین این کلام ساده، که نیازی هم نیست از زبان شاملو گفته شده باشد تا سندیت پیدا کند؛ "تو فقط هنگامی می توانی بدانی درست می اندیشی که من منطقت را با اندیشه ی نادرستی تحریک کنم. من فقط هنگامی می توانم عقیده ی سخیفم را اصلاح کنم که تو اجازه ی سخن گفتن داشته باشی... تو که پوزه بند به دهان من می زنی از اندیشه ی من... می ترسی. مردم را فریب داده ای و نمی خواهی فریبت آشکار شود... نگران سلامت فکری جامعه هستید؟ پس چرا مانع اندیشه ی آزادش می شوید؟...".
هدفی که با کشتن و اعدام و ترور مخالف و عدم رعایت حقوق بشر و هزار درد بی درمان دیگر به دست می آید، هدفی معیوب است. آنچه در حول و حوش این هدف و اندیشه نوشته شده، جعلی بیش نیست. اگر چنان جامعه ی آرمانی که توصیف می شود (صدر اسلام)، می توانست جایی در تاریخ، واقعیت داشته باشد، احتمال تکرارش هم کم و بیش ممکن می بود. این که با این همه دروغ، هنوز هم ابتدایی ترین آثار چنان آرمانی در جامعه ی امروز ما شکل نگرفته، ریشه در آن "خشت خام" دارد؛ تاریخی روایت می کنیم، "نه آن چنان که بوده، بلکه آن چنان که آرزو می شده"(شاهرخ مسکوب). برای رهایی از این بن بست، باید این اژدهای رها شده در کوچه و خیابان را به قفس پیشین خود، یعنی ذهن و قلب انسان ها بازگرداند. جای خدا و پیامبر در کوچه و خیابان نیست، آنجا بی تردید به اغراض و هوس های کاسبکارانه آلوده می شوند.
بخش های پیشین را اینجا بخوانید؛
بخش یازدهم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش دهم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش نهم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش هشتم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش هفتم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش ششم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش پنجم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش چهارم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش سوم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش دویم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش اول
https://www.goodreads.com/author_blog...
باری، در روایات شیعی هیچ فراز قابل ذکری در شرح احوال حسن بن نقی (امام یازدهم) به چشم نمی خورد، حتی سعی کرده اند برخی از اعمال او را پنهان کنند؛ از جمله این که او چند برده خریده و به همسری برگزیده، عقیم بوده و هیچ فرزندی به نام او ثبت نشده است. برخی روایات شیعه حاکی از آن است که او ساکن بخشی یا منطقه ای در اطراف شهر سامرا، به نام "عسگر" بوده و همین امر سبب لقب "عسگری" او شده است. حال آن که در اغلب همین روایات آمده که او در مدینه به دنیا آمده، پدرش نیز ساکن مدینه بوده که در 41 سالگی وفات یافته و در شهر سامرا مدفون است! حتی اگر حسن بن نقی همراه پدر (به دلیل دستگیری پدر یا زندان او، یا هرچه) به سامرا آمده باشد، از آنجا که تنها شش سال پس از مرگ پدر زنده بوده، دلیلی وجود ندارد از سامرا به جایی به نام عسگر یا عسگریه نقل مکان کرده باشد. در صورتی هم که ساکن چنین محلی بوده، این تنها موردی ست که کنیه ی امامی بنام محل سکونتش، آن هم تنها برای شش سال اقامت، ثبت می شود. حال آن که القاب امامان، حاوی صفاتی ست که به آنها نسبت داده اند؛ "زهد"، "صبر"، "عبادت"، "بخشندگی"، "راستگویی" و... به این دلیل "سجاد"، "کاظم"، "باقر"، "صادق" و غیره لقب گرفته اند، و در هیچ موردی مکان اقامت کوتاه یا بلند مدتشان به نام آنها ثبت نشده، یا بالعکس! روی این حساب، حسن بن نقی صفت بارزی نداشته! او هنگام مرگ پدر 22 ساله بوده و محل ازدواج آخر او با برده ای به نام "نرجس" (خاتون) نیز، سامرا قید شده، و محل غیبت پنج سال اول عمر "مهدی" نیز (تا مرگ حسن عسگری)، چاهی ست در سامرا. از سوی دیگر عسگر (به معنای نظامی) در مورد حسن بن نقی، که هرگز در هیچ جنگی حضور نداشته و شمشیری نکشیده، بی مسماست. حسن بن نقی تا آنجا که نوشته اند، دو همسر داشته که هر دو برده بوده اند. و نرجس، همسر دوم، طبق روایات شیعی به سفارش خود او خریداری شده است (112 الف). با این همه تنها فرزندی که به نام او روایت شده، همین مهدی از "نرجس" است. تولد مهدی طبق روایات شیعه، درست پس از مرگ امام علی نقی (پدر بزرگش، امام دهم) در 255 هجری در سامرا بوده است (اگر به روایات اعتماد کنیم، به عبارتی امام یازدهم هنوز "امام" و جانشین پدر نشده بوده که با "نرجس" ازدواج می کند، و نرجس حامله می شود، و روز مرگ امام دهم، مهدی موعود به دنیا می آید! روایات شیعی می گویند تا پنج سالگی بجز گروه خاصی از شیعیان، کسی قادر به دیدن او نبوده، یعنی "شایستگی" دیدار او را نداشته! و این "شایستگان" تنها به "سوگند" مدعی شده اند که "مهدی" را دیده اند! (112 ب). پرسش این است که چرا "شیعیان" (به عبارت صحیح تر؛ "آخوندها") امامان را در همان عدد "یازده" باقی نگذاشته اند؟ و یا امامان را بعد از 12 هم ادامه نداده اند؟ این به تقدس عدد 12 باز می گردد که هم در عیسویت (حواریون) و هم در اوستا و دین مزدا، یاوران هورمزد، (نیکان، سوشیانت ها) نیز، دوازده تن بوده اند. از همین رو ماه های سال هم به نام آنان، فرودین، خرداد، مرداد تا وهومن و اسفندارمذ، نامیده شده اند. "غیبت" و "انتظار" و "ظهور" هم در باورهای گذشته ی ایرانیان، سوای همخوانی با عدد دوازده، به همین شکل بوده است.
باری، نوشته اند که پس از مرگ پدر، از سوی خداوند امر شد تا در چاهی! مخفی شود. ابتدا شخصی به نام "عثمان ابن سعید" (خادم پدرش)، واسطه و حجت امام زمان بر روی زمین بود، بعد از او، پسرش به نام "ابن عثمان" به مقام "حجت" رسید و پس از درگذشت او، "ابوالقاسم حسین بن روح نوبختی" حجت امام زمان بر روی زمین شد و سپس تر "علی بن محمد سامری". شش روز پیش از مرگ سامری (329 هجری)، امام اعلام می کند که "سامری" شش روز دیگر وفات می کند(!) و پس از او کسی حجت من بر روی زمین نخواهد بود. پس به فرمان خدا غایب می ماند تا روزی باز، به فرمان خداوند ظاهر شود (و البته جهان را پر از خون کند). غیبت او به دو بخش کوچک و بزرگ تقسیم شده؛ غیبت صغرا از 260 تا 329 هجری (حدود 70 سال، تقریبن معادل عمر طبیعی یک انسان!) و غیب کبرا تا امروز ادامه دارد. یکی از عناصر با اهمیتی که از ابتدای زایش "شیعه" در بخش های سابقن ایرانی خلافت اسلامی، همراه با دیگر عناصر خلق شد، و به عنوان بخشی اساسی از مخالفت با عربیت و خلافت، در ذات "اسلام ایرانی" شکل گرفت، ظهور "علماء" یا به عبارتی "حجت" بر روی زمین است، که به تدریج، صاحب اعمال و رفتار و زندگی "امت" شدند. از آنجا که خلیفه ی مسلمین، خود "امیرالمومنین" نیز بود، در اسلام عربی یا "اهل سنت"، علماء، حکماء و فقها نقش کناری داشتند. یکی از علل شکست جنبش های نظامی- ایرانی در مقابل خلفاء همین "دو کارکردی" خلیفه بود که بخشی سیاسی- اجتماعی، و بخشی مذهبی- آیینی به حساب می آمد و معتقدان، به سختی قانع می شدند که در مقابل "نماینده ی خدا و مذهب" قد علم کنند. شکل گیری "علماء" به عنوان "حجت" بر روی زمین پس از "امامان"، تنها در "اسلام ایرانی" (تشیع) به چشم می خورد، که ساختار قدرت در دست شاهان و امیران بود، و عمله ی مذهب، تا دوران صفویه، نقش چشمگیری در نهاد قدرت نداشتند(113). پیدایش چنین نهادی (آخوند) در اسلام ایرانی می توانسته به نوعی در جهت خلع لباس مذهبی از خلیفه بوده باشد. به این معنا که با سلب رهبری مذهبی (آسمانی) از ساختار خلافت، "شکست خلیفه" به عنوان نماینده ی قدرت زمینی، ممکن شود. در عین حال، دنیا و آخرت بندگان خدا در ید قدرت یک نفر باشد. درشت ترین عامل در گرایش به تشیع (اسلام ایرانی) استحاله ی تدریجی عرفان به صوفی گری ست. پیشوایان صوفی منش، تقریبن اولین کسانی هستند که در جوامع ایرانی جهان اسلام، به عنوان صاحب نظر و "مراد" جلوه می کنند و کم کم نظریه شان میان مریدان به صورت "حکم" (فتوا) قابل اجرا می شود (خلع لباس "دنیاپسندی" از عرفان به "دنیاگریزی" و "آخرت اندیشی" در تصوف). این احترام به صوفی و اطاعت بی چون و چرا از رفتار و گفتارش، به دلیل آن که او را به خدا نزدیک تر می دیدند (این طور به مردم القاء می شد!) کم کم رشد کرد. نهاد "حجت" بر روی زمین می تواند از اسلام طریقت (صوفیان) به اسلام شریعت (فقها و متشرعین) سرایت کرده باشد. در عهد صفویه، همه ی این نمادها، در نهاد شاه (سلطنت) ادغام شد (شاه در دستگاه صفوی حکم پیشوای صوفی و مذهبی و اجتماعی و سیاسی، همه را با هم داشت). در انتهای همین دوران است که نهاد روحانیت، مرجعیت می یابد و در همه ی امور دنیا و آخرت مردم دخالت می کند. قوانین مملکت، همان احکام شریعت می شود و بسیاری از مشاغل اجتماعی از قبیل قضاوت، نظارت و رسمیت بخشیدن بر ازدواج و طلاق، اجرای حدود و تعزیرات، اداره ی مستقیم موقوفات عمومی و آرامگاه ها و درآمدهای حاصله از اماکن مقدسه، تنظیم اسناد معاملات و قراردادها، و در دست داشتن کامل نظام آموزشی و اداره ی مدارس و مساجد و...از سوی شاه به نهاد روحانیت (علماء) تفویض شد و تا عهد رضاشاه، چنین بود (خود به نوعی کنترل احوالات اشخاص؛ "اداره ی اطلاعات و امنیت"). بر راس حرم روحانیت نیز، مقامی به نام "مجتهد" یا "مرجعیت" تاسیس شد. هر مرجعی که نفوذش بیشتر بود و در بین مردم پیروان و مریدان بیشتری داشت، مرجعیت عظمای تقلید گشت. ساختار حکومت در ایران حتی پس از انقلاب مشروطیت هم کاملن مذهبی ماند و روحانیت هیچگاه به نماز و مسجد و عبادت و آیین بسنده نمی کرده اند. آنان تقریبن در تمام شئون زندگی اجتماعی مردم حضور داشته اند، میان قدرت سیاسی و قدرت مذهبی مرز مشخصی نبود. همین قدر که قدرت سیاسی رعایت حدود منافع "علماء" را می کرد، علماء نیز چشم بر اعمالش می بستند و به نوعی او را تایید و تقدیس می کردند. این رقابت پنهان، گاه آشکار می شد و به برخورد می انجامید تا دوباره یکی از طرفین، کوتاه بیاید. حکومت، مشروعیت خود را از مذهب کسب می کرد و در مقابل برای روحانیت حوزه ی تقدس قایل بود. این رابطه با قوانینی نانوشته از قرون گذشته شکل گرفته بود. سلاطین غزنوی به قصد جهاد با کفار، به هندوستان لشکر می کشند، سلاطین آل بویه خود مروج مذهب هستند. علمای مذهبی مشمول عنایات و مراحم مادی و معنوی سلاطین اند، تا دوران صفویه که مقام و منزلت مذهب و روحاینت به اوج اعتلای خود می رسد. در دوران قاجار، شکست ایران از روس و معاهده ی گلستان هم مانع نمی شود که "فتحعلیشاه" به رای و فتوای مجتهدان گردن نگذارد. "آقا سید محمد اصفهانی" مرجع تقلید زمان، از "عتبات عالیات" عازم تهران می شود؛ "بعد از ورود ایلچی (سفیر روس)، علما ی اعلام و مجتهدین با احترام به اردوی معلی آمدند و آنچه ایلچی از صلح و مصالحه سخن راند، علما را مقبول نیفتاد و اعلیحضرت همایون را بر جهاد تحریص کرده و از وجوب آن سخن راندند و اصرار کردند. (محمود محمود، تاریخ روابط ایران و انگلیس، جلد اول) جنگ اتفاق افتاد، شکست فاحش تر بود و به معاهده ی ترکمانچای، بسی شرمگینانه تر از معاهده ی قبلی (گلستان) منتهی شد(114).
حالا که به آخر این یادداشت رسیده ام، یادآوری این تذکر لازم است که کمبود تاریخ تحلیلی، تنها به تاریخ تشیع تمام نمی شود. تمامی تاریخ سیاسی و اجتماعی ما باید بارها و بارها به شکلی تحلیلی و بی تعصب، از نو نوشته شود. هیچ تاریخی بی نیاز از تحلیل چند باره نیست، و در عین حال هیچ تاریخی قطعیت ندارد. تعصب در مورد تاریخ، کار دیوانگان است. ما ایرانیان کم نساخته ایم که خود ویران نکرده باشیم، حتی تاریخ را! مولانا در یکی از مجالس سبعه (هفتگانه)ی خود، حکایتی دارد به این مضمون که؛ مردی از بنی اسرائیل به نام "عازم" از خانه بیرون شد و به شهری دیگر درآمد و به خدمت شیخی رسید. گفت؛ در این راه که می آمدم، عجایب ها دیدم. شیخ پرسید؛ چه دیدی؟ گفت؛ "قومی دیدم که کشت کرده بودند، چون تمام شد، آتش در زدند"! (115) (ادامه دارد)
یادداشت ها؛
111 - چنین ادعایی به گوش هایی که به اصول تشیع و تاریخ نسبتن جعلی آن "عادت" کرده اند (شیفتگان "اهل بیت")، عجیب و غریب می نماید. برای اثبات این مدعا، باید روایات شیعی را بتمامی و با روش تطبیقی مرور کرد، هم چنین روایات غیر شیعی را، و تاریخ را هم. به عنوان مثال می توان به زندگی "عبدالله بن سبا" اشاره کرد که اصلن از یهودیان یمن و مخالفان سرسخت عثمان بود، به رجعت محمد اعتقاد داشت، و در ابتدا با علی هم مخالفت می کرد. مدتی در بصره و کوفه تبلیغ کرد و سپس از بیم جان به مصر گریخت. جایی نیامده، و نمی دانیم چرا نظرش نسبت به علی برگشت، طوری که بنا بر روایات شیعی، هنگامی که خبر مرگ علی را شنید، ناباورانه گفت؛ "اگر هزار بار خبر قتل او را بیاورند، باور نمی دارم، او نمی میرد تا آنگاه که جهان را پر از عدل و داد کند"! عبدالله دیگری هم هست به نام "عبدالله بن میمون"، معروف به "قداح" (تیر تراش) که در روایات شیعی از یاران جعفر صادق بوده و بسیاری از روایات این امام، از زبان او نقل شده است. در روایات اسماعیلیان اما، "اسماعیلی" (از پیروان اسماعیل، فرزند ارشد جعفر صادق) خوانده شده و از "دعات" بزرگ اسماعیلیان محسوب می شود! بهررو، آنچه در روایات شیعی نظیر خلاصه ی "علامه حلی"، "مجالس المومنین" شوشتری، "منهج المقال" میرزا محمد استرآبادی، "کافی" کلینی، "من لایحضر" شیخ صدوق، "تهذیب" شیخ طوسی و... در مورد این افراد و دیگران آمده، ضمن تفاوت های بسیار، روشن کننده ی نقاط مبهم و تاریک تاریخ تشیع اند، و این که چرا اسمی، امامی، مقدسی، معصومی، یک معتقد، یک راوی و... ناگهان در جایی سر بر آورده و منبع دانش و روایت و غیره شده، جزو اسرار است و باید همه چیز را چشم بسته پذیرفت. کسی اما به خود اجازه ی نمی دهد بپرسد علامه ی حلی کیست، یا شوشتری، یا استرآبادی، یا کلینی، شیخ صدوق، شیخ طوسی و دیگران، اینها از کجا آمده اند، و چرا روایاتشان باید چشم و گوش بسته و صمُ بکم، پذیرفته شود؟ آیا پشت این اسامی، افراد حقیقی هم وجود داشته اند؟ اصولن در این گوری که بر سرش نماز می خوانیم و زاری می کنیم، جسدی هست؟
112 الف – در مورد نحوه ی خرید و ازدواج نرجس با حسن عسگری، روایتی مسخره از گروهی به رهبری آخوندی معروف، در یاهو به نام "عاشقان انتظار" تعریف شده؛ که حضرت (حسن بن نقی) به فرد مورد اعتمادش مقداری پول می دهد و آدرس مشخص شهر و بازاری را می دهد که فلان برده را به فلان مبلغ بخر و بیاور، و از این گونه. (گویا این صفحه برچیده شده)
http://groups.yahoo.com/group/Entezar...
این گروه، چندین بار تلاش داشتند مرا (از طریق وبلاگ) به راه راست هدایت کنند، تا آن که یادداشتی در مورد صفحه ی مربوطه و داستان های ساختگی آن نوشتم؛ (صفحه ی 41 این کتاب را بخوانید)
https://www.goodreads.com/book/show/2...
و "عاشقان انتظار" دست از هدایتم برداشتند. مورد دیگر آن که در هفت هشت سالگی از زبان شیخی که نزد او زبان عربی فرا می گرفتم (شیخ از اهالی دهستانی به نام "فُزوه" بود که در جاده ی اصفهان به نایین، قرار داشت، به همین دلیل او را، به نامی که صدایش می زدند، "شیخ فزوه"ای در خاطر دارم) از او مطلبی شنیدم که در هیچ کتاب و حدیثی، نه از اهل سنت و نه از اهل تشیع، حتی در "شیعه گری" احمد کسروی نخوانده ام. شیخ یک روز گفت که "عسگر" در زبان عرب (بجز نظامی) معنی "بی تخمه" و "بی هسته" هم می دهد! (به نوعی از انگور بی هسته هم، "انگورعسگری" می گویند!) در دوره ی دبیرستان، به دلیل پرسشی در درس شرعیات، روزی به سراغ آن شیخ، به مدرسه ی "سر نیم آورد" (کوتاه شده اش به لهجه ی اصفهانی؛ "سر نیمه برد") رفتم. طلبه ای که ساکن همان حجره بود، سکوت معناداری کرد و گفت؛ آقا همان سال ها به ولایت خودشان برگشتند! از پدر که مرا برای یادگیری زبان عربی نزد آن شیخ فرستاده بود، پرسیدم، گفت؛ نمی دانم چه گفته بود که تکفیرش کردند و لباسش را گرفتند و با افتضاح از مدرسه ی "سر نیمه برد" بیرونش انداختند!
مساله ی غیبت امام دوازدهم را با استناد به آیاتی از قرآن، منجمله آیه ی 5 سوره ی "قصص " ... و احادیثی از پیامبر و امامان و محدثین، تثبیت کرده اند؛ مثلن (لولم یبق من الدنیا الی الیوم واحد، لطول الله...) "اگر از عمر دنیا یک روز هم مانده باشد، خداوند آن را چندان طولانی می کند تا یکی از اهل بیت برانگیزاند و جهان را پر از عدل و داد کند، چنان که پر از ظلم و جور بود" (فضل ابن حسن الطبرسی، مجمع البیان، نقل از دکتر حمید عنایت؛ "اندیشه ی سیاسی در اسلام معاصر"). روشن است که هنگام تدوین قرآن، هنوز از مهدی خبری نیست (تنها گفته می شود "یکی از اهل بیت") با این همه نمی فهمم چرا خداوندی که قادر است روزی را به میل خود تا ظهور "یکی از اهل بیت" کش بدهد، چرا چند روز به عمر دنیا نمی افزاید... و اگر ظهور حضرت در ید قدرت و فرمان الهی ست، (عجل الله تعالی فرجه!) چرا اجازه می دهد حضرت در دقیقه ی نود، با دستپاچگی ظهور کند؟ خدا که می داند آخر دنیا چه روزی ست، حضرت را یکی دو هفته زودتر بیدار کند! در این زمینه هم به غیبت کیخسرو و بازگشت امشاسپندان، در افسانه های اساطیری ایران باستان توجه شود.
112 ب - جای دیگری هم گفته ام "چیزی که عیان است، چه حاجت به بیان است؟"، اگر امامی بوده، چه نیاز به این داشته که کسی سوگند بخورد که او را دیده؟ و چرا مثلن در مورد علی یا حسین کسی سوگند نمی خورد که آنها را دیده است؟ اصولن این پنج نفری که "نایب امام" بوده اند، چه مزیتی داشته اند، و چرا رخصت یافته اند "امام غایب" را ملاقات و مشاهده کنند، و برای دیگران سوگند یاد کنند که او را دیده اند؟ می دانیم که اولی نوکر و سرسپرده ی امام دهم و بعد یازدهم بوده، و نفر دوم پسر اوست.
113- محقق سبزواری می نویسد؛ "هیچ عصری از وجود امام خالی نیست. ولی در بعضی ازمنه، امام بنا به دلایل و مصالحی از دیده ی ابناء بشر پنهان است و حتی در آن دوره هم عالم به برکت وجود ایشان دولت و نعمتی دارد..." (روضة الانوار عباسی، به نقل از دکتر حمید عنایت، اندیشه ی سیاسی در اسلام معاصر). "بنا به دلایلی"! "رهبری امت پس از پیامبر با امام است و حکومت حق امام، تداوم و استمرار رهبری پیامبر را در طول دوازده نسل، دوازده امام به عهده دارند که از بالا و از طرف فرماندهی اسلامی و... بر اساس اصل وصایت معین شده اند". (علی شریعتی، شیعه یک حزب تمام، مجموعه ی آثار). اگر از "دلایل" پنهان آقای شریعتی خبری نداریم، یک دلیل عمده و روشن اما آن است که اگر "مترجم" و "مفسر" و تاویل کننده و توجیه کننده ی قوانین و مقررات و حتی کتاب (قرآن) نباشد، به عبارتی اگر "وکیلی" نباشد، اداره ی امور "موکل" از دست آسمان هم خارج می شود و هرکس بنا به توجیه خود، مسلمان می ماند (اگر بماند). کلیسای کاتولیک و پاپ هم برای کنترل امور، و نظارت بر مومنین تاسیس شد، اما پروتستان ها خود را از زیر نظارت این کلیسا، که دکانی شخصی بیش نیست، بیرون کشیدند. به عبارتی نقش "روحانی" در تشیع، آرزوی "خلافت" بوده تا هم چون "خلفا"، کلید دنیا و آخرت در دستان یک نفر باشد!
114- پیوسته "نامه" و "اظهاریه" و "عریضه" جعل می کردند که ایرانیان مقیم مناطق اشغال شده (اران و ماورای قفقاز) از ظلم روس ها به جان آمده اند و "مسلمان" در چنگ "ارمنی"ست و باید "آزاد" شود! تاریخ تکرار می شود، اما به شکلی مسخره! باری، بر خلاف تحریفاتی که در تاریخ معاصر صورت گرفته، علما و مراجع تشیع در نهضت مشروطیت هم، آغازگر مبارزه نبودند. آنها پس از نارضایتی و شورش اولیه مردم، از فضای به وجود آمده استفاده کردند و در ابتدا هم تنها "عدالت خانه" می خواستند. ماه ها می گذرد، شاه (مظفرالدین شاه) از فرنگستان مراجعت می کند و "علماء" هم چنان به "لیت و لعل" مشغول اند تا آن که جوش و خروش مردم بالا می گیرد. "مسیو نوز" با لباس آخوندی در مجلسی ظاهر شد. نوز را روس ها سر کار آوردند و انگلیسی ها می خواستند رقیب را از میدان به در کنند (همان گونه که قرارداد تنباکو را انگلیسی ها به ناصرالدین شاه، تحمیل کردند، و روس ها همه جا تلاش کردند تا آن را از میان ببرند). عکس "نوز" (در لباس آخوندی) تکثیر شد و به دست مردم در بازار، و به رویت "علماء" رسید. هنوز تا مشروطیت خیلی راه هست. بعد هم، مشروطیتی که منظور علماء بود، "مشروعیت" بود، یعنی قوانین شریعت. انگیزه ی اصلی روحانیون شیعه، محدود کردن اختیارات شاه، نه در جهت قدرت گرفتن مردم، که در جهت شراکت در قدرت خودشان با سلطنت، و افزایش اختیاراتشان بود. برخی نظیر سید عبدالله بهبهانی، بیشتر به فکر جاه و مقام و افزودن قدرت خود بودند. برخی مانند شیخ فضل الله، با خود صادق بودند و در همان ابتدا نظر خود را تغییر دادند و علیه مشروطه به مقاومت پرداختند. کافی ست به فتواها و نامه ها و تلگراف های ایات سه گانه مقیم عتبات (کربلا و نجف و سامراء) خراسانی و مازندرانی و... توجه کنید. در احوالات سید طباطبایی که به اصطلاح بین علماء از "آزادی خواه"ترین محسوب می شده، آمده که وقتی در دوران کوتاه استبداد محمدعلی شاه (استبداد صغیر) قافیه بر ایشان تنگ آمد، سید گفت "به ما گفتند مشروطه همان اسلام است" (ناظم الاسلام کرمانی، تاریخ بیداری ایرانیان). مراجع نجف و کربلا و سامراء هم پیوسته "دوام دولت شاه و ولی عهد" را آرزو می کردند و این که "علماء عساکر دعا" هستند!
115 – در جای جای مطلب یادآوری کرده ام که اینها نظریات شخصی ست، در مورد هیچ کدامشان هم تعصبی ندارم. در مقابل مطالبی از سر تعصب، توام با کینه ورزی و بدزبانی، آن هم از سوی کسانی که عمر و دانششان به "تحقیق" و "بررسی" قد نمی دهد، جز خنده کاری از دستم ساخته نیست. بارها بلای "تعصب" را بجان خویش، چشیده ایم. کم ترینش همان که در 1369 بر سر احمد شاملو آوردند. و علما و ادبای ریش و پشم دار (و نه مردم عامی!) مثل جوانان متعصب بسیجی، شاملو را به همه چیز، از راست راست تا چپ چپ متهم کردند، معجونی که در هیچ دیگی پخته نمی شد. بسیاری از استادان و پژوهشگران دانشمند، او را به سبک مرتضوی و شریعتمداری، به انواع تهمت و گناه متهم کردند. لابد اگر "مجتهد" بودند، "تکفیر"ش هم می کردند، بی آن که یکی از آنان به خود زحمت داده باشد و سخن شاملو را به تمامی خوانده، یا شنیده باشد. همین که تعصبشان قلقلک شد، آن هم در دفاع و حمایت از چند نام افسانه ای در حماسه (کاوه، ضحاک، فریدون و)... شاملو را زنده زنده شستند و روی بند تعصبشان آویختند! شاملو در جایی در همان سخن رانی در مورد تعصب، مضمون شیرینی دارد؛ "... در این کشور حیرت انگیزترین جنبش های فکری و اجتماعی و... روشنفکران انقلابی بسیاری ظهور کرده اند ... تعصب ورزیدن کار آدم جاهل بی تعقل است... چوبی را نشانش بده بگو تو را این آفریده، باید روزی سه بار دورش شلنگ تخته بزنی... برو چند سال دیگر برگرد. بهش بگو خانه خراب، این حرکات که می کنی... معنی ندارد. می گیرد پای همان چوبی که می پرستد، درازت می کند و به عنوان کافر حربی، سرت را گوش تا گوش می برد... حالا به این بنده ی شرمنده بگویید چرا تعصب نشان دادن آن بابا جاهلانه است، تعصب نشان دادن ما که خودمان را صاحب درایت هم فرض می کنیم، عاقلانه؟"! و هم چنین این کلام ساده، که نیازی هم نیست از زبان شاملو گفته شده باشد تا سندیت پیدا کند؛ "تو فقط هنگامی می توانی بدانی درست می اندیشی که من منطقت را با اندیشه ی نادرستی تحریک کنم. من فقط هنگامی می توانم عقیده ی سخیفم را اصلاح کنم که تو اجازه ی سخن گفتن داشته باشی... تو که پوزه بند به دهان من می زنی از اندیشه ی من... می ترسی. مردم را فریب داده ای و نمی خواهی فریبت آشکار شود... نگران سلامت فکری جامعه هستید؟ پس چرا مانع اندیشه ی آزادش می شوید؟...".
هدفی که با کشتن و اعدام و ترور مخالف و عدم رعایت حقوق بشر و هزار درد بی درمان دیگر به دست می آید، هدفی معیوب است. آنچه در حول و حوش این هدف و اندیشه نوشته شده، جعلی بیش نیست. اگر چنان جامعه ی آرمانی که توصیف می شود (صدر اسلام)، می توانست جایی در تاریخ، واقعیت داشته باشد، احتمال تکرارش هم کم و بیش ممکن می بود. این که با این همه دروغ، هنوز هم ابتدایی ترین آثار چنان آرمانی در جامعه ی امروز ما شکل نگرفته، ریشه در آن "خشت خام" دارد؛ تاریخی روایت می کنیم، "نه آن چنان که بوده، بلکه آن چنان که آرزو می شده"(شاهرخ مسکوب). برای رهایی از این بن بست، باید این اژدهای رها شده در کوچه و خیابان را به قفس پیشین خود، یعنی ذهن و قلب انسان ها بازگرداند. جای خدا و پیامبر در کوچه و خیابان نیست، آنجا بی تردید به اغراض و هوس های کاسبکارانه آلوده می شوند.
بخش های پیشین را اینجا بخوانید؛
بخش یازدهم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش دهم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش نهم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش هشتم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش هفتم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش ششم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش پنجم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش چهارم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش سوم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش دویم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش اول
https://www.goodreads.com/author_blog...
Published on September 22, 2017 01:12
September 15, 2017
تاریخ به روایت ما (بخش یازدهم)
باری، بخشی بزرگ از قدرت شاه اسماعیل، ارثی بود که از خانقاه اجداد خود می برد، از گروهی شمشیر زن؛ عاشقان سینه چاک و افسانه پرداز علی که او را فراتر از پیامبران و هم شان خدا می دانستند، و شاه را تجلی اراده ی علی. شاه اسماعیل از عراق، آخوند شیعی (جبل عاملی) وارد کرد تا بنیاد نهادهای مذهب تازه را بگذارد. کار این فقیهان وارداتی، تعلیم و تربیت آخوند محلی و تصرف نهادهای اهل سنت و تبدیل آنها به نهاد شیعی بود. کار به آنجا کشید که حکم کردند هرکس یک سنی بکشد، به بهشت خواهد رفت. فقیهان سنی مذهب در عثمانی نیز، فتوا دادند هرکس چهار شیعه بکشد، به بهشت می رود. در منطقه ی عثمانی، بندگی و اسارت شیعیان مباح بود. به شهادت "احسن التواریخ" در زمانی که شاه اسماعیل حکم تبعیت از مذهب شیعه را داد، مسایل فقه جعفری هنوز هم عیان نبود. تنها جلد اول کتاب قواعد اسلام از تصانیف سلطان العلماء مطهر حلی، در دسترس معدودی فقیهان شیعی عرب در منطقه ی عراق بود (تاریخ ادبیات ایران، براون، و "احسن التواریخ"). پادشاه تازه از راه رسیده (اسماعیل) در نقش مرشد و رهبر و شاه، مذهبی را ترویج می کرد که هنوز اصولی نداشت و پس از کشتارهای بزرگ اهل سنت، تازه شاه در صدد تهیه ی قوانین شیعه برای تعلیم، برآمد. شاه طهماسب که به عادت پدر به انواع عیش، از بنگ و باده می پرداخت، در نوزده سالگی توبه کرد و فرمان داد شرابخانه ها و فاحشه خانه ها را بستند. در شهر غوغایی برخاست و استعمال بنگ و حشیش و بوزه و شراب از ملاء عام به مجالس پنهانی خواص و عوام منتقل شد. شاه برای عالمان دین تبلیغ کرامات می کرد و ملایان در عوض، احادیثی نظیر برآمدن ستاره ی اسلام از طایفه ی صفی، "شاه اسلام پناه" و غیره می ساختند. رضا مرزبان می نویسد؛ "دوران صفوی، دوران انحراف اندیشه و فرو رفتن در باتلاق خرافه و تعصب ایلی بود که مردم را بسته و زنجیری "مرشد کامل" و شاه وزیر کش و نخبه کش نگه می داشت".
"در دوران شاه اسماعیل، وقتی قزلباشان مذهب شیعه را در ایران بنا می گذاشتند، کپرنیک لهستانی کتابی در هیات و ستاره شناسی تالیف کرد، فرانسیس دراک، دریانورد انگلیسی سفر به دور جهان را آغاز کرد، جوردانو برونو "جهان بی پایان" را در مخالفت با جهان بسته ی ارسطویی، نوشت، گالیله قانون سقوط اجسام را کشف کرد. هنگامی که شاعران و ادیبان ایرانی، دیوان از پس دیوان، قصیده و غزل در مدح و منقبت ائمه می گفتند و روضة الشهدا می نوشتند، درام های بزرگ شکسپیر نوشته می شد، و همزمان با گسترش خرافات و احادیث و اخبار ائمه در قلمرو صوفیانه ی صفوی، کپلر "هیات جدید" را بنیان نهاد و "سوامردام" گلبول های قرمز خون را کشف کرد، نیوتون نور را تجزیه و تفکیک کرد و "ایب نیتس" بیست ساله "فن تجزیه ی اجزاء مرکب" را نوشت، اسپینوزا رساله ی "خداشناسی سیاسی" را منتشر کرد، دنیس پاپن ماشین بخار را ساخت و جان لاک اثر مشهورش "نامه درباره ی مدارا" (تولرانس) را منتشر کرد و لایب نیتس کاوش هایش را درباره ی "اصول عدالت خداوندی" را منتشر کرد. و ولتر..." (سیدجواد طباطبایی"، دیباچه ای بر نظریه ی انحطاط ایران)
چند اشاره ی کوتاه
از اولین آثار "اسلام ایرانی"، تدوین "نهج البلاغه" در قرن چهارم هجری ست؛ مجموعه ای از گفته ها و خطبه ها و نامه ها و عهدنامه های "منسوب" به علی، که به هیچ منبع مکتوب معتبری استناد نمی کند. این که این نوشته ها و گفته ها به راستی از علی ست و در طول بیش از سه قرن پس از علی، چگونه به "سید رضی" مولف نهج البلاغه رسیده، هیچ نمی دانیم. با این همه نهج البلاغه، آن هم به زبان عربی، ابتدا در دوران صفویه مورد توجه عام قرار گرفت (101).
حضور اعداد مقدس ایرانیان، مانند 5 (پنج تن آل ابا)، 7 (هفت امامی) و 12 (دوازده امامی) و نظایر آن که عدد امشاسپندان و سوشیانت ها و... روزهای مقدس هفته و ماه و سال در تشیع، به عنوان مثال "چهلم" (اربعین) و... مستقیم از فرهنگ ایران قدیم گرفته شده است. در مورد مقدسین، (جز در برخی جزئیات درباره ی محمد و فاطمه)، پیرایه های اساسی و مهم از علی آغاز می شود (102). و علی بن ابیطالب در روایات شیعه، هرچه بیشتر رستم گونه و رستم صولت شده (103) در روایات مربوط به جنگ خندق آمده که قوای دشمن (قریش و مکیان) مدتی بی نتیجه، شهر را محاصره کردند و بدون جنگ بازگشتند. اما در برخی روایات گفته اند در جنگ خندق، علی بن ابیطالب جوان (!)، "عمرو بن عبدود" قهرمان بلند قامت و زورمند عرب را از پای درآورد. در زمان جنگ خندق (سال پنجم هجرت) علی باید 29 ساله بوده باشد و... وصف صحنه ی مبارزه ی علی با عمرو بن عبدود در منابع شیعی، شباهت تام به جنگ رستم با دیو سپید دارد (104). جنگ خیبر در منطقه ای رخ داده که اغلب ساکنانش، قبایل یهودی یثرب (مدینه) بودند. ظاهرن این منطقه دارای قلعه های متعدد (هفت قلعه؟) بوده، که نام یکی از آنها "خیبر" بوده است. نوشته اند که پیامبر روز اول، ابوبکر و عمر را به جنگ فرستاد و آنها بی نتیجه بازگشتند. پس روز دوم علی را فرستاد و... علی در جایی از جنگ، سپرش را از دست داد و در قلعه ی خیبر را از جای کند و از آن به عنوان سپر استفاده کرد (105) جوانمردی و عیاری علی نیز، نمونه ای ست از مجموعه ی اخلاقیات ستوده ی عیاران و جوانمردان (106) می توان دریافت چگونه علی به قهرمان ایرانیان بدل شده و گرزه ی گاوسر فریدونی را در هیات شمشیر دو شاخه (ذوالفقار)، و لباس عیاری و پیشکسوتی را به او بخشیده اند، هم چنان که سرپرست یتیمان و ضعفا (موالی، ایرانیان) شده است و...
مساله ی مهم دیگر، مفهوم "شهادت" است، که آن هم بصورت اعم از قرن چهارم هجری در فرهنگ ایران ظاهر شده است. در فرهنگ اهل سنت تا آنجا که بخاطر دارم، بکار نمی رفته. مثلن از قتل عمر و عثمان به عنوان "شهادت" یاد نکرده اند. در متون اوایل قرن چهارم هجری از مرگ حسنک وزیر، یا بعدن از مرگ منصور حلاج نیز، به عنوان "شهادت" نامی برده نشده است. نمی دانم معادل این کلمه در فارسی میانه و قدیم چه بوده اما کشته شدن "سیاوش" (ایرانی، اهورایی) به دست افراسیاب (انیرانی، غیرایرانی، اهریمنی) "شهادت" قلمداد شده و مراسم "سیاووشان" از دیرباز، نوعی عزاداری ملی تلقی می شده است. واژه ی عربی "شهادت" و مشتقات شگفت انگیز آن باید از جایی از تاریخ، از جانب ایرانیان شیعی در مورد قتل حسین بن علی بکار رفته باشد. شهید به معنای "شاهد حاضر" یا "عالم به غیب"، کشته ای مقدس است در جنگ با کفار (اشقیاء، غیر خودی!) که از ریشه ی "شهد" (عسل، شیرینی) می آید و "شاهد" یا زیباروی، گواهی ست بر واقعه ای (ظلمی، ستمی) که بر "خوبان" رفته است! گواهی بی غرض و از روی اخلاص، نوعی "کشته شده در راه حق" (درست)! به زبانی ساده، چون عزیزی (شاهدی) خودی (اهورایی) از سوی "غیر" (نیروی اهریمنی) کشته شود، "شهید"ی ست که مرگش گواهی (شهادتی) ست بر واقعه ای ظالمانه؛ یعنی "شهید"، "شاهد"ی ست که "شهادت"ش، "حقی"ست، گواه بر ناحق بودن دشمن. سیاوش در اسطوره و حماسه ی ملی ایران، مظلومی ست "برحق"، شاهزاده ای که از "آتش" به سلامت گذر می کند؛ گواهی بر "حق" بودن او (علیه تهمت یک زن "بدکاره"!؛ سوداوه)، "ناروایی" فرمان پدر/ شاه را بر نمی تابد و به توران (سرزمین دشمن، اهریمن) پناهنده می شود. در عین حال "ایرانی"ست و در طرف "دانایی" و "روشنایی" (بن مایه ی اصلی فرهنگ ایرانی) قرار دارد (107). بخش ایرانی- اهورایی سیاوش در قلب توران نیز، سبب محبت تورانیان به سیاوش می شود (در "تعزیه"، مراسم سوگ حسین نیز، اشقیاخوانان، "یزید، شمر، ابن زیاد، و... در مقابل یاران حسین "امامخوان"، با تکریم و احترام سخن می گویند! اگرچه آنها را به قتل می رسانند!). این نشانه ی پاکی و مظلومیت (سیاوش) که مهر و محبت "تورانیان" را به خود جلب می کند، مورد رشک و حسد "انیران" (گرسیوز) قرار می گیرد. افراسیاب (اهریمن) این مظلومیت به حق را "شهید" می کند و خون سیاوش "شاهد"ی می شود بر این ظلم ناحق. از آن پس پهلوانان ایرانی، "پاسداران" حق مندی اهورایی، به یارمندی اهورا، به انتقام قتل سیاوش، به ستیز با افراسیاب، نماد یارمندی اهریمن، می ایستند و هر کدام با کشتن پهلوانان و سرفرازان تورانی (جنگ یازده رخ) به خویشکاری خود عمل می کند. افراسیاب، جادو و اهریمن بزرگ (دوازدهمین!)، در انتها به دست کیخسرو، و با وصفی آیینی که بخش هایی از آن در اوستا نیز آمده، به یاری "هوم" (مرد پرهیزگار) کشته می شود. باری، در نبرد دائمی اهوارا و اهریمن، "شهید" یا شهیدان (سپاه و ابزار نیروی اهورایی)، نماد برحق بودن و پیروزی نیکان اند، و در یارمندی اهورا، بر علیه اهریمن! هر اهورایی که بر خاک افتد، "شاهد"ی ست بر ستمی که بر نیکان رفته؛ خون شهید، "برحق" بودن نیکان را آبیاری (اثبات) می کند. از همین رو نباید بر زمین (مادر) ریخته شود، چرا که "حقانیت" می زاید و بر سپاه نیکان می افزاید. کیخسرو، فرزند سیاوش (شهید)، از خون اوست که همچون نطفه ی کیومرث بر زمین (فریگیس) ریخته شده. در پایان جهان و انسان نیز، که نمی دانیم چه هنگام است، کیخسرو همراه سوشیانت ها به یاری نیکان می آید. (حسین نیز در رکاب امام زمان شمشیر می زند) ظهور سوشیانت ها، پایان رنج انسان است. شهید و شهادت، تنها در اسلام ایرانی ست که جلوه ی تقدس می یابد. "دیگران" شهید نیستند اگرچه مسلمان اند. "برحق" نیستند، فریب خورده ی شیطان اند! علی اما "شهید" است. حسن با خوردن زهر به دست اشقیاء، شهید می شود و حسین در کربلا، لباس سیاوش به تن می کند (108 الف). علت های اصلی جنگ یزید و حسین، از خاطره ها محو می شود، تنها گفته می شود "اعداء" یا "اشقیاء" می خواستند حق آل رسول و خانواده ی نبوت را پایمال کنند (و مگر بعد از حسین، آل علی حاکم شدند؟) شهادت تقدیس می شود تا پرسش های اولیه در پس پشت آن فراموش شوند (108 ب)؛ همین که "نیکان" هستند، اهریمن در بیم و وحشت است! تمامی امامان انتخابی "ما" را خلفاء، از وحشتی که از آنان داشتند، "مسموم" و "شهید" می کنند! خلفا، بنی امیه، بنی عباس، اعراب "ناحق" اند و ما "بر حق"! چون "محبوب" ما کشته می شود، "شاهد برحق بودن ما" در هیات "یاد" و "خاطره"، در اندیشه ی ازلی ما می ماند، تا با مرگ "عزیزان"، برحق بودنمان را ثابت کنیم. با مرگ، بر سر می زنیم تا "حق" بودن ما و "ناحق" بودن دشمن، هرگز از یاد نرود، و در هیات "خاطره ی ازلی" درآید. خاطره ی "شهید" زنده می ماند، "شاهد" بر جباریت جباران، تا در زمان مناسب همراه با نماد زنده ی "انتقام" (امام زمان) ظهور کند و با یاری "مرد پرهیزگار" (ولی عصر)، جهان را از بدان پاک گرداند (و زمین را با خون بشوید). پس "انتظار" ظهور، امیدی ست بر پیروزی نهایی، تا قلب نیکان را در ستیز با اهریمنان گرم نگاهدارد (بسیاری از رهبران جنبش های ایرانی، نمی میرند، پنهان می شوند تا "روزی" دوباره ظهور کنند). حسین به سیاوشی تمام عیار بدل می شود، غریب و شهید، مظلوم و شاهد. در روایت عاشورا، حتی طشت زیر سر سیاوش (گودال قتلگاه) را زیر سر بریده ی حسین می گذارند تا خون بر زمین نریزد و زمین و طبیعت را نیاشوبد. بر اهل بیت نیز همان می رود که بر فریگیس آبستن کیخسرو، رفته. "حسین در رکاب امام زمان شمشیر می زند"! همان گونه که کیخسرو، کشنده ی افراسیاب، غایب می شود (در برف، سپیدی، پاکی) تا همراه "مقدسین" در روز رستاخیز، بازگردد! باری، چند قرن زاری بر این شهادت، سبب می شود تا شیعیان از یاد نبرند که "بر حق" اند.
نقطه عطف های دیگری هم هستند؛ مثلن "معصومیت" (109)، "انتظار"؛ که در تمام مذاهب و ایدئولوژی ها به شکلی وجود دارد؛ وعده ای به امیدی واهی در آینده، دلخوشی به رهایی، به رستاخیزی که در آن ستم به انتها می رسد و "عدل" حاکم خواهد شد؛ "کسی می آید که نان را و پپسی را و پارک ملی را و شربت سیاه سرفه را ... تقسیم می کند" (فروغ)! مکاتب ایدئولوژیک معاصر (کمونیسم، فاشیسم) هم از "انتظار" خالی نیستند، تا ستمدیدگان و زحمتکشان، درد را و رنج را به "امید" انتظار و رهایی، تحمل کنند! (110).
یادداشت ها؛
101- نهج البلاغه که در دوران صفویه، کتاب درسی حوزه های مکتبی بود، به زبان عربی بود و تنها فصلی از آن به نام "عهدنامه ی مالک اشتر" به فارسی برگردانده شده بود. ترجمه ی نهج البلاغه به فارسی را همین اواخر (در جمهوری اسلامی) منتشر کرده اند، که برخی از فصول و بخش های آن، به عمد یا به سهو، ترجمه نشده (یا در ترجمه نیامده)! اگر محتویات نهج البلاغه فرمایشات علی ست، چرا بخش هایی از آن ممیزی شده و به فارسی برگردانده نشده است؟ یعنی فرمایشات امام علی هم در وزارت ارشاد جمهوری اسلامی سانسور شده است؟
102 – در مورد تولد علی نوشته اند چون مادرش او را آبستن بود، در طواف خانه ی خدا دچار درد زایمان شد و... ناگهان دیوار کعبه شکافت و او به درون خانه ی خدا داخل شد و علی در آنجا به دنیا آمد. شیعیان تاکید دارند که بجز علی، هیچ فردی تا کنون در کعبه متولد نشده است. می دانیم تولد علی پیش از بعثت محمد، و سال ها پیش از تقدس کعبه به عنوان "خانه ی خدا" بوده است. در واقع هنگام تولد علی، کعبه بتخانه ای بیش نبوده، و خدای شیعیان هنوز به آن خانه اسباب کشی نکرده بوده است. در مورد این شکاف و نحوه ی تولد، به روایت ها در مورد تولد زردشت نگاه کنید.
103 - برخی نقالان شیعی مذهب اصرار داشتند علی و رستم را یکی جلوه دهند، و گاه ابا نداشتند رستم را از شیعیان مرتضا علی بدانند! نوعی اعتبار دادن به پهلوانان حماسی، در حضور مخاطبان متعصب شیعی؛ همان اصراری که بر شیعی بودن فردوسی و بسیاری دیگر از مفاخر ادب و تاریخ ایران، دارند. گویی اگر فردوسی شیعه نباشد، (که نبوده)، شاهنامه از اعتبار می افتد.
104 - علی ابتدا به پای عمرو، شمشیر می زند و چون او خم می شود، علی سرش را نشانه می گیرد و... جنگ رستم با دیو سپید را در خان هفتم، در مازندران، اینجا بخوانید؛
http://www.ali-ohadi.com/global/index...
105 – معمولن با واژه ی "قلعه"، تصویری از دیواره های سنگی بلند و قطور، خندقی عریض و پر آب، گرداگرد این دیواره ها و... درهای بلند چوبی و فلزی که چندین نفر آن را باز و بسته می کنند و... در ذهن تداعی می شود. اما در حجاز چهارده قرن پیش که مردمان در چادر زندگی می کرده اند، اگر قلعه ای وجود می داشته، دارای چه ابعادی بوده و از چه موادی ساخته شده بوده است؟ در و دیوارهایش چگونه بوده اند، از سنگ؟ چوب؟ یا شاخه های نخل؟ در چنین قلعه ای چه ابعادی داشته؟ و فتح چنین قلعه ای با وسایل نظامی آن زمان (شش قرن پیش از جنگ های صلیبی) در حجاز، چگونه صورت می گرفته است؟ با این همه برداشتن یک در با یک دست یا یک انگشت، و استفاده از آن به عنوان سپر...؟ در روایات شیعه به گونه ای اغراق شده، که این روزها ناچار شده اند از قول علی بنویسند (بگویند) که؛ "من در قلعه را هرگز با نیروی بشری از جا نکندم، بلکه در پرتو نیروی الهی و با اتکاء به نفس و ایمان به لقاء الله و..."! برای یافتن ریشه های این پیرایش و تحریف، پایان داستان بیژن و منیژه در شاهنامه را بخوانید، و جابجا کردن سنگ چاه بیژن، توسط رستم را!
http://www.ali-ohadi.com/global/index...
در روایت جنگ "هوازن" می نویسند؛ با تهاجم اولیه ی دشمن، سپاه اسلام گریخت و جز علی و نه یا ده نفر از بنی هاشم (و چهار زن به نام های "ام عماره"، "ام سلیم"، "ام سلیط" و "ام حارث") در کنار پیامبر نماندند که همه در مقابل سپاه کفر، سخت پایداری کردند. علی "ابو جرول"، از پهلوانان جبهه ی دشمن را از پای در می آورد و 40 نفر دیگر را هم به هلاکت می رساند و... عاقبت با حمله ی "لشکر" اسلام (همان 11 مرد و 4 زن؟) و کمک فرشتگان آسمانی (امدادهای غیبی!)، مسلمانان به پیروزی رسیدند و 6 هزار از افراد قبیله ی هوازن و هم پیمان هایشان، به اسارت مسلمانان درآمدند! اضافه بر آن 24 هزار شتر و بیش از 40 هزار گوسفند و چهار هزار اوقیه (سکه ی نقره) به عنوان غنیمت جنگی به چنگ مسلمانان افتاد. (از "بحارالانوار مجلسی" و "سیره ی ابن هشام"). این که آن یازده تن (لشکر اسلام!) چگونه به پیروزی رسیدند، بماند! گیرم یکی شان هم زخمی بر نداشته. ترتیب و اداره ی 6 هزار اسیر، و 40 هزار گوسفند و 4 هزار شتر و ... را اما چه کسی داده؟ فرشتگان؟ جمعیت آن زمان حجاز و تعداد بز و گوسفند و دارایی شان چقدر بوده است؟ اگر شمار غنیمت به دست آمده، واقعیت داشته باشد، تعداد لشکر دشمن با این غنیمت عظیم، چقدر بوده؟ و اگر "امدادهای غیبی" نبود، کافی نبود لشکر دشمن سوت بزنند، و یازده تن مبارزان اسلام، در طوفان گم شوند؟
هفت هشت ساله بودم، کنار پدر، پای منبر آخوندی که این روایت را با آب و تاب تمام شرح می داد، نشسته بودیم. پدر که خود مسلمانی متعصب بود، فریاد زد؛ "لعنت بر کذاب" و جماعتی فریاد زدند؛ "بیش باد"! در بازگشت از پدر در مورد ماجرا پرسیدم. گفت وقایع نگار متعصبی مشغول نوشتن واقعه ی کربلا بود. به وصف حمله ی سیدالشهداء که رسید، نوشت حضرت با یک حمله 30 نفر را به هلاکت رساند. لحظه ای ماند و پنداشت، اشقیاء مثل مور و مگس و شپش اند. کشتن 30 تن از آنها دور از شان فرزند علی ست. پس صفر دیگری اضافه کرد؛ 300. با این همه راضی نشد و پنداشت از حضرت اباعبدالله، بیش از این انتظار می رود، پس صفر دیگری گذاشت؛ 3000، اما شدت نفرت از اشقیاء و محبت به آل رسول، او را به کشتن بیشتر دشمنان وا می داشت؛ 30000 و می رفت صفرهای دیگری اضافه کند. دوستی که حاضر بود گفت؛ چه می کنی مرد؟ اصلن این همه دشمن در صحرای کربلا بود؟ راوی که خونش از تعصب و غیرت به جوش آمده بود، هم چنان که صفرهای دیگری اضافه می کرد، گفت؛ بگذار بکشد این حرامزاده ها را!
106 - عیاران، مردانی از طبقات پایین اجتماع بودند که در هنگامه ها و جنگ ها، خودنمایی ها و شیرین کاری ها می کردند. بصورت گروهی، به مخالفان امیر یا حاکمی می پیوستند و به نفع مردم، علیه ظلم حاکم، می جنگیدند. در عهد بنی عباس، شمار عیاران در سیستان و خراسان بسیار بود. معمولن دسته های عیاران، پیشوایانی داشتند که به قول مولف "تاریخ سیستان" او را "سرهنگ" می نامیدند. عیاران مردمانی جنگجو، شجاع و ضعیف نواز بودند، شهره به جوانمردی، راز نگهدار، یار درماندگان، امانت دار و باوفا به عهد. در چالاکی و تردستی و حیله گری، مهارت داشتند. در ابتدای اسلام در ایران، عیاران با نام "فتیان" (جوانمردان) در زمره ی مریدان پیری از عرفا در می آمدند، به او دست ارادت می دادند و از جان و دل فرمان وی را اطاعت می کردند. بعدها در مناطق عربی به ویژه در شام هم ظاهر شدند و به نام "احداث"، علیه ظلم و فساد سلجوقیان روم، به شکل جنگ های چریکی می جنگیدند. نحوه ی عمل آنها معجونی از کشتی و زبردستی و جلدکاری و طناب بازی و غیره بوده، قادر بودند تک نفره با گروهی مقابله کنند. در عرف عیاری، هر "فتی" (جوانمرد) می بایست کمربند یا رخصت عیاری اش را از چند (چهار؟) استاد (پیش کسوت یا "خلیفه") دریافت کند که در تمامی عمر ارادت و اطاعت خود را نسبت به این چهار تن، حفظ می کرده است. هم زمان با گرایش عرفا به صوفی گری، فتیان به دینداری و پرهیزگاری کشیده شدند و از جایی در تاریخ، به اهل فتوت معروف گشتند. اینان بر خلاف عیاران اولیه، علی را مرشد خود می دانستند و او را سرآغاز فتوت (جوانمردی) می شناختند. کلام معروف "لا فتی الا علی، لا سیف الا ذوالفقار" (هیچ جوانمردی جز علی نیست، و هیچ شمشیری مگر ذوالفقار) از همین جا معمول شده است. در فتوت نامه ها به قوانین درون گروهی شان اشاره شده؛ ستیز علیه ظلم و ظالم. نوشته اند علی کمربند فتوت خود را از سلمان فارسی، "داود مصری"، "سهیل رومی" و "ابوم محجن ثقفی" دریافت کرده. هیچ کدام از این پیش کسوتان علی، از بغداد یا حجاز نبوده اند و اولین کسی که کمربند عیاری به کمر علی بسته، سلمان فارسی بوده. پس علی یا به اعتقاد اهل فتوت؛ "شاه مردان"، پیش کسوتی چون "سلمان فارسی" (ایرانی) داشته است. اعطای این مقام، مراسم خاصی داشته، داوطلب شلواری می پوشیده که "لباس الفتوة" می نامیدند (همان شلوار کوتاهی که اهل زورخانه به پا می کنند). ابن بطوطه، جغرافیا دان عرب (تونسی؟)، در سفرنامه ی خود که در قرن هشتم هجری نوشته، از دیدار با اهل فتوت یاد کرده، و شرح کاملی از ظاهر (لباس) و اعتقادات آنها ارائه کرده است.
107- در باور ایرانیان قدیم، همه جا "دو بن" وجود دارد که به "بن مایه"های فرهنگ ایرانی مشهورند؛ سیاه و سفید، روشنایی و تاریکی، نور و ظلمت، اهورا و اهرمن، نیک و بد، ایرانی و انیرانی، خدا و شیطان، دانایی و نادانی و... (غرض از روشنایی، اهورایی، نیکی، نور، دانایی و... "بن" ایرانی ست و مفاهیم متضاد یا دشمن گونه، "انیرانی" و "ناحق" بوده اند) در هزاره ی اول (در حماسه، تا پایان کار جمشید) این دو بن از یک شاخه اند (زروان، زمان). در هزاره ی دوم، ضحاک (اهرمن)، "بن بد" بر "بن نیک" (جمشید) مسلط می شود. با بند کردن ضحاک توسط فریدون، هزاره ی تسلط اهریمن به پایان می رسد، و با تقسیم جهان میان پسران فریدون، نبرد دو بن اهریمنی و اهورایی آغاز می شود. فریدون، توران و چین را به "تور"، روم و باختر را به "سلم"، و ایران را به "ایرج" می بخشد. سلم و تور این تقسیم پدر را خوش ندارند و مدعی اند که بخش "خوب" (ایران) به ایرج داده شده. چون ایرج به صلح خواهی نزد برادران می رود، سلم و تور او را می کشند، و ستیزه (میان دو بن، ایرانی و انیرانی، اهورایی و اهریمنی) آغاز می گردد. از آن پس توران، سرزمین اهریمنان و ناپاکان، (نماد "بن" اهریمنی) و ایران در سمت روشنایی (نماد "بن" اهورایی) قرار دارد. نبرد دو بن اهورایی و اهریمنی تا پایان کار افراسیاب و پیروزی کیخسرو، ادامه دارد. با کشته شدن افراسیاب، جهان از اهریمنان و دیوان پاک می گردد، و هزاره ی بعدی "دوره ی بی دردی و بی اهریمنی"ست (آمادگی انسان برای رستاخیز).
108 الف- در پرهیز از ریخته شدن خون حسین بر زمین و آشوبی که در طبیعت (باد و طوفان و) پدیدار می شود، و مشابه آن، نگاه کنید به داستان کشته شدن سیاوش به دست "گروی زره"
http://www.ali-ohadi.com/global/index...
(108 ب)- در روایات مختلف آمده که سپاه حسین، پیش از رسیدن به دشت کربلا، بی شمار بود. اما حسین بارها به سپاهیان خود گفت که ما برای "خلاقت" نمی جنگیم، اگر کسی به خیال مال و منصبی به این جنگ می آید، از همین جا رخصت دارد پی کار خود برود. و نوشته اند که حسین هر بار پته ی عبای خود را بر سر می کشید تا آنها که قصد رفتن دارند، گرفتار شرمندگی نشوند... تا در انتها هفتاد و دو تن باقی ماندند! (در روایات شیعی، در مورد هر واقعه ای که می توانسته به آسانی مورد تردید "مومنان" قرار گیرد، به "تاکید"، نشان و "حجت" و "دلیل" آورده اند، تا ذهن مومنان گرد "سوال" و "تردید" نگردد؛ یکی همین نیت حسین برای جنگ با یزید، یا مساله ی سند "فدک" و موضع علی و فاطمه و ابوبکر و عمر، و بالاخره سقط طفلی که سه ماهه در شکم فاطمه بوده. بعدن خواهیم دید که "وجود" مهدی را هم با سوگند خوردن چندین و چند باره ی یکی دو تن، "تثبیت" کرده اند!) پس حسین هم مانند پدرش علی، می دانسته که کشته می شود، آن یکی ابن ملجم را از خواب بیدار می کند تا ماموریتش (قتل علی) به تاخیر نیافتد، و این یکی با پای خود به میدان می رود و خانواده و فرزندان را در راه حق "شهید" می کند. پرسش آنجاست که چرا حسن، و بقیه ی امامان تن به چنین شهادتی ندادند؟ و آخرین آنها (به فرمان خدا) به چاه اندر شد، تا برای "ظهور" محفوظ بماند!
109- میزان و معیار "معصومیت" نزد شیعه یک تعریف مجرد (آبستراکت) است، بی هیچ وجه اثباتی. چگونه کسانی که بر همه چیز گذشته و آینده اعراف و اشراف داشته اند، با امثال معاویه و دیگر خلفاء بیعت می کنند؟ یکی شان نیابت خلافت را از یک خلیفه می پذیرد، دیگری دختر خلیفه ای را به همسری انتخاب می کند، معتقد به برابری و عدالت اند، اما برده داری و برده خری می کنند و همسران بسیار بر می گزینند، و بردگان را به مقام شاهزادگی می رسانند تا شایستگی همسری "امام" را کسب کنند (نوعی نجات برده از بردگی!)، و البته "معصوم" اند! چرا هرجا به بن بست می رسیم، باید همه چیز را همان گونه که گفته و روایت شده، بپذیریم؟ وقتی شیعیان "به روز" شده، خامنه ای را به علی تشبیه می کنند، غرض به فراموشی سپردن خونی ست که از سر هر انگشت این مومن (خبیث) می ریزد. "بنا به مصلحت"... همان گونه که توجیه معصومیت امامان، "نظر کردگی"ست، و هرچه آنان می کنند، نباید با چشم و قضاوت معمولی بررسی شود. تردیدها با "پیرایه"ها، ماستمالی می شوند؛ اینها "ائمه ی اطهار"اند، هر کارشان به خواست و اراده ی خداوند بوده، تا سوالات بی پاسخ، هرگز به دنیا نیآیند، یا در صورت به دنیا آمدن، با برخورد به "اراده ی خداوند"، به بن بست خاموشی (کفرگویی) برسند!
110 - سوشیانت ها (هوشیدران)، موعودان دین زردشت اند، دوازده تن. آخرین سوشیانت، در دور آخر (رستاخیز، آخرالزمان!) ظهور می کند و با ظهور او، قیامت برپا می شود. سه هزاره ی (اوستا) آخر عمر جهان (زمان کرانمند)، عهد سلطنت سه پسر آینده ی زردشت است که هر یک به فاصله ی سه هزار سال از یکدیگر ظهور می کنند. نام ها و محل تولدشان، اسامی مادرانشان و محل ظهور آنان در اوستا آمده، زمان ظهورشان اما روشن نیست (فروردین یشت، اوستا). "اوشیدر" یا "هوشیدر"، همان "فروهر"ها (ابراهیم پورداوود؛ سوشیانس، فرهنگ معین).
بخش های قبلی را اینجا بخوانید
بخش دهم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش نهم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش هشتم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش هفتم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش ششم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش پنجم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش چهارم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش سوم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش دوم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش اول
https://www.goodreads.com/author_blog...
"در دوران شاه اسماعیل، وقتی قزلباشان مذهب شیعه را در ایران بنا می گذاشتند، کپرنیک لهستانی کتابی در هیات و ستاره شناسی تالیف کرد، فرانسیس دراک، دریانورد انگلیسی سفر به دور جهان را آغاز کرد، جوردانو برونو "جهان بی پایان" را در مخالفت با جهان بسته ی ارسطویی، نوشت، گالیله قانون سقوط اجسام را کشف کرد. هنگامی که شاعران و ادیبان ایرانی، دیوان از پس دیوان، قصیده و غزل در مدح و منقبت ائمه می گفتند و روضة الشهدا می نوشتند، درام های بزرگ شکسپیر نوشته می شد، و همزمان با گسترش خرافات و احادیث و اخبار ائمه در قلمرو صوفیانه ی صفوی، کپلر "هیات جدید" را بنیان نهاد و "سوامردام" گلبول های قرمز خون را کشف کرد، نیوتون نور را تجزیه و تفکیک کرد و "ایب نیتس" بیست ساله "فن تجزیه ی اجزاء مرکب" را نوشت، اسپینوزا رساله ی "خداشناسی سیاسی" را منتشر کرد، دنیس پاپن ماشین بخار را ساخت و جان لاک اثر مشهورش "نامه درباره ی مدارا" (تولرانس) را منتشر کرد و لایب نیتس کاوش هایش را درباره ی "اصول عدالت خداوندی" را منتشر کرد. و ولتر..." (سیدجواد طباطبایی"، دیباچه ای بر نظریه ی انحطاط ایران)
چند اشاره ی کوتاه
از اولین آثار "اسلام ایرانی"، تدوین "نهج البلاغه" در قرن چهارم هجری ست؛ مجموعه ای از گفته ها و خطبه ها و نامه ها و عهدنامه های "منسوب" به علی، که به هیچ منبع مکتوب معتبری استناد نمی کند. این که این نوشته ها و گفته ها به راستی از علی ست و در طول بیش از سه قرن پس از علی، چگونه به "سید رضی" مولف نهج البلاغه رسیده، هیچ نمی دانیم. با این همه نهج البلاغه، آن هم به زبان عربی، ابتدا در دوران صفویه مورد توجه عام قرار گرفت (101).
حضور اعداد مقدس ایرانیان، مانند 5 (پنج تن آل ابا)، 7 (هفت امامی) و 12 (دوازده امامی) و نظایر آن که عدد امشاسپندان و سوشیانت ها و... روزهای مقدس هفته و ماه و سال در تشیع، به عنوان مثال "چهلم" (اربعین) و... مستقیم از فرهنگ ایران قدیم گرفته شده است. در مورد مقدسین، (جز در برخی جزئیات درباره ی محمد و فاطمه)، پیرایه های اساسی و مهم از علی آغاز می شود (102). و علی بن ابیطالب در روایات شیعه، هرچه بیشتر رستم گونه و رستم صولت شده (103) در روایات مربوط به جنگ خندق آمده که قوای دشمن (قریش و مکیان) مدتی بی نتیجه، شهر را محاصره کردند و بدون جنگ بازگشتند. اما در برخی روایات گفته اند در جنگ خندق، علی بن ابیطالب جوان (!)، "عمرو بن عبدود" قهرمان بلند قامت و زورمند عرب را از پای درآورد. در زمان جنگ خندق (سال پنجم هجرت) علی باید 29 ساله بوده باشد و... وصف صحنه ی مبارزه ی علی با عمرو بن عبدود در منابع شیعی، شباهت تام به جنگ رستم با دیو سپید دارد (104). جنگ خیبر در منطقه ای رخ داده که اغلب ساکنانش، قبایل یهودی یثرب (مدینه) بودند. ظاهرن این منطقه دارای قلعه های متعدد (هفت قلعه؟) بوده، که نام یکی از آنها "خیبر" بوده است. نوشته اند که پیامبر روز اول، ابوبکر و عمر را به جنگ فرستاد و آنها بی نتیجه بازگشتند. پس روز دوم علی را فرستاد و... علی در جایی از جنگ، سپرش را از دست داد و در قلعه ی خیبر را از جای کند و از آن به عنوان سپر استفاده کرد (105) جوانمردی و عیاری علی نیز، نمونه ای ست از مجموعه ی اخلاقیات ستوده ی عیاران و جوانمردان (106) می توان دریافت چگونه علی به قهرمان ایرانیان بدل شده و گرزه ی گاوسر فریدونی را در هیات شمشیر دو شاخه (ذوالفقار)، و لباس عیاری و پیشکسوتی را به او بخشیده اند، هم چنان که سرپرست یتیمان و ضعفا (موالی، ایرانیان) شده است و...
مساله ی مهم دیگر، مفهوم "شهادت" است، که آن هم بصورت اعم از قرن چهارم هجری در فرهنگ ایران ظاهر شده است. در فرهنگ اهل سنت تا آنجا که بخاطر دارم، بکار نمی رفته. مثلن از قتل عمر و عثمان به عنوان "شهادت" یاد نکرده اند. در متون اوایل قرن چهارم هجری از مرگ حسنک وزیر، یا بعدن از مرگ منصور حلاج نیز، به عنوان "شهادت" نامی برده نشده است. نمی دانم معادل این کلمه در فارسی میانه و قدیم چه بوده اما کشته شدن "سیاوش" (ایرانی، اهورایی) به دست افراسیاب (انیرانی، غیرایرانی، اهریمنی) "شهادت" قلمداد شده و مراسم "سیاووشان" از دیرباز، نوعی عزاداری ملی تلقی می شده است. واژه ی عربی "شهادت" و مشتقات شگفت انگیز آن باید از جایی از تاریخ، از جانب ایرانیان شیعی در مورد قتل حسین بن علی بکار رفته باشد. شهید به معنای "شاهد حاضر" یا "عالم به غیب"، کشته ای مقدس است در جنگ با کفار (اشقیاء، غیر خودی!) که از ریشه ی "شهد" (عسل، شیرینی) می آید و "شاهد" یا زیباروی، گواهی ست بر واقعه ای (ظلمی، ستمی) که بر "خوبان" رفته است! گواهی بی غرض و از روی اخلاص، نوعی "کشته شده در راه حق" (درست)! به زبانی ساده، چون عزیزی (شاهدی) خودی (اهورایی) از سوی "غیر" (نیروی اهریمنی) کشته شود، "شهید"ی ست که مرگش گواهی (شهادتی) ست بر واقعه ای ظالمانه؛ یعنی "شهید"، "شاهد"ی ست که "شهادت"ش، "حقی"ست، گواه بر ناحق بودن دشمن. سیاوش در اسطوره و حماسه ی ملی ایران، مظلومی ست "برحق"، شاهزاده ای که از "آتش" به سلامت گذر می کند؛ گواهی بر "حق" بودن او (علیه تهمت یک زن "بدکاره"!؛ سوداوه)، "ناروایی" فرمان پدر/ شاه را بر نمی تابد و به توران (سرزمین دشمن، اهریمن) پناهنده می شود. در عین حال "ایرانی"ست و در طرف "دانایی" و "روشنایی" (بن مایه ی اصلی فرهنگ ایرانی) قرار دارد (107). بخش ایرانی- اهورایی سیاوش در قلب توران نیز، سبب محبت تورانیان به سیاوش می شود (در "تعزیه"، مراسم سوگ حسین نیز، اشقیاخوانان، "یزید، شمر، ابن زیاد، و... در مقابل یاران حسین "امامخوان"، با تکریم و احترام سخن می گویند! اگرچه آنها را به قتل می رسانند!). این نشانه ی پاکی و مظلومیت (سیاوش) که مهر و محبت "تورانیان" را به خود جلب می کند، مورد رشک و حسد "انیران" (گرسیوز) قرار می گیرد. افراسیاب (اهریمن) این مظلومیت به حق را "شهید" می کند و خون سیاوش "شاهد"ی می شود بر این ظلم ناحق. از آن پس پهلوانان ایرانی، "پاسداران" حق مندی اهورایی، به یارمندی اهورا، به انتقام قتل سیاوش، به ستیز با افراسیاب، نماد یارمندی اهریمن، می ایستند و هر کدام با کشتن پهلوانان و سرفرازان تورانی (جنگ یازده رخ) به خویشکاری خود عمل می کند. افراسیاب، جادو و اهریمن بزرگ (دوازدهمین!)، در انتها به دست کیخسرو، و با وصفی آیینی که بخش هایی از آن در اوستا نیز آمده، به یاری "هوم" (مرد پرهیزگار) کشته می شود. باری، در نبرد دائمی اهوارا و اهریمن، "شهید" یا شهیدان (سپاه و ابزار نیروی اهورایی)، نماد برحق بودن و پیروزی نیکان اند، و در یارمندی اهورا، بر علیه اهریمن! هر اهورایی که بر خاک افتد، "شاهد"ی ست بر ستمی که بر نیکان رفته؛ خون شهید، "برحق" بودن نیکان را آبیاری (اثبات) می کند. از همین رو نباید بر زمین (مادر) ریخته شود، چرا که "حقانیت" می زاید و بر سپاه نیکان می افزاید. کیخسرو، فرزند سیاوش (شهید)، از خون اوست که همچون نطفه ی کیومرث بر زمین (فریگیس) ریخته شده. در پایان جهان و انسان نیز، که نمی دانیم چه هنگام است، کیخسرو همراه سوشیانت ها به یاری نیکان می آید. (حسین نیز در رکاب امام زمان شمشیر می زند) ظهور سوشیانت ها، پایان رنج انسان است. شهید و شهادت، تنها در اسلام ایرانی ست که جلوه ی تقدس می یابد. "دیگران" شهید نیستند اگرچه مسلمان اند. "برحق" نیستند، فریب خورده ی شیطان اند! علی اما "شهید" است. حسن با خوردن زهر به دست اشقیاء، شهید می شود و حسین در کربلا، لباس سیاوش به تن می کند (108 الف). علت های اصلی جنگ یزید و حسین، از خاطره ها محو می شود، تنها گفته می شود "اعداء" یا "اشقیاء" می خواستند حق آل رسول و خانواده ی نبوت را پایمال کنند (و مگر بعد از حسین، آل علی حاکم شدند؟) شهادت تقدیس می شود تا پرسش های اولیه در پس پشت آن فراموش شوند (108 ب)؛ همین که "نیکان" هستند، اهریمن در بیم و وحشت است! تمامی امامان انتخابی "ما" را خلفاء، از وحشتی که از آنان داشتند، "مسموم" و "شهید" می کنند! خلفا، بنی امیه، بنی عباس، اعراب "ناحق" اند و ما "بر حق"! چون "محبوب" ما کشته می شود، "شاهد برحق بودن ما" در هیات "یاد" و "خاطره"، در اندیشه ی ازلی ما می ماند، تا با مرگ "عزیزان"، برحق بودنمان را ثابت کنیم. با مرگ، بر سر می زنیم تا "حق" بودن ما و "ناحق" بودن دشمن، هرگز از یاد نرود، و در هیات "خاطره ی ازلی" درآید. خاطره ی "شهید" زنده می ماند، "شاهد" بر جباریت جباران، تا در زمان مناسب همراه با نماد زنده ی "انتقام" (امام زمان) ظهور کند و با یاری "مرد پرهیزگار" (ولی عصر)، جهان را از بدان پاک گرداند (و زمین را با خون بشوید). پس "انتظار" ظهور، امیدی ست بر پیروزی نهایی، تا قلب نیکان را در ستیز با اهریمنان گرم نگاهدارد (بسیاری از رهبران جنبش های ایرانی، نمی میرند، پنهان می شوند تا "روزی" دوباره ظهور کنند). حسین به سیاوشی تمام عیار بدل می شود، غریب و شهید، مظلوم و شاهد. در روایت عاشورا، حتی طشت زیر سر سیاوش (گودال قتلگاه) را زیر سر بریده ی حسین می گذارند تا خون بر زمین نریزد و زمین و طبیعت را نیاشوبد. بر اهل بیت نیز همان می رود که بر فریگیس آبستن کیخسرو، رفته. "حسین در رکاب امام زمان شمشیر می زند"! همان گونه که کیخسرو، کشنده ی افراسیاب، غایب می شود (در برف، سپیدی، پاکی) تا همراه "مقدسین" در روز رستاخیز، بازگردد! باری، چند قرن زاری بر این شهادت، سبب می شود تا شیعیان از یاد نبرند که "بر حق" اند.
نقطه عطف های دیگری هم هستند؛ مثلن "معصومیت" (109)، "انتظار"؛ که در تمام مذاهب و ایدئولوژی ها به شکلی وجود دارد؛ وعده ای به امیدی واهی در آینده، دلخوشی به رهایی، به رستاخیزی که در آن ستم به انتها می رسد و "عدل" حاکم خواهد شد؛ "کسی می آید که نان را و پپسی را و پارک ملی را و شربت سیاه سرفه را ... تقسیم می کند" (فروغ)! مکاتب ایدئولوژیک معاصر (کمونیسم، فاشیسم) هم از "انتظار" خالی نیستند، تا ستمدیدگان و زحمتکشان، درد را و رنج را به "امید" انتظار و رهایی، تحمل کنند! (110).
یادداشت ها؛
101- نهج البلاغه که در دوران صفویه، کتاب درسی حوزه های مکتبی بود، به زبان عربی بود و تنها فصلی از آن به نام "عهدنامه ی مالک اشتر" به فارسی برگردانده شده بود. ترجمه ی نهج البلاغه به فارسی را همین اواخر (در جمهوری اسلامی) منتشر کرده اند، که برخی از فصول و بخش های آن، به عمد یا به سهو، ترجمه نشده (یا در ترجمه نیامده)! اگر محتویات نهج البلاغه فرمایشات علی ست، چرا بخش هایی از آن ممیزی شده و به فارسی برگردانده نشده است؟ یعنی فرمایشات امام علی هم در وزارت ارشاد جمهوری اسلامی سانسور شده است؟
102 – در مورد تولد علی نوشته اند چون مادرش او را آبستن بود، در طواف خانه ی خدا دچار درد زایمان شد و... ناگهان دیوار کعبه شکافت و او به درون خانه ی خدا داخل شد و علی در آنجا به دنیا آمد. شیعیان تاکید دارند که بجز علی، هیچ فردی تا کنون در کعبه متولد نشده است. می دانیم تولد علی پیش از بعثت محمد، و سال ها پیش از تقدس کعبه به عنوان "خانه ی خدا" بوده است. در واقع هنگام تولد علی، کعبه بتخانه ای بیش نبوده، و خدای شیعیان هنوز به آن خانه اسباب کشی نکرده بوده است. در مورد این شکاف و نحوه ی تولد، به روایت ها در مورد تولد زردشت نگاه کنید.
103 - برخی نقالان شیعی مذهب اصرار داشتند علی و رستم را یکی جلوه دهند، و گاه ابا نداشتند رستم را از شیعیان مرتضا علی بدانند! نوعی اعتبار دادن به پهلوانان حماسی، در حضور مخاطبان متعصب شیعی؛ همان اصراری که بر شیعی بودن فردوسی و بسیاری دیگر از مفاخر ادب و تاریخ ایران، دارند. گویی اگر فردوسی شیعه نباشد، (که نبوده)، شاهنامه از اعتبار می افتد.
104 - علی ابتدا به پای عمرو، شمشیر می زند و چون او خم می شود، علی سرش را نشانه می گیرد و... جنگ رستم با دیو سپید را در خان هفتم، در مازندران، اینجا بخوانید؛
http://www.ali-ohadi.com/global/index...
105 – معمولن با واژه ی "قلعه"، تصویری از دیواره های سنگی بلند و قطور، خندقی عریض و پر آب، گرداگرد این دیواره ها و... درهای بلند چوبی و فلزی که چندین نفر آن را باز و بسته می کنند و... در ذهن تداعی می شود. اما در حجاز چهارده قرن پیش که مردمان در چادر زندگی می کرده اند، اگر قلعه ای وجود می داشته، دارای چه ابعادی بوده و از چه موادی ساخته شده بوده است؟ در و دیوارهایش چگونه بوده اند، از سنگ؟ چوب؟ یا شاخه های نخل؟ در چنین قلعه ای چه ابعادی داشته؟ و فتح چنین قلعه ای با وسایل نظامی آن زمان (شش قرن پیش از جنگ های صلیبی) در حجاز، چگونه صورت می گرفته است؟ با این همه برداشتن یک در با یک دست یا یک انگشت، و استفاده از آن به عنوان سپر...؟ در روایات شیعه به گونه ای اغراق شده، که این روزها ناچار شده اند از قول علی بنویسند (بگویند) که؛ "من در قلعه را هرگز با نیروی بشری از جا نکندم، بلکه در پرتو نیروی الهی و با اتکاء به نفس و ایمان به لقاء الله و..."! برای یافتن ریشه های این پیرایش و تحریف، پایان داستان بیژن و منیژه در شاهنامه را بخوانید، و جابجا کردن سنگ چاه بیژن، توسط رستم را!
http://www.ali-ohadi.com/global/index...
در روایت جنگ "هوازن" می نویسند؛ با تهاجم اولیه ی دشمن، سپاه اسلام گریخت و جز علی و نه یا ده نفر از بنی هاشم (و چهار زن به نام های "ام عماره"، "ام سلیم"، "ام سلیط" و "ام حارث") در کنار پیامبر نماندند که همه در مقابل سپاه کفر، سخت پایداری کردند. علی "ابو جرول"، از پهلوانان جبهه ی دشمن را از پای در می آورد و 40 نفر دیگر را هم به هلاکت می رساند و... عاقبت با حمله ی "لشکر" اسلام (همان 11 مرد و 4 زن؟) و کمک فرشتگان آسمانی (امدادهای غیبی!)، مسلمانان به پیروزی رسیدند و 6 هزار از افراد قبیله ی هوازن و هم پیمان هایشان، به اسارت مسلمانان درآمدند! اضافه بر آن 24 هزار شتر و بیش از 40 هزار گوسفند و چهار هزار اوقیه (سکه ی نقره) به عنوان غنیمت جنگی به چنگ مسلمانان افتاد. (از "بحارالانوار مجلسی" و "سیره ی ابن هشام"). این که آن یازده تن (لشکر اسلام!) چگونه به پیروزی رسیدند، بماند! گیرم یکی شان هم زخمی بر نداشته. ترتیب و اداره ی 6 هزار اسیر، و 40 هزار گوسفند و 4 هزار شتر و ... را اما چه کسی داده؟ فرشتگان؟ جمعیت آن زمان حجاز و تعداد بز و گوسفند و دارایی شان چقدر بوده است؟ اگر شمار غنیمت به دست آمده، واقعیت داشته باشد، تعداد لشکر دشمن با این غنیمت عظیم، چقدر بوده؟ و اگر "امدادهای غیبی" نبود، کافی نبود لشکر دشمن سوت بزنند، و یازده تن مبارزان اسلام، در طوفان گم شوند؟
هفت هشت ساله بودم، کنار پدر، پای منبر آخوندی که این روایت را با آب و تاب تمام شرح می داد، نشسته بودیم. پدر که خود مسلمانی متعصب بود، فریاد زد؛ "لعنت بر کذاب" و جماعتی فریاد زدند؛ "بیش باد"! در بازگشت از پدر در مورد ماجرا پرسیدم. گفت وقایع نگار متعصبی مشغول نوشتن واقعه ی کربلا بود. به وصف حمله ی سیدالشهداء که رسید، نوشت حضرت با یک حمله 30 نفر را به هلاکت رساند. لحظه ای ماند و پنداشت، اشقیاء مثل مور و مگس و شپش اند. کشتن 30 تن از آنها دور از شان فرزند علی ست. پس صفر دیگری اضافه کرد؛ 300. با این همه راضی نشد و پنداشت از حضرت اباعبدالله، بیش از این انتظار می رود، پس صفر دیگری گذاشت؛ 3000، اما شدت نفرت از اشقیاء و محبت به آل رسول، او را به کشتن بیشتر دشمنان وا می داشت؛ 30000 و می رفت صفرهای دیگری اضافه کند. دوستی که حاضر بود گفت؛ چه می کنی مرد؟ اصلن این همه دشمن در صحرای کربلا بود؟ راوی که خونش از تعصب و غیرت به جوش آمده بود، هم چنان که صفرهای دیگری اضافه می کرد، گفت؛ بگذار بکشد این حرامزاده ها را!
106 - عیاران، مردانی از طبقات پایین اجتماع بودند که در هنگامه ها و جنگ ها، خودنمایی ها و شیرین کاری ها می کردند. بصورت گروهی، به مخالفان امیر یا حاکمی می پیوستند و به نفع مردم، علیه ظلم حاکم، می جنگیدند. در عهد بنی عباس، شمار عیاران در سیستان و خراسان بسیار بود. معمولن دسته های عیاران، پیشوایانی داشتند که به قول مولف "تاریخ سیستان" او را "سرهنگ" می نامیدند. عیاران مردمانی جنگجو، شجاع و ضعیف نواز بودند، شهره به جوانمردی، راز نگهدار، یار درماندگان، امانت دار و باوفا به عهد. در چالاکی و تردستی و حیله گری، مهارت داشتند. در ابتدای اسلام در ایران، عیاران با نام "فتیان" (جوانمردان) در زمره ی مریدان پیری از عرفا در می آمدند، به او دست ارادت می دادند و از جان و دل فرمان وی را اطاعت می کردند. بعدها در مناطق عربی به ویژه در شام هم ظاهر شدند و به نام "احداث"، علیه ظلم و فساد سلجوقیان روم، به شکل جنگ های چریکی می جنگیدند. نحوه ی عمل آنها معجونی از کشتی و زبردستی و جلدکاری و طناب بازی و غیره بوده، قادر بودند تک نفره با گروهی مقابله کنند. در عرف عیاری، هر "فتی" (جوانمرد) می بایست کمربند یا رخصت عیاری اش را از چند (چهار؟) استاد (پیش کسوت یا "خلیفه") دریافت کند که در تمامی عمر ارادت و اطاعت خود را نسبت به این چهار تن، حفظ می کرده است. هم زمان با گرایش عرفا به صوفی گری، فتیان به دینداری و پرهیزگاری کشیده شدند و از جایی در تاریخ، به اهل فتوت معروف گشتند. اینان بر خلاف عیاران اولیه، علی را مرشد خود می دانستند و او را سرآغاز فتوت (جوانمردی) می شناختند. کلام معروف "لا فتی الا علی، لا سیف الا ذوالفقار" (هیچ جوانمردی جز علی نیست، و هیچ شمشیری مگر ذوالفقار) از همین جا معمول شده است. در فتوت نامه ها به قوانین درون گروهی شان اشاره شده؛ ستیز علیه ظلم و ظالم. نوشته اند علی کمربند فتوت خود را از سلمان فارسی، "داود مصری"، "سهیل رومی" و "ابوم محجن ثقفی" دریافت کرده. هیچ کدام از این پیش کسوتان علی، از بغداد یا حجاز نبوده اند و اولین کسی که کمربند عیاری به کمر علی بسته، سلمان فارسی بوده. پس علی یا به اعتقاد اهل فتوت؛ "شاه مردان"، پیش کسوتی چون "سلمان فارسی" (ایرانی) داشته است. اعطای این مقام، مراسم خاصی داشته، داوطلب شلواری می پوشیده که "لباس الفتوة" می نامیدند (همان شلوار کوتاهی که اهل زورخانه به پا می کنند). ابن بطوطه، جغرافیا دان عرب (تونسی؟)، در سفرنامه ی خود که در قرن هشتم هجری نوشته، از دیدار با اهل فتوت یاد کرده، و شرح کاملی از ظاهر (لباس) و اعتقادات آنها ارائه کرده است.
107- در باور ایرانیان قدیم، همه جا "دو بن" وجود دارد که به "بن مایه"های فرهنگ ایرانی مشهورند؛ سیاه و سفید، روشنایی و تاریکی، نور و ظلمت، اهورا و اهرمن، نیک و بد، ایرانی و انیرانی، خدا و شیطان، دانایی و نادانی و... (غرض از روشنایی، اهورایی، نیکی، نور، دانایی و... "بن" ایرانی ست و مفاهیم متضاد یا دشمن گونه، "انیرانی" و "ناحق" بوده اند) در هزاره ی اول (در حماسه، تا پایان کار جمشید) این دو بن از یک شاخه اند (زروان، زمان). در هزاره ی دوم، ضحاک (اهرمن)، "بن بد" بر "بن نیک" (جمشید) مسلط می شود. با بند کردن ضحاک توسط فریدون، هزاره ی تسلط اهریمن به پایان می رسد، و با تقسیم جهان میان پسران فریدون، نبرد دو بن اهریمنی و اهورایی آغاز می شود. فریدون، توران و چین را به "تور"، روم و باختر را به "سلم"، و ایران را به "ایرج" می بخشد. سلم و تور این تقسیم پدر را خوش ندارند و مدعی اند که بخش "خوب" (ایران) به ایرج داده شده. چون ایرج به صلح خواهی نزد برادران می رود، سلم و تور او را می کشند، و ستیزه (میان دو بن، ایرانی و انیرانی، اهورایی و اهریمنی) آغاز می گردد. از آن پس توران، سرزمین اهریمنان و ناپاکان، (نماد "بن" اهریمنی) و ایران در سمت روشنایی (نماد "بن" اهورایی) قرار دارد. نبرد دو بن اهورایی و اهریمنی تا پایان کار افراسیاب و پیروزی کیخسرو، ادامه دارد. با کشته شدن افراسیاب، جهان از اهریمنان و دیوان پاک می گردد، و هزاره ی بعدی "دوره ی بی دردی و بی اهریمنی"ست (آمادگی انسان برای رستاخیز).
108 الف- در پرهیز از ریخته شدن خون حسین بر زمین و آشوبی که در طبیعت (باد و طوفان و) پدیدار می شود، و مشابه آن، نگاه کنید به داستان کشته شدن سیاوش به دست "گروی زره"
http://www.ali-ohadi.com/global/index...
(108 ب)- در روایات مختلف آمده که سپاه حسین، پیش از رسیدن به دشت کربلا، بی شمار بود. اما حسین بارها به سپاهیان خود گفت که ما برای "خلاقت" نمی جنگیم، اگر کسی به خیال مال و منصبی به این جنگ می آید، از همین جا رخصت دارد پی کار خود برود. و نوشته اند که حسین هر بار پته ی عبای خود را بر سر می کشید تا آنها که قصد رفتن دارند، گرفتار شرمندگی نشوند... تا در انتها هفتاد و دو تن باقی ماندند! (در روایات شیعی، در مورد هر واقعه ای که می توانسته به آسانی مورد تردید "مومنان" قرار گیرد، به "تاکید"، نشان و "حجت" و "دلیل" آورده اند، تا ذهن مومنان گرد "سوال" و "تردید" نگردد؛ یکی همین نیت حسین برای جنگ با یزید، یا مساله ی سند "فدک" و موضع علی و فاطمه و ابوبکر و عمر، و بالاخره سقط طفلی که سه ماهه در شکم فاطمه بوده. بعدن خواهیم دید که "وجود" مهدی را هم با سوگند خوردن چندین و چند باره ی یکی دو تن، "تثبیت" کرده اند!) پس حسین هم مانند پدرش علی، می دانسته که کشته می شود، آن یکی ابن ملجم را از خواب بیدار می کند تا ماموریتش (قتل علی) به تاخیر نیافتد، و این یکی با پای خود به میدان می رود و خانواده و فرزندان را در راه حق "شهید" می کند. پرسش آنجاست که چرا حسن، و بقیه ی امامان تن به چنین شهادتی ندادند؟ و آخرین آنها (به فرمان خدا) به چاه اندر شد، تا برای "ظهور" محفوظ بماند!
109- میزان و معیار "معصومیت" نزد شیعه یک تعریف مجرد (آبستراکت) است، بی هیچ وجه اثباتی. چگونه کسانی که بر همه چیز گذشته و آینده اعراف و اشراف داشته اند، با امثال معاویه و دیگر خلفاء بیعت می کنند؟ یکی شان نیابت خلافت را از یک خلیفه می پذیرد، دیگری دختر خلیفه ای را به همسری انتخاب می کند، معتقد به برابری و عدالت اند، اما برده داری و برده خری می کنند و همسران بسیار بر می گزینند، و بردگان را به مقام شاهزادگی می رسانند تا شایستگی همسری "امام" را کسب کنند (نوعی نجات برده از بردگی!)، و البته "معصوم" اند! چرا هرجا به بن بست می رسیم، باید همه چیز را همان گونه که گفته و روایت شده، بپذیریم؟ وقتی شیعیان "به روز" شده، خامنه ای را به علی تشبیه می کنند، غرض به فراموشی سپردن خونی ست که از سر هر انگشت این مومن (خبیث) می ریزد. "بنا به مصلحت"... همان گونه که توجیه معصومیت امامان، "نظر کردگی"ست، و هرچه آنان می کنند، نباید با چشم و قضاوت معمولی بررسی شود. تردیدها با "پیرایه"ها، ماستمالی می شوند؛ اینها "ائمه ی اطهار"اند، هر کارشان به خواست و اراده ی خداوند بوده، تا سوالات بی پاسخ، هرگز به دنیا نیآیند، یا در صورت به دنیا آمدن، با برخورد به "اراده ی خداوند"، به بن بست خاموشی (کفرگویی) برسند!
110 - سوشیانت ها (هوشیدران)، موعودان دین زردشت اند، دوازده تن. آخرین سوشیانت، در دور آخر (رستاخیز، آخرالزمان!) ظهور می کند و با ظهور او، قیامت برپا می شود. سه هزاره ی (اوستا) آخر عمر جهان (زمان کرانمند)، عهد سلطنت سه پسر آینده ی زردشت است که هر یک به فاصله ی سه هزار سال از یکدیگر ظهور می کنند. نام ها و محل تولدشان، اسامی مادرانشان و محل ظهور آنان در اوستا آمده، زمان ظهورشان اما روشن نیست (فروردین یشت، اوستا). "اوشیدر" یا "هوشیدر"، همان "فروهر"ها (ابراهیم پورداوود؛ سوشیانس، فرهنگ معین).
بخش های قبلی را اینجا بخوانید
بخش دهم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش نهم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش هشتم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش هفتم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش ششم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش پنجم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش چهارم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش سوم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش دوم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش اول
https://www.goodreads.com/author_blog...
Published on September 15, 2017 01:37
September 8, 2017
تاریخ به روایت ما (بخش دهم)
انسان در برخورد با هر پدیده یا مفهوم تازه که مورد پسندش نیست، ابتدا آن را طرد می کند. در صورت عدم موفقیت، تلاش می کند آن را به شکلی از "آن خود" سازد. از گفته یا اندیشه ای خوشمان می آید، آن را همه جا نقل می کنیم، انگاری که از آن ماست. گفتم که از ابتدای قرن سوم هجری، ابتدا سامانیان بانی بازگشت به زبان و تاریخ و سنت و آیین های گذشته ی ایرانی شدند. احتمالن همین امر، سنگ بنایی شد برای دگرگون کردن آیین و زبان و فرهنگ قوم فاتح تا "اسلامی از آن خود" ایرانیان زاده شود. در اوج کار دیلمیان، دستگاه خلافت بغداد طعم شکست را چشید. خلیفه مستکفی، آل بویه را تقدیس و تکریم کرد. نوشته اند در دوران عضدالدوله ی دیلمی؛ که هنوز هم پنج قرنی تا صفویه مانده، در ایام محرم در بغداد، مراسم عزاداری حسینی برگزار می شده. با این همه پنج قرن بعد، خشونت اسماعیل صفوی در تغییر مذهب، نشان می دهد که هنوز هم در تمامی ایران در انتهای قرن دهم و ابتدای قرن یازدهم، اهل تسنن اکثریت قاطع داشتند (88). برای دریافت دقیق سیر تحول اسلام ایرانی، باید تاریخ و تاریخ اجتماعی پنج شش قرن، از سامانیان تا صفویان را شناخت؛ دورانی که بجز خوارزمشاهیان و سلجوقیان، دو سلسله ی بزرگ غیر فارسی و سلسه های کوچک نظیر اتابکان فارس، اتابکان آذربایجان، آق قویونلو و قره قویونلوها و.. تسلط دو ایلغار بزرگ چنگیز و تیمور و تسلط دراز مدت اعقاب چنگیز (مغولان) و تیمور (گورکانیان) در منطقه را نیز شامل می شود (89) آثار حاکی از احادیث و اخبار ساختگی در مورد علی و اولادش، از انتهای قرن چهارم هجری ظهور پیدا می کنند! و نام هایی چون ابوالحسن علی قمی بن ابراهیم بن هاشم معروف به "شیخ اقدم"، مفسر و فقیه، ابوجعفر محمدبن یعقوب بن اسحق کلینی معروف به "ثقة الاسلام" و کتاب مشهورش "الکافی ..."، ابوالحسن علی بن حسین بن موسی بن بابویه، ملقب به "شیخ صدوق"، و پسرش ابوجعفر محمد بن علی، معروف به "ابن بابویه"، مولف "من لایحضر الفقیه" (معروف به "من لایحضر")، محمد بن حسن توسی معروف به "شیخ الطائفه" (شیخ توسی) با آثاری چون "تهذیب الاحکام" و "استبصار"... شیخ مفید، ابوعبدالله محمدبن النعمان بغدادی، سید مرتضی علم الهدی و... تنها در درازای یک قرن ظهور می کنند، قرنی که در آن سلطان وقت مغول، "الجایتو"، به دست "علامه ی حلی" شیعه می شود! از دوره ی هلاکوخان مغول، بند ناف اسلام خلفا در ایران، به تدریج از اعراب برید، و میدان برای تشیع بازتر شد. "دوران استیلای مغول، دوران آزادی مذهب شیعه از فشار و اختناق سنت است" (دکتر ذبیح الله صفا، تاریخ ادبیات ایران). به عبارتی میدانی فراخ برای تنیدن تارهای حماسه و اساطیر ایرانی بر سر و روی اسلام عربی مهیا می شود. حال آن که قرنی پیش از آن، وقتی ترس و وحشت از قلاع اسماعیلیان از قله ی هر کوه، بر دامنه و دشت این سرزمین فرو می ریخت، خواجه نظام الملک، قرمطیان و اسماعیلیان و... را به تاکید "بد دین" می دانست و اعتقاد داشت باید نابود شوند (سیاست نامه)، و در ابتدای آل بویه، هنوز هم طرفداران علی و اولادش را "رافضی" و خارج از دین نبی می دانستند. "تشیع" تا پیش از اعقاب شیخ صفی، هنوز هم ساختار منسجم و شناخته شده ای نداشت (90). آگاهی ملی ایرانیان که طی قرن چهارم هجری برانگیخته شد تا به مخلوطی از ملیت ها و فرهنگ های مختلف در سایه ی یک آیین و یک زبان، بیاندیشند، کم کم رواج یافت! تمایل ایرانیان به رهایی نیز، به تدریج به همین سمت و سو میل کرد تا آنچه به زور و خشونت بر آنها تحمیل شده بود را به لباس "خودی" بیارایند (91). ایرانیان به عنوان "موالی" یا "عجم"، حتی در سرزمین خود مورد تحقیر قوم فاتح بودند. در میان ملیت ها و سرزمین هایی که تحت سلطه ی اعراب، اسلام آورده بودند، مذهب همراه با زبان و فرهنگ و سنت های قوم فاتح بر آنها تحمیل شد. اقوام ایرانی اما بجز آیین قوم فاتح، در پذیرش زبان و فرهنگ، از همان قرون اولیه مقاومت کردند (92). سیر تاریخ تشیع، و گسترش آن تا اسماعیل صفوی، هنوز هم کم و بیش ناشناخته مانده است. جرقه های ابتدایی که در اواخر قرن سوم هجری زده شد، تا پایان قرن چهارم، اینجا و آنجا به شعله های کوچکی تبدیل شدند. اصولن در تاریخ، هرجا که شمشیر ایرانیان زنگ زده، تیغ تیز فرهنگشان مهربانانه در قلب عناصر بیگانه فرو رفته است. هم از این رو ایرانیان عناصری از اسلام را، به تدریج به زیور سنت ها و باورهای قومی و آیینی گذشته ی خود آراستند و پیراستند، "تا بدین غایت رسید". (93) به عبارتی اقوام ایرانی با تفاوت های بسیار، در یک دوره ی تاریخی پنج قرنی، به یک مخرج مشترک رسیدند؛ مقاومت فرهنگی!...باری، مجموعه ای از عوامل، همراه ظهور خردورزی علمی با ظهور بزرگانی چون فارابی (94) ابن سینا (95) عامری نیشابوری (96) ابن مسکویه (97) و.. رواج دوباره ی زبان فارسی توسط شاعرانی چون رودکی (98)، عسجدی، عنصری و سنایی، شاعران شاهنامه ها و داستان های اساطیری و حماسی ایران باستان نظیر دقیقی و فردوسی، و کشیده شدن نقل این داستان ها به کوی و گذر و کاروانسرا و قهوه خانه (99)، محبوبیت دوباره ی سنت ها و آیین های ایران باستان و... ابتدا در خراسان و سپس تا اقصا نقاط سرزمین های (سابقن) ایرانی، اسباب آن شدند تا ایران از خاکستر گذشته ی خود برخیزد و پر بگیرد. آنچه کم و بیش مسلم می نماید، تسامح و مدارای حاکم در قرون سوم و چهارم هجری در خراسان، سرآغاز این تحول است ( 100 الف). این که اما کدام عناصر آیینی، اساطیری و حماسی ایرانی، در کجای این پنج شش قرن (چهارم تا دهم هجری)، و چگونه بر قامت اسلام و شخصیت های آن بریده و دوخته شد تا به هیات باور شیعی در اوج دوران صفوی رسید، نیاز به بررسی عمیق و پر حوصله در متون ادبی و تاریخی این دوره ی دراز دارد (100 ب) تاریخ کنونی تشیع یک "دوباره نویسی" روایاتی از اسلام است که نمی دانیم کجایش با روایات اهل سنت همخوانی دارد، و چه بخش هایی از آن به زیور و پیرایش ایرانی مزین شده است. تاریخ گزیده ی حمدالله مستوفی نشان می دهد که قدرت دراویش از جمله شیخ صفی الدین اردبیلی (مرشد اهل سنت) و اعقابش چگونه در قرون هشتم و نهم از حد قدرت امیران و سلاطین گذشت، به گونه ای که برخی از این دراویش را "سلطان" می خواندند؛ سلطان جنید، سلطان حیدر و سلطان علی و... شیخ صفی دهقانی بود ساده به نام اسحاق که "به اندازه ی یک جفت گاو، زمین زراعی داشت". در چهل سالگی به خانقاه "شیخ زاهد گیلانی" پیوست که مقامی ارشادی داشت و خانقاهش در مغان، در قلمرو شاه شروان بود. اسحاق در اوج قدرت شیخ زاهد، کارش بالا گرفت و به شیخ صفی الدین معروف شد و خلیفه و داماد شیخ زاهد گشت. با درگذشت شیخ زاهد در 700 هجری، صفی الدین صاحب خانقاه شد و بساط شیخ را به اردبیل، زادگاه خود نقل مکان داد. مریدانش در مدتی کوتاه، به چندین هزار نفر رسیدند (مایل هروی، شبستان عرفان/ نصرالله فلسفی، زندگانی شاه عباس) شیخ به زودی در بین روستاییان و کدخدایان ناحیه ی اردبیل و خلخال و مشکین شهر و مغان و طالش و مراغه مریدانی یافت و پیشه وران و بازرگانان و جواهریان و موزه دوزان و خبازان و دباغان و خیاطان و نجاران و آهنگران و جامه بافان و سراجان و کاریز کنان و بزازان و صابون فروشان و... مرید او شدند.(همانجا) "در بین مریدان، نام خواجه رشید الدین فضل الله وزیر و پسران وی، وزیر غیاث الدین محمد رشیدی و امیراحمد رشیدی و امیر چوپان و شخص ایلخان ابوسعید بهادر خان (جانشین هلاکو)" قرار داشتند (حمدالله مستوفی). در بخشی از مکتوبات خواجه رشید الدین، به هدایایی که به مناسب عید فطر به رسم هدیه به صفی الدین اختصاص داده اند، نام برده شده؛ "گندم صد و پنجاه جریب، برنج سفید کرده سیصد خروار، روغن گاو چهار صد من، ماست دویست من، شکر چهار صد من، نبات صد من، گاو نر سی راس، گوسفند صد و سی راس، غاز صد و نود، مرغ ششصد، گلاب سی قاروره، وجه نقد ده هزار دینار..."! باری، شیخی که صاحب "یک تکه زمین زراعی" بود، هنگام مرگ، بیست و چهار پارچه آبادی و ملک بجا گذاشت!
پس از صفی الدین، پسر بزرگش صدرالدین، شیخ خانقاه شد. افسانه پردازی مریدان به آنجا رسید که برای دهقانی اردبیلی، اصلیت علوی تراشیدند، و شجره نامه ی سیادت ساختند (نوشتند مادر شیخ صفی از سادات حسنی و حسینی بوده) و... احمد کسروی در "شیخ صفی و تبارش" می نویسد؛ شیخ صفی و پسرش صدرالدین از آنچه به آنها نسبت می دادند، خبر نداشته اند. قرنی پس از مرگ شیخ صفی، خاندان او "اولیاء الله" شده بودند! شیخ جنید از اعقاب شیخ صفی سه سال در "دیار بکر"، در دربار "اوزون حسن" بود و حسن خواهرش، خدیجه بیگم را به زنی به او داد. و "جنید" را مامور فتح ترابوزان کرد. جنید در حومه ی شهر دست به غارت زد و "غازی"هایش هر از گاه به عنوان جهاد علیه کفار، به نواحی داغستان حمله می کردند و با غنیمت و اسیر فراوان باز می گشتند. در بهار 866 شروانشاه، جنید را کشت و غازیانش متواری شدند و پسرش سلطان حیدر، به دایی پناه برد. اوزون حسن، دخترش "مارتا" ملقب به عالم شاه بیگم را که از همسری یونانی داشت، به خواهرزاده داد. حیدر به نوعی شیعه ی ترکمانی که پیشوا و رهبرشان درجه ی الهی داشت، معتقد بود. "شیخ حیدر آنان را مجبور کرد بجای کلاه ترکمنی، کلاهی با دوازده ترک سرخ به یاد دوازده امام شیعه بر سر بگذارند (قزلباش). (پتروشفسکی؛ اسلام در ایران). غلاة شیعه که تا قرن هفدهم میلادی علیه عثمانی طغیان می کردند، معتقد بودند؛ "خداوند با علی که از ازل وجود داشته، پیوستگی ناگسستنی دارد و علی نه تنها در آدم و نوح و ابراهیم و موسی و عیسی و محمد، بلکه در وجود همه ی انبیا و اولیاء الله حلول کرده و تجسم یافته است. بعدها همین گروه، شاه اسمعایل (فرزند حیدر) را تجسم علی الله می شمردند. اسماعیل، تنها بازمانده ی سلطان حیدر، پس از او مرشد کامل شد. طی دو سال جنگ، قزلباشان این مرشد شانزده ساله را "فوق انسان" خواندند. "فوق انسان" دو سال بعد، تبریز را هم فتح کرد و در بهار 907 هجری خود را شاه خواند و دستور داد نام خلفای سه گانه (ابوبکر، عمر و عثمان) را از خطبه انداختند. در زمستان همان سال، عراق عجم و همدان، فارس و کرمان، و سپس دیار بکر، ارمنستان و سرانجام بغداد را فتح کرد. آخرین پیروزی او شکست شیبک خان ازبک در خراسان بود. اما در چالدران، از عثمانی شکست خورد و ترک ها تبریز را گرفتند. "انسان کامل"، در 930 هجری، بر اثر افراط در کامجویی و شرب مدام، درگذشت. از اسماعیل با مجموعه ی صفاتی چون زیرکی، دلیری، سریع الانتقالی، اسراف، عیاشی و عشرت طلبی، تزویر، سخت کوشی، قساوت قلب، جری بودن در کشتار و غیر قابل اعتماد، یاد شده است. در عالم آرای صفوی در مورد آغاز کار اسماعیل، آمده؛ "چهار بهر جمعیت شهر (تبریز) سنی و دو بهر شیعه ی امامی بودند". برای تغییر مذهب، بیست هزار نفر کشته شدند. (ادوارد براون، تاریخ سیاسی و اجتماعی ایران از مرگ تیمور تا مرگ شاه عباس) اسماعیل "خواب نما می شود که به ترویج مذهب شیعه مامور شده... مردم را به "تبری و تولا" می خواند و حکم می دهد هرکس خودداری کرد، کشته شود. قزلباشان مردم را جمع می کنند، یکی خلفای سه گانه را لعن می کند و جمعیت باید "بیش باد، کم مباد" بگویند. امتناع یا سکوت، به مرگ می انجامید..." به دستور "انسان کامل"، مراد بیک ترکمان را "بر چوبی بسته به آتش کباب ساختند و حکم کرد هر کس از جمله ی معتقدان (پیروان) است، لقمه ی از آن کباب میل کند...آن گروه (قزلباشان) او را چنان خوردند که نه از گوشت اثر ماند نه از استخوان"! (همانجا) تا پیش از جنگ چالدران، اسماعیل نوزده ساله، هرگز تسلیم شکست نشده بود. در فتح بغداد، "زن و مرد و کوچک و بزرگ را قتل عام کردند و به دجله ریختند... به اندازه ای که مدت ها بوی عفونت هوای بغداد را آلوده بود". در کوفه "مزار ابوحنیفه را ویران کرد... محل گور را ده متر کندند و مستراح ساختند". روزی رکابدار خود "شاه قلی" را به احضار وزیرش میرزا حسین شاه فرستاد. "شاه قلی به مجلس بزم وزیر رفت و پیام داد و ایستاد و ابرام کرد. وزیر که از شراب گرم بود، دستور داد شاه قلی را بابت فضولی تنبیه کردند. شاه قلی آشفته نزد شاه شکایت برد. شاه عتاب آمیز گفت مگر تو دست نداشتی؟ شاه قلی از نزد شاه بیرون آمد، با جمعی به مجلس بزم وزیر بازگشت و او را پیش چشمان همه، پاره پاره کرد". نوشته اند مرگ اسماعیل هم مثل زندگی اش عجیب بود؛ "چون اختلاط و امتزاج آن حضرت با نسوان و ارتکاب شرب مدام از مرحله ی اعتدال متجاوز بود، قوای طبیعی رو به نقصان نهاده علل متضاده بر بدن مبارک آن حضرت پیدا شد و... معالجه و مداوا هیچ موافق نیامد". چنین مردی، پیوسته مدعی دیدن امامان شیعه در خواب بوده و خود را آماده ی ماموریت "کمربسته ی امام غایب" می دانست! آنتونی جنکینسون درباره ی یکی از سرداران شاه اسماعیل، می نویسد؛ "عبدالله خان دارای قامتی متوسط و منظری مهیب بود و لباس پر بها و بلندی از ابریشم به تن داشت که مروارید دوزی و جواهر نشان بود... کف خیمه ی او به قالی های گرانبها مفروش بود... شب نمی خوابد و با زنان حرم که 140 نفرند، به عیش و نوش می پردازد و بیشتر ساعات روز را می خوابد". اعتقاد به مذهب شیعه و حفظ ظاهر سبب شد تا روحانیتی که به قدرت می اندیشید، با تقلب و دروغ، خود را به سادات و رسول و علی پیوند بزند... تا آنجا که روحانیت بر اراده ی شاه مسلط گشت. در دربار صفوی هم مانند دربار سلجوقی و اتابکان و دیگر امیران قبیله ای، زنان نقش فعالی ایفا می کردند. "تاجلو خانم" همسر شاه، هم در زمان شاه اسماعیل و هم در عصر فرزندش شاه تهماسب، نقش موثری در وساطت و شفاعت نزد شاه داشت.
بدون تسلط مذهب، بهره کشی از کشاورزان در روستا و پیشه وران در شهرها، هرگز نمی توانست به ان حد برسد. اصولن جانبداری های فرصت طلبانه ی آخوند و عمله ی مذهب در هر جای تاریخ، برای افزایش قدرت و نفوذ خود در جامعه و در عین حال، حفظ شان و منزلت دروغینی بوده که با اشاعه ی "ترس از خدا" و جهنم در دل مردم کاشته اند. در تاریخ معاصر ما، دخالت مذهب در سیاست خارجی هم جز به مصلحت آخوندی عمل نکرده است؛ در جنگ با عثمانی، در جنگ با روس، انگلیس، در روابط با ونیزیان، پرتقالی ها، هلندی ها، اسپانیایی ها و... تا روس ها و لهستانی ها و بالاخره آمریکایی ها، همه جا پر است از شرح جنایات همکاری و همیاری دو نهاد استبداد و مذهب، چرا که هیچ کدامشان به خواست مردم به قدرت نرسیده اند و در فروختن ملت و منافعش، به هر کس و ناکسی امتیاز می داده اند. یکی از فرنگان مسافر در خاطرات سفر خود نوشته؛ "شاه عباس، پیش از آن که صوفی و شاه باشد، بازرگانی است که بر تمامی روابط ایران با خارج، به شخصه نظارت و دخالت دارد...". ساختن کاروانسراها و حفظ امنیت راه ها و پشتیبانی از بازرگانان خارجی و... تنها در جهت منافع شخصی شاه برای تسهیل بازرگانی ابریشم بود. نه پادشاهان خودکامه و نه عمله ی مذهب، کوچک ترین تلاشی در تغییر نظام ایلی و ترکیب سنتی جامعه ی ایرانی نداشته اند چرا که تغییر نظام و تاسیس نهادهای مدنی، منافع قدرت را بخطر می انداخته است. "سر تامس هربرت" انگلیسی که در سال 1036 در اصفهان بوده، می نویسد؛ "عواید شاه عباس از ابریشم و مالیات و پیشکش ها معادل یک ملیون و صد و نود هزار لیره ی استرلینگ است" و سیاح هلندی "اولئاریوس" می نویسد؛ بیشتر عواید (شاه) از محصول ابریشم و میوه ی باغ های سلطنتی، عوارض گمرکی و اجاره ی کاروانسراهاست. به نوشته ی "شاردن" (دوران شاه عباس دوم و شاه سلیمان) درآمد سالانه ی شاه در حدود سی و دو میلیون لیور یا هفتصد هزار تومان بوده. در "تذکرة الملوک" که پس از انقراض صفوی تدوین شده، جمع عواید سالانه ی خزانه ی شاهی 785 هزار تومان آمده. "شاه سلطان حسین سالی 625 هزار تومان خرج، و سالی 160 هزار تومان اضافه درآمد داشت"! "تامس هربرت" در سفرنامه اش می نویسد؛ پس از مرگ شاه صفی، موجودی طلای خزانه اش سه هزار و ششصد پاوند (1321 کیلو) بود! "آنتونیو دو گوه آ" کشیش و سفیر اسپانیایی می نویسد؛ "در عید میلاد مسیح سال 1017 میلادی (که رمضان بود) شاه فرمان داد از خوک هایی که از گرجستان برایش فرستاده بودند، چند راس برای کشیشان عیسوی اصفهان بفرستند... این کار سبب شکایت روحانیون اصفهان شد که شاه در ماه رمضان بر خلاف قوانین اسلام رفتار کرده... روز بعد شاه با جمعی از سران و چند تن علمای روحانی به کلیسا رفت... و دستور داد برای کشیشان شراب آوردند... سپس به بهانه ی امتحان شراب، تمام کسانی را که همراهش بودند، تکلیف کرد که قدری از آن بنوشند...
یادداشت ها؛
88 – در برخی روایات تاریخی نوشته اند که در ابتدای صفویه چیزی حدود پانصد هزار نفر که مذهب تازه (تشیع) را نمی پذیرفتند و سه خلیفه ی اول را لعن نمی کردند، از دم تیغ قزلباشان شاه اسماعیل گذشتند!
89 - برای بررسی سیر تحول اندیشه و مذهب و رسوم و بطور کلی فرهنگ اقوام ایرانی در این دوره چند صد ساله، باید از "تاریخ اجتماعی" مرتضی راوندی فراتر رفت.
90 - تا پس از استقرار صفویان (اعقاب شیخ صفی الدین)، نام هایی نظیر باقر، جعفر، رضا، تقی، نقی و...، بسیار کمیاب اند. نام علی نیز، بیشتر به علی پسرعم پیامبر، از اولین یاران محمد، و چهارمین خلیفه بعداز او مربوط می شود، و نه علی به عنوان امام اول شیعیان.
91 - واژه ای که از زبانی دیگر وام گرفته شده، در زبان و فرهنگ تازه به گونه ای جا می افتد که زبان مادر به سختی قادر به بازشناخت آن است. لغات عربی که در زبان فارسی ما معمول شده، تقریبن برای هیچ عرب زبانی قابل فهم نیست، و گاه به معنا و مفهومی دیگر (متفاوت از زبان مادر) بکار برده می شود. همین گونه است واژه های فارسی مهمان در زبان های عربی، ترکی، اردو، و... واژه های مادر، پدر، دختر، پردیس (باغ بهشت) و... که در زبان های اروپایی به...Mother, Father, Daughter, Paradise تبدیل شده، و اصالتن از طریق شاخه ی "هند و ایرانی" زبان شناسی از مرز فرهنگ های دیگر عبور کرده، برای چند ایرانی (غیر متخصص) قابل درک و شناخت بوده است؟ مفهومی که از فرهنگ و زبانی دیگر در فرهنگ و زبان تازه ای میهمان می شود، به تدریج رخت فرهنگ و زبان تازه را بر تن می کند، و به گونه ای دیگر جلوه می نماید.
92- بجز شبه جزیره عربستان و جنوب عراق فعلی، بقیه ی مناطق اسلامی در خاورمیانه و شمال آفریقا، نه هرگز "عرب" بوده اند و نه پیش از اسلام، به زبان عربی تکلم می کرده اند. سرزمین های شرق حجاز اما (از ایران به سمت شرق حجاز)، پس از اسلام هم به فرهنگ و زبان "عرب" تن ندادند. زبان فارسی و فرهنگ اقوام ایرانی می تواند از عوامل موثر این ثبات فرهنگی بوده باشد. زبان فارسی تا چند قرن پیش از امروز، زبان رسمی بخش بزرگی از شبه قاره ی هند و بخش های وسیعی از امپراطوری عثمانی بود. مشهور است که خلیفه ی عثمانی دربار صفوی را مسخره می کرده که به زبان ترکی سخن می گویند. شاید فریبایی زبان فارسی، به وِیژه در جلوه ی شعر، سبب این محبوبیت شده بباشد! شاع پارسی گفته؛ شکرشکن شوند همه طوطیان هند / زین قند پارسی که به بنگاله می رود (بنگال، شرقی ترین ناحیه ی هند). اشعار سعدی و حافظ در مناطقی درون مرزهای فعلی چین هم خوانده می شده. همین امروز هم در غرب چین، در نواحی هم مرز پاکستان و افغانستان، مسلمانان چینی نماز را به زبان فارسی می خوانند. وسعت قلمرو زبان فارسی را می توان در سفرنامه های قدیم از وصف جاده ی ابریشم دریافت که در قهوه خانه ی کاروانسراهایش، اغلب گویندگان و نقالان، شب ها مسافران را با نقل های فارسی (از شاهنامه ها و تواریخ) سرگرم می کرده اند. هیچ کدام از ملت های تازه مسلمان، تاریخ و فرهنگ شاخصی نداشته اند تا در گریز از تسلط اعراب، به خاطرات آن پناه برند. بین سرزمین های اسلامی خاورمیانه و شمال آفریقا، تنها مصر است که با وجود فرهنگ و تاریخ درازش، تحت تسلط کامل فرهنگی اسلام و زبان اعراب درآمد، که علل آن را جداگانه باید بررسید.
93 - چه شد که "خود بیداری" و "خود محوری" و "انسان- خدا انگاری" عرفان پویا و "دنیاپسند" ایرانی، تا قرون هفتم و هشتم هجری به "توسل" و "توکل" و "یاهو" و "علی اللهی" و "علی ولی اللهی" و آخرت اندیشی صوفی وشانه رسید و به چرس و بنگ و خواب و غفلت و "دنیا گریزی" آلوده گشت؟ علت عمده ی این سیر دراز و پیچیده، سوای تسلط اعراب و ترکان، هجوم مغولان و تیموریان و کشتارهای بزرگ و لاجرم سرخوردگی و یاس مردم از مبارزه و مقاومت (یاس از برندگی شمشیر)، چه می توانست باشد؟ کافی ست به سیر تحول و تطور "عیاران" و جوانمردان خراسانی (فتیان) که در خدمت پیشوایان عرفان در خراسان بودند، توجه کنیم که چسان تبدیل به جاهلان و قصابان و عربده کشانی شدند که در حول و حوش حوزه ی اقتدار ملایان و درویشان (صوفیان)، شکم می دریدند و به نام پیش کسوتی علی در زورخانه ها، میل و کباده می کشیدند و در دسته های عزاداری سینه می دریدند! فراموش نکنیم که در بررسیدن "سیر اندیشه" صحبت از "قواعد" است نه "استثناء".
94 - ابونصر فارابی (260 تا 339 هجری/ 874 تا 950 میلادی) نخستین فیلسوف ایرانی که تحت تاثیر افکار ارسطو، به نوعی بانی سرآغاز فلسفه و خردگرایی در جهان اسلام شد. فارابی را که در تشریح فلسفه ی ارسطو و بررسی آراء و افکار افلاطون در جهان اسلام شهره است، "معلم ثانی" (پس از ارسطو) نیز نامیده اند.
95 - شیخ الرئیس ابوعلی معروف به ابن سینا (370 تا 428 هجری) که در قضا و منطق و هندسه و نجوم و علوم طبیعی و مابعدالطبیعه و طب تحصیل کرده بود، تحت تاثیر افکار فارابی و با استفاده از کتابخانه ی گرانبهای نوح بن منصور سامانی، آثاری آفرید، به ویژه کتاب "القانون فی طب" او شهرت بین المللی یافت و به زبان های غربی ترجمه و در دانشگاه هایی اروپا تا زمانی دراز، پس از سده های میانه تدریس می شد.
96 - ابوالحسن محمدبن یوسف نیشابوری معروف به "عامری" یکی دیگر از شارحان معروف فلسفه ی ارسطو در جهان اسلام (وفات 381 هجری/ 991 میلادی)
97 - ابوعلی احمدبن محمدبن بعقوب مسکویه (وفات 421 هجری) از فلاسفه و حکماء اسلامی، که در منطق، فنون شعر، ریاضیات، فلسفه و حکمت سرآمد بود. مدتی هم شاگرد عامری نیشابوری بوده.
98 - رودکی، از اولین شاعران پارسی گوی، در دوره ی سامانیان می زیست (وفات 329 هجری)
99 – در مورد رواج نقالی و شاهنامه خوانی در بین مردم، به "مقدمه" در بخش "درباره ی شاهنامه" رجوع کنید.
http://www.ali-ohadi.com/global/index...
100 الف – تسامح و احترام به فرهنگ، آیین و باورهای دیگران در دوره ی سامانی، عمدتن به دلیل نیاز به حفظ قدرت، معمول شد. در فاصله ی سامانیان تا صفویان، این تسامح کم کم از میان رفت. در دوران صفوی قدرت سیاسی و مذهبی "شاه- صوفی–رهبر" که در دربار صفوی خلاصه می شد، و به دلیل خشونت و اعمال قدرت توسط قزلباشان، به تسامح نیازی نبود. با این همه و به ویژه در دوران شاه عباس، به دلیل فتح ارمنستان و کوچ ارامنه به پایتخت (اصفهان)، به نوعی تسامح در مورد مذهب، باور داشتند. اگرچه سقوط صفویان به مراتب از سقوط ساسانیان حقیرانه تر اتفاق افتاد. این که با سقوط صفویان، حکومت خودکامه به آخر نرسید، علتش در ساختار اجتماعی و نفوذ شدید خرافات مذهبی و حضور رعب انگیز خدای شیعیان (که در خشونت شباهت تام به "یهوه" خدای کلیمیان می برد) در ارکان اجتماعی بود. استبداد با یک تامل بسیار کوتاه در دوران زندیه، به قاجار منتقل شد. نتیجه ی عدم تساهل و مدارا و اضمحلال اخلاقی و اجتماعی و سیاسی در دوره ی قاجار، سبب از دست رفتن (بخش هایی از شمال و شرق و غرب و جنوب) یکپارچگی سرزمین شد. عوامل دیگری نظیر بی دانشی شاهان قاجار، سبب تشدید خودکامگی می شد. عمومن اولین عناصری که به سبب عدم تسامح، از یک مجموع جدا می شوند، "دگراندیشان" و "دگرباوران" اند. مروری اجمالی بر فرهنگ و آیین و ملیت سرزمین های از دست رفته در دوران قاجار (بحرین و جزایر دیگر در خلیج فارس، هرات و بخش هایی در شرق ایران، اران و قفقاز در شمال و...) شاهدی ست بر این که چگونه "دیگران" با مقاومت کمتری از "ما" جدا شدند، و "موزائیک" فرهنگ ها و زبان ها در ایران، از هم پاشید. عدم تساهل و مدارا توام با خودکامگی و استبداد امروز در ایران نیز، زنگ خطر دیگری برای جدایی های بعدی ست.
100 ب) یکی از ویژگی های برجسته ی فرهنگی ما، که اهل پژوهش بسیار کم بدان پرداخته اند، اغراق و گزافه گویی در پیرایه بستن و آراستن بت (کیش شخصیت) است، که از سویی با سرگذشت ماندگاری استبداد در این مرز و بوم، ارتباط تنگاتنگی دارد. این گزافه گویی و آرایش و پیرایش نه تنها در مورد مفاهیم مورد علاقه، که درباره ی مفاهیم مورد نفرت ما نیز، به همان شدت و حدت عمل می کند. تنها کافی ست چیزی یا کسی را دوست، یا دشمن بداریم. این گزافه گویی، عمدتن ریشه در ادبیات منظوم ما دارد که سرشار از پیرایه های اغراق آمیز است. شاید علاقه ی مفرط ما به شعر نیز، از همین وهم و خیال مندرج در جهان شعر است. در این همه حافظ نویسی و حافظ شناسی و تجزیه و تحلیل و توجیه و "بازنگری"، و البته در مورد شاعران دیگر هم، یک نفر، حتی به اشارتی به این مساله نپرداخته که چگونه "ابروی" یار می تواند زمین و زمان را بهم بدوزد؟ (حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی/ من از آن روز که در بند توام، آزادم!)! "آزادی در بند"! مفهومی به شدت دور از ذهن انسان امروزی، که البته خاص و عام را در فرهنگ ما، "فریفته" و "شیفته" می کند. یا مثلن چگونه فردی می تواند با ساقی در آمیزد و "فلک را سقف بشکافد و طرحی نو در اندازد"؟ البته شعر در عالم خیال و وهم می گذرد، ما اما در زندگی روزمره هم از این "وهم" و "خیال"، و گزافه و پیرایه های اغراق آمیز، بی بهره نیستیم و پرهیزی نداریم. نشسته بر تشک، تکیه داده بر بالش آرامش، زمین و زمان را بهم می دوزیم، سقف فلک را می شکافیم و جهان را زیر رکاب خویش می کشیم. از زمره ی این گزافه گویی ها (لغزخوانی) در زمینه ی دگرگون (متفاوت) جلوه دادن عمل است؛ شکست را عین پیروزی قلمداد کردن و...؛
رضا و غلومی دو برادر، همسایه ی خانه ی کودکی ما بودند. هرچه غلومی سر به زیر و به قول محلی ها "افتاده" بود، رضا سرکش و بیهوده گوی و به قول محلی ها "قورت مال" بود. روزی به جوانی هم قد و قباره ی خود بد و بیراهی گفته بود، و جوان هم به سبک جاهل ها، دنبال رضا کوچه به کوچه تا محله ی ما آمده بود و زیر نگاه ما بچه ها، آقارضا را در درگاهی خانه اش در محله، مشت و مال حسابی داد. وقتی آقارضا خونین و مالین کنار کوچه افتاد، جوان راهش را کشید و رفت. به انتهای دیدرس کوچه نرسیده بود که آقارضا سری بالا کرد، با یک چشم سالم نگاهی انداخت و فریاد زد؛ حالا برو برای بچه های محله تان تعریف کن که چه مادری ازت...، و ما بچه های دلسوخته ی ترحم برانگیخته را که ناتوان در گوشه ای ناظر واقعه بودیم، به غش غش خنده واداشت.
سوای بسیاری از پیرایه های تخیلی از قصه های اساطیری و حماسی و افسانوی مان که به دُم اشخاص گمبوده بسته ایم و از آنها "معصومین اطهار" ساخته ایم، (از امام، شاعر می سازیم و از شاعر، امام) و چنان بادشان کرده ایم که در "وهم" نمی گنجند! (شایستگی های موجود در قلک جهان را که زمانی بر قامت "عاری از مهر" می دوختیم، اینک به اندامواره ای معیوب، با لقب "رهبر معذب" می بخشیم!). از وصف های اغراق آمیز در مورد امامان گمبوده، چنان سروده ایم که هر وصفی به تنهایی سبب می شود انسان منطقی ایستاده بر زمین واقعیت، انگشت حیرت به دندان بگزد. اوصافی که از افسانه و اسطوره و حماسه بسی فراتر می روند. و همان گونه که پیرایه های شعرگونه بر روح و قلب عاشق وارسته اثر می گذارند، تزیینات آیینی و اسطوره ای نیز، از چشم عقل "عاشقان اهل بیت"، پنهان می ماند و جملگی، "وامانده عقل"، اوصاف را در بسته بندی های دروغین، مزین به هزاران گزافه، می پذیرند، و بر سر و سینه می کوبند. مثلن جایی روایت می کنند آن روز نوزدهم رمضان، ابن ملجم مرادی زودتر از علی به مسجد رسید، و گوشه ای سر بر بالین گذاشت، و چون علی وارد مسجد شد، در خواب بود. علی بیدارش کرد! حتی اگر بپذیریم مردی به نام علی در چهارده قرن پیش در حجاز زندگی می کرده، تصور این که بجای دو نیمه کردن مرد خفته، (و هم چون "قوه ی قضاییه"ی امروز، بستن هزاران تهمت نبوده و انجام نشده به ریشش، مرده را به چندین بار اعدام، محکوم کند)، قاتل خود را "بیدار" کند، مبادا عملش (قتل علی) به تاخیر بیافتد! حاشا و کلا، که چنین قصه ای با اندک تعقل انسان معمولی، نه تنها دور از واقعیت می نماید که بیشتر به وهمی خنده دار شبیه است.
مگر دیوانه خواهم شد درین سودا که شب تا روز / سخن با ماه می گویم، پری در خواب می بینم (حافظ)
بخش های قبلی را اینجا بخوانید
بخش نهم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش هشتم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش هفتم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش ششم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش پنجم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش چهارم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش سوم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش دوم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش اول
https://www.goodreads.com/author_blog...
پس از صفی الدین، پسر بزرگش صدرالدین، شیخ خانقاه شد. افسانه پردازی مریدان به آنجا رسید که برای دهقانی اردبیلی، اصلیت علوی تراشیدند، و شجره نامه ی سیادت ساختند (نوشتند مادر شیخ صفی از سادات حسنی و حسینی بوده) و... احمد کسروی در "شیخ صفی و تبارش" می نویسد؛ شیخ صفی و پسرش صدرالدین از آنچه به آنها نسبت می دادند، خبر نداشته اند. قرنی پس از مرگ شیخ صفی، خاندان او "اولیاء الله" شده بودند! شیخ جنید از اعقاب شیخ صفی سه سال در "دیار بکر"، در دربار "اوزون حسن" بود و حسن خواهرش، خدیجه بیگم را به زنی به او داد. و "جنید" را مامور فتح ترابوزان کرد. جنید در حومه ی شهر دست به غارت زد و "غازی"هایش هر از گاه به عنوان جهاد علیه کفار، به نواحی داغستان حمله می کردند و با غنیمت و اسیر فراوان باز می گشتند. در بهار 866 شروانشاه، جنید را کشت و غازیانش متواری شدند و پسرش سلطان حیدر، به دایی پناه برد. اوزون حسن، دخترش "مارتا" ملقب به عالم شاه بیگم را که از همسری یونانی داشت، به خواهرزاده داد. حیدر به نوعی شیعه ی ترکمانی که پیشوا و رهبرشان درجه ی الهی داشت، معتقد بود. "شیخ حیدر آنان را مجبور کرد بجای کلاه ترکمنی، کلاهی با دوازده ترک سرخ به یاد دوازده امام شیعه بر سر بگذارند (قزلباش). (پتروشفسکی؛ اسلام در ایران). غلاة شیعه که تا قرن هفدهم میلادی علیه عثمانی طغیان می کردند، معتقد بودند؛ "خداوند با علی که از ازل وجود داشته، پیوستگی ناگسستنی دارد و علی نه تنها در آدم و نوح و ابراهیم و موسی و عیسی و محمد، بلکه در وجود همه ی انبیا و اولیاء الله حلول کرده و تجسم یافته است. بعدها همین گروه، شاه اسمعایل (فرزند حیدر) را تجسم علی الله می شمردند. اسماعیل، تنها بازمانده ی سلطان حیدر، پس از او مرشد کامل شد. طی دو سال جنگ، قزلباشان این مرشد شانزده ساله را "فوق انسان" خواندند. "فوق انسان" دو سال بعد، تبریز را هم فتح کرد و در بهار 907 هجری خود را شاه خواند و دستور داد نام خلفای سه گانه (ابوبکر، عمر و عثمان) را از خطبه انداختند. در زمستان همان سال، عراق عجم و همدان، فارس و کرمان، و سپس دیار بکر، ارمنستان و سرانجام بغداد را فتح کرد. آخرین پیروزی او شکست شیبک خان ازبک در خراسان بود. اما در چالدران، از عثمانی شکست خورد و ترک ها تبریز را گرفتند. "انسان کامل"، در 930 هجری، بر اثر افراط در کامجویی و شرب مدام، درگذشت. از اسماعیل با مجموعه ی صفاتی چون زیرکی، دلیری، سریع الانتقالی، اسراف، عیاشی و عشرت طلبی، تزویر، سخت کوشی، قساوت قلب، جری بودن در کشتار و غیر قابل اعتماد، یاد شده است. در عالم آرای صفوی در مورد آغاز کار اسماعیل، آمده؛ "چهار بهر جمعیت شهر (تبریز) سنی و دو بهر شیعه ی امامی بودند". برای تغییر مذهب، بیست هزار نفر کشته شدند. (ادوارد براون، تاریخ سیاسی و اجتماعی ایران از مرگ تیمور تا مرگ شاه عباس) اسماعیل "خواب نما می شود که به ترویج مذهب شیعه مامور شده... مردم را به "تبری و تولا" می خواند و حکم می دهد هرکس خودداری کرد، کشته شود. قزلباشان مردم را جمع می کنند، یکی خلفای سه گانه را لعن می کند و جمعیت باید "بیش باد، کم مباد" بگویند. امتناع یا سکوت، به مرگ می انجامید..." به دستور "انسان کامل"، مراد بیک ترکمان را "بر چوبی بسته به آتش کباب ساختند و حکم کرد هر کس از جمله ی معتقدان (پیروان) است، لقمه ی از آن کباب میل کند...آن گروه (قزلباشان) او را چنان خوردند که نه از گوشت اثر ماند نه از استخوان"! (همانجا) تا پیش از جنگ چالدران، اسماعیل نوزده ساله، هرگز تسلیم شکست نشده بود. در فتح بغداد، "زن و مرد و کوچک و بزرگ را قتل عام کردند و به دجله ریختند... به اندازه ای که مدت ها بوی عفونت هوای بغداد را آلوده بود". در کوفه "مزار ابوحنیفه را ویران کرد... محل گور را ده متر کندند و مستراح ساختند". روزی رکابدار خود "شاه قلی" را به احضار وزیرش میرزا حسین شاه فرستاد. "شاه قلی به مجلس بزم وزیر رفت و پیام داد و ایستاد و ابرام کرد. وزیر که از شراب گرم بود، دستور داد شاه قلی را بابت فضولی تنبیه کردند. شاه قلی آشفته نزد شاه شکایت برد. شاه عتاب آمیز گفت مگر تو دست نداشتی؟ شاه قلی از نزد شاه بیرون آمد، با جمعی به مجلس بزم وزیر بازگشت و او را پیش چشمان همه، پاره پاره کرد". نوشته اند مرگ اسماعیل هم مثل زندگی اش عجیب بود؛ "چون اختلاط و امتزاج آن حضرت با نسوان و ارتکاب شرب مدام از مرحله ی اعتدال متجاوز بود، قوای طبیعی رو به نقصان نهاده علل متضاده بر بدن مبارک آن حضرت پیدا شد و... معالجه و مداوا هیچ موافق نیامد". چنین مردی، پیوسته مدعی دیدن امامان شیعه در خواب بوده و خود را آماده ی ماموریت "کمربسته ی امام غایب" می دانست! آنتونی جنکینسون درباره ی یکی از سرداران شاه اسماعیل، می نویسد؛ "عبدالله خان دارای قامتی متوسط و منظری مهیب بود و لباس پر بها و بلندی از ابریشم به تن داشت که مروارید دوزی و جواهر نشان بود... کف خیمه ی او به قالی های گرانبها مفروش بود... شب نمی خوابد و با زنان حرم که 140 نفرند، به عیش و نوش می پردازد و بیشتر ساعات روز را می خوابد". اعتقاد به مذهب شیعه و حفظ ظاهر سبب شد تا روحانیتی که به قدرت می اندیشید، با تقلب و دروغ، خود را به سادات و رسول و علی پیوند بزند... تا آنجا که روحانیت بر اراده ی شاه مسلط گشت. در دربار صفوی هم مانند دربار سلجوقی و اتابکان و دیگر امیران قبیله ای، زنان نقش فعالی ایفا می کردند. "تاجلو خانم" همسر شاه، هم در زمان شاه اسماعیل و هم در عصر فرزندش شاه تهماسب، نقش موثری در وساطت و شفاعت نزد شاه داشت.
بدون تسلط مذهب، بهره کشی از کشاورزان در روستا و پیشه وران در شهرها، هرگز نمی توانست به ان حد برسد. اصولن جانبداری های فرصت طلبانه ی آخوند و عمله ی مذهب در هر جای تاریخ، برای افزایش قدرت و نفوذ خود در جامعه و در عین حال، حفظ شان و منزلت دروغینی بوده که با اشاعه ی "ترس از خدا" و جهنم در دل مردم کاشته اند. در تاریخ معاصر ما، دخالت مذهب در سیاست خارجی هم جز به مصلحت آخوندی عمل نکرده است؛ در جنگ با عثمانی، در جنگ با روس، انگلیس، در روابط با ونیزیان، پرتقالی ها، هلندی ها، اسپانیایی ها و... تا روس ها و لهستانی ها و بالاخره آمریکایی ها، همه جا پر است از شرح جنایات همکاری و همیاری دو نهاد استبداد و مذهب، چرا که هیچ کدامشان به خواست مردم به قدرت نرسیده اند و در فروختن ملت و منافعش، به هر کس و ناکسی امتیاز می داده اند. یکی از فرنگان مسافر در خاطرات سفر خود نوشته؛ "شاه عباس، پیش از آن که صوفی و شاه باشد، بازرگانی است که بر تمامی روابط ایران با خارج، به شخصه نظارت و دخالت دارد...". ساختن کاروانسراها و حفظ امنیت راه ها و پشتیبانی از بازرگانان خارجی و... تنها در جهت منافع شخصی شاه برای تسهیل بازرگانی ابریشم بود. نه پادشاهان خودکامه و نه عمله ی مذهب، کوچک ترین تلاشی در تغییر نظام ایلی و ترکیب سنتی جامعه ی ایرانی نداشته اند چرا که تغییر نظام و تاسیس نهادهای مدنی، منافع قدرت را بخطر می انداخته است. "سر تامس هربرت" انگلیسی که در سال 1036 در اصفهان بوده، می نویسد؛ "عواید شاه عباس از ابریشم و مالیات و پیشکش ها معادل یک ملیون و صد و نود هزار لیره ی استرلینگ است" و سیاح هلندی "اولئاریوس" می نویسد؛ بیشتر عواید (شاه) از محصول ابریشم و میوه ی باغ های سلطنتی، عوارض گمرکی و اجاره ی کاروانسراهاست. به نوشته ی "شاردن" (دوران شاه عباس دوم و شاه سلیمان) درآمد سالانه ی شاه در حدود سی و دو میلیون لیور یا هفتصد هزار تومان بوده. در "تذکرة الملوک" که پس از انقراض صفوی تدوین شده، جمع عواید سالانه ی خزانه ی شاهی 785 هزار تومان آمده. "شاه سلطان حسین سالی 625 هزار تومان خرج، و سالی 160 هزار تومان اضافه درآمد داشت"! "تامس هربرت" در سفرنامه اش می نویسد؛ پس از مرگ شاه صفی، موجودی طلای خزانه اش سه هزار و ششصد پاوند (1321 کیلو) بود! "آنتونیو دو گوه آ" کشیش و سفیر اسپانیایی می نویسد؛ "در عید میلاد مسیح سال 1017 میلادی (که رمضان بود) شاه فرمان داد از خوک هایی که از گرجستان برایش فرستاده بودند، چند راس برای کشیشان عیسوی اصفهان بفرستند... این کار سبب شکایت روحانیون اصفهان شد که شاه در ماه رمضان بر خلاف قوانین اسلام رفتار کرده... روز بعد شاه با جمعی از سران و چند تن علمای روحانی به کلیسا رفت... و دستور داد برای کشیشان شراب آوردند... سپس به بهانه ی امتحان شراب، تمام کسانی را که همراهش بودند، تکلیف کرد که قدری از آن بنوشند...
یادداشت ها؛
88 – در برخی روایات تاریخی نوشته اند که در ابتدای صفویه چیزی حدود پانصد هزار نفر که مذهب تازه (تشیع) را نمی پذیرفتند و سه خلیفه ی اول را لعن نمی کردند، از دم تیغ قزلباشان شاه اسماعیل گذشتند!
89 - برای بررسی سیر تحول اندیشه و مذهب و رسوم و بطور کلی فرهنگ اقوام ایرانی در این دوره چند صد ساله، باید از "تاریخ اجتماعی" مرتضی راوندی فراتر رفت.
90 - تا پس از استقرار صفویان (اعقاب شیخ صفی الدین)، نام هایی نظیر باقر، جعفر، رضا، تقی، نقی و...، بسیار کمیاب اند. نام علی نیز، بیشتر به علی پسرعم پیامبر، از اولین یاران محمد، و چهارمین خلیفه بعداز او مربوط می شود، و نه علی به عنوان امام اول شیعیان.
91 - واژه ای که از زبانی دیگر وام گرفته شده، در زبان و فرهنگ تازه به گونه ای جا می افتد که زبان مادر به سختی قادر به بازشناخت آن است. لغات عربی که در زبان فارسی ما معمول شده، تقریبن برای هیچ عرب زبانی قابل فهم نیست، و گاه به معنا و مفهومی دیگر (متفاوت از زبان مادر) بکار برده می شود. همین گونه است واژه های فارسی مهمان در زبان های عربی، ترکی، اردو، و... واژه های مادر، پدر، دختر، پردیس (باغ بهشت) و... که در زبان های اروپایی به...Mother, Father, Daughter, Paradise تبدیل شده، و اصالتن از طریق شاخه ی "هند و ایرانی" زبان شناسی از مرز فرهنگ های دیگر عبور کرده، برای چند ایرانی (غیر متخصص) قابل درک و شناخت بوده است؟ مفهومی که از فرهنگ و زبانی دیگر در فرهنگ و زبان تازه ای میهمان می شود، به تدریج رخت فرهنگ و زبان تازه را بر تن می کند، و به گونه ای دیگر جلوه می نماید.
92- بجز شبه جزیره عربستان و جنوب عراق فعلی، بقیه ی مناطق اسلامی در خاورمیانه و شمال آفریقا، نه هرگز "عرب" بوده اند و نه پیش از اسلام، به زبان عربی تکلم می کرده اند. سرزمین های شرق حجاز اما (از ایران به سمت شرق حجاز)، پس از اسلام هم به فرهنگ و زبان "عرب" تن ندادند. زبان فارسی و فرهنگ اقوام ایرانی می تواند از عوامل موثر این ثبات فرهنگی بوده باشد. زبان فارسی تا چند قرن پیش از امروز، زبان رسمی بخش بزرگی از شبه قاره ی هند و بخش های وسیعی از امپراطوری عثمانی بود. مشهور است که خلیفه ی عثمانی دربار صفوی را مسخره می کرده که به زبان ترکی سخن می گویند. شاید فریبایی زبان فارسی، به وِیژه در جلوه ی شعر، سبب این محبوبیت شده بباشد! شاع پارسی گفته؛ شکرشکن شوند همه طوطیان هند / زین قند پارسی که به بنگاله می رود (بنگال، شرقی ترین ناحیه ی هند). اشعار سعدی و حافظ در مناطقی درون مرزهای فعلی چین هم خوانده می شده. همین امروز هم در غرب چین، در نواحی هم مرز پاکستان و افغانستان، مسلمانان چینی نماز را به زبان فارسی می خوانند. وسعت قلمرو زبان فارسی را می توان در سفرنامه های قدیم از وصف جاده ی ابریشم دریافت که در قهوه خانه ی کاروانسراهایش، اغلب گویندگان و نقالان، شب ها مسافران را با نقل های فارسی (از شاهنامه ها و تواریخ) سرگرم می کرده اند. هیچ کدام از ملت های تازه مسلمان، تاریخ و فرهنگ شاخصی نداشته اند تا در گریز از تسلط اعراب، به خاطرات آن پناه برند. بین سرزمین های اسلامی خاورمیانه و شمال آفریقا، تنها مصر است که با وجود فرهنگ و تاریخ درازش، تحت تسلط کامل فرهنگی اسلام و زبان اعراب درآمد، که علل آن را جداگانه باید بررسید.
93 - چه شد که "خود بیداری" و "خود محوری" و "انسان- خدا انگاری" عرفان پویا و "دنیاپسند" ایرانی، تا قرون هفتم و هشتم هجری به "توسل" و "توکل" و "یاهو" و "علی اللهی" و "علی ولی اللهی" و آخرت اندیشی صوفی وشانه رسید و به چرس و بنگ و خواب و غفلت و "دنیا گریزی" آلوده گشت؟ علت عمده ی این سیر دراز و پیچیده، سوای تسلط اعراب و ترکان، هجوم مغولان و تیموریان و کشتارهای بزرگ و لاجرم سرخوردگی و یاس مردم از مبارزه و مقاومت (یاس از برندگی شمشیر)، چه می توانست باشد؟ کافی ست به سیر تحول و تطور "عیاران" و جوانمردان خراسانی (فتیان) که در خدمت پیشوایان عرفان در خراسان بودند، توجه کنیم که چسان تبدیل به جاهلان و قصابان و عربده کشانی شدند که در حول و حوش حوزه ی اقتدار ملایان و درویشان (صوفیان)، شکم می دریدند و به نام پیش کسوتی علی در زورخانه ها، میل و کباده می کشیدند و در دسته های عزاداری سینه می دریدند! فراموش نکنیم که در بررسیدن "سیر اندیشه" صحبت از "قواعد" است نه "استثناء".
94 - ابونصر فارابی (260 تا 339 هجری/ 874 تا 950 میلادی) نخستین فیلسوف ایرانی که تحت تاثیر افکار ارسطو، به نوعی بانی سرآغاز فلسفه و خردگرایی در جهان اسلام شد. فارابی را که در تشریح فلسفه ی ارسطو و بررسی آراء و افکار افلاطون در جهان اسلام شهره است، "معلم ثانی" (پس از ارسطو) نیز نامیده اند.
95 - شیخ الرئیس ابوعلی معروف به ابن سینا (370 تا 428 هجری) که در قضا و منطق و هندسه و نجوم و علوم طبیعی و مابعدالطبیعه و طب تحصیل کرده بود، تحت تاثیر افکار فارابی و با استفاده از کتابخانه ی گرانبهای نوح بن منصور سامانی، آثاری آفرید، به ویژه کتاب "القانون فی طب" او شهرت بین المللی یافت و به زبان های غربی ترجمه و در دانشگاه هایی اروپا تا زمانی دراز، پس از سده های میانه تدریس می شد.
96 - ابوالحسن محمدبن یوسف نیشابوری معروف به "عامری" یکی دیگر از شارحان معروف فلسفه ی ارسطو در جهان اسلام (وفات 381 هجری/ 991 میلادی)
97 - ابوعلی احمدبن محمدبن بعقوب مسکویه (وفات 421 هجری) از فلاسفه و حکماء اسلامی، که در منطق، فنون شعر، ریاضیات، فلسفه و حکمت سرآمد بود. مدتی هم شاگرد عامری نیشابوری بوده.
98 - رودکی، از اولین شاعران پارسی گوی، در دوره ی سامانیان می زیست (وفات 329 هجری)
99 – در مورد رواج نقالی و شاهنامه خوانی در بین مردم، به "مقدمه" در بخش "درباره ی شاهنامه" رجوع کنید.
http://www.ali-ohadi.com/global/index...
100 الف – تسامح و احترام به فرهنگ، آیین و باورهای دیگران در دوره ی سامانی، عمدتن به دلیل نیاز به حفظ قدرت، معمول شد. در فاصله ی سامانیان تا صفویان، این تسامح کم کم از میان رفت. در دوران صفوی قدرت سیاسی و مذهبی "شاه- صوفی–رهبر" که در دربار صفوی خلاصه می شد، و به دلیل خشونت و اعمال قدرت توسط قزلباشان، به تسامح نیازی نبود. با این همه و به ویژه در دوران شاه عباس، به دلیل فتح ارمنستان و کوچ ارامنه به پایتخت (اصفهان)، به نوعی تسامح در مورد مذهب، باور داشتند. اگرچه سقوط صفویان به مراتب از سقوط ساسانیان حقیرانه تر اتفاق افتاد. این که با سقوط صفویان، حکومت خودکامه به آخر نرسید، علتش در ساختار اجتماعی و نفوذ شدید خرافات مذهبی و حضور رعب انگیز خدای شیعیان (که در خشونت شباهت تام به "یهوه" خدای کلیمیان می برد) در ارکان اجتماعی بود. استبداد با یک تامل بسیار کوتاه در دوران زندیه، به قاجار منتقل شد. نتیجه ی عدم تساهل و مدارا و اضمحلال اخلاقی و اجتماعی و سیاسی در دوره ی قاجار، سبب از دست رفتن (بخش هایی از شمال و شرق و غرب و جنوب) یکپارچگی سرزمین شد. عوامل دیگری نظیر بی دانشی شاهان قاجار، سبب تشدید خودکامگی می شد. عمومن اولین عناصری که به سبب عدم تسامح، از یک مجموع جدا می شوند، "دگراندیشان" و "دگرباوران" اند. مروری اجمالی بر فرهنگ و آیین و ملیت سرزمین های از دست رفته در دوران قاجار (بحرین و جزایر دیگر در خلیج فارس، هرات و بخش هایی در شرق ایران، اران و قفقاز در شمال و...) شاهدی ست بر این که چگونه "دیگران" با مقاومت کمتری از "ما" جدا شدند، و "موزائیک" فرهنگ ها و زبان ها در ایران، از هم پاشید. عدم تساهل و مدارا توام با خودکامگی و استبداد امروز در ایران نیز، زنگ خطر دیگری برای جدایی های بعدی ست.
100 ب) یکی از ویژگی های برجسته ی فرهنگی ما، که اهل پژوهش بسیار کم بدان پرداخته اند، اغراق و گزافه گویی در پیرایه بستن و آراستن بت (کیش شخصیت) است، که از سویی با سرگذشت ماندگاری استبداد در این مرز و بوم، ارتباط تنگاتنگی دارد. این گزافه گویی و آرایش و پیرایش نه تنها در مورد مفاهیم مورد علاقه، که درباره ی مفاهیم مورد نفرت ما نیز، به همان شدت و حدت عمل می کند. تنها کافی ست چیزی یا کسی را دوست، یا دشمن بداریم. این گزافه گویی، عمدتن ریشه در ادبیات منظوم ما دارد که سرشار از پیرایه های اغراق آمیز است. شاید علاقه ی مفرط ما به شعر نیز، از همین وهم و خیال مندرج در جهان شعر است. در این همه حافظ نویسی و حافظ شناسی و تجزیه و تحلیل و توجیه و "بازنگری"، و البته در مورد شاعران دیگر هم، یک نفر، حتی به اشارتی به این مساله نپرداخته که چگونه "ابروی" یار می تواند زمین و زمان را بهم بدوزد؟ (حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی/ من از آن روز که در بند توام، آزادم!)! "آزادی در بند"! مفهومی به شدت دور از ذهن انسان امروزی، که البته خاص و عام را در فرهنگ ما، "فریفته" و "شیفته" می کند. یا مثلن چگونه فردی می تواند با ساقی در آمیزد و "فلک را سقف بشکافد و طرحی نو در اندازد"؟ البته شعر در عالم خیال و وهم می گذرد، ما اما در زندگی روزمره هم از این "وهم" و "خیال"، و گزافه و پیرایه های اغراق آمیز، بی بهره نیستیم و پرهیزی نداریم. نشسته بر تشک، تکیه داده بر بالش آرامش، زمین و زمان را بهم می دوزیم، سقف فلک را می شکافیم و جهان را زیر رکاب خویش می کشیم. از زمره ی این گزافه گویی ها (لغزخوانی) در زمینه ی دگرگون (متفاوت) جلوه دادن عمل است؛ شکست را عین پیروزی قلمداد کردن و...؛
رضا و غلومی دو برادر، همسایه ی خانه ی کودکی ما بودند. هرچه غلومی سر به زیر و به قول محلی ها "افتاده" بود، رضا سرکش و بیهوده گوی و به قول محلی ها "قورت مال" بود. روزی به جوانی هم قد و قباره ی خود بد و بیراهی گفته بود، و جوان هم به سبک جاهل ها، دنبال رضا کوچه به کوچه تا محله ی ما آمده بود و زیر نگاه ما بچه ها، آقارضا را در درگاهی خانه اش در محله، مشت و مال حسابی داد. وقتی آقارضا خونین و مالین کنار کوچه افتاد، جوان راهش را کشید و رفت. به انتهای دیدرس کوچه نرسیده بود که آقارضا سری بالا کرد، با یک چشم سالم نگاهی انداخت و فریاد زد؛ حالا برو برای بچه های محله تان تعریف کن که چه مادری ازت...، و ما بچه های دلسوخته ی ترحم برانگیخته را که ناتوان در گوشه ای ناظر واقعه بودیم، به غش غش خنده واداشت.
سوای بسیاری از پیرایه های تخیلی از قصه های اساطیری و حماسی و افسانوی مان که به دُم اشخاص گمبوده بسته ایم و از آنها "معصومین اطهار" ساخته ایم، (از امام، شاعر می سازیم و از شاعر، امام) و چنان بادشان کرده ایم که در "وهم" نمی گنجند! (شایستگی های موجود در قلک جهان را که زمانی بر قامت "عاری از مهر" می دوختیم، اینک به اندامواره ای معیوب، با لقب "رهبر معذب" می بخشیم!). از وصف های اغراق آمیز در مورد امامان گمبوده، چنان سروده ایم که هر وصفی به تنهایی سبب می شود انسان منطقی ایستاده بر زمین واقعیت، انگشت حیرت به دندان بگزد. اوصافی که از افسانه و اسطوره و حماسه بسی فراتر می روند. و همان گونه که پیرایه های شعرگونه بر روح و قلب عاشق وارسته اثر می گذارند، تزیینات آیینی و اسطوره ای نیز، از چشم عقل "عاشقان اهل بیت"، پنهان می ماند و جملگی، "وامانده عقل"، اوصاف را در بسته بندی های دروغین، مزین به هزاران گزافه، می پذیرند، و بر سر و سینه می کوبند. مثلن جایی روایت می کنند آن روز نوزدهم رمضان، ابن ملجم مرادی زودتر از علی به مسجد رسید، و گوشه ای سر بر بالین گذاشت، و چون علی وارد مسجد شد، در خواب بود. علی بیدارش کرد! حتی اگر بپذیریم مردی به نام علی در چهارده قرن پیش در حجاز زندگی می کرده، تصور این که بجای دو نیمه کردن مرد خفته، (و هم چون "قوه ی قضاییه"ی امروز، بستن هزاران تهمت نبوده و انجام نشده به ریشش، مرده را به چندین بار اعدام، محکوم کند)، قاتل خود را "بیدار" کند، مبادا عملش (قتل علی) به تاخیر بیافتد! حاشا و کلا، که چنین قصه ای با اندک تعقل انسان معمولی، نه تنها دور از واقعیت می نماید که بیشتر به وهمی خنده دار شبیه است.
مگر دیوانه خواهم شد درین سودا که شب تا روز / سخن با ماه می گویم، پری در خواب می بینم (حافظ)
بخش های قبلی را اینجا بخوانید
بخش نهم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش هشتم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش هفتم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش ششم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش پنجم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش چهارم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش سوم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش دوم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش اول
https://www.goodreads.com/author_blog...
Published on September 08, 2017 01:19
September 1, 2017
تاریخ به روایت ما (بخش نهم)
اختلاف و شکاف بین مسلمانان، بعد از واقعه ی کربلا آغاز می شود که؛ "عده ای گرد محمد حنفیه، برادر ناتنی حسن و حسین، جمع می شوند". اما شیعیان اینجا هم به حدیث یا روایتی متوسل می شوند که بنیادش روشن نیست؛ این که پیامبر پیش بینی کرده بود که میان مسلمانان اختلاف می افتد، و اشاره کرده که زین العابدین جانشین برحق امام حسین است! در روایات شیعی هرجا قافیه تنگ آمده، از قول محمد یک حدیث "چاق" کرده اند! تا دهان مدعی را ببندند (80). می گویند آیات "زاول ارحام" و هم چنین داستان حضرت زکریا در قرآن بر این مبنا آمده است (تاکید بر امامت زین العابدین!) در همین زمینه روایت دیگری هم از محمد به نام "روایت لوح" می آورند... که شرحش از حوصله ی این مطلب خارج است.
در مورد امام پنجم محمدباقر، صفحات تاریخ از این هم سفیدتر است. در مدینه به دنیا می آید، 35 ساله است که پدرش فوت می کند و... بالاخره در 114 هجری، هشام بن عبدالملک، خلیفه ی اموی که باز هم "از حضرت وحشت داشته"، ایشان را در سن 55 سالگی "زهری" و مسموم می کند. فرزندش امام ششم، جعفربن محمدباقر، 34 سال در سایه ی پدر و 34 سال هم بعد از پدر زندگی می کند. صادق را واضع فقه شیعی می دانند. داستان اما چنین می نماید که گویا جعفر صادق فقه اسلامی می نوشته. از آنجا که سه فقیه معروف اهل سنت، حول و حوش دوران او می زیسته اند، و هیچ کدام با مبانی فقه صادق و احادیث و روایات او در قوانین فقهی، از بسیاری جهات، موافقت نداشتند (81)، از همین رو فقهی که جعفربن بافر تدوین کرده، به دلیل عدم قبول فقهای اهل سنت، بعدها به نام فقه جعفری نامیده شده و البته در طول زمان به ویژه از دوران صفویه به بعد، پیرایه های بسیاری بر آن بسته اند که امروز محال است معلوم شود چه مقدار از آن فقه شیعی (جعفری) است. از جمله "تقیه" را به جعفر صادق نسبت می دهند، به این معنا که عقیده ی اصلی اش را پنهان می کرده! بین شیعیان معمول است که هرکجا جانشان در خطر است، به "تقیه"، شیعه بودن خود را پنهان کنند. به یک معنا منکر شیعه بودن خود می شوند! مستمسکی برای شیعیان که هرکس را مطابق میل خود دیدند، شیعی خوانده اند، ولو خود آن شخص مدعی مذهب و ایمان دیگری بوده؛ می گویند "تقیه" می کرده!
فقه اسلامی از پایان قرن سوم هجری، کم کم معمول شد، و اولین آنها معروف به فقه حنفی، از "ابوحنیفه" (حنفی) است که ساکن کوفه بود و در 150 هجری فوت کرد. دومین فقه مدون از "مالک ابن انس" (مالکی) است که از اهالی مدینه بوده و در 179 وفات یافته. پس از آن "محمدبن ادریس شافعی" (شافعی)، سومین متفکر اهل سنت است که فقه شافعی را تدوین کرده. و بالاخره احمدبن حنبل (حنبلی) از ساکنین بغداد، که در 241 وفات یافت و تفاوت فقه او با دیگران، مخالفتش با "تاویل" قرآن است، و از احادیث، تنها آن گروه را که به "صحابه" نسبت می دادند، می پذیرفت. از آنجا که زندگی و مناسبات معیشتی و اجتماعی در حجاز، تا قرن ها پس از محمد تغییر چندانی نکرده بود، پیروان محمد را که به همان قراردادهای اولیه ی اسلام معتقد بودند، "اهل سنت" می نامیدند. در منطقه ی اسلامی، پس از یکی دو قرن، دو گونه فقه، یکی از "اصحاب حدیٍث" (مدینه) و دیگری از اصحاب رای" (کوفه) رایج شد. اما به دلیل تفاوت های فرهنگی و زبانی و تاریخی ملل مختلف مسلمان، فقه اسلامیبه ویژه در جوامعی که تاریخ و تمدنی بلند داشتند، نه کارایی داشت و نه چندان پذیرفته می شد. بطور کلی قوانین و فقه اسلام، به دلیل ابتدایی بودنشان، هرگز با هیچ علم و فلسفه، و در هیچ فرهنگی مالوف و مانوس نشد. باری، نوشته اند که جعفر صادق "دانشگاه" اسلامی تاسیس کرد که در آن خداشناسی، حقوق اسلامی، اخلاق و منطق و پزشگی و جبر و شیمی و دیگر علوم تدریس می شده! تقریبن همه ی روایات شیعی بر این نکته اشاره دارند که جعفربن محمدباقر مکتبی داشته که در آن فقه و سنت و علوم قرآنی تدریس می کرده. آنچه اما بنا بر "پیرایه"های بعدی تشیع به "دانشگاه" و تدریس گسترده ی علوم، تعبیر شده، جز بر اساس این باور نیست که جعفر صادق از علم غیب خبر داشته و ناخوانده ملا و سرآمد روزگار بوده، وگرنه هیچ نشانی از تحصیل و طلبگی در زندگی حضرت وجود ندارد تا بپذیریم که ایشان سوای علوم قرآنی و حدیث، در علوم طبیعی، ریاضی، فلسفه، نجوم، علم تشریح، شیمی و دیگر علوم هم سرآمد دیگران بوده و همه را به تنهایی در دانشگاه خود تدریس می کرده است. نوشته اند؛ "ابوموسی جابربن حیان طرطوسی" شیمیدان معروف، "ابوحنیفه" (واضع فقه حنفی)، "مالک بن انس" (واضع فقه مالکی) و "واصل (واحل) بن عطا" (از معتزلی ها) از شاگردان امام صادق بوده اند (82).
طبق روایات، از هفت پسر صادق، سه تن در زمان حیات او بر سر امامت با پدر کشمکش داشتند. اسماعیل که مردی جامع بود، به روایت شیعه در اثر افراط در شرابخواری در گذشت. مرگ وی سرآغاز انشعاب و اختلافات تازه شد (اسماعیلیه، فاطمیه). دو فرزند دیگر، عبدالله و محمد نیز بر سر جانشینی جدال داشتند و نوشته اند که صادق پسر چهارم خود، موسی ملقب به کاظم را به جانشینی برگزید. با وجودی که نشانه ای از مخالفت جعفر صادق با خلیفه ی وقت نیست، اما نوشته اند که به زندان عباسیان افتاد و در زندان هم به "درس و تعلیم" خود ادامه داد (چگونه؟ روشن نیست). با این همه در سن 65 سالگی توسط المنصور، خلیفه ی دوم عباسی "زهریده" شد و به "شهادت" رسید! فرزندان ارشدش؛ اسماعیل و عبدالله، از فاطمه نواده ی امام حسن، و موسی (کاظم) از همسری به نام "حمیده خاتون" است که به تصریح کتب شیعه، برده بوده و جعفر صادق او را خریده، تعلیم داده و پس از مرگ همسر اولش فاطمه، با او ازدواج کرده است. بغیر از "اسماعیلیه" و "مبارکیه"، دو فرقه ی دیگر هم در زمان موسی کاظم ظهور کرده اند، یکی "ناووسیه" و دیگری "اقطحیه" که بنیان گذارش عبدالله، برادر کوچک اسماعیل، و برادر ناتنی موسی کاظم بوده است (83).
موسی کاظم نیز از مادری "برده" در مدینه زاده و بزرگ شد، هنگام وفات پدر 21 ساله بوده و مانند پدر و جدش، بر کناره رفتن را برگزید. از کنیزان خود صاحب 18 پسر و 23 دختر شد و در 56 سالگی در بغداد، در زندان هارون الرشید درگذشت. داستان دشمنی خلیفه با امام هفتم، کمی گسترده تر از امامان دیگر است. شیعیان معتقدند خانواده ی "برمکی" (خانواده ی ایرانی در دستگاه هارون) نسبت به موسی کاظم حسادت می ورزیده اند! و یحیی پسر خالد برمکی بظاهر دوست امام، به خانه ی او رفت و آمد می کرده و او را زیر نظر داشته و به خلیفه گزارش می داده (گزارش چه را می داده، روشن نیست)! روایتی هم هست که علی فرزند اسماعیل، توسط خلیفه تطمیع شده و عموی خود را "لو" داده اما نمی دانیم حضرت چه می کرده که توسط برادرزاده اش "لو" رفته...از قول موسی کاظم نوشته اند که از قول پدرش گفته که جدم پیامبر خبر داده که علی بن اسماعیل (پسر اسماعیل، پیشوای اسماعیلیه!)، باعث یتیم شدن فرزندان من می شود! در برخی از همین منابع آمده که چون هارون از بغداد به مکه رفت، موسی کاظم با برخی از نزدیکانش به استقبال خلیفه رفتند و مورد تفقد قرار گرفتند (84).
علی بن موسی"الرضا" نیز، از مادری برده (بی بی نجمه که توسط بی بی حمیده خاتون تربیت و تعلیم داده شده و به ازدواج فرزندش کاظم درآمده) به دنیا آمد و هنگام مرگ پدر 35 ساله بود. اگرچه در سکوت و آرامش در مدینه و کوفه زندگی می کرد ولی در دو سال آخر عمر، ولایت عهدی مامون را پذیرفت (با اکراه!) و به خراسان (مرو) رفت و حبیبه دختر مامون را به همسری برگزید (لابد به اکراه!)، اما توسط مامون که "از او وحشت داشت"، مسموم شد (85 الف). مامون حدود 803 میلادی، مرکز خلافت خود را به بغداد برد و تقی فرزند رضا را که در مدینه بود، به بغداد خواند و دختر دیگرش "زینب" (ام الفاضل) را به او داد (یعنی با ازدواج امام تقی با دختر مامون، تقی و پدرش امام رضا، باجناق شدند). تقی و همسرش به مدینه بازگشتند اما زینب بارها از تقی به پدرش (مامون)، و بعدن به عمویش (معتصم) شکایت می برد. چون مامون درگذشت (833 میلادی) و معتصم برادر کوچکش به خلافت رسید، دختر برادرش زینب (ام الفاضل) را ترغیب کرد تا امام را مسموم کند، اما زینب با دستمالی امام تقی را در 26 سالگی خفه کرد (در مدینه!) و امام را در کاظمین به خاک سپردند (85 ب) نوشته اند امام نقی از 8 سالگی بر همه ی علوم تسلط داشت و در قضاوت شگفت انگیز بود! او که از کنیزی مغربی به دنیا آمده بود، با مادرش در مدینه زندگی می کرد، شش یا هشت ساله بود که پدرش فوت کرد، بعدن متوکل خلیفه ی عباسی او را به زندان انداخت و چون خلیفه به دست محافظان ترکش کشته شد، نقی در زندان (سامرا) ماند تا در 254 هجری، در 40 سالگی به دست عمال خلیفه "معتز" مسموم و "شهید" شد. فرزندش حسن بن نقی در 232 هجری در مدینه و از مادری برده متولد شد (86). در 23 سالگی به امر خلیفه المعتز در سامرا و سپس در بغداد زندان شد. معتمد خلیفه ی بعدی او را آزاد کرد و به سامرا فرستاد. حسن هنگام مرگ پدر 22 ساله بود و شش سال بعد او را مسموم کردند. حسن عسگری نه زن عقدی داشت و نه فرزند، اما روایات شیعی مدعی اند که از یکی از کنیزانش به نام نرجس (خاتون) در شهر سامرا یک فرزند (یا دو فرزند)! پیدا کرده که بعدن تنها از یکی (مهدی) نام برده می شود، و مادر(نرجس خاتون) در 27 سالگی، در 260 هجری در سامرا در می گذرد (باز هم پاک کردن صورت مساله). در همین ایام قیام معروف و بزرگ "زنگیان" به رهبری علی بن محمد ازرقی از روستاییان حوزه ی ری و معروف به "صاحب الزنج"، ارکان خلافت عباسی را به لرزه در آورده بود. زنگیان که از ستم به جان آمده بودند، در جنوب عراق عرب و خوزستان قیام کردند و سپاه خلیفه را چهارده سال به ستوه آوردند تا سرانجام در 270 هجری علی بن محمد کشته شد و قیام به شکست انجامید. در هیچ جای این قیام و ستیز، حسن عسگری حضور ندارد، حتی با قیام کنندگان در ارتباط هم نبوده. بنا بر تاریخ روایات، در حول و حوش همین ایام، در تدارک خرید برده (نرجس) و مراسم عروسی بوده است.
مهدی فرزند امام حسن تا 5 سالگی تحت سرپرستی پدر بود و بجز گروهی خاص از شیعیان، کسی قادر به دیدن او نبود، یا به اعتبار برخی روایات، جز تعداد معدودی، شایستگی دیدار او را نداشته اند. از قول یکی از آنها که قادر به دیدن مهدی بوده، گفته شده که فرزند امام حسن عسگری را دیده! نوشته اند که پس از مرگ پدر، به امر خداوند در سردابه ای (زیر گنبدی در سامرا) مخفی شد. برای دوره ای "عثمان ابن سعید" (خدمتکار امام حسن عسگری)، سپس پسرش "ابن عثمان"، آنگاه "ابوالقاسم حسین بن روح نوبختی" و پس از او "علی بن محمد سامری" حجت امام غایب بر روی زمین بوده اند. شش روز پیش از مرگ سامری (329 هجری)، امام از غیبت صغرا (70 ساله) بیرون می آید و اعلام می کند که "سامری" شش روز دیگر وفات می کند و پس از او کسی بر روی زمین حجت امام غایب نخواهد بود و امام دوباره به غیبت می رود تا روزی به دستور خداوند ظهور کند. غیبت بعدی یا آن گونه که می نامند "غیبت کبرا" از 329 هجری تا امروز ادامه داشته است. (به عبارتی خود خداوند هم از خلیفه حساب می برده، پس امر کرده امام آخری از انظار غایب شود تا از "مسمومیت" در امان بماند).
باری، ایرانیان با ورود اسلام، از هرجهت دچار ضربه ی فرهنگی شده بودند. اسلام و جامعه ی تازه، تقریبن هیچ وجه مشترکی با گذشته ی فرهنگی، تاریخی، اجتماعی و مذهب و آیین ایرانیان نداشت. چند نسل از دوره ی ساسانیان می گذشت و قدرت مسلط (دستگاه خلافت) با خشونت هرچه تمام تر قوانین، سنت ها، فرهنگ و آیین تازه و حتی زبان خود را به جوامع فتح شده، تحمیل کرده بود. در دنیای تازه ای به نام "جهان اسلام"، ایرانیان تجربه ی قیام ها و شکست های متعددی را پشت سر گذاشتند و به تدریج دریافتند که رهایی از تسلط اعراب و آیین تازه، به دلایل مختلف، امری ممکن و سهل الوصول نیست. ساختار تازه در بین بسیاری از اقوام ایرانی جا افتاده بود. برخی از آنان که در عهد ساسانیان و پیش تر، مجموعه ی "ایران" یا "پارس" را تشکیل می دادند، پس از گذشت دو سده از فروپاشی ساختار گذشته، دیگر خود را بخشی از "ایران" یا "پارس" نمی دانستند و به هویت های ملی تازه ای رسیده بودند. برخی از این ملیت ها با آیین و قوانین تازه انس گرفته و خود را با آن تطابق داده بودند و ذهنشان از خاطره های "قومی" (پارس پیش از اسلام) خالی شده بود. با آمدن "نو"، "کهنه" دل آزار شده بود و می رفت تا بکلی فراموش شود (87).
قدرت مسلط، هر مقاومتی را به نام خدای واحد قهار، بی رحمانه سرکوب می کرد. ایران در ابتدای قرن چهارم هجری، تجربه ی سلسله های کوچک و بزرگ ایرانی را پشت سر گذاشت. در طول این مدت، علویان و طاهریان در خراسان، صفاریان در جنوب و شرق سر برداشته بودند. عدم آگاهی مخالفان به پتانسیل های موجود نزد اقوام ایرانی، و شناخت کم از نظام تازه، سبب شکست نهضت های ایرانی می شد. نفوذ در دستگاه خلافت نیز، با عدم موفقیت روبرو شده بود. قتل ابومسلم، سوء استفاده از جاه طلبی افرادی چون افشین در نابودی نهضت های ایرانی، اوج و حضیض خانواده ی برمکیان در دستگاه خلافت، و بسیاری عوامل دیگر سبب سرخوردگی بیشتر از یکسو، عدم اعتماد به دستگاه خلافت اعراب در سوی دیگر، و ترس و وحشتی که از بی رحمی و شقاوت اعراب مسلمان در ایرانیان ایجاد شده بود، نظام را در استقرار، مطمئن تر و مسلط تر نشان می داد. کم کم ترکان در دستگاه خلافت بغداد، محبوبیت یافتند و بسرعت جای خالی ایرانیان را پر کردند. ترکان با اطاعت و بندگی بی چون و چرا، مدارج عالی را طی کردند و در نواحی مختلف جهان اسلام، به امارت و سفارت رسیدند.
یادداشت ها؛
80- تعجبی نیست که برای تحریف وقایع، شیعیان پیوسته حدیثی از قول محمد آورده اند که مساله را پیش بینی کرده و "امت" را از سال ها پیش راهنمایی کرده که از کدام کوچه بروند و به کدام سمت بپیچند! امروز هم، هرجا قافیه تنگ آید، گفته ای (بخوان ناگفته ای) از "امام" را به عنوان زیپی برای بستن دهان مردم بکار می برند. معروف است که شکارچی ها اهل بلوف زدن هستند. روزی یک شکارچی در جمع، تعریف می کند که رفته بوده آفریقا، داشته در جنگل قدم می زده که ناگهان یک شیر پیش رویش سبز می شود. می گوید آستین را بالا زدم و خود را آماده کردم، همین که شیر، با دهان باز حمله کرد، دستم را میان دهانش کردم. با شتابی که شیر در حمله داشت، دستم از داخل به ماتحتش رسید، محکم گرفتم و با دست دیگر، سر و گردن او را بطرف عقب فشار دادم، و در چشم بر هم زدنی شیر را "پشت و رو" کردم. قبول ندارید؟ این شما، این آفریقا، بروید بپرسید!
بوعبدالله مَنیع البصری (۸۴۵-۷۸۴میلادی) از شاگردان واقدی، که اولین تاریخ اسلام را به نام "الطبقات الکبری" در هشت جلد تالیف کرده؛ از آدم تا محمد که در آن به تعداد شتران و گوسفندان، لباس ها و انگشتری ها و حتا نیروی جنسی محمد اشاره کرده! تقریبن همه ی روایاتش بعد از چند پشت، به "نقل از ابن عباس" مى رسد. برای تحکیم و تثبیت گفته هایش هم، آسمان ریسمان بهم بافته؛ مثلن این که به نقل از هفت هشت پشت، می نویسد؛ "ابوهریره" به محمد گفت؛ احادیث زیادى شنیده و فراموش كرده. محمد گفت لباست را باز کن، باز کردم. "دست در ردایم فرمود و گفت بپوش". و ابوهریره پوشید، و دیگر هرگز حدیثى از یاد نبرد! ظاهرن حافظه ی ابوهریره هم مثل آخوندها، در آستر لباده اش بوده است.
81 – از ابوحنیفه، یکی از مفتیان اعظم اهل سنت، روایت کرده اند که؛ روزی مقداری خرما از خرما فروشی می دزدد و به مرد گرسنه ای می بخشد. سبب این کار مضحک را می پرسند، می گوید؛ طبق فقه جعفربن محمد باقر، با هر دزدی یک گناه، و با هر بخشش به یک نیازمند، ده ثواب به حساب شما می نویسند. در این صورت من با این عمل 9 ثواب در نامه ی اعمال خود ذخیره کرده ام! ظاهرن محدثین و ملایان دوران اخیر، از جمله محمدباقر مجلسی در دوره ی صفویه، پیرایه های بسیاری به اصول فقه جعفری بسته اند. از نمونه ی احادیث او (مجلسی)، این که؛ "شبی محمد خواب دید تعدادی میمون روی منبر او بالا و پایین می روند. متاثر شد. جبرئیل بر آن بزرگوار نازل شد و عرض کرد خدا می فرماید جمعی از بنی امیه هزار ماه، من غیر حق، بر منبر تو بالا رفته و بجای تو تکیه خواهند زد. تاثر پیغمبر بیشتر شد! خدا سوره ی "قدر" را فرستاد و در عوض هزار ماه حکومت بنی امیه، "شب قدر" را که عبادت در آن شب، ثواب "هزار ماه" دارد، به گروندگان محمد عطا فرمود". (یعنی خدا قادر نبود مانع فرمانروایی هزار ماهه ی بنی امیه شود، این طوری جبران کرد). در بین شیعیان اما اختلاف هست که شب قدر، کدام شب سال است. از برخی اخبار چنین بر می آید که در ماه رمضان است. بعضی آن را شب اول و برخی شب آخر یا شب بیست و هفتم این ماه می دانند. به موجب اخبار دیگر، شب قدر یکی از سه شب نوزدهم، بیست و یکم یا بیست و سوم ماه رمضان است. به این جهت رسم شیعه آن است که هر سه شب را عبادت می کنند تا ثواب هزار ماه را درک کرده باشند. اقوال دیگری هم هست که در شب قدر، سرنوشت سالیانه ی بندگان خدا تقریر و تقذیر می شود؛ "فیها یفرق کل امر حکیم" (سوره ی الدخان، آیه ی 4). ظاهرن خواسته اند بندگان خدا تمام شب های رمضان (یا همه ی شب های سال!) به عبادت مشغول باشد، تا "شب قدر" را و "هزار ماه" ثواب را از دست ندهند. (مثل این که تمام بلیت های لاتاری را بخری، تا حتمن برنده شوی)! بعدن دیده اند "مومنین" (به ویژه ایرانیان) حال و حوصله ی عبادت هر شبه را ندارند و از خیر ثوابش می گذرند، پس شب قدر را به "یکی" از شب های ماه رمضان فرو کاسته اند تا بلکه بندگان خدا را دست کم یک ماه تمام، سرگرم کنند (مثل سه ریال های تله ویزیونی!) محدثین و ملایان همت عبادت هر شبه در طول یک ماه را هم، نزد مومنین "خوش به احوال" ایرانی نیافته اند، پس شب قدر را به سه شب محدود کرده اند. هیچ مومنی هم در طول این تاریخ، نپرسیده که اگر خدا کریم و بخشنده و مهربان و غیره و غیره است، چرا "پازل" طرح کرده و مومنین را برای ثواب، سرگردان و حیران کرده است؟ لابد آخوندها می گویند؛ کسی که ثواب هزار ماه را می طلبد، باید زحمت عبادت هر شبه ی یک ماه را به خود بدهد. ولی با یک حساب سرانگشتی، اگر بنده ی خدایی پیزی خود را هم بکشد و در طول عمرش، تنها یک ماه رمضان، هر شب عبادت کند، می تواند به پشتوانه ی ثوابی که ذخیره کرده (شبی 1000 ماه، ضربدر سی، یعنی بیش از 83 سال عمر!)، مطمئن باشد که به بهشت خواهد رفت، و می تواند یازده ماه دیگر سال، و بقیه ی عمر را در لهو و لعب و لوات و... بگذراند! دست حق به همراهش.
82 – با وجودی که نمی دانیم صادق در مورد علم حدیث و قرآن و غیره هم، به راستی مجتهد و عالم بوده، ولی در مورد این "شاگردان"، داستانش روشن است؛ از آنجا که "ابوموسی جابربن حیان طرطوسی" شیمیدان مسلمانی بوده و چند سفری به زیارت حج رفته، بعید نیست که بر سر راه خود برای کسب علم فقه و مسایل شرعی (مانند هر عالم دیگر آن زمان)، یکی دو بار هم در مدینه، در جلسات درس جعفر صادق حضور یافته باشد. شرکت او و دیگران در جلسات درس فقها و عرفا و مدرسین منطق و علم کلام و (از هر فرقه)... غیر معمول نبوده است. شرکت مدرسین مشهور در یکی دو کلاس درس جعفر صادق هم غیر ممکن نیست. اما حضور گهگاهی افراد در جلسات درس مدرسین دیگر، به این معنا نیست که "شاگردان" آن حضرات بوده باشند. چرا که ابوحنیفه خود فقیه بوده، یا "مالک بن انس" از معلمان عصر خود، واضع نزدیک ترین فقه اهل سنت به فقه شیعی (مالکی ها به بسیاری از احادیث و اخباری که اهل تشیع باور دارند، معتقد اند)، یا "واصل (واحل) بن عطا" که از دانشمندان عصر خود بوده، و در زمانی که جعفر صادق جوانی بیش نمی توانسته بوده باشد، به همراه "عمروبن عبید"، فرقه معتزله را بنیاد نهادند... "معتزله" که بانی تحول بزرگ فکری در دنیای اسلام شدند، نزد ایرانیان به "عدلی مذهب" مشهور اند. این معتزله بودند که مسلمانان را با علوم و فلسفه آشنا کردند و برای اثبات عقاید و افکار اسلامی خود نظیر توحید، نفی جسمیت خدا، عدم امکان رویت خدا، عدل و اختیار و... از مبانی فلسفی (افلاطون و ارسطو) استفاده کردند، و برای اولین بار در اسلام، به مباحث عقلی و منطقی متوسل شدند. به همین دلیل مورد بغض و کینه ی شدید دیگر فرق اسلامی، مخصوصن محدثین و اشاعره قرار داشتند. معتزلی ها بنیانگذار علم کلام و تاویل آیات قرآن اند... بعید نیست آگاهی های علمی منتسب به جعفر صادق، به دلیل همزمانی او با این بزرگان بوده باشد (نه بالعکس)، و شیعیان با بستن این پیرایه ها به جعفر صادق، خواسته اند او را از سرآمدان عصر خود جلوه دهند! اما "یک نکته ی باریک تر ز مو" در این خبر هست، این که حضرت با این همه علم، چگونه یک "دانشگاه" را یک تنه می چرخانده و همه چیز تدریس می کرده است!
83 - اسماعیلیه پیروان اسماعیل، از او به عنوان امام هفتم یاد می کنند (هفت امامی ها). برخی از آنها معتقدند که اسماعیل هرگز نمرده بلکه مخفی شده و باز می گردد (مهدی موعود!). برخی دیگر معتقدند که محمدبن اسماعیل با پدرش (اسماعیل) در ارتباط بوده است. اقلیتی از اسماعیلیان که به "فاطمی" مشهورند و در مصر صاحب قدرت شدند، به مرگ جسمی محمد بن اسماعیل اعتقاد دارند. گروهی معتقدند که اسماعیل هنگام حیات پدر مخفی شده و به همین دلیل برادر کوچکش موسی کاظم به امامت رسیده است! بعید نیست استناد "شرابخواری" به اسماعیل هم، از ترفندهای راویان شیعه باشد، تا جانشینی موسی کاظم را توجیه کرده باشند.
84 - طبق روایات شیعه، موسی کاظم یک سال در زندان حاکم بصره بود و چون هارون دستور کشتن او را داد، حاکم بصره نوشت؛ موسی کاظم تو را دشنام نداده و نفرین نکرده، و من از او جز عبادت ندیده ام. پس یا اجازه بده آزادش کنم یا کسی را بفرست تا او را تحویل بگیرد. هارون موسی را از بصره به بغداد برد و در زندان فضل بن ربیع، محبوس کرد و از فضل خواست تا او را بکشد. فضل نیز از فرمان هارون شانه خالی کرد. هارون امام را به فضل بن یحیی برمکی سپرد و "امام" مدتی در خانه ی فضل بن یحیی زندانی بود! فضل برمکی که برای امام احترام خاصی قایل بود، از فرمان خلیفه هارون برای کشتن او، سر باز زد. هارون از برمکیان برگشت و موسی را به مسرور خادم سپرد و گفت او را به قتل برسان. مسرور هم نپذیرفت! (حتی "خادم" هم از فرمان خلیفه سر باز زد!). پس خلیفه موسی بن جعفر را به سندی بن شهاک (یک کلیمی خشن) سپرد و او طبق دستور برمکیان! غذای امام را به تدریج به زهر آلود تا روز سوم فوت کرد! در برخی اخبار هم آمده که هارون او را در 795 (50 سالگی موسی کاظم) زندانی و چهار سال بعد مسموم کرد. تضاد و تعارض در این اخبار، کم نیست؛ برمکیان با موسی کاظم مخالف اند و به او حسادت می کنند، بعد امام مدتی در خانه ی یکی از برامکه مهمان (یا زندان) است و برمکی صاحب خانه ابتدا از دستور خلیفه برای کشتن امام، سر باز می زند، طوری که خلیفه از برمکیان بر می گردد! اما بعدن همین برمکیان "سندی بن شهاک" (یک کلیمی) را وا می دارند تا به حضرت، زهر بخوراند! در حالی که روایت دیگر می گوید خلیفه او را زهر داد و تمام. با وجود این همه رنج و بدبختی و زندان، و در انتها مسمومیت و شهادت در 54 یا 55 سالگی، از امام 37 فرزند (هژده پسر و 19 دختر) بجای مانده (باید در زندان هم مشغول تولید بوده باشند) که دو تن از پسران؛ سید احمد و محمد به شاهچراغ معروف اند و یکی به نام سید قاسم نیز در همان روز فوت پدر، در بغداد مرده! نکته ی دیگری که در این زهرخواری هست، این بوده که حضرات به خوردن علاقه ی وافری داشته اند، و گاه مثل اسلاف خود آخوندها، به حد مرگ می خورده اند. مرگ ناشی از طعام (مانند مرگ مصطفی خمینی فرزند ارشد امام) به راحتی می توانسته به "زهر" دادن تعبیر شود، تا به "پر خوری"!
85 الف - روایات شیعه در این مورد هم ضد و نقیض اند. از سویی نوشته اند که مامون برای جلب نظر ایرانیان که عاشق اهل بیت بودند، امام رضا را بعنوان ولیعهد خود، به خراسان دعوت کرد و امام، پیشنهاد نیابت خلافت را "با کراهت" پذیرفت! بعد می نویسند؛ مامون برای استفاده از علم امام، "سمینار"هایی تشکیل می داد اما به دلیل بالا رفتن محبوبیت ایشان، و قدرت گرفتن علویان در ماوراء النهر، (لابد به دلیل سمینارها!) به هراس افتاد و حضرت را مسموم کرد. این خلفا به واقع ماخلق الله شان بکلی معیوب بوده؛ به ویژه مامون. اول طرف را دعوت می کند (بخاطر محبوبیت بین ایرانیان)، بعد برایش سمینار می گذارد! بعد از او وحشت می کند، و زهرش می دهد (بی پروا از "محبوبیت" او بین ایرانیان)، و این همه در طول دو سال اتفاق می افتد!
-85 ب) باید در ثبت تواریخ، اشتباهی رخ داده باشد! مامون حدود 803 میلادی بغداد را مرکز خلافت می کند. این که چه زمانی تقی فرزند رضا را از مدینه به بغداد می خواند و دخترش زینب را به همسری او در می آورد، روشن نیست. آنچه روشن است، این است که مامون سی سال در بغداد خلافت کرده، اما تقی به دست همسرش زینب، و به دستور عموی همسرش معتصم که بعداز مرگ مامون (بعداز 833 میلادی) به خلافت رسیده، خفه می شود، اما هنگام مرگ، تنها 26 سال داشته! پشیمانی مامون از کشتن امام رضا، چند سال زمان برده، و تقی و زینب (دختر مامون) چند ساله بوده اند که ازدواجیده شده اند و...؟
86- با کمی دقت، ملاحظه می کنی که برخی از این امامان در شهری به دنیا می آیند، همانجا یا در شهر دیگری بزرگ می شوند و بعد، در شهر سوم و چهارمی به زندان می افتند و... محل دفنشان شهر چهارم یا پنجم است. در عین حال هنگام مرگ، در شهرهای دیگری صاحب زن و فرزندانی هستند!
87 - دستگاه خلافت در بغداد آن زمان هم، درست مانند دستگاه خلافت امروز در تهران، هر عقیده و باوری غیر از "اطاعت" و "بندگی" بی چون و چرا از "نظام" را، به انواع برچسب ها (معتزلی، قرمطی، مزدکی، مرتد، ناصبی، زندیق، "دژمن" و...) به وحشیانه ترین شکل ممکن سرکوب می کرد، خلیفه "نماینده ی خدا" بود و زبان عربی، زبان اسلام و کتاب مقدس، پس نژاد عرب به نژادهای دیگر در همه ی جهان اسلام، برتری و اولویت داشت. (اسلام فعلی هم پس از گذشت سی سال، چنان خرافات و دروغ و ریا را گسترده و پهن کرده که مردم دیگر دوغ و پیشاب را قاطی کرده اند).
با این همه در مورد زندگی امام یازدهم و تولد امام دوازدهم، سوالات بسیاری پیش آمده. خریدن "نرجس"، به عنوان برده از سوی امام و با سفارش شخصی به یک واسطه، هنگامی اتفاق افتاده که دستگاه خلیفه ی بغداد، سرگرم سرکوب قیام بردگان (زنگیان) در جنوب بوده است. از آنجا که خداوند زورش به خلفا نمی رسیده، قادر نبوده امامان را از شر "زهر" خلفا محفوظ بدارد، پس امام دوازدهم را ابتدا هفتاد سال در یک چاه نگه می دارد و بعد هم که بکلی "غایب" می کند، تا روزی با شمشیر ظهور کند و از کثرت کشته ی کافران و گناهکاران، تا رکاب اسبش را خون بگیرد. با این همه، دست کم از قول یک نفر روایت کرده اند که حضرت را دیده! چرا کسی ادعا نکرده مثلن هارون را، یا مامون را "دیده"؟ "چیزی که عیان است، چه حاجت به بیان است"؟
بخش های قبلی را اینجا بخوانید
بخش هشتم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش هفتم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش ششم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش پنجم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش چهارم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش سوم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش دوم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش اول
https://www.goodreads.com/author_blog...
در مورد امام پنجم محمدباقر، صفحات تاریخ از این هم سفیدتر است. در مدینه به دنیا می آید، 35 ساله است که پدرش فوت می کند و... بالاخره در 114 هجری، هشام بن عبدالملک، خلیفه ی اموی که باز هم "از حضرت وحشت داشته"، ایشان را در سن 55 سالگی "زهری" و مسموم می کند. فرزندش امام ششم، جعفربن محمدباقر، 34 سال در سایه ی پدر و 34 سال هم بعد از پدر زندگی می کند. صادق را واضع فقه شیعی می دانند. داستان اما چنین می نماید که گویا جعفر صادق فقه اسلامی می نوشته. از آنجا که سه فقیه معروف اهل سنت، حول و حوش دوران او می زیسته اند، و هیچ کدام با مبانی فقه صادق و احادیث و روایات او در قوانین فقهی، از بسیاری جهات، موافقت نداشتند (81)، از همین رو فقهی که جعفربن بافر تدوین کرده، به دلیل عدم قبول فقهای اهل سنت، بعدها به نام فقه جعفری نامیده شده و البته در طول زمان به ویژه از دوران صفویه به بعد، پیرایه های بسیاری بر آن بسته اند که امروز محال است معلوم شود چه مقدار از آن فقه شیعی (جعفری) است. از جمله "تقیه" را به جعفر صادق نسبت می دهند، به این معنا که عقیده ی اصلی اش را پنهان می کرده! بین شیعیان معمول است که هرکجا جانشان در خطر است، به "تقیه"، شیعه بودن خود را پنهان کنند. به یک معنا منکر شیعه بودن خود می شوند! مستمسکی برای شیعیان که هرکس را مطابق میل خود دیدند، شیعی خوانده اند، ولو خود آن شخص مدعی مذهب و ایمان دیگری بوده؛ می گویند "تقیه" می کرده!
فقه اسلامی از پایان قرن سوم هجری، کم کم معمول شد، و اولین آنها معروف به فقه حنفی، از "ابوحنیفه" (حنفی) است که ساکن کوفه بود و در 150 هجری فوت کرد. دومین فقه مدون از "مالک ابن انس" (مالکی) است که از اهالی مدینه بوده و در 179 وفات یافته. پس از آن "محمدبن ادریس شافعی" (شافعی)، سومین متفکر اهل سنت است که فقه شافعی را تدوین کرده. و بالاخره احمدبن حنبل (حنبلی) از ساکنین بغداد، که در 241 وفات یافت و تفاوت فقه او با دیگران، مخالفتش با "تاویل" قرآن است، و از احادیث، تنها آن گروه را که به "صحابه" نسبت می دادند، می پذیرفت. از آنجا که زندگی و مناسبات معیشتی و اجتماعی در حجاز، تا قرن ها پس از محمد تغییر چندانی نکرده بود، پیروان محمد را که به همان قراردادهای اولیه ی اسلام معتقد بودند، "اهل سنت" می نامیدند. در منطقه ی اسلامی، پس از یکی دو قرن، دو گونه فقه، یکی از "اصحاب حدیٍث" (مدینه) و دیگری از اصحاب رای" (کوفه) رایج شد. اما به دلیل تفاوت های فرهنگی و زبانی و تاریخی ملل مختلف مسلمان، فقه اسلامیبه ویژه در جوامعی که تاریخ و تمدنی بلند داشتند، نه کارایی داشت و نه چندان پذیرفته می شد. بطور کلی قوانین و فقه اسلام، به دلیل ابتدایی بودنشان، هرگز با هیچ علم و فلسفه، و در هیچ فرهنگی مالوف و مانوس نشد. باری، نوشته اند که جعفر صادق "دانشگاه" اسلامی تاسیس کرد که در آن خداشناسی، حقوق اسلامی، اخلاق و منطق و پزشگی و جبر و شیمی و دیگر علوم تدریس می شده! تقریبن همه ی روایات شیعی بر این نکته اشاره دارند که جعفربن محمدباقر مکتبی داشته که در آن فقه و سنت و علوم قرآنی تدریس می کرده. آنچه اما بنا بر "پیرایه"های بعدی تشیع به "دانشگاه" و تدریس گسترده ی علوم، تعبیر شده، جز بر اساس این باور نیست که جعفر صادق از علم غیب خبر داشته و ناخوانده ملا و سرآمد روزگار بوده، وگرنه هیچ نشانی از تحصیل و طلبگی در زندگی حضرت وجود ندارد تا بپذیریم که ایشان سوای علوم قرآنی و حدیث، در علوم طبیعی، ریاضی، فلسفه، نجوم، علم تشریح، شیمی و دیگر علوم هم سرآمد دیگران بوده و همه را به تنهایی در دانشگاه خود تدریس می کرده است. نوشته اند؛ "ابوموسی جابربن حیان طرطوسی" شیمیدان معروف، "ابوحنیفه" (واضع فقه حنفی)، "مالک بن انس" (واضع فقه مالکی) و "واصل (واحل) بن عطا" (از معتزلی ها) از شاگردان امام صادق بوده اند (82).
طبق روایات، از هفت پسر صادق، سه تن در زمان حیات او بر سر امامت با پدر کشمکش داشتند. اسماعیل که مردی جامع بود، به روایت شیعه در اثر افراط در شرابخواری در گذشت. مرگ وی سرآغاز انشعاب و اختلافات تازه شد (اسماعیلیه، فاطمیه). دو فرزند دیگر، عبدالله و محمد نیز بر سر جانشینی جدال داشتند و نوشته اند که صادق پسر چهارم خود، موسی ملقب به کاظم را به جانشینی برگزید. با وجودی که نشانه ای از مخالفت جعفر صادق با خلیفه ی وقت نیست، اما نوشته اند که به زندان عباسیان افتاد و در زندان هم به "درس و تعلیم" خود ادامه داد (چگونه؟ روشن نیست). با این همه در سن 65 سالگی توسط المنصور، خلیفه ی دوم عباسی "زهریده" شد و به "شهادت" رسید! فرزندان ارشدش؛ اسماعیل و عبدالله، از فاطمه نواده ی امام حسن، و موسی (کاظم) از همسری به نام "حمیده خاتون" است که به تصریح کتب شیعه، برده بوده و جعفر صادق او را خریده، تعلیم داده و پس از مرگ همسر اولش فاطمه، با او ازدواج کرده است. بغیر از "اسماعیلیه" و "مبارکیه"، دو فرقه ی دیگر هم در زمان موسی کاظم ظهور کرده اند، یکی "ناووسیه" و دیگری "اقطحیه" که بنیان گذارش عبدالله، برادر کوچک اسماعیل، و برادر ناتنی موسی کاظم بوده است (83).
موسی کاظم نیز از مادری "برده" در مدینه زاده و بزرگ شد، هنگام وفات پدر 21 ساله بوده و مانند پدر و جدش، بر کناره رفتن را برگزید. از کنیزان خود صاحب 18 پسر و 23 دختر شد و در 56 سالگی در بغداد، در زندان هارون الرشید درگذشت. داستان دشمنی خلیفه با امام هفتم، کمی گسترده تر از امامان دیگر است. شیعیان معتقدند خانواده ی "برمکی" (خانواده ی ایرانی در دستگاه هارون) نسبت به موسی کاظم حسادت می ورزیده اند! و یحیی پسر خالد برمکی بظاهر دوست امام، به خانه ی او رفت و آمد می کرده و او را زیر نظر داشته و به خلیفه گزارش می داده (گزارش چه را می داده، روشن نیست)! روایتی هم هست که علی فرزند اسماعیل، توسط خلیفه تطمیع شده و عموی خود را "لو" داده اما نمی دانیم حضرت چه می کرده که توسط برادرزاده اش "لو" رفته...از قول موسی کاظم نوشته اند که از قول پدرش گفته که جدم پیامبر خبر داده که علی بن اسماعیل (پسر اسماعیل، پیشوای اسماعیلیه!)، باعث یتیم شدن فرزندان من می شود! در برخی از همین منابع آمده که چون هارون از بغداد به مکه رفت، موسی کاظم با برخی از نزدیکانش به استقبال خلیفه رفتند و مورد تفقد قرار گرفتند (84).
علی بن موسی"الرضا" نیز، از مادری برده (بی بی نجمه که توسط بی بی حمیده خاتون تربیت و تعلیم داده شده و به ازدواج فرزندش کاظم درآمده) به دنیا آمد و هنگام مرگ پدر 35 ساله بود. اگرچه در سکوت و آرامش در مدینه و کوفه زندگی می کرد ولی در دو سال آخر عمر، ولایت عهدی مامون را پذیرفت (با اکراه!) و به خراسان (مرو) رفت و حبیبه دختر مامون را به همسری برگزید (لابد به اکراه!)، اما توسط مامون که "از او وحشت داشت"، مسموم شد (85 الف). مامون حدود 803 میلادی، مرکز خلافت خود را به بغداد برد و تقی فرزند رضا را که در مدینه بود، به بغداد خواند و دختر دیگرش "زینب" (ام الفاضل) را به او داد (یعنی با ازدواج امام تقی با دختر مامون، تقی و پدرش امام رضا، باجناق شدند). تقی و همسرش به مدینه بازگشتند اما زینب بارها از تقی به پدرش (مامون)، و بعدن به عمویش (معتصم) شکایت می برد. چون مامون درگذشت (833 میلادی) و معتصم برادر کوچکش به خلافت رسید، دختر برادرش زینب (ام الفاضل) را ترغیب کرد تا امام را مسموم کند، اما زینب با دستمالی امام تقی را در 26 سالگی خفه کرد (در مدینه!) و امام را در کاظمین به خاک سپردند (85 ب) نوشته اند امام نقی از 8 سالگی بر همه ی علوم تسلط داشت و در قضاوت شگفت انگیز بود! او که از کنیزی مغربی به دنیا آمده بود، با مادرش در مدینه زندگی می کرد، شش یا هشت ساله بود که پدرش فوت کرد، بعدن متوکل خلیفه ی عباسی او را به زندان انداخت و چون خلیفه به دست محافظان ترکش کشته شد، نقی در زندان (سامرا) ماند تا در 254 هجری، در 40 سالگی به دست عمال خلیفه "معتز" مسموم و "شهید" شد. فرزندش حسن بن نقی در 232 هجری در مدینه و از مادری برده متولد شد (86). در 23 سالگی به امر خلیفه المعتز در سامرا و سپس در بغداد زندان شد. معتمد خلیفه ی بعدی او را آزاد کرد و به سامرا فرستاد. حسن هنگام مرگ پدر 22 ساله بود و شش سال بعد او را مسموم کردند. حسن عسگری نه زن عقدی داشت و نه فرزند، اما روایات شیعی مدعی اند که از یکی از کنیزانش به نام نرجس (خاتون) در شهر سامرا یک فرزند (یا دو فرزند)! پیدا کرده که بعدن تنها از یکی (مهدی) نام برده می شود، و مادر(نرجس خاتون) در 27 سالگی، در 260 هجری در سامرا در می گذرد (باز هم پاک کردن صورت مساله). در همین ایام قیام معروف و بزرگ "زنگیان" به رهبری علی بن محمد ازرقی از روستاییان حوزه ی ری و معروف به "صاحب الزنج"، ارکان خلافت عباسی را به لرزه در آورده بود. زنگیان که از ستم به جان آمده بودند، در جنوب عراق عرب و خوزستان قیام کردند و سپاه خلیفه را چهارده سال به ستوه آوردند تا سرانجام در 270 هجری علی بن محمد کشته شد و قیام به شکست انجامید. در هیچ جای این قیام و ستیز، حسن عسگری حضور ندارد، حتی با قیام کنندگان در ارتباط هم نبوده. بنا بر تاریخ روایات، در حول و حوش همین ایام، در تدارک خرید برده (نرجس) و مراسم عروسی بوده است.
مهدی فرزند امام حسن تا 5 سالگی تحت سرپرستی پدر بود و بجز گروهی خاص از شیعیان، کسی قادر به دیدن او نبود، یا به اعتبار برخی روایات، جز تعداد معدودی، شایستگی دیدار او را نداشته اند. از قول یکی از آنها که قادر به دیدن مهدی بوده، گفته شده که فرزند امام حسن عسگری را دیده! نوشته اند که پس از مرگ پدر، به امر خداوند در سردابه ای (زیر گنبدی در سامرا) مخفی شد. برای دوره ای "عثمان ابن سعید" (خدمتکار امام حسن عسگری)، سپس پسرش "ابن عثمان"، آنگاه "ابوالقاسم حسین بن روح نوبختی" و پس از او "علی بن محمد سامری" حجت امام غایب بر روی زمین بوده اند. شش روز پیش از مرگ سامری (329 هجری)، امام از غیبت صغرا (70 ساله) بیرون می آید و اعلام می کند که "سامری" شش روز دیگر وفات می کند و پس از او کسی بر روی زمین حجت امام غایب نخواهد بود و امام دوباره به غیبت می رود تا روزی به دستور خداوند ظهور کند. غیبت بعدی یا آن گونه که می نامند "غیبت کبرا" از 329 هجری تا امروز ادامه داشته است. (به عبارتی خود خداوند هم از خلیفه حساب می برده، پس امر کرده امام آخری از انظار غایب شود تا از "مسمومیت" در امان بماند).
باری، ایرانیان با ورود اسلام، از هرجهت دچار ضربه ی فرهنگی شده بودند. اسلام و جامعه ی تازه، تقریبن هیچ وجه مشترکی با گذشته ی فرهنگی، تاریخی، اجتماعی و مذهب و آیین ایرانیان نداشت. چند نسل از دوره ی ساسانیان می گذشت و قدرت مسلط (دستگاه خلافت) با خشونت هرچه تمام تر قوانین، سنت ها، فرهنگ و آیین تازه و حتی زبان خود را به جوامع فتح شده، تحمیل کرده بود. در دنیای تازه ای به نام "جهان اسلام"، ایرانیان تجربه ی قیام ها و شکست های متعددی را پشت سر گذاشتند و به تدریج دریافتند که رهایی از تسلط اعراب و آیین تازه، به دلایل مختلف، امری ممکن و سهل الوصول نیست. ساختار تازه در بین بسیاری از اقوام ایرانی جا افتاده بود. برخی از آنان که در عهد ساسانیان و پیش تر، مجموعه ی "ایران" یا "پارس" را تشکیل می دادند، پس از گذشت دو سده از فروپاشی ساختار گذشته، دیگر خود را بخشی از "ایران" یا "پارس" نمی دانستند و به هویت های ملی تازه ای رسیده بودند. برخی از این ملیت ها با آیین و قوانین تازه انس گرفته و خود را با آن تطابق داده بودند و ذهنشان از خاطره های "قومی" (پارس پیش از اسلام) خالی شده بود. با آمدن "نو"، "کهنه" دل آزار شده بود و می رفت تا بکلی فراموش شود (87).
قدرت مسلط، هر مقاومتی را به نام خدای واحد قهار، بی رحمانه سرکوب می کرد. ایران در ابتدای قرن چهارم هجری، تجربه ی سلسله های کوچک و بزرگ ایرانی را پشت سر گذاشت. در طول این مدت، علویان و طاهریان در خراسان، صفاریان در جنوب و شرق سر برداشته بودند. عدم آگاهی مخالفان به پتانسیل های موجود نزد اقوام ایرانی، و شناخت کم از نظام تازه، سبب شکست نهضت های ایرانی می شد. نفوذ در دستگاه خلافت نیز، با عدم موفقیت روبرو شده بود. قتل ابومسلم، سوء استفاده از جاه طلبی افرادی چون افشین در نابودی نهضت های ایرانی، اوج و حضیض خانواده ی برمکیان در دستگاه خلافت، و بسیاری عوامل دیگر سبب سرخوردگی بیشتر از یکسو، عدم اعتماد به دستگاه خلافت اعراب در سوی دیگر، و ترس و وحشتی که از بی رحمی و شقاوت اعراب مسلمان در ایرانیان ایجاد شده بود، نظام را در استقرار، مطمئن تر و مسلط تر نشان می داد. کم کم ترکان در دستگاه خلافت بغداد، محبوبیت یافتند و بسرعت جای خالی ایرانیان را پر کردند. ترکان با اطاعت و بندگی بی چون و چرا، مدارج عالی را طی کردند و در نواحی مختلف جهان اسلام، به امارت و سفارت رسیدند.
یادداشت ها؛
80- تعجبی نیست که برای تحریف وقایع، شیعیان پیوسته حدیثی از قول محمد آورده اند که مساله را پیش بینی کرده و "امت" را از سال ها پیش راهنمایی کرده که از کدام کوچه بروند و به کدام سمت بپیچند! امروز هم، هرجا قافیه تنگ آید، گفته ای (بخوان ناگفته ای) از "امام" را به عنوان زیپی برای بستن دهان مردم بکار می برند. معروف است که شکارچی ها اهل بلوف زدن هستند. روزی یک شکارچی در جمع، تعریف می کند که رفته بوده آفریقا، داشته در جنگل قدم می زده که ناگهان یک شیر پیش رویش سبز می شود. می گوید آستین را بالا زدم و خود را آماده کردم، همین که شیر، با دهان باز حمله کرد، دستم را میان دهانش کردم. با شتابی که شیر در حمله داشت، دستم از داخل به ماتحتش رسید، محکم گرفتم و با دست دیگر، سر و گردن او را بطرف عقب فشار دادم، و در چشم بر هم زدنی شیر را "پشت و رو" کردم. قبول ندارید؟ این شما، این آفریقا، بروید بپرسید!
بوعبدالله مَنیع البصری (۸۴۵-۷۸۴میلادی) از شاگردان واقدی، که اولین تاریخ اسلام را به نام "الطبقات الکبری" در هشت جلد تالیف کرده؛ از آدم تا محمد که در آن به تعداد شتران و گوسفندان، لباس ها و انگشتری ها و حتا نیروی جنسی محمد اشاره کرده! تقریبن همه ی روایاتش بعد از چند پشت، به "نقل از ابن عباس" مى رسد. برای تحکیم و تثبیت گفته هایش هم، آسمان ریسمان بهم بافته؛ مثلن این که به نقل از هفت هشت پشت، می نویسد؛ "ابوهریره" به محمد گفت؛ احادیث زیادى شنیده و فراموش كرده. محمد گفت لباست را باز کن، باز کردم. "دست در ردایم فرمود و گفت بپوش". و ابوهریره پوشید، و دیگر هرگز حدیثى از یاد نبرد! ظاهرن حافظه ی ابوهریره هم مثل آخوندها، در آستر لباده اش بوده است.
81 – از ابوحنیفه، یکی از مفتیان اعظم اهل سنت، روایت کرده اند که؛ روزی مقداری خرما از خرما فروشی می دزدد و به مرد گرسنه ای می بخشد. سبب این کار مضحک را می پرسند، می گوید؛ طبق فقه جعفربن محمد باقر، با هر دزدی یک گناه، و با هر بخشش به یک نیازمند، ده ثواب به حساب شما می نویسند. در این صورت من با این عمل 9 ثواب در نامه ی اعمال خود ذخیره کرده ام! ظاهرن محدثین و ملایان دوران اخیر، از جمله محمدباقر مجلسی در دوره ی صفویه، پیرایه های بسیاری به اصول فقه جعفری بسته اند. از نمونه ی احادیث او (مجلسی)، این که؛ "شبی محمد خواب دید تعدادی میمون روی منبر او بالا و پایین می روند. متاثر شد. جبرئیل بر آن بزرگوار نازل شد و عرض کرد خدا می فرماید جمعی از بنی امیه هزار ماه، من غیر حق، بر منبر تو بالا رفته و بجای تو تکیه خواهند زد. تاثر پیغمبر بیشتر شد! خدا سوره ی "قدر" را فرستاد و در عوض هزار ماه حکومت بنی امیه، "شب قدر" را که عبادت در آن شب، ثواب "هزار ماه" دارد، به گروندگان محمد عطا فرمود". (یعنی خدا قادر نبود مانع فرمانروایی هزار ماهه ی بنی امیه شود، این طوری جبران کرد). در بین شیعیان اما اختلاف هست که شب قدر، کدام شب سال است. از برخی اخبار چنین بر می آید که در ماه رمضان است. بعضی آن را شب اول و برخی شب آخر یا شب بیست و هفتم این ماه می دانند. به موجب اخبار دیگر، شب قدر یکی از سه شب نوزدهم، بیست و یکم یا بیست و سوم ماه رمضان است. به این جهت رسم شیعه آن است که هر سه شب را عبادت می کنند تا ثواب هزار ماه را درک کرده باشند. اقوال دیگری هم هست که در شب قدر، سرنوشت سالیانه ی بندگان خدا تقریر و تقذیر می شود؛ "فیها یفرق کل امر حکیم" (سوره ی الدخان، آیه ی 4). ظاهرن خواسته اند بندگان خدا تمام شب های رمضان (یا همه ی شب های سال!) به عبادت مشغول باشد، تا "شب قدر" را و "هزار ماه" ثواب را از دست ندهند. (مثل این که تمام بلیت های لاتاری را بخری، تا حتمن برنده شوی)! بعدن دیده اند "مومنین" (به ویژه ایرانیان) حال و حوصله ی عبادت هر شبه را ندارند و از خیر ثوابش می گذرند، پس شب قدر را به "یکی" از شب های ماه رمضان فرو کاسته اند تا بلکه بندگان خدا را دست کم یک ماه تمام، سرگرم کنند (مثل سه ریال های تله ویزیونی!) محدثین و ملایان همت عبادت هر شبه در طول یک ماه را هم، نزد مومنین "خوش به احوال" ایرانی نیافته اند، پس شب قدر را به سه شب محدود کرده اند. هیچ مومنی هم در طول این تاریخ، نپرسیده که اگر خدا کریم و بخشنده و مهربان و غیره و غیره است، چرا "پازل" طرح کرده و مومنین را برای ثواب، سرگردان و حیران کرده است؟ لابد آخوندها می گویند؛ کسی که ثواب هزار ماه را می طلبد، باید زحمت عبادت هر شبه ی یک ماه را به خود بدهد. ولی با یک حساب سرانگشتی، اگر بنده ی خدایی پیزی خود را هم بکشد و در طول عمرش، تنها یک ماه رمضان، هر شب عبادت کند، می تواند به پشتوانه ی ثوابی که ذخیره کرده (شبی 1000 ماه، ضربدر سی، یعنی بیش از 83 سال عمر!)، مطمئن باشد که به بهشت خواهد رفت، و می تواند یازده ماه دیگر سال، و بقیه ی عمر را در لهو و لعب و لوات و... بگذراند! دست حق به همراهش.
82 – با وجودی که نمی دانیم صادق در مورد علم حدیث و قرآن و غیره هم، به راستی مجتهد و عالم بوده، ولی در مورد این "شاگردان"، داستانش روشن است؛ از آنجا که "ابوموسی جابربن حیان طرطوسی" شیمیدان مسلمانی بوده و چند سفری به زیارت حج رفته، بعید نیست که بر سر راه خود برای کسب علم فقه و مسایل شرعی (مانند هر عالم دیگر آن زمان)، یکی دو بار هم در مدینه، در جلسات درس جعفر صادق حضور یافته باشد. شرکت او و دیگران در جلسات درس فقها و عرفا و مدرسین منطق و علم کلام و (از هر فرقه)... غیر معمول نبوده است. شرکت مدرسین مشهور در یکی دو کلاس درس جعفر صادق هم غیر ممکن نیست. اما حضور گهگاهی افراد در جلسات درس مدرسین دیگر، به این معنا نیست که "شاگردان" آن حضرات بوده باشند. چرا که ابوحنیفه خود فقیه بوده، یا "مالک بن انس" از معلمان عصر خود، واضع نزدیک ترین فقه اهل سنت به فقه شیعی (مالکی ها به بسیاری از احادیث و اخباری که اهل تشیع باور دارند، معتقد اند)، یا "واصل (واحل) بن عطا" که از دانشمندان عصر خود بوده، و در زمانی که جعفر صادق جوانی بیش نمی توانسته بوده باشد، به همراه "عمروبن عبید"، فرقه معتزله را بنیاد نهادند... "معتزله" که بانی تحول بزرگ فکری در دنیای اسلام شدند، نزد ایرانیان به "عدلی مذهب" مشهور اند. این معتزله بودند که مسلمانان را با علوم و فلسفه آشنا کردند و برای اثبات عقاید و افکار اسلامی خود نظیر توحید، نفی جسمیت خدا، عدم امکان رویت خدا، عدل و اختیار و... از مبانی فلسفی (افلاطون و ارسطو) استفاده کردند، و برای اولین بار در اسلام، به مباحث عقلی و منطقی متوسل شدند. به همین دلیل مورد بغض و کینه ی شدید دیگر فرق اسلامی، مخصوصن محدثین و اشاعره قرار داشتند. معتزلی ها بنیانگذار علم کلام و تاویل آیات قرآن اند... بعید نیست آگاهی های علمی منتسب به جعفر صادق، به دلیل همزمانی او با این بزرگان بوده باشد (نه بالعکس)، و شیعیان با بستن این پیرایه ها به جعفر صادق، خواسته اند او را از سرآمدان عصر خود جلوه دهند! اما "یک نکته ی باریک تر ز مو" در این خبر هست، این که حضرت با این همه علم، چگونه یک "دانشگاه" را یک تنه می چرخانده و همه چیز تدریس می کرده است!
83 - اسماعیلیه پیروان اسماعیل، از او به عنوان امام هفتم یاد می کنند (هفت امامی ها). برخی از آنها معتقدند که اسماعیل هرگز نمرده بلکه مخفی شده و باز می گردد (مهدی موعود!). برخی دیگر معتقدند که محمدبن اسماعیل با پدرش (اسماعیل) در ارتباط بوده است. اقلیتی از اسماعیلیان که به "فاطمی" مشهورند و در مصر صاحب قدرت شدند، به مرگ جسمی محمد بن اسماعیل اعتقاد دارند. گروهی معتقدند که اسماعیل هنگام حیات پدر مخفی شده و به همین دلیل برادر کوچکش موسی کاظم به امامت رسیده است! بعید نیست استناد "شرابخواری" به اسماعیل هم، از ترفندهای راویان شیعه باشد، تا جانشینی موسی کاظم را توجیه کرده باشند.
84 - طبق روایات شیعه، موسی کاظم یک سال در زندان حاکم بصره بود و چون هارون دستور کشتن او را داد، حاکم بصره نوشت؛ موسی کاظم تو را دشنام نداده و نفرین نکرده، و من از او جز عبادت ندیده ام. پس یا اجازه بده آزادش کنم یا کسی را بفرست تا او را تحویل بگیرد. هارون موسی را از بصره به بغداد برد و در زندان فضل بن ربیع، محبوس کرد و از فضل خواست تا او را بکشد. فضل نیز از فرمان هارون شانه خالی کرد. هارون امام را به فضل بن یحیی برمکی سپرد و "امام" مدتی در خانه ی فضل بن یحیی زندانی بود! فضل برمکی که برای امام احترام خاصی قایل بود، از فرمان خلیفه هارون برای کشتن او، سر باز زد. هارون از برمکیان برگشت و موسی را به مسرور خادم سپرد و گفت او را به قتل برسان. مسرور هم نپذیرفت! (حتی "خادم" هم از فرمان خلیفه سر باز زد!). پس خلیفه موسی بن جعفر را به سندی بن شهاک (یک کلیمی خشن) سپرد و او طبق دستور برمکیان! غذای امام را به تدریج به زهر آلود تا روز سوم فوت کرد! در برخی اخبار هم آمده که هارون او را در 795 (50 سالگی موسی کاظم) زندانی و چهار سال بعد مسموم کرد. تضاد و تعارض در این اخبار، کم نیست؛ برمکیان با موسی کاظم مخالف اند و به او حسادت می کنند، بعد امام مدتی در خانه ی یکی از برامکه مهمان (یا زندان) است و برمکی صاحب خانه ابتدا از دستور خلیفه برای کشتن امام، سر باز می زند، طوری که خلیفه از برمکیان بر می گردد! اما بعدن همین برمکیان "سندی بن شهاک" (یک کلیمی) را وا می دارند تا به حضرت، زهر بخوراند! در حالی که روایت دیگر می گوید خلیفه او را زهر داد و تمام. با وجود این همه رنج و بدبختی و زندان، و در انتها مسمومیت و شهادت در 54 یا 55 سالگی، از امام 37 فرزند (هژده پسر و 19 دختر) بجای مانده (باید در زندان هم مشغول تولید بوده باشند) که دو تن از پسران؛ سید احمد و محمد به شاهچراغ معروف اند و یکی به نام سید قاسم نیز در همان روز فوت پدر، در بغداد مرده! نکته ی دیگری که در این زهرخواری هست، این بوده که حضرات به خوردن علاقه ی وافری داشته اند، و گاه مثل اسلاف خود آخوندها، به حد مرگ می خورده اند. مرگ ناشی از طعام (مانند مرگ مصطفی خمینی فرزند ارشد امام) به راحتی می توانسته به "زهر" دادن تعبیر شود، تا به "پر خوری"!
85 الف - روایات شیعه در این مورد هم ضد و نقیض اند. از سویی نوشته اند که مامون برای جلب نظر ایرانیان که عاشق اهل بیت بودند، امام رضا را بعنوان ولیعهد خود، به خراسان دعوت کرد و امام، پیشنهاد نیابت خلافت را "با کراهت" پذیرفت! بعد می نویسند؛ مامون برای استفاده از علم امام، "سمینار"هایی تشکیل می داد اما به دلیل بالا رفتن محبوبیت ایشان، و قدرت گرفتن علویان در ماوراء النهر، (لابد به دلیل سمینارها!) به هراس افتاد و حضرت را مسموم کرد. این خلفا به واقع ماخلق الله شان بکلی معیوب بوده؛ به ویژه مامون. اول طرف را دعوت می کند (بخاطر محبوبیت بین ایرانیان)، بعد برایش سمینار می گذارد! بعد از او وحشت می کند، و زهرش می دهد (بی پروا از "محبوبیت" او بین ایرانیان)، و این همه در طول دو سال اتفاق می افتد!
-85 ب) باید در ثبت تواریخ، اشتباهی رخ داده باشد! مامون حدود 803 میلادی بغداد را مرکز خلافت می کند. این که چه زمانی تقی فرزند رضا را از مدینه به بغداد می خواند و دخترش زینب را به همسری او در می آورد، روشن نیست. آنچه روشن است، این است که مامون سی سال در بغداد خلافت کرده، اما تقی به دست همسرش زینب، و به دستور عموی همسرش معتصم که بعداز مرگ مامون (بعداز 833 میلادی) به خلافت رسیده، خفه می شود، اما هنگام مرگ، تنها 26 سال داشته! پشیمانی مامون از کشتن امام رضا، چند سال زمان برده، و تقی و زینب (دختر مامون) چند ساله بوده اند که ازدواجیده شده اند و...؟
86- با کمی دقت، ملاحظه می کنی که برخی از این امامان در شهری به دنیا می آیند، همانجا یا در شهر دیگری بزرگ می شوند و بعد، در شهر سوم و چهارمی به زندان می افتند و... محل دفنشان شهر چهارم یا پنجم است. در عین حال هنگام مرگ، در شهرهای دیگری صاحب زن و فرزندانی هستند!
87 - دستگاه خلافت در بغداد آن زمان هم، درست مانند دستگاه خلافت امروز در تهران، هر عقیده و باوری غیر از "اطاعت" و "بندگی" بی چون و چرا از "نظام" را، به انواع برچسب ها (معتزلی، قرمطی، مزدکی، مرتد، ناصبی، زندیق، "دژمن" و...) به وحشیانه ترین شکل ممکن سرکوب می کرد، خلیفه "نماینده ی خدا" بود و زبان عربی، زبان اسلام و کتاب مقدس، پس نژاد عرب به نژادهای دیگر در همه ی جهان اسلام، برتری و اولویت داشت. (اسلام فعلی هم پس از گذشت سی سال، چنان خرافات و دروغ و ریا را گسترده و پهن کرده که مردم دیگر دوغ و پیشاب را قاطی کرده اند).
با این همه در مورد زندگی امام یازدهم و تولد امام دوازدهم، سوالات بسیاری پیش آمده. خریدن "نرجس"، به عنوان برده از سوی امام و با سفارش شخصی به یک واسطه، هنگامی اتفاق افتاده که دستگاه خلیفه ی بغداد، سرگرم سرکوب قیام بردگان (زنگیان) در جنوب بوده است. از آنجا که خداوند زورش به خلفا نمی رسیده، قادر نبوده امامان را از شر "زهر" خلفا محفوظ بدارد، پس امام دوازدهم را ابتدا هفتاد سال در یک چاه نگه می دارد و بعد هم که بکلی "غایب" می کند، تا روزی با شمشیر ظهور کند و از کثرت کشته ی کافران و گناهکاران، تا رکاب اسبش را خون بگیرد. با این همه، دست کم از قول یک نفر روایت کرده اند که حضرت را دیده! چرا کسی ادعا نکرده مثلن هارون را، یا مامون را "دیده"؟ "چیزی که عیان است، چه حاجت به بیان است"؟
بخش های قبلی را اینجا بخوانید
بخش هشتم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش هفتم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش ششم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش پنجم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش چهارم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش سوم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش دوم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش اول
https://www.goodreads.com/author_blog...
Published on September 01, 2017 01:09
August 25, 2017
تاریخ به روایت ما (بخش هشتم)
در نیمه ی دوم قرن سوم هجری، سلسله ی ایرانی طاهریان که توسط طاهر ذوالیمینین تاسیس شده بود، مضمحل شد و سامانیان که از هر لحاظ، ایرانی تر بنظر می رسیدند، در ماوراء النهر و خراسان بزرگ، به قدرت رسیدند. از سوی دیگر صفاریان در نواحی جنوب خراسان و سیستان، که در دوره ی کوتاه حکومت یعقوب لیث تا دروازه ی بغداد رفته و پایه های دستگاه خلافت را بارها لرزانده بودند، پس از مرگ زود هنگام یعقوب، مناطق نفوذ خود را به نفع سامانیان از دست دادند و فرزندان سامان به ویژه اسماعیل سامانی، با فتح تمامی خراسان و سیستان، به قدرتی بزرگ در منطقه تبدیل شد. دستگاه امارت سامانیان در اوج قدرت در سمرقند و بخارا و ماوراء النهر، بیشتر به دستگاه شاهنشاهی ساسانیان شباهت می برد، و مرکز توجه و تشویق زبان و فرهنگ پارسی شد، امری که تا انتهای درخشش ترکان غزنوی ادامه یافت. برگزاری جشن های ایرانی نظیر نوروز و سده و مهرگان، با تشویق سامانیان دوباره در خراسان رونق گرفت و منطقه ی نفوذشان مرکز فرهنگی و بازرگانی بزرگی بر سر راه ابریشم شد. (بنا بر نوشته ها، "مویه ی زال" و "سیاووشان" و... که مادر تعزیه و شبیه خوانی هستند، در همین دوره برگزار می شده) نیاز به یادآوری نیست که شکوفایی فرهنگی و صنعتی و کشاورزی و بازرگانی شهرهایی چون سمرقند و بخارا و بلخ و مرو و هرات و غزنه و نیشابور و قندهار و... در تمامی جهان اسلام، زبانزد بود، و خراسان بزرگ، از لحاظ رونق بازارها و شهرهایش، جذابیتی در حد و حدود بغداد، مرکز خلافت آن زمان داشت. در اوایل قرن چهارم هجری، نوزایی (رنسانس) دوره ی اسلامی در خراسان به اوج خود رسیده بود و بار و برش کم کم از محافل دانشمندی و تحصیل کرده، به سطح عوام می رسید؛ دورانی که در آسمان فلسفه و علم، ستارگانی نظیر فارابی، ابن سینا، خوارزمی، ابوریحان بیرونی و... درخشیدند و در زمینه ی نثر و شعر و ادبیات، بزرگانی نظیر ناصرخسرو، دقیقی، سنایی و فردوسی و... زبان فارسی را به اوج اعتلای خود رساندند. در همین دوره بسیاری متون عربی شده ی فارسی میانه و پهلوی، بار دیگر به فارسی دری برگردانده شد و زبان فارسی در خراسان بزرگ (تا شرق افغانستان فعلی) و در ماوراء النهر تا تاشکند در ازبکستان امروزی، به اعتبار گذشته، باز گشت. در این بازسازی هویت ایرانی، سنت های گذشته نیز جای خود را در میان مردم باز کرد، به گونه ای که جشن ها و اعیاد باستانی و حتی آیین هایی عزاداری، از صورت های پنهان در محافل بسته ی خانواده ها، به سطح عمومی شهرها کشیده شد و نسل های تازه ی ایرانیان با زبان و سنت و فرهنگ و آیین های گذشته ی پدربزرگ های خود آشنا می شدند. به عنوان تذکری کوتاه؛ بر مبنای روایات شیعی، یازدهمین امام شیعیان، حسن عسگری در دهه ی دوم قرن سوم هجری در می گذرد و نفر دوازدهم در اواخر همین سده، به غیبت کبرا می رود. با این همه و علیرغم آنچه بعدها در تواریخ شیعی آمده، در هیچ کجای اسناد و منابع این دوره (تا اواسط قرن چهارم هجری) هنوز نامی از "تشیع" نیست و اغلب مردم این نواحی اهل تسنن اند و اقلیتی محض که متفاوت از اهل سنت می اندیشیدند، از سوی اعراب و اهل سنت، رافضی و قرمطی و زندیق و... خوانده می شدند، اگرچه در باور هرکدام از این فرقه های اقلیت، رگه هایی از آنچه بعدها "تشیع" نام گرفت، به چشم می خورد اما به زبان دیگر "تشیع" به مفهومی که از دوران صفوی به بعد، می شناسیم، نه در دوران محمد و علی و فرزندانش، و نه در دوران بلافصل پس از آنها (تا اوایل قرن چهارم هجری) وجود خارجی نداشته و دارای تاریخی، آنچنان که بعدها ساخته و پرداخته اند، نبوده است. اما روشن است که ایرانیان در قرن چهارم هجری، کم کم پذیرفته بودند که با نفوذ اسلام در باور مردم، و قدرت نظامی دستگاه خلافت، اسلام از ذهن و فرهنگ اقوام ایرانی به سادگی بیرون رفتنی نیست، و بازگشت به فضای پیش از اسلام، تا حدودی ناممکن شده و به رویا می ماند.
پیش از این به دشمنی پنهان ایرانیان با سه خلیفه ی اول، به ویژه عمر که فاتح ایران و شکننده ی ساسانیان بود، اشاره کرده ام. نسل گذشته ی ما باید مراسم جشن روز نهم ربیع الاول هر ساله را در خانواده های ایرانی به یاد داشته باشد (70). به این هم اشاره کردم که به چه دلایلی علی بن ابیطالب، نزد ایرانیان، مناسب ترین شخصیت برای سرآغاز چرخش اسلام، از اسلام عربی به اسلام ایرانی و شیعی بود. اصولن اگر چنین شخصیتی وجود می داشته، با دقت در احوالی که شرح داده اند، زندگی اش دارای فرازهایی آن چنان درشت و یکتا نبوده است. (71). برای درک بهتر اما، نگاهی گذرا بر روایات در مورد علی و فرزندانش لازم است. بر مبنای روایات شیعی از زندگی "چهارده معصوم"، با احتساب این که محمد 24 یا 25 ساله بوده که با خدیجه ی چهل یا 50 ساله ازدواج کرده، و پیوند فاطمه و علی در سال دوم هجرت صورت گرفته، و علی 24 سال قبل از هجرت به دنیا آمده و فاطمه هنگام مرگ، 18 ساله بوده، پس دختر محمد هنگام تولد، مادری حدود شصت هفتاد ساله، و پدری 45 ساله داشته، و خود 9 یا ده ساله بوده که به همسری مردی 7-26 ساله درآمده، و در طی 8-9 سال زناشویی (از دوم تا دهم هجری که تمامی جنگ ها و معاهدات و گرفتاری های مسلمانان تا فتح مکه و حجاز اتفاق افتاده و علی در مرکز این درگیری ها بوده) 5 بار از علی باردار شده، 4 فرزند (حسن، حسین، زینب، ام کلثوم) به دنیا آورده و یکی (محسن)، سه ماهه، سِقط شده است. بنا بر روایات، علی تا زنده بودن فاطمه، همسر دیگری نداشته (همان که در مورد محمد و خدیجه هم نوشته اند). علی حدودن 6-35 ساله بوده که همسرش فاطمه را از دست می دهد. در دوران پنج ساله ی خلافتش (59 تا 64 سالگی) نیز درگیر سه جنگ بزرگ بوده (72). پس علی در طول تقریبی 26 سال گوشه نشینی، هشت همسر برگزیده و 14 فرزند تولید کرده. در کارنامه ی علی یازده فرزند دیگر هم هست که از مادرانشان نامی برده نشده (در روایات شیعی تنها نام 9 همسر و 30 فرزند ثبت شده است!). علی در جنگ های پی در پی مسلمانان در ده سال اول هجری (بدر، حنین، احد، خندق، هوازن، خیبر، تبوک، و...) بصورتی فعال شرکت داشته و تا وفات محمد، 24 تا 34 سالگی خود را می گذرانده است. سپس 26 سال دوران خلافت ابوبکر، عمر و عثمان، از درگیری ها و جنگ های مسلمانان (فتح روم و سوریه و بین النهرین و ماورای اردن و مصر و البته فتح ایران) به دور بوده است. در 35 هجری به خلافت رسیده و در 40 هجری به قتل رسیده است. هنگام مرگ علی، حسن 38 ساله، حسین 36 ساله و محمد حنفیه 24 ساله بوده اند (73). باری، این تعداد همسر و فرزند، در این سال های عزلت علی به ظهور رسیده اند. بجز علی، امامان دوم و سوم حسن و حسین، امام ششم جعفربن محمدباقر، امام هشتم علی بن موسی الرضا و امام دوزادهم مهدی، در زندگی شش امام دیگر در هیچ تاریخ شیعی اتفاق قابل ذکری ثبت نشده است (74). واقعه مهم زندگی حسن بن علی، تدارک سپاه علیه معاویه و سپس بدون جنگ و درگیری، تن دادن به بیعت و بستن عهدنامه با معاویه است. بخشی از یاران او هنگامی که حسن اظهار داشت از جنگ با معاویه منصرف شده، و بخشی به دلیل مخالفت با مفاد عهدنامه حسن با معاویه، از او بریدند، عده ای به سپاه معاویه پیوستند و حتی گروهی علیه حسن بن علی شوریدند و او را زخم زدند (75)... با وجودی که در روایات شیعی قید شده که معاویه با این شرط نامه موافقت کرده، برخی از کسانی که برای جنگیدن با معاویه آمده بودند، از گرد حسن بن علی پراکنده شدند و به معاویه پیوستند. با این همه نوشته اند که معاویه از حسن وحشت داشت و از طریق حاکم مدینه یکی از همسران حسن به نام "جعده" را فریفت تا حضرت را مسموم کند (سال 50 هجری، 669 میلادی) (76).
معاویه در 680 درگذشت و به موجب وصیت نامه یی که رضایت (بیعت) بزرگان قبایل را همراه داشت، پسرش یزید بجای او به خلافت نشست. "مخالفین مانند سلیمان بن صرد الخزاعی، حبیب بن مظاهر، و مسلم بن عوسجه"، از طرفدران علی، به حسین بن علی نامه ای نوشتند و او را به رهبری گروه خود در کوفه دعوت کردند. دعوت های مشابهی هم از سوی یمنی های مقیم کوفه رسید، به این امید که حسین، رهبری قیام علیه خلافت یزید را سازمان دهد. اما حسین بن علی که دریافته بود بسیاری با یزید، و جماعتی با نا برادری خودش، محمد حنفیه بیعت کرده اند، به مکه عقب نشست و مصلحت دید پسرعموی خود مسلم بن عقیل را به کوفه بفرستد و اوضاع را ارزیابی کند. مسلم بن عقیل از هزاران نفر مردم کوفه برای حسین بن علی بیعت گرفت، و گویا همین سبب شد تا حسین در اندیشه ی خلافت، قیام کند. "یزید که از احساسات بالاگیرنده ی هواخواهان مسلم بن عقیل مضطرب شده بود، حکمرانی کوفه را به والی بصره، عبیدالله بن زیاد که نیرومندترین سردارش بود، سپرد و فرمان داد آشوب مسلم بن عقیل را به شدت سرکوب کند". اقدامات تلاقی جویانه و مجازات های شدید ابن زیاد، کوفیان و یمنی ها را به وحشت انداخت و از اطراف مسلم بن عقیل پراکنده شدند. کوشش مسلم بجایی نرسید و دستگیر و کشته شد. "در این هنگام حسین بن علی به نیمه راه کوفه رسیده بود". آرنولد (اسلام شناس) می نویسد؛ "پس از مرگ حسن بن علی، آرزوی پیروان خانواده ی پیامبر و موالی برای بازگردانیدن خلافت به آل علی از نو زنده شد. آنها حسین را به قیام دعوت کردند. اما حسین به شیعیان فهماند که بنا به رعایت عهدنامه ی برادرش با معاویه، تا زمان زنده بودن این خلیفه به ندای دعوت آنها پاسخ نخواهد داد. در 671 هجری، اندکی پس از آن که برادر خوانده ی معاویه، زیادبن ابیه، والی کوفه و بصره شد، حُجر (ابن عدی) و عده ای از شیفتگان محمد، کوشیدند تا قیامی در کوفه به راه اندازند. اما این امر تحقق نیافت زیرا مخالفین یزید کافی و سازمان یافته نبودند و نتوانستند پشتیبانی مردم کوفه را به دست آورند. حادثه ی غمبار مرگ حُجر و یارانش، فصلی دیگر از دفتر "شهادت" شیعیان است که حسین سرور آنها شد". (ماده تاریخ های "آرنولد" نشان می دهد که از منابع خاصی و دستچین شده ای اسفتاده کرده است). اما این که نوشته اند علی بن حسین (زین العابدین) از مادری به نام شهربانو، دختر یزدگرد سوم به دنیا آمده؛ حتی آرنولد (اسلام شناس) نیز، از روی تواریخ شیعه، معتقد است که "ایرانیان برای این تشیع را پذیرفتند که یکی از دختران یزدگرد به عقد یکی از فرزندان علی درآمد و ایرانیان در خاندان پیامبر، جانشینان پادشاهان خود را نیز باز یافتند" (77). زین العابدین شبانه روز گرم عبادت بوده و به خاطر سجده های طولانی (سجاد)؛ لقب گرفته و روی پیشانی اش جای مهر، پینه بسته بوده است. زین العابدین در کربلا حضور داشت و برخلاف برادران و برادر زادگان و عموها و فرزندان دیگر، و به دلیل "بیماری" در جنگ علیه "اشقیاء" و "دشمنان خاندان رسول خدا" شرکت نداشته (78). با وجودی که او هرگز شمشیر به دست نگرفته و جز خواندن یک خطبه در خرابه های شام یا مجلس یزید، در تمام سال های زندگی هیچ مبارزه ی لفظی هم با بنی امیه یا دیگری به نام او ثبت نشده، و تنها اشک می ریخته و بر روزگار پدر و برادرها و عموها در کربلا زاری می کرده، اما تخت و خلافت بنی امیه را به وحشت می انداخته، طوری که در 57 سالگی، خلیفه ی وقت، ولیدبن عبدالملک تصمیم می گیرد (لابد محض تفنن) زهرى به آن حضرت بخوراند (79).
علی بن الحسین (زین العابدین) از کربلا و شام، به مدینه آمد، بر کناره و ساکت، زندگی کرد، فرزندش محمد بن علی معروف به باقر نیز مثل پدر آرامش و سکوت را برگزید اما برادر کوچکش زیدبن علی، تا باقر زنده بود، در آرامش زیست و پس از مرگ برادر، در کوفه، کانون طرفداران خاندان علی، بر هشام بن عبدالملک، خلیفه ی اموی شورید، ده ماه جنگید و سرانجام در 123 هجری کشته شد. پیروان او به "زیدیه" معروف اند و پس از او گرد پسرش "یحیی" حلقه زدند. او نیز در قیام علیه خلیفه (125هجری) کشته شد. جعفر ملقب به صادق، که مادرش از اشراف قریش و از دودمان ابوبکر صدیق بود، در حد اعلای محافظه کاری زیست. نوشته اند پس از انقراض بنی امیه، خراسانیان از او خواستند تا خلیفه شود، رد کرد و خلافت به عباس رسید. از آنجا که ابومسلم در خانواده ی بنی عباس بزرگ شده بود و سرسپرده ی آنان بود، این ادعای شیعه، شبهه برانگیز است. صادق در 148 هجری درگذشت.
یادداشت ها؛
70 - نهم ربیع الاول به روایت اهل تشیع، روز قتل عمر خلیفه ی دوم به دست فیروزان ایرانی، معروف به "ابولولو" است. این روز را "عید عمرکشان" می خواندند، که بلافاصله پس از ایام عزاداری محرم و صفر است. نهم ربیع الاول روز تفریح و شادی بود و تا اوایل دهه ی چهل شمسی در خیلی از شهرهای ایران با تدارکات چند روزه برگزار می شد. از یک هفته ی پیش، زن ها در تدارک دوخت و دوز و آماده کردن عروسک های بزرگ پارچه ای و پنبه ای بودند، مثلن تجسمی از "عمربن الخطاب"! در جای جای این عروسک مسخره، ترقه های کوچک و باروت کار می گذاشتند. عصر نهم ربیع الاول، درست مانند شب چهارشنبه سوری، در هر محله ای مراسم "عمرکشان" برگزار می شد که همراه با ترقه و فشفشه و آتش بازی، عروسک ها را می سوازندند. زنان با نذر و نیازهای خاص خود، در این مراسم شرکت فعال داشتند.
71 – اگرچه شیعیان هم در برخی زمینه ها نظیر قد و بالای علی که به کوتاهی شهرت داشته، قادر به تغییر مساله نبوده اند، اما تلاش داشته اند از علی "رستم"ی بسازند!
72 - جنگ "جمل" چند ماه پس از آغاز خلافت علی، در اواخر 35 هجری آغاز شد. طلحه و زبیر که همراه عایشه و علیه علی بودند، توسط سپاه علی و فرزندانش، در نیمه ی سال 36 هجری، در نزدیکی بصره شکست خوردند. طلحه در جنگ و زبیر در راه فرار به مکه کشته شدند. سال بعد در ناحیه ی صفین در اطراف فرات، جنگ دیگری میان معاویه و عمرو عاص از یکسو، و علی و یارانش از سوی دیگر درگرفت. طبق روایات شیعی با وجود 110 روز تلاش دو طرف و کشته شدن 70 هزار نفر، جنگ به نتیجه ای نرسید و در حکمیت میان دو طرف، خلافت معاویه در شام مسجل شد. برخی از همراهان علی به نتیجه ی حکمیت اعتراض داشتند و به نام "خوارج" از علی جدا شدند. علی ابتدا سعی کرد با مذاکره، مساله را به شکلی حل و فصل کند. کار بجایی نرسید، و در 36 هجری جنگ دیگری در ناحیه ای اطراف بغداد، به نام "نهروان" درگرفت، و با وجود شکست "خوارج"، چندی بعد، علی به دست یکی از آنها (ابن ملجم) به قتل رسید. از روایات شیعی چنین پیداست که لشکر علی دارای اکثریت "موالی" یا اسیران (بندگان) ایرانی مقیم کوفه و بصره بوده اند. ضرب المثلی در مورد همراهان علی در جنگ هست که می گوید؛ "از بغض معاویه، نه از حب علی"، به این معنا که لشکر علی بخاطر دشمنی با معاویه به جنگ آمده بودند، و نه بخاطر محبت علی. در این سال ها این ضرب المثل را برای بسیاری از اعراب مسلمان گفته و شرح داده ام. تقریبن هیچ کدامشان آن را نشینده بودند. اصولن روایتی که آنها از جنگ صفین دارند، با روایت من تفاوت داشت. با این همه روشن است که هیچ کدام از این دو روایت، خالی از تعصب نیستند.
73- با تطابق ماده تاریخ ها در روایات شیعی، گهگاه به اشکالاتی بر می خوریم. عباس برادر تنی محمد حنفیه در واقعه ی کربلا کشته می شود. مادرشان کنیزکی بوده به نام "خوله" که در نبرد مسلمانان با قبیله ی حنفی، پشتیبان مسلمه ی "کذاب"، به اسارت در آمده و به علی تعلق گرفته و بعدها به "ام البنین" (صاحب دو پسر) ملقب شده است. تا آن زمان کنیز زاده بودن، هنوز در خانواده های عرب و قریش، نقش پایین تری داشته، اما از دوران امام ششم، از بردگان (تنها آنان که به عقد و ازدواج امامان در می آمدند!) به احترام یاد شده است. شاید علتش آن باشد که از آن دوره به بعد، تقریبن تمامی همسران و مادران امامان شیعی، کنیز و غیر قریشی بوده اند. اگرچه این مادران کنیز (بنده) در روایات شیعه، همه درس خوانده و فهمیده اند و نامشان اغلب با "بی بی" یا "خاتون" همراه می شود، و یکی دو تن مانند شهربانو، مادر زین العابدین (دختر یزدگرد)، و "نرجس"، مادر امام دوازدهم (دختر قیصر روم)، امیرزاده و شاهزاده از آب درآمده اند (البته در روایات شیعی!)
74 – آنچه در روایات شیعه در مورد زندگی و احوال امامان آمده، همان احادیث و اخبار تکراری در رفتار و گفتار و خطبه ها... از همان منابع؛ از "کلینی" (قرن چهارم هجری) تا "محدث قمی" (قرن چهاردهم)، اغلب با همان عبارات؛ "از فلان بن فلان شنیدم که از فلان بن فلان شنیده بود که از قول فلان بن فلان می گفت که حضرت چنین فرموده و چنان کرده..."، در عین حال سرشار از پیرایه های افسانه وارند! هیچ جا دلیل قابل پذیرش و قانع کننده ای نیست که چرا از میان فرزندان متعدد یک امام، تنها این یکی به امامت بعدی برگزیده شده و... حتی آنان که پس از فوت پدر، هفت یا هشت ساله بوده اند، جامع علوم زمان خود اند و بصورتی شگفت آور پاسخ هر مساله را در آستین خود دارند! همه با وجود بیعت با خلیفه ی وقت، نداشتن سپاه و لشگر، و بی هیچ اقدام نظامی یا طغیان علیه خلافت، سبب ترس و وحشت خلفا بوده اند. همه در شرایطی ناگوار زیسته اند، چند سالی از عمر خود را بدون هیچ دلیل، در زندان خلیفه ی وقت گذرانده اند و در انتها هم به دستور خلیفه ی وقت مسموم شده و به "شهادت" رسیده اند، اگرچه اغلب آنها هنگام مرگ، بالای پنجاه و شصت سال داشته اند! مثلن زندگی امام هشتم، به دلیل آن که در مشهد (ایران) مدفون است و طبق همان روایات، خواهرش معصومه که به دیدار او می رفته، در قم بیمار شده و همانجا فوت کرده و... هیچ ویژگی خاصی نیست، تا علت علاقه ی ایرانیان (مندرج در روایات شیعی) به او را که می نویسند سبب دعوت مامون از او به ولیعهدی شده، دریابیم. نوشته اند حضرت این دعوت را با "اکراه" پذیرفت! دو سال بیشتر در خراسان نبوده که به دلیل "وحشت مامون از محبوبیت او و کلاس های درسش"، مسموم شده! فرزندش تقی که هنگام مرگ پدر هشت ساله و ساکن مدینه بوده، در نوجوانی از سوی مامون به بغداد دعوت می شود و مامون دختر خود را به عقد او در می آورد! نوشته اند مامون از کشتن پدرش (رضا) احساس گناه می کرده و خواسته از تقی دلجویی کند، در حالی که طبق همین روایات، امام رضا فرزندان دیگری هم داشته که ظاهرن مامون در صدد دلجویی از آنها نبوده (چون امام شیعیان نشده اند!). حتمن امام تقی هم با "اکراه" دختر خلیفه را به زنی گرفته تا از "احساس گناه" خلیفه در مورد قتل پدرش بکاهد! لابد مزیتی در ازدواج با "دختر خلیفه" بوده که سبب آشتی و تخفیف گناه می شده است!
75 – این همه در روایات متعدد شیعیان در کتب مختلف و ادوار مخلتف، نوشته شده است. روایت کرده اند که چون سپاه حسن بن علی به محل "سباط"، به نزدیکی سپاه معاویه رسید، امام به یاران گفت که مایل نیست خونی ریخته شود و روایتی از قول جدش (محمد) بیان کرد که گفته؛ "ما باید امام امت باشیم. نه خلیفه ..." با این همه در مفاد صلح نامه که شیعیان آنرا "شرط نامه"ی حسن بن علی با معاویه می خوانند، آمده است که؛ وجوه پرداختی مسلمین به بیت المال تا این تاریخ، شامل "بیعت" نمی شود و در اختیار حسن بن علی می ماند تا خرج مسلمین کند. مالیات مناطقی نظیر بصره و اهواز پس از بیعت یا معاهده، هم چنان به حسن بن علی پرداخت شود (یعنی شراکت در "خلافت"!). و معاویه دو میلیون درهم در سال به حسن بپردازد! دیگر این که معاویه به تمامی کسانی که همراه حسن بن علی به جنگ آمده اند، امان بدهد و کاری به آنها نداشته باشد. شیعیان معتقدند که شرط دیگری هم در این عهدنامه بوده، حاکی از این که پس از مرگ معاویه، در صورتی که حسن بن علی زنده باشد، خلافت به او، و در غیر این صورت به حسین بن علی برادرش برسد (پس هنوز هم "خلافت"، و نه "امامت"، مد نظر حسن بن علی بوده است!) معمولن کسی که طالب صلح است، در موقعیتی نیست که شرط و شروطی بگذارد، و در ثانی او که روایتی از جدش می آورد که "باید امام امت باشیم، نه خلیفه..." چگونه بر سر خلافت پس از معاویه شرط و شروط می گذارد؟ این "شرط نامه" یا "بیعت" یا هرچه، با تعصب، در تواریخ متعدد به نفع طرف ضعیف که پیشنهاد صلح کرده، جعل شده است.
76 – با وجودی که طبق روایات، حسن بن علی بدون جنگ تن به صلح با معاویه داده، حسن سبب کدام بیم و وحشت در دل معاویه می شده است؟ برخی از محدثین شیعی (از جمله محمدباقر مجلسی) نوشته اند که معاویه می خواست پسرش یزید را پس از خود خلیفه کند، "جعده" (یکی از همسران حسن بن علی) را تطمیع کرد و گفت در صورت کشتن حسن بن علی، تو را عروس خود می کنم. اما پس از شهادت حسن بن علی به جعده گفت؛ به کسی که فرزند علی و فاطمه را کشته، چه اعتمادی می توان کرد که فرزند مرا به قتل نرساند؟ ابتدا بنظر می رسد معاویه در شام، دستش از هر زن و دختری کوتاه بوده که با "جعده" در کوفه تماس گرفته و جعده هم با وجودی که همسر امام بوده، ابلهی بیش نبوده که چنین فریبی را باور داشته است. اما نقل قول از معاویه به جعده، از آن حرف هاست که آشکارا جانبدارانه است. آنچه از قول معاویه به جعده آورده اند، نشان آن است که خود معاویه هم در رذالت و خبث طینت خود و خانواده اش، تردیدی نداشته و نسبت به حسن بن علی بیش از فرزند خودش یزید، ارادت می ورزیده است!
77- طبق روایات شیعه، شهربانو دختر یزدگرد، آخرین پادشاه ساسانی بوده که به اسارت به مدینه آورده شده و (البته به اختیار خود!) همسر حسین بن علی شده است! ظاهرن همین یک فرزند (زین العابدین) را داشته و پس از زایمان فوت می کند (پاک کردن صورت مساله!) راویان شیعی همه جا از اصل و نصب "عالی" و "شریف" مادر زین العابدین نوشته اند! بی آن که به اوضاع دربار ساسانیان و "اشکوبه" یا حرمسرای وسیع هر کدام از شاهان این سلسله اشاره کنیم، که هر دختری سر راهشان می دیده اند (دختر کدخدا یا آسیابان یا..)، سه تا سه تا طلب می کرده و از همانجا به "اشکوبه"ی خود می فرستاده اند، و از پرستنده (کنیز)ی خوبروی و ناخوبرویی هم به یک سلام ساده نمی گذشته اند. کافی ست بدانیم که از جمله هدایای شاهان ساسانی به این یا آن قیصر یا خاقان یا امیر، بخشی از کنیزکان (حرمسرا) بوده که گاه شامل دهاده یا صد "کنیز خوبروی" می شده که همراه گنج و گوهر و "خوشباش" می فرستاده اند. با این همه فرض کنیم که این شهربانو خانم، تنها دختر یزدگرد بوده؛ چگونه است که شاه و شاهزاده همه جا، حتی امروز هم طعن و لعن می شوند، و مال مردم خور و خبیث و طاغوت اند، اما اینجا مایه ی "فخر" می شود؟ و اگر شهربانو به دلیل ازدواج با حسین بن علی به افتخار نائل شده، چه نیازی به ذکر اصل و نسبش داریم؟ در روایات شیعی، دست کم چهار امام از مادری سابقن برده به دنیا آمده اند که از دو تن آنها صریحن با عنوان "برده" (خریداری شده، نه اسیر جنگی) نام برده شده، اما در آنجا هم مادران به اندازه ی این "شاهزاده"، تقدیس شده اند. اگر امام به دنیا آوردن سبب برتری بوده، چه نیازی به ذکر سوابق شاهزادگی یا برده بودن مادران هست؟ با این همه یزدگرد و خاندان شاهی ساسانیان، دختران دیگری هم داشته اند که اسیر و برده شده باشند و به عقد و ازدواج دیگر اعضاء خانواده ی علی (یا مسلمانان دیگر) درآمده باشند... خود علی که در جنگ های ایران حضور نداشت، از حسن و حسین و خانواده اش هم در این سال ها (در روایات شیعی) چندان خبری نیست تا بدانیم چرا غنائم جنگ با ایران، از جمله اسراء، باید نصیب آنها شده باشد!
باری، محمد حنفیه در میان اولادان علی (کوچک ترین آنها)، پس از واقعه ی کربلا زنده بوده. نوشته اند که او مردی دانا و بزرگوار و مورد توجه علی بوده، همه جا در رکاب پدرش شمشیر می زده و... بخشی از مسلمانان پس از واقعه ی کربلا، گرد او (در مدینه!) جمع شدند و او را پیشوای خود دانستند. هم چنین نوشته اند که مختار ثقفی هنگام قیام (در کوفه)، به امام سجاد نامه نوشت تا به عنوان رهبر مسلمین با او بیعت کند. زین العابدین دعوت را رد کرد. مختار به محمد حنفیه متوسل شد، و او پذیرفت! از آنجا که مختار، حنفیه را "امام مهدی" یا امام زمان نامید، در بخش اول روایت، یعنی دعوت مختار از زین العابدین، تردید قریب به یقین وجود دارد. محمد حنفیه در سال 81 هجری درگذشت و آنان که به "مهدی" بودن او اعتقاد داشتند، به "کیسانیه" شهرت یافتند و معتقدند که او نمرده و در کوه "رضوی" به سر می برد تا روزی دوباره قیام کند (مقتل ابو مخنف). نوشته اند که در زمان امام صادق، "عبدالله محض" (از سوی پدر، نوه ی حسن و از سوی مادر، نوه ی حسین)، رییس اولاد امام حسن بود و صادق، رییس اولاد امام حسین. چون بنی هاشم خواستند با "یک نفر" بیعت کنند، عبدالله محض که بزرگ تر از صادق بود، فرزندش محمد را به عنوان "مهدی موعود" به بنی هاشم معرفی کرد. چون از جعفر صادق طلب بیعت کردند، به عبدالله گفت؛ هنوز هنگام "ظهور مهدی" نرسیده است. بعد هم، چرا تو را که شیخ ما هستی، بگذاریم و با پسرت بیعت کنیم؟ عبدالله خشمگین می شود و او را نفرین می کند! بهررو، اگر بنا بر برخی روایات، بپذیریم که سرآغاز "اسلام ایرانی" به ازدواج "شهربانو" با حسین بن علی باز گردد، این امر نه در زمان حسین بن علی (در 61 یا 63 هجری در کربلا کشته شده) بلکه بعدها در احادیث و روایات شیعی عنوان شده است. به احتمالی تاریخ طبری یا روایت "کلینی"، اولین منابع این خبر باشند. هر دوی این آثار، در قرن چهارم هجری تدوین شده اند. در این صورت نقطه ی آغاز تشیع در تواریخ، زین العابدین است که در شرح احوالش جز نمازهای دراز شب و ماندن طولانی بر سجده (سجاد) و البته بیماری اش، نکته ی بارزی ننوشته اند. انتخاب دیگر، یعنی محمد حنفیه، از هر لحاظ بر زین العابدین ارجحیت داشته، اما لابد از این که با جنگ بنی هاشم علیه بنی امیه موافق نبوده و در کربلا حضور نداشته و پیروانش، بیشتر عرب بوده اند، در تواریخ و روایات شیعی از "امامت" خلع شده و در عوض فرزند شهربانو، شهزاده ی ایرانی به این مقام برگزیده شده است!
78 – با مرور روایات شیعی معلوم می شود که این نواده ی یزدگرد (زین العابدین)، هنگام جنگ کربلا 23 ساله بوده و با وجود بیمار بودن، تا 34 سال بعد از واقعه ی کربلا هم زندگی کرده، 12 پسر و 4 دختر از او بجای مانده و... بهررو باید بیماری خطرناکی بوده باشد که در جنگ کربلا شرکت نداشته، چون در کربلایی که همه از تشنگی له له می زده اند، کسی زکام نمی شده یا آنفلوآنزا نمی گرفته است...
79 - سرنوشت همه ی امامان به مسمومیت با زهر ختم می شود. با توجه به قتل علی و حسین بن علی، بنظر می رسد تاریخ نویسان شیعی خواسته اند بقیه را هم به شکلی "شهید" کنند تا "شهادت" امامان همه گیر باشد! چرایی این مساله و اصولن نقش "شهادت" در اسلام شیعی (ایرانی) مساله ای ست که در بخش آخر به آن خواهم پرداخت. همین قدر بگویم که گرفتاری و زندانی شدن امامان شیعه و سرانجام مسمومیت و به "شهادت" رسیدن آنها در حالی ست که تقریبن همه شان طبق روایات، با خلیفه ی وقت بیعت کرده اند و هیچ کدام نه ادعای خلافت داشته اند، و نه مرتکب هیچ قیام و قعود و جنبشی علیه قدرت وقت شده اند. گاه مانند موسی کاظم، علی بن موسی الرضا و امام تقی، دوره ای هم مورد تفقد خلیفه ی وقت بوده اند. جز این که بگوییم خلفا "بیمار" بودند یا دستگاه خلافت اضافه تولید زهر داشته که هی به این و آن می خورانده، دلیل محکمه پسند دیگری نمی توان پیدا کرد!
بخش های قبلی را اینجا بخوانید
بخش هفتم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش ششم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش پنجم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش چهارم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش سوم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش دوم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش اول
https://www.goodreads.com/author_blog...
پیش از این به دشمنی پنهان ایرانیان با سه خلیفه ی اول، به ویژه عمر که فاتح ایران و شکننده ی ساسانیان بود، اشاره کرده ام. نسل گذشته ی ما باید مراسم جشن روز نهم ربیع الاول هر ساله را در خانواده های ایرانی به یاد داشته باشد (70). به این هم اشاره کردم که به چه دلایلی علی بن ابیطالب، نزد ایرانیان، مناسب ترین شخصیت برای سرآغاز چرخش اسلام، از اسلام عربی به اسلام ایرانی و شیعی بود. اصولن اگر چنین شخصیتی وجود می داشته، با دقت در احوالی که شرح داده اند، زندگی اش دارای فرازهایی آن چنان درشت و یکتا نبوده است. (71). برای درک بهتر اما، نگاهی گذرا بر روایات در مورد علی و فرزندانش لازم است. بر مبنای روایات شیعی از زندگی "چهارده معصوم"، با احتساب این که محمد 24 یا 25 ساله بوده که با خدیجه ی چهل یا 50 ساله ازدواج کرده، و پیوند فاطمه و علی در سال دوم هجرت صورت گرفته، و علی 24 سال قبل از هجرت به دنیا آمده و فاطمه هنگام مرگ، 18 ساله بوده، پس دختر محمد هنگام تولد، مادری حدود شصت هفتاد ساله، و پدری 45 ساله داشته، و خود 9 یا ده ساله بوده که به همسری مردی 7-26 ساله درآمده، و در طی 8-9 سال زناشویی (از دوم تا دهم هجری که تمامی جنگ ها و معاهدات و گرفتاری های مسلمانان تا فتح مکه و حجاز اتفاق افتاده و علی در مرکز این درگیری ها بوده) 5 بار از علی باردار شده، 4 فرزند (حسن، حسین، زینب، ام کلثوم) به دنیا آورده و یکی (محسن)، سه ماهه، سِقط شده است. بنا بر روایات، علی تا زنده بودن فاطمه، همسر دیگری نداشته (همان که در مورد محمد و خدیجه هم نوشته اند). علی حدودن 6-35 ساله بوده که همسرش فاطمه را از دست می دهد. در دوران پنج ساله ی خلافتش (59 تا 64 سالگی) نیز درگیر سه جنگ بزرگ بوده (72). پس علی در طول تقریبی 26 سال گوشه نشینی، هشت همسر برگزیده و 14 فرزند تولید کرده. در کارنامه ی علی یازده فرزند دیگر هم هست که از مادرانشان نامی برده نشده (در روایات شیعی تنها نام 9 همسر و 30 فرزند ثبت شده است!). علی در جنگ های پی در پی مسلمانان در ده سال اول هجری (بدر، حنین، احد، خندق، هوازن، خیبر، تبوک، و...) بصورتی فعال شرکت داشته و تا وفات محمد، 24 تا 34 سالگی خود را می گذرانده است. سپس 26 سال دوران خلافت ابوبکر، عمر و عثمان، از درگیری ها و جنگ های مسلمانان (فتح روم و سوریه و بین النهرین و ماورای اردن و مصر و البته فتح ایران) به دور بوده است. در 35 هجری به خلافت رسیده و در 40 هجری به قتل رسیده است. هنگام مرگ علی، حسن 38 ساله، حسین 36 ساله و محمد حنفیه 24 ساله بوده اند (73). باری، این تعداد همسر و فرزند، در این سال های عزلت علی به ظهور رسیده اند. بجز علی، امامان دوم و سوم حسن و حسین، امام ششم جعفربن محمدباقر، امام هشتم علی بن موسی الرضا و امام دوزادهم مهدی، در زندگی شش امام دیگر در هیچ تاریخ شیعی اتفاق قابل ذکری ثبت نشده است (74). واقعه مهم زندگی حسن بن علی، تدارک سپاه علیه معاویه و سپس بدون جنگ و درگیری، تن دادن به بیعت و بستن عهدنامه با معاویه است. بخشی از یاران او هنگامی که حسن اظهار داشت از جنگ با معاویه منصرف شده، و بخشی به دلیل مخالفت با مفاد عهدنامه حسن با معاویه، از او بریدند، عده ای به سپاه معاویه پیوستند و حتی گروهی علیه حسن بن علی شوریدند و او را زخم زدند (75)... با وجودی که در روایات شیعی قید شده که معاویه با این شرط نامه موافقت کرده، برخی از کسانی که برای جنگیدن با معاویه آمده بودند، از گرد حسن بن علی پراکنده شدند و به معاویه پیوستند. با این همه نوشته اند که معاویه از حسن وحشت داشت و از طریق حاکم مدینه یکی از همسران حسن به نام "جعده" را فریفت تا حضرت را مسموم کند (سال 50 هجری، 669 میلادی) (76).
معاویه در 680 درگذشت و به موجب وصیت نامه یی که رضایت (بیعت) بزرگان قبایل را همراه داشت، پسرش یزید بجای او به خلافت نشست. "مخالفین مانند سلیمان بن صرد الخزاعی، حبیب بن مظاهر، و مسلم بن عوسجه"، از طرفدران علی، به حسین بن علی نامه ای نوشتند و او را به رهبری گروه خود در کوفه دعوت کردند. دعوت های مشابهی هم از سوی یمنی های مقیم کوفه رسید، به این امید که حسین، رهبری قیام علیه خلافت یزید را سازمان دهد. اما حسین بن علی که دریافته بود بسیاری با یزید، و جماعتی با نا برادری خودش، محمد حنفیه بیعت کرده اند، به مکه عقب نشست و مصلحت دید پسرعموی خود مسلم بن عقیل را به کوفه بفرستد و اوضاع را ارزیابی کند. مسلم بن عقیل از هزاران نفر مردم کوفه برای حسین بن علی بیعت گرفت، و گویا همین سبب شد تا حسین در اندیشه ی خلافت، قیام کند. "یزید که از احساسات بالاگیرنده ی هواخواهان مسلم بن عقیل مضطرب شده بود، حکمرانی کوفه را به والی بصره، عبیدالله بن زیاد که نیرومندترین سردارش بود، سپرد و فرمان داد آشوب مسلم بن عقیل را به شدت سرکوب کند". اقدامات تلاقی جویانه و مجازات های شدید ابن زیاد، کوفیان و یمنی ها را به وحشت انداخت و از اطراف مسلم بن عقیل پراکنده شدند. کوشش مسلم بجایی نرسید و دستگیر و کشته شد. "در این هنگام حسین بن علی به نیمه راه کوفه رسیده بود". آرنولد (اسلام شناس) می نویسد؛ "پس از مرگ حسن بن علی، آرزوی پیروان خانواده ی پیامبر و موالی برای بازگردانیدن خلافت به آل علی از نو زنده شد. آنها حسین را به قیام دعوت کردند. اما حسین به شیعیان فهماند که بنا به رعایت عهدنامه ی برادرش با معاویه، تا زمان زنده بودن این خلیفه به ندای دعوت آنها پاسخ نخواهد داد. در 671 هجری، اندکی پس از آن که برادر خوانده ی معاویه، زیادبن ابیه، والی کوفه و بصره شد، حُجر (ابن عدی) و عده ای از شیفتگان محمد، کوشیدند تا قیامی در کوفه به راه اندازند. اما این امر تحقق نیافت زیرا مخالفین یزید کافی و سازمان یافته نبودند و نتوانستند پشتیبانی مردم کوفه را به دست آورند. حادثه ی غمبار مرگ حُجر و یارانش، فصلی دیگر از دفتر "شهادت" شیعیان است که حسین سرور آنها شد". (ماده تاریخ های "آرنولد" نشان می دهد که از منابع خاصی و دستچین شده ای اسفتاده کرده است). اما این که نوشته اند علی بن حسین (زین العابدین) از مادری به نام شهربانو، دختر یزدگرد سوم به دنیا آمده؛ حتی آرنولد (اسلام شناس) نیز، از روی تواریخ شیعه، معتقد است که "ایرانیان برای این تشیع را پذیرفتند که یکی از دختران یزدگرد به عقد یکی از فرزندان علی درآمد و ایرانیان در خاندان پیامبر، جانشینان پادشاهان خود را نیز باز یافتند" (77). زین العابدین شبانه روز گرم عبادت بوده و به خاطر سجده های طولانی (سجاد)؛ لقب گرفته و روی پیشانی اش جای مهر، پینه بسته بوده است. زین العابدین در کربلا حضور داشت و برخلاف برادران و برادر زادگان و عموها و فرزندان دیگر، و به دلیل "بیماری" در جنگ علیه "اشقیاء" و "دشمنان خاندان رسول خدا" شرکت نداشته (78). با وجودی که او هرگز شمشیر به دست نگرفته و جز خواندن یک خطبه در خرابه های شام یا مجلس یزید، در تمام سال های زندگی هیچ مبارزه ی لفظی هم با بنی امیه یا دیگری به نام او ثبت نشده، و تنها اشک می ریخته و بر روزگار پدر و برادرها و عموها در کربلا زاری می کرده، اما تخت و خلافت بنی امیه را به وحشت می انداخته، طوری که در 57 سالگی، خلیفه ی وقت، ولیدبن عبدالملک تصمیم می گیرد (لابد محض تفنن) زهرى به آن حضرت بخوراند (79).
علی بن الحسین (زین العابدین) از کربلا و شام، به مدینه آمد، بر کناره و ساکت، زندگی کرد، فرزندش محمد بن علی معروف به باقر نیز مثل پدر آرامش و سکوت را برگزید اما برادر کوچکش زیدبن علی، تا باقر زنده بود، در آرامش زیست و پس از مرگ برادر، در کوفه، کانون طرفداران خاندان علی، بر هشام بن عبدالملک، خلیفه ی اموی شورید، ده ماه جنگید و سرانجام در 123 هجری کشته شد. پیروان او به "زیدیه" معروف اند و پس از او گرد پسرش "یحیی" حلقه زدند. او نیز در قیام علیه خلیفه (125هجری) کشته شد. جعفر ملقب به صادق، که مادرش از اشراف قریش و از دودمان ابوبکر صدیق بود، در حد اعلای محافظه کاری زیست. نوشته اند پس از انقراض بنی امیه، خراسانیان از او خواستند تا خلیفه شود، رد کرد و خلافت به عباس رسید. از آنجا که ابومسلم در خانواده ی بنی عباس بزرگ شده بود و سرسپرده ی آنان بود، این ادعای شیعه، شبهه برانگیز است. صادق در 148 هجری درگذشت.
یادداشت ها؛
70 - نهم ربیع الاول به روایت اهل تشیع، روز قتل عمر خلیفه ی دوم به دست فیروزان ایرانی، معروف به "ابولولو" است. این روز را "عید عمرکشان" می خواندند، که بلافاصله پس از ایام عزاداری محرم و صفر است. نهم ربیع الاول روز تفریح و شادی بود و تا اوایل دهه ی چهل شمسی در خیلی از شهرهای ایران با تدارکات چند روزه برگزار می شد. از یک هفته ی پیش، زن ها در تدارک دوخت و دوز و آماده کردن عروسک های بزرگ پارچه ای و پنبه ای بودند، مثلن تجسمی از "عمربن الخطاب"! در جای جای این عروسک مسخره، ترقه های کوچک و باروت کار می گذاشتند. عصر نهم ربیع الاول، درست مانند شب چهارشنبه سوری، در هر محله ای مراسم "عمرکشان" برگزار می شد که همراه با ترقه و فشفشه و آتش بازی، عروسک ها را می سوازندند. زنان با نذر و نیازهای خاص خود، در این مراسم شرکت فعال داشتند.
71 – اگرچه شیعیان هم در برخی زمینه ها نظیر قد و بالای علی که به کوتاهی شهرت داشته، قادر به تغییر مساله نبوده اند، اما تلاش داشته اند از علی "رستم"ی بسازند!
72 - جنگ "جمل" چند ماه پس از آغاز خلافت علی، در اواخر 35 هجری آغاز شد. طلحه و زبیر که همراه عایشه و علیه علی بودند، توسط سپاه علی و فرزندانش، در نیمه ی سال 36 هجری، در نزدیکی بصره شکست خوردند. طلحه در جنگ و زبیر در راه فرار به مکه کشته شدند. سال بعد در ناحیه ی صفین در اطراف فرات، جنگ دیگری میان معاویه و عمرو عاص از یکسو، و علی و یارانش از سوی دیگر درگرفت. طبق روایات شیعی با وجود 110 روز تلاش دو طرف و کشته شدن 70 هزار نفر، جنگ به نتیجه ای نرسید و در حکمیت میان دو طرف، خلافت معاویه در شام مسجل شد. برخی از همراهان علی به نتیجه ی حکمیت اعتراض داشتند و به نام "خوارج" از علی جدا شدند. علی ابتدا سعی کرد با مذاکره، مساله را به شکلی حل و فصل کند. کار بجایی نرسید، و در 36 هجری جنگ دیگری در ناحیه ای اطراف بغداد، به نام "نهروان" درگرفت، و با وجود شکست "خوارج"، چندی بعد، علی به دست یکی از آنها (ابن ملجم) به قتل رسید. از روایات شیعی چنین پیداست که لشکر علی دارای اکثریت "موالی" یا اسیران (بندگان) ایرانی مقیم کوفه و بصره بوده اند. ضرب المثلی در مورد همراهان علی در جنگ هست که می گوید؛ "از بغض معاویه، نه از حب علی"، به این معنا که لشکر علی بخاطر دشمنی با معاویه به جنگ آمده بودند، و نه بخاطر محبت علی. در این سال ها این ضرب المثل را برای بسیاری از اعراب مسلمان گفته و شرح داده ام. تقریبن هیچ کدامشان آن را نشینده بودند. اصولن روایتی که آنها از جنگ صفین دارند، با روایت من تفاوت داشت. با این همه روشن است که هیچ کدام از این دو روایت، خالی از تعصب نیستند.
73- با تطابق ماده تاریخ ها در روایات شیعی، گهگاه به اشکالاتی بر می خوریم. عباس برادر تنی محمد حنفیه در واقعه ی کربلا کشته می شود. مادرشان کنیزکی بوده به نام "خوله" که در نبرد مسلمانان با قبیله ی حنفی، پشتیبان مسلمه ی "کذاب"، به اسارت در آمده و به علی تعلق گرفته و بعدها به "ام البنین" (صاحب دو پسر) ملقب شده است. تا آن زمان کنیز زاده بودن، هنوز در خانواده های عرب و قریش، نقش پایین تری داشته، اما از دوران امام ششم، از بردگان (تنها آنان که به عقد و ازدواج امامان در می آمدند!) به احترام یاد شده است. شاید علتش آن باشد که از آن دوره به بعد، تقریبن تمامی همسران و مادران امامان شیعی، کنیز و غیر قریشی بوده اند. اگرچه این مادران کنیز (بنده) در روایات شیعه، همه درس خوانده و فهمیده اند و نامشان اغلب با "بی بی" یا "خاتون" همراه می شود، و یکی دو تن مانند شهربانو، مادر زین العابدین (دختر یزدگرد)، و "نرجس"، مادر امام دوازدهم (دختر قیصر روم)، امیرزاده و شاهزاده از آب درآمده اند (البته در روایات شیعی!)
74 – آنچه در روایات شیعه در مورد زندگی و احوال امامان آمده، همان احادیث و اخبار تکراری در رفتار و گفتار و خطبه ها... از همان منابع؛ از "کلینی" (قرن چهارم هجری) تا "محدث قمی" (قرن چهاردهم)، اغلب با همان عبارات؛ "از فلان بن فلان شنیدم که از فلان بن فلان شنیده بود که از قول فلان بن فلان می گفت که حضرت چنین فرموده و چنان کرده..."، در عین حال سرشار از پیرایه های افسانه وارند! هیچ جا دلیل قابل پذیرش و قانع کننده ای نیست که چرا از میان فرزندان متعدد یک امام، تنها این یکی به امامت بعدی برگزیده شده و... حتی آنان که پس از فوت پدر، هفت یا هشت ساله بوده اند، جامع علوم زمان خود اند و بصورتی شگفت آور پاسخ هر مساله را در آستین خود دارند! همه با وجود بیعت با خلیفه ی وقت، نداشتن سپاه و لشگر، و بی هیچ اقدام نظامی یا طغیان علیه خلافت، سبب ترس و وحشت خلفا بوده اند. همه در شرایطی ناگوار زیسته اند، چند سالی از عمر خود را بدون هیچ دلیل، در زندان خلیفه ی وقت گذرانده اند و در انتها هم به دستور خلیفه ی وقت مسموم شده و به "شهادت" رسیده اند، اگرچه اغلب آنها هنگام مرگ، بالای پنجاه و شصت سال داشته اند! مثلن زندگی امام هشتم، به دلیل آن که در مشهد (ایران) مدفون است و طبق همان روایات، خواهرش معصومه که به دیدار او می رفته، در قم بیمار شده و همانجا فوت کرده و... هیچ ویژگی خاصی نیست، تا علت علاقه ی ایرانیان (مندرج در روایات شیعی) به او را که می نویسند سبب دعوت مامون از او به ولیعهدی شده، دریابیم. نوشته اند حضرت این دعوت را با "اکراه" پذیرفت! دو سال بیشتر در خراسان نبوده که به دلیل "وحشت مامون از محبوبیت او و کلاس های درسش"، مسموم شده! فرزندش تقی که هنگام مرگ پدر هشت ساله و ساکن مدینه بوده، در نوجوانی از سوی مامون به بغداد دعوت می شود و مامون دختر خود را به عقد او در می آورد! نوشته اند مامون از کشتن پدرش (رضا) احساس گناه می کرده و خواسته از تقی دلجویی کند، در حالی که طبق همین روایات، امام رضا فرزندان دیگری هم داشته که ظاهرن مامون در صدد دلجویی از آنها نبوده (چون امام شیعیان نشده اند!). حتمن امام تقی هم با "اکراه" دختر خلیفه را به زنی گرفته تا از "احساس گناه" خلیفه در مورد قتل پدرش بکاهد! لابد مزیتی در ازدواج با "دختر خلیفه" بوده که سبب آشتی و تخفیف گناه می شده است!
75 – این همه در روایات متعدد شیعیان در کتب مختلف و ادوار مخلتف، نوشته شده است. روایت کرده اند که چون سپاه حسن بن علی به محل "سباط"، به نزدیکی سپاه معاویه رسید، امام به یاران گفت که مایل نیست خونی ریخته شود و روایتی از قول جدش (محمد) بیان کرد که گفته؛ "ما باید امام امت باشیم. نه خلیفه ..." با این همه در مفاد صلح نامه که شیعیان آنرا "شرط نامه"ی حسن بن علی با معاویه می خوانند، آمده است که؛ وجوه پرداختی مسلمین به بیت المال تا این تاریخ، شامل "بیعت" نمی شود و در اختیار حسن بن علی می ماند تا خرج مسلمین کند. مالیات مناطقی نظیر بصره و اهواز پس از بیعت یا معاهده، هم چنان به حسن بن علی پرداخت شود (یعنی شراکت در "خلافت"!). و معاویه دو میلیون درهم در سال به حسن بپردازد! دیگر این که معاویه به تمامی کسانی که همراه حسن بن علی به جنگ آمده اند، امان بدهد و کاری به آنها نداشته باشد. شیعیان معتقدند که شرط دیگری هم در این عهدنامه بوده، حاکی از این که پس از مرگ معاویه، در صورتی که حسن بن علی زنده باشد، خلافت به او، و در غیر این صورت به حسین بن علی برادرش برسد (پس هنوز هم "خلافت"، و نه "امامت"، مد نظر حسن بن علی بوده است!) معمولن کسی که طالب صلح است، در موقعیتی نیست که شرط و شروطی بگذارد، و در ثانی او که روایتی از جدش می آورد که "باید امام امت باشیم، نه خلیفه..." چگونه بر سر خلافت پس از معاویه شرط و شروط می گذارد؟ این "شرط نامه" یا "بیعت" یا هرچه، با تعصب، در تواریخ متعدد به نفع طرف ضعیف که پیشنهاد صلح کرده، جعل شده است.
76 – با وجودی که طبق روایات، حسن بن علی بدون جنگ تن به صلح با معاویه داده، حسن سبب کدام بیم و وحشت در دل معاویه می شده است؟ برخی از محدثین شیعی (از جمله محمدباقر مجلسی) نوشته اند که معاویه می خواست پسرش یزید را پس از خود خلیفه کند، "جعده" (یکی از همسران حسن بن علی) را تطمیع کرد و گفت در صورت کشتن حسن بن علی، تو را عروس خود می کنم. اما پس از شهادت حسن بن علی به جعده گفت؛ به کسی که فرزند علی و فاطمه را کشته، چه اعتمادی می توان کرد که فرزند مرا به قتل نرساند؟ ابتدا بنظر می رسد معاویه در شام، دستش از هر زن و دختری کوتاه بوده که با "جعده" در کوفه تماس گرفته و جعده هم با وجودی که همسر امام بوده، ابلهی بیش نبوده که چنین فریبی را باور داشته است. اما نقل قول از معاویه به جعده، از آن حرف هاست که آشکارا جانبدارانه است. آنچه از قول معاویه به جعده آورده اند، نشان آن است که خود معاویه هم در رذالت و خبث طینت خود و خانواده اش، تردیدی نداشته و نسبت به حسن بن علی بیش از فرزند خودش یزید، ارادت می ورزیده است!
77- طبق روایات شیعه، شهربانو دختر یزدگرد، آخرین پادشاه ساسانی بوده که به اسارت به مدینه آورده شده و (البته به اختیار خود!) همسر حسین بن علی شده است! ظاهرن همین یک فرزند (زین العابدین) را داشته و پس از زایمان فوت می کند (پاک کردن صورت مساله!) راویان شیعی همه جا از اصل و نصب "عالی" و "شریف" مادر زین العابدین نوشته اند! بی آن که به اوضاع دربار ساسانیان و "اشکوبه" یا حرمسرای وسیع هر کدام از شاهان این سلسله اشاره کنیم، که هر دختری سر راهشان می دیده اند (دختر کدخدا یا آسیابان یا..)، سه تا سه تا طلب می کرده و از همانجا به "اشکوبه"ی خود می فرستاده اند، و از پرستنده (کنیز)ی خوبروی و ناخوبرویی هم به یک سلام ساده نمی گذشته اند. کافی ست بدانیم که از جمله هدایای شاهان ساسانی به این یا آن قیصر یا خاقان یا امیر، بخشی از کنیزکان (حرمسرا) بوده که گاه شامل دهاده یا صد "کنیز خوبروی" می شده که همراه گنج و گوهر و "خوشباش" می فرستاده اند. با این همه فرض کنیم که این شهربانو خانم، تنها دختر یزدگرد بوده؛ چگونه است که شاه و شاهزاده همه جا، حتی امروز هم طعن و لعن می شوند، و مال مردم خور و خبیث و طاغوت اند، اما اینجا مایه ی "فخر" می شود؟ و اگر شهربانو به دلیل ازدواج با حسین بن علی به افتخار نائل شده، چه نیازی به ذکر اصل و نسبش داریم؟ در روایات شیعی، دست کم چهار امام از مادری سابقن برده به دنیا آمده اند که از دو تن آنها صریحن با عنوان "برده" (خریداری شده، نه اسیر جنگی) نام برده شده، اما در آنجا هم مادران به اندازه ی این "شاهزاده"، تقدیس شده اند. اگر امام به دنیا آوردن سبب برتری بوده، چه نیازی به ذکر سوابق شاهزادگی یا برده بودن مادران هست؟ با این همه یزدگرد و خاندان شاهی ساسانیان، دختران دیگری هم داشته اند که اسیر و برده شده باشند و به عقد و ازدواج دیگر اعضاء خانواده ی علی (یا مسلمانان دیگر) درآمده باشند... خود علی که در جنگ های ایران حضور نداشت، از حسن و حسین و خانواده اش هم در این سال ها (در روایات شیعی) چندان خبری نیست تا بدانیم چرا غنائم جنگ با ایران، از جمله اسراء، باید نصیب آنها شده باشد!
باری، محمد حنفیه در میان اولادان علی (کوچک ترین آنها)، پس از واقعه ی کربلا زنده بوده. نوشته اند که او مردی دانا و بزرگوار و مورد توجه علی بوده، همه جا در رکاب پدرش شمشیر می زده و... بخشی از مسلمانان پس از واقعه ی کربلا، گرد او (در مدینه!) جمع شدند و او را پیشوای خود دانستند. هم چنین نوشته اند که مختار ثقفی هنگام قیام (در کوفه)، به امام سجاد نامه نوشت تا به عنوان رهبر مسلمین با او بیعت کند. زین العابدین دعوت را رد کرد. مختار به محمد حنفیه متوسل شد، و او پذیرفت! از آنجا که مختار، حنفیه را "امام مهدی" یا امام زمان نامید، در بخش اول روایت، یعنی دعوت مختار از زین العابدین، تردید قریب به یقین وجود دارد. محمد حنفیه در سال 81 هجری درگذشت و آنان که به "مهدی" بودن او اعتقاد داشتند، به "کیسانیه" شهرت یافتند و معتقدند که او نمرده و در کوه "رضوی" به سر می برد تا روزی دوباره قیام کند (مقتل ابو مخنف). نوشته اند که در زمان امام صادق، "عبدالله محض" (از سوی پدر، نوه ی حسن و از سوی مادر، نوه ی حسین)، رییس اولاد امام حسن بود و صادق، رییس اولاد امام حسین. چون بنی هاشم خواستند با "یک نفر" بیعت کنند، عبدالله محض که بزرگ تر از صادق بود، فرزندش محمد را به عنوان "مهدی موعود" به بنی هاشم معرفی کرد. چون از جعفر صادق طلب بیعت کردند، به عبدالله گفت؛ هنوز هنگام "ظهور مهدی" نرسیده است. بعد هم، چرا تو را که شیخ ما هستی، بگذاریم و با پسرت بیعت کنیم؟ عبدالله خشمگین می شود و او را نفرین می کند! بهررو، اگر بنا بر برخی روایات، بپذیریم که سرآغاز "اسلام ایرانی" به ازدواج "شهربانو" با حسین بن علی باز گردد، این امر نه در زمان حسین بن علی (در 61 یا 63 هجری در کربلا کشته شده) بلکه بعدها در احادیث و روایات شیعی عنوان شده است. به احتمالی تاریخ طبری یا روایت "کلینی"، اولین منابع این خبر باشند. هر دوی این آثار، در قرن چهارم هجری تدوین شده اند. در این صورت نقطه ی آغاز تشیع در تواریخ، زین العابدین است که در شرح احوالش جز نمازهای دراز شب و ماندن طولانی بر سجده (سجاد) و البته بیماری اش، نکته ی بارزی ننوشته اند. انتخاب دیگر، یعنی محمد حنفیه، از هر لحاظ بر زین العابدین ارجحیت داشته، اما لابد از این که با جنگ بنی هاشم علیه بنی امیه موافق نبوده و در کربلا حضور نداشته و پیروانش، بیشتر عرب بوده اند، در تواریخ و روایات شیعی از "امامت" خلع شده و در عوض فرزند شهربانو، شهزاده ی ایرانی به این مقام برگزیده شده است!
78 – با مرور روایات شیعی معلوم می شود که این نواده ی یزدگرد (زین العابدین)، هنگام جنگ کربلا 23 ساله بوده و با وجود بیمار بودن، تا 34 سال بعد از واقعه ی کربلا هم زندگی کرده، 12 پسر و 4 دختر از او بجای مانده و... بهررو باید بیماری خطرناکی بوده باشد که در جنگ کربلا شرکت نداشته، چون در کربلایی که همه از تشنگی له له می زده اند، کسی زکام نمی شده یا آنفلوآنزا نمی گرفته است...
79 - سرنوشت همه ی امامان به مسمومیت با زهر ختم می شود. با توجه به قتل علی و حسین بن علی، بنظر می رسد تاریخ نویسان شیعی خواسته اند بقیه را هم به شکلی "شهید" کنند تا "شهادت" امامان همه گیر باشد! چرایی این مساله و اصولن نقش "شهادت" در اسلام شیعی (ایرانی) مساله ای ست که در بخش آخر به آن خواهم پرداخت. همین قدر بگویم که گرفتاری و زندانی شدن امامان شیعه و سرانجام مسمومیت و به "شهادت" رسیدن آنها در حالی ست که تقریبن همه شان طبق روایات، با خلیفه ی وقت بیعت کرده اند و هیچ کدام نه ادعای خلافت داشته اند، و نه مرتکب هیچ قیام و قعود و جنبشی علیه قدرت وقت شده اند. گاه مانند موسی کاظم، علی بن موسی الرضا و امام تقی، دوره ای هم مورد تفقد خلیفه ی وقت بوده اند. جز این که بگوییم خلفا "بیمار" بودند یا دستگاه خلافت اضافه تولید زهر داشته که هی به این و آن می خورانده، دلیل محکمه پسند دیگری نمی توان پیدا کرد!
بخش های قبلی را اینجا بخوانید
بخش هفتم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش ششم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش پنجم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش چهارم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش سوم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش دوم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش اول
https://www.goodreads.com/author_blog...
Published on August 25, 2017 02:21
August 20, 2017
تاریخ به روایت ما (بخش هفتم)
بسیاری از ویژگی های علی، تحریفات و جعلیاتی ست که شیعیان، به ویژه در این پانصد ساله ی اخیر، به او بسته اند (58 الف). کل کلام این است که در میان صحابه و نزدیکان محمد، هیچ کس به اندازه ی علی از خصوصیاتی برخوردار نبوده تا بتواند بجای او شاخص اسلامی علیه اسلام مسلط و حاکم، قرار گیرد. طبق روایات شیعه، علی از شش سالگی در خانه و در دامان محمد بزرگ شده بود، پسر آن عموی پیامبر (ابیطالب) بود که محمد را بزرگ کرد و همراه خود به سفرهای تجارتی برد. علی هیچ کس را نداشته، به همین جهت از ابتدای اسلام که نوجوانی بیش نبود، در تمامی درگیری ها و جنگ ها کنار محمد ایستاد. حتی در جنگ هایی که مسلمانان و یاران محمد، او را تنها گذاشتند، علی جزو ده یازده نفری بود که با محمد ماند. اگر در آن شب کذا در مکه، دیگرانی چون ابوبکر بودند که محمد را در کیسه ای بر شانه ی خود از معرکه ی قتل، به در ببرند، این اما علی بود که بجای محمد در بستر او خوابید و طبق روایات شیعه، کم مانده بود که بسیار زودتر از آنچه بعدها اتفاق افتاد، جان بر سر این یاوری بگذارد. اگرچه به درستی نمی دانیم این وقایع به راستی اتفاق افتاده، یا بعدن به علی نسبت داده اند تا به مقام "امام علی" برسانندش، طبق همین روایات اما، علی داماد پیامبر شد و این هدیه را خود تقاضا نکرد، که پیشنهاد محمد بود و به روایتی گفت که خدا از او خواسته تا فاطمه را به همسری به علی بدهد. در برخی از جنگ ها، تنها حضور علی بود که سرنوشت را به نفع محمد تغییر داد. در تمام سال های اقامت محمد در مکه، سپس در هجرت و فتح مدینه و... قریشی ها بزرگ ترین مخالف پیامبر بودند و حتی خانواده ی محمد، بنی هاشم را که بخشی از قریش بود، علیه او شوراندند. سران قریش و قبایل دیگر مکه از اولین درگیری ها (واقعه ی بدر) تا آخرین سفر مکه، همه جا در جبهه ی مخالف محمد حضور داشتند، و علی بسیاری از مبارزان و سران این قبیله را در جنگ های متعدد به قتل رساند، طوری که او را "قتال العرب" نامیدند (58 ب). محمد بارها علی را به عنوان نزدیک ترین یار خود خواند و القابی نظیر "اسدالله" (شیر خدا) به او بخشید، و بر طبق روایات شیعه، در آخرین سفر حج، او را نزدیک ترین یار خود نامید. با وجودی که علی هنگام مرگ پیامبر، سی و چند ساله بود و در میان صحابه، بسیاری چون ابوبکر و عمر بودند که هم از نگاه سن و سال و هم از نگاه نفوذ بر یاران محمد و قبایل عرب، بر علی ارجحیت داشتند اما آنچه بیشتر از هر علت دیگر سبب شد تا شورای بزرگان در غیاب علی تشکیل شود و جملگی به ابوبکر، به عنوان جانشین پیامبر رای دهند، مخالفت سر سخت سران قریش و دیگر قبایل عرب با علی بود که به دلیل بی رحمی اش در کشتار مخالفین محمد، سران و بزرگان قریش، دل خوشی از او نداشتند (59). پس از محمد، علی تنها چند ماهی فاطمه را داشت و نوشته اند پس از مرگ فاطمه تنها ماند. شاید به همین علت با ابوبکر و سپس با عمر بیعت کرد. از همین روایات شیعه می توان دریافت که علی کسی نبود که با طرفدارانی اندک، گوشه ای بنشیند، بی آن که دیده شود و به شمار آید. به همین سبب هم در تمام 26 سالی که از حوزه ی قدرت دور ماند، روابطش با عمر و عثمان قطع نشد (60). علت بزرگ جنگ های سه گانه ی دوران کوتاه خلافت علی (جمل، صفین و نهروان) یکی هم عدم پشتیبانی و مخالفت سران قبایل عرب و مسلمان از او بود. عمر هنگام مرگ، شش نفر را برگزید تا از میان خود خلیفه ی بعدی را انتخاب کنند، علی جزو آن شش نفر بود اما آنجا هم اکثریت نیافت و عثمان انتخاب شد. پس از عثمان، با وجودی که معاویه پسر ابوسفیان و پسرعموی عثمان، از امارت شام کنار نرفت، علی از یاران معدود نزدیک به محمد بود که هنوز در قید حیات بودند، و در عین حال از دیگران بزرگ سال تر بود. با این همه مخالفان قدرتمندش، "طلحه" و "زبیر" (از یاران نزدیک محمد)، به تحریک عایشه پرداختند و علیه علی متحد شدند. در جنگ (جمل) علی و یارانش پیروز شدند. سپس معاویه به کمک عمروعاص، با ادعای دخالت علی در قتل عثمان، ادعای خلافت کرد و از علی بیعت خواست. در جنگ صفین اما، هیچ طرفی پیروز نبود (61). علی در تمام سال های برکنار ماندن از قدرت، در کوفه و مدینه و نقاطی بسر آورده بود که اکثریت ساکنانش "موالی" (62) بودند. از فرازهای بزرگ زندگی علی در ذهن ایرانیان، عدم شرکت او در جنگ های مسلمانان علیه ایران، و شکست امپراطوری ساسانی است. بخش عمده ی این جنگ ها در دوران عمر، و بخش پایانی آن در خلافت عثمان اتفاق افتاد؛ سال هایی که علی از خلافت دور بود. قاتلین عمر (فیروز، معروف به ابولولو) و عثمان نیز، از موالی به حساب می آمدند که با علی رابطه ی نزدیک داشتند. بیشتر رزمندگان سپاه علی در دوران خلافتش، موالی بودند...
بهررو، سوای نزدیکی و قرابتی که علی با محمد داشت، مورد بی مهری اعراب، به ویژه قریش هم بود. این مشخصات سبب شد تا علی به پرچمی علیه اسلام عربی تبدیل شود؛ عربی "تنها"، که مورد خشم و بی مهری اعرابی که "حقش را خورده بودند"، قرار می گیرد اما مورد محبت "موالی" (عمدتن اسیران و بندگان ایرانی) بوده! جنگ میان بنی هاشم و بنی امیه، سبب تضعیف قریش در مقابل دیگران می شد. نه حسن بن علی و نه معاویه طالب چنین ضعفی در درون قریش نبودند. به همین دلیل، ارجحیت اعراب و "آقایی" و سروری قریش بر دیگر ملیت ها در جهان اسلام، حتی در قوانین و مقررات ارث و تقسیم غنایم و تسلط بر بیت المال و... در دوران بعداز خلفای راشدین، بر جای ماند. موالی که آرمان گرایانه به "برابری" در اسلام معتقد بودند، در تمامی جنبش های ضد اموی و بعدها ضد عباسی شرکت داشتند. به حکومت رسیدن بنی عباس، خانواده ی دیگری از قریش، ایرانیان را بیش از پیش سرخورده و نومید کرد. اگرچه ایرانیان در ابتدا و سپس ترک ها و دیگر ملیت ها در دستگاه خلافت سهمی کوچک داشتند اما هرگز با عرب و قریش برابر محسوب نمی شدند. کوفه که از ابتدا یک شهر نظامی بود، مانند بصره، یکی از پایگاه های قدرت موالی شد که به دلیل قرار گرفتن بر سر راه حجاز و عراق عرب به ایران، در ارتباط جنبش موالی با ایرانیان، نقش اساسی داشت. کوفه در عین حال محل حکومت علی، و قتلگاه او شد. کوفیان که عمدتن از موالی ایرانی بودند، در شکل گیری جنبش های مخالف خلفای عرب و بسته شدن نطفه ی تشیع نقش اساسی داشتند. حسن بن علی بر خلاف پدر و برادرش حسین، آدم پرخاشگری نبوده (63). حسن در توجیه بیعت با معاویه گفته؛ "جدم از ما خواسته تا "امام" و پیشوای مسلمین باشیم و نگفته که "خلیفه"ی مسلمین هستیم". اما موالی به دنبال کسی بودند که مورد بغض و خصومت اعراب باشد و علیه خلافت آنها قد علم کند. آن زمان هنوز هم کسی به تشیع بمثابه شعبه ای از اسلام نمی اندیشید! موالی به احتمالی تنها به دنبال فروکشیدن اعراب از خلافت، و احراز هویت خود بودند. در مورد حسین اما که از پرخاشگری بهره داشت، ابتدا موالی با او همراه شدند اما چه شد که از او روی گرداندند و "او را تنها گذاشتند"؟ (64)
بنی عباس، پس از قتل ابومسلم، درباری در بغداد تدارک دیدند و از وجود ایرانیان و سپس ترکان، در اداره ی امپراطوری بهره بردند. آنها به هیچ کس، حتی به اعراب اعتمادی نداشتند و در باطن از ایرانیان هم بیمناک بودند. هارون که بظاهر برای خراسانیان اعتبار قائل بود، در سفر خراسان، در توس مرد و مامون فرزندش در ابتدا خراسان (مرو) را مرکز خلافت خود کرد. همین که بر برادرش امین پیروز شد (198 هجری)، بساط خلافت را به بغداد کشید (65). روزگاری بعد روشن شد که ابن عباس، پسر عموی ناتنی محمد و پدر خلفای اول و دوم عباسی (سفاح و منصور)، یک سیره نویس است و طالب قدرت. قیام های دهقانی و جنبش های دیگری برای درهم شکستن دستگاه خلافت بغداد پا گرفت. برخی از اینان به بهانه ی کشته شدن ابومسلم توسط منصور (خلیفه ی دوم عباسی)، خود را ادامه دهنده ی راه ابومسلم و سیاه جامگان می دانستند...
در یک جمع بندی کلی در برآورد زندگی دوازده "امام"، در اخبار و روایات شیعی، هیچ فراز مشخص و والایی بچشم نمی خورد. با نگاهی گذرا به زندگی محمد و سپس فاطمه، همسر علی بن ابیطالب و مادر حسن و حسین (پیچ اصلی گردش به سوی اسلام ایرانی)، کم و بیش روشن می شود که تفاوت روایت ها (در شیعه) به چه سمت و سویی تمایل دارند. به عبارتی در تمامی تفاوت های روایات اسلام ایرانی با روایت اسلام سنتی، هیچ آرایش اساسی و قابل باوری به مقام و منزلت این مقدسین نیفزوده اند، سهل است، تنها تلاش شده تا با داستان ها و افسانه های گاه نا باورانه ای درباره ی زندگی، رفتار و حالات آنها (مثلن رفتار فاطمه با خدمتکارش "فضه" و...) جامه ی "عربیت" را در لایه ی دوم یا سوم هویت آنها پنهان کنند. اگر ایرانیان نتوانسته اند نژاد "چهارده معصوم" را به شکلی از یادها بزدایند و آنها را "خودی" جلوه دهند، دست کم با تعاریف قصه وار و داستان گونه در مورد "نظر کردگی"، "مهربانی"، "صبوری"، "مظلومیت"، "معصومیت"، "دانش" خداداده و "آگاهی" به سر ضمیر دیگران، "شهادت" و غیره، تلاش کرده اند از آنها "ائمه ی اطهار" (معصوم و مظلوم و شهید) بسازند و به این وسیله تصویر "عربیت" آنها را کم رنگ کنند. هدف اصلی این تفاوت در روایات شیعی، هرچه بیشتر جدا نگهداشتن اسلام از "عربیت" و اخلاق و فرهنگ حجاز، خاستگاه جغرافیایی آن بوده است. این آرایش و پیرایش از دو سه قرن پس از دوران زندگی آنها توسط وقایع نگاران ایرانی الاصل صورت گرفته.(66)
بنی امیه و بنی هاشم، دو خانواده از قریش بودند که میان آنها عهد مودت قبیلوی جاری بود. اما بنی امیه در ابتدا، به دلیل تعداد بیشتر وابستگان و نام آوران، بر بنی هاشم برتری داشتند. با ظهور محمد و قدرت گرفتن تدریجی او، این معادله به نفع بنی هاشم در هم ریخت و سبب دشمنی بنی امیه شد، خصومتی که تا فتح مکه توسط مسلمانان، آشکارا ادامه داشت. پس از شکست و تسلیم قریش به محمد و یارانش، بنا بر روایات شیعی، محمد، بنی امیه را مورد بخشش قرار داد و آنها جملگی به اسلام گرویدند. بیش از نیمی از همسران محمد، از خانواده ی بنی امیه بودند! با این همه دشمنی این دو خانواده، به شکل رقابتی درونی ادامه داشت. بنی امیه سعی داشتند محمد و بنی هاشم را به نفع باورهای خود مصادره کنند و از ابوسفیان به بعد نیز، این مبارزه بر سر قدرت، از هر دو سو و به اشکال مختلف ادامه یافت (67). پس از محمد، درگیری بنی امیه و بنی هاشم از رو در رویی معاویه و علی آشکار شد و چون معاویه به انواع حیل (به یاری عمروعاص) پیروز شد، بعد از مرگ علی، حسن را هم به مصالحه و بیعت واداشت. معاویه اما تلاش داشت تا خلافت را از صورت انتخابی (شورای قبیله) بصورت انتصابی درآورد تا بنی هاشم را برای همیشه از خلافت محروم سازد. به همین دلیل، فرزندش یزید را جانشین خود کرد و از بزرگان قبایل برایش بیعت گرفت. درگیری حسین با یزید، بیشتر از آن خاطر بود که حسین می دانست اگر این روند را متوقف نکند، خانواده ی بنی هاشم برای همیشه از خلافت و قدرت دور می مانند. اگر حدیث یا نقل قولی که حسن در توجیه بیعت خود با معاویه از قول جدش محمد بیان کرده، واقعیت داشته باشد، حسین نیز باید به "امامت" بسنده می کرد و از "خلافت" می گذشت. شاید مردمی که حسین بن علی را در این نبرد تنها گذاشتند، می دانستند که ریشه ی این جنگ در مبارزه بر سر قدرت، و دشمنی دیرین میان دو خانواده است. این امر برای موالی (بندگان)، فریبندگی نداشت که زندگی و آرزوهای خود را بر سر اختلاف دو خانواده ی قریش (عرب) بر سر خلافت، بر باد دهند و به این وسیله بر تسلط اعراب بر جهان اسلام و ایران صحه بگذارند. (اگرچه قدرت به بنی هاشم بازنگشت، اما با وجود یاغی گری و عدم بیعت برخی از بزرگان با یزید، از جمله فرزند عمر، پس از یزید، طالع بنی امیه نیز افول کرد). شیعیان افول بنی امیه را به حساب قتل حسین در کربلا می گذارند و معتقدند که عقوبت قتل حسین و یارانش، دامن بنی امیه را گرفت. در تواریخی که بعدها ساختند و بر روغن واقعه ی کربلا افزودند، به نوعی آغاز تشیع را از آنجا می دانند. پس از کشته شدن حسین، ابن عباس و فرزندانش (بنی عباس) جای خانواده ی علی را در مبارزه با بنی امیه گرفتند. ابومسلم نیز، در همین خانواده با دشمنی بنی امیه بزرگ شده بود. نتیجه آن که با برانداختن آخرین خلیفه ی اموی و تصرف شام، ابومسلم خلافت را، بی هیچ نظری به خاندان ابن عباس سپرد. سقوط امویان همزمان با زندگی جعفربن محمدباقر (امام ششم) از بنی هاشم بود. جعفر در این جنگ قدرت، هیچ دخالتی نداشت و خانواده ی بنی هاشم به دلیل همین "بر کناره رفتن"، از محبوبیت بالایی برخوردار نبودند تا بتوانند لشکر و قدرت نظامی فراهم کنند. اصولن پس از حسین، در خانواده ی بنی هاشم هم اختلاف افتاد، و اعراب طرفدار بنی هاشم، جانب "محمد حنفیه" فرزند دیگر علی، برادر ناتنی حسین (برادر تنی عباس، و دومین پسر ام البنین) را گرفتند که از نظر زیرکی و سیاست و دانش، بر زین العابدین بسیار ارجحیت داشت. از همانجا این اختلاف داخلی به انشعابات متعددی درون خانواده ی بنی هاشم کشیده شد. پس از ابومسلم؛ المقنع، زاده و بزرگ شده ی خراسان، تلاش داشت تا پیروان پراکنده ی ابومسلم را گرد خود جمع کند. او برخلاف ابومسلم، مرد شمشیر نبود، بلکه خود را یک پیامبر می دانست و برای خود معجزه ای هم ترتیب داده بود. از آنجا که جامه و پرچم سیاه ابومسلم، نشان از عباسیان داشت (68) مقنع رنگ مقابل، یعنی سفید را برگزید و بصورت توتم جنبش خود درآورد. از همین رو پیروانش به سپیدجامگان ("مبیضه" در بین اعراب) معروف شدند. نوشته اند که در عقاید و آداب و رسوم سپیدجامگان، نشانه های بسیاری از عقاید مزدک و مانی وجود داشته. المقنع در 169 هجری از سپاه خلیفه شکست خورد. (69)
یادداشت ها؛
58 الف؛ نوشته اند علی اولین و آخرین کسی ست که در کعبه (خانه ی خدا) به دنیا آمده است. و توضیح داده اند که هنگام درد زایمان، مادرش از کنار کعبه می گذشته، از خدا یاری می طلبد و خدا هم دیوار کعبه را می شکافد و مادر علی وارد می شود و آنجا می زاید. اشکال اول این است که هنگام تولد علی، کعبه یک بتخانه بوده است (و نه خانه ی خدا). و دوم آن که چرا خدای کعبه، دیوار را شکافته و مادر علی از در داخل نشده، در حالی که باز شدن در ساده تر و سریع تر می توانسته رخ داده باشد. سوم آن که مگر کعله در آن لحظه خالی از زائران بوده است؟!
58 ب – بنیاد اعتقادی محمد، جمع کردن پریشانی و اختلاف میان قبایل کوچک و بزرگ حجاز بود. "دشمن مشترک" یکی از ابزارهای کهنه ی "وحدت" و یکپارچگی ست. این که همه جای قران و قوانین اسلام، از کشتن و نابود کردن کافران و دشمنان (دیگران) سخن رفته، و از همان ابتدا قبایل متعدد (ناباور به ایده ی محمد) در حجاز، و سپس رومیان و ایرانیان به مثابه "دشمن" و کافر و "دیگر" قلمداد شده اند، همه و همه در جهت از بین بردن پریشانی و اختلاف میان قبایل، و ایده ای در جهت اتحاد آنان در مقابل دشمنان مشترک بوده است. از آنجا که محمد خود شمشیرزنی قهار نبوده، علی بزرگ ترین یاور او محسوب می شد، و یاری اش در کشتن مخالفان، هر روز بر اعتبار او نزد محمد می افزود.
59 - شریعتی انتخاب ابوبکر در "سقیفه" را "کودتای انتخاباتی" می نامد که "ریشه ی طبقاتی" داشته و معتقد است که اشرافیت کهنه که بعد از پیروزی محمد، اسلام آورده بود، "بسرعت پایگاه طبقاتی خود را مشخص کرده در اولین فرصت، فریاد عدالت خواهی و ضد طبقاتی اسلام اولیه را در سقیفه خاموش و مظهر آن (علی) را خانه نشین کرد"! در حالی که بیست و شش سال بعد، علی نیز به همان شیوه ای انتخاب می شود که سه خلیفه ی قبل از او انتخاب شدند و مسلمانان با علی نیز، بر همان مبنا بیعت می کنند، و نه بنابر آنچه شیعیان "وصیت محمد" می نامند، و می دانند. از کلمات منسوب به علی آمده که خلافت ابوبکر، و بعد عمر و عثمان را برای جلوگیری از جنگ داخلی و "حفظ دماء مسلمین" پذیرفته، دست کم در ممنابع شیعه چنین آمده است. علی اما در زمان خلافت ابوبکر، عمر و عثمان، در زندگی اجتماعی حضور داشت اما نه شورش کرد و نه مبارزه ی منفی. در محافل و مجامع علنی هم سخنی از غصب حق خود نگفت. شریعتی حکومت های بعد از علی تا امروز را هم غاصب می خواند و جریانات جامعه ی اسلام را به رو در رویی "تشیع علوی" با "تسنن اموی" تقسیم می کند و در این زمینه "تشیع صفوی" را نیز تابعی از مسایل طبقاتی جامعه و برپایی یک نهضت "ایدئولوژیکی" طبقه ی حاکم می داند که در اصل دارای همان ماهیت "تسنن اموی"ست. "یکی خلافت آنها (امویان) را توجیه کرد و دیگری سلطنت اینها (صفویان) را". او در اصل "تسنن عثمانی" را در مقابل "تشیع صفوی" قلمداد می کند، یا بالعکس. (علی شریعتی، شیعه یک حزب تمام).
60 – در روایات شیعه، 25 سال آمده، اما با تطابق تاریخ میلادی (مرگ محمد 632 / ولادت علی 599 / آغاز خلافت علی 656) و این که علی در 57 سالگی به خلافت رسیده، پنج سال خلافت کرده، اما در 64 سالگی کشته شده، تفاوت ها به اغتشاش می انجامد، و نمی توان به محاسبه ی دقیقی رسید. اما با توجه به دو سال خلافت ابوبکر، 12 سال خلافت عمر و همین حدود خلافت عثمان، سال های برکناری علی از قدرت، از مرگ محمد تا رسیدن به خلافت، کمی بیش از 25 سال می شود. از سوی دیگر در روایات شیعی بسیار گفته و نوشته اند که علی در دوران خلافت سه خلیفه ی اول، مورد مشورت آنان بود، به گونه ای که انگار بی علی قادر به حکومت نبودند. این امر، بیشتر به بزرگ نمایی شبیه است. چنین بر می آید که تا مرگ عمر که خود در قضاوت و سیاست و رهبری، مردی شاخص بود، کمتر موردی پیش می آید که خلیفه ی وقت با علی مشورت کند. علی در این سال ها خودخواسته با عمر و عثمان معاشرت داشت. عمر امارت هیچ منطقه ای از جهان پهناور اسلام را به علی نسپرد. در روایات شیعی، در طول حکومت خلفا، علی همه جا به عنوان مخالف اعمال و رفتار خلیفه، در کنار نام برخی از یاران محمد نظیر اباذر غفاری و عمار یاسر، معرفی شده. و به نظر علی، عثمان خلاف قرآن و گفته های محمد رفتار می کرده و... اعراب به همین دلایل علی را در قتل عمر و عثمان، دخیل می دانستند و... بسیاری از آنچه در اخبار و روایات شیعی به علی نسبت می دهند، مغشوش و گاه متضاد است.
61 - طبق روایات شیعی، در جنگ صفین، نتیجه ی جنگ را به حکمیت گذاشتند. از سوی علی و یارانش، ابوموسی اشعری انتخاب شد و از سوی معاویه، عمروعاص. نوشته اند عمروعاص، موسی اشعری را فریب داد و قرار شد هر دو، ابتدا معاویه و علی را از خلافت خلع و در یک شورا، نفر سومی را به خلافت برگزینند. عمروعاص از موسی اشعری که پیرتر بود، خواست تا ابتدا او سخن گوید. موسی اعلام کرد که علی را از خلافت خلع می کند. نوبت به عمروعاص که رسید، بجای خلع معاویه، او را به خلافت برگزید. شاید به همین علت شیعیان همه جا عمروعاص را به حیله گری منتسب می کنند. علی ناچار تن به این حکمیت داد اما برخی یارانش زیر بار این حکم نرفتند و از در مخالفت برآمدند و به "خوارج" معروف شدند. علی با خوارج رو در رو شد (جنگ نهروان)، آنها را شکست، اما در انتها به دست یکی از همین خوارج کشته شد.
62 - موالی یا بندگان، عمدتن اسیران، به ویژه اسیران ایرانی بودند که اغلب ساکن کوفه و بصره بودند، نسل های بعدی مسلمانانی که با وجود به دنیا آمدن در نواحی مختلف منطقه ی عرب زبان، به دلیل عدم تعلق به قبایل بومی (عرب)، هم چنان "موالی" خوانده می شدند؛ بندگان در مقابل "مولا" (سید، آقا)، که لقب اعراب بود.
63 – راویان شیعی معتقدند که امام حسن بنا به مصلحت عموم و برای جلوگیری از جنگ و خونریزی با معاویه بیعت کرد. پس قیام حسین، در فاصله ی کوتاهی پس از بیعت حسن با معاویه، خلاف "مصلحت عموم" و اسلام بوده؟! روی دیگر سکه، پرهیز حسن از رویارویی با معاویه است. بهر دلیلی که بود، حسن بخش بزرگی از یاران خود را از دست داد. مفاد "عهد نامه"ای که شیعیان به حسن بن علی با معاویه نسبت می دهند، از جمله این است که؛ (معاویه) خون مسلمین را نریزد، عدالت اسلامی را رعایت کند، خلافت را به فرزندانش نسپارد، و اگر زودتر از حسن بن علی فوت کرد، خلافت به حسن و در غیر این صورت به برادرش حسین بن علی بازگردد و...با توجه به این که معاویه سپاهش را تا ماورای اردن پیش آورده بود، هیچ نشانه ای دال بر قدرت و برتری حسن بن علی نبوده. ظاهرن عهد نامه دارای بندهای دیگری هم بوده است. یکی هم این که؛ آنچه تا زمان بیعت در بیت المال و در اختیار حسن بوده، شامل این بیعت نمی شود (روایات شیعی توضیح می دهند که امام حسن نمی خواست پولی که به عنوان خمس و زکوة و سهم امام به نام او به بیت المال رسیده، به معاویه برسد، حال آن که زکوة و سهم امام، مالیات هایی ست که پس از حسن بن علی معین شده) بهرحال، با توجه به نقل قولی که از زبان حسن و از قول جدش محمد، درباره ی "امامت" برای مسلمین، نه "خلافت" بر آنها، گفته شده، مغایرت مفاد این معاهده آشکار است. بر اساس چنین شروطی به اعتقاد شیعیان، معاویه در برخی زمینه ها، از جمله تعیین جانشینی فرزندش یزید، نقض عهد کرده است. اصولن روایت شیعیان از عهدنامه، به معاهده ی یک "فاتح" با معاویه ی شکست خورده می ماند، حال آن که بین حسن و معاویه جنگی رخ نداده و پیشنهاد بیعت و عهدنامه از سوی حسن بوده است. برخی راویان شیعی معتقدند؛ حسین بیعت با یزید را به دلیل ناشایستگی یزید نپذیرفت. آنچه مسلم است، این صلح یا بیعت (حسن با معاویه) دردسر بزرگی برای شیعیان است که همه جا در کتب و رساله های مختلف، سعی بر "توجیه" آن داشته اند.
64 – واقعیت به مساله ی بیعت باز می گردد، که نوعی انتخاب مردم بوده. حسن وقتی دید اکثر مردم با معاویه بیعت کرده اند، پیشنهاد صلح داد و بیعت کرد. حسین نیز مشاهده کرد که پس از معاویه، بسیاری با یزید و جمعی با برادر ناتنی حسین، "محمد حنفیه" بیعت کردند. ابتدا به دعوت کوفیان برای بیعت پاسخی نداد، یا به روایتی پسرعمش مسلم بن عقیل را بجای خود فرستاد. در روایت شیعیان، "اهل کوفه" بیمار بنظر می آیند. نوشته اند مسلم بن عقیل، ابتدا مورد استقبال کوفیان قرار گرفت و به حسین نوشت، هرچه زودتر به کوفه بیا. اما یزید، ابن زیاد را به حکومت کوفه فرستاد و او (ابن زیاد) مسلم بن عقیل را دستگیر کرد. با این همه حسین از مکه بطرف کوفه راه افتاد و... علت این تغییر عقیده چه بوده است؟ روایت است که محمد حنفیه در مکه (یا مدینه) حسین بن علی را از رفتن به کوفه و عراق، منع کرد. از مجموع روایات، چنین بر می آید که حسین نه آن چنان که شیعیان معتقدند، طرفدار "حق" بود، و نه آنچنان که نوشته اند، سر مخالفت با ظلم و استکبار اموی داشت. او بیشتر با اولاد ابوسفیان، معاویه و یزید مشکل داشت. از همین رو عدالت جویان و برابری خواهان و آنان که به وعده های شفاهی و رویایی "اسلام" دل بسته بودند، کم کم از دور و اطرافش پراکنده شدند، شاید نه به آن دلیل که وعده ها را "دروغ" می دیدند، و حسین را طالب قدرت، بل به این دلیل که مایل نبودند در درگیری میان خانواده ی ابوسفیان و بنی هاشم، وجه المصالحه باشند. چرا تنها افراد خانواده ی حسین (بنی هاشم) تا آخر با او ماندند؟
65- مامون از مادری ایرانی بود، و امین، از مادری عرب. چون امین در بغداد بر تخت پدر نشست، مامون در خراسان ماند و بخاطر جلب نظر ایرانیان، پرچم سبز بنی عباس را به رنگ سیاه (سیاه جامگان و ابومسلم) برگرداند. سرداری ایرانی به نام طاهر ذوالیمینین را به سرکردگی سپاه خود، به مقابل سپاه برادرش امین به سرکردگی عیسی بن ماهان فرستاد. طاهر بر اعراب پیروز شد، و سر امین را برای برادر به مرو فرستاد. پس از مدتی، طاهر که بر منویات مامون در سوء استفاده از نارضایتی ایرانیان از اعراب، پی برده بود، قیام کرد و بر خلیفه شورید، مامون بساط خلافت به بغداد کشید، و طاهر سلسله ی طاهریان را در خراسان بنا نهاد (205 هجری)
66- از آنجا که همین مقدار تحریف و جعل در روایات، مورد اعتراض و رد باورمندان شاخه های دیگر اسلام قرار گرفت، باید پنداشت که اگر چنین موانعی پیش روی راویان متعصب شیعی (ایرانی) نبود، دامنه ی این تحریفات و جعلیات از حد و حدود "خانواده ی محمد" می گذشت و دامن خود او را هم می گرفت.
67- در میان آل هاشم نیز، پس از چندی بر سر خلافت و جانشینی محمد، و این که مهدی امت کیست، اختلاف بود. اختلافی که به نزاع و خشونت و قتل های بسیاری کشیده شد. نوشته اند که علی پس از جنگ جمل، برای دیدن عایشه به خانه ی عبدالله، پسر خلف (از بنی امیه) رفت. آنجا بر مرگ دو پسر عبدالله که در جنگ جمل کشته شده بودند، می گریستند. زن عبدالله خلف به علی گفت؛ "ای پسر ابیطالب، ای کشنده ی دوستان و بر هم زننده ی جمعیت مردمان، خدا فرزندانت را یتیم کند چنان که فرزندان ما را یتیم کردی".
68 – نوشته اند تغییر رنگ پرچم (توتم) عباسیان از سبز به سیاه (نشان ابومسلم)، توسط مامون، برای جلب توجه طرفداران ابومسلم (ایرانیان و موالی) بوده، چرا که مامون برای به دست آوردن خلافت از چنگ برادرش امین که مورد توجه اعراب بود، به یاری ایرانیان نیاز داشت.
69- پس از مرگ هارون الرشید، مامون که طالب جانشینی خلافت پدر بود، مرکز خلافت را در "مرو" و خراسان نگه داشت تا از پتانسیل مخالفت ایرانیان با اعراب، در مقابله با برادرش امین در بغداد، استفاده برد.
بخش های قبلی را اینجا بخوانید
بخش ششم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش پنجم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش چهارم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش سوم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش دوم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش اول
https://www.goodreads.com/author_blog...
بهررو، سوای نزدیکی و قرابتی که علی با محمد داشت، مورد بی مهری اعراب، به ویژه قریش هم بود. این مشخصات سبب شد تا علی به پرچمی علیه اسلام عربی تبدیل شود؛ عربی "تنها"، که مورد خشم و بی مهری اعرابی که "حقش را خورده بودند"، قرار می گیرد اما مورد محبت "موالی" (عمدتن اسیران و بندگان ایرانی) بوده! جنگ میان بنی هاشم و بنی امیه، سبب تضعیف قریش در مقابل دیگران می شد. نه حسن بن علی و نه معاویه طالب چنین ضعفی در درون قریش نبودند. به همین دلیل، ارجحیت اعراب و "آقایی" و سروری قریش بر دیگر ملیت ها در جهان اسلام، حتی در قوانین و مقررات ارث و تقسیم غنایم و تسلط بر بیت المال و... در دوران بعداز خلفای راشدین، بر جای ماند. موالی که آرمان گرایانه به "برابری" در اسلام معتقد بودند، در تمامی جنبش های ضد اموی و بعدها ضد عباسی شرکت داشتند. به حکومت رسیدن بنی عباس، خانواده ی دیگری از قریش، ایرانیان را بیش از پیش سرخورده و نومید کرد. اگرچه ایرانیان در ابتدا و سپس ترک ها و دیگر ملیت ها در دستگاه خلافت سهمی کوچک داشتند اما هرگز با عرب و قریش برابر محسوب نمی شدند. کوفه که از ابتدا یک شهر نظامی بود، مانند بصره، یکی از پایگاه های قدرت موالی شد که به دلیل قرار گرفتن بر سر راه حجاز و عراق عرب به ایران، در ارتباط جنبش موالی با ایرانیان، نقش اساسی داشت. کوفه در عین حال محل حکومت علی، و قتلگاه او شد. کوفیان که عمدتن از موالی ایرانی بودند، در شکل گیری جنبش های مخالف خلفای عرب و بسته شدن نطفه ی تشیع نقش اساسی داشتند. حسن بن علی بر خلاف پدر و برادرش حسین، آدم پرخاشگری نبوده (63). حسن در توجیه بیعت با معاویه گفته؛ "جدم از ما خواسته تا "امام" و پیشوای مسلمین باشیم و نگفته که "خلیفه"ی مسلمین هستیم". اما موالی به دنبال کسی بودند که مورد بغض و خصومت اعراب باشد و علیه خلافت آنها قد علم کند. آن زمان هنوز هم کسی به تشیع بمثابه شعبه ای از اسلام نمی اندیشید! موالی به احتمالی تنها به دنبال فروکشیدن اعراب از خلافت، و احراز هویت خود بودند. در مورد حسین اما که از پرخاشگری بهره داشت، ابتدا موالی با او همراه شدند اما چه شد که از او روی گرداندند و "او را تنها گذاشتند"؟ (64)
بنی عباس، پس از قتل ابومسلم، درباری در بغداد تدارک دیدند و از وجود ایرانیان و سپس ترکان، در اداره ی امپراطوری بهره بردند. آنها به هیچ کس، حتی به اعراب اعتمادی نداشتند و در باطن از ایرانیان هم بیمناک بودند. هارون که بظاهر برای خراسانیان اعتبار قائل بود، در سفر خراسان، در توس مرد و مامون فرزندش در ابتدا خراسان (مرو) را مرکز خلافت خود کرد. همین که بر برادرش امین پیروز شد (198 هجری)، بساط خلافت را به بغداد کشید (65). روزگاری بعد روشن شد که ابن عباس، پسر عموی ناتنی محمد و پدر خلفای اول و دوم عباسی (سفاح و منصور)، یک سیره نویس است و طالب قدرت. قیام های دهقانی و جنبش های دیگری برای درهم شکستن دستگاه خلافت بغداد پا گرفت. برخی از اینان به بهانه ی کشته شدن ابومسلم توسط منصور (خلیفه ی دوم عباسی)، خود را ادامه دهنده ی راه ابومسلم و سیاه جامگان می دانستند...
در یک جمع بندی کلی در برآورد زندگی دوازده "امام"، در اخبار و روایات شیعی، هیچ فراز مشخص و والایی بچشم نمی خورد. با نگاهی گذرا به زندگی محمد و سپس فاطمه، همسر علی بن ابیطالب و مادر حسن و حسین (پیچ اصلی گردش به سوی اسلام ایرانی)، کم و بیش روشن می شود که تفاوت روایت ها (در شیعه) به چه سمت و سویی تمایل دارند. به عبارتی در تمامی تفاوت های روایات اسلام ایرانی با روایت اسلام سنتی، هیچ آرایش اساسی و قابل باوری به مقام و منزلت این مقدسین نیفزوده اند، سهل است، تنها تلاش شده تا با داستان ها و افسانه های گاه نا باورانه ای درباره ی زندگی، رفتار و حالات آنها (مثلن رفتار فاطمه با خدمتکارش "فضه" و...) جامه ی "عربیت" را در لایه ی دوم یا سوم هویت آنها پنهان کنند. اگر ایرانیان نتوانسته اند نژاد "چهارده معصوم" را به شکلی از یادها بزدایند و آنها را "خودی" جلوه دهند، دست کم با تعاریف قصه وار و داستان گونه در مورد "نظر کردگی"، "مهربانی"، "صبوری"، "مظلومیت"، "معصومیت"، "دانش" خداداده و "آگاهی" به سر ضمیر دیگران، "شهادت" و غیره، تلاش کرده اند از آنها "ائمه ی اطهار" (معصوم و مظلوم و شهید) بسازند و به این وسیله تصویر "عربیت" آنها را کم رنگ کنند. هدف اصلی این تفاوت در روایات شیعی، هرچه بیشتر جدا نگهداشتن اسلام از "عربیت" و اخلاق و فرهنگ حجاز، خاستگاه جغرافیایی آن بوده است. این آرایش و پیرایش از دو سه قرن پس از دوران زندگی آنها توسط وقایع نگاران ایرانی الاصل صورت گرفته.(66)
بنی امیه و بنی هاشم، دو خانواده از قریش بودند که میان آنها عهد مودت قبیلوی جاری بود. اما بنی امیه در ابتدا، به دلیل تعداد بیشتر وابستگان و نام آوران، بر بنی هاشم برتری داشتند. با ظهور محمد و قدرت گرفتن تدریجی او، این معادله به نفع بنی هاشم در هم ریخت و سبب دشمنی بنی امیه شد، خصومتی که تا فتح مکه توسط مسلمانان، آشکارا ادامه داشت. پس از شکست و تسلیم قریش به محمد و یارانش، بنا بر روایات شیعی، محمد، بنی امیه را مورد بخشش قرار داد و آنها جملگی به اسلام گرویدند. بیش از نیمی از همسران محمد، از خانواده ی بنی امیه بودند! با این همه دشمنی این دو خانواده، به شکل رقابتی درونی ادامه داشت. بنی امیه سعی داشتند محمد و بنی هاشم را به نفع باورهای خود مصادره کنند و از ابوسفیان به بعد نیز، این مبارزه بر سر قدرت، از هر دو سو و به اشکال مختلف ادامه یافت (67). پس از محمد، درگیری بنی امیه و بنی هاشم از رو در رویی معاویه و علی آشکار شد و چون معاویه به انواع حیل (به یاری عمروعاص) پیروز شد، بعد از مرگ علی، حسن را هم به مصالحه و بیعت واداشت. معاویه اما تلاش داشت تا خلافت را از صورت انتخابی (شورای قبیله) بصورت انتصابی درآورد تا بنی هاشم را برای همیشه از خلافت محروم سازد. به همین دلیل، فرزندش یزید را جانشین خود کرد و از بزرگان قبایل برایش بیعت گرفت. درگیری حسین با یزید، بیشتر از آن خاطر بود که حسین می دانست اگر این روند را متوقف نکند، خانواده ی بنی هاشم برای همیشه از خلافت و قدرت دور می مانند. اگر حدیث یا نقل قولی که حسن در توجیه بیعت خود با معاویه از قول جدش محمد بیان کرده، واقعیت داشته باشد، حسین نیز باید به "امامت" بسنده می کرد و از "خلافت" می گذشت. شاید مردمی که حسین بن علی را در این نبرد تنها گذاشتند، می دانستند که ریشه ی این جنگ در مبارزه بر سر قدرت، و دشمنی دیرین میان دو خانواده است. این امر برای موالی (بندگان)، فریبندگی نداشت که زندگی و آرزوهای خود را بر سر اختلاف دو خانواده ی قریش (عرب) بر سر خلافت، بر باد دهند و به این وسیله بر تسلط اعراب بر جهان اسلام و ایران صحه بگذارند. (اگرچه قدرت به بنی هاشم بازنگشت، اما با وجود یاغی گری و عدم بیعت برخی از بزرگان با یزید، از جمله فرزند عمر، پس از یزید، طالع بنی امیه نیز افول کرد). شیعیان افول بنی امیه را به حساب قتل حسین در کربلا می گذارند و معتقدند که عقوبت قتل حسین و یارانش، دامن بنی امیه را گرفت. در تواریخی که بعدها ساختند و بر روغن واقعه ی کربلا افزودند، به نوعی آغاز تشیع را از آنجا می دانند. پس از کشته شدن حسین، ابن عباس و فرزندانش (بنی عباس) جای خانواده ی علی را در مبارزه با بنی امیه گرفتند. ابومسلم نیز، در همین خانواده با دشمنی بنی امیه بزرگ شده بود. نتیجه آن که با برانداختن آخرین خلیفه ی اموی و تصرف شام، ابومسلم خلافت را، بی هیچ نظری به خاندان ابن عباس سپرد. سقوط امویان همزمان با زندگی جعفربن محمدباقر (امام ششم) از بنی هاشم بود. جعفر در این جنگ قدرت، هیچ دخالتی نداشت و خانواده ی بنی هاشم به دلیل همین "بر کناره رفتن"، از محبوبیت بالایی برخوردار نبودند تا بتوانند لشکر و قدرت نظامی فراهم کنند. اصولن پس از حسین، در خانواده ی بنی هاشم هم اختلاف افتاد، و اعراب طرفدار بنی هاشم، جانب "محمد حنفیه" فرزند دیگر علی، برادر ناتنی حسین (برادر تنی عباس، و دومین پسر ام البنین) را گرفتند که از نظر زیرکی و سیاست و دانش، بر زین العابدین بسیار ارجحیت داشت. از همانجا این اختلاف داخلی به انشعابات متعددی درون خانواده ی بنی هاشم کشیده شد. پس از ابومسلم؛ المقنع، زاده و بزرگ شده ی خراسان، تلاش داشت تا پیروان پراکنده ی ابومسلم را گرد خود جمع کند. او برخلاف ابومسلم، مرد شمشیر نبود، بلکه خود را یک پیامبر می دانست و برای خود معجزه ای هم ترتیب داده بود. از آنجا که جامه و پرچم سیاه ابومسلم، نشان از عباسیان داشت (68) مقنع رنگ مقابل، یعنی سفید را برگزید و بصورت توتم جنبش خود درآورد. از همین رو پیروانش به سپیدجامگان ("مبیضه" در بین اعراب) معروف شدند. نوشته اند که در عقاید و آداب و رسوم سپیدجامگان، نشانه های بسیاری از عقاید مزدک و مانی وجود داشته. المقنع در 169 هجری از سپاه خلیفه شکست خورد. (69)
یادداشت ها؛
58 الف؛ نوشته اند علی اولین و آخرین کسی ست که در کعبه (خانه ی خدا) به دنیا آمده است. و توضیح داده اند که هنگام درد زایمان، مادرش از کنار کعبه می گذشته، از خدا یاری می طلبد و خدا هم دیوار کعبه را می شکافد و مادر علی وارد می شود و آنجا می زاید. اشکال اول این است که هنگام تولد علی، کعبه یک بتخانه بوده است (و نه خانه ی خدا). و دوم آن که چرا خدای کعبه، دیوار را شکافته و مادر علی از در داخل نشده، در حالی که باز شدن در ساده تر و سریع تر می توانسته رخ داده باشد. سوم آن که مگر کعله در آن لحظه خالی از زائران بوده است؟!
58 ب – بنیاد اعتقادی محمد، جمع کردن پریشانی و اختلاف میان قبایل کوچک و بزرگ حجاز بود. "دشمن مشترک" یکی از ابزارهای کهنه ی "وحدت" و یکپارچگی ست. این که همه جای قران و قوانین اسلام، از کشتن و نابود کردن کافران و دشمنان (دیگران) سخن رفته، و از همان ابتدا قبایل متعدد (ناباور به ایده ی محمد) در حجاز، و سپس رومیان و ایرانیان به مثابه "دشمن" و کافر و "دیگر" قلمداد شده اند، همه و همه در جهت از بین بردن پریشانی و اختلاف میان قبایل، و ایده ای در جهت اتحاد آنان در مقابل دشمنان مشترک بوده است. از آنجا که محمد خود شمشیرزنی قهار نبوده، علی بزرگ ترین یاور او محسوب می شد، و یاری اش در کشتن مخالفان، هر روز بر اعتبار او نزد محمد می افزود.
59 - شریعتی انتخاب ابوبکر در "سقیفه" را "کودتای انتخاباتی" می نامد که "ریشه ی طبقاتی" داشته و معتقد است که اشرافیت کهنه که بعد از پیروزی محمد، اسلام آورده بود، "بسرعت پایگاه طبقاتی خود را مشخص کرده در اولین فرصت، فریاد عدالت خواهی و ضد طبقاتی اسلام اولیه را در سقیفه خاموش و مظهر آن (علی) را خانه نشین کرد"! در حالی که بیست و شش سال بعد، علی نیز به همان شیوه ای انتخاب می شود که سه خلیفه ی قبل از او انتخاب شدند و مسلمانان با علی نیز، بر همان مبنا بیعت می کنند، و نه بنابر آنچه شیعیان "وصیت محمد" می نامند، و می دانند. از کلمات منسوب به علی آمده که خلافت ابوبکر، و بعد عمر و عثمان را برای جلوگیری از جنگ داخلی و "حفظ دماء مسلمین" پذیرفته، دست کم در ممنابع شیعه چنین آمده است. علی اما در زمان خلافت ابوبکر، عمر و عثمان، در زندگی اجتماعی حضور داشت اما نه شورش کرد و نه مبارزه ی منفی. در محافل و مجامع علنی هم سخنی از غصب حق خود نگفت. شریعتی حکومت های بعد از علی تا امروز را هم غاصب می خواند و جریانات جامعه ی اسلام را به رو در رویی "تشیع علوی" با "تسنن اموی" تقسیم می کند و در این زمینه "تشیع صفوی" را نیز تابعی از مسایل طبقاتی جامعه و برپایی یک نهضت "ایدئولوژیکی" طبقه ی حاکم می داند که در اصل دارای همان ماهیت "تسنن اموی"ست. "یکی خلافت آنها (امویان) را توجیه کرد و دیگری سلطنت اینها (صفویان) را". او در اصل "تسنن عثمانی" را در مقابل "تشیع صفوی" قلمداد می کند، یا بالعکس. (علی شریعتی، شیعه یک حزب تمام).
60 – در روایات شیعه، 25 سال آمده، اما با تطابق تاریخ میلادی (مرگ محمد 632 / ولادت علی 599 / آغاز خلافت علی 656) و این که علی در 57 سالگی به خلافت رسیده، پنج سال خلافت کرده، اما در 64 سالگی کشته شده، تفاوت ها به اغتشاش می انجامد، و نمی توان به محاسبه ی دقیقی رسید. اما با توجه به دو سال خلافت ابوبکر، 12 سال خلافت عمر و همین حدود خلافت عثمان، سال های برکناری علی از قدرت، از مرگ محمد تا رسیدن به خلافت، کمی بیش از 25 سال می شود. از سوی دیگر در روایات شیعی بسیار گفته و نوشته اند که علی در دوران خلافت سه خلیفه ی اول، مورد مشورت آنان بود، به گونه ای که انگار بی علی قادر به حکومت نبودند. این امر، بیشتر به بزرگ نمایی شبیه است. چنین بر می آید که تا مرگ عمر که خود در قضاوت و سیاست و رهبری، مردی شاخص بود، کمتر موردی پیش می آید که خلیفه ی وقت با علی مشورت کند. علی در این سال ها خودخواسته با عمر و عثمان معاشرت داشت. عمر امارت هیچ منطقه ای از جهان پهناور اسلام را به علی نسپرد. در روایات شیعی، در طول حکومت خلفا، علی همه جا به عنوان مخالف اعمال و رفتار خلیفه، در کنار نام برخی از یاران محمد نظیر اباذر غفاری و عمار یاسر، معرفی شده. و به نظر علی، عثمان خلاف قرآن و گفته های محمد رفتار می کرده و... اعراب به همین دلایل علی را در قتل عمر و عثمان، دخیل می دانستند و... بسیاری از آنچه در اخبار و روایات شیعی به علی نسبت می دهند، مغشوش و گاه متضاد است.
61 - طبق روایات شیعی، در جنگ صفین، نتیجه ی جنگ را به حکمیت گذاشتند. از سوی علی و یارانش، ابوموسی اشعری انتخاب شد و از سوی معاویه، عمروعاص. نوشته اند عمروعاص، موسی اشعری را فریب داد و قرار شد هر دو، ابتدا معاویه و علی را از خلافت خلع و در یک شورا، نفر سومی را به خلافت برگزینند. عمروعاص از موسی اشعری که پیرتر بود، خواست تا ابتدا او سخن گوید. موسی اعلام کرد که علی را از خلافت خلع می کند. نوبت به عمروعاص که رسید، بجای خلع معاویه، او را به خلافت برگزید. شاید به همین علت شیعیان همه جا عمروعاص را به حیله گری منتسب می کنند. علی ناچار تن به این حکمیت داد اما برخی یارانش زیر بار این حکم نرفتند و از در مخالفت برآمدند و به "خوارج" معروف شدند. علی با خوارج رو در رو شد (جنگ نهروان)، آنها را شکست، اما در انتها به دست یکی از همین خوارج کشته شد.
62 - موالی یا بندگان، عمدتن اسیران، به ویژه اسیران ایرانی بودند که اغلب ساکن کوفه و بصره بودند، نسل های بعدی مسلمانانی که با وجود به دنیا آمدن در نواحی مختلف منطقه ی عرب زبان، به دلیل عدم تعلق به قبایل بومی (عرب)، هم چنان "موالی" خوانده می شدند؛ بندگان در مقابل "مولا" (سید، آقا)، که لقب اعراب بود.
63 – راویان شیعی معتقدند که امام حسن بنا به مصلحت عموم و برای جلوگیری از جنگ و خونریزی با معاویه بیعت کرد. پس قیام حسین، در فاصله ی کوتاهی پس از بیعت حسن با معاویه، خلاف "مصلحت عموم" و اسلام بوده؟! روی دیگر سکه، پرهیز حسن از رویارویی با معاویه است. بهر دلیلی که بود، حسن بخش بزرگی از یاران خود را از دست داد. مفاد "عهد نامه"ای که شیعیان به حسن بن علی با معاویه نسبت می دهند، از جمله این است که؛ (معاویه) خون مسلمین را نریزد، عدالت اسلامی را رعایت کند، خلافت را به فرزندانش نسپارد، و اگر زودتر از حسن بن علی فوت کرد، خلافت به حسن و در غیر این صورت به برادرش حسین بن علی بازگردد و...با توجه به این که معاویه سپاهش را تا ماورای اردن پیش آورده بود، هیچ نشانه ای دال بر قدرت و برتری حسن بن علی نبوده. ظاهرن عهد نامه دارای بندهای دیگری هم بوده است. یکی هم این که؛ آنچه تا زمان بیعت در بیت المال و در اختیار حسن بوده، شامل این بیعت نمی شود (روایات شیعی توضیح می دهند که امام حسن نمی خواست پولی که به عنوان خمس و زکوة و سهم امام به نام او به بیت المال رسیده، به معاویه برسد، حال آن که زکوة و سهم امام، مالیات هایی ست که پس از حسن بن علی معین شده) بهرحال، با توجه به نقل قولی که از زبان حسن و از قول جدش محمد، درباره ی "امامت" برای مسلمین، نه "خلافت" بر آنها، گفته شده، مغایرت مفاد این معاهده آشکار است. بر اساس چنین شروطی به اعتقاد شیعیان، معاویه در برخی زمینه ها، از جمله تعیین جانشینی فرزندش یزید، نقض عهد کرده است. اصولن روایت شیعیان از عهدنامه، به معاهده ی یک "فاتح" با معاویه ی شکست خورده می ماند، حال آن که بین حسن و معاویه جنگی رخ نداده و پیشنهاد بیعت و عهدنامه از سوی حسن بوده است. برخی راویان شیعی معتقدند؛ حسین بیعت با یزید را به دلیل ناشایستگی یزید نپذیرفت. آنچه مسلم است، این صلح یا بیعت (حسن با معاویه) دردسر بزرگی برای شیعیان است که همه جا در کتب و رساله های مختلف، سعی بر "توجیه" آن داشته اند.
64 – واقعیت به مساله ی بیعت باز می گردد، که نوعی انتخاب مردم بوده. حسن وقتی دید اکثر مردم با معاویه بیعت کرده اند، پیشنهاد صلح داد و بیعت کرد. حسین نیز مشاهده کرد که پس از معاویه، بسیاری با یزید و جمعی با برادر ناتنی حسین، "محمد حنفیه" بیعت کردند. ابتدا به دعوت کوفیان برای بیعت پاسخی نداد، یا به روایتی پسرعمش مسلم بن عقیل را بجای خود فرستاد. در روایت شیعیان، "اهل کوفه" بیمار بنظر می آیند. نوشته اند مسلم بن عقیل، ابتدا مورد استقبال کوفیان قرار گرفت و به حسین نوشت، هرچه زودتر به کوفه بیا. اما یزید، ابن زیاد را به حکومت کوفه فرستاد و او (ابن زیاد) مسلم بن عقیل را دستگیر کرد. با این همه حسین از مکه بطرف کوفه راه افتاد و... علت این تغییر عقیده چه بوده است؟ روایت است که محمد حنفیه در مکه (یا مدینه) حسین بن علی را از رفتن به کوفه و عراق، منع کرد. از مجموع روایات، چنین بر می آید که حسین نه آن چنان که شیعیان معتقدند، طرفدار "حق" بود، و نه آنچنان که نوشته اند، سر مخالفت با ظلم و استکبار اموی داشت. او بیشتر با اولاد ابوسفیان، معاویه و یزید مشکل داشت. از همین رو عدالت جویان و برابری خواهان و آنان که به وعده های شفاهی و رویایی "اسلام" دل بسته بودند، کم کم از دور و اطرافش پراکنده شدند، شاید نه به آن دلیل که وعده ها را "دروغ" می دیدند، و حسین را طالب قدرت، بل به این دلیل که مایل نبودند در درگیری میان خانواده ی ابوسفیان و بنی هاشم، وجه المصالحه باشند. چرا تنها افراد خانواده ی حسین (بنی هاشم) تا آخر با او ماندند؟
65- مامون از مادری ایرانی بود، و امین، از مادری عرب. چون امین در بغداد بر تخت پدر نشست، مامون در خراسان ماند و بخاطر جلب نظر ایرانیان، پرچم سبز بنی عباس را به رنگ سیاه (سیاه جامگان و ابومسلم) برگرداند. سرداری ایرانی به نام طاهر ذوالیمینین را به سرکردگی سپاه خود، به مقابل سپاه برادرش امین به سرکردگی عیسی بن ماهان فرستاد. طاهر بر اعراب پیروز شد، و سر امین را برای برادر به مرو فرستاد. پس از مدتی، طاهر که بر منویات مامون در سوء استفاده از نارضایتی ایرانیان از اعراب، پی برده بود، قیام کرد و بر خلیفه شورید، مامون بساط خلافت به بغداد کشید، و طاهر سلسله ی طاهریان را در خراسان بنا نهاد (205 هجری)
66- از آنجا که همین مقدار تحریف و جعل در روایات، مورد اعتراض و رد باورمندان شاخه های دیگر اسلام قرار گرفت، باید پنداشت که اگر چنین موانعی پیش روی راویان متعصب شیعی (ایرانی) نبود، دامنه ی این تحریفات و جعلیات از حد و حدود "خانواده ی محمد" می گذشت و دامن خود او را هم می گرفت.
67- در میان آل هاشم نیز، پس از چندی بر سر خلافت و جانشینی محمد، و این که مهدی امت کیست، اختلاف بود. اختلافی که به نزاع و خشونت و قتل های بسیاری کشیده شد. نوشته اند که علی پس از جنگ جمل، برای دیدن عایشه به خانه ی عبدالله، پسر خلف (از بنی امیه) رفت. آنجا بر مرگ دو پسر عبدالله که در جنگ جمل کشته شده بودند، می گریستند. زن عبدالله خلف به علی گفت؛ "ای پسر ابیطالب، ای کشنده ی دوستان و بر هم زننده ی جمعیت مردمان، خدا فرزندانت را یتیم کند چنان که فرزندان ما را یتیم کردی".
68 – نوشته اند تغییر رنگ پرچم (توتم) عباسیان از سبز به سیاه (نشان ابومسلم)، توسط مامون، برای جلب توجه طرفداران ابومسلم (ایرانیان و موالی) بوده، چرا که مامون برای به دست آوردن خلافت از چنگ برادرش امین که مورد توجه اعراب بود، به یاری ایرانیان نیاز داشت.
69- پس از مرگ هارون الرشید، مامون که طالب جانشینی خلافت پدر بود، مرکز خلافت را در "مرو" و خراسان نگه داشت تا از پتانسیل مخالفت ایرانیان با اعراب، در مقابله با برادرش امین در بغداد، استفاده برد.
بخش های قبلی را اینجا بخوانید
بخش ششم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش پنجم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش چهارم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش سوم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش دوم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش اول
https://www.goodreads.com/author_blog...
Published on August 20, 2017 02:54
August 14, 2017
تاریخ به روایت ما (بخش ششم)
فراموش نکنیم آنچه (بنابر روایات) محمد برای مردم حجاز آورد، قوانینی ساده و متناسب با شرایط زیست قبیله ای در حجاز بود. آن زمان جامعه و مسایل آن، به ویژه در حجاز، آنقدر ساده بود که می شد در مسجدی در مدینه نشست، و گرفتاری های اجتماعی و اقتصادی را با چند جمله رفع و رجوع کرد... دو دهه پس از مرگ محمد اما، با فتح سرزمین های تازه و افزایش جمعیت، آنچه سرزمین های اسلامی نامیده می شد، هزاران برابر حجاز، مساحت و سکنه داشت. ثروتی که به عنوان اموال کافران و غنایم جنگی و مالیات و جزیه و غیره به مدینه سرازیر شده بود، چنان عظیم بود که جانشینان محمد دریافتند دیگر نمی شود این ملیت های متعدد با تاریخ و فرهنگ های متفاوت را از کنار مسجدی در مدینه اداره کرد. (این مساله را "عظما" هنوز هم درک نکرده) در غیاب محمد که نبود تا به کوه برود و برای هر مشکلی آیه و سوره نازل کند، همه به "حدیث" و "خبر" از یاران بجا مانده ی پیامبر متوسل شدند. به زودی احادیث و اخبار هم سوای تردیدی که می آفریدند، پاسخگوی مشکلات نبودند. نه تنها خلفای عباسی که خلفای بلافصل محمد هم برای حل بسیاری از مسایل دچار مشکل بودند. کمبود قوانین برای اداره ی امپراطوری اسلام، سبب طغیان و سرکشی های بسیار می شد. جهت تسلط بر اداره ی امور، عباسیان ناچار به تاسیس دستگاه خفیه نویسی و امنیتی شدند. با این همه روزی نبود که در جایی غائله ای سر نگیرد. همین جنبش ها دستگاه خلافت را چنان از پای در آورد که آل بویه مدت ها بر بغداد تسلط داشتند و خلیفه تعیین می کردند. عمر، به عنوان یک قاضی خبره، آشنا به قوانین، مقرراتی وضع کرد. با این همه، و با گستردگی بیشتر جهان اسلام، ازدیاد جمعیت و مساحت و ثروت، و نبود قوانین پاسخگو، سبب گسترش فساد در دستگاه اداری و خلافت شد. مخالفت داخلی که از همان دوران خلفای راشدین آغاز شده بود (سه نفر از چهار نفرشان به قتل رسیدند) به نسبت وسعت سرزمین ها بیشتر و بیشتر می شد. در طی همان صد ساله ی اول پس از محمد، صدها حدیث و نقل متناقض از یاران نزدیک محمد و "تابعین" ثبت و رایج شد، طوری که ناچار شدند برای صحت و سقم این احادیث و اخبار، ارزش هایی مقرر کنند. احادیث و اقوالی که بعضن در جایی به کار رفع و رجوع مشکلات جامعه ی می خورد، در جای دیگر مشکل آفرین شده بود چرا که بسیاری شان با مبانی و روابط تازه ی اجتماعی و قضایی و سیاسی و روابط فردی و روابط میان دو جنس، یا موضع اسلام در مورد مذاهب و فرهنگ های دیگر، گاه متضاد بود و برخلاف گفته های منسوب به محمد و قرآن عمل می کرد. هرچه بر قلمرو اسلامی افزوده می شد، نیاز جامعه ی اسلامی به احکام و اصول تازه و قراردادهای نو بیشتر به چشم می خورد. از سرزمین های فتح شده افرادی را برای یادگیری اصول قرآنی و اسلامی به مرکز خلافت می آوردند تا به عنوان "بلد" و آشنا به سرزمین خود و میان مردمان خود بازفرستاده شوند. قرآن اما مثل هر کتاب دینی دیگر، از یک سری "کلیات" تشکیل شده و در مورد مسایل پیچیده ی زندگی مردمان با فرهنگ های مختلف در سرزمین های وسیع، نمی توانست پاسخگو باشد. تاویل قرآن نیز با وجود اولین سری قوانین فقهی و قضایی که عمر وضع کرده بود، پاسخگو نبود. از سوی دیگر و بخاطر بیمی که از تاویل ها و تفسیرهای متعدد می رفت، قرآن کتاب "مقدس" قلمداد شد تا شهامت مفسران را قبضه کند. ضمن آن که برخلاف تورات که حاوی جزئیات در مورد موسی و پیامش، و انجیل که شامل شرح حال عیسی و روزگارش هستند، قرآن راوی هیچ گوشه ای از زندگی محمد و مسلمانان نیست، و نبوده است. این کمبود چنان محسوس بود که تدوین سیره ی محمد، و کتاب هایی در زمینه ی احادیث و اخبار درباره ی پیامبر و زندگی او، به ضرورتی مبرم تبدیل شد، و شیادان چندی از این ضرورت تاریخی بهره گرفتند و به ضرب "روایت" از "شاهدان" بی شناسنامه و ناشناس، به پر کردن این خلاء دست زدند. در زمینه ی احکام و قوانین دین نیز، روایات نامشخص از افراد ناشناس، مبهم و مجهول الهویه، جهان اسلام را پر کرد. پیش گیری از مشکل آفرینی احادیث و اخبار، جمع آوری و تدوین آنها، سبب شد که "علم حدیث" به وجود آید. کسانی پیدا شدند که درستی یا نادرستی حدیث را به زعم خود تشخیص می دادند. کتاب "صحیح بخاری" که در نیمه ی اول قرن سوم هجری تالیف شده شامل 725 حدیث است که مولف آنها را از میان ششصد هزار حدیث، صحیح دانسته! با این همه "صحیح نیشابوری" که تقریبن هم زمان "صحیح بخاری" می زیسته، کتابی تالیف کرده که در آن دوازده هزار حدیث معتبر از میان سیصد هزار حدیث رایج را به رای خود انتخاب کرده است! اگرچه نمی دانیم معیار انتخاب حدیث یا خبر صحیح از ناصحیح چه بوده، تفاوت آشکار این دو نظریه، از دو نفر، که وجود مبهم خودشان هم نشان دهنده ی میزان اغتشاش در همان دو سه قرن پس از محمد است، رواج جعلیات و میزان آنها را نشان می دهد، به گونه ای که اولین سیره که موجود نیست (ابن اسحاق؟) و سیره نویسان دیگر در سده های بعدی به مفاد آن اشاره کرده اند، چیزی حدود دو قرن پس از محمد نوشته شده. می توان ابعاد جعل و اغتشاش در دوران های بعدی و تعدد مراکز و ماخذ اختراع سیره، حدیث و خبر را تصور کرد که از حدود و ثغور مکه و مدینه و کوفه به سرتاسر عالم اسلام کشیده شده بود (بدون احادیث و روایات و سیره، هیچ مسلمانی نمی دانست حتی چگونه نماز بخواند، یا روزه بگیرد چرا که هیچ کدام این قوانین در قرآن موجود نیست). آنچه مسلم است، هیچ مجتمع زیستی به اندازه ی جامعه ی مدینه یا مکه پس از محمد و فرمانروایی سی ساله ی جانشینانش، چنان ساده و محدود نبوده که بتوان آن را با قوانین معدود و روابطی ابتدایی اداره کرد؛ چنان که در وصف امیرالمومنین عمر خلیفه ی دوم نوشته اند که در مسجد و کوی و بازار، به رتق و فتق امور مسلمین مشغول بود. قسمت هایی بسیار جزیی از آیات قرآنی بر استخوان و سنگ و پوست و چوب نوشته و نقر شده بود، و بقیه اغلب به اعتبار گفته های این و آن و حافظه ی یاران و زنان پیغمبر اضافه شده است. محمد بنا به مصلحت روز، آیه یا آیاتی می آورده که تنها در اذهان برخی حاضران محفوظ می می ماند. او حتی برای قانون سازی، از برخی رسوم دوران جاهلیت چشم نپوشید (52).
اگرچه بخش بزرگی از قوانینی که به محمد منسوب است، از آیین های پیشین به ویژه یهودیت، برگرفته شده، با این همه بسیار ساده و مطابق و متناسب با جامعه ای قبیله ای بودند. آن گونه که ما امروز، از طریق سیره و روایات می دانیم، در طول 23 سالی که محمد زنده بوده، با نزول آیه و سوره از آسمان، هر امر تازه ای را به میل خود سر و سامان می داده و برای هر پرسشی، پاسخی تهیه می کرده است. این همه اما شفاهی بوده و آنچه بعدها نوشته شده، از روی حافظه ی افراد متعدد گرفته شده است. گروهی که به نام "کاتبان وحی" لقب گرفته اند، پس از محمد و عمدتن در دوران عمر، آغاز به کار کردند که در میانشان علی، عبدالله بن مسعود، ابی بن کعب (کعب الاخبار)، ابو موسی اشعری و... بودند. "کاتبان وحی" کارشان را در دوره ی عثمان به پایان بردند، و قرآن زاده شد.
از سوی دیگر، تجربه مبارزه ی مسلحانه در یکی دو قرن، به دلیل خشونت سبعانه ی دستگاه خلافت، نشان داده بود که پیروزی بر بغداد و خلیفه، از راه شمشیر، تقریبن محال است. ابومسلم و پیروانش تصور می کردند با خلافت بنی عباس، اوضاع دگرگونه می شود و ایرانیان از صورت "عجم" و "موالی" و شهروندان درجه دو، به انسان هایی با هویتی درخور، تبدیل خواهند شد.(53) عباسیان اما که خود را به عموی محمد (این پیوستگی در پژوهش های معاصر، مورد پرسش قرار گرفته) نسبت می دادند، پس از رسیدن به قدرت، ابومسلم را از میان برداشتند. "فرد" و "رهبر" که رفت، نهضت هم از هم پاشید. نهضت های بعدی ایرانی، تلاش کردند تا آنچه به گمان خودشان ضعف سیاه جامگان محسوب می شد را، به شکلی جبران کنند. المقنع به معجزه ی "ماه نخشب" متوسل شد و ادعای برگزیدگی کرد. از آنجا که ابومسلم یک برگزیده ی جنگی بود، شاید المقنع تصور می کرد که برای از میان بردن آثار یک پیامبر معجزه گر، باید پیامبری با معجزه ای تازه قیام کند! شاید بابک نیز تصور می کرد که گرایش به اندیشه های یک پیامبر ایرانی (مزدک) نیز، نزد ایرانیان مخالف، جاذبه ی بیشتری داشته باشد. هرچه بود، هیچ کدام برنامه و هدفی حساب شده و مشخص نداشتند و نهضت ها اغلب روندی "مدافعانه" (پسیو) داشتند، هم از این رو راه به جایی نبردند! چنین می نماید که به دلیل جنبش های متعدد در نواحی مختلف ایران، خلفای عرب هم به تدریج اعتماد خود به ایرانیان را از دست دادند و از قدرت گرفتن آنان به هراس افتادند. سرنوشت برمکیان، با وجودی که در طول دو نسل، مخلصانه در خدمت خلافت بغداد بودند، به کوچک ترین نسیمی در هم نوردیده شد. از آن پس، ایرانیان از هر مقام و موقعیتی دور نگهداشته شدند. از سوی دیگر باور مردم، با برآمدن نسل های بعدی، کم کم جا افتاده بود و نه زردشت و مزدک و مانی و نه بزرگ کردن شکوه گذشته ی ایران، نمی توانست عوامل قدرتمندی در برانگیختن آنها علیه دستگاه قدرت در بغداد باشد. زبان عربی، به عنوان زبان دستگاه خلافت و جهان اسلام، کم کم جا افتاده بود و عناصر ایرانیت، نه تنها سبب رسیدن به مال و منصبی نمی شد، بلکه بیشتر مایه ی تحقیر و شکست بود. در ابتدای قرن سوم هجری، تقریبن تمام ایرانیانی که در علم و سیاست و جامعه به جایی رسیده بودند، به عربی تکلم می کردند و به عربی می نوشتند و برخی خود را بیشتر عرب می دانستند تا ایرانی. از سوی دیگر دستگاه خفیه ی خلیفه، پیوسته در کار تبلیغ بود، تا امیرالمومنین را واسطه ی خدا و رسول قلمداد کند، و اطاعتش را واجب بشمار آورد. در چنین فضایی برانگیختن مردم به رویارویی با خلیفه ی مسلمین، پیش از هر چیز بمثابه مخالفت و جنگ با خدا و رسول تلقی می شد و با توجه به این باور که میان مردم رواج داده شده بود، که خلیفه از جانب خدا حاکم بر سرنوشت مسلمانان است، اتحاد مردم علیه خلافت، کم و بیش غیر ممکن بنظر می رسید. دستگاه خلافت پیوسته عظیم تر، قدرتمندتر و مهیب تر می شد. "چشم و گوش" دستگاه خلافت همه جا حضور داشت و "خوش به احوالان" بسیاری هم بودند که مثل همیشه با چند سکه، به خدمت قدرت حاکم در می آمدند و به آسانی آدم فروشی می کردند. عامل دیگر حکومت امیران عرب یا ترک یا ترکمن بر نواحی مختلف سرزمین بود که همه از هیچ (از غلامی) به جایی رسیده بودند، همه سرسپرده ی دستگاه خلافت؛ سرسپردگی به نهاد مستقر و قدرتمند، به ویژه برای گمنامان و گمبودگان، سبب گسترش و بیمه ی نفوذ و قدرتشان می شد. (آنچه امروز در نظام جمهوری اسلامی رایج است؛ از یک طرف مقدسات و رهبری در دل مردم رعب می آفرینند و از سوی دیگر مناسب قدرت و تصمیم گیری بین "دونان" و "فرومایگان" تقسیم شده، کسانی که با آگاهی به عدم شایستگی خود، برای از دست ندادن مقام و منسب، بهر عمل غیر انسانی و غیر اخلاقی از جمله دروغ های فاحش، متوسل می شوند).
از سوی دیگر ما (باشندگان ایران) در همه جای تاریخ، کمتر زمینی، و بیشتر وابسته به آسمان بوده ایم. فلسفه ی "خوش به احوالی" و "این نیز بگذرد" (تقدیری) که ناشی از روحیه ی گله داری و قبیله ای و کوچی ست، سبب می شده تا انسان ایرانی روی زمین سفت، جایگیر نشود و علقه ی سرزمینی پیدا نکند، و آسمانی و شهودی باقی بماند. دستگاه خلافت نیز به آن خصلت دامن می زد (54). باری، مجموعه ای از عوامل و عناصر مختلف سبب شد تا ایرانیان، از جایی در تاریخ بعداز اسلام به این راه حل بیاندیشند که تنها از طریق "اسلام علیه اسلام" ممکن است به هویت مشخصی برسند. اسلامی که دارای ویژگی های ایرانی باشد. حتی از طریق حدس و گمان هم نمی شود به تاریخ و جغرافیای مشخصی برای آغاز چنین تفکر و چنین مبارزه ای پی برد، چرا که تاریخ و قوانین و مقررات و فقه و اصول و همه ی ساز و کار تشیع به مثابه یک دین، سال ها پس از ته نشینی اندیشه ی تشیع در جامعه ی ایرانی، ساخته و پرداخته شده است (55).
پیدایش تفکر شیعی (اسلام ایرانی) به عوامل عمده ی متعددی وابسته است که هرکدامشان، ابتدا در نقطه ای از جامعه ی ایرانی جوانه زده، و سپس به تدریج رشد کرده و سرزمین شمول شده است. به گمان من، از آنجا که متون، کم کم به زبان عربی گرایش پیدا کرده بودند، و کمتر کسی به فارسی می نوشت، پیدایش شعر فارسی باید نطفه ی تولد دوباره ی ایرانیت در جهان اسلام و عامل اصلی رواج زبان فارسی باشد که می رفته تا کم کم منسوخ گردد. به اعبتار برخی از پژوهشگران تاریخ ادبیات، شعر فارسی در آغاز، تحت تاثیر اشعار دوران جاهلیت عرب شکل گرفت. از دوران ابوحفض سغدی و حنظله ی بادغیسی (قرن سوم، دوره ی طاهریان) و رودکی (سامانیان) که اولین شاعران فارسی گوی شمرده می شوند، تا زمانی دراز، منطقه ی زایش شعر فارسی، مانند بسیاری عناصر دیگر ایرانیت، خراسان بزرگ بوده است. بی تردید تشویق امیران محلی یکی از علل گسترش پر شتاب شعر فارسی در منطقه ی خراسان است. چنان که در فاصله ی کوتاهی از مقبولیت اولین اشعار فارسی، دربار امرای سامانی و غزنوی پناهگاه شاعران بزرگی شد که تا به امروز هم نام و آوازه شان بلند است. شاید یکی از علل مقبولیت شعر در جامعه ی آن زمان، کثرت بی سوادان، یا به عبارتی قلت باسوادان بوده باشد. از آنجا که شعر، مطالب را فشرده و کوتاه، و در لفافه ای زیبا، سرشار از الهام و ایهام، بصورتی چکیده و کوتاه، بیان می کند، و در عین حال بیانی موزون و مقفا و آهنگین دارد، بهتر و آسان تر و طولانی تر در خاطر می نشیند و می ماند. سادگی اشعار شاعران اولیه، کار یادگیری و به خاطر سپردن شعر را برای عامه ی مردم بی سواد، آسان تر می کرده است. مقبولیت شعر در میان درباریان و همین طور عامه ی مردم، سبب تولد دوباره ی زبان فارسی و توجه و گرایش عامه به این زبان می شود. چندی نمی گذرد که زبان شعر، به زبان تاریخ و روایت گذشته ی فراموش شده ی اقوام ایرانی تبدیل می شود. افسانه ها و داستان های اساطیری و پهلوانی ایران قدیم، بصورت غم غربت (نوستالژی)، این بار در قالب شعر، در بین ایرانیان محبوبیت پیدا کرد. هنوز چندی از آغاز پیدایش شعر به زبان فارسی نگذشته بود که سرایش شاهنامه ها آغاز شد. شاهنامه هایی که نشان از عظمت تاریخی اجداد ایرانی داشت. در طول مدت کوتاهی تا اواخر قرن سوم و اوایل قرن چهارم هجری، شعر و شاهنامه سرایی به اوج خود رسید و شاعرانی چون دقیقی، عنصری، سنایی و فرخی سیستانی به تاریخ و ملیت و هویت ایرانی پرداختند، و شاهنامه سرایی تا اثر بزرگ فردوسی اعتلا یافت. اگرچه جز شاهنامه ی فردوسی، و صفحاتی از شاهنامه "دقیقی"، مقدمه ی شاهنامه ی "ابومنصوری" و "غررالسیر" ثعالبی (به نثر)، و ترجمه ی عربی شاهنامه (ترجمه ی بنداری) چندان چیز دیگری در این زمینه به دوران ما نرسیده، اما در متن های باقی مانده، نشانه هایی هست که شاهنامه های دیگری نیز به نثر یا به نظم منتشر شده بوده. همراه بازگشت زبان فارسی از طریق شعر، اعیاد و سنت ها و فرهنگ ایرانی پیش از اسلام که به دلیل گذر زمان از خاطره ی نسل های سوم و چهارم ایرانیان پس رانده شده بود، احیاء گشت. چندان روشن نیست که چه مقدار از این آداب و رسوم، جزو تزیینات غم غربت (نوستالژیک) تاریخی ست، تا اندوه "از دست رفتگی" را زایل کند. بهررو، آثار مخالفت ایرانیان با تسلط زبان و فرهنگ و آیین عرب، از طریق "عرفان" نیز در خطه ی خراسان بروز کرد که به نحله ی تفکر "اهل طریقت" در مقابل "اهل شریعت" انجامید (56).
گفتم به احتمال قریب به یقین، آغاز "ایرانیزه کردن" اسلام و عناصر آن، به دوران پس از آغاز شعر و رواج دوباره ی زبان فارسی، و تدوین و مقبولیت شاهنامه ها بین مردم و باز سازی سنت و رسوم کهن، باز می گردد. (دوران بازگشت؛ 57). در "اسلام علیه اسلام" اما جز در مواردی جزیی، نمی شد به ترکیب محمد دست زد. این تجربه بیشتر حسی و شهودی بود، نه از روی اندازه گیری و آزمایش و برنامه. ایرانیزه کردن اسلام از فصل بلافصل جانشینان محمد آغاز می شود و به اختلاف روایت ها از زندگی، رفتار و اندیشه ی خلفای راشدین به بعد می انجامد.
یادداشت ها؛
52- در مورد "آیات شیطانی" و داستان جا ماندن عایشه، پیش از این، در همین صفحات، توضیح داده ام. در مورد "متعه" چه می توان گفت که هنوز هم برای مسلمانان قرن بیست و یکم مشکلی اساسی ست، که نه می توانند فراموش کنند، چون به تکرار گفته و نوشته شده که سنت پیامبر بوده، و نه قادرند آن را به تمام و کمال اجرا کنند، چرا که چنین مساله ای در جوامع امروزی، مترادف با برده داری است. در آن دوره که سفر از مدینه به مکه روزها طول می کشیده و کاروان های بسیاری، متشکل از مردان، همیشه در راه بوده اند، و در عین حال، مردان جنگی می بایستی به شکلی تشویق می شدند، و برای همخوابگی (بخوان تجاوز) با اسراء، بایستی مقررات "خداپسندی" تهیه می شد، رسم "دست ساخته"ی راویان به مردان حق می داد تا در مدت اقامتشان در مکان های دور از زن و فرزند، از اسراء، غیر مسلمانان یا زنان داوطلب بهره بجویند. "متعه" به اعتباری توسط عمر، حرام اعلام شد چرا که شمار زائران کعبه که از همه جای جهان اسلام می آمدند، بسیار افزون شده بود و آزادی متعه سبب ازدیاد فرزندان بی پدر، و مادران بچه دار بی شوهر، شده بود که بیت المال بایستی جور آنها را بکشد. شاید اگر محمد زنده بود، همان گونه که آن را با آیه ای تایید کرد، با آیه ای هم منسوخ می کرد!
53 - بغداد به دلیل جغرافیایی، به ایران نزدیک تر و قابل دسترس، و از لحاظ تاریخی قرن ها جزو قلمرو ایران محسوب می شد. شاید همین امر سبب شد تا در طول خلافت دراز مدت عباسیان، بارها توسط امیران ایرانی سلسله های مختلف، فتح یا تهدید به سقوط شود. در عین حال، و برخلاف آنچه در روایات شیعی آمده، و طبق سنگ نوشته ها و سکه های به دست آمده، بنی امیه، به احتمالی جزو خلافت اسلامی نبوده اند. امویان ظاهرن پس از تبار یزید فرزند معاویه، و شاید هم برای تثبیت قدرت خود، کم کم به اسلام گرویده اند و ادامه ی آنها به فاطمیان مصر، و مسلمانان مراکشی (مورها) در اسپانیا و فرانسه کشیده می شود.
54- بسیاری از مردمان سرزمین های فتح شده توسط نازی ها در جنگ دوم جهانی (دنیای معاصر)، به سادگی تن به همکاری با قوای اشغالگر دادند. در فرهنگ های بی علقه و قبیله ای، این افراد بیشتر اند؛ نان به نرخ روزخور و مزدور و سرسپرده و بیگانه پرست و نوکر مسلک و بنده طبع، و مرید. بی مایگان با داشتن یک چماق و کمی امکانات، همیشه حاضرند مثل سگ بدرند. هرکس به نوعی در مورد منافع خود، نقش بسیجی را بازی می کند، رییس برای حفظ ریاستش، تاجر برای حفظ موقعیتش، استاد برای ماندن در سمتش، شاگرد برای گرفتن نمره و مدرک،... در نبود موازین برای تشخیص "شایسته" از "ناشایست"، هر سفله ای به دنبال رسیدن به بام است! و چون در بطن خود آگاه است که "ناشایسته" بالا آمده، در حفظ موقعیت خویش، بهر وسیله ی ناشایستی متوسل می شود.
55- حتی آنچه به نام "تاریخ اسلام" از دو قرن بعداز دوران محمد، و بر مبنای اخبار و احادیث تدوین شده، بسیار نامطمئن است، به گونه ای که گاه دارای تناقضاتی آشکار و در برخی جاها متضاد است. مثلن در ماجرای یهود "بنی قریظه" به نوشته ی "ابن اسحاق" و "طبری"، علی به دستور پیامبر، در یک روز یا نیمی از روز، ششصد تا نهصد تن از یهودی ها را گردن می زند. دکتر سید جعفر شهیدی در صحت این داستان تردید کرده. (سید جعفر شهیدی، تاریخ تحلیلی اسلام، ص 87 تا 90)
یا در صلح نامه ی امام حسن با معاویه، بنا بر قول مطهری، بند چهارم می گوید؛ بیت المال کوفه که موجودی آن پنج میلیون درهم است، مستنثناست و تسلیم حکومت نمی شود و... معاویه باید هر سال دو میلیون درهم برای حسن بفرستد... و بنی هاشم را از بخشش ها و هدیه ها بر بنی امیه امتیاز دهد... و یک ملیون درهم در میان بازماندگان شهدایی که در کنار امیرالمومنین در جنگ های "جمل" و "صفین" کشته شده اند، تقسیم کند و... اینها همه باید از محل خراج "دارابجرد" تادیه شود. (مطهری، سیری در سیره ی ائمه ی اطهار، ص 99) دکتر شهیدی ضمن رد این داستان می نویسد؛ "اگر حسن این چنین آسان بر سر مال، با معاویه آشتی می کرد، پیروان وی او را زنده نمی گذاشتند... (بعد هم) کوفه کجا و خراج "دارابگرد" فارس کجا؟ مگر حسن نمی توانست این مبلغ را از خراج شام بخواهد؟ (شهیدی، تاریخ تحلیلی اسلام، ص 161). لحن چنین عهدنامه ای (آن گونه که نوشته اند و توجیه می کنند) می گوید که جنگی صورت گرفته و سپاه معاویه شکست سختی خورده، و چنین عهدنامه ای (صلح نامه) از حسن به معاویه تحمیل شده! حال آن که جنگی نبوده تا شکستی باشد.
مطهری در روایت سازی "شبه حماسه" حسین در کربلا نیز، به تحریفاتی اشاره می کند که مثلن؛ شمار سپاه عمر سعد را تا یک میلیون و ششصد هزار نفر ذکر کرده اند که امام حسین به تنهایی سیصد هزار نفر آنها را کشت. (مجموعه ی آثار، جلد 17، ص 88) "ابی مخنف" که نزدیک به تاریخ واقعه می زیسته، می نویسد؛ "از یاران عمربن سعد، هشتاد و هشت مرد به جز مجروحین، کشته شدند که عمربن سعد بر ایشان نماز خواند و آنها را به خاک سپرد. (مقتل الحسین ابی مخنف، ترجمه و تصحیح حجت الله جودکی، ص 119) در این اثر ذکری از دو طفلان مسلم نیست. گویا این حادثه چند قرن بعد، توسط راویان (مداحان روز) ساخته شده. محدث قمی هم در آن تردید جدی روا داشته؛ "کشته شدن این دو نوجوان با این کیفیت و با این تفصیل، در نزد من بعید است" (تحریفات عاشورا و داستان دو طفلان مسلم، علی جودکی) و...
56 - غرض از عرفان "اهل طریقت"، آن نحله ی تفکر عملی ست که بیشتر در اندیشه ی عرفای خراسان در قرون اولیه ی پس از اسلام، پدید آمد و من آن را به مثابه "عرفان پویا" (دنیا اندیش) می شناسم. در قرون بعد، به ویژه پس از حمله ی مغولان و تیموریان، و سرخوردگی ایرانیان از مقاومت، عرفان دیگری تحت تاثیر افکار "ابن عربی" که به نوبه ی خود از تفکر زاهدانه ی مسیحی سرچشمه گرفته بود، ظهور کرد که همان "تصوف" است که من آن را به مثابه "عرفان ایستا" (دنیاگریز) یا "آخرت اندیش" می شناسم. صوفی گری و درویشی که حافظ از معتقدانش با نام های "شیخ" و "زاهد" و "مفتی" و... یاد می کند، و در ادبیات قرن هفتم به بعد، به اهل ریا و مردم فریبان متظاهر به زهد، مشهور شدند، کم کم عرفان پویا را به گوشه ها راند (در فکر آخرت باش که دنیا پشیزی نیارزد!). اگرچه ملاصدرا استثنای بارزی نیست، با این همه او در زمانه ای می زیست (دوران میانه ی صفوی) که هر کلامی که بوی مخالفت با شریعت می داد، می توانست سر گوینده را بر دار کند. شاید به همین دلیل باشد که آثار صدرالدین پر از ایهام و ابهام و تمثیل و مثل است و برای هر اندیشه اش، از حدیث و خبر و احکام شریعت اسلامی مثال می آورده و دلیل می جسته (شرح کافی) تا از این طریق از تکفیر "علماء" شریعت بپرهیزد. احمد شاملو (در "ققنوس در باران"؟) صدرالدین شیرازی را به نوعی ستوده و در مورد او و روزگارش می سراید؛ (نقل به مضمون): "هنگامی که هم جنس بازان و قصابان بر سر تقسیم لاشه ای، خنجر بر گلوی یکدیگر نهاده بودند، جنازه ی خود را بر دوش داشت و خسته و نومید، گورستانی می جست...". با این همه همین صدرالدین هم، اگر در سی و چند سالگی بر باد نرفته بود، تمام اسطوره و حماسه ی باقی مانده ی ما را "زندگی زدایی" و "صوفی آلوده" می کرد، کاری که با تفسیرش از "اسفندیار" کرده (هانری کُربَن) و تا اندازه ای نشان می دهد که او نیز، عارفی بود که تمایلات صوفی وشانه داشت و ... باری، بحث عرفان گسترده تر از آن است که در این مقوله بگنجد. (چنین بحثی در دوران "بازشکوفایی" عرفان قلابی، و هواداران پر پشم و پیلی و متعصب امروزی اش، سند و مدرک معتبر می طلبد، اگر البته "ذوب شدگان" در درویشی و "دنیاگریزی"، به سند و مدرک باور داشته باشند!).
57 - "دوران بازگشت" را از پژوهشگرانی وام گرفته ام که در سال های اخیر، مجموعه ی پیشرفت های علمی، فلسفی، ادبی و هنری دوران درخشش خراسان، از اواخر قرن سوم تا قرن هفتم هجری را دوران "رنسانس اسلامی" نامگذاری کرده اند. بسیاری از ایران شناسان و اسلام شناسان معاصر (از جمله دکتر احسان یارشاطر)، معتقدند که جامعه ی خراسان این دوره از تاریخ ایران اسلامی، به وِیژه در دوره ی اوج قدرت سامانیان، جامعه ای "سکولار" بوده. آنچه در آن چند قرن در خراسان گذشته، به یک "رنسانس" بزرگ شبیه است، که در واقع هفت هشت قرن پیش از رنسانس اروپایی اتفاق افتاده. این برداشت از وجود اندیشمندانی چون فارابی، ابن سینا، خوارزمی و.. شاعران خردستایی چون ناصرخسرو، فردوسی در این دوره ناشی می شود که مجموعه ی افکار و آثار آنها از شگفتی های تاریخ ایران اسلامی ست. سقوط فلسفه ی دنیادار در خراسان با ظهور اندیشه ی قشری شریعتمدار، که بارزترین نماینده ی آن امام محمد غزالی ست، قطعی شد. فلسفه ی عقل ستیز غزالی که بندگی و طاعت بی چون و چرا از احکام الهی را نهایت تعقل می دانست، بر فرهنگ ایرانیان سرخورده و مایوس از مبارزه (به دلیل ایلغار مغولان و تیموریان)، مسلط شد. سرکوب جنبش ها و تسلط بی چون و چرای ترکان و مغولان و تیموریان، کمک کرد تا مردم سرکوفته و مایوس از پیروزی بر مهاجمان، مجذوب تقدیرگرایی و آخرت اندیشی شوند و در روند پنج شش قرن متمادی، فرهنگ پویای ماوراء النهری به فرهنگ ایستا و مستبد صفوی (صوفی گری) بیانجامد.
بخش های قبلی را اینجا بخوانید
بخش پنجم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش چهارم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش سوم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش دوم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش اول
https://www.goodreads.com/author_blog...
اگرچه بخش بزرگی از قوانینی که به محمد منسوب است، از آیین های پیشین به ویژه یهودیت، برگرفته شده، با این همه بسیار ساده و مطابق و متناسب با جامعه ای قبیله ای بودند. آن گونه که ما امروز، از طریق سیره و روایات می دانیم، در طول 23 سالی که محمد زنده بوده، با نزول آیه و سوره از آسمان، هر امر تازه ای را به میل خود سر و سامان می داده و برای هر پرسشی، پاسخی تهیه می کرده است. این همه اما شفاهی بوده و آنچه بعدها نوشته شده، از روی حافظه ی افراد متعدد گرفته شده است. گروهی که به نام "کاتبان وحی" لقب گرفته اند، پس از محمد و عمدتن در دوران عمر، آغاز به کار کردند که در میانشان علی، عبدالله بن مسعود، ابی بن کعب (کعب الاخبار)، ابو موسی اشعری و... بودند. "کاتبان وحی" کارشان را در دوره ی عثمان به پایان بردند، و قرآن زاده شد.
از سوی دیگر، تجربه مبارزه ی مسلحانه در یکی دو قرن، به دلیل خشونت سبعانه ی دستگاه خلافت، نشان داده بود که پیروزی بر بغداد و خلیفه، از راه شمشیر، تقریبن محال است. ابومسلم و پیروانش تصور می کردند با خلافت بنی عباس، اوضاع دگرگونه می شود و ایرانیان از صورت "عجم" و "موالی" و شهروندان درجه دو، به انسان هایی با هویتی درخور، تبدیل خواهند شد.(53) عباسیان اما که خود را به عموی محمد (این پیوستگی در پژوهش های معاصر، مورد پرسش قرار گرفته) نسبت می دادند، پس از رسیدن به قدرت، ابومسلم را از میان برداشتند. "فرد" و "رهبر" که رفت، نهضت هم از هم پاشید. نهضت های بعدی ایرانی، تلاش کردند تا آنچه به گمان خودشان ضعف سیاه جامگان محسوب می شد را، به شکلی جبران کنند. المقنع به معجزه ی "ماه نخشب" متوسل شد و ادعای برگزیدگی کرد. از آنجا که ابومسلم یک برگزیده ی جنگی بود، شاید المقنع تصور می کرد که برای از میان بردن آثار یک پیامبر معجزه گر، باید پیامبری با معجزه ای تازه قیام کند! شاید بابک نیز تصور می کرد که گرایش به اندیشه های یک پیامبر ایرانی (مزدک) نیز، نزد ایرانیان مخالف، جاذبه ی بیشتری داشته باشد. هرچه بود، هیچ کدام برنامه و هدفی حساب شده و مشخص نداشتند و نهضت ها اغلب روندی "مدافعانه" (پسیو) داشتند، هم از این رو راه به جایی نبردند! چنین می نماید که به دلیل جنبش های متعدد در نواحی مختلف ایران، خلفای عرب هم به تدریج اعتماد خود به ایرانیان را از دست دادند و از قدرت گرفتن آنان به هراس افتادند. سرنوشت برمکیان، با وجودی که در طول دو نسل، مخلصانه در خدمت خلافت بغداد بودند، به کوچک ترین نسیمی در هم نوردیده شد. از آن پس، ایرانیان از هر مقام و موقعیتی دور نگهداشته شدند. از سوی دیگر باور مردم، با برآمدن نسل های بعدی، کم کم جا افتاده بود و نه زردشت و مزدک و مانی و نه بزرگ کردن شکوه گذشته ی ایران، نمی توانست عوامل قدرتمندی در برانگیختن آنها علیه دستگاه قدرت در بغداد باشد. زبان عربی، به عنوان زبان دستگاه خلافت و جهان اسلام، کم کم جا افتاده بود و عناصر ایرانیت، نه تنها سبب رسیدن به مال و منصبی نمی شد، بلکه بیشتر مایه ی تحقیر و شکست بود. در ابتدای قرن سوم هجری، تقریبن تمام ایرانیانی که در علم و سیاست و جامعه به جایی رسیده بودند، به عربی تکلم می کردند و به عربی می نوشتند و برخی خود را بیشتر عرب می دانستند تا ایرانی. از سوی دیگر دستگاه خفیه ی خلیفه، پیوسته در کار تبلیغ بود، تا امیرالمومنین را واسطه ی خدا و رسول قلمداد کند، و اطاعتش را واجب بشمار آورد. در چنین فضایی برانگیختن مردم به رویارویی با خلیفه ی مسلمین، پیش از هر چیز بمثابه مخالفت و جنگ با خدا و رسول تلقی می شد و با توجه به این باور که میان مردم رواج داده شده بود، که خلیفه از جانب خدا حاکم بر سرنوشت مسلمانان است، اتحاد مردم علیه خلافت، کم و بیش غیر ممکن بنظر می رسید. دستگاه خلافت پیوسته عظیم تر، قدرتمندتر و مهیب تر می شد. "چشم و گوش" دستگاه خلافت همه جا حضور داشت و "خوش به احوالان" بسیاری هم بودند که مثل همیشه با چند سکه، به خدمت قدرت حاکم در می آمدند و به آسانی آدم فروشی می کردند. عامل دیگر حکومت امیران عرب یا ترک یا ترکمن بر نواحی مختلف سرزمین بود که همه از هیچ (از غلامی) به جایی رسیده بودند، همه سرسپرده ی دستگاه خلافت؛ سرسپردگی به نهاد مستقر و قدرتمند، به ویژه برای گمنامان و گمبودگان، سبب گسترش و بیمه ی نفوذ و قدرتشان می شد. (آنچه امروز در نظام جمهوری اسلامی رایج است؛ از یک طرف مقدسات و رهبری در دل مردم رعب می آفرینند و از سوی دیگر مناسب قدرت و تصمیم گیری بین "دونان" و "فرومایگان" تقسیم شده، کسانی که با آگاهی به عدم شایستگی خود، برای از دست ندادن مقام و منسب، بهر عمل غیر انسانی و غیر اخلاقی از جمله دروغ های فاحش، متوسل می شوند).
از سوی دیگر ما (باشندگان ایران) در همه جای تاریخ، کمتر زمینی، و بیشتر وابسته به آسمان بوده ایم. فلسفه ی "خوش به احوالی" و "این نیز بگذرد" (تقدیری) که ناشی از روحیه ی گله داری و قبیله ای و کوچی ست، سبب می شده تا انسان ایرانی روی زمین سفت، جایگیر نشود و علقه ی سرزمینی پیدا نکند، و آسمانی و شهودی باقی بماند. دستگاه خلافت نیز به آن خصلت دامن می زد (54). باری، مجموعه ای از عوامل و عناصر مختلف سبب شد تا ایرانیان، از جایی در تاریخ بعداز اسلام به این راه حل بیاندیشند که تنها از طریق "اسلام علیه اسلام" ممکن است به هویت مشخصی برسند. اسلامی که دارای ویژگی های ایرانی باشد. حتی از طریق حدس و گمان هم نمی شود به تاریخ و جغرافیای مشخصی برای آغاز چنین تفکر و چنین مبارزه ای پی برد، چرا که تاریخ و قوانین و مقررات و فقه و اصول و همه ی ساز و کار تشیع به مثابه یک دین، سال ها پس از ته نشینی اندیشه ی تشیع در جامعه ی ایرانی، ساخته و پرداخته شده است (55).
پیدایش تفکر شیعی (اسلام ایرانی) به عوامل عمده ی متعددی وابسته است که هرکدامشان، ابتدا در نقطه ای از جامعه ی ایرانی جوانه زده، و سپس به تدریج رشد کرده و سرزمین شمول شده است. به گمان من، از آنجا که متون، کم کم به زبان عربی گرایش پیدا کرده بودند، و کمتر کسی به فارسی می نوشت، پیدایش شعر فارسی باید نطفه ی تولد دوباره ی ایرانیت در جهان اسلام و عامل اصلی رواج زبان فارسی باشد که می رفته تا کم کم منسوخ گردد. به اعبتار برخی از پژوهشگران تاریخ ادبیات، شعر فارسی در آغاز، تحت تاثیر اشعار دوران جاهلیت عرب شکل گرفت. از دوران ابوحفض سغدی و حنظله ی بادغیسی (قرن سوم، دوره ی طاهریان) و رودکی (سامانیان) که اولین شاعران فارسی گوی شمرده می شوند، تا زمانی دراز، منطقه ی زایش شعر فارسی، مانند بسیاری عناصر دیگر ایرانیت، خراسان بزرگ بوده است. بی تردید تشویق امیران محلی یکی از علل گسترش پر شتاب شعر فارسی در منطقه ی خراسان است. چنان که در فاصله ی کوتاهی از مقبولیت اولین اشعار فارسی، دربار امرای سامانی و غزنوی پناهگاه شاعران بزرگی شد که تا به امروز هم نام و آوازه شان بلند است. شاید یکی از علل مقبولیت شعر در جامعه ی آن زمان، کثرت بی سوادان، یا به عبارتی قلت باسوادان بوده باشد. از آنجا که شعر، مطالب را فشرده و کوتاه، و در لفافه ای زیبا، سرشار از الهام و ایهام، بصورتی چکیده و کوتاه، بیان می کند، و در عین حال بیانی موزون و مقفا و آهنگین دارد، بهتر و آسان تر و طولانی تر در خاطر می نشیند و می ماند. سادگی اشعار شاعران اولیه، کار یادگیری و به خاطر سپردن شعر را برای عامه ی مردم بی سواد، آسان تر می کرده است. مقبولیت شعر در میان درباریان و همین طور عامه ی مردم، سبب تولد دوباره ی زبان فارسی و توجه و گرایش عامه به این زبان می شود. چندی نمی گذرد که زبان شعر، به زبان تاریخ و روایت گذشته ی فراموش شده ی اقوام ایرانی تبدیل می شود. افسانه ها و داستان های اساطیری و پهلوانی ایران قدیم، بصورت غم غربت (نوستالژی)، این بار در قالب شعر، در بین ایرانیان محبوبیت پیدا کرد. هنوز چندی از آغاز پیدایش شعر به زبان فارسی نگذشته بود که سرایش شاهنامه ها آغاز شد. شاهنامه هایی که نشان از عظمت تاریخی اجداد ایرانی داشت. در طول مدت کوتاهی تا اواخر قرن سوم و اوایل قرن چهارم هجری، شعر و شاهنامه سرایی به اوج خود رسید و شاعرانی چون دقیقی، عنصری، سنایی و فرخی سیستانی به تاریخ و ملیت و هویت ایرانی پرداختند، و شاهنامه سرایی تا اثر بزرگ فردوسی اعتلا یافت. اگرچه جز شاهنامه ی فردوسی، و صفحاتی از شاهنامه "دقیقی"، مقدمه ی شاهنامه ی "ابومنصوری" و "غررالسیر" ثعالبی (به نثر)، و ترجمه ی عربی شاهنامه (ترجمه ی بنداری) چندان چیز دیگری در این زمینه به دوران ما نرسیده، اما در متن های باقی مانده، نشانه هایی هست که شاهنامه های دیگری نیز به نثر یا به نظم منتشر شده بوده. همراه بازگشت زبان فارسی از طریق شعر، اعیاد و سنت ها و فرهنگ ایرانی پیش از اسلام که به دلیل گذر زمان از خاطره ی نسل های سوم و چهارم ایرانیان پس رانده شده بود، احیاء گشت. چندان روشن نیست که چه مقدار از این آداب و رسوم، جزو تزیینات غم غربت (نوستالژیک) تاریخی ست، تا اندوه "از دست رفتگی" را زایل کند. بهررو، آثار مخالفت ایرانیان با تسلط زبان و فرهنگ و آیین عرب، از طریق "عرفان" نیز در خطه ی خراسان بروز کرد که به نحله ی تفکر "اهل طریقت" در مقابل "اهل شریعت" انجامید (56).
گفتم به احتمال قریب به یقین، آغاز "ایرانیزه کردن" اسلام و عناصر آن، به دوران پس از آغاز شعر و رواج دوباره ی زبان فارسی، و تدوین و مقبولیت شاهنامه ها بین مردم و باز سازی سنت و رسوم کهن، باز می گردد. (دوران بازگشت؛ 57). در "اسلام علیه اسلام" اما جز در مواردی جزیی، نمی شد به ترکیب محمد دست زد. این تجربه بیشتر حسی و شهودی بود، نه از روی اندازه گیری و آزمایش و برنامه. ایرانیزه کردن اسلام از فصل بلافصل جانشینان محمد آغاز می شود و به اختلاف روایت ها از زندگی، رفتار و اندیشه ی خلفای راشدین به بعد می انجامد.
یادداشت ها؛
52- در مورد "آیات شیطانی" و داستان جا ماندن عایشه، پیش از این، در همین صفحات، توضیح داده ام. در مورد "متعه" چه می توان گفت که هنوز هم برای مسلمانان قرن بیست و یکم مشکلی اساسی ست، که نه می توانند فراموش کنند، چون به تکرار گفته و نوشته شده که سنت پیامبر بوده، و نه قادرند آن را به تمام و کمال اجرا کنند، چرا که چنین مساله ای در جوامع امروزی، مترادف با برده داری است. در آن دوره که سفر از مدینه به مکه روزها طول می کشیده و کاروان های بسیاری، متشکل از مردان، همیشه در راه بوده اند، و در عین حال، مردان جنگی می بایستی به شکلی تشویق می شدند، و برای همخوابگی (بخوان تجاوز) با اسراء، بایستی مقررات "خداپسندی" تهیه می شد، رسم "دست ساخته"ی راویان به مردان حق می داد تا در مدت اقامتشان در مکان های دور از زن و فرزند، از اسراء، غیر مسلمانان یا زنان داوطلب بهره بجویند. "متعه" به اعتباری توسط عمر، حرام اعلام شد چرا که شمار زائران کعبه که از همه جای جهان اسلام می آمدند، بسیار افزون شده بود و آزادی متعه سبب ازدیاد فرزندان بی پدر، و مادران بچه دار بی شوهر، شده بود که بیت المال بایستی جور آنها را بکشد. شاید اگر محمد زنده بود، همان گونه که آن را با آیه ای تایید کرد، با آیه ای هم منسوخ می کرد!
53 - بغداد به دلیل جغرافیایی، به ایران نزدیک تر و قابل دسترس، و از لحاظ تاریخی قرن ها جزو قلمرو ایران محسوب می شد. شاید همین امر سبب شد تا در طول خلافت دراز مدت عباسیان، بارها توسط امیران ایرانی سلسله های مختلف، فتح یا تهدید به سقوط شود. در عین حال، و برخلاف آنچه در روایات شیعی آمده، و طبق سنگ نوشته ها و سکه های به دست آمده، بنی امیه، به احتمالی جزو خلافت اسلامی نبوده اند. امویان ظاهرن پس از تبار یزید فرزند معاویه، و شاید هم برای تثبیت قدرت خود، کم کم به اسلام گرویده اند و ادامه ی آنها به فاطمیان مصر، و مسلمانان مراکشی (مورها) در اسپانیا و فرانسه کشیده می شود.
54- بسیاری از مردمان سرزمین های فتح شده توسط نازی ها در جنگ دوم جهانی (دنیای معاصر)، به سادگی تن به همکاری با قوای اشغالگر دادند. در فرهنگ های بی علقه و قبیله ای، این افراد بیشتر اند؛ نان به نرخ روزخور و مزدور و سرسپرده و بیگانه پرست و نوکر مسلک و بنده طبع، و مرید. بی مایگان با داشتن یک چماق و کمی امکانات، همیشه حاضرند مثل سگ بدرند. هرکس به نوعی در مورد منافع خود، نقش بسیجی را بازی می کند، رییس برای حفظ ریاستش، تاجر برای حفظ موقعیتش، استاد برای ماندن در سمتش، شاگرد برای گرفتن نمره و مدرک،... در نبود موازین برای تشخیص "شایسته" از "ناشایست"، هر سفله ای به دنبال رسیدن به بام است! و چون در بطن خود آگاه است که "ناشایسته" بالا آمده، در حفظ موقعیت خویش، بهر وسیله ی ناشایستی متوسل می شود.
55- حتی آنچه به نام "تاریخ اسلام" از دو قرن بعداز دوران محمد، و بر مبنای اخبار و احادیث تدوین شده، بسیار نامطمئن است، به گونه ای که گاه دارای تناقضاتی آشکار و در برخی جاها متضاد است. مثلن در ماجرای یهود "بنی قریظه" به نوشته ی "ابن اسحاق" و "طبری"، علی به دستور پیامبر، در یک روز یا نیمی از روز، ششصد تا نهصد تن از یهودی ها را گردن می زند. دکتر سید جعفر شهیدی در صحت این داستان تردید کرده. (سید جعفر شهیدی، تاریخ تحلیلی اسلام، ص 87 تا 90)
یا در صلح نامه ی امام حسن با معاویه، بنا بر قول مطهری، بند چهارم می گوید؛ بیت المال کوفه که موجودی آن پنج میلیون درهم است، مستنثناست و تسلیم حکومت نمی شود و... معاویه باید هر سال دو میلیون درهم برای حسن بفرستد... و بنی هاشم را از بخشش ها و هدیه ها بر بنی امیه امتیاز دهد... و یک ملیون درهم در میان بازماندگان شهدایی که در کنار امیرالمومنین در جنگ های "جمل" و "صفین" کشته شده اند، تقسیم کند و... اینها همه باید از محل خراج "دارابجرد" تادیه شود. (مطهری، سیری در سیره ی ائمه ی اطهار، ص 99) دکتر شهیدی ضمن رد این داستان می نویسد؛ "اگر حسن این چنین آسان بر سر مال، با معاویه آشتی می کرد، پیروان وی او را زنده نمی گذاشتند... (بعد هم) کوفه کجا و خراج "دارابگرد" فارس کجا؟ مگر حسن نمی توانست این مبلغ را از خراج شام بخواهد؟ (شهیدی، تاریخ تحلیلی اسلام، ص 161). لحن چنین عهدنامه ای (آن گونه که نوشته اند و توجیه می کنند) می گوید که جنگی صورت گرفته و سپاه معاویه شکست سختی خورده، و چنین عهدنامه ای (صلح نامه) از حسن به معاویه تحمیل شده! حال آن که جنگی نبوده تا شکستی باشد.
مطهری در روایت سازی "شبه حماسه" حسین در کربلا نیز، به تحریفاتی اشاره می کند که مثلن؛ شمار سپاه عمر سعد را تا یک میلیون و ششصد هزار نفر ذکر کرده اند که امام حسین به تنهایی سیصد هزار نفر آنها را کشت. (مجموعه ی آثار، جلد 17، ص 88) "ابی مخنف" که نزدیک به تاریخ واقعه می زیسته، می نویسد؛ "از یاران عمربن سعد، هشتاد و هشت مرد به جز مجروحین، کشته شدند که عمربن سعد بر ایشان نماز خواند و آنها را به خاک سپرد. (مقتل الحسین ابی مخنف، ترجمه و تصحیح حجت الله جودکی، ص 119) در این اثر ذکری از دو طفلان مسلم نیست. گویا این حادثه چند قرن بعد، توسط راویان (مداحان روز) ساخته شده. محدث قمی هم در آن تردید جدی روا داشته؛ "کشته شدن این دو نوجوان با این کیفیت و با این تفصیل، در نزد من بعید است" (تحریفات عاشورا و داستان دو طفلان مسلم، علی جودکی) و...
56 - غرض از عرفان "اهل طریقت"، آن نحله ی تفکر عملی ست که بیشتر در اندیشه ی عرفای خراسان در قرون اولیه ی پس از اسلام، پدید آمد و من آن را به مثابه "عرفان پویا" (دنیا اندیش) می شناسم. در قرون بعد، به ویژه پس از حمله ی مغولان و تیموریان، و سرخوردگی ایرانیان از مقاومت، عرفان دیگری تحت تاثیر افکار "ابن عربی" که به نوبه ی خود از تفکر زاهدانه ی مسیحی سرچشمه گرفته بود، ظهور کرد که همان "تصوف" است که من آن را به مثابه "عرفان ایستا" (دنیاگریز) یا "آخرت اندیش" می شناسم. صوفی گری و درویشی که حافظ از معتقدانش با نام های "شیخ" و "زاهد" و "مفتی" و... یاد می کند، و در ادبیات قرن هفتم به بعد، به اهل ریا و مردم فریبان متظاهر به زهد، مشهور شدند، کم کم عرفان پویا را به گوشه ها راند (در فکر آخرت باش که دنیا پشیزی نیارزد!). اگرچه ملاصدرا استثنای بارزی نیست، با این همه او در زمانه ای می زیست (دوران میانه ی صفوی) که هر کلامی که بوی مخالفت با شریعت می داد، می توانست سر گوینده را بر دار کند. شاید به همین دلیل باشد که آثار صدرالدین پر از ایهام و ابهام و تمثیل و مثل است و برای هر اندیشه اش، از حدیث و خبر و احکام شریعت اسلامی مثال می آورده و دلیل می جسته (شرح کافی) تا از این طریق از تکفیر "علماء" شریعت بپرهیزد. احمد شاملو (در "ققنوس در باران"؟) صدرالدین شیرازی را به نوعی ستوده و در مورد او و روزگارش می سراید؛ (نقل به مضمون): "هنگامی که هم جنس بازان و قصابان بر سر تقسیم لاشه ای، خنجر بر گلوی یکدیگر نهاده بودند، جنازه ی خود را بر دوش داشت و خسته و نومید، گورستانی می جست...". با این همه همین صدرالدین هم، اگر در سی و چند سالگی بر باد نرفته بود، تمام اسطوره و حماسه ی باقی مانده ی ما را "زندگی زدایی" و "صوفی آلوده" می کرد، کاری که با تفسیرش از "اسفندیار" کرده (هانری کُربَن) و تا اندازه ای نشان می دهد که او نیز، عارفی بود که تمایلات صوفی وشانه داشت و ... باری، بحث عرفان گسترده تر از آن است که در این مقوله بگنجد. (چنین بحثی در دوران "بازشکوفایی" عرفان قلابی، و هواداران پر پشم و پیلی و متعصب امروزی اش، سند و مدرک معتبر می طلبد، اگر البته "ذوب شدگان" در درویشی و "دنیاگریزی"، به سند و مدرک باور داشته باشند!).
57 - "دوران بازگشت" را از پژوهشگرانی وام گرفته ام که در سال های اخیر، مجموعه ی پیشرفت های علمی، فلسفی، ادبی و هنری دوران درخشش خراسان، از اواخر قرن سوم تا قرن هفتم هجری را دوران "رنسانس اسلامی" نامگذاری کرده اند. بسیاری از ایران شناسان و اسلام شناسان معاصر (از جمله دکتر احسان یارشاطر)، معتقدند که جامعه ی خراسان این دوره از تاریخ ایران اسلامی، به وِیژه در دوره ی اوج قدرت سامانیان، جامعه ای "سکولار" بوده. آنچه در آن چند قرن در خراسان گذشته، به یک "رنسانس" بزرگ شبیه است، که در واقع هفت هشت قرن پیش از رنسانس اروپایی اتفاق افتاده. این برداشت از وجود اندیشمندانی چون فارابی، ابن سینا، خوارزمی و.. شاعران خردستایی چون ناصرخسرو، فردوسی در این دوره ناشی می شود که مجموعه ی افکار و آثار آنها از شگفتی های تاریخ ایران اسلامی ست. سقوط فلسفه ی دنیادار در خراسان با ظهور اندیشه ی قشری شریعتمدار، که بارزترین نماینده ی آن امام محمد غزالی ست، قطعی شد. فلسفه ی عقل ستیز غزالی که بندگی و طاعت بی چون و چرا از احکام الهی را نهایت تعقل می دانست، بر فرهنگ ایرانیان سرخورده و مایوس از مبارزه (به دلیل ایلغار مغولان و تیموریان)، مسلط شد. سرکوب جنبش ها و تسلط بی چون و چرای ترکان و مغولان و تیموریان، کمک کرد تا مردم سرکوفته و مایوس از پیروزی بر مهاجمان، مجذوب تقدیرگرایی و آخرت اندیشی شوند و در روند پنج شش قرن متمادی، فرهنگ پویای ماوراء النهری به فرهنگ ایستا و مستبد صفوی (صوفی گری) بیانجامد.
بخش های قبلی را اینجا بخوانید
بخش پنجم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش چهارم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش سوم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش دوم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش اول
https://www.goodreads.com/author_blog...
Published on August 14, 2017 02:16
August 4, 2017
تاریخ به روایت ما (بخش پنجم)
غیر از اشکانیان، استثناء دیگر اعراب مسلمان بودند که چون مرکزشان تا قرن ها، در منطقه ی عربی، و دور از دسترس ما بود، خودشان از "ایرانیزه" شدن کامل مصون ماندند. در عین حال با عقیده ای خاص همراه با شمشیر بودند. ما اما ساختار فکر و عقیده شان را آرام آرام، جویدیم، تا از بیخ و بن متفاوت شد. تاریخی دیگر جعل کردیم و ایمانشان (اسلام) را به گونه ای ناباورانه "ایرانیزه" کردیم (تشیع). (41) ملخص کلام این که ما جز یک دوره ی کوتاه بعد از اسلام در خراسان که ابن سینا و فارابی و ابوریحان و... که چیزی به اسم فلسفه را آغاز کردند، و "چون و چرا"یی پدیدار آمد، هرگز صاحب هدف و برنامه ای نبوده ایم؛ همان که دکتر کاویانی (؟) در دهه ی بیست شمسی گفت؛ "ملت بی برنامه و بی هدف"! جامعه ی ما دربست سنتی ماند؛ جامعه ای که مسایل اجتماعی اش را هرگز مورد نقد و تحلیل قرار نداده، بلکه طبیعت را ادامه داده و لذت برده، همان گونه که هست؛ شرابی و جوی آبی و سبزه و دامن یار... هرگز دنبال این نبوده ایم که این مسایل شهودی و تجربیات "ذهنی" را "عینی" کنیم، همه چیز را در حد "حس" نگهداشته ایم، به اندازه گیری و آزمایش و برنامه ریزی هم، نیازی نبوده؛ "چه فایده"؟، "این نیز بگذرد"! در هیچ زمینه ای به "تخصص" نرسیده ایم (جز مدرک تراشی و تخصص نمایی)، از آنچه دور و برمان دیده ایم، پرس و جو نکرده ایم، به قول شاملو؛ "ما بی چرا زندگانیم"! پرس و جو و کنکاش که نباشد، "علت" یابی هم نیست، تجربه ها شخصی می مانند، و زندگی "الابختکی" پیش می رود؛ "امروز را خوش است"، "فکرش را نکن، یه جوری میشه"، رشته ی امورات جهان سنتی دست خداست، پس به خود زحمت مده، مسوولیت با دیگری ست، ما بندگانیم. "هرآنکس که دندان دهد، نان دهد". تصمیم به رفتن شاه و آمدن ملاها را "دیگران" در گوادلوپ گرفتند. وقتی هدف نباشد، نهادهای اجتماعی و مدنی هم هرکی هرکی ست، هزار وزارت خانه بنا کن، وقتی آینده نگری و آزمایش و اندازه گیری و برنامه ریزی نیست، "کار" هم یک "سرگرمی" ست، پس سیصد و شصت و پنج روز تعطیلی هم تاثیری ندارد (42).
بنیاد اولیه ی پیدایش تشیع یا "اسلام ایرانی"، بر ضدیت با اعراب گذاشته شد. فلسفه ای نداشت؛ قرار بود "آن" نباشد، پس با هر پیرایه ای به "این" تبدیل شد. قوای اشغالگر، هیچ جاذبه ای، حتی فرهنگی (بجز شعر جاهلیت) برای اقوام ایرانی نداشت، از همان زمان، همه ی نسل ها در همه جای این سرزمین به شکلی ناپسندیده از "عرب ها" یاد کرده اند. ایرانیان به همان روال آرام، ابتدا تلاش کردند تا "اسلام" را از "عرب" و "عربیت" تخلیه کنند. این که چرا ایرانیان در مدتی کوتاه و با آن وسعت، به آیینی ایمان آوردند که از سوی همین "اعراب" آمده بود، علل متعدد فرهنگی و اجتماعی و سیاسی داشت. علت اصلی همان گونه که بسیاری از پژوهشگران تاریخ و جامعه شناسی اشاره کرده اند، جامعه ی طبقاتی دوره ی ساسانی بود که به سنگینی بر زندگی مردم فشار می آورد (43). چنان که روایت کرده اند، جامعه ی دوران ساسانی شامل دو قدرت مطلقه بود، یکی شاه و درباریان وابسته که در حفظ مراتب طبقاتی خود متعصب بودند. و دیگر مغان و روحانیون که در همه ی زمینه ها، حتی انتخاب شاه و رفتار و کردارش به شدت نفوذ داشتند. این اولین بار در تاریخ ماست که مذهبی به آیین رسمی کشور تبدیل می شود. (44). تعدد قیام ها و شورش های مخالف داخلی در دوران ساسانی نشانه ی بارز شرایط سنگین اجتماعی آن دوره است. مروری ساده در پیام های مانی و مزدک؛ "همه چیز برای همه"، نشان می دهد که جامعه ی دوران ساسانی از چه کمبودهای اجتماعی رنج می برده و چرا این دو این چنین مورد استقبال مردم عادی، و حتی پادشاهانی که از قدرت مغان و روحانیون به تنگ آمده بودند، قرار گرفتند (45). مانی و مزدک تنها قیام کنندگان علیه ساختار اجتماعی دوره ی ساسانی نبودند. از جمله قیام های بزرگی که مدت ها شاه وقت ساسانی را دچار پریشانی کرد، قیام بهرام چوبینه بود. او که سردار پیشرو سپاه خسرو پرویز بود، سر از اطاعت شاه پیچید و از استقبال گرم مردم و حتی برخی از افسران سپاه خسرو پرویز برخوردار شد. بهرام چوبینه چندین بار تا نابودی کامل خسروپرویز و ساسانیان پیش رفت (46) شاه و روحانیون او را با حیله به دام انداختند، پیروانش را سلاخی کردند و در تاریخ هم از او، همانند مانی و مزدک، به نامهربانی یاد کرده اند.
باری، مردمی که از فشار مالیات، سختی های معیشت و تسلط اشراف و روحانیون دل خوشی نداشتند، جذب پیام فریبای اسلام؛ "برابری و برادری" شدند که به آنها نوید زندگی تازه ای می داد. جهانی که در آن دیگر کسی بنده ی ارباب و پادشاه و امیر و "آقا" نبود، بلکه همه بنده ی یک خداوند بودند و در بندگی در پیشگاه خدای تازه، همه برابر بودند (47). نباید فراموش کرد که بر خلاف مسیحیت که پس از جنگ های صلیبی و کشف قاره ی تازه، از راه میسیون های مذهبی در کشورهای تحت سلطه گسترده شد، اسلام از همان ابتدا و همه جا به زور شمشیر بر مردمان سرزمین های فتح شده تحمیل گردید و بصورت آیینی موروثی، نسل از پی نسل به امروز رسید. قتل و غارت مردمان سرزمین های فتح شده، طبق قوانین اسلام؛ ثواب و صواب دانستن قتل کافر و حلال دانستن مال و زن و فرزند او بر مسلمان، خشونت بی حد مسلمانان در سرزمین های فتح شده را توجیه می کرد. اعراب فاتح از این قوانین در نهایت شقاوت و بی رحمی استفاده می کردند. وحشت ناشی از قتل و از دست دادن همه چیز، سبب می شد تا اقوام ساکن سرزمین های مغلوب، گاه پیش از شکست، بی آن که چیزی از آیین تازه بدانند، برای نجات زندگی خود و بستگانشان با "اشهدی" به دین فاتحان درآیند. از آنجا که اسلام، ساختاری کاملن تازه و متفاوت با آیین و مذهب و فرهنگ و سنت ایران ساسانی داشت، ایرانیان مغلوب را در ضربه ی فرهنگی بزرگ و چند جانبه ای فرو برد. یک سو مفاهیم فریبای آیین تازه قرار داشت که زمان بلندی می طلبید تا در جامعه ی ایرانی جا بیافتد، و سوی دیگر فاتحانی با اخلاق و فرهنگ و زبانی متفاوت که بر جامعه مسلط شده بودند. عامل تخریب کننده این یادگیری، شتاب توام با قساوت فاتحان بود که با شمشیر، بالای سر مغلوبین، منتظر ایستاده بودند. ناگهان امپراطوری بزرگ و قدرتمندی با فرهنگ و آیین و سنت کهنه و سال ها جا افتاده، منسوخ شده بود و فاتحانی از فرهنگ و سنت و زبان و آیینی دیگر، با قدرت تخریب بالا، جای آن را گرفته بودند. سرزمین پهناور به بخش های کوچک تقسیم شد و هر بخش در دست حاکمی بیگانه (عرب) بود که با تکیه به "برحق" بودن آیین تازه اش، پروای هیچ ملیت و قوم و سنت و فرهنگ دیگری را نداشت. احکام اسلام که حتی برای فرمانروایان مسلط عرب تازه بود، بنا بر تفسیر شخصی هر حاکم، بسرعت در جوامع کوچک اقوام ایرانی به اجرا درآمد و کسانی که تا دیروز با سنت و آیین و قوانینی دیگر زندگی کرده بودند، در ساختار تازه و کاملن متفاوت، و پیوسته در حال تغییر، فرورفته در ضربه ی فرهنگی، متحیر و گیج مانده بودند. آن که بطور اتفاقی زنده می ماند، نه تنها خواسته یا ناخواسته مسلمان به حساب می آمد بلکه موظف بود به عنوان سرباز، برای گسترش آیین و قوانین تازه ای که خود نمی شناخت، در رکاب امیری تازه، در سرزمین های بیگانه شمشیر بزند. تحول و دگرگونی های پی در پی، تطابق را پیوسته به تاخیر می انداخت. عبدالحسین زرین کوب، با یک مسامحه، دویست ساله ی ابتدای اسلام در ایران را "دو قرن سکوت" لقب داده و به نوعی معتقد است که ضربه ی حاصله از این تحول ناگهانی و متفاوت، مردم را بالاجبار وامی داشت تا مفاهیم تازه را نیم جویده دریابند و زندگی و روزگار خود و خانواده شان را با آن وفق دهند، تا مگر زنده بمانند! حاکمان و آمران تازه از هیچ رحم و گذشتی قانونمند، برخوردار نبودند؛ به نام خدا و اسلام و پیامبر یا خلیفه، می کشتند، یا می بخشیدند. همه چیز به قضاوت شخص حاکم بستگی داشت. مخالف یعنی کافر، و قتل کافر واجب بود. باید چندین نسل می گذشت تا ایرانیان به این فرهنگ و آیین خو بگیرند و کم کم از زیر ضربه ی فرهنگی به در آیند.
تا جامعه ی ایرانی به خود بیاید، چشم باز کند، با موقعیت تازه آشنا شود، و دریابد پدرانش برای رهایی از تسلط دربار ساسانی، از "مار" رها نشده، دچار "افعی" شده بودند، مرکزیت اسلام، مستقر شده بود و دستگاه پر زرق و برق خلافت در بغداد، تقلیدی بود حقیر از دربار ساسانی. به سخن دیگر، ایرانیان رها شده از قهاریت خدایی آسمانی در چنبره ی جباریت خدایان زمینی در کسوت "خلیفه" گرفتار شده بودند. در ساختار طبقاتی تازه که آمرانش بیگانه (اعراب) بودند، ایرانیان تا حد شهروندانی درجه دو (پس از اعراب) نزول کرده بودند؛ بندگان (موالی) و خدایانی (مولا، ارباب) غریبه! پدرانشان به شوق رهایی از بندگی و رسیدن به "برابری" به اطاعت خدای تازه تن داده بودند، اما دستگاه پر زرق و برق خلافت، آنها را به ستمی مضاعف کشانده بود (48).
اولین نتایج بیداری ایرانیان، نصیب بنی عباس شد که دست پرورده ی خود، ابومسلم را تحریک به قیام کردند. از بامداد خلافت عباسیان تا بیش از پنج قرن، هر روز در هر گوشه ی این امپراطوری سابق، یک یاغی سر بلند کرد، جماعتی اطرافش را گرفتند، پایه های تخت خلیفه را لرزاندند، گاه به امارت هم رسیدند، و البته مقهور بغداد شدند. سرنوشت اکثر سرکشان در این پنج قرن، به سیاهچال های بغداد و بوسه زدن بر چوبه ی دار خلیفه ختم شد، و عباسیان به یاری پلیس خفیه، خود را تقدیس کردند، از خلافت اسطوره ساختند و راه هر نفسی را در سینه ی هر نفس کشی بستند. تا بی خبری از اسلام و خدا، به نام هلاکوخان از راه رسید و بی پروای خشم خدا و رسول، خلیفه و حجتش بر روی زمین را "نمد مال" کرد! نوشته اند هلاکو برای پرهیز از خشم آسمان، به توصیه ی خواجه نصیرالدین طوسی، خلیفه ی خدا را در نمدی پیچید و گفت آنقدر بمالند تا جانش در آید، بی قطره ای خون، تا آسمان را نیاشوبد! بیست سال بعد، مدعی خلافتی تازه سر از مصر بر آورد؛ این بار فاطمیان تا دویست و پنجاه سال بعد "خدیو" بودند تا زمانی که شاه اسماعیل "تشیع" را در ایران رسمی کرد. سلطان سلیم عثمانی معروف به سلطان مخوف، از قدرت گرفتن اسلامی تازه واهمه داشت، در 923 هجری بر قاهره و مصر تاخت و "اسباب خلافت اسلامی" را که یک عصا، یک دندان شکسته و چند تار مو، منسوب به محمد بود را، با خود به قسطنطنیه آورد، و خود را خلیفه ی مسلمین نامید، و خلافت اسلامی حدود چهار قرن دیگر در عثمانی ادامه یافت. ریشه های اولیه ی هر گونه مقاومت ایرانی، در خطه ی خراسان سبز شد، چون هم از دربار خلفا دور بود و هم برخوردار از حکومت های محلی ایرانی، همراه با مدارا و مسامحه. خراسان بزرگ برای رشد متفکرین و مبارزین ایرانی از هر جای دیگر این سرزمین مناسب تر بود.(49) در پس پشت تمام جنبش های ایرانی تبار، می شد فکر به ایران را مشاهده کرد. با مرگ اندیشمندانی چون فارابی، ابن سینا و خوارزمی و... که آغاز درشتی برای برون رفت از فلسفه "اطاعت" الهی و آغاز تعقل بود، وجه "ایرانی" اندیشه بر وجه "اسلامی" بندگی غلبه نکرد. به زبانی دیگر فلسفه ی عقلی رنسانس اسلامی در خراسان در افکار چند اندیشمند خلاصه ماند و با ظهور محمد غزالی، در نطفه خفه شد، و "عقل"، بار دیگر میدان را به "اطاعت" کورکورانه واگذاشت. جنبش های نظامی اما با پراکنده شدن سیاه جامگان، در سپید جامگان رشد کرد، و سپس در سرخ جامگان، و... صفاریان، سامانیان، آل بویه، آل زیار... اما همگی به دلایل بی برنامگی با شکست روبرو شدند. چون مقاومت گروهی بجایی نرسید، فکر "اسلام علیه اسلام" در جزء (تک تک انسان ها) رشد کرد. مقاومت های مسلحانه از انتهای قرن سوم، آغاز شد و در قرون ششم و هفتم در هیات مذهبی تازه، شاخ و بر داد (50). با پیدایش روایت های دیگر، مانند شیعه ی دوازده امامی، یا هفت امامی (اسماعیلیه) و غیره، روایت اصلی، به نام روایت "اهل تسنن" معروف شد. همین روشن می کند که پیروان روایت های دیگر هم آنها را پیروان "سنت" پیامبر می شناسند! در شیعه ی دوازده امامی، همه چیز، از حدیث و اخبار و تاویل قرآن و... به گونه ای متفاوت تعریف، یا به زبانی دیگر، جعل و "تحریف" شد. از آنجا که در کتاب آسمانی هیچ سخنی در شرح احوال پیامبر نیست (در قران تنها چهار بار نام محمد آمده) شخصیت محمد، کم کم رنگ افسانه به خود گرفت و هرکس بر مبنای تمایلات خود "اندکی بر آن افزود تا به این غایت رسید". قایل شدن تقدس و معصومیت برای مردی که در عین بی سوادی، از هوش و ذکاوت خارق العاده ای برخوردار بود، سبب شد تا شخصیت محمد در لایه ای از موهومات غالبن متناقض پیچیده شود. برای مردمان ساده و بی خبر حجاز و تازه مسلمان شده های سرزمین های دیگر، پذیرش یک انسان عادی به عنوان پیامبر، غیر ممکن بنظر می رسید. به همین دلیل هرکس به ظن خود پیرایه ای بر این "برگزیده" بست تا او را از مردمان عادی کوچه و بازار متمایز سازد. امروز پس از گذشت این همه سال، یافتن چهره ی واقعی محمد و زندگی او از میان "سیره" و اخبار و احادیث و روایات گوناگون، تقریبن غیر ممکن بنظر می رسد (51) تا آنجا که حتی بود و نبودش به پرسشی بزرگ تبدیل شد. زمانی که ایرانیان به خود آمدند، سال ها از مرگ محمد گذشته بود، و در ایرانیزه کردن او با بیان روایات و احادیثی نظیر تولد محمد در دوران شاه عادل (انوشیروان) از قول خودش (اِنی وُلِدتُ فی زَمَنٍ مَلِکِ العادل) یا آنچه پیامبر در وصف تبرک نوروز و فرهنگ پارسی گفته و غیره، نشانه های تلاشی ست که ایرانیان برای ایرانیزه کردن محمد بکار برده اند. اما با ایرانیزه کردن شخصیت های پس از پیامبر، که کمتر شناخته بودند، ایرانیان به روایت خود از اسلام قوت بخشیدند. چگونه؟ (ادامه دارد)
یادداشت ها؛
41 – آنچه در دوران معاصر از تمدن غرب گرفته ایم را هم، ایرانیزه کرده ایم. موسیقی پاپ، مینی ژوب، آزادی، دموکراسی، مدرنیته و... سی سال پیش بانوان در مقابل روسری اجباری معترض بودند. اوباش ریختند، زدند، فحش دادند، تهمت زدند و... آنچه امروز بر سر بانوان است، به همه چیز شبیه است جز روسری پیشنهادی! اوایل اگر کسی جوراب نازک می پوشید، کارش با کرام الکاتبین بود. کم کم نه تنها کفش ها روباز شدند، پاها هم لخت شد و انگشتان، لاک زده و زیبا، سر از کفش ها بیرون زد، پاچه های شلوارها کم کم بالا رفت و تبدیل به "ساپورت" شد، مانتوها به مینی مانتو تبدیل شدند و پیوسته از وزن و ضحامتشان کم می شود، رنگ عوض می کنند. آخوندها هم هر به چند روز، پخی می کنند، تا ثابت کنند "آفتابه دار" کیست. اما آنها که پیش از انقلاب را به یاد دارند، می دانند که نه رابطه ی بین نر و ماده، تا این حد گسترده بود، و نه مسلمانی به این اندازه گشاد. خدمتی که این حضرات در این سی ساله به برچیده شدن بساط خشکه مقدسی کردند، نه از رضاخان و پسرش، که از بیست نسل پشت و پسله ی پهلوی ها هم بر نمی آمد. کار به جایی کشیده که "آخوند"، مدعی "مردم سالاری" و "برابری" زن و مرد و چه و چه می شود، مداحی آل ابا، موسیقی پاپ امروزی ست، جوان ها شب عاشورا، شیک می پوشند و خودی می آرایند و به "حسین پارتی" می روند! شب های احیاء، قرآن و مفاتیح به دست، سرگرم چت با موبایل و یافتن "سکس پارتنر"اند، همه، آراسته به دلبری، بر سر سفره ی ابوالفضل و ام البنین! کارهایی که بی دینان و کمونیست ها هم در عهد شاه سابق، نمی کردند.
42- استبداد هرگز حاضر نمی شود چهار نفر دور هم جمع شوند و عقلشان را روی هم بریزند، و دردسر بیافرینند. مستبد، بندگان "بی پرسش" و مطیع می طلبد. عده ای "خوش به احوال" و "فرصت طلب" هم دور و برش "آلت فعل" می شوند تا به نان و آبی برسند، گور پدر "ملت"، روز به روز، از امروز به فردا. به قول زنده یاد محمد مختاری؛ فرهنگ "شبان-رمگی"! رهبران هم مدام "نظریه"های دهان پر کن صادر می کنند، "برنامه ریزی"، "اقتصاد مقاومتی"، کسی هم نمی گوید حضرت، وقتی می خواهی ماشین به جلو حرکت کند، باید دنده یک بزنی، نه دنده عقب. هدفی که شما معین می کنید، با آیت الکرسی حاصل نمی شود، جایی که زلزله و سیل و.. ناشی از "بدحجابی" بانوان است... یک تکیه کلام ایتالیایی می گوید همه ی زنها فاحشه اند، جز مادر من که مقدس است. در جهان سنتی تقدیر همه در آسمان نوشته شده، روزگار سیاسی و اجتماعی ما را هم دیگران رقم می زنند، پس "بی خیال"!
43 - پارت ها (اشکانیان) از اقوام شمال شرق ایران، به دلیل نوعی از دموکراسی قبیله ای، نهاد سلطنت را از شکل طبقاتی دوران هخامنشی خارج کردند. بخش های مختلف سرزمین از سوی شورای قبایل با اختیارات تام، به سرداران (ساتراپ ها) سپردند، و تمرکز قدرت در دست شاه و دربار، تا اندازه ای از میان رفت. استانداران یا فرماندهان ایالات، مالیات سالانه ی ایالت خود را به شاه می پرداختند و خود و سپاهیانشان در جنگ با دشمنان بیگانه، در خدمت و تحت فرماندهی واحد شاه شاهان (شاهنشاه) بودند. اردشیر، جدش ساسان را از قوم پارس، و ساسانیان را ادامه دهنده ی پادشاهی هخامنشیان می دانست. تمامی آثار دوره ی بلند مدت تسلط پارت ها را از میان برد و تمرکز قدرت را به نهاد سلطنت بازگرداند. تلاش کرد تفاوت های زبانی و فرهنگی و آیینی اقوام ایرانی را از میان ببرد و همه چیز را یکپارچه کند. روحانیون زردشتی نیز به تدریج در کنار نهاد سلطنت و شاه، صاحب نفوذ و قدرت شدند. "تنسر" موبد موبدان دربار اردشیر، صاحب نفوذی بی اندازه بود. همین که شاپور اول (فرزند اردشیر) به عقاید "مانی" متمایل شد، با اعتراض و هشدار روحانیون روبرو گشت و برای حفظ سلطنت، از مانی روی گرداند و او را از دربار دور کرد. بعدها "قباد"، پدر انوشیروان هم، چون ظاهرن به آیین "مزدک" تمایل نشان داد، روحانیون از او روی گرداندند و فرزندش کسرا انوشیروان را بجای او برگزیدند. کسرا که می دانست بی پشتیبانی روحانیون، فرصت سلطنت نخواهد یافت، کمر به نابودی کامل مزدکیان بست و آن داستان رخ داد که به دلیل روایات مختلف، روشن نیست در آن روز یا سال، چه کسی مزدک را به تماشای "باغ انسان" برد، و چند هزار انسان در گودال هایی پر شده از گچ، سر و ته شدند!
44 – در تاریخ ایران، سرزمینی مرکب از فرهنگ های مختلف، سه بار مذهبی از سوی حکومت، بصورت کیش رسمی کشور بر مردم تحمیل شده؛ اولین بار در دوره ی ساسانیان، که مذهب روحانیون (و نه لزومن زردشتی گری) مذهب رسمی ایران شد، و البته اولین "نتایج سحر"ش ضرب و شتم و بند و زندان و کشت و کشتار مخالفین، و سنگینی شرایط سخت معیشت بود، و سپس، از میان رفتن پادشاهی، و 9 قرن فاصله افتاد تا سرزمین دوباره یکپارچه شود. دومین بار اسلام شیعی بود که از سوی اسماعیل صفوی که خود از خانواده ی اهل سنت بود، کیش رسمی ایران شد و در سپیده دم این فرمان، تنها در شهر تبریز، هزاران مسلمان سنی که حاضر به سب (دشنام به) خلفای راشدین نشدند، بدست قزلباشان به خون در غلتیدند. آخر و عاقبت صفوی هم روشن است که بساطش به دست انگشت شماری یاغی، برچیده شد، و بالاخره دوران حال که تشیع روحانیون اصولی (و نه اسلام) بر همه ی ارکان زندگی مردم حاکم شده. با توجه به اختلاف زمانی این سه دوره ی تاریخی، چند وجه مشابه اما در هر سه دوره بچشم می خورد. تسلط جابرانه بر زندگی مردم، که ناشی از ترکیب دو قدرت خدا و شاه در وجود "حاکم مطلق" بوده. و نتیجه آن که در هر سه دوره ی مزبور، زندگی بر مردم پایین دست، به شدت تنگ شد. وجه تشابه دیگر، پایان دو دوره ی گذشته (ساسانیان و صفویان) است. در تسلط جابرانه ی خدا و حاکمیت، مردم چنان تحقیر شده اند که شخصیت انسانی و هویت ملی شان شکسته، چیز قابل دفاعی برایشان نمانده. و در این واپس رفتگی، هر عامل تخریب کننده ای چه داخلی و چه خارجی، از سوی مردم به تنگ آمده، با آغوش باز پذیرفته شده است. ساسانیان به شمشیر اعرابی که در ابتدای دوران ساسانی، در مقابل قدرت ایران زبون و ضعیف بودند، در زمانی کمتر از بیست سال، مضمحل شدند. پایان کار صفویان از این هم اسفبارتر بود. مهاجمین که با بیم و تردید، از سیستان تا کرمان و یزد آمده بودند، 9 ماه پایتخت صفویان (اصفهان) را محاصره کردند و تردید داشتند حمله کنند، یا بازگردند! وقتی اولین مزدوران درباری به محمود پناه آوردند، افغان ها جرات یافتند تا وارد شهر شوند. شهر بی دفاع، تا قلب دربار صفوی و در میان حیرت فاتحان، به دست محمود افتاد. شاه به دست خود تاج شاهی را پیش کش کرد، و چندی بعد، در حیاط خانه ای که در آن محبوس بود، مثل سگ غریبی کشته شد و کسی نبود تا جسدش را دفن کند. فاصله ی میان اوج و حضیض و صعود و سقوط پادشاهی در هر دو دوره (ساسانیان و صفویان)، کوتاه و شگفت انگیز است. از کسرا و خسرو پرویز تا یزدگرد، راه درازی نیست. فاصله ی میان دوران شاه عباس تا سقوط سلطان حسین، از آن هم کوتاه تر است. بجان آمدن مردم و بریدنشان از حکومت اسلامی نیز، بخش اول این تشابه دوره ی حاضر با دو دوره ی قبلی است. این که آخر و عاقبت سومین دوره ی تسلط مذهب در تاریخ ما بکجا خواهد کشید، سخت نگران کننده است. این بار مردم بجان آمده سرزمین را به پای که خواهند انداخت تا از شر نمایندگان خدا و قدرت مطلقشان بر زمین رها شوند؟ این که نوشته اند برخی اقلیت های مذهبی فتح ایران به دست افاغنه را تسهیل کرده اند و به عبارتی به آنها یاری داده اند، می تواند اتفاق افتاده باشد. در چنین شرایطی همان گونه که گفته اند؛ انسان ها جز زنجیرهای خود، چیزی ندارند تا از دست بدهند.
45 - هم عقاید مانی و هم ایده های مزدک، شراکت در همه چیز و تقسیم دارایی ثروتمندان میان مردم، نشان از تفاوت طبقاتی بزرگ دوران ساسانی دارد. به همین دلیل در صفحات تاریخ، به شخصیت و آیین هر دو، بی حرمتی روا داشته اند و آنها را دروغزن، حیله گر و جادو و دشمن خدا و بشر نامیدند.
46 - ساختار مذهبی و ترکیب قدرت اشراف و روحانیون، این عقیده را در بین مردم رواج داده بود که شاه دارای "فره ی ایزدی"ست و تجلی اراده ی خدا بر روی زمین، مخالفت و سرپیچی از شاه، گناهی نابخشودنی ست و... همین باور عامیانه، بهرام چوبینه را که از میان مردم عادی برخاسته بود (از اهالی ری)، از درون متزلزل کرد. درباریان و روحانیون نیز، فکر به گناه را پیوسته در او و همراهانش تقویت می کردند. اطرافیان چوبینه، حتی خواهرش از او دوری جستند. در سقوط صفویه نیز، سوای ضعف شاه سلطان حسین، به عامل اصلی که به جان آمدن مردم از فشار زندگی و روی گرداندن آنها از قدرت اشراف و روحانیون است نیز، اعتراف کرده اند.
47 - هجوم افغان ها البته با هیچ پیام فریبایی همراه نبود مگر آن که صفویان دیگر همت مردم را به دفاع تحریک نمی کردند. سلطان حسین و افراد سفله ای که مشاغل اداری و نظامی را با پول و هدیه به شاه، خریده بودند هم، اهل مبارزه نبودند. مردم، حتی در پایتخت، از تجاوز سفله گان و دله دزدان در امان نبودند. متن خطبه ی آخوند محمدباقر مجلسی هنگام تاجگذاری شاه سلطان حسین، نشان بارز نفوذ روحانیون خرافه سرای شیعی و در عین حال رواج چاپلوسی و دون پروری در دربار اواخر صفوی ست. سلطان حسین سخت خرافی و دهن بین بوده. در دوران او نه تنها زنان مردم را روز روشن می ربودند و پس از چند روز، آش و لاش، در کنار در خانه شان رها می کردند، بلکه در پایتخت سلطان صفوی، آنها که اسب و قاطری داشتند نیز، روز روشن از دست دزدان در امان نبودند. از وقایع دوران شاه صفی، این که شاه صوفی هفت سال در اتاقی در بسته، گوشه گیر بوده و کسی را به خود راه نمی داده. روزی سفیر عثمانی به قصد دیدار شاه (صوفی) به دربار می رود. دو سرباز پیش روی در، مانع داخل شدن او می شوند. سفیر شمشیر می کشد و هر دو سرباز را در جا می کشد. دولت عثمانی شکایت نامه ای به دربار شاه صفی می نویسد و شاه، نمایندگانی برای عذرخواهی به دربار عثمانی می فرستد و از سفارت عثمانی در اصفهان پوزش می خواهد و... باری، تسلط افغان ها به دلیل نداشتن ایدئولوژی و حرف تازه، بر خلاف تسلط اعراب، مدتی کوتاه، تا آمدن نادر، به درازا کشید و...
48 – "برابری" وعده داده شده، بنا بر روایات، تنها در بخشی از دوران سی ساله ی چهار خلیفه ی اول، آن هم در جامعه ی مدینه رعایت شده (اگر شده باشد!) که خلیفه در همه ی ابعاد زندگی، همپای مردم و "برابر" قلمداد می شد.
49 - سر برآوردن عرفان پویای ایرانی - اسلامی در شرق، و تشکل های مبارز ایرانی – اسلامی در خراسان، بحثی جداگانه می طلبد. در این زمینه منابع بسیاری هست که مایلم از آن میان، به کتاب مهجوری اشاره کنم که کمتر جایی از آن نام برده شده؛ "برخی بررسی ها درباره جهان بینی ها و جنبش های اجتماعی ایران" اثر "احسان طبری". اگرچه چندان "بررسی" نیست، "تاریخچه" اما هست، و البته "تاریخ تصوف در ایران"، از دکتر ذبیح الله صفا.
50 – نه گمانم جایی به تاریخی مشخص برای شروع تشیع (اسلام ایرانی) اشاره شده باشد. اما از آنجا که سلسله های "علویان" و "آل بویه" اعتقاداتی شیعه گونه داشتند، و امیران آل بویه چندین بار بغداد را فتح کردند، و حتی در بغداد، به برگزاری مراسم تاسوعا و عاشورای حسینی پرداختند، ریشه های گرایش به تشیع به عنوان اسلام ایرانی را، باید از قرون چهارم و پنجم هجری به بعد، بررسید. که البته در منطقه ای به نام ایران ساسانی، بسیار اندک بودند
51 – دانش محمد در حجاز چهارده قرن پیش، می تواند معادل دانش محدود خمینی در دنیای امروز باشد؛ هوشمند، اما بی سواد، با این تفاوت که محمد بهررو یک درک قبیله ای از زندگی داشت که به آفات شهرنشینی دوره های بعد، آلوده نشده بود. از ثروت خدیجه، مقام و موقعیت امثال ابوبکر و شهامت و شجاعت مردانی چون حمزه (عموی محمد) و جسارت علی، مشاوره های افرادی چون ابوبکر، عمر، کعب الاخبار، سلمان فارسی و بسیاری دیگر به نحو احسن استفاده کرد. از ازدواج با دختران و خواهران بزرگان قریش، و حتی تقدیس بت های کعبه، برای رسیدن به اهداف خود، سود برد. آنچه خمینی را در مدت کوتاهی از اوج، به حضیض کشاند، فساد ناشی از محبوبیت و قدرت بود. گناه بزرگی نیست اگر او تاریخ معاصر جهان و ایران را نمی شناخت. نمی توانیم اما بپذیریم که از شرح احوال محمد در سرزمین حجاز هم بی خبر بود. او از درک زمانه ی خود عاجز ماند.
بخش های قبلی را اینجا بخوانید
بخش چهارم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش سوم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش دوم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش اول
https://www.goodreads.com/author_blog...
بنیاد اولیه ی پیدایش تشیع یا "اسلام ایرانی"، بر ضدیت با اعراب گذاشته شد. فلسفه ای نداشت؛ قرار بود "آن" نباشد، پس با هر پیرایه ای به "این" تبدیل شد. قوای اشغالگر، هیچ جاذبه ای، حتی فرهنگی (بجز شعر جاهلیت) برای اقوام ایرانی نداشت، از همان زمان، همه ی نسل ها در همه جای این سرزمین به شکلی ناپسندیده از "عرب ها" یاد کرده اند. ایرانیان به همان روال آرام، ابتدا تلاش کردند تا "اسلام" را از "عرب" و "عربیت" تخلیه کنند. این که چرا ایرانیان در مدتی کوتاه و با آن وسعت، به آیینی ایمان آوردند که از سوی همین "اعراب" آمده بود، علل متعدد فرهنگی و اجتماعی و سیاسی داشت. علت اصلی همان گونه که بسیاری از پژوهشگران تاریخ و جامعه شناسی اشاره کرده اند، جامعه ی طبقاتی دوره ی ساسانی بود که به سنگینی بر زندگی مردم فشار می آورد (43). چنان که روایت کرده اند، جامعه ی دوران ساسانی شامل دو قدرت مطلقه بود، یکی شاه و درباریان وابسته که در حفظ مراتب طبقاتی خود متعصب بودند. و دیگر مغان و روحانیون که در همه ی زمینه ها، حتی انتخاب شاه و رفتار و کردارش به شدت نفوذ داشتند. این اولین بار در تاریخ ماست که مذهبی به آیین رسمی کشور تبدیل می شود. (44). تعدد قیام ها و شورش های مخالف داخلی در دوران ساسانی نشانه ی بارز شرایط سنگین اجتماعی آن دوره است. مروری ساده در پیام های مانی و مزدک؛ "همه چیز برای همه"، نشان می دهد که جامعه ی دوران ساسانی از چه کمبودهای اجتماعی رنج می برده و چرا این دو این چنین مورد استقبال مردم عادی، و حتی پادشاهانی که از قدرت مغان و روحانیون به تنگ آمده بودند، قرار گرفتند (45). مانی و مزدک تنها قیام کنندگان علیه ساختار اجتماعی دوره ی ساسانی نبودند. از جمله قیام های بزرگی که مدت ها شاه وقت ساسانی را دچار پریشانی کرد، قیام بهرام چوبینه بود. او که سردار پیشرو سپاه خسرو پرویز بود، سر از اطاعت شاه پیچید و از استقبال گرم مردم و حتی برخی از افسران سپاه خسرو پرویز برخوردار شد. بهرام چوبینه چندین بار تا نابودی کامل خسروپرویز و ساسانیان پیش رفت (46) شاه و روحانیون او را با حیله به دام انداختند، پیروانش را سلاخی کردند و در تاریخ هم از او، همانند مانی و مزدک، به نامهربانی یاد کرده اند.
باری، مردمی که از فشار مالیات، سختی های معیشت و تسلط اشراف و روحانیون دل خوشی نداشتند، جذب پیام فریبای اسلام؛ "برابری و برادری" شدند که به آنها نوید زندگی تازه ای می داد. جهانی که در آن دیگر کسی بنده ی ارباب و پادشاه و امیر و "آقا" نبود، بلکه همه بنده ی یک خداوند بودند و در بندگی در پیشگاه خدای تازه، همه برابر بودند (47). نباید فراموش کرد که بر خلاف مسیحیت که پس از جنگ های صلیبی و کشف قاره ی تازه، از راه میسیون های مذهبی در کشورهای تحت سلطه گسترده شد، اسلام از همان ابتدا و همه جا به زور شمشیر بر مردمان سرزمین های فتح شده تحمیل گردید و بصورت آیینی موروثی، نسل از پی نسل به امروز رسید. قتل و غارت مردمان سرزمین های فتح شده، طبق قوانین اسلام؛ ثواب و صواب دانستن قتل کافر و حلال دانستن مال و زن و فرزند او بر مسلمان، خشونت بی حد مسلمانان در سرزمین های فتح شده را توجیه می کرد. اعراب فاتح از این قوانین در نهایت شقاوت و بی رحمی استفاده می کردند. وحشت ناشی از قتل و از دست دادن همه چیز، سبب می شد تا اقوام ساکن سرزمین های مغلوب، گاه پیش از شکست، بی آن که چیزی از آیین تازه بدانند، برای نجات زندگی خود و بستگانشان با "اشهدی" به دین فاتحان درآیند. از آنجا که اسلام، ساختاری کاملن تازه و متفاوت با آیین و مذهب و فرهنگ و سنت ایران ساسانی داشت، ایرانیان مغلوب را در ضربه ی فرهنگی بزرگ و چند جانبه ای فرو برد. یک سو مفاهیم فریبای آیین تازه قرار داشت که زمان بلندی می طلبید تا در جامعه ی ایرانی جا بیافتد، و سوی دیگر فاتحانی با اخلاق و فرهنگ و زبانی متفاوت که بر جامعه مسلط شده بودند. عامل تخریب کننده این یادگیری، شتاب توام با قساوت فاتحان بود که با شمشیر، بالای سر مغلوبین، منتظر ایستاده بودند. ناگهان امپراطوری بزرگ و قدرتمندی با فرهنگ و آیین و سنت کهنه و سال ها جا افتاده، منسوخ شده بود و فاتحانی از فرهنگ و سنت و زبان و آیینی دیگر، با قدرت تخریب بالا، جای آن را گرفته بودند. سرزمین پهناور به بخش های کوچک تقسیم شد و هر بخش در دست حاکمی بیگانه (عرب) بود که با تکیه به "برحق" بودن آیین تازه اش، پروای هیچ ملیت و قوم و سنت و فرهنگ دیگری را نداشت. احکام اسلام که حتی برای فرمانروایان مسلط عرب تازه بود، بنا بر تفسیر شخصی هر حاکم، بسرعت در جوامع کوچک اقوام ایرانی به اجرا درآمد و کسانی که تا دیروز با سنت و آیین و قوانینی دیگر زندگی کرده بودند، در ساختار تازه و کاملن متفاوت، و پیوسته در حال تغییر، فرورفته در ضربه ی فرهنگی، متحیر و گیج مانده بودند. آن که بطور اتفاقی زنده می ماند، نه تنها خواسته یا ناخواسته مسلمان به حساب می آمد بلکه موظف بود به عنوان سرباز، برای گسترش آیین و قوانین تازه ای که خود نمی شناخت، در رکاب امیری تازه، در سرزمین های بیگانه شمشیر بزند. تحول و دگرگونی های پی در پی، تطابق را پیوسته به تاخیر می انداخت. عبدالحسین زرین کوب، با یک مسامحه، دویست ساله ی ابتدای اسلام در ایران را "دو قرن سکوت" لقب داده و به نوعی معتقد است که ضربه ی حاصله از این تحول ناگهانی و متفاوت، مردم را بالاجبار وامی داشت تا مفاهیم تازه را نیم جویده دریابند و زندگی و روزگار خود و خانواده شان را با آن وفق دهند، تا مگر زنده بمانند! حاکمان و آمران تازه از هیچ رحم و گذشتی قانونمند، برخوردار نبودند؛ به نام خدا و اسلام و پیامبر یا خلیفه، می کشتند، یا می بخشیدند. همه چیز به قضاوت شخص حاکم بستگی داشت. مخالف یعنی کافر، و قتل کافر واجب بود. باید چندین نسل می گذشت تا ایرانیان به این فرهنگ و آیین خو بگیرند و کم کم از زیر ضربه ی فرهنگی به در آیند.
تا جامعه ی ایرانی به خود بیاید، چشم باز کند، با موقعیت تازه آشنا شود، و دریابد پدرانش برای رهایی از تسلط دربار ساسانی، از "مار" رها نشده، دچار "افعی" شده بودند، مرکزیت اسلام، مستقر شده بود و دستگاه پر زرق و برق خلافت در بغداد، تقلیدی بود حقیر از دربار ساسانی. به سخن دیگر، ایرانیان رها شده از قهاریت خدایی آسمانی در چنبره ی جباریت خدایان زمینی در کسوت "خلیفه" گرفتار شده بودند. در ساختار طبقاتی تازه که آمرانش بیگانه (اعراب) بودند، ایرانیان تا حد شهروندانی درجه دو (پس از اعراب) نزول کرده بودند؛ بندگان (موالی) و خدایانی (مولا، ارباب) غریبه! پدرانشان به شوق رهایی از بندگی و رسیدن به "برابری" به اطاعت خدای تازه تن داده بودند، اما دستگاه پر زرق و برق خلافت، آنها را به ستمی مضاعف کشانده بود (48).
اولین نتایج بیداری ایرانیان، نصیب بنی عباس شد که دست پرورده ی خود، ابومسلم را تحریک به قیام کردند. از بامداد خلافت عباسیان تا بیش از پنج قرن، هر روز در هر گوشه ی این امپراطوری سابق، یک یاغی سر بلند کرد، جماعتی اطرافش را گرفتند، پایه های تخت خلیفه را لرزاندند، گاه به امارت هم رسیدند، و البته مقهور بغداد شدند. سرنوشت اکثر سرکشان در این پنج قرن، به سیاهچال های بغداد و بوسه زدن بر چوبه ی دار خلیفه ختم شد، و عباسیان به یاری پلیس خفیه، خود را تقدیس کردند، از خلافت اسطوره ساختند و راه هر نفسی را در سینه ی هر نفس کشی بستند. تا بی خبری از اسلام و خدا، به نام هلاکوخان از راه رسید و بی پروای خشم خدا و رسول، خلیفه و حجتش بر روی زمین را "نمد مال" کرد! نوشته اند هلاکو برای پرهیز از خشم آسمان، به توصیه ی خواجه نصیرالدین طوسی، خلیفه ی خدا را در نمدی پیچید و گفت آنقدر بمالند تا جانش در آید، بی قطره ای خون، تا آسمان را نیاشوبد! بیست سال بعد، مدعی خلافتی تازه سر از مصر بر آورد؛ این بار فاطمیان تا دویست و پنجاه سال بعد "خدیو" بودند تا زمانی که شاه اسماعیل "تشیع" را در ایران رسمی کرد. سلطان سلیم عثمانی معروف به سلطان مخوف، از قدرت گرفتن اسلامی تازه واهمه داشت، در 923 هجری بر قاهره و مصر تاخت و "اسباب خلافت اسلامی" را که یک عصا، یک دندان شکسته و چند تار مو، منسوب به محمد بود را، با خود به قسطنطنیه آورد، و خود را خلیفه ی مسلمین نامید، و خلافت اسلامی حدود چهار قرن دیگر در عثمانی ادامه یافت. ریشه های اولیه ی هر گونه مقاومت ایرانی، در خطه ی خراسان سبز شد، چون هم از دربار خلفا دور بود و هم برخوردار از حکومت های محلی ایرانی، همراه با مدارا و مسامحه. خراسان بزرگ برای رشد متفکرین و مبارزین ایرانی از هر جای دیگر این سرزمین مناسب تر بود.(49) در پس پشت تمام جنبش های ایرانی تبار، می شد فکر به ایران را مشاهده کرد. با مرگ اندیشمندانی چون فارابی، ابن سینا و خوارزمی و... که آغاز درشتی برای برون رفت از فلسفه "اطاعت" الهی و آغاز تعقل بود، وجه "ایرانی" اندیشه بر وجه "اسلامی" بندگی غلبه نکرد. به زبانی دیگر فلسفه ی عقلی رنسانس اسلامی در خراسان در افکار چند اندیشمند خلاصه ماند و با ظهور محمد غزالی، در نطفه خفه شد، و "عقل"، بار دیگر میدان را به "اطاعت" کورکورانه واگذاشت. جنبش های نظامی اما با پراکنده شدن سیاه جامگان، در سپید جامگان رشد کرد، و سپس در سرخ جامگان، و... صفاریان، سامانیان، آل بویه، آل زیار... اما همگی به دلایل بی برنامگی با شکست روبرو شدند. چون مقاومت گروهی بجایی نرسید، فکر "اسلام علیه اسلام" در جزء (تک تک انسان ها) رشد کرد. مقاومت های مسلحانه از انتهای قرن سوم، آغاز شد و در قرون ششم و هفتم در هیات مذهبی تازه، شاخ و بر داد (50). با پیدایش روایت های دیگر، مانند شیعه ی دوازده امامی، یا هفت امامی (اسماعیلیه) و غیره، روایت اصلی، به نام روایت "اهل تسنن" معروف شد. همین روشن می کند که پیروان روایت های دیگر هم آنها را پیروان "سنت" پیامبر می شناسند! در شیعه ی دوازده امامی، همه چیز، از حدیث و اخبار و تاویل قرآن و... به گونه ای متفاوت تعریف، یا به زبانی دیگر، جعل و "تحریف" شد. از آنجا که در کتاب آسمانی هیچ سخنی در شرح احوال پیامبر نیست (در قران تنها چهار بار نام محمد آمده) شخصیت محمد، کم کم رنگ افسانه به خود گرفت و هرکس بر مبنای تمایلات خود "اندکی بر آن افزود تا به این غایت رسید". قایل شدن تقدس و معصومیت برای مردی که در عین بی سوادی، از هوش و ذکاوت خارق العاده ای برخوردار بود، سبب شد تا شخصیت محمد در لایه ای از موهومات غالبن متناقض پیچیده شود. برای مردمان ساده و بی خبر حجاز و تازه مسلمان شده های سرزمین های دیگر، پذیرش یک انسان عادی به عنوان پیامبر، غیر ممکن بنظر می رسید. به همین دلیل هرکس به ظن خود پیرایه ای بر این "برگزیده" بست تا او را از مردمان عادی کوچه و بازار متمایز سازد. امروز پس از گذشت این همه سال، یافتن چهره ی واقعی محمد و زندگی او از میان "سیره" و اخبار و احادیث و روایات گوناگون، تقریبن غیر ممکن بنظر می رسد (51) تا آنجا که حتی بود و نبودش به پرسشی بزرگ تبدیل شد. زمانی که ایرانیان به خود آمدند، سال ها از مرگ محمد گذشته بود، و در ایرانیزه کردن او با بیان روایات و احادیثی نظیر تولد محمد در دوران شاه عادل (انوشیروان) از قول خودش (اِنی وُلِدتُ فی زَمَنٍ مَلِکِ العادل) یا آنچه پیامبر در وصف تبرک نوروز و فرهنگ پارسی گفته و غیره، نشانه های تلاشی ست که ایرانیان برای ایرانیزه کردن محمد بکار برده اند. اما با ایرانیزه کردن شخصیت های پس از پیامبر، که کمتر شناخته بودند، ایرانیان به روایت خود از اسلام قوت بخشیدند. چگونه؟ (ادامه دارد)
یادداشت ها؛
41 – آنچه در دوران معاصر از تمدن غرب گرفته ایم را هم، ایرانیزه کرده ایم. موسیقی پاپ، مینی ژوب، آزادی، دموکراسی، مدرنیته و... سی سال پیش بانوان در مقابل روسری اجباری معترض بودند. اوباش ریختند، زدند، فحش دادند، تهمت زدند و... آنچه امروز بر سر بانوان است، به همه چیز شبیه است جز روسری پیشنهادی! اوایل اگر کسی جوراب نازک می پوشید، کارش با کرام الکاتبین بود. کم کم نه تنها کفش ها روباز شدند، پاها هم لخت شد و انگشتان، لاک زده و زیبا، سر از کفش ها بیرون زد، پاچه های شلوارها کم کم بالا رفت و تبدیل به "ساپورت" شد، مانتوها به مینی مانتو تبدیل شدند و پیوسته از وزن و ضحامتشان کم می شود، رنگ عوض می کنند. آخوندها هم هر به چند روز، پخی می کنند، تا ثابت کنند "آفتابه دار" کیست. اما آنها که پیش از انقلاب را به یاد دارند، می دانند که نه رابطه ی بین نر و ماده، تا این حد گسترده بود، و نه مسلمانی به این اندازه گشاد. خدمتی که این حضرات در این سی ساله به برچیده شدن بساط خشکه مقدسی کردند، نه از رضاخان و پسرش، که از بیست نسل پشت و پسله ی پهلوی ها هم بر نمی آمد. کار به جایی کشیده که "آخوند"، مدعی "مردم سالاری" و "برابری" زن و مرد و چه و چه می شود، مداحی آل ابا، موسیقی پاپ امروزی ست، جوان ها شب عاشورا، شیک می پوشند و خودی می آرایند و به "حسین پارتی" می روند! شب های احیاء، قرآن و مفاتیح به دست، سرگرم چت با موبایل و یافتن "سکس پارتنر"اند، همه، آراسته به دلبری، بر سر سفره ی ابوالفضل و ام البنین! کارهایی که بی دینان و کمونیست ها هم در عهد شاه سابق، نمی کردند.
42- استبداد هرگز حاضر نمی شود چهار نفر دور هم جمع شوند و عقلشان را روی هم بریزند، و دردسر بیافرینند. مستبد، بندگان "بی پرسش" و مطیع می طلبد. عده ای "خوش به احوال" و "فرصت طلب" هم دور و برش "آلت فعل" می شوند تا به نان و آبی برسند، گور پدر "ملت"، روز به روز، از امروز به فردا. به قول زنده یاد محمد مختاری؛ فرهنگ "شبان-رمگی"! رهبران هم مدام "نظریه"های دهان پر کن صادر می کنند، "برنامه ریزی"، "اقتصاد مقاومتی"، کسی هم نمی گوید حضرت، وقتی می خواهی ماشین به جلو حرکت کند، باید دنده یک بزنی، نه دنده عقب. هدفی که شما معین می کنید، با آیت الکرسی حاصل نمی شود، جایی که زلزله و سیل و.. ناشی از "بدحجابی" بانوان است... یک تکیه کلام ایتالیایی می گوید همه ی زنها فاحشه اند، جز مادر من که مقدس است. در جهان سنتی تقدیر همه در آسمان نوشته شده، روزگار سیاسی و اجتماعی ما را هم دیگران رقم می زنند، پس "بی خیال"!
43 - پارت ها (اشکانیان) از اقوام شمال شرق ایران، به دلیل نوعی از دموکراسی قبیله ای، نهاد سلطنت را از شکل طبقاتی دوران هخامنشی خارج کردند. بخش های مختلف سرزمین از سوی شورای قبایل با اختیارات تام، به سرداران (ساتراپ ها) سپردند، و تمرکز قدرت در دست شاه و دربار، تا اندازه ای از میان رفت. استانداران یا فرماندهان ایالات، مالیات سالانه ی ایالت خود را به شاه می پرداختند و خود و سپاهیانشان در جنگ با دشمنان بیگانه، در خدمت و تحت فرماندهی واحد شاه شاهان (شاهنشاه) بودند. اردشیر، جدش ساسان را از قوم پارس، و ساسانیان را ادامه دهنده ی پادشاهی هخامنشیان می دانست. تمامی آثار دوره ی بلند مدت تسلط پارت ها را از میان برد و تمرکز قدرت را به نهاد سلطنت بازگرداند. تلاش کرد تفاوت های زبانی و فرهنگی و آیینی اقوام ایرانی را از میان ببرد و همه چیز را یکپارچه کند. روحانیون زردشتی نیز به تدریج در کنار نهاد سلطنت و شاه، صاحب نفوذ و قدرت شدند. "تنسر" موبد موبدان دربار اردشیر، صاحب نفوذی بی اندازه بود. همین که شاپور اول (فرزند اردشیر) به عقاید "مانی" متمایل شد، با اعتراض و هشدار روحانیون روبرو گشت و برای حفظ سلطنت، از مانی روی گرداند و او را از دربار دور کرد. بعدها "قباد"، پدر انوشیروان هم، چون ظاهرن به آیین "مزدک" تمایل نشان داد، روحانیون از او روی گرداندند و فرزندش کسرا انوشیروان را بجای او برگزیدند. کسرا که می دانست بی پشتیبانی روحانیون، فرصت سلطنت نخواهد یافت، کمر به نابودی کامل مزدکیان بست و آن داستان رخ داد که به دلیل روایات مختلف، روشن نیست در آن روز یا سال، چه کسی مزدک را به تماشای "باغ انسان" برد، و چند هزار انسان در گودال هایی پر شده از گچ، سر و ته شدند!
44 – در تاریخ ایران، سرزمینی مرکب از فرهنگ های مختلف، سه بار مذهبی از سوی حکومت، بصورت کیش رسمی کشور بر مردم تحمیل شده؛ اولین بار در دوره ی ساسانیان، که مذهب روحانیون (و نه لزومن زردشتی گری) مذهب رسمی ایران شد، و البته اولین "نتایج سحر"ش ضرب و شتم و بند و زندان و کشت و کشتار مخالفین، و سنگینی شرایط سخت معیشت بود، و سپس، از میان رفتن پادشاهی، و 9 قرن فاصله افتاد تا سرزمین دوباره یکپارچه شود. دومین بار اسلام شیعی بود که از سوی اسماعیل صفوی که خود از خانواده ی اهل سنت بود، کیش رسمی ایران شد و در سپیده دم این فرمان، تنها در شهر تبریز، هزاران مسلمان سنی که حاضر به سب (دشنام به) خلفای راشدین نشدند، بدست قزلباشان به خون در غلتیدند. آخر و عاقبت صفوی هم روشن است که بساطش به دست انگشت شماری یاغی، برچیده شد، و بالاخره دوران حال که تشیع روحانیون اصولی (و نه اسلام) بر همه ی ارکان زندگی مردم حاکم شده. با توجه به اختلاف زمانی این سه دوره ی تاریخی، چند وجه مشابه اما در هر سه دوره بچشم می خورد. تسلط جابرانه بر زندگی مردم، که ناشی از ترکیب دو قدرت خدا و شاه در وجود "حاکم مطلق" بوده. و نتیجه آن که در هر سه دوره ی مزبور، زندگی بر مردم پایین دست، به شدت تنگ شد. وجه تشابه دیگر، پایان دو دوره ی گذشته (ساسانیان و صفویان) است. در تسلط جابرانه ی خدا و حاکمیت، مردم چنان تحقیر شده اند که شخصیت انسانی و هویت ملی شان شکسته، چیز قابل دفاعی برایشان نمانده. و در این واپس رفتگی، هر عامل تخریب کننده ای چه داخلی و چه خارجی، از سوی مردم به تنگ آمده، با آغوش باز پذیرفته شده است. ساسانیان به شمشیر اعرابی که در ابتدای دوران ساسانی، در مقابل قدرت ایران زبون و ضعیف بودند، در زمانی کمتر از بیست سال، مضمحل شدند. پایان کار صفویان از این هم اسفبارتر بود. مهاجمین که با بیم و تردید، از سیستان تا کرمان و یزد آمده بودند، 9 ماه پایتخت صفویان (اصفهان) را محاصره کردند و تردید داشتند حمله کنند، یا بازگردند! وقتی اولین مزدوران درباری به محمود پناه آوردند، افغان ها جرات یافتند تا وارد شهر شوند. شهر بی دفاع، تا قلب دربار صفوی و در میان حیرت فاتحان، به دست محمود افتاد. شاه به دست خود تاج شاهی را پیش کش کرد، و چندی بعد، در حیاط خانه ای که در آن محبوس بود، مثل سگ غریبی کشته شد و کسی نبود تا جسدش را دفن کند. فاصله ی میان اوج و حضیض و صعود و سقوط پادشاهی در هر دو دوره (ساسانیان و صفویان)، کوتاه و شگفت انگیز است. از کسرا و خسرو پرویز تا یزدگرد، راه درازی نیست. فاصله ی میان دوران شاه عباس تا سقوط سلطان حسین، از آن هم کوتاه تر است. بجان آمدن مردم و بریدنشان از حکومت اسلامی نیز، بخش اول این تشابه دوره ی حاضر با دو دوره ی قبلی است. این که آخر و عاقبت سومین دوره ی تسلط مذهب در تاریخ ما بکجا خواهد کشید، سخت نگران کننده است. این بار مردم بجان آمده سرزمین را به پای که خواهند انداخت تا از شر نمایندگان خدا و قدرت مطلقشان بر زمین رها شوند؟ این که نوشته اند برخی اقلیت های مذهبی فتح ایران به دست افاغنه را تسهیل کرده اند و به عبارتی به آنها یاری داده اند، می تواند اتفاق افتاده باشد. در چنین شرایطی همان گونه که گفته اند؛ انسان ها جز زنجیرهای خود، چیزی ندارند تا از دست بدهند.
45 - هم عقاید مانی و هم ایده های مزدک، شراکت در همه چیز و تقسیم دارایی ثروتمندان میان مردم، نشان از تفاوت طبقاتی بزرگ دوران ساسانی دارد. به همین دلیل در صفحات تاریخ، به شخصیت و آیین هر دو، بی حرمتی روا داشته اند و آنها را دروغزن، حیله گر و جادو و دشمن خدا و بشر نامیدند.
46 - ساختار مذهبی و ترکیب قدرت اشراف و روحانیون، این عقیده را در بین مردم رواج داده بود که شاه دارای "فره ی ایزدی"ست و تجلی اراده ی خدا بر روی زمین، مخالفت و سرپیچی از شاه، گناهی نابخشودنی ست و... همین باور عامیانه، بهرام چوبینه را که از میان مردم عادی برخاسته بود (از اهالی ری)، از درون متزلزل کرد. درباریان و روحانیون نیز، فکر به گناه را پیوسته در او و همراهانش تقویت می کردند. اطرافیان چوبینه، حتی خواهرش از او دوری جستند. در سقوط صفویه نیز، سوای ضعف شاه سلطان حسین، به عامل اصلی که به جان آمدن مردم از فشار زندگی و روی گرداندن آنها از قدرت اشراف و روحانیون است نیز، اعتراف کرده اند.
47 - هجوم افغان ها البته با هیچ پیام فریبایی همراه نبود مگر آن که صفویان دیگر همت مردم را به دفاع تحریک نمی کردند. سلطان حسین و افراد سفله ای که مشاغل اداری و نظامی را با پول و هدیه به شاه، خریده بودند هم، اهل مبارزه نبودند. مردم، حتی در پایتخت، از تجاوز سفله گان و دله دزدان در امان نبودند. متن خطبه ی آخوند محمدباقر مجلسی هنگام تاجگذاری شاه سلطان حسین، نشان بارز نفوذ روحانیون خرافه سرای شیعی و در عین حال رواج چاپلوسی و دون پروری در دربار اواخر صفوی ست. سلطان حسین سخت خرافی و دهن بین بوده. در دوران او نه تنها زنان مردم را روز روشن می ربودند و پس از چند روز، آش و لاش، در کنار در خانه شان رها می کردند، بلکه در پایتخت سلطان صفوی، آنها که اسب و قاطری داشتند نیز، روز روشن از دست دزدان در امان نبودند. از وقایع دوران شاه صفی، این که شاه صوفی هفت سال در اتاقی در بسته، گوشه گیر بوده و کسی را به خود راه نمی داده. روزی سفیر عثمانی به قصد دیدار شاه (صوفی) به دربار می رود. دو سرباز پیش روی در، مانع داخل شدن او می شوند. سفیر شمشیر می کشد و هر دو سرباز را در جا می کشد. دولت عثمانی شکایت نامه ای به دربار شاه صفی می نویسد و شاه، نمایندگانی برای عذرخواهی به دربار عثمانی می فرستد و از سفارت عثمانی در اصفهان پوزش می خواهد و... باری، تسلط افغان ها به دلیل نداشتن ایدئولوژی و حرف تازه، بر خلاف تسلط اعراب، مدتی کوتاه، تا آمدن نادر، به درازا کشید و...
48 – "برابری" وعده داده شده، بنا بر روایات، تنها در بخشی از دوران سی ساله ی چهار خلیفه ی اول، آن هم در جامعه ی مدینه رعایت شده (اگر شده باشد!) که خلیفه در همه ی ابعاد زندگی، همپای مردم و "برابر" قلمداد می شد.
49 - سر برآوردن عرفان پویای ایرانی - اسلامی در شرق، و تشکل های مبارز ایرانی – اسلامی در خراسان، بحثی جداگانه می طلبد. در این زمینه منابع بسیاری هست که مایلم از آن میان، به کتاب مهجوری اشاره کنم که کمتر جایی از آن نام برده شده؛ "برخی بررسی ها درباره جهان بینی ها و جنبش های اجتماعی ایران" اثر "احسان طبری". اگرچه چندان "بررسی" نیست، "تاریخچه" اما هست، و البته "تاریخ تصوف در ایران"، از دکتر ذبیح الله صفا.
50 – نه گمانم جایی به تاریخی مشخص برای شروع تشیع (اسلام ایرانی) اشاره شده باشد. اما از آنجا که سلسله های "علویان" و "آل بویه" اعتقاداتی شیعه گونه داشتند، و امیران آل بویه چندین بار بغداد را فتح کردند، و حتی در بغداد، به برگزاری مراسم تاسوعا و عاشورای حسینی پرداختند، ریشه های گرایش به تشیع به عنوان اسلام ایرانی را، باید از قرون چهارم و پنجم هجری به بعد، بررسید. که البته در منطقه ای به نام ایران ساسانی، بسیار اندک بودند
51 – دانش محمد در حجاز چهارده قرن پیش، می تواند معادل دانش محدود خمینی در دنیای امروز باشد؛ هوشمند، اما بی سواد، با این تفاوت که محمد بهررو یک درک قبیله ای از زندگی داشت که به آفات شهرنشینی دوره های بعد، آلوده نشده بود. از ثروت خدیجه، مقام و موقعیت امثال ابوبکر و شهامت و شجاعت مردانی چون حمزه (عموی محمد) و جسارت علی، مشاوره های افرادی چون ابوبکر، عمر، کعب الاخبار، سلمان فارسی و بسیاری دیگر به نحو احسن استفاده کرد. از ازدواج با دختران و خواهران بزرگان قریش، و حتی تقدیس بت های کعبه، برای رسیدن به اهداف خود، سود برد. آنچه خمینی را در مدت کوتاهی از اوج، به حضیض کشاند، فساد ناشی از محبوبیت و قدرت بود. گناه بزرگی نیست اگر او تاریخ معاصر جهان و ایران را نمی شناخت. نمی توانیم اما بپذیریم که از شرح احوال محمد در سرزمین حجاز هم بی خبر بود. او از درک زمانه ی خود عاجز ماند.
بخش های قبلی را اینجا بخوانید
بخش چهارم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش سوم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش دوم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش اول
https://www.goodreads.com/author_blog...
Published on August 04, 2017 01:09