Ali Ohadi's Blog, page 15
November 27, 2016
سفر "کاتارسیسم" در "زمان"، بخش اول
"کاتار"ها را گروهی مسیحی می شناختند که در قرون یازده و دوازده میلادی در منطقه ی "لانگدوک"، در جنوب فرانسه زندگی می کردند. اگرچه "کاتار"ها در بخش های دیگر اروپا، از جمله آلمان و شمال ایتالیا هم بودند اما آنچه سبب شد نام این فرقه ی مذهبی در تاریخ بماند، روزگار و سرانجام کاتارهای مقیم جنوب فرانسه بود. این که آنها به راستی مسیحی بودند، چندان روشن نیست چرا که اساس اعتقاداتشان بر "ثنویت" (دو خدایی) بود، حال آن که مسیحیان معتقد به "تثلیث" (سه گانه ی پدر، پسر، روح القدس) هستند. از سوی دیگر اندیشه ی کاتارسیسم بر مبنای "عشق" و "صلح" بنا شده است. آنها به یک خدای قادر که خالق جهان باشد، معتقد نبودند. به عقیده ی کاتارها جهان ما که سرشار از زشتی و جنگ و نفرت است، توسط یک نیروی شیطانی "دمیورژ" (1) آفریده شده و خدای روشنایی و نظم، عشق و صلح، در آفرینش آن نقشی نداشته است. آنها معتقد بودند روح یا بخش نورانی و نیک انسانی در چنگال این جهان فاسد "جسم" محبوس است و هدف زندگی انسان، تلاش برای رهایی بخشیدن روح و یاری خدای روشنایی در پیروزی بر خدای تاریکی ست تا جهان از زشتی وارهد. اما از آنجا که خدای روشنایی و صلح و نیکی، سپاه ندارد و معتقد به جنگ نیست، انسان با پرهیز از گناه و دوری جستن از پلیدی و زشتی "اعمال شیطانی"، به پیروزی نیکی بر زشتی مدد می رساند. کاتارها به نوعی "تناسخ" نیز اعتقاد داشتند به این صورت که ارواحی که در طول یک زندگی به رهایی نمی رسند، با حلول به جسمی دیگر، آنقدر عبور می کنند تا بالاخره جایی از تاریخ، به پاکی و رستگاری نائل شوند.
"کاتار" نامی نیست که اعضاء این گروه، به خود داده باشند. آنها ترجیح می دادند خود را "مردان خوب" و "زنان خوب" بنامند. نوشته اند که لفظ کاتار از کلمه ی یونانی کاتاریویی (2) به معنای "افراد نیک" گرفته شده و اولین بار در 1181 توسط یک آلمانی به نام "اکبارت فون شونو" بکار رفته است. آنچه مسلم است کاتارسیسم تا 1143 گسترش چندانی نداشت. مبنای اعتقادات کاتارها از شرق اروپا، از نواحی امپراطوری بیزانس "رم شرقی" می آمد. از چند اثر باقی مانده از کاتارها، از جمله "کتاب دو شهر" چنین بر می آید که فلسفه ی اعتقادی آنها به "بوگومیل"های بلغاری و عرفان اولیه ی مسیحیت نزدیک است. تا مدت ها نمی دانستند این باورها چگونه از بلغارستان به جنوب فرانسه رسیده، تا آن که روشن شد "بوگومیل"ها نیز به نوبه ی خود تحت تاثیر "پاولیسین"ها بودند که با اعتقاداتی مشابه، در زمانی قدیم تر، در ارمنستان زندگی می کرده اند. از آنجا که زمانی دراز، هر دو ملت ارامنه و بلغار جزو امپراطوری روم شرقی "بیزانس" بودند، به این نتیجه رسیدند که در زمینه ی اساطیر و باورها، این دو گروه از یکدیگر تاثیر و تاثر پذیرفته اند.
اعتقادات کاتارها در دنیای کاتولیک، آنها را در مقابل کلیسای رم قرار می داد که معتقد بود عیسی فرزند خداست و برای تحمل رنج بشر به زمین فرستاده شده تا سبب رستگاری انسان گردد. خدا خالق جهانی ست که توسط شیطان آلوده شده. کاتارها فرزند خدا بودن و مصلوب شدن عیسی را هم منکر بودند. از نظر آنها کلسیای رم، کلیسای تجمل و کلیسای خائن به خلوص مسیحیت بود. معتقد بودند کلیسا و کارگزاران آن به فساد سیاسی و اخلاقی آلوده اند و دیگر نماینده ی عیسی که خود را پیامبر ناتوانان و بی یاوران می دانست، نیستند. پاپ و کشیشان کاتولیک، ابتدا سعی کردند از طریق مذاکره، کاتارها را به آغوش کلیسای کاتولیک رم باز گردانند. اما در ژانویه 1208، نماینده ی پاپ؛ "پیر کاستلانو" توسط شوالیه ای که نماینده ی حکومت تولوز (جنوب فرانسه) بود، کشته شد و کلیسا، کاتارها را مسوول دانست و کافر خواند و مسیحیون را به مبارزه با آنها ترغیب کرد. فرمان پاپ "اوژن سوم" در مورد جلوگیری از گسترش کاتارسیسم، ابتدا به دلیل محبوبیت کاتارها به نتایج مطلوبی نرسید، اما پاپ ها و کلیسا تا یک قرن بر سر این فرمان پافشاری کردند و این پاپ "اینوسان سوم" بود که این فرمان را بصورتی قاطع در تمام سرزمین های جنوب و مرکز اروپا به اجرا گذاشت. حتی اسقف ها و کشیش هایی که به دلیل اعتقاد به مسیحیت، در فرمان پاپ کوتاهی می کردند، از کار برکنار می شدند و گاه به عنوان "کاتار"، به مجازات های سخت محکوم می شدند (آغاز دوران تفتیش عقاید). در ژوئیه 1209 سپاه مسیحیت (فرانسه، انگلیس، اسپانیا..) شهر "به زیه" را فتح کرد که با مقاومت کاتارها به فاجعه انجامید. همین که دروازه ی شهر به روی قوای فاتح گشوده شد، فرمانده ی کاتولیک دستور داد؛ همه را بکشید، خدا بندگان حقیقی اش را از آن میان تشخیص خواهد داد! در روز اول هفت هزار نفر کشته شدند. برخی از اسیران را در آتش کباب کردند و برخی را کور کردند، به اسبان بستند تا سربازان برای تمرین تیراندازی، از آنها به عنوان هدف های متحرک استفاده کنند. باقی مانده ی شهر نیز در شعله های آتش سوخت. سرکرده ی سپاه فاتح به پاپ اینوسان سوم ("بی گناه" سوم!) نوشت؛ امروز 20 هزار نفر، از هر رتبه و جنس و سن، به نام مقدس شما قربانی شدند! در مارچ 1244 کشتار بزرگ دیگری در منطقه به وقوع پیوست. آخرین قلعه ی کاتارها به نام "مون سگور" (3) بر فراز تپه ای فتح شد و دویست و ده کاتار در میان هیمه های آتش سوزانده شدند. در سال های بعد، و در تمام دوران تفتیش عقاید، هزاران نفر به اتهام کاتارسیسم سوخته یا به دار کشیده شدند.
کاتارها تقریبن اولین گروه مذهبی بودند که جرات یافتند علیه کلیسای رم بایستند. کلیسای کاتولیک آنها را کافر و زندیق و ملحد، و شایسته ی قتل می دانست. در 1233 دوشیزه ای در شهر رنس به خواهش بچه کشیشی پاسخ رد داد. کشیشان در این خویشتن داری و پارسایی تردید کردند. دختر را به بازجو سپردند تا معلوم شود محرک او چیست و چرا سنگ تقوا به سینه می زند! او در پاسخ گفت می خواهد تا زنده است باکره بماند. او را به جرم "جادو" و تلاش علیه کلیسا، سوزاندند. جنگ های کلیسا علیه کاتارها که به جنگ های "آلبی گنسیان" مشهور است، آغاز جنگ های صلیبی و دوران وحشتناک تفتیش عقاید در اروپاست. مبارزه ی علنی کلیسا علیه کاتارها، سرانجام سبب تضعیف قدرت ایالات جنوبی فرانسه شد و در انتها به نابودی جامعه ی کاتارها انجامید.
در جامعه ی کاتارها، آنچه بیش از هرچیز اهمیت داشت، این بود که یک کاتار دروغ نمی گفت، سوگند نمی خورد، دست به کشتار نمی زد و اگر در آتش هم می سوخت، از آیین خود بر نمی گشت. برای رفع اتهام کاتارسیست بودن کافی بود متهم ثابت کند گوشت می خورد یا زن و فرزند دارد! با وجودی که کاتارها از آمیزش با زنان پرهیز داشتند، زنان در جامعه ی کاتارها می توانستند به مقاماتی برسند که در آن زمان در انحصار مردها بود. در مجامع مذهبی شرکت می کردند، مبلغ می شدند، و در دوران جنگ های صلیبی و تفتیش عقاید، بسیاری شان در میان تلی از هیمه سوختند اما دست از باورهای خود برنداشتند. نژاد پرستی در جامعه ی کاتارها ناشناخته بود. یهودیان بر جان خویش ایمن بودند و مالشان از تعرض دیگران مصون بود. در مدرسه ی "مونت پلیه" که بانی آن یهودیان بودند، از استادان تازی مسلمان برای تعلیم علم پزشکی استفاده می کردند. اربابان، مختار مطلق نبودند و بازرگانان و شهرنشینان و پیشه وران، هر کدام سهمی در امور کشور به عهده داشتند. مظهر قدرت شهر، "کمون" بود و هیچ طبقه ای اجازه نداشت بر طبقه ی اجتماعی دیگر، اعمال برتری کند. وقایع نگاری نوشته دو تن از طبقه ی اشراف بیگانه، مدعی شده بودند که دو تن دیگر را خریده اند. دیوان دادرسی شهر، دو اشرافزاده را محکوم کرد و گفت؛ در شهر ما نه کسی را می توان خرید و نه کسی را می توان فروخت. "شهروندان مسلح" (4) در زمان بروز خطر، جملگی از شهر دفاع می کردند. در دفاع از شهر، همه ی طبقات، حتی ثروتمندان دست به دست هم می دادند. امروز می گویند حدود آزادی هر کس، آزادی دیگری ست. در کمون کاتاری معتقد بودند که وجود دیگران، شرط آزادی من است. بدین معنی که آزادی دیگران بجای آن که حد و مرزی برای آزادی من باشد، مایه ی شکوفایی آزادی من می شود. البته جامعه ی کاتار، بهشت روی زمین نبود. در آنجا هم مانند همه جای جهان نیرنگ و قتل و دزدی وجود داشت. اما فراموش نکنیم که یونانیان دموکرات عهد باستان نیز، همه قدیس و پارسا نبودند. آنها برای اولین بار بر ارزش انسان تاکید گذاشتند و صفات عالی بشری را از راهی بجز وحی و الهام آسمانی، به جهان آموختند.
در سال های اواخر قرن نوزده و اوایل قرن بیستم میلادی، باستان شناسان در سه منطقه ی مختلف؛ "تورفان" در شرق چین، جنوب بین النهرین (منطقه ی بابل سابق) و ماوراء النهر (سغد و بخارا)، به اسناد و مدارکی دست یافتند که در مورد "مانی"، پیامبر ایرانی و آیین او آگاهی های بسیار تازه ای می داد. بر طبق این اسناد معلوم شد حدود محبوبیت و گسترش آیین مانی، که خود در انتهای دوره ی اشکانی در منطقه ی بابل به دنیا آمده بود، از شرق تا درون مرزهای چین، و از غرب تا آن سوی مرزهای امپراطوری روم شرقی (بیزانس) ادامه داشته. پیش از آن تنها از طریق آثار برخی از نویسندگان عرب بعد از اسلام، و نوشته های برخی یونانیان همدوره ی ساسانی، آگاهی های اندکی در مورد مانی و عقایدش در دست بود. با اسناد تازه که شامل بسیاری از سرودها و نوشته های مانی بود، اطلاعات گسترده ای در مورد فلسفه ی مانویت و اوراد و نیایش های "مانی که ایست"ها (مانی گراها) به دست آمد. هم چنین معلوم شد مانی اطلاعات وسیعی در علوم، به ویژه ستاره شناسی داشته و در میان پیروانش صاحب قدرتی شگفت انگیز و همه جانبه بوده است. کثرت "نیایشگاه"های مانوی در روم، ایران، هند و منطقه ی عربی سبب شد تا برخی از ایران شناسان، مانی را بزرگ ترین برپاکننده ی "معبد" و سازمان دهنده ی دینی در تاریخ بشر بشناسند؛ پیامبری که پیروانش در زمان حیات او، از سواحل اقیانوس آرام تا سواحل اقیانوس اطلس پراکنده بودند. مانی هم چنین در صدد بوده تا تمامی امپراطوری چین را تحت نفوذ آیین خود درآورد و تا اندازه ای هم در این امر موفق شد.(5).
پیش از کشفیات تازه، پژوهشگران به "شباهت"های بنیادی اعتقادات "کاتارسیسم" با مانویت، اشاره کرده بودند اما با اسناد تازه روشن شد که کاتارها به ویژه در باور به "دو خدایی" و "دو پنداری" (ثنویت)، تحت تاثیر "مانی که ایسم" (مانی گرایی) بوده اند. هسته ی اصلی آیین مانویت بر اصل "دو بن"، روشنایی و تاریکی استوار بوده و به اعتقاد پژوهشگران و ایران شناسان صاحب نامی چون "آرتور کریستین سن"، "زینر"، "گیرمن دوشسن"، "مری بویس"، "یس آسموسمن" و... مانی معتقد بوده که جهان پر از درد و نفرین ما در تسلط کامل خدای زشتی و تاریکی (اهریمن) است و خدای روشنایی در اداره ی این جهان نقشی ندارد. بر اساس این تفکر، در ابتدای خلقت، "شمال"، "غرب" و "شرق" جهان در تسلط روشنایی بوده و "جنوب"، تنها میدان سلطه و اختیار "تاریکی" (اهرمن/ دیوان) بوده است. چون دیوان به مرزهای "روشنایی" رسیدند، بر آن تاختند، و بخش هایی از جهان روشنایی آلوده شد. مانی معتقد بوده که اگر خدای قادر هر چه اراده کند، به همان صورت خلق می شود، چگونه می توان وجود این همه پلیدی در جهان هستی را توجیه کرد؟ و اگر خداوند نمی توانسته جهانی کامل و بی عیب و نقص بوجود آورد، باید در قدرت مطلق وی تردید کرد و پذیرفت که کارگاه آفرینش نیازمند اصلاح و بهبود است. مارسیون (مرقیون) نیز در سده ی سوم میلادی کم و بیش به همین اعتقاد بودند که؛ جهانی که ما در آن زندگی می کنیم، جهانی ست پر از جور و ستمکاری و اصل پاداش و کیفر نیز عین بیدادگری ست (6). مارسیون معتقد بود که؛ خدای راستین، مظهر لطف و مهربانی ست و آسمان، مقر آفریدگار جهان مادی، جایگاه خشم، یا "یهوه"ی سختگیر و انتقام گیرنده، خدای تورات است. مارسیون از تفاوت عظیم میان پیام های کتب مقدس؛ "عهد عتیق" و "عهد جدید"، در شگفت بود و می گفت تورات، سراپا مکر و کید و قهر و انتقام است و انجیل، سرشار از مهر و محبت و عشق. او تورات را کتاب خدا نمی شناخت چرا که به زعم او عیسی نمی تواند فرزند خدایی باشد که خالق این جهان رقت بار و کراهت انگیز است.
تا پایان قرن نوزدهم و ابتدای قرن بیستم میلادی، تحقیقات وسیعی در زمینه ی تاریخ پیش از اسلام در ایران، صورت نگرفته بود. تا آن زمان و بر مبنای نظریات نویسندگان دوره ی اسلامی، مشهور بود که مانویت ترکیبی ست از ایده های سه متفکر بزرگ آن دوران؛ بودا، مسیح و زرتشت. اولین پژوهش های عمیق و مستند در زمینه ی تاریخ و مذاهب ایرانی پیش از اسلام، اکثرن توسط "آرتور کریستین سن" دانمارکی صورت گرفته (7). کریستین سن از اولین کسانی بود که تاثیر و تاثر ادیان باستان ایرانی بر یکدیگر را مطرح کرد و معتقد بود که "زروانیسم" (زمان باوری)، "مزداپرستی"، "میترائیسم" (مهرپرستی)، "زرتشتی گری" و آیین مغان اولیه، بصورت پیچیده ای از هم متاثر بوده اند، به گونه ای که تشخیص رگه های اصیل فلسفه ی هر کدام از این آیین ها و مذاهب، تقریبن غیر ممکن است. در عین حال، به درستی روشن نیست مهاجران آریایی در کدام دوره به نجد ایران وارد شده اند. کریستین سن نظریه های قبلی مبنی بر ورود آریایی ها در هزاره های پنجم یا چهارم پیش از میلاد را با تردید تلقی کرد چرا که آثار آریاهای مهاجر در غرب نجد ایران، پیش از این تاریخ نیز دیده شده است. از سوی دیگر اضافه بر آنچه مهاجرین آریایی از اعتقادات مشترک با پسرعموهای هندی شان با خود به این منطقه آوردند، ساکنان قبلی این منطقه از جمله "عیلامی"ها و همسایگان مهاجم نظیر آشوری ها و بابلی ها و ... نیز دارای عقاید و اساطیری بوده اند که رد آنها را در اعتقادات بعدی ساکنان نجد ایران می توان مشاهده کرد. "مری بویس" در اثر بزرگ خود "تاریخ کیش زردشت" می نویسد؛ تاثیر و تاثر ادیان و آیین های مختلف و عبور تاریخی آنها از سرزمین ها و ملت ها و فرهنگ های مختلف، فرآیندی شبیه به چگونگی پیدایش مروارید در صدف دریایی دارد. "همان گونه که هر مرواریدی... عبارت از پرده های غشایی ست که پیوسته از جداره ی صدف ترشح می شود تا جسم بیگانه ی وارد شده را قرنطینه و نرم و قابل هضم کند، در اطراف هر اندیشه یا خدایی تازه نیز، پرده های مکرر باورها و اعتقادات و آیین ها، ترشح شده است". (جلد اول تاریخ کیش زرتشت)
اما سوای اساطیر و اعتقادات سنتی مشترک میان آریاهای مهاجر (هند و ایرانی) که پس از هزاره ها هم چنان در این دو منطقه مشاهده می شود، کریستین سن و بعدها شاگردش پروفسور "یس آسموسمن" (که آثاری در زمینه ی "مانی که ایسم" (مانی گرایی) و مزدک نوشته)، از اولین کسانی هستند که معتقدند بیشتر مظاهر زرتشتی که در عقاید مانی نفوذ کرده، در اصل از "زروانیسم" (زمان گرایی) گرفته شده که خود در آیین های دیگر هند و ایرانی نظیر "میترائیسم" و "مزدا پرستی" و بالاخره زرتشت، نفوذ و تاثیر فراوان داشته است. اگرچه برخی "زروانیسم" را بیشتر یک نطام فلسفی می دانند تا یک مذهب، اما تاثیر شگفت این نحله ی تفکر در باره ی نظام خلقت جهان و انسان، در ادیان پیش از اسلام در ایران، قابل تردید و انکار نیست. از آن جمله است تاثیر ساختار فکری زروانیسم در مانویت و مزدک گرایی (که خود سخت تحت تاثیر آیین مانی بود). به اعتباری اعتقاد به "زروان" (زمان) از عصر هخامنشیان وجود داشته و در مهرپرستی (میترائیسم) نیز "زروان"، به منزله ی خدای اعلی شناخته می شده. "بنونیست" فرانسوی نیز معتقد است که مانویت و مهرپرستی، عناصر اصلی خود را از مکتب زروانی وام گرفته اند.
باری، زروانیان بر این عقیده بوده اند که جهان هستی، ساخته و پرداخته ی دو نیروی مخالف و معارض است، یکی به لشکریان نیکی و پارسایی فرمان می راند و دیگری پلیدی و پتیارگی را زیر فرمان دارد. بشر در برگزیدن یکی از این دو، و پیروی از اوامر یکی از آنها آزاد است. به عبارتی انسان رستگار یا گمراه، آزادی خود را هرگز از دست نمی دهد و همان گونه که اگزیستانسیالیست ها (مکتب اصالت وجود) امروزی معتقدند، انسان هر لحظه آزادی خود را باز می یابد و می تواند راه دیگری بر گزیند. ایرانیان باستان بر این باور بودند که منشاء و مظهر نیکی و بدی، خود انسان است. بر طبق عقاید مانی؛ خاک روشن در خاور، باد در باختر، آتش در نیمروز، آب در شمال و تاریکی در ژرفنای گیتی (جنوب) جا داشت. سپس گیتی دچار آشوب شد و تاریکی ها از اعماق ظلمت به سوی روشنایی روی آوردند. عناصر روشن، خدا را به کمک خواستند تا تاریکی را به جایگاه قبلی اش باز پس فرستند (8). بر طبق عقاید زروانی، "زمان" بی کرانه (ناکرانمند) پیش از هر موجودیتی وجود داشته، و پس از پایان جهان (زمان کرانمند) نیز، هم چنان وجود خواهد داشت. "اوهورمزد" (مظهر روشنی و نیکی) و "اهریمن" (خداوندگار تاریکی و پلیدی)، در ابتدای خلقت از "زروان" به وجود آمده اند.
هسته ی اصلی زروانیسم (زمان باوری) که تقریبن در تمام ادیان ایران باستان تاثیر گذاشته، همان "ثنویت" یا باور به "دو بن" است. به این معنا که در خلقت جهان و انسان، دو خدا در هنرنمایی با هم در رقابت اند؛ آفریننده ی نیکی و نظم، و آفریننده ی پلیدی و پتیارگی. دو بنی که در زرتشت، "آرمزس" (9) و "آریمنیوس" (10) نامیده می شوند. پارسیان (زرتشتی) میترا یا "دو میثرس" (11) را میانجی این دو خدا به حساب می آورده اند. اعتقاد به دو "بن"، نیکی و بدی، روشنایی و تاریکی، زیبایی و زشتی، اهورمزدا و اهریمن، خدا و شیطان به معنای هم قدرت بودن آن دو، در همه ی ادیان و اعتقادات قدیم اقوام ایرانی بچشم می خورد. در مورد آیین زروان و میزان نفوذ آن در عقاید زرتشتی در دوره ی ساسانیان، نظرها مختلف است. برخی از پژوهشگران زروانیسم را باور پیروز و برتر دوران ساسانیان دانسته اند و برخی زرتشتی و مزداپرستی را آیین اکثریت مردم آن دوره قلمداد کرده اند. گروهی نیز بر این عقیده اند که این دو باور، در دوره های پادشاهان مختلف، و در نواحی مختلف سرزمین پارس، بطور متناوب، به آیین اکثریت مردم تبدیل شده اند. آنچه مسلم است، جملگی ایران شناسان بر نفوذ فلسفه ی زروانیسم بر ادیان ایرانی به ویژه مزداپرستی و زرتشتی گرایی، هم عقیده اند. به اعتقاد "مری بویس" مذهب رسمی ایران در سراسر این دوره (ساسانی)، زروانیسم بوده. برخی از ایران شناسان معتقدند که اگرچه دین رسمی پادشاهان ساسانی، مزداپرستی سنتی بوده اما عامه ی مردم، که مانی آیین خود را در میانشان تبلیغ می کرده، به زروانیسم گرایش داشته اند. از آنجا که زروان (زمان) خدای تقدیر نیز بوده، می توان تصور کرد که چرا بسیاری از پژوهشگران، زروانیسم را با تقدیر گرایی یکی دانسته اند. از بررسی نظریه های مختلف چنین بر می آید که زروانیسم در دوران ساسانی، "بدعت" به حساب نمی آمده چرا که با "زروانیست"ها، هرگز آن گونه که با پیروان مانی و مزدک مبارزه می شده، رفتار نمی کرده اند.
پراکندگی پیروان مانی و مزدک تا چند قرن پس از اسلام، نشان آن است که با وجود سرکوب شدید مانویت و مزدکیسم در دوران ساسانی، این دو آیین بکلی از یادها نرفتند. ظاهرن مانی را از میان بردند و جسدش سال ها بر دروازه ی شهر جندی شاپور، آویخته ماند اما آیین او بر خلاف تصور مخالفان، تا دو سه قرن پس از اسلام به زندگی خود در ایران و سایر نقاط جهان ادامه داد و در بین عامه ی مردم از محبوبیت برخوردار بود. همین طور آیین مزدک که به شدت از مانویت متاثر بود، در بنیاد اعتقادی برخی از نهضت های ایرانی نظیر سرخ جامگان (بابکیان) به حیات خود ادامه داد (12). آمیختگی مانویت به عناصر آیینی و باورهای بودیسم، مسیحیت و زرتشتی گری، این فرصت را به مانویان می داد که هرجا با پیروان یکی از این مذاهب روبرو می شوند، خود را معتقد به آن آیین نشان دهند ("تقیه" در اسلام شیعی!) در دورانی دراز مانویان را در غرب، پیروان منحرف عیسی، و در ایران، زرتشتیانی نوآور می شناختند.
ادامه دارد.
یادداشت ها؛
1- Demiurge
2- Katharioi
3- Mont Segur
4- می لیس Milice
5- مانویت دین رسمی دولت اویغوری (ایالت بزرگ شرق چین) در آسیای مرکزی بوده و در 496 میلادی، یکی از زعمای مانویان در دربار امپراطور چین حضور داشته، چینی ها آیین مانی را آیین مومونی "Momoni" می نامند.
6- از نگاه مارسیون، پاداش خوبی (بهشت!)، نوعی معامله است، و کیفر بدی (جهنم) نیز به نوبه ی خود تکرار بدی ست، با این تفاوت که این بار به قانون الهی متکی ست.
7- آرتور کریستین سن حدود سی سال از عمر خود، از اوایل قرن بیستم تا جنگ جهانی دوم را در ایران و خارج از ایران، صرف بازشناسی تاریخ، زبان، فرهنگ و باورها و آیین های ایرانیان پیش از اسلام کرد. تقریبن تمامی آنچه در مورد تاریخ ساسانیان و پارت ها (اشکانیان) بصورت مستند کشف و نوشته شده، نتیجه ی تلاش کریستین سن است، که در دو اثر مهمش "ساسانیان" و "اشکانیان" (پارت ها) آورده. با توجه به اسناد به دست آمده و سنگ نبشته ها، کریستین سن چندین زبان و مذهب پیش از اسلام ایران را کشف و بازخوانی کرد و بر بخش های وسیع و ناشناخته ی تاریخ ایران، روشنی انداخت. پژوهش های او بنیاد ایران شناسی در جهان غرب را بکلی دگرگون کرد.
8- به احتمالی چون در آن دوران منطقه ی پارس، از شمال تا آسیای میانه، از شرق تا هند و از غرب تا آن سوی بین النهرین، مناطق شناخته شده ی جغرافیایی واقع در منطقه ی معتدله ی شمالی کره ی زمین بوده؛ سبز و بارانی و بهشتی، با مردمانی گندم گون که هرچه به منطقه ی شمالی نزدیک تر می شده، رنگشان روشن تر بوده... در عوض "جنوب جغرافیایی" این منطقه، تا آنجا که شناخته شده بوده، شامل جنوب خلیج فارس و شمال آفریقا می شده، بخش هایی که ساکنانش سیاه چهره و تیره رنگ بوده اند... بخش اهریمنی انسان معمولن "سیاه" تصور می شده و اهریمنان و دیوان نیز، همیشه "سیاه" تصویر می شده اند. شاید به همین علت بعدها مسیحیان سفید، کشتن آفریقاییان یا برده گرفتن آنان را یاری به مسیح می دانستند و معتقد بودند که بخش اهریمنی در وجود سیاهان غالب است و قابل اصلاح نیست، پس یا باید آنها را از میان برداشت و یا مانند حیوانات اهلی در خانه و برای کارهای پست از آنها استفاده کرد و به این وسیله بدی و جادویی را تحت نظر و کنترل داشت و... این فکر از آنجا ناشی می شده که تمامی شیاطین (دمون)ها و جادوگران و نیروهای ضد انسانی و غیر خدایی در دورانی دراز، به رنگ های سیاه و تیره تصور و تصویر می شده اند!... اما یک نکته ی قابل تامل در این مساله وجود دارد؛ سنت آوگستین، یکی از قدیسان مشهور مسیحی، که به احتمال قوی سیاه پوستی (از شمال آفریقا) بوده، به مدت 9 سال (364 تا 373 میلادی) پیرو آیین مانی بود و نوشته های بعدی اش در دفاع از مسیحیت، و نقد "مانی که ایسم"، کمک شایانی به شناخت مانویت کرده است!
9- Oromazes / Horomazes
10- Areimanios
11- Mithres / Mithras
12- آیین مزدک، نخستین دینی ست که امور اقتصادی و مذهبی را بهم آمیخته، از همین رو می توان تصور کرد که چنین جهش فکری در جامعه ی متعصب آن زمان، نمی توانسته ریشه بدواند. با وجود این، و نحوه ی تراژیک از میان رفتن مزدک و یارانش که در تواریخ به کسرا انوشیروان نسبت می دهند، این نحله ی تفکر تا قرن ها پس از اسلام، در میان مردم از محبوبیت برخوردار بوده است.
بخش دویم را اینجا بخوانید؛
https://www.goodreads.com/author/show...
منابع؛
- الملل و النحل به زبان عربی، اثر محمدبن عبدالکریم شهرستانی، نوعی دایرة المعارف ادیان و جغرافیا و... گویا بخش سوم آن (دین ها و کیش های ایرانی) توسط محسن ابوالقاسمی به فارسی ترجمه شده
- آثار الباقیه اثر ابوریحان بیرونی، یک مبدأ تاریخ و گاه شمار اعیاد ملل و اقوام مختلف؛ ایرانی ها، یونانی ها، کلیمی ها، مسیحیان، عرب های جاهلیت، مسلمانان و...
- مروج الذهب، اثر علی بن حسین مسعودی، جغرافی دان که به تاریخ هم پرداخته، دارای دو بخش قبل و بعداز اسلام تا ۳۳۶ قمری است.
- یادداشت ها، محمد قزوینی
- مانی و دین او، سید حسن تقی زاده
New Light On Manichaeism
Studies in Manichaeism 1965
Zaman i Ohrmazd : lo Zoroastrismo nelle sue origini e nella sua essenza
A History Of Zoroastrianism: The Early Period
Zurvan: A Zoroastrian Dilemma
Mazdaism in old Iran
ایران در زمان ساسانیان
Nyberg، Religions of Ancient Iran, 1938
نمونههای نخستین انسان و نخستین شهریار در تاریخِ افسانهایِ ایرانیان
Civilization of the Eastern Iranians in Ancient Times - With an Introduction to the Avesta ReligionCivilization of the Eastern Iranians in Ancient Times - With an Introduction to the Avesta Religion
"کاتار" نامی نیست که اعضاء این گروه، به خود داده باشند. آنها ترجیح می دادند خود را "مردان خوب" و "زنان خوب" بنامند. نوشته اند که لفظ کاتار از کلمه ی یونانی کاتاریویی (2) به معنای "افراد نیک" گرفته شده و اولین بار در 1181 توسط یک آلمانی به نام "اکبارت فون شونو" بکار رفته است. آنچه مسلم است کاتارسیسم تا 1143 گسترش چندانی نداشت. مبنای اعتقادات کاتارها از شرق اروپا، از نواحی امپراطوری بیزانس "رم شرقی" می آمد. از چند اثر باقی مانده از کاتارها، از جمله "کتاب دو شهر" چنین بر می آید که فلسفه ی اعتقادی آنها به "بوگومیل"های بلغاری و عرفان اولیه ی مسیحیت نزدیک است. تا مدت ها نمی دانستند این باورها چگونه از بلغارستان به جنوب فرانسه رسیده، تا آن که روشن شد "بوگومیل"ها نیز به نوبه ی خود تحت تاثیر "پاولیسین"ها بودند که با اعتقاداتی مشابه، در زمانی قدیم تر، در ارمنستان زندگی می کرده اند. از آنجا که زمانی دراز، هر دو ملت ارامنه و بلغار جزو امپراطوری روم شرقی "بیزانس" بودند، به این نتیجه رسیدند که در زمینه ی اساطیر و باورها، این دو گروه از یکدیگر تاثیر و تاثر پذیرفته اند.
اعتقادات کاتارها در دنیای کاتولیک، آنها را در مقابل کلیسای رم قرار می داد که معتقد بود عیسی فرزند خداست و برای تحمل رنج بشر به زمین فرستاده شده تا سبب رستگاری انسان گردد. خدا خالق جهانی ست که توسط شیطان آلوده شده. کاتارها فرزند خدا بودن و مصلوب شدن عیسی را هم منکر بودند. از نظر آنها کلسیای رم، کلیسای تجمل و کلیسای خائن به خلوص مسیحیت بود. معتقد بودند کلیسا و کارگزاران آن به فساد سیاسی و اخلاقی آلوده اند و دیگر نماینده ی عیسی که خود را پیامبر ناتوانان و بی یاوران می دانست، نیستند. پاپ و کشیشان کاتولیک، ابتدا سعی کردند از طریق مذاکره، کاتارها را به آغوش کلیسای کاتولیک رم باز گردانند. اما در ژانویه 1208، نماینده ی پاپ؛ "پیر کاستلانو" توسط شوالیه ای که نماینده ی حکومت تولوز (جنوب فرانسه) بود، کشته شد و کلیسا، کاتارها را مسوول دانست و کافر خواند و مسیحیون را به مبارزه با آنها ترغیب کرد. فرمان پاپ "اوژن سوم" در مورد جلوگیری از گسترش کاتارسیسم، ابتدا به دلیل محبوبیت کاتارها به نتایج مطلوبی نرسید، اما پاپ ها و کلیسا تا یک قرن بر سر این فرمان پافشاری کردند و این پاپ "اینوسان سوم" بود که این فرمان را بصورتی قاطع در تمام سرزمین های جنوب و مرکز اروپا به اجرا گذاشت. حتی اسقف ها و کشیش هایی که به دلیل اعتقاد به مسیحیت، در فرمان پاپ کوتاهی می کردند، از کار برکنار می شدند و گاه به عنوان "کاتار"، به مجازات های سخت محکوم می شدند (آغاز دوران تفتیش عقاید). در ژوئیه 1209 سپاه مسیحیت (فرانسه، انگلیس، اسپانیا..) شهر "به زیه" را فتح کرد که با مقاومت کاتارها به فاجعه انجامید. همین که دروازه ی شهر به روی قوای فاتح گشوده شد، فرمانده ی کاتولیک دستور داد؛ همه را بکشید، خدا بندگان حقیقی اش را از آن میان تشخیص خواهد داد! در روز اول هفت هزار نفر کشته شدند. برخی از اسیران را در آتش کباب کردند و برخی را کور کردند، به اسبان بستند تا سربازان برای تمرین تیراندازی، از آنها به عنوان هدف های متحرک استفاده کنند. باقی مانده ی شهر نیز در شعله های آتش سوخت. سرکرده ی سپاه فاتح به پاپ اینوسان سوم ("بی گناه" سوم!) نوشت؛ امروز 20 هزار نفر، از هر رتبه و جنس و سن، به نام مقدس شما قربانی شدند! در مارچ 1244 کشتار بزرگ دیگری در منطقه به وقوع پیوست. آخرین قلعه ی کاتارها به نام "مون سگور" (3) بر فراز تپه ای فتح شد و دویست و ده کاتار در میان هیمه های آتش سوزانده شدند. در سال های بعد، و در تمام دوران تفتیش عقاید، هزاران نفر به اتهام کاتارسیسم سوخته یا به دار کشیده شدند.
کاتارها تقریبن اولین گروه مذهبی بودند که جرات یافتند علیه کلیسای رم بایستند. کلیسای کاتولیک آنها را کافر و زندیق و ملحد، و شایسته ی قتل می دانست. در 1233 دوشیزه ای در شهر رنس به خواهش بچه کشیشی پاسخ رد داد. کشیشان در این خویشتن داری و پارسایی تردید کردند. دختر را به بازجو سپردند تا معلوم شود محرک او چیست و چرا سنگ تقوا به سینه می زند! او در پاسخ گفت می خواهد تا زنده است باکره بماند. او را به جرم "جادو" و تلاش علیه کلیسا، سوزاندند. جنگ های کلیسا علیه کاتارها که به جنگ های "آلبی گنسیان" مشهور است، آغاز جنگ های صلیبی و دوران وحشتناک تفتیش عقاید در اروپاست. مبارزه ی علنی کلیسا علیه کاتارها، سرانجام سبب تضعیف قدرت ایالات جنوبی فرانسه شد و در انتها به نابودی جامعه ی کاتارها انجامید.
در جامعه ی کاتارها، آنچه بیش از هرچیز اهمیت داشت، این بود که یک کاتار دروغ نمی گفت، سوگند نمی خورد، دست به کشتار نمی زد و اگر در آتش هم می سوخت، از آیین خود بر نمی گشت. برای رفع اتهام کاتارسیست بودن کافی بود متهم ثابت کند گوشت می خورد یا زن و فرزند دارد! با وجودی که کاتارها از آمیزش با زنان پرهیز داشتند، زنان در جامعه ی کاتارها می توانستند به مقاماتی برسند که در آن زمان در انحصار مردها بود. در مجامع مذهبی شرکت می کردند، مبلغ می شدند، و در دوران جنگ های صلیبی و تفتیش عقاید، بسیاری شان در میان تلی از هیمه سوختند اما دست از باورهای خود برنداشتند. نژاد پرستی در جامعه ی کاتارها ناشناخته بود. یهودیان بر جان خویش ایمن بودند و مالشان از تعرض دیگران مصون بود. در مدرسه ی "مونت پلیه" که بانی آن یهودیان بودند، از استادان تازی مسلمان برای تعلیم علم پزشکی استفاده می کردند. اربابان، مختار مطلق نبودند و بازرگانان و شهرنشینان و پیشه وران، هر کدام سهمی در امور کشور به عهده داشتند. مظهر قدرت شهر، "کمون" بود و هیچ طبقه ای اجازه نداشت بر طبقه ی اجتماعی دیگر، اعمال برتری کند. وقایع نگاری نوشته دو تن از طبقه ی اشراف بیگانه، مدعی شده بودند که دو تن دیگر را خریده اند. دیوان دادرسی شهر، دو اشرافزاده را محکوم کرد و گفت؛ در شهر ما نه کسی را می توان خرید و نه کسی را می توان فروخت. "شهروندان مسلح" (4) در زمان بروز خطر، جملگی از شهر دفاع می کردند. در دفاع از شهر، همه ی طبقات، حتی ثروتمندان دست به دست هم می دادند. امروز می گویند حدود آزادی هر کس، آزادی دیگری ست. در کمون کاتاری معتقد بودند که وجود دیگران، شرط آزادی من است. بدین معنی که آزادی دیگران بجای آن که حد و مرزی برای آزادی من باشد، مایه ی شکوفایی آزادی من می شود. البته جامعه ی کاتار، بهشت روی زمین نبود. در آنجا هم مانند همه جای جهان نیرنگ و قتل و دزدی وجود داشت. اما فراموش نکنیم که یونانیان دموکرات عهد باستان نیز، همه قدیس و پارسا نبودند. آنها برای اولین بار بر ارزش انسان تاکید گذاشتند و صفات عالی بشری را از راهی بجز وحی و الهام آسمانی، به جهان آموختند.
در سال های اواخر قرن نوزده و اوایل قرن بیستم میلادی، باستان شناسان در سه منطقه ی مختلف؛ "تورفان" در شرق چین، جنوب بین النهرین (منطقه ی بابل سابق) و ماوراء النهر (سغد و بخارا)، به اسناد و مدارکی دست یافتند که در مورد "مانی"، پیامبر ایرانی و آیین او آگاهی های بسیار تازه ای می داد. بر طبق این اسناد معلوم شد حدود محبوبیت و گسترش آیین مانی، که خود در انتهای دوره ی اشکانی در منطقه ی بابل به دنیا آمده بود، از شرق تا درون مرزهای چین، و از غرب تا آن سوی مرزهای امپراطوری روم شرقی (بیزانس) ادامه داشته. پیش از آن تنها از طریق آثار برخی از نویسندگان عرب بعد از اسلام، و نوشته های برخی یونانیان همدوره ی ساسانی، آگاهی های اندکی در مورد مانی و عقایدش در دست بود. با اسناد تازه که شامل بسیاری از سرودها و نوشته های مانی بود، اطلاعات گسترده ای در مورد فلسفه ی مانویت و اوراد و نیایش های "مانی که ایست"ها (مانی گراها) به دست آمد. هم چنین معلوم شد مانی اطلاعات وسیعی در علوم، به ویژه ستاره شناسی داشته و در میان پیروانش صاحب قدرتی شگفت انگیز و همه جانبه بوده است. کثرت "نیایشگاه"های مانوی در روم، ایران، هند و منطقه ی عربی سبب شد تا برخی از ایران شناسان، مانی را بزرگ ترین برپاکننده ی "معبد" و سازمان دهنده ی دینی در تاریخ بشر بشناسند؛ پیامبری که پیروانش در زمان حیات او، از سواحل اقیانوس آرام تا سواحل اقیانوس اطلس پراکنده بودند. مانی هم چنین در صدد بوده تا تمامی امپراطوری چین را تحت نفوذ آیین خود درآورد و تا اندازه ای هم در این امر موفق شد.(5).
پیش از کشفیات تازه، پژوهشگران به "شباهت"های بنیادی اعتقادات "کاتارسیسم" با مانویت، اشاره کرده بودند اما با اسناد تازه روشن شد که کاتارها به ویژه در باور به "دو خدایی" و "دو پنداری" (ثنویت)، تحت تاثیر "مانی که ایسم" (مانی گرایی) بوده اند. هسته ی اصلی آیین مانویت بر اصل "دو بن"، روشنایی و تاریکی استوار بوده و به اعتقاد پژوهشگران و ایران شناسان صاحب نامی چون "آرتور کریستین سن"، "زینر"، "گیرمن دوشسن"، "مری بویس"، "یس آسموسمن" و... مانی معتقد بوده که جهان پر از درد و نفرین ما در تسلط کامل خدای زشتی و تاریکی (اهریمن) است و خدای روشنایی در اداره ی این جهان نقشی ندارد. بر اساس این تفکر، در ابتدای خلقت، "شمال"، "غرب" و "شرق" جهان در تسلط روشنایی بوده و "جنوب"، تنها میدان سلطه و اختیار "تاریکی" (اهرمن/ دیوان) بوده است. چون دیوان به مرزهای "روشنایی" رسیدند، بر آن تاختند، و بخش هایی از جهان روشنایی آلوده شد. مانی معتقد بوده که اگر خدای قادر هر چه اراده کند، به همان صورت خلق می شود، چگونه می توان وجود این همه پلیدی در جهان هستی را توجیه کرد؟ و اگر خداوند نمی توانسته جهانی کامل و بی عیب و نقص بوجود آورد، باید در قدرت مطلق وی تردید کرد و پذیرفت که کارگاه آفرینش نیازمند اصلاح و بهبود است. مارسیون (مرقیون) نیز در سده ی سوم میلادی کم و بیش به همین اعتقاد بودند که؛ جهانی که ما در آن زندگی می کنیم، جهانی ست پر از جور و ستمکاری و اصل پاداش و کیفر نیز عین بیدادگری ست (6). مارسیون معتقد بود که؛ خدای راستین، مظهر لطف و مهربانی ست و آسمان، مقر آفریدگار جهان مادی، جایگاه خشم، یا "یهوه"ی سختگیر و انتقام گیرنده، خدای تورات است. مارسیون از تفاوت عظیم میان پیام های کتب مقدس؛ "عهد عتیق" و "عهد جدید"، در شگفت بود و می گفت تورات، سراپا مکر و کید و قهر و انتقام است و انجیل، سرشار از مهر و محبت و عشق. او تورات را کتاب خدا نمی شناخت چرا که به زعم او عیسی نمی تواند فرزند خدایی باشد که خالق این جهان رقت بار و کراهت انگیز است.
تا پایان قرن نوزدهم و ابتدای قرن بیستم میلادی، تحقیقات وسیعی در زمینه ی تاریخ پیش از اسلام در ایران، صورت نگرفته بود. تا آن زمان و بر مبنای نظریات نویسندگان دوره ی اسلامی، مشهور بود که مانویت ترکیبی ست از ایده های سه متفکر بزرگ آن دوران؛ بودا، مسیح و زرتشت. اولین پژوهش های عمیق و مستند در زمینه ی تاریخ و مذاهب ایرانی پیش از اسلام، اکثرن توسط "آرتور کریستین سن" دانمارکی صورت گرفته (7). کریستین سن از اولین کسانی بود که تاثیر و تاثر ادیان باستان ایرانی بر یکدیگر را مطرح کرد و معتقد بود که "زروانیسم" (زمان باوری)، "مزداپرستی"، "میترائیسم" (مهرپرستی)، "زرتشتی گری" و آیین مغان اولیه، بصورت پیچیده ای از هم متاثر بوده اند، به گونه ای که تشخیص رگه های اصیل فلسفه ی هر کدام از این آیین ها و مذاهب، تقریبن غیر ممکن است. در عین حال، به درستی روشن نیست مهاجران آریایی در کدام دوره به نجد ایران وارد شده اند. کریستین سن نظریه های قبلی مبنی بر ورود آریایی ها در هزاره های پنجم یا چهارم پیش از میلاد را با تردید تلقی کرد چرا که آثار آریاهای مهاجر در غرب نجد ایران، پیش از این تاریخ نیز دیده شده است. از سوی دیگر اضافه بر آنچه مهاجرین آریایی از اعتقادات مشترک با پسرعموهای هندی شان با خود به این منطقه آوردند، ساکنان قبلی این منطقه از جمله "عیلامی"ها و همسایگان مهاجم نظیر آشوری ها و بابلی ها و ... نیز دارای عقاید و اساطیری بوده اند که رد آنها را در اعتقادات بعدی ساکنان نجد ایران می توان مشاهده کرد. "مری بویس" در اثر بزرگ خود "تاریخ کیش زردشت" می نویسد؛ تاثیر و تاثر ادیان و آیین های مختلف و عبور تاریخی آنها از سرزمین ها و ملت ها و فرهنگ های مختلف، فرآیندی شبیه به چگونگی پیدایش مروارید در صدف دریایی دارد. "همان گونه که هر مرواریدی... عبارت از پرده های غشایی ست که پیوسته از جداره ی صدف ترشح می شود تا جسم بیگانه ی وارد شده را قرنطینه و نرم و قابل هضم کند، در اطراف هر اندیشه یا خدایی تازه نیز، پرده های مکرر باورها و اعتقادات و آیین ها، ترشح شده است". (جلد اول تاریخ کیش زرتشت)
اما سوای اساطیر و اعتقادات سنتی مشترک میان آریاهای مهاجر (هند و ایرانی) که پس از هزاره ها هم چنان در این دو منطقه مشاهده می شود، کریستین سن و بعدها شاگردش پروفسور "یس آسموسمن" (که آثاری در زمینه ی "مانی که ایسم" (مانی گرایی) و مزدک نوشته)، از اولین کسانی هستند که معتقدند بیشتر مظاهر زرتشتی که در عقاید مانی نفوذ کرده، در اصل از "زروانیسم" (زمان گرایی) گرفته شده که خود در آیین های دیگر هند و ایرانی نظیر "میترائیسم" و "مزدا پرستی" و بالاخره زرتشت، نفوذ و تاثیر فراوان داشته است. اگرچه برخی "زروانیسم" را بیشتر یک نطام فلسفی می دانند تا یک مذهب، اما تاثیر شگفت این نحله ی تفکر در باره ی نظام خلقت جهان و انسان، در ادیان پیش از اسلام در ایران، قابل تردید و انکار نیست. از آن جمله است تاثیر ساختار فکری زروانیسم در مانویت و مزدک گرایی (که خود سخت تحت تاثیر آیین مانی بود). به اعتباری اعتقاد به "زروان" (زمان) از عصر هخامنشیان وجود داشته و در مهرپرستی (میترائیسم) نیز "زروان"، به منزله ی خدای اعلی شناخته می شده. "بنونیست" فرانسوی نیز معتقد است که مانویت و مهرپرستی، عناصر اصلی خود را از مکتب زروانی وام گرفته اند.
باری، زروانیان بر این عقیده بوده اند که جهان هستی، ساخته و پرداخته ی دو نیروی مخالف و معارض است، یکی به لشکریان نیکی و پارسایی فرمان می راند و دیگری پلیدی و پتیارگی را زیر فرمان دارد. بشر در برگزیدن یکی از این دو، و پیروی از اوامر یکی از آنها آزاد است. به عبارتی انسان رستگار یا گمراه، آزادی خود را هرگز از دست نمی دهد و همان گونه که اگزیستانسیالیست ها (مکتب اصالت وجود) امروزی معتقدند، انسان هر لحظه آزادی خود را باز می یابد و می تواند راه دیگری بر گزیند. ایرانیان باستان بر این باور بودند که منشاء و مظهر نیکی و بدی، خود انسان است. بر طبق عقاید مانی؛ خاک روشن در خاور، باد در باختر، آتش در نیمروز، آب در شمال و تاریکی در ژرفنای گیتی (جنوب) جا داشت. سپس گیتی دچار آشوب شد و تاریکی ها از اعماق ظلمت به سوی روشنایی روی آوردند. عناصر روشن، خدا را به کمک خواستند تا تاریکی را به جایگاه قبلی اش باز پس فرستند (8). بر طبق عقاید زروانی، "زمان" بی کرانه (ناکرانمند) پیش از هر موجودیتی وجود داشته، و پس از پایان جهان (زمان کرانمند) نیز، هم چنان وجود خواهد داشت. "اوهورمزد" (مظهر روشنی و نیکی) و "اهریمن" (خداوندگار تاریکی و پلیدی)، در ابتدای خلقت از "زروان" به وجود آمده اند.
هسته ی اصلی زروانیسم (زمان باوری) که تقریبن در تمام ادیان ایران باستان تاثیر گذاشته، همان "ثنویت" یا باور به "دو بن" است. به این معنا که در خلقت جهان و انسان، دو خدا در هنرنمایی با هم در رقابت اند؛ آفریننده ی نیکی و نظم، و آفریننده ی پلیدی و پتیارگی. دو بنی که در زرتشت، "آرمزس" (9) و "آریمنیوس" (10) نامیده می شوند. پارسیان (زرتشتی) میترا یا "دو میثرس" (11) را میانجی این دو خدا به حساب می آورده اند. اعتقاد به دو "بن"، نیکی و بدی، روشنایی و تاریکی، زیبایی و زشتی، اهورمزدا و اهریمن، خدا و شیطان به معنای هم قدرت بودن آن دو، در همه ی ادیان و اعتقادات قدیم اقوام ایرانی بچشم می خورد. در مورد آیین زروان و میزان نفوذ آن در عقاید زرتشتی در دوره ی ساسانیان، نظرها مختلف است. برخی از پژوهشگران زروانیسم را باور پیروز و برتر دوران ساسانیان دانسته اند و برخی زرتشتی و مزداپرستی را آیین اکثریت مردم آن دوره قلمداد کرده اند. گروهی نیز بر این عقیده اند که این دو باور، در دوره های پادشاهان مختلف، و در نواحی مختلف سرزمین پارس، بطور متناوب، به آیین اکثریت مردم تبدیل شده اند. آنچه مسلم است، جملگی ایران شناسان بر نفوذ فلسفه ی زروانیسم بر ادیان ایرانی به ویژه مزداپرستی و زرتشتی گرایی، هم عقیده اند. به اعتقاد "مری بویس" مذهب رسمی ایران در سراسر این دوره (ساسانی)، زروانیسم بوده. برخی از ایران شناسان معتقدند که اگرچه دین رسمی پادشاهان ساسانی، مزداپرستی سنتی بوده اما عامه ی مردم، که مانی آیین خود را در میانشان تبلیغ می کرده، به زروانیسم گرایش داشته اند. از آنجا که زروان (زمان) خدای تقدیر نیز بوده، می توان تصور کرد که چرا بسیاری از پژوهشگران، زروانیسم را با تقدیر گرایی یکی دانسته اند. از بررسی نظریه های مختلف چنین بر می آید که زروانیسم در دوران ساسانی، "بدعت" به حساب نمی آمده چرا که با "زروانیست"ها، هرگز آن گونه که با پیروان مانی و مزدک مبارزه می شده، رفتار نمی کرده اند.
پراکندگی پیروان مانی و مزدک تا چند قرن پس از اسلام، نشان آن است که با وجود سرکوب شدید مانویت و مزدکیسم در دوران ساسانی، این دو آیین بکلی از یادها نرفتند. ظاهرن مانی را از میان بردند و جسدش سال ها بر دروازه ی شهر جندی شاپور، آویخته ماند اما آیین او بر خلاف تصور مخالفان، تا دو سه قرن پس از اسلام به زندگی خود در ایران و سایر نقاط جهان ادامه داد و در بین عامه ی مردم از محبوبیت برخوردار بود. همین طور آیین مزدک که به شدت از مانویت متاثر بود، در بنیاد اعتقادی برخی از نهضت های ایرانی نظیر سرخ جامگان (بابکیان) به حیات خود ادامه داد (12). آمیختگی مانویت به عناصر آیینی و باورهای بودیسم، مسیحیت و زرتشتی گری، این فرصت را به مانویان می داد که هرجا با پیروان یکی از این مذاهب روبرو می شوند، خود را معتقد به آن آیین نشان دهند ("تقیه" در اسلام شیعی!) در دورانی دراز مانویان را در غرب، پیروان منحرف عیسی، و در ایران، زرتشتیانی نوآور می شناختند.
ادامه دارد.
یادداشت ها؛
1- Demiurge
2- Katharioi
3- Mont Segur
4- می لیس Milice
5- مانویت دین رسمی دولت اویغوری (ایالت بزرگ شرق چین) در آسیای مرکزی بوده و در 496 میلادی، یکی از زعمای مانویان در دربار امپراطور چین حضور داشته، چینی ها آیین مانی را آیین مومونی "Momoni" می نامند.
6- از نگاه مارسیون، پاداش خوبی (بهشت!)، نوعی معامله است، و کیفر بدی (جهنم) نیز به نوبه ی خود تکرار بدی ست، با این تفاوت که این بار به قانون الهی متکی ست.
7- آرتور کریستین سن حدود سی سال از عمر خود، از اوایل قرن بیستم تا جنگ جهانی دوم را در ایران و خارج از ایران، صرف بازشناسی تاریخ، زبان، فرهنگ و باورها و آیین های ایرانیان پیش از اسلام کرد. تقریبن تمامی آنچه در مورد تاریخ ساسانیان و پارت ها (اشکانیان) بصورت مستند کشف و نوشته شده، نتیجه ی تلاش کریستین سن است، که در دو اثر مهمش "ساسانیان" و "اشکانیان" (پارت ها) آورده. با توجه به اسناد به دست آمده و سنگ نبشته ها، کریستین سن چندین زبان و مذهب پیش از اسلام ایران را کشف و بازخوانی کرد و بر بخش های وسیع و ناشناخته ی تاریخ ایران، روشنی انداخت. پژوهش های او بنیاد ایران شناسی در جهان غرب را بکلی دگرگون کرد.
8- به احتمالی چون در آن دوران منطقه ی پارس، از شمال تا آسیای میانه، از شرق تا هند و از غرب تا آن سوی بین النهرین، مناطق شناخته شده ی جغرافیایی واقع در منطقه ی معتدله ی شمالی کره ی زمین بوده؛ سبز و بارانی و بهشتی، با مردمانی گندم گون که هرچه به منطقه ی شمالی نزدیک تر می شده، رنگشان روشن تر بوده... در عوض "جنوب جغرافیایی" این منطقه، تا آنجا که شناخته شده بوده، شامل جنوب خلیج فارس و شمال آفریقا می شده، بخش هایی که ساکنانش سیاه چهره و تیره رنگ بوده اند... بخش اهریمنی انسان معمولن "سیاه" تصور می شده و اهریمنان و دیوان نیز، همیشه "سیاه" تصویر می شده اند. شاید به همین علت بعدها مسیحیان سفید، کشتن آفریقاییان یا برده گرفتن آنان را یاری به مسیح می دانستند و معتقد بودند که بخش اهریمنی در وجود سیاهان غالب است و قابل اصلاح نیست، پس یا باید آنها را از میان برداشت و یا مانند حیوانات اهلی در خانه و برای کارهای پست از آنها استفاده کرد و به این وسیله بدی و جادویی را تحت نظر و کنترل داشت و... این فکر از آنجا ناشی می شده که تمامی شیاطین (دمون)ها و جادوگران و نیروهای ضد انسانی و غیر خدایی در دورانی دراز، به رنگ های سیاه و تیره تصور و تصویر می شده اند!... اما یک نکته ی قابل تامل در این مساله وجود دارد؛ سنت آوگستین، یکی از قدیسان مشهور مسیحی، که به احتمال قوی سیاه پوستی (از شمال آفریقا) بوده، به مدت 9 سال (364 تا 373 میلادی) پیرو آیین مانی بود و نوشته های بعدی اش در دفاع از مسیحیت، و نقد "مانی که ایسم"، کمک شایانی به شناخت مانویت کرده است!
9- Oromazes / Horomazes
10- Areimanios
11- Mithres / Mithras
12- آیین مزدک، نخستین دینی ست که امور اقتصادی و مذهبی را بهم آمیخته، از همین رو می توان تصور کرد که چنین جهش فکری در جامعه ی متعصب آن زمان، نمی توانسته ریشه بدواند. با وجود این، و نحوه ی تراژیک از میان رفتن مزدک و یارانش که در تواریخ به کسرا انوشیروان نسبت می دهند، این نحله ی تفکر تا قرن ها پس از اسلام، در میان مردم از محبوبیت برخوردار بوده است.
بخش دویم را اینجا بخوانید؛
https://www.goodreads.com/author/show...
منابع؛
- الملل و النحل به زبان عربی، اثر محمدبن عبدالکریم شهرستانی، نوعی دایرة المعارف ادیان و جغرافیا و... گویا بخش سوم آن (دین ها و کیش های ایرانی) توسط محسن ابوالقاسمی به فارسی ترجمه شده
- آثار الباقیه اثر ابوریحان بیرونی، یک مبدأ تاریخ و گاه شمار اعیاد ملل و اقوام مختلف؛ ایرانی ها، یونانی ها، کلیمی ها، مسیحیان، عرب های جاهلیت، مسلمانان و...
- مروج الذهب، اثر علی بن حسین مسعودی، جغرافی دان که به تاریخ هم پرداخته، دارای دو بخش قبل و بعداز اسلام تا ۳۳۶ قمری است.
- یادداشت ها، محمد قزوینی
- مانی و دین او، سید حسن تقی زاده
New Light On Manichaeism
Studies in Manichaeism 1965
Zaman i Ohrmazd : lo Zoroastrismo nelle sue origini e nella sua essenza
A History Of Zoroastrianism: The Early Period
Zurvan: A Zoroastrian Dilemma
Mazdaism in old Iran
ایران در زمان ساسانیان
Nyberg، Religions of Ancient Iran, 1938
نمونههای نخستین انسان و نخستین شهریار در تاریخِ افسانهایِ ایرانیان
Civilization of the Eastern Iranians in Ancient Times - With an Introduction to the Avesta ReligionCivilization of the Eastern Iranians in Ancient Times - With an Introduction to the Avesta Religion
Published on November 27, 2016 01:36
October 31, 2016
شوخی درباره ی یاکوب
هر به چند سال یک بار، به اعتبار وقایعی که اینسو یا آنسوی جهان در شرف وقوع است، سه نام بخاطرم می آیند؛ "یاکوب"، "معمر قذافی" و "خروشچف"! قذافی و خروشچف را شاید خیلی ها بشناسند. "یاکوب" اما مردی بود از نسلی که در سال های سر بر آوردن قذافی و خروشچف، شخصیتش شکل گرفت، و برخلاف آن دوتای دیگر، کمتر کسی نام امثال او را می دانست. نسلی از پسله ی نسل سرخوردگان جنگ دوم، که خود در گوشه و کنار جهان در اعتراض به قدرت بالید، و گمنام، به خاک پیوست؛ نسلی که می پنداشت سوسیالیزم، در مقابل ترکتازی های سرمایه داری خواهد ایستاد، و جهانی سرشار از لذت و زیبایی زندگی در پناه صلح، در راه است. با برآمدن اسراییل در خاورمیانه، "مک کارتیسم" و روشنفکر ستیزی در آمریکا، کودتاهای متعدد در آفریقا، آسیا و آمریکای لاتین، جنگ کره، وقایع کنگو، شیلی و... ترور "داگ هامرشولد"، "لومومبا"، "مارتین لوتر کینگ" "مالکوم ایکس"، "سوکارنو"... و بالاخره جنگ ویتنام اما... این جماعت خوش خیال دریافت که حتی یک قدرت معتقد به سوسیالیسم، و مدعی دفاع از محرومان جهان هم به قیمت قربانی کردن هزاران انسان، جهان را به سادگی با سرمایه تقسیم می کند!
جنبش دهه ی شصت که سراسر منطقه ای به نام "غرب" را تکان داد، در ابتدای دهه ی هفتاد، در هیچ و پوچ وعده های سر خرمن (صدای انقلاب شما را شنیدیم!)، مثل حبابی روی آب ترکید و در "جذابیت های پنهان بورژوازی" به گِل نشست. برخی از "یاکوب"های سرخورده، به امید ادامه ی جنبش، به کشورهای جهان سوم کوچیدند و همانجا در بوروکراسی و فساد گسترده ی رژیم های دیکتاتوری، پژمردند و پوسیدند. گروهی به الکل و مواد مخدر پناه بردند و در سال های بعد، یکی یکی در کنار متروها و کوچه پس کوچه های قدیمی کلان شهرهای جهان، هم چون برگ های زرد و سرخ پاییزی، از فقر فرو افتادند و زیر دست و پا گم و گور شدند. یاکوب نیز، بعد از سفری در کشورهای آمریکای لاتین، سرخورده از کوبا به الجزایر رفت، شش ماهی بیشتر دوام نیاورد و پس از دو سال دوری از وطن، در۱۹۷۱، دست از پا درازتر به کپنهاگ بازگشت و یک راست به "کریستینیا"* رفت و با دوستی قدیمی، هم اتاقی شد. از سال بعد که هم اتاقی اش به "بولیویا" رفت، و دیگر خبری از او نیامد، یاکوب تا سی و چند سال بعد، تنها ساکن همان اتاقک بود که تمامی اثاثیه اش را دو صندلی زهوار در رفته، یک رختخواب که با آغوش باز، گوشه ای روی زمین افتاده بود، یک اجاق برقی کوچک، یکی دو لیوان و بشقاب و... یک گیتار اسپانیولی عتیقه، آویخته به دیوار، تشکیل می دادند. اگرچه قدی بلند، بالای صد و هشتاد داشت، وزنش اما هیچ وقت از هفتاد نگذشت. موهایی نسبتن بلند و ریشی پر پشت، اما کوتاه داشت، هر دو هم به رنگ سرخ خرمایی. صدایی بم و رسا، و چشمانی عمیق به رنگ آسمان، بی غل و غش در زیر ابروانی پرپشت، در دو سوی بینی کشیده و کوتاهش، مثل چراغی بر سر دیرک چراغ برق، می درخشیدند. خنده اش به راستی معنای "مهربانی" بود که از قلب صافش بیرون می ریخت. از همان سال ها هم دیگر نه حشیش کشید و نه مشروب خورد، مگر برای همراهی دوستی، و به مناسبتی، که یکی دو گیلاس بالا می انداخت. همیشه کتابی در دست چپ و سیگاری در دست راست داشت. تکیه کلامش "عزیزجان" بود، و منظورش را کوتاه، انگاری که سال ها تمرین کرده باشد؛ در یکی دو جمله ی صاف و صیقلی، بیان می کرد. تنها وقتی راه می رفت، یا سوار دوچرخه بود، چیزی نمی خواند. اما هرجا نشسته یا ایستاده یا دراز کشیده بود، مشغول خواندن بود. در اتاقش همیشه ی خدا باز بود، و اگر در اتاق بود، یا یک بری نشسته روی صندلی، یا دراز کشیده در رختخواب، سیگار می کشید و کتاب می خواند. حرفش، عملش بود. انسان و حیوان و طبیعت را چنان در آغوش می کشید که انگاری بخشی از تن و جان او بودند. روزی در گذر، سر زانو نشست، و سگی را طبق معمول، نوازش کرد. چیزهایی در گوش سگ می گفت که کمتر مادری به فرزندش می گوید. سگ از او جدا نمی شد. به خانمی که با لبخند در چند قدمی، منتظر ایستاده بود، اشاره کرد و به سگ گفت؛ خداحافظ، برو پیش مامان. زن که حیران تماشا بود، گفت سگ خوب می فهمد کدام مهربانی بی غل و غش است!
یاکوب مدیر مسوول و سردبیر کم تیراژترین روزنامه ی جهان بود! یادداشت های روزانه اش را، هر شب با خطی خوش در نیم، یا یک صفحه می نوشت، صبح ها در مغازه ی فتوکپی سر کوچه، بیست نسخه تکثیر می کرد، و راس ساعت هشت و نیم، سر چهارراه می ایستاد. روزنامه ی یاکوب را همان مشتری های هر روزه، که گاه لحظه ای قبل از او سر چهارراه رسیده بودند، به قیمت یک "کرون"* می خریدند. یاکوب سکه ها را در مشت می فشرد و سر راه، روی میز صاحب مغازه ی فتوکپی رها می کرد، بیرون مغازه سیگاری روشن می کرد و راه می افتاد. تمام روز با دوچرخه ی لکنته اش شهر را می چرید، و زمان را در مشاهده طی می کرد. در بازگشت، ساعتی در محوطه ی "کریستینیا" با این و آن می نشست و بی حرف، به اختلاط ها گوش می داد. بعداز غروب به اتاقش می خزید، تا روزنامه ی فردا را ویراستاری کند. ساکی، زنی که سال ها شیفته وار، عاشق یاکوب بود، گفت دیشب کمی زودتر از معمول به اتاقش رفته، تا پاسی از شب دیده بودندش که هم چنان سیگار به دست، مشغول خواندن است. صبح اما جسدش را از میان رختخوابی از دود و خاکستر، بیرون کشیدند! می آیی؟ نه! دیگر بهانه ای برای دیدار، نمانده! گفت به من سپرده بود که بعداز رفتنش، گیتارش را به تو بدهم. خندیدم؛ بی آن مغز و قلب و پنجه های کشیده، گیتار به چه کارم می آید؟
یاکوب را اواخر تابستان ۱۹۸۹، در یک پروژه ی تیاتری با بر و بچه های "کریستینیا"، شناختم. نه بازی می کرد، نه پشت صحنه نقشی داشت. سه ماه تمام اما، هر روز عصر، مثل همه ی افراد درگیر در پروژه، وارد سالن می شد، گوشه ای می نشست و جریان کار را تماشا می کرد. روز اول با همان لبخند گشاده وارد شد، خودش را معرفی کرد و گفت اگر مزاحم نیست، مایل است جریان کار را تماشا کند. هفته ی اول، هر روز منتظر بودم دیگر پیدایش نشود. یاکوب اما پیش از شروع کار و قبل از دیگران، آنجا بود. این مرد که بود و چه بود که با این علاقه و در نهایت احترام، هر عصر، یک ساعت و نیم در گوشه ای می نشست، در پانزده دقیقه ی استراحت، در بیرون سالن و در فاصله ی هورت کشیدن یک قهوه، دو سیگار پی در پی می کشید و باز به جمع می پیوست تا برای یک ساعت و نیم دیگر همان گوشه بنشیند و تکرار را تماشا کند! نشناختن مردی با این شکل و شمایل و با این پشتکار احترام برانگیز، کم کم آزارم می داد. روزی بارانی که یکی دو نفر دیر آمدند، فرصتی دست داد تا به بهانه ای سر صحبت را باز کنم. در همان دقایق اول دریافتم یاکوب بغیر از زبان های اسکاندیناوی، به سه زبان روسی، انگلیسی و اسپانیایی می خواند و می نویسد. رمان ها و نمایش نامه های کلاسیک و بسیاری از آثار معاصران را خوانده، به ادبیات، تیاتر و موسیقی سخت علاقه دارد و این همه را، حتی گیتار زدن کلاسیک را، پیش خود فراگرفته بود و... این مرد بلند بالا و ساکت، لحظه ای مرا بی حیرت نمی گذاشت. مدت یک هفته بلیت های نمایش را گرد شهر چرخاند و برای "برشت در کریستینیا" تبلیغ کرد. به برکت تلاش مخلصانه ی یاکوب، هیچ شبی جای خالی در سالن ما پیدا نمی شد! یک بار پرسیدم پدری، مادری، خویشی ندارد؟ خندید و آهنگ مورد علاقه اش را زمزمه کرد؛ "از تخت بیرون افتادم، سرم آسیب دید، از چیزهایی که گفته بودم. اوه، کاش می دانستم آن شوخی درباره ی من بود" (ترانه ای از گروه "بی جیز"، از مشهورترین گروه های پاپ دهه های شصت و هفتاد). خواهش کردم موسیقی "برشت در کریستینیا" را بعهده بگیرد. امتناع کرد. تا آن که یک شب به توافق رسیدیم هرشب کنار صحنه بنشیند و مثل سینمای صامت، فی البداهه بنوازد. از طریق یاکوب با نامی بزرگ در "کانتری موزیک" آشنا شدم؛ "لورتا لن"! وقتی ساکی حداحافظی کرد و گوشی را گذاشت، بی اختیار یاد "لورتا لن" افتادم، این بار، بی یاکوب؛ "همه می خواهند به بهشت بروند، ولی هیچ کس نمی خواهد بمیرد"!
با خود عهد کردم پس از مرگ، در اولین لحظه ی ورود به بهشت، سراغ یاکوب را بگیرم، و اگر نبود، یک راست بروم به جهنم! میزان دانش این سرخ موی چهل ساله، شگفت زده ام می کرد. تمامی مقالات روزنامه ی یاکوب، در تقبیح جنگ و سرمایه، و تبلیغ صلح و سوسیالیزم بود. یک روز اوایل نوامبر همان سال، پیش از هر خبرگزاری دیگر، با برق شادی در نگاهش، وارد اتاق تمرین شد و خبر داد تا چند روز دیگر، "دیوار"ی نخواهد ماند! بایستی دو سه روزی می گذشت تا دریابم غرضش "دیوار برلین" بوده. سال بعد، از انتهای ماه اوت تا پایان ماه فوریه ی بعد، شش ماه تمام، بی وقفه ضد جنگی که آمریکا (بوش پدر) علیه صدام به راه انداخته بود، آرام و خواب نداشت. روز را همراه معترضین در محوطه ی پیش روی پارلمان می گذراند، جزو هیات رهبری کمیته ی ضد جنگ، برای تقریبن همه ی سران دنیا نامه نوشت، وزراء و نمایندگان را هنگام ورود به پارلمان، "قاتل" و "عروسک" می خواند. و همین تلاش بی امان را در سال های ابتدای قرن بیست و یکم، علیه جنگ افعانستان، و سپس تر اشغال عراق، بی وقفه ادامه داد. زنجیره ی انسانی اعتراض گرداگرد بلوکی که سفارت آمریکا بخشی از آن بود، و بسیج چهل هزار معترض در تظاهرات شنبه ی "اعتراض به جنگ"، نتیجه تلاش های یاکوب، در شصت و چند سالگی بود. حالا دیگر رشته هایی از آن رنگ خرمایی، میان برفی که بر سر و صورتش نشسته بود، باقی مانده بودند. دو آخر هفته پیش که با دوچرخه جنگل را طی کردیم و کنار آب، روی شن ها ولو شدیم، گفتم انگار از جنگیدن علیه جنگ هم خسته شده ای. گفت آره، واقعن خسته ام. و چند لحظه بعد، خواهش کرد آن شعر سهراب را برایش بخوانم. می دانستم کدام را می گوید؛ "باید امشب بروم، باید امشب چمدانی را، که به اندازه ی پیراهن تنهایی من جا دارد، بردارم، و به سمتی بروم"!
اواسط تابستان 90، یک شب سر زده به خانه ام آمد. چشمش که به جعبه ی تله ویزیون افتاد، خندید؛ پس تو هم اینکاره ای؟ با "یادت باشد این جعبه ی جادو برخلاف ظاهر عشوه گرش، بسیار خطرناک است"، شروع کرد، و تقریبن نیم ساعتی با هیجان در مضرات "کلاه جادو" سخن گفت، و مرا هم به همدلی و همزبانی واداشت. یک جمله در میان می گفت؛ "به عقیده ی من"؛ در اختیار داشتن یک تفنگ، از تو قاتل می سازد، در اختیار داشتن توپ و تانک و بمب، وادارت می کند سیاستمدار شوی، اما به عقیده ی من داشتن تله ویزیون سبب می شود که دنده ات نرم شود، قتل ها و کشتارها را تایید کنی بی آن که از جایت تکان خورده باشی. این که با دست های دیگران بکشی بی آن که لکه ای خون به دست و بالت مانده باشد، جرم بزرگ تری ست؛ با این توجیه که "من این گوشه نشسته ام، نان و ماست خودم را می خورم"! یادت باشد، این جعبه، کارخانه ی "فکر چاق کنی" است، حتی وقتی مسابقه ی تنیس تماشا می کنی! هیچ وقت "سه ریال"های تله ویزیونی آمریکایی را تماشا کرده ای؟ دختر و پسرهای شسته رفته ای که حتی وقتی در میانه ی شب، وحشت زده از خواب بیدارشان می کنند، انگاری همان لحظه از آرایشگاه، بیرون آمده باشند... از همان "بیداری" می شود فهمید که تمامی نمایش، دروغی بیش نیست. قصه ها؛ ماراتنی کسالت بار از اختلاط های خاله زنکی و سکس های متقاطع (دوست پسر یکی با دوست دختر دیگری و بالعکس) با ادویه ی شادی و عزا و حسادت و مهربانی و... که تا خود خدا ادامه دارد و مثل هر چیز بی محتوای دیگر آمریکایی، چنان در باره اش در بوق رسانه ها می دمند که همه، هر روز، شیفته وار تماشا می کنند، نام بازیگرانش را از حفظ اند، جزئیات زندگی شان را، راست یا دروغ، در مجلات دنبال می کنند و...
انتخابات آمریکایی هم مثل "سه ریال"هایش، با بازیگرانی درجه سه، و همان قصه های کسالت بار تکراری، هر چهار سال یک بار روی پرده می آید. اوهوم، این سال ها در جزیره ی دورافتاده ای در خاورمیانه هم، برای سرگرمی جماعت، از این سه ریال ها می سازند. یاکوب خندید؛ حتی آقای گورباچف هم به یاری شبکه های راست و چپ تله ویزیونی، به سلطان قلب ها در غرب و جهان تبدیل شده است! اگر یک شب برق سراسری ایالات نامتحد را قطع کنی، روز بعد، آمریکایی ها تلوتلو می خورند، حتی نمی دانند نان و پنیرشان را از کدام دکان تهیه کنند! از این جعبه مثل کلاه شعبده بازان، خرگوش و کفتر بیرون می آید. از کلاه شعبده بازان جزیره ی ما، نه خرگوش و کفتر، که گراز و افعی با سوس دروغ و فریب بیرون می ریزد!... هیچ امر غیر دموکراتی در "سه ریال انتخابات آمریکایی" وجود ندارد! در دیکتاتوری ها برگه های رای را بجای تو مستقیم در صندوق می اندازند و نام یکی از کلاه شعبده بیرون می آید. در دموکراسی نوع آمریکایی اما تمام دکوراسیون و آرایش و زرق و برق و خرج و برج و سخن رانی و دوئل های تله ویزیونی، تلاشی ست برای آن که برگه ی رای را از طریق رسانه ها در مغز تو جای دهند و تو خود، داوطلبانه به صندوق بیاندازی! همه چیز بصورت یک نمایش نامه، از پیش نوشته شده، نقش "امامخوان" و "شمرخوان" هم تعیین شده، حتی شعارها و پلاکاردها هم قبلن آماده شده اند. تو در شمایل یک "پاپت" (عروسک)، همان گوشه بنشین، نخ ها تو را می چرخانند، آن چنان که می پنداری همه ی فکر و حرکت از توست. چنان غرق نقشی که تماشاگران هم باور دارند که تو از پوست و گوشت و خون و عقل ساخته شده ای. جمهوری را "از ما بهتران" اداره می کنند، تو تنها یک سیاهی لشکری، مطیع "اولی الامر"! جهان مجمع الجزایری ست در پنجه ی قدرتمداران، که با فریب باشندگان زندگی باخته ی این مجمع الجزایر، بر کرسی مانده اند، و برای ذهن این زندگی باختگان، پیوسته در کار تولید خوش بینی و امید به فردا هستند. "گودو" خواهد آمد، "فردا"! هزاران سال است "فردا"ها "امروز" شده اند، و دیروز، گودو اما هم چنان وعده می دهد که "فردا" خواهد آمد! وقتی همه ی جهان از تعفن یک نامزد بینی هایشان را گرفته باشند، هر بی دست و پای خواب آلوده ای با رضایت خاطر به عروسک دیگری رای می دهد که از پیش آماده کرده اند؛ انتخاب بین افتضاح و افتضاح تر! سال هاست در آفریقا و آسیا و آمریکای جنوبی، رنگین پوست ها به ریاست جمهوری و نخست وزیری می رسند، بی آن که کسی از افتخار، باد به غبغب اندازد. اولین زنان در آسیا و خاورمیانه به نخست وزیری رسیدند، بی آن که هیچ هندی یا اسرائیلی یا سریلانکایی به انتخابشان مباهات کرده باشد. اینجا اما انتخاب یک رنگین پوست یا یک زن، نشانه ی آزادگی ست! انگاری که حیوانی را تا افتخار "انسانیت" بالا کشیده باشند. آن که پوشیدن کفش و لباس را افتخار می داند، در ذات خود برهنه ای بیش نیست. روشنفکران و آزادگان تصور می کنند با دفاع از "حقوق اقلیت ها"، دارند به دموکراسی خدمت می کنند! حال آن که با این گونه یقه دراندن، نظام "اقلیت" و "اکثریت" را تثبیت کرده اند. اگر کسی میل دارد لباسی متفاوت بپوشد، به زبانی دیگر سخن بگوید، موسیقی دیگری گوش کند، و...خود را "کرد"، "بلوچ"، "عرب" یا "ترک"، "شمالی" یا "جنوبی" بخواند، این "اختیار" اوست، هیچ کسی نمی تواند معارض چنین حقی بشود. اگر اما من، دیگری را کرد، یا بلوچ یا "اقلیت قومی" بخوانم، دچار اعوجاج (لوچی) شده ام و "نابرابری" را تایید کرده ام. با "اقلیت" نامیدن "دیگران"، نه تنها آنها را به گوشه های جغرافیایی شان رانده ایم، و در پسله های فرهنگی نگه داشته ایم، بلکه شکل "قبیله ای" را هم در جامعه تثبیت کرده ایم. به عبارتی ما به "دیگر" بودن دیگران اشاره می کنیم، تا سروری خودمان را نشان داده باشیم، و بر آنها منت بگذاریم که اگر در سختی و با شکنجه نانی به دست می آورند، از برکت وجود ماست! نتیجه این که آنها هم خود را در گوشه های جغرافیایی خویش محبوس کرده اند، و پذیرفته اند که به بخش کوچکی از "حق بودن" قانع باشند! آن که به "برابری" معتقد است، "اکثریت" و "اقلیت" نمی شناسد. اعتقاد به خط و مرز "قوم" و "نژاد" و "مذهب" و "جنس" و... چنان عمیق است که گفتن از "برابری" نشانه ی تشخص و آزادگی ست. اگر عضوی از خانه را پیوسته در "درگاه" اتاق نگه داریم (اقلیت قومی، اقلیت نژادی، اقلیت مذهبی، و...)، ناخودآگاه او را "میهمان" قلمداد کرده ایم، و نه بخشی از اعیان خانه!
می گویند معمر قذافی زمانی گفته؛ "تفاوت بین جمهوری خواهان و دموکرات ها، مثل تفاوت بین پپسی کولا و کوکاکولاست"! اگر اما جایی یک "کولاه" گشاد باشد که هرچند وقت یک بار، با رنگی تازه تا کمر بر سر خلقی فرو کنند، آن را با کدام "کولاه" می توان مقایسه کرد؟ شربت تنقیه؟ در تعزیه هم، گروهی در نقش "مظلوم خوان"، علیه گروهی دیگر در نقش "اشقیاء خوان"، در جنگی با شمشیرهای چوبی، و زره های پلاستیکی درگیر می شوند، تا تماشاگران ساده انگار را با هر افتادن "امام"، به "غمنوایی" وادارند، و در بوق پیروزی "حق بر باطل" بدمند! عزیزجان، امید به دستی که از پس ابرها برآید و جهان را برای من و تو بیاراید، وهمی بیش نیست، از دست دادن زمان و زندگی ست. هیچ باغچه ای بی کاشتن، گل نخواهد داد، و اگر بهترین مواد خوراکی را در دیگی انبار کنی، بی پختن، آشی آماده نمی شود! بگو "دوستت دارم"، حتی وقتی نداری، دروغ بگو، ولی بگو. عزیزجان، دوست داشتن فروشی نیست، آن که تبلیغ مهربانی می کند، می خواهد نامهربانی خود را پنهان بدارد.
شایع است روزی که خروشچف مجبور شد از همه ی قدرت هایش در حزب و دولت کنار برود، دو نامه نوشت و به جانشینش گفت؛ اولین باری که در کارها به بن بست رسیدی، نامه ی اول را باز کن. و بار دوم که تا خرخره در مشکلات، فرورفتی، نامه ی دوم را باز کن. مدتی گذشت تا جانشین خروشچف به انتهای خط رسید. اولین نامه را باز کرد، نوشته بود؛ تمام تقصیرها را به گردن من بیانداز! او هم گناه تمام نابسامانی ها را به گردن خروشچف انداخت. مردم آرام گرفتند! چندی نگذشت تا مشکلات از توانش بیرون شدند. به سراغ نامه ی دوم رفت، نوشته بود؛ وقت آن است که بنشینی و دو نامه بنویسی! بنظر می رسد "بعضی ها" یا نامه ی دوم را گم کرده اند، یا بکلی فراموش کرده اند! شاید هم آنقدر سواد ندارند تا نامه هایی برای جانشینشان بنویسند!...
هی گفت، گفتم؛ "هی ریختم خورد، هی ریخت خوردم"، تا از خود به در شدم، آنقدر که در شکستن آن کلاه شعبده، یاکوب را شریک جرم کردم. حالا سال هاست از برکت فلسفه ی یاکوب، در خانه ی دیگران هم پشت به "جعبه" می نشینم مبادا صاحبان قدرت، در باغچه ی فکرم بشاشند...
این روزها دوباره یاد "یاکوب" در من زنده شده. او کتابی بود که بی آن که فصل های آخرش خوانده شود، بسته شد و بر سر تاقچه ی عادت، ماند. کاش می دانست دنیا بی او چیزی کم می آورد؛ "سرانجام مُردم، و جهان به زندگی ادامه داد. اوه، کاش می دانستم آن شوخی درباره ی خودم بود"! (بخشی از همان ترانه ی "بی جیز")
بهمن 1386، با دستکاری هایی بعدی
*
Kron واحد پول دانمارک، (در حال حاضر) یک ششم دلار آمریکایی.
برای شناخت بهتر "کریستینیا" (شهر آزاد)، و فرهنگی که بنیاد گذاشت، این صفحه را مرور کنید
https://en.wikipedia.org/wiki/Freetow...
جنبش دهه ی شصت که سراسر منطقه ای به نام "غرب" را تکان داد، در ابتدای دهه ی هفتاد، در هیچ و پوچ وعده های سر خرمن (صدای انقلاب شما را شنیدیم!)، مثل حبابی روی آب ترکید و در "جذابیت های پنهان بورژوازی" به گِل نشست. برخی از "یاکوب"های سرخورده، به امید ادامه ی جنبش، به کشورهای جهان سوم کوچیدند و همانجا در بوروکراسی و فساد گسترده ی رژیم های دیکتاتوری، پژمردند و پوسیدند. گروهی به الکل و مواد مخدر پناه بردند و در سال های بعد، یکی یکی در کنار متروها و کوچه پس کوچه های قدیمی کلان شهرهای جهان، هم چون برگ های زرد و سرخ پاییزی، از فقر فرو افتادند و زیر دست و پا گم و گور شدند. یاکوب نیز، بعد از سفری در کشورهای آمریکای لاتین، سرخورده از کوبا به الجزایر رفت، شش ماهی بیشتر دوام نیاورد و پس از دو سال دوری از وطن، در۱۹۷۱، دست از پا درازتر به کپنهاگ بازگشت و یک راست به "کریستینیا"* رفت و با دوستی قدیمی، هم اتاقی شد. از سال بعد که هم اتاقی اش به "بولیویا" رفت، و دیگر خبری از او نیامد، یاکوب تا سی و چند سال بعد، تنها ساکن همان اتاقک بود که تمامی اثاثیه اش را دو صندلی زهوار در رفته، یک رختخواب که با آغوش باز، گوشه ای روی زمین افتاده بود، یک اجاق برقی کوچک، یکی دو لیوان و بشقاب و... یک گیتار اسپانیولی عتیقه، آویخته به دیوار، تشکیل می دادند. اگرچه قدی بلند، بالای صد و هشتاد داشت، وزنش اما هیچ وقت از هفتاد نگذشت. موهایی نسبتن بلند و ریشی پر پشت، اما کوتاه داشت، هر دو هم به رنگ سرخ خرمایی. صدایی بم و رسا، و چشمانی عمیق به رنگ آسمان، بی غل و غش در زیر ابروانی پرپشت، در دو سوی بینی کشیده و کوتاهش، مثل چراغی بر سر دیرک چراغ برق، می درخشیدند. خنده اش به راستی معنای "مهربانی" بود که از قلب صافش بیرون می ریخت. از همان سال ها هم دیگر نه حشیش کشید و نه مشروب خورد، مگر برای همراهی دوستی، و به مناسبتی، که یکی دو گیلاس بالا می انداخت. همیشه کتابی در دست چپ و سیگاری در دست راست داشت. تکیه کلامش "عزیزجان" بود، و منظورش را کوتاه، انگاری که سال ها تمرین کرده باشد؛ در یکی دو جمله ی صاف و صیقلی، بیان می کرد. تنها وقتی راه می رفت، یا سوار دوچرخه بود، چیزی نمی خواند. اما هرجا نشسته یا ایستاده یا دراز کشیده بود، مشغول خواندن بود. در اتاقش همیشه ی خدا باز بود، و اگر در اتاق بود، یا یک بری نشسته روی صندلی، یا دراز کشیده در رختخواب، سیگار می کشید و کتاب می خواند. حرفش، عملش بود. انسان و حیوان و طبیعت را چنان در آغوش می کشید که انگاری بخشی از تن و جان او بودند. روزی در گذر، سر زانو نشست، و سگی را طبق معمول، نوازش کرد. چیزهایی در گوش سگ می گفت که کمتر مادری به فرزندش می گوید. سگ از او جدا نمی شد. به خانمی که با لبخند در چند قدمی، منتظر ایستاده بود، اشاره کرد و به سگ گفت؛ خداحافظ، برو پیش مامان. زن که حیران تماشا بود، گفت سگ خوب می فهمد کدام مهربانی بی غل و غش است!
یاکوب مدیر مسوول و سردبیر کم تیراژترین روزنامه ی جهان بود! یادداشت های روزانه اش را، هر شب با خطی خوش در نیم، یا یک صفحه می نوشت، صبح ها در مغازه ی فتوکپی سر کوچه، بیست نسخه تکثیر می کرد، و راس ساعت هشت و نیم، سر چهارراه می ایستاد. روزنامه ی یاکوب را همان مشتری های هر روزه، که گاه لحظه ای قبل از او سر چهارراه رسیده بودند، به قیمت یک "کرون"* می خریدند. یاکوب سکه ها را در مشت می فشرد و سر راه، روی میز صاحب مغازه ی فتوکپی رها می کرد، بیرون مغازه سیگاری روشن می کرد و راه می افتاد. تمام روز با دوچرخه ی لکنته اش شهر را می چرید، و زمان را در مشاهده طی می کرد. در بازگشت، ساعتی در محوطه ی "کریستینیا" با این و آن می نشست و بی حرف، به اختلاط ها گوش می داد. بعداز غروب به اتاقش می خزید، تا روزنامه ی فردا را ویراستاری کند. ساکی، زنی که سال ها شیفته وار، عاشق یاکوب بود، گفت دیشب کمی زودتر از معمول به اتاقش رفته، تا پاسی از شب دیده بودندش که هم چنان سیگار به دست، مشغول خواندن است. صبح اما جسدش را از میان رختخوابی از دود و خاکستر، بیرون کشیدند! می آیی؟ نه! دیگر بهانه ای برای دیدار، نمانده! گفت به من سپرده بود که بعداز رفتنش، گیتارش را به تو بدهم. خندیدم؛ بی آن مغز و قلب و پنجه های کشیده، گیتار به چه کارم می آید؟
یاکوب را اواخر تابستان ۱۹۸۹، در یک پروژه ی تیاتری با بر و بچه های "کریستینیا"، شناختم. نه بازی می کرد، نه پشت صحنه نقشی داشت. سه ماه تمام اما، هر روز عصر، مثل همه ی افراد درگیر در پروژه، وارد سالن می شد، گوشه ای می نشست و جریان کار را تماشا می کرد. روز اول با همان لبخند گشاده وارد شد، خودش را معرفی کرد و گفت اگر مزاحم نیست، مایل است جریان کار را تماشا کند. هفته ی اول، هر روز منتظر بودم دیگر پیدایش نشود. یاکوب اما پیش از شروع کار و قبل از دیگران، آنجا بود. این مرد که بود و چه بود که با این علاقه و در نهایت احترام، هر عصر، یک ساعت و نیم در گوشه ای می نشست، در پانزده دقیقه ی استراحت، در بیرون سالن و در فاصله ی هورت کشیدن یک قهوه، دو سیگار پی در پی می کشید و باز به جمع می پیوست تا برای یک ساعت و نیم دیگر همان گوشه بنشیند و تکرار را تماشا کند! نشناختن مردی با این شکل و شمایل و با این پشتکار احترام برانگیز، کم کم آزارم می داد. روزی بارانی که یکی دو نفر دیر آمدند، فرصتی دست داد تا به بهانه ای سر صحبت را باز کنم. در همان دقایق اول دریافتم یاکوب بغیر از زبان های اسکاندیناوی، به سه زبان روسی، انگلیسی و اسپانیایی می خواند و می نویسد. رمان ها و نمایش نامه های کلاسیک و بسیاری از آثار معاصران را خوانده، به ادبیات، تیاتر و موسیقی سخت علاقه دارد و این همه را، حتی گیتار زدن کلاسیک را، پیش خود فراگرفته بود و... این مرد بلند بالا و ساکت، لحظه ای مرا بی حیرت نمی گذاشت. مدت یک هفته بلیت های نمایش را گرد شهر چرخاند و برای "برشت در کریستینیا" تبلیغ کرد. به برکت تلاش مخلصانه ی یاکوب، هیچ شبی جای خالی در سالن ما پیدا نمی شد! یک بار پرسیدم پدری، مادری، خویشی ندارد؟ خندید و آهنگ مورد علاقه اش را زمزمه کرد؛ "از تخت بیرون افتادم، سرم آسیب دید، از چیزهایی که گفته بودم. اوه، کاش می دانستم آن شوخی درباره ی من بود" (ترانه ای از گروه "بی جیز"، از مشهورترین گروه های پاپ دهه های شصت و هفتاد). خواهش کردم موسیقی "برشت در کریستینیا" را بعهده بگیرد. امتناع کرد. تا آن که یک شب به توافق رسیدیم هرشب کنار صحنه بنشیند و مثل سینمای صامت، فی البداهه بنوازد. از طریق یاکوب با نامی بزرگ در "کانتری موزیک" آشنا شدم؛ "لورتا لن"! وقتی ساکی حداحافظی کرد و گوشی را گذاشت، بی اختیار یاد "لورتا لن" افتادم، این بار، بی یاکوب؛ "همه می خواهند به بهشت بروند، ولی هیچ کس نمی خواهد بمیرد"!
با خود عهد کردم پس از مرگ، در اولین لحظه ی ورود به بهشت، سراغ یاکوب را بگیرم، و اگر نبود، یک راست بروم به جهنم! میزان دانش این سرخ موی چهل ساله، شگفت زده ام می کرد. تمامی مقالات روزنامه ی یاکوب، در تقبیح جنگ و سرمایه، و تبلیغ صلح و سوسیالیزم بود. یک روز اوایل نوامبر همان سال، پیش از هر خبرگزاری دیگر، با برق شادی در نگاهش، وارد اتاق تمرین شد و خبر داد تا چند روز دیگر، "دیوار"ی نخواهد ماند! بایستی دو سه روزی می گذشت تا دریابم غرضش "دیوار برلین" بوده. سال بعد، از انتهای ماه اوت تا پایان ماه فوریه ی بعد، شش ماه تمام، بی وقفه ضد جنگی که آمریکا (بوش پدر) علیه صدام به راه انداخته بود، آرام و خواب نداشت. روز را همراه معترضین در محوطه ی پیش روی پارلمان می گذراند، جزو هیات رهبری کمیته ی ضد جنگ، برای تقریبن همه ی سران دنیا نامه نوشت، وزراء و نمایندگان را هنگام ورود به پارلمان، "قاتل" و "عروسک" می خواند. و همین تلاش بی امان را در سال های ابتدای قرن بیست و یکم، علیه جنگ افعانستان، و سپس تر اشغال عراق، بی وقفه ادامه داد. زنجیره ی انسانی اعتراض گرداگرد بلوکی که سفارت آمریکا بخشی از آن بود، و بسیج چهل هزار معترض در تظاهرات شنبه ی "اعتراض به جنگ"، نتیجه تلاش های یاکوب، در شصت و چند سالگی بود. حالا دیگر رشته هایی از آن رنگ خرمایی، میان برفی که بر سر و صورتش نشسته بود، باقی مانده بودند. دو آخر هفته پیش که با دوچرخه جنگل را طی کردیم و کنار آب، روی شن ها ولو شدیم، گفتم انگار از جنگیدن علیه جنگ هم خسته شده ای. گفت آره، واقعن خسته ام. و چند لحظه بعد، خواهش کرد آن شعر سهراب را برایش بخوانم. می دانستم کدام را می گوید؛ "باید امشب بروم، باید امشب چمدانی را، که به اندازه ی پیراهن تنهایی من جا دارد، بردارم، و به سمتی بروم"!
اواسط تابستان 90، یک شب سر زده به خانه ام آمد. چشمش که به جعبه ی تله ویزیون افتاد، خندید؛ پس تو هم اینکاره ای؟ با "یادت باشد این جعبه ی جادو برخلاف ظاهر عشوه گرش، بسیار خطرناک است"، شروع کرد، و تقریبن نیم ساعتی با هیجان در مضرات "کلاه جادو" سخن گفت، و مرا هم به همدلی و همزبانی واداشت. یک جمله در میان می گفت؛ "به عقیده ی من"؛ در اختیار داشتن یک تفنگ، از تو قاتل می سازد، در اختیار داشتن توپ و تانک و بمب، وادارت می کند سیاستمدار شوی، اما به عقیده ی من داشتن تله ویزیون سبب می شود که دنده ات نرم شود، قتل ها و کشتارها را تایید کنی بی آن که از جایت تکان خورده باشی. این که با دست های دیگران بکشی بی آن که لکه ای خون به دست و بالت مانده باشد، جرم بزرگ تری ست؛ با این توجیه که "من این گوشه نشسته ام، نان و ماست خودم را می خورم"! یادت باشد، این جعبه، کارخانه ی "فکر چاق کنی" است، حتی وقتی مسابقه ی تنیس تماشا می کنی! هیچ وقت "سه ریال"های تله ویزیونی آمریکایی را تماشا کرده ای؟ دختر و پسرهای شسته رفته ای که حتی وقتی در میانه ی شب، وحشت زده از خواب بیدارشان می کنند، انگاری همان لحظه از آرایشگاه، بیرون آمده باشند... از همان "بیداری" می شود فهمید که تمامی نمایش، دروغی بیش نیست. قصه ها؛ ماراتنی کسالت بار از اختلاط های خاله زنکی و سکس های متقاطع (دوست پسر یکی با دوست دختر دیگری و بالعکس) با ادویه ی شادی و عزا و حسادت و مهربانی و... که تا خود خدا ادامه دارد و مثل هر چیز بی محتوای دیگر آمریکایی، چنان در باره اش در بوق رسانه ها می دمند که همه، هر روز، شیفته وار تماشا می کنند، نام بازیگرانش را از حفظ اند، جزئیات زندگی شان را، راست یا دروغ، در مجلات دنبال می کنند و...
انتخابات آمریکایی هم مثل "سه ریال"هایش، با بازیگرانی درجه سه، و همان قصه های کسالت بار تکراری، هر چهار سال یک بار روی پرده می آید. اوهوم، این سال ها در جزیره ی دورافتاده ای در خاورمیانه هم، برای سرگرمی جماعت، از این سه ریال ها می سازند. یاکوب خندید؛ حتی آقای گورباچف هم به یاری شبکه های راست و چپ تله ویزیونی، به سلطان قلب ها در غرب و جهان تبدیل شده است! اگر یک شب برق سراسری ایالات نامتحد را قطع کنی، روز بعد، آمریکایی ها تلوتلو می خورند، حتی نمی دانند نان و پنیرشان را از کدام دکان تهیه کنند! از این جعبه مثل کلاه شعبده بازان، خرگوش و کفتر بیرون می آید. از کلاه شعبده بازان جزیره ی ما، نه خرگوش و کفتر، که گراز و افعی با سوس دروغ و فریب بیرون می ریزد!... هیچ امر غیر دموکراتی در "سه ریال انتخابات آمریکایی" وجود ندارد! در دیکتاتوری ها برگه های رای را بجای تو مستقیم در صندوق می اندازند و نام یکی از کلاه شعبده بیرون می آید. در دموکراسی نوع آمریکایی اما تمام دکوراسیون و آرایش و زرق و برق و خرج و برج و سخن رانی و دوئل های تله ویزیونی، تلاشی ست برای آن که برگه ی رای را از طریق رسانه ها در مغز تو جای دهند و تو خود، داوطلبانه به صندوق بیاندازی! همه چیز بصورت یک نمایش نامه، از پیش نوشته شده، نقش "امامخوان" و "شمرخوان" هم تعیین شده، حتی شعارها و پلاکاردها هم قبلن آماده شده اند. تو در شمایل یک "پاپت" (عروسک)، همان گوشه بنشین، نخ ها تو را می چرخانند، آن چنان که می پنداری همه ی فکر و حرکت از توست. چنان غرق نقشی که تماشاگران هم باور دارند که تو از پوست و گوشت و خون و عقل ساخته شده ای. جمهوری را "از ما بهتران" اداره می کنند، تو تنها یک سیاهی لشکری، مطیع "اولی الامر"! جهان مجمع الجزایری ست در پنجه ی قدرتمداران، که با فریب باشندگان زندگی باخته ی این مجمع الجزایر، بر کرسی مانده اند، و برای ذهن این زندگی باختگان، پیوسته در کار تولید خوش بینی و امید به فردا هستند. "گودو" خواهد آمد، "فردا"! هزاران سال است "فردا"ها "امروز" شده اند، و دیروز، گودو اما هم چنان وعده می دهد که "فردا" خواهد آمد! وقتی همه ی جهان از تعفن یک نامزد بینی هایشان را گرفته باشند، هر بی دست و پای خواب آلوده ای با رضایت خاطر به عروسک دیگری رای می دهد که از پیش آماده کرده اند؛ انتخاب بین افتضاح و افتضاح تر! سال هاست در آفریقا و آسیا و آمریکای جنوبی، رنگین پوست ها به ریاست جمهوری و نخست وزیری می رسند، بی آن که کسی از افتخار، باد به غبغب اندازد. اولین زنان در آسیا و خاورمیانه به نخست وزیری رسیدند، بی آن که هیچ هندی یا اسرائیلی یا سریلانکایی به انتخابشان مباهات کرده باشد. اینجا اما انتخاب یک رنگین پوست یا یک زن، نشانه ی آزادگی ست! انگاری که حیوانی را تا افتخار "انسانیت" بالا کشیده باشند. آن که پوشیدن کفش و لباس را افتخار می داند، در ذات خود برهنه ای بیش نیست. روشنفکران و آزادگان تصور می کنند با دفاع از "حقوق اقلیت ها"، دارند به دموکراسی خدمت می کنند! حال آن که با این گونه یقه دراندن، نظام "اقلیت" و "اکثریت" را تثبیت کرده اند. اگر کسی میل دارد لباسی متفاوت بپوشد، به زبانی دیگر سخن بگوید، موسیقی دیگری گوش کند، و...خود را "کرد"، "بلوچ"، "عرب" یا "ترک"، "شمالی" یا "جنوبی" بخواند، این "اختیار" اوست، هیچ کسی نمی تواند معارض چنین حقی بشود. اگر اما من، دیگری را کرد، یا بلوچ یا "اقلیت قومی" بخوانم، دچار اعوجاج (لوچی) شده ام و "نابرابری" را تایید کرده ام. با "اقلیت" نامیدن "دیگران"، نه تنها آنها را به گوشه های جغرافیایی شان رانده ایم، و در پسله های فرهنگی نگه داشته ایم، بلکه شکل "قبیله ای" را هم در جامعه تثبیت کرده ایم. به عبارتی ما به "دیگر" بودن دیگران اشاره می کنیم، تا سروری خودمان را نشان داده باشیم، و بر آنها منت بگذاریم که اگر در سختی و با شکنجه نانی به دست می آورند، از برکت وجود ماست! نتیجه این که آنها هم خود را در گوشه های جغرافیایی خویش محبوس کرده اند، و پذیرفته اند که به بخش کوچکی از "حق بودن" قانع باشند! آن که به "برابری" معتقد است، "اکثریت" و "اقلیت" نمی شناسد. اعتقاد به خط و مرز "قوم" و "نژاد" و "مذهب" و "جنس" و... چنان عمیق است که گفتن از "برابری" نشانه ی تشخص و آزادگی ست. اگر عضوی از خانه را پیوسته در "درگاه" اتاق نگه داریم (اقلیت قومی، اقلیت نژادی، اقلیت مذهبی، و...)، ناخودآگاه او را "میهمان" قلمداد کرده ایم، و نه بخشی از اعیان خانه!
می گویند معمر قذافی زمانی گفته؛ "تفاوت بین جمهوری خواهان و دموکرات ها، مثل تفاوت بین پپسی کولا و کوکاکولاست"! اگر اما جایی یک "کولاه" گشاد باشد که هرچند وقت یک بار، با رنگی تازه تا کمر بر سر خلقی فرو کنند، آن را با کدام "کولاه" می توان مقایسه کرد؟ شربت تنقیه؟ در تعزیه هم، گروهی در نقش "مظلوم خوان"، علیه گروهی دیگر در نقش "اشقیاء خوان"، در جنگی با شمشیرهای چوبی، و زره های پلاستیکی درگیر می شوند، تا تماشاگران ساده انگار را با هر افتادن "امام"، به "غمنوایی" وادارند، و در بوق پیروزی "حق بر باطل" بدمند! عزیزجان، امید به دستی که از پس ابرها برآید و جهان را برای من و تو بیاراید، وهمی بیش نیست، از دست دادن زمان و زندگی ست. هیچ باغچه ای بی کاشتن، گل نخواهد داد، و اگر بهترین مواد خوراکی را در دیگی انبار کنی، بی پختن، آشی آماده نمی شود! بگو "دوستت دارم"، حتی وقتی نداری، دروغ بگو، ولی بگو. عزیزجان، دوست داشتن فروشی نیست، آن که تبلیغ مهربانی می کند، می خواهد نامهربانی خود را پنهان بدارد.
شایع است روزی که خروشچف مجبور شد از همه ی قدرت هایش در حزب و دولت کنار برود، دو نامه نوشت و به جانشینش گفت؛ اولین باری که در کارها به بن بست رسیدی، نامه ی اول را باز کن. و بار دوم که تا خرخره در مشکلات، فرورفتی، نامه ی دوم را باز کن. مدتی گذشت تا جانشین خروشچف به انتهای خط رسید. اولین نامه را باز کرد، نوشته بود؛ تمام تقصیرها را به گردن من بیانداز! او هم گناه تمام نابسامانی ها را به گردن خروشچف انداخت. مردم آرام گرفتند! چندی نگذشت تا مشکلات از توانش بیرون شدند. به سراغ نامه ی دوم رفت، نوشته بود؛ وقت آن است که بنشینی و دو نامه بنویسی! بنظر می رسد "بعضی ها" یا نامه ی دوم را گم کرده اند، یا بکلی فراموش کرده اند! شاید هم آنقدر سواد ندارند تا نامه هایی برای جانشینشان بنویسند!...
هی گفت، گفتم؛ "هی ریختم خورد، هی ریخت خوردم"، تا از خود به در شدم، آنقدر که در شکستن آن کلاه شعبده، یاکوب را شریک جرم کردم. حالا سال هاست از برکت فلسفه ی یاکوب، در خانه ی دیگران هم پشت به "جعبه" می نشینم مبادا صاحبان قدرت، در باغچه ی فکرم بشاشند...
این روزها دوباره یاد "یاکوب" در من زنده شده. او کتابی بود که بی آن که فصل های آخرش خوانده شود، بسته شد و بر سر تاقچه ی عادت، ماند. کاش می دانست دنیا بی او چیزی کم می آورد؛ "سرانجام مُردم، و جهان به زندگی ادامه داد. اوه، کاش می دانستم آن شوخی درباره ی خودم بود"! (بخشی از همان ترانه ی "بی جیز")
بهمن 1386، با دستکاری هایی بعدی
*
Kron واحد پول دانمارک، (در حال حاضر) یک ششم دلار آمریکایی.
برای شناخت بهتر "کریستینیا" (شهر آزاد)، و فرهنگی که بنیاد گذاشت، این صفحه را مرور کنید
https://en.wikipedia.org/wiki/Freetow...
Published on October 31, 2016 02:11
September 28, 2016
زنگ یاالله
آقای "ن"، معلم ادبیات فارسی ما در دوره ی اول دبیرستان، عاقله مردی بود شاعر، شهره ی شهر. روزهایی که سر شوق بود، با کتاب و دفترچه کاری نداشت. انگار که وارد اندرونی شده باشد، ابتدا "یااللهی" می گفت تا فرصت دهد ضعیفه ها چادری به سر بیاندازند و خود را بپوشانند، و بعد حرف ها و نقل هایی فی البداهه بهم می بافت و ساعت فارسی یا انشاء را به یَلَلری، تَلَلری می گذراند. نیمی از مسیر من و برخی دیگر از شاگردان، از خانه تا مدرسه و بالعکس، با مسیر آقای "ن" مشترک بود. اغلب او را، پیاده یا سوار دوچرخه می دیدیم. از آنجا که من همیشه ی خدا، با کلامی از جهان واقعی به در می شدم و با کاروان تخیل، به معراج زمین و زمان می رفتم و از مجلس و معرکه دور می افتادم، از این ساعات های "یااللهی" آقای "ن" خوشم می آمد. او هم مرا "هپروتی" صدا می کرد!
یکی از روزهای اسفند، که من و هم کلاسی ام حسین، پسر همسایه مان مش رمضون، با هم از خانه بیرون آمدیم، وسط های کوچه یک "قوطی حلبی" پیش پایمان سبز شد. به روال معمول، لگدی به قوطی زدیم. اما باز هم سر راهمان افتاد، پس لگدی دیگر، و باز هم... دوتایی مان به این فکر افتادیم که این قوطی حلبی "کِرم" دارد. سر قوز افتادیم این "کرمو" را با شوت کردن تا دم در مدرسه ببریم و به او ثابت کنیم یک من دوغ، چقدر کره می دهد! نگو که آقای "ن" هم تکه ای از راه را پشت سر ما می آمده....
ساعت درس، طبق معمول روزهای خوش به احوالی، لبخند بلب "یااللهی" گفت و وارد کلاس شد. همه خوشحال شدیم که امروز از سوال و جواب و مشق و درس و انشاء خبری نیست. آقای "ن" با مقدمه ای کوتاه، رفت سر اصل مطلب؛ بعله، گاه در عالم جهالت بر سر عقیده ای پای می فشاریم، بی آن که بدانیم این پافشاری به چه قیمتی تمام می شود و به کجا می کشاندمان. مثلن یک "قوطی حلبی" سر راهمان سبز می شود و ما هم که همیشه دنبال بهانه ایم تا عرض اندام کنیم، تصمیم می گیریم به این قوطی حلبی ثابت کنیم که قدرتمندیم و می توانیم سرنوشتش را دگرگون کنیم و او را با خفت و خواری، به جایی که ما تعیین کرده ایم، بکشانیم. بله آقای "هپروتی"؟ بغل دستی با آرنج به پهلوی من زد و من هم گفتم؛ بله آقا!
اما چون "قوطی حلبی" به ما فکر نمی کرده، اصلن فکری نداشته که بکند، ما سعی می کنیم ابتدا شخصیتی لجباز و مخالف خوان و دشمن (دژمن) و خبیث و.. از این قوطی حلبی بسازیم تا رفتار خودمان را توجیه کرده باشیم. مثلن چون قوطی حلبی کج و گول، با هر لگد به هر طرفی که ما تصور می کنیم، نمی افتد، فحش و بد و بیراه نثارش می کنیم که دارد "لجبازی" می کند، با خواست ما "مخالفت" می کند، با ما سر "دشمنی" دارد، و از این قبیل. یعنی به قوطی حلبی شعور و قدرت می دهیم، تا خودمان را گنده لات محله نشان داده باشیم. راهمان را کج می کنیم تا با لگدی دیگر این "لجباز" مخالف خوان را "آدم" کنیم، و به صراط مستقیم، یعنی اطاعت از خود، واداریم! با قر و لند و بد و بیراه نشان می دهیم که قوطی حلبی حرامزاده اصرار دارد به جهتی خلاف میل مبارک ما بغلتد. ما هم اقتدارمان را به قوطی حلبی دیکته می کنیم. گاهی هم قوطی حلبی در چاله چوله ای می افتد. وانمود می کنیم که عمدن خواسته سر از اطاعت ما بگرداند و قدرت ما را ندیده بگیرد! و چون پایمان در چاله چوله نمی رود، ناچار دولا می شویم و قوطی حلبی را با دست از چاله بیرون می کشیم. بعد هم با دست های لجن مالی و پر از کثافت، کُرکُری می خوانیم که؛ خیال کردی، فلان فلان شده! ترتیبت را می دهم و... باز در مسیر می اندازیمش و با لگد به راه راست هدایتش می کنیم که؛ مُردی و موندی، می برمت! به جایی که میخوام، می کِشمت! با این زیکزاک رفتن ها و دولا راست شدن ها و روحیه خراب کردن ها و انرژی صرف کردن ها و... بالاخره قوطی حلبی را به جایی که می خواهیم، می کشانیم. یا اصلن در جایی خلاف میل ما می افتد و ما هم خسته از این تلاش و در به دری، تظاهر می کنیم که بعله، نیت ما هم از اول همان جا بوده. آن وقت رضایت خاطری به ما دست می دهد. نگاهی به این سو و آن سوی گذر می اندازیم تا ببینیم کسی یا کسانی شاهد این پیروزی بزرگ ما بر قوطی حلبی بوده اند؟ و اگر نه، خودمان داستان را با آب و تاب برای این و آن تعریف می کنیم که بعله، درسی به "قوطی حلبی جهانخوار" دادم که در تواریخ بنویسند! این طور نیست آقای "هپروتی"؟ بغل دستی با آرنج به پهلوی من زد و من هم گفتم؛ بله آقا!
از هرکس که دو چشم سالم داشته باشد بپرسید این چیست، می گوید یک "قوطی حلبی"! ما اما در این زورآزمایی بیمارگونه، خیلی مسایل را به حساب نمی آوریم. مثلن این که در این زیکزاک زدن ها مسیر ده دقیقه ای خانه تا مدرسه را در بیست دقیقه و گاهی بیشتر طی کرده ایم. مثل همان خرگوش در مسابقه با لاک پشت، تا آنجا که "وقت" هم از دست می رود، مدام خود را تسکین می دهیم که وقت هست! یا در این لگد پرانی ها و دولا راست شدن ها، نه تنها انرژی زیادی مصرف کرده ایم تا خودمان را به قوطی حلبی ثابت کنیم، بلکه از نظر جسمی و روحی هم کلی ساب رفته ایم. کلی وقت و انرژی از دست داده ایم، و لاجرم زودتر گرسنه مان می شود. این هم یک خرج دیگر. کفش هایمان هم بیش از یک بار رفت و برگشت به مدرسه، سابیده و کهنه می شود. چه بسا که کهنه بوده، و پاره بشود. این هم یک خرج اضافی دیگر. شاید بگویید آن رضایت خاطری که در انتها به ما دست می دهد، به این هدر دادن انرژی و وقت و پول و پاره شدن کفش و "غیره"مان بیارزد. همین که اقتدارمان را به قوطی حلبی حرامزاده ثابت کرده ایم و حرفمان را به کرسی نشانده ایم،...! البته، قمارباخته اگر نگوید به فلانم، چه بگوید؟ گاهی چنان غرق دیکته کردن قدرت به قوطی حلبی هستیم که نمی بینیم در کسب این افتخار، هیچ کس با ما هم عقیده نیست! مثلن بقال سر کوچه که نگران طبق میوه و سبزی اش است، بد و بیراهی نثار پدر و مادر و معلم و مدرسه مان می کند. یا شیشه بر که نگران شیشه هایش است، فحشی می دهد و تشری می زند. گاهی قوطی حلبی به پر و پای رهگذران می خورد و آنها هم خشمگین، بد و بیراهی نثار ما می کنند، و احیانن خواهر و مادرمان را هم بی نصیب نمی گذارند. رهگذرانی هم هستند که عبوری ناظر این رفتار ما هستند و پیش خود دل بر احوال ما می سوزانند که مگر این بچه عقلش را از دست داده؟ تازه پدر و مادرمان اگر بفهمند، شاید بخاطر پاره کردن کفش و بازیگوشی، کتکی هم نوش جان کنیم، دیر وارد مدرسه و کلاس می شویم و از معلم هم گنده و کلفت می شنویم و... با این همه ما برنده ایم! و اگر خدای ناکرده، هفت قرآن به میان، روزی بپذیریم که در این معامله بازنده بوده ایم، "ابر و باد و مه و خورشید و فلک" را در این باخت، مقصر می دانیم و همه را از دم لعن و نفرین می کنیم، جز خودمان را. "من نبودم دستم بود، تقصیر آستینم بود"!
با همه ی انرژی و وقتی که تلف می کنیم، قوطی حلبی در خیالش هم، اگر خیالی می داشت، به فکر فلسفه بافی های ما نیست، اصلن نبوده است. اینطور نیست آقای "هپروتی"؟ من به کفش هایم نگاهی می کنم و می گویم؛ بله آقا! ولی دیگر مدتی ست در کلاس آقای "ن" نیستم! با روایت "ن"، کم کم فحش هایی که در راه شنیده و زیر سبیلی در کرده بودیم، یکی یکی از پیچ و خم حافظه به لاله ی گوشم باز می گشت. وقتی گوشه ای آرام نشسته ای و ناسزاها را نشخوار می کنی، حتی اگر سال ها گذشته باشد، مشت هایت گره می خورند و ناخن ها در کف دست ها فرو می روند. می خواهی بزنی دک و دنده ی طرف را خونین و مالین کنی. این هم از خواص جاهلیت است که پیش از استفاده از مخ، به سراغ ماهیچه ها می روی!
آقای "ن" اما ول کن نبود؛ در مورد خم شدن هایمان برای بیرون کشیدن قوطی حلبی از گودال، در مورد کثیف شدن دست و لباسمان، در مورد گرد و خاکی که در کوچه راه انداخته بودیم و ... می بافت و می گفت. و مگر این زنگ لعنتی تمام می شد؟... خب، حالا که ما برای نشان دادن اراده مان، از قوطی حلبی شخصیتی ساخته ایم، بیایید این تخیل را ادامه بدهیم و ببینیم این شخصیت دست ساخته ی ما چطور فکر می کند! شاید این قوطی حلبی در همان جای اول هم که بود، قبول داشت که ما به اندازه ی کافی قدرتمندیم و می توانیم او را با لگد به جایی که می خواهیم بکشانیم. در این صورت نیازی نبود این همه انرژی و وقت و هزینه صرف کنیم تا چیزی را به قوطی حلبی ثابت کنیم که از همان اول قبول داشته. چه بسا با این گربه رقصانی ها، قوطی حلبی از فکر اولیه ی خود هم عدول کند و با خود بگوید؛ من را باش که خیال می کردم این پیزری صاحب شعور و قدرت است! آخر برای یک قوطی حلبی، چه فرقی می کند کجا باشد؟ همان جای اول هم که بود، مثل این است که در جای آخر باشد، بله؟ اما قصه آنجا بیشتر دردناک می شود که لحظه ای خود را جای قوطی حلبی بگذاریم. ما که با قوطی حلبی حرف می زنیم، فحشش می دهیم، لگدش می زنیم و برایش تعیین تکلیف می کنیم... دست کم ذره ای هم شخصیت و شعور برایش قایل شویم، هان؟ انصاف نیست در این مبارزه ای که بنا نهاده ایم، همه ی امتیازها را به خودمان بدهیم! در این صورت چه افتخاری دارد که قوطی حلبی بی شعور را سر جایش بنشانیم؟ شاید این قوطی حلبی در تمام ساعاتی که در جای اول افتاده بود، آرزو می کرده کسی پیدا شود و او را بردارد و به جایی که ما او را برده ایم، برساند! بله؟ از آنجا که مطمئن بوده که این یک آرزوی مسخره است که کسی دولا شود و این قوطی خالی را بردارد و بجای انداختن در آشغالدونی، چند کیلومتر آنطرف تر ببرد، پس ساعت ها با حسرت به این آرزوی محال فکر کرده، بله؟ درست مثل کسی که منتظر است بلیت لاتاری اش صد میلیون برنده شود! شاید هم قوطی حلبی به مقصد دورتری فکر می کرده و حالا، جایی که ما رهایش کرده ایم، امیدوار نشسته تا یک ابله دیگر پیدا شود و بقیه ی مسیر را با صرف وقت و انرژی و کفش و روزگارش، کمک کند تا قوطی حلبی به مقصد نهایی برسد، بله؟ مثلن فکر کنید قوطی حلبی از اول می خواسته به وصال نامزدش، قوطی حلبی دیگری در جای دیگر شهر، برسد! خوب، با این همه هزینه که از جیب مبارک ما رفته، یک قوطی حلبی مفلوک به آرزوی محالش نائل شده، به آغوش معشوق خزیده و به وصال رسیده است. حالا می پرسم؛ کی بازی خورده؟ قوطی حلبی یا ما؟ آقای هپروتی!
من اما هم چنان بی صبرانه منتظر زنگ تفریح بودم. ششدانگ حواسم به قوطی حلبی کنار دیوار روبروی در مدرسه بود. زنگ را که زدند، نفهمیدم چطور خود را به حیاط کشیدم، و دور از چشم کرمعلی، فراش مدرسه، یواشکی به دالان خزیدم و خود را به کوچه رساندم و ...! قوطی حلبی حقه باز بی ناموس آنجا نبود! چندین متر این طرف و آن طرف تر را هم گشتم، هیچ اثری از "قوطی حلبی" نبود. پریشان به حیاط مدرسه برگشتم و حسین را پیدا کردم و داستان را برایش تعریف کردم. دستی به سینه ام زد و گفت؛ برو بابا حال نداری! من اما تمام روز از این فکر رها نشدم که قوطی حلبی بی همه چیز، حتمن ابله دیگری را سر کار گذاشته و در راه رسیدن به مقصد است! شاید آقای "ن"، خودش قوطی حلبی را به نامزدش رسانده باشد. فکر این که قوطی حلبی، جایی در شهر، کنار نامزدش دراز کشیده و دارند لب می دهند و لوچه می گیرند، دستگاه عصبی مرا بکلی خط خطی می کرد! مرگ بر کفش، مرگ بر انرژی، مرگ بر بقال، مرگ بر شیشه بر، مرگ بر رهگذر، مرگ بر مدرسه، مرگ بر زنگ فارسی، مرگ بر معلم، مرگ بر تمامی قوطی حلبی های جهان...
چهارشنبه 20 مهر 1384
یکی از روزهای اسفند، که من و هم کلاسی ام حسین، پسر همسایه مان مش رمضون، با هم از خانه بیرون آمدیم، وسط های کوچه یک "قوطی حلبی" پیش پایمان سبز شد. به روال معمول، لگدی به قوطی زدیم. اما باز هم سر راهمان افتاد، پس لگدی دیگر، و باز هم... دوتایی مان به این فکر افتادیم که این قوطی حلبی "کِرم" دارد. سر قوز افتادیم این "کرمو" را با شوت کردن تا دم در مدرسه ببریم و به او ثابت کنیم یک من دوغ، چقدر کره می دهد! نگو که آقای "ن" هم تکه ای از راه را پشت سر ما می آمده....
ساعت درس، طبق معمول روزهای خوش به احوالی، لبخند بلب "یااللهی" گفت و وارد کلاس شد. همه خوشحال شدیم که امروز از سوال و جواب و مشق و درس و انشاء خبری نیست. آقای "ن" با مقدمه ای کوتاه، رفت سر اصل مطلب؛ بعله، گاه در عالم جهالت بر سر عقیده ای پای می فشاریم، بی آن که بدانیم این پافشاری به چه قیمتی تمام می شود و به کجا می کشاندمان. مثلن یک "قوطی حلبی" سر راهمان سبز می شود و ما هم که همیشه دنبال بهانه ایم تا عرض اندام کنیم، تصمیم می گیریم به این قوطی حلبی ثابت کنیم که قدرتمندیم و می توانیم سرنوشتش را دگرگون کنیم و او را با خفت و خواری، به جایی که ما تعیین کرده ایم، بکشانیم. بله آقای "هپروتی"؟ بغل دستی با آرنج به پهلوی من زد و من هم گفتم؛ بله آقا!
اما چون "قوطی حلبی" به ما فکر نمی کرده، اصلن فکری نداشته که بکند، ما سعی می کنیم ابتدا شخصیتی لجباز و مخالف خوان و دشمن (دژمن) و خبیث و.. از این قوطی حلبی بسازیم تا رفتار خودمان را توجیه کرده باشیم. مثلن چون قوطی حلبی کج و گول، با هر لگد به هر طرفی که ما تصور می کنیم، نمی افتد، فحش و بد و بیراه نثارش می کنیم که دارد "لجبازی" می کند، با خواست ما "مخالفت" می کند، با ما سر "دشمنی" دارد، و از این قبیل. یعنی به قوطی حلبی شعور و قدرت می دهیم، تا خودمان را گنده لات محله نشان داده باشیم. راهمان را کج می کنیم تا با لگدی دیگر این "لجباز" مخالف خوان را "آدم" کنیم، و به صراط مستقیم، یعنی اطاعت از خود، واداریم! با قر و لند و بد و بیراه نشان می دهیم که قوطی حلبی حرامزاده اصرار دارد به جهتی خلاف میل مبارک ما بغلتد. ما هم اقتدارمان را به قوطی حلبی دیکته می کنیم. گاهی هم قوطی حلبی در چاله چوله ای می افتد. وانمود می کنیم که عمدن خواسته سر از اطاعت ما بگرداند و قدرت ما را ندیده بگیرد! و چون پایمان در چاله چوله نمی رود، ناچار دولا می شویم و قوطی حلبی را با دست از چاله بیرون می کشیم. بعد هم با دست های لجن مالی و پر از کثافت، کُرکُری می خوانیم که؛ خیال کردی، فلان فلان شده! ترتیبت را می دهم و... باز در مسیر می اندازیمش و با لگد به راه راست هدایتش می کنیم که؛ مُردی و موندی، می برمت! به جایی که میخوام، می کِشمت! با این زیکزاک رفتن ها و دولا راست شدن ها و روحیه خراب کردن ها و انرژی صرف کردن ها و... بالاخره قوطی حلبی را به جایی که می خواهیم، می کشانیم. یا اصلن در جایی خلاف میل ما می افتد و ما هم خسته از این تلاش و در به دری، تظاهر می کنیم که بعله، نیت ما هم از اول همان جا بوده. آن وقت رضایت خاطری به ما دست می دهد. نگاهی به این سو و آن سوی گذر می اندازیم تا ببینیم کسی یا کسانی شاهد این پیروزی بزرگ ما بر قوطی حلبی بوده اند؟ و اگر نه، خودمان داستان را با آب و تاب برای این و آن تعریف می کنیم که بعله، درسی به "قوطی حلبی جهانخوار" دادم که در تواریخ بنویسند! این طور نیست آقای "هپروتی"؟ بغل دستی با آرنج به پهلوی من زد و من هم گفتم؛ بله آقا!
از هرکس که دو چشم سالم داشته باشد بپرسید این چیست، می گوید یک "قوطی حلبی"! ما اما در این زورآزمایی بیمارگونه، خیلی مسایل را به حساب نمی آوریم. مثلن این که در این زیکزاک زدن ها مسیر ده دقیقه ای خانه تا مدرسه را در بیست دقیقه و گاهی بیشتر طی کرده ایم. مثل همان خرگوش در مسابقه با لاک پشت، تا آنجا که "وقت" هم از دست می رود، مدام خود را تسکین می دهیم که وقت هست! یا در این لگد پرانی ها و دولا راست شدن ها، نه تنها انرژی زیادی مصرف کرده ایم تا خودمان را به قوطی حلبی ثابت کنیم، بلکه از نظر جسمی و روحی هم کلی ساب رفته ایم. کلی وقت و انرژی از دست داده ایم، و لاجرم زودتر گرسنه مان می شود. این هم یک خرج دیگر. کفش هایمان هم بیش از یک بار رفت و برگشت به مدرسه، سابیده و کهنه می شود. چه بسا که کهنه بوده، و پاره بشود. این هم یک خرج اضافی دیگر. شاید بگویید آن رضایت خاطری که در انتها به ما دست می دهد، به این هدر دادن انرژی و وقت و پول و پاره شدن کفش و "غیره"مان بیارزد. همین که اقتدارمان را به قوطی حلبی حرامزاده ثابت کرده ایم و حرفمان را به کرسی نشانده ایم،...! البته، قمارباخته اگر نگوید به فلانم، چه بگوید؟ گاهی چنان غرق دیکته کردن قدرت به قوطی حلبی هستیم که نمی بینیم در کسب این افتخار، هیچ کس با ما هم عقیده نیست! مثلن بقال سر کوچه که نگران طبق میوه و سبزی اش است، بد و بیراهی نثار پدر و مادر و معلم و مدرسه مان می کند. یا شیشه بر که نگران شیشه هایش است، فحشی می دهد و تشری می زند. گاهی قوطی حلبی به پر و پای رهگذران می خورد و آنها هم خشمگین، بد و بیراهی نثار ما می کنند، و احیانن خواهر و مادرمان را هم بی نصیب نمی گذارند. رهگذرانی هم هستند که عبوری ناظر این رفتار ما هستند و پیش خود دل بر احوال ما می سوزانند که مگر این بچه عقلش را از دست داده؟ تازه پدر و مادرمان اگر بفهمند، شاید بخاطر پاره کردن کفش و بازیگوشی، کتکی هم نوش جان کنیم، دیر وارد مدرسه و کلاس می شویم و از معلم هم گنده و کلفت می شنویم و... با این همه ما برنده ایم! و اگر خدای ناکرده، هفت قرآن به میان، روزی بپذیریم که در این معامله بازنده بوده ایم، "ابر و باد و مه و خورشید و فلک" را در این باخت، مقصر می دانیم و همه را از دم لعن و نفرین می کنیم، جز خودمان را. "من نبودم دستم بود، تقصیر آستینم بود"!
با همه ی انرژی و وقتی که تلف می کنیم، قوطی حلبی در خیالش هم، اگر خیالی می داشت، به فکر فلسفه بافی های ما نیست، اصلن نبوده است. اینطور نیست آقای "هپروتی"؟ من به کفش هایم نگاهی می کنم و می گویم؛ بله آقا! ولی دیگر مدتی ست در کلاس آقای "ن" نیستم! با روایت "ن"، کم کم فحش هایی که در راه شنیده و زیر سبیلی در کرده بودیم، یکی یکی از پیچ و خم حافظه به لاله ی گوشم باز می گشت. وقتی گوشه ای آرام نشسته ای و ناسزاها را نشخوار می کنی، حتی اگر سال ها گذشته باشد، مشت هایت گره می خورند و ناخن ها در کف دست ها فرو می روند. می خواهی بزنی دک و دنده ی طرف را خونین و مالین کنی. این هم از خواص جاهلیت است که پیش از استفاده از مخ، به سراغ ماهیچه ها می روی!
آقای "ن" اما ول کن نبود؛ در مورد خم شدن هایمان برای بیرون کشیدن قوطی حلبی از گودال، در مورد کثیف شدن دست و لباسمان، در مورد گرد و خاکی که در کوچه راه انداخته بودیم و ... می بافت و می گفت. و مگر این زنگ لعنتی تمام می شد؟... خب، حالا که ما برای نشان دادن اراده مان، از قوطی حلبی شخصیتی ساخته ایم، بیایید این تخیل را ادامه بدهیم و ببینیم این شخصیت دست ساخته ی ما چطور فکر می کند! شاید این قوطی حلبی در همان جای اول هم که بود، قبول داشت که ما به اندازه ی کافی قدرتمندیم و می توانیم او را با لگد به جایی که می خواهیم بکشانیم. در این صورت نیازی نبود این همه انرژی و وقت و هزینه صرف کنیم تا چیزی را به قوطی حلبی ثابت کنیم که از همان اول قبول داشته. چه بسا با این گربه رقصانی ها، قوطی حلبی از فکر اولیه ی خود هم عدول کند و با خود بگوید؛ من را باش که خیال می کردم این پیزری صاحب شعور و قدرت است! آخر برای یک قوطی حلبی، چه فرقی می کند کجا باشد؟ همان جای اول هم که بود، مثل این است که در جای آخر باشد، بله؟ اما قصه آنجا بیشتر دردناک می شود که لحظه ای خود را جای قوطی حلبی بگذاریم. ما که با قوطی حلبی حرف می زنیم، فحشش می دهیم، لگدش می زنیم و برایش تعیین تکلیف می کنیم... دست کم ذره ای هم شخصیت و شعور برایش قایل شویم، هان؟ انصاف نیست در این مبارزه ای که بنا نهاده ایم، همه ی امتیازها را به خودمان بدهیم! در این صورت چه افتخاری دارد که قوطی حلبی بی شعور را سر جایش بنشانیم؟ شاید این قوطی حلبی در تمام ساعاتی که در جای اول افتاده بود، آرزو می کرده کسی پیدا شود و او را بردارد و به جایی که ما او را برده ایم، برساند! بله؟ از آنجا که مطمئن بوده که این یک آرزوی مسخره است که کسی دولا شود و این قوطی خالی را بردارد و بجای انداختن در آشغالدونی، چند کیلومتر آنطرف تر ببرد، پس ساعت ها با حسرت به این آرزوی محال فکر کرده، بله؟ درست مثل کسی که منتظر است بلیت لاتاری اش صد میلیون برنده شود! شاید هم قوطی حلبی به مقصد دورتری فکر می کرده و حالا، جایی که ما رهایش کرده ایم، امیدوار نشسته تا یک ابله دیگر پیدا شود و بقیه ی مسیر را با صرف وقت و انرژی و کفش و روزگارش، کمک کند تا قوطی حلبی به مقصد نهایی برسد، بله؟ مثلن فکر کنید قوطی حلبی از اول می خواسته به وصال نامزدش، قوطی حلبی دیگری در جای دیگر شهر، برسد! خوب، با این همه هزینه که از جیب مبارک ما رفته، یک قوطی حلبی مفلوک به آرزوی محالش نائل شده، به آغوش معشوق خزیده و به وصال رسیده است. حالا می پرسم؛ کی بازی خورده؟ قوطی حلبی یا ما؟ آقای هپروتی!
من اما هم چنان بی صبرانه منتظر زنگ تفریح بودم. ششدانگ حواسم به قوطی حلبی کنار دیوار روبروی در مدرسه بود. زنگ را که زدند، نفهمیدم چطور خود را به حیاط کشیدم، و دور از چشم کرمعلی، فراش مدرسه، یواشکی به دالان خزیدم و خود را به کوچه رساندم و ...! قوطی حلبی حقه باز بی ناموس آنجا نبود! چندین متر این طرف و آن طرف تر را هم گشتم، هیچ اثری از "قوطی حلبی" نبود. پریشان به حیاط مدرسه برگشتم و حسین را پیدا کردم و داستان را برایش تعریف کردم. دستی به سینه ام زد و گفت؛ برو بابا حال نداری! من اما تمام روز از این فکر رها نشدم که قوطی حلبی بی همه چیز، حتمن ابله دیگری را سر کار گذاشته و در راه رسیدن به مقصد است! شاید آقای "ن"، خودش قوطی حلبی را به نامزدش رسانده باشد. فکر این که قوطی حلبی، جایی در شهر، کنار نامزدش دراز کشیده و دارند لب می دهند و لوچه می گیرند، دستگاه عصبی مرا بکلی خط خطی می کرد! مرگ بر کفش، مرگ بر انرژی، مرگ بر بقال، مرگ بر شیشه بر، مرگ بر رهگذر، مرگ بر مدرسه، مرگ بر زنگ فارسی، مرگ بر معلم، مرگ بر تمامی قوطی حلبی های جهان...
چهارشنبه 20 مهر 1384
Published on September 28, 2016 01:19
August 27, 2016
کتابخانه
رساله ی حاضر نتیجه ی یک بررسی تاریخی در علل و اسباب اختراع "قهوه خانه" و "کتابخانه" است؛ مساله ای که در جهان معاصر پیوسته ذهن متفکرین را به خود مشغول داشته. در نوشتن این رساله نهایت دقت بعمل آمده تا از آخرین نتایج تجربی و عملی و علمی- تاریخی، انسان شناسی، روانشناختی، جامعه شناختی، دیرینه شناسی، بیولوژی و مردم شناسی، و در نهایت امانت و دقت استفاده شود!
"ابوالعلاء معری" فیلسوف مسلمان که از سوی مادر ایرانی بود (شواهد روشن در دست است که بعدن منتشر خواهد شد)، در اثر ارزشمند خود "التمساح فی مقامات العالی" در دو مورد از "الهوکا" نام می برد که اشاره به وسیله ای ست شبیه "نگاری" امروزی که لوله ای دراز داشته و بر سرش هیزم نیم سوخته می گذاشته اند. پس از ابوالعلاء تا دوران معاصر، تنها در "دن کیشوت" اثر "سروانتس"، دانشمند مسلمان مراکشی (شواهد روشن در دست است که بعدن منتشر خواهد شد)، به این پدیده ی تاریخی اشاره شده، آن هنگام که شوالیه ای از سادات مسلمان به نام "دن کیخوته" در قصر فرماندار محلی مهمان است، "لامانچا" خدمتکارش سرگرم استعمال "قلیان" است که تحریف شده ی همین کلمه ی "الهوکا" در زبان لاتین است. اما با پیگیری این مساله در دوران معاصر، اولین بار هنگامی بصورت جدی برای اندیشمندان مطرح شد که "هابس" فیلسوف انگلیسی به شاگرد فرانسوی اش "سوسور" که از مادر، مسلمان بود، گفت، "مادر قهوه- خانه چای خوردیم"!
با تحقیقات وسیعی که امروزه توسط "دانشمندان" صورت گرفته (شواهد روشن در دست است که بعدن منتشر خواهد شد)، تقریبن تردیدی باقی نمانده که بشر از همان دوره ی غارنشینی، پیش از آن که در فکر ساختن خانه باشد، قهوه خانه را اختراع کرد. در قهوه خانه بود که به فکر اختراع "روزی نامه" افتاد. بعدها برای این که اخبار قدیمی را فراموش نکند، در پستوی قهوه خانه، محلی به نام "کتابخانه" تعبیه کرد و بالاخره در هزاره ی ششم بعد از خلقت، "چای"، "قلیان" و "زن" خلق شدند. بشر با اختراع قلیان و زن، هزاره ی هفتم را "جمعه" نام نهاد، که به معنای استراحت است. بعدها یک نویسنده ی کلیمی به نام "دانیل دفو" که در سازمانی جاسوسی بنام "موساد" خدمت می کرد، "جمعه" را به هیات پیش خدمت ارباب استعمارگری به نام "رابینسون کرزوئه" در آورد و چون "جمعه" هم به خدمت استثمار پیر انگلیس گرفته شد، "شنبه" جایگزین آن گردید! باری، اینها همه زمانی دراز، پیش از سیاست و خلال دندان بوجود آمدند (شواهد روشن در دست است که بعدن منتشر خواهد شد). به همین دلیل هم اصطلاح معروف "مگر ما خلال دندانیم"، از سوی مردمان بی اعتنا به سیاست و قهوه خانه، کشف شد. بنابر همین سند روشن (به زودی منتشر می شود)، به نظریات فیلسوفان و سیاستمداران پیش از این تاریخ، چندان اعتماد و اعتباری نیست.
تاریخ به معنای "گفتگو" و "تعامل"، باید زمانی آغاز شده باشد که اولین دو "انسان" یکدیگر را ملاقات کردند. این دیدار تاریخی بی تردید به میلیون ها سال پیش باز می گردد. زمانی که "پرومته" سیگارش را با هیزم نیم سوخته روشن می کرد و هنوز به فکر دزدیدن فندک از خدایان نیفتاده بود، و "کیومرث" کودکی بیش نبود که هنوز "کون خیزک" راه می رفت (شواهد روشن در دست است که بعدن منتشر خواهد شد). از روی قرائن، اولین برخورد دو "انسان" باید این طوری اتفاق افتاده باشد که آنها سر راه خود برای شکار، وسط دره ای در نواحی بین النهرین که اکثریت مردمانش مسلمان بودند، به یکدیگر برخوردند. آن زمان "آینه" هنوز جایی زیر شن های ساحل مدفون بود، و قرن ها مانده بود تا مادر آینده ی "ارشمیدس" با دوست پسرش آشنا شود، و حرامزاده ای به نام "ارشمیدس" (از این ازدواج سفید) به دنیا بیاید و در اثنای یکی از ولگردی هایش در کناره ی ساحل، آینه را کشف کند. زن ناشزه و فاسده ای به نام "پاندورا" هم هنوز وسوسه نشده بود تا در آن جعبه ی معروف را باز کند، و چند هزار سالی مانده بود تا "فروید" به "من" برسد. به همین دلایل آن دو موجود اولیه که ناگهان وسط دره به یکدیگر برخوردند، هیچ شناختی، نه فیزیکی و نه روانی، از "انسان" نداشتند. از همین رو ابتدا از دیدن یکدیگر جا خوردند و سپس تن و بدن همدیگر را بو کردند و دچار وحشت شدند. ترس ناشی از عدم شناخت، سبب دشمنی (دژمنی) آن دو شد، و نفرت و دژمنی سبب اختراع "جنگ" گردید که پدیده ای "الکتروخونی" و اسلامی ست (شواهد روشن در دست است که بعدن منتشر خواهد شد).
از آنجا که هزاران سال تا اختراع شمشیر و سیخونک توسط محمد نامی از اهالی حجاز، مانده بود و به دلیل عدم آشنایی با فنون پیشرفته ی جنگ، آن دو مسلمان زاده ی اولیه، ابتدا چند روزی با انگشت وسطی دست، و سپس با پا به یکدیگر حواله می دادند. از روز ششم تخم مرغ گندیده و گوجه فرنگی بهم پرتاب کردند و ظهر روز دهم با دست خالی به جان هم افتادند. چون از این هم نتیجه ی بدرد بخوری به دست نیامد، ناچار شب ها هنگام استراحت، از سنگ و چوب و استخوان، (آن هنگام اورانیوم هنوز گرسنه و فقیر بود و قرن ها مانده بود تا "غنی" شود) سلاح درست کردند تا در طول روز، به اینجا و آنجای یکدیگر فرو کنند. این دقیقن به سیزده هزار و نهصد و هشتاد سال پیش از تولد آن کلیمی جاسوس، "آلفرد نوبل" باز می گردد که فکر جایزه دادن به بهترین دینامیت ساز سال را، اختراع کرد، و کلیمی دیگری به نام "مولوتف"، بعلت توفیق در مهاجرت از سرزمین های اشغالی به فنلاند، مهمانی "کوکتل" داد (شواهد روشن در دست است که بعدن منتشر خواهد شد).
باید زمانی دراز، حدود سه هزاره گذشته باشد تا انسان بالاخره از جنگیدن خسته شود و نیاز به صلح به وجود آید. مخترع این کلمه گدایی به نام "مسایا"، فرزند نامشروع نجاری به نام یوسف، از فرزندان یعقوب کنعانی بود. باری، در درازای جنگ، انسان ها با خلق و خوی یکدیگر آشنا شدند و نیاز به "دیگری" زاده شد. از اسناد و شواهد چنین بر می آید که پس از آن که انسان ها با راز و رمز روانی یکدیگر آشنا شدند، ابتدا نگاه ها حرف زدند. بعد مهربانی و "پاسور" (ورق) اختراع شد و کم کم "عشق"، "تخته نرد" و "رختخواب" کشف گردید، اشاره ها به گفتگو بدل شدند، "زبان" اختراع شد و انسان ها جفت شش آوردند و "سور" زدند (شواهد روشن در دست است که بعدن منتشر خواهد شد).
این همه باید زمانی دراز پیش از مهاجرت خدایان به "المپ" اتفاق افتاده باشد. بسیار پیش از آن که خدایان زمینی و آسمانی عشق را بیاشوبند و جنگی دوباره آغاز شود. آن زمان خدایان در ویلاهای "مهر"، بدون برق و آب، و بشکلی مخفی زندگی می کردند. هزار سال پس از اختراع زبان، لیسیدن هم یکنواخت شد، و بار دیگر زندگی بشر کسالت بار شد. دیرزمانی از اختراع شتر نگذشته بود که شبی مردی از حجاز، محض تفنن و بخاطر سکه های طلا، با مادر خود ازدواج کرد و "تجارت" به دنیا آمد. چندی بعد جماعتی دستار به سر، زنی را از غاری به گروگان گرفتند و به غار شخصی خود به نام "کهف" بردند، و "سیاست" و "دروغ" به دنیا آمدند. اما پیش از آن که "پاندورا" در جعبه را باز کند، و جنگی دوباره در گیرد، انسان ها به فکر مذاکره افتادند. قرار شد مذاکرات در مکان بی طرفی غیر از غارهای شخصی مذاکره کنندگان، برگزار شود. کاملن طبیعی بود که مذاکره کنندگان در همان دره ای که پیش از آن جنگیده بودند، دیدار و گفتگو کنند. "قهوه خانه" باید همان زمان و همانجا، در دره ای به نام "فلسطین" کنار سلسله جبال جلجتا، اختراع شده باشد (شواهد روشن در دست است که بعدن منتشر خواهد شد).
از همین رو نوشته اند که قهوه خانه به دنبال نیاز بشر به "ارتباط" و "صلح"، همراه با "بلی دنس" (به زبان عرب؛ رقص شکم) و "ماری جوانا"، و بر روی خاکستر جنگ و دشمنی ساخته شد. اولین عشاق، در قهوه خانه دیدار کردند و همانجا بود که "خنده" جای "خشم" نشست، هنر آفریده شد و عناصری مانند "توپوز"، "هویج" و "قلقلک" اختراع شدند. قهوه خانه محل دیدار دوستان قدیمی و یافتن دوستان تازه شد. انسان ها در قهوه خانه از گذشته و تاریخ یکدیگر باخبر شدند، از خانواده ی یکریگر پرسیدند، تاریخ را و زندگی را تعریف کردند، شعر و قصه گفتند، موسیقی ساختند، نقاشی کردند، از عشق سرودند، رقصیدند، غیبت و ولنگاری کردند و بالاخره آنقدر بهم "نزدیک" شدند و از چیک و پوک هم سر در آوردند که کار به "دخول" کشید و "ایدز" به دنیا آمد (شواهد روشن در دست است که بعدن منتشر خواهد شد)! ریشه ی این بیماری به کلمه ی "نیاز" در زبان سلمان پارسی باز می گردد که توسط فنیقی ها به جنوب اروپا برده شد و در راه، الفش در اثر سهل انگاری به بحرالمیت افتاد و یک کلیمی انگیسی ساکن آرژانتین، "الف" را که در آب "نرم" و از کمر بصورت "دال" خم شده بود، در سر جای اولش نصب کرد؛ همان "نیدز"، که در زبان انگلوساکسون های بعدی به معنی "نیاز" بکار می رفت. اما "نیدز" در اثر "کثرت استعمال" توسط انگلیسی های استعمارگر در قاره ی آفریقا، و به دلیل گرسنگی مردمان قاره، "نون"اش خورده شد و جایش علف سبز شد، و به "ایدز" استحاله پیدا کرد و همانجا ماند. (شواهد روشن در دست است که بعدن منتشر خواهد شد).
سوای همه ی بلاها که در کنار قلیان، و توسط پاندورا "آزاد" شدند، بنظر می رسد نطفه ی هم نشینی و تمدن بشر هم در همین قهوه خانه بسته شده باشد. برخی از دانشمندان معتقدند که دو مسلمان اولیه؛ "آدم" و "حوا" نیز هنگامی که از بهشت آسمانی خدایان رانده و به زمین "پناهنده" شدند، سر راه خود در یکی از همین قهوه خانه ها، دور از چشم "اداره ی اتباع بیگانه"، ضمن در کردن خستگی راه، برای آینده ی خود و این که چگونه در فساد زمین "اینتگره" شوند، برنامه ریزی کرده باشند، که البته نتیجه ی این برنامه ریزی "قابیل" و "هابیل" بودند، موجوداتی که از پر قنداق "دژمن" هم بودند! (شواهد روشن در دست است که بعدن منتشر خواهد شد).
باستان شناسان از روی استخوان های به دست آمده در اطراف دره ی "خیبر" (اردوگاه آوارگان کلیمی در حجاز)، تایید کرده اند که مشاجره ی میان دو برادر مسلمان اولیه به نام های "هابیل" و "قابیل" که از "نسل دوم مهاجرین" بوده اند، و به کشته شدن یکی از آنها انجامیده، پیش روی یکی از همین قهوه خانه ها صورت گرفته، که در ناحیه ای به نام بین النهرین قرار داشته است. باید اضافه کرد که اغلب وقایع مهم آن زمان، از جمله به دنیا آمدن یکصد و بیست و چهار هزار پیغمبر، چهارشنبه سوری و پریدن ابراهیم از روی آتش، خروج لازاروس (العازر) از قبر، پرواز مسایا و رفتن "وردست پدر"ش پس از مرگ، معراج با خر بالدار، و خیلی دروغ های شاخدار دیگر، در همین ناحیه ی حاصلخیز "میان رودان"، کشت، و سپس درو شده است (شواهد روشن در دست است که بعدن منتشر خواهد شد). انسان شناسان معتقدند که این نزاع تاریخی بشر، ابتدا در قهوه خانه ای در حوالی بابل بعدی آغاز شد اما چون انسان ها تحمل نسل دوم مهاجرین "بیکاره" و "خلافکار" و "بمب گذار" را نداشتند، پیش از آن که کار مشاجره به جنایت بیانجامد و امنیت و آرامش زمین را بیاشوبد، آن دو برادر را از قهوه خانه بیرون انداختند. این واقعه به عنوان اولین جنایت، یا اولین خشونت، و به روایتی اولین جنگ یا نزاع در تاریخ معاصر بشر ثبت شده است. از همان زمان هم سنت بر این شد که کشتن یکی دو نفر، "جنایت" قلمداد شود و کشتن هزاران نفر یا بیشتر را به حساب "دفاع از آزادی و تمدن" (یا "دفاع مقدس") و بعدها "مبارزه با تروریسم" و از این قبیل، بگذارند.
مدتی بعد از این واقعه، شاید سه هزار سال بعد بود که سر و کله ی خدایان آسمانی روی زمین پیدا شد. خدایان ابتدا کمر به خدمت زنانی بستند که از روابط جنسی با مردانشان، چندان راضی بنظر نمی رسیدند. در طی روز که مردان سر کار بودند، خدایان در رختخواب "انسان" دراز می کشیدند و "اختلاط" می کردند و "تخمه ژاپنی" می شکستند. کم کم نسل تازه ای از حرامزادگان "انسان - خدا" از رختخواب ها بیرون خزیدند، و به نام "امامزاده" در گوشه و کنار جهان گم و گور شدند. این امام زادگان به صورت رسوا کننده ای رو به ازدیاد گذاشتند به گونه ای که چهار راه ها در چنبره ی ترافیک پیچیده ی "حرامزادگان"، تقریبن غیر قابل عبور شد. این امر سبب شد تا خدایان از سوء استفاده ی زنان و ناسپاسی مردان به خشم آیند، و "اورفه"، دیسکوتک را در المپ بنا نهاد. از آن پس برخی شب ها، خدایان، زنان را از بستر شوهرانشان می ربودند و به "دیسکو" می بردند و نزدیکی های صبح، آنها را به خانه هایشان باز می گرداندند. از همان زمان زنان ثروتمند به دلیل بی خوابی های شبانه، روزها تا ظهر می خوابیدند و شست و شو، رفت و روب، پخت و پز و خرید خانه به عهده ی زنان فقیر بود که هیچ وقت مورد توجه خدایان نبودند و بهمین دلیل، همیشه از شوهران خود آبستن می شدند. همین امر سبب شد تا فرزندان فقرا بسیار به والدین خود شبیه باشند (شواهد روشن در دست است که بعدن منتشر خواهد شد). از همان زمان هم این ضرب المثل متداول شد که "فقرا کارهایشان را، خودشان انجام می دهند"!
داستان شیطنت شبانه ی خدایان با همسران، مدت ها از چشم ثروتمندان پنهان ماند، تا روزی که زنی از مردش تقاضای لوازم آرایش "ایو" کرد. از همانجا مردان به آنچه در غیابشان در خانه می گذشت، مشکوک شدند و به این فکر افتادند که زنان را در زیرزمین خانه، کنار انبار مواد غذایی و تنور نان، زنجیر کنند. و بشر دوران "نرینه سالاری" را آغاز کرد. به استناد برخی از یادداشت های روزانه ای که از جهانگردان آن دوران به دست آمده، مردان تنها برای خوردن و خوابیدن و برخی کارهای جزئی دیگر، به زیرزمین ها سر می زدند. از آنجا که در هیچ کتاب تاریخ یا سفرنامه ای به جزئیات آنچه در زیرزمین ها می گذشته، یا نمی گذشته، اشاره ای نشده، پیداست که جز "خدا" پای هیچ کس، حتی پای تاریخ نویسان و روزنامه نگاران یا جهانگردان، به زیرزمین خانه ها نرسیده بوده است. از همان زمان معمول شد که خدایان، و بالطبع مردان مجرد نیز، اجناس برجسته و مورد نیاز را از "بازار سیاه" یا به اصطلاح اقتصاد دانان "بازار آزاد" تهیه کنند.
با زمزمه ی برابری حقوق زن و مرد در آسمان، اختلالاتی در مناسبات خدایان به وجود آمد. الهه ها با تاسیس تشکیلات زنان و رسیدن به برخی "خودکفایی"ها، شوق اولیه شان را در همبستری با خدایان نر از دست دادند و به اصطلاح امروزی "تاقچه بالا" گذاشتند. خدایان نر که غرورشان اجازه نمی داد بخاطر چند سوراخ ناقابل، تحقیر شوند، کم کم به خودکفایی رسیدند (نگاه کنید به "شرح احوال قوم لوط"). شیوع لواط در المپ، ازدیاد نسل خدایان را به سختی تهدید می کرد. تا این که روزی زئوس، "رهبر معذب" و "هادس"، رییس شورای نگبهان با "تیرزیاس"، رییس شورای مصلحت نظام در المپ، پای منقل، شور و مشورت کردند، و در نتیجه قوانین مربوط به لواط و لقاح تدوین و تصویب شد. از زمان تدوین "فقه"، قوانین، همه جا در خدمت نیاز خدایان و تسهیل زندگی آنها تهیه و تدوین می شد. با آغاز دوره ی "قانونگذاری" در المپ، اعمال خلاف قانون نیز رواج یافت (شاعر "هسته ای" گوید؛ "کوه چون خلق شود، فلذا دره پدید آید"!) در این زمینه هم خدایان پیشقدم بودند. "اریس" به کمک "آفرودیته"، "پاریس" را وسوسه کردند تا "هلن" را از زیر زمین "منلاس" بدزدد و با خود به "تروا" ببرد. البته خدایان همیشه قدرت داشته اند خود به هر کاری که مایلند، اقدام کنند اما از آنجا که وجودشان سخت به "آراء مردم" وابسته بوده، ترجیح دادند همه چیز به شکل "مردمسالارانه" و در طی برگزاری انتخابات انجام دهند، و خود مستقیم در کارها درگیر نشوند تا به "وجهه ی سیاسی" شان لطمه ای وارد نگردد (تکبیر). برخی معتقدند این عمل خدایان همانا مبداء پیدایش "ریا" و "تقلب" است که میلیون ها سال بعد، دانشمند مسلمانی به نام "ماکیاول"، از آن الهام گرفت (مرگ بر صهیونیزم!).
باری، کشش خدایان به "زن" با دزدیده شدن هلن، به جنگ بزرگ دوم انجامید. لازم به توضیح است که برخلاف اعتقاد رایج، هیچ سند تاریخی به دست نیامده تا ثابت کند در این مساله کلیمی ها یا یهودیان مقصر بوده اند. این اقوام ساکت و سربزیر، در سراسر تاریخ، یا مثل آقایان "مارکس" و "انگلس" سرگرم کسب و تجارت بوده اند، و یا نظیر فیلسوفانی چون "بن گوریون" و "اسحاق رابین"، تمامی عمر خود را وقف فلسفه ی "ترور" و "اشغال" کرده اند. ریشه ی این تهمت تاریخی در مورد دخالت کلیمیان و یهودیان در شعله ور کردن آتش جنگ دوم، به دوره ی افلاطون باز می گردد. از همان زمان مسلمانان عادت داشتند که هرجا آشوب و جنگی برپا می شد، گناه را متوجه یهودی ها، انگلیسی ها یا یهودیان انگلیسی (در مجموع "دژمن") می دانسته اند. "محمد غزالی"، یکی از همان "امام"ها در رساله ی "کشف الهشفه" معتقد است که یهودیان و کلیمیان آلمانی نیز، از طرف پدر انگلیسی بوده اند که بررسی چونی و چندی این مساله در حوصله ی این مقال نیست.
در دوران جنگ دوم، قهوه خانه به همان صورت پیشین باقی ماند. طرفداران صلح که تعدادشان از انگشتان دست تجاوز نمی کرد، در آنجا گرد می آمدند و با توسل به حشیش و ماری جوانا، روی دیوارها، کبوتر سفید نقاشی می کردند. روزی که دیگر کبوتر سفیدی در جهان باقی نماند، طرفداران صلح، "شعر"، "موسیقی"، "قصه" و "عشق" را به پستوی قهوه خانه ها بردند، آنها را در جعبه های جداگانه گذاشتند، روی آن را با پوشال و تنباکو و نفتالین پوشاندند، در جعبه ها را با قفل های بزرگی بستند تا از دستبرد سیاستمداران و مجانین محفوظ بماند و جعبه ها را در پستوی قهوه خانه پنهان کردند و برای آن که کسی به رازشان پی نبرد، پستوی قهوه خانه را "کتابخانه" نامیدند! واژه ی "کتابخانه" از ترکیب سه جزء "کِتری" (وسیله ای برای جوشاندن)، "آب" و "خانه" تشکیل شده، و با واژه ی "قهوه خانه"، هر دو از ریشه ی لاتینی "آبدارخانه" اند (شواهد روشن در دست است که بعدن منتشر خواهد شد). از آن زمان کسانی که از این راز باخبر بودند، نیمه شب ها کفش های نمدی به پا می کردند و برای دیدن هنر و عشق، پاورچین به پستوی قهوه خانه ها می رفتند. سال ها بعد سیاستمداران و سرمایه داران برای جلب آراء طرفداران صلح، سکس و ادبیات، به ساختن کتابخانه هایی از نوع جدید، در ملاء عام یا "بازار آزاد" پرداختند. به این شکل کتابخانه از پستوی قهوه خانه ها خارج شد و علنی گشت. در اینجا هم ائتلاف سرمایه و سیاست، کار خود را کرد و بجای آن جعبه های نفیس قدیمی، از قوطی های کوچک مقوایی استفاده کردند که داخل آنها پر از کاغذ بود و با الهام از کلمه ی "کتابخانه"، این جعبه های مقوایی را "کتاب" نامیدند. در این جعبه های مقوایی بجای "عشق"، "تریاک"، "کباب"، "سکس" و "آزادی" از چیزهایی به اسم "کلمه"، "طرح"، "دعا" و "فتوا" استفاده می شد که نه "بو" دارند و نه خاصیت! برخی از دانشمندان زیست شناس بر این عقیده اند که پستوی قهوه خانه ها که بصورت "کتابخانه"های اولیه بود، بعدن در شکل گسترده ای به شعب داخلی تخصصی از قبیل "شیره کش خانه"، "خانه ی عفاف" و غیره تقسیم شدند. این گفته سندیت چندان قابل اعتمادی ندارد.
معلوم نشد چه کسی و از چه تاریخی برای اولین بار بر سر در یکی از این کتابخانه های تازه، تابلویی نصب کرد که روی آن نوشته شده بود؛ "صدا و سیما"! اما کم و بیش بر همه روشن است که انگیزه ی این ابتکار آن بوده که مردم به تدریج پستوی قهوه خانه ها و محتوای جعبه ها را فراموش کنند. چندی بعد در شهر "ناصره"، مردی بظاهر متین و آرام را به جرم تجاوز به یک کتاب قدیمی به نام "مجدلیه" به چهارمیخ کشیدند. همسایه ی ما که یک یهودی به نام "کارل گوستاو یونگ" است و در قرن گذشته به علت تعریف خواب هایش در ملاء عام، مدتی به "سوییس" تبعید شده بود، معتقد است که انسان شب ها در خواب، به سراغ اجدادش می رود و از کارهای زشت و ناشایست آنها الگوبرداری می کند. شاید به همین دلیل در بعضی از مناطق دیکتاتور پرور، برای اجدادی که به خواب نوه و نتیجه هاشان می آیند، مجازاتی در حد مرگ توام با شکنجه، تعیین کرده اند. در جزایر دموکرات نشین، در صورتی که ثابت شود یک سیاستمدار قاتل، یا یک قاتل چهار ستاره، خواب مادر بزرگش را دیده، ابتدا او را در روزنامه های محلی از "هسته" آویزان می کنند و سپس با حقوق و مزایای مکفی بازنشسته می شود. در هزاره ی گذشته، دانشمندی یهودی الاصل، از تخم "سبزها" که موجوداتی نسبتن بی آزارند، ماده ای به نام "ال اس دی" استخراج کرده که گفته می شود قادر است انسان را از "خواب" و "خاطره" بی نیاز گرداند.
گفته می شود در پایان این هزاره، همه جای زمین از کتابخانه های مدرن به نام "کانال های ماهواره ای"، و "کتابخانه های سیار جیبی" به نام "موبایل"، پر خواهد شد. طبق پیش بینی ستاره شناسان، در آن زمان روزانه دویست میلیارد نخ سیگار به دنیا می آید، شانزده کتاب ساخته می شود، پنجاه میلیون تفنگ به "بازار آزاد" سرازیر می شود، بیست و چهار طفل تولید می شود و پنج کتاب قصه ی انبیاء و اولیاء از وزارت ارشاد و امنیت صادر می شود. در سنگ نوشته ای متعلق به سه هزاره ی اول تاریخ که به زبان "نیزه ای" سرخ پوستان مسلمان نواحی شمالی کره ی زمین نوشته شده و در دره ی "تاسمانی" به دست آمده، چنین پیش بینی شده که زمانی در طبقه ی فوقانی هر "ایستگاه صدا و سیما"، مسافرخانه ای تعبیه می شود تا انسان ها از رنج کار و ارتباط، و عذاب داشتن خانه و خانواده آسوده گردند.
1999،
با ویراستاری های بعدی
داسه تانی ست
"ابوالعلاء معری" فیلسوف مسلمان که از سوی مادر ایرانی بود (شواهد روشن در دست است که بعدن منتشر خواهد شد)، در اثر ارزشمند خود "التمساح فی مقامات العالی" در دو مورد از "الهوکا" نام می برد که اشاره به وسیله ای ست شبیه "نگاری" امروزی که لوله ای دراز داشته و بر سرش هیزم نیم سوخته می گذاشته اند. پس از ابوالعلاء تا دوران معاصر، تنها در "دن کیشوت" اثر "سروانتس"، دانشمند مسلمان مراکشی (شواهد روشن در دست است که بعدن منتشر خواهد شد)، به این پدیده ی تاریخی اشاره شده، آن هنگام که شوالیه ای از سادات مسلمان به نام "دن کیخوته" در قصر فرماندار محلی مهمان است، "لامانچا" خدمتکارش سرگرم استعمال "قلیان" است که تحریف شده ی همین کلمه ی "الهوکا" در زبان لاتین است. اما با پیگیری این مساله در دوران معاصر، اولین بار هنگامی بصورت جدی برای اندیشمندان مطرح شد که "هابس" فیلسوف انگلیسی به شاگرد فرانسوی اش "سوسور" که از مادر، مسلمان بود، گفت، "مادر قهوه- خانه چای خوردیم"!
با تحقیقات وسیعی که امروزه توسط "دانشمندان" صورت گرفته (شواهد روشن در دست است که بعدن منتشر خواهد شد)، تقریبن تردیدی باقی نمانده که بشر از همان دوره ی غارنشینی، پیش از آن که در فکر ساختن خانه باشد، قهوه خانه را اختراع کرد. در قهوه خانه بود که به فکر اختراع "روزی نامه" افتاد. بعدها برای این که اخبار قدیمی را فراموش نکند، در پستوی قهوه خانه، محلی به نام "کتابخانه" تعبیه کرد و بالاخره در هزاره ی ششم بعد از خلقت، "چای"، "قلیان" و "زن" خلق شدند. بشر با اختراع قلیان و زن، هزاره ی هفتم را "جمعه" نام نهاد، که به معنای استراحت است. بعدها یک نویسنده ی کلیمی به نام "دانیل دفو" که در سازمانی جاسوسی بنام "موساد" خدمت می کرد، "جمعه" را به هیات پیش خدمت ارباب استعمارگری به نام "رابینسون کرزوئه" در آورد و چون "جمعه" هم به خدمت استثمار پیر انگلیس گرفته شد، "شنبه" جایگزین آن گردید! باری، اینها همه زمانی دراز، پیش از سیاست و خلال دندان بوجود آمدند (شواهد روشن در دست است که بعدن منتشر خواهد شد). به همین دلیل هم اصطلاح معروف "مگر ما خلال دندانیم"، از سوی مردمان بی اعتنا به سیاست و قهوه خانه، کشف شد. بنابر همین سند روشن (به زودی منتشر می شود)، به نظریات فیلسوفان و سیاستمداران پیش از این تاریخ، چندان اعتماد و اعتباری نیست.
تاریخ به معنای "گفتگو" و "تعامل"، باید زمانی آغاز شده باشد که اولین دو "انسان" یکدیگر را ملاقات کردند. این دیدار تاریخی بی تردید به میلیون ها سال پیش باز می گردد. زمانی که "پرومته" سیگارش را با هیزم نیم سوخته روشن می کرد و هنوز به فکر دزدیدن فندک از خدایان نیفتاده بود، و "کیومرث" کودکی بیش نبود که هنوز "کون خیزک" راه می رفت (شواهد روشن در دست است که بعدن منتشر خواهد شد). از روی قرائن، اولین برخورد دو "انسان" باید این طوری اتفاق افتاده باشد که آنها سر راه خود برای شکار، وسط دره ای در نواحی بین النهرین که اکثریت مردمانش مسلمان بودند، به یکدیگر برخوردند. آن زمان "آینه" هنوز جایی زیر شن های ساحل مدفون بود، و قرن ها مانده بود تا مادر آینده ی "ارشمیدس" با دوست پسرش آشنا شود، و حرامزاده ای به نام "ارشمیدس" (از این ازدواج سفید) به دنیا بیاید و در اثنای یکی از ولگردی هایش در کناره ی ساحل، آینه را کشف کند. زن ناشزه و فاسده ای به نام "پاندورا" هم هنوز وسوسه نشده بود تا در آن جعبه ی معروف را باز کند، و چند هزار سالی مانده بود تا "فروید" به "من" برسد. به همین دلایل آن دو موجود اولیه که ناگهان وسط دره به یکدیگر برخوردند، هیچ شناختی، نه فیزیکی و نه روانی، از "انسان" نداشتند. از همین رو ابتدا از دیدن یکدیگر جا خوردند و سپس تن و بدن همدیگر را بو کردند و دچار وحشت شدند. ترس ناشی از عدم شناخت، سبب دشمنی (دژمنی) آن دو شد، و نفرت و دژمنی سبب اختراع "جنگ" گردید که پدیده ای "الکتروخونی" و اسلامی ست (شواهد روشن در دست است که بعدن منتشر خواهد شد).
از آنجا که هزاران سال تا اختراع شمشیر و سیخونک توسط محمد نامی از اهالی حجاز، مانده بود و به دلیل عدم آشنایی با فنون پیشرفته ی جنگ، آن دو مسلمان زاده ی اولیه، ابتدا چند روزی با انگشت وسطی دست، و سپس با پا به یکدیگر حواله می دادند. از روز ششم تخم مرغ گندیده و گوجه فرنگی بهم پرتاب کردند و ظهر روز دهم با دست خالی به جان هم افتادند. چون از این هم نتیجه ی بدرد بخوری به دست نیامد، ناچار شب ها هنگام استراحت، از سنگ و چوب و استخوان، (آن هنگام اورانیوم هنوز گرسنه و فقیر بود و قرن ها مانده بود تا "غنی" شود) سلاح درست کردند تا در طول روز، به اینجا و آنجای یکدیگر فرو کنند. این دقیقن به سیزده هزار و نهصد و هشتاد سال پیش از تولد آن کلیمی جاسوس، "آلفرد نوبل" باز می گردد که فکر جایزه دادن به بهترین دینامیت ساز سال را، اختراع کرد، و کلیمی دیگری به نام "مولوتف"، بعلت توفیق در مهاجرت از سرزمین های اشغالی به فنلاند، مهمانی "کوکتل" داد (شواهد روشن در دست است که بعدن منتشر خواهد شد).
باید زمانی دراز، حدود سه هزاره گذشته باشد تا انسان بالاخره از جنگیدن خسته شود و نیاز به صلح به وجود آید. مخترع این کلمه گدایی به نام "مسایا"، فرزند نامشروع نجاری به نام یوسف، از فرزندان یعقوب کنعانی بود. باری، در درازای جنگ، انسان ها با خلق و خوی یکدیگر آشنا شدند و نیاز به "دیگری" زاده شد. از اسناد و شواهد چنین بر می آید که پس از آن که انسان ها با راز و رمز روانی یکدیگر آشنا شدند، ابتدا نگاه ها حرف زدند. بعد مهربانی و "پاسور" (ورق) اختراع شد و کم کم "عشق"، "تخته نرد" و "رختخواب" کشف گردید، اشاره ها به گفتگو بدل شدند، "زبان" اختراع شد و انسان ها جفت شش آوردند و "سور" زدند (شواهد روشن در دست است که بعدن منتشر خواهد شد).
این همه باید زمانی دراز پیش از مهاجرت خدایان به "المپ" اتفاق افتاده باشد. بسیار پیش از آن که خدایان زمینی و آسمانی عشق را بیاشوبند و جنگی دوباره آغاز شود. آن زمان خدایان در ویلاهای "مهر"، بدون برق و آب، و بشکلی مخفی زندگی می کردند. هزار سال پس از اختراع زبان، لیسیدن هم یکنواخت شد، و بار دیگر زندگی بشر کسالت بار شد. دیرزمانی از اختراع شتر نگذشته بود که شبی مردی از حجاز، محض تفنن و بخاطر سکه های طلا، با مادر خود ازدواج کرد و "تجارت" به دنیا آمد. چندی بعد جماعتی دستار به سر، زنی را از غاری به گروگان گرفتند و به غار شخصی خود به نام "کهف" بردند، و "سیاست" و "دروغ" به دنیا آمدند. اما پیش از آن که "پاندورا" در جعبه را باز کند، و جنگی دوباره در گیرد، انسان ها به فکر مذاکره افتادند. قرار شد مذاکرات در مکان بی طرفی غیر از غارهای شخصی مذاکره کنندگان، برگزار شود. کاملن طبیعی بود که مذاکره کنندگان در همان دره ای که پیش از آن جنگیده بودند، دیدار و گفتگو کنند. "قهوه خانه" باید همان زمان و همانجا، در دره ای به نام "فلسطین" کنار سلسله جبال جلجتا، اختراع شده باشد (شواهد روشن در دست است که بعدن منتشر خواهد شد).
از همین رو نوشته اند که قهوه خانه به دنبال نیاز بشر به "ارتباط" و "صلح"، همراه با "بلی دنس" (به زبان عرب؛ رقص شکم) و "ماری جوانا"، و بر روی خاکستر جنگ و دشمنی ساخته شد. اولین عشاق، در قهوه خانه دیدار کردند و همانجا بود که "خنده" جای "خشم" نشست، هنر آفریده شد و عناصری مانند "توپوز"، "هویج" و "قلقلک" اختراع شدند. قهوه خانه محل دیدار دوستان قدیمی و یافتن دوستان تازه شد. انسان ها در قهوه خانه از گذشته و تاریخ یکدیگر باخبر شدند، از خانواده ی یکریگر پرسیدند، تاریخ را و زندگی را تعریف کردند، شعر و قصه گفتند، موسیقی ساختند، نقاشی کردند، از عشق سرودند، رقصیدند، غیبت و ولنگاری کردند و بالاخره آنقدر بهم "نزدیک" شدند و از چیک و پوک هم سر در آوردند که کار به "دخول" کشید و "ایدز" به دنیا آمد (شواهد روشن در دست است که بعدن منتشر خواهد شد)! ریشه ی این بیماری به کلمه ی "نیاز" در زبان سلمان پارسی باز می گردد که توسط فنیقی ها به جنوب اروپا برده شد و در راه، الفش در اثر سهل انگاری به بحرالمیت افتاد و یک کلیمی انگیسی ساکن آرژانتین، "الف" را که در آب "نرم" و از کمر بصورت "دال" خم شده بود، در سر جای اولش نصب کرد؛ همان "نیدز"، که در زبان انگلوساکسون های بعدی به معنی "نیاز" بکار می رفت. اما "نیدز" در اثر "کثرت استعمال" توسط انگلیسی های استعمارگر در قاره ی آفریقا، و به دلیل گرسنگی مردمان قاره، "نون"اش خورده شد و جایش علف سبز شد، و به "ایدز" استحاله پیدا کرد و همانجا ماند. (شواهد روشن در دست است که بعدن منتشر خواهد شد).
سوای همه ی بلاها که در کنار قلیان، و توسط پاندورا "آزاد" شدند، بنظر می رسد نطفه ی هم نشینی و تمدن بشر هم در همین قهوه خانه بسته شده باشد. برخی از دانشمندان معتقدند که دو مسلمان اولیه؛ "آدم" و "حوا" نیز هنگامی که از بهشت آسمانی خدایان رانده و به زمین "پناهنده" شدند، سر راه خود در یکی از همین قهوه خانه ها، دور از چشم "اداره ی اتباع بیگانه"، ضمن در کردن خستگی راه، برای آینده ی خود و این که چگونه در فساد زمین "اینتگره" شوند، برنامه ریزی کرده باشند، که البته نتیجه ی این برنامه ریزی "قابیل" و "هابیل" بودند، موجوداتی که از پر قنداق "دژمن" هم بودند! (شواهد روشن در دست است که بعدن منتشر خواهد شد).
باستان شناسان از روی استخوان های به دست آمده در اطراف دره ی "خیبر" (اردوگاه آوارگان کلیمی در حجاز)، تایید کرده اند که مشاجره ی میان دو برادر مسلمان اولیه به نام های "هابیل" و "قابیل" که از "نسل دوم مهاجرین" بوده اند، و به کشته شدن یکی از آنها انجامیده، پیش روی یکی از همین قهوه خانه ها صورت گرفته، که در ناحیه ای به نام بین النهرین قرار داشته است. باید اضافه کرد که اغلب وقایع مهم آن زمان، از جمله به دنیا آمدن یکصد و بیست و چهار هزار پیغمبر، چهارشنبه سوری و پریدن ابراهیم از روی آتش، خروج لازاروس (العازر) از قبر، پرواز مسایا و رفتن "وردست پدر"ش پس از مرگ، معراج با خر بالدار، و خیلی دروغ های شاخدار دیگر، در همین ناحیه ی حاصلخیز "میان رودان"، کشت، و سپس درو شده است (شواهد روشن در دست است که بعدن منتشر خواهد شد). انسان شناسان معتقدند که این نزاع تاریخی بشر، ابتدا در قهوه خانه ای در حوالی بابل بعدی آغاز شد اما چون انسان ها تحمل نسل دوم مهاجرین "بیکاره" و "خلافکار" و "بمب گذار" را نداشتند، پیش از آن که کار مشاجره به جنایت بیانجامد و امنیت و آرامش زمین را بیاشوبد، آن دو برادر را از قهوه خانه بیرون انداختند. این واقعه به عنوان اولین جنایت، یا اولین خشونت، و به روایتی اولین جنگ یا نزاع در تاریخ معاصر بشر ثبت شده است. از همان زمان هم سنت بر این شد که کشتن یکی دو نفر، "جنایت" قلمداد شود و کشتن هزاران نفر یا بیشتر را به حساب "دفاع از آزادی و تمدن" (یا "دفاع مقدس") و بعدها "مبارزه با تروریسم" و از این قبیل، بگذارند.
مدتی بعد از این واقعه، شاید سه هزار سال بعد بود که سر و کله ی خدایان آسمانی روی زمین پیدا شد. خدایان ابتدا کمر به خدمت زنانی بستند که از روابط جنسی با مردانشان، چندان راضی بنظر نمی رسیدند. در طی روز که مردان سر کار بودند، خدایان در رختخواب "انسان" دراز می کشیدند و "اختلاط" می کردند و "تخمه ژاپنی" می شکستند. کم کم نسل تازه ای از حرامزادگان "انسان - خدا" از رختخواب ها بیرون خزیدند، و به نام "امامزاده" در گوشه و کنار جهان گم و گور شدند. این امام زادگان به صورت رسوا کننده ای رو به ازدیاد گذاشتند به گونه ای که چهار راه ها در چنبره ی ترافیک پیچیده ی "حرامزادگان"، تقریبن غیر قابل عبور شد. این امر سبب شد تا خدایان از سوء استفاده ی زنان و ناسپاسی مردان به خشم آیند، و "اورفه"، دیسکوتک را در المپ بنا نهاد. از آن پس برخی شب ها، خدایان، زنان را از بستر شوهرانشان می ربودند و به "دیسکو" می بردند و نزدیکی های صبح، آنها را به خانه هایشان باز می گرداندند. از همان زمان زنان ثروتمند به دلیل بی خوابی های شبانه، روزها تا ظهر می خوابیدند و شست و شو، رفت و روب، پخت و پز و خرید خانه به عهده ی زنان فقیر بود که هیچ وقت مورد توجه خدایان نبودند و بهمین دلیل، همیشه از شوهران خود آبستن می شدند. همین امر سبب شد تا فرزندان فقرا بسیار به والدین خود شبیه باشند (شواهد روشن در دست است که بعدن منتشر خواهد شد). از همان زمان هم این ضرب المثل متداول شد که "فقرا کارهایشان را، خودشان انجام می دهند"!
داستان شیطنت شبانه ی خدایان با همسران، مدت ها از چشم ثروتمندان پنهان ماند، تا روزی که زنی از مردش تقاضای لوازم آرایش "ایو" کرد. از همانجا مردان به آنچه در غیابشان در خانه می گذشت، مشکوک شدند و به این فکر افتادند که زنان را در زیرزمین خانه، کنار انبار مواد غذایی و تنور نان، زنجیر کنند. و بشر دوران "نرینه سالاری" را آغاز کرد. به استناد برخی از یادداشت های روزانه ای که از جهانگردان آن دوران به دست آمده، مردان تنها برای خوردن و خوابیدن و برخی کارهای جزئی دیگر، به زیرزمین ها سر می زدند. از آنجا که در هیچ کتاب تاریخ یا سفرنامه ای به جزئیات آنچه در زیرزمین ها می گذشته، یا نمی گذشته، اشاره ای نشده، پیداست که جز "خدا" پای هیچ کس، حتی پای تاریخ نویسان و روزنامه نگاران یا جهانگردان، به زیرزمین خانه ها نرسیده بوده است. از همان زمان معمول شد که خدایان، و بالطبع مردان مجرد نیز، اجناس برجسته و مورد نیاز را از "بازار سیاه" یا به اصطلاح اقتصاد دانان "بازار آزاد" تهیه کنند.
با زمزمه ی برابری حقوق زن و مرد در آسمان، اختلالاتی در مناسبات خدایان به وجود آمد. الهه ها با تاسیس تشکیلات زنان و رسیدن به برخی "خودکفایی"ها، شوق اولیه شان را در همبستری با خدایان نر از دست دادند و به اصطلاح امروزی "تاقچه بالا" گذاشتند. خدایان نر که غرورشان اجازه نمی داد بخاطر چند سوراخ ناقابل، تحقیر شوند، کم کم به خودکفایی رسیدند (نگاه کنید به "شرح احوال قوم لوط"). شیوع لواط در المپ، ازدیاد نسل خدایان را به سختی تهدید می کرد. تا این که روزی زئوس، "رهبر معذب" و "هادس"، رییس شورای نگبهان با "تیرزیاس"، رییس شورای مصلحت نظام در المپ، پای منقل، شور و مشورت کردند، و در نتیجه قوانین مربوط به لواط و لقاح تدوین و تصویب شد. از زمان تدوین "فقه"، قوانین، همه جا در خدمت نیاز خدایان و تسهیل زندگی آنها تهیه و تدوین می شد. با آغاز دوره ی "قانونگذاری" در المپ، اعمال خلاف قانون نیز رواج یافت (شاعر "هسته ای" گوید؛ "کوه چون خلق شود، فلذا دره پدید آید"!) در این زمینه هم خدایان پیشقدم بودند. "اریس" به کمک "آفرودیته"، "پاریس" را وسوسه کردند تا "هلن" را از زیر زمین "منلاس" بدزدد و با خود به "تروا" ببرد. البته خدایان همیشه قدرت داشته اند خود به هر کاری که مایلند، اقدام کنند اما از آنجا که وجودشان سخت به "آراء مردم" وابسته بوده، ترجیح دادند همه چیز به شکل "مردمسالارانه" و در طی برگزاری انتخابات انجام دهند، و خود مستقیم در کارها درگیر نشوند تا به "وجهه ی سیاسی" شان لطمه ای وارد نگردد (تکبیر). برخی معتقدند این عمل خدایان همانا مبداء پیدایش "ریا" و "تقلب" است که میلیون ها سال بعد، دانشمند مسلمانی به نام "ماکیاول"، از آن الهام گرفت (مرگ بر صهیونیزم!).
باری، کشش خدایان به "زن" با دزدیده شدن هلن، به جنگ بزرگ دوم انجامید. لازم به توضیح است که برخلاف اعتقاد رایج، هیچ سند تاریخی به دست نیامده تا ثابت کند در این مساله کلیمی ها یا یهودیان مقصر بوده اند. این اقوام ساکت و سربزیر، در سراسر تاریخ، یا مثل آقایان "مارکس" و "انگلس" سرگرم کسب و تجارت بوده اند، و یا نظیر فیلسوفانی چون "بن گوریون" و "اسحاق رابین"، تمامی عمر خود را وقف فلسفه ی "ترور" و "اشغال" کرده اند. ریشه ی این تهمت تاریخی در مورد دخالت کلیمیان و یهودیان در شعله ور کردن آتش جنگ دوم، به دوره ی افلاطون باز می گردد. از همان زمان مسلمانان عادت داشتند که هرجا آشوب و جنگی برپا می شد، گناه را متوجه یهودی ها، انگلیسی ها یا یهودیان انگلیسی (در مجموع "دژمن") می دانسته اند. "محمد غزالی"، یکی از همان "امام"ها در رساله ی "کشف الهشفه" معتقد است که یهودیان و کلیمیان آلمانی نیز، از طرف پدر انگلیسی بوده اند که بررسی چونی و چندی این مساله در حوصله ی این مقال نیست.
در دوران جنگ دوم، قهوه خانه به همان صورت پیشین باقی ماند. طرفداران صلح که تعدادشان از انگشتان دست تجاوز نمی کرد، در آنجا گرد می آمدند و با توسل به حشیش و ماری جوانا، روی دیوارها، کبوتر سفید نقاشی می کردند. روزی که دیگر کبوتر سفیدی در جهان باقی نماند، طرفداران صلح، "شعر"، "موسیقی"، "قصه" و "عشق" را به پستوی قهوه خانه ها بردند، آنها را در جعبه های جداگانه گذاشتند، روی آن را با پوشال و تنباکو و نفتالین پوشاندند، در جعبه ها را با قفل های بزرگی بستند تا از دستبرد سیاستمداران و مجانین محفوظ بماند و جعبه ها را در پستوی قهوه خانه پنهان کردند و برای آن که کسی به رازشان پی نبرد، پستوی قهوه خانه را "کتابخانه" نامیدند! واژه ی "کتابخانه" از ترکیب سه جزء "کِتری" (وسیله ای برای جوشاندن)، "آب" و "خانه" تشکیل شده، و با واژه ی "قهوه خانه"، هر دو از ریشه ی لاتینی "آبدارخانه" اند (شواهد روشن در دست است که بعدن منتشر خواهد شد). از آن زمان کسانی که از این راز باخبر بودند، نیمه شب ها کفش های نمدی به پا می کردند و برای دیدن هنر و عشق، پاورچین به پستوی قهوه خانه ها می رفتند. سال ها بعد سیاستمداران و سرمایه داران برای جلب آراء طرفداران صلح، سکس و ادبیات، به ساختن کتابخانه هایی از نوع جدید، در ملاء عام یا "بازار آزاد" پرداختند. به این شکل کتابخانه از پستوی قهوه خانه ها خارج شد و علنی گشت. در اینجا هم ائتلاف سرمایه و سیاست، کار خود را کرد و بجای آن جعبه های نفیس قدیمی، از قوطی های کوچک مقوایی استفاده کردند که داخل آنها پر از کاغذ بود و با الهام از کلمه ی "کتابخانه"، این جعبه های مقوایی را "کتاب" نامیدند. در این جعبه های مقوایی بجای "عشق"، "تریاک"، "کباب"، "سکس" و "آزادی" از چیزهایی به اسم "کلمه"، "طرح"، "دعا" و "فتوا" استفاده می شد که نه "بو" دارند و نه خاصیت! برخی از دانشمندان زیست شناس بر این عقیده اند که پستوی قهوه خانه ها که بصورت "کتابخانه"های اولیه بود، بعدن در شکل گسترده ای به شعب داخلی تخصصی از قبیل "شیره کش خانه"، "خانه ی عفاف" و غیره تقسیم شدند. این گفته سندیت چندان قابل اعتمادی ندارد.
معلوم نشد چه کسی و از چه تاریخی برای اولین بار بر سر در یکی از این کتابخانه های تازه، تابلویی نصب کرد که روی آن نوشته شده بود؛ "صدا و سیما"! اما کم و بیش بر همه روشن است که انگیزه ی این ابتکار آن بوده که مردم به تدریج پستوی قهوه خانه ها و محتوای جعبه ها را فراموش کنند. چندی بعد در شهر "ناصره"، مردی بظاهر متین و آرام را به جرم تجاوز به یک کتاب قدیمی به نام "مجدلیه" به چهارمیخ کشیدند. همسایه ی ما که یک یهودی به نام "کارل گوستاو یونگ" است و در قرن گذشته به علت تعریف خواب هایش در ملاء عام، مدتی به "سوییس" تبعید شده بود، معتقد است که انسان شب ها در خواب، به سراغ اجدادش می رود و از کارهای زشت و ناشایست آنها الگوبرداری می کند. شاید به همین دلیل در بعضی از مناطق دیکتاتور پرور، برای اجدادی که به خواب نوه و نتیجه هاشان می آیند، مجازاتی در حد مرگ توام با شکنجه، تعیین کرده اند. در جزایر دموکرات نشین، در صورتی که ثابت شود یک سیاستمدار قاتل، یا یک قاتل چهار ستاره، خواب مادر بزرگش را دیده، ابتدا او را در روزنامه های محلی از "هسته" آویزان می کنند و سپس با حقوق و مزایای مکفی بازنشسته می شود. در هزاره ی گذشته، دانشمندی یهودی الاصل، از تخم "سبزها" که موجوداتی نسبتن بی آزارند، ماده ای به نام "ال اس دی" استخراج کرده که گفته می شود قادر است انسان را از "خواب" و "خاطره" بی نیاز گرداند.
گفته می شود در پایان این هزاره، همه جای زمین از کتابخانه های مدرن به نام "کانال های ماهواره ای"، و "کتابخانه های سیار جیبی" به نام "موبایل"، پر خواهد شد. طبق پیش بینی ستاره شناسان، در آن زمان روزانه دویست میلیارد نخ سیگار به دنیا می آید، شانزده کتاب ساخته می شود، پنجاه میلیون تفنگ به "بازار آزاد" سرازیر می شود، بیست و چهار طفل تولید می شود و پنج کتاب قصه ی انبیاء و اولیاء از وزارت ارشاد و امنیت صادر می شود. در سنگ نوشته ای متعلق به سه هزاره ی اول تاریخ که به زبان "نیزه ای" سرخ پوستان مسلمان نواحی شمالی کره ی زمین نوشته شده و در دره ی "تاسمانی" به دست آمده، چنین پیش بینی شده که زمانی در طبقه ی فوقانی هر "ایستگاه صدا و سیما"، مسافرخانه ای تعبیه می شود تا انسان ها از رنج کار و ارتباط، و عذاب داشتن خانه و خانواده آسوده گردند.
1999،
با ویراستاری های بعدی
داسه تانی ست
Published on August 27, 2016 01:08
July 27, 2016
تقدس
رسم این بود که اگر تکه نانی به زمین می افتاد، باید بر می داشتی، می بوسیدی، بر پیشانی می مالیدی و سر یک بلندی؛ سر تاقچه ای یا دیواری می گذاشتی، جایی که زیر دست و پا نباشد. دیده بودم گاه رهگذری تکه نان افتاده در خاک و خل کوچه را بر می داشت، می بوسید، گرد و خاکش را می تکاند و به دهان می گذاشت. مادر می گفت؛ "نان نعمت خداست!" مگر بقیه ی چیزها "نعمت خدا" نیست؟ چرا تنها نان از این تبرک و تقدس برخوردار است؟ بعدها به این فکر افتادم که شاید تقدس و تبرک نان از "گندم" می آید، یعنی ما مسلمانان با "تقدیس" نان، اخراج "آدم" از بهشت را گرامی می داریم؟ اخراج "آدم" از بهشت، دو طرف داشت؛ یکی آن که "اخراج شد" و دیگر آن که "اخراج کرد!" اگر تقدس نان، تکریم فرمان خداست، چرا خوردنش سبب اخراج آدم از بهشت شد؟ اخراج آدم به دلیل "نافرمانی" از امر خداوند بود. پس با تکریم نان، "نافرمانی" را پاس می داریم؟ اگر آری، چرا هم چنان همان می کنیم که "آدم" کرد؛ گندم می خوریم؟ با تقدیس نان، پشت کردن آدم به بهشت را "تقدیس" می کنیم؟
تقدس sacre
با ریشه ی لاتینی، به معنی "کنار گذاشتن" چیزی ست! لمس نکردن" یا از "حد و حدود" مقرر شده ی آن "چیز"، فراتر یا پیش تر نرفتن! نان را بر لب تاقچه گذاشتن، "کنار نگهداشتن" نان از آلودگی "عبور" است. تقدس نیز، حفظ کردن چیزی، محلی، نامی یا شخصیتی ست، از آلوده شدن به "روزمره گی". به زبانی دیگر "تقدیس" هر پدیده، به معنی "نپرداختن" به آن است، حفظ "حرمت" آن "چیز" یا "محل" یا "شخص"، در همان "حد" و شمایلی که هست. خوردن نان، به معنای "پایان" نان است چرا که نان پس از خورده شدن، دیگر "نان" نیست، بلکه به ماده ای "نامقدس" و "نجس" تبدیل می شود! وقتی از مرز و محدوده ی محلی یا نامی "مقدس" عبور می کنیم، آن را خورده ایم، از شکلی که "هست"، تغییر داده ایم. چون تقدیس یک امر، حفظ آن است، بصورتی که هست. "سوال" در باره ی یک امر "مقدس"، گناه است، جرم است. با "تقدس" هر امر، آن را "کنار" گذاشته ایم، مبادا برملا شود. در مثل هست که "در مسجد را نه می شود از جا کند، نه می شود سوزانید". پس "در مسجد"، همیشه در مسجد می ماند، متحول نمی شود، در موقعیت "در مسجد" بودن، می پوسد، چون مقدس است، دگرگونی نمی پذیرد. از هر چوبی می شود "در مسجد" ساخت و آن را "متبرک" کرد! آنچه اجازه ی تردید و پرسش و تامل ندارد، "فلج" می شود. با "تقدیس" یک مفهوم، گذار، دگرگونی و پیشرفت را از آن دریغ داشته ایم. یعنی آن را کشته ایم چون "ماندن" و "گندیدن"، نفس "تقدس" است. ما خیال می کردیم با "تقدیس" هر "عنصر"، آن را محترم می داریم، در حالی که با تقدیس هر پدیده، آن را در همان شکل و شمایلی که هست، منجمد کرده ایم، کشته ایم. پس "تقدیس" نوعی "تحریم" است. وقتی از "تردید" و "سوال" در مورد مفهومی، یا "لمس" آن خودداری می کنیم )منع می شویم(، در اصل آن را "تحریم" کرده ایم. "تحریم" از ریشه ی "حرام"؛ اگر تردید و پرسش در مورد پدیده ای "حرام" باشد، آن پدیده از دگرگونی و تحول "محروم" می ماند. این همان "تابو" نیست؟ وقتی اجازه نداری مفهومی را "لمس" کنی، یا درباره اش "سخن" بگویی، می شود "تابو"! یک امر "حرام"، یا "مقدس" !
از طرف دیگر، سخن گفتن از هر "چیز" به معنای "شکافتن" آن است. با تردید و پرسش در باره ی هر پدیده، آن را شکافته ایم، ساختارزدایی کرده ایم. مفهوم یک امر، با "پرسش"، رنگ می بازد، یعنی با پرسش از امری، از آن "آشنایی زدایی" کرده ایم. وقتی "سخن" گفتن از امری گناه باشد، لابد از شکافته شدنش "راز"ی بر ملا می شود که "نباید"، وگرنه چه هراس از "سخن" گفتن و "شکافتن" یک امر؟ آن که مرا در سخن گفتن از چیزی منع می کند، از هویدا شدن اسرار، هراس دارد! از ترس "رسوایی"ست که امری را "تقدیس" می کنیم؟ در پس پشت یک پدیده ی "مقدس"، چیز ناخوش آیندی هست که اگر حجاب را برداریم، دیواری فرو می ریزد، قلعه ای ویران می شود، و "قدرت"ی تضعیف می شود. پاس هر "تقدس" به معنای "حراست" از رازی ست که نباید شکافته شود، باید همان گونه که هست، بماند؛ بی لمس، بی تردید، بی پرسش، چون اگر "پرده بر افتد نه تو مانی و نه من"!
پس تقدس نوعی حرمت است، مفهومی که از نگاه مردم شناختی و جامعه شناختی، بیشتر صورت آیینی و مذهبی دارد. معادل انگلیسی اش
(Holy)
بیشتر به مفهوم "غیر قابل دسترس" و "نهایی" شناخته می شود. امیل دورکهایم (فرانسوی)، تقدس را نوعی شخصیت مرکزی مذهب می شناسد؛ مجموعه ی "ممنوع"! دورکهایم معتقد است که مقدسات، توتم مذهب اند، خارج از رابطه ی خدا و شیطان (نیکی و بدی). کالوین اما معتقد است که تقدس، مظهری ست از صلیب عیسی، نمادی از رنج و حرمت (نشانه ای از "درون" باور). و می گوید مسیحی باید در این زندگی "رنج" را تجربه کند، نه برای مجازات، بلکه در جهت پیوستن به مسیح که برای همه رنج کشید. او معتقد است که "جامعه ی مقدس"، جامعه ای ست که در آن دارایان در اندیشه ی ناداران باشند و فقیران پیوسته دعاگوی ثروتمندان. میرچا الیاده اما معتقد است که مذهب نمی تواند تنها به مجموعه ی باورها ترجمه شود. تقدس از حوزه ی باور می گذرد و به نوعی احترام و وظیفه، ورای باور تبدیل می شود. او رابطه ی تقدس با انسان را نوعی حرمت و احترام، و بیشتر در حوزه ی پذیرشی "فرا اعتقاد" (بی چون و چرا) معنا می کند. حرمتی که در درون مرزهای "حرام" متجلی می شود. به نوعی در حوزه ی "آرمان"! نظریه ی "شهر آرزو" اگر با "تردید" و "سوال" روبرو شود، حتی در کتاب و رساله (بی عمل) هرگز به "آرمان" نمی رسد.
در تاریخ، دو گروه "ارمانگرا" هستند؛ "ایدئولوگ"ها و "مذهبیون"؛ هر دو گروه به یک "یوتوپیا"، یک "آرمان شهر"، وعده می دهند؛ "اگر" این طور و آن طور رفتار کنی، موفق می شوی، به "سعادت" می رسی، به جهانی که در آن "دزد" و "جنایتکار" و "خلافکار" و "نابرابری" و "بی عدالتی" و چه و چه وجود ندارد، "قفل" نیست، درها همه باز اند و.. مردم همه مهربانند، "پپسی" و "شربت سیاه سرفه" و "نان" تقسیم می شود، "دارا" و "نادار"ی نیست، ستمی نیست تا آه و حسرتی باشد. می پنداری در همین نزدیکی هاست، پشت اولین پیچ! وعده به جهان آرمانی، وعده به یک "موهوم" است، جهانی که با واقعیت فاصله دارد. از "افلاطون" تا همین جا، بسیاری بشر را به "آرمان شهر" وعده داده اند. می گویند آخرینشان "میلتون" بوده، یا "مارکس"، چه فرقی می کند؟ پس هیتلر و استالین چه می گفتند؟ "ایدئولوگ"ها هم به نوعی همان را ترویج می کنند؛ ضمانت رسیدن به "رستگاری" در آرمان شهر، بشارتی به "بهشت". "آرمان شهر" بر یک سری "مقدسات" استوار است، مفاهیمی که قابل پرسش نیستند. این مفاهیم مقدس، بر روی کاغذ و بر زبان ایدئولوگ ها از پی هم می آیند تا "آرمان شهر"؛ خانه ای بر روی شن بنا شود. در عمل اگر "تقدیس" را از این مفاهیم بگیریم، قابل پرسش می شوند، و محل تردید، و ساختار "شهر آرزو" به نتیجه ی مورد نظر ایدئولوگ ها نمی رسد، تمام نمی شود. نمی توان بشر را به ساختمانی نیمه تمام وعده داد. برای رسیدن به "آرمان شهر" ایدئولوگ ها، جاده از جنگ و خون می گذرد، از میان برداشتن آنان که ستون های "شهر آرزو" را زیر سوال می برند. راه رسیدن به "بهشت" مذهبیون نیز، راه دراز پر مخافتی ست که از سرزمین "شیطان" می گذرد، سرزمین گناه و معصیت، عقوبت و شکنجه و درد و رنج و...، "وعده" داده اند که چون از آلوده شدن به گناه، رستی، به بهشت می رسی، وعده ای مشابه "کمون" مارکسیست ها؛ هرکس به اندازه ی خود کار می کند و به اندازه ی خود مصرف می کند! تعدی نیست، ظلم نیست و...
بهررو، راه رسیدن به "آرمان شهر" پوشیده از جسد است، و رسیدن به "بهشت"، جدای نابودی "کافران" (ناباوران) از رنج و شکنجه و عذاب می گذرد (کالوینیسم)؛ انسان پیوسته بخاطر گناه ناکرده، به دادگاه برده می شود. با این همه از "ابراهیم" تا اینجا، یا از "افلاطون" تا اینجا، بشر هم چنان در "حسرت" رسیدن به "آرمان شهر" (بهشت) بسر برده، بی آن که (در عمل) به آن رسیده باشد. خیالی بزرگ؛ چیزی در حد و حدود آرزو! هر دو گروه، ایدئولوگ ها و مذهبیون، "آرمان گرا"هایی هستند، در جستجوی ناممکن!
هم از این رو در درازای تاریخ، بسیاری از اهل فن و "نخبگان" نشسته اند، دود چراغ خورده اند، کاغذ سیاه کرده اند، "ایده" و "نظریه" صادر کرده اند و... آن وقت یک بشر یک لاقبای بیکاره که سواد درست و حسابی هم نداشته، در حالی که کنار باغچه نشسته بوده، سیگار دود می کرده، از سر تفنن یک سوال کرده و... زحمات شبانه روزی "علماء" را بر باد داده است. بشر است دیگر، زاده شده تا "شک" کند و "سوال" بیافریند و کاسه کوزه ی فیلسوفان و پیامبران را بهم بریزد. باز "نخبگان" نشسته اند، کتاب ها نوشته اند، تاریخ جعل کرده اند تا پاسخ پرسش این "بیکاره" را بدهند. این بار، تا سه چهار حرکت بعدی را هم خوانده اند و پاسخش را آماده کرده اند و گفته اند؛ بفرما، حالا "ایمان" بیاور! آن وقت بشر یک لاقبا، پک دیگری به سیگارش زده، پشت گوشش را خارانده و پرسیده؛ "اگر چنین شود..."... و باز نخبگان را پریشانیده است. این تردید و پرسش آنقدر ادامه یافته تا روزی "نخبگان" به فکر افتاده اند تا "سوال" را "ممنوع" کنند؛ و "تقدس" به دنیا آمده! تردید، "تابو" شده. هرچه مو لای درزش می رفته، "مقدس" شده تا "پرسشی" پیش نیاید. از اینجا جلوتر نرو! به این دست نزن! اگر "شک" کنی، "سنگ" می شوی، خوک می شوی، شست پایت به چشمت می رود و... به "آرمان شهر"، به "باغ عدن" نمی رسی. هرجا امکان "سوال" بوده، یک تابلوی "فضولی موقوف" نصب کرده اند. به کودکی گفتند عیسا خود را بخاطر تو به صلیب کشید. بچه پرسید کی، کجا؟ دو هزار سال پیش در اورشلیم! ولی من که فقط یک برزیلی پنج شش ساله ام. بله، اما عیسا پسر خداست، خود را برای همه ی بشریت فنا کرد. مادر این پسر خدا، کیست؟ مریم. پس خدا با مریم ازدواج کرد و... نه! مریم زن یوسف نجار بود... بچه کمی فکر کرد، اما پیش از سوال بعدی، گفتند خفه! پایت را از گلیمت درازتر نکن! و سر هر کوچه ی شک، یک تابلوی "ورود ممنوع" سبز شد. از هر طرف بروی، به "مقدس" می رسی؛ "صم بکم وهم لایعملون" کیش، و مات! چون "پاسخ" نبود، سوال منع شد، و "تقدس" به دنیا آمد، و "تردید" و "پرسش" به "توهین" تعبیر شد! رسیدن به آرمان شهر، پیوستن به بهشت، از مفاهیم "مقدس" می گذرد.
باری، میرچا الیاده تقدس را آن روی سکه ی حرمت (حرامی) تابو می داند. به تعبیر او مقدس امری با ارزش است، غم غربت برای اصل (کامل)، که در مذاهب به بهشت موعود (جایگاه آدم) تعمیم داده شده. به عبارتی آدم از تردید و سوال منع می شود، رنج و الم را به جان می خرد، به سکوت و اطاعت وادار می شود تا به جایی که از آن رانده شده، باز گردد. شاعر و فیلسوف قرن هفتم اما می فرماید؛
پدرم روضه ی رضوان به دو گندم بفروخت ناخلف باشم اگر من به جوی نفروشم.
آن که به توان و اندازه ی خویش آگاه است، و خود را نه کمتر و نه بیش تر از آنچه هست، برآورد نمی کند، با نشستن در اتاقی مخروبه، به قصری با شکوه (آرمان شهر) نمی اندیشد! چرا که در جهان "واقعیت" می توان اتاقی به "اندازه"ی شکوه و جلال خود داشت. "آرمان گرا"، آرزومندی ست پابرهنه که به توان و "اندازه"ی خود، آگاه نیست؛ در فضایی بسته، سرگرم بافتن "لباس"ی ست برای همه ی جهان؛ با انسان هایی "یک اندازه" و "یک شکل" (باشندگان شهر آرزو!). آن که خوب زندگی می کند کسی ست که هر بار بهتر و زیباتر شکست می خورد! "وسعت" زندگی پهنای یک "اختیار" است، در میانه ی دو "جبر"؛ اختیار "چگونه زیستن" در میان "جبر تولد" و "جبر مرگ"! "آرمان"، تلاشی ست برای پنهان کردن واقعیت، ایستاندن روزگار، هم چون نشستن در قعر دره، و اندیشیدن به فتح "قله"! گیرم که تلاش برای فتح قله به قیمت چندین و چند بار افتادن تمام شود، "زندگی" اما همین تلاش برای "رسیدن" است. کسی به قله نمی رسد، چون آن که می رسد، به آخر رسیده، "قله" تری نیست تا بالا رود. ادامه ی فتح قله، "سرازیر" شدن از سوی دیگر است و.. واقعیت همیشه این چنین عریان و ناخوشایند است. نقطه ی آغاز "رستگاری"، زمانی ست که "خودشناسی" ماده ای از مواد درسی مدرسه باشد. در فرهنگ "مذهبی"، هر کس "کوچک مردی"ست با خیالاتی بزرگ، یک ماهی در برکه ای حقیر، که خود و برکه را همه ی "جهان" می پندارد. "خود جهان پنداری" انسان را از شناخت جهان و انسان باز می دارد؛ موشی در پوست شیر! موشی که به موشیت خود ببالد، بخشی از زیبایی این جهان است. جهان شیرها بدون موش، کسالت بار است. موشی که "موشیت" خود را پشت "عربده" پنهان می کند، آمرزیده نمی شود. او می پندارد با رفتنش، "شیری" از جهان کم شده، حال آن که در ذهن شیران و جنگل، چنین کمبودی احساس نمی شود. حتی در حافظه ی گربه ای که گرسنگی اش را با خوردن "موش" تسکین داده، جهان از "موش"، تهی نشده است!
یکی بود، یکی نبود. بالا رفتیم، ماست بود، قصه ی ما راست بود. پایین اومدیم، دوغ بود، قصه ی ما دروغ بود ... و کلاغه هم به خونه اش نرسید، هیچ وقت نمی رسد! او زنده است تا "تلاش" کند برای "رسیدن"!
***
بنا بر کتاب طرح عناصر ایدئولوژی (1180) مفهوم ایدئولوژی نخستین بار توسط "دستوت دو تراسی"
Destutt de Tracy
بکار رفت. ناپلئون، دو تراسی و همکارانش در فرهنگستان علوم اخلاقی و سیاسی را، از روی نکوهش و اهانت "ایدئولوگ" خواند. مارکس به تبعیت از ناپلئون، برای حمله به فلسفه ی آلمانی زمان خود، سه جلد کتاب "ایدئولوژی آلمانی" را نوشت تا نشان دهد چگونه هم میهنانش آماده اند تا "کلاه ها را تبدیل به ایده ها کنند"! ایدئولوژی از نظر مارکس، "آگاهی وارونه" یا "شعور کاذب" نامیده شد؛ "تصورات دروغینی که آدمی زادگان در باره ی خویشتن دارند". مارکسیست ها اما (از لنین به بعد) از فلسفه ی مارکس نیز، یک ایدئولوژی ساختند! از نگاه "آلتوسر" ایدئولوژی مساوی ست با عدم شناخت )جهالت). به قول مارکس، ایدئولوگ ها می خواهند جهان را بر اساس اندیشه های ناکجاآبادی خود، تغییر دهند. به معنایی دیگر؛ بر مبنای یک ایده ی "ثابت"، سبب "تغییر" شوند!
The Masks of God
مدینه ی فاضله، آرمان شهری ست از نگاه کیفیت، کامل، که ویژگی آن برابری و عدالت بر پایه ی یک ایدئولوژی (نظریه) است، نه در دنیای عمل. اگرچه معتقدند که واژه ی "یوتوپیا" توسط توماس مور در 1516 پیشنهاد شد که در جزیره ای موهوم در اقیانوس اطلس بنا نهاده شده، اما سابقه ی "آرمان شهر" به "جمهور" افلاطون می رسد که از نگاه "اتیمولوژی" از واژه ای یونانی به معنای "ناکجا آباد" گرفته شده، و از افلاطون به ادیان ابراهیمی راه یافته. در جودائیسم، مسیحیت و اسلام از آن به "باغ بهشت" (عدن) تعبیر می شود. آنچه در هندوئیسم "موکشا"، و در بودائیسم "نیروانا" نامیده می شود. اگرچه موکشا و نیروانا، تجسم خارجی ندارند و منزلی از منازل تطور و تفکر اند. باری، از "جمهوریت" افلاطون تا امروز، بسیاری از آثار خلق شده را به نوعی به ساختار یا ضد ساختار "آرمان شهر" نسبت می دهند؛ از فارابی (874-950)، فرانسیس بیکن (1627)، رابله (1653-1694)، دنیس دیدرو (1772) تا کافکا (1925محاکمه)، آرتور کویستلر (تاریکی در نیمروز1940)، آلدوس هاکسلی (دنیای شگفت انگیز نو 1962)، آنتونی برجس (پرتقال کوکی 1962)، ری برادبری (1963 فارنهایت 451)، مارگارت ات وود (1985قصه ی "کلفت" دست ساخته) و...
...
Mircea Eliade
Émile Durkheim
تقدس sacre
با ریشه ی لاتینی، به معنی "کنار گذاشتن" چیزی ست! لمس نکردن" یا از "حد و حدود" مقرر شده ی آن "چیز"، فراتر یا پیش تر نرفتن! نان را بر لب تاقچه گذاشتن، "کنار نگهداشتن" نان از آلودگی "عبور" است. تقدس نیز، حفظ کردن چیزی، محلی، نامی یا شخصیتی ست، از آلوده شدن به "روزمره گی". به زبانی دیگر "تقدیس" هر پدیده، به معنی "نپرداختن" به آن است، حفظ "حرمت" آن "چیز" یا "محل" یا "شخص"، در همان "حد" و شمایلی که هست. خوردن نان، به معنای "پایان" نان است چرا که نان پس از خورده شدن، دیگر "نان" نیست، بلکه به ماده ای "نامقدس" و "نجس" تبدیل می شود! وقتی از مرز و محدوده ی محلی یا نامی "مقدس" عبور می کنیم، آن را خورده ایم، از شکلی که "هست"، تغییر داده ایم. چون تقدیس یک امر، حفظ آن است، بصورتی که هست. "سوال" در باره ی یک امر "مقدس"، گناه است، جرم است. با "تقدس" هر امر، آن را "کنار" گذاشته ایم، مبادا برملا شود. در مثل هست که "در مسجد را نه می شود از جا کند، نه می شود سوزانید". پس "در مسجد"، همیشه در مسجد می ماند، متحول نمی شود، در موقعیت "در مسجد" بودن، می پوسد، چون مقدس است، دگرگونی نمی پذیرد. از هر چوبی می شود "در مسجد" ساخت و آن را "متبرک" کرد! آنچه اجازه ی تردید و پرسش و تامل ندارد، "فلج" می شود. با "تقدیس" یک مفهوم، گذار، دگرگونی و پیشرفت را از آن دریغ داشته ایم. یعنی آن را کشته ایم چون "ماندن" و "گندیدن"، نفس "تقدس" است. ما خیال می کردیم با "تقدیس" هر "عنصر"، آن را محترم می داریم، در حالی که با تقدیس هر پدیده، آن را در همان شکل و شمایلی که هست، منجمد کرده ایم، کشته ایم. پس "تقدیس" نوعی "تحریم" است. وقتی از "تردید" و "سوال" در مورد مفهومی، یا "لمس" آن خودداری می کنیم )منع می شویم(، در اصل آن را "تحریم" کرده ایم. "تحریم" از ریشه ی "حرام"؛ اگر تردید و پرسش در مورد پدیده ای "حرام" باشد، آن پدیده از دگرگونی و تحول "محروم" می ماند. این همان "تابو" نیست؟ وقتی اجازه نداری مفهومی را "لمس" کنی، یا درباره اش "سخن" بگویی، می شود "تابو"! یک امر "حرام"، یا "مقدس" !
از طرف دیگر، سخن گفتن از هر "چیز" به معنای "شکافتن" آن است. با تردید و پرسش در باره ی هر پدیده، آن را شکافته ایم، ساختارزدایی کرده ایم. مفهوم یک امر، با "پرسش"، رنگ می بازد، یعنی با پرسش از امری، از آن "آشنایی زدایی" کرده ایم. وقتی "سخن" گفتن از امری گناه باشد، لابد از شکافته شدنش "راز"ی بر ملا می شود که "نباید"، وگرنه چه هراس از "سخن" گفتن و "شکافتن" یک امر؟ آن که مرا در سخن گفتن از چیزی منع می کند، از هویدا شدن اسرار، هراس دارد! از ترس "رسوایی"ست که امری را "تقدیس" می کنیم؟ در پس پشت یک پدیده ی "مقدس"، چیز ناخوش آیندی هست که اگر حجاب را برداریم، دیواری فرو می ریزد، قلعه ای ویران می شود، و "قدرت"ی تضعیف می شود. پاس هر "تقدس" به معنای "حراست" از رازی ست که نباید شکافته شود، باید همان گونه که هست، بماند؛ بی لمس، بی تردید، بی پرسش، چون اگر "پرده بر افتد نه تو مانی و نه من"!
پس تقدس نوعی حرمت است، مفهومی که از نگاه مردم شناختی و جامعه شناختی، بیشتر صورت آیینی و مذهبی دارد. معادل انگلیسی اش
(Holy)
بیشتر به مفهوم "غیر قابل دسترس" و "نهایی" شناخته می شود. امیل دورکهایم (فرانسوی)، تقدس را نوعی شخصیت مرکزی مذهب می شناسد؛ مجموعه ی "ممنوع"! دورکهایم معتقد است که مقدسات، توتم مذهب اند، خارج از رابطه ی خدا و شیطان (نیکی و بدی). کالوین اما معتقد است که تقدس، مظهری ست از صلیب عیسی، نمادی از رنج و حرمت (نشانه ای از "درون" باور). و می گوید مسیحی باید در این زندگی "رنج" را تجربه کند، نه برای مجازات، بلکه در جهت پیوستن به مسیح که برای همه رنج کشید. او معتقد است که "جامعه ی مقدس"، جامعه ای ست که در آن دارایان در اندیشه ی ناداران باشند و فقیران پیوسته دعاگوی ثروتمندان. میرچا الیاده اما معتقد است که مذهب نمی تواند تنها به مجموعه ی باورها ترجمه شود. تقدس از حوزه ی باور می گذرد و به نوعی احترام و وظیفه، ورای باور تبدیل می شود. او رابطه ی تقدس با انسان را نوعی حرمت و احترام، و بیشتر در حوزه ی پذیرشی "فرا اعتقاد" (بی چون و چرا) معنا می کند. حرمتی که در درون مرزهای "حرام" متجلی می شود. به نوعی در حوزه ی "آرمان"! نظریه ی "شهر آرزو" اگر با "تردید" و "سوال" روبرو شود، حتی در کتاب و رساله (بی عمل) هرگز به "آرمان" نمی رسد.
در تاریخ، دو گروه "ارمانگرا" هستند؛ "ایدئولوگ"ها و "مذهبیون"؛ هر دو گروه به یک "یوتوپیا"، یک "آرمان شهر"، وعده می دهند؛ "اگر" این طور و آن طور رفتار کنی، موفق می شوی، به "سعادت" می رسی، به جهانی که در آن "دزد" و "جنایتکار" و "خلافکار" و "نابرابری" و "بی عدالتی" و چه و چه وجود ندارد، "قفل" نیست، درها همه باز اند و.. مردم همه مهربانند، "پپسی" و "شربت سیاه سرفه" و "نان" تقسیم می شود، "دارا" و "نادار"ی نیست، ستمی نیست تا آه و حسرتی باشد. می پنداری در همین نزدیکی هاست، پشت اولین پیچ! وعده به جهان آرمانی، وعده به یک "موهوم" است، جهانی که با واقعیت فاصله دارد. از "افلاطون" تا همین جا، بسیاری بشر را به "آرمان شهر" وعده داده اند. می گویند آخرینشان "میلتون" بوده، یا "مارکس"، چه فرقی می کند؟ پس هیتلر و استالین چه می گفتند؟ "ایدئولوگ"ها هم به نوعی همان را ترویج می کنند؛ ضمانت رسیدن به "رستگاری" در آرمان شهر، بشارتی به "بهشت". "آرمان شهر" بر یک سری "مقدسات" استوار است، مفاهیمی که قابل پرسش نیستند. این مفاهیم مقدس، بر روی کاغذ و بر زبان ایدئولوگ ها از پی هم می آیند تا "آرمان شهر"؛ خانه ای بر روی شن بنا شود. در عمل اگر "تقدیس" را از این مفاهیم بگیریم، قابل پرسش می شوند، و محل تردید، و ساختار "شهر آرزو" به نتیجه ی مورد نظر ایدئولوگ ها نمی رسد، تمام نمی شود. نمی توان بشر را به ساختمانی نیمه تمام وعده داد. برای رسیدن به "آرمان شهر" ایدئولوگ ها، جاده از جنگ و خون می گذرد، از میان برداشتن آنان که ستون های "شهر آرزو" را زیر سوال می برند. راه رسیدن به "بهشت" مذهبیون نیز، راه دراز پر مخافتی ست که از سرزمین "شیطان" می گذرد، سرزمین گناه و معصیت، عقوبت و شکنجه و درد و رنج و...، "وعده" داده اند که چون از آلوده شدن به گناه، رستی، به بهشت می رسی، وعده ای مشابه "کمون" مارکسیست ها؛ هرکس به اندازه ی خود کار می کند و به اندازه ی خود مصرف می کند! تعدی نیست، ظلم نیست و...
بهررو، راه رسیدن به "آرمان شهر" پوشیده از جسد است، و رسیدن به "بهشت"، جدای نابودی "کافران" (ناباوران) از رنج و شکنجه و عذاب می گذرد (کالوینیسم)؛ انسان پیوسته بخاطر گناه ناکرده، به دادگاه برده می شود. با این همه از "ابراهیم" تا اینجا، یا از "افلاطون" تا اینجا، بشر هم چنان در "حسرت" رسیدن به "آرمان شهر" (بهشت) بسر برده، بی آن که (در عمل) به آن رسیده باشد. خیالی بزرگ؛ چیزی در حد و حدود آرزو! هر دو گروه، ایدئولوگ ها و مذهبیون، "آرمان گرا"هایی هستند، در جستجوی ناممکن!
هم از این رو در درازای تاریخ، بسیاری از اهل فن و "نخبگان" نشسته اند، دود چراغ خورده اند، کاغذ سیاه کرده اند، "ایده" و "نظریه" صادر کرده اند و... آن وقت یک بشر یک لاقبای بیکاره که سواد درست و حسابی هم نداشته، در حالی که کنار باغچه نشسته بوده، سیگار دود می کرده، از سر تفنن یک سوال کرده و... زحمات شبانه روزی "علماء" را بر باد داده است. بشر است دیگر، زاده شده تا "شک" کند و "سوال" بیافریند و کاسه کوزه ی فیلسوفان و پیامبران را بهم بریزد. باز "نخبگان" نشسته اند، کتاب ها نوشته اند، تاریخ جعل کرده اند تا پاسخ پرسش این "بیکاره" را بدهند. این بار، تا سه چهار حرکت بعدی را هم خوانده اند و پاسخش را آماده کرده اند و گفته اند؛ بفرما، حالا "ایمان" بیاور! آن وقت بشر یک لاقبا، پک دیگری به سیگارش زده، پشت گوشش را خارانده و پرسیده؛ "اگر چنین شود..."... و باز نخبگان را پریشانیده است. این تردید و پرسش آنقدر ادامه یافته تا روزی "نخبگان" به فکر افتاده اند تا "سوال" را "ممنوع" کنند؛ و "تقدس" به دنیا آمده! تردید، "تابو" شده. هرچه مو لای درزش می رفته، "مقدس" شده تا "پرسشی" پیش نیاید. از اینجا جلوتر نرو! به این دست نزن! اگر "شک" کنی، "سنگ" می شوی، خوک می شوی، شست پایت به چشمت می رود و... به "آرمان شهر"، به "باغ عدن" نمی رسی. هرجا امکان "سوال" بوده، یک تابلوی "فضولی موقوف" نصب کرده اند. به کودکی گفتند عیسا خود را بخاطر تو به صلیب کشید. بچه پرسید کی، کجا؟ دو هزار سال پیش در اورشلیم! ولی من که فقط یک برزیلی پنج شش ساله ام. بله، اما عیسا پسر خداست، خود را برای همه ی بشریت فنا کرد. مادر این پسر خدا، کیست؟ مریم. پس خدا با مریم ازدواج کرد و... نه! مریم زن یوسف نجار بود... بچه کمی فکر کرد، اما پیش از سوال بعدی، گفتند خفه! پایت را از گلیمت درازتر نکن! و سر هر کوچه ی شک، یک تابلوی "ورود ممنوع" سبز شد. از هر طرف بروی، به "مقدس" می رسی؛ "صم بکم وهم لایعملون" کیش، و مات! چون "پاسخ" نبود، سوال منع شد، و "تقدس" به دنیا آمد، و "تردید" و "پرسش" به "توهین" تعبیر شد! رسیدن به آرمان شهر، پیوستن به بهشت، از مفاهیم "مقدس" می گذرد.
باری، میرچا الیاده تقدس را آن روی سکه ی حرمت (حرامی) تابو می داند. به تعبیر او مقدس امری با ارزش است، غم غربت برای اصل (کامل)، که در مذاهب به بهشت موعود (جایگاه آدم) تعمیم داده شده. به عبارتی آدم از تردید و سوال منع می شود، رنج و الم را به جان می خرد، به سکوت و اطاعت وادار می شود تا به جایی که از آن رانده شده، باز گردد. شاعر و فیلسوف قرن هفتم اما می فرماید؛
پدرم روضه ی رضوان به دو گندم بفروخت ناخلف باشم اگر من به جوی نفروشم.
آن که به توان و اندازه ی خویش آگاه است، و خود را نه کمتر و نه بیش تر از آنچه هست، برآورد نمی کند، با نشستن در اتاقی مخروبه، به قصری با شکوه (آرمان شهر) نمی اندیشد! چرا که در جهان "واقعیت" می توان اتاقی به "اندازه"ی شکوه و جلال خود داشت. "آرمان گرا"، آرزومندی ست پابرهنه که به توان و "اندازه"ی خود، آگاه نیست؛ در فضایی بسته، سرگرم بافتن "لباس"ی ست برای همه ی جهان؛ با انسان هایی "یک اندازه" و "یک شکل" (باشندگان شهر آرزو!). آن که خوب زندگی می کند کسی ست که هر بار بهتر و زیباتر شکست می خورد! "وسعت" زندگی پهنای یک "اختیار" است، در میانه ی دو "جبر"؛ اختیار "چگونه زیستن" در میان "جبر تولد" و "جبر مرگ"! "آرمان"، تلاشی ست برای پنهان کردن واقعیت، ایستاندن روزگار، هم چون نشستن در قعر دره، و اندیشیدن به فتح "قله"! گیرم که تلاش برای فتح قله به قیمت چندین و چند بار افتادن تمام شود، "زندگی" اما همین تلاش برای "رسیدن" است. کسی به قله نمی رسد، چون آن که می رسد، به آخر رسیده، "قله" تری نیست تا بالا رود. ادامه ی فتح قله، "سرازیر" شدن از سوی دیگر است و.. واقعیت همیشه این چنین عریان و ناخوشایند است. نقطه ی آغاز "رستگاری"، زمانی ست که "خودشناسی" ماده ای از مواد درسی مدرسه باشد. در فرهنگ "مذهبی"، هر کس "کوچک مردی"ست با خیالاتی بزرگ، یک ماهی در برکه ای حقیر، که خود و برکه را همه ی "جهان" می پندارد. "خود جهان پنداری" انسان را از شناخت جهان و انسان باز می دارد؛ موشی در پوست شیر! موشی که به موشیت خود ببالد، بخشی از زیبایی این جهان است. جهان شیرها بدون موش، کسالت بار است. موشی که "موشیت" خود را پشت "عربده" پنهان می کند، آمرزیده نمی شود. او می پندارد با رفتنش، "شیری" از جهان کم شده، حال آن که در ذهن شیران و جنگل، چنین کمبودی احساس نمی شود. حتی در حافظه ی گربه ای که گرسنگی اش را با خوردن "موش" تسکین داده، جهان از "موش"، تهی نشده است!
یکی بود، یکی نبود. بالا رفتیم، ماست بود، قصه ی ما راست بود. پایین اومدیم، دوغ بود، قصه ی ما دروغ بود ... و کلاغه هم به خونه اش نرسید، هیچ وقت نمی رسد! او زنده است تا "تلاش" کند برای "رسیدن"!
***
بنا بر کتاب طرح عناصر ایدئولوژی (1180) مفهوم ایدئولوژی نخستین بار توسط "دستوت دو تراسی"
Destutt de Tracy
بکار رفت. ناپلئون، دو تراسی و همکارانش در فرهنگستان علوم اخلاقی و سیاسی را، از روی نکوهش و اهانت "ایدئولوگ" خواند. مارکس به تبعیت از ناپلئون، برای حمله به فلسفه ی آلمانی زمان خود، سه جلد کتاب "ایدئولوژی آلمانی" را نوشت تا نشان دهد چگونه هم میهنانش آماده اند تا "کلاه ها را تبدیل به ایده ها کنند"! ایدئولوژی از نظر مارکس، "آگاهی وارونه" یا "شعور کاذب" نامیده شد؛ "تصورات دروغینی که آدمی زادگان در باره ی خویشتن دارند". مارکسیست ها اما (از لنین به بعد) از فلسفه ی مارکس نیز، یک ایدئولوژی ساختند! از نگاه "آلتوسر" ایدئولوژی مساوی ست با عدم شناخت )جهالت). به قول مارکس، ایدئولوگ ها می خواهند جهان را بر اساس اندیشه های ناکجاآبادی خود، تغییر دهند. به معنایی دیگر؛ بر مبنای یک ایده ی "ثابت"، سبب "تغییر" شوند!
The Masks of God
مدینه ی فاضله، آرمان شهری ست از نگاه کیفیت، کامل، که ویژگی آن برابری و عدالت بر پایه ی یک ایدئولوژی (نظریه) است، نه در دنیای عمل. اگرچه معتقدند که واژه ی "یوتوپیا" توسط توماس مور در 1516 پیشنهاد شد که در جزیره ای موهوم در اقیانوس اطلس بنا نهاده شده، اما سابقه ی "آرمان شهر" به "جمهور" افلاطون می رسد که از نگاه "اتیمولوژی" از واژه ای یونانی به معنای "ناکجا آباد" گرفته شده، و از افلاطون به ادیان ابراهیمی راه یافته. در جودائیسم، مسیحیت و اسلام از آن به "باغ بهشت" (عدن) تعبیر می شود. آنچه در هندوئیسم "موکشا"، و در بودائیسم "نیروانا" نامیده می شود. اگرچه موکشا و نیروانا، تجسم خارجی ندارند و منزلی از منازل تطور و تفکر اند. باری، از "جمهوریت" افلاطون تا امروز، بسیاری از آثار خلق شده را به نوعی به ساختار یا ضد ساختار "آرمان شهر" نسبت می دهند؛ از فارابی (874-950)، فرانسیس بیکن (1627)، رابله (1653-1694)، دنیس دیدرو (1772) تا کافکا (1925محاکمه)، آرتور کویستلر (تاریکی در نیمروز1940)، آلدوس هاکسلی (دنیای شگفت انگیز نو 1962)، آنتونی برجس (پرتقال کوکی 1962)، ری برادبری (1963 فارنهایت 451)، مارگارت ات وود (1985قصه ی "کلفت" دست ساخته) و...
...
Mircea Eliade
Émile Durkheim
Published on July 27, 2016 01:38
June 22, 2016
از می شیما تا موراکامی
یادداشت ستایشگرانه ی هنری میللر؛ "تاملی بر مرگ می شیما"، در دهه ی هفتاد میلادی، پنجره ی ادبیات معاصر ژاپن را به رویم گشود. میللر نمی توانست پرت و پلا بنویسد. در فارسی هنوز هم از "می شیما" خبری نبود، برای یافتنش به کتابخانه ی "کانون دانشجویان" رفتم، گردشی در گنجینه ی انتشارات فرانکلین کردم، و سری به کتابخانه ی انجمن فرهنگی ایران و آمریکا زدم، تا به "معبد زرین گنبد"، و "برف بهاری" رسیدم. یوکیو می شیما (1970-1925) نویسنده و شاعر، بازیگر و کارگردان، از مهم ترین مولفین قرن بیستم ژاپن بود که در 1968، بهمراه هم وطنش "یاسوناری کاواباتا" کاندید نوبل شد، و جایزه به کاواباتا رسید. می شیما در مرگش نیز، هم چنان که در زندگی، درخشید. در 25 اکتبر 1970، به قصد یک انقلاب، همراه گروهش قیام کردند، و بجایی نرسیدند. می شیمای سرخورده، به سبک سنتی ژاپن (هاراکیری) خودکشی کرد. او به شکستن مرزهای فرهنگی و تغییرات سیاسی مومنانه اعتقاد داشت. آثارش نیز از نماد و تمثیل های انقلابی خالی نیستند. می شیما هم، مانند بسیاری از انقلابیون جهان، گرفتار برخی اختلالات روحی و تمایلات رمانتیک بود. او را طرفدار دموکراسی و متمایل به "غرب" توصیف کرده اند. ستایش می شیما از "شیشی" (روش سامورایی) و "موتو" (ساختار فلسفی ژاپنی) اما سبب می شود تا در گرایش او به مدرنیته ی غربی، کمی تامل کنیم. در "برف بهاری" تا آنجا که در یادم مانده، کیوآکی زیباروی، فرزند یک نوکیسه ی ژاپنی، به دوست دوران کودکی اش، دختر زیبای یک خانواده ی اشرافی، عشق می ورزد. خانواده ی دختر اما منتظر پابپا شدن و دست روی دست گذاشتن های کیوآکی نمی مانند و جوان دیگری را به دامادی می پذیرند. دختر اما از کیوآکی آبستن است، خانواده او را به دیر می فرستند، و کیوآکی، در اوج جوانی می میرد. شاید باید باور داشت که پذیرش مدرنیته، ژاپن را جوانمرگ می کند! می شیما برای این سوال، پاسخی ندارد. زیبایی کیوآکی، تنها تکه راهی او را به کامیابی می رساند. او اما موجودی شکننده است، و برخلاف آرزوهای پدرش، شوالیه (سامورایی) نمی شود، چون تمایلی به خشونت ندارد. بیشتر یک ایده آلیست است تا واقع گرا، و نسبت به مظاهر مدرنیته، هم زمان گرفتار عشق / نفرت است. همین "بودن" و "نبودن"، دختر را به دامان دیگری می اندازد.
در 1950، گنبد طلایی در کیوتو توسط جوانی به نام هیاشی یوکن، به آتش کشیده شد. معبد که در 1400 بنا شده، یک نماد ملی ست. رمان "معبد زرین گنبد" به نوعی بازسازی ادبی این واقعه است. راوی، میزوگوشی، همان آتش زننده ی معبد، از زشتی خود رنج می برد، و زیبایی گنبد او را به تخریب وامی دارد. این کودک مهجور، فرزند یک راهب بودیست، در مدرسه هم دوستی ندارد. عاشق دختر همسایه است و چون دختر توسط دوست پسرش کشته می شود، می پندارد به نفرین او گرفتار شده. روزی شاهد منظره ی عجیبی ست؛ زنی برای عاشقش فنجانی چای آماده می کند و از پستان خود شیر در آن می ریزد. خاطره ی تلخی هم از مادر دارد؛ هنگامی که پدر در بستر مرگ است، مادر با مردی دیگر عشق می ورزد. مکان و زمان در کار می شیما اهمیت و معنایی بلند دارد، به دقت فاصله های مکانی و زمانی را قید می کند. در بهار 1947 میزوگوشی به دانشگاه می رود. به زودی در می یابد که از نظر جنسی ناتوان است و به دلایل روحی قادر به ادامه ی تحصیل نیست. حس می کند مرگ هم او را طرد کرده. در انتها، وقتی معبد در آتش می سوزد، میزوگوشی سیگاری روشن می کند، و زیبایی گنبد را تحسین آمیز، تماشا می کند. رمان سفری ست روان شناسانه در سرخوردگی و جنون جوانی که به گمان من، بیش از برف بهاری به رمان نزدیک می شود. از می شیما بعدها "اسب های رمیده" را هم خواندم. اما دنیای تصویری می شیما برایم غریبه ماند. بنظر می رسد که این رمان تقابلی ست میان بودیسم و شینتو، به نوعی تقابل بی خدایی و مذهب؛ مردن در راه ایده آل ها! که پرسش های قدیمی را زنده می کند؛ هیچ ایده آلی می تواند ابدی بماند؟ و اگر ایده آلی در نفس خود این چنین مقدس و پایدار است، چه نیازی به قربانی شدن یا قربانی کردن انسان ها دارد؟ آیا مرگ در راه ایده آل، یک "ارزش" محسوب می شود؟ یا هر "ایده"ای با مرگ ایده آلیست، می میرد؟ زیبایی مرگ در کجاست که می شیما این همه آن را ستایش می کند؟ شاید همین تردید ها و پرسش های بی پاسخ سبب شد تا به سراغ آثار دیگر می شیما نروم.
ژاپنی دیگری که خواندم، "کازوئو ایشی گورو"ست؛ متولد ناکازاکی، اما بزرگ شده ی لندن! که بیشتر یک نویسنده ی شناخته شده ی انگلیسی ست تا ژاپنی. چهار بار نامزد "بوکرمن" بوده، و در 1989 بخاطر "باقی مانده های روز" جایزه را دریافت کرد. خود معتقد است اگر با یک نام اروپایی بنویسد، کمتر کسی می پندارد ژاپنی ست. به هم نسلان خود (می شیما، موراکامی) و کنزابورو اوئه شباهتی ندارد. ایشی گورو اما انگلیسی هم نیست، و رگه هایی از فرهنگ ژاپن در آثارش به چشم می خورد. در "باقی مانده های روز"، استیونس پیشخدمت، با دریافت نامه ای از همکار سابقش خانم کنتون، به گذشته باز می گردد. نامه شرح زندگی ناموفق زناشوئی خانم کنتون، و برخی اشارات به دوران همکاری این دو نفر است. همین امر استیونس را هم به بیست سال پیش می برد که این دو نسبت به هم عشقی ناگفته داشتند، و این نامه، گویی اعتراف پنهانی ست به این حس کهنه. خانم کنتون که از شوهرش حامله است، با یک سوال، غوغای خفته را در ذهن استیونس نیز بیدار می کند؛ اگر آن زمان با هم ازدواج کرده بودند، امروز زندگی شان چگونه می بود؟
پس از دو رمان "وقتی ما یتیم بودیم" و "هرگز نگذار بروم"، که هر دو کاندید جایزه ی "بوکرمن" شدند، ایشی گورو "غول مدفون" را نوشت، که از پر فروش ترین رمان های انگلیسی زبان ابتدای قرن حاضر بود؛ اکسل و بئاتریس، زمانی پسری داشته اند، و در جستجوی او بر می آیند. در گذر وقایعی که بیشتر به فضای واقع گرایی جادویی می ماند، زوج حس می کنند که کنکاش در گذشته، علاقه شان به یکدیگر را عمیق تر کرده اما در این گذشته چیزی هم هست (غول مدفون!) که زیبایی رابطه ی فعلی شان را تهدید می کند...
موراکامی، آخرین نفر از سلاله ی ژاپنی های معاصر در کارنامه ی مطالعات من است، که با احتیاط به سراغش رفتم. اما او به اندازه ی می شیما، مرا سرخورده نکرد. اگرچه مانند سلف خود سوال های بسیاری خلق کرد. "تعقیب گوسفند وحشی"؛ سفری ست در درون ذهن قهرمان، جدلی میان خواست فردی و انتظار اجتماع. من اما آن را نخواندم، ورق زدم. هم چنان که "شرح احوالات پرنده ای در قفس" را؛ که گردشی ست در هزارتوی یک هتل، استعاره ای از زندگی (جهان)، جایی که کومیکو، همسر اوکاداتورو در دست برادرش اسیر است، مهمان مسافری دیگر. اوکادا باید راهش را در این هزارتو بیابد، و برای رهاندن احتمالی همسرش، با برادر رو در رو شود. اما سه رمان موراکامی که مرا به گونه ای درگیر ماجرا کردند، هم چنان با سوالات بی شمار؛ "جنگل نروژی"، "کافکا در ساحل" و "Q841" است.
از آنجا که حرف "کیو" در زبان ژاپنی معادل عدد 9 است، برخی معتقدند موراکامی خواسته چیزی معادل رمان جورج ارول خلق کند. من اما به چنین نتیجه ای نرسیدم. "ماسامی آئومامه"، یکی از دو راوی داستان، زنی ست سی ساله و عضو تشکیلاتی مرموز. به پیشنهاد راننده ی تاکسی، گرفتار ترافیک سنگین توکیو، از مسیری مرموز، خود را پیاده به هتلی می رساند تا ماموریتی انجام دهد؛ قتل یکی از مهمانان هتل، بی آن که ردی از خود بر جای گذارد. او شاهد وقایع عجیبی است که در هیچ روزنامه ای درج نشده اند. راوی دیگر رمان، "تنگو"، یک معلم ریاضی، و نویسنده ای بی کتاب است که ویرایش اولین رمان دختر۱۷ ساله ای به نام "فوکائری" به او محول می شود. رمانی درباره ی فرقه ای مذهبی با آیینی هولناک، و مردمانی "کوچولو" (لی لی پوت های "گالیور"؟)! تنگو حس می کند وقایع عجیب و غریب رمان، می تواند اتفاق افتاده باشد. برای بازنویسی رمان نیاز به اجازه ی نویسنده دارد و در دیدار با فوکائری، دختر او را به ملاقات سرپرستش، استاد ابی سونو "سن سه ئی" می برد. والدین "فوکائری" عضو فرقه ای مذهبی به نام "تاکاشیما" بوده اند، که اعضائش چون "ربات" تعلیم داده می شوند، بی چون و چرا. بیوه ی ثروتمندی هم هست که آئومامه را به قتل مردان وامی دارد. اشتراک این دو در گذشته شان است؛ هر دو مورد سوء استفاده ی جنسی قرار گرفته اند. دختر بیوه ی ثروتمند نیز، در یک تجاوز از دست رفته، و بیوه قصد دارد دختری ده ساله به نام تسوباسا را به عنوان دخترخوانده ی خود بپذیرد. اما تسوباسا به شکل مرموزی ربوده می شود و هرگز باز نمی گردد. بیوه ی ثروتمند، به آئومامه ماموریت می دهد تا رهبر فرقه ی "ساکی گاکه" را به قتل برساند. رهبر که مرد تنومند و درشت اندامی ست، می گوید پدر فوکائری ست. آئومامه طی ماجراهایی به تنگو نزدیک می شود. آنها در کودکی هم مدرسه ای بوده اند و اینک پس از بیست سال، در جهانی عجیب که دو ماه روشن دارد، دوباره بهم می رسند. در انتهای داستان، دست در دست، به تماشای ماه ایستاده اند! یک رمان سه جلدی قطور، با روایتی کم و بیش خسته کن.
جنگل نروژی حکایت غم دوری از گذشته است. "تورو واتانابه" که در سی و هفت سالگی، به تازگی به هامبورگ آمده، با شنیدن ترانه ی "جنگل نروژی" بیتل ها، دلتنگ روزگار دانشجویی در دهه ی شصت در توکیو، به رابطه اش با دو دختر؛ "نائوکو"ی احساساتی و "میدوری" سرزنده می اندیشد. واتانابه "گتسبی بزرگوار" را دوست دارد، و در آغاز آشنایی با نائوکو، "کوه جادو" اثر توماس مان را می خواند. نائوکو، معشوق کیزوکی، دوست واتانابه است. پس از خودکشی کیزوکی در هفدهمین سالروز تولدش، رابطه ی واتانابه با او نزدیک تر می شود. روزهای یک شنبه با هم به پیاده روی می روند، اگرچه از احساسشان بهمدیگر سخنی به میان نمی آید، تا آن که نائوکو در بیستمین سالگرد تولدش، درگیر حسی ناگهانی، با واتانابه می آمیزد. جوان در می یابد که دختر باکره است! نائوکو در نامه ای می نویسد که نیاز دارد مدتی واتانابه را نبیند، کالج را ترک می کند و به بیمارستان روانی می رود. دورویی و سالوس واتانابه گل می کند، و به میدوری کوبایاشی نزدیک می شود. او نمی خواهد نائوکو را آزرده کند و در عین حال مایل نیست میدوری را هم از دست بدهد. با خبر خودکشی نائوکو، واتانابه که به شدت متاثر شده، سرگردان به سفر در اطراف ژاپن می رود، و چون به توکیو باز می گردد، حس می کند میدوری در زندگی اش نقش مهمی دارد، با او تماس می گیرد، از عشقش می گوید، و چون میدوری می پرسد حالا کجایی؟ رمان تمام می شود. واتانابه در هامبورک است!
کافکا در ساحل، نوعی گردش در جهان متافیزیک است، همراه با فلسفه (نظریه ی "ادیپ")، و موسیقی بتهوون. دو زیربنا، با دو روایت موازی، پس و پیش می شوند. یکجا نوجوانی پانزده ساله؛ کوئیچی تامور، در جستجوی مادر و خواهرش، از خانه ی پدری می گریزد! دوستش به او می گوید تو "سرسخت ترین پانزده ساله ی جهان" هستی! کافکا در شهر تازه بصورت موقت در کتابخانه ای خصوصی و ساکت ساکن می شود. سرپرست کتابخانه خانم بسته و گرفته ای ست بنام دوشیزه "سائه کی"، (سابقن خواننده ی ترانه ی "کافکا در ساحل"). کافکا با اوشیما (جوانی بیست و یک ساله، و هم جنس گرا)، دستیار خانم سائه کی، آشنا می شود. روزها به خواندن ترجمه ی ریچارد فرانسیس برتون از هزار و یک شب می گذراند، تا آن که معلوم می شود پلیس در ارتباط با قتل فجیع پدرش، دنبال اوست. این "سرسخت ترین پانزده ساله" در همین کتابخانه در میان بهت و حیرت خواننده، با خانم سائه کی همخوابه می شود (مادری در بستر فرزند؟). در روایت موازی، "ساتورو ناکاتا"؛ در 9 سالگی هنگام جمع کردن قارچ در یک گردش جنگلی، همراه هم شاگردی هایش، بر اثر یک صاعقه (انفجار اتمی؟) به کما می رود، و چون به هوش می آید، حافظه اش را از دست داده، قادر به خواندن و نوشتن نیست، اما با زبان گربه ها آشناست! انگار فیلمی از "دیوید لینچ" تماشا می کنیم. ناکاتا در پیری و بازنشستگی، به عنوان کمک خرج، مزدی می گیرد تا گربه های گمشده ی اهالی محله را بیابد. در این رابطه، مردی که "گربه کش" است را به قتل می رساند (پدر کافکا) و در گریز، با یک راننده ی کامیون آشنا می شود که ابتدا قصد دارد پیرمرد را به مقصد برساند اما کم کم درگیر رفاقت با او می شود و کار و زندگی را فراموش می کند.
کافکا در ساحل هم با آن همه وقایع عجیب و غریب، توام با قتل و خودکشی و... به سرانجام روشنی نمی رسد! اگرچه در برخی قسمت ها درگیر روایت موراکامی شدم اما درنیافتم خانم منتقد؛ "لورا میللرفب"، افسون چه بخشی از این اثر شده که معتقد است موراکامی جادوگری ست که از کلاه سیلندرش خرگوش و کبوتر استخراج می کند! رمان مجموعه ای ست از کهنه و نو، عادات و سنن و آیین های ژاپنی، قدرت و سحر موسیقی، که در اغلب آثار موراکامی نقش دارد. اگر بپذیریم که ناکاتا آن روی سکه ی شخصیت کافکاست! پس کافکا به روال ادیپ، کشنده ی پدر و همخوابه ی مادر است. در بخش های پایانی، کافکا در اعماق جنگل به دو سرباز امپراطوری بر می خورد که از جنگ گریخته اند چرا که میلی به کشتن و کشته شدن نداشته اند، اما زمان بر آنها نگذشته! اگرچه تمامی قصه به یک رویا شبیه است، مشکل بتوان غرق این رویا شد. کافکا نیز، چون تورو واتانابه در "جنگل نروژی"، میان خواستن و نخواستن سرگردان است؛ "تا چه پیش آید"! هم کتاب ها و نویسندگانشان، و هم قطعات موسیقی و نام موسیقی دان ها، به عنوان "متافور" بکار رفته اند، متافورهایی که اغلب نمی فهمم حامل چه مفاهیمی هستند؛ رابط میان رویا و واقعیت؟ ارثیه ی جنگ دوم؟ تهدید سرنوشت؟ تردید پیامبرانه؟ سحر طبیعت یا جدال کهنه و نو؟ تامورای مجسمه ساز (جانی واکر)، گربه ها را می کشد تا از روحشان فلوت بسازد! از روی برخی نشانه ها، "گربه کش" باید پدر کافکا باشد که البته نه به دست خود او بلکه توسط ناتاکا (پیرمرد) کشته می شود. کلنل ساندرز مهربان و یاری دهنده کیست؟ ساکورا دختر جوانی که کافکا در اتوبوس ملاقات می کند، خواهر گمشده ی کافکاست؟ و گربه ها؛ "گوما"، "اوتسوکا"، کاوامورا، گربه ای که تصادف کرده و ناتاکا در فهم کلامش مشکل دارد، می می، گربه ی هوشمند سیامی و... اینها کیستند، چیستند، چرا هستند؟ چرا ناکاتا با اصابت صاعقه، حافظه اش را از دست می دهد؟ (ژاپن پس از جنگ و هیروشیما، گذشته اش را فراموش کرده؟)، چرا زبان گربه ها را می فهمد؟ و این همه قتل و خون و وقایع معجزه گون برای اثبات چیست؟ آن دو سرباز رها شده در جنگل کیستند، چرا کافکا را یاری می کنند؟ سنگ مدخل نماد چیست، چه رازی در بازکردن سنگ مدخل نهفته است؟ و... آثار می شیما و موراکامی به افسانه های کودکان می مانند؛ ناگهان دیوی در تنگنایی عجیب، تنوره کشان ظاهر می شود که نه می کشد، نه می خورد، بلکه مهربانانه کوهی را از سر راه پهلوان بر می دارد! از کلاه جادوی موراکامی نه خرگوش، که فیل و زرافه بیرون می آید. کافکا در ساحل، چیست؟ حکایت سه شخصیت از سه نسل، که هر سه از یک زخم رنج می برند؟ "قوی ترین پانزده ساله ی جهان" در قلب جنگلی مخوف، به دنبال چه به هزارتوی عرفانی کشیده می شود؟ و...
موراکامی راوی تنهایی ست، در ابعادی ملانکولیک؛ راوی پریشانی بشر، که به ماوراء الطبیعه پناه می برد، یا خود را حلق آویز می کند. قهرمانان "موراکامی"؛ جذاب، غیر معمول، و اغلب دچار اختلال روح و اغتشاش رابطه، و گاه خطرناک اند. باری، اگر با خواندن یکی دو اثر کوتاه از کاواباتا (نوبل 68) و اوئه (نوبل 94)، از ادامه باز ماندم، در می شیما و موراکامی عناصر داستانی مرا به ادامه ی خواندن تشویق کردند، بی آن که با دنیای آنان اخت شوم، در پایان هر اثر آنقدر سوال بی پاسخ داشته ام تا بگویم برای من طلسم اینان بی کلید رمز، همیشه بسته می ماند. آنان در روایت به نوعی قانون مندی خاص متوسل می شوند که برای ذهن عادت کرده ی من، سوال برانگیز است. شاید همان گونه که دنیای نویسندگان معاصر آمریکای جنوبی را "واقع گرایی جادویی" نامیدند و برایش ویژگی هایی تعریف کردند تا برای امثال من قابل هضم شود، روزگاری نه چندان دور، برای مصرف رمان معاصر ژاپن نیز چنین مکتبی و تعریفی خلق شود!
****
آثار می شیما که به فارسی ترجمه شده (تا آنجا که می دانم)؛ ـ اسب های لگام گسیخته، فریبرز مجیدی، 1371، ـ برف بهاری، سالمی ـ صیقلی، 1369، قنداق، (داستان کوتاه)، ترجمه ی اختر اعتمادی، کتاب به نگار، 1368، اُمی، (داستان کوتاه)، کامران فانی. الفباء 6، 1356. اینجا و آنجا دیده ام که برخی آثار موراکامی نیز در این سال ها به فارسی برگردانده شده، اما از ترجمه ی فارسی آثار "کاواباتا" و "کنزابورو اوئه"، و البته "ایشی گورو" بی خبرم.
Yukio Mishima
Kazuo Ishiguro
Haruki Murakami
در 1950، گنبد طلایی در کیوتو توسط جوانی به نام هیاشی یوکن، به آتش کشیده شد. معبد که در 1400 بنا شده، یک نماد ملی ست. رمان "معبد زرین گنبد" به نوعی بازسازی ادبی این واقعه است. راوی، میزوگوشی، همان آتش زننده ی معبد، از زشتی خود رنج می برد، و زیبایی گنبد او را به تخریب وامی دارد. این کودک مهجور، فرزند یک راهب بودیست، در مدرسه هم دوستی ندارد. عاشق دختر همسایه است و چون دختر توسط دوست پسرش کشته می شود، می پندارد به نفرین او گرفتار شده. روزی شاهد منظره ی عجیبی ست؛ زنی برای عاشقش فنجانی چای آماده می کند و از پستان خود شیر در آن می ریزد. خاطره ی تلخی هم از مادر دارد؛ هنگامی که پدر در بستر مرگ است، مادر با مردی دیگر عشق می ورزد. مکان و زمان در کار می شیما اهمیت و معنایی بلند دارد، به دقت فاصله های مکانی و زمانی را قید می کند. در بهار 1947 میزوگوشی به دانشگاه می رود. به زودی در می یابد که از نظر جنسی ناتوان است و به دلایل روحی قادر به ادامه ی تحصیل نیست. حس می کند مرگ هم او را طرد کرده. در انتها، وقتی معبد در آتش می سوزد، میزوگوشی سیگاری روشن می کند، و زیبایی گنبد را تحسین آمیز، تماشا می کند. رمان سفری ست روان شناسانه در سرخوردگی و جنون جوانی که به گمان من، بیش از برف بهاری به رمان نزدیک می شود. از می شیما بعدها "اسب های رمیده" را هم خواندم. اما دنیای تصویری می شیما برایم غریبه ماند. بنظر می رسد که این رمان تقابلی ست میان بودیسم و شینتو، به نوعی تقابل بی خدایی و مذهب؛ مردن در راه ایده آل ها! که پرسش های قدیمی را زنده می کند؛ هیچ ایده آلی می تواند ابدی بماند؟ و اگر ایده آلی در نفس خود این چنین مقدس و پایدار است، چه نیازی به قربانی شدن یا قربانی کردن انسان ها دارد؟ آیا مرگ در راه ایده آل، یک "ارزش" محسوب می شود؟ یا هر "ایده"ای با مرگ ایده آلیست، می میرد؟ زیبایی مرگ در کجاست که می شیما این همه آن را ستایش می کند؟ شاید همین تردید ها و پرسش های بی پاسخ سبب شد تا به سراغ آثار دیگر می شیما نروم.
ژاپنی دیگری که خواندم، "کازوئو ایشی گورو"ست؛ متولد ناکازاکی، اما بزرگ شده ی لندن! که بیشتر یک نویسنده ی شناخته شده ی انگلیسی ست تا ژاپنی. چهار بار نامزد "بوکرمن" بوده، و در 1989 بخاطر "باقی مانده های روز" جایزه را دریافت کرد. خود معتقد است اگر با یک نام اروپایی بنویسد، کمتر کسی می پندارد ژاپنی ست. به هم نسلان خود (می شیما، موراکامی) و کنزابورو اوئه شباهتی ندارد. ایشی گورو اما انگلیسی هم نیست، و رگه هایی از فرهنگ ژاپن در آثارش به چشم می خورد. در "باقی مانده های روز"، استیونس پیشخدمت، با دریافت نامه ای از همکار سابقش خانم کنتون، به گذشته باز می گردد. نامه شرح زندگی ناموفق زناشوئی خانم کنتون، و برخی اشارات به دوران همکاری این دو نفر است. همین امر استیونس را هم به بیست سال پیش می برد که این دو نسبت به هم عشقی ناگفته داشتند، و این نامه، گویی اعتراف پنهانی ست به این حس کهنه. خانم کنتون که از شوهرش حامله است، با یک سوال، غوغای خفته را در ذهن استیونس نیز بیدار می کند؛ اگر آن زمان با هم ازدواج کرده بودند، امروز زندگی شان چگونه می بود؟
پس از دو رمان "وقتی ما یتیم بودیم" و "هرگز نگذار بروم"، که هر دو کاندید جایزه ی "بوکرمن" شدند، ایشی گورو "غول مدفون" را نوشت، که از پر فروش ترین رمان های انگلیسی زبان ابتدای قرن حاضر بود؛ اکسل و بئاتریس، زمانی پسری داشته اند، و در جستجوی او بر می آیند. در گذر وقایعی که بیشتر به فضای واقع گرایی جادویی می ماند، زوج حس می کنند که کنکاش در گذشته، علاقه شان به یکدیگر را عمیق تر کرده اما در این گذشته چیزی هم هست (غول مدفون!) که زیبایی رابطه ی فعلی شان را تهدید می کند...
موراکامی، آخرین نفر از سلاله ی ژاپنی های معاصر در کارنامه ی مطالعات من است، که با احتیاط به سراغش رفتم. اما او به اندازه ی می شیما، مرا سرخورده نکرد. اگرچه مانند سلف خود سوال های بسیاری خلق کرد. "تعقیب گوسفند وحشی"؛ سفری ست در درون ذهن قهرمان، جدلی میان خواست فردی و انتظار اجتماع. من اما آن را نخواندم، ورق زدم. هم چنان که "شرح احوالات پرنده ای در قفس" را؛ که گردشی ست در هزارتوی یک هتل، استعاره ای از زندگی (جهان)، جایی که کومیکو، همسر اوکاداتورو در دست برادرش اسیر است، مهمان مسافری دیگر. اوکادا باید راهش را در این هزارتو بیابد، و برای رهاندن احتمالی همسرش، با برادر رو در رو شود. اما سه رمان موراکامی که مرا به گونه ای درگیر ماجرا کردند، هم چنان با سوالات بی شمار؛ "جنگل نروژی"، "کافکا در ساحل" و "Q841" است.
از آنجا که حرف "کیو" در زبان ژاپنی معادل عدد 9 است، برخی معتقدند موراکامی خواسته چیزی معادل رمان جورج ارول خلق کند. من اما به چنین نتیجه ای نرسیدم. "ماسامی آئومامه"، یکی از دو راوی داستان، زنی ست سی ساله و عضو تشکیلاتی مرموز. به پیشنهاد راننده ی تاکسی، گرفتار ترافیک سنگین توکیو، از مسیری مرموز، خود را پیاده به هتلی می رساند تا ماموریتی انجام دهد؛ قتل یکی از مهمانان هتل، بی آن که ردی از خود بر جای گذارد. او شاهد وقایع عجیبی است که در هیچ روزنامه ای درج نشده اند. راوی دیگر رمان، "تنگو"، یک معلم ریاضی، و نویسنده ای بی کتاب است که ویرایش اولین رمان دختر۱۷ ساله ای به نام "فوکائری" به او محول می شود. رمانی درباره ی فرقه ای مذهبی با آیینی هولناک، و مردمانی "کوچولو" (لی لی پوت های "گالیور"؟)! تنگو حس می کند وقایع عجیب و غریب رمان، می تواند اتفاق افتاده باشد. برای بازنویسی رمان نیاز به اجازه ی نویسنده دارد و در دیدار با فوکائری، دختر او را به ملاقات سرپرستش، استاد ابی سونو "سن سه ئی" می برد. والدین "فوکائری" عضو فرقه ای مذهبی به نام "تاکاشیما" بوده اند، که اعضائش چون "ربات" تعلیم داده می شوند، بی چون و چرا. بیوه ی ثروتمندی هم هست که آئومامه را به قتل مردان وامی دارد. اشتراک این دو در گذشته شان است؛ هر دو مورد سوء استفاده ی جنسی قرار گرفته اند. دختر بیوه ی ثروتمند نیز، در یک تجاوز از دست رفته، و بیوه قصد دارد دختری ده ساله به نام تسوباسا را به عنوان دخترخوانده ی خود بپذیرد. اما تسوباسا به شکل مرموزی ربوده می شود و هرگز باز نمی گردد. بیوه ی ثروتمند، به آئومامه ماموریت می دهد تا رهبر فرقه ی "ساکی گاکه" را به قتل برساند. رهبر که مرد تنومند و درشت اندامی ست، می گوید پدر فوکائری ست. آئومامه طی ماجراهایی به تنگو نزدیک می شود. آنها در کودکی هم مدرسه ای بوده اند و اینک پس از بیست سال، در جهانی عجیب که دو ماه روشن دارد، دوباره بهم می رسند. در انتهای داستان، دست در دست، به تماشای ماه ایستاده اند! یک رمان سه جلدی قطور، با روایتی کم و بیش خسته کن.
جنگل نروژی حکایت غم دوری از گذشته است. "تورو واتانابه" که در سی و هفت سالگی، به تازگی به هامبورگ آمده، با شنیدن ترانه ی "جنگل نروژی" بیتل ها، دلتنگ روزگار دانشجویی در دهه ی شصت در توکیو، به رابطه اش با دو دختر؛ "نائوکو"ی احساساتی و "میدوری" سرزنده می اندیشد. واتانابه "گتسبی بزرگوار" را دوست دارد، و در آغاز آشنایی با نائوکو، "کوه جادو" اثر توماس مان را می خواند. نائوکو، معشوق کیزوکی، دوست واتانابه است. پس از خودکشی کیزوکی در هفدهمین سالروز تولدش، رابطه ی واتانابه با او نزدیک تر می شود. روزهای یک شنبه با هم به پیاده روی می روند، اگرچه از احساسشان بهمدیگر سخنی به میان نمی آید، تا آن که نائوکو در بیستمین سالگرد تولدش، درگیر حسی ناگهانی، با واتانابه می آمیزد. جوان در می یابد که دختر باکره است! نائوکو در نامه ای می نویسد که نیاز دارد مدتی واتانابه را نبیند، کالج را ترک می کند و به بیمارستان روانی می رود. دورویی و سالوس واتانابه گل می کند، و به میدوری کوبایاشی نزدیک می شود. او نمی خواهد نائوکو را آزرده کند و در عین حال مایل نیست میدوری را هم از دست بدهد. با خبر خودکشی نائوکو، واتانابه که به شدت متاثر شده، سرگردان به سفر در اطراف ژاپن می رود، و چون به توکیو باز می گردد، حس می کند میدوری در زندگی اش نقش مهمی دارد، با او تماس می گیرد، از عشقش می گوید، و چون میدوری می پرسد حالا کجایی؟ رمان تمام می شود. واتانابه در هامبورک است!
کافکا در ساحل، نوعی گردش در جهان متافیزیک است، همراه با فلسفه (نظریه ی "ادیپ")، و موسیقی بتهوون. دو زیربنا، با دو روایت موازی، پس و پیش می شوند. یکجا نوجوانی پانزده ساله؛ کوئیچی تامور، در جستجوی مادر و خواهرش، از خانه ی پدری می گریزد! دوستش به او می گوید تو "سرسخت ترین پانزده ساله ی جهان" هستی! کافکا در شهر تازه بصورت موقت در کتابخانه ای خصوصی و ساکت ساکن می شود. سرپرست کتابخانه خانم بسته و گرفته ای ست بنام دوشیزه "سائه کی"، (سابقن خواننده ی ترانه ی "کافکا در ساحل"). کافکا با اوشیما (جوانی بیست و یک ساله، و هم جنس گرا)، دستیار خانم سائه کی، آشنا می شود. روزها به خواندن ترجمه ی ریچارد فرانسیس برتون از هزار و یک شب می گذراند، تا آن که معلوم می شود پلیس در ارتباط با قتل فجیع پدرش، دنبال اوست. این "سرسخت ترین پانزده ساله" در همین کتابخانه در میان بهت و حیرت خواننده، با خانم سائه کی همخوابه می شود (مادری در بستر فرزند؟). در روایت موازی، "ساتورو ناکاتا"؛ در 9 سالگی هنگام جمع کردن قارچ در یک گردش جنگلی، همراه هم شاگردی هایش، بر اثر یک صاعقه (انفجار اتمی؟) به کما می رود، و چون به هوش می آید، حافظه اش را از دست داده، قادر به خواندن و نوشتن نیست، اما با زبان گربه ها آشناست! انگار فیلمی از "دیوید لینچ" تماشا می کنیم. ناکاتا در پیری و بازنشستگی، به عنوان کمک خرج، مزدی می گیرد تا گربه های گمشده ی اهالی محله را بیابد. در این رابطه، مردی که "گربه کش" است را به قتل می رساند (پدر کافکا) و در گریز، با یک راننده ی کامیون آشنا می شود که ابتدا قصد دارد پیرمرد را به مقصد برساند اما کم کم درگیر رفاقت با او می شود و کار و زندگی را فراموش می کند.
کافکا در ساحل هم با آن همه وقایع عجیب و غریب، توام با قتل و خودکشی و... به سرانجام روشنی نمی رسد! اگرچه در برخی قسمت ها درگیر روایت موراکامی شدم اما درنیافتم خانم منتقد؛ "لورا میللرفب"، افسون چه بخشی از این اثر شده که معتقد است موراکامی جادوگری ست که از کلاه سیلندرش خرگوش و کبوتر استخراج می کند! رمان مجموعه ای ست از کهنه و نو، عادات و سنن و آیین های ژاپنی، قدرت و سحر موسیقی، که در اغلب آثار موراکامی نقش دارد. اگر بپذیریم که ناکاتا آن روی سکه ی شخصیت کافکاست! پس کافکا به روال ادیپ، کشنده ی پدر و همخوابه ی مادر است. در بخش های پایانی، کافکا در اعماق جنگل به دو سرباز امپراطوری بر می خورد که از جنگ گریخته اند چرا که میلی به کشتن و کشته شدن نداشته اند، اما زمان بر آنها نگذشته! اگرچه تمامی قصه به یک رویا شبیه است، مشکل بتوان غرق این رویا شد. کافکا نیز، چون تورو واتانابه در "جنگل نروژی"، میان خواستن و نخواستن سرگردان است؛ "تا چه پیش آید"! هم کتاب ها و نویسندگانشان، و هم قطعات موسیقی و نام موسیقی دان ها، به عنوان "متافور" بکار رفته اند، متافورهایی که اغلب نمی فهمم حامل چه مفاهیمی هستند؛ رابط میان رویا و واقعیت؟ ارثیه ی جنگ دوم؟ تهدید سرنوشت؟ تردید پیامبرانه؟ سحر طبیعت یا جدال کهنه و نو؟ تامورای مجسمه ساز (جانی واکر)، گربه ها را می کشد تا از روحشان فلوت بسازد! از روی برخی نشانه ها، "گربه کش" باید پدر کافکا باشد که البته نه به دست خود او بلکه توسط ناتاکا (پیرمرد) کشته می شود. کلنل ساندرز مهربان و یاری دهنده کیست؟ ساکورا دختر جوانی که کافکا در اتوبوس ملاقات می کند، خواهر گمشده ی کافکاست؟ و گربه ها؛ "گوما"، "اوتسوکا"، کاوامورا، گربه ای که تصادف کرده و ناتاکا در فهم کلامش مشکل دارد، می می، گربه ی هوشمند سیامی و... اینها کیستند، چیستند، چرا هستند؟ چرا ناکاتا با اصابت صاعقه، حافظه اش را از دست می دهد؟ (ژاپن پس از جنگ و هیروشیما، گذشته اش را فراموش کرده؟)، چرا زبان گربه ها را می فهمد؟ و این همه قتل و خون و وقایع معجزه گون برای اثبات چیست؟ آن دو سرباز رها شده در جنگل کیستند، چرا کافکا را یاری می کنند؟ سنگ مدخل نماد چیست، چه رازی در بازکردن سنگ مدخل نهفته است؟ و... آثار می شیما و موراکامی به افسانه های کودکان می مانند؛ ناگهان دیوی در تنگنایی عجیب، تنوره کشان ظاهر می شود که نه می کشد، نه می خورد، بلکه مهربانانه کوهی را از سر راه پهلوان بر می دارد! از کلاه جادوی موراکامی نه خرگوش، که فیل و زرافه بیرون می آید. کافکا در ساحل، چیست؟ حکایت سه شخصیت از سه نسل، که هر سه از یک زخم رنج می برند؟ "قوی ترین پانزده ساله ی جهان" در قلب جنگلی مخوف، به دنبال چه به هزارتوی عرفانی کشیده می شود؟ و...
موراکامی راوی تنهایی ست، در ابعادی ملانکولیک؛ راوی پریشانی بشر، که به ماوراء الطبیعه پناه می برد، یا خود را حلق آویز می کند. قهرمانان "موراکامی"؛ جذاب، غیر معمول، و اغلب دچار اختلال روح و اغتشاش رابطه، و گاه خطرناک اند. باری، اگر با خواندن یکی دو اثر کوتاه از کاواباتا (نوبل 68) و اوئه (نوبل 94)، از ادامه باز ماندم، در می شیما و موراکامی عناصر داستانی مرا به ادامه ی خواندن تشویق کردند، بی آن که با دنیای آنان اخت شوم، در پایان هر اثر آنقدر سوال بی پاسخ داشته ام تا بگویم برای من طلسم اینان بی کلید رمز، همیشه بسته می ماند. آنان در روایت به نوعی قانون مندی خاص متوسل می شوند که برای ذهن عادت کرده ی من، سوال برانگیز است. شاید همان گونه که دنیای نویسندگان معاصر آمریکای جنوبی را "واقع گرایی جادویی" نامیدند و برایش ویژگی هایی تعریف کردند تا برای امثال من قابل هضم شود، روزگاری نه چندان دور، برای مصرف رمان معاصر ژاپن نیز چنین مکتبی و تعریفی خلق شود!
****
آثار می شیما که به فارسی ترجمه شده (تا آنجا که می دانم)؛ ـ اسب های لگام گسیخته، فریبرز مجیدی، 1371، ـ برف بهاری، سالمی ـ صیقلی، 1369، قنداق، (داستان کوتاه)، ترجمه ی اختر اعتمادی، کتاب به نگار، 1368، اُمی، (داستان کوتاه)، کامران فانی. الفباء 6، 1356. اینجا و آنجا دیده ام که برخی آثار موراکامی نیز در این سال ها به فارسی برگردانده شده، اما از ترجمه ی فارسی آثار "کاواباتا" و "کنزابورو اوئه"، و البته "ایشی گورو" بی خبرم.
Yukio Mishima
Kazuo Ishiguro
Haruki Murakami
Published on June 22, 2016 01:22
April 23, 2016
دستکاری 1
بخش اول
جایی می گویید "هرکس برای خودش عقیده ای دارد" و جای دیگر می گویید "رفتار و گفتار انسان، از هر جهت تحت تاثیر خوانده ها و شنیده ها و دیده های اوست"! بنظر شما این دو گفته در تناقض نیستند؟ چرا، هستند. در نگاه اول ایراد شما منطقی ست، بهمن جان. در عمل اما گرهی هست که اگر آن را باز کنیم، شاید این "تناقض" بی رنگ شود، و احتمالن این دو گفته در یک راستا قرار گیرند (1). تلاش می کنم مطلب را به کمک مثال های ادبی و تاریخی باز کنم. "داوری" نهایی با شما و مخاطبین دیگر، که تا چه اندازه در این ادعا موفق بوده ام، یا اصولن توفیقی داشته ام!
آنها که "فروید"، "یونگ"، "آدلر"، "فروم"، و... را خوانده اند، می دانند که بنا به باور این اندیشمندان، حافظه ی ما از دو بخش "خودآگاه" و "ناخودآگاه" تشکیل شده، که هرکدامشان دارای دو زیربخش؛ "روشن" و "تاریک" ("خفته" و "بیدار"، یا "پیدا" و "ناپیدا" یا...) هستند. در رفتار و گفتار روزانه، اغلب از "خودآگاه پیدا" استفاده می کنیم. اما سه بخش دیگر نیز، کم و بیش در خدمت ما هستند. به دلیل نارسایی و لغلغه ی زبان، ناچارم به یک مثال متوسل شوم؛ بخشی از همین یادداشت، حرف های دیگرانی ست که در یادم مانده؛ چیست، و از کیست، پس آنها را در "گیومه" می گذارم ("خودآگاه پیدا"). بخشی دیگر شامل گفته هایی ست که می دانم از من نیست، اما دقیقن نمی دانم چه بوده و از کیست... ("خودآگاه ناپیدا") لذا گاه با ذکر "نقل به مضمون"، مطلب را بیان می کنم. گاه اما اتفاق می افتد که حرفی، حرکتی، مشاهده ای یا اتفاقی، مرا به یاد مساله ی مشابهی می اندازد (تداعی)، و با وجودی که در مورد آن واقعه یا گفتار، "حضور ذهن" ندارم، اما در خاطرم مانده بوده، و هنگام "تداعی"، ناگهان از بخش "ناخودآگاه پیدا" به "خودآگاه"ام آمده است. و بالاخره بخش هایی از رفتار و گفتار روزانه هم هستند که از کسی و جایی گرفته شده، به حافظه سپرده شده اما در طی زمان و به دلایل متعدد- که بحث ما نیست-، به گوشه های تاریک و ناپیدای بایگانی حافظه رانده شده؛ و در بسیاری از رفتارها، گفتارها و پندارهای روزانه، "ناآگاهانه" ظاهر می شوند. ("ناخودآگاه ناپیدا").
اگرچه می گویند طفلی که به دنیا می آید، برخی از "ژن"های حافظه ی مادر و پدر را، با نام "خاطرات ازلی" به ارث می برد ("یونگ" در "انسان و سمبول هایش"، "فروم" در "گریز از آزادی" و...)، با این همه مشهور است که صفحه ی حافظه ی طفل، سفید است و به تدریج پر می شود. از لحظه ای که سلول های مغزی طفل، آماده ی "درک" و "بایگانی" می شوند، ابتدا پدر و مادر ساختار اندیشه ی او را پایه ریزی می کنند و برایش چارچوب می سازند؛ به این دست نزن، این کار "زشت" است، با کودک همسایه (به این یا آن دلیل) بازی نکن، جیغ نزن، این غذا خوشمزه است، این رنگ زیباست و... به تدریج و در ردیف های بعدی، عمه و خاله و عمو و دایی و خانواده و فامیل و در و همسایه، گاه بی هیچ توصیه یا امر و نهی مستقیم، و تنها با نحوه ی زندگی شان، در رفت و روب و ضبط و کفت و پخت و پز و شست و شو و... به شکل گیری حافظه ی طفل، یاری می رسانند؛ شله زرد خوشمزه ی خاله، شیک پوشی دایی، بداخلاقی های عمه، پیگیری و مداومت عمو در امور و... سروصدا یا بی سروصدایی همسایه و... بالاخره مدرسه و معلم و هم کلاسی ها و جامعه و مردم نیز، به نوبه ی خود برای طفل "الگو" می سازند؛ گرگ درنده است، روباه حیله گر است، موش زیرک است، اسب حیوان نجیبی ست و ابر و باد و مه و خورشید و فلک... پس گفتار، پندار و کردار طفل، طی رشد و تکامل، توسط افراد و نهادهای مختلف، مستقیم و غیر مستقیم، "دست کاری" (منی پوله) (2) می شود، و به این صورت سلایق ما در انتخاب هرچیز، شکل می گیرد! این الگوها توسط همان "ژن"های موروثی، در ذهن طفل ترکیب می شوند، و "ساختار اندیشگی" او را شکل می دهند؛ اما همان گونه که دو معمار، با وجود همسن بودن و هم کلاس بودن، برای یک طرح مشخص در فضا و زمان واحد، دو نقشه ی متفاوت ارائه می کنند، انسان ها نیز با وجود رشد در یک محیط برابر، به دلایلی بیولوژیک و روانی، متمایز می شوند. "تفاوت" هم نه نشانه ی برتری یا کهتری "این" نسبت به "آن"، بلکه تنها نشانه ی "دیگر" بودن "این" با "آن" است. گاه از روی غریزه، از خود یا دیگران پرسیده ایم؛ چرا دو برادر، یا یک خواهر و برادر در یک خانواده، دو سلیقه ی سیاسی متفاوت دارند؟ چرا برادر یا خواهری در یک خانواده با تلاش و جستجو پیش می رود، و دیگری در همان خانواده بیعار و ولگرد بار می آید؟ چرا یکی به علوم و دیگری به ادبیات علاقمند است؟ چرا یکی پرخاشگر و دیگری آرام است، و... حاصل جمع مشاهدات و تجربیات، در نتیجه ی ترکیب و تنظیم ژن های متفاوت، باور و جهان بینی شخص را می سازند. هر حرف یا عمل، هر مشاهده یا تجربه، بسته به موقعیت تاریخی و جغرافیایی، تاثیری کوتاه مدت یا دراز مدت بر شخص می گذارد.
باری، ساختار اندیشگی ما، هر روزه از همه سو "دست کاری" (منی پوله) می شود. با تولد روزنامه (از قرن نوزدهم میلادی) و سپس رسانه های دیگر، به ویژه تله ویزیون (در ابتدای قرن بیستم)، شتاب اثرگذاری و "دست کاری" افزایش یافت، و در دوران ما "اینترنت"، سرعت این "دست کاری" را به "ثانیه"ها فرو کاسته است. حتی از طریق ادبیات و هنر، افکاری به ذهن ما تزریق می شود که به تدریج از "آن" ما، و خودی می شوند. در دهه ی دوم سلطنت رضا شاه که "ناسیونالیسم"، بصورت مصنوعی در کالبد فرهنگ ما تزریق می شد، "پارسی" بودن، به عنوان "پاک نژادی" و "اصالت" بکار می رفت، و حتی با تغییرات و تحریفات برخی ابیات شاهنامه، این نهاد را در ذهن فرهنگی جامعه ی ایرانی، تزریق می کردند (جهت "متمایز" کردن ایرانی از همسایگان ترک و عرب و هندی و...) در همه گیر شدن این "دست کاری"، امثال "ذکاء الملک فروغی" و پژوهشگرانی چون رشید یاسمی، تقی زاده، سعید نفیسی، مجتبی مینوی و دیگران (آگاهانه یا ناآگاهانه) می دمیدند، به گونه ای که در اذهان روشنفکرانی نظیر هدایت نیز رسوخ کرده بود. آثار هدایت پر از مفاهیمی از قبیل "عرب پابرهنه"، "عرب سوسمارخور" و غیره است و گرایش او به فراگیری زبان پهلوی، بازگشت به فرهنگ و مذهب پیش از اسلام، یافتن واژه های اصیل در زبان فارسی، و... جملگی نوعی گریز از مفاهیمی بود (اسلامی، شیعی، عربی، و..) که از دوران صفویان تا مشروطیت در ذات فرهنگی ما تزریق شده بود (ر.ب. آجودانی؛ هدایت و ناسیونالیسم). کمتر کسی از خود سوال می کرد که چگونه یک "نژاد"، از این همه هجوم، از "هون"ها و "خزر"ها و اسکندر و یونانیان و رمی ها و اعراب، تا چنگیز و مغول ها و تیمور و گورکانیان ووو، "دست نخورده" و نیامیخته، عبور کرده است؟ چگونه ذهن "کلاسیک" و "چارچوب" پسند انسان قرن نوزدهمی، به "بی شکلی" کوبیسم، یا بی فرمولی "دادائیسم"، علاقمند شد؟ چگونه ایدئولوژی های ناپسندی چون فاشیسم و نازیسم و... این همه طرفدار پر و پا قرص پیدا کرد؟ و چه شد که در فاصله ی کوتاهی، این ایدئولوژی ها مذموم و ناپسند شد، به گونه ای که بسیاری گذشته ی نازی و فاشیست خود را انکار می کردند؟ چگونه ابعاد زیبایی از قرنی به قرن دیگر، از "چاقی" و "درشتی" به لاغری و کم وزنی تغییر یافت؟... محبوبیت یک قهرمان ورزشی، یا ستاره ی سینما، یا سیاستمدار و... یک جانی، قاتل، وطن فروش و... به کمک رسانه ها (منی پولاسیون) به نمونه ی شرافت و تقوا تبدیل می شود...
در دهه ی شصت و هفتاد قرن گذشته، برای رواج و فروش بیشتر لوازم آرایش و نظافت، تبلیغات بر روی استفاده از مواد شیمیایی در تهیه ی آنها متمرکز بود، و پیوسته تاکید می شد؛ این مواد "مو" را تقویت می کنند، پوست را شفاف می سازند، ووو... دو دهه بعد اما همان مفاهیم، در همان جهت (فروش بیشتر)، به ضد خود تبدیل شدند. حالا همان مواد شیمیایی "تقویت کننده"، مضر و "سرطان زا" شده بودند! تا دهه ی هشتاد قرن گذشته، از هر سه نفر آمریکایی، دو نفرشان سیگار یا توتون می کشیدند، و آمریکا در ردیف اول مصرف دخانیات جهان قرار داشت. از جایی اما ناگهان ورق برگشت و به فاصله ی ده سال، حتی سیگار کشیدن در خیابان و فضای آزاد هم نگاه های نفرت بار رهگذران را جلب می کرد. بزرگ ترین تولید کنندگان سیگار در آمریکا (لایت، کمل، مالبرو)، روزانه در این یا آن دادگاه محکوم شدند و میلیون ها دلار خسارت به مصرف کنندگان پرداختند، و بالاخره هم طبق یک ماده قانون، تولید کنندگان موظف شدند روی بسته های سیگار و توتون قید کنند که "استعمال دخانیات، سرطان زا و مرگ آور است"! (دعوای اصلی، جنگ "قدرت" با صاحبان ثروتمند "دخانیات" بود) حول و حوش همین ایام، جهان ناگهان متوجه ی طبیعت و محیط زیست شد، انگاری لایه ی اوزون در یک روز به دنیا آمد و توسط گاز "سی او" به مرگ تهدید شد، و... بیماری مصرف "اکولوژیک" یا "ارگانیک" جهان نو را چنان اشغال کرد که یک روز، همسایه ی آمریکایی من، با عصبانیت بسته ی مغز گردو را از سبد خرید من برداشت، به قفسه بازگرداند، و بسته ای مغز گردوی "ارگانیک" بجای آن انتخاب کرد! وقتی برایش توضیح دادم که درخت گردو معمولن بصورت وحشی روی بلندی ها و دور از "دست کاری" انسان سر می کشد و اصولن نمی تواند غیر اکولوژیک باشد، معلوم شد حتی نمی داند گردو روی درخت بعمل می آید! با این همه گفت متخصصین اشتباه نمی کنند! کدام متخصص؟ آنها که در بخش تبلیغات فروش اجناس استخدام شده اند، حقوق می گیرند تا مشتری را قانع کنند که با طیب خاطر قیمت بالاتری بپردازد؟ (3)
با ناآرامی های ابتدای دهه ی هشتاد در لهستان، سیاستمداران غربی (یک سوی جنگ سرد علیه "بلوک شرق") از بیم آن که جنبش "همبستگی" در لهستان نیز، به سرنوشت قیام مردم مجارستان (1956) و بهار پراگ (1968) دچار نشود، با تمام قوا و به کمک رسانه ها از "جنبش همبستگی" دفاع می کردند و هر روزه اخبار "جنبش" در رسانه های غرب "بزرگنمایی" می شد. از جمله شبکه ی گسترده ی "سخن پراکنی بریتانیا"، فیلم هایی از آشوب و تظاهرات در لهستان نشان می داد، که در آن خبرنگاری وقایع را زنده (از لهستان) گزارش می کرد. یک دهه بعد (پس از فروپاشی "دیوار برلین")، این "خبرنگار" بازنشسته شد، یا کنار رفت، یا اخراج شد، (به یاد ندارم). در کتابی از شرح وقایع زندگی اش، از جمله اعتراف کرد که در آن ایام، هرگز به لهستان سفر نکرده، و هر روز در استودیو فرستنده، گزارش تهیه می کرده، در حالی که فیلمی از جایی در لهستان، پشت سرش نمایش داده می شده است! این "اعتراف" اما به سرعت به ضد خود تبدیل شد. از آن پس هر دیکتاتور ضمن استفاده از همین روش برای تحریف وقایع جامعه ی خود، واقعیات نمایش داده شده از سوی "دیگران" را، "جعل" و "دست ساز" نامید، و تکذیب کرد! در چنین جهانی، به راستی "واقعیت" کدام است؟ اگر جمله ی معروف "کانت" (من فکر می کنم، پس هستم) کاربرد محدودی دارد (چون خیلی ها در واقع "فکر" نمی کنند، اما هستند)، کاربرد جمله ی زیبای "ریموند کارور" (وقتی از "عشق" سخن می گوییم، از چه حرف می زنیم؟) همیشگی ست. کافی ست بجای واژه ی "عشق"، مفهوم مورد نظرتان را بگذارید؛ وقتی از "ایدئولوژی" سخن می گوییم،... وقتی از "مذهب" سخن می گوییم، ... وقتی از "سیاست"،... وقتی از "عقیده"... وقتی از "سلیقه" سخن می گوییم، از چه حرف می زنیم؟ می توانید تا بی نهایت ادامه دهید.
همین تله ویزیون که موثرترین و در عین حال، خطرناک ترین وسیله ی "دست کاری" (منی پولاسیون) ذهن انسان است، روزگاری نه چندان دور، از سوی جامعه شناسان و روان شناسان و "متخصصین امور تربیتی" وسیله ی جداسازی افراد خانواده و ویران کننده ی "روابط اجتماعی" قلمداد می شد؛ می گفتند و می نوشتند و دلیل و برهان می آوردند که تله ویزیون "جامعه" را متلاشی می کند، "ارتباط"های خانوادگی و دوستانه را نابود می کند وو... لطیفه ای می گفت شخصی از طریق تله ویزیون خبردار شده که همسایه اش چند روز پیش مرده، و ... امروز اما در اتوبوس و قطار و فروشگاه و پیاده رو و خیابان و خانه و توالت و...، از هر ده نفر، نه نفرشان سر در "موبایل" دارند و ارتباط های خانوادگی و اجتماعی ده ها برابر تماشای تله ویزیون در دهه های هفتاد و هشتاد قرن گذشته، تهدید می شود. لطیفه ها در مورد دوستی، ازدواج، همخوابگی و زایمان اینترنتی و تلفنی دست به دست می چرخد و... اطلاعات جوان ها از "کیم قارداشیان"، هشتاد برابر اطلاعاتی ست که از مادرشان دارند اما نه تنها هیچ "متخصصی" بشر را "هشدار" نمی دهد، بلکه پنجاه درصد تبلیغاتی که از در و دیوار شهرها بالا می روند، بخش بزرگی از روزنامه ها و ساعات پخش تله ویزیون ها و... نام مدل و کمپانی سازنده ی موبایل های تازه را فریاد می زنند. جالب آن که همه هم تحت تاثیر همین تبلیغات (منی پولاسیون) می خواهند آخرین مدلش را داشته باشند، ضمن آن که به خوبی می دانند همین که از مغازه بیرون آمدند، به سر پیج اول نرسیده، مدل تازه تری به بازار آمده! هنگام انتشار هر جلد از سری رمان های "هاری پاتر" (مانند بسیاری تولیدات دیگر از جمله فیلم های هالیوودی)، چنان هیاهو و جنجالی بر پا می شود که نه تنها در کشورهای انگلیسی زبان، که حتی در بازار خنده آور "نشر" (بخوان "بازار سانسور") در ایران امروز، چند صد نفری شبانه کنار پیاده رو می خوابند تا یک جلد از "اولین"ها را، صاحب شوند! به فرض محال، فرض کنیم که همه، آن کتاب را در اولین بیست و چهار ساعت می خوانند، یک نفر از این جماعت اما، در هیچ کجای جهان از خود نمی پرسد؛ اگر این شاهکار خلقت و "کتاب مقدس" را یک ماه دیرتر بخواند، چند سانتی متر از قدش کم می شود؟
در شیمی جدولی هست به نام "جدول مندلی اف" که در آن فلزات و شبه فلزات، به نسبت آلیاژهای نزدیک و بستگی شیمیایی شان، کنار هم قرار گرفته اند. هرچه این خانه ها بهم نزدیک تر باشند، عناصر جای گرفته در آنها، به یک خانواده نزدیک تر اند. در ابتدای قرن بیستم، هنوز بسیاری از این خانه ها خالی بود. به ترتیب و با کشف عناصر و آلیاژهای تازه، خانه های جدول مندلی اف تکمیل می شدند. جدول مشابهی، بسیار وسیع تر، از مفاهیم و پدیده ها در ذهن انسان نیز موجود است، که برخلاف جدول مندلی اف، قابل انعطاف است و برای عناصر و مفاهیم تازه جا باز می کند، و گاه عنصری پیشرفته، جای عنصر قدیمی را می گیرد. از آنجا که انسان سنتی متمایل به "داوری" نهایی همه ی پدیده ها بر مبنای "درست" و "نادرست" است، می کوشد این "ساختار ارزشی" (جدول) را هرچه محدودتر نگهدارد، چرا که داوری با چند "معیار" محدود، سهل تر و سریع تر به نتیجه می رسد. هرچه انسان سنتی تر و محافظه کارتر باشد، برای دریافت مفاهیم و عناصر تازه، "سخت پذیر"تر است. بنابراین پدیده های "تازه" در مقابل جدول کوچکی که پر باشد، به سرعت "مردود" و "مطرود" محسوب می شوند، ("پیش داوری"). همین انسان سنتی، به دلیل هجوم مفاهیم نو، در بسیاری موارد در پس ذهنش به نامقبولی دستگاه داوری اش، واقف است، و به دلیل "منی پولاسیون" جهان نو، تلاش می کند کهنگی و "ماندگی" اش را با پوششی از مفاهیم مدرن و مقبول، تزیین کند. (به عبارتی تظاهر به مفاهیم مقبول و متداول، با وجودی که در عمق اندیشه اش به آنها باور ندارد)، یعنی تن به "التقاط" (دوگانگی و چند گانگی) می دهد و ضمن حفظ ارزش های کهنه، به نو بودن خود "جلوه" می فروشد (4). از آنجا که چنین التقاطی (تظاهر به "نو" بودن، با حفظ کهنگی) ناممکن است، این "درهم جوشی"، فرد را دچار تناقض گویی و سردرگمی می کند. شاید بشود در کلام، بسیاری از مفاهیم متضاد را کنار هم گذاشت ("روشنفکر مذهبی"!)، و توجیه کرد. در عمل و به تجربه اما، بارها و باره ثابت شده که چنین تلفیقی ناممکن است. چنین انسانی بناچار، ابتدا دچار "فرصت طلبی" می شود (در هر موقعیت به ارزشی مطابق مکان و زمان، متوسل می شود تا "مقبول" جلوه کند) فرصت طلبی نیز، تابعی از "عافیت اندیشی" ست. (چه بگویم تا مقبول جمع باشم)؛ گفتن از چیزی، و عمل به چیزی دیگر! به عنوان مثال، انسان سنتی به مفاهیمی از قبیل "برابری جنسی"، آزادی های جنسی، نژادی، زبانی و غیره، باور ندارد اما به دلیل مقبولیت این مفاهیم در دنیای نو، بظاهر از آنها دفاع می کند. هم از این رو، آگاه یا ناآگاه، تن به التقاطی "ناممکن" می دهد و اغتشاش فکری در همه ی اعمال و رفتارش هویداست، و البته باور ندارد که دیگران این تناقض و تزویر را به روشنی در می یابند. گاه موفق هم می شود که ذهن دیگران را نسبت به باور خود "دست کاری" (منی پوله) کند و علیرغم ریا و دروغ و تقلب، دست کم برای مدتی مورد تایید جماعتی باشد.
در یک بریده ی تصویری که به مناسبت بزرگداشت یک هنرمند قدیمی تهیه شده، مصاحبه گر از او می پرسد؛ "کدام یک از فیلم هایتان را بیشتر دوست دارید"؟ خانم پاسخ می دهد؛ "همانی که مردم بیشتر دوست دارند"! شاید بینندگان، این پاسخ را به عنوان یک امتیاز بزرگ، به حساب هنرمند بگذارند. اولین پرسش اما این است که مردم کدام فیلم شما را بیشتر دوست دارند؟ اگر می دانید، پس می توانید نام ببرید، و اگر نمی دانید، چگونه باید به پاسخ "مردم" دست یافت؟ این پاسخ پا در هوا در فضایی ارائه می شود که همه آموخته اند ("دست کاری" شده اند) که مطابق مد روز، از "مردم" بگویند و به اصطلاح "روغن ریخته را وقف امام زاده کنند"؛ برای "مردم" زندگی می کنم، قصدم خدمت به "مردم" است، "عاشق مردم"ام و از این قبیل "استریو تایپ"های معمول زمانه (5). سارقی متهم به میلیاردها اختلاس، در یک محاکمه ی "دست ساخته"، مدعی می شود که قصدش (از این دزدی بزرگ) خدمت به "مردم" و "میهن" بوده است! اما "مردم" یک اسم عام است، و جنبه ی "خاص" آن، همسایه ای ست که از مزاحمت های من در عذاب است، دوستی ست که از رفتار من دلخور است، مخاطبی ست که از دروغ و کلاهبرداری من شکوه دارد و...! من اما هم چنان معتقدم که نه دروغگو هستم، نه کلاهبردار، و "تنها" در جهت خدمت به "مردم" و "میهن" عمل کرده ام! حتی قاتل پای چوبه ی دار، می گوید اگر "مردم" اعدام مرا می خواهند، با طیب خاطر می پذیرم! در "منی پولاسیون" مفاهیم، حتی سوال به گونه ای مطرح می شود که جواب (مورد نظر) را در دهان مخاطب می گذارد؛ نظر شما درباره ی "شهید شدن" شیخ فضل الله نوری چیست؟ فکر می کنید کدام بخش از نظرات علی شریعتی سبب شد تا او را "پدر انقلاب ایران" بنامند؟ و...
***
(1) بخش بزرگی از این یادداشت، در 1993 با عنوانی دیگر و در جایی دیگر منتشر شده است.
(2) واژه ی انگلیسی-فرانسوی
manipulation "
منی پولاسیون، معنا و مفهومی وسیع تر از "دست کاری" دارد. عروسک گردانی که با چند نخ یا سیم، عروسک هایی را به "زندگی" روی صحنه وامی دارد، و جای آنها سخن می گوید، کارش "منی پولاسیون" است، به گونه ای که تماشاگر، با وجود آگاهی به "عروسکی" بودن شخصیت ها، غرق روایت می شود. آنچه روی صحنه ی تیاتر، یا بر پرده ی سینما اتفاق می افتد نیز، نوعی "منی پولاسیون" است. شیفتگی ما به بازی و شکل و شمایل بازیگران نیز، اغلب تحت تاثیر داستان ها و شایعاتی ست که رسانه های "زرد" در مورد آنها می پراکنند. زندگی نامه ی خانم "ریفنشتال"، سینماگر آلمانی را که با چند فیلم تبلیغاتی برای هیتلر و رایش، قلب جوانان آلمان را تسخیر، و جذب "نازیسم" کرد، بخوانید. رایش و هیتلر اولین نمادهای قدرت در تاریخ اند که "وزیر تبلیغات" داشتند. کار آقای "گوبلز" برافراشته نگهداشتن پرچم رایش بود. بنا به نظر "گوستاو لوبون" (جامعه شناس قرن نوزدهمی فرانسه)؛ "منی پولاسیون" می تواند به یک کشتار یا قتل عام جمعی منتهی شود، و به حساب پیروزی درخشان و افتخار گذاشته شود. طی دویست سال جنگ های صلیبی نیز، هر دو سوی ماجرا، مسیحیان و مسلمانان، برای رهایی "قدس" (سرزمینی که بنا بر قراردادهای سیاسی و مذهبی، برای هر دو طرف "مقدس" قلمداد شده)، می جنگیدند. یکی از بهانه های تاسیس اسرائیل در منطقه، همین بازپس گرفتن "قدس"، از مسلمانان (دشمن) بوده است. اریش فروم می نویسد؛ افکار و رفتار ما گاه از سوی کسانی که هرگز ندیده و نشناخته ایم، هدایت می شوند. باری، جامعه شناختی و روان شناختی "توده"ها، توان منی پولاسیون "قدرت" را افزایش می دهد تا "توده" را در راستای مطلوب خود جهت بدهد. امر به معروف و نهی از منکر، در اشکال و ابعاد مختلف، در جهت "منی پوله" کردن توده هاست. آن که عمل مرا "زشت" می نامد (نهی از منکر)، به زبانی دیگر می گوید که خود مرتکب آن عمل نمی شود. چگونه رفتار کنیم تا محبوب و مقبول باشیم (امر به معروف) نیز، به این معناست که آمر، خود را دارنده ی آن "صفت نیک" قلمداد می کند؛ کسب مرتبه ی والاتر، (منی پولاسیون) در ذهن مخاطب! فراموش کردن یک بحران اجتماعی بزرگ، وقتی به وسایلی توجه جامعه و توده را به سمتی دیگر می چرخانند، وو... بهررو، "منی پولاسیون" مفهومی ست وسیع، و "اثر گذاری"، "تاثیر"، "نفوذ" یا "دستکاری"، به تنهایی گویای این مفهوم نیست.
(3) اواخر قرن گذشته نهضتی در مورد "صرفه جویی" در مصرف برق و آب گرم، در دانمارک شکل گرفت و در مدتی کوتاه، جمعیتی حدود صد هزار نفر (از پنج میلیون) به آن پیوستند. از جمله تلاش می کردند ثابت کنند که خاموش نگهداشتن یک چراغ در یک خانه، در مواقع غیر ضروری، می تواند مانع تولید چه و چقدر گازهای گلخانه ای شود و... تا این که یک شیمی دان دانمارکی در یک برنامه ی تله ویزیونی، با آمار و ارقام، مدعی شد که مقدار گاز گلخانه ای تولید شده از روشن بودن یک چراغ در یک خانه، ضربدر حدود یک میلیون خانه (در دانمارک)، ضربدر سیصد و شصت و پنج روز سال، معادل تولید گاز "سی او" از یک بوئینگ 747 در یک سفر رفت و برگشت به هنگ کنگ است! و یک مانور محلی یک ساعته ی هواپیماهای "ناتو"، معادل یا بیشتر از آن پرواز بوئینگ، گاز گلخانه ای تولید می کند! و... ناگهان باشگاه طرفداران محیط زیست، "پنچر" شد!
(4) مثل ایستادن در درگاهی، با پایی در اتاق، و پایی بیرون، تا اگر بگویند "بفرمایید تو"، بگوییم "تو هستم"، و اگر بگویند بفرمایید "بیرون"، بگوییم "بیرونم"! می شود البته عمری بر سر چهارراهی ایستاد، و با افتخار گفت که من چهار "گزینه" دارم. گیرم راهی پر از درنده و گزنده، و راهی پر از چاله چوله و دست انداز، و راه سوم پر از مخافت های دیگر... باشد. آن که حتی به "اشتباه"، یکی از راه ها را برگزیده، بهررو مسافتی طی کرده و به جایی رسیده، و از آن که بر سر چهارراه مانده، چند قدمی "پیش" است. می شود در استانه ی سالن ایستاد و با افتخار گفت؛ سیصد انتخاب دارم. اما دعوت شوندگان به تدریج از راه می رسند و صندلی ها را اشغال می کنند، و پیوسته از کمیت "حق انتخاب" من کاسته می شود تا آنجا که تنها یک صندلی خالی می ماند؛ همان که "دیگران" برای من "انتخاب" کرده اند!
(5) Politicaly correct
به معنایی همان "ابن الوقت" بودن، سخن گفتن به "مصلحت روزگار"، و به نوعی همان "فرصت طلبی"ست. مفاهیمی نظیر "مردم" و "میهن" توسط سیاستمداران و صاحبان قدرت، حتی خیانتکارترینشان، تنها و تنها برای جلب نظر توده، و "دست کاری" مفاهیم مطابق منافع خودشان، بکار می رود. بیان مطلب مطابق "منوی روز"! اما این "روز" بنا به مصلحت زمانه و با تغییر تاریخ و جغرافی، عوض می شود و آن که سعی دارد "پولیتکالی کورکت" باشد، پیوسته "مصلحت اندیش" و "فرصت طلب" می ماند.
بخش دوم (پایانی) را اینجا بخوانید؛
https://www.goodreads.com/author_blog...
جایی می گویید "هرکس برای خودش عقیده ای دارد" و جای دیگر می گویید "رفتار و گفتار انسان، از هر جهت تحت تاثیر خوانده ها و شنیده ها و دیده های اوست"! بنظر شما این دو گفته در تناقض نیستند؟ چرا، هستند. در نگاه اول ایراد شما منطقی ست، بهمن جان. در عمل اما گرهی هست که اگر آن را باز کنیم، شاید این "تناقض" بی رنگ شود، و احتمالن این دو گفته در یک راستا قرار گیرند (1). تلاش می کنم مطلب را به کمک مثال های ادبی و تاریخی باز کنم. "داوری" نهایی با شما و مخاطبین دیگر، که تا چه اندازه در این ادعا موفق بوده ام، یا اصولن توفیقی داشته ام!
آنها که "فروید"، "یونگ"، "آدلر"، "فروم"، و... را خوانده اند، می دانند که بنا به باور این اندیشمندان، حافظه ی ما از دو بخش "خودآگاه" و "ناخودآگاه" تشکیل شده، که هرکدامشان دارای دو زیربخش؛ "روشن" و "تاریک" ("خفته" و "بیدار"، یا "پیدا" و "ناپیدا" یا...) هستند. در رفتار و گفتار روزانه، اغلب از "خودآگاه پیدا" استفاده می کنیم. اما سه بخش دیگر نیز، کم و بیش در خدمت ما هستند. به دلیل نارسایی و لغلغه ی زبان، ناچارم به یک مثال متوسل شوم؛ بخشی از همین یادداشت، حرف های دیگرانی ست که در یادم مانده؛ چیست، و از کیست، پس آنها را در "گیومه" می گذارم ("خودآگاه پیدا"). بخشی دیگر شامل گفته هایی ست که می دانم از من نیست، اما دقیقن نمی دانم چه بوده و از کیست... ("خودآگاه ناپیدا") لذا گاه با ذکر "نقل به مضمون"، مطلب را بیان می کنم. گاه اما اتفاق می افتد که حرفی، حرکتی، مشاهده ای یا اتفاقی، مرا به یاد مساله ی مشابهی می اندازد (تداعی)، و با وجودی که در مورد آن واقعه یا گفتار، "حضور ذهن" ندارم، اما در خاطرم مانده بوده، و هنگام "تداعی"، ناگهان از بخش "ناخودآگاه پیدا" به "خودآگاه"ام آمده است. و بالاخره بخش هایی از رفتار و گفتار روزانه هم هستند که از کسی و جایی گرفته شده، به حافظه سپرده شده اما در طی زمان و به دلایل متعدد- که بحث ما نیست-، به گوشه های تاریک و ناپیدای بایگانی حافظه رانده شده؛ و در بسیاری از رفتارها، گفتارها و پندارهای روزانه، "ناآگاهانه" ظاهر می شوند. ("ناخودآگاه ناپیدا").
اگرچه می گویند طفلی که به دنیا می آید، برخی از "ژن"های حافظه ی مادر و پدر را، با نام "خاطرات ازلی" به ارث می برد ("یونگ" در "انسان و سمبول هایش"، "فروم" در "گریز از آزادی" و...)، با این همه مشهور است که صفحه ی حافظه ی طفل، سفید است و به تدریج پر می شود. از لحظه ای که سلول های مغزی طفل، آماده ی "درک" و "بایگانی" می شوند، ابتدا پدر و مادر ساختار اندیشه ی او را پایه ریزی می کنند و برایش چارچوب می سازند؛ به این دست نزن، این کار "زشت" است، با کودک همسایه (به این یا آن دلیل) بازی نکن، جیغ نزن، این غذا خوشمزه است، این رنگ زیباست و... به تدریج و در ردیف های بعدی، عمه و خاله و عمو و دایی و خانواده و فامیل و در و همسایه، گاه بی هیچ توصیه یا امر و نهی مستقیم، و تنها با نحوه ی زندگی شان، در رفت و روب و ضبط و کفت و پخت و پز و شست و شو و... به شکل گیری حافظه ی طفل، یاری می رسانند؛ شله زرد خوشمزه ی خاله، شیک پوشی دایی، بداخلاقی های عمه، پیگیری و مداومت عمو در امور و... سروصدا یا بی سروصدایی همسایه و... بالاخره مدرسه و معلم و هم کلاسی ها و جامعه و مردم نیز، به نوبه ی خود برای طفل "الگو" می سازند؛ گرگ درنده است، روباه حیله گر است، موش زیرک است، اسب حیوان نجیبی ست و ابر و باد و مه و خورشید و فلک... پس گفتار، پندار و کردار طفل، طی رشد و تکامل، توسط افراد و نهادهای مختلف، مستقیم و غیر مستقیم، "دست کاری" (منی پوله) (2) می شود، و به این صورت سلایق ما در انتخاب هرچیز، شکل می گیرد! این الگوها توسط همان "ژن"های موروثی، در ذهن طفل ترکیب می شوند، و "ساختار اندیشگی" او را شکل می دهند؛ اما همان گونه که دو معمار، با وجود همسن بودن و هم کلاس بودن، برای یک طرح مشخص در فضا و زمان واحد، دو نقشه ی متفاوت ارائه می کنند، انسان ها نیز با وجود رشد در یک محیط برابر، به دلایلی بیولوژیک و روانی، متمایز می شوند. "تفاوت" هم نه نشانه ی برتری یا کهتری "این" نسبت به "آن"، بلکه تنها نشانه ی "دیگر" بودن "این" با "آن" است. گاه از روی غریزه، از خود یا دیگران پرسیده ایم؛ چرا دو برادر، یا یک خواهر و برادر در یک خانواده، دو سلیقه ی سیاسی متفاوت دارند؟ چرا برادر یا خواهری در یک خانواده با تلاش و جستجو پیش می رود، و دیگری در همان خانواده بیعار و ولگرد بار می آید؟ چرا یکی به علوم و دیگری به ادبیات علاقمند است؟ چرا یکی پرخاشگر و دیگری آرام است، و... حاصل جمع مشاهدات و تجربیات، در نتیجه ی ترکیب و تنظیم ژن های متفاوت، باور و جهان بینی شخص را می سازند. هر حرف یا عمل، هر مشاهده یا تجربه، بسته به موقعیت تاریخی و جغرافیایی، تاثیری کوتاه مدت یا دراز مدت بر شخص می گذارد.
باری، ساختار اندیشگی ما، هر روزه از همه سو "دست کاری" (منی پوله) می شود. با تولد روزنامه (از قرن نوزدهم میلادی) و سپس رسانه های دیگر، به ویژه تله ویزیون (در ابتدای قرن بیستم)، شتاب اثرگذاری و "دست کاری" افزایش یافت، و در دوران ما "اینترنت"، سرعت این "دست کاری" را به "ثانیه"ها فرو کاسته است. حتی از طریق ادبیات و هنر، افکاری به ذهن ما تزریق می شود که به تدریج از "آن" ما، و خودی می شوند. در دهه ی دوم سلطنت رضا شاه که "ناسیونالیسم"، بصورت مصنوعی در کالبد فرهنگ ما تزریق می شد، "پارسی" بودن، به عنوان "پاک نژادی" و "اصالت" بکار می رفت، و حتی با تغییرات و تحریفات برخی ابیات شاهنامه، این نهاد را در ذهن فرهنگی جامعه ی ایرانی، تزریق می کردند (جهت "متمایز" کردن ایرانی از همسایگان ترک و عرب و هندی و...) در همه گیر شدن این "دست کاری"، امثال "ذکاء الملک فروغی" و پژوهشگرانی چون رشید یاسمی، تقی زاده، سعید نفیسی، مجتبی مینوی و دیگران (آگاهانه یا ناآگاهانه) می دمیدند، به گونه ای که در اذهان روشنفکرانی نظیر هدایت نیز رسوخ کرده بود. آثار هدایت پر از مفاهیمی از قبیل "عرب پابرهنه"، "عرب سوسمارخور" و غیره است و گرایش او به فراگیری زبان پهلوی، بازگشت به فرهنگ و مذهب پیش از اسلام، یافتن واژه های اصیل در زبان فارسی، و... جملگی نوعی گریز از مفاهیمی بود (اسلامی، شیعی، عربی، و..) که از دوران صفویان تا مشروطیت در ذات فرهنگی ما تزریق شده بود (ر.ب. آجودانی؛ هدایت و ناسیونالیسم). کمتر کسی از خود سوال می کرد که چگونه یک "نژاد"، از این همه هجوم، از "هون"ها و "خزر"ها و اسکندر و یونانیان و رمی ها و اعراب، تا چنگیز و مغول ها و تیمور و گورکانیان ووو، "دست نخورده" و نیامیخته، عبور کرده است؟ چگونه ذهن "کلاسیک" و "چارچوب" پسند انسان قرن نوزدهمی، به "بی شکلی" کوبیسم، یا بی فرمولی "دادائیسم"، علاقمند شد؟ چگونه ایدئولوژی های ناپسندی چون فاشیسم و نازیسم و... این همه طرفدار پر و پا قرص پیدا کرد؟ و چه شد که در فاصله ی کوتاهی، این ایدئولوژی ها مذموم و ناپسند شد، به گونه ای که بسیاری گذشته ی نازی و فاشیست خود را انکار می کردند؟ چگونه ابعاد زیبایی از قرنی به قرن دیگر، از "چاقی" و "درشتی" به لاغری و کم وزنی تغییر یافت؟... محبوبیت یک قهرمان ورزشی، یا ستاره ی سینما، یا سیاستمدار و... یک جانی، قاتل، وطن فروش و... به کمک رسانه ها (منی پولاسیون) به نمونه ی شرافت و تقوا تبدیل می شود...
در دهه ی شصت و هفتاد قرن گذشته، برای رواج و فروش بیشتر لوازم آرایش و نظافت، تبلیغات بر روی استفاده از مواد شیمیایی در تهیه ی آنها متمرکز بود، و پیوسته تاکید می شد؛ این مواد "مو" را تقویت می کنند، پوست را شفاف می سازند، ووو... دو دهه بعد اما همان مفاهیم، در همان جهت (فروش بیشتر)، به ضد خود تبدیل شدند. حالا همان مواد شیمیایی "تقویت کننده"، مضر و "سرطان زا" شده بودند! تا دهه ی هشتاد قرن گذشته، از هر سه نفر آمریکایی، دو نفرشان سیگار یا توتون می کشیدند، و آمریکا در ردیف اول مصرف دخانیات جهان قرار داشت. از جایی اما ناگهان ورق برگشت و به فاصله ی ده سال، حتی سیگار کشیدن در خیابان و فضای آزاد هم نگاه های نفرت بار رهگذران را جلب می کرد. بزرگ ترین تولید کنندگان سیگار در آمریکا (لایت، کمل، مالبرو)، روزانه در این یا آن دادگاه محکوم شدند و میلیون ها دلار خسارت به مصرف کنندگان پرداختند، و بالاخره هم طبق یک ماده قانون، تولید کنندگان موظف شدند روی بسته های سیگار و توتون قید کنند که "استعمال دخانیات، سرطان زا و مرگ آور است"! (دعوای اصلی، جنگ "قدرت" با صاحبان ثروتمند "دخانیات" بود) حول و حوش همین ایام، جهان ناگهان متوجه ی طبیعت و محیط زیست شد، انگاری لایه ی اوزون در یک روز به دنیا آمد و توسط گاز "سی او" به مرگ تهدید شد، و... بیماری مصرف "اکولوژیک" یا "ارگانیک" جهان نو را چنان اشغال کرد که یک روز، همسایه ی آمریکایی من، با عصبانیت بسته ی مغز گردو را از سبد خرید من برداشت، به قفسه بازگرداند، و بسته ای مغز گردوی "ارگانیک" بجای آن انتخاب کرد! وقتی برایش توضیح دادم که درخت گردو معمولن بصورت وحشی روی بلندی ها و دور از "دست کاری" انسان سر می کشد و اصولن نمی تواند غیر اکولوژیک باشد، معلوم شد حتی نمی داند گردو روی درخت بعمل می آید! با این همه گفت متخصصین اشتباه نمی کنند! کدام متخصص؟ آنها که در بخش تبلیغات فروش اجناس استخدام شده اند، حقوق می گیرند تا مشتری را قانع کنند که با طیب خاطر قیمت بالاتری بپردازد؟ (3)
با ناآرامی های ابتدای دهه ی هشتاد در لهستان، سیاستمداران غربی (یک سوی جنگ سرد علیه "بلوک شرق") از بیم آن که جنبش "همبستگی" در لهستان نیز، به سرنوشت قیام مردم مجارستان (1956) و بهار پراگ (1968) دچار نشود، با تمام قوا و به کمک رسانه ها از "جنبش همبستگی" دفاع می کردند و هر روزه اخبار "جنبش" در رسانه های غرب "بزرگنمایی" می شد. از جمله شبکه ی گسترده ی "سخن پراکنی بریتانیا"، فیلم هایی از آشوب و تظاهرات در لهستان نشان می داد، که در آن خبرنگاری وقایع را زنده (از لهستان) گزارش می کرد. یک دهه بعد (پس از فروپاشی "دیوار برلین")، این "خبرنگار" بازنشسته شد، یا کنار رفت، یا اخراج شد، (به یاد ندارم). در کتابی از شرح وقایع زندگی اش، از جمله اعتراف کرد که در آن ایام، هرگز به لهستان سفر نکرده، و هر روز در استودیو فرستنده، گزارش تهیه می کرده، در حالی که فیلمی از جایی در لهستان، پشت سرش نمایش داده می شده است! این "اعتراف" اما به سرعت به ضد خود تبدیل شد. از آن پس هر دیکتاتور ضمن استفاده از همین روش برای تحریف وقایع جامعه ی خود، واقعیات نمایش داده شده از سوی "دیگران" را، "جعل" و "دست ساز" نامید، و تکذیب کرد! در چنین جهانی، به راستی "واقعیت" کدام است؟ اگر جمله ی معروف "کانت" (من فکر می کنم، پس هستم) کاربرد محدودی دارد (چون خیلی ها در واقع "فکر" نمی کنند، اما هستند)، کاربرد جمله ی زیبای "ریموند کارور" (وقتی از "عشق" سخن می گوییم، از چه حرف می زنیم؟) همیشگی ست. کافی ست بجای واژه ی "عشق"، مفهوم مورد نظرتان را بگذارید؛ وقتی از "ایدئولوژی" سخن می گوییم،... وقتی از "مذهب" سخن می گوییم، ... وقتی از "سیاست"،... وقتی از "عقیده"... وقتی از "سلیقه" سخن می گوییم، از چه حرف می زنیم؟ می توانید تا بی نهایت ادامه دهید.
همین تله ویزیون که موثرترین و در عین حال، خطرناک ترین وسیله ی "دست کاری" (منی پولاسیون) ذهن انسان است، روزگاری نه چندان دور، از سوی جامعه شناسان و روان شناسان و "متخصصین امور تربیتی" وسیله ی جداسازی افراد خانواده و ویران کننده ی "روابط اجتماعی" قلمداد می شد؛ می گفتند و می نوشتند و دلیل و برهان می آوردند که تله ویزیون "جامعه" را متلاشی می کند، "ارتباط"های خانوادگی و دوستانه را نابود می کند وو... لطیفه ای می گفت شخصی از طریق تله ویزیون خبردار شده که همسایه اش چند روز پیش مرده، و ... امروز اما در اتوبوس و قطار و فروشگاه و پیاده رو و خیابان و خانه و توالت و...، از هر ده نفر، نه نفرشان سر در "موبایل" دارند و ارتباط های خانوادگی و اجتماعی ده ها برابر تماشای تله ویزیون در دهه های هفتاد و هشتاد قرن گذشته، تهدید می شود. لطیفه ها در مورد دوستی، ازدواج، همخوابگی و زایمان اینترنتی و تلفنی دست به دست می چرخد و... اطلاعات جوان ها از "کیم قارداشیان"، هشتاد برابر اطلاعاتی ست که از مادرشان دارند اما نه تنها هیچ "متخصصی" بشر را "هشدار" نمی دهد، بلکه پنجاه درصد تبلیغاتی که از در و دیوار شهرها بالا می روند، بخش بزرگی از روزنامه ها و ساعات پخش تله ویزیون ها و... نام مدل و کمپانی سازنده ی موبایل های تازه را فریاد می زنند. جالب آن که همه هم تحت تاثیر همین تبلیغات (منی پولاسیون) می خواهند آخرین مدلش را داشته باشند، ضمن آن که به خوبی می دانند همین که از مغازه بیرون آمدند، به سر پیج اول نرسیده، مدل تازه تری به بازار آمده! هنگام انتشار هر جلد از سری رمان های "هاری پاتر" (مانند بسیاری تولیدات دیگر از جمله فیلم های هالیوودی)، چنان هیاهو و جنجالی بر پا می شود که نه تنها در کشورهای انگلیسی زبان، که حتی در بازار خنده آور "نشر" (بخوان "بازار سانسور") در ایران امروز، چند صد نفری شبانه کنار پیاده رو می خوابند تا یک جلد از "اولین"ها را، صاحب شوند! به فرض محال، فرض کنیم که همه، آن کتاب را در اولین بیست و چهار ساعت می خوانند، یک نفر از این جماعت اما، در هیچ کجای جهان از خود نمی پرسد؛ اگر این شاهکار خلقت و "کتاب مقدس" را یک ماه دیرتر بخواند، چند سانتی متر از قدش کم می شود؟
در شیمی جدولی هست به نام "جدول مندلی اف" که در آن فلزات و شبه فلزات، به نسبت آلیاژهای نزدیک و بستگی شیمیایی شان، کنار هم قرار گرفته اند. هرچه این خانه ها بهم نزدیک تر باشند، عناصر جای گرفته در آنها، به یک خانواده نزدیک تر اند. در ابتدای قرن بیستم، هنوز بسیاری از این خانه ها خالی بود. به ترتیب و با کشف عناصر و آلیاژهای تازه، خانه های جدول مندلی اف تکمیل می شدند. جدول مشابهی، بسیار وسیع تر، از مفاهیم و پدیده ها در ذهن انسان نیز موجود است، که برخلاف جدول مندلی اف، قابل انعطاف است و برای عناصر و مفاهیم تازه جا باز می کند، و گاه عنصری پیشرفته، جای عنصر قدیمی را می گیرد. از آنجا که انسان سنتی متمایل به "داوری" نهایی همه ی پدیده ها بر مبنای "درست" و "نادرست" است، می کوشد این "ساختار ارزشی" (جدول) را هرچه محدودتر نگهدارد، چرا که داوری با چند "معیار" محدود، سهل تر و سریع تر به نتیجه می رسد. هرچه انسان سنتی تر و محافظه کارتر باشد، برای دریافت مفاهیم و عناصر تازه، "سخت پذیر"تر است. بنابراین پدیده های "تازه" در مقابل جدول کوچکی که پر باشد، به سرعت "مردود" و "مطرود" محسوب می شوند، ("پیش داوری"). همین انسان سنتی، به دلیل هجوم مفاهیم نو، در بسیاری موارد در پس ذهنش به نامقبولی دستگاه داوری اش، واقف است، و به دلیل "منی پولاسیون" جهان نو، تلاش می کند کهنگی و "ماندگی" اش را با پوششی از مفاهیم مدرن و مقبول، تزیین کند. (به عبارتی تظاهر به مفاهیم مقبول و متداول، با وجودی که در عمق اندیشه اش به آنها باور ندارد)، یعنی تن به "التقاط" (دوگانگی و چند گانگی) می دهد و ضمن حفظ ارزش های کهنه، به نو بودن خود "جلوه" می فروشد (4). از آنجا که چنین التقاطی (تظاهر به "نو" بودن، با حفظ کهنگی) ناممکن است، این "درهم جوشی"، فرد را دچار تناقض گویی و سردرگمی می کند. شاید بشود در کلام، بسیاری از مفاهیم متضاد را کنار هم گذاشت ("روشنفکر مذهبی"!)، و توجیه کرد. در عمل و به تجربه اما، بارها و باره ثابت شده که چنین تلفیقی ناممکن است. چنین انسانی بناچار، ابتدا دچار "فرصت طلبی" می شود (در هر موقعیت به ارزشی مطابق مکان و زمان، متوسل می شود تا "مقبول" جلوه کند) فرصت طلبی نیز، تابعی از "عافیت اندیشی" ست. (چه بگویم تا مقبول جمع باشم)؛ گفتن از چیزی، و عمل به چیزی دیگر! به عنوان مثال، انسان سنتی به مفاهیمی از قبیل "برابری جنسی"، آزادی های جنسی، نژادی، زبانی و غیره، باور ندارد اما به دلیل مقبولیت این مفاهیم در دنیای نو، بظاهر از آنها دفاع می کند. هم از این رو، آگاه یا ناآگاه، تن به التقاطی "ناممکن" می دهد و اغتشاش فکری در همه ی اعمال و رفتارش هویداست، و البته باور ندارد که دیگران این تناقض و تزویر را به روشنی در می یابند. گاه موفق هم می شود که ذهن دیگران را نسبت به باور خود "دست کاری" (منی پوله) کند و علیرغم ریا و دروغ و تقلب، دست کم برای مدتی مورد تایید جماعتی باشد.
در یک بریده ی تصویری که به مناسبت بزرگداشت یک هنرمند قدیمی تهیه شده، مصاحبه گر از او می پرسد؛ "کدام یک از فیلم هایتان را بیشتر دوست دارید"؟ خانم پاسخ می دهد؛ "همانی که مردم بیشتر دوست دارند"! شاید بینندگان، این پاسخ را به عنوان یک امتیاز بزرگ، به حساب هنرمند بگذارند. اولین پرسش اما این است که مردم کدام فیلم شما را بیشتر دوست دارند؟ اگر می دانید، پس می توانید نام ببرید، و اگر نمی دانید، چگونه باید به پاسخ "مردم" دست یافت؟ این پاسخ پا در هوا در فضایی ارائه می شود که همه آموخته اند ("دست کاری" شده اند) که مطابق مد روز، از "مردم" بگویند و به اصطلاح "روغن ریخته را وقف امام زاده کنند"؛ برای "مردم" زندگی می کنم، قصدم خدمت به "مردم" است، "عاشق مردم"ام و از این قبیل "استریو تایپ"های معمول زمانه (5). سارقی متهم به میلیاردها اختلاس، در یک محاکمه ی "دست ساخته"، مدعی می شود که قصدش (از این دزدی بزرگ) خدمت به "مردم" و "میهن" بوده است! اما "مردم" یک اسم عام است، و جنبه ی "خاص" آن، همسایه ای ست که از مزاحمت های من در عذاب است، دوستی ست که از رفتار من دلخور است، مخاطبی ست که از دروغ و کلاهبرداری من شکوه دارد و...! من اما هم چنان معتقدم که نه دروغگو هستم، نه کلاهبردار، و "تنها" در جهت خدمت به "مردم" و "میهن" عمل کرده ام! حتی قاتل پای چوبه ی دار، می گوید اگر "مردم" اعدام مرا می خواهند، با طیب خاطر می پذیرم! در "منی پولاسیون" مفاهیم، حتی سوال به گونه ای مطرح می شود که جواب (مورد نظر) را در دهان مخاطب می گذارد؛ نظر شما درباره ی "شهید شدن" شیخ فضل الله نوری چیست؟ فکر می کنید کدام بخش از نظرات علی شریعتی سبب شد تا او را "پدر انقلاب ایران" بنامند؟ و...
***
(1) بخش بزرگی از این یادداشت، در 1993 با عنوانی دیگر و در جایی دیگر منتشر شده است.
(2) واژه ی انگلیسی-فرانسوی
manipulation "
منی پولاسیون، معنا و مفهومی وسیع تر از "دست کاری" دارد. عروسک گردانی که با چند نخ یا سیم، عروسک هایی را به "زندگی" روی صحنه وامی دارد، و جای آنها سخن می گوید، کارش "منی پولاسیون" است، به گونه ای که تماشاگر، با وجود آگاهی به "عروسکی" بودن شخصیت ها، غرق روایت می شود. آنچه روی صحنه ی تیاتر، یا بر پرده ی سینما اتفاق می افتد نیز، نوعی "منی پولاسیون" است. شیفتگی ما به بازی و شکل و شمایل بازیگران نیز، اغلب تحت تاثیر داستان ها و شایعاتی ست که رسانه های "زرد" در مورد آنها می پراکنند. زندگی نامه ی خانم "ریفنشتال"، سینماگر آلمانی را که با چند فیلم تبلیغاتی برای هیتلر و رایش، قلب جوانان آلمان را تسخیر، و جذب "نازیسم" کرد، بخوانید. رایش و هیتلر اولین نمادهای قدرت در تاریخ اند که "وزیر تبلیغات" داشتند. کار آقای "گوبلز" برافراشته نگهداشتن پرچم رایش بود. بنا به نظر "گوستاو لوبون" (جامعه شناس قرن نوزدهمی فرانسه)؛ "منی پولاسیون" می تواند به یک کشتار یا قتل عام جمعی منتهی شود، و به حساب پیروزی درخشان و افتخار گذاشته شود. طی دویست سال جنگ های صلیبی نیز، هر دو سوی ماجرا، مسیحیان و مسلمانان، برای رهایی "قدس" (سرزمینی که بنا بر قراردادهای سیاسی و مذهبی، برای هر دو طرف "مقدس" قلمداد شده)، می جنگیدند. یکی از بهانه های تاسیس اسرائیل در منطقه، همین بازپس گرفتن "قدس"، از مسلمانان (دشمن) بوده است. اریش فروم می نویسد؛ افکار و رفتار ما گاه از سوی کسانی که هرگز ندیده و نشناخته ایم، هدایت می شوند. باری، جامعه شناختی و روان شناختی "توده"ها، توان منی پولاسیون "قدرت" را افزایش می دهد تا "توده" را در راستای مطلوب خود جهت بدهد. امر به معروف و نهی از منکر، در اشکال و ابعاد مختلف، در جهت "منی پوله" کردن توده هاست. آن که عمل مرا "زشت" می نامد (نهی از منکر)، به زبانی دیگر می گوید که خود مرتکب آن عمل نمی شود. چگونه رفتار کنیم تا محبوب و مقبول باشیم (امر به معروف) نیز، به این معناست که آمر، خود را دارنده ی آن "صفت نیک" قلمداد می کند؛ کسب مرتبه ی والاتر، (منی پولاسیون) در ذهن مخاطب! فراموش کردن یک بحران اجتماعی بزرگ، وقتی به وسایلی توجه جامعه و توده را به سمتی دیگر می چرخانند، وو... بهررو، "منی پولاسیون" مفهومی ست وسیع، و "اثر گذاری"، "تاثیر"، "نفوذ" یا "دستکاری"، به تنهایی گویای این مفهوم نیست.
(3) اواخر قرن گذشته نهضتی در مورد "صرفه جویی" در مصرف برق و آب گرم، در دانمارک شکل گرفت و در مدتی کوتاه، جمعیتی حدود صد هزار نفر (از پنج میلیون) به آن پیوستند. از جمله تلاش می کردند ثابت کنند که خاموش نگهداشتن یک چراغ در یک خانه، در مواقع غیر ضروری، می تواند مانع تولید چه و چقدر گازهای گلخانه ای شود و... تا این که یک شیمی دان دانمارکی در یک برنامه ی تله ویزیونی، با آمار و ارقام، مدعی شد که مقدار گاز گلخانه ای تولید شده از روشن بودن یک چراغ در یک خانه، ضربدر حدود یک میلیون خانه (در دانمارک)، ضربدر سیصد و شصت و پنج روز سال، معادل تولید گاز "سی او" از یک بوئینگ 747 در یک سفر رفت و برگشت به هنگ کنگ است! و یک مانور محلی یک ساعته ی هواپیماهای "ناتو"، معادل یا بیشتر از آن پرواز بوئینگ، گاز گلخانه ای تولید می کند! و... ناگهان باشگاه طرفداران محیط زیست، "پنچر" شد!
(4) مثل ایستادن در درگاهی، با پایی در اتاق، و پایی بیرون، تا اگر بگویند "بفرمایید تو"، بگوییم "تو هستم"، و اگر بگویند بفرمایید "بیرون"، بگوییم "بیرونم"! می شود البته عمری بر سر چهارراهی ایستاد، و با افتخار گفت که من چهار "گزینه" دارم. گیرم راهی پر از درنده و گزنده، و راهی پر از چاله چوله و دست انداز، و راه سوم پر از مخافت های دیگر... باشد. آن که حتی به "اشتباه"، یکی از راه ها را برگزیده، بهررو مسافتی طی کرده و به جایی رسیده، و از آن که بر سر چهارراه مانده، چند قدمی "پیش" است. می شود در استانه ی سالن ایستاد و با افتخار گفت؛ سیصد انتخاب دارم. اما دعوت شوندگان به تدریج از راه می رسند و صندلی ها را اشغال می کنند، و پیوسته از کمیت "حق انتخاب" من کاسته می شود تا آنجا که تنها یک صندلی خالی می ماند؛ همان که "دیگران" برای من "انتخاب" کرده اند!
(5) Politicaly correct
به معنایی همان "ابن الوقت" بودن، سخن گفتن به "مصلحت روزگار"، و به نوعی همان "فرصت طلبی"ست. مفاهیمی نظیر "مردم" و "میهن" توسط سیاستمداران و صاحبان قدرت، حتی خیانتکارترینشان، تنها و تنها برای جلب نظر توده، و "دست کاری" مفاهیم مطابق منافع خودشان، بکار می رود. بیان مطلب مطابق "منوی روز"! اما این "روز" بنا به مصلحت زمانه و با تغییر تاریخ و جغرافی، عوض می شود و آن که سعی دارد "پولیتکالی کورکت" باشد، پیوسته "مصلحت اندیش" و "فرصت طلب" می ماند.
بخش دوم (پایانی) را اینجا بخوانید؛
https://www.goodreads.com/author_blog...
Published on April 23, 2016 01:19
دستکاری 2
بخش دوم
بخش اول را اینجا بخوانید؛
https://www.goodreads.com/author_blog...
قدرت، بصورت عام، تمایل دارد باورهای خود را به شکلی توجیه کند و بپراکند (مصادره به مطلوب کند)! حتی تاریخ و جغرافیا را به زعم خود تحریف و تعریف می کند، و توده ی مردم را با این تاریخ تحریف شده، همراه با موازینی "خودساخته" منی پوله می کند، و هرکس جز آن بگوید یا رفتار کند، "مجنون" و "مخبط" و "غرض ورز" و... خطاب می شود (6). در نمایش نامه ی "آدم، آدم است" از برتولد برشت، "گالی کی"، یک ماهیگیر ساده، به نام دفاع از "سرزمین" و "ناموس وطن" وو... (مفاهیم "دست ساخته"ی قدرت) به جنگ برده می شود تا بخاطر منافع کسانی که هرگز ندیده و نشناخته، زندگی اش را فدا کند. "گالی کی" اما هیچ نکته ی مثبتی در جنگ نمی بیند، پس می گریزد، اما دستگیر می شود و او را به جرم "خیانت" به "میهن" و "پرچم" و(مفاهیم دست ساخته برای پوشش منافع قدرت) محاکمه می کنند. مثل آن که طفلی را به خاطر سرزا رفتن مادرش، به جرم قتل، محاکمه و محکوم کنند! (7) هنگامی که نابلدان صاحب قدرت اند، گاه با "دست کاری" ذهن یک ملت، فاجعه ای می آفرینند که دودش در چشم مردم عادی می رود. پس از جنگ جهانی اول، اقتصاد آلمان در بدترین شرایط خود بود، و ملت آلمان به سختی تحقیر شده بود، ضمن آن که طبق معاهده ی ورسای، و تحت فشار دول پیروز، باید به همه غرامت جنگی هم می پرداخت. اگرچه صلح طلبان در صحنه ی سیاست آلمان پیروز شده بودند، فشار اقتصادی اما سبب گسترش بیکاری و فقر شدید بود. گرسنگی و فقر و تحقیر، در ملت آلمان ناامیدی آفرید، و هیتلر و حزب نازی از این ناامیدی متولد شدند. اگرچه نازی ها در انتخابات پیشین تنها صاحب سه درصد آراء شده بودند، در انتخابات ۱۹۳۲، با اکثریت آراء، خود را تا حزب طراز اول آلمان بالا کشیدند، چرا که هیتلر پیوسته فریاد می زد که آلمان را به "عظمت" گذشته اش باز می گرداند. او با این وعده ها توانست بر گرده ی ناامیدی و سرخوردگی آلمانی ها سوار شود، امری که دوازده سال اضطراب و تنش و جنگ و کشتار برای اروپا و جهان به ارمغان آورد، و در انتها آلمان را از آنچه بود، فقیرتر، شکست خورده تر و سرافکنده تر کرد.
با این همه نمونه های تاریخی هم هست که ذهن قدرت حاکم توسط "برگزیدگان" جامعه دست کاری شده، و گاه سبب رسوایی قدرت شده است. "ساموئل آدامز"، پیش از آغاز جنگ های داخلی آمریکا، اهالی بوستون را به آمدن به خیابان و خواندن سرودهای میهنی تشویق کرد. حضور جمعیت سبب تحریک حاکمیت انگلیسی وقت، علیه مردم شد، که در مارچ 1770 به کشتار بوستون انجامید (رسوایی کشتار آمریکایی ها توسط ارتش بریتانیا، یکی از نقاط آغاز انقلاب داخلی آمریکا شد). تظاهرات میدان ژاله در 17 شهریور 1357 در تهران نیز، اگرچه مانند کشتار بوستون، سبب مرگ جماعتی از مردم شد، اما آغاز واقعی سقوط شاه را باید در نقاطی شبیه آن جستجو کرد. نمونه های تاریخی همه جا نشان از "دست کاری" قدرت، و تنهایی توده ها نیست. گاه درخشان ترین موقعیت های تاریخ معاصر را مردمانی خلق کرده اند که در مقابل "منی پوله" شدن توسط قدرت ایستاده اند. "قضیه ی دریفوس" (8) یکی از شاخص ترین و اثرگذارترین جنبش ها علیه "منی پولاسیون" قدرت، و منبع الهام بسیاری از این گونه جنبش ها در تاریخ معاصر جهان بوده است؛ جنبشی "علیه بی عدالتی" که دوازده سال جامعه ی فرانسه را در بحرانی بزرگ فرو برد، و افکار جهان را توسط رسانه های فرانسه، اروپا و آمریکا درگیر خود کرد. از جنبه جهانی و همه گیر شدنش، شاید بتوان "قضه ی دریفوس" را با مساله ی "جنگ های داخلی" اسپانیا مقایسه کرد. "آلفرد دریفوس"، افسر جوان توپخانه بجرم تحویل اسناد محرمانه ی ارتش فرانسه به آلمان، به حبس ابد محکوم شد و به زندانی مخوف در یکی از جزایر گینه ی فرانسه فرستاده شد. دو سال بعد اسنادی افشاء شد که نشان می داد دریفوس بی گناه است و گروهبانی به نام "استرهازی" جاسوسی کرده. دادگاه نظامی تحت فشار افکار عمومی، تشکیل شد اما "استرهازی" را طی یک محاکمه ی دو روزه، تبرئه، و در مقابل "دریفوس" را به "جعل" اسناد، محکوم(تر) کردند. پس از چند ماه ناآرامی، "امیل زولا" (نویسنده)، نامه ی مشهورش "من متهم می کنم" (9) را علیه دولت و ارتش منتشر کرد، و از آنجا که "دریفوس" از تبار کلیمیان فرانسه بود، ساختار قدرت در کشور را "نژادپرست" نامید. زولا را محکوم کردند و ناچار به انگلستان گریخت. ناآرامی های مردمی اما از مرزهای پاریس گذشت، و فرانسه را بیدار کرد. کشور دو پارچه شد؛ حمایت کنندگان "دریفوس" به پشتیبانی "زولا" و "آناتول فرانس" (نویسنده) "سارا برنار" (بازیگر)، هانری پوانکاره (دانشمندا)، ژرژ کلمانسو، (روزنامه نگار و سیاستمدار) و عمدتن جمهوری خواهان سکولار (10) در برابر جناحی به رهبری "ادوار درومون"، مدیر مجله ی ضد یهود "لالیبر پارول" (11) (عمدتن کاتولیک ها) قرار گرفتند، و هر لحظه در جایی از کشور به جان هم می افتادند. دولت و ارتش با ترس از دوپاره شدن سرزمین، در 1899 دریفوس را بار دیگر به محکمه ای در پاریس فراخواندند، و این بار او را به ده سال زندان محکوم کردند. اما با بالاگرفتن تظاهرات و ناآرامی ها، دریفوس آزاد شد، در 1906 از او اعاده ی حیثیت کردند و با درجه ی سرگردی به خدمت ارتش خوانده شد. "قضیه ی دریفوس" که در ابتدای سده ی بیستم، جهان را درگیر خود کرده بود، در تاریخچه ی "آزادی انسان علیه قدرت"، و سرفصلی برای "حقوق بشر" با حروف درشت ثبت شد، و نامه ی امیل زولا (من متهم می کنم) بصورت ضرب المثل درآمد، و طی صد و ده سال گذشته، بارها در اطراف جهان، توسط این یا آن، علیه سلطه ی قدرت، تقلید شد.(12)
البته کسانی هم هستند که برای گریز از "منی پولاسیون" قدرت، به یک "کلیشه"ی همیشگی متوسل می شوند، و با رفتاری خلاف نظر قدرت، پز "اپوزیسیون" به خود می گیرند. عیب بزرگ این "بدل کاری" آنجاست که این گونه "مخالف خوانان"، آنقدر زحمت تعمق به خود نمی دهند تا دریابند که "قدرت" (عروسک گردان) نیز با این فرمول آشناست، و به همین علت مهره های خود را درست در همان نقطه ی مخالف می چیند! پیروزی مهره های چیده شده، در ظاهر، پیروزی "اپوزیسیون" تلقی می شود و "مخالف خوانان" با غرور و افتخار، می پندارند به "قدرت" دهن کجی کرده اند! "قدرت" نیز با تظاهر به پذیرش شکست، لباده ی فاخر "دموکرات منشی" بر تن می کند؛ و کباده ی "آزادگی" می چرخاند؛ گرگی در هیات وکیل مدافع گوسفندان! با کمی دقت اما می توان مشاهده کرد که با وجود چنین ادعایی (پیروزی مردم بر ساختار قدرت)، هیچ تغییری صورت نگرفته، در هم چنان بر همان پاشنه می چرخد، و سامانه ی قدرت از این رویکرد هم در جهت منافع خود سود می برد (منی پولاسیون دو پشته)! در چند نمایش نامه از کارهای اولیه ی بهرام بیضایی ("عروسک ها"، "غروب در دیار غریب" و "قصه ی ماه پنهان"...)؛ شخصیت های نمایش، عروسکی اند و توسط "نخ"هایی هدایت می شوند. عروسک ها اما در جاهایی نسبت به حد و حدود تعیین شده (دیکته شده)، عصیان می کنند؛ عصیانی که قلب و مغز تماشاگران را که سرشار از کینه نسبت به شاخصه ی قدرت است، تشفی می بخشد. قهرمان (پهلوان) که عاشق "دختر" است، علیرغم میل خود، به ستیز با "دیو" ترغیب می شود، اما دیو قصد مبارزه ندارد چون از "دیو بودن" که بر او تحمیل شده، خسته است و در انتظار پهلوان مانده تا به زندگی کسالت بارش خاتمه دهد. باری، جنگی طولانی در می گیرد و در انتها "قهرمان" و "ضد قهرمان"، هر دو به خاک می افتند و... مردم شهر، خسته از جنگی درازمدت، شاد اند. تنها دختر و "سیاه" از مرگ پهلوان ناخشنودند. عروسک گردان که خود یکی از شخصیت های نمایش، و روی صحنه است، از "سرپیچی" عروسک ها که برخلاف قواعد سنتی صورت گرفته، از خشم به خود می پیچد! نکته ی اصلی آنجاست که عروسک ها (شخصیت ها) در قله ی این "سرکشی" و "طغیان"، هم چنان به نخ ها وصل اند. به عبارتی شعاع "عصیان" عروسک ها فراتر از میدان عمل "نخ"ها نرفته است (نخی پاره نشده)! به زبانی دیگر، "نخ"ها (عروسک گردان) شخصیت ها را در "سرکشی" و "مخالف خوانی" با خود نیز، کنترل (دست کاری) می کند!
تراژدی "منی پولاسیون" را "ری برادبری" در داستان کوتاهی به نام "کارگاه (کمپانی) ماریونت" (عروسک هایی که با نخ یا سیم، توسط عروسک گردان اداره می شوند)، به شکلی زیبا، و در عین حال "ترسناک"، روایت کرده است. داستان به زندگی دو زوج میانسال؛ "برالینگ"ها و "اسمیت"ها مربوط می شود! هر دو آقایان، خود را گرفتار در چنگال ازدواج می بینند، و در آرزوی رهایی از قید و بند زندگی زناشویی اند... روزی آقای اسمیت متوجه ی آگهی کمپانی "ماریونت" (عروسک سازی) می شود که می گوید؛ "ماریونت"های ما به هیچ نخ (یا سیمی) متصل نیستند. به عبارتی نیازی به "هدایت" ندارند (ربات؟). وقتی آقای اسمیت این مژده را به دوستش می دهد، آقای برالینگ اعتراف می کند که مدتی ست از چنین عروسکی به عنوان "جانشین" خود استفاده می کند، و همسرش از این شباهت بی خبر است! آقای برالینگ حتی نقشه کشیده تا با قرار دادن "ماریونت" بجای خود، سفری (تنها) به ریودوژانیرو برود و... آقای اسمیت که شیفته ی این راهکار شده، تصمیم می گیرد ماریونتی از خود تهیه کند. اما به زودی در می یابد که همسرش مدت هاست از چنین ماریونتی (بجای شوهرش) استفاده می کند، و از جمله ده هزار دلار از پس انداز پانزده هزار دلاری مشترکشان در بانک را، به این وسیله بیرون کشیده و... مشکل وقتی پیچیده تر می شود که ماریونت آقای برالینگ، به تدریج به خانم برالینگ علاقمند می شود و در مقابل تصمیم آقای برالینگ برای بیرون راندن او از خانواده، مقاومت نشان می دهد. به زودی معلوم می شود ماریونت تصمیم گرفته آقای برالینگ را در جعبه ای بگذارد و خود با همسر او به ریودوژانیرو برود!.. در انتهای داستان، آقای برالینگ همسرش را می بوسد اما خواننده نمی داند این برالینگ واقعی ست یا عروسک جانشین آقای برالینگ!
قهرمان تنهای رمان "جادو"، اثر "ویلیام گولدن"، کمدینی ست که عروسکی را با یک دست رهبری می کند و بجای او سخن می گوید. قهرمان که از کمبود اعتماد به نفس رنج می برد (دوست دخترش به همین دلیل از او جدا شده)، به تدریج که حاصل کمیک گفتگویش با عروسک، مخاطبین بیشتری جلب می کند، هیولای وجودش را که قادر به بروز آشکار آن نیست، به عروسک می بخشد، و خود در پس پشت نیمه ی کمرو و کم اعتماد خود، می ماند. با استقبال بیشتر تماشاگران از "جدل" میان این دو "وجه"، کمدین تنها نیز، روز به روز به عروسکش (بخش شیطانی خودش) وابسته تر می شود، و با این باور که هیولای وجودش (عروسک) به جسم از او جداست (به این معنا که مسوولیت اعمال شیطانی عروسک بر گردن صاحبش نیست)، با عروسک انس می گیرد. این "نیمه ی شیطانی" (عروسک) اما از جایی نیمه ی دیگر (شخص کمدین) را در اختیار خود می گیرد (یادمان نرود که عروسک نیز، با حضور "عروسک گردان" زنده و گویاست، و بی او توده ای از پارچه و پنبه است). عروسک به تدریج کمدین را به "جنایت" سوق می دهد؛ اولین جنایت، قتل دوست چندین ساله ی کمدین است که او را برای رسیدن به موفقیت، تشویق و یاری می کرده. قتل اول، کمدین را "تنهاتر" می کند، ضمن آن که امر "کشتن" برایش سهل تر می شود، و او را به جنایات بعدی سوق می دهد؛ این بار دوستی که با معشوقه ی سابق کمدین زندگی می کند، به قتل می رسد. در آستانه ی سومین قتل (کشتن معشوق)، کمدین (عروسک گردان) که هنوز به دختر عشق می ورزد، از اطاعت عروسک سر می پیچد، و تلاش می کند عامل اصلی جنایت، یعنی عروسک (هیولای درون خودش) را از میان بردارد. پس کارد را در سینه ی خود فرو می کند. (13)
شاید نگاه به تاریخ از این زاویه، به نوعی یادآور "نظریه ی توطئه"، و یاس آور باشد؛ تلاش بیهوده برای گرداندن تقدیر، سرنوشت ما در جایی (جاهایی) دیگر تعیین شده و از این قبیل... "اودیپ" نیز از سرنوشتی که "پیشگو" برایش آشکار می کند (قتل پدر و هم بستری با مادر) می گریزد اما هرچه از خانه دورتر می شود، در چنگال این تقدیر، اسیرتر می گردد (به سرزمین و پدر و مادر اصلی اش نزدیک تر می شود)، در واقع از بیم فاجعه، به قلب تراژدی می گریزد. تقریبن تمامی حماسه ی ما نیز، شرح تقدیر ناگزیر است، آنچه آسمان بر پیشانی ما نوشته رخ خواهد داد و... اما میان "منی پولاسیون" و "نظریه ی توطئه"، مرز باریکی ست؛ در "نظریه ی توطئه" انسان بمثابه قربانی، خود را آلت دست "قدرت" (یا آسمان) می داند و به این وسیله خود را از "خطا" تبرئه می کند. به زبانی دیگر خود را "قربانی" تقدیر می داند و این فرصت را به خود می دهد تا با "مظلوم نمایی"، "آسمان" یا "دیگران" را بخاطر آنچه بر او رفته، یا می رود، نفرین کند. در "منی پولاسیون" اما، عمل از "آن" من شده، و به شکلی از اشکال، مرا واداشته اند تا به اختیار خود (و با طیب خاطر) بپندارم که پندار و رفتارم از "آن" من است. به زبانی دیگر، من به "اختیار" دست به عمل می زنم تا خواست "دیگری" (قدرت) برآورده شود. پس در "منی پولاسیون"، نقش "جلاد" را هم به "قربانی" تفویض کرده اند. در این صورت هر آن توجیهی که برای عمل خود می تراشم، تنها برای گریز از "عذاب وجوان"، و کیفر گناهی ست که "خود" مسبب آنم! بنا به "مصلحت"، از عمل یا عکس العملی که گوهر من، مرا بدان می خواند، سر باز می زنم، و برای تسکین خود از این خطا، عملم را با "توجیهی" می آرایم. همان که تقریبن تمامی افسران نازی در دادگاه "نورنبرگ"، ارائه می کردند؛ من افسر بودم و تابع دستور! خوشبختانه این "عذر" (مامور و معدور) از آنها پذیرفته نشد.
خوب، بهمن جان، تا آنجا که در توانم بود، در باز کردن مساله کوشیدم، و تلاش کردم همه ی جوانب را (به خیال خود) توضیح بدهم، تا روشن شود چرا ضمن آن که "هرکداممان عقیده ی خود را داریم"، افکار و عقایدمان از سوی دیگران "دست کاری" (منی پوله) شده است، و در مواردی، بی آن که بدانیم، عامل پندار و کردار دیگرانیم. اگر اما با خواندن این مطلب، به این نتیجه رسیده ای که هرچه بگوئی و عمل کنی، در چارچوب "دست کاری" قدرت، اسیری و بیهوده دست و پا می زنی... مرا اشتباه فهمیده ای. این همان "نظریه ی توطئه" و بازی "تقدیر" و "سرنوشت محتوم" است، که به هیچ روی به آنها باور ندارم. زیبایی منظری که از بلندی تماشا می کنیم را، مدیون پله پله گذشتن از خاک و خاشاکیم. در گذر از یکایک این "پله"ها، دانه چیده ایم، و توشه برداشته ایم. اگر اما در میانه ی راه، جایی از دانه ای مسموم شده ایم، زهری که ذهنمان را "دست کاری" کرده و سبب آلایش دید شخصی مان شده را، باید از جان و جهانمان بیرون بکشیم! "وجدان" را در مسیر، پیوسته باید تلمبه زد، تا شایسته ی لقب "انسان" بمانیم. ما برخلاف موجودات دیگر، مسوول رفتار و گفتار خویشتنیم. پذیرش آنچه بر ما تحمیل می شود (منی پولاسیون) نشانه ی بی حالی، "لختی" و "بی مسوولیتی"ست، چرا که نیازی به کند و کاو حقیقت ندارد؛ "همان که می گویند (هست) را بپذیر"، دنیا دو روز است و ... هیچ رنگی فی نفسه دارای شناسنامه نیست، مگر آن که بر جسمی، ماده ای، دستی، تنی بنشیند، "هویت" بگیرد، و "سرخ"، "آبی"، "سبز" یا... "رنگ" نامیده شود... آنچه "گفته" یا "نشان داده" می شود، تا از جانب توده پذیرفته نشود (توده بدان تن ندهد) تشخصی ندارد. پذیرش ما، به "منی پولاسیون" قدرت رنگ "حقیقت" می دهد. یادت باشد این یادداشت هم می تواند در جهت "منی پولاسیون" باشد! وظیفه و مسوولیت با توست که "دوغ" را از "دوشاب" تشخیص دهی. آنچه "من" باور دارم، لزومن همان نیست که "جهان" باید باور داشته باشد!
***
(6) یک نمونه ی چشمگیر آن در تاریخ معاصر، داستان "جیم گاریسون"، دادستان محلی در لوئیزیاناست، که خلاف خواست قدرت که ترور کندی را به حاشیه راند، به پرس و جو و تحقیق در مورد واقعه پرداخت، و از طریق شواهد حقیقی (و نه تحریف شده)، مدعی شد که به جان کندی از چند جهت شلیک شده و پنج گلوله به او اصابت کرده، و گزارش گروه پزشکی، تحریف شده و شاهدان تهدید به سکوت شده اند، و خاک سپاری سریع جسد، جهت پنهان نگاه داشتن نتیجه ی تحقیقات بعدی بوده و... گاریسون پلیس محلی (تکزاس)، "سیا"، برخی سیاست مداران و ثروتمندان، امرای ارتش و حتی "لیندن جانسون"، معاون کندی و رییس جمهور بعدی را غیر مستقیم در ترور کندی مقصر دانست و... او را در رسانه ها مخبط و دروغگو خطاب کردند، یکی از همکاران نزدیکش را خریدند تا علیه او شهادت دهد. و با ارائه ی تصویری مغشوش، ذهن آمریکایی ها در مورد او شوراندند، او را "خائن" به میهن و ملت، طرفدار کاسترو و کمونیست جلوه دادند (14). زندگی خانوادگی اش به مخاطره افتاد و... خبرنگاری از او پرسید، چرا با ورق زدن یک کتاب کهنه، ذهن یک ملت و جهان را می آشوبد؟ گاریسون پاسخ داد، من دنبال حقیقتم، حتی اگر بهشت سرنگون شود! در فاصله ی همان سال ها، مارتین لوتر کینگ و ادوارد کندی را ترور کردند و به قتل رساندند، و هر دو پرونده، مانند قتل جان کندی، بی نتیجه و پا در هوا، مسکوت ماند و بایگانی شد. جیم اما زیر باران تهدیدها، مدعی شد که دولت و زمامداران به مردم آمریکا دروغ گفته اند.
تالیفات گاریسون؛
Jim Garison; “A Heritage of Stone” (1970), “The Star Spangled Contract” (Fiction,1976), “On the Trail of the Assassins” (1988).
فیلم JFK از Oliver Stone، ماجرای زندگی "جیم گاریسون" است که گاریسون واقعی هم نقش کوچکی در آن بازی کرده.
(7) پیش از حمله ی آمریکا به عراق در 2003 ، خانم "والری پلیم"، عضو برجسته ی "سیا" گزارش داد که صدام حسین دارای سلاح های هسته ای و کشتار جمعی نیست. شوهرش "جو ویلسون"، دیپلمات با سابقه ی آمریکایی نیز نوشت؛ عراق در تحریم است و هیچ کشوری با صدام معامله نمی کند. کاخ سفید (بوش و دیک چینی) که مدعی بودند صدام، سلاح کشتار جمعی در اختیار دارد، این گزارش ها را "خلاف واقع" خواندند، و در مارس 2003 ، به دنبال ویرانی افغانستان، به عراق حمله کردند. پافشاری "والری" و "جو" بر نظراتشان، سبب شد تا والری از "سیا" اخراج شود. و جو ویلسون را "مجنون" و "مخبط" خواندند. جامعه ی آمریکا علیه این زن و شوهر تحریک شد. آنها را "خائن" به کشور و ملت نامیدند، مردم طعن و لعنشان کردند، در ملاء عام به آنها توهین می شد، تهدید به قتل شدند، و... فشار به حدی رسید که والری شوهرش را برای مدتی ترک کرد، اما در خلوت خانه ی پدری دریافت که زندگی اش به واسطه ی "منی پولاسیون" قدرت، تباه شده. پس نزد شوهر بازگشت، در جلسه ی استنطاق کنگره حاضر شد و خلاف میل کاخ سفید، بر نظرش پافشاری کرد. جو ویلسون نوشت (نقل به مضمون)؛ اگر امروز، به بهانه ی آینده ی فرزندانمان، سکوت کنیم، آنها در آینده، شرمگین و سرافکنده از رفتار ما، ناچار به دروغ و گزافه پناه می برند. آنچه اتفاق می افتد، علیه من و همسرم نیست، علیه همه ی ماست. اگر خودتان را شهروند این جمهوری می دانید، و اگر به مسوولیت شهروندی خود پای بندید، و آنچه رخ می دهد را توهین به خود می دانید، پس کاری بکنید. این سرزمین متعلق به عده ای انگشت شمار نیست، از آن همه ی ماست. سربلند و آزاده نخواهیم بود، اگر شانه از زیر بار وظیفه خالی کنیم و مسوولیت را بر شانه و گردن دیگران بیاندازیم. اجازه ندهید شما را احمق بپندارند. مبارزات "والری پلیم" و "جو ویلسون" و حمایت کنندگانشان سبب شد تا حمله ی آمریکا به ایران (برنامه ی دولت بوش-چینی پس از عراق)، منتفی شود، و با وجودی که برنامه ی هسته ای جمهوری اسلامی، تهدیدی واقعی به حساب می آمد، پنج سال طول کشید تا آمریکا بتواند جهان را به تحریم همه جانبه علیه ایران قانع کند. با این همه اگر گفتار و رفتار احمدی نژاد به یاری آمریکا و اسرائیل نیامده بود، و متانت باراک اوباما جای پرخاشگری بوش ننشسته بود، شاید هنوز هم دولت آمریکا به نتیجه ی مطلوب خود دست نیافته بود.
تالیفات والری پلیم و جو ویلسون؛
Valerie Plame's memoir; “Fair Game: My Life as a Spy, My Betrayal by the White House” (2007). Joe Wilson's memoir; “The Politic of Truth: Inside the Lies that Led to War and Betrayed My Wife’s CIA Identity: A Diplomat’s Memoir”.
در زمان واقعه، آقای Karl Rove رییس دفتر بوش و سرپرست کارمندان کاخ سفید، در مورد والری پلیم گفت؛
“Wilson's wife is fair game".
این اصطلاح چند پهلو در نگاه اول "مثبت" بنظر می آید؛ اما مفهوم مصطلح آن تحقیرآمیز و تهدید کننده است، چیزی در حد و حدود "کارش تمام است"، "رفتنی ست"، "در تعقیبش هستیم"، و... عنوان کتاب والری پلیم، از همین گفته گرفته شده، و فیلمی که چند سال بعد از مبارزه ی خانم پلیم و شوهرش آقای ویلسون، ساخته شد نیز همین نام (فیر گیم) را دارد.
(8) Dreyfus affair
(9) ”J’accuse”, by Emile Zola, January 1898
(10) Anatole France, Sarah Bernhardt, Henri Poincare, Georges Clemenceau,....
(11) Edouard Drumont, La Libre Parole.
(12) The Russell Tribunal
"دادگاه راسل" علیه جنگ ویتنام، که مشاهیر آزاده ی علمی و ادبی و سیاسی از سراسر دنیا به آن پیوستند نیز، یک نمونه ی دیگر از همین جنبش های بزرگ علیه "منی پولاسیون" قدرت در تاریخ معاصر است. هیچ دولتی حاضر نشد محلی برای تشکیل این تریبون در اختیار "راسل" و "سارتر" بگذارد تا آن که با فشار روشنفکران اسکاندیناوی، در نوامبر 1967 این دادگاه نمادین، در دو بخش، یکی در استکهلم (سوئد) و دیگری در "راسکیلده" (دانمارک) برگزار شد. دست اندر کاران (راسل، سارتر، للیو باسو، کن کتس، رالف شوئمان، خولیو کورتازار و...) شاهدان بسیاری علیه جنایات آمریکا در ویتنام، به دادگاه فرا خواندند و ذهن جهانیان را با دروغ های دولت آمریکا در مورد آنچه در ویتنام می گذشت، آشنا کردند. از جمله تن یک دختر 9 ساله ی ویتنامی را که با بمب "ناپالم"، شرحه شرحه شده بود، پیش روی عکاسان و فیلم برداران عریان کردند، و به این وسیله جهان را تکان دادند. اگرچه برگزاری دادگاه راسل – سارتر در آمریکا محکوم شد، زمزمه های ضد جنگ را در آن کشور به تظاهرات علیه جنگ تبدیل کرد و این تظاهرات به تدریج، چنان بالا گرفت که در 1975 آمریکا به ناچار، ارتش خود را فرا خواند و پای خود را از گل ویتنام بیرون کشید.
“If certain acts and violations of treaties are crimes, they are crimes whether the United States does them or whether Germany does them. We are not prepared to lay down a rule of criminal conduct against others, which we would not be willing to have invoked against us”. (Bertrand Russell; “War Crimes in Vietnam”)
(13) "ریچارد آتن برو"، کارگردان انگلیسی، از این رمان ویلیام گولدمن، فیلمی به همین نام تهیه کرده که نقش عروسک گردان را "آنتونی هاپکینز" بازی می کند.
(14) "نورمن می لر" مضمونی دارد به این مفهوم که "قدرت" به "دشمنی" خونخوار و تهدید کننده، نیازمند است، حتی اگر موهوم باشد (لولوی سر خرمن)، تا توده را از بیم خورده شدن، در آغوش خود، و زیر سلطه ی (استثمار) خود نگهدارد. پیوسته فریاد می زنند که نارسایی های جامعه ی آمریکا نتیجه ی تخریب و مانع تراشی "دشمن" است! "دشمن" ما آمریکایی های "دموکرات"، شیطان کمونیسم، به رهبری اتحاد شوروی ست. این شیطان در اتحاد جماهیر شوروی هم فعال است، فقط آنجا نامش "امپریالیسم آمریکا"ست!
بخش اول را اینجا بخوانید؛
https://www.goodreads.com/author_blog...
قدرت، بصورت عام، تمایل دارد باورهای خود را به شکلی توجیه کند و بپراکند (مصادره به مطلوب کند)! حتی تاریخ و جغرافیا را به زعم خود تحریف و تعریف می کند، و توده ی مردم را با این تاریخ تحریف شده، همراه با موازینی "خودساخته" منی پوله می کند، و هرکس جز آن بگوید یا رفتار کند، "مجنون" و "مخبط" و "غرض ورز" و... خطاب می شود (6). در نمایش نامه ی "آدم، آدم است" از برتولد برشت، "گالی کی"، یک ماهیگیر ساده، به نام دفاع از "سرزمین" و "ناموس وطن" وو... (مفاهیم "دست ساخته"ی قدرت) به جنگ برده می شود تا بخاطر منافع کسانی که هرگز ندیده و نشناخته، زندگی اش را فدا کند. "گالی کی" اما هیچ نکته ی مثبتی در جنگ نمی بیند، پس می گریزد، اما دستگیر می شود و او را به جرم "خیانت" به "میهن" و "پرچم" و(مفاهیم دست ساخته برای پوشش منافع قدرت) محاکمه می کنند. مثل آن که طفلی را به خاطر سرزا رفتن مادرش، به جرم قتل، محاکمه و محکوم کنند! (7) هنگامی که نابلدان صاحب قدرت اند، گاه با "دست کاری" ذهن یک ملت، فاجعه ای می آفرینند که دودش در چشم مردم عادی می رود. پس از جنگ جهانی اول، اقتصاد آلمان در بدترین شرایط خود بود، و ملت آلمان به سختی تحقیر شده بود، ضمن آن که طبق معاهده ی ورسای، و تحت فشار دول پیروز، باید به همه غرامت جنگی هم می پرداخت. اگرچه صلح طلبان در صحنه ی سیاست آلمان پیروز شده بودند، فشار اقتصادی اما سبب گسترش بیکاری و فقر شدید بود. گرسنگی و فقر و تحقیر، در ملت آلمان ناامیدی آفرید، و هیتلر و حزب نازی از این ناامیدی متولد شدند. اگرچه نازی ها در انتخابات پیشین تنها صاحب سه درصد آراء شده بودند، در انتخابات ۱۹۳۲، با اکثریت آراء، خود را تا حزب طراز اول آلمان بالا کشیدند، چرا که هیتلر پیوسته فریاد می زد که آلمان را به "عظمت" گذشته اش باز می گرداند. او با این وعده ها توانست بر گرده ی ناامیدی و سرخوردگی آلمانی ها سوار شود، امری که دوازده سال اضطراب و تنش و جنگ و کشتار برای اروپا و جهان به ارمغان آورد، و در انتها آلمان را از آنچه بود، فقیرتر، شکست خورده تر و سرافکنده تر کرد.
با این همه نمونه های تاریخی هم هست که ذهن قدرت حاکم توسط "برگزیدگان" جامعه دست کاری شده، و گاه سبب رسوایی قدرت شده است. "ساموئل آدامز"، پیش از آغاز جنگ های داخلی آمریکا، اهالی بوستون را به آمدن به خیابان و خواندن سرودهای میهنی تشویق کرد. حضور جمعیت سبب تحریک حاکمیت انگلیسی وقت، علیه مردم شد، که در مارچ 1770 به کشتار بوستون انجامید (رسوایی کشتار آمریکایی ها توسط ارتش بریتانیا، یکی از نقاط آغاز انقلاب داخلی آمریکا شد). تظاهرات میدان ژاله در 17 شهریور 1357 در تهران نیز، اگرچه مانند کشتار بوستون، سبب مرگ جماعتی از مردم شد، اما آغاز واقعی سقوط شاه را باید در نقاطی شبیه آن جستجو کرد. نمونه های تاریخی همه جا نشان از "دست کاری" قدرت، و تنهایی توده ها نیست. گاه درخشان ترین موقعیت های تاریخ معاصر را مردمانی خلق کرده اند که در مقابل "منی پوله" شدن توسط قدرت ایستاده اند. "قضیه ی دریفوس" (8) یکی از شاخص ترین و اثرگذارترین جنبش ها علیه "منی پولاسیون" قدرت، و منبع الهام بسیاری از این گونه جنبش ها در تاریخ معاصر جهان بوده است؛ جنبشی "علیه بی عدالتی" که دوازده سال جامعه ی فرانسه را در بحرانی بزرگ فرو برد، و افکار جهان را توسط رسانه های فرانسه، اروپا و آمریکا درگیر خود کرد. از جنبه جهانی و همه گیر شدنش، شاید بتوان "قضه ی دریفوس" را با مساله ی "جنگ های داخلی" اسپانیا مقایسه کرد. "آلفرد دریفوس"، افسر جوان توپخانه بجرم تحویل اسناد محرمانه ی ارتش فرانسه به آلمان، به حبس ابد محکوم شد و به زندانی مخوف در یکی از جزایر گینه ی فرانسه فرستاده شد. دو سال بعد اسنادی افشاء شد که نشان می داد دریفوس بی گناه است و گروهبانی به نام "استرهازی" جاسوسی کرده. دادگاه نظامی تحت فشار افکار عمومی، تشکیل شد اما "استرهازی" را طی یک محاکمه ی دو روزه، تبرئه، و در مقابل "دریفوس" را به "جعل" اسناد، محکوم(تر) کردند. پس از چند ماه ناآرامی، "امیل زولا" (نویسنده)، نامه ی مشهورش "من متهم می کنم" (9) را علیه دولت و ارتش منتشر کرد، و از آنجا که "دریفوس" از تبار کلیمیان فرانسه بود، ساختار قدرت در کشور را "نژادپرست" نامید. زولا را محکوم کردند و ناچار به انگلستان گریخت. ناآرامی های مردمی اما از مرزهای پاریس گذشت، و فرانسه را بیدار کرد. کشور دو پارچه شد؛ حمایت کنندگان "دریفوس" به پشتیبانی "زولا" و "آناتول فرانس" (نویسنده) "سارا برنار" (بازیگر)، هانری پوانکاره (دانشمندا)، ژرژ کلمانسو، (روزنامه نگار و سیاستمدار) و عمدتن جمهوری خواهان سکولار (10) در برابر جناحی به رهبری "ادوار درومون"، مدیر مجله ی ضد یهود "لالیبر پارول" (11) (عمدتن کاتولیک ها) قرار گرفتند، و هر لحظه در جایی از کشور به جان هم می افتادند. دولت و ارتش با ترس از دوپاره شدن سرزمین، در 1899 دریفوس را بار دیگر به محکمه ای در پاریس فراخواندند، و این بار او را به ده سال زندان محکوم کردند. اما با بالاگرفتن تظاهرات و ناآرامی ها، دریفوس آزاد شد، در 1906 از او اعاده ی حیثیت کردند و با درجه ی سرگردی به خدمت ارتش خوانده شد. "قضیه ی دریفوس" که در ابتدای سده ی بیستم، جهان را درگیر خود کرده بود، در تاریخچه ی "آزادی انسان علیه قدرت"، و سرفصلی برای "حقوق بشر" با حروف درشت ثبت شد، و نامه ی امیل زولا (من متهم می کنم) بصورت ضرب المثل درآمد، و طی صد و ده سال گذشته، بارها در اطراف جهان، توسط این یا آن، علیه سلطه ی قدرت، تقلید شد.(12)
البته کسانی هم هستند که برای گریز از "منی پولاسیون" قدرت، به یک "کلیشه"ی همیشگی متوسل می شوند، و با رفتاری خلاف نظر قدرت، پز "اپوزیسیون" به خود می گیرند. عیب بزرگ این "بدل کاری" آنجاست که این گونه "مخالف خوانان"، آنقدر زحمت تعمق به خود نمی دهند تا دریابند که "قدرت" (عروسک گردان) نیز با این فرمول آشناست، و به همین علت مهره های خود را درست در همان نقطه ی مخالف می چیند! پیروزی مهره های چیده شده، در ظاهر، پیروزی "اپوزیسیون" تلقی می شود و "مخالف خوانان" با غرور و افتخار، می پندارند به "قدرت" دهن کجی کرده اند! "قدرت" نیز با تظاهر به پذیرش شکست، لباده ی فاخر "دموکرات منشی" بر تن می کند؛ و کباده ی "آزادگی" می چرخاند؛ گرگی در هیات وکیل مدافع گوسفندان! با کمی دقت اما می توان مشاهده کرد که با وجود چنین ادعایی (پیروزی مردم بر ساختار قدرت)، هیچ تغییری صورت نگرفته، در هم چنان بر همان پاشنه می چرخد، و سامانه ی قدرت از این رویکرد هم در جهت منافع خود سود می برد (منی پولاسیون دو پشته)! در چند نمایش نامه از کارهای اولیه ی بهرام بیضایی ("عروسک ها"، "غروب در دیار غریب" و "قصه ی ماه پنهان"...)؛ شخصیت های نمایش، عروسکی اند و توسط "نخ"هایی هدایت می شوند. عروسک ها اما در جاهایی نسبت به حد و حدود تعیین شده (دیکته شده)، عصیان می کنند؛ عصیانی که قلب و مغز تماشاگران را که سرشار از کینه نسبت به شاخصه ی قدرت است، تشفی می بخشد. قهرمان (پهلوان) که عاشق "دختر" است، علیرغم میل خود، به ستیز با "دیو" ترغیب می شود، اما دیو قصد مبارزه ندارد چون از "دیو بودن" که بر او تحمیل شده، خسته است و در انتظار پهلوان مانده تا به زندگی کسالت بارش خاتمه دهد. باری، جنگی طولانی در می گیرد و در انتها "قهرمان" و "ضد قهرمان"، هر دو به خاک می افتند و... مردم شهر، خسته از جنگی درازمدت، شاد اند. تنها دختر و "سیاه" از مرگ پهلوان ناخشنودند. عروسک گردان که خود یکی از شخصیت های نمایش، و روی صحنه است، از "سرپیچی" عروسک ها که برخلاف قواعد سنتی صورت گرفته، از خشم به خود می پیچد! نکته ی اصلی آنجاست که عروسک ها (شخصیت ها) در قله ی این "سرکشی" و "طغیان"، هم چنان به نخ ها وصل اند. به عبارتی شعاع "عصیان" عروسک ها فراتر از میدان عمل "نخ"ها نرفته است (نخی پاره نشده)! به زبانی دیگر، "نخ"ها (عروسک گردان) شخصیت ها را در "سرکشی" و "مخالف خوانی" با خود نیز، کنترل (دست کاری) می کند!
تراژدی "منی پولاسیون" را "ری برادبری" در داستان کوتاهی به نام "کارگاه (کمپانی) ماریونت" (عروسک هایی که با نخ یا سیم، توسط عروسک گردان اداره می شوند)، به شکلی زیبا، و در عین حال "ترسناک"، روایت کرده است. داستان به زندگی دو زوج میانسال؛ "برالینگ"ها و "اسمیت"ها مربوط می شود! هر دو آقایان، خود را گرفتار در چنگال ازدواج می بینند، و در آرزوی رهایی از قید و بند زندگی زناشویی اند... روزی آقای اسمیت متوجه ی آگهی کمپانی "ماریونت" (عروسک سازی) می شود که می گوید؛ "ماریونت"های ما به هیچ نخ (یا سیمی) متصل نیستند. به عبارتی نیازی به "هدایت" ندارند (ربات؟). وقتی آقای اسمیت این مژده را به دوستش می دهد، آقای برالینگ اعتراف می کند که مدتی ست از چنین عروسکی به عنوان "جانشین" خود استفاده می کند، و همسرش از این شباهت بی خبر است! آقای برالینگ حتی نقشه کشیده تا با قرار دادن "ماریونت" بجای خود، سفری (تنها) به ریودوژانیرو برود و... آقای اسمیت که شیفته ی این راهکار شده، تصمیم می گیرد ماریونتی از خود تهیه کند. اما به زودی در می یابد که همسرش مدت هاست از چنین ماریونتی (بجای شوهرش) استفاده می کند، و از جمله ده هزار دلار از پس انداز پانزده هزار دلاری مشترکشان در بانک را، به این وسیله بیرون کشیده و... مشکل وقتی پیچیده تر می شود که ماریونت آقای برالینگ، به تدریج به خانم برالینگ علاقمند می شود و در مقابل تصمیم آقای برالینگ برای بیرون راندن او از خانواده، مقاومت نشان می دهد. به زودی معلوم می شود ماریونت تصمیم گرفته آقای برالینگ را در جعبه ای بگذارد و خود با همسر او به ریودوژانیرو برود!.. در انتهای داستان، آقای برالینگ همسرش را می بوسد اما خواننده نمی داند این برالینگ واقعی ست یا عروسک جانشین آقای برالینگ!
قهرمان تنهای رمان "جادو"، اثر "ویلیام گولدن"، کمدینی ست که عروسکی را با یک دست رهبری می کند و بجای او سخن می گوید. قهرمان که از کمبود اعتماد به نفس رنج می برد (دوست دخترش به همین دلیل از او جدا شده)، به تدریج که حاصل کمیک گفتگویش با عروسک، مخاطبین بیشتری جلب می کند، هیولای وجودش را که قادر به بروز آشکار آن نیست، به عروسک می بخشد، و خود در پس پشت نیمه ی کمرو و کم اعتماد خود، می ماند. با استقبال بیشتر تماشاگران از "جدل" میان این دو "وجه"، کمدین تنها نیز، روز به روز به عروسکش (بخش شیطانی خودش) وابسته تر می شود، و با این باور که هیولای وجودش (عروسک) به جسم از او جداست (به این معنا که مسوولیت اعمال شیطانی عروسک بر گردن صاحبش نیست)، با عروسک انس می گیرد. این "نیمه ی شیطانی" (عروسک) اما از جایی نیمه ی دیگر (شخص کمدین) را در اختیار خود می گیرد (یادمان نرود که عروسک نیز، با حضور "عروسک گردان" زنده و گویاست، و بی او توده ای از پارچه و پنبه است). عروسک به تدریج کمدین را به "جنایت" سوق می دهد؛ اولین جنایت، قتل دوست چندین ساله ی کمدین است که او را برای رسیدن به موفقیت، تشویق و یاری می کرده. قتل اول، کمدین را "تنهاتر" می کند، ضمن آن که امر "کشتن" برایش سهل تر می شود، و او را به جنایات بعدی سوق می دهد؛ این بار دوستی که با معشوقه ی سابق کمدین زندگی می کند، به قتل می رسد. در آستانه ی سومین قتل (کشتن معشوق)، کمدین (عروسک گردان) که هنوز به دختر عشق می ورزد، از اطاعت عروسک سر می پیچد، و تلاش می کند عامل اصلی جنایت، یعنی عروسک (هیولای درون خودش) را از میان بردارد. پس کارد را در سینه ی خود فرو می کند. (13)
شاید نگاه به تاریخ از این زاویه، به نوعی یادآور "نظریه ی توطئه"، و یاس آور باشد؛ تلاش بیهوده برای گرداندن تقدیر، سرنوشت ما در جایی (جاهایی) دیگر تعیین شده و از این قبیل... "اودیپ" نیز از سرنوشتی که "پیشگو" برایش آشکار می کند (قتل پدر و هم بستری با مادر) می گریزد اما هرچه از خانه دورتر می شود، در چنگال این تقدیر، اسیرتر می گردد (به سرزمین و پدر و مادر اصلی اش نزدیک تر می شود)، در واقع از بیم فاجعه، به قلب تراژدی می گریزد. تقریبن تمامی حماسه ی ما نیز، شرح تقدیر ناگزیر است، آنچه آسمان بر پیشانی ما نوشته رخ خواهد داد و... اما میان "منی پولاسیون" و "نظریه ی توطئه"، مرز باریکی ست؛ در "نظریه ی توطئه" انسان بمثابه قربانی، خود را آلت دست "قدرت" (یا آسمان) می داند و به این وسیله خود را از "خطا" تبرئه می کند. به زبانی دیگر خود را "قربانی" تقدیر می داند و این فرصت را به خود می دهد تا با "مظلوم نمایی"، "آسمان" یا "دیگران" را بخاطر آنچه بر او رفته، یا می رود، نفرین کند. در "منی پولاسیون" اما، عمل از "آن" من شده، و به شکلی از اشکال، مرا واداشته اند تا به اختیار خود (و با طیب خاطر) بپندارم که پندار و رفتارم از "آن" من است. به زبانی دیگر، من به "اختیار" دست به عمل می زنم تا خواست "دیگری" (قدرت) برآورده شود. پس در "منی پولاسیون"، نقش "جلاد" را هم به "قربانی" تفویض کرده اند. در این صورت هر آن توجیهی که برای عمل خود می تراشم، تنها برای گریز از "عذاب وجوان"، و کیفر گناهی ست که "خود" مسبب آنم! بنا به "مصلحت"، از عمل یا عکس العملی که گوهر من، مرا بدان می خواند، سر باز می زنم، و برای تسکین خود از این خطا، عملم را با "توجیهی" می آرایم. همان که تقریبن تمامی افسران نازی در دادگاه "نورنبرگ"، ارائه می کردند؛ من افسر بودم و تابع دستور! خوشبختانه این "عذر" (مامور و معدور) از آنها پذیرفته نشد.
خوب، بهمن جان، تا آنجا که در توانم بود، در باز کردن مساله کوشیدم، و تلاش کردم همه ی جوانب را (به خیال خود) توضیح بدهم، تا روشن شود چرا ضمن آن که "هرکداممان عقیده ی خود را داریم"، افکار و عقایدمان از سوی دیگران "دست کاری" (منی پوله) شده است، و در مواردی، بی آن که بدانیم، عامل پندار و کردار دیگرانیم. اگر اما با خواندن این مطلب، به این نتیجه رسیده ای که هرچه بگوئی و عمل کنی، در چارچوب "دست کاری" قدرت، اسیری و بیهوده دست و پا می زنی... مرا اشتباه فهمیده ای. این همان "نظریه ی توطئه" و بازی "تقدیر" و "سرنوشت محتوم" است، که به هیچ روی به آنها باور ندارم. زیبایی منظری که از بلندی تماشا می کنیم را، مدیون پله پله گذشتن از خاک و خاشاکیم. در گذر از یکایک این "پله"ها، دانه چیده ایم، و توشه برداشته ایم. اگر اما در میانه ی راه، جایی از دانه ای مسموم شده ایم، زهری که ذهنمان را "دست کاری" کرده و سبب آلایش دید شخصی مان شده را، باید از جان و جهانمان بیرون بکشیم! "وجدان" را در مسیر، پیوسته باید تلمبه زد، تا شایسته ی لقب "انسان" بمانیم. ما برخلاف موجودات دیگر، مسوول رفتار و گفتار خویشتنیم. پذیرش آنچه بر ما تحمیل می شود (منی پولاسیون) نشانه ی بی حالی، "لختی" و "بی مسوولیتی"ست، چرا که نیازی به کند و کاو حقیقت ندارد؛ "همان که می گویند (هست) را بپذیر"، دنیا دو روز است و ... هیچ رنگی فی نفسه دارای شناسنامه نیست، مگر آن که بر جسمی، ماده ای، دستی، تنی بنشیند، "هویت" بگیرد، و "سرخ"، "آبی"، "سبز" یا... "رنگ" نامیده شود... آنچه "گفته" یا "نشان داده" می شود، تا از جانب توده پذیرفته نشود (توده بدان تن ندهد) تشخصی ندارد. پذیرش ما، به "منی پولاسیون" قدرت رنگ "حقیقت" می دهد. یادت باشد این یادداشت هم می تواند در جهت "منی پولاسیون" باشد! وظیفه و مسوولیت با توست که "دوغ" را از "دوشاب" تشخیص دهی. آنچه "من" باور دارم، لزومن همان نیست که "جهان" باید باور داشته باشد!
***
(6) یک نمونه ی چشمگیر آن در تاریخ معاصر، داستان "جیم گاریسون"، دادستان محلی در لوئیزیاناست، که خلاف خواست قدرت که ترور کندی را به حاشیه راند، به پرس و جو و تحقیق در مورد واقعه پرداخت، و از طریق شواهد حقیقی (و نه تحریف شده)، مدعی شد که به جان کندی از چند جهت شلیک شده و پنج گلوله به او اصابت کرده، و گزارش گروه پزشکی، تحریف شده و شاهدان تهدید به سکوت شده اند، و خاک سپاری سریع جسد، جهت پنهان نگاه داشتن نتیجه ی تحقیقات بعدی بوده و... گاریسون پلیس محلی (تکزاس)، "سیا"، برخی سیاست مداران و ثروتمندان، امرای ارتش و حتی "لیندن جانسون"، معاون کندی و رییس جمهور بعدی را غیر مستقیم در ترور کندی مقصر دانست و... او را در رسانه ها مخبط و دروغگو خطاب کردند، یکی از همکاران نزدیکش را خریدند تا علیه او شهادت دهد. و با ارائه ی تصویری مغشوش، ذهن آمریکایی ها در مورد او شوراندند، او را "خائن" به میهن و ملت، طرفدار کاسترو و کمونیست جلوه دادند (14). زندگی خانوادگی اش به مخاطره افتاد و... خبرنگاری از او پرسید، چرا با ورق زدن یک کتاب کهنه، ذهن یک ملت و جهان را می آشوبد؟ گاریسون پاسخ داد، من دنبال حقیقتم، حتی اگر بهشت سرنگون شود! در فاصله ی همان سال ها، مارتین لوتر کینگ و ادوارد کندی را ترور کردند و به قتل رساندند، و هر دو پرونده، مانند قتل جان کندی، بی نتیجه و پا در هوا، مسکوت ماند و بایگانی شد. جیم اما زیر باران تهدیدها، مدعی شد که دولت و زمامداران به مردم آمریکا دروغ گفته اند.
تالیفات گاریسون؛
Jim Garison; “A Heritage of Stone” (1970), “The Star Spangled Contract” (Fiction,1976), “On the Trail of the Assassins” (1988).
فیلم JFK از Oliver Stone، ماجرای زندگی "جیم گاریسون" است که گاریسون واقعی هم نقش کوچکی در آن بازی کرده.
(7) پیش از حمله ی آمریکا به عراق در 2003 ، خانم "والری پلیم"، عضو برجسته ی "سیا" گزارش داد که صدام حسین دارای سلاح های هسته ای و کشتار جمعی نیست. شوهرش "جو ویلسون"، دیپلمات با سابقه ی آمریکایی نیز نوشت؛ عراق در تحریم است و هیچ کشوری با صدام معامله نمی کند. کاخ سفید (بوش و دیک چینی) که مدعی بودند صدام، سلاح کشتار جمعی در اختیار دارد، این گزارش ها را "خلاف واقع" خواندند، و در مارس 2003 ، به دنبال ویرانی افغانستان، به عراق حمله کردند. پافشاری "والری" و "جو" بر نظراتشان، سبب شد تا والری از "سیا" اخراج شود. و جو ویلسون را "مجنون" و "مخبط" خواندند. جامعه ی آمریکا علیه این زن و شوهر تحریک شد. آنها را "خائن" به کشور و ملت نامیدند، مردم طعن و لعنشان کردند، در ملاء عام به آنها توهین می شد، تهدید به قتل شدند، و... فشار به حدی رسید که والری شوهرش را برای مدتی ترک کرد، اما در خلوت خانه ی پدری دریافت که زندگی اش به واسطه ی "منی پولاسیون" قدرت، تباه شده. پس نزد شوهر بازگشت، در جلسه ی استنطاق کنگره حاضر شد و خلاف میل کاخ سفید، بر نظرش پافشاری کرد. جو ویلسون نوشت (نقل به مضمون)؛ اگر امروز، به بهانه ی آینده ی فرزندانمان، سکوت کنیم، آنها در آینده، شرمگین و سرافکنده از رفتار ما، ناچار به دروغ و گزافه پناه می برند. آنچه اتفاق می افتد، علیه من و همسرم نیست، علیه همه ی ماست. اگر خودتان را شهروند این جمهوری می دانید، و اگر به مسوولیت شهروندی خود پای بندید، و آنچه رخ می دهد را توهین به خود می دانید، پس کاری بکنید. این سرزمین متعلق به عده ای انگشت شمار نیست، از آن همه ی ماست. سربلند و آزاده نخواهیم بود، اگر شانه از زیر بار وظیفه خالی کنیم و مسوولیت را بر شانه و گردن دیگران بیاندازیم. اجازه ندهید شما را احمق بپندارند. مبارزات "والری پلیم" و "جو ویلسون" و حمایت کنندگانشان سبب شد تا حمله ی آمریکا به ایران (برنامه ی دولت بوش-چینی پس از عراق)، منتفی شود، و با وجودی که برنامه ی هسته ای جمهوری اسلامی، تهدیدی واقعی به حساب می آمد، پنج سال طول کشید تا آمریکا بتواند جهان را به تحریم همه جانبه علیه ایران قانع کند. با این همه اگر گفتار و رفتار احمدی نژاد به یاری آمریکا و اسرائیل نیامده بود، و متانت باراک اوباما جای پرخاشگری بوش ننشسته بود، شاید هنوز هم دولت آمریکا به نتیجه ی مطلوب خود دست نیافته بود.
تالیفات والری پلیم و جو ویلسون؛
Valerie Plame's memoir; “Fair Game: My Life as a Spy, My Betrayal by the White House” (2007). Joe Wilson's memoir; “The Politic of Truth: Inside the Lies that Led to War and Betrayed My Wife’s CIA Identity: A Diplomat’s Memoir”.
در زمان واقعه، آقای Karl Rove رییس دفتر بوش و سرپرست کارمندان کاخ سفید، در مورد والری پلیم گفت؛
“Wilson's wife is fair game".
این اصطلاح چند پهلو در نگاه اول "مثبت" بنظر می آید؛ اما مفهوم مصطلح آن تحقیرآمیز و تهدید کننده است، چیزی در حد و حدود "کارش تمام است"، "رفتنی ست"، "در تعقیبش هستیم"، و... عنوان کتاب والری پلیم، از همین گفته گرفته شده، و فیلمی که چند سال بعد از مبارزه ی خانم پلیم و شوهرش آقای ویلسون، ساخته شد نیز همین نام (فیر گیم) را دارد.
(8) Dreyfus affair
(9) ”J’accuse”, by Emile Zola, January 1898
(10) Anatole France, Sarah Bernhardt, Henri Poincare, Georges Clemenceau,....
(11) Edouard Drumont, La Libre Parole.
(12) The Russell Tribunal
"دادگاه راسل" علیه جنگ ویتنام، که مشاهیر آزاده ی علمی و ادبی و سیاسی از سراسر دنیا به آن پیوستند نیز، یک نمونه ی دیگر از همین جنبش های بزرگ علیه "منی پولاسیون" قدرت در تاریخ معاصر است. هیچ دولتی حاضر نشد محلی برای تشکیل این تریبون در اختیار "راسل" و "سارتر" بگذارد تا آن که با فشار روشنفکران اسکاندیناوی، در نوامبر 1967 این دادگاه نمادین، در دو بخش، یکی در استکهلم (سوئد) و دیگری در "راسکیلده" (دانمارک) برگزار شد. دست اندر کاران (راسل، سارتر، للیو باسو، کن کتس، رالف شوئمان، خولیو کورتازار و...) شاهدان بسیاری علیه جنایات آمریکا در ویتنام، به دادگاه فرا خواندند و ذهن جهانیان را با دروغ های دولت آمریکا در مورد آنچه در ویتنام می گذشت، آشنا کردند. از جمله تن یک دختر 9 ساله ی ویتنامی را که با بمب "ناپالم"، شرحه شرحه شده بود، پیش روی عکاسان و فیلم برداران عریان کردند، و به این وسیله جهان را تکان دادند. اگرچه برگزاری دادگاه راسل – سارتر در آمریکا محکوم شد، زمزمه های ضد جنگ را در آن کشور به تظاهرات علیه جنگ تبدیل کرد و این تظاهرات به تدریج، چنان بالا گرفت که در 1975 آمریکا به ناچار، ارتش خود را فرا خواند و پای خود را از گل ویتنام بیرون کشید.
“If certain acts and violations of treaties are crimes, they are crimes whether the United States does them or whether Germany does them. We are not prepared to lay down a rule of criminal conduct against others, which we would not be willing to have invoked against us”. (Bertrand Russell; “War Crimes in Vietnam”)
(13) "ریچارد آتن برو"، کارگردان انگلیسی، از این رمان ویلیام گولدمن، فیلمی به همین نام تهیه کرده که نقش عروسک گردان را "آنتونی هاپکینز" بازی می کند.
(14) "نورمن می لر" مضمونی دارد به این مفهوم که "قدرت" به "دشمنی" خونخوار و تهدید کننده، نیازمند است، حتی اگر موهوم باشد (لولوی سر خرمن)، تا توده را از بیم خورده شدن، در آغوش خود، و زیر سلطه ی (استثمار) خود نگهدارد. پیوسته فریاد می زنند که نارسایی های جامعه ی آمریکا نتیجه ی تخریب و مانع تراشی "دشمن" است! "دشمن" ما آمریکایی های "دموکرات"، شیطان کمونیسم، به رهبری اتحاد شوروی ست. این شیطان در اتحاد جماهیر شوروی هم فعال است، فقط آنجا نامش "امپریالیسم آمریکا"ست!
Published on April 23, 2016 01:12
April 4, 2016
سولقونی ها
کربلایی ابراهیم، در سولقون یک باغ میوه داشت. هر صبح که به باغ سر می کشید، می دید سردرختی ها را برده اند. به کدخدا شکایت برد، فایده ای نبخشید. به این در و آن در زد، حتی به جن گیر و رمال هم متوسل شد، ولی بی فایده بود. خواب و آرام کربلایی آشفت، اما دزد میوه ها پیدا نشد. یک شب که از بیچارگی خوابش نمی برد، زودتر از معمول به طرف باغ راه افتاد. در تاریک و روشن صبح، دید چند نفری تابوتی بر دوش، بطرف قبرستان می روند. تا ثوابی کرده باشد، زیر تابوت را گرفت و چند قدمی همراه عزاداران رفت و فاتحه خواند. خستگی و بی خوابی سبب شد تابوت از شانه اش بلغزد، و از شانه ی دیگران هم، و ... پوشش تابوت به کناری افتاد، و زمین از هلو و گلابی و... پر شد! کربلایی مات این "مرده" و تابوت مانده بود که عزاداران در تاریک و روشن صبحگاهی گم و گور شدند. ابراهیم یک راست به شهر آمد و شکایت به حاکم برد. حاکم نامه ای به کدخدا نوشت که فورن دزدان "سولقون" را دستگیر کن و برای مکافات به دارالحکومه بفرست. کدخدا نوشت؛ قربان خاکپای مبارکت گردم! این روزها فصل خرمن است، و مسافرت باعث تعطیل کارها می شود. انشاء الله بعداز درو، خدمت می رسیم.
حاکم از پاسخ کدخدا خشمگین شد و نوشت؛ مردکه! این مزخرفات چیه نوشته ای؟ کی شما را به شهر دعوت کرده؟ نوشتم "دزدان" را بفرست. کدخدا نوشت؛ قربان وجودت، ما را ببخشید، سواد درست و حسابی که نداریم، نوشته بودی دزدان سولقون را بفرست. در سولقون فقط مش ممد، خادم مسجد دزد نیست، که او هم نه دست دارد، نه پا. ولی بالاخره مش ممد هم سر سفره ی "آقا" روزی می خورد! این است که خدمتت عریضه کردیم که انشاء الله بعد از فصل خرمن، همگی به پای بوسی شرفیاب می شویم.
13 مرداد 1381
کباب غاز و بازی "آزادی"
سال اول قرن سی و یکم، روی چمن ها، کنار آب ولو شده بودیم و کباب پشت مازوی "جوزف کنراد" می خوردیم. "ابوالحسن خان" گفت کمی شورمزه است. در عمرم کبابی به خوشمزگی فیله ی "بلینسکی" نخورده ام. "میرزا محمودخان منشی" گفت به گوشم نخورده. ابوالحسن خان خندید؛ با دهان می خورند، احمق جان، نه با گوش. تازه شم، قضیه مال قرن ها پیش است که در پتل پورت سفیر بودم. الله وردی خان همان طور که مراقب راسته ها روی آتش بود، قرابه را به لب گذاشت و جرعه ای سرکشید؛ یک چیزی بگو که این دور و برها پیدا بشود. همین بغل، سر پیچ خیابان هفتم، یک کله پاچه ای تازه باز شده به اسم "المر رایس". معرکه است! میرزا محمودخان منشی دستش را روی هوا تکان داد؛ این دیگر تکراری ست. دو خیابان بالاتر، نبش کوره ی خر داغ کنی "مختار"، قبلنا تولستوی یک کله پاچه ی فرد اعلا باز کرده بود. فراخ السلطنه گفت قبل از او هم، نرسیده به میدان "نکیر و منکر"، ویکتور هوگو یک کله پاچه ی دو دهنه داشت، نمی دانم هنوز هم هست یا نه، گاهی هم روی آتش جهنم، باربکیو راه می انداخت، یک بارش یادم هست که با میرزا رفته بودیم، کباب دنبلان ماکیاولی درست کرده بود. لب ها را با زبان لیسید و بهم مالید؛ شرابش هم دراکولای دست ساز فرد اعلا بود. ملک بانو "قرابه" را از دست الله وردی خان بیرون کشید؛ از قرابه نخور، بقیه هم هستند. مگر گفتم نیستند. کسی مِنِشتش نمی نشیند لب زده ی تو را بخورد. چرا، مگر وبا دارم؟ وباسیر، واگیرش بیشتره. الله وردی خان لب و لوچه ای کج کرد. آبغوره که نیست که سر می کشی. الله وردی خان رویش را برگرداند؛ مرده شور... ملک بانو گفت قبلن برده. میرزا محمودخان گفت در عهد حسن فرفره، اول سی متری حرمله، روبروی شمس الاماله ... فراخ السطنه بلند گفت؛ شمس العماره، خنگ الله! گفتم "عمارت"ش را میرزا محمود خان "اماله" کرده. عزت السلطنه با دهان پر گفت امروز سفرنامه ی حضرت آقا را از کتابخانه غرض کردم، و از زیر شلیته اش یک کتابچه درآورد. میرزا محمود خان منشی کتابچه را قاپید؛ به به، بوی عرق "چیز" میده، ورق زد، خندید و خواند؛ "ان- در" دیدار سلطان صاحبقران از امپراطوری پروس: "آمدیم پایین توی اطاق نشستیم. امپراطور هم بعد آمد پایین، می نشستیم، بر می خاستیم، حرف می زدیم، صاحب منصب ها همه راه می رفتند، می نشستند، آزادی بود، یکی ایستاده بود، کونش را به امپراطور کرده، سیگار می کشید، یکی نشسته بود، کونش را به ما کرده بود. هر کدام یک حالت آزادی داشتند..."(1) میرزا محمودخان کتابچه را بست و گفت آن وقت ها برای مراقبت از "آزادی"شان، کمربند عفت می بستند! بعد از شام، برای تمرین خلاقیت نشستیم به بازی "آزادی"، اسامی را مطابق سلیقه ی "سلطان صاحبقران"، می گرداندیم؛ میدان "آزادی" مثلن، یا مجسمه ی "آزادی"، یا استقلال، "آزادی"، جمهوری... صدای طیاره آمد. همه ی سرها بطرف آسمان کشیده شد. ابوالحسن خان گفت، طرف های ما نیست، پشت آن تپه ها، در قندهار و جلال آباد، چادرنشینان را به تلافی مرگ دوقلوها در نیویورک، بمباران می کنند. برای گرسنگان هم کیسه کیسه بیسکویت و شکلات پرتاب می کنند. ملک بانو گفت بیچاره کفتارها که به "دسر" عادت ندارند، همه شان اسهال شده اند. برای این که همه چیز یادمان برود، به بازی "آزادی" ادامه دادیم، جملات مشهور را به زبان "صاحبقرانی" بر می گرداندیم؛ هر انسانی "آزاد" به دنیا می آید، اتازونی بزرگ ترین کشور "آزاد" دنیاست، ای "آزادی"، چه جنایت ها که به نام تو مرتکب نمی شوند و... (2)
اردی بهشت 1380
***
(1) روزنامه ی خاطرات ناصرالدین شاه در سفر سوم فرنگ، ص 220
(2) مینی مالیسم در ابتدای دهه ی شصت قرن بیستم، و ابتدا در هنرهای تجسمی متولد شد، که بنا به تعریفی کوتاه، ترکیبی ست جامع از حداقل عناصر ساده، و بنیادین. این واژه ابتدا در زبان انگلیسی و برای شرح ترکیبی بکار رفت که "کازیمیر ماله ویچ"، نقاش روسی به وجود آورده بود؛ "مربعی سیاه در زمینه ای سفید". سپس تر مجسمه هایی با چند "اِلِمان" ساده و اصلی خلق شدند! و مینی مالیسم به تدریج به هنرهای دیگر، از جمله معماری تسری یافت. منتقدین بر آنند که مینی مالیسم، به ویژه در طراحی و معماری، تحت تاثیر "ذن" بودیسم سنتی در ژاپن است. در ادبیات، ساموئل بکت (ایرلندی) را در تیاتر، و "روبر برسون" (فرانسوی) را در سینما، متعلق به مکتب مینی مالیسم می دانند. "ریموند کارور" یکی از پیشروان "مینی مالیسم" در ادبیات است. با این همه استقرار مکتب مینی مالیسم، با عکس العمل هنرمندان اروپایی در برابر "اکسپرسیونیزم" انتزاعی
(Abstract Expressionism)،
آغاز شد. در ادبیات، تلاش مینی مالیست ها بر آن است که هرچه ساده تر، با توضیحاتی کمتر، و گاه "استعاری" بنویسند و دریافت ها را تا حد ممکن به عهده ی خواننده بگذارند. به زبانی دیگر خواننده (مخاطب) در مینی مالیسم، نقش فعال و خلاقی به عهده دارد، و ناچار است جوانب کار را خود بیابد و در دنیای خیال خود بنا کند. از همین رو "مینی مالیسم" از زیاده گویی می پرهیزد و در هر زمینه از "واقع گرایی" دور می شود، و به همین دلیل، اغلب رگه هایی از طنز در آثار مینی مالیست ها بچشم می خورد. سوای "کارور"، نویسندگانی چون "چارلز بوکوفسکی"، "توبیاس وولف"، "فردریک بارتلمه" و "یون فوسه" (نروژی) را از پیشروان مینی مالیسم می شناسند.
.
ناصرالدین شاه
حاکم از پاسخ کدخدا خشمگین شد و نوشت؛ مردکه! این مزخرفات چیه نوشته ای؟ کی شما را به شهر دعوت کرده؟ نوشتم "دزدان" را بفرست. کدخدا نوشت؛ قربان وجودت، ما را ببخشید، سواد درست و حسابی که نداریم، نوشته بودی دزدان سولقون را بفرست. در سولقون فقط مش ممد، خادم مسجد دزد نیست، که او هم نه دست دارد، نه پا. ولی بالاخره مش ممد هم سر سفره ی "آقا" روزی می خورد! این است که خدمتت عریضه کردیم که انشاء الله بعد از فصل خرمن، همگی به پای بوسی شرفیاب می شویم.
13 مرداد 1381
کباب غاز و بازی "آزادی"
سال اول قرن سی و یکم، روی چمن ها، کنار آب ولو شده بودیم و کباب پشت مازوی "جوزف کنراد" می خوردیم. "ابوالحسن خان" گفت کمی شورمزه است. در عمرم کبابی به خوشمزگی فیله ی "بلینسکی" نخورده ام. "میرزا محمودخان منشی" گفت به گوشم نخورده. ابوالحسن خان خندید؛ با دهان می خورند، احمق جان، نه با گوش. تازه شم، قضیه مال قرن ها پیش است که در پتل پورت سفیر بودم. الله وردی خان همان طور که مراقب راسته ها روی آتش بود، قرابه را به لب گذاشت و جرعه ای سرکشید؛ یک چیزی بگو که این دور و برها پیدا بشود. همین بغل، سر پیچ خیابان هفتم، یک کله پاچه ای تازه باز شده به اسم "المر رایس". معرکه است! میرزا محمودخان منشی دستش را روی هوا تکان داد؛ این دیگر تکراری ست. دو خیابان بالاتر، نبش کوره ی خر داغ کنی "مختار"، قبلنا تولستوی یک کله پاچه ی فرد اعلا باز کرده بود. فراخ السلطنه گفت قبل از او هم، نرسیده به میدان "نکیر و منکر"، ویکتور هوگو یک کله پاچه ی دو دهنه داشت، نمی دانم هنوز هم هست یا نه، گاهی هم روی آتش جهنم، باربکیو راه می انداخت، یک بارش یادم هست که با میرزا رفته بودیم، کباب دنبلان ماکیاولی درست کرده بود. لب ها را با زبان لیسید و بهم مالید؛ شرابش هم دراکولای دست ساز فرد اعلا بود. ملک بانو "قرابه" را از دست الله وردی خان بیرون کشید؛ از قرابه نخور، بقیه هم هستند. مگر گفتم نیستند. کسی مِنِشتش نمی نشیند لب زده ی تو را بخورد. چرا، مگر وبا دارم؟ وباسیر، واگیرش بیشتره. الله وردی خان لب و لوچه ای کج کرد. آبغوره که نیست که سر می کشی. الله وردی خان رویش را برگرداند؛ مرده شور... ملک بانو گفت قبلن برده. میرزا محمودخان گفت در عهد حسن فرفره، اول سی متری حرمله، روبروی شمس الاماله ... فراخ السطنه بلند گفت؛ شمس العماره، خنگ الله! گفتم "عمارت"ش را میرزا محمود خان "اماله" کرده. عزت السلطنه با دهان پر گفت امروز سفرنامه ی حضرت آقا را از کتابخانه غرض کردم، و از زیر شلیته اش یک کتابچه درآورد. میرزا محمود خان منشی کتابچه را قاپید؛ به به، بوی عرق "چیز" میده، ورق زد، خندید و خواند؛ "ان- در" دیدار سلطان صاحبقران از امپراطوری پروس: "آمدیم پایین توی اطاق نشستیم. امپراطور هم بعد آمد پایین، می نشستیم، بر می خاستیم، حرف می زدیم، صاحب منصب ها همه راه می رفتند، می نشستند، آزادی بود، یکی ایستاده بود، کونش را به امپراطور کرده، سیگار می کشید، یکی نشسته بود، کونش را به ما کرده بود. هر کدام یک حالت آزادی داشتند..."(1) میرزا محمودخان کتابچه را بست و گفت آن وقت ها برای مراقبت از "آزادی"شان، کمربند عفت می بستند! بعد از شام، برای تمرین خلاقیت نشستیم به بازی "آزادی"، اسامی را مطابق سلیقه ی "سلطان صاحبقران"، می گرداندیم؛ میدان "آزادی" مثلن، یا مجسمه ی "آزادی"، یا استقلال، "آزادی"، جمهوری... صدای طیاره آمد. همه ی سرها بطرف آسمان کشیده شد. ابوالحسن خان گفت، طرف های ما نیست، پشت آن تپه ها، در قندهار و جلال آباد، چادرنشینان را به تلافی مرگ دوقلوها در نیویورک، بمباران می کنند. برای گرسنگان هم کیسه کیسه بیسکویت و شکلات پرتاب می کنند. ملک بانو گفت بیچاره کفتارها که به "دسر" عادت ندارند، همه شان اسهال شده اند. برای این که همه چیز یادمان برود، به بازی "آزادی" ادامه دادیم، جملات مشهور را به زبان "صاحبقرانی" بر می گرداندیم؛ هر انسانی "آزاد" به دنیا می آید، اتازونی بزرگ ترین کشور "آزاد" دنیاست، ای "آزادی"، چه جنایت ها که به نام تو مرتکب نمی شوند و... (2)
اردی بهشت 1380
***
(1) روزنامه ی خاطرات ناصرالدین شاه در سفر سوم فرنگ، ص 220
(2) مینی مالیسم در ابتدای دهه ی شصت قرن بیستم، و ابتدا در هنرهای تجسمی متولد شد، که بنا به تعریفی کوتاه، ترکیبی ست جامع از حداقل عناصر ساده، و بنیادین. این واژه ابتدا در زبان انگلیسی و برای شرح ترکیبی بکار رفت که "کازیمیر ماله ویچ"، نقاش روسی به وجود آورده بود؛ "مربعی سیاه در زمینه ای سفید". سپس تر مجسمه هایی با چند "اِلِمان" ساده و اصلی خلق شدند! و مینی مالیسم به تدریج به هنرهای دیگر، از جمله معماری تسری یافت. منتقدین بر آنند که مینی مالیسم، به ویژه در طراحی و معماری، تحت تاثیر "ذن" بودیسم سنتی در ژاپن است. در ادبیات، ساموئل بکت (ایرلندی) را در تیاتر، و "روبر برسون" (فرانسوی) را در سینما، متعلق به مکتب مینی مالیسم می دانند. "ریموند کارور" یکی از پیشروان "مینی مالیسم" در ادبیات است. با این همه استقرار مکتب مینی مالیسم، با عکس العمل هنرمندان اروپایی در برابر "اکسپرسیونیزم" انتزاعی
(Abstract Expressionism)،
آغاز شد. در ادبیات، تلاش مینی مالیست ها بر آن است که هرچه ساده تر، با توضیحاتی کمتر، و گاه "استعاری" بنویسند و دریافت ها را تا حد ممکن به عهده ی خواننده بگذارند. به زبانی دیگر خواننده (مخاطب) در مینی مالیسم، نقش فعال و خلاقی به عهده دارد، و ناچار است جوانب کار را خود بیابد و در دنیای خیال خود بنا کند. از همین رو "مینی مالیسم" از زیاده گویی می پرهیزد و در هر زمینه از "واقع گرایی" دور می شود، و به همین دلیل، اغلب رگه هایی از طنز در آثار مینی مالیست ها بچشم می خورد. سوای "کارور"، نویسندگانی چون "چارلز بوکوفسکی"، "توبیاس وولف"، "فردریک بارتلمه" و "یون فوسه" (نروژی) را از پیشروان مینی مالیسم می شناسند.
.
ناصرالدین شاه
Published on April 04, 2016 01:27
March 4, 2016
پس از هر خانه تکانی
من هم، مثل تو و همه ی دیگران در آن فرهنگ، دوره ای طلبه وار در جستجوی "روضه ی رضوان" بوده ام. چه می شود کرد؟ به اعتبار این که در زندگی گذرت به کدام کوی و بازاری بیافتد، گذرها و خانه ها و دکان ها و مردمانی دیگر می بینی و حرف ها و آوازهای متفاوتی می شنوی. اغلب می پنداریم کوچه های عبور ما تنها گذر زندگی ست، یعنی که دیگران هم همین خانه ها و کوچه پس کوچه ها و همین مردمان و حرف ها و آوازها را تجربه کرده اند، و می کنند، و اگر نکرده اند، "اشتباه" کرده اند! همه چیز جهان اما این چنین سرراست و یک طرفه نیست، نازنین! هرکس زندگی خودش، تجربه های خودش و حرف های خودش را دارد، حرف هایی که اگر شیرین تر و شنیدنی تر از حرف ها و تجربه های "من" نباشند، کمتر هم نیستند، جاذبه های خودشان را دارند. برای شنیدن و فهمیدن "دیگران"، باید از "من" گذشت. هرکس به همان جاها می ماند که از آنها عبور کرده. رنگ و قباره ی کوچه های گذر "من" و "تو" و "او" فرق می کنند. مهم این است که بدانیم همه کس می بیند، و نه این که چه کسی بهتر می بیند! مطلقی وجود ندارد. نگو حق با من است، و نپرس حق با کیست؟ حق با حق است! گیرم دستت را بگیرم و با خود در کوچه پس کوچه های عمری که رفته ام به تماشا بچرخانم، جای اما و اگر بسیار است. تو "آن" را که من دیده و چشیده ام، آنقدرها خوشمزه نمی یابی، چرا که زبان و دهان و بذاق و مذاق دیگری داری. نه فکرها "آب" اند، و نه دریافت ها "نقطه ی جوش"، تا بگویی همه در یک درجه به جوش می آیند! تازه گیرم که بیایند، باید همه شان را ببری به ارتفاع کنار دریا- کدام دریا-، تا جملگی در "یک نقطه" (ارتفاع صفر) به جوش آیند! و مگر ارتفاع صفر هست؟ پس خدا یکی، یار یکی، فکر یکی، نقش یکی... نه، روزگار این طوری ها هم نیست که یک شکل و یک اندازه، روی یک خط مستقیم جاری باشد، هیچ وقت نبوده، و چه بهتر! پرسش اصلی پس از "اهدنا الصراط المستقیم" این است که "مستقیم" کدام طرف است؟
باری، آنچه پدر از من به تو گفته، به اعتبار مهری ست که هرگز از من دریغ نداشته، و گرنه نه من آنم که او می گوید، و نه گمانم که جهان چنان ساده باشد که در آن "تافته ی جدابافته"ای بیابی. چون نیک بنگری هرکس تافته ای ست جدابافته. آنچه از قول پدر نوشته ای، بجای آن که بر غرورم بیافزاید، بیشتر مرا می ترساند... دیشب تا آخرهای شب با تو در همین گپ و گفتگوها بودم. فکر کنم ساعتی بعد از نیمه شب بود که در چاله ی خواب افتادم... صبح آزاد شده بودم و تا چهار بعد از ظهر همه ی "امیرآباد" تا "شاهرضا" را به اضافه ی کوچه پس کوچه های "بیست و یک آذر" و "آناتول فرانس" و .. را بیست باری رفتم و بازگشتم. دور و اطراف دانشگاه طواف می کردم. چهار ماهی پیش از آن به جرم خنده دار "توهین به پرده دار"، بیرونم انداخته بودند و حالا اجازه ی ورود هم نداشتم. "پای خانه رفتن" هم نمانده بود. کدام خانه؟ جایی که چهار ماه و نیم نبوده ای و هیچ اجاره ای نپرداخته ای؟ یک دو ریالی در جیب داشتم و یک شکم خالی زیر شلواری که دور کمرم "پلیسه" شده بود!
در تمام این چهار ماه و نیم، در خلوت آن "دو در سه" با خودم حرف ها زده بودم، و سنگ ها واکنده بودم. دور و برم آدم های بسیاری بودند، مثل خودم جوان، با سری پر شور. هر کدامشان اما در حال و هوای متفاوتی از من زندگی کرده بودند، و گذر و خیابان های دیگری از زندگی را قدم زده بودند. از راست تا چپ! از سنتی و مذهبی تا کمونیست. همه هم "آرمان گرا"، مثل خودم، ایمان داشتند که حق با آنهاست و دیگران ناحق اند! این بود که ورم کرده بودم، به بار نشسته بودم انگاری. یک تلنگر لازم بود تا این میوه ی رسیده را از شاخه بیاندازد. این تلنگر را "عموحسن" زد!
مثل پاره ای از وقت های ناامیدی، به طرف "سعدی شمالی" سرازیر شدم و تا نزدیکی های "مخبرالدوله" رفتم. تو "عموحسن" را جز در عکس ها ندیده ای! یکی دو سال بعداز آمدن تو، او رفت! آن سال ها در کتابفروشی "دانش" حسابدار بود. ساعت چهار بعد از ظهر به کتابفروشی می رفت و دو ساعتی کارها را سر و صورت می داد و بعد... طوری جواب سلامم را داد و به صندلی اشاره کرد که انگار همین دیروز دیده بودمش. به شاگرد کتابفروشی پولی داد و چیزی گفت. پنج دقیقه بعد یک فنجان چای و یک پیراشکی "خسروی" روی میز، پیش رویم بود؛ از هر خوردنی بهشتی لذیذتر! عموحسن نه از پدر پرسید، نه از خانه، نه از درس و دانشگاه و... به روشنی می دانست این مدت کجا بوده ام. پیش از آن هم کتاب های "دکتر" را بصورت جزوه در دستم دیده بود. یک بار هم پیش روی حسینیه ی ارشاد مرا دید که سعی داشتم وانمود کنم به دیدار دوستی به آن طرف ها رفته ام. اما عموحسن زیرک تر از این حرف ها بود، و من غافل بودم. وقتی پیراشکی و چای را خوردم، صندلی را نزدیک تر گذاشت و همان طور که به رفت و آمد در پیاده روی سعدی نگاه می کرد گفت؛ میزعلی (میرزاعلی)! می دانی "روضه" یعنی چه؟ گفتم. تکرار کرد: آفرین! می دانی "باغ" برای چیست؟ خندیدم. گفت باغ جای درخت و گل است، میزعلی! جای طراوت و آب، جای چند لحظه نشستن، پایی سبک کردن، رفع خستگی، و برگشتن سر کار و زندگی. در تمام این مدت نگاهش می کردم. نفسی تازه کرد. نگاهش را از پیاده روی سعدی برداشت و مستقیم در چشم هایم انداخت و گفت؛ میزعلی! باغ یک "نقل" است! یک "آرمان"، یک زنگ تفریح؛ به اندازه ی کشیدن یک سیگار، به طول آواز یک سار... باغ اما خانه و زندگی نیست. زندگی حساب دو دوتا چهارتاست! به ساعتش نگاه کرد، لبخندی زد، چیزی در جیب کتم گذاشت و از جا بلند شد!
مدتی در پیاده روی سعدی، از پشت تماشایش کردم. تنی لنگان روی دو پای چنبری، که کج و معوج می رفتند، اما نزدیک به هفتاد سال رفته بودند، و تنی اینک خسته را، سوار بر خود، کشیده بودند. با همین پاها سه ربع ساعت دیگر به شیخ هادی می رسید، همیشه رسیده بود، مگر سال ها بعد که روزی در عبور از خیابانی، راننده ای نقطه ی پایانی بر زندگی اش گذاشت، در جوی آب کنار خیابان رهایش کرد و رفت؛ نقطه، سر سطر. پدر گفت؛ "نکبت گرفتش. دلش با خدا نبود". نمی دانم اگر به زعم پدر، دلش با خدا بود، اتفاق چگونه رخ می داد. اما نه زندگی اش نکبت بود، و نه مرگش. هر دو یک تصادف بودند، مثل میلیاردها تصادف دیگر!
شب را روی نیمکتی در میدان فردوسی به صبح رساندم. دست ها زیر سر، در تماشای ستاره ها، و در سفری دراز؛ از گذشته به آینده. زمانی که من در "خواب" و "ارمان" و آرزوی "روضه ی رضوان" سر کرده بودم، "آینده" آمده بود، و "گذشته" بود. همین طور که حواسم به جیبم و اسکناس سبزرنگ عمو حسن بود، می دیدم که "پشت سر چیزی نیست"، دست هایم پر خالی بود! صبح، اول به حمام "بزرگمهر" رفتم. آب داغ که روی پوستم می خزید، چرک بیست و چند ساله را می شست. لذتی داشت ناگفتنی. از حمام که برآمدم، به دکه ی "سیروس خان"، روبروی دانشگاه رفتم؛ لوبیای داغ را با یک نان سفید، با لیوانی آبجوی بشکه از گلو به معده هل دادم، باز هم مدتی دور و بر "کعبه"ی دانشگاه چرخیدم و بعد... یک راست به خانه رفتم. در دریای حیرت من که صاحبخانه را هم به لبخند واداشت، او و همسر و دخترش چه مهربانی ها کردند، و با چه احترامی به شام شب دعوتم کردند. سر میز دریافتم که اجاره ی پس افتاده ی چهار ماهه را هم بخشیده... کلید را گرفتم و به اتاقم رفتم. از شوریدگی تفتیش آخرین روز، هیچ خبری نبود. هرچه مانده بود، مرتب و تمیز، کنار هم چیده شده بود. این همه عزیزی بخاطر "منی" بود که چهار ماهی از تاریخ مصرفش گذشته بود! عکس ها و پلاکاردها را از دیوارها کندم، و افتادم روی تخت، و تمامی شب همانجا ماندم.
صبح فردا جزوات و کاغذها را در ساکی ریختم تا در نزدیک ترین آشغالدونی خالی کنم. نیمی از روزم در دبیرخانه ی دانشگاه، و نیم دیگر به دنبال پیدا کردن کار، گذشت. باید به فکر نان می بودم، خربزه آب است، خانم جان، اگرچه گاه شیرین است!
خرداد 76
روزگار بی حکایتی
باری، آنچه پدر از من به تو گفته، به اعتبار مهری ست که هرگز از من دریغ نداشته، و گرنه نه من آنم که او می گوید، و نه گمانم که جهان چنان ساده باشد که در آن "تافته ی جدابافته"ای بیابی. چون نیک بنگری هرکس تافته ای ست جدابافته. آنچه از قول پدر نوشته ای، بجای آن که بر غرورم بیافزاید، بیشتر مرا می ترساند... دیشب تا آخرهای شب با تو در همین گپ و گفتگوها بودم. فکر کنم ساعتی بعد از نیمه شب بود که در چاله ی خواب افتادم... صبح آزاد شده بودم و تا چهار بعد از ظهر همه ی "امیرآباد" تا "شاهرضا" را به اضافه ی کوچه پس کوچه های "بیست و یک آذر" و "آناتول فرانس" و .. را بیست باری رفتم و بازگشتم. دور و اطراف دانشگاه طواف می کردم. چهار ماهی پیش از آن به جرم خنده دار "توهین به پرده دار"، بیرونم انداخته بودند و حالا اجازه ی ورود هم نداشتم. "پای خانه رفتن" هم نمانده بود. کدام خانه؟ جایی که چهار ماه و نیم نبوده ای و هیچ اجاره ای نپرداخته ای؟ یک دو ریالی در جیب داشتم و یک شکم خالی زیر شلواری که دور کمرم "پلیسه" شده بود!
در تمام این چهار ماه و نیم، در خلوت آن "دو در سه" با خودم حرف ها زده بودم، و سنگ ها واکنده بودم. دور و برم آدم های بسیاری بودند، مثل خودم جوان، با سری پر شور. هر کدامشان اما در حال و هوای متفاوتی از من زندگی کرده بودند، و گذر و خیابان های دیگری از زندگی را قدم زده بودند. از راست تا چپ! از سنتی و مذهبی تا کمونیست. همه هم "آرمان گرا"، مثل خودم، ایمان داشتند که حق با آنهاست و دیگران ناحق اند! این بود که ورم کرده بودم، به بار نشسته بودم انگاری. یک تلنگر لازم بود تا این میوه ی رسیده را از شاخه بیاندازد. این تلنگر را "عموحسن" زد!
مثل پاره ای از وقت های ناامیدی، به طرف "سعدی شمالی" سرازیر شدم و تا نزدیکی های "مخبرالدوله" رفتم. تو "عموحسن" را جز در عکس ها ندیده ای! یکی دو سال بعداز آمدن تو، او رفت! آن سال ها در کتابفروشی "دانش" حسابدار بود. ساعت چهار بعد از ظهر به کتابفروشی می رفت و دو ساعتی کارها را سر و صورت می داد و بعد... طوری جواب سلامم را داد و به صندلی اشاره کرد که انگار همین دیروز دیده بودمش. به شاگرد کتابفروشی پولی داد و چیزی گفت. پنج دقیقه بعد یک فنجان چای و یک پیراشکی "خسروی" روی میز، پیش رویم بود؛ از هر خوردنی بهشتی لذیذتر! عموحسن نه از پدر پرسید، نه از خانه، نه از درس و دانشگاه و... به روشنی می دانست این مدت کجا بوده ام. پیش از آن هم کتاب های "دکتر" را بصورت جزوه در دستم دیده بود. یک بار هم پیش روی حسینیه ی ارشاد مرا دید که سعی داشتم وانمود کنم به دیدار دوستی به آن طرف ها رفته ام. اما عموحسن زیرک تر از این حرف ها بود، و من غافل بودم. وقتی پیراشکی و چای را خوردم، صندلی را نزدیک تر گذاشت و همان طور که به رفت و آمد در پیاده روی سعدی نگاه می کرد گفت؛ میزعلی (میرزاعلی)! می دانی "روضه" یعنی چه؟ گفتم. تکرار کرد: آفرین! می دانی "باغ" برای چیست؟ خندیدم. گفت باغ جای درخت و گل است، میزعلی! جای طراوت و آب، جای چند لحظه نشستن، پایی سبک کردن، رفع خستگی، و برگشتن سر کار و زندگی. در تمام این مدت نگاهش می کردم. نفسی تازه کرد. نگاهش را از پیاده روی سعدی برداشت و مستقیم در چشم هایم انداخت و گفت؛ میزعلی! باغ یک "نقل" است! یک "آرمان"، یک زنگ تفریح؛ به اندازه ی کشیدن یک سیگار، به طول آواز یک سار... باغ اما خانه و زندگی نیست. زندگی حساب دو دوتا چهارتاست! به ساعتش نگاه کرد، لبخندی زد، چیزی در جیب کتم گذاشت و از جا بلند شد!
مدتی در پیاده روی سعدی، از پشت تماشایش کردم. تنی لنگان روی دو پای چنبری، که کج و معوج می رفتند، اما نزدیک به هفتاد سال رفته بودند، و تنی اینک خسته را، سوار بر خود، کشیده بودند. با همین پاها سه ربع ساعت دیگر به شیخ هادی می رسید، همیشه رسیده بود، مگر سال ها بعد که روزی در عبور از خیابانی، راننده ای نقطه ی پایانی بر زندگی اش گذاشت، در جوی آب کنار خیابان رهایش کرد و رفت؛ نقطه، سر سطر. پدر گفت؛ "نکبت گرفتش. دلش با خدا نبود". نمی دانم اگر به زعم پدر، دلش با خدا بود، اتفاق چگونه رخ می داد. اما نه زندگی اش نکبت بود، و نه مرگش. هر دو یک تصادف بودند، مثل میلیاردها تصادف دیگر!
شب را روی نیمکتی در میدان فردوسی به صبح رساندم. دست ها زیر سر، در تماشای ستاره ها، و در سفری دراز؛ از گذشته به آینده. زمانی که من در "خواب" و "ارمان" و آرزوی "روضه ی رضوان" سر کرده بودم، "آینده" آمده بود، و "گذشته" بود. همین طور که حواسم به جیبم و اسکناس سبزرنگ عمو حسن بود، می دیدم که "پشت سر چیزی نیست"، دست هایم پر خالی بود! صبح، اول به حمام "بزرگمهر" رفتم. آب داغ که روی پوستم می خزید، چرک بیست و چند ساله را می شست. لذتی داشت ناگفتنی. از حمام که برآمدم، به دکه ی "سیروس خان"، روبروی دانشگاه رفتم؛ لوبیای داغ را با یک نان سفید، با لیوانی آبجوی بشکه از گلو به معده هل دادم، باز هم مدتی دور و بر "کعبه"ی دانشگاه چرخیدم و بعد... یک راست به خانه رفتم. در دریای حیرت من که صاحبخانه را هم به لبخند واداشت، او و همسر و دخترش چه مهربانی ها کردند، و با چه احترامی به شام شب دعوتم کردند. سر میز دریافتم که اجاره ی پس افتاده ی چهار ماهه را هم بخشیده... کلید را گرفتم و به اتاقم رفتم. از شوریدگی تفتیش آخرین روز، هیچ خبری نبود. هرچه مانده بود، مرتب و تمیز، کنار هم چیده شده بود. این همه عزیزی بخاطر "منی" بود که چهار ماهی از تاریخ مصرفش گذشته بود! عکس ها و پلاکاردها را از دیوارها کندم، و افتادم روی تخت، و تمامی شب همانجا ماندم.
صبح فردا جزوات و کاغذها را در ساکی ریختم تا در نزدیک ترین آشغالدونی خالی کنم. نیمی از روزم در دبیرخانه ی دانشگاه، و نیم دیگر به دنبال پیدا کردن کار، گذشت. باید به فکر نان می بودم، خربزه آب است، خانم جان، اگرچه گاه شیرین است!
خرداد 76
روزگار بی حکایتی
Published on March 04, 2016 01:12