پس از هر خانه تکانی

من هم، مثل تو و همه ی دیگران در آن فرهنگ، دوره ای طلبه وار در جستجوی "روضه ی رضوان" بوده ام. چه می شود کرد؟ به اعتبار این که در زندگی گذرت به کدام کوی و بازاری بیافتد، گذرها و خانه ها و دکان ها و مردمانی دیگر می بینی و حرف ها و آوازهای متفاوتی می شنوی. اغلب می پنداریم کوچه های عبور ما تنها گذر زندگی ست، یعنی که دیگران هم همین خانه ها و کوچه پس کوچه ها و همین مردمان و حرف ها و آوازها را تجربه کرده اند، و می کنند، و اگر نکرده اند، "اشتباه" کرده اند! همه چیز جهان اما این چنین سرراست و یک طرفه نیست، نازنین! هرکس زندگی خودش، تجربه های خودش و حرف های خودش را دارد، حرف هایی که اگر شیرین تر و شنیدنی تر از حرف ها و تجربه های "من" نباشند، کمتر هم نیستند، جاذبه های خودشان را دارند. برای شنیدن و فهمیدن "دیگران"، باید از "من" گذشت. هرکس به همان جاها می ماند که از آنها عبور کرده. رنگ و قباره ی کوچه های گذر "من" و "تو" و "او" فرق می کنند. مهم این است که بدانیم همه کس می بیند، و نه این که چه کسی بهتر می بیند! مطلقی وجود ندارد. نگو حق با من است، و نپرس حق با کیست؟ حق با حق است! گیرم دستت را بگیرم و با خود در کوچه پس کوچه های عمری که رفته ام به تماشا بچرخانم، جای اما و اگر بسیار است. تو "آن" را که من دیده و چشیده ام، آنقدرها خوشمزه نمی یابی، چرا که زبان و دهان و بذاق و مذاق دیگری داری. نه فکرها "آب" اند، و نه دریافت ها "نقطه ی جوش"، تا بگویی همه در یک درجه به جوش می آیند! تازه گیرم که بیایند، باید همه شان را ببری به ارتفاع کنار دریا- کدام دریا-، تا جملگی در "یک نقطه" (ارتفاع صفر) به جوش آیند! و مگر ارتفاع صفر هست؟ پس خدا یکی، یار یکی، فکر یکی، نقش یکی... نه، روزگار این طوری ها هم نیست که یک شکل و یک اندازه، روی یک خط مستقیم جاری باشد، هیچ وقت نبوده، و چه بهتر! پرسش اصلی پس از "اهدنا الصراط المستقیم" این است که "مستقیم" کدام طرف است؟
باری، آنچه پدر از من به تو گفته، به اعتبار مهری ست که هرگز از من دریغ نداشته، و گرنه نه من آنم که او می گوید، و نه گمانم که جهان چنان ساده باشد که در آن "تافته ی جدابافته"ای بیابی. چون نیک بنگری هرکس تافته ای ست جدابافته. آنچه از قول پدر نوشته ای، بجای آن که بر غرورم بیافزاید، بیشتر مرا می ترساند... دیشب تا آخرهای شب با تو در همین گپ و گفتگوها بودم. فکر کنم ساعتی بعد از نیمه شب بود که در چاله ی خواب افتادم... صبح آزاد شده بودم و تا چهار بعد از ظهر همه ی "امیرآباد" تا "شاهرضا" را به اضافه ی کوچه پس کوچه های "بیست و یک آذر" و "آناتول فرانس" و .. را بیست باری رفتم و بازگشتم. دور و اطراف دانشگاه طواف می کردم. چهار ماهی پیش از آن به جرم خنده دار "توهین به پرده دار"، بیرونم انداخته بودند و حالا اجازه ی ورود هم نداشتم. "پای خانه رفتن" هم نمانده بود. کدام خانه؟ جایی که چهار ماه و نیم نبوده ای و هیچ اجاره ای نپرداخته ای؟ یک دو ریالی در جیب داشتم و یک شکم خالی زیر شلواری که دور کمرم "پلیسه" شده بود!
در تمام این چهار ماه و نیم، در خلوت آن "دو در سه" با خودم حرف ها زده بودم، و سنگ ها واکنده بودم. دور و برم آدم های بسیاری بودند، مثل خودم جوان، با سری پر شور. هر کدامشان اما در حال و هوای متفاوتی از من زندگی کرده بودند، و گذر و خیابان های دیگری از زندگی را قدم زده بودند. از راست تا چپ! از سنتی و مذهبی تا کمونیست. همه هم "آرمان گرا"، مثل خودم، ایمان داشتند که حق با آنهاست و دیگران ناحق اند! این بود که ورم کرده بودم، به بار نشسته بودم انگاری. یک تلنگر لازم بود تا این میوه ی رسیده را از شاخه بیاندازد. این تلنگر را "عموحسن" زد!
مثل پاره ای از وقت های ناامیدی، به طرف "سعدی شمالی" سرازیر شدم و تا نزدیکی های "مخبرالدوله" رفتم. تو "عموحسن" را جز در عکس ها ندیده ای! یکی دو سال بعداز آمدن تو، او رفت! آن سال ها در کتابفروشی "دانش" حسابدار بود. ساعت چهار بعد از ظهر به کتابفروشی می رفت و دو ساعتی کارها را سر و صورت می داد و بعد... طوری جواب سلامم را داد و به صندلی اشاره کرد که انگار همین دیروز دیده بودمش. به شاگرد کتابفروشی پولی داد و چیزی گفت. پنج دقیقه بعد یک فنجان چای و یک پیراشکی "خسروی" روی میز، پیش رویم بود؛ از هر خوردنی بهشتی لذیذتر! عموحسن نه از پدر پرسید، نه از خانه، نه از درس و دانشگاه و... به روشنی می دانست این مدت کجا بوده ام. پیش از آن هم کتاب های "دکتر" را بصورت جزوه در دستم دیده بود. یک بار هم پیش روی حسینیه ی ارشاد مرا دید که سعی داشتم وانمود کنم به دیدار دوستی به آن طرف ها رفته ام. اما عموحسن زیرک تر از این حرف ها بود، و من غافل بودم. وقتی پیراشکی و چای را خوردم، صندلی را نزدیک تر گذاشت و همان طور که به رفت و آمد در پیاده روی سعدی نگاه می کرد گفت؛ میزعلی (میرزاعلی)! می دانی "روضه" یعنی چه؟ گفتم. تکرار کرد: آفرین! می دانی "باغ" برای چیست؟ خندیدم. گفت باغ جای درخت و گل است، میزعلی! جای طراوت و آب، جای چند لحظه نشستن، پایی سبک کردن، رفع خستگی، و برگشتن سر کار و زندگی. در تمام این مدت نگاهش می کردم. نفسی تازه کرد. نگاهش را از پیاده روی سعدی برداشت و مستقیم در چشم هایم انداخت و گفت؛ میزعلی! باغ یک "نقل" است! یک "آرمان"، یک زنگ تفریح؛ به اندازه ی کشیدن یک سیگار، به طول آواز یک سار... باغ اما خانه و زندگی نیست. زندگی حساب دو دوتا چهارتاست! به ساعتش نگاه کرد، لبخندی زد، چیزی در جیب کتم گذاشت و از جا بلند شد!
مدتی در پیاده روی سعدی، از پشت تماشایش کردم. تنی لنگان روی دو پای چنبری، که کج و معوج می رفتند، اما نزدیک به هفتاد سال رفته بودند، و تنی اینک خسته را، سوار بر خود، کشیده بودند. با همین پاها سه ربع ساعت دیگر به شیخ هادی می رسید، همیشه رسیده بود، مگر سال ها بعد که روزی در عبور از خیابانی، راننده ای نقطه ی پایانی بر زندگی اش گذاشت، در جوی آب کنار خیابان رهایش کرد و رفت؛ نقطه، سر سطر. پدر گفت؛ "نکبت گرفتش. دلش با خدا نبود". نمی دانم اگر به زعم پدر، دلش با خدا بود، اتفاق چگونه رخ می داد. اما نه زندگی اش نکبت بود، و نه مرگش. هر دو یک تصادف بودند، مثل میلیاردها تصادف دیگر!
شب را روی نیمکتی در میدان فردوسی به صبح رساندم. دست ها زیر سر، در تماشای ستاره ها، و در سفری دراز؛ از گذشته به آینده. زمانی که من در "خواب" و "ارمان" و آرزوی "روضه ی رضوان" سر کرده بودم، "آینده" آمده بود، و "گذشته" بود. همین طور که حواسم به جیبم و اسکناس سبزرنگ عمو حسن بود، می دیدم که "پشت سر چیزی نیست"، دست هایم پر خالی بود! صبح، اول به حمام "بزرگمهر" رفتم. آب داغ که روی پوستم می خزید، چرک بیست و چند ساله را می شست. لذتی داشت ناگفتنی. از حمام که برآمدم، به دکه ی "سیروس خان"، روبروی دانشگاه رفتم؛ لوبیای داغ را با یک نان سفید، با لیوانی آبجوی بشکه از گلو به معده هل دادم، باز هم مدتی دور و بر "کعبه"ی دانشگاه چرخیدم و بعد... یک راست به خانه رفتم. در دریای حیرت من که صاحبخانه را هم به لبخند واداشت، او و همسر و دخترش چه مهربانی ها کردند، و با چه احترامی به شام شب دعوتم کردند. سر میز دریافتم که اجاره ی پس افتاده ی چهار ماهه را هم بخشیده... کلید را گرفتم و به اتاقم رفتم. از شوریدگی تفتیش آخرین روز، هیچ خبری نبود. هرچه مانده بود، مرتب و تمیز، کنار هم چیده شده بود. این همه عزیزی بخاطر "منی" بود که چهار ماهی از تاریخ مصرفش گذشته بود! عکس ها و پلاکاردها را از دیوارها کندم، و افتادم روی تخت، و تمامی شب همانجا ماندم.
صبح فردا جزوات و کاغذها را در ساکی ریختم تا در نزدیک ترین آشغالدونی خالی کنم. نیمی از روزم در دبیرخانه ی دانشگاه، و نیم دیگر به دنبال پیدا کردن کار، گذشت. باید به فکر نان می بودم، خربزه آب است، خانم جان، اگرچه گاه شیرین است!

خرداد 76

روزگار بی حکایتی
5 likes ·   •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on March 04, 2016 01:12
No comments have been added yet.