زنگ یاالله

آقای "ن"، معلم ادبیات فارسی ما در دوره ی اول دبیرستان، عاقله مردی بود شاعر، شهره ی شهر. روزهایی که سر شوق بود، با کتاب و دفترچه کاری نداشت. انگار که وارد اندرونی شده باشد، ابتدا "یااللهی" می گفت تا فرصت دهد ضعیفه ها چادری به سر بیاندازند و خود را بپوشانند، و بعد حرف ها و نقل هایی فی البداهه بهم می بافت و ساعت فارسی یا انشاء را به یَلَلری، تَلَلری می گذراند. نیمی از مسیر من و برخی دیگر از شاگردان، از خانه تا مدرسه و بالعکس، با مسیر آقای "ن" مشترک بود. اغلب او را، پیاده یا سوار دوچرخه می دیدیم. از آنجا که من همیشه ی خدا، با کلامی از جهان واقعی به در می شدم و با کاروان تخیل، به معراج زمین و زمان می رفتم و از مجلس و معرکه دور می افتادم، از این ساعات های "یااللهی" آقای "ن" خوشم می آمد. او هم مرا "هپروتی" صدا می کرد!
یکی از روزهای اسفند، که من و هم کلاسی ام حسین، پسر همسایه مان مش رمضون، با هم از خانه بیرون آمدیم، وسط های کوچه یک "قوطی حلبی" پیش پایمان سبز شد. به روال معمول، لگدی به قوطی زدیم. اما باز هم سر راهمان افتاد، پس لگدی دیگر، و باز هم... دوتایی مان به این فکر افتادیم که این قوطی حلبی "کِرم" دارد. سر قوز افتادیم این "کرمو" را با شوت کردن تا دم در مدرسه ببریم و به او ثابت کنیم یک من دوغ، چقدر کره می دهد! نگو که آقای "ن" هم تکه ای از راه را پشت سر ما می آمده....
ساعت درس، طبق معمول روزهای خوش به احوالی، لبخند بلب "یااللهی" گفت و وارد کلاس شد. همه خوشحال شدیم که امروز از سوال و جواب و مشق و درس و انشاء خبری نیست. آقای "ن" با مقدمه ای کوتاه، رفت سر اصل مطلب؛ بعله، گاه در عالم جهالت بر سر عقیده ای پای می فشاریم، بی آن که بدانیم این پافشاری به چه قیمتی تمام می شود و به کجا می کشاندمان. مثلن یک "قوطی حلبی" سر راهمان سبز می شود و ما هم که همیشه دنبال بهانه ایم تا عرض اندام کنیم، تصمیم می گیریم به این قوطی حلبی ثابت کنیم که قدرتمندیم و می توانیم سرنوشتش را دگرگون کنیم و او را با خفت و خواری، به جایی که ما تعیین کرده ایم، بکشانیم. بله آقای "هپروتی"؟ بغل دستی با آرنج به پهلوی من زد و من هم گفتم؛ بله آقا!
اما چون "قوطی حلبی" به ما فکر نمی کرده، اصلن فکری نداشته که بکند، ما سعی می کنیم ابتدا شخصیتی لجباز و مخالف خوان و دشمن (دژمن) و خبیث و.. از این قوطی حلبی بسازیم تا رفتار خودمان را توجیه کرده باشیم. مثلن چون قوطی حلبی کج و گول، با هر لگد به هر طرفی که ما تصور می کنیم، نمی افتد، فحش و بد و بیراه نثارش می کنیم که دارد "لجبازی" می کند، با خواست ما "مخالفت" می کند، با ما سر "دشمنی" دارد، و از این قبیل. یعنی به قوطی حلبی شعور و قدرت می دهیم، تا خودمان را گنده لات محله نشان داده باشیم. راهمان را کج می کنیم تا با لگدی دیگر این "لجباز" مخالف خوان را "آدم" کنیم، و به صراط مستقیم، یعنی اطاعت از خود، واداریم! با قر و لند و بد و بیراه نشان می دهیم که قوطی حلبی حرامزاده اصرار دارد به جهتی خلاف میل مبارک ما بغلتد. ما هم اقتدارمان را به قوطی حلبی دیکته می کنیم. گاهی هم قوطی حلبی در چاله چوله ای می افتد. وانمود می کنیم که عمدن خواسته سر از اطاعت ما بگرداند و قدرت ما را ندیده بگیرد! و چون پایمان در چاله چوله نمی رود، ناچار دولا می شویم و قوطی حلبی را با دست از چاله بیرون می کشیم. بعد هم با دست های لجن مالی و پر از کثافت، کُرکُری می خوانیم که؛ خیال کردی، فلان فلان شده! ترتیبت را می دهم و... باز در مسیر می اندازیمش و با لگد به راه راست هدایتش می کنیم که؛ مُردی و موندی، می برمت! به جایی که میخوام، می کِشمت! با این زیکزاک رفتن ها و دولا راست شدن ها و روحیه خراب کردن ها و انرژی صرف کردن ها و... بالاخره قوطی حلبی را به جایی که می خواهیم، می کشانیم. یا اصلن در جایی خلاف میل ما می افتد و ما هم خسته از این تلاش و در به دری، تظاهر می کنیم که بعله، نیت ما هم از اول همان جا بوده. آن وقت رضایت خاطری به ما دست می دهد. نگاهی به این سو و آن سوی گذر می اندازیم تا ببینیم کسی یا کسانی شاهد این پیروزی بزرگ ما بر قوطی حلبی بوده اند؟ و اگر نه، خودمان داستان را با آب و تاب برای این و آن تعریف می کنیم که بعله، درسی به "قوطی حلبی جهانخوار" دادم که در تواریخ بنویسند! این طور نیست آقای "هپروتی"؟ بغل دستی با آرنج به پهلوی من زد و من هم گفتم؛ بله آقا!
از هرکس که دو چشم سالم داشته باشد بپرسید این چیست، می گوید یک "قوطی حلبی"! ما اما در این زورآزمایی بیمارگونه، خیلی مسایل را به حساب نمی آوریم. مثلن این که در این زیکزاک زدن ها مسیر ده دقیقه ای خانه تا مدرسه را در بیست دقیقه و گاهی بیشتر طی کرده ایم. مثل همان خرگوش در مسابقه با لاک پشت، تا آنجا که "وقت" هم از دست می رود، مدام خود را تسکین می دهیم که وقت هست! یا در این لگد پرانی ها و دولا راست شدن ها، نه تنها انرژی زیادی مصرف کرده ایم تا خودمان را به قوطی حلبی ثابت کنیم، بلکه از نظر جسمی و روحی هم کلی ساب رفته ایم. کلی وقت و انرژی از دست داده ایم، و لاجرم زودتر گرسنه مان می شود. این هم یک خرج دیگر. کفش هایمان هم بیش از یک بار رفت و برگشت به مدرسه، سابیده و کهنه می شود. چه بسا که کهنه بوده، و پاره بشود. این هم یک خرج اضافی دیگر. شاید بگویید آن رضایت خاطری که در انتها به ما دست می دهد، به این هدر دادن انرژی و وقت و پول و پاره شدن کفش و "غیره"مان بیارزد. همین که اقتدارمان را به قوطی حلبی حرامزاده ثابت کرده ایم و حرفمان را به کرسی نشانده ایم،...! البته، قمارباخته اگر نگوید به فلانم، چه بگوید؟ گاهی چنان غرق دیکته کردن قدرت به قوطی حلبی هستیم که نمی بینیم در کسب این افتخار، هیچ کس با ما هم عقیده نیست! مثلن بقال سر کوچه که نگران طبق میوه و سبزی اش است، بد و بیراهی نثار پدر و مادر و معلم و مدرسه مان می کند. یا شیشه بر که نگران شیشه هایش است، فحشی می دهد و تشری می زند. گاهی قوطی حلبی به پر و پای رهگذران می خورد و آنها هم خشمگین، بد و بیراهی نثار ما می کنند، و احیانن خواهر و مادرمان را هم بی نصیب نمی گذارند. رهگذرانی هم هستند که عبوری ناظر این رفتار ما هستند و پیش خود دل بر احوال ما می سوزانند که مگر این بچه عقلش را از دست داده؟ تازه پدر و مادرمان اگر بفهمند، شاید بخاطر پاره کردن کفش و بازیگوشی، کتکی هم نوش جان کنیم، دیر وارد مدرسه و کلاس می شویم و از معلم هم گنده و کلفت می شنویم و... با این همه ما برنده ایم! و اگر خدای ناکرده، هفت قرآن به میان، روزی بپذیریم که در این معامله بازنده بوده ایم، "ابر و باد و مه و خورشید و فلک" را در این باخت، مقصر می دانیم و همه را از دم لعن و نفرین می کنیم، جز خودمان را. "من نبودم دستم بود، تقصیر آستینم بود"!
با همه ی انرژی و وقتی که تلف می کنیم، قوطی حلبی در خیالش هم، اگر خیالی می داشت، به فکر فلسفه بافی های ما نیست، اصلن نبوده است. اینطور نیست آقای "هپروتی"؟ من به کفش هایم نگاهی می کنم و می گویم؛ بله آقا! ولی دیگر مدتی ست در کلاس آقای "ن" نیستم! با روایت "ن"، کم کم فحش هایی که در راه شنیده و زیر سبیلی در کرده بودیم، یکی یکی از پیچ و خم حافظه به لاله ی گوشم باز می گشت. وقتی گوشه ای آرام نشسته ای و ناسزاها را نشخوار می کنی، حتی اگر سال ها گذشته باشد، مشت هایت گره می خورند و ناخن ها در کف دست ها فرو می روند. می خواهی بزنی دک و دنده ی طرف را خونین و مالین کنی. این هم از خواص جاهلیت است که پیش از استفاده از مخ، به سراغ ماهیچه ها می روی!
آقای "ن" اما ول کن نبود؛ در مورد خم شدن هایمان برای بیرون کشیدن قوطی حلبی از گودال، در مورد کثیف شدن دست و لباسمان، در مورد گرد و خاکی که در کوچه راه انداخته بودیم و ... می بافت و می گفت. و مگر این زنگ لعنتی تمام می شد؟... خب، حالا که ما برای نشان دادن اراده مان، از قوطی حلبی شخصیتی ساخته ایم، بیایید این تخیل را ادامه بدهیم و ببینیم این شخصیت دست ساخته ی ما چطور فکر می کند! شاید این قوطی حلبی در همان جای اول هم که بود، قبول داشت که ما به اندازه ی کافی قدرتمندیم و می توانیم او را با لگد به جایی که می خواهیم بکشانیم. در این صورت نیازی نبود این همه انرژی و وقت و هزینه صرف کنیم تا چیزی را به قوطی حلبی ثابت کنیم که از همان اول قبول داشته. چه بسا با این گربه رقصانی ها، قوطی حلبی از فکر اولیه ی خود هم عدول کند و با خود بگوید؛ من را باش که خیال می کردم این پیزری صاحب شعور و قدرت است! آخر برای یک قوطی حلبی، چه فرقی می کند کجا باشد؟ همان جای اول هم که بود، مثل این است که در جای آخر باشد، بله؟ اما قصه آنجا بیشتر دردناک می شود که لحظه ای خود را جای قوطی حلبی بگذاریم. ما که با قوطی حلبی حرف می زنیم، فحشش می دهیم، لگدش می زنیم و برایش تعیین تکلیف می کنیم... دست کم ذره ای هم شخصیت و شعور برایش قایل شویم، هان؟ انصاف نیست در این مبارزه ای که بنا نهاده ایم، همه ی امتیازها را به خودمان بدهیم! در این صورت چه افتخاری دارد که قوطی حلبی بی شعور را سر جایش بنشانیم؟ شاید این قوطی حلبی در تمام ساعاتی که در جای اول افتاده بود، آرزو می کرده کسی پیدا شود و او را بردارد و به جایی که ما او را برده ایم، برساند! بله؟ از آنجا که مطمئن بوده که این یک آرزوی مسخره است که کسی دولا شود و این قوطی خالی را بردارد و بجای انداختن در آشغالدونی، چند کیلومتر آنطرف تر ببرد، پس ساعت ها با حسرت به این آرزوی محال فکر کرده، بله؟ درست مثل کسی که منتظر است بلیت لاتاری اش صد میلیون برنده شود! شاید هم قوطی حلبی به مقصد دورتری فکر می کرده و حالا، جایی که ما رهایش کرده ایم، امیدوار نشسته تا یک ابله دیگر پیدا شود و بقیه ی مسیر را با صرف وقت و انرژی و کفش و روزگارش، کمک کند تا قوطی حلبی به مقصد نهایی برسد، بله؟ مثلن فکر کنید قوطی حلبی از اول می خواسته به وصال نامزدش، قوطی حلبی دیگری در جای دیگر شهر، برسد! خوب، با این همه هزینه که از جیب مبارک ما رفته، یک قوطی حلبی مفلوک به آرزوی محالش نائل شده، به آغوش معشوق خزیده و به وصال رسیده است. حالا می پرسم؛ کی بازی خورده؟ قوطی حلبی یا ما؟ آقای هپروتی!
من اما هم چنان بی صبرانه منتظر زنگ تفریح بودم. ششدانگ حواسم به قوطی حلبی کنار دیوار روبروی در مدرسه بود. زنگ را که زدند، نفهمیدم چطور خود را به حیاط کشیدم، و دور از چشم کرمعلی، فراش مدرسه، یواشکی به دالان خزیدم و خود را به کوچه رساندم و ...! قوطی حلبی حقه باز بی ناموس آنجا نبود! چندین متر این طرف و آن طرف تر را هم گشتم، هیچ اثری از "قوطی حلبی" نبود. پریشان به حیاط مدرسه برگشتم و حسین را پیدا کردم و داستان را برایش تعریف کردم. دستی به سینه ام زد و گفت؛ برو بابا حال نداری! من اما تمام روز از این فکر رها نشدم که قوطی حلبی بی همه چیز، حتمن ابله دیگری را سر کار گذاشته و در راه رسیدن به مقصد است! شاید آقای "ن"، خودش قوطی حلبی را به نامزدش رسانده باشد. فکر این که قوطی حلبی، جایی در شهر، کنار نامزدش دراز کشیده و دارند لب می دهند و لوچه می گیرند، دستگاه عصبی مرا بکلی خط خطی می کرد! مرگ بر کفش، مرگ بر انرژی، مرگ بر بقال، مرگ بر شیشه بر، مرگ بر رهگذر، مرگ بر مدرسه، مرگ بر زنگ فارسی، مرگ بر معلم، مرگ بر تمامی قوطی حلبی های جهان...
چهارشنبه 20 مهر 1384
2 likes ·   •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on September 28, 2016 01:19
No comments have been added yet.