دستکاری 1

بخش اول
جایی می گویید "هرکس برای خودش عقیده ای دارد" و جای دیگر می گویید "رفتار و گفتار انسان، از هر جهت تحت تاثیر خوانده ها و شنیده ها و دیده های اوست"! بنظر شما این دو گفته در تناقض نیستند؟ چرا، هستند. در نگاه اول ایراد شما منطقی ست، بهمن جان. در عمل اما گرهی هست که اگر آن را باز کنیم، شاید این "تناقض" بی رنگ شود، و احتمالن این دو گفته در یک راستا قرار گیرند (1). تلاش می کنم مطلب را به کمک مثال های ادبی و تاریخی باز کنم. "داوری" نهایی با شما و مخاطبین دیگر، که تا چه اندازه در این ادعا موفق بوده ام، یا اصولن توفیقی داشته ام!
آنها که "فروید"، "یونگ"، "آدلر"، "فروم"، و... را خوانده اند، می دانند که بنا به باور این اندیشمندان، حافظه ی ما از دو بخش "خودآگاه" و "ناخودآگاه" تشکیل شده، که هرکدامشان دارای دو زیربخش؛ "روشن" و "تاریک" ("خفته" و "بیدار"، یا "پیدا" و "ناپیدا" یا...) هستند. در رفتار و گفتار روزانه، اغلب از "خودآگاه پیدا" استفاده می کنیم. اما سه بخش دیگر نیز، کم و بیش در خدمت ما هستند. به دلیل نارسایی و لغلغه ی زبان، ناچارم به یک مثال متوسل شوم؛ بخشی از همین یادداشت، حرف های دیگرانی ست که در یادم مانده؛ چیست، و از کیست، پس آنها را در "گیومه" می گذارم ("خودآگاه پیدا"). بخشی دیگر شامل گفته هایی ست که می دانم از من نیست، اما دقیقن نمی دانم چه بوده و از کیست... ("خودآگاه ناپیدا") لذا گاه با ذکر "نقل به مضمون"، مطلب را بیان می کنم. گاه اما اتفاق می افتد که حرفی، حرکتی، مشاهده ای یا اتفاقی، مرا به یاد مساله ی مشابهی می اندازد (تداعی)، و با وجودی که در مورد آن واقعه یا گفتار، "حضور ذهن" ندارم، اما در خاطرم مانده بوده، و هنگام "تداعی"، ناگهان از بخش "ناخودآگاه پیدا" به "خودآگاه"ام آمده است. و بالاخره بخش هایی از رفتار و گفتار روزانه هم هستند که از کسی و جایی گرفته شده، به حافظه سپرده شده اما در طی زمان و به دلایل متعدد- که بحث ما نیست-، به گوشه های تاریک و ناپیدای بایگانی حافظه رانده شده؛ و در بسیاری از رفتارها، گفتارها و پندارهای روزانه، "ناآگاهانه" ظاهر می شوند. ("ناخودآگاه ناپیدا").
اگرچه می گویند طفلی که به دنیا می آید، برخی از "ژن"های حافظه ی مادر و پدر را، با نام "خاطرات ازلی" به ارث می برد ("یونگ" در "انسان و سمبول هایش"، "فروم" در "گریز از آزادی" و...)، با این همه مشهور است که صفحه ی حافظه ی طفل، سفید است و به تدریج پر می شود. از لحظه ای که سلول های مغزی طفل، آماده ی "درک" و "بایگانی" می شوند، ابتدا پدر و مادر ساختار اندیشه ی او را پایه ریزی می کنند و برایش چارچوب می سازند؛ به این دست نزن، این کار "زشت" است، با کودک همسایه (به این یا آن دلیل) بازی نکن، جیغ نزن، این غذا خوشمزه است، این رنگ زیباست و... به تدریج و در ردیف های بعدی، عمه و خاله و عمو و دایی و خانواده و فامیل و در و همسایه، گاه بی هیچ توصیه یا امر و نهی مستقیم، و تنها با نحوه ی زندگی شان، در رفت و روب و ضبط و کفت و پخت و پز و شست و شو و... به شکل گیری حافظه ی طفل، یاری می رسانند؛ شله زرد خوشمزه ی خاله، شیک پوشی دایی، بداخلاقی های عمه، پیگیری و مداومت عمو در امور و... سروصدا یا بی سروصدایی همسایه و... بالاخره مدرسه و معلم و هم کلاسی ها و جامعه و مردم نیز، به نوبه ی خود برای طفل "الگو" می سازند؛ گرگ درنده است، روباه حیله گر است، موش زیرک است، اسب حیوان نجیبی ست و ابر و باد و مه و خورشید و فلک... پس گفتار، پندار و کردار طفل، طی رشد و تکامل، توسط افراد و نهادهای مختلف، مستقیم و غیر مستقیم، "دست کاری" (منی پوله) (2) می شود، و به این صورت سلایق ما در انتخاب هرچیز، شکل می گیرد! این الگوها توسط همان "ژن"های موروثی، در ذهن طفل ترکیب می شوند، و "ساختار اندیشگی" او را شکل می دهند؛ اما همان گونه که دو معمار، با وجود همسن بودن و هم کلاس بودن، برای یک طرح مشخص در فضا و زمان واحد، دو نقشه ی متفاوت ارائه می کنند، انسان ها نیز با وجود رشد در یک محیط برابر، به دلایلی بیولوژیک و روانی، متمایز می شوند. "تفاوت" هم نه نشانه ی برتری یا کهتری "این" نسبت به "آن"، بلکه تنها نشانه ی "دیگر" بودن "این" با "آن" است. گاه از روی غریزه، از خود یا دیگران پرسیده ایم؛ چرا دو برادر، یا یک خواهر و برادر در یک خانواده، دو سلیقه ی سیاسی متفاوت دارند؟ چرا برادر یا خواهری در یک خانواده با تلاش و جستجو پیش می رود، و دیگری در همان خانواده بیعار و ولگرد بار می آید؟ چرا یکی به علوم و دیگری به ادبیات علاقمند است؟ چرا یکی پرخاشگر و دیگری آرام است، و... حاصل جمع مشاهدات و تجربیات، در نتیجه ی ترکیب و تنظیم ژن های متفاوت، باور و جهان بینی شخص را می سازند. هر حرف یا عمل، هر مشاهده یا تجربه، بسته به موقعیت تاریخی و جغرافیایی، تاثیری کوتاه مدت یا دراز مدت بر شخص می گذارد.
باری، ساختار اندیشگی ما، هر روزه از همه سو "دست کاری" (منی پوله) می شود. با تولد روزنامه (از قرن نوزدهم میلادی) و سپس رسانه های دیگر، به ویژه تله ویزیون (در ابتدای قرن بیستم)، شتاب اثرگذاری و "دست کاری" افزایش یافت، و در دوران ما "اینترنت"، سرعت این "دست کاری" را به "ثانیه"ها فرو کاسته است. حتی از طریق ادبیات و هنر، افکاری به ذهن ما تزریق می شود که به تدریج از "آن" ما، و خودی می شوند. در دهه ی دوم سلطنت رضا شاه که "ناسیونالیسم"، بصورت مصنوعی در کالبد فرهنگ ما تزریق می شد، "پارسی" بودن، به عنوان "پاک نژادی" و "اصالت" بکار می رفت، و حتی با تغییرات و تحریفات برخی ابیات شاهنامه، این نهاد را در ذهن فرهنگی جامعه ی ایرانی، تزریق می کردند (جهت "متمایز" کردن ایرانی از همسایگان ترک و عرب و هندی و...) در همه گیر شدن این "دست کاری"، امثال "ذکاء الملک فروغی" و پژوهشگرانی چون رشید یاسمی، تقی زاده، سعید نفیسی، مجتبی مینوی و دیگران (آگاهانه یا ناآگاهانه) می دمیدند، به گونه ای که در اذهان روشنفکرانی نظیر هدایت نیز رسوخ کرده بود. آثار هدایت پر از مفاهیمی از قبیل "عرب پابرهنه"، "عرب سوسمارخور" و غیره است و گرایش او به فراگیری زبان پهلوی، بازگشت به فرهنگ و مذهب پیش از اسلام، یافتن واژه های اصیل در زبان فارسی، و... جملگی نوعی گریز از مفاهیمی بود (اسلامی، شیعی، عربی، و..) که از دوران صفویان تا مشروطیت در ذات فرهنگی ما تزریق شده بود (ر.ب. آجودانی؛ هدایت و ناسیونالیسم). کمتر کسی از خود سوال می کرد که چگونه یک "نژاد"، از این همه هجوم، از "هون"ها و "خزر"ها و اسکندر و یونانیان و رمی ها و اعراب، تا چنگیز و مغول ها و تیمور و گورکانیان ووو، "دست نخورده" و نیامیخته، عبور کرده است؟ چگونه ذهن "کلاسیک" و "چارچوب" پسند انسان قرن نوزدهمی، به "بی شکلی" کوبیسم، یا بی فرمولی "دادائیسم"، علاقمند شد؟ چگونه ایدئولوژی های ناپسندی چون فاشیسم و نازیسم و... این همه طرفدار پر و پا قرص پیدا کرد؟ و چه شد که در فاصله ی کوتاهی، این ایدئولوژی ها مذموم و ناپسند شد، به گونه ای که بسیاری گذشته ی نازی و فاشیست خود را انکار می کردند؟ چگونه ابعاد زیبایی از قرنی به قرن دیگر، از "چاقی" و "درشتی" به لاغری و کم وزنی تغییر یافت؟... محبوبیت یک قهرمان ورزشی، یا ستاره ی سینما، یا سیاستمدار و... یک جانی، قاتل، وطن فروش و... به کمک رسانه ها (منی پولاسیون) به نمونه ی شرافت و تقوا تبدیل می شود...
در دهه ی شصت و هفتاد قرن گذشته، برای رواج و فروش بیشتر لوازم آرایش و نظافت، تبلیغات بر روی استفاده از مواد شیمیایی در تهیه ی آنها متمرکز بود، و پیوسته تاکید می شد؛ این مواد "مو" را تقویت می کنند، پوست را شفاف می سازند، ووو... دو دهه بعد اما همان مفاهیم، در همان جهت (فروش بیشتر)، به ضد خود تبدیل شدند. حالا همان مواد شیمیایی "تقویت کننده"، مضر و "سرطان زا" شده بودند! تا دهه ی هشتاد قرن گذشته، از هر سه نفر آمریکایی، دو نفرشان سیگار یا توتون می کشیدند، و آمریکا در ردیف اول مصرف دخانیات جهان قرار داشت. از جایی اما ناگهان ورق برگشت و به فاصله ی ده سال، حتی سیگار کشیدن در خیابان و فضای آزاد هم نگاه های نفرت بار رهگذران را جلب می کرد. بزرگ ترین تولید کنندگان سیگار در آمریکا (لایت، کمل، مالبرو)، روزانه در این یا آن دادگاه محکوم شدند و میلیون ها دلار خسارت به مصرف کنندگان پرداختند، و بالاخره هم طبق یک ماده قانون، تولید کنندگان موظف شدند روی بسته های سیگار و توتون قید کنند که "استعمال دخانیات، سرطان زا و مرگ آور است"! (دعوای اصلی، جنگ "قدرت" با صاحبان ثروتمند "دخانیات" بود) حول و حوش همین ایام، جهان ناگهان متوجه ی طبیعت و محیط زیست شد، انگاری لایه ی اوزون در یک روز به دنیا آمد و توسط گاز "سی او" به مرگ تهدید شد، و... بیماری مصرف "اکولوژیک" یا "ارگانیک" جهان نو را چنان اشغال کرد که یک روز، همسایه ی آمریکایی من، با عصبانیت بسته ی مغز گردو را از سبد خرید من برداشت، به قفسه بازگرداند، و بسته ای مغز گردوی "ارگانیک" بجای آن انتخاب کرد! وقتی برایش توضیح دادم که درخت گردو معمولن بصورت وحشی روی بلندی ها و دور از "دست کاری" انسان سر می کشد و اصولن نمی تواند غیر اکولوژیک باشد، معلوم شد حتی نمی داند گردو روی درخت بعمل می آید! با این همه گفت متخصصین اشتباه نمی کنند! کدام متخصص؟ آنها که در بخش تبلیغات فروش اجناس استخدام شده اند، حقوق می گیرند تا مشتری را قانع کنند که با طیب خاطر قیمت بالاتری بپردازد؟ (3)
با ناآرامی های ابتدای دهه ی هشتاد در لهستان، سیاستمداران غربی (یک سوی جنگ سرد علیه "بلوک شرق") از بیم آن که جنبش "همبستگی" در لهستان نیز، به سرنوشت قیام مردم مجارستان (1956) و بهار پراگ (1968) دچار نشود، با تمام قوا و به کمک رسانه ها از "جنبش همبستگی" دفاع می کردند و هر روزه اخبار "جنبش" در رسانه های غرب "بزرگنمایی" می شد. از جمله شبکه ی گسترده ی "سخن پراکنی بریتانیا"، فیلم هایی از آشوب و تظاهرات در لهستان نشان می داد، که در آن خبرنگاری وقایع را زنده (از لهستان) گزارش می کرد. یک دهه بعد (پس از فروپاشی "دیوار برلین")، این "خبرنگار" بازنشسته شد، یا کنار رفت، یا اخراج شد، (به یاد ندارم). در کتابی از شرح وقایع زندگی اش، از جمله اعتراف کرد که در آن ایام، هرگز به لهستان سفر نکرده، و هر روز در استودیو فرستنده، گزارش تهیه می کرده، در حالی که فیلمی از جایی در لهستان، پشت سرش نمایش داده می شده است! این "اعتراف" اما به سرعت به ضد خود تبدیل شد. از آن پس هر دیکتاتور ضمن استفاده از همین روش برای تحریف وقایع جامعه ی خود، واقعیات نمایش داده شده از سوی "دیگران" را، "جعل" و "دست ساز" نامید، و تکذیب کرد! در چنین جهانی، به راستی "واقعیت" کدام است؟ اگر جمله ی معروف "کانت" (من فکر می کنم، پس هستم) کاربرد محدودی دارد (چون خیلی ها در واقع "فکر" نمی کنند، اما هستند)، کاربرد جمله ی زیبای "ریموند کارور" (وقتی از "عشق" سخن می گوییم، از چه حرف می زنیم؟) همیشگی ست. کافی ست بجای واژه ی "عشق"، مفهوم مورد نظرتان را بگذارید؛ وقتی از "ایدئولوژی" سخن می گوییم،... وقتی از "مذهب" سخن می گوییم، ... وقتی از "سیاست"،... وقتی از "عقیده"... وقتی از "سلیقه" سخن می گوییم، از چه حرف می زنیم؟ می توانید تا بی نهایت ادامه دهید.
همین تله ویزیون که موثرترین و در عین حال، خطرناک ترین وسیله ی "دست کاری" (منی پولاسیون) ذهن انسان است، روزگاری نه چندان دور، از سوی جامعه شناسان و روان شناسان و "متخصصین امور تربیتی" وسیله ی جداسازی افراد خانواده و ویران کننده ی "روابط اجتماعی" قلمداد می شد؛ می گفتند و می نوشتند و دلیل و برهان می آوردند که تله ویزیون "جامعه" را متلاشی می کند، "ارتباط"های خانوادگی و دوستانه را نابود می کند وو... لطیفه ای می گفت شخصی از طریق تله ویزیون خبردار شده که همسایه اش چند روز پیش مرده، و ... امروز اما در اتوبوس و قطار و فروشگاه و پیاده رو و خیابان و خانه و توالت و...، از هر ده نفر، نه نفرشان سر در "موبایل" دارند و ارتباط های خانوادگی و اجتماعی ده ها برابر تماشای تله ویزیون در دهه های هفتاد و هشتاد قرن گذشته، تهدید می شود. لطیفه ها در مورد دوستی، ازدواج، همخوابگی و زایمان اینترنتی و تلفنی دست به دست می چرخد و... اطلاعات جوان ها از "کیم قارداشیان"، هشتاد برابر اطلاعاتی ست که از مادرشان دارند اما نه تنها هیچ "متخصصی" بشر را "هشدار" نمی دهد، بلکه پنجاه درصد تبلیغاتی که از در و دیوار شهرها بالا می روند، بخش بزرگی از روزنامه ها و ساعات پخش تله ویزیون ها و... نام مدل و کمپانی سازنده ی موبایل های تازه را فریاد می زنند. جالب آن که همه هم تحت تاثیر همین تبلیغات (منی پولاسیون) می خواهند آخرین مدلش را داشته باشند، ضمن آن که به خوبی می دانند همین که از مغازه بیرون آمدند، به سر پیج اول نرسیده، مدل تازه تری به بازار آمده! هنگام انتشار هر جلد از سری رمان های "هاری پاتر" (مانند بسیاری تولیدات دیگر از جمله فیلم های هالیوودی)، چنان هیاهو و جنجالی بر پا می شود که نه تنها در کشورهای انگلیسی زبان، که حتی در بازار خنده آور "نشر" (بخوان "بازار سانسور") در ایران امروز، چند صد نفری شبانه کنار پیاده رو می خوابند تا یک جلد از "اولین"ها را، صاحب شوند! به فرض محال، فرض کنیم که همه، آن کتاب را در اولین بیست و چهار ساعت می خوانند، یک نفر از این جماعت اما، در هیچ کجای جهان از خود نمی پرسد؛ اگر این شاهکار خلقت و "کتاب مقدس" را یک ماه دیرتر بخواند، چند سانتی متر از قدش کم می شود؟
در شیمی جدولی هست به نام "جدول مندلی اف" که در آن فلزات و شبه فلزات، به نسبت آلیاژهای نزدیک و بستگی شیمیایی شان، کنار هم قرار گرفته اند. هرچه این خانه ها بهم نزدیک تر باشند، عناصر جای گرفته در آنها، به یک خانواده نزدیک تر اند. در ابتدای قرن بیستم، هنوز بسیاری از این خانه ها خالی بود. به ترتیب و با کشف عناصر و آلیاژهای تازه، خانه های جدول مندلی اف تکمیل می شدند. جدول مشابهی، بسیار وسیع تر، از مفاهیم و پدیده ها در ذهن انسان نیز موجود است، که برخلاف جدول مندلی اف، قابل انعطاف است و برای عناصر و مفاهیم تازه جا باز می کند، و گاه عنصری پیشرفته، جای عنصر قدیمی را می گیرد. از آنجا که انسان سنتی متمایل به "داوری" نهایی همه ی پدیده ها بر مبنای "درست" و "نادرست" است، می کوشد این "ساختار ارزشی" (جدول) را هرچه محدودتر نگهدارد، چرا که داوری با چند "معیار" محدود، سهل تر و سریع تر به نتیجه می رسد. هرچه انسان سنتی تر و محافظه کارتر باشد، برای دریافت مفاهیم و عناصر تازه، "سخت پذیر"تر است. بنابراین پدیده های "تازه" در مقابل جدول کوچکی که پر باشد، به سرعت "مردود" و "مطرود" محسوب می شوند، ("پیش داوری"). همین انسان سنتی، به دلیل هجوم مفاهیم نو، در بسیاری موارد در پس ذهنش به نامقبولی دستگاه داوری اش، واقف است، و به دلیل "منی پولاسیون" جهان نو، تلاش می کند کهنگی و "ماندگی" اش را با پوششی از مفاهیم مدرن و مقبول، تزیین کند. (به عبارتی تظاهر به مفاهیم مقبول و متداول، با وجودی که در عمق اندیشه اش به آنها باور ندارد)، یعنی تن به "التقاط" (دوگانگی و چند گانگی) می دهد و ضمن حفظ ارزش های کهنه، به نو بودن خود "جلوه" می فروشد (4). از آنجا که چنین التقاطی (تظاهر به "نو" بودن، با حفظ کهنگی) ناممکن است، این "درهم جوشی"، فرد را دچار تناقض گویی و سردرگمی می کند. شاید بشود در کلام، بسیاری از مفاهیم متضاد را کنار هم گذاشت ("روشنفکر مذهبی"!)، و توجیه کرد. در عمل و به تجربه اما، بارها و باره ثابت شده که چنین تلفیقی ناممکن است. چنین انسانی بناچار، ابتدا دچار "فرصت طلبی" می شود (در هر موقعیت به ارزشی مطابق مکان و زمان، متوسل می شود تا "مقبول" جلوه کند) فرصت طلبی نیز، تابعی از "عافیت اندیشی" ست. (چه بگویم تا مقبول جمع باشم)؛ گفتن از چیزی، و عمل به چیزی دیگر! به عنوان مثال، انسان سنتی به مفاهیمی از قبیل "برابری جنسی"، آزادی های جنسی، نژادی، زبانی و غیره، باور ندارد اما به دلیل مقبولیت این مفاهیم در دنیای نو، بظاهر از آنها دفاع می کند. هم از این رو، آگاه یا ناآگاه، تن به التقاطی "ناممکن" می دهد و اغتشاش فکری در همه ی اعمال و رفتارش هویداست، و البته باور ندارد که دیگران این تناقض و تزویر را به روشنی در می یابند. گاه موفق هم می شود که ذهن دیگران را نسبت به باور خود "دست کاری" (منی پوله) کند و علیرغم ریا و دروغ و تقلب، دست کم برای مدتی مورد تایید جماعتی باشد.
در یک بریده ی تصویری که به مناسبت بزرگداشت یک هنرمند قدیمی تهیه شده، مصاحبه گر از او می پرسد؛ "کدام یک از فیلم هایتان را بیشتر دوست دارید"؟ خانم پاسخ می دهد؛ "همانی که مردم بیشتر دوست دارند"! شاید بینندگان، این پاسخ را به عنوان یک امتیاز بزرگ، به حساب هنرمند بگذارند. اولین پرسش اما این است که مردم کدام فیلم شما را بیشتر دوست دارند؟ اگر می دانید، پس می توانید نام ببرید، و اگر نمی دانید، چگونه باید به پاسخ "مردم" دست یافت؟ این پاسخ پا در هوا در فضایی ارائه می شود که همه آموخته اند ("دست کاری" شده اند) که مطابق مد روز، از "مردم" بگویند و به اصطلاح "روغن ریخته را وقف امام زاده کنند"؛ برای "مردم" زندگی می کنم، قصدم خدمت به "مردم" است، "عاشق مردم"ام و از این قبیل "استریو تایپ"های معمول زمانه (5). سارقی متهم به میلیاردها اختلاس، در یک محاکمه ی "دست ساخته"، مدعی می شود که قصدش (از این دزدی بزرگ) خدمت به "مردم" و "میهن" بوده است! اما "مردم" یک اسم عام است، و جنبه ی "خاص" آن، همسایه ای ست که از مزاحمت های من در عذاب است، دوستی ست که از رفتار من دلخور است، مخاطبی ست که از دروغ و کلاهبرداری من شکوه دارد و...! من اما هم چنان معتقدم که نه دروغگو هستم، نه کلاهبردار، و "تنها" در جهت خدمت به "مردم" و "میهن" عمل کرده ام! حتی قاتل پای چوبه ی دار، می گوید اگر "مردم" اعدام مرا می خواهند، با طیب خاطر می پذیرم! در "منی پولاسیون" مفاهیم، حتی سوال به گونه ای مطرح می شود که جواب (مورد نظر) را در دهان مخاطب می گذارد؛ نظر شما درباره ی "شهید شدن" شیخ فضل الله نوری چیست؟ فکر می کنید کدام بخش از نظرات علی شریعتی سبب شد تا او را "پدر انقلاب ایران" بنامند؟ و...
***
(1) بخش بزرگی از این یادداشت، در 1993 با عنوانی دیگر و در جایی دیگر منتشر شده است.

(2) واژه ی انگلیسی-فرانسوی
manipulation "
منی پولاسیون، معنا و مفهومی وسیع تر از "دست کاری" دارد. عروسک گردانی که با چند نخ یا سیم، عروسک هایی را به "زندگی" روی صحنه وامی دارد، و جای آنها سخن می گوید، کارش "منی پولاسیون" است، به گونه ای که تماشاگر، با وجود آگاهی به "عروسکی" بودن شخصیت ها، غرق روایت می شود. آنچه روی صحنه ی تیاتر، یا بر پرده ی سینما اتفاق می افتد نیز، نوعی "منی پولاسیون" است. شیفتگی ما به بازی و شکل و شمایل بازیگران نیز، اغلب تحت تاثیر داستان ها و شایعاتی ست که رسانه های "زرد" در مورد آنها می پراکنند. زندگی نامه ی خانم "ریفنشتال"، سینماگر آلمانی را که با چند فیلم تبلیغاتی برای هیتلر و رایش، قلب جوانان آلمان را تسخیر، و جذب "نازیسم" کرد، بخوانید. رایش و هیتلر اولین نمادهای قدرت در تاریخ اند که "وزیر تبلیغات" داشتند. کار آقای "گوبلز" برافراشته نگهداشتن پرچم رایش بود. بنا به نظر "گوستاو لوبون" (جامعه شناس قرن نوزدهمی فرانسه)؛ "منی پولاسیون" می تواند به یک کشتار یا قتل عام جمعی منتهی شود، و به حساب پیروزی درخشان و افتخار گذاشته شود. طی دویست سال جنگ های صلیبی نیز، هر دو سوی ماجرا، مسیحیان و مسلمانان، برای رهایی "قدس" (سرزمینی که بنا بر قراردادهای سیاسی و مذهبی، برای هر دو طرف "مقدس" قلمداد شده)، می جنگیدند. یکی از بهانه های تاسیس اسرائیل در منطقه، همین بازپس گرفتن "قدس"، از مسلمانان (دشمن) بوده است. اریش فروم می نویسد؛ افکار و رفتار ما گاه از سوی کسانی که هرگز ندیده و نشناخته ایم، هدایت می شوند. باری، جامعه شناختی و روان شناختی "توده"ها، توان منی پولاسیون "قدرت" را افزایش می دهد تا "توده" را در راستای مطلوب خود جهت بدهد. امر به معروف و نهی از منکر، در اشکال و ابعاد مختلف، در جهت "منی پوله" کردن توده هاست. آن که عمل مرا "زشت" می نامد (نهی از منکر)، به زبانی دیگر می گوید که خود مرتکب آن عمل نمی شود. چگونه رفتار کنیم تا محبوب و مقبول باشیم (امر به معروف) نیز، به این معناست که آمر، خود را دارنده ی آن "صفت نیک" قلمداد می کند؛ کسب مرتبه ی والاتر، (منی پولاسیون) در ذهن مخاطب! فراموش کردن یک بحران اجتماعی بزرگ، وقتی به وسایلی توجه جامعه و توده را به سمتی دیگر می چرخانند، وو... بهررو، "منی پولاسیون" مفهومی ست وسیع، و "اثر گذاری"، "تاثیر"، "نفوذ" یا "دستکاری"، به تنهایی گویای این مفهوم نیست.

(3) اواخر قرن گذشته نهضتی در مورد "صرفه جویی" در مصرف برق و آب گرم، در دانمارک شکل گرفت و در مدتی کوتاه، جمعیتی حدود صد هزار نفر (از پنج میلیون) به آن پیوستند. از جمله تلاش می کردند ثابت کنند که خاموش نگهداشتن یک چراغ در یک خانه، در مواقع غیر ضروری، می تواند مانع تولید چه و چقدر گازهای گلخانه ای شود و... تا این که یک شیمی دان دانمارکی در یک برنامه ی تله ویزیونی، با آمار و ارقام، مدعی شد که مقدار گاز گلخانه ای تولید شده از روشن بودن یک چراغ در یک خانه، ضربدر حدود یک میلیون خانه (در دانمارک)، ضربدر سیصد و شصت و پنج روز سال، معادل تولید گاز "سی او" از یک بوئینگ 747 در یک سفر رفت و برگشت به هنگ کنگ است! و یک مانور محلی یک ساعته ی هواپیماهای "ناتو"، معادل یا بیشتر از آن پرواز بوئینگ، گاز گلخانه ای تولید می کند! و... ناگهان باشگاه طرفداران محیط زیست، "پنچر" شد!

(4) مثل ایستادن در درگاهی، با پایی در اتاق، و پایی بیرون، تا اگر بگویند "بفرمایید تو"، بگوییم "تو هستم"، و اگر بگویند بفرمایید "بیرون"، بگوییم "بیرونم"! می شود البته عمری بر سر چهارراهی ایستاد، و با افتخار گفت که من چهار "گزینه" دارم. گیرم راهی پر از درنده و گزنده، و راهی پر از چاله چوله و دست انداز، و راه سوم پر از مخافت های دیگر... باشد. آن که حتی به "اشتباه"، یکی از راه ها را برگزیده، بهررو مسافتی طی کرده و به جایی رسیده، و از آن که بر سر چهارراه مانده، چند قدمی "پیش" است. می شود در استانه ی سالن ایستاد و با افتخار گفت؛ سیصد انتخاب دارم. اما دعوت شوندگان به تدریج از راه می رسند و صندلی ها را اشغال می کنند، و پیوسته از کمیت "حق انتخاب" من کاسته می شود تا آنجا که تنها یک صندلی خالی می ماند؛ همان که "دیگران" برای من "انتخاب" کرده اند!

(5) Politicaly correct
به معنایی همان "ابن الوقت" بودن، سخن گفتن به "مصلحت روزگار"، و به نوعی همان "فرصت طلبی"ست. مفاهیمی نظیر "مردم" و "میهن" توسط سیاستمداران و صاحبان قدرت، حتی خیانتکارترینشان، تنها و تنها برای جلب نظر توده، و "دست کاری" مفاهیم مطابق منافع خودشان، بکار می رود. بیان مطلب مطابق "منوی روز"! اما این "روز" بنا به مصلحت زمانه و با تغییر تاریخ و جغرافی، عوض می شود و آن که سعی دارد "پولیتکالی کورکت" باشد، پیوسته "مصلحت اندیش" و "فرصت طلب" می ماند.

بخش دوم (پایانی) را اینجا بخوانید؛
https://www.goodreads.com/author_blog...
4 likes ·   •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on April 23, 2016 01:19
No comments have been added yet.