Ali Ohadi's Blog, page 18
November 2, 2014
داستان کوتاه
عمر داستان کوتاه به دوران "ادبیات شفاهی"، به روزگار افسانه و تمثیل، پیش از شهرنشینی انسان باز می گردد. از همین رو مانند اجداد اولیه اش "فابل ها"، قصه های پریان و جادوان، همواره کوتاه، و دارای جامعیت معنا بوده است. از نگاه فشردگی و ایجاز، داستان کوتاه بلافاصله پس از شعر قرار دارد، کم و بیش با همان جاذبیت. "جفری چاوسر" (انگلیسی)* تقریبن تمامی داستان های کوتاهش را به زبانی موزون نوشته است.
کوتاه گویی در عین استحکام، نویسنده ی داستان کوتاه را به مراتب بیش از نوشتن یک رمان بلند، در تنگنا قرار می دهد و او را به دقت بیشتر در کنار هم نهادن جملات و توصیفات، و پرهیز از درازگویی وا می دارد. سال ها پیش در مصاحبه ای با بهرام صادقی، پرسیدم چرا رمان نمی نویسد؟ صادقی در نهایت سادگی پاسخ داد؛ (نقل به مضمون) بارها خواسته ام رمان بنویسم اما نتیجه، باز هم به یک داستان کوتاه ختم شده است! شاید تعریف داستان کوتاه، در بطن همین دو جمله باشد؛ روایتی فشرده، که تمامی جامعیت یک رمان را در دل خود دارد. "ادگار آلن پو" * نیز، کم و بیش به همین نکته اشاره دارد؛ "روایت تصویری واضح از یک حادثه، درباره ی موضوع و شخصیتی مشخص"! چنین تعریفی به آن معنا نیست که داستان کوتاه به "رمان" ترجیح دارد. بسیاری از رمان های معاصر، در خلاصه گویی و انسجام روایت، دارای همان استحکام داستان کوتاه اند. نمونه های بارز این گونه رمان کم نیست؛ "اولیس" جیمز جویس، "فانوس دریایی" ویرجینیا وولف، "مالون می میرد" ساموئل بکت و...
اگر آن گونه که برخی منتقدین ادبی معتقدند، "ازوپ" در یونان چند قرن پیش از میلاد را، بمثابه اولین نویسنده ی کتبی داستان کوتاه بپذیریم، گویی از ابتدا قراردادی نانوشته مقرر می داشته که در داستان کوتاه، هر کلمه بیان یک حرکت باشد. از این نگاه، داستان کوتاه، با وجود قدمت بیشتر، امروزی تر از رمان بنظر می آید. حتی داستان های کوتاه "جووانی بوکاچیو"* با وجود عمری نزدیک به پنج قرن، امروزی تر از بسیاری از رمان های معاصر بنظر می آیند. هم چنین است داستان های کوتاه هزار و یک شب، که از اکثر رمان ها، جذابیتی بمراتب بیشتر دارند. به زبان دیگر، جذابیت داستان کوتاه، چندان به قدمت و نوع آن مربوط نمی شود. از این منظر، کافی ست داستان های واقع گرای "گی دو موپاسان"* را در کنار داستان های موجز و مدرن "دونالد بارتلمه"* و "جان آپدایک"* بسنجیم.
تاریخ نوشتن داستان کوتاه، از قرن چهاردهم میلادی در اروپا آغاز می شود. جفری چاوسر (داستان های کانتربری) و بوکاچیو (دکامرون) از اولین ها هستند. با اولین ترجمه ی هزار و یک شب (آنتوان گالاند)* در 1704، تحول در داستان کوتاه آغاز می شود، اگرچه هنوز هم تا اواسط قرن نوزدهم و انتشار اولین مجموعه ی داستان، فاصله ای یکصد ساله باقی ست. "والتر اسکات" * و "چارلز دیکنز"* در انگلیس، و "ناتانیل هاثورن"* در آمریکا با انتشار مجموعه داستان، از اولین نام آوران این خطه اند. از همین ایام، سنت انتشار داستان در روزنامه ها آغاز می شود، و محبوبیت داستان، افزایش می یابد. با این همه تا ادگار آلن پو که تعریف و مشخصاتی برای داستان بطور عموم، و داستان کوتاه بالاخص ارائه کند، باز هم زمانی می گذرد، دورانی که مجموعه های برادران "گریم"* در آلمان، مجموعه قصه های پریان "مریمه"* در فرانسه، و... منتشر شده است. از بوکاچیو (دکامرون) تا موپاسان، و از موپاسان تا چخوف، و تمامی قرن بیستم تا امروز، داستان کوتاه در طول شش قرن، دچار دگرگونی های بسیار شده و پیوسته موجزتر و منسجم تر گشته است.
داستان های اولیه نظیر "هزار و یک شب"، "دکامرون" و "حکایت های کانتربوری"، هرکدام با پیش زمینه های مشابه، راوی روایت های گوناگونی بوده اند. پیش زمینه ی داستان، رابطه ی تنگاتنگی با شیرینی زندگی، فراموشی گذر زمان و راندن یا متوقف کردن مرگ، دارد؛ "شهرزاد" در هزار و یک شب، قصه می گوید تا مرگ را از خود، دور نگهدارد. داستان های "دکامرون" از زبان مردمی ست که از مرگ (طاعون در فلورانس) گریخته اند و نیت پنهانی شان گذار زمان و فراموشی مصیبت مرگ است، همان گونه که در حکایت های کانتربوری، زائران قصد دارند با قصه، از سنگینی گذر زمان بکاهند، یا در هفت گنبد نظامی و... قصه های راویان و نقالان در کاروانسراهای قرون وسطا، که خستگی راه را از تن مسافران می ستردند. اگرچه بنظر می رسد داستان کوتاه، در ابتدا با افسانه ها و قصه های شرقی به دنیا آمد، سپس تر اما در غرب بود که به کیفیت های تازه ای آراسته گشت و قوانین و قواعدی نانوشته پیدا کرد. در طول قرن بیستم به تنهایی، به ویژه از جنگ دوم جهانی به بعد، هم چون بسیاری زمینه های دیگر، در زمینه ی ادبیات و داستان کوتاه نیز، دگرگونی ها و شگفتی های بسیاری رخ داد. در طی این راه دراز اما، خطوط اصلی داستان از دست نرفته و همان افسانه های کهن، هربار به زبانی تازه و در قالب هایی مدرن، امروزی شده اند. بیشترین دگرگونی ها در فن (تکنیک) قصه گویی، شکل و زبان داستان ها صورت گرفته. چه بسا قصه های بی واقعه که در شکل و زبان تازه، به حکایتی شیرین تبدیل شده اند.
در حکایت ها و افسانه های اولیه، قهرمان ها دور از واقعیت روزمره ی زندگی بودند اما زبان روایت به زندگی مردمان کوچه و بازار، نزدیک بود و قهرمانان قصه؛ پریان و جادوان و مافوق انسان ها، به زبانی ساده و عامیانه روایت می شدند. هرچه قهرمانان قصه از دنیای آرزو و خیال فروآمدند و به واقعیت زندگی روزمره ی نزدیک تر شدند، زبان قصه از روزمره گی کوچه و بازار فاصله گرفت، و از احساسات سطحی و ساده ی انسانی تهی شد، و به نخبه گرایی و "ادبیت" میل کرد. قصه ها به تدریج از "ناشکیلی" و درهمی افسانه ها دور، و به فرم های معین و فنون آگاهانه متمایل شدند. با ظهور فرم ها و مکاتب مختلف، اخلاق گرایی و مقدس مآبی نیز، در قصه ها رنگ باخت و "واقع گرایی" برجسته تر شد. از رنسانس به این سو، داستان کوتاه با شخصیتی مستقل از گونه های دیگر ادبی، بازسازی شد. شاید اولین نویسنده ای که در قالب تعریف تازه، به "ایجاز" در خارج از مرزهای اخلاق و مقدس مآبی روی آورد، "هاثورن" بود. نظرات "ادگار آلن پو" در قصه های کوتاه "هاثورن"، کم و بیش بچشم می خورد، اگرچه خود "پو" در این کار چندان موفق نبود اما قصه هایش بعضن به دقت داستان های پلیسی ست و "تصادف" و "تقدیر" در بیشتر آثارش غایب اند. تعریف "ادگار آلن پو"، ابتدا نه در آمریکا که در قاره ی اروپا دنبال شد. از اولین و شاخص ترین آنها می توان از "گی دو موپاسان" فرانسوی، و "سامرست موآم"* انگلیسی نام برد. موپاسان بیشتر تحت تاثیر واقع گرایی گوستاو فلوبر بود تا طبیعت گرایی امیل زولا. باید گفت که کم گویی (ایجاز)، و همه جانبه بودن شخصیت ها و روایات، از داستان های موپاسان آغاز می شود. او بی وصف روان شناختی شخصیت ها، در روایت قصه، تا حد امکان امساک بخرج می داد. پس از او، "او. هنری"* آمریکایی ست که این روش را تا حدی در داستان هایش دنبال کرد. اگرچه "او. هنری" را به دلیل درونمایه ی آثارش، بیشتر پیرو "چارلز دیکنز" می شناسند چرا که سوای واقع گرایی به سبک موپاسان، احساس و عواطف نیز در داستان های کوتاه "او. هنری" موج می زند. "مارک تواین"* به بومی گرایی پرداخت و این شکل واقع گرایی به آثار نویسندگان روس نیز سرایت کرد، و با شهرت تورگنیف*، گوگول* و... بر داستان کوتاه جهان اثر گذاشت.
در نیمه ی دوم قرن نوزدهم در اروپا، ابتدا داستان های "توماس هاردی"* و "کیپلینگ"*، و در انتهای قرن، مجموعه ی "شرلوک هولمز" از "دویل"* منتشر شد و "اچ جی ولز"* بخاطر "سرزمین کورها" شهرت یافت. در آمریکا "هرمان ملویل"* و "هنری جیمز"* نیز به انتشار داستان های کوتاه پرداختند. و در روسیه، پس از تورگنیف و گوگول، بزرگانی چون "داستایوسکی"* و "تولستوی"* داستان کوتاه نوشتند. اما در انتهای همین قرن (نوزدهم)، با ظهور "چخوف"* و داستان هایی نظیر "شرط بندی"، "اتاق شماره شش"، "خانم با سگش" و... تحولی تازه در داستان کوتاه خلق شد. انقلابی که "سامرست موام" و "گی دو موپاسان" آغاز کرده بودند، با داستان های چخوف، بار دیگر زیر و زبر شد. اگرچه در آثار موپاسان و "او. هنری" رگه هایی از طنز بچشم می خورد اما پس از گوگول که با مهارتی فراموش ناشدنی، طنز را به یکی از ویژگی های داستان کوتاه تبدیل کرد، چخوف آن را به عنوان اصلی جدایی ناپذیر، به داستان بخشید. دو ویژگی "ایجاز" و "طنز" که در نیمه ی دوم قرن نوزدهم آغاز شد، در انتهای قرن رو به کمال نهاد، و اغلب نویسندگان، با تجربه ی روزنامه نگاری، داستان کوتاه را از رمانتی سیسم دور، و به واقع گرایی کشاندند.
جدا از طنز، که در فاصله ی کوتاهی از تورگنیف و گوگول تا چخوف، به نحو شگرفی رشد کرد و بالید، نویسندگان روسی در آثارشان گرایشی خاص به "بومی گرایی" داشتند. چخوف، بسیار بیش از تورگنیف و گوگول در اروپا و آمریکا شهرت یافت. از همین رو "بومی گرایی" با نام چخوف، همه گیر شد، و به نوعی انقلابی تازه در شکل و زبان داستان بوجود آورد. عنصر دیگری که با چخوف، در شکل و زبان داستان گسترده شد، "بی اتفاقی"ست. به زبان دیگر نوشتن داستانی که در آن هیچ اتفاقی نمی افتد، از چخوف آغاز شد اما در این زمینه نویسندگان آمریکایی شگفتی های تازه آفریدند، که هم چنان در ادبیات آن سوی اقیانوس، ادامه دارد و نام آورانی چون "ری برادبری"* و "جان آپدایک"* به جهان ادبیات بخشیده است. با چخوف، توضیح در مورد شخصیت ها نیز، از میان رفت و عناصر داستان، در عمل خود را شرح می دادند، همان اندازه که به کار روایت می آمد. چخوف نیازی نمی دید تا همه ی ابعاد یک شخصیت را بشکافد. همین قدر که او را بر سر زمین، یا در قهوه خانه، یا در خانه و ... می بینیم، کافی ست تا ابعاد دیگر شخصیت را در ذهن خود بسازیم. روایت های چخوف، نوعی عکس برداری از یک لحظه ی زندگی، یا اشخاص درگیر در آن است؛ تصاویری از زندگی روزمره، شرح حال و روزگار شخصیت ها در درون یک حادثه، یا "بی حادثه گی" کسالت بار. با چخوف، نیاز به "قهرمان" و "شناسنامه" از صحنه ی داستان محو شد. او در نهایت خلاصه گویی و ایجاز، شخصیت هایی جهان شمول آفرید که گاه گفتار و رفتارشان در تصویری که نویسنده ارائه کرده، به نوعی آینه داری رو در روی واقعیت است.
بیرون از آمریکا، ابتدا انگلیسی زبانان به سبک چخوف گراییدند، و "کاترین منسفیلد"* (نیوزیلندی) یکی از آنها بود، اگرچه همه ی کارهای منسفیلد از ایجاز و فشردگی چخوف گونه بهره ندارند. "سامرست موام" و "جوزف کنراد"* نیز، از زمره ی پیروان چخوف اند اما "جیمز جویس"* این ایجاز را با گامی بلند طی کرد. با "دوبلینی ها"، بناگهان شکل و زبان تازه ای برای روایت، قدم به عرصه ی داستان کوتاه گذاشت. در آمریکا نیز، پیش از همینگوی*، "شروود اندرسن"* از الگوی چخوف پیروی کرد. با همینگوی، وسواس در مورد حذف جملاتی که اضافه بنظر می رسیدند، بیشتر شد و داستان به خلوصی هرچه فشرده تر تبدیل گشت. همینگوی در بازنویسی چندین و چند باره ی روایت هایش، مو را از ماست می کشید و تا حد ممکن، ناب می نوشت. پس از او "کالدول"*، "ویلیام سارویان"*، "جی دی سالینجر"* و... کار را با مهارت بی نظیری ادامه دادند تا آنجا که امروز، داستان کوتاه، به یک روایت موجز، و گاه در حد یک صفحه تبدیل شده است*. در ابتدای قرن بیستم "ویرجینیا وولف"* و "گراهام گرین"* به روال تازه روی آوردند. در طول این قرن، هر دهه نام های تازه ای با بدعت هایی تازه، داستان کوتاه را بسرعت از مدرنیسم به فرامدرنیسم سوق دادند. در آمریکا "ویلیام فالکنر"*، "اسکات فیتز جرالد" و... بدعت های تازه ای در نوشتن داستان گذاشتند. سپس داستان کوتاه، زیر سایه ی آثار "فرانتس کافکا"*، قرار گرفت و پس از جنگ دوم، با "جان اشتاین بک"*، و از دهه ی پنجاه، با ظهور "جی دی سالینجر"، عمر تحول در نوع داستان کوتاه، از "دهه" هم کوتاه تر می شود و با "فلانری اوکانر"*، "جیمز بالدوین"* و بالاخره "دونالد بارتلمی"* و "جان آپدایک"، و می نی مالیست های دهه ی هشتاد، چون "ریموند کارور"*، "ری برادبری"* و...، و هم زمان "دافنه دو موریه"* در انگلیس، "آلن رب گریه"* در فرانسه، "ایتالو کالوینو"* در ایتالیا، "خورخه لوییس بورخس"* و "کورتاسار"* در آرژانتین، "اونه تی"* در اروگوئه، "مارکز"* در کولومبیا، "بارگاس یوسا"* در پرو و بالاخره "یوکیو می شیما"* و "موراکامی"* در ژاپن و.... داستان کوتاه بکلی دگرگون شد.
*
برخی نویسندگان فارسی زبان می پندارند "مفید"گویی بمعنای چیدن کلمات و تعاریف قلمبه سلمبه کنار هم است. از همین رو داستان ها مجموعه ای است از کلمات قصار، و گاه "کاریکلماتور"هایی که از دهان همه ی شخصیت ها، یکسان فوران می کنند. گویی نویسنده قصد دارد "ضرب المثل" بیافریند، استفاده ای که معمولن از شعر کلاسیک (عمدتن حافظ) شده. خوانندگان نیز، تمایل دارند تا از حکایات "کد" (پند بر دیوار) بیرون بکشند.
Edgar Allan Poe (1809 – 1849)، نویسنده ای از جنبش رمانتی سیسم آمریکا که بیشتر بخاطر ترجمه ی آثارش توسط شارل بودلر، در فرانسه و سپس اروپا مشهور شد.
Sir Walter Scott (1771 – 1832)، نویسنده ی اسکاتلندی، خالق "آیوانهو".
Charles John Huffam Dickens، (1812 – 1870)، نویسنده ی دوران ویکتوریایی، با سبک "پیکارسک" سده ی شانزدهم، مشهورترین نویسنده ی انگلیسی پس از شکسپیر، متاثر از "هزار و یک شب"، و خالق شخصیت های ماندگاری در فرهنگ انگلیسی زبان، مانند "ابه نه زر سکروج"، "اولیور توییست"، "فاگین"، "پیپ"، "میس هاویشام"، "دیوید کاپرفیلد"، "ساموئل پیک ویک" و...
Nathaniel Hawthorne (1804 – 1864)، نویسنده ی آمریکایی مکتب رمانتی سیسم سیاه، معتقد به سه خصلت طبیعی انسان (تقصیر، گناه و شر) خالق آثاری چون "نامه ی اسکارلت" (1850)، "خانه ی هفت گوش" (1851) و...
William Somerset Maugham (1874 –1965) خالق سری داستان های کوتاه با شخصیت "آشندن" (مامور خفیه ی انگلیسی) که گفته می شود "یان فلمینگ" شخصیت "جیمز باند" را از او گرفته است. نویسنده ی "ماه و شش پشیز" که آخرین اثرش (1944) "لبه ی تیغ" نیز به فارسی ترجمه شده است.
Mary Flannery O'Connor (1925 – 1964)، که تنها فرصت یافت تا چهار رمان و 32 داستان کوتاه بنویسد. آثارش بیشتر در سبکی مشهور به "گوتیک جنوبی" با شخصیت های "گروتسک" است.
Ray Douglas Bradbury (1920 – 2012)، نویسنده ی داستان های رمزی که با "فارنهایت 451" به شهرت رسید. او ستایش شده ترین نویسنده ی آمریکایی قرن بیستم است..
(Geoffrey Chaucer 1343 – 1400), (Giovanni Boccaccio 1313, 1375), (John Hoyer Updike 1932 – 2009), (Antoine Galland 1646 – 1715), (Henri René Albert Guy de Maupassant 1850 – 1893), (Denis Diderot 1713 – 1784), (The Brothers Grimm, Jacob 1785–1863 and Wilhelm Grimm 1786–1859), (Prosper Mérimée 1803 – 1870), (William Sydney Porter 1862 – 1910, known as O. Henry), (Samuel Langhorne Clemens 1835 – 1910, known as Mark Twain), (Ivan Sergeyevich Turgenev 1818 –1883), (Nikolai Vasilievich Gogol 1809 –1852), (Thomas Hardy,1840 – 1928), (Joseph Rudyard Kipling 1865 – 1936), (Sir Arthur Ignatius Conan Doyle 1859 –1930), (Herbert George "H. G.” Wells 1866 –1946), (Herman Melville 1819 – 1891), (Henry James,1843 – 1916), (Fyodor Mikhailovich Dostoyevsky 1821 – 1881), (Count Lev Nikolayevich Tolstoy 1828 –1910), (Anton Pavlovich Chekhov 1860 –1904), (Katherine Mansfield Beauchamp Murry 1888 – 1923), (Joseph Conrad 1857 –1924), (James Augustine Aloysius Joyce 1882 –1941), (Ernest Miller Hemingway 1899 –1961), (Sherwood Anderson 1876 – 1941), (Erskine Preston Caldwell 1903 –1987), (William Saroyan 1908 – 1981), (Adeline Virginia Woolf 1882 – 1941), (Henry Graham Greene 1904 – 1991), (William Cuthbert Faulkner 1897 – 1962), (Francis Scott Key Fitzgerald 1896 – 1940), (Franz Kafka 1883 – 1924), (John Ernst Steinbeck, Jr. 1902 – 1968), (James Arthur Baldwin 1924 – 1987), (Raymond Clevie Carver, Jr. 1938 – 1988), (Donald Barthelme 1931 – 1989), (Dame Daphne du Maurier, Lady Browning 1907 – 1989), (Alain Robbe-Grillet 1922 – 2008), (Italo Calvino 1923 – 1985), (Jorge Francisco Isidoro Luis Borges 1899 – 1986), (Julio Cortázar, Jules Florencio Cortázar 1914 – 1984), (Gabriel José de la Concordia García Márquez 1927 – 2014), (Jorge Mario Pedro Vargas Llosa 1936), (Yukio Mishima, pen name of Kimitake Hiraoka 1925 – 1970), (Haruki Murakami 1949)
کوتاه گویی در عین استحکام، نویسنده ی داستان کوتاه را به مراتب بیش از نوشتن یک رمان بلند، در تنگنا قرار می دهد و او را به دقت بیشتر در کنار هم نهادن جملات و توصیفات، و پرهیز از درازگویی وا می دارد. سال ها پیش در مصاحبه ای با بهرام صادقی، پرسیدم چرا رمان نمی نویسد؟ صادقی در نهایت سادگی پاسخ داد؛ (نقل به مضمون) بارها خواسته ام رمان بنویسم اما نتیجه، باز هم به یک داستان کوتاه ختم شده است! شاید تعریف داستان کوتاه، در بطن همین دو جمله باشد؛ روایتی فشرده، که تمامی جامعیت یک رمان را در دل خود دارد. "ادگار آلن پو" * نیز، کم و بیش به همین نکته اشاره دارد؛ "روایت تصویری واضح از یک حادثه، درباره ی موضوع و شخصیتی مشخص"! چنین تعریفی به آن معنا نیست که داستان کوتاه به "رمان" ترجیح دارد. بسیاری از رمان های معاصر، در خلاصه گویی و انسجام روایت، دارای همان استحکام داستان کوتاه اند. نمونه های بارز این گونه رمان کم نیست؛ "اولیس" جیمز جویس، "فانوس دریایی" ویرجینیا وولف، "مالون می میرد" ساموئل بکت و...
اگر آن گونه که برخی منتقدین ادبی معتقدند، "ازوپ" در یونان چند قرن پیش از میلاد را، بمثابه اولین نویسنده ی کتبی داستان کوتاه بپذیریم، گویی از ابتدا قراردادی نانوشته مقرر می داشته که در داستان کوتاه، هر کلمه بیان یک حرکت باشد. از این نگاه، داستان کوتاه، با وجود قدمت بیشتر، امروزی تر از رمان بنظر می آید. حتی داستان های کوتاه "جووانی بوکاچیو"* با وجود عمری نزدیک به پنج قرن، امروزی تر از بسیاری از رمان های معاصر بنظر می آیند. هم چنین است داستان های کوتاه هزار و یک شب، که از اکثر رمان ها، جذابیتی بمراتب بیشتر دارند. به زبان دیگر، جذابیت داستان کوتاه، چندان به قدمت و نوع آن مربوط نمی شود. از این منظر، کافی ست داستان های واقع گرای "گی دو موپاسان"* را در کنار داستان های موجز و مدرن "دونالد بارتلمه"* و "جان آپدایک"* بسنجیم.
تاریخ نوشتن داستان کوتاه، از قرن چهاردهم میلادی در اروپا آغاز می شود. جفری چاوسر (داستان های کانتربری) و بوکاچیو (دکامرون) از اولین ها هستند. با اولین ترجمه ی هزار و یک شب (آنتوان گالاند)* در 1704، تحول در داستان کوتاه آغاز می شود، اگرچه هنوز هم تا اواسط قرن نوزدهم و انتشار اولین مجموعه ی داستان، فاصله ای یکصد ساله باقی ست. "والتر اسکات" * و "چارلز دیکنز"* در انگلیس، و "ناتانیل هاثورن"* در آمریکا با انتشار مجموعه داستان، از اولین نام آوران این خطه اند. از همین ایام، سنت انتشار داستان در روزنامه ها آغاز می شود، و محبوبیت داستان، افزایش می یابد. با این همه تا ادگار آلن پو که تعریف و مشخصاتی برای داستان بطور عموم، و داستان کوتاه بالاخص ارائه کند، باز هم زمانی می گذرد، دورانی که مجموعه های برادران "گریم"* در آلمان، مجموعه قصه های پریان "مریمه"* در فرانسه، و... منتشر شده است. از بوکاچیو (دکامرون) تا موپاسان، و از موپاسان تا چخوف، و تمامی قرن بیستم تا امروز، داستان کوتاه در طول شش قرن، دچار دگرگونی های بسیار شده و پیوسته موجزتر و منسجم تر گشته است.
داستان های اولیه نظیر "هزار و یک شب"، "دکامرون" و "حکایت های کانتربوری"، هرکدام با پیش زمینه های مشابه، راوی روایت های گوناگونی بوده اند. پیش زمینه ی داستان، رابطه ی تنگاتنگی با شیرینی زندگی، فراموشی گذر زمان و راندن یا متوقف کردن مرگ، دارد؛ "شهرزاد" در هزار و یک شب، قصه می گوید تا مرگ را از خود، دور نگهدارد. داستان های "دکامرون" از زبان مردمی ست که از مرگ (طاعون در فلورانس) گریخته اند و نیت پنهانی شان گذار زمان و فراموشی مصیبت مرگ است، همان گونه که در حکایت های کانتربوری، زائران قصد دارند با قصه، از سنگینی گذر زمان بکاهند، یا در هفت گنبد نظامی و... قصه های راویان و نقالان در کاروانسراهای قرون وسطا، که خستگی راه را از تن مسافران می ستردند. اگرچه بنظر می رسد داستان کوتاه، در ابتدا با افسانه ها و قصه های شرقی به دنیا آمد، سپس تر اما در غرب بود که به کیفیت های تازه ای آراسته گشت و قوانین و قواعدی نانوشته پیدا کرد. در طول قرن بیستم به تنهایی، به ویژه از جنگ دوم جهانی به بعد، هم چون بسیاری زمینه های دیگر، در زمینه ی ادبیات و داستان کوتاه نیز، دگرگونی ها و شگفتی های بسیاری رخ داد. در طی این راه دراز اما، خطوط اصلی داستان از دست نرفته و همان افسانه های کهن، هربار به زبانی تازه و در قالب هایی مدرن، امروزی شده اند. بیشترین دگرگونی ها در فن (تکنیک) قصه گویی، شکل و زبان داستان ها صورت گرفته. چه بسا قصه های بی واقعه که در شکل و زبان تازه، به حکایتی شیرین تبدیل شده اند.
در حکایت ها و افسانه های اولیه، قهرمان ها دور از واقعیت روزمره ی زندگی بودند اما زبان روایت به زندگی مردمان کوچه و بازار، نزدیک بود و قهرمانان قصه؛ پریان و جادوان و مافوق انسان ها، به زبانی ساده و عامیانه روایت می شدند. هرچه قهرمانان قصه از دنیای آرزو و خیال فروآمدند و به واقعیت زندگی روزمره ی نزدیک تر شدند، زبان قصه از روزمره گی کوچه و بازار فاصله گرفت، و از احساسات سطحی و ساده ی انسانی تهی شد، و به نخبه گرایی و "ادبیت" میل کرد. قصه ها به تدریج از "ناشکیلی" و درهمی افسانه ها دور، و به فرم های معین و فنون آگاهانه متمایل شدند. با ظهور فرم ها و مکاتب مختلف، اخلاق گرایی و مقدس مآبی نیز، در قصه ها رنگ باخت و "واقع گرایی" برجسته تر شد. از رنسانس به این سو، داستان کوتاه با شخصیتی مستقل از گونه های دیگر ادبی، بازسازی شد. شاید اولین نویسنده ای که در قالب تعریف تازه، به "ایجاز" در خارج از مرزهای اخلاق و مقدس مآبی روی آورد، "هاثورن" بود. نظرات "ادگار آلن پو" در قصه های کوتاه "هاثورن"، کم و بیش بچشم می خورد، اگرچه خود "پو" در این کار چندان موفق نبود اما قصه هایش بعضن به دقت داستان های پلیسی ست و "تصادف" و "تقدیر" در بیشتر آثارش غایب اند. تعریف "ادگار آلن پو"، ابتدا نه در آمریکا که در قاره ی اروپا دنبال شد. از اولین و شاخص ترین آنها می توان از "گی دو موپاسان" فرانسوی، و "سامرست موآم"* انگلیسی نام برد. موپاسان بیشتر تحت تاثیر واقع گرایی گوستاو فلوبر بود تا طبیعت گرایی امیل زولا. باید گفت که کم گویی (ایجاز)، و همه جانبه بودن شخصیت ها و روایات، از داستان های موپاسان آغاز می شود. او بی وصف روان شناختی شخصیت ها، در روایت قصه، تا حد امکان امساک بخرج می داد. پس از او، "او. هنری"* آمریکایی ست که این روش را تا حدی در داستان هایش دنبال کرد. اگرچه "او. هنری" را به دلیل درونمایه ی آثارش، بیشتر پیرو "چارلز دیکنز" می شناسند چرا که سوای واقع گرایی به سبک موپاسان، احساس و عواطف نیز در داستان های کوتاه "او. هنری" موج می زند. "مارک تواین"* به بومی گرایی پرداخت و این شکل واقع گرایی به آثار نویسندگان روس نیز سرایت کرد، و با شهرت تورگنیف*، گوگول* و... بر داستان کوتاه جهان اثر گذاشت.
در نیمه ی دوم قرن نوزدهم در اروپا، ابتدا داستان های "توماس هاردی"* و "کیپلینگ"*، و در انتهای قرن، مجموعه ی "شرلوک هولمز" از "دویل"* منتشر شد و "اچ جی ولز"* بخاطر "سرزمین کورها" شهرت یافت. در آمریکا "هرمان ملویل"* و "هنری جیمز"* نیز به انتشار داستان های کوتاه پرداختند. و در روسیه، پس از تورگنیف و گوگول، بزرگانی چون "داستایوسکی"* و "تولستوی"* داستان کوتاه نوشتند. اما در انتهای همین قرن (نوزدهم)، با ظهور "چخوف"* و داستان هایی نظیر "شرط بندی"، "اتاق شماره شش"، "خانم با سگش" و... تحولی تازه در داستان کوتاه خلق شد. انقلابی که "سامرست موام" و "گی دو موپاسان" آغاز کرده بودند، با داستان های چخوف، بار دیگر زیر و زبر شد. اگرچه در آثار موپاسان و "او. هنری" رگه هایی از طنز بچشم می خورد اما پس از گوگول که با مهارتی فراموش ناشدنی، طنز را به یکی از ویژگی های داستان کوتاه تبدیل کرد، چخوف آن را به عنوان اصلی جدایی ناپذیر، به داستان بخشید. دو ویژگی "ایجاز" و "طنز" که در نیمه ی دوم قرن نوزدهم آغاز شد، در انتهای قرن رو به کمال نهاد، و اغلب نویسندگان، با تجربه ی روزنامه نگاری، داستان کوتاه را از رمانتی سیسم دور، و به واقع گرایی کشاندند.
جدا از طنز، که در فاصله ی کوتاهی از تورگنیف و گوگول تا چخوف، به نحو شگرفی رشد کرد و بالید، نویسندگان روسی در آثارشان گرایشی خاص به "بومی گرایی" داشتند. چخوف، بسیار بیش از تورگنیف و گوگول در اروپا و آمریکا شهرت یافت. از همین رو "بومی گرایی" با نام چخوف، همه گیر شد، و به نوعی انقلابی تازه در شکل و زبان داستان بوجود آورد. عنصر دیگری که با چخوف، در شکل و زبان داستان گسترده شد، "بی اتفاقی"ست. به زبان دیگر نوشتن داستانی که در آن هیچ اتفاقی نمی افتد، از چخوف آغاز شد اما در این زمینه نویسندگان آمریکایی شگفتی های تازه آفریدند، که هم چنان در ادبیات آن سوی اقیانوس، ادامه دارد و نام آورانی چون "ری برادبری"* و "جان آپدایک"* به جهان ادبیات بخشیده است. با چخوف، توضیح در مورد شخصیت ها نیز، از میان رفت و عناصر داستان، در عمل خود را شرح می دادند، همان اندازه که به کار روایت می آمد. چخوف نیازی نمی دید تا همه ی ابعاد یک شخصیت را بشکافد. همین قدر که او را بر سر زمین، یا در قهوه خانه، یا در خانه و ... می بینیم، کافی ست تا ابعاد دیگر شخصیت را در ذهن خود بسازیم. روایت های چخوف، نوعی عکس برداری از یک لحظه ی زندگی، یا اشخاص درگیر در آن است؛ تصاویری از زندگی روزمره، شرح حال و روزگار شخصیت ها در درون یک حادثه، یا "بی حادثه گی" کسالت بار. با چخوف، نیاز به "قهرمان" و "شناسنامه" از صحنه ی داستان محو شد. او در نهایت خلاصه گویی و ایجاز، شخصیت هایی جهان شمول آفرید که گاه گفتار و رفتارشان در تصویری که نویسنده ارائه کرده، به نوعی آینه داری رو در روی واقعیت است.
بیرون از آمریکا، ابتدا انگلیسی زبانان به سبک چخوف گراییدند، و "کاترین منسفیلد"* (نیوزیلندی) یکی از آنها بود، اگرچه همه ی کارهای منسفیلد از ایجاز و فشردگی چخوف گونه بهره ندارند. "سامرست موام" و "جوزف کنراد"* نیز، از زمره ی پیروان چخوف اند اما "جیمز جویس"* این ایجاز را با گامی بلند طی کرد. با "دوبلینی ها"، بناگهان شکل و زبان تازه ای برای روایت، قدم به عرصه ی داستان کوتاه گذاشت. در آمریکا نیز، پیش از همینگوی*، "شروود اندرسن"* از الگوی چخوف پیروی کرد. با همینگوی، وسواس در مورد حذف جملاتی که اضافه بنظر می رسیدند، بیشتر شد و داستان به خلوصی هرچه فشرده تر تبدیل گشت. همینگوی در بازنویسی چندین و چند باره ی روایت هایش، مو را از ماست می کشید و تا حد ممکن، ناب می نوشت. پس از او "کالدول"*، "ویلیام سارویان"*، "جی دی سالینجر"* و... کار را با مهارت بی نظیری ادامه دادند تا آنجا که امروز، داستان کوتاه، به یک روایت موجز، و گاه در حد یک صفحه تبدیل شده است*. در ابتدای قرن بیستم "ویرجینیا وولف"* و "گراهام گرین"* به روال تازه روی آوردند. در طول این قرن، هر دهه نام های تازه ای با بدعت هایی تازه، داستان کوتاه را بسرعت از مدرنیسم به فرامدرنیسم سوق دادند. در آمریکا "ویلیام فالکنر"*، "اسکات فیتز جرالد" و... بدعت های تازه ای در نوشتن داستان گذاشتند. سپس داستان کوتاه، زیر سایه ی آثار "فرانتس کافکا"*، قرار گرفت و پس از جنگ دوم، با "جان اشتاین بک"*، و از دهه ی پنجاه، با ظهور "جی دی سالینجر"، عمر تحول در نوع داستان کوتاه، از "دهه" هم کوتاه تر می شود و با "فلانری اوکانر"*، "جیمز بالدوین"* و بالاخره "دونالد بارتلمی"* و "جان آپدایک"، و می نی مالیست های دهه ی هشتاد، چون "ریموند کارور"*، "ری برادبری"* و...، و هم زمان "دافنه دو موریه"* در انگلیس، "آلن رب گریه"* در فرانسه، "ایتالو کالوینو"* در ایتالیا، "خورخه لوییس بورخس"* و "کورتاسار"* در آرژانتین، "اونه تی"* در اروگوئه، "مارکز"* در کولومبیا، "بارگاس یوسا"* در پرو و بالاخره "یوکیو می شیما"* و "موراکامی"* در ژاپن و.... داستان کوتاه بکلی دگرگون شد.
*
برخی نویسندگان فارسی زبان می پندارند "مفید"گویی بمعنای چیدن کلمات و تعاریف قلمبه سلمبه کنار هم است. از همین رو داستان ها مجموعه ای است از کلمات قصار، و گاه "کاریکلماتور"هایی که از دهان همه ی شخصیت ها، یکسان فوران می کنند. گویی نویسنده قصد دارد "ضرب المثل" بیافریند، استفاده ای که معمولن از شعر کلاسیک (عمدتن حافظ) شده. خوانندگان نیز، تمایل دارند تا از حکایات "کد" (پند بر دیوار) بیرون بکشند.
Edgar Allan Poe (1809 – 1849)، نویسنده ای از جنبش رمانتی سیسم آمریکا که بیشتر بخاطر ترجمه ی آثارش توسط شارل بودلر، در فرانسه و سپس اروپا مشهور شد.
Sir Walter Scott (1771 – 1832)، نویسنده ی اسکاتلندی، خالق "آیوانهو".
Charles John Huffam Dickens، (1812 – 1870)، نویسنده ی دوران ویکتوریایی، با سبک "پیکارسک" سده ی شانزدهم، مشهورترین نویسنده ی انگلیسی پس از شکسپیر، متاثر از "هزار و یک شب"، و خالق شخصیت های ماندگاری در فرهنگ انگلیسی زبان، مانند "ابه نه زر سکروج"، "اولیور توییست"، "فاگین"، "پیپ"، "میس هاویشام"، "دیوید کاپرفیلد"، "ساموئل پیک ویک" و...
Nathaniel Hawthorne (1804 – 1864)، نویسنده ی آمریکایی مکتب رمانتی سیسم سیاه، معتقد به سه خصلت طبیعی انسان (تقصیر، گناه و شر) خالق آثاری چون "نامه ی اسکارلت" (1850)، "خانه ی هفت گوش" (1851) و...
William Somerset Maugham (1874 –1965) خالق سری داستان های کوتاه با شخصیت "آشندن" (مامور خفیه ی انگلیسی) که گفته می شود "یان فلمینگ" شخصیت "جیمز باند" را از او گرفته است. نویسنده ی "ماه و شش پشیز" که آخرین اثرش (1944) "لبه ی تیغ" نیز به فارسی ترجمه شده است.
Mary Flannery O'Connor (1925 – 1964)، که تنها فرصت یافت تا چهار رمان و 32 داستان کوتاه بنویسد. آثارش بیشتر در سبکی مشهور به "گوتیک جنوبی" با شخصیت های "گروتسک" است.
Ray Douglas Bradbury (1920 – 2012)، نویسنده ی داستان های رمزی که با "فارنهایت 451" به شهرت رسید. او ستایش شده ترین نویسنده ی آمریکایی قرن بیستم است..
(Geoffrey Chaucer 1343 – 1400), (Giovanni Boccaccio 1313, 1375), (John Hoyer Updike 1932 – 2009), (Antoine Galland 1646 – 1715), (Henri René Albert Guy de Maupassant 1850 – 1893), (Denis Diderot 1713 – 1784), (The Brothers Grimm, Jacob 1785–1863 and Wilhelm Grimm 1786–1859), (Prosper Mérimée 1803 – 1870), (William Sydney Porter 1862 – 1910, known as O. Henry), (Samuel Langhorne Clemens 1835 – 1910, known as Mark Twain), (Ivan Sergeyevich Turgenev 1818 –1883), (Nikolai Vasilievich Gogol 1809 –1852), (Thomas Hardy,1840 – 1928), (Joseph Rudyard Kipling 1865 – 1936), (Sir Arthur Ignatius Conan Doyle 1859 –1930), (Herbert George "H. G.” Wells 1866 –1946), (Herman Melville 1819 – 1891), (Henry James,1843 – 1916), (Fyodor Mikhailovich Dostoyevsky 1821 – 1881), (Count Lev Nikolayevich Tolstoy 1828 –1910), (Anton Pavlovich Chekhov 1860 –1904), (Katherine Mansfield Beauchamp Murry 1888 – 1923), (Joseph Conrad 1857 –1924), (James Augustine Aloysius Joyce 1882 –1941), (Ernest Miller Hemingway 1899 –1961), (Sherwood Anderson 1876 – 1941), (Erskine Preston Caldwell 1903 –1987), (William Saroyan 1908 – 1981), (Adeline Virginia Woolf 1882 – 1941), (Henry Graham Greene 1904 – 1991), (William Cuthbert Faulkner 1897 – 1962), (Francis Scott Key Fitzgerald 1896 – 1940), (Franz Kafka 1883 – 1924), (John Ernst Steinbeck, Jr. 1902 – 1968), (James Arthur Baldwin 1924 – 1987), (Raymond Clevie Carver, Jr. 1938 – 1988), (Donald Barthelme 1931 – 1989), (Dame Daphne du Maurier, Lady Browning 1907 – 1989), (Alain Robbe-Grillet 1922 – 2008), (Italo Calvino 1923 – 1985), (Jorge Francisco Isidoro Luis Borges 1899 – 1986), (Julio Cortázar, Jules Florencio Cortázar 1914 – 1984), (Gabriel José de la Concordia García Márquez 1927 – 2014), (Jorge Mario Pedro Vargas Llosa 1936), (Yukio Mishima, pen name of Kimitake Hiraoka 1925 – 1970), (Haruki Murakami 1949)
Published on November 02, 2014 01:21
October 11, 2014
آدمیت
برای فارسی زبانانی که شیفته ی حکایت های تاریخ اند، فریدون آدمیت نامی ست آشنا، و البته محبوب. مرا "اندیشه های طالبوف تبریزی" و "اندیشه های میرزا فتحعلی آخوندزاده" به پژوهشگری بزرگ چون "فریدون آدمیت" معرفی کردند. و از همانجا شیفته ی حکایت های تاریخی آدمیت شدم. در اولین تلاش هایم برای شناخت بهتر آدمیت، با نام و زندگی پدرش آشنا شدم. میرزا عباسقلی خان، که ارادتی خاص به ناظم الدوله (میرزا ملکم خان) داشت، پس از کوچ از قزوین، انجمن "جامع آدمیت" را در تهران پایه گذاری کرد. بسیاری از نخبگان تحصیل کرده ی وقت (انتهای دوران قاجار، تمامی دوران رضاشاه، و بخشی از عصر محمدرضاشاه)، در این انجمن عضویت داشتند. تاثیر "جامع آدمیت" و بسیاری از اعضاء آن در روند پیشرفت اجتماعی ایران در تاریخ معاصر، مساله ای ست قابل بررسی، که سخت امیدوارم کسانی که در این مورد صاحب نظراند، به آن بپردازند. سپس تر دریافتم که بی دلیل نبوده که فریدون آدمیت، فرزند میرزا عباسقلی خان که در تهران به دنیا آمد (1299)، برای تحصیل به مدرسه ی دارالفنون فرستاده شد، و بعد در دانشکده ی حقوق دانشگاه تهران ادامه ی تحصیل داد، و... در بررسی تاریخ معاصر ما (دوران قاجار و انقلاب مشروطه)، و زیربنای "مدرنیته" در ایران معاصر، پژوهشگری قابل و برجسته بار آمد. پایان نامه ی تحصیلی فریدون آدمیت در مورد زندگی و اندیشه های امیرکبیر، که اولین بار در 1323 انتشار یافت، بعدن بصورتی همه جانبه و گسترده، با نام "امیرکبیر و ایران" (چندین برابر حجم اولیه) منتشر شد. آثار آدمیت، اکثرن دورهٔ زمانی میان جنبش تنباکو (۱۲۶۹ شمسی) تا استبداد صغیر (۱۲۹۰ شمسی) را شامل می شود. با مرور آثاری نظیر "فکر آزادی و مقدمه نهضت مشروطیت ایران" (انتشار در 1340)/ "اندیشه های طالبوف تبریزی" (انتشار در 1346) / "اندیشه های میرزا فتحعلی آخوندزاده" (انتشار در 1349) / "اندیشه ی ترقی و حکومت قانون (عصر سپهسالار)" (انتشار در 1351) / "فکر دموکراسی اجتماعی در نهضت مشروطیت ایران" (انتشار در1354)/ "ایدئولوژی نهضت مشروطیت ایران، جلد یک" (انتشار در 1355)، و "جلد دو" (1370 )/ "امیر کبیر و ایران" (چاپ اول در 24-1323، و چاپ دوم بصورت کتابی قطور و جامع در اوایل دهه ی 1350) / "مقالات تاریخی" (انتشار در 1352) / "افکار سیاسی و اجتماعی، اقتصادی در آثار منتشر نشده ی دوران قاجار" (انتشار در 1356، با همکاری هما ناطق) / "اندیشه های میرزا آقاخان کرمانی" (انتشار در 1357) / "انحطاط تاریخ نگاری در ایران" / "شورش بر امتیاز نامه ی رژی" (1360) / "آشفتگی در فکر تاریخی" (1360) / "مجلس اول و بحران آزادی" (1370) / و ... جای تردید باقی نمی ماند که فریدون آدمیت، نسبت به ایران علاقه ای وافر داشته و آرزومند پیشرفت سرزمینش بوده است.
فریدون آدمیت از همان ایام دانشجویی به استخدام وزارت خارجه در آمد، پس از فارغ التحصیلی از دانشکده ی اقتصاد و علوم سیاسی دانشگاه لندن (1328)، در رشته ی "تاریخ و فلسفه ی سیاست"، برای مدتی در سفارت ایران در لندن خدمت کرد، از 1330 به عنوان عضو هیات نمایندگی ایران، به سازمان ملل رفت، در 1342 به عنوان سفیر ایران در هند، عازم شبه قاره شد، و پس از دو سال، به مشاورت وزارت امور خارجه منصوب شد. در این مدت یک بار از پذیرش نمایندگی ایران در کمیسیون بین المللی "تعریف تجاوز" سر باز زد و بار دیگر در اوایل دهه ی پنجاه، به اعلام استقلال بحرین (تبانی شاه و دولت وقت انگلیس) اعتراض کرد، و بازنشسته شد. از همان زمان، تمام وقت به پژوهش های خود در تاریخ معاصر ایران پرداخت. در ابتدای انقلاب، به دلیل اعتراض های پی در پی در مورد نبود آزادی در انتخابات، نبود آزادی مطبوعات، آزادی زندانيان سياسی و عدم رعايت اعلاميه حقوق بشر و... از حقوق بازنشستگی هم محروم شد (1359). با مشاهده ی برخورد "شاه" و "شیخ" با او، می توان تا اندازه ای دریافت که فریدون آدمیت چگونه آدمی بوده است!
آدمیت، به مفهومی که امروز بصورت ناسزا بکار می رود، یک "لیبرال" بود. از همین رو در شناخت روند تفکرات اجتماعی و سیاسی از صدر مشروطه به بعد، و بررسی اندیشه های برخی از برجستگان پیشرو "مدرینته" در ایران، همه جای تاریخ اجتماعی معاصر ما را با سنگ- ارزش های لیبرالیسم موجود سنجیده، و در این راه تلاش تحسین برانگیزی کرده است. نتیجه ی پژوهش های فریدون آدمیت بر بسیاری نقاط تاریک دوران قاجار، روشنی انداخته است. در ستایش او و تلاش هایش اما نباید "ره افسانه" زد، آن چنان که خود او تا اندازه ای در مورد امیرکبیر و سپهسالار عمل کرده است. اگر ما در تاریخ معاصر، به نوعی تنبلی و شلختگی، در فکر و عمل، مبتلا بوده ایم، شایسته نیست تا صوفی منشانه چشم بر آسمان داشته باشیم و عقب افتادگی هامان را بر دوش قضا و قدر و سرنوشت بگذاریم، و با اسطوره سازی از شخصیت های تاریخی مان، گناه واپس ماندگی ها را بر دوش "دیگران" بیاندازیم و آنها را "دشمن" بداریم تا مگر به این وسیله از بار مسوولیت خویش در این واپس ماندگی، بکاهیم. امیرکبیر در زمانه ی خود بزرگمردی بوده دوستدار وطن، همان گونه که فریدون آدمیت بود، کاری که از تک تک ما نیز ساخته است، اگر با خود و زمانه مان صادق باشیم. اما همان گونه که امیر، به دلیل سرسپردگی به "نظام" قاجار، مرتکب خطاهایی شد، و از جمله برای خوش آیند شریعتمداران، فرمان قتل بهائیان را صادر کرد (یکی از علت های خوش آیند ملایان از امیرکبیر و...)، علاقه ی صرف فریدون آدمیت به ایران نیز، به ویژه در این اواخر سبب شد تا در نظرگاه هایش نسبت به اشخاص و وقایع، دچار لغزش شود، و در برخی موارد به تندروی بگراید، و علیرغم آن که بخش بزرگی از زندگی اش در جوامع دموکرات طی شد، و اندیشه هایش به تمدن معاصر جوامع اروپایی گرایش داشت، برخی از نویسندگان و پژوهشگران را به "غرب گرایی" متهم کند و نظرگاه هایشان را "مزخرفات غربی ها" بخواند. و در یکی دو جا افرادی را متهم کند که تحت سلطه ی "یهودی گری" و "بهائی گری" بوده اند؛ القایی که به ویژه پس از انقلاب، و برای جلب توجه "ملی گرایان" چشم بسته ی افراطی، معمول شده بود.
آدمیت در بررسی سیر اندیشه های برخی از نامداران تاریخ معاصر ایران نظیر میرزا فتحعلی آخوندزاده (یکی از بهترین پژوهش ها و تجزیه و تحلیل های تاریخی آدمیت) میرزا آقاخان کرمانی، طالبوف تبریزی، میرزا حسن خان سپهسالار و میرزا تقی خان امیرکبیر، عاشقانه تاخته؛ از نکات و نقاط منفی چشم پوشیده یا به اشاره ای مختصر گذشته اما در مقابل، رفتار و گفتارهای نیک آنان را بزرگ تر از حد، جلوه داده است. با این همه باید اذعان کرد که بخش بزرگی از آنچه ما امروز از روشنفکران صدر مشروطه می دانیم و می شناسیم، به ویژه در مورد زندگی و اندیشه های آخوندزاده، طالبوف، آقاخان کرمانی، سپهسالار، امیر کبیر و ... را مدیون فریدون آدمیت هستیم، که غرض نهایی اش تشویق و ترغیب ایرانیان به روند پیشرفت اجتماعی در ایران بود. خواندن آثار آدمیت به کمی سعه ی صدر نیاز دارد تا دریابیم که لغزش های گاه به گاه او، نه از روی تعصب، که ناشی از علاقه ی او به ایران و ایرانی، و نفرتش از دشمنان پیشرفت این سرزمین و این فرهنگ بوده است. در پس پشت این همه بررسی و پژوهش آکادمیک، نیتی خالی از تزویر و تعارف و مجامله نهفته است. آدمیت اسناد و منابع مهمی در مورد دوران قاجار و تاریخ معاصر ایران معرفی کرده که پیش از او شناخته نبودند، اما برخی از ناهمواری های پژوهش هایش ناشی از عدم دسترسی او به مدارک و اسنادی است که پس از انتشار آثار او، بدست آمده اند، و بالاخره این که نباید فراموش کرد جو حاکم بر فضای اجتماعی و سیاسی دوران زندگی فریدون آدمیت، در نظرگاه هایش بی تاثیر نبوده اند. آدمیت از ابتدای جوانی در مشاغل رسمی متعدد خدمت کرده؛ دبیر دوّم سفارت ایران در لندن / دبیر اوّل نمایندگی دائمی ایران در سازمان ملل متحد (جوان ترین سفیر ایران در سازمان ملل)/ مدیر کل سیاسی وزارت خارجه / مشاور عالی وزارت امور خارجه / معاون وزارت امور خارجه / سفیر ایران در لاهه / سفیر ایران در مسکو / سفیر ایران در فیلیپین / و دو سالی در سفارت ایران در هند، و نزدیک به بیست سال یکی از داوران بین المللی در دیوان لاهه... این همه به دلیل شایستگی هایش نصیب او شده، و او را از ابتدای جوانی به رعایت برخی ظرافت های سیاسی واداشته است. با این همه آدمیت در نامه اش به وزیر خارجه ی وقت (شهریور 1347) از قبولِ نمایندگیِ ایران در کمیسیونِ "تعریفِ تجاوزِ" سازمان مللِ متحد، کتباً عذر می خواهد و می نویسد (نقل به مضمون): "ـ با "تعریف" تجاوز (که فریدون آدمیت و دکتر "آلفارو" به "دیوانِ بین المللیِ دادگستری" ارائه کردند) در انطباقِ عملیِ با ماجرایِ ویتننام و جنگ عرب و اسرائیل- دولتِ (های) آمریکا و اسراییل متجاوز شناخته می شوند. (اما کسی که) نماینده دولتِ شاهنشاهی (باشد) خود را مقید به (این) فرمولِ پیشنهادیِ نمی داند. هرآیینه اینجانب در آن کمیسیون شرکت می نمودم... آمریکا و اسراییل را متجاوز می شناختم و... امروز (هم) همان رویه را در مورد تعرض شوروی نسبت به چکسلواکی اتخاذ می نمودم. زیرا حکومتِ قانون تبعیض بردار نیست و آمریکا و روسیه و اسراییل هیچ کدام در تعدی دستِ کمی از دیگری ندارد. تغییرِ روش از طرفِ شخصِ واحد و معینی در دستگاه هایِ بین المللی پسندیده نیست. اینجانب ناسلامتی یکی از داورهایِ "دیوانِ دائمی داوری" هستم، و نباید از قاعده و فرمولی که خود عرضه کرده ام، روی برتابم. این جور کارها با آیینِ زندگیِ نگارنده سازگار نیست گرچه سنت متبوع و مذهب مختار باشد. وزارتخانه متبوع هم می بایستی خرسند باشد که از قبولِ مآموریت معذورم..."
آدمیت مخالفانی از طیف مذهبی و غیر مذهبی دارد. برخی از سکولارهای ایرانی او را متهم می کنند که به نقش روحانیون در مشروطه، اعتبار بیش از حد بخشیده، و برخی از مذهبیون او را به توجه بیشتر به روشنفکران غیر مذهبی، متهم می کنند. برخی از اقلیت های مذهبی نظیر بهاییان، دیدگاه های او را نمی پسندند، و طیفی از چپ ها نسبت به مواضع تاریخی او نظر مثبتی ندارند. به ادعای "شهبازی"، وی "آرامش دوستدار" را به دلیل اینکه بهاء الله را در زمرهٔ پیامبران بزرگ الهی از جمله موسی، عیسی، زردشت و محمد بحساب آورده، "شارلاتان"ی می خواند که قصد تحمیق مردم را دارد! "نیارکی" در "نگاهی منتقدانه به زندگی، تاریخ نگاری و اندیشهٔ سیاسی آدمیت" معتقد است که: فریدون آدمیت در طول زندگی خود، همواره مورد حمایت دستگاه حاکمهٔ پهلوی بود. هنگامی که به عنوان سفیر ایران در هند در سال 1342 منصوب شد، شاه در استوارنامهٔ او چنین آورد: "... لازم می دانیم یکی از مأمورین شایسته و مورد اعتماد خود را به سمت سفیر کبیر و نمایندهٔ فوق العاده در آن کشور تعیین نماییم...". (پس شاه در مورد سفیر اعزامی به هند، باید چه می نوشت؟) نیارکی غالب نوشته های آدمیت را در زمینهٔ اندیشه های غیر دینی، از سری نوشته هایی می داند که در آنها کوشش شده تا اندیشهٔ دینی را در جامعه ناکارآمد جلوه دهد . وی معتقد است آدمیت از تمام رویدادها و اندیشه های معاصر تاریخ ایران، افکار پیشتازان فکری سکولار نهضت مشروطه را برگزیده و این نشان دهندهٔ نوعی همگرایی وی با بینش غیر دینی و خردگرایی صرف متفکران آن دوره می باشد". (رژیم شاه نیز همچون رژیم جمهوری اسلامی قابل دفاع نیست اما کافی ست شخصیت، اندیشه و رفتار نمایندگان دوران شاه در مجامع بین المللی، افرادی نظیر فریدون آدمیت را با نمایندگان امروزی ایران در جهان مقایسه کنیم).
باری، ویژگی کار آدمیت "بررسی" اندیشه های برخی صاحب نامان صدر مشروطیت است (و شاهکارش در این زمینه، بررسی اندیشه های آخوندزاده). سوال این است که در "بررسی اندیشه ها"ی گذشتگان، چگونه باید عمل کرد تا خوش ایند "قدرتمداران" باشد؟ رفتگان را واداریم در افکارشان، مطابق سلیقه ی امروزین ما "تجدید نظر" کنند؟ بنظر می رسد منتقدان چپ و راست، سکولار و مذهبی، همه در پرتو فرهنگ مذهبی مسلط بر جامعه، گرفتار نوعی توهم "عیاری" و "شوالیه گری" قرون وسطایی باشند که از هرکس انتظار دارند چون "معصوم" یا "مبارز منفرد"، شخصیتی افسانه ای و متوهم داشته باشند، سر به تیغ بسپارد اما (به اعتبار ارزش های آنان) تن به ننگ ندهند. کثرت تالیفات پژوهشی فریدون آدمیت، نمی تواند خالی از لغزش های کوچک باشد. سوای آن که دانش تاریخی و اجتماعی که فریدون آدمیت به جامعه بخشیده، دارای ارزشی بسی والاتر است. کافی ست آگاهی امروزمان نسبت به دوران قاجار، رشد اندیشه آزادی خواهی، بنیان های جنبش مشروطه و... را منهای آثار آدمیت تجسم کنیم. اگر تنها "ایدئولوژی نهضت مشروطیت ایران، مجلس اول"؛ را در نظر بگیریم؛ می بینیم که مجلس شورای ملی (از امضاء فرمان مشروطیت (1324 قمری) تا 1342 قمری؛ یعنی 17 سالی که تا مجلس پنجم شورای ملی طی شده، تنها هفت سال برقرار بوده و تشکیل جلسه می داده است. از بمباران مجلس اول تا شروع مجلس دوم، 18 ماه تعطیل، مجلس دوم نیز پس از دو سال، با اولتیماتوم روس ها تعطیل و برای دو سال و یازده ماه، نه نماینده ای بود و نه جلسه ای تشکیل می شد. تشکیل مجلس سوم نیز مقارن با جنگ جهانی اول بوده و تنها یازده ماه برقرار بوده و با آمدن قوای روس ها عملن تعطیل شده است. مجلس چهارم پس از پایان جنگ و شکست قرارداد 1919 و کودتای سید ضیاء (1299 شمسی، 1339 قمری) افتتاح می شود و دو سال و اندی بیشتر ادامه ندارد، و مجلس پنجم هشت ماه پس از انتخابات، تشکیل می شود چرا که دولت قاجار منقرض شده و پهلوی بر تخت نشسته و...) تمامی مسایل حول و حوش انتخابات و تشکیل و انحلال مجالس پنجگانه ی اول مشروطیت، گاه بصورتی حیرت آور تکرار تاریخ این صد ساله است. (اگرچه کتاب فریدون آدمیت، در حول و حوش مجلس اول است و خانم "اتحادیه" به هر پنج مجلس و مسایل حول و حوش آن، بصورتی جامع تر پرداخته است)، با این همه هر دو کتاب، از پژوهش های تاریخی خواندنی مربوط به دوران قاجار اند.
باری، فریدون آدمیت در فروردین امسال (1387) در سن ۸۷ سالگی درگذشت. با همه ی بی مهری هایی که از چپ و راست نصیب "آدمیت" شده، کمتر کسی "فریدون آدمیت" را آنچنان که بوده، در دوران زندگی اش ستایش کرده است. نگاه من بیشتر به آن چند تنی ست که به ویژه پس از مرگ آدمیت، در تعریف و تمجید او (بنا به سنت) چنان غیرواقعی سخن پراکنی کردند که خواننده را بیش از سخن منتقدان، از فریدون آدمیت روگردان می کند.
(در اینجا
http://www.ali-ohadi.com/global/index...
بصورتی خلاصه به یکی از این "مرثیه ها" پرداخته ام).
*
بخشی از مطالب آقای شهبازی
http://www.shahbazi.org/blog/Archive/...
بخشی از نقد آقای تقی صوفی نیارکی
http://www.zamaneh.info/articles/272.doc
فریدون آدمیت
فریدون آدمیت از همان ایام دانشجویی به استخدام وزارت خارجه در آمد، پس از فارغ التحصیلی از دانشکده ی اقتصاد و علوم سیاسی دانشگاه لندن (1328)، در رشته ی "تاریخ و فلسفه ی سیاست"، برای مدتی در سفارت ایران در لندن خدمت کرد، از 1330 به عنوان عضو هیات نمایندگی ایران، به سازمان ملل رفت، در 1342 به عنوان سفیر ایران در هند، عازم شبه قاره شد، و پس از دو سال، به مشاورت وزارت امور خارجه منصوب شد. در این مدت یک بار از پذیرش نمایندگی ایران در کمیسیون بین المللی "تعریف تجاوز" سر باز زد و بار دیگر در اوایل دهه ی پنجاه، به اعلام استقلال بحرین (تبانی شاه و دولت وقت انگلیس) اعتراض کرد، و بازنشسته شد. از همان زمان، تمام وقت به پژوهش های خود در تاریخ معاصر ایران پرداخت. در ابتدای انقلاب، به دلیل اعتراض های پی در پی در مورد نبود آزادی در انتخابات، نبود آزادی مطبوعات، آزادی زندانيان سياسی و عدم رعايت اعلاميه حقوق بشر و... از حقوق بازنشستگی هم محروم شد (1359). با مشاهده ی برخورد "شاه" و "شیخ" با او، می توان تا اندازه ای دریافت که فریدون آدمیت چگونه آدمی بوده است!
آدمیت، به مفهومی که امروز بصورت ناسزا بکار می رود، یک "لیبرال" بود. از همین رو در شناخت روند تفکرات اجتماعی و سیاسی از صدر مشروطه به بعد، و بررسی اندیشه های برخی از برجستگان پیشرو "مدرینته" در ایران، همه جای تاریخ اجتماعی معاصر ما را با سنگ- ارزش های لیبرالیسم موجود سنجیده، و در این راه تلاش تحسین برانگیزی کرده است. نتیجه ی پژوهش های فریدون آدمیت بر بسیاری نقاط تاریک دوران قاجار، روشنی انداخته است. در ستایش او و تلاش هایش اما نباید "ره افسانه" زد، آن چنان که خود او تا اندازه ای در مورد امیرکبیر و سپهسالار عمل کرده است. اگر ما در تاریخ معاصر، به نوعی تنبلی و شلختگی، در فکر و عمل، مبتلا بوده ایم، شایسته نیست تا صوفی منشانه چشم بر آسمان داشته باشیم و عقب افتادگی هامان را بر دوش قضا و قدر و سرنوشت بگذاریم، و با اسطوره سازی از شخصیت های تاریخی مان، گناه واپس ماندگی ها را بر دوش "دیگران" بیاندازیم و آنها را "دشمن" بداریم تا مگر به این وسیله از بار مسوولیت خویش در این واپس ماندگی، بکاهیم. امیرکبیر در زمانه ی خود بزرگمردی بوده دوستدار وطن، همان گونه که فریدون آدمیت بود، کاری که از تک تک ما نیز ساخته است، اگر با خود و زمانه مان صادق باشیم. اما همان گونه که امیر، به دلیل سرسپردگی به "نظام" قاجار، مرتکب خطاهایی شد، و از جمله برای خوش آیند شریعتمداران، فرمان قتل بهائیان را صادر کرد (یکی از علت های خوش آیند ملایان از امیرکبیر و...)، علاقه ی صرف فریدون آدمیت به ایران نیز، به ویژه در این اواخر سبب شد تا در نظرگاه هایش نسبت به اشخاص و وقایع، دچار لغزش شود، و در برخی موارد به تندروی بگراید، و علیرغم آن که بخش بزرگی از زندگی اش در جوامع دموکرات طی شد، و اندیشه هایش به تمدن معاصر جوامع اروپایی گرایش داشت، برخی از نویسندگان و پژوهشگران را به "غرب گرایی" متهم کند و نظرگاه هایشان را "مزخرفات غربی ها" بخواند. و در یکی دو جا افرادی را متهم کند که تحت سلطه ی "یهودی گری" و "بهائی گری" بوده اند؛ القایی که به ویژه پس از انقلاب، و برای جلب توجه "ملی گرایان" چشم بسته ی افراطی، معمول شده بود.
آدمیت در بررسی سیر اندیشه های برخی از نامداران تاریخ معاصر ایران نظیر میرزا فتحعلی آخوندزاده (یکی از بهترین پژوهش ها و تجزیه و تحلیل های تاریخی آدمیت) میرزا آقاخان کرمانی، طالبوف تبریزی، میرزا حسن خان سپهسالار و میرزا تقی خان امیرکبیر، عاشقانه تاخته؛ از نکات و نقاط منفی چشم پوشیده یا به اشاره ای مختصر گذشته اما در مقابل، رفتار و گفتارهای نیک آنان را بزرگ تر از حد، جلوه داده است. با این همه باید اذعان کرد که بخش بزرگی از آنچه ما امروز از روشنفکران صدر مشروطه می دانیم و می شناسیم، به ویژه در مورد زندگی و اندیشه های آخوندزاده، طالبوف، آقاخان کرمانی، سپهسالار، امیر کبیر و ... را مدیون فریدون آدمیت هستیم، که غرض نهایی اش تشویق و ترغیب ایرانیان به روند پیشرفت اجتماعی در ایران بود. خواندن آثار آدمیت به کمی سعه ی صدر نیاز دارد تا دریابیم که لغزش های گاه به گاه او، نه از روی تعصب، که ناشی از علاقه ی او به ایران و ایرانی، و نفرتش از دشمنان پیشرفت این سرزمین و این فرهنگ بوده است. در پس پشت این همه بررسی و پژوهش آکادمیک، نیتی خالی از تزویر و تعارف و مجامله نهفته است. آدمیت اسناد و منابع مهمی در مورد دوران قاجار و تاریخ معاصر ایران معرفی کرده که پیش از او شناخته نبودند، اما برخی از ناهمواری های پژوهش هایش ناشی از عدم دسترسی او به مدارک و اسنادی است که پس از انتشار آثار او، بدست آمده اند، و بالاخره این که نباید فراموش کرد جو حاکم بر فضای اجتماعی و سیاسی دوران زندگی فریدون آدمیت، در نظرگاه هایش بی تاثیر نبوده اند. آدمیت از ابتدای جوانی در مشاغل رسمی متعدد خدمت کرده؛ دبیر دوّم سفارت ایران در لندن / دبیر اوّل نمایندگی دائمی ایران در سازمان ملل متحد (جوان ترین سفیر ایران در سازمان ملل)/ مدیر کل سیاسی وزارت خارجه / مشاور عالی وزارت امور خارجه / معاون وزارت امور خارجه / سفیر ایران در لاهه / سفیر ایران در مسکو / سفیر ایران در فیلیپین / و دو سالی در سفارت ایران در هند، و نزدیک به بیست سال یکی از داوران بین المللی در دیوان لاهه... این همه به دلیل شایستگی هایش نصیب او شده، و او را از ابتدای جوانی به رعایت برخی ظرافت های سیاسی واداشته است. با این همه آدمیت در نامه اش به وزیر خارجه ی وقت (شهریور 1347) از قبولِ نمایندگیِ ایران در کمیسیونِ "تعریفِ تجاوزِ" سازمان مللِ متحد، کتباً عذر می خواهد و می نویسد (نقل به مضمون): "ـ با "تعریف" تجاوز (که فریدون آدمیت و دکتر "آلفارو" به "دیوانِ بین المللیِ دادگستری" ارائه کردند) در انطباقِ عملیِ با ماجرایِ ویتننام و جنگ عرب و اسرائیل- دولتِ (های) آمریکا و اسراییل متجاوز شناخته می شوند. (اما کسی که) نماینده دولتِ شاهنشاهی (باشد) خود را مقید به (این) فرمولِ پیشنهادیِ نمی داند. هرآیینه اینجانب در آن کمیسیون شرکت می نمودم... آمریکا و اسراییل را متجاوز می شناختم و... امروز (هم) همان رویه را در مورد تعرض شوروی نسبت به چکسلواکی اتخاذ می نمودم. زیرا حکومتِ قانون تبعیض بردار نیست و آمریکا و روسیه و اسراییل هیچ کدام در تعدی دستِ کمی از دیگری ندارد. تغییرِ روش از طرفِ شخصِ واحد و معینی در دستگاه هایِ بین المللی پسندیده نیست. اینجانب ناسلامتی یکی از داورهایِ "دیوانِ دائمی داوری" هستم، و نباید از قاعده و فرمولی که خود عرضه کرده ام، روی برتابم. این جور کارها با آیینِ زندگیِ نگارنده سازگار نیست گرچه سنت متبوع و مذهب مختار باشد. وزارتخانه متبوع هم می بایستی خرسند باشد که از قبولِ مآموریت معذورم..."
آدمیت مخالفانی از طیف مذهبی و غیر مذهبی دارد. برخی از سکولارهای ایرانی او را متهم می کنند که به نقش روحانیون در مشروطه، اعتبار بیش از حد بخشیده، و برخی از مذهبیون او را به توجه بیشتر به روشنفکران غیر مذهبی، متهم می کنند. برخی از اقلیت های مذهبی نظیر بهاییان، دیدگاه های او را نمی پسندند، و طیفی از چپ ها نسبت به مواضع تاریخی او نظر مثبتی ندارند. به ادعای "شهبازی"، وی "آرامش دوستدار" را به دلیل اینکه بهاء الله را در زمرهٔ پیامبران بزرگ الهی از جمله موسی، عیسی، زردشت و محمد بحساب آورده، "شارلاتان"ی می خواند که قصد تحمیق مردم را دارد! "نیارکی" در "نگاهی منتقدانه به زندگی، تاریخ نگاری و اندیشهٔ سیاسی آدمیت" معتقد است که: فریدون آدمیت در طول زندگی خود، همواره مورد حمایت دستگاه حاکمهٔ پهلوی بود. هنگامی که به عنوان سفیر ایران در هند در سال 1342 منصوب شد، شاه در استوارنامهٔ او چنین آورد: "... لازم می دانیم یکی از مأمورین شایسته و مورد اعتماد خود را به سمت سفیر کبیر و نمایندهٔ فوق العاده در آن کشور تعیین نماییم...". (پس شاه در مورد سفیر اعزامی به هند، باید چه می نوشت؟) نیارکی غالب نوشته های آدمیت را در زمینهٔ اندیشه های غیر دینی، از سری نوشته هایی می داند که در آنها کوشش شده تا اندیشهٔ دینی را در جامعه ناکارآمد جلوه دهد . وی معتقد است آدمیت از تمام رویدادها و اندیشه های معاصر تاریخ ایران، افکار پیشتازان فکری سکولار نهضت مشروطه را برگزیده و این نشان دهندهٔ نوعی همگرایی وی با بینش غیر دینی و خردگرایی صرف متفکران آن دوره می باشد". (رژیم شاه نیز همچون رژیم جمهوری اسلامی قابل دفاع نیست اما کافی ست شخصیت، اندیشه و رفتار نمایندگان دوران شاه در مجامع بین المللی، افرادی نظیر فریدون آدمیت را با نمایندگان امروزی ایران در جهان مقایسه کنیم).
باری، ویژگی کار آدمیت "بررسی" اندیشه های برخی صاحب نامان صدر مشروطیت است (و شاهکارش در این زمینه، بررسی اندیشه های آخوندزاده). سوال این است که در "بررسی اندیشه ها"ی گذشتگان، چگونه باید عمل کرد تا خوش ایند "قدرتمداران" باشد؟ رفتگان را واداریم در افکارشان، مطابق سلیقه ی امروزین ما "تجدید نظر" کنند؟ بنظر می رسد منتقدان چپ و راست، سکولار و مذهبی، همه در پرتو فرهنگ مذهبی مسلط بر جامعه، گرفتار نوعی توهم "عیاری" و "شوالیه گری" قرون وسطایی باشند که از هرکس انتظار دارند چون "معصوم" یا "مبارز منفرد"، شخصیتی افسانه ای و متوهم داشته باشند، سر به تیغ بسپارد اما (به اعتبار ارزش های آنان) تن به ننگ ندهند. کثرت تالیفات پژوهشی فریدون آدمیت، نمی تواند خالی از لغزش های کوچک باشد. سوای آن که دانش تاریخی و اجتماعی که فریدون آدمیت به جامعه بخشیده، دارای ارزشی بسی والاتر است. کافی ست آگاهی امروزمان نسبت به دوران قاجار، رشد اندیشه آزادی خواهی، بنیان های جنبش مشروطه و... را منهای آثار آدمیت تجسم کنیم. اگر تنها "ایدئولوژی نهضت مشروطیت ایران، مجلس اول"؛ را در نظر بگیریم؛ می بینیم که مجلس شورای ملی (از امضاء فرمان مشروطیت (1324 قمری) تا 1342 قمری؛ یعنی 17 سالی که تا مجلس پنجم شورای ملی طی شده، تنها هفت سال برقرار بوده و تشکیل جلسه می داده است. از بمباران مجلس اول تا شروع مجلس دوم، 18 ماه تعطیل، مجلس دوم نیز پس از دو سال، با اولتیماتوم روس ها تعطیل و برای دو سال و یازده ماه، نه نماینده ای بود و نه جلسه ای تشکیل می شد. تشکیل مجلس سوم نیز مقارن با جنگ جهانی اول بوده و تنها یازده ماه برقرار بوده و با آمدن قوای روس ها عملن تعطیل شده است. مجلس چهارم پس از پایان جنگ و شکست قرارداد 1919 و کودتای سید ضیاء (1299 شمسی، 1339 قمری) افتتاح می شود و دو سال و اندی بیشتر ادامه ندارد، و مجلس پنجم هشت ماه پس از انتخابات، تشکیل می شود چرا که دولت قاجار منقرض شده و پهلوی بر تخت نشسته و...) تمامی مسایل حول و حوش انتخابات و تشکیل و انحلال مجالس پنجگانه ی اول مشروطیت، گاه بصورتی حیرت آور تکرار تاریخ این صد ساله است. (اگرچه کتاب فریدون آدمیت، در حول و حوش مجلس اول است و خانم "اتحادیه" به هر پنج مجلس و مسایل حول و حوش آن، بصورتی جامع تر پرداخته است)، با این همه هر دو کتاب، از پژوهش های تاریخی خواندنی مربوط به دوران قاجار اند.
باری، فریدون آدمیت در فروردین امسال (1387) در سن ۸۷ سالگی درگذشت. با همه ی بی مهری هایی که از چپ و راست نصیب "آدمیت" شده، کمتر کسی "فریدون آدمیت" را آنچنان که بوده، در دوران زندگی اش ستایش کرده است. نگاه من بیشتر به آن چند تنی ست که به ویژه پس از مرگ آدمیت، در تعریف و تمجید او (بنا به سنت) چنان غیرواقعی سخن پراکنی کردند که خواننده را بیش از سخن منتقدان، از فریدون آدمیت روگردان می کند.
(در اینجا
http://www.ali-ohadi.com/global/index...
بصورتی خلاصه به یکی از این "مرثیه ها" پرداخته ام).
*
بخشی از مطالب آقای شهبازی
http://www.shahbazi.org/blog/Archive/...
بخشی از نقد آقای تقی صوفی نیارکی
http://www.zamaneh.info/articles/272.doc
فریدون آدمیت
Published on October 11, 2014 01:43
September 1, 2014
جورج اورول
اریک آرتور بلر که بعدن نام قلمی "جورج اورول" را برگزید، پدیده ای ست استثنایی؛ هر گروهی او را به خود منسوب می کند؛ سوسیالیست های بلوک شرق (سابق) او را منتقد سرمایه داری می دانند و طرفداران سرمایه داری او را منتقد سوسیالیسم روسی می شناسند. عده ای او را "جاسوس" و گروهی "بیمار روانی" معرفی می کنند. کسی اما نگفته که اورول تنها نظامی را وصف می کند که اداره کنندگانش، از هر نحله و در هر کجا، برای حفظ قدرت و کنترل باشندگان بهر حیله و فریب و جنایتی متوسل می شوند. دولتمردانی که به زعم او می توانند دموکرات، سوسیالیست، دیکتاتور از نوع اداری یا نظامی، یا هرچه ی دیگر باشند. او از دیوانسالاری عظیم و پیچیده ای می گوید که بهر شکل ممکن به تحمیق و استثمار شهروندان می پردازد؛ دیوانسالاری ای که چه در جوامع دموکرات و چه در جوامع توتالیتر، با ایدئولوژی های متفاوت و به اشکال مختلف اما در جهت یک هدف بنا شده اند؛ کابوس قدرت که جهان ما را تحت سیطره ی خود دارد. در آثار اورول انسان ها نادان و نحیف و بی خبر نیستند، مگر در نهایت درک و ذکاوت، توسط عوامل قدرت، از جمله تبلیغ رسانه ها، علیه منافع خود مغزشویی شده اند.
اورول که در ابتدای جوانی، چند سالی در پلیس استعمار بریتانیا در "برمه" خدمت می کرد، با مشاهده ی اوضاع مردم بومی تحت تسلط استعمار، بر خود شورید، و اولین رمانش "روزهای برمه"، تسویه حسابی ست با خود. همه ی حکایت، شرح مصیبت ها و رنج شهروندان یک سرزمین، تحت فشار رفتارهای غیر انسانی و تبخترآمیز ارتش اشغالگر است. او در پاسخ توجیه عوامل استعمار، می گوید؛ "ما به برمه ای ها تمدن نمی بخشیم، بلکه زباله های تمدنمان را به آنها هدیه می کنیم. دویست سال دیگر این جنگل ها و روستاها و معابد، نابود شده اند"! اورول "روزهای برمه" را سخت دوست داشت. او که در اوایل دهه ی 1930 به سوسیالیسم ایمان آورده بود، به ناگهان دگرگون شد. در رمان دیگرش "دختر کشیش"، "دوروتی هاره" میان شناخت خود و خواست هایش از یکسو، و پذیرش خواست پدر، وامانده، و در کشمکشی مدام با پدر، باورهای مذهبی اش رنگ می بازند اگرچه هم چنان در "تردید" بسر می برد. پس از "دختر کشیش"، بعد تازه ای در آثار اورول پدیدار شد؛ مبارزه با آرمان گرایی و جدل با آرمان گرایان! "گوردون کامستاک" مایل نیست به کشش دنیای مادی تن بسپارد و دست از خلاقیت بردارد. او به شرایط سخت زندگی در فقر، تن می دهد اما در جامعه ای که پول همه را مسحور کرده، تنها می ماند. دو شخصیت دیگر داستان، "گوردون" را با وسوسه به سوی پول و رفاه می کشانند و...
با شروع جنگ داخلی اسپانیا، اروپا به دو نحله تفکر تقسیم شد، اورول نیز مانند بسیاری از روشنفکران غربی به جبهه ی رو در رویی با فاشیسم پیوست. با پیروزی فاشیسم در اسپانیا، اورول هم مانند بسیاری دیگر از اردوگاه سوسالیست ها دور شد. او در "بیعت با کاتالونیا" در واقع گزارش این شکست و گسست را می دهد. اورول پیروزی فاشیسم را بیشتر ناشی از سستی و نفع طلبی دموکرات ها می دانست و معقتد بود که دموکرات ها اگر به آنچه می گفتند، باور داشتند، می بایستی در مقابل فاشیسم، با کمونیست ها متحد می شدند. در جبهه ی کمونیست ها هم وضع بهتر از این نبود. استالین و حزب کمونیست اسپانیا هم بیش از آن که با فاشیسم مبارزه کنند، گرفتار توطئه علیه مخالفان خود درون جنبش چپ بودند. اورول معتقد بود اگر استالین بجای مشغولیت به انهدام مخالفین داخلی و خارجی خود، و تلاش برای یکدستی همه ی احزاب کمونیست، و پیروی کور کورانه از او و خط مشی حزب کمونیست اتحاد شوروی، به مبارزه با فاشیسم در اسپانیا یاری کرده بود، نه تنها فاشیست ها در اسپانیا برنده نمی شدند بلکه شاید هیتلر هم هرگز در اندیشه ی تجاوز به اروپا نمی افتاد و اصولن جنگ دوم جهانی در نمی گرفت. جنگ داخلی اسپانیا و سپس پیروزی فاشیسم و شکست چپ ها، بسیاری نظیر "آرتور کویستلر" و "جورج اورول" را بکلی دگرگون کرد. اورول هم مانند "آندره مالرو"، به زودی از استالین و کمونیست ها سرخورد، آنقدر که تروتسکیست ها را ستود. اورول پس از "بیعت با کاتالونیا"، آرمان گرائی را بکناری نهاد و تلاش کرد واقع بینانه به جهان و انسان بنگرد. اختلاط سیاست و ادبیات، آن گونه که در رمان های بعدی اورول بچشم می خورد، نتیجه ی تحولی ست که پس از پیروزی فاشیست ها دراسپانیا، در روحیه و طرز تفکر اورول رخ داد.
با "مزرعه ی حیوانات" و سپس "۱۹۸۴"، اورول را نویسنده ی رمان های سیاسی می شناسند اگرچه در هیچ کدام از رمان هایش، مستقیم به مسائل سیاسی اشاره نکرده است. خود او نیز گفته همیشه قصد داشتم اثر هنری- ادبی خلق کنم. اورول پس از کشتار بارسلون (در تله افتادن تروتسکیست ها و نابودی جبهه ی آنها در جنگ داخلی اسپانیا به قیمت صدها کشته) از هرگونه تحزب کناره گرفت و گفت؛ هیچ میل ندارم از وجودم علیه طبقه ی کارگر استفاده شود. "بیعت با کاتالونیا" رساله ای ست علیه هژمونی استالینیست ها. در "مزرعه ی حیوانات" حیوانات، نا خشنود از وضع در مزرعه ی "مانر"، طغیان می کنند، دست به انقلاب می زنند، اداره ی مزرعه را در اختیار می گیرند، قوانین تازه وضع می کنند، و با اعتقاد به "برابری" به آبادی مزرعه می پردازند. همه ی حیوانات در نهایت سختی تلاش می کنند اما خوک ها تنها "ناظر" اند. خوب می خورند، لذت می برند، و فرمان می دهند! "بنیامین" الاغ پیر به انقلاب کاری ندارد. او هم چنان که پیش از انقلاب، پس از آن نیز با سرسختی بکار خود مشغول است. می گوید؛ خرها عمر دراز دارند، هیچ کدام شما در زندگی تان الاغ مرده ندیده اید! او شاهد ساکت بی خبری و فریب خوردگی دیگران است. انقلاب بمرور زمان تغییر مسیر می دهد، خوک ها کم کم اداره ی مزرعه را به تیول خود در می آورند، از نتیجه ی کار دیگران در آسایش زندگی می کنند، و کارشان تفسیر عقاید و تعلیمات "میجر"، از رهبران اولیه ی انقلاب است، از گفته های "میجر" به زعم خود قوانینی تدوین می کنند، و برای دستگاه ایدئولوژی تازه شان، خط و شعار می سازند؛ "فقط کار"! اولین قربانی "باکسر" است که توانش را از دست می دهد و می افتد. خوکان می گویند باکسر را برای استراحت به بیمارستان برده اند. اما روز بعد اعلام می شود که باکسر با وجود تلاش پزشکان، مرده. تنها بنیامین تن به بازی نمی دهد و معتقد است که هرکس تا زمانی که به نفع "نظام" عمل کند، "دوست" محسوب می شود وگرنه... جمله ی انتهایی رمان گویای حال و روز ساکنین مزرعه است که علیه استثمار انسان قیام کردند اما تن به استثمار خوک ها سپردند. آنها قادر نیستند میان انسان و خوک "یکی را از دیگری باز شناسند"! به زعم اورول، تمامیت خواهی ظاهر مشخصی ندارد؛ "ژنرالیسم فرانکو"، "رهبر هیتلر"، "سرور موسولینی" ... بلکه در هیات های مختلف "دکتر" پاپادوک، "عالیجناب" چرچیل و... "خوک ها" برای خود ارزش هایی متفاوت قائل اند. کار تمامیت خواهان، استثمار انسان ها و تحمیق خلایق است. "همه با هم برابرند، اما برخی برابرترند"!
اگرچه "۱۹۸۴" در ۱۹۴۹ منتشر شد اما فکر به آن باید از دوران جنگ داخلی اسپانیا، یعنی بیش از یک دهه ی قبل، در ذهن اورول متولد شده باشد، از زمانی که همراه طرفداران تروتسکی علیه فاشیسم می جنگید؛ و استالینیست ها آنها را خائن به جنبش کمونیستی می نامیدند. اورول ضدیت با تمامیت خواهی را باید از آرتور کویستلر گرفته باشد؛ کمونیستی که در زندان فاشیست های اسپانیا، در خطر اعدام بود، و بعدن به انگلستان گریخت و "ظلمت در نیمروز" را منتشر کرد (1940). اورول "ملاقات استالین، روزولت و چرچیل در تهران را قدم اول برای تقسیم جهان" قلمداد می کرد. حدود دو سال پس از آن، وقتی ژاپن بمباران اتمی شد، اورول ادعا کرد که "بمب اتم وسیله ای ست برای جهانی در سیطره ابرقدرت ها و تمامیت خواهان". آنچه در "۱۹۸۴" رخ می دهد نیز تکرار همین داستان است؛ "مدیران سه ابرقدرت، "اوشنیا"، "یوراسیا" و "ایستاسیا" توافق کرده اند تا جهان را در وضعیت جنگ سرد" نگه دارند. (ابداع واژه هایی نظیر؛ "جنگ سرد"، "برادر بزرگتر"، "پلیس فکر"، "اتاق 101"، و... را به اورول نسبت می دهند) "وینستون اسمیت" کارمند، تحت تسلط "حزب" و "برادر بزرگتر"، پنهانی بر "مقررات" می شورد، گرفتار عشقی "ممنوعه" می شود و... "اوبرایان" بازجویش می گوید؛ "تصویر آینده، چکمه ای ست که صورت انسان را تا ابد لگدکوب می کند"! اگر "مزرعه حیوانات"، هشدار درباره استالینیسم باشد، "۱۹۸۴" بیانیه ای ست علیه تمامیت خواهی، چه در جبهه چپ، و چه در اردوی راست.
با بازگشت از اسپانیا، اورول سرخورده، پیوسته از "آرمان گرایی" فاصله گرفت. "مزرعه ی حیوانات"، در واقع استهزاء آرمان گرایی ست. باور به ارمان شهری که بر اندیشه ای "پیش ساخته" استوار است؛ پیش بسوی آینده، با اندیشه ای "گذشته گرا"! سرشار از وعده به رهایی، آزادی و رستگاری ... حتی آنها که در بی اعتقادی محض به اندیشه ای "پیش ساخته"، هم چنان امیدوار به تبلیغات، ساکت و ناظر می مانند، آرمان گرا محسوب می شوند. "مزرعه ی حیوانات" و سپس "۱۹۸۴"، هم چنان که آثار آرتور کویستلر، زیر پای آرمان گرایان را خالی می کند و آنها را بر فرشی از یخ می نشاند. آنان که زیر پرچم یک تفکر (ایدئولوژی یا مذهب) در کار ساختن "آینده" اند، چه آنها که به استالین امیدوار بودند، چه آنها که به هیتلر و موسولینی و فرانکو دل بستند، و چه آنها که در جوامع دموکرات، در مقایسه با "بلوک شرق"، در رفاه نسبی بسر می برند اما از بیماری هایی مشابه نظیر "مک کارتیسم" رنج می برند، اختیار و آزادی شان به بازی گرفته شده است. هیچ نظام از پیش ساخته ای، هرگز به بهشت منتهی نمی شود. یک ایدئولوژی تنها در سکوت ناشی از وحشت، و مدارای اکثریت خاموش، می تواند ادعای رستگاری انسان را در بوق و کرنا تبلیغ کند. در واقعیت اما، از روی خون و جسد می گذرد و بر دروغ و فریب استوار است. هیچ رستگاری، حتی برای عده ای قلیل، با فریب و تهدید و زندان و مرگ انسان ها به دست نمی آید. عدم تحقق "آرمان شهر"، همه جا بر دوش "دشمن" نهاده می شود؛ دشمنی که به زعم قدرتمداران، مانع رسیدن انسان به رستگاری ست! "دشمنی" که همیشه خلق می شود تا "نرسیدن به آرمان" را توجیه کند.
"مرام نامه" استالین، "کتاب سرخ" مائو، "نبرد من" هیتلر و ... هرگز بشر را به رستگاری رهنمون نشدند. به اعتبار "رولان بارت"، هر خواننده ی متنی، آنرا به زعم خود معنا می کند، پس هر متنی به کثرت خوانندگانش، تکثیر می شود. آن که یک کتاب می خواند، بندی یک "روایت" است. چه کسی تضمین می کند که حتی بخشی از این "روایت" آرمانی، تاریخ بوده، آنچنان که اتفاق افتاده، و نه آنچنان که آرزو می شده! هم چنان که مسلمانان مدعی رستگاری بشر، مفتون یک روایت از آرمانی هستند که مدعی ست روزگاری در گذشته ای دور، مجری عدالت بر زمین بوده است. نهال موهوم هر آرمان، در گذر تاریخ، پیوسته با خون و جسد آبیاری می شود. از همین رو آثار اورول، بیان یک "یقین" نیست، بلکه روایت "تردید" است، و همین "شک آفرینی" به یقین آرمان، وجه بارز آثار اوست.
جورج اورول در ژوئن 1903 به دنیا آمد و در ژانویه 1950 به دلیل بیماری سل ریوی (توبرکلوز)، در سن 46 سالگی در گذشت. رمان های مشهورش؛ "روزهای برمه"، "دختر کشیش"، "مزرعه ی حیوانات" و "1984" ... و چند اثر دیگر که بیشتر گزارش گونه اند؛ "در راه ویگان پی یر" و "بیعت با کاتالونیا" ....
Novels:
1934 –Burmese Days
1935 – A Clergyman’s Daughter
1936 – Keep the Aspidistra Flying
1939 – Coming Up for Air
1945 – Animal Farm
1949 – Nineteen Eighty Four
Nonfictions:
1933 – Down and Out in Paris and London
1937 – The Road to Wigan Pier
1938 – Homage to Catalonia
اورول که در ابتدای جوانی، چند سالی در پلیس استعمار بریتانیا در "برمه" خدمت می کرد، با مشاهده ی اوضاع مردم بومی تحت تسلط استعمار، بر خود شورید، و اولین رمانش "روزهای برمه"، تسویه حسابی ست با خود. همه ی حکایت، شرح مصیبت ها و رنج شهروندان یک سرزمین، تحت فشار رفتارهای غیر انسانی و تبخترآمیز ارتش اشغالگر است. او در پاسخ توجیه عوامل استعمار، می گوید؛ "ما به برمه ای ها تمدن نمی بخشیم، بلکه زباله های تمدنمان را به آنها هدیه می کنیم. دویست سال دیگر این جنگل ها و روستاها و معابد، نابود شده اند"! اورول "روزهای برمه" را سخت دوست داشت. او که در اوایل دهه ی 1930 به سوسیالیسم ایمان آورده بود، به ناگهان دگرگون شد. در رمان دیگرش "دختر کشیش"، "دوروتی هاره" میان شناخت خود و خواست هایش از یکسو، و پذیرش خواست پدر، وامانده، و در کشمکشی مدام با پدر، باورهای مذهبی اش رنگ می بازند اگرچه هم چنان در "تردید" بسر می برد. پس از "دختر کشیش"، بعد تازه ای در آثار اورول پدیدار شد؛ مبارزه با آرمان گرایی و جدل با آرمان گرایان! "گوردون کامستاک" مایل نیست به کشش دنیای مادی تن بسپارد و دست از خلاقیت بردارد. او به شرایط سخت زندگی در فقر، تن می دهد اما در جامعه ای که پول همه را مسحور کرده، تنها می ماند. دو شخصیت دیگر داستان، "گوردون" را با وسوسه به سوی پول و رفاه می کشانند و...
با شروع جنگ داخلی اسپانیا، اروپا به دو نحله تفکر تقسیم شد، اورول نیز مانند بسیاری از روشنفکران غربی به جبهه ی رو در رویی با فاشیسم پیوست. با پیروزی فاشیسم در اسپانیا، اورول هم مانند بسیاری دیگر از اردوگاه سوسالیست ها دور شد. او در "بیعت با کاتالونیا" در واقع گزارش این شکست و گسست را می دهد. اورول پیروزی فاشیسم را بیشتر ناشی از سستی و نفع طلبی دموکرات ها می دانست و معقتد بود که دموکرات ها اگر به آنچه می گفتند، باور داشتند، می بایستی در مقابل فاشیسم، با کمونیست ها متحد می شدند. در جبهه ی کمونیست ها هم وضع بهتر از این نبود. استالین و حزب کمونیست اسپانیا هم بیش از آن که با فاشیسم مبارزه کنند، گرفتار توطئه علیه مخالفان خود درون جنبش چپ بودند. اورول معتقد بود اگر استالین بجای مشغولیت به انهدام مخالفین داخلی و خارجی خود، و تلاش برای یکدستی همه ی احزاب کمونیست، و پیروی کور کورانه از او و خط مشی حزب کمونیست اتحاد شوروی، به مبارزه با فاشیسم در اسپانیا یاری کرده بود، نه تنها فاشیست ها در اسپانیا برنده نمی شدند بلکه شاید هیتلر هم هرگز در اندیشه ی تجاوز به اروپا نمی افتاد و اصولن جنگ دوم جهانی در نمی گرفت. جنگ داخلی اسپانیا و سپس پیروزی فاشیسم و شکست چپ ها، بسیاری نظیر "آرتور کویستلر" و "جورج اورول" را بکلی دگرگون کرد. اورول هم مانند "آندره مالرو"، به زودی از استالین و کمونیست ها سرخورد، آنقدر که تروتسکیست ها را ستود. اورول پس از "بیعت با کاتالونیا"، آرمان گرائی را بکناری نهاد و تلاش کرد واقع بینانه به جهان و انسان بنگرد. اختلاط سیاست و ادبیات، آن گونه که در رمان های بعدی اورول بچشم می خورد، نتیجه ی تحولی ست که پس از پیروزی فاشیست ها دراسپانیا، در روحیه و طرز تفکر اورول رخ داد.
با "مزرعه ی حیوانات" و سپس "۱۹۸۴"، اورول را نویسنده ی رمان های سیاسی می شناسند اگرچه در هیچ کدام از رمان هایش، مستقیم به مسائل سیاسی اشاره نکرده است. خود او نیز گفته همیشه قصد داشتم اثر هنری- ادبی خلق کنم. اورول پس از کشتار بارسلون (در تله افتادن تروتسکیست ها و نابودی جبهه ی آنها در جنگ داخلی اسپانیا به قیمت صدها کشته) از هرگونه تحزب کناره گرفت و گفت؛ هیچ میل ندارم از وجودم علیه طبقه ی کارگر استفاده شود. "بیعت با کاتالونیا" رساله ای ست علیه هژمونی استالینیست ها. در "مزرعه ی حیوانات" حیوانات، نا خشنود از وضع در مزرعه ی "مانر"، طغیان می کنند، دست به انقلاب می زنند، اداره ی مزرعه را در اختیار می گیرند، قوانین تازه وضع می کنند، و با اعتقاد به "برابری" به آبادی مزرعه می پردازند. همه ی حیوانات در نهایت سختی تلاش می کنند اما خوک ها تنها "ناظر" اند. خوب می خورند، لذت می برند، و فرمان می دهند! "بنیامین" الاغ پیر به انقلاب کاری ندارد. او هم چنان که پیش از انقلاب، پس از آن نیز با سرسختی بکار خود مشغول است. می گوید؛ خرها عمر دراز دارند، هیچ کدام شما در زندگی تان الاغ مرده ندیده اید! او شاهد ساکت بی خبری و فریب خوردگی دیگران است. انقلاب بمرور زمان تغییر مسیر می دهد، خوک ها کم کم اداره ی مزرعه را به تیول خود در می آورند، از نتیجه ی کار دیگران در آسایش زندگی می کنند، و کارشان تفسیر عقاید و تعلیمات "میجر"، از رهبران اولیه ی انقلاب است، از گفته های "میجر" به زعم خود قوانینی تدوین می کنند، و برای دستگاه ایدئولوژی تازه شان، خط و شعار می سازند؛ "فقط کار"! اولین قربانی "باکسر" است که توانش را از دست می دهد و می افتد. خوکان می گویند باکسر را برای استراحت به بیمارستان برده اند. اما روز بعد اعلام می شود که باکسر با وجود تلاش پزشکان، مرده. تنها بنیامین تن به بازی نمی دهد و معتقد است که هرکس تا زمانی که به نفع "نظام" عمل کند، "دوست" محسوب می شود وگرنه... جمله ی انتهایی رمان گویای حال و روز ساکنین مزرعه است که علیه استثمار انسان قیام کردند اما تن به استثمار خوک ها سپردند. آنها قادر نیستند میان انسان و خوک "یکی را از دیگری باز شناسند"! به زعم اورول، تمامیت خواهی ظاهر مشخصی ندارد؛ "ژنرالیسم فرانکو"، "رهبر هیتلر"، "سرور موسولینی" ... بلکه در هیات های مختلف "دکتر" پاپادوک، "عالیجناب" چرچیل و... "خوک ها" برای خود ارزش هایی متفاوت قائل اند. کار تمامیت خواهان، استثمار انسان ها و تحمیق خلایق است. "همه با هم برابرند، اما برخی برابرترند"!
اگرچه "۱۹۸۴" در ۱۹۴۹ منتشر شد اما فکر به آن باید از دوران جنگ داخلی اسپانیا، یعنی بیش از یک دهه ی قبل، در ذهن اورول متولد شده باشد، از زمانی که همراه طرفداران تروتسکی علیه فاشیسم می جنگید؛ و استالینیست ها آنها را خائن به جنبش کمونیستی می نامیدند. اورول ضدیت با تمامیت خواهی را باید از آرتور کویستلر گرفته باشد؛ کمونیستی که در زندان فاشیست های اسپانیا، در خطر اعدام بود، و بعدن به انگلستان گریخت و "ظلمت در نیمروز" را منتشر کرد (1940). اورول "ملاقات استالین، روزولت و چرچیل در تهران را قدم اول برای تقسیم جهان" قلمداد می کرد. حدود دو سال پس از آن، وقتی ژاپن بمباران اتمی شد، اورول ادعا کرد که "بمب اتم وسیله ای ست برای جهانی در سیطره ابرقدرت ها و تمامیت خواهان". آنچه در "۱۹۸۴" رخ می دهد نیز تکرار همین داستان است؛ "مدیران سه ابرقدرت، "اوشنیا"، "یوراسیا" و "ایستاسیا" توافق کرده اند تا جهان را در وضعیت جنگ سرد" نگه دارند. (ابداع واژه هایی نظیر؛ "جنگ سرد"، "برادر بزرگتر"، "پلیس فکر"، "اتاق 101"، و... را به اورول نسبت می دهند) "وینستون اسمیت" کارمند، تحت تسلط "حزب" و "برادر بزرگتر"، پنهانی بر "مقررات" می شورد، گرفتار عشقی "ممنوعه" می شود و... "اوبرایان" بازجویش می گوید؛ "تصویر آینده، چکمه ای ست که صورت انسان را تا ابد لگدکوب می کند"! اگر "مزرعه حیوانات"، هشدار درباره استالینیسم باشد، "۱۹۸۴" بیانیه ای ست علیه تمامیت خواهی، چه در جبهه چپ، و چه در اردوی راست.
با بازگشت از اسپانیا، اورول سرخورده، پیوسته از "آرمان گرایی" فاصله گرفت. "مزرعه ی حیوانات"، در واقع استهزاء آرمان گرایی ست. باور به ارمان شهری که بر اندیشه ای "پیش ساخته" استوار است؛ پیش بسوی آینده، با اندیشه ای "گذشته گرا"! سرشار از وعده به رهایی، آزادی و رستگاری ... حتی آنها که در بی اعتقادی محض به اندیشه ای "پیش ساخته"، هم چنان امیدوار به تبلیغات، ساکت و ناظر می مانند، آرمان گرا محسوب می شوند. "مزرعه ی حیوانات" و سپس "۱۹۸۴"، هم چنان که آثار آرتور کویستلر، زیر پای آرمان گرایان را خالی می کند و آنها را بر فرشی از یخ می نشاند. آنان که زیر پرچم یک تفکر (ایدئولوژی یا مذهب) در کار ساختن "آینده" اند، چه آنها که به استالین امیدوار بودند، چه آنها که به هیتلر و موسولینی و فرانکو دل بستند، و چه آنها که در جوامع دموکرات، در مقایسه با "بلوک شرق"، در رفاه نسبی بسر می برند اما از بیماری هایی مشابه نظیر "مک کارتیسم" رنج می برند، اختیار و آزادی شان به بازی گرفته شده است. هیچ نظام از پیش ساخته ای، هرگز به بهشت منتهی نمی شود. یک ایدئولوژی تنها در سکوت ناشی از وحشت، و مدارای اکثریت خاموش، می تواند ادعای رستگاری انسان را در بوق و کرنا تبلیغ کند. در واقعیت اما، از روی خون و جسد می گذرد و بر دروغ و فریب استوار است. هیچ رستگاری، حتی برای عده ای قلیل، با فریب و تهدید و زندان و مرگ انسان ها به دست نمی آید. عدم تحقق "آرمان شهر"، همه جا بر دوش "دشمن" نهاده می شود؛ دشمنی که به زعم قدرتمداران، مانع رسیدن انسان به رستگاری ست! "دشمنی" که همیشه خلق می شود تا "نرسیدن به آرمان" را توجیه کند.
"مرام نامه" استالین، "کتاب سرخ" مائو، "نبرد من" هیتلر و ... هرگز بشر را به رستگاری رهنمون نشدند. به اعتبار "رولان بارت"، هر خواننده ی متنی، آنرا به زعم خود معنا می کند، پس هر متنی به کثرت خوانندگانش، تکثیر می شود. آن که یک کتاب می خواند، بندی یک "روایت" است. چه کسی تضمین می کند که حتی بخشی از این "روایت" آرمانی، تاریخ بوده، آنچنان که اتفاق افتاده، و نه آنچنان که آرزو می شده! هم چنان که مسلمانان مدعی رستگاری بشر، مفتون یک روایت از آرمانی هستند که مدعی ست روزگاری در گذشته ای دور، مجری عدالت بر زمین بوده است. نهال موهوم هر آرمان، در گذر تاریخ، پیوسته با خون و جسد آبیاری می شود. از همین رو آثار اورول، بیان یک "یقین" نیست، بلکه روایت "تردید" است، و همین "شک آفرینی" به یقین آرمان، وجه بارز آثار اوست.
جورج اورول در ژوئن 1903 به دنیا آمد و در ژانویه 1950 به دلیل بیماری سل ریوی (توبرکلوز)، در سن 46 سالگی در گذشت. رمان های مشهورش؛ "روزهای برمه"، "دختر کشیش"، "مزرعه ی حیوانات" و "1984" ... و چند اثر دیگر که بیشتر گزارش گونه اند؛ "در راه ویگان پی یر" و "بیعت با کاتالونیا" ....
Novels:
1934 –Burmese Days
1935 – A Clergyman’s Daughter
1936 – Keep the Aspidistra Flying
1939 – Coming Up for Air
1945 – Animal Farm
1949 – Nineteen Eighty Four
Nonfictions:
1933 – Down and Out in Paris and London
1937 – The Road to Wigan Pier
1938 – Homage to Catalonia
Published on September 01, 2014 01:15
July 9, 2014
نگاهی به شاه
""نگاهی به شاه" با شاه جمله های خمینی در سخن رانی روز ورودش به ایران، در بهشت زهرا آغاز می شود؛ "محمدرضا، این خائن خبیث..همه چیز را به باد داد. مملکت ما را خراب کرد، قبرستان های ما را آباد کرد... اقتصاد ما الان خراب است... تا تمام مردم دست به دست هم ندهند، نمی توانند این به هم ریختگی اقتصاد را از بین ببرند... به اسم اصلاحات ارضی... بکلی دهقانی از بین رفت، بکلی زراعت ما از بین رفت... کارهایی که این آدم کرده، افساد بوده... فرهنگ ما را یک فرهنگ عقب نگه داشته درست کرده... الان جوان های ما تحصیلاتشان در اینجا تمام نیست... باید بروند در خارج تحصیل کنند.. ما بیشتر از پنجاه سال است دانشگاه داریم ... لکن چون خیانت شده، رشد نکرده.. تمام انسان ها و نیروی انسانی ما را از بین برده است این آدم...." و... (12 بهمن 1357)
با مرور دوباره ی فرمایشات بنیانگذار بازار ریا و تزویر و دروغ و جنایت، بی اختیار با خود می گویی؛ چه خوب که "شاه خائن" رفت و آخوندهای "خمینی نسب" آمدند تا بساط "خیانت" برچیده شود، مملکت "آباد" گردد، قبرستان ها متروکه شوند، زندان ها از مغزها خالی بمانند و اقتصاد... و "فرهنگ عقب نگه داشته شده"، رو به جلو برود، ایرانیان از فلاکت و ویرانی به اقصا نقاط دنیا نگریزند، و دسته دسته در راه رسیدن به "آزادی"، به مرگ نرسند، جوان ها در خود ایران تحصیلاتشان را تمام کنند و غیره و غیره...
سر فصل های کتاب با جملاتی از "ریچارد دوم" شکسپیر آغاز می شود. در برابرنهاد "ریچارد دوم" با شاه، به احتمالی میلانی بر این نکته تاکید دارد که پیشداوری های شاه (غرور به ذکاوت و شجاعتی که در او وجود نداشت، همراه با باور به توطئه، به گونه ای که به هیچ کس اعتماد نمی کرد) او را در دوران تنگنا به داوری اشتباه کشانید. از همین رو پیوسته بر ضعف او، و مالیخولیای اعتقادش به توطئه، افزوده شد، به گونه ای که تاج را به کسانی بخشید که برای کاری دیگر آمده بودند. (بازی را به کسانی باخت که سر میز قمار ننشسته بودند)! شباهت دیگر شاه به ریچارد دوم، تذبذب و عدم قدرت یا به قول میلانی که از کلام بیهقی سود برده، "مرغدلی" شاه بود. او قدرتی را طلب می کرد که صاحب آن بود، اما توان بهره وری از آن را نداشت. در هر کاری خود را صالح تر از هرکس می دانست، و همین سبب می شد تا اطرافیانی که از تصمیمات بی خردانه ی او بیم داشتند، حتی اگر شایسته تر و خردمندتر از او بودند، در چاپلوسی چاکرانه از هم سبقت گیرند. این خیل چاکران، از چشم "قدرت"، گوسفندانی بیش محسوب نمی شدند که دیکتاتور آنان را شایسته ی صلاح و مشورت نمی دانست. هر خمیدنی اما، چاکران را در نگاه دوست و دشمن حقیرتر می کرد، و همین حقارت هر باره، هیمه ای می شد خشک و تازه، بر اجاق نفرت و کینه شان از دیکتاتور. از همین رو در تنگنای بحران، چاکران و چاپلوسان، به دیکتاتور پشت کردند و تنهایش گذاشتند.
"معمای هویدا"، (کتاب دیگر دکتر میلانی) به این پرسش نسل جوان هم پاسخ داد که چرا هویدا مثل بسیاری از همتایانش از کشور نگریخت؟ او و دکتر آزمون، وزیر اوقافش که یک آخوندزاده بود، با تکیه بر یاری هایشان به آخوندها، نسبت به "رافت اسلامی" وعده داده شده، متوهم بودند. از همین رو جزو اولین قربانیان طلوع دروغ و تزویر در رژیم تازه شدند، چرا که در صورت یک محاکمه ی نیمه عادلانه، آشکار می شد که در تمام آن سال ها، آخوندها را پروار کرده اند! فردای 22 بهمن، وقتی ساواک و پرونده هایش، یکجا به دست مردم افتاد، روزنامه ها نوشتند بیش از چهل پرونده ی ساواک مفقود شده! چه کسی به این دقت می دانست پرونده های دیگری هم بوده؟ در حالی که تمامی شکنجه گران ساواک به دام افتادند، چرا تنها سه نفر از آنها که متخصص بازجویی و شکنجه ی مذهبیون بودند، اعدام شدند؟ سرنوشت دیگر بازجویان ساواک به کجا کشید؟ همان گونه که سرنوشت تیمسار "فردوست"، یار غار شاه از دوران کودکی، مبهم ماند و کسی ندانست بر سر او چه آمد! هیچ کس به اندازه ی هویدا، ناخواسته در زمینه سازی قدرت، آخوندها را یاری نکرد، همان گونه که هیچ کس بیش از خود شاه، به خود دشمنی نکرد.
"شاه با کمک به ایجاد طبقه ی متوسط شهرنشین، و با جلوگیری از فعالیت همه ی نیروهای میانه رو و چپ، زمینه را برای نفوذ افکار مذهبی مهیا کرد... از همان زمان آغاز "انقلاب شاه و مردم" طرفداران آیت الله خمینی می دانستند که... برای جلب و جذب مردم، به روایتی متفاوت از روایت سنتی روضه خوانان و حتی مدرسین سنتی حوزه ها از تشیع، نیاز دارند و در همین زمینه بود که نظرات کسانی چون شریعتی و آل احمد زمینه ساز این جلب و جذب شد" (از متن کتاب "نگاهی به شاه").
با مطالعه ی تاریخ معاصر ایران، نکته های باریک تر ز مو کم نیستند، یکی هم این که بنیاد رویش طبقه ی متوسط در مشروطیت گذاشته شد و شریعتی و آل احمد در خیال هم نمی پنداشتند آنچه به ضرب و زور "توهم" در شیپور "اسلام" و "تشیع" دمیدند، روزی به کار "انقلاب" بخورد و زمینه ساز "جمهوری اسلامی" بشود! در عین حال با خواندن تاریخ معاصر ایران، به این باور نزدیک تر می شوی که در علاقه ی شاه یا مصدق یا برخی دیگر، به ایران و ایرانیان، کمتر می توان تردید کرد. آنچه اما سبب سقوط آنان شد، پافشاری بر "درست" بودن برآوردشان از منافع ایران و ایرانی بود. در مواقع خطیر، هیچ کدام، مانند همه ی ما، بر این گمان نبودند که کسی از هم وطنانشان، می تواند روشن تر و بهتر از آنها قضاوت کند. اکثریت قاطع ما هنگامی که به باریکه ی تصمیم گیری می رسیم، تصورمان این است که مصالح مردم را بهتر از هرکس دیگر درک می کنیم. این توهم "همه دانی" در نهایت "کم دانی"، به لاف و گزاف می انجامد، و تکیه بر لاف و گزاف، به بحران ختم می شود، و در هنگامه ی ضعف اقتصادی و بروز بحران، تزلزل لافزن و تضاد شخصیت گزافه گو، سبب سردرگمی می شود!
"شخصیت شاه، به ویژه این واقعیت که شرایط بحرانی را بر نمی تابید و به محض رو در رویی با وضعیتی پر مخاطره، گرایشی به گریز از مرکز بحران نشان می داد، سبب شد که ارزیابی ها و سیاست های نادرست او پیامدهایی دو چندان جدی پیدا کند. همان شاهی که در اواسط دهه ی پنجاه (هفتاد میلادی) به رییس جمهور آمریکا تحکم می کرد و غربی ها را چون مردمی ضعیف می نکوهید، بدون مشورت و حتی اجازه ی سفرای آمریکا و انگلیس، هیچ تصمیمی نمی گرفت". (از متن "نگاهی به شاه").
به گمان من اما که بخشی از آن سال ها را زندگی کرده ام، بجز چند صباحی در ابتدای دهه ی پنجاه شمسی و بهبود نسبی اقتصادی به دلیل درآمد بالای نفت، چشم و گوش شاه، همواره به دست و دهان سفرای اغلب ابله آمریکا و انگلیس بود. وصف میلانی از شخصیت دوگانه ی شاه، ذهن مرا از فصل های میانی کتاب، پیوسته به "ویلی لومان"، قهرمان "مرگ فروشنده"ی آرتور میللر منعطف می کرد؛ شخصیتی ناتوان از عمل، که با رویاهای دور و دراز، خود را به مرگی محتوم، محکوم کرد؛ رویاهایی که "واقعیت" را می آشوبید! آخرین پاراگراف های کتاب میلانی هم می گوید؛ "نه تنها سیاست های شاه متناقض بود... بلکه سرشت شخصیت او هم سرشتی تراژیک داشت. مرغدلی بود که اغلب چون شیر می غرید... به راستی گمان داشت که "نظر کرده" است...در عین حال دایم بر این باور بود که نیروهایی دست اندر کار توطئه علیهش هستند، و... به محضی که احساس ضعف می کرد، عوارض مرغدلی جبلی اش جلوه می یافت... به دام افسردگی فلج کننده ای می افتاد... وقتی سرانجام دریافت که این پیوند (میان شاه و مردم)، نه تنها گسسته (یا از ابتدا وجود نداشته) بلکه صدها هزار نفر در خیابان ها شعار مرگ بر شاه می دهند"، باور داشت که؛ "این قوم به لب تو را حرمت می دارند، اما به دل از تو دورند (کتاب مقدس). در این نکته هم کمی تامل هست؛ آنان که دیکتاتور را (چون امروز) "به لب" حرمت می داشتند، یا فرصت طلبانی متقلب بودند، یا مزورانی دروغگو، و شاه یا دیکتاتور، ضعیف یا قوی، هرچه بود، نمی بایست به این "لب"ها و این "آروغ" زدن های مصلحت طلبانه تکیه می کرد و پشت گرم می داشت!
این تنها شاه یا دیکتاتور قبلی یا بعدی نبود، و نیست، که می پنداشت بیشتر و بهتر از دیگران می فهمد. همه ی ما گرفتار بیماری "خود درست پنداری" هستیم. از همین رو در شکست از پی شکست، جز خود، همه را مقصر می دانیم. این همان "تقدیرگرایی" مذهبی نیست که ابر و باد و مه و خورشید و فلک را علیه خود، و مسوول شکست های خود می دانیم و نمی پذیریم که اشتباه اصلی از ما بوده؟ شاید آقای میلانی و خیلی های دیگر با من هم عقیده نباشند که بی یاری "ما"، نه رضا خان، رضاشاه می شد، نه محمدرضا شاه، آریامهر، و نه... وقتی رضاخان از خوف، پاورچین پاورچین به سراغ مخالفین می رفت، داورها و تیمورتاش ها و تدین ها سر برآوردند تا از او "رضاشاه کبیر" بسازند. همان گونه که محمدرضا شاه به یاری مکی ها و کاشانی ها و زاهدی ها و علم ها و میلیون ها اقبال و هویدا، به مقام آریامهری نائل آمد، و از آن همه کریه تر، سفلگان تهی مغز جمهوری، که به مدد بی سر و پاهایی بسی بی ارزش تر و متوهم تر، سی و پنج سال دوام آوردند، و "این قصه ادامه دارد"! هرکدام ما در حد خود، بیش یا کم تلاش می کنیم تا تن خویش به بدنه ی قدرت بمالیم، و از صدقه ی سر این بی مقداری و چاکری، به نوایی برسیم. حتی آنان که خود را اپوزیسیون می خوانند، در اندیشه ی قاپیدن لقمه ای از سفره ی قدرت، یکی به میخ می زنند و دو تا به نعل! اگر وجه مشترک دیکتاتورهای قدرتمند، خودمحور بینی، و در نهایت "خود درست پنداری"ست، حاصل آنچه مخالفین، "مبارزه برای آزادی" می خوانند، فرصت های "سوخته" است که پایه های تسلط دیکتاتور را استحکام می بخشد! شاهی که ابتدا بر سر شانه های مردم بر تخت پدر نشست، با دیواری به ضخامت توده ی نوکران چاپلوس، از مردم جدا افتاد. (هرگز قانع نشده ام که صعود قیمت نفت در اواخر دهه ی شصت و اوایل دهه ی هفتاد میلادی، ابتکار شاه بود. این نیز دستپخت سیاست کمپانی ها "برای سود بیشتر" و دولت های متبوعشان "برای درآمد مالیاتی بالاتر" بود، از همین رو وقتی قیمت بالاتر نفت، دیگر به نفع آنها نبود، ابتکار در اوپک، به آسانی در کف سعودی ها نهاده شد).
اگرچه میلانی در چند جای "نگاهی به شاه"، به تضاد درونی "سنت" و "تجدد" در پندار و رفتار شاه، اشاره کرده، اما این "تضاد" فرهنگی را در بررسی سفرنامه های ناصرالدین شاه، به نحو زیبایی شکافته است. سپهسالار و برخی از اطرافیان ناصرالدین شاه، مایل بودند او را به سفر و دیدار اروپا ببرند تا مگر با دیدن "جهان نو"، باورهایش درهم ریزد. شاه اما برای پذیرش این سفر، از ملای دربار خواست تا "استخاره" کند! استخاره بد آمد و شاه از رفتن به اروپا منصرف شد! وقتی سال بعد، بالاخره تن به سفر داد، در آستانه ی سفر به زیارت عبدالعظیم رفت و در آنجا گویا سربازانی ناخواسته به کالسکه ی شاه، سنگ پراندند، و اسب ها رم کردند. شاه، عمل را به "فال بد" گرفت و شب پیش از سفر، دستور داد نه نفر از این سربازان را حلق آویز کنند. میلانی می نویسد؛ "گام نخست در شاهراه بزرگی... که برای ترقیات ایران" گشوده شد، "در سایه ی این خونریزی خوف انگیز و آن استخاره ی خرافی برداشته شد" (کمی ساده انگاری و ساده نگری)! شاهی که مدعی رسیدن به "دروازه های تمدن" بود نیز، به طواف کعبه می رفت، به زیارت ثامن الائمه به مشهد سفر می کرد، به بهانه ی زیارت معصومه، به دیدار آیت الله ها به قم می رفت، و اعتقاد داشت که حضرت عباس (بی دست!) او را از سقوط از اسب، و مرگ نجات داده و... دولت های زیر نفوذش پیوسته دستور داشتند برای ممانعت از گسترش "کمونیسم"، مخارج عمله ی مذهب را تامین کنند! تنها مخالفین آزاد شاه، معلولینی بودند که قرن هاست زیر سایه ی عبا و منبر، در کار فریب مردم اند، و در رسالت دروغین مبارزه ی شاه با کمونیسم، از چشم پوشی رژیم و ساواک سود می بردند! برای تعریف چنین ملقمه ای از مدرنیته و سنت، مفاهیمی چون "تضاد" و "تعارض"، بیشتر به "تعارف" و "مجامله" می مانند، بلکه تلفیق رسیدن به دروازه های تمدن در پناه آخوندها، به "شتر گاو پلنگ" شبیه است.
حتی اگر همه ی وقایع بزرگ و کوچک، و ارتباطات شاه در طول زندگی و حکومتش برای همه آشکار می بود، تفاوت دیدگاه نویسنده و خوانندگان، می توانست کمبودهایی به مراتب بیش از این که هست را، سبب شود! تلاش و دقت عباس میلانی اما در به سامان رساندن کاری به این سترگی، قابل ستایش است. در میان آن همه کتاب خاطرات و یادداشت های شخصی که در این سه دهه منتشر شده، و اغلب تلاش داشته اند وقایع را به نفع خود روایت کنند، جای این بررسی خالی بود. "نگاهی به شاه"، تنها زندگی و روابط حکومتی و شخصی محمدرضا شاه نیست، که به نوعی روایت نیم قرن تاریخ پر تب و تاب و سراسر بحران ایران معاصر است. میلانی در جای دیگری گفته که هر سند تاریخی، بالمآل نوعی متن "ادبی" است. به گمان من "معمای هویدا" و "نگاهی به شاه"، از این مرز هم عبور کرده اند. کاش اینجا و آنجا از "دست کاری" (منی پولاسیون) نظرات نویسنده محروم می ماندیم، تا با شهامت بشود گفت که "شاه" میلانی مثل هر رمان جذاب و شیرین، اندوه تمام شدنش بر تن می ماند. جای بسی تاسف است که برخی از یاران و همکاران شاه، از جمله افراد خانواده اش، حاضر نشده اند در ارائه ی مشاهدات خود با نویسنده همکاری کنند. لابد مایلند روایت غیر واقعی خود را برای روز مبادا (دست کم در دنیای متوهم خویش) حفظ کنند. این نامهربانی با تاریخ اما، با وجودی که بخشی از فرهنگ ماست، ستمی ست بر نسل های آینده. گفته اند "تاریخ"، کم و بیش به دروغ آلوده است، چرا که هرکس آن را از منظر خویش روایت می کند. رسم دنیای معاصر اما این نیست که "ناظران" تاریخ، روایت خود را از دید نسل های آینده بدزدند.
میلانی با تکیه بر اسناد و مدارک منتشر شده، این کمبود را جبران کرده و از عهده ی ارائه ی تصویر کاملی از شاه، برآمده است. روایت میلانی می گوید که سینه ی شاه نیز، از مهر ایران و ایرانی خالی نبوده. این مهر اما در غیاب روحی آزاده و درکی عمیق از آزادگی، به "دوستی خاله خرسه" می مانست. چاپلوسان نوکر صفتی که در اطراف شاه می چریدند، "میهن دوستی"شان از حد فریب و "تظاهر" فراتر نمی رفت؛ هرکدام با "فرصت طلبی" به "مصلحت" خویش می اندیشیدند، با این همه در زوال نظام، چون "خر بلعام"* دیکتاتور را نفرین کردند. چنین است که هیچ امیر و شاهی در تاریخ ایران، از نگرانی و بدگمانی نسبت به نزدیک ترین افرادش، فارغ نبوده. "محمود غزنوی روزی به ابوریحان بیرونی گفت؛ یا بوریحان، اگر خواهی که از من برخوردار باشی سخن بر مراد من گوی، نه بر سلطنت علم خویش" (نظامی عروضی، چهارمقاله) میلانی به روزگار بسیاری از این وطن فروشان اشاره کرده؛ آنان که به دلیل سست مهری شان به مردم و سرزمین و فرهنگ مادری، و عشقشان به قدرت، در نهایت ناشایستگی، همواره درگاه بوس انگلیس و روس و آمریکا و...بودند، تا بهر حیله رهی در دل "دوست" کنند و از نمد "قدرت" و "ثروت"، کلاهی ببرند. اساس "نظریه ی توطئه" در فرهنگ ما از همین نقطه آغاز می شود؛ "ناشایستگان" به "بیگانه" متوسل می شوند، و باور این روسپی صفتان، استعمار و استثمار را هم لاجرم به این توهم وا می دارد تا "اقدام" کند، و به نتایجی هم برسد! نقش اصلی باخت های تاریخی ما، از بی حمیتی و کاهلی خود ماست. به راستی اگر سیاستمداران ما، نسبت به ملت و میهن نیت خیری می داشتند، چرا همیشه از "بیگانه" تمنا می کردند؟ نمونه هایی از این فرصت سوزی ها در تاریخ معاصر ما کم نیستند؛ جنگ های ایران و روس و معاهدات گلستان و ترکمنچای، محاصره ی هرات، سال های جنبش مشروطه، و بعد، کودتای سید ضیاء و برآمدن رضاخان، وقایع پس از شهریور 1320، کودتای 1332 و... انگلیسیان بر این باور بودند که "ایرانیان مردمانی دمدمی مزاج، ولنگار و راحت طلب، دون صفت و نوکر مسلک اند"! در داستان کوتاه "دندیل"، از غلامحسین ساعدی؛ دندیلی ها هستی و نیستی شان را به امید دریافت مبلغی گران، به قمار می گذارند، دندیل را می آرایند، چراغانی می کنند، خوردنی و نوشیدنی فراهم می کنند، دار و ندارشان را در طبق اخلاص می گذارند، تا گروهبان خیکی آمریکایی بیاید، باکره گی "تامارا" را بردارد، شبی تا صبح به عیش و عشرت بگذراند، و بی پرداخت سکه ای، دندیل را ترک کند، و خستگی یک جاکشی بلند و بی مزد، بر تن دندیلی ها بماند! امروز هم، سی و پنج سال است که بی سر و پایانی سفله، با ترساندن مردم از "توطئه ی دشمن"، بر گرده های زخمی ملت ساده باور، سوار اند!
عباس میلانی تلاش داشته برای اهم پرسش های این سال ها، پاسخی درخور بیابد؛ چرا مردم بجای شاه، خمینی را برگزیدند؟ مدرنیته ی زود هنگام شاه برای ایران؟ مدرنیته از بالا، بدون زمینه ی دموکراسی؟ رفاه اقتصادی و درآمد سرشار نفت؟ نفرین نفت؟ و... جامعه ی ایران اما، هیچگاه تابع اصول جامعه شناختی معمول در جوامع غربی، نبوده است. اینجا منافع "طبقه" و "طیف" و "چپ" و "راست" و غیره عمل نمی کند. به قول "یرواند آبراهامیان" (ایران میان دو انقلاب) جامعه ی ایران از "دسته"ها و "محله"ها و "فامیل"ها تشکیل شده، از همین رو موضع گیری ها "تاکتیکی" و کوتاه مدت اند. تضمینی نیست آن که امروز چپ می راند، فردا از دنده ی راست برنخیزد. در فرهنگ سطحی و متظاهرانه، حرف ها از دهان انسان ها بسته به "نرخ روز" بیرون می ریزد. در واقعیت اما هیچ کس، به هیچ کدام از این گفته های زیبا نه باور دارد، و نه عمل می کند. از همین رو نه تجزیه و تحلیل های جامعه شناختی، و نه پیش بینی های سیاسی، هرگز درست از آب در نمی آیند. همخوانی جمعی ایرانیان علیه شاه، برآمدی عاطفی و عاری از خردورزی بود. خمینی، شخصیتی سرشار از کینه و عناد، به فریب و خدعه از باور عاطفی و متظاهرانه ی مردم به خدا و مذهب، استفاده برد. حتی نخبگانی که یکی بعد از دیگری دست بیعت به خمینی دادند، با مداقه به عمل خود نیاندیشیدند. ساده انگاری ست که بگوییم نمی فهمیدند... حتی بسیاری از مردمان عادی، اگر لحظه ای در اندیشه ی روزگار خود و سرزمینشان، با خود به خلوت می نشستند، به بسیاری از عواقب بعدی پی می بردند. این تنها شاه نبود که مشورت با سفرای آمریکا و انگلیس را بر تبادل نظر با ایرانیان، ترجیح داد. همه ی ما به نوعی دچار عدم اعتماد به خود و گرفتار "تئوری توطئه" بودیم، و در هنگامه ی سقوط، از "هیچ و پوچ"، مراد ساختیم تا از زحمت اندیشیدن در امان بمانیم، مسوولیت به گردن نگیریم، تا در مواقع بحران و شکست، به "دیگران" اشاره کنیم و آنها را مقصر بخوانیم؛ اسکندر، اعراب، روس، انگلیس، آمریکا، شاه، خمینی و و ...
"نه تنها سیاست های شاه متناقض بود... بلکه سرشت شخصیت او هم سرشتی تراژیک بود. مرغدلی بود که چون شیر می غرید اما در لحظه های بحران، مرغدلی اش، توان تصمیم گیری اش را سلب می کرد. به راستی گمان داشت که "نظر کرده" است و... در عین حال بر این باور بود که نیروهایی دست اندر کار توطئه علیهش هستند... به محض آن که احساس ضعف می کرد... تسلیم حوادث می شد... باور داشت که میان او و مردم پیوندی ناگسستنی در کار است...". به زعم دکتر عباس میلانی، باید آنچه را اتللو در واپسین لحظه های نمایش می گوید، مصداقی از یک جنبه شخصیت شاه دانست. پس از آن که اتللو همسر دلبند و بی گناهش را کشت، "به ناظران آن صحنه ی غمبار گفت؛ وقتی از من می نویسید، بگویید که سخت، ولی بد دوست می داشت"! حاصل این شد که نه تنها سلطنتش را از کف داد، بلکه آن عزیزی که ایران بود (نیز) به دست نااهل افتاد". علاقه ی شاه به ایران نیز، هم چون علاقه ی همه ی ما به معشوقکان خویش است؛ آنقدر دوستشان داریم که مایلیم در جیبمان جا بگیرند، و بی هیچ ایراد و اعتراضی، چشم بسته خود را به عشقی که به آنان داریم، تسلیم کنند، ولو منتی که ما به نام "عشق" بر سر آنها می گذاریم، در نظر آنان "شکنجه"ای بیش نباشد!
از جمله ایرادات ناچیز کتاب، یکی هم اعتبار بی بنیادی ست که دکتر عباس میلانی به گفته های برخی از قهرمانان کشتی در خارج از تشک، داده است. باور به دروغگوی کم دان و کم استعدادی چون اردشیر زاهدی که از جمله کودتای آشکار 1332 علیه مصدق را یک "قیام ملی" می خواند، یا گفته های مرید تن فروخته ای چون پرویز ثابتی، که سعی در درشت جلوه دادن نقش خود در حوادث دارند، هیچ امتیازی برای پژوهش بزرگ میلانی محسوب نمی شود. "جهان خوردم و کارها راندم و عاقبت کار آدمی مرگ است. اگر امروز اجل رسیده، کس باز نتواند داشت که بر دار کشند یا جز دار" (بیهقی از زبان حسنک).
* خر بلعام، خری ست که صاحبش را به زبان انسان سرزنش کرد (کتاب مقدس).
اخیرن مطلبی در نقد این کتاب، در نشریه ای اینترنتی منتشر شده که از بسیاری جهات، به جزئیات امر پرداخته و گاه به تنندی به نویسنده تاخته است. شاید کسانی مایل باشند این مطلب را مطالعه کنند؛
1
http://www.akhbar-rooz.com/article.js...
2
http://www.akhbar-rooz.com/article.js...
The Shah
با مرور دوباره ی فرمایشات بنیانگذار بازار ریا و تزویر و دروغ و جنایت، بی اختیار با خود می گویی؛ چه خوب که "شاه خائن" رفت و آخوندهای "خمینی نسب" آمدند تا بساط "خیانت" برچیده شود، مملکت "آباد" گردد، قبرستان ها متروکه شوند، زندان ها از مغزها خالی بمانند و اقتصاد... و "فرهنگ عقب نگه داشته شده"، رو به جلو برود، ایرانیان از فلاکت و ویرانی به اقصا نقاط دنیا نگریزند، و دسته دسته در راه رسیدن به "آزادی"، به مرگ نرسند، جوان ها در خود ایران تحصیلاتشان را تمام کنند و غیره و غیره...
سر فصل های کتاب با جملاتی از "ریچارد دوم" شکسپیر آغاز می شود. در برابرنهاد "ریچارد دوم" با شاه، به احتمالی میلانی بر این نکته تاکید دارد که پیشداوری های شاه (غرور به ذکاوت و شجاعتی که در او وجود نداشت، همراه با باور به توطئه، به گونه ای که به هیچ کس اعتماد نمی کرد) او را در دوران تنگنا به داوری اشتباه کشانید. از همین رو پیوسته بر ضعف او، و مالیخولیای اعتقادش به توطئه، افزوده شد، به گونه ای که تاج را به کسانی بخشید که برای کاری دیگر آمده بودند. (بازی را به کسانی باخت که سر میز قمار ننشسته بودند)! شباهت دیگر شاه به ریچارد دوم، تذبذب و عدم قدرت یا به قول میلانی که از کلام بیهقی سود برده، "مرغدلی" شاه بود. او قدرتی را طلب می کرد که صاحب آن بود، اما توان بهره وری از آن را نداشت. در هر کاری خود را صالح تر از هرکس می دانست، و همین سبب می شد تا اطرافیانی که از تصمیمات بی خردانه ی او بیم داشتند، حتی اگر شایسته تر و خردمندتر از او بودند، در چاپلوسی چاکرانه از هم سبقت گیرند. این خیل چاکران، از چشم "قدرت"، گوسفندانی بیش محسوب نمی شدند که دیکتاتور آنان را شایسته ی صلاح و مشورت نمی دانست. هر خمیدنی اما، چاکران را در نگاه دوست و دشمن حقیرتر می کرد، و همین حقارت هر باره، هیمه ای می شد خشک و تازه، بر اجاق نفرت و کینه شان از دیکتاتور. از همین رو در تنگنای بحران، چاکران و چاپلوسان، به دیکتاتور پشت کردند و تنهایش گذاشتند.
"معمای هویدا"، (کتاب دیگر دکتر میلانی) به این پرسش نسل جوان هم پاسخ داد که چرا هویدا مثل بسیاری از همتایانش از کشور نگریخت؟ او و دکتر آزمون، وزیر اوقافش که یک آخوندزاده بود، با تکیه بر یاری هایشان به آخوندها، نسبت به "رافت اسلامی" وعده داده شده، متوهم بودند. از همین رو جزو اولین قربانیان طلوع دروغ و تزویر در رژیم تازه شدند، چرا که در صورت یک محاکمه ی نیمه عادلانه، آشکار می شد که در تمام آن سال ها، آخوندها را پروار کرده اند! فردای 22 بهمن، وقتی ساواک و پرونده هایش، یکجا به دست مردم افتاد، روزنامه ها نوشتند بیش از چهل پرونده ی ساواک مفقود شده! چه کسی به این دقت می دانست پرونده های دیگری هم بوده؟ در حالی که تمامی شکنجه گران ساواک به دام افتادند، چرا تنها سه نفر از آنها که متخصص بازجویی و شکنجه ی مذهبیون بودند، اعدام شدند؟ سرنوشت دیگر بازجویان ساواک به کجا کشید؟ همان گونه که سرنوشت تیمسار "فردوست"، یار غار شاه از دوران کودکی، مبهم ماند و کسی ندانست بر سر او چه آمد! هیچ کس به اندازه ی هویدا، ناخواسته در زمینه سازی قدرت، آخوندها را یاری نکرد، همان گونه که هیچ کس بیش از خود شاه، به خود دشمنی نکرد.
"شاه با کمک به ایجاد طبقه ی متوسط شهرنشین، و با جلوگیری از فعالیت همه ی نیروهای میانه رو و چپ، زمینه را برای نفوذ افکار مذهبی مهیا کرد... از همان زمان آغاز "انقلاب شاه و مردم" طرفداران آیت الله خمینی می دانستند که... برای جلب و جذب مردم، به روایتی متفاوت از روایت سنتی روضه خوانان و حتی مدرسین سنتی حوزه ها از تشیع، نیاز دارند و در همین زمینه بود که نظرات کسانی چون شریعتی و آل احمد زمینه ساز این جلب و جذب شد" (از متن کتاب "نگاهی به شاه").
با مطالعه ی تاریخ معاصر ایران، نکته های باریک تر ز مو کم نیستند، یکی هم این که بنیاد رویش طبقه ی متوسط در مشروطیت گذاشته شد و شریعتی و آل احمد در خیال هم نمی پنداشتند آنچه به ضرب و زور "توهم" در شیپور "اسلام" و "تشیع" دمیدند، روزی به کار "انقلاب" بخورد و زمینه ساز "جمهوری اسلامی" بشود! در عین حال با خواندن تاریخ معاصر ایران، به این باور نزدیک تر می شوی که در علاقه ی شاه یا مصدق یا برخی دیگر، به ایران و ایرانیان، کمتر می توان تردید کرد. آنچه اما سبب سقوط آنان شد، پافشاری بر "درست" بودن برآوردشان از منافع ایران و ایرانی بود. در مواقع خطیر، هیچ کدام، مانند همه ی ما، بر این گمان نبودند که کسی از هم وطنانشان، می تواند روشن تر و بهتر از آنها قضاوت کند. اکثریت قاطع ما هنگامی که به باریکه ی تصمیم گیری می رسیم، تصورمان این است که مصالح مردم را بهتر از هرکس دیگر درک می کنیم. این توهم "همه دانی" در نهایت "کم دانی"، به لاف و گزاف می انجامد، و تکیه بر لاف و گزاف، به بحران ختم می شود، و در هنگامه ی ضعف اقتصادی و بروز بحران، تزلزل لافزن و تضاد شخصیت گزافه گو، سبب سردرگمی می شود!
"شخصیت شاه، به ویژه این واقعیت که شرایط بحرانی را بر نمی تابید و به محض رو در رویی با وضعیتی پر مخاطره، گرایشی به گریز از مرکز بحران نشان می داد، سبب شد که ارزیابی ها و سیاست های نادرست او پیامدهایی دو چندان جدی پیدا کند. همان شاهی که در اواسط دهه ی پنجاه (هفتاد میلادی) به رییس جمهور آمریکا تحکم می کرد و غربی ها را چون مردمی ضعیف می نکوهید، بدون مشورت و حتی اجازه ی سفرای آمریکا و انگلیس، هیچ تصمیمی نمی گرفت". (از متن "نگاهی به شاه").
به گمان من اما که بخشی از آن سال ها را زندگی کرده ام، بجز چند صباحی در ابتدای دهه ی پنجاه شمسی و بهبود نسبی اقتصادی به دلیل درآمد بالای نفت، چشم و گوش شاه، همواره به دست و دهان سفرای اغلب ابله آمریکا و انگلیس بود. وصف میلانی از شخصیت دوگانه ی شاه، ذهن مرا از فصل های میانی کتاب، پیوسته به "ویلی لومان"، قهرمان "مرگ فروشنده"ی آرتور میللر منعطف می کرد؛ شخصیتی ناتوان از عمل، که با رویاهای دور و دراز، خود را به مرگی محتوم، محکوم کرد؛ رویاهایی که "واقعیت" را می آشوبید! آخرین پاراگراف های کتاب میلانی هم می گوید؛ "نه تنها سیاست های شاه متناقض بود... بلکه سرشت شخصیت او هم سرشتی تراژیک داشت. مرغدلی بود که اغلب چون شیر می غرید... به راستی گمان داشت که "نظر کرده" است...در عین حال دایم بر این باور بود که نیروهایی دست اندر کار توطئه علیهش هستند، و... به محضی که احساس ضعف می کرد، عوارض مرغدلی جبلی اش جلوه می یافت... به دام افسردگی فلج کننده ای می افتاد... وقتی سرانجام دریافت که این پیوند (میان شاه و مردم)، نه تنها گسسته (یا از ابتدا وجود نداشته) بلکه صدها هزار نفر در خیابان ها شعار مرگ بر شاه می دهند"، باور داشت که؛ "این قوم به لب تو را حرمت می دارند، اما به دل از تو دورند (کتاب مقدس). در این نکته هم کمی تامل هست؛ آنان که دیکتاتور را (چون امروز) "به لب" حرمت می داشتند، یا فرصت طلبانی متقلب بودند، یا مزورانی دروغگو، و شاه یا دیکتاتور، ضعیف یا قوی، هرچه بود، نمی بایست به این "لب"ها و این "آروغ" زدن های مصلحت طلبانه تکیه می کرد و پشت گرم می داشت!
این تنها شاه یا دیکتاتور قبلی یا بعدی نبود، و نیست، که می پنداشت بیشتر و بهتر از دیگران می فهمد. همه ی ما گرفتار بیماری "خود درست پنداری" هستیم. از همین رو در شکست از پی شکست، جز خود، همه را مقصر می دانیم. این همان "تقدیرگرایی" مذهبی نیست که ابر و باد و مه و خورشید و فلک را علیه خود، و مسوول شکست های خود می دانیم و نمی پذیریم که اشتباه اصلی از ما بوده؟ شاید آقای میلانی و خیلی های دیگر با من هم عقیده نباشند که بی یاری "ما"، نه رضا خان، رضاشاه می شد، نه محمدرضا شاه، آریامهر، و نه... وقتی رضاخان از خوف، پاورچین پاورچین به سراغ مخالفین می رفت، داورها و تیمورتاش ها و تدین ها سر برآوردند تا از او "رضاشاه کبیر" بسازند. همان گونه که محمدرضا شاه به یاری مکی ها و کاشانی ها و زاهدی ها و علم ها و میلیون ها اقبال و هویدا، به مقام آریامهری نائل آمد، و از آن همه کریه تر، سفلگان تهی مغز جمهوری، که به مدد بی سر و پاهایی بسی بی ارزش تر و متوهم تر، سی و پنج سال دوام آوردند، و "این قصه ادامه دارد"! هرکدام ما در حد خود، بیش یا کم تلاش می کنیم تا تن خویش به بدنه ی قدرت بمالیم، و از صدقه ی سر این بی مقداری و چاکری، به نوایی برسیم. حتی آنان که خود را اپوزیسیون می خوانند، در اندیشه ی قاپیدن لقمه ای از سفره ی قدرت، یکی به میخ می زنند و دو تا به نعل! اگر وجه مشترک دیکتاتورهای قدرتمند، خودمحور بینی، و در نهایت "خود درست پنداری"ست، حاصل آنچه مخالفین، "مبارزه برای آزادی" می خوانند، فرصت های "سوخته" است که پایه های تسلط دیکتاتور را استحکام می بخشد! شاهی که ابتدا بر سر شانه های مردم بر تخت پدر نشست، با دیواری به ضخامت توده ی نوکران چاپلوس، از مردم جدا افتاد. (هرگز قانع نشده ام که صعود قیمت نفت در اواخر دهه ی شصت و اوایل دهه ی هفتاد میلادی، ابتکار شاه بود. این نیز دستپخت سیاست کمپانی ها "برای سود بیشتر" و دولت های متبوعشان "برای درآمد مالیاتی بالاتر" بود، از همین رو وقتی قیمت بالاتر نفت، دیگر به نفع آنها نبود، ابتکار در اوپک، به آسانی در کف سعودی ها نهاده شد).
اگرچه میلانی در چند جای "نگاهی به شاه"، به تضاد درونی "سنت" و "تجدد" در پندار و رفتار شاه، اشاره کرده، اما این "تضاد" فرهنگی را در بررسی سفرنامه های ناصرالدین شاه، به نحو زیبایی شکافته است. سپهسالار و برخی از اطرافیان ناصرالدین شاه، مایل بودند او را به سفر و دیدار اروپا ببرند تا مگر با دیدن "جهان نو"، باورهایش درهم ریزد. شاه اما برای پذیرش این سفر، از ملای دربار خواست تا "استخاره" کند! استخاره بد آمد و شاه از رفتن به اروپا منصرف شد! وقتی سال بعد، بالاخره تن به سفر داد، در آستانه ی سفر به زیارت عبدالعظیم رفت و در آنجا گویا سربازانی ناخواسته به کالسکه ی شاه، سنگ پراندند، و اسب ها رم کردند. شاه، عمل را به "فال بد" گرفت و شب پیش از سفر، دستور داد نه نفر از این سربازان را حلق آویز کنند. میلانی می نویسد؛ "گام نخست در شاهراه بزرگی... که برای ترقیات ایران" گشوده شد، "در سایه ی این خونریزی خوف انگیز و آن استخاره ی خرافی برداشته شد" (کمی ساده انگاری و ساده نگری)! شاهی که مدعی رسیدن به "دروازه های تمدن" بود نیز، به طواف کعبه می رفت، به زیارت ثامن الائمه به مشهد سفر می کرد، به بهانه ی زیارت معصومه، به دیدار آیت الله ها به قم می رفت، و اعتقاد داشت که حضرت عباس (بی دست!) او را از سقوط از اسب، و مرگ نجات داده و... دولت های زیر نفوذش پیوسته دستور داشتند برای ممانعت از گسترش "کمونیسم"، مخارج عمله ی مذهب را تامین کنند! تنها مخالفین آزاد شاه، معلولینی بودند که قرن هاست زیر سایه ی عبا و منبر، در کار فریب مردم اند، و در رسالت دروغین مبارزه ی شاه با کمونیسم، از چشم پوشی رژیم و ساواک سود می بردند! برای تعریف چنین ملقمه ای از مدرنیته و سنت، مفاهیمی چون "تضاد" و "تعارض"، بیشتر به "تعارف" و "مجامله" می مانند، بلکه تلفیق رسیدن به دروازه های تمدن در پناه آخوندها، به "شتر گاو پلنگ" شبیه است.
حتی اگر همه ی وقایع بزرگ و کوچک، و ارتباطات شاه در طول زندگی و حکومتش برای همه آشکار می بود، تفاوت دیدگاه نویسنده و خوانندگان، می توانست کمبودهایی به مراتب بیش از این که هست را، سبب شود! تلاش و دقت عباس میلانی اما در به سامان رساندن کاری به این سترگی، قابل ستایش است. در میان آن همه کتاب خاطرات و یادداشت های شخصی که در این سه دهه منتشر شده، و اغلب تلاش داشته اند وقایع را به نفع خود روایت کنند، جای این بررسی خالی بود. "نگاهی به شاه"، تنها زندگی و روابط حکومتی و شخصی محمدرضا شاه نیست، که به نوعی روایت نیم قرن تاریخ پر تب و تاب و سراسر بحران ایران معاصر است. میلانی در جای دیگری گفته که هر سند تاریخی، بالمآل نوعی متن "ادبی" است. به گمان من "معمای هویدا" و "نگاهی به شاه"، از این مرز هم عبور کرده اند. کاش اینجا و آنجا از "دست کاری" (منی پولاسیون) نظرات نویسنده محروم می ماندیم، تا با شهامت بشود گفت که "شاه" میلانی مثل هر رمان جذاب و شیرین، اندوه تمام شدنش بر تن می ماند. جای بسی تاسف است که برخی از یاران و همکاران شاه، از جمله افراد خانواده اش، حاضر نشده اند در ارائه ی مشاهدات خود با نویسنده همکاری کنند. لابد مایلند روایت غیر واقعی خود را برای روز مبادا (دست کم در دنیای متوهم خویش) حفظ کنند. این نامهربانی با تاریخ اما، با وجودی که بخشی از فرهنگ ماست، ستمی ست بر نسل های آینده. گفته اند "تاریخ"، کم و بیش به دروغ آلوده است، چرا که هرکس آن را از منظر خویش روایت می کند. رسم دنیای معاصر اما این نیست که "ناظران" تاریخ، روایت خود را از دید نسل های آینده بدزدند.
میلانی با تکیه بر اسناد و مدارک منتشر شده، این کمبود را جبران کرده و از عهده ی ارائه ی تصویر کاملی از شاه، برآمده است. روایت میلانی می گوید که سینه ی شاه نیز، از مهر ایران و ایرانی خالی نبوده. این مهر اما در غیاب روحی آزاده و درکی عمیق از آزادگی، به "دوستی خاله خرسه" می مانست. چاپلوسان نوکر صفتی که در اطراف شاه می چریدند، "میهن دوستی"شان از حد فریب و "تظاهر" فراتر نمی رفت؛ هرکدام با "فرصت طلبی" به "مصلحت" خویش می اندیشیدند، با این همه در زوال نظام، چون "خر بلعام"* دیکتاتور را نفرین کردند. چنین است که هیچ امیر و شاهی در تاریخ ایران، از نگرانی و بدگمانی نسبت به نزدیک ترین افرادش، فارغ نبوده. "محمود غزنوی روزی به ابوریحان بیرونی گفت؛ یا بوریحان، اگر خواهی که از من برخوردار باشی سخن بر مراد من گوی، نه بر سلطنت علم خویش" (نظامی عروضی، چهارمقاله) میلانی به روزگار بسیاری از این وطن فروشان اشاره کرده؛ آنان که به دلیل سست مهری شان به مردم و سرزمین و فرهنگ مادری، و عشقشان به قدرت، در نهایت ناشایستگی، همواره درگاه بوس انگلیس و روس و آمریکا و...بودند، تا بهر حیله رهی در دل "دوست" کنند و از نمد "قدرت" و "ثروت"، کلاهی ببرند. اساس "نظریه ی توطئه" در فرهنگ ما از همین نقطه آغاز می شود؛ "ناشایستگان" به "بیگانه" متوسل می شوند، و باور این روسپی صفتان، استعمار و استثمار را هم لاجرم به این توهم وا می دارد تا "اقدام" کند، و به نتایجی هم برسد! نقش اصلی باخت های تاریخی ما، از بی حمیتی و کاهلی خود ماست. به راستی اگر سیاستمداران ما، نسبت به ملت و میهن نیت خیری می داشتند، چرا همیشه از "بیگانه" تمنا می کردند؟ نمونه هایی از این فرصت سوزی ها در تاریخ معاصر ما کم نیستند؛ جنگ های ایران و روس و معاهدات گلستان و ترکمنچای، محاصره ی هرات، سال های جنبش مشروطه، و بعد، کودتای سید ضیاء و برآمدن رضاخان، وقایع پس از شهریور 1320، کودتای 1332 و... انگلیسیان بر این باور بودند که "ایرانیان مردمانی دمدمی مزاج، ولنگار و راحت طلب، دون صفت و نوکر مسلک اند"! در داستان کوتاه "دندیل"، از غلامحسین ساعدی؛ دندیلی ها هستی و نیستی شان را به امید دریافت مبلغی گران، به قمار می گذارند، دندیل را می آرایند، چراغانی می کنند، خوردنی و نوشیدنی فراهم می کنند، دار و ندارشان را در طبق اخلاص می گذارند، تا گروهبان خیکی آمریکایی بیاید، باکره گی "تامارا" را بردارد، شبی تا صبح به عیش و عشرت بگذراند، و بی پرداخت سکه ای، دندیل را ترک کند، و خستگی یک جاکشی بلند و بی مزد، بر تن دندیلی ها بماند! امروز هم، سی و پنج سال است که بی سر و پایانی سفله، با ترساندن مردم از "توطئه ی دشمن"، بر گرده های زخمی ملت ساده باور، سوار اند!
عباس میلانی تلاش داشته برای اهم پرسش های این سال ها، پاسخی درخور بیابد؛ چرا مردم بجای شاه، خمینی را برگزیدند؟ مدرنیته ی زود هنگام شاه برای ایران؟ مدرنیته از بالا، بدون زمینه ی دموکراسی؟ رفاه اقتصادی و درآمد سرشار نفت؟ نفرین نفت؟ و... جامعه ی ایران اما، هیچگاه تابع اصول جامعه شناختی معمول در جوامع غربی، نبوده است. اینجا منافع "طبقه" و "طیف" و "چپ" و "راست" و غیره عمل نمی کند. به قول "یرواند آبراهامیان" (ایران میان دو انقلاب) جامعه ی ایران از "دسته"ها و "محله"ها و "فامیل"ها تشکیل شده، از همین رو موضع گیری ها "تاکتیکی" و کوتاه مدت اند. تضمینی نیست آن که امروز چپ می راند، فردا از دنده ی راست برنخیزد. در فرهنگ سطحی و متظاهرانه، حرف ها از دهان انسان ها بسته به "نرخ روز" بیرون می ریزد. در واقعیت اما هیچ کس، به هیچ کدام از این گفته های زیبا نه باور دارد، و نه عمل می کند. از همین رو نه تجزیه و تحلیل های جامعه شناختی، و نه پیش بینی های سیاسی، هرگز درست از آب در نمی آیند. همخوانی جمعی ایرانیان علیه شاه، برآمدی عاطفی و عاری از خردورزی بود. خمینی، شخصیتی سرشار از کینه و عناد، به فریب و خدعه از باور عاطفی و متظاهرانه ی مردم به خدا و مذهب، استفاده برد. حتی نخبگانی که یکی بعد از دیگری دست بیعت به خمینی دادند، با مداقه به عمل خود نیاندیشیدند. ساده انگاری ست که بگوییم نمی فهمیدند... حتی بسیاری از مردمان عادی، اگر لحظه ای در اندیشه ی روزگار خود و سرزمینشان، با خود به خلوت می نشستند، به بسیاری از عواقب بعدی پی می بردند. این تنها شاه نبود که مشورت با سفرای آمریکا و انگلیس را بر تبادل نظر با ایرانیان، ترجیح داد. همه ی ما به نوعی دچار عدم اعتماد به خود و گرفتار "تئوری توطئه" بودیم، و در هنگامه ی سقوط، از "هیچ و پوچ"، مراد ساختیم تا از زحمت اندیشیدن در امان بمانیم، مسوولیت به گردن نگیریم، تا در مواقع بحران و شکست، به "دیگران" اشاره کنیم و آنها را مقصر بخوانیم؛ اسکندر، اعراب، روس، انگلیس، آمریکا، شاه، خمینی و و ...
"نه تنها سیاست های شاه متناقض بود... بلکه سرشت شخصیت او هم سرشتی تراژیک بود. مرغدلی بود که چون شیر می غرید اما در لحظه های بحران، مرغدلی اش، توان تصمیم گیری اش را سلب می کرد. به راستی گمان داشت که "نظر کرده" است و... در عین حال بر این باور بود که نیروهایی دست اندر کار توطئه علیهش هستند... به محض آن که احساس ضعف می کرد... تسلیم حوادث می شد... باور داشت که میان او و مردم پیوندی ناگسستنی در کار است...". به زعم دکتر عباس میلانی، باید آنچه را اتللو در واپسین لحظه های نمایش می گوید، مصداقی از یک جنبه شخصیت شاه دانست. پس از آن که اتللو همسر دلبند و بی گناهش را کشت، "به ناظران آن صحنه ی غمبار گفت؛ وقتی از من می نویسید، بگویید که سخت، ولی بد دوست می داشت"! حاصل این شد که نه تنها سلطنتش را از کف داد، بلکه آن عزیزی که ایران بود (نیز) به دست نااهل افتاد". علاقه ی شاه به ایران نیز، هم چون علاقه ی همه ی ما به معشوقکان خویش است؛ آنقدر دوستشان داریم که مایلیم در جیبمان جا بگیرند، و بی هیچ ایراد و اعتراضی، چشم بسته خود را به عشقی که به آنان داریم، تسلیم کنند، ولو منتی که ما به نام "عشق" بر سر آنها می گذاریم، در نظر آنان "شکنجه"ای بیش نباشد!
از جمله ایرادات ناچیز کتاب، یکی هم اعتبار بی بنیادی ست که دکتر عباس میلانی به گفته های برخی از قهرمانان کشتی در خارج از تشک، داده است. باور به دروغگوی کم دان و کم استعدادی چون اردشیر زاهدی که از جمله کودتای آشکار 1332 علیه مصدق را یک "قیام ملی" می خواند، یا گفته های مرید تن فروخته ای چون پرویز ثابتی، که سعی در درشت جلوه دادن نقش خود در حوادث دارند، هیچ امتیازی برای پژوهش بزرگ میلانی محسوب نمی شود. "جهان خوردم و کارها راندم و عاقبت کار آدمی مرگ است. اگر امروز اجل رسیده، کس باز نتواند داشت که بر دار کشند یا جز دار" (بیهقی از زبان حسنک).
* خر بلعام، خری ست که صاحبش را به زبان انسان سرزنش کرد (کتاب مقدس).
اخیرن مطلبی در نقد این کتاب، در نشریه ای اینترنتی منتشر شده که از بسیاری جهات، به جزئیات امر پرداخته و گاه به تنندی به نویسنده تاخته است. شاید کسانی مایل باشند این مطلب را مطالعه کنند؛
1
http://www.akhbar-rooz.com/article.js...
2
http://www.akhbar-rooz.com/article.js...
The Shah
Published on July 09, 2014 02:09
May 13, 2014
نه از رومم، نه از زنگم
پنداشتن شاهنامه ی فردوسی به مثابه تاریخ واقعی و واقعیت تاریخی ایران، اشتباهی ست بزرگ. نه آنچه فردوسی نوشته اولین و آخرین حرف در فرهنگ ایرانی ست، نه شاهنامه، تاریخ ایران است و نه اگر شاهنامه هر دوی اینها هم باشد، می تواند سندی باشد مسلم و مسجل برای واقعیت مطلق تاریخ و فرهنگ ما! شاهنامه مجموعه ای ست از روایات اساطیری، حماسی و تاریخی دوران پیش از فردوسی، از نگاه او، و به زبان او. حکیم طوس، همان گونه که خود در جای جای کتابش قید کرده، تعدادی از این روایات را در متون پیش از خود، مانند "خدای نامه"، خوانده، برخی روایات را از نوشته های هم دوره های خود گرفته و بالاخره برخی از روایات و افسانه ها را هم از زبان داستان گویان و دانندگان ادیب شنیده و همه را بصورت شعر، در بحر حماسی در شاهنامه نقل کرده است. مبنای هرکدام این افسانه ها و روایات، به بسیار دورتر از زمان فردوسی باز می گردد. به عنوان مثال، افسانه های مربوط به اعقاب رستم در سیستان، عمدتن مربوط به دوره ی پارت ها (اشکانیان) است. طایفه ای از "سکاها" از شمال غربی ایران به این منطقه کوچ کرده اند و در منطقه ای که بعدن به نام آنها "سکستان"، "سگستان"، بعدن "سجستان"، سیستان و زابلستان، نامیده شده، حکمروایی داشته اند و تا کابل و غزنه و بخش هایی از هند امروزی، تحت قیمومیت آنها بوده است. واقعیت تاریخی این خاندان، چندان بر ما روشن نیست. اما افسانه های مربوط به آنها از گرشاسب (که در اوستا هم از او نام برده شده) و سام نریمان و زال و رستم تا فرامرز، ادامه داشته. از شاهنامه چنین بر می آید که در تمام دوران حماسه، پهلوان- شاهان سیستانی خراجگذار و یاور پادشاهان ایران بوده اند. به عبارتی ولایت سیستان، اصلن جزو "ایران" محسوب نمی شده، خودمختار (ملوک الطوایف) و "پیوسته" به ایران بوده است (برای شناخت بهتر، رجوع کنید به پژوهش های مهرداد بهار).
این افسانه ها در دوره ای دراز، به احتمالی از ابتدای دوره ی پارت ها که خود از اقوام غیر ایرانی بوده اند (مهرداد بهار می نویسد افسانه های خاندان سام نریمان به دوره ی کوشانیان در شرق ایران (افغانستان امروزی) باز می گردد)، سینه به سینه، قوم به قوم و منطقه به منطقه دوره های تاریخی را طی کرده و در سیصد ساله ی ابتدای اسلام در ایران، می رفته است که فراموش شود. کار فردوسی جمع آوری، ردیف کردن این داستان ها به ترتیبی که می پنداشته، و سرودن آنها بوده است. آنچه امروز تا اندازه ای برای ما مسلم است، فردوسی نه داستانی از خود ساخته و نه در هسته ی اصلی داستان ها دستی برده است. بلکه شاهنامه، روایت فردوسی از داستان ها و افسانه هایی ست که در یک دوره ی تاریخی میان اقوام ایرانی معمول بوده و از نگاه جامعه شناختی هنر، حاوی و حامل هسته ی برخی اعتقادات و باورهای اقوام ایرانی ست.
در مورد بخش آخر شاهنامه (ساسانیان) هم، به همین صورت، داستان ها از روی روایات، و نه اسناد تاریخی، گرفته شده است. پس می شود تا اندازه ای درک کرد که آنچه در شاهنامه آمده را، نمی توان و نباید اعتقادات فردوسی دانست. با این همه، و حتی اگر می شد تمامی این داستان ها را هم زاییده ی تخیل فردوسی دانست، روال بر این است که فردوسی و عقایدش را با ارزش های دوران خودش، یعنی قرن سوم و چهارم هجری بسنجیم، و نه با معیارها و سنگ ارزش های امروزی! واقعیت آن است که فردوسی برای هزار سال در صحنه های ادبی و هنری این مرز و بوم، گمبوده ای بیش نبوده و جز در بین انگشت شماری از اهل سواد و ادب، کسی او و اثر بزرگش را نمی شناخته است. حتی بسیاری از نقالان، که در دوره های طولانی تاریخ بعد از اسلام، راویان افسانه های شاهنامه بر سر کوچه و بازار و قهوه خانه ها و کاروانسراها بوده اند، شاهنامه را نخوانده و آنچه نقل می کرده اند، از روی طومارهایی بوده که از پدرانشان به ارث برده بوده اند.
تنها از دهه ی دوم سلطنت رضاشاه است که ناسیونالیزم چرب و لزج، به دلایل سیاسی که از حوصله ی این مقال خارج است، مورد توجه رژیم حاکم قرار می گیرد و اثر ارزشمند فردوسی به این دلیل و در این راستا، از زیر گرد و خاک زمان بیرون کشیده می شود تا از آن بهره که نه، بلکه سوء استفاده ی سیاسی شود. با این همه در همان زمان هم محققان ریش و پشم دار که در خدمت دستگاه حاکم بوده اند، برای استفاده در جهت منافع سیاست روز، دست به تحریفات عجیب و غریبی در ابیات شاهنامه زده اند و بنا به مصلحت روز، مصراعی را از داستانی در جایی از شاهنامه گرفته و با مصراعی دیگر از جایی دیگر بهم برآمیخته اند تا برای مقصدی کاملن متفاوت، یک خورش تازه تهیه کنند. یک نمونه از این جعلیات، بیتی ست منسوب به فردوسی به این مضمون:
دریغ است ایران که ویران شود کنام پلنگان و شیران شود
چیزی شبیه به این بیت، تنها در دو جای شاهنامه دیده می شود. بار اول در یکی از جنگ های ایران و توران است که "پیران ویسه" سردار و سپهبد افراسیاب، پادشاه توران را تشویق به مقاومت در برابر سپاه ایران می کند و غرضش از این گفته آن است که دریغ از توران که به دست ایرانیان (پلنگان و شیران) ویران گردد. بار دوم از قول اسفندیار به رستم گفته می شود، و به این منظور، که رستم را وادارد دست بسته و بی مقاومت، به خدمت گشتاسب (پدر اسفندیار و پادشاه ایران) بیاید و هشدار می دهد که کاری مکن که سیستان و زابلستان ویران شود و کنام پلنگان و شیران (منظور پهلوانان و نامداران ایرانی) بشود. تحریف کنندگان، چیزی را از جایی برداشته اند و در جایی نابجا، تقریبن مخالف معنای آن، بکار برده اند. اصل این بیت در دو نسخه از معتبر ترین روایت های شاهنامه (شاهنامه ی چاپ مسکو و شاهنامه به تصحیح دکتر جلال خالقی مطلق) در هر دو داستان چنین است.
نباید که این خانه ویران شود به کام دلیران ایران شود
که منظور از "خانه"، در یکجا سرزمین "توران" و در جای دیگر "زابل و سیستان" بوده، و مطلقن نه ایران.
یا بیتی دیگر که طرفداران دو آتشه ی نژادگرای ایرانی، به نام فردوسی و شاهنامه جعل کرده اند:
چو ایران نباشد تن من مباد به این بوم و بر زنده یک تن مباد
مصراع های جداگانه ای با این مفاهیم در شاهنامه هست، که اگر کنار هم بگذاریم، شاید چنین بیتی از میان آن به در آید، اما خود این بیت به این شکل، در شاهنامه نیست. در این زمینه ها صاحب نظران بسیاری مقاله ها و رساله ها نوشته اند که به استدلال من نیازی نیست. غرض اصلی من اما این دعوای نژادی "ترک" و "فارس" است که گروهی با "خرده دانش" و "خرده آگاهی"هاشان به نام فردوسی و شاهنامه راه انداخته اند و محتوای این افسانه ها را با تاریخ ایران اشتباه گرفته اند، و نه تنها نظرات نژادپرستانه ی خود را از زبان فردوسی و شاهنامه نقل می کنند تا به آن سندیت بخشند، بلکه از تحریف زشت ابیات از روی نسخ غیر معتبر که در بازار کتاب (ایران) فراوان اند، هم ابایی ندارند. اما اصل داستان از کجا سرچشمه می گیرد؟
در بخش اساطیری شاهنامه، به روایت باورهای ایرانیان، جهان هنوز وارد هزاره یا سه هزاره ی سوم، همان دوره ی نبرد نهایی اهریمن و اهورا، نشده. فریدون جهان را میان سه پسر خود تقسیم می کند؛ شمال و شرق را به "تور" می دهد که بعدن "توران" نامیده می شود، روم و غرب را به "سلم"، و "ایران" و "دشت نیزه وران" را به "ایرج"، کوچک ترین فرزند خود می سپارد. تور و سلم از این تقسیم ناخشنود اند و نسبت به آنچه نصیب ایرج شده (ایران)، حسادت می ورزند. این اختلاف با وجود ملایمت ایرج، به ستیزی می انجامد که ابتدا به مرگ ایرج، و پس از آن انتقام منوچهر، نواده ی ایرج، و کشته شدن تور و سلم می انجامد. آغاز این رو در رویی ها، جنگ ها و انتقام ها اساس "دوئیت" و دوگانگی، و بنیاد دو "بن" اندیشه ی ایرانی ست. از این زمان "مرز"ی میان جهان کشیده می شود و ایران از "توران" و "روم" جدا می شوند. از لحظه ی این مرزبندی، آنچه نیکی و زیبایی و پسندیدگی ست، به ایران و ایرانیان نسبت داده می شود و آنچه زشتی و ناپسندی ست، نصیب تورانیان، انیران، بیگانگان می شود (سیاه و سفید). از همین جاست که ساکنان توران، "ترکان" لقب می گیرند، چرا که اقوام ترک، از دیر باز در شمال شرقی ایران ساکن بوده اند.
به عبارت دیگر این اعتقادات و سنن اقوام ایرانی ست که از سوی فردوسی روایت شده. پس نه تاریخ ماست و نه لزومن می تواند از اعتقادات خود فردوسی باشد، بلکه بیان روح فرهنگ در افسانه ی اساطیری ست! با این همه و به گمان من نه آن "ترکان" تورانی ربطی با ترکان امروزی داشته اند، و نه اصولن زشتی و بدکنشی "تورانیان" (افراسیاب) و "ترکان"، آن چنان که در شاهنامه آمده با اغراض نژادپرستانه ی امروزی در یک راستا قرار دارند، چرا که در متن شاهنامه، "تورانیان" یا ترکان، به مثابه دشمنان اندیشه ی "ایرانی" محسوب می شوند، یعنی همان اهرمن در مقابل اهورا، یا تاریکی در مقابل روشنایی، یا بدی در مقابل نیکی و غیره. به عبارتی نماد و نشانه ی فیزیکی آنچه در "اندیشه" شکل گرفته، تعین بخشیدن به اسامی "ذات" دوگانگی و تقابل و رو در رویی، که لازمه ی کشش و جاذبیت در افسانه و قصه است.
نکته اینجاست که در افسانه های رایج در بین اقوام ایرانی، که بعدها در شاهنامه مدون شده، در تمام جنگ و ستیز میان ایرانیان از یک سو، و تورانیان یا رومیان از سوی دیگر، هرگاه بحث بر سر آشتی و صلح می شود، گفتگو به بنیاد این دشمنی و ستیز دیرینه باز می گردد، هم رومیان، هم تورانیان و هم ایرانیان بر وجه "عمو زادگی" یکدیگر انگشت می گذارند و اغلب پهلوانان دو سوی این مرز، برای نشان دادن اصالت خویش، خود را پشت در پشت به سلم یا تور و ایرج، پسران فریدون می رسانند و دشمن و دوست، همه خود را نواده ی فریدون می شمارند. به عبارت دیگر، تورانیان (ترکان)، رومیان و ایرانیان همه جا، با وجود ستیزی که داشته اند، خود را پسرعموهای یکدیگر می دانسته اند و همه فریدون را جد بزرگوار خود بحساب می آورده اند. پس در این ستیز که حاصل از "تقابل" دو بن اندیشه ی فرهنگ ایرانی ست، غرض مرز بندی، تقویت طرفین جنگ و داشتن بهانه برای ایستادن نیکی در برابر بدی بوده است، یعنی همان، ایجاد کنش و تاسیس کشش در افسانه.
مساله ی ریشه ای در این مقوله، که البته مستند است و ربطی به افسانه ها و روایات شفاهی ندارد، این است که در تاریخ قدیم، تقریبن هیچ تمدنی به اندازه ی ایران، متشکل از اقوام و ملیت های مختلف نبوده است. به زبان دیگر تمدن ایرانی از بدو پیدایش، همیشه ی تاریخ، متشکل از صدها ملیت و فرهنگ مختلف بوده که آداب و رسوم متفاوتی داشته اند. تقریبن در هیچ جای تاریخ مدون ما تا دوره ی طهماسب دوم (صفوی)، و سپس دوران ناصرالدین شاه قاجار، مرزهای سرزمینی به نام پارس، هرگز پنجاه سال دوام نداشته و پیوسته در حال تغییر بوده است (در فاصله ی آغاز اسلام و پایان ساسانیان، تا دوران صفوی، یعنی چیزی بیش از نهصد سال، سرزمینی به نام پادشاهی پارس، وجود خارجی نداشته و هر تکه ای "پارس" دوران ساسانی، تحت سلطه ی امیری، حاکمی، قبیله ای و قلدری بوده است). تمام ملیت های ماوراء النهر و آسیای میانه ی امروزی، از تاشکند در غرب، تا گرجستان و ارمنستان در شمال غربی، تمامی بین النهرین تا مرزهای یونان و مصر قدیم و از این سو، بخش های بزرگی از شرق تا هندوستان امروزی، بارها جزو ممالک "پارس" شده اند و بارها از آن جدا گشته اند، روزگاری خراجگزار پادشاهان مرکزی (پارس) بوده اند و پس دوباره به استقلال رسیده اند یا زیر پوشش پادشاهی دیگر در آمده اند. حتی خود آریاهایی که گفته می شود از شمال و شمال شرق به فلات ایران آمده اند، از همان ابتدا با تمدن های بومی نظیر "عیلام" آمیخته اند و پس از آن، در دوران های دراز جنگ و صلح، با همسایگان بین النهرینی خود نظیر "کلده" و "آشور" و "بابل" و... آمیخته و درهم شده اند و باز جدا گشته اند. در این گیر و دارها، بسیاری از افسانه ها و اساطیر این اقوام، در هم شده و با هم آمیخته و بنیان اساطیر و حماسه ی ایرانی را تشکیل داده است.
غرض این که تمدنی که از ابتدا با اختلاط اقوام و ملیت های مختلف ظهور کرده، در هیچ جای تاریخش به مفهوم امروزین نژادگرا نبوده است. نشانه ی بارزش همین که بخش های بزرگی از تاریخ ما نظیر دوره ی اشکانیان که از اقوام شمال و شمال شرقی پارس بوده اند، تا دوران های بسیاری بعد از اسلام، نظیر غزنویان، سامانیان، سلجوقیان،... صفویه، افشاریه، زندیه و قاجاریه و... تحت حاکمیت اقوام غیر فارس بوده است. به زبان دیگر بیش از نیمی از تاریخ مدون ما، پارس یا ایران امروزی به دست حاکمان غیر فارسی بوده (که هر کدام در منطقه ای حکومت داشته اند) و این همزیستی بلند تاریخی (پارس)، همیشه از اختلاط ملیت های مختلف برخوردار بوده است. پس "پارسی اصیل"، یا ایرانی به مفهومی که امروز برخی ها در بوق و کرنا می دمند، از بسیار دور در این سرزمین، وجود خارجی نداشته است. و اصولن اصالتی چنین بکر و دست نخورده، از ابتدا هم وجود خارجی نداشته.
در تمامی کتب تاریخی ما از امیران و پادشاهان به یک زبان سخن رانده شده و تکریم و تجلیل، یا نفرین و توبیخ هر امیر و شاه، به کارنامه ی اعمالش، آن گونه که "راویان" نوشته اند، بستگی داشته، و نه به نژاد و زبان و قبیله. در بزرگداشت شاه عباس صفوی هرگز کسی به ترک بودن او اشاره ای نکرده، یا لر بودن کریمخان زند، ترکمن بودن "قویونلو"ها، شمالی بودن "آل زیار" یا "دیلمیان" که مرکز خلافت بغداد را هم فتح کرده اند، یا... ما هم این همه را از زبان راویان می خوانده ایم و از همان جا هم برخی به لقب "کبیر" ملقب شده اند و برخی به لقب "لئیم"! این بازی ترک و فارس، در اصل از دوران پهلوی اول، رضا شاه شکل گرفته و نگاه حقارت آمیز ما به اعراب در این دوره تا آنجا شنیع و زشت، شکل گرفته و صورت عام پیدا کرده که حتی روشنفکران هم به این بازی کشیده شده اند و مثلن هدایت هم که بایستی از این مسایل آگاه می بوده باشد، گرایش ناسیونالیستی اش چنان اوج گرفته که در برخی نوشته هایش اعراب را سوسمار خوار و پا برهنه و... می خواند و می داند. (رجوع کنید به متون پژوهشی نظیر "هدایت و ناسیونالیسم" از "ماشاء الله آجودانی")
باری، خطاب "ترک" به تورانیان، آن گونه که برخی این روزها به حساب ترک و فارس می گذارند، نه تنها نظر فردوسی نیست، بلکه مبنا و منشاء آن در افسانه های اساطیری اقوام ایرانی، از فکر و فلسفه ای دیگر سرچشمه گرفته، و مبنای نژادپرستانه نداشته است. این که گفته شود فردوسی نژادگرا بوده و ترکان را چنین و چنان نشان داده، تنها دال بر این است که گوینده نه شاهنامه را می شناسد، نه فردوسی را. در پس پشت چنین ادعاهایی تنها یک غرض ورزی کودکانه و بی بنیاد وجود دارد و لاغیر.
1385
Abolqasem Ferdowsi
این افسانه ها در دوره ای دراز، به احتمالی از ابتدای دوره ی پارت ها که خود از اقوام غیر ایرانی بوده اند (مهرداد بهار می نویسد افسانه های خاندان سام نریمان به دوره ی کوشانیان در شرق ایران (افغانستان امروزی) باز می گردد)، سینه به سینه، قوم به قوم و منطقه به منطقه دوره های تاریخی را طی کرده و در سیصد ساله ی ابتدای اسلام در ایران، می رفته است که فراموش شود. کار فردوسی جمع آوری، ردیف کردن این داستان ها به ترتیبی که می پنداشته، و سرودن آنها بوده است. آنچه امروز تا اندازه ای برای ما مسلم است، فردوسی نه داستانی از خود ساخته و نه در هسته ی اصلی داستان ها دستی برده است. بلکه شاهنامه، روایت فردوسی از داستان ها و افسانه هایی ست که در یک دوره ی تاریخی میان اقوام ایرانی معمول بوده و از نگاه جامعه شناختی هنر، حاوی و حامل هسته ی برخی اعتقادات و باورهای اقوام ایرانی ست.
در مورد بخش آخر شاهنامه (ساسانیان) هم، به همین صورت، داستان ها از روی روایات، و نه اسناد تاریخی، گرفته شده است. پس می شود تا اندازه ای درک کرد که آنچه در شاهنامه آمده را، نمی توان و نباید اعتقادات فردوسی دانست. با این همه، و حتی اگر می شد تمامی این داستان ها را هم زاییده ی تخیل فردوسی دانست، روال بر این است که فردوسی و عقایدش را با ارزش های دوران خودش، یعنی قرن سوم و چهارم هجری بسنجیم، و نه با معیارها و سنگ ارزش های امروزی! واقعیت آن است که فردوسی برای هزار سال در صحنه های ادبی و هنری این مرز و بوم، گمبوده ای بیش نبوده و جز در بین انگشت شماری از اهل سواد و ادب، کسی او و اثر بزرگش را نمی شناخته است. حتی بسیاری از نقالان، که در دوره های طولانی تاریخ بعد از اسلام، راویان افسانه های شاهنامه بر سر کوچه و بازار و قهوه خانه ها و کاروانسراها بوده اند، شاهنامه را نخوانده و آنچه نقل می کرده اند، از روی طومارهایی بوده که از پدرانشان به ارث برده بوده اند.
تنها از دهه ی دوم سلطنت رضاشاه است که ناسیونالیزم چرب و لزج، به دلایل سیاسی که از حوصله ی این مقال خارج است، مورد توجه رژیم حاکم قرار می گیرد و اثر ارزشمند فردوسی به این دلیل و در این راستا، از زیر گرد و خاک زمان بیرون کشیده می شود تا از آن بهره که نه، بلکه سوء استفاده ی سیاسی شود. با این همه در همان زمان هم محققان ریش و پشم دار که در خدمت دستگاه حاکم بوده اند، برای استفاده در جهت منافع سیاست روز، دست به تحریفات عجیب و غریبی در ابیات شاهنامه زده اند و بنا به مصلحت روز، مصراعی را از داستانی در جایی از شاهنامه گرفته و با مصراعی دیگر از جایی دیگر بهم برآمیخته اند تا برای مقصدی کاملن متفاوت، یک خورش تازه تهیه کنند. یک نمونه از این جعلیات، بیتی ست منسوب به فردوسی به این مضمون:
دریغ است ایران که ویران شود کنام پلنگان و شیران شود
چیزی شبیه به این بیت، تنها در دو جای شاهنامه دیده می شود. بار اول در یکی از جنگ های ایران و توران است که "پیران ویسه" سردار و سپهبد افراسیاب، پادشاه توران را تشویق به مقاومت در برابر سپاه ایران می کند و غرضش از این گفته آن است که دریغ از توران که به دست ایرانیان (پلنگان و شیران) ویران گردد. بار دوم از قول اسفندیار به رستم گفته می شود، و به این منظور، که رستم را وادارد دست بسته و بی مقاومت، به خدمت گشتاسب (پدر اسفندیار و پادشاه ایران) بیاید و هشدار می دهد که کاری مکن که سیستان و زابلستان ویران شود و کنام پلنگان و شیران (منظور پهلوانان و نامداران ایرانی) بشود. تحریف کنندگان، چیزی را از جایی برداشته اند و در جایی نابجا، تقریبن مخالف معنای آن، بکار برده اند. اصل این بیت در دو نسخه از معتبر ترین روایت های شاهنامه (شاهنامه ی چاپ مسکو و شاهنامه به تصحیح دکتر جلال خالقی مطلق) در هر دو داستان چنین است.
نباید که این خانه ویران شود به کام دلیران ایران شود
که منظور از "خانه"، در یکجا سرزمین "توران" و در جای دیگر "زابل و سیستان" بوده، و مطلقن نه ایران.
یا بیتی دیگر که طرفداران دو آتشه ی نژادگرای ایرانی، به نام فردوسی و شاهنامه جعل کرده اند:
چو ایران نباشد تن من مباد به این بوم و بر زنده یک تن مباد
مصراع های جداگانه ای با این مفاهیم در شاهنامه هست، که اگر کنار هم بگذاریم، شاید چنین بیتی از میان آن به در آید، اما خود این بیت به این شکل، در شاهنامه نیست. در این زمینه ها صاحب نظران بسیاری مقاله ها و رساله ها نوشته اند که به استدلال من نیازی نیست. غرض اصلی من اما این دعوای نژادی "ترک" و "فارس" است که گروهی با "خرده دانش" و "خرده آگاهی"هاشان به نام فردوسی و شاهنامه راه انداخته اند و محتوای این افسانه ها را با تاریخ ایران اشتباه گرفته اند، و نه تنها نظرات نژادپرستانه ی خود را از زبان فردوسی و شاهنامه نقل می کنند تا به آن سندیت بخشند، بلکه از تحریف زشت ابیات از روی نسخ غیر معتبر که در بازار کتاب (ایران) فراوان اند، هم ابایی ندارند. اما اصل داستان از کجا سرچشمه می گیرد؟
در بخش اساطیری شاهنامه، به روایت باورهای ایرانیان، جهان هنوز وارد هزاره یا سه هزاره ی سوم، همان دوره ی نبرد نهایی اهریمن و اهورا، نشده. فریدون جهان را میان سه پسر خود تقسیم می کند؛ شمال و شرق را به "تور" می دهد که بعدن "توران" نامیده می شود، روم و غرب را به "سلم"، و "ایران" و "دشت نیزه وران" را به "ایرج"، کوچک ترین فرزند خود می سپارد. تور و سلم از این تقسیم ناخشنود اند و نسبت به آنچه نصیب ایرج شده (ایران)، حسادت می ورزند. این اختلاف با وجود ملایمت ایرج، به ستیزی می انجامد که ابتدا به مرگ ایرج، و پس از آن انتقام منوچهر، نواده ی ایرج، و کشته شدن تور و سلم می انجامد. آغاز این رو در رویی ها، جنگ ها و انتقام ها اساس "دوئیت" و دوگانگی، و بنیاد دو "بن" اندیشه ی ایرانی ست. از این زمان "مرز"ی میان جهان کشیده می شود و ایران از "توران" و "روم" جدا می شوند. از لحظه ی این مرزبندی، آنچه نیکی و زیبایی و پسندیدگی ست، به ایران و ایرانیان نسبت داده می شود و آنچه زشتی و ناپسندی ست، نصیب تورانیان، انیران، بیگانگان می شود (سیاه و سفید). از همین جاست که ساکنان توران، "ترکان" لقب می گیرند، چرا که اقوام ترک، از دیر باز در شمال شرقی ایران ساکن بوده اند.
به عبارت دیگر این اعتقادات و سنن اقوام ایرانی ست که از سوی فردوسی روایت شده. پس نه تاریخ ماست و نه لزومن می تواند از اعتقادات خود فردوسی باشد، بلکه بیان روح فرهنگ در افسانه ی اساطیری ست! با این همه و به گمان من نه آن "ترکان" تورانی ربطی با ترکان امروزی داشته اند، و نه اصولن زشتی و بدکنشی "تورانیان" (افراسیاب) و "ترکان"، آن چنان که در شاهنامه آمده با اغراض نژادپرستانه ی امروزی در یک راستا قرار دارند، چرا که در متن شاهنامه، "تورانیان" یا ترکان، به مثابه دشمنان اندیشه ی "ایرانی" محسوب می شوند، یعنی همان اهرمن در مقابل اهورا، یا تاریکی در مقابل روشنایی، یا بدی در مقابل نیکی و غیره. به عبارتی نماد و نشانه ی فیزیکی آنچه در "اندیشه" شکل گرفته، تعین بخشیدن به اسامی "ذات" دوگانگی و تقابل و رو در رویی، که لازمه ی کشش و جاذبیت در افسانه و قصه است.
نکته اینجاست که در افسانه های رایج در بین اقوام ایرانی، که بعدها در شاهنامه مدون شده، در تمام جنگ و ستیز میان ایرانیان از یک سو، و تورانیان یا رومیان از سوی دیگر، هرگاه بحث بر سر آشتی و صلح می شود، گفتگو به بنیاد این دشمنی و ستیز دیرینه باز می گردد، هم رومیان، هم تورانیان و هم ایرانیان بر وجه "عمو زادگی" یکدیگر انگشت می گذارند و اغلب پهلوانان دو سوی این مرز، برای نشان دادن اصالت خویش، خود را پشت در پشت به سلم یا تور و ایرج، پسران فریدون می رسانند و دشمن و دوست، همه خود را نواده ی فریدون می شمارند. به عبارت دیگر، تورانیان (ترکان)، رومیان و ایرانیان همه جا، با وجود ستیزی که داشته اند، خود را پسرعموهای یکدیگر می دانسته اند و همه فریدون را جد بزرگوار خود بحساب می آورده اند. پس در این ستیز که حاصل از "تقابل" دو بن اندیشه ی فرهنگ ایرانی ست، غرض مرز بندی، تقویت طرفین جنگ و داشتن بهانه برای ایستادن نیکی در برابر بدی بوده است، یعنی همان، ایجاد کنش و تاسیس کشش در افسانه.
مساله ی ریشه ای در این مقوله، که البته مستند است و ربطی به افسانه ها و روایات شفاهی ندارد، این است که در تاریخ قدیم، تقریبن هیچ تمدنی به اندازه ی ایران، متشکل از اقوام و ملیت های مختلف نبوده است. به زبان دیگر تمدن ایرانی از بدو پیدایش، همیشه ی تاریخ، متشکل از صدها ملیت و فرهنگ مختلف بوده که آداب و رسوم متفاوتی داشته اند. تقریبن در هیچ جای تاریخ مدون ما تا دوره ی طهماسب دوم (صفوی)، و سپس دوران ناصرالدین شاه قاجار، مرزهای سرزمینی به نام پارس، هرگز پنجاه سال دوام نداشته و پیوسته در حال تغییر بوده است (در فاصله ی آغاز اسلام و پایان ساسانیان، تا دوران صفوی، یعنی چیزی بیش از نهصد سال، سرزمینی به نام پادشاهی پارس، وجود خارجی نداشته و هر تکه ای "پارس" دوران ساسانی، تحت سلطه ی امیری، حاکمی، قبیله ای و قلدری بوده است). تمام ملیت های ماوراء النهر و آسیای میانه ی امروزی، از تاشکند در غرب، تا گرجستان و ارمنستان در شمال غربی، تمامی بین النهرین تا مرزهای یونان و مصر قدیم و از این سو، بخش های بزرگی از شرق تا هندوستان امروزی، بارها جزو ممالک "پارس" شده اند و بارها از آن جدا گشته اند، روزگاری خراجگزار پادشاهان مرکزی (پارس) بوده اند و پس دوباره به استقلال رسیده اند یا زیر پوشش پادشاهی دیگر در آمده اند. حتی خود آریاهایی که گفته می شود از شمال و شمال شرق به فلات ایران آمده اند، از همان ابتدا با تمدن های بومی نظیر "عیلام" آمیخته اند و پس از آن، در دوران های دراز جنگ و صلح، با همسایگان بین النهرینی خود نظیر "کلده" و "آشور" و "بابل" و... آمیخته و درهم شده اند و باز جدا گشته اند. در این گیر و دارها، بسیاری از افسانه ها و اساطیر این اقوام، در هم شده و با هم آمیخته و بنیان اساطیر و حماسه ی ایرانی را تشکیل داده است.
غرض این که تمدنی که از ابتدا با اختلاط اقوام و ملیت های مختلف ظهور کرده، در هیچ جای تاریخش به مفهوم امروزین نژادگرا نبوده است. نشانه ی بارزش همین که بخش های بزرگی از تاریخ ما نظیر دوره ی اشکانیان که از اقوام شمال و شمال شرقی پارس بوده اند، تا دوران های بسیاری بعد از اسلام، نظیر غزنویان، سامانیان، سلجوقیان،... صفویه، افشاریه، زندیه و قاجاریه و... تحت حاکمیت اقوام غیر فارس بوده است. به زبان دیگر بیش از نیمی از تاریخ مدون ما، پارس یا ایران امروزی به دست حاکمان غیر فارسی بوده (که هر کدام در منطقه ای حکومت داشته اند) و این همزیستی بلند تاریخی (پارس)، همیشه از اختلاط ملیت های مختلف برخوردار بوده است. پس "پارسی اصیل"، یا ایرانی به مفهومی که امروز برخی ها در بوق و کرنا می دمند، از بسیار دور در این سرزمین، وجود خارجی نداشته است. و اصولن اصالتی چنین بکر و دست نخورده، از ابتدا هم وجود خارجی نداشته.
در تمامی کتب تاریخی ما از امیران و پادشاهان به یک زبان سخن رانده شده و تکریم و تجلیل، یا نفرین و توبیخ هر امیر و شاه، به کارنامه ی اعمالش، آن گونه که "راویان" نوشته اند، بستگی داشته، و نه به نژاد و زبان و قبیله. در بزرگداشت شاه عباس صفوی هرگز کسی به ترک بودن او اشاره ای نکرده، یا لر بودن کریمخان زند، ترکمن بودن "قویونلو"ها، شمالی بودن "آل زیار" یا "دیلمیان" که مرکز خلافت بغداد را هم فتح کرده اند، یا... ما هم این همه را از زبان راویان می خوانده ایم و از همان جا هم برخی به لقب "کبیر" ملقب شده اند و برخی به لقب "لئیم"! این بازی ترک و فارس، در اصل از دوران پهلوی اول، رضا شاه شکل گرفته و نگاه حقارت آمیز ما به اعراب در این دوره تا آنجا شنیع و زشت، شکل گرفته و صورت عام پیدا کرده که حتی روشنفکران هم به این بازی کشیده شده اند و مثلن هدایت هم که بایستی از این مسایل آگاه می بوده باشد، گرایش ناسیونالیستی اش چنان اوج گرفته که در برخی نوشته هایش اعراب را سوسمار خوار و پا برهنه و... می خواند و می داند. (رجوع کنید به متون پژوهشی نظیر "هدایت و ناسیونالیسم" از "ماشاء الله آجودانی")
باری، خطاب "ترک" به تورانیان، آن گونه که برخی این روزها به حساب ترک و فارس می گذارند، نه تنها نظر فردوسی نیست، بلکه مبنا و منشاء آن در افسانه های اساطیری اقوام ایرانی، از فکر و فلسفه ای دیگر سرچشمه گرفته، و مبنای نژادپرستانه نداشته است. این که گفته شود فردوسی نژادگرا بوده و ترکان را چنین و چنان نشان داده، تنها دال بر این است که گوینده نه شاهنامه را می شناسد، نه فردوسی را. در پس پشت چنین ادعاهایی تنها یک غرض ورزی کودکانه و بی بنیاد وجود دارد و لاغیر.
1385
Abolqasem Ferdowsi
Published on May 13, 2014 03:51
April 16, 2014
بزرگمرد کوچک
در فوریه ی 1948، "کلمنت گوتوالد"، رهبر کمونیست (چکسلواکی) به مهتابی قصری از دوران "باروک" در میدان بزرگ قدیمی شهر "پراگ" قدم گذاشت تا برای صدها هزار مردمی که در میدان جمع شده بودند، سخن بگوید. لحظه ای حساس در تاریخ قوم چک، از آن لحظات سرنوشت ساز که یکی دوبار در هر هزاره پیش می آید! رفقا "گوتوالد" را دوره کرده بودند و "کلمنتیس" در کنارش ایستاده بود. دانه های برف در هوای سرد می چرخید و "گوتوالد" سر برهنه بود. کلمنتیس دلسوز، کلاه پوست خز خود را از سر برداشت و آن را بر سر گوتوالد گذاشت.
بخش تبلیغات حزب (کمونیست) صدها هزار نسخه از عکس آن روز در آن مهتابی را چاپ کرد؛ گوتوالد با کلاه خزی بر سر، و رفقا در کنارش، با ملت سخن می گوید. تاریخ چکسلواکی کمونیست بر آن مهتابی زاده شد. به زودی در سراسر کشور، هر بچه ای از طریق کتاب های مدرسه، دیوارکوب ها و نمایشگاه ها با آن عکس تاریخی آشنا شد. چهار سال بعد، کلمنتیس به خیانت متهم و به دار آویخته شد. بخش تبلیغات (حزب کمونیست) بی درنگ، او را از تاریخ محو کرد، و البته چهره ی او را هم از همه ی عکس ها بیرون کشید. از آن تاریخ، گوتوالد در آن مهتابی قصر باروک، تنها ایستاده بود! در جای کلمنتیس، فقط دیوار لخت قصر دیده می شد. تنها چیزی که از کلمنتیس باقی ماند، کلاهش بود که هم چنان بر سر گوتوالد مانده بود!
برای نسلی از کتاب خوانان فارسی زبان، ادبیات معاصر آمریکای جنوبی با نام "احمد میرعلایی" گره خورده است که این روزها سالروز مرگ اوست. میرعلایی بود که اولین بار در دهه ی چهل از "بورخس" و "هزارتوها"یش نوشت، "سنگ آفتاب" از "اکتاویو پاز" را ترجمه کرد و... نه گمانم که اهل قلم فارسی زبان هرگز آن بزرگمرد کوچک اندام را با آن نگاه مهربان و لبخندی که همیشه گوشه ی لب داشت، با روحیه ای مشتاق یاری و همکاری، فراموش کنند... در زبان فارسی، نام "احمد میرعلایی" با نام های درخشان دیگری از ادبیات جهان تداعی می شوند؛ یکی هم "میلان کوندرا"، نویسنده ی چک، مقیم فرانسه، که اولین بار اثری از او به نام "کلاه کلمنتیس" (Clementis)، با ترجمه ی احمد میرعلایی در "کتاب جمعه"ی پس از انقلاب، منتشر شد...
میرعلایی، 21 فروردین 1321 در اصفهان زاده شد. پدرش دکتر میرعلایی را بسیاری از اصفهانی های نسل گذشته می شناسند. احمد لیسانس رشته ی زبان و ادبیات انگلیسی را از دانشگاه اصفهان گرفت و به انگلستان رفت و در سال 1346 با فوق لیسانس از دانشگاه لیدز، به ایران بازگشت و به سربازی رفت؛ سپاهی دانش در بلوچستان! از 1348 تا 1351 ویراستار ترجمه های انگلیسی انتشارات فرانكلین و سردبیر مجلّه ¬ی "كتابِ امروز" بود. از همان سال هاست که میرعلایی سی ساله برای بسیاری از اهل ادب، قلمی آشنا و مترجمی به نام شد. سردبیر فصل نامه ¬ی "فرهنگ و زندگی"، و کم و بیش، گرداننده ی هفته ¬نامه¬ی آیندگانِ ادبی، که هر دوی آنها، تحولی بودند درشت، در جامعه ی ادبی آن سال ها. سال 1355 با سمت سرپرستی خانه ¬ی فرهنگ ایران در دهلی¬ ی نو، به هند رفت و در 1357، با همین سمت به کراچی فرستاده شد، که تا 1358 و پایان دوره ی دولت موقت بیشتر دوام نیاورد.
احمد میرعلایی هرگز اهل بگو مگوهای سیاسی نبود و اظهار نظری هم در این باره نمی کرد، اصلن از موج و حادثه روی گردان بود. آخرین بار که او را دیدم، به گمانم اواخر 1358 بود. بهمن ماه از سفر چند ماهه برگشته بودم تا بساط زندگی را جمع و جور کنم و بکل بروم، "شتابان"، دلم گرفته بود از آنجا! همه چیز رنگ افراط و تفریط، و بوی "انقلاب" داشت. به فتوای "سید" قلم می شکستند، روزنامه می بستند، دفتر آتش می زدند، توهین و فحاشی، هم چنان جاری کوچه ها و خیابان ها بود. گاه می شد که با تمام شتابی که داشتم، به خانه ی دوستی، یا دفتر کارش، یا به قهوه خانه ای پناه می بردم تا از سرگیجه ی ناشی از آن شوربازار تهمت و دروغ، ساعتی بیاسایم. یک بعدازظهر به ساختمان دانشگاه آزاد در بولوار کریمخان، به دیدار آقای نجفی می رفتم که با احمد میرعلایی شاخ به شاخ شدیم. آن لبخند، هم چنان سر جایش بود، با همان مهربانی و تواضع، اما گردگرفته و دلزده، همراه با یکی دو چین کنار "نگاه"! مثل همیشه کوتاه حرف زد. گفت می خواهد برگردد اصفهان. به گمانم "کلاه کلمنتیس" را همان وقت ها خوانده بودم. از "کوندرا" پرسیدم. گفت نویسنده ی گردن کلفتی ست، اینجا هنوز نامش آشنا نیست اما شهرت بین المللی دارد و... رفت. میرعلایی را می گویم. خیال می کنم بقیه ی احوالاتش را از دیگران شنیدم. یکی هم این که گویا دوستان نزدیک، در مورد این دو ماموریت آخرش در دهلی نو و کراچی، به او نیش و کنایه زده بودند. آن زمان خیلی ها در حال و هوای چریکی بسر می بردند...
سه سال بعد، در هند بودم که شنیدم میرعلایی در اصفهان كتاب فروشی باز کرده، و 1986 یا شاید هم 87 بود، تازه به اروپا آمده بودم، "عزت" یک شماره ی "زنده رود" را همراه چند کتاب فرستاده بود. با دیدن آدرس مجله، گل از گلم شکفت. به اولین نامه ام اما با یک فاصله ی یکی دو ماهه جواب داد، بی پاسخ به برخی پرسش ها! لحن نامه آنقدر گرفته بود که بنظر می رسید نمی تواند راحت بنویسد، از همین رو میلی به نوشتن ندارد. سال 2001، از اصفهانی های جوان تر که دستی در ادبیات و فرهنگ داشتند، درباره ی میرعلایی و سال های کتابفروشی "آفتاب" و گاهنامه ی "زنده رود"، بسیار شنیدم. با چه حسرت و اندوهی از او یاد می کردند. یادها و خاطره های نسل تازه از میرعلایی، نمونه ای از "کلاه کلمنتیس" بود که بر سر "نظام"، در بالکن سال های انقلاب، جا مانده بود. گویا در این اواخر، مدتی هم در دانشگاه آزاد اصفهان تدریس می کرده و...
بسیاری از ترجمه های میرعلایی در ادبیات فارسی ماندگاراند. انتشاراتی ها به اعتبار نامش خطر می کردند چرا که اغلب نویسنده ای که او ترجمه کرده بود، در ایران ناشناس بود. میرعلایی در زبان انگلیسی کاردان و متبحر بود. سوای مقادیری شعر و مقاله و داستان کوتاه که اینجا و آنجا برای مجلات ادبی ترجمه کرد، حدود سی اثر برجسته ی ادبیات جهان را به فارسی برگرداند؛ آثاری که دیگر به مجموعه ی کلاسیک ها پیوسته اند؛ "چیتی چیتی بنگ بنگ" (یان فلمینگ)، "خدای عقرب" (ویلیام گلدینگ)، "کودکان آب و گل" و "سنگِ آفتاب" (اوکتاویوپاز)، "هزارتوها" و "الف و داستان های دیگر" (خورخه لویی بورخس)، "از چشمِ غربی" (جوزف کُنراد)، "کنسول افتخاری" (گراهام گرین)، "بیلی باد" (هرمان ملویل)، "هاواردز اند" (ای ام فارستر) و... البته "کلاه کلمنتیس" (میلان کوندرا)،... در صدد ترجمه ی تمامی آثار شکسپیر بوده، و به روایت دخترش خانم شیرین میرعلایی، گویا سرگرم نوشتن خاطرات خود و...
مردی تمیز و مرتب، اغلب با کراوات، در دفتر "فرهنگ و زندگی" هم، با آن همه گرفتاری، لبخند مهربانش محو نمی شد. و تا به یاد دارم، هرگاه سخن از سیاست بود، میرعلایی حرفی نمی زد، در کناره می نشست و صبورانه گوش می داد. با بسیاری از اهل قلم و اعضاء کانون نویسندگان رفت و آمد داشت. آرام صحبت می کرد، مثل یک آدم شرموک، سرخ و سفید می شد و... همه او را همان گونه که بود، دوست داشتند. برای همین هم وقتی نامش را زیر نامه ی معروف 134 نویسنده و شاعر دیدم، تعجب کردم؛ "ما نویسنده ایم" که پس از مرگ غریب سعیدی سیرجانی، توسط گروهی کارورزان اندیشه و قلم نوشته شد که خواستار آزادی بیان و امکان کار بی گیر و دار، بودند...
نوشته اند سه روز قبل از مرگش، چند مأمور به كتاب فروشی می روند و از او عكس می گیرند! گویا همان روزها "وی اس نای پول" که میرعلایی "هند، تمدّن مجروح"اش را به فارسی برگردانده، به ایران می رود. میرعلایی در اصفهان از او پذیرایی می کند. گویا مطلبی هم در مورد این دیدار، برای "زنده رود" حاضر کرده بوده، که مانع چاپش می شوند، و مانع انتشار "زنده رود" هم! "نای پول" اما در مورد این دیدار، مطلبی نوشته، با اشاره به میرعلایی، که در مجله ی نیویورکر (1999) چاپ و منتشر شده است... صبح روز دوم آبان 1374 پیاده از خانه به دفتر كارش می رود... و تا شب خبری از او نمی رسد. ظاهرن جسد کنار خیابانی نزدیک محل کارش، به دیوار تکیه داده شده بوده، با چند بطر نیمه خالی دور و اطرافش! احمد میرعلایی و بطری به دست و بد مستی؟ پزشكی قانونی گفته جای یك آمپول تازه تزریق شده در دست او بوده... بیچاره میرعلایی، یک روزه معتاد هم شده بوده است!..
"هشت و ربع کم از خانه راه افتاده که برود سر قراری با یکی از دوستانش، بعد قرار بوده برود کتاب فروشی آفتاب، حوالی ظهر هم قرار بوده برود دانشگاه، سخنرانی داشته... یکی دو ساعت قبلش، یکی زنگ زده به دانشگاه... گفته سخنرانی را لغو کنند چون سخنران نمی تواند بیاید. احمد آن روز به هیچ کدام از اینجاها نرفته، خانواده اش نگران شده بودند، به چند جا زنگ زده بودند. بعد به نیروی انتظامی و بیمارستان هم سر زده اند. خبری نبوده. نصفه شب اطلاع داده اند که سر کوچه ی فلان پیدایش کردیم. کوچه ای که خانه ی "زاون" آنجاست. جسدش را... انگار نشسته کنار دیوار، پاهایش را دراز کرده و پشتش را تکیه داده به دیوار. یک آستینش بالا بوده، یکی دو بطر مشروب هم کنارش که یعنی مشروب خورده و... کشتندش! زاون اصلن اصفهان نبوده، اصلن ایران نبوده که میرعلایی رفته باشد سراغش. تازه صبح تا غروبش را کجا بوده؟ کی زنگ زده دانشگاه؟ میرعلایی آدم وقت شناسی بود، ولی نه سر قرار صبحش رفته، نه به کتابفروشی و نه... خانه ی زاون هم که نرفته، اگر صبح حادثه ای برایش پیش آمده، چرا جنازه اش نصفه شب پیدا شده؟..." اینها را "هوشنگ گلشیری" نوشته. آقای گلشیری هم نمی دانسته که دوست چندین و چند ساله اش، ناگهان یک روز صبح هروئینی و الکلی شده بوده! لابد از طریق "امدادهای غیبی"! وقتی آدمی که یک عمر مرتب و مبادی آداب بوده، سر به زیر و خجالتی و متین و جمع و جور، ناگهان یک روزه این همه تغییر می کند، الکلی و معتاد و وقت ناشناس و... در کار "خدا" هیچ تعجبی نیست... بچه های اصفهان می گفتند روزنامه ها اشاره ای به مرگ میرعلایی نکردند. تنها آگهی تسلیت عده ای از نویسندگان در یکی دو روزنامه ی معتبر چاپ شد. یکی شان انگار از خودش، با از جمع یا از مخاطبی موهوم، پرسید؛ چرا میرعلایی؟ زیر لب گفتم؛ چرا محمد مختاری؟ چرا پوینده؟ چرا...
چون "اسحاق" پیر شد و چشمانش تار گشت، از پسر بزرگش "عیسو" خواست تا به صحرا رود و شکاری بیاورد و خورشی بسازد، تا اسحاق پیش از مردن، او (عیسو) را برکت دهد. "رفقه" همسر اسحاق، به فرزندش "یعقوب" می گوید؛ به گله برو و دو بزغاله بیاور تا غذایی برای پدرت بسازم تا قبل از وفات، تو را برکت دهد. یعقوب می گوید برادرم عیسو موی دار است و من مردی بی موی هستم. شاید پدرم مرا لمس کند و بجای برکت، لعنت کند. رفقه پوست بزغاله را روی دست ها و گردن یعقوب می بندد و او را نزد اسحاق می فرستد... باری، یعقوب به یاری "پشم بز"، به جای برادرش عیسو از برکت و دعای اسحاق بهره مند شد و... (سفر پیدایش، کتاب عهد عتیق). خداوندگارا، تو خود می دانی که همه ی آتش ها از گور تو بر می خیزد. این چه پیغمبری ست که "پشم بز" را از موی فرزندش باز نمی شناسد، و چه قرزندی که به اعتبار پشم بز، به پیامبری مبعوث می شود؟
جهان را جهاندار دارد خراب / بهانه است کاووس و افراسیاب
آنجا که سفلگان خون آشام، بر کرسی "قضا" و "داد" نشسته باشند، همانجاست که شیخ اجل گفته؛ "سنگ را بسته اند و سگ را گشاده اند"! راست گفته اند که در آن "جزیره" به کچل می گویند "زلف علی"، و بی دست را
"یدالله" صدا می زنند! فوکیه تنویل
(A. Q. Fouquier-Tinville)،
قاضی دادگاه "دوران وحشت" انقلاب فرانسه، در فاصله ای کمتر از شانزده ماه، هزاران انقلابی را به تیغه ی گیوتین سپرد. یک سالی پس از آن، خود نیز توسط همان دادگاه، محکوم شد تا سر به گیوتین بسپارد و..."طنز" تاریخ به جزیره ی ما که می رسد، به "مسخره گی" تاریخ تغییر نام می دهد! مشتی بیکاره ی "انگل" دور هم می نشینند، و به سبکی قرون وسطایی تصمیم می گیرند، فتوا می خرند، تا "پرنده" کباب کنند؛ دکتر قاسملو، دکتر شرفکندی، دکتر بختیار، دکتر سامی، پوینده، مختاری، میرعلایی و صدها به خاک افتاده ی دیگر... جنایت ها آنقدر تکرار شد تا بالاخره دادستانی در غرب دموکرات، تن به "مصلحت" نداد، و با حکم "دادگاه میکونوس"، رسوایی "نظام"، بیش از پیش، بر آفتاب افتاد. آن وقت همین جماعت قوادان، صدها دفتر "خاطرات"، جعل می کنند، تا یاد "سال های وحشت" را از خاطره ها بزدایند... در گوشه و کنار وقایع این سی و چند ساله اما، قفسه ها و "یاد"ها پر شده اند از کلاه های کلمنتیس! و شب هم چنان کشدار، به راه خود می رود. کو تا صبح دولت بدمد!
آنها که میرعلایی را می شناختند، می دانند که انتخاب این نوشته ی کوتاه "کوندرا" برای ترجمه، مثل همه ی انتخاب های دیگرش، بی حکمت نبوده است! کمتر نویسنده ای هیبت شوم و سیاه و مسخره ی یک حکومت تمامیت خواه را در طنزی چند خطی و با این ظرافت کشیده است. شاید قصد میلان کوندرا هم چیزی ورای زندگی اجتماعی یک ملت بوده است. در زندگی فردی هر انسانی، اتفاقاتی هستند که چندان دوست داشتنی نیستند، و شخص مایل است آنها را از خاطراتش بزداید. با این همه "کلاه"های کلمنتیس، مثل "دم خروس" از گوشه و کنار تصاویر جعلی ما، بیرون زده اند. فجایع همه جا خود را به نگاهت می کشند، گیرم با یک "کلاه"!
کاری نمی گشاید از دست مانده بر سر / گامی نمی برآید، از پای رفته در گل
آبان 1384
کلاه کلمنتیس
بخش تبلیغات حزب (کمونیست) صدها هزار نسخه از عکس آن روز در آن مهتابی را چاپ کرد؛ گوتوالد با کلاه خزی بر سر، و رفقا در کنارش، با ملت سخن می گوید. تاریخ چکسلواکی کمونیست بر آن مهتابی زاده شد. به زودی در سراسر کشور، هر بچه ای از طریق کتاب های مدرسه، دیوارکوب ها و نمایشگاه ها با آن عکس تاریخی آشنا شد. چهار سال بعد، کلمنتیس به خیانت متهم و به دار آویخته شد. بخش تبلیغات (حزب کمونیست) بی درنگ، او را از تاریخ محو کرد، و البته چهره ی او را هم از همه ی عکس ها بیرون کشید. از آن تاریخ، گوتوالد در آن مهتابی قصر باروک، تنها ایستاده بود! در جای کلمنتیس، فقط دیوار لخت قصر دیده می شد. تنها چیزی که از کلمنتیس باقی ماند، کلاهش بود که هم چنان بر سر گوتوالد مانده بود!
برای نسلی از کتاب خوانان فارسی زبان، ادبیات معاصر آمریکای جنوبی با نام "احمد میرعلایی" گره خورده است که این روزها سالروز مرگ اوست. میرعلایی بود که اولین بار در دهه ی چهل از "بورخس" و "هزارتوها"یش نوشت، "سنگ آفتاب" از "اکتاویو پاز" را ترجمه کرد و... نه گمانم که اهل قلم فارسی زبان هرگز آن بزرگمرد کوچک اندام را با آن نگاه مهربان و لبخندی که همیشه گوشه ی لب داشت، با روحیه ای مشتاق یاری و همکاری، فراموش کنند... در زبان فارسی، نام "احمد میرعلایی" با نام های درخشان دیگری از ادبیات جهان تداعی می شوند؛ یکی هم "میلان کوندرا"، نویسنده ی چک، مقیم فرانسه، که اولین بار اثری از او به نام "کلاه کلمنتیس" (Clementis)، با ترجمه ی احمد میرعلایی در "کتاب جمعه"ی پس از انقلاب، منتشر شد...
میرعلایی، 21 فروردین 1321 در اصفهان زاده شد. پدرش دکتر میرعلایی را بسیاری از اصفهانی های نسل گذشته می شناسند. احمد لیسانس رشته ی زبان و ادبیات انگلیسی را از دانشگاه اصفهان گرفت و به انگلستان رفت و در سال 1346 با فوق لیسانس از دانشگاه لیدز، به ایران بازگشت و به سربازی رفت؛ سپاهی دانش در بلوچستان! از 1348 تا 1351 ویراستار ترجمه های انگلیسی انتشارات فرانكلین و سردبیر مجلّه ¬ی "كتابِ امروز" بود. از همان سال هاست که میرعلایی سی ساله برای بسیاری از اهل ادب، قلمی آشنا و مترجمی به نام شد. سردبیر فصل نامه ¬ی "فرهنگ و زندگی"، و کم و بیش، گرداننده ی هفته ¬نامه¬ی آیندگانِ ادبی، که هر دوی آنها، تحولی بودند درشت، در جامعه ی ادبی آن سال ها. سال 1355 با سمت سرپرستی خانه ¬ی فرهنگ ایران در دهلی¬ ی نو، به هند رفت و در 1357، با همین سمت به کراچی فرستاده شد، که تا 1358 و پایان دوره ی دولت موقت بیشتر دوام نیاورد.
احمد میرعلایی هرگز اهل بگو مگوهای سیاسی نبود و اظهار نظری هم در این باره نمی کرد، اصلن از موج و حادثه روی گردان بود. آخرین بار که او را دیدم، به گمانم اواخر 1358 بود. بهمن ماه از سفر چند ماهه برگشته بودم تا بساط زندگی را جمع و جور کنم و بکل بروم، "شتابان"، دلم گرفته بود از آنجا! همه چیز رنگ افراط و تفریط، و بوی "انقلاب" داشت. به فتوای "سید" قلم می شکستند، روزنامه می بستند، دفتر آتش می زدند، توهین و فحاشی، هم چنان جاری کوچه ها و خیابان ها بود. گاه می شد که با تمام شتابی که داشتم، به خانه ی دوستی، یا دفتر کارش، یا به قهوه خانه ای پناه می بردم تا از سرگیجه ی ناشی از آن شوربازار تهمت و دروغ، ساعتی بیاسایم. یک بعدازظهر به ساختمان دانشگاه آزاد در بولوار کریمخان، به دیدار آقای نجفی می رفتم که با احمد میرعلایی شاخ به شاخ شدیم. آن لبخند، هم چنان سر جایش بود، با همان مهربانی و تواضع، اما گردگرفته و دلزده، همراه با یکی دو چین کنار "نگاه"! مثل همیشه کوتاه حرف زد. گفت می خواهد برگردد اصفهان. به گمانم "کلاه کلمنتیس" را همان وقت ها خوانده بودم. از "کوندرا" پرسیدم. گفت نویسنده ی گردن کلفتی ست، اینجا هنوز نامش آشنا نیست اما شهرت بین المللی دارد و... رفت. میرعلایی را می گویم. خیال می کنم بقیه ی احوالاتش را از دیگران شنیدم. یکی هم این که گویا دوستان نزدیک، در مورد این دو ماموریت آخرش در دهلی نو و کراچی، به او نیش و کنایه زده بودند. آن زمان خیلی ها در حال و هوای چریکی بسر می بردند...
سه سال بعد، در هند بودم که شنیدم میرعلایی در اصفهان كتاب فروشی باز کرده، و 1986 یا شاید هم 87 بود، تازه به اروپا آمده بودم، "عزت" یک شماره ی "زنده رود" را همراه چند کتاب فرستاده بود. با دیدن آدرس مجله، گل از گلم شکفت. به اولین نامه ام اما با یک فاصله ی یکی دو ماهه جواب داد، بی پاسخ به برخی پرسش ها! لحن نامه آنقدر گرفته بود که بنظر می رسید نمی تواند راحت بنویسد، از همین رو میلی به نوشتن ندارد. سال 2001، از اصفهانی های جوان تر که دستی در ادبیات و فرهنگ داشتند، درباره ی میرعلایی و سال های کتابفروشی "آفتاب" و گاهنامه ی "زنده رود"، بسیار شنیدم. با چه حسرت و اندوهی از او یاد می کردند. یادها و خاطره های نسل تازه از میرعلایی، نمونه ای از "کلاه کلمنتیس" بود که بر سر "نظام"، در بالکن سال های انقلاب، جا مانده بود. گویا در این اواخر، مدتی هم در دانشگاه آزاد اصفهان تدریس می کرده و...
بسیاری از ترجمه های میرعلایی در ادبیات فارسی ماندگاراند. انتشاراتی ها به اعتبار نامش خطر می کردند چرا که اغلب نویسنده ای که او ترجمه کرده بود، در ایران ناشناس بود. میرعلایی در زبان انگلیسی کاردان و متبحر بود. سوای مقادیری شعر و مقاله و داستان کوتاه که اینجا و آنجا برای مجلات ادبی ترجمه کرد، حدود سی اثر برجسته ی ادبیات جهان را به فارسی برگرداند؛ آثاری که دیگر به مجموعه ی کلاسیک ها پیوسته اند؛ "چیتی چیتی بنگ بنگ" (یان فلمینگ)، "خدای عقرب" (ویلیام گلدینگ)، "کودکان آب و گل" و "سنگِ آفتاب" (اوکتاویوپاز)، "هزارتوها" و "الف و داستان های دیگر" (خورخه لویی بورخس)، "از چشمِ غربی" (جوزف کُنراد)، "کنسول افتخاری" (گراهام گرین)، "بیلی باد" (هرمان ملویل)، "هاواردز اند" (ای ام فارستر) و... البته "کلاه کلمنتیس" (میلان کوندرا)،... در صدد ترجمه ی تمامی آثار شکسپیر بوده، و به روایت دخترش خانم شیرین میرعلایی، گویا سرگرم نوشتن خاطرات خود و...
مردی تمیز و مرتب، اغلب با کراوات، در دفتر "فرهنگ و زندگی" هم، با آن همه گرفتاری، لبخند مهربانش محو نمی شد. و تا به یاد دارم، هرگاه سخن از سیاست بود، میرعلایی حرفی نمی زد، در کناره می نشست و صبورانه گوش می داد. با بسیاری از اهل قلم و اعضاء کانون نویسندگان رفت و آمد داشت. آرام صحبت می کرد، مثل یک آدم شرموک، سرخ و سفید می شد و... همه او را همان گونه که بود، دوست داشتند. برای همین هم وقتی نامش را زیر نامه ی معروف 134 نویسنده و شاعر دیدم، تعجب کردم؛ "ما نویسنده ایم" که پس از مرگ غریب سعیدی سیرجانی، توسط گروهی کارورزان اندیشه و قلم نوشته شد که خواستار آزادی بیان و امکان کار بی گیر و دار، بودند...
نوشته اند سه روز قبل از مرگش، چند مأمور به كتاب فروشی می روند و از او عكس می گیرند! گویا همان روزها "وی اس نای پول" که میرعلایی "هند، تمدّن مجروح"اش را به فارسی برگردانده، به ایران می رود. میرعلایی در اصفهان از او پذیرایی می کند. گویا مطلبی هم در مورد این دیدار، برای "زنده رود" حاضر کرده بوده، که مانع چاپش می شوند، و مانع انتشار "زنده رود" هم! "نای پول" اما در مورد این دیدار، مطلبی نوشته، با اشاره به میرعلایی، که در مجله ی نیویورکر (1999) چاپ و منتشر شده است... صبح روز دوم آبان 1374 پیاده از خانه به دفتر كارش می رود... و تا شب خبری از او نمی رسد. ظاهرن جسد کنار خیابانی نزدیک محل کارش، به دیوار تکیه داده شده بوده، با چند بطر نیمه خالی دور و اطرافش! احمد میرعلایی و بطری به دست و بد مستی؟ پزشكی قانونی گفته جای یك آمپول تازه تزریق شده در دست او بوده... بیچاره میرعلایی، یک روزه معتاد هم شده بوده است!..
"هشت و ربع کم از خانه راه افتاده که برود سر قراری با یکی از دوستانش، بعد قرار بوده برود کتاب فروشی آفتاب، حوالی ظهر هم قرار بوده برود دانشگاه، سخنرانی داشته... یکی دو ساعت قبلش، یکی زنگ زده به دانشگاه... گفته سخنرانی را لغو کنند چون سخنران نمی تواند بیاید. احمد آن روز به هیچ کدام از اینجاها نرفته، خانواده اش نگران شده بودند، به چند جا زنگ زده بودند. بعد به نیروی انتظامی و بیمارستان هم سر زده اند. خبری نبوده. نصفه شب اطلاع داده اند که سر کوچه ی فلان پیدایش کردیم. کوچه ای که خانه ی "زاون" آنجاست. جسدش را... انگار نشسته کنار دیوار، پاهایش را دراز کرده و پشتش را تکیه داده به دیوار. یک آستینش بالا بوده، یکی دو بطر مشروب هم کنارش که یعنی مشروب خورده و... کشتندش! زاون اصلن اصفهان نبوده، اصلن ایران نبوده که میرعلایی رفته باشد سراغش. تازه صبح تا غروبش را کجا بوده؟ کی زنگ زده دانشگاه؟ میرعلایی آدم وقت شناسی بود، ولی نه سر قرار صبحش رفته، نه به کتابفروشی و نه... خانه ی زاون هم که نرفته، اگر صبح حادثه ای برایش پیش آمده، چرا جنازه اش نصفه شب پیدا شده؟..." اینها را "هوشنگ گلشیری" نوشته. آقای گلشیری هم نمی دانسته که دوست چندین و چند ساله اش، ناگهان یک روز صبح هروئینی و الکلی شده بوده! لابد از طریق "امدادهای غیبی"! وقتی آدمی که یک عمر مرتب و مبادی آداب بوده، سر به زیر و خجالتی و متین و جمع و جور، ناگهان یک روزه این همه تغییر می کند، الکلی و معتاد و وقت ناشناس و... در کار "خدا" هیچ تعجبی نیست... بچه های اصفهان می گفتند روزنامه ها اشاره ای به مرگ میرعلایی نکردند. تنها آگهی تسلیت عده ای از نویسندگان در یکی دو روزنامه ی معتبر چاپ شد. یکی شان انگار از خودش، با از جمع یا از مخاطبی موهوم، پرسید؛ چرا میرعلایی؟ زیر لب گفتم؛ چرا محمد مختاری؟ چرا پوینده؟ چرا...
چون "اسحاق" پیر شد و چشمانش تار گشت، از پسر بزرگش "عیسو" خواست تا به صحرا رود و شکاری بیاورد و خورشی بسازد، تا اسحاق پیش از مردن، او (عیسو) را برکت دهد. "رفقه" همسر اسحاق، به فرزندش "یعقوب" می گوید؛ به گله برو و دو بزغاله بیاور تا غذایی برای پدرت بسازم تا قبل از وفات، تو را برکت دهد. یعقوب می گوید برادرم عیسو موی دار است و من مردی بی موی هستم. شاید پدرم مرا لمس کند و بجای برکت، لعنت کند. رفقه پوست بزغاله را روی دست ها و گردن یعقوب می بندد و او را نزد اسحاق می فرستد... باری، یعقوب به یاری "پشم بز"، به جای برادرش عیسو از برکت و دعای اسحاق بهره مند شد و... (سفر پیدایش، کتاب عهد عتیق). خداوندگارا، تو خود می دانی که همه ی آتش ها از گور تو بر می خیزد. این چه پیغمبری ست که "پشم بز" را از موی فرزندش باز نمی شناسد، و چه قرزندی که به اعتبار پشم بز، به پیامبری مبعوث می شود؟
جهان را جهاندار دارد خراب / بهانه است کاووس و افراسیاب
آنجا که سفلگان خون آشام، بر کرسی "قضا" و "داد" نشسته باشند، همانجاست که شیخ اجل گفته؛ "سنگ را بسته اند و سگ را گشاده اند"! راست گفته اند که در آن "جزیره" به کچل می گویند "زلف علی"، و بی دست را
"یدالله" صدا می زنند! فوکیه تنویل
(A. Q. Fouquier-Tinville)،
قاضی دادگاه "دوران وحشت" انقلاب فرانسه، در فاصله ای کمتر از شانزده ماه، هزاران انقلابی را به تیغه ی گیوتین سپرد. یک سالی پس از آن، خود نیز توسط همان دادگاه، محکوم شد تا سر به گیوتین بسپارد و..."طنز" تاریخ به جزیره ی ما که می رسد، به "مسخره گی" تاریخ تغییر نام می دهد! مشتی بیکاره ی "انگل" دور هم می نشینند، و به سبکی قرون وسطایی تصمیم می گیرند، فتوا می خرند، تا "پرنده" کباب کنند؛ دکتر قاسملو، دکتر شرفکندی، دکتر بختیار، دکتر سامی، پوینده، مختاری، میرعلایی و صدها به خاک افتاده ی دیگر... جنایت ها آنقدر تکرار شد تا بالاخره دادستانی در غرب دموکرات، تن به "مصلحت" نداد، و با حکم "دادگاه میکونوس"، رسوایی "نظام"، بیش از پیش، بر آفتاب افتاد. آن وقت همین جماعت قوادان، صدها دفتر "خاطرات"، جعل می کنند، تا یاد "سال های وحشت" را از خاطره ها بزدایند... در گوشه و کنار وقایع این سی و چند ساله اما، قفسه ها و "یاد"ها پر شده اند از کلاه های کلمنتیس! و شب هم چنان کشدار، به راه خود می رود. کو تا صبح دولت بدمد!
آنها که میرعلایی را می شناختند، می دانند که انتخاب این نوشته ی کوتاه "کوندرا" برای ترجمه، مثل همه ی انتخاب های دیگرش، بی حکمت نبوده است! کمتر نویسنده ای هیبت شوم و سیاه و مسخره ی یک حکومت تمامیت خواه را در طنزی چند خطی و با این ظرافت کشیده است. شاید قصد میلان کوندرا هم چیزی ورای زندگی اجتماعی یک ملت بوده است. در زندگی فردی هر انسانی، اتفاقاتی هستند که چندان دوست داشتنی نیستند، و شخص مایل است آنها را از خاطراتش بزداید. با این همه "کلاه"های کلمنتیس، مثل "دم خروس" از گوشه و کنار تصاویر جعلی ما، بیرون زده اند. فجایع همه جا خود را به نگاهت می کشند، گیرم با یک "کلاه"!
کاری نمی گشاید از دست مانده بر سر / گامی نمی برآید، از پای رفته در گل
آبان 1384
کلاه کلمنتیس
Published on April 16, 2014 02:00
February 14, 2014
هزارتوی شرقی
در دانمارک جشنواره ای ادواری هست به نام
Images
که هر بار گوشه هایی از هنر و ادبیات یک منطقه از جهان را در برنامه های متعددی از جلسات سمینار و کنفرانس و سخنرانی گرفته تا نمایش فیلم و تیاتر و اجرای کنسرت و... نشان می دهد. امسال-2006- پس از سه سال تدارک، این جشنواره به نام
Images of The Middle East،
چند روز پیش افتتاح شد. برنامه هایی از کشورهای منطقه، و البته از ایران هم. با وجودی که همه ی بخش های جشنواره دیدنی و تماشایی ست، من اما به دلیل برنامه ریزی فشرده، ترجیح دادم تنها به بخش ادبیات (داستان خوانی و شعر خوانی و...) بپردازم. فرصتی غنیمت بود تا با آثار نویسندگان و شاعران اردنی، سوری، لبنانی، عراقی و... البته یکی دو نویسنده و شاعر جوان ایرانی آشنا شوم، در جلسات شعر و داستان خوانی آنها حضور یابم و... گاه، برخی از آثار نویسندگان دعوت شده از منطقه را ورق بزنم.
بنظر می رسد در منطقه ی ما (که خاورمیانه اش می خوانند) اغلب از خواب ها و خاطره های ازلی شان سخن می گویند. در آثار ادبی این محدوده، چندان وصفی از "امروز" و "آینده" نیست، و حال نیز، اغلب در مرز زمان ماضی، به گذشته تبدیل می شود. نویسنده ی این خطه، چون مادر نقال خود "شهرزاد"، دروغ می گوید، چرا که دروغ تنها واقعیت قابل پذیرش در جوامع بسته است. در اینجا (خاورمیانه) مجاز نیستی خود را برهنه کنی و رازهایت را بر آفتاب بیافکنی. همه جا حکایت از آن "خودی"ست که نیست، و آرزو می کند، یا می کرده که باشد، پوشیده و پنهان. حکایت ناممکن ها، تصاویری از خیال، "ای کاش"ها و چراغ جادو. در واقعیت امروز جهان، آرزوها ملموس اند و گفتن از آرزوهای دست یافتنی (از امروز و فردا)، امری معمول است. در خاورمیانه اما گفتن از آنچه می خواهی، به آرزویی "محال" می ماند؛ امری خطیر است، چرا که دیوارها "موش" دارند، و موش ها "گوش"، و گوش ها نباید بشنوند، "آنها" نامحرم اند، نباید بدانند از چه سخن می گویی و چه طلب می کنی! "آنها" کیستند؟ نمی دانیم! اما هستند، همه جا، شاید در خیلی از جاهای دیگر دنیا، که کسی پروایشان را ندارد! در خاورمیانه اما "آنها" هستند، و همه چیز باید از چشم و گوششان دور بماند، چرا که "نامحرم" اند. مخاطب (خواننده)، خود روشن می کند که از خودی هاست، یا از "نامحرمان"! نویسنده ی محله ی ما (خاورمیانه) برای "خودی ها" قصه می گوید و این "خودی ها" خود را در آینه ی اثار او می یابند. آنچه نویسنده ی محله ی ما می گوید در مرز واقعیت و حاشا می ماند، نه از دروغ جدا می شود، و نه به واقعیت پا می گذارد، به عبارت دیگر "ادبیات" در خاورمیانه، نوعی بندبازی ست، آینه داری در محلت کوران، و آوازخوانی در محلت کران! "خودی ها" هرچه از روایت بفهمند، حتی اگر منظور راوی هم نبوده باشد، برایش تسلای خاطری ست و به جان و دل می پذیرد؛ تایید می کند، سر تکان می دهد، انگاری که رازی را خموشانه با خود و در آینه گفته باشد. اگر اما "نامحرمان" گوشه ای از یک آرزوی ممکن را در حکایت راوی دریابند، قصه گو لبخند زنان حاشا می کند! چون همه چیز چند پهلو روایت شده، به گونه ای قابل تفسییر و تاویل است، و در عین حال قابل "حاشا"! بسته به زمان و زمانه، درست مثل متن کتاب های مقدس (که از اتفاق، همه در خاورمیانه به دنیا آمده اند). ادبیات هم در خاورمیانه، "مقدس" است، و کلی گوی!
احمد فعال سیاسی بود. اما بخاطر مخفی کاری، ناچار بود این مساله را از همسرش ناهید، چهارده سال پنهان نگهدارد. پنهان کاری لذت ترش و شیرینی دارد؛ وقتی رازی با خود داری، انگار جواهری گرانبها حمل می کنی، شق و رق راه می روی. ناهید می دانست که احمد "چیزی" را از او پنهان می کند. احمد هم تا این حد می دید، می دانست، و رضایت خاطر داشت، چرا که ناهید اجازه داشت در مورد همه چیز فکر کند، جز آن که بداند احمد فعال سیاسی ست، از کدام نحله و متعلق به کدام گروه، روشن نبود. گاه احمد برای دور نگهداشتن ذهن ناهید از واقعیت، به خیالات او دامن می زد، تا ذهن همسرش را به جاهایی دور، و دورتر بکشاند! خطر تخیلات ناهید اما کمتر از خطر حضور در جلسات مخفی نبود! در دنیای خیالات ناهید، احمد وقتی دیر یا ناوقت به خانه می آمد، می توانست در بستر زنی دیگر بوده باشد! احمد پیوسته می کوشید تا ثابت کند با هیچ زن دیگری نیست اما همین که تا اندازه ای موفق می شد ناهید را متقاعد کند، ترسی آشنا در او بیدار می شد؛ اگر ناهید او را باور کند، سوال بعدی اش این خواهد بود که "اگر با زنی نیستی، پس پنهان به کجا می روی"؟ بنظر می رسید امنیت احمد در این بود که ناهید هر شب در خیال، او را در بستر زنی بخواباند! چیزی که خارج از خاورمیانه، اتفاقن هسته ی نا ایمنی ست.
احمد و ناهید پس از انقلاب جدا شدند. ظاهرن نه به این دلیل که راز احمد بر ملا شد و دیگر جاذبیتی برای ناهید نداشت. این سوال در ذهن من ماند اما که پس به چه دلیل، چون ناهید را دیگر هرگز ندیدم. احمد اما به اروپا آمد. یکی دو باری به دیدنش رفتم و یکی دو باری هم به دیدن من آمد. هنوز هم تلاش می کرد رازی، یا رازهایی داشته باشد. اینجا اما با فشار چند دکمه، تمام راز و رمز زندگی ات روی صفحه ی کامپیوتر، بر آفتاب می افتد. و احمد همیشه از این نظر شاکی بود. می گفت؛ اینها می خواهند از همه چیز آدم سر در بیاورند. به زودی هم دریافت که در فرهنگ تازه، تنها دزدها، قاچاقچی ها و خلافکاران، رازی با خود حمل می کنند. احمد کم کم پژمرده شد و چند سالی بعد، در گوشه ی اتاقش مرد. شاید بی "راز"، چیزی نداشت تا با آن تغذیه ی روحی کند!
کار نویسنده ی خاورمیانه ای مثل مینیاتور، از "بعد سوم" تهی ست. بعد سوم اثر، در ذهن خواننده است. نویسنده در غرب، در روایت یک سلسله وقایع، از "او" به "خود" می رسد. در خاورمیانه اما، به "دیگری" نزدیک شدن، بحران می آفریند، هم در من راوی، و هم در مخاطب روایت. شاید به همین دلیل در ادبیات معاصر ما دو خلاء کوتاه مدت هست. یکی بعد از شهریور 1320 و یکی در یکی دو سال بعد از انقلاب اخیر! چرا که در این دو دوره ی کوتاه، آزادی نسبی داشته ایم، پس آثاری آن چنان که پیش از این، و بعد از آن خلق شده، به وجود نیامده است؟ علتش این نیست که "چون پرده بر افتد، نه تو مانی و نه من"؟ زمانی که دیوارها فرو ریخته و رازی نیست تا پنهان کنی، در و دربندی نیست، ذهن نویسنده ی خاورمیانه ای دچار سر در گمی نمی شود؟
"بورخس" از قول عارفی تعریف می کند که یکی از پادشاهان بابل دستور داد هزارتویی برنجین با دهلیزها و پلکان ها و دیوارهای بسیار بسازند تا هر کس در آن داخل شود، نتواند خارج گردد؛ بنایی که نشانه ی عظمت، شکوه و اعجاز او بود. صفاتی که تنها شایسته ی خداوند است، و نه بندگان! روزی پادشاهی عرب مهمان او بود. شاه بابل برای آن که حماقت و سادگی مهمان خود را به استهزاء بگیرد، از او خواست تا به هزارتوی او وارد شود. امیر عرب تا غروب آفتاب در آن هزارتو، اهانت دیده و ره گم کرده، سرگردان بود. عاجزانه به خدای خود متوسل شد تا راه خروج را به او نشان دهد. اما از خدای او هم کاری ساخته نبود. وقتی پادشاه عرب را، حیران و تحقیر شده، از "هزارتو"ی بابلی بیرون آوردند، شکایتی نکرد. تا آن که به سرزمین خود بازگشت، لشکری بیاراست، به بابل حمله کرد، آنجا را تسخیر، و شاه بابل را اسیر کرد، بر شتری نشاند و به سرزمین خود آورد. سه روز در بیابان پیش رفتند. آنگاه امیر عرب، به شاه بابل گفت؛ خدای من خواسته قدرت خود را به تو بنمایاند. تو را در این هزارتویی که نه در دارد و نه دیوار، نه پلکان و نه دهلیز، رها می کنم. دست های پادشاه بابل را آزاد، و او را در بیابان کویری رها کرد، و گفت؛ اکنون راه خروج از این هزارتو را پیدا کن، و خود را نجات بده. گویند پادشاه بابل آنقدر گِرد خویش گشت، تا هلاک شد. اگر تو در واقعیت و بر روی زمین هوشمندی، خدای نادیده ی من در آسمان ها، از تو هوشمندتر است.
* اگرچه پیش از فرمان مشروطیت و دوره ی پانزده ساله ی پس از آن، آثاری انگشت شمار و قابل اعتناء خلق شده اند، همین طور در دوران دوازده ساله ی بین خلع رضاشاه (1320) تا کودتا (1332)، اما ادبیات معاصر ما از 1300 (سال انتشار "یکی بود، یکی نبود" جمالزاده و "افسانه"ی نیمایوشیج)، درست یک سال پس از کودتای سید ضیاء و رضا خان؛ (1299) آغاز می شود، و شکوفایی آن عمدتن در دو دوره؛ اولی دهه ی دوم پس از کودتای 1299 (1310 تا 1320)، و دیگری دهه ی دوم پس از کودتای 1332 (1340 تا انقلاب1357 ) مربوط می شود.
پنج شنبه 26 مرداد 1385
Images
که هر بار گوشه هایی از هنر و ادبیات یک منطقه از جهان را در برنامه های متعددی از جلسات سمینار و کنفرانس و سخنرانی گرفته تا نمایش فیلم و تیاتر و اجرای کنسرت و... نشان می دهد. امسال-2006- پس از سه سال تدارک، این جشنواره به نام
Images of The Middle East،
چند روز پیش افتتاح شد. برنامه هایی از کشورهای منطقه، و البته از ایران هم. با وجودی که همه ی بخش های جشنواره دیدنی و تماشایی ست، من اما به دلیل برنامه ریزی فشرده، ترجیح دادم تنها به بخش ادبیات (داستان خوانی و شعر خوانی و...) بپردازم. فرصتی غنیمت بود تا با آثار نویسندگان و شاعران اردنی، سوری، لبنانی، عراقی و... البته یکی دو نویسنده و شاعر جوان ایرانی آشنا شوم، در جلسات شعر و داستان خوانی آنها حضور یابم و... گاه، برخی از آثار نویسندگان دعوت شده از منطقه را ورق بزنم.
بنظر می رسد در منطقه ی ما (که خاورمیانه اش می خوانند) اغلب از خواب ها و خاطره های ازلی شان سخن می گویند. در آثار ادبی این محدوده، چندان وصفی از "امروز" و "آینده" نیست، و حال نیز، اغلب در مرز زمان ماضی، به گذشته تبدیل می شود. نویسنده ی این خطه، چون مادر نقال خود "شهرزاد"، دروغ می گوید، چرا که دروغ تنها واقعیت قابل پذیرش در جوامع بسته است. در اینجا (خاورمیانه) مجاز نیستی خود را برهنه کنی و رازهایت را بر آفتاب بیافکنی. همه جا حکایت از آن "خودی"ست که نیست، و آرزو می کند، یا می کرده که باشد، پوشیده و پنهان. حکایت ناممکن ها، تصاویری از خیال، "ای کاش"ها و چراغ جادو. در واقعیت امروز جهان، آرزوها ملموس اند و گفتن از آرزوهای دست یافتنی (از امروز و فردا)، امری معمول است. در خاورمیانه اما گفتن از آنچه می خواهی، به آرزویی "محال" می ماند؛ امری خطیر است، چرا که دیوارها "موش" دارند، و موش ها "گوش"، و گوش ها نباید بشنوند، "آنها" نامحرم اند، نباید بدانند از چه سخن می گویی و چه طلب می کنی! "آنها" کیستند؟ نمی دانیم! اما هستند، همه جا، شاید در خیلی از جاهای دیگر دنیا، که کسی پروایشان را ندارد! در خاورمیانه اما "آنها" هستند، و همه چیز باید از چشم و گوششان دور بماند، چرا که "نامحرم" اند. مخاطب (خواننده)، خود روشن می کند که از خودی هاست، یا از "نامحرمان"! نویسنده ی محله ی ما (خاورمیانه) برای "خودی ها" قصه می گوید و این "خودی ها" خود را در آینه ی اثار او می یابند. آنچه نویسنده ی محله ی ما می گوید در مرز واقعیت و حاشا می ماند، نه از دروغ جدا می شود، و نه به واقعیت پا می گذارد، به عبارت دیگر "ادبیات" در خاورمیانه، نوعی بندبازی ست، آینه داری در محلت کوران، و آوازخوانی در محلت کران! "خودی ها" هرچه از روایت بفهمند، حتی اگر منظور راوی هم نبوده باشد، برایش تسلای خاطری ست و به جان و دل می پذیرد؛ تایید می کند، سر تکان می دهد، انگاری که رازی را خموشانه با خود و در آینه گفته باشد. اگر اما "نامحرمان" گوشه ای از یک آرزوی ممکن را در حکایت راوی دریابند، قصه گو لبخند زنان حاشا می کند! چون همه چیز چند پهلو روایت شده، به گونه ای قابل تفسییر و تاویل است، و در عین حال قابل "حاشا"! بسته به زمان و زمانه، درست مثل متن کتاب های مقدس (که از اتفاق، همه در خاورمیانه به دنیا آمده اند). ادبیات هم در خاورمیانه، "مقدس" است، و کلی گوی!
احمد فعال سیاسی بود. اما بخاطر مخفی کاری، ناچار بود این مساله را از همسرش ناهید، چهارده سال پنهان نگهدارد. پنهان کاری لذت ترش و شیرینی دارد؛ وقتی رازی با خود داری، انگار جواهری گرانبها حمل می کنی، شق و رق راه می روی. ناهید می دانست که احمد "چیزی" را از او پنهان می کند. احمد هم تا این حد می دید، می دانست، و رضایت خاطر داشت، چرا که ناهید اجازه داشت در مورد همه چیز فکر کند، جز آن که بداند احمد فعال سیاسی ست، از کدام نحله و متعلق به کدام گروه، روشن نبود. گاه احمد برای دور نگهداشتن ذهن ناهید از واقعیت، به خیالات او دامن می زد، تا ذهن همسرش را به جاهایی دور، و دورتر بکشاند! خطر تخیلات ناهید اما کمتر از خطر حضور در جلسات مخفی نبود! در دنیای خیالات ناهید، احمد وقتی دیر یا ناوقت به خانه می آمد، می توانست در بستر زنی دیگر بوده باشد! احمد پیوسته می کوشید تا ثابت کند با هیچ زن دیگری نیست اما همین که تا اندازه ای موفق می شد ناهید را متقاعد کند، ترسی آشنا در او بیدار می شد؛ اگر ناهید او را باور کند، سوال بعدی اش این خواهد بود که "اگر با زنی نیستی، پس پنهان به کجا می روی"؟ بنظر می رسید امنیت احمد در این بود که ناهید هر شب در خیال، او را در بستر زنی بخواباند! چیزی که خارج از خاورمیانه، اتفاقن هسته ی نا ایمنی ست.
احمد و ناهید پس از انقلاب جدا شدند. ظاهرن نه به این دلیل که راز احمد بر ملا شد و دیگر جاذبیتی برای ناهید نداشت. این سوال در ذهن من ماند اما که پس به چه دلیل، چون ناهید را دیگر هرگز ندیدم. احمد اما به اروپا آمد. یکی دو باری به دیدنش رفتم و یکی دو باری هم به دیدن من آمد. هنوز هم تلاش می کرد رازی، یا رازهایی داشته باشد. اینجا اما با فشار چند دکمه، تمام راز و رمز زندگی ات روی صفحه ی کامپیوتر، بر آفتاب می افتد. و احمد همیشه از این نظر شاکی بود. می گفت؛ اینها می خواهند از همه چیز آدم سر در بیاورند. به زودی هم دریافت که در فرهنگ تازه، تنها دزدها، قاچاقچی ها و خلافکاران، رازی با خود حمل می کنند. احمد کم کم پژمرده شد و چند سالی بعد، در گوشه ی اتاقش مرد. شاید بی "راز"، چیزی نداشت تا با آن تغذیه ی روحی کند!
کار نویسنده ی خاورمیانه ای مثل مینیاتور، از "بعد سوم" تهی ست. بعد سوم اثر، در ذهن خواننده است. نویسنده در غرب، در روایت یک سلسله وقایع، از "او" به "خود" می رسد. در خاورمیانه اما، به "دیگری" نزدیک شدن، بحران می آفریند، هم در من راوی، و هم در مخاطب روایت. شاید به همین دلیل در ادبیات معاصر ما دو خلاء کوتاه مدت هست. یکی بعد از شهریور 1320 و یکی در یکی دو سال بعد از انقلاب اخیر! چرا که در این دو دوره ی کوتاه، آزادی نسبی داشته ایم، پس آثاری آن چنان که پیش از این، و بعد از آن خلق شده، به وجود نیامده است؟ علتش این نیست که "چون پرده بر افتد، نه تو مانی و نه من"؟ زمانی که دیوارها فرو ریخته و رازی نیست تا پنهان کنی، در و دربندی نیست، ذهن نویسنده ی خاورمیانه ای دچار سر در گمی نمی شود؟
"بورخس" از قول عارفی تعریف می کند که یکی از پادشاهان بابل دستور داد هزارتویی برنجین با دهلیزها و پلکان ها و دیوارهای بسیار بسازند تا هر کس در آن داخل شود، نتواند خارج گردد؛ بنایی که نشانه ی عظمت، شکوه و اعجاز او بود. صفاتی که تنها شایسته ی خداوند است، و نه بندگان! روزی پادشاهی عرب مهمان او بود. شاه بابل برای آن که حماقت و سادگی مهمان خود را به استهزاء بگیرد، از او خواست تا به هزارتوی او وارد شود. امیر عرب تا غروب آفتاب در آن هزارتو، اهانت دیده و ره گم کرده، سرگردان بود. عاجزانه به خدای خود متوسل شد تا راه خروج را به او نشان دهد. اما از خدای او هم کاری ساخته نبود. وقتی پادشاه عرب را، حیران و تحقیر شده، از "هزارتو"ی بابلی بیرون آوردند، شکایتی نکرد. تا آن که به سرزمین خود بازگشت، لشکری بیاراست، به بابل حمله کرد، آنجا را تسخیر، و شاه بابل را اسیر کرد، بر شتری نشاند و به سرزمین خود آورد. سه روز در بیابان پیش رفتند. آنگاه امیر عرب، به شاه بابل گفت؛ خدای من خواسته قدرت خود را به تو بنمایاند. تو را در این هزارتویی که نه در دارد و نه دیوار، نه پلکان و نه دهلیز، رها می کنم. دست های پادشاه بابل را آزاد، و او را در بیابان کویری رها کرد، و گفت؛ اکنون راه خروج از این هزارتو را پیدا کن، و خود را نجات بده. گویند پادشاه بابل آنقدر گِرد خویش گشت، تا هلاک شد. اگر تو در واقعیت و بر روی زمین هوشمندی، خدای نادیده ی من در آسمان ها، از تو هوشمندتر است.
* اگرچه پیش از فرمان مشروطیت و دوره ی پانزده ساله ی پس از آن، آثاری انگشت شمار و قابل اعتناء خلق شده اند، همین طور در دوران دوازده ساله ی بین خلع رضاشاه (1320) تا کودتا (1332)، اما ادبیات معاصر ما از 1300 (سال انتشار "یکی بود، یکی نبود" جمالزاده و "افسانه"ی نیمایوشیج)، درست یک سال پس از کودتای سید ضیاء و رضا خان؛ (1299) آغاز می شود، و شکوفایی آن عمدتن در دو دوره؛ اولی دهه ی دوم پس از کودتای 1299 (1310 تا 1320)، و دیگری دهه ی دوم پس از کودتای 1332 (1340 تا انقلاب1357 ) مربوط می شود.
پنج شنبه 26 مرداد 1385
Published on February 14, 2014 01:34
January 15, 2014
سمک پاتر!
عجب تصادفی، خانم رولینگ! فاصله ی آشنایی تا ازدواج پدر و مادر من هم کوتاه بوده. آنها البته نه یک سال قبل، و نه در قطار، بلکه یک ساعت قبل و سر سفره ی عقد یکدیگر را می بینند، آن هم در آینه! "دختره" را عمه ام پیدا کرده بوده! مادر می گفت؛ یکی دو بار در آینه، مردی که کنارش نشسته بوده را، دزدکی نگاه کرده. آقام می خندید و می گفت؛ "بیخودی به آجیم اعتماد کردم، خیال کردم جنسی بد بِم نیمیندازد"! "دختره" بچه یتیم بوده، بیست سالی کوچک تر از آقام. شانزده سالش نشده بوده که شوهرِش می دهند. می فهمید که، "می دهند"! بعد هم، همین دیگر، دزدکی در آینه، همان شب عقد کنان و ...
"اینا" نمی گذارند، خانم رولینگ! یک ریز حرف می زنند. بساطشان را پهن کرده اند وسط محوطه و بلند بلند اختلاط می کنند. چند سالی می شود که به این محله آمده اند. یعنی نیامده اند، محله را اشغال کرده اند. روز و شب و دیر و زود هم حالیشان نیست. در و پنجره را هم که ببندی و در گوش هایت پنبه هم که فرو کنی، صدای "اینا" می آید. روزها که شلوغ است، کمتر، شب ها که خلوت است اما بیشتر و بدتر. حرف هم که بزنی، می گویند؛ توهین کردی! رگبار شروع شد. صندلی ها را با سر و صدا جمع می کنند و بساطشان را می کشند زیر سقف. حدود پنج دقیقه، همین قدر که من حواسم را روی این نامه جمع و جور کنم؛ از همان آینه هم یک راست می روند به حَنجِله خانه، همان اتاقی که برایشان آماده کرده بوده اند. دختره هم مثل مادر شما، اول شب می لرزیده. گیرم که آقام مثل بابای شما مبادی آداب هم می بود، نه گمانم به این فکر می افتاد که کتش را بیاندازد روی شانه ی دختره که داشته می لرزیده! شاید هم از حرف مردم ابا داشته، مبادا بگویند "زن ذلیل" است! فکر نکنم آقام اصلن فهمیده باشد که "دختره" می لرزیده. فهمیده باشد هم، گذاشته به حساب هیبت خودش!
باز هم صدای این صندلی ها! رگبار تمام شده، و آقتاب همه جا را گرفته! "اینا" هم دوباره بساطشان را از زیر سقف کشیده اند به وسط محوطه، و بلند بلند حرف می زنند. مثل این که با همسایه ها سر لج باشند. هنوز ننشسته اند که آسمان دوباره شروع می کند به شاشیدن. "اینا" هم می خندند و میز و صندلی را می کشند زیر سقف. چرت و پرت می گویند و می خندند اما چشمشان که به ما می افتد، اخم می کنند. این دفعه رگبار خیال ایستادن ندارد. شروع نامه هم مثل شروع رمان، کار طاقت فرسایی ست، خانم رولینگ. جان آدم را می گیرد. کجا بودم؟ آهان! مادر می گفت؛ "چپیدم زیر لاحاف"! آقام هم کنارش دراز می کشد. می گفت؛ "از ترس، خودم را کشیده بودم لب دُشِک، و پاهام را جمع کرده بودم توی شکمم"! گویا آقام به زور می کشدش طرف خودش! کارش هم که تمام می شود، می خوابد. دختره یک ساعتی بیهوش بوده. بعد هم خونین و مالین، تا خروسخوان بیدار مانده و می لرزیده. همین طوری ها تا پنجاه و چند سال ادامه دادند. آقام روزها می رفت سر کار، و شب بر می گشت، چیزی می خورد و همان! دختره هم که دیگر زن حسابی شده بود، با چهار پنج تا بچه، روز را به پخت و پز و شست و شو و رفت و روب و اینا می گذراند، تا شام. فقط دیگر نمی لرزید، همین!
رگبار ایستاده و صدای میز و صندلی و "اینا" دوباره بلند شده. بیرون همه جا خیس است اما چه آفتابی! مثل عصرهای تابستان که حیاط را آب می پاچیدیم و می ماندیم تا پُخت آجرهای داغ، فروکش کند، قالیچه ها را از زیرزمین به نیش می کشیدیم و می آوردیم سر تخت ها پهن می کردیم و می نشستیم. با خنکای عصر که از روی خیسی آجرها با بوی نم خاک، بلند می شد، ریه هامان از لذت پر و خالی می شدند. یک ریز حرف می زنند، از ته حلق! از روزی که پیدایشان شده، آرامش را از مردم محل گرفته اند! چند نفری، به اندازه ی جمعیت صحرای عرفات، محله را از سر و صدا پر کرده اند. شانس با شما بوده، خانم رولینگ، که فقط یک خواهر دارید و چیزهایی از به دنیا امدنش بخاطرتان مانده. خانه ی کودکی ما پر زایمان بود و زق و زوق بچه. سر می چرخاندی یک نانخور اضافه شده بود. دختره از همان شانزده سالگی، تا سی و چهار سالگی آبستن بود! برخلاف شما، من سومی ام، اما مثل شما و مامانتان، بیست سال با مادرم تفاوت سنی دارم. آخری را سر عقد خواهرم آبستن بود. می گفت؛ "زنگوله پای تابوت"! همه اش سی و چهار سال داشت! این بود که در خانه ی ما، کسی فرصت نداشت به این فکر کند که کی خوشگل تر است و کی تو دل بروتر. همه دنبال چیزی بودیم که در معده جا بگیرد؛ "معده خفه کن"! جنگ و دعوا اما فت و فراوان بود، سر تکه نانی بیشتر، یا خیاری بزرگتر یا...همین جوری ها دیگر. این است که عصبانیت بابا و ننه، مثل خانه ی شما نوبر نبود. از مدرسه هم، فقط آخرینش یادم هست. گاسم بخاطر میز و نیمکت های نو بود که رویش یادگاری می کندیم. باز دارند بساط را می برند زیر سقف. صدای اختلاطشان اما از آنجا هم می آید. نه صدای رگبار، نه رفت و امد اتفاقی اتومبیل ها، نه صدای دور قطار، نه صدای پارس سگی در همین نزدیکی، هیچ کدامش حواس مرا بهم نمی ریزد، خانم رولینگ. فقط "اینا"! صدایشان آرشه می کشد روی اعصابم! آمده بودم که بگویم در کمال شرمندگی، هیچ کدام از "هری پاتر"های شما را نخوانده ام. فیلم ها را هم ندیده ام. این "شرح احوال" مختصر، اولین چیزی ست که از شما خوانده ام! نه این که نخواسته باشم ها. نه! داستانش مفصل است. "اینا" نمی گذارند همه اش را تعریف کنم...
همه ی تقصیرها به گردن "ساره خاتون" است. همان باکره ای که از کودکی در خانواده ی آقام اینا بزرگ شد، بچه ها را یکی یکی بزرگ کرد، و خودش پیوسته کوچک شد، آب می رفت، در هفتاد و چند سالگی هم مثل کلوزه شده بود، راه نمی رفت، قل می خورد. یک روز صبح هم دیگر بلند نشد تا سماور را روشن کند! حال و هوای محله ی ما اینجوری هاست، خانم رولینگ. آمدن و زندگی و رفتن دیگران به چشم نمی آید؛ آسته می آیند، و آسته می روند، تا گربه شاخشان نزند. غرض این که، رختخواب کودکی ما پر بود از قهرمانان قصه های "ساره خاتون"؛ "سمک عیار" بود و "امیرارسلان" و "ملک جمشید" و "ملک محمد" و "حسین کرد" و اینا...، آنقدر که دیگر نه هرگز ترس جادو جنبل های مادر فولادزره ی دیو، از تنمان ریخت و نه فکرمان از واهمه های قلعه ی سنگباران تهی شد. امیرارسلان هم تنها در قصه های ساره خاتون، فرخ لقا را از قلعه ی سنگباران نجات می داد. وگرنه یک عمر است به انتظارش نشسته ایم تا بیاید، و فرخ لقا را از چنگ فولاد زره ی دیو نجات دهد. نیامد، نمی آید. گیس فرخ لقا سفید شد و دندان هایش ریخت و ...شاید هم که دیگر به "بند" و "دیب" و "دیوار"، عادت کرده باشد. آدم از انتظار خسته می شود، خانم رولینگ. ما هم دیر فهمیدیم که "سمک" و "امیرارسلان" و اینا خودمانیم. عمر را به انتظاری بیهوده گذراندیم تا یکی شان سوار بر اسب سفید، از "آسمان" بیاید و..! حالا دیگر مدتی ست در خواب هایمان، سمک عیار می شویم، کمند می اندازیم سر دیوار قلعه و... چند شب پیش خواب ملک جمشید را هم دیدم که شیشه ی عمر "دیب" را بالا برده بود و... نزد زمین، نمی زند تا از شر "دیب" خلاص شویم...
می توانم حدس بزنم که اینها هیچ کدامشان بپای "هری پاتر" شما نمی رسند. ولی خانم رولینگ! سمک حالا نزدیک هشتصد سال عمر دارد. امیرارسلان هم همین سال ها صد و پنجاه ساله می شود. آن وقت ها دیو و دد هم این همه بی رحم و خطرناک نبودند، در محله ی ما "امکانات" نبود اما با زمین زدن شیشه، می شد "دیب" را دود کرد. آن وقت ها ضحاک قصه هم روزی دو جوان بیشتر نمی خورد. از وقتی که گربه "تائب" شده، "پنج پنج می گیرد"... بهررو، خانم رولینگ، قول می دهم همین که فولادزره دود شد و رفت وردست ننه ش، و فرخ لقا آزاد شد، و ما دیگر در انتظار ظهور سرهنگ "سمک عیار" و رفقایش نبودیم، "هری" را بخوانم. سر فرصت. قول می دهم خانم رولینگ. اگه "اینا" بگذارند!
سمک عیار:جلد پنجم
امیر ارسلان نامدار
"اینا" نمی گذارند، خانم رولینگ! یک ریز حرف می زنند. بساطشان را پهن کرده اند وسط محوطه و بلند بلند اختلاط می کنند. چند سالی می شود که به این محله آمده اند. یعنی نیامده اند، محله را اشغال کرده اند. روز و شب و دیر و زود هم حالیشان نیست. در و پنجره را هم که ببندی و در گوش هایت پنبه هم که فرو کنی، صدای "اینا" می آید. روزها که شلوغ است، کمتر، شب ها که خلوت است اما بیشتر و بدتر. حرف هم که بزنی، می گویند؛ توهین کردی! رگبار شروع شد. صندلی ها را با سر و صدا جمع می کنند و بساطشان را می کشند زیر سقف. حدود پنج دقیقه، همین قدر که من حواسم را روی این نامه جمع و جور کنم؛ از همان آینه هم یک راست می روند به حَنجِله خانه، همان اتاقی که برایشان آماده کرده بوده اند. دختره هم مثل مادر شما، اول شب می لرزیده. گیرم که آقام مثل بابای شما مبادی آداب هم می بود، نه گمانم به این فکر می افتاد که کتش را بیاندازد روی شانه ی دختره که داشته می لرزیده! شاید هم از حرف مردم ابا داشته، مبادا بگویند "زن ذلیل" است! فکر نکنم آقام اصلن فهمیده باشد که "دختره" می لرزیده. فهمیده باشد هم، گذاشته به حساب هیبت خودش!
باز هم صدای این صندلی ها! رگبار تمام شده، و آقتاب همه جا را گرفته! "اینا" هم دوباره بساطشان را از زیر سقف کشیده اند به وسط محوطه، و بلند بلند حرف می زنند. مثل این که با همسایه ها سر لج باشند. هنوز ننشسته اند که آسمان دوباره شروع می کند به شاشیدن. "اینا" هم می خندند و میز و صندلی را می کشند زیر سقف. چرت و پرت می گویند و می خندند اما چشمشان که به ما می افتد، اخم می کنند. این دفعه رگبار خیال ایستادن ندارد. شروع نامه هم مثل شروع رمان، کار طاقت فرسایی ست، خانم رولینگ. جان آدم را می گیرد. کجا بودم؟ آهان! مادر می گفت؛ "چپیدم زیر لاحاف"! آقام هم کنارش دراز می کشد. می گفت؛ "از ترس، خودم را کشیده بودم لب دُشِک، و پاهام را جمع کرده بودم توی شکمم"! گویا آقام به زور می کشدش طرف خودش! کارش هم که تمام می شود، می خوابد. دختره یک ساعتی بیهوش بوده. بعد هم خونین و مالین، تا خروسخوان بیدار مانده و می لرزیده. همین طوری ها تا پنجاه و چند سال ادامه دادند. آقام روزها می رفت سر کار، و شب بر می گشت، چیزی می خورد و همان! دختره هم که دیگر زن حسابی شده بود، با چهار پنج تا بچه، روز را به پخت و پز و شست و شو و رفت و روب و اینا می گذراند، تا شام. فقط دیگر نمی لرزید، همین!
رگبار ایستاده و صدای میز و صندلی و "اینا" دوباره بلند شده. بیرون همه جا خیس است اما چه آفتابی! مثل عصرهای تابستان که حیاط را آب می پاچیدیم و می ماندیم تا پُخت آجرهای داغ، فروکش کند، قالیچه ها را از زیرزمین به نیش می کشیدیم و می آوردیم سر تخت ها پهن می کردیم و می نشستیم. با خنکای عصر که از روی خیسی آجرها با بوی نم خاک، بلند می شد، ریه هامان از لذت پر و خالی می شدند. یک ریز حرف می زنند، از ته حلق! از روزی که پیدایشان شده، آرامش را از مردم محل گرفته اند! چند نفری، به اندازه ی جمعیت صحرای عرفات، محله را از سر و صدا پر کرده اند. شانس با شما بوده، خانم رولینگ، که فقط یک خواهر دارید و چیزهایی از به دنیا امدنش بخاطرتان مانده. خانه ی کودکی ما پر زایمان بود و زق و زوق بچه. سر می چرخاندی یک نانخور اضافه شده بود. دختره از همان شانزده سالگی، تا سی و چهار سالگی آبستن بود! برخلاف شما، من سومی ام، اما مثل شما و مامانتان، بیست سال با مادرم تفاوت سنی دارم. آخری را سر عقد خواهرم آبستن بود. می گفت؛ "زنگوله پای تابوت"! همه اش سی و چهار سال داشت! این بود که در خانه ی ما، کسی فرصت نداشت به این فکر کند که کی خوشگل تر است و کی تو دل بروتر. همه دنبال چیزی بودیم که در معده جا بگیرد؛ "معده خفه کن"! جنگ و دعوا اما فت و فراوان بود، سر تکه نانی بیشتر، یا خیاری بزرگتر یا...همین جوری ها دیگر. این است که عصبانیت بابا و ننه، مثل خانه ی شما نوبر نبود. از مدرسه هم، فقط آخرینش یادم هست. گاسم بخاطر میز و نیمکت های نو بود که رویش یادگاری می کندیم. باز دارند بساط را می برند زیر سقف. صدای اختلاطشان اما از آنجا هم می آید. نه صدای رگبار، نه رفت و امد اتفاقی اتومبیل ها، نه صدای دور قطار، نه صدای پارس سگی در همین نزدیکی، هیچ کدامش حواس مرا بهم نمی ریزد، خانم رولینگ. فقط "اینا"! صدایشان آرشه می کشد روی اعصابم! آمده بودم که بگویم در کمال شرمندگی، هیچ کدام از "هری پاتر"های شما را نخوانده ام. فیلم ها را هم ندیده ام. این "شرح احوال" مختصر، اولین چیزی ست که از شما خوانده ام! نه این که نخواسته باشم ها. نه! داستانش مفصل است. "اینا" نمی گذارند همه اش را تعریف کنم...
همه ی تقصیرها به گردن "ساره خاتون" است. همان باکره ای که از کودکی در خانواده ی آقام اینا بزرگ شد، بچه ها را یکی یکی بزرگ کرد، و خودش پیوسته کوچک شد، آب می رفت، در هفتاد و چند سالگی هم مثل کلوزه شده بود، راه نمی رفت، قل می خورد. یک روز صبح هم دیگر بلند نشد تا سماور را روشن کند! حال و هوای محله ی ما اینجوری هاست، خانم رولینگ. آمدن و زندگی و رفتن دیگران به چشم نمی آید؛ آسته می آیند، و آسته می روند، تا گربه شاخشان نزند. غرض این که، رختخواب کودکی ما پر بود از قهرمانان قصه های "ساره خاتون"؛ "سمک عیار" بود و "امیرارسلان" و "ملک جمشید" و "ملک محمد" و "حسین کرد" و اینا...، آنقدر که دیگر نه هرگز ترس جادو جنبل های مادر فولادزره ی دیو، از تنمان ریخت و نه فکرمان از واهمه های قلعه ی سنگباران تهی شد. امیرارسلان هم تنها در قصه های ساره خاتون، فرخ لقا را از قلعه ی سنگباران نجات می داد. وگرنه یک عمر است به انتظارش نشسته ایم تا بیاید، و فرخ لقا را از چنگ فولاد زره ی دیو نجات دهد. نیامد، نمی آید. گیس فرخ لقا سفید شد و دندان هایش ریخت و ...شاید هم که دیگر به "بند" و "دیب" و "دیوار"، عادت کرده باشد. آدم از انتظار خسته می شود، خانم رولینگ. ما هم دیر فهمیدیم که "سمک" و "امیرارسلان" و اینا خودمانیم. عمر را به انتظاری بیهوده گذراندیم تا یکی شان سوار بر اسب سفید، از "آسمان" بیاید و..! حالا دیگر مدتی ست در خواب هایمان، سمک عیار می شویم، کمند می اندازیم سر دیوار قلعه و... چند شب پیش خواب ملک جمشید را هم دیدم که شیشه ی عمر "دیب" را بالا برده بود و... نزد زمین، نمی زند تا از شر "دیب" خلاص شویم...
می توانم حدس بزنم که اینها هیچ کدامشان بپای "هری پاتر" شما نمی رسند. ولی خانم رولینگ! سمک حالا نزدیک هشتصد سال عمر دارد. امیرارسلان هم همین سال ها صد و پنجاه ساله می شود. آن وقت ها دیو و دد هم این همه بی رحم و خطرناک نبودند، در محله ی ما "امکانات" نبود اما با زمین زدن شیشه، می شد "دیب" را دود کرد. آن وقت ها ضحاک قصه هم روزی دو جوان بیشتر نمی خورد. از وقتی که گربه "تائب" شده، "پنج پنج می گیرد"... بهررو، خانم رولینگ، قول می دهم همین که فولادزره دود شد و رفت وردست ننه ش، و فرخ لقا آزاد شد، و ما دیگر در انتظار ظهور سرهنگ "سمک عیار" و رفقایش نبودیم، "هری" را بخوانم. سر فرصت. قول می دهم خانم رولینگ. اگه "اینا" بگذارند!
سمک عیار:جلد پنجم
امیر ارسلان نامدار
Published on January 15, 2014 04:27
December 19, 2013
مشروطیت و مذهب
رابطه ی جنبش مشروطیت و مذهب، مبحثی ست بسیار گسترده که تقریبن همه ی جنبه های جنبش مشروطه را در بر می گیرد، به زبانی دیگر بحثی نیست که بشود در یکی دو صفحه درباره ی آن سخن گفت، به ویژه که در حد و حدود آگاهی های من هم نیست. تنها به اعتبار خواندن برخی از آثار منتشر شده در این زمینه، می توانم به جرات بگویم که باقر مومنی یکی از انگشت شمار پژوهشگران آگاه ما در این زمینه است، و در آثارش، مستقیم و غیر مستقیم به این مبحث پرداخته است. از جمله در کتاب "دین و دولت در عصر مشروطیت" که پژوهشی ست نسبتن جامع که متاسفانه در خارج از ایران (سوئد) منتشر شده (1372) و از دسترس بسیاری علاقمندان در داخل، دور مانده است. دو سال پس از انتشار این اثر، کتاب دیگری در پاریس، با عنوان "روحانیت و تحولات اجتماعی در ایران" از زنده یاد رضا مرزبان منتشر شد که بخش هایی از آن به همین بحث (جنبش مشروطیت و مذهب) مربوط می شود. مطالعه ی این دو کتاب، دو پرسش اساسی در تاریخ معاصر ایران را بار دیگر نو می کنند؛ یکی این که چرا و با چه اصراری تلاش می شود تا نقش مذهب و روحانیت در جنبش های آزادی خواهی ایرانیان در صد و پنجاه ساله ی اخیر، این چنین بزرگ نمایی شود، و دو دیگر آن که با وجود ابعاد درشت سکولاریسم و مبارزه برای دور نگهداشتن مذهب و مذهبیون از دستگاه دولت، در رفتار و گفتار روشنفکران و آزادی خواهان از صدر مشروطه تا امروز، و با وجودی که این دو گروه از ایرانیان (سکولارها و آزادی خواهان) از دوران مشروطه تا 1320، چه بسا بی پرده تر و واقع بینانه تر به حضور همه جانبه ی سنت و خرافات در ارکان اجتماعی ما پرداخته اند، چرا جامعه ی ما از شهریور20 به این سو، به تدریج، محافظه کارتر و سنتی تر شده، و برخلاف نظر آزادی خواهان صدر مشروطه، در جهت معکوس حرکت کرده است، به گونه ای که در همه ی سطوح اجتماعی و سیاسی و اقتصادی و غیره، در چنگ عوامل سنتی و مذهبی گرفتارتر شده، و در این گرداب، فروتر رفته است. یافتن پاسخ این پرسش ها، و رسیدن علت های ریز و درشت این عقب گرد، به بررسی های دقیق و عمیق، و پژوهشگرانی همانند باقر مومنی نیازمند است. باشد تا در میان نسل جوان، علاقمندانی به تاریخ معاصر ایران پیدا شوند و پاسخ هایی درخور برای این چیستان بیابند. من تنها به اشاراتی از این دو کتاب، و کتب مشابه، بسنده می کنم؛
یکی از شخصیت هایی که در تاریخ معاصر ما به گونه ای عجیب، با جعل و غلو وصف شده، سید جمال الدین اسدآبادی ست؛ شخصیتی فرصت طلب، کم دان، فریبکار و جاه طلب که در طول عمر خود بارها و در موقعیت های مختلف، رنگ عوض کرده، نظرات متضاد ارائه نموده و در هر زمان و مکان جغرافیایی، چون آفتاب پرست، خود را به رنگ موقعیت آراسته است؛ در هندوستان و افغانستان موضعی ضد انگلیسی داشته، در انگلستان به دولت و اشخاص با نفوذ متوسل شده تا "اسلام" را نجات دهند! در ایران علیه روس ها بوده و با شخصیت های ضد استعمار و استثمار مراوده داشته، در سن پترزبورگ، به شخصیت های با نفوذ در دربار روس ها، و علیه انگلیسی ها، متوسل شده! در مصر علیه تسلط عثمانی، یار و دوست نقیب مصر بوده و در اسلامبول، علیه دربار ایران (ناصرالدین شاه) امیران را به تلاش برای خلیفه گی اسلام، تشویق می کرده و میهمان گرامی دربار خلیفه بوده است! در ایران خود را ایرانی، در افغانستان خود را افغانی، و هرجا بنا به مصلحت روز، خود را به ملیتی منصوب می داشته است. برخلاف ادعاهای ثبت شده، نه تنها به زبان های انگلیسی و فرانسه وارد نبوده، بلکه زبان عربی را هم درست نمی دانسته، و اگرچه این همه در آثار پژوهشی قابل اطمینان اما انگشت شمار، به کرات آمده است، اما گویا مانند بسیاری حقایق دیگر، عمدن مورد بی توجهی قرار گرفته است. مواضع ضد و نقیض سید در آثار کم مایه ی او، به ویژه در "عروة الوثقی"، نشریه ای که با کمک انگلیسی ها در لندن منتشر می کرده، قابل رویت است. متاسفانه بجز تنی چند، اغلب شخصیت هایی که در این دوره تقدیر و تحسین شده اند، فرصت طلب، عوامفریب و جاه طلب بوده اند. برای شناخت سید عبدالله بهبهانی، سید محمد طباطبایی و سید نائینی، کافی ست دو جلد "تاریخ بیداری ایرانیان" اثر ناظم الاسلام کرمانی را ورق بزنیم. باری...
سیدجمال، یک بار در پاریس و در مهاجه با "ارنست رنان" (نویسنده و پژوهشگر فرانسوی) اذعان می کند که دین اسلام، مانند ادیان دیگر، ذاتن مخالف علم و فلسفه، و مانع پیشرفت و ترقی ست، و "ایمان" و "اعتقاد" را بجای "استدلال" و "منطق" و "تحقیق و تدقیق مسایل علمی" می نشاند، و قوه ی مخیله ی انسان را تقویت می کند (تخیل بجای تفکر). مسلمان مومن "مانند گاوی که به خیش بسته شده، عبد و عبید شریعت است... و کسب معلومات دیگری را "جز آنچه شارع مقدس به او نشان داده زائد می داند".. (باقر مومنی، دین و دولت ... ص 103)
روحانیان شیعه در حقیقت تا پیش از جنبش مشروطه (و پس از آن هم)، عمدتن در کنار قدرت سیاسی حاکم قرار داشتند و با حیاتی مستقل، از موقعیت ممتازی برخوردار بوده اند. در استبداد صغیر، روحانیت مشروطه خواه، در پخته ترین و مبسوط ترین بیانیه ی خود در برابر استبداد غالب، کمترین اظهار آشنایی نسبت به منافع و خواسته های مردم ندارد و اعلام می کند که "غرض" از "استقلال مملکت" (مشروطه خواهی) همان "حفظ بیضه ی اسلام و بقای سلطنت شیعه" است. (تلگرام شیوخ سه گانه ی نجف به مشیرالدوله در تاریخ رمضان 1326، سه ماه پس از کودتای محمدعلی شاه، و کتاب "تنبیه الامه و تنزیه المله" اثر سید نائینی، که تقریبن سه سال پس از اعلام مشروطیت نوشته شده). شیخ فضل الله ادعا می کند که "نه من مستبد بودم و نه سیدعبدالله (بهبهانی) مشروطه خواه و نه سید محمد (طباطبایی)"!...
میرزا فتحعلی آخوند زاده در مورد آخوندها می نویسد؛ اینها خدا را "صاحب غرض و صاحب اراده و مطلقن فاقد عدالت و شبیه خود خلق کرده اند، (خدای اینها) با یکی بر سر مهر است و با دیگری به کین، یکی را گوسفند خلق کرده و یکی را گرگ. میان ابناء بشر نیز با نظر تبعیض می نگرد....این چه جور خدای عادلی ست که... پلی به نام صراط ساخته که به روایت کتاب "حق الیقین" (ملامحمد باقر مجلسی)، از مو باریک تر و از شمشیر برنده تر و از آتش سوزاننده تر است (عمدن غیر قابل عبور). و جهنم مکانی ست با وسایل غیر قابل تصور عذاب ابدی برای کافران و گناهکاران. اگر "خدا مرا آفریده، چرا باید" در جهنم تن و اندامم پوسیده و ریخته، استخوان هایم کوفته و مثل سرمه سائیده بشود" و او باز هم "از گریبانم دست بر ندارد و از نو به من گوشت و استخوان داده" تا از سر نو عذابم دهد؟ "این چه ارحم الراحمینی ست ..؟"! موجودی این چنین منتقم (کینه جو) با آن جهنم و عذاب هایش، از میرغضب و قصاب و هر قسم ظلام (ستمگر) بدتر است. اگر خالق با من این گونه رفتار می بایست کرد چرا مرا آفرید؟ من کی از او حیات خواستم؟... این خدا کاملن تابع شهوات و تمایلات پیغمبر است. وقتی پیغمبر در مکه است و "هنوز اعوان و انصار و زور ندارد"، خدای او هم عاجز و درمانده است و "به ابولهب که پیغمبر را مسخره می کند، نفرین می فرستد". اما وقتی پیغمبر به مدینه می رود و "اعوان و انصار، زیاد می شوند... و قدرت و استطاعت بهم می رساند"، خدا هم تغییر می کند و آیه ی "فاقتلوالمشرکین" را می فرستد و مدام در توجیه قتل و غارت های پیغمبر آیه نازل می کند. "خدای مسلمان ها هر وقت شهوت نفس بر پیغمبر غلبه می کند (و) به زنی میل می کند، جبرئیل را با آیه های لازم به سراغ او می فرستد (مکتوبات آخوندزاده، تصحیح باقر مومنی). در آیه های متعدد خود پیغمبر را به آمیزش با زنان و کامجویی از آنان تشویق می کند و به او پیغام می دهد که از هیچ کس باک نداشته باش، "آیه های مذکور خدای مسلمانان را طوری مجسم می کند که گویا از نزدیک شدن پیغمبر با زنان"، حظ و لذت می برده. به اعتقاد فقهای سنی و شیعه "چون چشمش (پیغمبر) بر زنی افتد و به او میل کند، طلاق او بر شوهر واچب است"... این گفته ها، و بسیاری دیگر شبیه اینها، بیش از یک دهه پیش از انقلاب مشروطیت بیان شده اند.
آقاخان کرمانی می نویسد؛ پروردگار عالم باید برای همه ی اجتماعات انسانی پیامبر بفرستد، کرور کرور خلق در بیشه ها مانند حیوانات وحشی برهنه و عریان می گشتند و تا وقتی کریستف کلمب آنجا را کشف نکرده بود، خداوند "هیچ اعتنا نداشت که برای ایشان پیغمبری بفرستد". یک روز که "سید الشهدا در گهواره خوابیده بود حضرت بتول بجهت شغلی از خانه کنار شد، سیدالشهدا در گهواره آغاز گریه کرد و صدای گریه ی او در عرش اعلی به سمع ذات کبریا رسید. به جبرئیل فرمود خود را به سبط رسول برسان و گهواره ی او را جنبانیده لای لای بگو... گویا خدای شیعیان جز این کاری ندارد که با تمام حواس انسانی خود مواظب بیت رسول باشد و مرتب جبرئیل و یا فرشتگان دیگر را برای رتق و فتق امور آنها به زمین بفرستد (آخوندزاده)... از اغراق گویی های شیعیان در مورد معجزات و کرامات امام دوزادهم، یکی هم این است که؛ یکی از ماموران خلیفه که برای دستگیری و قتل امام به خانه ی او رفته، روایت می کند که "امام را در حجره ای پر از آب، بر روی حصیر نشسته دیدم". دو همراه او برای دستگیری امام به درون حجره می روند و هر دو را به حالت خفگی نیمه جان (از آب) بیرون می کشند. با وحشت از امام عذر می خواهند. پس چرا با این اوصاف، حضرت غیبت می کند؟... "اگر شرک مشرک به طبع خداوند عالم ناگوار است، عزرائیل خود را بفرستد و روح او را قبض کند. چرا شغل شنیع جلادی را به عهده ی من حواله می سازد و خون بی گناهی را با دست من می ریزد"؟ به قول شیخ بهایی و غزالی، عبادت باید از راه اخلاص باشد و "اگر قصد از عبادت تحصیل ثواب یا رهایی از عقاب باشد، باطل است" حال آن که قرآن صریحن قصد از عبادت را جلب نفع و دفع ضرر می داند از جمله آیه ی "اهدنا الصراط المستقیم" و دعای "ربنا آتنا فی الدنیا حسنه و فی الاخرة حسنه و قنا عذاب النار"! ... تعزیه برای امام حسین، یعنی افسوس می خوریم که آن حضرت به شهادت رسید"! چرا به یزید و ابن زیاد لعنت می کنیم؟ (بهتر نیست) شکایت از ذات اقدس الهی کنیم که "چرا شهادت امام حسین را مقدر کرده است"؟ آخر "ما اگر شیعه ی خالص اهل بیت هستیم، باید از این که امام حسین به مقام تقرب حضرت باری نایل شده (شهید شده) خوشحال شویم نه این که تعزیه ی آن حضرت را بگیریم، به سینه و سر خود بزنیم و به انداممان خنجر و چاقو فرو کنیم"...
اینها و بسیاری دیگر، زمانی گفته و نوشته شده که گاو ناصرالدین شاه، هنوز در چرم بوده است، چیزی حدود صد و سی سال پیش!
"مکتوبات میرزا فتحعلی آخوندزاده" با مقدمه و حواشی "باقر مومنی"، در اوایل دهه ی پنجاه شمسی منتشر شده. مومنی پیش از آن هم "تمثیلات" و "مقالات" آخوندزاده را منتشر کرده بود. میرزا فتحعلی که زاده ی ایران و بزرگ شده ی تفلیس است، از زمره ایرانیانی ست که پس از جنگ های ایران و روس و معاهدات گلستان و ترکمانچای، در آن سوی مرز جا ماندند، در منطقه ای که روزگاری "ایران" بود و تحت قیمومیت روس های فاتح درآمد. ایرانیان مقیم آنسوی مرز، تا چند نسل، هم چنان در انتظار بازپس گرفتن سرزمین های از دست رفته بودند و زبان ترکی آذربایجانی و زبان فارسی را پاس می داشتند و در فرهنگ و تاریخ "اران" و "ماورای قفقاز" که بعدها "آذربایجان شوروی" نامگذاری شد، نقش پر اهمیتی داشتند. تا همین اواخر، افرادی بودند که هم چنان به نام و به فرهنگ، خود را ایرانی می دانستند. روشنفکران و اندیشمندانی که تحت تاثیر جنبش سوسیال دموکراسی مناطق تحت نفوذ روس ها، ناظر پیشرفت های صنعتی و کشاورزی و اجتماعی و سیاسی در ان سوی مرز بودند، و درگیر تجربیات مبارزه برای آزادی و دموکراسی در ایران شدند.
میرزا آقاخان کرمانی که خود در ابتدا مسلمان معتقد و مومن بود، بعدها استدلال کرد که خدای خالق "اگر جسم و ماده بود، مرئی بود و اگر جوهر و عاقل بود، روا نمی داشت که بدبختان و عاجزان در روی زمین باشند" خدایی مردم را نیافریده، بلکه مردم خدا را آفریده اند.(جنگ هفتاد و دو ملت، میرزا اقاخان کرمانی).
(دین و دولت در عصر مشروطیت، باقر مومنی، چاپ سوئد، 1372)
(روحانیت و تحولات اجتماعی در ایران، رضا مرزبان، چاپ پاریس، 1374)
باقر مومنی
رضا مرزبان
یکی از شخصیت هایی که در تاریخ معاصر ما به گونه ای عجیب، با جعل و غلو وصف شده، سید جمال الدین اسدآبادی ست؛ شخصیتی فرصت طلب، کم دان، فریبکار و جاه طلب که در طول عمر خود بارها و در موقعیت های مختلف، رنگ عوض کرده، نظرات متضاد ارائه نموده و در هر زمان و مکان جغرافیایی، چون آفتاب پرست، خود را به رنگ موقعیت آراسته است؛ در هندوستان و افغانستان موضعی ضد انگلیسی داشته، در انگلستان به دولت و اشخاص با نفوذ متوسل شده تا "اسلام" را نجات دهند! در ایران علیه روس ها بوده و با شخصیت های ضد استعمار و استثمار مراوده داشته، در سن پترزبورگ، به شخصیت های با نفوذ در دربار روس ها، و علیه انگلیسی ها، متوسل شده! در مصر علیه تسلط عثمانی، یار و دوست نقیب مصر بوده و در اسلامبول، علیه دربار ایران (ناصرالدین شاه) امیران را به تلاش برای خلیفه گی اسلام، تشویق می کرده و میهمان گرامی دربار خلیفه بوده است! در ایران خود را ایرانی، در افغانستان خود را افغانی، و هرجا بنا به مصلحت روز، خود را به ملیتی منصوب می داشته است. برخلاف ادعاهای ثبت شده، نه تنها به زبان های انگلیسی و فرانسه وارد نبوده، بلکه زبان عربی را هم درست نمی دانسته، و اگرچه این همه در آثار پژوهشی قابل اطمینان اما انگشت شمار، به کرات آمده است، اما گویا مانند بسیاری حقایق دیگر، عمدن مورد بی توجهی قرار گرفته است. مواضع ضد و نقیض سید در آثار کم مایه ی او، به ویژه در "عروة الوثقی"، نشریه ای که با کمک انگلیسی ها در لندن منتشر می کرده، قابل رویت است. متاسفانه بجز تنی چند، اغلب شخصیت هایی که در این دوره تقدیر و تحسین شده اند، فرصت طلب، عوامفریب و جاه طلب بوده اند. برای شناخت سید عبدالله بهبهانی، سید محمد طباطبایی و سید نائینی، کافی ست دو جلد "تاریخ بیداری ایرانیان" اثر ناظم الاسلام کرمانی را ورق بزنیم. باری...
سیدجمال، یک بار در پاریس و در مهاجه با "ارنست رنان" (نویسنده و پژوهشگر فرانسوی) اذعان می کند که دین اسلام، مانند ادیان دیگر، ذاتن مخالف علم و فلسفه، و مانع پیشرفت و ترقی ست، و "ایمان" و "اعتقاد" را بجای "استدلال" و "منطق" و "تحقیق و تدقیق مسایل علمی" می نشاند، و قوه ی مخیله ی انسان را تقویت می کند (تخیل بجای تفکر). مسلمان مومن "مانند گاوی که به خیش بسته شده، عبد و عبید شریعت است... و کسب معلومات دیگری را "جز آنچه شارع مقدس به او نشان داده زائد می داند".. (باقر مومنی، دین و دولت ... ص 103)
روحانیان شیعه در حقیقت تا پیش از جنبش مشروطه (و پس از آن هم)، عمدتن در کنار قدرت سیاسی حاکم قرار داشتند و با حیاتی مستقل، از موقعیت ممتازی برخوردار بوده اند. در استبداد صغیر، روحانیت مشروطه خواه، در پخته ترین و مبسوط ترین بیانیه ی خود در برابر استبداد غالب، کمترین اظهار آشنایی نسبت به منافع و خواسته های مردم ندارد و اعلام می کند که "غرض" از "استقلال مملکت" (مشروطه خواهی) همان "حفظ بیضه ی اسلام و بقای سلطنت شیعه" است. (تلگرام شیوخ سه گانه ی نجف به مشیرالدوله در تاریخ رمضان 1326، سه ماه پس از کودتای محمدعلی شاه، و کتاب "تنبیه الامه و تنزیه المله" اثر سید نائینی، که تقریبن سه سال پس از اعلام مشروطیت نوشته شده). شیخ فضل الله ادعا می کند که "نه من مستبد بودم و نه سیدعبدالله (بهبهانی) مشروطه خواه و نه سید محمد (طباطبایی)"!...
میرزا فتحعلی آخوند زاده در مورد آخوندها می نویسد؛ اینها خدا را "صاحب غرض و صاحب اراده و مطلقن فاقد عدالت و شبیه خود خلق کرده اند، (خدای اینها) با یکی بر سر مهر است و با دیگری به کین، یکی را گوسفند خلق کرده و یکی را گرگ. میان ابناء بشر نیز با نظر تبعیض می نگرد....این چه جور خدای عادلی ست که... پلی به نام صراط ساخته که به روایت کتاب "حق الیقین" (ملامحمد باقر مجلسی)، از مو باریک تر و از شمشیر برنده تر و از آتش سوزاننده تر است (عمدن غیر قابل عبور). و جهنم مکانی ست با وسایل غیر قابل تصور عذاب ابدی برای کافران و گناهکاران. اگر "خدا مرا آفریده، چرا باید" در جهنم تن و اندامم پوسیده و ریخته، استخوان هایم کوفته و مثل سرمه سائیده بشود" و او باز هم "از گریبانم دست بر ندارد و از نو به من گوشت و استخوان داده" تا از سر نو عذابم دهد؟ "این چه ارحم الراحمینی ست ..؟"! موجودی این چنین منتقم (کینه جو) با آن جهنم و عذاب هایش، از میرغضب و قصاب و هر قسم ظلام (ستمگر) بدتر است. اگر خالق با من این گونه رفتار می بایست کرد چرا مرا آفرید؟ من کی از او حیات خواستم؟... این خدا کاملن تابع شهوات و تمایلات پیغمبر است. وقتی پیغمبر در مکه است و "هنوز اعوان و انصار و زور ندارد"، خدای او هم عاجز و درمانده است و "به ابولهب که پیغمبر را مسخره می کند، نفرین می فرستد". اما وقتی پیغمبر به مدینه می رود و "اعوان و انصار، زیاد می شوند... و قدرت و استطاعت بهم می رساند"، خدا هم تغییر می کند و آیه ی "فاقتلوالمشرکین" را می فرستد و مدام در توجیه قتل و غارت های پیغمبر آیه نازل می کند. "خدای مسلمان ها هر وقت شهوت نفس بر پیغمبر غلبه می کند (و) به زنی میل می کند، جبرئیل را با آیه های لازم به سراغ او می فرستد (مکتوبات آخوندزاده، تصحیح باقر مومنی). در آیه های متعدد خود پیغمبر را به آمیزش با زنان و کامجویی از آنان تشویق می کند و به او پیغام می دهد که از هیچ کس باک نداشته باش، "آیه های مذکور خدای مسلمانان را طوری مجسم می کند که گویا از نزدیک شدن پیغمبر با زنان"، حظ و لذت می برده. به اعتقاد فقهای سنی و شیعه "چون چشمش (پیغمبر) بر زنی افتد و به او میل کند، طلاق او بر شوهر واچب است"... این گفته ها، و بسیاری دیگر شبیه اینها، بیش از یک دهه پیش از انقلاب مشروطیت بیان شده اند.
آقاخان کرمانی می نویسد؛ پروردگار عالم باید برای همه ی اجتماعات انسانی پیامبر بفرستد، کرور کرور خلق در بیشه ها مانند حیوانات وحشی برهنه و عریان می گشتند و تا وقتی کریستف کلمب آنجا را کشف نکرده بود، خداوند "هیچ اعتنا نداشت که برای ایشان پیغمبری بفرستد". یک روز که "سید الشهدا در گهواره خوابیده بود حضرت بتول بجهت شغلی از خانه کنار شد، سیدالشهدا در گهواره آغاز گریه کرد و صدای گریه ی او در عرش اعلی به سمع ذات کبریا رسید. به جبرئیل فرمود خود را به سبط رسول برسان و گهواره ی او را جنبانیده لای لای بگو... گویا خدای شیعیان جز این کاری ندارد که با تمام حواس انسانی خود مواظب بیت رسول باشد و مرتب جبرئیل و یا فرشتگان دیگر را برای رتق و فتق امور آنها به زمین بفرستد (آخوندزاده)... از اغراق گویی های شیعیان در مورد معجزات و کرامات امام دوزادهم، یکی هم این است که؛ یکی از ماموران خلیفه که برای دستگیری و قتل امام به خانه ی او رفته، روایت می کند که "امام را در حجره ای پر از آب، بر روی حصیر نشسته دیدم". دو همراه او برای دستگیری امام به درون حجره می روند و هر دو را به حالت خفگی نیمه جان (از آب) بیرون می کشند. با وحشت از امام عذر می خواهند. پس چرا با این اوصاف، حضرت غیبت می کند؟... "اگر شرک مشرک به طبع خداوند عالم ناگوار است، عزرائیل خود را بفرستد و روح او را قبض کند. چرا شغل شنیع جلادی را به عهده ی من حواله می سازد و خون بی گناهی را با دست من می ریزد"؟ به قول شیخ بهایی و غزالی، عبادت باید از راه اخلاص باشد و "اگر قصد از عبادت تحصیل ثواب یا رهایی از عقاب باشد، باطل است" حال آن که قرآن صریحن قصد از عبادت را جلب نفع و دفع ضرر می داند از جمله آیه ی "اهدنا الصراط المستقیم" و دعای "ربنا آتنا فی الدنیا حسنه و فی الاخرة حسنه و قنا عذاب النار"! ... تعزیه برای امام حسین، یعنی افسوس می خوریم که آن حضرت به شهادت رسید"! چرا به یزید و ابن زیاد لعنت می کنیم؟ (بهتر نیست) شکایت از ذات اقدس الهی کنیم که "چرا شهادت امام حسین را مقدر کرده است"؟ آخر "ما اگر شیعه ی خالص اهل بیت هستیم، باید از این که امام حسین به مقام تقرب حضرت باری نایل شده (شهید شده) خوشحال شویم نه این که تعزیه ی آن حضرت را بگیریم، به سینه و سر خود بزنیم و به انداممان خنجر و چاقو فرو کنیم"...
اینها و بسیاری دیگر، زمانی گفته و نوشته شده که گاو ناصرالدین شاه، هنوز در چرم بوده است، چیزی حدود صد و سی سال پیش!
"مکتوبات میرزا فتحعلی آخوندزاده" با مقدمه و حواشی "باقر مومنی"، در اوایل دهه ی پنجاه شمسی منتشر شده. مومنی پیش از آن هم "تمثیلات" و "مقالات" آخوندزاده را منتشر کرده بود. میرزا فتحعلی که زاده ی ایران و بزرگ شده ی تفلیس است، از زمره ایرانیانی ست که پس از جنگ های ایران و روس و معاهدات گلستان و ترکمانچای، در آن سوی مرز جا ماندند، در منطقه ای که روزگاری "ایران" بود و تحت قیمومیت روس های فاتح درآمد. ایرانیان مقیم آنسوی مرز، تا چند نسل، هم چنان در انتظار بازپس گرفتن سرزمین های از دست رفته بودند و زبان ترکی آذربایجانی و زبان فارسی را پاس می داشتند و در فرهنگ و تاریخ "اران" و "ماورای قفقاز" که بعدها "آذربایجان شوروی" نامگذاری شد، نقش پر اهمیتی داشتند. تا همین اواخر، افرادی بودند که هم چنان به نام و به فرهنگ، خود را ایرانی می دانستند. روشنفکران و اندیشمندانی که تحت تاثیر جنبش سوسیال دموکراسی مناطق تحت نفوذ روس ها، ناظر پیشرفت های صنعتی و کشاورزی و اجتماعی و سیاسی در ان سوی مرز بودند، و درگیر تجربیات مبارزه برای آزادی و دموکراسی در ایران شدند.
میرزا آقاخان کرمانی که خود در ابتدا مسلمان معتقد و مومن بود، بعدها استدلال کرد که خدای خالق "اگر جسم و ماده بود، مرئی بود و اگر جوهر و عاقل بود، روا نمی داشت که بدبختان و عاجزان در روی زمین باشند" خدایی مردم را نیافریده، بلکه مردم خدا را آفریده اند.(جنگ هفتاد و دو ملت، میرزا اقاخان کرمانی).
(دین و دولت در عصر مشروطیت، باقر مومنی، چاپ سوئد، 1372)
(روحانیت و تحولات اجتماعی در ایران، رضا مرزبان، چاپ پاریس، 1374)
باقر مومنی
رضا مرزبان
Published on December 19, 2013 01:31
October 5, 2013
شعر
من هم مثل هر ایرانی دیگر، از کودکی و نوجوانی به شعر علاقمند بوده ام، و شعر خوانده ام، ابتدا از کلاسیک های گذشته، و بعد هم شعر معاصر. علاقه ام به شعر اما همیشه در حد یک "مصرف کننده" باقی مانده. به زبانی دیگر، شعر "می خوانم" اما شعر "نمی شناسم" و از چم و خم شعر و شاعری بی اطلاعم. از زمانی که چشم به "زبان" باز کرده ام، و بیشتر به خاطر علاقه ی پدر، ابتدا با اشعار چهار بزرگوار؛ مولانا، سعدی، حافظ و فردوسی آشنا شدم. در مرورهای بعدی، علاقه ام به متن مثنوی کمرنگ، و توجهم به فلسفه و معنای داستان ها معطوف شد، اگرچه از غزلیات شمس هم چنان خوشم می آید، اما از سبک مثنوی مولانا دل خوشی نداشته ام و در پس پشت ذهنم همیشه پرسیده ام چرا برای این اشعار بند تنبانی این همه جار و جنجال به راه انداخته اند! "من نه منم، نه من منم" و اینها، چه معنی می دهد! و البته به دلیل هیابانگ معمول و مرسوم در مورد مثنوی و مولوی، و امامزاده ای که طبق معمول فرهنگی از او و "عرفان" ساخته اند، هرگز شهامت نداشته ام در حضور این همه شعرشناس مادرزاد "حرفه ای" و "متعصب"، نظر شخصی ام را ابراز کنم، استغفرالله! بعدها که خیام را خواندم، از همان ابتدا، تا همین جا هم، از ارادتم به خیام، چیزی کاسته نشده است. هم چنان که به شیخ اجل، روز به روز علاقمندتر شدم، به ویژه گلستان و بوستانش. همیشه پنداشته ام سعدی در زمانه ی خود جامعه شناس قدری بوده که فرهنگ و اخلاقیات ما مردمان این مرز و بوم را به کمال می شناخته، و در مقابل ما و جامعه مان "آینه داری" کرده، همان گونه که خود وصف می کند؛ "آوازخوانی در محلت کران، و آینه داری در محلت کوران"!
کس نیاموخت علم تیر از من / که مرا عاقبت نشانه نکرد
شاید علت ستمی هم که در ادبیات ما بر سعدی رفته، همین باشد که او "عیب ما" گفته؛ و از همین رو در مقابل این همه حافظ شناس که هر غزل او را به هزار ترفند، تاویل و تفسیر کرده اند، یک سعدی شناس نداریم تا یک تاویل ساده از هزار گفته ی شاعری بدهد که وصف فرصت طلبی تاریخی ما را در دو سه بیت ساده و کوتاه چنین شرح می دهد؛
ناسزایی را که بینی بخت یار / عاقلان "تسلیم" کردند اختیار
هرکه با پولاد بازو پنجه کرد / ساعد مسکین خود را رنجه کرد
باش تا دستش به بندد روزگار / پس به کام دوستان، مغزش بر آر
خلاصه این که در مقابل "زورمند مخبطی" که "روزگار به کام" است، سر به زیر باش، تا ستاره ی بختش افول، و قدرتش نزول کند، آنگاه چنان بزن که مغزش از دهانش برآید. همین شیخ شیرازی، فوت و فن مداهنه و مجامله و مجیزگویی ما را در دو بیت، چنین خلاصه می کند؛
خلاف رای سلطان، رای جستن / ز خون خویش باشد، دست شستن
اگر خود روز را گوید، شب است این / بباید گفت؛ آنک ماه و پروین!
آینه داری، آن هم به این گستاخی که شیخ اجل بدان پرداخته، خوش آیند ما نبوده، و نیست. ما هپروتیان، شیفته ی شاعران هله هوله گو و آرزوباف و رویایی و آرمانی هستیم، کسی که بگوید نوابغی هوشمندیم و هشتمان چهارده است، و با "پایان شب سیه، سفید است"، خروارها امید بدهد تا نکبت روزگار را تحمل کنیم و دم بر نیاریم، تا جانمان برآید! (صوفی گری، و نه عرفان) تیزبینی و درک والای سعدی سبب شده تا بسیاری از سروده هایش در وصف فرهنگ و اخلاقیات ما، در قالب ضرب المثل و پند و امثال درآید؛
با فرومایه روزگار مبر / کز نی بوریا، شکر نخوری
یا
عاقبت گرگ زاده، گرگ شود / گرچه با آدمی بزرگ شود
"نسل فساد اینان منقطع کردن اولی تر است و بیخ تبار ایشان را برآوردن، که آتش نشاندن و اخگر گذاشتن، و افعی کشتن و بچه نگهداشتن، کار خردمندان نیست" (اعدام باید گردد"!). یا
با سیه دل چه سود گفتن وعظ / نرود میخ آهنین در سنگ
یا
پرتو نیکان نگیرد هر که بنیادش بد است / تربیت نا اهل را چون گردکان بر گنبد است
این دقت و ظرافت در وصف خودبینی و خودپسندی طبقاتی ما را، کمتر اندیشمندی چنین تیز و صریح، وصف کرده است. اگر سعدی چنین شناختی از جامعه نداشت، این همه تضاد و تناقض در گفتارش نبود. او که جایی می گوید؛ در مقابل "ناسزای بختیار"، سکوت کن تا هنگام سقوطش برسد، آنگاه شمشیر بکش و مغزش برآر، و در مقابل سلطان (قدرتمدار) مجیزگوی باش و فرصت طلب و "بله بله گوی"، در جای دیگری می گوید؛
به گمراه گفتن؛ نکو می روی / جفای تمام است و جور قوی
این همان است که "ما" می کنیم، بنا به مصلحت موقعیت و روزگار، فضله پراکنی می کنیم، و پروا نداریم که فاصله ی گفتار دیروزمان تا امروز را، تناقضی آشکار، پر کرده است.
باری، علاقه ام به فردوسی اما از رنگی دیگر است، و هم چنان بر آن مزید شده، که خود وصفی جداگانه می طلبد. بعدها که شاعران دیگر را خواندم، به نظامی و خمسه اش هم علاقمند شدم، ویس و رامین فخرالدین اسعد گرگانی را می ستایم، و عبید زاکانی و ایرج میرزا را، هم چنان که سعدی را، دوست داشته ام، و این هر سه را اندیشمندانی بزرگ می دانم، گیرم که عیب و ایرادهایی هم اینجا و آنجا در کار و فلسفه شان بوده باشد، به ویژه آنچه درباره ی مولانا عبید، و شاهزاده ایرج میرزا نوشته اند، چه باک! شیخ اجل می فرماید؛ "جهاندیده بسیار گوید دروغ"! و بی شمار شاعران دیگر را هم، دست کم یک باری خوانده ام، گیرم که برخی را حوصله نکرده ام به تمامی بخوانم. شاید همین کم حوصلگی سبب شده تا از یک "مصرف کننده"ی شعر، به درجه ی بالاتری نرسم.
از شاعران دوران واسطه میان شعر گذشته و شعر معاصر، مانند بهار و عارف و دیگران، تنها از برخی غزلیات و مضامین عاشقانه ی شهریار، خوشم می آید و، البته به "عماد" خراسانی هم ارادتی خاص دارم، به ویژه به قطعات محلی اش، همان گونه که به "محلی"های باباطاهر، یا صغیر اصفهانی، یا فائز دشتی و... با "هوای تازه"ی احمد شاملو با شعر معاصر آشنا شدم، آن وقت ها که بسیار مانده بود تا "شاملو سرایی" مسری شود و در رگ و ریشه ی شعر و شاعری ما جاری گردد، یعنی هنوز "اپیدمی" نشده بود. در اولین خوانش ها، متعجب بودم که این چگونه شعری ست. تا بعدتر که اخوان ثالث را خواندم، و فروغ فرخزاد را، و بالاخره یاد گرفتم که از "نیما" شروع کنم. شاید به دلیل آشنایی ذهنی با اشعار دیگران، نیما را ابتدا سست یافتم، بی آن که جز در چند مورد نظیر "مرغ آمین" و "بیابان را سراسر مه گرفته" و.. حرفی در آن بیابم. گاه فکر می کردم فن و اسباب شعر نیما، مانند مولانا در مثنوی، ابتدایی ست. و بعدتر تصور کردم به دلیل تلاش و ستیزی که برای یافتن روشی تازه داشته، هنوز در ابتدای راه بوده، از همین رو شعرش پر از بلندی و پستی ست، و تلاش او سبب شده تا "جاده" برای دیگران صاف شود و شاعران بعداز او به فوت و فن تازه خو بگیرند و جاافتاده تر و متین تر بسرایند. بهررو، بر بی خبری چون من، حرجی نیست، که به اعتبار ابوالحسن نجفی، دانش شعر و سرودن آن هم مثل خیلی کارهای دیگر، زحمت و مرارت لازم دارد. و من لابد از همانجا (در دوران دبیرستان) به نیکی دریافته بودم که ذوق و استعداد من در حد و اندازه ی چنین تلاش و کوششی نیست، و هرگز نبوده. و به همین دلیل هم سراغش نرفته ام، این است که به مصداق ضرب المثل مشهور؛ "گربه دستش به گوشت نمی رسید..."، و بقیه ی قضایا.
باری، با "مصرف" شعر معاصر، از شعر بسیاری از شاعران گذشته بریدم و کم کم با خواندن توللی و ابتهاج و کسرایی و نادرپور و سپهری و بعدتر، محمود تهرانی و نصرت رحمانی و آتشی و... به "مصرف" شعر معاصر معتاد شدم، مگر فردوسی که هم چنان و به تمامی گرفتارش مانده ام، و البته سعدی و خیام .. و "دو سه رسوای دگر" که خواندن اشعارشان هنوز هم بی "آه" و بی "شمع"، لذت می دهد، و "بی فال" هم "تماشا"ست. با این همه در شعر معاصر هم، زمانی در انتهای دهه ی چهل و ابتدای دهه ی پنجاه که بصورت "اپیدمی" درآمد و بسیاری "بیمار" آن شدند و خیلی ها "حامل" ویروس آن باقی ماندند، کم کم کارم به انتخاب کشید، تا جایی که از رمانتی سیسم سپهری بریدم، علاقه ام به دوره ی اولیه ی اشعار اخوان باقی ماند، برخی از اشعار فروغ، و برخی بیشتر از شاملو، برخی از غزل های ابتهاج، برخی از کارهای اولیه ی اسماعیل خویی، برخی اشعار سترگ منوچهر آتشی و نصرت رحمانی و ... از این قبیل. یعنی کار و بار "مصرف" شعری ام به موج بعدی و "سوم" و "چهارم" نکشید، به عبارتی "موجی" نشدم، به ویژه به دورانی که شعر معاصر گفتن، از شدت تقلید از "شاملوواره"ها، بیشتر به "کاریکلماتور" (پرویز شاپور) شبیه شد. به احتمالی نظر دوستی در مورد سلیقه ام درست باشد که برای درک شعر معاصر، پیر شده ام. آنچه مسلم است، هیچ شعرگونه ای در این چند دهه ی اخیر، مرا برنیانگیخته، و می پندارم درک ناپخته از "شعر سپید" (شاملوواره)، ذهن تنبل و آسان پسند ما را چنان شیفته کرده که پنداشته ایم ردیف کردن چند کلمه پشت سر هم، "شعر" می شود، همانی که پیش از اینها نامش "معر" بود. رهگذری از مردی که بالای درخت چنار نشسته بود، پرسید آنجا چه می کنی؟ گفت دارم توت می خورم. گفت آخر آدم عاقل، این که درخت توت نیست. گفت احمق جان! توت در جیبم است.
کس نیاموخت علم تیر از من / که مرا عاقبت نشانه نکرد
شاید علت ستمی هم که در ادبیات ما بر سعدی رفته، همین باشد که او "عیب ما" گفته؛ و از همین رو در مقابل این همه حافظ شناس که هر غزل او را به هزار ترفند، تاویل و تفسیر کرده اند، یک سعدی شناس نداریم تا یک تاویل ساده از هزار گفته ی شاعری بدهد که وصف فرصت طلبی تاریخی ما را در دو سه بیت ساده و کوتاه چنین شرح می دهد؛
ناسزایی را که بینی بخت یار / عاقلان "تسلیم" کردند اختیار
هرکه با پولاد بازو پنجه کرد / ساعد مسکین خود را رنجه کرد
باش تا دستش به بندد روزگار / پس به کام دوستان، مغزش بر آر
خلاصه این که در مقابل "زورمند مخبطی" که "روزگار به کام" است، سر به زیر باش، تا ستاره ی بختش افول، و قدرتش نزول کند، آنگاه چنان بزن که مغزش از دهانش برآید. همین شیخ شیرازی، فوت و فن مداهنه و مجامله و مجیزگویی ما را در دو بیت، چنین خلاصه می کند؛
خلاف رای سلطان، رای جستن / ز خون خویش باشد، دست شستن
اگر خود روز را گوید، شب است این / بباید گفت؛ آنک ماه و پروین!
آینه داری، آن هم به این گستاخی که شیخ اجل بدان پرداخته، خوش آیند ما نبوده، و نیست. ما هپروتیان، شیفته ی شاعران هله هوله گو و آرزوباف و رویایی و آرمانی هستیم، کسی که بگوید نوابغی هوشمندیم و هشتمان چهارده است، و با "پایان شب سیه، سفید است"، خروارها امید بدهد تا نکبت روزگار را تحمل کنیم و دم بر نیاریم، تا جانمان برآید! (صوفی گری، و نه عرفان) تیزبینی و درک والای سعدی سبب شده تا بسیاری از سروده هایش در وصف فرهنگ و اخلاقیات ما، در قالب ضرب المثل و پند و امثال درآید؛
با فرومایه روزگار مبر / کز نی بوریا، شکر نخوری
یا
عاقبت گرگ زاده، گرگ شود / گرچه با آدمی بزرگ شود
"نسل فساد اینان منقطع کردن اولی تر است و بیخ تبار ایشان را برآوردن، که آتش نشاندن و اخگر گذاشتن، و افعی کشتن و بچه نگهداشتن، کار خردمندان نیست" (اعدام باید گردد"!). یا
با سیه دل چه سود گفتن وعظ / نرود میخ آهنین در سنگ
یا
پرتو نیکان نگیرد هر که بنیادش بد است / تربیت نا اهل را چون گردکان بر گنبد است
این دقت و ظرافت در وصف خودبینی و خودپسندی طبقاتی ما را، کمتر اندیشمندی چنین تیز و صریح، وصف کرده است. اگر سعدی چنین شناختی از جامعه نداشت، این همه تضاد و تناقض در گفتارش نبود. او که جایی می گوید؛ در مقابل "ناسزای بختیار"، سکوت کن تا هنگام سقوطش برسد، آنگاه شمشیر بکش و مغزش برآر، و در مقابل سلطان (قدرتمدار) مجیزگوی باش و فرصت طلب و "بله بله گوی"، در جای دیگری می گوید؛
به گمراه گفتن؛ نکو می روی / جفای تمام است و جور قوی
این همان است که "ما" می کنیم، بنا به مصلحت موقعیت و روزگار، فضله پراکنی می کنیم، و پروا نداریم که فاصله ی گفتار دیروزمان تا امروز را، تناقضی آشکار، پر کرده است.
باری، علاقه ام به فردوسی اما از رنگی دیگر است، و هم چنان بر آن مزید شده، که خود وصفی جداگانه می طلبد. بعدها که شاعران دیگر را خواندم، به نظامی و خمسه اش هم علاقمند شدم، ویس و رامین فخرالدین اسعد گرگانی را می ستایم، و عبید زاکانی و ایرج میرزا را، هم چنان که سعدی را، دوست داشته ام، و این هر سه را اندیشمندانی بزرگ می دانم، گیرم که عیب و ایرادهایی هم اینجا و آنجا در کار و فلسفه شان بوده باشد، به ویژه آنچه درباره ی مولانا عبید، و شاهزاده ایرج میرزا نوشته اند، چه باک! شیخ اجل می فرماید؛ "جهاندیده بسیار گوید دروغ"! و بی شمار شاعران دیگر را هم، دست کم یک باری خوانده ام، گیرم که برخی را حوصله نکرده ام به تمامی بخوانم. شاید همین کم حوصلگی سبب شده تا از یک "مصرف کننده"ی شعر، به درجه ی بالاتری نرسم.
از شاعران دوران واسطه میان شعر گذشته و شعر معاصر، مانند بهار و عارف و دیگران، تنها از برخی غزلیات و مضامین عاشقانه ی شهریار، خوشم می آید و، البته به "عماد" خراسانی هم ارادتی خاص دارم، به ویژه به قطعات محلی اش، همان گونه که به "محلی"های باباطاهر، یا صغیر اصفهانی، یا فائز دشتی و... با "هوای تازه"ی احمد شاملو با شعر معاصر آشنا شدم، آن وقت ها که بسیار مانده بود تا "شاملو سرایی" مسری شود و در رگ و ریشه ی شعر و شاعری ما جاری گردد، یعنی هنوز "اپیدمی" نشده بود. در اولین خوانش ها، متعجب بودم که این چگونه شعری ست. تا بعدتر که اخوان ثالث را خواندم، و فروغ فرخزاد را، و بالاخره یاد گرفتم که از "نیما" شروع کنم. شاید به دلیل آشنایی ذهنی با اشعار دیگران، نیما را ابتدا سست یافتم، بی آن که جز در چند مورد نظیر "مرغ آمین" و "بیابان را سراسر مه گرفته" و.. حرفی در آن بیابم. گاه فکر می کردم فن و اسباب شعر نیما، مانند مولانا در مثنوی، ابتدایی ست. و بعدتر تصور کردم به دلیل تلاش و ستیزی که برای یافتن روشی تازه داشته، هنوز در ابتدای راه بوده، از همین رو شعرش پر از بلندی و پستی ست، و تلاش او سبب شده تا "جاده" برای دیگران صاف شود و شاعران بعداز او به فوت و فن تازه خو بگیرند و جاافتاده تر و متین تر بسرایند. بهررو، بر بی خبری چون من، حرجی نیست، که به اعتبار ابوالحسن نجفی، دانش شعر و سرودن آن هم مثل خیلی کارهای دیگر، زحمت و مرارت لازم دارد. و من لابد از همانجا (در دوران دبیرستان) به نیکی دریافته بودم که ذوق و استعداد من در حد و اندازه ی چنین تلاش و کوششی نیست، و هرگز نبوده. و به همین دلیل هم سراغش نرفته ام، این است که به مصداق ضرب المثل مشهور؛ "گربه دستش به گوشت نمی رسید..."، و بقیه ی قضایا.
باری، با "مصرف" شعر معاصر، از شعر بسیاری از شاعران گذشته بریدم و کم کم با خواندن توللی و ابتهاج و کسرایی و نادرپور و سپهری و بعدتر، محمود تهرانی و نصرت رحمانی و آتشی و... به "مصرف" شعر معاصر معتاد شدم، مگر فردوسی که هم چنان و به تمامی گرفتارش مانده ام، و البته سعدی و خیام .. و "دو سه رسوای دگر" که خواندن اشعارشان هنوز هم بی "آه" و بی "شمع"، لذت می دهد، و "بی فال" هم "تماشا"ست. با این همه در شعر معاصر هم، زمانی در انتهای دهه ی چهل و ابتدای دهه ی پنجاه که بصورت "اپیدمی" درآمد و بسیاری "بیمار" آن شدند و خیلی ها "حامل" ویروس آن باقی ماندند، کم کم کارم به انتخاب کشید، تا جایی که از رمانتی سیسم سپهری بریدم، علاقه ام به دوره ی اولیه ی اشعار اخوان باقی ماند، برخی از اشعار فروغ، و برخی بیشتر از شاملو، برخی از غزل های ابتهاج، برخی از کارهای اولیه ی اسماعیل خویی، برخی اشعار سترگ منوچهر آتشی و نصرت رحمانی و ... از این قبیل. یعنی کار و بار "مصرف" شعری ام به موج بعدی و "سوم" و "چهارم" نکشید، به عبارتی "موجی" نشدم، به ویژه به دورانی که شعر معاصر گفتن، از شدت تقلید از "شاملوواره"ها، بیشتر به "کاریکلماتور" (پرویز شاپور) شبیه شد. به احتمالی نظر دوستی در مورد سلیقه ام درست باشد که برای درک شعر معاصر، پیر شده ام. آنچه مسلم است، هیچ شعرگونه ای در این چند دهه ی اخیر، مرا برنیانگیخته، و می پندارم درک ناپخته از "شعر سپید" (شاملوواره)، ذهن تنبل و آسان پسند ما را چنان شیفته کرده که پنداشته ایم ردیف کردن چند کلمه پشت سر هم، "شعر" می شود، همانی که پیش از اینها نامش "معر" بود. رهگذری از مردی که بالای درخت چنار نشسته بود، پرسید آنجا چه می کنی؟ گفت دارم توت می خورم. گفت آخر آدم عاقل، این که درخت توت نیست. گفت احمق جان! توت در جیبم است.
Published on October 05, 2013 01:15