در فوریه ی 1948، "کلمنت گوتوالد"، رهبر کمونیست (چکسلواکی) به مهتابی قصری از دوران "باروک" در میدان بزرگ قدیمی شهر "پراگ" قدم گذاشت تا برای صدها هزار مردمی که در میدان جمع شده بودند، سخن بگوید. لحظه ای حساس در تاریخ قوم چک، از آن لحظات سرنوشت ساز که یکی دوبار در هر هزاره پیش می آید! رفقا "گوتوالد" را دوره کرده بودند و "کلمنتیس" در کنارش ایستاده بود. دانه های برف در هوای سرد می چرخید و "گوتوالد" سر برهنه بود. کلمنتیس دلسوز، کلاه پوست خز خود را از سر برداشت و آن را بر سر گوتوالد گذاشت.
بخش تبلیغات حزب (کمونیست) صدها هزار نسخه از عکس آن روز در آن مهتابی را چاپ کرد؛ گوتوالد با کلاه خزی بر سر، و رفقا در کنارش، با ملت سخن می گوید. تاریخ چکسلواکی کمونیست بر آن مهتابی زاده شد. به زودی در سراسر کشور، هر بچه ای از طریق کتاب های مدرسه، دیوارکوب ها و نمایشگاه ها با آن عکس تاریخی آشنا شد. چهار سال بعد، کلمنتیس به خیانت متهم و به دار آویخته شد. بخش تبلیغات (حزب کمونیست) بی درنگ، او را از تاریخ محو کرد، و البته چهره ی او را هم از همه ی عکس ها بیرون کشید. از آن تاریخ، گوتوالد در آن مهتابی قصر باروک، تنها ایستاده بود! در جای کلمنتیس، فقط دیوار لخت قصر دیده می شد. تنها چیزی که از کلمنتیس باقی ماند، کلاهش بود که هم چنان بر سر گوتوالد مانده بود!
برای نسلی از کتاب خوانان فارسی زبان، ادبیات معاصر آمریکای جنوبی با نام "احمد میرعلایی" گره خورده است که این روزها سالروز مرگ اوست. میرعلایی بود که اولین بار در دهه ی چهل از "بورخس" و "هزارتوها"یش نوشت، "سنگ آفتاب" از "اکتاویو پاز" را ترجمه کرد و... نه گمانم که اهل قلم فارسی زبان هرگز آن بزرگمرد کوچک اندام را با آن نگاه مهربان و لبخندی که همیشه گوشه ی لب داشت، با روحیه ای مشتاق یاری و همکاری، فراموش کنند... در زبان فارسی، نام "احمد میرعلایی" با نام های درخشان دیگری از ادبیات جهان تداعی می شوند؛ یکی هم "میلان کوندرا"، نویسنده ی چک، مقیم فرانسه، که اولین بار اثری از او به نام "کلاه کلمنتیس" (Clementis)، با ترجمه ی احمد میرعلایی در "کتاب جمعه"ی پس از انقلاب، منتشر شد...
میرعلایی، 21 فروردین 1321 در اصفهان زاده شد. پدرش دکتر میرعلایی را بسیاری از اصفهانی های نسل گذشته می شناسند. احمد لیسانس رشته ی زبان و ادبیات انگلیسی را از دانشگاه اصفهان گرفت و به انگلستان رفت و در سال 1346 با فوق لیسانس از دانشگاه لیدز، به ایران بازگشت و به سربازی رفت؛ سپاهی دانش در بلوچستان! از 1348 تا 1351 ویراستار ترجمه های انگلیسی انتشارات فرانكلین و سردبیر مجلّه ¬ی "كتابِ امروز" بود. از همان سال هاست که میرعلایی سی ساله برای بسیاری از اهل ادب، قلمی آشنا و مترجمی به نام شد. سردبیر فصل نامه ¬ی "فرهنگ و زندگی"، و کم و بیش، گرداننده ی هفته ¬نامه¬ی آیندگانِ ادبی، که هر دوی آنها، تحولی بودند درشت، در جامعه ی ادبی آن سال ها. سال 1355 با سمت سرپرستی خانه ¬ی فرهنگ ایران در دهلی¬ ی نو، به هند رفت و در 1357، با همین سمت به کراچی فرستاده شد، که تا 1358 و پایان دوره ی دولت موقت بیشتر دوام نیاورد.
احمد میرعلایی هرگز اهل بگو مگوهای سیاسی نبود و اظهار نظری هم در این باره نمی کرد، اصلن از موج و حادثه روی گردان بود. آخرین بار که او را دیدم، به گمانم اواخر 1358 بود. بهمن ماه از سفر چند ماهه برگشته بودم تا بساط زندگی را جمع و جور کنم و بکل بروم، "شتابان"، دلم گرفته بود از آنجا! همه چیز رنگ افراط و تفریط، و بوی "انقلاب" داشت. به فتوای "سید" قلم می شکستند، روزنامه می بستند، دفتر آتش می زدند، توهین و فحاشی، هم چنان جاری کوچه ها و خیابان ها بود. گاه می شد که با تمام شتابی که داشتم، به خانه ی دوستی، یا دفتر کارش، یا به قهوه خانه ای پناه می بردم تا از سرگیجه ی ناشی از آن شوربازار تهمت و دروغ، ساعتی بیاسایم. یک بعدازظهر به ساختمان دانشگاه آزاد در بولوار کریمخان، به دیدار آقای نجفی می رفتم که با احمد میرعلایی شاخ به شاخ شدیم. آن لبخند، هم چنان سر جایش بود، با همان مهربانی و تواضع، اما گردگرفته و دلزده، همراه با یکی دو چین کنار "نگاه"! مثل همیشه کوتاه حرف زد. گفت می خواهد برگردد اصفهان. به گمانم "کلاه کلمنتیس" را همان وقت ها خوانده بودم. از "کوندرا" پرسیدم. گفت نویسنده ی گردن کلفتی ست، اینجا هنوز نامش آشنا نیست اما شهرت بین المللی دارد و... رفت. میرعلایی را می گویم. خیال می کنم بقیه ی احوالاتش را از دیگران شنیدم. یکی هم این که گویا دوستان نزدیک، در مورد این دو ماموریت آخرش در دهلی نو و کراچی، به او نیش و کنایه زده بودند. آن زمان خیلی ها در حال و هوای چریکی بسر می بردند...
سه سال بعد، در هند بودم که شنیدم میرعلایی در اصفهان كتاب فروشی باز کرده، و 1986 یا شاید هم 87 بود، تازه به اروپا آمده بودم، "عزت" یک شماره ی "زنده رود" را همراه چند کتاب فرستاده بود. با دیدن آدرس مجله، گل از گلم شکفت. به اولین نامه ام اما با یک فاصله ی یکی دو ماهه جواب داد، بی پاسخ به برخی پرسش ها! لحن نامه آنقدر گرفته بود که بنظر می رسید نمی تواند راحت بنویسد، از همین رو میلی به نوشتن ندارد. سال 2001، از اصفهانی های جوان تر که دستی در ادبیات و فرهنگ داشتند، درباره ی میرعلایی و سال های کتابفروشی "آفتاب" و گاهنامه ی "زنده رود"، بسیار شنیدم. با چه حسرت و اندوهی از او یاد می کردند. یادها و خاطره های نسل تازه از میرعلایی، نمونه ای از "کلاه کلمنتیس" بود که بر سر "نظام"، در بالکن سال های انقلاب، جا مانده بود. گویا در این اواخر، مدتی هم در دانشگاه آزاد اصفهان تدریس می کرده و...
بسیاری از ترجمه های میرعلایی در ادبیات فارسی ماندگاراند. انتشاراتی ها به اعتبار نامش خطر می کردند چرا که اغلب نویسنده ای که او ترجمه کرده بود، در ایران ناشناس بود. میرعلایی در زبان انگلیسی کاردان و متبحر بود. سوای مقادیری شعر و مقاله و داستان کوتاه که اینجا و آنجا برای مجلات ادبی ترجمه کرد، حدود سی اثر برجسته ی ادبیات جهان را به فارسی برگرداند؛ آثاری که دیگر به مجموعه ی کلاسیک ها پیوسته اند؛ "چیتی چیتی بنگ بنگ" (یان فلمینگ)، "خدای عقرب" (ویلیام گلدینگ)، "کودکان آب و گل" و "سنگِ آفتاب" (اوکتاویوپاز)، "هزارتوها" و "الف و داستان های دیگر" (خورخه لویی بورخس)، "از چشمِ غربی" (جوزف کُنراد)، "کنسول افتخاری" (گراهام گرین)، "بیلی باد" (هرمان ملویل)، "هاواردز اند" (ای ام فارستر) و... البته "کلاه کلمنتیس" (میلان کوندرا)،... در صدد ترجمه ی تمامی آثار شکسپیر بوده، و به روایت دخترش خانم شیرین میرعلایی، گویا سرگرم نوشتن خاطرات خود و...
مردی تمیز و مرتب، اغلب با کراوات، در دفتر "فرهنگ و زندگی" هم، با آن همه گرفتاری، لبخند مهربانش محو نمی شد. و تا به یاد دارم، هرگاه سخن از سیاست بود، میرعلایی حرفی نمی زد، در کناره می نشست و صبورانه گوش می داد. با بسیاری از اهل قلم و اعضاء کانون نویسندگان رفت و آمد داشت. آرام صحبت می کرد، مثل یک آدم شرموک، سرخ و سفید می شد و... همه او را همان گونه که بود، دوست داشتند. برای همین هم وقتی نامش را زیر نامه ی معروف 134 نویسنده و شاعر دیدم، تعجب کردم؛ "ما نویسنده ایم" که پس از مرگ غریب سعیدی سیرجانی، توسط گروهی کارورزان اندیشه و قلم نوشته شد که خواستار آزادی بیان و امکان کار بی گیر و دار، بودند...
نوشته اند سه روز قبل از مرگش، چند مأمور به كتاب فروشی می روند و از او عكس می گیرند! گویا همان روزها "وی اس نای پول" که میرعلایی "هند، تمدّن مجروح"اش را به فارسی برگردانده، به ایران می رود. میرعلایی در اصفهان از او پذیرایی می کند. گویا مطلبی هم در مورد این دیدار، برای "زنده رود" حاضر کرده بوده، که مانع چاپش می شوند، و مانع انتشار "زنده رود" هم! "نای پول" اما در مورد این دیدار، مطلبی نوشته، با اشاره به میرعلایی، که در مجله ی نیویورکر (1999) چاپ و منتشر شده است... صبح روز دوم آبان 1374 پیاده از خانه به دفتر كارش می رود... و تا شب خبری از او نمی رسد. ظاهرن جسد کنار خیابانی نزدیک محل کارش، به دیوار تکیه داده شده بوده، با چند بطر نیمه خالی دور و اطرافش! احمد میرعلایی و بطری به دست و بد مستی؟ پزشكی قانونی گفته جای یك آمپول تازه تزریق شده در دست او بوده... بیچاره میرعلایی، یک روزه معتاد هم شده بوده است!..
"هشت و ربع کم از خانه راه افتاده که برود سر قراری با یکی از دوستانش، بعد قرار بوده برود کتاب فروشی آفتاب، حوالی ظهر هم قرار بوده برود دانشگاه، سخنرانی داشته... یکی دو ساعت قبلش، یکی زنگ زده به دانشگاه... گفته سخنرانی را لغو کنند چون سخنران نمی تواند بیاید. احمد آن روز به هیچ کدام از اینجاها نرفته، خانواده اش نگران شده بودند، به چند جا زنگ زده بودند. بعد به نیروی انتظامی و بیمارستان هم سر زده اند. خبری نبوده. نصفه شب اطلاع داده اند که سر کوچه ی فلان پیدایش کردیم. کوچه ای که خانه ی "زاون" آنجاست. جسدش را... انگار نشسته کنار دیوار، پاهایش را دراز کرده و پشتش را تکیه داده به دیوار. یک آستینش بالا بوده، یکی دو بطر مشروب هم کنارش که یعنی مشروب خورده و... کشتندش! زاون اصلن اصفهان نبوده، اصلن ایران نبوده که میرعلایی رفته باشد سراغش. تازه صبح تا غروبش را کجا بوده؟ کی زنگ زده دانشگاه؟ میرعلایی آدم وقت شناسی بود، ولی نه سر قرار صبحش رفته، نه به کتابفروشی و نه... خانه ی زاون هم که نرفته، اگر صبح حادثه ای برایش پیش آمده، چرا جنازه اش نصفه شب پیدا شده؟..." اینها را "هوشنگ گلشیری" نوشته. آقای گلشیری هم نمی دانسته که دوست چندین و چند ساله اش، ناگهان یک روز صبح هروئینی و الکلی شده بوده! لابد از طریق "امدادهای غیبی"! وقتی آدمی که یک عمر مرتب و مبادی آداب بوده، سر به زیر و خجالتی و متین و جمع و جور، ناگهان یک روزه این همه تغییر می کند، الکلی و معتاد و وقت ناشناس و... در کار "خدا" هیچ تعجبی نیست... بچه های اصفهان می گفتند روزنامه ها اشاره ای به مرگ میرعلایی نکردند. تنها آگهی تسلیت عده ای از نویسندگان در یکی دو روزنامه ی معتبر چاپ شد. یکی شان انگار از خودش، با از جمع یا از مخاطبی موهوم، پرسید؛ چرا میرعلایی؟ زیر لب گفتم؛ چرا محمد مختاری؟ چرا پوینده؟ چرا...
چون "اسحاق" پیر شد و چشمانش تار گشت، از پسر بزرگش "عیسو" خواست تا به صحرا رود و شکاری بیاورد و خورشی بسازد، تا اسحاق پیش از مردن، او (عیسو) را برکت دهد. "رفقه" همسر اسحاق، به فرزندش "یعقوب" می گوید؛ به گله برو و دو بزغاله بیاور تا غذایی برای پدرت بسازم تا قبل از وفات، تو را برکت دهد. یعقوب می گوید برادرم عیسو موی دار است و من مردی بی موی هستم. شاید پدرم مرا لمس کند و بجای برکت، لعنت کند. رفقه پوست بزغاله را روی دست ها و گردن یعقوب می بندد و او را نزد اسحاق می فرستد... باری، یعقوب به یاری "پشم بز"، به جای برادرش عیسو از برکت و دعای اسحاق بهره مند شد و... (سفر پیدایش، کتاب عهد عتیق). خداوندگارا، تو خود می دانی که همه ی آتش ها از گور تو بر می خیزد. این چه پیغمبری ست که "پشم بز" را از موی فرزندش باز نمی شناسد، و چه قرزندی که به اعتبار پشم بز، به پیامبری مبعوث می شود؟
جهان را جهاندار دارد خراب / بهانه است کاووس و افراسیاب
آنجا که سفلگان خون آشام، بر کرسی "قضا" و "داد" نشسته باشند، همانجاست که شیخ اجل گفته؛ "سنگ را بسته اند و سگ را گشاده اند"! راست گفته اند که در آن "جزیره" به کچل می گویند "زلف علی"، و بی دست را
"یدالله" صدا می زنند! فوکیه تنویل
(A. Q. Fouquier-Tinville)،
قاضی دادگاه "دوران وحشت" انقلاب فرانسه، در فاصله ای کمتر از شانزده ماه، هزاران انقلابی را به تیغه ی گیوتین سپرد. یک سالی پس از آن، خود نیز توسط همان دادگاه، محکوم شد تا سر به گیوتین بسپارد و..."طنز" تاریخ به جزیره ی ما که می رسد، به "مسخره گی" تاریخ تغییر نام می دهد! مشتی بیکاره ی "انگل" دور هم می نشینند، و به سبکی قرون وسطایی تصمیم می گیرند، فتوا می خرند، تا "پرنده" کباب کنند؛ دکتر قاسملو، دکتر شرفکندی، دکتر بختیار، دکتر سامی، پوینده، مختاری، میرعلایی و صدها به خاک افتاده ی دیگر... جنایت ها آنقدر تکرار شد تا بالاخره دادستانی در غرب دموکرات، تن به "مصلحت" نداد، و با حکم "دادگاه میکونوس"، رسوایی "نظام"، بیش از پیش، بر آفتاب افتاد. آن وقت همین جماعت قوادان، صدها دفتر "خاطرات"، جعل می کنند، تا یاد "سال های وحشت" را از خاطره ها بزدایند... در گوشه و کنار وقایع این سی و چند ساله اما، قفسه ها و "یاد"ها پر شده اند از کلاه های کلمنتیس! و شب هم چنان کشدار، به راه خود می رود. کو تا صبح دولت بدمد!
آنها که میرعلایی را می شناختند، می دانند که انتخاب این نوشته ی کوتاه "کوندرا" برای ترجمه، مثل همه ی انتخاب های دیگرش، بی حکمت نبوده است! کمتر نویسنده ای هیبت شوم و سیاه و مسخره ی یک حکومت تمامیت خواه را در طنزی چند خطی و با این ظرافت کشیده است. شاید قصد میلان کوندرا هم چیزی ورای زندگی اجتماعی یک ملت بوده است. در زندگی فردی هر انسانی، اتفاقاتی هستند که چندان دوست داشتنی نیستند، و شخص مایل است آنها را از خاطراتش بزداید. با این همه "کلاه"های کلمنتیس، مثل "دم خروس" از گوشه و کنار تصاویر جعلی ما، بیرون زده اند. فجایع همه جا خود را به نگاهت می کشند، گیرم با یک "کلاه"!
کاری نمی گشاید از دست مانده بر سر / گامی نمی برآید، از پای رفته در گل
آبان 1384
کلاه کلمنتیس
من این نوشته شما را به تازگی خوانده م.(اصولا نوشته های شما رو دنبال می کنم اما مدتی نتوانستم!)
آقای اوحدی من نه طرفدار این طرف هستم نه مخالف آن!
برای همین نمی دونم حرف شما رو باور کنم یا این رو :
http://www.rasekhoon.net/article/show...
ممنون می شم اگه کمک کنید!
با تشکر!