Ali Ohadi's Blog, page 22
August 1, 2009
سیمای احمدشاه قاجار
همه ی کتاب ها و مقالاتی که در مورد احمدشاه، آخرین پادشاه قاجاریه نوشته شده، یک طرف، کتاب دو جلدی "سیمای احمدشاه قاجار" از جواد شیخ الاسلامی در طرف دیگر! اگر نه تمامی اما بهررو، بخش بزرگی از تصویری که از احمدشاه تا کنون ارائه شده، در این تحقیق بلند و طولانی، به راستی در هم می ریزد، آنقدر که گاه ناباورانه بنظر می آید. این مساله را نویسنده در همان ابتدا برای خواننده ی ایرانی روشن کرده، جایی در صفحه ی 7 کتاب می نویسد؛ "... ما مردم بنا بر عادت طوری بار آمده ایم که "افسانه" را بر "حقیقت" ترجیح می دهیم و "دروغ شیرین" را بهتر از "راست تلخ" می شماریم". من البته گمان می کنم این برخورد، "بنا بر عادت" نیست، که بخشی از فرهنگ ماست!
باری، از آنچه در مورد احمدشاه و زندگی او نوشته اند، یکی هم مخالفت او با قرارداد 1919 با انگلستان، معروف به قرارداد ننگین "وثوق الدوله" است. به همین مناسبت، و کم و بیش مناسبات دیگر، احمدشاه را مردی دموکرات منش و آزاده قلمداد کرده اند. اما پیش از پرداختن به مساله ی قرارداد 1919 به روایت جواد شیخ الاسلامی، لازم است اشاره ای کوتاه به احوال و زندگی احمدشاه قاجار، داشته باشیم. او فرزند محمدعلی شاه بود، و محمدعلی شاه همان کسی ست که پس از پدرش مظفرالدین شاه (امضاء کننده ی فرمان مشروطیت) به سلطنت رسید و با آن که با مشروطه و ساز و کارش موافقت کرده بود، قول خود و فرمان پدر را زیر پا گذاشت و با مشروطه خواهان از در مخالفت در آمد، مجلس را به توپ بست و در دوران کوتاه سلطنتش عبد و عبید روس ها و آخوندهای راست گرا و مرتجع بود. تا آنجا که برای هر کاری، از جمله به توپ بستن مجلس از سید مشهور، "موسوی زنجانی" استخاره کرد و برای تربیت فرزندش احمدشاه قاجار، یک مربی نظامی روس انتخاب کرده بود. وقتی هم که از سلطنت خلع شد، به روس ها پناه برد و به روسیه رفت و... ظاهرن همانجا هم مرد.
احمدشاه دوازده ساله بود که پس از خلع پدر، به سلطنت رسید. در آن موقع آنقدر کودک مانده بود که حکایت می کنند هیچ مایل به پادشاهی نبود و روزی در همان اوایل حوصله اش سر رفت، با یک الاغ از دربار فرار کرد تا نزد پدرش که در "زرگنده" در پناه سفارت روس بود، برود، که بزرگان دربار او را گرفتند و از خر پیاده کردند و دوباره به تخت و بارگاه نشاندند! و گفته اند که از بچگی بجای اسباب بازی، به او سکه و پول می دادند و این کودک با بازی با پول بزرگ شد. حتی برای تشویق او به درس خواندن در خدمت معلم نظامی روس، برایش در بانک استقراضی روس، حساب باز کردند! اگرچه این پول پرستی خصیصه ی بسیاری از پادشاهان قاجار و سلسله ی بعدی یعنی پهلوی بود، و بسیاری شان مملکت را با یک "پول سیاه"، تاخت زدند، ولی این یکی به اعتبار کتاب دو جلدی "سیمای احمدشاه قاجار"، یک نمونه ی کامل از این "نوع" بوده. مثلن برای آن که "وثوق الدوله"، مرد مورد اعتماد انگلیسی ها را در پست صدارت نگاهدارد، ماهی پانزده هزار تومان از سفارت انگلستان دریافت می کرده! (ص 29) و پس از سقوط کابینه ی وثوق الدوله هم تلاش می کرد جانشینی برای وثوق الدوله پیدا کند که مورد اعتماد انگلیسی ها باشد تا مقرری ماهانه اش از سفارت دولت فخیمه ی انگلیس، برقرار بماند. که البته موفق نشد، یا انگلیسی ها قبول نکردند!
نمونه ی دیگر پیغامی ست که به جد خود "کامران میرزا" داد که "نیرالدوله" برای حکومت خراسان صد و پنجاه هزار تومان تقدیم می کند. ما در مورد شما تخفیف می دهیم و به صد هزار تومان راضی هستیم. در غیر این صورت حکومت خراسان را به نیرالدوله خواهیم داد (ص 40). یا مثلن در سفر به خوزستان در مقابل دریافت دو هزار لیره (پول انگلیس) نقد، اعمال و جنایت های شیخ خزعل را به کلی نادیده گرفت".
وقتی شاه چنین است، حساب رجال دست به مزد (شیخ علی شاهی) و نوکر مسلک روشن است. مثلن پس از آن که ایرانی ها در "کوت العماره"، قوای اندک عثمانی را شکست دادند (1916، در طول جنگ اول جهانی بخش های بزرگی از غرب و شمال و جنوب ایران توسط عثمانی و روس و انگلیس اشغال شده بود) و قوای ایران فاتحانه وارد همدان شد، روس ها و انگلیسی ها به دست و پا می افتند که این پیروزی باعث نشود ایرانی ها بخواهند بقیه ی مناطق اشغالی را هم پس بگیرند و قوای اشغالگر را از جنگ با دول محور (آلمان و عثمانی و..) باز دارند. این است که به شاه پیشنهاد می کنند که تهران در خطر است و به محل امن تری نقل مکان کند. موضوع در یک هیات 35 نفره از "علماء" و "شاهزادگان" و "وزراء" و "رجال" مطرح می شود و قرار بر آن می گذارند که رای مخفی بگیرند. از این عده تنها دو نفر به نفع پیشنهاد روس و انگلیس، یعنی نقل مکان شاه از تهران به جایی امن، رای مثبت می دهند. همان شب سفیر روس در مهمانی شام برای دوستانش تعریف می کند که تا این ساعت یازده نفر (از همین هیات 35 نفره) به من رجوع کرده اند و گفته اند "یکی از آن دو نفر" بوده اند!
اما مساله ی قرارداد 1919 (وثوق الدوله) با انگلیسی ها، که گفته اند احمدشاه به دلیل میهن دوستی با آن مخالف بود! جواد شیخ الاسلامی در مورد وثوق الدوله می نویسد؛ "مردی بود با سواد، با هوش، ناطق، پر کار ولی به تمام معنی خائن و نادرست". و بعد ادامه می دهد که رجالی که در این صد و پنجاه ساله نخست وزیر یا وزیر بوده اند، اکثرن لایق و با استعداد بوده اند "اما چون بدبختانه ملتی در کار نبوده که در صورت کشف شدن اعمال خطا، جرم و جنایت، از آنها بازخواست کند" رجال مزبور "بجای آن که ترقیات خود را از راه خدمت به مردم کسب کنند" به "تقرب به بیگانگان" متوسل می شده اند. واقعیت این است که "احمدشاه در نطقی که در شب 2 نوامبر 1919 در مجلس مهمانی "لرد کرزن" (وزیر امور خارجه ی وقت انگلستان که پشت قرارداد 1919 ایستاده بود)، رضایت خاطر خود را از انعقاد قرارداد، با جملاتی صریح و روشن اعلام می دارد" (ص 316 کتاب). جواد شیخ الاسلام بیست و دو صفحه بعدتر نقل قولی از ملک الشعراء بهار (از کتاب احزاب سیاسی) به این مضمون می آورد؛ "سلطان احمدشاه چندی بود که در امور مملکتی، خاصه در عزل و نصب حکام ایالات مداخله می کرد و فوایدی از این راه می برد. بر سر این قبیل موضوعات، شکرآبی میان شاه و وثوق الدوله پیدا شد، خاصه پس از آن که شاه امر کرد که قوام السلطنه (والی خراسان و برادر وثوق الدوله) احضار بشود و بجای او شاهزاده نصرت السلطنه (عموی احمدشاه) به عنوان والی جدید به ایالت خراسان گسیل گردد". در این کشمکش میان شاه و وثوق الدوله، احمدشاه شکست می خورد و "ساکت می شود، ولی کینه ی وثوق الدوله را به دل می گیرد" (ص339).
هسته ی اصلی قصه ی "قرارداد 1919" چنین است که سه نفر دست اندرکاران آن (وثوق الدوله صدر اعظم، نصرت الدوله وزیر امور خارجه و اکبر میرزا صارم الدوله وزیر مالیه) برای امضاء این قرارداد ننگین دو امتیاز از دولت انگلیس طلب می کنند:
"1- تضمین نامه ی کتبی از طرف حکومت انگلستان که اگر در نتیجه ی بسته شدن قرارداد، شورشی در ایران برخاست و حکومت وثوق الدوله سقوط کرد، اولیای مسوول بریتانیا هر سه ی آنها را در یکی از مستملکات خود به عنوان پناهنده بپذیرند.
2- به هر کدام از این سه نفر، در طول مدت تبعید و پناهندگی، حقوقی برابر عایدات شخصی آنها در ایران، پرداخت شود که بتوانند بقیه ی عمر را در رفاه و بی نیازی به سر برند" (صفحات 221 و 222) البته انگلستان و لرد کرزن با بخش اول موافقت می کند اما بجای بخش دوم، به وثوق الدوله نخست وزیر مبلغ 200 هزار تومان، به نصرت الدوله و اکبر میرزا صارم الدوله نفری صدهزار تومان نقد می پردازد. به همین دلیل هم احمدشاه هنگام امضای قرارداد به وثوق الدوله می گوید؛ "شما پول گرفته اید و قرارداد را امضاء کرده اید، من که هنوز پولی نگرفته ام، چرا امضاء کنم؟" (ص 339)
سرانجام بر اثر تحریکات شاه و بالا گرفتن نارضایی ها، با وجود مخارج هنگفتی که بابت رشوه به این و آن، به گردن انگلیسی ها می افتد، قرارداد در مجلس تصویب نمی شود، کابینه ی وثوق الدوله سقوط می کند و انگلیسی ها هم از خیر قرارداد می گذرند، اگرچه کینه ی رجال قاجاری را به دل می گیرند.
وصف حال رجال سیاسی ایران در دوره ی احمدشاه، وصفی ست عام، به گونه ای که در انتها در می یابی گویا اکثر "رجال سیاسی" ما در این دویست ساله ی اخیر، تنها در نام و عنوان با هم تفاوت داشته اند!
سیمای احمدشاه قاجار / جلد اول
باری، از آنچه در مورد احمدشاه و زندگی او نوشته اند، یکی هم مخالفت او با قرارداد 1919 با انگلستان، معروف به قرارداد ننگین "وثوق الدوله" است. به همین مناسبت، و کم و بیش مناسبات دیگر، احمدشاه را مردی دموکرات منش و آزاده قلمداد کرده اند. اما پیش از پرداختن به مساله ی قرارداد 1919 به روایت جواد شیخ الاسلامی، لازم است اشاره ای کوتاه به احوال و زندگی احمدشاه قاجار، داشته باشیم. او فرزند محمدعلی شاه بود، و محمدعلی شاه همان کسی ست که پس از پدرش مظفرالدین شاه (امضاء کننده ی فرمان مشروطیت) به سلطنت رسید و با آن که با مشروطه و ساز و کارش موافقت کرده بود، قول خود و فرمان پدر را زیر پا گذاشت و با مشروطه خواهان از در مخالفت در آمد، مجلس را به توپ بست و در دوران کوتاه سلطنتش عبد و عبید روس ها و آخوندهای راست گرا و مرتجع بود. تا آنجا که برای هر کاری، از جمله به توپ بستن مجلس از سید مشهور، "موسوی زنجانی" استخاره کرد و برای تربیت فرزندش احمدشاه قاجار، یک مربی نظامی روس انتخاب کرده بود. وقتی هم که از سلطنت خلع شد، به روس ها پناه برد و به روسیه رفت و... ظاهرن همانجا هم مرد.
احمدشاه دوازده ساله بود که پس از خلع پدر، به سلطنت رسید. در آن موقع آنقدر کودک مانده بود که حکایت می کنند هیچ مایل به پادشاهی نبود و روزی در همان اوایل حوصله اش سر رفت، با یک الاغ از دربار فرار کرد تا نزد پدرش که در "زرگنده" در پناه سفارت روس بود، برود، که بزرگان دربار او را گرفتند و از خر پیاده کردند و دوباره به تخت و بارگاه نشاندند! و گفته اند که از بچگی بجای اسباب بازی، به او سکه و پول می دادند و این کودک با بازی با پول بزرگ شد. حتی برای تشویق او به درس خواندن در خدمت معلم نظامی روس، برایش در بانک استقراضی روس، حساب باز کردند! اگرچه این پول پرستی خصیصه ی بسیاری از پادشاهان قاجار و سلسله ی بعدی یعنی پهلوی بود، و بسیاری شان مملکت را با یک "پول سیاه"، تاخت زدند، ولی این یکی به اعتبار کتاب دو جلدی "سیمای احمدشاه قاجار"، یک نمونه ی کامل از این "نوع" بوده. مثلن برای آن که "وثوق الدوله"، مرد مورد اعتماد انگلیسی ها را در پست صدارت نگاهدارد، ماهی پانزده هزار تومان از سفارت انگلستان دریافت می کرده! (ص 29) و پس از سقوط کابینه ی وثوق الدوله هم تلاش می کرد جانشینی برای وثوق الدوله پیدا کند که مورد اعتماد انگلیسی ها باشد تا مقرری ماهانه اش از سفارت دولت فخیمه ی انگلیس، برقرار بماند. که البته موفق نشد، یا انگلیسی ها قبول نکردند!
نمونه ی دیگر پیغامی ست که به جد خود "کامران میرزا" داد که "نیرالدوله" برای حکومت خراسان صد و پنجاه هزار تومان تقدیم می کند. ما در مورد شما تخفیف می دهیم و به صد هزار تومان راضی هستیم. در غیر این صورت حکومت خراسان را به نیرالدوله خواهیم داد (ص 40). یا مثلن در سفر به خوزستان در مقابل دریافت دو هزار لیره (پول انگلیس) نقد، اعمال و جنایت های شیخ خزعل را به کلی نادیده گرفت".
وقتی شاه چنین است، حساب رجال دست به مزد (شیخ علی شاهی) و نوکر مسلک روشن است. مثلن پس از آن که ایرانی ها در "کوت العماره"، قوای اندک عثمانی را شکست دادند (1916، در طول جنگ اول جهانی بخش های بزرگی از غرب و شمال و جنوب ایران توسط عثمانی و روس و انگلیس اشغال شده بود) و قوای ایران فاتحانه وارد همدان شد، روس ها و انگلیسی ها به دست و پا می افتند که این پیروزی باعث نشود ایرانی ها بخواهند بقیه ی مناطق اشغالی را هم پس بگیرند و قوای اشغالگر را از جنگ با دول محور (آلمان و عثمانی و..) باز دارند. این است که به شاه پیشنهاد می کنند که تهران در خطر است و به محل امن تری نقل مکان کند. موضوع در یک هیات 35 نفره از "علماء" و "شاهزادگان" و "وزراء" و "رجال" مطرح می شود و قرار بر آن می گذارند که رای مخفی بگیرند. از این عده تنها دو نفر به نفع پیشنهاد روس و انگلیس، یعنی نقل مکان شاه از تهران به جایی امن، رای مثبت می دهند. همان شب سفیر روس در مهمانی شام برای دوستانش تعریف می کند که تا این ساعت یازده نفر (از همین هیات 35 نفره) به من رجوع کرده اند و گفته اند "یکی از آن دو نفر" بوده اند!
اما مساله ی قرارداد 1919 (وثوق الدوله) با انگلیسی ها، که گفته اند احمدشاه به دلیل میهن دوستی با آن مخالف بود! جواد شیخ الاسلامی در مورد وثوق الدوله می نویسد؛ "مردی بود با سواد، با هوش، ناطق، پر کار ولی به تمام معنی خائن و نادرست". و بعد ادامه می دهد که رجالی که در این صد و پنجاه ساله نخست وزیر یا وزیر بوده اند، اکثرن لایق و با استعداد بوده اند "اما چون بدبختانه ملتی در کار نبوده که در صورت کشف شدن اعمال خطا، جرم و جنایت، از آنها بازخواست کند" رجال مزبور "بجای آن که ترقیات خود را از راه خدمت به مردم کسب کنند" به "تقرب به بیگانگان" متوسل می شده اند. واقعیت این است که "احمدشاه در نطقی که در شب 2 نوامبر 1919 در مجلس مهمانی "لرد کرزن" (وزیر امور خارجه ی وقت انگلستان که پشت قرارداد 1919 ایستاده بود)، رضایت خاطر خود را از انعقاد قرارداد، با جملاتی صریح و روشن اعلام می دارد" (ص 316 کتاب). جواد شیخ الاسلام بیست و دو صفحه بعدتر نقل قولی از ملک الشعراء بهار (از کتاب احزاب سیاسی) به این مضمون می آورد؛ "سلطان احمدشاه چندی بود که در امور مملکتی، خاصه در عزل و نصب حکام ایالات مداخله می کرد و فوایدی از این راه می برد. بر سر این قبیل موضوعات، شکرآبی میان شاه و وثوق الدوله پیدا شد، خاصه پس از آن که شاه امر کرد که قوام السلطنه (والی خراسان و برادر وثوق الدوله) احضار بشود و بجای او شاهزاده نصرت السلطنه (عموی احمدشاه) به عنوان والی جدید به ایالت خراسان گسیل گردد". در این کشمکش میان شاه و وثوق الدوله، احمدشاه شکست می خورد و "ساکت می شود، ولی کینه ی وثوق الدوله را به دل می گیرد" (ص339).
هسته ی اصلی قصه ی "قرارداد 1919" چنین است که سه نفر دست اندرکاران آن (وثوق الدوله صدر اعظم، نصرت الدوله وزیر امور خارجه و اکبر میرزا صارم الدوله وزیر مالیه) برای امضاء این قرارداد ننگین دو امتیاز از دولت انگلیس طلب می کنند:
"1- تضمین نامه ی کتبی از طرف حکومت انگلستان که اگر در نتیجه ی بسته شدن قرارداد، شورشی در ایران برخاست و حکومت وثوق الدوله سقوط کرد، اولیای مسوول بریتانیا هر سه ی آنها را در یکی از مستملکات خود به عنوان پناهنده بپذیرند.
2- به هر کدام از این سه نفر، در طول مدت تبعید و پناهندگی، حقوقی برابر عایدات شخصی آنها در ایران، پرداخت شود که بتوانند بقیه ی عمر را در رفاه و بی نیازی به سر برند" (صفحات 221 و 222) البته انگلستان و لرد کرزن با بخش اول موافقت می کند اما بجای بخش دوم، به وثوق الدوله نخست وزیر مبلغ 200 هزار تومان، به نصرت الدوله و اکبر میرزا صارم الدوله نفری صدهزار تومان نقد می پردازد. به همین دلیل هم احمدشاه هنگام امضای قرارداد به وثوق الدوله می گوید؛ "شما پول گرفته اید و قرارداد را امضاء کرده اید، من که هنوز پولی نگرفته ام، چرا امضاء کنم؟" (ص 339)
سرانجام بر اثر تحریکات شاه و بالا گرفتن نارضایی ها، با وجود مخارج هنگفتی که بابت رشوه به این و آن، به گردن انگلیسی ها می افتد، قرارداد در مجلس تصویب نمی شود، کابینه ی وثوق الدوله سقوط می کند و انگلیسی ها هم از خیر قرارداد می گذرند، اگرچه کینه ی رجال قاجاری را به دل می گیرند.
وصف حال رجال سیاسی ایران در دوره ی احمدشاه، وصفی ست عام، به گونه ای که در انتها در می یابی گویا اکثر "رجال سیاسی" ما در این دویست ساله ی اخیر، تنها در نام و عنوان با هم تفاوت داشته اند!
سیمای احمدشاه قاجار / جلد اول
Published on August 01, 2009 22:25
July 28, 2009
آیات شیطانی
انالله و انا الیه راجعون
به اطلاع مسلمانان غیور سراسر جهان می رسانم مولف کتاب "آیات شیطانی" که علیه اسلام و پیامبر و قرآن تنظیم و چاپ و منتشر شده است، هم چنین ناشرین مطلع از محتوای آن، محکوم به اعدام می باشند. از مسلمانان غیور می خواهم تا در هر نقطه که آنان را یافتند سریعا آنها را اعدام نمایند تا دیگر کسی جرات نکند به مقدسات مسلمین توهین نماید و هرکس در این راه کشته شود شهید است. انشاء الله. ضمنا اگر کسی دسترسی به مولف کتاب دارد ولی خود قدرت اعدام آن را ندارد، او را به مردم معرفی نماید تا به جزای اعمالش برسد. والسلام علیکم و رحمت الله و برکاته، روح الله الموسوی الخمینی 25/11/67
در سال های اولیه ی ظهور محمد، قدرتمندترین مخالفان آیین او، طایقه ی قریش بودند، کعبه مرکز بت های بزرگ قبایل حجاز بود و منصب پرده داری کعبه را قبیله ی قریش به عهده داشت. در صورت گرایش مردم به آیین محمد، اعتبار بت های کعبه از میان می رفت، و بزرگان قریش قدرت و نفوذ خود را از دست می دادند. عدم پذیرش آیین محمد از سوی سران قریش نیز، مانع بزرگی سر راه گسترش اسلام و محمد بود. پیامبر در برخی زمینه ها به سازش تن داد و امتیازاتی به بزرگان قبایل بخشید. ازدواج با دختران برخی از آنها نظیر ابوبکر، ابوسفیان، عمر و... از این نمونه بودند؛ گسترش آیین و رسیدن به قدرت. یکی از شواهد این تعامل، داستان الهه های بزرگ کعبه، "لات، منات و عزی"ست که به "قضیه ی غرانیق" معروف است. گفته شده که این سه الهه در دو آیه ی مکی، "دختران خدا" نامیده شده اند (سوره ی "نجم" پس از آیات نوزدهم و بیستم) و احترام و زیارتشان به مسلمانان توصیه شده. در آیات مزبور گفته شده که از این بت ها امید شفاعت مى رود.
چندی بعد، پیامبر پشیمان شد و اظهار داشت آیات مزبور از سوی شیطان بر زبان او جاری شده. شرح واقعه در "تاریخ طبری" آمده است؛ "جبرئیل بر محمد نازل شد... و پیامبر دانست که فریبى در كار بوده...از این که بر خدا دروغ بسته، اندوهگین شد، به جبرئیل گفت؛ "آن كه این دو آیه را بر من خواند، به تو مى مانست"! جبرئیل او را شماتت کرد. چون اندوه پیامبر افزون گشت، آیه ای بر بخشایش محمد نازل شد. (تاریخ طبری، جلد 2، ص 78) در "سیره ی ابن اسحاق" (جلد یک، ص 178 و 179) و "شرح البخاری" (جلد 8، ص 333) نیز، واقعه به همین صورت روایت شده. برخی از مورخین عرب، نظیر "ابن خطیر الدمشقی" نیز، داستان را تایید کرده اند، و برخی نظیر "ابن حجیر المصری" آن را ساختگی دانسته اند. به روایتی پس از محمد، آیات مزبور از قرآن حذف شد. از آنجا که آیات مزبور (به استناد کلام محمد) از شیطان دانسته شده، یک اسلام شناس اروپایی در قرن نوزدهم، آنان را "آیات شیطانی" نامید؛ عنوانی که سلمان رشدی بر رمان خود گذاشته. در متن داستان نیز اشاراتی به این آیات و الهه ها کرده است. اما اشاره ای به جعلی بودن این آیات نکرده. غرض نهایی رشدی در رمان، آن است که "متون مقدس" و اصولن "خالق"، ساخته ی ذهن "مخلوق" (انسان) است. خدایی که قادر است جهان را بیافریند، بهر کاری تواناست، و می تواند از دید مخلوق پنهان باشد و... جنجال بر سر این رمان نیز این نظریه را تایید کرد که؛ آنچه ساخته ی بشر است، نیاز به حفاظت از سوی بشر دارد، وگرنه با یک پرسش زیر سوال می رود!
در فاصله ی چهار ماه از انتشار "ایات شیطانی" تا "فتوا"ی آیت الله خمینی، مسلمانان در سرزمین های مختلف بجز ایران، نسبت به انتشار این رمان عکس العمل هایی بروز دادند. سر کشیدن جام زهر، پذیرش قطع نامه، میلیاردها دلار هزینه، صدها هزار کشته و زخمی و معلول و آواره، ویرانی خوزستان و کردستان، و نابودی اقتصاد مملکت و... می توانست ملت خواب آلوده را بیدار کند. نه قدس فتح شده بود، نه کربلا، بخشی از سرزمین ایران هم در کنترل صدام بود. کشتار فله ای زندانیان بفرمان خمینی (تابستان 67)، نامه پرانی های آیت الله منتظری در مخالفت با اعدام ها، بیماری خمینی هم مزید بر علت شد. بیم آن می رفت که با مرگ "امام"، سر نخ های قدرت از دست ملایان به در شود و... طبق موازین آخوندی، با ایجاد یک بحران تازه، ذهن مردم از واقعیات منحرف می شد... در هند، انتشار کتاب ممنوع شد. در انگلستان دکتر رییس کالج اسلامی کتاب را حمله ی مستقیم به اسلام، اعلام کرد... مدیران موسسات اسلامی لندن، نامه ی سرگشاده ای به مقامات و مسلمانان سراسر جهان نوشتند و... "آیات شیطانی" 26 سپتامبر منتشر شد و تا اوایل اکتبر، در هند، پاکستان، مصر، عربستان سعودی، سومالی، مالزی، قطر، اندونزی، سودان و آفریقای جنوبی، ورود کتاب ممنوع شد. "سید پاشا" دبیر کل اتحادیه ی سازمان های اسلامی بریتانیا در نامه ای به خانم تاچر، تقاضا کرد که دولت، نویسنده ی کتاب را محاکمه کند. در نوامبر، سفرای کشورهای مسلمان در لندن (بدون سفیر ایران) جهت اتخاذ سیاستی واحد علیه کتاب، گرد هم آمدند. آیات شیطانی در برخی جاها آتش زده شد. در دسامبر سفرای پاکستان و قطر و سومالی در لندن، اعتراضیه ای به وزارت کشور انگلستان فرستادند. پس از تظاهرات ژانویه در برادفورد، راه پیمایی در بیرمنگام و لندن، تظاهرات پاکستان در فوریه پنج کشته و صد زخمی داشت. در کشمیر نیز یک نفر کشته و حدود شصت نفر زخمی شدند. مراسم 22 بهمن در ایران، بی سخنی از "آیات شیطانی" برگزار شد. اما سه روز پس از 22 بهمن، پنج ماه پس از انتشار "آیات شیطانی"، فتوا صادر شد. میر حسین موسوی نخست وزیر، روز عزای عمومی اعلام کرد. سیدعلی خامنه ای رییس جمهور، حکم خمینی را "تنفیذ" کرد و رییس مجلس، هاشمی رفسنجانی اظهار داشت این یک توطئه ی برنامه ریزی شده برای شکستن قداست اسلام است. حجت الاسلام حسن صانعی، رییس بنیاد پانزده خرداد، برای هر ایرانی که به این حکم عمل کند، 200 میلیون تومان و برای هر فرنگی که رشدی را به قتل برساند، یک ملیون دلار جایزه تعیین کرد. سلیمان ماجدالشاهین، معاون وزیر خارجه ی کویت گفت؛ سر و صدایی که خمینی در اطراف کتاب به راه انداخته جز این که سبب رواج این رمان بشود، نتیجه ی دیگری نخواهد داشت. اسقف شهر لیون فرانسه تاکید کرد که این تظاهرات، توهینی ست به خدا. معنی اش آن است که خدا قادر به تمشیت امور خود نیست! دولت انگلیس به حکم خمینی اعتراض و روابط خود با ایران را متوقف کرد. وزیران خارجه ی 12 کشور بازار مشترک سفرای خود در تهران را فراخواندند. دبیر کل سازمان ملل نسبت به صدور فتوا و نتایج آن ابراز نگرانی کرد و...
آیات شیطانی روایت "وهم" بشر است از طریق بازخوانی یک روایت تاریخی؛ "رمان" در برابر "تاریخ"! آیات شیطانی تاکیدی ست بر این که چگونه شک، و از پی آن پرسش به دنیا می آید و "قاطعیت" زیر سوال می رود. رمان با "مرگ" آغاز می شود؛ "برای دوباره به دنیا آمدن، باید اول مرد"! با سقوط هواپیما بر فراز مانش، آنچه همراه دو شخصیت اصلی؛ "اسماعیل نجم الدین" و "صلاح الدین چامچا" فرو می ریزد، صندلی ها، گوشی های استریوفونیک، سینی های حمل و نقل مشروب، بازی های ویدئویی، کلاه های بافته، لیوان های کاغذی، پتو، ماسک های اکسیژن و... "خرده های توتون یک سیگار پاره شده" معلق زنان در هوا... و تعدادی "مهاجر" هم در میان این آت و آشغال ها هستند! باضافه ی خرده ریزهای روحی، مثل "خلوت های" پاره شده، شوخی های نامفهوم، آینده های نا معلوم، عشق های بر باد رفته، و کلمات پر طمطراقی نظیر "کشور"، "متعلقات"، "خانه" و... که معنایشان بکلی از دست رفته بود. این وصف مرگی ست، پیش از زاده شدن دوباره! وقتی پس از سقوط، دو شخصیت اصلی متوجه می شوند که زنده مانده اند، یک زندگی تازه، در سرزمین و فرهنگی "دیگر"! یعنی پشت سر گذاشتن همه ی این خرده ریزها، زایشی دوباره در مکان و فرهنگی دیگر. رنسانسی از "قدیم" به "جدید"، از "بنیادگرایی" به "مدرنیته". از "کشور" به "جهان"! حرکت به جلو!
آثار سلمان رشدی پر است از شخصیت ها و صحنه های گذرا، مانند صحنه های یک فیلم "اکشن"، به سرعت می آیند و می روند. در سیر پیشرفت قصه، شخصیت ها و موقعیت های پیشین، دوباره و چند باره ظاهر می شوند. رشدی به استفاده از "نشانه"ها و "نماد"ها و "تمثیل"ها، سخت علاقمند است، حتی نام شخصیت ها و مکان ها، معانی خاص خود را دارند. باید اثر را چند بار مرور کرد تا به منظور نویسنده نزدیک شد و خطوط اصلی و فرعی رمان را از هم بازشناخت. "آیات شیطانی" هم مانند سه رمان پیشین رشدی، قصه ی "عبور" چند مهاجر از شبه قاره ی هند تا مجمع الجزایر بریتانیا است. مهاجرانی که همه جا میان گذشته، حال و آینده، در جستجوی هویت اصلی خویش، معلق و سرگردان اند. صلاح الدین چمچا که از گذشته ی "هند"ی خود بریده، دوبلور فیلم های تبلیغاتی در لندن است، از دیدار زادگاه خود بمبئی به لندن باز می گردد. پلیس به او مظنون می شود، او را دستگیر می کند. صلاح الدین و اسماعیل در یک سلسله وقایع عجیب و غریب درگیر می شوند. سرنوشت هر دو در انتهای داستان به سرزمین مادری، هند ختم می شود. اسماعیل در هیات تازه اش "جبرئیل فرشته" از بیماری روحی رنج می برد، معشوقه ی سابقش را می کشد و سپس خودکشی می کند. و صلاح الدین در هیات یک هندی ساده، به هویت اولیه ی خود بازگشته، و پس از مرگ پدر، تنها مانده است. محور اصلی داستان در همین چند جمله خلاصه می شود. اما گره های اصلی از هنگام سقوط، در عبور از یک سلسله وقایع، در رویا و بیداری می گذرد. اسماعیل و صلاح الدین از چندین و چند قصه ی تو در تو عبور می کنند. صلاح الدین که تا لحظه ی سقوط از هواپیما، بریده از اصل خویش، هویتی "دست ساز" تدارک دیده، پس از دستگیری، به شکل تحقیرآمیزی کتک می خورد. پس از آزادی، دنیای مهاجران در "متروپولیتن" لندن را تجربه می کند، مهاجرانی که پذیرفته اند در دنیای "سفید"، زائده هایی "رنگین" اند! این سبب می شود تا به واقعیت "رنگین" خویش پی ببرد و دریابد که حتی وقتی همسر انگلیسی داری، انگلیسی را بدون لهجه صحبت می کنی، شغل انگلیسی داری و عادات و سنت آنان را رعایت می کنی و.... همین قدر که زاده ی هند یا پاکستان باشی، "غیر سفید" و "غیر انگلیسی" هستی! او به غول بی شاخ و دمی از "شر" مبدل می گردد. با خشم و نفرت نسبت به انگلیسی ها، در صدد تلافی ست. در واقع شغل پیشین او "دوبلوری فیلم های تبلیغاتی" نیز، به معنایی "تقلید" از چیزی غیر از خودش است! سه رویای بزرگ نیز، زندگی اسماعیل را دگرگون می کند. اولین رویا شباهت بسیاری به روایت تاریخی زندگی محمد دارد؛ آشنایی او با "ماهوند"، ساکن شهر "جاهلیه"(مکه)، هسته ی مرکزی رویا "آیات شیطانی" و "قضیه ی غرانیق" است. "جاهلیه" شهر شن و ماسه و "شرک" و "تجارت" و "شعر" است. ابوسیمبل فرمانروای جاهلیه به ماهوند پیشنهاد می کند تا علاوه بر خدای خود، چند بت از بت های جاهلیه را هم به رسمیت بشناسد. ماهوند پیشنهاد را می پذیرد و سه الهه را به رسمیت می شناسد! "هند" (همسر ابوسیمبل) به ماهوند می گوید؛ بین "الله" تو و سه الهه ی کعبه، هیچ صلحی به بار نخواهد نشست. ماهوند که از رویارویی با هند و جاهلیه بیمناک است، می گوید؛ شیطان از زبان او سخن گفته. باری، جنگ در می گیرد، برادران هند به دست "حمزه" کشته می شوند اما "ابوسیمبل" پیروز می شود و ماهوند و یارانش را از جاهلیه به یثرب می رانند (5) با رونق یثرب، "جاهلیه" از رونق می افتد. ماهوند پیوسته از سوی آسمان "مقررات" می آورد و این مقررات توسط کاتب، "سلمان فارسی" بصورت کتاب آسمانی ثبت می شوند.(6) و سلمان به میل خود در جاهایی تغییراتی می دهد و از بیم آن که آگاه شوند، به مکه و نزد "بعل" می رود. بعل که به قدرت "کاتب" پی برده، تصمیم می گیرد روایتی از کتاب آسمانی بنویسد. کار و بار بعل در یک روسپی خانه بالا می گیرد، طوری که صف متقاضیان گرد این "مرکز عشق" می چرخند. ماهوند به قوه ی قهریه متوسل می شود تا پیش از آن که مردم به قدرت هنر و عشق و زیبایی زمینی پی ببرند، بساط "واقعیت" را به نفع "وهم" برچیند. "روسپی خانه" را تسخیر و روسبیان را دستگیر و زندانی می کند، و بعل طی محاکمه ای به مرگ محکوم می شود.(7) در آخرین لحظه به ماهوند می گوید؛ توان "بخشش" و "تحمل" روسپی ها و نویسندگان (نمادهای "عشق" و "هنر") در تو نیست... شخصیت دیگر رمان "امام" در تبعید است که در آپارتمانی اجاره ای در لندن زندگی می کند و آرزویش بازپس گرفتن "جاهلیه" است، که در تسخیر عایشه است. "جبرئیل" را احضار می کند و با این که جبرئیل اصرار دارد که دوره ی "وحی" و "رسالت" و وعده به "آخرت" سپری شده، امام هم چنان طالب رفتن به "قدس" و رهایی آن از چنگ کفار است. پشت "جبرئیل" می نشیند و چنگال خود را در گلوی او فرو می کند تا به اورشلیم پرواز کند. پیش روی دروازه ی شهر، جبرئیل، مردان بسیاری را مشاهده می کند که با مسلسل های "امام"، به خاک می افتند. و مادرانی پوشیده روی، پسران خود را به شهادت تشویق می کنند. امام می گوید؛ می بینی چقدر دوستم دارند؟ فرمان می دهد ملکه (هند؟ لات؟ عایشه؟) را بکشند. در انتهای رویا، جبرئیل امام را می بیند که پیش روی دروازه ی قصر دراز کشیده و مردم را یکی یکی می بلعد!(8) و رویای سوم، "عایشه"، دختر یک غیبگو در خانه ی اربابی میرزا ساعد ظاهر می شود و قصد دارد به الهام از فرشته ای، پیروان خود را پای پیاده از دریای عربستان بگذراند و به حج ببرد. او مدعی ست که مردمان (مومنان) قادرند از روی دریای عرب بگذرند! مردم روستا نیز، عارفانه به عایشه می پیوندند. به زبانی دیگر خدای عایشه از بندگان خود می طلبد تا عشقشان را با مرگ خود به او ثابت کنند! در راهی که در پیش است، باید آماده ی هر گونه قربانی باشیم! میرزا ساعد بخاطر همسرش که به همراهان عایشه پیوسته، سعی دارد آنها را از این سفر ابلهانه منصرف کند. "راهیان" اما پای پیاده به سفر عارفانه ی خود ادامه می دهند، به دریای عرب می رسند و بجای گذشتن از آب، در آب فرو می روند. برخی از همراهان می گویند در آخرین لحظه دیده اند که آب، راه باز کرده و زائران پای پیاده بر کف دریا، از آب گذشته اند! میرزا ساعد به روستا باز می گردد. درخت مقدس روستا آتش می گیرد و قصر اربابی و کتابخانه ی عظیم روستا در آتش می سوزند... واقعیت عریان این رویا، وصف اعتقاد مردم عامی ست که علیرغم تمامی شواهد غیر قابل باور، هرچه می بینند را به گونه ای توجیه می کنند، آنها خشم و نامهربانی خدا را هم به لطف و مرحمت او تعبیر می کنند. آنچه در تاریخ به گور سپرده شده، در ذهن مردم ساده به زندگی ادامه می دهد.
تمثیل و نمادهای اسطوره ای و آیینی در آیات شیطانی به همین سه رویا ختم نمی شود. حتی اسامی شخصیت ها گویای امری ست (9) و(10)... یکی از این نمادها "چراغ جادو"یی ست که به پدر صلاح الدین تعلق دارد و او از کودکی شیفته ی آن بوده (صلاح الدین و چراغ جادو). وقتی سالادین در انتهای داستان به هند باز می گردد، پدرش در بستر مرگَ، چراغ را به او می بخشد. اما "چراغ جادو" دیگر آن جذابیت آرزومندانه را ندارد. سالادین فکر می کند در دوران قدیم، کلید دروازه های "ناممکن" در اختیار جن های چراغ جادو بود، در دنیای مدرن، کلیدها در ذهن "انسان" اند. لویی بونوئل گفته؛ شیفته ی آن کسم که به دنبال حقیقت می گردد، اما اگر کسی ادعا کند که آن را یافته، او را خواهم کشت! شاید پیام رشدی، جمله ی پایانی رمان باشد. سالادین پس از مرگ پدر، در خانه ی پدری در بمبی ایستاده و به دریای عرب نگاه می کند. خانه قرار است تخریب شود. سالادین با خود می گوید؛ "بگذار بولدوزرها بیایند. اگر پیران نمیرند، زندگی تازه هرگز به دنیا نمی آید"! همان جمله ی ابتدای رمان؛ "برای دوباره به دنیا آمدن، باید اول مرد"! منتقدی نوشت؛ طنز مسخره ای ست که کسانی رمان رشدی را طرد کردند که در واقع رمان برایشان نوشته شده بود! زبان رشدی در اغلب آثارش شعرگونه و والاست. به تایید بسیاری از منتقدین انگلیسی زبان، رشدی در آثارش بر غنای زبان انگلیسی افزوده است. در میان آثار رشدی، "آیات شیطانی" جزو بهترین ها نیست. او خواسته پیام بزرگی بدهد اما "آیات شیطانی" رمان بزرگی از آب در نیامده است.
***
(1) اگرچه رشدی تا کنون تحت محافظت بوده اما کم و بیش 38 نفر دیگر در این رابطه یا همچون "هیتوشی ایگاراشی"، مترجم ژاپنی کتاب کشته شده اند (ژوئیه ی1991) و یا چون "اتوره کاپریولو" مترجم ایتالیایی کتاب، بصورتی خطرناک زخمی شدند اما جان به در بردند، و گاه چون "ویلیام نوگورد"، ناشر نروژی کتاب از اقدام به ترور مصون ماندند. در 1993عزیز نسین مترجم آیات شیطانی به زبان ترکی نیز از یک سوء قصد، جان به سلامت در برد.
(2) برای دریافت بهتر این "رنسانس" اسلامی باید سیر تعقل و خردگرایی در خراسان سده های 4 و 5 و 6 هجری را به دقت بررسید و سپس به تفکر غزالی پرداخت که در رد عقاید خردگرایان کوشید و سبب سد کردن این "دوباره زایی" در اسلام شد. به عبارت دیگر جنبش نوزایی اسلامی در گام های اولیه ی خود تکفیر شد و به بهای کشته شدن برخی از اندیشمندان و تکفیر و طرد برخی دیگر، فرار یا سکوت آنها انجامید.
(3) "بچه های نیمه شب" قصه ی کودکانی ست که در نیمه شب استقلال هند و پاکستان از چنگ استعمار انگلیس، به دنیا آمده اند.
(4) در حقیقت همین "هذیان"های کابوس مانند در ذهن آشفته ی "اسماعیل نجم الدین" (او از نظر روحی بیمار است)، بازیچه ی دست "رهبران" مسلمان نما در سرزمین های مختلف شد تا بنیادگرایان اسلامی را علیه "آیات شیطانی" بشورانند. ظاهرن ترس رهبران سیاسی از "رویا" بیشتر از "تاریخ" است، شاید به این دلیل که تاریخ مذاهب نیز مجموعه ای از رویاهایی در هم پیچیده است که معجزه گونه جلوه می کنند!
(5) این بخش رمان با داستان "هندجگرخوار" و "حمزه" عموی پیغمبر در روایت های اسلامی شباهت بسیار دارد.
(6) "سلمان فارسی"، کاتب کتاب آسمانی، همنام نویسنده ی رمان، سلمان رشدی ست که خود نویسنده و کاتب است!
(7) سرنوشتی که در "فتوا"ی خمینی برای سلمان رشدی رقم زده شد؛ شاعر(نویسنده) ای محکوم به مرگ!
(8) این رویا یاد آور خمینی در دوران اقامتش در پاریس، و وقایع دوران جنگ ایران و عراق است!
(9) در پشت نام دو شخصیت اصلی رمان نیز نمادها و نشانه های بسیاری می توان یافت، به عنوان مثال "اسماعیل" نام آن فرزند ابراهیم است که به روایت اسلامی قرار است قربانی شود. همین طور در نام "سالادین چمچا"(صلاح الدین جمجاه) یا "آله لویا کن"، زن کوهنورد، نماد مونثی که از طریق "صعود"، به "آسمان" نزدیک می شود، نظیر "الهه"های معابد، برهنه می رقصد. و..!
(10) به سرنوشت تمام کشورهای "استقلال یافته"ی شمال آفریقا، خاورمیانه، پاکستان، اندونزی، فیلی پین، مالزی و... توجه شود.
مطلب کامل را اینجا بخوانید؛
http://www.ali-ohadi.com/global/index...
The Satanic Verses
به اطلاع مسلمانان غیور سراسر جهان می رسانم مولف کتاب "آیات شیطانی" که علیه اسلام و پیامبر و قرآن تنظیم و چاپ و منتشر شده است، هم چنین ناشرین مطلع از محتوای آن، محکوم به اعدام می باشند. از مسلمانان غیور می خواهم تا در هر نقطه که آنان را یافتند سریعا آنها را اعدام نمایند تا دیگر کسی جرات نکند به مقدسات مسلمین توهین نماید و هرکس در این راه کشته شود شهید است. انشاء الله. ضمنا اگر کسی دسترسی به مولف کتاب دارد ولی خود قدرت اعدام آن را ندارد، او را به مردم معرفی نماید تا به جزای اعمالش برسد. والسلام علیکم و رحمت الله و برکاته، روح الله الموسوی الخمینی 25/11/67
در سال های اولیه ی ظهور محمد، قدرتمندترین مخالفان آیین او، طایقه ی قریش بودند، کعبه مرکز بت های بزرگ قبایل حجاز بود و منصب پرده داری کعبه را قبیله ی قریش به عهده داشت. در صورت گرایش مردم به آیین محمد، اعتبار بت های کعبه از میان می رفت، و بزرگان قریش قدرت و نفوذ خود را از دست می دادند. عدم پذیرش آیین محمد از سوی سران قریش نیز، مانع بزرگی سر راه گسترش اسلام و محمد بود. پیامبر در برخی زمینه ها به سازش تن داد و امتیازاتی به بزرگان قبایل بخشید. ازدواج با دختران برخی از آنها نظیر ابوبکر، ابوسفیان، عمر و... از این نمونه بودند؛ گسترش آیین و رسیدن به قدرت. یکی از شواهد این تعامل، داستان الهه های بزرگ کعبه، "لات، منات و عزی"ست که به "قضیه ی غرانیق" معروف است. گفته شده که این سه الهه در دو آیه ی مکی، "دختران خدا" نامیده شده اند (سوره ی "نجم" پس از آیات نوزدهم و بیستم) و احترام و زیارتشان به مسلمانان توصیه شده. در آیات مزبور گفته شده که از این بت ها امید شفاعت مى رود.
چندی بعد، پیامبر پشیمان شد و اظهار داشت آیات مزبور از سوی شیطان بر زبان او جاری شده. شرح واقعه در "تاریخ طبری" آمده است؛ "جبرئیل بر محمد نازل شد... و پیامبر دانست که فریبى در كار بوده...از این که بر خدا دروغ بسته، اندوهگین شد، به جبرئیل گفت؛ "آن كه این دو آیه را بر من خواند، به تو مى مانست"! جبرئیل او را شماتت کرد. چون اندوه پیامبر افزون گشت، آیه ای بر بخشایش محمد نازل شد. (تاریخ طبری، جلد 2، ص 78) در "سیره ی ابن اسحاق" (جلد یک، ص 178 و 179) و "شرح البخاری" (جلد 8، ص 333) نیز، واقعه به همین صورت روایت شده. برخی از مورخین عرب، نظیر "ابن خطیر الدمشقی" نیز، داستان را تایید کرده اند، و برخی نظیر "ابن حجیر المصری" آن را ساختگی دانسته اند. به روایتی پس از محمد، آیات مزبور از قرآن حذف شد. از آنجا که آیات مزبور (به استناد کلام محمد) از شیطان دانسته شده، یک اسلام شناس اروپایی در قرن نوزدهم، آنان را "آیات شیطانی" نامید؛ عنوانی که سلمان رشدی بر رمان خود گذاشته. در متن داستان نیز اشاراتی به این آیات و الهه ها کرده است. اما اشاره ای به جعلی بودن این آیات نکرده. غرض نهایی رشدی در رمان، آن است که "متون مقدس" و اصولن "خالق"، ساخته ی ذهن "مخلوق" (انسان) است. خدایی که قادر است جهان را بیافریند، بهر کاری تواناست، و می تواند از دید مخلوق پنهان باشد و... جنجال بر سر این رمان نیز این نظریه را تایید کرد که؛ آنچه ساخته ی بشر است، نیاز به حفاظت از سوی بشر دارد، وگرنه با یک پرسش زیر سوال می رود!
در فاصله ی چهار ماه از انتشار "ایات شیطانی" تا "فتوا"ی آیت الله خمینی، مسلمانان در سرزمین های مختلف بجز ایران، نسبت به انتشار این رمان عکس العمل هایی بروز دادند. سر کشیدن جام زهر، پذیرش قطع نامه، میلیاردها دلار هزینه، صدها هزار کشته و زخمی و معلول و آواره، ویرانی خوزستان و کردستان، و نابودی اقتصاد مملکت و... می توانست ملت خواب آلوده را بیدار کند. نه قدس فتح شده بود، نه کربلا، بخشی از سرزمین ایران هم در کنترل صدام بود. کشتار فله ای زندانیان بفرمان خمینی (تابستان 67)، نامه پرانی های آیت الله منتظری در مخالفت با اعدام ها، بیماری خمینی هم مزید بر علت شد. بیم آن می رفت که با مرگ "امام"، سر نخ های قدرت از دست ملایان به در شود و... طبق موازین آخوندی، با ایجاد یک بحران تازه، ذهن مردم از واقعیات منحرف می شد... در هند، انتشار کتاب ممنوع شد. در انگلستان دکتر رییس کالج اسلامی کتاب را حمله ی مستقیم به اسلام، اعلام کرد... مدیران موسسات اسلامی لندن، نامه ی سرگشاده ای به مقامات و مسلمانان سراسر جهان نوشتند و... "آیات شیطانی" 26 سپتامبر منتشر شد و تا اوایل اکتبر، در هند، پاکستان، مصر، عربستان سعودی، سومالی، مالزی، قطر، اندونزی، سودان و آفریقای جنوبی، ورود کتاب ممنوع شد. "سید پاشا" دبیر کل اتحادیه ی سازمان های اسلامی بریتانیا در نامه ای به خانم تاچر، تقاضا کرد که دولت، نویسنده ی کتاب را محاکمه کند. در نوامبر، سفرای کشورهای مسلمان در لندن (بدون سفیر ایران) جهت اتخاذ سیاستی واحد علیه کتاب، گرد هم آمدند. آیات شیطانی در برخی جاها آتش زده شد. در دسامبر سفرای پاکستان و قطر و سومالی در لندن، اعتراضیه ای به وزارت کشور انگلستان فرستادند. پس از تظاهرات ژانویه در برادفورد، راه پیمایی در بیرمنگام و لندن، تظاهرات پاکستان در فوریه پنج کشته و صد زخمی داشت. در کشمیر نیز یک نفر کشته و حدود شصت نفر زخمی شدند. مراسم 22 بهمن در ایران، بی سخنی از "آیات شیطانی" برگزار شد. اما سه روز پس از 22 بهمن، پنج ماه پس از انتشار "آیات شیطانی"، فتوا صادر شد. میر حسین موسوی نخست وزیر، روز عزای عمومی اعلام کرد. سیدعلی خامنه ای رییس جمهور، حکم خمینی را "تنفیذ" کرد و رییس مجلس، هاشمی رفسنجانی اظهار داشت این یک توطئه ی برنامه ریزی شده برای شکستن قداست اسلام است. حجت الاسلام حسن صانعی، رییس بنیاد پانزده خرداد، برای هر ایرانی که به این حکم عمل کند، 200 میلیون تومان و برای هر فرنگی که رشدی را به قتل برساند، یک ملیون دلار جایزه تعیین کرد. سلیمان ماجدالشاهین، معاون وزیر خارجه ی کویت گفت؛ سر و صدایی که خمینی در اطراف کتاب به راه انداخته جز این که سبب رواج این رمان بشود، نتیجه ی دیگری نخواهد داشت. اسقف شهر لیون فرانسه تاکید کرد که این تظاهرات، توهینی ست به خدا. معنی اش آن است که خدا قادر به تمشیت امور خود نیست! دولت انگلیس به حکم خمینی اعتراض و روابط خود با ایران را متوقف کرد. وزیران خارجه ی 12 کشور بازار مشترک سفرای خود در تهران را فراخواندند. دبیر کل سازمان ملل نسبت به صدور فتوا و نتایج آن ابراز نگرانی کرد و...
آیات شیطانی روایت "وهم" بشر است از طریق بازخوانی یک روایت تاریخی؛ "رمان" در برابر "تاریخ"! آیات شیطانی تاکیدی ست بر این که چگونه شک، و از پی آن پرسش به دنیا می آید و "قاطعیت" زیر سوال می رود. رمان با "مرگ" آغاز می شود؛ "برای دوباره به دنیا آمدن، باید اول مرد"! با سقوط هواپیما بر فراز مانش، آنچه همراه دو شخصیت اصلی؛ "اسماعیل نجم الدین" و "صلاح الدین چامچا" فرو می ریزد، صندلی ها، گوشی های استریوفونیک، سینی های حمل و نقل مشروب، بازی های ویدئویی، کلاه های بافته، لیوان های کاغذی، پتو، ماسک های اکسیژن و... "خرده های توتون یک سیگار پاره شده" معلق زنان در هوا... و تعدادی "مهاجر" هم در میان این آت و آشغال ها هستند! باضافه ی خرده ریزهای روحی، مثل "خلوت های" پاره شده، شوخی های نامفهوم، آینده های نا معلوم، عشق های بر باد رفته، و کلمات پر طمطراقی نظیر "کشور"، "متعلقات"، "خانه" و... که معنایشان بکلی از دست رفته بود. این وصف مرگی ست، پیش از زاده شدن دوباره! وقتی پس از سقوط، دو شخصیت اصلی متوجه می شوند که زنده مانده اند، یک زندگی تازه، در سرزمین و فرهنگی "دیگر"! یعنی پشت سر گذاشتن همه ی این خرده ریزها، زایشی دوباره در مکان و فرهنگی دیگر. رنسانسی از "قدیم" به "جدید"، از "بنیادگرایی" به "مدرنیته". از "کشور" به "جهان"! حرکت به جلو!
آثار سلمان رشدی پر است از شخصیت ها و صحنه های گذرا، مانند صحنه های یک فیلم "اکشن"، به سرعت می آیند و می روند. در سیر پیشرفت قصه، شخصیت ها و موقعیت های پیشین، دوباره و چند باره ظاهر می شوند. رشدی به استفاده از "نشانه"ها و "نماد"ها و "تمثیل"ها، سخت علاقمند است، حتی نام شخصیت ها و مکان ها، معانی خاص خود را دارند. باید اثر را چند بار مرور کرد تا به منظور نویسنده نزدیک شد و خطوط اصلی و فرعی رمان را از هم بازشناخت. "آیات شیطانی" هم مانند سه رمان پیشین رشدی، قصه ی "عبور" چند مهاجر از شبه قاره ی هند تا مجمع الجزایر بریتانیا است. مهاجرانی که همه جا میان گذشته، حال و آینده، در جستجوی هویت اصلی خویش، معلق و سرگردان اند. صلاح الدین چمچا که از گذشته ی "هند"ی خود بریده، دوبلور فیلم های تبلیغاتی در لندن است، از دیدار زادگاه خود بمبئی به لندن باز می گردد. پلیس به او مظنون می شود، او را دستگیر می کند. صلاح الدین و اسماعیل در یک سلسله وقایع عجیب و غریب درگیر می شوند. سرنوشت هر دو در انتهای داستان به سرزمین مادری، هند ختم می شود. اسماعیل در هیات تازه اش "جبرئیل فرشته" از بیماری روحی رنج می برد، معشوقه ی سابقش را می کشد و سپس خودکشی می کند. و صلاح الدین در هیات یک هندی ساده، به هویت اولیه ی خود بازگشته، و پس از مرگ پدر، تنها مانده است. محور اصلی داستان در همین چند جمله خلاصه می شود. اما گره های اصلی از هنگام سقوط، در عبور از یک سلسله وقایع، در رویا و بیداری می گذرد. اسماعیل و صلاح الدین از چندین و چند قصه ی تو در تو عبور می کنند. صلاح الدین که تا لحظه ی سقوط از هواپیما، بریده از اصل خویش، هویتی "دست ساز" تدارک دیده، پس از دستگیری، به شکل تحقیرآمیزی کتک می خورد. پس از آزادی، دنیای مهاجران در "متروپولیتن" لندن را تجربه می کند، مهاجرانی که پذیرفته اند در دنیای "سفید"، زائده هایی "رنگین" اند! این سبب می شود تا به واقعیت "رنگین" خویش پی ببرد و دریابد که حتی وقتی همسر انگلیسی داری، انگلیسی را بدون لهجه صحبت می کنی، شغل انگلیسی داری و عادات و سنت آنان را رعایت می کنی و.... همین قدر که زاده ی هند یا پاکستان باشی، "غیر سفید" و "غیر انگلیسی" هستی! او به غول بی شاخ و دمی از "شر" مبدل می گردد. با خشم و نفرت نسبت به انگلیسی ها، در صدد تلافی ست. در واقع شغل پیشین او "دوبلوری فیلم های تبلیغاتی" نیز، به معنایی "تقلید" از چیزی غیر از خودش است! سه رویای بزرگ نیز، زندگی اسماعیل را دگرگون می کند. اولین رویا شباهت بسیاری به روایت تاریخی زندگی محمد دارد؛ آشنایی او با "ماهوند"، ساکن شهر "جاهلیه"(مکه)، هسته ی مرکزی رویا "آیات شیطانی" و "قضیه ی غرانیق" است. "جاهلیه" شهر شن و ماسه و "شرک" و "تجارت" و "شعر" است. ابوسیمبل فرمانروای جاهلیه به ماهوند پیشنهاد می کند تا علاوه بر خدای خود، چند بت از بت های جاهلیه را هم به رسمیت بشناسد. ماهوند پیشنهاد را می پذیرد و سه الهه را به رسمیت می شناسد! "هند" (همسر ابوسیمبل) به ماهوند می گوید؛ بین "الله" تو و سه الهه ی کعبه، هیچ صلحی به بار نخواهد نشست. ماهوند که از رویارویی با هند و جاهلیه بیمناک است، می گوید؛ شیطان از زبان او سخن گفته. باری، جنگ در می گیرد، برادران هند به دست "حمزه" کشته می شوند اما "ابوسیمبل" پیروز می شود و ماهوند و یارانش را از جاهلیه به یثرب می رانند (5) با رونق یثرب، "جاهلیه" از رونق می افتد. ماهوند پیوسته از سوی آسمان "مقررات" می آورد و این مقررات توسط کاتب، "سلمان فارسی" بصورت کتاب آسمانی ثبت می شوند.(6) و سلمان به میل خود در جاهایی تغییراتی می دهد و از بیم آن که آگاه شوند، به مکه و نزد "بعل" می رود. بعل که به قدرت "کاتب" پی برده، تصمیم می گیرد روایتی از کتاب آسمانی بنویسد. کار و بار بعل در یک روسپی خانه بالا می گیرد، طوری که صف متقاضیان گرد این "مرکز عشق" می چرخند. ماهوند به قوه ی قهریه متوسل می شود تا پیش از آن که مردم به قدرت هنر و عشق و زیبایی زمینی پی ببرند، بساط "واقعیت" را به نفع "وهم" برچیند. "روسپی خانه" را تسخیر و روسبیان را دستگیر و زندانی می کند، و بعل طی محاکمه ای به مرگ محکوم می شود.(7) در آخرین لحظه به ماهوند می گوید؛ توان "بخشش" و "تحمل" روسپی ها و نویسندگان (نمادهای "عشق" و "هنر") در تو نیست... شخصیت دیگر رمان "امام" در تبعید است که در آپارتمانی اجاره ای در لندن زندگی می کند و آرزویش بازپس گرفتن "جاهلیه" است، که در تسخیر عایشه است. "جبرئیل" را احضار می کند و با این که جبرئیل اصرار دارد که دوره ی "وحی" و "رسالت" و وعده به "آخرت" سپری شده، امام هم چنان طالب رفتن به "قدس" و رهایی آن از چنگ کفار است. پشت "جبرئیل" می نشیند و چنگال خود را در گلوی او فرو می کند تا به اورشلیم پرواز کند. پیش روی دروازه ی شهر، جبرئیل، مردان بسیاری را مشاهده می کند که با مسلسل های "امام"، به خاک می افتند. و مادرانی پوشیده روی، پسران خود را به شهادت تشویق می کنند. امام می گوید؛ می بینی چقدر دوستم دارند؟ فرمان می دهد ملکه (هند؟ لات؟ عایشه؟) را بکشند. در انتهای رویا، جبرئیل امام را می بیند که پیش روی دروازه ی قصر دراز کشیده و مردم را یکی یکی می بلعد!(8) و رویای سوم، "عایشه"، دختر یک غیبگو در خانه ی اربابی میرزا ساعد ظاهر می شود و قصد دارد به الهام از فرشته ای، پیروان خود را پای پیاده از دریای عربستان بگذراند و به حج ببرد. او مدعی ست که مردمان (مومنان) قادرند از روی دریای عرب بگذرند! مردم روستا نیز، عارفانه به عایشه می پیوندند. به زبانی دیگر خدای عایشه از بندگان خود می طلبد تا عشقشان را با مرگ خود به او ثابت کنند! در راهی که در پیش است، باید آماده ی هر گونه قربانی باشیم! میرزا ساعد بخاطر همسرش که به همراهان عایشه پیوسته، سعی دارد آنها را از این سفر ابلهانه منصرف کند. "راهیان" اما پای پیاده به سفر عارفانه ی خود ادامه می دهند، به دریای عرب می رسند و بجای گذشتن از آب، در آب فرو می روند. برخی از همراهان می گویند در آخرین لحظه دیده اند که آب، راه باز کرده و زائران پای پیاده بر کف دریا، از آب گذشته اند! میرزا ساعد به روستا باز می گردد. درخت مقدس روستا آتش می گیرد و قصر اربابی و کتابخانه ی عظیم روستا در آتش می سوزند... واقعیت عریان این رویا، وصف اعتقاد مردم عامی ست که علیرغم تمامی شواهد غیر قابل باور، هرچه می بینند را به گونه ای توجیه می کنند، آنها خشم و نامهربانی خدا را هم به لطف و مرحمت او تعبیر می کنند. آنچه در تاریخ به گور سپرده شده، در ذهن مردم ساده به زندگی ادامه می دهد.
تمثیل و نمادهای اسطوره ای و آیینی در آیات شیطانی به همین سه رویا ختم نمی شود. حتی اسامی شخصیت ها گویای امری ست (9) و(10)... یکی از این نمادها "چراغ جادو"یی ست که به پدر صلاح الدین تعلق دارد و او از کودکی شیفته ی آن بوده (صلاح الدین و چراغ جادو). وقتی سالادین در انتهای داستان به هند باز می گردد، پدرش در بستر مرگَ، چراغ را به او می بخشد. اما "چراغ جادو" دیگر آن جذابیت آرزومندانه را ندارد. سالادین فکر می کند در دوران قدیم، کلید دروازه های "ناممکن" در اختیار جن های چراغ جادو بود، در دنیای مدرن، کلیدها در ذهن "انسان" اند. لویی بونوئل گفته؛ شیفته ی آن کسم که به دنبال حقیقت می گردد، اما اگر کسی ادعا کند که آن را یافته، او را خواهم کشت! شاید پیام رشدی، جمله ی پایانی رمان باشد. سالادین پس از مرگ پدر، در خانه ی پدری در بمبی ایستاده و به دریای عرب نگاه می کند. خانه قرار است تخریب شود. سالادین با خود می گوید؛ "بگذار بولدوزرها بیایند. اگر پیران نمیرند، زندگی تازه هرگز به دنیا نمی آید"! همان جمله ی ابتدای رمان؛ "برای دوباره به دنیا آمدن، باید اول مرد"! منتقدی نوشت؛ طنز مسخره ای ست که کسانی رمان رشدی را طرد کردند که در واقع رمان برایشان نوشته شده بود! زبان رشدی در اغلب آثارش شعرگونه و والاست. به تایید بسیاری از منتقدین انگلیسی زبان، رشدی در آثارش بر غنای زبان انگلیسی افزوده است. در میان آثار رشدی، "آیات شیطانی" جزو بهترین ها نیست. او خواسته پیام بزرگی بدهد اما "آیات شیطانی" رمان بزرگی از آب در نیامده است.
***
(1) اگرچه رشدی تا کنون تحت محافظت بوده اما کم و بیش 38 نفر دیگر در این رابطه یا همچون "هیتوشی ایگاراشی"، مترجم ژاپنی کتاب کشته شده اند (ژوئیه ی1991) و یا چون "اتوره کاپریولو" مترجم ایتالیایی کتاب، بصورتی خطرناک زخمی شدند اما جان به در بردند، و گاه چون "ویلیام نوگورد"، ناشر نروژی کتاب از اقدام به ترور مصون ماندند. در 1993عزیز نسین مترجم آیات شیطانی به زبان ترکی نیز از یک سوء قصد، جان به سلامت در برد.
(2) برای دریافت بهتر این "رنسانس" اسلامی باید سیر تعقل و خردگرایی در خراسان سده های 4 و 5 و 6 هجری را به دقت بررسید و سپس به تفکر غزالی پرداخت که در رد عقاید خردگرایان کوشید و سبب سد کردن این "دوباره زایی" در اسلام شد. به عبارت دیگر جنبش نوزایی اسلامی در گام های اولیه ی خود تکفیر شد و به بهای کشته شدن برخی از اندیشمندان و تکفیر و طرد برخی دیگر، فرار یا سکوت آنها انجامید.
(3) "بچه های نیمه شب" قصه ی کودکانی ست که در نیمه شب استقلال هند و پاکستان از چنگ استعمار انگلیس، به دنیا آمده اند.
(4) در حقیقت همین "هذیان"های کابوس مانند در ذهن آشفته ی "اسماعیل نجم الدین" (او از نظر روحی بیمار است)، بازیچه ی دست "رهبران" مسلمان نما در سرزمین های مختلف شد تا بنیادگرایان اسلامی را علیه "آیات شیطانی" بشورانند. ظاهرن ترس رهبران سیاسی از "رویا" بیشتر از "تاریخ" است، شاید به این دلیل که تاریخ مذاهب نیز مجموعه ای از رویاهایی در هم پیچیده است که معجزه گونه جلوه می کنند!
(5) این بخش رمان با داستان "هندجگرخوار" و "حمزه" عموی پیغمبر در روایت های اسلامی شباهت بسیار دارد.
(6) "سلمان فارسی"، کاتب کتاب آسمانی، همنام نویسنده ی رمان، سلمان رشدی ست که خود نویسنده و کاتب است!
(7) سرنوشتی که در "فتوا"ی خمینی برای سلمان رشدی رقم زده شد؛ شاعر(نویسنده) ای محکوم به مرگ!
(8) این رویا یاد آور خمینی در دوران اقامتش در پاریس، و وقایع دوران جنگ ایران و عراق است!
(9) در پشت نام دو شخصیت اصلی رمان نیز نمادها و نشانه های بسیاری می توان یافت، به عنوان مثال "اسماعیل" نام آن فرزند ابراهیم است که به روایت اسلامی قرار است قربانی شود. همین طور در نام "سالادین چمچا"(صلاح الدین جمجاه) یا "آله لویا کن"، زن کوهنورد، نماد مونثی که از طریق "صعود"، به "آسمان" نزدیک می شود، نظیر "الهه"های معابد، برهنه می رقصد. و..!
(10) به سرنوشت تمام کشورهای "استقلال یافته"ی شمال آفریقا، خاورمیانه، پاکستان، اندونزی، فیلی پین، مالزی و... توجه شود.
مطلب کامل را اینجا بخوانید؛
http://www.ali-ohadi.com/global/index...
The Satanic Verses
Published on July 28, 2009 03:56
July 13, 2009
پای دیوار
ما بچه ها هرگز به عروسی راه نداشتیم. یا پدر و مادرها توان نداشتند تا لباس نو و شایسته برایمان تهیه کنند، یا بچه ها دست و پاگیر بودند و مانع لذت و شادی بزرگ ترها می شدند. کار ما بناچار این بود که پای کوتاه ترین، یا ممکن ترین دیوار، جمع شویم و آن دو سه تایی از ما که قد و قامت و توان بیشتری داشتند، برای هم "چفته" بگیرند و یکی شان به نوبت بر سر دیوار برود، آنجا بنشیند، تماشا کند و برای ما کوتوله ها که مشتاق، این پایین ایستاده بودیم، عروسی را "تعریف" کند؛ عروس چه پوشیده، داماد چه می کند، دسته ی موزیک چه می زنند، کی می رقصد و از این قبیل... گاهی هم با اشاره به یکی از ما که این پایین در حسرت به گِل مانده بودیم، با تمسخر بگوید؛ "هی، مامانت داره می رقصه" یا "بابات داره ادای میمون در میاره"! ما "پایینی ها" هم بی آن که ناظر مستقیم صحنه باشیم، به روایت آن که سر بام نشسته بود، اعتماد می کردیم و در ذهنمان آن پدر یا مادر را به شکلی مسخره به رقص وا می داشتیم و به تخیلات خود از واقعیت، می خندیدیم. گاه آن که سر بام نشسته بود، مجذوب صحنه ای می شد؛ رقص رقاصه ای، ظرف های میوه و شیرینی که دور می چرخاندند و حتی تعریفش در خیال، بذاق ما را تحریک می کرد، از لباس ها و آدم ها... چند لحظه ای مات و مبهوت تماشای چیزی می شد و لب از تعریف فرو می بست. آن وقت ما "پایینی ها" بی تابانه فریاد می زدیم؛ دِ بگو! چی شد؟ چه خبره؟ و از این قبیل...
تا این که صاحب خانه ها کم کم به فکر چاره افتادند. گاه دور پشت بام، چادری (تیجیر) می کشیدند تا چشم "نامحرم" به عروس و داماد و مراسم نیافتد! یا چند نفری از بر و بچه های قلدر خانواده ی عروس یا داماد را به نگهبانی بر پشت بام می گماریدند تا "ولگرد"ها را که همان ما کوتوله های محله بودیم، از دور و بر دیوار، تار و مار کنند. این بود که راوی بیچاره، اگر به بالای دیوار می رسید، با بدبختی تکه پاره هایی از عروسی را از روزنه های "تیجیر"، یا از لای دست و پای محافظان، با مکافات تماشا می کرد و بخش هایی از آنچه دیده بود را وصله پینه شده برای ما "پایینی"ها حکایت می کرد. سهم ما ریزه میزه ها از عروسی، بسته به امکانات آن دو سه نفری بود که خود را به بام کشانده بودند؛ روایتی تکه پاره از سوراخ ها و روزنه های "امکانات"! دلمان به همین روایت های تکه پاره و یک خط در میان خوش بود و این لذت دست دوم چهل تکه را به حساب دید خودمان از عروسی، فردا با آب و تاب برای دیگران در مدرسه تعریف می کردیم. لابد بادی هم به غبغب می انداختیم که بعله، در جشن عروسی خواهر یا برادر فلانی، حضور داشته ایم، یعنی جزو بزرگان بوده ایم! "اجازه" داشته ایم و...
برای ما که در حوزه ی زبان فارسی هم "ریزه میزه" و "کوتوله" مانده ایم، آشنایی به ادبیات و هنر جهان در حد همان شنیدن روایت عروسی از پای دیوار است، و مترجمین، حکم همان بر و بچه هایی را دارند که به اعتبار قامت بلندتر، خود را بر سر بام می کشند و از "سوراخ"ها و امکانات مجاز، وصفی از "جشن هنر و ادبیات" جهان برای ما روایت می کنند. ما هم ظاهرن چاره ای جز این نداریم که به آنها اعتماد کنیم و روایت های یک خط در میانشان را به حساب تماشای مستقیم خودمان بگذاریم و به دیگران بنماییم که در میان معرکه حضور داشته ایم، یا داریم. من خواننده چه می دانم آنچه خوانده ام، یا می خوانم به راستی "میلان کوندرا"ست؟ یا روایتی ست سوراخ سوراخ از نگاه مترجمی که از لابلای هزار صافی و مانع، چیزهایی تماشا کرده! آیا با وجودی که اغلب آثار "مارگریت دوراس" به فارسی برگردانده شده، می توانیم با شهامت ادعا کنیم که روایت های شیرین این زن ولنگار و آزاده ی فرانسوی از عشق های ممنوع، از شرق دور تا کوچه پس کوچه های پاریس را به راستی خوانده ایم؟ همان گونه پوست کنده و بی پروا که او روایت کرده است؟ خوب، می پرسم؛ از چاپ و انتشار کتاب یک نویسنده با آن همه نقطه چین و پاراگراف های افتاده، یا "توضیح ناشر" در اول کتاب که یک "مانیفست" بلندبالای اخلاقی و سیاسی و ...، علیه نویسنده ی "هرزه" و "خودفروخته" و "فاسد" است، و محکوم کردن و به دار آویختن او، در حالی که کتابش را بی اجازه چاپ کرده ایم و حق تالیفش را هم نداده ایم، منظور چیست؟
با این همه در این دو دهه ی اخیر، همان ترتیب های اولیه هم دیگر بهم ریخته. حالا نه تنها هرکس با هر قد و قامتی خود را بر سر بام کشانده، بلکه "صاحب عروسی" هم بجای چادر، دیواری دور بام کشیده است. در بلبشو بازار ادبیات، هرکس تا هرجا قدش رسیده خود را به بامی رسانده و از هزارتوی موانع و روزنه های امکانات، چیزی تماشا کرده و حکایتی شکسته بسته و نیم بند برای ما "پایینی ها" تعریف کرده است. اغلب در بازخوانی فارسی شده ی برخی از این "حکایت"ها، از خود می پرسم؛ روایتی که من خوانده ام به راستی همان است که در جشن عروسی گذشته؟ گیرم که نام نویسنده ی نام آوری بر جلد کتابی حک شده باشد، خواندن یک روایت بریده و وصله پینه شده چه دردی از من دوا می کند، جز این که در جمعی خودمانی، چنان از "کوندرا" و "دوراس" بگویم و بحث کنم که انگار خود به جان و تن در متن "حادثه" بوده ام!
مشکل دیگر مسابقه ای ست که اخیرن میان مترجمین در گرفته و گاه، اثری از نویسنده ای صاحب نام، با چند ترجمه به بازار می آید. برخی از مترجمین تازه کار، با آن دست و پاهای بلورین، از درخت سرکه شیره هم بالا می روند و می خواهند راه صد ساله را یک شبه بپیمایند و با ارائه ی یک کتاب، مترجمی صاحب نام شوند. یعنی همان "دور زدن" تاریخ، که پیش از این گفته ام. یعنی دیر آمدن، اما شتاب در زود و جلد رسیدن! خوشبختانه یا بدبختانه برای ارائه ی نمونه، کم نمی آوریم. همین چند وقت پیش ترجمه ی "تس دوربرویل" یکی از معروف ترین آثار "توماس هاردی" نویسنده ی انگلیسی را می خواندم. با اصراری که در ادامه ی خواندن داشتم، تا صد و پنجاه صفحه ی اول با نفس نفس زدن از جاده ی سنگلاخ پر از چاله چوله ی زبانی به اسم "فارسی" گذشتم تا کم کم با زبان مترجم خو گرفتم و نیمه ی دوم رمان را کمی راحت تر از سر گذراندم. با این همه برای آن که قضاوتی زیاد نابجا نکرده باشم، سراغ کتاب های دیگری از این مترجم رفتم؛ "کاری" اثر "تئودور درایزر"، "ماریان و جاسپر" اثر "جورج گیسینگ"، "میدل مارچ" اثر "جورج الیوت" و ... خداوندگارا! این مترجم چه اصراری داشته با این زبان فارسی اش، سراغ کسانی برود که از اتفاق، به انگلیسی نسبتن کهنه و سنگینی می نویسند؟
حتمن لازم نیست مترجم باشی تا بدانی که در کار ترجمه، اضافه بر ده ها نکته ی "باریک تر ز مو"، دو اصل اساسی دخیل است؛ صرف دانستن یک زبان خارجی در سطحی متعالی کافی نیست، بلکه مترجم باید زبانی که به آن ترجمه می کند (در اینجا فارسی) را هم به همان قدرت، و چه بسا شیواتر و رساتر بداند و بنویسد. چرا که نکته ی اساسی، برگرداندن زبان و ریتم و آهنگ اثر نویسنده به نزدیک ترین شکل ممکن، به زبان دوم است. راز کیفیت برتر آثار مترجمینی چون "محمد قاضی"، با وجود انتخاب آثاری از طیف های مختلف، از "سروانتس" تا "سیلونه"، در انتخاب فارسی سلیس و یکدست مترجم است که هم به زبان نویسنده ی اصلی نزدیک است و هم روایت کلاسیک یا مدرن را مستقیم به دل می نشاند. شیرینی و جذابیت کارهای مترجمینی چون "ابوالحسن نجفی"، "نجف دریابندری"، "سروش حبیبی"، "فریدون مجلسی"، "محمود اعتمادزاده" و این اواخر "صالح حسینی" و "عبدالله کوثری" در همین نکته است.
در فرنگ معمولن ناشر، که به بازار کتاب جهان و جامعه ی خودش واقف است، کتاب تازه را بر می گزیند و دنبال مترجم اهل می گردد تا ترجمه را به او سفارش دهد. این "مترجم اهل" کیست؟ وقتی کتابی از نویسنده ای تازه به یک زبان ترجمه می شود، معمولن مترجم دیگری سراغ آن نویسنده نمی رود چرا که همه پذیرفته اند که مترجم اولی تا اندازه ای به ساخت و ساز و کار زبان این نویسنده آشنا شده و نسبت به دیگران، یک گام به حال و هوای روایت نویسنده نزدیک تر است. به همین دلیل اگر ناشری کتاب دیگری از این نویسنده برای ترجمه انتخاب کند، ابتدا سراغ همین مترجم اولیه می رود و در صورتی که او مایل به ترجمه نباشد، با مشورت او و دانشی که به جهان مترجمین دیارش دارد، به سراغ دومی یا سومی می رود. نه این که هرکس به هر سطح از دانش زبانی و ادبی رسیده باشد، به خود اجازه دهد کتابی را برگزیند و ترجمه کند. در این معیار و ارزش گذاری هم نه قانون مدونی هست و نه دولت یا هیچ سازمان دیگری دخالت می کند بلکه این خود مترجمین هستند که به اختیار، به چنین موازینی پای بندند چرا که به درستی ایمان دارند که باید زبان ملی شان از ترجمه های والاتر و بهتری انباشته شود. آنجا مترجم آثار "مارکز" برتر از مترجم آثار یک نویسنده ی گمنام "هلندی" یا "چینی" نیست. ارزش مترجم به کار و زبان اوست، نه به نام نویسنده ای که اثرش را ترجمه کرده. به همین دلیل هم نام مترجم برای خیلی ها ملاک انتخاب کتاب است، همان گونه که در دورانی در زبان فارسی چنین بود. لزومی نداشت کسی "سیلونه" یا "دکترو" یا "دگار" را بشناسد. همین قدر که نام "محمد قاضی"، "نجف دریابندری" یا "ابوالحسن نجفی" روی کتاب بود، چشم بسته کتاب را بر می داشتیم.
تا میزان خسارت یک ترجمه ی نارسا را کمی دقیق تر بررسیده باشم، مثالی بزنم. "اریش فروم"* روانشناس معروفی ست که در آثار و نظریه هایش، بسیاری از نظریه های فروید* و "یونگ"* را مورد تامل قرار داده. شهرت اریش فروم به گستردگی نظرات او در زمینه ی روانشناسی اجتماعی ست و مهم ترین کتابی که او در زمینه ی بسط و گسترش نظریاتش نوشته، "گریز از آزادی"* ست که از اولین نوشته های اوست. به عبارتی کسی که بخواهد با نظریات اریش فروم آشنا شود، ابتدا باید "گریز از آزادی" را بخواند. از قضا همین کتاب، توسط مترجمی گمنام به فارسی برگردانده شده (من چاپ اول این ترجمه را دیده ام و اگر ترجمه های دیگر، یا چاپ های بی نقص تری از همین کتاب، بعدن منتشر شده، بی خبرم). باری، چاپ اول "گریز از آزادی" به فارسی(1363)، متنی ست مغشوش با اشتباهات فاحش انشایی و دستوری و زبانی و چاپی، که اثر را بکلی گنگ و نامفهوم کرده. کافی ست چشمت را ببندی و هر جا از کتاب را باز کنی تا به آنچه عرض می کنم، برسی. گمان نکنم کسی کاری را، حتی اگر تعمیر کفش یا یک اتوی برقی هم باشد، این همه سرسری بگیرد. چشمم را می بندم، صفحه ای را باز می کنم (ص 168، پاراگراف 3: کلمات داخل پرانتز از من است)
"مازوخیسم (خودآزاری) وسیله ای ست برای دستیابی به هدف. کوشش های ناشی از مازوخیسم به هر شکل پدیدار شود هدف از آنها همیشه رهایی از نفس فردی و غرقه ساختن خود است، یا به گفته ی بهتر رهایی از بار آزادی. پی بردن به این هدف در مواردی از کوشش های مازوخیستی که فرد در طلب تسلیم به قدرتی یا کسی دیگر است که احساس می کند تا نیرویی غالب بر او تسلط دارد آسان است"(!)
اول فکر می کنی کلماتی از متن افتاده! یا به صورتی دیگر نوشته شده! نقطه گذاری صحیح نیست، که نیست! نسخه ی چاپی غلط گیری نشده، که نشده! مثل بسیاری بخش های دیگر، سه یا چهار بار، به شکل های مختلف می خوانم. با این همه اما چیزی دستگیرم نمی شود. شاید بگویی خواندن مطالب پیش و بعداز این پاراگراف، به درک مطلب کمک می کند. این را هم بارها آزمایش کردم! آیا خواننده ی علاقمند به جامعه شناسی یا روانشناسی، یا به شخص "اریش فروم"، با خواندن این کتاب، به سراغ ترجمه های دیگر از آثار این نویسنده خواهد رفت؟ (برخی از آثار اریش فروم توسط مترجمین دیگری به فارسی بهتری ترجمه شده)، یا خواهد گفت؛ بهتر است دیگر سراغ این آقای فروم نروم چون دیوانه ای بیش نیست!
در این سال های اخیر مسابقه ی تازه ای هم به مسابقات دیگر افزوده شده و آن این که فارغ التحصیلان کلاس های شبانه ی زبان، منتظر نشسته اند ببینند کدام کتاب در جایی از دنیا جایزه گرفته یا پر فروش است تا فوری کتاب را به دست آورند و به خیال خود "ترجمه" کنند و از این راه به نام و نشانی برسند. مثلن رمان پر فروشی به نام "بادبادک باز"* از خالد خسینی* نویسنده ی افغانی- آمریکایی.(گویا غبرایی هم این کتاب را ترجمه کرده که من ندیده ام) بسیار واژه ها و اصطلاحات ساده در این کتاب هست که اگر مترجم هم نمی دانسته، می توانسته تا سر کوچه شان برود و از اولین افغانی سوال کند. مثلن "قابلی پلو" را که غذای معروف افغانی هاست، "پلوی کابلی" ترجمه کرده است! کتاب دیگری هم هست، به همین اندازه مشهور، از خانم "لاهیری"* نویسنده ی هندی آمریکایی برنده ی جایزه ی "پولیتزر"*، که با نام "همنام"* به فارسی ترجمه شده (احتمالن این یکی هم توسط چند مترجم!).
مثلن، اگرچه یکی از معانی عنوان کتاب، "همنام" می شود، چرا که نام قهرمان داستان، "گوگول"، همنام نویسنده ی روسی ست اما پس از خواندن رمان در می یابی که آنچه نویسنده در نظر داشته، معنایی درونی تر از این واژه بوده، مثلن چیزی در حدود "بخاطر اسم"! مشکل اما به همین مساله ی ساده ختم نمی شود، چرا که سوای تقریبن تمامی نام ها که انگاری با اصرار تمام، اشتباه ترجمه شده، برخی از اسامی خاص که مشهور عام اند نیز، به شکلی دیگر به فارسی برگردانده شده اند. به این چند سطر در ص 125 و 126 توجه کن؛
"... و تاریخچه ی "معماری موگال" را مطالعه می کند و توالی نام های امپراطوران را از حفظ می کند: بابور، همایون... شاه جهان، آورنگزب. در "دژ آگرا" او و خانواده اش از پنجره ی اتاقی که ..." الخ. کافی بود مترجم کمی در مورد اسامی تحقیق می کرد تا بداند که نه در هند، که در هیچ جای جهان چیزی به اسم "معماری موگال" نداریم، بلکه این "معماری مغول" است که بخشی از تاریخ معاصر هند را می سازد و نام امپراطوران معروف به سلسله ی "مغولان هند"، به ترتیب؛ "بابر"*(و نه "بابور")، "همایون"... شاه جهان و "اورنگ زیب"* (و نه "آورنگزب") است! یا کلمه ی "فورت"* اگرچه در انگلیسی "دژ" هم معنی می دهد، اما "دژ" بیشتر یک مفهوم جنگی ست، حال آن که "قلعه" سوای این که مصارف جنگی و دفاعی داشته، شهرکی بوده در درون یک حصار، و عده ای از مردم و رعایای اربابان دوره ی فئودالی هم در آن زندگی می کرده اند. و اصولن آنچه که در هند "فورت" خوانده می شود، بیشتر "قلعه" است. در برخی موارد که زبان انگلیسی، اسامی محلی را تغییر نداده، هنوز کلمه ی "قلعه" در لهجه ی محلی بکار می رود و حتی در خود دهلی "لال کَلَه"* (به لهجه ی محلی) همان "لعل قلعه" یا "قلعه ی سرخ"* است. پس بهتر بود "قلعه ی اگرا" ترجمه می شد، جایی که اورنگ زیب، پدرش را زندانی کرد و در فاصله ای از تاج محل، کنار رود جامنا* (و نه "یامنا") قرار دارد، و ساختمان مشهور، در شهر "آگرا"*، همان "تاج محل"* است، و نه "تاج"! چون در انگلیسی آمریکایی خیلی اسامی را خلاصه می کنند، اما در فارسی کسی نمی داند "تاج" کجاست در حالی که نام "تاج محل" را بسیاری شنیده اند.
البته شاهکارهای بی نظیر دیگری هم در مورد ترجمه ی اسامی هست، مثلن یادتان باشد "لکوربیس"* (ص 159) همان "لو کوربوزیه"* آرشیتکت معروف است که دو سوم جهان با نام او آشنایند! یا در صفحه ی 187 کلمه ی ساده ی "کافه اوله"* که معادل فارسی اش "قهوه با شیر" یا "شیرقهوه" می شود و در تمام قهوه خانه های جهان به نام "کافه اوله" می شناسند، به "قهوه پَرَک" ترجمه شده و در توضیح زیر نویسش آمده؛ "مخلوطی مغذی از برنج و آرد و ذرت و گندم و انواع مغزها و... با طعم قهوه که کمی شیر هم به آن اضافه می کنند"(جل الخالق)! یا نام کوچک "سردار" یا "بهادر" یا نام فامیلی "بَهادری" که در هند و پاکستان و بنگلادش بسیار معمول است، چون در نوشتار "بهادری"* در انگلیسی، دو حرف صدادار "بی" و "اچ" کنار هم آمده، مترجم به ابتکار خود "اچ" را غیر قابل تلفظ تشخیص داده و آن را "بدوری" ترجمه کرده است! یا نام فامیل "معصومدار" به "مازومدار" تبدیل شده، یا معروف ترین محله ی پاریس، محله ی ارزان و دانشجویی که نیمی از مردم دنیا می شناسند و با تلفظ فرانسه اش "کارتیه لاتن"* یا محله ی لاتینی ها آشنا هستند و در بسیاری از رمان ها و داستان ها، نام این محله به همین شکل آمده، در اینجا به "لَتین کوارتر" ترجمه شده است! و بطور کلی جملات و عبارات، اغلب شبیه انشاء شاگرد کلاس سوم ابتدایی ست. حتی افعال هم در جای خود ننشسته اند. نزدیک به شصت مثال فاحش از این ترجمه دارم که ارائه ی یکی از آنها کافی ست تا به کیفیت ترجمه ی یکی از رمان های خوب سال های اخیر جهان، به زبان فارسی، پی ببرید؛
"گوگول به بی روحی پروازهای داخلی عادت ندارد، و به این کابین باریک (الف). تنها ساکی که جمع کرده (ب)، آنقدر کوچک است که بالای سرش جا داده است. مکسین پیشنهاد کرد با او برود، اما قبول نکرد (ج). نمی خواهد با کسی باشد که به سختی پدرش را می شناخته، کسی که فقط یک بار او را دیده بود(د). مکسین تا خیابان نهم با او رفت و در سپیده ی صبح با او آنجا ایستاد(ه). موهایش را شانه نکرده بود، صورتش پر از خواب، و کت و چکمه هایش را روی لباس خانه پوشیده بود(و). از یک عابر بانک چک گرفت (ز)"
(الف) نمی شد نوشت؛ "گوگول به کابین باریک، و بی روحی پروازهای داخلی عادت ندارد"؟ یا
(ب) ساک را در فارسی "جمع می کنند" یا "می بندند"؟ یا
(ج) ما اینجا در هواپیما و همراه "او"(گوگول) هستیم. پس جمله می شود؛ مکسین پیشنهاد کرد با او "بیاید"، یا همراهش "بیاید" یا چیزی شبیه به این، نه "برود"! بعد ادامه می دهد؛ "اما قبول نکرد"! کی قبول نکرد؟ مکسین یا گوگول؟
(د) "نمی خواهد" زمان حال است، در حالی که مکسین در زمان گذشته از گوگول درخواست کرده تا همراهش بیاید و گوگول هم در همان گذشته قبول نکرده است. پس می شود "نمی خواست" یا "نخواست"، و چون از مکسین صحبت می شود که هنوز زنده است، و نه از پدر گوگول که مرده، پس بجای "می شناخته" می شود؛ "می شناخت"! (نمی خواست با کسی باشد که به سختی پدرش را می شناخت)
(ه) این جمله هم می شود؛ مکسین تا خیابان نهم با او "آمد"، نه "رفت"! و جمله ی بعدش می شود؛ "و در سپیده ی صبح، آنجا کنار او بود. (می بینید که جملات مترجم محترم شبیه "بابا نان داد"، یا "دارا انار دارد" است!).
(و) "صورتش پر از خواب" بود، یعنی خواب آلوده بود؟ یا آنطور که ما در فارسی می گوییم؛ هنوز خواب از سرش نپریده بود؟ یا چه؟ این جمله فعل هم که ندارد (صورتش پر از خواب)! پس حتمن فعلش در انتهای جمله ی بعدی آمده! اما جمله ی بعدی؛ "... کت و چکمه هایش را روی لباس خانه پوشیده بود". اولن چکمه را چطوری روی لباس خواب می پوشند؟ و در ثانی، دو جمله را که دنبال هم می خوانیم، فعل مرکب "پوشیده بود" شامل "صورتش پر از خواب" هم می شود؟ یعنی صورتش پر از خواب پوشیده بود؟
(ز) "از یک عابر بانک چک گرفت" یعنی چه؟ منظور ماشین اتومات بانک است؟ اولن حتی اگر "بنیاد زبان و فرهنگ جمهوری" هم این واژه ی "عابربانک" را معادل "بانک اتومات" گذاشته باشد، "فارسی سازی" نکرده. مگر "خودپرداز" چه اشکالی دارد؟ و تازه، چه کسی از "عابر بانک" یا خودپرداز، "چک" می گیرد؟ آیا منظور "از خودپرداز پول نقد کرد" نبوده؟ ...
:مطلب کامل را اینجا بخوانید
http://www.ali-ohadi.com/global/index...
بهمن 1386
تا این که صاحب خانه ها کم کم به فکر چاره افتادند. گاه دور پشت بام، چادری (تیجیر) می کشیدند تا چشم "نامحرم" به عروس و داماد و مراسم نیافتد! یا چند نفری از بر و بچه های قلدر خانواده ی عروس یا داماد را به نگهبانی بر پشت بام می گماریدند تا "ولگرد"ها را که همان ما کوتوله های محله بودیم، از دور و بر دیوار، تار و مار کنند. این بود که راوی بیچاره، اگر به بالای دیوار می رسید، با بدبختی تکه پاره هایی از عروسی را از روزنه های "تیجیر"، یا از لای دست و پای محافظان، با مکافات تماشا می کرد و بخش هایی از آنچه دیده بود را وصله پینه شده برای ما "پایینی"ها حکایت می کرد. سهم ما ریزه میزه ها از عروسی، بسته به امکانات آن دو سه نفری بود که خود را به بام کشانده بودند؛ روایتی تکه پاره از سوراخ ها و روزنه های "امکانات"! دلمان به همین روایت های تکه پاره و یک خط در میان خوش بود و این لذت دست دوم چهل تکه را به حساب دید خودمان از عروسی، فردا با آب و تاب برای دیگران در مدرسه تعریف می کردیم. لابد بادی هم به غبغب می انداختیم که بعله، در جشن عروسی خواهر یا برادر فلانی، حضور داشته ایم، یعنی جزو بزرگان بوده ایم! "اجازه" داشته ایم و...
برای ما که در حوزه ی زبان فارسی هم "ریزه میزه" و "کوتوله" مانده ایم، آشنایی به ادبیات و هنر جهان در حد همان شنیدن روایت عروسی از پای دیوار است، و مترجمین، حکم همان بر و بچه هایی را دارند که به اعتبار قامت بلندتر، خود را بر سر بام می کشند و از "سوراخ"ها و امکانات مجاز، وصفی از "جشن هنر و ادبیات" جهان برای ما روایت می کنند. ما هم ظاهرن چاره ای جز این نداریم که به آنها اعتماد کنیم و روایت های یک خط در میانشان را به حساب تماشای مستقیم خودمان بگذاریم و به دیگران بنماییم که در میان معرکه حضور داشته ایم، یا داریم. من خواننده چه می دانم آنچه خوانده ام، یا می خوانم به راستی "میلان کوندرا"ست؟ یا روایتی ست سوراخ سوراخ از نگاه مترجمی که از لابلای هزار صافی و مانع، چیزهایی تماشا کرده! آیا با وجودی که اغلب آثار "مارگریت دوراس" به فارسی برگردانده شده، می توانیم با شهامت ادعا کنیم که روایت های شیرین این زن ولنگار و آزاده ی فرانسوی از عشق های ممنوع، از شرق دور تا کوچه پس کوچه های پاریس را به راستی خوانده ایم؟ همان گونه پوست کنده و بی پروا که او روایت کرده است؟ خوب، می پرسم؛ از چاپ و انتشار کتاب یک نویسنده با آن همه نقطه چین و پاراگراف های افتاده، یا "توضیح ناشر" در اول کتاب که یک "مانیفست" بلندبالای اخلاقی و سیاسی و ...، علیه نویسنده ی "هرزه" و "خودفروخته" و "فاسد" است، و محکوم کردن و به دار آویختن او، در حالی که کتابش را بی اجازه چاپ کرده ایم و حق تالیفش را هم نداده ایم، منظور چیست؟
با این همه در این دو دهه ی اخیر، همان ترتیب های اولیه هم دیگر بهم ریخته. حالا نه تنها هرکس با هر قد و قامتی خود را بر سر بام کشانده، بلکه "صاحب عروسی" هم بجای چادر، دیواری دور بام کشیده است. در بلبشو بازار ادبیات، هرکس تا هرجا قدش رسیده خود را به بامی رسانده و از هزارتوی موانع و روزنه های امکانات، چیزی تماشا کرده و حکایتی شکسته بسته و نیم بند برای ما "پایینی ها" تعریف کرده است. اغلب در بازخوانی فارسی شده ی برخی از این "حکایت"ها، از خود می پرسم؛ روایتی که من خوانده ام به راستی همان است که در جشن عروسی گذشته؟ گیرم که نام نویسنده ی نام آوری بر جلد کتابی حک شده باشد، خواندن یک روایت بریده و وصله پینه شده چه دردی از من دوا می کند، جز این که در جمعی خودمانی، چنان از "کوندرا" و "دوراس" بگویم و بحث کنم که انگار خود به جان و تن در متن "حادثه" بوده ام!
مشکل دیگر مسابقه ای ست که اخیرن میان مترجمین در گرفته و گاه، اثری از نویسنده ای صاحب نام، با چند ترجمه به بازار می آید. برخی از مترجمین تازه کار، با آن دست و پاهای بلورین، از درخت سرکه شیره هم بالا می روند و می خواهند راه صد ساله را یک شبه بپیمایند و با ارائه ی یک کتاب، مترجمی صاحب نام شوند. یعنی همان "دور زدن" تاریخ، که پیش از این گفته ام. یعنی دیر آمدن، اما شتاب در زود و جلد رسیدن! خوشبختانه یا بدبختانه برای ارائه ی نمونه، کم نمی آوریم. همین چند وقت پیش ترجمه ی "تس دوربرویل" یکی از معروف ترین آثار "توماس هاردی" نویسنده ی انگلیسی را می خواندم. با اصراری که در ادامه ی خواندن داشتم، تا صد و پنجاه صفحه ی اول با نفس نفس زدن از جاده ی سنگلاخ پر از چاله چوله ی زبانی به اسم "فارسی" گذشتم تا کم کم با زبان مترجم خو گرفتم و نیمه ی دوم رمان را کمی راحت تر از سر گذراندم. با این همه برای آن که قضاوتی زیاد نابجا نکرده باشم، سراغ کتاب های دیگری از این مترجم رفتم؛ "کاری" اثر "تئودور درایزر"، "ماریان و جاسپر" اثر "جورج گیسینگ"، "میدل مارچ" اثر "جورج الیوت" و ... خداوندگارا! این مترجم چه اصراری داشته با این زبان فارسی اش، سراغ کسانی برود که از اتفاق، به انگلیسی نسبتن کهنه و سنگینی می نویسند؟
حتمن لازم نیست مترجم باشی تا بدانی که در کار ترجمه، اضافه بر ده ها نکته ی "باریک تر ز مو"، دو اصل اساسی دخیل است؛ صرف دانستن یک زبان خارجی در سطحی متعالی کافی نیست، بلکه مترجم باید زبانی که به آن ترجمه می کند (در اینجا فارسی) را هم به همان قدرت، و چه بسا شیواتر و رساتر بداند و بنویسد. چرا که نکته ی اساسی، برگرداندن زبان و ریتم و آهنگ اثر نویسنده به نزدیک ترین شکل ممکن، به زبان دوم است. راز کیفیت برتر آثار مترجمینی چون "محمد قاضی"، با وجود انتخاب آثاری از طیف های مختلف، از "سروانتس" تا "سیلونه"، در انتخاب فارسی سلیس و یکدست مترجم است که هم به زبان نویسنده ی اصلی نزدیک است و هم روایت کلاسیک یا مدرن را مستقیم به دل می نشاند. شیرینی و جذابیت کارهای مترجمینی چون "ابوالحسن نجفی"، "نجف دریابندری"، "سروش حبیبی"، "فریدون مجلسی"، "محمود اعتمادزاده" و این اواخر "صالح حسینی" و "عبدالله کوثری" در همین نکته است.
در فرنگ معمولن ناشر، که به بازار کتاب جهان و جامعه ی خودش واقف است، کتاب تازه را بر می گزیند و دنبال مترجم اهل می گردد تا ترجمه را به او سفارش دهد. این "مترجم اهل" کیست؟ وقتی کتابی از نویسنده ای تازه به یک زبان ترجمه می شود، معمولن مترجم دیگری سراغ آن نویسنده نمی رود چرا که همه پذیرفته اند که مترجم اولی تا اندازه ای به ساخت و ساز و کار زبان این نویسنده آشنا شده و نسبت به دیگران، یک گام به حال و هوای روایت نویسنده نزدیک تر است. به همین دلیل اگر ناشری کتاب دیگری از این نویسنده برای ترجمه انتخاب کند، ابتدا سراغ همین مترجم اولیه می رود و در صورتی که او مایل به ترجمه نباشد، با مشورت او و دانشی که به جهان مترجمین دیارش دارد، به سراغ دومی یا سومی می رود. نه این که هرکس به هر سطح از دانش زبانی و ادبی رسیده باشد، به خود اجازه دهد کتابی را برگزیند و ترجمه کند. در این معیار و ارزش گذاری هم نه قانون مدونی هست و نه دولت یا هیچ سازمان دیگری دخالت می کند بلکه این خود مترجمین هستند که به اختیار، به چنین موازینی پای بندند چرا که به درستی ایمان دارند که باید زبان ملی شان از ترجمه های والاتر و بهتری انباشته شود. آنجا مترجم آثار "مارکز" برتر از مترجم آثار یک نویسنده ی گمنام "هلندی" یا "چینی" نیست. ارزش مترجم به کار و زبان اوست، نه به نام نویسنده ای که اثرش را ترجمه کرده. به همین دلیل هم نام مترجم برای خیلی ها ملاک انتخاب کتاب است، همان گونه که در دورانی در زبان فارسی چنین بود. لزومی نداشت کسی "سیلونه" یا "دکترو" یا "دگار" را بشناسد. همین قدر که نام "محمد قاضی"، "نجف دریابندری" یا "ابوالحسن نجفی" روی کتاب بود، چشم بسته کتاب را بر می داشتیم.
تا میزان خسارت یک ترجمه ی نارسا را کمی دقیق تر بررسیده باشم، مثالی بزنم. "اریش فروم"* روانشناس معروفی ست که در آثار و نظریه هایش، بسیاری از نظریه های فروید* و "یونگ"* را مورد تامل قرار داده. شهرت اریش فروم به گستردگی نظرات او در زمینه ی روانشناسی اجتماعی ست و مهم ترین کتابی که او در زمینه ی بسط و گسترش نظریاتش نوشته، "گریز از آزادی"* ست که از اولین نوشته های اوست. به عبارتی کسی که بخواهد با نظریات اریش فروم آشنا شود، ابتدا باید "گریز از آزادی" را بخواند. از قضا همین کتاب، توسط مترجمی گمنام به فارسی برگردانده شده (من چاپ اول این ترجمه را دیده ام و اگر ترجمه های دیگر، یا چاپ های بی نقص تری از همین کتاب، بعدن منتشر شده، بی خبرم). باری، چاپ اول "گریز از آزادی" به فارسی(1363)، متنی ست مغشوش با اشتباهات فاحش انشایی و دستوری و زبانی و چاپی، که اثر را بکلی گنگ و نامفهوم کرده. کافی ست چشمت را ببندی و هر جا از کتاب را باز کنی تا به آنچه عرض می کنم، برسی. گمان نکنم کسی کاری را، حتی اگر تعمیر کفش یا یک اتوی برقی هم باشد، این همه سرسری بگیرد. چشمم را می بندم، صفحه ای را باز می کنم (ص 168، پاراگراف 3: کلمات داخل پرانتز از من است)
"مازوخیسم (خودآزاری) وسیله ای ست برای دستیابی به هدف. کوشش های ناشی از مازوخیسم به هر شکل پدیدار شود هدف از آنها همیشه رهایی از نفس فردی و غرقه ساختن خود است، یا به گفته ی بهتر رهایی از بار آزادی. پی بردن به این هدف در مواردی از کوشش های مازوخیستی که فرد در طلب تسلیم به قدرتی یا کسی دیگر است که احساس می کند تا نیرویی غالب بر او تسلط دارد آسان است"(!)
اول فکر می کنی کلماتی از متن افتاده! یا به صورتی دیگر نوشته شده! نقطه گذاری صحیح نیست، که نیست! نسخه ی چاپی غلط گیری نشده، که نشده! مثل بسیاری بخش های دیگر، سه یا چهار بار، به شکل های مختلف می خوانم. با این همه اما چیزی دستگیرم نمی شود. شاید بگویی خواندن مطالب پیش و بعداز این پاراگراف، به درک مطلب کمک می کند. این را هم بارها آزمایش کردم! آیا خواننده ی علاقمند به جامعه شناسی یا روانشناسی، یا به شخص "اریش فروم"، با خواندن این کتاب، به سراغ ترجمه های دیگر از آثار این نویسنده خواهد رفت؟ (برخی از آثار اریش فروم توسط مترجمین دیگری به فارسی بهتری ترجمه شده)، یا خواهد گفت؛ بهتر است دیگر سراغ این آقای فروم نروم چون دیوانه ای بیش نیست!
در این سال های اخیر مسابقه ی تازه ای هم به مسابقات دیگر افزوده شده و آن این که فارغ التحصیلان کلاس های شبانه ی زبان، منتظر نشسته اند ببینند کدام کتاب در جایی از دنیا جایزه گرفته یا پر فروش است تا فوری کتاب را به دست آورند و به خیال خود "ترجمه" کنند و از این راه به نام و نشانی برسند. مثلن رمان پر فروشی به نام "بادبادک باز"* از خالد خسینی* نویسنده ی افغانی- آمریکایی.(گویا غبرایی هم این کتاب را ترجمه کرده که من ندیده ام) بسیار واژه ها و اصطلاحات ساده در این کتاب هست که اگر مترجم هم نمی دانسته، می توانسته تا سر کوچه شان برود و از اولین افغانی سوال کند. مثلن "قابلی پلو" را که غذای معروف افغانی هاست، "پلوی کابلی" ترجمه کرده است! کتاب دیگری هم هست، به همین اندازه مشهور، از خانم "لاهیری"* نویسنده ی هندی آمریکایی برنده ی جایزه ی "پولیتزر"*، که با نام "همنام"* به فارسی ترجمه شده (احتمالن این یکی هم توسط چند مترجم!).
مثلن، اگرچه یکی از معانی عنوان کتاب، "همنام" می شود، چرا که نام قهرمان داستان، "گوگول"، همنام نویسنده ی روسی ست اما پس از خواندن رمان در می یابی که آنچه نویسنده در نظر داشته، معنایی درونی تر از این واژه بوده، مثلن چیزی در حدود "بخاطر اسم"! مشکل اما به همین مساله ی ساده ختم نمی شود، چرا که سوای تقریبن تمامی نام ها که انگاری با اصرار تمام، اشتباه ترجمه شده، برخی از اسامی خاص که مشهور عام اند نیز، به شکلی دیگر به فارسی برگردانده شده اند. به این چند سطر در ص 125 و 126 توجه کن؛
"... و تاریخچه ی "معماری موگال" را مطالعه می کند و توالی نام های امپراطوران را از حفظ می کند: بابور، همایون... شاه جهان، آورنگزب. در "دژ آگرا" او و خانواده اش از پنجره ی اتاقی که ..." الخ. کافی بود مترجم کمی در مورد اسامی تحقیق می کرد تا بداند که نه در هند، که در هیچ جای جهان چیزی به اسم "معماری موگال" نداریم، بلکه این "معماری مغول" است که بخشی از تاریخ معاصر هند را می سازد و نام امپراطوران معروف به سلسله ی "مغولان هند"، به ترتیب؛ "بابر"*(و نه "بابور")، "همایون"... شاه جهان و "اورنگ زیب"* (و نه "آورنگزب") است! یا کلمه ی "فورت"* اگرچه در انگلیسی "دژ" هم معنی می دهد، اما "دژ" بیشتر یک مفهوم جنگی ست، حال آن که "قلعه" سوای این که مصارف جنگی و دفاعی داشته، شهرکی بوده در درون یک حصار، و عده ای از مردم و رعایای اربابان دوره ی فئودالی هم در آن زندگی می کرده اند. و اصولن آنچه که در هند "فورت" خوانده می شود، بیشتر "قلعه" است. در برخی موارد که زبان انگلیسی، اسامی محلی را تغییر نداده، هنوز کلمه ی "قلعه" در لهجه ی محلی بکار می رود و حتی در خود دهلی "لال کَلَه"* (به لهجه ی محلی) همان "لعل قلعه" یا "قلعه ی سرخ"* است. پس بهتر بود "قلعه ی اگرا" ترجمه می شد، جایی که اورنگ زیب، پدرش را زندانی کرد و در فاصله ای از تاج محل، کنار رود جامنا* (و نه "یامنا") قرار دارد، و ساختمان مشهور، در شهر "آگرا"*، همان "تاج محل"* است، و نه "تاج"! چون در انگلیسی آمریکایی خیلی اسامی را خلاصه می کنند، اما در فارسی کسی نمی داند "تاج" کجاست در حالی که نام "تاج محل" را بسیاری شنیده اند.
البته شاهکارهای بی نظیر دیگری هم در مورد ترجمه ی اسامی هست، مثلن یادتان باشد "لکوربیس"* (ص 159) همان "لو کوربوزیه"* آرشیتکت معروف است که دو سوم جهان با نام او آشنایند! یا در صفحه ی 187 کلمه ی ساده ی "کافه اوله"* که معادل فارسی اش "قهوه با شیر" یا "شیرقهوه" می شود و در تمام قهوه خانه های جهان به نام "کافه اوله" می شناسند، به "قهوه پَرَک" ترجمه شده و در توضیح زیر نویسش آمده؛ "مخلوطی مغذی از برنج و آرد و ذرت و گندم و انواع مغزها و... با طعم قهوه که کمی شیر هم به آن اضافه می کنند"(جل الخالق)! یا نام کوچک "سردار" یا "بهادر" یا نام فامیلی "بَهادری" که در هند و پاکستان و بنگلادش بسیار معمول است، چون در نوشتار "بهادری"* در انگلیسی، دو حرف صدادار "بی" و "اچ" کنار هم آمده، مترجم به ابتکار خود "اچ" را غیر قابل تلفظ تشخیص داده و آن را "بدوری" ترجمه کرده است! یا نام فامیل "معصومدار" به "مازومدار" تبدیل شده، یا معروف ترین محله ی پاریس، محله ی ارزان و دانشجویی که نیمی از مردم دنیا می شناسند و با تلفظ فرانسه اش "کارتیه لاتن"* یا محله ی لاتینی ها آشنا هستند و در بسیاری از رمان ها و داستان ها، نام این محله به همین شکل آمده، در اینجا به "لَتین کوارتر" ترجمه شده است! و بطور کلی جملات و عبارات، اغلب شبیه انشاء شاگرد کلاس سوم ابتدایی ست. حتی افعال هم در جای خود ننشسته اند. نزدیک به شصت مثال فاحش از این ترجمه دارم که ارائه ی یکی از آنها کافی ست تا به کیفیت ترجمه ی یکی از رمان های خوب سال های اخیر جهان، به زبان فارسی، پی ببرید؛
"گوگول به بی روحی پروازهای داخلی عادت ندارد، و به این کابین باریک (الف). تنها ساکی که جمع کرده (ب)، آنقدر کوچک است که بالای سرش جا داده است. مکسین پیشنهاد کرد با او برود، اما قبول نکرد (ج). نمی خواهد با کسی باشد که به سختی پدرش را می شناخته، کسی که فقط یک بار او را دیده بود(د). مکسین تا خیابان نهم با او رفت و در سپیده ی صبح با او آنجا ایستاد(ه). موهایش را شانه نکرده بود، صورتش پر از خواب، و کت و چکمه هایش را روی لباس خانه پوشیده بود(و). از یک عابر بانک چک گرفت (ز)"
(الف) نمی شد نوشت؛ "گوگول به کابین باریک، و بی روحی پروازهای داخلی عادت ندارد"؟ یا
(ب) ساک را در فارسی "جمع می کنند" یا "می بندند"؟ یا
(ج) ما اینجا در هواپیما و همراه "او"(گوگول) هستیم. پس جمله می شود؛ مکسین پیشنهاد کرد با او "بیاید"، یا همراهش "بیاید" یا چیزی شبیه به این، نه "برود"! بعد ادامه می دهد؛ "اما قبول نکرد"! کی قبول نکرد؟ مکسین یا گوگول؟
(د) "نمی خواهد" زمان حال است، در حالی که مکسین در زمان گذشته از گوگول درخواست کرده تا همراهش بیاید و گوگول هم در همان گذشته قبول نکرده است. پس می شود "نمی خواست" یا "نخواست"، و چون از مکسین صحبت می شود که هنوز زنده است، و نه از پدر گوگول که مرده، پس بجای "می شناخته" می شود؛ "می شناخت"! (نمی خواست با کسی باشد که به سختی پدرش را می شناخت)
(ه) این جمله هم می شود؛ مکسین تا خیابان نهم با او "آمد"، نه "رفت"! و جمله ی بعدش می شود؛ "و در سپیده ی صبح، آنجا کنار او بود. (می بینید که جملات مترجم محترم شبیه "بابا نان داد"، یا "دارا انار دارد" است!).
(و) "صورتش پر از خواب" بود، یعنی خواب آلوده بود؟ یا آنطور که ما در فارسی می گوییم؛ هنوز خواب از سرش نپریده بود؟ یا چه؟ این جمله فعل هم که ندارد (صورتش پر از خواب)! پس حتمن فعلش در انتهای جمله ی بعدی آمده! اما جمله ی بعدی؛ "... کت و چکمه هایش را روی لباس خانه پوشیده بود". اولن چکمه را چطوری روی لباس خواب می پوشند؟ و در ثانی، دو جمله را که دنبال هم می خوانیم، فعل مرکب "پوشیده بود" شامل "صورتش پر از خواب" هم می شود؟ یعنی صورتش پر از خواب پوشیده بود؟
(ز) "از یک عابر بانک چک گرفت" یعنی چه؟ منظور ماشین اتومات بانک است؟ اولن حتی اگر "بنیاد زبان و فرهنگ جمهوری" هم این واژه ی "عابربانک" را معادل "بانک اتومات" گذاشته باشد، "فارسی سازی" نکرده. مگر "خودپرداز" چه اشکالی دارد؟ و تازه، چه کسی از "عابر بانک" یا خودپرداز، "چک" می گیرد؟ آیا منظور "از خودپرداز پول نقد کرد" نبوده؟ ...
:مطلب کامل را اینجا بخوانید
http://www.ali-ohadi.com/global/index...
بهمن 1386
Published on July 13, 2009 02:18
July 6, 2009
"عدول" و کسب حلال
طبق دستور قرآن هرکس وامی از کسی می گیرد، باید نویسنده ای (حضور داشته) باشد و مبلغ وام را بنویسد و دو گواه هم باشند تا زیر سند را امضاء کنند تا اگر مشکلی در بازپس دادن وام رخ داد، این دو تن گواه را بیاورند و گواهی بدهند و غائله ختم شود. اما این کار در یک جامعه ی بزرگ مشکل می بود. چرا که اگر دعوایی رخ می داد، پیدا کردن آن دو گواه و نویسنده کار آسانی نبود. از طرف دیگر کمتر کسی حاضر می شد "گواه" باشد، چرا که خود این امر باعث دردسر می بود و گاه به تهدید و کشتن هم می انجامید تا شاهدان واقعه را از بین ببرند. در دوران عباسیان، خلیفه (احتمالن هارون الرشید) خود عده ای را برگزید تا در همه ی وام گرفتن ها و وام پس دادن ها حضور داشته باشند و در جایی هم مثل دفتر، بنشینند که پیدا کردنشان در مواقع لزوم، کار مشکلی نباشد و در محکمه حاضر شوند و گواهی بدهند. به اینها می گفتند "عدول" (جمع عادل).
یکی از خواست های مشروطه طلبان، برقراری "عدلیه" (دادگستری) بود، چرا که مردم از ظلم و جوری که در محاکم شرع و توسط ملاها جاری بود، خسته شده بودند و "عدالتخانه" و "قانون" می خواستند. مشیرالدوله "اصول محکمه"ی فرانسه را به کمک ترجمه ی عربی آن به فارسی برگرداند و برای تصویب به مجلس برد. سید حسن مدرس که نماینده ی علما بود، در مقابل این قانون ایستاد چرا که با این قانون تازه، "محاکم شرع" یکباره از حیز انتفاع خارج می شد و دست "علماء" از یک درآمد هنگفت، کوتاه می شد. گفتند این قانون ضد اسلام است و ضد شریعت است و...از طرف دیگر عدلیه و عدالتخوانه هم قرار بود باشد. برای آن که نه سیخ بسوزد و نه کباب، یک بند هفت ماده ای درست کردند و به این قانون تازه چسباندند، یا به قول احمد کسروی "پینه زدند"! تا در دهن "شرع" (بخوان آخوندها) هم بسته شده باشد. بنابر این هفت ماده، اگر دعوایی در عدلیه مطرح می شد و قاضی حکمی می داد، اما یکی از طرفین دعوا ناراضی بود و شکایت داشت، بایستی پرونده به قاضی شرع فرستاده شود تا ایشان حکم نهایی را بدهد. می شد که همیشه یکی از طرفین ناراضی باشد و پرونده به محکمه ی شرع برود و ... یعنی دادگستری، بی دادگستری. به قول کسروی یک عده پول بگیرند و دم و دستگاهی به اسم عدلیه باشد، اما حکم نهایی را ملاها بدهند تا قدرت از شریعت جعفری گرفته نشود. یعنی آش همان و کاسه همان.
کسروی در مورد "عدول" و عمل کردشان تا پیش از کودتای 1299 داستان ها نوشته. یکی از آنها هم این است که روزی یک بازرگان مشهور تبریزی، سوار بر اسب، قصد سفر داشته که یکی از نیرنگ بازان جلویش را می گیرد و می گوید؛ حالا که سفر می روید، پس آن وام خود را بپردازید. می خواسته اخاذی کند. بازرگان یکه می خورد و می گوید چه وامی؟ من شما را نمی شناسم. طرف هم البته نشانی هایی می دهد که روح بازرگان خبر نداشته. باری، مدعی دست بر نمی دارد و بازرگان هم که مرد ساده ای بوده، ایستادگی می کند و های هوی بپا می شود و مردم جمع می شوند و طرفین را به "محکمه ی شرع" می برند. همین که از در وارد می شوند، یکی از شاگردان محکمه که بجای وکلای امروزی کار می کرده، خودش را به بازرگان می رساند و می گوید؛ می خواهی وکیل شما باشم؟ بازرگان می گوید؛ بله می خواهم. شاگرد محکمه می گوید؛ شرطش این است که تو حرفی نزنی. با این شرط، نزد مجتهد می روند. مدعی طرح دعوی می کند که "این حاجی، فلان مبلغ پول به من بدهکار است و امروز دیدم که می خواهد وام خود را نداده به سفر برود. این بود که جلویش را گرفتم. مجتهد از بازرگان می پرسد؛ چه جوابی داری؟ بازرگان می گوید؛ من وکیل دارم. وکیل می گوید؛ بله آقا، موکل من به این آقا وامدار است ولی این وام را پرداخته و گواهانی هم دارد. بعد هم به حیاط می رود و گواهانی می آورد. بازرگان سخت شگفت زده می پرسد؛ این چه بازی ست؟ من کی به این وامدار بودم؟ کی پرداخته ام؟ گواه کجا بود؟ و در این اندیشه ها بوده که می بیند وکیل برگشت و چهار تن مرد با عمامه و ریش، لب جنبان و تسبیح گردان با خود آورد و گفت؛ شهود حاضرند. گواهان هم یکایک گواهی دادند؛ که بعله، ما بودیم و دیدیم که این حاجی فلان مبلغ پول از بابت دین شرعی خود به این آقای فلان که اینجا حاضر است، تادیه کرد. "مجتهد هم حکم به رد دعوای مدعی می دهد و غائله تمام می شود.
بیرون که می آیند، شاگرد محکمه چهار "پناباد" (واحد پول روسی که در تبریز رایج بوده) طلب می کند. بازرگان هم چهار دهشاهی نقره به او می دهد و او هم یکی دهشاهی نقره به گواهان می دهد. بازرگان می پرسد؛ بنده از شما بسیار خشنودم ولی نمی دانم چرا شما وام گرفتن مرا پذیرفتید، تا بعد پس دادنش را ثابت کنید و شاهد بیاورید و این بند و بساط را راه بیاندازید؟ در حالی که من اصلن وامی نگرفته بودم. شاگرد محکمه می گوید؛ البته حق با شماست. اینها را که با ریش های شانه کرده و عمامه گرد حیاط ایستاده اند و تسبیح می گردانند، می بینید. کارشان این است که گواهی بدهند، و بسته به بزرگی و کوچکی دعوا، مزد می گیرند. سخن اینجاست که اگر من دعوی را نپذیرفته بودم، آن مدعی کار مرا می کرد، یعنی می آمد بیرون و چهارتا از این آقایان را به محکمه می آورد تا گواهی بدهند شما وامدار هستید و نپرداخته اید. این بود که من دعوی را پذیرفتم تا گواه آوردن به گردن ما باشد و دیدید که پیش بردیم! بازرگان می گوید؛ آخر اینها چرا اینجا هستند؟ چرا آقای مجتهد اینها را بیرون نمی راند؟ محکمه شاگرد سری تکان می دهد و می گوید؛ خدا پدرت را بیامرزد. اینها دور و بری های آقا هستند. آقا اگر جایی برود، اینها در جلو و پشت سر آقا راه می روند و ابزار شکوه و بزرگی آقا هستند. چون پولی از خود آقا نمی گیرند، از این راه روزی خود را در می آورند. من هم یکی از همین ها هستم. چیزی که هست من می کوشم به گیر افتاده های خامی مثل شما کمک کنم و روزی خود را از راه "حلال" به دست آورم!
اسفند 1385
زندگانی من
یکی از خواست های مشروطه طلبان، برقراری "عدلیه" (دادگستری) بود، چرا که مردم از ظلم و جوری که در محاکم شرع و توسط ملاها جاری بود، خسته شده بودند و "عدالتخانه" و "قانون" می خواستند. مشیرالدوله "اصول محکمه"ی فرانسه را به کمک ترجمه ی عربی آن به فارسی برگرداند و برای تصویب به مجلس برد. سید حسن مدرس که نماینده ی علما بود، در مقابل این قانون ایستاد چرا که با این قانون تازه، "محاکم شرع" یکباره از حیز انتفاع خارج می شد و دست "علماء" از یک درآمد هنگفت، کوتاه می شد. گفتند این قانون ضد اسلام است و ضد شریعت است و...از طرف دیگر عدلیه و عدالتخوانه هم قرار بود باشد. برای آن که نه سیخ بسوزد و نه کباب، یک بند هفت ماده ای درست کردند و به این قانون تازه چسباندند، یا به قول احمد کسروی "پینه زدند"! تا در دهن "شرع" (بخوان آخوندها) هم بسته شده باشد. بنابر این هفت ماده، اگر دعوایی در عدلیه مطرح می شد و قاضی حکمی می داد، اما یکی از طرفین دعوا ناراضی بود و شکایت داشت، بایستی پرونده به قاضی شرع فرستاده شود تا ایشان حکم نهایی را بدهد. می شد که همیشه یکی از طرفین ناراضی باشد و پرونده به محکمه ی شرع برود و ... یعنی دادگستری، بی دادگستری. به قول کسروی یک عده پول بگیرند و دم و دستگاهی به اسم عدلیه باشد، اما حکم نهایی را ملاها بدهند تا قدرت از شریعت جعفری گرفته نشود. یعنی آش همان و کاسه همان.
کسروی در مورد "عدول" و عمل کردشان تا پیش از کودتای 1299 داستان ها نوشته. یکی از آنها هم این است که روزی یک بازرگان مشهور تبریزی، سوار بر اسب، قصد سفر داشته که یکی از نیرنگ بازان جلویش را می گیرد و می گوید؛ حالا که سفر می روید، پس آن وام خود را بپردازید. می خواسته اخاذی کند. بازرگان یکه می خورد و می گوید چه وامی؟ من شما را نمی شناسم. طرف هم البته نشانی هایی می دهد که روح بازرگان خبر نداشته. باری، مدعی دست بر نمی دارد و بازرگان هم که مرد ساده ای بوده، ایستادگی می کند و های هوی بپا می شود و مردم جمع می شوند و طرفین را به "محکمه ی شرع" می برند. همین که از در وارد می شوند، یکی از شاگردان محکمه که بجای وکلای امروزی کار می کرده، خودش را به بازرگان می رساند و می گوید؛ می خواهی وکیل شما باشم؟ بازرگان می گوید؛ بله می خواهم. شاگرد محکمه می گوید؛ شرطش این است که تو حرفی نزنی. با این شرط، نزد مجتهد می روند. مدعی طرح دعوی می کند که "این حاجی، فلان مبلغ پول به من بدهکار است و امروز دیدم که می خواهد وام خود را نداده به سفر برود. این بود که جلویش را گرفتم. مجتهد از بازرگان می پرسد؛ چه جوابی داری؟ بازرگان می گوید؛ من وکیل دارم. وکیل می گوید؛ بله آقا، موکل من به این آقا وامدار است ولی این وام را پرداخته و گواهانی هم دارد. بعد هم به حیاط می رود و گواهانی می آورد. بازرگان سخت شگفت زده می پرسد؛ این چه بازی ست؟ من کی به این وامدار بودم؟ کی پرداخته ام؟ گواه کجا بود؟ و در این اندیشه ها بوده که می بیند وکیل برگشت و چهار تن مرد با عمامه و ریش، لب جنبان و تسبیح گردان با خود آورد و گفت؛ شهود حاضرند. گواهان هم یکایک گواهی دادند؛ که بعله، ما بودیم و دیدیم که این حاجی فلان مبلغ پول از بابت دین شرعی خود به این آقای فلان که اینجا حاضر است، تادیه کرد. "مجتهد هم حکم به رد دعوای مدعی می دهد و غائله تمام می شود.
بیرون که می آیند، شاگرد محکمه چهار "پناباد" (واحد پول روسی که در تبریز رایج بوده) طلب می کند. بازرگان هم چهار دهشاهی نقره به او می دهد و او هم یکی دهشاهی نقره به گواهان می دهد. بازرگان می پرسد؛ بنده از شما بسیار خشنودم ولی نمی دانم چرا شما وام گرفتن مرا پذیرفتید، تا بعد پس دادنش را ثابت کنید و شاهد بیاورید و این بند و بساط را راه بیاندازید؟ در حالی که من اصلن وامی نگرفته بودم. شاگرد محکمه می گوید؛ البته حق با شماست. اینها را که با ریش های شانه کرده و عمامه گرد حیاط ایستاده اند و تسبیح می گردانند، می بینید. کارشان این است که گواهی بدهند، و بسته به بزرگی و کوچکی دعوا، مزد می گیرند. سخن اینجاست که اگر من دعوی را نپذیرفته بودم، آن مدعی کار مرا می کرد، یعنی می آمد بیرون و چهارتا از این آقایان را به محکمه می آورد تا گواهی بدهند شما وامدار هستید و نپرداخته اید. این بود که من دعوی را پذیرفتم تا گواه آوردن به گردن ما باشد و دیدید که پیش بردیم! بازرگان می گوید؛ آخر اینها چرا اینجا هستند؟ چرا آقای مجتهد اینها را بیرون نمی راند؟ محکمه شاگرد سری تکان می دهد و می گوید؛ خدا پدرت را بیامرزد. اینها دور و بری های آقا هستند. آقا اگر جایی برود، اینها در جلو و پشت سر آقا راه می روند و ابزار شکوه و بزرگی آقا هستند. چون پولی از خود آقا نمی گیرند، از این راه روزی خود را در می آورند. من هم یکی از همین ها هستم. چیزی که هست من می کوشم به گیر افتاده های خامی مثل شما کمک کنم و روزی خود را از راه "حلال" به دست آورم!
اسفند 1385
زندگانی من
Published on July 06, 2009 02:51
June 17, 2009
"نیچه نه! فقط بگو: مشد اسماعیل"
این "فرامرز پیلارام" کیست؟ نقاش بوده یا مجسمه ساز یا جاسوس، یا چه؟ گویا تاریخ هنر هم درس می داده. یک هفته بعد از انقلاب، ناگهان به چند تن از شاگردان آقای پیلارام الهام می شود که استادشان "ضد انقلاب" است. آن وقت آقای فرامرز پیلارام را محاکمه می کنند! بعد هم کارهایش را پیش رویش آتش می زنند! پس تا آنجا معلوم شده آقای فرامرز پیلارام، هرکس و هر کاره ای که بوده، برای چند تن از شاگردانش ضد انقلاب هم بوده! حالا باید دید؛ چند نفر مثل آقای فرامرز پیلارام اند؟ یا بوده اند؟ چند نفر نقاشی می کنند، چند نفر تاریخ هنر تدریس می کنند و ... خب، اگر این طوری پیش برویم، نود در صد آدم ها ضد انقلاب می شوند! خیلی هاشان هم یه جورایی فقط "نقاش" اند، یا ...! این دیگر غیرقابل تحمل است که خیلی ها کارهایی می کنند که "ما" خوشمان نمی آید!
دنبال چیزی می گردم که بخوانم تا پلک هایم سنگین شوند. از چند کتابی که روی میز کنار تختم افتاده، یکی را بر می دارم؛ "نیچه نه! فقط بگو: مشد اسماعیل"! مولف کتاب هم شخصی ست به اسم "پرویز کلانتری"! این آقای کلانتری هم انگار نقاش است، یا بوده؟ فکر می کنم چند تابلو هم از این آقای کلانتری دیده باشم. حالا رفته نویسنده شده! اسم فامیلش که ضد انقلاب است! بعد هم کتابش در مورد همکاران نقاش، هنرمند و نویسنده... "نیچه"؟ و "مشد اسماعیل"؟ این دیگر چه عنوانی ست آقای کلانتری برای کتابش انتخاب کرده؟ مشد اسماعیل باید همان سرایدار کارگاه های هنر دانشکده ی هنرهای زیبا باشد، نه؟ بزهای مشد اسماعیل را همه می شناسند. سال ها در مرحوم پارک جمشیدیه می چریدند! حالا که پارک جمشیدیه نیست، بزهای مشداسماعیل کجا می چرند؟ در چمن همسایه؟ کسی که بزهایش در پارک جمشیدیه، بالای نیاوران می چریده اند، حتمن ضد انقلاب بوده، گیرم اسمش مشد اسماعیل باشد! لابد می خواسته رد گم کند، همان طور که آقای کلانتری نقاش، رفته نویسنده شده. "چشم خدا"ی مشد اسماعیل را هم در "خانه ی هنرمندان" نصب کرده اند. لابد پرویز کلانتری در کتابش راجع به محاکمه ی مشد اسماعیل و بزهایش هم نوشته. شاید مشد اسماعیل، ساکن یکی از کوچه های بازارچه ی "سیداسماعیل"، همسایه ی نیچه بوده! این هم یک دلیل دیگر برای ضد انقلابی بودن مشد اسماعیل، یا نیچه، یا هردو! حتمن یک روز کسی دور و اطراف "سید اسماعیل" دنبال "نیچه" می گشته، که اتفاقی بر می خورد به مشداسماعیل؛ "نیچه نه! فقط بگو: مشد اسماعیل"!
نقاش سابق پرویز کلانتری نوشته فرامرز پیلارام ... یک بار هم چند تابلو از این آقای پیلارام را در "تالار قندریز" دیده ام! یکی از شاگردانش، دختری چشم آبی، گفت که عاشق آقای فرامرز پیلارام است. به گمانم خودش را هم دیدم، مرد خوش قیافه ای بود. می شد فهمید چرا آن "چشم آبی" و شاید خیلی از دختران دیگر کلاس، عاشق آقای فرامرز پیلارام بوده اند. دختر چشم آبی از رفتار آرام و دانش وسیع فرامرز پیلارام، تعریف ها می کرد. ظاهرن "چشم آبی" نمی دانسته که فرامرز پیلارام، ضد انقلاب است. یک هفته بعد از انقلاب، چند تا از شاگردان پسر کلاس آقای پیلارام، او را در یکی از کلاس های دانشکده محاکمه می کنند! چون بهشان الهام شده که استاد خوش تیپشان ضد انقلاب است! بیخود نمی گفتند که "خوش تیپی" بلای جان است! تازه آقای پیلارام نقاش هم بوده، پس حتمن ضد انقلاب بوده! ولی شاگردان آقای پیلارام، که شاگرد دانشکده ی الهیات نبوده اند، هان؟ آنها هم در کلاس آقای پیلارام نقاشی می کرده اند، یعنی دوره ی "ضد انقلابی گری" می دیده اند. محاکمه ی آقای پیلارام هم فقط یک "کارآموزی" بوده، داشته اند تمرین می کرده اند. بعد هم برای خوشمزگی کارهای آقای پیلارام را آتش می زنند. این است که آقای پیلارام دیگر "نقاش" نبوده، چون "نقاشی" نداشته! پس از دانشگاه اخراج می شود. این را نقاش سابق پرویز کلانتری نوشته. آقای کلانتری که بیمار نبوده، لابد آقای پیلارام محاکمه شده، نقاشی هایش به "جهنم"، از دانشگاه اخراج شده. درست است که آقای کلانتری نقاش است، ولی در این اتفاقات دستی نداشته تا بگوییم به آقای پیلارام حسادت می کرده. او فقط "وقایع نگاری" کرده، راوی بوده؛ راوی پیلارام، نقاشی هایش، دختر چشم آبی و بقیه ی قضایا. آقای کلانتری این را هم نوشته که آقای فرامرز پیلارام، چهار سال بعد، جایی در شمال داشته رانندگی می کرده (لابد مسافرکشی می کرده) که سکته می کند. سرش روی فرمان اتومبیل می افتد و بوق می زند و... وقتی مردم جمع می شوند، آقای پیلارام پشت فرمان اتومبیل تمام کرده بوده، "دار" فانی را وداع کرده و رفته همانجا که نقاشی هایش چهار سال قبل رفته بوده اند. لابد هیچ کدام از این مردمی هم که آنجا جمع شده بودند، نمی دانسته اند که این آقایی که سرش روی فرمان است، چهار سال قبل، ضد انقلاب بوده! این طوری شده که آقای فرامرز پیلارام که نقاش بوده، تاریخ هنر هم درس می کرده، و خوش تیپ هم بوده، با سوابق "ضد انقلابی" فوت می کند. اول چند دانشجو به جرم ضد انقلابی بودن، در یکی از کلاس های دانشکده محاکمه اش می کنند، بعد هم از دانشگاه اخراج می شود. لابد چهار سال هم بیکار و سرگردان و پریشان بوده و یک روز هم در شمال سکته می کند. بهترین دلیل ضد انقلابی بودن آقای پیلارام؛ سکته، آن هم وسط خیابان. همان جا که همه ی ما هستیم، رانندگی می کنیم، دوچرخه سواری می کنیم، تفریح می کنیم، با دوستمان ساندویچ کل می زنیم، نوشابه ی غیرالکلی می خوریم، و به همه چیز فکر می کنیم بجز این که آقای فرامرز پیلارام در چند قدمی ما سکته کرده، فقط اعصابمان خط خطی می شود که چرا این یارو "بوق" می زند! از کجا باید بدانیم که فرامرز پیلارام ضد انقلاب بوده، چهار سال بیکار بوده، لابد پول هم نداشته، چون نقاشی حرام بوده، پس دنبال کار می گشته، و... اصلن تاریخ هنر مال خره! از بدشانسی های آقای پیلارام، یکی هم خوش تیپی اش بوده. همین باعث می شده دخترها از او خوششان بیاید، و... امان از این خوش تیپی که بلای جان ما شده! و باعث می شود آقای فرامرز پیلارام و خیلی های دیگر ضد انقلاب بشوند، سکته کنند، بوق بزنند و بمیرند!
بدی دیگر آقای پیلارام این بوده که نمی دانسته ما مردم، همه مان قانون گزاریم، مجری قانونیم، اصلن خود "قانون"ایم، قاضی و دادگاهیم، محاکمه می کنیم، محکوم می کنیم، دار می زنیم و خودمان هم کفن و دفن می کنیم و دست هایمان را می شوییم و می رویم دنبال کار و زندگی مان. از این دادگاه به دادگاه بعدی. چون موظفیم همه را محاکمه کنیم. کسی نباید از قلم بیافتد؛ من، شما، شاگردهای آقای فرامرز پیلارام، همه ی آنها که در خیابان دور اتومبیل پیلارام ایستاده ایم یا از کنارش رد می شویم، حتی آنهایی که مثل من فرامرز پیلارام را نمی شناسند اما از روی سادگی و بی هیچ غرض و مرضی از فرامرز پیلارام خوششان نمی آید. چون دخترهای چشم آبی از آقای پیلارام خوششان می آید. همه ش زیر سر این "چشم آبی"هاست. ما از روی دلسوزی آقای پیلارام را که دچار بیماری شده، معالجه، یا محاکمه می کنیم، آثارش را آتش می زنیم، از دانشگاه اخراجش می کنیم تا برود شمال سکته کند و بقیه ی قضایا. و ما هم چنان در خیابان های زندگی راه می رویم، بی آن متوجه باشیم ماشین هایی هستند که بوق می زنند، و راننده هایی که روی فرمان اتومبیلشان سکته می کنند. این طوری می شود که همه مان آقای پیلارام را فراموش می کنیم. زندگی ست دیگر!
نیچه و مشد اسماعیل و پرویز کلانتری را توی قفسه می گذارم، چراغ را خاموش می کنم و سرم را روی بالش تکیه می دهم. در یک خیابان، میان جمعیتی ان-بوه گیر افتاده ام. خیلی ها صورت ندارند. بعضی ها پیراهنی به تن دارند که رویش نوشته؛ "مرگ بر پیلارام"! از یکی می پرسم؛ شما آقای پیلارام را می شناسید؟ می گوید؛ همان ضد انقلابه؟ البته که می شناسم. همه می شناسندش. می پرسم شما چطور فهمیدید آقای فرامرز پیلارام ضد انقلابه؟ می گوید؛ بههه! آقا را باش، همه می گویند. مردم که مرض ندارند. حتمن یک چیزی هست که می گویند. می پرسم؛ نظر خود آقای پیلارام چیه؟ می گوید؛ مهم نیست. نظر یک ضد انقلاب به چه درد ما می خورد؟ خانمی که "آسمان در چشم هایش تخم گذاشته"، می گوید من آقای پیلارام را می شناسم. آدم فهمیده و با اطلاعی بود. به ما تاریخ هنر درس می داد... آقای اولی می گوید برو خواهر حجابت را درست کن...
این روزها ضد انقلاب از در و دیوار بالا می رود، خیلی ها نقاشی می کنند. مثل یک بیماری مسری، واگیر دارد. وقتی کسی به ویروس ضد انقلاب دچار شد، یک محله را آلوده می کند، حتی اگر نقاشی هم نکند، تاریخ هنر هم درس ندهد، باید محاکمه و معالجه شود، و "اخراج باید گردند"! تمام نقاشانی که من دوستشان ندارم، و نقاش هایی که مرا دوست ندارند، همه ضد انقلاب اند و باید بروند بوق بزنند، در شمال یا جنوب، فرقی نمی کند! خوابم نمی برد. از دست این آقای فرامرز پیلارام! این آقای پرویز کلانتری هم بیکار بوده ها! لابد از ترسش نقاشی را کنار گذاشته، و نویسنده شده. نویسنده ی سابقن نقاش، اخراج باید گردد، اعدام باید گردد، نابود باید گردد،...
جمعه 12 خرداد 1385
نیچه نه فقط بگو مشد اسماعیل
دنبال چیزی می گردم که بخوانم تا پلک هایم سنگین شوند. از چند کتابی که روی میز کنار تختم افتاده، یکی را بر می دارم؛ "نیچه نه! فقط بگو: مشد اسماعیل"! مولف کتاب هم شخصی ست به اسم "پرویز کلانتری"! این آقای کلانتری هم انگار نقاش است، یا بوده؟ فکر می کنم چند تابلو هم از این آقای کلانتری دیده باشم. حالا رفته نویسنده شده! اسم فامیلش که ضد انقلاب است! بعد هم کتابش در مورد همکاران نقاش، هنرمند و نویسنده... "نیچه"؟ و "مشد اسماعیل"؟ این دیگر چه عنوانی ست آقای کلانتری برای کتابش انتخاب کرده؟ مشد اسماعیل باید همان سرایدار کارگاه های هنر دانشکده ی هنرهای زیبا باشد، نه؟ بزهای مشد اسماعیل را همه می شناسند. سال ها در مرحوم پارک جمشیدیه می چریدند! حالا که پارک جمشیدیه نیست، بزهای مشداسماعیل کجا می چرند؟ در چمن همسایه؟ کسی که بزهایش در پارک جمشیدیه، بالای نیاوران می چریده اند، حتمن ضد انقلاب بوده، گیرم اسمش مشد اسماعیل باشد! لابد می خواسته رد گم کند، همان طور که آقای کلانتری نقاش، رفته نویسنده شده. "چشم خدا"ی مشد اسماعیل را هم در "خانه ی هنرمندان" نصب کرده اند. لابد پرویز کلانتری در کتابش راجع به محاکمه ی مشد اسماعیل و بزهایش هم نوشته. شاید مشد اسماعیل، ساکن یکی از کوچه های بازارچه ی "سیداسماعیل"، همسایه ی نیچه بوده! این هم یک دلیل دیگر برای ضد انقلابی بودن مشد اسماعیل، یا نیچه، یا هردو! حتمن یک روز کسی دور و اطراف "سید اسماعیل" دنبال "نیچه" می گشته، که اتفاقی بر می خورد به مشداسماعیل؛ "نیچه نه! فقط بگو: مشد اسماعیل"!
نقاش سابق پرویز کلانتری نوشته فرامرز پیلارام ... یک بار هم چند تابلو از این آقای پیلارام را در "تالار قندریز" دیده ام! یکی از شاگردانش، دختری چشم آبی، گفت که عاشق آقای فرامرز پیلارام است. به گمانم خودش را هم دیدم، مرد خوش قیافه ای بود. می شد فهمید چرا آن "چشم آبی" و شاید خیلی از دختران دیگر کلاس، عاشق آقای فرامرز پیلارام بوده اند. دختر چشم آبی از رفتار آرام و دانش وسیع فرامرز پیلارام، تعریف ها می کرد. ظاهرن "چشم آبی" نمی دانسته که فرامرز پیلارام، ضد انقلاب است. یک هفته بعد از انقلاب، چند تا از شاگردان پسر کلاس آقای پیلارام، او را در یکی از کلاس های دانشکده محاکمه می کنند! چون بهشان الهام شده که استاد خوش تیپشان ضد انقلاب است! بیخود نمی گفتند که "خوش تیپی" بلای جان است! تازه آقای پیلارام نقاش هم بوده، پس حتمن ضد انقلاب بوده! ولی شاگردان آقای پیلارام، که شاگرد دانشکده ی الهیات نبوده اند، هان؟ آنها هم در کلاس آقای پیلارام نقاشی می کرده اند، یعنی دوره ی "ضد انقلابی گری" می دیده اند. محاکمه ی آقای پیلارام هم فقط یک "کارآموزی" بوده، داشته اند تمرین می کرده اند. بعد هم برای خوشمزگی کارهای آقای پیلارام را آتش می زنند. این است که آقای پیلارام دیگر "نقاش" نبوده، چون "نقاشی" نداشته! پس از دانشگاه اخراج می شود. این را نقاش سابق پرویز کلانتری نوشته. آقای کلانتری که بیمار نبوده، لابد آقای پیلارام محاکمه شده، نقاشی هایش به "جهنم"، از دانشگاه اخراج شده. درست است که آقای کلانتری نقاش است، ولی در این اتفاقات دستی نداشته تا بگوییم به آقای پیلارام حسادت می کرده. او فقط "وقایع نگاری" کرده، راوی بوده؛ راوی پیلارام، نقاشی هایش، دختر چشم آبی و بقیه ی قضایا. آقای کلانتری این را هم نوشته که آقای فرامرز پیلارام، چهار سال بعد، جایی در شمال داشته رانندگی می کرده (لابد مسافرکشی می کرده) که سکته می کند. سرش روی فرمان اتومبیل می افتد و بوق می زند و... وقتی مردم جمع می شوند، آقای پیلارام پشت فرمان اتومبیل تمام کرده بوده، "دار" فانی را وداع کرده و رفته همانجا که نقاشی هایش چهار سال قبل رفته بوده اند. لابد هیچ کدام از این مردمی هم که آنجا جمع شده بودند، نمی دانسته اند که این آقایی که سرش روی فرمان است، چهار سال قبل، ضد انقلاب بوده! این طوری شده که آقای فرامرز پیلارام که نقاش بوده، تاریخ هنر هم درس می کرده، و خوش تیپ هم بوده، با سوابق "ضد انقلابی" فوت می کند. اول چند دانشجو به جرم ضد انقلابی بودن، در یکی از کلاس های دانشکده محاکمه اش می کنند، بعد هم از دانشگاه اخراج می شود. لابد چهار سال هم بیکار و سرگردان و پریشان بوده و یک روز هم در شمال سکته می کند. بهترین دلیل ضد انقلابی بودن آقای پیلارام؛ سکته، آن هم وسط خیابان. همان جا که همه ی ما هستیم، رانندگی می کنیم، دوچرخه سواری می کنیم، تفریح می کنیم، با دوستمان ساندویچ کل می زنیم، نوشابه ی غیرالکلی می خوریم، و به همه چیز فکر می کنیم بجز این که آقای فرامرز پیلارام در چند قدمی ما سکته کرده، فقط اعصابمان خط خطی می شود که چرا این یارو "بوق" می زند! از کجا باید بدانیم که فرامرز پیلارام ضد انقلاب بوده، چهار سال بیکار بوده، لابد پول هم نداشته، چون نقاشی حرام بوده، پس دنبال کار می گشته، و... اصلن تاریخ هنر مال خره! از بدشانسی های آقای پیلارام، یکی هم خوش تیپی اش بوده. همین باعث می شده دخترها از او خوششان بیاید، و... امان از این خوش تیپی که بلای جان ما شده! و باعث می شود آقای فرامرز پیلارام و خیلی های دیگر ضد انقلاب بشوند، سکته کنند، بوق بزنند و بمیرند!
بدی دیگر آقای پیلارام این بوده که نمی دانسته ما مردم، همه مان قانون گزاریم، مجری قانونیم، اصلن خود "قانون"ایم، قاضی و دادگاهیم، محاکمه می کنیم، محکوم می کنیم، دار می زنیم و خودمان هم کفن و دفن می کنیم و دست هایمان را می شوییم و می رویم دنبال کار و زندگی مان. از این دادگاه به دادگاه بعدی. چون موظفیم همه را محاکمه کنیم. کسی نباید از قلم بیافتد؛ من، شما، شاگردهای آقای فرامرز پیلارام، همه ی آنها که در خیابان دور اتومبیل پیلارام ایستاده ایم یا از کنارش رد می شویم، حتی آنهایی که مثل من فرامرز پیلارام را نمی شناسند اما از روی سادگی و بی هیچ غرض و مرضی از فرامرز پیلارام خوششان نمی آید. چون دخترهای چشم آبی از آقای پیلارام خوششان می آید. همه ش زیر سر این "چشم آبی"هاست. ما از روی دلسوزی آقای پیلارام را که دچار بیماری شده، معالجه، یا محاکمه می کنیم، آثارش را آتش می زنیم، از دانشگاه اخراجش می کنیم تا برود شمال سکته کند و بقیه ی قضایا. و ما هم چنان در خیابان های زندگی راه می رویم، بی آن متوجه باشیم ماشین هایی هستند که بوق می زنند، و راننده هایی که روی فرمان اتومبیلشان سکته می کنند. این طوری می شود که همه مان آقای پیلارام را فراموش می کنیم. زندگی ست دیگر!
نیچه و مشد اسماعیل و پرویز کلانتری را توی قفسه می گذارم، چراغ را خاموش می کنم و سرم را روی بالش تکیه می دهم. در یک خیابان، میان جمعیتی ان-بوه گیر افتاده ام. خیلی ها صورت ندارند. بعضی ها پیراهنی به تن دارند که رویش نوشته؛ "مرگ بر پیلارام"! از یکی می پرسم؛ شما آقای پیلارام را می شناسید؟ می گوید؛ همان ضد انقلابه؟ البته که می شناسم. همه می شناسندش. می پرسم شما چطور فهمیدید آقای فرامرز پیلارام ضد انقلابه؟ می گوید؛ بههه! آقا را باش، همه می گویند. مردم که مرض ندارند. حتمن یک چیزی هست که می گویند. می پرسم؛ نظر خود آقای پیلارام چیه؟ می گوید؛ مهم نیست. نظر یک ضد انقلاب به چه درد ما می خورد؟ خانمی که "آسمان در چشم هایش تخم گذاشته"، می گوید من آقای پیلارام را می شناسم. آدم فهمیده و با اطلاعی بود. به ما تاریخ هنر درس می داد... آقای اولی می گوید برو خواهر حجابت را درست کن...
این روزها ضد انقلاب از در و دیوار بالا می رود، خیلی ها نقاشی می کنند. مثل یک بیماری مسری، واگیر دارد. وقتی کسی به ویروس ضد انقلاب دچار شد، یک محله را آلوده می کند، حتی اگر نقاشی هم نکند، تاریخ هنر هم درس ندهد، باید محاکمه و معالجه شود، و "اخراج باید گردند"! تمام نقاشانی که من دوستشان ندارم، و نقاش هایی که مرا دوست ندارند، همه ضد انقلاب اند و باید بروند بوق بزنند، در شمال یا جنوب، فرقی نمی کند! خوابم نمی برد. از دست این آقای فرامرز پیلارام! این آقای پرویز کلانتری هم بیکار بوده ها! لابد از ترسش نقاشی را کنار گذاشته، و نویسنده شده. نویسنده ی سابقن نقاش، اخراج باید گردد، اعدام باید گردد، نابود باید گردد،...
جمعه 12 خرداد 1385
نیچه نه فقط بگو مشد اسماعیل
Published on June 17, 2009 01:59
April 26, 2009
گفتند فسانه ای و در خواب شدند *
امین مالوف، زاده ی بیروت، عرب زبان کاتولیک، ساکن فرانسه، روزنامه نگار و نویسنده ای ست که اغلب رمان هایش مبنای تاریخی دارند. او هم مانند "امبرتو اکو" واقعیت های تاریخی را به شکلی اعجاب آور با خیال و اندیشه های فلسفی می آمیزد. با وجودی که وقایع رمان تازه ی مالوف، "سمرقند" (1988)، با تاریخ واقعی تفاوت بسیار دارد اما میزان اطلاعات "مالوف" از تاریخ و فرهنگ گذشته و معاصر ایران شگفت انگیز است. این که مالوف چگونه واقعیت و تخیل را بهم آمیخته و زمین و زمان را بهم دوخته تا به چنین نتایجی از اوضاع اجتماعی ایران برسد، نشانه ی دید تیزبین او نسبت به اوضاع تاریخی و اجتماعی خاورمیانه، و اگاهی او به ریشه های عمیق مذهب و سنت در جامعه ی ماست! نگاه نقاد مالوف به تاریخ اندیشه ی اجتماعی و سیاسی ایران، سرشار از تحسین و احترام است!
"بنجامین عمر لزاژ" (Benjamin Omar Lesage)
یک آمریکایی فرانسوی، راوی سرنوشت دست نوشته ی خیام، از قرن یازده تا ابتدای قرن بیستم میلادی ست. در فصل اول، خیام 24 ساله (1072 میلادی) در میدان بارفروشان شهر سمرقند، مشاهده می کند گروهی مهاجم به فرمان یک طلبه، پیرمردی را به جرم شاگردی بوعلی سینا، کتک می زنند. خیام بر سر مهاجمان فریاد می کشد. او طلبه جوان معترض را می شناسد. طلبه با نفرت می پرسد؛ تو شاعر این رباعی هستی؟؛
ابریق می مرا شکستی ربی / بر من در عیش را ببستی ربی
من می خورم و تو می کنی بدمستی / خاکم به دهان، مگر تو مستی ربی؟
کار مشاجره به ابوطاهر، قاضی القضات شهر کشیده می شود. ابوطاهر طلبه ی شاکی را از دیوان عدالت بیرون می اندازد و از عمر می پرسد؛ آیا آنطور که مشهور است، تو منکر خداوندی؟ خیام می گوید؛ من از آن گروه مردمان نیستم که ایمانشان از روی وحشت از معاد، و نمازشان به خاک افتادن است. نماز من شگفتی در برابر مغز گرسنه ی انسان برای دانش، قلب تشنه اش برای عشق، و حس زیبایش به کمال است. ابوطاهر او را نصیحت می کند که با این هوشمندی و هنر در کلام، و عشق به لذت و زندگی که در تو هست، اگر می خواهی چشم و گوش و زبانت سالم بمانند، فراموش کن که چشم و گوش و زبان داری! دفترچه ای به او می دهد و سفارش می کند؛ اشعارت را در این دفترچه ثبت کن. سپس ابوطاهر خیام را به دربار نصر سامانی می برد. آنجا با شاعره ای به نام "جهان" آشنا می شود که از آن پس به عنوان معشوقه و همراز خیام، همراه اوست. ترکان سلجوقی بر آسیای میانه مسلط شده اند، الب ارسلان کشته شده، و ابوطاهر که مامور ارسال پیام تسلیت سامانیان به دربار سلجوقی ست، خیام را با خود به دربار ملکشاه می برد. آنجا خواجه نظام الملک وزیر، در گوش خیام می گوید؛ سال آینده در چنین روزی در اصفهان به خدمت من بیا! سال بعد، خیام سر راه اصفهان، با طلبه ی جوانی به نام حسن فرزند صباح، آشنا می شود و در می یابد که حسن تمام کتب مربوط به ادیان و فلسفه و تاریخ و نجوم را خوانده. می پرسد با این همه دانش می خواهی چه کنی؟ حسن قصد دارد در اصفهان به خدمت نظام الملک برود. وقتی خواجه به خیام می گوید؛ خداوند، قدرت را به خلیفه داده، خلیفه آن را به سلطان ترک بخشیده و سلطان آن را به من سپرده است. می خواهم قدرتمندترین، ثروتمندترین، و منظم ترین دولت جهان را در فلات ایران پایه بگذارم. در مقابل واگذاری قصری زیبا، ده هزار دینار مقرری سالیانه و بنای رصد خانه ای بزرگ، از خیام می خواهد ریاست سازمان اطلاعاتی امپراتوری را بپذیرد. خیام فرصت می خواهد، به میخانه می رود، و مدتی دراز، می نوشد و زمزمه می کند. شب وقتی به خانه می رسد، تصمیم خود را گرفته؛ پیشنهاد خواجه را رد خواهد کرد! خواجه از پاسخ خیام متاثر می شود. خیام، حسن صباح را پیشنهاد می کند. خواجه از یک "شیعه ی امامیه" زاده ی قم بیم دارد! می گوید؛ برخی در بین بهترین همکاران من پیروان علی هستند، ارامنه و یهودیان هم بسیارند اما تنها به اسماعیلیه سوء ظن دارم. به حسن می گوید؛ شاهزاده ای که با دانشمندان معاشرت دارد، بهترین شاهزاده است. حسن می گوید؛ و دانشمندی که با شاهزادگان می نشیند، بدترین دانشمندان است! حسن به خدمت نظام الملک در می آید، و کم کم تلاش می کند خواجه را برکنار کند اما تلاش او نزد ملکشاه کارگر نمی شود، تصمیم به قتل حسن می گیرد. با وساطت خیام، حسن نجات می یابد اما به جایی دور تبعید می شود.
هفت سال بعد، "جهان" معشوقه ی خیام، ندیمه ی ترکان خاتون، همسر ملکشاه شده، و خیام دوران خوش زندگی را می گذراند. زمان به تقویم خیامی تبدیل شده (458 هجری). حسن بصورت درویشی به ملاقات خیام می آید. حسن معتقد است که مردم آماده ی مبارزه اند. ارتشی به نام فرقه ی حشیشیون یا "قاتلین" (Assasins)
به رهبری حسن تشکیل شده. ماموران خفیه ی حسن، به نام فدایی همه جا هراس می افکنند. نظام الملک از اولین قربانیان این فدائیان است. افسران "نظامیه"، به انتقام قتل خواجه، سی و پنج روز بعد، ملکشاه را زهر می دهد، سرزمین به دست ترکان خاتون می افتد. حسن می گوید ما تنها برای عبرت دیگران، اجرا کنندگان حکم اعدام هستیم. فدایی با مرگ شجاعانه، تحسین خلق را بر می انگیزد. وفاداران خواجه نیز، بی سر و صدا در کار ترور افراد اند. "وارتان ارمنی" یکی از آنهاست که نیم شبی به خیام خبر می دهد که هواداران خواجه، پسر ملکشاه را از زندان آزاد کرده اند، ترکان خاتون و ندیمه اش "جهان" را کشته اند، و خیام را پنهانی از اصفهان خارج می کند. فدائیان بی باک، همه جا مرگ می آفرینند. سلاطین و امیران و وزیران دور و بر خود محافظان زورمند گماشته اند اما اگر محافظی از فدائیان اسماعیلی باشد، چه؟ حسن به خیام می نویسد؛ چرا به الموت نمی آیی که آرامش بیابی؟ کتابخانه ی بزرگ الموت با کمیاب ترین نوشته های عالم در اختیار توست. خیام که اینک شصت و سه ساله است، همراه وارتان در مرو زندگی می کند و به تقاضای سلطان در مجالس بحث و گفت و گو شرکت می کند؛ آیا کائنات را می شد بهتر از این آفرید؟ آن که بگوید؛ "آری"، کافر است چرا که مدعی شده خدا در ساختن جهان کوشش کافی نکرده. آن که بگوید؛ "نه" نیز کافر محسوب می شود چرا که مدعی شده خداوند نمی توانسته بهتر از این بیافریند! قاضی شهر به حضور خیام اعتراض می کند؛ تو آن نیستی که گفته؛
ناکرده گناه در جهان کیست؟ بگو / آن کس که گنه نکرد، چون زیست؟ بگو / من بد کنم و تو بد مکافات دهی / پس فرق میان من و تو چیست؟ بگو
خیام دفترچه اش را در محفظه ای میان تختخواب و دیوار اتاقش پنهان کرده. یک روز نامه ای از حسن لای دفترچه می یابد. در پاسخ وارتان می گوید؛ وقتی حسن تصمیم بگیرد برای تو نامه بفرستد یا تیغه ی خنجر، بی تردید آن را دریافت خواهی کرد. حسن پیروان خود را از عشق و موسیقی و شعر و شراب بر حذر می دارد و در مقابل به آنها وعده ی بهشت می دهد؛ آنچه او منع می کند، بهشت خیام است. وارتان اعتراف می کند که فرمان کشتن حسن صباح را دارد اما دلبستگی اش به خیام سبب شده تا حسن از مرگ نجات یابد! خیام می پرسد؛ از کجا معلوم که حضور من جان تو را نجات نداده باشد؟ قلعه ی حسن، الموت است و قلعه ی من این دفترچه ی کاغذی. عمر قصر کاغذی من از الموت درازتر است. حفاظت دفترچه را به وارطان می سپارد. وارتان پیشنهاد می کند؛ عمر در حاشیه ی رباعیات، سرگذشت دفترچه و خودش را بنویسد. این یادداشت ها جایی میان جمله ای متوقف می شود. یک روز صبح، خیام مشاهده می کند وارتان روی زمین افتاده و خونی سیاه از گلویش جاری ست. کنار قلمدان روی میز، تیغه ی خون آلود خنجری همراه با ورقه ی کاغذ مچاله شده ای به چشم می خورد؛ دفترچه ات پیش از تو به الموت آمد! خیام مرو را ترک می کند اما نه به الموت، بلکه به زادگاهش نیشابور می رود و در هشتاد و چهار سالگی چشم از جهان فرو می بندد. حسن صباح نیز در هشتاد سالگی در می گذرد. جانشین او در 1162 میلادی امیر الموت می شود. هفت روز با دفترچه تنها می ماند و هنگام خروج، با لباسی سفید، بر بلندی می رود و می گوید؛ "قانون مقدس" ملغا شده. از امروز نیازی به نماز نیست، و شراب، نوشابه ی بهشتی ست. به فرمان او، دفترچه ی سمرقند چون "کتاب خرد" تجلیل می شود. قرنی پس از آن واقعه، قلعه ی الموت به دست هلاکوخان مغول فتح و ویران می گردد. کتابخانه ی بزرگ نیز...
لزاژ آمریکایی با نخستین ترجمه ی رباعیات به فرانسه آشنا می شود. رباعیات در فرانسه و انگلیس شهرت یافته. "تئوفیل گوتیه" در برابر آزاد اندیشی شاعر، سر فرود می آورد و می نویسد؛ "مشهورترین متفکران امروزی هم به زحمت یارای برابری با خیام را دارند". "ارنست رنان" متفکر فرانسوی می نویسد؛ "خیام نمونه ی تحسین برانگیز نبوغ ایرانی در رویارویی با تعصب و جزم اندیشی اسلام است". در دهه ی 1890، صدها کودک آمریکایی "عمر" نامیده می شوند. "بنجامین عمر لزاژ" در جوانی آمریکا را ترک می کند. با "ویکتور هانری دو روشفور" شخصیت مهم سیاسی، آشنا می شود. روشفور، در مورد ایران می گوید و لزاژ را به سفر به سرزمین خیام تشویق می کند. روشفور نسخه ی دست نبشته ی خیام را به چشم خود در پاریس، نزد جمال الدین اسدآبادی دیده است! دست نوشته ی رباعیات با مینیاتورهای بسیار زیبا. به دعوت شاه ایران، جمال الدین به ایران رفته، میان او و دربار، اختلاف شدیدی پیش آمده و سربازان شاه به پناهگاه جمال الدین رفته اند، همه چیز را نابود کرده اند، خودش را در مرز عثمانی رها کرده اند، و دفترچه ی سمرقند؟ بنجامین لزاژ به دیدار جمال الدین به قسطنطنیه می رود. آنجا با زنی به نام شیرین آشنا می شود. جمال الدین به لزاژ می گوید؛ دفترچه را در ماجرای شاه عبدالعظیم، گم کردم. میرزا رضا کرمانی می داند دفترچه کجاست. سید جمال الدین توصیه می کند اگر با مشکلی روبرو شدید، به شیرین مراجعه کنید. او از خانواده ی سلطنتی ست. ورود لزاژ به تهران (آوریل 1896) مصادف با تدارکات برپا کردن چشن پنجاه سالگی پادشاهی ناصرالدین شاه است. لزاژ به دیدن میرزا رضا، به شاه عبدالعظیم می رود. میرزا می گوید سربازی که کتاب نزد اوست، قول داده پس فردا به دیدنم بیاید. صبح زود شنبه، لزاژ با ضربه های پی در پی بر در اتاقش، از خواب بیدار می شود. میرزا رضا، شاه را ترور کرده و نامه ی جمال الدین را نزد او یافته اند. نام لزاژ نیر در نامه بوده است. لزاژ که عبا بر دوش از هتل خارج شده، پیش از رسیدن به سفارت آمریکا، سه زن چادری او را در خانه ای پناه می دهند. همسر یکی از آنها، پدر دو دختر، پانزده سال پیش، به اتهام "بابی گری" به فرمان شاه به قتل رسیده. خانواده خوشحال اند که از "قاتل" خون پدر، پذیرایی می کنند! "قهرمان" (لزاژ) ترجیح می دهد سکوت کند. چند روزی در آن خانه می ماند و به کمک صاحب خانه، نامه ای برای شیرین می فرستد. شیرین به دیدن لزاژ می آید و وسایل فرار او را فراهم می کند. در قسطنطنیه، باز به خدمت جمال الدین می رسد و خبر اعدام میرزا رضا را می شنود. چند ماه پس از بازگشت به آمریکا، خبر مرگ سید هم می رسد. شیرین به او می نویسد؛ دفترچه ی سمرقند در اثاثیه ی میرزارضا بوده و حالا در دست من است. لزاژ اینک برای روزنامه ای محلی، در مورد ایران و خیام می نویسد. او نخستین روزنامه نگار آمریکایی ست که خبر انقلاب مشروطیت ایران را منتشر می کند. این موفقیت را مدیون "شیرین" است. شیرین شرح بسته شدن بازار تهران و اخراج موسیو "نوز" بلژیکی را برای لزاژ می نویسد. لزاژ می نویسد؛ "ایران بیماری ست که پزشکان امروزی و حکیمان سنتی، هر کدام دارویی برای شفایش تجویز می کنند. آینده ی ایران از آن کسی ست که بیمار را معالجه کند. اگر این انقلاب پیروز شود، ملاها باید دموکرات شوند و اگر شکست بخورد، دموکرات ها باید ملا شوند! از قول شیرین می نویسد؛ بنیادگرایی و تعصب در ایران مرده است. مطلب مورد توجه خوانندگان روزنامه قرار می گیرد. جوانی به نام "هاوارد باسکرویل"، فارغ التحصیل رشته ی علوم انسانی، برای مطالعه و بررسی وقایع، به ایران سفر می کند. می گوید؛ "یقین دارم اگر شرق نتواند سر از خواب بردارد، غرب آسوده به خواب نمی رود"! لزاژ نیز به فکر سفر به ایران می افتد. باسکرویل به او می گوید؛ اوایل نمی توانستم درک کنم چطور این مردم بالغ، برای قتلی که هزار و دویست سال پیش اتفاق افتاده، چنین زار می گریند. حالا دلیلش را فهمیده ام. اگر ایرانیان در گذشته ی خود زندگی می کنند به این دلیل است که گذشته، وطن آنهاست. "حال" برای آنها "بیگانه" است. آنچه برای ما نماد و مظهر زندگی امروزی و نمایش پهنای آزادی انسان است، برای آنها نشانه ی "تسلط خارجی"ست. لزاژ می پرسد؛ فکر می کنی راهکار مسایل ایران این است که همه ی ما به صف گریه کنندگان بپیوندیم؟ باسکرویل می گوید؛ نه! اما من اگر گریه نمی کردم، اجازه نداشتم به بچه های کلاس بگویم این شاه، آدم فاسدی ست و روحانیون عالی مقام تبریز هم بهتر از او نیستند! من، یک آمریکایی بی عمامه، هم تاج و هم عمامه را تازیانه زده ام و آنها به من حق می دهند.
مالوف از به توپ بستن مجلس در 23 ژوئن 1908 به وسیله ی کلنل لیاخوف، از قیام تبریز و رهبران مشروطه در محله ی "امیرخیز"، از به خاک افتادن باسکرویل در کنار مردم تبریز و... می گوید، و هم زمان قصه ی "دفترچه ی سمرقند" را دنبال می کند؛ شیرین دست نوشته را هنگام فرار از تهران، به تبریز آورده و یادداشت های حاشیه ی دفترچه را برای لزاژ ترجمه می کند؛ ماجرای عشقی خیام و "جهان"، یادداشت های روزانه ی کتابدار الموت، سرنوشت "دفترچه" پس از ربوده شدن از مرو، آخرین یادداشت کتابدار الموت؛ "من ناگزیر پیش از ویرانی قلعه، به کرمان گریختم و دفترچه را با خود بردم". لزاژ فکر می کند در فاصله ی مفقود شدن دفترچه (قرن 13 میلادی) تا پدیدار شدن آن در دست سید جمال الدین (قرن 19)، چه اتفاقاتی افتاده؟ یک خواب دراز، یک استراحت طولانی مشرق زمینی، و بعد "پریدن از خواب" به دست میرزا رضا! محور اصلی رمان، کتابچه ی خیام (نماد اندیشه ی رادیکال در ایران اسلامی) با ترور ناصرالدین شاه، به نوعی بیداری ایران در دوران معاصر قلمداد می شود. آخرین فصل "سمرقند" با این رباعی خیام آغاز می شود؛
ما لعبتکانیم و فلک لعبت باز / از روی حقیقتی، نه از روی مجاز / یک چند در این بساط بازی کردیم / رفتیم به صندوق عدم، یک یک باز
شیرین می گوید؛ اینجا (در ایران) اگر در برابر شاه، حق با وزیر باشد، اگر در مقابل شوهر، حق با زن باشد، و اگر در برابر افسر، حق با سرباز باشد، مجازات وزیر، زن و سرباز دو برابر می شود. اینجا حق داشتن برای ناتوانان خطاست. "ایران مثل یک کشتی بادبانی بدشانس است که ملوانانش پیوسته از کم بودن قدرت باد، شکوه دارند. آن وقت آسمان (پروردگار) برایشان یک تندباد می فرستد!(*).
لزاژ و شیرین ایران را ترک می کنند و روز 10 آوریل 1912 در بندر شربورگ فرانسه، با اولین سفر دریایی کشتی عظیم اقیانوس پیمای "تایتانیک"، عازم آمریکا می شوند. شب ها ساعتی "رباعیات" را می خوانند تا خوابشان ببرد. در چهارمین روز سفر این رباعی را خواندم؛
می پرسیدی که چیست این نقش مجاز / گر بر گویم حقیقتش هست دراز / نقشی ست پدید آمده از دریایی / وانگاه شده به قعر آن دریا باز
"خواستم رباعی را دوباره بخوانم، شیرین خواهش کرد، نخوان! آرام گفت؛ کاش به ساحل رسیده بودیم. لزاژ و شیرین جزو مسافران خوشبخت تایتانیک اند که نجات می یابند. "دفترچه" اما با کشتی به اعماق اقیانوس می رود. وقتی در غروب 18 آوریل 1912 به نیویورک می رسند، در میان سیل مستقبلین و روزنامه نگاران از یکدیگر جدا می افتند. لزاژ پس از ساعت ها جستجو، به امید آن که شیرین سرانجام به او خواهد پیوست، به آناپولیس می رود. اما از شیرین خبری نمی شود؛ "گاه از خود می پرسم؛ آیا شیرین واقعن وجود داشت؟" رباعیات خیام، زیباترین گل مشرق زمین بر روی گل سرسبد ساخته ی دانش غرب، اینک در اعماق اقیانوس است! مالوف در رمان سمرقند، همه جا گوشه ی چشمی به وقایع امروز ایران دارد.
***
(*) ناصرالدین شاه برای رفتن به اروپا، مبلغ کلانی از روسیه قرض می گیرد. روسیه در مقابل می خواهد که ایران اداره ی گمرکات را به یک بلژیکی به نام "مسیو نوز" بسپارد. انگلیس رقیب روسیه در ایران، از این قرارداد ناراضی ست. "مسیو نوز" کم کم همه کاره می شود و در نقش وزیر مالیه و گمرکات عمل می کند و حتی عضو شورای سلطنت می شود. شبی در یک بالماسکه با عبا و عمامه ظاهر می شود. انگلیسی ها موقع را مغتنم می بینند، عکس مسیو نوز در لباس آخوندی را تکثیر می کنند و روز بعد در بازار تهران توزیع می کنند. به روایتی زیر عکس می نویسند؛ مسلمانان، فرنگی ها مقدسات ما را به مسخره گرفته اند و...
(*) کنایه از این که کشتی بادبانی تحمل باد تند ندارد، ابتدا باید کشتی را "امروزی" کرد و بعد فشار آورد. بنظر می رسد مالوف نیز مدافع این نظریه است که سرعت مدرن سازی جامعه ی ایران پیش از انقلاب، ورای تحمل مردم و جامعه ی سنتی ایران بود و برای کشتی بادبانی ایران، حکم طوفان داشت!
پاییز 1992
Amin Maalouf
"بنجامین عمر لزاژ" (Benjamin Omar Lesage)
یک آمریکایی فرانسوی، راوی سرنوشت دست نوشته ی خیام، از قرن یازده تا ابتدای قرن بیستم میلادی ست. در فصل اول، خیام 24 ساله (1072 میلادی) در میدان بارفروشان شهر سمرقند، مشاهده می کند گروهی مهاجم به فرمان یک طلبه، پیرمردی را به جرم شاگردی بوعلی سینا، کتک می زنند. خیام بر سر مهاجمان فریاد می کشد. او طلبه جوان معترض را می شناسد. طلبه با نفرت می پرسد؛ تو شاعر این رباعی هستی؟؛
ابریق می مرا شکستی ربی / بر من در عیش را ببستی ربی
من می خورم و تو می کنی بدمستی / خاکم به دهان، مگر تو مستی ربی؟
کار مشاجره به ابوطاهر، قاضی القضات شهر کشیده می شود. ابوطاهر طلبه ی شاکی را از دیوان عدالت بیرون می اندازد و از عمر می پرسد؛ آیا آنطور که مشهور است، تو منکر خداوندی؟ خیام می گوید؛ من از آن گروه مردمان نیستم که ایمانشان از روی وحشت از معاد، و نمازشان به خاک افتادن است. نماز من شگفتی در برابر مغز گرسنه ی انسان برای دانش، قلب تشنه اش برای عشق، و حس زیبایش به کمال است. ابوطاهر او را نصیحت می کند که با این هوشمندی و هنر در کلام، و عشق به لذت و زندگی که در تو هست، اگر می خواهی چشم و گوش و زبانت سالم بمانند، فراموش کن که چشم و گوش و زبان داری! دفترچه ای به او می دهد و سفارش می کند؛ اشعارت را در این دفترچه ثبت کن. سپس ابوطاهر خیام را به دربار نصر سامانی می برد. آنجا با شاعره ای به نام "جهان" آشنا می شود که از آن پس به عنوان معشوقه و همراز خیام، همراه اوست. ترکان سلجوقی بر آسیای میانه مسلط شده اند، الب ارسلان کشته شده، و ابوطاهر که مامور ارسال پیام تسلیت سامانیان به دربار سلجوقی ست، خیام را با خود به دربار ملکشاه می برد. آنجا خواجه نظام الملک وزیر، در گوش خیام می گوید؛ سال آینده در چنین روزی در اصفهان به خدمت من بیا! سال بعد، خیام سر راه اصفهان، با طلبه ی جوانی به نام حسن فرزند صباح، آشنا می شود و در می یابد که حسن تمام کتب مربوط به ادیان و فلسفه و تاریخ و نجوم را خوانده. می پرسد با این همه دانش می خواهی چه کنی؟ حسن قصد دارد در اصفهان به خدمت نظام الملک برود. وقتی خواجه به خیام می گوید؛ خداوند، قدرت را به خلیفه داده، خلیفه آن را به سلطان ترک بخشیده و سلطان آن را به من سپرده است. می خواهم قدرتمندترین، ثروتمندترین، و منظم ترین دولت جهان را در فلات ایران پایه بگذارم. در مقابل واگذاری قصری زیبا، ده هزار دینار مقرری سالیانه و بنای رصد خانه ای بزرگ، از خیام می خواهد ریاست سازمان اطلاعاتی امپراتوری را بپذیرد. خیام فرصت می خواهد، به میخانه می رود، و مدتی دراز، می نوشد و زمزمه می کند. شب وقتی به خانه می رسد، تصمیم خود را گرفته؛ پیشنهاد خواجه را رد خواهد کرد! خواجه از پاسخ خیام متاثر می شود. خیام، حسن صباح را پیشنهاد می کند. خواجه از یک "شیعه ی امامیه" زاده ی قم بیم دارد! می گوید؛ برخی در بین بهترین همکاران من پیروان علی هستند، ارامنه و یهودیان هم بسیارند اما تنها به اسماعیلیه سوء ظن دارم. به حسن می گوید؛ شاهزاده ای که با دانشمندان معاشرت دارد، بهترین شاهزاده است. حسن می گوید؛ و دانشمندی که با شاهزادگان می نشیند، بدترین دانشمندان است! حسن به خدمت نظام الملک در می آید، و کم کم تلاش می کند خواجه را برکنار کند اما تلاش او نزد ملکشاه کارگر نمی شود، تصمیم به قتل حسن می گیرد. با وساطت خیام، حسن نجات می یابد اما به جایی دور تبعید می شود.
هفت سال بعد، "جهان" معشوقه ی خیام، ندیمه ی ترکان خاتون، همسر ملکشاه شده، و خیام دوران خوش زندگی را می گذراند. زمان به تقویم خیامی تبدیل شده (458 هجری). حسن بصورت درویشی به ملاقات خیام می آید. حسن معتقد است که مردم آماده ی مبارزه اند. ارتشی به نام فرقه ی حشیشیون یا "قاتلین" (Assasins)
به رهبری حسن تشکیل شده. ماموران خفیه ی حسن، به نام فدایی همه جا هراس می افکنند. نظام الملک از اولین قربانیان این فدائیان است. افسران "نظامیه"، به انتقام قتل خواجه، سی و پنج روز بعد، ملکشاه را زهر می دهد، سرزمین به دست ترکان خاتون می افتد. حسن می گوید ما تنها برای عبرت دیگران، اجرا کنندگان حکم اعدام هستیم. فدایی با مرگ شجاعانه، تحسین خلق را بر می انگیزد. وفاداران خواجه نیز، بی سر و صدا در کار ترور افراد اند. "وارتان ارمنی" یکی از آنهاست که نیم شبی به خیام خبر می دهد که هواداران خواجه، پسر ملکشاه را از زندان آزاد کرده اند، ترکان خاتون و ندیمه اش "جهان" را کشته اند، و خیام را پنهانی از اصفهان خارج می کند. فدائیان بی باک، همه جا مرگ می آفرینند. سلاطین و امیران و وزیران دور و بر خود محافظان زورمند گماشته اند اما اگر محافظی از فدائیان اسماعیلی باشد، چه؟ حسن به خیام می نویسد؛ چرا به الموت نمی آیی که آرامش بیابی؟ کتابخانه ی بزرگ الموت با کمیاب ترین نوشته های عالم در اختیار توست. خیام که اینک شصت و سه ساله است، همراه وارتان در مرو زندگی می کند و به تقاضای سلطان در مجالس بحث و گفت و گو شرکت می کند؛ آیا کائنات را می شد بهتر از این آفرید؟ آن که بگوید؛ "آری"، کافر است چرا که مدعی شده خدا در ساختن جهان کوشش کافی نکرده. آن که بگوید؛ "نه" نیز کافر محسوب می شود چرا که مدعی شده خداوند نمی توانسته بهتر از این بیافریند! قاضی شهر به حضور خیام اعتراض می کند؛ تو آن نیستی که گفته؛
ناکرده گناه در جهان کیست؟ بگو / آن کس که گنه نکرد، چون زیست؟ بگو / من بد کنم و تو بد مکافات دهی / پس فرق میان من و تو چیست؟ بگو
خیام دفترچه اش را در محفظه ای میان تختخواب و دیوار اتاقش پنهان کرده. یک روز نامه ای از حسن لای دفترچه می یابد. در پاسخ وارتان می گوید؛ وقتی حسن تصمیم بگیرد برای تو نامه بفرستد یا تیغه ی خنجر، بی تردید آن را دریافت خواهی کرد. حسن پیروان خود را از عشق و موسیقی و شعر و شراب بر حذر می دارد و در مقابل به آنها وعده ی بهشت می دهد؛ آنچه او منع می کند، بهشت خیام است. وارتان اعتراف می کند که فرمان کشتن حسن صباح را دارد اما دلبستگی اش به خیام سبب شده تا حسن از مرگ نجات یابد! خیام می پرسد؛ از کجا معلوم که حضور من جان تو را نجات نداده باشد؟ قلعه ی حسن، الموت است و قلعه ی من این دفترچه ی کاغذی. عمر قصر کاغذی من از الموت درازتر است. حفاظت دفترچه را به وارطان می سپارد. وارتان پیشنهاد می کند؛ عمر در حاشیه ی رباعیات، سرگذشت دفترچه و خودش را بنویسد. این یادداشت ها جایی میان جمله ای متوقف می شود. یک روز صبح، خیام مشاهده می کند وارتان روی زمین افتاده و خونی سیاه از گلویش جاری ست. کنار قلمدان روی میز، تیغه ی خون آلود خنجری همراه با ورقه ی کاغذ مچاله شده ای به چشم می خورد؛ دفترچه ات پیش از تو به الموت آمد! خیام مرو را ترک می کند اما نه به الموت، بلکه به زادگاهش نیشابور می رود و در هشتاد و چهار سالگی چشم از جهان فرو می بندد. حسن صباح نیز در هشتاد سالگی در می گذرد. جانشین او در 1162 میلادی امیر الموت می شود. هفت روز با دفترچه تنها می ماند و هنگام خروج، با لباسی سفید، بر بلندی می رود و می گوید؛ "قانون مقدس" ملغا شده. از امروز نیازی به نماز نیست، و شراب، نوشابه ی بهشتی ست. به فرمان او، دفترچه ی سمرقند چون "کتاب خرد" تجلیل می شود. قرنی پس از آن واقعه، قلعه ی الموت به دست هلاکوخان مغول فتح و ویران می گردد. کتابخانه ی بزرگ نیز...
لزاژ آمریکایی با نخستین ترجمه ی رباعیات به فرانسه آشنا می شود. رباعیات در فرانسه و انگلیس شهرت یافته. "تئوفیل گوتیه" در برابر آزاد اندیشی شاعر، سر فرود می آورد و می نویسد؛ "مشهورترین متفکران امروزی هم به زحمت یارای برابری با خیام را دارند". "ارنست رنان" متفکر فرانسوی می نویسد؛ "خیام نمونه ی تحسین برانگیز نبوغ ایرانی در رویارویی با تعصب و جزم اندیشی اسلام است". در دهه ی 1890، صدها کودک آمریکایی "عمر" نامیده می شوند. "بنجامین عمر لزاژ" در جوانی آمریکا را ترک می کند. با "ویکتور هانری دو روشفور" شخصیت مهم سیاسی، آشنا می شود. روشفور، در مورد ایران می گوید و لزاژ را به سفر به سرزمین خیام تشویق می کند. روشفور نسخه ی دست نبشته ی خیام را به چشم خود در پاریس، نزد جمال الدین اسدآبادی دیده است! دست نوشته ی رباعیات با مینیاتورهای بسیار زیبا. به دعوت شاه ایران، جمال الدین به ایران رفته، میان او و دربار، اختلاف شدیدی پیش آمده و سربازان شاه به پناهگاه جمال الدین رفته اند، همه چیز را نابود کرده اند، خودش را در مرز عثمانی رها کرده اند، و دفترچه ی سمرقند؟ بنجامین لزاژ به دیدار جمال الدین به قسطنطنیه می رود. آنجا با زنی به نام شیرین آشنا می شود. جمال الدین به لزاژ می گوید؛ دفترچه را در ماجرای شاه عبدالعظیم، گم کردم. میرزا رضا کرمانی می داند دفترچه کجاست. سید جمال الدین توصیه می کند اگر با مشکلی روبرو شدید، به شیرین مراجعه کنید. او از خانواده ی سلطنتی ست. ورود لزاژ به تهران (آوریل 1896) مصادف با تدارکات برپا کردن چشن پنجاه سالگی پادشاهی ناصرالدین شاه است. لزاژ به دیدن میرزا رضا، به شاه عبدالعظیم می رود. میرزا می گوید سربازی که کتاب نزد اوست، قول داده پس فردا به دیدنم بیاید. صبح زود شنبه، لزاژ با ضربه های پی در پی بر در اتاقش، از خواب بیدار می شود. میرزا رضا، شاه را ترور کرده و نامه ی جمال الدین را نزد او یافته اند. نام لزاژ نیر در نامه بوده است. لزاژ که عبا بر دوش از هتل خارج شده، پیش از رسیدن به سفارت آمریکا، سه زن چادری او را در خانه ای پناه می دهند. همسر یکی از آنها، پدر دو دختر، پانزده سال پیش، به اتهام "بابی گری" به فرمان شاه به قتل رسیده. خانواده خوشحال اند که از "قاتل" خون پدر، پذیرایی می کنند! "قهرمان" (لزاژ) ترجیح می دهد سکوت کند. چند روزی در آن خانه می ماند و به کمک صاحب خانه، نامه ای برای شیرین می فرستد. شیرین به دیدن لزاژ می آید و وسایل فرار او را فراهم می کند. در قسطنطنیه، باز به خدمت جمال الدین می رسد و خبر اعدام میرزا رضا را می شنود. چند ماه پس از بازگشت به آمریکا، خبر مرگ سید هم می رسد. شیرین به او می نویسد؛ دفترچه ی سمرقند در اثاثیه ی میرزارضا بوده و حالا در دست من است. لزاژ اینک برای روزنامه ای محلی، در مورد ایران و خیام می نویسد. او نخستین روزنامه نگار آمریکایی ست که خبر انقلاب مشروطیت ایران را منتشر می کند. این موفقیت را مدیون "شیرین" است. شیرین شرح بسته شدن بازار تهران و اخراج موسیو "نوز" بلژیکی را برای لزاژ می نویسد. لزاژ می نویسد؛ "ایران بیماری ست که پزشکان امروزی و حکیمان سنتی، هر کدام دارویی برای شفایش تجویز می کنند. آینده ی ایران از آن کسی ست که بیمار را معالجه کند. اگر این انقلاب پیروز شود، ملاها باید دموکرات شوند و اگر شکست بخورد، دموکرات ها باید ملا شوند! از قول شیرین می نویسد؛ بنیادگرایی و تعصب در ایران مرده است. مطلب مورد توجه خوانندگان روزنامه قرار می گیرد. جوانی به نام "هاوارد باسکرویل"، فارغ التحصیل رشته ی علوم انسانی، برای مطالعه و بررسی وقایع، به ایران سفر می کند. می گوید؛ "یقین دارم اگر شرق نتواند سر از خواب بردارد، غرب آسوده به خواب نمی رود"! لزاژ نیز به فکر سفر به ایران می افتد. باسکرویل به او می گوید؛ اوایل نمی توانستم درک کنم چطور این مردم بالغ، برای قتلی که هزار و دویست سال پیش اتفاق افتاده، چنین زار می گریند. حالا دلیلش را فهمیده ام. اگر ایرانیان در گذشته ی خود زندگی می کنند به این دلیل است که گذشته، وطن آنهاست. "حال" برای آنها "بیگانه" است. آنچه برای ما نماد و مظهر زندگی امروزی و نمایش پهنای آزادی انسان است، برای آنها نشانه ی "تسلط خارجی"ست. لزاژ می پرسد؛ فکر می کنی راهکار مسایل ایران این است که همه ی ما به صف گریه کنندگان بپیوندیم؟ باسکرویل می گوید؛ نه! اما من اگر گریه نمی کردم، اجازه نداشتم به بچه های کلاس بگویم این شاه، آدم فاسدی ست و روحانیون عالی مقام تبریز هم بهتر از او نیستند! من، یک آمریکایی بی عمامه، هم تاج و هم عمامه را تازیانه زده ام و آنها به من حق می دهند.
مالوف از به توپ بستن مجلس در 23 ژوئن 1908 به وسیله ی کلنل لیاخوف، از قیام تبریز و رهبران مشروطه در محله ی "امیرخیز"، از به خاک افتادن باسکرویل در کنار مردم تبریز و... می گوید، و هم زمان قصه ی "دفترچه ی سمرقند" را دنبال می کند؛ شیرین دست نوشته را هنگام فرار از تهران، به تبریز آورده و یادداشت های حاشیه ی دفترچه را برای لزاژ ترجمه می کند؛ ماجرای عشقی خیام و "جهان"، یادداشت های روزانه ی کتابدار الموت، سرنوشت "دفترچه" پس از ربوده شدن از مرو، آخرین یادداشت کتابدار الموت؛ "من ناگزیر پیش از ویرانی قلعه، به کرمان گریختم و دفترچه را با خود بردم". لزاژ فکر می کند در فاصله ی مفقود شدن دفترچه (قرن 13 میلادی) تا پدیدار شدن آن در دست سید جمال الدین (قرن 19)، چه اتفاقاتی افتاده؟ یک خواب دراز، یک استراحت طولانی مشرق زمینی، و بعد "پریدن از خواب" به دست میرزا رضا! محور اصلی رمان، کتابچه ی خیام (نماد اندیشه ی رادیکال در ایران اسلامی) با ترور ناصرالدین شاه، به نوعی بیداری ایران در دوران معاصر قلمداد می شود. آخرین فصل "سمرقند" با این رباعی خیام آغاز می شود؛
ما لعبتکانیم و فلک لعبت باز / از روی حقیقتی، نه از روی مجاز / یک چند در این بساط بازی کردیم / رفتیم به صندوق عدم، یک یک باز
شیرین می گوید؛ اینجا (در ایران) اگر در برابر شاه، حق با وزیر باشد، اگر در مقابل شوهر، حق با زن باشد، و اگر در برابر افسر، حق با سرباز باشد، مجازات وزیر، زن و سرباز دو برابر می شود. اینجا حق داشتن برای ناتوانان خطاست. "ایران مثل یک کشتی بادبانی بدشانس است که ملوانانش پیوسته از کم بودن قدرت باد، شکوه دارند. آن وقت آسمان (پروردگار) برایشان یک تندباد می فرستد!(*).
لزاژ و شیرین ایران را ترک می کنند و روز 10 آوریل 1912 در بندر شربورگ فرانسه، با اولین سفر دریایی کشتی عظیم اقیانوس پیمای "تایتانیک"، عازم آمریکا می شوند. شب ها ساعتی "رباعیات" را می خوانند تا خوابشان ببرد. در چهارمین روز سفر این رباعی را خواندم؛
می پرسیدی که چیست این نقش مجاز / گر بر گویم حقیقتش هست دراز / نقشی ست پدید آمده از دریایی / وانگاه شده به قعر آن دریا باز
"خواستم رباعی را دوباره بخوانم، شیرین خواهش کرد، نخوان! آرام گفت؛ کاش به ساحل رسیده بودیم. لزاژ و شیرین جزو مسافران خوشبخت تایتانیک اند که نجات می یابند. "دفترچه" اما با کشتی به اعماق اقیانوس می رود. وقتی در غروب 18 آوریل 1912 به نیویورک می رسند، در میان سیل مستقبلین و روزنامه نگاران از یکدیگر جدا می افتند. لزاژ پس از ساعت ها جستجو، به امید آن که شیرین سرانجام به او خواهد پیوست، به آناپولیس می رود. اما از شیرین خبری نمی شود؛ "گاه از خود می پرسم؛ آیا شیرین واقعن وجود داشت؟" رباعیات خیام، زیباترین گل مشرق زمین بر روی گل سرسبد ساخته ی دانش غرب، اینک در اعماق اقیانوس است! مالوف در رمان سمرقند، همه جا گوشه ی چشمی به وقایع امروز ایران دارد.
***
(*) ناصرالدین شاه برای رفتن به اروپا، مبلغ کلانی از روسیه قرض می گیرد. روسیه در مقابل می خواهد که ایران اداره ی گمرکات را به یک بلژیکی به نام "مسیو نوز" بسپارد. انگلیس رقیب روسیه در ایران، از این قرارداد ناراضی ست. "مسیو نوز" کم کم همه کاره می شود و در نقش وزیر مالیه و گمرکات عمل می کند و حتی عضو شورای سلطنت می شود. شبی در یک بالماسکه با عبا و عمامه ظاهر می شود. انگلیسی ها موقع را مغتنم می بینند، عکس مسیو نوز در لباس آخوندی را تکثیر می کنند و روز بعد در بازار تهران توزیع می کنند. به روایتی زیر عکس می نویسند؛ مسلمانان، فرنگی ها مقدسات ما را به مسخره گرفته اند و...
(*) کنایه از این که کشتی بادبانی تحمل باد تند ندارد، ابتدا باید کشتی را "امروزی" کرد و بعد فشار آورد. بنظر می رسد مالوف نیز مدافع این نظریه است که سرعت مدرن سازی جامعه ی ایران پیش از انقلاب، ورای تحمل مردم و جامعه ی سنتی ایران بود و برای کشتی بادبانی ایران، حکم طوفان داشت!
پاییز 1992
Amin Maalouf
Published on April 26, 2009 22:05
April 22, 2009
صادقی
پس از کودتای 1332 و شکست جنبش ملی، بار دیگر تلاش برای ایجاد استقلال و بنای آزادی و دموکراسی در ایران با شکست مواجه شد. از آنجا که طی دوازه سال پس از سقوط رضا شاه (1332 ـ 1320) مسایل متعدد جهانی پس از جنگ دوم سبب پاگرفتن نهادهای دموکراتیک در جامعه ی ایران، و رشد آنها شده بود، عوامل کودتا به پشتیبانی آمریکا تلاش کردند تا نهادهای اجتماعی و فرهنگی را تا سطح پیش از جنگ و دوران دیکتاتوری به عقب برانند. نه تنها استبداد و خفقان در سطوح مختلف اجتماعی گسترده شد بلکه از طریق محاکمات و زندان و شکنجه و ایجاد هراس در جامعه، قدرت حاکم به ترور فکری و فرهنگی دست زد و سعی داشت تا همه ی عناصر روشنفکری را در سطوح مختلف منزوی کند. با وجودی که این کار در ابتدا غیر ممکن بنظر می رسید، اما رژیم به کمک حکومت نظامی و ترس و وحشتی که چند سال بعد از طریق "ساواک" می پراکند، تا اندازه ای موفق شد بر اوضاع مسلط شود.
در طول 8 ـ 7 سال پس از کودتا، فضای اجتماعی و فرهنگی، سرد و سخت و سیاه بود و شرایط سهمگین زیستن، مردم به ویژه روشنفکران را به گوشه های خود راند و همبستگی اجتماعی و فکری را بکلی از هم پاشید. در چنین فضایی، انبوهی از انسان های بیم زده، کنار هم، اما تنها بسر می بردند. شعر کوتاه "زمستان" از اخوان ثالث، وصف فضای آن سال هاست که تلخی و پریشان فکری بر جامعه و مردم حاکم شده بود و کمتر کسی شهامت داشت سر از گریبان بیرون آورد و سلام یاران را پاسخ گوید.
ادبیات این سال ها نیز، بازتاب این پریشانی و تلخی و تنهایی و بیم زدگی و دلمردگی ناشی از خفقان، و "سر در گریبانی" است. ادبیاتی که از درون یک دوران سرخوردگی با روابطی بیمارگونه سر برآورده است. بسیاری از نویسندگان دهه ی پیش (32 ـ 1322) اگر از چنگ نتایج شوم کودتا، یعنی زندان و شکنجه و اعدام رهایی یافتند، به عقوبت هایی نه کمتر شوم، گرفتار شدند؛ یا جلای وطن کردند و یا در گوشه ی انزوا بسر می بردند. این سال ها اما نسل خود را نیز داشت، نسلی که کودکی و نوجوانی اش را در روزگار جنبش ملی و آزادی های نسبی و هرج و مرجی توام با امید گذرانده بود، و در جوانی و آغاز تکاپو، با کودتا و نتایج شوم پس از آن روبرو شده بود. در میان انگشت شمار نویسندگان نسل پس از کودتا (دهه ی سی)، دو تن بیش از همه درخشیدند و از چهره های شاخص و ماندگار ادبیات معاصر ایران شدند؛ "غلامحسین ساعدی" و "بهرام صادقی"، هر دو اولین آثارشان را در این سال ها نوشتند و در مجلات ادبی و فرهنگی آن دوره ("صدف"، "سخن" و) منتشر کردند. در آثار این دوره ی هر دو نویسنده، سایه ی مرگ و دلمردگی و درماندگی بر همه ی جهات زندگی گسترده است، و شخصیت ها اغلب ناتوان، سر در گم و پریشان اند. اگر چه ساعدی در زمینه های مختلف نمایش نامه نویسی، رمان و داستان کوتاه فعالیت داشت، صادقی اما به استثنای یک داستان بلند، بیشتر به داستان کوتاه پرداخته است. زبان، تکنیک و محتوای آثار صادقی با ادبیات داستانی متداول پیش از او، بکلی متفاوت است و به همین دلیل ظهور او در عرصه ی ادب معاصر ایران تا مدت ها برای مخاطبین و خوانندگان ناآشنا و غریبه ماند. زبان آثار صادقی دور از زبان شسته و رفته ی معمول زمانه و اغلب روزنامه ای و روزمره، توام با طنزی سیاه و نیشدار است. طنزی برخاسته از خاکستری فضا، سرشار از هول و نادانی و تنگ چشمی و سر در گمی. فضایی تیره که رو به گندیدگی و از هم پاشیدگی دارد، با شخصیت هایی هم آغوش با مرگ، در عین زندگی، که کژ و مژ می رفتند، گم کرده راه.
در تنها داستان بلند صادقی (ملکوت)، دکتر حاتم از نظر جنسی ناتوان است و بیمارانی را که در اندیشه ی تقویت نیروی جنسی خود هستند، همراه با زن ها و دستیارانش می کشد. م. ل. شخصیت دیگر داستان، قاتل فرزند خویش است و جسد مومیایی او را چون صلیبی، شهر به شهر با خود می کشد. او به عقوبت قتل فرزند، دست و پای خود را به کمک دکتر حاتم قطع کرده و در شیشه ی الکل نگاه می دارد. فضای داستان، بیمارگونه است، گاه به فضای داستان های پلیسی ـ جنایی نزدیک می شود. شخصیت ها گناه ناکرده، خود را به عقوبتی ابدی تکریم می کنند. از بیست و چند داستان کوتاه صادقی در "سنگر و قمقمه های خالی"، بی اغراق در زمان خود نیمی از آنها در ادبیات ایران بی نظیر و شاخص اند. و سه چهارتای این داستان ها در دوره ی خود در ادبیات جهان بی نظیر بوده اند. در داستان کوتاه "کلاف سر در گم" مردی برای دریافت عکس خود به عکاسخانه می رود اما پس از تلاش بسیار، نه عکاس و نه صاحب عکس، قادر نیستند عکس اصلی را از میان عکس های آماده در عکاسخانه پیدا کنند. مشتری مدعی ست که چون نمی تواند قیافه ی خودش را بخاطر بیاورد، نمی داند کدام عکس متعلق به اوست. مطمئن نیست که سبیل دارد یا کلاه به سر می گذارد. عکاس آینه ای به دست مشتری می دهد، با این همه آینه هم کمکی به یافتن عکس مورد نظر نمی کند چرا که مشتری خود را در آینه نمی شناسد. بالاخره هر دو به عکس یک بنای تاریخی می رسند و پس از تبادل نظر، هر دو می پذیرند که این هم عکس مشتری نیست. طنزی سیاه، تا حد تردید در تمیز آدمی از یک ساختمان کهنه و قدیمی! نه تنها عکاس، که خود مشتری هم بی آن که حواس پنجگانه شان دچار اختلال شده باشد، از تشخیص عکس (خود) عاجزند. "در داستان های بهرام صادقی به ظاهر گرهی نیست، اما گره ی محکم تری هست. درماندگی آدمی در شناختن تصویر خودش... (غلامحسین ساعدی، در باره ی بهرام صادقی).
شخصیت های داستان های صادقی اغلب از طبقه ی متوسط شهری هستند. همان هایی که در آن سال ها در عمق سر در گمی و تردیدی مبهم، روز را به روز دیگر می دوختند و در پوسیدگی و افلاس، در دهلیز مرگ بسر می بردند؛ کارمندان، آموزگاران، آدم های تحقیر شده و ورشکسته، دلزده و آشفته، همه در فضایی دلزده و یاس آور. شخصیت ها تصاویری هستند کامل و بی عیب از زمانه ای که در آن انسان ها معنایی برای زندگی نمی یابند و حتی عشق، رابطه ای ست حقیر و مچاله شده میان دو موجود که هم چون اشیاء، خانه ها، دکان ها، میز و دفتر و اداره، سنگی و منجمد، سرد و تهی هستند. آدم هایی که به علت فضای خفه و تنگ، علیرغم استعداد و شایستگی شان، کوتاه قد مانده اند و آرزوهاشان نیز از حد و مرز این کوتاهی و ابتذال فراتر نمی رود. مانده در سنگری با قمقمه های خالی، که عمر به بیهودگی می گذرانند. "فرزند مرا عوامل مختلفی به دیار عدم فرستاد. او یک دقیقه استراحت نمی کرد. مجبور بود در تمام ساعات و دقایق عمر کوتاهش فعالیت کند و عرق بریزد. او نمرد بلکه خودکشی کرد. او سنگر زندگی را تهی کرد، در حالی که من با چند قمقمه ی خالی از این گوشه فرار می کنم" (داستان کوتاه "سنگر و قمقمه های خالی).
در داستان کوتاه "با کمال تاسف" آقای مستقیم، کارمند اخراجی اداره ی دخانیات که ازدواجی ناموفق داشته و حالا به دلیل خط خوش، کاری موقتی در حد نوشتن روی بسته های قماش، در یک تجارت خانه پیدا کرده، آگهی تسلیت و ترحیم روزنامه ها را جمع آوری می کند. تا آن که روزی در روزنامه به آگهی مرگ خودش بر می خورد؛ "با کمال تاسف درگذشت مرحوم مغفور..." و هنوز از تعجبی ساده و ناباورانه به در نیامده، که تصمیم می گیرد به مجلس ترحیم خود برود. آنجا تلاش می کند به حضار بفهماند که او زنده است؛ منم، آقای مستقیم... اما آقای مستقیم برای شرکت کنندگان در مجلس ترحیم، مردی غریبه است. آنان بر طبق عادت در مجلس ترحیم شرکت کرده اند، جایی که هیچ مرده ای در مجلس ترحیم خود شرکت نمی کند. جمع کردن آگهی های تسلیت برای آقای مستقیم هم یک عادت است، و "معمول" آن است که کسی به آگهی تسلیت خود بر نخورد! آقای مستقیم پس از نطق بلند بالایی در مورد کار و زندگی بسیار پیش پا افتاده و مغشوش روزانه، و در عین حال اندوهبارش، با افتخار فریاد می کشد: ـ با این همه خوشبختی چرا زنده نباشم؟ و بعد آنقدر می خندد که بیهوش می شود. احتمالن در آگهی روزنامه، غلطی چاپی رخ داده و "مستعین" را "مستقیم" چاپ کرده اند! بعید نیست آقای مستعین هم زمانی کارمند اداره ی دخانیات بوده باشد! یکی از حاضرین پیشنهاد می کند: ـ چطور است در روزنامه آگهی کنید که او (مستقیم) زنده است؟ وقتی حاضرین نظر پزشک را می پرسند، می گوید؛ می شود برای رفع سوء تفاهم در روزنامه آگهی کرد: ـ ولی باز هم باید دید عقیده ی خودش چیست؟ واقعیت آن است که جای "مرحوم" در بین زندگان پر شده است! و زنده بودن آقای مستقیم در عین مردگی، بی معناست. به راستی آقای مستقیم، با این کار و زندگی که وصف می کند، باور دارد که "زنده" است؟ برای اغلب شخصیت های داستان های صادقی چندان فرقی نمی کند که مردم بدانند آنها زنده اند یا مرده! چرا که زندگان زندگی نمی کنند، اگرچه نفس می کشند اما مردگی می کنند، متحرکی بیش نیستند. در صورت ظاهر قصه های صادقی زیبایی و شیرینی زندگی به چشم نمی آید اما او از طریق عریان کردن ابتذال، دلمردگی و فلاکت، به زیبایی انسان و زندگی اشاره دارد.
زندگی واقعی صادقی نیز کم و بیش شبیه شخصیت های داستان هایش، مجموعه ای از "فرصت های از دست رفته" است. در شهری کوچک یا دهی بزرگ در اطراف اصفهان به دنیا آمد، تحصیلات مدرسه را در اصفهان و پزشکی را در دانشگاه تهران تمام کرد و سپس سال ها در بیمارستان های گمنام خارج از محدوده ی شهر تهران، به عنوان پزشک عمومی مشغول کار بود. برای سال ها، در محافل ادبی و روشنفکری پایتخت دیده نمی شد و اگر چه اهل ادب و بسیاری از مردم او را از طریق نوشته هایش می شناختند، اما در میان دوستان معدود روزانه اش، نه نویسنده بود و نه شاعر. آنان که اشتیاق دیدار و مصاحبت او را داشتند، به ندرت موفق به دیدارش می شدند و مردمی که او را روزانه در گذری و قهوه خانه ای معمولی به صورت سایه ای گذرا می دیدند، هرگز ندانستند این بلند قدی که کت و شلوار و پیراهنی بسیار معمولی و اغلب گشاد به تن دارد و لبخندی تلخ اما همیشگی گوشه ی لبانش نشسته، نقطه عطفی ست درشت، در داستان نویسی معاصر فارسی. عجبا که صادقی در نقد معاصر ادبی ایران نیز، بیش از حد همان سایه، گذرا و گنگ و ناشناخته، حضور ندارد. در حالی که نسل معاصر او و پس از او در داستان نویسی، به شکلی آشکار و پنهان از او متاثر است و در میان چهره های مشخص و بارز ادبی ما در دو دهه ی چهل و پنجاه شمسی، هستند کسانی که کار خود را با تقلید واره هایی از آثار صادقی آغاز کردند، اما "با کمال تاسف" بهرام صادقی هرگز در اندازه ای که بود، شناخته نشد. آنچه از صادقی چاپ شده حجمی کوچک از آثار نوشته ی اوست که آن هم به همت ابوالحسن نجفی جمع آوری و توسط انتشارات زمان (عبدالحسین آل رسول) چاپ و منتشر شده است. صادقی در دو دهه ی آخر عمر، تقریبن چیزی ننوشت. دیگر تمایلی به نوشتن نداشت و معمولن در هر دیدار، یکی دو قصه ی شفاهی تعریف می کرد. به این قصه های شفاهی عشق می ورزید. هرکز آنها را ننوشت و پس از هر تعریف، سراغ قصه ی تازه ای می رفت. مهم این بود که قصه اش را یکبار و برای کسی روایت کرده است!
بهرام صادقی
در طول 8 ـ 7 سال پس از کودتا، فضای اجتماعی و فرهنگی، سرد و سخت و سیاه بود و شرایط سهمگین زیستن، مردم به ویژه روشنفکران را به گوشه های خود راند و همبستگی اجتماعی و فکری را بکلی از هم پاشید. در چنین فضایی، انبوهی از انسان های بیم زده، کنار هم، اما تنها بسر می بردند. شعر کوتاه "زمستان" از اخوان ثالث، وصف فضای آن سال هاست که تلخی و پریشان فکری بر جامعه و مردم حاکم شده بود و کمتر کسی شهامت داشت سر از گریبان بیرون آورد و سلام یاران را پاسخ گوید.
ادبیات این سال ها نیز، بازتاب این پریشانی و تلخی و تنهایی و بیم زدگی و دلمردگی ناشی از خفقان، و "سر در گریبانی" است. ادبیاتی که از درون یک دوران سرخوردگی با روابطی بیمارگونه سر برآورده است. بسیاری از نویسندگان دهه ی پیش (32 ـ 1322) اگر از چنگ نتایج شوم کودتا، یعنی زندان و شکنجه و اعدام رهایی یافتند، به عقوبت هایی نه کمتر شوم، گرفتار شدند؛ یا جلای وطن کردند و یا در گوشه ی انزوا بسر می بردند. این سال ها اما نسل خود را نیز داشت، نسلی که کودکی و نوجوانی اش را در روزگار جنبش ملی و آزادی های نسبی و هرج و مرجی توام با امید گذرانده بود، و در جوانی و آغاز تکاپو، با کودتا و نتایج شوم پس از آن روبرو شده بود. در میان انگشت شمار نویسندگان نسل پس از کودتا (دهه ی سی)، دو تن بیش از همه درخشیدند و از چهره های شاخص و ماندگار ادبیات معاصر ایران شدند؛ "غلامحسین ساعدی" و "بهرام صادقی"، هر دو اولین آثارشان را در این سال ها نوشتند و در مجلات ادبی و فرهنگی آن دوره ("صدف"، "سخن" و) منتشر کردند. در آثار این دوره ی هر دو نویسنده، سایه ی مرگ و دلمردگی و درماندگی بر همه ی جهات زندگی گسترده است، و شخصیت ها اغلب ناتوان، سر در گم و پریشان اند. اگر چه ساعدی در زمینه های مختلف نمایش نامه نویسی، رمان و داستان کوتاه فعالیت داشت، صادقی اما به استثنای یک داستان بلند، بیشتر به داستان کوتاه پرداخته است. زبان، تکنیک و محتوای آثار صادقی با ادبیات داستانی متداول پیش از او، بکلی متفاوت است و به همین دلیل ظهور او در عرصه ی ادب معاصر ایران تا مدت ها برای مخاطبین و خوانندگان ناآشنا و غریبه ماند. زبان آثار صادقی دور از زبان شسته و رفته ی معمول زمانه و اغلب روزنامه ای و روزمره، توام با طنزی سیاه و نیشدار است. طنزی برخاسته از خاکستری فضا، سرشار از هول و نادانی و تنگ چشمی و سر در گمی. فضایی تیره که رو به گندیدگی و از هم پاشیدگی دارد، با شخصیت هایی هم آغوش با مرگ، در عین زندگی، که کژ و مژ می رفتند، گم کرده راه.
در تنها داستان بلند صادقی (ملکوت)، دکتر حاتم از نظر جنسی ناتوان است و بیمارانی را که در اندیشه ی تقویت نیروی جنسی خود هستند، همراه با زن ها و دستیارانش می کشد. م. ل. شخصیت دیگر داستان، قاتل فرزند خویش است و جسد مومیایی او را چون صلیبی، شهر به شهر با خود می کشد. او به عقوبت قتل فرزند، دست و پای خود را به کمک دکتر حاتم قطع کرده و در شیشه ی الکل نگاه می دارد. فضای داستان، بیمارگونه است، گاه به فضای داستان های پلیسی ـ جنایی نزدیک می شود. شخصیت ها گناه ناکرده، خود را به عقوبتی ابدی تکریم می کنند. از بیست و چند داستان کوتاه صادقی در "سنگر و قمقمه های خالی"، بی اغراق در زمان خود نیمی از آنها در ادبیات ایران بی نظیر و شاخص اند. و سه چهارتای این داستان ها در دوره ی خود در ادبیات جهان بی نظیر بوده اند. در داستان کوتاه "کلاف سر در گم" مردی برای دریافت عکس خود به عکاسخانه می رود اما پس از تلاش بسیار، نه عکاس و نه صاحب عکس، قادر نیستند عکس اصلی را از میان عکس های آماده در عکاسخانه پیدا کنند. مشتری مدعی ست که چون نمی تواند قیافه ی خودش را بخاطر بیاورد، نمی داند کدام عکس متعلق به اوست. مطمئن نیست که سبیل دارد یا کلاه به سر می گذارد. عکاس آینه ای به دست مشتری می دهد، با این همه آینه هم کمکی به یافتن عکس مورد نظر نمی کند چرا که مشتری خود را در آینه نمی شناسد. بالاخره هر دو به عکس یک بنای تاریخی می رسند و پس از تبادل نظر، هر دو می پذیرند که این هم عکس مشتری نیست. طنزی سیاه، تا حد تردید در تمیز آدمی از یک ساختمان کهنه و قدیمی! نه تنها عکاس، که خود مشتری هم بی آن که حواس پنجگانه شان دچار اختلال شده باشد، از تشخیص عکس (خود) عاجزند. "در داستان های بهرام صادقی به ظاهر گرهی نیست، اما گره ی محکم تری هست. درماندگی آدمی در شناختن تصویر خودش... (غلامحسین ساعدی، در باره ی بهرام صادقی).
شخصیت های داستان های صادقی اغلب از طبقه ی متوسط شهری هستند. همان هایی که در آن سال ها در عمق سر در گمی و تردیدی مبهم، روز را به روز دیگر می دوختند و در پوسیدگی و افلاس، در دهلیز مرگ بسر می بردند؛ کارمندان، آموزگاران، آدم های تحقیر شده و ورشکسته، دلزده و آشفته، همه در فضایی دلزده و یاس آور. شخصیت ها تصاویری هستند کامل و بی عیب از زمانه ای که در آن انسان ها معنایی برای زندگی نمی یابند و حتی عشق، رابطه ای ست حقیر و مچاله شده میان دو موجود که هم چون اشیاء، خانه ها، دکان ها، میز و دفتر و اداره، سنگی و منجمد، سرد و تهی هستند. آدم هایی که به علت فضای خفه و تنگ، علیرغم استعداد و شایستگی شان، کوتاه قد مانده اند و آرزوهاشان نیز از حد و مرز این کوتاهی و ابتذال فراتر نمی رود. مانده در سنگری با قمقمه های خالی، که عمر به بیهودگی می گذرانند. "فرزند مرا عوامل مختلفی به دیار عدم فرستاد. او یک دقیقه استراحت نمی کرد. مجبور بود در تمام ساعات و دقایق عمر کوتاهش فعالیت کند و عرق بریزد. او نمرد بلکه خودکشی کرد. او سنگر زندگی را تهی کرد، در حالی که من با چند قمقمه ی خالی از این گوشه فرار می کنم" (داستان کوتاه "سنگر و قمقمه های خالی).
در داستان کوتاه "با کمال تاسف" آقای مستقیم، کارمند اخراجی اداره ی دخانیات که ازدواجی ناموفق داشته و حالا به دلیل خط خوش، کاری موقتی در حد نوشتن روی بسته های قماش، در یک تجارت خانه پیدا کرده، آگهی تسلیت و ترحیم روزنامه ها را جمع آوری می کند. تا آن که روزی در روزنامه به آگهی مرگ خودش بر می خورد؛ "با کمال تاسف درگذشت مرحوم مغفور..." و هنوز از تعجبی ساده و ناباورانه به در نیامده، که تصمیم می گیرد به مجلس ترحیم خود برود. آنجا تلاش می کند به حضار بفهماند که او زنده است؛ منم، آقای مستقیم... اما آقای مستقیم برای شرکت کنندگان در مجلس ترحیم، مردی غریبه است. آنان بر طبق عادت در مجلس ترحیم شرکت کرده اند، جایی که هیچ مرده ای در مجلس ترحیم خود شرکت نمی کند. جمع کردن آگهی های تسلیت برای آقای مستقیم هم یک عادت است، و "معمول" آن است که کسی به آگهی تسلیت خود بر نخورد! آقای مستقیم پس از نطق بلند بالایی در مورد کار و زندگی بسیار پیش پا افتاده و مغشوش روزانه، و در عین حال اندوهبارش، با افتخار فریاد می کشد: ـ با این همه خوشبختی چرا زنده نباشم؟ و بعد آنقدر می خندد که بیهوش می شود. احتمالن در آگهی روزنامه، غلطی چاپی رخ داده و "مستعین" را "مستقیم" چاپ کرده اند! بعید نیست آقای مستعین هم زمانی کارمند اداره ی دخانیات بوده باشد! یکی از حاضرین پیشنهاد می کند: ـ چطور است در روزنامه آگهی کنید که او (مستقیم) زنده است؟ وقتی حاضرین نظر پزشک را می پرسند، می گوید؛ می شود برای رفع سوء تفاهم در روزنامه آگهی کرد: ـ ولی باز هم باید دید عقیده ی خودش چیست؟ واقعیت آن است که جای "مرحوم" در بین زندگان پر شده است! و زنده بودن آقای مستقیم در عین مردگی، بی معناست. به راستی آقای مستقیم، با این کار و زندگی که وصف می کند، باور دارد که "زنده" است؟ برای اغلب شخصیت های داستان های صادقی چندان فرقی نمی کند که مردم بدانند آنها زنده اند یا مرده! چرا که زندگان زندگی نمی کنند، اگرچه نفس می کشند اما مردگی می کنند، متحرکی بیش نیستند. در صورت ظاهر قصه های صادقی زیبایی و شیرینی زندگی به چشم نمی آید اما او از طریق عریان کردن ابتذال، دلمردگی و فلاکت، به زیبایی انسان و زندگی اشاره دارد.
زندگی واقعی صادقی نیز کم و بیش شبیه شخصیت های داستان هایش، مجموعه ای از "فرصت های از دست رفته" است. در شهری کوچک یا دهی بزرگ در اطراف اصفهان به دنیا آمد، تحصیلات مدرسه را در اصفهان و پزشکی را در دانشگاه تهران تمام کرد و سپس سال ها در بیمارستان های گمنام خارج از محدوده ی شهر تهران، به عنوان پزشک عمومی مشغول کار بود. برای سال ها، در محافل ادبی و روشنفکری پایتخت دیده نمی شد و اگر چه اهل ادب و بسیاری از مردم او را از طریق نوشته هایش می شناختند، اما در میان دوستان معدود روزانه اش، نه نویسنده بود و نه شاعر. آنان که اشتیاق دیدار و مصاحبت او را داشتند، به ندرت موفق به دیدارش می شدند و مردمی که او را روزانه در گذری و قهوه خانه ای معمولی به صورت سایه ای گذرا می دیدند، هرگز ندانستند این بلند قدی که کت و شلوار و پیراهنی بسیار معمولی و اغلب گشاد به تن دارد و لبخندی تلخ اما همیشگی گوشه ی لبانش نشسته، نقطه عطفی ست درشت، در داستان نویسی معاصر فارسی. عجبا که صادقی در نقد معاصر ادبی ایران نیز، بیش از حد همان سایه، گذرا و گنگ و ناشناخته، حضور ندارد. در حالی که نسل معاصر او و پس از او در داستان نویسی، به شکلی آشکار و پنهان از او متاثر است و در میان چهره های مشخص و بارز ادبی ما در دو دهه ی چهل و پنجاه شمسی، هستند کسانی که کار خود را با تقلید واره هایی از آثار صادقی آغاز کردند، اما "با کمال تاسف" بهرام صادقی هرگز در اندازه ای که بود، شناخته نشد. آنچه از صادقی چاپ شده حجمی کوچک از آثار نوشته ی اوست که آن هم به همت ابوالحسن نجفی جمع آوری و توسط انتشارات زمان (عبدالحسین آل رسول) چاپ و منتشر شده است. صادقی در دو دهه ی آخر عمر، تقریبن چیزی ننوشت. دیگر تمایلی به نوشتن نداشت و معمولن در هر دیدار، یکی دو قصه ی شفاهی تعریف می کرد. به این قصه های شفاهی عشق می ورزید. هرکز آنها را ننوشت و پس از هر تعریف، سراغ قصه ی تازه ای می رفت. مهم این بود که قصه اش را یکبار و برای کسی روایت کرده است!
بهرام صادقی
Published on April 22, 2009 21:48
مگر به اسب ها شلیک نمی کنند؟
به بهانه ی بیست و پنجمین سالگشت جمهوری
اسبی کهر و بسیار زیبا، سرتاسر مرغزاری را به تاخت، طی می کند. کودکی شادمانه از پی اسب می دود. پای اسب به بوته یا سنگی می پیچد، معلق می شود و دست یا پایش می شکند. سر و گردن می کشد و تلاش می کند سر پا بایستد. به زنده ماندن اسب، دیگر امیدی نیست. پدر یا پدر بزرگ کودک، پیش چشم او، با تفنگ به سر اسب شلیک می کند تا حیوان را از درد برهاند!
دهه های 20 و 30 قرن گذشته، آمریکا دچار یک دوران "رکود اقتصادی" می شود که به دوران "Depression" معروف است. بیکاری و فقر و اعتیاد، بیداد می کند. قاچاقچیان و کلاهبرداران همه جا از فرصت استفاده می کنند. انواع مسابقات لاتاری و بخت آزمایی و قمار و فالگیری و... همه ی خرافات و انحرافات تقدیری که انسان هنگام فقر به آنها پناه می برد، رواج دارد. مردم به هر کاری متوسل می شوند تا چند دلاری به دست آورند. مسابقاتی هم به نام "ماراتن رقص" معمول می شود. هرکس زوجی پیدا می کند و ساعت ها در صف می ایستند تا به یک ماراتن رقص راه یابند و چند روزی از غذای مجانی و جای خواب بهره مند شوند، شاید هم با برنده شدن، چند دلاری به دست آورند. پذیرفته شدگان باید شبانه روز برقصند تا یکی یکی از پای در آیند. آخرین زوج، برنده ی جایزه است. ماراتن رقص، گاه چند هفته طول می کشد. مخارج از راه فروش بلیت به آنهایی که پولی در بساط دارند، تامین می شود. ماراتن رقص، شکل مدرن "نبرد گلادیاتورها"ست. اینجا هم عده ای کف گود، تا آخرین توان با جان خویش بازی می کنند تا تماشاگران به هیجان و لذت برسند.
"راکی" اداره کننده ی برنامه مقررات را توضیح می دهد: آسپرین مجانی ست. ما مسوول شکستگی دست و پای شما نیستیم. هر دو ساعت، یک استراحت ده دقیقه ای داریم. با صدای آژیر، تنها 30 ثانیه وقت دارید خودتان را به کف صحنه برسانید، در غیر این صورت از بازی اخراج می شوید. هیچ عذر و بهانه ای پذیرفته نمی شود. اگر همراهتان به دلایلی از بازی خارج شد، 24 ساعت فرصت دارید تنها برقصید. اگر در این فرصت زوجی نیافتید، از دور خارجید. این یک قانون است. در مورد غذا، هر روز چهار وعده ی اصلی و سه وعده ی فرعی داریم. یک پزشک و دو پرستار همیشه دور و بر صحنه آماده اند تا در صورت لزوم به شما کمک پزشکی بدهند. خوب! دو ساعت دیگر وقت داریم. فورم ها را پر کنید، به صف بایستید و نمره تا ن را بگیرید.
همه برای معاینه به صف می شوند. جوانی برای ناراحتی معده، دارو مصرف می کند. مجاز نیست. ولی برای معده است. قانونی نیست. من وکیل می گیرم. کار خوبی می کنی، نفر بعدی! یک نفر سرفه می کند. مشکلت چیه؟ "گلوریا"، دختر همراهش می گوید؛ چیزیش نیست. دکتر می گوید؛ ویروس داره، گلوش چرکینه، ممکنه دیگران را آلوده کنه. گلوریا به زنی حامله به نام "رابی" اشاره می کند و می گوید؛ - پس اینو چی میگی که حامله ست! حامله گی نشانه ی سلامته! حالا من چیکار کنم؟ یک یار تازه پیدا کن. از کجا؟ راکی، جوانی را که در گوشه ای تنها ایستاده، صدا می کند؛ هی کابوی، بیا اینجا! گلوریا به کفش های "رابرت" اشاره می کند؛ ولی این با این کفشا چطور میتونه برقصه؟ یا انتخابش کن، یا برو بیرون و منتظر "شاهزاده ی ولز" باش!
مسابقه آغاز می شود. خانم ها، اقایان! یادتون باشه که 1500 دلار نقره جایزه ی آخرین زوجه. مراقب پاهاتون باشین. بجنبین، بچرخین و برای "رکود اقتصادی" شیشکی ببندین. ارکستر می نوازد، همه می رقصند، گاه کسی چند لحظه ای پیش روی صحنه، به نمایش فردی می پردازد و تماشاگران چند سکه برایش پرتاب می کنند. راکی پشت میکروقون بازار گرمی می کند؛ 62 زوج قهرمان برای پیروزی مبارزه می کنند! "جیمز" از "رابی" زن حامله اش می پرسد؛ حالت خوبه عزیزم؟ آره، امیدوارم به جایی نرسه که روی تو سنگینی کنم. تو هیچ وقت روی من سنگینی نکرده ای. به هفت نوبت غذا فکر کن. حسابی خودت را ببند. در ده دقیقه استراحت، گلوریا از رابی می پرسد؛ بچه ت قراره کی به دنیا بیاد؟ نمیدونم. از دکتر نپرسیدی؟ دکتر نرفته ام. آخه من و جیمی در وانت زندگی می کنیم. گلوریا مبهوت نگاهش می کند؛ خدای من! لازم بود با این وضعیت بچه دار بشی؟ خوب، برای این که آدم پول نداره که نمیتونه از سر بچه دار شدن بگذره، میتونه؟
جیمی به رابرت می گوید؛ این هشتمین ماراتون رقص ماست. من و رابی در اوکلاهما برنده شدیم. 1253 ساعت پشت سر هم رقصیدیم. برای زنده بودن، باید جنگید، نه برای مردن! اولین باره در ماراتن شرکت می کنی؟ آره. - مشکله! بهرحال کار دیگه ای نداشتم بکنم. صدای آژیر، و رقص دوباره شروع می شود. ملوانه میگه ممکنه تا 1200 ساعت برقصیم. میگه آدم میتونه ایستاده بخوابه. تو خسته ای. چرا روی شونه ی من نمیخوابی. مطمئن باش نمیذارم بیفتی. رابرت می پرسد؛ می خوای با پولا چکار کنی؟ گلوریا؛ نمیدونم. شاید باهاش مرگ موش بخرم!
بعد از 434 ساعت رقص، 41 زوج باقی مانده اند. برخی مردان روی شانه ی زنان آویزان اند و برخی زنان خود را میان بازوان مردان رها کرده اند. حالا دو هفته است زیر این سقف و با نور چراغ زندگی کرده اند. رابرت در فاصله ی ده دقیقه استراحت به پشت استراحتگاه می رود، لای در را باز می کند تا هوایی بخورد. غروب خورشید را با شوق تماشا می کند. این خلاف مقررات است! نگهبانی او را به سالن باز می گرداند. لباس های آلیس گم شده، فریاد می زند؛ لباس صورتی ام، دستبندم، خدای من، یکی آنها را دزدیده. دو زن را متهم می کند؛ اینها لباس های مرا دزدیده اند. نگهبان می گوید؛ لباس بپوش و کونت را هم بکش، باید الان کف صحنه باشی. ولی من فقط دو دست لباس داشتم!
کف سالن را خط کشی می کنند. زوج ها باید ده دقیقه دور صحنه راه بروند. سه زوجی که آخر از همه به خط پایان برسند، از بازی اخراج می شوند. به همه لباس های متحد الشکل می دهند؛ نمره ها را بزنید به پشتتون. اگه لباس خراب بشه، باید تاوانش را بدین. نیازی نیست کسی اول بشه. فقط جزو آخری ها نباشین. زنها دست هایشان را در کمربند مردها فرو می کنند و مردها دستشان را پشت زنها حلقه می کنند. راه رفتن شروع می شود. تماشاچیان هورا می کشند، تشویق می کنند. موزیک تند می نوازد. اگه زمین بخورین، ده ثانیه وقت دارین تا سر پا بشین. در غیر این صورت، اخراج! همه برنده اند، مگر سه زوج آخر! پای یک نفر به پای دیگری می پیچد. هر دو زمین می خورند و گروه، یکی پس از دیگری کف صحنه ولو می شوند. تماشاچیان هورا می کشند. رقصندگان سر پا می شوند و مثل شتر عصاری گرد صحنه می چرخند. زوج 87 نقش زمین می شوند. شماره ی معکوس آغاز می شود. زن فریاد می کشد؛ صبر کن، نشمار. داور به شمارش ادامه می دهد، 8، 7، مرد قادر به برخاستن نیست. زن به سر و روی داور چنگ می زند؛ بس کن حرومزاده. الان بلند میشه. 4، 3، 2، زن از زدن داور خسته می شود و می افتد. دست و پای زوج 87 را می گیرند و مثل گوسفند از صحنه خارج می کنند. راکی؛ برای این دو قهرمان که تا اینجا دوام آوردند، دست بزنید. موزیک می نوازد، تماشاگران دست می زنند و هورا می کشند. دو دقیقه باقی مانده. عضله ی پای رابرت می گیرد. گلوریا سعی دارد او را بکشد. چند قدم بعد، رابرت نقش زمین می شود. داور می شمارد، 9، 8، رابرت بر می خیزد ولی باز می افتد، 5، 4، 3، در آخرین لحظه، دو تایی سر پا می شوند. 40 ثانیه مانده، زوج ها به جان کندن، تن خود را می کشند و مراقب پس و پیش اند تا جزو سه زوج آخری نباشند. پاهای رابی روی زمین کشیده می شود. یکی یکی به آخر خط می رسند. سه زوج آخر کف صحنه می افتند. چشم هایشان پر اشک است!
ناتمام
They Shoot Horses, Don't They?
اسبی کهر و بسیار زیبا، سرتاسر مرغزاری را به تاخت، طی می کند. کودکی شادمانه از پی اسب می دود. پای اسب به بوته یا سنگی می پیچد، معلق می شود و دست یا پایش می شکند. سر و گردن می کشد و تلاش می کند سر پا بایستد. به زنده ماندن اسب، دیگر امیدی نیست. پدر یا پدر بزرگ کودک، پیش چشم او، با تفنگ به سر اسب شلیک می کند تا حیوان را از درد برهاند!
دهه های 20 و 30 قرن گذشته، آمریکا دچار یک دوران "رکود اقتصادی" می شود که به دوران "Depression" معروف است. بیکاری و فقر و اعتیاد، بیداد می کند. قاچاقچیان و کلاهبرداران همه جا از فرصت استفاده می کنند. انواع مسابقات لاتاری و بخت آزمایی و قمار و فالگیری و... همه ی خرافات و انحرافات تقدیری که انسان هنگام فقر به آنها پناه می برد، رواج دارد. مردم به هر کاری متوسل می شوند تا چند دلاری به دست آورند. مسابقاتی هم به نام "ماراتن رقص" معمول می شود. هرکس زوجی پیدا می کند و ساعت ها در صف می ایستند تا به یک ماراتن رقص راه یابند و چند روزی از غذای مجانی و جای خواب بهره مند شوند، شاید هم با برنده شدن، چند دلاری به دست آورند. پذیرفته شدگان باید شبانه روز برقصند تا یکی یکی از پای در آیند. آخرین زوج، برنده ی جایزه است. ماراتن رقص، گاه چند هفته طول می کشد. مخارج از راه فروش بلیت به آنهایی که پولی در بساط دارند، تامین می شود. ماراتن رقص، شکل مدرن "نبرد گلادیاتورها"ست. اینجا هم عده ای کف گود، تا آخرین توان با جان خویش بازی می کنند تا تماشاگران به هیجان و لذت برسند.
"راکی" اداره کننده ی برنامه مقررات را توضیح می دهد: آسپرین مجانی ست. ما مسوول شکستگی دست و پای شما نیستیم. هر دو ساعت، یک استراحت ده دقیقه ای داریم. با صدای آژیر، تنها 30 ثانیه وقت دارید خودتان را به کف صحنه برسانید، در غیر این صورت از بازی اخراج می شوید. هیچ عذر و بهانه ای پذیرفته نمی شود. اگر همراهتان به دلایلی از بازی خارج شد، 24 ساعت فرصت دارید تنها برقصید. اگر در این فرصت زوجی نیافتید، از دور خارجید. این یک قانون است. در مورد غذا، هر روز چهار وعده ی اصلی و سه وعده ی فرعی داریم. یک پزشک و دو پرستار همیشه دور و بر صحنه آماده اند تا در صورت لزوم به شما کمک پزشکی بدهند. خوب! دو ساعت دیگر وقت داریم. فورم ها را پر کنید، به صف بایستید و نمره تا ن را بگیرید.
همه برای معاینه به صف می شوند. جوانی برای ناراحتی معده، دارو مصرف می کند. مجاز نیست. ولی برای معده است. قانونی نیست. من وکیل می گیرم. کار خوبی می کنی، نفر بعدی! یک نفر سرفه می کند. مشکلت چیه؟ "گلوریا"، دختر همراهش می گوید؛ چیزیش نیست. دکتر می گوید؛ ویروس داره، گلوش چرکینه، ممکنه دیگران را آلوده کنه. گلوریا به زنی حامله به نام "رابی" اشاره می کند و می گوید؛ - پس اینو چی میگی که حامله ست! حامله گی نشانه ی سلامته! حالا من چیکار کنم؟ یک یار تازه پیدا کن. از کجا؟ راکی، جوانی را که در گوشه ای تنها ایستاده، صدا می کند؛ هی کابوی، بیا اینجا! گلوریا به کفش های "رابرت" اشاره می کند؛ ولی این با این کفشا چطور میتونه برقصه؟ یا انتخابش کن، یا برو بیرون و منتظر "شاهزاده ی ولز" باش!
مسابقه آغاز می شود. خانم ها، اقایان! یادتون باشه که 1500 دلار نقره جایزه ی آخرین زوجه. مراقب پاهاتون باشین. بجنبین، بچرخین و برای "رکود اقتصادی" شیشکی ببندین. ارکستر می نوازد، همه می رقصند، گاه کسی چند لحظه ای پیش روی صحنه، به نمایش فردی می پردازد و تماشاگران چند سکه برایش پرتاب می کنند. راکی پشت میکروقون بازار گرمی می کند؛ 62 زوج قهرمان برای پیروزی مبارزه می کنند! "جیمز" از "رابی" زن حامله اش می پرسد؛ حالت خوبه عزیزم؟ آره، امیدوارم به جایی نرسه که روی تو سنگینی کنم. تو هیچ وقت روی من سنگینی نکرده ای. به هفت نوبت غذا فکر کن. حسابی خودت را ببند. در ده دقیقه استراحت، گلوریا از رابی می پرسد؛ بچه ت قراره کی به دنیا بیاد؟ نمیدونم. از دکتر نپرسیدی؟ دکتر نرفته ام. آخه من و جیمی در وانت زندگی می کنیم. گلوریا مبهوت نگاهش می کند؛ خدای من! لازم بود با این وضعیت بچه دار بشی؟ خوب، برای این که آدم پول نداره که نمیتونه از سر بچه دار شدن بگذره، میتونه؟
جیمی به رابرت می گوید؛ این هشتمین ماراتون رقص ماست. من و رابی در اوکلاهما برنده شدیم. 1253 ساعت پشت سر هم رقصیدیم. برای زنده بودن، باید جنگید، نه برای مردن! اولین باره در ماراتن شرکت می کنی؟ آره. - مشکله! بهرحال کار دیگه ای نداشتم بکنم. صدای آژیر، و رقص دوباره شروع می شود. ملوانه میگه ممکنه تا 1200 ساعت برقصیم. میگه آدم میتونه ایستاده بخوابه. تو خسته ای. چرا روی شونه ی من نمیخوابی. مطمئن باش نمیذارم بیفتی. رابرت می پرسد؛ می خوای با پولا چکار کنی؟ گلوریا؛ نمیدونم. شاید باهاش مرگ موش بخرم!
بعد از 434 ساعت رقص، 41 زوج باقی مانده اند. برخی مردان روی شانه ی زنان آویزان اند و برخی زنان خود را میان بازوان مردان رها کرده اند. حالا دو هفته است زیر این سقف و با نور چراغ زندگی کرده اند. رابرت در فاصله ی ده دقیقه استراحت به پشت استراحتگاه می رود، لای در را باز می کند تا هوایی بخورد. غروب خورشید را با شوق تماشا می کند. این خلاف مقررات است! نگهبانی او را به سالن باز می گرداند. لباس های آلیس گم شده، فریاد می زند؛ لباس صورتی ام، دستبندم، خدای من، یکی آنها را دزدیده. دو زن را متهم می کند؛ اینها لباس های مرا دزدیده اند. نگهبان می گوید؛ لباس بپوش و کونت را هم بکش، باید الان کف صحنه باشی. ولی من فقط دو دست لباس داشتم!
کف سالن را خط کشی می کنند. زوج ها باید ده دقیقه دور صحنه راه بروند. سه زوجی که آخر از همه به خط پایان برسند، از بازی اخراج می شوند. به همه لباس های متحد الشکل می دهند؛ نمره ها را بزنید به پشتتون. اگه لباس خراب بشه، باید تاوانش را بدین. نیازی نیست کسی اول بشه. فقط جزو آخری ها نباشین. زنها دست هایشان را در کمربند مردها فرو می کنند و مردها دستشان را پشت زنها حلقه می کنند. راه رفتن شروع می شود. تماشاچیان هورا می کشند، تشویق می کنند. موزیک تند می نوازد. اگه زمین بخورین، ده ثانیه وقت دارین تا سر پا بشین. در غیر این صورت، اخراج! همه برنده اند، مگر سه زوج آخر! پای یک نفر به پای دیگری می پیچد. هر دو زمین می خورند و گروه، یکی پس از دیگری کف صحنه ولو می شوند. تماشاچیان هورا می کشند. رقصندگان سر پا می شوند و مثل شتر عصاری گرد صحنه می چرخند. زوج 87 نقش زمین می شوند. شماره ی معکوس آغاز می شود. زن فریاد می کشد؛ صبر کن، نشمار. داور به شمارش ادامه می دهد، 8، 7، مرد قادر به برخاستن نیست. زن به سر و روی داور چنگ می زند؛ بس کن حرومزاده. الان بلند میشه. 4، 3، 2، زن از زدن داور خسته می شود و می افتد. دست و پای زوج 87 را می گیرند و مثل گوسفند از صحنه خارج می کنند. راکی؛ برای این دو قهرمان که تا اینجا دوام آوردند، دست بزنید. موزیک می نوازد، تماشاگران دست می زنند و هورا می کشند. دو دقیقه باقی مانده. عضله ی پای رابرت می گیرد. گلوریا سعی دارد او را بکشد. چند قدم بعد، رابرت نقش زمین می شود. داور می شمارد، 9، 8، رابرت بر می خیزد ولی باز می افتد، 5، 4، 3، در آخرین لحظه، دو تایی سر پا می شوند. 40 ثانیه مانده، زوج ها به جان کندن، تن خود را می کشند و مراقب پس و پیش اند تا جزو سه زوج آخری نباشند. پاهای رابی روی زمین کشیده می شود. یکی یکی به آخر خط می رسند. سه زوج آخر کف صحنه می افتند. چشم هایشان پر اشک است!
ناتمام
They Shoot Horses, Don't They?
Published on April 22, 2009 04:24
April 4, 2009
درخت، محمد للری
هوشنگ دفترچه ای به من داد و گفت؛ این را بخوان. نمایش نامه ای بود کوتاه، از کسی که نامش را نشنیده بودم؛ "محمد للری"! زنگ استراحت، دفترچه را به تفنن باز کردم؛ "درخت"! واقعه در اتاقی گلی در طبقه ی دوم تکیه ای در یک روستا اتفاق می افتاد. شخصیت ها دو نفر بودند؛ ملای ده و مامور یا مهندس راهسازی! با اولین گفتگوها، فراموش کردم کجا هستم. وسط چمن دانشکده ولو شدم تا نمایش نامه تمام شد. ساعت بعد هوشنگ پرسید؛ حاضری برای تله ویزیون آماده اش کنیم؟ حاضر بودم. آن زمان زنده یاد فریدون رهنما سرپرست واحد نمایش بود، که همیشه به جوان ها اعتبار و اولویت می داد. تردید داشتم، هوشنگ اما اصرار داشت کار را دست بگیریم، شاید به جایی رسید. نمایش نامه پذیرفته شد و تمرین ها را شروع کردیم. گاه محمد للری هم سر تمرین ها می آمد. جوانی بود بیست و شش هفت ساله، کوچولو و سبزه رو، و سخت خجالتی. محمد اسکندری با وجود جوانی، ملای پخته و روبراهی از کار درآورد. بخاطر ندارم نمایش نامه ضبط و پخش شد یا چه...؟ آنچه به یادم مانده اما، داستان ساده ای بود که ادامه اش هنوز هم به قوت خود باقی ست! دولت دارد جاده ای می سازد، و این جاده از کناره ی روستا می گذرد. ملای ده خواب می بیند (یا فکر می کند دیده، یا خواب را طبق معمول آخوندی از خود ساخته) که درخت کهنی که در کناره ی میدان ده قرار دارد، و بناست در طرح جاده سازی بریده شود، درخت مقدسی ست! روز بعد، خوابش را برای اهالی روستا تعریف می کند. مردم دور و بر درخت را می گیرند، آش نذری درست می کنند، به ساق و شاخ درخت، کهنه و ریسمان می بندند و... درخت می شود امامزاده! وقتی از اداره ی راه برای قطع درخت می آیند، مردم مانع می شوند. ماموران قضیه را چندان جدی نمی گیرند اما با مقاومت سرسختانه ی اهالی روبرو می شوند. درگیری به هلاکت یک نفر می انجامد و... مردم جنازه بر دست، وا شهیدا گویان راه می افتند و... دولت ناچار، کسی را می فرستد تا با ملای ده صحبت کند، مگر از خر شیطان پیاده شود.
تمامی نمایش نامه، قصه ی همین دیدار است؛ گفتگوی مامور و ملای پیر ده در اتاق گلی در طبقه ی دوم، مشرف به درخت و میدان روستا! ملا ابتدا بر تقدس درخت، پافشاری می کند اما چون در می یابد که مامور دولت، "بازی" را می شناسد، وا می دهد. می گوید کار از دست او خارج شده! اگر منکر خواب و تقدس درخت شود، مردم باورشان را نسبت به او از دست خواهند داد. مامور راهکارهای دیگری پیش پای ملا می گذارد؛ پول و تامین زندگی تا آخر عمر، یا رفتن به روستایی دیگر و زندگی در رفاه و... ملا اما به اعتبارش نزد اهالی می اندیشد، و تن نمی دهد. مامور به تهدید متوسل می شود و غیر مستقیم به ملا می فهماند که دستگیرت می کنند، درخت را می برند، جاده را می سازند، و اتفاقی هم نمی افتد. یکی دو ماه بعد، وقتی مردم آثار و مواهب جاده را لمس کردند، تو و درخت و امامزاده را فراموش می کنند. آن وقت آزادت می کنند. اختیار داری به روستا برگردی، یا بروی گوشه ای سر بگذاری و بمیری. وقتی بنظر می رسد که مامور موفق شده، و ملا به بن بست رسیده، از یک لحظه غفلت مامور استفاده می کند و خود را از پنجره به بیرون پرتاب می کند! مامور که مات میان اتاق ایستاده، صدای مردم را می شنود که کم کم اوج می گیرد و فضا را پر می کند!
حکایت دیگری هم در پس پشت این ظاهر می گذرد. جاده، نمادی از "گذر" است، گذری به "نو"، به "تازه"، و روستا، تمثیلی ست از سرزمینی عقب نگه داشته شده، با مردمانی سنتی، و ملا، نماد سنت، که با دور نگهداشتن اهالی از جاده و "عبور"، صاحب قدرت و نفوذ کلام باقی می ماند. با آمدن "جاده"، روستا به جهان راه می یابد، و بیداری روستا، قدرت ملا را بی رنگ می کند. هم از این رو ملا جاده را "دشمن" و "شیطان" می خواند، و مردم را از "گذار" می هراساند! ذهن روستا در عزلت جهان است که به "کلید" کرامات ملا وابسته است. با "شناخت" و "دریافت"های تازه، ملا به زائده ای بی خاصیت تبدیل می شود، و مردم از اطاعت و بندگی سر می پیچند. پس جاده نفوذ و قدرت ملا را می شوید و با خود می برد. دورانی از اقتدار تاریخی بسر می آید، و دوران تازه ای از اقتداری نو، آغاز می شود. ملا، این نماد گذشته، دیگر قادر نیست سرنوشت را از جان خویش بگرداند. صدای پای جاده از دور دست به گوش می رسد (همان گونه که صدای تبرها در انتهای "باغ آلبالو"ی چخوف)! "اقتدار تازه" اگرچه نسبت به زمانه ی ملا و سنت، امروزی، پیشرفته و مدرن است اما این هم چون اقتدار کهنه، درگیر منافع خویش است، گیرم که از برکت آن، روستا هم لقمه هایی چند نصیب می برد. اقتدار تازه به اعتبار درک بهتر، می خواهد حوزه ی اقتدار ملا را تسخیر کند و اما در غیاب هوشیاری اهالی، اقتدار تازه هم یک ملای مدرن است، و هیچ قدرتی داوطلبانه جایگزین نمی شود. با این همه، وقتی وسایل "تغییر" مهیا نیست، تحول به انفجار می انجامد. ملا با زیرکی سنتی خود این نکته را دریافته؛ اگر امروز طرف گفتگوی نماینده ی دولت است، بخاطر قدرتی ست که از باور "اهالی" کسب می کند. روزی که دستش از این اقتدار کوتاه شود، آغاز پایان اوست؛ بی ده و بی درخت، ملا محکوم به مرگ در گوشه ی گمنامی ست. ملا "کیش" شده، و تا "مات"، رخصت یک حرکت دارد؛ کشتن شاه! "شهادت"! او مرگ محتوم را به بهایی تاریخی می فروشد! مرگش امامزاده ای ست بر سر راه "جاده"، بی واهمه از "بریده" شدن. با امامزاده ای که نمی توان به سادگی بریدن درخت، از سر راه برداشت، آمدن جاده روزگاری درازتر به تاخیر می افتد.
می شود وقایع را بعداز پایان نمایش نامه هم، ادامه داد؛ قدرت تازه هم خالی از دسیسه نیست. دیر یا زود، جاده از راه می رسد! شاید نسل های تازه در روستا، به "تقدس" چسبیدند، و از "جاده" دوری کردند! (باور به "مقاومت" ملا، و دوری از مظاهر "نو"). شاید تقدس را کنار نهادند و از "جاده" استقبال کردند! (همان که قدرت تازه طلب می کند؛ جامعه ای مصرفی و دنباله رو!). راه سومی هم هست؛ شاید نسل های تازه "جاده" را پذیرفتند، و با هوشیاری و فکرهای نو، جاده را از "ان خود" ساختند، و "مقبره" را جایی کنار جاده، به عنوان نمادی از تاریخ نسل های "گذشته"، حفظ کردند! مگر نه آن که ساز و کار "تقدس" به موزه ی تاریخ پیوسته؟...
باری، روستا برای همیشه بصورت "جزیره"ای جدا از جهان نمی ماند. با شمشیر کهنه و زنگ زده ی قضا و قدر هم، نمی شود با جهان تازه جنگید. "گذر" جاده بخاطر یک روستا، منتظر نمی ماند! شاید مردم جزیره، امروز "یک دست" بازی را برده باشند، اما کل "بازی" را باخته اند! آن که دیر به تماشا می آید، انتخابش در حد و حدود چند صندلی خالی باقی مانده در انتهای سالن است. هیچ چیز هرگز کامل نیست. آن که "فردا" می آید، هرگز با "امروز" یا "دیروز" مخلوط نمی شود!
تمامی نمایش نامه، قصه ی همین دیدار است؛ گفتگوی مامور و ملای پیر ده در اتاق گلی در طبقه ی دوم، مشرف به درخت و میدان روستا! ملا ابتدا بر تقدس درخت، پافشاری می کند اما چون در می یابد که مامور دولت، "بازی" را می شناسد، وا می دهد. می گوید کار از دست او خارج شده! اگر منکر خواب و تقدس درخت شود، مردم باورشان را نسبت به او از دست خواهند داد. مامور راهکارهای دیگری پیش پای ملا می گذارد؛ پول و تامین زندگی تا آخر عمر، یا رفتن به روستایی دیگر و زندگی در رفاه و... ملا اما به اعتبارش نزد اهالی می اندیشد، و تن نمی دهد. مامور به تهدید متوسل می شود و غیر مستقیم به ملا می فهماند که دستگیرت می کنند، درخت را می برند، جاده را می سازند، و اتفاقی هم نمی افتد. یکی دو ماه بعد، وقتی مردم آثار و مواهب جاده را لمس کردند، تو و درخت و امامزاده را فراموش می کنند. آن وقت آزادت می کنند. اختیار داری به روستا برگردی، یا بروی گوشه ای سر بگذاری و بمیری. وقتی بنظر می رسد که مامور موفق شده، و ملا به بن بست رسیده، از یک لحظه غفلت مامور استفاده می کند و خود را از پنجره به بیرون پرتاب می کند! مامور که مات میان اتاق ایستاده، صدای مردم را می شنود که کم کم اوج می گیرد و فضا را پر می کند!
حکایت دیگری هم در پس پشت این ظاهر می گذرد. جاده، نمادی از "گذر" است، گذری به "نو"، به "تازه"، و روستا، تمثیلی ست از سرزمینی عقب نگه داشته شده، با مردمانی سنتی، و ملا، نماد سنت، که با دور نگهداشتن اهالی از جاده و "عبور"، صاحب قدرت و نفوذ کلام باقی می ماند. با آمدن "جاده"، روستا به جهان راه می یابد، و بیداری روستا، قدرت ملا را بی رنگ می کند. هم از این رو ملا جاده را "دشمن" و "شیطان" می خواند، و مردم را از "گذار" می هراساند! ذهن روستا در عزلت جهان است که به "کلید" کرامات ملا وابسته است. با "شناخت" و "دریافت"های تازه، ملا به زائده ای بی خاصیت تبدیل می شود، و مردم از اطاعت و بندگی سر می پیچند. پس جاده نفوذ و قدرت ملا را می شوید و با خود می برد. دورانی از اقتدار تاریخی بسر می آید، و دوران تازه ای از اقتداری نو، آغاز می شود. ملا، این نماد گذشته، دیگر قادر نیست سرنوشت را از جان خویش بگرداند. صدای پای جاده از دور دست به گوش می رسد (همان گونه که صدای تبرها در انتهای "باغ آلبالو"ی چخوف)! "اقتدار تازه" اگرچه نسبت به زمانه ی ملا و سنت، امروزی، پیشرفته و مدرن است اما این هم چون اقتدار کهنه، درگیر منافع خویش است، گیرم که از برکت آن، روستا هم لقمه هایی چند نصیب می برد. اقتدار تازه به اعتبار درک بهتر، می خواهد حوزه ی اقتدار ملا را تسخیر کند و اما در غیاب هوشیاری اهالی، اقتدار تازه هم یک ملای مدرن است، و هیچ قدرتی داوطلبانه جایگزین نمی شود. با این همه، وقتی وسایل "تغییر" مهیا نیست، تحول به انفجار می انجامد. ملا با زیرکی سنتی خود این نکته را دریافته؛ اگر امروز طرف گفتگوی نماینده ی دولت است، بخاطر قدرتی ست که از باور "اهالی" کسب می کند. روزی که دستش از این اقتدار کوتاه شود، آغاز پایان اوست؛ بی ده و بی درخت، ملا محکوم به مرگ در گوشه ی گمنامی ست. ملا "کیش" شده، و تا "مات"، رخصت یک حرکت دارد؛ کشتن شاه! "شهادت"! او مرگ محتوم را به بهایی تاریخی می فروشد! مرگش امامزاده ای ست بر سر راه "جاده"، بی واهمه از "بریده" شدن. با امامزاده ای که نمی توان به سادگی بریدن درخت، از سر راه برداشت، آمدن جاده روزگاری درازتر به تاخیر می افتد.
می شود وقایع را بعداز پایان نمایش نامه هم، ادامه داد؛ قدرت تازه هم خالی از دسیسه نیست. دیر یا زود، جاده از راه می رسد! شاید نسل های تازه در روستا، به "تقدس" چسبیدند، و از "جاده" دوری کردند! (باور به "مقاومت" ملا، و دوری از مظاهر "نو"). شاید تقدس را کنار نهادند و از "جاده" استقبال کردند! (همان که قدرت تازه طلب می کند؛ جامعه ای مصرفی و دنباله رو!). راه سومی هم هست؛ شاید نسل های تازه "جاده" را پذیرفتند، و با هوشیاری و فکرهای نو، جاده را از "ان خود" ساختند، و "مقبره" را جایی کنار جاده، به عنوان نمادی از تاریخ نسل های "گذشته"، حفظ کردند! مگر نه آن که ساز و کار "تقدس" به موزه ی تاریخ پیوسته؟...
باری، روستا برای همیشه بصورت "جزیره"ای جدا از جهان نمی ماند. با شمشیر کهنه و زنگ زده ی قضا و قدر هم، نمی شود با جهان تازه جنگید. "گذر" جاده بخاطر یک روستا، منتظر نمی ماند! شاید مردم جزیره، امروز "یک دست" بازی را برده باشند، اما کل "بازی" را باخته اند! آن که دیر به تماشا می آید، انتخابش در حد و حدود چند صندلی خالی باقی مانده در انتهای سالن است. هیچ چیز هرگز کامل نیست. آن که "فردا" می آید، هرگز با "امروز" یا "دیروز" مخلوط نمی شود!
Published on April 04, 2009 12:04
April 2, 2009
خاطرات یک دکتر
دکتر بنجامین هاریسون کین، متخصص بیماری های مناطق گرمسیر، استاد دانشکده ی پزشکی دانشگاه کرنل نیویورک، پزشک جراح بیمارستان همین دانشکده و... مشهور است که دکتر کین بیماری را از روی علائم بسیار ریز، تشخیص می دهد که معمولن هیچ پزشکی به سراغ آنها نمی رود. از همین رو او را "دکتر کارآگاه" نامیده اند. اولین بار او بود که با یافتن یک تکه از دندان کوسه ماهی در تن یک خلبان غرق شده، روزولت رییس جمهور آمریکا در جنگ دوم جهانی را متقاعد کرد که مرگ بسیاری از خلبانان آمریکایی در اقیانوس آرام، ناشی از حمله ی کوسه هاست و ... در میان کتاب های بی شماری که به نوعی به ایران مربوط می شوند، دکتر بنجامین هاریسون کین چه تخم دو زرده ای کرده که خاطراتش در قفسه ی این دوست قدیمی مقیم ینگی دنیا نشسته است؟ فنجان چایش را روی میز می گذارد و می پرسد؛ متوجه ی فهرست بیماران مشهورش شدی؟ دوباره نگاه می کنم؛ "سالوادور دالی"، "مارتینا ناوراتیلوا" و.. شاه ایران در آخرین سال زندگی اش! ابروهایم بالا می روند، "اوهوم" کشداری از پشت لب و بینی ام بیرون می آید، دوست قدیمی فنجان چای را از روی میز بر می دارد و می گوید؛ همان چهار فصل آخرش را بخوان. این جناب، بانی اصلی تخریب روابط آمریکا با ایران است! فنجان نیم خورده ی قهوه را بر می دارم و روی یک صندلی راحتی در سایه سار بالکن ولو می شوم.
دکتر کین که در سپتامبر 1993 در سن 81 سالگی درگذشته. زمانی که شاه به مکزیک رفته، پزشک اصلی معالج او بوده و هم او بانی سفر شاه به آمریکا و دعوت متخصصان متعدد دیگر برای درمان شاه می شود و... چهار فصل آخر کتاب، به وضع روحی و جسمی شاه در آخرین ماه های زندگی اش مربوط می شود، و البته مسایل جنبی، این که چگونه شاه دزدکی در بیمارستان بستری شد، چگونه خبر سفر شاه به آمریکا منتشر شد، تظاهرات ایرانی ها در مقابل بیمارستانی که شاه در آن بستری بود، اعتراض جمهوری اسلامی به آمریکا و اشغال سفارت آمریکا در تهران و بالاخره قطع روابط ایران و آمریکا و خروج شاه از آمریکا. دکتر کین، پزشک اصلی گروه معالج محمدرضا شاه در شش هفت ماه از آخرین سال زندگی او، شاهد تلخی های زندگی و جدال شاه با مرگ بوده است. گفته اند که شاه سال ها بود می دانست بیماری اش او را تحلیل می برد اما بیم داشت که با آشکار شدن آن، خدشه ای به ثبات و آرامش سلطنتش وارد گردد. به همین دلیل خود را از مداوای صحیح و کامل بیماری محروم کرد تا موضوع آشکار نشود و مجبور نباشد برای عمل و درمان مدتی طولانی از ایران دور بماند. اما در آخرین سال عمرش هم، با وجودی که دیگر جای این نگرانی ها نبود، دوستان و اطرافیان و جریانات سیاسی دست به دست هم دادند تا او را از یک مداوای کامل باز دارند.
وقتی به مکزیک رفت، پزشکان معالج معتقد بودند که یرقان و تب های شدید، ناشی از مالاریایی ست که شاه در کودکی به آن مبتلا شده! به همین دلیل هم دکتر کین را که متخصص بیماری های مناطق حاره بود، به بالین او خواندند. او پس از معاینه ی شاه گفت که یرقان، ناشی از انسداد کیسه ی صفراست و ارتباطی با تب مالاریای دوران کودکی او ندارد. همان جا هم حس کرد کسی به معالجه ی شاه علاقه ای ندارد و این "جنس" روی دست دوستان معدود و افراد خانواده اش مانده، انگاری که بخواهند به شکلی از شرش خلاص شوند. او به نیویورک بازگشت اما چند روز بعد دوباره او را به مکزیک دعوت کردند. این بار وقتی نظرات دکتر "فلاند رن" فرانسوی، متخصص مشهور سرطان لنفاوی، و پزشک معالج شاه را شنید، دیگر تردیدی در نوع بیماری شاه نداشت. مجهزترین امکانات معالجه ی بیماری، در آمریکا بود، و شاه بایستی به آنجا برود. اما رهبران دموکرات آمریکا (جیمی کارتر و همکارانش) با نظر دکتر کین موافق نبودند. خود شاه هم تمایلی چندانی به این سفر نداشت. یک بار به دکتر کین گفت "حماقت آمریکا باعث نابودی مملکتم شد"! اصرار دکتر کین سبب شد تا شاه تغییر عقیده دهد، و راکفلر و کی سینجر، بانی موافقت دولت آمریکا با این سفر شدند. قرار شد شاه با روشی قدیمی، به نام "پیتر اسمیت" به آمریکا سفر کند. این روش در مورد آنهایی عمل می شد که سفرشان به آمریکا توام با خطر و اشکالات سیاسی بود. سال ها پیش "مارکوس"، رهبر فیلی پین نیز، برای معالجه در آمریکا، برای آن که سفر طولانی اش به خارج، مشکلاتی در کشور ایجاد نکند، با پاسپورتی به نام "پیتر اسمیت" سفر کرد. از آن پس سفر شخصیت های شناخته شده به آمریکا، به دلایل امنیتی به نام "پروژه ی پیتر اسمیت" صورت می گرفت. شاه با نام خود سفر کرد، و قرار بود خبری به جراید داده نشود و سفر در ساعاتی بعد از نیمه شب انجام گرفت. اما در مسیر فرودگاه به محلی که برای اقامت او در نظر گرفته شده بود، بی سیم اتومبیل اعلام کرد که عکاسی خود را در نزدیکی محل پنهان کرده. پس شاه را مستقیمن به بیمارستان بردند. کیسه ی صفرا را بیرون آوردند و پس از چند جلسه "برق گذاری"، قرار شد بیمار مدتی استراحت کند تا نوبت عمل اصلی که برداشتن طحال متورم، برسد. دکتر کین می نویسد در طی ساعت های متمادی بعداز عمل، در کنار شاه ماند و در صحبت های بی پرده و آشکاری که میان آن دو جریان داشت، دوستی عمیقی بین پزشک معالج و بیمارش به وجود آمد.
در ساعاتی که شاه منتظر عمل اصلی بود، اندوهگین به فریاد دانشجویانی که در پیاده روی روبروی بیمارستان، شعار می دادند، گوش می داد و از اخبار ماجرای گروگان گیری آمریکایی ها در اشغال سفارت آمریکا در تهران و تلاش مذبوحانه ی کارتر برای آزادی گروگان ها با خبر می شد. دولت کارتر تصمیم گرفت شاه به نقطه ای دیگر برده شود. او را ابتدا به بیمارستانی نظامی در تکزاس منتقل کردند تا برای ترک آمریکا به کشوری دیگر، برایش ویزا بگیرند. اغلب کشورها تمایلی نداشتند، حتی مکزیک پانزده میلیون دلار رشوه طلب کرد. تا این که پاناما زیر نفوذ آمریکا، یک اجازه ی اقامت موقت به شاه داد اما "تروخیلو"، دیکتاتور پاناما هم چندی بعد به شاه فهماند که به پانزده میلیون دلار "کمک اقتصادی" نیازمند است! شاه یک روز به دکتر کین می گوید؛ "معلوم می شود قیمت من در بورس کشورهای آمرکای جنوبی پانزده میلیون دلار است"! پاناما طی عملیاتی پنهانی با واسطه ی "هامیلتون جوردن"(رییس دفتر جیمی کارتر)، در مقابل 15 میلیون دلار، قصد تحویل شاه به رهبران انقلابی ایران را داشت. روزی که سفر شاه به پاناما قطعی شد، کارتر برای اولین بار از زمان خروج شاه از ایران، تلفنی با او صحبت کرد و از این که او قصد ترک آمریکا را دارد، از او تشکر کرد! وقتی شاه، سخت افسرده و اندوهگین، از این مکالمه ی تلفنی با دکتر کین سخن می گوید، دکتر یادآوری می کند که اختیارات رییس جمهوری آمریکا نامحدود نیست اما اگر شاه مایل باشد، می تواند با برخی اقدامات قانونی تا پایان دوران معالجه اش در آمریکا بماند. شاه به تلخی جواب می دهد؛ "هرگز حاضر نیست بخاطر حفظ زندگی اش، در خانه ای بماند که صاحب خانه از حضور وی ناخشنود است".
"تنهایی" دیکتاتور در سرتاسر رمان شیرین "پاییز پدرسالار"، سهمناک و درشت است! حتی وقتی دیکتاتور عینک دودی اش را از چشم بر می دارد، تنهایی را در نگاه شیشه ای اش می توان به روشنی خواند! انگاری همیشه "تنها" بوده، و تا خود مرگ تنها می ماند! ده سال پایانی زندگی محمدرضا شاه نیز "پاییز پدر سالاری" بود، که روزی "پس از بدسگال"(پدرش، رضا خان) بر سر دست مردم راه می رفت. در پاییز 1971 با حضور 9 پادشاه، سه شاهزاده، دو ولیعهد، 13 رییس جمهور، 10 شیخ و 2 سلطان و گروهی معاون رییس جمهور و نخست وزیر و وزیر امور خارجه و سفیر کبیر و آدم های صاحب عنوان و مشهور دیگر، شاه به خیال خود تخت جمشید را به مرکز ثقل جهان تبدیل می کرد. طرح چادرهای مجلل جشن های دوهزار و پانصد ساله ی شاهنشاهی را که هر کدامش دو اتاق خواب و یک سالن پذیرایی و چند خدمتکار و یخچالی پر از اشربه و اطعمه داشت، "ژانسون" فرانسوی داده بود. در و دیوار شهر شیراز، مغازه ها و خانه ها و معابر، همه رنگ آمیزی شده بودند و خیابان ها و گذرگاه ها با کوزه های بزرگ گل آراسته شده بود، مغازه داران اونیفورم های یک رنگ آبی به تن داشتند، غذای مهمانان در رستوران ماکسیم پاریس تهیه می شد، شراب و شامپاین از فرانسه می آمد، الیزابت آردن یک جعبه ی مخصوص آرایش به نام "فرح" طراحی کرده بود که به رایگان به بانوان میهمان هدیه می شد، کارخانه ی "باکارا" به همین مناسبت جام های کریستال مخصوص طراحی کرده بود و کارخانه ی "روبر هاویلان" سرویس فنجان و نعلبکی مخصوصی ساخت و... رویهم رفته 300 میلیون دلار (آن زمان) هزینه شد تا مگر این "تنهایی" را پر کند. جشن های دوهزار و پانصد ساله اما، آغاز برگریزان سلطنت محمدرضا بود. تنهایی اش رفته رفته عمیق تر شد. دیگر نه به کسی اعتقاد داشت، نه اعتماد. حتی نزدیک ترین کسانش اجازه نداشتند از حقایق با او سخن بگویند. حال آن که در مورد پدرش گفته می شد کسی حق نداشت به او دروغ بگوید! محمدرضا شاه، حتی تظاهرات میلیونی مردم در خیابان ها را باور نداشت، ابتدا گفت اینها یک مشت اراذل و اوباش اند. بعد گفت کمونیست ها مردم را تحریک کرده اند، و در انتها همه چیز را به آمریکا و انگلیس نسبت می داد، چرا که او قصد داشت ایران را به "دروازه های تمدن" برساند... وقتی در ماه های آخر سلطنتش دکتر غلامحسین صدیقی را برای تشکیل کابینه دعوت کرد، و صدیقی به او گفت؛ "هیچ کس نمی خواهد با اعلیحضرت همکاری کند.." پرسید؛ چرا؟ آخر چرا؟ مگر من چه کرده ام؟ در تنهایی سال های پایانی دیکتاتور، تنها چند غیر ایرانی دوستان دور او محسوب می شدند؛ ملک حسین اردنی، ملک حسن مراکشی، کی سینجر وزیر خارجه ی دولت نیکسون، "کنستانتین" پادشاه سابق یونان که دیگر یک دلال اسلحه و نفت بود، و البته نلسون راکفلر ثروتمند با نفوذ آمریکایی، کسی که در آوارگی آخرین سال زندگی شاه، دستی از دور بر پشت او داشت. او هم در آخرین ماه های زندگی شاه، مرد... در آخرین روزهای اقامتش در ایران، تنها سفرای انگلیس و آمریکا همدمش بودند! روز شانزدهم ژانویه 1979 که بخاطر اعتصاب، هیچ هواپیمایی از مهرآباد پرواز نداشت، شاه در حالی که اشک می ریخت، مهرآباد، تهران و ایران را برای همیشه ترک کرد. ابتدا نپذیرفت مستقیم به آمریکا برود. شاید فکر می کرد همان دور و برها باشد تا مگر اوضاع مانند مرداد 1332 دوباره به حال اول باز گردد. اما یک ماه بعد، در 22 فوریه که بختیار شکست خورد و همه چیز به دست مردم افتاد، شاه پذیرفت که به آمریکا برود. آن زمان، تقریبن هیچ کشور غربی حاضر نبود او را بپذیرد مبادا در روابط اقتصادی اش با ایران انقلابی، خدشه ای وارد شود.
آوارگی شاه در مجموع 18 ماه طول کشید؛ 10 هفته در مراکش، 11 هفته در باهاماس، 18 هفته در مکزیک، 10 هفته در آمریکا و سرانجام بازگشت به مصر. از بسیاری از این جریانات در کتاب خاطرات دکتر کین خبری نیست. در آخرین لحظاتی که گویا مقدمات استرداد شاه به ایران در پاناما انجام شده بود، اطرافیان شاه با موافقت او، هواپیمایی کرایه می کنند و شبانه به قاهره می روند. انور سادات منتظر شاه بود. دکتر کین می نویسد انور سادات که طمع و حسابگری غربی ها را نداشت و عرفان و جوانمردی شرقی در خون گرمش جاری بود، از شاه همچون یک رهبر قدرتمند، پذیرایی کرد. می گویند شاه در بازگشت به مصر، به انورسادات گفت؛ من هیچ کاری در حق تو نکرده ام، و تو اینقدر مهربان از من پذیرایی می کنی. سادات پاسخ این محبت به شاه را چندی بعد با رگبار مسلسل یک اسلامی بنیادگرا (خالد اسلامبولی) دریافت کرد... جراحی اصلی شاه بسیار دیر، و در مصر انجام گرفت، و در بامداد بیست و هفتم ژوئیه ی 1980 مرد. در بستر مرگ هم تنها بود، گویا تنها فرح و مارک مورس (Morse) که در نوشتن کتاب "پاسخ به تاریخ" با شاه همکاری داشت، بر بالینش حضور داشتند. گفته می شد ثریا، همسر دومش نیز پنهانی به دیدار او رفت، و اشرف خواهر دو قلویش نیز. نوشتند زاهدی به شاه گفته؛ این یک شوک است و حال شما بهتر خواهد شد. شاه جواب می دهد؛ شما انگار نمی فهمید. من دارم می میرم. ولی آقای اردشیر زاهدی هم، مثل خیلی دیگر از دور و بری های فرمانبر شاه، هیچگاه نفهمید، چیزی که خود شاه هم هرگز نخواست بفهمد!
کتاب را که می بندم، چند لحظه وقایع آخرین روزهای برخی از دیکتاتورها را در خاطر مرور می کنم، آنان که به مرگ طبیعی مردند، یا غیر طبیعی، و همه رازهای بسیاری با خود به گور بردند. دکتر کین می نویسد؛ اگر شاه از همان ابتدا اقدام به درمان می کرد، شاید بیماری اش معالجه می شد و سال های بیشتری زنده می ماند. یا اگر اجازه می یافت تا در بیمارستان مجهز نیویورک عمل شود، شاید هنوز... نظرات دکتر بنجامین کین از نگاه یک پزشک، معقول است. آنچه اما گفته نمی شود این است که از نگاه حقوق بشر امروزی هر بیماری در هر موقعیتی که هست، حق دارد در سهل ترین شرایط ممکن درمان شود. مساله ی اصلی اما آنجاست که با وجودی که محمدرضا شاه قادر بود به بهترین وجهی درمان شود، شرایط سیاسی زمان مانع رسیدن او به این "حق" بود. او از سال ها پیش، مرده بود، وقتی که جمهوری اسلامی هنوز به دنیا نیامده بود تا محاکمه ی او را طلب کند، و دولت دموکرات آمریکا هم نگران جان گروگان های آمریکایی در تهران نبود. اگر شاه از "حق" معالجه محروم شد، بازیگران اصلی این ماجرا هم هیچ کدام به خواسته هایشان نرسیدند. وقتی از بالکن به اتاق بر می گردم، میزبان می پرسد؛ خوب، حالا چه می گویی؟ می گویم؛ بد نبود، اما کتاب 420 صفحه ای خاطرات دکتر بنجامین هاریسون کین، بیست و چند دلار نمی ارزد!
Benjamin Harrison
دکتر کین که در سپتامبر 1993 در سن 81 سالگی درگذشته. زمانی که شاه به مکزیک رفته، پزشک اصلی معالج او بوده و هم او بانی سفر شاه به آمریکا و دعوت متخصصان متعدد دیگر برای درمان شاه می شود و... چهار فصل آخر کتاب، به وضع روحی و جسمی شاه در آخرین ماه های زندگی اش مربوط می شود، و البته مسایل جنبی، این که چگونه شاه دزدکی در بیمارستان بستری شد، چگونه خبر سفر شاه به آمریکا منتشر شد، تظاهرات ایرانی ها در مقابل بیمارستانی که شاه در آن بستری بود، اعتراض جمهوری اسلامی به آمریکا و اشغال سفارت آمریکا در تهران و بالاخره قطع روابط ایران و آمریکا و خروج شاه از آمریکا. دکتر کین، پزشک اصلی گروه معالج محمدرضا شاه در شش هفت ماه از آخرین سال زندگی او، شاهد تلخی های زندگی و جدال شاه با مرگ بوده است. گفته اند که شاه سال ها بود می دانست بیماری اش او را تحلیل می برد اما بیم داشت که با آشکار شدن آن، خدشه ای به ثبات و آرامش سلطنتش وارد گردد. به همین دلیل خود را از مداوای صحیح و کامل بیماری محروم کرد تا موضوع آشکار نشود و مجبور نباشد برای عمل و درمان مدتی طولانی از ایران دور بماند. اما در آخرین سال عمرش هم، با وجودی که دیگر جای این نگرانی ها نبود، دوستان و اطرافیان و جریانات سیاسی دست به دست هم دادند تا او را از یک مداوای کامل باز دارند.
وقتی به مکزیک رفت، پزشکان معالج معتقد بودند که یرقان و تب های شدید، ناشی از مالاریایی ست که شاه در کودکی به آن مبتلا شده! به همین دلیل هم دکتر کین را که متخصص بیماری های مناطق حاره بود، به بالین او خواندند. او پس از معاینه ی شاه گفت که یرقان، ناشی از انسداد کیسه ی صفراست و ارتباطی با تب مالاریای دوران کودکی او ندارد. همان جا هم حس کرد کسی به معالجه ی شاه علاقه ای ندارد و این "جنس" روی دست دوستان معدود و افراد خانواده اش مانده، انگاری که بخواهند به شکلی از شرش خلاص شوند. او به نیویورک بازگشت اما چند روز بعد دوباره او را به مکزیک دعوت کردند. این بار وقتی نظرات دکتر "فلاند رن" فرانسوی، متخصص مشهور سرطان لنفاوی، و پزشک معالج شاه را شنید، دیگر تردیدی در نوع بیماری شاه نداشت. مجهزترین امکانات معالجه ی بیماری، در آمریکا بود، و شاه بایستی به آنجا برود. اما رهبران دموکرات آمریکا (جیمی کارتر و همکارانش) با نظر دکتر کین موافق نبودند. خود شاه هم تمایلی چندانی به این سفر نداشت. یک بار به دکتر کین گفت "حماقت آمریکا باعث نابودی مملکتم شد"! اصرار دکتر کین سبب شد تا شاه تغییر عقیده دهد، و راکفلر و کی سینجر، بانی موافقت دولت آمریکا با این سفر شدند. قرار شد شاه با روشی قدیمی، به نام "پیتر اسمیت" به آمریکا سفر کند. این روش در مورد آنهایی عمل می شد که سفرشان به آمریکا توام با خطر و اشکالات سیاسی بود. سال ها پیش "مارکوس"، رهبر فیلی پین نیز، برای معالجه در آمریکا، برای آن که سفر طولانی اش به خارج، مشکلاتی در کشور ایجاد نکند، با پاسپورتی به نام "پیتر اسمیت" سفر کرد. از آن پس سفر شخصیت های شناخته شده به آمریکا، به دلایل امنیتی به نام "پروژه ی پیتر اسمیت" صورت می گرفت. شاه با نام خود سفر کرد، و قرار بود خبری به جراید داده نشود و سفر در ساعاتی بعد از نیمه شب انجام گرفت. اما در مسیر فرودگاه به محلی که برای اقامت او در نظر گرفته شده بود، بی سیم اتومبیل اعلام کرد که عکاسی خود را در نزدیکی محل پنهان کرده. پس شاه را مستقیمن به بیمارستان بردند. کیسه ی صفرا را بیرون آوردند و پس از چند جلسه "برق گذاری"، قرار شد بیمار مدتی استراحت کند تا نوبت عمل اصلی که برداشتن طحال متورم، برسد. دکتر کین می نویسد در طی ساعت های متمادی بعداز عمل، در کنار شاه ماند و در صحبت های بی پرده و آشکاری که میان آن دو جریان داشت، دوستی عمیقی بین پزشک معالج و بیمارش به وجود آمد.
در ساعاتی که شاه منتظر عمل اصلی بود، اندوهگین به فریاد دانشجویانی که در پیاده روی روبروی بیمارستان، شعار می دادند، گوش می داد و از اخبار ماجرای گروگان گیری آمریکایی ها در اشغال سفارت آمریکا در تهران و تلاش مذبوحانه ی کارتر برای آزادی گروگان ها با خبر می شد. دولت کارتر تصمیم گرفت شاه به نقطه ای دیگر برده شود. او را ابتدا به بیمارستانی نظامی در تکزاس منتقل کردند تا برای ترک آمریکا به کشوری دیگر، برایش ویزا بگیرند. اغلب کشورها تمایلی نداشتند، حتی مکزیک پانزده میلیون دلار رشوه طلب کرد. تا این که پاناما زیر نفوذ آمریکا، یک اجازه ی اقامت موقت به شاه داد اما "تروخیلو"، دیکتاتور پاناما هم چندی بعد به شاه فهماند که به پانزده میلیون دلار "کمک اقتصادی" نیازمند است! شاه یک روز به دکتر کین می گوید؛ "معلوم می شود قیمت من در بورس کشورهای آمرکای جنوبی پانزده میلیون دلار است"! پاناما طی عملیاتی پنهانی با واسطه ی "هامیلتون جوردن"(رییس دفتر جیمی کارتر)، در مقابل 15 میلیون دلار، قصد تحویل شاه به رهبران انقلابی ایران را داشت. روزی که سفر شاه به پاناما قطعی شد، کارتر برای اولین بار از زمان خروج شاه از ایران، تلفنی با او صحبت کرد و از این که او قصد ترک آمریکا را دارد، از او تشکر کرد! وقتی شاه، سخت افسرده و اندوهگین، از این مکالمه ی تلفنی با دکتر کین سخن می گوید، دکتر یادآوری می کند که اختیارات رییس جمهوری آمریکا نامحدود نیست اما اگر شاه مایل باشد، می تواند با برخی اقدامات قانونی تا پایان دوران معالجه اش در آمریکا بماند. شاه به تلخی جواب می دهد؛ "هرگز حاضر نیست بخاطر حفظ زندگی اش، در خانه ای بماند که صاحب خانه از حضور وی ناخشنود است".
"تنهایی" دیکتاتور در سرتاسر رمان شیرین "پاییز پدرسالار"، سهمناک و درشت است! حتی وقتی دیکتاتور عینک دودی اش را از چشم بر می دارد، تنهایی را در نگاه شیشه ای اش می توان به روشنی خواند! انگاری همیشه "تنها" بوده، و تا خود مرگ تنها می ماند! ده سال پایانی زندگی محمدرضا شاه نیز "پاییز پدر سالاری" بود، که روزی "پس از بدسگال"(پدرش، رضا خان) بر سر دست مردم راه می رفت. در پاییز 1971 با حضور 9 پادشاه، سه شاهزاده، دو ولیعهد، 13 رییس جمهور، 10 شیخ و 2 سلطان و گروهی معاون رییس جمهور و نخست وزیر و وزیر امور خارجه و سفیر کبیر و آدم های صاحب عنوان و مشهور دیگر، شاه به خیال خود تخت جمشید را به مرکز ثقل جهان تبدیل می کرد. طرح چادرهای مجلل جشن های دوهزار و پانصد ساله ی شاهنشاهی را که هر کدامش دو اتاق خواب و یک سالن پذیرایی و چند خدمتکار و یخچالی پر از اشربه و اطعمه داشت، "ژانسون" فرانسوی داده بود. در و دیوار شهر شیراز، مغازه ها و خانه ها و معابر، همه رنگ آمیزی شده بودند و خیابان ها و گذرگاه ها با کوزه های بزرگ گل آراسته شده بود، مغازه داران اونیفورم های یک رنگ آبی به تن داشتند، غذای مهمانان در رستوران ماکسیم پاریس تهیه می شد، شراب و شامپاین از فرانسه می آمد، الیزابت آردن یک جعبه ی مخصوص آرایش به نام "فرح" طراحی کرده بود که به رایگان به بانوان میهمان هدیه می شد، کارخانه ی "باکارا" به همین مناسبت جام های کریستال مخصوص طراحی کرده بود و کارخانه ی "روبر هاویلان" سرویس فنجان و نعلبکی مخصوصی ساخت و... رویهم رفته 300 میلیون دلار (آن زمان) هزینه شد تا مگر این "تنهایی" را پر کند. جشن های دوهزار و پانصد ساله اما، آغاز برگریزان سلطنت محمدرضا بود. تنهایی اش رفته رفته عمیق تر شد. دیگر نه به کسی اعتقاد داشت، نه اعتماد. حتی نزدیک ترین کسانش اجازه نداشتند از حقایق با او سخن بگویند. حال آن که در مورد پدرش گفته می شد کسی حق نداشت به او دروغ بگوید! محمدرضا شاه، حتی تظاهرات میلیونی مردم در خیابان ها را باور نداشت، ابتدا گفت اینها یک مشت اراذل و اوباش اند. بعد گفت کمونیست ها مردم را تحریک کرده اند، و در انتها همه چیز را به آمریکا و انگلیس نسبت می داد، چرا که او قصد داشت ایران را به "دروازه های تمدن" برساند... وقتی در ماه های آخر سلطنتش دکتر غلامحسین صدیقی را برای تشکیل کابینه دعوت کرد، و صدیقی به او گفت؛ "هیچ کس نمی خواهد با اعلیحضرت همکاری کند.." پرسید؛ چرا؟ آخر چرا؟ مگر من چه کرده ام؟ در تنهایی سال های پایانی دیکتاتور، تنها چند غیر ایرانی دوستان دور او محسوب می شدند؛ ملک حسین اردنی، ملک حسن مراکشی، کی سینجر وزیر خارجه ی دولت نیکسون، "کنستانتین" پادشاه سابق یونان که دیگر یک دلال اسلحه و نفت بود، و البته نلسون راکفلر ثروتمند با نفوذ آمریکایی، کسی که در آوارگی آخرین سال زندگی شاه، دستی از دور بر پشت او داشت. او هم در آخرین ماه های زندگی شاه، مرد... در آخرین روزهای اقامتش در ایران، تنها سفرای انگلیس و آمریکا همدمش بودند! روز شانزدهم ژانویه 1979 که بخاطر اعتصاب، هیچ هواپیمایی از مهرآباد پرواز نداشت، شاه در حالی که اشک می ریخت، مهرآباد، تهران و ایران را برای همیشه ترک کرد. ابتدا نپذیرفت مستقیم به آمریکا برود. شاید فکر می کرد همان دور و برها باشد تا مگر اوضاع مانند مرداد 1332 دوباره به حال اول باز گردد. اما یک ماه بعد، در 22 فوریه که بختیار شکست خورد و همه چیز به دست مردم افتاد، شاه پذیرفت که به آمریکا برود. آن زمان، تقریبن هیچ کشور غربی حاضر نبود او را بپذیرد مبادا در روابط اقتصادی اش با ایران انقلابی، خدشه ای وارد شود.
آوارگی شاه در مجموع 18 ماه طول کشید؛ 10 هفته در مراکش، 11 هفته در باهاماس، 18 هفته در مکزیک، 10 هفته در آمریکا و سرانجام بازگشت به مصر. از بسیاری از این جریانات در کتاب خاطرات دکتر کین خبری نیست. در آخرین لحظاتی که گویا مقدمات استرداد شاه به ایران در پاناما انجام شده بود، اطرافیان شاه با موافقت او، هواپیمایی کرایه می کنند و شبانه به قاهره می روند. انور سادات منتظر شاه بود. دکتر کین می نویسد انور سادات که طمع و حسابگری غربی ها را نداشت و عرفان و جوانمردی شرقی در خون گرمش جاری بود، از شاه همچون یک رهبر قدرتمند، پذیرایی کرد. می گویند شاه در بازگشت به مصر، به انورسادات گفت؛ من هیچ کاری در حق تو نکرده ام، و تو اینقدر مهربان از من پذیرایی می کنی. سادات پاسخ این محبت به شاه را چندی بعد با رگبار مسلسل یک اسلامی بنیادگرا (خالد اسلامبولی) دریافت کرد... جراحی اصلی شاه بسیار دیر، و در مصر انجام گرفت، و در بامداد بیست و هفتم ژوئیه ی 1980 مرد. در بستر مرگ هم تنها بود، گویا تنها فرح و مارک مورس (Morse) که در نوشتن کتاب "پاسخ به تاریخ" با شاه همکاری داشت، بر بالینش حضور داشتند. گفته می شد ثریا، همسر دومش نیز پنهانی به دیدار او رفت، و اشرف خواهر دو قلویش نیز. نوشتند زاهدی به شاه گفته؛ این یک شوک است و حال شما بهتر خواهد شد. شاه جواب می دهد؛ شما انگار نمی فهمید. من دارم می میرم. ولی آقای اردشیر زاهدی هم، مثل خیلی دیگر از دور و بری های فرمانبر شاه، هیچگاه نفهمید، چیزی که خود شاه هم هرگز نخواست بفهمد!
کتاب را که می بندم، چند لحظه وقایع آخرین روزهای برخی از دیکتاتورها را در خاطر مرور می کنم، آنان که به مرگ طبیعی مردند، یا غیر طبیعی، و همه رازهای بسیاری با خود به گور بردند. دکتر کین می نویسد؛ اگر شاه از همان ابتدا اقدام به درمان می کرد، شاید بیماری اش معالجه می شد و سال های بیشتری زنده می ماند. یا اگر اجازه می یافت تا در بیمارستان مجهز نیویورک عمل شود، شاید هنوز... نظرات دکتر بنجامین کین از نگاه یک پزشک، معقول است. آنچه اما گفته نمی شود این است که از نگاه حقوق بشر امروزی هر بیماری در هر موقعیتی که هست، حق دارد در سهل ترین شرایط ممکن درمان شود. مساله ی اصلی اما آنجاست که با وجودی که محمدرضا شاه قادر بود به بهترین وجهی درمان شود، شرایط سیاسی زمان مانع رسیدن او به این "حق" بود. او از سال ها پیش، مرده بود، وقتی که جمهوری اسلامی هنوز به دنیا نیامده بود تا محاکمه ی او را طلب کند، و دولت دموکرات آمریکا هم نگران جان گروگان های آمریکایی در تهران نبود. اگر شاه از "حق" معالجه محروم شد، بازیگران اصلی این ماجرا هم هیچ کدام به خواسته هایشان نرسیدند. وقتی از بالکن به اتاق بر می گردم، میزبان می پرسد؛ خوب، حالا چه می گویی؟ می گویم؛ بد نبود، اما کتاب 420 صفحه ای خاطرات دکتر بنجامین هاریسون کین، بیست و چند دلار نمی ارزد!
Benjamin Harrison
Published on April 02, 2009 10:05