صادقی
پس از کودتای 1332 و شکست جنبش ملی، بار دیگر تلاش برای ایجاد استقلال و بنای آزادی و دموکراسی در ایران با شکست مواجه شد. از آنجا که طی دوازه سال پس از سقوط رضا شاه (1332 ـ 1320) مسایل متعدد جهانی پس از جنگ دوم سبب پاگرفتن نهادهای دموکراتیک در جامعه ی ایران، و رشد آنها شده بود، عوامل کودتا به پشتیبانی آمریکا تلاش کردند تا نهادهای اجتماعی و فرهنگی را تا سطح پیش از جنگ و دوران دیکتاتوری به عقب برانند. نه تنها استبداد و خفقان در سطوح مختلف اجتماعی گسترده شد بلکه از طریق محاکمات و زندان و شکنجه و ایجاد هراس در جامعه، قدرت حاکم به ترور فکری و فرهنگی دست زد و سعی داشت تا همه ی عناصر روشنفکری را در سطوح مختلف منزوی کند. با وجودی که این کار در ابتدا غیر ممکن بنظر می رسید، اما رژیم به کمک حکومت نظامی و ترس و وحشتی که چند سال بعد از طریق "ساواک" می پراکند، تا اندازه ای موفق شد بر اوضاع مسلط شود.
در طول 8 ـ 7 سال پس از کودتا، فضای اجتماعی و فرهنگی، سرد و سخت و سیاه بود و شرایط سهمگین زیستن، مردم به ویژه روشنفکران را به گوشه های خود راند و همبستگی اجتماعی و فکری را بکلی از هم پاشید. در چنین فضایی، انبوهی از انسان های بیم زده، کنار هم، اما تنها بسر می بردند. شعر کوتاه "زمستان" از اخوان ثالث، وصف فضای آن سال هاست که تلخی و پریشان فکری بر جامعه و مردم حاکم شده بود و کمتر کسی شهامت داشت سر از گریبان بیرون آورد و سلام یاران را پاسخ گوید.
ادبیات این سال ها نیز، بازتاب این پریشانی و تلخی و تنهایی و بیم زدگی و دلمردگی ناشی از خفقان، و "سر در گریبانی" است. ادبیاتی که از درون یک دوران سرخوردگی با روابطی بیمارگونه سر برآورده است. بسیاری از نویسندگان دهه ی پیش (32 ـ 1322) اگر از چنگ نتایج شوم کودتا، یعنی زندان و شکنجه و اعدام رهایی یافتند، به عقوبت هایی نه کمتر شوم، گرفتار شدند؛ یا جلای وطن کردند و یا در گوشه ی انزوا بسر می بردند. این سال ها اما نسل خود را نیز داشت، نسلی که کودکی و نوجوانی اش را در روزگار جنبش ملی و آزادی های نسبی و هرج و مرجی توام با امید گذرانده بود، و در جوانی و آغاز تکاپو، با کودتا و نتایج شوم پس از آن روبرو شده بود. در میان انگشت شمار نویسندگان نسل پس از کودتا (دهه ی سی)، دو تن بیش از همه درخشیدند و از چهره های شاخص و ماندگار ادبیات معاصر ایران شدند؛ "غلامحسین ساعدی" و "بهرام صادقی"، هر دو اولین آثارشان را در این سال ها نوشتند و در مجلات ادبی و فرهنگی آن دوره ("صدف"، "سخن" و) منتشر کردند. در آثار این دوره ی هر دو نویسنده، سایه ی مرگ و دلمردگی و درماندگی بر همه ی جهات زندگی گسترده است، و شخصیت ها اغلب ناتوان، سر در گم و پریشان اند. اگر چه ساعدی در زمینه های مختلف نمایش نامه نویسی، رمان و داستان کوتاه فعالیت داشت، صادقی اما به استثنای یک داستان بلند، بیشتر به داستان کوتاه پرداخته است. زبان، تکنیک و محتوای آثار صادقی با ادبیات داستانی متداول پیش از او، بکلی متفاوت است و به همین دلیل ظهور او در عرصه ی ادب معاصر ایران تا مدت ها برای مخاطبین و خوانندگان ناآشنا و غریبه ماند. زبان آثار صادقی دور از زبان شسته و رفته ی معمول زمانه و اغلب روزنامه ای و روزمره، توام با طنزی سیاه و نیشدار است. طنزی برخاسته از خاکستری فضا، سرشار از هول و نادانی و تنگ چشمی و سر در گمی. فضایی تیره که رو به گندیدگی و از هم پاشیدگی دارد، با شخصیت هایی هم آغوش با مرگ، در عین زندگی، که کژ و مژ می رفتند، گم کرده راه.
در تنها داستان بلند صادقی (ملکوت)، دکتر حاتم از نظر جنسی ناتوان است و بیمارانی را که در اندیشه ی تقویت نیروی جنسی خود هستند، همراه با زن ها و دستیارانش می کشد. م. ل. شخصیت دیگر داستان، قاتل فرزند خویش است و جسد مومیایی او را چون صلیبی، شهر به شهر با خود می کشد. او به عقوبت قتل فرزند، دست و پای خود را به کمک دکتر حاتم قطع کرده و در شیشه ی الکل نگاه می دارد. فضای داستان، بیمارگونه است، گاه به فضای داستان های پلیسی ـ جنایی نزدیک می شود. شخصیت ها گناه ناکرده، خود را به عقوبتی ابدی تکریم می کنند. از بیست و چند داستان کوتاه صادقی در "سنگر و قمقمه های خالی"، بی اغراق در زمان خود نیمی از آنها در ادبیات ایران بی نظیر و شاخص اند. و سه چهارتای این داستان ها در دوره ی خود در ادبیات جهان بی نظیر بوده اند. در داستان کوتاه "کلاف سر در گم" مردی برای دریافت عکس خود به عکاسخانه می رود اما پس از تلاش بسیار، نه عکاس و نه صاحب عکس، قادر نیستند عکس اصلی را از میان عکس های آماده در عکاسخانه پیدا کنند. مشتری مدعی ست که چون نمی تواند قیافه ی خودش را بخاطر بیاورد، نمی داند کدام عکس متعلق به اوست. مطمئن نیست که سبیل دارد یا کلاه به سر می گذارد. عکاس آینه ای به دست مشتری می دهد، با این همه آینه هم کمکی به یافتن عکس مورد نظر نمی کند چرا که مشتری خود را در آینه نمی شناسد. بالاخره هر دو به عکس یک بنای تاریخی می رسند و پس از تبادل نظر، هر دو می پذیرند که این هم عکس مشتری نیست. طنزی سیاه، تا حد تردید در تمیز آدمی از یک ساختمان کهنه و قدیمی! نه تنها عکاس، که خود مشتری هم بی آن که حواس پنجگانه شان دچار اختلال شده باشد، از تشخیص عکس (خود) عاجزند. "در داستان های بهرام صادقی به ظاهر گرهی نیست، اما گره ی محکم تری هست. درماندگی آدمی در شناختن تصویر خودش... (غلامحسین ساعدی، در باره ی بهرام صادقی).
شخصیت های داستان های صادقی اغلب از طبقه ی متوسط شهری هستند. همان هایی که در آن سال ها در عمق سر در گمی و تردیدی مبهم، روز را به روز دیگر می دوختند و در پوسیدگی و افلاس، در دهلیز مرگ بسر می بردند؛ کارمندان، آموزگاران، آدم های تحقیر شده و ورشکسته، دلزده و آشفته، همه در فضایی دلزده و یاس آور. شخصیت ها تصاویری هستند کامل و بی عیب از زمانه ای که در آن انسان ها معنایی برای زندگی نمی یابند و حتی عشق، رابطه ای ست حقیر و مچاله شده میان دو موجود که هم چون اشیاء، خانه ها، دکان ها، میز و دفتر و اداره، سنگی و منجمد، سرد و تهی هستند. آدم هایی که به علت فضای خفه و تنگ، علیرغم استعداد و شایستگی شان، کوتاه قد مانده اند و آرزوهاشان نیز از حد و مرز این کوتاهی و ابتذال فراتر نمی رود. مانده در سنگری با قمقمه های خالی، که عمر به بیهودگی می گذرانند. "فرزند مرا عوامل مختلفی به دیار عدم فرستاد. او یک دقیقه استراحت نمی کرد. مجبور بود در تمام ساعات و دقایق عمر کوتاهش فعالیت کند و عرق بریزد. او نمرد بلکه خودکشی کرد. او سنگر زندگی را تهی کرد، در حالی که من با چند قمقمه ی خالی از این گوشه فرار می کنم" (داستان کوتاه "سنگر و قمقمه های خالی).
در داستان کوتاه "با کمال تاسف" آقای مستقیم، کارمند اخراجی اداره ی دخانیات که ازدواجی ناموفق داشته و حالا به دلیل خط خوش، کاری موقتی در حد نوشتن روی بسته های قماش، در یک تجارت خانه پیدا کرده، آگهی تسلیت و ترحیم روزنامه ها را جمع آوری می کند. تا آن که روزی در روزنامه به آگهی مرگ خودش بر می خورد؛ "با کمال تاسف درگذشت مرحوم مغفور..." و هنوز از تعجبی ساده و ناباورانه به در نیامده، که تصمیم می گیرد به مجلس ترحیم خود برود. آنجا تلاش می کند به حضار بفهماند که او زنده است؛ منم، آقای مستقیم... اما آقای مستقیم برای شرکت کنندگان در مجلس ترحیم، مردی غریبه است. آنان بر طبق عادت در مجلس ترحیم شرکت کرده اند، جایی که هیچ مرده ای در مجلس ترحیم خود شرکت نمی کند. جمع کردن آگهی های تسلیت برای آقای مستقیم هم یک عادت است، و "معمول" آن است که کسی به آگهی تسلیت خود بر نخورد! آقای مستقیم پس از نطق بلند بالایی در مورد کار و زندگی بسیار پیش پا افتاده و مغشوش روزانه، و در عین حال اندوهبارش، با افتخار فریاد می کشد: ـ با این همه خوشبختی چرا زنده نباشم؟ و بعد آنقدر می خندد که بیهوش می شود. احتمالن در آگهی روزنامه، غلطی چاپی رخ داده و "مستعین" را "مستقیم" چاپ کرده اند! بعید نیست آقای مستعین هم زمانی کارمند اداره ی دخانیات بوده باشد! یکی از حاضرین پیشنهاد می کند: ـ چطور است در روزنامه آگهی کنید که او (مستقیم) زنده است؟ وقتی حاضرین نظر پزشک را می پرسند، می گوید؛ می شود برای رفع سوء تفاهم در روزنامه آگهی کرد: ـ ولی باز هم باید دید عقیده ی خودش چیست؟ واقعیت آن است که جای "مرحوم" در بین زندگان پر شده است! و زنده بودن آقای مستقیم در عین مردگی، بی معناست. به راستی آقای مستقیم، با این کار و زندگی که وصف می کند، باور دارد که "زنده" است؟ برای اغلب شخصیت های داستان های صادقی چندان فرقی نمی کند که مردم بدانند آنها زنده اند یا مرده! چرا که زندگان زندگی نمی کنند، اگرچه نفس می کشند اما مردگی می کنند، متحرکی بیش نیستند. در صورت ظاهر قصه های صادقی زیبایی و شیرینی زندگی به چشم نمی آید اما او از طریق عریان کردن ابتذال، دلمردگی و فلاکت، به زیبایی انسان و زندگی اشاره دارد.
زندگی واقعی صادقی نیز کم و بیش شبیه شخصیت های داستان هایش، مجموعه ای از "فرصت های از دست رفته" است. در شهری کوچک یا دهی بزرگ در اطراف اصفهان به دنیا آمد، تحصیلات مدرسه را در اصفهان و پزشکی را در دانشگاه تهران تمام کرد و سپس سال ها در بیمارستان های گمنام خارج از محدوده ی شهر تهران، به عنوان پزشک عمومی مشغول کار بود. برای سال ها، در محافل ادبی و روشنفکری پایتخت دیده نمی شد و اگر چه اهل ادب و بسیاری از مردم او را از طریق نوشته هایش می شناختند، اما در میان دوستان معدود روزانه اش، نه نویسنده بود و نه شاعر. آنان که اشتیاق دیدار و مصاحبت او را داشتند، به ندرت موفق به دیدارش می شدند و مردمی که او را روزانه در گذری و قهوه خانه ای معمولی به صورت سایه ای گذرا می دیدند، هرگز ندانستند این بلند قدی که کت و شلوار و پیراهنی بسیار معمولی و اغلب گشاد به تن دارد و لبخندی تلخ اما همیشگی گوشه ی لبانش نشسته، نقطه عطفی ست درشت، در داستان نویسی معاصر فارسی. عجبا که صادقی در نقد معاصر ادبی ایران نیز، بیش از حد همان سایه، گذرا و گنگ و ناشناخته، حضور ندارد. در حالی که نسل معاصر او و پس از او در داستان نویسی، به شکلی آشکار و پنهان از او متاثر است و در میان چهره های مشخص و بارز ادبی ما در دو دهه ی چهل و پنجاه شمسی، هستند کسانی که کار خود را با تقلید واره هایی از آثار صادقی آغاز کردند، اما "با کمال تاسف" بهرام صادقی هرگز در اندازه ای که بود، شناخته نشد. آنچه از صادقی چاپ شده حجمی کوچک از آثار نوشته ی اوست که آن هم به همت ابوالحسن نجفی جمع آوری و توسط انتشارات زمان (عبدالحسین آل رسول) چاپ و منتشر شده است. صادقی در دو دهه ی آخر عمر، تقریبن چیزی ننوشت. دیگر تمایلی به نوشتن نداشت و معمولن در هر دیدار، یکی دو قصه ی شفاهی تعریف می کرد. به این قصه های شفاهی عشق می ورزید. هرکز آنها را ننوشت و پس از هر تعریف، سراغ قصه ی تازه ای می رفت. مهم این بود که قصه اش را یکبار و برای کسی روایت کرده است!
بهرام صادقی
در طول 8 ـ 7 سال پس از کودتا، فضای اجتماعی و فرهنگی، سرد و سخت و سیاه بود و شرایط سهمگین زیستن، مردم به ویژه روشنفکران را به گوشه های خود راند و همبستگی اجتماعی و فکری را بکلی از هم پاشید. در چنین فضایی، انبوهی از انسان های بیم زده، کنار هم، اما تنها بسر می بردند. شعر کوتاه "زمستان" از اخوان ثالث، وصف فضای آن سال هاست که تلخی و پریشان فکری بر جامعه و مردم حاکم شده بود و کمتر کسی شهامت داشت سر از گریبان بیرون آورد و سلام یاران را پاسخ گوید.
ادبیات این سال ها نیز، بازتاب این پریشانی و تلخی و تنهایی و بیم زدگی و دلمردگی ناشی از خفقان، و "سر در گریبانی" است. ادبیاتی که از درون یک دوران سرخوردگی با روابطی بیمارگونه سر برآورده است. بسیاری از نویسندگان دهه ی پیش (32 ـ 1322) اگر از چنگ نتایج شوم کودتا، یعنی زندان و شکنجه و اعدام رهایی یافتند، به عقوبت هایی نه کمتر شوم، گرفتار شدند؛ یا جلای وطن کردند و یا در گوشه ی انزوا بسر می بردند. این سال ها اما نسل خود را نیز داشت، نسلی که کودکی و نوجوانی اش را در روزگار جنبش ملی و آزادی های نسبی و هرج و مرجی توام با امید گذرانده بود، و در جوانی و آغاز تکاپو، با کودتا و نتایج شوم پس از آن روبرو شده بود. در میان انگشت شمار نویسندگان نسل پس از کودتا (دهه ی سی)، دو تن بیش از همه درخشیدند و از چهره های شاخص و ماندگار ادبیات معاصر ایران شدند؛ "غلامحسین ساعدی" و "بهرام صادقی"، هر دو اولین آثارشان را در این سال ها نوشتند و در مجلات ادبی و فرهنگی آن دوره ("صدف"، "سخن" و) منتشر کردند. در آثار این دوره ی هر دو نویسنده، سایه ی مرگ و دلمردگی و درماندگی بر همه ی جهات زندگی گسترده است، و شخصیت ها اغلب ناتوان، سر در گم و پریشان اند. اگر چه ساعدی در زمینه های مختلف نمایش نامه نویسی، رمان و داستان کوتاه فعالیت داشت، صادقی اما به استثنای یک داستان بلند، بیشتر به داستان کوتاه پرداخته است. زبان، تکنیک و محتوای آثار صادقی با ادبیات داستانی متداول پیش از او، بکلی متفاوت است و به همین دلیل ظهور او در عرصه ی ادب معاصر ایران تا مدت ها برای مخاطبین و خوانندگان ناآشنا و غریبه ماند. زبان آثار صادقی دور از زبان شسته و رفته ی معمول زمانه و اغلب روزنامه ای و روزمره، توام با طنزی سیاه و نیشدار است. طنزی برخاسته از خاکستری فضا، سرشار از هول و نادانی و تنگ چشمی و سر در گمی. فضایی تیره که رو به گندیدگی و از هم پاشیدگی دارد، با شخصیت هایی هم آغوش با مرگ، در عین زندگی، که کژ و مژ می رفتند، گم کرده راه.
در تنها داستان بلند صادقی (ملکوت)، دکتر حاتم از نظر جنسی ناتوان است و بیمارانی را که در اندیشه ی تقویت نیروی جنسی خود هستند، همراه با زن ها و دستیارانش می کشد. م. ل. شخصیت دیگر داستان، قاتل فرزند خویش است و جسد مومیایی او را چون صلیبی، شهر به شهر با خود می کشد. او به عقوبت قتل فرزند، دست و پای خود را به کمک دکتر حاتم قطع کرده و در شیشه ی الکل نگاه می دارد. فضای داستان، بیمارگونه است، گاه به فضای داستان های پلیسی ـ جنایی نزدیک می شود. شخصیت ها گناه ناکرده، خود را به عقوبتی ابدی تکریم می کنند. از بیست و چند داستان کوتاه صادقی در "سنگر و قمقمه های خالی"، بی اغراق در زمان خود نیمی از آنها در ادبیات ایران بی نظیر و شاخص اند. و سه چهارتای این داستان ها در دوره ی خود در ادبیات جهان بی نظیر بوده اند. در داستان کوتاه "کلاف سر در گم" مردی برای دریافت عکس خود به عکاسخانه می رود اما پس از تلاش بسیار، نه عکاس و نه صاحب عکس، قادر نیستند عکس اصلی را از میان عکس های آماده در عکاسخانه پیدا کنند. مشتری مدعی ست که چون نمی تواند قیافه ی خودش را بخاطر بیاورد، نمی داند کدام عکس متعلق به اوست. مطمئن نیست که سبیل دارد یا کلاه به سر می گذارد. عکاس آینه ای به دست مشتری می دهد، با این همه آینه هم کمکی به یافتن عکس مورد نظر نمی کند چرا که مشتری خود را در آینه نمی شناسد. بالاخره هر دو به عکس یک بنای تاریخی می رسند و پس از تبادل نظر، هر دو می پذیرند که این هم عکس مشتری نیست. طنزی سیاه، تا حد تردید در تمیز آدمی از یک ساختمان کهنه و قدیمی! نه تنها عکاس، که خود مشتری هم بی آن که حواس پنجگانه شان دچار اختلال شده باشد، از تشخیص عکس (خود) عاجزند. "در داستان های بهرام صادقی به ظاهر گرهی نیست، اما گره ی محکم تری هست. درماندگی آدمی در شناختن تصویر خودش... (غلامحسین ساعدی، در باره ی بهرام صادقی).
شخصیت های داستان های صادقی اغلب از طبقه ی متوسط شهری هستند. همان هایی که در آن سال ها در عمق سر در گمی و تردیدی مبهم، روز را به روز دیگر می دوختند و در پوسیدگی و افلاس، در دهلیز مرگ بسر می بردند؛ کارمندان، آموزگاران، آدم های تحقیر شده و ورشکسته، دلزده و آشفته، همه در فضایی دلزده و یاس آور. شخصیت ها تصاویری هستند کامل و بی عیب از زمانه ای که در آن انسان ها معنایی برای زندگی نمی یابند و حتی عشق، رابطه ای ست حقیر و مچاله شده میان دو موجود که هم چون اشیاء، خانه ها، دکان ها، میز و دفتر و اداره، سنگی و منجمد، سرد و تهی هستند. آدم هایی که به علت فضای خفه و تنگ، علیرغم استعداد و شایستگی شان، کوتاه قد مانده اند و آرزوهاشان نیز از حد و مرز این کوتاهی و ابتذال فراتر نمی رود. مانده در سنگری با قمقمه های خالی، که عمر به بیهودگی می گذرانند. "فرزند مرا عوامل مختلفی به دیار عدم فرستاد. او یک دقیقه استراحت نمی کرد. مجبور بود در تمام ساعات و دقایق عمر کوتاهش فعالیت کند و عرق بریزد. او نمرد بلکه خودکشی کرد. او سنگر زندگی را تهی کرد، در حالی که من با چند قمقمه ی خالی از این گوشه فرار می کنم" (داستان کوتاه "سنگر و قمقمه های خالی).
در داستان کوتاه "با کمال تاسف" آقای مستقیم، کارمند اخراجی اداره ی دخانیات که ازدواجی ناموفق داشته و حالا به دلیل خط خوش، کاری موقتی در حد نوشتن روی بسته های قماش، در یک تجارت خانه پیدا کرده، آگهی تسلیت و ترحیم روزنامه ها را جمع آوری می کند. تا آن که روزی در روزنامه به آگهی مرگ خودش بر می خورد؛ "با کمال تاسف درگذشت مرحوم مغفور..." و هنوز از تعجبی ساده و ناباورانه به در نیامده، که تصمیم می گیرد به مجلس ترحیم خود برود. آنجا تلاش می کند به حضار بفهماند که او زنده است؛ منم، آقای مستقیم... اما آقای مستقیم برای شرکت کنندگان در مجلس ترحیم، مردی غریبه است. آنان بر طبق عادت در مجلس ترحیم شرکت کرده اند، جایی که هیچ مرده ای در مجلس ترحیم خود شرکت نمی کند. جمع کردن آگهی های تسلیت برای آقای مستقیم هم یک عادت است، و "معمول" آن است که کسی به آگهی تسلیت خود بر نخورد! آقای مستقیم پس از نطق بلند بالایی در مورد کار و زندگی بسیار پیش پا افتاده و مغشوش روزانه، و در عین حال اندوهبارش، با افتخار فریاد می کشد: ـ با این همه خوشبختی چرا زنده نباشم؟ و بعد آنقدر می خندد که بیهوش می شود. احتمالن در آگهی روزنامه، غلطی چاپی رخ داده و "مستعین" را "مستقیم" چاپ کرده اند! بعید نیست آقای مستعین هم زمانی کارمند اداره ی دخانیات بوده باشد! یکی از حاضرین پیشنهاد می کند: ـ چطور است در روزنامه آگهی کنید که او (مستقیم) زنده است؟ وقتی حاضرین نظر پزشک را می پرسند، می گوید؛ می شود برای رفع سوء تفاهم در روزنامه آگهی کرد: ـ ولی باز هم باید دید عقیده ی خودش چیست؟ واقعیت آن است که جای "مرحوم" در بین زندگان پر شده است! و زنده بودن آقای مستقیم در عین مردگی، بی معناست. به راستی آقای مستقیم، با این کار و زندگی که وصف می کند، باور دارد که "زنده" است؟ برای اغلب شخصیت های داستان های صادقی چندان فرقی نمی کند که مردم بدانند آنها زنده اند یا مرده! چرا که زندگان زندگی نمی کنند، اگرچه نفس می کشند اما مردگی می کنند، متحرکی بیش نیستند. در صورت ظاهر قصه های صادقی زیبایی و شیرینی زندگی به چشم نمی آید اما او از طریق عریان کردن ابتذال، دلمردگی و فلاکت، به زیبایی انسان و زندگی اشاره دارد.
زندگی واقعی صادقی نیز کم و بیش شبیه شخصیت های داستان هایش، مجموعه ای از "فرصت های از دست رفته" است. در شهری کوچک یا دهی بزرگ در اطراف اصفهان به دنیا آمد، تحصیلات مدرسه را در اصفهان و پزشکی را در دانشگاه تهران تمام کرد و سپس سال ها در بیمارستان های گمنام خارج از محدوده ی شهر تهران، به عنوان پزشک عمومی مشغول کار بود. برای سال ها، در محافل ادبی و روشنفکری پایتخت دیده نمی شد و اگر چه اهل ادب و بسیاری از مردم او را از طریق نوشته هایش می شناختند، اما در میان دوستان معدود روزانه اش، نه نویسنده بود و نه شاعر. آنان که اشتیاق دیدار و مصاحبت او را داشتند، به ندرت موفق به دیدارش می شدند و مردمی که او را روزانه در گذری و قهوه خانه ای معمولی به صورت سایه ای گذرا می دیدند، هرگز ندانستند این بلند قدی که کت و شلوار و پیراهنی بسیار معمولی و اغلب گشاد به تن دارد و لبخندی تلخ اما همیشگی گوشه ی لبانش نشسته، نقطه عطفی ست درشت، در داستان نویسی معاصر فارسی. عجبا که صادقی در نقد معاصر ادبی ایران نیز، بیش از حد همان سایه، گذرا و گنگ و ناشناخته، حضور ندارد. در حالی که نسل معاصر او و پس از او در داستان نویسی، به شکلی آشکار و پنهان از او متاثر است و در میان چهره های مشخص و بارز ادبی ما در دو دهه ی چهل و پنجاه شمسی، هستند کسانی که کار خود را با تقلید واره هایی از آثار صادقی آغاز کردند، اما "با کمال تاسف" بهرام صادقی هرگز در اندازه ای که بود، شناخته نشد. آنچه از صادقی چاپ شده حجمی کوچک از آثار نوشته ی اوست که آن هم به همت ابوالحسن نجفی جمع آوری و توسط انتشارات زمان (عبدالحسین آل رسول) چاپ و منتشر شده است. صادقی در دو دهه ی آخر عمر، تقریبن چیزی ننوشت. دیگر تمایلی به نوشتن نداشت و معمولن در هر دیدار، یکی دو قصه ی شفاهی تعریف می کرد. به این قصه های شفاهی عشق می ورزید. هرکز آنها را ننوشت و پس از هر تعریف، سراغ قصه ی تازه ای می رفت. مهم این بود که قصه اش را یکبار و برای کسی روایت کرده است!
بهرام صادقی
Published on April 22, 2009 21:48
No comments have been added yet.