گفتند فسانه ای و در خواب شدند *

امین مالوف، زاده ی بیروت، عرب زبان کاتولیک، ساکن فرانسه، روزنامه نگار و نویسنده ای ست که اغلب رمان هایش مبنای تاریخی دارند. او هم مانند "امبرتو اکو" واقعیت های تاریخی را به شکلی اعجاب آور با خیال و اندیشه های فلسفی می آمیزد. با وجودی که وقایع رمان تازه ی مالوف، "سمرقند" (1988)، با تاریخ واقعی تفاوت بسیار دارد اما میزان اطلاعات "مالوف" از تاریخ و فرهنگ گذشته و معاصر ایران شگفت انگیز است. این که مالوف چگونه واقعیت و تخیل را بهم آمیخته و زمین و زمان را بهم دوخته تا به چنین نتایجی از اوضاع اجتماعی ایران برسد، نشانه ی دید تیزبین او نسبت به اوضاع تاریخی و اجتماعی خاورمیانه، و اگاهی او به ریشه های عمیق مذهب و سنت در جامعه ی ماست! نگاه نقاد مالوف به تاریخ اندیشه ی اجتماعی و سیاسی ایران، سرشار از تحسین و احترام است!
"بنجامین عمر لزاژ" (Benjamin Omar Lesage)
یک آمریکایی فرانسوی، راوی سرنوشت دست نوشته ی خیام، از قرن یازده تا ابتدای قرن بیستم میلادی ست. در فصل اول، خیام 24 ساله (1072 میلادی) در میدان بارفروشان شهر سمرقند، مشاهده می کند گروهی مهاجم به فرمان یک طلبه، پیرمردی را به جرم شاگردی بوعلی سینا، کتک می زنند. خیام بر سر مهاجمان فریاد می کشد. او طلبه جوان معترض را می شناسد. طلبه با نفرت می پرسد؛ تو شاعر این رباعی هستی؟؛
ابریق می مرا شکستی ربی / بر من در عیش را ببستی ربی
من می خورم و تو می کنی بدمستی / خاکم به دهان، مگر تو مستی ربی؟
کار مشاجره به ابوطاهر، قاضی القضات شهر کشیده می شود. ابوطاهر طلبه ی شاکی را از دیوان عدالت بیرون می اندازد و از عمر می پرسد؛ آیا آنطور که مشهور است، تو منکر خداوندی؟ خیام می گوید؛ من از آن گروه مردمان نیستم که ایمانشان از روی وحشت از معاد، و نمازشان به خاک افتادن است. نماز من شگفتی در برابر مغز گرسنه ی انسان برای دانش، قلب تشنه اش برای عشق، و حس زیبایش به کمال است. ابوطاهر او را نصیحت می کند که با این هوشمندی و هنر در کلام، و عشق به لذت و زندگی که در تو هست، اگر می خواهی چشم و گوش و زبانت سالم بمانند، فراموش کن که چشم و گوش و زبان داری! دفترچه ای به او می دهد و سفارش می کند؛ اشعارت را در این دفترچه ثبت کن. سپس ابوطاهر خیام را به دربار نصر سامانی می برد. آنجا با شاعره ای به نام "جهان" آشنا می شود که از آن پس به عنوان معشوقه و همراز خیام، همراه اوست. ترکان سلجوقی بر آسیای میانه مسلط شده اند، الب ارسلان کشته شده، و ابوطاهر که مامور ارسال پیام تسلیت سامانیان به دربار سلجوقی ست، خیام را با خود به دربار ملکشاه می برد. آنجا خواجه نظام الملک وزیر، در گوش خیام می گوید؛ سال آینده در چنین روزی در اصفهان به خدمت من بیا! سال بعد، خیام سر راه اصفهان، با طلبه ی جوانی به نام حسن فرزند صباح، آشنا می شود و در می یابد که حسن تمام کتب مربوط به ادیان و فلسفه و تاریخ و نجوم را خوانده. می پرسد با این همه دانش می خواهی چه کنی؟ حسن قصد دارد در اصفهان به خدمت نظام الملک برود. وقتی خواجه به خیام می گوید؛ خداوند، قدرت را به خلیفه داده، خلیفه آن را به سلطان ترک بخشیده و سلطان آن را به من سپرده است. می خواهم قدرتمندترین، ثروتمندترین، و منظم ترین دولت جهان را در فلات ایران پایه بگذارم. در مقابل واگذاری قصری زیبا، ده هزار دینار مقرری سالیانه و بنای رصد خانه ای بزرگ، از خیام می خواهد ریاست سازمان اطلاعاتی امپراتوری را بپذیرد. خیام فرصت می خواهد، به میخانه می رود، و مدتی دراز، می نوشد و زمزمه می کند. شب وقتی به خانه می رسد، تصمیم خود را گرفته؛ پیشنهاد خواجه را رد خواهد کرد! خواجه از پاسخ خیام متاثر می شود. خیام، حسن صباح را پیشنهاد می کند. خواجه از یک "شیعه ی امامیه" زاده ی قم بیم دارد! می گوید؛ برخی در بین بهترین همکاران من پیروان علی هستند، ارامنه و یهودیان هم بسیارند اما تنها به اسماعیلیه سوء ظن دارم. به حسن می گوید؛ شاهزاده ای که با دانشمندان معاشرت دارد، بهترین شاهزاده است. حسن می گوید؛ و دانشمندی که با شاهزادگان می نشیند، بدترین دانشمندان است! حسن به خدمت نظام الملک در می آید، و کم کم تلاش می کند خواجه را برکنار کند اما تلاش او نزد ملکشاه کارگر نمی شود، تصمیم به قتل حسن می گیرد. با وساطت خیام، حسن نجات می یابد اما به جایی دور تبعید می شود.
هفت سال بعد، "جهان" معشوقه ی خیام، ندیمه ی ترکان خاتون، همسر ملکشاه شده، و خیام دوران خوش زندگی را می گذراند. زمان به تقویم خیامی تبدیل شده (458 هجری). حسن بصورت درویشی به ملاقات خیام می آید. حسن معتقد است که مردم آماده ی مبارزه اند. ارتشی به نام فرقه ی حشیشیون یا "قاتلین" (Assasins)
به رهبری حسن تشکیل شده. ماموران خفیه ی حسن، به نام فدایی همه جا هراس می افکنند. نظام الملک از اولین قربانیان این فدائیان است. افسران "نظامیه"، به انتقام قتل خواجه، سی و پنج روز بعد، ملکشاه را زهر می دهد، سرزمین به دست ترکان خاتون می افتد. حسن می گوید ما تنها برای عبرت دیگران، اجرا کنندگان حکم اعدام هستیم. فدایی با مرگ شجاعانه، تحسین خلق را بر می انگیزد. وفاداران خواجه نیز، بی سر و صدا در کار ترور افراد اند. "وارتان ارمنی" یکی از آنهاست که نیم شبی به خیام خبر می دهد که هواداران خواجه، پسر ملکشاه را از زندان آزاد کرده اند، ترکان خاتون و ندیمه اش "جهان" را کشته اند، و خیام را پنهانی از اصفهان خارج می کند. فدائیان بی باک، همه جا مرگ می آفرینند. سلاطین و امیران و وزیران دور و بر خود محافظان زورمند گماشته اند اما اگر محافظی از فدائیان اسماعیلی باشد، چه؟ حسن به خیام می نویسد؛ چرا به الموت نمی آیی که آرامش بیابی؟ کتابخانه ی بزرگ الموت با کمیاب ترین نوشته های عالم در اختیار توست. خیام که اینک شصت و سه ساله است، همراه وارتان در مرو زندگی می کند و به تقاضای سلطان در مجالس بحث و گفت و گو شرکت می کند؛ آیا کائنات را می شد بهتر از این آفرید؟ آن که بگوید؛ "آری"، کافر است چرا که مدعی شده خدا در ساختن جهان کوشش کافی نکرده. آن که بگوید؛ "نه" نیز کافر محسوب می شود چرا که مدعی شده خداوند نمی توانسته بهتر از این بیافریند! قاضی شهر به حضور خیام اعتراض می کند؛ تو آن نیستی که گفته؛
ناکرده گناه در جهان کیست؟ بگو / آن کس که گنه نکرد، چون زیست؟ بگو / من بد کنم و تو بد مکافات دهی / پس فرق میان من و تو چیست؟ بگو
خیام دفترچه اش را در محفظه ای میان تختخواب و دیوار اتاقش پنهان کرده. یک روز نامه ای از حسن لای دفترچه می یابد. در پاسخ وارتان می گوید؛ وقتی حسن تصمیم بگیرد برای تو نامه بفرستد یا تیغه ی خنجر، بی تردید آن را دریافت خواهی کرد. حسن پیروان خود را از عشق و موسیقی و شعر و شراب بر حذر می دارد و در مقابل به آنها وعده ی بهشت می دهد؛ آنچه او منع می کند، بهشت خیام است. وارتان اعتراف می کند که فرمان کشتن حسن صباح را دارد اما دلبستگی اش به خیام سبب شده تا حسن از مرگ نجات یابد! خیام می پرسد؛ از کجا معلوم که حضور من جان تو را نجات نداده باشد؟ قلعه ی حسن، الموت است و قلعه ی من این دفترچه ی کاغذی. عمر قصر کاغذی من از الموت درازتر است. حفاظت دفترچه را به وارطان می سپارد. وارتان پیشنهاد می کند؛ عمر در حاشیه ی رباعیات، سرگذشت دفترچه و خودش را بنویسد. این یادداشت ها جایی میان جمله ای متوقف می شود. یک روز صبح، خیام مشاهده می کند وارتان روی زمین افتاده و خونی سیاه از گلویش جاری ست. کنار قلمدان روی میز، تیغه ی خون آلود خنجری همراه با ورقه ی کاغذ مچاله شده ای به چشم می خورد؛ دفترچه ات پیش از تو به الموت آمد! خیام مرو را ترک می کند اما نه به الموت، بلکه به زادگاهش نیشابور می رود و در هشتاد و چهار سالگی چشم از جهان فرو می بندد. حسن صباح نیز در هشتاد سالگی در می گذرد. جانشین او در 1162 میلادی امیر الموت می شود. هفت روز با دفترچه تنها می ماند و هنگام خروج، با لباسی سفید، بر بلندی می رود و می گوید؛ "قانون مقدس" ملغا شده. از امروز نیازی به نماز نیست، و شراب، نوشابه ی بهشتی ست. به فرمان او، دفترچه ی سمرقند چون "کتاب خرد" تجلیل می شود. قرنی پس از آن واقعه، قلعه ی الموت به دست هلاکوخان مغول فتح و ویران می گردد. کتابخانه ی بزرگ نیز...
لزاژ آمریکایی با نخستین ترجمه ی رباعیات به فرانسه آشنا می شود. رباعیات در فرانسه و انگلیس شهرت یافته. "تئوفیل گوتیه" در برابر آزاد اندیشی شاعر، سر فرود می آورد و می نویسد؛ "مشهورترین متفکران امروزی هم به زحمت یارای برابری با خیام را دارند". "ارنست رنان" متفکر فرانسوی می نویسد؛ "خیام نمونه ی تحسین برانگیز نبوغ ایرانی در رویارویی با تعصب و جزم اندیشی اسلام است". در دهه ی 1890، صدها کودک آمریکایی "عمر" نامیده می شوند. "بنجامین عمر لزاژ" در جوانی آمریکا را ترک می کند. با "ویکتور هانری دو روشفور" شخصیت مهم سیاسی، آشنا می شود. روشفور، در مورد ایران می گوید و لزاژ را به سفر به سرزمین خیام تشویق می کند. روشفور نسخه ی دست نبشته ی خیام را به چشم خود در پاریس، نزد جمال الدین اسدآبادی دیده است! دست نوشته ی رباعیات با مینیاتورهای بسیار زیبا. به دعوت شاه ایران، جمال الدین به ایران رفته، میان او و دربار، اختلاف شدیدی پیش آمده و سربازان شاه به پناهگاه جمال الدین رفته اند، همه چیز را نابود کرده اند، خودش را در مرز عثمانی رها کرده اند، و دفترچه ی سمرقند؟ بنجامین لزاژ به دیدار جمال الدین به قسطنطنیه می رود. آنجا با زنی به نام شیرین آشنا می شود. جمال الدین به لزاژ می گوید؛ دفترچه را در ماجرای شاه عبدالعظیم، گم کردم. میرزا رضا کرمانی می داند دفترچه کجاست. سید جمال الدین توصیه می کند اگر با مشکلی روبرو شدید، به شیرین مراجعه کنید. او از خانواده ی سلطنتی ست. ورود لزاژ به تهران (آوریل 1896) مصادف با تدارکات برپا کردن چشن پنجاه سالگی پادشاهی ناصرالدین شاه است. لزاژ به دیدن میرزا رضا، به شاه عبدالعظیم می رود. میرزا می گوید سربازی که کتاب نزد اوست، قول داده پس فردا به دیدنم بیاید. صبح زود شنبه، لزاژ با ضربه های پی در پی بر در اتاقش، از خواب بیدار می شود. میرزا رضا، شاه را ترور کرده و نامه ی جمال الدین را نزد او یافته اند. نام لزاژ نیر در نامه بوده است. لزاژ که عبا بر دوش از هتل خارج شده، پیش از رسیدن به سفارت آمریکا، سه زن چادری او را در خانه ای پناه می دهند. همسر یکی از آنها، پدر دو دختر، پانزده سال پیش، به اتهام "بابی گری" به فرمان شاه به قتل رسیده. خانواده خوشحال اند که از "قاتل" خون پدر، پذیرایی می کنند! "قهرمان" (لزاژ) ترجیح می دهد سکوت کند. چند روزی در آن خانه می ماند و به کمک صاحب خانه، نامه ای برای شیرین می فرستد. شیرین به دیدن لزاژ می آید و وسایل فرار او را فراهم می کند. در قسطنطنیه، باز به خدمت جمال الدین می رسد و خبر اعدام میرزا رضا را می شنود. چند ماه پس از بازگشت به آمریکا، خبر مرگ سید هم می رسد. شیرین به او می نویسد؛ دفترچه ی سمرقند در اثاثیه ی میرزارضا بوده و حالا در دست من است. لزاژ اینک برای روزنامه ای محلی، در مورد ایران و خیام می نویسد. او نخستین روزنامه نگار آمریکایی ست که خبر انقلاب مشروطیت ایران را منتشر می کند. این موفقیت را مدیون "شیرین" است. شیرین شرح بسته شدن بازار تهران و اخراج موسیو "نوز" بلژیکی را برای لزاژ می نویسد. لزاژ می نویسد؛ "ایران بیماری ست که پزشکان امروزی و حکیمان سنتی، هر کدام دارویی برای شفایش تجویز می کنند. آینده ی ایران از آن کسی ست که بیمار را معالجه کند. اگر این انقلاب پیروز شود، ملاها باید دموکرات شوند و اگر شکست بخورد، دموکرات ها باید ملا شوند! از قول شیرین می نویسد؛ بنیادگرایی و تعصب در ایران مرده است. مطلب مورد توجه خوانندگان روزنامه قرار می گیرد. جوانی به نام "هاوارد باسکرویل"، فارغ التحصیل رشته ی علوم انسانی، برای مطالعه و بررسی وقایع، به ایران سفر می کند. می گوید؛ "یقین دارم اگر شرق نتواند سر از خواب بردارد، غرب آسوده به خواب نمی رود"! لزاژ نیز به فکر سفر به ایران می افتد. باسکرویل به او می گوید؛ اوایل نمی توانستم درک کنم چطور این مردم بالغ، برای قتلی که هزار و دویست سال پیش اتفاق افتاده، چنین زار می گریند. حالا دلیلش را فهمیده ام. اگر ایرانیان در گذشته ی خود زندگی می کنند به این دلیل است که گذشته، وطن آنهاست. "حال" برای آنها "بیگانه" است. آنچه برای ما نماد و مظهر زندگی امروزی و نمایش پهنای آزادی انسان است، برای آنها نشانه ی "تسلط خارجی"ست. لزاژ می پرسد؛ فکر می کنی راهکار مسایل ایران این است که همه ی ما به صف گریه کنندگان بپیوندیم؟ باسکرویل می گوید؛ نه! اما من اگر گریه نمی کردم، اجازه نداشتم به بچه های کلاس بگویم این شاه، آدم فاسدی ست و روحانیون عالی مقام تبریز هم بهتر از او نیستند! من، یک آمریکایی بی عمامه، هم تاج و هم عمامه را تازیانه زده ام و آنها به من حق می دهند.
مالوف از به توپ بستن مجلس در 23 ژوئن 1908 به وسیله ی کلنل لیاخوف، از قیام تبریز و رهبران مشروطه در محله ی "امیرخیز"، از به خاک افتادن باسکرویل در کنار مردم تبریز و... می گوید، و هم زمان قصه ی "دفترچه ی سمرقند" را دنبال می کند؛ شیرین دست نوشته را هنگام فرار از تهران، به تبریز آورده و یادداشت های حاشیه ی دفترچه را برای لزاژ ترجمه می کند؛ ماجرای عشقی خیام و "جهان"، یادداشت های روزانه ی کتابدار الموت، سرنوشت "دفترچه" پس از ربوده شدن از مرو، آخرین یادداشت کتابدار الموت؛ "من ناگزیر پیش از ویرانی قلعه، به کرمان گریختم و دفترچه را با خود بردم". لزاژ فکر می کند در فاصله ی مفقود شدن دفترچه (قرن 13 میلادی) تا پدیدار شدن آن در دست سید جمال الدین (قرن 19)، چه اتفاقاتی افتاده؟ یک خواب دراز، یک استراحت طولانی مشرق زمینی، و بعد "پریدن از خواب" به دست میرزا رضا! محور اصلی رمان، کتابچه ی خیام (نماد اندیشه ی رادیکال در ایران اسلامی) با ترور ناصرالدین شاه، به نوعی بیداری ایران در دوران معاصر قلمداد می شود. آخرین فصل "سمرقند" با این رباعی خیام آغاز می شود؛
ما لعبتکانیم و فلک لعبت باز / از روی حقیقتی، نه از روی مجاز / یک چند در این بساط بازی کردیم / رفتیم به صندوق عدم، یک یک باز
شیرین می گوید؛ اینجا (در ایران) اگر در برابر شاه، حق با وزیر باشد، اگر در مقابل شوهر، حق با زن باشد، و اگر در برابر افسر، حق با سرباز باشد، مجازات وزیر، زن و سرباز دو برابر می شود. اینجا حق داشتن برای ناتوانان خطاست. "ایران مثل یک کشتی بادبانی بدشانس است که ملوانانش پیوسته از کم بودن قدرت باد، شکوه دارند. آن وقت آسمان (پروردگار) برایشان یک تندباد می فرستد!(*).
لزاژ و شیرین ایران را ترک می کنند و روز 10 آوریل 1912 در بندر شربورگ فرانسه، با اولین سفر دریایی کشتی عظیم اقیانوس پیمای "تایتانیک"، عازم آمریکا می شوند. شب ها ساعتی "رباعیات" را می خوانند تا خوابشان ببرد. در چهارمین روز سفر این رباعی را خواندم؛
می پرسیدی که چیست این نقش مجاز / گر بر گویم حقیقتش هست دراز / نقشی ست پدید آمده از دریایی / وانگاه شده به قعر آن دریا باز
"خواستم رباعی را دوباره بخوانم، شیرین خواهش کرد، نخوان! آرام گفت؛ کاش به ساحل رسیده بودیم. لزاژ و شیرین جزو مسافران خوشبخت تایتانیک اند که نجات می یابند. "دفترچه" اما با کشتی به اعماق اقیانوس می رود. وقتی در غروب 18 آوریل 1912 به نیویورک می رسند، در میان سیل مستقبلین و روزنامه نگاران از یکدیگر جدا می افتند. لزاژ پس از ساعت ها جستجو، به امید آن که شیرین سرانجام به او خواهد پیوست، به آناپولیس می رود. اما از شیرین خبری نمی شود؛ "گاه از خود می پرسم؛ آیا شیرین واقعن وجود داشت؟" رباعیات خیام، زیباترین گل مشرق زمین بر روی گل سرسبد ساخته ی دانش غرب، اینک در اعماق اقیانوس است! مالوف در رمان سمرقند، همه جا گوشه ی چشمی به وقایع امروز ایران دارد.
***
(*) ناصرالدین شاه برای رفتن به اروپا، مبلغ کلانی از روسیه قرض می گیرد. روسیه در مقابل می خواهد که ایران اداره ی گمرکات را به یک بلژیکی به نام "مسیو نوز" بسپارد. انگلیس رقیب روسیه در ایران، از این قرارداد ناراضی ست. "مسیو نوز" کم کم همه کاره می شود و در نقش وزیر مالیه و گمرکات عمل می کند و حتی عضو شورای سلطنت می شود. شبی در یک بالماسکه با عبا و عمامه ظاهر می شود. انگلیسی ها موقع را مغتنم می بینند، عکس مسیو نوز در لباس آخوندی را تکثیر می کنند و روز بعد در بازار تهران توزیع می کنند. به روایتی زیر عکس می نویسند؛ مسلمانان، فرنگی ها مقدسات ما را به مسخره گرفته اند و...
(*) کنایه از این که کشتی بادبانی تحمل باد تند ندارد، ابتدا باید کشتی را "امروزی" کرد و بعد فشار آورد. بنظر می رسد مالوف نیز مدافع این نظریه است که سرعت مدرن سازی جامعه ی ایران پیش از انقلاب، ورای تحمل مردم و جامعه ی سنتی ایران بود و برای کشتی بادبانی ایران، حکم طوفان داشت!
پاییز 1992

Amin Maalouf
2 likes ·   •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on April 26, 2009 22:05
No comments have been added yet.