Ali Ohadi's Blog, page 21
July 29, 2010
آخرین وسوسه
همه ی دارایی من مشتی کتاب و موسیقی و فیلم است، سنگین اما نه چندان قیمتی، که گاه رشدش چنان ترسناک می شود که مثل مردابی مرا در خود می کشد و نشستن و خوابیدنم را دچار مشکل می کند. این همه هنگام جابجایی در این در بدری، عذابی ست الیم. این است که هر از چند وقت، ناچارم بخشی از این پوستین مرقع را با حسرت از تن جدا کنم و به این یا آن کتابخانه ببخشم. و بعد... اتفاق می افتد که گاه، به یکی از همین رفته ها نیازمندم، در قفسه ها دنبالش می گردم، و از نبودنش ناباورانه دلتنگ می شوم و... حالا هم در آستانه ی یک جابجایی دیگر، یک ماهی ست دارم "رفتنی ها" را جدا می کنم تا به کسی یا کتابخانه ای شوهرشان بدهم. دیشب دنبال "آخرین وسوسه ی مسیح" از نیکوس کازانتزاکیس می گشتم. فیلم را سال هاست به خاطر "اسکورسیسی" و چند بازیگرش مثل "ویلم دافو" و "باربارا هرشی" نگهداشته ام. گفتم صحنه هایی از آن را دوباره تماشا کنم. وقتی به خود آمدم دو ساعت و نیمی می گذشت که در گذرگاه های اورشلیم "اسکورسیسی"، دنبال "ویلم دافو" و تخیلات "نیکوس کازانتزاکیس" کشیده شده بودم، همراه با واقعیت های تاریخی در تصویرهایی گاه بغایت زیبا! جایی "هاری دین استانتون" (همان بازیگری که در طول "پاریس، تکزاس"، رنج و درد جدایی و تنهایی را روی زمین و آسمان و در و دیوار رسم می کند) در نقش "پولوس"، بر سکویی برای چند تن از اهالی اورشلیم، صحبت می کند؛
- ... قمار می کردم، زنباره بودم، دست به قتل می زدم، بله می کشتم. من هرکس را که علیه قانون موسی بود، می کشتم، از روی عشق و از سر لذت، چون فکر می کردم دارم بخواست خدا عمل می کنم. بله، خواست خدا! تا این که روزی در راه دمشق، نوری مرا متوقف کرد، کورم کرد. و آن وقت صدایی شنیدم که گفت؛ چرا به من پشت می کنی؟ پرسیدم تو کیستی؟ و صدا گفت؛ عیسا! و او گناه را به من نشان داد. مثل کودکی بی پناه در کوچه های دمشق می گشتم تا خداوند "آنانیاس" را سر راهم قرار داد. او دست بر سرم کشید و من چشم باز کردم. او مرا تعمید داد و من "پولوس" شدم. و اکنون این خبرهای خوب را برای شما آورده ام. از عیسا ناصری. او پسر مریم نبود، پسر خدا بود. مادرش باکره بود. و در لحظه ای که به دنیا آمد، جبرییل به زمین نازل شد. او بخاطر گناهان ما مجازات شد، شکنجه شد و به صلیب کشیده شد. سه روز بعد، از مرگ برخاست و به آسمان، به بهشت، نزد خدا رفت. مرگ فتح شد. آمین! می فهمید؟ او بر مرگ پیروز شد و گناهان ما بخشوده شد و اکنون بهشت خدا به روی همه ی ما باز است.
- تو این عیسای ناصری را وقتی از مرگ بازگشت، به چشم خود دیده ای؟
- نه! ولی صدایش را شنیده ام.
- تو یک دروغگویی. (به مردم) او یک دروغگوست. پولوس به دنبال مرد می رود؛
- "صبر کن، با تو حرف دارم". مرد با عصبانیت یقه ی پولوس را می گیرد و فریاد می زند؛
- من هرگز مصلوب نشده ام. هرگز نمرده ام. من یک انسانم، مثل همه ی انسان ها. چرا در مورد من به مردم دروغ می گویی؟
- راجع به چه حرف می زنی؟
- من فرزند مریم و یوسف نجارم. من بودم که در اورشلیم می گشتم و از آیین تازه حرف می زدم. "پونتیوس پیلاتوس" مرا به مرگ محکوم کرد و خداوند مرا نجات داد.
- نه. او چنین کاری نکرد. عیسا (دانیل دفو) فریاد می زند؛ چه می گویی؟ تو بهتر از من می دانی که بر من چه گذشته؟ من کار می کنم، می خورم، می خوابم، زن و فرزند دارم و برای اولین بار، از زندگی لذت می برم. می فهمی چه می گویم؟ در مورد من دروغ نگو و گرنه رسوایت می کنم.
- هی! مشکل تو چیست؟ به دور و برت، به چهره مردم نگاه کن! بدبختی و رنج را در چهره هاشان نمی بینی؟ نمی بینی چقدر ناخشنود و اندوهگین و پریشان اند و در زندگی رنج می برند؟ اینها تنها امیدشان به رستاخیز عیساست. هیچ کس به این که تو عیسایی یا نیستی، اهمیت نمی دهد. رستاخیز عیسا از مرگ، و امید به بازگشت او، ما را نجات می دهد. دنیا را نجات می دهد.
- تو نمی توانی دنیا را با دروغ نجات دهی.
- ... من آن را می گویم که مردم نیاز دارند و باور می کنند. چه تو دوست بداری چه نداشته باشی، همین الان هم اگر بدانم که مصلوب کردن تو دنیا را نجات می دهد، همین جا تو را به صلیب می کشم.
- ولی من حقیقت را به مردم می گویم. (پولوس می خندد)؛
- بگو! از همین حالا شروع کن. راه بیفت! چه کسی حرف تو را باور خواهد کرد؟ تو چیزی را شروع کردی، اما نمی توانی آن را متوقف کنی. مردم تو را خواهند کشت.
- نه! کسی چنین کاری نخواهد کرد.
- از کجا اینقدر مطمئنی؟ امتحان کن! نمی بینی مردم چقدر به خدا نیازمندند؟ آنها به دنبال چیزی می گردند که خوشحال و خوشبختشان کند. خدا به آنها رضایت می دهد. بخاطر خدا، خوشحال به طرف مرگ می روند. به خاطر عیسای مصلوب! عیسای ناصری. فرزند خدا، نه بخاطر تو. خوشحالم که زیارتت کردم. حالا می توانم به راحتی فراموشت کنم. عیسای من از تو قدرتمندتر و پایدارترست...
در قفسه ها به دنبال کتابی قطور از "انتشارات خوارزمی" پیش از انقلاب با جلد شمیز کهربایی رنگ، می گردم! مترجم؟ حسن حبیبی یا زهرا خانلری "کیا"؟ جایی خوانده ام که "صالح حسینی" هم در سال های پس از انقلاب، این کتاب را بار دیگر ترجمه کرده... می خواستم ببینم این جملات پولوس، از رمان است یا تنها برای فیلم نوشته شده... جای "آخرین وسوسه ی مسیح" در میان کتاب ها خالی ست!
جمعه 28 مهر 1385
The Last Temptation of Christ
- ... قمار می کردم، زنباره بودم، دست به قتل می زدم، بله می کشتم. من هرکس را که علیه قانون موسی بود، می کشتم، از روی عشق و از سر لذت، چون فکر می کردم دارم بخواست خدا عمل می کنم. بله، خواست خدا! تا این که روزی در راه دمشق، نوری مرا متوقف کرد، کورم کرد. و آن وقت صدایی شنیدم که گفت؛ چرا به من پشت می کنی؟ پرسیدم تو کیستی؟ و صدا گفت؛ عیسا! و او گناه را به من نشان داد. مثل کودکی بی پناه در کوچه های دمشق می گشتم تا خداوند "آنانیاس" را سر راهم قرار داد. او دست بر سرم کشید و من چشم باز کردم. او مرا تعمید داد و من "پولوس" شدم. و اکنون این خبرهای خوب را برای شما آورده ام. از عیسا ناصری. او پسر مریم نبود، پسر خدا بود. مادرش باکره بود. و در لحظه ای که به دنیا آمد، جبرییل به زمین نازل شد. او بخاطر گناهان ما مجازات شد، شکنجه شد و به صلیب کشیده شد. سه روز بعد، از مرگ برخاست و به آسمان، به بهشت، نزد خدا رفت. مرگ فتح شد. آمین! می فهمید؟ او بر مرگ پیروز شد و گناهان ما بخشوده شد و اکنون بهشت خدا به روی همه ی ما باز است.
- تو این عیسای ناصری را وقتی از مرگ بازگشت، به چشم خود دیده ای؟
- نه! ولی صدایش را شنیده ام.
- تو یک دروغگویی. (به مردم) او یک دروغگوست. پولوس به دنبال مرد می رود؛
- "صبر کن، با تو حرف دارم". مرد با عصبانیت یقه ی پولوس را می گیرد و فریاد می زند؛
- من هرگز مصلوب نشده ام. هرگز نمرده ام. من یک انسانم، مثل همه ی انسان ها. چرا در مورد من به مردم دروغ می گویی؟
- راجع به چه حرف می زنی؟
- من فرزند مریم و یوسف نجارم. من بودم که در اورشلیم می گشتم و از آیین تازه حرف می زدم. "پونتیوس پیلاتوس" مرا به مرگ محکوم کرد و خداوند مرا نجات داد.
- نه. او چنین کاری نکرد. عیسا (دانیل دفو) فریاد می زند؛ چه می گویی؟ تو بهتر از من می دانی که بر من چه گذشته؟ من کار می کنم، می خورم، می خوابم، زن و فرزند دارم و برای اولین بار، از زندگی لذت می برم. می فهمی چه می گویم؟ در مورد من دروغ نگو و گرنه رسوایت می کنم.
- هی! مشکل تو چیست؟ به دور و برت، به چهره مردم نگاه کن! بدبختی و رنج را در چهره هاشان نمی بینی؟ نمی بینی چقدر ناخشنود و اندوهگین و پریشان اند و در زندگی رنج می برند؟ اینها تنها امیدشان به رستاخیز عیساست. هیچ کس به این که تو عیسایی یا نیستی، اهمیت نمی دهد. رستاخیز عیسا از مرگ، و امید به بازگشت او، ما را نجات می دهد. دنیا را نجات می دهد.
- تو نمی توانی دنیا را با دروغ نجات دهی.
- ... من آن را می گویم که مردم نیاز دارند و باور می کنند. چه تو دوست بداری چه نداشته باشی، همین الان هم اگر بدانم که مصلوب کردن تو دنیا را نجات می دهد، همین جا تو را به صلیب می کشم.
- ولی من حقیقت را به مردم می گویم. (پولوس می خندد)؛
- بگو! از همین حالا شروع کن. راه بیفت! چه کسی حرف تو را باور خواهد کرد؟ تو چیزی را شروع کردی، اما نمی توانی آن را متوقف کنی. مردم تو را خواهند کشت.
- نه! کسی چنین کاری نخواهد کرد.
- از کجا اینقدر مطمئنی؟ امتحان کن! نمی بینی مردم چقدر به خدا نیازمندند؟ آنها به دنبال چیزی می گردند که خوشحال و خوشبختشان کند. خدا به آنها رضایت می دهد. بخاطر خدا، خوشحال به طرف مرگ می روند. به خاطر عیسای مصلوب! عیسای ناصری. فرزند خدا، نه بخاطر تو. خوشحالم که زیارتت کردم. حالا می توانم به راحتی فراموشت کنم. عیسای من از تو قدرتمندتر و پایدارترست...
در قفسه ها به دنبال کتابی قطور از "انتشارات خوارزمی" پیش از انقلاب با جلد شمیز کهربایی رنگ، می گردم! مترجم؟ حسن حبیبی یا زهرا خانلری "کیا"؟ جایی خوانده ام که "صالح حسینی" هم در سال های پس از انقلاب، این کتاب را بار دیگر ترجمه کرده... می خواستم ببینم این جملات پولوس، از رمان است یا تنها برای فیلم نوشته شده... جای "آخرین وسوسه ی مسیح" در میان کتاب ها خالی ست!
جمعه 28 مهر 1385
The Last Temptation of Christ
Published on July 29, 2010 02:22
June 22, 2010
آهستگی
اولین بار است می بینم اثری از "میلان کوندرا" با زبانی نزدیک به زبان نویسنده، به فارسی برگردانده شده است. حالا که "آهستگی" را به فارسی و ترجمه ی "نیما زاغیان" می خوانم، اصل اثر در دسترسم نیست تا بدانم چه مقدار آن در چاپ تهران، سانسور شده اما ترجمه را به صورتی که هست، می شود یک نفس خواند. و این تنها به کوندرا مربوط نمی شود، که زبان ترجمه ی فارسی هم روان است.
اگر به خواندن کوندرا عادت داشته باشی، در طول 150 صفحه "آهستگی"، بارها می خندی، و اتفاق می افتد که گاه، چشم از کتاب برداری و بجایی، به نقطه ای خیره بمانی، به وضعیت های مشابه در زندگی و فرهنگ خودت فکر کنی و گهگاه با خود بگویی؛ عجب! این موجودات زیبا که روی دو پا راه می روند، با وجود هزاران تفاوت فرهنگی و تاریخی و جغرافیایی، گاه چه شباهت های غریبی به هم دارند!
کوندرا در "آهستگی" به تمایل انسان به دیده شدن می پردازد، تمایل به شهرت، گاه در حد شهوت! می گوید اختراع عکاسی به این میل انسان کمک شایانی کرده. سر از کتاب بر می دارم، به دورانی سفر می کنم که سوادکی پیدا کرده بودم و روزنامه و مجله ورق می زدم... در جایی، یادم نیست کجا، خبری بود از دو ژاندارم که ببری را در جنگل های مازندران، با تیر زده بودند. تصویر بالای خبر، هرگز از یاد من نرفته است. بنظر نمی رسید ژاندارم ها ببر را بخاطر ایمنی مردم، زده باشند. هر دو سینه ها را پیش داده بودند، تفنگ بر دوش و لبخند بر لب، یک پایشان را روی جسد "ببر" گذاشته بودند، ببری که دیگر "ببر" نبود، جسدی بود که پیش پایشان روز زمین، دراز افتاده بود. از چهره و بر و بالای ژاندارم های لاغرو، می شد فهمید که هر دو تریاکی اند (آن وقت ها ژاندارم تریاکی تعجبی بر نمی انگیخت!) اما هر دو ژاندارم، چنان بادی به غبغب انداخته بودند که انگاری سنگ سر چاه بیژن را جابجا کرده اند! با کنجکاوی مجله را می چرخاندم، تا مگر ببر مادر مرده را هم جایی در پایین عکس سیاه و سفید، بصورت کامل ببینم. ببر اما به تکه آشغالی شبیه بود که لب مرز عکس با صفحه ی روزنامه افتاده باشد، طوری که انگار با یکی دو تکان روزنامه، بیرون می افتاد. اگر زیر عکس، و در خبر، اسمی از "ببر" نبرده بودند، مشکل می شد تشخیص داد آنچه زیر پای آقایان افتاده، روزگاری یک ببر بوده! شاید هم آنقدر گرسنگی کشیده بوده که پیش از شلیک گلوله ای از یکی از این تفنگ ها، قالب تهی کرده. تمامی عکس اما پر بود از وجود لاغر و اندام مگس وزن دو ژاندارمی که خودشان هم انگار، باورشان نمی شد که ببری را با تیر زده اند. خود "علت" در عکس، چندان بچشم نمی آمد. اگر "ببر"ی نبود تا کشته شود، نه خبری می بود، نه ژاندارمی تا معرفی شود، و نه عکسی گرفته می شد. به زبانی ساده تر، "ببر"ی که مسبب اصلی گرفتن عکس از "ژاندارم"ها شده بود، و بهانه ای برای معرفی "ژاندارمری" که حافظ جان "رعیت پادشاه" است و از این قبیل، بانی اصلی خبر و پیام ها، چندان بچشم نمی آمد. فکر کردم اگر قضیه برعکس بود، یعنی ببر، ژاندارم ها را کشته بود، خبر چگونه در روزنامه منعکس می شد. سال ها بعد در هند، پاسخم را تا اندازه ای گرفتم. ببری دو نفر را دریده بود اما عکسی از "قاتل" نبود که مثلن پایش را روی جسد "مقتولین" گذاشته باشد، و با غبغّبی باد کرده، دندان هایش را نشان بدهد و... همین قدر نوشته بودند "ببر"ی دو نفر را درید. دوست هلندی ام در مقابل هیجان من، ابرویی بالا انداخت و گفت؛ خوب، دو نفر از یک میلیارد و اندی کمتر، چندان بچشم نمی آید! اما یک دوست هندی گفت؛ "کشتن" یا "دریدن" کار ببر است. ببر برای انجام این کار طبیعی، نیازی به عکس و تبلیغات، و افتخار ندارد! به راستی اگر خبرنگار عکاسی پیدا می شد و جرات می کرد بخواهد از "ببر"، عکسی بگیرد، حضرت ببر ابتدا بربر نگاهش می کرد، یکی از آن خمیازه های معروفش می کشید، طوری که غسل طهارت بر عکاس واجب می شد، بعد هم می رفت رد کارش. چند ثانیه بعد هم آن دو نفر و عکاس و واقعه، بکلی از حافظه اش پاک می شد.
باری، کوندرا می نویسد: "عشق، بنا به تعاریف، موهبتی غیر استحقاقی ست. دوست داشته شدن بدون برخورداری از شایستگی و لیاقت، عشق واقعی ست. اگر زنی به من بگوید؛ تو را دوست دارم چرا که با هوش هستی، آراسته و نجیب هستی، دوستت دارم چون برایم هدیه می خری و دنبال زنان دیگر راه نمی افتی و البته به این خاطر که ظرف ها را می شویی و... خب، من مایوس می شوم. چنین عشقی بیشتر تجارتی "خود محورانه" به نظر می رسد. خوش آیندتر آن است که بشنویم؛ "دیوانه وار عاشقت هستم، با وجود این که نه با هوشی و نه نجیب و نه آراسته! دوستت دارم با وجودی که دروغگو، خود پرست و حرامزاده ای"!
طنز آشکار و پنهان کوندرا از این مرزها هم می گذرد، تا آنجا که می پرسد؛ حتمن دختربچه ی ده ساله ای را دیده اید که سعی می کند خواسته هایش را به دوستان کوچکش تحمیل کند و... با نخوت حیرت انگیزی فریاد می کشد؛ "چون من اینطور می گویم"، یا "چون من اینطور می خواهم"! و ادامه می دهد؛ "هنگامی که شخصی خود را برگزیده می بیند، برای اثبات برگزیدگی اش چه باید بکند؟ تا به خود و دیگران بباوراند که عضوی ساده از یک جماعت معمولی نیست؟"... باز نگاهم را از کتاب می گیرم و به بچه ها که لخت مادرزاد روی شن ها غلت می خورند، به سرتاسر ساحل، به موج و دریا که با همه ی عظمت و بزرگی اش آرام، در بستر خود غلت می زند، فکر می کنم، و به دیکتاتورها که فرمان اعدام می دهند؛ "چون من این طور می خواهم"!... هیچ دیده اید کسانی را که بعد از یک سخن رانی، به نیت "سوال" از سخن ران، بر می خیزند و چیزهایی می گویند که هرچه گوش می کنی، سوالی در میانشان نیست. بنظر می رسد دارند معمایی طرح می کنند. گاه سخن ران که موضوع را دریافته، بقصد صرفه جویی در وقت، سعی می کند نظری بدهد، اما پرسش کننده می گوید؛ "این را که می دانم... منظورم این است که..." و... سخن ران می گوید؛ "البته، اما بنظر من مساله اینطوری ست که..." اما شخص "سائل" باز هم قانع نمی شود چرا که اصلن سوالی ندارد. نیت اصلی او آن است که به سخنران و حاضرین بگوید که او هم چیزهایی می داند. کسی هم البته مستقیم نمی پرسد؛ شما سوال دارید یا می خواهید دیده شوید؟
کسانی هستند که در هیچ زمینه ای، حرفی برای گفتن ندارند، اما "می گویند"، تا "دیده شوند"! لطفن از "من" عکس بگیرید!
سه شنبه 13 تیر 1385
Slowness
اگر به خواندن کوندرا عادت داشته باشی، در طول 150 صفحه "آهستگی"، بارها می خندی، و اتفاق می افتد که گاه، چشم از کتاب برداری و بجایی، به نقطه ای خیره بمانی، به وضعیت های مشابه در زندگی و فرهنگ خودت فکر کنی و گهگاه با خود بگویی؛ عجب! این موجودات زیبا که روی دو پا راه می روند، با وجود هزاران تفاوت فرهنگی و تاریخی و جغرافیایی، گاه چه شباهت های غریبی به هم دارند!
کوندرا در "آهستگی" به تمایل انسان به دیده شدن می پردازد، تمایل به شهرت، گاه در حد شهوت! می گوید اختراع عکاسی به این میل انسان کمک شایانی کرده. سر از کتاب بر می دارم، به دورانی سفر می کنم که سوادکی پیدا کرده بودم و روزنامه و مجله ورق می زدم... در جایی، یادم نیست کجا، خبری بود از دو ژاندارم که ببری را در جنگل های مازندران، با تیر زده بودند. تصویر بالای خبر، هرگز از یاد من نرفته است. بنظر نمی رسید ژاندارم ها ببر را بخاطر ایمنی مردم، زده باشند. هر دو سینه ها را پیش داده بودند، تفنگ بر دوش و لبخند بر لب، یک پایشان را روی جسد "ببر" گذاشته بودند، ببری که دیگر "ببر" نبود، جسدی بود که پیش پایشان روز زمین، دراز افتاده بود. از چهره و بر و بالای ژاندارم های لاغرو، می شد فهمید که هر دو تریاکی اند (آن وقت ها ژاندارم تریاکی تعجبی بر نمی انگیخت!) اما هر دو ژاندارم، چنان بادی به غبغب انداخته بودند که انگاری سنگ سر چاه بیژن را جابجا کرده اند! با کنجکاوی مجله را می چرخاندم، تا مگر ببر مادر مرده را هم جایی در پایین عکس سیاه و سفید، بصورت کامل ببینم. ببر اما به تکه آشغالی شبیه بود که لب مرز عکس با صفحه ی روزنامه افتاده باشد، طوری که انگار با یکی دو تکان روزنامه، بیرون می افتاد. اگر زیر عکس، و در خبر، اسمی از "ببر" نبرده بودند، مشکل می شد تشخیص داد آنچه زیر پای آقایان افتاده، روزگاری یک ببر بوده! شاید هم آنقدر گرسنگی کشیده بوده که پیش از شلیک گلوله ای از یکی از این تفنگ ها، قالب تهی کرده. تمامی عکس اما پر بود از وجود لاغر و اندام مگس وزن دو ژاندارمی که خودشان هم انگار، باورشان نمی شد که ببری را با تیر زده اند. خود "علت" در عکس، چندان بچشم نمی آمد. اگر "ببر"ی نبود تا کشته شود، نه خبری می بود، نه ژاندارمی تا معرفی شود، و نه عکسی گرفته می شد. به زبانی ساده تر، "ببر"ی که مسبب اصلی گرفتن عکس از "ژاندارم"ها شده بود، و بهانه ای برای معرفی "ژاندارمری" که حافظ جان "رعیت پادشاه" است و از این قبیل، بانی اصلی خبر و پیام ها، چندان بچشم نمی آمد. فکر کردم اگر قضیه برعکس بود، یعنی ببر، ژاندارم ها را کشته بود، خبر چگونه در روزنامه منعکس می شد. سال ها بعد در هند، پاسخم را تا اندازه ای گرفتم. ببری دو نفر را دریده بود اما عکسی از "قاتل" نبود که مثلن پایش را روی جسد "مقتولین" گذاشته باشد، و با غبغّبی باد کرده، دندان هایش را نشان بدهد و... همین قدر نوشته بودند "ببر"ی دو نفر را درید. دوست هلندی ام در مقابل هیجان من، ابرویی بالا انداخت و گفت؛ خوب، دو نفر از یک میلیارد و اندی کمتر، چندان بچشم نمی آید! اما یک دوست هندی گفت؛ "کشتن" یا "دریدن" کار ببر است. ببر برای انجام این کار طبیعی، نیازی به عکس و تبلیغات، و افتخار ندارد! به راستی اگر خبرنگار عکاسی پیدا می شد و جرات می کرد بخواهد از "ببر"، عکسی بگیرد، حضرت ببر ابتدا بربر نگاهش می کرد، یکی از آن خمیازه های معروفش می کشید، طوری که غسل طهارت بر عکاس واجب می شد، بعد هم می رفت رد کارش. چند ثانیه بعد هم آن دو نفر و عکاس و واقعه، بکلی از حافظه اش پاک می شد.
باری، کوندرا می نویسد: "عشق، بنا به تعاریف، موهبتی غیر استحقاقی ست. دوست داشته شدن بدون برخورداری از شایستگی و لیاقت، عشق واقعی ست. اگر زنی به من بگوید؛ تو را دوست دارم چرا که با هوش هستی، آراسته و نجیب هستی، دوستت دارم چون برایم هدیه می خری و دنبال زنان دیگر راه نمی افتی و البته به این خاطر که ظرف ها را می شویی و... خب، من مایوس می شوم. چنین عشقی بیشتر تجارتی "خود محورانه" به نظر می رسد. خوش آیندتر آن است که بشنویم؛ "دیوانه وار عاشقت هستم، با وجود این که نه با هوشی و نه نجیب و نه آراسته! دوستت دارم با وجودی که دروغگو، خود پرست و حرامزاده ای"!
طنز آشکار و پنهان کوندرا از این مرزها هم می گذرد، تا آنجا که می پرسد؛ حتمن دختربچه ی ده ساله ای را دیده اید که سعی می کند خواسته هایش را به دوستان کوچکش تحمیل کند و... با نخوت حیرت انگیزی فریاد می کشد؛ "چون من اینطور می گویم"، یا "چون من اینطور می خواهم"! و ادامه می دهد؛ "هنگامی که شخصی خود را برگزیده می بیند، برای اثبات برگزیدگی اش چه باید بکند؟ تا به خود و دیگران بباوراند که عضوی ساده از یک جماعت معمولی نیست؟"... باز نگاهم را از کتاب می گیرم و به بچه ها که لخت مادرزاد روی شن ها غلت می خورند، به سرتاسر ساحل، به موج و دریا که با همه ی عظمت و بزرگی اش آرام، در بستر خود غلت می زند، فکر می کنم، و به دیکتاتورها که فرمان اعدام می دهند؛ "چون من این طور می خواهم"!... هیچ دیده اید کسانی را که بعد از یک سخن رانی، به نیت "سوال" از سخن ران، بر می خیزند و چیزهایی می گویند که هرچه گوش می کنی، سوالی در میانشان نیست. بنظر می رسد دارند معمایی طرح می کنند. گاه سخن ران که موضوع را دریافته، بقصد صرفه جویی در وقت، سعی می کند نظری بدهد، اما پرسش کننده می گوید؛ "این را که می دانم... منظورم این است که..." و... سخن ران می گوید؛ "البته، اما بنظر من مساله اینطوری ست که..." اما شخص "سائل" باز هم قانع نمی شود چرا که اصلن سوالی ندارد. نیت اصلی او آن است که به سخنران و حاضرین بگوید که او هم چیزهایی می داند. کسی هم البته مستقیم نمی پرسد؛ شما سوال دارید یا می خواهید دیده شوید؟
کسانی هستند که در هیچ زمینه ای، حرفی برای گفتن ندارند، اما "می گویند"، تا "دیده شوند"! لطفن از "من" عکس بگیرید!
سه شنبه 13 تیر 1385
Slowness
Published on June 22, 2010 02:14
June 12, 2010
No Logo
کتابسوزان
از دیر باز تاریخ، روال دیکتاتوری و دیکتاتورها بر این بوده که کتاب و نوشتار می سوزانده اند و گرد مردم دیوار می کشیده اند تا کسی جز به "آنان" و فرمایشات قصارشان، به مساله و پدیده ی دیگری نیاندیشد، مبادا فیلش یاد هندوستان کند. از آنجا که نوشتار و کتاب، بخش بزرگی از حافظه ی بشرند تا فراموش نکند چه بوده، چه کرده و چه بر او گذشته، زورگویان تاریخ چندان علاقه ای به این "حافظه" ندارند. دیکتاتورها اما مثل خیلی چیزهای دیگر، گویا این افسانه ی معروف را هم نشنیده اند که ابوالبشر هم از خوردن گندم یا سیب منع شده بود، مبادا "خبردار" شود! آدم اما از همان بهشت، خوردن "میوه ی ممنوع" را آغاز کرد و ترجیح داد در جهنم زندگی باشد اما لذت آگاهی و دانایی را بچشد!
شاید اولین دیکتاتور "کتابسوز" و "دیوارکش" که نامش در تاریخ ثبت شده، "شی هوانگ دی" موسس سلسله ی "کین" و اولین امپراطور چین (210-259 قبل از میلاد) باشد. "شی هوانگ" کلیه ی نوشته های پیش از خود را سوزاند و البته ساختن دیوار چین را هم آغاز کرد و... "خورخه لوییس بورخس" نویسنده ی آرژانتینی رساله ای به نام "کتاب ها و دیوار" در مورد این حضرت امپراطور نوشته که خواندنی ست!
بعد از "شی هوانگ"، هر جای زمین کتاب و نوشتار سوخت، و سانسور شد، دیواری هم بنا شد. ساسانی و صفوی جزو افتخارات تاریخی ما در این زمینه اند، و هر جای دیگر از چنگیز و تیمور بگیر و بیا تا استالین و توابع، سالازار و فرانکو، هیتلر و موسولینی و... همین طور تا دوباره برسی به خودمان! بسیارند آنان که کتاب سوزاندند و دور مردم دیوار کشیدند. همه هم البته بدون استثناء دلیلشان حفظ کیان تفکرات مشعشع خودشان بوده و پیش گیری از تهاجم فرهنگی و سیاسی و... و حراست از پاکی ها و دوری از ناپاکی ها! این که "پاکی" ها و "ناپاکی"ها چقدر در تاریخ رنگ عوض کرده اند، داستان دیگری ست!
در دنیای نو اما کتاب سوزان جنایت قلمداد می شود و یکی از افتخارات دنیای مدرن، البته خراب کردن "دیوار"هاست. اما دیکتاتوران مدرن، بجای سوزاندن کتاب و کشیدن دیوار برای حفظ کیان رژیم و ایدئولوژی شان، به تولید انبوه رسانه ای می پردازند؛ تولید انبوه کتاب و مجله و روزنامه و برنامه های رادیویی و تلویزیونی و فیلم و تیاتر و نمایشگاه و غیره، در نگاه اول بسیار زیبا بنظر می رسد. در دنیای مدرن دیگر مدارک نوشته شده علیه زور و ظلم و خفقان و استثمار را نمی سوزانند بلکه در نهایت آزادی، نوشته های نسوخته را زیر آوار انبوه تولیدات تبلیغی دفن می کنند! در رثای باصطلاح دموکراسی و آزادی در غرب، آنقدر کتاب و روزنامه و برنامه و رسانه هست که تنها انگشت شماری از علاقمندان می توانند صدای امثال "نوام چومسکی" را بشنوند!
No Logo
نمی دانم ترجمه ی فارسی عنوان این کتاب، چه می شود؛ "نه علامت مشخصه"!؟ اثر شگفت انگیز خانم "نوامی کلاین"، یکی از همین کتاب های "نسوخته" اما "گم شده" در انبوه رسانه هاست. "نو لوگو" مجموعه ی مقالاتی ست که بصورت روایی در چهار بخش تنظیم شده: "نه قضا"، "نه انتخاب"، "نه شغل" و "نه علامت مشخصه"، که در سفیدی میان سطور درخشان و ارقام هول برانگیزش، بسیاری ناگفته ها در مورد امپراطوری انحصارات بزرگ نهفته است. خانم "کلاین" در این کتاب 480 صفحه ای روایت می کند که چگونه رشد و بالندگی انحصارات فراملیتی که جملگی از قوانین "دنیای آزاد" بهره می برند، به استثمار بیش از سه چهارم مردم دنیا و تقریبن هفتاد درصد اقتصاد بازار آزاد دنیا می انجامد! به این صورت، شهروندان این جهان هم چون "فاوست"، شیره ی زندگی خود و فرزندانشان را هر روز در مقابل یک لبخند، به شیطان انحصارات بین المللی می فروشند!
خانم "نوامی کلاین"، نویسنده و مبارز آزادی بیان و حقوق بشر، در 1970 در مونترآل (کانادا) به دنیا آمده و ساکن تورنتو (کانادا)ست. و کتابش؛ "نه علامت مشخصه" که از کتاب های "نسوخته" اما "دفن شده" در جهان تولید و "بازار آزاد" است، در سال 2000 در لندن به چاپ رسیده است!
شنبه 3 تیرماه 1385
http://www.ali-ohadi.com/global/index...
No Logo: No Space, No Choice, No Jobs
از دیر باز تاریخ، روال دیکتاتوری و دیکتاتورها بر این بوده که کتاب و نوشتار می سوزانده اند و گرد مردم دیوار می کشیده اند تا کسی جز به "آنان" و فرمایشات قصارشان، به مساله و پدیده ی دیگری نیاندیشد، مبادا فیلش یاد هندوستان کند. از آنجا که نوشتار و کتاب، بخش بزرگی از حافظه ی بشرند تا فراموش نکند چه بوده، چه کرده و چه بر او گذشته، زورگویان تاریخ چندان علاقه ای به این "حافظه" ندارند. دیکتاتورها اما مثل خیلی چیزهای دیگر، گویا این افسانه ی معروف را هم نشنیده اند که ابوالبشر هم از خوردن گندم یا سیب منع شده بود، مبادا "خبردار" شود! آدم اما از همان بهشت، خوردن "میوه ی ممنوع" را آغاز کرد و ترجیح داد در جهنم زندگی باشد اما لذت آگاهی و دانایی را بچشد!
شاید اولین دیکتاتور "کتابسوز" و "دیوارکش" که نامش در تاریخ ثبت شده، "شی هوانگ دی" موسس سلسله ی "کین" و اولین امپراطور چین (210-259 قبل از میلاد) باشد. "شی هوانگ" کلیه ی نوشته های پیش از خود را سوزاند و البته ساختن دیوار چین را هم آغاز کرد و... "خورخه لوییس بورخس" نویسنده ی آرژانتینی رساله ای به نام "کتاب ها و دیوار" در مورد این حضرت امپراطور نوشته که خواندنی ست!
بعد از "شی هوانگ"، هر جای زمین کتاب و نوشتار سوخت، و سانسور شد، دیواری هم بنا شد. ساسانی و صفوی جزو افتخارات تاریخی ما در این زمینه اند، و هر جای دیگر از چنگیز و تیمور بگیر و بیا تا استالین و توابع، سالازار و فرانکو، هیتلر و موسولینی و... همین طور تا دوباره برسی به خودمان! بسیارند آنان که کتاب سوزاندند و دور مردم دیوار کشیدند. همه هم البته بدون استثناء دلیلشان حفظ کیان تفکرات مشعشع خودشان بوده و پیش گیری از تهاجم فرهنگی و سیاسی و... و حراست از پاکی ها و دوری از ناپاکی ها! این که "پاکی" ها و "ناپاکی"ها چقدر در تاریخ رنگ عوض کرده اند، داستان دیگری ست!
در دنیای نو اما کتاب سوزان جنایت قلمداد می شود و یکی از افتخارات دنیای مدرن، البته خراب کردن "دیوار"هاست. اما دیکتاتوران مدرن، بجای سوزاندن کتاب و کشیدن دیوار برای حفظ کیان رژیم و ایدئولوژی شان، به تولید انبوه رسانه ای می پردازند؛ تولید انبوه کتاب و مجله و روزنامه و برنامه های رادیویی و تلویزیونی و فیلم و تیاتر و نمایشگاه و غیره، در نگاه اول بسیار زیبا بنظر می رسد. در دنیای مدرن دیگر مدارک نوشته شده علیه زور و ظلم و خفقان و استثمار را نمی سوزانند بلکه در نهایت آزادی، نوشته های نسوخته را زیر آوار انبوه تولیدات تبلیغی دفن می کنند! در رثای باصطلاح دموکراسی و آزادی در غرب، آنقدر کتاب و روزنامه و برنامه و رسانه هست که تنها انگشت شماری از علاقمندان می توانند صدای امثال "نوام چومسکی" را بشنوند!
No Logo
نمی دانم ترجمه ی فارسی عنوان این کتاب، چه می شود؛ "نه علامت مشخصه"!؟ اثر شگفت انگیز خانم "نوامی کلاین"، یکی از همین کتاب های "نسوخته" اما "گم شده" در انبوه رسانه هاست. "نو لوگو" مجموعه ی مقالاتی ست که بصورت روایی در چهار بخش تنظیم شده: "نه قضا"، "نه انتخاب"، "نه شغل" و "نه علامت مشخصه"، که در سفیدی میان سطور درخشان و ارقام هول برانگیزش، بسیاری ناگفته ها در مورد امپراطوری انحصارات بزرگ نهفته است. خانم "کلاین" در این کتاب 480 صفحه ای روایت می کند که چگونه رشد و بالندگی انحصارات فراملیتی که جملگی از قوانین "دنیای آزاد" بهره می برند، به استثمار بیش از سه چهارم مردم دنیا و تقریبن هفتاد درصد اقتصاد بازار آزاد دنیا می انجامد! به این صورت، شهروندان این جهان هم چون "فاوست"، شیره ی زندگی خود و فرزندانشان را هر روز در مقابل یک لبخند، به شیطان انحصارات بین المللی می فروشند!
خانم "نوامی کلاین"، نویسنده و مبارز آزادی بیان و حقوق بشر، در 1970 در مونترآل (کانادا) به دنیا آمده و ساکن تورنتو (کانادا)ست. و کتابش؛ "نه علامت مشخصه" که از کتاب های "نسوخته" اما "دفن شده" در جهان تولید و "بازار آزاد" است، در سال 2000 در لندن به چاپ رسیده است!
شنبه 3 تیرماه 1385
http://www.ali-ohadi.com/global/index...
No Logo: No Space, No Choice, No Jobs
Published on June 12, 2010 02:04
April 13, 2010
Amistad (دوستی)
در سال های اواخر دهه ی 1830، "سینگبه پیه" (Sengbe Pieh)، کشاورزی جوان و ساده که همسر و یک فرزند داشت، توسط شکارچیان برده در "سییرالئون" (مستعمره ی انگلیس در آن زمان) در غرب آفریقا ربوده و همراه صدها ربوده ی دیگر به قلعه ی بردگان حمل شدند. آنها را به مقصد "کوبا"، سوار کشتی "تکورا" کردند. "سنگبه" و همراهانش در این سفر دراز، شاهد تجاوز و شکنجه و مرگ و کم غذایی و انداخته شدن ناتوانان به اقیانوس بودند. با رسیدن به کوبا، سنگبه و چند تن از همراهانش به صاحب کشتی دیگری به نام "آمیستاد" (به زبان اسپانیایی؛ "دوستی")، فروخته شدند تا از آنجا به "پورتو پرینس" حمل شوند. کشتی "لا آمیستاد" در اوایل قرن نوزدهم، در آمریکا ساخته و سپس توسط یک اسپانیایی مقیم کوبا خریداری شده بود.
"سنگبه" که بعدها به "جوزف سینکه" (Cinqué) مشهور شد، در دوم جولای 1839 خود را از قل و زنجیر رها کرد و بردگان را در شورشی علیه خدمه و کاپیتان کشتی "آمیستاد" رهبری کرد. سلاح آنان در مقابل تفنگ های خدمه و کاپیتان کشتی، تیغ های نیشکر بری بود. تعدادی از بردگان در این شورش جان باختند اما سنگبه همراه با 56 تن دیگر(52 بزرگسال و 4 کودک)، سرانجام "لا آمیستاد" را تصاحب کردند. آنها می خواستند به کشورشان بازگردند، به همین دلیل کاپیتان "دون پدرو مونته" و دستیارش را زنده نگه داشتند تا هدایت آمیستاد در بازگشت به سواحل آفریقا را به عهده بگیرد. اما "دون پدرو مونته" آنها را فریب داد و کشتی را به سوی سواحل شمالی آمریکا هدایت کرد. یکی دو روز بعد، آمیستاد توسط گارد ساحلی آمریکا توقیف شد و آفریقاییان را برای فروش به "کانکتی کات" (Connecticut) بردند.
از آنجا که در ایالات متحده به موجب قانونی، از 1808 فروش انسان (بردگی) ممنوع شده بود، خبر بازداشت کشتی و سرنشینان آفریقایی اش در سواحل شرقی کشور پخش شد. یک فعال حقوق بشر در "نیو هیون" (New Haven) به کمک افراد با نفوذ محلی، در صدد ممانعت از فروش بردگان برآمدند. مشاجره بالا گرفت و کار به دادگاه "کانکتی کات" کشیده شد. مخالفان بردگی یک وکیل جوان محلی را استخدام کردند تا "سینگبه" و یارانش را به عنوان شهروندان آفریقایی، آزاد سازد. صاحبان کشتی سعی داشتند ثابت کنند که سرنشینان آمیستاد متولد کوبا هستند و اصولن برده به دنیا آمده اند و جزو اموال صاحب کشتی هستند. و چون صاحب کشتی اسپانیایی ست، آمیستاد در نهایت به ملکه الیزابت دوم، ملکه ی اسپانیا تعلق دارد. در عین حال سینگبه و یارانش را به "فتنه و آشوب در ماوراء اقیانوس" و ربودن کشتی متهم کردند. در مقابل وکیل جوان بر اثبات این مساله پای فشرد که سینگبه و همراهانش، آفریقایی و انسان هایی آزاداند که ربوده شده و به عنوان برده به آمریکای شمالی حمل شده اند. اما نه سینگبه و نه همراهانش، هیچ کدام جز زبان مادری، زبان دیگری نمی دانستند و قادر نبودند محل تولد و مشاهدات خود در طی سفر وحشتناک تا آمریکا را، برای مدافعان خود تعریف کنند.
از سوی دیگر ایالات جنوبی آمریکا، قانون لغو بردگی را نپذیرفته بودند و هم چنان به بردگی سیاهان ادامه می دادند. نگرانی برخی از اشخاص با نفوذ در دولت وقت ایالات متحده در واشنگتن، و در مجلس نمایندگان و سنای آمریکا این بود که با رای به آزاد کردن سرنشینان آمیستاد، رییس جمهور در دور بعدی انتخابات، در ایالات جنوبی رای نیاورد و کار بحران چنان بالا گیرد که میان ایالات جنوبی و شمالی آمریکا جنگ داخلی درگیر شود. به همین دلیل از طریق اعمال نفوذ بر وزیر دادگستری، رییس مستقل دادگاه را برکنار و قاضی مطمئن و سرسپرده ای را به ریاست دادگاه گماردند تا از نتیجه ی رای، مطمئن شوند. قاضی تازه اما در طول جریان دادگاه، تغییر رای داد و علیه کسانی که می خواهند سیاهان را به مثابه برده در آمریکا نگه دارند، موضع گرفت و نه تنها بر آزادی سینگبه و 52 همراهش رای داد بلکه صاحب کشتی و کاپیتان را مجرم شناخت و دستور داد آنها را در همان دادگاه دستگیر کنند.
دادستان به امید تغییر رای دادگاه بدوی، تقاضای فرجام کرد و پرونده برای تجدید نظر، به دادگاه عالی آمریکا رفت. دادگاه عالی پس از کشمکش های فراوان، بالاخره رای دادگاه بدوی را تایید کرد. در رای نهایی گفته شد که مسافران کشتی آمیستاد، در سرزمینشان دزدیده شده و بصورت غیر قانونی و برای بردگی به آمریکا آورده شده اند. بنابراین شورش آنان در کشتی آمیستاد و به دست گرفتن کنترل آن، حق آنها بوده چرا که به عنوان انسان های آزاد، میل داشته اند به سرزمین خود بازگردند. سینگبه و یارانش در 1842 (12 سال پس از ربوده شدن) به سرزمین خود باز گردانده شدند. رای نهایی دادگاه عالی، همان گونه که از ابتدا پیش بینی می شد، نه تنها سبب شد تا رییس جمهور وقت آمریکا در دور بعدی انتخابات، از ایالات جنوبی رای نیاورد و بازنده شود، بلکه واقعه ی کشتی "آمیستاد" سبب آغاز جنگ داخلی میان ایالات شمالی و جنوبی آمریکا شد که در نهایت به پیروزی "شمال" انجامید. در نتیجه ی رای دادگاه، "آمیستاد" به تصاحب آمریکا درآمد و به نماد منسوخ شدن بردگی در ایالات متحده و غرب تبدیل شد.
***
این یادداشت در 1376 نوشته شده. بهانه ی اصلی، دیدن فیلمی به همین نام (آمیستاد) بود که توسط "ستیون سپیلبرگ" و بر اساس تاریخ و گزارشات کتبی دادگاه ساخته شده. از آنجا که در فیلم، به سبک هالیوود، کمی قهرمان پروری شده، برای نوشتن این یادداشت به اصل تاریخی واقعه مراجعه کردم. آنچه در ویراستاری تازه ی این یادداشت کنار گذاشته ام، برخی شبیه سازی ها و تاسف ها و حسرت ها بود، از آن جمله این که؛ چرا فرصت های تاریخ سازی این چنینی، در دوران معاصر از ملت ما دریغ شده، و چرا پیوسته سفلگان بر این ملت، فرمان رانده اند و بخاطر چند روز حکومت و قدرت، جز نابود کردن فرزندان خبره ی این ملت، کار دیگری نکرده اند.
برخی از صحنه های درخشان فیلم در ذهن من باقی مانده. از آن جمله صحنه ی دفاع وکیل پرونده در دادگاه تجدید نظر است. وکیل جوان پرونده در دادگاه اولیه، از حقوقدان و سیاستمدار و رییس جمهور اسبق آمریکا (جان کوئینسی آدامز،John Quincy Adams ) درخواست می کند تا وکالت پرونده را در دادگاه تجدید نظر، به عهده بگیرد. پیر مرد (با بازی درخشان "آنتونی هاپکینز") که مدتی ست از سیاست کناره گرفته و بیشتر به گلخانه ی خود می پردازد، در ملاقات تکان دهنده ای (در فیلم) با سینگبه، از او می شنود که؛ من دعا می کنم و از اجدادم می طلبم تا مرا در این مشکل یاری کنند. مردگان ما (گذشتگان ما) حافظان و مراقبان زندگی امروز ما هستند! "آدامز" که سخت تحت تاثیر شخصیت سینگبه قرار گرفته، وکالت پرونده را مجانی می پذیرد. جایی در دفاعیه ی بلندش می گوید؛ (نقل به مضمون) بحث اصلی بر سر "آزادی"ست؛ طبیعت انسان! انسان در همه حال برای رسیدن به خانه (طبیعت اولیه، ابتدایی ترین حق حیات؛ آزادی!) می ستیزد و در این نبرد تا ماورای پیشداوری های ما می تازد! در جای دیگر به تصاویری از "جورج واشنگتن"، "آبراهام لینکلن" و دیگران که بر روی دیوارهای سالن دادگاه نصب شده، اشاره می کند و می گوید؛ (نقل به مضمون) پس این آقایان برای چه تلاش کردند؟ اگر قرار است نتیجه ی تجربیات و تلاش هر نسل را فراموش کنیم، و اشتباهات گذشته را تکرار کنیم، چه نیازی به تدوین قانون و دستگاه قانونگذاری هست؟ آیا منطقی ست که بخاطر هراس از "تفرقه" و بیم از "جنگ داخلی"، قانونی را که تایید کرده ایم، زیر پا بگذاریم؟ اگر بناست بخاطر حفظ دست آوردهای گذشته و احترام به قانون، بین دو گروه از شهروندان این سرزمین (ایالات جنوبی و شمالی) جنگی درگیر شود، بگذار این اتفاق هرچه زودتر بیافتد. این قیمتی ست که ما روزی باید بپردازیم تا معلوم شود حق با کیست!
AmistadAmistad
"سنگبه" که بعدها به "جوزف سینکه" (Cinqué) مشهور شد، در دوم جولای 1839 خود را از قل و زنجیر رها کرد و بردگان را در شورشی علیه خدمه و کاپیتان کشتی "آمیستاد" رهبری کرد. سلاح آنان در مقابل تفنگ های خدمه و کاپیتان کشتی، تیغ های نیشکر بری بود. تعدادی از بردگان در این شورش جان باختند اما سنگبه همراه با 56 تن دیگر(52 بزرگسال و 4 کودک)، سرانجام "لا آمیستاد" را تصاحب کردند. آنها می خواستند به کشورشان بازگردند، به همین دلیل کاپیتان "دون پدرو مونته" و دستیارش را زنده نگه داشتند تا هدایت آمیستاد در بازگشت به سواحل آفریقا را به عهده بگیرد. اما "دون پدرو مونته" آنها را فریب داد و کشتی را به سوی سواحل شمالی آمریکا هدایت کرد. یکی دو روز بعد، آمیستاد توسط گارد ساحلی آمریکا توقیف شد و آفریقاییان را برای فروش به "کانکتی کات" (Connecticut) بردند.
از آنجا که در ایالات متحده به موجب قانونی، از 1808 فروش انسان (بردگی) ممنوع شده بود، خبر بازداشت کشتی و سرنشینان آفریقایی اش در سواحل شرقی کشور پخش شد. یک فعال حقوق بشر در "نیو هیون" (New Haven) به کمک افراد با نفوذ محلی، در صدد ممانعت از فروش بردگان برآمدند. مشاجره بالا گرفت و کار به دادگاه "کانکتی کات" کشیده شد. مخالفان بردگی یک وکیل جوان محلی را استخدام کردند تا "سینگبه" و یارانش را به عنوان شهروندان آفریقایی، آزاد سازد. صاحبان کشتی سعی داشتند ثابت کنند که سرنشینان آمیستاد متولد کوبا هستند و اصولن برده به دنیا آمده اند و جزو اموال صاحب کشتی هستند. و چون صاحب کشتی اسپانیایی ست، آمیستاد در نهایت به ملکه الیزابت دوم، ملکه ی اسپانیا تعلق دارد. در عین حال سینگبه و یارانش را به "فتنه و آشوب در ماوراء اقیانوس" و ربودن کشتی متهم کردند. در مقابل وکیل جوان بر اثبات این مساله پای فشرد که سینگبه و همراهانش، آفریقایی و انسان هایی آزاداند که ربوده شده و به عنوان برده به آمریکای شمالی حمل شده اند. اما نه سینگبه و نه همراهانش، هیچ کدام جز زبان مادری، زبان دیگری نمی دانستند و قادر نبودند محل تولد و مشاهدات خود در طی سفر وحشتناک تا آمریکا را، برای مدافعان خود تعریف کنند.
از سوی دیگر ایالات جنوبی آمریکا، قانون لغو بردگی را نپذیرفته بودند و هم چنان به بردگی سیاهان ادامه می دادند. نگرانی برخی از اشخاص با نفوذ در دولت وقت ایالات متحده در واشنگتن، و در مجلس نمایندگان و سنای آمریکا این بود که با رای به آزاد کردن سرنشینان آمیستاد، رییس جمهور در دور بعدی انتخابات، در ایالات جنوبی رای نیاورد و کار بحران چنان بالا گیرد که میان ایالات جنوبی و شمالی آمریکا جنگ داخلی درگیر شود. به همین دلیل از طریق اعمال نفوذ بر وزیر دادگستری، رییس مستقل دادگاه را برکنار و قاضی مطمئن و سرسپرده ای را به ریاست دادگاه گماردند تا از نتیجه ی رای، مطمئن شوند. قاضی تازه اما در طول جریان دادگاه، تغییر رای داد و علیه کسانی که می خواهند سیاهان را به مثابه برده در آمریکا نگه دارند، موضع گرفت و نه تنها بر آزادی سینگبه و 52 همراهش رای داد بلکه صاحب کشتی و کاپیتان را مجرم شناخت و دستور داد آنها را در همان دادگاه دستگیر کنند.
دادستان به امید تغییر رای دادگاه بدوی، تقاضای فرجام کرد و پرونده برای تجدید نظر، به دادگاه عالی آمریکا رفت. دادگاه عالی پس از کشمکش های فراوان، بالاخره رای دادگاه بدوی را تایید کرد. در رای نهایی گفته شد که مسافران کشتی آمیستاد، در سرزمینشان دزدیده شده و بصورت غیر قانونی و برای بردگی به آمریکا آورده شده اند. بنابراین شورش آنان در کشتی آمیستاد و به دست گرفتن کنترل آن، حق آنها بوده چرا که به عنوان انسان های آزاد، میل داشته اند به سرزمین خود بازگردند. سینگبه و یارانش در 1842 (12 سال پس از ربوده شدن) به سرزمین خود باز گردانده شدند. رای نهایی دادگاه عالی، همان گونه که از ابتدا پیش بینی می شد، نه تنها سبب شد تا رییس جمهور وقت آمریکا در دور بعدی انتخابات، از ایالات جنوبی رای نیاورد و بازنده شود، بلکه واقعه ی کشتی "آمیستاد" سبب آغاز جنگ داخلی میان ایالات شمالی و جنوبی آمریکا شد که در نهایت به پیروزی "شمال" انجامید. در نتیجه ی رای دادگاه، "آمیستاد" به تصاحب آمریکا درآمد و به نماد منسوخ شدن بردگی در ایالات متحده و غرب تبدیل شد.
***
این یادداشت در 1376 نوشته شده. بهانه ی اصلی، دیدن فیلمی به همین نام (آمیستاد) بود که توسط "ستیون سپیلبرگ" و بر اساس تاریخ و گزارشات کتبی دادگاه ساخته شده. از آنجا که در فیلم، به سبک هالیوود، کمی قهرمان پروری شده، برای نوشتن این یادداشت به اصل تاریخی واقعه مراجعه کردم. آنچه در ویراستاری تازه ی این یادداشت کنار گذاشته ام، برخی شبیه سازی ها و تاسف ها و حسرت ها بود، از آن جمله این که؛ چرا فرصت های تاریخ سازی این چنینی، در دوران معاصر از ملت ما دریغ شده، و چرا پیوسته سفلگان بر این ملت، فرمان رانده اند و بخاطر چند روز حکومت و قدرت، جز نابود کردن فرزندان خبره ی این ملت، کار دیگری نکرده اند.
برخی از صحنه های درخشان فیلم در ذهن من باقی مانده. از آن جمله صحنه ی دفاع وکیل پرونده در دادگاه تجدید نظر است. وکیل جوان پرونده در دادگاه اولیه، از حقوقدان و سیاستمدار و رییس جمهور اسبق آمریکا (جان کوئینسی آدامز،John Quincy Adams ) درخواست می کند تا وکالت پرونده را در دادگاه تجدید نظر، به عهده بگیرد. پیر مرد (با بازی درخشان "آنتونی هاپکینز") که مدتی ست از سیاست کناره گرفته و بیشتر به گلخانه ی خود می پردازد، در ملاقات تکان دهنده ای (در فیلم) با سینگبه، از او می شنود که؛ من دعا می کنم و از اجدادم می طلبم تا مرا در این مشکل یاری کنند. مردگان ما (گذشتگان ما) حافظان و مراقبان زندگی امروز ما هستند! "آدامز" که سخت تحت تاثیر شخصیت سینگبه قرار گرفته، وکالت پرونده را مجانی می پذیرد. جایی در دفاعیه ی بلندش می گوید؛ (نقل به مضمون) بحث اصلی بر سر "آزادی"ست؛ طبیعت انسان! انسان در همه حال برای رسیدن به خانه (طبیعت اولیه، ابتدایی ترین حق حیات؛ آزادی!) می ستیزد و در این نبرد تا ماورای پیشداوری های ما می تازد! در جای دیگر به تصاویری از "جورج واشنگتن"، "آبراهام لینکلن" و دیگران که بر روی دیوارهای سالن دادگاه نصب شده، اشاره می کند و می گوید؛ (نقل به مضمون) پس این آقایان برای چه تلاش کردند؟ اگر قرار است نتیجه ی تجربیات و تلاش هر نسل را فراموش کنیم، و اشتباهات گذشته را تکرار کنیم، چه نیازی به تدوین قانون و دستگاه قانونگذاری هست؟ آیا منطقی ست که بخاطر هراس از "تفرقه" و بیم از "جنگ داخلی"، قانونی را که تایید کرده ایم، زیر پا بگذاریم؟ اگر بناست بخاطر حفظ دست آوردهای گذشته و احترام به قانون، بین دو گروه از شهروندان این سرزمین (ایالات جنوبی و شمالی) جنگی درگیر شود، بگذار این اتفاق هرچه زودتر بیافتد. این قیمتی ست که ما روزی باید بپردازیم تا معلوم شود حق با کیست!
AmistadAmistad
Published on April 13, 2010 12:55
April 7, 2010
خورشیدهایی در پس ابر استبداد
رمان به زبانی ساده، از دو بخش واقعیت و خیال تشکیل شده که در تاریخ رمان نویسی، به صدها شکل و ترکیب پدید آمده است. در میان رمان های موفق، معمولن دو نمونه ی مشخص از این صدها ترکیب به چشم می خورد. یکی وقتی نویسنده تنها طرحی ساده از واقعیت گرفته و تمامی رمان را با صحنه ها و شخصیت های خیالی پر کرده، و گاه تا ماورای تخیل هم پیش رفته، همه جا شخصیت ها و صحنه های فانتزی ساخته و پرداخته تا قصه را به سرانجامی برساند. در بیشتر آثار موفق نویسندگان مشهور، از این قاعده استفاده شده است. نویسندگانی که به دلیل مشق و ممارست بسیار، فراگرفته اند تنها از روی الگویی از واقعیت، شخصیت هایی از خیال خود خلق کنند، آنها را در ابعاد مختلف بپرورانند، بزرگ کنند، راه ببرند و در پیچ در پیچ قصه رها کنند. از آن پس نویسنده به کناری می نشیند و حرکت ها و کنش و واکنش شخصیت هایش در صحنه های متعدد قصه را، روایت می کند. تقریبن تمامی آثار "ماریوس بارگاس یوسا" در این تعریف جا می گیرند. یوسا یک قصه گوی به تمام معناست که شخصیت های رمان هایش چنان کامل تعریف می شوند که انگاری زنده، با پوست و گوشت و استخوان، پیش رو یا کنار شما ایستاده یا نشسته اند. برخورد و رویارویی شخصیت ها در صحنه های مختلف نیز، زنده و پر تحرک اند و در بخش بزرگی از قصه، حضور نویسنده اصلن احساس نمی شود. گویی که خواننده خود مستقیم، درگیر وقایع و شخصیت هاست.
گاه اما نویسنده ای تمامی شخصیت های واقعی، از پدر و مادر و برادر و خواهر گرفته تا دایی و عمه و عمو و خاله و همسایه و همبازی و دوستان مدرسه و کاسبان محل و کارمندان ادارات و غیره را که خود در زندگی دیده و تجربه کرده، درون سلسله وقایعی که خود شاهد آنها بوده، در خانه و محله و شهر کودکی یا بزرگسالی اش، روایت کرده است. از آنجا که واقعیت همیشه هم به سرانجامی قابل تعریف نمی رسد، نویسنده اینجا و آنجا از قوه ی خیال خود کمک گرفته تا شخصیت ها و وقایع قصه را به نتیجه ای که خود می خواسته، راهنمایی کند. در جای دیگری گفته ام که اغلب نویسندگان شرقی از این گونه ی دوم اند. و بیشتر مواقع، با وجودی که چند رمان نوشته اند، تنها یک اثر خواندنی و موفق در کارنامه ی خود دارند؛ همان که بیشتر زندگی نامه و شرح خاطرات خود نویسنده است. چرا که شخصیت های این گونه رمان ها وجود داشته اند، و نویسنده نیازی به قوه ی تخیل نداشته تا آنها را بیافریند، بلکه آنها را همان گونه که بوده اند و زیسته اند، از شاخه های زندگی چیده و در قالب رمان تحویل داده است. روایت زندگی آدم هایی که وجود داشته اند، به همان گونه که زیسته اند، خود به خود دارای برخی جذابیت ها هست. کافی ست نویسنده به زبانی شیرین، آن وقایع اتفاق افتاده را تعریف کند. اما از آنجا که این گونه نویسندگان با روایت یکی دو قصه، از خاطره ها تهی شده اند، و نیاز به "خلق" شخصیت های تازه، صحنه ها و وقایع تازه داشته اند؛ شخصیت هایی که پیش از آن ندیده اند، و صحنه ها و وقایعی که پیش از آن تجربه نکرده اند؛ یعنی آفرینش، رمان های دوم و سوم این گونه نویسندگان، هرگز به جذابیت رمان اول آنها نیست. چرا که پس از خالی شدن ذهن از خاطره ها، تخیلی قوی، مشاهداتی غنی و مهم تر از همه، "مشق و ممارست" لازم است تا روایتی از اتفاقی نیفتاده، اما پذیرفتنی خلق، و به زبانی درخور و شیرین روایت شود. حتی اگر شخصیت های قصه کاملن فانتزی باشند، مانند انسانی پرنده، و صحنه ها همه در خیال و رویا اتفاق بیافتند، مانند نگاهی که کوه را می شکافد یا دریا را می خشکاند و... باید به گونه ای خلق و روایت شوند که خواننده آنها را به آن صورت خیالی و ورای واقعیت، بپذیرد. هر کدام از این عناصر، چه آفرینش شخصیت ها، چه ایجاد صحنه ها و اتفاقات، و درگیر کردن شخصیت ها در ماجراهای پی در پی و نفس گیر، و چه بیان صحنه ها و کنش ها و واکنش های شخصیت ها، همه به مشق و ممارست نیاز دارند. نویسنده ای که در شناخت، تمرین دارد، شخصیت ها و صحنه هایش پذیرفتنی یا دست کم خالی از ضعف ها و نارسایی های درشت و چشمگیر است. زبان روایت نیز از اهمیت بالایی برخوردار است؛ این که این همه چگونه تعریف شود، و گاه "زبان" محکم، می تواند برخی عیوب دیگر را بپوشاند.
نقاشی نزدیک ترین و ساده ترین مثال به رمان و ادبیات است. در اینجا هم هنرمند از تقلید طبیعت آغاز می کند، طبیعتی که نیاز به خلاقیت ندارد، بلکه با خلق و خوی و رنگ و بوی و اخلاقیات خود، آنجا پیش چشم نقاش دراز کشیده است؛ درخت، آب، آسمان، کوه، انسان، شهر، خانه ها، بام ها، کودکان، زن ها، پیرمردها، گدایان، و گل ها... به همان شکل که در طبیعت وجود دارند، بر پرده ی نقاشی بازکشیده می شوند. نقاش اما دیر یا زود باید هویت خود را بیابد و طبیعت خود را بیافریند و به مدد مشق و ممارست، از چنگ "تقلید" وارهد، به "استقلال" در "خلق" برسد. از جایی که هنرمند، "بازآفرینی" می کند، ما شاهد دریای نقاش، خیابان نقاش، کافه ی نقاش و دنیایی نقاشیم. دنیایی به همان شدت پذیرفتنی، که دنیای واقعیت. شاید نقاش خطی به رنگ آبی بر روی پرده بکشد و زیرش بنویسد؛ "دریا"! اگر من بیننده دریا را به تمامی در این خط آبی باور کنم، پس نقاشی به دنیا آمده که جهان تازه ای برای من هدیه آورده است. از سوی دیگر، کار نویسنده خلق شخصیت ها و صحنه هاست، و سپس، از جایی در رمان، نویسنده دیگر پیشاپیش آدم ها و اتفاقات حرکت نمی کند و شخصیت ها را کشان کشان به دنبال خود، به صحنه هایی که خود میل دارد، نمی کشاند تا به زور، به کنش ها و واکنش هایی وادارد که مورد علاقه ی خود اوست. شخصیت های یک رمان اگر در عیب دار بودن خود هم بی عیب باشند، مثل یک بیمار جسمی یا روحی، از جایی همان اوایل قصه، وقتی خلقشان رو به تکمیل است، از دست خالق خود به در می شوند. از آنجا به بعد، این نویسنده است که در پی شخصیت ها و ماجراها کشیده می شود و بصورت یک راوی نامرئی، صحنه و حادثه ها را تعقیب و تعریف می کند. گاه شخصیت ها چنان رشد می کنند، که خود بیان روایت را به دست می گیرند و بی یاری خالق، به پیش می برند. نویسنده ای که قادر نیست به شخصیت هایش آزادی بدهد و آنها را در وقایع غیر قابل پیش بینی و غیر دست ساخته، آزاد بگذارد، نویسنده ای ست، درگیر استبداد (دسپوتیسم) فرهنگی. شاید به همین دلیل باشد که گفته اند رمان تجلی روح دموکراسی ست. یک نویسنده ی مستبد، یا خو کرده به استبداد، قادر نیست روایتی جذاب بیافریند چرا که پیوسته دست شخصیت های قصه اش را در دست های لرزان خود گرفته و چون پدری نگران، کوچه به کوچه و صحنه به صحنه به دنبال خود می کشد.
دو رمانی که تا اینجا از خالد حسینی خوانده ام؛ "بادبادک باز" و "هزاران خورشید با شکوه" کم و بیش دارای همین مشخصات اند. با وجودی که خالد حسینی از نوجوانی به جامعه ی آمریکایی کوچ کرده و بیش از نیمی از زندگی اش را در جامعه ای دموکرات گذرانده، هنوز از استبداد فرهنگی سرزمین مادری رها نشده و از خورده ریزهای فرهنگ استبدادی رنج می برد. "بادبادک باز"، یکی هم به این دلیل که بسیاری از شخصیت هایش از دنیای خاطرات نویسنده آمده اند، در مجموع قابل قبول تر از "هزاران خورشید باشکوه" بنظر می رسد. رمان دوم نشان می دهد که حسینی نه در زمینه ی خلق شخصیت ها، نه در ایجاد حوادث و اتفاقات، و نه در نشان دادن کنش ها و واکنش های شخصیت های رمانش، از مشق و ممارست کافی برخوردار نیست. در تخیل و فانتزی کم می آورد. در یک جمع بندی کلی، "هزاران خورشید باشکوه"، در بسیاری جاها با دخالت های بیجای نویسنده (دانای کل) از جذابیت طبیعی یک رمان خالی می شود و خواننده را از شخصیت های "محبوب" نویسنده، دلزده و خسته می کند. خالد حسینی هنوز هم گرفتار تعارفات و مجاملات فرهنگ استبدادی ست. هرات و کابل، دو شهر وطنش را گاه در هیات دو شهر نسبتن مدرن و گاه برخوردار از همه ی مواهب "یک شهر زیبای شرقی" وصف می کند. درختان هلو، گلابی، گیلاس، انار، و... حیاط خانه ها را باغی بی بدیل کرده اند. خیابان ها شسته و رفته و عمارات، شیک و فروشگاه ها، مدرن اند. انسان ها به نسبت معقول و اگرچه کم دانش و کم سواد، اما آداب دان و امروزی اند و... همه چیز نه عین واقعیت است، و نه تصویری از خیال. مجموعه ای از واقعیت ها، که سعی می شود پنهان بمانند، و خیال ها، که بیش از اندازه غیر واقعی می نمایند! وصف گل های وحشی در دامنه ی دشت و تپه ای بیرون شهر هرات، یا رودی که می توان در آن ماهیگیری کرد و... فضاهایی ست که بیشتر به روستاهای انگلستان در رمان های "هوارد فاوست" شبیه اند.
از سوی دیگر، نویسنده اینجا و آنجا در هیات یک شرقی ساکن آمریکا، محجوب و قدرشناس، بیم دارد مبادا در روایت قصه، نسبت به جامعه ی میزبان (آمریکا) ناحق شناس باشد! انگاری که این جامعه ی آمریکاست که خالد حسینی را در طول بیست و پنج سال، به یکی از پر فروش ترین نویسندگان تبدیل کرده، و نه استعداد و توانایی خود نویسنده در قصه گویی. به عبارتی ساده تر، نویسنده سوای راهبری و راهنمایی شخصیت ها و دخالت در زندگی، صحنه ها و موقعیت ها و کشیدن آنها به سمت و سویی که خود میل دارد، در مورد وطن اصلی خود و سرزمینی که امروز در آن زندگی می کند (وطن دوم) با نوعی حق شناسی، آگاهانه گرفتار خودسانسوری ست. "هزاران خورشید با شکوه" پر است از بدگویی و بدنمایی از دوران داوودخان، دوره ی تسلط کمونیست ها و اشغال افغانستان توسط شوروی، دوره ی تسلط مجاهدین و سپس دوران طالبان. گویی افغانستان دوران ظاهر شاهی، معصومی زیبا و مترقی بوده که در دوره ای بیست و چند ساله در دست هایی آلوده به خون، و نامبارک می چرخیده تا به اشغال مبارک قوای آمریکا و ناتو رسیده و یک شبه چرک و خون را از خود زدوده و آن دموکراسی بالقوه ای که از دیرباز در سرشت افغان ها نهفته بوده، یک شبه بصورتی بالفعل در آمده است. از صبح اشغال آمریکا، جامعه ی افغانستان با شتاب و به گونه ای ناباورانه از مواهب یک جامعه ی باز و آزاد برخوردار می شود، طوری که بچه های یتیم خانه ی کابل که تا دیروز از خشونت و گرسنگی رنج می بردند، به درک و مدارایی لیبرال منشانه، در حد و حدود هم سن و سالان خود در یک مدرسه در ایالت کالیفرنیای آمریکا (محل زندگی نویسنده) می رسند. انگاری نه داوودخان، نه کمونیست ها، نه مجاهدین و نه طالبان، هیچ کدام افغانی نیستند. از این هم بالاتر، تفاوت پنهانی ست که در وصف زندگی، خلقیات و پندار و کردار پشتون ها و دری زبان ها (هر دو گروه، شهروندان افغانستان) به چشم می خورد. با این همه رمان از صحنه ها و توصیف ها و تصویرهای جذاب و نفس گیر، و شخصیت های دوست داشتنی و پذیرفتنی خالی نیست، به گونه ای که گاه تاسف می خوری چگونه یکی از این همه مشاور و دوست آمریکایی و افغانی که نویسنده در انتهای کتاب از آنها قدردانی و تشکر کرده، پس از خواندن دست نوشته ی رمان، به نویسنده توصیه نکرده که از راهنمایی شخصیت ها دست بردار، بگذار آنها خود سرنوشت خود را در دست بگیرند، رشد کنند، پیش بروند، و عاقبت خویش را بی دخالت دانای کل، برگزینند، حتی اگر خلاف میل نویسنده عمل کنند. رمان لزومن جای مناسبی برای قدر شناسی نسبت به افغانستان یا ایالات متحده یا هر جای دیگر نیست.
بخش اول رمان، در توصیف کودکی و نوجوانی مریم می گذرد. او پذیرفتنی ترین و دوست داشتنی ترین شخصیت رمان است. مریم که نتیجه ی همخوابگی غیر رسمی مادری ست که روزگاری خدمتکار خانه ی پدرش جلیل بوده، اینک همراه مادر در "کلبه"، خانه ی گلی روی تپه ای در خارج از شهر هرات، زندگی حقیرانه ای دارد. این زندگی را سنت و فرهنگ به پاداش گناهی که مریم مرتکب نشده، به او هدیه کرده اند. این فرزند نامشروع (حرامی) محکوم است تا میان خاک و گل بزرگ شود و از کلیه ی مواهب یک فرزند مشروع، محروم بماند! از موهبت های انگشت شمار زندگی کودکانه ی مریم، شمارش روزهای هفته است. یکی به انتظار دیدار هفته ای یکبار پدر که با لباسی تمیز و بویی خوش، زبانی نرم و وعده هایی شیرین، دل مریم کوچولو را ربوده است. و یکی هم به انتظار دیدار هفتگی ملای ده "گلدامن" که آنسوتر از تپه قرار دارد. ملا به مریم درس قرآن می دهد. او تنها کسی ست که بر سر این "حرامی" ناخواسته، (لابد به این خاطر که مخلوق خداست!)، دست مهربانی می کشد و او را برای به دنیا آمدنش سرزنش و تحقیر نمی کند. زبان تلخ و نیشدار مادر که نتیجه ی سختی زندگی ست، مانع می شود تا مریم کوچولو به عشق مادر پی ببرد، به ویژه که زن پیوسته از پدری که مریم عاشقانه دوست دارد، بد می گوید. فرزندان دیگر جلیل (پدر)، از سه زن رسمی، خواهران و برادران ناتنی مریم، در خانه ای مجلل در محله ی اعیان نشین هرات زندگی می کنند، به مدرسه می روند، لباس های قشنگ می پوشند، به گردش می روند، بستنی می خورند، در سینمای پدر فیلم تماشا می کنند و... این زندگی حقیرانه اما، پاداش لذت گناهی ست که مریم در ارتکاب آن هیچ نقشی نداشته است. او نه در به دنیا آمدن اختیاری داشته و نه در زندگی کردن اختیاری دارد. مریم تنها در انتخاب مرگ، مختار است و از این تنها اختیار، آگاهانه و با قدرت استفاده می کند تا فرصت عشق را و زندگی را، که با وجود شایستگی، از او دزدیده اند، از دیگری نگیرد. گیرم که آن "دیگری" نیز، بی آن که خود بخواهد آخرین لقمه های زندگی او را بلعیده است.
مریم تا پانزده سالگی، تنها ده گلدامن را از فراز تپه تماشا کرده است. هنوز هرات را که در چند قدمی ست، ندیده. یک روز که پدر قول داده او را به سینمای خود در هرات ببرد، و سر وعده حاضر نشده، مریم به دنبال آرزویی که یک هفته در سینه پرورده، پای پیاده به شهر می رود. اما محو تماشای خیابان ها و مغازه ها، زمان را از یاد می برد و چون نزدیکی های غروب، به خانه ی جلیل می رسد، به "داخل" راهش نمی دهند. آن شب پشت در خانه ی پدر، در کوچه به خواب می رود. این شب سرنوشت ساز، در طول یک هفته ی بعدی، طومار زندگی مریم را در هم می نوردد. مادرش که پنداشته مریم از خانه گریخته، توان تحمل عقوبت گناه ناکرده ی دخترش را ندارد. کسی به خود زحمت نمی دهد تا دریابد مریم آن شب به این دلیل که جلیل و زنان عقدی اش ننگ دارند دختر حرامی به خانه شان پا بگذارد، پشت در خانه ی پدر به صبح آورده است. همین که دختری پانزده ساله یک شب به خانه نیامده، هرجا بوده باشد و بهر دلیل، فاحشه است. مادر پیش از برآمدن آفتاب، خودکشی می کند چون تحمل ننگی دیگر و حقارتی بیشتر را ندارد. در میان بهت و حیرت مریم، مادر به خاک سپرده می شود. یک شبانه روز در اتاقی در خانه ی پدری بسر می آورد بی آن که حتی اجازه داشته باشد خانه را و پدر را ببیند. فردای آن شب بی آن که کسی از او سوالی کرده باشد، به عقد مردی که سه برابر او عمر کرده در می آید. مریم تنها لحظه ای در آینه، به نیم نگاهی صورت این مرد را می بیند. و روز بعد در اتوبوسی عازم کابل است. دختر پانزده ساله، در کمتر از یک هفته، مادر و کلبه و زندگی کودکی را پشت سر می گذارد و می رود تا در شهری فرسنگ ها دورتر، غریب تر از زادگاهش، در خانه ای غریب، با مردی غریب، زن شود، بی آن که کودکی کرده باشد. تمامی این فصل رمان به شعری دردناک و آشنا، به سوگنامه ای می ماند که هرشب و هر روز، در گوشه و کنار جوامع ما، به فرمان مردان و زیر نگاه خدا، به تکرار خوانده می شود. زندگی زنانه ی مریم نیز، در نهایت تحمل و صبوری هایش، خالی از لطف و زیبایی های دردناک زندگی زنانی از این دست، نیست. رشید را هم می شود با اشتیاق دنبال کرد. کفشدوز پشتونی تمام عیار، که نظایرش در ایران و پاکستان و دنیای خاورمیانه ای اسلام، کم نیستند؛ مستبد، خودپسند، در هیات یک گاریچی، زن هایش را به مهربانی و تازیانه، به سمتی که خود می خواهد، می راند. اگرچه نویسنده در جاهایی که می خواهد از وقایع خارج از خانه هم حرفی زده باشد، رشید کفشدوز را وا می دارد بعد از صحنه ای خونین که زن ها را به قصد کشت زده، در اتاق بنشیند و مثل گوینده ی اخبار، جنگ و درگیری های خارج از خانه را برای زنانی که بی خبر از همه جا، در بازداشت خانگی سنت و فرهنگ بسر می برند، تجزیه و تحلیل کند! بخش اول رمان، سوای برخی تاکید و تکرارهای کشدار و کند و آزار دهنده، خواندنی ترین بخش رمان است.
بخش دوم تمامی در وصف لیلا و خانواده اش، "مامی" و "بابی" و "طارق"، پسر یکپای همسایه می گذرد. از مریم و رشید که چند خانه آنطرف تر زندگی می کنند، در این بخش خبری نیست. در همان چند صحنه و صفحه ی ابتدای بخش دوم، می توان دریافت که لیلا و طارق، قهرمانان محبوب و برگزیده ی نویسنده اند که قرار است "پیام" او را تا آخر داستان حمل کنند. این بخش رمان بیشتر به وصله ای می ماند که گویا تنها برای دراماتیزه کردن پایان قصه نوشته شده و تلاش قابل تحسینی در خلق قهرمان ها و پیشبرد قصه در آن بچشم نمی خورد.
در بخش سوم، با ورود لیلا به زندگی مریم و رشید، این امید هست که در غیاب چندین ساله ی مریم، اینک با زنی پخته تر و در عین حال قوی تر روبرو شویم تا جذبه و شور را دوباره به فضای رمان باز گرداند. با ورود لیلا اما، مریم بصورت سایه ای به پستوی قصه برده می شود و تنها در پایان بخش، از شکل سایه بیرون می آید تا خود را قربانی لیلا کند. چنین بنظر می آید که نویسنده از پرداختن به مریم و به صحنه آوردن دوباره ی او واهمه دارد. چرا که نمی داند با زنی به آن قدرت و صلابت چه کند. مریم به مرحله ای از توان یک شخصیت رسیده که اگر در فضای قصه رها شود، با آن حضور سنگین، بر خالق جوان خود(نویسنده) می شورد، وقایع و شخصیت های قصه را با طوفان حضور خود زیر و رو می کند و به دنبال خود می کشاند. اگر مریم دیده شود، لیلا در ابهت حضور او گم می شود. این چیزی نیست که نویسنده طلب می کند. لیلا اما کاملن در اختیار خالد حسینی ست و می تواند او را به هرجا که خواست، ببرد. مریم دست بسته و خاموش، در کناره های رمان به زندگی ادامه می دهد، تا در آخرین صحنه های این بخش، قربانی شود. حق مریم نه تنها توسط پدرش جلیل، شوهرش رشید و فرهنگ و سنت جامعه پایمال شده، بلکه نویسنده نیز که او را به این صلابت رسانیده، حق او را پایمال می کند تا قصه را به سرانجامی که پیش از آن فکر کرده، و می خواسته، برساند. آنچه راوی دانای کل در مورد مریم و افکار ذهنی اش در آخرین لحظات پیش از اعدام می گوید، حرف و نقل هایی ست که می توانست اینجا و آنجا در طول رمان، توسط خود مریم و به صورت رعدی و برقی به صورت خواننده پرتاب شود. در عوض اما، همه ی آن تجربیات و درد دل ها، در چند جمله ی شکسته بسته، بصورت انبانی از نتیجه گیری های اخلاقی و "پند و امثال"، شسته رفته و مرتب بسته بندی شده، توسط راوی دانای کل پیش روی خواننده گذاشته می شود.
بقیه شخصیت ها اغلب به نوعی نارس و ناکامل اند، و لاجرم دوست داشتتی نیستند. مادر مریم، خدمتکاری که با اربابش خوابیده و همراه کودکی حرامی در کلبه ای کنار شهر زندگی می کند، بلندگوی دیگری ست در دست های نویسنده، زنی که ورای درک فرهنگی اش، از نابرابری زنان و مردان و ستمی که بر زنان می رود، سخن می گوید و نتیجه ی قصه را به گونه ای پیامبرانه پیش گویی می کند. جلیل، مردی با سه زن عقدی و یک خدمتکار تجاوز شده و رها شده، پشیمان از آنچه بر سر مریم آورده، برای طلب بخشش از هرات به کابل می آید، یک روز تمام در اتومبیلش کنار خیابان، پیش روی خانه ی مریم و رشید، به انتظار می ماند تا مریم (دخترش) او را بپذیرد. زنی که آشنا و غریبه در تمامی عمر، بی رخصتی و فرصتی از روی تنش عبور کرده اند او را چریده اند، حالا و تنها برای آن که نویسنده می خواهد جلیل به پاداش بدکرداری خود در ناکامی و پشیمانی بمیرد، اختیار انتخاب یافته تا پدرش را به انتقام آنچه با او کرده، راه ندهد! و جلیل، که تمامی یک شب دخترش را پشت در خانه ی خود بی رخصت دیدار رها کرده بود، اینک یک روز تمام در اتومبیل بنزش در خیابان، منتظر رخصت مریم می ماند!
جلیل بی دیدار مریم، به هرات باز می گردد و زمانی بعد، می میرد. اما پیش از مرگ، نامه ای می نویسد، در جعبه ای می گذارد و آن را به ملای ده می سپارد، ملای ده نیز به نوبه ی خود جعبه را پیش از مرگش به امانت به پسرش می دهد، تا در انتها و طی صحنه ای از پیش ساخته شده، توسط پسر ملای ده به دست لیلا سپرده شود که در سفری از پیشاور به کابل، از مشهد سر در می آورد، تا از طریق هرات به کابل برود، و در هرات، اولن از "کلبه"ی کودکی مریم دیدار کند (نوعی ستایش از مریم) و این جعبه و نامه ی جلیل هم به دستش برسد. صحنه هایی که به وصله های ناهمرنگ می مانند. چطور از پیشاور (در پاکستان)، در آن سوی مرز شرقی افغانستان، برای رسیدن به کابل در نواحی شرقی افغانستان، باید از ایران و مشهد گذشت که در منتها الیه مرزهای غربی افغانستان قرار دارند! شاید تنها به این دلیل که مسافران ما از هرات بگذرند؟ شاید ساده تر می بود اگر آقای حسینی عدم امنیت راه پیشاور به کابل، حتی از طریق قندهار در جنوب افغانستان را، بهانه می کرد و مثلن با یک پرواز، و نه با اتوبوس، مسافرین را از پیشاور به مشهد می آورد تا از آنجا با اتوبوس وارد افغانستان شوند، و آن وقت سر راه مشهد به کابل، از هرات دیدن کنند!
طارق، شخصیت دیگر داستان، از این هم شسته رفته تر و ناپذیرفتنی تر است. کودکی یکپا که از ابتدا و در نوجوانی تحت مراقبت های همه جانبه ی نویسنده، در رفتار و گفتار و پندار، پسری شایسته ی دوست داشتن جلوه می کند و همین گونه حفظ می شود تا در انتهای داستان، جوانی دموکرات منش، لیبرال و معتقد به برابری زن و مرد، و یک پدر بی عیب و نقص (در نقطه مقابل رشید که اتفاقن در زشت بودن، واقعی تر بنظر می رسد) از آب درآید. البته یک پا ندارد تا کاملن بی عیب و شسته و رفته بنظر نیاید! (کاش بجای یک عیب جسمی، یک نارسایی اخلاقی داشت، چیزی که دست کم در نسل بینابنی میان رشید و جلیل تا یک دموکرات تمام عیار در افغانستان، بهتر جا می افتاد)... و بسیاری شخصیت های دیگر که مثل خار به چشم می روند، مثلن "زمان"، معلم فیلسوف و طبیعی دان و دانشمند یتیم خانه ی کابل در دوران طالبان! که به دختر هفت هشت ساله فیزیک نجومی یاد می دهد! این یکی به قول خود افغان ها "بیخی" نچسب است!
لیلا در جاهایی که تحت مراقبت نویسنده نیست، پذیرفتنی تر بنظر می رسد! این که نویسنده بخواهد زنی را از آن جهنم به سلامت بیرون بکشد و علیرغم تمایل هم نسلانش که سخت میل به زندگی در جوامع غربی دارند، هم چنان عاشق افغانستان و کابل حفظ کند، تا با شوق، طارق را هم به بازگشت به کابل وادارد، تا نویسنده شخصیتی از رمان را به سرانجامی خوش برساند، به ویژه که می خواهد پیش بینی پدرش (بابی!) هم درست از آب در آید که پیوسته می گفت؛ افغانستان به زنانی مانند تو نیاز دارد، و...
ترجمه ی این رمان به فارسی را ندیده ام، و گمان می کنم اگر از زیر تیغ سانسور هم سالم به در رفته باشد (به دلیل روابط و مسایلی که در ایران به شکل فجیع و غیر انسانی اش هنوز هم از سوی حکومت تشویق، اما بظاهر تکذیب می شود، تا کسی تصور نکند اسلام ایرانی هرگز بصورت "طالبانی"اش در ایران اتفاق نمی افتد. البته آن کس که چنین تصویری از ایران را باور دارد، در عمر خود غیر از نواحی شمالی و مرکزی تهران، جای دیگری در ایران را ندیده است، مگر گذرا در اتومبیل، یا چند روزی در هتلی در شهری دیگر، یا در خانه ی فامیل و دوست و آشنای شهرستانی). سخت امیدوارم این یکی رمان آقای حسینی، مثل اولی، و خیلی رمان های دیگر، به دست "تازه مترجمی" ناپخته از تنور، بیرون نیامده باشد!
Khaled Hosseini
گاه اما نویسنده ای تمامی شخصیت های واقعی، از پدر و مادر و برادر و خواهر گرفته تا دایی و عمه و عمو و خاله و همسایه و همبازی و دوستان مدرسه و کاسبان محل و کارمندان ادارات و غیره را که خود در زندگی دیده و تجربه کرده، درون سلسله وقایعی که خود شاهد آنها بوده، در خانه و محله و شهر کودکی یا بزرگسالی اش، روایت کرده است. از آنجا که واقعیت همیشه هم به سرانجامی قابل تعریف نمی رسد، نویسنده اینجا و آنجا از قوه ی خیال خود کمک گرفته تا شخصیت ها و وقایع قصه را به نتیجه ای که خود می خواسته، راهنمایی کند. در جای دیگری گفته ام که اغلب نویسندگان شرقی از این گونه ی دوم اند. و بیشتر مواقع، با وجودی که چند رمان نوشته اند، تنها یک اثر خواندنی و موفق در کارنامه ی خود دارند؛ همان که بیشتر زندگی نامه و شرح خاطرات خود نویسنده است. چرا که شخصیت های این گونه رمان ها وجود داشته اند، و نویسنده نیازی به قوه ی تخیل نداشته تا آنها را بیافریند، بلکه آنها را همان گونه که بوده اند و زیسته اند، از شاخه های زندگی چیده و در قالب رمان تحویل داده است. روایت زندگی آدم هایی که وجود داشته اند، به همان گونه که زیسته اند، خود به خود دارای برخی جذابیت ها هست. کافی ست نویسنده به زبانی شیرین، آن وقایع اتفاق افتاده را تعریف کند. اما از آنجا که این گونه نویسندگان با روایت یکی دو قصه، از خاطره ها تهی شده اند، و نیاز به "خلق" شخصیت های تازه، صحنه ها و وقایع تازه داشته اند؛ شخصیت هایی که پیش از آن ندیده اند، و صحنه ها و وقایعی که پیش از آن تجربه نکرده اند؛ یعنی آفرینش، رمان های دوم و سوم این گونه نویسندگان، هرگز به جذابیت رمان اول آنها نیست. چرا که پس از خالی شدن ذهن از خاطره ها، تخیلی قوی، مشاهداتی غنی و مهم تر از همه، "مشق و ممارست" لازم است تا روایتی از اتفاقی نیفتاده، اما پذیرفتنی خلق، و به زبانی درخور و شیرین روایت شود. حتی اگر شخصیت های قصه کاملن فانتزی باشند، مانند انسانی پرنده، و صحنه ها همه در خیال و رویا اتفاق بیافتند، مانند نگاهی که کوه را می شکافد یا دریا را می خشکاند و... باید به گونه ای خلق و روایت شوند که خواننده آنها را به آن صورت خیالی و ورای واقعیت، بپذیرد. هر کدام از این عناصر، چه آفرینش شخصیت ها، چه ایجاد صحنه ها و اتفاقات، و درگیر کردن شخصیت ها در ماجراهای پی در پی و نفس گیر، و چه بیان صحنه ها و کنش ها و واکنش های شخصیت ها، همه به مشق و ممارست نیاز دارند. نویسنده ای که در شناخت، تمرین دارد، شخصیت ها و صحنه هایش پذیرفتنی یا دست کم خالی از ضعف ها و نارسایی های درشت و چشمگیر است. زبان روایت نیز از اهمیت بالایی برخوردار است؛ این که این همه چگونه تعریف شود، و گاه "زبان" محکم، می تواند برخی عیوب دیگر را بپوشاند.
نقاشی نزدیک ترین و ساده ترین مثال به رمان و ادبیات است. در اینجا هم هنرمند از تقلید طبیعت آغاز می کند، طبیعتی که نیاز به خلاقیت ندارد، بلکه با خلق و خوی و رنگ و بوی و اخلاقیات خود، آنجا پیش چشم نقاش دراز کشیده است؛ درخت، آب، آسمان، کوه، انسان، شهر، خانه ها، بام ها، کودکان، زن ها، پیرمردها، گدایان، و گل ها... به همان شکل که در طبیعت وجود دارند، بر پرده ی نقاشی بازکشیده می شوند. نقاش اما دیر یا زود باید هویت خود را بیابد و طبیعت خود را بیافریند و به مدد مشق و ممارست، از چنگ "تقلید" وارهد، به "استقلال" در "خلق" برسد. از جایی که هنرمند، "بازآفرینی" می کند، ما شاهد دریای نقاش، خیابان نقاش، کافه ی نقاش و دنیایی نقاشیم. دنیایی به همان شدت پذیرفتنی، که دنیای واقعیت. شاید نقاش خطی به رنگ آبی بر روی پرده بکشد و زیرش بنویسد؛ "دریا"! اگر من بیننده دریا را به تمامی در این خط آبی باور کنم، پس نقاشی به دنیا آمده که جهان تازه ای برای من هدیه آورده است. از سوی دیگر، کار نویسنده خلق شخصیت ها و صحنه هاست، و سپس، از جایی در رمان، نویسنده دیگر پیشاپیش آدم ها و اتفاقات حرکت نمی کند و شخصیت ها را کشان کشان به دنبال خود، به صحنه هایی که خود میل دارد، نمی کشاند تا به زور، به کنش ها و واکنش هایی وادارد که مورد علاقه ی خود اوست. شخصیت های یک رمان اگر در عیب دار بودن خود هم بی عیب باشند، مثل یک بیمار جسمی یا روحی، از جایی همان اوایل قصه، وقتی خلقشان رو به تکمیل است، از دست خالق خود به در می شوند. از آنجا به بعد، این نویسنده است که در پی شخصیت ها و ماجراها کشیده می شود و بصورت یک راوی نامرئی، صحنه و حادثه ها را تعقیب و تعریف می کند. گاه شخصیت ها چنان رشد می کنند، که خود بیان روایت را به دست می گیرند و بی یاری خالق، به پیش می برند. نویسنده ای که قادر نیست به شخصیت هایش آزادی بدهد و آنها را در وقایع غیر قابل پیش بینی و غیر دست ساخته، آزاد بگذارد، نویسنده ای ست، درگیر استبداد (دسپوتیسم) فرهنگی. شاید به همین دلیل باشد که گفته اند رمان تجلی روح دموکراسی ست. یک نویسنده ی مستبد، یا خو کرده به استبداد، قادر نیست روایتی جذاب بیافریند چرا که پیوسته دست شخصیت های قصه اش را در دست های لرزان خود گرفته و چون پدری نگران، کوچه به کوچه و صحنه به صحنه به دنبال خود می کشد.
دو رمانی که تا اینجا از خالد حسینی خوانده ام؛ "بادبادک باز" و "هزاران خورشید با شکوه" کم و بیش دارای همین مشخصات اند. با وجودی که خالد حسینی از نوجوانی به جامعه ی آمریکایی کوچ کرده و بیش از نیمی از زندگی اش را در جامعه ای دموکرات گذرانده، هنوز از استبداد فرهنگی سرزمین مادری رها نشده و از خورده ریزهای فرهنگ استبدادی رنج می برد. "بادبادک باز"، یکی هم به این دلیل که بسیاری از شخصیت هایش از دنیای خاطرات نویسنده آمده اند، در مجموع قابل قبول تر از "هزاران خورشید باشکوه" بنظر می رسد. رمان دوم نشان می دهد که حسینی نه در زمینه ی خلق شخصیت ها، نه در ایجاد حوادث و اتفاقات، و نه در نشان دادن کنش ها و واکنش های شخصیت های رمانش، از مشق و ممارست کافی برخوردار نیست. در تخیل و فانتزی کم می آورد. در یک جمع بندی کلی، "هزاران خورشید باشکوه"، در بسیاری جاها با دخالت های بیجای نویسنده (دانای کل) از جذابیت طبیعی یک رمان خالی می شود و خواننده را از شخصیت های "محبوب" نویسنده، دلزده و خسته می کند. خالد حسینی هنوز هم گرفتار تعارفات و مجاملات فرهنگ استبدادی ست. هرات و کابل، دو شهر وطنش را گاه در هیات دو شهر نسبتن مدرن و گاه برخوردار از همه ی مواهب "یک شهر زیبای شرقی" وصف می کند. درختان هلو، گلابی، گیلاس، انار، و... حیاط خانه ها را باغی بی بدیل کرده اند. خیابان ها شسته و رفته و عمارات، شیک و فروشگاه ها، مدرن اند. انسان ها به نسبت معقول و اگرچه کم دانش و کم سواد، اما آداب دان و امروزی اند و... همه چیز نه عین واقعیت است، و نه تصویری از خیال. مجموعه ای از واقعیت ها، که سعی می شود پنهان بمانند، و خیال ها، که بیش از اندازه غیر واقعی می نمایند! وصف گل های وحشی در دامنه ی دشت و تپه ای بیرون شهر هرات، یا رودی که می توان در آن ماهیگیری کرد و... فضاهایی ست که بیشتر به روستاهای انگلستان در رمان های "هوارد فاوست" شبیه اند.
از سوی دیگر، نویسنده اینجا و آنجا در هیات یک شرقی ساکن آمریکا، محجوب و قدرشناس، بیم دارد مبادا در روایت قصه، نسبت به جامعه ی میزبان (آمریکا) ناحق شناس باشد! انگاری که این جامعه ی آمریکاست که خالد حسینی را در طول بیست و پنج سال، به یکی از پر فروش ترین نویسندگان تبدیل کرده، و نه استعداد و توانایی خود نویسنده در قصه گویی. به عبارتی ساده تر، نویسنده سوای راهبری و راهنمایی شخصیت ها و دخالت در زندگی، صحنه ها و موقعیت ها و کشیدن آنها به سمت و سویی که خود میل دارد، در مورد وطن اصلی خود و سرزمینی که امروز در آن زندگی می کند (وطن دوم) با نوعی حق شناسی، آگاهانه گرفتار خودسانسوری ست. "هزاران خورشید با شکوه" پر است از بدگویی و بدنمایی از دوران داوودخان، دوره ی تسلط کمونیست ها و اشغال افغانستان توسط شوروی، دوره ی تسلط مجاهدین و سپس دوران طالبان. گویی افغانستان دوران ظاهر شاهی، معصومی زیبا و مترقی بوده که در دوره ای بیست و چند ساله در دست هایی آلوده به خون، و نامبارک می چرخیده تا به اشغال مبارک قوای آمریکا و ناتو رسیده و یک شبه چرک و خون را از خود زدوده و آن دموکراسی بالقوه ای که از دیرباز در سرشت افغان ها نهفته بوده، یک شبه بصورتی بالفعل در آمده است. از صبح اشغال آمریکا، جامعه ی افغانستان با شتاب و به گونه ای ناباورانه از مواهب یک جامعه ی باز و آزاد برخوردار می شود، طوری که بچه های یتیم خانه ی کابل که تا دیروز از خشونت و گرسنگی رنج می بردند، به درک و مدارایی لیبرال منشانه، در حد و حدود هم سن و سالان خود در یک مدرسه در ایالت کالیفرنیای آمریکا (محل زندگی نویسنده) می رسند. انگاری نه داوودخان، نه کمونیست ها، نه مجاهدین و نه طالبان، هیچ کدام افغانی نیستند. از این هم بالاتر، تفاوت پنهانی ست که در وصف زندگی، خلقیات و پندار و کردار پشتون ها و دری زبان ها (هر دو گروه، شهروندان افغانستان) به چشم می خورد. با این همه رمان از صحنه ها و توصیف ها و تصویرهای جذاب و نفس گیر، و شخصیت های دوست داشتنی و پذیرفتنی خالی نیست، به گونه ای که گاه تاسف می خوری چگونه یکی از این همه مشاور و دوست آمریکایی و افغانی که نویسنده در انتهای کتاب از آنها قدردانی و تشکر کرده، پس از خواندن دست نوشته ی رمان، به نویسنده توصیه نکرده که از راهنمایی شخصیت ها دست بردار، بگذار آنها خود سرنوشت خود را در دست بگیرند، رشد کنند، پیش بروند، و عاقبت خویش را بی دخالت دانای کل، برگزینند، حتی اگر خلاف میل نویسنده عمل کنند. رمان لزومن جای مناسبی برای قدر شناسی نسبت به افغانستان یا ایالات متحده یا هر جای دیگر نیست.
بخش اول رمان، در توصیف کودکی و نوجوانی مریم می گذرد. او پذیرفتنی ترین و دوست داشتنی ترین شخصیت رمان است. مریم که نتیجه ی همخوابگی غیر رسمی مادری ست که روزگاری خدمتکار خانه ی پدرش جلیل بوده، اینک همراه مادر در "کلبه"، خانه ی گلی روی تپه ای در خارج از شهر هرات، زندگی حقیرانه ای دارد. این زندگی را سنت و فرهنگ به پاداش گناهی که مریم مرتکب نشده، به او هدیه کرده اند. این فرزند نامشروع (حرامی) محکوم است تا میان خاک و گل بزرگ شود و از کلیه ی مواهب یک فرزند مشروع، محروم بماند! از موهبت های انگشت شمار زندگی کودکانه ی مریم، شمارش روزهای هفته است. یکی به انتظار دیدار هفته ای یکبار پدر که با لباسی تمیز و بویی خوش، زبانی نرم و وعده هایی شیرین، دل مریم کوچولو را ربوده است. و یکی هم به انتظار دیدار هفتگی ملای ده "گلدامن" که آنسوتر از تپه قرار دارد. ملا به مریم درس قرآن می دهد. او تنها کسی ست که بر سر این "حرامی" ناخواسته، (لابد به این خاطر که مخلوق خداست!)، دست مهربانی می کشد و او را برای به دنیا آمدنش سرزنش و تحقیر نمی کند. زبان تلخ و نیشدار مادر که نتیجه ی سختی زندگی ست، مانع می شود تا مریم کوچولو به عشق مادر پی ببرد، به ویژه که زن پیوسته از پدری که مریم عاشقانه دوست دارد، بد می گوید. فرزندان دیگر جلیل (پدر)، از سه زن رسمی، خواهران و برادران ناتنی مریم، در خانه ای مجلل در محله ی اعیان نشین هرات زندگی می کنند، به مدرسه می روند، لباس های قشنگ می پوشند، به گردش می روند، بستنی می خورند، در سینمای پدر فیلم تماشا می کنند و... این زندگی حقیرانه اما، پاداش لذت گناهی ست که مریم در ارتکاب آن هیچ نقشی نداشته است. او نه در به دنیا آمدن اختیاری داشته و نه در زندگی کردن اختیاری دارد. مریم تنها در انتخاب مرگ، مختار است و از این تنها اختیار، آگاهانه و با قدرت استفاده می کند تا فرصت عشق را و زندگی را، که با وجود شایستگی، از او دزدیده اند، از دیگری نگیرد. گیرم که آن "دیگری" نیز، بی آن که خود بخواهد آخرین لقمه های زندگی او را بلعیده است.
مریم تا پانزده سالگی، تنها ده گلدامن را از فراز تپه تماشا کرده است. هنوز هرات را که در چند قدمی ست، ندیده. یک روز که پدر قول داده او را به سینمای خود در هرات ببرد، و سر وعده حاضر نشده، مریم به دنبال آرزویی که یک هفته در سینه پرورده، پای پیاده به شهر می رود. اما محو تماشای خیابان ها و مغازه ها، زمان را از یاد می برد و چون نزدیکی های غروب، به خانه ی جلیل می رسد، به "داخل" راهش نمی دهند. آن شب پشت در خانه ی پدر، در کوچه به خواب می رود. این شب سرنوشت ساز، در طول یک هفته ی بعدی، طومار زندگی مریم را در هم می نوردد. مادرش که پنداشته مریم از خانه گریخته، توان تحمل عقوبت گناه ناکرده ی دخترش را ندارد. کسی به خود زحمت نمی دهد تا دریابد مریم آن شب به این دلیل که جلیل و زنان عقدی اش ننگ دارند دختر حرامی به خانه شان پا بگذارد، پشت در خانه ی پدر به صبح آورده است. همین که دختری پانزده ساله یک شب به خانه نیامده، هرجا بوده باشد و بهر دلیل، فاحشه است. مادر پیش از برآمدن آفتاب، خودکشی می کند چون تحمل ننگی دیگر و حقارتی بیشتر را ندارد. در میان بهت و حیرت مریم، مادر به خاک سپرده می شود. یک شبانه روز در اتاقی در خانه ی پدری بسر می آورد بی آن که حتی اجازه داشته باشد خانه را و پدر را ببیند. فردای آن شب بی آن که کسی از او سوالی کرده باشد، به عقد مردی که سه برابر او عمر کرده در می آید. مریم تنها لحظه ای در آینه، به نیم نگاهی صورت این مرد را می بیند. و روز بعد در اتوبوسی عازم کابل است. دختر پانزده ساله، در کمتر از یک هفته، مادر و کلبه و زندگی کودکی را پشت سر می گذارد و می رود تا در شهری فرسنگ ها دورتر، غریب تر از زادگاهش، در خانه ای غریب، با مردی غریب، زن شود، بی آن که کودکی کرده باشد. تمامی این فصل رمان به شعری دردناک و آشنا، به سوگنامه ای می ماند که هرشب و هر روز، در گوشه و کنار جوامع ما، به فرمان مردان و زیر نگاه خدا، به تکرار خوانده می شود. زندگی زنانه ی مریم نیز، در نهایت تحمل و صبوری هایش، خالی از لطف و زیبایی های دردناک زندگی زنانی از این دست، نیست. رشید را هم می شود با اشتیاق دنبال کرد. کفشدوز پشتونی تمام عیار، که نظایرش در ایران و پاکستان و دنیای خاورمیانه ای اسلام، کم نیستند؛ مستبد، خودپسند، در هیات یک گاریچی، زن هایش را به مهربانی و تازیانه، به سمتی که خود می خواهد، می راند. اگرچه نویسنده در جاهایی که می خواهد از وقایع خارج از خانه هم حرفی زده باشد، رشید کفشدوز را وا می دارد بعد از صحنه ای خونین که زن ها را به قصد کشت زده، در اتاق بنشیند و مثل گوینده ی اخبار، جنگ و درگیری های خارج از خانه را برای زنانی که بی خبر از همه جا، در بازداشت خانگی سنت و فرهنگ بسر می برند، تجزیه و تحلیل کند! بخش اول رمان، سوای برخی تاکید و تکرارهای کشدار و کند و آزار دهنده، خواندنی ترین بخش رمان است.
بخش دوم تمامی در وصف لیلا و خانواده اش، "مامی" و "بابی" و "طارق"، پسر یکپای همسایه می گذرد. از مریم و رشید که چند خانه آنطرف تر زندگی می کنند، در این بخش خبری نیست. در همان چند صحنه و صفحه ی ابتدای بخش دوم، می توان دریافت که لیلا و طارق، قهرمانان محبوب و برگزیده ی نویسنده اند که قرار است "پیام" او را تا آخر داستان حمل کنند. این بخش رمان بیشتر به وصله ای می ماند که گویا تنها برای دراماتیزه کردن پایان قصه نوشته شده و تلاش قابل تحسینی در خلق قهرمان ها و پیشبرد قصه در آن بچشم نمی خورد.
در بخش سوم، با ورود لیلا به زندگی مریم و رشید، این امید هست که در غیاب چندین ساله ی مریم، اینک با زنی پخته تر و در عین حال قوی تر روبرو شویم تا جذبه و شور را دوباره به فضای رمان باز گرداند. با ورود لیلا اما، مریم بصورت سایه ای به پستوی قصه برده می شود و تنها در پایان بخش، از شکل سایه بیرون می آید تا خود را قربانی لیلا کند. چنین بنظر می آید که نویسنده از پرداختن به مریم و به صحنه آوردن دوباره ی او واهمه دارد. چرا که نمی داند با زنی به آن قدرت و صلابت چه کند. مریم به مرحله ای از توان یک شخصیت رسیده که اگر در فضای قصه رها شود، با آن حضور سنگین، بر خالق جوان خود(نویسنده) می شورد، وقایع و شخصیت های قصه را با طوفان حضور خود زیر و رو می کند و به دنبال خود می کشاند. اگر مریم دیده شود، لیلا در ابهت حضور او گم می شود. این چیزی نیست که نویسنده طلب می کند. لیلا اما کاملن در اختیار خالد حسینی ست و می تواند او را به هرجا که خواست، ببرد. مریم دست بسته و خاموش، در کناره های رمان به زندگی ادامه می دهد، تا در آخرین صحنه های این بخش، قربانی شود. حق مریم نه تنها توسط پدرش جلیل، شوهرش رشید و فرهنگ و سنت جامعه پایمال شده، بلکه نویسنده نیز که او را به این صلابت رسانیده، حق او را پایمال می کند تا قصه را به سرانجامی که پیش از آن فکر کرده، و می خواسته، برساند. آنچه راوی دانای کل در مورد مریم و افکار ذهنی اش در آخرین لحظات پیش از اعدام می گوید، حرف و نقل هایی ست که می توانست اینجا و آنجا در طول رمان، توسط خود مریم و به صورت رعدی و برقی به صورت خواننده پرتاب شود. در عوض اما، همه ی آن تجربیات و درد دل ها، در چند جمله ی شکسته بسته، بصورت انبانی از نتیجه گیری های اخلاقی و "پند و امثال"، شسته رفته و مرتب بسته بندی شده، توسط راوی دانای کل پیش روی خواننده گذاشته می شود.
بقیه شخصیت ها اغلب به نوعی نارس و ناکامل اند، و لاجرم دوست داشتتی نیستند. مادر مریم، خدمتکاری که با اربابش خوابیده و همراه کودکی حرامی در کلبه ای کنار شهر زندگی می کند، بلندگوی دیگری ست در دست های نویسنده، زنی که ورای درک فرهنگی اش، از نابرابری زنان و مردان و ستمی که بر زنان می رود، سخن می گوید و نتیجه ی قصه را به گونه ای پیامبرانه پیش گویی می کند. جلیل، مردی با سه زن عقدی و یک خدمتکار تجاوز شده و رها شده، پشیمان از آنچه بر سر مریم آورده، برای طلب بخشش از هرات به کابل می آید، یک روز تمام در اتومبیلش کنار خیابان، پیش روی خانه ی مریم و رشید، به انتظار می ماند تا مریم (دخترش) او را بپذیرد. زنی که آشنا و غریبه در تمامی عمر، بی رخصتی و فرصتی از روی تنش عبور کرده اند او را چریده اند، حالا و تنها برای آن که نویسنده می خواهد جلیل به پاداش بدکرداری خود در ناکامی و پشیمانی بمیرد، اختیار انتخاب یافته تا پدرش را به انتقام آنچه با او کرده، راه ندهد! و جلیل، که تمامی یک شب دخترش را پشت در خانه ی خود بی رخصت دیدار رها کرده بود، اینک یک روز تمام در اتومبیل بنزش در خیابان، منتظر رخصت مریم می ماند!
جلیل بی دیدار مریم، به هرات باز می گردد و زمانی بعد، می میرد. اما پیش از مرگ، نامه ای می نویسد، در جعبه ای می گذارد و آن را به ملای ده می سپارد، ملای ده نیز به نوبه ی خود جعبه را پیش از مرگش به امانت به پسرش می دهد، تا در انتها و طی صحنه ای از پیش ساخته شده، توسط پسر ملای ده به دست لیلا سپرده شود که در سفری از پیشاور به کابل، از مشهد سر در می آورد، تا از طریق هرات به کابل برود، و در هرات، اولن از "کلبه"ی کودکی مریم دیدار کند (نوعی ستایش از مریم) و این جعبه و نامه ی جلیل هم به دستش برسد. صحنه هایی که به وصله های ناهمرنگ می مانند. چطور از پیشاور (در پاکستان)، در آن سوی مرز شرقی افغانستان، برای رسیدن به کابل در نواحی شرقی افغانستان، باید از ایران و مشهد گذشت که در منتها الیه مرزهای غربی افغانستان قرار دارند! شاید تنها به این دلیل که مسافران ما از هرات بگذرند؟ شاید ساده تر می بود اگر آقای حسینی عدم امنیت راه پیشاور به کابل، حتی از طریق قندهار در جنوب افغانستان را، بهانه می کرد و مثلن با یک پرواز، و نه با اتوبوس، مسافرین را از پیشاور به مشهد می آورد تا از آنجا با اتوبوس وارد افغانستان شوند، و آن وقت سر راه مشهد به کابل، از هرات دیدن کنند!
طارق، شخصیت دیگر داستان، از این هم شسته رفته تر و ناپذیرفتنی تر است. کودکی یکپا که از ابتدا و در نوجوانی تحت مراقبت های همه جانبه ی نویسنده، در رفتار و گفتار و پندار، پسری شایسته ی دوست داشتن جلوه می کند و همین گونه حفظ می شود تا در انتهای داستان، جوانی دموکرات منش، لیبرال و معتقد به برابری زن و مرد، و یک پدر بی عیب و نقص (در نقطه مقابل رشید که اتفاقن در زشت بودن، واقعی تر بنظر می رسد) از آب درآید. البته یک پا ندارد تا کاملن بی عیب و شسته و رفته بنظر نیاید! (کاش بجای یک عیب جسمی، یک نارسایی اخلاقی داشت، چیزی که دست کم در نسل بینابنی میان رشید و جلیل تا یک دموکرات تمام عیار در افغانستان، بهتر جا می افتاد)... و بسیاری شخصیت های دیگر که مثل خار به چشم می روند، مثلن "زمان"، معلم فیلسوف و طبیعی دان و دانشمند یتیم خانه ی کابل در دوران طالبان! که به دختر هفت هشت ساله فیزیک نجومی یاد می دهد! این یکی به قول خود افغان ها "بیخی" نچسب است!
لیلا در جاهایی که تحت مراقبت نویسنده نیست، پذیرفتنی تر بنظر می رسد! این که نویسنده بخواهد زنی را از آن جهنم به سلامت بیرون بکشد و علیرغم تمایل هم نسلانش که سخت میل به زندگی در جوامع غربی دارند، هم چنان عاشق افغانستان و کابل حفظ کند، تا با شوق، طارق را هم به بازگشت به کابل وادارد، تا نویسنده شخصیتی از رمان را به سرانجامی خوش برساند، به ویژه که می خواهد پیش بینی پدرش (بابی!) هم درست از آب در آید که پیوسته می گفت؛ افغانستان به زنانی مانند تو نیاز دارد، و...
ترجمه ی این رمان به فارسی را ندیده ام، و گمان می کنم اگر از زیر تیغ سانسور هم سالم به در رفته باشد (به دلیل روابط و مسایلی که در ایران به شکل فجیع و غیر انسانی اش هنوز هم از سوی حکومت تشویق، اما بظاهر تکذیب می شود، تا کسی تصور نکند اسلام ایرانی هرگز بصورت "طالبانی"اش در ایران اتفاق نمی افتد. البته آن کس که چنین تصویری از ایران را باور دارد، در عمر خود غیر از نواحی شمالی و مرکزی تهران، جای دیگری در ایران را ندیده است، مگر گذرا در اتومبیل، یا چند روزی در هتلی در شهری دیگر، یا در خانه ی فامیل و دوست و آشنای شهرستانی). سخت امیدوارم این یکی رمان آقای حسینی، مثل اولی، و خیلی رمان های دیگر، به دست "تازه مترجمی" ناپخته از تنور، بیرون نیامده باشد!
Khaled Hosseini
Published on April 07, 2010 14:33
نادر انقطاع
اگر چیزکی در مورد تاریخ، و نادرشاه افشار بدانی، با اولین برخورد، در حیرت می مانی که پنج جلد قطور، در مورد مردی که ده دوازده سال در تاریخ ما، چون "ظلام، درخشید و مرد و رفت"، "تاریخ، به معنایی که رخ داده" نمی تواند باشد، بلکه "تاریخ است، آن چنان که آرزو می شد" (1). حتی در سفرنامه های فرنگان، که در آن سال ها، یا پیش و پس از آن از ایران دیدن کرده اند، بیش از این نمی یابی که نادر جنگجویی بود خشن، که از اداره ی یک خانواده هم عاجز بود، و تمامی توان نابوده ی یک ملت خسته را بر پشت اسب بست، و دوازده سال، از شرق تا غرب تاخت تا ثروت بیاندوزد، ثروتی که نمی دانست چگونه خرج کند. با این همه نویسنده (نادر انقطاع) در همان ابتدا تکلیف این حیرت را روشن می کند؛ ابتدا از طریق تحسین های مداوم پدر و پدر بزرگ، با نام "نادر" آشنا می شود، بعد هم معلم تاریخ مدرسه، با شرح قهرمانی های نادر، نویسنده را نسبت به "پسر شمشیر"، شیفته تر می کند، و بالاخره قصه ی دنباله دار "نادر، پسر شمشیر"، از دکتر میمندی نژاد، که چند سالی بصورت پاورقی در مجله ی سپید و سیاه چاپ می شده، و برادر کوچک نویسنده که با اصرار او، "نادر" نام گذاری می شود و... باری، علاقه ی عاطفی (و ناسیونالیستی) چرب و چیلی نویسنده به نادرشاه، سبب تقریر این کتاب شده است، که بیشتر به یک "رمان تاریخی" می ماند (مانند اغلب آثار آقای مسعود بهنود)، تا "تاریخ"؛ از بسته شدن نطفه ی نادر تا لحظه های پایان زندگی آخرین بازمانده ی سلسله ی افشاریه! مجموعه ای از افسانه با رگه هایی از واقعیت، تقریبن بی هیچ مدرک و ماخذ و منبعی معتبر! از آن جمله حکایت مشهور آن شمشیر زن "شجاع"، که می زد و می کشت و... و نادر پرسید؛ وقتی افغان ها هجوم آوردند، تو کجا بودی؟ گفت؛ من بودم، تو نبودی! قصه ای که در "رمان تاریخی" ناصر انقطاع، فلسفی تر هم شده؛ "من همیشه وجود داشتم، لیکن تو نبودی تا مرا رهبری کنی"! یا اشاره به صراحت گفتار نادر، که در تاریخ به آن "اشارتی" شده، و اینجا قصه ای می شود بلند؛ اوایل که نادر برای "طهماسب میرزا"، آخرین شاهزاده ی بازمانده از صفویه شمشیر می زند، به منشی یا میرزا بنویسش که برای طهماسب میرزا نوشته "مختصر چشم زخمی به قوای طفرنمون سلطان وارد آمده"، با خشم و فریاد می گوید؛ "این چه مهملی ست به هم می بافی؟ کدام چشم زخم مختصر؟ بنویس زده اند و قوای سلطان قدر قدرت را لت و پار کرده اند"...
در این وانفسای "لاکتابی" که همه ی ناشران از عدم فروش و استقبال خوانندگان، به ویژه در خارج از کشور می نالند، چگونه کسی چنین شهامتی بخرج می دهد تا پنج جلد کتاب در مورد "نادر" بنویسد و ناشر شیردلی هم در آمریکا پیدا می شود که آن را چاپ و منتشر کند؟ ظاهرن شرم از آنچه در سرزمینمان می گذرد، و احساس سرشکستگی ناشی از حکومت سفلگان، چنان گریبانمان را گرفته که به "افتخارات بی بنیاد" نیازمند شده ایم، تا به این وسیله جبران مافات کرده باشیم؛ "امپراطوری پارس" از مدیترانه تا "سند"، و تمامی ماوراء النهر و آران و قفقاز و جزایر خلیج و... بزرگ نمایی بخش هایی از شخصیت شمشیرزنانی چون شاه عباس صفوی و نادر... و پنهان داشتن و فراموش کردن نقاط منفی زندگی آنان، که سبب انحطاط فرهنگی و اجتماعی ما شده اند. و چون به این پرسش می رسیم که با وجود این همه قدر قدرت دلسوز و "مدبر"، چگونه شد که به این روز افتادیم؟ لعن و نفرینمان نثار "بیگانگان" و "دشمنان" می شود که با "حسادت"، مانع پیشرفت، و سبب انحطاط و زوال فرهنگ و جامعه ی ایران شدند. افتخارات دوران هخامنشی را، اسکندر و یونانیان به خاک و آتش کشیدند، عظمت و افتخارات ساسانیان را اعراب تخریب و نابود کردند، اقتدار خوارزمشاهیان و سامانیان را چنگیز و تیمور به خاک و خون کشیدند و عظمت و شکوه صفویان را افغان ها نابود کردند، و در دوران معاصر، ابتدا روس ها بودند، سپس روس و انگلیس و بالاخره آمریکایی ها، که "نگذاشتند" ما به جایی برسیم! "دشمن حسود"! کسی هم به سوال بعدی فکر نمی کند که؛ این همه وقت، "ما" کجا بودیم؟ منتظر نادر؟ یا سکندر؟ یا رستم؟ یا امام زمان؟
باری، روزگارانی از صعود و افول، در تاریخ هر ملتی هست، ما هم کم نداشته ایم یاغیانی که در گوشه و کنار این سرزمین شمشیر کشیده اند، چند صباحی به امیری و امارت ناحیه ای رسیده اند، و در از هم پاشیدگی فرهنگ و سرزمین، سهم گرفته اند، دورانی از آشوب و ملوک الطوایفی، تا باز کسی پیدا شود، با گستاخی بیشتر و شمشیری تیزتر، و با تکیه بر آرزوهای سرکوب شده ی ملت، بر یاغیان و امیران محلی غلبه کند و یکپارچگی دوباره... این که اما کدام یک از این نامداران، جدا از زور و شمشیر و جاه طلبی، خرد اداره ی این سرزمین را هم داشته اند، حرفی ست که کمتر در تواریخ معمول به آن پرداخته اند. با این همه، در دوران سرشکستگی حاضر، گزافه گویی درباره ی "نادر پسر شمشیر"، می تواند مرهمی هرچند گذرا، بر زخم سرافکندگی ما باشد، اگرچه این سرافکندگی "درونی"ست، و بیشتر احساس خود ماست، تا دیگران! افتخارات نوشتاری و گفتاری هم، که از درصد واقعیت تاریخی بالایی برخوردار نیستند نیز، تنها تسکین و تزیینی موقتی ست، به ویژه آن که این قصه ها در "تاریخ دیگران" به گونه ای متفاوت روایت شده، (قصه ی نادر را از زبان هندیان بخوانید)! بهررو، برخی از این حکایات که در "نادر" انقطاع آمده، از نگاه منطقی هم چندان درست بنظر نمی آیند. به عنوان ده ها مثال؛ جایی در مورد رابطه ی نادر با کشیشی ارمنی می نویسد؛ "نادر ...هر بار که با کشیش کاتولیکوس سخن می گفت؛ چهره اش خندان و ابروانش از هم باز می شد...". (اینها را خود کشیش تعریف کرده؟ یا خود نادر؟ نویسنده اضافه می کند؛ "از این که اندکی بیش از آنچه شایسته بود، در باره ی این کشیش ارمنی نوشتم، این است که نشان دهم نادر در راهی گام بر می داشت که بی آن که از دانش ملت شناسی آگاه باشد، ملیت را برتر از دین و مذهب می دانست ..."! اوهوم! پس وصف "چهره"ی خندان و "ابروان" گشاده ی نادر در دیدار کشیش، برای اثبات "سکولار" بودن نادر آمده است، و "موضوع بالا به ما می فهماند که نادر "ملیت را برتر از دین و مذهب می دانست .."! نوشته اند که نادر تلاش داشت میان شیعه و سنی مصالحه ای ایجاد کند (ظاهرن خود نادر اهل سنت بوده)، که علتش پس از مرزبندی و خصومت دوران صفوی با عثمانی، و دشمنی ها و جنگ ها و شکست ها، به ویژه برای نادر برای رسیدن به یکپارچگی سرزمین، و نقشه اش در مورد پادشاهی بر سرزمینی به وسعت اوج دوران صفوی، قابل درک است! از سوی دیگر بیشتر منابع این دوره می نویسند که نادر از "ایرانیان" نفرت داشت و اگر می توانست، تمامی سپاهش را از سربازان تاجیک و ترکمن و غیره، می آراست. دلیل به قتل رسیدنش نیز همین بود که ایرانیان به ویژه آنها که به او نزدیک بودند، در سال های آخر عمر نادر که سخت عصبی و خشمگین و پر از سوء ظن بود، نسبت به جان و مال خویش، نگران و مضطرب بودند.
"نادر"ها در همه جای تاریخ، تا رسیدن به قدرت، مراعات مردم، و عهد و پیمان خود با آنها را کرده اند و بعد، به پشتوانه ی قدرت، دیو درونی استبدادشان آزاد شده و شمشیرشان بجانب مردمی برگشته که بر شانه های آنها به قدرت رسیده اند. ناصر انقطاع، علیرغم ملاحظاتش نسبت به نادر که مبادا به عزت "فرزند شمشیر" خدشه ای وارد شود، گاه ناچار بوده به واقعیت عریان تاریخ تن دهد و روایت کند که همین نادری که ابتدا تکه نانی خشک می جوید و در سرمای سخت زمستان سر بر زین می نهاد و جل اسب روی خود می کشید و...، به جایی رسید که از وحشت از دست دادن تاج، تا کور کردن فرزند خویش، پیش رفت. مردی که به سادگی سربازان خود می زیست، از غذای آنها می خورد و همه جا پیشتاز لشکر بود، در آخر عمر، سه ردیف نگهبان داشت، طوری که حتی نزدیک ترین سردارانش با اسلحه و بی اجازه ی او، حق دیدارش را نداشتند. اگرچه این همه مراقبت هم، ظاهرن چندان مفید نیفتاد!
موضوع دیگری که در لابلای سطور کتاب، و غیر مستقیم می توان خواند، این است که در سیر تحول شخصیت نادر به یک غول خودخواه و مستبد و خشن، خود مردم هم کم و بیش، سهیم بوده اند. علاقه ی احساساتی به نادر، در همان شکل و وزن و اندازه ای که نویسنده نسبت به این سردار از میان مردم برخاسته نشان می دهد، عامل اصلی این تحول در روحیه و شخصیت نادر بود. این که برای رهایی از وضعیت اسفناکی که مردم در انتهای دوره ی صفویه داشتند، و سختی و ظلمی که بر آنان، به ویژه از سوی آخوندهای درباری اعمال می شد، چنان هوراکشان و نادر گویان، هر رفتار و کردار نادر را تایید کردند، که در انتها امر بر خود نادر هم مشتبه شد، و چون دیگر مستبدان تاریخ، از خودخواهی به خودستایی رسید. نادر پس از کور کردن فرزند خود، دچار جنون ناشی از پشیمانی شد و هرکس را که سر راه خویش می دید، از میرعضب می خواست تا سر از تنش جدا کند. حتی قاضی عسگر لشکرش را که قصد داشت از چنگ او بگریزد، فرمان داد تا شکمش را بدرند و سگ های مجیز گوی بی سر و پای اطراف نادر، بر سر قاضی عسگر ریختند و شیخ تنومند را به چشم بر هم زدنی از هم دریدند. خوش خدمتی رجاله ها و ریا و تظاهری که در اطاعت از اوامر نادر، در نهایت بی رحمی نشان می دادند، چنان بود که گویی هنوز هم پس از نزدیک به دو سه صد سال، همراه با ضجه های محکومین، از میان صفحات تاریخ به گوش می رسد! نادرشاه به عنوان یکی از بزرگ ترین سرداران جنگی همه ی تاریخ ایران در لحظه ای حساس توانست سرزمین و مردم شاهنشاهی فروپاشیده ی صفویان را به نیروی شمشیر و کاردانی نظامی خود بار دیگر متحد کند اما از آنجا که کاردانی نادر با خرد سیاسی و دریافتی از مصالح ملی توام نبود، نظامی گری توام با جاه طلبی بی حد، در نهایت، به نابودی ایرانی منتهی شد که او به رهایی اش کمر بسته بود. (سید جواد طباطبایی، دیباچه ای بر نظریه ی انحطاط ایران، ص 211)
"یوناس هنوی" (2) که در دوران فروپاشی صفویان و قدرت گرفتن نادر در ایران بسر می برده، در سفرنامه اش می نویسد؛ صلح و آبادانی "به هیچ وجه با نقشه های جاه طلبانه ی این سردار ایرانی سازگار نبود. او که در نخستین مراحل عمر به پیروی از هوس های خود خو کرده و به هیچ قانون شرعی و عرفی گردن نگذاشته بود، در زمانی که در راس سپاه پیروزمندی قرار داشت، به دشواری می توانست در برابر کسی سر فرود آورد... این مرد شریر به بهانه ی تامین مصالح و حفظ کیان کشور، زمینه را برای جامه ی عمل پوشاندن به نهایت جاه طلبی خود فراهم آورد. در این هنگام، او به ظاهر با غرور و نخوت بسیار به زیردستان خود می نگریست و آنان را هم چون بردگانی می دانست که زنجیرهایی را می بافند... با بررسی مخارج بی حساب سپاه نادر... می توان دریافت که غنیمت هایی را که نادر از هند آورده بود، برای نیازهای او بسنده نبودند... اموالی را که نادر در ساحل رودخانه ی سند از سربازان خود به زور گرفت، برهان آشکاری بر حرص و آز او بود. از آن پس هر قطعه الماس و جواهری که در ایران به فروش می رفت، نادر آن را طلب می کرد و می گفت که آن را از او دزدیده یا از خزانه برداشته اند! با همین بهانه شمار بسیاری از افسران خود را به چوب و فلک بست و حتی چند تن از آنها را کشت .. نادر از روح سرکش آنان (ایرانیان) بیشتر از ارتش هند، ترک و تاتار وحشت داشت. اگر می توانست سر همه ی ایرانیان را از تن آنان جدا کند... این کار را انجام می داد... نادر بی آن که رفتار خود را که به شورش دامن می زد تغییر دهد، مردم را به مجازات های سخت می رساند و جز با کشتن یا کور کردن مردمانی که مسلحانه علیه او به شورش برخاسته بودند، خشنود نمی شد...". هنوی جایی دیگر می نویسد "گاه نادر از روی هوس... ادعا می کرد که با چنگیزخان یا تیمور لنگ نسبتی دارد"! او بجای آن که به تامین مصالح ملی و بازسازی کشور که در صد ساله ی انتهای دوران صفوی و در حمله ی افغان ها ویران شده بود، بپردازد، نیروی باقی مانده در مردم را صرف جنگ های بیهوده در شرق و غرب و شمال ایران کرد و ثروت بی پایانی را که از غارت (هند) به دست آورده بود، بر باد داد. به قول لاکهارت (3)؛ او "بیش از هر چیز سرباز بود و هنر او نیز در فرماندهی سپاه نمایان شده است. ادعای این که او به عنوان فرمانروا موفقیتی داشته است، سخنی گزاف خواهد بود. در واقع صلح در نظر او جز دوره ای کوتاه و خسته کننده اما گاهی ضروری، بیش نبود... ذهن او بجای آن که متوجه ی اداره ی کشور باشد، بیشتر گرفتار رویاهای کشور گشایی بود و به رغم افتخاراتی که هنرنمایی های او برای ایران به ارمغان آورد، به زودی با رفتار خودسرانه و وضع مالیات های سنگین و...حس دشمنی رعیت را برانگیخت". بی مسما نیست که نادر را "فرزند شمشیر" خوانده اند!
"... جنگ های بی حاصل و موهوم نادر و اخاذی های او، مردم را از پای در آورده و همه ی نیروهای زنده و زاینده ی کشور را بر باد فنا داده بود. جای شگفتی ست که همسانی های میان دستاور سلطنت نادر و فرمانروایی شاه سلطان حسین، از تمایز میان آنها بیشتر است... جای شگفتی نیست که در نهایت کارنامه ی "نادر" تاریخ ایران، با (کارنامه ی) "شاه سلطان حسین" آن یکسان است...(سید جواد طباطبایی، دیباچه ای بر نظریه ی انحطاط ایران، ص 402)
ناصر انقطاع گرایشی هم به فارسی نویسی دارد که در این سال ها، به عنوان ابزاری علیه "عربی نویسی" جاری در داخل ایران، متداول شده، و البته عیبی هم ندارد اگر از سوی فرهنگستان، مجموعه ای از زبان شناسان و متخصصین باشد. اما "زبان" را بر مبنای ادراک و سلیقه ی شخصی تغییر دادن، کاری ست خلاف قاعده ی زبان شناسی. بسیاری اما در این سال ها، "سرخود"، و به نیت "پاک کردن" زبان فارسی از آنچه "آلودگی های زبانی" می نامند، به خیال خود به "عربی زدایی" زبان فارسی پرداخته اند، که کاری ست عبث و غیر علمی. واژه های میهمان در یک زبان، وقتی از سوی عامه ی مردم بکار برده می شوند، دیگر "مهمان" نیستند بلکه بخشی از زبان اند. کسانی که چنین مسوولیت های فردی برای خود قائل اند، بد نیست سری به وبلاگ های فارسی بزنند تا شاهد فاجعه ی حضور لغات غیر فارسی با املاهای غلط و غلوط باشند! واقعیت آن است که در جای جای کتاب، این وسوسه به جانم افتاده بود که از نویسنده ای که این گونه به جان "زبان فارسی" افتاده تا از واژه های عربی "پاکش" کند، بپرسم چرا تا به حال فکری برای نام و نام فامیل خود نکرده است!
توضیحات؛
(1) این جملات زیبا را کم و بیش با همین مضمون، از شاهرخ مسکوب وام گرفته ام.
(2) J. Hanway, An Historical Account of the British Trade over the Caspian, 2. vol., London, 1754
(3) Laurence Lockhart, Nadir Shah
Naser Engheta'
در این وانفسای "لاکتابی" که همه ی ناشران از عدم فروش و استقبال خوانندگان، به ویژه در خارج از کشور می نالند، چگونه کسی چنین شهامتی بخرج می دهد تا پنج جلد کتاب در مورد "نادر" بنویسد و ناشر شیردلی هم در آمریکا پیدا می شود که آن را چاپ و منتشر کند؟ ظاهرن شرم از آنچه در سرزمینمان می گذرد، و احساس سرشکستگی ناشی از حکومت سفلگان، چنان گریبانمان را گرفته که به "افتخارات بی بنیاد" نیازمند شده ایم، تا به این وسیله جبران مافات کرده باشیم؛ "امپراطوری پارس" از مدیترانه تا "سند"، و تمامی ماوراء النهر و آران و قفقاز و جزایر خلیج و... بزرگ نمایی بخش هایی از شخصیت شمشیرزنانی چون شاه عباس صفوی و نادر... و پنهان داشتن و فراموش کردن نقاط منفی زندگی آنان، که سبب انحطاط فرهنگی و اجتماعی ما شده اند. و چون به این پرسش می رسیم که با وجود این همه قدر قدرت دلسوز و "مدبر"، چگونه شد که به این روز افتادیم؟ لعن و نفرینمان نثار "بیگانگان" و "دشمنان" می شود که با "حسادت"، مانع پیشرفت، و سبب انحطاط و زوال فرهنگ و جامعه ی ایران شدند. افتخارات دوران هخامنشی را، اسکندر و یونانیان به خاک و آتش کشیدند، عظمت و افتخارات ساسانیان را اعراب تخریب و نابود کردند، اقتدار خوارزمشاهیان و سامانیان را چنگیز و تیمور به خاک و خون کشیدند و عظمت و شکوه صفویان را افغان ها نابود کردند، و در دوران معاصر، ابتدا روس ها بودند، سپس روس و انگلیس و بالاخره آمریکایی ها، که "نگذاشتند" ما به جایی برسیم! "دشمن حسود"! کسی هم به سوال بعدی فکر نمی کند که؛ این همه وقت، "ما" کجا بودیم؟ منتظر نادر؟ یا سکندر؟ یا رستم؟ یا امام زمان؟
باری، روزگارانی از صعود و افول، در تاریخ هر ملتی هست، ما هم کم نداشته ایم یاغیانی که در گوشه و کنار این سرزمین شمشیر کشیده اند، چند صباحی به امیری و امارت ناحیه ای رسیده اند، و در از هم پاشیدگی فرهنگ و سرزمین، سهم گرفته اند، دورانی از آشوب و ملوک الطوایفی، تا باز کسی پیدا شود، با گستاخی بیشتر و شمشیری تیزتر، و با تکیه بر آرزوهای سرکوب شده ی ملت، بر یاغیان و امیران محلی غلبه کند و یکپارچگی دوباره... این که اما کدام یک از این نامداران، جدا از زور و شمشیر و جاه طلبی، خرد اداره ی این سرزمین را هم داشته اند، حرفی ست که کمتر در تواریخ معمول به آن پرداخته اند. با این همه، در دوران سرشکستگی حاضر، گزافه گویی درباره ی "نادر پسر شمشیر"، می تواند مرهمی هرچند گذرا، بر زخم سرافکندگی ما باشد، اگرچه این سرافکندگی "درونی"ست، و بیشتر احساس خود ماست، تا دیگران! افتخارات نوشتاری و گفتاری هم، که از درصد واقعیت تاریخی بالایی برخوردار نیستند نیز، تنها تسکین و تزیینی موقتی ست، به ویژه آن که این قصه ها در "تاریخ دیگران" به گونه ای متفاوت روایت شده، (قصه ی نادر را از زبان هندیان بخوانید)! بهررو، برخی از این حکایات که در "نادر" انقطاع آمده، از نگاه منطقی هم چندان درست بنظر نمی آیند. به عنوان ده ها مثال؛ جایی در مورد رابطه ی نادر با کشیشی ارمنی می نویسد؛ "نادر ...هر بار که با کشیش کاتولیکوس سخن می گفت؛ چهره اش خندان و ابروانش از هم باز می شد...". (اینها را خود کشیش تعریف کرده؟ یا خود نادر؟ نویسنده اضافه می کند؛ "از این که اندکی بیش از آنچه شایسته بود، در باره ی این کشیش ارمنی نوشتم، این است که نشان دهم نادر در راهی گام بر می داشت که بی آن که از دانش ملت شناسی آگاه باشد، ملیت را برتر از دین و مذهب می دانست ..."! اوهوم! پس وصف "چهره"ی خندان و "ابروان" گشاده ی نادر در دیدار کشیش، برای اثبات "سکولار" بودن نادر آمده است، و "موضوع بالا به ما می فهماند که نادر "ملیت را برتر از دین و مذهب می دانست .."! نوشته اند که نادر تلاش داشت میان شیعه و سنی مصالحه ای ایجاد کند (ظاهرن خود نادر اهل سنت بوده)، که علتش پس از مرزبندی و خصومت دوران صفوی با عثمانی، و دشمنی ها و جنگ ها و شکست ها، به ویژه برای نادر برای رسیدن به یکپارچگی سرزمین، و نقشه اش در مورد پادشاهی بر سرزمینی به وسعت اوج دوران صفوی، قابل درک است! از سوی دیگر بیشتر منابع این دوره می نویسند که نادر از "ایرانیان" نفرت داشت و اگر می توانست، تمامی سپاهش را از سربازان تاجیک و ترکمن و غیره، می آراست. دلیل به قتل رسیدنش نیز همین بود که ایرانیان به ویژه آنها که به او نزدیک بودند، در سال های آخر عمر نادر که سخت عصبی و خشمگین و پر از سوء ظن بود، نسبت به جان و مال خویش، نگران و مضطرب بودند.
"نادر"ها در همه جای تاریخ، تا رسیدن به قدرت، مراعات مردم، و عهد و پیمان خود با آنها را کرده اند و بعد، به پشتوانه ی قدرت، دیو درونی استبدادشان آزاد شده و شمشیرشان بجانب مردمی برگشته که بر شانه های آنها به قدرت رسیده اند. ناصر انقطاع، علیرغم ملاحظاتش نسبت به نادر که مبادا به عزت "فرزند شمشیر" خدشه ای وارد شود، گاه ناچار بوده به واقعیت عریان تاریخ تن دهد و روایت کند که همین نادری که ابتدا تکه نانی خشک می جوید و در سرمای سخت زمستان سر بر زین می نهاد و جل اسب روی خود می کشید و...، به جایی رسید که از وحشت از دست دادن تاج، تا کور کردن فرزند خویش، پیش رفت. مردی که به سادگی سربازان خود می زیست، از غذای آنها می خورد و همه جا پیشتاز لشکر بود، در آخر عمر، سه ردیف نگهبان داشت، طوری که حتی نزدیک ترین سردارانش با اسلحه و بی اجازه ی او، حق دیدارش را نداشتند. اگرچه این همه مراقبت هم، ظاهرن چندان مفید نیفتاد!
موضوع دیگری که در لابلای سطور کتاب، و غیر مستقیم می توان خواند، این است که در سیر تحول شخصیت نادر به یک غول خودخواه و مستبد و خشن، خود مردم هم کم و بیش، سهیم بوده اند. علاقه ی احساساتی به نادر، در همان شکل و وزن و اندازه ای که نویسنده نسبت به این سردار از میان مردم برخاسته نشان می دهد، عامل اصلی این تحول در روحیه و شخصیت نادر بود. این که برای رهایی از وضعیت اسفناکی که مردم در انتهای دوره ی صفویه داشتند، و سختی و ظلمی که بر آنان، به ویژه از سوی آخوندهای درباری اعمال می شد، چنان هوراکشان و نادر گویان، هر رفتار و کردار نادر را تایید کردند، که در انتها امر بر خود نادر هم مشتبه شد، و چون دیگر مستبدان تاریخ، از خودخواهی به خودستایی رسید. نادر پس از کور کردن فرزند خود، دچار جنون ناشی از پشیمانی شد و هرکس را که سر راه خویش می دید، از میرعضب می خواست تا سر از تنش جدا کند. حتی قاضی عسگر لشکرش را که قصد داشت از چنگ او بگریزد، فرمان داد تا شکمش را بدرند و سگ های مجیز گوی بی سر و پای اطراف نادر، بر سر قاضی عسگر ریختند و شیخ تنومند را به چشم بر هم زدنی از هم دریدند. خوش خدمتی رجاله ها و ریا و تظاهری که در اطاعت از اوامر نادر، در نهایت بی رحمی نشان می دادند، چنان بود که گویی هنوز هم پس از نزدیک به دو سه صد سال، همراه با ضجه های محکومین، از میان صفحات تاریخ به گوش می رسد! نادرشاه به عنوان یکی از بزرگ ترین سرداران جنگی همه ی تاریخ ایران در لحظه ای حساس توانست سرزمین و مردم شاهنشاهی فروپاشیده ی صفویان را به نیروی شمشیر و کاردانی نظامی خود بار دیگر متحد کند اما از آنجا که کاردانی نادر با خرد سیاسی و دریافتی از مصالح ملی توام نبود، نظامی گری توام با جاه طلبی بی حد، در نهایت، به نابودی ایرانی منتهی شد که او به رهایی اش کمر بسته بود. (سید جواد طباطبایی، دیباچه ای بر نظریه ی انحطاط ایران، ص 211)
"یوناس هنوی" (2) که در دوران فروپاشی صفویان و قدرت گرفتن نادر در ایران بسر می برده، در سفرنامه اش می نویسد؛ صلح و آبادانی "به هیچ وجه با نقشه های جاه طلبانه ی این سردار ایرانی سازگار نبود. او که در نخستین مراحل عمر به پیروی از هوس های خود خو کرده و به هیچ قانون شرعی و عرفی گردن نگذاشته بود، در زمانی که در راس سپاه پیروزمندی قرار داشت، به دشواری می توانست در برابر کسی سر فرود آورد... این مرد شریر به بهانه ی تامین مصالح و حفظ کیان کشور، زمینه را برای جامه ی عمل پوشاندن به نهایت جاه طلبی خود فراهم آورد. در این هنگام، او به ظاهر با غرور و نخوت بسیار به زیردستان خود می نگریست و آنان را هم چون بردگانی می دانست که زنجیرهایی را می بافند... با بررسی مخارج بی حساب سپاه نادر... می توان دریافت که غنیمت هایی را که نادر از هند آورده بود، برای نیازهای او بسنده نبودند... اموالی را که نادر در ساحل رودخانه ی سند از سربازان خود به زور گرفت، برهان آشکاری بر حرص و آز او بود. از آن پس هر قطعه الماس و جواهری که در ایران به فروش می رفت، نادر آن را طلب می کرد و می گفت که آن را از او دزدیده یا از خزانه برداشته اند! با همین بهانه شمار بسیاری از افسران خود را به چوب و فلک بست و حتی چند تن از آنها را کشت .. نادر از روح سرکش آنان (ایرانیان) بیشتر از ارتش هند، ترک و تاتار وحشت داشت. اگر می توانست سر همه ی ایرانیان را از تن آنان جدا کند... این کار را انجام می داد... نادر بی آن که رفتار خود را که به شورش دامن می زد تغییر دهد، مردم را به مجازات های سخت می رساند و جز با کشتن یا کور کردن مردمانی که مسلحانه علیه او به شورش برخاسته بودند، خشنود نمی شد...". هنوی جایی دیگر می نویسد "گاه نادر از روی هوس... ادعا می کرد که با چنگیزخان یا تیمور لنگ نسبتی دارد"! او بجای آن که به تامین مصالح ملی و بازسازی کشور که در صد ساله ی انتهای دوران صفوی و در حمله ی افغان ها ویران شده بود، بپردازد، نیروی باقی مانده در مردم را صرف جنگ های بیهوده در شرق و غرب و شمال ایران کرد و ثروت بی پایانی را که از غارت (هند) به دست آورده بود، بر باد داد. به قول لاکهارت (3)؛ او "بیش از هر چیز سرباز بود و هنر او نیز در فرماندهی سپاه نمایان شده است. ادعای این که او به عنوان فرمانروا موفقیتی داشته است، سخنی گزاف خواهد بود. در واقع صلح در نظر او جز دوره ای کوتاه و خسته کننده اما گاهی ضروری، بیش نبود... ذهن او بجای آن که متوجه ی اداره ی کشور باشد، بیشتر گرفتار رویاهای کشور گشایی بود و به رغم افتخاراتی که هنرنمایی های او برای ایران به ارمغان آورد، به زودی با رفتار خودسرانه و وضع مالیات های سنگین و...حس دشمنی رعیت را برانگیخت". بی مسما نیست که نادر را "فرزند شمشیر" خوانده اند!
"... جنگ های بی حاصل و موهوم نادر و اخاذی های او، مردم را از پای در آورده و همه ی نیروهای زنده و زاینده ی کشور را بر باد فنا داده بود. جای شگفتی ست که همسانی های میان دستاور سلطنت نادر و فرمانروایی شاه سلطان حسین، از تمایز میان آنها بیشتر است... جای شگفتی نیست که در نهایت کارنامه ی "نادر" تاریخ ایران، با (کارنامه ی) "شاه سلطان حسین" آن یکسان است...(سید جواد طباطبایی، دیباچه ای بر نظریه ی انحطاط ایران، ص 402)
ناصر انقطاع گرایشی هم به فارسی نویسی دارد که در این سال ها، به عنوان ابزاری علیه "عربی نویسی" جاری در داخل ایران، متداول شده، و البته عیبی هم ندارد اگر از سوی فرهنگستان، مجموعه ای از زبان شناسان و متخصصین باشد. اما "زبان" را بر مبنای ادراک و سلیقه ی شخصی تغییر دادن، کاری ست خلاف قاعده ی زبان شناسی. بسیاری اما در این سال ها، "سرخود"، و به نیت "پاک کردن" زبان فارسی از آنچه "آلودگی های زبانی" می نامند، به خیال خود به "عربی زدایی" زبان فارسی پرداخته اند، که کاری ست عبث و غیر علمی. واژه های میهمان در یک زبان، وقتی از سوی عامه ی مردم بکار برده می شوند، دیگر "مهمان" نیستند بلکه بخشی از زبان اند. کسانی که چنین مسوولیت های فردی برای خود قائل اند، بد نیست سری به وبلاگ های فارسی بزنند تا شاهد فاجعه ی حضور لغات غیر فارسی با املاهای غلط و غلوط باشند! واقعیت آن است که در جای جای کتاب، این وسوسه به جانم افتاده بود که از نویسنده ای که این گونه به جان "زبان فارسی" افتاده تا از واژه های عربی "پاکش" کند، بپرسم چرا تا به حال فکری برای نام و نام فامیل خود نکرده است!
توضیحات؛
(1) این جملات زیبا را کم و بیش با همین مضمون، از شاهرخ مسکوب وام گرفته ام.
(2) J. Hanway, An Historical Account of the British Trade over the Caspian, 2. vol., London, 1754
(3) Laurence Lockhart, Nadir Shah
Naser Engheta'
Published on April 07, 2010 14:31
April 1, 2010
جشن اعدام
آقای "سین سیناتوس" به جرم "نفوذناپذیر"ی، "جان سختی"، "یکه تازی" و... به اعدام محکوم شده ... در فضایی که انسان را نفوذپذیر، نرم استخوان، فرمانبردار و داخل صف، طلب می کند، برده ای عاری از حقوق طبیعی، نه دادگاهی هست، نه قاضی ای، نه وکیل مدافعی و نه هیات منصفه ای، و نه تماشاگرانی! دستگاهی "غیبی" در کار پودر کردن استخوان های "بی اطاعتی"، فرمان اعدام "سین" را صادر کرده، و حکم را "درگوشی" به "سین سیناتوس" ابلاغ می کند! چرا "در گوشی"، و دزدکی؟ اگر "سین" مرتکب خطایی شده و مستحق اعدام است، چرا محکومیت او "پنهانی" ابلاغ می شود؟ مگر عملی شرم آور و غیر انسانی صورت گرفته؟
مقررات زندان نیز، مانند مقررات استفاده از اتاق اجاره ای هتل، برای "مسافر"، به دیوار سلول نصب شده؛ "ترک زندان اکیدن ممنوع. فروتنی (سر به زیری) زندانی مایه ی افتخار زندان خواهد بود. لطفن بین ساعت یک تا سه بعداز ظهر، سکوت را مراعات کنید. پذیرایی از بانوان ممنوع. رقص و آواز و شوخی با نگهبان ها و کارکنان زندان، با توافق طرفین و تنها در روزهای معین مجاز است. مدیریت به هیچ وجه مسوول گم شدن وسایل زندانی نیست. "رویاهای شبانه" که با وضعیت زندانی مطابقت نداشته باشد، اکیدن ممنوع. زندانی موظف است بهر شکل ممکن، رویاهای غیر مجاز، شبیه "دیدن مناظر با شکوه"، "گردش با دوستان"، "مهمانی با اعضاء خانواده و فامیل"، "برقراری روابط جنسی با افرادی که در بیداری میلی به نزدیکی با زندانی ندارند"... را در خود سرکوب کند. تخلف از مقررات، تجاوز به عنف، قلمداد می شود و متجاوز به شدت مجازات می گردد"! "مقررات" زندان، ابعاد و کیفیت فضا و مکان را وصف می کنند! "ترک زندان اکیدن ممنوع"! نیازی به یادآوری نیست که هیچ زندانی اجازه ی "ترک" زندان را ندارد، حتی "خودکشی" ممنوع است. وقتی تاکید می شود "اجازه ی خروج" ندارید، یعنی یک حق طبیعی سلب شده. الصاق "لوح چرمی" مقررات به دیوار سلول، یعنی آقای سین "مسافر"ی ست، موقتی، که محل اقامتش به او تحمیل شده، تازه باید بابت فضا و غذایی که خود انتخاب نکرده، متشکر هم باشد. "ناسپاسی" ممنوع! اگر به شما اجازه ی نفس کشیدن داده شده، از متصدیان "سپاسگزار" باشید. "فروتنی"؛ به معنای "نرم استخوانی"ست! کسی که مطیع اوامر و بنده ی مقررات تحمیلی باشد، "سرکشی" نکند، سبب "بی آبرویی" نظام نشود! دیکته شده ها را بپذیرد؛ سبب "تشویش اذهان عمومی" نشود، و... "فروتنی"ست "نرم تنی"!
پذیرایی از بانوان، "لذت" است، و ممنوع، رقص و آواز و شوخی با نگهبان ها و کارکنان زندان (نقد وضعیت!)، با "توافق طرفین"، تنها در "روزهای معین" مجاز است! برای کوچک ترین "لذت" باید "مجوز" داشته باشید! با این که همه چیز به شما تحمیل شده، اما مسوول وسایل شخصی خود هستید، همین که به شما اجازه ی "بودن" داده شده، باید سپاسگزار باشید، و مسولیت ها را به گردن بگیرید. "رویاهای شبانه"، شبیه "دیدن مناظر با شکوه"، "گردش با دوستان"، "مهمانی با اعضاء خانواده و فامیل"؛ اصولن مصرف قرص مسکن مجاز نیست. هر لذتی "سرکوب" می شود؛ "مبارزه با نفس"! حتی دنیای مجازی (رویا)، "مجاز" نیست! بخشی از زندگی هر انسان، از کودکی در رویا می گذرد؛ نوعی "جاه طلبی" در جهت تزیین زندگی. گرفتن جهان رویا از انسان، تخریب امیدهای اوست. انسان "بی آرزو"، لوح سفیدی ست که می شود هرچه روی آن نوشت؛ هر "ایدئولوژی" بجای رویای شخصی!. هم از این رو در وصف "رویاهای غیر مجاز"، آمده "دیدن مناظر با شکوه"، "گردش با دوستان"، "مهمانی با اعضاء خانواده و فامیل"... منطقی ترین خواسته های انسان "غیر مجاز" است. "برقراری روابط جنسی با افرادی که در بیداری میلی به نزدیکی با زندانی ندارند"! هر انسانی از هر جنس، در رویاهای خویش، "همخوابه" ای دارد که در خیال، بستر خود را با او سهیم می شود؛ تسکینی ولو کوتاه، یک "آرام بخش"! اما "رویاهای غیرمجاز" باید سرکوب شوند، و جایشان رویاهای "مجاز" بنشینند؛ ستایش و دعا و لابه و تقاضا از "قدیسین"، اطاعت از "اولی الامر"، و...! اثاثیه سلول؛ یک میز، یک صندلی، یک تخت؛ ابتدایی ترین وسایل مورد نیاز! حتی عنکبوتی که در زاویه ی دیوار، تار تنیده، "دست ساز" است. محکومین اجازه دارند از غذای سرپرستان زندان استفاده کنند؛ نوعی تظاهر به "برابری" در عین "نابرابری"؛ اگر زندانبان و زندانی "برابر" اند، نیازی به تاکید نیست. سین سیناتوس می خواهد بداند حکم چه روزی اجرا می شود تا برای روزهای باقی مانده، برنامه بریزد. اما حتی مدیر زندان از این مساله بی اطلاع است. "شما مرا مجبور می کنید هر روز بمیرم. اگر بدانم، می توانم کاری، ولو کوچک انجام دهم. اینطوری، هر روز می گویم، کاش دیروز شروع کرده بودم"! ذهن زندانی در مورد تاریخ مرکش نیز، مغشوش می شود.
در گردش در راهرو زندان، "سین سیناتوس" به شهر می رسد، به محله و خانه ی خودش می رود و بعد... همین که در خانه را باز می کند، سر از سلول زندان در می آورد! زندان به مفهوم چهار دیواری ست که زندانی می تواند با خود تنها باشد. خلوت سین سیناتوس اما هر بار، وقت و ناوقت، پاره می شود. وقتی انتظار هیچ کس را ندارد، کسی وارد می شود و چون انتظار می کشد، کسی نمی آید. همه چیز در جهت اغتشاش فکری زندانی است. هیچ فکری چند لحظه بیشتر دوام ندارد. یک روز صبح مدیر وارد می شود، تبریک می گوید. سین خیال می کند زمان اجرای حکم است؛ "الساعه حاضر می شوم". اما مدیر "مژده" می دهد که او دیگر تنها نیست، یک زندانی تازه در همسایگی او جا داده اند! سین نا امید، در تختش غرق می شود. فردا قرار است با همسرش "مارت"، ملاقات کند. به نوشتن متوسل می شود تا نظم فکری اش را حفظ کند. اما "ابتذال"، پیوسته نظم او را در هم می شکند. با این که همسرش را دوست دارد، نظرش نسبت به او هم عوض می شود، و به فاسق های متعدد "مارت" فکر می کند. در لگنی که زندانبان آورده، خود را می شوید و فکر می کند دیدار با مارت، یعنی وقتش رسیده! فردا ملاقات با مارت، و پس فردا سلولش خالی خواهد بود! روز بعد، که دلگرم و امیدوار از رختخواب بیرون می آید، زندانبان با نامه ای وارد می شود؛ "یک اشتباه مسخره، با یک میلیون پوزش! طبق قانون معلوم شد در هفته ی اول اجازه ی ملاقات ندارید. باید تا فردا صبر کنید و...". در درون سین سیناتوس آتشی شعله می کشد؛ خواهش می کنم مدیر را صدا بزنید. و مدیر وارد می شود، پیش پای سین سیناتوس زانو می زند و پوزش می خواهد. "شما می توانید شکایت کنید. اما وظیفه دارم بعرض برسانم که جلسه ی بعدی در پاییز تشکیل می شود. و تا آن موقع شما... منظورم را که می فهمید؟". همسرم فردا خواهد آمد؟ مدیر اما درباره ی موضوعی دیگر صحبت می کند. سین سیناتوس ناامیدانه می گوید؛ می فهمم! من سی سال میان اشباح سفت و سخت، زندگی کرده ام، مثل سنگ. اما خودم را "زنده" حس می کردم. اینجا گیر افتاده ام... با خشم مدیر را بیرون می کند، و روی تخت می افتد و چشم هایش را می بندد. وقتی دوباره باز می کند، زندانبان از او می خواهد که سلول را ترک کند؛ وقتی ما گرد و خاک هوا می کنیم، به راهرو بروید. همه چیز باید مناسب جشن فردا باشد! ببینید چقدر همه جا را خاک گرفته؟... وسایل و دمپایی سین سیناتوس را به دستش می دهد... "سین" به راهرو می رود و روی یک چهارپایه می نشیند. زندانبان فریاد می زند؛ چه غلطی می کنی؟ نترس. برو تا ته راهرو. سین مطیعانه به راه می افتد، حس می کند آزاد است! سر پیچ راهرو، هنوز صحیح و سالم، اشتیاق سوزانی به آزادی دارد. در ادامه ی گردش، به بازار شهر می رسد. مارت را که خرید کرده، می بیند. مردی زنش را تعقیب می کند. سنگفرش آب پاشی شده، تلق تلق عبور چرخ دستی، اسب های پیر و زهوار در رفته، فروشندگان دوره گرد و... زنگ ساعت، و سین خود را در راهروی زندان می بیند! "امی" دختر رییس، دارد توپ بازی می کند،... داخل یک فرورفتگی شبیه پنجره یا آینه، باغ های "تامارا" را می بیند؛ رنگ های باسمه ای درخت ها، خیابان ها و صنوبرهای تک و تنها، و آبی استخر، و تپه ها که پشت آن قوز کرده اند... به امی می گوید؛ لطف می کنی مرا به آنجا ببری؟ امی آرام، جاده های روی تابلو را با انگشت تعقیب می کند... و صدای جرینگ جرینگ کلیدها، زندانبان می آید؛ لطفن برگردید به خانه! در سلول، همه چیز صاف و مرتب شده. حتی عنکبوت همیشگی، روی تارهای تمیز و تازه، انگار که چند لحظه پیش تنیده باشد، نشسته. زندانبان می گوید؛ می بینید، معرکه کردم. حالا از مهمانتان خجالت نمی کشید.
صبح روز بعد، سین لباس می پوشد، زندانبان دسته گل می آورد، به لباس و کفش سین سیناتوس ایراد می گیرد؛ خودت را نباز! و... صدای در می آید و "بفرمائید،...". مدیر با زندانی "کوتوله"ای که چند روزی ست در سلول کناری زندگی می کند، وارد می شود؛ "معرفی می کنم، مسیو پی یر! خوش آمدید. دیداری که هر دو مدت ها انتظارش را می کشیدید"! "مسیو پی یر" روی صندلی می نشیند (پاهایش به زمین نمی رسند)؛ امیدوارم به زودی همدیگر را بشناسیم... شما چقدر شبیه مادرتان هستید. البته من او را ندیده ام ولی مدیر قول داده اند عکسی از ایشان برای من تهیه کنند! چند سالتان است؟ مدیر پاسخ می دهد؛ سی سال. تقریبن هم سن شما. پی یر که ادعا می کند عکاس است، عکس هایی از جیبش در می آورد و روی میز پهن می کند. مدیر از عضلات پی یر، از اندامش، در عکس ها تعریف می کند. پی یر به سین می گوید؛ اگر می دانستم اینقدر ذوق زده می شوید، بیشتر می آوردم! مدیر تشکر می کند. پی یر لطیفه می گوید و مدیر از خنده غش می رود؛ شما چقدر مجلس آرایید، و چپ چپ به سین نگاه می کند. شما مثلن مهمان دارید! پی یر می گوید؛ راحتشان بگذارید. مدیر بر می خیزد؛ وقت رفتن است. پی یر دست می دهد و اجازه می خواهد باز هم به دیدار سین بیاید. دم در، مدیر بر می گردد و با خشم به سین می گوید؛ از تو انتظار نداشتم. گل ها را از توی گلدان قاپ می زند و می رود!
وقتی سین دیگر بکلی از دیدار مارت مایوس شده، سر و کله ی همسرش پیدا می شود، اما همراه پدر، مادر، برادرها، گربه، صندلی، کمد و... مرد جوانی هم هست که از مارت مراقبت می کند، معشوق؟ شوهر؟ سین مبهوت صحبت ها و رفتارهاست، مدام خواهش می کند چند لحظه با مارت تنها باشد. وقتی بالاخره خودش را از میان وسایل و آدم ها به مارت می رساند، مدیر و مسیو پی یر پیدایشان می شود و مارت را با مبلی که رویش نشسته، بیرون می برند. همه خداحافظی می کنند. سین می ماند و سلول! روز بعد دوباره سر و کله ی "پی یر" پیدا می شود. سین خسته و دلزده است؛ "برگردید به سلولتان". پی یر سرزنش می کند؛ این چه طرز صحبت کردن با دوست است؟ مرا به خاطر شما به زندان آوردند. سین کنجکاو، نگاهش می کند. بخاطر من؟ بله... روزها می گذرند. فضا و رفتارها روی شکل و قیافه ی سین سیناتوس اثر می گذارد. چشم های افتاده، پوستی مچاله شده، موهای سیخ سیخ و... هرکس او را ببیند، خواهد گفت؛ سین سیناتوس! کمی بخواب. قابل تحمل نیستی. سین می نشیند، کتاب می خواند، روزنامه های کهنه، متون دشوار قدیمی و... کتاب هایی که در آزادی، نگاهشان هم نمی کرد. حوصله ندارد. دراز می کشد، روی سقف و دیوارها جانوران تغییر شکل یافته می بیند... از این هم خسته می شود، به شکم می خوابد، فکر می کند چقدر "نرم" شده ام، آنها می توانند با یک کارد میوه خوری هم کارشان را انجام بدهند!
روز بعد از زندانبان می پرسد؛ فکر می کنی یک ملاقات دیگر به من بدهند؟ زندانبان عصبانی می شود؛ خجالت بکش! هیچ کاری نمی کنی، یک نفر به تو غذا می دهد، با مهر و محبت به تو می رسند، به خاطر تو فرسوده می شوند، و تو ناسپاس، تنها سوال های احمقانه می کنی!... روز بعد، رییس بی خبر وارد می شود و با احترام می گوید؛ ملاقاتی دارید؟ کی؟ مادرتان آمده! "حوصله ی این یکی را ندارم. در عمرم یک بار بیشتر او را ندیده ام". زنی کوچک اندام، فین فین کنان وارد می شود، از اتاق ایراد می گیرد، تخت را مرتب می کند. چشمش به کتاب ها می افتد، سین می گوید؛ گوش کن! اینها در اصل مرتب اند، منتها به سلیقه ی زندانبان. بهمشان نریز. وقتی بالاخره به حضور مادرش عادت می کند، ساعت بزرگ زنگ می زند، وقت تمام است. مسیو پی یر با یک صفحه شطرنج پیدایش می شود؛ مهمان داشتید؟ مامانتان به دیدنتان آمده بود؟ عالی ست. بنشین رفیق! چیزهای سرگرم کننده برایت آورده ام. شطرنج، ورق. بنشین... شب از پشت سلول صدای تق تق می آید. سین گوش می دهد، کم کم خوشحال می شود، امیدوار می شود، با صندلی به کف سلول و بعد به دیوار و دور و بر می کوبد. شادمان دور سلول می چرخد و... برای مارت نامه می نویسد؛ فکرش را بکن! می خواهند مرا بکشند. لازم نیست گریه کنی... مارت، خواهش می کنم یک وقت ملاقات دیگر بگیر... اینجا پر از ابتذال است... روز بعد نزدیکی های ظهر بیدار می شود، شاد. زندانبان می آید. بعد مسیو پی یر با شطرنج؛ بازی می کنید؟ نامه برای خانمتان نوشته اید؟ چه زن زیبایی؟ می دانید؟ زنها عاشق من اند. پتیاره ها واقعن به من علاقمندند. از عضلات مردانه ی من خوششان می آید... پی یر می رود، امی، دختر ده دوازده ساله ی مدیر با اسکیت هایش می آید. امی می رود، باز مسیو پی یر می آید. مطالب ادبی در مورد عشق و "اروس" می گوید. میان صحبت، مدیر با یک چهار پایه وارد می شود، می نشیند. به پی یر اشاره می کند؛ ادامه بدهید. از صحبت های مسیو پی یر تعریف می کند. پی یر از سین می پرسد نظرت چیست؟ "یک مشت اراجیف، مثل همیشه"! مدیر با اوقات تلخی؛ همیشه مخالف است. در دل خوشش می آیدها، اما به روی خود نمی آورد!
روز بعد تق تق ها نزدیک می شوند. جایی از دیوار، ناگهان ترک بر می دارد، فرو می ریزد. مسیو پی یر و مدیر، خاک آلوده، کف سلول می افتند. پی یر خوشحال، سین را به چای دعوت می کند، و سین را که مات ایستاده، به زور از تونل به سلولش می برد. هنگام بازگشت، سین به فضای بازی در بیرون قلعه راه پیدا می کند. امی سر می رسد، دستش را می گیرد و لب دیوار قلعه، از پنجره ای داخل خانه ی مدیر می شوند. مدیر، خانمش و مسیو پی یر سر میز شام نشسته اند، از دیدن سین حیرت می کنند. وقتی سین به سلولش باز می گردد، سوراخ را با گچ و آجر گرفته اند. روز بعد مسیو پی یر، با مدیر و وکیل، بی خبر وارد می شوند، پی یر می گوید می دانید، من جلاد شما هستم! آن زمان گذشت که محکوم در لحظه ی اعدام با جلاد خود آشنا می شد، مثل عروسی که شب زفاف در بغل مردی ناشناس می افتاد. من با شما دوست شدم. با هم شطرنج بازی کردیم، از همه چیز حرف زدیم و.. حالا اعلام می کند مراسم، پس فردا در "میدان وحشتناک" انجام می شود. دستش را دراز می کند و منتظر می ماند. مدیر فریاد می زند؛ دست بده! مسیو پی یر می گوید؛ شاید دلشان نمی خواهد! هر سه خارج می شوند. کتابدار می آید. سین می گوید؛ می دانید که من پس فردا اعدام می شوم؟ کتابی در مورد خدایان می خواهید؟ نه! اصلن حوصله ی خواندن ندارم.
سین را به ویلایی میان باغ های تامارا می برند؛ مراسم شام در حضور بزرگان و روسای شهر. پس از شام و شراب، به افتخار او، باغ ها با چراغ های رنگی روشن می شوند. همه به سین سیناتوس تبریک می گویند. شب سین سیناتوس خوابش نمی برد. از سرما یخ کرده، از وحشت آرام ندارد، از این که ترسیده، شرمنده است. به کودکی اش می اندیشد، به عشق، به خاطره ها، و خود را دلداری می دهد که مرگ بی خطر است، و حتی سلامتی بخش است!... صبح اما خبری نمی شود. زندانبان مثل هر روز می آید، صبحانه می آورد، اتاق را مرتب می کند... سین فکر می کند باز فریب خورده. بعداز ظهر چرتی می زند، ناگهان "مارت" با گونه های برافروخته و موها و لباس بهم ریخته، وارد می شود. بند جورابش را که پایین افتاده، بالا می کشد؛ اجازه نمی دادند. ناچار شدم کمی با آنها کنار بیایم! امروز صبح در میدان چه جمعیتی بود. سین می پرسد؛ چرا مراسم را بهم زدند؟ گفتند همه خسته اند. می دانی؟ جمعیت نمی خواست برود. چشمانش خیس می شود. چرا گریه می کنی؟ آخر تو خودت را در مخمصه انداختی. مردم حرف های وحشتناکی می زنند. پریروز خانمی ریزه میزه می گفت مادر توست. باید خل و چل بوده باشد، گفت می ترسد تحت تعقیب باشد. من به مقررات اینجا وارد نیستم، اگر بدجوری احتیاج داری، دست به کار شو! سین می گوید، مسخره است! خوب، فکر کردم آخرین ملاقات ماست، آخرین تقاضا... اون پیرمرد لق لقوی همسایه، یادت هست؟ از من خواستگاری کرده. اشکش سرازیر می شود. سین یک قطره اشک را بر می دارد، مزه می کند. نه شور است و نه شیرین! انگشتی از لای در به مارت اشاره می کند. مارت چانه می زند؛ قرارمان این نبود. "انگشت" اصرار می کند. مارت به سین می گوید؛ فقط پنج دقیقه، و خارج می شود!... سه ربع ساعت بعد باز می گردد؛ سین می پرسد؛ نامه ی من به دستت رسید؟ مارت عصبانی می شود؛ پاک مست بوده ای. از رویش کپی گرفتند و در رادیو و همه جا خواندند. گفتند با زنش شریک جرم بوده. تو حق نداری چنین نامه هایی برای من بنویسی. عزیزم، منکر شو. توبه کن. مردم مرا با انگشت نشان می دهند. تحمل سین تمام می شود؛ خداحافظ مارت!
سین می نویسد؛ همه چیز تمام شد. وعده ها، امیدها، تق تق ها، امی، مارت... پوسیدگی روزنه های تنم را پر کرده. اگر از اول می دانستم چقدر فرصت دارم، دست کم کاری می کردم... مسیو پی یر پیدایش می شود، شاداب و تر و تمیز، با مدیر و وکیل. تعظیم می کند؛ درشکه آماده است قربان، بفرمائید! آنقدر غیر مترقبه است که سین می پرسد؛ کجا؟ پی یر ادا در می آورد؛ کجا؟ کجا؟ می رویم برای قیمه قیمه کردن عزیزم! ولی حتمی نیست، هست؟ من آماده نیستم. پی یر فریاد می زند؛ دوست من! شما سه هفته وقت داشتید... زودباش! دستور می دهد سلول را تمیز کنند. یکی پنجره را از جا می کند. دیگری تارهای عنکبوت را پاره می کند و عنکبوت را در جیبش می گذارد! قفسه را به زور از دیوار جدا می کنند. دیوار ترک بر می دارد و فرو می ریزد و... سلول متلاشی می شود. لطفن بلند شو. روز محشری ست، درشکه سواری کیف دارد. سین با قدم های نامطمئن، انگار روی یخ راه می رود، خارج می شوند... کالسکه از پیش روی خانه ی سین سیناتوس می گذرد. مارت روی بالکن ایستاده و دستمال تکان می دهد. به میدان و سکوی اعدام که می رسند، سین بدون کمک تا روی سکو می رود. همه ی کارها را داوطلبانه انجام می دهد، مدام تکرار می کند؛ "خودم تنها"... دراز می کشد، سرش را روی تیغه می گذارد! مردم همه جا ایستاده اند. قائم مقام شهرداری روی سکو می رود؛ خانم ها، آقایان! فقط چند لحظه... بعرض می رسانم که از فردا نمایشگاه مبل و اثاثیه در خیابان اول برقرار است... امشب اپرای کمدی "سقراط ها باید کم شوند" در تالار شهر، روی صحنه می آید...
زیباست! مثل خود زندگی، برای "مراسم گردنی زنی" به دنیا می آیی! "زندگی" می کنی؛ بازار، تیاتر، مهمانی... یکی دو بار غذای شاهانه، یا گردش در زیباترین باغ، "بهانه های ساده ی خوشبختی"، همین قدر که "دلخوش" شوی، و "امیدوار"، در سلول، درگیر اتفاقاتی می شوی که انتظارشان را نداشته ای. یک روز کارد، یک روز چنگال، بعد قاشق، و بعد؟ یک روز هم هیچ کدامشان نیست! دست هایت را هم از پشت بسته اند. باید با پوزه غذا را هورت بکشی. یک روز بشقاب هم نیست! یاد می گیری غذا را از روی زمین جمع کنی. قواعد بدون تو ساخته شده اند، و شکسته می شوند. آنچه انتظارش را داری، از تو دریغ می شود؛ آنچه فکرش را نکرده ای به تو داده می شود. اغتشاش فکری! هر روز یک برگه پیاز از زندگی ات کنده می شود، لخت تر می شوی، سبک تر، تکه گوشتی می شوی بی مصرف، آماده برای ذبح! در آخر از "جلاد" هم سپاسگزاری که از ابتذال خلاصت می کند! از این که هر روز منتظر اعدام باشی! داوطلبانه روی سکو می روی، و گردن به تیغ می سپاری. به دنیا آمده ای که بروی؛ دعوت به "مرگ"؛ "دعوت به مراسم گردن زنی"*، اثر "ولادیمیر نباکوف"!
آبان 1376
Invitation to a Beheading
مقررات زندان نیز، مانند مقررات استفاده از اتاق اجاره ای هتل، برای "مسافر"، به دیوار سلول نصب شده؛ "ترک زندان اکیدن ممنوع. فروتنی (سر به زیری) زندانی مایه ی افتخار زندان خواهد بود. لطفن بین ساعت یک تا سه بعداز ظهر، سکوت را مراعات کنید. پذیرایی از بانوان ممنوع. رقص و آواز و شوخی با نگهبان ها و کارکنان زندان، با توافق طرفین و تنها در روزهای معین مجاز است. مدیریت به هیچ وجه مسوول گم شدن وسایل زندانی نیست. "رویاهای شبانه" که با وضعیت زندانی مطابقت نداشته باشد، اکیدن ممنوع. زندانی موظف است بهر شکل ممکن، رویاهای غیر مجاز، شبیه "دیدن مناظر با شکوه"، "گردش با دوستان"، "مهمانی با اعضاء خانواده و فامیل"، "برقراری روابط جنسی با افرادی که در بیداری میلی به نزدیکی با زندانی ندارند"... را در خود سرکوب کند. تخلف از مقررات، تجاوز به عنف، قلمداد می شود و متجاوز به شدت مجازات می گردد"! "مقررات" زندان، ابعاد و کیفیت فضا و مکان را وصف می کنند! "ترک زندان اکیدن ممنوع"! نیازی به یادآوری نیست که هیچ زندانی اجازه ی "ترک" زندان را ندارد، حتی "خودکشی" ممنوع است. وقتی تاکید می شود "اجازه ی خروج" ندارید، یعنی یک حق طبیعی سلب شده. الصاق "لوح چرمی" مقررات به دیوار سلول، یعنی آقای سین "مسافر"ی ست، موقتی، که محل اقامتش به او تحمیل شده، تازه باید بابت فضا و غذایی که خود انتخاب نکرده، متشکر هم باشد. "ناسپاسی" ممنوع! اگر به شما اجازه ی نفس کشیدن داده شده، از متصدیان "سپاسگزار" باشید. "فروتنی"؛ به معنای "نرم استخوانی"ست! کسی که مطیع اوامر و بنده ی مقررات تحمیلی باشد، "سرکشی" نکند، سبب "بی آبرویی" نظام نشود! دیکته شده ها را بپذیرد؛ سبب "تشویش اذهان عمومی" نشود، و... "فروتنی"ست "نرم تنی"!
پذیرایی از بانوان، "لذت" است، و ممنوع، رقص و آواز و شوخی با نگهبان ها و کارکنان زندان (نقد وضعیت!)، با "توافق طرفین"، تنها در "روزهای معین" مجاز است! برای کوچک ترین "لذت" باید "مجوز" داشته باشید! با این که همه چیز به شما تحمیل شده، اما مسوول وسایل شخصی خود هستید، همین که به شما اجازه ی "بودن" داده شده، باید سپاسگزار باشید، و مسولیت ها را به گردن بگیرید. "رویاهای شبانه"، شبیه "دیدن مناظر با شکوه"، "گردش با دوستان"، "مهمانی با اعضاء خانواده و فامیل"؛ اصولن مصرف قرص مسکن مجاز نیست. هر لذتی "سرکوب" می شود؛ "مبارزه با نفس"! حتی دنیای مجازی (رویا)، "مجاز" نیست! بخشی از زندگی هر انسان، از کودکی در رویا می گذرد؛ نوعی "جاه طلبی" در جهت تزیین زندگی. گرفتن جهان رویا از انسان، تخریب امیدهای اوست. انسان "بی آرزو"، لوح سفیدی ست که می شود هرچه روی آن نوشت؛ هر "ایدئولوژی" بجای رویای شخصی!. هم از این رو در وصف "رویاهای غیر مجاز"، آمده "دیدن مناظر با شکوه"، "گردش با دوستان"، "مهمانی با اعضاء خانواده و فامیل"... منطقی ترین خواسته های انسان "غیر مجاز" است. "برقراری روابط جنسی با افرادی که در بیداری میلی به نزدیکی با زندانی ندارند"! هر انسانی از هر جنس، در رویاهای خویش، "همخوابه" ای دارد که در خیال، بستر خود را با او سهیم می شود؛ تسکینی ولو کوتاه، یک "آرام بخش"! اما "رویاهای غیرمجاز" باید سرکوب شوند، و جایشان رویاهای "مجاز" بنشینند؛ ستایش و دعا و لابه و تقاضا از "قدیسین"، اطاعت از "اولی الامر"، و...! اثاثیه سلول؛ یک میز، یک صندلی، یک تخت؛ ابتدایی ترین وسایل مورد نیاز! حتی عنکبوتی که در زاویه ی دیوار، تار تنیده، "دست ساز" است. محکومین اجازه دارند از غذای سرپرستان زندان استفاده کنند؛ نوعی تظاهر به "برابری" در عین "نابرابری"؛ اگر زندانبان و زندانی "برابر" اند، نیازی به تاکید نیست. سین سیناتوس می خواهد بداند حکم چه روزی اجرا می شود تا برای روزهای باقی مانده، برنامه بریزد. اما حتی مدیر زندان از این مساله بی اطلاع است. "شما مرا مجبور می کنید هر روز بمیرم. اگر بدانم، می توانم کاری، ولو کوچک انجام دهم. اینطوری، هر روز می گویم، کاش دیروز شروع کرده بودم"! ذهن زندانی در مورد تاریخ مرکش نیز، مغشوش می شود.
در گردش در راهرو زندان، "سین سیناتوس" به شهر می رسد، به محله و خانه ی خودش می رود و بعد... همین که در خانه را باز می کند، سر از سلول زندان در می آورد! زندان به مفهوم چهار دیواری ست که زندانی می تواند با خود تنها باشد. خلوت سین سیناتوس اما هر بار، وقت و ناوقت، پاره می شود. وقتی انتظار هیچ کس را ندارد، کسی وارد می شود و چون انتظار می کشد، کسی نمی آید. همه چیز در جهت اغتشاش فکری زندانی است. هیچ فکری چند لحظه بیشتر دوام ندارد. یک روز صبح مدیر وارد می شود، تبریک می گوید. سین خیال می کند زمان اجرای حکم است؛ "الساعه حاضر می شوم". اما مدیر "مژده" می دهد که او دیگر تنها نیست، یک زندانی تازه در همسایگی او جا داده اند! سین نا امید، در تختش غرق می شود. فردا قرار است با همسرش "مارت"، ملاقات کند. به نوشتن متوسل می شود تا نظم فکری اش را حفظ کند. اما "ابتذال"، پیوسته نظم او را در هم می شکند. با این که همسرش را دوست دارد، نظرش نسبت به او هم عوض می شود، و به فاسق های متعدد "مارت" فکر می کند. در لگنی که زندانبان آورده، خود را می شوید و فکر می کند دیدار با مارت، یعنی وقتش رسیده! فردا ملاقات با مارت، و پس فردا سلولش خالی خواهد بود! روز بعد، که دلگرم و امیدوار از رختخواب بیرون می آید، زندانبان با نامه ای وارد می شود؛ "یک اشتباه مسخره، با یک میلیون پوزش! طبق قانون معلوم شد در هفته ی اول اجازه ی ملاقات ندارید. باید تا فردا صبر کنید و...". در درون سین سیناتوس آتشی شعله می کشد؛ خواهش می کنم مدیر را صدا بزنید. و مدیر وارد می شود، پیش پای سین سیناتوس زانو می زند و پوزش می خواهد. "شما می توانید شکایت کنید. اما وظیفه دارم بعرض برسانم که جلسه ی بعدی در پاییز تشکیل می شود. و تا آن موقع شما... منظورم را که می فهمید؟". همسرم فردا خواهد آمد؟ مدیر اما درباره ی موضوعی دیگر صحبت می کند. سین سیناتوس ناامیدانه می گوید؛ می فهمم! من سی سال میان اشباح سفت و سخت، زندگی کرده ام، مثل سنگ. اما خودم را "زنده" حس می کردم. اینجا گیر افتاده ام... با خشم مدیر را بیرون می کند، و روی تخت می افتد و چشم هایش را می بندد. وقتی دوباره باز می کند، زندانبان از او می خواهد که سلول را ترک کند؛ وقتی ما گرد و خاک هوا می کنیم، به راهرو بروید. همه چیز باید مناسب جشن فردا باشد! ببینید چقدر همه جا را خاک گرفته؟... وسایل و دمپایی سین سیناتوس را به دستش می دهد... "سین" به راهرو می رود و روی یک چهارپایه می نشیند. زندانبان فریاد می زند؛ چه غلطی می کنی؟ نترس. برو تا ته راهرو. سین مطیعانه به راه می افتد، حس می کند آزاد است! سر پیچ راهرو، هنوز صحیح و سالم، اشتیاق سوزانی به آزادی دارد. در ادامه ی گردش، به بازار شهر می رسد. مارت را که خرید کرده، می بیند. مردی زنش را تعقیب می کند. سنگفرش آب پاشی شده، تلق تلق عبور چرخ دستی، اسب های پیر و زهوار در رفته، فروشندگان دوره گرد و... زنگ ساعت، و سین خود را در راهروی زندان می بیند! "امی" دختر رییس، دارد توپ بازی می کند،... داخل یک فرورفتگی شبیه پنجره یا آینه، باغ های "تامارا" را می بیند؛ رنگ های باسمه ای درخت ها، خیابان ها و صنوبرهای تک و تنها، و آبی استخر، و تپه ها که پشت آن قوز کرده اند... به امی می گوید؛ لطف می کنی مرا به آنجا ببری؟ امی آرام، جاده های روی تابلو را با انگشت تعقیب می کند... و صدای جرینگ جرینگ کلیدها، زندانبان می آید؛ لطفن برگردید به خانه! در سلول، همه چیز صاف و مرتب شده. حتی عنکبوت همیشگی، روی تارهای تمیز و تازه، انگار که چند لحظه پیش تنیده باشد، نشسته. زندانبان می گوید؛ می بینید، معرکه کردم. حالا از مهمانتان خجالت نمی کشید.
صبح روز بعد، سین لباس می پوشد، زندانبان دسته گل می آورد، به لباس و کفش سین سیناتوس ایراد می گیرد؛ خودت را نباز! و... صدای در می آید و "بفرمائید،...". مدیر با زندانی "کوتوله"ای که چند روزی ست در سلول کناری زندگی می کند، وارد می شود؛ "معرفی می کنم، مسیو پی یر! خوش آمدید. دیداری که هر دو مدت ها انتظارش را می کشیدید"! "مسیو پی یر" روی صندلی می نشیند (پاهایش به زمین نمی رسند)؛ امیدوارم به زودی همدیگر را بشناسیم... شما چقدر شبیه مادرتان هستید. البته من او را ندیده ام ولی مدیر قول داده اند عکسی از ایشان برای من تهیه کنند! چند سالتان است؟ مدیر پاسخ می دهد؛ سی سال. تقریبن هم سن شما. پی یر که ادعا می کند عکاس است، عکس هایی از جیبش در می آورد و روی میز پهن می کند. مدیر از عضلات پی یر، از اندامش، در عکس ها تعریف می کند. پی یر به سین می گوید؛ اگر می دانستم اینقدر ذوق زده می شوید، بیشتر می آوردم! مدیر تشکر می کند. پی یر لطیفه می گوید و مدیر از خنده غش می رود؛ شما چقدر مجلس آرایید، و چپ چپ به سین نگاه می کند. شما مثلن مهمان دارید! پی یر می گوید؛ راحتشان بگذارید. مدیر بر می خیزد؛ وقت رفتن است. پی یر دست می دهد و اجازه می خواهد باز هم به دیدار سین بیاید. دم در، مدیر بر می گردد و با خشم به سین می گوید؛ از تو انتظار نداشتم. گل ها را از توی گلدان قاپ می زند و می رود!
وقتی سین دیگر بکلی از دیدار مارت مایوس شده، سر و کله ی همسرش پیدا می شود، اما همراه پدر، مادر، برادرها، گربه، صندلی، کمد و... مرد جوانی هم هست که از مارت مراقبت می کند، معشوق؟ شوهر؟ سین مبهوت صحبت ها و رفتارهاست، مدام خواهش می کند چند لحظه با مارت تنها باشد. وقتی بالاخره خودش را از میان وسایل و آدم ها به مارت می رساند، مدیر و مسیو پی یر پیدایشان می شود و مارت را با مبلی که رویش نشسته، بیرون می برند. همه خداحافظی می کنند. سین می ماند و سلول! روز بعد دوباره سر و کله ی "پی یر" پیدا می شود. سین خسته و دلزده است؛ "برگردید به سلولتان". پی یر سرزنش می کند؛ این چه طرز صحبت کردن با دوست است؟ مرا به خاطر شما به زندان آوردند. سین کنجکاو، نگاهش می کند. بخاطر من؟ بله... روزها می گذرند. فضا و رفتارها روی شکل و قیافه ی سین سیناتوس اثر می گذارد. چشم های افتاده، پوستی مچاله شده، موهای سیخ سیخ و... هرکس او را ببیند، خواهد گفت؛ سین سیناتوس! کمی بخواب. قابل تحمل نیستی. سین می نشیند، کتاب می خواند، روزنامه های کهنه، متون دشوار قدیمی و... کتاب هایی که در آزادی، نگاهشان هم نمی کرد. حوصله ندارد. دراز می کشد، روی سقف و دیوارها جانوران تغییر شکل یافته می بیند... از این هم خسته می شود، به شکم می خوابد، فکر می کند چقدر "نرم" شده ام، آنها می توانند با یک کارد میوه خوری هم کارشان را انجام بدهند!
روز بعد از زندانبان می پرسد؛ فکر می کنی یک ملاقات دیگر به من بدهند؟ زندانبان عصبانی می شود؛ خجالت بکش! هیچ کاری نمی کنی، یک نفر به تو غذا می دهد، با مهر و محبت به تو می رسند، به خاطر تو فرسوده می شوند، و تو ناسپاس، تنها سوال های احمقانه می کنی!... روز بعد، رییس بی خبر وارد می شود و با احترام می گوید؛ ملاقاتی دارید؟ کی؟ مادرتان آمده! "حوصله ی این یکی را ندارم. در عمرم یک بار بیشتر او را ندیده ام". زنی کوچک اندام، فین فین کنان وارد می شود، از اتاق ایراد می گیرد، تخت را مرتب می کند. چشمش به کتاب ها می افتد، سین می گوید؛ گوش کن! اینها در اصل مرتب اند، منتها به سلیقه ی زندانبان. بهمشان نریز. وقتی بالاخره به حضور مادرش عادت می کند، ساعت بزرگ زنگ می زند، وقت تمام است. مسیو پی یر با یک صفحه شطرنج پیدایش می شود؛ مهمان داشتید؟ مامانتان به دیدنتان آمده بود؟ عالی ست. بنشین رفیق! چیزهای سرگرم کننده برایت آورده ام. شطرنج، ورق. بنشین... شب از پشت سلول صدای تق تق می آید. سین گوش می دهد، کم کم خوشحال می شود، امیدوار می شود، با صندلی به کف سلول و بعد به دیوار و دور و بر می کوبد. شادمان دور سلول می چرخد و... برای مارت نامه می نویسد؛ فکرش را بکن! می خواهند مرا بکشند. لازم نیست گریه کنی... مارت، خواهش می کنم یک وقت ملاقات دیگر بگیر... اینجا پر از ابتذال است... روز بعد نزدیکی های ظهر بیدار می شود، شاد. زندانبان می آید. بعد مسیو پی یر با شطرنج؛ بازی می کنید؟ نامه برای خانمتان نوشته اید؟ چه زن زیبایی؟ می دانید؟ زنها عاشق من اند. پتیاره ها واقعن به من علاقمندند. از عضلات مردانه ی من خوششان می آید... پی یر می رود، امی، دختر ده دوازده ساله ی مدیر با اسکیت هایش می آید. امی می رود، باز مسیو پی یر می آید. مطالب ادبی در مورد عشق و "اروس" می گوید. میان صحبت، مدیر با یک چهار پایه وارد می شود، می نشیند. به پی یر اشاره می کند؛ ادامه بدهید. از صحبت های مسیو پی یر تعریف می کند. پی یر از سین می پرسد نظرت چیست؟ "یک مشت اراجیف، مثل همیشه"! مدیر با اوقات تلخی؛ همیشه مخالف است. در دل خوشش می آیدها، اما به روی خود نمی آورد!
روز بعد تق تق ها نزدیک می شوند. جایی از دیوار، ناگهان ترک بر می دارد، فرو می ریزد. مسیو پی یر و مدیر، خاک آلوده، کف سلول می افتند. پی یر خوشحال، سین را به چای دعوت می کند، و سین را که مات ایستاده، به زور از تونل به سلولش می برد. هنگام بازگشت، سین به فضای بازی در بیرون قلعه راه پیدا می کند. امی سر می رسد، دستش را می گیرد و لب دیوار قلعه، از پنجره ای داخل خانه ی مدیر می شوند. مدیر، خانمش و مسیو پی یر سر میز شام نشسته اند، از دیدن سین حیرت می کنند. وقتی سین به سلولش باز می گردد، سوراخ را با گچ و آجر گرفته اند. روز بعد مسیو پی یر، با مدیر و وکیل، بی خبر وارد می شوند، پی یر می گوید می دانید، من جلاد شما هستم! آن زمان گذشت که محکوم در لحظه ی اعدام با جلاد خود آشنا می شد، مثل عروسی که شب زفاف در بغل مردی ناشناس می افتاد. من با شما دوست شدم. با هم شطرنج بازی کردیم، از همه چیز حرف زدیم و.. حالا اعلام می کند مراسم، پس فردا در "میدان وحشتناک" انجام می شود. دستش را دراز می کند و منتظر می ماند. مدیر فریاد می زند؛ دست بده! مسیو پی یر می گوید؛ شاید دلشان نمی خواهد! هر سه خارج می شوند. کتابدار می آید. سین می گوید؛ می دانید که من پس فردا اعدام می شوم؟ کتابی در مورد خدایان می خواهید؟ نه! اصلن حوصله ی خواندن ندارم.
سین را به ویلایی میان باغ های تامارا می برند؛ مراسم شام در حضور بزرگان و روسای شهر. پس از شام و شراب، به افتخار او، باغ ها با چراغ های رنگی روشن می شوند. همه به سین سیناتوس تبریک می گویند. شب سین سیناتوس خوابش نمی برد. از سرما یخ کرده، از وحشت آرام ندارد، از این که ترسیده، شرمنده است. به کودکی اش می اندیشد، به عشق، به خاطره ها، و خود را دلداری می دهد که مرگ بی خطر است، و حتی سلامتی بخش است!... صبح اما خبری نمی شود. زندانبان مثل هر روز می آید، صبحانه می آورد، اتاق را مرتب می کند... سین فکر می کند باز فریب خورده. بعداز ظهر چرتی می زند، ناگهان "مارت" با گونه های برافروخته و موها و لباس بهم ریخته، وارد می شود. بند جورابش را که پایین افتاده، بالا می کشد؛ اجازه نمی دادند. ناچار شدم کمی با آنها کنار بیایم! امروز صبح در میدان چه جمعیتی بود. سین می پرسد؛ چرا مراسم را بهم زدند؟ گفتند همه خسته اند. می دانی؟ جمعیت نمی خواست برود. چشمانش خیس می شود. چرا گریه می کنی؟ آخر تو خودت را در مخمصه انداختی. مردم حرف های وحشتناکی می زنند. پریروز خانمی ریزه میزه می گفت مادر توست. باید خل و چل بوده باشد، گفت می ترسد تحت تعقیب باشد. من به مقررات اینجا وارد نیستم، اگر بدجوری احتیاج داری، دست به کار شو! سین می گوید، مسخره است! خوب، فکر کردم آخرین ملاقات ماست، آخرین تقاضا... اون پیرمرد لق لقوی همسایه، یادت هست؟ از من خواستگاری کرده. اشکش سرازیر می شود. سین یک قطره اشک را بر می دارد، مزه می کند. نه شور است و نه شیرین! انگشتی از لای در به مارت اشاره می کند. مارت چانه می زند؛ قرارمان این نبود. "انگشت" اصرار می کند. مارت به سین می گوید؛ فقط پنج دقیقه، و خارج می شود!... سه ربع ساعت بعد باز می گردد؛ سین می پرسد؛ نامه ی من به دستت رسید؟ مارت عصبانی می شود؛ پاک مست بوده ای. از رویش کپی گرفتند و در رادیو و همه جا خواندند. گفتند با زنش شریک جرم بوده. تو حق نداری چنین نامه هایی برای من بنویسی. عزیزم، منکر شو. توبه کن. مردم مرا با انگشت نشان می دهند. تحمل سین تمام می شود؛ خداحافظ مارت!
سین می نویسد؛ همه چیز تمام شد. وعده ها، امیدها، تق تق ها، امی، مارت... پوسیدگی روزنه های تنم را پر کرده. اگر از اول می دانستم چقدر فرصت دارم، دست کم کاری می کردم... مسیو پی یر پیدایش می شود، شاداب و تر و تمیز، با مدیر و وکیل. تعظیم می کند؛ درشکه آماده است قربان، بفرمائید! آنقدر غیر مترقبه است که سین می پرسد؛ کجا؟ پی یر ادا در می آورد؛ کجا؟ کجا؟ می رویم برای قیمه قیمه کردن عزیزم! ولی حتمی نیست، هست؟ من آماده نیستم. پی یر فریاد می زند؛ دوست من! شما سه هفته وقت داشتید... زودباش! دستور می دهد سلول را تمیز کنند. یکی پنجره را از جا می کند. دیگری تارهای عنکبوت را پاره می کند و عنکبوت را در جیبش می گذارد! قفسه را به زور از دیوار جدا می کنند. دیوار ترک بر می دارد و فرو می ریزد و... سلول متلاشی می شود. لطفن بلند شو. روز محشری ست، درشکه سواری کیف دارد. سین با قدم های نامطمئن، انگار روی یخ راه می رود، خارج می شوند... کالسکه از پیش روی خانه ی سین سیناتوس می گذرد. مارت روی بالکن ایستاده و دستمال تکان می دهد. به میدان و سکوی اعدام که می رسند، سین بدون کمک تا روی سکو می رود. همه ی کارها را داوطلبانه انجام می دهد، مدام تکرار می کند؛ "خودم تنها"... دراز می کشد، سرش را روی تیغه می گذارد! مردم همه جا ایستاده اند. قائم مقام شهرداری روی سکو می رود؛ خانم ها، آقایان! فقط چند لحظه... بعرض می رسانم که از فردا نمایشگاه مبل و اثاثیه در خیابان اول برقرار است... امشب اپرای کمدی "سقراط ها باید کم شوند" در تالار شهر، روی صحنه می آید...
زیباست! مثل خود زندگی، برای "مراسم گردنی زنی" به دنیا می آیی! "زندگی" می کنی؛ بازار، تیاتر، مهمانی... یکی دو بار غذای شاهانه، یا گردش در زیباترین باغ، "بهانه های ساده ی خوشبختی"، همین قدر که "دلخوش" شوی، و "امیدوار"، در سلول، درگیر اتفاقاتی می شوی که انتظارشان را نداشته ای. یک روز کارد، یک روز چنگال، بعد قاشق، و بعد؟ یک روز هم هیچ کدامشان نیست! دست هایت را هم از پشت بسته اند. باید با پوزه غذا را هورت بکشی. یک روز بشقاب هم نیست! یاد می گیری غذا را از روی زمین جمع کنی. قواعد بدون تو ساخته شده اند، و شکسته می شوند. آنچه انتظارش را داری، از تو دریغ می شود؛ آنچه فکرش را نکرده ای به تو داده می شود. اغتشاش فکری! هر روز یک برگه پیاز از زندگی ات کنده می شود، لخت تر می شوی، سبک تر، تکه گوشتی می شوی بی مصرف، آماده برای ذبح! در آخر از "جلاد" هم سپاسگزاری که از ابتذال خلاصت می کند! از این که هر روز منتظر اعدام باشی! داوطلبانه روی سکو می روی، و گردن به تیغ می سپاری. به دنیا آمده ای که بروی؛ دعوت به "مرگ"؛ "دعوت به مراسم گردن زنی"*، اثر "ولادیمیر نباکوف"!
آبان 1376
Invitation to a Beheading
Published on April 01, 2010 09:44
March 31, 2010
وقتی نیچه گریست
"اروین دیوید یالوم" باید آدم واقعن پر حوصله و با پشتکاری باشد. او که در حوالی واشنگتن، در آمریکا به دنیا آمده و حالا باید هفتاد و چند سالی داشته باشد، در روانشناسی و توابع تا خیلی جاها پیش رفته، هم از بابت تخصص و هم از نظر شهرت، اما این یکی را بیشتر مدیون کتاب هایش، به ویژه رمان گونه هایی ست که اغلب هم به مسایل روانشناسی مربوط اند. خواندن رمان های آقای یالوم به راستی حوصله می خواهد و این که هم به روانشناسی و جامعه شناسی علاقه داشته باشی و هم چیزهایی در این زمینه بدانی، وگرنه مثل من باید دوباره و چندباره بخوانی! اخیرن دیدم یکی از رمان های آقای یالوم (تا آنجا که من می دانم)، به نام "وقتی که نیچه گریست" با عنوان "...و نیچه گریه کرد" به فارسی برگردانده شده.
بی تردید آقای یالوم به دلیل تخصصش، باید نظریه های "دکتر یوزف برویر" پزشک و بعضن همکار "زیگموند فروید" را کاملن مطالعه کرده باشد. و این را هم حتمن می دانسته که دکتر برویر در دوره ای پزشک "فردریش ویلهم نیچه" بوده. این که اما یالوم تمامی فلسفه ی نیچه، آثار و زندگی اش را برای نوشتن این رمان، مطالعه کرده باشد و از نتیجه ی دیدارهای این دو نفر از روی چند یادداشت برویر و نیچه، یک رمان بلند و تا اندازه ی جذاب، از تخیل خود بنا کرده باشد، به راستی حیرت آور است. در صفحه 111، یالوم از کتاب "انسانی، زیادی انسانی" نیچه نقل قولی می آورد: "امیدواری بدترین بدهاست زیرا رنج انسان ها را تمدید می کند"! دکتر برویر می پرسد؛ آیا واقعن می توان انتحار را انتخابی آزادانه تلقی کرد؟ نیچه می گوید: "مرگ هر انسانی متعلق به خود اوست. ما اجازه نداریم مرگ کسی را از او بگیریم. این تسلی نیست، ظلم است". آن وقت برویر به خود جرات می دهد تا بپرسد: "آیا هیچ گاه به خودکشی فکر کرده اید"؟ یالوم پاسخ نیچه را از کتاب "حکمت شایان" آورده که: "مردن مشکل است. من همیشه حس کرده ام که امتیاز مردن این است که دیگر مجبور نیستی بمیری"!
یکی از جالب ترین بخش های این گفتگوهای دراز (که در این کتاب، کم هم نیستند) صفحات 259 تا 264 (ترجمه ی فارسی) است، آنجا که نیچه می گوید؛ "اغلب از خود می پرسم که چرا ترس بر شب حکومت می کند؟ فکر می کنم که شب زاییده ی تاریکی نیست. شب همواره هست، فقط در نور روز قابل رویت نیست! من آدم های زیادی را دیده ام که از خودشان متنفرند و با مطبوع جلوه دادن خود در نظر دیگران، آن را (تنفر را) جبران می کنند. فقط در این صورت می توانند نسبت به خود مهربان باشند". جالب اینجاست که در سخن نیچه "تنفر از خود" جای شب را می گیرد و "مطبوع جلوه دادن خود"، جای روز را و آن وقت... این جمله را دوباره باید خواند: "شب همواره هست، فقط در نور روز قابل رویت نیست"!
گفته می شود که نیچه بخاطر تسلطی که خواهر و مادرش بر او داشتند و در عین حال عشق و تنفری که او نسبت به آنها داشت، و... اینها باعث شده تا در عشق و رابطه اش با زنها پیوسته دچار شکست شود و نسبت به زن نگاهی کج و معوج داشته باشد، یا چیزی شبیه به این (مطمئن نیستم آنچه از حافظه می گویم، پایه ی درستی داشته باشد). باری، دکتر برویر در رمان یالوم موفق می شود نیچه را در این مورد وادار به اعتراف کند. یعنی به عجز و ناتوانی اش در عشق، و اعتراف کند. گویا همین جاست که "نیچه گریه می کند"! اما نکته ی جالب، گفتگوهایی ست که در طی آنها دکتر برویر، نیچه را به گوشه ی رینگ می کشاند و فاتح می شود. این کار برای خود دکتر برویر هم ارزان تمام نمی شود چرا که برای وادار کردن نیچه به اعتراف، ناچار است به زندگی خود بپردازد و در مورد روابط زناشویی با همسرش و تمایلاتش به این یا آن زن در طول ازدواج، و بالاخره ناملایمات زندگی زناشویی (بر خلاف ظاهر خوبش)، نزد نیچه اعتراف کند تا او را هم به اعتراف متقابل وادارد. همین اعترافات، دکتر برویر را به فکر وا می دارد که پس از این همه سال زندگی زناشویی، انگار تا این مطالب بر زبانش نیامده بود، به وجود این اختلاف ها (با همسرش) پی نبرده بود! مثل این که سال ها با دسته کلیدی در جیبش بازی کرده باشد و حالا برای اولین بار، دسته کلید را پیش چشمش گرفته و تمام آن تیزی ها و پستی و بلندی یکایک کلیدها را که در طی این سال ها لمس می کرده، به چشم ببیند. آهان، پس این کلید بود که همیشه کفر مرا در می آورد، یا اوهوم، این همان کلید کوچک است که بیشتر دوست می داشتم روی خط وسطش انگشت بکشم و... این کلیدها می تواند قفل هایی را هم بگشایند، قفل هایی که روی بسیاری از "در"های زندگی من منجمد ایستاده بودند، در حالی که کلیدشان در جیبم بود، دم دستم بود، و من از ارتباط کلید با قفل، غافل مانده بودم (تنها با کلیدها در جیبم بازی می کردم)!
"عشق جنسی هیچ تفاوتی با دیگر تمایلات ندارد. آن هم مبارزه بر سر مالکیت و قدرت است. آن که شیفته است، می خواهد اقتداری مطلق بر روی روح و جسم معشوقش داشته باشد، عاشق تمایل به تسلط و مالکیت صرف بر معشوق دارد. آرزو دارد تمام دنیا را از یک کالای خوب محروم کند. او برای ذخیره ی طلایی خویش، یک اژدهای خودخواه است"! این آقای نیچه عجب مرد خشنی بوده، و این مردان خشن علیرغم ظاهر عبوس و زبان تلخ و آزار دهنده شان، گاهی چه حرف ها که نمی زنند: "یک معلم زیرک یهودی به شاگردان جوانش توصیه کرد؛ اگر می خواهید آزاد شوید، باید زمانی باشد که بتوانید از کنار عزیزترین کس خود فرار کنید"(ص 281)
فراموش نکنیم که نامه ها و برخی یادداشت های نیچه بیش از چهار دهه در آرشیوی در پشت دیوار آهنین (آلمان شرقی) دست نخورده مانده بود. سال هایی که جهان نیچه را از طریق خواهرش که سواد درست و حسابی هم نداشت، می شناخت. وقتی در اواسط دهه ی نود، پس از فروریختن دیوار برلین، آرشیو نامه ها و یادداشت های نیچه خوانده شد، معلوم شد خواهر نیچه که سال ها از او مراقبت می کرده، و تنها تماس ممکن نیچه با دنیای خارج بوده، بعد از مرگ او و با در اختیار داشتن این نامه ها و یادداشت ها، با تمام بی سوادی، تنها مفسر و بیان کننده ی فلسفه ی نیچه باقی مانده، و بسیاری از ایده ها، از جمله مساله ی "ابرمرد" و علاقه ی نیچه به "واگنر" و فاشیزم و غیره، از فیلتر "خواهر نیچه" می گذشته، و بسیاری از آنها تصویر کاملن اشتباهی از نیچه به جهان داده است! شاید آقای یالوم این مطلب را در کتابی از نیچه خوانده باشد. شاید هم به گمان یالوم "خدا مرده است" نیچه چنین معنایی می دهد یا نتیجه ی چنین کنش و واکنشی در اندیشه ی نیچه بوده. نمی دانم، اما این حرف قابل تامل است که "اگر خدایان وجود داشته باشند، دیگر چه چیزی برای خلق کردن باقی می ماند؟" (ص 312)
برای کسی مثل من که نیچه نخوانده و نمی داند، و همین طور فلسفه و روانشناسی و چه و چه ی دیگر را،... خواندن ".. و نیچه گریه کرد" اثر "اروین دیوید یالوم"، با همه ی لذتی که داشت، کار آسانی نبود. یکی از دلایش زبان خانم مهشید میرمعزی، مترجم کتاب است که گاهی واقعن لق لق می کند! و اگر این اولین کتاب از این نویسنده است که به فارسی برگردانده شده، در بالای فهرست بلند نارسایی ها و کمبودهای کتاب در فارسی، جای یک معرفی کوتاه از "یالوم" هم به راستی خالی ست.
یک شنبه اول مرداد 1385
When Nietzsche Wept
بی تردید آقای یالوم به دلیل تخصصش، باید نظریه های "دکتر یوزف برویر" پزشک و بعضن همکار "زیگموند فروید" را کاملن مطالعه کرده باشد. و این را هم حتمن می دانسته که دکتر برویر در دوره ای پزشک "فردریش ویلهم نیچه" بوده. این که اما یالوم تمامی فلسفه ی نیچه، آثار و زندگی اش را برای نوشتن این رمان، مطالعه کرده باشد و از نتیجه ی دیدارهای این دو نفر از روی چند یادداشت برویر و نیچه، یک رمان بلند و تا اندازه ی جذاب، از تخیل خود بنا کرده باشد، به راستی حیرت آور است. در صفحه 111، یالوم از کتاب "انسانی، زیادی انسانی" نیچه نقل قولی می آورد: "امیدواری بدترین بدهاست زیرا رنج انسان ها را تمدید می کند"! دکتر برویر می پرسد؛ آیا واقعن می توان انتحار را انتخابی آزادانه تلقی کرد؟ نیچه می گوید: "مرگ هر انسانی متعلق به خود اوست. ما اجازه نداریم مرگ کسی را از او بگیریم. این تسلی نیست، ظلم است". آن وقت برویر به خود جرات می دهد تا بپرسد: "آیا هیچ گاه به خودکشی فکر کرده اید"؟ یالوم پاسخ نیچه را از کتاب "حکمت شایان" آورده که: "مردن مشکل است. من همیشه حس کرده ام که امتیاز مردن این است که دیگر مجبور نیستی بمیری"!
یکی از جالب ترین بخش های این گفتگوهای دراز (که در این کتاب، کم هم نیستند) صفحات 259 تا 264 (ترجمه ی فارسی) است، آنجا که نیچه می گوید؛ "اغلب از خود می پرسم که چرا ترس بر شب حکومت می کند؟ فکر می کنم که شب زاییده ی تاریکی نیست. شب همواره هست، فقط در نور روز قابل رویت نیست! من آدم های زیادی را دیده ام که از خودشان متنفرند و با مطبوع جلوه دادن خود در نظر دیگران، آن را (تنفر را) جبران می کنند. فقط در این صورت می توانند نسبت به خود مهربان باشند". جالب اینجاست که در سخن نیچه "تنفر از خود" جای شب را می گیرد و "مطبوع جلوه دادن خود"، جای روز را و آن وقت... این جمله را دوباره باید خواند: "شب همواره هست، فقط در نور روز قابل رویت نیست"!
گفته می شود که نیچه بخاطر تسلطی که خواهر و مادرش بر او داشتند و در عین حال عشق و تنفری که او نسبت به آنها داشت، و... اینها باعث شده تا در عشق و رابطه اش با زنها پیوسته دچار شکست شود و نسبت به زن نگاهی کج و معوج داشته باشد، یا چیزی شبیه به این (مطمئن نیستم آنچه از حافظه می گویم، پایه ی درستی داشته باشد). باری، دکتر برویر در رمان یالوم موفق می شود نیچه را در این مورد وادار به اعتراف کند. یعنی به عجز و ناتوانی اش در عشق، و اعتراف کند. گویا همین جاست که "نیچه گریه می کند"! اما نکته ی جالب، گفتگوهایی ست که در طی آنها دکتر برویر، نیچه را به گوشه ی رینگ می کشاند و فاتح می شود. این کار برای خود دکتر برویر هم ارزان تمام نمی شود چرا که برای وادار کردن نیچه به اعتراف، ناچار است به زندگی خود بپردازد و در مورد روابط زناشویی با همسرش و تمایلاتش به این یا آن زن در طول ازدواج، و بالاخره ناملایمات زندگی زناشویی (بر خلاف ظاهر خوبش)، نزد نیچه اعتراف کند تا او را هم به اعتراف متقابل وادارد. همین اعترافات، دکتر برویر را به فکر وا می دارد که پس از این همه سال زندگی زناشویی، انگار تا این مطالب بر زبانش نیامده بود، به وجود این اختلاف ها (با همسرش) پی نبرده بود! مثل این که سال ها با دسته کلیدی در جیبش بازی کرده باشد و حالا برای اولین بار، دسته کلید را پیش چشمش گرفته و تمام آن تیزی ها و پستی و بلندی یکایک کلیدها را که در طی این سال ها لمس می کرده، به چشم ببیند. آهان، پس این کلید بود که همیشه کفر مرا در می آورد، یا اوهوم، این همان کلید کوچک است که بیشتر دوست می داشتم روی خط وسطش انگشت بکشم و... این کلیدها می تواند قفل هایی را هم بگشایند، قفل هایی که روی بسیاری از "در"های زندگی من منجمد ایستاده بودند، در حالی که کلیدشان در جیبم بود، دم دستم بود، و من از ارتباط کلید با قفل، غافل مانده بودم (تنها با کلیدها در جیبم بازی می کردم)!
"عشق جنسی هیچ تفاوتی با دیگر تمایلات ندارد. آن هم مبارزه بر سر مالکیت و قدرت است. آن که شیفته است، می خواهد اقتداری مطلق بر روی روح و جسم معشوقش داشته باشد، عاشق تمایل به تسلط و مالکیت صرف بر معشوق دارد. آرزو دارد تمام دنیا را از یک کالای خوب محروم کند. او برای ذخیره ی طلایی خویش، یک اژدهای خودخواه است"! این آقای نیچه عجب مرد خشنی بوده، و این مردان خشن علیرغم ظاهر عبوس و زبان تلخ و آزار دهنده شان، گاهی چه حرف ها که نمی زنند: "یک معلم زیرک یهودی به شاگردان جوانش توصیه کرد؛ اگر می خواهید آزاد شوید، باید زمانی باشد که بتوانید از کنار عزیزترین کس خود فرار کنید"(ص 281)
فراموش نکنیم که نامه ها و برخی یادداشت های نیچه بیش از چهار دهه در آرشیوی در پشت دیوار آهنین (آلمان شرقی) دست نخورده مانده بود. سال هایی که جهان نیچه را از طریق خواهرش که سواد درست و حسابی هم نداشت، می شناخت. وقتی در اواسط دهه ی نود، پس از فروریختن دیوار برلین، آرشیو نامه ها و یادداشت های نیچه خوانده شد، معلوم شد خواهر نیچه که سال ها از او مراقبت می کرده، و تنها تماس ممکن نیچه با دنیای خارج بوده، بعد از مرگ او و با در اختیار داشتن این نامه ها و یادداشت ها، با تمام بی سوادی، تنها مفسر و بیان کننده ی فلسفه ی نیچه باقی مانده، و بسیاری از ایده ها، از جمله مساله ی "ابرمرد" و علاقه ی نیچه به "واگنر" و فاشیزم و غیره، از فیلتر "خواهر نیچه" می گذشته، و بسیاری از آنها تصویر کاملن اشتباهی از نیچه به جهان داده است! شاید آقای یالوم این مطلب را در کتابی از نیچه خوانده باشد. شاید هم به گمان یالوم "خدا مرده است" نیچه چنین معنایی می دهد یا نتیجه ی چنین کنش و واکنشی در اندیشه ی نیچه بوده. نمی دانم، اما این حرف قابل تامل است که "اگر خدایان وجود داشته باشند، دیگر چه چیزی برای خلق کردن باقی می ماند؟" (ص 312)
برای کسی مثل من که نیچه نخوانده و نمی داند، و همین طور فلسفه و روانشناسی و چه و چه ی دیگر را،... خواندن ".. و نیچه گریه کرد" اثر "اروین دیوید یالوم"، با همه ی لذتی که داشت، کار آسانی نبود. یکی از دلایش زبان خانم مهشید میرمعزی، مترجم کتاب است که گاهی واقعن لق لق می کند! و اگر این اولین کتاب از این نویسنده است که به فارسی برگردانده شده، در بالای فهرست بلند نارسایی ها و کمبودهای کتاب در فارسی، جای یک معرفی کوتاه از "یالوم" هم به راستی خالی ست.
یک شنبه اول مرداد 1385
When Nietzsche Wept
Published on March 31, 2010 22:10
March 17, 2010
نورمن می لر
در پانزده دقیقه ای که برای قهوه و دود، استراحت داده بودند، "گونار" گفت؛ "می لر" مرد! فقط نگاهش کردم. نمی شود باور کرد آدم نا ارام و خستگی ناپذیری چون "می لر" هم یک روز بمیرد! قهوه هم دیگر مزه ندارد. همانجا کنار آب ماندم و... گِز گِز سرمای ملایم پاییز با آفتابی چاق و چله که خودش را روی زمین پهن کرده، به هوای اسفند از پشت پنجره ی اتاق "سه دری" می ماند، که یله می شدیم و تن به آفتاب می سپردیم ...
"می لر" یکی از قهرمان های جوانی ما بود. بالای سینه ام خالی شده است. همین که با "دنیا" آشنا شدیم، "می لر" پیش صف تظاهر کنندگان ضد جنگ ویتنام، قدم می زد، و هر کلامش، بانیان جنگ، بی تفاوت ها و رییس جمهور را سکه ی یک پول می کرد. در ادبیات روایی غیر داستانی، پیش کسوت "میلان کوندرا" بود: "نویسنده باید فریاد بزند و نگذارد مردم در مقابل وقایع، خنثی و ساکت بمانند"! غولی در جثه ای کوچک، و تنها، که شصت و چند سال از عمر هشتاد و چهار ساله اش را علیه بی عدالتی و عفونت دروغ و فریب فریاد کشید. می لر خوش آیند هیچ کس نبود، نه چپ و نه راست. علیه "خو کردن" آمریکایی ها به خشونت، جنگ و برتری طلبی، علیه سیاست دولت آمریکا، علیه زور و خفقان در بلوک شرق، علیه دخالت اروپائیان در آفریقا و آسیا و... آنقدر به همه چیز معترض بود که به بی علاقگی و نفرت از آمریکا و آمریکایی ها متهمش کردند. "می لر" اما عاشقانه مردم و سرزمینش را دوست می داشت، و ایرادهایش از همین تپش قلبش برمیخاست! بعد از انتشار رمانش "شبح هارلوت" (۱۹۹۱) خبرنگاری پرسید؛ پیش از این هشدار داده بودید که ما (آمریکا) ممکن است گرفتار فاشیسم بشویم. آیا در سیاست دولت فعلی (دولت بوش پدر، بعد از حمله به عراق) علایم فاشیسم می بینید؟ گفت؛ منظورم از فاشیسم، آن "لباس قهوه ای"ها نیست. برای آن نوع فاشیسم، ما زیادی آمریکایی هستیم. منظورم "توتالیتاریسم" است. نشانه های سرکوب در یک کشور دموکرات هم می تواند به چشم بیاید. جایی که برخی آزادی ها هست، توتالیتاریسم بدتر عمل می کند. ولی این "بوش" که این همه مایه ی تنفر شماست، شصت و هشت درصد از آراء مردم آمریکا را پشت سر خود دارد. می لر می گوید؛ ما به عنوان یک ملت، نمی خواهیم با واقعیت روبرو بشویم. "راست" در این سرزمین دچار بیماری "خود درست بینی" شده. عمیق ترین بیماری سیاسی امروز آمریکا همین است که ملتی خودش را حق بجانب بداند. "می لر" اما نمی دانست که "چپ" ما روزگاری ست دچار همین بیماری "حق بجانبی"ست. هرچه از قدرت دورتر باشی، عقاید خودت را مهم تر می دانی!... خبرنگاری پرسید شما روزگاری به خشم و پرخاشگری شهره بودید. "می لر" پاسخ می دهد؛ از آن افسانه بیش از سی سال می گذرد. در این سن، خشم و اعتراض ها آنقدر عمیق شده اند که آرامش می آورند. البته جهان آن نیست که من آرزو می کنم. کسی هم نگفته من حق دارم برای جهان طرحی نو در اندازم. اما همین هم که هست، فاشیسم است...
به کپنهاگ که رسیدم، دنبال "کوتاه ترین رمان دنیا" گشتم. میلم بود این شعر خشن را دوباره بخوانم. اینجا هم "انتخابات" است. "کوتاه ترین رمان دنیا" را نیافتم. در میان نامه ها، دعوت عام "انجمن قلم" بود، به مراسم "روز جهانی دفاع از نویسندگان و روزنامه نگاران زندانی"! در فهرست اهل قلم زندانی در جهان، نام "یعقوب یادعلی" و "عمادالدین باقی" هم بچشم می خورند. اتحادیه ی نویسندگان سوئد اما صد سالگی "آسترید لیند گرن" را جشن گرفته. "آسترید" همین چند سال پیش فوت کرد، نویسنده ی سری کتاب های "پی پی جوراب بلنده" برای کودکان! پی پی، دخترک شیطانی که دنیای واقعیت و تخیلش در هم می شود، و خانه و محله و شهر از دستش در عذاب است. لحظه ای روی پایش بند نیست... بیش از صد و پنجاه میلیون نسخه از قصه هایش در ۹۲ زبان مختلف دنیا بفروش رفته است. هر سال، از جایی به خالق "پی پی جوراب بلنده" جایزه ای می دادند. حالا هم، پس از مرگش، صدمین سال تولدش را جشن می گیرند! بچه های شش تا شصت ساله که با قصه های "آسترید" بزرگ شده اند! این غربی های "فاسد" باید از ما یاد بگیرند که فساد و فحشاء را در قوطی حبس کرده ایم. یعقوب یادعلی را بخاطر زنی که در قصه اش بغل مردی خوابیده، به زندان انداخته اند، تا ریشه ی فساد را بخشکانند! با زندانی شدن "یادعلی"، در هیچ جای آن جزیره، دیگر هیچ زن و مردی بغل هم نمی خوابند! آن وقت غرب، نویسنده ای که "بانی فساد" است را به دنیا صادر می کند؛ "پی پی جوراب بلنده" جرثومه ی فساد و فحشاء! و حالا صد سالگی خالقش را هم جشن گرفته اند. چند روز پیش، مترجم کتاب تازه ی مارکز به فارسی، با بادی در غبغب گفت؛ کتاب سانسور نشده، تنها عنوانش را تغییر داده اند؛ "دلبرکان طناز من"! روز بعد، بخاطر شروعی زیبا برای "هفته ی کتاب"، تمام نسخه های "روسپی های عشوه گر من" و "دلبرکان طناز من" از بساط کتابفروشی ها جمع شد، تا شهر و سرزمین از وسوسه ی "دلبرکان" در امان بماند! در جامعه ای که اداره کنندگانش مدعی "معنویت" و مروج اخلاق اند، درصد "دلبرکان" در دو دهه ی گذشته سه برابر شده و متوسط سنی آنان به زیر بیست سالگی، یعنی سن مدرسه رسیده است! بیختن آب در الک! یک کپی از "کوتاه ترین رمان دنیا" را دوستی برایم فرستاد: "در اول، زن خیال می کرد می تواند مرد را ظرف سه روز بکشد. تا اندازه ای هم توانست. دل مرد نسبت به این لطف زن، جور دیگری گواهی می داد. بعد، زن با خودش گفت سه هفته ای طول می کشد اما مَرد، باز هم جان به در برد. آن وقت زن نشست و حساب هایش را کرد و دید که این کار، سه ماهی وقت می خواهد. بعد از سه سال، مرد هنوز زنده بود. این شد که آن دو با هم عروسی کردند. حالا سی سال است زن و شوهراند. مردم به گرمی از آنها یاد می کنند، به عنوان بهترین زوج شهر معروف اند. فقط بچه هایشان مرتب می میرند!" (اثر نورمن می لر، ترجمه ی باجلان فرخی، از "لوح ۲"، دفتری در قصه، دیماه ۱۳۴۷)
نشسته ام و به زن هایی فکر می کنم که در رویای مرگ مردانشان، عاشق می شوند، و مردانی که در اندیشه ی تصاحب همسرانشان، ازدواج می کنند، و کودکانی که نفس نفس زنان می میرند، و ایستاده، در هیابانگ زندگی گم می شوند... این طوری هفته ام تمام می شود، فردا شنبه است... دیگر سمیناری نیست، "گونار" به خانه رفته، "می لر" مرده، "آسترید لیندگرن" صد سال پیش به دنیا آمده، و یعفوب یادعلی در زندان است، نگران زنی که در رمانش هم چنان کنار مردی دراز کشیده؛ مبادا فاسدان مومن، دزدان با خدا، دوزخیان منادی بهشت، زن را از رختخواب مرد بیرون بکشند و در ملاء عام، سنگسارش کنند!
*
Norman Mailer
Harlotُs Ghost
PEN International
Astrid Lindgren
جمعه 25 آبان 1386
Norman Mailer
"می لر" یکی از قهرمان های جوانی ما بود. بالای سینه ام خالی شده است. همین که با "دنیا" آشنا شدیم، "می لر" پیش صف تظاهر کنندگان ضد جنگ ویتنام، قدم می زد، و هر کلامش، بانیان جنگ، بی تفاوت ها و رییس جمهور را سکه ی یک پول می کرد. در ادبیات روایی غیر داستانی، پیش کسوت "میلان کوندرا" بود: "نویسنده باید فریاد بزند و نگذارد مردم در مقابل وقایع، خنثی و ساکت بمانند"! غولی در جثه ای کوچک، و تنها، که شصت و چند سال از عمر هشتاد و چهار ساله اش را علیه بی عدالتی و عفونت دروغ و فریب فریاد کشید. می لر خوش آیند هیچ کس نبود، نه چپ و نه راست. علیه "خو کردن" آمریکایی ها به خشونت، جنگ و برتری طلبی، علیه سیاست دولت آمریکا، علیه زور و خفقان در بلوک شرق، علیه دخالت اروپائیان در آفریقا و آسیا و... آنقدر به همه چیز معترض بود که به بی علاقگی و نفرت از آمریکا و آمریکایی ها متهمش کردند. "می لر" اما عاشقانه مردم و سرزمینش را دوست می داشت، و ایرادهایش از همین تپش قلبش برمیخاست! بعد از انتشار رمانش "شبح هارلوت" (۱۹۹۱) خبرنگاری پرسید؛ پیش از این هشدار داده بودید که ما (آمریکا) ممکن است گرفتار فاشیسم بشویم. آیا در سیاست دولت فعلی (دولت بوش پدر، بعد از حمله به عراق) علایم فاشیسم می بینید؟ گفت؛ منظورم از فاشیسم، آن "لباس قهوه ای"ها نیست. برای آن نوع فاشیسم، ما زیادی آمریکایی هستیم. منظورم "توتالیتاریسم" است. نشانه های سرکوب در یک کشور دموکرات هم می تواند به چشم بیاید. جایی که برخی آزادی ها هست، توتالیتاریسم بدتر عمل می کند. ولی این "بوش" که این همه مایه ی تنفر شماست، شصت و هشت درصد از آراء مردم آمریکا را پشت سر خود دارد. می لر می گوید؛ ما به عنوان یک ملت، نمی خواهیم با واقعیت روبرو بشویم. "راست" در این سرزمین دچار بیماری "خود درست بینی" شده. عمیق ترین بیماری سیاسی امروز آمریکا همین است که ملتی خودش را حق بجانب بداند. "می لر" اما نمی دانست که "چپ" ما روزگاری ست دچار همین بیماری "حق بجانبی"ست. هرچه از قدرت دورتر باشی، عقاید خودت را مهم تر می دانی!... خبرنگاری پرسید شما روزگاری به خشم و پرخاشگری شهره بودید. "می لر" پاسخ می دهد؛ از آن افسانه بیش از سی سال می گذرد. در این سن، خشم و اعتراض ها آنقدر عمیق شده اند که آرامش می آورند. البته جهان آن نیست که من آرزو می کنم. کسی هم نگفته من حق دارم برای جهان طرحی نو در اندازم. اما همین هم که هست، فاشیسم است...
به کپنهاگ که رسیدم، دنبال "کوتاه ترین رمان دنیا" گشتم. میلم بود این شعر خشن را دوباره بخوانم. اینجا هم "انتخابات" است. "کوتاه ترین رمان دنیا" را نیافتم. در میان نامه ها، دعوت عام "انجمن قلم" بود، به مراسم "روز جهانی دفاع از نویسندگان و روزنامه نگاران زندانی"! در فهرست اهل قلم زندانی در جهان، نام "یعقوب یادعلی" و "عمادالدین باقی" هم بچشم می خورند. اتحادیه ی نویسندگان سوئد اما صد سالگی "آسترید لیند گرن" را جشن گرفته. "آسترید" همین چند سال پیش فوت کرد، نویسنده ی سری کتاب های "پی پی جوراب بلنده" برای کودکان! پی پی، دخترک شیطانی که دنیای واقعیت و تخیلش در هم می شود، و خانه و محله و شهر از دستش در عذاب است. لحظه ای روی پایش بند نیست... بیش از صد و پنجاه میلیون نسخه از قصه هایش در ۹۲ زبان مختلف دنیا بفروش رفته است. هر سال، از جایی به خالق "پی پی جوراب بلنده" جایزه ای می دادند. حالا هم، پس از مرگش، صدمین سال تولدش را جشن می گیرند! بچه های شش تا شصت ساله که با قصه های "آسترید" بزرگ شده اند! این غربی های "فاسد" باید از ما یاد بگیرند که فساد و فحشاء را در قوطی حبس کرده ایم. یعقوب یادعلی را بخاطر زنی که در قصه اش بغل مردی خوابیده، به زندان انداخته اند، تا ریشه ی فساد را بخشکانند! با زندانی شدن "یادعلی"، در هیچ جای آن جزیره، دیگر هیچ زن و مردی بغل هم نمی خوابند! آن وقت غرب، نویسنده ای که "بانی فساد" است را به دنیا صادر می کند؛ "پی پی جوراب بلنده" جرثومه ی فساد و فحشاء! و حالا صد سالگی خالقش را هم جشن گرفته اند. چند روز پیش، مترجم کتاب تازه ی مارکز به فارسی، با بادی در غبغب گفت؛ کتاب سانسور نشده، تنها عنوانش را تغییر داده اند؛ "دلبرکان طناز من"! روز بعد، بخاطر شروعی زیبا برای "هفته ی کتاب"، تمام نسخه های "روسپی های عشوه گر من" و "دلبرکان طناز من" از بساط کتابفروشی ها جمع شد، تا شهر و سرزمین از وسوسه ی "دلبرکان" در امان بماند! در جامعه ای که اداره کنندگانش مدعی "معنویت" و مروج اخلاق اند، درصد "دلبرکان" در دو دهه ی گذشته سه برابر شده و متوسط سنی آنان به زیر بیست سالگی، یعنی سن مدرسه رسیده است! بیختن آب در الک! یک کپی از "کوتاه ترین رمان دنیا" را دوستی برایم فرستاد: "در اول، زن خیال می کرد می تواند مرد را ظرف سه روز بکشد. تا اندازه ای هم توانست. دل مرد نسبت به این لطف زن، جور دیگری گواهی می داد. بعد، زن با خودش گفت سه هفته ای طول می کشد اما مَرد، باز هم جان به در برد. آن وقت زن نشست و حساب هایش را کرد و دید که این کار، سه ماهی وقت می خواهد. بعد از سه سال، مرد هنوز زنده بود. این شد که آن دو با هم عروسی کردند. حالا سی سال است زن و شوهراند. مردم به گرمی از آنها یاد می کنند، به عنوان بهترین زوج شهر معروف اند. فقط بچه هایشان مرتب می میرند!" (اثر نورمن می لر، ترجمه ی باجلان فرخی، از "لوح ۲"، دفتری در قصه، دیماه ۱۳۴۷)
نشسته ام و به زن هایی فکر می کنم که در رویای مرگ مردانشان، عاشق می شوند، و مردانی که در اندیشه ی تصاحب همسرانشان، ازدواج می کنند، و کودکانی که نفس نفس زنان می میرند، و ایستاده، در هیابانگ زندگی گم می شوند... این طوری هفته ام تمام می شود، فردا شنبه است... دیگر سمیناری نیست، "گونار" به خانه رفته، "می لر" مرده، "آسترید لیندگرن" صد سال پیش به دنیا آمده، و یعفوب یادعلی در زندان است، نگران زنی که در رمانش هم چنان کنار مردی دراز کشیده؛ مبادا فاسدان مومن، دزدان با خدا، دوزخیان منادی بهشت، زن را از رختخواب مرد بیرون بکشند و در ملاء عام، سنگسارش کنند!
*
Norman Mailer
Harlotُs Ghost
PEN International
Astrid Lindgren
جمعه 25 آبان 1386
Norman Mailer
Published on March 17, 2010 03:50
October 1, 2009
چشمان باز
فکر می کنم این سنت در زمانی دور، از شهر پاریس آغاز شده باشد که صبح هر دوشنبه مجله ای در قطع جیبی با نام "یک هفته در پاریس"* منتشر می شد، حاوی تلفن و آدرس پلیس و بیمارستان ها و تاکسی و غیره تا نام رستوران ها و کافه های مهم، برنامه ی سینماها و تیاترها و سیرک ها و نمایش ها، موزه ها و گالری ها و نمایشگاه های هنری، جاهای دیدنی شهر، خطوط مترو و غیره. در دهه ی ۱۹۷۰ با حدود سه فرانک فرانسه (چهار تومان آن موقع خودمان) می شد این کتابچه را خرید و خبردار شد که در آن هفته در پاریس چه می گذرد. شهرهای دیگر هم انگار بعد از پاریس، این روش یاری دهنده را دنبال کردند و حالا تقریبن در هر شهر بزرگ و دیدنی اروپا چنین مجله ای منتشر می شود؛ "این هفته در..."!
قهوه فرانسه ی خودمان در رم تقریبن نایاب است، و از غلظت اسپرسوی یک انگشتانه ای ایتالیایی هم دل خوشی ندارم، پس با کراهت در یکی از این قهوه خانه های دنگال آمریکایی می نشینم و از کاسه قاب قدح بدمزه ی "آمریکانو" جرعه جرعه سر می کشم. کاری که حالا در چین و روسیه و خیلی از شهرهای "بلوک شرق" سابق، از روی ناچاری به آن تن می دهی، و باید دلخوش هم باشی! آمریکایی ها از خیلی نظرات، شباهت به ما دارند. بنظر می رسد "بزرگ" بودن چیزها هم در آمریکا، دلیل تشخص باشد، مثل همین لیوان قهوه شان که به اندازه ی یک "پارچ" است! باری، در میان جرعه های بلند قهوه، در "این هفته در رم" نگاهم به نام دیرآشنایی بر می خورد؛ "استانلی کوبریک"* تنها آدرس را می توانم بخوانم! لابد نمایشگاهی از عکس های کوبریک است، از دوران پیش از شهرتش در سینما که با مجله ی "لوک"* همکاری داشته. "۲۰۰۱، یک اودیسه ی فضایی"* را در یکی از اولین جشنواره های فیلم تهران، و در سینمای آتلانتیک به روش سه بعدی دیدم و تا لحظه ی آخر اصلن "تو باغ" نبودم. همین که ایستگاه فضایی در دل کهکشان، کوچک و کوچک تر شد و گرد خود گشت و گشت تا به شکل جنینی درآمد، از خواب غفلت بیدار شدم. سئانس بعدی با چشمان باز، فیلم را تماشا کردم. بولتن جشنواره جز این که بگوید فیلم "اسپارتاکوس"* را هم آقای کوبریک کارگردانی کرده، چیز زیادی نداشت! مانده بودم که این دو فیلم چه ربطی به هم دارند؟ به گمانم همان شب از دوستی پرسیدم. گفت؛ مگر "دکتر استرنج لاو"* را ندیده ای؟ ندیده بودم. چند روز بعد، با واسطه ی دیگری، فیلم را در آرشیو وزارت فرهنگ و هنر دیدم. حیران سه فیلم در سه "نوع" مختلف از یک فیلمساز، آن هم در طول هشت سال؛ از ۱۹۶۰ تا ۱۹۶۸، شیفته ی "کوبریک" شدم. آن وقت ها چهل ساله بود. چندی بعد "جاده های افتخار"* (۱۹۵۷) را در کانون فیلم دیدم، و خواندم که فیلم نامه را "کرک داگلاس"* به کمپانی سازنده ی فیلم تحمیل کرده، با این شرط که نقش اولش را بازی کند! این آغاز شهرت "استانلی کوبریک" است که پیش از آن چند فیلم مستند مانند "روز مبارزه"* (در باره ی آخرین مبارزه ی قهرمان وقت بوکس جهان، ۱۹۵۱)، پدر پرنده (کشیش پرنده! ۱۹۵۲)*، و "ترس و تمنا"* (اولین فیلم داستانی کوبریک،۱۹۵۳)، "بوسه ی قاتل"* (۱۹۵۵) و "کشتن"* (۱۹۵۶) را ساخته و با این همه راه به جایی نبرده بود. اسپارتاکوس را که اقتباسی از رمان مشهور "هاوارد فاست"* بود، "آنتونی مان"* به دلیل اختلاف با کرک داگلاس، تهیه کننده و بازیگر اصلی فیلم، از کار اخراج شد. داگلاس، کوبریک سی و دو ساله را خواست تا به عنوان کارگردانِ جانشین، فیلم را بسازد. اما دوران "مک کارتی" بود و "هاوارد فاست"، نویسنده ی رمان، یکی از نام های ممنوع! اسپارتاکوسِ "کوبریک" را به بهانه های مختلف، کوتاه و کوتاه تر کردند و داستان را به گونه ای سوای خواست کارگردان، تدوین کردند. کوبریک گفت؛ دیگر وارد پروژه ای که تمام اختیارات را نداشته باشد، نخواهد شد. و نشد!
با این همه در هالیوود این یک سنت شکنی تمام عیار بود که فیلمی با آن همه هزینه و هزاران سیاهی لشکر، مملو از بازیگران غول تیاتر و سینما هم چون "لارنس اولیویه"*، "چارلز لافتون"*، "پیتر یوستینف"*، "جین سیمونز"*، "جان گاون"*، "هربرت لوم"* و "وودی استراد"* و... به دست های جوانی سپرده شود که در کارنامه اش هیچ فیلم بزرگی نبود. پایان "اسپارتاکوس"، آغاز درخشش کوبریک بود. این کار آنقدر اعتماد به نفس به کوبریک داد تا بتواند آرزوهایش را با اقتباس چندین رمان پر فروش، یکی بعد از دیگری روی نوار سلولوئید ضبط کند. کوبریک یک بار گفت؛ فاصله ی بلند بین فیلم های من، تنها صرف جستجوی یک قصه برای تعریف می شود. دو سال پس از اسپارتاکوس، "لولیتا"*، شاهکار "ولادیمیر نباکف"* را با بازی "جیمز میسون"* و "شلی وینترز"* ساخت. در این فاصله یک پروژه ی همکاری اش با "مارلون براندو" در فیلم "سربازهای یک چشم"* را نیمه تمام، رها کرد. در سال۱۹۶۴، از روی رمان پر فروش "پیتر جورج"* با نام "خطر سرخ"، فیلم پر سر و صدای "دکتر استرنج لاو"* را ساخت؛ نمایش قدرت طلبی انسان هایی که بظاهر دیوانه و غیر معمول بنظر می رسند اما هیچ کدامشان در هیچ کجای فیلم، خشم و نفرت شما را بر نمی انگیزند. حتی ستوان مامور پرتاب بمب که فرمان توقف ماموریت را نادیده می گیرد، با کلاه "کابوی" بر بمب سوار می شود و آن را چون اسبی به قلب سرزمین دشمن می راند، کودک بزرگسالی بیش نیست. بازی درخشان "پیتر سلرز"* در سه نقش و بازی پر قدرت "جورج سی اسکات"* در نقش وزیر دفاع آمریکا، ستودنی ست. هنوز هم پس از بیش از چهل سال که از ساخت فیلم می گذرد، هیچ صحنه ای اضافی بنظر نمی آید. قدرتمندان نظامی و سیاسی دو طرف (شوروی و آمریکا در دوران جنگ سرد) در نهایت دشمنی، مهربان و ساده دل و دوست داشتنی اند. آنها عاشق و شیفته ی سلاح نابود کننده اند. وقتی تقریبن همه چیز از دست رفته، دکتر استرنج لاو وارد می شود و رییس جمهور را تسلی می دهد که جای نگرانی نیست، به احتمال زیاد چند نفری که در زیر زمین های عمیق بسر می برند، از نابودی کامل جهان، جان به در می برند! منتقدی به درستی به این گفته ی مشهور "برتراند راسل: اشاره می کند که؛ "در جهان امروز، پیشرفت فرهنگ بشری، بسیار کندتر از پیشرفت تکنولوژی صورت می گیرد"! تمامی آنها که فرمان به قتل عام عمومی می دهند، با راحتی وجدان دست و پا می برند، شکنجه می کنند و روزگار و زندگی را بر ابنای بشر سیاه کرده اند، موجوداتی ساده، کم دانش، عاشق قدرت و سلاح، مردانی کودکسال، دیوانگانی بظاهر معصوم و گاه بحد نفرت انگیزی دوست داشتنی اند! ابزارهای عظیم نابود کننده در دست مغزهای کوچولو!
کوبریک اودیسه ی فضایی را در ۱۹۶۸ ساخت و سپس بر اساس رمان بزرگ "آنتونی برجس"* فیلم "پرتقال کوکی"* (۱۹۷۱) را ساخت. این یکی نیز از شاهکارهای کوبریک و تاریخ سینماست. در۱۹۷۵ "باری لیندون"* را بر اساس رمان پر فروش "ویلیام مک پیس تاکری"* و با بازی "رایان او نیل"*، ساخت. در۱۹۸۰ "درخشش"* را بر پایه ی رمان پر فروش "استفن کینگ"* و با بازی "جک نیکلسون"* جلوی دوربین برد. پس از درخشش، هفت سال طول کشید تا کوبریک رمانی از "گوستاو هاسفورد"* را برای فیلم آماده کند. هاسفورد که خود خبرنگار جنگی نیروی دریایی آمریکا بود، رمان "شورت تایمرز"* را در۱۹۷۹ با الهام از داستان واقعی حمله ی "روز تت"* (سال نو ویت نام)، که در ۱۹۶۸ رخ داده بود، نوشت. حمله ای که آغاز پایان کار آمریکا در ویت نام بود. کوبریک فیلم "غلاف (پوشش) تمام فلزی"* را از روی همین رمان، در۱۹۸۷ ساخت. در سینما، کوبریک پیشگام بیان فجایع جنگ آمریکا در ویتنام است. آخرین فیلمش، "چشمان کاملن بسته"* است که بر اساس قصه ای از "آرتور شنیتسلر"* نوشته شد، و با بازی زوج آن زمان هالیوود، "تام کروز"* و "نیکول کیدمن"* در۱۹۹۹ ساخته شد... و پس از آن، کوبریک مرد، انگاری که ماموریتش در این جهان به پایان رسیده باشد.
اما نه! نمایشگاهی که اطلاعیه اش را در "این هفته در رم" تبلیغ شده، نمایشگاه عکس های او نیست. صبح فردا با قطار و پای پیاده، پرسان پرسان خود را به نمایشگاه استانلی کوبریک، در طبقه ی دوم ساختمانی تاریخی در "خیابان ملی"* می رسانم. در ده ها اتاق و راهرو و سالن مختلف این طبقه، تاریخ زندگی و چگونگی ساخت فیلم های استانلی کوبریک، همراه با عکس ها و ویدئوهای مختلف از وقابع پشت دوربین، مصاحبه ها و... به نمایش عموم گذاشته شده است؛ از "روز مبارزه" آغاز می شود؛ تکه هایی از فیلم همراه مصاحبه با همکاران کوبریک در فیلم، و توضیحات در مورد فیلم نامه را، روی یک مونیتور نمایش می دهند، و در یک ویترین شیشه ای قفل شده، فیلم نامه ی کوبریک همراه با یادداشت های خطی او دیده می شود. پیش تر که می روی، به فیلم های بعدی و بعدی او می رسی. از اسپارتاکوس به بعد، تکه هایی از هر کدام از ۹ فیلم بعدی کوبریک روی پرده ی بزرگ، در اتاقی جداگانه نمایش داده می شود، و البته فیلم نامه و یادداشت های کوبریک و طرح ها و صحنه ها و عکس ها و توضیحات و... با جزئیات بر در و دیوار نصب شده. باری، ساعت ۹ و نیم صبح وارد نمایشگاه می شوم و ساعت دو و نیم بعداز ظهر، گرسنه و نفس بریده، از ساختمان بیرون می آیم... دیداری تمام عیار با کوبریک، باضافه ی صحنه های سانسور شده و بریده ی فیلم هایش...
بقیه ی روز را تا پاسی از شب، در بخش قدیمی رم می چرخم و...؛ نیویورک زاده ای که بیشتر در انگلستان زندگی کرد، مردی که در دهه ی سوم قرن بیستم به دنیا آمد و در انتهای قرن، از این دنیا رفت. دیدار از نمایشگاه کوبریک این حسن را داشت که تکه تکه های فکرهایی را که از دیدن هر فیلمش در من رسوب کرده بود، یک بار و بصورتی کلی و یکجا کنار هم بگذارم، و البته موسیقی انتخابی فیلم ها، که نشان از عشق او به موسیقی بود. گویا این نقل قول خود اوست که اگر سینماگر نمی شدم، رهبر ارکستر شده بودم! او اغلب از موسیقی های آماده استفاده می کرد و در بسیاری جاها همخوانی موسیقی انتخاب شده با تصاویر فیلم هایش، معرکه است. دومین مساله که احتمالن بسیاری به آن فکر کرده اند، و لابد نوشته اند، تصویر در فیلم های کوبریک است،و وسواس عجیب او در انتخاب زاویه ی دید، و تصاویر به مثابه "تک فریم"... و تمایل شدید کوبریک به هندسه و معماری هندسی. آن همه دایره و اشکال دیگر هندسی، دایره ها و بیضی ها از فضا و کرات در اودیسه، که در رحم زن و شکل اولیه ی جنین ادغام می شوند... تودرتوهای آن هتل جدا افتاده از جهان (اورلوک؟) در فیلم "درخشش" و اشکال هندسی در باغ اطراف هتل، و "لولیتا" و "چشمان کاملن بسته" و.. شگفت انگیزاند.
در خط قصه و روایت نیز، دغدغه ی همیشگی کوبریک در مورد پریشانی بشر در قرن بیستم به روشنی دیده می شود! فیلم های او، از اودیسه به بعد، همه از روی قصه هایی ساخته شده که حاوی روایت اضطراب بشر روزگار ماست، جهانی که قدرتمداران کودک ذهن، در دست های بی اعتبار خود گرفته اند، و حکایت آسایش خاطری که دیوانگان قدرت با بازیچه های نابود کننده شان، از بشر دزدیده اند. اودیسه، دکتر استرنج لاو، پرتقال کوکی، درخشش و بالاخره چشمان کاملن بسته، همه سیر مداوم این پریشانی ست، در قرنی که کوبریک در آن به دنیا آمد، زیست و از دنیا رفت. در "چشمان کاملن بسته" که حاصل جمع دغدغه های کوبریک است، مرزهای خیال و واقعیت در هم می شوند. این شاید حرف نهایی کوبریک در بیان این پریشانی ست. تا کجای روایتی که زن از تخیل خود بیان می کند، در ذهن مردش، به واقعیت تبدیل می شود؟ و مرد، خود بر اساس این واقعیت بی بنیاد که از تخیل همسرش (آلیس در سرزمین عجایب؟) در او رشد کرده، با تخیل خود تا کجا می رود و اصولن مرز میان تخیل و واقعیت، کجاست! درهمی مرزهای خیال و واقعیت نیست که به فاجعه می انجامد؟
در اطراف "کلوسئوم" (میدان گلادیاتورها)، به اسپارتاکوس فکر می کنم که از همین جا برده ها را علیه "رم" شوراند! نه در "این هفته در رم" و نه در "این هفته در پاریس"، و نه هیچ دفترچه ی دیگری نشانی از این اضطراب و "پریشانی بشر" نیست! روزگار "اسپارتاکوس"ها بسر آمده، در زمانه ی ما تشخیص مزرهای واقعیت و تخیل، کار محالی بنظر می رسد، و ما در پیچ در پیچ مبهم میان دو دنیای خیالی و واقعی، پریشان تر از همیشه سرگردانیم.
*
un semaine a Paris
Stanly Kubrick
Look
2001, a space odyssey
Spartacus
Dr. Strangelove or: How I Learned to Stop Worrying and Love the Bomb
Paths of Glory
Kirk Douglas
Day of Fight
Flying Padre
Fear and Desire
Killers Kiss
The Killing
Howard Fast
Anthony Mann
Laurence Olivier
Charles Laughton
Peter Ustinov
Jean Simmons
John Gavin
Herbert Lom
Woody Strode
Lolita
Vladimir Nabokov
James Mason
Shelley Winters
One Eyed Jacks
Peter George
Peter Sellers
George C. Scott
Anthony Burgess
A Clockwork Orange
Barry Lyndon
William Makepeace Thackeray
Ryan O'Neal
The Shining
Stephen King
Jack Nicholson
Gustav Hasford
Short Timers
Tet Day
Full Metal Jacket
Eyes Wide Shut
Arthur Schnitzler
Tom Cruise
Nicole Kidman
Via Nazionale
Stanley Kubrick
قهوه فرانسه ی خودمان در رم تقریبن نایاب است، و از غلظت اسپرسوی یک انگشتانه ای ایتالیایی هم دل خوشی ندارم، پس با کراهت در یکی از این قهوه خانه های دنگال آمریکایی می نشینم و از کاسه قاب قدح بدمزه ی "آمریکانو" جرعه جرعه سر می کشم. کاری که حالا در چین و روسیه و خیلی از شهرهای "بلوک شرق" سابق، از روی ناچاری به آن تن می دهی، و باید دلخوش هم باشی! آمریکایی ها از خیلی نظرات، شباهت به ما دارند. بنظر می رسد "بزرگ" بودن چیزها هم در آمریکا، دلیل تشخص باشد، مثل همین لیوان قهوه شان که به اندازه ی یک "پارچ" است! باری، در میان جرعه های بلند قهوه، در "این هفته در رم" نگاهم به نام دیرآشنایی بر می خورد؛ "استانلی کوبریک"* تنها آدرس را می توانم بخوانم! لابد نمایشگاهی از عکس های کوبریک است، از دوران پیش از شهرتش در سینما که با مجله ی "لوک"* همکاری داشته. "۲۰۰۱، یک اودیسه ی فضایی"* را در یکی از اولین جشنواره های فیلم تهران، و در سینمای آتلانتیک به روش سه بعدی دیدم و تا لحظه ی آخر اصلن "تو باغ" نبودم. همین که ایستگاه فضایی در دل کهکشان، کوچک و کوچک تر شد و گرد خود گشت و گشت تا به شکل جنینی درآمد، از خواب غفلت بیدار شدم. سئانس بعدی با چشمان باز، فیلم را تماشا کردم. بولتن جشنواره جز این که بگوید فیلم "اسپارتاکوس"* را هم آقای کوبریک کارگردانی کرده، چیز زیادی نداشت! مانده بودم که این دو فیلم چه ربطی به هم دارند؟ به گمانم همان شب از دوستی پرسیدم. گفت؛ مگر "دکتر استرنج لاو"* را ندیده ای؟ ندیده بودم. چند روز بعد، با واسطه ی دیگری، فیلم را در آرشیو وزارت فرهنگ و هنر دیدم. حیران سه فیلم در سه "نوع" مختلف از یک فیلمساز، آن هم در طول هشت سال؛ از ۱۹۶۰ تا ۱۹۶۸، شیفته ی "کوبریک" شدم. آن وقت ها چهل ساله بود. چندی بعد "جاده های افتخار"* (۱۹۵۷) را در کانون فیلم دیدم، و خواندم که فیلم نامه را "کرک داگلاس"* به کمپانی سازنده ی فیلم تحمیل کرده، با این شرط که نقش اولش را بازی کند! این آغاز شهرت "استانلی کوبریک" است که پیش از آن چند فیلم مستند مانند "روز مبارزه"* (در باره ی آخرین مبارزه ی قهرمان وقت بوکس جهان، ۱۹۵۱)، پدر پرنده (کشیش پرنده! ۱۹۵۲)*، و "ترس و تمنا"* (اولین فیلم داستانی کوبریک،۱۹۵۳)، "بوسه ی قاتل"* (۱۹۵۵) و "کشتن"* (۱۹۵۶) را ساخته و با این همه راه به جایی نبرده بود. اسپارتاکوس را که اقتباسی از رمان مشهور "هاوارد فاست"* بود، "آنتونی مان"* به دلیل اختلاف با کرک داگلاس، تهیه کننده و بازیگر اصلی فیلم، از کار اخراج شد. داگلاس، کوبریک سی و دو ساله را خواست تا به عنوان کارگردانِ جانشین، فیلم را بسازد. اما دوران "مک کارتی" بود و "هاوارد فاست"، نویسنده ی رمان، یکی از نام های ممنوع! اسپارتاکوسِ "کوبریک" را به بهانه های مختلف، کوتاه و کوتاه تر کردند و داستان را به گونه ای سوای خواست کارگردان، تدوین کردند. کوبریک گفت؛ دیگر وارد پروژه ای که تمام اختیارات را نداشته باشد، نخواهد شد. و نشد!
با این همه در هالیوود این یک سنت شکنی تمام عیار بود که فیلمی با آن همه هزینه و هزاران سیاهی لشکر، مملو از بازیگران غول تیاتر و سینما هم چون "لارنس اولیویه"*، "چارلز لافتون"*، "پیتر یوستینف"*، "جین سیمونز"*، "جان گاون"*، "هربرت لوم"* و "وودی استراد"* و... به دست های جوانی سپرده شود که در کارنامه اش هیچ فیلم بزرگی نبود. پایان "اسپارتاکوس"، آغاز درخشش کوبریک بود. این کار آنقدر اعتماد به نفس به کوبریک داد تا بتواند آرزوهایش را با اقتباس چندین رمان پر فروش، یکی بعد از دیگری روی نوار سلولوئید ضبط کند. کوبریک یک بار گفت؛ فاصله ی بلند بین فیلم های من، تنها صرف جستجوی یک قصه برای تعریف می شود. دو سال پس از اسپارتاکوس، "لولیتا"*، شاهکار "ولادیمیر نباکف"* را با بازی "جیمز میسون"* و "شلی وینترز"* ساخت. در این فاصله یک پروژه ی همکاری اش با "مارلون براندو" در فیلم "سربازهای یک چشم"* را نیمه تمام، رها کرد. در سال۱۹۶۴، از روی رمان پر فروش "پیتر جورج"* با نام "خطر سرخ"، فیلم پر سر و صدای "دکتر استرنج لاو"* را ساخت؛ نمایش قدرت طلبی انسان هایی که بظاهر دیوانه و غیر معمول بنظر می رسند اما هیچ کدامشان در هیچ کجای فیلم، خشم و نفرت شما را بر نمی انگیزند. حتی ستوان مامور پرتاب بمب که فرمان توقف ماموریت را نادیده می گیرد، با کلاه "کابوی" بر بمب سوار می شود و آن را چون اسبی به قلب سرزمین دشمن می راند، کودک بزرگسالی بیش نیست. بازی درخشان "پیتر سلرز"* در سه نقش و بازی پر قدرت "جورج سی اسکات"* در نقش وزیر دفاع آمریکا، ستودنی ست. هنوز هم پس از بیش از چهل سال که از ساخت فیلم می گذرد، هیچ صحنه ای اضافی بنظر نمی آید. قدرتمندان نظامی و سیاسی دو طرف (شوروی و آمریکا در دوران جنگ سرد) در نهایت دشمنی، مهربان و ساده دل و دوست داشتنی اند. آنها عاشق و شیفته ی سلاح نابود کننده اند. وقتی تقریبن همه چیز از دست رفته، دکتر استرنج لاو وارد می شود و رییس جمهور را تسلی می دهد که جای نگرانی نیست، به احتمال زیاد چند نفری که در زیر زمین های عمیق بسر می برند، از نابودی کامل جهان، جان به در می برند! منتقدی به درستی به این گفته ی مشهور "برتراند راسل: اشاره می کند که؛ "در جهان امروز، پیشرفت فرهنگ بشری، بسیار کندتر از پیشرفت تکنولوژی صورت می گیرد"! تمامی آنها که فرمان به قتل عام عمومی می دهند، با راحتی وجدان دست و پا می برند، شکنجه می کنند و روزگار و زندگی را بر ابنای بشر سیاه کرده اند، موجوداتی ساده، کم دانش، عاشق قدرت و سلاح، مردانی کودکسال، دیوانگانی بظاهر معصوم و گاه بحد نفرت انگیزی دوست داشتنی اند! ابزارهای عظیم نابود کننده در دست مغزهای کوچولو!
کوبریک اودیسه ی فضایی را در ۱۹۶۸ ساخت و سپس بر اساس رمان بزرگ "آنتونی برجس"* فیلم "پرتقال کوکی"* (۱۹۷۱) را ساخت. این یکی نیز از شاهکارهای کوبریک و تاریخ سینماست. در۱۹۷۵ "باری لیندون"* را بر اساس رمان پر فروش "ویلیام مک پیس تاکری"* و با بازی "رایان او نیل"*، ساخت. در۱۹۸۰ "درخشش"* را بر پایه ی رمان پر فروش "استفن کینگ"* و با بازی "جک نیکلسون"* جلوی دوربین برد. پس از درخشش، هفت سال طول کشید تا کوبریک رمانی از "گوستاو هاسفورد"* را برای فیلم آماده کند. هاسفورد که خود خبرنگار جنگی نیروی دریایی آمریکا بود، رمان "شورت تایمرز"* را در۱۹۷۹ با الهام از داستان واقعی حمله ی "روز تت"* (سال نو ویت نام)، که در ۱۹۶۸ رخ داده بود، نوشت. حمله ای که آغاز پایان کار آمریکا در ویت نام بود. کوبریک فیلم "غلاف (پوشش) تمام فلزی"* را از روی همین رمان، در۱۹۸۷ ساخت. در سینما، کوبریک پیشگام بیان فجایع جنگ آمریکا در ویتنام است. آخرین فیلمش، "چشمان کاملن بسته"* است که بر اساس قصه ای از "آرتور شنیتسلر"* نوشته شد، و با بازی زوج آن زمان هالیوود، "تام کروز"* و "نیکول کیدمن"* در۱۹۹۹ ساخته شد... و پس از آن، کوبریک مرد، انگاری که ماموریتش در این جهان به پایان رسیده باشد.
اما نه! نمایشگاهی که اطلاعیه اش را در "این هفته در رم" تبلیغ شده، نمایشگاه عکس های او نیست. صبح فردا با قطار و پای پیاده، پرسان پرسان خود را به نمایشگاه استانلی کوبریک، در طبقه ی دوم ساختمانی تاریخی در "خیابان ملی"* می رسانم. در ده ها اتاق و راهرو و سالن مختلف این طبقه، تاریخ زندگی و چگونگی ساخت فیلم های استانلی کوبریک، همراه با عکس ها و ویدئوهای مختلف از وقابع پشت دوربین، مصاحبه ها و... به نمایش عموم گذاشته شده است؛ از "روز مبارزه" آغاز می شود؛ تکه هایی از فیلم همراه مصاحبه با همکاران کوبریک در فیلم، و توضیحات در مورد فیلم نامه را، روی یک مونیتور نمایش می دهند، و در یک ویترین شیشه ای قفل شده، فیلم نامه ی کوبریک همراه با یادداشت های خطی او دیده می شود. پیش تر که می روی، به فیلم های بعدی و بعدی او می رسی. از اسپارتاکوس به بعد، تکه هایی از هر کدام از ۹ فیلم بعدی کوبریک روی پرده ی بزرگ، در اتاقی جداگانه نمایش داده می شود، و البته فیلم نامه و یادداشت های کوبریک و طرح ها و صحنه ها و عکس ها و توضیحات و... با جزئیات بر در و دیوار نصب شده. باری، ساعت ۹ و نیم صبح وارد نمایشگاه می شوم و ساعت دو و نیم بعداز ظهر، گرسنه و نفس بریده، از ساختمان بیرون می آیم... دیداری تمام عیار با کوبریک، باضافه ی صحنه های سانسور شده و بریده ی فیلم هایش...
بقیه ی روز را تا پاسی از شب، در بخش قدیمی رم می چرخم و...؛ نیویورک زاده ای که بیشتر در انگلستان زندگی کرد، مردی که در دهه ی سوم قرن بیستم به دنیا آمد و در انتهای قرن، از این دنیا رفت. دیدار از نمایشگاه کوبریک این حسن را داشت که تکه تکه های فکرهایی را که از دیدن هر فیلمش در من رسوب کرده بود، یک بار و بصورتی کلی و یکجا کنار هم بگذارم، و البته موسیقی انتخابی فیلم ها، که نشان از عشق او به موسیقی بود. گویا این نقل قول خود اوست که اگر سینماگر نمی شدم، رهبر ارکستر شده بودم! او اغلب از موسیقی های آماده استفاده می کرد و در بسیاری جاها همخوانی موسیقی انتخاب شده با تصاویر فیلم هایش، معرکه است. دومین مساله که احتمالن بسیاری به آن فکر کرده اند، و لابد نوشته اند، تصویر در فیلم های کوبریک است،و وسواس عجیب او در انتخاب زاویه ی دید، و تصاویر به مثابه "تک فریم"... و تمایل شدید کوبریک به هندسه و معماری هندسی. آن همه دایره و اشکال دیگر هندسی، دایره ها و بیضی ها از فضا و کرات در اودیسه، که در رحم زن و شکل اولیه ی جنین ادغام می شوند... تودرتوهای آن هتل جدا افتاده از جهان (اورلوک؟) در فیلم "درخشش" و اشکال هندسی در باغ اطراف هتل، و "لولیتا" و "چشمان کاملن بسته" و.. شگفت انگیزاند.
در خط قصه و روایت نیز، دغدغه ی همیشگی کوبریک در مورد پریشانی بشر در قرن بیستم به روشنی دیده می شود! فیلم های او، از اودیسه به بعد، همه از روی قصه هایی ساخته شده که حاوی روایت اضطراب بشر روزگار ماست، جهانی که قدرتمداران کودک ذهن، در دست های بی اعتبار خود گرفته اند، و حکایت آسایش خاطری که دیوانگان قدرت با بازیچه های نابود کننده شان، از بشر دزدیده اند. اودیسه، دکتر استرنج لاو، پرتقال کوکی، درخشش و بالاخره چشمان کاملن بسته، همه سیر مداوم این پریشانی ست، در قرنی که کوبریک در آن به دنیا آمد، زیست و از دنیا رفت. در "چشمان کاملن بسته" که حاصل جمع دغدغه های کوبریک است، مرزهای خیال و واقعیت در هم می شوند. این شاید حرف نهایی کوبریک در بیان این پریشانی ست. تا کجای روایتی که زن از تخیل خود بیان می کند، در ذهن مردش، به واقعیت تبدیل می شود؟ و مرد، خود بر اساس این واقعیت بی بنیاد که از تخیل همسرش (آلیس در سرزمین عجایب؟) در او رشد کرده، با تخیل خود تا کجا می رود و اصولن مرز میان تخیل و واقعیت، کجاست! درهمی مرزهای خیال و واقعیت نیست که به فاجعه می انجامد؟
در اطراف "کلوسئوم" (میدان گلادیاتورها)، به اسپارتاکوس فکر می کنم که از همین جا برده ها را علیه "رم" شوراند! نه در "این هفته در رم" و نه در "این هفته در پاریس"، و نه هیچ دفترچه ی دیگری نشانی از این اضطراب و "پریشانی بشر" نیست! روزگار "اسپارتاکوس"ها بسر آمده، در زمانه ی ما تشخیص مزرهای واقعیت و تخیل، کار محالی بنظر می رسد، و ما در پیچ در پیچ مبهم میان دو دنیای خیالی و واقعی، پریشان تر از همیشه سرگردانیم.
*
un semaine a Paris
Stanly Kubrick
Look
2001, a space odyssey
Spartacus
Dr. Strangelove or: How I Learned to Stop Worrying and Love the Bomb
Paths of Glory
Kirk Douglas
Day of Fight
Flying Padre
Fear and Desire
Killers Kiss
The Killing
Howard Fast
Anthony Mann
Laurence Olivier
Charles Laughton
Peter Ustinov
Jean Simmons
John Gavin
Herbert Lom
Woody Strode
Lolita
Vladimir Nabokov
James Mason
Shelley Winters
One Eyed Jacks
Peter George
Peter Sellers
George C. Scott
Anthony Burgess
A Clockwork Orange
Barry Lyndon
William Makepeace Thackeray
Ryan O'Neal
The Shining
Stephen King
Jack Nicholson
Gustav Hasford
Short Timers
Tet Day
Full Metal Jacket
Eyes Wide Shut
Arthur Schnitzler
Tom Cruise
Nicole Kidman
Via Nazionale
Stanley Kubrick
Published on October 01, 2009 22:23