خورشیدهایی در پس ابر استبداد
رمان به زبانی ساده، از دو بخش واقعیت و خیال تشکیل شده که در تاریخ رمان نویسی، به صدها شکل و ترکیب پدید آمده است. در میان رمان های موفق، معمولن دو نمونه ی مشخص از این صدها ترکیب به چشم می خورد. یکی وقتی نویسنده تنها طرحی ساده از واقعیت گرفته و تمامی رمان را با صحنه ها و شخصیت های خیالی پر کرده، و گاه تا ماورای تخیل هم پیش رفته، همه جا شخصیت ها و صحنه های فانتزی ساخته و پرداخته تا قصه را به سرانجامی برساند. در بیشتر آثار موفق نویسندگان مشهور، از این قاعده استفاده شده است. نویسندگانی که به دلیل مشق و ممارست بسیار، فراگرفته اند تنها از روی الگویی از واقعیت، شخصیت هایی از خیال خود خلق کنند، آنها را در ابعاد مختلف بپرورانند، بزرگ کنند، راه ببرند و در پیچ در پیچ قصه رها کنند. از آن پس نویسنده به کناری می نشیند و حرکت ها و کنش و واکنش شخصیت هایش در صحنه های متعدد قصه را، روایت می کند. تقریبن تمامی آثار "ماریوس بارگاس یوسا" در این تعریف جا می گیرند. یوسا یک قصه گوی به تمام معناست که شخصیت های رمان هایش چنان کامل تعریف می شوند که انگاری زنده، با پوست و گوشت و استخوان، پیش رو یا کنار شما ایستاده یا نشسته اند. برخورد و رویارویی شخصیت ها در صحنه های مختلف نیز، زنده و پر تحرک اند و در بخش بزرگی از قصه، حضور نویسنده اصلن احساس نمی شود. گویی که خواننده خود مستقیم، درگیر وقایع و شخصیت هاست.
گاه اما نویسنده ای تمامی شخصیت های واقعی، از پدر و مادر و برادر و خواهر گرفته تا دایی و عمه و عمو و خاله و همسایه و همبازی و دوستان مدرسه و کاسبان محل و کارمندان ادارات و غیره را که خود در زندگی دیده و تجربه کرده، درون سلسله وقایعی که خود شاهد آنها بوده، در خانه و محله و شهر کودکی یا بزرگسالی اش، روایت کرده است. از آنجا که واقعیت همیشه هم به سرانجامی قابل تعریف نمی رسد، نویسنده اینجا و آنجا از قوه ی خیال خود کمک گرفته تا شخصیت ها و وقایع قصه را به نتیجه ای که خود می خواسته، راهنمایی کند. در جای دیگری گفته ام که اغلب نویسندگان شرقی از این گونه ی دوم اند. و بیشتر مواقع، با وجودی که چند رمان نوشته اند، تنها یک اثر خواندنی و موفق در کارنامه ی خود دارند؛ همان که بیشتر زندگی نامه و شرح خاطرات خود نویسنده است. چرا که شخصیت های این گونه رمان ها وجود داشته اند، و نویسنده نیازی به قوه ی تخیل نداشته تا آنها را بیافریند، بلکه آنها را همان گونه که بوده اند و زیسته اند، از شاخه های زندگی چیده و در قالب رمان تحویل داده است. روایت زندگی آدم هایی که وجود داشته اند، به همان گونه که زیسته اند، خود به خود دارای برخی جذابیت ها هست. کافی ست نویسنده به زبانی شیرین، آن وقایع اتفاق افتاده را تعریف کند. اما از آنجا که این گونه نویسندگان با روایت یکی دو قصه، از خاطره ها تهی شده اند، و نیاز به "خلق" شخصیت های تازه، صحنه ها و وقایع تازه داشته اند؛ شخصیت هایی که پیش از آن ندیده اند، و صحنه ها و وقایعی که پیش از آن تجربه نکرده اند؛ یعنی آفرینش، رمان های دوم و سوم این گونه نویسندگان، هرگز به جذابیت رمان اول آنها نیست. چرا که پس از خالی شدن ذهن از خاطره ها، تخیلی قوی، مشاهداتی غنی و مهم تر از همه، "مشق و ممارست" لازم است تا روایتی از اتفاقی نیفتاده، اما پذیرفتنی خلق، و به زبانی درخور و شیرین روایت شود. حتی اگر شخصیت های قصه کاملن فانتزی باشند، مانند انسانی پرنده، و صحنه ها همه در خیال و رویا اتفاق بیافتند، مانند نگاهی که کوه را می شکافد یا دریا را می خشکاند و... باید به گونه ای خلق و روایت شوند که خواننده آنها را به آن صورت خیالی و ورای واقعیت، بپذیرد. هر کدام از این عناصر، چه آفرینش شخصیت ها، چه ایجاد صحنه ها و اتفاقات، و درگیر کردن شخصیت ها در ماجراهای پی در پی و نفس گیر، و چه بیان صحنه ها و کنش ها و واکنش های شخصیت ها، همه به مشق و ممارست نیاز دارند. نویسنده ای که در شناخت، تمرین دارد، شخصیت ها و صحنه هایش پذیرفتنی یا دست کم خالی از ضعف ها و نارسایی های درشت و چشمگیر است. زبان روایت نیز از اهمیت بالایی برخوردار است؛ این که این همه چگونه تعریف شود، و گاه "زبان" محکم، می تواند برخی عیوب دیگر را بپوشاند.
نقاشی نزدیک ترین و ساده ترین مثال به رمان و ادبیات است. در اینجا هم هنرمند از تقلید طبیعت آغاز می کند، طبیعتی که نیاز به خلاقیت ندارد، بلکه با خلق و خوی و رنگ و بوی و اخلاقیات خود، آنجا پیش چشم نقاش دراز کشیده است؛ درخت، آب، آسمان، کوه، انسان، شهر، خانه ها، بام ها، کودکان، زن ها، پیرمردها، گدایان، و گل ها... به همان شکل که در طبیعت وجود دارند، بر پرده ی نقاشی بازکشیده می شوند. نقاش اما دیر یا زود باید هویت خود را بیابد و طبیعت خود را بیافریند و به مدد مشق و ممارست، از چنگ "تقلید" وارهد، به "استقلال" در "خلق" برسد. از جایی که هنرمند، "بازآفرینی" می کند، ما شاهد دریای نقاش، خیابان نقاش، کافه ی نقاش و دنیایی نقاشیم. دنیایی به همان شدت پذیرفتنی، که دنیای واقعیت. شاید نقاش خطی به رنگ آبی بر روی پرده بکشد و زیرش بنویسد؛ "دریا"! اگر من بیننده دریا را به تمامی در این خط آبی باور کنم، پس نقاشی به دنیا آمده که جهان تازه ای برای من هدیه آورده است. از سوی دیگر، کار نویسنده خلق شخصیت ها و صحنه هاست، و سپس، از جایی در رمان، نویسنده دیگر پیشاپیش آدم ها و اتفاقات حرکت نمی کند و شخصیت ها را کشان کشان به دنبال خود، به صحنه هایی که خود میل دارد، نمی کشاند تا به زور، به کنش ها و واکنش هایی وادارد که مورد علاقه ی خود اوست. شخصیت های یک رمان اگر در عیب دار بودن خود هم بی عیب باشند، مثل یک بیمار جسمی یا روحی، از جایی همان اوایل قصه، وقتی خلقشان رو به تکمیل است، از دست خالق خود به در می شوند. از آنجا به بعد، این نویسنده است که در پی شخصیت ها و ماجراها کشیده می شود و بصورت یک راوی نامرئی، صحنه و حادثه ها را تعقیب و تعریف می کند. گاه شخصیت ها چنان رشد می کنند، که خود بیان روایت را به دست می گیرند و بی یاری خالق، به پیش می برند. نویسنده ای که قادر نیست به شخصیت هایش آزادی بدهد و آنها را در وقایع غیر قابل پیش بینی و غیر دست ساخته، آزاد بگذارد، نویسنده ای ست، درگیر استبداد (دسپوتیسم) فرهنگی. شاید به همین دلیل باشد که گفته اند رمان تجلی روح دموکراسی ست. یک نویسنده ی مستبد، یا خو کرده به استبداد، قادر نیست روایتی جذاب بیافریند چرا که پیوسته دست شخصیت های قصه اش را در دست های لرزان خود گرفته و چون پدری نگران، کوچه به کوچه و صحنه به صحنه به دنبال خود می کشد.
دو رمانی که تا اینجا از خالد حسینی خوانده ام؛ "بادبادک باز" و "هزاران خورشید با شکوه" کم و بیش دارای همین مشخصات اند. با وجودی که خالد حسینی از نوجوانی به جامعه ی آمریکایی کوچ کرده و بیش از نیمی از زندگی اش را در جامعه ای دموکرات گذرانده، هنوز از استبداد فرهنگی سرزمین مادری رها نشده و از خورده ریزهای فرهنگ استبدادی رنج می برد. "بادبادک باز"، یکی هم به این دلیل که بسیاری از شخصیت هایش از دنیای خاطرات نویسنده آمده اند، در مجموع قابل قبول تر از "هزاران خورشید باشکوه" بنظر می رسد. رمان دوم نشان می دهد که حسینی نه در زمینه ی خلق شخصیت ها، نه در ایجاد حوادث و اتفاقات، و نه در نشان دادن کنش ها و واکنش های شخصیت های رمانش، از مشق و ممارست کافی برخوردار نیست. در تخیل و فانتزی کم می آورد. در یک جمع بندی کلی، "هزاران خورشید باشکوه"، در بسیاری جاها با دخالت های بیجای نویسنده (دانای کل) از جذابیت طبیعی یک رمان خالی می شود و خواننده را از شخصیت های "محبوب" نویسنده، دلزده و خسته می کند. خالد حسینی هنوز هم گرفتار تعارفات و مجاملات فرهنگ استبدادی ست. هرات و کابل، دو شهر وطنش را گاه در هیات دو شهر نسبتن مدرن و گاه برخوردار از همه ی مواهب "یک شهر زیبای شرقی" وصف می کند. درختان هلو، گلابی، گیلاس، انار، و... حیاط خانه ها را باغی بی بدیل کرده اند. خیابان ها شسته و رفته و عمارات، شیک و فروشگاه ها، مدرن اند. انسان ها به نسبت معقول و اگرچه کم دانش و کم سواد، اما آداب دان و امروزی اند و... همه چیز نه عین واقعیت است، و نه تصویری از خیال. مجموعه ای از واقعیت ها، که سعی می شود پنهان بمانند، و خیال ها، که بیش از اندازه غیر واقعی می نمایند! وصف گل های وحشی در دامنه ی دشت و تپه ای بیرون شهر هرات، یا رودی که می توان در آن ماهیگیری کرد و... فضاهایی ست که بیشتر به روستاهای انگلستان در رمان های "هوارد فاوست" شبیه اند.
از سوی دیگر، نویسنده اینجا و آنجا در هیات یک شرقی ساکن آمریکا، محجوب و قدرشناس، بیم دارد مبادا در روایت قصه، نسبت به جامعه ی میزبان (آمریکا) ناحق شناس باشد! انگاری که این جامعه ی آمریکاست که خالد حسینی را در طول بیست و پنج سال، به یکی از پر فروش ترین نویسندگان تبدیل کرده، و نه استعداد و توانایی خود نویسنده در قصه گویی. به عبارتی ساده تر، نویسنده سوای راهبری و راهنمایی شخصیت ها و دخالت در زندگی، صحنه ها و موقعیت ها و کشیدن آنها به سمت و سویی که خود میل دارد، در مورد وطن اصلی خود و سرزمینی که امروز در آن زندگی می کند (وطن دوم) با نوعی حق شناسی، آگاهانه گرفتار خودسانسوری ست. "هزاران خورشید با شکوه" پر است از بدگویی و بدنمایی از دوران داوودخان، دوره ی تسلط کمونیست ها و اشغال افغانستان توسط شوروی، دوره ی تسلط مجاهدین و سپس دوران طالبان. گویی افغانستان دوران ظاهر شاهی، معصومی زیبا و مترقی بوده که در دوره ای بیست و چند ساله در دست هایی آلوده به خون، و نامبارک می چرخیده تا به اشغال مبارک قوای آمریکا و ناتو رسیده و یک شبه چرک و خون را از خود زدوده و آن دموکراسی بالقوه ای که از دیرباز در سرشت افغان ها نهفته بوده، یک شبه بصورتی بالفعل در آمده است. از صبح اشغال آمریکا، جامعه ی افغانستان با شتاب و به گونه ای ناباورانه از مواهب یک جامعه ی باز و آزاد برخوردار می شود، طوری که بچه های یتیم خانه ی کابل که تا دیروز از خشونت و گرسنگی رنج می بردند، به درک و مدارایی لیبرال منشانه، در حد و حدود هم سن و سالان خود در یک مدرسه در ایالت کالیفرنیای آمریکا (محل زندگی نویسنده) می رسند. انگاری نه داوودخان، نه کمونیست ها، نه مجاهدین و نه طالبان، هیچ کدام افغانی نیستند. از این هم بالاتر، تفاوت پنهانی ست که در وصف زندگی، خلقیات و پندار و کردار پشتون ها و دری زبان ها (هر دو گروه، شهروندان افغانستان) به چشم می خورد. با این همه رمان از صحنه ها و توصیف ها و تصویرهای جذاب و نفس گیر، و شخصیت های دوست داشتنی و پذیرفتنی خالی نیست، به گونه ای که گاه تاسف می خوری چگونه یکی از این همه مشاور و دوست آمریکایی و افغانی که نویسنده در انتهای کتاب از آنها قدردانی و تشکر کرده، پس از خواندن دست نوشته ی رمان، به نویسنده توصیه نکرده که از راهنمایی شخصیت ها دست بردار، بگذار آنها خود سرنوشت خود را در دست بگیرند، رشد کنند، پیش بروند، و عاقبت خویش را بی دخالت دانای کل، برگزینند، حتی اگر خلاف میل نویسنده عمل کنند. رمان لزومن جای مناسبی برای قدر شناسی نسبت به افغانستان یا ایالات متحده یا هر جای دیگر نیست.
بخش اول رمان، در توصیف کودکی و نوجوانی مریم می گذرد. او پذیرفتنی ترین و دوست داشتنی ترین شخصیت رمان است. مریم که نتیجه ی همخوابگی غیر رسمی مادری ست که روزگاری خدمتکار خانه ی پدرش جلیل بوده، اینک همراه مادر در "کلبه"، خانه ی گلی روی تپه ای در خارج از شهر هرات، زندگی حقیرانه ای دارد. این زندگی را سنت و فرهنگ به پاداش گناهی که مریم مرتکب نشده، به او هدیه کرده اند. این فرزند نامشروع (حرامی) محکوم است تا میان خاک و گل بزرگ شود و از کلیه ی مواهب یک فرزند مشروع، محروم بماند! از موهبت های انگشت شمار زندگی کودکانه ی مریم، شمارش روزهای هفته است. یکی به انتظار دیدار هفته ای یکبار پدر که با لباسی تمیز و بویی خوش، زبانی نرم و وعده هایی شیرین، دل مریم کوچولو را ربوده است. و یکی هم به انتظار دیدار هفتگی ملای ده "گلدامن" که آنسوتر از تپه قرار دارد. ملا به مریم درس قرآن می دهد. او تنها کسی ست که بر سر این "حرامی" ناخواسته، (لابد به این خاطر که مخلوق خداست!)، دست مهربانی می کشد و او را برای به دنیا آمدنش سرزنش و تحقیر نمی کند. زبان تلخ و نیشدار مادر که نتیجه ی سختی زندگی ست، مانع می شود تا مریم کوچولو به عشق مادر پی ببرد، به ویژه که زن پیوسته از پدری که مریم عاشقانه دوست دارد، بد می گوید. فرزندان دیگر جلیل (پدر)، از سه زن رسمی، خواهران و برادران ناتنی مریم، در خانه ای مجلل در محله ی اعیان نشین هرات زندگی می کنند، به مدرسه می روند، لباس های قشنگ می پوشند، به گردش می روند، بستنی می خورند، در سینمای پدر فیلم تماشا می کنند و... این زندگی حقیرانه اما، پاداش لذت گناهی ست که مریم در ارتکاب آن هیچ نقشی نداشته است. او نه در به دنیا آمدن اختیاری داشته و نه در زندگی کردن اختیاری دارد. مریم تنها در انتخاب مرگ، مختار است و از این تنها اختیار، آگاهانه و با قدرت استفاده می کند تا فرصت عشق را و زندگی را، که با وجود شایستگی، از او دزدیده اند، از دیگری نگیرد. گیرم که آن "دیگری" نیز، بی آن که خود بخواهد آخرین لقمه های زندگی او را بلعیده است.
مریم تا پانزده سالگی، تنها ده گلدامن را از فراز تپه تماشا کرده است. هنوز هرات را که در چند قدمی ست، ندیده. یک روز که پدر قول داده او را به سینمای خود در هرات ببرد، و سر وعده حاضر نشده، مریم به دنبال آرزویی که یک هفته در سینه پرورده، پای پیاده به شهر می رود. اما محو تماشای خیابان ها و مغازه ها، زمان را از یاد می برد و چون نزدیکی های غروب، به خانه ی جلیل می رسد، به "داخل" راهش نمی دهند. آن شب پشت در خانه ی پدر، در کوچه به خواب می رود. این شب سرنوشت ساز، در طول یک هفته ی بعدی، طومار زندگی مریم را در هم می نوردد. مادرش که پنداشته مریم از خانه گریخته، توان تحمل عقوبت گناه ناکرده ی دخترش را ندارد. کسی به خود زحمت نمی دهد تا دریابد مریم آن شب به این دلیل که جلیل و زنان عقدی اش ننگ دارند دختر حرامی به خانه شان پا بگذارد، پشت در خانه ی پدر به صبح آورده است. همین که دختری پانزده ساله یک شب به خانه نیامده، هرجا بوده باشد و بهر دلیل، فاحشه است. مادر پیش از برآمدن آفتاب، خودکشی می کند چون تحمل ننگی دیگر و حقارتی بیشتر را ندارد. در میان بهت و حیرت مریم، مادر به خاک سپرده می شود. یک شبانه روز در اتاقی در خانه ی پدری بسر می آورد بی آن که حتی اجازه داشته باشد خانه را و پدر را ببیند. فردای آن شب بی آن که کسی از او سوالی کرده باشد، به عقد مردی که سه برابر او عمر کرده در می آید. مریم تنها لحظه ای در آینه، به نیم نگاهی صورت این مرد را می بیند. و روز بعد در اتوبوسی عازم کابل است. دختر پانزده ساله، در کمتر از یک هفته، مادر و کلبه و زندگی کودکی را پشت سر می گذارد و می رود تا در شهری فرسنگ ها دورتر، غریب تر از زادگاهش، در خانه ای غریب، با مردی غریب، زن شود، بی آن که کودکی کرده باشد. تمامی این فصل رمان به شعری دردناک و آشنا، به سوگنامه ای می ماند که هرشب و هر روز، در گوشه و کنار جوامع ما، به فرمان مردان و زیر نگاه خدا، به تکرار خوانده می شود. زندگی زنانه ی مریم نیز، در نهایت تحمل و صبوری هایش، خالی از لطف و زیبایی های دردناک زندگی زنانی از این دست، نیست. رشید را هم می شود با اشتیاق دنبال کرد. کفشدوز پشتونی تمام عیار، که نظایرش در ایران و پاکستان و دنیای خاورمیانه ای اسلام، کم نیستند؛ مستبد، خودپسند، در هیات یک گاریچی، زن هایش را به مهربانی و تازیانه، به سمتی که خود می خواهد، می راند. اگرچه نویسنده در جاهایی که می خواهد از وقایع خارج از خانه هم حرفی زده باشد، رشید کفشدوز را وا می دارد بعد از صحنه ای خونین که زن ها را به قصد کشت زده، در اتاق بنشیند و مثل گوینده ی اخبار، جنگ و درگیری های خارج از خانه را برای زنانی که بی خبر از همه جا، در بازداشت خانگی سنت و فرهنگ بسر می برند، تجزیه و تحلیل کند! بخش اول رمان، سوای برخی تاکید و تکرارهای کشدار و کند و آزار دهنده، خواندنی ترین بخش رمان است.
بخش دوم تمامی در وصف لیلا و خانواده اش، "مامی" و "بابی" و "طارق"، پسر یکپای همسایه می گذرد. از مریم و رشید که چند خانه آنطرف تر زندگی می کنند، در این بخش خبری نیست. در همان چند صحنه و صفحه ی ابتدای بخش دوم، می توان دریافت که لیلا و طارق، قهرمانان محبوب و برگزیده ی نویسنده اند که قرار است "پیام" او را تا آخر داستان حمل کنند. این بخش رمان بیشتر به وصله ای می ماند که گویا تنها برای دراماتیزه کردن پایان قصه نوشته شده و تلاش قابل تحسینی در خلق قهرمان ها و پیشبرد قصه در آن بچشم نمی خورد.
در بخش سوم، با ورود لیلا به زندگی مریم و رشید، این امید هست که در غیاب چندین ساله ی مریم، اینک با زنی پخته تر و در عین حال قوی تر روبرو شویم تا جذبه و شور را دوباره به فضای رمان باز گرداند. با ورود لیلا اما، مریم بصورت سایه ای به پستوی قصه برده می شود و تنها در پایان بخش، از شکل سایه بیرون می آید تا خود را قربانی لیلا کند. چنین بنظر می آید که نویسنده از پرداختن به مریم و به صحنه آوردن دوباره ی او واهمه دارد. چرا که نمی داند با زنی به آن قدرت و صلابت چه کند. مریم به مرحله ای از توان یک شخصیت رسیده که اگر در فضای قصه رها شود، با آن حضور سنگین، بر خالق جوان خود(نویسنده) می شورد، وقایع و شخصیت های قصه را با طوفان حضور خود زیر و رو می کند و به دنبال خود می کشاند. اگر مریم دیده شود، لیلا در ابهت حضور او گم می شود. این چیزی نیست که نویسنده طلب می کند. لیلا اما کاملن در اختیار خالد حسینی ست و می تواند او را به هرجا که خواست، ببرد. مریم دست بسته و خاموش، در کناره های رمان به زندگی ادامه می دهد، تا در آخرین صحنه های این بخش، قربانی شود. حق مریم نه تنها توسط پدرش جلیل، شوهرش رشید و فرهنگ و سنت جامعه پایمال شده، بلکه نویسنده نیز که او را به این صلابت رسانیده، حق او را پایمال می کند تا قصه را به سرانجامی که پیش از آن فکر کرده، و می خواسته، برساند. آنچه راوی دانای کل در مورد مریم و افکار ذهنی اش در آخرین لحظات پیش از اعدام می گوید، حرف و نقل هایی ست که می توانست اینجا و آنجا در طول رمان، توسط خود مریم و به صورت رعدی و برقی به صورت خواننده پرتاب شود. در عوض اما، همه ی آن تجربیات و درد دل ها، در چند جمله ی شکسته بسته، بصورت انبانی از نتیجه گیری های اخلاقی و "پند و امثال"، شسته رفته و مرتب بسته بندی شده، توسط راوی دانای کل پیش روی خواننده گذاشته می شود.
بقیه شخصیت ها اغلب به نوعی نارس و ناکامل اند، و لاجرم دوست داشتتی نیستند. مادر مریم، خدمتکاری که با اربابش خوابیده و همراه کودکی حرامی در کلبه ای کنار شهر زندگی می کند، بلندگوی دیگری ست در دست های نویسنده، زنی که ورای درک فرهنگی اش، از نابرابری زنان و مردان و ستمی که بر زنان می رود، سخن می گوید و نتیجه ی قصه را به گونه ای پیامبرانه پیش گویی می کند. جلیل، مردی با سه زن عقدی و یک خدمتکار تجاوز شده و رها شده، پشیمان از آنچه بر سر مریم آورده، برای طلب بخشش از هرات به کابل می آید، یک روز تمام در اتومبیلش کنار خیابان، پیش روی خانه ی مریم و رشید، به انتظار می ماند تا مریم (دخترش) او را بپذیرد. زنی که آشنا و غریبه در تمامی عمر، بی رخصتی و فرصتی از روی تنش عبور کرده اند او را چریده اند، حالا و تنها برای آن که نویسنده می خواهد جلیل به پاداش بدکرداری خود در ناکامی و پشیمانی بمیرد، اختیار انتخاب یافته تا پدرش را به انتقام آنچه با او کرده، راه ندهد! و جلیل، که تمامی یک شب دخترش را پشت در خانه ی خود بی رخصت دیدار رها کرده بود، اینک یک روز تمام در اتومبیل بنزش در خیابان، منتظر رخصت مریم می ماند!
جلیل بی دیدار مریم، به هرات باز می گردد و زمانی بعد، می میرد. اما پیش از مرگ، نامه ای می نویسد، در جعبه ای می گذارد و آن را به ملای ده می سپارد، ملای ده نیز به نوبه ی خود جعبه را پیش از مرگش به امانت به پسرش می دهد، تا در انتها و طی صحنه ای از پیش ساخته شده، توسط پسر ملای ده به دست لیلا سپرده شود که در سفری از پیشاور به کابل، از مشهد سر در می آورد، تا از طریق هرات به کابل برود، و در هرات، اولن از "کلبه"ی کودکی مریم دیدار کند (نوعی ستایش از مریم) و این جعبه و نامه ی جلیل هم به دستش برسد. صحنه هایی که به وصله های ناهمرنگ می مانند. چطور از پیشاور (در پاکستان)، در آن سوی مرز شرقی افغانستان، برای رسیدن به کابل در نواحی شرقی افغانستان، باید از ایران و مشهد گذشت که در منتها الیه مرزهای غربی افغانستان قرار دارند! شاید تنها به این دلیل که مسافران ما از هرات بگذرند؟ شاید ساده تر می بود اگر آقای حسینی عدم امنیت راه پیشاور به کابل، حتی از طریق قندهار در جنوب افغانستان را، بهانه می کرد و مثلن با یک پرواز، و نه با اتوبوس، مسافرین را از پیشاور به مشهد می آورد تا از آنجا با اتوبوس وارد افغانستان شوند، و آن وقت سر راه مشهد به کابل، از هرات دیدن کنند!
طارق، شخصیت دیگر داستان، از این هم شسته رفته تر و ناپذیرفتنی تر است. کودکی یکپا که از ابتدا و در نوجوانی تحت مراقبت های همه جانبه ی نویسنده، در رفتار و گفتار و پندار، پسری شایسته ی دوست داشتن جلوه می کند و همین گونه حفظ می شود تا در انتهای داستان، جوانی دموکرات منش، لیبرال و معتقد به برابری زن و مرد، و یک پدر بی عیب و نقص (در نقطه مقابل رشید که اتفاقن در زشت بودن، واقعی تر بنظر می رسد) از آب درآید. البته یک پا ندارد تا کاملن بی عیب و شسته و رفته بنظر نیاید! (کاش بجای یک عیب جسمی، یک نارسایی اخلاقی داشت، چیزی که دست کم در نسل بینابنی میان رشید و جلیل تا یک دموکرات تمام عیار در افغانستان، بهتر جا می افتاد)... و بسیاری شخصیت های دیگر که مثل خار به چشم می روند، مثلن "زمان"، معلم فیلسوف و طبیعی دان و دانشمند یتیم خانه ی کابل در دوران طالبان! که به دختر هفت هشت ساله فیزیک نجومی یاد می دهد! این یکی به قول خود افغان ها "بیخی" نچسب است!
لیلا در جاهایی که تحت مراقبت نویسنده نیست، پذیرفتنی تر بنظر می رسد! این که نویسنده بخواهد زنی را از آن جهنم به سلامت بیرون بکشد و علیرغم تمایل هم نسلانش که سخت میل به زندگی در جوامع غربی دارند، هم چنان عاشق افغانستان و کابل حفظ کند، تا با شوق، طارق را هم به بازگشت به کابل وادارد، تا نویسنده شخصیتی از رمان را به سرانجامی خوش برساند، به ویژه که می خواهد پیش بینی پدرش (بابی!) هم درست از آب در آید که پیوسته می گفت؛ افغانستان به زنانی مانند تو نیاز دارد، و...
ترجمه ی این رمان به فارسی را ندیده ام، و گمان می کنم اگر از زیر تیغ سانسور هم سالم به در رفته باشد (به دلیل روابط و مسایلی که در ایران به شکل فجیع و غیر انسانی اش هنوز هم از سوی حکومت تشویق، اما بظاهر تکذیب می شود، تا کسی تصور نکند اسلام ایرانی هرگز بصورت "طالبانی"اش در ایران اتفاق نمی افتد. البته آن کس که چنین تصویری از ایران را باور دارد، در عمر خود غیر از نواحی شمالی و مرکزی تهران، جای دیگری در ایران را ندیده است، مگر گذرا در اتومبیل، یا چند روزی در هتلی در شهری دیگر، یا در خانه ی فامیل و دوست و آشنای شهرستانی). سخت امیدوارم این یکی رمان آقای حسینی، مثل اولی، و خیلی رمان های دیگر، به دست "تازه مترجمی" ناپخته از تنور، بیرون نیامده باشد!
Khaled Hosseini
گاه اما نویسنده ای تمامی شخصیت های واقعی، از پدر و مادر و برادر و خواهر گرفته تا دایی و عمه و عمو و خاله و همسایه و همبازی و دوستان مدرسه و کاسبان محل و کارمندان ادارات و غیره را که خود در زندگی دیده و تجربه کرده، درون سلسله وقایعی که خود شاهد آنها بوده، در خانه و محله و شهر کودکی یا بزرگسالی اش، روایت کرده است. از آنجا که واقعیت همیشه هم به سرانجامی قابل تعریف نمی رسد، نویسنده اینجا و آنجا از قوه ی خیال خود کمک گرفته تا شخصیت ها و وقایع قصه را به نتیجه ای که خود می خواسته، راهنمایی کند. در جای دیگری گفته ام که اغلب نویسندگان شرقی از این گونه ی دوم اند. و بیشتر مواقع، با وجودی که چند رمان نوشته اند، تنها یک اثر خواندنی و موفق در کارنامه ی خود دارند؛ همان که بیشتر زندگی نامه و شرح خاطرات خود نویسنده است. چرا که شخصیت های این گونه رمان ها وجود داشته اند، و نویسنده نیازی به قوه ی تخیل نداشته تا آنها را بیافریند، بلکه آنها را همان گونه که بوده اند و زیسته اند، از شاخه های زندگی چیده و در قالب رمان تحویل داده است. روایت زندگی آدم هایی که وجود داشته اند، به همان گونه که زیسته اند، خود به خود دارای برخی جذابیت ها هست. کافی ست نویسنده به زبانی شیرین، آن وقایع اتفاق افتاده را تعریف کند. اما از آنجا که این گونه نویسندگان با روایت یکی دو قصه، از خاطره ها تهی شده اند، و نیاز به "خلق" شخصیت های تازه، صحنه ها و وقایع تازه داشته اند؛ شخصیت هایی که پیش از آن ندیده اند، و صحنه ها و وقایعی که پیش از آن تجربه نکرده اند؛ یعنی آفرینش، رمان های دوم و سوم این گونه نویسندگان، هرگز به جذابیت رمان اول آنها نیست. چرا که پس از خالی شدن ذهن از خاطره ها، تخیلی قوی، مشاهداتی غنی و مهم تر از همه، "مشق و ممارست" لازم است تا روایتی از اتفاقی نیفتاده، اما پذیرفتنی خلق، و به زبانی درخور و شیرین روایت شود. حتی اگر شخصیت های قصه کاملن فانتزی باشند، مانند انسانی پرنده، و صحنه ها همه در خیال و رویا اتفاق بیافتند، مانند نگاهی که کوه را می شکافد یا دریا را می خشکاند و... باید به گونه ای خلق و روایت شوند که خواننده آنها را به آن صورت خیالی و ورای واقعیت، بپذیرد. هر کدام از این عناصر، چه آفرینش شخصیت ها، چه ایجاد صحنه ها و اتفاقات، و درگیر کردن شخصیت ها در ماجراهای پی در پی و نفس گیر، و چه بیان صحنه ها و کنش ها و واکنش های شخصیت ها، همه به مشق و ممارست نیاز دارند. نویسنده ای که در شناخت، تمرین دارد، شخصیت ها و صحنه هایش پذیرفتنی یا دست کم خالی از ضعف ها و نارسایی های درشت و چشمگیر است. زبان روایت نیز از اهمیت بالایی برخوردار است؛ این که این همه چگونه تعریف شود، و گاه "زبان" محکم، می تواند برخی عیوب دیگر را بپوشاند.
نقاشی نزدیک ترین و ساده ترین مثال به رمان و ادبیات است. در اینجا هم هنرمند از تقلید طبیعت آغاز می کند، طبیعتی که نیاز به خلاقیت ندارد، بلکه با خلق و خوی و رنگ و بوی و اخلاقیات خود، آنجا پیش چشم نقاش دراز کشیده است؛ درخت، آب، آسمان، کوه، انسان، شهر، خانه ها، بام ها، کودکان، زن ها، پیرمردها، گدایان، و گل ها... به همان شکل که در طبیعت وجود دارند، بر پرده ی نقاشی بازکشیده می شوند. نقاش اما دیر یا زود باید هویت خود را بیابد و طبیعت خود را بیافریند و به مدد مشق و ممارست، از چنگ "تقلید" وارهد، به "استقلال" در "خلق" برسد. از جایی که هنرمند، "بازآفرینی" می کند، ما شاهد دریای نقاش، خیابان نقاش، کافه ی نقاش و دنیایی نقاشیم. دنیایی به همان شدت پذیرفتنی، که دنیای واقعیت. شاید نقاش خطی به رنگ آبی بر روی پرده بکشد و زیرش بنویسد؛ "دریا"! اگر من بیننده دریا را به تمامی در این خط آبی باور کنم، پس نقاشی به دنیا آمده که جهان تازه ای برای من هدیه آورده است. از سوی دیگر، کار نویسنده خلق شخصیت ها و صحنه هاست، و سپس، از جایی در رمان، نویسنده دیگر پیشاپیش آدم ها و اتفاقات حرکت نمی کند و شخصیت ها را کشان کشان به دنبال خود، به صحنه هایی که خود میل دارد، نمی کشاند تا به زور، به کنش ها و واکنش هایی وادارد که مورد علاقه ی خود اوست. شخصیت های یک رمان اگر در عیب دار بودن خود هم بی عیب باشند، مثل یک بیمار جسمی یا روحی، از جایی همان اوایل قصه، وقتی خلقشان رو به تکمیل است، از دست خالق خود به در می شوند. از آنجا به بعد، این نویسنده است که در پی شخصیت ها و ماجراها کشیده می شود و بصورت یک راوی نامرئی، صحنه و حادثه ها را تعقیب و تعریف می کند. گاه شخصیت ها چنان رشد می کنند، که خود بیان روایت را به دست می گیرند و بی یاری خالق، به پیش می برند. نویسنده ای که قادر نیست به شخصیت هایش آزادی بدهد و آنها را در وقایع غیر قابل پیش بینی و غیر دست ساخته، آزاد بگذارد، نویسنده ای ست، درگیر استبداد (دسپوتیسم) فرهنگی. شاید به همین دلیل باشد که گفته اند رمان تجلی روح دموکراسی ست. یک نویسنده ی مستبد، یا خو کرده به استبداد، قادر نیست روایتی جذاب بیافریند چرا که پیوسته دست شخصیت های قصه اش را در دست های لرزان خود گرفته و چون پدری نگران، کوچه به کوچه و صحنه به صحنه به دنبال خود می کشد.
دو رمانی که تا اینجا از خالد حسینی خوانده ام؛ "بادبادک باز" و "هزاران خورشید با شکوه" کم و بیش دارای همین مشخصات اند. با وجودی که خالد حسینی از نوجوانی به جامعه ی آمریکایی کوچ کرده و بیش از نیمی از زندگی اش را در جامعه ای دموکرات گذرانده، هنوز از استبداد فرهنگی سرزمین مادری رها نشده و از خورده ریزهای فرهنگ استبدادی رنج می برد. "بادبادک باز"، یکی هم به این دلیل که بسیاری از شخصیت هایش از دنیای خاطرات نویسنده آمده اند، در مجموع قابل قبول تر از "هزاران خورشید باشکوه" بنظر می رسد. رمان دوم نشان می دهد که حسینی نه در زمینه ی خلق شخصیت ها، نه در ایجاد حوادث و اتفاقات، و نه در نشان دادن کنش ها و واکنش های شخصیت های رمانش، از مشق و ممارست کافی برخوردار نیست. در تخیل و فانتزی کم می آورد. در یک جمع بندی کلی، "هزاران خورشید باشکوه"، در بسیاری جاها با دخالت های بیجای نویسنده (دانای کل) از جذابیت طبیعی یک رمان خالی می شود و خواننده را از شخصیت های "محبوب" نویسنده، دلزده و خسته می کند. خالد حسینی هنوز هم گرفتار تعارفات و مجاملات فرهنگ استبدادی ست. هرات و کابل، دو شهر وطنش را گاه در هیات دو شهر نسبتن مدرن و گاه برخوردار از همه ی مواهب "یک شهر زیبای شرقی" وصف می کند. درختان هلو، گلابی، گیلاس، انار، و... حیاط خانه ها را باغی بی بدیل کرده اند. خیابان ها شسته و رفته و عمارات، شیک و فروشگاه ها، مدرن اند. انسان ها به نسبت معقول و اگرچه کم دانش و کم سواد، اما آداب دان و امروزی اند و... همه چیز نه عین واقعیت است، و نه تصویری از خیال. مجموعه ای از واقعیت ها، که سعی می شود پنهان بمانند، و خیال ها، که بیش از اندازه غیر واقعی می نمایند! وصف گل های وحشی در دامنه ی دشت و تپه ای بیرون شهر هرات، یا رودی که می توان در آن ماهیگیری کرد و... فضاهایی ست که بیشتر به روستاهای انگلستان در رمان های "هوارد فاوست" شبیه اند.
از سوی دیگر، نویسنده اینجا و آنجا در هیات یک شرقی ساکن آمریکا، محجوب و قدرشناس، بیم دارد مبادا در روایت قصه، نسبت به جامعه ی میزبان (آمریکا) ناحق شناس باشد! انگاری که این جامعه ی آمریکاست که خالد حسینی را در طول بیست و پنج سال، به یکی از پر فروش ترین نویسندگان تبدیل کرده، و نه استعداد و توانایی خود نویسنده در قصه گویی. به عبارتی ساده تر، نویسنده سوای راهبری و راهنمایی شخصیت ها و دخالت در زندگی، صحنه ها و موقعیت ها و کشیدن آنها به سمت و سویی که خود میل دارد، در مورد وطن اصلی خود و سرزمینی که امروز در آن زندگی می کند (وطن دوم) با نوعی حق شناسی، آگاهانه گرفتار خودسانسوری ست. "هزاران خورشید با شکوه" پر است از بدگویی و بدنمایی از دوران داوودخان، دوره ی تسلط کمونیست ها و اشغال افغانستان توسط شوروی، دوره ی تسلط مجاهدین و سپس دوران طالبان. گویی افغانستان دوران ظاهر شاهی، معصومی زیبا و مترقی بوده که در دوره ای بیست و چند ساله در دست هایی آلوده به خون، و نامبارک می چرخیده تا به اشغال مبارک قوای آمریکا و ناتو رسیده و یک شبه چرک و خون را از خود زدوده و آن دموکراسی بالقوه ای که از دیرباز در سرشت افغان ها نهفته بوده، یک شبه بصورتی بالفعل در آمده است. از صبح اشغال آمریکا، جامعه ی افغانستان با شتاب و به گونه ای ناباورانه از مواهب یک جامعه ی باز و آزاد برخوردار می شود، طوری که بچه های یتیم خانه ی کابل که تا دیروز از خشونت و گرسنگی رنج می بردند، به درک و مدارایی لیبرال منشانه، در حد و حدود هم سن و سالان خود در یک مدرسه در ایالت کالیفرنیای آمریکا (محل زندگی نویسنده) می رسند. انگاری نه داوودخان، نه کمونیست ها، نه مجاهدین و نه طالبان، هیچ کدام افغانی نیستند. از این هم بالاتر، تفاوت پنهانی ست که در وصف زندگی، خلقیات و پندار و کردار پشتون ها و دری زبان ها (هر دو گروه، شهروندان افغانستان) به چشم می خورد. با این همه رمان از صحنه ها و توصیف ها و تصویرهای جذاب و نفس گیر، و شخصیت های دوست داشتنی و پذیرفتنی خالی نیست، به گونه ای که گاه تاسف می خوری چگونه یکی از این همه مشاور و دوست آمریکایی و افغانی که نویسنده در انتهای کتاب از آنها قدردانی و تشکر کرده، پس از خواندن دست نوشته ی رمان، به نویسنده توصیه نکرده که از راهنمایی شخصیت ها دست بردار، بگذار آنها خود سرنوشت خود را در دست بگیرند، رشد کنند، پیش بروند، و عاقبت خویش را بی دخالت دانای کل، برگزینند، حتی اگر خلاف میل نویسنده عمل کنند. رمان لزومن جای مناسبی برای قدر شناسی نسبت به افغانستان یا ایالات متحده یا هر جای دیگر نیست.
بخش اول رمان، در توصیف کودکی و نوجوانی مریم می گذرد. او پذیرفتنی ترین و دوست داشتنی ترین شخصیت رمان است. مریم که نتیجه ی همخوابگی غیر رسمی مادری ست که روزگاری خدمتکار خانه ی پدرش جلیل بوده، اینک همراه مادر در "کلبه"، خانه ی گلی روی تپه ای در خارج از شهر هرات، زندگی حقیرانه ای دارد. این زندگی را سنت و فرهنگ به پاداش گناهی که مریم مرتکب نشده، به او هدیه کرده اند. این فرزند نامشروع (حرامی) محکوم است تا میان خاک و گل بزرگ شود و از کلیه ی مواهب یک فرزند مشروع، محروم بماند! از موهبت های انگشت شمار زندگی کودکانه ی مریم، شمارش روزهای هفته است. یکی به انتظار دیدار هفته ای یکبار پدر که با لباسی تمیز و بویی خوش، زبانی نرم و وعده هایی شیرین، دل مریم کوچولو را ربوده است. و یکی هم به انتظار دیدار هفتگی ملای ده "گلدامن" که آنسوتر از تپه قرار دارد. ملا به مریم درس قرآن می دهد. او تنها کسی ست که بر سر این "حرامی" ناخواسته، (لابد به این خاطر که مخلوق خداست!)، دست مهربانی می کشد و او را برای به دنیا آمدنش سرزنش و تحقیر نمی کند. زبان تلخ و نیشدار مادر که نتیجه ی سختی زندگی ست، مانع می شود تا مریم کوچولو به عشق مادر پی ببرد، به ویژه که زن پیوسته از پدری که مریم عاشقانه دوست دارد، بد می گوید. فرزندان دیگر جلیل (پدر)، از سه زن رسمی، خواهران و برادران ناتنی مریم، در خانه ای مجلل در محله ی اعیان نشین هرات زندگی می کنند، به مدرسه می روند، لباس های قشنگ می پوشند، به گردش می روند، بستنی می خورند، در سینمای پدر فیلم تماشا می کنند و... این زندگی حقیرانه اما، پاداش لذت گناهی ست که مریم در ارتکاب آن هیچ نقشی نداشته است. او نه در به دنیا آمدن اختیاری داشته و نه در زندگی کردن اختیاری دارد. مریم تنها در انتخاب مرگ، مختار است و از این تنها اختیار، آگاهانه و با قدرت استفاده می کند تا فرصت عشق را و زندگی را، که با وجود شایستگی، از او دزدیده اند، از دیگری نگیرد. گیرم که آن "دیگری" نیز، بی آن که خود بخواهد آخرین لقمه های زندگی او را بلعیده است.
مریم تا پانزده سالگی، تنها ده گلدامن را از فراز تپه تماشا کرده است. هنوز هرات را که در چند قدمی ست، ندیده. یک روز که پدر قول داده او را به سینمای خود در هرات ببرد، و سر وعده حاضر نشده، مریم به دنبال آرزویی که یک هفته در سینه پرورده، پای پیاده به شهر می رود. اما محو تماشای خیابان ها و مغازه ها، زمان را از یاد می برد و چون نزدیکی های غروب، به خانه ی جلیل می رسد، به "داخل" راهش نمی دهند. آن شب پشت در خانه ی پدر، در کوچه به خواب می رود. این شب سرنوشت ساز، در طول یک هفته ی بعدی، طومار زندگی مریم را در هم می نوردد. مادرش که پنداشته مریم از خانه گریخته، توان تحمل عقوبت گناه ناکرده ی دخترش را ندارد. کسی به خود زحمت نمی دهد تا دریابد مریم آن شب به این دلیل که جلیل و زنان عقدی اش ننگ دارند دختر حرامی به خانه شان پا بگذارد، پشت در خانه ی پدر به صبح آورده است. همین که دختری پانزده ساله یک شب به خانه نیامده، هرجا بوده باشد و بهر دلیل، فاحشه است. مادر پیش از برآمدن آفتاب، خودکشی می کند چون تحمل ننگی دیگر و حقارتی بیشتر را ندارد. در میان بهت و حیرت مریم، مادر به خاک سپرده می شود. یک شبانه روز در اتاقی در خانه ی پدری بسر می آورد بی آن که حتی اجازه داشته باشد خانه را و پدر را ببیند. فردای آن شب بی آن که کسی از او سوالی کرده باشد، به عقد مردی که سه برابر او عمر کرده در می آید. مریم تنها لحظه ای در آینه، به نیم نگاهی صورت این مرد را می بیند. و روز بعد در اتوبوسی عازم کابل است. دختر پانزده ساله، در کمتر از یک هفته، مادر و کلبه و زندگی کودکی را پشت سر می گذارد و می رود تا در شهری فرسنگ ها دورتر، غریب تر از زادگاهش، در خانه ای غریب، با مردی غریب، زن شود، بی آن که کودکی کرده باشد. تمامی این فصل رمان به شعری دردناک و آشنا، به سوگنامه ای می ماند که هرشب و هر روز، در گوشه و کنار جوامع ما، به فرمان مردان و زیر نگاه خدا، به تکرار خوانده می شود. زندگی زنانه ی مریم نیز، در نهایت تحمل و صبوری هایش، خالی از لطف و زیبایی های دردناک زندگی زنانی از این دست، نیست. رشید را هم می شود با اشتیاق دنبال کرد. کفشدوز پشتونی تمام عیار، که نظایرش در ایران و پاکستان و دنیای خاورمیانه ای اسلام، کم نیستند؛ مستبد، خودپسند، در هیات یک گاریچی، زن هایش را به مهربانی و تازیانه، به سمتی که خود می خواهد، می راند. اگرچه نویسنده در جاهایی که می خواهد از وقایع خارج از خانه هم حرفی زده باشد، رشید کفشدوز را وا می دارد بعد از صحنه ای خونین که زن ها را به قصد کشت زده، در اتاق بنشیند و مثل گوینده ی اخبار، جنگ و درگیری های خارج از خانه را برای زنانی که بی خبر از همه جا، در بازداشت خانگی سنت و فرهنگ بسر می برند، تجزیه و تحلیل کند! بخش اول رمان، سوای برخی تاکید و تکرارهای کشدار و کند و آزار دهنده، خواندنی ترین بخش رمان است.
بخش دوم تمامی در وصف لیلا و خانواده اش، "مامی" و "بابی" و "طارق"، پسر یکپای همسایه می گذرد. از مریم و رشید که چند خانه آنطرف تر زندگی می کنند، در این بخش خبری نیست. در همان چند صحنه و صفحه ی ابتدای بخش دوم، می توان دریافت که لیلا و طارق، قهرمانان محبوب و برگزیده ی نویسنده اند که قرار است "پیام" او را تا آخر داستان حمل کنند. این بخش رمان بیشتر به وصله ای می ماند که گویا تنها برای دراماتیزه کردن پایان قصه نوشته شده و تلاش قابل تحسینی در خلق قهرمان ها و پیشبرد قصه در آن بچشم نمی خورد.
در بخش سوم، با ورود لیلا به زندگی مریم و رشید، این امید هست که در غیاب چندین ساله ی مریم، اینک با زنی پخته تر و در عین حال قوی تر روبرو شویم تا جذبه و شور را دوباره به فضای رمان باز گرداند. با ورود لیلا اما، مریم بصورت سایه ای به پستوی قصه برده می شود و تنها در پایان بخش، از شکل سایه بیرون می آید تا خود را قربانی لیلا کند. چنین بنظر می آید که نویسنده از پرداختن به مریم و به صحنه آوردن دوباره ی او واهمه دارد. چرا که نمی داند با زنی به آن قدرت و صلابت چه کند. مریم به مرحله ای از توان یک شخصیت رسیده که اگر در فضای قصه رها شود، با آن حضور سنگین، بر خالق جوان خود(نویسنده) می شورد، وقایع و شخصیت های قصه را با طوفان حضور خود زیر و رو می کند و به دنبال خود می کشاند. اگر مریم دیده شود، لیلا در ابهت حضور او گم می شود. این چیزی نیست که نویسنده طلب می کند. لیلا اما کاملن در اختیار خالد حسینی ست و می تواند او را به هرجا که خواست، ببرد. مریم دست بسته و خاموش، در کناره های رمان به زندگی ادامه می دهد، تا در آخرین صحنه های این بخش، قربانی شود. حق مریم نه تنها توسط پدرش جلیل، شوهرش رشید و فرهنگ و سنت جامعه پایمال شده، بلکه نویسنده نیز که او را به این صلابت رسانیده، حق او را پایمال می کند تا قصه را به سرانجامی که پیش از آن فکر کرده، و می خواسته، برساند. آنچه راوی دانای کل در مورد مریم و افکار ذهنی اش در آخرین لحظات پیش از اعدام می گوید، حرف و نقل هایی ست که می توانست اینجا و آنجا در طول رمان، توسط خود مریم و به صورت رعدی و برقی به صورت خواننده پرتاب شود. در عوض اما، همه ی آن تجربیات و درد دل ها، در چند جمله ی شکسته بسته، بصورت انبانی از نتیجه گیری های اخلاقی و "پند و امثال"، شسته رفته و مرتب بسته بندی شده، توسط راوی دانای کل پیش روی خواننده گذاشته می شود.
بقیه شخصیت ها اغلب به نوعی نارس و ناکامل اند، و لاجرم دوست داشتتی نیستند. مادر مریم، خدمتکاری که با اربابش خوابیده و همراه کودکی حرامی در کلبه ای کنار شهر زندگی می کند، بلندگوی دیگری ست در دست های نویسنده، زنی که ورای درک فرهنگی اش، از نابرابری زنان و مردان و ستمی که بر زنان می رود، سخن می گوید و نتیجه ی قصه را به گونه ای پیامبرانه پیش گویی می کند. جلیل، مردی با سه زن عقدی و یک خدمتکار تجاوز شده و رها شده، پشیمان از آنچه بر سر مریم آورده، برای طلب بخشش از هرات به کابل می آید، یک روز تمام در اتومبیلش کنار خیابان، پیش روی خانه ی مریم و رشید، به انتظار می ماند تا مریم (دخترش) او را بپذیرد. زنی که آشنا و غریبه در تمامی عمر، بی رخصتی و فرصتی از روی تنش عبور کرده اند او را چریده اند، حالا و تنها برای آن که نویسنده می خواهد جلیل به پاداش بدکرداری خود در ناکامی و پشیمانی بمیرد، اختیار انتخاب یافته تا پدرش را به انتقام آنچه با او کرده، راه ندهد! و جلیل، که تمامی یک شب دخترش را پشت در خانه ی خود بی رخصت دیدار رها کرده بود، اینک یک روز تمام در اتومبیل بنزش در خیابان، منتظر رخصت مریم می ماند!
جلیل بی دیدار مریم، به هرات باز می گردد و زمانی بعد، می میرد. اما پیش از مرگ، نامه ای می نویسد، در جعبه ای می گذارد و آن را به ملای ده می سپارد، ملای ده نیز به نوبه ی خود جعبه را پیش از مرگش به امانت به پسرش می دهد، تا در انتها و طی صحنه ای از پیش ساخته شده، توسط پسر ملای ده به دست لیلا سپرده شود که در سفری از پیشاور به کابل، از مشهد سر در می آورد، تا از طریق هرات به کابل برود، و در هرات، اولن از "کلبه"ی کودکی مریم دیدار کند (نوعی ستایش از مریم) و این جعبه و نامه ی جلیل هم به دستش برسد. صحنه هایی که به وصله های ناهمرنگ می مانند. چطور از پیشاور (در پاکستان)، در آن سوی مرز شرقی افغانستان، برای رسیدن به کابل در نواحی شرقی افغانستان، باید از ایران و مشهد گذشت که در منتها الیه مرزهای غربی افغانستان قرار دارند! شاید تنها به این دلیل که مسافران ما از هرات بگذرند؟ شاید ساده تر می بود اگر آقای حسینی عدم امنیت راه پیشاور به کابل، حتی از طریق قندهار در جنوب افغانستان را، بهانه می کرد و مثلن با یک پرواز، و نه با اتوبوس، مسافرین را از پیشاور به مشهد می آورد تا از آنجا با اتوبوس وارد افغانستان شوند، و آن وقت سر راه مشهد به کابل، از هرات دیدن کنند!
طارق، شخصیت دیگر داستان، از این هم شسته رفته تر و ناپذیرفتنی تر است. کودکی یکپا که از ابتدا و در نوجوانی تحت مراقبت های همه جانبه ی نویسنده، در رفتار و گفتار و پندار، پسری شایسته ی دوست داشتن جلوه می کند و همین گونه حفظ می شود تا در انتهای داستان، جوانی دموکرات منش، لیبرال و معتقد به برابری زن و مرد، و یک پدر بی عیب و نقص (در نقطه مقابل رشید که اتفاقن در زشت بودن، واقعی تر بنظر می رسد) از آب درآید. البته یک پا ندارد تا کاملن بی عیب و شسته و رفته بنظر نیاید! (کاش بجای یک عیب جسمی، یک نارسایی اخلاقی داشت، چیزی که دست کم در نسل بینابنی میان رشید و جلیل تا یک دموکرات تمام عیار در افغانستان، بهتر جا می افتاد)... و بسیاری شخصیت های دیگر که مثل خار به چشم می روند، مثلن "زمان"، معلم فیلسوف و طبیعی دان و دانشمند یتیم خانه ی کابل در دوران طالبان! که به دختر هفت هشت ساله فیزیک نجومی یاد می دهد! این یکی به قول خود افغان ها "بیخی" نچسب است!
لیلا در جاهایی که تحت مراقبت نویسنده نیست، پذیرفتنی تر بنظر می رسد! این که نویسنده بخواهد زنی را از آن جهنم به سلامت بیرون بکشد و علیرغم تمایل هم نسلانش که سخت میل به زندگی در جوامع غربی دارند، هم چنان عاشق افغانستان و کابل حفظ کند، تا با شوق، طارق را هم به بازگشت به کابل وادارد، تا نویسنده شخصیتی از رمان را به سرانجامی خوش برساند، به ویژه که می خواهد پیش بینی پدرش (بابی!) هم درست از آب در آید که پیوسته می گفت؛ افغانستان به زنانی مانند تو نیاز دارد، و...
ترجمه ی این رمان به فارسی را ندیده ام، و گمان می کنم اگر از زیر تیغ سانسور هم سالم به در رفته باشد (به دلیل روابط و مسایلی که در ایران به شکل فجیع و غیر انسانی اش هنوز هم از سوی حکومت تشویق، اما بظاهر تکذیب می شود، تا کسی تصور نکند اسلام ایرانی هرگز بصورت "طالبانی"اش در ایران اتفاق نمی افتد. البته آن کس که چنین تصویری از ایران را باور دارد، در عمر خود غیر از نواحی شمالی و مرکزی تهران، جای دیگری در ایران را ندیده است، مگر گذرا در اتومبیل، یا چند روزی در هتلی در شهری دیگر، یا در خانه ی فامیل و دوست و آشنای شهرستانی). سخت امیدوارم این یکی رمان آقای حسینی، مثل اولی، و خیلی رمان های دیگر، به دست "تازه مترجمی" ناپخته از تنور، بیرون نیامده باشد!
Khaled Hosseini
Published on April 07, 2010 14:33
No comments have been added yet.