آهستگی

اولین بار است می بینم اثری از "میلان کوندرا" با زبانی نزدیک به زبان نویسنده، به فارسی برگردانده شده است. حالا که "آهستگی" را به فارسی و ترجمه ی "نیما زاغیان" می خوانم، اصل اثر در دسترسم نیست تا بدانم چه مقدار آن در چاپ تهران، سانسور شده اما ترجمه را به صورتی که هست، می شود یک نفس خواند. و این تنها به کوندرا مربوط نمی شود، که زبان ترجمه ی فارسی هم روان است.
اگر به خواندن کوندرا عادت داشته باشی، در طول 150 صفحه "آهستگی"، بارها می خندی، و اتفاق می افتد که گاه، چشم از کتاب برداری و بجایی، به نقطه ای خیره بمانی، به وضعیت های مشابه در زندگی و فرهنگ خودت فکر کنی و گهگاه با خود بگویی؛ عجب! این موجودات زیبا که روی دو پا راه می روند، با وجود هزاران تفاوت فرهنگی و تاریخی و جغرافیایی، گاه چه شباهت های غریبی به هم دارند!
کوندرا در "آهستگی" به تمایل انسان به دیده شدن می پردازد، تمایل به شهرت، گاه در حد شهوت! می گوید اختراع عکاسی به این میل انسان کمک شایانی کرده. سر از کتاب بر می دارم، به دورانی سفر می کنم که سوادکی پیدا کرده بودم و روزنامه و مجله ورق می زدم... در جایی، یادم نیست کجا، خبری بود از دو ژاندارم که ببری را در جنگل های مازندران، با تیر زده بودند. تصویر بالای خبر، هرگز از یاد من نرفته است. بنظر نمی رسید ژاندارم ها ببر را بخاطر ایمنی مردم، زده باشند. هر دو سینه ها را پیش داده بودند، تفنگ بر دوش و لبخند بر لب، یک پایشان را روی جسد "ببر" گذاشته بودند، ببری که دیگر "ببر" نبود، جسدی بود که پیش پایشان روز زمین، دراز افتاده بود. از چهره و بر و بالای ژاندارم های لاغرو، می شد فهمید که هر دو تریاکی اند (آن وقت ها ژاندارم تریاکی تعجبی بر نمی انگیخت!) اما هر دو ژاندارم، چنان بادی به غبغب انداخته بودند که انگاری سنگ سر چاه بیژن را جابجا کرده اند! با کنجکاوی مجله را می چرخاندم، تا مگر ببر مادر مرده را هم جایی در پایین عکس سیاه و سفید، بصورت کامل ببینم. ببر اما به تکه آشغالی شبیه بود که لب مرز عکس با صفحه ی روزنامه افتاده باشد، طوری که انگار با یکی دو تکان روزنامه، بیرون می افتاد. اگر زیر عکس، و در خبر، اسمی از "ببر" نبرده بودند، مشکل می شد تشخیص داد آنچه زیر پای آقایان افتاده، روزگاری یک ببر بوده! شاید هم آنقدر گرسنگی کشیده بوده که پیش از شلیک گلوله ای از یکی از این تفنگ ها، قالب تهی کرده. تمامی عکس اما پر بود از وجود لاغر و اندام مگس وزن دو ژاندارمی که خودشان هم انگار، باورشان نمی شد که ببری را با تیر زده اند. خود "علت" در عکس، چندان بچشم نمی آمد. اگر "ببر"ی نبود تا کشته شود، نه خبری می بود، نه ژاندارمی تا معرفی شود، و نه عکسی گرفته می شد. به زبانی ساده تر، "ببر"ی که مسبب اصلی گرفتن عکس از "ژاندارم"ها شده بود، و بهانه ای برای معرفی "ژاندارمری" که حافظ جان "رعیت پادشاه" است و از این قبیل، بانی اصلی خبر و پیام ها، چندان بچشم نمی آمد. فکر کردم اگر قضیه برعکس بود، یعنی ببر، ژاندارم ها را کشته بود، خبر چگونه در روزنامه منعکس می شد. سال ها بعد در هند، پاسخم را تا اندازه ای گرفتم. ببری دو نفر را دریده بود اما عکسی از "قاتل" نبود که مثلن پایش را روی جسد "مقتولین" گذاشته باشد، و با غبغّبی باد کرده، دندان هایش را نشان بدهد و... همین قدر نوشته بودند "ببر"ی دو نفر را درید. دوست هلندی ام در مقابل هیجان من، ابرویی بالا انداخت و گفت؛ خوب، دو نفر از یک میلیارد و اندی کمتر، چندان بچشم نمی آید! اما یک دوست هندی گفت؛ "کشتن" یا "دریدن" کار ببر است. ببر برای انجام این کار طبیعی، نیازی به عکس و تبلیغات، و افتخار ندارد! به راستی اگر خبرنگار عکاسی پیدا می شد و جرات می کرد بخواهد از "ببر"، عکسی بگیرد، حضرت ببر ابتدا بربر نگاهش می کرد، یکی از آن خمیازه های معروفش می کشید، طوری که غسل طهارت بر عکاس واجب می شد، بعد هم می رفت رد کارش. چند ثانیه بعد هم آن دو نفر و عکاس و واقعه، بکلی از حافظه اش پاک می شد.
باری، کوندرا می نویسد: "عشق، بنا به تعاریف، موهبتی غیر استحقاقی ست. دوست داشته شدن بدون برخورداری از شایستگی و لیاقت، عشق واقعی ست. اگر زنی به من بگوید؛ تو را دوست دارم چرا که با هوش هستی، آراسته و نجیب هستی، دوستت دارم چون برایم هدیه می خری و دنبال زنان دیگر راه نمی افتی و البته به این خاطر که ظرف ها را می شویی و... خب، من مایوس می شوم. چنین عشقی بیشتر تجارتی "خود محورانه" به نظر می رسد. خوش آیندتر آن است که بشنویم؛ "دیوانه وار عاشقت هستم، با وجود این که نه با هوشی و نه نجیب و نه آراسته! دوستت دارم با وجودی که دروغگو، خود پرست و حرامزاده ای"!
طنز آشکار و پنهان کوندرا از این مرزها هم می گذرد، تا آنجا که می پرسد؛ حتمن دختربچه ی ده ساله ای را دیده اید که سعی می کند خواسته هایش را به دوستان کوچکش تحمیل کند و... با نخوت حیرت انگیزی فریاد می کشد؛ "چون من اینطور می گویم"، یا "چون من اینطور می خواهم"! و ادامه می دهد؛ "هنگامی که شخصی خود را برگزیده می بیند، برای اثبات برگزیدگی اش چه باید بکند؟ تا به خود و دیگران بباوراند که عضوی ساده از یک جماعت معمولی نیست؟"... باز نگاهم را از کتاب می گیرم و به بچه ها که لخت مادرزاد روی شن ها غلت می خورند، به سرتاسر ساحل، به موج و دریا که با همه ی عظمت و بزرگی اش آرام، در بستر خود غلت می زند، فکر می کنم، و به دیکتاتورها که فرمان اعدام می دهند؛ "چون من این طور می خواهم"!... هیچ دیده اید کسانی را که بعد از یک سخن رانی، به نیت "سوال" از سخن ران، بر می خیزند و چیزهایی می گویند که هرچه گوش می کنی، سوالی در میانشان نیست. بنظر می رسد دارند معمایی طرح می کنند. گاه سخن ران که موضوع را دریافته، بقصد صرفه جویی در وقت، سعی می کند نظری بدهد، اما پرسش کننده می گوید؛ "این را که می دانم... منظورم این است که..." و... سخن ران می گوید؛ "البته، اما بنظر من مساله اینطوری ست که..." اما شخص "سائل" باز هم قانع نمی شود چرا که اصلن سوالی ندارد. نیت اصلی او آن است که به سخنران و حاضرین بگوید که او هم چیزهایی می داند. کسی هم البته مستقیم نمی پرسد؛ شما سوال دارید یا می خواهید دیده شوید؟
کسانی هستند که در هیچ زمینه ای، حرفی برای گفتن ندارند، اما "می گویند"، تا "دیده شوند"! لطفن از "من" عکس بگیرید!
سه شنبه 13 تیر 1385


Slowness
2 likes ·   •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on June 22, 2010 02:14
No comments have been added yet.