پای دیوار

ما بچه ها هرگز به عروسی راه نداشتیم. یا پدر و مادرها توان نداشتند تا لباس نو و شایسته برایمان تهیه کنند، یا بچه ها دست و پاگیر بودند و مانع لذت و شادی بزرگ ترها می شدند. کار ما بناچار این بود که پای کوتاه ترین، یا ممکن ترین دیوار، جمع شویم و آن دو سه تایی از ما که قد و قامت و توان بیشتری داشتند، برای هم "چفته" بگیرند و یکی شان به نوبت بر سر دیوار برود، آنجا بنشیند، تماشا کند و برای ما کوتوله ها که مشتاق، این پایین ایستاده بودیم، عروسی را "تعریف" کند؛ عروس چه پوشیده، داماد چه می کند، دسته ی موزیک چه می زنند، کی می رقصد و از این قبیل... گاهی هم با اشاره به یکی از ما که این پایین در حسرت به گِل مانده بودیم، با تمسخر بگوید؛ "هی، مامانت داره می رقصه" یا "بابات داره ادای میمون در میاره"! ما "پایینی ها" هم بی آن که ناظر مستقیم صحنه باشیم، به روایت آن که سر بام نشسته بود، اعتماد می کردیم و در ذهنمان آن پدر یا مادر را به شکلی مسخره به رقص وا می داشتیم و به تخیلات خود از واقعیت، می خندیدیم. گاه آن که سر بام نشسته بود، مجذوب صحنه ای می شد؛ رقص رقاصه ای، ظرف های میوه و شیرینی که دور می چرخاندند و حتی تعریفش در خیال، بذاق ما را تحریک می کرد، از لباس ها و آدم ها... چند لحظه ای مات و مبهوت تماشای چیزی می شد و لب از تعریف فرو می بست. آن وقت ما "پایینی ها" بی تابانه فریاد می زدیم؛ دِ بگو! چی شد؟ چه خبره؟ و از این قبیل...
تا این که صاحب خانه ها کم کم به فکر چاره افتادند. گاه دور پشت بام، چادری (تیجیر) می کشیدند تا چشم "نامحرم" به عروس و داماد و مراسم نیافتد! یا چند نفری از بر و بچه های قلدر خانواده ی عروس یا داماد را به نگهبانی بر پشت بام می گماریدند تا "ولگرد"ها را که همان ما کوتوله های محله بودیم، از دور و بر دیوار، تار و مار کنند. این بود که راوی بیچاره، اگر به بالای دیوار می رسید، با بدبختی تکه پاره هایی از عروسی را از روزنه های "تیجیر"، یا از لای دست و پای محافظان، با مکافات تماشا می کرد و بخش هایی از آنچه دیده بود را وصله پینه شده برای ما "پایینی"ها حکایت می کرد. سهم ما ریزه میزه ها از عروسی، بسته به امکانات آن دو سه نفری بود که خود را به بام کشانده بودند؛ روایتی تکه پاره از سوراخ ها و روزنه های "امکانات"! دلمان به همین روایت های تکه پاره و یک خط در میان خوش بود و این لذت دست دوم چهل تکه را به حساب دید خودمان از عروسی، فردا با آب و تاب برای دیگران در مدرسه تعریف می کردیم. لابد بادی هم به غبغب می انداختیم که بعله، در جشن عروسی خواهر یا برادر فلانی، حضور داشته ایم، یعنی جزو بزرگان بوده ایم! "اجازه" داشته ایم و...
برای ما که در حوزه ی زبان فارسی هم "ریزه میزه" و "کوتوله" مانده ایم، آشنایی به ادبیات و هنر جهان در حد همان شنیدن روایت عروسی از پای دیوار است، و مترجمین، حکم همان بر و بچه هایی را دارند که به اعتبار قامت بلندتر، خود را بر سر بام می کشند و از "سوراخ"ها و امکانات مجاز، وصفی از "جشن هنر و ادبیات" جهان برای ما روایت می کنند. ما هم ظاهرن چاره ای جز این نداریم که به آنها اعتماد کنیم و روایت های یک خط در میانشان را به حساب تماشای مستقیم خودمان بگذاریم و به دیگران بنماییم که در میان معرکه حضور داشته ایم، یا داریم. من خواننده چه می دانم آنچه خوانده ام، یا می خوانم به راستی "میلان کوندرا"ست؟ یا روایتی ست سوراخ سوراخ از نگاه مترجمی که از لابلای هزار صافی و مانع، چیزهایی تماشا کرده! آیا با وجودی که اغلب آثار "مارگریت دوراس" به فارسی برگردانده شده، می توانیم با شهامت ادعا کنیم که روایت های شیرین این زن ولنگار و آزاده ی فرانسوی از عشق های ممنوع، از شرق دور تا کوچه پس کوچه های پاریس را به راستی خوانده ایم؟ همان گونه پوست کنده و بی پروا که او روایت کرده است؟ خوب، می پرسم؛ از چاپ و انتشار کتاب یک نویسنده با آن همه نقطه چین و پاراگراف های افتاده، یا "توضیح ناشر" در اول کتاب که یک "مانیفست" بلندبالای اخلاقی و سیاسی و ...، علیه نویسنده ی "هرزه" و "خودفروخته" و "فاسد" است، و محکوم کردن و به دار آویختن او، در حالی که کتابش را بی اجازه چاپ کرده ایم و حق تالیفش را هم نداده ایم، منظور چیست؟
با این همه در این دو دهه ی اخیر، همان ترتیب های اولیه هم دیگر بهم ریخته. حالا نه تنها هرکس با هر قد و قامتی خود را بر سر بام کشانده، بلکه "صاحب عروسی" هم بجای چادر، دیواری دور بام کشیده است. در بلبشو بازار ادبیات، هرکس تا هرجا قدش رسیده خود را به بامی رسانده و از هزارتوی موانع و روزنه های امکانات، چیزی تماشا کرده و حکایتی شکسته بسته و نیم بند برای ما "پایینی ها" تعریف کرده است. اغلب در بازخوانی فارسی شده ی برخی از این "حکایت"ها، از خود می پرسم؛ روایتی که من خوانده ام به راستی همان است که در جشن عروسی گذشته؟ گیرم که نام نویسنده ی نام آوری بر جلد کتابی حک شده باشد، خواندن یک روایت بریده و وصله پینه شده چه دردی از من دوا می کند، جز این که در جمعی خودمانی، چنان از "کوندرا" و "دوراس" بگویم و بحث کنم که انگار خود به جان و تن در متن "حادثه" بوده ام!
مشکل دیگر مسابقه ای ست که اخیرن میان مترجمین در گرفته و گاه، اثری از نویسنده ای صاحب نام، با چند ترجمه به بازار می آید. برخی از مترجمین تازه کار، با آن دست و پاهای بلورین، از درخت سرکه شیره هم بالا می روند و می خواهند راه صد ساله را یک شبه بپیمایند و با ارائه ی یک کتاب، مترجمی صاحب نام شوند. یعنی همان "دور زدن" تاریخ، که پیش از این گفته ام. یعنی دیر آمدن، اما شتاب در زود و جلد رسیدن! خوشبختانه یا بدبختانه برای ارائه ی نمونه، کم نمی آوریم. همین چند وقت پیش ترجمه ی "تس دوربرویل" یکی از معروف ترین آثار "توماس هاردی" نویسنده ی انگلیسی را می خواندم. با اصراری که در ادامه ی خواندن داشتم، تا صد و پنجاه صفحه ی اول با نفس نفس زدن از جاده ی سنگلاخ پر از چاله چوله ی زبانی به اسم "فارسی" گذشتم تا کم کم با زبان مترجم خو گرفتم و نیمه ی دوم رمان را کمی راحت تر از سر گذراندم. با این همه برای آن که قضاوتی زیاد نابجا نکرده باشم، سراغ کتاب های دیگری از این مترجم رفتم؛ "کاری" اثر "تئودور درایزر"، "ماریان و جاسپر" اثر "جورج گیسینگ"، "میدل مارچ" اثر "جورج الیوت" و ... خداوندگارا! این مترجم چه اصراری داشته با این زبان فارسی اش، سراغ کسانی برود که از اتفاق، به انگلیسی نسبتن کهنه و سنگینی می نویسند؟
حتمن لازم نیست مترجم باشی تا بدانی که در کار ترجمه، اضافه بر ده ها نکته ی "باریک تر ز مو"، دو اصل اساسی دخیل است؛ صرف دانستن یک زبان خارجی در سطحی متعالی کافی نیست، بلکه مترجم باید زبانی که به آن ترجمه می کند (در اینجا فارسی) را هم به همان قدرت، و چه بسا شیواتر و رساتر بداند و بنویسد. چرا که نکته ی اساسی، برگرداندن زبان و ریتم و آهنگ اثر نویسنده به نزدیک ترین شکل ممکن، به زبان دوم است. راز کیفیت برتر آثار مترجمینی چون "محمد قاضی"، با وجود انتخاب آثاری از طیف های مختلف، از "سروانتس" تا "سیلونه"، در انتخاب فارسی سلیس و یکدست مترجم است که هم به زبان نویسنده ی اصلی نزدیک است و هم روایت کلاسیک یا مدرن را مستقیم به دل می نشاند. شیرینی و جذابیت کارهای مترجمینی چون "ابوالحسن نجفی"، "نجف دریابندری"، "سروش حبیبی"، "فریدون مجلسی"، "محمود اعتمادزاده" و این اواخر "صالح حسینی" و "عبدالله کوثری" در همین نکته است.
در فرنگ معمولن ناشر، که به بازار کتاب جهان و جامعه ی خودش واقف است، کتاب تازه را بر می گزیند و دنبال مترجم اهل می گردد تا ترجمه را به او سفارش دهد. این "مترجم اهل" کیست؟ وقتی کتابی از نویسنده ای تازه به یک زبان ترجمه می شود، معمولن مترجم دیگری سراغ آن نویسنده نمی رود چرا که همه پذیرفته اند که مترجم اولی تا اندازه ای به ساخت و ساز و کار زبان این نویسنده آشنا شده و نسبت به دیگران، یک گام به حال و هوای روایت نویسنده نزدیک تر است. به همین دلیل اگر ناشری کتاب دیگری از این نویسنده برای ترجمه انتخاب کند، ابتدا سراغ همین مترجم اولیه می رود و در صورتی که او مایل به ترجمه نباشد، با مشورت او و دانشی که به جهان مترجمین دیارش دارد، به سراغ دومی یا سومی می رود. نه این که هرکس به هر سطح از دانش زبانی و ادبی رسیده باشد، به خود اجازه دهد کتابی را برگزیند و ترجمه کند. در این معیار و ارزش گذاری هم نه قانون مدونی هست و نه دولت یا هیچ سازمان دیگری دخالت می کند بلکه این خود مترجمین هستند که به اختیار، به چنین موازینی پای بندند چرا که به درستی ایمان دارند که باید زبان ملی شان از ترجمه های والاتر و بهتری انباشته شود. آنجا مترجم آثار "مارکز" برتر از مترجم آثار یک نویسنده ی گمنام "هلندی" یا "چینی" نیست. ارزش مترجم به کار و زبان اوست، نه به نام نویسنده ای که اثرش را ترجمه کرده. به همین دلیل هم نام مترجم برای خیلی ها ملاک انتخاب کتاب است، همان گونه که در دورانی در زبان فارسی چنین بود. لزومی نداشت کسی "سیلونه" یا "دکترو" یا "دگار" را بشناسد. همین قدر که نام "محمد قاضی"، "نجف دریابندری" یا "ابوالحسن نجفی" روی کتاب بود، چشم بسته کتاب را بر می داشتیم.
تا میزان خسارت یک ترجمه ی نارسا را کمی دقیق تر بررسیده باشم، مثالی بزنم. "اریش فروم"* روانشناس معروفی ست که در آثار و نظریه هایش، بسیاری از نظریه های فروید* و "یونگ"* را مورد تامل قرار داده. شهرت اریش فروم به گستردگی نظرات او در زمینه ی روانشناسی اجتماعی ست و مهم ترین کتابی که او در زمینه ی بسط و گسترش نظریاتش نوشته، "گریز از آزادی"* ست که از اولین نوشته های اوست. به عبارتی کسی که بخواهد با نظریات اریش فروم آشنا شود، ابتدا باید "گریز از آزادی" را بخواند. از قضا همین کتاب، توسط مترجمی گمنام به فارسی برگردانده شده (من چاپ اول این ترجمه را دیده ام و اگر ترجمه های دیگر، یا چاپ های بی نقص تری از همین کتاب، بعدن منتشر شده، بی خبرم). باری، چاپ اول "گریز از آزادی" به فارسی(1363)، متنی ست مغشوش با اشتباهات فاحش انشایی و دستوری و زبانی و چاپی، که اثر را بکلی گنگ و نامفهوم کرده. کافی ست چشمت را ببندی و هر جا از کتاب را باز کنی تا به آنچه عرض می کنم، برسی. گمان نکنم کسی کاری را، حتی اگر تعمیر کفش یا یک اتوی برقی هم باشد، این همه سرسری بگیرد. چشمم را می بندم، صفحه ای را باز می کنم (ص 168، پاراگراف 3: کلمات داخل پرانتز از من است)
"مازوخیسم (خودآزاری) وسیله ای ست برای دستیابی به هدف. کوشش های ناشی از مازوخیسم به هر شکل پدیدار شود هدف از آنها همیشه رهایی از نفس فردی و غرقه ساختن خود است، یا به گفته ی بهتر رهایی از بار آزادی. پی بردن به این هدف در مواردی از کوشش های مازوخیستی که فرد در طلب تسلیم به قدرتی یا کسی دیگر است که احساس می کند تا نیرویی غالب بر او تسلط دارد آسان است"(!)
اول فکر می کنی کلماتی از متن افتاده! یا به صورتی دیگر نوشته شده! نقطه گذاری صحیح نیست، که نیست! نسخه ی چاپی غلط گیری نشده، که نشده! مثل بسیاری بخش های دیگر، سه یا چهار بار، به شکل های مختلف می خوانم. با این همه اما چیزی دستگیرم نمی شود. شاید بگویی خواندن مطالب پیش و بعداز این پاراگراف، به درک مطلب کمک می کند. این را هم بارها آزمایش کردم! آیا خواننده ی علاقمند به جامعه شناسی یا روانشناسی، یا به شخص "اریش فروم"، با خواندن این کتاب، به سراغ ترجمه های دیگر از آثار این نویسنده خواهد رفت؟ (برخی از آثار اریش فروم توسط مترجمین دیگری به فارسی بهتری ترجمه شده)، یا خواهد گفت؛ بهتر است دیگر سراغ این آقای فروم نروم چون دیوانه ای بیش نیست!
در این سال های اخیر مسابقه ی تازه ای هم به مسابقات دیگر افزوده شده و آن این که فارغ التحصیلان کلاس های شبانه ی زبان، منتظر نشسته اند ببینند کدام کتاب در جایی از دنیا جایزه گرفته یا پر فروش است تا فوری کتاب را به دست آورند و به خیال خود "ترجمه" کنند و از این راه به نام و نشانی برسند. مثلن رمان پر فروشی به نام "بادبادک باز"* از خالد خسینی* نویسنده ی افغانی- آمریکایی.(گویا غبرایی هم این کتاب را ترجمه کرده که من ندیده ام) بسیار واژه ها و اصطلاحات ساده در این کتاب هست که اگر مترجم هم نمی دانسته، می توانسته تا سر کوچه شان برود و از اولین افغانی سوال کند. مثلن "قابلی پلو" را که غذای معروف افغانی هاست، "پلوی کابلی" ترجمه کرده است! کتاب دیگری هم هست، به همین اندازه مشهور، از خانم "لاهیری"* نویسنده ی هندی آمریکایی برنده ی جایزه ی "پولیتزر"*، که با نام "همنام"* به فارسی ترجمه شده (احتمالن این یکی هم توسط چند مترجم!).
مثلن، اگرچه یکی از معانی عنوان کتاب، "همنام" می شود، چرا که نام قهرمان داستان، "گوگول"، همنام نویسنده ی روسی ست اما پس از خواندن رمان در می یابی که آنچه نویسنده در نظر داشته، معنایی درونی تر از این واژه بوده، مثلن چیزی در حدود "بخاطر اسم"! مشکل اما به همین مساله ی ساده ختم نمی شود، چرا که سوای تقریبن تمامی نام ها که انگاری با اصرار تمام، اشتباه ترجمه شده، برخی از اسامی خاص که مشهور عام اند نیز، به شکلی دیگر به فارسی برگردانده شده اند. به این چند سطر در ص 125 و 126 توجه کن؛
"... و تاریخچه ی "معماری موگال" را مطالعه می کند و توالی نام های امپراطوران را از حفظ می کند: بابور، همایون... شاه جهان، آورنگزب. در "دژ آگرا" او و خانواده اش از پنجره ی اتاقی که ..." الخ. کافی بود مترجم کمی در مورد اسامی تحقیق می کرد تا بداند که نه در هند، که در هیچ جای جهان چیزی به اسم "معماری موگال" نداریم، بلکه این "معماری مغول" است که بخشی از تاریخ معاصر هند را می سازد و نام امپراطوران معروف به سلسله ی "مغولان هند"، به ترتیب؛ "بابر"*(و نه "بابور")، "همایون"... شاه جهان و "اورنگ زیب"* (و نه "آورنگزب") است! یا کلمه ی "فورت"* اگرچه در انگلیسی "دژ" هم معنی می دهد، اما "دژ" بیشتر یک مفهوم جنگی ست، حال آن که "قلعه" سوای این که مصارف جنگی و دفاعی داشته، شهرکی بوده در درون یک حصار، و عده ای از مردم و رعایای اربابان دوره ی فئودالی هم در آن زندگی می کرده اند. و اصولن آنچه که در هند "فورت" خوانده می شود، بیشتر "قلعه" است. در برخی موارد که زبان انگلیسی، اسامی محلی را تغییر نداده، هنوز کلمه ی "قلعه" در لهجه ی محلی بکار می رود و حتی در خود دهلی "لال کَلَه"* (به لهجه ی محلی) همان "لعل قلعه" یا "قلعه ی سرخ"* است. پس بهتر بود "قلعه ی اگرا" ترجمه می شد، جایی که اورنگ زیب، پدرش را زندانی کرد و در فاصله ای از تاج محل، کنار رود جامنا* (و نه "یامنا") قرار دارد، و ساختمان مشهور، در شهر "آگرا"*، همان "تاج محل"* است، و نه "تاج"! چون در انگلیسی آمریکایی خیلی اسامی را خلاصه می کنند، اما در فارسی کسی نمی داند "تاج" کجاست در حالی که نام "تاج محل" را بسیاری شنیده اند.
البته شاهکارهای بی نظیر دیگری هم در مورد ترجمه ی اسامی هست، مثلن یادتان باشد "لکوربیس"* (ص 159) همان "لو کوربوزیه"* آرشیتکت معروف است که دو سوم جهان با نام او آشنایند! یا در صفحه ی 187 کلمه ی ساده ی "کافه اوله"* که معادل فارسی اش "قهوه با شیر" یا "شیرقهوه" می شود و در تمام قهوه خانه های جهان به نام "کافه اوله" می شناسند، به "قهوه پَرَک" ترجمه شده و در توضیح زیر نویسش آمده؛ "مخلوطی مغذی از برنج و آرد و ذرت و گندم و انواع مغزها و... با طعم قهوه که کمی شیر هم به آن اضافه می کنند"(جل الخالق)! یا نام کوچک "سردار" یا "بهادر" یا نام فامیلی "بَهادری" که در هند و پاکستان و بنگلادش بسیار معمول است، چون در نوشتار "بهادری"* در انگلیسی، دو حرف صدادار "بی" و "اچ" کنار هم آمده، مترجم به ابتکار خود "اچ" را غیر قابل تلفظ تشخیص داده و آن را "بدوری" ترجمه کرده است! یا نام فامیل "معصومدار" به "مازومدار" تبدیل شده، یا معروف ترین محله ی پاریس، محله ی ارزان و دانشجویی که نیمی از مردم دنیا می شناسند و با تلفظ فرانسه اش "کارتیه لاتن"* یا محله ی لاتینی ها آشنا هستند و در بسیاری از رمان ها و داستان ها، نام این محله به همین شکل آمده، در اینجا به "لَتین کوارتر" ترجمه شده است! و بطور کلی جملات و عبارات، اغلب شبیه انشاء شاگرد کلاس سوم ابتدایی ست. حتی افعال هم در جای خود ننشسته اند. نزدیک به شصت مثال فاحش از این ترجمه دارم که ارائه ی یکی از آنها کافی ست تا به کیفیت ترجمه ی یکی از رمان های خوب سال های اخیر جهان، به زبان فارسی، پی ببرید؛
"گوگول به بی روحی پروازهای داخلی عادت ندارد، و به این کابین باریک (الف). تنها ساکی که جمع کرده (ب)، آنقدر کوچک است که بالای سرش جا داده است. مکسین پیشنهاد کرد با او برود، اما قبول نکرد (ج). نمی خواهد با کسی باشد که به سختی پدرش را می شناخته، کسی که فقط یک بار او را دیده بود(د). مکسین تا خیابان نهم با او رفت و در سپیده ی صبح با او آنجا ایستاد(ه). موهایش را شانه نکرده بود، صورتش پر از خواب، و کت و چکمه هایش را روی لباس خانه پوشیده بود(و). از یک عابر بانک چک گرفت (ز)"
(الف) نمی شد نوشت؛ "گوگول به کابین باریک، و بی روحی پروازهای داخلی عادت ندارد"؟ یا
(ب) ساک را در فارسی "جمع می کنند" یا "می بندند"؟ یا
(ج) ما اینجا در هواپیما و همراه "او"(گوگول) هستیم. پس جمله می شود؛ مکسین پیشنهاد کرد با او "بیاید"، یا همراهش "بیاید" یا چیزی شبیه به این، نه "برود"! بعد ادامه می دهد؛ "اما قبول نکرد"! کی قبول نکرد؟ مکسین یا گوگول؟
(د) "نمی خواهد" زمان حال است، در حالی که مکسین در زمان گذشته از گوگول درخواست کرده تا همراهش بیاید و گوگول هم در همان گذشته قبول نکرده است. پس می شود "نمی خواست" یا "نخواست"، و چون از مکسین صحبت می شود که هنوز زنده است، و نه از پدر گوگول که مرده، پس بجای "می شناخته" می شود؛ "می شناخت"! (نمی خواست با کسی باشد که به سختی پدرش را می شناخت)
(ه) این جمله هم می شود؛ مکسین تا خیابان نهم با او "آمد"، نه "رفت"! و جمله ی بعدش می شود؛ "و در سپیده ی صبح، آنجا کنار او بود. (می بینید که جملات مترجم محترم شبیه "بابا نان داد"، یا "دارا انار دارد" است!).
(و) "صورتش پر از خواب" بود، یعنی خواب آلوده بود؟ یا آنطور که ما در فارسی می گوییم؛ هنوز خواب از سرش نپریده بود؟ یا چه؟ این جمله فعل هم که ندارد (صورتش پر از خواب)! پس حتمن فعلش در انتهای جمله ی بعدی آمده! اما جمله ی بعدی؛ "... کت و چکمه هایش را روی لباس خانه پوشیده بود". اولن چکمه را چطوری روی لباس خواب می پوشند؟ و در ثانی، دو جمله را که دنبال هم می خوانیم، فعل مرکب "پوشیده بود" شامل "صورتش پر از خواب" هم می شود؟ یعنی صورتش پر از خواب پوشیده بود؟
(ز) "از یک عابر بانک چک گرفت" یعنی چه؟ منظور ماشین اتومات بانک است؟ اولن حتی اگر "بنیاد زبان و فرهنگ جمهوری" هم این واژه ی "عابربانک" را معادل "بانک اتومات" گذاشته باشد، "فارسی سازی" نکرده. مگر "خودپرداز" چه اشکالی دارد؟ و تازه، چه کسی از "عابر بانک" یا خودپرداز، "چک" می گیرد؟ آیا منظور "از خودپرداز پول نقد کرد" نبوده؟ ...

:مطلب کامل را اینجا بخوانید

http://www.ali-ohadi.com/global/index...

بهمن 1386
3 likes ·   •  5 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on July 13, 2009 02:18
Comments Showing 1-5 of 5 (5 new)    post a comment »
dateUp arrow    newest »

message 1: by مرجان (new)

مرجان محمدی دنبالش می گشتم . سپاس که کارم را راحت کردید! و حالا باید وسواسم را دو چندان که نه هزار چندان کنم!


message 2: by Fahimeh (new)

Fahimeh برخی مترجمین بنام هم هستند که اتفاقا در ترجمه های افتضاح کم از همون مترجمین تازه کار ندارند.
شناخته شده ترینشان هم برای من مهدی غبرایی است.زبان بسیار سختی رو برای ترجمه انتخاب میکنه و فکر میکنه هرچه اصطلاحات قلمبه تر ، ترجمه بهتر!
کاری به تعریف و تمجید از ترجمه هاش ندارم اما به شخصه اگر کتابی با ترجمه غبرایی باشه اصلا انتخابش نمیکنم.
هیچ وقت یادم نمیره سر پرنده خارزار خوندن چه زجری کشیدم.
بعدها هم کتابهای خالد حسینی رو با ترجمه درجه یک (زیباگنجی-چریسا سلیمان زاده خوندم) اما از قضا قرار شد برای یکی از دوستانم این کتابها رو هدیه بخرم و بعلت اتمام ترجمه فوق مجبور به خرید ترجمه غبرایی شدم.و با نگاهی سرسری دیدم همه روح ترجمه رو از بین برده بود.
کتاب 1984 رو هم با ترجمه حسینی خریدم و هدیه دادم!خوب نبود!!


message 3: by Ali (new)

Ali یک احتمالش هم می تواند این باشد که تو هم مثل برخی از مترجمین تازه، به زبان شلخته ی جاری در آن جزیره (صدا و سیما و روزنامه ها و تشعشعات نبوغ آمیز پروفسور حداد و شرکاء) عادت کرده باشی. من البته این مترجمین را نمی شناسم و حتی "غبرایی"ها را هم نخوانده ام، اما (صالح) حسینی به گمان من مترجم خوبی ست، زبان شسته رفته ای دارد


message 4: by Ali (new)

Ali فقط می توانم بگم متاسفم


message 5: by Ali (new)

Ali با شرمندگی، اظهار نظر شماره 4 در پاسخ به شخصی ست که نه مطلب را درست خوانده بود، و نه حرفی برای گفتن داشت، اما بعداز مدتی، که دریافت اشتباه کرده، معلوم شد شهامت یک تاسف را هم نداشته، بلکه بهتر دیده نظر خودش را پاک کند، شاید اسمش پاک بموند. این عملی است متعلق به مکتب احمدی نژاد، که اگر حرف دو دقیقه ی پیش خودت را حاشا کردی، هیچ کس یادش نمی ماند. این تاسف بیشتر از تاسفی ست درباره ی یک نظر پرت و پلا. و این اولین و آخرین بار نیست که یک موجود، از زیر بار مسوولیت شانه خالی می کند.


back to top