نگاهی به شاه

""نگاهی به شاه" با شاه جمله های خمینی در سخن رانی روز ورودش به ایران، در بهشت زهرا آغاز می شود؛ "محمدرضا، این خائن خبیث..همه چیز را به باد داد. مملکت ما را خراب کرد، قبرستان های ما را آباد کرد... اقتصاد ما الان خراب است... تا تمام مردم دست به دست هم ندهند، نمی توانند این به هم ریختگی اقتصاد را از بین ببرند... به اسم اصلاحات ارضی... بکلی دهقانی از بین رفت، بکلی زراعت ما از بین رفت... کارهایی که این آدم کرده، افساد بوده... فرهنگ ما را یک فرهنگ عقب نگه داشته درست کرده... الان جوان های ما تحصیلاتشان در اینجا تمام نیست... باید بروند در خارج تحصیل کنند.. ما بیشتر از پنجاه سال است دانشگاه داریم ... لکن چون خیانت شده، رشد نکرده.. تمام انسان ها و نیروی انسانی ما را از بین برده است این آدم...." و... (12 بهمن 1357)
با مرور دوباره ی فرمایشات بنیانگذار بازار ریا و تزویر و دروغ و جنایت، بی اختیار با خود می گویی؛ چه خوب که "شاه خائن" رفت و آخوندهای "خمینی نسب" آمدند تا بساط "خیانت" برچیده شود، مملکت "آباد" گردد، قبرستان ها متروکه شوند، زندان ها از مغزها خالی بمانند و اقتصاد... و "فرهنگ عقب نگه داشته شده"، رو به جلو برود، ایرانیان از فلاکت و ویرانی به اقصا نقاط دنیا نگریزند، و دسته دسته در راه رسیدن به "آزادی"، به مرگ نرسند، جوان ها در خود ایران تحصیلاتشان را تمام کنند و غیره و غیره...
سر فصل های کتاب با جملاتی از "ریچارد دوم" شکسپیر آغاز می شود. در برابرنهاد "ریچارد دوم" با شاه، به احتمالی میلانی بر این نکته تاکید دارد که پیشداوری های شاه (غرور به ذکاوت و شجاعتی که در او وجود نداشت، همراه با باور به توطئه، به گونه ای که به هیچ کس اعتماد نمی کرد) او را در دوران تنگنا به داوری اشتباه کشانید. از همین رو پیوسته بر ضعف او، و مالیخولیای اعتقادش به توطئه، افزوده شد، به گونه ای که تاج را به کسانی بخشید که برای کاری دیگر آمده بودند. (بازی را به کسانی باخت که سر میز قمار ننشسته بودند)! شباهت دیگر شاه به ریچارد دوم، تذبذب و عدم قدرت یا به قول میلانی که از کلام بیهقی سود برده، "مرغدلی" شاه بود. او قدرتی را طلب می کرد که صاحب آن بود، اما توان بهره وری از آن را نداشت. در هر کاری خود را صالح تر از هرکس می دانست، و همین سبب می شد تا اطرافیانی که از تصمیمات بی خردانه ی او بیم داشتند، حتی اگر شایسته تر و خردمندتر از او بودند، در چاپلوسی چاکرانه از هم سبقت گیرند. این خیل چاکران، از چشم "قدرت"، گوسفندانی بیش محسوب نمی شدند که دیکتاتور آنان را شایسته ی صلاح و مشورت نمی دانست. هر خمیدنی اما، چاکران را در نگاه دوست و دشمن حقیرتر می کرد، و همین حقارت هر باره، هیمه ای می شد خشک و تازه، بر اجاق نفرت و کینه شان از دیکتاتور. از همین رو در تنگنای بحران، چاکران و چاپلوسان، به دیکتاتور پشت کردند و تنهایش گذاشتند.
"معمای هویدا"، (کتاب دیگر دکتر میلانی) به این پرسش نسل جوان هم پاسخ داد که چرا هویدا مثل بسیاری از همتایانش از کشور نگریخت؟ او و دکتر آزمون، وزیر اوقافش که یک آخوندزاده بود، با تکیه بر یاری هایشان به آخوندها، نسبت به "رافت اسلامی" وعده داده شده، متوهم بودند. از همین رو جزو اولین قربانیان طلوع دروغ و تزویر در رژیم تازه شدند، چرا که در صورت یک محاکمه ی نیمه عادلانه، آشکار می شد که در تمام آن سال ها، آخوندها را پروار کرده اند! فردای 22 بهمن، وقتی ساواک و پرونده هایش، یکجا به دست مردم افتاد، روزنامه ها نوشتند بیش از چهل پرونده ی ساواک مفقود شده! چه کسی به این دقت می دانست پرونده های دیگری هم بوده؟ در حالی که تمامی شکنجه گران ساواک به دام افتادند، چرا تنها سه نفر از آنها که متخصص بازجویی و شکنجه ی مذهبیون بودند، اعدام شدند؟ سرنوشت دیگر بازجویان ساواک به کجا کشید؟ همان گونه که سرنوشت تیمسار "فردوست"، یار غار شاه از دوران کودکی، مبهم ماند و کسی ندانست بر سر او چه آمد! هیچ کس به اندازه ی هویدا، ناخواسته در زمینه سازی قدرت، آخوندها را یاری نکرد، همان گونه که هیچ کس بیش از خود شاه، به خود دشمنی نکرد.
"شاه با کمک به ایجاد طبقه ی متوسط شهرنشین، و با جلوگیری از فعالیت همه ی نیروهای میانه رو و چپ، زمینه را برای نفوذ افکار مذهبی مهیا کرد... از همان زمان آغاز "انقلاب شاه و مردم" طرفداران آیت الله خمینی می دانستند که... برای جلب و جذب مردم، به روایتی متفاوت از روایت سنتی روضه خوانان و حتی مدرسین سنتی حوزه ها از تشیع، نیاز دارند و در همین زمینه بود که نظرات کسانی چون شریعتی و آل احمد زمینه ساز این جلب و جذب شد" (از متن کتاب "نگاهی به شاه").
با مطالعه ی تاریخ معاصر ایران، نکته های باریک تر ز مو کم نیستند، یکی هم این که بنیاد رویش طبقه ی متوسط در مشروطیت گذاشته شد و شریعتی و آل احمد در خیال هم نمی پنداشتند آنچه به ضرب و زور "توهم" در شیپور "اسلام" و "تشیع" دمیدند، روزی به کار "انقلاب" بخورد و زمینه ساز "جمهوری اسلامی" بشود! در عین حال با خواندن تاریخ معاصر ایران، به این باور نزدیک تر می شوی که در علاقه ی شاه یا مصدق یا برخی دیگر، به ایران و ایرانیان، کمتر می توان تردید کرد. آنچه اما سبب سقوط آنان شد، پافشاری بر "درست" بودن برآوردشان از منافع ایران و ایرانی بود. در مواقع خطیر، هیچ کدام، مانند همه ی ما، بر این گمان نبودند که کسی از هم وطنانشان، می تواند روشن تر و بهتر از آنها قضاوت کند. اکثریت قاطع ما هنگامی که به باریکه ی تصمیم گیری می رسیم، تصورمان این است که مصالح مردم را بهتر از هرکس دیگر درک می کنیم. این توهم "همه دانی" در نهایت "کم دانی"، به لاف و گزاف می انجامد، و تکیه بر لاف و گزاف، به بحران ختم می شود، و در هنگامه ی ضعف اقتصادی و بروز بحران، تزلزل لافزن و تضاد شخصیت گزافه گو، سبب سردرگمی می شود!
"شخصیت شاه، به ویژه این واقعیت که شرایط بحرانی را بر نمی تابید و به محض رو در رویی با وضعیتی پر مخاطره، گرایشی به گریز از مرکز بحران نشان می داد، سبب شد که ارزیابی ها و سیاست های نادرست او پیامدهایی دو چندان جدی پیدا کند. همان شاهی که در اواسط دهه ی پنجاه (هفتاد میلادی) به رییس جمهور آمریکا تحکم می کرد و غربی ها را چون مردمی ضعیف می نکوهید، بدون مشورت و حتی اجازه ی سفرای آمریکا و انگلیس، هیچ تصمیمی نمی گرفت". (از متن "نگاهی به شاه").
به گمان من اما که بخشی از آن سال ها را زندگی کرده ام، بجز چند صباحی در ابتدای دهه ی پنجاه شمسی و بهبود نسبی اقتصادی به دلیل درآمد بالای نفت، چشم و گوش شاه، همواره به دست و دهان سفرای اغلب ابله آمریکا و انگلیس بود. وصف میلانی از شخصیت دوگانه ی شاه، ذهن مرا از فصل های میانی کتاب، پیوسته به "ویلی لومان"، قهرمان "مرگ فروشنده"ی آرتور میللر منعطف می کرد؛ شخصیتی ناتوان از عمل، که با رویاهای دور و دراز، خود را به مرگی محتوم، محکوم کرد؛ رویاهایی که "واقعیت" را می آشوبید! آخرین پاراگراف های کتاب میلانی هم می گوید؛ "نه تنها سیاست های شاه متناقض بود... بلکه سرشت شخصیت او هم سرشتی تراژیک داشت. مرغدلی بود که اغلب چون شیر می غرید... به راستی گمان داشت که "نظر کرده" است...در عین حال دایم بر این باور بود که نیروهایی دست اندر کار توطئه علیهش هستند، و... به محضی که احساس ضعف می کرد، عوارض مرغدلی جبلی اش جلوه می یافت... به دام افسردگی فلج کننده ای می افتاد... وقتی سرانجام دریافت که این پیوند (میان شاه و مردم)، نه تنها گسسته (یا از ابتدا وجود نداشته) بلکه صدها هزار نفر در خیابان ها شعار مرگ بر شاه می دهند"، باور داشت که؛ "این قوم به لب تو را حرمت می دارند، اما به دل از تو دورند (کتاب مقدس). در این نکته هم کمی تامل هست؛ آنان که دیکتاتور را (چون امروز) "به لب" حرمت می داشتند، یا فرصت طلبانی متقلب بودند، یا مزورانی دروغگو، و شاه یا دیکتاتور، ضعیف یا قوی، هرچه بود، نمی بایست به این "لب"ها و این "آروغ" زدن های مصلحت طلبانه تکیه می کرد و پشت گرم می داشت!
این تنها شاه یا دیکتاتور قبلی یا بعدی نبود، و نیست، که می پنداشت بیشتر و بهتر از دیگران می فهمد. همه ی ما گرفتار بیماری "خود درست پنداری" هستیم. از همین رو در شکست از پی شکست، جز خود، همه را مقصر می دانیم. این همان "تقدیرگرایی" مذهبی نیست که ابر و باد و مه و خورشید و فلک را علیه خود، و مسوول شکست های خود می دانیم و نمی پذیریم که اشتباه اصلی از ما بوده؟ شاید آقای میلانی و خیلی های دیگر با من هم عقیده نباشند که بی یاری "ما"، نه رضا خان، رضاشاه می شد، نه محمدرضا شاه، آریامهر، و نه... وقتی رضاخان از خوف، پاورچین پاورچین به سراغ مخالفین می رفت، داورها و تیمورتاش ها و تدین ها سر برآوردند تا از او "رضاشاه کبیر" بسازند. همان گونه که محمدرضا شاه به یاری مکی ها و کاشانی ها و زاهدی ها و علم ها و میلیون ها اقبال و هویدا، به مقام آریامهری نائل آمد، و از آن همه کریه تر، سفلگان تهی مغز جمهوری، که به مدد بی سر و پاهایی بسی بی ارزش تر و متوهم تر، سی و پنج سال دوام آوردند، و "این قصه ادامه دارد"! هرکدام ما در حد خود، بیش یا کم تلاش می کنیم تا تن خویش به بدنه ی قدرت بمالیم، و از صدقه ی سر این بی مقداری و چاکری، به نوایی برسیم. حتی آنان که خود را اپوزیسیون می خوانند، در اندیشه ی قاپیدن لقمه ای از سفره ی قدرت، یکی به میخ می زنند و دو تا به نعل! اگر وجه مشترک دیکتاتورهای قدرتمند، خودمحور بینی، و در نهایت "خود درست پنداری"ست، حاصل آنچه مخالفین، "مبارزه برای آزادی" می خوانند، فرصت های "سوخته" است که پایه های تسلط دیکتاتور را استحکام می بخشد! شاهی که ابتدا بر سر شانه های مردم بر تخت پدر نشست، با دیواری به ضخامت توده ی نوکران چاپلوس، از مردم جدا افتاد. (هرگز قانع نشده ام که صعود قیمت نفت در اواخر دهه ی شصت و اوایل دهه ی هفتاد میلادی، ابتکار شاه بود. این نیز دستپخت سیاست کمپانی ها "برای سود بیشتر" و دولت های متبوعشان "برای درآمد مالیاتی بالاتر" بود، از همین رو وقتی قیمت بالاتر نفت، دیگر به نفع آنها نبود، ابتکار در اوپک، به آسانی در کف سعودی ها نهاده شد).
اگرچه میلانی در چند جای "نگاهی به شاه"، به تضاد درونی "سنت" و "تجدد" در پندار و رفتار شاه، اشاره کرده، اما این "تضاد" فرهنگی را در بررسی سفرنامه های ناصرالدین شاه، به نحو زیبایی شکافته است. سپهسالار و برخی از اطرافیان ناصرالدین شاه، مایل بودند او را به سفر و دیدار اروپا ببرند تا مگر با دیدن "جهان نو"، باورهایش درهم ریزد. شاه اما برای پذیرش این سفر، از ملای دربار خواست تا "استخاره" کند! استخاره بد آمد و شاه از رفتن به اروپا منصرف شد! وقتی سال بعد، بالاخره تن به سفر داد، در آستانه ی سفر به زیارت عبدالعظیم رفت و در آنجا گویا سربازانی ناخواسته به کالسکه ی شاه، سنگ پراندند، و اسب ها رم کردند. شاه، عمل را به "فال بد" گرفت و شب پیش از سفر، دستور داد نه نفر از این سربازان را حلق آویز کنند. میلانی می نویسد؛ "گام نخست در شاهراه بزرگی... که برای ترقیات ایران" گشوده شد، "در سایه ی این خونریزی خوف انگیز و آن استخاره ی خرافی برداشته شد" (کمی ساده انگاری و ساده نگری)! شاهی که مدعی رسیدن به "دروازه های تمدن" بود نیز، به طواف کعبه می رفت، به زیارت ثامن الائمه به مشهد سفر می کرد، به بهانه ی زیارت معصومه، به دیدار آیت الله ها به قم می رفت، و اعتقاد داشت که حضرت عباس (بی دست!) او را از سقوط از اسب، و مرگ نجات داده و... دولت های زیر نفوذش پیوسته دستور داشتند برای ممانعت از گسترش "کمونیسم"، مخارج عمله ی مذهب را تامین کنند! تنها مخالفین آزاد شاه، معلولینی بودند که قرن هاست زیر سایه ی عبا و منبر، در کار فریب مردم اند، و در رسالت دروغین مبارزه ی شاه با کمونیسم، از چشم پوشی رژیم و ساواک سود می بردند! برای تعریف چنین ملقمه ای از مدرنیته و سنت، مفاهیمی چون "تضاد" و "تعارض"، بیشتر به "تعارف" و "مجامله" می مانند، بلکه تلفیق رسیدن به دروازه های تمدن در پناه آخوندها، به "شتر گاو پلنگ" شبیه است.
حتی اگر همه ی وقایع بزرگ و کوچک، و ارتباطات شاه در طول زندگی و حکومتش برای همه آشکار می بود، تفاوت دیدگاه نویسنده و خوانندگان، می توانست کمبودهایی به مراتب بیش از این که هست را، سبب شود! تلاش و دقت عباس میلانی اما در به سامان رساندن کاری به این سترگی، قابل ستایش است. در میان آن همه کتاب خاطرات و یادداشت های شخصی که در این سه دهه منتشر شده، و اغلب تلاش داشته اند وقایع را به نفع خود روایت کنند، جای این بررسی خالی بود. "نگاهی به شاه"، تنها زندگی و روابط حکومتی و شخصی محمدرضا شاه نیست، که به نوعی روایت نیم قرن تاریخ پر تب و تاب و سراسر بحران ایران معاصر است. میلانی در جای دیگری گفته که هر سند تاریخی، بالمآل نوعی متن "ادبی" است. به گمان من "معمای هویدا" و "نگاهی به شاه"، از این مرز هم عبور کرده اند. کاش اینجا و آنجا از "دست کاری" (منی پولاسیون) نظرات نویسنده محروم می ماندیم، تا با شهامت بشود گفت که "شاه" میلانی مثل هر رمان جذاب و شیرین، اندوه تمام شدنش بر تن می ماند. جای بسی تاسف است که برخی از یاران و همکاران شاه، از جمله افراد خانواده اش، حاضر نشده اند در ارائه ی مشاهدات خود با نویسنده همکاری کنند. لابد مایلند روایت غیر واقعی خود را برای روز مبادا (دست کم در دنیای متوهم خویش) حفظ کنند. این نامهربانی با تاریخ اما، با وجودی که بخشی از فرهنگ ماست، ستمی ست بر نسل های آینده. گفته اند "تاریخ"، کم و بیش به دروغ آلوده است، چرا که هرکس آن را از منظر خویش روایت می کند. رسم دنیای معاصر اما این نیست که "ناظران" تاریخ، روایت خود را از دید نسل های آینده بدزدند.
میلانی با تکیه بر اسناد و مدارک منتشر شده، این کمبود را جبران کرده و از عهده ی ارائه ی تصویر کاملی از شاه، برآمده است. روایت میلانی می گوید که سینه ی شاه نیز، از مهر ایران و ایرانی خالی نبوده. این مهر اما در غیاب روحی آزاده و درکی عمیق از آزادگی، به "دوستی خاله خرسه" می مانست. چاپلوسان نوکر صفتی که در اطراف شاه می چریدند، "میهن دوستی"شان از حد فریب و "تظاهر" فراتر نمی رفت؛ هرکدام با "فرصت طلبی" به "مصلحت" خویش می اندیشیدند، با این همه در زوال نظام، چون "خر بلعام"* دیکتاتور را نفرین کردند. چنین است که هیچ امیر و شاهی در تاریخ ایران، از نگرانی و بدگمانی نسبت به نزدیک ترین افرادش، فارغ نبوده. "محمود غزنوی روزی به ابوریحان بیرونی گفت؛ یا بوریحان، اگر خواهی که از من برخوردار باشی سخن بر مراد من گوی، نه بر سلطنت علم خویش" (نظامی عروضی، چهارمقاله) میلانی به روزگار بسیاری از این وطن فروشان اشاره کرده؛ آنان که به دلیل سست مهری شان به مردم و سرزمین و فرهنگ مادری، و عشقشان به قدرت، در نهایت ناشایستگی، همواره درگاه بوس انگلیس و روس و آمریکا و...بودند، تا بهر حیله رهی در دل "دوست" کنند و از نمد "قدرت" و "ثروت"، کلاهی ببرند. اساس "نظریه ی توطئه" در فرهنگ ما از همین نقطه آغاز می شود؛ "ناشایستگان" به "بیگانه" متوسل می شوند، و باور این روسپی صفتان، استعمار و استثمار را هم لاجرم به این توهم وا می دارد تا "اقدام" کند، و به نتایجی هم برسد! نقش اصلی باخت های تاریخی ما، از بی حمیتی و کاهلی خود ماست. به راستی اگر سیاستمداران ما، نسبت به ملت و میهن نیت خیری می داشتند، چرا همیشه از "بیگانه" تمنا می کردند؟ نمونه هایی از این فرصت سوزی ها در تاریخ معاصر ما کم نیستند؛ جنگ های ایران و روس و معاهدات گلستان و ترکمنچای، محاصره ی هرات، سال های جنبش مشروطه، و بعد، کودتای سید ضیاء و برآمدن رضاخان، وقایع پس از شهریور 1320، کودتای 1332 و... انگلیسیان بر این باور بودند که "ایرانیان مردمانی دمدمی مزاج، ولنگار و راحت طلب، دون صفت و نوکر مسلک اند"! در داستان کوتاه "دندیل"، از غلامحسین ساعدی؛ دندیلی ها هستی و نیستی شان را به امید دریافت مبلغی گران، به قمار می گذارند، دندیل را می آرایند، چراغانی می کنند، خوردنی و نوشیدنی فراهم می کنند، دار و ندارشان را در طبق اخلاص می گذارند، تا گروهبان خیکی آمریکایی بیاید، باکره گی "تامارا" را بردارد، شبی تا صبح به عیش و عشرت بگذراند، و بی پرداخت سکه ای، دندیل را ترک کند، و خستگی یک جاکشی بلند و بی مزد، بر تن دندیلی ها بماند! امروز هم، سی و پنج سال است که بی سر و پایانی سفله، با ترساندن مردم از "توطئه ی دشمن"، بر گرده های زخمی ملت ساده باور، سوار اند!
عباس میلانی تلاش داشته برای اهم پرسش های این سال ها، پاسخی درخور بیابد؛ چرا مردم بجای شاه، خمینی را برگزیدند؟ مدرنیته ی زود هنگام شاه برای ایران؟ مدرنیته از بالا، بدون زمینه ی دموکراسی؟ رفاه اقتصادی و درآمد سرشار نفت؟ نفرین نفت؟ و... جامعه ی ایران اما، هیچگاه تابع اصول جامعه شناختی معمول در جوامع غربی، نبوده است. اینجا منافع "طبقه" و "طیف" و "چپ" و "راست" و غیره عمل نمی کند. به قول "یرواند آبراهامیان" (ایران میان دو انقلاب) جامعه ی ایران از "دسته"ها و "محله"ها و "فامیل"ها تشکیل شده، از همین رو موضع گیری ها "تاکتیکی" و کوتاه مدت اند. تضمینی نیست آن که امروز چپ می راند، فردا از دنده ی راست برنخیزد. در فرهنگ سطحی و متظاهرانه، حرف ها از دهان انسان ها بسته به "نرخ روز" بیرون می ریزد. در واقعیت اما هیچ کس، به هیچ کدام از این گفته های زیبا نه باور دارد، و نه عمل می کند. از همین رو نه تجزیه و تحلیل های جامعه شناختی، و نه پیش بینی های سیاسی، هرگز درست از آب در نمی آیند. همخوانی جمعی ایرانیان علیه شاه، برآمدی عاطفی و عاری از خردورزی بود. خمینی، شخصیتی سرشار از کینه و عناد، به فریب و خدعه از باور عاطفی و متظاهرانه ی مردم به خدا و مذهب، استفاده برد. حتی نخبگانی که یکی بعد از دیگری دست بیعت به خمینی دادند، با مداقه به عمل خود نیاندیشیدند. ساده انگاری ست که بگوییم نمی فهمیدند... حتی بسیاری از مردمان عادی، اگر لحظه ای در اندیشه ی روزگار خود و سرزمینشان، با خود به خلوت می نشستند، به بسیاری از عواقب بعدی پی می بردند. این تنها شاه نبود که مشورت با سفرای آمریکا و انگلیس را بر تبادل نظر با ایرانیان، ترجیح داد. همه ی ما به نوعی دچار عدم اعتماد به خود و گرفتار "تئوری توطئه" بودیم، و در هنگامه ی سقوط، از "هیچ و پوچ"، مراد ساختیم تا از زحمت اندیشیدن در امان بمانیم، مسوولیت به گردن نگیریم، تا در مواقع بحران و شکست، به "دیگران" اشاره کنیم و آنها را مقصر بخوانیم؛ اسکندر، اعراب، روس، انگلیس، آمریکا، شاه، خمینی و و ...
"نه تنها سیاست های شاه متناقض بود... بلکه سرشت شخصیت او هم سرشتی تراژیک بود. مرغدلی بود که چون شیر می غرید اما در لحظه های بحران، مرغدلی اش، توان تصمیم گیری اش را سلب می کرد. به راستی گمان داشت که "نظر کرده" است و... در عین حال بر این باور بود که نیروهایی دست اندر کار توطئه علیهش هستند... به محض آن که احساس ضعف می کرد... تسلیم حوادث می شد... باور داشت که میان او و مردم پیوندی ناگسستنی در کار است...". به زعم دکتر عباس میلانی، باید آنچه را اتللو در واپسین لحظه های نمایش می گوید، مصداقی از یک جنبه شخصیت شاه دانست. پس از آن که اتللو همسر دلبند و بی گناهش را کشت، "به ناظران آن صحنه ی غمبار گفت؛ وقتی از من می نویسید، بگویید که سخت، ولی بد دوست می داشت"! حاصل این شد که نه تنها سلطنتش را از کف داد، بلکه آن عزیزی که ایران بود (نیز) به دست نااهل افتاد". علاقه ی شاه به ایران نیز، هم چون علاقه ی همه ی ما به معشوقکان خویش است؛ آنقدر دوستشان داریم که مایلیم در جیبمان جا بگیرند، و بی هیچ ایراد و اعتراضی، چشم بسته خود را به عشقی که به آنان داریم، تسلیم کنند، ولو منتی که ما به نام "عشق" بر سر آنها می گذاریم، در نظر آنان "شکنجه"ای بیش نباشد!
از جمله ایرادات ناچیز کتاب، یکی هم اعتبار بی بنیادی ست که دکتر عباس میلانی به گفته های برخی از قهرمانان کشتی در خارج از تشک، داده است. باور به دروغگوی کم دان و کم استعدادی چون اردشیر زاهدی که از جمله کودتای آشکار 1332 علیه مصدق را یک "قیام ملی" می خواند، یا گفته های مرید تن فروخته ای چون پرویز ثابتی، که سعی در درشت جلوه دادن نقش خود در حوادث دارند، هیچ امتیازی برای پژوهش بزرگ میلانی محسوب نمی شود. "جهان خوردم و کارها راندم و عاقبت کار آدمی مرگ است. اگر امروز اجل رسیده، کس باز نتواند داشت که بر دار کشند یا جز دار" (بیهقی از زبان حسنک).
* خر بلعام، خری ست که صاحبش را به زبان انسان سرزنش کرد (کتاب مقدس).
اخیرن مطلبی در نقد این کتاب، در نشریه ای اینترنتی منتشر شده که از بسیاری جهات، به جزئیات امر پرداخته و گاه به تنندی به نویسنده تاخته است. شاید کسانی مایل باشند این مطلب را مطالعه کنند؛
1
http://www.akhbar-rooz.com/article.js...

2
http://www.akhbar-rooz.com/article.js...

The Shah
4 likes ·   •  2 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on July 09, 2014 02:09
Comments Showing 1-2 of 2 (2 new)    post a comment »
dateUp arrow    newest »

message 1: by Feydoun (new)

Feydoun حسین آبادیان درباره کتاب میلانی نقد جالبی نوشته که آنرا در لینک زیر می توان دید :

http://www.meisami.net/cheshm/Cheshm/...


message 2: by Ali (new)

Ali Feydoun wrote: "حسین آبادیان درباره کتاب میلانی نقد جالبی نوشته که آنرا در لینک زیر می توان دید :

http://www.meisami.net/cheshm/Cheshm/..."



متاسفانه هم مطلب آبکی ست، هم نویسنده کم اطلاع


back to top