تقدس
رسم این بود که اگر تکه نانی به زمین می افتاد، باید بر می داشتی، می بوسیدی، بر پیشانی می مالیدی و سر یک بلندی؛ سر تاقچه ای یا دیواری می گذاشتی، جایی که زیر دست و پا نباشد. دیده بودم گاه رهگذری تکه نان افتاده در خاک و خل کوچه را بر می داشت، می بوسید، گرد و خاکش را می تکاند و به دهان می گذاشت. مادر می گفت؛ "نان نعمت خداست!" مگر بقیه ی چیزها "نعمت خدا" نیست؟ چرا تنها نان از این تبرک و تقدس برخوردار است؟ بعدها به این فکر افتادم که شاید تقدس و تبرک نان از "گندم" می آید، یعنی ما مسلمانان با "تقدیس" نان، اخراج "آدم" از بهشت را گرامی می داریم؟ اخراج "آدم" از بهشت، دو طرف داشت؛ یکی آن که "اخراج شد" و دیگر آن که "اخراج کرد!" اگر تقدس نان، تکریم فرمان خداست، چرا خوردنش سبب اخراج آدم از بهشت شد؟ اخراج آدم به دلیل "نافرمانی" از امر خداوند بود. پس با تکریم نان، "نافرمانی" را پاس می داریم؟ اگر آری، چرا هم چنان همان می کنیم که "آدم" کرد؛ گندم می خوریم؟ با تقدیس نان، پشت کردن آدم به بهشت را "تقدیس" می کنیم؟
تقدس sacre
با ریشه ی لاتینی، به معنی "کنار گذاشتن" چیزی ست! لمس نکردن" یا از "حد و حدود" مقرر شده ی آن "چیز"، فراتر یا پیش تر نرفتن! نان را بر لب تاقچه گذاشتن، "کنار نگهداشتن" نان از آلودگی "عبور" است. تقدس نیز، حفظ کردن چیزی، محلی، نامی یا شخصیتی ست، از آلوده شدن به "روزمره گی". به زبانی دیگر "تقدیس" هر پدیده، به معنی "نپرداختن" به آن است، حفظ "حرمت" آن "چیز" یا "محل" یا "شخص"، در همان "حد" و شمایلی که هست. خوردن نان، به معنای "پایان" نان است چرا که نان پس از خورده شدن، دیگر "نان" نیست، بلکه به ماده ای "نامقدس" و "نجس" تبدیل می شود! وقتی از مرز و محدوده ی محلی یا نامی "مقدس" عبور می کنیم، آن را خورده ایم، از شکلی که "هست"، تغییر داده ایم. چون تقدیس یک امر، حفظ آن است، بصورتی که هست. "سوال" در باره ی یک امر "مقدس"، گناه است، جرم است. با "تقدس" هر امر، آن را "کنار" گذاشته ایم، مبادا برملا شود. در مثل هست که "در مسجد را نه می شود از جا کند، نه می شود سوزانید". پس "در مسجد"، همیشه در مسجد می ماند، متحول نمی شود، در موقعیت "در مسجد" بودن، می پوسد، چون مقدس است، دگرگونی نمی پذیرد. از هر چوبی می شود "در مسجد" ساخت و آن را "متبرک" کرد! آنچه اجازه ی تردید و پرسش و تامل ندارد، "فلج" می شود. با "تقدیس" یک مفهوم، گذار، دگرگونی و پیشرفت را از آن دریغ داشته ایم. یعنی آن را کشته ایم چون "ماندن" و "گندیدن"، نفس "تقدس" است. ما خیال می کردیم با "تقدیس" هر "عنصر"، آن را محترم می داریم، در حالی که با تقدیس هر پدیده، آن را در همان شکل و شمایلی که هست، منجمد کرده ایم، کشته ایم. پس "تقدیس" نوعی "تحریم" است. وقتی از "تردید" و "سوال" در مورد مفهومی، یا "لمس" آن خودداری می کنیم )منع می شویم(، در اصل آن را "تحریم" کرده ایم. "تحریم" از ریشه ی "حرام"؛ اگر تردید و پرسش در مورد پدیده ای "حرام" باشد، آن پدیده از دگرگونی و تحول "محروم" می ماند. این همان "تابو" نیست؟ وقتی اجازه نداری مفهومی را "لمس" کنی، یا درباره اش "سخن" بگویی، می شود "تابو"! یک امر "حرام"، یا "مقدس" !
از طرف دیگر، سخن گفتن از هر "چیز" به معنای "شکافتن" آن است. با تردید و پرسش در باره ی هر پدیده، آن را شکافته ایم، ساختارزدایی کرده ایم. مفهوم یک امر، با "پرسش"، رنگ می بازد، یعنی با پرسش از امری، از آن "آشنایی زدایی" کرده ایم. وقتی "سخن" گفتن از امری گناه باشد، لابد از شکافته شدنش "راز"ی بر ملا می شود که "نباید"، وگرنه چه هراس از "سخن" گفتن و "شکافتن" یک امر؟ آن که مرا در سخن گفتن از چیزی منع می کند، از هویدا شدن اسرار، هراس دارد! از ترس "رسوایی"ست که امری را "تقدیس" می کنیم؟ در پس پشت یک پدیده ی "مقدس"، چیز ناخوش آیندی هست که اگر حجاب را برداریم، دیواری فرو می ریزد، قلعه ای ویران می شود، و "قدرت"ی تضعیف می شود. پاس هر "تقدس" به معنای "حراست" از رازی ست که نباید شکافته شود، باید همان گونه که هست، بماند؛ بی لمس، بی تردید، بی پرسش، چون اگر "پرده بر افتد نه تو مانی و نه من"!
پس تقدس نوعی حرمت است، مفهومی که از نگاه مردم شناختی و جامعه شناختی، بیشتر صورت آیینی و مذهبی دارد. معادل انگلیسی اش
(Holy)
بیشتر به مفهوم "غیر قابل دسترس" و "نهایی" شناخته می شود. امیل دورکهایم (فرانسوی)، تقدس را نوعی شخصیت مرکزی مذهب می شناسد؛ مجموعه ی "ممنوع"! دورکهایم معتقد است که مقدسات، توتم مذهب اند، خارج از رابطه ی خدا و شیطان (نیکی و بدی). کالوین اما معتقد است که تقدس، مظهری ست از صلیب عیسی، نمادی از رنج و حرمت (نشانه ای از "درون" باور). و می گوید مسیحی باید در این زندگی "رنج" را تجربه کند، نه برای مجازات، بلکه در جهت پیوستن به مسیح که برای همه رنج کشید. او معتقد است که "جامعه ی مقدس"، جامعه ای ست که در آن دارایان در اندیشه ی ناداران باشند و فقیران پیوسته دعاگوی ثروتمندان. میرچا الیاده اما معتقد است که مذهب نمی تواند تنها به مجموعه ی باورها ترجمه شود. تقدس از حوزه ی باور می گذرد و به نوعی احترام و وظیفه، ورای باور تبدیل می شود. او رابطه ی تقدس با انسان را نوعی حرمت و احترام، و بیشتر در حوزه ی پذیرشی "فرا اعتقاد" (بی چون و چرا) معنا می کند. حرمتی که در درون مرزهای "حرام" متجلی می شود. به نوعی در حوزه ی "آرمان"! نظریه ی "شهر آرزو" اگر با "تردید" و "سوال" روبرو شود، حتی در کتاب و رساله (بی عمل) هرگز به "آرمان" نمی رسد.
در تاریخ، دو گروه "ارمانگرا" هستند؛ "ایدئولوگ"ها و "مذهبیون"؛ هر دو گروه به یک "یوتوپیا"، یک "آرمان شهر"، وعده می دهند؛ "اگر" این طور و آن طور رفتار کنی، موفق می شوی، به "سعادت" می رسی، به جهانی که در آن "دزد" و "جنایتکار" و "خلافکار" و "نابرابری" و "بی عدالتی" و چه و چه وجود ندارد، "قفل" نیست، درها همه باز اند و.. مردم همه مهربانند، "پپسی" و "شربت سیاه سرفه" و "نان" تقسیم می شود، "دارا" و "نادار"ی نیست، ستمی نیست تا آه و حسرتی باشد. می پنداری در همین نزدیکی هاست، پشت اولین پیچ! وعده به جهان آرمانی، وعده به یک "موهوم" است، جهانی که با واقعیت فاصله دارد. از "افلاطون" تا همین جا، بسیاری بشر را به "آرمان شهر" وعده داده اند. می گویند آخرینشان "میلتون" بوده، یا "مارکس"، چه فرقی می کند؟ پس هیتلر و استالین چه می گفتند؟ "ایدئولوگ"ها هم به نوعی همان را ترویج می کنند؛ ضمانت رسیدن به "رستگاری" در آرمان شهر، بشارتی به "بهشت". "آرمان شهر" بر یک سری "مقدسات" استوار است، مفاهیمی که قابل پرسش نیستند. این مفاهیم مقدس، بر روی کاغذ و بر زبان ایدئولوگ ها از پی هم می آیند تا "آرمان شهر"؛ خانه ای بر روی شن بنا شود. در عمل اگر "تقدیس" را از این مفاهیم بگیریم، قابل پرسش می شوند، و محل تردید، و ساختار "شهر آرزو" به نتیجه ی مورد نظر ایدئولوگ ها نمی رسد، تمام نمی شود. نمی توان بشر را به ساختمانی نیمه تمام وعده داد. برای رسیدن به "آرمان شهر" ایدئولوگ ها، جاده از جنگ و خون می گذرد، از میان برداشتن آنان که ستون های "شهر آرزو" را زیر سوال می برند. راه رسیدن به "بهشت" مذهبیون نیز، راه دراز پر مخافتی ست که از سرزمین "شیطان" می گذرد، سرزمین گناه و معصیت، عقوبت و شکنجه و درد و رنج و...، "وعده" داده اند که چون از آلوده شدن به گناه، رستی، به بهشت می رسی، وعده ای مشابه "کمون" مارکسیست ها؛ هرکس به اندازه ی خود کار می کند و به اندازه ی خود مصرف می کند! تعدی نیست، ظلم نیست و...
بهررو، راه رسیدن به "آرمان شهر" پوشیده از جسد است، و رسیدن به "بهشت"، جدای نابودی "کافران" (ناباوران) از رنج و شکنجه و عذاب می گذرد (کالوینیسم)؛ انسان پیوسته بخاطر گناه ناکرده، به دادگاه برده می شود. با این همه از "ابراهیم" تا اینجا، یا از "افلاطون" تا اینجا، بشر هم چنان در "حسرت" رسیدن به "آرمان شهر" (بهشت) بسر برده، بی آن که (در عمل) به آن رسیده باشد. خیالی بزرگ؛ چیزی در حد و حدود آرزو! هر دو گروه، ایدئولوگ ها و مذهبیون، "آرمان گرا"هایی هستند، در جستجوی ناممکن!
هم از این رو در درازای تاریخ، بسیاری از اهل فن و "نخبگان" نشسته اند، دود چراغ خورده اند، کاغذ سیاه کرده اند، "ایده" و "نظریه" صادر کرده اند و... آن وقت یک بشر یک لاقبای بیکاره که سواد درست و حسابی هم نداشته، در حالی که کنار باغچه نشسته بوده، سیگار دود می کرده، از سر تفنن یک سوال کرده و... زحمات شبانه روزی "علماء" را بر باد داده است. بشر است دیگر، زاده شده تا "شک" کند و "سوال" بیافریند و کاسه کوزه ی فیلسوفان و پیامبران را بهم بریزد. باز "نخبگان" نشسته اند، کتاب ها نوشته اند، تاریخ جعل کرده اند تا پاسخ پرسش این "بیکاره" را بدهند. این بار، تا سه چهار حرکت بعدی را هم خوانده اند و پاسخش را آماده کرده اند و گفته اند؛ بفرما، حالا "ایمان" بیاور! آن وقت بشر یک لاقبا، پک دیگری به سیگارش زده، پشت گوشش را خارانده و پرسیده؛ "اگر چنین شود..."... و باز نخبگان را پریشانیده است. این تردید و پرسش آنقدر ادامه یافته تا روزی "نخبگان" به فکر افتاده اند تا "سوال" را "ممنوع" کنند؛ و "تقدس" به دنیا آمده! تردید، "تابو" شده. هرچه مو لای درزش می رفته، "مقدس" شده تا "پرسشی" پیش نیاید. از اینجا جلوتر نرو! به این دست نزن! اگر "شک" کنی، "سنگ" می شوی، خوک می شوی، شست پایت به چشمت می رود و... به "آرمان شهر"، به "باغ عدن" نمی رسی. هرجا امکان "سوال" بوده، یک تابلوی "فضولی موقوف" نصب کرده اند. به کودکی گفتند عیسا خود را بخاطر تو به صلیب کشید. بچه پرسید کی، کجا؟ دو هزار سال پیش در اورشلیم! ولی من که فقط یک برزیلی پنج شش ساله ام. بله، اما عیسا پسر خداست، خود را برای همه ی بشریت فنا کرد. مادر این پسر خدا، کیست؟ مریم. پس خدا با مریم ازدواج کرد و... نه! مریم زن یوسف نجار بود... بچه کمی فکر کرد، اما پیش از سوال بعدی، گفتند خفه! پایت را از گلیمت درازتر نکن! و سر هر کوچه ی شک، یک تابلوی "ورود ممنوع" سبز شد. از هر طرف بروی، به "مقدس" می رسی؛ "صم بکم وهم لایعملون" کیش، و مات! چون "پاسخ" نبود، سوال منع شد، و "تقدس" به دنیا آمد، و "تردید" و "پرسش" به "توهین" تعبیر شد! رسیدن به آرمان شهر، پیوستن به بهشت، از مفاهیم "مقدس" می گذرد.
باری، میرچا الیاده تقدس را آن روی سکه ی حرمت (حرامی) تابو می داند. به تعبیر او مقدس امری با ارزش است، غم غربت برای اصل (کامل)، که در مذاهب به بهشت موعود (جایگاه آدم) تعمیم داده شده. به عبارتی آدم از تردید و سوال منع می شود، رنج و الم را به جان می خرد، به سکوت و اطاعت وادار می شود تا به جایی که از آن رانده شده، باز گردد. شاعر و فیلسوف قرن هفتم اما می فرماید؛
پدرم روضه ی رضوان به دو گندم بفروخت ناخلف باشم اگر من به جوی نفروشم.
آن که به توان و اندازه ی خویش آگاه است، و خود را نه کمتر و نه بیش تر از آنچه هست، برآورد نمی کند، با نشستن در اتاقی مخروبه، به قصری با شکوه (آرمان شهر) نمی اندیشد! چرا که در جهان "واقعیت" می توان اتاقی به "اندازه"ی شکوه و جلال خود داشت. "آرمان گرا"، آرزومندی ست پابرهنه که به توان و "اندازه"ی خود، آگاه نیست؛ در فضایی بسته، سرگرم بافتن "لباس"ی ست برای همه ی جهان؛ با انسان هایی "یک اندازه" و "یک شکل" (باشندگان شهر آرزو!). آن که خوب زندگی می کند کسی ست که هر بار بهتر و زیباتر شکست می خورد! "وسعت" زندگی پهنای یک "اختیار" است، در میانه ی دو "جبر"؛ اختیار "چگونه زیستن" در میان "جبر تولد" و "جبر مرگ"! "آرمان"، تلاشی ست برای پنهان کردن واقعیت، ایستاندن روزگار، هم چون نشستن در قعر دره، و اندیشیدن به فتح "قله"! گیرم که تلاش برای فتح قله به قیمت چندین و چند بار افتادن تمام شود، "زندگی" اما همین تلاش برای "رسیدن" است. کسی به قله نمی رسد، چون آن که می رسد، به آخر رسیده، "قله" تری نیست تا بالا رود. ادامه ی فتح قله، "سرازیر" شدن از سوی دیگر است و.. واقعیت همیشه این چنین عریان و ناخوشایند است. نقطه ی آغاز "رستگاری"، زمانی ست که "خودشناسی" ماده ای از مواد درسی مدرسه باشد. در فرهنگ "مذهبی"، هر کس "کوچک مردی"ست با خیالاتی بزرگ، یک ماهی در برکه ای حقیر، که خود و برکه را همه ی "جهان" می پندارد. "خود جهان پنداری" انسان را از شناخت جهان و انسان باز می دارد؛ موشی در پوست شیر! موشی که به موشیت خود ببالد، بخشی از زیبایی این جهان است. جهان شیرها بدون موش، کسالت بار است. موشی که "موشیت" خود را پشت "عربده" پنهان می کند، آمرزیده نمی شود. او می پندارد با رفتنش، "شیری" از جهان کم شده، حال آن که در ذهن شیران و جنگل، چنین کمبودی احساس نمی شود. حتی در حافظه ی گربه ای که گرسنگی اش را با خوردن "موش" تسکین داده، جهان از "موش"، تهی نشده است!
یکی بود، یکی نبود. بالا رفتیم، ماست بود، قصه ی ما راست بود. پایین اومدیم، دوغ بود، قصه ی ما دروغ بود ... و کلاغه هم به خونه اش نرسید، هیچ وقت نمی رسد! او زنده است تا "تلاش" کند برای "رسیدن"!
***
بنا بر کتاب طرح عناصر ایدئولوژی (1180) مفهوم ایدئولوژی نخستین بار توسط "دستوت دو تراسی"
Destutt de Tracy
بکار رفت. ناپلئون، دو تراسی و همکارانش در فرهنگستان علوم اخلاقی و سیاسی را، از روی نکوهش و اهانت "ایدئولوگ" خواند. مارکس به تبعیت از ناپلئون، برای حمله به فلسفه ی آلمانی زمان خود، سه جلد کتاب "ایدئولوژی آلمانی" را نوشت تا نشان دهد چگونه هم میهنانش آماده اند تا "کلاه ها را تبدیل به ایده ها کنند"! ایدئولوژی از نظر مارکس، "آگاهی وارونه" یا "شعور کاذب" نامیده شد؛ "تصورات دروغینی که آدمی زادگان در باره ی خویشتن دارند". مارکسیست ها اما (از لنین به بعد) از فلسفه ی مارکس نیز، یک ایدئولوژی ساختند! از نگاه "آلتوسر" ایدئولوژی مساوی ست با عدم شناخت )جهالت). به قول مارکس، ایدئولوگ ها می خواهند جهان را بر اساس اندیشه های ناکجاآبادی خود، تغییر دهند. به معنایی دیگر؛ بر مبنای یک ایده ی "ثابت"، سبب "تغییر" شوند!
The Masks of God
مدینه ی فاضله، آرمان شهری ست از نگاه کیفیت، کامل، که ویژگی آن برابری و عدالت بر پایه ی یک ایدئولوژی (نظریه) است، نه در دنیای عمل. اگرچه معتقدند که واژه ی "یوتوپیا" توسط توماس مور در 1516 پیشنهاد شد که در جزیره ای موهوم در اقیانوس اطلس بنا نهاده شده، اما سابقه ی "آرمان شهر" به "جمهور" افلاطون می رسد که از نگاه "اتیمولوژی" از واژه ای یونانی به معنای "ناکجا آباد" گرفته شده، و از افلاطون به ادیان ابراهیمی راه یافته. در جودائیسم، مسیحیت و اسلام از آن به "باغ بهشت" (عدن) تعبیر می شود. آنچه در هندوئیسم "موکشا"، و در بودائیسم "نیروانا" نامیده می شود. اگرچه موکشا و نیروانا، تجسم خارجی ندارند و منزلی از منازل تطور و تفکر اند. باری، از "جمهوریت" افلاطون تا امروز، بسیاری از آثار خلق شده را به نوعی به ساختار یا ضد ساختار "آرمان شهر" نسبت می دهند؛ از فارابی (874-950)، فرانسیس بیکن (1627)، رابله (1653-1694)، دنیس دیدرو (1772) تا کافکا (1925محاکمه)، آرتور کویستلر (تاریکی در نیمروز1940)، آلدوس هاکسلی (دنیای شگفت انگیز نو 1962)، آنتونی برجس (پرتقال کوکی 1962)، ری برادبری (1963 فارنهایت 451)، مارگارت ات وود (1985قصه ی "کلفت" دست ساخته) و...
...
Mircea Eliade
Émile Durkheim
تقدس sacre
با ریشه ی لاتینی، به معنی "کنار گذاشتن" چیزی ست! لمس نکردن" یا از "حد و حدود" مقرر شده ی آن "چیز"، فراتر یا پیش تر نرفتن! نان را بر لب تاقچه گذاشتن، "کنار نگهداشتن" نان از آلودگی "عبور" است. تقدس نیز، حفظ کردن چیزی، محلی، نامی یا شخصیتی ست، از آلوده شدن به "روزمره گی". به زبانی دیگر "تقدیس" هر پدیده، به معنی "نپرداختن" به آن است، حفظ "حرمت" آن "چیز" یا "محل" یا "شخص"، در همان "حد" و شمایلی که هست. خوردن نان، به معنای "پایان" نان است چرا که نان پس از خورده شدن، دیگر "نان" نیست، بلکه به ماده ای "نامقدس" و "نجس" تبدیل می شود! وقتی از مرز و محدوده ی محلی یا نامی "مقدس" عبور می کنیم، آن را خورده ایم، از شکلی که "هست"، تغییر داده ایم. چون تقدیس یک امر، حفظ آن است، بصورتی که هست. "سوال" در باره ی یک امر "مقدس"، گناه است، جرم است. با "تقدس" هر امر، آن را "کنار" گذاشته ایم، مبادا برملا شود. در مثل هست که "در مسجد را نه می شود از جا کند، نه می شود سوزانید". پس "در مسجد"، همیشه در مسجد می ماند، متحول نمی شود، در موقعیت "در مسجد" بودن، می پوسد، چون مقدس است، دگرگونی نمی پذیرد. از هر چوبی می شود "در مسجد" ساخت و آن را "متبرک" کرد! آنچه اجازه ی تردید و پرسش و تامل ندارد، "فلج" می شود. با "تقدیس" یک مفهوم، گذار، دگرگونی و پیشرفت را از آن دریغ داشته ایم. یعنی آن را کشته ایم چون "ماندن" و "گندیدن"، نفس "تقدس" است. ما خیال می کردیم با "تقدیس" هر "عنصر"، آن را محترم می داریم، در حالی که با تقدیس هر پدیده، آن را در همان شکل و شمایلی که هست، منجمد کرده ایم، کشته ایم. پس "تقدیس" نوعی "تحریم" است. وقتی از "تردید" و "سوال" در مورد مفهومی، یا "لمس" آن خودداری می کنیم )منع می شویم(، در اصل آن را "تحریم" کرده ایم. "تحریم" از ریشه ی "حرام"؛ اگر تردید و پرسش در مورد پدیده ای "حرام" باشد، آن پدیده از دگرگونی و تحول "محروم" می ماند. این همان "تابو" نیست؟ وقتی اجازه نداری مفهومی را "لمس" کنی، یا درباره اش "سخن" بگویی، می شود "تابو"! یک امر "حرام"، یا "مقدس" !
از طرف دیگر، سخن گفتن از هر "چیز" به معنای "شکافتن" آن است. با تردید و پرسش در باره ی هر پدیده، آن را شکافته ایم، ساختارزدایی کرده ایم. مفهوم یک امر، با "پرسش"، رنگ می بازد، یعنی با پرسش از امری، از آن "آشنایی زدایی" کرده ایم. وقتی "سخن" گفتن از امری گناه باشد، لابد از شکافته شدنش "راز"ی بر ملا می شود که "نباید"، وگرنه چه هراس از "سخن" گفتن و "شکافتن" یک امر؟ آن که مرا در سخن گفتن از چیزی منع می کند، از هویدا شدن اسرار، هراس دارد! از ترس "رسوایی"ست که امری را "تقدیس" می کنیم؟ در پس پشت یک پدیده ی "مقدس"، چیز ناخوش آیندی هست که اگر حجاب را برداریم، دیواری فرو می ریزد، قلعه ای ویران می شود، و "قدرت"ی تضعیف می شود. پاس هر "تقدس" به معنای "حراست" از رازی ست که نباید شکافته شود، باید همان گونه که هست، بماند؛ بی لمس، بی تردید، بی پرسش، چون اگر "پرده بر افتد نه تو مانی و نه من"!
پس تقدس نوعی حرمت است، مفهومی که از نگاه مردم شناختی و جامعه شناختی، بیشتر صورت آیینی و مذهبی دارد. معادل انگلیسی اش
(Holy)
بیشتر به مفهوم "غیر قابل دسترس" و "نهایی" شناخته می شود. امیل دورکهایم (فرانسوی)، تقدس را نوعی شخصیت مرکزی مذهب می شناسد؛ مجموعه ی "ممنوع"! دورکهایم معتقد است که مقدسات، توتم مذهب اند، خارج از رابطه ی خدا و شیطان (نیکی و بدی). کالوین اما معتقد است که تقدس، مظهری ست از صلیب عیسی، نمادی از رنج و حرمت (نشانه ای از "درون" باور). و می گوید مسیحی باید در این زندگی "رنج" را تجربه کند، نه برای مجازات، بلکه در جهت پیوستن به مسیح که برای همه رنج کشید. او معتقد است که "جامعه ی مقدس"، جامعه ای ست که در آن دارایان در اندیشه ی ناداران باشند و فقیران پیوسته دعاگوی ثروتمندان. میرچا الیاده اما معتقد است که مذهب نمی تواند تنها به مجموعه ی باورها ترجمه شود. تقدس از حوزه ی باور می گذرد و به نوعی احترام و وظیفه، ورای باور تبدیل می شود. او رابطه ی تقدس با انسان را نوعی حرمت و احترام، و بیشتر در حوزه ی پذیرشی "فرا اعتقاد" (بی چون و چرا) معنا می کند. حرمتی که در درون مرزهای "حرام" متجلی می شود. به نوعی در حوزه ی "آرمان"! نظریه ی "شهر آرزو" اگر با "تردید" و "سوال" روبرو شود، حتی در کتاب و رساله (بی عمل) هرگز به "آرمان" نمی رسد.
در تاریخ، دو گروه "ارمانگرا" هستند؛ "ایدئولوگ"ها و "مذهبیون"؛ هر دو گروه به یک "یوتوپیا"، یک "آرمان شهر"، وعده می دهند؛ "اگر" این طور و آن طور رفتار کنی، موفق می شوی، به "سعادت" می رسی، به جهانی که در آن "دزد" و "جنایتکار" و "خلافکار" و "نابرابری" و "بی عدالتی" و چه و چه وجود ندارد، "قفل" نیست، درها همه باز اند و.. مردم همه مهربانند، "پپسی" و "شربت سیاه سرفه" و "نان" تقسیم می شود، "دارا" و "نادار"ی نیست، ستمی نیست تا آه و حسرتی باشد. می پنداری در همین نزدیکی هاست، پشت اولین پیچ! وعده به جهان آرمانی، وعده به یک "موهوم" است، جهانی که با واقعیت فاصله دارد. از "افلاطون" تا همین جا، بسیاری بشر را به "آرمان شهر" وعده داده اند. می گویند آخرینشان "میلتون" بوده، یا "مارکس"، چه فرقی می کند؟ پس هیتلر و استالین چه می گفتند؟ "ایدئولوگ"ها هم به نوعی همان را ترویج می کنند؛ ضمانت رسیدن به "رستگاری" در آرمان شهر، بشارتی به "بهشت". "آرمان شهر" بر یک سری "مقدسات" استوار است، مفاهیمی که قابل پرسش نیستند. این مفاهیم مقدس، بر روی کاغذ و بر زبان ایدئولوگ ها از پی هم می آیند تا "آرمان شهر"؛ خانه ای بر روی شن بنا شود. در عمل اگر "تقدیس" را از این مفاهیم بگیریم، قابل پرسش می شوند، و محل تردید، و ساختار "شهر آرزو" به نتیجه ی مورد نظر ایدئولوگ ها نمی رسد، تمام نمی شود. نمی توان بشر را به ساختمانی نیمه تمام وعده داد. برای رسیدن به "آرمان شهر" ایدئولوگ ها، جاده از جنگ و خون می گذرد، از میان برداشتن آنان که ستون های "شهر آرزو" را زیر سوال می برند. راه رسیدن به "بهشت" مذهبیون نیز، راه دراز پر مخافتی ست که از سرزمین "شیطان" می گذرد، سرزمین گناه و معصیت، عقوبت و شکنجه و درد و رنج و...، "وعده" داده اند که چون از آلوده شدن به گناه، رستی، به بهشت می رسی، وعده ای مشابه "کمون" مارکسیست ها؛ هرکس به اندازه ی خود کار می کند و به اندازه ی خود مصرف می کند! تعدی نیست، ظلم نیست و...
بهررو، راه رسیدن به "آرمان شهر" پوشیده از جسد است، و رسیدن به "بهشت"، جدای نابودی "کافران" (ناباوران) از رنج و شکنجه و عذاب می گذرد (کالوینیسم)؛ انسان پیوسته بخاطر گناه ناکرده، به دادگاه برده می شود. با این همه از "ابراهیم" تا اینجا، یا از "افلاطون" تا اینجا، بشر هم چنان در "حسرت" رسیدن به "آرمان شهر" (بهشت) بسر برده، بی آن که (در عمل) به آن رسیده باشد. خیالی بزرگ؛ چیزی در حد و حدود آرزو! هر دو گروه، ایدئولوگ ها و مذهبیون، "آرمان گرا"هایی هستند، در جستجوی ناممکن!
هم از این رو در درازای تاریخ، بسیاری از اهل فن و "نخبگان" نشسته اند، دود چراغ خورده اند، کاغذ سیاه کرده اند، "ایده" و "نظریه" صادر کرده اند و... آن وقت یک بشر یک لاقبای بیکاره که سواد درست و حسابی هم نداشته، در حالی که کنار باغچه نشسته بوده، سیگار دود می کرده، از سر تفنن یک سوال کرده و... زحمات شبانه روزی "علماء" را بر باد داده است. بشر است دیگر، زاده شده تا "شک" کند و "سوال" بیافریند و کاسه کوزه ی فیلسوفان و پیامبران را بهم بریزد. باز "نخبگان" نشسته اند، کتاب ها نوشته اند، تاریخ جعل کرده اند تا پاسخ پرسش این "بیکاره" را بدهند. این بار، تا سه چهار حرکت بعدی را هم خوانده اند و پاسخش را آماده کرده اند و گفته اند؛ بفرما، حالا "ایمان" بیاور! آن وقت بشر یک لاقبا، پک دیگری به سیگارش زده، پشت گوشش را خارانده و پرسیده؛ "اگر چنین شود..."... و باز نخبگان را پریشانیده است. این تردید و پرسش آنقدر ادامه یافته تا روزی "نخبگان" به فکر افتاده اند تا "سوال" را "ممنوع" کنند؛ و "تقدس" به دنیا آمده! تردید، "تابو" شده. هرچه مو لای درزش می رفته، "مقدس" شده تا "پرسشی" پیش نیاید. از اینجا جلوتر نرو! به این دست نزن! اگر "شک" کنی، "سنگ" می شوی، خوک می شوی، شست پایت به چشمت می رود و... به "آرمان شهر"، به "باغ عدن" نمی رسی. هرجا امکان "سوال" بوده، یک تابلوی "فضولی موقوف" نصب کرده اند. به کودکی گفتند عیسا خود را بخاطر تو به صلیب کشید. بچه پرسید کی، کجا؟ دو هزار سال پیش در اورشلیم! ولی من که فقط یک برزیلی پنج شش ساله ام. بله، اما عیسا پسر خداست، خود را برای همه ی بشریت فنا کرد. مادر این پسر خدا، کیست؟ مریم. پس خدا با مریم ازدواج کرد و... نه! مریم زن یوسف نجار بود... بچه کمی فکر کرد، اما پیش از سوال بعدی، گفتند خفه! پایت را از گلیمت درازتر نکن! و سر هر کوچه ی شک، یک تابلوی "ورود ممنوع" سبز شد. از هر طرف بروی، به "مقدس" می رسی؛ "صم بکم وهم لایعملون" کیش، و مات! چون "پاسخ" نبود، سوال منع شد، و "تقدس" به دنیا آمد، و "تردید" و "پرسش" به "توهین" تعبیر شد! رسیدن به آرمان شهر، پیوستن به بهشت، از مفاهیم "مقدس" می گذرد.
باری، میرچا الیاده تقدس را آن روی سکه ی حرمت (حرامی) تابو می داند. به تعبیر او مقدس امری با ارزش است، غم غربت برای اصل (کامل)، که در مذاهب به بهشت موعود (جایگاه آدم) تعمیم داده شده. به عبارتی آدم از تردید و سوال منع می شود، رنج و الم را به جان می خرد، به سکوت و اطاعت وادار می شود تا به جایی که از آن رانده شده، باز گردد. شاعر و فیلسوف قرن هفتم اما می فرماید؛
پدرم روضه ی رضوان به دو گندم بفروخت ناخلف باشم اگر من به جوی نفروشم.
آن که به توان و اندازه ی خویش آگاه است، و خود را نه کمتر و نه بیش تر از آنچه هست، برآورد نمی کند، با نشستن در اتاقی مخروبه، به قصری با شکوه (آرمان شهر) نمی اندیشد! چرا که در جهان "واقعیت" می توان اتاقی به "اندازه"ی شکوه و جلال خود داشت. "آرمان گرا"، آرزومندی ست پابرهنه که به توان و "اندازه"ی خود، آگاه نیست؛ در فضایی بسته، سرگرم بافتن "لباس"ی ست برای همه ی جهان؛ با انسان هایی "یک اندازه" و "یک شکل" (باشندگان شهر آرزو!). آن که خوب زندگی می کند کسی ست که هر بار بهتر و زیباتر شکست می خورد! "وسعت" زندگی پهنای یک "اختیار" است، در میانه ی دو "جبر"؛ اختیار "چگونه زیستن" در میان "جبر تولد" و "جبر مرگ"! "آرمان"، تلاشی ست برای پنهان کردن واقعیت، ایستاندن روزگار، هم چون نشستن در قعر دره، و اندیشیدن به فتح "قله"! گیرم که تلاش برای فتح قله به قیمت چندین و چند بار افتادن تمام شود، "زندگی" اما همین تلاش برای "رسیدن" است. کسی به قله نمی رسد، چون آن که می رسد، به آخر رسیده، "قله" تری نیست تا بالا رود. ادامه ی فتح قله، "سرازیر" شدن از سوی دیگر است و.. واقعیت همیشه این چنین عریان و ناخوشایند است. نقطه ی آغاز "رستگاری"، زمانی ست که "خودشناسی" ماده ای از مواد درسی مدرسه باشد. در فرهنگ "مذهبی"، هر کس "کوچک مردی"ست با خیالاتی بزرگ، یک ماهی در برکه ای حقیر، که خود و برکه را همه ی "جهان" می پندارد. "خود جهان پنداری" انسان را از شناخت جهان و انسان باز می دارد؛ موشی در پوست شیر! موشی که به موشیت خود ببالد، بخشی از زیبایی این جهان است. جهان شیرها بدون موش، کسالت بار است. موشی که "موشیت" خود را پشت "عربده" پنهان می کند، آمرزیده نمی شود. او می پندارد با رفتنش، "شیری" از جهان کم شده، حال آن که در ذهن شیران و جنگل، چنین کمبودی احساس نمی شود. حتی در حافظه ی گربه ای که گرسنگی اش را با خوردن "موش" تسکین داده، جهان از "موش"، تهی نشده است!
یکی بود، یکی نبود. بالا رفتیم، ماست بود، قصه ی ما راست بود. پایین اومدیم، دوغ بود، قصه ی ما دروغ بود ... و کلاغه هم به خونه اش نرسید، هیچ وقت نمی رسد! او زنده است تا "تلاش" کند برای "رسیدن"!
***
بنا بر کتاب طرح عناصر ایدئولوژی (1180) مفهوم ایدئولوژی نخستین بار توسط "دستوت دو تراسی"
Destutt de Tracy
بکار رفت. ناپلئون، دو تراسی و همکارانش در فرهنگستان علوم اخلاقی و سیاسی را، از روی نکوهش و اهانت "ایدئولوگ" خواند. مارکس به تبعیت از ناپلئون، برای حمله به فلسفه ی آلمانی زمان خود، سه جلد کتاب "ایدئولوژی آلمانی" را نوشت تا نشان دهد چگونه هم میهنانش آماده اند تا "کلاه ها را تبدیل به ایده ها کنند"! ایدئولوژی از نظر مارکس، "آگاهی وارونه" یا "شعور کاذب" نامیده شد؛ "تصورات دروغینی که آدمی زادگان در باره ی خویشتن دارند". مارکسیست ها اما (از لنین به بعد) از فلسفه ی مارکس نیز، یک ایدئولوژی ساختند! از نگاه "آلتوسر" ایدئولوژی مساوی ست با عدم شناخت )جهالت). به قول مارکس، ایدئولوگ ها می خواهند جهان را بر اساس اندیشه های ناکجاآبادی خود، تغییر دهند. به معنایی دیگر؛ بر مبنای یک ایده ی "ثابت"، سبب "تغییر" شوند!
The Masks of God
مدینه ی فاضله، آرمان شهری ست از نگاه کیفیت، کامل، که ویژگی آن برابری و عدالت بر پایه ی یک ایدئولوژی (نظریه) است، نه در دنیای عمل. اگرچه معتقدند که واژه ی "یوتوپیا" توسط توماس مور در 1516 پیشنهاد شد که در جزیره ای موهوم در اقیانوس اطلس بنا نهاده شده، اما سابقه ی "آرمان شهر" به "جمهور" افلاطون می رسد که از نگاه "اتیمولوژی" از واژه ای یونانی به معنای "ناکجا آباد" گرفته شده، و از افلاطون به ادیان ابراهیمی راه یافته. در جودائیسم، مسیحیت و اسلام از آن به "باغ بهشت" (عدن) تعبیر می شود. آنچه در هندوئیسم "موکشا"، و در بودائیسم "نیروانا" نامیده می شود. اگرچه موکشا و نیروانا، تجسم خارجی ندارند و منزلی از منازل تطور و تفکر اند. باری، از "جمهوریت" افلاطون تا امروز، بسیاری از آثار خلق شده را به نوعی به ساختار یا ضد ساختار "آرمان شهر" نسبت می دهند؛ از فارابی (874-950)، فرانسیس بیکن (1627)، رابله (1653-1694)، دنیس دیدرو (1772) تا کافکا (1925محاکمه)، آرتور کویستلر (تاریکی در نیمروز1940)، آلدوس هاکسلی (دنیای شگفت انگیز نو 1962)، آنتونی برجس (پرتقال کوکی 1962)، ری برادبری (1963 فارنهایت 451)، مارگارت ات وود (1985قصه ی "کلفت" دست ساخته) و...
...
Mircea Eliade
Émile Durkheim
Published on July 27, 2016 01:38
No comments have been added yet.