Ali Ohadi's Blog, page 7
March 20, 2022
امامزاده مشنگ
همراه با تبریک و تهنیت نوروزی، سخت امیدوارم در سال پیش رو، واکسن ضد آخوند کشف شود و این ویروس که چهل و چند سال است به جان ملت افتاده، رها شود و اخوند به پایگاه اصلی اش جبل عامل لبنان بازگردد. جبل عامل منطقه ی شیعه نشین در لبنان بود و شیخ الشیوخ جبل عاملی برای تدوین مثلن فقه شیعه به ایران صفوی که تازه شیعه شده بود، دعوت شد. فقهی که در دوران جمهوری آخوندی به «فقه پایین تنه ای» شهرت یافته. میگویند اگر انسان پایین تنه نداشت، فقه شیعه تمامن دو صفحه بیشتر نمی شد!
باری، دروغ و جعل تاریخی از همان دوران اغاز شد؛ از جمله همین که تشیع همزمان با اسلام سنتی آغاز شده. این دروغ و دلنگ ها به گونه ای آغاز و پر و پخش شد که چیزی حدود پنجاه سال پس از جبل عاملی امثال سبزواری و مجلسی پدید امدند. و مجلسی به تنهایی حدود هشتصد هزار حدیث و خبر جعل کرد که همه با "از فلان بن فلان شنیدم که..." شروع می شد، به گونه ای که خود حضرات (حشرات) از کثرت حدیث، چیزی به نام "علم حدیث" اختراع کردند تا صحت و سقم احادیث روایت شده را کشف کند. یعنی از شوری آش، آشپزباشی هم با خبر شد.
واقعیت آن است که "سید" و عام هم از همان زمان جعل شد. در اوان اسلام، اعراب خود را سید، به عربی یعنی "آقا" می خواندند و در مقابل اسرا را "موالی" یا همان "بندگان" می نامیدند. اکثریت این موالی ایرانیان اسیر شده بودند که اغلب در کوفه اسکان داده شده بودند. از آنجا که اعراب به اصطلاح مسلمان مال و ناموس همه را از خود می دانستند، و در علم تجاوز هم ید طولایی داشتند، به زنان ملیت های تسخیر شده تجاوز می کردند. زنان، کودکان به دنیا آمده را "سید" یا تخم عرب، اولاد (الاغ) پیغمبر میخواندند تا از عقوبت زنا رها شوند، یعنی ”سید” را هم بانوان از وحشت فقه اسلامی اختراع کردند.. تمامی این سیدهای موجود، از دوران صفویه اولاد ناخلف اعراب اند. از همانجاهم تولید امامزاده شیوع پیدا کرد. به گونه ای که در جمهوری آخوندی دچار کمبود اسم شدند و امامزاده هوشنگ و امامزاده مشنگ و امامزاده "چیز" و امامزاده "این" هم متولد شدند!
باری، ایمان داشته باشید که با رفتن ویروس خطرناک آخوند، ویروس کرونا هم ترک تابعیت خواهد کرد و به چین باز خواهد گشت.
باری، دروغ و جعل تاریخی از همان دوران اغاز شد؛ از جمله همین که تشیع همزمان با اسلام سنتی آغاز شده. این دروغ و دلنگ ها به گونه ای آغاز و پر و پخش شد که چیزی حدود پنجاه سال پس از جبل عاملی امثال سبزواری و مجلسی پدید امدند. و مجلسی به تنهایی حدود هشتصد هزار حدیث و خبر جعل کرد که همه با "از فلان بن فلان شنیدم که..." شروع می شد، به گونه ای که خود حضرات (حشرات) از کثرت حدیث، چیزی به نام "علم حدیث" اختراع کردند تا صحت و سقم احادیث روایت شده را کشف کند. یعنی از شوری آش، آشپزباشی هم با خبر شد.
واقعیت آن است که "سید" و عام هم از همان زمان جعل شد. در اوان اسلام، اعراب خود را سید، به عربی یعنی "آقا" می خواندند و در مقابل اسرا را "موالی" یا همان "بندگان" می نامیدند. اکثریت این موالی ایرانیان اسیر شده بودند که اغلب در کوفه اسکان داده شده بودند. از آنجا که اعراب به اصطلاح مسلمان مال و ناموس همه را از خود می دانستند، و در علم تجاوز هم ید طولایی داشتند، به زنان ملیت های تسخیر شده تجاوز می کردند. زنان، کودکان به دنیا آمده را "سید" یا تخم عرب، اولاد (الاغ) پیغمبر میخواندند تا از عقوبت زنا رها شوند، یعنی ”سید” را هم بانوان از وحشت فقه اسلامی اختراع کردند.. تمامی این سیدهای موجود، از دوران صفویه اولاد ناخلف اعراب اند. از همانجاهم تولید امامزاده شیوع پیدا کرد. به گونه ای که در جمهوری آخوندی دچار کمبود اسم شدند و امامزاده هوشنگ و امامزاده مشنگ و امامزاده "چیز" و امامزاده "این" هم متولد شدند!
باری، ایمان داشته باشید که با رفتن ویروس خطرناک آخوند، ویروس کرونا هم ترک تابعیت خواهد کرد و به چین باز خواهد گشت.
Published on March 20, 2022 06:42
February 28, 2022
مرا به خیر تو امید نیست
Policenr.: 856-6.003.026.337
احمد کسروی روایت می کند که روزی در تهران به مسجدی رفته، اخوند روی منبر از گرانی و کمیابی سخن می گوید و در انتها روی به زنان کرده می گوید حالا جوراب نپوشید و هرشب به سینما بروید تا پاسخش را این گونه از خداوند دریافت کنید. ظاهرن تنها زنان ایرانی اند که خداوند مجازات می کند. این همه زن بی جوراب در دنیا هست که نه هرشب، ولی هفته ای یک شب به سینما می روند. خوب، به قول آخوندی دیگر، خداوند تنها "ناظم مدرسه ی ماست"! شیخی که کسروی از او یاد می کند دنباله ی همان اولی الامرهاست که آقای خمینی و علمای اعلای اسلامی به "ولی فقیه" تفسیرش کردند که عالم و ادم زیر اخیه ی اوست و اگر می تواند با حکمی کوتاه، چند هزار نفر را مهدوم الدم بشمارد و سه معمم را وکیل خونشان کند(و یکیشان بعدن رئیس جمهور بشود)، برای خودش حکمی صادر کرده که ولی فقیه می تواند نماز و روزه را هم ملغا کند. از من می شنوید ولی فقیه آقای خمینی می تواند برای خدا هم جانشین تعیین کند، و قس علیهذا. این اولی الامر یا ولی فقیه می خواهد تمام منطقه را زیر اخیه ی خود بکشد، از همان ابتدا هم برای آخوندهای مخالف خوان نقشه می کشد. آقای خمینی در خرداد پنجاه و هشت، یعنی چهار ماه و خرده ای پس از انقلاب، می گوید؛ "همه ی عمامه دارها خوب نیستند. من از خیلی هاشان بدم می آید"(نقل به مضمون)، و فرمان تشکیل دادگاه ویژه ی روحانیت را می دهد، یعنی همان معممین بد هم دردادگاه های معمولی محاکمه و خلع لباس نمی شوند!
عظما می فرمایند؛ ما ساکن این منطقه ایم، آمریکا باید برود که از راه دور امده. البته که ما ساکن منطقه ایم ولی کشورهای دیگر هم هستند، انها از ترس جمهوری اسلامی و لولوی اخوند، از آمریکا می خواهند در منطقه بماند. ایا فقط ما حق داریم یا آنها هم حق اب و خاک در منطقه را دارند؟ معمر قذافی هم برای سردمداری مسلمین به مسلمانان تجزیه طلب چاد، تایلند و فیلیپین و حتی جممهوری خواهان ایرلند کمک فراوان کرد، اما از هیچ کدامشان طرفی نبست. زمانی به اتحاد با مصر، زمانی با سوریه، دورانی با اردن و حتی سودان اندیشید، باز هم خبری نشد. همه ی اینها زنگ هایی بودند که برای "هیچ" به صدا در می آمدند و صدایشان بجایی نمی رسید! قذافی هم خسته شد و کارش به تروریسم بین المللی رسید. و اخر کار، مردم لیبی چوب به فلانش کردند.
کار اولی الامر و ولی وقیح همان گونه که خودشان از ابتدا گفته اند "فرهنگ" سازی ست. تاریخ سازی را هم باید به آن افزود. مثلن در کجای تاریخ می خوانید که جوانی سر زن هفده ساله اش را بیخ تا بیخ ببرد، و با سر بریده ی دختر بینوا گرد خیابان ها بچرخد؟ این البته که مذهب نیست چرا که طبق امار رسمی نود و پنج درصد آمریکایی ها به خدا اعتقاد دارند و مذهبی هستند اما هیچ جوانی در آن دیار سر دوست دخترش را نمی برد و در خیابان پرسه بزند. بر همین روال است تاریخ سازی آخوند. حالا بسیاری تصور می کنند تاریخ تشیع همان تاریخ اهل سنت است، یعنی هزار و چهار صد سال در حالی که تشیع تاریخی چند صد ساله دارد و در ایران از دوران صفویه شروع شده. ضرب المثلی می گوید با قرم قرم شروع کن و انقدر تکرار کن تا قرمساق برای طرف عادی شود. مردم هم از تکرار خزعبلات آخوندها یاد گرفته اند که در خانه ی علی یخچال بوده، و خالی. فاطمه خجالت می کشیده تقاضای خرید جنس از شوهرش بکند. خوب، یکی بگوید آن روز زن و شوهر و چند بچه، برای نهار و شام چه خوردند؟
باری، معروف شده که رییس جمهور فعلی شش کلاس سواد دارد، و مثلن «لوکوموتیو» را «لکوموتیر» می خواند! اشتباه بزرگ آنجاست که کمتر کسی می داند که اخوندهای پیش از انقلاب، هیچ کدامشان سواد مدرسه ای درست و حسابی ندارند، بماند که این روزها دیپلمه و گاه لیسانسیه ی دانشگاه های الجواد، امام حسین و میرزا قشمشم برای پول و دستمزد و هزاران مزایای دیگر از جمله زن صیغه ای مجانی به طلبگی روی می اورند. می دانستید که این روزها ارزان ترین لباس آخوندی هفت صد هزار تومان قیمت دارد؟ باری، تمام معممین گذشته، حداکثر نه کلاس یعنی سیکل اول را دارند، و بقیه ی عمر را در حوزه ها گذرانده اند. یک دروغ بزرگ این که پدر معمم (از جمله پدر آقای خمینی) از پسر می خواهد که شغل پدر را انتخاب کند و به حوزه برود. چنین نیست، اینها از بس در کلاس های مدرسه رفوزه می شدند، به حوزه می رفتند، چون نه امتخانی بود نه درس و مشقی و نه هندسه و ریاضیاتی. ضمن این که آن زمان مبلغی هم حدود دو تومان (بیست ریال) حقوق به طلبه می دادند (حقوق یک معلم سی تومان، سیصد ریال بود). این هم دروغ است که فلانی در حوزه شاگرد این و آن بوده. در شهر ما تا آنجا که به یاد دارم دو مدرسه (مسجد) بود که طلبه داشت؛ مدرسه ی سرنیم اورد و مدرسه ی صدر؛ دور و اطراف حیاط؛ اتاق (حجره) هایی بود که در هر کدامشان دوطلبه زندگی می کردند که اغلب از روستاها آمده بودند. اینها به دلیل نداشتن زن، با همدیگر می آمیختند (لواط از همان مدرسه ها و حجره های طلاب دینی رواج پیدا کرد). در هر مدرسه آخوندی یا آخوندهایی در ساعات مختلف حوزه داشتند، به این معنی که جمعی طلبه گرداگرد آخوند مدرس می نشستند و مدرس حوزه مساله می گفت. گاه طلبه ای در چند حوزه شرکت می کرد، نه امتحانی بود و نه درس پس دادنی. بعداز سه چهار سال مدرس طلبه را صدا می کرد و می گفت شما کامل شده اید دیگر به حوزه نیایید. این طوری از حوزه ای به حوزه ی دیگر می رفتند و حالا مدعی می شوند که شاگرد فلانی و فلانی بوده اند.
باری، سوای دروغ ها و شارلاتانی ها، که همه اش زیر عبای رفسنجانی نهفته بود، سال هشتاد و هشت و انتخابات دوم احمقی نِژاد، آخرین روزگاری ست که برخی از مردم هنوز هم به اصلاح رژیم امید داشتند، از آن پس هم تظاهرات مردم و هم شعارها رادیکال، و به زعم آخوندها "هنجارشکن" شدند. (دزدی و فساد و فحشاء را رواج می دهند و نامش را "هنجار" می گذارند، و هرچه جز آن را "هنجار شکنی" می خوانند). مرگ برخامنه ای و اخیرن لعنت بر خمینی هم به شعارها اضافه شد. یکدست شدن حکومت یعنی بی سوادی مفرط جملگی. وقتی نماینده ی مجلس در تله ویزیون جمهوری "لایحه" را "لاحیه" می خواند، یعنی این بی سواد در جلسات مجلس هم که روزی صدها بار این واژه تکرار می شود، خواب است.
برخی ایراد می گیرند که پس چرا نود و هشت درصد مردم دوازده فروردین پنجاه وهشت به جمهوری اسلامی رای دادند. اولن به این آمار اعتماد چندانی نیست، در ثانی آخوندها با همان "قرم قرم" این را هم در ذهن مردم کاشته اند، چون همان وقت هم ده ها مقاله و سخن رانی در خلاف جهتی که آخوندها می تاختند نوشته و ایراد شد. تولید آخوند "حرف" است، آنقدر تکرار می کند تا در ذهن خلق الله بنشیند. از همین رو هر آخوندی روایت خودش را از واقعه ی کربلا دارد، اما همه می گویند حضرت عباس وقتی یک دستش قطع شد، مشک آب را به دست دیگر داد و چون دست دوم هم قطع شد، مشک را به دندان گرفت. سیصد سال است کسی از جماعت پای روضه، نگفته چطوری با یک دست قطع شده، مشک آب را به دست دیگر داد و چون دست دیگر هم قطع شد، مشک را به دندان گرفت! چطور؟ با کدام دست؟
مسخره تر آن که نیروهای امنیتی و سایبری شان هم مثل خود آقایان بی سوادند. در طول چهارده سال گذشته، این پنجمین بار است که از سوی گردانندگان سایت و پلیس به من اخطار می دهند کد این صفحه را عوض کنم چون افرادی از ایران سعی دارند این صفحه را هک کنند. این حضرات ابله نمی دانند یا نمی خوانند که من هیچ جاه طلبی سیاسی ندارم و به هیچ دسته و گروه سیاسی هم تمایلی ندارم، اینجا تنها نظراتم را می نویسم تا مگر برخی از این خواب زدگان بیدارشوند، همین. هک کردن این صفحه چه سودی برای این حضرات نادان دارد؟ می توان حدس زد که عاقبت معلم چهارده امضایی که اخیرن پس از مثلن معالجه، در آستانه ی بازگشت به زندان مشهد، رَب و رُب عظما و بقیه ی روضه خوان های حکومتی را پس و پیش کرد، چه خواهد شد!
آنچه در روزی نامه های داخلی و گفتار انقلابی حضرات در مورد "برجام دو" می نویسند و گفته می شود، با واقعیتی که در وین می گذرد، فرسنگ ها فاصله دارد. جمهوری اسلامی در وین از تمام خواسته های خود در مقابل آزاد سازی پول های بلوکه شده اش صرف نظر کرده ولی تنها هفت میلیارد از پول ها در کره ی جنوبی آزاد خواهد شد. جمهوری اسلامی ناچار است اورانیوم غنی شده و سانتریفیوژهای پیشرفته را یا به خارج از ایران منتقل کند یا در ایران زیر نظر آژانس بماند. پرونده های آژانس علیه ایران نیز بسته نمی شود و همچون شمشیر داموکلس بر سر جمهوری اسلامی می ماند، ضمن آنکه جمهوری و رهبر انقلابی اش پذیرفتهاند که تمام خارجی ها و دو تابعیتی ها را آزاد کنند، همانها که تا دیروز ”جاسوس” بودند!
احمد کسروی روایت می کند که روزی در تهران به مسجدی رفته، اخوند روی منبر از گرانی و کمیابی سخن می گوید و در انتها روی به زنان کرده می گوید حالا جوراب نپوشید و هرشب به سینما بروید تا پاسخش را این گونه از خداوند دریافت کنید. ظاهرن تنها زنان ایرانی اند که خداوند مجازات می کند. این همه زن بی جوراب در دنیا هست که نه هرشب، ولی هفته ای یک شب به سینما می روند. خوب، به قول آخوندی دیگر، خداوند تنها "ناظم مدرسه ی ماست"! شیخی که کسروی از او یاد می کند دنباله ی همان اولی الامرهاست که آقای خمینی و علمای اعلای اسلامی به "ولی فقیه" تفسیرش کردند که عالم و ادم زیر اخیه ی اوست و اگر می تواند با حکمی کوتاه، چند هزار نفر را مهدوم الدم بشمارد و سه معمم را وکیل خونشان کند(و یکیشان بعدن رئیس جمهور بشود)، برای خودش حکمی صادر کرده که ولی فقیه می تواند نماز و روزه را هم ملغا کند. از من می شنوید ولی فقیه آقای خمینی می تواند برای خدا هم جانشین تعیین کند، و قس علیهذا. این اولی الامر یا ولی فقیه می خواهد تمام منطقه را زیر اخیه ی خود بکشد، از همان ابتدا هم برای آخوندهای مخالف خوان نقشه می کشد. آقای خمینی در خرداد پنجاه و هشت، یعنی چهار ماه و خرده ای پس از انقلاب، می گوید؛ "همه ی عمامه دارها خوب نیستند. من از خیلی هاشان بدم می آید"(نقل به مضمون)، و فرمان تشکیل دادگاه ویژه ی روحانیت را می دهد، یعنی همان معممین بد هم دردادگاه های معمولی محاکمه و خلع لباس نمی شوند!
عظما می فرمایند؛ ما ساکن این منطقه ایم، آمریکا باید برود که از راه دور امده. البته که ما ساکن منطقه ایم ولی کشورهای دیگر هم هستند، انها از ترس جمهوری اسلامی و لولوی اخوند، از آمریکا می خواهند در منطقه بماند. ایا فقط ما حق داریم یا آنها هم حق اب و خاک در منطقه را دارند؟ معمر قذافی هم برای سردمداری مسلمین به مسلمانان تجزیه طلب چاد، تایلند و فیلیپین و حتی جممهوری خواهان ایرلند کمک فراوان کرد، اما از هیچ کدامشان طرفی نبست. زمانی به اتحاد با مصر، زمانی با سوریه، دورانی با اردن و حتی سودان اندیشید، باز هم خبری نشد. همه ی اینها زنگ هایی بودند که برای "هیچ" به صدا در می آمدند و صدایشان بجایی نمی رسید! قذافی هم خسته شد و کارش به تروریسم بین المللی رسید. و اخر کار، مردم لیبی چوب به فلانش کردند.
کار اولی الامر و ولی وقیح همان گونه که خودشان از ابتدا گفته اند "فرهنگ" سازی ست. تاریخ سازی را هم باید به آن افزود. مثلن در کجای تاریخ می خوانید که جوانی سر زن هفده ساله اش را بیخ تا بیخ ببرد، و با سر بریده ی دختر بینوا گرد خیابان ها بچرخد؟ این البته که مذهب نیست چرا که طبق امار رسمی نود و پنج درصد آمریکایی ها به خدا اعتقاد دارند و مذهبی هستند اما هیچ جوانی در آن دیار سر دوست دخترش را نمی برد و در خیابان پرسه بزند. بر همین روال است تاریخ سازی آخوند. حالا بسیاری تصور می کنند تاریخ تشیع همان تاریخ اهل سنت است، یعنی هزار و چهار صد سال در حالی که تشیع تاریخی چند صد ساله دارد و در ایران از دوران صفویه شروع شده. ضرب المثلی می گوید با قرم قرم شروع کن و انقدر تکرار کن تا قرمساق برای طرف عادی شود. مردم هم از تکرار خزعبلات آخوندها یاد گرفته اند که در خانه ی علی یخچال بوده، و خالی. فاطمه خجالت می کشیده تقاضای خرید جنس از شوهرش بکند. خوب، یکی بگوید آن روز زن و شوهر و چند بچه، برای نهار و شام چه خوردند؟
باری، معروف شده که رییس جمهور فعلی شش کلاس سواد دارد، و مثلن «لوکوموتیو» را «لکوموتیر» می خواند! اشتباه بزرگ آنجاست که کمتر کسی می داند که اخوندهای پیش از انقلاب، هیچ کدامشان سواد مدرسه ای درست و حسابی ندارند، بماند که این روزها دیپلمه و گاه لیسانسیه ی دانشگاه های الجواد، امام حسین و میرزا قشمشم برای پول و دستمزد و هزاران مزایای دیگر از جمله زن صیغه ای مجانی به طلبگی روی می اورند. می دانستید که این روزها ارزان ترین لباس آخوندی هفت صد هزار تومان قیمت دارد؟ باری، تمام معممین گذشته، حداکثر نه کلاس یعنی سیکل اول را دارند، و بقیه ی عمر را در حوزه ها گذرانده اند. یک دروغ بزرگ این که پدر معمم (از جمله پدر آقای خمینی) از پسر می خواهد که شغل پدر را انتخاب کند و به حوزه برود. چنین نیست، اینها از بس در کلاس های مدرسه رفوزه می شدند، به حوزه می رفتند، چون نه امتخانی بود نه درس و مشقی و نه هندسه و ریاضیاتی. ضمن این که آن زمان مبلغی هم حدود دو تومان (بیست ریال) حقوق به طلبه می دادند (حقوق یک معلم سی تومان، سیصد ریال بود). این هم دروغ است که فلانی در حوزه شاگرد این و آن بوده. در شهر ما تا آنجا که به یاد دارم دو مدرسه (مسجد) بود که طلبه داشت؛ مدرسه ی سرنیم اورد و مدرسه ی صدر؛ دور و اطراف حیاط؛ اتاق (حجره) هایی بود که در هر کدامشان دوطلبه زندگی می کردند که اغلب از روستاها آمده بودند. اینها به دلیل نداشتن زن، با همدیگر می آمیختند (لواط از همان مدرسه ها و حجره های طلاب دینی رواج پیدا کرد). در هر مدرسه آخوندی یا آخوندهایی در ساعات مختلف حوزه داشتند، به این معنی که جمعی طلبه گرداگرد آخوند مدرس می نشستند و مدرس حوزه مساله می گفت. گاه طلبه ای در چند حوزه شرکت می کرد، نه امتحانی بود و نه درس پس دادنی. بعداز سه چهار سال مدرس طلبه را صدا می کرد و می گفت شما کامل شده اید دیگر به حوزه نیایید. این طوری از حوزه ای به حوزه ی دیگر می رفتند و حالا مدعی می شوند که شاگرد فلانی و فلانی بوده اند.
باری، سوای دروغ ها و شارلاتانی ها، که همه اش زیر عبای رفسنجانی نهفته بود، سال هشتاد و هشت و انتخابات دوم احمقی نِژاد، آخرین روزگاری ست که برخی از مردم هنوز هم به اصلاح رژیم امید داشتند، از آن پس هم تظاهرات مردم و هم شعارها رادیکال، و به زعم آخوندها "هنجارشکن" شدند. (دزدی و فساد و فحشاء را رواج می دهند و نامش را "هنجار" می گذارند، و هرچه جز آن را "هنجار شکنی" می خوانند). مرگ برخامنه ای و اخیرن لعنت بر خمینی هم به شعارها اضافه شد. یکدست شدن حکومت یعنی بی سوادی مفرط جملگی. وقتی نماینده ی مجلس در تله ویزیون جمهوری "لایحه" را "لاحیه" می خواند، یعنی این بی سواد در جلسات مجلس هم که روزی صدها بار این واژه تکرار می شود، خواب است.
برخی ایراد می گیرند که پس چرا نود و هشت درصد مردم دوازده فروردین پنجاه وهشت به جمهوری اسلامی رای دادند. اولن به این آمار اعتماد چندانی نیست، در ثانی آخوندها با همان "قرم قرم" این را هم در ذهن مردم کاشته اند، چون همان وقت هم ده ها مقاله و سخن رانی در خلاف جهتی که آخوندها می تاختند نوشته و ایراد شد. تولید آخوند "حرف" است، آنقدر تکرار می کند تا در ذهن خلق الله بنشیند. از همین رو هر آخوندی روایت خودش را از واقعه ی کربلا دارد، اما همه می گویند حضرت عباس وقتی یک دستش قطع شد، مشک آب را به دست دیگر داد و چون دست دوم هم قطع شد، مشک را به دندان گرفت. سیصد سال است کسی از جماعت پای روضه، نگفته چطوری با یک دست قطع شده، مشک آب را به دست دیگر داد و چون دست دیگر هم قطع شد، مشک را به دندان گرفت! چطور؟ با کدام دست؟
مسخره تر آن که نیروهای امنیتی و سایبری شان هم مثل خود آقایان بی سوادند. در طول چهارده سال گذشته، این پنجمین بار است که از سوی گردانندگان سایت و پلیس به من اخطار می دهند کد این صفحه را عوض کنم چون افرادی از ایران سعی دارند این صفحه را هک کنند. این حضرات ابله نمی دانند یا نمی خوانند که من هیچ جاه طلبی سیاسی ندارم و به هیچ دسته و گروه سیاسی هم تمایلی ندارم، اینجا تنها نظراتم را می نویسم تا مگر برخی از این خواب زدگان بیدارشوند، همین. هک کردن این صفحه چه سودی برای این حضرات نادان دارد؟ می توان حدس زد که عاقبت معلم چهارده امضایی که اخیرن پس از مثلن معالجه، در آستانه ی بازگشت به زندان مشهد، رَب و رُب عظما و بقیه ی روضه خوان های حکومتی را پس و پیش کرد، چه خواهد شد!
آنچه در روزی نامه های داخلی و گفتار انقلابی حضرات در مورد "برجام دو" می نویسند و گفته می شود، با واقعیتی که در وین می گذرد، فرسنگ ها فاصله دارد. جمهوری اسلامی در وین از تمام خواسته های خود در مقابل آزاد سازی پول های بلوکه شده اش صرف نظر کرده ولی تنها هفت میلیارد از پول ها در کره ی جنوبی آزاد خواهد شد. جمهوری اسلامی ناچار است اورانیوم غنی شده و سانتریفیوژهای پیشرفته را یا به خارج از ایران منتقل کند یا در ایران زیر نظر آژانس بماند. پرونده های آژانس علیه ایران نیز بسته نمی شود و همچون شمشیر داموکلس بر سر جمهوری اسلامی می ماند، ضمن آنکه جمهوری و رهبر انقلابی اش پذیرفتهاند که تمام خارجی ها و دو تابعیتی ها را آزاد کنند، همانها که تا دیروز ”جاسوس” بودند!
Published on February 28, 2022 00:18
January 29, 2022
سرگردانی
درست روی سر این همه رفت و آمد، روی کابل برق، در فاصله ی دو تیر سیمانی، سرگردان است. نمی شود فهمید از چه قبیله و تیره ای ست. چندان هم مهم نیست. مهم این است که حشره ی ابلهی ست. بیست و هفت دقیقه است اینجا پشت پنجره ی این قهوه خانه نشسته ام و تماشایش می کنم.
فاصله ی بین دو تیر سیمانی حدود پانزده متر است. یعنی هزار و پانصد سانتی متر! اگر هر سانتی متر را در یک ثانیه طی کند، حدود یازده دقیقه و نیم از هر تیر سیمانی فاصله دارد. اما این ابله تمام این بیست و هفت دقیقه را در یک فاصله ی سه تا چهار سانتی متری رفته و بازگشته است. چه بگویم آخر؟ مگر می شود حشره ای بیست و هفت سال روی کابلی سرگردان باشد، مدام برود و بیاید؟ نگرانم می کند! تند و تیز و پر شتاب و کمی هم سر به هواست. مثل یک اکروبات به کابل چسبیده و پیوسته زیر و رو می شود. حیرتا! هر لحظه احتمال می رود به کف خیابان سقوط کند. فرقی هم نمی کند که روی سر عابری بیفتد یا درست کف پیاده رو. افتادنش می تواند لحظه ی پایانش باشد. حالا با دست یک عابر یا زیر کفش عابری دیگر!
اما اینجا، این بالا روی کابل، کافی ست گوشه ی نگاه یک پرنده ی کنجکاو به او بیفتد. حتی اگر گنجشک کوچکی باشد که همین چند لحظه پیش تمامی یک سیب را تکه تکه بلعیده باشد. جلوه ی رنگ روشن این حشره در زمینه ی سیاه کابل، حس تفنن شکار را در هر پرنده ای تحریک می کند. طعمه ای چنین آسانگیر، وسوسه برانگیز است. اگر اینقدر سرگردان و ندانم بکار نبود و هدف معینی داشت و در یک جهت می رفت، به زودی به جایی امن، در بدنه ی یکی از تیرهای سیمانی می رسید. عجبا!
یک ساعتی بیشتر به غروب نمانده. اگر از یک جهت برود، فرصتی هست تا پیش از تاریکی به منطقه ی امنی، زیر یکی از چراغ ها برسد. معلوم نیست با این همه مرغ دریایی که این دور و برها پلاس اند، آخر و عاقبت این حشره ی سر به هوا به کجا می کشد! کافی ست یکی شان متوجه ی سرگردانی اش بشود. آن وقت یک شیرجه روی کابل، ... و تمام.
از دست من که اینجا پشت پنجره ی طبقه ی دوم نشسته ام و قهوه ام تقریبن تمام شده و باید راه بیفتم، کاری ساخته نیست. این پنجره هم تنها یک قاب شیشه است. باز نمی شود. حتی اگر باز می شد هم کاری از من ساخته نبود. نه دستم به کابل می رسد، نه صدایم. گیرم که صدایم هم می رسید، او که نخواهد فهمید چه می گویم. بنظر نمی رسد زبان همدیگر را درک کنیم. شاید اگر فریاد بزنم... اما وقتی چشمش تا هفت هشت متری، انتهای کابل و تیر سیمانی را نمی بیند، حتمن گوش هایش هم بیش از چند سانتی متر شنوایی ندارد، چه می دانم!
دو متر آن طرف تر یک پنجره هست که می شود بازش کرد. حتی اگر صدایم را بشنود و زبانم را بفهمد، نمی دانم چطور بگویم که باید بجنبد و به فکر خودش باشد. شاید اگر بیفتد، خودش را جوری از زیر دست و پا نجات دهد و به گوشه ی امنی برساند. دست کم آن پایین از دید پرنده ها پنهان است. تمامی خیابان هم زیر پای اوست. دیگر لازم نیست این همه انرژی صرف کند تا مثل اکروبات ها خودش را زیر و روی این کابل باریک نگهدارد. اصلن چرا با این اصرار به این کابل کوفتی چسبیده؟ گمان نمی کنم مفهوم "افتادن" و عواقب آن در حافظه اش باشد. انگاری از رها کردن جایی که به آن چسبیده، هراس دارد. رها کردن یک پلاس، همین! حتی اگر روی نوک پرنده ای هم آویزان بود، هم چنان تلاش می کرد تا "رها" نشود. معلوم است که اگر با این جثه بیفتد، دست و پایش نمی شکند. لطمه ای هم نخواهد دید. ولی اینها را چطوری می شود به این احمق حالی کرد. نه از موقعیتش خبر دارد و نه راه و چاه را می داند. حتی نمی داند که گاه در "افتادن"، رستگاری بیشتری هست تا زنده ماندن روی یک کابل! اصلن این خر خدا چطور یادش نیست از چه راهی آمده، تا از همان راه برگردد؟ چیز غریبی ست!
تا غروب که نمی توانم اینجا بنشینم و این ابله را تماشا کنم که دور خودش و کابل می چرخد. کسی می گوید؛ چه مرگته؟ کجایی؟ با تعجب به کسی که روبرویم نشسته، نگاه می کنم. می گوید؛ در فکر چه هستی که اینطور با خودت حرف می زنی و سر می جنبانی؟ به کابل اشاره می کنم. می گویم چهل و سه دقیقه است که در یک گله جا روی این کابل سرگردان است. نا باورانه می پرسد؛ با خودت چه کرده ای که صورتت اینقدر تکیده شده، انگار که هزار ساله شده ای. می گویم؛ دیشب خواب پدر را دیدم. آستین هایش را بالا زده بود و سر دستشویی وضو می گرفت. به ترک بزرگ سقف اتاق پذیرایی اشاره کرد و گفت؛ هیچ کدامتان به فکر خانه نیستید. گفتم؛ چه کنم؟ فکر به هزار درد بی درمان دیگر روز و شبم را پر کرده. دوباره که نگاه کردم، دیگر سر دستشویی نبود. نفهمیدم نمازش را کجا خواند. مدتی ست در اتاق پذیرایی پیدایش نمی شود. تو اینجا چه می کنی؟ از کجا فهمیدی که من در این قهوه خانه نشسته ام؟ می خندد و می گوید؛ من که ساکن این شهرم. تو اینجا چه می کنی؟ می گویم دنبال عمله بنا می گردم. پیش از این که سقف روی سرمان خراب شود، باید فکری کرد. می پرسد؛ کدام سقف، کدام خانه؟ ... سر یکی از میزهای کناری، کسی خر و پف می کند. چشم می گردانم، کسی نیست. چشم هایم را باز می کنم. چند ثانیه ای طول می کشد تا بفهمم در خوابگاه دانشجویی دانشگاه "رتردام" روی تختی افتاده ام. سرهنگ هم رفته. یعنی آنجا که بود، دیگر نیست. هم اتاقی آلمانی ام روی تخت کناری تاقباز خوابیده و خروپفش اتاق را می لرزاند. چهار صبح است. دیگر خوابم نمی برد. باید قطار ساعت هفت صبح را بگیرم و خودم را به فرودگاه آمستردام برسانم و از آنجا پرواز یازده صبح به کپنهاگ را... پتو و پیپم را بر می دارم و به سرسرا می آیم. چراغ را روشن می کنم و همان کنار، روی یکی از مبل ها می افتم.
پیپ را که روشن می کنم، چشمم به کاناپه ی روبرویی می افتد. مادر نشسته و ذکر می گوید. با تعجب می پرسم؛ چرا در تاریکی نشسته ای؟ به سقف اشاره می کند. می گویم می دانم، مادر. من هم یک نفر بیشتر نیستم. به شکاف سقف فکر کنم یا نگران حشره باشم که روی کابل سرگردان است؟ هزار درد بی درمان دیگر هم هست که باید به فکرشان باشم. به سرهنگ گفتم؛ مادر دلخور است. خیال می کند به فکر سقف نیستم. ولی همه ی این سال ها راه و بیراه دنبال یک معمار قابل گشته ام. نیست. پیدا نمی شود. مادر را یک لحظه در فرودگاه آمستردام میان جمعیت دیدم. انگار مرا دید و رویش را برگرداند. تمام راه خوابیدم. نمی دانم آن حشره بالاخره به خانه و زن و بچه اش رسید؟ اگر او سالم مانده باشد، شاید بشود برای ترک سقف هم فکری کرد! معماری، بنایی، چیزی...نه از حشره خبری هست و نه از بنا و عمله.... بختک س قف رهایم نمی کند.....
شنبه 6 اسفند 1384
فاصله ی بین دو تیر سیمانی حدود پانزده متر است. یعنی هزار و پانصد سانتی متر! اگر هر سانتی متر را در یک ثانیه طی کند، حدود یازده دقیقه و نیم از هر تیر سیمانی فاصله دارد. اما این ابله تمام این بیست و هفت دقیقه را در یک فاصله ی سه تا چهار سانتی متری رفته و بازگشته است. چه بگویم آخر؟ مگر می شود حشره ای بیست و هفت سال روی کابلی سرگردان باشد، مدام برود و بیاید؟ نگرانم می کند! تند و تیز و پر شتاب و کمی هم سر به هواست. مثل یک اکروبات به کابل چسبیده و پیوسته زیر و رو می شود. حیرتا! هر لحظه احتمال می رود به کف خیابان سقوط کند. فرقی هم نمی کند که روی سر عابری بیفتد یا درست کف پیاده رو. افتادنش می تواند لحظه ی پایانش باشد. حالا با دست یک عابر یا زیر کفش عابری دیگر!
اما اینجا، این بالا روی کابل، کافی ست گوشه ی نگاه یک پرنده ی کنجکاو به او بیفتد. حتی اگر گنجشک کوچکی باشد که همین چند لحظه پیش تمامی یک سیب را تکه تکه بلعیده باشد. جلوه ی رنگ روشن این حشره در زمینه ی سیاه کابل، حس تفنن شکار را در هر پرنده ای تحریک می کند. طعمه ای چنین آسانگیر، وسوسه برانگیز است. اگر اینقدر سرگردان و ندانم بکار نبود و هدف معینی داشت و در یک جهت می رفت، به زودی به جایی امن، در بدنه ی یکی از تیرهای سیمانی می رسید. عجبا!
یک ساعتی بیشتر به غروب نمانده. اگر از یک جهت برود، فرصتی هست تا پیش از تاریکی به منطقه ی امنی، زیر یکی از چراغ ها برسد. معلوم نیست با این همه مرغ دریایی که این دور و برها پلاس اند، آخر و عاقبت این حشره ی سر به هوا به کجا می کشد! کافی ست یکی شان متوجه ی سرگردانی اش بشود. آن وقت یک شیرجه روی کابل، ... و تمام.
از دست من که اینجا پشت پنجره ی طبقه ی دوم نشسته ام و قهوه ام تقریبن تمام شده و باید راه بیفتم، کاری ساخته نیست. این پنجره هم تنها یک قاب شیشه است. باز نمی شود. حتی اگر باز می شد هم کاری از من ساخته نبود. نه دستم به کابل می رسد، نه صدایم. گیرم که صدایم هم می رسید، او که نخواهد فهمید چه می گویم. بنظر نمی رسد زبان همدیگر را درک کنیم. شاید اگر فریاد بزنم... اما وقتی چشمش تا هفت هشت متری، انتهای کابل و تیر سیمانی را نمی بیند، حتمن گوش هایش هم بیش از چند سانتی متر شنوایی ندارد، چه می دانم!
دو متر آن طرف تر یک پنجره هست که می شود بازش کرد. حتی اگر صدایم را بشنود و زبانم را بفهمد، نمی دانم چطور بگویم که باید بجنبد و به فکر خودش باشد. شاید اگر بیفتد، خودش را جوری از زیر دست و پا نجات دهد و به گوشه ی امنی برساند. دست کم آن پایین از دید پرنده ها پنهان است. تمامی خیابان هم زیر پای اوست. دیگر لازم نیست این همه انرژی صرف کند تا مثل اکروبات ها خودش را زیر و روی این کابل باریک نگهدارد. اصلن چرا با این اصرار به این کابل کوفتی چسبیده؟ گمان نمی کنم مفهوم "افتادن" و عواقب آن در حافظه اش باشد. انگاری از رها کردن جایی که به آن چسبیده، هراس دارد. رها کردن یک پلاس، همین! حتی اگر روی نوک پرنده ای هم آویزان بود، هم چنان تلاش می کرد تا "رها" نشود. معلوم است که اگر با این جثه بیفتد، دست و پایش نمی شکند. لطمه ای هم نخواهد دید. ولی اینها را چطوری می شود به این احمق حالی کرد. نه از موقعیتش خبر دارد و نه راه و چاه را می داند. حتی نمی داند که گاه در "افتادن"، رستگاری بیشتری هست تا زنده ماندن روی یک کابل! اصلن این خر خدا چطور یادش نیست از چه راهی آمده، تا از همان راه برگردد؟ چیز غریبی ست!
تا غروب که نمی توانم اینجا بنشینم و این ابله را تماشا کنم که دور خودش و کابل می چرخد. کسی می گوید؛ چه مرگته؟ کجایی؟ با تعجب به کسی که روبرویم نشسته، نگاه می کنم. می گوید؛ در فکر چه هستی که اینطور با خودت حرف می زنی و سر می جنبانی؟ به کابل اشاره می کنم. می گویم چهل و سه دقیقه است که در یک گله جا روی این کابل سرگردان است. نا باورانه می پرسد؛ با خودت چه کرده ای که صورتت اینقدر تکیده شده، انگار که هزار ساله شده ای. می گویم؛ دیشب خواب پدر را دیدم. آستین هایش را بالا زده بود و سر دستشویی وضو می گرفت. به ترک بزرگ سقف اتاق پذیرایی اشاره کرد و گفت؛ هیچ کدامتان به فکر خانه نیستید. گفتم؛ چه کنم؟ فکر به هزار درد بی درمان دیگر روز و شبم را پر کرده. دوباره که نگاه کردم، دیگر سر دستشویی نبود. نفهمیدم نمازش را کجا خواند. مدتی ست در اتاق پذیرایی پیدایش نمی شود. تو اینجا چه می کنی؟ از کجا فهمیدی که من در این قهوه خانه نشسته ام؟ می خندد و می گوید؛ من که ساکن این شهرم. تو اینجا چه می کنی؟ می گویم دنبال عمله بنا می گردم. پیش از این که سقف روی سرمان خراب شود، باید فکری کرد. می پرسد؛ کدام سقف، کدام خانه؟ ... سر یکی از میزهای کناری، کسی خر و پف می کند. چشم می گردانم، کسی نیست. چشم هایم را باز می کنم. چند ثانیه ای طول می کشد تا بفهمم در خوابگاه دانشجویی دانشگاه "رتردام" روی تختی افتاده ام. سرهنگ هم رفته. یعنی آنجا که بود، دیگر نیست. هم اتاقی آلمانی ام روی تخت کناری تاقباز خوابیده و خروپفش اتاق را می لرزاند. چهار صبح است. دیگر خوابم نمی برد. باید قطار ساعت هفت صبح را بگیرم و خودم را به فرودگاه آمستردام برسانم و از آنجا پرواز یازده صبح به کپنهاگ را... پتو و پیپم را بر می دارم و به سرسرا می آیم. چراغ را روشن می کنم و همان کنار، روی یکی از مبل ها می افتم.
پیپ را که روشن می کنم، چشمم به کاناپه ی روبرویی می افتد. مادر نشسته و ذکر می گوید. با تعجب می پرسم؛ چرا در تاریکی نشسته ای؟ به سقف اشاره می کند. می گویم می دانم، مادر. من هم یک نفر بیشتر نیستم. به شکاف سقف فکر کنم یا نگران حشره باشم که روی کابل سرگردان است؟ هزار درد بی درمان دیگر هم هست که باید به فکرشان باشم. به سرهنگ گفتم؛ مادر دلخور است. خیال می کند به فکر سقف نیستم. ولی همه ی این سال ها راه و بیراه دنبال یک معمار قابل گشته ام. نیست. پیدا نمی شود. مادر را یک لحظه در فرودگاه آمستردام میان جمعیت دیدم. انگار مرا دید و رویش را برگرداند. تمام راه خوابیدم. نمی دانم آن حشره بالاخره به خانه و زن و بچه اش رسید؟ اگر او سالم مانده باشد، شاید بشود برای ترک سقف هم فکری کرد! معماری، بنایی، چیزی...نه از حشره خبری هست و نه از بنا و عمله.... بختک س قف رهایم نمی کند.....
شنبه 6 اسفند 1384
Published on January 29, 2022 01:33
December 28, 2021
شوخی دموکراسی
سرهنگ سلام!
چند روز پیش غفلتن به این فکر افتادم که این دموکراسی لعنتی از کجای تاریخ پیدایش شده، فکر کردم صبح یک روز سگی تاریخ، وقتی "بشر" پس از یک بگو مگوی خانوادگی به دنبال غذا از غار بیرون آمد، لحظه ای کنار دریا ایستاد تا مگر با پرتاب چند سنگ به آب، خشمش را تسکین دهد. هنوز سه چهار سنگ به آب نزده بود که ابرها بالا آمدند، رعد و برق شد و بارانی سهمگین بر سر و روی "بشر" باریدن گرفت. مرد که تا آن روز، آب را بر زمین دیده بود که آرام در کاسه ی دریا دراز کشیده، از دیدن قطراتی که این چنین با خشم و پیاپی از آسمان فرو می ریختند، وحشت کرد. پنداشت موجودی قوی تر از او جایی فراز آسمان ها بر او خشم گرفته. از آن روز "بشر" هر صبح که از غار بیرون می آمد، ابتدا برای آن موجود قوی آسمانی نذر و نیایش بجا می آورد تا اجازه دهد به آسودگی به دنبال کسب روزی برود.
روزی دیگر "بشر" در جنگل حیوانی شکار کرد، شاخ و برگی بیاراست و آتشی افروخت تا شکارش را بریان کند. رعد و برقی عظیم شد، بر شاخ درختی گرفت و درخت کهن پیش چشمش به آنی شعله کشید و سوخت. "بشر" پنداشت این بار خدای جنگل بر او خشم گرفته. روز دیگر از رودخانه ماهی گرفت، رود غرید و سر بر افراشت و بالا آمد، آب بر هم غلتید و به ساحل ریخت. هرچه "بشر" از رود گریخت، آب کف بر دهان او را تعقیب کرد. پنجه های آب با غرش های خشم آلود، خود را تا نزدیکی های غار "بشر" بالا کشیدند. بیچاره مرد، ماهی گرفته را به آب انداخت و خانواده را واداشت تا همراه او تمامی شب به زاری و دعا بگذرانند، مگر خدای رودخانه ها غارشان را از آنها نگیرد. صبح آب به بستر خود بازگشت و "بشر" پنداشت که خدای رودخانه ها او را بخشیده است.
... و باری، سرهنگ جان! هر بار "بشر" دست به کاری زد، اتفاقی افتاد و او پنداشت خدای دیگری را رنجانده. چنین شد که خدایان ذهن بشر را انباشتند، آنقدر که "بشر" برای هر حرکتش نیاز به دعا و قربانی و توبه داشت تا خدایی را بر سر لطف آورد. خدایان آنقدر زیاد شده بودند که کم کم جایی برای زندگی و حرکت "بشر" نماند. طاقت و حوصله اش سر آمد. در یک روز سگی زمستان که خود و خانواده اش گرسنه بودند، سر به کوه گذاشت و تا آنجا که توان داشت، بالا رفت. جایی نزدیک قله ایستاد و با تمامی خشم بر سر خدایان فریاد کشید که دست از سر او و خانواده اش بر دارند. صدای او در دامنه ی کوه پیچید، برف های نشسته بر قله به حرکت در آمدند و بهمنی از فراز کوه سرازیر شد و او را به اعماق دره برد.
نسل های بعد دیگر یاد گرفته بودند که به حریم خدایان وارد نشوند، از قدرت خدایان پرهیز کنند و با نذر و نیاز و دعا و قربانی از خشم خدایان در امان بمانند. اما خدایان خیابان ها و کوچه ها را پر کرده بودند. "بشر" از هر طرف که می رفت به خدایی بر می خورد. حتی اگر کاری به خدایان نداشت، آنها دست از او بر نمی داشتند. یکی دخترش را آبستن می کرد، دیگری پسرش را می دزدید، سومی به زنش تجاوز می کرد، ...
... القصه، "بشر" از تسلط بی چون و چرای خدایان خسته شد. روزی به این فکر افتاد که مانند سرپرست قبیله، برای خدایان هم رهبری تعیین کند. خدایی که حکم رهبر و فرمانده ی خدایان را داشته باشد. اما با وجود خدای خدایان هم چیزی از دردسرهای "بشر" کاسته نشد. اگر پیش از آن "بشر" برای رفع بلا از یک خدا، به خدای دیگری پناه می آورد و گاه که خدایان علیه یکدیگر تحریک می شدند، "بشر" چند صباحی آسوده بود، حالا دیگر خدای خدایان با همکاری خدایان زیر دستش، بهر کاری قادر بود و خود برای همه چیز خدا تعیین می کرد. "بشر" ناچار بود برای هر حرکتش از خدایی اجازه بگیرد.
قرن ها گذشت و "بشر" کم کم هوشیارتر شد. روزی در مجلسی از نمایندگان قبایل مختلف، همگی به این نتیجه رسیدند که بجای این همه خدای یک کاره، یک خدای همه کاره داشته باشند و از شر این همه خدا آسوده شوند. از همین جا بود که تک خدایی آغاز شد. اما از آنجا که بشر به اندازه ی کافی تجربه کسب کرده بود و از قدرت بی حد و حصر یک خدای واحد واهمه داشت، موجود زیرکی به نام "شیطان" را آفرید و او را واداشت تا به نمایندگی انسان، همه جا دور و بر خدا بپلکد و هر جا لازم بود چوب لای چرخ خدای قادر متعال بگذارد! از آن پس "بشر" آسوده تر زیست چرا که بخش بزرگی از گرفتاری ها به آسمان منتقل شده بود. شیطان در کار خدا اخلال می کرد و خدا پیوسته مشغول رفع و رجوع مشکلات خود بود تا از شر شیطان در امان بماند و کم تر وقت داشت تا برای بشر مشکلات تازه ای بیافریند. تعادل قدرت تا اندازه ای در آسمان برقرار شده بود و انسان کمی آرامش پیدا کرد تا به کار و بار خود برسد.
فکر می کنم "دموکراسی" هم از روی همین الگو اختراع شد. اما از آنجا که خدایان زمینی از جنس بشر بودند، هوشمندانه تر از خدایان آسمانی عمل کردند. اینها بجای آن که شیطان را طرد کنند، او را به رسمیت شناختند، به او احترام گذاشتند و او را "اپوزیسیون" خطاب کردند. خدایان زمینی، یعنی قدرتمداران و سرمایه داران برای "اپوزیسیون" هم قانون تدوین کردند. یعنی شیطان را هم در بطری قانون نهادینه کردند. به عبارت دیگر شیطان هم "متمدن" شد. پس خدایان زمینی گفتند "بشر" آزاد است که از خدا حمایت کند یا طرفدار شیطان باشد. هرکس طرف خدایان باشد، در قدرت شریک می شود و آن که طرف "اپوزیسیون" باشد، می تواند از راه قانون تلاش کند تا قدرت را به چنگ آورد و خدا شود. "بشر" هم که یک عمر تاریخی در تهدید و هراس بسر برده بود، قانون را پذیرفت.
با پذیرش قانون، بشر طناب دار خویش را بافت و جام شوکران را سر کشید. او البته آزاد است که اعتراض کند، داد و هوار بکشد اما خدایان زمینی که داناتر از انواع آسمانی شان اند، هرگاه "بشر" چوب اعتراض بردارد، با او همدردی می کنند، چوب را از دستش می گیرند، قاب می کنند و برای هر چوب، قوانینی می سازند. نام یکی را "برابری" گذاشتند، نام دیگری را "برادری"، سومی را "آزادی بیان"، چهارمی را "حق آزاد انتخاب مسکن"، پنجمی "حق آزاد انتخاب همسر"، و،و،و....، به این صورت اندک اندک اعتراض های "بشر" از او گرفته شد و نام "حقوق بشر" گرفت و تبدیل به نهاد شد. کم کم دست های بشر از چوب های اعتراض تهی شدند. قانون می گوید هر شکایتی داری بنویس و به نهاد مربوطه بفرست تا بررسی شود و پاسخ لازم برایت ارسال گردد!
به این صورت "بشر" خلع ید شد، اعتراضاتش خشکید، رام و مطیع، همچون بره ای متمدن و دموکرات شد؛ روز را با خدا ناهار میخورد و شام شب را با شیطان صرف می کند. حالا دیگر دیر زمانی ست "بشر" هر چهار سال یک بار پای صندوق رای می رود، به کسی یا کسانی که جز دزدی و دغلی و دروغ و بی حرمتی به افراد بشر، چیز دیگری نمی دانند، رای می دهد و این خدایان متقلب منتخب هم تا 4 سال بعد، هر غلطی دلشان خواست، می کنند، تا نوبت به انتخابات بعدی برسد. هر چهار سال یک بار، هم خدا و هم شیطان انتخاب می شوند
می بینی سرهنگ جان چگونه گرفتار شدیم؟
چند روز پیش غفلتن به این فکر افتادم که این دموکراسی لعنتی از کجای تاریخ پیدایش شده، فکر کردم صبح یک روز سگی تاریخ، وقتی "بشر" پس از یک بگو مگوی خانوادگی به دنبال غذا از غار بیرون آمد، لحظه ای کنار دریا ایستاد تا مگر با پرتاب چند سنگ به آب، خشمش را تسکین دهد. هنوز سه چهار سنگ به آب نزده بود که ابرها بالا آمدند، رعد و برق شد و بارانی سهمگین بر سر و روی "بشر" باریدن گرفت. مرد که تا آن روز، آب را بر زمین دیده بود که آرام در کاسه ی دریا دراز کشیده، از دیدن قطراتی که این چنین با خشم و پیاپی از آسمان فرو می ریختند، وحشت کرد. پنداشت موجودی قوی تر از او جایی فراز آسمان ها بر او خشم گرفته. از آن روز "بشر" هر صبح که از غار بیرون می آمد، ابتدا برای آن موجود قوی آسمانی نذر و نیایش بجا می آورد تا اجازه دهد به آسودگی به دنبال کسب روزی برود.
روزی دیگر "بشر" در جنگل حیوانی شکار کرد، شاخ و برگی بیاراست و آتشی افروخت تا شکارش را بریان کند. رعد و برقی عظیم شد، بر شاخ درختی گرفت و درخت کهن پیش چشمش به آنی شعله کشید و سوخت. "بشر" پنداشت این بار خدای جنگل بر او خشم گرفته. روز دیگر از رودخانه ماهی گرفت، رود غرید و سر بر افراشت و بالا آمد، آب بر هم غلتید و به ساحل ریخت. هرچه "بشر" از رود گریخت، آب کف بر دهان او را تعقیب کرد. پنجه های آب با غرش های خشم آلود، خود را تا نزدیکی های غار "بشر" بالا کشیدند. بیچاره مرد، ماهی گرفته را به آب انداخت و خانواده را واداشت تا همراه او تمامی شب به زاری و دعا بگذرانند، مگر خدای رودخانه ها غارشان را از آنها نگیرد. صبح آب به بستر خود بازگشت و "بشر" پنداشت که خدای رودخانه ها او را بخشیده است.
... و باری، سرهنگ جان! هر بار "بشر" دست به کاری زد، اتفاقی افتاد و او پنداشت خدای دیگری را رنجانده. چنین شد که خدایان ذهن بشر را انباشتند، آنقدر که "بشر" برای هر حرکتش نیاز به دعا و قربانی و توبه داشت تا خدایی را بر سر لطف آورد. خدایان آنقدر زیاد شده بودند که کم کم جایی برای زندگی و حرکت "بشر" نماند. طاقت و حوصله اش سر آمد. در یک روز سگی زمستان که خود و خانواده اش گرسنه بودند، سر به کوه گذاشت و تا آنجا که توان داشت، بالا رفت. جایی نزدیک قله ایستاد و با تمامی خشم بر سر خدایان فریاد کشید که دست از سر او و خانواده اش بر دارند. صدای او در دامنه ی کوه پیچید، برف های نشسته بر قله به حرکت در آمدند و بهمنی از فراز کوه سرازیر شد و او را به اعماق دره برد.
نسل های بعد دیگر یاد گرفته بودند که به حریم خدایان وارد نشوند، از قدرت خدایان پرهیز کنند و با نذر و نیاز و دعا و قربانی از خشم خدایان در امان بمانند. اما خدایان خیابان ها و کوچه ها را پر کرده بودند. "بشر" از هر طرف که می رفت به خدایی بر می خورد. حتی اگر کاری به خدایان نداشت، آنها دست از او بر نمی داشتند. یکی دخترش را آبستن می کرد، دیگری پسرش را می دزدید، سومی به زنش تجاوز می کرد، ...
... القصه، "بشر" از تسلط بی چون و چرای خدایان خسته شد. روزی به این فکر افتاد که مانند سرپرست قبیله، برای خدایان هم رهبری تعیین کند. خدایی که حکم رهبر و فرمانده ی خدایان را داشته باشد. اما با وجود خدای خدایان هم چیزی از دردسرهای "بشر" کاسته نشد. اگر پیش از آن "بشر" برای رفع بلا از یک خدا، به خدای دیگری پناه می آورد و گاه که خدایان علیه یکدیگر تحریک می شدند، "بشر" چند صباحی آسوده بود، حالا دیگر خدای خدایان با همکاری خدایان زیر دستش، بهر کاری قادر بود و خود برای همه چیز خدا تعیین می کرد. "بشر" ناچار بود برای هر حرکتش از خدایی اجازه بگیرد.
قرن ها گذشت و "بشر" کم کم هوشیارتر شد. روزی در مجلسی از نمایندگان قبایل مختلف، همگی به این نتیجه رسیدند که بجای این همه خدای یک کاره، یک خدای همه کاره داشته باشند و از شر این همه خدا آسوده شوند. از همین جا بود که تک خدایی آغاز شد. اما از آنجا که بشر به اندازه ی کافی تجربه کسب کرده بود و از قدرت بی حد و حصر یک خدای واحد واهمه داشت، موجود زیرکی به نام "شیطان" را آفرید و او را واداشت تا به نمایندگی انسان، همه جا دور و بر خدا بپلکد و هر جا لازم بود چوب لای چرخ خدای قادر متعال بگذارد! از آن پس "بشر" آسوده تر زیست چرا که بخش بزرگی از گرفتاری ها به آسمان منتقل شده بود. شیطان در کار خدا اخلال می کرد و خدا پیوسته مشغول رفع و رجوع مشکلات خود بود تا از شر شیطان در امان بماند و کم تر وقت داشت تا برای بشر مشکلات تازه ای بیافریند. تعادل قدرت تا اندازه ای در آسمان برقرار شده بود و انسان کمی آرامش پیدا کرد تا به کار و بار خود برسد.
فکر می کنم "دموکراسی" هم از روی همین الگو اختراع شد. اما از آنجا که خدایان زمینی از جنس بشر بودند، هوشمندانه تر از خدایان آسمانی عمل کردند. اینها بجای آن که شیطان را طرد کنند، او را به رسمیت شناختند، به او احترام گذاشتند و او را "اپوزیسیون" خطاب کردند. خدایان زمینی، یعنی قدرتمداران و سرمایه داران برای "اپوزیسیون" هم قانون تدوین کردند. یعنی شیطان را هم در بطری قانون نهادینه کردند. به عبارت دیگر شیطان هم "متمدن" شد. پس خدایان زمینی گفتند "بشر" آزاد است که از خدا حمایت کند یا طرفدار شیطان باشد. هرکس طرف خدایان باشد، در قدرت شریک می شود و آن که طرف "اپوزیسیون" باشد، می تواند از راه قانون تلاش کند تا قدرت را به چنگ آورد و خدا شود. "بشر" هم که یک عمر تاریخی در تهدید و هراس بسر برده بود، قانون را پذیرفت.
با پذیرش قانون، بشر طناب دار خویش را بافت و جام شوکران را سر کشید. او البته آزاد است که اعتراض کند، داد و هوار بکشد اما خدایان زمینی که داناتر از انواع آسمانی شان اند، هرگاه "بشر" چوب اعتراض بردارد، با او همدردی می کنند، چوب را از دستش می گیرند، قاب می کنند و برای هر چوب، قوانینی می سازند. نام یکی را "برابری" گذاشتند، نام دیگری را "برادری"، سومی را "آزادی بیان"، چهارمی را "حق آزاد انتخاب مسکن"، پنجمی "حق آزاد انتخاب همسر"، و،و،و....، به این صورت اندک اندک اعتراض های "بشر" از او گرفته شد و نام "حقوق بشر" گرفت و تبدیل به نهاد شد. کم کم دست های بشر از چوب های اعتراض تهی شدند. قانون می گوید هر شکایتی داری بنویس و به نهاد مربوطه بفرست تا بررسی شود و پاسخ لازم برایت ارسال گردد!
به این صورت "بشر" خلع ید شد، اعتراضاتش خشکید، رام و مطیع، همچون بره ای متمدن و دموکرات شد؛ روز را با خدا ناهار میخورد و شام شب را با شیطان صرف می کند. حالا دیگر دیر زمانی ست "بشر" هر چهار سال یک بار پای صندوق رای می رود، به کسی یا کسانی که جز دزدی و دغلی و دروغ و بی حرمتی به افراد بشر، چیز دیگری نمی دانند، رای می دهد و این خدایان متقلب منتخب هم تا 4 سال بعد، هر غلطی دلشان خواست، می کنند، تا نوبت به انتخابات بعدی برسد. هر چهار سال یک بار، هم خدا و هم شیطان انتخاب می شوند
می بینی سرهنگ جان چگونه گرفتار شدیم؟
Published on December 28, 2021 01:03
November 26, 2021
سلام بر سرهنگ
سلام سرهنگ، قاضی یوهان، همکارم که یادت هست؟ نامه ی سومی هم برایش نوشتم؛
یوهان عزیز
یوهان عزیز در خبرها چیزی خواندم که باز هم مرا به یاد آن بحث بلندمان در یکی از روزهای اوایل مارچ 2003 انداخت. هنوز هم معتقدم با وجودی که حقوق خوانده ای، دست اندر کار بورس و سیاستی و باید از روی حساب و کتاب بدانی کدام سیاست و چه کسی را تقویت و پشتیبانی کنی تا فردا سهامت را دو ریال بیشتر بخرند ... خانه ات بزرگ تر بشود، و اتومبیلت، و سرمایه ات، و شکمت هم ... ولی این یک مورد را اشتباه کردی.
آن روز برفی مارچ 2003 که طبل های جنگ علیه صدام به صدا در آمده بود تا بالای پیشانی سرخ شده بودی و از بلاهت من در سیاست می نالیدی که دارم زیادی احساسات بخرج می دهم. به ریشخند گفتی که اطلاعات من از "سی.آی.ا." و "اینتلیجنت سرویس" و "موساد" که بیشتر نیست. گفتم نه، البته که نیست. اما آنقدرها هم ساده نیستم که خیال کنم آنها از سر خیرخواهی جهان، پستان به تنور می چسبانند. گفتم آنها از کاه، کوهی می سازند تا در جهت منافع خود جهان را از موهومی بترسانند و به نتایجی برسند که خود می خواهند. مردم هم به آنها همان اعتقاد و اعتماد تو را دارند، پس قانع می شوند، و دیدیم که شدند؛ که صدام حسین سلاح های کشتار جمعی دارد و می تواند ظرف چهل و پنج دقیقه اروپا و آمریکا را به خاک و خون بکشد و ... منطق مخالف را اما تنها معدودی گفتند که قدرت ایستادگی در مقابل زور و سرمایه را نداشتند. کسی باور نکرد که صدام ده سال بود اجازه نداشت نفت بفروشد مگر معدودی بشکه در مقابل غذا و دارو... و کسی باور نکرد که صدام از جنگ 1991 هرگز کمر راست نکرده. باری، جنگ در گرفت، صدام سقوط کرد و شش ماه بعد روشن شد که هیچ سلاح کشتار جمعی در عراق و جود نداشته. و من اولین نامه را به تو نوشتم و جویای حال و احوالت شدم.
آن روز برفی مارچ 2003 به ریشخند گفتی؛ من هنوز تفاوت دموکراسی و دیکتاتوری را نمی شناسم. گفتی اگر به راستی مایلم در کشورم فضای باز سیاسی ایجاد شود، باید از اشغال افغانستان وعراق پشتیبانی کنم. برایم دلیل می آوردی که دو همسایه ی دموکرات چه تاثیری می توانند بر روند اوضاع در ایران داشته باشند. (راستی در خبرها خوانده ای که اسناد اف. بی. آی. نشان می دهد که از چند هفته بعد از سقوط بغداد، مسوولین دولت بوش و بلر و شاید خیلی های دیگر از شکنجه ی اسرای عراقی خبر داشته اند؟ حتی از حال و روز اسیری که به علت چپاندن سیگار روشن در گوشش، به بیمارستان ارتشی در بغداد منتقل شده؟ و این که برخی زندانیان اسیر در گوانتانامو وادار می شده اند که بیش از 24 ساعت سرپا بایستند و در مواردی مدفوع خود را بخورند و ادرار خود را بیاشامند؟ یا در افغانستان ... یا در ... آه، نه یوهان عزیز، متشکرم. این دموکراسی را ما تجربه کرده ایم، از زمان شاهان سابق تا شاهان فعلی مان، و هنوز هم. نه، متشکرم. "از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید".
... و من، اگرچه باورم نداشتی، بی آن که گفته های تو را به ریشخند بگیرم، گفتم؛ سنت و فرهنگ در افغانستان و عراق و ایران گرد و خاکی نیستند که یک روزه و به یک جارو از سر اثاث و فرش ملتی برچیده شوند. گفتم که رفورم و آزادی و مدرنیته و مردم سالاری چیزهایی نیستند که بشود به شکل هدیه ای از بیرون یا از بالای سر یک جامعه، در دامنش انداخت. از تجربه ی صد ساله ی مبارزه ی ایرانیان برای رسیدن به مدرنیته و آزادی برایت گفتم؛ از دو انقلاب و دو کودتا و چند بحران در همین صد ساله و از شکست هایمان گفتم و از این که در جای جای این روند صد ساله، چگونه دخالت های خارجی رشد خودجوش و درونی ملت را در نطفه کشت و ما بار دیگر چه تاوانی دادیم تا باز راه رفته به سوی آزادی را از سر بگیریم. این را هم گفتم که ما آزادی خواهیم اما آزاده نیستیم. گفتم که این جریانی ست که یک ملت باید از درون طی کند. این را هم گفتم که اولین آثار پس از این جنگ ها و اشغال ها، بهم ریختن شکل سنتی این جوامع است و ایجاد یک آنارشی که به رو در رویی گروه ها و قبیله ها می انجامد. گفتم که در عراق شیعه و سنی و کرد و عرب رو در روی یکدیگر خواهند ایستاد و... تو نگاهم کردی و پرسیدی؛ پس موافقی که صدام بماند؟! به این استدلال کودکانه خندیدم که مخالفت با جنگ و حضور نظامی آمریکا در منطقه، به معنای دفاع از صدام نیست.
آن روز برفی اوایل مارچ 2003 ، گفتم بهترین روش برای این که صدام یا طالبان یا آخوندها یا شاهزادگان سعودی یا هر نره خر دیگر سر کار نیاید، و اگر آمد، نپاید و این همه فاجعه نزاید، کمک نکردن و پشتیبانی نکردن پنهان و آشکار سیاسی و اقتصادی از آنهاست. می شود فراموش کرد که آمریکا چگونه با پول عربستان به طالبان یاری داد؟... و اروپا ساکت ماند؟ می شود فراموش کرد که همین آقای "منسفیلد" و یارانش چگونه صدام را علیه ایران تحریک کردند و تا آستانه ی حمله ی عراق به کویت، از هر جهت از او پشتیبانی کردند؟ سلاح شیمیایی به او دادند و هنگامی که کردها را جزغاله کرد، کلامی در محکومیت عمل وحشیانه ی صدام از دهان هیچ دموکراتی در این سوی دنیا بر نیامد. حتی از دموکرات های همین فرانسه و آلمان هم؟ (همین دموکرات ها که امروز در فلوجه و موصل و بغداد و بصره و ... همان می کنند، شاید بسی زشت تر از آنچه صدام با ملت عراق کرد و کسی عملشان را محکوم نمی کند) حالا و هر وقت دیگر هم، کافی ست دو ماه دست از پشتیبانی و معامله و لاس زدن با آنها بردارید، مثل برف آب خواهند شد. برای دموکراسی در منطقه نیازی نیست جماعتی از مردم را به خون بکشید، سرزمینی را ویران کنید و اقتصاد ورشکسته ای را باز هم، به قهقهرا برانید و منابع و منافع ملتی را غارت کنید. تنها کافی ست دست از پشتشانی جلادان بردارید...
یوهان عزیز، در آن روز برفی اوایل مارچ 2003 این را هم گفتم که با اشغال عراق، کانون بحران از فلسطین به عراق منتقل می شود، همان گونه که به لبنان رسید و کشور زیبا و آرامی را در طول یک دهه به جهنم تبدیل کرد. و بعد ... روزی خواهد رسید که آمریکا جهان را راضی کند که عراق به سه کشور شیعه و سنی و کرد تقسیم شود، (همان کاری که بعد از یک دهه جنگ در یوگسلاوی سابق کردند)، و صلح به وسیله ی سازمان ملل (بخوان "سازمان دول") در مرزها تعبیه شود. و بعد ... سربازان آمریکایی البته نه در بخش های فقیر نشین شیعه و سنی، که تنها در بخش کردنشین که تمامی نفت عراق فعلی را دارد باقی می مانند، ... و کردها، بی آن که بدانند، با یک خودمختاری صوری به همان سرنوشتی دچار می شوند که ما از ابتدای قرن گذشته دچارش بوده ایم؛ "تا پول (نفت) داری رفیقتم، قربون بند کیفتم". اما آرامش در آن مرزها دیگر به این سادگی ها مستقر نخواهد شد، همان گونه که در فلسطین پسرعموهای تاریخی را روبروی هم قرار دادید و بحران یهودیت و مسیحیت را که برای 19 قرن در تایخ اروپا شعله ور مانده بود، به خاورمیانه منتقل کردید و به بحران میان اسلام و یهودیت تبدیل کردید. اینجا هم با تجزیه ی عراق، کانون بحران از فلسطین به عراق منتقل می شود، نه بخاطر حل بحران فلسطین، بلکه برای باز گذاشتن دست اسراییل تا نه تنها دشمن بزرگش صدام از میان برود، بلکه تا عراق یکپارچه و قدرتمند، بکل از نقشه پاک شود. این همان برنامه ای ست که برای ایران هم دارید. یا ایزوله کردن، یا تقسیم کشور به اجزاء کوچک تر تا کنترل آنها ساده تر باشد... و آخوندها هم با "مرگ بر اسراییل" و"مرگ بر آمریکا" آب به آسیاب شما می ریزند و بهانه های جهان پسندی به دستتان می دهند تا به دنیا بقبولانید که اینها برای دموکراسی غرب و برای منافع غرب در منطقه خطرناک اند...
یوهان عزیز. این نامه ی سوم را به این جهت می نویسم تا یاد آوری کنم که هفته ی پیش آقای "کیسینجر" حرمت را شکست و به آقای بوش توصیه کرد که بجای تن دادن به یک حکومت یک پارچه ی شیعی در عراق، بهتر است عراق به سه کشور تقسیم شود. این کلام البته برای سبک سنگین کردن نظرات جهان و به ویژه دنیای عرب و اسلام، ابتدا از زبان آقای کیسینجر بیان می شود که نقشی در دولت فعلی آمریکا ندارد. اما همین که حرمت شکست و عکس العمل های تند بروز داده شد، در سکوتی مرگبار، و طی مدتی کوتاه حرمتش می ریزد و به یک واقعیت تبدیل می شود تا آنجا که پذیرشش برای مردم از جنگ و نا امنی به تنگ آمده ی عراق هم ساده شود. در فارسی ضرب المثلی هست که می گوید "با قرم قرم گفتن، شروع کن". آخر در فرهنگ من کلمه ی "قرمساق" توهین بزرگی ست. اما برای کاستن از کراهت و زشتی آن، توصیه می شود که ناسزا را در طی یک پروسه ی آرام، با "قرم، قرم گفتن" شروع کنی تا مخاطب با واژه انس بگیرد، و با شنیدن "قرمساق"، دیگر عکس العمل تند و چندان غیر مترقبه ای بروز ندهد.
تو خوب می دانی که من از زمره ی آن شرقیان نیستم که تصور می کنند شما آزاده تر و فهمیده تر از دیگر مردمان هستید. شما را هم بابت عقب افتادگی های خودمان لعن و نفرین نمی کنم چرا که معتقدم هرکس باید سربلند قدم پیش گذارد و سهم خود از کیک زندگی در این جهان فراخ برگیرد. دیگر دیری ست که نمی شود کناری ایستاد و به معرفت و لوطی گری دیگران تکیه و اعتماد کرد. این مفاهیم کهنه و نخ نما شده اند. زودباوری، عادت سنتی شرقی هاست و تبلیغات شما در مورد دانش، پیشرفت، آزادگی، مردم سالاری و توانایی تان در چند قرن اخیر، در دل شرقی هول انداخته است. همین باعث شده تا شما به خود اجازه ی سوء استفاده بدهید. کار ما اما این نیست که نگاه به دست شما کنیم و مثل شما غربیله کنیم. کافی ست از این ساده دلی و اعتقاد کوری که به شما پیدا کرده ایم دست برداریم، ترفندها ی شما را بشناسیم و بی شعار و بی خصومت و با احترام متقابل، با در نظر گرفتن ویژگی های تاریخی و جغرافیایی مان به دنیای تازه وارد شویم تا حقمان پایمال نشود. اگر چیزی هست که ما باید از شما فراگیریم، دانش زیستن نیست که ما خود در این تاریخ، بسی دیر و دور زیسته ایم. آنچه ما کم داریم، درس گرفتن از تجربه های تلخ و شیرین تاریخی مان است، نتایجی که پشت سر انداخته ایم و لاجرم اشتباهات تاریخی مان را چند و چندین باره تکرار می کنیم.
دوست عزیز سابق! گاه تقارن ساده ی یکی دو اتفاق، در عین بی ارتباطی به اندازه ی یک تاریخ حرف دارد. همین طور که نشسته ام و به آن روز برفی ماه مارچ فکر می کنم و درد زخم حرف های آقای کیسینجر روی قلبم فشار می آورد، بیرون از پنجره ی امروز، یکی از روزهای اوایل ژانویه ی 2005 هم برف می بارد. در حاشیه ی خبرهای ایران می خوانم که همین چند شب پیش در تربت حیدریه، شهری در کناره ی مرز ایران و افغانستان، گرک های گرسنه کارتون خوابی را پیش چشم عابران دریده اند. عابرینی ناظر بر جدال مرد بی نوا با دندان و پنجه ی گرگان، از بیم جان یا هر واهمه ی دیگر، حتما با فاصله در گوشه ی امنی ایستاده اند و دریده شدن مرد کارتون خواب را تا درگاهی مرگ تماشا کرده اند. می بینی! چرا تصویر همیشه ی تاریخ، حکایت برف و گرگ و دندان و دریدن و دست های کوتاه است؟ به راستی چرا از دست ما عابران جهان کاری جز این بر نمی آید که گوشه ی امنی به تماشای دریدن و دریده شدن بایستیم و لب به دندان بگزیم؟
یوهان عزیز
یوهان عزیز در خبرها چیزی خواندم که باز هم مرا به یاد آن بحث بلندمان در یکی از روزهای اوایل مارچ 2003 انداخت. هنوز هم معتقدم با وجودی که حقوق خوانده ای، دست اندر کار بورس و سیاستی و باید از روی حساب و کتاب بدانی کدام سیاست و چه کسی را تقویت و پشتیبانی کنی تا فردا سهامت را دو ریال بیشتر بخرند ... خانه ات بزرگ تر بشود، و اتومبیلت، و سرمایه ات، و شکمت هم ... ولی این یک مورد را اشتباه کردی.
آن روز برفی مارچ 2003 که طبل های جنگ علیه صدام به صدا در آمده بود تا بالای پیشانی سرخ شده بودی و از بلاهت من در سیاست می نالیدی که دارم زیادی احساسات بخرج می دهم. به ریشخند گفتی که اطلاعات من از "سی.آی.ا." و "اینتلیجنت سرویس" و "موساد" که بیشتر نیست. گفتم نه، البته که نیست. اما آنقدرها هم ساده نیستم که خیال کنم آنها از سر خیرخواهی جهان، پستان به تنور می چسبانند. گفتم آنها از کاه، کوهی می سازند تا در جهت منافع خود جهان را از موهومی بترسانند و به نتایجی برسند که خود می خواهند. مردم هم به آنها همان اعتقاد و اعتماد تو را دارند، پس قانع می شوند، و دیدیم که شدند؛ که صدام حسین سلاح های کشتار جمعی دارد و می تواند ظرف چهل و پنج دقیقه اروپا و آمریکا را به خاک و خون بکشد و ... منطق مخالف را اما تنها معدودی گفتند که قدرت ایستادگی در مقابل زور و سرمایه را نداشتند. کسی باور نکرد که صدام ده سال بود اجازه نداشت نفت بفروشد مگر معدودی بشکه در مقابل غذا و دارو... و کسی باور نکرد که صدام از جنگ 1991 هرگز کمر راست نکرده. باری، جنگ در گرفت، صدام سقوط کرد و شش ماه بعد روشن شد که هیچ سلاح کشتار جمعی در عراق و جود نداشته. و من اولین نامه را به تو نوشتم و جویای حال و احوالت شدم.
آن روز برفی مارچ 2003 به ریشخند گفتی؛ من هنوز تفاوت دموکراسی و دیکتاتوری را نمی شناسم. گفتی اگر به راستی مایلم در کشورم فضای باز سیاسی ایجاد شود، باید از اشغال افغانستان وعراق پشتیبانی کنم. برایم دلیل می آوردی که دو همسایه ی دموکرات چه تاثیری می توانند بر روند اوضاع در ایران داشته باشند. (راستی در خبرها خوانده ای که اسناد اف. بی. آی. نشان می دهد که از چند هفته بعد از سقوط بغداد، مسوولین دولت بوش و بلر و شاید خیلی های دیگر از شکنجه ی اسرای عراقی خبر داشته اند؟ حتی از حال و روز اسیری که به علت چپاندن سیگار روشن در گوشش، به بیمارستان ارتشی در بغداد منتقل شده؟ و این که برخی زندانیان اسیر در گوانتانامو وادار می شده اند که بیش از 24 ساعت سرپا بایستند و در مواردی مدفوع خود را بخورند و ادرار خود را بیاشامند؟ یا در افغانستان ... یا در ... آه، نه یوهان عزیز، متشکرم. این دموکراسی را ما تجربه کرده ایم، از زمان شاهان سابق تا شاهان فعلی مان، و هنوز هم. نه، متشکرم. "از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید".
... و من، اگرچه باورم نداشتی، بی آن که گفته های تو را به ریشخند بگیرم، گفتم؛ سنت و فرهنگ در افغانستان و عراق و ایران گرد و خاکی نیستند که یک روزه و به یک جارو از سر اثاث و فرش ملتی برچیده شوند. گفتم که رفورم و آزادی و مدرنیته و مردم سالاری چیزهایی نیستند که بشود به شکل هدیه ای از بیرون یا از بالای سر یک جامعه، در دامنش انداخت. از تجربه ی صد ساله ی مبارزه ی ایرانیان برای رسیدن به مدرنیته و آزادی برایت گفتم؛ از دو انقلاب و دو کودتا و چند بحران در همین صد ساله و از شکست هایمان گفتم و از این که در جای جای این روند صد ساله، چگونه دخالت های خارجی رشد خودجوش و درونی ملت را در نطفه کشت و ما بار دیگر چه تاوانی دادیم تا باز راه رفته به سوی آزادی را از سر بگیریم. این را هم گفتم که ما آزادی خواهیم اما آزاده نیستیم. گفتم که این جریانی ست که یک ملت باید از درون طی کند. این را هم گفتم که اولین آثار پس از این جنگ ها و اشغال ها، بهم ریختن شکل سنتی این جوامع است و ایجاد یک آنارشی که به رو در رویی گروه ها و قبیله ها می انجامد. گفتم که در عراق شیعه و سنی و کرد و عرب رو در روی یکدیگر خواهند ایستاد و... تو نگاهم کردی و پرسیدی؛ پس موافقی که صدام بماند؟! به این استدلال کودکانه خندیدم که مخالفت با جنگ و حضور نظامی آمریکا در منطقه، به معنای دفاع از صدام نیست.
آن روز برفی اوایل مارچ 2003 ، گفتم بهترین روش برای این که صدام یا طالبان یا آخوندها یا شاهزادگان سعودی یا هر نره خر دیگر سر کار نیاید، و اگر آمد، نپاید و این همه فاجعه نزاید، کمک نکردن و پشتیبانی نکردن پنهان و آشکار سیاسی و اقتصادی از آنهاست. می شود فراموش کرد که آمریکا چگونه با پول عربستان به طالبان یاری داد؟... و اروپا ساکت ماند؟ می شود فراموش کرد که همین آقای "منسفیلد" و یارانش چگونه صدام را علیه ایران تحریک کردند و تا آستانه ی حمله ی عراق به کویت، از هر جهت از او پشتیبانی کردند؟ سلاح شیمیایی به او دادند و هنگامی که کردها را جزغاله کرد، کلامی در محکومیت عمل وحشیانه ی صدام از دهان هیچ دموکراتی در این سوی دنیا بر نیامد. حتی از دموکرات های همین فرانسه و آلمان هم؟ (همین دموکرات ها که امروز در فلوجه و موصل و بغداد و بصره و ... همان می کنند، شاید بسی زشت تر از آنچه صدام با ملت عراق کرد و کسی عملشان را محکوم نمی کند) حالا و هر وقت دیگر هم، کافی ست دو ماه دست از پشتیبانی و معامله و لاس زدن با آنها بردارید، مثل برف آب خواهند شد. برای دموکراسی در منطقه نیازی نیست جماعتی از مردم را به خون بکشید، سرزمینی را ویران کنید و اقتصاد ورشکسته ای را باز هم، به قهقهرا برانید و منابع و منافع ملتی را غارت کنید. تنها کافی ست دست از پشتشانی جلادان بردارید...
یوهان عزیز، در آن روز برفی اوایل مارچ 2003 این را هم گفتم که با اشغال عراق، کانون بحران از فلسطین به عراق منتقل می شود، همان گونه که به لبنان رسید و کشور زیبا و آرامی را در طول یک دهه به جهنم تبدیل کرد. و بعد ... روزی خواهد رسید که آمریکا جهان را راضی کند که عراق به سه کشور شیعه و سنی و کرد تقسیم شود، (همان کاری که بعد از یک دهه جنگ در یوگسلاوی سابق کردند)، و صلح به وسیله ی سازمان ملل (بخوان "سازمان دول") در مرزها تعبیه شود. و بعد ... سربازان آمریکایی البته نه در بخش های فقیر نشین شیعه و سنی، که تنها در بخش کردنشین که تمامی نفت عراق فعلی را دارد باقی می مانند، ... و کردها، بی آن که بدانند، با یک خودمختاری صوری به همان سرنوشتی دچار می شوند که ما از ابتدای قرن گذشته دچارش بوده ایم؛ "تا پول (نفت) داری رفیقتم، قربون بند کیفتم". اما آرامش در آن مرزها دیگر به این سادگی ها مستقر نخواهد شد، همان گونه که در فلسطین پسرعموهای تاریخی را روبروی هم قرار دادید و بحران یهودیت و مسیحیت را که برای 19 قرن در تایخ اروپا شعله ور مانده بود، به خاورمیانه منتقل کردید و به بحران میان اسلام و یهودیت تبدیل کردید. اینجا هم با تجزیه ی عراق، کانون بحران از فلسطین به عراق منتقل می شود، نه بخاطر حل بحران فلسطین، بلکه برای باز گذاشتن دست اسراییل تا نه تنها دشمن بزرگش صدام از میان برود، بلکه تا عراق یکپارچه و قدرتمند، بکل از نقشه پاک شود. این همان برنامه ای ست که برای ایران هم دارید. یا ایزوله کردن، یا تقسیم کشور به اجزاء کوچک تر تا کنترل آنها ساده تر باشد... و آخوندها هم با "مرگ بر اسراییل" و"مرگ بر آمریکا" آب به آسیاب شما می ریزند و بهانه های جهان پسندی به دستتان می دهند تا به دنیا بقبولانید که اینها برای دموکراسی غرب و برای منافع غرب در منطقه خطرناک اند...
یوهان عزیز. این نامه ی سوم را به این جهت می نویسم تا یاد آوری کنم که هفته ی پیش آقای "کیسینجر" حرمت را شکست و به آقای بوش توصیه کرد که بجای تن دادن به یک حکومت یک پارچه ی شیعی در عراق، بهتر است عراق به سه کشور تقسیم شود. این کلام البته برای سبک سنگین کردن نظرات جهان و به ویژه دنیای عرب و اسلام، ابتدا از زبان آقای کیسینجر بیان می شود که نقشی در دولت فعلی آمریکا ندارد. اما همین که حرمت شکست و عکس العمل های تند بروز داده شد، در سکوتی مرگبار، و طی مدتی کوتاه حرمتش می ریزد و به یک واقعیت تبدیل می شود تا آنجا که پذیرشش برای مردم از جنگ و نا امنی به تنگ آمده ی عراق هم ساده شود. در فارسی ضرب المثلی هست که می گوید "با قرم قرم گفتن، شروع کن". آخر در فرهنگ من کلمه ی "قرمساق" توهین بزرگی ست. اما برای کاستن از کراهت و زشتی آن، توصیه می شود که ناسزا را در طی یک پروسه ی آرام، با "قرم، قرم گفتن" شروع کنی تا مخاطب با واژه انس بگیرد، و با شنیدن "قرمساق"، دیگر عکس العمل تند و چندان غیر مترقبه ای بروز ندهد.
تو خوب می دانی که من از زمره ی آن شرقیان نیستم که تصور می کنند شما آزاده تر و فهمیده تر از دیگر مردمان هستید. شما را هم بابت عقب افتادگی های خودمان لعن و نفرین نمی کنم چرا که معتقدم هرکس باید سربلند قدم پیش گذارد و سهم خود از کیک زندگی در این جهان فراخ برگیرد. دیگر دیری ست که نمی شود کناری ایستاد و به معرفت و لوطی گری دیگران تکیه و اعتماد کرد. این مفاهیم کهنه و نخ نما شده اند. زودباوری، عادت سنتی شرقی هاست و تبلیغات شما در مورد دانش، پیشرفت، آزادگی، مردم سالاری و توانایی تان در چند قرن اخیر، در دل شرقی هول انداخته است. همین باعث شده تا شما به خود اجازه ی سوء استفاده بدهید. کار ما اما این نیست که نگاه به دست شما کنیم و مثل شما غربیله کنیم. کافی ست از این ساده دلی و اعتقاد کوری که به شما پیدا کرده ایم دست برداریم، ترفندها ی شما را بشناسیم و بی شعار و بی خصومت و با احترام متقابل، با در نظر گرفتن ویژگی های تاریخی و جغرافیایی مان به دنیای تازه وارد شویم تا حقمان پایمال نشود. اگر چیزی هست که ما باید از شما فراگیریم، دانش زیستن نیست که ما خود در این تاریخ، بسی دیر و دور زیسته ایم. آنچه ما کم داریم، درس گرفتن از تجربه های تلخ و شیرین تاریخی مان است، نتایجی که پشت سر انداخته ایم و لاجرم اشتباهات تاریخی مان را چند و چندین باره تکرار می کنیم.
دوست عزیز سابق! گاه تقارن ساده ی یکی دو اتفاق، در عین بی ارتباطی به اندازه ی یک تاریخ حرف دارد. همین طور که نشسته ام و به آن روز برفی ماه مارچ فکر می کنم و درد زخم حرف های آقای کیسینجر روی قلبم فشار می آورد، بیرون از پنجره ی امروز، یکی از روزهای اوایل ژانویه ی 2005 هم برف می بارد. در حاشیه ی خبرهای ایران می خوانم که همین چند شب پیش در تربت حیدریه، شهری در کناره ی مرز ایران و افغانستان، گرک های گرسنه کارتون خوابی را پیش چشم عابران دریده اند. عابرینی ناظر بر جدال مرد بی نوا با دندان و پنجه ی گرگان، از بیم جان یا هر واهمه ی دیگر، حتما با فاصله در گوشه ی امنی ایستاده اند و دریده شدن مرد کارتون خواب را تا درگاهی مرگ تماشا کرده اند. می بینی! چرا تصویر همیشه ی تاریخ، حکایت برف و گرگ و دندان و دریدن و دست های کوتاه است؟ به راستی چرا از دست ما عابران جهان کاری جز این بر نمی آید که گوشه ی امنی به تماشای دریدن و دریده شدن بایستیم و لب به دندان بگزیم؟
Published on November 26, 2021 01:58
November 5, 2021
سلام سرهنگ
همین جا بگویم که این بار منتظر هیچ حرف قشنگی نباش. دو سه روز است هیچ رابطه ی سالم و دندان گیری میان سر و دستم نیست. توانایی ام تا یکی دو جمله پیش تر نمی رود و باز انگشتم روی تکمه ی "پاک کن" می لغزد. دو روز پیش شرح کوتاهی از آنچه بر زنی جوان در اتوبوسی در تهران یا جایی در آن جزیره رفته، خواندم. زنی که پیش چشم مردان و زنانی دیگر از "دایناسوری" کتک می خورد. بخش وحشی نامتمدن نامعقولم دوباره به حد مرگ تحریک شده بود آنقدر که بتوانم تمامی زورگویان جهان را با دندان های خیالم تکه تکه کنم. باز هم مدتی دراز دور قفسم راه می رفتم و با خودم این کلام "شیخ اجل" را تکرار می کردم که: "این چه حرامزاده مردمانند، سنگ را بسته و سگ را گشاده اند".
خروارها از این گونه خبر، باورنکردنی تر وجود دارد؛ "بر اساس گزارش ایرنا، مقامات قضایی در همدان (و لابد در بسیاری شهرهای دیگر هم) برای افرادی که در اتومبیل های خود از موسیقی با صدای بلند استفاده کنند، مجازاتی تا 12 ماه زندان و 74 ضربه شلاق تعیین کرده اند"!
حالا دوباره دور خودم می چرخم، فریاد می زنم، ناسزا می گویم و خود را پشت در توالت پنهان می کنم تا کسی خشمی را که به شکل سیل از چشم هایم می ریزد، نبیند. مثل همیشه باید با کسی یا کسانی حرف بزنم، این خشم را بیرون بریزم، این سم مهلک را از خونم دفع کنم شاید آرام بگیرم و بتوانم مثل یک انسان (اگر چیزی از انسان در من مانده باشد) رفتار کنم. و عکس العمل های مضحک و تکراری، پاسخ های ابلهانه ای از این دست که "ای بابا، این چیزها دیگر عادی شده"، "این چیزها روزی هزار بار در آن جزیره اتفاق می افتد"، نه تنها تسلی دهنده نیست، که وحشی ترم می کند. نمی دانم چه باید بگویم؟ یعنی باید عادت کنم؟ باید بپذیرم؟ وقتی واقعه ای چنین روی رگ و پی من آرشه می کشد، چه کنم؟ با وحشت انس بگیرم؟ با درد خو کنم؟ یا چه؟ اگر چنین وقایعی بارها و بارها تکرار می شوند، معنی اش این است که اجازه ندارم دردم بیاید؟ خشمگین شوم؟ فریاد بزنم؟ آخر کجای این بربریت عادی ست، حتی اگر هر روز و بارها تکرار شود؟ این دیگر بربریت هم نیست. این از اعدام هم وحشتناک تر، کریه تر و هولناک تر است. کسی که اعدام می شود، دست کم از ننگ زیستن در جامعه ای که چنین ساخته اندش، رها می شود. اما بر آن که تازیانه خورده اما زنده مانده است، چه می رود؟ برای یک لحظه هم شده خودت را جای جوانی بگذار که بر نیمکتی یا هر جهنم جای دیگری درازش کرده اند! چه کسی، به چه دلیل و کجا به خود اجازه داده شرافت انسانی را این چنین حیوانی به بازی بگیرد؟ یک لحظه از چشم جوانی شلاق خورده، به جهان نگاه کن! ....... کدام خدا در کدام آسمان حکم داده که به کرامت انسانی چنین توهینی روا دارند؟ کدام آیین و مذهبی چنین تحقیری بر انسان روا داشته؟ حتی تصور این که وضع کنندگان این قوانین را شلاق بزنند، یک ننگ است. وقتی حرمت انسانی چنین خرد شود و فرو ریزد، چه احترامی می توان از او انتطار داشت. دیگر چه شرم و ابایی از دزدی و بی عفتی و قتل و جنایت در او می ماند؟ این به کثافت کشاندن غرور و شرافت انسانی نیست؟ این ترویج جنایت به شکلی جنایتکارانه نیست؟ پس چیست؟ تربیت؟ تهذیب؟ تعلیم؟ آن هم با تازیانه؟ روزنامه ها را می خوانم، تفسیرها و گزارش ها را. از این روزنامه به آن یکی، از این سایت به آن دیگری. نه! هیچ کس در هیچ جا بر حکمی این چنین وحشیانه و غیر انسانی تفسیری ننوشته است. می پرسم این گونه ارزش ها متعلق به کدام "یاسای چنگیزی" ست؟ روی چه معیار و سنجشی کسی را مرتد می خوانند و حکم اعدامش را می دهند؟ مرتد نسبت به کدام خدا و آیین؟ سرپیچی از کدام قوانین و ارزش ها؟ این قوانین و ارزش های ضد انسانی را چه کسی وضع کرده و کی پذیرفته که این معیارها اساس اند؟ طبق کدام قانون، همه موطف اند از این قوانین پیروی کنند؟ و اگر نکنند گناهکارند؟ روی کدام اصل همه باید از این ارزش های عصر سنگ، پایبند باشند؟ پس یک دنیایی را باید تازیانه زد! چه کسی و با کدام موازین حق دارد دیگران را مرتد بشناسد؟ و تازیانه بزند؟ به کدام جرم؟ بی احترامی به شئونات مردم؟ تشویش اذهان؟ چه کسی بیش از شما به شئونات و حرمت های انسان توهین روا داشته؟ چه کسی بیش از شما در این سال ها اذهان مردم را آشوبیده است؟ چه کسی این شولای رهبری و قداست را بر اندام های کج و معوج و معلول شما دوخته که حاکم و قاضی مردم باشید؟ مردم؟ کدام مردم؟ کجایند این "مردم"؟ زیر عبا و عمامه ی شما و بصورت "آرکه تایپ"؟ یا در کوچه و خیابان، همان گونه که همه می بینیم و تجربه می کنیم؟ کدام مردم که ما هر روز در کوچه و خیابان می بینیم، از شما خواسته اند به عنوان موکل، حرمتشان را به بازی بگیرید؟ اگر این "مردم" همه ی این ارزش های شما را ضد انسانی، مبتذل و "خلاف شئونات" بدانند چه؟ اگر این "مردم" معتقد باشند که هیچ کس جز شما اذهانشان را نمی آشوبد، چه؟ آن وقت چه کسی داور است؟ چه کسی حکم می کند؟ چه کسی حکم می راند؟ کی باید تازیانه بخورد؟ و کی باید بزند؟
می خواهید جهان باور کند که سلاح اتمی در دستان شما، تیغ نیست در دستان ابلهی مست؟
می خواهید جهان باور کند که شما با "اورانیوم غنی شده" در بدر به دنبال صلح می گردید؟
کسی از شما هست به من بگوید؛ "صلح را چگونه هجی می کنند؟
شمایی که شنیدن موسیقی را بر جوانان نمی بخشید، شما که چشم ندارید حقیرترین لذت ها را بر دیگران ببینید، شما که رنگ را بر نمی تابید، شادی را حرام کرده اید، حرمت انسان را به حراج گذاشته اید، شما که عشق را ممنوع می دانید، صلحتان چه رنگی ست؟ سیاه؟ رنگ دل هاتان؟ شما که انسانی را بخاطر چند کلام، که علیه منافع غیرانسانی تان گفته دو سال از زندگی و بودن با خانواده محروم کردید، و حالا حکم به پنج سال دیگر محرومیت او از جامعه داده اید. شما که زنی را که "دایناسوری" از قبیله ی شما را بخاطر دفاع از خود کشته است، به اعدام محکوم می کنید. شما که جنایتکاران زنجیره ای را می بخشید و خانواده های داغدیده را با پول می خرید. شما که نه تنها آن سرزمین بلازده، که جهان را به آتش کشیده اید، قاسملوها و شرفکندی ها و بختیار و فرخزاد و ده ها دیگر را به بهانه ی صلح، به مسلخ برده اید. شما که دست هایتان بی هیچ تیمم تا مرفق به خون آلوده است. از شما می پرسم؛ صلح را چگونه هجی می کنید؟ انسان را، عدالت را، خدا را و عشق را ....در کارنامه ی اعمال شما هیچ نکته ای هست که انسانی را به احترام وادارد؟ اگر مجازات شنیدن موسیقی 74 ضربه شلاق است، مجازات شنیدن صدای ناموزون شما که گوش فلک را کر کرده، چند تازیانه است؟ راستی، بر آن سرزمینی که شما غصب کرده اید، نماز حرام نیست؟ در آن جزیره که شما حکم می رانید، "دل خوش سیری چند" است؟
و از لحظه ای که نشسته ام تا همین چند کلام درهم و برهم را بنویسم، این حکایت کوتاه "شیخ اجل" دور و بر ذهنم می پلکد و رهایم نمی کند:
"درویشی مستجاب الدعوه در بغداد پدید آمد. حجاج بن یوسف را خبر کردند. بخواندش و گفت دعای خیری بر من بکن. (درویش) گفت، خدایا جانش بستان. (حجاج) گفت؛ از بهر خدای، این چه دعاست؟ (درویش) گفت، دعای خیر است ترا، و جمله مسلمانان را."
یادم باشد از آنهایی تشکر کنم که وقتی دور خود می گشتم و خشمگین فریاد می زدم و ناسزا می گفتم، نگفتند "این که چیزی نیست؛ در آن جزیره هر روز هزار بار اتفاقاتی از این دست می افتد و قوانینی از این نوع وضع می شود".
خبر داغ دیگر: دختری 16 ساله در نكا (مازندران) اعدام شد.
یك دختر نوجوان 16 ساله بنام آتفه رجبی، فرزند قاسم به جرم انجام اعمال "منافی عفت"! در شهرستان نكا استان مازندران در خیابان 30 متری واقع در خیابان راه آهن اعدام شد. این حكم بنا به درخواست شخص رئیس دادگستری نكا و تائید دیوان عالی كشور و موافقت رئیس قوه قضائیه انجام گرفت. سن این دختر نوجوان در شناسنامه 16 سال است اما دادگستری نكا سن وی را 22 سال اعلام نمود. عاطفه سه ماه پیش در هنگام حضور در دادگاه خشمگین شد و به حاجی رضا رییس دادگاه كه رئیس دادگستری نكا نیز هست، ناسزا گفت. گفته می شود در دادگاه بعنوان اعتراض بخشی از لباس هایش را نیز در آورده. این مساله خشم رئیس دادگستری را برانگیخته و شخصا پرونده وی را پیگیری كرده و در مدتی كمتر از سه ماه تائید حكم اعدام آتفه را از دیوان عالی كشور گرفته است. خشم و كینه حاجی رضا آنچنان شدید بود كه خود طناب را برگردن این دختر 16 ساله انداخت و جرثقیل با اشاره دست وی طناب را بالا كشید. با این كه طبق قوانین جزائی جمهوری اسلامی گرفتن وكیل برای متهمین، حتی اگر توان مالی نداشته باشند، الزامی است اما این دختر نوجوان در جریان دادگاه وكیلی نداشت. پدر نامبرده در سطح شهر نكا با چشمان گریان اقدام به جمع آوری كمك مالی نمود و گفت قصد دارد برای گرفتن وكیل اقدام کند. جسد این دختر همان روز بخاك سپرده شد اما همان شب توسط افراد ناشناسی از قبر ربوده شد. هنوز دلیلی برای این كار پیدا نشده و خانواده رجبی اقدام به شكایت نموده و خواستار پیگیری واقعه هستند. لازم به ذكر است كه مردی كه همراه این دختر دستگیر شده بود، تنها به 100 ضربه شلاق توسط حاجی رضا محكوم شد و پس از آن آزاد گردید
سلام آتفه جان رجبی، فرزند قاسم؛
داستانت را چند روز پیش، خواندم. دردم آمد. سخت بود. اما می دانی؟ با این همه فاجعه که در آن جزیره رخ می دهد، هنوز هم وقتی با خبری از این دست روبرو می شویم، چیزی در اندرون خراب شده ی انسانی مان می گوید: باور نکن! این قصه ها تنها در جنگل های دورافتاده ی تاریخ رخ می دهد. نه! انسان شریف تر از آن است که چنین درنده خو و بی "عاطفه" باشد.
آتفه جان. کار خوبی نکردی که تف بصورت "حاجی رضا" انداختی، جامه دریدی و ناسزا گفتی. این شهامت را بر زنی 16 ساله نمی بخشند. به همین خاطر 16 سالگی ات را بیست و دو ساله کردند. این گناه جامه دریدن را بر زنی بزرگ تر از تو نبخشیدند. قرة العین هم "تن رها کرده" بود، هم از این رو "پیرهن نمی خواست". او هم جامه درید و بصورت این خناسان پرتاب کرد و بر هرچه سنت پوسیده ی مردانه "چهار تکبیر" زد. جسارت و شهامت تو نگذاشت تا بدانی در چه جهنمی زندگی می کنی. آخر 16 سال چیست که تو دریابی با حاجی رضا ها چه باید کرد. او هم مثل همان مردی که با تو بود و به صد تازیانه رها شد، بارها "عاطفه" ها را در بر گرفته و بی تازیانه آزاد گشته است، بی آن که گناهی به نامش بنویسند. خدای حاجی رضا هم یک مرد است که به "عاطفه" ها تجاوز می کند. هنوز بسیار زود بود که بدانی بجای ناسزا و جامه دریدن، می بایستی گوشه ی چشمی به "حاجی رضا" نشان می دادی، لبخندی، نازی، عشوه ای، ... بلکه از طنابش می رستی و به تابش می افتادی. آخر این همه شهامت، آن هم در شانزده سالگی؟ بر مردان (اگر مرد باشند!) گران می آید، دخترم. همین است که جسارت را بر تو نبخشیدند و به دارت کشیدند.
گویند "شبلی" روزی بر بازار بغداد می گذشت. دید مردی بر دار کرده اند. پرسید این چه کرده است؟ گفتند؛ دزدی. "شبلی" بر پای مرد بردار بوسه زد. او را پرسیدند: این بوسه از چه سبب بود. گفت؛ او بر ایمان خود بر سر دار شد.
خوب، حالا کجایی آتفه جان رجبی؟ جامعه از دست تو آسوده شد. از روز بعد از اعدامت، فحشا و فساد در نکا، در مازندران و در سراسر ایران از بین رفت. حالا همه ی مردم مثل "حاجی رضا"، رییس دادگستری نکا، مسلمان و مومن و شریف و پاک اند. حاجی رضا با انداختن طناب به گردن ظریف تو نشان داد که "دادگستر" بزرگی ست! نمی دانم این حاجی رضا فرزند دختری هم در خانه دارد یا نه؟ کاش می دانستم بعد از آن که تو را با دست های خود به جراثقال آویخت، به خانه رفت؟ چگونه با فرزند یا فرزندانش روبرو شد؟ به فرزندان حاجی رضا که فکر می کنم، دلم می گیرد، آتفه خانم. طوق لعنت پدر تا کجای زندگی بر گردنشان خواهد بود؟ یعنی حاجی رضا آن شب نماز هم خواند؟ چطور روبروی قبله و رو به خدا ایستاد، بی آن که از نکبت حضورش شرمنده نباشد؟ اصلا این حاجی رضا "دست" هم دارد؟ قلب چطور؟ در کله اش چیزی به نام "مغز" هست؟ یا همه جای وجودش گچ و بتون آرمه است؟ می توانم بی آن که دیده باشمش، طرح اندامش را بکشم؛ با یک شکم برآمده و لبالب از گه... و پنجه هایی که از زور چاقی، مشت نمی شوند. ته ریش هم دارد، و تسبیحی که هروقت "عاطفه"ئی نیست که به دارش بیاویزد، تسبیج بگرداند و ذکر بگوید و ثواب آخرت ذخیره کند.
شاید کسی یا کسانی بگویند که تو از نکبت رستی، از زیستن در بین "نادان مردمانی که سنگ را بسته اند و سگ را گشاده اند"، آسوده شدی. نه! زندگی را از تو دزدیدند، "عاطفه" را از قاسم رجبی و مادرت و عشق را از تمامی آن مردم. آنچه بر سر تو آمد، گوشه ای از سیاهی نامه ی اعمال حاجی رضاهاست. از همین رو تو را شبانه از قبر می دزدند تا لکه ی ننگ را از دامان خود پاک کنند. عبثا! نمی دانند اما که این لکه ها پاک ناشدنی ست. حتی من در این سوی زمین از آنچه آنها می کنند، سر به زیر و شرمنده ام.
آتفه خانم! به حاجی رضا که فکر می کنم، به آنان که در دیوان عالی جمهوری نشسته اند، و بالاتر، و بالاتر، ... فکر می کنم تنها "م.امید" باید بود، تا همه ی حس مرا در چند کلام بگوید:
"ای درختان عقیم ریشه تان در خاک های هرزگی مستور،
یک جوانه ی ارجمند از هیچ جاتان رست نتواند.
ای گروهی برگ چرکین تار چرکین پود،
یادگار خشکسالی های گردآلود،
هیچ بارانی شما را شست نتواند."
آتفه خانم. آستانت تربت ده ها، صدها و هزارها "عاطفه" است که با "دست های الوده"ی حاجی رضاها، بی آن که زندگی کنند، در خاک شدند.
آتفه خانم! مرا ببخش که هستم، وقتی تو نیستی.
اینجا همه سلامت اند و سلام می رسانند
... و ملالی نیست به جز دوری شما
از دیشب (پنج شنبه شب، ۵ شهریور ۸۳)، نام "اتفه رجبی" زینت بخش رسانه های گروهی بین المللی شد و با اعتراض شدیداللحن سازمان عفو بین الملل، برگ سیاه دیگری به کارنامه ی جمهوری ترور و وحشت افزوده گشت. طنز از این گزاتر نمی شود که آقای جنتی "امام جمعه ی موقت تهران" در خطبه ی نماز جمعه، رویدادهای نجف را "مصیبت عظما" خواندند که "قلب همه را جریجه دار کرده است" و نیروهای خارجی در عراق را "گرگ های خون آشام" توصیف فرمودند.
سیر یک روز طعنه زد به پیاز که تو مسکین چقدر بدبویی
خروارها از این گونه خبر، باورنکردنی تر وجود دارد؛ "بر اساس گزارش ایرنا، مقامات قضایی در همدان (و لابد در بسیاری شهرهای دیگر هم) برای افرادی که در اتومبیل های خود از موسیقی با صدای بلند استفاده کنند، مجازاتی تا 12 ماه زندان و 74 ضربه شلاق تعیین کرده اند"!
حالا دوباره دور خودم می چرخم، فریاد می زنم، ناسزا می گویم و خود را پشت در توالت پنهان می کنم تا کسی خشمی را که به شکل سیل از چشم هایم می ریزد، نبیند. مثل همیشه باید با کسی یا کسانی حرف بزنم، این خشم را بیرون بریزم، این سم مهلک را از خونم دفع کنم شاید آرام بگیرم و بتوانم مثل یک انسان (اگر چیزی از انسان در من مانده باشد) رفتار کنم. و عکس العمل های مضحک و تکراری، پاسخ های ابلهانه ای از این دست که "ای بابا، این چیزها دیگر عادی شده"، "این چیزها روزی هزار بار در آن جزیره اتفاق می افتد"، نه تنها تسلی دهنده نیست، که وحشی ترم می کند. نمی دانم چه باید بگویم؟ یعنی باید عادت کنم؟ باید بپذیرم؟ وقتی واقعه ای چنین روی رگ و پی من آرشه می کشد، چه کنم؟ با وحشت انس بگیرم؟ با درد خو کنم؟ یا چه؟ اگر چنین وقایعی بارها و بارها تکرار می شوند، معنی اش این است که اجازه ندارم دردم بیاید؟ خشمگین شوم؟ فریاد بزنم؟ آخر کجای این بربریت عادی ست، حتی اگر هر روز و بارها تکرار شود؟ این دیگر بربریت هم نیست. این از اعدام هم وحشتناک تر، کریه تر و هولناک تر است. کسی که اعدام می شود، دست کم از ننگ زیستن در جامعه ای که چنین ساخته اندش، رها می شود. اما بر آن که تازیانه خورده اما زنده مانده است، چه می رود؟ برای یک لحظه هم شده خودت را جای جوانی بگذار که بر نیمکتی یا هر جهنم جای دیگری درازش کرده اند! چه کسی، به چه دلیل و کجا به خود اجازه داده شرافت انسانی را این چنین حیوانی به بازی بگیرد؟ یک لحظه از چشم جوانی شلاق خورده، به جهان نگاه کن! ....... کدام خدا در کدام آسمان حکم داده که به کرامت انسانی چنین توهینی روا دارند؟ کدام آیین و مذهبی چنین تحقیری بر انسان روا داشته؟ حتی تصور این که وضع کنندگان این قوانین را شلاق بزنند، یک ننگ است. وقتی حرمت انسانی چنین خرد شود و فرو ریزد، چه احترامی می توان از او انتطار داشت. دیگر چه شرم و ابایی از دزدی و بی عفتی و قتل و جنایت در او می ماند؟ این به کثافت کشاندن غرور و شرافت انسانی نیست؟ این ترویج جنایت به شکلی جنایتکارانه نیست؟ پس چیست؟ تربیت؟ تهذیب؟ تعلیم؟ آن هم با تازیانه؟ روزنامه ها را می خوانم، تفسیرها و گزارش ها را. از این روزنامه به آن یکی، از این سایت به آن دیگری. نه! هیچ کس در هیچ جا بر حکمی این چنین وحشیانه و غیر انسانی تفسیری ننوشته است. می پرسم این گونه ارزش ها متعلق به کدام "یاسای چنگیزی" ست؟ روی چه معیار و سنجشی کسی را مرتد می خوانند و حکم اعدامش را می دهند؟ مرتد نسبت به کدام خدا و آیین؟ سرپیچی از کدام قوانین و ارزش ها؟ این قوانین و ارزش های ضد انسانی را چه کسی وضع کرده و کی پذیرفته که این معیارها اساس اند؟ طبق کدام قانون، همه موطف اند از این قوانین پیروی کنند؟ و اگر نکنند گناهکارند؟ روی کدام اصل همه باید از این ارزش های عصر سنگ، پایبند باشند؟ پس یک دنیایی را باید تازیانه زد! چه کسی و با کدام موازین حق دارد دیگران را مرتد بشناسد؟ و تازیانه بزند؟ به کدام جرم؟ بی احترامی به شئونات مردم؟ تشویش اذهان؟ چه کسی بیش از شما به شئونات و حرمت های انسان توهین روا داشته؟ چه کسی بیش از شما در این سال ها اذهان مردم را آشوبیده است؟ چه کسی این شولای رهبری و قداست را بر اندام های کج و معوج و معلول شما دوخته که حاکم و قاضی مردم باشید؟ مردم؟ کدام مردم؟ کجایند این "مردم"؟ زیر عبا و عمامه ی شما و بصورت "آرکه تایپ"؟ یا در کوچه و خیابان، همان گونه که همه می بینیم و تجربه می کنیم؟ کدام مردم که ما هر روز در کوچه و خیابان می بینیم، از شما خواسته اند به عنوان موکل، حرمتشان را به بازی بگیرید؟ اگر این "مردم" همه ی این ارزش های شما را ضد انسانی، مبتذل و "خلاف شئونات" بدانند چه؟ اگر این "مردم" معتقد باشند که هیچ کس جز شما اذهانشان را نمی آشوبد، چه؟ آن وقت چه کسی داور است؟ چه کسی حکم می کند؟ چه کسی حکم می راند؟ کی باید تازیانه بخورد؟ و کی باید بزند؟
می خواهید جهان باور کند که سلاح اتمی در دستان شما، تیغ نیست در دستان ابلهی مست؟
می خواهید جهان باور کند که شما با "اورانیوم غنی شده" در بدر به دنبال صلح می گردید؟
کسی از شما هست به من بگوید؛ "صلح را چگونه هجی می کنند؟
شمایی که شنیدن موسیقی را بر جوانان نمی بخشید، شما که چشم ندارید حقیرترین لذت ها را بر دیگران ببینید، شما که رنگ را بر نمی تابید، شادی را حرام کرده اید، حرمت انسان را به حراج گذاشته اید، شما که عشق را ممنوع می دانید، صلحتان چه رنگی ست؟ سیاه؟ رنگ دل هاتان؟ شما که انسانی را بخاطر چند کلام، که علیه منافع غیرانسانی تان گفته دو سال از زندگی و بودن با خانواده محروم کردید، و حالا حکم به پنج سال دیگر محرومیت او از جامعه داده اید. شما که زنی را که "دایناسوری" از قبیله ی شما را بخاطر دفاع از خود کشته است، به اعدام محکوم می کنید. شما که جنایتکاران زنجیره ای را می بخشید و خانواده های داغدیده را با پول می خرید. شما که نه تنها آن سرزمین بلازده، که جهان را به آتش کشیده اید، قاسملوها و شرفکندی ها و بختیار و فرخزاد و ده ها دیگر را به بهانه ی صلح، به مسلخ برده اید. شما که دست هایتان بی هیچ تیمم تا مرفق به خون آلوده است. از شما می پرسم؛ صلح را چگونه هجی می کنید؟ انسان را، عدالت را، خدا را و عشق را ....در کارنامه ی اعمال شما هیچ نکته ای هست که انسانی را به احترام وادارد؟ اگر مجازات شنیدن موسیقی 74 ضربه شلاق است، مجازات شنیدن صدای ناموزون شما که گوش فلک را کر کرده، چند تازیانه است؟ راستی، بر آن سرزمینی که شما غصب کرده اید، نماز حرام نیست؟ در آن جزیره که شما حکم می رانید، "دل خوش سیری چند" است؟
و از لحظه ای که نشسته ام تا همین چند کلام درهم و برهم را بنویسم، این حکایت کوتاه "شیخ اجل" دور و بر ذهنم می پلکد و رهایم نمی کند:
"درویشی مستجاب الدعوه در بغداد پدید آمد. حجاج بن یوسف را خبر کردند. بخواندش و گفت دعای خیری بر من بکن. (درویش) گفت، خدایا جانش بستان. (حجاج) گفت؛ از بهر خدای، این چه دعاست؟ (درویش) گفت، دعای خیر است ترا، و جمله مسلمانان را."
یادم باشد از آنهایی تشکر کنم که وقتی دور خود می گشتم و خشمگین فریاد می زدم و ناسزا می گفتم، نگفتند "این که چیزی نیست؛ در آن جزیره هر روز هزار بار اتفاقاتی از این دست می افتد و قوانینی از این نوع وضع می شود".
خبر داغ دیگر: دختری 16 ساله در نكا (مازندران) اعدام شد.
یك دختر نوجوان 16 ساله بنام آتفه رجبی، فرزند قاسم به جرم انجام اعمال "منافی عفت"! در شهرستان نكا استان مازندران در خیابان 30 متری واقع در خیابان راه آهن اعدام شد. این حكم بنا به درخواست شخص رئیس دادگستری نكا و تائید دیوان عالی كشور و موافقت رئیس قوه قضائیه انجام گرفت. سن این دختر نوجوان در شناسنامه 16 سال است اما دادگستری نكا سن وی را 22 سال اعلام نمود. عاطفه سه ماه پیش در هنگام حضور در دادگاه خشمگین شد و به حاجی رضا رییس دادگاه كه رئیس دادگستری نكا نیز هست، ناسزا گفت. گفته می شود در دادگاه بعنوان اعتراض بخشی از لباس هایش را نیز در آورده. این مساله خشم رئیس دادگستری را برانگیخته و شخصا پرونده وی را پیگیری كرده و در مدتی كمتر از سه ماه تائید حكم اعدام آتفه را از دیوان عالی كشور گرفته است. خشم و كینه حاجی رضا آنچنان شدید بود كه خود طناب را برگردن این دختر 16 ساله انداخت و جرثقیل با اشاره دست وی طناب را بالا كشید. با این كه طبق قوانین جزائی جمهوری اسلامی گرفتن وكیل برای متهمین، حتی اگر توان مالی نداشته باشند، الزامی است اما این دختر نوجوان در جریان دادگاه وكیلی نداشت. پدر نامبرده در سطح شهر نكا با چشمان گریان اقدام به جمع آوری كمك مالی نمود و گفت قصد دارد برای گرفتن وكیل اقدام کند. جسد این دختر همان روز بخاك سپرده شد اما همان شب توسط افراد ناشناسی از قبر ربوده شد. هنوز دلیلی برای این كار پیدا نشده و خانواده رجبی اقدام به شكایت نموده و خواستار پیگیری واقعه هستند. لازم به ذكر است كه مردی كه همراه این دختر دستگیر شده بود، تنها به 100 ضربه شلاق توسط حاجی رضا محكوم شد و پس از آن آزاد گردید
سلام آتفه جان رجبی، فرزند قاسم؛
داستانت را چند روز پیش، خواندم. دردم آمد. سخت بود. اما می دانی؟ با این همه فاجعه که در آن جزیره رخ می دهد، هنوز هم وقتی با خبری از این دست روبرو می شویم، چیزی در اندرون خراب شده ی انسانی مان می گوید: باور نکن! این قصه ها تنها در جنگل های دورافتاده ی تاریخ رخ می دهد. نه! انسان شریف تر از آن است که چنین درنده خو و بی "عاطفه" باشد.
آتفه جان. کار خوبی نکردی که تف بصورت "حاجی رضا" انداختی، جامه دریدی و ناسزا گفتی. این شهامت را بر زنی 16 ساله نمی بخشند. به همین خاطر 16 سالگی ات را بیست و دو ساله کردند. این گناه جامه دریدن را بر زنی بزرگ تر از تو نبخشیدند. قرة العین هم "تن رها کرده" بود، هم از این رو "پیرهن نمی خواست". او هم جامه درید و بصورت این خناسان پرتاب کرد و بر هرچه سنت پوسیده ی مردانه "چهار تکبیر" زد. جسارت و شهامت تو نگذاشت تا بدانی در چه جهنمی زندگی می کنی. آخر 16 سال چیست که تو دریابی با حاجی رضا ها چه باید کرد. او هم مثل همان مردی که با تو بود و به صد تازیانه رها شد، بارها "عاطفه" ها را در بر گرفته و بی تازیانه آزاد گشته است، بی آن که گناهی به نامش بنویسند. خدای حاجی رضا هم یک مرد است که به "عاطفه" ها تجاوز می کند. هنوز بسیار زود بود که بدانی بجای ناسزا و جامه دریدن، می بایستی گوشه ی چشمی به "حاجی رضا" نشان می دادی، لبخندی، نازی، عشوه ای، ... بلکه از طنابش می رستی و به تابش می افتادی. آخر این همه شهامت، آن هم در شانزده سالگی؟ بر مردان (اگر مرد باشند!) گران می آید، دخترم. همین است که جسارت را بر تو نبخشیدند و به دارت کشیدند.
گویند "شبلی" روزی بر بازار بغداد می گذشت. دید مردی بر دار کرده اند. پرسید این چه کرده است؟ گفتند؛ دزدی. "شبلی" بر پای مرد بردار بوسه زد. او را پرسیدند: این بوسه از چه سبب بود. گفت؛ او بر ایمان خود بر سر دار شد.
خوب، حالا کجایی آتفه جان رجبی؟ جامعه از دست تو آسوده شد. از روز بعد از اعدامت، فحشا و فساد در نکا، در مازندران و در سراسر ایران از بین رفت. حالا همه ی مردم مثل "حاجی رضا"، رییس دادگستری نکا، مسلمان و مومن و شریف و پاک اند. حاجی رضا با انداختن طناب به گردن ظریف تو نشان داد که "دادگستر" بزرگی ست! نمی دانم این حاجی رضا فرزند دختری هم در خانه دارد یا نه؟ کاش می دانستم بعد از آن که تو را با دست های خود به جراثقال آویخت، به خانه رفت؟ چگونه با فرزند یا فرزندانش روبرو شد؟ به فرزندان حاجی رضا که فکر می کنم، دلم می گیرد، آتفه خانم. طوق لعنت پدر تا کجای زندگی بر گردنشان خواهد بود؟ یعنی حاجی رضا آن شب نماز هم خواند؟ چطور روبروی قبله و رو به خدا ایستاد، بی آن که از نکبت حضورش شرمنده نباشد؟ اصلا این حاجی رضا "دست" هم دارد؟ قلب چطور؟ در کله اش چیزی به نام "مغز" هست؟ یا همه جای وجودش گچ و بتون آرمه است؟ می توانم بی آن که دیده باشمش، طرح اندامش را بکشم؛ با یک شکم برآمده و لبالب از گه... و پنجه هایی که از زور چاقی، مشت نمی شوند. ته ریش هم دارد، و تسبیحی که هروقت "عاطفه"ئی نیست که به دارش بیاویزد، تسبیج بگرداند و ذکر بگوید و ثواب آخرت ذخیره کند.
شاید کسی یا کسانی بگویند که تو از نکبت رستی، از زیستن در بین "نادان مردمانی که سنگ را بسته اند و سگ را گشاده اند"، آسوده شدی. نه! زندگی را از تو دزدیدند، "عاطفه" را از قاسم رجبی و مادرت و عشق را از تمامی آن مردم. آنچه بر سر تو آمد، گوشه ای از سیاهی نامه ی اعمال حاجی رضاهاست. از همین رو تو را شبانه از قبر می دزدند تا لکه ی ننگ را از دامان خود پاک کنند. عبثا! نمی دانند اما که این لکه ها پاک ناشدنی ست. حتی من در این سوی زمین از آنچه آنها می کنند، سر به زیر و شرمنده ام.
آتفه خانم! به حاجی رضا که فکر می کنم، به آنان که در دیوان عالی جمهوری نشسته اند، و بالاتر، و بالاتر، ... فکر می کنم تنها "م.امید" باید بود، تا همه ی حس مرا در چند کلام بگوید:
"ای درختان عقیم ریشه تان در خاک های هرزگی مستور،
یک جوانه ی ارجمند از هیچ جاتان رست نتواند.
ای گروهی برگ چرکین تار چرکین پود،
یادگار خشکسالی های گردآلود،
هیچ بارانی شما را شست نتواند."
آتفه خانم. آستانت تربت ده ها، صدها و هزارها "عاطفه" است که با "دست های الوده"ی حاجی رضاها، بی آن که زندگی کنند، در خاک شدند.
آتفه خانم! مرا ببخش که هستم، وقتی تو نیستی.
اینجا همه سلامت اند و سلام می رسانند
... و ملالی نیست به جز دوری شما
از دیشب (پنج شنبه شب، ۵ شهریور ۸۳)، نام "اتفه رجبی" زینت بخش رسانه های گروهی بین المللی شد و با اعتراض شدیداللحن سازمان عفو بین الملل، برگ سیاه دیگری به کارنامه ی جمهوری ترور و وحشت افزوده گشت. طنز از این گزاتر نمی شود که آقای جنتی "امام جمعه ی موقت تهران" در خطبه ی نماز جمعه، رویدادهای نجف را "مصیبت عظما" خواندند که "قلب همه را جریجه دار کرده است" و نیروهای خارجی در عراق را "گرگ های خون آشام" توصیف فرمودند.
سیر یک روز طعنه زد به پیاز که تو مسکین چقدر بدبویی
Published on November 05, 2021 00:34
October 11, 2021
سرهنگ جان سلام
پریشب با "شفیق"جان که به خانه آمدیم نامه ی مهربانانه ات را دریافت کردم. نامه ای هم از ایران داشتم، از دوستی قدیمی که نوشته؛ "نگران نتیجه ی انتخابات فرانسه بوده که بحمدالله بخیر گذشت"!
تا نیمه شب نشسته بودیم. کًد"شفیق جان" گپ می زدیم. نگاهی هم به نامه ات داشتم و درد دل هایت، همین طور نامه ی آن دوست از ایران، و تقارن ها و تشابه ها و تداعی ها و اختلاف نظرها ... و جهانی که در ذهن هرکدام از ما تصویر می شود.
"شفیق جان" نویسنده ی افغانی ست که سال ها در ایران بوده و چون برادران فرهنگی و تاریخی اش می خواهند او را به زور به ویرانه های ناامن خانه ای که دیگر خانه نیست، باز گردانند، بالاجبار راهی این ولایت شده. دولت فخیمه ی دانمارک هم او را در دهکده ای دور افتاده اسکان داده که حدود بیست نفری سکنه دارد و تا اولین شهر کوچک، نیم ساعتی با اتوبوس راه است. قصه را برای اصحاب انجمن قلم این ولایت توضیح دادم تا مگر به جایی منتقلش کنند تا بتواند در این غربت غریب، با هم وطنی، هم زبانی، اگر این روزها پیدا شود، در ارتباط باشد. امروزمان به همین ملاقات ها گذشت، و حالا با او و یکی دو لیوانی "ماء الشعیر" اصل، در کلبه ی جانان نشسته ایم.
گفتم ظاهرا جزییات سیاست تازه ی "غرب" تا تهران نمی رسد. از جمله قوانینی که چپ و راست در پارلمان های اروپایی به تصویب می رسند تا دیوار میان "غرب سفید مسیحی متمدن دموکرات" با بقیه ی دنیا بالاتر برود و استوارتر شود. در فرهنگ "دموکراتیک"، مفاهیم دیوارها هم "دیسکورسیو" شده اند! دیواری از نوع "برلینی" اش ننگ بود، اما... "انترناسیونالیسم" جماهیر شوروی ناموس جهان را بر باد می داد اما "گلوبالیسم" تازه مد شده ی غربی ...! سلاح "کشتار جمعی" برای اسراییل مجاز است تا فلسطینی ها و اعراب را بچزاند اما پنجاه هزار کودک عراقی باید هر ساله به خاک بیافتند چون صدام "در فکر" داشتن سلاح های کشتار جمعی ست. "قربون برم خدا را- یک بام و دو هوا را". در دموکراسی برای هر تفسیر تازه، هزار و یک سند و مدرک ارائه می شود. عین بازرسی بدنی در فرودگاه ها که فعلا تا کندن کفش و جوراب رسیده. حتما همین روزها یک ماده ی شیمیایی در زیر شلواری یا شورت کسی پیدا می شود (که کار چندان مشکلی هم نباید باشد). آن وقت باید هنگام سوار شدن کلیه ی پوششمان را تحویل بدهیم و هنگام پیاده شدن تحویل بگیریم! (اگه بشه، چی میشه!) باز هم می گوییم "بخیر گذشت"!
شفیق جان در خوش باوری ساده دلانه اش به دوست من شباهت می برد که از نتیجه ی انتخابات فرانسه خشنود است. محجوبانه می گوید؛ "چقدر مهربان اند". می گویم آره شفیق جان، هستند. اما نمی گویم بسیاری از همین "مهربانان" به دولت تازه ی دست راستی رای داده اند. هم آنها و هم ما خوب می دانیم که این دولت آرائش را مدیون برنامه اش در مورد خارجی ها و عمدتا مسلمان هاست. برنامه ای که از طرف حزب راست افراطی این ولایت تایید می شود و صدای اعتراض بسیاری از احزاب باصطلاح چپ اروپا را در آورده است. از شوری آش، آشپزباشی هم...! شفیق می گوید؛ "از جانب من از همه شان تشکر کنید، خیلی لطف می کنند". می گویم باشد. اما نمی گویم آنچه آنها انجام می دهند، اگر انجام بدهند، بخش ناچیزی از حق طبیعی و انسانی توست. خیلی ها از این امکانات استفاده کرده اند. تسلیمه نسرین و یاشار کمال و میلان کوندرا و... حتما فکر می کند چون از بزرگان نیست، شامل این یاری ها نمی شود. ناچار می گویم "دوستمان خجالتی ست". اما زورم می آید بگویم از بس حقمان را خورده اند، هر کس که کوچک ترین حقوق انسانی مان را مراعات کند، خیال می کنیم "مهربانی" می کند. این را هم به شفیق جان نمی گویم که این دموکرات های غربی سال هاست که به دولت هایی رای اعتماد داده اند که به عنوان مثال در بیست و پنج سال گذشته خاک سرزمین و مردم تو را به توبره کشیده اند. اجازه بده با یک مثقال مهربانی به تزکیه ی نفسی برسند. یاد گرفته اند برای فلان نویسنده یا روزنامه نگار "جهان سومی" جشن بزرگداشت بگیرند تا ضمن تناول اغذیه و اشربه و شنیدن یک سخنرانی، یکی دو داستان یا شعر (که اعتقادی هم به آنها ندارند)، به تسکین خاطری برسند. مثل یکی دو باری که آقای سرکوهی یا خانم تسلیمه نسرین را دعوت کرده بودند. موضوع صحبت هم از پیش معلوم است. "سانسور، زندان، شکنجه، وضع زنان و ... در سیستم های دیکتاتوری و توتالیتر". فردایش هم در روزنامه ها می نویسند و مردم هم در کافه یا سر میز شام برای همدیگر نقل می کنند. نتیجه این که اروپایی ها به خود می بالند که چه خوشبخت اند که در دانمارک، هلند، انگلیس و ... زندگی می کنند و نه در افغانستان، بنگلادش، ایران یا عراق. در 1349 کرایه ی اتوبوس واحد در تهران را که دو ریال بود، یک تومان کردند. دانشجویان و بعد هم خیلی های دیگر به خیابان ها ریختند. شلوغ کردیم، اتوبوس آتش زدیم، دستگیر شدیم، به زندان افتادیم... بعد از مدتی ناآرامی و بگیر و ببند، قیمت بلیت را پنج ریال کردند، و همه هم خوشحال بودند که پوزه ی رژیم را به خاک مالیده اند! کسی هم به صرافت نیافتاد که بعله، پنج ریال، نصف یک تومان است اما در واقع دو برابر و نیم دو ریال است. چه جای خوشحالی وقتی تا دسته به ملت چپانده اند؟
دوست قدیمی ام در تهران هم، خیالش راحت شده که انتخابات فرانسه "به خیر گذشته". در غرب هم کسی نمی گوید که "شیراک" از "لوپن" هم لومپن تر است. اما دست کم "لوپن" انقدر شرف دارد که آنچه فکر می کند را به زبان بیاورد. شیراک های اسپانیا و اتریش و ایتالیا و دانمارک و هلند، با ریاکاری پیروز می شوند، ریاکارانی که "در خلوت" همان آشی را هم می زنند که دیگش را حضرت "بوش" بار گذاشته. به بهانه ی "بن لادن"، سرزمینی را با مردمش درو می کنند. همان کاری که ده سال پیش با مردم عراق کردند. برخی مفاهیم مثل "دموکرات"، دیگر به اندازه ی یک شوخی خرکی هم آدم را نمی خنداند. نسل "دموکرات ها" به مفهومی که در کتاب ها می نوشتند، حالا از تعداد کرگدن های سفید هم کمیاب تر شده. لوپن" ها شهامتش را دارند تا آنچه بقیه فکر می کنند را، بر زبان بیاورند. اما اکثرِیت "دموکرات ها" که شهامت بیان اعتقاداتشان را ندارند، پنهانی به "لوپن"ها رای می دهند. این طوری می شود که انتخاب فرانسوی های دموکرات منش در دور دوم انتخابات بین "راست" و "راست افراطی" دور می زند. همه هم ته دلمان می دانیم که لوپن پیروز نمی شود اما شکر می کنیم که "بحمدالله بخیر گذشت"!
جهان دموکرات کاملن قانع شده که دموکراسی، بدون بمب به کله ی این جهان سومی ها فرو نمی رود. فراموش نکنیم که قرن مشعشع بیستم در "دست های آلوده"ی همین دموکرات ها، قرن خون و چرک و کثافت لقب گرفت. قرنی انباشته از جنگ، کودتا، سلاخی انسان ها با ُ"سلاح های کشتار جمعی"، بمب های هسته ای و آتش زا و ... که هزاران انسان، حیوان و هزاران هکتار طبیعت را یکجا نابود کرد (بمب ها از برخی انسان ها مساوات طلب ترند!) بنیان گذاران "داخائو" و "آشویتس" هم اروپاییان بودند، اما هنوز هم "اسپیلبرگ" ها و "پولانسکی" ها بخاطر عذاب وجدان دموکرات ها جایزه می گیرند. جمع بندی کشتار دمکرات های اروپایی و آمریکایی از "فیلیپین" و "هایی تی" و "کوبا" و "پاناما" تا "ژاپن" و "کره" و "ویتنام" و تمامی پهنه ی آفریقا؛ آمریکای لاتین؛ آسیا، حاورمیانه تا خود خدا، چندین و چند برابر کشتار نازی هاست. یکایک میلیون ها جسدی که در درازای قرن بیستم در سرتاسر زمین به خاک افتاده اند، تنها و تنها به اثر انگشت "دمکرات" های اروپایی و آمریکایی ممهور و متبرک شده اند. تروریست های اصلی! که سنگ "حقوق بشر" را هم به سینه می زنند و برای "حمایت حیوانات" پستان به تنور می چسبانند. حالا "انگشت به در کرده اند و قرمطی می جویند"! یعنی اگر به "سخن دمکراتیک" مجهز باشی و قدرت ده ها "سی.ان.ان" و "ان.بی.سی." و "این پرس" و "آن پرس" پشت سرت باشد، می توانی هزار هزار ترور کنی و سرزمین ها و مردمان را به خاک و خون بکشی. اما اگر یک لاقبایی به اسم "بن لادن" یا رهبر ابلهی به نام "صدام حسین" یا "خامنه ای" باشی که به پاداش های گرفته پشت پا بزنی و لوله ی اسلحه های اهدایی را به طرف اربابان برگردانی، یک شبه به گه می کشندت، بلکه ملتی را هم به جرم ناسپاسی تو با دار و ندارش به پودر تبدیل می کنند و اگر کسی شهامت اعتراض به خود بدهد، "حامی تروریسم" لقب می گیرد. اژدهای سیری ناپذیر "دمکرات" می بلعد و می بلعد تا جهان را از وجود میلیاردها مورچه ی مزاحم، پاک کند. به زودی مانیفست "دنیای آزاد" آینده را هم به جهان دیکته می کنند:
- به پیش برای سروری "سفیدهای مسیحی دمکرات" که از هر جهت آقای جهان اند. رنگی ها (از هر نژاد و مذهبی باشند) تنها شایسته ی آنند که در خدمت اربابان تازه ی جهان (سیدها) تا ابد بصورت انسان های دست دوم (موالی)، برده و مصرف کننده باقی بمانند – یا مثل پشه و مگس با سلاح کشتار جمعی "دنیای آزاد" نابود شوند. پس پشه ها، مگس ها و مورچه های جهان متحد شوید! به فراخوان پاپ پل زوار در رفته ی نمی دانم چندم گوش دهید و در حالی که دست "دمکرات" ها تا مرفق در خون است، در کلیسا و مسجد و کنشت "برای صلح دعا کنید"! چرا که دموکرات های دنیای مدرن مثل لات های جاهل مسلک، قمه شان را سر گذر فرو کرده اند، چهار راه های جهان را قرق کرده اند و نفس کش می طلبند. این هفت تیربندهای مدرن تعیین می کنند هر کس چطوری باید زندگی کند. کی برود، کی بیاید! دعا کنیم و "ملامت کشیم و خوش باشیم" که "دمکرات" ها هم مثل لات های قدیمی خودمان "در داستان ها" کمی "معرفت" داشته باشند. خوش حال باشیم که تا به حال به "من" اشاره نکرده اند و بگوییم؛ امروز هم "بخیر گذشت".
یاد افغانستان و "واصف" می افتم. شب ها، وقتی درد بیدرمان غربت و زوری که در کوچه ها و خیابان های جهان جاری بود، در گلوی وامانده ام گره می خورد، این شاعر، زاده ی "مزار شریف" می گفت؛ "دنیا را الا کن منوچهر صاحب. بلا به پسش. بیا بریم شرابکی بزنیم" (یعنی عرق، آن هم از نوع سوزنده و برایش).
دیشب اما تنها بودم. با "سایه ام" نشستم. "هی ریختم خورد، هی ریخت خوردم" و در اینترنت عجایب جهان را تماشا کردم. ده ها هزار آلمانی علیه دیدار بوش از برلین تظاهرات راه انداخته بودند. گفتم کاش دانمارکی ها و هلندی ها و فرانسوی ها و،و،و ... دموکرات هم که آلمانی ها را "بچه هیتلر" و فاشیست می دانند، این طنز تازه را تماشا کنند. دیروز تظاهرات پر سر و صدای دیگری هم در جهان صورت گرفت. به عنوان اعتراض به قانونی که دارد در پارلمان انگلیس تصویب می شود، ده ها اسب و سگ شکاری در خیابان های لندن رها شده بودند. طرفداران این لایحه: "منع شکار روباه با سگ های شکاری"! برای "مرگ دلخراش و تدریجی روباه ها در چنگ سگ های شکاری" دل می سوزانند.
"هی ریختم خورد، هی ریخت خوردم". گفتم علی صاحب، دنیا را الا کن. بلا به پس پنجاه هزار کودک عراقی که سالیانه بخاطر محاصره ی اقتصادی در بی شیری و بی دوایی به مرگی "دلخراش و تدریجی" تلف می شوند. بیچاره روباه های انگلیسی! گفتم علی صاحب، بلا به پس ده ها هزار افغانی که گرسته به خاک و خون کشیده شدند. حیوانکی روباه های انگلیسی! بلا به پس عراقی ها، افغانی ها، فلسطینی ها، چچین ها، ایرانی ها، کردها، آفریقایی ها،...داش علی، عرقت را بخور، کافه را بهم نزن. "دمکرات ها" مهربان اند. انتخابات فرانسه هم که "بخیر گذشت". انجمن قلم و امنستی اینترناشنال و سازمان حقوق بشر هم که هستند، دیگر چه مرکته علی صاحب؟ چقدر نق می زنی و ایراد بنی اسرائیلی می گیری؟ کی می فهمی که فکر کردن به جهانی بدون این ناهمانی، از ناسگالیدگی ست. به قول زنده یاد "محمد مختاری"؛ "زندگی همان گونه که هست، آمیخته و ناپالوده، در دست این تجربه اندوختگان بهتر دوام می آورد".
خودمانیم سرهنگ! ما هم سوای این که تروریستیم و در سیاست هم کمی "ساده دل"؛ انگار آدم های بدی نیستیم ها، مطمئن و بی خطر! از سلاله ی عیاران دوران های ماضی، یعقوب لیث صفار مثلن. یعنی ما هم باید شمشیر که نه، قلممان را زیر سر بگذاریم و به نان و پیازمان بسازیم و از بستر بیماری برای خلیفه های دنیای مدرن، خط و نشان بکشیم. همان اختلاط ها که کوره با فلانش می کرد! از مزایای دمکراسی همین نصیب ما شده که آزادیم هرچه دلمان خواست در نامه برای همدیگر بنویسیم، نه؟ استخوان انسان معاصر نسبت به دردها و مصیبت ها دارد نرم و نرم تر می شود. یک دلخوشی ساده از این دست هم نمانده که بگوییم نمونه هایی از این جنایت ها، آنسان که در دوره ی ویتنام و کره و ژاپن رخ داد، روزی ثبت خواهد شد. وقتی دیگر یک رسانه ی مستقل در تمامی جهان نیست تا مسایل را آنطور که اتفاق می افتند نشر دهد، کدام تاریخ نویس شریفی، اگر هست، روزی به این همه اشاره ای خواهد کرد؟
سرهنگ جان! چرا این مردم به حرف های من می خندند؟ طوری نگاهم می کنند انگاری که روان پریشم، یا که زبانم مثل سکه ی اصحاب کهف، به درازای یکی دو قرن، کهنه شده است. بلا به پسش. یک استکان دیگر هم بریز. "هی ریختم خورد، هی ریخت خوردم".
2000
تا نیمه شب نشسته بودیم. کًد"شفیق جان" گپ می زدیم. نگاهی هم به نامه ات داشتم و درد دل هایت، همین طور نامه ی آن دوست از ایران، و تقارن ها و تشابه ها و تداعی ها و اختلاف نظرها ... و جهانی که در ذهن هرکدام از ما تصویر می شود.
"شفیق جان" نویسنده ی افغانی ست که سال ها در ایران بوده و چون برادران فرهنگی و تاریخی اش می خواهند او را به زور به ویرانه های ناامن خانه ای که دیگر خانه نیست، باز گردانند، بالاجبار راهی این ولایت شده. دولت فخیمه ی دانمارک هم او را در دهکده ای دور افتاده اسکان داده که حدود بیست نفری سکنه دارد و تا اولین شهر کوچک، نیم ساعتی با اتوبوس راه است. قصه را برای اصحاب انجمن قلم این ولایت توضیح دادم تا مگر به جایی منتقلش کنند تا بتواند در این غربت غریب، با هم وطنی، هم زبانی، اگر این روزها پیدا شود، در ارتباط باشد. امروزمان به همین ملاقات ها گذشت، و حالا با او و یکی دو لیوانی "ماء الشعیر" اصل، در کلبه ی جانان نشسته ایم.
گفتم ظاهرا جزییات سیاست تازه ی "غرب" تا تهران نمی رسد. از جمله قوانینی که چپ و راست در پارلمان های اروپایی به تصویب می رسند تا دیوار میان "غرب سفید مسیحی متمدن دموکرات" با بقیه ی دنیا بالاتر برود و استوارتر شود. در فرهنگ "دموکراتیک"، مفاهیم دیوارها هم "دیسکورسیو" شده اند! دیواری از نوع "برلینی" اش ننگ بود، اما... "انترناسیونالیسم" جماهیر شوروی ناموس جهان را بر باد می داد اما "گلوبالیسم" تازه مد شده ی غربی ...! سلاح "کشتار جمعی" برای اسراییل مجاز است تا فلسطینی ها و اعراب را بچزاند اما پنجاه هزار کودک عراقی باید هر ساله به خاک بیافتند چون صدام "در فکر" داشتن سلاح های کشتار جمعی ست. "قربون برم خدا را- یک بام و دو هوا را". در دموکراسی برای هر تفسیر تازه، هزار و یک سند و مدرک ارائه می شود. عین بازرسی بدنی در فرودگاه ها که فعلا تا کندن کفش و جوراب رسیده. حتما همین روزها یک ماده ی شیمیایی در زیر شلواری یا شورت کسی پیدا می شود (که کار چندان مشکلی هم نباید باشد). آن وقت باید هنگام سوار شدن کلیه ی پوششمان را تحویل بدهیم و هنگام پیاده شدن تحویل بگیریم! (اگه بشه، چی میشه!) باز هم می گوییم "بخیر گذشت"!
شفیق جان در خوش باوری ساده دلانه اش به دوست من شباهت می برد که از نتیجه ی انتخابات فرانسه خشنود است. محجوبانه می گوید؛ "چقدر مهربان اند". می گویم آره شفیق جان، هستند. اما نمی گویم بسیاری از همین "مهربانان" به دولت تازه ی دست راستی رای داده اند. هم آنها و هم ما خوب می دانیم که این دولت آرائش را مدیون برنامه اش در مورد خارجی ها و عمدتا مسلمان هاست. برنامه ای که از طرف حزب راست افراطی این ولایت تایید می شود و صدای اعتراض بسیاری از احزاب باصطلاح چپ اروپا را در آورده است. از شوری آش، آشپزباشی هم...! شفیق می گوید؛ "از جانب من از همه شان تشکر کنید، خیلی لطف می کنند". می گویم باشد. اما نمی گویم آنچه آنها انجام می دهند، اگر انجام بدهند، بخش ناچیزی از حق طبیعی و انسانی توست. خیلی ها از این امکانات استفاده کرده اند. تسلیمه نسرین و یاشار کمال و میلان کوندرا و... حتما فکر می کند چون از بزرگان نیست، شامل این یاری ها نمی شود. ناچار می گویم "دوستمان خجالتی ست". اما زورم می آید بگویم از بس حقمان را خورده اند، هر کس که کوچک ترین حقوق انسانی مان را مراعات کند، خیال می کنیم "مهربانی" می کند. این را هم به شفیق جان نمی گویم که این دموکرات های غربی سال هاست که به دولت هایی رای اعتماد داده اند که به عنوان مثال در بیست و پنج سال گذشته خاک سرزمین و مردم تو را به توبره کشیده اند. اجازه بده با یک مثقال مهربانی به تزکیه ی نفسی برسند. یاد گرفته اند برای فلان نویسنده یا روزنامه نگار "جهان سومی" جشن بزرگداشت بگیرند تا ضمن تناول اغذیه و اشربه و شنیدن یک سخنرانی، یکی دو داستان یا شعر (که اعتقادی هم به آنها ندارند)، به تسکین خاطری برسند. مثل یکی دو باری که آقای سرکوهی یا خانم تسلیمه نسرین را دعوت کرده بودند. موضوع صحبت هم از پیش معلوم است. "سانسور، زندان، شکنجه، وضع زنان و ... در سیستم های دیکتاتوری و توتالیتر". فردایش هم در روزنامه ها می نویسند و مردم هم در کافه یا سر میز شام برای همدیگر نقل می کنند. نتیجه این که اروپایی ها به خود می بالند که چه خوشبخت اند که در دانمارک، هلند، انگلیس و ... زندگی می کنند و نه در افغانستان، بنگلادش، ایران یا عراق. در 1349 کرایه ی اتوبوس واحد در تهران را که دو ریال بود، یک تومان کردند. دانشجویان و بعد هم خیلی های دیگر به خیابان ها ریختند. شلوغ کردیم، اتوبوس آتش زدیم، دستگیر شدیم، به زندان افتادیم... بعد از مدتی ناآرامی و بگیر و ببند، قیمت بلیت را پنج ریال کردند، و همه هم خوشحال بودند که پوزه ی رژیم را به خاک مالیده اند! کسی هم به صرافت نیافتاد که بعله، پنج ریال، نصف یک تومان است اما در واقع دو برابر و نیم دو ریال است. چه جای خوشحالی وقتی تا دسته به ملت چپانده اند؟
دوست قدیمی ام در تهران هم، خیالش راحت شده که انتخابات فرانسه "به خیر گذشته". در غرب هم کسی نمی گوید که "شیراک" از "لوپن" هم لومپن تر است. اما دست کم "لوپن" انقدر شرف دارد که آنچه فکر می کند را به زبان بیاورد. شیراک های اسپانیا و اتریش و ایتالیا و دانمارک و هلند، با ریاکاری پیروز می شوند، ریاکارانی که "در خلوت" همان آشی را هم می زنند که دیگش را حضرت "بوش" بار گذاشته. به بهانه ی "بن لادن"، سرزمینی را با مردمش درو می کنند. همان کاری که ده سال پیش با مردم عراق کردند. برخی مفاهیم مثل "دموکرات"، دیگر به اندازه ی یک شوخی خرکی هم آدم را نمی خنداند. نسل "دموکرات ها" به مفهومی که در کتاب ها می نوشتند، حالا از تعداد کرگدن های سفید هم کمیاب تر شده. لوپن" ها شهامتش را دارند تا آنچه بقیه فکر می کنند را، بر زبان بیاورند. اما اکثرِیت "دموکرات ها" که شهامت بیان اعتقاداتشان را ندارند، پنهانی به "لوپن"ها رای می دهند. این طوری می شود که انتخاب فرانسوی های دموکرات منش در دور دوم انتخابات بین "راست" و "راست افراطی" دور می زند. همه هم ته دلمان می دانیم که لوپن پیروز نمی شود اما شکر می کنیم که "بحمدالله بخیر گذشت"!
جهان دموکرات کاملن قانع شده که دموکراسی، بدون بمب به کله ی این جهان سومی ها فرو نمی رود. فراموش نکنیم که قرن مشعشع بیستم در "دست های آلوده"ی همین دموکرات ها، قرن خون و چرک و کثافت لقب گرفت. قرنی انباشته از جنگ، کودتا، سلاخی انسان ها با ُ"سلاح های کشتار جمعی"، بمب های هسته ای و آتش زا و ... که هزاران انسان، حیوان و هزاران هکتار طبیعت را یکجا نابود کرد (بمب ها از برخی انسان ها مساوات طلب ترند!) بنیان گذاران "داخائو" و "آشویتس" هم اروپاییان بودند، اما هنوز هم "اسپیلبرگ" ها و "پولانسکی" ها بخاطر عذاب وجدان دموکرات ها جایزه می گیرند. جمع بندی کشتار دمکرات های اروپایی و آمریکایی از "فیلیپین" و "هایی تی" و "کوبا" و "پاناما" تا "ژاپن" و "کره" و "ویتنام" و تمامی پهنه ی آفریقا؛ آمریکای لاتین؛ آسیا، حاورمیانه تا خود خدا، چندین و چند برابر کشتار نازی هاست. یکایک میلیون ها جسدی که در درازای قرن بیستم در سرتاسر زمین به خاک افتاده اند، تنها و تنها به اثر انگشت "دمکرات" های اروپایی و آمریکایی ممهور و متبرک شده اند. تروریست های اصلی! که سنگ "حقوق بشر" را هم به سینه می زنند و برای "حمایت حیوانات" پستان به تنور می چسبانند. حالا "انگشت به در کرده اند و قرمطی می جویند"! یعنی اگر به "سخن دمکراتیک" مجهز باشی و قدرت ده ها "سی.ان.ان" و "ان.بی.سی." و "این پرس" و "آن پرس" پشت سرت باشد، می توانی هزار هزار ترور کنی و سرزمین ها و مردمان را به خاک و خون بکشی. اما اگر یک لاقبایی به اسم "بن لادن" یا رهبر ابلهی به نام "صدام حسین" یا "خامنه ای" باشی که به پاداش های گرفته پشت پا بزنی و لوله ی اسلحه های اهدایی را به طرف اربابان برگردانی، یک شبه به گه می کشندت، بلکه ملتی را هم به جرم ناسپاسی تو با دار و ندارش به پودر تبدیل می کنند و اگر کسی شهامت اعتراض به خود بدهد، "حامی تروریسم" لقب می گیرد. اژدهای سیری ناپذیر "دمکرات" می بلعد و می بلعد تا جهان را از وجود میلیاردها مورچه ی مزاحم، پاک کند. به زودی مانیفست "دنیای آزاد" آینده را هم به جهان دیکته می کنند:
- به پیش برای سروری "سفیدهای مسیحی دمکرات" که از هر جهت آقای جهان اند. رنگی ها (از هر نژاد و مذهبی باشند) تنها شایسته ی آنند که در خدمت اربابان تازه ی جهان (سیدها) تا ابد بصورت انسان های دست دوم (موالی)، برده و مصرف کننده باقی بمانند – یا مثل پشه و مگس با سلاح کشتار جمعی "دنیای آزاد" نابود شوند. پس پشه ها، مگس ها و مورچه های جهان متحد شوید! به فراخوان پاپ پل زوار در رفته ی نمی دانم چندم گوش دهید و در حالی که دست "دمکرات" ها تا مرفق در خون است، در کلیسا و مسجد و کنشت "برای صلح دعا کنید"! چرا که دموکرات های دنیای مدرن مثل لات های جاهل مسلک، قمه شان را سر گذر فرو کرده اند، چهار راه های جهان را قرق کرده اند و نفس کش می طلبند. این هفت تیربندهای مدرن تعیین می کنند هر کس چطوری باید زندگی کند. کی برود، کی بیاید! دعا کنیم و "ملامت کشیم و خوش باشیم" که "دمکرات" ها هم مثل لات های قدیمی خودمان "در داستان ها" کمی "معرفت" داشته باشند. خوش حال باشیم که تا به حال به "من" اشاره نکرده اند و بگوییم؛ امروز هم "بخیر گذشت".
یاد افغانستان و "واصف" می افتم. شب ها، وقتی درد بیدرمان غربت و زوری که در کوچه ها و خیابان های جهان جاری بود، در گلوی وامانده ام گره می خورد، این شاعر، زاده ی "مزار شریف" می گفت؛ "دنیا را الا کن منوچهر صاحب. بلا به پسش. بیا بریم شرابکی بزنیم" (یعنی عرق، آن هم از نوع سوزنده و برایش).
دیشب اما تنها بودم. با "سایه ام" نشستم. "هی ریختم خورد، هی ریخت خوردم" و در اینترنت عجایب جهان را تماشا کردم. ده ها هزار آلمانی علیه دیدار بوش از برلین تظاهرات راه انداخته بودند. گفتم کاش دانمارکی ها و هلندی ها و فرانسوی ها و،و،و ... دموکرات هم که آلمانی ها را "بچه هیتلر" و فاشیست می دانند، این طنز تازه را تماشا کنند. دیروز تظاهرات پر سر و صدای دیگری هم در جهان صورت گرفت. به عنوان اعتراض به قانونی که دارد در پارلمان انگلیس تصویب می شود، ده ها اسب و سگ شکاری در خیابان های لندن رها شده بودند. طرفداران این لایحه: "منع شکار روباه با سگ های شکاری"! برای "مرگ دلخراش و تدریجی روباه ها در چنگ سگ های شکاری" دل می سوزانند.
"هی ریختم خورد، هی ریخت خوردم". گفتم علی صاحب، دنیا را الا کن. بلا به پس پنجاه هزار کودک عراقی که سالیانه بخاطر محاصره ی اقتصادی در بی شیری و بی دوایی به مرگی "دلخراش و تدریجی" تلف می شوند. بیچاره روباه های انگلیسی! گفتم علی صاحب، بلا به پس ده ها هزار افغانی که گرسته به خاک و خون کشیده شدند. حیوانکی روباه های انگلیسی! بلا به پس عراقی ها، افغانی ها، فلسطینی ها، چچین ها، ایرانی ها، کردها، آفریقایی ها،...داش علی، عرقت را بخور، کافه را بهم نزن. "دمکرات ها" مهربان اند. انتخابات فرانسه هم که "بخیر گذشت". انجمن قلم و امنستی اینترناشنال و سازمان حقوق بشر هم که هستند، دیگر چه مرکته علی صاحب؟ چقدر نق می زنی و ایراد بنی اسرائیلی می گیری؟ کی می فهمی که فکر کردن به جهانی بدون این ناهمانی، از ناسگالیدگی ست. به قول زنده یاد "محمد مختاری"؛ "زندگی همان گونه که هست، آمیخته و ناپالوده، در دست این تجربه اندوختگان بهتر دوام می آورد".
خودمانیم سرهنگ! ما هم سوای این که تروریستیم و در سیاست هم کمی "ساده دل"؛ انگار آدم های بدی نیستیم ها، مطمئن و بی خطر! از سلاله ی عیاران دوران های ماضی، یعقوب لیث صفار مثلن. یعنی ما هم باید شمشیر که نه، قلممان را زیر سر بگذاریم و به نان و پیازمان بسازیم و از بستر بیماری برای خلیفه های دنیای مدرن، خط و نشان بکشیم. همان اختلاط ها که کوره با فلانش می کرد! از مزایای دمکراسی همین نصیب ما شده که آزادیم هرچه دلمان خواست در نامه برای همدیگر بنویسیم، نه؟ استخوان انسان معاصر نسبت به دردها و مصیبت ها دارد نرم و نرم تر می شود. یک دلخوشی ساده از این دست هم نمانده که بگوییم نمونه هایی از این جنایت ها، آنسان که در دوره ی ویتنام و کره و ژاپن رخ داد، روزی ثبت خواهد شد. وقتی دیگر یک رسانه ی مستقل در تمامی جهان نیست تا مسایل را آنطور که اتفاق می افتند نشر دهد، کدام تاریخ نویس شریفی، اگر هست، روزی به این همه اشاره ای خواهد کرد؟
سرهنگ جان! چرا این مردم به حرف های من می خندند؟ طوری نگاهم می کنند انگاری که روان پریشم، یا که زبانم مثل سکه ی اصحاب کهف، به درازای یکی دو قرن، کهنه شده است. بلا به پسش. یک استکان دیگر هم بریز. "هی ریختم خورد، هی ریخت خوردم".
2000
Published on October 11, 2021 01:14
October 4, 2021
سرهنگ
از این چهل و چند ساله بی خبرم، ولی کسانی که در سنین بالاتر هستند، به یاد دارند که در دوران مدرسه و بعد دوران دانشگاه، چند نفری از هم کلاسی ها به دلیل برخی از نقاط اشتراک و بدون هیچ برنامه ریزی قبلی بطرف همدیگر جذب می شدند و کم کم یک گروه تشکیل می دادند. افراد این گروه ها تقریبا همه جا با هم بودند و از اسرار همدیگر خبر داشتند. یکی از ویژگی های این گونه گروه ها، زبان و فرهنگ و اصطلاحات خاص خودشان بود که گاه تا سال ها بعد در ذهن یکی یکی آنها می ماند. بخشی از دیدارهای مراحل بعدی زندگی اعضاء این گروه ها در یادآوری شیرین خاطرات ایام خوشی می گذشت که در گروه داشته اند. من از گروه های متعدد دوران های مدرسه و دانشگاه، خاطرات عجیب و غریب بسیاری دارم و بسیاری از واژه های فرهنگ درون گروهی آن زمان را، هنوز هم گهگاه بکار می برم. از میان این واژه ها باید به لقب "سرهنگ" بیشتر بپردازم چرا که بر خلاف درجه بندی ارتش، سرهنگ ما به قد و قباره ی یک سرباز صفر بود. اگرچه ما این لقب را از عیاران گرفته بودیم که سرکرده شان را "سرهنگ" صدا می زدند.
بهمن فرسی هفته ی آینده میهمان من است و قرار بر این است که هفت هشت روزی را در سفر در همین دور و اطراف شمال اروپا بگذرانیم. اگرچه این عزیز از دوستان دوران مدرسه یا دانشگاه نیست، اما دوستی ما تاریخ نسبتا بلندی دارد (از دورانی که در کتاب های جیبی بود و نمایش نامه ی "آرامسایشگاه"، نوشته ی خودش را با بازی شمسی فضل اللهی، برای صحنه آماده می کرد). اولین دیدار ما شبی بود که من به خانه ی ایرج کیا و شمسی فضل اللهی دعوت شده بودم. آن شب اعتنایی به من نکرد، و بار و بارها هم که برای دیدار ابوالحسن نجفی به دفتر کتاب های جیبی می رفتم، مرا که می دید، جواب سلام سردی می داد و رد می شد. دوستی ما اما سیر آرام و در عین حال عجیب و غریبی داشت. از جمله یادگاری های این دوستی، نامه نگاری های ماست که حفظشان کرده ام. در این نامه هاست که از یک جایی من او را "سرهنگ"، لقبی از همان یادگارهای فرهنگ درون گروهی دوران دانشگاه، خطاب می کنم. او به معنای متعارف ارتشی، به راستی یک "سرهنگ تمام" است. انسانی بلند بالا، خوش تیپ، نافذ، منظم و مرتب، شیک پوش و دارای سلیقه در لباس و زندگی و در عین حال دارای اطلاعاتی وسیع در زمینه ی کار و فعالیت هایش. و البته همیشه ایرادگیر، حتی به زن و فرزند خودش. سرهنگ فرسی هرگز با حرفی و مطلبی و نظری موافق نیست. همیشه یک آلترناتیو در آستین دارد. انگاری پذیرش عقاید و نظرات دیگران، برای سرهنگ افت دارد. سرهنگ فرسی البته می داند از چه روی و چرا این لقب را به او داده ام و شبی در لندن (محل اقامت فعلی سرهنگ) در این زمینه بحثی دراز داشتیم. گفتم که عیاران گذشته هم بزرگ مردانشان را "سرهنگ" می نامیدند. مثلن باید گفت سمک عیار یا یعقوب لیث، سرهنگ بوده اند.
"سرهنگ فرسی" در جوانی در دایره ی ادبیات معاصر آن مرز و بوم، به ویژه در زمینه ی نمایش نامه نویسی و قصه ی کوتاه، سر و گردنی بود بلند، پیشرو و نوآور. در عین حال در حیطه ی هنرهای تجسمی هم صاحب اسم و رسمی بود، اگرچه هرگز به دانشگاهی نرفته، و بعداز دیپلم، همه کاره شده بود. در سال های غربت هم پیوسته در کار ادبیات و هنرهای تجسمی بوده، و هم چنان "سرهنگ" وار با ایمان و صدق از نظریاتش می گوید و دفاع می کند طوری که حتی وقتی با نظریات "سرهنگ" موافق هم نباشی، احترامت را نسبت به تجربیات او بر می انگیزد.
1382
نامه پراکنی های من و "سرهنگ فرسی" حتی در این سال های جنجال و هجوم اینترنت و پست الکترونیکی، هم چنان بصورت کاغذ و پاکت و تمبر و پست و ... ادامه داشته. قصد من این است که برخی از این نامه ها را که در این سال های غربت و در مقاطع زمانی خاص به "سرهنگ" نوشته ام، اینجا بیاورم. اما پیش از آن باید به یکی دو نکته اشاره کنم؛ گاه می شود که موضوعی یکی دو یا چند هفته ای، فکر و جان مرا سخت اشغال می کند و هرجا و در هر موقعیت که پیش بیاید در موردش صحبت می کنم. بی تردید بازتاب این اشتغال ذهنی در نامه هایی که در آن مدت به دوستان مختلف می نویسم هم، به خوبی دیده می شود. به همین دلیل گاه نامه هایی که به افراد متعدد می نویسم دارای یک مضمون مشترک اند که بسته به مخاطب مربوطه با کمی تفاوت لحن مطرح شده اند. بنابراین در برخی مقاطع زمانی، دوستان مختلف، نامه های تقریبن مشابهی از من دریافت کرده اند. یکی از نامه هایی که به "سرهنگ" نوشته ام و قصد دارم در آینده در همین صفحات بیاورم، متعلق به موضوعی ست که چند سال پیش مدتی ذهن مرا اشغال کرده بود. نامه متعلق به اردیبهشت 1381 است که بعدا آن را برای مجله ای فارسی زبان که در فرانسه چاپ می شود، فرستادم. سالی گذشت تا سردبیر مجله تلفنی خبر داد که قصد چاپش را دارد. با وجودی که معتقد بودم تاریخ مصرفش گذشته اما نازنین سردبیر، اعتقادی دیگر داشت و نامه را با تغییرات کوچکی، بالاخره چاپ کرد.
و یک پاسخ واجب به دوستانی که ایراد گرفته اند که مطالب این وبلاگ تداوم ندارد و در حالی که آنها منتظر ادامه ی یک مطلب اند، مطلب دیگری ارائه می شود. باید عرض کنم موضوع این است که اولا من تنها هرازگاهی به مطالب این وبلاگ می رسم. بسته به این که موضوعی مرا به نوشتن تحریک کند. از آنجا که بار دیگر در حال اسباب کشی ام، خیلی اتفاقی به این نامه ها برخوردم و ناگهان به این فکر افتادم تا برخی از آنها را در این وبلاگ تکرار کنم. پس یک قاشق آش خوری "صبر" و یک قاشق چایخوری "تحمل" لازم است تا "تداوم" را در این مطالب بیابید.
تا بعد ...
بهمن فرسی هفته ی آینده میهمان من است و قرار بر این است که هفت هشت روزی را در سفر در همین دور و اطراف شمال اروپا بگذرانیم. اگرچه این عزیز از دوستان دوران مدرسه یا دانشگاه نیست، اما دوستی ما تاریخ نسبتا بلندی دارد (از دورانی که در کتاب های جیبی بود و نمایش نامه ی "آرامسایشگاه"، نوشته ی خودش را با بازی شمسی فضل اللهی، برای صحنه آماده می کرد). اولین دیدار ما شبی بود که من به خانه ی ایرج کیا و شمسی فضل اللهی دعوت شده بودم. آن شب اعتنایی به من نکرد، و بار و بارها هم که برای دیدار ابوالحسن نجفی به دفتر کتاب های جیبی می رفتم، مرا که می دید، جواب سلام سردی می داد و رد می شد. دوستی ما اما سیر آرام و در عین حال عجیب و غریبی داشت. از جمله یادگاری های این دوستی، نامه نگاری های ماست که حفظشان کرده ام. در این نامه هاست که از یک جایی من او را "سرهنگ"، لقبی از همان یادگارهای فرهنگ درون گروهی دوران دانشگاه، خطاب می کنم. او به معنای متعارف ارتشی، به راستی یک "سرهنگ تمام" است. انسانی بلند بالا، خوش تیپ، نافذ، منظم و مرتب، شیک پوش و دارای سلیقه در لباس و زندگی و در عین حال دارای اطلاعاتی وسیع در زمینه ی کار و فعالیت هایش. و البته همیشه ایرادگیر، حتی به زن و فرزند خودش. سرهنگ فرسی هرگز با حرفی و مطلبی و نظری موافق نیست. همیشه یک آلترناتیو در آستین دارد. انگاری پذیرش عقاید و نظرات دیگران، برای سرهنگ افت دارد. سرهنگ فرسی البته می داند از چه روی و چرا این لقب را به او داده ام و شبی در لندن (محل اقامت فعلی سرهنگ) در این زمینه بحثی دراز داشتیم. گفتم که عیاران گذشته هم بزرگ مردانشان را "سرهنگ" می نامیدند. مثلن باید گفت سمک عیار یا یعقوب لیث، سرهنگ بوده اند.
"سرهنگ فرسی" در جوانی در دایره ی ادبیات معاصر آن مرز و بوم، به ویژه در زمینه ی نمایش نامه نویسی و قصه ی کوتاه، سر و گردنی بود بلند، پیشرو و نوآور. در عین حال در حیطه ی هنرهای تجسمی هم صاحب اسم و رسمی بود، اگرچه هرگز به دانشگاهی نرفته، و بعداز دیپلم، همه کاره شده بود. در سال های غربت هم پیوسته در کار ادبیات و هنرهای تجسمی بوده، و هم چنان "سرهنگ" وار با ایمان و صدق از نظریاتش می گوید و دفاع می کند طوری که حتی وقتی با نظریات "سرهنگ" موافق هم نباشی، احترامت را نسبت به تجربیات او بر می انگیزد.
1382
نامه پراکنی های من و "سرهنگ فرسی" حتی در این سال های جنجال و هجوم اینترنت و پست الکترونیکی، هم چنان بصورت کاغذ و پاکت و تمبر و پست و ... ادامه داشته. قصد من این است که برخی از این نامه ها را که در این سال های غربت و در مقاطع زمانی خاص به "سرهنگ" نوشته ام، اینجا بیاورم. اما پیش از آن باید به یکی دو نکته اشاره کنم؛ گاه می شود که موضوعی یکی دو یا چند هفته ای، فکر و جان مرا سخت اشغال می کند و هرجا و در هر موقعیت که پیش بیاید در موردش صحبت می کنم. بی تردید بازتاب این اشتغال ذهنی در نامه هایی که در آن مدت به دوستان مختلف می نویسم هم، به خوبی دیده می شود. به همین دلیل گاه نامه هایی که به افراد متعدد می نویسم دارای یک مضمون مشترک اند که بسته به مخاطب مربوطه با کمی تفاوت لحن مطرح شده اند. بنابراین در برخی مقاطع زمانی، دوستان مختلف، نامه های تقریبن مشابهی از من دریافت کرده اند. یکی از نامه هایی که به "سرهنگ" نوشته ام و قصد دارم در آینده در همین صفحات بیاورم، متعلق به موضوعی ست که چند سال پیش مدتی ذهن مرا اشغال کرده بود. نامه متعلق به اردیبهشت 1381 است که بعدا آن را برای مجله ای فارسی زبان که در فرانسه چاپ می شود، فرستادم. سالی گذشت تا سردبیر مجله تلفنی خبر داد که قصد چاپش را دارد. با وجودی که معتقد بودم تاریخ مصرفش گذشته اما نازنین سردبیر، اعتقادی دیگر داشت و نامه را با تغییرات کوچکی، بالاخره چاپ کرد.
و یک پاسخ واجب به دوستانی که ایراد گرفته اند که مطالب این وبلاگ تداوم ندارد و در حالی که آنها منتظر ادامه ی یک مطلب اند، مطلب دیگری ارائه می شود. باید عرض کنم موضوع این است که اولا من تنها هرازگاهی به مطالب این وبلاگ می رسم. بسته به این که موضوعی مرا به نوشتن تحریک کند. از آنجا که بار دیگر در حال اسباب کشی ام، خیلی اتفاقی به این نامه ها برخوردم و ناگهان به این فکر افتادم تا برخی از آنها را در این وبلاگ تکرار کنم. پس یک قاشق آش خوری "صبر" و یک قاشق چایخوری "تحمل" لازم است تا "تداوم" را در این مطالب بیابید.
تا بعد ...
Published on October 04, 2021 01:49
September 16, 2021
کتابدار
ظاهرن در فرهنگ ما "نمی دانم" یا "بلد نیستم" و امثال این واژه ها تنها هنگام در رفتن از زیر کار، استعمال می شوند، در غیر این صورت ما "همه دان" و "همه کاره"ایم. در کشور محل اقامت کنونی من تقریبن همه کار یک شهر زیر نظر شهرداری (کمون) است. از جمله وضعیت بیکاران که اکثرن از فرهنگ های دیگر آمده اند و بعضن تحصیلاتشان مورد قبول بازار کار این ولایت نیست. شهرداری هم موظف است هر طور شده افراد را بکار بگمارد. و از آن جمله وقتی کسی در هیچ محلی استخدام نمی شود، شهرداری با همان دستمزد بیکاری، یک دوره ی یک ساله یا یک ماهه "کارآموزی" در جایی که نزدیک به تخصص و تحصیلاتش باشد، برای شخص در نظر می گیرد، تا مگر در این دوره، کارش مورد توجه کارفرما قرار گیرد و استخدام شود. در سال های ابتدایی که وارد این سرزمین شده بودم، شهرداری ها برخی هم وطنان را برای کارآموزی به کتابخانه هایی که کتاب فارسی داشتند، می فرستاد. اکثرشان هم نمی گفتند "بلد نیستم"، سری تکان می دادند و مشغول می شدند. یک دلیلشان هم این بود که از شر سماجت های مشاور که هر روز به آنها گوشزد می کرد که دنبال کار بروند، دست کم برای مدتی آسوده می شدند.
سال چهارم اقامتم، استخدام وزارت فرهنگ آن زمان این ولایت شده بودم. بخشی از ماموریت من (یک روز در هفته) در کتابخانه ی سلطنتی بود. از انجا که جرو مدارکی که همراه داشتم، و ارائه داده بودم، سال ها کار در کتابخانه های مختلف این یا آن کشور بود، و همین هم سبب شده بود تا یاد بگیرم اکثر کتابخانه های بزرگ دنیا بر مبنای اصول کتابخانه ی کنگره ی آمریکا، که بزرگ ترین کتابخانه ی دنیا هم هست، بنا شده، پذیرفتم تا یک روز در هفته را به کتابخانه ی سلطنتی بروم. همان روز اول، بمجردی که پشت کامپیوتر نشستم، دریافتم که نابلدان همه دان، چه مصیبت عظمایی در مورد کتب های فارسی مرتکب شده اند؛ مثلن "مهدی اخوان ثالث" (م- امید) در چهار بخش (کاتاگوری) ثبت شده بود؛ مهدی اخوان، م- امید، اخوان ثالث و... از آنجا که طبق اصول کتابخانه ی کنگره، هیچ مورد ثبت شده ای را نمی توان خط زد (پاک کرد)، و نحوه ی مورد نظر خودت را وارد کنی، نزد رییس کتابخانه رفتم و گفتم آنچه می بینم تقریبن به دوازده ماه کار نیاز دارد تا تصحیح شود. او هم پذیرفت، بشرطی که طبق اصول کتابخانه ی کنگره بخش بندی (کاتاگوریزه) کنم. کار کشنده ای بود؛ به عنوان مثال باید یکجا می نوشتم مهدی اخوان ثالث (م-امید) و همه ی دیگر بخش ها را زیرمجموعه ی آن می گذاشتم (کمبینیشن)، و از این قبیل، تا جستجو کننده ضمن دریافت اصل نام و مشخصات نویسنده، بداند که همه ی این کتاب ها از یک شخص است، نه چهار نفر!
در ماه های اول سال 2007 میلادی، وبلاگ نویس آشنایی "گودریدز" را به من معرفی کرد. فوری عضو شدم. آن وقت ها تنها ده بیست ایرانی عضو بودند، و همه هم سه هزار و چهار هزار کتاب، زیر نامشان ثبت کرده بودند؛ (شرکت در مسابقه ی "کی بیشتر")! در حالی که اگر کتاب خواندن را از پانزده سالگی هم شروع کرده باشی، و مدام بخوانی، یعنی روزی سیصد صفحه، خوانده هایت در هشتاد سالگی هم به چهار هزار نمی رسد، چه رسد به این که بیست و پنج، سی ساله باشی! کسی که یک بار فال حافظ گرفته باشد، یا شعری از شاملو جایی دیده باشد، نمی تواند دیوان حافظ و مجموعه ی اشعار شاملو را جزو خوانده هایش ثبت کند! باری، با شوق شروع بکار کردم و در فرصت های مناسب، از جلد کتاب هایی که تا آن زمان خوانده بودم، عکس گرفتم، برای کتاب مورد نظر یادداشتی نوشتم و در گودریدز ثبت کردم. اما آن زمان بر اساس اصول گودریدز؛ کسی که پنجاه کتاب خوانده بود (ثبت کرده بود)، کتابدار می شد. هم از این رو کتابدار فارسی زبان بود که پی هم به دنیا می آمد. و همین قدر که نام "کتابدار" زیر نام کسی می آمد، طرف مربوطه هم خیال می کرد واقعن کتابدار شده و شروع می کرد به تاخت و تاز. از همان زمان هم گفتم خر ما از کره گی دم نداشت، و کناری نشستم به تماشا!
چندی پیش اما به لینک کتاب "تاریخ بیداری ایرانیان" اثر ناظم الاسلام کرمانی نیاز داشتم. وقتی کتاب را پیدا کردم، دیدم چندین جلد است و تصویر زشت جلد پنجم، که از چاپ های دوران جمهوری اسلامی ست، جای تصویر اولیه ی مرا گرفته. طبق اصول کتابخانه ی کنگره، قدیمی ترین چاپ یک کتاب (مثلن چاپ اول) باید معرفی شود و چاپ های بعدی بصورت زیرنویس بیاید. اما کتابداران جوان گودریدز که این نکته را نمی دانند، تصور می کنند همان چاپی که خود دیده اند، باید ماخذ باشد. من که سال ها بود دیگر مرتکب "کتابداری" در گودریدز نشده بودم، دلم گرفت. آخر چاپ اول (1346) تا سوم یا چهارم "تاریخ بیداری ایرانیان"، دو جلد است، و نه پنج جلد! با این امید که این تنها تغییر کتابداران هم وطن در گودریدز باشد، به چند جای دیگر سر زدم. به عنوان مثال هرچه در مورد کتاب های احمد کسروی نوشته بودم، پاک شده بود، و در برخی جاها ترهات آخوندی جایش را گرفته بود. خب، من با برخی نظرات کسروی در مورد شیعه گری و بهایی گری موافق نیستم، اما کسروی یک محقق دانشمند است، آن هم در هشتاد سال پیش. این زاده ی آذربایجان، روزگاری در جوانی آخوند بوده و در مسجد، جای پدرش پیشنماز بوده و بر منبر می رفته است. شاید همانجا هم فهمیده باشد که اسلام، یا هرمذهب دیگر، یک جعل تاریخی لبس نیست، چرا که عبا و عمامه را کناری نهاده، و وارد کار قضا در دادگستری شده است. حالا اگر من با کسروی، که در اذربایجان به دنیا آمده و در آن فرهنگ، بزرگ شده و بالیده، و مخالف مذهب است، موافق نیستم، دلیلی ندارد با فریاد وامسلمانا، به جنگ این دانشمند آذربایجانی بروم. محمد قاضی هم در نهاوند به دنیا آمده و با فرهنگ و زبان کردی بزرگ شده، اما ترجمه ها و نوشته هایش در فارسی، باعث حسرت من فارسی زبان است. من از فارسی نویسی قاضی بسیار آموخته ام. شهریار، یک آذربایجانی ست که غزل های فارسی اش به غزل های سعدی و حافظ پهلو می زند. بخاطر چند سالی از آخر عمرش که در فرسودگی مجیز آخوندها را گفته، نمی توانیم منکر شعور و آگاهی اش به زبان و غزل فارسی بشویم. این چه ترفندی ست که هر تازه به دوران رسیده ای تصور می کند آنچه او می داند، همه ی جهان باید بداند؟ احمد کسروی، محمدقاضی، محمدحسین شهریار و امثالهم، خدمات شایانی به تاریخ، فرهنگ و زبان ما کرده اند، گاه بالاتر از یک فارسی زبان، و از مفاخر ملی ما محسوب می شوند. گیرم روی پیشانی شان جای مهر "گازسوز" نبوده! باری، گویا کتابداران گودریدز، انجمنی هم تشکیل داده اند، یکی دو بار هم مرا به گرد هم آیی شان دعوت کرده اند، که در کمال بی ادبی پاسخی ندادم، چون مطمئن بودم به نظراتم اعتنایی نمی کنند (همان گونه که در مورد این یادداشت)!
اما از کارهای می بخشید، خنده دار هم وطنان این که یادداشتی زیر "ریویو" یا وبلاگ تو می گذارند، و پس از چندی در می یابند که اشتباه کرده اند، یا تند رفته اند، یادداشتشان را پاک می کنند. و اگر با احترام به نظرشان پاسخی داده باشی، پاسخت روی هوا می ماند، و خواننده ی بعدی می گوید "این یارو هپروتی با کی حرف می زند"؟ خوب، هرکسی می تواند اشتباه کند، پاک کردن صورت مساله، تصحیح یک اشتباه معنی نمی دهد، همان گونه که اشتباهات زندگی را نمی شود پاک کرد. اگر توان معذرت خواهی، یا دوباره نویسی نظرمان را نداریم، می توانیم اشتباه را به حال خود رها کنیم تا خوانندگان بعدی دچار سرگیجه نشوند. پاک کردن عقیده ی گذشته، کسی را از اشتباه مبرا نمی کند. خود "پاک کردن" یک اشتباه است. گیرم دوستی این خطا را دید و پیش رویمان اظهار کرد. خیلی ساده می توان گفت آن زمان چنین تصور می کردم، تمام! با این همه از جایی شروع کردم "نظرات" دوستان را ثبت کنم تا اگر پاک کردند، دوباره همان جا بگذارم.
سال چهارم اقامتم، استخدام وزارت فرهنگ آن زمان این ولایت شده بودم. بخشی از ماموریت من (یک روز در هفته) در کتابخانه ی سلطنتی بود. از انجا که جرو مدارکی که همراه داشتم، و ارائه داده بودم، سال ها کار در کتابخانه های مختلف این یا آن کشور بود، و همین هم سبب شده بود تا یاد بگیرم اکثر کتابخانه های بزرگ دنیا بر مبنای اصول کتابخانه ی کنگره ی آمریکا، که بزرگ ترین کتابخانه ی دنیا هم هست، بنا شده، پذیرفتم تا یک روز در هفته را به کتابخانه ی سلطنتی بروم. همان روز اول، بمجردی که پشت کامپیوتر نشستم، دریافتم که نابلدان همه دان، چه مصیبت عظمایی در مورد کتب های فارسی مرتکب شده اند؛ مثلن "مهدی اخوان ثالث" (م- امید) در چهار بخش (کاتاگوری) ثبت شده بود؛ مهدی اخوان، م- امید، اخوان ثالث و... از آنجا که طبق اصول کتابخانه ی کنگره، هیچ مورد ثبت شده ای را نمی توان خط زد (پاک کرد)، و نحوه ی مورد نظر خودت را وارد کنی، نزد رییس کتابخانه رفتم و گفتم آنچه می بینم تقریبن به دوازده ماه کار نیاز دارد تا تصحیح شود. او هم پذیرفت، بشرطی که طبق اصول کتابخانه ی کنگره بخش بندی (کاتاگوریزه) کنم. کار کشنده ای بود؛ به عنوان مثال باید یکجا می نوشتم مهدی اخوان ثالث (م-امید) و همه ی دیگر بخش ها را زیرمجموعه ی آن می گذاشتم (کمبینیشن)، و از این قبیل، تا جستجو کننده ضمن دریافت اصل نام و مشخصات نویسنده، بداند که همه ی این کتاب ها از یک شخص است، نه چهار نفر!
در ماه های اول سال 2007 میلادی، وبلاگ نویس آشنایی "گودریدز" را به من معرفی کرد. فوری عضو شدم. آن وقت ها تنها ده بیست ایرانی عضو بودند، و همه هم سه هزار و چهار هزار کتاب، زیر نامشان ثبت کرده بودند؛ (شرکت در مسابقه ی "کی بیشتر")! در حالی که اگر کتاب خواندن را از پانزده سالگی هم شروع کرده باشی، و مدام بخوانی، یعنی روزی سیصد صفحه، خوانده هایت در هشتاد سالگی هم به چهار هزار نمی رسد، چه رسد به این که بیست و پنج، سی ساله باشی! کسی که یک بار فال حافظ گرفته باشد، یا شعری از شاملو جایی دیده باشد، نمی تواند دیوان حافظ و مجموعه ی اشعار شاملو را جزو خوانده هایش ثبت کند! باری، با شوق شروع بکار کردم و در فرصت های مناسب، از جلد کتاب هایی که تا آن زمان خوانده بودم، عکس گرفتم، برای کتاب مورد نظر یادداشتی نوشتم و در گودریدز ثبت کردم. اما آن زمان بر اساس اصول گودریدز؛ کسی که پنجاه کتاب خوانده بود (ثبت کرده بود)، کتابدار می شد. هم از این رو کتابدار فارسی زبان بود که پی هم به دنیا می آمد. و همین قدر که نام "کتابدار" زیر نام کسی می آمد، طرف مربوطه هم خیال می کرد واقعن کتابدار شده و شروع می کرد به تاخت و تاز. از همان زمان هم گفتم خر ما از کره گی دم نداشت، و کناری نشستم به تماشا!
چندی پیش اما به لینک کتاب "تاریخ بیداری ایرانیان" اثر ناظم الاسلام کرمانی نیاز داشتم. وقتی کتاب را پیدا کردم، دیدم چندین جلد است و تصویر زشت جلد پنجم، که از چاپ های دوران جمهوری اسلامی ست، جای تصویر اولیه ی مرا گرفته. طبق اصول کتابخانه ی کنگره، قدیمی ترین چاپ یک کتاب (مثلن چاپ اول) باید معرفی شود و چاپ های بعدی بصورت زیرنویس بیاید. اما کتابداران جوان گودریدز که این نکته را نمی دانند، تصور می کنند همان چاپی که خود دیده اند، باید ماخذ باشد. من که سال ها بود دیگر مرتکب "کتابداری" در گودریدز نشده بودم، دلم گرفت. آخر چاپ اول (1346) تا سوم یا چهارم "تاریخ بیداری ایرانیان"، دو جلد است، و نه پنج جلد! با این امید که این تنها تغییر کتابداران هم وطن در گودریدز باشد، به چند جای دیگر سر زدم. به عنوان مثال هرچه در مورد کتاب های احمد کسروی نوشته بودم، پاک شده بود، و در برخی جاها ترهات آخوندی جایش را گرفته بود. خب، من با برخی نظرات کسروی در مورد شیعه گری و بهایی گری موافق نیستم، اما کسروی یک محقق دانشمند است، آن هم در هشتاد سال پیش. این زاده ی آذربایجان، روزگاری در جوانی آخوند بوده و در مسجد، جای پدرش پیشنماز بوده و بر منبر می رفته است. شاید همانجا هم فهمیده باشد که اسلام، یا هرمذهب دیگر، یک جعل تاریخی لبس نیست، چرا که عبا و عمامه را کناری نهاده، و وارد کار قضا در دادگستری شده است. حالا اگر من با کسروی، که در اذربایجان به دنیا آمده و در آن فرهنگ، بزرگ شده و بالیده، و مخالف مذهب است، موافق نیستم، دلیلی ندارد با فریاد وامسلمانا، به جنگ این دانشمند آذربایجانی بروم. محمد قاضی هم در نهاوند به دنیا آمده و با فرهنگ و زبان کردی بزرگ شده، اما ترجمه ها و نوشته هایش در فارسی، باعث حسرت من فارسی زبان است. من از فارسی نویسی قاضی بسیار آموخته ام. شهریار، یک آذربایجانی ست که غزل های فارسی اش به غزل های سعدی و حافظ پهلو می زند. بخاطر چند سالی از آخر عمرش که در فرسودگی مجیز آخوندها را گفته، نمی توانیم منکر شعور و آگاهی اش به زبان و غزل فارسی بشویم. این چه ترفندی ست که هر تازه به دوران رسیده ای تصور می کند آنچه او می داند، همه ی جهان باید بداند؟ احمد کسروی، محمدقاضی، محمدحسین شهریار و امثالهم، خدمات شایانی به تاریخ، فرهنگ و زبان ما کرده اند، گاه بالاتر از یک فارسی زبان، و از مفاخر ملی ما محسوب می شوند. گیرم روی پیشانی شان جای مهر "گازسوز" نبوده! باری، گویا کتابداران گودریدز، انجمنی هم تشکیل داده اند، یکی دو بار هم مرا به گرد هم آیی شان دعوت کرده اند، که در کمال بی ادبی پاسخی ندادم، چون مطمئن بودم به نظراتم اعتنایی نمی کنند (همان گونه که در مورد این یادداشت)!
اما از کارهای می بخشید، خنده دار هم وطنان این که یادداشتی زیر "ریویو" یا وبلاگ تو می گذارند، و پس از چندی در می یابند که اشتباه کرده اند، یا تند رفته اند، یادداشتشان را پاک می کنند. و اگر با احترام به نظرشان پاسخی داده باشی، پاسخت روی هوا می ماند، و خواننده ی بعدی می گوید "این یارو هپروتی با کی حرف می زند"؟ خوب، هرکسی می تواند اشتباه کند، پاک کردن صورت مساله، تصحیح یک اشتباه معنی نمی دهد، همان گونه که اشتباهات زندگی را نمی شود پاک کرد. اگر توان معذرت خواهی، یا دوباره نویسی نظرمان را نداریم، می توانیم اشتباه را به حال خود رها کنیم تا خوانندگان بعدی دچار سرگیجه نشوند. پاک کردن عقیده ی گذشته، کسی را از اشتباه مبرا نمی کند. خود "پاک کردن" یک اشتباه است. گیرم دوستی این خطا را دید و پیش رویمان اظهار کرد. خیلی ساده می توان گفت آن زمان چنین تصور می کردم، تمام! با این همه از جایی شروع کردم "نظرات" دوستان را ثبت کنم تا اگر پاک کردند، دوباره همان جا بگذارم.
Published on September 16, 2021 00:28
July 29, 2021
در محضر عبید
حضراتی که برای قصه ی موهومی به نام کربلا و حسین و تشنگی اهل بیت، که خود برای زمستان سال شصت و یک هجری ساخته اند، هزاران سال است بر سر می کوبند و به یزید و یزیدیان لعنت می فرستند. حال این آخوندان شمر مسلک، خود در خوزستان چهل و هفت درجه گرما، آب را بر تمامی علی اصغرها و علی اکبرها و عباس ها و حسین ها و قاسم ها بسته اند! یک داستان بسیار قدیمی، که خیلی ها شنیده اند اما به یک بار دیگر شنیدنش می ارزد، بخصوص که این روزها همه در همه جا از انتخابات (بخوان انتصابات) رهیده اند و در بی آبی نفس می کشند؛ یا دیگر نفس نمی کشند، و در دستگاه آن جمهوری عظمای یک دستی، بار دیگر به لجبازی با مردم، قاتلی را در دستگاه قضا، جای کله پز نشانده است. داستان روایت می کند که پسری پیش پدرش آمد و پرسید: بابا، سیاست چیه؟
پدر گفت؛ ببین عزیزم، بگذار این طوری برایت توضیح بدهم، من در این خانه پول در می آورم، به این می گویند "سرمایه داری". مادرت را که با پول های من خانه را اداره می کند، "دولت" می نامند. تلاش او این است که به وضع تو برسد و نیازهای تو را برآورده کند. خوب به تو هم می گویند "ملت". به "نانی"، دخترک خدمتکار بچه هم می گویند؛ "طبقه ی کارگر". برادر کوچولوی تو هم می شود، "آینده". حالا برو فکر کن و معنی سیاست را پیدا کن ببینم.
پسر رفت به اتاقش، در رختخوابش دراز کشید و فکر کرد. آنقدر فکر کرد که خوابش برد. وسط های شب از گریه ی برادر کوچکش از خواب بیدار شد. یک کم صبر کرد دید، گریه قطع نشد. از جایش بلند شد و سری به اتاق نی نی زد، دید برادره پاک خراب کرده و تمامی رختخوابش خیس است، و بوی تعفن اتاق را پر کرده. کسی هم نمی آید بچه را عوض کند. رفت به اتاق پدر و مادرش، دید مادر غرق خواب است و خر و پفش هم هواست. رفت که "نانی" خدمتکار را بیدار کند، دید در اتاقش قفل است. از سوراخ کلید نگاه کرد؛ دید پدرش آنجاست و دارد ترتیب "نانی" را می دهد. بچه هم همین طور گریه می کرد. پسر دید کاری از دستش بر نمی آید، به رختخوابش برگشت و دراز کشید، تا خوابش برد.
صبح سر صبحانه، به پدرش گفت، بابا! فکر می کنم معنی سیاست را فهمیدم. پدرش گفت خوب، بارک الله. حالا به زبان خودت برایم تعریف کن ببینم سیاست چیست؟ پسر گفت، سیاست یعنی در حالی که "سرمایه داری" دارد ترتیب "طبقه ی کارگر" را می دهد، "دولت" در خواب خرگوشی فرو رفته، "مردم" هم این وسط سرگردان و حیران اند، و به رختخواب آرامش باز می گردند، در حالی که "آینده" در گه و نجاست غلت می زند.
از قدیم گفته اند: سگ زرد برادر شغال است. از قول معمر قذافی می گویند؛ تفاوت بین دموکرات ها و جمهوری خواهان در آمریکا، مثل تفاوت بین کوکا و پپسی است. در این وانفسا هیچ چیز بهتر از کلیات عبید زاکانی نیست. به این حضرت نظام الدین عبدالله ارادت خاصی دارم. برای کسانی هم که ذهنشان یک کم انحراف دارد بگویم که او سال هاست وفات کرده و دیگر خطری از ناحیه ی این قزوینی کسی را تهدید نمی کند. من هروقت روحن خسته ام و دست و دلم به هیچ کاری نمی رود، چپق فرنگی ام را بر می دارم و با یک فنجان قهوه، گوشه ی دنجی با حضرت عبید خلوت می کنم! برای این که به شگفتی نبوغ این حضرت نظام الدین در طنز و نثر و مطایبه و هم چنین درکش از جامعه ی اطرافش پی ببریم، کافی ست بدانیم که این حضرت در قرن هشتم هجری، درست بعد از زمانه ی شیخ اجل سعدی زندگی می کرده و در تعریف جامعه ی خود، برخلاف شیخ شیرازی، تعارف و مجامله نکرده، دو دهه زودتر از حافظ هم وفات کرده است. با این وجود در بسیاری زمینه ها پیشروتر از بسیاری بزرگان هنر و ادب دوره ی قاجاریه و دوره ی پهلوی و امروز، بنظر می آید. باری، امروز فکر کردم در زمینه ی اوضاع و احوال جهان در این سال و زمانه، چند تکه ای از عبید بیاموزیم.
می فرماید:
"هرکس بی شرمی پیشه گرفت و بی آبرویی مایه ساخت، پوست خلق می کند، هرچه دلش می خواهد می گوید، سر هیچ آفریده به گوزی نمی خرد، خود را از موانع به مدارج اعلی می رساند و خلایق به واسطه ی وقاحت از او می ترسند. و آن بیچاره محروم که به سمت حیا موسوم است، پیوسته در پس درها باز ماند، در دهلیز خانه ها سر به زانوی حرمان نهاده چوب دربانان خورد و پس گردن خارد و به دیده ی حسرت در اصحاب وقاحت نگرد".
تعریفی از این موجزتر و شاعرانه تر در مورد "بی شرمی" و "با حیایی" ممکن نیست! این روزها بعد از دیاثت (دیوث)، یک واژه ی تازه ی دیگر هم در فرهنگستان سیاست آخوندی تولید شده؛ پفیوز! در مبحث دوم تمامی اپوزیسیون "پقیوز تاریخی" لقب گرفته اند، اما در مبحث اول که از ناحیه ی یک آخوند اصیل صادر شده، دیاثت از واژه ی دیوث می آید؛ کسی که همسرش را در اختیار این و ان می گذارد، عبید می فرماید؛
"دیوث تا در این دنیا باشد، چون به حمیت مبتلا نیست، فارغ می تواند زیست و در آن دنیا به موجب حدیث "الدیوث لا یدخل الجنه" به بهشت نرود و از کدورت صحبت شیخکان و زاهدان و از روی ترش ایشان به یمن این سیرت آسوده باشد.
گر تو را در بهشت باشد جای دیگران دوزخ اختیار کنند
بدین دلیل دیوث "سعید الدارین" باشد". (عبید زاکانی)
خب، از ما که دیگر گذشته برویم دیوث بشویم. خوشا به حال اخانید (جمع مکثر آخوند) که از بدو تولد با این صفت مکرمه، به دنیا آمده اند، ما دیر جنبیدیم. اما در وصف بسیاری از سرنشینان ارابه ی سیاست، می فرماید:
"از بزرگان عصر یکی با غلام خود گفت که از مال خود پاره ای گوشت بستان و از آن طعامی بساز تا بخورم و تو را آزاد کنم. غلام شاد شد، بریانی ساخت و پیش او آورد. خواجه بخورد و گوشت به غلام سپرد دیگر روز گفت بدان گوشت نخودآبی مزعفر بساز تا بخورم و تو را آزاد کنم. غلام فرمان برد و بساخت و پیش آورد. خواجه زهرمار کرد و گوشت به غلام سپرد روز دیگر. گوشت مضمحل شده بود و از کار افتاده. گفت این گوشت بفروش و پاره ای روغن بستان و از آن طعامی بساز تا بخورم و تو را آزاد کنم. گفت ای خواجه، بگذار تا من به گردن خود هم چنان غلام تو باشم. اگر هر آینه خیری در خاطر مبارک می گذرد، به نیت خدا این گوشت پاره را آزاد کن".
عبید زاکانی
پدر گفت؛ ببین عزیزم، بگذار این طوری برایت توضیح بدهم، من در این خانه پول در می آورم، به این می گویند "سرمایه داری". مادرت را که با پول های من خانه را اداره می کند، "دولت" می نامند. تلاش او این است که به وضع تو برسد و نیازهای تو را برآورده کند. خوب به تو هم می گویند "ملت". به "نانی"، دخترک خدمتکار بچه هم می گویند؛ "طبقه ی کارگر". برادر کوچولوی تو هم می شود، "آینده". حالا برو فکر کن و معنی سیاست را پیدا کن ببینم.
پسر رفت به اتاقش، در رختخوابش دراز کشید و فکر کرد. آنقدر فکر کرد که خوابش برد. وسط های شب از گریه ی برادر کوچکش از خواب بیدار شد. یک کم صبر کرد دید، گریه قطع نشد. از جایش بلند شد و سری به اتاق نی نی زد، دید برادره پاک خراب کرده و تمامی رختخوابش خیس است، و بوی تعفن اتاق را پر کرده. کسی هم نمی آید بچه را عوض کند. رفت به اتاق پدر و مادرش، دید مادر غرق خواب است و خر و پفش هم هواست. رفت که "نانی" خدمتکار را بیدار کند، دید در اتاقش قفل است. از سوراخ کلید نگاه کرد؛ دید پدرش آنجاست و دارد ترتیب "نانی" را می دهد. بچه هم همین طور گریه می کرد. پسر دید کاری از دستش بر نمی آید، به رختخوابش برگشت و دراز کشید، تا خوابش برد.
صبح سر صبحانه، به پدرش گفت، بابا! فکر می کنم معنی سیاست را فهمیدم. پدرش گفت خوب، بارک الله. حالا به زبان خودت برایم تعریف کن ببینم سیاست چیست؟ پسر گفت، سیاست یعنی در حالی که "سرمایه داری" دارد ترتیب "طبقه ی کارگر" را می دهد، "دولت" در خواب خرگوشی فرو رفته، "مردم" هم این وسط سرگردان و حیران اند، و به رختخواب آرامش باز می گردند، در حالی که "آینده" در گه و نجاست غلت می زند.
از قدیم گفته اند: سگ زرد برادر شغال است. از قول معمر قذافی می گویند؛ تفاوت بین دموکرات ها و جمهوری خواهان در آمریکا، مثل تفاوت بین کوکا و پپسی است. در این وانفسا هیچ چیز بهتر از کلیات عبید زاکانی نیست. به این حضرت نظام الدین عبدالله ارادت خاصی دارم. برای کسانی هم که ذهنشان یک کم انحراف دارد بگویم که او سال هاست وفات کرده و دیگر خطری از ناحیه ی این قزوینی کسی را تهدید نمی کند. من هروقت روحن خسته ام و دست و دلم به هیچ کاری نمی رود، چپق فرنگی ام را بر می دارم و با یک فنجان قهوه، گوشه ی دنجی با حضرت عبید خلوت می کنم! برای این که به شگفتی نبوغ این حضرت نظام الدین در طنز و نثر و مطایبه و هم چنین درکش از جامعه ی اطرافش پی ببریم، کافی ست بدانیم که این حضرت در قرن هشتم هجری، درست بعد از زمانه ی شیخ اجل سعدی زندگی می کرده و در تعریف جامعه ی خود، برخلاف شیخ شیرازی، تعارف و مجامله نکرده، دو دهه زودتر از حافظ هم وفات کرده است. با این وجود در بسیاری زمینه ها پیشروتر از بسیاری بزرگان هنر و ادب دوره ی قاجاریه و دوره ی پهلوی و امروز، بنظر می آید. باری، امروز فکر کردم در زمینه ی اوضاع و احوال جهان در این سال و زمانه، چند تکه ای از عبید بیاموزیم.
می فرماید:
"هرکس بی شرمی پیشه گرفت و بی آبرویی مایه ساخت، پوست خلق می کند، هرچه دلش می خواهد می گوید، سر هیچ آفریده به گوزی نمی خرد، خود را از موانع به مدارج اعلی می رساند و خلایق به واسطه ی وقاحت از او می ترسند. و آن بیچاره محروم که به سمت حیا موسوم است، پیوسته در پس درها باز ماند، در دهلیز خانه ها سر به زانوی حرمان نهاده چوب دربانان خورد و پس گردن خارد و به دیده ی حسرت در اصحاب وقاحت نگرد".
تعریفی از این موجزتر و شاعرانه تر در مورد "بی شرمی" و "با حیایی" ممکن نیست! این روزها بعد از دیاثت (دیوث)، یک واژه ی تازه ی دیگر هم در فرهنگستان سیاست آخوندی تولید شده؛ پفیوز! در مبحث دوم تمامی اپوزیسیون "پقیوز تاریخی" لقب گرفته اند، اما در مبحث اول که از ناحیه ی یک آخوند اصیل صادر شده، دیاثت از واژه ی دیوث می آید؛ کسی که همسرش را در اختیار این و ان می گذارد، عبید می فرماید؛
"دیوث تا در این دنیا باشد، چون به حمیت مبتلا نیست، فارغ می تواند زیست و در آن دنیا به موجب حدیث "الدیوث لا یدخل الجنه" به بهشت نرود و از کدورت صحبت شیخکان و زاهدان و از روی ترش ایشان به یمن این سیرت آسوده باشد.
گر تو را در بهشت باشد جای دیگران دوزخ اختیار کنند
بدین دلیل دیوث "سعید الدارین" باشد". (عبید زاکانی)
خب، از ما که دیگر گذشته برویم دیوث بشویم. خوشا به حال اخانید (جمع مکثر آخوند) که از بدو تولد با این صفت مکرمه، به دنیا آمده اند، ما دیر جنبیدیم. اما در وصف بسیاری از سرنشینان ارابه ی سیاست، می فرماید:
"از بزرگان عصر یکی با غلام خود گفت که از مال خود پاره ای گوشت بستان و از آن طعامی بساز تا بخورم و تو را آزاد کنم. غلام شاد شد، بریانی ساخت و پیش او آورد. خواجه بخورد و گوشت به غلام سپرد دیگر روز گفت بدان گوشت نخودآبی مزعفر بساز تا بخورم و تو را آزاد کنم. غلام فرمان برد و بساخت و پیش آورد. خواجه زهرمار کرد و گوشت به غلام سپرد روز دیگر. گوشت مضمحل شده بود و از کار افتاده. گفت این گوشت بفروش و پاره ای روغن بستان و از آن طعامی بساز تا بخورم و تو را آزاد کنم. گفت ای خواجه، بگذار تا من به گردن خود هم چنان غلام تو باشم. اگر هر آینه خیری در خاطر مبارک می گذرد، به نیت خدا این گوشت پاره را آزاد کن".
عبید زاکانی
Published on July 29, 2021 00:39