سلام سرهنگ

همین جا بگویم که این بار منتظر هیچ حرف قشنگی نباش. دو سه روز است هیچ رابطه ی سالم و دندان گیری میان سر و دستم نیست. توانایی ام تا یکی دو جمله پیش تر نمی رود و باز انگشتم روی تکمه ی "پاک کن" می لغزد. دو روز پیش شرح کوتاهی از آنچه بر زنی جوان در اتوبوسی در تهران یا جایی در آن جزیره رفته، خواندم. زنی که پیش چشم مردان و زنانی دیگر از "دایناسوری" کتک می خورد. بخش وحشی نامتمدن نامعقولم دوباره به حد مرگ تحریک شده بود آنقدر که بتوانم تمامی زورگویان جهان را با دندان های خیالم تکه تکه کنم. باز هم مدتی دراز دور قفسم راه می رفتم و با خودم این کلام "شیخ اجل" را تکرار می کردم که: "این چه حرامزاده مردمانند، سنگ را بسته و سگ را گشاده اند".
خروارها از این گونه خبر، باورنکردنی تر وجود دارد؛ "بر اساس گزارش ایرنا، مقامات قضایی در همدان (و لابد در بسیاری شهرهای دیگر هم) برای افرادی که در اتومبیل های خود از موسیقی با صدای بلند استفاده کنند، مجازاتی تا 12 ماه زندان و 74 ضربه شلاق تعیین کرده اند"!
حالا دوباره دور خودم می چرخم، فریاد می زنم، ناسزا می گویم و خود را پشت در توالت پنهان می کنم تا کسی خشمی را که به شکل سیل از چشم هایم می ریزد، نبیند. مثل همیشه باید با کسی یا کسانی حرف بزنم، این خشم را بیرون بریزم، این سم مهلک را از خونم دفع کنم شاید آرام بگیرم و بتوانم مثل یک انسان (اگر چیزی از انسان در من مانده باشد) رفتار کنم. و عکس العمل های مضحک و تکراری، پاسخ های ابلهانه ای از این دست که "ای بابا، این چیزها دیگر عادی شده"، "این چیزها روزی هزار بار در آن جزیره اتفاق می افتد"، نه تنها تسلی دهنده نیست، که وحشی ترم می کند. نمی دانم چه باید بگویم؟ یعنی باید عادت کنم؟ باید بپذیرم؟ وقتی واقعه ای چنین روی رگ و پی من آرشه می کشد، چه کنم؟ با وحشت انس بگیرم؟ با درد خو کنم؟ یا چه؟ اگر چنین وقایعی بارها و بارها تکرار می شوند، معنی اش این است که اجازه ندارم دردم بیاید؟ خشمگین شوم؟ فریاد بزنم؟ آخر کجای این بربریت عادی ست، حتی اگر هر روز و بارها تکرار شود؟ این دیگر بربریت هم نیست. این از اعدام هم وحشتناک تر، کریه تر و هولناک تر است. کسی که اعدام می شود، دست کم از ننگ زیستن در جامعه ای که چنین ساخته اندش، رها می شود. اما بر آن که تازیانه خورده اما زنده مانده است، چه می رود؟ برای یک لحظه هم شده خودت را جای جوانی بگذار که بر نیمکتی یا هر جهنم جای دیگری درازش کرده اند! چه کسی، به چه دلیل و کجا به خود اجازه داده شرافت انسانی را این چنین حیوانی به بازی بگیرد؟ یک لحظه از چشم جوانی شلاق خورده، به جهان نگاه کن! ....... کدام خدا در کدام آسمان حکم داده که به کرامت انسانی چنین توهینی روا دارند؟ کدام آیین و مذهبی چنین تحقیری بر انسان روا داشته؟ حتی تصور این که وضع کنندگان این قوانین را شلاق بزنند، یک ننگ است. وقتی حرمت انسانی چنین خرد شود و فرو ریزد، چه احترامی می توان از او انتطار داشت. دیگر چه شرم و ابایی از دزدی و بی عفتی و قتل و جنایت در او می ماند؟ این به کثافت کشاندن غرور و شرافت انسانی نیست؟ این ترویج جنایت به شکلی جنایتکارانه نیست؟ پس چیست؟ تربیت؟ تهذیب؟ تعلیم؟ آن هم با تازیانه؟ روزنامه ها را می خوانم، تفسیرها و گزارش ها را. از این روزنامه به آن یکی، از این سایت به آن دیگری. نه! هیچ کس در هیچ جا بر حکمی این چنین وحشیانه و غیر انسانی تفسیری ننوشته است. می پرسم این گونه ارزش ها متعلق به کدام "یاسای چنگیزی" ست؟ روی چه معیار و سنجشی کسی را مرتد می خوانند و حکم اعدامش را می دهند؟ مرتد نسبت به کدام خدا و آیین؟ سرپیچی از کدام قوانین و ارزش ها؟ این قوانین و ارزش های ضد انسانی را چه کسی وضع کرده و کی پذیرفته که این معیارها اساس اند؟ طبق کدام قانون، همه موطف اند از این قوانین پیروی کنند؟ و اگر نکنند گناهکارند؟ روی کدام اصل همه باید از این ارزش های عصر سنگ، پایبند باشند؟ پس یک دنیایی را باید تازیانه زد! چه کسی و با کدام موازین حق دارد دیگران را مرتد بشناسد؟ و تازیانه بزند؟ به کدام جرم؟ بی احترامی به شئونات مردم؟ تشویش اذهان؟ چه کسی بیش از شما به شئونات و حرمت های انسان توهین روا داشته؟ چه کسی بیش از شما در این سال ها اذهان مردم را آشوبیده است؟ چه کسی این شولای رهبری و قداست را بر اندام های کج و معوج و معلول شما دوخته که حاکم و قاضی مردم باشید؟ مردم؟ کدام مردم؟ کجایند این "مردم"؟ زیر عبا و عمامه ی شما و بصورت "آرکه تایپ"؟ یا در کوچه و خیابان، همان گونه که همه می بینیم و تجربه می کنیم؟ کدام مردم که ما هر روز در کوچه و خیابان می بینیم، از شما خواسته اند به عنوان موکل، حرمتشان را به بازی بگیرید؟ اگر این "مردم" همه ی این ارزش های شما را ضد انسانی، مبتذل و "خلاف شئونات" بدانند چه؟ اگر این "مردم" معتقد باشند که هیچ کس جز شما اذهانشان را نمی آشوبد، چه؟ آن وقت چه کسی داور است؟ چه کسی حکم می کند؟ چه کسی حکم می راند؟ کی باید تازیانه بخورد؟ و کی باید بزند؟
می خواهید جهان باور کند که سلاح اتمی در دستان شما، تیغ نیست در دستان ابلهی مست؟
می خواهید جهان باور کند که شما با "اورانیوم غنی شده" در بدر به دنبال صلح می گردید؟
کسی از شما هست به من بگوید؛ "صلح را چگونه هجی می کنند؟
شمایی که شنیدن موسیقی را بر جوانان نمی بخشید، شما که چشم ندارید حقیرترین لذت ها را بر دیگران ببینید، شما که رنگ را بر نمی تابید، شادی را حرام کرده اید، حرمت انسان را به حراج گذاشته اید، شما که عشق را ممنوع می دانید، صلحتان چه رنگی ست؟ سیاه؟ رنگ دل هاتان؟ شما که انسانی را بخاطر چند کلام، که علیه منافع غیرانسانی تان گفته دو سال از زندگی و بودن با خانواده محروم کردید، و حالا حکم به پنج سال دیگر محرومیت او از جامعه داده اید. شما که زنی را که "دایناسوری" از قبیله ی شما را بخاطر دفاع از خود کشته است، به اعدام محکوم می کنید. شما که جنایتکاران زنجیره ای را می بخشید و خانواده های داغدیده را با پول می خرید. شما که نه تنها آن سرزمین بلازده، که جهان را به آتش کشیده اید، قاسملوها و شرفکندی ها و بختیار و فرخزاد و ده ها دیگر را به بهانه ی صلح، به مسلخ برده اید. شما که دست هایتان بی هیچ تیمم تا مرفق به خون آلوده است. از شما می پرسم؛ صلح را چگونه هجی می کنید؟ انسان را، عدالت را، خدا را و عشق را ....در کارنامه ی اعمال شما هیچ نکته ای هست که انسانی را به احترام وادارد؟ اگر مجازات شنیدن موسیقی 74 ضربه شلاق است، مجازات شنیدن صدای ناموزون شما که گوش فلک را کر کرده، چند تازیانه است؟ راستی، بر آن سرزمینی که شما غصب کرده اید، نماز حرام نیست؟ در آن جزیره که شما حکم می رانید، "دل خوش سیری چند" است؟
و از لحظه ای که نشسته ام تا همین چند کلام درهم و برهم را بنویسم، این حکایت کوتاه "شیخ اجل" دور و بر ذهنم می پلکد و رهایم نمی کند:
"درویشی مستجاب الدعوه در بغداد پدید آمد. حجاج بن یوسف را خبر کردند. بخواندش و گفت دعای خیری بر من بکن. (درویش) گفت، خدایا جانش بستان. (حجاج) گفت؛ از بهر خدای، این چه دعاست؟ (درویش) گفت، دعای خیر است ترا، و جمله مسلمانان را."
یادم باشد از آنهایی تشکر کنم که وقتی دور خود می گشتم و خشمگین فریاد می زدم و ناسزا می گفتم، نگفتند "این که چیزی نیست؛ در آن جزیره هر روز هزار بار اتفاقاتی از این دست می افتد و قوانینی از این نوع وضع می شود".
خبر داغ دیگر: دختری 16 ساله در نكا (مازندران) اعدام شد. 
یك دختر نوجوان 16 ساله بنام آتفه رجبی، فرزند قاسم به جرم انجام اعمال "منافی عفت"! در شهرستان نكا استان مازندران در خیابان 30 متری واقع در خیابان راه آهن اعدام شد. این حكم بنا به درخواست شخص رئیس دادگستری نكا و تائید دیوان عالی كشور و موافقت رئیس قوه قضائیه انجام گرفت. سن این دختر نوجوان در شناسنامه 16 سال است اما دادگستری نكا سن وی را 22 سال اعلام نمود. عاطفه سه ماه پیش در هنگام حضور در دادگاه خشمگین شد و به حاجی رضا رییس دادگاه كه رئیس دادگستری نكا نیز هست، ناسزا گفت. گفته می شود در دادگاه بعنوان اعتراض بخشی از لباس هایش را نیز در آورده. این مساله خشم رئیس دادگستری را برانگیخته و شخصا پرونده وی را پیگیری كرده و در مدتی كمتر از سه ماه تائید حكم اعدام آتفه را از دیوان عالی كشور گرفته است. خشم و كینه حاجی رضا آنچنان شدید بود كه خود طناب را برگردن این دختر 16 ساله انداخت و جرثقیل با اشاره دست وی طناب را بالا كشید. با این كه طبق قوانین جزائی جمهوری اسلامی گرفتن وكیل برای متهمین، حتی اگر توان مالی نداشته باشند، الزامی است اما این دختر نوجوان در جریان دادگاه وكیلی نداشت. پدر نامبرده در سطح شهر نكا با چشمان گریان اقدام به جمع آوری كمك مالی نمود و گفت قصد دارد برای گرفتن وكیل اقدام کند. جسد این دختر همان روز بخاك سپرده شد اما همان شب توسط افراد ناشناسی از قبر ربوده شد. هنوز دلیلی برای این كار پیدا نشده و خانواده رجبی اقدام به شكایت نموده و خواستار پیگیری واقعه هستند. لازم به ذكر است كه مردی كه همراه این دختر دستگیر شده بود، تنها به 100 ضربه شلاق توسط حاجی رضا محكوم شد و پس از آن آزاد گردید 
سلام آتفه جان رجبی، فرزند قاسم؛
داستانت را چند روز پیش، خواندم. دردم آمد. سخت بود. اما می دانی؟ با این همه فاجعه که در آن جزیره رخ می دهد، هنوز هم وقتی با خبری از این دست روبرو می شویم، چیزی در اندرون خراب شده ی انسانی مان می گوید: باور نکن! این قصه ها تنها در جنگل های دورافتاده ی تاریخ رخ می دهد. نه! انسان شریف تر از آن است که چنین درنده خو و بی "عاطفه" باشد.
آتفه جان. کار خوبی نکردی که تف بصورت "حاجی رضا" انداختی، جامه دریدی و ناسزا گفتی. این شهامت را بر زنی 16 ساله نمی بخشند. به همین خاطر 16 سالگی ات را بیست و دو ساله کردند. این گناه جامه دریدن را بر زنی بزرگ تر از تو نبخشیدند. قرة العین هم "تن رها کرده" بود، هم از این رو "پیرهن نمی خواست". او هم جامه درید و بصورت این خناسان پرتاب کرد و بر هرچه سنت پوسیده ی مردانه "چهار تکبیر" زد. جسارت و شهامت تو نگذاشت تا بدانی در چه جهنمی زندگی می کنی. آخر 16 سال چیست که تو دریابی با حاجی رضا ها چه باید کرد. او هم مثل همان مردی که با تو بود و به صد تازیانه رها شد، بارها "عاطفه" ها را در بر گرفته و بی تازیانه آزاد گشته است، بی آن که گناهی به نامش بنویسند. خدای حاجی رضا هم یک مرد است که به "عاطفه" ها تجاوز می کند. هنوز بسیار زود بود که بدانی بجای ناسزا و جامه دریدن، می بایستی گوشه ی چشمی به "حاجی رضا" نشان می دادی، لبخندی، نازی، عشوه ای، ... بلکه از طنابش می رستی و به تابش می افتادی. آخر این همه شهامت، آن هم در شانزده سالگی؟ بر مردان (اگر مرد باشند!) گران می آید، دخترم. همین است که جسارت را بر تو نبخشیدند و به دارت کشیدند.
گویند "شبلی" روزی بر بازار بغداد می گذشت. دید مردی بر دار کرده اند. پرسید این چه کرده است؟ گفتند؛ دزدی. "شبلی" بر پای مرد بردار بوسه زد. او را پرسیدند: این بوسه از چه سبب بود. گفت؛ او بر ایمان خود بر سر دار شد.
خوب، حالا کجایی آتفه جان رجبی؟ جامعه از دست تو آسوده شد. از روز بعد از اعدامت، فحشا و فساد در نکا، در مازندران و در سراسر ایران از بین رفت. حالا همه ی مردم مثل "حاجی رضا"، رییس دادگستری نکا، مسلمان و مومن و شریف و پاک اند. حاجی رضا با انداختن طناب به گردن ظریف تو نشان داد که "دادگستر" بزرگی ست! نمی دانم این حاجی رضا فرزند دختری هم در خانه دارد یا نه؟ کاش می دانستم بعد از آن که تو را با دست های خود به جراثقال آویخت، به خانه رفت؟ چگونه با فرزند یا فرزندانش روبرو شد؟ به فرزندان حاجی رضا که فکر می کنم، دلم می گیرد، آتفه خانم. طوق لعنت پدر تا کجای زندگی بر گردنشان خواهد بود؟ یعنی حاجی رضا آن شب نماز هم خواند؟ چطور روبروی قبله و رو به خدا ایستاد، بی آن که از نکبت حضورش شرمنده نباشد؟ اصلا این حاجی رضا "دست" هم دارد؟ قلب چطور؟ در کله اش چیزی به نام "مغز" هست؟ یا همه جای وجودش گچ و بتون آرمه است؟ می توانم بی آن که دیده باشمش، طرح اندامش را بکشم؛ با یک شکم برآمده و لبالب از گه... و پنجه هایی که از زور چاقی، مشت نمی شوند. ته ریش هم دارد، و تسبیحی که هروقت "عاطفه"ئی نیست که به دارش بیاویزد، تسبیج بگرداند و ذکر بگوید و ثواب آخرت ذخیره کند.
شاید کسی یا کسانی بگویند که تو از نکبت رستی، از زیستن در بین "نادان مردمانی که سنگ را بسته اند و سگ را گشاده اند"، آسوده شدی. نه! زندگی را از تو دزدیدند، "عاطفه" را از قاسم رجبی و مادرت و عشق را از تمامی آن مردم. آنچه بر سر تو آمد، گوشه ای از سیاهی نامه ی اعمال حاجی رضاهاست. از همین رو تو را شبانه از قبر می دزدند تا لکه ی ننگ را از دامان خود پاک کنند. عبثا! نمی دانند اما که این لکه ها پاک ناشدنی ست. حتی من در این سوی زمین از آنچه آنها می کنند، سر به زیر و شرمنده ام.
آتفه خانم! به حاجی رضا که فکر می کنم، به آنان که در دیوان عالی جمهوری نشسته اند، و بالاتر، و بالاتر، ... فکر می کنم تنها "م.امید" باید بود، تا همه ی حس مرا در چند کلام بگوید:
"ای درختان عقیم ریشه تان در خاک های هرزگی مستور،
یک جوانه ی ارجمند از هیچ جاتان رست نتواند.
ای گروهی برگ چرکین تار چرکین پود،
یادگار خشکسالی های گردآلود،
هیچ بارانی شما را شست نتواند."
آتفه خانم. آستانت تربت ده ها، صدها و هزارها "عاطفه" است که با "دست های الوده"ی حاجی رضاها، بی آن که زندگی کنند، در خاک شدند.
آتفه خانم! مرا ببخش که هستم، وقتی تو نیستی.
اینجا همه سلامت اند و سلام می رسانند
... و ملالی نیست به جز دوری شما
از دیشب (پنج شنبه شب، ۵ شهریور ۸۳)، نام "اتفه رجبی" زینت بخش رسانه های گروهی بین المللی شد و با اعتراض شدیداللحن سازمان عفو بین الملل، برگ سیاه دیگری به کارنامه ی جمهوری ترور و وحشت افزوده گشت. طنز از این گزاتر نمی شود که آقای جنتی "امام جمعه ی موقت تهران" در خطبه ی نماز جمعه، رویدادهای نجف را "مصیبت عظما" خواندند که "قلب همه را جریجه دار کرده است" و نیروهای خارجی در عراق را "گرگ های خون آشام" توصیف فرمودند.
سیر یک روز طعنه زد به پیاز که تو مسکین چقدر بدبویی
1 like ·   •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on November 05, 2021 00:34
No comments have been added yet.