رنگ پیپ

"ماتیلدا"، دخترک دوازده سیزده ساله، همراه مادرش و دیگر ساکنان سیاهپوست جزیره ی "بوگن ویل" در "پاپوا" (گینه ی نو)، در جنگی میان شورشیان جزیره و سربازان رنگین پوست حاکم بر مستعمره، گرفتار می شوند. راه گریزی نیست، اگرچه هیچ کس قصد فرار ندارد. سفیدپوستان ساکن جزیره اما همه گریخته اند، بجز یکی؛ "آقای واتز" که سال هاست با همسر بومی اش "گریس"، جایی در حاشیه ی جزیره زندگی می کند. "واتز" که اهالی به دلیل چشم های برآمده اش، او را "چشم ورقلمبیده" می خوانند، علیرغم نداشتن دانش کافی، داوطلب می شود تا بچه های مدرسه را تعلیم بدهد. همان روز اول به بچه ها می گوید می خواهد آنها را با آقای "چارلز دیکنز" آشنا کند.
"این آقای دیکنز که بود؟ چطور در دهکده ای با جمعیتی کمتر از شصت نفر، هرگز آقای دیکنز را ندیده بودیم؟ بعضی بچه ها وانمود کردند او را می شناسند. حتی یکنفر گفت آقای دیکنز دوست عموی اوست. به مادرم گفتم فردا قرار است با آقای دیکنز آشنا شویم. دست از جارو کشید، سری تکان داد و گفت اشتباه شنیده ای، ماتیلدا. "چشم ورقلمبیده" آخرین سفید پوستی ست که در این جزیره باقی مانده". ماتیلدا اما مطمئن است آقای دیکنز وجود دارد. دلیلی ندارد حرف اقای واتز را باور نکنیم. او گفته "با ما بچه ها روراست خواهد بود". آقای دیکنز هست. باید جایی پنهان شده باشد.
صبح روز بعد، وقتی ماتیلدا عازم مدرسه است، مادرش می گوید؛ این آقای دیکنز که گفتی، اگر امروز سر و کله اش پیدا شد، بگو بیاید این ژنراتور ما را تعمیر کند. بچه های دیگر هم، هرکدام با خواهش هایی مشابه به مدرسه می آیند. یکی مامور است از آقای دیکنز قرص مالاریا بخواهد، یکی آسپرین، یکی سوخت ژنراتور، یکی آبجو، یکی شمع های مومی و.. همه با لیست خرید به مدرسه می آیند کنار پنجره جمع می شوند و منتظر آقای واتز می مانند تا برسد و آقای دیکنز را معرفی کند. نمی خواهند حتی یک لحظه از تماشای مرد سفیدی که تا بحال ندیده اند، محروم بمانند. آقای واتز اما با یک کتاب به مدرسه می آید. و شروع می کند به خواندن، آهسته و نرم، طوری که همه ی شاگردان بفهمند. بچه ها صدای تازه ای می شنوند؛ "نام فامیل پدری ام "پیریپ" بود، و نام کودکی ام "فیلیپ"، اما با زبان بچگی تنها می توانستم بگویم "پیپ". این بود که اسمم "پیپ" شد، و برای همیشه هم پیپ ماند...
رمان زیبای "میستر پیپ" اثر "للوید جونز" همین جوری ها شروع می شود. بچه ها که به عادت مردم جزیره همه چیز خوب و عالی را "سفید" می دانند، بستنی، ماه، ستاره ها، و... به زودی در می یابند که "سفید"ی به نام دیکنز، صد و هفتاد سال قبل در جزیره ای دور به نام "بریتانیا" زندگی می کرده، و شرح حال چند بچه یتیم را به شکل قصه ای شیرین در کتابی به نام "انتظارات بزرگ" روایت کرده است. ماتیلدا ایده آل ها و رویاهای خود را در پیپ می یابد و با او "همسان سازی" می کند. پیپ بعداز مرگ پدر و مادر، تحت سرپرستی خواهر تند و بداخلاقش زندگی می کند. تنها پناه پسرک یتیم، شوهر خواهر آهنگرش "جو گارجری"ست، و هر دو تحت سلطه ی خواهر بداخلاق و بدزبان "پیپ" قرار دارند...
ماتیلدا که مانند ماهی سیاه کوچولو، جزیره ی محل سکونتش را "جهان" می پنداشته، از پایان فصل اول کتاب، شیفته ی پیپ می شود، بخصوص وقتی می شنود آرزوی "پیپ" یتیم آن است که از دهکده ی خود به لندن برود و "جنتلمن" بشود. گاه حس می کند که در مورد خودش، مادرش، کلاس و بچه ها با "پیپ" سخن می گوید. "یک دوست تازه یافته بودم. جالب این که او را نه بالای یک درخت یا در حال آب بازی در یکی از جویبارهای روی تپه، بلکه در یک کتاب، پیدا کرده بودم. هیچ کس به ما بچه ها نگفته بود چنین جایی دنبال دوست بگردید". اما "دولورس"، مادر ماتیلدا که به کتاب مقدس ایمان دارد، با آقای واتز و کتابش سخت مخالف است. او وحشت دارد دخترش با وارد شدن به دنیای "پیپ"، از او دل بکند و جدا شود. وقتی آقای واتز، مادرها را به کلاس دعوت می کند تا از "دانش" و "آگاهی"هاشان برای بچه ها بگویند، دولورس با آغوش باز می پذیرد و مرتب به کلاس می آید و برای بچه ها صحبت می کند؛ "وقتی خرچنگ سوراخش را عمودی می کند و دهانه ی سوراخ را با شن، بصورت شعاع نور خورشید، می بندد، معنی اش این است که باد و باران در راه است... اگر خرچنگ سوراخ را مسدود کند اما برآمدگی خاک را شیار نیاندازد، نشانه ی باران بی باد است... وقتی شن ها را به شکل تپه ای کنار سوراخ بی حفاظ رها کند، یعنی هوا خوب خواهد بود و... هرگز حرف "سفید"ی را که می گوید "بنا به گزارش رادیو، باران خواهد بارید" باور نکنید. بیش از هر چیز دیگر، به خرچنگ ها ایمان داشته باشید".
آقای واتز هر روز یک فصل از "انتظارات بزرگ" را برای بچه ها می خواند. به زودی خانم "هاویشام" که دختر ترشیده و ثروتمندی ست، "پیپ" را دعوت می کند تا با دختر خوانده اش "استلا" همبازی شود. ماتیلدا از استلا خوشش نمی آید چون متکبر است و مدام به "پیپ" زخم زبان می زند. مردی که عاشق خانم هاویشام بوده، روز عروسی غیبش زده و برای همیشه گم شده. از همان روز خانم هاویشام لباس تور عروسی را از تن در نیاورده، گویی هنوز هم منتظر داماد فراری ست. خانم هاویشام این نامهربانی داماد را نمی بخشد. از همین رو استلا را دل سخت بار می آورد تا هرگز به مردی دل نبازد... ماتیلدا از این که "پیپ" شیفته ی این دختر متکبر و سنگدل می شود و هر هفته برای سرگرم کردن او به خانه ی خانم هاویشام می رود، ناخشنود است...
یک روز "می بل" از آقای واتز می پرسد آیا او به خدا ایمان دارد. مرد نگاهش را به سقف قلاب می کند و می گوید؛ "این یکی از آن سوال های سخت است که در موردشان به کلاس هشدار داده بودم... آن وقت "گیلبرت" می پرسد؛ "به شیطان چطور"؟ لبخندی آرام روی صورت آقای واتز می خزد؛ نه، به شیطان اعتقاد ندارم. "این چیزی نبود که بخواهم به مادرم بگویم. اینقدرها احمق نبودم". اما یکی از بچه ها باید در مورد اعتقادات آقای واتز چیزهایی گفته باشد، که عصر همان روز، در جمع دعا کنندگان به گوش مادر ماتیلدا رسیده است. روز بعد دولورس شلنگ اندازان به کلاس می آید، نگاه خصومت آمیزی به واتز می اندازد و با گوشه ی چشمی به "کتاب" در دست آقای واتز، شروع به صحبت می کند؛ بعضی از این آقایان سفید، به شیطان و خدا اعتقاد ندارند. چون خیال می کنند احتیاجی نیست. دولورس در خانه هم دخترش را شماتت می کند؛ این "چشم ورقلمبیده" زیر یک درخت نارگیل هم که بایستد، باور نمی کند نارگیلی بیافتد، مگر آن که نارگیل یک راست بخورد تو ملاجش. این آقای واتز تو با آن حماقتش آدم خطرناکی است. و تو ماتیلدا، چطور می توانی این احمق خطرناک را معلم بنامی؟ دنیا واقعن عقلش را از دست داده...
جنگ پنهان میان مادر و معلم، دولورس و آقای واتز، بصورت مبارزه ی میان سنت های جزیره و زندگی تازه و متفاوت در جهان خارج، ادامه می یابد، تا آنجا که دولورس کتاب آقای واتز را می دزدد و پنهان می کند. "پوست سرخ"ها از راه می رسند و همه چیز را نابود می کنند، "انتظارات بزرگ" آقای واتز و حتی کتاب مقدس دولورس هم طعمه ی آتش می شود. زیباترین بخش کتاب "میستر پیپ" از همین جا آغاز می شود. از روز بعد آقای واتز از بچه ها می خواهد تا به پیپ، جو گارجری، خانم هاویشام، استلا، ای بل، بیدی و دیگر قهرمانان "انتظارات بزرگ" بیاندیشند، و هرچه به یاد می آورند، بخاطر بسپارند و در کلاس یادآوری کنند تا کتاب سوخته و از دست رفته، باز نوشته شود. یکی از شب ها که ماتیلدا در اندیشه ی پیپ، استلا، خانم هاویشام و... خوابش نمی برد، حس می کند انگار مادرش هم بیدار مانده و دارد کتاب مقدس را در ذهن خود بازسازی می کند!
هنگام خواندن این فصل کتاب، یک روز تمام، عکس های دوران کودکی و جوانی ام را تماشا می کردم، سال های خانواده، فامیل، شهرستان، تهران، دانشکده، کار، زندگی و... حس زیبایی داشتم. هنگام قدم زدن کنار ساحل، تلاش کردم سال های از دست رفته، روزهای سوخته ی عمر و سرزمین گمشده ام را دوباره بازسازی کنم. تمام مدت به جملات "للوید جورج" از زبان دولورس، گریس و ماتیلدا فکر می کردم؛ "اسرار، آخرین چیزهایی هستند که از دست می دهیم... بند کفش به تنهایی به هیچ دردی نمی خورد، باید کفش داشته باشی تا بتوانی از آنها استفاده کنی... اعتقاد داشتن به بهشت، معنی اش این نیست که به بهشت می روی... به این ماهی های مرده نگاه کن؛ با چشم هایی برآمده و دهان های باز. انگار باور ندارند که دیگر در دریا نیستند، و هیچ وقت دیگر هم نخواهند بود".
باری، "پیپ" دیگر تنها قهرمان کتاب آقای دیکنز نیست. دیگر نیازی به "کتاب" هم نیست. حالا ماتیلدا، هرکدام از بچه ها و حتی پدر و مادرها "پیپ" شده اند. اگرچه روز اول بچه ها و پدر مادرها انتظار داشتند "آقای دیکنز" که می آید، قرص ضد مالاریا و آسپرین و بنزین بیاورد، اما آقای دیکنز با "انتظارات بزرگ"، به ذهن و زندگی مردم جزیره تبدیل می شود و "جهانی دیگر" در ذهنشان خلق می کند. وقتی سربازها و افسر فرمانده ی "پوست سرخ"ها دوباره به دهکده بر می گردند، به تصور این که "پیپ" یک شورشی "استقلال طلب" از مردم جزیره است، اهالی را به صف می کنند، و خانه به خانه دنبال "پیپ" می گردند. اما کسی به راستی نمی داند "پیپ" کیست و کجاست تا او را به "پوست سرخ"ها لو بدهد. "پیپ" دیگر بخشی از هستی بسیاری از اهالی شده است. "پوست سرخ"ها آقای واتز را تکه تکه می کنند، به مادر ماتیلدا تجاوز می کنند، و خودش نیز کم مانده مورد تجاوز سربازان قرار گیرد که دولورس مانع می شود. مادر حاضر است جانش را بدهد تا دست از سر دخترش بردارند. دولورس هم تکه تکه می شود؛ "مادر آخرین چیزی بود که از من گرفتند؛ بعد از مداد و تقویم و کفش هام، تشک خوابم و خانه مان، بعد از آقای واتز و مادرم.. نمی دانم با خاطراتی از این دست چه باید کرد. بنظر می رسد فراموش کردنشان خطاست. شاید برای همین است که ما خاطراتمان را می نویسیم، تا زندگی ادامه داشته باشد"!
ماتیلدا هم مانند "پیپ"، از دهکده مهاجرت می کند، به نیوزیلند، استرالیا و... انگلستان می رود. سال ها بعد، روزی به مادرش می اندیشد، مادری که حاضر شد جان خود را بدهد تا به دخترش تجاوز نکنند. از خود می پرسد؛ چه چیز سبب می شود یک انسان "جنتلمن" بشود و بر سر ارزش های خود بماند؟ او سراغ همسر اول آقای واتز هم می رود؛ "جون واتز"! اما آنچه "جون" در مورد آقای واتز می گوید، شباهتی به تصویر ماتیلدا از آقای واتز، ندارد. "ما چیزهایی را می بینیم که پیش چشممان است. در مورد مردی که "جون واتز" می شناخته، چیزی نمی دانم. من فقط مردی را می شناسم که دست ما بچه ها را گرفت و یادمان داد چطور دنیا را در ذهنمان بازسازی کنیم، امکانات "تغییر" را ببینیم و اجازه بدهیم به زندگی مان وارد بشود... ما یک معلم لازم داشتیم، آقای واتز معلممان شد. به یک شعبده باز نیاز داشتیم که دنیاهای دیگر را پیش رویمان خلق کند، و آقای واتز آن جادوگر بود. به یک ناجی احتیاج داشتیم، و آقای واتز آن جای خالی را پر کرد... و زندگی ماتیلدا این گونه به رنگ "پیپ" دوباره سازی می شود...


Mister Pip
 •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on August 22, 2012 01:58
No comments have been added yet.