احمد کسروی
"... اگر در ایران تبلیغات کمونیستی بشود مسلمانان به عنوان آن که مسلمان می باشند، از گرویدن به آن خودداری نخواهند کرد. ولی با این عقاید درهمی که در مغزهای خود آکنده اند، اگر مبادی کمونیستی را هم فراگیرند، اینها را با آنها درهم آمیخته یک معجون مهوعی پدید خواهند آورد، چنان که همین رفتار را با مشروطه کردند. آن را گرفتند و به حال مهوعی انداختند... تمسک به اسلام در کشاکش های سیاسی جز توهین به آن دین نیست و به هیچ نیتجه سودمندی از این راه امیدوار نتوان بود..." (احمد کسروی)
از آنجا که عقاید احمد کسروی برای متعصبین به هر عقیده، قابل تحمل نبوده، تصور می کنم نسل تازه در آن جزیره هم، جز "تاریخ مشروطه ایران" که آن هم دست و پا بریده در اختیار خوانندگان قرار گرفته، اثر دیگری از کسروی را نشناسد، یا ندیده باشند. برای آنان که قرن ها از بی خبری توده ی مردم بهره ها برده بودند، و می برند، گفته ها و نوشته های روشنگرانه ی کسروی از زخم خنجری به زهر آلوده، کشنده تر است. به همین دلیل او را بهایی خواندند، بابی گفتند، مزدور و مرتد و خائن و هرچه ی دیگر که به خیال خودشان ویران و خراب بود، به او نسبت دادند، بجز آن که بگویند؛ کسروی یک آذربایجانی دانشمند، پژوهشگر، پاک، دلسوز مردم و فرهنگ، و سخت علاقمند به ایران بود. کسروی دشمن شماره ی یک خرافه و خرافه پرستی بود. مهم نیست که موافقت با برخی عقاید کسروی در هر زمان و زمانه ای ناممکن است. مهم این است که او در ابراز این عقاید، صریح و مومن بود و دشمنانه و کین توزانه به مخالفان نمی تاخت.
پدر بزرگ و جد کسروی آخوند و پیش نماز بودند و در محله ی "حکم آور" (حکم آباد) تبریز، مسجدی داشتند. کسروی می نویسد؛ چاووشان در پاییز سوار بر اسب، نیزه ی بلندی با پرچم سبز یا سرخ به دست، و دستار بزرگی به سر، با آواز بلندی می خواندند؛ "بر مشامم می رسد هر لحظه بوی کربلا"، و از این راه زائر و مسافر برای کاروانی که در شرف حرکت بود، جمع آوری می کردند. پدر کسروی اما به زیارت مشهد و کربلا نرفت و به گفته هایی نظیر؛ "هرکس گناهی دارد چون به زیارت رود، گناهانش آمرزیده گردد"، باور نداشت. حاضر نشد پیش نماز و روضه خوان مسجد باشد، به بازار رفت و فرش فروشی کرد. می گفت؛ "نان ملایی، نان شرک است"!
میراحمد، که نام جدش را بر او گذاشتند، ابتدا نزد مکتب داری (ملابخشعلی) سواد قرانی آموخت. خودش می نویسد که ملابخشعلی نه فارسی می دانست و نه عربی و چون دندان هایش افتاده بود، گفته هایش به دشواری فهمیده می شد. خطش را هم جز خودش، کسی نمی توانست بخواند. احمد کسروی قرآن، گلستان، جامع عباسی، نصاب و ترسل و ابواب الجنان و منشات مهدی خان (قائم مقام)، تاریخ معجم و تاریخ وصاف و.. همه را در همین مکتب خواند؛ "من که نه فارسی می دانستم نه عربی، کارم با این کتاب ها افتاده بود و چون آخوند نیز فارسی نمی دانست، می بایست اینها را در خانه از پدرم یا از خویشانم یاد گیرم". مرگ پدر باعث شد تا درس و مکتب را کنار بگذارد و به بازار برود. پس از چندی مغازه و کارگاه پدر را بست و طلبه ی علوم دینی شد اما در لباس طلبگی هم نتوانست تعقل را کناری بگذارد و به شهود و روایت و حدیث بسنده کند. کسروی می نویسد؛ شاهد مجالسی بوده که شیعه را علیه سنی تحریک می کردند و دیده بوده که شیعیان متعصب، پستان زنان سنی را می بریدند و این زنان در کوچه های آذربایجان برای برانگیختن ترحم مردم، با نشان دادن سینه ی بریده ی خود، به گدایی مشغول بودند. کسروی پس از ملا شدن، در مسجد خانوادگی پیش نماز شد و در ایام محرم به منبر می رفت؛ "خیلی شرمنده می شدم و گاهی بالای منبر خود را می باختم". به نظر روضه خوانان؛ "من به دستگاه سیدالشهداء لطمه می زدم".
می نویسد؛ "سیاحتنامه ی ابراهیم بیک (احمد طالبوف) تکان سختی در من پدید آورد و باد به آتش درون من زد". کسروی به مشروطه خواهان می پیوندد. با مردی به نام "حداد" که درس طلبگی خوانده بود و بعدن مشروطه خواه و بهایی شده بود، دوست می شود. پدرش نیز با بهاییان و ازلیان (بابیان) رفت و آمد داشت. از همانجا با این عقیده و مذهب آشنا شد. دوستی با "حداد" باعث شد تا برخی کتب بهائیان از جمله "فراید" را بخواند؛ "تاریخ باب و بهاء و ازل را نیک شناخته ولی در میان دو چیز سازش نیافته بودم. از یکسو جانفشانی های بسیار مردانه ی ... ملاحسین بشرویه ای، حاجی ملامحمدعلی بارفروش، ملا محمدعلی زنجانی، قرة العین، حاجی سلیمانخان و دیگران... و از یکسو نوشته های "باب" که هیچ معنایی نداشت و روی هم رفته به آشفته گویی مانندتر می بود"....
"بهایی گری" کسروی که در رد بهائیت است، پس از انتشار، مورد توجه عموم قرار گرفت. کسروی بارها گفت که مرا با بهائیان غرض و مرضی نیست و از کشتار و آزار آنان سخت بیزار بود. از آنجا که او بهایی گری را ناشی از بابی گری، و این یکی را ریشه گرفته از شیخی گری و شیخی گری را برخاسته از شیعی گری می دانست، لذا هیچ کدام از این گروه ها از او دل خوشی نداشتند. با انتشار "شیعی گری" و سپس "صوفی گری"، عرصه ی زندگی بر کسروی تنگ تر شد. حتی در محله ی خودش هم به او سنگ می انداختند. کسروی می نویسد که مادرش از این مساله بسیار رنج می برد. با این همه کسروی باکی نداشت که طرف صحبتش ملک الشعراء بهار است، یا علامه محمد قزوینی، یا عباس اقبال، حرفش را می زد و همه جا انتقادش را بی پروا مطرح می کرد. از آنجا که لبه ی تیز انتقادات او متوجه ی خرافات و عقب ماندگی مردم و جامعه بود، سیاستمداران هم از او بیزار بودند. کسروی از اولین کسانی ست که به عقاید خورده می گرفت، نه به افراد، و در این زمینه پروای دوست و غریبه نداشت. او را طرد کردند و کسی اجازه نداشت با او سخن بگوید و نوشته هایش را بخواند. با این همه کسروی همه جا از خدا و رسول و ائمه با احترام بسیار یاد می کرد. او "پاکدیتی" بود که مجموعه ای از عقاید گذشته ی ایرانی داشت. سرانجام لباس آخوندی را کنار گذاشت، درس وکالت خواند و لباس قضاوت پوشید، اما دادگستری را هم بعدن رها کرد. در "ده سال در دادگستری" و "زندگانی من" علت این ترک خدمت را توضیح می دهد. با وجودی که وکیل مدافع یکی از ۵۳ نفر بود، و با برخی کمونیست های آن زمان دوستی و رفت و آمد داشت، از انتقاد به کمونیست ها و حزب توده نیز، پرهیزی نداشت و از این که آنها از آخوندها در مقابل رضا شاه دفاع می کردند، خشمگین بود؛ "از یکسو از دست ارتجاع ناله می کنید و از یکسو به ارتجاع کمک می کنید. آن حاج آقا حسین بروجردی که شما آن همه تجلیل کرده اید، در بروجرد کسی از ترس او به حمام نمره نمی تواند رفت... سید حسن (مدرس) مخالف رضا شاه بود... آشکار با "خزعل" حمایت نشان می داد.. شما رضاشاه را آلت سیاست انگلیس ها می شمارید ولی مدرس را یکی از قهرمانان ملت حساب می آورید"!
حیرتا که تمامی آنها که مدعی رهبری و رستگاری بشر اند، حتی آنقدر به حرف و عقیده ی خود باور ندارند که کلام مخالف را تحمل کنند. تمامی دیکتاتورها مدعی رسالت خود برای رستگاری بشر بوده اند، و تمام قتل ها و جنایاتی که کرده اند، به این بهانه بوده که محکومان، مانع رستگاری بشر اند. انسان ها را می کشند، تا "بشر" را به رستگاری برسانند. کسی هم از آنان نپرسیده که نظام و آیینی که قرار است بشر را رستگار کند، چرا باید چنین سست باشد که اساسش با هر حرف و عقیده ای بلرزد؟ آیین و اعتقادی که با چند کلام و عقیده ی ساده می تواند زیر سوال برود، چگونه می تواند بشر را رستگار کند؟ باری، آیت الله ها حکم به ارتداد و قتل احمد کسروی دادند، دولتیان از او شکایت کردند و "فدائیان اسلام" او را در حین محاکمه در کاخ "دادگستری" کشتند. در دهان احمد کسروی گلوله زدند چرا که اندیشه و زبانش می توانست کاخ پوشالی "نظام رستگاری بشر" را درهم ریزد.
احمد کسروی نمونه ی یک اندیشمند دلسوز مردم و ایران بود؛ "در این کشور اساس بدبختی دو چیز است؛ یکی روشن نبودن اندیشه ها و دیگری چیره بودن هوس ها و کینه ها..."! (احمد کسروی)
تیر ماه 1380
احمد کسروی
از آنجا که عقاید احمد کسروی برای متعصبین به هر عقیده، قابل تحمل نبوده، تصور می کنم نسل تازه در آن جزیره هم، جز "تاریخ مشروطه ایران" که آن هم دست و پا بریده در اختیار خوانندگان قرار گرفته، اثر دیگری از کسروی را نشناسد، یا ندیده باشند. برای آنان که قرن ها از بی خبری توده ی مردم بهره ها برده بودند، و می برند، گفته ها و نوشته های روشنگرانه ی کسروی از زخم خنجری به زهر آلوده، کشنده تر است. به همین دلیل او را بهایی خواندند، بابی گفتند، مزدور و مرتد و خائن و هرچه ی دیگر که به خیال خودشان ویران و خراب بود، به او نسبت دادند، بجز آن که بگویند؛ کسروی یک آذربایجانی دانشمند، پژوهشگر، پاک، دلسوز مردم و فرهنگ، و سخت علاقمند به ایران بود. کسروی دشمن شماره ی یک خرافه و خرافه پرستی بود. مهم نیست که موافقت با برخی عقاید کسروی در هر زمان و زمانه ای ناممکن است. مهم این است که او در ابراز این عقاید، صریح و مومن بود و دشمنانه و کین توزانه به مخالفان نمی تاخت.
پدر بزرگ و جد کسروی آخوند و پیش نماز بودند و در محله ی "حکم آور" (حکم آباد) تبریز، مسجدی داشتند. کسروی می نویسد؛ چاووشان در پاییز سوار بر اسب، نیزه ی بلندی با پرچم سبز یا سرخ به دست، و دستار بزرگی به سر، با آواز بلندی می خواندند؛ "بر مشامم می رسد هر لحظه بوی کربلا"، و از این راه زائر و مسافر برای کاروانی که در شرف حرکت بود، جمع آوری می کردند. پدر کسروی اما به زیارت مشهد و کربلا نرفت و به گفته هایی نظیر؛ "هرکس گناهی دارد چون به زیارت رود، گناهانش آمرزیده گردد"، باور نداشت. حاضر نشد پیش نماز و روضه خوان مسجد باشد، به بازار رفت و فرش فروشی کرد. می گفت؛ "نان ملایی، نان شرک است"!
میراحمد، که نام جدش را بر او گذاشتند، ابتدا نزد مکتب داری (ملابخشعلی) سواد قرانی آموخت. خودش می نویسد که ملابخشعلی نه فارسی می دانست و نه عربی و چون دندان هایش افتاده بود، گفته هایش به دشواری فهمیده می شد. خطش را هم جز خودش، کسی نمی توانست بخواند. احمد کسروی قرآن، گلستان، جامع عباسی، نصاب و ترسل و ابواب الجنان و منشات مهدی خان (قائم مقام)، تاریخ معجم و تاریخ وصاف و.. همه را در همین مکتب خواند؛ "من که نه فارسی می دانستم نه عربی، کارم با این کتاب ها افتاده بود و چون آخوند نیز فارسی نمی دانست، می بایست اینها را در خانه از پدرم یا از خویشانم یاد گیرم". مرگ پدر باعث شد تا درس و مکتب را کنار بگذارد و به بازار برود. پس از چندی مغازه و کارگاه پدر را بست و طلبه ی علوم دینی شد اما در لباس طلبگی هم نتوانست تعقل را کناری بگذارد و به شهود و روایت و حدیث بسنده کند. کسروی می نویسد؛ شاهد مجالسی بوده که شیعه را علیه سنی تحریک می کردند و دیده بوده که شیعیان متعصب، پستان زنان سنی را می بریدند و این زنان در کوچه های آذربایجان برای برانگیختن ترحم مردم، با نشان دادن سینه ی بریده ی خود، به گدایی مشغول بودند. کسروی پس از ملا شدن، در مسجد خانوادگی پیش نماز شد و در ایام محرم به منبر می رفت؛ "خیلی شرمنده می شدم و گاهی بالای منبر خود را می باختم". به نظر روضه خوانان؛ "من به دستگاه سیدالشهداء لطمه می زدم".
می نویسد؛ "سیاحتنامه ی ابراهیم بیک (احمد طالبوف) تکان سختی در من پدید آورد و باد به آتش درون من زد". کسروی به مشروطه خواهان می پیوندد. با مردی به نام "حداد" که درس طلبگی خوانده بود و بعدن مشروطه خواه و بهایی شده بود، دوست می شود. پدرش نیز با بهاییان و ازلیان (بابیان) رفت و آمد داشت. از همانجا با این عقیده و مذهب آشنا شد. دوستی با "حداد" باعث شد تا برخی کتب بهائیان از جمله "فراید" را بخواند؛ "تاریخ باب و بهاء و ازل را نیک شناخته ولی در میان دو چیز سازش نیافته بودم. از یکسو جانفشانی های بسیار مردانه ی ... ملاحسین بشرویه ای، حاجی ملامحمدعلی بارفروش، ملا محمدعلی زنجانی، قرة العین، حاجی سلیمانخان و دیگران... و از یکسو نوشته های "باب" که هیچ معنایی نداشت و روی هم رفته به آشفته گویی مانندتر می بود"....
"بهایی گری" کسروی که در رد بهائیت است، پس از انتشار، مورد توجه عموم قرار گرفت. کسروی بارها گفت که مرا با بهائیان غرض و مرضی نیست و از کشتار و آزار آنان سخت بیزار بود. از آنجا که او بهایی گری را ناشی از بابی گری، و این یکی را ریشه گرفته از شیخی گری و شیخی گری را برخاسته از شیعی گری می دانست، لذا هیچ کدام از این گروه ها از او دل خوشی نداشتند. با انتشار "شیعی گری" و سپس "صوفی گری"، عرصه ی زندگی بر کسروی تنگ تر شد. حتی در محله ی خودش هم به او سنگ می انداختند. کسروی می نویسد که مادرش از این مساله بسیار رنج می برد. با این همه کسروی باکی نداشت که طرف صحبتش ملک الشعراء بهار است، یا علامه محمد قزوینی، یا عباس اقبال، حرفش را می زد و همه جا انتقادش را بی پروا مطرح می کرد. از آنجا که لبه ی تیز انتقادات او متوجه ی خرافات و عقب ماندگی مردم و جامعه بود، سیاستمداران هم از او بیزار بودند. کسروی از اولین کسانی ست که به عقاید خورده می گرفت، نه به افراد، و در این زمینه پروای دوست و غریبه نداشت. او را طرد کردند و کسی اجازه نداشت با او سخن بگوید و نوشته هایش را بخواند. با این همه کسروی همه جا از خدا و رسول و ائمه با احترام بسیار یاد می کرد. او "پاکدیتی" بود که مجموعه ای از عقاید گذشته ی ایرانی داشت. سرانجام لباس آخوندی را کنار گذاشت، درس وکالت خواند و لباس قضاوت پوشید، اما دادگستری را هم بعدن رها کرد. در "ده سال در دادگستری" و "زندگانی من" علت این ترک خدمت را توضیح می دهد. با وجودی که وکیل مدافع یکی از ۵۳ نفر بود، و با برخی کمونیست های آن زمان دوستی و رفت و آمد داشت، از انتقاد به کمونیست ها و حزب توده نیز، پرهیزی نداشت و از این که آنها از آخوندها در مقابل رضا شاه دفاع می کردند، خشمگین بود؛ "از یکسو از دست ارتجاع ناله می کنید و از یکسو به ارتجاع کمک می کنید. آن حاج آقا حسین بروجردی که شما آن همه تجلیل کرده اید، در بروجرد کسی از ترس او به حمام نمره نمی تواند رفت... سید حسن (مدرس) مخالف رضا شاه بود... آشکار با "خزعل" حمایت نشان می داد.. شما رضاشاه را آلت سیاست انگلیس ها می شمارید ولی مدرس را یکی از قهرمانان ملت حساب می آورید"!
حیرتا که تمامی آنها که مدعی رهبری و رستگاری بشر اند، حتی آنقدر به حرف و عقیده ی خود باور ندارند که کلام مخالف را تحمل کنند. تمامی دیکتاتورها مدعی رسالت خود برای رستگاری بشر بوده اند، و تمام قتل ها و جنایاتی که کرده اند، به این بهانه بوده که محکومان، مانع رستگاری بشر اند. انسان ها را می کشند، تا "بشر" را به رستگاری برسانند. کسی هم از آنان نپرسیده که نظام و آیینی که قرار است بشر را رستگار کند، چرا باید چنین سست باشد که اساسش با هر حرف و عقیده ای بلرزد؟ آیین و اعتقادی که با چند کلام و عقیده ی ساده می تواند زیر سوال برود، چگونه می تواند بشر را رستگار کند؟ باری، آیت الله ها حکم به ارتداد و قتل احمد کسروی دادند، دولتیان از او شکایت کردند و "فدائیان اسلام" او را در حین محاکمه در کاخ "دادگستری" کشتند. در دهان احمد کسروی گلوله زدند چرا که اندیشه و زبانش می توانست کاخ پوشالی "نظام رستگاری بشر" را درهم ریزد.
احمد کسروی نمونه ی یک اندیشمند دلسوز مردم و ایران بود؛ "در این کشور اساس بدبختی دو چیز است؛ یکی روشن نبودن اندیشه ها و دیگری چیره بودن هوس ها و کینه ها..."! (احمد کسروی)
تیر ماه 1380
احمد کسروی
Published on October 01, 2007 22:11
No comments have been added yet.